چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 6198
دانلود: 2598

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6198 / دانلود: 2598
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

پشيمانى خليفه از نماز عيد فطر

علىّ بن ابراهيم قمّى، به نقل از ياسر خادم و ريّان بن صلت حكايت كند:

چون جريان ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام تثبيت شد و عيد سعيد فطر فرا رسيد، مأمون - خليفه عبّاسى - براى امامعليه‌السلام پيام فرستاد:

براى اقامه نماز عيد آماده شود و در جمع مردم نماز عيد را اقامه كند و براى ايشان خطبه و سخنرانى نمايد.

حضرت رضاعليه‌السلام نيز براى وى، پيام فرستاد: تو خود مى دانى كه بين من و تو، عهد و پيمان بسته شد بر اين كه من در هيچ جريانى از امور حكومت دخالت نكنم.

بنابر اين، مرا از اقامه نماز عيد معذور و معاف بدار.

مأمون پاسخ داد: مى خواهم مردم نسبت به ولايتعهدى شما مطمئنّ شوند و حقيقت فضل و علم شما را دريابند.

و آن قدر اصرار ورزيد تا به ناچار حضرت رضاعليه‌السلام پذيرفت؛ ولى مشروط بر آن كه همانند حضرت رسول و اميرالمؤ منينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما نماز عيد را اقامه نمايد.

مأمون نيز پيشنهاد حضرت را قبول كرد و اظهار داشت: به هر شكل كه مايل هستى، حركت كن و نماز عيد فطر را اقامه نما.

آن گاه امامعليه‌السلام فرمود كه تمام افراد حكومت و مردمى كه مايل به حضور در نماز عيد هستند، فردا صبح، اوّل وقت جلوى منزل حضرت آماده حركت باشند.

پس تمامى دسته جات، از اقشار مختلف مردان و زنان صبح زود جلوى منزل امام رضاعليه‌السلام حضور يافته و هر لحظه در انتظار خروج آن حضرت از منزل بودند.

و چون خورشيد طلوع كرد، حضرت غسل نمود، لباس پوشيد، عمامه اى سفيد بر سر نهاد و يك سر آن را بر سينه و يك طرف ديگرش را بر شانه مباركش قرار داد؛ و سپس خود را معطّر و خوشبو نمود و عصائى به دست گرفت و به اصحاب خود فرمود: هر كارى را كه من انجام دادم و هر سخنى را كه گفتم، شما نيز همانند من انجام دهيد و بگوئيد.

بعد از آن، حضرت با اصحاب خود، دسته جمعى با پاى برهنه و پياده مقدارى حركت كردند؛ و آن گاه حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و چند تكبير گفت و تمام اصحاب و همراهان هم صدا با حضرت تكبير گفتند.

همين كه از منزل خارج شدند، جمعيّت انبوهى كه از طبقات مختلف جلوى منزل گرد آمده بودند، حضرت را با آن حالت به همراه اصحابش مشاهده كردند، همگى سر تعظيم فرود آوردند و تمام آنچه بر تن پوشيده بودند بيرون آوردند و با پوششى ساده و پاى برهنه آماده حركت شدند.

و حضرت همچنان تكبيرگويان به راه خويش ادامه مى داد و تمام جمعيّت نيز با حالت عجيبى تكبير مى گفتند و به دنبال حضرت حركت مى كردند، به طورى كه گويا تمامى موجودات تكبير مى گويند، در همين بين صداى تضرّع و شيون جمعيّت بلند شد.

و چون جريان را براى مأمون تعريف كردند، فضل بن سهل به مأمون گفت: چنانچه علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام با اين كيفيّت به محلّ نماز برسد، احتمال آن مى رود كه عامّه مردم بر عليه دستگاه حكومتى خليفه شورش كنند و جان ما به خطر افتد، پس مصلحت آن است كه خليفه هر چه سريع تر او را از ادامه حركت به سوى نماز باز دارد.

بنابر اين، مأمون براى امام رضاعليه‌السلام پيام فرستاد: ما شما را به زحمت انداختيم و خسته شده ايد، ما دوست نداريم كه وجود شما صدمه اى ببيند، شما بازگرديد و همان كسى كه هميشه نماز را اقامه مى كرده است اكنون انجام خواهد داد.

