چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 6193
دانلود: 2598

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6193 / دانلود: 2598
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

زيارت معصومين و شادى مؤ من در عرفه

مرحوم شيخ مفيد و ديگر بزرگان، به نقل از علىّ بن اءسباط كه يكى از اصحاب و دوستان حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام است، حكايت كنند:

روز عيد عرفه جهت زيارت و ديدار مولايم، حضرت ابوالحسن، امام رضاعليه‌السلام حركت كردم؛ چون به منزل حضرت وارد شدم و نشستم، پس ‍ از لحظاتى مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: الاغِ مرا آماده كن تا بيرون برويم.

وقتى الاغ را آماده كردم، امامعليه‌السلام سوار بر آن شد و سپس به سمت قبرستان بقيع جهت زيارت قبر شريف مادرش، حضرت فاطمه زهراءعليه‌السلام حركت كرد و من نيز همراه سرور و مولايم به راه افتادم.

پس هنگامى كه وارد قبرستان بقيع شديم، خدمت حضرتش عرضه داشتم: اى سرور و مولايم! چه كسانى را قصد كنم و چگونه سلام گويم؟

حضرت فرمود: بر مادرم، فاطمه زهراءعليه‌السلام و بر دو فرزندش، حسن و حسين، همچنين بر علىّ بن الحسين، زين العابدين و محمّد بن علىّ، باقرالعلوم و جعفر بن محمّد، صادق آل محمّد، و بر پدرم، موسى بن جعفر (صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين )، سلام بده و ايشان را با كلماتى زيبا و مناسب زيارت كن.

پس من نيز بر يكايك آن بزرگان معصوم، سلام و تحيّت فرستادم و چون زيارت امام رضاعليه‌السلام پايان يافت، به سمت منزل بازگشتيم.

در بين راه به حضرت اظهار داشتم: یا ابن رسول اللّه! اى سرور و مولايم! من تهى دست و درمانده هستم و چيزى در اختيار ندارم كه بتوانم به افراد خانواده ام عيدى دهم و آن ها را در اين روز و عيد عزيز دلشاد و خوشحال گردانم.

امامعليه‌السلام پس از شنيدن سخن و درخواست من، با چوب دستى خود - كه همراه داشت - خطّى روى زمين كشيد؛ و سپس خم شد و قطعه طلائى را - كه قريب يكصد دينار ارزش آن بود - برداشت و به من عنايت نمود.

من با گرفتن آن هديه خوشحال شدم و توانستم نيازهاى خود و خانواده ام را تاءمين نمايم.(٤٧)

حجّت و خبر از غيب

برخى از تاريخ ‌نويسان از شخصى به نام حسين بن عَمرو حكايت كنند:

بعد از شهادت و رحلت امام موسى كاظمعليه‌السلام عازم مدينه منوّره شدم و به يكى از دوستان خود به نام مقاتل كه همراه من بود گفتم: آيا ممكن است كه فردا نزد اين شخص برويم؟

مقاتل گفت: كدام شخص؟ منظورت كيست؟

پاسخ دادم: علىّ بن موسىعليهما‌السلام .

گفت: سوگند به خداى يكتا، كه تو رستگار نخواهى شد، چرا او را محترمانه نام نمى برى؟

همانا او حجّت و خليفه خداوند متعال است.

گفتم: تو از كجا مى دانى كه او امام است و حجّت خدا مى باشد؟

در جواب گفت: من شاهد هستم كه پدرش، امام كاظمعليه‌السلام وفات يافت و فرزندش، حضرت علىّ بن موسىعليهما‌السلام امام بعد از اوست؛ و نيز حجّت خداوند در ميان بندگان مى باشد، سپس افزود: من هيچ موقع با تو نزد آن حضرت نخواهم آمد.

حسين افزود: پس به همين جهت، تصميم گرفتم كه تنها بر آن حضرت وارد شوم و از نزديك او را ببينم.

