بخش اول : معانى و مراتب امامت
مى دانيم كه در ميان ما شيعيان مسئله امامت اهميت فوق العاده اى دارد و در ميان ساير فرق اسلامى آنقدر براى اين مسئله اهميت قائل نيستند. سر مطلب اينست كه مفهوم امامت در نزد شيعه با مفهوم امامت در نزد ساير فرق اسلامى متفاوت است .
البته جهات مشتركى در كار هست ولى يك جهات اختصاصى هم در معتقدات شيعه در باب امامت هست كه به همين جهت مسئله امامت اهميت فوق العاده اى پيدا مى كند . مثلا ما شيعيان وقتى كه مى خواهيم اصول دين را بر طبق مذهب شيعه بيان بكنيم مى گوئيم اصول دين توحيد است و نبوت و عدل و امامت و معاد .
امامت را جزء اصول دين مى شماريم . اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساسا منكر امامت به يك معنا نيستند , امامت را به شكل ديگرى قائلند ولى به آن شكلى كه قائل هستند , از نظر آنها جزء اصول دين نيست بلكه جزء فروع دين است . بالاخره ما در مسئله امامت اختلاف داريم : آنها قائل به نوعى امامتند و ما قائل به نوعى ديگر .
چطور شده است كه شيعه امامت را جزء اصول دين مى شمارد ولى اهل تسنن از فروع دين مى شمارند ؟ علتش همان است كه عرض كردم :
مفهوم امامت در شيعه با آنچه كه در اهل تسنن هست , متفاوت است .
معنى امام
كلمه ( امام ) ( يعنى پيشوا . كلمه ( پيشوا ) ( در فارسى , درست ترجمه تحت اللفظى كلمه ( امام ) است و در عربى . خود كلمه امام يا پيشوا مفهوم مقدسى ندارد . پيشوا يعنى كسى كه پيشرو است عده اى تابع و پيرو او هستند اعم از آنكه آن پيشوا عادل و راه يافته و درست رو باشد يا باطل و گمراه باشد . قرآن هم كلمه امام را در هر دو مورد اطلاق كرده است.
در يك جا مى فرمايد : و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا ( ١ ) ما آنها را پيشوايان هادى به امر خودمان قرار داديم . در جاى ديگر مى گويد :
ائمه يدعون الى النار ( ٢ ) پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مى خوانند.
يا مثلا درباره فرعون كلمه اى نظير كلمه امام را اطلاق كرده است : يقدم قومه يوم القيامه ( ٣ ) كه روز قيامت هم پيشاپيش قومش حركت مى كند .
پس كلمه امام يعنى پيشوا . ما به پيشواى باطل فعلا كارى نداريم , مفهوم پيشوا را عرض مى كنيم .
پيشوايى در چند مورد است كه در بعضى از موارد اهل تسنن هم قائل به پيشوايى و امامت هستند ولى در كيفيت و شخصش با ما اختلاف دارند . اما
در بعضى از مفاهيم امامت اصلا آنها منكر چنين امامتى هستند نه اينكه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند . امامتى كه در مورد قبول آنها هم هست ولى در كيفيت و شكل و فردش با ما اختلاف دارند , امامت به معنى زعامت اجتماع است كه به همين تعبير و نظير همين تعبير از قديم در كتب متكلمين آمده است . خواجه نصير الدين طوسى در ( تجريد ) ( امامت را اين طور تعريف مى كند :
رياسه عامه يعنى رياست عمومى . در اينجا ذكر يك مطلب لازم به نظر مى رسد ) :
شئون رسول اكرم
پيغمبر اكرم به واسطه آن خصوصيتى كه در دين اسلام بود در زمان خودشان به حكم قرآن و به حكم سيره خودشان داراى شئون متعددى بودند يعنى در آن واحد چند كار داشتند و چند پست را اداره مى كردند . اولين پستى كه پيغمبر اكرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود , همين بود كه پيغمبر بود يعنى احكام و دستورات الهى را بيان مى كرد . آيه قرآن مى گويد : ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا ( ٤ ) آنچه پيغمبر برايتان آورده بگيريد و آنچه نهى كرده رها كنيد . يعنى آنچه پيغمبر از احكام و دستورها مى گويد , از جانب خدا مى گويد . پيغمبر از اين نظر فقط بيان كننده آن چيزى است كه به او وحى شد . منصب ديگرى كه پيغمبر اكرم متصدى آن بود , منصب قضاست . او قاضى ميان مسلمين بود , چون قضا هم از نظر اسلام يك امر گتره اى نيست كه هر دو نفرى اختلاف پيدا كردند , يك نفر مى تواند قاضى باشد . قضاوت از نظر اسلام يك شان الهى است زيرا حكم به عدل است و قاضى آن كسى است كه در مخاصمات و اختلافات مى خواهد به عدل حكم كند .
اين منصب هم به نص قرآن كه مى گويد : فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما (٥) به پيغمبر تفويض شده و رسول اكرم از جانب خدا حق داشت كه در اختلافات ميان مردم قضاوت كند . اين نيز يك منصب الهى است نه يك منصب عادى عملا هم پيغمبر قاضى بود منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسما داشت و هم به او تفويض شده بود به نص قرآن و هم عملا عهده دار آن بود , همين رياست عامه است . و او رئيس و رهبر اجتماع مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود , مدير اجتماع مسلمين بود . گفته اند آيه : اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ( ٦ ) ناظر به اين جهت است كه او رئيس و رهبر اجتماع شماست , هر فرمانى كه به شما مى دهد , بپذيريد .
قهرا اينكه مى گوئيم سه شان , به اصطلاح تشريفات نيست بلكه اساسا آنچه از پيغمبر رسيده سه گونه است . يك سخن پيغمبر فقط وحى الهى است . در اينجا پيغمبر هيچ اختيارى از خود ندارد , دستورى از جانب خدا رسيده , پيغمبر فقط واسطه ابلاغ است مثل آنجا كه دستورات دينى را مى گويد , نماز چنين بخوانيد , روزه چنان بگيريد و . . . آنجا كه ميان مردم قضاوت مى كند, ديگر قضاوتش نمى تواند وحى باشند . دو نفر اختلاف مى كنند , پيغمبر طبق موازين اسلامى بين آنها حكومت مى كند و مى گويد حق با اين است يا با آن .
اينجا ديگر اينطور نيست كه جبرئيل به پيغمبر وحى مى كند كه در اينجا بگو حق با اين هست يا نيست . حالا اگر يك مورد استثنايى باشد مطلب ديگرى است ولى به طور كلى قضاوتهاى پيغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى كه ديگران قضاوت مى كنند منتها در سطح خيلى بهتر و بالاتر .
خودش هم فرمود من مامورم كه به ظاهر حكم كنم يعنى مدعى و منكرى پيدا مى شوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد . پيغمبر بر اساس همين مدرك حكم مى كند . اين , حكمى است كه پيغمبر كرده نه اينكه به او وحى شده باشد .
در شان سوم هم پيغمبر به موجب اينكه سائس و رهبر اجتماع است , اگر فرمانى بدهد غير از فرمانى است كه طى آن وحى خدا را ابلاغ مى كند . خدا به او اختيار چنين رهبرى را داده و اين حق را به او واگذار كرده است . او هم به حكم اينكه رهبر است كار مى كند و لهذا احيانا مشورت مى نمايد . ما مى بينيم در جنگهاى احد , بدر و در خيلى جاهاى ديگر پيغمبر اكرم با اصحابش مشورت كرد . در حكم خدا نمى ش ود مشورت كرد . آيا هيچگاه پيغمبر با اصحابش مشورت كرد كه نماز مغرب را اينطور بخوانيم يا آنطور ؟ بلكه مسائلى پيش مىآمد كه وقتى درباره آنها با او سخن مى گفتند , مى فرمود اين مسائل به من مربوط نيست , من جانب الله چنين است و غير از اين هم نمى تواند باشد . ولى در اينگونه مسائل يعنى در غير حكم خدا احيانا پيغمبر مشورت مى كند و از ديگران نظر مى خواهد . پس اگر در موردى پيغمبر اكرم فرمان داد چنين بكنيد , اين , به حكم اختيارى است كه خدا به او داده است . اگر هم در يك مورد بالخصوص وحيى شده باشد , يك امر استثنايى است و جنبه استثنايى دارد نه اينكه در تمام كارها و جزئياتى كه پيغمبر به عنوان رئيس اجتماع در اداره اجتماع انجام مى داد , به او وحى مى شد كه در اينجا چنين كن و در آنجا چنان , و در اينگونه مسائل هم پيغمبر فقط پيام رسان باشد . پس پيغمبر اكرم مسلما داراى اين شئون متعدد بوده است در آن واحد .
امامت به معنى رهبرى اجتماع
مسئله امامت به معنى اولى كه عرض كردم , همين رياست عامه است .
يعنى پيغمبر كه از دنيا مى رود يكى از شئون او كه بلا تكليف مى ماند , رهبرى اجتماع است . اجتماع زعيم مى خواهد و هيچكس در اين جهت ترديد ندارد . زعيم اجتماع بعد از پيغمبر كيست ؟ اينست مسئله اى كه اصل آن را هم شيعه قبول دارد و هم سنى . هم شيعه قبول دارد كه اجتماع نيازمند به يك زعيم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى . و در همين جاست كه مسئله خلافت به آن شكل مطرح است . شيعه مى گويد پيغمبر ( ص ) رهبر و زعيم بعد از خودش را تعيين كرد و گفت بعد از من زمام امور مسلمين بايد بدست على ( ع ) باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى كه دارند اين مطلب را لااقل به شكلى كه شيعه قبول دارد , قبول ندارند و مى گويند در اين جهت پيغمبر شخص معينى را تعيين نكرد و وظيفه خود مسلمين بوده است كه رهبر را بعد از پيغمبر انتخاب كنند . پس آنها هم اصل امامت و پيشوايى را كه مسلمين بايد پيشوا داشته باشند قبول دارند منتها آنها مى گويند پيشوا به آن شكل تعيين مى شود و شيعه مى گويد خير , به آن شكل تعيين شد , پيشوا را خود پيغمبر اكرم به وحى الهى تعيين كرد .
اگر مسئله امامت در همين حد مى بود يعنى سخن فقط در رهبر سياسى مسلمين بعد از پيغمبر بود , انصافا ما هم كه شيعه هستيم امامت را جزء فروع دين قرار مى داديم نه اصول دين .
مى گفتيم اين يك مسئله فرعى است مثل نماز . اما شيعه كه قائل به امامت است تنها به اين حد اكتفا نمى كند كه على ( ع ) يكى از اصحاب پيغمبر , ابوبكر و عمر و عثمان و صدها نفر ديگر حتى سلمان و ابى ذر هم يكى از اصحاب پيغمبر بودند و على ( ع ) از آنها برتر بوده , افضل و اعلم و اتقى و اليق از آنها بوده و پيغمبر هم او را معين كرده بود . نه , شيعه در اين حد واقف نيست , دو مسئله ديگر مى گويد كه اصلا اهل تسنن به اين دو مسئله در مورد احدى قائل نيستند نه اينكه قائل هستند و از على ( ع ) نفى مى كنند.
يكى مسئله امامت به معنى مرجعيت دينى است .
امامت به معنى مرجعيت دينى
گفتيم كه پيغمبر مبلغ وحى بود . مردم وقتى مى خواستند از متن اسلام بپرسند , از پيغمبر مى پرسيدند , آنچه را كه در قرآن نبود از پيغمبر سئوال مى كردند . مسئله اينست كه آيا هر چه اسلام مى خواسته از احكام و دستورات و معارف بيان كند , همان است كه در قرآن آمده و خود پيغمبر هم به عموم مردم گفته است ؟ يا نه , آنچه پيغمبر براى عموم مردم گفت قهرا زمان اجازه نمى داد كه تمام دستورات اسلام باشد . على ( ع ) وصى پيغمبر بود و پيامبر تمام كما كيف اسلام و لااقل كليات اسلام را , آنچه را كه هست و بايد گفته بشود , به على ( ع ) گفت و او را به عنوان يك عالم فوق العاده تعليم يافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خويش و كسى كه حتى مثل خودش در گفته اش خطا و اشتباه نمى كند و نا گفته اى از جانب خدا نيست الا اينكه او مى داند , معرفى كرد و گفت ايها الناس ! بعد از من در مسائل دينى هر چه مى خواهيد سوال بكنيد , از وصى من و اوصياى من بپرسيد . در واقع در اينجا امامت , نوعى كارشناسى اسلام مى شود اما يك كارشناسى خيلى بالاتر از حد يك مجتهد , كارشناسى من جانب الله , و ائمه ) يعنى افرادى كه اسلام شناس هستند البته نه اسلامشناسانى كه از روى عقل و فكر خودشان اسلام را شناخته باشند كه قهرا جايز الخطا باشند بلكه افرادى كه از يك طريق رمزى و غيبى كه بر ما مجهول است , علوم اسلام را از پيغمبر گرفته اند , از پيغمبر ( ص ) رسيده به على (ع ) و از على ( ع ) رسيده به امامان بعد و در تمام ادوار ائمه , علم اسلام , يك علم معصوم غير مخطى كه هيچ خطا نمى كند , از هر امامى به امامان بعد رسيده است .
اهل تسنن براى هيچكس چنين مقامى قائل نيستند . پس آنها در اينگونه امامت , اصلا قائل به وجود امام نيستند , قائل به امامت نيستند نه اينكه قائل به امامت هستند و مى گويند على ( ع ) امام نيست و ابوبكر چنين است.
براى ابوبكر و عمر و عثمان و به طور كلى براى هيچيك از صحابه چنين شان و مقامى قائل نيستند و لهذا در كتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبكر و عمر در مسائل دينى نقل مى كنند . ولى شيعه امامان خودش را معصوم از خطا مى داند و محال است كه به خطايى براى امام اقرار بكند . در كتابهاى اهل تسنن مثلا آمده است ابوبكر در فلان جا چنين گفت , اشتباه كرد بعد خودش گفت : ان لى شيطانا يعترينى يك شيطانى است كه گاهى بر من مسلط مى شود و من اشتباهاتى مى كنم . و يا عمر در فلان جا اشتباه و خطا كرد و بعد گفت اين زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند .
مى گويند وقتى كه ابوبكر مرد , خاندان او و از جمله عايشه كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود گريه و شيون مى كردند . صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد عمر پيغام داد كه به اين زنها بگوئيد ساكت شوند . ساكت نشدند . دو مرتبه پيغام داد بگوئيد ساكت شوند اگر نه با تازيانه ادبشان مى كنم . هى پيغام پشت سر پيغام . به عايشه گفتند عمر دارد تهديد مى كند و مى گويد گريه نكنيد . گفت پسر خطاب را بگوئيد بيايد تا ببينم چه مى گويد . عمر به احترام عايشه آمد . عايشه گفت چه مى گويى كه پشت سر هم پيغام مى دهى ؟ گفت من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد وكسانش برايش بگريند , هر چه اينها بگريند او معذب مى شود , گريه هاى اينها عذاب است براى او . عايشه گفت تو نفهميده اى , اشتباه كرده اى , قضيه چيز ديگرى است , من مى دانم قضيه چيست : يك وقت مرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش داشتند براى او گريه مى كردند . پيغمبر فرمود در حاليكه اينها مى گريند , او دارد عذاب مى شود . نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مى گريند ولى نمى دانند كه او دارد عذاب مى شود . اين چه ربطى دارد به اين مسئله ؟ ! به علاوه اگر گريه كردن بر ميت حرام باشد , ما گناه مى كنيم چرا خدا يك بى گناه را عذاب كند ؟! او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند ؟ ! عمر گفت عجب ! اينطور بوده مطلب ؟ ! عايشه گفت بله اينطور بوده . عمر گفت اگر زنها نبودند , عمر هلاك شده بود .
خود اهل تسنن مى گويند عمر در هفتاد مورد ( يعنى در موارد زياد , و واقعا هم موارد خيلى زياد است ) گفت : لولا على لهلك عمر .
اميرالمومنين اشتباهاتش را تصحيح مى كرد , او هم به خطايش اقرار مى نمود پس آنها قائل به چنين امتى نيستند . ماهيت بحث برمى گردد به اين معنا كه مسلما وحى فقط به پيغمبر اكرم مى شد . ما نمى گوئيم كه به ائمه ( ع ) وحى مى شود . اسلام را فقط پيغمبر ( ص ) به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام را كه بايد گفته بشود , به پيغمبر گفت .
اينطور نيست كه قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پيغمبر مانده باشد .
ولى آيا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند يا نه ؟ اهل تسنن حرفشان اينست كه دستورات اسلام هر چه بود همان بود كه پيغمبر به صحابه اش گفت . بعد در مسائلى كه در مورد آنها از صحابه هم چيزى روايت نشده گير مى كنند كه چه كنيم ؟ اينجاست كه مسئله قياس وارد مى شود و مى گويند ما اينها را با قانون قياس و مقايسه گرفتن تكميل مى كنيم كه اميرالمومنين در نهج البلاغه مى فرمايد يعنى خدا دين ناقص فرستاد كه شما بيائيد تكميلش كنيد ؟ ! ولى شيعه مى گويد نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پيغمبر وحى كرد و نه پيغمبر آنها را ناقص براى مردم بيان كرد .
پيغمبر كاملش را بيان كرد اما آنچه پيغمبر كامل بيان كرد , همه , آنهايى نبود كه به عموم مردم گفت ( بسيارى از دستورات بود كه اصلا موضوع آنها در زمان پيغمبر پيدا نشد , بعدها سوالش را مى كردند ) بلكه همه دستوراتى را كه من جانب الله بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بيان كن .
اينجاست كه مسئله عصمت هم به ميان مىآيد . شيعه مى گويد همانطور كه امكان نداشت خود پيغمبر در گفته خودش عمدا يا سهوا دچار اشتباه شود , آن شاگرد خاص پيغمبر هم امكان نداشت كه دچار خطا يا اشتباه شود . زيرا همانگونه كه پيغمبر به نوعى از انواع مويد به تاييد الهى بود , اين شاگرد خاص هم مويد به تاييد الهى بود . پس اين , مرتبه ديگرى است براى امامت .
امامت به معنى ولايت
امامت , درجه و مرتبه سومى دارد كه اوج مفهوم امامت است و كتابهاى شيعه پر است از اين مطلب , و وجه مشترك ميان تشيع و تصوف است .
البته از اينكه مى گويم وجه مشترك , سوء تعبير نكنيد . چون ممكن است شما با حرفهاى مستشرقين در اين زمينه روبرو شويد كه مسئله را به همين شكل مطرح مى كنند . مسئله اى است كه در ميان عرفا شديدا مطرح است و در تشيع نيز از صدر اسلام مطرح بوده و من يادم هست كه كربن حدود ده سال پيش در مصاحبه اى كه با علامه طباطبائى داشت , از جمله سوالاتى كه كرد اين بود كه اين مسئله را آيا شيعه از متصوفه گرفته اند يا متصوفه از شيعه ؟ مى خواست بگويد از اين دو تا يكى از ديگرى گرفته است . علامه طباطبايى گفتند متصوفه از شيعه گرفته اند براى اينكه اين مسئله از زمانى در ميان شيعه مطرح است كه هنوز تصوف صورتى به خود نگرفته بود و هنوز اين مسائل در ميان متصوفه مطرح نبود . بعدها اين مسئله در ميان متصوفه مطرح شده است .
پس اگر بنا بشود كه از اين دو تا يكى از ديگرى گرفته باشد , بايد گفت متصوفه از شيعه گرفته اند . اين مسئله , مسئله انسان كامل و به تعبير ديگر حجت زمان است . عرفا و متصوفه روى اين مطلب خيلى تكيه دارند . مولوى مى گويد ( پس به هر دورى ولى قائم است ) ( در هر دوره اى يك انسان كامل كه حامل معنويت كلى انسانيت است وجود دارد . هيچ عصر و زمانى از يك ولى كامل كه آنها گاهى از او تعبير به قطب مى كنند , خالى نيست . و براى آن ولى كامل كه انسانيت را به طور كامل دارد مقاماتى قائل هستند كه از اذهان ما خيلى دور است . از جمله مقامات او تسلطش بر ضمائر يعنى دلهاست بدين معنى كه او يك روح كلى است محيط بر همه روحها . باز مولوى در داستان ابراهيم ادهم كه البته افسانه است , در اين مورد اشاره اى دارد . او افسانه ها را ذكر مى كند به اعتبار اينكه مى خواهد مطلب خودش را بگويد . هدف او نقل تاريخ نيست . افسانه اى را نقل مى كند تا مطلبش را بفهماند مى گويد )
ابراهيم ادهم به كنار دريا رفت و سوزنى را به دريا انداخت و بعد سوزن را خواست . ماهيها سر از دريا در آوردند در حاليكه به دهان هر كدامشان سوزنى بود . تا آنجا كه مى گويد :
دل نگه داريد اى بى حاصلان { در حضور حضرت صاحبدلان و تا آنجا كه مى گويد آن شيخ يعنى آن پير از انديشه آن طرف واقف شد :
شيخ واقف گشت از انديشه اش { شيخ چون شير است و دلها بيشه اش مسئله ولايت در شيعه معمولا به آن معناى خيلى به اصطلاح غليظش مطرح است, به معنى حجت زمان كه هيچ زمانى خالى از حجت نيست و لولا الحجه لسا خط الارض باهلها يعنى هيچوقت نبوده و نخواهد بود كه زمين از يك انسان كامل خالى باشد . و براى آن انسان كامل مقامات و درجات زيادى قائلند و ما در اغلب زيارتها كه مى خوانيم به چنين ولايت و امامتى اقرار و اعتراف مى كنيم يعنى معتقديم كه امام داراى چنين روح كلى است . ما در زيارت مى گوئيم ( اين را همه ما هميشه مى خوانيم و جزء اصول تشيع است ) : اشهد انك تشهد مقامى و تسمع كلامى و ترد سلامى ( تازه ما براى مرده اش مى گوئيم . البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند . چنين نيست كه زنده اش اينطور نبوده و فقط مرده اش اينطور است . ) من گواهى مى دهم كه تو الان وجود مرا در اينجا حس و ادراك مى كنى . من اعتراف مى كنم كه تو سخنى را كه من الان مى گويم : السلام عليك يا على بن موسى الرضا مى شنوى . من اعتراف مى كنم و شهادت مى دهم كه سلامى را كه من به تو مى كنم : السلام عليك تو به من جواب مى دهى .
اينها را هيچكس براى هيچ مقامى قائل نيست . اهل تسنن ( غير از وهابيها) فقط براى پيغمبر اكرم قائل هستند و براى غير پيغمبر براى احدى در دنيا چنين علو روحى و احاطه روحى قائل نيستند . ولى اين مطلب جزء اصول مذهب ما شيعيان است و هميشه هم آنرا مى گوئيم .
بنابراين مسئله امامت سه درجه پيدا مى كند و اينها را اگر از يكديگر تفكيك نكنيم , در استدلالهايى كه در اين مورد هست دچار اشكال مى شويم .
لهذا تشيع هم مراتبى دارد . بعضى از شيعيان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعيند . مى گويند پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را تعيين كرده بوده براى رهبرى بعد از خود و ابوبكر و عمر و عثمان بى جا آمدند . همين مقدار شيعه هستند و در آن دو مسئله ديگر يا اعتقاد ندارند و يا سكوت مى كنند . بعضى ديگر , مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمى رسند . مى گويند مرحوم آقا سيد محمد باقر درچه اى استاد آقاى بروجردى در اصفهان منكر اين مرحله سوم بوده . تا مرحله دوم پيش مىآمده ولى از آن بيشتر اعتقاد نداشته است . اما اكثريت شيعه و علماى شيعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند .
ما اگر بخواهيم وارد بحث امامت بشويم بايد در سه مرحله بحث بكنيم :
امامت در قرآن , امامت در سنت و امامت به حسب حكم عقل . در مرحله اول بايد ببينيم آيا آيات قرآن در باب امامت دلالت بر امامتى كه شيعه مى گويد دارد يا نه ؟ و اگر دلالت دارد آيا فقط امامت به معنى رهبرى سياسى و اجتماعى را مى گويد يا امامت به معنى مرجعيت دينى و حتى امامت به معنى ولايت معنوى را هم مى گويد ؟ از اين كه فارغ شديم بايد وارد بحث امامت در سنت بشويم ببينيم كه در سنت پيغمبر(ص) راجع به امامت چه آمده . بعد مسئله را از نظر عقلى تجزيه و تحليل كنيم كه عقل در هر يك از سه مرحله امامت چه چيز را قبول مى كند ؟ آيا مى گويد از نظر رهبرى اجتماعى حق با اهل تسنن است و جانشين پيغمبر (ص) بايد به وسيله شوراى مردم انتخاب شود يا اينكه پيغمبر جانشين خود را تعيين كرده است ؟ همين طور در آن دوتاى ديگر عقل چه مى گويد ؟
حديثى در باب امامت
قبل از ذكر آيات قرآن در باب امامت , حديث معرفى را برايتان عرض مى كنم كه آن را هم شيعه روايت كرده است و هم سنى . معمولا حديثى را كه مورد اتفاق شيعه و سنى باشد , نمى شود كوچك شمرد زيرا وقتى هر دو فريق از دو طريق روايت مى كنند تقريبا نشاندهنده اينست كه پيغمبر اكرم يا امام قطعا اين مطلب را فرموده است . البته عبارتها كمى با هم فرق مى كنند ولى مضمون آنها تقريبا يكى است . اين حديث را ما شيعيان اغلب به اين عبارت نقل مى كنيم : من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه ( ٧ ) هر كس بميرد و پيشواى زمان خود را نشناسد , مرده است از نوع مردن زمان جاهليت . اين , تعبير خيلى شديدى است چون در زمان جاهليت مردم اصلا مشرك بودند و حتى توحيد و نبوت هم نداشتند . اين حديث در كتب شيعه زياد آمده و با اصول شيعه هم صد در صد قابل انطباق است . در ( كافى ) كه معتبرترين كتاب حديث شيعه مى باشد , اين حديث هست . عمده اينست كه اين حديث در كتابهاى اهل تسنن هم هست .
آنها در روايتى به اين عبارت نقل كرده اند : من مات بغير امام مات ميته جاهليه ( ٨ ) هر كس بدون امام بميرد مانند اينست كه در جاهليت مرده است . عبارت ديگرى كه نقل كرده اند اينست : من مات و ليس فى عنقه بيعه مات ميته جاهليه . آنكه بميرد و در گردن او بيع ت يك امام نباشد , مردنش از نوع مردن جاهليت است . به عبارتى هم كه شيعه نقل مى كند , سنيها زياد نقل كرده اند . عبارت ديگر : من مات و لا امام له مات ميته جاهليه . اين عبارتها خيلى زياد است و نشاندهنده اهتمام زياد پيغمبر اكرم به مسئله امامت است .
