پارسا و پرهيزكار
يكى از راويان نقل مى كند كه در روزگار زندگى امام جواد حج گزاردم و به سوى او در مدينه رفتم و داخل خانه شدم، ناگهان امامعليهالسلام
را ديدم كه بر سكّويى ايستاده و جايى را كه بر آن مى نشيند فرش نكرده اند.
غلامى با سجاده آمد و آن را براى امام پهن كرد و آن حضرت روى آن نشست. چون به او نگريستم هيبت زده و مدهوش شدم و خواستم از غير پلكان به طرف سكّو بالا بروم كه امام به جايگاه پلكان اشاره فرمود. بالا رفتم وسلام دادم و آن حضرت پاسخ سلام مرا داد.
آنگاه دستش را به سوى من دراز كرد. دست او را گرفتم و بوسيدم و روى صورتم گذاردم. آن حضرت مرا با دست خويش نشاند. به خاطر حيرت و دهشتى كه بر من راه يافته بود، دست او را گرفتم و آن حضرت هم دست خويش را در دست من نهاده بود و چون آرام يافتم دستش را رها كردم.
در ايّام حج براى بزرگداشت آن حضرت، مجلسى ترتيب دادند. در اين مجلس گروه بسيارى از فقهاى مصر و عراق و حجاز حضور يافتند. با اين وجود آن حضرت با دو جامه و عمامه اى كه دو سويش رها بود و يك جفت نعلين در ميان آن جمع پُر شكوه ظاهر شد.
از ابو هاشم روايت كرده اند كه گفت: امام جواد يك بار ۳۰۰ دينار به من داد و فرمود كه آن را براى يكى از پسر عموهايش ببرم و گفت: بدان كه او به تو خواهد گفت مرا به كسى راهنمايى كن تا با اين پولها از او متاعى بخرم. در اين صورت تو او را راهنمايى كن.
ابو هاشم گفت: من دينارها را نزد پسر عموى امام بردم و او به من گفت: اى ابو هاشم مرا به سوداگرى كه با اين پولها متاعى بخرم، راهنمايى كن. من نيز اطاعت كردم.
از ابن حديد، يكى از ياران آن امام روايت شده است كه گفت: همراه با جمعى به سفر حج رفتيم، در ميان راه، راهزنان به ما حمله كردند. چون به مدينه داخل شدم، در راه با امام جواد برخورد كردم. آنگاه با ايشان به خانه اش رفته او را از حادثه اى كه روى داده بود مطّلع كردم. اوفرمود: جامه اى به من دهند و دينارهايى نيز داد و گفت: اين دينارها رابه اندازه آنچه كه از همراهانت برده اند، ميان آنها تقسيم كن.
ابن حديد گويد: دينارها را ميان همراهان تقسيم كردم، درست به اندازه مالى بود كه از آنها برده بودند، نه كمتر و نه بيشتر!!
يكى از راويان مى گويد: روز عيد، نزد امام جوادعليهالسلام
رفتم و از تنگدستى زبان به شكايت گشودم. وى با شنيدن سخنان من، سجاده را بالا زد و از خاك، شمشى طلا بيرون آورد و به من داد. چون آن را (براى فروش) به بازار بردم، ۱۶ مثقال بود.
عمر بن ريان گويد: مأمون درباره جواد الأئمّه به هر حيله اى دست زد (براى آنكه آن حضرت را به ورطه فساد اندازد و از كرامت و هيبت او درچشم و دل مردم بكاهد) امّا نتوانست كارى كند. هنگامى كه وى خواست دخترش را براى حضرت زفاف كند صد كنيزك بسيار زيبا فراهم كرد و به هر يك جامى كه در آن گوهرى بود داد تا چون امام در مسند دامادى مى نشيند رو به روى او بايستند.
ولى آن حضرت (بر خلاف انتظار مأمون) اصلاً به كنيزكان نگاه نكرد. مردى بود به نام مخارق كه خوش آواز و نوازنده بود و ريش بلندى داشت. مأمون وى را خواست، مخارق گفت: اگر مشكل تو در مورد ميل دادن او به امور دنيوى است، من اين مهم را براى توبه عهده مى گيرم. آنگاه وى رو به روى امام جواد نشست وبانگ برداشت. همه أهل خانه بر او گرد آمدند و مخارق همچنان عودمى نواخت و آواز مى خواند. ساعتى چنين كرد و ابو جعفر نه به اونگريست و نه به راست و چپش. آنگاه سر خود را بالا آورد و فرمود: اى ريش بلند از خدا بترس! ناگهان مخارق با شنيدن اين سخن زخمه و عود ازدستش افتاد و تا پايان عمر نتوانست از دست خود استفاده كند.
