در دير راهب پيش از آنكه پيغمبر اسلام حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبداللهصلىاللهعليهوآله
وسلم متولد گردد، پدر جوانش عبدالله موقع بازگشت از سفر به مكه ، در مدينه ، زندگانى را وداع گفت و همانجا مدفون گشت محمدصلىاللهعليهوآله
پنج ساله بود كه آمنه مادر جوانش را نيز از دست داد و از آن پس تحت كفالت جدش عبدالمطلب بزرگ شهر مكه ، در آمد.
وقتى به سن هشت سالگى رسيد، عبدالمطلب چشم از جهان فرو بست عبدالمطلب پيش از مرگش در ميان انبوه فرزندانش ابوطالب را كه با عبدالله از يك مادر بود به حضور طلبيد و به وى سفارش اكيد كرد كه بعد از او سرپرستى محمد برادرزاده يتيم خود را به عهده بگيرد و مانند پدر از وى مواظبت و مراقبت كند.
ابوطالب هم پذيرفت و از آن روز محمد پسر بچه يتيم و دوست داشتنى عبدالله ، به خانه عمويش ابوطالب آمد و تحت سرپرستى او قرار گرفت
ابوطالب مانند بزرگان قريش ، مردى بازرگان بود و به كار داد و ستد اشتغال داشت روزى كه خود را آماده مى ساخت تا به سفر تجارى شام برود، محمد جلو آمد و دامن عمو را گرفت و التماس كرد تا او را تنها نگذارد، و با خود به سفر ببرد.
سفر آن روز شام بسيار طاقت فرسا بود. هزاران كيلومتر راه ميان صحراى سوزان و دشت هاى بى كران عربستان ، آنهم با فقدان آب و مواد غذائى ، چيزى نبود كه بتوان آنرا آسان شمرد.
مردم عرب به اين مسافرتها در دشت هاى بى آب و علف و هواى گرم و طاقت فرسا خو گرفته بودند. ولى آيا پسر بچه اى كه براى نخستين بار تن به چنين سفرى طولانى مى دهد هم اين آمادگى و حوصله را دارد؟!
ابوطالب نيز از اين كه مى خواست محمد برادرزاده عزيزش را گذاشته و به مسافرت برود، ناراحت بود و به حال وى رقت برد. از اين رو گفت : به خدا هر طور باشد او را با خود مى برم ، و نمى گذارم از من جدا شود. سپس آهنگ سفر كرد و محمد برادرزاده خرد سالش را با خود برد.
در اين سفر طولانى ، طبق معمول بسيارى از تجار و سرشناسان مكه ، كاروانى بزرگ براى سفر به شام راه افتاده بود. كاروان آنها دشتهاى وسيع و ريگهاى روان و بيابانهاى بى كران حجاز را درنورديد و همچنان شب و روز در حركت بود و پيش مى رفت تا به شهر بصرى واقع در خاك اردن رسيد.
بصرى از شهرهاى قديمى روم در نواحى شام بود. راهبى به نام جرجيس كه به او بحيرا مى گفتند در آن حوالى در دير خود به عبادت خدا و انزواى از خلق اشتغال داشت بحيرا روحانى بزرگ نصارا بود. صومعه وى در كنار جاده حجاز به شام قرار داشت
افراد كاروان كه اينك به دير بحيرا رسيده اند، در سفرهاى قبلى بارها از كنار دير او گذشته و راهب مزبور را ديده بودند. در سفرهاى پيش ، سابقه نداشت كه بحيرا با يكى از آنها سخن بگويد، يا آنها را به دير خود دعوت كند.
ولى در اين سفر، وقتى كاروانيان آمدند و در زير درختى كه نزديك دير راهب بود پياده شدند و به استراحت پرداختند، راهب فرستاد و آنها را براى صرف غذا دعوت كرد. فرستاده گفت : راهب مى گويد: شما جماعت قريش ، بزرگ و كوچك و آقا و نوكر همگى امروز مهمان من هستيد و بايد براى صرف غذا به دير من بيائيد.
علت دعوت اين بود كه راهب در آن روز از بالاى دير خود، اطراف بيابان را مى نگريست بحيرا با كمال تعجب ديد پاره ابرى بر سر يك نفر از كاروانيان سايه افكنده است ، و چون كاروان نزديكتر آمد ديد كه پاره ابر سايه بر سر جوانى افكنده است ، و هر چه او جلو مى آيد قطعه ابر همچنان بالاى سر اوست
بحيرا ديد كاروانيان در زير درخت ، نزديك دير او فرود آمدند، و قطعه ابر بر درخت سايه افكند، سپس قسمتى از شاخه هاى درخت بهم آمد و سرازير شد و پسر بچه اى را در سايه خود گرفت !
