داستانهای ما جلد ۳

داستانهای ما0%

داستانهای ما نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهای ما

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی دوانی
گروه: مشاهدات: 9265
دانلود: 3209


توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9265 / دانلود: 3209
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما

داستانهای ما جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حقيقت و مجاز

خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازى سر آمد غزلسرايان ايران است ، و با اينكه استاد غزل سعدى است ، اما غزليات حافظ گذشته از روانى و شيوائى داراى معانى بديع و بسيار بلند است ، چندانكه به گفته (جامى ) نامى ترين شاعرى كه بعد از او آمده است (وى را لسان الغيب لقب كرده اند).

(حافظ) بنابر مشهور حافظ قرآن مجيد بوده و به همان جهت (حافظ) را تخلص خود قرار داده است(٤٥) . حتى قرآن را با چهارده روايت هفت قارى مشهور، و هفت راوى آنها، روايت مى كرده است ، چنانكه خود گويد:

عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ

قرآن ز بر بخوانى با چارده روايت

و مدعى است كه : هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم ، و صريح تر هم گفته است

نديدم بهتر از شعر تو حافظ

به قرآنى كه اندر سينه دارى

و نيز

ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد

لطائف حكمى با نكات قرآنى

حافظ در زندگى پر ماجراى زمان خود دوران گوناگونى را پشت سر نهاده است به طورى كه از مورد كه از موارد مختلف غزليات او ديده مى شود، وى در اوائل جوانى چنانكه اتفاق افتد و دانى ، دنبال انسان كامل مى گشته كه او را به مقام عالى نائل گرداند، و چون در آن روزگار بازار خرقه و خانقاه و دعوى كشف و كرامات مشايخ صوفيه رواج داشته ، او هم نخست دست ارادات به شيخ خانقاه و پير طريقت يا پير مغان و مراشد و اقطاب صوفيه داده و با طنز به ديگران مى گفت :

تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون

كجا بكوى حقيقت گذر توانى كرد

و حتى مانند اكثر راهيان اين راه باطل باورش شده بود كه از راه سير و سلوك خاص صوفيان و دربانى ميكده وحدت ، چيزها بو او كشف شده است :

تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك

بر در ميكده با بربط و پيمانه روم

و با افتخار و طنز به شيخ شهر مى گفت :

غلام پير مغانم ز من مرنج اى شيخ

چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد

و انتظار داشته (نعمت الله ولى ) مرشد معروف صوفيه كه در يكى از ابيات خود گفته بود: (ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم )، گوشه چشمى هم به جانب او كند:

آنان كه خاك راه به نظر كيميا كنند

آيا شود كه گوشه چشمى بما كنند

و به طور خلاصه چنان فريفته دعوى هاى باطله صوفيه و شايعه كشف و شهود و كرامات سران آنها بوده كه تصور مى كرد عيساى مسيح كار مهمى نكرده كه مرده زنده مى نموده است ، بلكه وقتى انسان در راه طلب دست به دامن مرشد زد و در سير و سلوك به تكامل رسيد، فيض روح القدس به او مى رسد، و او هم كار عيسى خواهد كرد!

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد

ولى هر چه بيشتر دل به خرقه و خانقاه داد و همنشين خراباتيان گشت و چشم به كشف و كرامات مشايخ و اقطاب صوفيان دوخت ، كوچكترين اثرى نديد.

از آنجا كه او اهل دوز و كلك و ريا و سالوس نبود سرانجام به خود آمد و ديد كه رندان قدح نوش و وادى تصوف و لاقيدى بالطائف الحيل به نان و نوائى رسيدند، و نزد عام و خاص و شاه و گدا اسم و رسمى پيدا كردند، ولى تنها اوست كه از اين رهگذر جز بدنامى ، چيزى نيافت :

صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولى

زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

در آخر كه پس از آن همه دم زدن از پير مغان و خرقه و خانقاه و ادعاهاى واهى صوفيه ، حوصله اش به سر آمد، بى محابا گفت :

