حقيقت انسان
انسان از چنان حقيقتى برخوردار است كه معرفت به او، معرفت به حق است ، در قرآن كريم در مواضع مختلف سخن از اين حقيقت رفته است ، از جمله در بحث خلافت انسان كه جامعترين بيان در اين باره است آدمى ، موجودى متحول و متغير و داراى صيرورتى شگفت است
((كيف تكفرون بالله و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا ثم استوى الى السماء فسواهن سبع سماوات و هو بكل شى ء عليم .))
چگونه خدا را منكريد؟ با آنكه مردگانى بوديد و شما را زنده كرد؛ باز شما را مى ميراند و باز زنده مى كند و آن گاه به سوى او بازگردانده مى شويد. اوست كسى كه آنچه در زمين است همه را براى شما آفريد، آن گاه به آسمان پرداخت و هفت آسمان را استوار كرد، و او به هر چيزى داناست
اين آيات و آيات بعد، به بيان حقيقت انسان و آنچه خداى متعال در نهاد او به وديعه سپرده است ، مى پردازد؛ ذخائر كمال و وسعت دايره وجود انسان و آن منازلى كه اين موجود در مسير وجود خود طى مى كند يعنى مرگ ، حيات ، سپس مرگ ، آن گاه حيات و سپس بازگشت به خداى سبحان و اينكه بازگشت به پروردگار، آخرين منزل در سير آدمى است ، در خلال اين بيان ، پاره اى از ويژگيها و مواهب تكوين و تشريع را كه خداى متعال آدميان را بدان اختصاص داده است ، يادآور مى شود و مى فرمايد: انسان مرده اى بى جان بود، خداوند او را زنده كرد، همچنان او را مى ميراند و زنده مى كند تا در آخر به سوى خود برگرداند؛ و آنچه را در زمين است براى او آفريده و آسمانها را نيز برايش مسخر كرده و او را خليفه و جانشين خود در زمين قرار داده و فرشتگان خود را وادار به سجده بر او كرده است
در اين آيات ، مخاطب ((انسان )) است ، نه شخصى خاص ، بنابراين بحث مربوط به ((نوع انسان )) است و اينكه اين موجود از چنان جايگاهى ويژه در هستى برخوردار است كه همه چيز براى اوست و چون كلام در مقام امتنان است ، از آن برمى آيد كه پرداختن به آسمان نيز براى انسان بوده است و اگر آن را هفت آسمان قرار داده است نيز به خاطر اين موجود دردانه بوده است
پس از دو آيه ياد شده كه مقدماتى را براى ورود به اصل بحث درباره حقيقت انسان مطرح كرد، آيات مربوط به خلافت الهى انسان و برترى و امتياز و شرافت نوع انسان بر فرشتگان از باب داشتن ((علم به اسما)) آغاز مى شود.
((و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون .))
و چون پروردگار تو به فرشتگان فرمود: من در زمين جانشينى خواهم گماشت ، (فرشتگان ) گفتند: آيا در آن كسى را مى گمارى كه در آن تباهى كند و خونها بريزد؟ و حال آنكه ما با ستايشت ، تو را تنزيه مى كنيم ، و به تقديست مى پردازيم فرمود: من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
خداى سبحان در اينجا از موجودى خبر مى دهد كه خليفه اوست ((خليفه )) به معناى جانشين است و جانشين هر كس بايد عين مستخلف باشد تا عنوان خليفه بر او صدق كند، چنانكه حكيم متاءله ، سيد حيدر آملى (ره ) مى نويسد: ((لان الخليفة يجب ان يكون عين المستخلف ليتمكن من الخلافة .))
((خليفه )) بايد متصف به صفات و كمالات مستخلف باشد و آثار و تجليات مستخلف را در خود ظاهر سازد؛ بايد آينه تمام نماى مستخلف باشد، بايد بتوان كمالات و آثار علم و قدرت مستخلف را در او مشاهده كرد. و خداوند اعلام مى كند كه مى خواهد چنين موجودى در زمين بگمارد؛ موجودى كه خليفه اوست ، جلوه تمام عيار اوست ، آينه اوست
به دنبال اعلام اين مطلب كه انسان خليفه خدا در زمين است ، فرشتگان پرسشى را مطرح كردند دال بر اينكه اين موجود تباهگر و خونريز است آنان بر اساس زمينى بودن اين موجود آن استنتاج را كردند، زيرا موجود زمينى به خاطر آنكه مادى است ، بايد مركب از قوايى غضبى و شهوى باشد، و چون زمين دار تزاحم و محدود الجهات است و در آن تزاحمهاى بسيار روى مى دهد، مركباتش در معرض انحلال و انتظامهايش و اصلاحاتش در معرض فساد و بطلان واقع مى شود. و ناگزير زندگى در آن جز به صورت زندگى نوعى و اجتماعى فراهم نمى شود و بقا در آن به حد كمال نمى رسد، جز با زندگى دسته جمعى ؛ و معلوم است كه اين نحوه از زندگى بالاخره به فساد و خونريزى منجر مى شود.