كسانى كه امامت را تنها به معنى رهبرى اجتماعى مى دانند , مى گويند ببينيد پيغمبر اكرم به مسئله رهبرى تا كجا اهميت داده كه معتقد شده است اگر امت رهبر و پيشوا نداشته باشد , اصلا مردنش مردن جاهلى است براى اينكه صحيح تفسير كردن و صحيح اجرا كردن دستورات اسلامى بستگى دارد به اينكه رهبرى , رهبرى درستى باشد و مردم پيوندشان را با رهبر محكم كرده باشند . اسلام يك دين فردى نيست كه كسى بگويد من به خدا و پيغمبر اعتقاد دارم و بنابراين به هيچكس كارى ندارم . خير , غير از خدا و پيغمبر , تو حتما بايد بفهمى و بشناسى كه در اين زمان رهبر كيست و قهرا در سايه رهبرى او فعاليت كنى . آنها كه امامت را به مفهوم مرجعيت دينى معنى مى كنند , در معنى اين حديث مى گويند كسى كه مى خواهد دين داشته باشد , بايد مرجع دينى خودش را هم بشناسد و بداند كه دين را از كجا بگيرد . اينكه انسان دين داشته باشد ولى دينش را از ماخذى بگيرد كه ضد آنست , عين جاهليت است.
آن كسى كه امامت را در حد ولايت معنوى مى برد , مى گويد اين حديث مى خواهد بگويد كه اگر انسان مورد توجه يك ولى كامل نباشد , مانند اينست كه در جاهليت مرده است . اين حديث را چون متواتر است خواستم اول عرض كرده باشم كه در ذهن شما باشد تا بعد درباره اش بحث كنيم . حال برويم سراغ آيات قرآن .
امامت در قرآن
در قرآن چند آيه هست كه مورد استدلال شيعه در باب امامت است . يكى از آن آيات , آيه : انما وليكم الله است . اتفاقا در همه اينها روايات اهل تسنن هم وجود دارد كه مفاد شيعه را تاييد مى كند ما آيه اى در قرآن داريم به اين صورت : انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكاه و هم راكعون . ( ٩ ) انما يعنى منحصرا چون اداه حصر است . معنى اصلى ( ولى ) سرپرست است.
ولايت يعنى تسلط و سرپرستى . سرپرست شما فقط و فقط خداست و پيغمبر خدا و مومنينى كه نماز را به پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند . ما در دستورات اسلام نداريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهند . ما در دستورات اسلام ند اريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهد كه بگوئيم اين يك قانون كلى است و شامل همه افراد مى شود . اين اشاره است به واقعه اى كه در خارج يك بار وقوع پيدا كرده است و شيعه و سنى به اتفاق آنرا روايت كرده اند و آن اينست كه على ( ع ) در حال ركوع بود , سائلى پيدا شد و سوالى كرد . حضرت اشاره كرد به انگشت خود .
او آمد انگشتر را از انگشت على ( ع ) بيرون آورد و رفت . يعنى على ( ع ) صبر نكرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاق كند . آنقدر عنايت داشت به اينكه آن فقير را زودتر جواب بگويد كه در همان حال ركوع با اشاره به او فهماند كه اين انگشتر را درآورد , برو بفروش و پولش را خرج خودت كن .
در اين مطلب هيچ اختلافى نيست و مورد اتفاق شيعه و سنى است كه على (ع) چنين كارى كرده است و نيز مورد اتفاق شيعه و سنى است كه اين آيه در شان على ( ع ) نازل شده با توجه به اينكه انفاق كردن در حال ركوع جزء دستورات اسلام نيست , نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن كه بگوئيم ممكن است عده اى از مردم به اين قانون عمل كرده باشند . پس (كسانى كه چنين مى كنند ) ( اشاره و كنايه است همانطور كه در خود قرآن گاهى مى گويد : يقولون مى گويند , و حال آنكه يك فرد آن سخن را گفته .
در اينجا ( كسانى كه چنين مى كنند ) ( يعنى آن فردى كه چنين كرد .
بنابراين به حكم اين آيه على ( ع ) تعيين شده است به ولايت براى مردم .
اين , آيه اى است كه مورد استدلال شيعه است . البته اين آيه خيلى بيش از اين بحث دارد كه در جلسات آينده درباره اش سخن خواهيم گفت ) .
آيات ديگر آياتى است كه درباره جريان غدير است . خود قضيه غدير جزء سنت است و ما بعد بايد بحثش را بكنيم ولى از آياتى كه در اين مورد در سوره مائده وارد شده يكى اين آيه است : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رساله ( ١٠ ) ( اينجا لحن , خيلى شديد است ) اى پيامبر ! آنچه را كه بر تو نازل شد
تبليغ كن و اگر تبليغ نكنى رسالت الهى را تبليغ نكرده اى . مفاد اين آيه آنچنان شديد است كه مفاد حديث : من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه . اجمالا خود آيه نشان مى دهد كه موضوع آنچنان مهم است كه اگر پيغمبر تبليغ نكند , اصلا رسالتش را ابلاغ نكرده است .
سوره مائده به اتفاق شيعه و سنى آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر نازل شده و اين آيات جزء آخرين آياتى است كه بر پيغمبر نازل شده يعنى در وقتى نازل شده كه پيغمبر ( ص ) تمام دستورات ديگر را در مدت سيزده سال مكه و ده سال مدينه گفته بوده و اين , جزء آخرين دستورات بوده است .
شيعه سوال مى كند اين دستورى كه جزء آخرين دستورهاست و آنقدر مهم است كه اگر پيغمبر آنرا ابلاغ نكند , همه گذشته ها كان لم يكن است , چيست ؟ يعنى شما نمى توانيد موضوعى نشان بدهيد كه مربوط باشد به سالهاى آخر عمر پيغمبر و اهميتش در آن درجه باشد كه اگر ابلاغ نشود هيچ چيز ابلاغ نشده است .
ولى ما مى گوئيم آن موضوع , مسئله امامت است كه اگر نباشد , همه چيز كان لم يكن است يعنى شيرازه اسلام از هم مى باشد . به علاوه شيعه از كلمات و روايات خود اهل تسنن دليل مىآورد كه اين آيه در غدير خم نازل شده است .
در همان سوره مائده , آيه : اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا ( ١١ ) امروز دين را به حد كمال رساندم و نعمت را به حد آخر تمام كردم , امروز است كه ديگر اسلام را براى شما به عنوان يك دين پسنديديم , نشان مى دهد كه در آن روز جريانى رخ داده كه آنقدر با اهميت است كه آنرا مكمل دين و متمم نعمت خدا بر بشر شمرده است و با بودن آن , اسلام , اسلام است و خدا اين اسلام را همان مى بيند كه مى خواسته و با نبودن آن , اسلام , اسلام نيست . شيعه به لحن اين آيه كه تا اين درجه براى اين موضوع اهميت قائل است استدلال مى كند و مى گويد كه آن موضوعى كه بتواند نامش مكمل دين و متمم نعمت و آن چيزى باشد كه با نبودنش , اسلام , اسلام نيست , چه بوده است ؟ مى گويد ما مى توانيم موضوعى را نشان بدهيم كه در آن درجه از اهميت باشد ولى شما نمى توانيد . به علاوه رواياتى هست كه تاييد مى كند اين آيه هم در همين موضوع وارد شده است . اينها , سه آيه اى بود كه من به طور عصاره از استدلالهايى شيعه برايتان عرض كردم .
و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته -------------------------------------------- پي نوشت ها :
١- سوره انبياء , آيه ٧٣
٢- سوره قصص , آيه ٤١
٣- سوره هود , آيه ٩٨
٤- سوره حشر آيه ٧
٥- سوره نساء آيه ٦٥ . نه چنين است قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند .
٦- سوره نساء آيه ٥٩ .
٧- دلائل الصدق صفحات ٦ و ١٣ .
٨- مسند احمد .
٩- سوره مائده , آيه ٥٥ .
١٠- سوره مائده , آيه ٣ .
١١- سوره مائده , آيه ٥٧ .
* * * * * بخش دوم : امامت و بيان دين بعد از پيغمبر (ص) گفتيم يك مسئله درباب امامت, مسئله حكومت است يعنى تكليف حكومت, بعد از پيغمبر(ص) چيست ؟ آيا به عهده خودمردم است واين مردم هستند كه بايد حاكم در ميان خودشان را انتخاب كنند و يا اينكه پيغمبر حاكم در ميان مردم براى بعد از خودش را تعيين كرده است ؟ چون اخيرا مسئله را به اين شكل طرح مى كنند , قهرا اذهان در ابتدا متوجه نظريه اهل تسنن مى شود يعنى اينطور فكر مى كنند كه نظر آنها عاديتر و طبيعيتر است .
طرح غلط مسئله
مطلب را اينطور طرح مى كنند كه ما مسئله اى داريم به نام حكومت مى خواهيم ببينيم تكليف حكومت از نظر اسلام چيست ؟ آيا موروثى و تنصيصى است كه هر حاكمى , حاكم بعدى را تنصيص و تعيين بكند و مردم هم هيچ حق دخالتى در امر حكومت نداشته باشند ؟ پيغمبر(ص) يك شخص معين را تعيين كرد و او هم شخص معينى را براى بعد از خودش تعيين كرد و او هم كس ديگر را , و تا دامنه قيامت تكليف امر حكومت اينست كه هميشه تعيينى و تنصيصى است و قهرا اين امر اختصاص به ائمه ندارد چون ائمه دوازده نفرند و اين تعداد مطابق معتقدات شيعه نه قابل بيشتر شدن است و نه قابل كمتر شدن . طبق اين سخن قانون كلى در باب حكومت از نظر اسلام اينست كه پيغمبر كه حاكم بود بايد حاكم بعد از خودش را تعيين كند , او هم حاكم بعد از خودش را و تا دامنه قيامت چنين باشد اگر اسلام دنيا را هم بگيرد ( همانطور كه نيمى از دنيا را گرفت ) و بنا بشود كه مقررات اسلامى در تمام نقاط آن رعايت شود چه به صورت حكومت واحد و چه به صورت حكومتهاى متعدد , قانون همين است . پس اينكه مى گوئيم پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را تعيين كرد , بر اساس همين اصل كلى بود كه حكومت بايد تنصيصى و تعيينى باشد و مطابق اين فلسفه اصلا لزومى ندارد كه حتى پيغمبر على را از جانب خدا تعيين كرده باشد چون پيغمبر مى توانست با وحى مطلبى را بيان كند و ائمه نيز هم ملهم هستند و هم از ناحيه پيغمبر علومى را تلقى كردند ولى بعد كه اينطور نيست . پس اگر اصل كلى در حكومت از نظر اسلام اين باشد كه حكومت بايد تنصيصى و تعيينى باشد ) , حتى لزومى ندارد كه پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را از طريق وحى تعيين كرده باشد بلكه به نظر و صوابديد
شخص خودش تعيين كرده است و ائمه ( ع ) نيز به صلاحديد خودشان جانشين خود را تعيين كرده اند ) بنابراين از نظر پيغمبر ( ص ) تعيين على ( ع ) براى خلافت نظير تعيين حاكم است براى مكه و تعيين امير الحاج براى حجاج. همانطور كه در آنجا كسى نمى گويد كه اگر پيغمبر فلان شخص را فرستاد براى حكومت مكه , يا مثلا معاذ بن جبل را فرستاد به يمن براى تبليغ اسلام , در اثر وحى بود بلكه مى گويند پيغمبر به حكم اينكه از ناحيه خداوند مدير و سائس مردم است در برخى مسائل كه به او وحى نمى رسد به تدبير شخصى خودش عمل مى كند , در اينجا نيز بايد گفت كه پيغمبر ( ص ) به تدبير شخصى خودش على ( ع ) را براى خلافت تعيين كرد ) .
اگر ما مسئله امامت را به همين سادگى طرح كنيم كه مسئله حكومت دنياوى مى شود , غير از اينكه بگوئيم اين مسئله غير از آن امامت محل بحث است , جواب ديگرى نداريم چون همانطور كه عرض كردم اگر مسئله به اين شكل باشد, اصلا لزومى ندارد كه وحى دخالت كرده باشد . وحى حداكثر همين قدر دخالت مى كند كه اى پيامبر ! تو وظيفه دارى كسى را كه صلاح مى دانى تعيين كنى و او هم براى بعد از خودش هر كسى را كه صلاح مى داند انتخاب كند و همينطور تا دامنه قيامت . اگر امامت را به اين شكل ساده و در سطح حكومت طرح كنيم و بگوئيم امامت يعنى حكومت , آنوقت مى بينيم جاذبه آنچه كه اهل تسنن مى گويند بيشتر از جاذبه آن چيزى است كه شيعه مى گويد . چون آنها مى گويند يك حاكم حق ندارد حاكم بعدى را خودش تعيين كند بلكه امت بايد تعيين كند , اهل حل و عقد بايد تعيين كند , مردم بايد تعيين كنند , انتخاب او بايد بر اساس اصول دموكراسى صورت بگيرد , حقى است مال مردم و مردم حق انتخاب دارند . ولى مسئله به اين سادگى نيست . از نظر مجموع آنچه كه ما در شيعه مى بينيم اين مسئله كه خلافت على ( ع ) و ساير ائمه عليهم السلام تنصيصى بوده است , فرع بر يك مسئله ديگر است كه آن مسئله ديگر اساسيتر از اين مسئله است .
در اينجا سوالى مطرح مى شود و آن اينكه ائمه عليهم السلام دوازده نفر بيشتر نبودند . بعد از دوازده امام تكليف حكومت چيست ؟ فرض كنيم همانطور كه پيغمبر اكرم على (ع) را تعيين فرمود حضرت امير حاكم مى شد , بعد امام حسن (ع) و بعد امام حسين (ع) تا مى رسيد به حضرت حجت (ع) .
در اين صورت قهرا بر اساس فلسفه اى كه ما شيعيان در اين باب داريم , موجبى هم براى غيبت امام زمان در كار نبود . ايشان هم مثل پدرانشان يك عمر كوتاهى مى كردند و از دنيا مى رفتند . بعد از ايشان چطور ؟ آيا امامها از دوازده تا بيشتر مى شدند ؟ نه . پس بايد مسئله ديگرى در ميان مردم باشد : مسئله حكومت به شكل عادى , در همين وضعى كه الان موجود است .
حضرت حجت در زمان غيبت كه نمى توانند زمامدار مسلمين باشند . باز مسئله زمامدارى و حكومت دنياوى سرجاى خودش هست .
حكومت يكى از شاخه هاى امامت است
ما هرگز نبايد چنين اشتباهى را مرتكب شويم كه تا مسئله امامت در شيعه مطرح شد بگوئيم يعنى مسئله حكومت , كه در نتيجه مسئله به شكل خيلى ساده اى باشد و اين فروعى كه برايش پيدا شده است پيدا شود و بگوئيم حالا كه فقط مسئله حكومت و اينكه چه كسى حاكم باشد مطرح است , آيا آن كسى كه مى خواهد حاكم باشد حتما بايد از همه افضل باشد يا نه , ممكن است كسى كه حاكم مى شود افضل نسبى باشد نه افضل واقعى ؟ يعنى از نظر سياستمدارى و اداره امور اليق از ديگران باشد و لو اينكه از جنبه هاى ديگر خيلى پستتر است . مدير و سياستمدار خوبى باشد و خائن نباشد . آيا معصوم هم باشد يا نه ؟ چه لزومى دارد ؟ ! نماز شب خوان هم باشد يا نه ؟ چه لزومى دارد ؟ ! مسائل فقهى را هم بداند يا نه ؟ چه لزومى دارد كه بداند ؟ ! در اين مسائل رجوع مى كند به ديگران . يك افضليت نسبى كافى است . اين , تابع اينست كه ما اين مسئله را فقط در سطح حكومت , و كوچك گرفتيم . و اين , اشتباه بسيار بزرگى است كه احيانا قدما ( بعضى از متكلمين ) هم گاهى چنين اشتباهى را مرتكب مى شدند . امروز اين اشتباه خيلى تكرار مى شود . تا مى گويند امامت , متوجه مسئله حكومت مى شوند در حاليكه مسئله حكومت از فروع و يكى از شاخه هاى خيلى كوچك مسئله امامت است و اين دو را نبايد با يكديگر مخلوط كرد . پس مسئله امامت چيست ؟
امام جانشين پيغمبر است در بيان دين
در مورد مسئله امامت , آنچه كه در درجه اول اهميت است , مسئله جانشينى پيغمبر است در توضيح و تبيين و بيان دين منهاى وحى . البته بدون شك كسى كه به او وحى مى شد , پيغمبر اكرم بود و بس و با رفتن ايشان مسئله وحى و رسالت به كلى قطع شد . مسئله امامت اينست كه آيا با رفتن پيغمبر , بيان آن تعليمات آسمانى كه ديگر در آنها اجتهاد و رّى شخصى وجود ندارد , در يك فرد متمركز بود به طورى كه مانند پيغمبر (ص) مردم هر چه از او در مسائل دينى سوال مى كردند , مى دانستند كه پاسخ وى مر حق و حقيقت است و رّى و فكر شخصى نيست كه ممكن است اشتباه كرده باشد و روز بعد آنرا تصحيح كند ؟ ما درباره پيغمبر اين سخن را نمى گوئيم و نمى توانيم بگوئيم كه به نظر ما فلان پاسخ پيغمبر اشتباه است و او در اينجا عمدا تحت تاثير هواهاى نفسانى خود قرار گرفته است , زيرا اين حرف مخالف با قبول نبوت است . اگر جمله اى به دلائل قطعى ثابت شده باشد كه از پيغمبر اكرم است , هرگز نم ى گوئيم كه پيغمبر فرمود اما اشتباه كرد , غفلت كرد.
در مورد يك مرجع تقليد ممكن است بگوئيم در پاسخ فلان سوال اشتباه كرده, غفلت كرده و يا همانطور كه درباره همه احتمال مى دهيم , تحت تاثيرجريانى قرار گرفته است اما در مورد پيغمبر چنين سخنانى نمى گوئيم همانگونه كه درباره آيه قرآن نمى گوئيم كه متاسفانه در اينجا وحى اشتباه كرده يا يك هواى نفسانى و ظلمى دخالت كرده است . وحى اشتباه كرده يعنى اين آيه وحى نيست .
آيا بعد از پيغمبر , انسانى وجود داشت كه واقعا مرجع احكام دين باشد آن طورى كه ايشان مرجع و مبين و مفسر بودند ؟ آيا يك انسان كامل با اين مشخصات وجود داشت يا نه ؟ گفتيم وجود داشت با اين تفاوت كه آنچه پيغمبر در اينگونه مسائل مى گويد مستند به وحى مستقيم است و آنچه ائمه عليهم السلام مى گويند مستند به پيغمبر است نه به اين شكل كه پيغمبر به آنها تعليم كرد بلكه به آن شكلى كه مى گوئيم على ( ع ) فرمود پيغمبر (ص) بابى از علم به روى من باز كرد كه از آن باب هزار باب ديگر باز شد .
ما نمى توانيم تفسير كنيم كه اين , چگونه بوده است همانطور كه وحى را نمى توانيم تفسير كنيم كه پيغمبر چگونه علم را از ناحيه خدا مى گيرد .
نمى توانيم تفسير كنيم كه چه نوع ارتباط معنوى ميان پيغمبر (ص) و على (ع) بود كه پيغمبر حقايق را كما هو حقه و بتمامه به على آموخت و به غير او نياموخت . على ( ع ) در نهج البلاغه ( در جاهاى ديگر هم نظير اين عبارت زياد است ) مى فرمايد من با پيغمبر در حرا بودم ( بچه بوده اند) صداى ناله دردناكى را شنيدم . گفتم يا رسول الله ! من صداى ناله شيطان را در وقتى كه وحى بر تو نازل شد شنيدم . به من فرمود : يا على ! انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لكنك لست بنبى ( ١ ) . اگر در همانجا كنار على (ع) فرد ديگرى هم بود , آن صدا را نمى شنيد چون آن شنيدن , شنيدن صدايى نبوده كه در فضا پخش شود كه بگوئيم هر كس گوش مى داشت مى شنيد . آن , سمع و حس و بينش ديگرى است .
* * * * * بخش سوم : حديث ثقلين و مسئله عصمت ائمه عليهم السلام
اساس مسئله در باب امامت آن جنبه معنوى است . امامان يعنى انسانهايى معنوى مادون پيغمبر كه از طريقى معنوى اسلام را مى دانند و مى شناسند و مانند پيغمبر , معصوم از خطا و لغزش و گناهند . امام , مرجع قاطعى است كه اگر جمله اى از او بشنويد نه احتمال خطا در آن مى دهيد و نه احتمال انحراف عمدى كه اسمش مى شود عصمت . آنوقت شيعه مى گويد اينكه پيغمبر(ص) فرمود : انى تاريك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى (١)
من بعد از خود دو شىء وزين باقى مى گذارم , قرآن و عترت خودم , نص در چنين مطلبى است .
اما آيا پيغمبر چنين چيزى گفته يا نگفته ؟ قابل انكار نيست . اين حديث , حديثى نيست كه فقط شيعه روايت كرده باشد بلكه حديثى است كه حتى اهل تسنن از شيعه بيشتر روايت كرده اند .
در ايامى كه ما در قم بوديم , اوايلى بود كه ( رساله الاسلام ) كه رساله اى است كه دار التقريب منتشر مى كند , منتشر مى شد . در آنجا يكى از علماى اهل تسنن در مقاله اى اين حديث را به اين شكل نقل كرده بود كه پيغمبر فرمود : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنتى . مرحوم آيه الله بروجردى كه مردى بود واقعا و به تمام معنا عالم و روحانى و دراينگونه مسائل بسيار عاقلانه فكر مى كرد , طلبه فاضلى به نام آقا شيخ قوام و شنوه اى را كه خيلى اهل كتاب و تتبع بود و نسبتا مرد خوبى هم هست , راهنمايى كردند كه اين حديث را از كتب اهل تسنن استخراج كنند كه شايد در بيش از دويست كتاب از كتب معتبر و مورد اعتماد اهل تسنن نوشته اند كه پيغمبر فرمود : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى . و اين حديث در مقامات متعدد ب وده چون پيغمبر (ص) اين مطلب را در مختلف جاهاى به همين شكل فرموده است . البته منظور اين نيست كه پيغمبر(ص) حتى يك بار هم نگفته است كه من دو چيز در ميان شما مى گذارم , كتاب و سنت , چون منافاتى نيست بين ( كتاب و سنت] ( و ( كتاب و عترت] ( زيرا عترت براى بيان سنت است . صحبت اين نيست كه ما به سنت رجوع كنيم يا به عترت مثل اينكه سنت موجودى از پيغمبر داريم و يك عترت در كنار آن , يا بايد به سنت مراجعه كنيم يا به عترت ! بلكه سخن اينست كه عترت است كه مبين واقعى سنت است و تمام سنت نزد آنهاست .
كتاب الله و عترتى يعنى شما بايد سنت مرا از عترت من تلقى كنيد .
علاوه بر اين , خود همين كه مى گوئيم پيغمبر فرمود : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى سنت است چون حديث پيغمبر است . منافاتى ميان ايندو نيست . تازه اگر در يك جا كه آن هم قطعى نيست پيغمبر فرموده باشد : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنتى در چندين جاى ديگر به آن صورت فرموده . اگر در يك كتاب به اين صورت نوشته شده, لااقل در دويست كتاب ديگر به آن صورت نوشته شده است .
به هر حال آن شخص رساله اى در اين زمينه تهيه كرد و آن را فرستادند به دارالتقريب مصر . دارالتقريب هم بى انصافى نكرد و همان كتاب را چاپ و پخش كرد چون مستند بود و نمى توانستند آنرا رد كنند و بگويند چنين چيزى نيست , قابل رد كردن نبود . حالا اگر مرحوم آيه الله بروجردى مى خواست مثل ديگران عمل كند , جار و جنجال و هياهو راه مى انداخت كه اينها چه مى گويند ؟ ! مى خواهند حقوق اهل بيت را از بين ببرند , اينها سوء نيت دارند و . . .
بنابر اين آن روح اصلى امامت اينست كه اسلام كه دينى است جامع و كلى و پر فروغ , آيا بيان آن همان مقدارى است كه در قرآن اصول و كلياتش ذكر شده و در كلمات پيغمبر اكرم كه خود اهل تسنن هم روايت كرده اند , توضيحاتش بيان گرديده است ؟ هر چه اسلام بود , همين بود ؟ البته نازل شدن اسلام بر پيغمبر تمام شد ولى آيا اسلام بيان شده همان بود ؟ , تمام اسلام نازل شده بود ؟] يا اينكه بعد از پيغمبر ( ص ) اسلام نازل شده بر ايشان كه هنوز خيلى از مسائل آن از باب اينكه بايد حاجت پيش بيايد , زمان بگذرد و تدريجا بيان شود بيان نشده بود , نزد على ( ع ) بود كه ايشان مى بايست براى مردم بيان كند . در اين صورت همين حديث كتاب الله و عترتى عصمت را هم بيان مى كند زيرا پيغمبر مى فرمايد دين را از اين دو منبع بگيريد . همانطور كه قرآن معصوم است يعنى در آن خطا وجود ندارد , آن ديگرى هم معصوم است . محال است كه پيغمبر به اين قاطعيت بگويد بعد از من دين را از فلان شخص بگيريد ولى آن شخص برخى از سخنانش اشتباه باشد .
اينجاست كه فرضيه شيعه با فرضيه اهل تسنن در مسئله بيان و اخذ دين در اساس فرق مى كند. آنها مى گويند همانطور كه با رفتن پيغمبر وحى منقطع شد, بيان واقعى دين يعنى آن بيانى كه معصوم از خطا و اشتباه باشد هم تمام شد . هر چه از قرآن و احاديثى كه از پيغمبر رسيده استنباط كرديم , همان است و ديگر چيزى نيست .
منع كتابت حديث
جريانى را خود اينها بوجود آوردند كه فرضيه شان را ضعيف كرد و آن اينست كه عمر كتابت حديث پيغمبر را منع كرد و اين , يك واقعيت تاريخى است . ما اگر نخواهيم از زبان يك شيعه با بدبينى صحبت كنيم خودمان را مى گذاريم به جاى يك مستشرق اروپايى كه نه شيعه است و نه سنى . او خيلى هم بخواهد خوشبين باشد اينطور خواهد گفت كه عمر از باب اينكه اصرار زياد داشت كه تنها مرجع , قرآن باشد و رفتن زياد مردم به دنبال حديث سبب مى شد كه مراجعه شان به قرآن كم شود , جلوى كتابت حديث را گرفت . اين از قطعيات تاريخ است و فقط حرف ما شيعيان نيست . در زمان عمر جرئت نمى كردند حديثى از پيغمبر بنويسند و بگويند اين را پيغمبر گفته, يا بنشينند و روايت حديث از پيغمبر كنند ( البته نقل حديث ممنوع نبود) , تا زمان عمر بن عبدالعزيز كه در سال ٩٩ هجرى به خلافت رسيد و در سنه ١٠١ هجرى از دنيا رفت و دستور به كتابت حديث داد . تازه بعد از آنكه عمر بن عبدالعزيز اين سنت عمرى را بهم زد و گفت احاديث پيغمبر بايد نوشته شود , افرادى كه سينه به سينه چيزى از احاديث پيغمبر ضبط داشتند آمدند و روايت كردند و نوشته شد.
