ترجمه کامل الزیارات

ترجمه کامل الزیارات14%

ترجمه کامل الزیارات نویسنده:
گروه: ادعیه و زیارات

ترجمه کامل الزیارات
  • شروع
  • قبلی
  • 52 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24161 / دانلود: 4104
اندازه اندازه اندازه
ترجمه کامل الزیارات

ترجمه کامل الزیارات

نویسنده:
فارسی

باب شصت و نهم زيارت حضرت امام حسينعليه‌السلام غم و اندوه را بر طرف كرده و به واسطه اش حوائج بر آورده مى شود

ترجمه:

(حديث اول )

ابوالقاسم جعفر بن محمد بن ابراهيم بن عبد الله موسوى علوى از عبيد الله بن نهيك، از ابن ابى عمير از هشام بن حكم، از فضيل بن يسار، وى مى گويد: حضرت ابو عبد اللهعليه‌السلام فرمودند:

در طرف شما قبرى است كه هيچ حزين و اندوهگينى آن را زيارت نمى كند، مگر آنكه حق تعالى حزن و اندوهش را بر طرف كرده و حاجتش را روا مى سازد.

متن:

و عنه، عن عبد الله بن نهيك، عن محمد بن ابى عمير، عن سلمة صاحب السابرى، عن ابى الصباح الكنانى قال: سمعت ابا عبد اللهعليه‌السلام يقول: ان الى جانبكم قبرا ما اتاه مكروب الا نفس الله كربته، و قضى حاجته، و ان عنده اربعة آلاف ملك منذ يوم قبض شعثا غبرا يبكونه الى يوم القيامة، فمن زاره شيعوه الى مامنه، و من مرض عادوه، و من مات اتبعوا جنازته.

ترجمه:

(حديث دوم )

و از ابوالقاسم، جعفر بن محمد بن ابراهيم بن عبد الله موسوى علوى از عبد الله بن نهيك، از محمد بن ابى عمير، از سلمة صاحب سابرى، از ابى الصباح كنانى، وى مى گويد:

از حضرت امام صادقعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود:

در طرف شما قبرى است كه هيچ مكروب و اندوهگينى به زيارت آن نمى رود مگر آنكه خداوند متعال اندوهش را بر طرف كرده و حاجتش را روا مى سازد و از روزى كه آن حضرت شهيد شدند چهار هزار فرشته كه جملگى ژوليده و غبار آلود و گرفته هستند اطراف قبر مطهرش بوده و تا روز قيامت بر آن جناب مى گريند و كسى كه او را زيارت كند فرشتگان تا وطن و ماوايش مشايعتش كرده و اگر مريض و بيمار شود عيادتش كنند و اگر بميرد جنازه اش را تشييع نمايند.

متن:

حدثى ابى رحمه الله عن سعد بن عبد الله، عن على بن اسماعيل بن عيسى، عن محمد بن عمرو الزيات، عن كرام، عن اسماعيل بن جابر، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: سمعته يقول: ان الحسينعليه‌السلام قتل مكروبا، و حقيق على الله ان لا ياتيه مكروب الا رده الله مسرورا.

ترجمه:

(حديث سوم )

پدرم رحمة الله عليه، از سعد بن عبد الله، از على بن اسماعيل بن عيسى، از محمد ابن عمرو زيات، از كرام، از اسماعيل بن جابر، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، وى مى گويد:

از حضرت امام صادقعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود:

حضرت امام حسينعليه‌السلام با حالى حزين و اندوه كشته شدند و سزاوار است بر خدا كه هيچ حزين و اندوهگينى به زيارت آن جناب نرود مگر آنكه حق تعالى وى را مسرور و شادمان به اهلش برگرداند.

متن:

وحدثنى محمد بن الحسن عن محمد بن الحسن الصفار، عن احمد ابن محمد بن عيسى، عن الحسن بن على بن فضال، عن مفضل بن صالح، عن محمد بن على الحلبى، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: ان الله عرض ولايتنا على اهل الامصار، فلم يقبلها الا اهل الكوفة؛ و ان الى جانبها قبرا لا ياتيه مكروب فيصلى عنده اربع ركعات الا رجعه الله مسرورا بقضأ حاجته.

ترجمه:

(حديث چهارم )

محمد بن حسن، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسى، از حسن بن على بن فضال، از مفضل بن صالح، از محمد بن على حلبى، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، حضرت فرمودند:

خداوند متعال ولايت ما اهل بيت را بر شهرها عرضه كرد پس تنها اهل كوفه آنرا پذيرفتند و بر جانب اين شهر قبرى است كه هيچ اندوهگينى به زيارت آن نرود و چهار ركعت نماز نزد آن نخواند مگر آنكه حق تعالى وى را مسرور و با حاجت روا به اهلش برگرداند.

متن:

حدثنى الحسن بن عبد الله بن محمد بن عيسى، عن ابيه، عن الحسن بن محبوب، عن العلأ بن رزين، عن محمد بن مسلم، عن ابى جعفرعليه‌السلام قال: ان الحسين صاحب كربلا قتل مظلوما مكروبا عطشانا لهفانا، و حق على الله عزوجل ان لا ياتيه لهفان، و لا مكروب و لا مذنب و لا مغموم و لا عطشان و لا ذو عاهة ثم دعا عنده و تقرب بالحسينعليه‌السلام الى الله عزوجل الا نفس الله كربته، و اعطاه مسالته، و غفر ذنوبه و مد فى عمره، و بسط فى رزقه، فاعتبروا يا اولى الابصار.

ترجمه:

(حديث پنجم )

حسن بن عبد الله بن محمد بن عيسى، از پدرش، از حسن بن محبوب، از علأ بن رزين، از محمد بن مسلم، از حضرت ابى جعفرعليه‌السلام ، آن حضرت فرمودند:

حضرت حسينعليه‌السلام كه صاحب كربلأ است در حالى كه مظلوم و اندهگين و تشنه و غصه دار بود شهيد شد و غصه دار و اندوهگين و گناه كار و غمگين و تشنه و صاحب عيب و آفتى به زيارت آن حضرت نيايد و سپس نزد آن حضرت دعأ كند و بواسطه آن جناب به خداوند تقرب جويد مگر آنكه بر خداست كه حزن و اندوهش را بر طرف كرده و خواسته اش را اعطأ نموده و گناهانش را آمرزيده و عمرش را طولانى نموده و روزى و رزقش را فراخ نمايد پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد.

متن:

حدثنى ابى رحمه الله و جماعة مشايخى، و محمد بن الحسن، عن محمد بن يحيى؛ و احمد بن ادريس، عن العمركى، عن يحيى و كان فى خدمة ابى جعفر عن بعض اصحابنا، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: ان بظهر الكوفه لقبرا ما اتاه مكروب قط الا فرج الله كربتة يعنى قبر الحسينعليه‌السلام .

ترجمه:

(حديث ششم )

پدرم و جماعتى از مشايخ و اساتيدم و محمد بن الحسن، از محمد بن يحيى و احمد بن ادريس، از عمركى، از يحيى (وى در خدمت ابى جعفر عباسى بود) از برخى اصحاب، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، حضرت فرمودند:

در پشت كوفه قبرى است كه هيچ حزين و غمگينى به زيارت آن نمى رود مگر آنكه حق تعالى حزنش را بر طرف مى فرمايد، مقصود از آن قبر، قبر حضرت حسين بن علىعليه‌السلام مى باشد.

متن:

حدثنى محمد بن جعفر، عن محمد بن الحسين بن ابى الخطاب، عن محمد بن ناجية، عن عامر بن كثير، عن ابى النمير قال: قال ابو جعفرعليه‌السلام : ان ولايتنا عرضت على اهل الامصار فلم يقبلها قبول اهل الكوفة، و ذلك لان قبر علىعليه‌السلام فيها، و ان الى لزقه لقبرا آخر يعنى قبر الحسينعليه‌السلام فما من آت ياتيه فيصلى عنده ركعتين او اربعة ثم يسال الله حاجته الا قضاها، و انه ليحف به كل يوم الف ملك.

ترجمه:

(حديث هفتم )

محمد بن جعفر، از محمد بن الحسين بن ابى الخطاب، از محمد بن ناجيه، از عامر بن كثير، از ابى النمير، وى گفت:

حضرت ابو جعفرعليه‌السلام فرمودند:

ولايت ما اهل بيت بر اهل شهرها عرضه شد هيچ كس آنرا مانند اهل كوفه نپذيرفت زيرا در آن قبر على بن ابى طالبعليه‌السلام مى باشد و معلوم باشد كه در جانب آن، قبر ديگرى است (مقصود قبر حضرت امام حسينعليه‌السلام مى باشد) و هيچ زائرى آنرا زيارت نكرده و دو يا چهار ركعت نزد آن نماز نخوانده و سپس حاجتش را از خداوند بخواهد مگر آنكه حق تعالى حاجت او را بر آورده نموده و بايد توجه داشت كه در هر روز هزار فرشته بر آن قبر مطهر احاطه داشته و طوافش مى كنند.

متن:

حدثنى ابو العباس الكوفى، عن محمد بن الحسين، عن صفوان، عن الوليد بن حسان، عن ابن ابى يعفور قال: قلت لابى عبد اللهعليه‌السلام : دعانى الشوق اليك ان تجشمت اليك على مشقة، فقال لى: لا تشك ربك؛ فهلا اتيت من كان اعظم حقا عليك منى؟! فكان من قوله: (فهلا اتيت من كان اعظم حقا عليك منى ) اشد على من قوله: ( لا تشك ربك ). قلت: و من اعظم على حقا منك؟ قال: الحسين بن علىعليه‌السلام الا اتيت الحسينعليه‌السلام فدعوت الله عنده و شكوت اليه حوائجك؟!.

