• شروع
  • قبلی
  • 19 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3623 / دانلود: 2709
اندازه اندازه اندازه
پیشوای هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام)

پیشوای هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

ولایت عهدى امام رضاعلیه‌السلام

مامون پس از آنكه برادرش امین را نابود كرد و بر مسند حكومت تكیه زد، در شرایط حساسى قرار گرفت، زیرا موقعیت او بویژه در بغداد كه مركز حكومت عباسى بود و در میان طرفداران عباسیان كه خواستار«امین» بودند و حكومت مامون را در«مرو» با مصالح خود منطبق نمى دیدند، سخت متزلزل بود.و از سوى دیگر شورش علویان تهدیدى جدى براى حكومت مامون محسوب مى شد، چرا كه در ۱۹۹ هجرى «محمد بن ابراهیم طباطبا» از علویان محبوب و بزرگوار بدستیارى «ابو السرایا» قیام كرد، و گروهى دیگر از علویان هم در عراق و حجاز قیامهایى داشتند و از ضعف بنى عباس كه در درگیرى مامون و امین نظام امورشان از هم پاشیده بود استفاده كردند، و بر برخى از شهرها مسلط شدند، و تقریبا از كوفه تا یمن در آشوب و اغتشاش بود، و مامون با كوشش بسیار توانست بر این آشوبها چیره شود...(۲۲) و نیز ممكن بود ایرانیان هم به یارى علویان برخیزند چون ایرانیان به حق شرعى خاندان امیر مؤمنان علىعلیه‌السلام معتقد بودند، و در ابتداى كار بنى عباس هم داعیان عباسى براى سرنگونى بنى امیه ازهمین علاقه ى ایرانیان به خاندان پیامبر و دودمان امیر مؤمنان استفاده كرده بودند.

مامون كه مردى زیرك و مكار بود، به فكر آن افتاد كه با طرح واگذارى خلافت یا ولایت عهدى به شخصیتى مانند امام رضاعلیه‌السلام پایه هاى لرزان حكومت خود را تثبیت كند، زیرا امیدوار بود كه با مبادرت به این كار بتواند جلوى شورش علویان را بگیرد، و موجبات ضایت خاطر آنان را فراهم سازد، و ایرانیان را نیز آماده پذیرش خلافت خود نماید.

پیداست كه تفویض خلافت یا ولایت عهدى به امام فقط یك تاكتیك حساب شده ى سیاسى بود، و گرنه كسى كه براى حكومت، برادر خود را به قتل رسانده بود، و نیز در زندگى خصوصى خود از هیچ فسق و فجورى ابا نداشت ناگهان چنان دیانت پناه نمى شد كه از خلافت و لطنت بگذرد، و بهترین شاهد مكر و تزویر مامون نپذیرفتن امام از او است.چرا كه اگر مامون در گفتار و كردار خود صادق مى بود هرگز امام از بدست گرفتن زمام خلافت كه جز امام هیچكس صلاحیت آن را ندارد طفره نمى رفت.

شواهد دیگر نیز كه در تاریخ موجود است بروشنى از سوء نیت مامون پرده بر مى دارد، و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مى كنیم:

مامون جاسوسانى بر امام گماشته بود تا همه ى امور را زیر نظر بگیرند و به او گزارش كنند، این خود دلیل دشمنى مامون با امام و عدم ایمان و حسن نیت او نسبت به آن بزرگواراست، در روایات اسلامى مى خوانیم:

«هشام بن ابراهیم راشدى، از نزدیكترین افراد نزد امام رضاعلیه‌السلام بود و امور امام بدست او جریان داشت، ولى هنگامیكه امام را به مرو آوردند، هشام با «فضل بن سهل ذو الریاستین» -وزیر مامون- و با مامون اتصال و ارتباط پیدا كرد، و چنان بود كه هیچ چیز را از آنان پنهان نمى داشت، مامون او را حاجب (یعنى مسئول روابط عمومى) امام قرار داد، و هشام فقط افرادى را كه خود مایل بود نزد امام راه مى داد، و بر امام سخت مى گرفت و او را در مضیقه قرار مى داد. و دوستان و پیروان امام نمى توانستند آن گرامى را ملاقات نمایند، و هر چه امام در منزلش مى گفت هشام به مامون و فضل بن سهل گزارش مى كرد...»(۲۳)

«ابا صلت» در مورد دشمنى مامون با امام مى گوید:

امامعلیه‌السلام «با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مى كرد، و مردم مى گفتند:به خدا قسم او از مامون به خلافت سزاوارتر است، و جاسوسان این مطلب را به مامون گزارش مى كردند...»(۲۴)

و نیز مى بینیم «جعفر بن محمد بن الاشعث» در ایامى كه امام در خراسان و نزد مامون بوده است، به امام پیام مى دهد كه نامه هاى او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادا بدست دیگرى بیفتد، و امام براى اطمینان خاطر او مى فرماید:نامه هایش را پس از خواندن مى سوزانم...(۲۵)

و نیز مى بینیم امامعلیه‌السلام در همان ایام كه نزد مامون و ظاهرا ولیعهد است در پاسخ «احمد بن محمد بزنطى» مى نویسد:...و اما اینكه اجازه ى ملاقات خواسته یى، آمدن نزد من دشوار است، و اینها اكنون بر من سخت گرفته اند، و فعلا برایت ممكن نیست، انشاء الله بزودى ملاقات میسر خواهد شد...(۲۶)

آشكارتر از همه آنكه مامون خود گاهى نزد برخى نزدیكان و وابستگانش به هدفهاى واقعى خود در مورد امامعلیه‌السلام اعتراف و صریحا از نیات پلید خود پرده برداشته است:

مامون در پاسخ «حمید بن مهران» -یكى از درباریانش-و گروهى از عباسیان كه او را به هت سپردن ولایت عهدى به امام رضا سرزنش مى كردند مى گوید:

«...این مرد از ما پنهان و دور بود، و براى خود دعوت مى كرد، ما خواستیم او را ولیعهد خویش قرار دهیم تا دعوتش براى ما باشد، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نماید، و شیفتگان او دریابند كه آنچه او ادعا مى كرد در او نیست، و این امر-خلافت-مخصوص ماست نه او.

و ما بیمناك بودیم اگر او را به حال خود باقى گذاریم، آشوبى براى ما بر پا سازد كه نتوانیم جلوى آنرا بگیریم، و وضعى پیش آورد كه طاقت مقابله ى آنرا نداشته باشیم...»(۲۷)

بنابر این مامون در تفویض خلافت یا ولایت عهدى به امام، حسن نیت نداشت، و در این بازى سیاسى بدنبال هدفهاى دیگرى بود، او مى خواست از یكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواى امام را ناچیز و آلوده سازد، و از سوى دیگر امام هر یك از دو پیشنهاد خلافت و ولایت عهدى را بصورتیكه مامون خواسته بود مى پذیرفت به سود مامون تمام مى شد، زیرا اگر امام خلافت را مى پذیرفت مامون شرط مى كرد خودش ولیعهد باشد و بدین وسیله شروعیت حكومت خود را تامین و سپس پنهانى و با دسیسه امام را از میان بر مى داشت و اگر امام ولایت عهدى را مى پذیرفت باز حكومت مامون پا بر جا و امضا شده بود...

امام در واقع راه سومى انتخاب كرد، و با آنكه به اجبار ولایت عهدى را پذیرفت، با روش خاص خود بگونه یى عمل نمود كه مامون به هدف هاى خویش از نزدیك شدن به امام و كسب مشروعیت نرسد، و طاغوتى بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد...

از مدینه تا مرو

همچنانكه گفتیم مامون براى بهره برداریهاى سیاسى و راضى ساختن علویان كه هماره در میانشان مردانى دلیر و دانشمند و پارسا بسیار بود، و جامعه و بویژه ایرانیان دل بسوى آنان داشتند، تصمیم گرفت امام رضاعلیه‌السلام را به مرو بیاورد، و چنان وانمود كند كه دوستدار علویان و امامعلیه‌السلام است، مامون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل مى كرد كه گاهى برخى از شیعیان پاك نهاد نیز فریب مى خوردند به همین جهت امام رضاعلیه‌السلام به برخى از یاران خود كه ممكن بود تحت تاثیر تظاهر و ریا كارى مامون واقع شوند فرمود:«به گفتار او مغرور نشوید و فریب نخورید، سوگند به خدا كسى جز مامون قاتل من نخواهد بود، اما من ناگزیرم شكیبائى ورزم تا وقت در رسد»ممم(۲۸) .