آتش و زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت

حافظ اين خرقه پشمينه بيندازد و برو

نقد صوفى نه مه صافى بيغش باشد

اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد

صوفى ما كه ز ورد سحرى مست شدى

شامگاهش نگران باش كه سر خوش ‍ باشد

خوش بو گر محك تجربه آيد به ميان

تا سيه روى شود هر كه در او غش ‍ باشد

صوفى شهر بينكه چون لقمه شبهه مى خور

پاردمش دراز باد اين حيوان خوش علف

حافظ مى ديد مدعيان تصوف و ظاهر سازان عوام فريب با همه ادعائى كه دارند، جز مشتى ثناگويان شاهان و ارباب زور و زر بيستند و اندوخته بود و با جذبه و شوقى كه داشت مى ترسيد با يك نگاه و برخورد جادوئى به يغما برود، با تاءثر مى گفت :

علم و فضلى كه به چل سال دلم جمعآورد

ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

و عقيده داشت :

كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

و چنان از آن اميدها و آرزوها زده شد كه مى گفت :

فلك به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلى همى گناهت بس

و از اينكه مردم سفله و نادان گوهر ناشناس فقط با چشم سر به ظواهر مى نگرند، با اندوه فراوان ناله سر مى داد كه :

آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس

هر زمان خر مهره را با در برابر مى كنند

آنهم در عصر و زمانى كه :

صحبدم از عرش مى آمد خروشى عقل گفت

قدسيان گوئى كه شعر حافظ از بر مى كنند

حافظ از رفتن به ميكده و حتى دربانى ميكده و دست ارادت به پير مغان دادن و آن همه رؤ ياهاى شيرين ، و نيل به كمالات معنوى و آموختن اسم اعظم ، و دهن كجى به واعظ و مفتى و شيخ شهر، طرفى نيست ، به تنهائى و خودسازى خو گرفت و از اين راه عالمى يافت ، و با خو مى گفت :

مرا كه منظر حور است منزل و ماءوى

چرا به كوى خراباتيان بود وطنم

و حتى در صدد برآمد كه ساير گمراهان بيابان طلب و راهيان وادى نامعلوم مقصود و عالم واهى شهود را از آنچه خود ديده و آموخته و كشف كرده بود، آگاه سازد:

تو را ز كنگره عرش مى زنند صفير

ندانمت كه در اين دامگه چه افتاد است

حافظ آزاده به دور از ريا و سالوس مى ديد كه بر اثر همين آزادى و رك و راست زيستن و سخن گفتن ، همه با او بد شده اند و شاه شجاع مظفرى كه اشعار نغز حافظ را كه (همه بيت الغزل معرفت است ) به هيچ مى گرفت ، بلكه ، چند بار قصد جان او كرد و ماءمورين به خانه اش ريختند و به بازرسى پرداختند، ولى همين شاه شجاع كه خود شاعرى توانا و اهل دخل و ربط هم بود، از دور فريفته عماد فقيه كرمانى مرشد رياكار معروف شده بود، كه از وى كراماتى نقل مى كردند!

شاه شجاع شبانه در سفر كرمان به خانقاه عماد فقيه وارد شد و ديد كه نماز مى گزارد و گربه او هم عابدانه در كنار وى به عبادت مشغول است ! چون شنيده بود كه عماد فقيه گربه اى تربيت نموده كه چون به نماز مى ايستاد گربه او هم به وى اقتدا مى كرد، و حركات و سكنات او را مرعى مى داشت ! و شاه شجاع و بسيارى از مردم اين را از كرامات او مى دانستند. در صورتى كه عماد فقيه مدتها زحمت كشيده بود تا گربه خاص خود را چنان تربيت كند كه چشم و دل ظاهر بينان را بيشتر به خود معطوف دارد!