پس از آن، حضرت با شنيدن اين پيام، كفش هاى خود را پوشيد و چون مراجعت نمود، و در بين مردم اختلاف شديدى پديد آمد و جمعيّت متفرّق و پراكنده گشتند؛ و در نهايت نماز عيد سعيد فطر اقامه نگرديد.(٣١)

نماز باران و بلعيدن دوشيره در پرده

در زمان حكومت مأمون - خليفه عبّاسى - در يكى از سال ها خشك سالى شد و زراعت هاى مردم در كم آبى سختى قرار گرفت، مأمون در يكى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام پيشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بينديشد.

امامعليه‌السلام فرمود: بايستى مردم سه روز - شنبه، يك شنبه، دوشنبه - را روزه بگيرند و در سوّمين روز جهت دعا و نيايش به درگاه پروردگار متعال عازم بيابان گردند.

پس چون روز سوّم فرا رسيد، حضرت به همراه جمعيّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امامعليه‌السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت:

پروردگارا، تو حقّ ما اهل بيت را عظيم و گرامى داشته اى، اينك مردم به تبعيّت از فرمانت به تو روى آورده و متوسّل شده اند؛ و به اميد رحمت و فضل تو به اينجا آمده اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند.

خداوندا! بر آن ها باران رحمت و بركت خود را فرود فرست تا سيراب و بهره مند گردند.

در همين لحظه، ناگهان باد، شروع به وزيدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجيبى در فضا پيچيد و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند.

حضرت جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود: آرام باشيد، اين ابر براى شما نيامده است، ماءموريت او جاى ديگرى است.

و پس از آن، ابر ديگرى نمايان شد و اين بار نيز مردم شادمان شدند، همچنين امامعليه‌السلام فرمود: آرام باشيد، اين ابر ماءموريّتش براى جمعيّت و سرزمينى ديگر است.

و به همين منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنين مى فرمود.

تا آن كه در يازدهمين مرحله، امامعليه‌السلام اظهار نمود: اين ابر براى شما آمده است، اكنون شكرگزار خداوند متعال باشيد و برخيزيد به خانه هايتان بازگرديد، كه تا به منازل خود وارد نشويد، باران نخواهد باريد.

امام جوادعليه‌السلام در ادامه روايت فرمود: تا زمانى كه مردم به خانه هايشان نرفتند، ابر از باريدن خوددارى كرد؛ امّا به محض آن كه مردم داخل خانه هاى خود شدند، باران به قدرى باريد كه تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند: اين از بركت وجود مقدّس فرزند رسول خداعليه‌السلام است.

بعد از آن، امام رضاعليه‌السلام در جمع مردم حضور يافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود:

اى مردم! احكام و حدود الهى را رعايت كنيد؛ و هميشه در تمام حالات، شكرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشيد، معصيت و گناه مرتكب نشويد، اعتقادات و ايمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهارعليه‌السلام تقويت نمائيد.

و نسبت به حقوقى كه بر عهده يكديگر داريد بى توجّه نباشيد و آن ها را رعايت كنيد، نسبت به يكديگر دلسوز و يارى، مهربان باشيد؛ و بدانيد كه دنيا وسيله اى است براى عبور به جهانى ديگر، كه اءبدى و جاويد مى باشد.

سپس امام جوادعليه‌السلام افزود: بعد از اين جريان، عدّه اى از سخن چينان دنياپرست و چاپلوس نزد مأمون رفتند و گفتند: اين شخص - بعنى امام رضاعليه‌السلام - با اين سحر و جادويش همه را شيفته خود گردانيده است و مردم را بر عليه خليفه و دستگاهِ حكومت تحريك مى كند.

لذا مأمون شخصى را فرستاد تا حضرت رضاعليه‌السلام را نزد وى آورد؛ و چون حضرت وارد مجلس مأمون شد، يكى از وزراى حكومت به امام خطاب كرد و گفت: تو با آمدن باران، ادّعاهائى كرده اى؛ چنانچه در كار خود صادق و مطمئنّ هستى، دستو بده تا اين دو شيرى كه بر پرده خليفه نقاشى شده اند، زنده شوند.

امام رضاعليه‌السلام بانگ برآورد: اى دو شير درّنده! اين شخص فاجر را نابود كنيد، كه اءثرى از او باقى نماند.

