بزرگداشت قرآن
(مازنى ) سر آمد دانشمندان عصر خود در ادبيات عرب بود. نامش بكربن محمد و از مردم بصره بود و هم در آن شهر مى زيست وى علوم ادبى خويش را از اصمعى و ابوعبيده و ابوزيد انصارى سه تن از ادبيان نامى عرب فرا گرفته بود.
(مبرد) دانشمند لغت دان
و اديب گرانقدر نامى هم شاگرد مخصوص او بود.
كتاب ما تلحن فيه العامة (لغاتى كه مردم به غلط آنرا استعمال مى كنند) كتاب عروض ، كتاب قافيه ، كتاب التصريف ، و كتاب الديباج از جمله آثار فكرى و قلمى (مازنى ) دانشمند بزرگ است
مازنى در سال ٢٤٩ هجرى در شهر خود بصره وفات يافت
(مبرد) شاگردش نقل مى كند: روزى يك نفر يهودى آمد نزد مازنى و از وى خواست (الكتاب ) سيبويه را نزد او بخواند و در عوض تدريس آن صد دينار طلا به وى بدهد.
سيبويه (كه خود يك فرد ايرانى است ) پيشواى ادباى عرب بود. (الكتاب ) وى در علم نحو و زبان شناسى عربى ، قديمترين و مهمترين كتابى بود كه تا آن روز در اين خصوص نوشته شده بود.
(مازنى ) پيشنهاد آن مرد بيگانه را نپذيرفت و حاضر نشد (الكتاب ) سيبويه را براى وى درس بگويد.
من به وى گفتم : استاد! با اينكه من مى دانم در نهايت تنگدستى مى گذرانيد و سخت نيازمند هستيد چرا اين مبلغ را رد مى كنيد؟
(مازنى ) گفت : الكتاب سيبويه مشتمل بر سيصد و چند آيه قرآن كتاب خداوند عالم است من اين جرئت و توانائى را در خود نمى بينم كه مردى بيگانه - يهودى - و دور از اسلام را آشنا به قرآن مسلمانان كنم تا وى بر آن تسلط يابد و روزى به زيان آن دست به كارى بزند. نه ! من چنين كارى نخواهم كرد و با همه فقر و پريشانى از اين منفعت زياد چشم مى پوشم
در آن ايام شعرى در مجلس (الواثق بالله ) خليفه عباسى خوانده شد، دانشمندان و ادباى حاضر در مجلس پيرامون آن سخنها گفتند، ولى گفتگوى آنها به جائى نرسيد و خليفه دانش دوست را قانع نساخت
شعر اين بود:
اءظلوم ان مصابكم رجلا
|
|
اهدى السلام تحية ظلم
|
يعنى : اى ستمگران اگر شما به مردى سلام كنيد به وى ستم نموده ايد!
گفتگوى در اين بود كه بعضى از ادباى مجلس (رجلا) را به نصيب مى خواندند كه اسم (ان ) باشد، وعده ديگر به عنوان خبر (ان ) آنرا مرفوع مى دانستند و (رجل ) مى خواندند.
كسى كه شعر را قرائت كرده بود، اصرار داشت كه (رجلا) منصوب است و مى گفت : استادش (مازنى ) چنين به وى آموخته است و خود او هم به نصيب مى خواند.
خليفه دستور داد براى روشن شدن ، مطلب (مازنى ) را از بصره بياورند!
(مازنى ) خود مى گويد: هنگامى كه وارد بغداد شدم و به حضور خليفه بار يافتم اين سؤ ال و جواب بين ما واقع شد.
خليفه : از كدام قبيله عرب هستى ؟
مازنى : از قبيله بنى مازن
خليفه : كدام بنى مازن ، مازن بنى تميم ، مازن قيس يا مازن ربيعه ؟
مازنى : از بنى مازن ربيعه هستم
خليفه بالهجه مخصوص قبيله ام با من سخن گفت ، و سپس با لهجه قبيله ما پرسيد: باسمك ؟
يعنى : نامت چيست ؟ زيرا قبيله ما (م ) را تبديل به (ب ) مى كنند و به جاى (ماسمك ) مى گويند: (باسمك )!
وقتى خليفه به لهجه محلى ما از من پرسيد نامت چيست ؟ ديدم اگر به زبان خودمان جواب بدهم بايد بگويم نامم (مكر) است ! چون گفتم كه آنها در اين مورد بجاى (م ) (ب ) استعمال مى كنند، ناچار بلا درنگ گفتم : نامم (بكر) است و ديگر به زبان مادرى جواب ندادم !
خليفه متوجه شد و از فراست من در شگفت ماند.
خليفه مى خواست با اين مقدمه از زبان من به لهجه محلى كه داريم بشنود كه نامم (مكر) ولى فورا لهجه را عوض كردم كه به دام نيافتم !
خليفه : خوب در اين شعر (رجل ) را منصوب مى خوانى يا مرفوع
مازنى : بايد (رجلا) گفت و منصوب خواند.
خليفه : چرا؟
مازنى : كلمه (مصابكم ) كه در شعر واقع است (مصدر) است
در اينجا (يزيدى ) يكى از ادباى مجلس با من به گفتگو پرداخت ، و من توضيح دادم كه (رجلا) مفعول (مصابكم ) است و سخن ناتمام است تا در پايان كلمه (ظلم ) آنرا تمام كند.
خليفه سخن مرا پسنديد، سپس پرسيد:
فرزند هم دارى ؟
مازنى : آرى يك دختر.
خليفه : وقتى كه مى خواستى نزد ما بيائى دخترت به تو چه گفت ؟
مازنى : اين شعر (اءعشى ) را خواند:
اى پدر! نزد ما نمان كه ، اگر نزد ما نباشى هم ، سالم هستيم
خليفه : تو به او چه جواب دادى ؟
مازنى : من هم شعر (جرير) را در جواب او خواندم :
اعتماد به خدائى كن كه شريك ندارد، و بدان كه من نزد خليفه پيروز خواهم شد
خليفه گفت : انشاء الله كه پيروز خواهى بود.
سپس هزار دينار طلا به من بخشيد و با عزت و احترام مرا به بصره برگردانيد!
(مبرد) مى گويد: وقتى مازنى به بصره برگشت به من گفت : ديدى كه من براى خاطر خدا صد دينار را از دست دادم ، ولى خداوند در عوض هزار دينار به من داد؟!