ترجمه:

(حديث هشتم )

ابوالعباس كوفى، از محمد بن الحسين، از صفوان، از وليد بن حسان، از ابن ابى يعفور، وى گفت:

محضر مبارك حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام عرض كردم: شوق ملاقات شما من را بر آن داشت كه مشقت ها و مشكلات را تحمل كرده تا محضر شما برسم.

حضرت به من فرمودند:

به پروردگارت شك مكن، آيا به زيارت كسى كه حقش بر تو از من بر تو بيشتر است رفته اى؟!

ابن ابى يعفور مى گويد:

عبارت ( آيا به زيارت كسى كه حقش بر تو از من...) بر من گران تر آمد از فرموده ديگر امامعليه‌السلام كه فرمودند (به پروردگارت شك مكن )، لذا محضرش عرضه داشتم:

چه كسى حقش بر من از شما بيشتر است؟

حضرت فرمودند:

حضرت حسين بن علىعليه‌السلام ، آيا به زيارت آن حضرت رفته اى؟ و خدا را در آنجا خوانده اى؟

و حوائج و نيازمندى هاى خود را در آنجا بر خداى متعال عرضه كرده اى يا نه؟

متن:

حدثنى حكيم بن داود بن حكيم، عن سلمة بن الخطاب، عن ابراهيم بن محمد، عن على بن المعلى، عن اسحاق بن زياد، قال: اتى رجل ابا عبد اللهعليه‌السلام فقال: انى قد ضربت على كل شى ء لى ذهبا و فضة؛ و بعت ضياعى، فقلت: انزل مكة، فقال: لا تفعل، فان اهل مكُة يكفرون بالله جهرة، قال: ففى حرم رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟ قال: هم شر منهم، قال فاين انزل؟ قال: عليك بالعراق الكوفة، فان البركة منها على اثنى عشر ميلا هكذا هكذا و الى جانبها قبر ما اتاه مكروب قط و لا ملهوف الا فرج الله عنه.

ترجمه:

(حديث نهم )

حكيم بن داود بن حكيم، از سلمة بن الخطاب، از ابراهيم بن محمد، از على ابن معلى، از اسحاق بن زياد (اسحاق بن يزداد بدل ) وى مى گويد:

شخصى نزد حضرت ابا عبد اللهعليه‌السلام مشرف شد عرض كرد: آنچه طلا و نقره داشتم معامله كرده و املاك خود را نيز فروخته ام و همه را به صورت پول نقد در آورده ام كه از شهر خود به جاى ديگر بروم آيا كجا ساكن گردم؟

اسحاق مى گويد من به وى گفتم: به مكه وارد شو و در آنجا منزل كن.

حضرت به ان مرد فرمودند:

اين كار را مكن زيرا اهل مكه كافر به خدا بوده و علنا به وى كفر مى ورزند. آن مرد عرضه داشت: پس به حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (يعنى مدينه ) بروم؟

حضرت فرمودند:

اهل اين شهر از اهل مكه شرتر و بدتر مى باشند.

آن مرد عرض كرد: پس كجا منزل كنم؟

حضرت فرمودند:

بر تو باد به عراق و شهر كوفه زيرا بركت از آن شهر ناشى شده و تا شعاع دوازده ميلى آن شهر پرتو افكنده و در يك جانب آن شهر قبرى است (قبر مطهر حضرت ابا عبد الله الحسينعليه‌السلام ) كه هيچ اندوهگين و محزونى هرگز به زيارتش نمى رود مگر آنكه حق تعالى حزن و غم او را بر طرف مى فرمايد.

الباب السبعون ثواب زيارة الحسينعليه‌السلام يوم عرفة

متن:

حدثنى محمد بن جعفر القرشى الرزاز الكوفى، عن خاله محمد بن الحسين بن ابى الخطاب، عن محمد بن اسماعيل، عن صالح بن عقبة، عن بشير الدهان قال: قلت لابى عبد اللهعليه‌السلام : ربما فاتنى الحج فاعرف عند قبر الحسينعليه‌السلام ، فقال: احسنت يا بشير، ايما مومن اتى قبر الحسينعليه‌السلام عارفا بحقه فى غير يوم عيد كتب الله له عشرين حجة، و عشرين عمرة مبرورات متقبلات، و عشرين غزوة مع نبى مرسل او امام عدل، و من اتاه فى يوم عيد كتب الله له مائة حجة و مائة عمرة، و مائة غزوة مع نبى مرسل او امام عدل، و من اتاه يوم عرفُة عارفابحقه كتب الله له الف حجة و الف عمرة متقبلات، و الف غزوة مع نبى مرسل او امام عدل، قال: فقلت له: و كيف لى بمثل الموقف، قال: فنظر الى شبه المغضب، ثم قال: يا بشير ان المومن اذا اتى قبر الحسينعليه‌السلام يوم عرفُة و اغتسل فى الفرات، ثم توجه اليه كتب الله له بكل خطوة حجة بمناسكها و لا اعلمه الا قال: و غزوة.

باب هفتادم ثواب زيارت امام حسينعليه‌السلام در روز عرفه

ترجمه:

(حديث اول )

محمد بن جعفر قرشى رزاز كوفى، از دائى خود محمد بن الحسين بن ابى الخطاب، از محمد بن اسماعيل، از صالح بن عقبه، از بشير دهان، وى گفت:

محضر مبارك حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام عرض كردم: بسا زيارت حج از من فوت شده پس در روز عرفه به زيارت قبر حضرت امام حسينعليه‌السلام مى روم از نظر شما چه طور است؟

حضرت فرمودند: اى بشير عمل نيك و پسنديده اى انجام داده اى، هر مومن كه در غير روز عيد به زيارت قبر حسين بن علىعليه‌السلام برود در حالى كه به حق آن حضرت عارف و آگاه باشد خداوند متعال ثواب بيست حج و بيست عمره قبول شده و اجر بيست بار جنگ با دشمنان خدا در معيت نبى مرسل يا امام عادل برايش مى نويسد.

و كسى كه در روز عيد به زيارت قبر مطهرش برود حق تعالى ثواب صد حج و صد عمره و صد بار جنگ با دشمنان خدا در ركاب نبى مرسل يا امام عادل براى او منظور مى فرمايد.

و كسى كه در روز عرفه با عرفان به حق آن حضرت به زيارت قبر مطهرش برود خداوند منان ثواب هزار حج و هزار عمره مقبول و هزار بار جنگ نمودن با دشمنان خدا در ركاب نبى مرسل يا امام عادل به او مى دهد.

بشير مى گويد: محضرش عرض كردم: چگونه اين اجر و ثواب ها براى من باشد در حالى كه موقف را ترك كرده ام؟

بشير مى گويد: پس از ايراد اين كلام حضرت نگاهى شبيه شخص غضبناك به من نموده سپس فرمودند: اى بشير هنگامى كه مومن به زيارت قبر حسين بن علىعليه‌السلام در روز عرفه مى رود و در فرات غسل كرده و سپس به طرف آن حضرت متوجه مى شود خداوند متعال به هر قدمى كه وى بر مى دارد ثواب يك حج با تمام مناسك و اعمال آن را برايش منظور مى كند.

بشير مى گويد: بعد از اين كلام، سخن ديگرى نمى دانم امامعليه‌السلام فرمودند مگر كلمه (و ثواب غزوة ) را.

متن:

و حدثنى ابى؛ و على بن الحسين؛ و محمد بن الحسن رحمهم الله جميعا، عن سعد بن عبد الله، عن على بن اسماعيل بن عيسى، عن محمد ابن عمرو بن سعيد الزيات، عن داود الرقى قال: سمعت ابا عبد الله؛ و ابا الحسن موسى بن جعفر و ابا الحسن على بن موسىعليه‌السلام و هم يقولون: من اتى قبر الحسينعليه‌السلام بعرفة قلبه الله ثلج الفواد.

ترجمه:

(حديث دوم )

پدرم و على بن الحسين و محمد بن الحسن رحمة الله عليهم جملگى از سعد ابن عبد الله، از على بن اسماعيل بن عيسى، از محمد بن عمرو بن سعيد زيات، از داود رقى، وى گفت:

از حضرت ابو عبد الله و ابوالحسن موسى بن جعفر و ابوالحسن على بن موسىعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمودند:

كسى كه در روز عرفه به زيارت قبر حضرت امام حسينعليه‌السلام برود خداوند متعال او را مطمئن القلب مى گرداند.

متن:

و عنهم، عن سعد، عن الهيثم بن ابى مسروق النهدى، عن على بن اسباط عن بعض اصحابنا عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: ان الله تبارك و تعالى يبدء بالنظر الى زوار قبر الحسينعليه‌السلام عشية عرفة، قال: قلت: قبل نظره لاهل الموقف؟ قال: نعم، قلت: كيف ذلك؟ قال: لان فى اولئك اولاد زنا؛ و ليس فى هولأ اولاد زنا.

ترجمه:

(حديث سوم )

و از پدرم و على بن الحسين و محمد بن الحسن رحمة الله عليهم جملگى از سعد، از هيثم بن ابى مسروق نهدى، از على بن اسباط، از برخى اصحاب ما از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، آن حضرت فرمودند:

خداوند تبارك و تعالى عصر روز عرفه ابتدأ به زوار قبر مطهر حضرت امام حسينعليه‌السلام نظر مى كند.