ناگهان آن دو عكس به شكل دو شير حقيقى در آمدند و آن وزير سخن چين دروغ گو را دريده و بدون آن كه قطره خونى از او بريزد، او را بلعيدند.

و آن گاه اظهار داشتند: یا ابن رسول اللّه! اجازه مى فرمائى تا مأمون را نيز به دوستش ملحق گردانيم؟

مأمون با شنيدن اين سخن بيهوش شد و روى زمين افتاد و چون او را به هوش آوردند، دو مرتبه آن دو شير گفتند: اجازه بفرما تا او را نيز نابود كنيم؟

حضرت فرمود: خير، مقدّرات الهى بايد انجام پذيرد و سپس به آن دو شير دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نيز به حالت اوّليه خويش ‍ بازگشتند.

و مأمون به امام رضاعليه‌السلام گفت: الحمدللّه، كه مرا از شرّ اين شخص - حميد بن مهران - نجات بخشيدى.(٣٢)

ظروف و ديگ سنگى

هنگامى كه مأمون حضرت رضاعليه‌السلام را از مدينه به خراسان احضار كرد، آن حضرت در مسير راه، معجزات و كراماتى را به اذن خداوند متعال به مردم و همراهيان خود ارائه نمود.

از آن جمله وقتى امامعليه‌السلام به روستاى سناباد رسيد، بر كوهى - كه از سنگ سياه بود - تكيه زد و اين دعا را بر زبان مبارك خويش جارى نمود: ( اللّهمَانْفَعْ بِهِ وَ بارِكْ فيما يَنْحَتُ مِنْه ) يعنى؛ پروردگارا، مردم را از اين كوه سودمند گردان، و در آنچه از آن مى تراشند، بركت و فايده اى بسيار قرار بده.

سپس فرمود: هر غذائى كه مى خواهيد براى من طبخ نمائيد در ظرف سنگى تراشيده شده از اين كوه باشد.

و چون از آن كوه براى حضرت در ظروف سنگى غذا تهيّه شد، مرتّب غذا تناول مى فرمود؛ گرچه حضرت كم خوراك بود.

و از آن روز به بعد، مردم ظرف هاى سنگى گوناگونى از آن كوه مى تراشند و مورد استفاده قرار مى دهند، كه به وسيله دعاى حضرت بركات بسيارى ديده اند.(٣٣)

دو جريان مهمّ و حيرت انگيز

در زمانى كه حضرت ابوالحسن، امام رضاعليه‌السلام توسّط مأمون عبّاسى از مدينه به خراسان احضار شده بود، در مسير راه خويش به محلّى به نام (حمراء) رسيد.

حضرت براى استراحت، كنار چشمه اى فرود آمد و چون سفره غذا را پهن كردند، حضرت با همراهانش مشغول تناول غذا گرديد.

ناگهان حضرت، سر خود را بلند نمود و مردى را كه شتابان مى آمد، نگريست؛ و دست از غذا خوردن كشيد.

وقتى آن مرد محضر حضرت شرفياب شد، عرض كرد: فدايت گردم، تو را بشارت باد بر اين كه زبيرى كشته شد.

رنگ چهره حضرت دگرگون و زرد شد و سر خويش را پائين انداخت، سپس فرمود: گمان مى كنم كه زبيرى شب گذشته مرتكب گناهى خطرناك شده باشد، كه او را داخل دوزخ گردانيده است.

پس از آن، دست مبارك خويش را دراز نمود و مشغول تناول غذا گرديد؛ و از آن مرد پرسيد: علّت مرگ زبيرى چه بود؟

در پاسخ اظهار داشت: زبيرى شب گذشته شراب خمر بسيارى بياشاميد تا جائى كه فورا به هلاكت رسيد.(٣٤)

همچنين محمّد بن عبداللّه افطس حكايت كند:

روزى بر مأ مون وارد شدم، پس از صحبت هائى گفت: رحمت و درود خدا بر حضرت رضاعليه‌السلام كه عالم تر از او يافت نمى شود، در آن شبى كه مردم با او بيعت كرده بودند، پيشنهاد كردم كه خلافت را بپذيرد؛ و من جانشين او در خراسان باشم؟

فرمود: خير، نمى پذيرم و كمتر از محدوده خراسان را هم قبول دارم، و من در خراسان بايد بمانم تا مرگ، مرا دريابد.