بارى، مامون در رابطه با ولیعهد ساختن امام در سال ۲۰۰ هجرى دستور داد امام رضاعلیه‌السلام را از مدینه به مرو بیاورند(۲۹) ، «رجاء بن ابى الضحاك » فرستاده ى مخصوص مامون مى گوید:

مامون مرا مامور كرد به مدینه بروم و على بن موسى الرضاعلیه‌السلام را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به دیگرى وا نگذارم. من بر حسب فرمان مامون از مدینه تا مرو یكسره همراه آن حضرت بودم، سوگند به خداى هیچكس را از آن حضرت در پیشگاه خدا پرهیزگارتر و بیمناكتر، و بیش از او در یاد خدا ندیده ام...(۳۰)

و نیز مى گوید:از مدینه تا مرو به هیچ شهرى در نیامدیم جز آنكه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند، و از مسائل دینى استفتا و پرسش مى كردند، و آن حضرت پاسخ كافى مى داد، و براى آنان به استناد از پدران گرامیش تا پیامبر، بسیار حدیث مى فرمود...(۳۱)

«ابو هاشم جعفرى» مى گوید:«رجاء بن ابى الضحاك» امامعلیه‌السلام را از طریق اهواز مى برد...چون خبر تشریف فرمائى امام به من رسید به اهواز آمدم و خدمت امام شرفیاب شدم و خود را معرفى كردم، و این اولین بار بود كه آن گرامى را مى دیدم. این زمان اوج گرماى تابستان بود و امامعلیه‌السلام نیز بیمار بودند، به من فرمودند:طبیبى براى ما بیاور.

طبیبى به خدمتش آوردم، امام گیاهى را براى طبیب توصیف كرد، طبیب عرض كرد: هیچكس را جز شما سراغ ندارم كه این گیاه را بشناسد، چگونه بر این گیاه اطلاع پیدا كرده اید؟ این گیاه در این زمان و در این سرزمین موجود نیست. امام فرمود: پس نیشكر تهیه كن.

عرض كرد: یافتن نیشكر از آنچه نخست نام بردید دشوارتر است، چرا كه این وقت سال وقت نیشكر نیست و یافت نمى شود.

فرمود: این هر دو در سرزمین شما و در همین زمان موجود است، با این همراه شو -اشاره به ابو هاشم- و به سوى سد آب بروید و از آن بگذرید، خرمنى انباشته مى یابید، بسوى آن بروید، مردى سیاه را خواهید دید...از او محل روییدن نیشكر و آن گیاه را بپرسید.

ابو هاشم مى گوید: به همان نشانى كه امام فرموده بود رفتیم، و نیشكر تهیه كردیم و به خدمت امام آوردیم و آن حضرت خداى را سپاس گفت.

طبیب از من پرسید:این مرد كیست؟

گفتم: فرزند سرور پیامبرانصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم است.

گفت: از علوم و اسرار پیامبران چیزى نزد اوست.

گفتم: آرى.از اینگونه امور از او دیده ام اما پیامبر نیست.

گفت: وصى پیامبر است؟

گفتم: آرى از اوصیاء پیامبر است.

خبر این واقعه به «رجاء بن ابى الضحاك» رسید و به یاران خود گفت اگر امام در این جا بماند مردم به او روى مى آورند، بهمین جهت آن حضرت را از اهواز حركت داد و كوچ كرد.(۳۲)

امام در نیشابور

بانوئى كه امامعلیه‌السلام در نیشابور به خانه ى پدر بزرگش وارد شده بود مى گوید: امام رضاعلیه‌السلام به نیشابور آمد و در محله ى غربى در ناحیه یى كه به «لاشاباد» معروف است در منزل پدر بزرگم «پسنده» وارد شد، و پدر بزرگ من بدان جهت «پسنده» نامیده شد كه امامعلیه‌السلام او را پسندید و به خانه ى او آمد.

امام در گوشه یى از خانه ى ما بدست مبارك خود بادامى كاشت، و از بركت امام در ظرف یكسال درختى شد و بار آورد، مردم به بادام این درخت شفا مى جستند و هر بیمارى از بادام این درخت به قصد شفاء مى خورد بهبود مى یافت...(۳۳)

«ابا صلت هروى » از یاران نزدیك امام مى گوید:من همراه امام على بن موسى الرضاعلیه‌السلام بودم، هنگامیكه مى خواست از نیشابور برود بر استرى خاكسترى رنگ سوار بود و «محمد بن رافع » و «احمد بن الحرث » و «یحیى بن یحیى » و «اسحق بن راهویه » و گروهى از علماء گرد امام اجتماع كرده بودند، آنان عنان استر امام را گرفتند و گفتند:تو را به حرمت پدران اكت سوگند مى دهیم كه براى ما حدیثى كه خود از پدرت شنیده باشى بگو.