فرداى آن روز آمدم و هنگامى كه وارد منزل حضرت شدم به من خطاب كرد و فرمود: اى حسين! به منزل ما خوش آمدى؛ و سپس مرا نزديك خودش نشانيد و ضمن دل جوئى و احوال پرسى، از مسير راه پرسش نمود و من، جواب حضرت را پاسخ دادم و آن گاه گفتم: پدرِ شما در چه حالت و وضعيّتى مى باشد؟

پاسخ داد: پدرم رحلت كرد و از اين دنيا رفت.

سپس سؤ ال كردم: امام و حجّت خدا بعد از پدرت كيست؟

پاسخ داد: من امام بعد از پدرم مى باشم و هركس با من مخالفت نمايد كافر مى باشد.

و بعد از آن افزود: چه مقدار پول از پدرم طلبكار هستى؟

گفتم: شما بهتر مى دانيد. فرمود: مبلغ يك هزار دينار از پدرم طلب دارى، كه چون وارث و خليفه او من هستم، آن ها را پرداخت مى نمايم.

و پس از لحظه اى سكوت، فرمود: اى حسين! شخصى همراه تو به مدينه آمده است، كه مقاتل نام دارد.

گفتم: آرى، آيا او از دوستان و علاقه مندان شما مى باشد؟

فرمود: بلى، به او بگو: تو بر حقّ هستى و در عقيده و نظريه خود پايدار و ثابت قدم باش.

بعد از اين صحبت ها و خبردادن از جرياناتى كه تنها من دانستم، من نيز به امامت او معتقد شدم و ايمان آوردم.(٤٨)

خبر از درون و دادن هديه

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه، به نقل از ريّان بن صَلت آورده است:

گفت: پس از آن كه مدّتى در خدمت مولايم، حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام بودم، روزى خواستم كه به قصد عراق مسافرت كنم.

به همين جهت به قصد وداع و خداحافظى راهى منزل امامعليه‌السلام شدم، در بين مسير با خود گفتم: هنگام خداحافظى، پيراهنى از لباس هاى حضرت را تقاضا مى نمايم كه چنانچه مرگ من فرا رسيد، آن پيراهن را كفن خود قرار دهم.

و نيز مقدارى درهم و دينار طلب مى كنم تا براى اعضاء خانواده خود سوغات و هدايائى تهيّه نمايم.

وقتى به محضر شريف امام رضاعليه‌السلام وارد شدم و مقدارى نشستم، خواستم كه خداحافظى كنم، گريه ام گرفت.

و از شدّت ناراحتى براى فراق و جدائى از حضرت، همه چيز را فراموش كردم و پس از خداحافظى برخاستم كه از مجلس حضرت بيرون بروم، هنوز چند قدم برنداشته بودم كه ناگهان حضرت مرا صدا زد و فرمود: اى ريّان! بازگرد.

وقتى بازگشتم، حضرت فرمود: آيا دوست دارى كه يكى از پيراهن هاى خودم را به تو هديه كنم تا اگر وفات يافتى، آن را كفن خود قرار دهى؟

و آيا ميل ندارى تا مقدارى دينار و درهم از من بگيرى تا براى بچّه ها و خانواده ات هدايا و سوغات تهيّه نمائى؟

من با حالت تعجّب عرض كردم: اى سرور و مولايم! چنين چيزى را من در ذهن خود گفته بودم و تصميم داشتم از شما تقاضا كنم، ولى فراموشم شد.

بعد از آن، حضرت يكى از پيراهن هاى خود را به من هديه كرد و سپس گوشه جانماز خود را بلند نمود و مقدارى درهم برداشت و تحويل من داد و من با حضرت خداحافظى كردم.(٤٩)

خبر از غيب و خريد كفن

علىّ بن احمد وشّاء - كه يكى از اءهالى كوفه و از دوستان و مواليان اهل بيت عصمت و طهارتعليه‌السلام است - حكايت كند:

روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم، دخترم حُلّه اى آورد و گفت: اين پارچه را در خراسان بفروش و با پول آن انگشتر فيروزه اى برايم خريدارى نما.

پس آن حُلّه را گرفتم و در ميان لباس ها و ديگر وسائل خود قرار دادم و حركت كردم، وقتى به شهر مرو رسيدم در يكى از مسافرخانه ها اتاقى گرفتم و ساكن شدم.