گفتم: فدايت گردم، چگونه و از كجا چنين مى دانى و مى گوئى؟!

حضرت فرمود: علم و اطّلاعات من نسبت به موقعيّت كنونى و آينده ام همانند علم و اطّلاع تو نسبت به خودت مى باشد.

گفتم: موقعيّت شما در آينده چگونه است؟

فرمود: مسافت بين من و تو بسيار است، چون كه مرگ من در مشرق؛ ولى مرگ تو در مغرب انجام خواهد گرفت.

سپس گفتم: راست مى گوئى و خدا و رسولش درست گفته اند، و بعد از آن نيز هر چه تلاش كردم كه او را تطميع در خلافت كنم، فريب نخورد و اثرى نبخشيد.(٣٥)

اكنون قبر مطّهر آن حضرت سمت مشرق و قبر مأمون در سمت مغرب قرار گرفته است.

زينب كذّابه و درندگان

در دوران حكومت مأمون، زنى به نام زينب مدّعى بود كه از ذرّيّه حضرت فاطمه زهراءعليه‌السلام مى باشد و با اين روش از مؤ منين پول مى گرفت و مايحتاج زندگى خود را تأ مين مى كرد و بر ديگران فخر و مباهات مى ورزيد.

وقتى حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام اين خبر را شنيد، آن زن را احضار نمود؛ و سپس تكذيبش كرد و فرمود: اين زن، دروغ گو و سفيه است، زينب در كمال وقاحت به امامعليه‌السلام گفت: همان طور كه تو اصل و نسب مرا تكذيب و ردّ مى نمائى، من نيز سيادت و نسب تو را تكذيب مى كنم.

حضرت رضاعليه‌السلام به ناچار، جريان را براى مأ مون بازگو نمود و چون زينب كذّابه را نزد خليفه آوردند، حضرت فرمود: اين زن دروغ مى گويد؛ و او از نسل حضرت علىّ و فاطمه زهراءعليه‌السلام نمى باشد.

بعد از آن، اظهار نمود: چنانچه او راست و حقّ مى گويد، او را نزد درّندگان بيندازيد، تا حقيقت ار بر همگان روشن شود؛ چون درّندگان به نسل زهراءعليه‌السلام گزندى نمى رسانند.

هنگامى كه زينب چنين مطلبى را شنيد، گفت: اوّل خودت نزد درّندگان برو، اگر حقّ با تو بود كه سالم بيرون مى آئى.

حضرت بدون آن كه سخنى بگويد برخاست و به سمت محلّى كه درّندگان در آنجا جمع آورى شده و نگه دارى مى شدند، حركت نمود.

مأمون به حضرت گفت: یا ابن رسول اللّه! كجا مى روى؟

امامعليه‌السلام فرمود: سوگند به خدا، بايد نزد درّندگان بروم تا حقيقت امر ثابت گردد؛ پس هنگامى كه حضرت وارد آن محلّ شد و نزديك درّندگان رسيد، تمامى آن حيوانات متواضعانه روى دُم هاى خود نشستند و حضرت كنار يكايك آن ها آمد و دستى بر سرشان كشيد و آن ها را نوازش نمود و سپس با سلامتى خارج گرديد.

آن گاه به خليفه فرمود: اكنون اين زنِ دروغ گو را نزد آن ها بفرست تا دروغ او براى عموم روشن گردد.

و چون مأمون از آن زن خواست تا به سمت درّندگان برود؛ زن ملتمسانه از رفتن به آن محلّ خوددارى مى كرد، تا آن كه خليفه دستور داد تا او را به اجبار وارد آن محلّ كرده و رهايش نمايند.

با ورود زينب به داخل آن محلّ، درّندگان از هر طرف حمله كرده و او را دريدند و بدون آن كه خونى بر زمين ريخته شود، نابودش كردند و به عنوان زينب كذّابه معروف گرديد.(٣٦)

دو معجزه و يك غيب گوئى

محمّد بن فضيل - كه يكى از راويان حديث است - حكايت كند:

مدّتى بود كه به ناراحتى درد پهلو و درد پا مبتلا شد بودم، به همين جهت محضر مبارك حضرت ابوالحسن، امام رضاعليه‌السلام شرفياب شدم تا شفاى خود را بگيرم؛ در آن زمان حضرت در مدينه بود و هنوز به خراسان منتقل نشده بود، هنگامى كه وارد بر امامعليه‌السلام شدم فرمود: چرا ناراحت و افسرده اى؟

گفتم: ناراحتى درد پهلو و درد پا دارم كه مرا سخت مى آزارد.