امام سر از محمل بیرون آورد و فرمود:

«حدثنا ابى، العبد الصالح موسى بن جعفر قال حدثنى ابى الصادق جعفر بن محمد، قال حدثنى ابى ابو جعفر بن على باقر علوم الانبیاء، قال حدثنى ابى على بن الحسین سید العابدین، قال حدثنى ابى سید شباب اهل الجنة الحسین، قال حدثنى ابى على بن ابى طالبعلیهم‌السلام ، قال سمعت النبىصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم یقول سمعت جبرئیل یقول قال الله جل جلاله:انى انا الله لا اله الا انا فاعبدونى، من جاء منكم بشهادة ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل فى حصنى و من دخل فى حصنى امن من عذابى»

(پدرم، بنده ى شایسته ى خدا موسى بن جعفر برایم گفت كه پدرش جعفر بن محمد صادق از پدرش محمد بن على باقر از پدرش على بن الحسین سید العابدین از پدرش سرور جوانان بهشت حسین، از پدرش على بن ابیطالبعلیه‌السلام نقل كرد كه فرمود از پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم شنیدم كه مى فرمود فرشته ى خدا جبرئیل گفت خداى متعال فرموده است:منم خداى یكتا كه خدایى جز من نیست، مرا بپرستید، كسى كه با اخلاص گواهى دهد كه خدایى جز"الله "نیست در قلعه ى من در آمده و كسى كه به قلعه ى من در آید از عذاب من ایمن خواهد بود.)(۳۴)

در روایتى دیگر«اسحق بن راهویه» كه خود در این جمع بوده است مى گوید:امام پس از آنكه فرمود خدا فرموده است:

«لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى » اندكى بر مركب خود راه پیمود و آنگاه به ما فرمود:«بشروطها و انا من شروطها »(۳۵) یعنى ایمان به یگانگى خدا كه موجب ایمنى از عذاب الهى مى شود شرایطى دارد و پذیرش ولایت و امامت ائمهعلیهم‌السلام از جمله ى شرایط آنست.

در تواریخ دیگرى نقل شده، هنگامى كه امام این حدیث را مى فرمود، مردمان نیشابور-كه در آن هنگام از شهرهاى بزرگ خراسان و بسیار پر جمعیت و آباد بود و بعدها در حمله ى مغول ویران شد -چنان انبوه شده بودند كه مدتى طولانى از صداى فریاد و گریه ى مردم از شوق دیدار امام، گفتن حدیث ممكن نمى شد تا روز به نیمه رسید، و پیشوایان و قضات فریاد مى زدند: اى مردم گوش كنید و پیامبر را در مورد عترتش میازارید، و خاموش باشید...

سر انجام امام در میان شور و شوق مردم حدیث را فرمود و بیست و چهار هزار قلمدان آماده نوشتن كلمات امام شد.(۳۶)

«هروى» مى گوید: امام از نیشابور بیرون آمد و در ده سرخ(۳۷) به امام عرض كردند ظهر شده است آیا نماز نمى گذارید؟

امام پیاده شد و آب خواست، و ما آب نداشتیم، امام بدست مبارك خویش خاك را كاوید و چشمه یى جارى شد چنانكه آن گرامى و همه ى همراهان وضو ساختند، و اثر این آب تا كنون باقى است.(۳۸)

و چون به «سناباد» رسید به كوهى كه از سنگ آن ظروفى مى ساختند تكیه كرد و فرمود:

«خداوندا مردم را از این كوه سودمند فرما و در آنچه در ظروفى كه از این كوه مى تراشند قرار گیرد بركت ده» و آنگاه فرمان داد دیكهایى براى او از سنگ آن كوه تهیه كنند و فرمود: طعام او را جز در این دیكها نپزند(۳۹) ، و آن گرامى در غذا بى تكلف و كم خوراك بود.(۴۰)

آنگاه در طوس به خانه ى «حمید بن قحطبه طائى» وارد شد، و به بقعه یى كه «هارون الرشید» در آن مدفون بود(۴۱) در آمد، و در یكسوى گور هارون با دست خطى كشید و فرمود:

«هذه تربتى، و فیها ادفن و سیجعل الله هذا المكان مختلف شیعتى و اهل محبتى ...»(۴۲)

(این خاك من است و در آن مدفون خواهم شد، و به زودى خداى متعال این مكان را زیارتگاه و محل رفت و آمد شیعیان و دوستدارانم قرار خواهد داد...) سر انجام امامعلیه‌السلام به مرو رسید، و مامون او را درخانه یى مخصوص و جدا از دیگران فرود آورد و بسیار احترام كرد...(۴۳)

پیشنهاد مامون

پس از ورود امام به مرو، مامون پیام فرستاد كه مى خواهم از خلافت كناره گیرى كنم و این كار را به شما واگذارم، نظر شما چیست؟

امام نپذیرفت، مامون بار دیگر پیغام داد چون پیشنهاد اول مرا نپذیرفتید ناچار باید ولایت عهدى مرا بپذیرید. امام به شدت از پذیرفتن این پیشنهاد نیز خوددارى كرد. مامون امام را نزد خود طلبید و با او خلوت كرد، «فضل بن سهل ذو الریاستین» نیز در آن مجلس بود. مامون گفت: نظر من اینست كه خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم. امام قبول نكرد، مامون پیشنهاد ولایت عهدى را تكرار كرد باز امام از پذیرش آن ابا فرمود.

مامون گفت:«عمر بن خطاب» براى خلافت بعد از خود شورایى با عضویت شش نفر تعیین كرد و یكى از آنان جد شما على بن ابیطالب بود، و عمر دستور داد هر یك از آنان مخالفت كند گردنش را بزنند، اینك چاره یى جز قبول آنچه اراده كرده ام ندارى، چون من راه و چاره اى دیگرى نمى یابم.

مامون با بیان این مطلب تلویحا امام را تهدید به مرگ كرد، و امام ناچار با اكراه و اجبار ولیعهدى را پذیرفت وفرمود:

«ولایت عهدى را مى پذیرم بشرط آنكه آمر و ناهى و مفتى و قاضى نباشم و كسى را عزل و نصب نكنم و چیزى را تبدیل و تغییر ندهم»

و مامون همه ى این شرایط را پذیرفت(۴۴) ، و بدین ترتیب ولایت عهدى خود را بر امام تحمیل كرد تا با این توطئه هم امام را زیر نظر داشته باشد كه نتواند مردم را به سوى خویش بخواند، و هم علویان و شیعیان را آرام سازد، و پایه هاى حكومت خود را تحكیم بخشد.

«ریان بن صلت» مى گوید:خدمت امام رضاعلیه‌السلام رفتم و عرض كردم اى فرزند پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم برخى مى گویند شما قبول ولیعهدى مامون را نموده اید با آنكه نسبت به دنیا اظهار زهد و بى رغبتى مى فرمائید!

فرمود:«خدا گواه است كه اینكار خوشایند من نبود، اما میان پذیرش ولیعهدى و كشته شدن قرار گرفتم و ناچار پذیرفتم...آیا نمى دانید كه «یوسف» پیامبر خدا بود و چون ضرورت پیدا كرد كه خزانه دار عزیز مصر شود پذیرفت، اینك نیز ضرورت اقتضا كرد كه من مقام ولیعهدى را به اكراه و اجبار بپذیرم، اضافه بر این من داخل این كار نشدم مگر مانند كسى كه از آن خارج است (یعنى با شرائطى كه قرار دادم مانند آنست كه مداخله نكرده باشم) به خداى متعال شكایت مى كنم و از او یارى مى جویم»(۴۵)

«محمد بن عرفه» مى گوید، به امام عرض كردم:اى فرزند پیامبر خدا!چرا ولیعهدى را پذیرفتى؟

فرمود:«به همان دلیل كه جدم علىعلیه‌السلام را وادار كردند در آن شورا شركت كند»(۴۶)

«یاسر خادم»مى گوید: پس از آنكه امام ولایت عهدى را قبول كرده بود، او را دیدم دستهایش را به سوى آسمان بلند كرده، مى گفت:

«خدایا تو مى دانى كه من بناچار و با اكراه پذیرفتم، پس مرا مؤاخذه مكن همچنانكه بنده و پیامبرت یوسف را مؤاخذه نكردى هنگامیكه ولایت مصر را پذیرفت»(۴۷)