هنوز خستگى راه از بدنم بيرون نرفته بود كه دو نفر نزد من آمدند و اظهار داشتند: ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام آمده ايم، چون يكى از دوستان ما فوت كرده و از دنيا رفته است، براى كفن او نياز به حُلّه اى داريم كه شما همراه آورده اى؟

و من به جهت خستگى راه آن را فراموش كرده بودم، لذا گفتم: من چنين پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند؛ ولى پس از لحظاتى بازگشتند و گفتند: امام و مولاى ما، حضرت رضاعليه‌السلام سلام رسانيد و فرمود: حُلّه مورد نظر ما همراه تو است، كه دخترت آن را به تو داده تا برايش ‍ بفروشى و انگشتر فيروزه اى تهيّه نمائى؛ و تو آن را در فلان بسته، كنار ديگر لباس هايت قرار داده اى.

پس آن را از ميان وسائل خود خارج گردان و تحويل ما بده؛ و اين هم قيمت آن حُلّه است، كه آورده ايم.

پس پول ها را گرفتم و آن حُلّه را بيرون آوردم و تحويل آن ها دادم، آن گاه با خود گفتم: بايد مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمايم و سؤ ال هاى خود را روى كاغذى نوشتم و فرداى آن روز، جلوى درب منزل حضرت رفتم كه با جمعيّت انبوهى مواجه شدم و ممكن نبود كه بتوانم از ميان آن جمعيّت وارد منزل حضرت شوم.

در نزديكى منزل حضرت رضاعليه‌السلام كنارى ايستادم و با خود مى انديشيدم كه چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته خود را تحويل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرمايد؟

در همين فكر و انديشه بودم، كه ناگهان شخصى كه ظاهرا خدمت گذار امام رضاعليه‌السلام بود نزديك من آمد و اظهار داشت:

اى علىّ بن احمد! اين جواب مسائلى كه مى خواستى سؤ ال كنى.

وقتى نوشته را دريافت كردم، ديدم جواب يكايك سؤ ال هايم مى باشد كه جواب آن ها را برايم ارسال نموده بود، بدون آن كه آن ها را تحويل داده باشم، حضرت از آنها اطّلاع داشته است.(٥٠)

كشتن ذوالرّياستين در حمام

مرحوم علىّ بن ابراهيم قمّى از خادم حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليه‌السلام - به نام ياسر - حكايت كند:

روزى مأمون - خليفه عبّاسى - به همراه امام رضاعليه‌السلام و نيز وزير دربارش - به نام فضل بن سهل معروف به ذوالرّياستين - به قصد بغداد از خراسان خارج شدند و من نيز به همراه حضرت رضاعليه‌السلام حركت كردم.

در بين راه، در يكى از منازل جهت استراحت فرود آمديم، پس از گذشت لحظاتى نامه اى براى فضل بن سهل از طرف برادرش، حسن ابن سهل به اين مضمون آمد:

من بر ستارگان نظر افكندم، چنين يافتم كه تو در اين ماه، روز چهارشنبه به وسيله آهن دچار خطرى عظيم مى گردى؛ و من صلاح مى بينم كه تو و مأمون و علىّ بن موسى الرّضا در اين روز حمّام برويد و به عنوان احتجام يكى از رگ هاى خود را بزنيد تا با آمدن مقدارى خون، نحوست آن از بين برود.

وزير نامه را به مأمون ارائه داد و از او خواست تا با حضرت رضاعليه‌السلام مشورت نمايد، وقتى موضوع را با آن حضرت در ميان نهادند، امامعليه‌السلام فرمود: من فردا حمّام نمى روم و نيز صلاح نمى دانم كه خليفه و وزيرش به حمّام داخل شوند.

مرحله دوّم كه مشورت كردند، حضرت همان نظريّه را مطرح نمود و افزود: من در اين سفر جدّم، رسول خداعليه‌السلام را در خواب ديدم، كه به من فرمود: فردا داخل حمّام نرو؛ و به اين جهت صلاح نمى دانم كه تو و نيز فضل، به حمّام برويد.