گوئى بحيرا گمشده خود را يافته و از انتظار و اندوه ديرنشينى آسوده شده بود. زيرا بى درنگ غذاى مفصلى براى آنها تهيه ديد و چنانكه گفتيم از آنها خواست تا براى صرف غذا به دير او بروند.
يكى از كاروانيان ، گفت : اى بحيرا! بخدا ما امروز چيز تازه اى از تو مى بينيم ؟
بارها ما از كنار دير تو گذشته ، يا در اينجا فرود آمده ايم ، ولى هيچگاه سابقه نداشت است ما را دعوت كنى يا با ما سخن بگويى ، چه شده كه امروز بعكس رفتار كرده اى ؟
بحيرا گفت : همينطور است كه مى گويى ، ولى من در اين نوبت تصميم دارم شما را گرامى داشته و غذايى برايتان مهيا كنم تا همگى از آن بخوريد. از اينرو همه شما از طرف من دعوت هستيد و بايد به دير من بيائيد.
تمام افراد كاروان برخاستند و براى صرف غذاى بحيرا وارد دير او شدند. تنها محمد بود كه بواسطه خردسالى حاضر نشد، با آنها براى صرف غذا به دير برود.
همين كه بازرگانان قريش ، وارد دير شدند و بحيرا آنها را نگريست ، ديد كسى را كه او مى خواست و ديده بود ابر بر سر وى سايه افكنده است ، در ميان آنها نيست
بحيرا گفت : مبادا كسى از شما جا مانده و نيامده باشد و از خوردن طعام من خوددارى كند، آيا همگى آمده اند؟
بازرگانان قريش گفتند: اى بحيرا! آنها كه بايد بيايند و دعوت تو را اجابت كنند آمده اند، فقط پسربچه اى باقى مانده كه چون از ما كم سن تر است ، از آمدن با بزرگان قوم ، خوددارى كرده است !
بحيرا گفت : نه ! او هم بايد بيايد تا با شما كنار خوان بنشيند و غذا صرف كند. يكى از بازرگانان قريش گفت : به لات و عزى سوگند براى ما ننگ است كه پسر عبدالله از خوردن غذائى كه ما براى صرف آن دعوت شده ايم خوددارى كند. سپس برخاست و محمد را آورد و ميان جمعيت نشانيد.
هنگامى كه محمد وارد شد و بحيرا از نزديك او را ديد، به دقت و پى درپى او را زير نظر گرفت و حركات و سكنات و نشانه بدنى آن پس بچه نجيب و دوست داشتنى را مى نگريست
كنجكاوى بحيرا از لحظه ى ورود محمد تا پايان صرف غذا ادامه داشت ، به طورى كه يك لحظه هم از وى چشم نمى دوخت ، و روى از سمتى كه او بود بر نتافت
وقتى مهمانان از صرف غذا فراغت يافتند، و متفرق شدند، بحيرا برخاست و نزديك محمد آمد و به وى گفت : اى جوان ! تو را به لات و عزى
سوگند مى دهم ، آنچه از تو مى پرسم ، به من جواب بده
علت اين كه بحيرا به لات و عزى سوگند ياد كرد، اين بود كه مى شنيد مردان قريش اين طور سوگند ياد مى كنند. ولى محمد گفت : از شما خواهش مى كنم مرا به لات و عزى قسم ندهيد، كه به خدا من چيزى را به اندازه لات و عزى بد نمى دانم !
بحيرا گفت : پس تو را به خدا قسم مى دهم آنچه مى پرسم جواب بده !
محمد گفت : آنچه مى خواهى سؤال كن
بحيرا سؤالاتى راجع به زندگى خصوصى محمد از وى نمود و از خواب و بيدارى و كارهاى روزانه اش جويا شد و محمد نيز به وى جواب داد
سپس برگشت و نگاهى به دوش محمد كرد. مهر پيامبرى را ميان دوش هاى او ديد و آنرا هم با آنچه درباره وى مى دانست ، هماهنگ يافت اين مهر نظير حجامت بوده است
آنگاه بحيرا رو كرد به ابوطالب و با وى به گفتگو پرداخت :
- اين پسر بچه ، چه نسبتى با تو دارد؟
- فرزند من است (ابوطالب نمى خواست محمد احساس يتيمى كند).