آرى حافظ كه مى ديد كار صوفيان به جائى رسيده است كه درويشى به خانه دوستش رفت و تخم مرغى در غياب صاحب خانه برداشت و دزدانه و رندانه در كلاه خود گذاشت ، و آماده رفتن شد، غافل از آنكه صاحب خانه از لاى در و بخت بد، ناظر وى بوده است ، چون صوفى خواست خدا حافظى كند، صاحب خانه دست گذاشت به روى كلاه او و فشارى داد و گفت : درويش ! چه كلاه خوبى دارى ؟ فشار دادن همان و شكستن تخم مرغ (بيضه ) همان و جارى شدن سفيده و زرده تخم مرغ از دو طرف شقيقه هاى صوفى همان ، و چه رسوائى و حقه بازى ! و در عين حال همه صوفى و درويش و اهل دل و مورد نظر امرا و حكام و عوام كالانعام هستند! به خود مى گفت : راستى چه دوره و زمانى است ؟ اين است مسلمانى ، و صوفى صافى ، و تربيت عالى پير مغان و سالها صرف عمر در ميكده وحدت و نوشيدن شراب روحانى ؟!

از اين رو با طعنه خطاب به اين و آن مى گفت :

اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مى گفت

بدر ميكده اى بادف و نى ترسائى

گر مسلمانى از اينست كه حافظ دارد

واى اگر از پس امروز بود فردائى

پس چه بهتر كه مسئله را با كنايه كه بليغ ‌تر از تصريح است بازگو كرد تا در تاريخ بماند و اگر امروز تاءثير نبخشد، در سير زمانه كه نفوس مستعدى پديد مى آيند، مؤ ثر افتد، و آن داستان و پند اينست :

صوفى نهاد دام و در حقه باز كرد

بنياد مكر با فلك حقه باز كرد

بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه

زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد

ساقى بيا كه شاهد رعناى صوفيان

ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد

اين مطرب از كجاست كه ساز عراق ساخت

وآهنگ بازگشت به راه حجاز كرد

اى دل بيا كه ما به پناه خدا رويم

زانچ آستين كوته و دست دراز كرد

صنعت مكن كه هر كه محبت نه راست باخت

عشقش به روى دل در معنى فراز كرد

اى كبك خوش خرام كه چنين مى روى بهناز

غره مشو كه گربه عابد نماز كرد

فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد

شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد

حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل

ما را خدا ز زهد و ريا بى نياز كرد

نابيناى روشندل

عبدالرحمن جامى ، شاعر و عارف و دانشمند نامى خراسان در اواسط سده نهم هجرى و در گذشته سال ٨٩٨ ه - در ميان تاءليفات خود كتابى دارد به نام (بهارستان ) كه آنرا در هشت روضه به سبك گلستان سعدى براى فرزندش ضياءالدين يوسف كه بعدها از دانشمندان به شمار آمد، نوشته است

(بهارستان جامى ) نيز مانند (گلستان سعدى ) كه هشت باب است ، هشت روضه مى باشد، و هر دو سرشار از مدح و ثناى درويشان و سر و سر ايشان و كشف و كرامات مشايخ صوفيه و گاهى مطالبى منافى با اخلاق اسلامى به خصوص تربيت صحيح مكتب شيعه اماميه ، يعنى مذهب اهلبيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام است

در عين حال هر دو داراى جنبه هاى ادبى و اخلاقى به سبك صوفيه و عباراتى نمكين و تعبيراتى پندآميز و نثر و نظمى از بر كردنى است

با اين تفاوت كه محتوا و نثر و نظم آن مانند خود جامى نسبت به سعدى است ! ببين تفاوت ره از كجاست تا بكجا؟!

در اوائل جوانى كه بهارستان جامى به دستم رسيد و به مطالعه آن پرداختم ،

در ميان داستانها و پند و اندرزهاى آن ، داستانى آموزنده نظرم را جلب كرد، و آن اينست كه جامى در (روضه ششم بهارستان ) آورده است : (نابينائى در شب تاريك چراغى در دست ، و سبوئى بر دوش در راهى مى رفت فضولى به وى رسيد و گفت : اى (نادان ! روز و شب پيش تو يكسانست ، و روشنى و تاريكى در چشم تو برابر، اين چراغ را فائده چيست ؟

نابينا بخنديد و گفت : اين چراغ نه از بهر خود است ، از براى چون تو كوردلان بى خرد است ، تا به من پهلو نزنند و سبوى مرا نشكنند.