و نیز به یكى از خواص خود كه از ولایت عهدى امام خوشحال بود فرمود:

«خوشحال نباش این كار به انجام نخواهد رسید و به این حال نخواهد ماند»(۴۸)

موضعگیرى منفى امام

امام بظاهر و در گفتار ولیعهدى را پذیرفت ولى عملا آن را نپذیرفته بود زیرا شرط كرد كه هیچ مسئولیتى نداشته باشد و دركارها مداخله یى نكند. مامون شرایط را قبول كرده بود ولى گاهى مى كوشید برخى كارها را بر امام تحمیل كند و امام را آلت اجراى مقاصد خود قرار دهد، ولى امام بشدت مقاومت مى كرد و هرگز با او همكارى نمى كرد.

«معمر بن خلاد» مى گوید:امام رضاعلیه‌السلام برایم نقل كرد كه مامون به من گفت برخى از افراد مورد اعتماد خودت را معرفى كن تا حكومت شهرهایى كه بر من شوریده اند به آنان واگذار كنم.به او گفتم:«اگر به شرایطى كه پذیرفتى وفا كنى من هم به عهدم وفا خواهم كرد، من در این كار به این شرط داخل شدم كه امر و نهى و عزل و نصب نكنم و مشاور هم نباشم تا پیش از تو در گذرم، سوگند به خدا خلافت چیزى است كه به آن فكر نمى كردم، آنگاه كه در مدینه بودم بر مركبم سوار مى شدم و رفت و آمد مى كردم، و اهل شهر و دیگران حوائج خود را به من عرضه مى داشتند و من بر آورده مى ساختم، و آنان و من همچون عموها بودیم (مثل وابستگان با هم انس و صمیمیت داشتیم) و نامه هایم در شهرها مقبول و مورد احترام بود تو نعمتى بیش از آنچه خداوند به من عطا كرده است براى من نیفزوده یى، و هر نعمتى هم بخواهى بیفزایى باز از خداست كه به من عطا مى شود» مامون گفت من به عهدم وفا دارم.(۴۹)

جشن ولایت عهدی پس از آنكه امامعلیه‌السلام مقام ولیعهدى را بگونه یى كه ذكر شد پذیرفت، مامون براى اعلام به مردم و بهره برداریهاى سیاسى و تظاهر به اینكه بسیار خشنود و خوشحال است جشنى بر پا كرد، و روز پنجشنبه براى درباریانش جلوس ترتیب داد و«فضل بن سهل» بیرون رفت و مردم را از نظر مامون در باره ى امام رضاعلیه‌السلام و ولیعهدى او آگاه ساخت، و فرمان مامون را ابلاغ كرد كه باید لباس سبز (كه لباس مرسوم علویان بود) بپوشند و پنجشنبه ى دیگر براى بیعت با امام حاضر شوند...

در روز تعیین شده همه ى طبقات اعم از درباریان و فرماندهان سپاه و قاضیان و دیگران در لباس سبز حاضر شدند، مامون نشست و براى امامعلیه‌السلام نیز جایگاه ویژه یى ترتیب داده بودند و امام نیز با لباس سبز در حالیكه عمامه بر سر و شمشیرى به همراه داشت نشست، مامون دستور داد فرزندش «عباس بن مامون» اولین نفر باشد كه با امام بیعت مى كند، امام دست خود را بلند كرد چنانكه پشت دست بطرف چهره یى خودش و كف دست بسوى بیعت كننده بود.

مامون گفت: دستت را براى بیعت بگشا.

امام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم این چنین بیعت مى شد.

آنگاه مردم با امام بیعت كردند و دست او همچنان بالاى دستها بود، در این مجلس كیسه هاى پول تقسیم شد، وسخنرانان و شاعران در باره ى فضائل امام و در مورد كارى كه مامون انجام داده بود داد سخن دادند...

سپس مامون به امام گفت: شما نیز خطبه بخوانید و سخن بگویید.

امام پس از حمد و ثناى الهى خطاب به حاضران فرمود:

«ما بر شما حقى از ناحیه ى پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم داریم و شما نیز بر ما حقى بخاطر پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم دارید، پس هنگامیكه شما حق ما را ادا كردید بر ما نیز لازم است حقتان را محترم بشماریم» و دیگر در آن مجلس چیزى نفرمود.