راوى مى گويد: محضر مباركش عرض كردم: قبل از نظر نمودن به اهل موقف (حاجى ها)؟ حضرت فرمودند: بلى.

عرض كردم: چرا اين طور است؟

حضرت فرمودند: زيرا در بين حاجى ها زنازاده وجود داشته ولى در ميان زائرين قبر مطهر آن حضرت ابدا زنازاده نمى باشد.

متن:

حدثنى ابى، عن سعد بن عبد الله، عن موسى بن عمر، عن على بن النعمان، عن عبد الله بن مسكان قال: قال ابو عبد اللهعليه‌السلام : ان الله تبارك و تعالى يتجلى لزوار قبر الحسينعليه‌السلام قبل اهل عرفات، و يقضى حوائجهم، و يغفر ذنوبهم، و يشفعهم فى مسائلهم، ثم يثنى اهل عرفة فيفعل ذلك بهم.

ترجمه:

(حديث چهارم )

مترجم گويد:

اين حديث با ترجمه اش قبلا در باب شصت و هشت ذيل رقم يك با سند ديگر نقل شد.

متن:

حدثنى ابى رحمه الله و جماعة مشايخى، عن محمد بن يحيى العطار، عن حمدان بن سليمان النيسابورى ابى سعيد قال: حدثنا عبد الله بن محمد اليمانى، عن منيع بن الحجاج، عن يونس بن يعقوب ابن عمار، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: من فاتته عرفة بعرفات فادركها بقبر الحسينعليه‌السلام لم يفته، و ان الله تبارك و تعالى ليبدء باهل قبر الحسينعليه‌السلام قبل اهل عرفات، ثم يخالطهم فى نفسه.

ترجمه:

(حديث پنجم )

پدرم رحمة الله عليه و جماعتى از مشايخ و اساتيدم، از محمد بن يحيى عطار، از حمدان بن سليمان نيشابورى ابى سعيد، وى گفت: عبد الله بن محمد يمانى، از منيع بن حجاج، از يونس بن يعقوب بن عمار، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، حضرت فرمودند:

كسى كه در عرفات روز عرفه را درك نكرد ولى آن را كنار قبر مطهر حضرت امام حسينعليه‌السلام درك نمايد، عرفه از او فوت نشده است و خداوند متعال ابتدأ كسانى را كه در كنار قبر آن جناب هستند مورد نظر و التفات قرار بده بعد به اهل عرفات نظر نموده و با ايشان انس مى گيرد.

متن:

حدثنى ابى رحمه الله و على بن الحسين، عن سعد بن عبد الله، عن احمد بن محمد بن عيسى، عن محمد بن خالد البرقى، عن القاسم بن يحيى ابن الحسن بن الراشد، عن جده الحسن، عن يونس بن ظبيان قال: قال ابو عبد اللهعليه‌السلام : من زار الحسينعليه‌السلام ليلة النصف من شعبان و ليلة الفطر و ليلة عرفة فى سنة واحدة كتب الله له الف حجة مبرورة، و الف عمرة متقبله، و قضيت له الف حاجة من حوائج الدنيا و الاخرة.

ترجمه:

(حديث ششم )

پدرم رحمة الله عليه و على بن الحسين، از سعد بن عبد الله، از احمد بن محمد بن عيسى، از محمد بن خالد برقى، از قاسم بن يحيى بن الحسن بن راشد، از جدش حسن، از يونس بن ظبيان، وى مى گويد:

حضرت ابو عبد اللهعليه‌السلام فرمودند:

كسى كه حضرت امام حسينعليه‌السلام را در نيمه شعبان و شب عيد فطر و شب عرفه در يكسال زيارت كند خداوند متعال ثواب هزار حج و هزار عمره مقبول به وى داده و هزار حاجت از حوائج از حوائج دنيا و آخرتش را روا مى سازد.

متن:

حدثنى محمد بن الحسن بن الوليد، عن محمد بن الحسن الصفار، عن احمد بن محمد بن عيسى، عند محمد بن خالد البرقى، عن حنان بن سدير، عن ابيه، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: اذا كان يوم عرفة اطلع الله تعالى على زوار قبر ابى عبد الله الحسينعليه‌السلام فقال لهم: استانفوا فقد غفرت لكم، ثم يجعل اقامته على اهل عرفات.

ترجمه:

(حديث هفتم )

محمد بن الحسن بن الوليد، از محمد بن الحسن الصفار، از احمد بن محمد ابن عيسى، از محمد بن خالد برقى، از حنان بن سدير، از پدرش، ازحضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، حضرت فرمودند:

زمانى كه روز عرفه فرا برسد خداوند متعال به زوار قبر حضرت ابى عبد الله الحسينعليه‌السلام توجه نموده پس به ايشان مى فرمايد:

از ابتدأ شروع به عمل نمائيد زيرا شما را آمرزيدم سپس با اهل عرفات انس مى گيرد.

متن:

حدثنى محمد بن جعفر، عن محمد بن الحسين عمن ذكره عن عمر بن الحسن العرزمى، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: سمعته يقول: اذا كان يوم عرفة نظر الله الى زوار قبر الحسينعليه‌السلام فيقول: ارجعوا مغفورا لكم ما مضى؛ و لا يكتب على احد منهم ذنب سبعين يوما من يوم ينصرف.

ترجمه:

(حديث هشتم )

محمد بن جعفر، از محمد بن الحسين، از كسى كه نامش را برده، از عمر بن الحسن العزرمى، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام وى مى گويد: از آن حضرت شنيدم كه مى فرمودند:

هنگامى كه روز عرفه مى رسد خداوند متعال به زوار قبر حضرت امام حسينعليه‌السلام نظر فرموده و مى فرمايد: برگرديد آنچه از افعال و گناهان گذشته شما است آمرزيدم و از روزى كه مراجعت مى كنند تا هفتاد روز هيچ گناهى از ايشان ثبت و ضبط نمى شود.

متن:

حدثنى ابى؛ و جماعة اصحابى رحمهم الله عن محمد بن يحيى؛ و احمد بن ادريس جميعا، عن العمركى بن على، عن يحيى الخادم لابى جعفر الثانى عن محمد بن سنان، عن بشير الدهان قال: سمعت ابا عبد اللهعليه‌السلام يقول و هو نازل بالحيرة و عنده جماعة من الشيعة فاقبل الى بوجهه فقال: يا بشير احججت العام؟ قلت: جعلت فداك لا؛ و لكن عرفت بالقبر الحسينعليه‌السلام فقال: يا بشير و الله ما فاتك شى ء مما كان لاصحاب مكة بمكة، قلت: جعلت فداك فيه عرفات؟ فسره لى، فقال: يا بشير ان الرجل منكم ليغتسل على شاطى ء الفرات، ثم ياتى قبر الحسينعليه‌السلام عارفا بحقه فيعطيه الله بكل قدم يرفعها و يضعها مائة حجة مقبولة و مائة عمرة مبرورة، و مائة غزوة مع نبى مرسل ابى اعدأ الله و اعدأ رسوله، يا بشير اسمع و ابلغ من احتمل قلبه: من زار الحسينعليه‌السلام يوم عرفة كان كمن زار الله فى عرشه.

ترجمه:

(حديث نهم )

پدرم و جماعتى، از اصحاب و يارانم رحمة الله عليهم از محمد بن يحيى و احمد بن ادريس جملگى از عمركى بن على، از يحيى (يعنى خادم حضرت ابو جعفر ثانىعليه‌السلام ) از محمد بن سنان، از بشير دهان، وى مى گويد:

از حضرت ابو عبد اللهعليه‌السلام (هنگامى كه در حيره نزول اجلال فرموده و جماعتى از شيعه محضر مباركش بودند) گفتارى شنيدم كه شرحش چنين است:

حضرت روى مباركشان را به من نموده و فرمودند:

اى بشير امسال به حج رفتى؟

عرض كردم: فدايت شوم، خير، ولى در روز عرفه به زيارت قبر حسين بن علىعليه‌السلام رفتم.

حضرت فرمودند:

اى بشير به خدا قسم آنچه از اجر و ثواب براى اصحاب مكه (حاجى ها) در مكه مى باشد از تو فوت نشده.

عرض كردم: يعنى در اين زيارت من اجر و ثواب و وقوف به عرفات بوده؟ برايم فرموده خود را تفسير بفرمائيد:

حضرت فرمودند:

اى بشير وقتى يك نفر از شما كنار فرات غسل نمود و سپس به زيارت قبر حضرت امام حسينعليه‌السلام رفت در حالى كه به حق آن حضرت عارف و مطلع باشد البته خداوند متعال به هر قدمى كه وى از زمين بلند مى كند و سپس آنرا بر زمين مى نهد اجر صد حج و صد عمره قبول شده مى دهد و اجر صد جنگ كه وى در معيت نبى مرسل با دشمنان خدا و رسول او نموده را برايش منظور مى فرمايد. اى بشير: بشنو و به كسانى كه قلبشان ظرفيت پذيرش آن را دارد برسان و بگو:

كسى كه امام حسينعليه‌السلام را در روز عرفه زيارت كند مانند كسى است كه خدا را در عرش زيارت نموده.

متن:

حدثنى محمد بن عبد المومن رحمه الله عن محمد بن يحيى، عن محمد ابن الحسن الصفار، عن احمد بن محمد الكوفى، عن محمد ابن جعفر بن اسماعيل العبدى، عن محمد بن عبد الله بن مهران، عن محمد بن سنان، عن يونس بن ظبيان، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: من زار قبر الحسينعليه‌السلام يوم عرفة كتب الله له الف الف حجة مع القائم، و الف الف عمرة مع رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عتق الف الف نسمة، و حملان الف الف فرس فى سبيل الله، و سماه الله عبدى الصديق آمن بوعدى، و قالت الملائكة: فلان صديق؛ زكاه الله من فوق عرشه، و سمى فى الارض كروبا.