امامعليه‌السلام با دست مبارك خويش اشاره به پهلويم نمود و دعائى را خواند و آب دهان مبارك خود را بر محلّ درد ماليد و فرمود: ديگر از اين جهت، ناراحتى نخواهى داشت.

و سپس نگاهى به پايم انداخت و اظهار داشت: حضرت ابوجعفر، باقرالعلومعليه‌السلام فرموده است: هر كه از شيعيان ما، مبتلا به مرض و ناراحتى شود و در مقابل آن صبر و شكيبائى از خود نشان دهد، خداوند پاداش هزار شهيد به او عطا مى فرمايد.

محمّد بن فضيل گويد: با اين سخن حضرت، فهميدم كه درد پايم باقى خواهد ماند و خوب شدنى نيست.

دوستان او مانند هيثم بن ابى مسروق گفته اند: محمّد تا آخر عمر مبتلا به پا درد بود و با همان ناراحتى از دنيا رفت.(٣٧)

همچنين آورده اند:

حُبابه والبيّه از زمان اميرالمؤ منين، امام علىّعليه‌السلام تمام ائمّه را تا امام رضاعليه‌السلام محضر يكايك آن ها شرفياب شد و از هر يك معجزه مخصوصى مشاهده كرد.

چون حُبابه والبيّه بر امام رضاعليه‌السلام وارد شد، به او فرمود: جدّم، اميرالمؤ منينعليه‌السلام چه مطالبى را برايت بيان نمود؟

حُبابه گفت: آن حضرت فرمود: تو يك علامت و برهان عظيمى را خواهى ديد؛ امام رضاعليه‌السلام فرمود: اى حُبابه! آيا متوجّه موهاى سفيدت شده اى؟ گفت: بلى.

فرمود: آيا دوست دارى كه گيسوانت سياه و خودت را جوان ببينى؛ و به حالت جوانى برگردى؟

حُبابه گفت: بلى، اين بزرگ ترين نشانه و برهان خواهد بود.

در همين لحظه حُبابه احساس خاصّى در خود كرد و متوجّه شد كه حضرت مخفيانه دعائى را مى خواند.

سپس حُبابه، گيسوان خود را تماشا كرد، ديد كه همه سياه و زيبا گشته است، مكانى خلوت را پيدا كرد و به آن جا رفت و پس از آن كه خود را بررسى كرد متوجّه شد كه دختر شده است و باكره مى باشد.(٣٨)

زلزله وحشتناك در خراسان

طبق آنچه مورّخين و راويان حديث حكايت كرده اند:

ماءمورين و جاسوسان حكومتى براى مأمون عبّاسى خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن، علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام جلساتى تشكيل مى دهد و مردم در آن مجالس شركت كرده و شيفته بيان و علوم او گشته اند.

مأمون دستور داد تا مجالس را به هم بزنند و مردم را متفّرق كرده و نيز حضرت را نزد وى احضار كنند.

همين كه امام رضاعليه‌السلام نزد مأمون حضور يافت، مأمون نگاهى تحقيرآميز به حضرت انداخت.

و چون حضرت چنين ديد، با حالت غضب و ناراحتى از مجلس مأمون خارج شد؛ و در حالى كه زمزمه اى بر لب هاى مباركش بود، چنين مى فرمود:

به حق جدّم، محمّد مصطفى و پدرم، علىّ مرتضى و مادرم، سيّدة النّساء -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم م - نفرين مى كنم كه به حول و قوّه الهى آنجا به لرزه درآيد و سگ هائى كه اطراف او جمع شده اند، همه را مطرود مى سازم.

بعد از آن، امام رضاعليه‌السلام وارد منزل خود شد و تجديد وضوء نمود و دو ركعت نماز خواند و در قنوت، دعاى مفصّلى را تلاوت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود، كه زلزله هولناكى سكوت شهر را درهم ريخت و صداى گريه و شيون مردان و زنان بلند شد.

و به دنباله اين حادثه، طوفان شديد و غبار غليظى با صداهاى وحشتناكى به وجود آمد.