امام جوادعليهالسلام
در دوران خرد سالى بود كه يكى از ياران پدرش كه اسباب بازى بچّگانه اى در دست داشت آمد. وى مى گويد: چون نزد امام آمدم، سلام دادم امّا او به من رخصت نشستن نفرمود. آنگاه اسباب بازى را كه در دست داشتم، به طرف امام انداختم. آن حضرت خشمگين شدوفرمود: ما براى اين (بازى و سرگرمى) آفريده نشده ايم.
ج - عالم و دانشمند
پيش از اين در باره علم جانشينان پيامبر، در شرح زندگانى امام جعفرالصادقعليهالسلام
، ناشر علوم اهل بيت در شرق و غرب جهان، سخن را نديم ودر باره چگونگى علم آنان به امور غيبى، توضيحاتى داديم. بنابر اين به تكرار آن مطالب در مورد علم و دانش سرشار امام جواد كه از قلبى ملهم وآگاه سر چشمه مى گرفته، نيازى نمى بينم و تنها به اين نكته بسنده مى كنم كه در بسيارى از احاديث آمده است كه آن حضرت از آنچه دردرون ضماير مردم مى گذشته و يا رويدادهايى كه در آينده براى آنها پيش مى آمده، مطّلع بوده و آنها را خبر مى داده است. اين احاديث رساننده اين مفهوم نيستند كه امامانعليهمالسلام
غيب مى دانستند بلكه نشانگر آن هستند كه اين بزرگواران از راه الهام يا به وسيله پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به خداى سبحان مرتبطبوده اند و از اين طريق، به گونه مستقيم، از منبع علم و معرفت سيراب مى شدند در حالى كه ساير مردم مثلاً از راه حواس وتجارب به علم ودانش نايل مى آيند.
اگر تجربه هاى جديد، وجود حسّ ششم را در نزد برخى افراد به اثبات رسانده، بر ما بسيار ساده است كه باور آوريم اين حس با خواست خداوند در نزد برخى افراد يافت مى شود. افزون بر اين، ايمان به قدرت خدا و توان او براى انجام دادن هر كارى، موجب مى گردد كه فرد، درصورتى كه خداوند اراده كرده باشد، هر گونه امر ممكنى را دارا گردد.
والى مكّه و مدينه مردى به نام (فرج الرغجى) بود. وى كه از مخالفان اهل بيتعليهمالسلام
بود، روزى در حالى كه هر دو در كنار رود دجله ايستاده بودند به امام جواد گفت: پيروان تو ادعا مى كنند كه تو مى دانى در دجله چقدر آب است، و وزن آن را نيز مى دانى!
امام به او فرمود: آيا خداوند مى تواند اين علم را به پشّه اى ازمخلوقاتش عطا كند يا نه؟ فرج گفت: آرى مى تواند.
امام فرمود: من از يك پشّه و از بيشتر مخلوقات خداوند، در پيشگاه حضرتش عزيزترم.
آرى، شگفتى حاصل از شك در قدرت خدا به مراتب از شك درروشنى و نور خورشيد، سُست تر و بى پايه تر است البته در باره مردى كه مدّعى اين مقام بزرگ است، شك جا دارد و انسان تنها پس از تحقيق وتفحّص از صحت اين ادعا، مى تواند آن را بپذيرد، ولى در مورد خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، آن هم پس از مطالعه احاديث متواترى كه از زبان پيامبرودر باره آنها وارد شده و گفته است كه اينان رهبران و پيشوايان مردمند، شكّ و ترديد بيهوده است به علاوه ما مى دانيم كه هر امام، از زمانى كه خلافت معنوى بدو منتقل مى شود، از ساير مردمان همعصر خويش داناترو آگاه تر است. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين گونه بود و جانشينان او از حضرت على گرفته تا حضرت حجّت نيز اين گونه اند.
در باره علم و دانش امام جوادعليهالسلام
همين بس كه گفتيم آن حضرت دريك مجلس به ۳۰ هزار پرسش، پاسخ داده در حالى كه در آن روز بيش از۸ يا ۹ سال نداشته است.
همچنين نقل كرديم كه آن حضرت در ۱۶ سالگى در مجلس مأمون حاضر مى شود و با قاضى القضات كشور (يحيى بن اكثم) به مناظره مى پردازد و او را با دليل و برهان خاموش و مغلوب مى سازد.
اگر مابدانيم كه مأمون، بنابر نقل تاريخ، داناترين خلفاى عبّاسى و آگاه ترين آنان به علوم عصر خويش بوده وسپس با اين همه در برابر امام جوادعليهالسلام
، در جلساتى كه گوشه اى از آنها را ذكر كرديم، به كرنش مى افتد. آنگاه مى توانيم به درك معنى علم الهى و نوعيّت آن، پى ببريم.