قطعه

حال نادان را به از دانا نمى داند كسى

گرچه دردانش فزون از بوعلى سينا بود

طعن نابينا مزن اى دم ز بينائى زده

زانكه نابينا به كار خويشتن بينا بود(٤٦)

همان موقع كه هنوزم سبزه بر رخسارم نروئيده بود، داستان را به طرزى ديگر به نظم در آوردم ، و خود را در اين پند شريك جامى قرار دادم ، تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد!

يكى كور را ديد كوران دلى

شبانگه كزو در شگفت آمدى

ورا ديد در دست بودش سبو

چراغى دگردست گفتش عمو

شب و روز در نزد كوران يكيست

در اين شب نگوئى چراغت ز چيست

بگفتا چراغم بود بهر آن

كه بيند مرا چون تو از مردمان

مبادا در اين شب به من برخوريد

سبوى مرا در همش بكشنيد

دوانى تو پند خردمند كور

فراموش منماى تا پاى گور

عالم نماى شياد

عبدالرحمن جامى شاعر و عارف مشهور را همه مى شناسند. وى از دانشمندان بنام ايران در نيمه دوم قرن هشتم هجرى است و در علوم اسلامى و فنون شعرى توانا بود.

آثار فكرى و قلمى او به فارسى و عربى و نظم و نثر بسيار پرارزش و نشانه مهارت و استادى جامى در ادبيات فارسى و عربى و تسلط وى بر تفسير و حديث و صرف و نحو منطق و معانى و بيان و كلام و غيره است

او مورد احترام و تكريم علما و فقها و حكما و ادباى عصر بود، و در نزد پادشاهان و وزيران تيمورى محتشم مى زيست

جامى پس از طى مراحل علمى و فراغت از تحصيل فضل و كمال نخست به موطن خويش تربت جام واقع در خراسان بازگشت و به رتق و فتق امور دينى مردم مبادرت ورزيد.

ولى عيب كار در اين بود كه اولا (جامى ) اندامى لاغر و قامتى كوتاه داشت ثانيا در ميان عوام آنهم هموطنان خود قرار گرفته بود كه معمولا روى حب و بغض هاى محلى ، نظر مساعدى نسبت به خودى نشان نمى دهند.

در آن اوقات كه جامى در (تربت جام ) به سر مى برد و به موعظه خلق و اقامه جمعه و جماعت مشغول بود، عالم نماى شيادى كه فردى تنومند و قيافه اى حق بجانب داشت در حاليكه تحت الحنك انداخته و عمامه و ردائى بقاعده پوشيده بود از عراق به (جام ) آمد، و از همان لحظه ورود توجه دهاتى ها را به خود جلب كرد.

با ورود او كه يك فرد ناشناس بود و ظاهرى آراسته و اندامى درشت و عمامه اى بزرگ و ريشى بلند داشت رفته رفته از احترام و موقعيت ملا عبدالرحمن جامى كاسته شد و به وقر و وجهه عالم عراقى افزوده گرديد.

مردم با سلام و صلوات ، عالم تازه وارد را به مسجد جامع بردند و با صفوف بسته پشت سرش نماز گزاردند.

رواج كار او موجب شد كه جامى از رونق بيفتد تا جائيكه ديگر كسى به نماز او حاضر نمى شد.

حق ناشناسى مردم و عوام بازى آنها، كارد را به استخوان جامى رسانيد، چندانكه ناچار شد براى متوجه ساختن همشهريانش دست به اقدام بزند.

جامى پس از يك برخورد با عالم عراقى به خوبى پى برد كه وى فاقد سواد است ، و از علم و دانش و شروط لازم يك فرد روحانى و عالم درس ‍ خوانده بكلى عارى است در حقيقت يك فرد عالم نماست و شيادى بيش ‍ نيست كه لباس روحانيت را وسيله كسب معاش قرار داده است

جامى به هر كس رسيد صريحا گفت كه اين مرد عراقى يك فرد جاهل و بى سواد است و شايسته نيست كه مسلمانان پشت سر چنين مرد نادانى نماز بگذارند.

دهاتى ها كه سخنان جامى را حمل بر حسادت و حس رقابت مى كردند و حاضر نبودند از وى بپذيرند، گفتند براى روشن شده امر، خوب است كه هر دوى شما را در مسجد رودررو كنيم و با هم مباحثه نمائيد تا حقيقت بر همه آشكار گردد.