- نه او فرزند تو نيست ، و نمى بايد پدرش زنده باشد.
- بله او برادرزاده من است
- پدرش چه شده ؟
- هنگامى كه مادرش به وى باردار بود، وفات يافت
- درست است ، من به تو سفارش مى كنم ، مراقب باش يا برادرزاده ات را به شهر خود برگردان و يا در اين سفر كاملا مواظب او باش ، مبادا يهود آسيبى به وى برسانند.
بخدا اگر يهود او را ببينند و آنچه من مى دانم آنها هم بدانند، صدمه اى به او مى رسانند. برادرزاده تو آينده اى درخشان خواهد داشت ، زودتر او را به شهر خود برگردان تا از هر گونه خطرى در امان باشد.
ابوطالب نيز بعد از سفر شام با شتاب محمد را به مكه برگردانيد، مبادا در ميان راه يهود او را ببينند و از طرف آنها خطرى متوجه او شود.
اين نخستين سفر پيغمبرصلىاللهعليهوآله
وسلم به شام بود. سفرهاى ديگرى هم بعدها به سوريه نمود. در بازگشت از يكى از آن سفرها بود كه به سن بيست و چهار سالگى به واسطه شايستگى و حسن عملى كه درين شهرها نشان داده بود با خديجه بانوى بزرگ قريش ازدواج نمود و در چهل سالگى به مقام پيامبرى و خاتميت نائل گرديد.
جعفر بن ابيطالب در دربار نجاشى پنج سال از بعثت پيغمبر گرامى اسلامصلىاللهعليهوآله
گذاشته بود، ولى هنوز تعداد مسلمان به صد نفر نمى رسيد. با اين وصف بت پرستان مكه متوجه شدند كه خطر بزرگى با قدرتى هر چه تمامتر اساس معتقدات آنها را تهديد مى كند. ناچار براى جلوگيرى از اين خطر كه هر روز بيشتر احساس مى شد به آزار و شكنجه و تهديد تازه مسلمانان پرداختند، و از هر سو كار را بر آنها سخت گرفتند.
مسلمانان هم كه دلهاشان با نيروى ايمان به خدا و منطق گرم پيغمبرصلىاللهعليهوآله
قوى گشته بود، آن همه آزار و شكنجه و سرزنشها را بر خود هموار نموده به خاطر پيشرفت دين مقدس اسلام و موفقيت پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
صبر مى كردند، ولى كم كم كار به جائى رسيد كه كاسه صبرشان لبريز شد و از هر طرف خود را در معرض خطر ديدند.
مسلمانان سرانجام رفتند نزد پيغمبر و از حضرتش خواستند كه براى آنها چاره اى بينديشد، پيغمبر فرمود: برويد به سوى حبشه ، زيرا پادشاه آنجا مردى است كه به كسى ظلم نمى كند، تا موقعى كه خداوند شما را از اين سختى نجات دهد.
با صدور اين فرمان ، هشتاد و چند نفر مرد كه بعضى زنان و فرزندان خود را نيز همراه داشتند رهسپار حبشه گرديدند. طبق دستور پيغمبرصلىاللهعليهوآله
جعفر بن ابيطالب (جعفر طيار) پسر عموى حضرت و برادر بزرگ امير مؤمنان علىعليهالسلام
كه مردى سخنور و قوى دل و با اراده بود، و در آن موقع بيست و چهار سال داشت با اسماء همسر خردمند خود، همراه مسلمانان هجرت كرد و سرپرستى مهاجرين را به عهده گرفت
اين عده در كنار بحر احمر سوار كشتى گرديده و شبه جزيره عربستان را پشت سر گذاشته ، در ساحل حبشه پياده شدند و در آن كشور سكونت گزيدند، تا روزى چند دور از رنج و شكنجه همشهريان مشرك و كسان خود، بياسايند.
هنگامى كه مشركين مكه از مهاجرت مسلمانان مطلع شدند، و دانستند كه به حبشه رفته اند، عمروعاص و عمارة بن وليد را كه هر دو از افراد ورزيده كفار بودند، با هداياى شايسته ، به جانب حبشه اعزام داشتند، تا اجازه جلب مسلمانان را از پادشاه حبشه گرفته و آنها را برگردانند و به كيفر برسانند.