مامون دستور داد درهمها را بنام «رضا» سكه زدند.(۵۰)

اقامه نماز عید

در یكى از اعیاد اسلامى مانند عید فطر یا عید قربان، مامون براى امام پیام فرستاد كه امامت نماز عید را بپذیرد و نماز را برگزار فرماید. امام پاسخ داد: تو شرایطى كه میان من و توست مى دانى، مرا از اقامه ى نماز معذور دار.

مامون گفت: منظورم از این كار آنست كه مردم مطمئن شوند و نیز فضیلت تو را بشناسند!

فرستاده چند بار میان مامون و امام رفت و آمد كرد، و چون مامون بسیار اصرار ورزید امام پاسخ داد: بیشتر دوست دارم مرا از این كار معاف دارى، ولى اگر نمى پذیرى و ناچار باید این كار را انجام دهم، من براى اقامه ى نماز عید مانند رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و امیر مؤمنان علىعلیه‌السلام بیرون خواهم آمد.

مامون پذیرفت و گفت: هر طور مایل هستید بیرون بیایید، و دستور داد فرماندهان و درباریان و عموم مردم بامداد عید جلوى خانه ى امام حاضر شوند.

بامداد عید پیش از طلوع آفتاب كوچه ها و راهها از مردم مشتاق پر شد و حتى زنان و كودكان هم آمده بودند و بیرون آمدن امام را انتظار مى بردند. فرماندهان بهمراه سپاهیان، سوار بر مركبهاى خود جلوى منزل امام ایستاده بودند، آفتاب سر زد، امام غسل كرد و لباس پوشید و عمامه یى سپید كه از پنبه بافته شده بود بر سر نهاد، و یك سر عمامه را بر سینه و سر دیگر را از پس پشت بر كتف افكند، خود را معطر ساخت و عصا در دست گرفت، و به همراهان خویش فرمود:آنچه انجام مى دهم انجام دهید.

آنگاه پاى برهنه در حالیكه شلوار و نیز دامن لباس را تا نیمه ساق پا بالا آورده بود.براه افتاد، پس از چند گام سر به سوى آسمان بلند كرد و تكبیر گفت، همراهانش به تكبیر او تكبیر گفتند...امام به در سراى رسید و ایستاد.

فرماندهان و سپاهیان چون امام را چنان دیدند از مركبها بر زمین جستند و پاپوشها از پاى در آوردند و پا برهنه بر خاك ایستادند.

امام بر در سراى تكبیر گفت و انبوه مردم با او تكبیر گفتند، صحنه چنان شور و عظمتى داشت كه گویى آسمان و زمین با او تكبیر مى گویند، شهر مرو را سراسر گریه و فریاد فرا گرفت. «فضل بن سهل» چون اوضاع را چنین دید به مامون خبر برد و گفت: اى امیر! اگر«رضا» بدینگونه به مصلاى نماز برسد فتنه و آشوب مى شود و ما همه بر جان خویش بیمناكیم، به او پیام بفرست كه باز گردد.

مامون به امام پیام داد: ما شما را به زحمت انداختیم و دوست نداریم به شما زحمت و رنجى برسد، شما باز گردید و با مردم همان كسى كه قبلا نماز مى خواند نماز را برگزار نماید.

امام دستور داد كفش او را بیاورند، و پوشید و سوار شد و به خانه بازگشت.(۵۱) و مردم بر نفاق و عوام فریبى مامون پى بردند و دریافتند آنچه در مورد امام ابراز مى دارد تظاهر است، و هدفى جز رسیدن به اغراض سیاسى خود ندارد...

بحث و مناظره

مامون در سیاست مزورانه ى خود علیه امام، توطئه هاى دیگرى نیز اندیشیده بود، او كه از عظمت مقام معنوى امام در جامعه رنج مى برد مى كوشید با روبرو كردن دانشمندان با آن حضرت، و به بهانه ى بحث و مناظره ى علمى و استفاده از دانش امام، شكستى بر آن گرامى وارد سازد تا شاید بدین وسیله از محبوبیت او در جامعه بكاهد، و در نظر مردم امام را بیمایه و بیمقدار سازد، اما این خدعه و مكر مامون نتیجه یى جز افزایش عظمت امام و شرمسارى مامون نداشت، و آفتاب دانش الهى امام در مجالس علمى چنان مى درخشید كه خفاش مزورى چون مامون را هر بار در آتش حسد كورتر مى ساخت.