اينك به بخشى از رواياتى كه ما را با گوشه اى از علم و دانش امام جوادآشنا مى سازند، اشاره مى كنيم:
۱ - از امية بن على نقل شده است كه گفت: در سالى كه امام رضا حج گزارد واز آنجا به خراسان رفت، من نيز در مكّه بودم. امام جواد نيز درآن سفر پدر را همراهى مى كرد. امام رضا با كعبه وداع مى گفت و چون از طواف فراغ يافت به طرف مقام رفت و در آنجا نماز گزارد. امام جواد بر دوش موفق سوار شد و با او طواف مى كرد. و چون به حجر الاسود رسيد، نشست، و مدّتى دراز گذشت. موفق به او عرض كرد:
فدايت شوم برخيز.
امام جوادعليهالسلام
فرمود: نمى خواهم از اينجا حركت كنم مگر آنكه خدابخواهد. و در چهره اش آثار اندوه پديدار شد. موفق نزد امام رضا رفت وگفت:
فدايت شوم ابو جعفر در كنار حجر الاسود نشسته ونمى خواهدبرخيزد. امام رضا برخاست و نزد فرزندش رفت و به او فرمود:
عزيزم برخيز. امام جواد گفت. نمى خواهم از اينجا برخيزم.
امام رضا پرسيد: چرا؟ گفت: چگونه برخيزم كه تو همانند كسى كه ديگر به سوى كعبه باز نمى گردد، با آن وداع گفتى.
امام رضا فرمود: برخيز عزيزم. آنگاه امام جواد برخاست.
۲ - يحيى بن اكثم قاضى القضات مأمون بود و برخى از مورّخان عقيده دارند كه وى سر انجام به شيعه گراييد يا اصلاً شيعى بود. به هر حال ازوى نقل شده است كه گفت:
در حال طواف به دور آرامگاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بودم كه ديدم محمّد بن على هم به زيارت قبر رسول خدا مشغول است. با وى در باره سؤالاتى كه داشتم به بحث پرداختم و او پاسخم داد. به او عرض كردم:
به خدا قسم من مى خواهم از شما يك مسأله بپرسم امّا خجالت مى كشم. او گفت: پيش از آنكه بپرسى من به تو پاسخ مى دهم. تومى خواستى در باره امام سؤال كنى. گفتم: به خدا همين طور است. فرمود: بنابر اين همين است. گفتم: نشانى؟ در دستش عصايى بود. ناگهان عصا به سخن در آمد و گفت: او امام جوادعليهالسلام
مولاى من است، اوامام اين زمان و حجّت است.
۳ - يكى از راويان نقل كرده است كه مأمون به تعدادى كودك كه امام جواد هم در ميان آنها بود، برخورد. همه گريختند جز آن حضرت. مأمون گفت: او را به نزد من آوريد. سپس از او پرسيد: چرا با ساير كودكان نگريختى؟ آن حضرت پاسخ داد: من خطايى نكرده بودم كه بگريزم و راه هم آنقدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر طرف كه مى خواستى مى توانستى بروى.
مأمون پرسيد: تو كيستى؟ آن حضرت پاسخ داد: من محمّد فرزند على فرزند موسى فرزند جعفر فرزند محمد فرزند على فرزند حسين فرزند على بن ابى طالبم. مأمون پرسيد: از دانش چه بهره اى دارى؟ امام پاسخ داد: ازمن درباره اخبار آسمانها بپرس.
مأمون او را رها كرد و به راه خود ادامه داد. آن روز وى قصد شكارداشت. از اين رو باز سپيدش را روى دست گرفته بود و مى خواست با آن شكار كند. چون از امام دور شد، باز از دستش پريد و به راست و چپ نگريست و چون هيچ شكارى نديد دوباره روى دست مأمون نشست.
مأمون باز را دوباره رها كرد وباز به طرف افق پرواز كرد آن چنان كه ساعتى از ديده ها نا پديد شد و پس از مدّتى در حالى كه مارى را صيد كرده بود، بازگشت. مار را به آشپزخانه بردند.
مأمون به اطرافيانش گفت: هنگام مرگ اين كودك امروز به دست من فرا رسيده است. سپس فرزند امام رضا را كه در بين شمارى از كودكان بودطلبيد و از او پرسيد: تو از اخبار آسمانها چه مى دانى؟
امام جواد گفت: من از پدرم از پدرانم از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
از جبرائيل ازپروردگار جهانيان شنيدم كه فرمود: ميان آسمان و زمين دريايى است. غبارناك و پر موج كه در آن مارهائى است كه شكم هايشان سبز و پشتهايشان نقطه هاى سياه است. پادشاهان آنها را با بازهاى سپيدشان شكار مى كنند تا دانشمندان را بدانها بيازمايند.
مأمون با شنيدن اين پاسخ گفت: تو و پدرانت و جدّت و پروردگارت همه راست گفتيد آنگاه او را سوار كرد و دخترش ام الفضل را به همسرى او در آورد.