ترجمه:

(حديث دهم )

محمد بن عبد المومن رحمة الله عليه، از محمد بن يحيى، از محمد بن الحسن الصفار، از احمد بن محمد الكوفى، از محمد بن جعفر بن اسماعيل العبدى، از محمد بن عبد الله بن مهران، از محمد بن سنان، از يونس بن ظبيان، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام حضرت فرمودند:

كسى كه در روز عرفه قبر حضرت حسين بن علىعليه‌السلام را زيارت كند خداوند متعال ثواب هزار هزار (يك ميليون ) حج كه با حضرت قائمعليه‌السلام بجاى آوردند را براى وى منظور مى فرمايد و اجر هزار هزار عمره كه با حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انجام گيرد را به وى داده و همچنين ثواب آزاد نمودن هزار هزار عبد را به او اعطأ كرده و اجر كسى كه هزار هزار دو بار اسب را در راه خدا انفاق كرده است را به وى عنايت مى فرمايد و حق تعالى از وى به اين عبارت نام مى برد: عبدى الصديق آمن بوعدى و فرشتگان درباره اش چنين تعبير مى كنند: فلان صديق، زكاه الله من فوق عرشه.

و در زمين كروب ناميده مى شود.

متن:

حدثنى ابى رحمه الله عن سعد بن عبد الله، عن احمد بن محمد بن عيسى، عن محمد بن اسماعيل بن بزيع، عن صالح بن عقبة، عن بشير الدهان قال: قال جعفر بن محمدعليه‌السلام : من زار قبر الحسينعليه‌السلام يوم عرفة عارفا بحقه كتب الله له ثواب الف حجة، و الف عمرة، و الف غزوة مع نبى مرسل، و من زار اول يوم من رجب غفر الله له البتة.

ترجمه:

(حديث يازدهم )

پدرم رحمة الله عليه، از سعد بن عبد الله از احمد بن محمد بن عيسى، از محمد بن اسماعيل بن بزيع، از صالح بن عقبه، از بشير دهان، وى مى گويد: حضرت جعفر بن محمدعليه‌السلام فرمودند:

كسى كه در روز عرفه قبر مطهر حضرت حسين بن علىعليه‌السلام را زيارت كند در حالى كه به حق آن حضرت عارف و مطلع باشد خداوند ثواب هزار حج و هزار عمره و هزار جنگى كه در معيت نبى مرسلى انجام داده را برايش مى نويسد. و كسى كه روز اول ماه رجب آن جناب را زيارت كند خداوند منان البته او را مى آمرزد.

متن:

حدثنى ابى رحمه الله عن سعد بن عبد الله، عن محمد بن عيسى ابن عبيد، عن محمد بن سنان، عن ابى سعيد القماط، عن بشار، عن ابى عبد اللهعليه‌السلام قال: من كان معسرا فلم يتهيا له حجة الاسلام فليات قبر الحسينعليه‌السلام ، و ليعرف عنده، فذلك يجزئه عن حجة الاسلام، اما انى لا اقول يجزى ذلك عن حجة الاسلام اللمعسر، فاما الموسر اذا كان قد حج حجة الاسلام، فاراد ان يتنفل بالحج و العمرة و منعه من ذلك شغل دنيا او عائق فاتى قبر الحسينعليه‌السلام فى يوم عرفُة اجزاه ذلك عن ادأ الحج او العمرة و ضاعف الله له ذلك اضعافا مضاعفة، قال: قلت: كم تعدل حجة و كم تعدل عمرة؟ قال: لا يحصى ذلك،، قال: قلت: مائة؟ قال: و يحصى ذلك؟ قلت: الف؟ قال: و اكثر، ثم قال: و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها، ان الله واسع كريم.

ترجمه:

(حديث دوازدهم )

پدرم رحمة الله عليه، از سعد بن عبد الله، از محمد بن عيسى بن عبيد، از محمد بن سنان، از ابى سعيد قماط، از بشار، از حضرت ابى عبد اللهعليه‌السلام ، حضرت فرمودند:

كسى كه متمكن و توانا نبوده لذا براى رفتن به حج و انجام حجة الاسلام مهيا نباشد بايد به زيارت قبر مطهر حضرت حسين بن علىعليه‌السلام برود و روز عرفه را در آنجا باشد، چنين زيارتى از حجة الاسلامش مجزى است.

ناگفته نماند و بايد توجه داشت من نمى گويم اين زيارت مطلقا از حجة الاسلام مجزى است بلكه تنها براى شخص غير متمكن و معسر اجزأ مى باشد اما كسى كه موسر و متمكن مى باشد:

وى وقتى حجة الاسلام را بجا آورد اگر اراده نمود كه حج يا عمره مستحبى انجام دهد و شغل دنيائى يا مانعى ديگر او را از آن بازداشت در صورتى كه به زيارت قبر مطهر حضرت امام حسينعليه‌السلام در روز عرفه برود البته خداوند با اين زيارت جزائ وى را ادأ حج يا عمره داده بلكه ثواب آن را چندين برابر مى نمايد.

راوى مى گويد: محضر مباركش عرض كردم:

ثواب آن معادل چند حج و چند عمره مى باشد؟

حضرت فرمودند:

قابل شمارش و احصأ نيست.

راوى عرض كرد: آيا ثواب صد حج و صد عمره را به او مى دهند؟

حضرت فرمودند: كيست بتواند ثوابش را احصأ نموده باشد.

راوى مى گويد: عرضه داشتم: آيا ثواب هزار حج و هزار عمره را دارد؟

حضرت فرمودند: بيش از اين است، سپس فرمودند:

اگر نعمتهاى بارى تعالى را بشماريد نمى توانيد از عهده احصأ آنها بر آئيد خداوند متعال واسع بوده و بدون عوض مى بخشايد.

الباب الحادى و السبعون ثواب من زار الحسينعليه‌السلام يوم عاشورأ

متن:

حدثنى ابى؛ و اخى؛ و جماعة مشايخى رحمهم الله عن محمد بن يحيى، عن محمد بن على المدائنى قال: اخبرنى محمد بن سعيد الجبلى،

عن قبيصة، عن جابر الجعفى قال: دخلت على جعفر بن محمدعليه‌السلام فى يوم عاشورأ فقال لى: هولأ زوار الله و حق على المزور ان يكرم الزائر، من بات عند قبر الحسينعليه‌السلام ليلة عاشورأ لقى الله ملطخا بدمه يوم القيامة كانما قتل معه فى عرصته، و قال: من زار قبر الحسينعليه‌السلام ليوم عاشورأ و بات عنده كان كمن استشهد بين يديه.

درس پنجم : كلى و جزئى

يكى ديگر از بحثهاى مقدماتى منطق بحث كلى و جزئى است. اين بحث اولا و بالذات مربوط به تصورات است و ثانيا و بالعرض مربوط به تصديقات است. يعنى تصديقات - چنانكه بعدا خواهد آمد - بتبع تصورات متصف به كليت و جزئيت مى‏گردند.

تصوراتى كه از اشياء داريم و بالغات و الفاظ خود آنها را بيان مى‏كنيم دو گونه است : تصورات جزئى و تصورات كلى.

تصورات جزئى يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطباق نيست، در مورد مصداق اين تصورات كلماتى از قبيل «چندتا» «كداميك‏» معنى ندارد. مانند تصور ما از افراد و اشخاص معين انسانها مانند حسن، احمد، محمود. اين صور ذهن ما فقط بر فرد خاص صدق مى‏كند نه بيشتر، نامهائى كه روى اينگونه افراد گذاشته مى‏شود مثل حسن، احمد، اسم خاص ناميده مى‏شود همچنين ما تصورى از شهر تهران و تصورى از كشور ايران و تصورى از كوه دماوند و تصورى از مسجد شاه اصفهان داريم همه اين تصورات جزئى مى‏باشند.

ذهن ما، علاوه بر اين تصورات، يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله نامهاى ديگر براى نشان دادن آن معانى و تصورات وجود دارد مانند تصورى كه از انسان و از آتش و از شهر و كوه و امثال اينها داريم و براى فهماندن اين معانى و تصورات نامهاى مزبور را به كار مى‏بريم كه اسم عام خوانده مى‏شوند، اين سلسله معانى و مفاهيم و تصورات را كلى مى‏ناميم زيرا قابل انطباق بر افراد فراوانى مى‏باشند حتى قابليت انطباق بر افراد غير متناهى دارند.

معمولا در كارهاى عادى خود سر و كار ما با جزئيات است، مى‏گوئيم حسن آمد، حسن رفت، شهر تهران شلوغ است، كوه دماوند مرتفع‏ترين كوههاى ايران است. اما آنجا كه وارد مسائل علمى مى‏شويم سر و كارمان با كليات است. مى‏گوئيم مثلث چنين است، دايره چنان است. انسان داراى فلان غريزه است، كوه چه نقشى دارد، شهر بايد چنين و چنان باشد.

ادراك كلى، علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است. راز موفقيت انسان - بر خلاف حيوانات - به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و تشكيل فرهنگ و تمدن، همه در ادراك كليات نهفته است. منطق كه ابزار صحيح فكر كردن است هم با جزئى سر و كار دارد هم با كلى، ولى بيشتر سر و كارش با كليات است.