مأمون پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت: من نيز حمّام نمى روم و فضل مختار است.

ياسر خادم گويد: چون شب فرا رسيد، حضرت رضاعليه‌السلام به همراهان خود دستور داد كه اين دعا را بخوانند:

(نعوذ باللّه من شرّ ما ينزل فى هذه اللّيلة ) يعنى؛ از آفات و شرور اين شب به خدا پناه مى بريم.

پس آن شب را سپرى كرديم، هنگامى كه نماز صبح را خوانديم، حضرت به من فرمود: بالاى بام برو و گوش كن، ببين آيا چيزى احساس مى كنى و صدائى را مى شنوى، يا خير؟

وقتى بالاى بام رفتم، سر و صداى زيادى به گوشم رسيد.

در همين اثناء، ناگهان مأمون وحشت زده و هراسان وارد منزل حضرت رضاعليه‌السلام شد و گفت: اى سرور و مولاى من! شما را در مرگ وزيرم، ذوالرّياستين تسليت مى گويم، او به حرف شما توجّه نكرد و چون حمّام رفت، عدّه اى مسلّح به شمشير بر او حمله كرده و او را كشتند.

و اكنون سه نفر از آن افراد تروريست، دست گير شده اند كه يكى از آن ها پسرخاله ذوالرّياستين مى باشد.

پس از آن، تعداد بسيارى از سربازان و افسران و ديگر نيروها - كه زير دست ذوالرّياستين بودند - به بهانه اين كه مأمون وزير خود را ترور كرده است و بايد خون خواهى و قصاص شود، به منزل مأمون يورش بردند.

و عدّه اى هم مشعل هاى آتشين در دست گرفته بودند تا منزل مأمون را در آتش بسوزانند.

در اين هنگام، مأمون به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام پناهنده شد و تقاضاى كمك كرد، كه حضرت آن افراد مهاجم را آرام و پراكنده نمايد.

لذا امامعليه‌السلام به من فرمود: اى ياسر! تو نيز همراه من بيا.

بدين جهت، از منزل خارج شديم و به طرف مهاجمين رفتيم، چون نزديك آن ها رسيديم، حضرت با دست مبارك خويش به آن ها اشاره نمود كه آرام باشيد و متفرّق شويد.

و مهاجمين با ديدن امام رضاعليه‌السلام بدون هيچ گونه اعتراض و سر و صدائى، پراكنده و متفرّق شده و محلّ را ترك كردند؛ و مأمون به وسيله كمك و حمايت حضرت رضاعليه‌السلام سالم و در امان قرار گرفت.(٥١)

ضربات شمشيرها و سلامتى جسم

هرثمه يكى از اصحاب امام رضاعليه‌السلام است، حكايت كند:

روزى به قصد ديدار مولايم، حضرت رضاعليه‌السلام به طرف منزل آن بزرگوار حركت كردم، وقتى نزديك منزل آن حضرت رسيدم، سر و صداى مردم را شنيدم كه مى گفتند: امام رضاعليه‌السلام وفات يافته است.

در اين هنگام، يكى از غلامان مأمون به نام صُبيح ديلمى - كه در واقع از علاقه مندان به حضرت بود - را ديدم كه حكايت عجيبى را به عنوان محرمانه برايم بازگو كرد.

گفت: مأمون مرا به همراه سى نفر از غلامانش، نزد خود احضار كرد، چون به نزد او وارد شديم، او را بسيار آشفته و پريشان ديديم و جلويش، شمشيرهاى تيز و برهنه نهاده شده بود.

مأمون با هر يك از ما به طور جداگانه و محرمانه سخن گفت و پس از آن كه از همه ما عهد و ميثاق گرفت كه رازش را فاش نكنيم و آنچه دستور داد بدون چون و چرا انجام دهيم، به هر نفر يك شمشير داد.