اين جريان سبب شد كه قسمتى از احاديث پيغمبر از ميان برود .
مى دانيم احكامى كه در قرآن بيان شده خيلى مختصر و جزئى است و قرآن همه اش كليات است . مثلا قرآن كه اينهمه بر نماز اصرار دارد , درباره آن از اقيموا الصلوه و اسجد و اركعوا سجود كنيد , ركوع كنيد تجاوز نكرده و حتى توضيح نداده است كه نماز را به چه شكلى بايد خواند . همچنين درباره حج كه اين همه دستور دارد و پيغمبر ( ص ) خودشان به آن دستورات عمل مى كردند , در قرآن چيزى بيان نشده , سنت پيغمبر هم كه عملا به اين شكل در آمد . حالا اگر به اين شكل هم در نيامده بود , پيغمبر ( ص ) مگر چقدر فرصت پيدا كرد كه حلال و حرام را بيان كند . در سيزده سال مكه مردمى كه با وجود فشارها و تضييقات بسيار مسلمان شدند , شايد چهار صد نفر نمى شدند . در آن مضيقه ها ملاقات با رسول اكرم قاچاقى صورت مى گرفت و يك عده هفتاد خانوارى كه شايد نصف يا بيشتر جمعيت مسلمانان را تشكيل مى دادند به حبشه مهاجرت كردند . البته مدينه از اين نظر فرصتى بود اما گرفتاريهاى پيغمبر در مدينه نيز زياد بود . اگر رسول اكرم در همه اين بيست و سه سال مثل يك معلم مى بود كه فقط مى رفت سر كلاس و به مردم تعليم مى داد شايد وافى نبود براى اينكه همه آنچه را كه اسلام دارد بيان كند , تا چه رسد با اين تاريخ موجود خصوصا كه اسلام در تمام شئون زندگى بشر حكم دارد .
استفاده از قياس
نتيجه اين حرفى كه اهل تسنن گفته اند اين شد كه عملا نارسائيهايى در احكام اسلام مشاهده كردند . مسئله اى پيش مىآمد , مى ديدند در قرآن حكم اين مسئله بيان نشده است . به سنت ( آن مقدار نقلهايى كه دارند ) مراجعه مى كردند , مى ديدند هيچ حكمى درباره اين مسئله وجود ندارد . بى حكم هم كه نمى تواند باشد , چه كار بايد كرد ؟ گفتند ( قياس] ( . قياس يعنى ما بر اساس مشابهت ميان مواردى كه درباره آنها حكمى در قرآن يا سنت موجود است , و مسئله مورد نظر حكم كنيم بگوئيم در فلان جا اينطور گفته , اينجا هم كه بى شباهت به آنجا نيست , همان حكم را دارد . شايد در آنجا كه پيغمبر ( ص ) فلان دستور را داده به اين مناط و علت و فلسفه بوده , اين فلسفه در اينجا هم وجود دارد, پس اينجا هم آنطور مى گوئيم . بر اساس ( شايد] ( است . به علاوه آنجا كه سنت نارسا بود , يكى و دو تا نبود . دنياى اسلام مخصوصا در زمان عباسيان توسعه پيدا كرد و كشورهاى مختلف فتح شد و احتياجات , مرتب مسئله مىآفريد . نگاه مى كردند به كتاب و سنت , مى ديدند حكم اين مسائل وجود ندارد . مرتب قياس مى كردند . دو فرقه شدند , يك فرقه منكر قياس شدند نظير احمد بن حنبل و مالك بن انس ( كه مى گويند در تمام عمرش فقط در دو مسئله قياس كرد ) , فرقه ديگر جلوى قياس را باز گذاشتند رفت تا آسمان هفتم مثل ابو حنيفه . ابو حنيفه مى گفت اين سنتهايى كه از پيغمبر رسيده اصلا قابل اعتماد نيست كه واقعا پيغمبر گفته باشد . مى گويند گفته است فقط پانزده حديث بر من ثابت است كه پيغمبر فرموده , بقيه ثابت نيست . در بقيه قياس مى كرد . شافعى موضعى بينابين داشت , در بعضى موارد به احاديث اعتماد مى كرد و در بعضى ديگر قياس مى نمود . يك فقه شلم شورباى عجيبى بوجود آمد .
مى گويند ابوحنيفه چون اصلا ايرانى بود و ذهن ايرانيها بيشتر به مسائل عقلى توجه دارد و نيز در عراق سكونت داشت و از اهل حديث كه مركزشان مدينه بود دور بود , خيلى قياس بود , مى نشست و با خيال خودش قياس درست مى كرد . حتى اهل تسنن هم نوشته اند كه روزى رفت به سلمانى . ريشش جوگندمى بود و هنوز موى سفيدش زياد نبود . به سلمانى گفت اين موهاى سفيد را بكن . مى خواست از ريشه در بياورد كه اصلا در نيايد . سلمانى گفت اتفاقا خاصيت موى سفيد اينست كه اگر بكنى بيشتر درمى آيد . گفت پس موهاى سياه را بكن . اين , قياس است . قياس گرفت: اگر اين درست باشد كه چنانچه موى سفيد را بكنى بيشتر درمىآيد , پس موهاى سياه را بكن كه بيشتر در بيايند . در صورتى كه اگر چنين قاعده اى باشد , فقط در موى سفيد است و ديگر در موى سياه جارى نيست . در فقه هم همينطور عمل مى كرد .
قياس از نظر شيعه
وقتى ما به روايات شيعه مراجعه مى كنيم مى بينيم ريشه اين مطلب را از اينجا مى زنند كه اصلا ريشه اين فكر , خطا و اشتباه است كه كتاب و سنت وافى نيست . مسئله رجوع به قياس از اينجا ناشى مى شود كه مى گويند كتاب و سنت براى بيان احكام وافى نيست . چون وافى نيست , برويم دنبال قياس.
نه , آنقدر از پيغمبر به طور مستقيم يا غير مستقيم به وسيله اوصياى ايشان سنت رسيده است كه با مراجعه به كليات اين سنت , نيازى به قياس نيست . اينست روح امامت از نظر دينى . اسلام فقط يك مسلك نيست كه بعد از آنكه مبتكر آن مسلك , ايدئولوژيس را پديد آورد , بگويد حالا اين مكتب براى اجرا حكومت مى خواهد , حكومت را چكار كند . اسلام يك دين است . وضع يك دين آنهم دينى مانند اسلام را بايد در نظر گرفت .
با وجود معصوم جاى انتخاب نيست
مسئله امامت از جنبه زعامت و حكومت اينست كه حالا كه بعد از پيغمبر مانند زمان ايشان معصوم وجود دارد و پيغمبر وصيى براى خود معين كرده است كه او در سطح افراد ديگر نيست و از نظر صلاحيت مثل خود پيغمبر استثنايى است , ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست . همانطور كه در زمان پيغمبر نمى گفتند كه پيغمبر فقط پيام آور است و وحى به او نازل مى شود , تكليف حكومت با شوراست و مردم بيايند رّى بدهند كه آيا خود پيغمبر را حاكم قرار دهيم يا شخص ديگر را , بلكه اينطور فكر مى كردند كه با وجود پيغمبر , اين بشر فوق بشر كه در مرحله اى است كه با عالم وحى اتصال دارد, اصلا اين مسئله مطرح نيست , بعد از ايشان نيز جاى اين سخنان نيست .
زيرا پيغمبر ( ص ) اوصياى دوازده گانه اى داشته است كه اينها بايد در طول دو سه قرن پايه اسلام را محكم كنند و اسلام از يك منبع صاف و خطا ناپذيرى بيان شود . با وجود چنين كسانى براى بيان احكام اسلامى , ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست . آيا ما شخص معصوم از خطا و عالم به تمام معنا داشته باشيم كه حتى امكان اشتباه هم برايش وجود ندارد و با اين حال برويم شخص ديگرى را به جاى او انتخاب كنيم ؟ ! گذشته از اينكه چون على ( ع ) به مقام امامت به اين معنى كه عرض مى كنم تعيين شده است قهرا مقام زعامت دنيوى هم شان او خواهد بود , پيغمبر براى همين مقام هم تصريح كرده است . اما پيغمبر كه على را براى اين مقام تصريح كرده به خاطر اينست كه على ( ع ) آن مقام ديگر را واجد است . بنابر اين در زمان غيبت امام زمان ( ع ) كه ديگر مسئله امام معصوم حاضرى كه مبسوط اليد باشد مطرح نيست يا اگر فرضا حوادث صدر اسلام پيش نمىآمد و اميرالمومنين خليفه مى شد و بعد امام حسن و بعد امام حسين تا زمان حضرت حجت و موجبى هم براى غيبت پيش نمىآمد , بعد كه امام معصومى در ميان مردم نبود , مسئله حكومت مسئله ديگرى مى شد و آنوقت بايد گفت تكليف مسئله حكومت چيست ؟ آيا حاكم حتما بايد فقيه جامع الشرايط باشد يا چنين چيزى لازم نيست . آيا حاكم را مردم انتخاب بكنند ؟ و . . .
بنابر اين ما نبايد مسئله امامت را از اول به صورت يك مسئله خيلى ساده دنياوى يعنى حكومت مطرح كنيم بعد بگوئيم آيا از نظر اسلام حكومت , استبدادى و تنصيصى است يا انتخابى]؟ و سپس بگوئيم چطور شده كه شيعه مى گويد حكومت بايد اينچنين باشد ؟ نه , مسئله , به اين شكل مطرح نيست.
در شيعه امامت مطرح است . يك شان امام حكومت است و البته با وجود امام معصوم جاى حكومت كردن كس ديگرى نيست همينطور كه با وجود پيغمبر اكرم جاى حكومت كردن كس ديگرى نيست . و پيغمبر اكرم على ( ع ) را براى امامت تعيين كرده است كه لازمه امامت حكومت كردن هم هست و گذشته از اين , در مواقعى به خود حكومت هم تصريح كرده ولى بر مبناى اينكه امام بعد از شما اوست .
مسئله ولايت معنوى
در جلسه پيش مطلبى را عرض كردم كه البته من خودم شخصا به آن اعتقاد دارم و آنرا هم مطلب اساسى مى دانم منتها اين مطلب شايد از اركان تشيع به شمار نمى رود , و آن اينكه آيا مقام پيغمبر اكرم فقط اين بود كه دستورات الهى , اصول و فروع اسلام به او وحى مى شد ؟ آن چيزى كه او مى دانست فقط اسلام واقعى بود و ديگر ماوراى آن , شان او نبود كه از جانب خدا بداند ؟ و در مقام عمل و تقوا نيز آيا فقط] در مرحله اى بود مامون و معصوم از خطا ؟ همچنين آيا مقام ائمه عليهم السلام فقط اينست كه گر چه به ايشان وحى نمى شده است ولى اسلام را به وسيله پيغمبر ( ص ) دريافت كرده اند و فروع و كليات و جزئيات اسلام را همچنانكه پيغمبر به علمى كه هيچ شائبه اشتباه در آن نبود مى دانست , آنها نيز مى دانند و در مقام تقوا و عمل هم مامون و معصوم از خطا هستند ؟ آيا فقط همين است يا چيزهاى ديگرى هم در شخص پيغمبر و شخص امام وجود دارد ؟ آيا در ماوراء مسائل مربوط به دين و معارف چه علومى را مى دانستند؟ آيا اين سخن درست است كه اعمال بر پيغمبر عرضه مى شود و حتى اعمال مردم در زمان حيات هر امامى بر آن امام عرضه مى شود به طورى كه مثلا الان امام زمان ( ع ) نه تنها بر شيعيان بلكه بر همه مردم حاضر و ناظر است وغافل نيست ؟ حتى امام , حى و ميت ندارد . يعنى همانطور كه در جلسه پيش عرض كردم وقتى شما به زيارت امام رضا ( ع ) مى رويد و مى گوييد : السلام عليك در حد اينست كه شما با انسان زنده اى در اين دنيا روبرو مى شويد و مى گوئيد : السلام عليك , همان مقدار شما را شهود مى كند . اين همان مسئله ولايت است , ولايت معنوى .
اختلاف تشيع و تسنن در آن دو مسئله اول است , يكى مسئله اى كه ما اسمش را امامت در بيان احكام دين مى گذاريم و ديگر , امامت به معنى زعامت مسلمين .
اهميت حديث ثقلين
راجع به مسئله امامت از حديث : انى تارك فيكم الثقلين كه عرض كردم , غافل نشويد . اگر با يكى از علما يا غير علماى اهل تسنن روبرو شديد , بگوئيد آيا پيغمبر چنين جمله اى را فرمود يا نه ؟ اگر بگويد نه , مى توان چندين كتاب از خودشان جلويش گذاشت . مى بينيد اصلا علماى اهل تسنن نمى توانند در وجود و صحت] چنين حديثى اختلاف داشته باشند و ندارند .
بعد بگوئيد اينكه پيغمبر قرآن را بعنوان يك مرجع و عترت را بعنوان مرجع ديگر معين كرده , عترت چه كسانى هستند ؟ آنها اصلا فرقى ميان عترت پيغمبر و غير عترت پيغمبر قائل نيستند بلكه آنچه كه نقل مى كنند از صحابه و غير صحابه , از غير على ( ع ) بيشتر نقل كرده اند تا از على ( ع ) . از على ( ع ) گاهى به عنوان يك راوى نقل مى كنند نه به عنوان يك مرجع .
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١- صحيح مسلم , جزء هفتم .
۱
امامت و رهبري بخش چهارم : امامت در قرآن
وضع خاص آياتى كه درباره اهل بيت است مطلبى كه واقعا رمز مانند است اينست كه به طور كلى در قرآن آياتى كه در مورد اهل بيت پيغمبر است و مخصوصا آياتى كه لااقل از نظر ما شيعيان در مورد اميرالمومنين است , يك وضع خاصى دارد و آن اينكه در عين اينكه دلائل و قرائن بر مطلب در خود آيه وجود دارد ولى گويى يك كوششى هست كه اين مطلب در لابلاى مطالب ديگر يا در ضمن مطلب ديگرى گفته شود و از آن گذشته شود . اين جهت را آقاى محمد تقى شريعتى در كتاب خلافت و ولايت در ابتداى بحثشان نسبتا خوب بيان كرده اند . البته ديگران هم اين مطلب را گفته اند ولى در فارسى شايد اول بار بيانى باشد كه ايشان ذكر كرده اند .
رمز مطلب چيست ؟ ضمن پاسخ اين سوال جواب كسانى هم كه مى گويند اگر خدا مى خواست كه جانشينى پيغمبر (ص) بر على (ع) تنصيص بشود چرا اسمش در قرآن به صورت صريح نيست , داده مى شود .
آيه تطهير
مثلا آيه اى داريم به نام آيه تطهير : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا ( ١ ) اگر ما باشيم و همين آيه و همين قسمت , مى گوئيم مفاد خيلى آشكارى دارد : خدا چنين اراده كرده است و مى كند كه از شما اهل البيت پليدى را زايل كند , پاك و منزهتان بدارد يطهركم تطهيرا شما را به نوع خاصى تطهيرا و پاكيزه كند . تطهيرى كه خدا ذكر مى كند معلوم است كه تطهير عرفى و طبى نيست كه نظر به اين باشد كه بيماريها را از شما زايل مى كند , ميكروبها را از بدن شما بيرون مى كند . نمى خواهم بگويم اين , مصداق تطهير نيست , ولى مسلم تطهيرى كه اين آيه بيان مى كند , در درجه اول از آن چيزهايى است كه خود قرآن آنها را رجس مى داند . رجس و رجز و اينجور چيزها در قرآن يعنى هر چه كه قرآن از آن نهى مى كند , هر چه كه گناه شمرده مى شود مى خواهد گناه اعتقادى باشد يا گناه اخلاقى و يا گناه عملى . اينها رجس و پليدى است .
اينست كه مى گويند مفاد اين آيه , عصمت اهل بيت يعنى منزه بودن است آنها از هر نوع آلودگى است .
فرض كنيد ما نه شيعه هستيم و نه سنى , يك مستشرق مسيحى هستيم كه از دنياى مسيحيت آمده ايم و مى خواهيم ببينيم كتاب مسلمين چه مى خواهد بگويد.
اين جمله را در قرآن مى بينيم بعد مى رويم سراغ تاريخ و سنت و حديث مسلمين . مى بينيم نه تنها آن فرقه اى كه شيعه ناميده مى شوند و طرفدار اهل بيت هستند بلكه آن فرقه اى هم كه طرفدارى بالخصوصى از اهل بيت ندارند , در معتبرترين كتابهايشان هنگام بيان شان نزول آيه , آن را در وصف اهل بيت پيغمبر دانسته اند و در آن جريانى كه مى گويند آيه در طى آن نازل شد , على ( ع ) هست و حضرت زهرا و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين و خود رسول اكرم . و در احاديث اهل تسنن است كه وقتى اين آيه نازل شد , ام سلمه ( ٢ ) كه يكى از زنهاى پيغمبر است مىآيد خدمت حضرت و مى گويد يا رسول الله ! آيا من هم جزء اهل البيت شمرده مى شوم يا نه ؟ مى فرمايد تو به خير هستى ولى جزء اينها نيستى [ . مدارك] اين [ مطلب] هم يكى و دو تا نيست , عرض كردم در روايات اهل تسنن زياد است .
همين آيه را مى بينيم كه در لابلاى آيات ديگرى است و قبل و بعدش همه درباره زنهاى پيغمبر است . قبلش اينست : يا نساء النبى لستن كاحد من النساء ( ٣ ) اى زنان پيغمبر ! شما با زنان ديگر فرق داريد ( البته نمى خواهد بگويد امتياز داريد ) , گناه شما دو برابر است زيرا اگر گناهى بكنيد اولا آن گناه را مرتكب شده ايد و ثانيا هتك حيثيت شوهرتان را كرده ايد , دو گناه است . كار خير شما هم دو برابر اجر دارد چون هر كار خير شما دو كار است , همچنانكه اينكه مى گويند ثواب كار خير سادات و گناه كار شرشان مضاعف است نه از باب اينست كه مثلا يك گناه درباره اينها با ديگران فرق دارد بلكه بدين جهت است كه يك گناه آنها مى شود دو گناه . به عنوان مثال اگر يك سيد العياذ بالله مشروب بخورد , غير از اينكه شراب خورده يك كار ديگر هم كرده و آن اينست كه چون منسوب به پيغمبر و ذريه پيغمبر است , هتكى هم از پيغمبر كرده است . كسى كه مى بيند فرزند پيغمبر اينطور علنى بر ضد پيغمبر عمل مى كند , در روح او اثر خاصى پيدا مى شود .
در اين آيات ضميرها همه مونث است : لستن كاحد من النساء ان اتقيتن. معلوم است كه مخاطب , زنهاى پيغمبرند . بعد از دو سه آيه يكمرتبه ضمير مذكر مى شود و به همين آيه مى رسيم : انما يريد الله ليذهب عنكم ( نه عنكن ) الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.
بعد دو مرتبه ضمير مونث مى شود . قرآن هيچ كارى را به گزاف نمى كند .
اولا در اينجا كلمه اهل البيت آورده و قبلا همه اش نساء النبى است : يا نساء النبى . يعنى عنوان نساء النبى تبديل شد به عنوان اهل البيت پيغمبر. و ثانيا ضمير مونث تبديل شد به ضمير مذكر [ . اينها] گزاف و لغونيست , لابد چيز ديگرى است , مطلب ديگرى مى خواهد بگويد غير از آنچه كه در آيات پيش بوده است . آيات قبل و بعد از اين آيه , همه تكليف و تهديد و خوف و رجا و امر است راجع به زنان پيغمبر : و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه در خانه هاى خودتان بمانيد و مانند زمان جاهليت تظاهر به زينت نكنيد . همه اش امر است و دستور و تهديد , و ضمنا خوف و رجا كه اگر كار خوب بكنيد چنين مى شود و اگر كار بد بكنيد چنان مى شود .
اين آيه [ يعنى آيه تطهير] بالاتر از مدح است , مى خواهد مسئله تنزيه آنها از گناه و معصيت را بگويد . مفاد اين آيه غير از مفاد آيات ما قبل و ما بعد آن است . در اينجا مخاطب اهل البيت است و در آنجا نساء النبى . در اينجا ضمير مذكر است و در آنجا مونث . ولى همين آيه اى كه مفاد آن اينهمه با ما قبل و ما بعدش مختلف است , در وسط آن آيات گنجانده شده , مثل كسى كه در بين صحبتش مطلب ديگرى را مى گويد و بعد رشته سخنش را ادامه مى دهد . اينست كه در روايات ما ائمه عليهم السلام خيلى تاكيد دارند كه آيات قرآن ممكن است ابتدايش در يك مطلب باشد , وسطش در مطلب ديگر و آخرش در يك مطلب سوم . اينكه در مسئله تفسير قرآن اينقدر اهميت قائل شده اند براى همين است .
نه تنها روايت و ائمه ما گفته اند كه [ ( انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس] ( . . . با ما قبل و ما بعدش فرق دارد و مخاطب و مضمونش غير از آنهاست و مربوط به همانهايى است كه آن داستان در ارتباط با آنهاست , بلكه اهل تسنن نيز همه , اين مطلب را روايت كرده اند .
نمونه ديگر : آيه اليوم اكملت ...
در آيه اليوم اكملت لكم دينكم هم مى بينيم عين همين مطلب هست و بلكه در مورد اين آيه عجيبتر است . قبل از اين آيه همه اش صحبت از يك مسائل خيلى فرعى و عادى است : احلت لكم بهيمه الانعام ( ٤ ) گوشت چار پايان بر شما حرام است و تذكيه چنين بكنيد و اگر مردار باشد حرام است و آنهايى را كه خفه مى كنيد ( منحنقه ) حرام است و آنهايى كه با شاخ زدن به يكديگر كشته مى شوند گوشتشان حرام است و . . . يكدفعه مى گويد : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا . بعد دوباره مى رود دنبال همان مسائلى كه قبلا مى گفت . اساسا اين جمله ها به ما قبل و ما بعدش نمى خورد يعنى نشان مى دهد كه اين , مطلبى است كه در وسط و شكم مطلب ديگرى گنجانده شده و از آن رد شده اند . آيه اى هم كه امروز مى خواهيم بگوئيم عين همين سرنوشت را دارد . يعنى آيه اى است در وسط آيات ديگر كه اگر آنرا برداريم , رابطه آنها هيچ با همديگر قطع نمى شود كما اينكه اگر اليوم اكملت . . . را از وسط آن آيات برداريم , رابطه ما قبل و ما بعدش هيچ قطع نمى شود . آيه اى است در وسط آيات ديگر به طورى كه نمى شود گفت دنباله ما قبل يا مقدمه مابعد است بلكه مطلب ديگرى است . در اينجا نيز قرائن خود آيه و نقلهاى شيعه و سنى همه از همين مطلب حكايت مى كنند , ولى اين آيه را نيز قرآن در وسط مطالبى قرار داده كه به آنها مربوط نيست . حال رمز اين كار چيست ؟ اين , بايد يك رمزى داشته باشد .
رمز اين مسئله
رمزى كه براى اين كار هست , هم از اشاره خود آيه قرآن استفاده مى شود و هم در روايات ائمه ما به همين مطلب اشاره شده است و آن اينست كه در ميان تمام دستورات اسلامى هيچ دستورى نبوده است مثل مسئله خاندان پيغمبر و امامت اميرالمومنين و خصوصيت خاندان پيغمبر كه اينهمه كم شانس اجرا داشته باشد به اين معنا كه به دليل تعصباتى كه در عمق روح مردم عرب وجود داشت , آمادگى بسيار بسيار كمى براى اين مطلب به چشم مى خورد . با اينكه به پيغمبر اكرم راجع به اميرالمومنين دستور مى رسيد , حضرت هميشه اين بيم و نگرانى را داشت كه اگر بگويد , منافقينى كه قرآن پيوسته از آنها نام مى برد مى گويند ببينيد ! ( به اصطلاح معروف ) دارد براى خانواده خودش نان مى پزد . در صورتى كه رسم و شيوه پيغمبر ( ص ) در زندگى اين بود كه در هيچ موردى براى خودش اختصاص قائل نمى شد و اخلاقش اين بود و دستور اسلام هم همين بود كه فوق العاده اجتناب داشت از اينكه ميان خودش و ديگران امتياز قائل بشود و همين جهت عامل بسيار بزرگى بود براى موفقيت پيغمبر اكرم. اين مسئله [ يعنى ابلاغ اينكه جانشين من على ( ع ) است] امر و دستور خدا بود اما پيغمبر ( ص ) مى دانست كه اگر آنرا بيان بكند عده اى ضعيف الايمان كه هميشه بوده اند خواهند گفت ببينيد ! دارد براى خودش امتياز درست مى كند . در آيه اليوم اكملت لكم دينكم ديديم كه قبلش اين بود : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون مى گويد ديگر كافران اميدى به اين دين ندارند يعنى آنها ديگر از اينكه از آن راهى كه بر عليه اسلام مبارزه مى كردند بتوانند بر اين دين پيروز شوند مايوسند , فهميدند كه ديگر كارشان پيش نمى رود . فلا تخشوهم ديگر از ناحيه كافران نگرانى نداشته باشيد . و اخشون ولى از من بيم داشته باشيد , كه عرض كردم مقصود اينست كه بيم داشته باشيد زيرا اگر در داخلتان خراب بشويد , به حكم سنتى كه من دارم كه هر قومى چنانچه [ در جهت فساد] تغيير بكند من هم نعمت خويش را از آنها سلب مى كنم , [ نعمت اسلام را از شما سلب مى نمايم] . در اينجا [ ( و اخشون] ( كنايه است از اينكه از خودتان بترسيد , از من بترسيد از باب اينكه از خودتان بترسيد يعنى بيم از داخل است , ديگر از خارج بيمى نيست . از طرفى هم مى دانيم كه اين آيه در سوره مائده است و سوره مائده آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر نازل شده يعنى اين آيه در همان دو سه ماه آخر عمر پيغمبر در وقتى كه اسلام قدرتش بسط يافته بود نازل گرديده است .