نسب اربعه

از جمله مسائلى كه لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتى است كه دو كلى با يكديگر ممكن است داشته باشند. هر كلى را نظر به اينكه شامل افراد بسيارى است، اگر آن را با يك كلى ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقايسه كنيم يكى از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت :

تباين

تساوى

عمومى و خصوص مطلق

عموم و خصوص من وجه

زيرا يا اين است كه هيچ يك از اين دو كلى بر هيچ يك از افراد آن كلى ديگر صدق نمى‏كند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگرى كاملا جدا است، در اين صورت نسبت ميان اين دو كلى نسبت تباين است و آن دو كلى را «متباينين‏» مى‏خوانند.

و يا هر يك از اين دو بر تمام افراد ديگر صدق مى‏كند، يعنى قلمرو هر دو كلى يكى است، در اين صورت نسبت ميان او دو كلى نسبت «تساوى‏» است و آن دو كلى را «متساويين‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه يكى بر تمام افراد ديگرى صدق مى‏كند و تمام قلمرو آن را در بر مى‏گيرد اما ديگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمى‏گيرد بلكه بعضى از آن را در بر مى‏گيرد، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى، نسبت «عموم و خصوص مطلق‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص مطلق‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضى از افراد ديگرى صدق مى‏كند و در بعضى از قلمروهاى خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام بر افرادى صدق مى‏كند كه ديگرى صدق نمى‏كند يعنى هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى «عموم و خصوص من وجه‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص من وجه‏» مى‏خوانند.

اول : مثل انسان و درخت كه هيچ انسان درخت نيست و هيچ درخت انسان نيست، نه انسان شامل افراد درخت مى‏شود و نه درخت‏شامل افراد انسان مى‏شود. نه انسان چيزى از قلمرو درخت را در بر مى‏گيرد و نه درخت چيزى از قلمرو انسان را.

دوم : مثل انسان و تعجب كننده كه هر انسانى تعجب كننده است و هر تعجب كننده انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان قلمرو انسان است.

سوم : مانند انسان و حيوان كه هر انسانى حيوان است اما هر حيوانى انسان نيست، مانند اسب كه حيوان است ولى انسان نيست. بلكه بعضى حيوانها انسان‏اند مثل افراد انسان كه هم انسانند و هم حيوان.

چهارم : مانند انسان و سفيد كه بعضى انسانها سفيدند و بعضى سفيدها انسان‏اند (انسانهاى سفيد پوست) اما بعضى انسانها سفيد نيستند (انسانهاى سياه و زرد) بعضى سفيدها انسان نيستند (مانند برف كه سفيد هست ولى انسان نيست).

در حقيقت دو كلى متباين مانند دو دايره‏اى هستند كه از يكديگر جدا هستند و از داخل يكديگر نمى‏گذارند، دو كلى متساوى مانند دو دايره‏اى هستند كه بر روى يكديگر قرار گرفته‏اند و كاملا بر يكديگر منطبقند. و دو كلى عام و خاص مطلق مانند دو دايره‏اى هستند كه يكى كوچكتر از ديگرى است و دايره كوچكترى در داخل دايره بزرگتر قرار گرفته است. دو كلى عام و خاص من وجه مانند دو دايره‏اى هستند كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كرده‏اند.

در ميان كليات فقط همين چهار نوع نسبت ممكن است بر قرار باشد.

نسبت پنجم محال است، مثل اينكه فرض كنيم يك كلى شامل هيچ يك از افراد ديگرى نباشد ولى ديگرى شامل تمام يا بعضى افراد آن بوده باشد.

كليات خمس

از جمله مباحث مقدماتى كه منطقيين معمولا آن را ذكر مى‏كنند، مبحث كليات خمس است. بحث كليات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهيت به تفصيل در اين مورد بحث مى‏كنند ولى نظر به اينكه بحث درباره «حدود» و «تعريفات‏» متوقف به آشنائى با كليات خمس است منطقيين اين بحث را مقدمه براى باب «حدود» مى‏آوردند و به آن نام «مدخل‏» يا «مقدمه‏» مى‏دهند.

مى‏گويند هر كلى را كه نسبت به افراد خود آن كلى در نظر بگيريم و رابطه‏اش را با افراد خودش بسنجيم از يكى از پنج قسم ذيل خارج نيست :

١ - نوع.

٢ - جنس.

٣ - فصل.

٤ - عرض عام.

٥ - عرض خاص.

زيرا يا آن كلى عين ذات و ماهيت افراد خود است‏يا اعم است از ذات و يا مساوى است با ذات، و همچنين اگر خارج از ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با ذات، آن كلى كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد است نوع است، و آن كلى كه جزء ذات افراد خود است ولى جزء اعم است جنس است، و آن كلى كه جزء ذات افراد است ولى جزء مساوى است فصل است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است عرض عام است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است عرض خاص است.

اول : مانند انسان، كه معنى انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است. يعنى چيزى در ذات و ماهيت افراد نيست كه مفهوم انسان شامل آن نباشد، همچنين مفهوم و معنى خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است.

دوم : مانند حيوان كه بيان كننده جزئى از ذات افراد خود است، زيرا افراد حيوان از قبيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوانند و چيز ديگر، يعنى ماهيت و ذات آنها را حيوان تشكيل مى‏دهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در انسانها، و مانند «كم‏» كه جزء ذات افراد خود از قبيل خط و سطح و حجم است، همه آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعنى كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چيز خارج از ذات آنها.

سوم : مانند ناطق كه جزء ديگر ماهيت انسان است و «متصل يك بعدى‏» كه جزء ديگر اهيت‏خط است.

چهارم مانند راه رونده (ماشى) كه خارج از ماهيت افراد خود است، يعنى راه رفتن جزء ذات يا تمام ذات روندگان نيست ولى در عين حال بصورت يك حالت و يا عارض در آنها بوجود دارد، اما اين امر عارض، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در انواعى از حيوان وجود دارد و بر هر فردى كه صدق مى‏كند از ذات و ماهيت آن فرد اعم است.

پنجم : مانند تعجب كننده كه خارج از ماهيت افراد خود (همان افراد انسان) است و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد و اين امر عرض اختصاص دارد به افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيت‏يعنى نوع انسان(١)

__________________________________

پي نوشت ها :

١ - گفتيم كلى اگر جزء ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با آن، يعنى كلى اگر جزء ذات باشد حتما از نسبت‏هاى اربعه كه قبلا توضيح داده شد يكى از دو نسبت را مى‏تواند داشته باشد : اعم مطلق و تساوى. اينجا جاى اين پرسش هست كه آن دو نسبت ديگر چطور؟

آيا ممكن است كه كلى جزء ذات باشد و در عين حال متباين با ذات يا اعم من وجه از ذات باشد؟

پاسخ اين است كه خير - چرا؟ جواب اين چرا را فلسفه بايد بدهد و از لحاظ فلسفى جوابش روشن است و ما فعلا از ورود به آن صرف نظر مى‏كنيم.

اين هم لازم به يادآورى است كه نسبت عموم و خصوص مطلق ميان جزء ذات همواره به اين نحو است كه جزء ذات اعم از ذات است. و ذات اخص از جزء ذات است اما عكس آن ممكن نيست. يعنى ممكن نيست كه ذات اعم از جزء ذات باشد. توضيح اين مطلب نيز با فلسفه است.

درس ششم : حدود و تعريفات

مبحث كلى كه ذكر شد مقدمه‏اى است براى حدود و تعريفات، يعنى آنچه وظيفه منطق است اين است كه بيان كند طرز تعريف كردن يك معنى چگونه است و يا بيان كند كه طرز صحيح اقامه برهان براى اثبات يك مطلب به چه صورت است؟ و چنانكه مى‏دانيم قسم اول مربوط مى‏شود به تصورات يعنى به معلوم كردن يك مجهول تصورى از روى معلومات تصورى، و قسم دوم مربوط مى‏شود به تصديقات يعنى معلوم كردن يك مجهول تصديقى از روى معلومات تصديقى.

بطور كلى تعريف اشياء پاسخگوئى به «چيستى‏» آنها است. يعنى وقتى كه اين سؤال براى ما مطرح مى‏شود كه فلان شى‏ء چيست؟ در مقام تعريف آن بر مى‏آئيم. بديهى است كه هر سؤالى در مورد يك مجهول است. ما هنگامى از چيستى يك شى‏ء سؤال مى‏كنيم كه ماهيت و حقيقت آن شى‏ء و لا اقل مرز مفهوم آن شى‏ء كه كجا است و شامل چه حركاتى مى‏شود و شامل چه حركاتى نمى‏شود بر ما مجهول باشد.

اينكه حقيقت و ماهيت‏يك شى‏ء بر ما مجهول باشد به معنى اين است كه ما تصور صحيحى از آن نداريم. پس اگر بپرسيم خط چيست؟ سطح چيست؟ ماده چيست؟ قوه چيست؟ حيات چيست؟ حركت چيست؟ همه اينها به معنى اين است كه ما يك تصور كامل و جامعى از حقيقت اين امور نداريم و مى‏خواهيم تصور صحيحى از آن داشته باشيم و حد كامل يك مفهوم از نظر مرز بر ما مجهول است، يعنى به طورى است كه در مورد بعضى افراد ترديد مى‏كنيم كه آيا داخل در اين مفهوم هست‏يا نيست، مى‏خواهيم آن طور روشن شود كه به اصطلاح جامع افراد و مانع اغيار باشد. و چنانكه مى‏دانيم در همه علوم قبل از هر چيزى نياز به يك سلسله تعريفات براى موضوعايت كه در آن علم طرح مى‏گردد پيدا مى‏شود و البته تعريفات در هر علمى غير از مسائل آن علم است‏يعنى خارج از علم است، و اضطرارا آورده مى‏شود. كار منطق در بخش تصورات اين است كه راه صحيح تعريفات را به ما ارائه دهد.