و سپس گفت: همين الا ن كه نزديك نيمه شب بود به منزل علىّ ابن موسى الرّضاعليهما‌السلام داخل شويد و در هر حالتى كه او را يافتيد، بدون آن كه سخنى بگوئيد، حمله كنيد و تمام پوست و گوشت و استخوانش را درهم بريزيد و سپس او را در رختخوابش وا گذاريد؛ و شمشيرهايتان را همان جا پاك كنيد و سريع نزد من آئيد، كه براى هر كدام جوائز و هداياى ارزنده اى در نظر گرفته ام.

صُبيح گفت: چون وارد اتاق حضرت امام رضاعليه‌السلام شديم، ديديم كه در رختخواب خود دراز كشيده و مشغول گفتن كلمات و أ ذكارى بود.

ناگاه غلامان به طرف حضرت حمله كردند، ليكن من در گوشه اى ايستاده و نگاه مى كردم.

پس از آن كه يقين كردند كه حضرت به قتل رسيده است، او را در رختخوابش قرار دادند؛ و سپس نزد مأمون بازگشتند و گزارش كار خود را ارائه دادند.

صبح فرداى همان شب، مأمون با حالت افسرده و سر برهنه، دكمه هاى لباس خود را باز كرد و در جايگاه خود نشست و اعلام سوگوارى و عزا كرد.

و پس از آن، با پاى برهنه به سوى اتاق حضرت حركت كرد تا خود، جريان را از نزديك ببيند.

و ما نيز همراه مأمون به راه افتاديم، چون نزديك حجره امامعليه‌السلام رسيديم، صداى همهمه اى شنيديم و بدن مأمون به لرزه افتاد و گفت: برويد، ببينيد چه كسى داخل اتاق او است؟!

صبيح گويد: چون وارد اتاق شديم، حضرت رضاعليه‌السلام را در محراب عبادت مشغول نماز و دعا ديديم.

و چون خبر زنده بودن حضرت را براى مأمون بازگو كرديم، لباس هاى خود را تكان داد و دستى بر سر و صورت خود كشيد و گفت: خدا شما را لعنت كند، به من دروغ گفتيد و حيله كرديد، پس از آن مأمون گفت: اى صبيح! ببين چه كسى در محراب است؟

و آن گاه مأمون به سراى خود بازگشت.

وقتى وارد اتاق حضرت شدم، فرمود: اى صبيح! تو هستى؟

گفتم: بلى، اى مولا و سرورم! و سپس بيهوش روى زمين افتادم.

امامعليه‌السلام فرمود: برخيز، خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد، آن ها مى خواهند نور خدا را خاموش كنند؛ ولى خداوند نگهدارنده حجّت خود مى باشد.

و بعد از آن كه نزد مأمون آمدم، او را بسيار غضبناك ديدم به طورى كه رنگ چهره اش سياه شده بود، جريان را بيان كردم، بعد از آن مأ مون لباس هاى خود را عوض كرد و با حالت عادى بر تخت خود نشست.

هرثمه گويد: با شنيدن اين جريان حيرت انگيز، شكر خدا را به جاى آوردم و بر مولايم وارد شدم، چون حضرت مرا ديد فرمود: اى هرثمه! آنچه صُبيح برايت گفت، براى كسى بازگو نكن؛ مگر آن كه از جهت ايمان و معرفت نسبت به ما اهل بيت مورد اطمينان باشد.

و سپس افزود: حيله و مكر آن ها نسبت به ما كارساز نخواهد بود تا زمانى كه اءجل و مهلت الهى فرا رسد.(٥٢)

خبر از فرزند و قيافه او در شكم مادر

مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حكايت كرد:

پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام روزى بر مأمون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف، اظهار داشت:

همسرى داشتم كه چندين مرتبه، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد، در آخرين مرتبه كه آبستن بود، نزد حضرت رضاعليهما‌السلام رفتم و گفتم: یا ابن رسول اللّه! همسرم چندين بار آبستن شده و سقط جنين كرده است؛ و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زايمان نمايد و نيز بچّه اش سالم بماند.

چون صحبت من پايان يافت، حضرت رضاعليه‌السلام سر خويش را به زير افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش، در اين مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.

و سپس افزود: به همين زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بيش از هركس شبيه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى درخشان، زيبا و خوش سيما مى باشد.