جامى به اتكاى علم و فضل خود و اطمينان به بى سوادى شياد تازه وارد، پيشنهاد اهل ده را نپذيرفت و آمادگى خود را اعلام داشت مشروط به اينكه طرف نيز قبول كند.

عالم عراقى هم كه طبق حدس ملا عبدالرحمن ، مردى بى سواد بود، قبولى خود را اعلام داشت پس از تعيين وقت و اعلام عمومى ، اهالى ده در مسجد حضور يافتند.

مذاكره جامى و عالم عراقى با حضور ريش سفيدان محل و عموم مردم جام شروع شد.

جامى پرسيد تو از من مى پرسى يا من از تو سئوال كنم ؟ عالم عراقى گفت : من از تو سئوال مى كنم

ولى قبل از هر چيز يك كلمه از تو مى پرسم اگر جواب دادى معلوم مى شود كه عالمى و درس خوانده اى ، وگرنه من وقت خود را بيهوده با تو تلف نمى كنم

جامى روى صفاى باطن و به اعتماد تحصيلات خود، و بى سوادى آن شياد گفت : هر چه مى خواهى بپرس !

عالم عراقى گفت : لااعلم يعنى چه ؟

جامى فى الفور و بدون توجه به حقه بازى عالم نماى شياد گفت : يعنى (نمى دانم ) عالم عراقى گفت : (پس اگر نمى دانى من با كسى كه نمى داند گفتگوئى ندارم )!! و از جا برخاست و رفت !

غريو شادى و همهمه از حاضران و دهاتى هاى ساده دل برخاست و به رقص و پايكوبى پرداختند، كه عالم عراقى بر ملا عبدالرحمن جامى غلبه كرد، و در سؤ ال اول او را گير انداخت ، و بهم گفتند ديديد كه جامى از پاسخ به مولانا فرو ماند و صريحا گفت : نمى دانم !

در اينجا (جامى ) پى برد كه شيخ عراقى با اين سؤ ال چه كلاه گشادى به سر او گذاشت و چگونه عوام الناس را بر او شورانيد. معلوم مى شود سالهاست كه اين كاره است ، و لابد تاكنون خيلى ها را مشت و مال كرده است

ناگزير چند روزى در جام ماند سپس تصميم گرفت براى هميشه از آنجا كوچ كند و از ميان مردم بى سواد فرومايه بيرون برود.

هنگامى كه اهالى متوجه شدند ملا عبدالرحمن قصد مهاجرت دارد، عده اى براى بدرقه اش گرد آمدند. وقتى جامى به خارج شهر رسيد ايستاد و گفت :

همشهريها! من اين عالم محترم كه مردى شايسته است ظلم كردم و اعتراف مى كنم كه تقصير كارم

اكنون از شما تقاضا دارم يكنفر را بفرستيد نزد ايشان كه ضمن حلالى خواستن براى من از وى بخواهد يك تار موى ريش خود را كنده و به من بدهد تا به آن تبرك بجويم و در اين سفر نگهدار من باشد!

دهاتى ها خوشحال شدند و يكنفر را براى تاءمين اين منظور به ده فرستادند.

مرد دهاتى آمد و موضوع انفعال و شرمندگى (جامى ) را از آنچه در پشت سر وى گفته بود اظهار داشت و گفت اكنون از شما انتظار دارد يك تار موى محاسن مبارك خود را از ته بكنيد و به وى مرحمت فرمائيد، تا در اين مسافرت نگاهدار او باشد، و از بركت آن صدمه اى به وى نرسد! عالم نماى شياد كه انبانى پر باد بود، و متاعى جز عوام فريبى و ريش بلند و حقه بازى نداشت ، بر اثر نادانى و حماقت از پيشنهاد جامى حسن استقبال نمود و فى الحال يك تار موى ريش خود را كند و به آن عوام كالانعام داد، تا در حضور بقيه دهاتى ها به ملا عبدالرحمن جامى تسليم كند.