سؤالها

اينجا مناسب است كه به يك مطلب اشاره شود، و آن اين كه سؤالاتى كه بشر در مورد مجهولات خود مى‏كند يك جور نيست، انواع متعدد است، و هر سؤالى فقط در مورد خودش درست است، و به همين جهت الفاظى كه در لغات جهان براى سؤال وضع شده است متعدد است، يعنى در هر زبانى چندين لغت ‏سؤالى وجود دارد، تنوع و تعدد لغتهاى سؤالى علامت تنوع سؤالهاى است، و تنوع سئوالها علامت تنوع مجهولات انسان است، و پاسخى كه به هر سئوال داده مى‏شود غير از پاسخى است كه به سئوال ديگر بايد داده شود. اينك انواع سئوالها :

١ - سئوال از چيستى «چيست‏» ؟ ما هو؟

٢ - سئوال از هستى «آيا هست‏» ؟ هل؟

٣ - سئوال از چگونگى «چگونه‏» ؟ كيف؟

٤ - سئوال از چندى «چقدر است؟» «چند تا است؟» كم؟

٥ - سئوال از كجائى «كجا است‏» ؟ اين؟

٦ - سئوال از كى «چه زمانى‏» ؟ متى؟

سئوال از كسيتى «چه شخصيتى‏» ؟ من هو؟

٨ - سئوال از كدامى «كداميك » ؟ اى؟

٩ - سئوال از چرائى «علت چيست‏» ؟ يا فائده چيست؟ و يا به چه دليل؟

پس معلوم مى‏شود وقتى كه درباره يك شى‏ء مجهولى سؤال داريم. مجهول ما به چند گونه مى‏تواند باشد و قهرا پرسش ما چند گونه مى‏تواند باشد; گاهى مى‏پرسيم كه مثلا الف چيست؟ گاهى مى‏پرسيم كه آيا الف هست؟ و گاهى مى‏پرسيم چگونه است؟ و گاه چه مقدار است و يا چند عدد است؟ و گاه كجا است؟ و گاه : در چه زمانى؟ و گاه : كيست و چه شخصى است؟ و گاه : كدام فرد است و گاه : چرا و به چه علتى و يا براى چه فائده‏اى و يا به چه دليلى؟

منطق عهده‏دار پاسخ به هيچ يك از سئولات كه درباره اشياء خارجى مى‏شود نيست، آنكه عهده‏دار پاسخ به اين سئوالات است فلسفه و علوم است، در عين حال منطق با پاسخ همه اينها كه فلسفه يا علوم مى‏دهند سر و كار دارد. يعنى خود به اين پرسشها پاسخ نمى‏گويد، اما طرز پاسخگوئى صحيح را ارائه مى‏دهد در حقيقت منطق نيز به يكى از چگونگى‏ها پاسخ مى‏دهد و آن چگونگى تفكر صحيح است اما اين چگونگى از نوع «چگونه بايد باشد» است نه از نوع «چگونه هست‏»(١)

نظر به اينكه به استثناى سئوال اول و سئوال هشتم همه سئولات ديگر را با كلمه «آيا» در فارسى و يا «هل‏» در عربى مى‏توان طرح كرد معمولا مى‏گويند همه سئوالات در سه سئوال عمده خلاصه مى‏شود.

چيست؟ ما؟

آيا؟ هل؟

چرا؟ لم؟

حاجى سبزوارى در منظومه منطق مى‏گويد :

مطلب «ما» مطلب «هل‏» مطلب «لم‏» اس المطالب ثلاثة علم

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه اگر چه تعريف كردن يك شى‏ء بر عهده منطق نيست، (بلكه از وظائف فلسفه است) اما منطق مى‏خواهد راه درست تعريف كردن را بياموزد. در حقيقت اين راه را به حكمت الهى مى‏آموزد.

حد و رسم

در مقام تعريف يك شى‏ء اگر بتوانيم به كنه ذات او پى ببريم يعنى اجزاء ماهيت آن را كه عبارت است از اجناس و فصول آن تشخيص بدهيم و بيان كنيم، به كاملترين تعريفات ست‏يافته‏ايم و چنين تعريفى را «حد تام‏» مى‏گويند. اما اگر به بعضى از اجزاء ماهيت‏شى‏ء مورد نظر دست‏يابيم نه به همه آنها، چنين تعريفى را «حد ناقص‏» مى‏خوانند. اگر به اجزاء ذات و ماهيت‏شى‏ء دست نيابيم، بلكه صرفا به احكام و عوارض آن دست بيابيم و يا اصلا هدف ما صرفا اين است كه مرز يك مفهوم را مشخص سازيم كه شامل چه چيزهائى هست و شامل چه چيزهائى نيست، در اين صورت اگر دسترسى ما به احكام و عوارض در حدى باشد كه آن شى‏ء را كاملا متمايز سازد و از غير خودش آن را مشخص كند چنين تعريفى را «رسم تام‏» مى‏نامند. اما اگر كاملا مشخص نسازد آن را «رسم ناقص‏» مى‏خوانند.

مثلا در تعريف انسان اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى (يعنى داراى ابعاد) نمو كننده، حيوان. ناطق‏» حد تمام آن را بيان كرده‏ايم، اما اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى، نمود كننده حيوان‏» «حد ناقص‏» است. اگر در تعريفش بگوئيم : «موجودى است راهرونده مستقيم القامه. پهن ناخن‏». «رسم تام‏» است و اگر بگوئيم «موجودى است راهرونده‏» «رسم ناقص‏» است.

در ميان تعريفات، تعريف كامل «حد تام‏» است، ولى متاسفانه فلاسفه اعتراف دارند كه بدست آوردن «حد تام‏» اشياء چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديگر مستلزم نفوذ عقل در كنه اشياء است، كار آسانى نيست. آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مى‏گوئيم خالى از نوعى مسامحه نيست.(٢) و چون فلسفه كه تعريف بدست دادن وظيفه آن است از انجام آن اظهار عجز مى‏كند، طبعا قوانين منطق در مورد حد تام نيز ارزش خود را از دست مى‏دهد لهذا ما بحث‏خود را در باب حدود و تعريفات به همين جا خاتمه مى‏دهيم.

____________________________________

پي نوشت ها :

١- اگر بپرسيد كه پاسخ به اين سئوالات بر عهده چه علمى است؟ جواب اين است كه در فلسفه الهى ثابت‏شده است كه پاسخگوئى به سئوال اول و دوم يعنى چيستى و هستى بر عهده فلسفه الهى است.

پاسخگوئى به سئوال نهم يعنى چرائى كه سئوال از علت است اگر از علل اوليه يعنى علتهاى اصلى كه خود آن علتها علت ندارند سئوال شود پاسخ آن با فلسفه الهى است، اما اگر از علل نزديك و جزئى سئوال شود پاسخ آن بر عهده علوم است. اما پاسخ به ساير سئوالات كه بسيار فراوان است‏يعنى سئوال از چگونگى‏ها و چندى‏ها و كجائى‏ها و كى‏ها همه بر عهده علوم است و به عدد موضوعاتى كه درباره چگونگى آن موضوعات تحقيق مى‏شود علوم تنوع پيدا مى‏كند.

٢- رجوع شود به تعليقات صدر المتالهين بر شرح حكمة الاشراق قسمت منطق.

درس هفتم : بخش تصديقات - قضايا

از اينجا بحث «تصديقات‏» آغاز مى‏شود. اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تقسيم قضایا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم. پس در سه مرحله بايد كار كنيم :

تعريف. تقسيم. احكام

براى اينكه قضيه را تعريف كنيم مقدمه‏اى بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است.

گرچه منطق سر و كارش با معانى و ادراكات ذهنيه است و مستقيما كارى با الفاظ ندارد (بر خلاف نحو و صرف كه سر و كارشان مستقيما با الفاظ است) و هر گونه تعريف يا تقسيم يا بيان حكمى كه مى‏كند مربوط به معانى و ادراكات است، در عين حال گاهى منطق ناچار است به پاره‏اى تعريف و تقسيمها درباره الفاظ بپردازد.

و البته تعريف و تقسيمهائى هم كه منطق در الفاظ بكار مى‏برد به اعتبار معانى آن الفاظ است، يعنى آن الفاظ به اعتبار معانى خودشان بگونه‏اى تعريف مى‏شوند و تقسيمهائى بر آنها وارد مى‏شود.

در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت فارسى را مى‏آموختند :

ليك بحث لفظ او را عارضى است‏در اصطلاح منطقيين هر هفظى كه براى يك معنى وضع منطقى در بند بحث لفظ نيست شده باشد و مفيد معنى باشد «قول‏» خوانده مى‏شود.

عليهذا اتمام الفاظى كه ما در محاورات خود بكار مى‏بريم و مقاصد خود را به يكديگر تفيم مى‏كنيم «اقوال‏» مى‏باشد و اگر لفظى فاقد معنى باشد آن را مهمل مى‏گويند و قول خوانده نمى‏شود. مثلا لفظ «اسب‏» در فارسى، قول است زيرا نام يك حيوان خاص است، اما لفظ «ساب‏» قول نيست زيرا مفيد معنى نمى‏باشد.