در نظر فرشتگان مقام خلافت و مرتبه مادى انسان مزاحم يكديگر جلوه كرد. آنان به مرتبه اى از مراتب انسان كه مرتبه حيوانيت اوست اشاره كردند و آن را با مرتبه خلافت ناسازگار يافتند، زيرا مقام خلافت همان طور كه نام آن گوياست ، تمام نمى شود مگر اينكه خليفه در تمام شئون وجودى و آثار و احكام و تدابيرى كه به خاطر تاءمين آنها خليفه است ، نمايشگر مستخلف باشد؛ و خداى سبحان كه مستخلف اين خليفه است ، در وجودش مسما به اسماى حسنا و متصف به صفات عليا، از صفات جمال و جلال است ، و در ذاتش منزه از هر نقصى ، و در فعلش مقدس از هر شر و فسادى است ، و خليفه زمينى با آن آثارى كه زندگى زمينى دارد، لايق مقام خلافت نيست ، و با هستى آميخته با آن همه نقص و عيبش ، نمى تواند آينه هستى منزه از هر عيب و نقص و وجود مقدس از هر عدم گردد.
سخن فرشتگان اين بود كه گماشتن خليفه تنها بدين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و تحميد و تقديس زبانى و وجودى ، نمايانگر خداى متعال باشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى به او نمى دهد، بلكه برعكس او را به سوى تباهى و بدى مى كشاند. از سوى ديگر سخن آنان چنين بود كه وقتى غرض از گماشتن خليفه در زمين ، تسبيح و تقديس به معناى نمايش صفات خدايى تو باشد، اين مقصد با تسبيح و تحميد و تقديس از جانب خود ما حاصل است ، پس ما آن خليفه ايم كه مى خواهى ، ما را خليفه خودت بگمار، خليفه گماشتن اين موجود زمينى چه فايده اى دارد؟
خداى سبحان در پاسخ فرشتگان و رد پيشنهاد آنان ، مساءله فساد در زمين و خونريزى در آن را از جانب انسان خليفه زمينى نفى نكرد، بلكه به طور ضمنى آن را تاءييد نيز كرد، زيرا نفرمود كه اين موجود در زمين خونريزى نخواهد كرد و فساد نخواهد انگيخت همچنين ادعاى فرشتگان را مبنى بر تسبيح و تقديس خود، انكار نكرد، بلكه آنان را بر ادعايشان تقرير و تصديق كرد. در عوض ، مطلبى ديگر عنوان كرد، و آن اينكه در اين ميان امرى هست كه فرشتگان قادر بر حمل آن نيستند و نمى توانند آن را تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و حمل آن است
آرى ، انسان از چنان مرتبه وجودى برخوردار است كه مى تواند آن امر الهى را حمل نمايد و كمالاتى از خداى سبحان را به نمايش گذارد و اسرارى را تحمل كند كه در وسع و طاقت فرشتگان نيست اين حقيقت آن قدر ارزنده و بزرگ است كه مساءله فساد و خونريزى را جبران مى كند.
انسان واجد حقيقتى است كه براى رسيدن به آن آفريده شده و به سبب آن شايسته مقام خليفة اللهى گرديده است اما اين شاءن حقيقى چگونه شاءنى است و به چه سبب اين موجود شايسته قائم مقامى خداى متعال در زمين است ؟ خداى سبحان براى روشن كردن اين امر در ادامه آيات ياد شده فرمود:
((و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكة فقال انبئونى باسماء هؤ لاء ان كنتم صادقين قالوا سبحانك لاعلم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم قال يا آدم انبئهم باسمائهم فلما انباهم باسمائهم قال الم اقل لكم انى اعلم غيب السماوات و الارض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون .))