«شیخ صدوق» فقیه و محدث بزرگوار شیعه كه پیش از هزار سال پیش مى زیسته است، مى نویسد:

«مامون از متكلمان گروههاى مختلف و گمراه افرادى را دعوت مى كرد، و حریص بر آن بود كه آنان بر امام غلبه كنند، و این بجهت رشگ و حسدى بود كه نسبت به امام در دل داشت، اما آن حضرت با كسى به بحث ننشست جز آنكه در پایان به فضیلت امام اعتراف كرد و به استدلال امام سر فرود آورد...»(۵۲)

«نوفلى» مى گوید: مامون عباسى به «فضل بن سهل» فرمان داد سران مذاهب گوناگون همچون «جاثلیق» و «راس الجالوت» و بزرگان «صابئین» و «هربذ اكبر» و پیروان زرتشت، و «نسطاس رومى» و متكلمان(۵۳) را جمع كند، «فضل» ایشان را گرد آورد...

مامون به وسیله ى «یاسر» متصدى امور امام رضاعلیه‌السلام از امام تقاضا كرد در صورت تمایل با سران مذاهب سخن بگوید، و امام پاسخ داد فردا خواهم آمد، چون یاسر بازگشت امام به من فرمود:

«اى نوفلى!تو عراقى هستى و عراقى هوشیار است، از اینكه مامون مشركان و صاحبان عقائد را گرد آورده است چه مى فهمى؟»

گفتم:فدایت شوم، مى خواهد شما را بیازماید و میزان دانشتان را بشناسد...

فرمود:«آیا مى ترسى آنان دلیل مرا باطل سازند؟»

گفتم:نه به خدا سوگند، هرگز چنین بیمى ندارم، و امید مى دارم خدا ترا بر آنان پیروز گرداند.

فرمود:«اى نوفلى! دوست دارى بدانى مامون چه وقت پشیمان مى شود؟»

گفتم:آرى.

فرمود:«آنگاه كه من بر اهل تورات با توراتشان، و بر اهل انجیل با انجیلشان، و بر اهل زبور با زبورشان، و بر صابئین با زبان عبرى خودشان، بر هربذان با زبان پارسیشان، و بر رومیان با زبان خودشان، و بر اصحاب مقالات با لغتشان استدلال كنم، و آنگاه كه هر دسته یى را محكوم كردم و دلیلشان را باطل ساختم، و دست از عقیده و گفتار خود كشیدند و به گفتار من گراییدند، مامون در مى یابد مسندى كه بر آن تكیه كرده است حق او نیست و در این هنگام مامون پشیمان مى گردد و بعد امام فرمود و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم...»

بامداد دیگر امام به مجلس آنان آمد...، «راس الجالوت» عالم یهودى گفت: ما از تو به جز از تورات و انجیل و زبور داود و صحف ابراهیم و موسى نمى پذیریم(۵۴) ، آن حضرت قبول كرد، و با آنان به تورات و انجیل و زبور براى اثبات پیامبر اسلامصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به تفصیل استدلال فرمود، آن گرامى را تصدیق كردند و نیز با دیگران بحث كرد و چون همه خاموش ماندند فرمود: «اى گروه اگر در میان شما كسى مخالف است و پرسشى دارد بى شرم و بیم بگوید».

«عمران صابى» كه در بحث و علم كلام بى نظیر بود گفت: اى دانشمند! اگر نه این بود كه خود به پرسیدن دعوت كردى پرسشى نمى كردم، زیرا من به كوفه و بصره و شام و جزیره رفتم، و با متكلمان آن سرزمینها سخن گفتم، كسى را نیافتم كه وحدانیت خداى را بر من ثابت كند...

امامعلیه‌السلام به تفصیل برهان اثبات خداى واحد را براى او بیان فرمود،(۵۵) عمران قانع شد و گفت:سرور من، دریافتم و گواهى مى دهم كه خدا چنان است كه شما فرمودى، و محمد بنده ى اوست كه براى هدایت و با دینى درست بر انگیخته شده، آنگاه به قبله رو كرد و به سجده در افتاد و اسلام آورد.متكلمان چون سخن «عمران صابى» را شنیدند دیگر چیزى نپرسیدند، و در پایان روز مامون برخاست و با امامعلیه‌السلام به درون خانه رفتند، و مردم پراكنده شدند.(۵۶)