قول بر دو قسم است‏يا مفرد است‏يا مركب. اگر داراى دو جزء باشد و هر جزء آن بر جزء معنى دلالت كند آن را مركب خوانده و اگر نه، مفرد.

عليهذا لفظ «آب‏» مفرد است اما لفظ «آب هنداونه‏» مركب است. يا مثلا «اندام‏» مفرد است اما لفظ «درشت اندام‏» مركب است.

مركب بر دو قسم است‏يا تام است‏يا ناقص. مركب تام آن است كه يك جمله تمام باشد، يعنى بيان كننده يك مقصود كامل باشد بطورى كه اگر به ديگرى گفته شود، او مطلبى را درك كند و به اصطلاح صحت ‏سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقى نماند. مثل آنكه مى‏گوئيم : زيد رفت عمرو آمد يا مى‏گوئيم برو، بيا، آيا با من مى‏آئى؟ همه اينها جمله‏هاى تامند و مركب تام ناميده مى‏شوند. اما مركب ناقص بر خلاف اين است، كلامى نيمه تمام است، مخاطب از آن معنى و مقصودى درك نمى‏كند. مثلا اگر كسى به كسى بگويد : «آب هنداونه‏» و ديگر چيزى نگويد، طرف از اين دو كلمه چيزى نمى‏فهمند و انتظارش باقى است، خواهد پرسيد : آب هنداونه چى چى؟

گاهى ممكن است به اندازه يك سطر و بلكه يك صفحه كلمات پشت‏ سر يكديگر واقع شوند و در عين حال يك جمله تمام و يك قضيه كامل نباشد. مثلا اگر كسى بگويد : «من امروز ساعت ٨ صبح، در حالى كه شلوار پوشيده بودم، و كت نپوشيده بودم، و به پشت بام خانه خودمان رفته بودم، و به ساعت‏خود نگاه مى‏كردم، و آقاى الف كه رفيق من است نيز همراه من بود ...» با همه اين طول و تفصيلات يك جمله ناقص است. زيرا مبتدائى ذكر كرده بدون خبر. ولى اگر بگويد «هوا سرد است‏» با اينكه سه كلمه بيشتر نيست، يك جمله تمام و يك قضيه كامل است.

مركب تام نيز بنوبه خود بر دو قسم است‏يا خبر است و يا انشاء. مركب تام خبرى آن است كه از واقعيتى حكايت مى‏كند. يعنى از امرى كه واقع شده است‏يا واقع خواهد شد يا در حال واقع شدن است و يا همواره بوده و هست‏خواهد بود خبر مى‏دهد.

مثل آنكه مى‏گوئيم : من سال گذشته به مكه رفتم. من سال آينده در فوق ليسانس شركت مى‏كنم. من اكنون مريضم. آهن در اثر حرارت انبساط مى‏يابد.

اما مركز انشائى عبارت است از جمله‏اى كه از چيزى خبر نمى‏دهد بلكه خود به خود آورنده يك معنى است. مثل اينكه مى‏گوئيم : برو، بيان، حرف نزن، آيا با من مى‏آئى؟. ما با اين جمله‏ها فرمان يعنى امر و نهى و سؤال انشاء مى‏كنيم و بوجود مى‏آوريم بدون اين كه از چيزى خبر داده باشيم.

مركب تام خبرى چون از چيزى حكايت مى‏كند و خبر مى‏دهد ممكن است با آنچه از آن خبر مى‏دهد مطابقت داشته باشد و ممكن است مطابقت نداشته باشد. مثلا وقتى مى‏گوئيم من سال گذشته به مكه رفتم، ممكن است واقعا چنين باشد و من سال گذشته به مكه رفته باشم، در اين صورت اين جمله خبريه صادق است، و ممكن است نرفته باشم و در اين صورت اين جمله كاذب است.

اما مركب انشائى چون از چيزى حكايت نمى‏كند و خبر نمى‏دهد بلكه خود به وجود آورنده يك معنى است، چيزى در خارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد، از اين رو در مركب انشائى صادق بودن يا كاذب بودن بى معنى است.

قضيه در اصطلاح منطقيين همان «قول مركب تام خبرى‏» است. لهذا در تعريف قضيه مى‏گويند : «قول يحتمل الصدق و الكذب‏» قولى است كه احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، سر اين كه مى‏گوئيم احتمال صدق و كذب در آن راه دارد يعنى اولا قولى است مركب نه مفرد، ثانيا مركب تام است نه غير تام، ثالثا مركب تام خبرى است نه انشائى، زيرا در قول مفرد، و همچنين قول مركب غير تام، و همچنين قول مركب تام انشائى احتمال صدق و كذب راه ندارد.

گفتيم كه منطق اولا و بالذات سر و كارش با معانى است و ثانيا و بالتبع سر و كارش با الفاظ است.

اگر چه آنچه تا كنون گفتيم درباره قول و لفظ بود، اما منظور اصلى، معانى است. هر قضيه لفظيه برابر است با يك قضيه ذهنيه و معقوله، يعنى همانطورى كه ما به لفظ «زيد ايستاده است‏» قضيه اطلاق مى‏كنيم، به معنى اين جمله نيز كه در ذهن ما وجود دارد، قضيه مى‏گوئيم. الفاظ اين جمله را قضيه لفظيه و معانى آنها را قضيه معقوله مى‏خوانند.

تا اينجا بحث ما همه مربوط بود به تعريف قضيه اكنون مى‏پردازيم به تقسيم قضايا.

درس هشتم : تقسيمات قضايا

براى قضايا انواعى تقسيم وجود دارد كه عبارتند از : تقسيم به حسب نسبت‏حكميه (رابطه).

تقسيم به حسب موضوع.

تقسيم به حسب محمول.

تقسيم به حسب سور.

تقسيم به حسب جهت.

حمليه و شرطيه

قضيه به حسب رابطه و نسبت‏حكميه بر دو قسم است : حمليه - شرطيه.

قضيه حمليه قضيه‏اى است كه مركب شده باشد از : موضوع، محمول، نسبت‏حكميه.

ما آنگاه كه قضيه‏اى را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم گاهى به اين نحو است كه يك چيز را موضوع قرار مى‏دهيم يعنى آن را در عالم ذهن خود «مى‏نهيم‏» و چيز ديگر را محمول قرار مى‏دهيم يعنى آن را بر موضوع حمل مى‏كنيم و به عبارت ديگر آن را بر موضوع بار مى‏كنيم. و به تعبير ديگر : در قضيه حمليه حكم مى‏كنيم به ثبوت چيزى براى چيزى. در اثر نهادن يك موضوع و بار كردن چيزى بر آن، نسبت ميان آنها بر قرار مى‏شود و به اين صورت قضيه درست مى‏شود.

مثلا مى‏گوئيم : زيد ايستاده است. و يا مى‏گوئيم : عمرو نشسته است، كلمه «زيد» موضوع را بيان مى‏كند و كلمه «ايستاده‏» محمول را و كلمه «است‏» نسبت‏حكميه را، در حقيقت ما زيد را در عالم ذهن خود نهاده‏ايم و ايستادن را بر او بار كرده‏ايم و ميان زيد و ايستاده رابطه و نسبت بر قرار كرده‏ايم و با اين ترتيب قضيه بوجود آورده‏ايم.

موضوع و محمول در قضيه حمليه دو طرف نسبت مى‏باشند، اين دو طرف همواره بايد مفرد باشند و يا مركب غير تمام، اگر بگوئيم آب هنداونه مفيد است، موضوع قضيه يك مركب ناقص است ولى هرگز ممكن نيست كه يك طرف يا هر دو طرف قضيه حمليه مركب تام باشد.

نوع رابطه در قضاياى حمليه رابطه اتحادى است كه با كلمه «است‏» در زبان فارسى بيان مى‏شود. مثلا اگر مى‏گوئيم زيد ايستاده است در واقع حكم كرده‏ايم كه زيد و ايستاده و در خارج يك چيز را تشكيل مى‏دهند و با يكديگر متحد شده‏اند.

ولى گاهى كه قضيه را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم، به نحو بالا نيست، يعنى در آن چيزى بر چيزى بار نشده است، و به عبارت ديگر در آن حكم به ثبوت چيزى براى چيزى نشده است بلكه حكم شده است به مشروط بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر، به عبارت ديگر حكم شد است به «معلق‏» بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر. مثل اينكه مى‏گوئيم : «اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است‏» و يا مى‏گوئيم : «يا زيد ايستاده است، يا عمرو نشسته است‏» كه در حقيقت، معنى اين است اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است و اگر عمرو نشسته است زيد ايستاده است. اينگونه قضايا را «قضيه شرطيه‏» مى‏نامند.

قضيه شرطيه نيز مانند قضيه حمليه دو طرف دارد و يك نسبت، ولى بر خلاف حمليه، هر يك از دو طرف شرطيه يك مركب تام خبرى است، يعنى يك قضيه است، و ميان دو قضيه رابطه و نسبت بر قرار شده است. يعنى از دو قضيه و يك نسبت‏يك قضيه بزرگتر به وجود آمده است.

قضيه شرطيه به نوبه خود بر دو قسم است، يا متصله است و يا منفصله، زيرا رابطه‏اى كه در قضيه شرطيه دو طرف را به يكديگر پيوند مى‏دهد، يا از نوع پيوستگى و تلازم است و يا از نوع گسستگى و تعاند.