و (خداوند) همه اسما را به آدم تعليم كرد، سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود: اگر راست مى گوييد، مرا از اين اسما خبر دهيد. گفتند: منزهى تو، ما را علمى نيست مگر آنچه به ما تعليم كرده اى كه تويى دانا و حكيم فرمود: اى آدم ، ايشان را از اسامى آنان خبر ده و چون (آدم ) ايشان را از اسمايشان خبر داد، فرمود: آيا به شما نگفتم كه من غيب آسمانها و زمين را مى دانم ؛ و آنچه را آشكار مى كنيد، و آنچه را پنهان مى داشتيد مى دانم ؟
اين آيات ، زيباترين و جامعترين و كاملترين توصيف درباره حقيقت انسان است همه فضايل و شايستگيها و برتريهاى انسان در ((علم به هم اسما است )) زيرا خداوند در پاسخ فرشتگان و در بيان اين مساءله كه چرا اين موجود را خليفه خويش مى گمارد، فرمود:((و علم آدم الاسماء كلها)). پس اين بيان ، تعليل سخن قبل است كه : ((انى جاعل فى الارض خليفة )).
بنابراين ، پاسخ اين پرسش كه چرا انسان (نوع انسان ) خليفه خداست و چرا فرشتگان با همه مقام تقديس و تسبيحى كه دارند، به اين مرتبت دست نيافتند شايستگى آن را داشتند اين است كه انسان واجد علم به همه اسما است و ساير موجودات چنين استعداد و ظرفيتى را دارا نيستند.
واژه ((اسماء)) در عبارت ((و علم آدم الاسماء كلها)) از نظر ادبيات اسم جمعى است كه ((الف و لام )) بر سرش اضافه شده است ، و چنين جمعى به تصريح اهل ادب ، افاده عموم مى كند. علاوه بر آن ، اين مطلب با كلمه ((كلها)) مؤ كد شده است در نتيجه ، مراد از آن ، تمام اسمهايى خواهد بود كه ممكن است نام يك مسما واقع بشوند، زيرا در كلام ، نه قيدى آمده و نه عهدى تا عنوان شود كه مراد آن اسماى معهود و مقيد است
پرسشى كه درباره ((علم به اسما)) مطرح است اين است كه آيا اين علم از سنخ همان علوم مصطلحى است كه ما داريم ؟ آيا دانستن اسامى موجودات است ؟ اينكه اسم اين شى ء چيست و اسم آن چيست ؟ اين چه مزيتى است ؟ آيا دانستن چند اسم و معلوماتى چند در حافظه داشتن ، شايستگى و برترى و فضيلت مى آورد؟ آن سان كه موجوداتى گرانقدر چون فرشتگان نمى توانند بدان دست يابند و آن را بدانند؟
بى گمان ((علم به اسما)) غير آن نحوه علمى است كه ما به اسمهاى موجودات داريم ، زيرا اگر از سنخ ((علم )) ما بود، مى بايست پس از آنكه آدم فرشتگان را از آن ((اسما)) خبر داد، آنان نيز مانند آدم داناى به آن ((اسما)) مى شدند و در داشتن آن ((علم )) چون او و مساوى با او مى گشتند. بدين ترتيب ديگر نبايد آدم احترامى بيشتر داشته باشد و خداوند او را آن چنان گرامى بدارد. به سبب اينكه ((اسما)) را به آدم آموخته و به آنان نياموخته است ، زيرا اگر به ايشان نيز مى آموخت ، آنان هم چون آدم يا برتر از او مى شدند، همچنين اگر ((علم )) مورد بحث از سنخ ((علم )) ما بود، نمى بايست فرشتگان به صرف اينكه آدم ((علم به اسما)) دارد، قانع مى شدند و استدلالشان باطل مى گرديد. اين چه استدلالى در ابطال حجت فرشتگان است كه خداوند به يك انسان مثلا علم لغت بياموزد و آن گاه وى را به رخ فرشتگان گرامى خود بكشد و به وجود او مباهات كند و او را بر فرشتگان برترى دهد كه در چنان مرتبتى قرار دارند كه خداوند درباره شان فرموده است :((لا يسبقونه بالقول و هم باءمره يعملون .))
يعنى به گفتار بر او پيشى نگيرند و آنان به فرمان او كار مى كنند. آن گاه به اين گونه موجودات بفرمايد كه اين انسان ، خليفه من و قابل كرامت من است و شمانيستيد؟ بعد هم اضافه كند كه اگر قبول نداريد، و اگر راست مى گوييد كه شايسته مقام خلافتيد، يا اگر درخواست اين مقام را داريد، مرا از لغتها و واژه هايى كه بعدها آدميان براى خود وضع مى كنند، تا بدان وسيله يكديگر را از منويات خود آگاه سازند، خبر دهيد! با توجه به آنكه اصلا كمال و شرافت علم لغت بدان است كه از راه لغت هر شنونده اى به مقصد درونى و قلبى گوينده پى ببرد و فرشتگان بدون احتياج به لغت و تكلم ، بدون هيچ واسطه اى اسرار قلبى هر كس را مى دانند، پس فرشتگان كمالى فوق كمال تكلم دارند.