وليكن خداوند متعال دو چيز در بدن او زيادى قرار داده است.

با تعجّب پرسيدم: آن دو چيز زايد در بدن فرزندم چيست؟!

حضرت در پاسخ فرمود: يكى آن كه در دست راستش يك انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زايدى خواهد بود.

با شنيدن اين غيب گوئى و پيش بينى، بسيار در حيرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببينم نهايت كار چه خواهد شد؟!

تا آن كه پس از مدّتى درد زايمان همسرم فرا رسيد، گفتم: هرگاه مولود به دنيا آمد، به هر شكلى كه هست او را نزد من آوريد.

ساعاتى بعد، زنى كه قابله بود، وارد شد و نوزاد را - كه در پارچه اى ابريشمين پيچيده بودند - نزد من آورد.

وقتى پارچه را باز كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم، تمام پيش گوئى هائى را كه حضرت رضاعليه‌السلام بيان نموده بود، واقعيّت داشت و هيچ خلافى در آن مشاهده نكردم.(٥٣)

پيدايش ماهى ها در قبر

همچنين مرحوم شيخ صدوق به نقل از اباصلت هروى حكايت نموده است:

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام به من فرمود:

اى اباصلت! داخل مقبره هارون الرّشيد برو و قدرى خاك از چهارگوشه آن بياور.

اباصلت گويد: طبق دستور حضرت رفتم و مقدارى خاك از چهار گوشه مقبره هارون برداشتم و آوردم، فرمود: آن خاكى را كه از جلوى درب ورودى آوردى، بده.

هنگامى كه آن خاك را گرفت، بوئيد و فرمود: قبر مرا در اين مكان حفر خواهند كرد؛ و آن گاه به سنگ بزرگى برمى خورند، كه اگر تمام اهل خراسان جمع شوند نمى توانند آن را بشكنند؛ و به هدف خود نمى رسند.

سپس امامعليه‌السلام فرمود: اكنون قدرى از خاك هاى بالين سر هارون الرّشيد را بياور.

وقتى آن خاك را گرفت و بوئيد، اظهار داشت: اى اباصلت! همانا قبر من در اين جا خواهد بود و اين تربت قبر من مى باشد، كه بايد تو دستور بدهى تا همين مكان بالين سر هارون را حفر كنند.

و بايد لحدى به طول دو ذراع يك متر و عرض يك وجب تهيّه نمايند؛ البتّه خداوند متعال هر قدر كه بخواهد، آن را براى من توسعه خواهد داد.

و چون كار لحد تمام گردد، از سمت بالاى سر رطوبتى نمايان مى شود، كه من دعائى را تعليم تو مى دهم، وقتى آن را خواندى، چشمه اى ظاهر و قبر پر از آب شود.

پس از آن، تعدادى ماهى كوچك نمايان خواهد شد و لقمه نانى را به تو مى دهم، آن را ريز كن و داخل آب بينداز تا بخورند؛ و چون نان تمام شود، ماهى بزرگى آشكار گردد و تمام آن ماهى ها را خواهد خورد و سپس ناپديد مى شود.

بعد از آن دست خود را داخل آب بگذار و آن دعائى را كه به تو تعليم نموده ام بخوان تا آن كه آب فروكش كند و ديگر اثرى از آن بر جاى نماند.

ضمنا تمام آنچه را كه به تو دستور دادم و برايت گفتم، بايد در حضور مأمون انجام گيرد.

آن گاه امام رضاعليه‌السلام فرمود: اى اباصلت! اين فاجر مأمون عبّاسى فردا مرا به دربار خويش احضار مى كند، پس هنگام بازگشت اگر سرم پوشانيده نباشد، حالم خوب است و آنچه خواستى از من سؤ ال كن، ليكن اگر سرم را پوشانيده باشم با من سخن مگو كه توان سخن گفتن ندارم.

اباصلت گويد: چون فرداى آن روز شد، امامعليه‌السلام در محراب عبادت مشغول دعا و مناجات بود، كه ناگهان ماءمورى از طرف مأمون وارد شد و گفت: یا ابن رسول اللّه! خليفه شما را يه دربار خويش احضار كرده است.