در آيه اى كه قبلا عرض كردم نيز همين مطلب را كه از داخله مسلمين بيم هست ولى از خارج بيم نيست مى بينيم . مى گويد : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس اصلا ما غير از اين آيه , ديگر آيه اى در قرآن نداريم كه بخواهد پيغمبر را [ به انجام كارى] تشويق كند . مثل اينست كه شما مى خواهيد كسى را به كارى تشويق كنيد , او يك قدم جلو مى گذارد و يك قدم عقب , بيم دارد .
p;در اين آيه پيغمبر را دعوت مى كند كه ابلاغ كن , از يك طرف تهديدش مى كند و از طرف ديگر تشويق مى نمايد يعنى تسليش مى دهد . تهديدش مى كند كه اگر اين موضوع ابلاغ نشود , تمام رسالت تو بيهوده است و تسليش مى دهد كه نترس ! خدا تو را از اين مردم نگهدارى مى كند : و الله يعصمك من الناس . در آيه : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم فرمود ديگراز كافران نترسيد . مسلما پيغمبر ( ص ) در درجه اول نبايد از كافران بترسد ولى آيه : يا ايها الرسول . . . نشان مى دهد كه پيغمبر نگرانى دارد . پس اين نگرانى از داخل مسلمين است . حالا من كار ندارم كه آنهايى كه از داخل مسلمين [ پذيراى اين موضوع يعنى جانشينى على ( ع ) نبودند] كافر باطنى بودند يا نبودند , بالاخره اين موضوع به گونه اى بود كه آمادگى آنرا نداشتند و حاضر به پذيرش آن نبودند .
شواهد تاريخى
اتفاقا جريانهاى تاريخى هم همين را حكايت مى كند يعنى جامعه شناسى مسلمين را همينطور نشان مى دهد . لهذا عمر گفت : ما كه على را به خلافت انتخاب نكرديم , حيطه على الاسلام بود يعنى براى اسلام احتياط كرديم , زير بارش نمى رفتند , قبول نمى كردند . يا در جاى ديگر كه با ابن عباس صحبت مى كرد به او گفت : قريش اين كار را صحيح نمى ديد كه امامت در همان خاندانى باشد كه نبوت هم در همان خاندان بوده . يعنى گفت نبوت كه در خاندان بنى هاشم پيدا شد طبعا براى بنى هاشم ا متياز شد . قريش حساب كرد كه اگر خلافت هم در اين خاندان باشد همه امتيازات از آن بنى هاشم مى شود .
از اين جهت بود كه قريش نسبت به اين مطلب كراهت داشت ابن عباس هم جوابهاى خيلى پخته اى به او داد . آياتى را از قرآن در اين زمينه خواند كه جوابهاى بسيار پخته اى است .
بنابر اين در جامعه مسلمين يك وضعى بوده است كه به عبارتها و زبانهاى مختلف بيان شده است . قرآن به آن صورت مى گويد , عمر همان را به بيان و صورت ديگرى مى گويد . يا مثلا مى گفتند على ( ع ) از باب اينكه در جنگهاى اسلامى خيلى از افراد و سران عرب را كشته است و مردم عرب هم مردم كينه جويى هستند و بعد از آنكه مسلمان شدند نيز كينه پدر كشى و برادر كشى آنها نسبت به على محفوظ بود , [ براى خلافت مناسب نيست] . عده اى از اهل تسنن هم مى خواهند همينها را عذر درست كنند , مى گويند درست است كه افضليت و مقام و ارجحيت على ( ع ) روشن بود ولى اين جهت هم بود كه خيلى دشمندار بود .
بنابر اين يك نوع نگرانى در زمان پيغمبر وجود داشته است براى تمرد از اين يك دستور . شايد سر اينكه قرآن اين آيات را با قرائن و دلائل ذكر كرده اينست كه هر آدم بى غرضى مطلب را بفهمد ولى نخواسته مطلب را به صورتى در آورد كه آنهايى كه مى خواهند تمرد بكنند , تمردشان به صورت تمرد در مقابل قرآن و اسلام در آيد . كانه مى خواهد بگويد : آنها كه به هر حال تمرد مى كنند پس تمردشان به شكلى در نيايد كه به معنى طرد قرآن در كمال صراحت باشد , اقلا يك پرده اى بتوانند برايش درست كنند . اينست كه ما مى بينيم آيه تطهير را در وسط آن آيات قرار مى دهد ولى هر آدم فهيم و عاقل و مدبر و متدبرى مى فهمد كه اين , چيز ديگرى است . آيه : اليوم اكملت را آنطور قرار مى دهد و آيه : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك را اينطور .
آيه انما وليكم الله...
آيات ديگر در اين زمينه نيز به گونه اى هستند كه فكر و انديشه را بر مى انگيزد ب راى اينكه انسان بفهمد كه در اينجا چيزى هست , و بعد هم به كمك نقلهاى متواتر قضيه ثابت مى شود . مثل آيه : انما و ليكم الله و رسوله و الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ( ٥ ) تعبير عجيبى است : ولى امر شما خداست و پيغمبر و آنها كه نماز را به پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند . زكات دادن در حال ركوع يك كار عمومى نيست كه بشود آنرا به صورت يك اصل كلى ذكر كرد بلكه اين مطلب نشان مى دهد كه اشاره به يك واقعه معين است . هم تصريح نكرده است تصريحى كه تمرد از آن نزد دوست و دشمن تمرد از قرآن شمرده شود , و هم تفصيح كرده است يعنى طورى بيان نموده كه هر آدم بى غرضى مى فهمد كه در اينجا يك چيزى هست و اشاره به يك قضيه اى است [ . ( الذين يوتون الزكوه و هم راكعون در حال ركوع زكات مى دهند] ( يك امر معمولى نيست , يك قضيه استثنايى است كه اتفاقا رخ مى دهد . اين قضيه چه بوده است ؟ مى بينيم همه اعم از شيعه و سنى گفته اند كه اين آيه درباره على بن ابيطالب است .
سخن عرفا
آيات ديگرى نيز هست كه تدبر عميق مطلب را روشن مى كند . اينست كه عرفا از قديم سخنى گفته اند و البته اين سخن در خود شيعه هست و عرفا آنرا خوب بيان كرده اند . مى گويند مسئله امامت و ولايت باطن شريعت است .
يعنى كسى به اين مطلب مى رسد كه اندكى از قشر عبور كرده باشد و به مغزولب پى برده باشد , و اساسا مسئله امامت و ولايت در اسلام يك مسئله لبى بوده يعنى افراد عميق آنرا درك مى كرده و مى فهميده اند , ديگران دعوت شده اند كه به اين عمق برسند , حال برخى مى رسند و برخى نمى رسند .
اكنون مى رويم سراغ بعضى آيات ديگر . ما مى خواهيم با استدلالهايى كه شيعيان مى كنند آشنا شويم و منطق آنها را درك كنيم .
امامت در شيعه مفهومى است نظير نبوت
آيه اى است در قرآن كه اين هم جزء همين سلسله آيات است و آيه عجيبى است . البته اين آيه راجع به شخص اميرالمومنين نيست , راجع به خود مسئله امامت است به همان معنايى كه عرض كردم و اكنون اشارتا تكرار مى كنم .
گفتيم كه اين بسيار اشتباه بوده از قديم در ميان متكلمين اسلامى كه مسئله را به اين صورت طرح كرده اند : شرايط امامت چيست ؟ مسئله را طورى فرض كردند كه امامت را هم ما قبول داريم و هم اهل تسنن ولى در شرايطش با همديگر اختلاف داريم , ما مى گوئيم شرط امام اينست كه معصوم و نصوص باشد , آنها مى گويند نه . در صورتى كه آن امامتى كه شيعه به آن اعتقاد دارد , اصلا سنى معتقد به آن نيست . آنچه اهل تسنن به نام امامت معتقدند, يك شان دنيايى امامت است كه يكى از شئون آن است . مثل اينكه در باب نبوت , يكى از شئون پيغمبر اين بود كه حاكم مسلمين بود اما نبوت كه مساوى با حكومت نيست . نبوت خودش يك حقيقتى است كه هزاران مطلب در آن هست . از شئون پيغمبر اين است كه با بودن او مسلمين حاكم ديگرى ندارند و وى حاكم مسلمين هم هست . اهل تسنن مى گويند امامت يعنى حكومت , و امام يعنى همان حاكم ميان مسلمين , فردى از افراد مسلمين كه بايد او را براى حكومت انتخاب كنند . آنها بيش از حكومت بالا نرفتند . ولى امامت در شيعه مسئله اى است تالى تلو نبوت و بلكه از بعضى از درجات نبوت بالاتر است يعنى انبياى اولوالعزم آنهايى هستند كه امام هم مى باشند . خيلى از انبياء اصلا امام نبوده اند . انبياى اولوالعزم در آخر كار به امامت رسيده اند .
غرض اينكه وقتى چنين حقيقتى را قبول كرديم , همانطور كه تا پيغمبرهست صحبت اين نيست كه چه كسى حاكم باشد زيرا او يك جنبه فوق بشرى دارد , تا امام هست نيز صحبت كس ديگرى براى حكومت مطرح نيست . وقتى او نيست ( حالا يا اصلا بگوئيم موجود نيست و يا بگوئيم مثل عصر ما غايب است ) آنگاه صحبت حكومت به ميان مىآيد كه حاكم كيست . ما نبايد مسئله امامت را با مسئله حكومت مخلوط بكنيم و بعد بگوئيم اهل تسنن چه مى گويند و ما چه مى گوئيم . اين , مسئله ديگرى است . در شيعه امامت پديده و مفهومى است درست نظير نبوت آنهم عاليترين درجات نبوت . بنابراين ما شيعه قائل به امامت هستيم و آنها اصلا قائل نيستند نه اينكه قائل هستند و براى امام شرايط ديگرى قائلند .
امامت در ذريه ابراهيم (ع)
آيه اى كه مى خواهم بخوانم , راجع به مفهوم امامت به همين معنى است كه شيعيان مى گويند . شيعه مى گويد از اين آيه استفاده مى شود كه يك حقيقت ديگرى وجود دارد به نام امامت كه نه فقط بعد از پيغمبر اسلام بلكه از زمانى كه پيامبران ظهور كردند وجود داشته است و اين حقيقت در ذريه ابراهيم باقى است الى يوم القيامه . آن آيه در سوره بقره است : و اذا ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس امام قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين ( ٦ ) و آنگاه كه خدا ابراهيم را با فرمانهايى آزمايش كرد و او اين آزمايشها را به حد كمال و اتمام رساند . . .
ابراهيم ( ع ) در معرض آزمايشها :
دستور مهاجرت به حجاز
خود قرآن راجع به آزمايشهاى ابراهيم مطالبى ذكر كرده است , از مقاومتش در مقابل نمرود و نمروديها كه حاضر شد در آتش برود و به آتشش افكندند , تا جريانهاى ديگرى كه بعدها برايش رخ داد . يكى از آنها اين بود كه يك فرمان عجيبى كه اجراى آن جز براى كسى كه در مقابل امر خدا تعبد مطلق داشته باشد و بى چون و چرا تسليم باشد براى احدى ممكن نيست به او مى رسد . پير مردى كه اولاد نداشته , براى اولين بار همسرش هاجر در سن هفتاد هشتاد سالگى مى زايد . به او دستور مى رسد كه از شام و سوريه بايد بروى به منطقه حجاز و در همين محل فعلى مسجد الحرام اين زن و بچه را بگذارى و خودت هم از آنجا بروى . اين اصلا با هيچ منطقى جز منطق تسليم مطلق و اينكه چون امر خداست ( اين را حس مى كرده زيرا وحى بوده ) من اطاعت مى كنم , جور در نمىآيد . ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوه . ( ٧ ) البته او خودش به وحى الهى مى داند كه نهايت امر چيست ولى از عهده امتحان به خوبى بر آمد
فرمان ذبح فرزند
از اينها بالاتر قضيه ذبح فرزند است . به او مى گويند بايد با دست خودت سر فرزندت را ببرى در همين منى كه امروز ما به يادگار آن تسليم فوق العاده اى كه ابراهيم نشان داد گوسفند قربانى مى كنيم . ( چون خدا گفته انجام مى دهيم , چون و چرا هم ندارد ) . بعد از دو سه بار كه در عالم رويا به او وحى مى شود و يقين مى كند كه اين , وحى الهى است , مطلب را با فرزندش در ميان مى گذارد . فرزندهم بدون چون و چرا مى گويد : يا ابت افعل ما تومر هر چه به تو فرمان رسيده است انجام بده . ستجدنى ان شاء الله من الصابرين ( ٨ ) انشاء الله خواهى ديد كه من هم خويشتندارى خواهم كرد . قرآن چه عجيب تابلو را مجسم مى كند : فلما اسلما چون ايندو تسليم شدند يعنى در مقابل امر ما تسليم نشان دادند و تله للجبين و او را به پيشانى خواباند ( يعنى وقتى آخرين مرحله رسيد كه نه ابراهيم شك داشت كه بايد سر بچه اش را ببرد و نه اسماعيل شك داشت كه سرش بريده مى شود , پدر با طمانينه كامل و پسر با طمانينه كامل ) و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا ( ٩) فرياد كرديم , وحى كرديم كه ابراهيم ! تو رويا را به حقيقت رساندى , انجام دادى . يعنى هدف ما سر بريدن نبود , ما نمى خواستيم كه سر بريده شود . نگفت لازم نيست كه اين كار را عملى بكنى . گفت عملى كردى , تمام شد چون آن چيزى كه ما خواستيم اين نبود كه سر اسماعيل بريده شود بلكه ظهور اسلام و تسليم شما پدر و فرزند بود كه انجام شد .
ابراهيم ( ع ) به نص قرآن , در پيرى خداوند به او فرزند داد .
نص قرآن است كه وقتى فرشتگان آمدند و به او خبر دادند كه خداوند به تو فرزند خواهد داد , زنش گفت : ّللد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا من پير زن بزايم با اين شوهر پير مردم ؟ ! ( يك آقا شيخ مهدى بود مازندرانى به شوخى مى گفت بيشتر روى هذا بعلى شيخا تكيه داشت ) اتعجبين من امر الله و بركاته عليكم اهل البيت ( ١٠ ) فرشتگان به او گفتند نه , رحمت خدا و بركات اوست بر شما اهل بيت . بنابراين خداوند به ابراهيم در پيرى فرزند داده است . پس تا جوان بود بچه نداشت . او هنگامى فرزنددار شد كه پيغمبر شده بود چون آيات قرآن درباره ابراهيم ( ع ) كه خيلى زياد است نشان مى دهد كه ابراهيم پس از سالها كه پيغمبر بود در اواخر عمر و در سنين هفتاد هشتاد سالگى خداوند به او فرزند مى دهد و ده بيست سال بعد از آن هم زنده بوده است تا وقتى كه اسحاق و اسماعيل هر دو بزرگ مى شوند و اسماعيل آنقدر بزرگ مى شود كه با كمك ابراهيم ( ع ) خانه كعبه را مى سازند .
آيه : و اذا ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين . ( ١١ ) مى گويد خدا ابراهيم را مورد آزمايشها قرار داد و او آن آزمايشها را به نهايت و اكمال رساند . آنگاه خدا به او گفت من تو را امام قرار مى دهم . ابراهيم گفت آيا از ذريه من هم ؟ جواب دادند كه ستمگرانشان نه . اين آيات مربوط به چه زمانى است ؟ آيا مربوط به اوايل عمر ابراهيم است ؟ مسلما مربوط به دوره قبل از نبوت نيست چون صحبت وحى است . مربوط به دوران نبوت است . آيا اوايل دوره نبوت است ؟ نه , اواخر است به دو دليل , يكى اينكه مى گويد بعد از آزمايشها بود . آزمايشهاى ابراهيم همه در طول دوره نبوت بوده و مهمترين آنها در اواخر عمر ابراهيم بوده است . و ديگر آنكه در همين آيه صحبت از ذريه اوست . از اينكه گفته است : و من ذريتى معلوم مى شود كه بچه داشته است .
اين آيه به ابراهيم رسول نبى تازه در آخر عمر مى گويد ما مى خواهيم به تو يك شان ديگر و يك منصب عليحده بدهيم : انى جاعلك اللناس اماما .
معلوم مى شود كه ابراهيم پيغمبر بوده است , رسول بوده است , اين مراحل را طى كرده بوده است ولى يك مرحله ديگر بوده كه هنوز ابراهيم به آن نرسيده بوده است , و نرسيد مگر بعد از پايان دادن تمام آزمايشها . آيا اين نشان نمى دهد كه در منطق قرآن يك حقيقت ديگرى هست كه نامش امامت است ؟ حال معناى امامت چيست ؟
امامت عهد خداست
امامت يعنى انسانى در حدى قرار بگيرد كه به اصطلاح يك انسان كامل باشد كه اين انسان كامل به تمام وجودش مى تواند پيشواى ديگران باشد . ابراهيم فورا به ياد ذريه و نسلش مى افتد : خدايا و از ذريه من چطور ؟ از نسل من چطور ؟ جواب مى دهند : لا ينال عهدى الظالمين . در اينجا مسئله امامت عهد خدا ناميده شده است . اينست كه شيعه مى گويند امامتى كه ما مى گوئيم , با خداست و لهذا قرآن هم مى گويد [ : ( عهدى] يعنى عهد من است نه عهد مردم . ما وقتى كه بدانيم امامت غير از مسئله حكومت است ديگر تعجب نمى كنيم كه بگوئيم با خداست . مى گويند حكومت با خداست يا با مردم ؟ اين حكومتى كه ما مى گوئيم غير از امامت است . امامت عهد من است و عهد من به ستمگران فرزندان تو نمى رسد . نه گفت [نه] به طور كلى , و نه گفت [آرى] به طور كلى . چون اينطور تفكيك كرد و ستمگرانشان را كنار گذاشت , پس غير ستمگران باقى مانند و اين آيه نشان مى دهد كه در نسل ابراهيم امامت اجمالا وجود دارد .
آيه ديگر :
آيه ديگر قرآن در اين زمينه : وجعلها كلمه باقيه فى عقبه ( ١٢ ) نيز درباره ابراهيم است . مى فرمايد خداوند اين را [ يعنى امامت را] به صورت يك حقيقت باقى در نسل ابراهيم باقى گذاشت .
مقصود از ظالم چيست؟
آنوقت مسئله ظالمين پيش مىآيد . ائمه عليهم السلام هميشه به اين آيه ظالمين استدلال كرده اند . مقصود از ظالم چيست ؟ از نظر قرآن هر كسى كه به نفس خود يا به غير ظلم كند ظالم است . در عرف مردم هميشه ما ظالم به غير و كسى را كه به حقوق مردم تجاوز مى كند مى گوئيم (ظالم) ولى (ظالم) در قرآن اعم است از كسى كه به غير تجاوز كند يا به خود . كسى كه به غير تجاوز كند باز به خود ظلم كرده است . در قرآن آيات زيادى است در شرح ظلم به نفس .
علامه طباطبائى از يكى از اساتيدشان نقل مى كنند كه در ارتباط با سوالى كه ابراهيم ( ع ) درباره فرزندانش كرد , نسل ابراهيم , ذريه ابراهيم از نظر بد بودن و خوب بودن اينطور تفسير مى شود : يكى اينكه فرض كنيم كه افرادى بودند كه از اول تا آخر عمر هميشه ظالم بودند . ديگر اينكه فرض كنيم كه در اول عمر ظالم بودند , در آخر عمر خوب شدند . سوم آنكه در اول عمر خوب بودند , بعدها ظالم شدند . و چهارم اينكه هيچوقت ظالم نبودند . مى گويند محال است كه ابراهيم ( ع ) امامت را با اين شان بزرگى كه خود او مى دانست قضيه از چه قرار است كه بعد از دوران نبوت و رسالت به او مى گويند چنين منصبى را به تو مى دهيم , براى آن بچه هايى خواسته باشد كه از اول تا آخر عمرشان ظالم و بد كار بودند . همچنين محال است كه تقاضاى ابراهيم براى آن فرزندانش باشد كه اوايل عمرشان خوب بودند اما اكنون كه مى خواهند اين منصب را به آنها بدهند , بدند . ابراهيم ( ع ) اگر تقاضا كرده باشد براى فرزندان خوبش تقاضا كرده است . خوبها دو قسمند : خوبهايى كه از اول تا آخر عمر هميشه خوب بوده اند , و خوبيهايى كه اول بد بوده اند و حالا خوب شده اند , وقتى كه مورد تقاضاى ابراهيم مشخص شد كه از ايندو تجاوز نمى كند , پس شامل كسانى مى شود ك ه اگر چه اكنون ظالم و ستمگر نيستند ولى در گذشته آلودگى داشته اند و سابقه شان خوب نيست [ . ولى مى بينيم] قرآن مى گويد : لا ينال عهدى الظالمين آنها كه سابقه ظلم دارند , نه . عهد من به ستمكاران نمى رسد. مسلما آنكه بالفعل ظالم است كه يا هميشه ظالم بوده و يا قبلا نبوده و بالفعل ظالم است , مورد تقاضا نيست . بنابر اين قرآن نفى مى كند كه امامت به كسى برسد كه سابقه اش بد است .
اينست كه شيعه بر اين اساس استدلال مى كنند كه امكان ندارد امامت به كسانى برسد كه دورانى از عمرشان را مشرك بوده اند .
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١- سوره احزاب آيه ٣٣ .
٢ - او زنى است كه در ميان ما شيعه فوق العاده احترام دارد , بعد از خديجه مجللترين زن پيغمبر است . در ميان اهل تسنن هم خيلى محترم است . از نظر آنها بعد از خديجه و عايشه , ام سلمه است .
٣ - سوره احزاب آيه ٣٢ .
٤ - سوره مائده , آيه ١ .
٥ - سوره مائده آيه ٥٥ .
٦ - سوره بقره آيه ١٢٤ .
٧ - سوره ابراهيم , آيه ٣٧ .
٨ - سوره صافات آيات ١٠٢ و ١٠٣ .
٩ - سوره صافات آيه ١٠٤ .
١٠ - سوره هود آيات ٧٢ و ٧٣ .
١١- سوره بقره آيه ١٢٤ .
١٢- سوره زخرف آيه ٢٨ .
۲
امامت و رهبري بخش پنجم : بررسى كلامى مسئله امامت
خواجه نصيرالدين طوسى كتابى نوشته است به نام ( تجريد ) كه معروف است قسمتى از اين كتاب در فن منطق است كه مى گويند ( منطق تجريد ) ( و قسمت ديگرش در فن كلام است كه مسائل توحيد و نبوت و امامت و معاد و . . . را بحث كرده و بخش توحيد آن بيشتر جنبه فلسفى دارد و در اين بخش خواجه به روش فلاسفه صحبت كرده است .
هر دو قسمت اين كتاب را علامه حلى شرح كرده است . علامه حلى كه حتما نامش را زياد شنيده ايد از اكابر و از بزرگترين فقهاى اسلام است, نه تنها از بزرگترين فقهاى شيعه بلكه از بزرگترين فقهاى اسلام شمرده شده است. او در منطق و كلام و فلسفه و رياضيات و . . . شاگرد خواجه نصيرالدين و در فقه شاگرد محقق حلى صاحب شرايع است كه او هم از فقهاى درجه اول شيعه است . علامه و خواجه جزء نوابغ شمرده شده اند . خواجه نصرالدين جزء رياضيون تقريبا درجه اول جهان شمرده مى شود . اخيرا روزنامه ها اعلان كردند كه قسمتهايى از كره ماه را به نام چند نفر از رياضيون ايرانى نامگذارى كردند , عمر خيام, ابن سينا و خواجه نصير الدين كه فرضياتى در باب كره ماه داشته اند .
علامه هم در فن خودش كه فقه است , قطعا و بدون شك از نوابغ است .
كتابهاى خيلى زيادى دارد , از جمله كتابى است به نام ( تذكره الفقهاء ) ( در دو جلد . به راستى وقتى انسان اين كتاب را مطالعه مى كند به حيرت مى افتد از تبحر يك نفر در يك فن .
محمد قزوينى مى گويد وقتى در تهران بودم به درس مرحوم ميرزاى آشتيانى مى رفتم . بعد كه به اروپا رفتم و بعضى از متخصصين را در فن خودشان ديدم , حس مى كردم كه ميرزا حسن آشتيانى در فن خودش همان معنى واقعى تبحر را دارد . ( تذكره الفقهاء ) ( كتابى است فقهى اما نه تنها فقه شيعه را بيان كرده بلكه در هر مسئله اى فتواى همه علماى اهل تسنن آنهم نه فقط چهار امامشان : ابو حنيفه , شافعى , مالك و احمد , بلكه فتواى اكابر فقهاى ما قبل از منحصر شدن مذاهب به اين چهارتا را نيز نقل كرده است . در هر مسئله اى مى گويد در اينجا ابوحنيفه چنين گفته , شافعى چنين گفته و عقيده ما اماميه چنين است . گاهى رد و ايراد هم مى كند مثلا مى گويد شافعى در يك قول خودش چنين گفته , در قول ديگرش چنين گفته , اول چنين گفته , بعد از عقيده خودش عدول كرده و چنين گفته است .
آقاى شيخ محمد تقى قمى مى گفت وقتى كه مى خواستند تذكره را چاپ كنند , از علماى هر مذهبى از مذاهب اهل تسنن متخصصى آوردند . اينها اعجاب داشتند كه اين مرد بر اقوال ما از خود ما بيشتر احاطه دارد . يك چنين آدم فوق العاده اى بوده است .
علامه كتاب تجريد را شرح كرده . قسمت منطقش به نام ( الجوهر النضيد ) ( معروف است كه از بهترين كتابهاى منطق است و قسمت كلامش به نام ( كشف المراد ) ( كه امروز به آن شرح تجريد مى گويند . شرح علامه , هم بر منطق و هم بر كلامش خيلى مختصر است . بعد از علامه مكرر اين كتاب را شرح و حاشيه كرده اند . يكى آن را رد كرده , ديگرى تاييد كرده و شايد در دنياى اسلام هيچ كتابى به اندازه ( تجريد ) ( مورد بحث قرار نگرفته است يعنى هيچ متنى نداريم كه به اندازه اين كتاب برايش شرح و حاشيه نوشته باشند و مرتب آنرا رد و يا تاييد كرده باشند . علت اين امر اينست كه خواجه وقتى خواسته مطالب و مسائل را بر مذاق شيعه بيان كند خيلى خلاصه و متن گويى كرده , تقريبا عجالتا گذشته , يك اشاره اى به مطالب كرده و گذشته است . در قسمتهاى آخر كتاب تجريد بحثى براى امامت باز شده است . از اين بحث , چون مورد قبول همه علماى شيعه هست , مى توانيد بفهميد كه منطق علماى شيعه در اين زمينه چگونه منطقى است .
كتابى كه اكنون در دست دارم , شرح ملا على قوشچى است بر تجريد . ملا على قوشچى است بر تجريد . ملا على قوشچى از اكابر علماى اهل تسنن است . قهرا او كه نظر مخالف دارد , نظريات اهل تسنن را منعكس مى كند و غالبا نظر خواجه نصير الدين را رد مى كند . بنا براين در اين كتاب , هم نظر خواجه كه نظر علماى شيعه هست منعكس شده و هم نظر اهل تسنن .