در نتيجه معلوم مى شود آنچه آدم از خدا گرفت و آن علمى كه خداوند به وى آموخت ، غير آن علمى بود كه فرشتگان به واسطه آدم خبر يافتند. علمى كه براى آدم حاصل شد، حقيقت علم به اسما بود كه فراگرفتن آن براى آدم ممكن بود و براى فرشتگان ممكن نبود. و آدم به سبب همين علم به اسما شايسته مقام خلافت الهى شد، نه به سبب خبر دادن از آن ، و گرنه پس از خبر دادنش ، فرشتگان نيز مانند او باخبر مى شدند و ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند:((سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا)).
پس از آنچه گذشت روشن مى شود كه علم به اسماى آن مسميات بايد به گونه اى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها كه اهل هر زبانى براى چيزى وضع مى كنند. بنابراين آن مسميات و اسما كه براى آدم معلوم شد، عبارت بوده اند از حقايق خارجى و وجودهاى عينى ؛ و اينها در پس پرده غيب يعنى آسمانها و زمين بوده اند و علم پيدا كردن به آن حقايق و موجودات غيبى آن گونه كه هستند از يك سو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده است ، نه فرشتگان آسمانى ، و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهى دخالت داشته است
بدين ترتيب ((علم )) در حقيقت ، نحوه اى و مرتبه اى از وجود است و علم ((خود انسان )) است و عالم و علم متحدند و اينكه فرمود:((و علم آدم الاسماء كلها))
يعنى او را آن سان آفريد كه واجد تمام اسما باشد، مظهر ذات مقدس الهى به جميع كمالات باشد؛ زيرا در آن مرتبه ، بحث از الفاظ و اسامى و علم لغات نبود آن گونه كه ما مى شناسيم بلكه ظهورات الهى و تجليات او و كمالات او بودند و واجديت و مظهريت اين اسما مورد نظر بود؛ و تمام شايستگى و شرافت انسان به سبب وجودش است كه او به گونه اى آفريده شده است كه مى تواند مظهر همه صفات و اسماى الهى باشد. سيد حيدر آملى (ره ) در اين باره مى نويسد:
((شرافت انسان بر ساير موجودات به نظر اهل تحقيق تنها به اين سب است كه او مظهر ذات مقدس الهى است كه جامع تمام كمالات بالذات است ، چنانكه حضرتشعليهالسلام
فرموده است :((خلق الله آدم على صورته .))
(خداوند آدم را بر صورت خويش آفريد). و نيز وارد شده است كه فرمود:((ما خلق الله تعالى خلقا اشبه به من آدم )).
(خداى متعال هيچ مخلوقى را نيافريده است كه شبيه تر از آدم به او باشد). و نيز اين كلام الهى كه فرمود:((و علم آدم الاسماء كلها.))
(و خداوند همه اسما را به آدم تعليم كرد). و آيات و روايات فراوان ديگرى كه همين معنا را مى رساند و مراد از همه آنها اين است كه موجودات ديگر غير از انسان مظهر برخى صفات و اسمايند (و تنها انسان است كه مظهر همه اسما و صفات است ). و خلافت انسان براى خداوند بر همين منا دلالت مى كند، زيرا كه خليفه بايد عين مستخلف باشد تا امر خلافت تحقق يابد.))
انسان از چنين حقيقتى برخوردار است نوع آدمى اين استعداد را دارد كه مظهر همه اسما و صفات الهى باشد و خليفة الله گردد، چنانكه خداى متعال فرموده است :
((و هو الذى جعلكم خلائف الارض و رفع بعضكم فوق بعض درجات ليبلوكم فيما آتاكم .))
و اوست كسى كه شما را جانشينان زمين كرد و برخى از شما را بر برخى ديگر به درجاتى بالا برد تا در آنچه به شما داد بيازمايدتان
و برخى انسانها اين مظهريت خليفة اللهى را به فعليت مى رسانند.
((يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض .))
اى داوود، همانا تو را در زمين خليفه و جانشين گردانيديم
انسان كامل ، خليفه خدا و مظهر همه اسما و صفات الهى است انسان از چنين مرتبه و استعدادى شگفت بهره مند است و آن مصلحتى كه در آفرينش اين موجود بوده است ، از همين جا برمى خيزد و به همين سبب است كه همه چيز براى او آفريده شده است
انسان براى اين به زمين آمده است كه اين مقصد در او تحقق يابد و به سمت مرتبه حقيقى خود سير كند؛ و تربيت حقيقى نيز چيزى جز اين نيست