به ناچار امام رضاعليه‌السلام از جاى خويش برخاست، كفش هاى خود را پوشيد و عبا بر دوش انداخت و به سوى دربار مأمون حركت نمود و من نيز همراه حضرت روانه شدم.

هنگامى كه وارد شديم، ديدم كه از انواع ميوه ها طَبَقى چيده اند و نيز طبقى هم از انگور جلوى مأمون نهاده بود؛ و خوشه اى دست گرفته و مى خورد.

چون مأمون چشمش به حضرت رضاعليه‌السلام افتاد، از جا بلند شد و تعظيم كرد.

و ضمن معانقه، پيشانى حضرت را بوسيد؛ و سپس آن بزرگوار را كنار خود نشانيد و خوشه اى از انگور برداشت و اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! آيا تاكنون انگورى به اين زيبائى و خوبى ديده اى؟

حضرت سلام اللّه عليه فرمود: انگور بهشت بهترين انگور است.

مأمون گفت: از اين انگور تناول فرما، امامعليه‌السلام اظهار داشت: مرا از خوردن آن معاف بدار.

مأمون گفت: چاره اى نيست و حتما بايد از آن تناول نمائى؛ و سپس خوشه اى را برداشت و از يك طرف آن چند دانه از آن را خورد و مابقى آن را تحويل حضرت داد.

امام رضاعليه‌السلام سه دانه از آن انگور را ميل نمود و مابقى را بر زمين انداخت و از جاى خود برخاست.

مأمون پرسيد: كجا مى روى؟

حضرت فرمود: به همان جائى مى روم، كه مرا فرستادى.

و چون حضرت از مجلس مأمون خارج گرديد، ديدم كه سر مقدّس خود را پوشاند.

و آن گاه داخل منزل خود شد و به من فرمود: اى اباصلت! درب خانه را ببند و قفل كن؛ و سپس خود داخل اتاق رفت و از غريبى و جاى ظالمان؛ و نيز از شدّت ناراحتى ناله مى كرد.(٥٤)

علّت و چگونگى شهادت حضرت

طبق آنچه از مجموع روايات و تواريخ استفاده مى شود:

خلفاء بنى العبّاس با سادات بنى الزّهراء خصوصا امامان معصومعليه‌السلام رابطه حسنه اى نداشتند و چنانچه بهائى به آن ها مى دادند و اكرامى مى كردند، تنها به جهت سياست و حفظ حكومت بوده است.

مأمون عبّاسى همچون ديگر بنى العبّاس، اگر نسبت به امام رضاعليه‌السلام احترامى قائل مى شد، قصدش سرپوش گذاشتن بر جنايات پدرش، هارون الرّشيد و نيز جذب افكار عمومى و تثبيت موقعيّت و حكومت خود بود.

مأمون در تمام دوران حكومتش به دنبال فرصت و موقعيّت مناسبى بود تا بتواند آن امام معصوم و مظلومعليه‌السلام را - كه مانعى بزرگ براى هوسرانى ها و خودكامگى هايش مى دانست - از سر راه خود بردارد.

از طرف ديگر اطرافيان دنياپرست و شهوتران مأمون، كسانى چون فرزندان سهل بن فضل هر روز نزد مأمون نسبت به حضرت رضاعليه‌السلام سعايت و سخن چينى و بدگوئى مى كردند، لذا مأمون تصميم جدّى گرفت تا آن كه حضرت را به قتل رسانيده و از سر راه بردارد.

در اين كه چگونه حضرت، مسموم و شهيد شد بين مورّخين و محدّثين اختلاف نظر است، كه به دو روايت مشهور در اين رابطه اشاره مى شود:

١ عبداللّه بن بشير گويد: روزى مأمون مرا دستور داد تا ناخن هايم را بلند بگذارم و كوتاه نكنم، پس از گذشت مدّتى مرا احضار كرد و چيزى شبيه تمر هندى به من داد و گفت: آن ها را با انگشتان دست خود خمير كن.