اين دو تن پس از ورود به حبشه طبق معمول ، نخست درباريان را با دادن هدايا با خود همراه نمودند تا آنها را نزد شاه ببرند و به خوبى معرفى كنند. و بتوانند بدون اطلاع و حضور مسلمانان ، دستور برگرداندن آنها را از شاه بگيرند، و آنان را در مقابل عمل انجام يافته قرار دهند. بدين گونه به حضور نجاشى پادشاه سالخورده حبشه كه مانند مردم كشورش كيش مسيحى داشت بار يافتند.
نمايندگان مشركين مكه جلو رفتند و هدايا را تقديم داشتند و در برابر شاه به خاك افتادند، سپس عمروعاص كه سياستمدار باتجربه و كهنه كار بود لب به سخن گشود و گفت : پادشاها! گروهى از مردم شهر ما سر به نافرمانى بزرگان خود برداشته اند، دين و خدايان ما را به باد دشنام گرفته اند، و هم اكنون گريخته به اين كشور آمده اند. سران ما از پيشگاه شاهانه استدعا دارند آنها را به اتفاق ما برگردانيد تا هر طور بزرگانشان مصلحت بدانند با آنها عمل نمايند!
درباريان خائن هم كه رشوه كفار قريش سبيل آنها را چرب كرده بود، در تاءييد خواسته عمروعاص اصرار نمودند كه شاه ، مسلمانان را همراه آنها به جانب مكه روانه سازد.
نجاشى كه پيرمردى دورانديش و پادشاهى دادگر و نيك سيرت بود، مثل اين كه از اصرار درباريان چيزى دستگيرش شده باشد خشمگين شد و گفت : نه ! بخدا مردمى را كه به من پناه آورده و در كشور من سكونت ورزيده اند و از ميان پادشاهان جهان فقط مرا برگزيده اند، هيچگاه تسليم دشمن نمى كنم !
سپس دستور داد كه مسلمانان را خبر كنند براى روز بعد در دربار حاضر شوند، تا اين كه با روبرو نمودن طرفين ، آنچه شايسته حق و عدالت است و درباره آنها انجام پذيرد.
آن شب براى مسلمانان شام شومى بود. آنها از اين كه بت پرستان مكه حتى در كشور بيگانه هم دست از آنها بر نمى دارند، اندوهگين بودند و مخصوصا زنان و فرزندان آنها شب را با ناراحتى خاصى به سر آوردند.
روز بعد نمايندگان مسلمانان به رياست جعفر بن ابيطالب كه در ميان آنها از همه كس به پيغمبر اسلام نزديكتر و از لحاظ حسب و نسب و شخصيت و نفوذ كلام از همه شريف تر و برتر بود، در دربار حاضر گشتند.
جعفر بن ابيطالب در مجلس شاه به خاك نيفتاد و تعظيم نكرد! بلكه فقط سلام كرد و در جائى كه تعيين كرده بودند نشست چون علت آن را از وى پرسيدند، گفت : سجده و تعظيم در دين ما فقط براى آفريدگار جهان است
فرستادگان قريش هم آمدند و مانند روز قبل تعظيم نمودند و به خاك افتادند، سپس در جاى خود نشستند.
سكوت مطلق در مجلس شاه حكمفرما بود، همه منتظر بودند كه شخص پادشاه لب به سخن بگشايد.
نجاشى ، جعفر بن ابيطالب را مخاطب ساخت و گفت : اين عده از طرف سران قوم شما آمده اند و درباره شما چنين مى گويند، نظر شما چيست ؟
جعفر بن ابيطالب از جا برخاست و گفت : اى پادشاه ! از اينان بپرس آيا ما بردگان ايشانيم ؟
نجاشى ، از عمرو عاص خواست تا پاسخ جعفر را بدهد.
عمرو عاص : نه ! شما آزادگان بزرگوار هستيد.
جعفر بن ابيطالب : آيا از ما طلبى داريد و براى مطالبه آن به سراغ ما آمده ايد؟
عمرو عاص : نه ! از شما طلبى نداريم
جعفر بن ابيطالب : آيا كسى از شما را كشته ايم و ما را براى خونخواهى آنها مى خواهيد؟
عمرو عاص : نه !
جعفر بن ابيطالب : پس ما را براى چه مى خواهيد؟ تا توانستيد به ما آزار رسانديد، ما هم ناگزير از آن شديم كه از شهر و ديار شما هجرت كنيم ، چرا نمى گذاريد در كشور بيگانه آسوده باشيم ؟!