۴ - از رگزنى كه امام جوادعليهالسلام
در عهد مأمون او را طلبيد، روايت كرده اند كه گفت: آن حضرت به من فرمود: رگ زاهر مرا بزن.
رگزن گفت: من چنين رگى نمى شناسم و اسم آن را هم نشنيده ام.
امام آن رگ را به وى نشان داد. چون رگزن، رگ آن حضرت را زدخون زردى جارى شد و تشت پرگشت.
سپس آن حضرت فرمود: رگ را بگير و انگاه فرمود تشت را خالى كند. سپس دستور داد رگ را رها كند. آنگاه خون ديگرى بيرون آمد.
امام فرمود: حالا آن را ببند. چون دست امام را بست فرمود صد ديناربه او بدهند. مرد پولها را گرفت و نزد يوحنا پسر بختشيوع آمد و سخن امامعليهالسلام
را براى او بازگو كرد.
يوحنا گفت: به خدا سوگند من نام اين رگ را در طب نشنيده ام امّافلان اسقف هست كه سال بسيارى بر او گذشته، بگذار نزد او برويم شايدكه او بداند. و گرنه ما كسى را نداريم كه از اين امر مطّلع باشد. هر دو نزدآن اسقف رفته ماجرا را براى او نقل كردند.
اسقف مدّتى سر به زير افكند و آنگاه گفت: بعيد نيست كه اين مردپيامبر و يا از نسل پيامبرى باشد.
بدين سان راويان احاديث از ائمهعليهمالسلام
امور شگفتى را نقل مى كنند امّااز كار خدا چه شگفت كه هرگاه بخواهد مى تواند علم و معرفت و قدرت و نيروى خويش را در انسانى كه قلبش را آزموده و او را پاك ساخته است به وديعه بگذارد.
د - پرتوى از بلاغت امام
«الثقة باللَّه تعالى ثمن لكل غال و سُلّم لكل عال
».
«اعتماد به خداوند تعالى بهاى هر چيز گران و نردبانى است براى رسيدن به هر امر والا».
«من اصغى الى ناطق فقد عبده، فان كان الناطق عن اللَّه فقد عبد اللَّه، وإن كان الناطق
ينطق عن لسان إبليس فقد عبد إبليس
».
«هر كس به گوينده اى گوش فرا داد، او را پرستيده است. پس اگرگوينده از جانب خدا سخن مى گويد، خدا را پرستيده و اگر گوينده از زبان ابليس سخن گويد، ابليس را پرستيده است.»
«المؤمن يحتاج إلى توفيق من اللَّه وواعظ من نفسه وقبول من ينصحه
».
«مؤمن نياز دارد به توفيق از طرف خدا و به پند گويى از نفس خود كه پيوسته او را موعظه كند. و به پذيرش از هر كسى كه اندرزش دهد».
«كفى بالمرء خيانةً ان يكون أميناً للخونة
».
«براى خيانتكارى انسان همين بس كه امين خيانتكاران باشد. »
«من شهد أمراً فكرهه كان كمن
غاب
عنه، ومن
غاب عن
أمر فرضيه كان كمن شهده
».
«هر كس شاهد كارى باشد و آن را ناخوش دارد همچون كسى است كه شاهد آن كار نبوده و هر كس در كارى حاضر نباشد ولى بدان خرسند گرددهمانند كسى است كه شاهد آن بوده است.»
«توسد الصبر، واعتنق الفقر، وارفض الشهوات، وخالف الهوى، واعلم أنّك لن
تخلو من عين اللَّه فانظر كيف تكون
».
«بر صبر تكيه كن و فقر را در آغوش گير و شهوتها را دور كن و باهواى نفس به ستيز برخيز و بدان كه در برابر ديده خداوندى و بنگر كه چگونه اى؟»
ه - منم محمّد
روايت شده است كه امام جواد را پس از شهادت پدر بزرگوارش به مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
آوردند. او كه در آن هنگام هنوز در سنين طفوليّت به سر مى برد، به سوى منبر رو كرد و يك پله از آن بالا رفت و آنگاه به سخن در آمد وگفت: «منم محمّد پسر رضا! منم جواد! منم دانا به نسبهاى مردم در صلبها! من به ضماير و ظواهر شما و آنچه به سوى آن روانه ايد آگاهم! علمى كه پيش از آنكه خداوند مخلوقات را بيافريند به ما ارزانى داشته و تا پس از فناى آسمانها وزمينها نيز باقى است. اگر غلبه اهل باطل و حكومت گمراهان و هجوم اهل شك نبود، هر آينه سخنى مى گفتم كه پيشينيان وآيندگان از آن به شگفت مى آمدند»! آنگاه دست شريف خويش را بر دهانش گذارد و گفت: «اى محمّد خاموش شوهمچنان كه پدرانت پيش از اين خاموشى گزيدند».