دهاتى هم آمد و موى ريش عالم عراقى را به (جامى ) تحويل داد. جامى آنرا گرفت و بوسيد و بر ديدگان نهاد، سپس در لاى كتاب دعايش ‍ گذاشت و روانه شد.

موضوع موى ريش حضرت آقا در دهكده منتشر گرديد، و همه جا زبان به زبان مى گشت

مردم گفتند: وقتى ملا عبدالرحمن ، كه عالمى بزرگوار بود اينقدر براى اين عالم احترام قايل باشد، كه موى ريش او را حرز خود كند، تا از هر گونه صدمه و خطرى در امان بماند، چرا ما از اين سعادت بى نصيب بمانيم ؟!

به دنبال اين فكر، رجال ده به حضور آقا رسيدند و هر كدام تقاضاى يك تار مو نمودند كه آقا آنرا از ته كنده و به ايشان مرحمت كند!

آقاى احمق نيز براى جلب بيشتر عوام و به خيال اينكه با همين چند نفر كار خاتمه مى يابد، در چند نوبت چندين موى ريشش را كند و به آنها هديه داد.

ولى هر كدام مى گرفت به ديگرى مژده مى داد كه توفيق يافته موى آقا را بگيرد و ديگرى را بهوس مى انداخت

سرانجام كار بجائى رسيد كه دهاتى ها دسته دسته به خانه آقا براى گرفتن مويش هجوم مى بردند و تا نمى گرفتند دست بردار نبودند، تا جائى كه صورت عالم نماى شياد بكلى از مو صاف و پيراسته شد. ناگزير عالم عراقى پس از چندى درنگ بيشتر را جايز ندانست و از آنجا كوچ كرد و براى هميشه از تربت جام رفت(٤٧)

انسان بالغ ؟

طفل بودم كه بزرگى را پرسيدم از بلوغ ؟ گفت : در مسطور(٤٨) آمده است كه سه نشان دارد: يكى پانزده سالگى ، و ديگر احتلام ، و سيم برآمدن موى پيش

اما در حقيقت يك نشان دارد و بس ، آنكه در بند رضاى حق جل و علا بيش از آن باشى كه در بند خط نفس خويش ، و هر كه در او اين صفت موجود نيست ، به نزد محققان بالغ نشمارندش

به صورت آدمى شد قطره آب

كه چل روزش قراراندر رخم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نيست

به تحقيقش نشايد آدمى خواند

جوانمردى و لطفست آدميت

همين نقش هيولانى مپندار

هنر بايد كه صورت مى توان كرد

به ايوانها دراز شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان

چه فرق از آدمى تا نقش ديوار

بدست آوردن دنيا هنر نيست

يكى را گر تو اى دل به دست آر(٤٩)

عشق پيرى

يكى از پيران جهانديده مى گفت : روزى به يكى از قبايل عرب سر زدم ، در آنجا زنى خوش تركيب ديدم كه قامتى موزون و دلفريب داشت

از تماشاى قد و بالاى او دل از دست دادم ، به طورى كه گفتم :

اى زن ! اگر شوهر دارى خدا او را به تو ارزانى بدارد ولى

زن زيبا گفت : ولى چى ...؟ آيا در غير اين صورت ، تو خواستگار من هستى ؟

گفتم آرى ! زن گفت : تو قد و بالاى مرا ديدى ، ولى موى سر مرا نديده اى كه همگى سفيد است ! آيا حاضرى با زن گيس سفيدى ازدواج كنى ؟!

با شنيدن اين سخن افسار مركبم را گرفتم كه بر گردم و از پيشنهاد خود پشيمان شدم

زن گفت : كجا مى روى ؟ صبر كن چيزى را به يادت بياورم

گفتم : چه چيزى ؟

گفت : من هنوز به سن بيست سالگى نرسيده ام ، ولى خواستم به تو بفهمانم كه من همان نفرتى را از تو دارم كه تو از من پيدا كردى !!

سپس زن از من روى برتافت و رفت ، در حاليكه مى گفت :

ارى شيب الرجال من الفوانى

بموضع شيبهن من الرجال

يعنى : مى بينم كه پيرى مردان در نظر زنان جوان در حكم پيرى زنان در نظر مردان است !!