تعريف امامت
اولين سخنى كه در باب امامت مى گويند , تعريفى است كه از امامت مى كنند . در اين تعريف اختلافى نيست . مى گويند : الامامه ( رياسه عامه فى امور الدين و الدنيا امامت ) رياستى است عمومى هم در امور دينى و هم در امور دنيايى . خواجه تعبيرى كلامى دارد , مى گويد : الامام لطف مقصود اينست كه امامت هم نظير نبوت از مسائلى است كه از حد بشرى بيرون است و به همين جهت انتخاب امام از حد استطاعت بشرى بيرون است و بنابراين آنطرفى است , از آن طرف بايد بيايد , مثل نبوت است كه از طريق وحى و تعيين الهى بايد بيايد با اين تفاوت كه نبوت مستقيما از ناحيه خداست , ارتباط پيغمبر است با خدا , و امامت , تعيينى است از ناحيه پيغمبر از ناحيه خدا .
دليل عقلى شيعه درباب امامت
خواجه در اينجا بيش از اين يك جمله بيان نمى كند . ولى توضيحى كه علماى شيعه در اينجا مى دهند بر همان اساسى است كه قبلا عرض كردم . اولا يك حديث تاريخى مى كنند . مى گويند فعلا بحث در امامت حضرت امير است .
اگر اين ثابت شد , براى بقيه ائمه بيشتر به نص امام قبلى تمسك مى شود .
مى گويند مى دانيم كه دين اسلام دين خاتم است و بناست كه بعد از آن , ديگر شريعتى نيايد و دينى است كلى و جامع همه شئون زندگى بشر , و وضع اين دين هم از چنين مطلبى حكايت مى كند زيرا در همه مسائل دخالت دارد . بعد مى گويند آيا تاريخ زندگى پيغمبر اكرم نشان مى دهد كه ايشان شخصا اين مقدار فرصت پيدا كرده باشند كه تمام اسلام را به مردم تعليم داده باشند ؟ ما وقتى كه تاريخ را مطالعه مى كنيم مى بينيم در آن بيست و سه سال چنين فرصتى براى پيغمبر اكرم بدست نيامد . البته پيغمبر از هيچ فرصتى كوتاهى نكرد و خيلى چيزها را تعليم داد ولى با توجه به تاريخچه مكه و مدينه پيغمبر و گرفتاريها و مشاغل زيادى كه ايشان داشت , مسلم اين مدت وافى نبود كه همه احكام اسلام را براى همه مردم بيان كند , و امكان ندارد كه چنين دينى ناقص بيان شده باشد . بنابراين حتما بايد كسى يا كسانى در ميان اصحاب پيغمبر ( ص ) وجود داشته باشند كه اسلام را به تمام و كمال از پيغمبر فرا گرفته و شاگردان مجهز پيغمبر باشند كه بعد از رفتن او از نظر توضيح و بيان اسلام نظير وى باشند با اين تفاوت كه پيغمبر ( ص ) از راه وحى الهى مى گفت و اينها از راه ياد گرفتن از پيغمبر مى گويند . بعد مى گو يند شما چون چنين كسى را سراغ نداريد و به او رجوع نكرديد , خواه ناخواه از اول , دين اسلام را ناقص تلقى كرديد و در نتيجه مسئله قياس را پيش آورديد . و درست هم هست , مسئله قياس از آنجا در ميان اهل تسنن مطرح شد كه گفتند در مسائلى كه بايد حكمى داشته باشيم ولى از پيغمبر ( ص ) نرسيده چه كنيم؟ گفته چاره اى نداريم جز اينكه با مقايسه يك موضوع با موضوع ديگر و با مشابهات ظنى و گمانى حكم چنين مسائلى را استنباط كنيم . اين سخن از علماى شيعه هم نيست , از حضرت امير ( ع ) شروع شده و در نهج البلاغه هست و در كلمات ساير ائمه عليهم السلام نيز زياد است كه اين چه گمان باطلى است ؟ ! على ( ع ) مى فرمايد : ام انزل الله دينا ناقصا ؟ آيا خدا دين ناقص فرود آورد كه نياز داشته باشد به اين رّيهاى من عندى ؟ ساير ائمه عليهم السلام هم پافشارى زيادى بر اين مسئله كرده اند كه صحبت نقصانگى دين نيست كه مسائل دينى در بعضى موارد ناقص باشد و چون ناقص است , با رّى و گمان خودمان حكمى بدست آوريم . در اصول كافى بابى است به نام ( باب ) . . . ( ١ ) كه هيچ مسئله اى نيست كه لااقل صورت كلى آن در كتاب و سنت وجود نداشته باشد . كلى مسائل آمده است , مصداق را بايد كشف كرد . اجتهاد از نظر شيعه همين است يعنى كليات اسلام كافى است , مجتهد بايد كليات را بر جزئيات تطبيق كند . ولى قياس اينست كه حتى كليات هم كافى نيست , بايد با مشابهتها و گمانها حدس زد و به طور تخمينى حكم را استنباط كرد .
بنابراين علماى شيعه ) مى گويند كه ما و شما هر دو اعتراف داريم كه پيغمبر اكرم در آن بيست و سه سال نتوانست تمام احكام اسلام را ولو به صورت كلى براى مردم بيان كند . شما مى گوئيد رسول اكرم همين طور رها كرد و رفت . ما مى گوئيم اينطور نبوده بلكه به همان دليل كه پيغمبر ( ص ) مبعوث شد , از جانب پيغمبر افرادى معين شدند كه جنبه قدسى داشتند و پيغمبر اكرم تمام حقايق اسلام را براى اولين آنها يعنى على ( ع ) بيان كرد و آنان آماده بودند كه به تمام سوالات جواب بدهند . على ( ع ) هميشه مى گفت هر چه از اسلام مى خواهيد بپرسيد تا من به شما بگويم .
امام يعنى كارشناس امر دين
حال ما اين مطلب را به زبان امروز بيان مى كنيم . علماى شيعه مى گويند اينكه شما منكر امام با اين مشخصات هستيد , در واقع اسلام را تحقير مى كنيد . يك دستگاه فنى كه به جايى فرستاده مى شود , متخصصش هم بايد همراهش باشد . اگر كشورى مثل آمريكا يا شوروى يك ابزار فنى مانند فانتوم يا ميگ را به كشورى كه مردمش با آن ابزار آشنا نيستند صادر مى كند , براى اينكه مردم را با آن آشنا كند , متخصص هم همراهش مى فرستد . البته در مورد امور ساده مثل پارچه نيازى به همراهى متخصص نيست . شما اسلام را كه از جانب خدا به مردم رسيده , چگونه چيزى تلقى مى كنيد ؟ آيا آنرا به سادگى پارچه تلقى مى كنيد كه وقتى از كشورى به كشور ديگر صادر مى شود , نيازى به همراهى متخصص و پارچه شناس با آن نيست ؟ يا آنرا به پيچيدگى يك ابزار فنى تلقى مى كنيد كه هنگام صدور آن , كارشناسى هم بايد همراهش باشد كه تا مدتى مردم را به آن آشنا كند ؟ امام يعنى كارشناس امر دين , كارشناسى حقيقى كه به گمان و اشتباه نيفتد و خطا برايش رخ ندهد . پيغمبر اكرم اسلام را براى مردم آورده است.
بايد لااقل براى مدتى كارشناسانى الهى در ميان مردم باشند كه اسلام را به خوبى به مردم بشناسانند . چنين شخصى را پيغمبر اكرم براى مردم تعيين كرده است . علماى شيعه اين مطلب را با تعبير ( لطف ) ( بيان كرده اند يعنى لطف الهى و مقصود اينست كه اين مسئله براى هدايت بشر مفيد است . چون راه بشر به سوى او بسته است , لطف الهى ايجاب مى كند كه از آن سو عنايتى بشود , همانطور كه در مورد نبوت مى گويند لطف . پس اين يك اصل از اصول شيعه كه تقريبا مى توان گفت دليل عقلى شيعه در باب امامت است
مسئله عصمت
در اينجا مسئله عصمت پيش مىآيد . وقتى كه شيعه امام ( ٢ ) را در چنين مقامى تلقى مى كند كه حافظ و نگهبان شريعت و مرجع مردم براى شناساندن اسلام است , همانطور كه براى پيغمبر ( ص ) عصمت قائل است , براى او هم عصمت قائل است . در مورد عصمت پيغمبر هيچكس شبهه نمى كند و امر بسيار واضحى هم هست . اگر براى ما قطعى شود كه سخنى را پيغمبر اكرم فرموده , در صحت آن شك نمى كنيم و مى گوئيم پس درست است . هيچوقت نمى گوئيم پيغمبر در اينجا اشتباه كرده است . كسى كه خدا او را براى هدايت مردم فرستاده در حاليكه مردم به هدايت الهى نياز داشته اند , نمى تواند انسانى جايز الخطا يا جايز المعصيه باشد . دو گونه خطاست : يكى اينكه عالما عامدا معصيت كند مثلا خدا به پيغمبر دستور بدهد كه چنين بگو . بعد پيغمبر ببيند مصلحت و منفعت خودش طورى ديگرى اقتضا مى كند و آن سخن را به گونه اى ديگر براى مردم بگويد .
واضح است كه اين بر ضد نبوت است . اگر امامت را به اين شكل تعريف كنيم كه امرى است متمم نبوت از نظر بيان دين , يعنى به آن دليل وجودش لازم است كه وظيفه پيغمبر را در بيان احكام انجام دهد , به همان دليل كه پيغمبر بايد معصوم از اشتباه و گناه باشد , امام نيز بايد چنين باشد .
اگر كسى بگويد لازم نيست امام معصوم باشد و چنانچه اشتباهى كرد كس ديگرى به او تذكر مى دهد , مى گوئيم ما نقل كلام به آن كس ديگر مى كنيم , باز او نگهبان ديگرى مى خواهد , بالاخره شخصى بايد باشد كه به دليل دارا بودن عصمت بتواند واقعا حافظ شرع باشد . علاوه بر اين اگر امام خطا كار و گنهكار باشد , وظيفه ديگران است كه او را به راه راست بياورند و حالآنكه وظيفه ديگران اينست كه مطيع امر او باشند . ايندو با همديگر جور در نمىآيند .
مسئله تنصيص
از مسئله عصمت مى رسند به تنصيص . بنابراين شكل كلامى قضيه اينست كه از خدا شروع مى كنند مى گويند امامت لطفى است از جانب خدا . چون لطف است پس بايد وجود داشته باشد و چون چنين لطفى بدون عصمت ممكن نيست , پس امام بايد معصوم باشد و به همين دليل بايد منصوص باشد زيرا اين امر يعنى عصمت موضوعى نيست كه تشخيصش با مردم باشد . همان طور كه تشخيص پيغمبر با مردم نيست و با خداست كه چه كسى را به پيغمبرى معين كند و او را با دلائل و آثار و معجزات معرفى نمايد , تشخيص امام هم با مردم نيست و از جانب خدا بايد تعيين شود با اين تفاوت كه پيغمبر چون بشر ديگرى در كار نيست , بايد از راه آثار معجزات به مردم شناسانده شود ولى امام بايد از راه پيغمبر شناسانده شود . از اينجا وارد تنصيص مى شوند و مى گويند پس امامت به اين معنا كه گفتيم بايد به نص باشد از طرف پيغمبر نه به صورت تعيين مردم . بنابراين از مسئله لطف آمدند به مسئله عصمت و از مسئله عصمت آمدند به مسئله تنصيص . به اينجا كه مى رسند , پله چهارمى را بايد طى كنند : بسيار خوب , اينها همه درست ولى چه ارتباطى با على ( ع ) دارند ؟ خواجه نصير مى گويد : و هما مختصان بعلى ايندو يعنى معصوم و منصوص بودن از مختصات على (ع) است . مقصود اينست كه در اين جهت حتى يك نفر اختلاف ندارد كه غير على منصوص نيست . يعنى صحبت اين نيست كه ديگران مى گويند پيغمبر ( ص ) كس ديگرى را تعيين كرد و ما مى گوئيم على ( ع ) را , بلكه صحبت اينست كه آيا پيغمبر كسى را تعيين كرده است كه در اين صورت غير از على كس ديگرى نيست , و يا اساسا كسى را تعيين نكرده است ؟ همين قدر كه بگوئيم نص و تنصيص لازم و واجب است و پيغمبر بر انسانى تنصيص كرده , آن شخص غير از على ( ع ) كس ديگرى نمى تواند باشد چون ديگران چنين ادعايى ندارند و بلكه انكار دارند . حتى خلفا مدعى تنصيص در مورد خود نيستند چه رسد به ديگران . اتباعشان هم مدعى تنصيص بر آنها نيستند . بنابراين ديگر بحثى نيست .
در مورد عصمت هم همين طور است , نه خلفا مدعى عصمت خودشان بودند بلكه صريحا به اشتباهاتشان اعتراف مى كردند و نه اهل تسنن قائل به عصمت آنها هستند چون همان طور كه گفتيم مسئله امامت از نظر آنها يعنى حكومت.
در مسئله حكومت ديگر مطرح نيست كه حاكم اشتباه يا گناه نكند .
مى گويند خير , اشتباه هم زياد مى كردند , گناه هم مرتكب مى شدند ولى در حد يك انسان عادل , در حد انسانى كه لياقت پيشنمازى دارد . بيش از اين ديگر بر ايشان مقامى ) قائل نيستند . لهذا اين جمله را اهل تسنن هم روايت كرده اند و قوشچى نيز قبول دارد كه ابوبكر مى گفت : ان لى شيطانا يعترنى شيطانى هست كه گاهى بر من مسلط مى شود و مرا به غلط مى اندازد .
اگر ديديد من كج رفتم , بيائيد مرا مستقيم و هدايت كنيد . خودش اعتراف مى كرد . عمر در مواردى ( و بعضى كه استقصا كرده اند , مدعى هفتاد مورد هستند . در اينكه زياد است و مورد اتفاق شيعه و سنى , بحثى نيست ) گفت:
لولا على لهلك عمر اگر على نبود , عمر بيچاره شده بود , هلاك شده بود .
اتفاق مى افتاد كه او حكمى مى كرد , بعد اميرالمومنين او را بر اشتباهش آگاه مى نمود و او قبول مى كرد . بنابراين خلفا نه خودشان مدعى عصمت هستند و نه ديگران درباره آنها مدعى عصمتند .
اگر مسئله امامت در اين سطح خيلى بالا قرار گرفت , در سطح لطف و عصمت و تنصيص , ديگر غير از على ( ع ) اصلا كسى ادعا ندارد كه در اين سطح باشد . تا اينجا مسئله شكل كلامى دارد يعنى همانطور كه گفتيم از بالاشروع مى شود , از اينكه به همان دليلى كه نبوت , لازم و لطف است , امامت هم بايد باشد تا آخرش كه عرض كردم . گو اينكه تا همين جا مطلب خاتمه مى پذيرد , ولى بيشتر از اين وارد مى شويم تا ببينيم آيا در خارج و در عمل هم چنين بوده و پيغمبر ( ص ) بر على ( ع ) تنصيص كرده است يا نه ؟ كه از اينجا وارد نصوص مى شويم .
در اينجا بايد مطلبى را عرض كنم و آن اينكه به قول برخى ما اساسا چرا وارد روشهاى كلامى شويم و از آن بالا شروع كنيم ؟ ما از پائين شروع مى كنيم يعنى از راه آنچه هست و وجود دارد . متكلمين از آن بالا مىآيند تا مى رسد به اينجا , ولى اگر ما بر اساس اين مشرب صحبت كنيم , كارمان از اينجا شروع مى شود كه ما چكار داريم به اين حرفها كه آيا امامت لطف از جانب خدا هست يا نه كه چون لطف است امام بايد معصوم باشد و در نتيجه بايد تنصيص در كار باشد ؟ اين بايدها , تكليف براى خدا معين كردن است . ما نمى خواهيم براى خدا تكليف معين كنيم بلكه مى رويم دنبال آن چيزى كه وجود دارد . اگر پيغمبر تنصيص كرده , همان براى ما كافى است بدون اينكه لطف بودن آن , عصمت و تنصيص عقلا بر ما ثابت شود . مى رويم سراغ اينكه ببينيم اصلا پيغمبر كسى را تعيين كردهيا نه ؟ حال ببينيم استدلالهايى كه شيعيان در اين زمينه مىآورند چيست ؟اين استدلالها را ناچار بايد به طور سر بسته ذكر كتابهايى نظير عبقات والغدير , كوشششان در اين است كه ثابت كنند اين احاديث متواترند . در اين دو كتاب مخصوصا الغدير , ناقلان حديث غدير طبقه به طبقه از قرن اول تا قرن چهاردهم ذكر شده اند . ابتدا شصت و چند نفر از طبقه صحابه پيغمبر را نام مى برد ( البته از كتب اهل تسنن ) . بعد از طبقه تابعين ذكر مى كند كه از صحابه نقل كرده اند . اينها تقريبا مربوط به قرن اول مى شوند . در قرون بعد نيز طبقه به طبقه نقل كرده است .
مخصوصا كارى كه در الغدير صورت گرفته اينست كه از جنبه ادبى قضيه استفاده كرده و اين , كار خيلى خوبى است . عبقات و كتابهاى ديگر در اين زمينه , بيشتر به نقل حديثى تمسك كرده اند كه در هر قرنى چه كسانى نقل كرده اند ولى الغدير از جنبه ادبى هم استفاده كرده است چون در هر عصرى هر مطلبى كه در ميان مردم وجود داشته باشد , شعرا آنرا منعكس مى كنند . شعرا منعكس كننده آن چيزى هستند كه در زمان خودشان هست . مى گويد اگر مسئله غدير مسئله اى بود كه به قول آنها مثلا در قرن چهارم بوجود آمده بود , ديگر در قرون اول و دوم و سوم شعرا اينهمه شعر درباره اش نگفته بودند . در هر قرنى ما مى بينيم مسئله غدير جزء ادبيات آن قرن است . بنابراين چگونه مى توانيم اين حديث را انكار كنيم . و اين , از نظر تاريخى روش خوبى است . ما خيلى از اوقات براى اثبات وجود موضوعى در تاريخ مى رويم سراغ ادبا . مى بينيم در هر قرنى همه ادبا اين موضوع را منعكس كرده اند , معلوم مى شود كه اين , در زمان آنها فكر موجودى بوده است . ( عبقات ) ( نيز گاهى براى يك حديث يك كتاب نوشته است كه در آن راويان آن حديث را ذكر كرده و اينكه آيا اين راوى درست است يا نادرست , فلان كس گفته درست است و . . . يك شاخه درخت پرشجرى درست كرده كه اصلا انسان حيرت مى كند از اينهمه تتبعى كه اين مرد داشته است .
يكى ديگر جمله اى است كه باز از پيغمبر نقل كرده اند كه خطاب به على (ع) فرمود : انت الخليفه بعدى . غير از اين دو جمله , جملات ديگرى نيز هست . متاسفانه دو هفته پيش كه از اينجا مى رفتم , يادداشتهايم راجع به امامت را گم كردم . در آنجا اين احاديث را يادداشت كرده بودم .
اجمالا كتابهايش را مى دانم ولى خصوصياتش يادم نيست .
سيره ابن هشام كتابى است كه در قرن دوم نوشته شده . خود ابن هشام ظاهرا در قرن سوم است ولى اصل سيره از ابن اسحاق است كه در اوايل قرن دوم مى زيسته و ابن هشام كتاب او را تلخيص و تهذيب كرده است . از كتبى است كه مورد اعتماد اهل تسنن است . در آنجا دو قضيه را نقل مى كند كه اين كتاب (تجريد) نقل نكرده ولى چون مضمون همين مضمون است من نقل مى كنم.
داستان يوم الانذار
يكى مربوط به داستان يوم الانذار است كه در اوائل بعثت پيغمبر اكرم آيه آمد : انذر عشيرتك الاقربين ( ٣ ) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن . هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بودند. مى دانيم در آن هنگام على ( ع ) بچه اى بوده در خانه پيغمبر . ( على (ع) از كودكى در خانه پيغمبر بودند كه آن هم داستانى دارد ) رسول اكرم به على ( ع ) فرمود :
غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على ( ع ) هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند . پيغمبر اكرم اعلام دعوت كرد و فرمود من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من مامورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد . ابولهب كه عمومى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد , عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت كردى براى اينكه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟ ! جارو جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد . پيغمبر اكرم براى بار دوم به على ( ع ) دستور تشكيل جلسه را داد . خود اميرالمومنين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد . در دفعه دوم پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر كسى از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد , وصى , وزير و جانشين من خواهد بود . غير از على ( ع ) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد , على ( ع ) از جا بلند شد . در آخر پيغمبر فرمود بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود .
داستان ملاقات رئيس قبيله با پيغمبر اكرم
قضيه ديگر كه باز در سيره ابن هشام است , از اين بالاتر است . در زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود , در ماههاى حرام ( ٤ ) مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت .
رسول اكرم هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفات جمع مى شدند ( آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص ) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود . نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود , او مى گفت دروغ مى گويد , به حرفش گوش نكنيد . رئيس يكى از قبائل خيلى با فراست بود . بعد از آنكه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد , به قوم خودش گفت اگر اين شخص از من مى بود لاكلت به العرب . يعنى من اينقدر در او استعداد مى بينم كه اگر از ما مى بود , به وسيله وى عرب را مى خوردم . او به پيغمبر اكرم گفت من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم (بدون شك ايمان آنها ايمان واقعى نبود ) به شرط اينكه تو هم به ما قولى بدهى و آن اينكه براى بعد از خودت من يا يك نفر از ما را تعيين كنى .
فرمود اينكه چه كسى بعد از من باشد , با من نيست با خداست . اين , مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است .
حديث غدير و تواترآن
يكى ديگر از ادله اى كه شيعه ذكر كرده اند حديث غدير است . خواجه نصير ) مى گويد : و لحديث الغدير المتواتر حديث غديرى كه متواتر است . ( متواتر ) ( اصطلاحى است در علم حديث , مى گويند خبر واحد و خبر متواتر . مقصود از خبر واحد اين نيست كه ناقل آن يك نفر باشد بلكه يعنى خبرى كه نقل آن در حدى است كه مفيد يقين نيست خواه ناقل يك نفر باشد و خواه ده نفر باشند . مثلا شخصى نقل مى كند كه من فلان خبر را از راديو شنيدم.
شما گمان پيدا مى كنيد كه اين سخن راست باشد اما هنوز منتظريد كه ديگران چه مى گويند . از يك نفر ديگر هم مى شنويد , گمانتان قويتر مى شود . بعد مى بينيد كه افراد زيادى همين حرف را مى زنند . نمى توانيد احتمال بدهيد كه همه اينها خواسته اند دروغ بگويند . حتى بايد تعداد ناقلان ) در حدى باشد كه تبانى بر دروغ هم در آن درست نباشد چون در يك حدى ممكن است افراد بشر تبانى كنند ولى اگر از آن حد بيشتر باشد تبانى امكان ندارد . تواتر يعنى مقدار نقل خبر ) فوق تبانى باشد . مثلا در همين مثالى كه عرض كردم ممكن است ده نفر با همديگر تبانى كنند كه بگويند ما فلان خبر را از راديو شنيديم . تا دويست نفر ممكن است تبانى كنند ولى گاهى قضيه به حدى مى رسد كه اصلا نمى شود احتمال داد كه تبانى باشد . مثلا شما مى رويد به جنوب تهران مى بينيد شخصى مى گويد راديو چنين چيزى گفته . بعد مى رويد شر ق تهران مى بينيد افرادى آن خبر را نقل مى كنند . بعد مى رويد غرب تهران همينطور .
نمى توانيد احتمال بدهيد كه همه اينها با يكديگر تبانى كرده اند . اين را مى گويند تواتر . شيعه مدعى است كه نقل خبر غدير در حدى است كه ما احتمال تبانى هم در آن نمى توانيم بدهيم و بگوئيم مثل چهل نفر از صحابه پيغمبر تبانى كردند بر يك دروغ , خصوصا كه بسيارى از ناقلان اين خبر جزء دشمنان على ( ع ) بوده يا از طرفداران ايشان شمرده نشده اند . اگر ناقلان فقط از تيپ سلمان و ابوذر و مقداد يعنى همانها كه دور على مى چرخيدند بودند , مى شود احتمال داد كه اينها علاقه مفرطى به على ( ع ) داشتند و با تبانى چنين حرفى زده اند . در حاليكه اين خبر را كسانى نقل كرده اند كه علاقه اى به على ( ع ) نشان نداده اند . امثال ملا على قوشچى مى گويند اين خبر واحداست و به حد تواتر نرسيده است , ولى شيعيان مى گويند خير , خبر واحد نيست و متواتر است ) , اين هم كتابها .
در حديث غدير پيغمبر ( ص ) فرمود : الست اولى بكم من انفسكم ؟ قالوا بلى . آيا من از خود شما بر شما اولويت ندارم ؟ (٥) گفتند : بلى . بعد فرمود : من كنت مولاه فهذه على مولاه معلوم است كه مى خواهد همان اولويت خودش بر نفوس را براى على ( ع ) تصويب كند .
حديث منزلت
يكى ديگر از احاديثى كه ايشان ( خواجه نصير ) مى فرمايند متواتر است و ملا على قوشچى منكر اصلش نيست ولى مى گويد خبر واحد است و باز اشخاصى نظير مير حامد حسين در عبقات و آقاى امينى در الغدير و مخصوصا مير حامد حسين كه يك كتاب را به آن اختصاص داده ( الغدير به ساير احاديث زياد نپرداخته ) بدان پرداخته اند , حديث منزلت است كه پيغمبر اكرم درباره على ( ع ) فرمود : انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى نسبت توبه من همان نسبتى است كه هارون به موسى داشت به استثناى نبوت.
اين جمله را پيغمبر اكرم هنگامى كه به غزوه تبوك مى رفتند فرمود .
غزوه تبوك در واقع لشكر كشى بود نه جنگ . بعد از غزوه موته بود كه اولين و آخرين جنگ ميان اعراب و روميها در زمان پيغمبر بود و در شمال مدينه رخ داد . مركز امپراطورى روم شرقى همين اسلامبول ( قسطنطينيه ) بود و سوريه هم دست نشانده و تحت الحمايه آنها بود روميها داشتند در سوريه خودشان را براى يك حمله به طرف مدينه آماده مى كردند . پيغمبر اكرم مصلحت چنين ديد كه يك لشكر كشى تا مرز روم بكند واين كار را انجام داد (٦).
به قول سياسيون مى خواست قدرت خودش را نشان بدهد كه ما آماده ايم . تا مرز روم رفتند و بعد هم برگشتند . رسول اكرم در اين سفر على ( ع ) را با خود نبرد و گذاشت در مدينه به عنوان جانشين خودش . علماى شيعه مى گويند اين كار به اين دليل بود كه پيغمبر مى دانست در آنجا جنگى رخ نمى دهد .
على ( ع ) از اينكه در مدينه ماند دلتنگ شد , عرض كرد يا رسول الله !