چون چنين كردم، او خود بلند شد و به نزد حضرت رضاعليه‌السلام رفت و پس از گذشت لحظاتى مرا نيز در حضور خودشان دعوت كرد.

هنگامى كه به حضورشان رسيدم، ديدم طبقى از انار آماده بود، مأمون به من گفت: اى عبداللّه! مقدارى انار دانه دانه كن و با دست خود آب آن ها را بگير.

و چون چنين كردم، مأمون خودش آن آب انار را برداشت و به حضرت خورانيد و همان آب انار سبب وفات و شهادتش گرديد.

و اباصلت گويد: چون مأمون از منزل امامعليه‌السلام بيرون رفت، حضرت به من فرمود: مرا مسموم كردند.

٢ محمّد بن جهم گويد: حضرت رضاعليه‌السلام نسبت به انگور علاقه بسيار داشت، مأمون اين موضوع را مى دانست، مقدارى انگور تهيّه كرد و به وسيله سوزن در آن ها زهر تزريق نمود، به طورى كه هيچ معلوم نبود، و سپس آن ها را به حضرت خورانيد و حضرت به شهادت و لقاءاللّه رسيد.(٥٥)

همچنين اباصلت هروى حكايت كند:

روزى در خدمت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام بودم، كه فرمود: اى اباصلت! آنان مرا به وسيله زهر مسموم و شهيد خواهند كرد و كنار قبر هارون الرّشيد دفن مى شوم، خداوند قبر مرا پناهگاه و زيارتگاه شيعيان و دوستانم قرار مى دهد.

پس هركس مرا در ديار غربت زيارت كند، بر من لازم است كه در روز قيامت به ديدار و زيارت او بروم.

قسم به آن كه جدّم، محمّدعليه‌السلام را به نبوّت برگزيد و بر تمامى مخلوقش برترى و فضيلت داد، هركسى نزد قبرم نماز بخواند مورد مغفرت و رحمت الهى قرار خواهد گرفت.

قسم به آن كه ما را به وسيله امامت گرامى داشت و خلافت و جانشينى پيغمبرش را مخصوص ما گرداند، زيارت كنندگان قبر من در پيشگاه خداوند از بهترين موقعيّت برخوردار مى باشند.

و سپس افزود: هر مؤ منى هر نوع سختى و مشكلى را در مسير زيارت و ديار من متحمّل شود، خداوند آتش جهنّم را بر او حرام مى گرداند.(٥٦)

در عزاى هشتمين ستاره ولايت و امامت

چو خواست بيرون از وطن ، آيد آن سرور

ز فرقتش بر سر زنان ، آل پيغمبر

يك جا تقىّ از هجر او با دو چشم تر

معصومه اش بود از فقا آه و واويلا

يك سو همه شيون كنان، آل اطهارش

از يك طرف بر سر زنان، خواهر زارش

گفتا يكايك آن جناب با همه حضّار

از كينه ديرينه چرخ كج رفتار

اهل حرم از اين سخن، مضطرّ و نالان

گفتند با شاه حجاز، با چشم گريان

ما را نمودى مبتلا بر درد هجران

اى سبط ختم الا نبياء آه و واويلا

بعد از وداع اهل بيت آن شه با فرّ

رو كرد بر سوى سفر، آن اَلَم پرور

در مجلس مأ مون بشد، نور يزدانى

با كثرت بى منتها، آه و واويلا

مأ مون شوم مرتدّ كافر غدّار

كردش وليعهد آن زمان آن ستم كردار

نگذشت از آن چندى، كه آن ظالم مكّار

مسموم كردش از جفا آه و واويلا(٥٧)

به انتظار جوادم ، به در نگاه من است

همان جواد، كه اميد صبحگاه من است

تقىّ بيا كه ز هجرت، دل پدر خون شد

بيا كه سينه سوزان من، گواه من است

پسر ز زهر جفا، پاره پاره شد جگرم

ببين كه تيره جهانى ز دود، آه من است

غريب و بى كس و بى ياور و پناهم من

اگر چه ياور درماندگان، پناه من است

بدان اميد كه رو آورم، به سوى وطن

دو چشم خواهر من دوخته، به راه من است(٥٨)