عمرو عاص گفت : اعلي حضرتا! اينان با دين ما به مخالفت برخاستند و به خدايان ما دشنام دادند، جوانان ما را گمراه نمودند و اجتماع ما را پراكنده ساختند، آنها را به ما بسپار تا به نزد كسان و بزرگانشان برگردانيم و اختلافات خود را با آنها از ميان برداريم و از نوع گرد هم آئيم
جعفر بن ابيطالب گفت : اى پادشاه ما مردمى نادان و بت پرست بوديم ، با خويشان خود به نيكى رفتار نمى كرديم و احترام همسايگان را نگاه نمى داشتيم و مرتكب اعمال زشت مى شديم ، زورمندان ما سعى در نابودى ضعفاء داشتند و حق يكديگر را رعايت نمى كردند...
در اين وضع اسف انگيز و موقعيت تاريك خداوند عالم پيغمبرى در ميان ما برانگيخت كه نسب و صداقت و امانت و پاكى او را به خوبى مى شناختيم ، او ما را از بت پرستى و قماربازى و ظلم و ستم و خونريزى به ناحق و زناكارى و رباخوارى و خوردن مردار و خون بر حذر داشت ، و به عدل و احسان و راستگوئى و امانت دارى و نيكى نسبت به خويشان و همسايگان فرمان داد، و از خوردن مال يتيم و ارتكاب فحشاء و منكر و دروغ نهى فرمود، و دستور داد كه خداى يگانه را پرستش كنيم و نماز بگذاريم و روزه بگيريم و زكات بدهيم
ما نيز به وى ايمان آورديم و گفته او را تصديق كرديم و آنچه حرام دانسته بود بر خود حرام نموديم و هر چه حلال كرده بود حلال شمرديم
قوم ما چون اين وضع را ديدند به دشمنى با ما برخاستند و به آزار و شكنجه ما پرداختند، و سعى كردند ما را از اين تعاليم حيات بخش منصرف كنند، و دوباره به بت پرستى وادارند. چون كار را بر ما تنگ گرفتند و مانع ديندارى ما شدند، به دستور پيغمبرمان به كشور شما رو آورديم تا مگر در پناه عدل شما از آسيب آنها، روزگارى چند بياسائيم !!
نجاشى سخنان جعفر بن ابيطالب را تاءييد نمود و گفت ، عيسى بن مريم نيز براى همين امور برانگيخته شده بود! آنگاه از جعفر بن ابيطالب پرسيد: آيا چيزى از آنچه پيغمبر شما از نزد خدا آورده است ، از حفظ دارى ؟
جعفر بن ابيطالب كه سخنورى بليغ و توانا و موقعيت شناس بود، در اينجا از ميان سوره هاى قرآن ، سوره مريم را انتخاب نمود و گفت : آرى ! سپس با بيانى فصيح و جذاب شروع به خواندن آيات آن كرد و به آنجا رسيد كه : چون مريم با روح خدا آبستن شد و با الهام الهى از مردم كناره گرفت و عيسىعليهالسلام
متولد گرديد،
بنی اسرائيل زبان به سرزنش وى گشودند و گفتند: دوشيزه شوهر نكرده كه پدر و مادرى پاكدامن داشته ، اين بچه را از كجا آورده است ؟
مريم اشاره كرد كه از خود نوزاد سؤال كنيد. گفتند: چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوئيم ؟ ناگهان عيسىعليهالسلام
آن طفل نوزاد به زبان آمد و گفت : من بنده خدا هستم ، خداوند كتاب آسمانى به من داده و مرا پيغمبر نموده ، و مبارك گردانيده ، در هر جا كه باشم و تا موقعى كه زنده ام به خواندن نماز و دادن زكوة و نيكى با مادرم سفارش كرده و مرا ستمكار و شقى قرار نداده است ، سلام بر من روزى كه متولد گشتم و روزى كه مى ميرم و روزى كه دوباره زنده و برانگيخته مى شوم
اين آيات را كه جعفر بن ابيطالب با لحنى دلنشين و گرم و نرم قرائت نمود طورى در دلها اثر بخشيد كه نجاشى و روحانيون و حضار مجلس را سخت تحت تاءثير قرار داد و بى اختيار گريستند! و برآورنده و خواننده آن آفرين گفتند!
نجاشى كه فوق العاده تحت تاءثير سخنان نافذ و بيانات شورانگيز جعفر بن ابيطالب قرار گرفته بود گفت : آنچه پيغمبر شما درباره عيسى گفته همه درست است
عمرو عاص كه از همان لحظه اول از حضور مسلمانان در مجلس شاه بيمناك بود، چون در اين موقع وضع را وخيم ديد، مجددا تقاضاى خود را تكرار كرد و از نجاشى خواست كه مسلمانان را به او بسپارد تا همراه خود به حجاز برگرداند!!