شما مرا اينجا مى گذاريد در رديف زنها و بچه ها و با خود نمى بريد ؟ فرمود: اما ترضى ان تكون ( يا : انت ) منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى ( مى خواست بگويد من تو را به عنوان جانشين خود گذاشتم نه اينكه تو را در مدينه رها كرده و رفته باشم ) يعنى هر نسبتى كه هارون به موسى داشت تو با من دارى به استثناى نبوت . ما وقتى به قرآن مراجعه مى كنيم تا ببينيم چه نسبتى ميان هارون و موسى هست مى بينيم در يك جا قرآن نقل مى كند كه موسى در ابتداى كار خود از خدا چنين خواست : رب اشرح لى صدرى و يسرلى امرى و احلل عقده من لسانى يفقهوا قولى ( تا اينجايش محل شاهد ما نيست ) و اجعل لى وزيرا من اهل ( وزير اصلا يعنى كمك . و زر يعنى سنگينى , وزير يعنى كسى كه مقدارى از سنگينى را متحمل مى شود . اين اصطلاح معروف هم كه بعد پيدا شده به اعتبار اينست كه وزير معاون پادشاه بوده است . ) براى من كمك و همراهى از خاندانم تعيين كن . پيشنهاد هم مى دهد ( يعنى قبول كن ) : هارون اخى برادرم هارون را . اشدد به ازرى پشت مرا با او محكم كن و و اشركه فى امرى او را در اين كار با من شريك گردان . كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا ( ٧ ) تا بيشتر تو را تسبيح گوئيم و ياد كنيم يعنى بيشتر دين تو را رواج دهيم .
در جاى ديگر قرآن مى بينيم كه مى فرمايد موسى به هارون گفت ( بعد از اين جريان است ) : يا هارون اخلفنى فى قومى ( ٨ ) هارون ! جانشين من باش در ميان قوم من .
بنابراين وقتى پيغمبر مى گويد : انت منى بمنزله هارون من موسى مى خواهد بگويد همان نسبتى را كه هارون به موسى داشت و همه از طريق قرآن مى دانند ( وزيرش بود , پشتش به او محكم بود , شريك در كارش بود و جانشين او در قومش بود ) , تو با من دارى الا انه لا نبى بعدى به استثناى نبوت . اگر الا انه لا نبى بعدى نبود , مى گفتيم اينجا پيغمبر نظرش به يك امر از امور و به يك شباهت بالخصوصى است اما وقتى نبوت را استثنا مى كند , كانه مى خواهد بگويد درجميع شئون ( البته شئون اجتماعى نه شئون طبيعى كه هارون برادر طبيعى موسى بود , تو هم برادر طبيعى من هستى ! ) اين نسبت بر قرار است , نسبتى كه هارون از ناحيه خدا در جميع شئون الهى به موسى داشت تو نسبت به من دارى .
جوابى كه اهل تسنن مى دهند اينست كه اگر چنين حديثى متواتر باشد ما قبول داريم ولى متواتر نيست , واحد است . ولى همانطور كه عرض كردم علمايى نظير مير حامد حسين در كتابهايشان ثابت مى كنند كه اين حديث هم متواتر است .
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١- باب الرد الى الكتاب و السنه و انه ليس شيىء من الحلال و الحرام الا و قد جاء فيه كتاب او سنه )
٢- بيشتر به جنبه دينى او نظر دارند . قبلا گفتم اينكه در عصر ما مسئله امامت را فورا مساوى با مسئله حكومت كه جنبه دنيايى قضيه است مى گيرند, صحيح نيست در مسئله امامت بيشتر جنبه دينى آن مطرح است . اصلا بين مسئله امامت و مسئله حكومت به يك اعتبار نوعى عموم و خصوص من وجه است . امامت يك مسئله است و حكومت كه از شئون امامت است , مسئله ديگرى است . در زمان غيبت ما درباره حكومت صحبت مى كنيم ولى درباره امامت صحبت نمى كنيم . نبايد امامت را مساوى با حكومت دانست . امامت به تعبير علما رياست در دين و دنياست و چون رياست در دين است , قهرا رياست در دنيا هم هست . مثل خود پيغمبر كه چون رئيس دينى بود , به تبع رئيس دنيايى هم بود . اگر در زمانى فرضا امام وجود نداشته باشد يا امام غيبت داشته باشد و رياست دينى به آن معنا در كار نباشد , آنوقت مسئله رياست دنيايى پيش مىآيد كه تكليف آن چيست .
٣- سوره شعرا آيه ٢١٤ .
٤- ماههاى ذىالقعده , ذىالحجه و محرم چون ماه حرام بود , ماه آزاد بود يعنى در اين ماهها همه جنگها تعطيل بود , دشمنان از يكديگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در ميانشان معمول بود . در بازار عكاظ جمع مى شدند و حتى اگر كسى قاتل پدرش را كه مدتها دنبالش بود پيدا مى كرد , به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد .
٥- اشاره به آيه قرآن ( سوره احزاب , آيه ٦ ) است كه : النبى اولى بالمومنين من انفسهم پيغمبر چون از جانب خداست , بر جان و مال و بر همه چيز مردم از خود مردم اولويت دارد . هر كسى اختيار مال و جان و همه چيز خودش را دارد اما پيغمبر در همين اختيارداريها از خود صاحب اختيارها صاحب اختيارتر است . البته پيغمبر هيچگاه كارى را العياذ بالله به خاطر نفع خودش انجام نمى دهد . او نماينده جامعه اسلامى از طرف خداست . انسان اختيار مال و جان خودش را دارد براى خودش , پيغمبر اين اختيار را بيشتر دارد براى جامعه اسلامى .
٦- ما در سال گذشته به خيبر رفتيم و هيچ نمى دانستيم كه بين مدينه تا خيبر و بين مدينه تا تبوك اينقدر فاصله است . از مدينه تا تبوك در جاده شوسه و مستقيم درست صد فرسخ يعنى ششصد كيلومتر است و شايد در آن جاده هاى قديم بيشتر هم بوده و از مدينه تا خيبر شصت فرسخ است . واقعا تعجب كرديم كه اين چه قدرت و همتى بوده است كه با وسائل آن روز اين راه را طى كرده اند.
٧- سوره طه , آيات ٢٥ تا ٣٤ .
٨- سوره اعراف آيه ١٤٢ . اين بخش از آيه به طور كامل به اين صورت است : و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى
۳
امامت و رهبري بخش ششم : آيه اليوم يئس ... و مسئله امامت
بررسى آيه اليوم يئس ...
در اوايل سوره مائده اين آيه آمده است : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا ( ١ ) اين دو قسمت كه هر دو با ( اليوم ) ( شروع مى شوند , ضمن يك آيه هستند نه دو آيه , و قدر مسلم اينست كه هر دو هم مربوط به يك مطلب است نه دو مطلب . ترجمه اين دو آيه را عرض مى كنم بعد به شرح معنى آنها از روى قرائن مى پردازم .
كلمه ( يوم ) ( يعنى روز , وقتى با ( الف و لام ) ذكر مى شود
(الف و لام عهد ) گاهى به معنى آن روز است و گاهى به معنى امروز , در هر دو مورد به كار برده مى شود . به معنى ( آن روز ) ( در جايى به كار مى رود كه قبلا يك روزى را نام برده ا ند بعد مى گويند در آن روز . ولى اگر بگوئيم فلان كس اليوم وارد شد يعنى همين امروز وارد شد . اليوم يئس الذين كفروا من دينكم ( حالا ما نمى گوئيم مقصود آن روز است يا امروز , شرحش را بعد مى دهيم ) . در آن روز ( يا امروز كافران از دين شما مايوس شدند فلا تخشوهم پس , از آنها ديگر بيم نداشته باشيد . يعنى چه آنها از دين شما مايوس شدند ؟ يعنى آنها ديگر مايوس شدند كه بر دين شما پيروز و فائق شوند و آنرا از ميان ببرند . چون مايوس شدند دست از كار و فعاليت و آن روشى كه قبلا عليه اسلام داشتند برداشتند . از آنها ديگر بيم نداشته باشيد . جمله بعد خيلى عجيب است , مى فرمايد : و اخشون اما از من بترسيد.
صحبت اينست كه امروز از ناحيه آنها بيم نداشته باشيد ولى از ناحيه من بيم داشته باشيد , با توجه به اينكه بحث درباره خود دين است . بيم از آنها اين بود كه از ناحيه آنها به اين دين آسيب برسد . مى فرمايد نترسيد, ديگر آنها نمى توانند آسيبى برسانند و اخشون از من بترسيد . قهرا معنايش اينست كه اگر آسيبى به اين دين برسد , از طرف من مى رسد . حال اين چه مفهومى مى تواند داشته باشد كه بعد از اين از كفار نترسيد بر دين خودتان , از من بترسيد , بعد عرض مى كنيم كه مقصود چيست .
در ادامه آيه مى فرمايد : اليوم اكملت لكم دينكم آن روز (يا امروز) دين شما را كامل كردم , به حد كمال رساندم و اتممت عليكم نعمتى و نعمت خودم را به پايان رساندم . در اينجا دو كلمه نزديك به هم ذكر شده است : اكمال و اتمام . اين دو كلمه خيلى بهم نزديكند : كامل كردم يا تمام كردم .
فرق اكمال و اتمام
فرق اين دو كلمه ( در فارسى و بيشتر در عربى ) با يكديگر اينست كه (تمام ) ( در جايى گفته مى شود كه يك چيزى اجزائش بايد پشت سر يكديگر بيايد , تا وقتى كه هنوز همه اجزائش مرتب نشده , مى گوئيم ناقص است , وقتى كه آخرين جزئش هم آمد , مى گوئيم تمام شد . مثل يك ساختمان كه مى گوئيم ساختمان تمام شد . يك ساختمان تا وقتى كه پايه هايش را بالا آورده اند و حتى سقف آن را هم زده اند , تمام نيست . تا همه اجزايى كه براى يك ساختمان لازم است كه اگر نباشد از آن ساختمان نمى شود استفاده كرد نباشند , مى گوئيم اين ساختمان تمام نيست . وقتى همه اجزاء بود به طورى كه بتوان در آن سكنى گزيد , مى گوئيم تمام شد . اما در مسئله كامل اين طور نيست كه شىء غير كامل ) جزء ناقصى دارد بلكه ممكن است هيچ جزء ناقص و ناتمامى نداشته باشد ولى هنوز كامل نباشد . مثلا يك جنين در رحم مادر به حد تمام مى رسد يعنى همه ساختمانش تمام مى شود , بچه هم به دنيا مىآيد ولى هنوز انسان كاملى نيست يعنى آن رشدى را كه بايد بكند نكرده است . رشد كردن غير از اين است كه جزء ناقصى داشته باشد . در واقع اختلاف كامل و تمام با يكديگر اختلاف كيفى و كمى است .
قرآن از يك طرف مى گويد : اليوم اكملت لكم دينكم در اين روز دين شما را به حد كمال رساندم , و از طرف ديگر مى گويد : واتممت عليكم نعمتى نعمت خودم را هم به حد اتمام رساندم و رضيت لكم الاسلام دينا در امروز من اسلام را براى شما به عنوان يك دين پسنديدم . يعنى اين اسلام , امروز آن اسلامى است كه خدا مى خواسته آن باشد . واضح است كه مقصود اين نيست كه اسلام همان اسلام سابق است ولى خدا نظرش تغيير كرده ! بلكه مقصود اينست كه چون اكنون اسلام به حد كمال و حد تمام رسيد , اين همان دين مرضى الهى است . آن دينى كه خدا مى خواسته همين اسلام كامل شده و تمام يافته است .
مفهوم آيه بيش از اين نيست . هر چه هست درباره كلمه اليوم است كه مقصود كدام روز است ؟ كدام روز است در اين حد از اهميت كه قرآن مى گويد در آن روز دين كمال يافت و نعمت خدايى به اتمام رسيد . اين بايد يك روز خيلى مهمى باشد , يك حادثه خيلى فوق العاده اى بايد در آن روز واقع شده باشد . و اين ديگر مربوط به شيعه و سنى نيست .
از عجايب قضيه اينست كه از ما قبل و ما بعد اين آيات هم هيچ چيزى كه دلالت بر آن روز بكند فهميده نمى شود . خلاصه از قرائن لفظى خود آيه چيزى درباره آن روز نمى شود فهميد . يك وقت هست كه قبل از آيه اى حادثه يا جريان يا مطلب خيلى مهمى را نقل كرده بعد مى گويد ( امروز ) ( يعنى يه مناسبت آن مطلبى كه در اينجا گفتيم . در اين مورد اينطور نيست چون قبل از اين آيه دستورات بسيار بسيار ساده اى هست راجع به اينكه گوشت چه حيوانى بر شما حلال است و گوشت چه حيوانى بر شما حرام است , حكم ميته چنين است , خون بر شما حرام است , گوشت خنزير ( يعنى خوك ) بر شما حرام است و . . . يك مرتبه مى گويد : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا اين كه تمام مى شود دو مرتبه بر مى گردد به همان سياق اول كه چه گوشتى حرام است و در صورت اضطرار مانعى ندارد : فمن اضطر فى مخمصه غير متجانف . . . يعنى اين آيات به شكلى است كه اگر ما آن قسمت را از وسط آن برداريم , ما قبل و ما بعد آن به همديگر متصل مى شود بدون اينكه كوچكترين خللى وارد شود كما اينكه همين مضمونى كه در ما قبل و ما بعد اين آيات آمده در دو سه جاى ديگر قرآن تكرار شده بدون اينكه اين امر در وسط قرار بگيرد , و مطلب نيز متلائم و كامل مى باشد .
مقصود از ( اليوم ) كدام روز است ؟
اينست كه در اينجا مفسرين اعم از شيعه و سنى در اين تلاش هستند كه معنى ( اليوم ) ( را بدست آورند كه اين ( امروز ) چه روزى است ؟ اين كار دو راه دارد . يك راه اينست كه ما از قرائن بفهميم يعنى از قرينه مضمون ببينيم اين مضمون به چه روزى مى خورد ؟ درباره چه روزى مى شود چنين جمله اى آمده باشد ؟ ديگر اينكه از تاريخ و حديث بفهميم كه شان نزولاين آيه چيست . گروهى كه راه اول را انتخاب مى كنند به تاريخ و سنت و حديث كه در حديث چه آمده است درباره اينكه اين آيه چه وقت و به چه مناسبت نازل شد كار ندارند , مى گويند ما به مضمون آيه نگاه مى كنيم . در نتيجه گفته اند كه اين آيه مربوط به زمان بعثت است , پس ( اليوم ) ( يعنى ( آن روز ) ( نه ( امروز ) .
اين را هم برايتان عرض بكنم كه اين آيات در اوائل سوره مائده است كه سوره پن جم قرآن مى باشد و با آيه : يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود شروع مى شود . و سوره مائده به اتفاق جميع مفسرين آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر ( ص ) نازل شده است يعنى سوره اى است مدنى . حتى از سوره اذا جاء نصر الله و الفتح هم ديرتر نازل شده است . البته يكى دو تا آيه را گفته اند كه بعد از اين سوره نازل شده كه در سوره هاى ديگر قرار داده شده است ولى سوره اى بعد از اين سوره نازل نشده است . اين سوره جزء آخرين آياتى است كه بر پيغمبر نازل شده است .
١- روز بعثت نظريات مختلف درباره مقصود از (اليوم)
(گفتيم بعضى گفته اند كه مقصود از اليوم ( آن روز ) است نه ( امروز ) . مى گوئيم روى چه قرينه اى ؟ مى گويند وقتى مى گويد ( اليوم ) ( و يك روزى را آنچنان توصيف مى كند كه در اين روز من اسلام را براى شما به عنوان يك دين پسنديدم , قاعدتا اين روز بايد همان روز بعثت پيغمبر باشد . جواب داده اند كه شما اين سخن را به قرينه ( رضيت لكم الاسلام دينا ) ( مى گوئيد . اين درست است در صورتى كه جملات قبلش نبود زيرا صحبت اينست كه من امروز دين را به پايان رساندم و نعمت را به حد اتمام رساندم , و حال آنكه ) روز بعثت روز شروع اين نعمت بوده است . ( رضيت لكم الاسلام دينا ) ( نيز به اين عنوان است كه حالا كه اسلام كامل شد و نعمت اسلام تمام شد من اين دين ) را به عنوان آن اسلامى كه مى خواهم, براى شما پسنديدم . پس ( اليوم ) ( نمى تواند روز بعثت باشد .
٢- روز فتح مكه
از روز بعثت كه بگذريم , روز ديگرى كه احتمال داده اند ( اينها هيچ قرينه اى ندارند , فقط احتمال است . چون گفته اند , ما هم نقل مى كنيم ) روز فتح مكه است . گفته اند يك روز ديگر هم در تاريخ اسلام روز خيلى مهمى است ( راست هم مى گويند روز خيلى مهمى است ) و آن , روز فتح مكه است كه آيه نازل شد : انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر ( ٢ ) .
مكه در جزيره العرب از نظر روحى وضع و موقعيت عجيبى داشت . بعد از عام الفيل و داستان اصحاب فيل كه حمله كردند به مكه و به آن وضع عجيب شكست خوردند , تمام مردم جزيره العرب يك اعتقاد عظيمى به كعبه به عنوان معبد بزرگ پيدا كرده بودند . غرور قريش هم از همانجا بود . قريش اين قضيه ) را به حساب خودشان گذاشتند و گفتند بله اين كعبه است كه چنين احترامى دارد كه لشكرى با آن قدرت مىآيد و آنچنان دچار بلاى آسمانى مى شود كه كسى از ايشان باقى نمى ماند . ببينيد ما چقدر مهم هستيم ! از آن پس قريش عجيب غرور پيدا كردند و در مردم جزيره العرب نيز يك نوع اطاعت و فرمانبردارى از ايشان پديد آمده بود . بازار مكه رواج بسيار يافت . آنها هر تحكمى كه دلشان مى خواست , به مردم مى كردند . مردم هم روى همين جنبه روانى و اعتقادى كه به كعبه پيدا كرده بودند , اطاعت مى كردند .
از آن هنگام مردم اعتقاد پيدا كردند كه محال است كسى بر كعبه قدرت پيدا كند و مسلط شود . پيغمبر اكرم مكه را فتح كرد بدون خونريزى , بدون هيچ ناراحتى و بدون اينكه كوچكترين آسيبى به كسى برسد . شايد پيغمبر اكرم كه اينهمه عنايت داشت به اينكه مكه را بدون خونريزى فتح كند , غير از مسئله حرمت كعبه كه مى خواست محفوظ بماند , اين مسئله را نيز در نظر داشت . اگر در جاى ديگرى مى جنگيدند , چنانچه صد مسلمان هم كشته مى شدند , كسى به حساب چيزى نمى گذاشت , ولى اگر در فتح مكه به مسلمانها آسيبى مى رسيد , مى گفتند ببينيد ! همان كارى كه بر سر اصحاب فيل آمد , بر سر اصحاب محمد آمد . پيغمبر اكرم مكه را آنچنان فتح كرد كه خون هم از دماغ كسى نيامد , نه از مسلمين و نه از كفار . فقط خالد بن وليد روى كينه هاى خودش , در گوشه اى از مكه كه عده اى مقاومت مى كردند, دو سه نفر از آنها را كشت . بعد كه اين خبر به پيغمبر اكرم رسيد عجيب آنها را تهديد كرد كه چرا چنين كارى كرديد ؟ ! و تبرى جست : خدايا من از تو تبرى مى جويم از كارى كه اين مرد كرد و من هرگز به اين كار راضى نبودم اين بود كه فتح مكه از نظر روانى اثر فوق العاده اى در مردم جزيره العرب گذاشت . گفتند معلوم مى شود كه وضع ديگرى است . محمد ( ص ) آمد مكه را تصرف كرد و هيچ آسيبى هم به او نرسيد . بعد از اين بود كه ديگر مردم جزيره العرب تسليم مى شدند , هى آمدند و اسلام اختيار كردند . آيه قرآن مى فرمايد : لا يستوى منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئك اعظم درجه من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا ( ٣ ) در نزد خدا مردمى كه قبل از فتح مكه براى اسلام فداكارى جانى يا مالى كردند , با آنها كه بعد از فتح مكه چنين كردند برابر نيستند .
چون قبل از فتح مكه هنوز مسلمين در اقليت بودند و اين اعمال آنها ) روى ايمان كامل بود ولى بعد از فتح مكه مردم خودبخود مىآمدند و اسلام اختيار مى كردند ) . ايمان بعد از فتح مكه ارزش ايمان قبل از فتح مكه را نداشت . پس در اينكه روز فتح مكه روز پيروزى عظيمى براى اسلام است هيچ بحثى نيست و ما هم بحثى نداريم .
گفتيم برخى گفته اند شايد مقصود از روزى كه قرآن اينهمه به آن اهميت مى دهد : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى , روز بزرگ فتح مكه باشد .
(همان طور كه عرض كردم دليلى در لفظ يا در تاريخ براى اثبات اين سخن نيست . ) اين سخن هم گذشته از اينكه هيچ قرينه و تاريخى آنرا تاييد نمى كند , صدر آيه نيز آنرا تاييد نمى كند چون آيه مى گويد : اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى نعمت خودم را به پايان رساندم يعنى چيزى باقى نمانده كه نگفته باشم , همه چيز را گفتم , و حال آنكه ما مى دانيم بسيارى از دستورات اسلام بعد از فتح مكه نازل شده است . اين با اتممت عليكم نعمتى نمى سازد . وقتى مى گويد من اين ساختمان را به پايان رساندم , مسلما منظور ساختمان نيمه تمام نيست . بسيارى از آيات و از جمله همه سوره مائده كه اتفاقا مفصل و زياد است و دستور هم زياد دارد , بعد از فتح مكه باشد كه در سال هشتم هجرى بوده در حالى كه سوره مائده در اواخر سال دهم هجرى نازل شده است . اگر هم بگوئيم تنها اين آيه در فتح مكه ) نازل شده , باز با اتمام نعمت جور در نمىآيد .
در اينكه منظور از ( اليوم ) ( در اين آيه روز فتح مكه باشد , ايراد ديگرى نيز هست و آن اينكه آيه مى گويد : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم امروز كافران از دين شما مايوس شدند يعنى از تسلط بر دين شما مايوس شدند . آيا در روز فتح مكه اينطور شد ؟ درست است كه اين فتح اثر عظيم داشت ولى آيا آن روز روزى بود كه ديگر كافران به كلى از اينكه اين دين از بين برود مايوس شدند ؟ نه .
٣- روز قرائت سوره برائت به وسيله اميرالمومنين در منى روز ديگرى را نيز روز مهمى شمرده اند ( كه مهمتر بوده است ) و گفته اند احتمالا مقصود آن روز است يعنى روز قرائت سوره برائت به وسيله اميرالمومنين در منى در سال نهم هجرى . فتح مكه يك فتح نظامى بود و به موجب آن , قدرت نظامى و حتى قدرت معنوى اسلام عجيب تثبيت شد ولى هنوز پيغمبر با كفار با شرايط صلح زندگى مى كرد , قرار داد صلح بسته بود و لهذا آنها هم حق داشتند در خانه كعبه طواف كنند و در مكه باشند و نيز حق داشتند كه در حج شركت كنند . يك سال هم مراسم حج ) به همين صورت بود : مسلمين شركت مى كردند , آنها هم شركت مى كردند . مسلمين مراسمشان را مطابق اسلام انجام مى دادند . آنها هم مطابق رسوم خودشان انجام مى دادند , در سال نهم هجرى سوره برائت نازل شد . بعد كه اين سوره نازل شد قرار شد كه اميرالمومنين برود اين سوره را در منى در مجمع عمومى بخواند كه از اين پس ديگر مشركين حق ندارند در مراسم حج شركت كنند و اين مراسم خاص مسلمين است و بس .
داستان معروف است كه حضرت رسول اول ابوبكر را فرستادند به عنوان امير الحاج . او رفت ولى هنوز بين راه بود كه آيه نازل شد . اينكه ابوبكر سوره برائت را هم با خود برد يا از اول سوره برائت نبود و او فقط براى اماره الحاج رفته بود , مورد اختلاف مفسرين است ولى به هر حال اين , مورد اتفاق شيعه و سنى است و آنرا جزء فضائل اميرالموم نين مى شمارند كه پيغمبر اكرم اميرالمومنين را با مركب مخصوص خودش فرستاد و به او فرمود برو كه بر من وحى نازل شده است كه اين سوره را بر مردم نبايد بخواند مگر تو يا كسى كه از توست . اميرالمومنين رفت و در بين راه به ابوبكر رسيد . داستان را اينطور نقل كرده اند كه ابوبكر در خيمه اى بود . شتر مخصوص پيغمبر نعره اى كشيد . او اين صدا را مى شناخت.
گفت اين صداى شتر پيغمبر است چرا اين شتر اينجاست ؟ ! ناگاه ديد على(ع) آمده است . خيلى ناراحت شد . فهميد خبر مهمى است . گفت : آيا خبرى شده ؟ فرمود پيغمبر مرا مامور كرده كه سوره برائت را بر مردم بخوانم . گفت آيا چيزى عليه من هم نازل شده يا نه ؟ فرمود : نه . در اينجا اختلاف است : سنيها مى گويند على رفت و سوره برائت را قرائت كرد و ابوبكر به سفر ادامه داد و اين يك پست از او گرفته شد . ولى عقيده شيعه و بسيارى از اهل تسنن همانطور كه در تفسير الميزان نقل شده اينست كه ابوبكر از آنجا برگشت و تا به پيغمبر اكرم رسيد گفت يا رسول الله !
آيا چيزى عليه من در اين سوره نازل شده است ؟ فرمود : نه .
روز اعلام سوره برائت هم براى مسلمين روز فوق العاده اى بود . در آن روز اعلام شد كه از امروز ديگر كفار حق ندارند در مراسم حج شركت كنند و محيط حرم اختصاص به مسلمين دارد , و مشركين فهميدند كه ديگر نمى توانند به وضع شرك زندگى كنند , اسلام شرك را تحمل نمى كند , همزيستى با اديان مثل يهوديت , نصرانيت و مجوسيت را مى پذيرد ولى همزيستى با شرك را نمى پذيرد . گفته اند شايد مقصود از ( اليوم ) اين روز باشد .
در پاسخ گفته اند كه اين مطلب با اتممت عليكم نعمتى نعمت را به پايان رساندم , ساختمان را تمام كردم جور در نمىآيد چون بسيارى از دستورات بعد از آن روز رسيده است . اين روز حتما بايد از روزهاى آخر عمر پيغمبر باشد كه ديگر بعد از آن دستور جديدى نرسيده باشد .
اينهايى كه گفته اند مقصود از ( اليوم ) فلان روز است , هيچ دليلى ندارند يعنى گذشته از اين كه تاريخ تاييد نمى كند , قرائن هم تاييد نمى كند
بيان شيعه
شيعه در اينجا يك بيانى دارد كه مدعى است هم مضمون آيات آنرا تاييد مى كند و هم تاريخ . پس مطلب در دو قسمت بايد بحث شود يكى اينكه مضمون آيات تاييد مى كند و ديگر اينكه تاريخ تاييد مى كند .