وقتى حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد، به اباصلت فرمود: بالاى بام منزل برو و ببين چه خبر است؟

و سپس افزود: متوجّه آن زن بدكاره، فاحشه نيز باش كه چگونه تير بلا بر گلويش فرود آمده و او را به هلاكت رسانيده است.

اين همان زن بدكاره اى است كه جاسوسان و بدگويان را بر عليه من تحريك مى كرد و آن ها را هدايت مى نمود تا نزد مأمون سخن چينى و بدگوئى مرا كنند و مأمون را بر عليه من مى شوراند.

در پايان اين حكايت آمده است: تمام آنچه را كه حضرت بيان فرموده بود به واقعيّت پيوست؛ و پس از آن كه مأمون متوجّه اين قضيّه شد، دستور داد تا افراد سخن چين و دروغ گو را از اطراف مأمون و دستگاه حكومتى او البتّه در ظاهر و براى عوام فريبى كنار بروند و ديگر به آن ها توجّه و كمكى نشود.(٣٩)

جواب شش سؤ ال و شفاى دردپا

حسين بن عمر بن يزيد از جمله كسانى بود كه بر امامت حضرت موسى بن جعفرعليهما‌السلام توقّف كرده و پنج امام بعد از آن حضرت را قبول نداشت، او حكايت كند:

روزى به همراه پدرم نزد امام كاظمعليه‌السلام رفتيم و پدرم هفت سؤ ال مطرح كرد كه حضرت شش تاى آن ها را پاسخ فرمود.

پس از گذشت مدّتى از اين جريان، من با خود گفتم: همان سؤ ال ها را از فرزندش، حضرت رضاعليه‌السلام مى پرسم، چنانچه همانند پدرش پاسخ داد، او نيز امام و حجّت خدا مى باشد.

چون نزد ايشان آمدم و سؤ ال ها را مطرح كردم، همانند پدرش، امام كاظمعليه‌السلام - حتّى بدون تفاوت در يك حرف - پاسخ داد و از جواب هفتمين سؤ ال خوددارى نمود.

و هنگامى كه خواستم از محضرش خداحافظى كنم، فرمود: هر يك از شيعيان و پيروان ما در اين دنيا به نوعى گرفتار و دچار مشكلات هستند؛ پس اگر صبر و شكيبائى از خود نشان دهند، خداوند متعال پاداش هزار شهيد به آن ها عطا مى نمايد.

و من در اين فكر فرو رفتم كه اين سخن به چه مناسبتى بيان و مطرح شد؛ و با حضرت وداع كردم.

بعد از مدّتى به درد پا مبتلا گشتم و سخت مرا آزار مى داد تا آن كه به حجّ خانه خدا رفتم و امام رضاعليه‌السلام را ملاقات كردم و از شدّت درد و ناراحتى پا سخن گفتم و تقاضا كردم دعائى را براى شفا و بهبودى آن بخواند؛ و پاى خود را جلوى حضرت دراز كردم، فرمود: اين پا، ناراحتى ندارد، آن پايت را بياور.

وقتى پاى ديگر خود را دراز كردم، حضرت دعائى خواند و لحظاتى بعد، به طور كلّى درد و ناراحتى پايم برطرف شد.(٤٠)

همچنين آورده اند:

شخصى به نام احمد بن عبداللّه، به نقل از غفّارى حكايت كند:

روزى خدمت امام رضاعليه‌السلام رفتم و گفتم: مقدارى قرض دارم و توان پرداخت آن را ندارم؛ و مقدار آن را مطرح نكردم.

حضرت دستور داد غذا آوردند و چون غذا خورديم فرمود: آنچه زير تُشك نهاده شده بردار و بدهى خود را بپرداز.

وقتى تُشك را بلند كردم مقدارى دينار زير آن موجود بود، برداشتم و چراغى را آوردم و آن ها را شمردم چهل و هشت دينار بود.