نجاشى دست برد و سيلى محكمى به صورت عمروعاص نواخت به طورى كه از جاى آن خون جارى گشت و گفت ساكت باش ! به خدا اگر اين جمعيت را به زشتى ياد كنى مجازات مى شوى ، نه ! به خدا آنها را به شما تسليم نخواهم كرد.
عمروعاص كه ديد نقشه هايش يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شود چون در نيرنگ و تزوير استاد بود، مخفيانه با درباريان نجاشى ملاقات كرد و گفت : با اين كه مسلمانان بر ضد عيسى سخنى بزرگ و شگفت آور مى گويند، مع الوصف شاه شما به آنها احترام مى گذارد و خود به دين آنها در آمده است
درباريان و روحانيون متعصب مسيحى هم فريب عمرو عاص را خوردند و بر ضد نجاشى سر به شورش برداشتند، و از وى خواستند كه حقيقت امر را براى آنها روشن سازد، و چيزى نمانده بود كه ملت او را از سلطنت خلع كند. نجاشى ، جعفر بن ابيطالب را طلبيد و در حضور سران نصارى پرسيد: شما درباره عيسىعليهالسلام
چه عقيده داريد؟ جعفر گفت : خداوند به پيغمبر ما فرموده است : عيسى بنده خدا و پيغمبر او و روح و كلمه اوست كه به مريم دوشيزه القاء شده است
نجاشى ، چوبى از زمين برداشت و خطى كشيد و گفت : ميان عقيده ما و آنچه شما مى گوئيد بيش از اين خط فاصله نيست ! و بدين وسيله از خطر شورش ملت و فتنه اى كه عمرو عاص برانگيخته بود، نجات يافت سپس هداياى مشركين را به عمرو عاص پس داد و گفت : خداوند از من رشوه نخواسته كه من هم از شما رشوه طلب كنم
در اينجا توقف نكنيد و از هر راهى كه آمده ايد برگرديد و بدين گونه هيئت اعزام بت پرستان مكه با افتضاح و بدون اخذ نتيجه مراجعت كردند. آنگاه جعفر بن ابيطالب را پنهانى خواست و به دست وى مسلمان شد و گفت : شما در هر جاى كشور من كه مايل باشيد، مى توانيد بمانيد و در كمال آزادى و احترام به سر بريد.
چون خبر شكست ماءموريت بت پرستان و پيروزى مسلمانان و شخص جعفر بن ابيطالب به پيغمبرصلىاللهعليهوآله
رسيد، نامه اى مبنى بر تقدير از محبتهاى نجاشى نسبت به مسلمانان و شخص جعفر بن ابيطالب پسر عموى خود نوشت و براى او به حبشه فرستاد.
نجاشى هم با احترام زياد پاسخ نامه حضرت را نوشت و براى اطلاع بيشتر و شايد به منظور توجه مردم كشورش به وسيله فرزندش و سى نفر از علماء و روحانيون نصارى به مدينه فرستاد.
پيغمبر فرستادگان نجاشى را مورد تفقد فراوان قرار داد و شخصا از آنها پذيرائى فرمود. فرزند نجاشى مسلمان شد و در خدمت پيغمبر ماند. روحانيون هم پس از تحقيقاتى كه از پيغمبر به عمل آوردند و يقين كردند حضرت همان پيغمبر موعود است كه در انجيل بشارت داده شده است به حبشه مراجعت نمودند و موضوع را به نجاشى گزارش دادن و اين خود موجب مسرت بيشتر آن پادشاه خردمند گرديد.
بار دوم پيغمبر نامه اى براى نجاشى فرستاد كه وسيله بازگشت مسلمانان را فراهم سازد و آنها را روانه مدينه كند. نجاشى هم با تجليل فراوان و تشريفات پرشكوهى مسلمانان را به حضور پيغمبرصلىاللهعليهوآله
روانه نمود.
آخرين دسته مهاجرين در سال هفتم هجرى بعد از پانزده سال توقف در حبشه ، روز فتح خيبر وارد مدينه گشتند. پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
از آمدن مسلمانان و ديدن پسر عموى عاليقدرش جعفر بن ابيطالب كه قهرمان مهاجرين بود، آنچنان شاد و مسرور گرديد كه فرمود: نمى دانم از كدام يك خرسندتر باشم : از فتح خيبر يا آمدن جعفر!