١- از جنبه تاريخى
اگر بخواهيم قسمت دوم را بحث كنم يك مسئله تاريخى خيلى مفصلى است .
اغلب كتابهايى كه در اين مورد نوشته اند بيشتر روى اين جهت تكيه كرده اند كه از جنبه تاريخى و از جنبه حديثى ثابت بكنند كه آيه : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون و اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا در غدير خم نازل شده است . كتاب الغدير همين مطلب را ثابت مى كند . گذشته از كتب حديث , در مورد مورخين هم همين طور است . قديمترين كتاب تاريخى اسلام از كتابهاى تاريخ عمومى اسلامى و از معتبرترين كتابهاى تاريخ اسلامى كه شيعه و سنى آن را معتبر مى شمارند كتاب تاريخ يعقوبى است . مرحوم دكتر آيتى هر دو جلد اين كتاب را ترجمه كرده اند . كتاب بسيار متقنى است و در اوايل قرن سوم هجرى نوشته شده است . ظاهرا بعد از زمان مامون و حدود زمان متوكل نوشته شده . اين كتاب كه فقط كتابتاريخى است و حديثى نيست , از آن كتابهايى است كه داستان غدير خم را نوشته است . كتابهاى ديگرى كه آنها را هم اهل تسنن نوشته اند نيز حادثه غدير خم را ذكر كرده اند .
نقل روايت اينست كه پيغمبر اكرم در بازگشت از حجه الوداع ( ٤ ) هنگامى كه به غدير خم كه نزديك جحفه (٥) است رسيدند , مى توان محرم شد . يك آدم جغرافيدانى كه جغرافياى عربستان را خوب بداند , شايد دقيقا بتواند تعيين كند كه آيا جده محذى با يكى از ميقاتها هست يا نيست ؟ ما خودمان اول عمل نكرديم ولى بعد كه در مدينه و مكه نقشه هاى عربستان را پيدا كرديم , به نظرمان آمد كه جده محاذى با بعضى از ميقاتها هست اگر آن نقشه ها درست باشد . كسانى كه از جده بسوى مكه حركت مى كنند چون مى خواهند احتياط كنند كه از يكى از ميقاتهاى واقعى محرم شوند, از جده مىآيند به جحفه , و جحفه از راه مدينه نزديك . . . است . جحفه ميقات اهل شام است يعنى وقتى افراد از راه شام كه شمال غربى مكه ) مى شود مىآمدند , پس از پيمودن اندكى از راه به جحفه مى رسيدند . پيغمبر اكرم آنجا را ميقات قرار دادند براى مردمى كه از آن راه مىآيند . غدير خم نزديك جحفه است و محلى بوده كه مسلمين در بازگشت از مكه وقتى به آن نقطه مى رسيدند متفرق مى شدند , اهل مدينه به مدينه مى رفتند و ديگران نيز به شهرهاى خود .
استدلال شيعيان يكى از جنبه تاريخى است كه مى گويند وقتى ما مى بينيم در لفظ آيه : اليوم اكملت لكم دينكم اين مطلب نيست كه ( امروز ) ( كدام روز است , به تاريخ و شان نزولها مراجعه مى كنيم . در نتيجه مى بينيم روايات ) نه يكى , نه دوتا و نه ده تا بلكه به طور متواتر مى گويد اين آيه در روز غدير خم نازل شد كه پيغمبر ( ص ) على ( ع ) را به جانشينى خودش نصب كرد .
٢- از جنبه قرائن موجود در آيه
ولى ما مى خواهيم ببينيم آيا قرائنى كه در خود آيه هست نيز همين را كه تاريخ تاييد مى كند , تاييد مى نمايد يا نه ؟ آيه اينست : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم امروز ( يا بگوئيم آن روز ) كافران از دين شما مايوس شدند . اين را ما ضميمه مى كنيم به يك سلسله آيات ديگرى در قرآن كه مسلمين را تحذير مى كند , مى ترساند و مى گويد كافران دائما نقشه مى كشند و دوست دارند كه شما را از دينتان برگردانند و عليه دينتان اقدامات مى كنند . هم راجع به اهل كتاب دارد و هم راجع به غير اهل كتاب : ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم. ( ٦ )
پس از يك طرف ما مى بينيم كه خداوند ) در آياتى از قرآن گوشزد مى كند كه كفار طمع بسته اند به از بين بردن دين شما , و از طرف ديگر مى بينيم در آن آيه مى گويد ولى امروز ديگر مايوس شدند , از امروز ديگر فعاليت كافران عليه دين شما به پايان رسيد فلا تخشوهم ديگر از ناحيه آنها بيمى نداشته باشيد و اخشون از من بترسيد . بعد از اين از اينكه دينتان از بين برود يا ضعيف شود و هر چه كه بر سرتان بيايد , بايد از من بترسيد . ( از من بترسيد ) ( يعنى چه ؟ مگر خدا دشمن دين خودش است ؟ نه , اين آيه همان مطلبى را مى گويد كه در آيات زيادى از قرآن به صورت يكى اصل اساسى هست راجع به نعمتهايى كه خداوند بربنده اش تمام مى كند .
مى فرمايد : ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم ( ٧ ) يا :
ذلك بان الله لم يكن مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم ( ٨ ) مضمون اينست : خداوند هر نعمتى را كه بر قومى ارزانى بدارند , آن نعمت را ا ز آنها نمى گيرد مگر وقتى كه آن مردم خودشان را از قابليت بيندازند يعنى مگر اينكه آن مردم خودشان به دست خودشان بخواهند آن نعمت را زايل كنند . اين مطلب اساسا يك اصل اساسى در قرآن مجيد است .
محكمات و متشابهات
به مناسبت اين آيه لازم است مطلبى را كه در خيلى موارد به كار مىآيد عرض بكنم . آيات قرآن بعضى , بعضى ديگر را تفسير مى كنند : القرآن يفسر بعضه بعضا . قرآن كتاب مبين است , آشكار و آشكار كننده است .
خود قرآن مى گويد آيات من دو گونه است : محكمات و متشابهات . آيات محكمات را آيات ما در مى نامد كه تعبير عجيبى است : هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات . آيه متشابه آيه اى است كه مفهومى دارد كه آنرا چند جور مى شود پياده كرد . آيه محكمه را فقط يك جور مى توان پياده كرد . قرآن كه آيات محكمات را آيات مادر مى نامد يعنى آيات متشابه را با كمك آيات محكمه مى شود پياده كرد . اگر آيه اى از قرآن را چند گونه بشود پياده كرد , ما حق نداريم آنرا پياده كنيم مگر اينكه رجوع كنيم به ساير آيات قرآن كه با توجه به آنها خواهيم دانست كه چگونه بايد آنرا پياده كرد . معنى آيه متشابه اين نيست كه مجمل است يا لغتى در آن است كه معنايش را نمى دانيم بلكه آيه متشابه يعنى آيه اى كه مى شود آنرا به چند گونه شبيه يكديگر توجيه كرد .
مثلا در قرآن آياتى است راجع به مشيت مطلقه الهى كه همه چيز به مشيت الهى است . استثنا نمى كند . از جمله اين آيه است كه به همين معنا متشابه است : قل اللهم مالك الملك توتى الملك من تشاء و تنزع الملك من تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شىء قدير ( ٩ ) ديگر تاكيدى از اين بالاتر نمى شود : مالك اساسى همه ملكها و قدرتها تو هستى و به هر كه ملك بدهى تو مى دهى و از هر كه منتزع بكنى تو مى كنى و به هر كه عزت بدهى تو مى دهى , از هر كه عزت بگيرى و ذلت بدهى تو مى دهى , خير منحصرا در دست توست و تو بر همه چيز توانا هستى . اين آيه از اين نظر متشابه است كه آنرا چند گونه مى شود پياده كرد . همين قدر مى گويد كه همه چيز به مشيت الهى است . و اين , دو جور ممكن است باشد يكى اينكه در مشيت الهى هيچ چيزى شرط هيچ چيز نيست , كما اينكه بعضى همينطور نتيجه گيرى غلط كرده و گفته اند بنابراين ممكن است تمام شرايطى كه ما آنها را شرايط عزت مى ناميم پيدا بشود ولى به دنبال آن به جاى عزت ذلت بيايد, و ممكن است تمام شرايطى كه ما آنها را شرايط ذلت مى ناميم حاصل شود اما پشت سر آن عزت بيايد ! در سعادت دنيا و سعادت آخرت هيچ چيزى شرط هيچ چيز نيست چون همه چيز به مشيت الهى است ! در نتيجه ممكن است يك قومى يا يك فردى در دنيا به سعادت كامل نائل بشود بدون هيچ مقدمه اى , يا به بدبختى كامل برسد بدون هيچ مقدمه اى , و يا در آخرت يك قومى به اعلى عليين برده شوند بدون هيچ شرط و مقدمه اى و قوم ديگرى در قعر سجين فرو بروند بدون هيچ مقدمه اى . متاسفانه بعضى از مسلمين كه به آنها اشاعره مى گويند همين استفاده را از اين آيه كرده و گفته اند هيچ مانعى ندارد كه پيغمبر خدا برود به جهنم و ابوجهل برود به بهشت چون خدا گفته همه چيز به مشيت الهى است !
ولى اين يك نوع پياده كردن غلط است . آيه فقط مى گويد همه چيز به مشيت الهى است اما كيفيت جريان مشيت را بيان نكرده و نگفته است كه مشيت الهى كه سعادت و شقاوت و عزت و ذلت به مشيت اوست , چگونه كار مى كند . پس اين آيه را چند گونه مى توان پياده كرد . ولى وقتى ما به آيات ديگر قرآن مراجعه مى كنيم , آنها آيات مادر مى شوند و اين آيه را تفسير مى كنند . مثلا اين آيه در كمال صراحت مى گويد : ذلك بان الله لم يكن مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم ( ١٠ ) . يا آيه ديگر كه از يك نظر اعم است مى گويد : ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم . ( ١١ ) اين دو آيه هر كدام چيزى دارد كه ديگرى ندارد . آيه دوم مى گويد :
خدا آنچه را كه بر قومى هست از آنها نمى گيرد مگر آنچه را كه در ايشان هست , خودشان از خودشان بگيرند . اين آيه اعم است يعنى خداوند نعمتى را كه قومى دارند از آنها نمى گيرد و تبديل به نقمت نمى كند مگر خودشان را عوض كرده باشند , نقمتى را هم كه قومى دارند از آنها نمى گيرد باز مگر خودشان را عوض كرده باشند . ولى آيه اول فقط در مورد نعمتهاست و به نقمتها كار ندارد اما با يك نكته اضافى و آن اينكه مى فرمايد : ذلك بان الله لم يك مغيرا اين بدان موجب است كه خدا چنين نبوده است . آنوقت در قرآن مى گويد : ما كان الله خدا چنين نبوده است يعنى خدايى خدا ايجاب نمى كند . بر ضد خدايى خداست كه نعمتى را گتره از قومى سلب كند .
اينكه مشيت خداوند گتره و گزاف جريان پيدا كند و هيچ چيزى را شرط هيچ چيز قرار ندهد , بر خلاف حكمت و كمال ذات و خدايى اوست . پس اين آيات , آيات مادرند نسبت به آن آيه . آيه هايى كه راجع به مشيت است همين قدر مى گويد كه همه چيز به مشيت خداست . اين آيه مى گويد ولى مشيت خدا اينچنين در عالم جريان دارد , اينچنين قانونى دارد . پس در قرآن اين مطلب يك اصل اساسى بسيار متينى است و در آيات زيادى تكرار شده است كه اگر شكر نعمت مرا به جاى آوريد يعنى اگر از نعمت من درست استفاده كنيد آنرا ابقا مى كنم و اگر با نعمت من بازى كنيد , كفران نعمت كنيد , آنرا از شما سلب مى كنم .
پس معنى اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اينست كه ديگر كافرها , بيرون جامعه اسلامى از اينكه دين شما از بين برود ) مايوسند . از ناحيه آنها ديگر خطرى براى عالم اسلامى نيست , از من بترسيد يعنى از خودتان بترسيد . اى جماعت مسلمين ! بعد از اين اگر خطرى باشد آنست كه خودتان با نعمت اسلام بد عمل بكنيد , كفران نعمت بكنيد , آن استفاده اى را كه بايد ببريد نبريد , در نتيجه قانون من در مورد شما اجرا شود : ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم . از اين ر وز ديگر خطرى از خارج , جامعه اسلامى را تهديد نمى كند , خطر از داخل تهديد مى كند .
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١- سوره مائده , آيه ٣ .
٢- سوره فتح , آيات ١ و ٢
٣- سوره حديد آيه ١٠ .
٤- حجه الوداع در سال آخر عمر حضرت رسول دو ماه مانده به وفات ايشان رخ داده است . وفات حضرت رسول در بيست و هشتم صفر يا به قول سنيها در دوازدهم ربيع الاول اتفاق افتاده . در هجدهم ذى الحجه به غدير خم رسيده اند . مطابق آنچه كه شيعه مى گويد حادثه غدير خم دو ماه و ده روز قبل از وفات حضرت روى داده و مطابق آنچه كه سنيها مى گويند اين حادثه دو ماه و بيست و چهار روز قبل از رحلت حضرت رسول اتفاق افتاده است .
٥- شايد بعضى از شما به جحفه رفته باشيد . من به جحفه رفته ام در سفر دوممان كه مدينه مان به تاخير افتاد و بعد از حج رفتيم به جده . در فتواها اختلافى هست كه آيا از جده مى شود محرم شد يا نمى شود . اختلاف هم در واقع اختلاف فتوايى نيست بايد گفت اختلاف نظر جغرافيايى است چون از يكى از نقاطى كه محاذى با يكى از ميقاتها باشد
قافله را متوقف و اعلام كردند كه مى خواهم درباره موضوعى با مردم صحبت كنم . ( اين آيه ها نيز در آنجا نازل شد ) بعد دستور داد كه منبرى برايش درست كنند . از جحاز شتر و چيزهاى ديگر مركز مرتفعى ساختند . حضرت رفت بالاى آن و مفصل صحبت كرد : الست اولى بكم من انفسكم ؟ قالوا بلى .
آنگاه فرمود : من كنت مولاه فهذا على مولاه . بعد از اين بود كه اين آيه نازل شد : اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى .
اگر بخواهيم از جنبه تاريخى بحث كنيم , بايد يك يك كتابهايى از شيعه و سنى و مخصوصا از اهل تسنن را كه اين حادثه را نقل كرده اند بياوريم و بررسى كنيم . اينها را در كتابهايى مثل الغدير يا ترجمه هاى آن نوشته اند .
كتابى را چند سال پيش در مشهد همين جوانان كانون نشر حقايق منتشر كردند كه تقريبا زبده و خلاصه اى است در مسئله غدير. براى مثل آقايان شايد خواندن آن مفيد باشد.
٦- سوره بقره , آيه ١٠٩ .
٧ - سوره رعد , آيه ١١ .
٨ - سوره انفال آيه ٥٣ .
٩ - سوره آل عمران آيه ٢٦
١٠- سوره انفال آيه ٥٣ .
١١- سوره رعد آيه ١١ .
* * * * * بخش هفتم : حديث غدير
گفتيم علاوه بر اينكه هر كس كه مرجع دين است , زعيم دين هم بايد همو باشد , در مسئله زعامت على ( ع ) ( هم پيغمبر تصريح كرده است . يك نمونه آن حديث غدير است كه پيغمبر اكرم آنرا در غدير خم و در حجه الوداع فرمودند . حجه الوداع آخرين حج پيغمبر اكرم ( ص ) است و شايد ايشان بعد از فتح مكه يك حج بيشتر نكردند , البته قبل از حجه الوداع حج عمره كرده بودند . رسول اكرم صلاى عام دادند و مخصوصا مردم را دعوت كردند كه به اين حج بيايند . همه را جمع كردند و بعد در مواقع مختلف , در مسجد الحرام , در عرفات , در منا و بيرون منا , در غدير خم و در جاهاى ديگر خطابه هاى عمومى خود را القا كردند . از جمله در غدير خم بعد از آنكه جا به جا مطالبى را فرموده بود , مطلبى را به عنوان آخرين قسمت با بيان شديدى ذكر نمود . به نظر من فلسفه اينكه پيغمبر اين مطلب را در آخر فرمود همين آيه اى است كه در آنجا قرائت كرد : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ( ١ ) بعد از اينكه پيغمبر اكرم در عرفات و منا و مسجد الحرام كليات اسلامى را در باب اصول و فروع بيان كرده كه مهمترين سخنان ايشان است , يك مرتبه در غدير خم اينطور مى فرمايد : مطلبى است كه اگر آنرا نگويم هيچ چيز را نگفته ام فما بلغت رسالته به من گفته اند كه اگر آنرا نگويى هيچ چيز را نگفته اى يعنى همه هبا و هدر است .
بعد مى فرمايد : الست اولى بكم من انفسكم ؟ ( اشاره به آيه قرآن است كه : النبى اولى بالمومنين من انفسهم ( ٢ ) آيا من حق تسلط و ولايتم بر شما از خودتان بيشتر نيست ؟ همه گفتند بلى يا رسول الله .
حضرت فرمود : من كنت مولاه فهذا على مولاه . اين حديث هم مثل حديث ثقلين داراى اسناد زيادى است .
خلاصه اى از بحث غدير را چند سال پيش در مشهد همين كانونيها (٣) به صورت كتاب منتشر كردند . البته من هنوز آنرا نخوانده ام ولى برخى از رفقايمان كه وارد هستند خوانده اند , مى گويند خيلى خوب است . لااقل آنرا مطالعه كنيد .
اگر ما بخواهيم مدارك احاديثى مثل حديث غدير را كه مى گوئيم متواتر است يا حديث ثقلين را كه آقاى مير حامد حسين صاحب عبقات الانوار كتابى با قطع بزرگ و در چهار صد صفحه درباره مدارك آن نوشته است بررسى كنيم, خيلى طولانى مى شود . ممكن است احتياج به بحث بيشترى داشته باشد ولى من مايلم كه جوهر بحث را در مسئله امامت عرض كرده باشم همراه با يك اشاره نسبتا اجمالى به مداركى كه اهل تشيع در باب امامت دارند .
و صلى الله عليه محمد و آله الطاهرين .
امامت و رهبري بخش هشتم : امامت از ديدگاه ائمه اطهار عليهم السلام
انسان چگونه موجودى است ؟
مى دانيد درباره انسان كه اساسا انسان چگونه موجودى است , دو نوع نظر است . يكى اينكه انسان نيز مانند همه جانداران ديگر يك موجود صد در صد به اصطلاح خاكى است يعنى مادى است ولى موجود مادىاى كه در مسير تحولات مادى , آن حداكثرى كه يك ماده مى توانسته است متكامل بشود , تكامل پيدا كرده است . حيات , چه در گياهان و چه در درجه عاليترش حيوانات و چه در درجه عاليتر از آن انسانها , خود يك تجلى و پرتوى است از تكاملاتى كه ماده در مسير خودش تدريجا پيدا كرده است . يعنى عنصر ديگرى غير از عناصر مادى در بافتمان وجود اين موجود دخالت ندارد . ( اينكه عنصر مى گوئيم , به خاطر اينست كه تعبير ديگرى نداريم . ) هر شگفتى كه در اين موجود هست , از همين بافت مادى او سرچشمه مى گيرد . قهرا روى اين حساب بايد اولين انسان و اولين انسانهايى كه در دنيا آمده اند , پائين ترين ان سانها باشند و هر چه كه انسان رو به جلو آمده است متكاملتر شده باشد خواه اولين انسان را به شكل تصور قدما در نظر بگيريم كه مستقيما از خاك آفريده شد يا به شكلى كه بعضى از آقايان امروز پيش كشيده اند و خودش يك فرضيه اى است كه از نظر فرضيه بودن قابل توجه است , كه انسان انتخاب شده از يك موجودات پستتر از خودش و تحول يافته طبقه پائينترى است و ريشه اش به خاك منتهى مى شود نه اينكه اولين انسان مستقيما از خاك آفريده شده .
اولين انسان در قرآن
اما از نظر معتقدات اسلامى و قرآنى و بلكه همه مذاهب آن اولين انسان موجودى است كه از بسيارى از انسانهاى بعد از خودش حتى از انسانهاى امروز متكاملتر است يعنى از اولى كه اين انسان پا به عرصه عالم گذاشته است , به عنوان خليفه الله و به عبارت ديگر در حد يك پيغمبر به وجود آمده و اين , در منطق دين نكته قابل توجهيه است كه چرا اولين انسانى كه در دنيا به وجود آمد , به صورت يك حجت خدا و پيغمبر به وجود آمد در صورتى كه به نظر مى رسد كه روى مسير عادى تكاملى بايد انسانها بيايند و پس از آنكه به مراحل عالى ترقى نائل شدند , يكى از آنها به مرحله نبوت و پيغمبرى برسد نه اينكه اولين انسان خودش پيغمبر باشد .
قرآن براى آن اولين انسان مقام بسيار شامخى قائل است : و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون و علم ادم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه فقال انبئونى باسماء هولاء( ١ ) خلاصه اولين انسانى كه به وجود مىآيد فرشتگان را به شگفت وامى دارد . چه سرى و چه رازى در كار است ؟ درباره اولين انسان تعبير : و نفخت فيه من روحى به كار رفته , از روح خود چيزى در او دميدم . اين نشان مى دهد كه در بافتمان وجود اين موجود غير از عناصر مادى يك عنصر علوى دخالت دارد كه با تعبير [ ( دميدم از روح خودم] ( بيان شده است يعنى يك چيز اختصاصى من عند اللهى در ساختمان اين موجود دخالت كرد . به علاوه چرا تعبير خليفه الله دارد : انى جاعل فى الارض خليفه , خليفه براى خودم .
بنابراين در قرآن يك چنين برداشت عظيمى براى انسان هست كه اولين انسانى كه پا در اين عالم مى گذارد , به عنوان حجت خدا , پيغمبر خدا و موجودى كه با عالم غيب پيوستگى و ارتباط دارد پا مى گذارد . تكيه گاه كلام ائمه ما روى همين اصالت انسان است به اين معنا كه اولين انسانى كه روى زمين آمده است , از آن سنخ بوده و آخرين انسانى هم كه روى زمين باشد از همين تيپ خواهد بود و هيچگاه جهان انسانيت از موجودى كه حامل روح :
انى جاعل فى الارض خليفه باشد خالى نيست . ( اصلا محور مسئله اين است) .
ساير انسانها كانه موجوداتى هستند فرع بر وجود چنين انسانى , و اگر چنين انسانى نباشد , انسانهاى ديگر هم هرگز نخواهند بود . اينچنين انسان را حجت خدا تعبير مى كنند : اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجه كه اين جمله در نهج البلاغه است ( ٢ ) و در كتب زيادى نقل شده است و من اين را از مرحوم آقاى بروجردى شنيدم ولى يادم نيست كه در جاى ديگرى هم ديده ام يا نه , يعنى دنبالش نبوده ام . ايشان مى فرمود اين جمله از آن جمله هايى است كه حضرت در بصره بيان كرده اند و ديگران اعم از شيعه و سنى به طور متواتر آنرا نقل كرده اند .
اين جمله دنبال حديث معروف كميل است كه كميل گفت روزى على ( ع ) دست مرا گرفت و با خودش برد تا از شهر خارج شديم و رسيديم به محلى به نام جبان , همينكه از شهر خارج شديم و خلوت شد فتنفس الصعداء نفس عميقى كشيد , آهى كشيد و بعد فرمود : يا كميل ! ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها فاحفظ عنى ما اقول لك دلهاى فرزندان آدم به منزله ظرفها هستند و بهترين ظرفها آنى است كه بهتر مى تواند نگه دارد يعنى سوراخ نداشته باشد . هر چه به تو مى گويم ضبط كن . ابتدا آن تقسيم معروف را كرد :
الناس ثلاثه فعالم ربانى و متعلم على سبيل نجاه و همج رعاع مردم سه دسته اند : يك دسته علماى ربانى هستند . ( البته در اصطلاح حضرت على عالم ربانى غير از عالم ربانى اى است كه ما به هر كسى تعارف مى كنيم . يعنى يك عالم واقعا و صد در صد الوهى و خالص براى خدا كه شايد اين تعبير جز بر پيغمبران و ائمه صادق نيست . و متعلم على سبيل نجاه [ ( چون آن عالم را در مقابل اين متعلم گرفته , مقصود عالمى است كه از بشرى تعمل نمى كند.) دسته دوم متعلمان هستند , شاگردان آنها هستند , كسانى كه از آنها استفاده مى كنند . دسته سوم مردمان همج رعاع هستند كه لم يستضيئوا بنور العلم و لم يلجاوا الى ركن وثيق از نور علم پرتوى نگرفته اند و به پايگاه محكمى هم تكيه ندارند . بعد شروع كرد از اهل زمان شكايت كردن .
فرمود من علوم زيادى دارم ولى فردى كه صلاحيت [ فراگيرى آن را] داشته باشد پيدا نمى كنم . دسته بندى كرد , فرمود هستند افرادى كه زير كند اما زيركيهايى كه هر چه ياد بگيرند مى خواهند به نفع استفاده خودشان به كار برند , مى خواهند دين را به نفع دنياى خودشان استفاده كنند .
مجبورم از آنها خوددارى كنم . عده ديگرى آدمهاى خوبى هستند اما احمقند , دريافت نمى كنند يا عوضى در يافت مى كنند . تا اينجا تقريبا سخن حضرت ياس آور است [ زيرا به نظر مى رسد] پس كسى پيدا نمى شود . ولى در ذيلش مى فرمايد : اللهم بلى . . . نه , اين طور هم نيست كه هيچكس پيدا نشود , من اكثريت مردم را مى گويم . ( از اينجاست كه آقاى بروجردى مى گفت حضرت آنرا در خطبه اى در بصره انشاء كردند و الا اين در ذيل كلام كميل هم هست.) اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بيناته و كم ذا و اين ؟ اولئك و الله الا قلون عددا و الا عظمون عند الله قدرا , يحفظ الله بهم حججه و بيناته حتى يودعوها نظرائهم و يزرعوها فى قلوب اشباههم هجم بهم العلم على حقيقه البصيره و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا با بدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى( ٣ ) .
فرمود آرى , زمين هرگز خالى از حجت نيست , حال يا حجت ظاهر در ميان مردم و يا حجت مكتوم , هست ولى مردم او را نمى بينند , از نظرها پنهان است . به وسيله همان حجتهاست كه خداوند دلائل خود را در ميان مردم حفظ و نگهدارى مى كند و آنها هم آنچه را مى دانند , اين بذرها را در دل اشتباه خودشان كه آنها نيز مانند خودشان هستند مى كارند و مى روند . چنين نيست كه نكارند و بروند يعنى چنين نيست كه من آنچه دارم نگفته بگذارم و بروم .