در بين آن ها يك دينار مرا جلب توجّه كرد، آن را برداشتم و نزديك چراغ آوردم، ديدم بر آن نوشته است: بيست و هشت دينار آن را بابت بدهى خود پرداخت كن و باقى مانده آن را هزينه زندگى خود و خانواده ات قرار بده.(٤١)

سياست و زندگى شرافتمندانه

معمّربن خلاّد - كه يكى از اصحاب امام علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام مى باشد - حكايت كند:

روزى در خدمت آن حضرت بودم، ضمن صحبت هائى فرمود: روزى مأمون عبّاسى به من اظهار داشت: اى ابوالحسن! عدّه اى در اطراف و حوالى شما در حال فتنه و آشوب مى باشند، چنانچه نامه اى به دوستان خود بنويسى، كه جلوى فساد و آشوب گرفته شود، مناسب و مفيد خواهد بود؟

من در جواب گفتم: بايد تو به عهد خود وفا نمائى و من نيز به عهد خود وفا مى نمايم، آن زمانى كه ولايتعهدى را پذيرفتم مشروط بر آن بود كه من هيچ گونه دخالتى در امور حكومت نداشته باشم.

اين مسئوليتى را كه پذيرفته ام، هيچ سودى براى من نداشته است، آن زمان كه در مدينه بودم نامه و سخن من در تمام شرق و غرب، مؤ ثّر و نافذ بود؛ سوار الاغ مى شدم و در خيابان و بازار عبور مى كردم و هركس بر من مى گذشت، مرا احترام و تكريم مى كرد، كسى از من درخواستى نمى كرد مگر آن كه نيازش را برآورده مى ساختم.

مأمون گفت: مانعى نيست؛ طبق همان شرط و عهد عمل شود.(٤٢)

درس پيشوا شناسى

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام در جمع عدّه اى از دوستان و اصحاب خود فرمود: امام و پيشواى جامعه داراى علائم و نشانه هائى است، كه برخى از آن عبارت است:

از تمامى افراد بايد عالم تر و آگاه تر باشد، در حكومت و قضاوت باتدبير و قاطع باشد، پرهيزكار و متّقى، حليم و صبور، شجاع و قویّدل، سخاوتمند و كريم باشد، و نيز در برابر خداوند عابد و در برابر بندگان فروتن باشد.

ختنه شده و پاك و نظيف تولّد يابد، هنگام تولّد از رحم مادر، شهادت بر يگانگى خدا و رسالت رسول خدا دهد.

همچنان كه از جلو مى بيند و متوجّه مى شود، از پشت سر نيز متوجّه گردد، سايه نداشته باشد، در خواب محتلم نشود، چشم او هنگام خواب همانند ديگران نمى بيند؛ ولى قلبش متوجّه و آگاه است، از غيب با او حديث و سخن گفته مى شود، زره رسول اللّهعليه‌السلام اندازه او و بر قامت او راست مى آيد.

روى زمين اثرى از بول و غايط او بر جاى نماند، چون خداوند زمين را به بلعيدن آن امر كرده است، عرق و بوى او از مشك و عنبر خوشبوتر است، نسبت به مردم در نفوس و اموالشان اولويّت دارد؛ و از هركس به مردم دلسوزتر و مهربان تر؛ و نيز نسبت به آنها متواضع باشد، خود مُجرى دستورات الهى؛ و نيز واداركننده مردم بر اجراى اوامر و نواهى خداوند است.

دعاى او مستجاب مى باشد و چنانچه دعا كند كه صخره اى متلاشى شود همان خواهد شد، سلاح و شمشير ذوالفقار حضرت رسولعليه‌السلام ، همچنين صحيفه اى كه در آن نام تمامى پيروانشان و نيز صحيفه اى كه نام همه قاتلين و دشمنانشان در آن ثبت گرديده، نزد او موجود خواهد بود.

و يه عنوان اين كه او امام و خليفه رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد، سه كتاب مهمّ ديگر نزد او مى باشد، كه عبارتند از:

كتاب جامعه، كه طول آن هفتاد ذراع (حدود ٣٥ متر) مى باشد و تمام نيازمنديهاى انسانها در تمام امور و مسائل، در آن موجود است.

كتاب جفر اكبر و اصغر، كه تمام علوم و حدود و ديات در آن مذكور است.

مصحف و كتابنامه شريف حضرت فاطمه زهراءعليه‌السلام مى باشد.(٤٣)

همچنين آورده اند:

روزى از روزها يكى از رؤ سا و سران واقفيّه به نام حسين بن قياما به حضور حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام رسيد و اظهار داشت: آيا تو امام و حجّت خدا هستى؟

امامعليه‌السلام فرمود: بلى، حسين گفت: من شهادت و گواهى مى دهم بر اين كه تو امام نمى باشى.