آنگاه راجع به اين افراد كه از يك مبدء ملكوتى استفاده مى كنند مى فرمايد:
هجم بهم العلم على حقيقه البصيره علم بر آنها تهاجم مى كند نه آنها بر علم.
( مقصود اينست كه علمشان افاضى است . ) و آن علمى كه به آنها هجوم مىآورد , بصيرت را به معناى حقيقى به آنها مى دهد يعنى در آن علم , اشتباهى , نقصى , خطايى وجود ندارد . و باشروا روح اليقين و روح يقين را مباشرتا واجد هستند . مقصود اينست كه اتصالشان به عالم ديگر به گونه اى است كه متصل هستند و استلانوا ما استوعره المترفون آن چيزهايى كه مردمان مترف ( يعنى خوگرفتگان به عيش و ناز و نعمت ) خيلى سخت مى شمارند , براى آنها آسان است . مثلا براى مردمانى كه به عيش و نعمت و دنيا خود گرفته اند , يك ساعت مانوس بودن با خلوت با خدا بسيار سخت است , از هر كار سختى برايشان سختتر است , ولى آنها انسشان به اين است . و انسوا بما استوحش منه الجاهلون آن چيزهايى كه نادانان از آنها وحشت مى كنند , اينان به آنها مانوسند . و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى با مردم همراهى مى كنند با بدنهاى خودشان در حالى كه در همان وقت روحشان به محل اعلى پيوستگى دارد . يعنى بدنشان با مردم هست اما روحشان اينجا نيست . مردمى كه با اينها محشورند آنها را انسانهايى مثل خودشان مى دانند و هيچ فرقى بين خودشان و آنها قائل نيستند ولى نمى دانند كه باطن او به جاى ديگرى وابسته است .
به هر حال چنين منطقى است و لذا در كافى هم بابى تحت عنوان باب الحجه باز كرده است و مى گويد اگر در دنيا دو نفر باقى بمانند يكى از آنها چنين انسانى خواهد بود كما اينكه اولين بارى كه يك انسان پيدا شد , چنين انسانى بود . من براى اينكه شما با روح اين منطق بيشتر آشنا شويد كتاب الحجه كافى را آوردم تا قسمتهايى را در اين زمينه بخوانم و معنى كنم . ساير مسائل مثل اينكه امام بايد باشد تا در ميان مردم به عدالت حكومت بكند يا مرجع اختلافات مردم در امور دينى باشد , همه طفيلى اين اصل است نه اينكه امام را به خاطر اينكه در ميان مردم حكومت بكنند بايد امام قرار بدهند . مسئله بالاتر از اين حرفهاست . اينها به اصطلاح از فوائد استجرارى يعنى از فوائد تبعى است . از هر حديثى جمله هايى را انتخاب مى كنم و برايتان عرض مى كنم تا معلوم شود اين منطق چه منطقى است .
روايتى از امام صادق (ع)
روايتى است مربوط به انبياء و رسل كه يك مرد زنديق ( ٤ ) از امام صادق ( ع ) سوال كرد : من اين اثبت الانبياء و الرسل ؟ تو انبياء و خلاصه اين كه ريشه اثبات انبياء و رسل , خود اثبات خداست با صفات و شئونش . وقتى شناختيم كه ما خالق و صانعى داريم حكيم و متعالى از ما يعنى ما نمى توانيم با حواس و مداركى كه داريم با او در تماس مستقيم باشيم و او را شهود يا لمس كنيم يا با او محاجه و سوال و جواب كنيم , با توجه به اينكه ما نيازمنديم كه او ما را [ راهنمايى كند] زيرا فقط او كه حكيم است , به مصالح و منافع واقعى ما آگاه است , بنابراين بايد يك موجودى كه داراى دو جنبه است : از طرفى با خدا در تماس است يعنى مى تواند از او وحى تلقى كند و از طرف ديگر ما مى توانيم با او تماس بگيريم وجود داشته باشد و وجود چنين كسانى لازم و واجب مى شود .
آنگاه درباره اين افراد مى فرمايد : حكماء مودبين بالحكمه خود اينها بايد حكيمانى باشند و به حكمت تاديب شده باشند . مبعوثين بها به حكمت مبعوث شده باشند يعنى دعوتشان دعوت حكمت باشد غير مشاركين للناس على مشاركتهم لهم فى الخلق در عين اينكه در خلقت با مردم شريكند , در يك جهاتى بايد با مردم شريك نباشند , يك جنبه علاوه اى , روح علاوه اى بايد در آنها وجود داشته باشد . مويدين من عند الحكيم العليم بالحكمه و مويد از ناحيه او باشند . ثم ثبت ذلك فى كل دهر و زمان در تمام ازمنه چنين وسائطى لازم است لكيلا تخلو الارض من حجه يكون معه علم يدل على صدق مقالته و جواز عدالته .
زيد بن على و مسئله امامت
زيد بن على بن الحسين برادر امام باقر مرد صالح و بزرگوارى است . ائمه ما او و قيامش را تقديس كرده اند . در اين جهت اختلاف است كه آيا زيد خودش واقعا مدعى خلافت براى خودش بود يا اينكه امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خودش م دعى خلافت نبود بلكه خلافت را براى امام باقر مى خواست . قدر مسلم اينست كه ائمه ما او را تقديس كرده و شهيد خوانده اند . در همين كافى هست كه : مضى و الله شهيدا او شهيد از دنيا رفت . منتها صحبت اينست كه آيا خودش مشتبه بود يا نه ؟ روايتى كه اكنون مى خوانيم دلالت مى كند بر اينكه خود او مشتبه بود . حالا چطور مى شود كه چنين آدمى مشتبه باشد , مطلب ديگرى است .
مردى است از اصحاب امام باقر ( ع ) كه به او ابوجعفر احول مى گويند .
مى گويد ز يد بن على در وقتى كه مخفى بود دنبال من فرستاد . به من گفت آيا اگر يكى از ما خروج و قيام كند تو حاضرى همكارى كنى ؟ گفتم اگر پدر و برادرت قبول كنند بله , در غير اين صورت نه . گفت من خودم قصد دارم , به برادرم كارى ندارم , آيا حاضرى از من حمايت كنى يا نه ؟ گفتم نه .
گفت چطور ؟ آيا تو مضائقه از جانب دارى درباره من ؟ گفتم : انما هى نفس واحده فان كان لله فى الارض حجه فالمختلف عنك ناج و الخارج معك هالك و ان لا تكن لله حجه فى الارض فالمختلف عندك و الخارج معك سواء من يك جان بيشتر ندارم . تو هم كه مدعى نيستى كه حجت خدا باشى . اگر حجت خدا غير از تو باشد كسى كه با تو خارج بشود خودش را هدر داده بلكه هلاك شده است و اگر حجتى در روى زمين نباشد , من چه با تو قيام كنم و چه قيام نكنم هر دو على السويه است.
او مى دانست كه منظور زيد چيست . مطابق اين حديث مى خواهد بگويد امروز در روى زمين حجتى هست و آن حجت برادر توست و تو نيستى . خلاصه سخن زيد اين است كه چطور تو اين مطلب را فهميدى و من كه پسر پدرم هستم نفهميدم و پدرم به من نگفت ؟ آيا پدرم مرا دوست نداشت ؟ و الله پدرم اينقدر مرا دوست داشت كه من را در كودكى كنار خودش بر سر سفره مى نشاند و اگر لقمه اى داغ بود براى اينكه دهانم نسوزد آنرا سرد مى كرد و بعد به دهان من مى گذاشت . پدرى كه اين مقدار به من علاقه داشت كه از اينكه بدنم با يك لقمه داغ بسوزد مضايقه داشت , آيا از اينكه مطلبى را كه تو فهميدى به من بگويد تا من بر آتش جهنم نسوزم مضايقه كرد ؟ [ ابو جعفر احول] جواب داد به خاطر همين كه تو در آتش جهنم نسوزى به تو نگفت , چون تو را خيلى دوست داشت به تو نگفت زيرا مى دانست اگر بگويد تو امتناع مى كنى و آنوقت جهنمى مى شوى . نخواست به تو بگويد براى اينكه سركشى روح تو را مى شناخت , خواست تو در حال جهالت بمانى كه لااقل حالت عناد نداشته باشى . اما اين مطلب را به من گفت براى اينكه اگر قبول كردم نجات پيدا كنم و اگر نه , نه , و من هم قبول كردم .
بعد مى گويد گفتم : انتم افضل ام الانبياء شما بالاتريد يا انبياء ؟ جواب داد انبياء . قلت يقول يعقوب ليوسف يا بنى لا تقصص روياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا گفتم يعقوب كه پيغمبر است به يوسف كه پيغمبر است و جانشين او مى گويد خوابت را به برادرانت نگو.
آيا اين براى دشمنى با برادران بود يا براى دوستى آنها و نيز دوستى يوسف , چون او برادران را مى شناخت كه اگر بفهمند يوسف به چنين مقامى مى رسد از حالا كمر دشمنيش را مى بندند . داستان پدر و برادرت با تو داستان يعقوب است با يوسف و برادرانش .
به اينجا كه رسيد , زيد ديگر نتوانست جواب بدهد . راه را بر زيد به كلى بست . آنگاه زيد به او گفت : اما والله لان قلت ذلك حالا كه تو اين حرف را مى زنى , پس من هم اين حرف را به تو بگويم : لقد حدثنى صاحبك بالمدينه صاحب تو (صاحب يعنى همراه) .
در اينجا مقصود امام است . امام تو يعنى برادرم امام باقر [ع] در مدينه به من گفت انى اقتل و اصلب بالكناسه كه تو كشته مى شوى و در كناسه كوفه به دار كشيده خواهى شد . و ان عنده لصحيفه فيها قتلى و صلبى و او گفت كه در يك كتابى كه نزد اوست كشته شدن و به دار كشيده شدن من هست .
در اينجا زيد كانه صفحه ديگرى را بر ابو جعفر مى خواند زيرا يكمرتبه منطق عوض مى شود و نظر دوم را تاييد مى كند . پس اول كه آن حرفها را به ابو جعفر مى گفت خودش را به آن در مى زد , بعد كه ديد ابوجعفر اينقدر در امامت رسوخ دارد با خود گفت پس به او بگويم كه من هم از اين مطلب غافل نيستم , اشتباه نكن من هم مى دانم و اعتراف دارم , و آخر جمله برمى گردد به اين مطلب كه من با علم و عمد مى روم و با دستور برادرم مى روم.
تا آنجا كه [ ابو جعفر] مى گويد يك سالى به مكه رفتم و در آنجا اين داستان را براى حضرت صادق نقل كردم و حضرت هم نظريات مرا تاييد كرد .
دو حديث ديگر ازامام صادق (ع)
حديث ديگر اينكه امام صادق فرمود : ان الارض لا تخلو الا و فيها امام زمين هيچگاه خالى از امام باقى نمى ماند [ . و نيز از آن حضرت است كه] لو بقى اثنان لكان احدهما الحجه على صاحبه اگر دو نفر در روى زمين باقى بمانند يكى از اينها بايد حجت در روى زمين باشد , غير از اين نيست.
روايتى از حضرت رضا (ع)
در اين زمينه ما احاديث زيادى داريم . روايت مفصلى است مربوط به حضرت رضا ( ع ) كه مردى به نام عبدالعزيز بن مسلم مى گويد : كنا مع الرضا عليه السلام بمرو فاجتمعنا فى الجامع يوم الجمعه فى بداء مقدمنا .
مى گويد ما با امام رضا ( ع ) در مرو بوديم در سفرى كه حضرت در جريان و لا يتعهدى به خراسان مى رفتند . در يك روز جمعه در مسجد جامعه بوديم و امام حضور نداشت . مردم جمع بودند و مسئله امامت مطرح بود و صحبت مى كردند .
بعد من رفتم خدمت حضرت رضا و صحبتها را نقل كردم . امام تبسمى مسخره آميز كرد كه اينها اصلا چه مى فهمند ؟ ! اصلا نمى فهمند موضوع چيست . بعد فرمود : جهل القوم و خدعوا عن آرائهم اينها جاهلند و در آراء و عقايدشان فريب خورده اند . خداوند پيغمبر خود را نبرد مگر آنكه دين خودش را تكميل كرد و قرآن را نازل كرد كه در آن بيان هر چيزى هست از حلال و حرام و حدود و احكام و جميع آنچه كه مردم در راه دين به آن احتياج دارند, و بعد فرمود : ما فرطنا فى الكتاب من شيىء ما در اين كتاب هيچ چيزى را كوتاهى نكرديم يعنى همه را گفتيم ( لااقل مقصود دستورات حرام و حلال و تكاليف مردم است . ) در حجه الوداع هم پيغمبر در آخر عمرش اين آيه را خواند :
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.
بعد حضرت رضا ( ع ) فرمود : و امر الامامه من تمام الدين امر امامت جزء متممات دين است و لم يمض حتى بين لامته معالم دينهم و پيغمبر نرفت مگر اينكه نشانه هاى دين را براى مردم بيان كرد و راهشان را روشن نمود . و اقام لهم عليا علما .
خلاصه اينكه قرآن در كمال صراحت مى گويد ما چيزى را فروگذار نكرديم .
حال آيا جزئيات را هم فروگذار نكرده ؟ يا نه , فقط كليات و اصول و آنچه را كه مردم بدان احتياج دارند گفته است . يكى از آنها اين است كه قرآن انسانى را [ براى بعد از پيغمبر] معرفى كرد كه آنچه در تفسير قرآن و توضيح معانى قرآن و تشريح كليات قرآن هست نه از روى اجتهاد و رّى كه بعضى از آنها درست باشد و برخى خطا , [ بلكه به وسيله علم الهى مى داند] آن حقيقت اسلام نزد او هست . پس اينكه مى گويد ما همه چيز را بيان كرديم يعنى ديگر چيزى باقى نماند , كليات را گفتيم , جزئيات را هم بيان كرديم و گذاشتيم نزد كسى كه بداند . هميشه كسى كه اسلام را مى داند در ميان مردم هست . من زعم ان الله عزوجل لم يكمل دينه فقد رد كتاب الله اگر كسى بگويد خدا دينش را كامل نكرده بر ضد قرآن سخن گفته و كسى هم كه كتاب خدا را رد كند كافر است . و هل يعرفون قدر الامامه و محلها من الامه فيجوز فيها اختيارهم كسانى كه مى گويند امامت انتخابى است , آيا اصلا مى دانند امام يعنى چه ؟ اينها خيال كرده اند كه انتخاب امام مثل انتخاب فرمانده است براى يك سپاه . در حالى كه امام يعنى آن كسى كه قرآن مى گويد [ با انتصاب او] من دين را تكميل كردم و نيز مى دانيم كه جزئيات مسائل در قرآن نيست و حقيقت اسلام نزد اوست . مگر مردم مى توانند بفهمند كه چنين شخصى كيست تا خودشان انتخاب كنند . مثل اينست كه بگويند پيغمبر را خودمان انتخاب مى كنيم ! ان الامامه اجل قدرا و اعظم شانا و اعلى مكانا و امنع جانبا و ابعد غورا من ان يبلغها الناس بعقولهم او ينالوها بارائهم امامت از حد فكر مردم بالاتر است تا انتخابى باشد . مسئله اى را بايد گفت انتخابى كه واقعا تشخيصش با مردم است . دين هيچگاه در مسائلى كه مردم مى توانند تشخيص بدهند دخالت مستقيم نمى كند و اساسا دخالت مستقيم كردن دين در اينگونه مسائل غلط است زيرا در اين صورت فكر و عقل مردم براى كجاست ؟ تا آنجا كه منطقه , منطقه عقل و فكر بشر است خود بشر برود انتخاب كند اما وقتى كه مطلبى از منطقه عقل بشر خارج و بالاتر است , اينجا ديگر جاى انتخاب نيست [ . امامت] اجل قدرا , اعظم شانا , اعلى مكانا , امنع جانبا و ابعد غورا است از اينكه مردم به عقل و خودشان امام را درك كنند و در رّى خويش به او برسند و چنين شخصى را به اختيار خودشان انتخاب كنند . ان الامامه خص الله عز و جل بها ابراهيم الخليل بعد النبوه و الخله اگر مى خواهيد معنى واقعى امامت را بفهميد [ بدانيد كه امامت] غير از اين مسائلى است كه مردم ما در اين زمان مى گويند كه يك خليفه اى انتخاب كنيم براى پي غمبر ولى جانشين پيغمبر فقط كارهاى مردم را اداره كند . امامت آن مقامى است كه ابراهيم ( ع ) بعد از نبوت به آن مى رسد و در آن حال خوشحال مى شود و مى گويد : و من ذريتى و برخى از ذريه مرا هم خدايا به اين مقام برسان , در حالى كه مى داند كه چنين چيزى در مورد همه ذريه نمى تواند باشد . به او جواب مى دهند : لا ينال عهدى الظالمين اين چيزى است كه به ستمگر نمى رسد كه عرض كرديم در اينجا مى گويند مقصود چيست ؟ آيا يعنى ستمگر در حال ستمگرى اعم از اينكه قبلا هم ستمگر بوده يا قبلا خوب بوده ؟ مى گويند اين محال است كه ابراهيم بگويد خدايا [ ! اين مقام] را به ستمگران از ذريه من بده . پس لابد نظرش به خوبان ذريه اش بوده است . پاسخ دادند به خوبانى از آنها داده مى شود كه سابقه ظلم ندارند .
فابطلت هذه الايه امامه كل ظالم الى يوم القيامه و صارت فى الصفوه اين امر در ميان آن منتجهاست , در ميان صفوه ذريه ابراهيم است . ( صفوه به چيزى گويند مانند كره اى كه از دوغ مى گيرند آنگاه كه آنرا جدا مى كنند .
همان معنى زبده را دارد . ) ثم اكرمه الله تعالى بان جعلها فى ذريته اهل الصفوه و الطهاره [ سپس خداوند تعالى او را بزرگ داشت به اينكه امامت را] در صفوه و اهل طهارت يعنى اهل عصمت ذريه او قرار داد . بعد امام به آياتى از قرآن اشاره و استدلال مى كند : و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات ( ٥ ) . در قرآن راجع به اينكه ذريه ابراهيم حامل مسئله امامت هستند تكيه زيادى شده و انصافا آقاى محمد تقى شريعتى در اين جهت در كتاب خلافت و ولايت راجع به ذريه و اينكه چرا قرآن كه در مسئله تبعيضات نژادى هيچ معتقد نيست كه مى توان براى يك نژاد بر نژاد ديگر امتيازى قانونى قائل شد , [ چنين سخنى گفته است ,] خوب بحث كرده اند كه اينكه ذريه اى از نظر نژادى و طبيعى به اصطلاح خلاصه مى شوند و لياقت ديگرى پيدا مى كنند مسئله ديگرى است و همان معنى حمل امامت است و . . .
سپس مى گويد : فمن اين يختار هولاء الجهال چنين مقامى را كه ابراهيم(ع ) بعد از نبوت به آن نائل مى شود اين نادانان چگونه مى خواهند انتخاب كنند ؟ ! اصلا اين مقام مى تواند انتخابى باشد ؟ ! ان الامامه هى منزله الانبياء وارث الاوصياء امامت از منازل انبياء وارث اوصياست يعنى يك امر وراثتى است به اين معنى كه استعداد آن از هر نسل به نسل بعد منتقل شده است , نه وراثت قانونى ان الامامه خلافه الله امامت خلافه الله است همانى كه آدم اول داشت و خلافه الرسول و خلافت پيغمبر . بعد مى فرمايد : ان الامامه زمام الدين . . . امامت زمام دين , نظام مسلمين , صلاح دنيا , عزت مومنين , اس و ريشه اسلام و شاخه بلند اسلام است . بالامام تمام الصلوه و الزكاه و الصيام و الحج و الجهاد الى آخر .
نتيجه
از مجموع اينها ما به منطقى مى رسيم كه اگر آنرا قبول كنيم يك اساس دارد و اگر فرضا كسى آنرا رد كند سخن ديگرى است . اين منطق غير از اين مسائل خيلى سطحى و پيش پا افتاده اى است كه مانند اغلب متكلمين بگوئيم بعد از پيغمبر ( ص ) ابوبكر خليفه شد و على ( ع ) خليفه چهارم شد . آيا على بايد خليفه اول باشد يا مثلا چهارم ؟ آيا شرائط امامت در ابوبكر جمع بود يا جمع نبود ؟ و بعد برويم سراغ شرائط امامت به معنى شرائط زمامدارى مسلمين . البته اين مطلب يك مطلب اساسى است و شيعه از نظر شرائط زمامدارى نيز ايرادهايى گرفته اند و ايرادهاى بجايى هم گرفته اند ولى اصولا مسئله امامت را تحت اين عنوان طرح كردن كه آيا شرايط امامت در ابوبكر جمع بود يا جمع نبود صحيح نيست . اصلا خود سنى هم به چنين مقامى اقرار ندارد . خلاصه مطلب به عقيده اهل تسنن اينست كه آنچه خدا درباره جنبه هاى ماوراء الطبيعى انسان گفته از آدم و ابراهيم و . . . تا حضرت رسول , بعد از ايشان ديگر پايان يافت .
از دوره حضرت رسول به اين طرف , ديگر بشرها همه بشر عادى هستند , فقط علمايى هستند كه از راه تحصيل عالم شده اند و گاهى اشتباه مى كنند و گاهى اشتباه نمى كنند , و زمامدارانى هستند كه بعضى از آنها عادلند و برخى فاسق.
مسئله در اين حدود قرار مى گيرد . ديگر آن بابى كه ما داريم به نام باب حجتهاى الهى , كسانى كه پيوند با دنياى ماوراء الطبيعه دارند , [ آنها ندارند و معتقدند كه] با رفتن پيغمبر اصلا اين بساط بر چيده و تمام شد .
شيعه جواب مى دهد كه [ بعد از حضرت رسول] مسئله رسالت و اينكه بشر ديگرى بيايد و قانون و دين ديگرى براى مردم بياورد تمام شد . يك دين بيشتر نيست و آن اسلام است و با پيغمبر اسلام رسالت و نبوت ختم شد اما مسئله حجت و انسان كامل كه اولين انسان روى زمين چنين بود و بايد آخرين انسان هم چنين باشد , هرگز در ميان افراد بشر تمام نشده است . در ميان اهل تسنن تنها طبقه اى از متصوفه آنها هستند كه اين مسئله را قبول دارند منتها به نامهاى ديگرى . اين است كه ما مى بينيم متصرفه اهل تسنن با اينكه متصوف هستند , مسئله امامت را در بعضى از بيانهاشان طورى قبول كرده اند كه يك شيعه قبول مى كند . محيى الدين عربى , اندلسى است و اندلس جزء سرزمينهايى است كه اهالى آن نه تنها سنى بودند بلكه نسبت به شيعه عناد داشتند و بويى از ناصبى گرى در آنها بود . علتش اينست كه اندلس را ابتدا امويها فتح كردند و بعد هم خلافت اموى تا سالهاى زيادى در آنجا حكومت مى كرد . امويها هم كه دشمن اهل بيت بودند و لهذا در ميان علماى اهل تسنن علماى ناصبى , اندلسى هستند و شايد در اندلس شيعه نداشته باشيم و اگر داشته باشيم خيلى كم است . محيى الدين , اندلسى است ولى روى آن ذوق عرفانى اى كه دارد و معتقد است زمين هيچگاه نمى تواند خالى از ولى و حجت باشد , نظر شيعه را قبول كرده و اسم ائمه عليهم السلام را ذكر مى كند تا مى رسد به حضرت حجت و مدعى مى شود كه من در سال ششصد و چند محمد بن حسن عسكرى را در فلان جا ملاقات كردم . البته بعضى از حرفهايى كه زده ضد اين حرف است و اصلا سنى متعصبى است ولى در عين حال چون ذوق عرفانى هميشه ايجاب مى كند كه زمين خالى از يك ولى به قول آنها ( و به قول ائمه ما حجت ) نباشد , اين مسئله را قبول كرده و حتى مدعى مشاهده هم هست و مى گويد من به حضور محمد بن حسن عسكرى كه اكنون از عمرش سيصد و چند سال مى گذرد و مخفى است رسيده و به زيارتش نائل شده ام .
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١- سوره بقره , آيات ٣٠ و ٣١ .
٢- حكمت ١٣٩ ( فيض الاسلام ) .
٣- نهج البلاغه فيض السلام حكمت ١٣٩
٤- كلمه [ ( زنديق] ( عنوان فحش ندارد مثل امروز كه ما به هر كس بخواهيم فحش بدهيم مى گوئيم [ ( زنديق] ( . در آن زمان عده اى به اين نام معروف بودند و از نظر خودشان اين نام فحش نبوده . مثل كلمه [ ( ماترياليست] ( در عصر ما . البته كسى كه موحد است از اين كلمه براى خودش خوشش نمىآيد ولى آن كسى كه ماترياليست است , به اين كلمه افتخار هم مى كند . راجع به اينكه ريشه كلمه [ ( زنديق] ( چيست خيلى حرفها زده اند و بيشتر نظرشان اينست كه زنادقه مانوى بودند و در اوايل قرن دوم ظهور كردند كه قرن امام صادق است . بسيارى از اروپائيها و غير آنان براى كشف ريشه زنادقه در اسلام بحثها كرده اند و بيشتر نظرشان اينست كه اينها همان مانويها بوده اند . البته كيش مانى كيش ضد خدايى نيست بلكه مانى خودش ادعاى پيغمبرى داشت , البته توحيدى نبود , ثنوى بود . مانى از زردشت ثنوىتر بوده است و بسيارى احتمال مى دهند كه زردشت خودش موحد بوده , لااقل توحيد ذاتى را قائل بوده است گو اينكه توحيد در خالقيت را در كلمات او نمى شود اثبات كرد . ولى به هر حال او يك مبدّ ازلى براى كل عالم قائل بوده است . اما مانى قطعا ثنوى بوده و خود را از طرف خداى خير پيغمبر مى دانست . ولى مانويهايى كه بعد ظهور كردند گرايش پيدا كردند به طبيعى گرى و مادى گرى و اساسا به هيچ چيز اعتقاد نداشتند .
رسل را به چه دليل اثبات مى كنى ؟ امام در پاسخ خود تكيه كرد بر مسئله توحيد , فرمود : انا اثبتنا ان لنا خالقا صانعا متعاليا عنا و عن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع حكيما متعاليا لم يجز ان يشاهده خلقه و لا يلامسوه فيبا شرهم و يباشروه و يحاجهم و يحاجوه ثبت ان له سفراء فى خلقه يعبرون عنه الى خلقه و عباده و يدلونهم على مصالحهم و منافعهم و ما به بقائهم و فى تركه فنائهم فثبت الامرون و الناهون عن الحكيم العليم فى خلقه . . .
٥- سوره انبياء آيات ٧٢ و ٧٣ .