حضرت لحظاتى سر خويش را به زير افكند و سپس سر خود را بلند نمود و فرمود: دليل تو چيست كه مى گوئى من امام نيستم؟

حسين گفت: چون امام جعفر صادقعليه‌السلام فرموده است: حجّت خدا عقيم نخواهد بود، و شما در اين موقعيّت سنّى بدون فرزند پسر مى باشى.

حضرت رضاعليه‌السلام باز لحظاتى طولانى تر از قبل، سر خويش را پائين انداخت و پس از آن سر خود را بالا گرفت و فرمود: من خداوند متعال را شاهد و گواه قرار مى دهم بر اين كه به همين زودى داراى فرزند پسرى خواهم شد.

راوى - به نام عبدالرّحمن بن ابى نجران - گويد: من نيز در آن مجلس حضور داشتم و چون اين سخن را از امام رضاعليه‌السلام شنيدم، تاريخ آن را ثبت كردم و هنوز مدّت يك سال سپرى نشده بود كه حضرت داراى فرزندى پسر به نام ابوجعفر، محمّد بن علىّعليهما‌السلام شد.(٤٤)

درخت بادام در خانه ميزبان

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه عليه، به نقل از محمّد بن احمد نيشابورى از قول جدّه اش خديجه، دختر حمدان حكايت كند:

در آن هنگامى كه امام رضاعليهما‌السلام در مسير راه خراسان وارد شهر نيشابور گرديد، به منزل ما تشريف فرما شد.

امامعليه‌السلام پس از آن كه اندكى استراحت نمود، در گوشه اى از حيات خانه ما يك بادام كشت نمود، كه رشد كرد و بزرگ شد و يك ساله به ثمر رسيد؛ و هر سال ثمره بسيارى مى داد.

و چون مردم متوجّه شدند، كه امام رضاعليه‌السلام آن درخت را با دست مبارك خود كشت نموده است، هر روز به منزل ما مى آمدند و از بادام هاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مى كردند و هركس هر نوع مرضى كه داشت، به عنوان تبرّك از آن بادام كه تناول مى كرد، عافيت و سلامتى خود را باز مى يافت.

و حتّى نابينايان شفا مى گرفتند و زن هاى آبستن - كه درد زايمان برايشان سخت و غيرقابل تحمّل بود - از آن بادام استفاده مى كردند و به آسانى وضع حمل مى نمودند.

و همچنين حيوانات مختلف مى آمدند و خود را به وسيله آن درخت متبرّك مى ساختند.

پس از آن كه مدّت زمانى از اين جريان گذشت، درخت بادام خشك شد و جدّم، حمدان چند شاخه اى از آن درخت را قطع كرد كه در نتيجه چشم هايش كور و نابينا گرديد.

و فرزند او - كه عَمرو نام داشت و يكى از ثروتمندان مهمّ شهر نيشابور بود - آن درخت را از ريشه قطع و نابود كرد و او نيز به جهت اين كار، تمام اموال و زندگيش متلاشى شد و بيچاره گرديد، كه ديگر به هيچ عنوان توان امرار معاش نداشت.

و راوى در نهايت گويد: قبل از آن كه درخت خشك شود، كرامات بسيارى به بركت امام رضاعليه‌السلام از آن ظاهر مى گرديد و مردم؛ بلكه حيوانات از آن بهره مى بردند.(٤٥)

پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه

مرحوم علاّمه مجلسى، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند:

يكى از شيعيان و دوستان امام رضاعليه‌السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد: در يك زمانى، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم.

با خود گفتم: بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام شرفياب شوم، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم.

پس به همين منظور، عازم منزل امامعليه‌السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم، اجازه ورود گرفتم؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم.

امامعليه‌السلام فرمود: اى ابومحمّد! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى، عجله نكن و ناراحت مباش، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم.

پس چون شب فرا رسيد، در منزل حضرت استراحت نمود، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم.

سپس امامعليه‌السلام فرمود: آيا حاضر هستى نزد ما بمانى، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى؟

عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! چنانچه لطف نموده، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم؛ چون خانواده ام منتظر هستند.

پس از آن، امام رضاعليه‌السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود.

وقتى آن پول ها را گرفتم، ضمن تشكّر خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم؛ چون آن ها را نگاه كردم، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است:

اى ابومحمّد! اين پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى.(٤٦)