تلازم يا پيوستگى يعنى يك طرف مستلزم ديگر است، هر جا كه اين طرف هست آن طرف هم هست. مثل اينكه مى‏گوئيم : هر وقت ابرها رعد مى‏زنند پس صداى رعد شنيده مى‏شود، يا مى‏گوييم : زيد ايستاده است عمرو نشسته است، يعنى جهيدن برق ملازم است با پيدايش صدا، و نشست عمرو ملازم است با ايستادن زيد، رابطه تعاند بر عكس است، يعنى مى‏خواهيم بگوئيم ميان دو طرف نوعى عدم وفاق وجود دارد، اگر اين طرف باشد آن طرف نخواهد بود و اگر آن طرف باشد اين طرف نخواهد بود، مثل آنكه مى‏گوئيم : عدد يا جفت است‏يا طاق، يعنى امكان ندارد يك عدد خاص هم جفت باشد و هم طاق. و مثل آنكه مى‏گوئيم يا زيد ايستاده است و يا عمرو نشسته است. يعنى عملا ممكن نيست كه هم زيد ايستاده باشد و هم عمرو نشسته.

در قضاياى شرطيه متصله كه رابطه ميان دو طرف تلازم است واضح است كه يك نوع تعليق و اشتراط در كار است. مثل اين كه مى‏گوئيم : اگر برق در ابر بجهد آواز رعد شنيده مى‏شود، يعنى شنيدن آواز رعد مشروط و معلق است به جهيدن برق، پس شرطيه ناميدن قضايا متصله روشن است. ولى در قضاياى منفصله كه رابطه از نوع تعاند است مثل : عدد يا جفت است و يا طاق، تعليق و اشتراط در ظاهر لفظ نيست ولى در حقيقت مثل اين است كه هر كدام مشروط و معلقند به عدم ديگرى، يعنى اگر جفت است طاق نيست و اگر طاق است جفت نيست، و اگر جفت نيست طاق است و اگر طاق نيست جفت است.

پس معلوم شد كه قضيه در تقسيم اولى منقسم است به : حمليه و شرطيه، و قضيه شرطيه منقسم است به متصله و منفصله.

و هم معلوم شد كه قضيه حمليه كوچكترين واحد قضيه است. زيرا قضاياى حمليه از تركيب مفردها يا مركبهاى ناقص بوجود مى‏آيد اما قضاياى شرطيه از تركيب چند قضيه حمليه و يا از تركيب چند شرطيه كوچكتر بوجود مى‏آيند كه آن شرطيه‏هاى كوچكترى در نهايت امر از حمليه‏هائى تركيب شده‏اند.

در قضاياى شرطيه دو طرف را مقدم و تالى مى‏خوانند يعنى جزء اول «مقدم‏» و جزء دوم «تالى‏» خوانده مى‏شود. بر خلاف حمليه كه جزء اول را موضوع و جزء دوم را محمول مى‏خوانند.

قضيه شرطيه متصله همواره در زبان فارسى با الفاظى از قبيل «اگر» «چنانچه‏» «هر زمان‏» و امثال اينها و در عربى با الفاظى از قبيل «ان‏» «اذا» «بينما» «كلما» توام است و قضيه شرطيه منفصله در زبان فارسى با لفظ «يا» و در زبان عربى با الفاظى از قبيل «او» «اما» و امثال اينها توام است.

موجبه و سالبه

تقسيم قضيه به حمليه و شرطيه، چنانكه ديديم تقسيمى بود به حسب رابطه و سبت‏حكميه اگر رابطه اتحادى باشد قضيه حمليه است و اگر رابطه از نوع تلازم يا تعاند باشد شرطيه است.

تقسيم قضيه به حسب رابطه به گونه ديگر هم هست و آن اين كه در هر قضيه يا اين است كه رابطه (اعم از اتحادى يا تلازمى يا تعاندى) اثبات مى‏شود و يا رابطه نفى مى‏شود. اولى را قضيه موجبه و دومى را قضيه سالبه مى‏خوانند. مثلا اگر بگوئيم «زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه موجبه است و اگر بگوييم «چنين نيست كه زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه سالبه است. اگر بگوئيم : اگر «بارندگى زياد باشد محصول فراوان است‏» قضيه شرطيه متصله موجبه است و اگر بگوئيم : اگر باران به كوهستان نبارد به سالى دجله گردد خشك رودى شرطيه متصله سالبه است.

اگر بگوئيم «عدد يا جفت است‏يا طاق‏» قضيه شرطيه منفصله موجبه است و اگر بگوئيم «نه چنين است كه عدد يا جفت است‏يا عددى ديگر» قضيه شرطيه منفصله است.

درس پنجم : كلى و جزئى

يكى ديگر از بحثهاى مقدماتى منطق بحث كلى و جزئى است. اين بحث اولا و بالذات مربوط به تصورات است و ثانيا و بالعرض مربوط به تصديقات است. يعنى تصديقات - چنانكه بعدا خواهد آمد - بتبع تصورات متصف به كليت و جزئيت مى‏گردند.

تصوراتى كه از اشياء داريم و بالغات و الفاظ خود آنها را بيان مى‏كنيم دو گونه است : تصورات جزئى و تصورات كلى.

تصورات جزئى يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطباق نيست، در مورد مصداق اين تصورات كلماتى از قبيل «چندتا» «كداميك‏» معنى ندارد. مانند تصور ما از افراد و اشخاص معين انسانها مانند حسن، احمد، محمود. اين صور ذهن ما فقط بر فرد خاص صدق مى‏كند نه بيشتر، نامهائى كه روى اينگونه افراد گذاشته مى‏شود مثل حسن، احمد، اسم خاص ناميده مى‏شود همچنين ما تصورى از شهر تهران و تصورى از كشور ايران و تصورى از كوه دماوند و تصورى از مسجد شاه اصفهان داريم همه اين تصورات جزئى مى‏باشند.

ذهن ما، علاوه بر اين تصورات، يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله نامهاى ديگر براى نشان دادن آن معانى و تصورات وجود دارد مانند تصورى كه از انسان و از آتش و از شهر و كوه و امثال اينها داريم و براى فهماندن اين معانى و تصورات نامهاى مزبور را به كار مى‏بريم كه اسم عام خوانده مى‏شوند، اين سلسله معانى و مفاهيم و تصورات را كلى مى‏ناميم زيرا قابل انطباق بر افراد فراوانى مى‏باشند حتى قابليت انطباق بر افراد غير متناهى دارند.

معمولا در كارهاى عادى خود سر و كار ما با جزئيات است، مى‏گوئيم حسن آمد، حسن رفت، شهر تهران شلوغ است، كوه دماوند مرتفع‏ترين كوههاى ايران است. اما آنجا كه وارد مسائل علمى مى‏شويم سر و كارمان با كليات است. مى‏گوئيم مثلث چنين است، دايره چنان است. انسان داراى فلان غريزه است، كوه چه نقشى دارد، شهر بايد چنين و چنان باشد.

ادراك كلى، علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است. راز موفقيت انسان - بر خلاف حيوانات - به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و تشكيل فرهنگ و تمدن، همه در ادراك كليات نهفته است. منطق كه ابزار صحيح فكر كردن است هم با جزئى سر و كار دارد هم با كلى، ولى بيشتر سر و كارش با كليات است.

نسب اربعه

از جمله مسائلى كه لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتى است كه دو كلى با يكديگر ممكن است داشته باشند. هر كلى را نظر به اينكه شامل افراد بسيارى است، اگر آن را با يك كلى ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقايسه كنيم يكى از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت :

تباين

تساوى

عمومى و خصوص مطلق

عموم و خصوص من وجه

زيرا يا اين است كه هيچ يك از اين دو كلى بر هيچ يك از افراد آن كلى ديگر صدق نمى‏كند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگرى كاملا جدا است، در اين صورت نسبت ميان اين دو كلى نسبت تباين است و آن دو كلى را «متباينين‏» مى‏خوانند.

و يا هر يك از اين دو بر تمام افراد ديگر صدق مى‏كند، يعنى قلمرو هر دو كلى يكى است، در اين صورت نسبت ميان او دو كلى نسبت «تساوى‏» است و آن دو كلى را «متساويين‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه يكى بر تمام افراد ديگرى صدق مى‏كند و تمام قلمرو آن را در بر مى‏گيرد اما ديگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمى‏گيرد بلكه بعضى از آن را در بر مى‏گيرد، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى، نسبت «عموم و خصوص مطلق‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص مطلق‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضى از افراد ديگرى صدق مى‏كند و در بعضى از قلمروهاى خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام بر افرادى صدق مى‏كند كه ديگرى صدق نمى‏كند يعنى هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى «عموم و خصوص من وجه‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص من وجه‏» مى‏خوانند.

اول : مثل انسان و درخت كه هيچ انسان درخت نيست و هيچ درخت انسان نيست، نه انسان شامل افراد درخت مى‏شود و نه درخت‏شامل افراد انسان مى‏شود. نه انسان چيزى از قلمرو درخت را در بر مى‏گيرد و نه درخت چيزى از قلمرو انسان را.

دوم : مثل انسان و تعجب كننده كه هر انسانى تعجب كننده است و هر تعجب كننده انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان قلمرو انسان است.

سوم : مانند انسان و حيوان كه هر انسانى حيوان است اما هر حيوانى انسان نيست، مانند اسب كه حيوان است ولى انسان نيست. بلكه بعضى حيوانها انسان‏اند مثل افراد انسان كه هم انسانند و هم حيوان.

چهارم : مانند انسان و سفيد كه بعضى انسانها سفيدند و بعضى سفيدها انسان‏اند (انسانهاى سفيد پوست) اما بعضى انسانها سفيد نيستند (انسانهاى سياه و زرد) بعضى سفيدها انسان نيستند (مانند برف كه سفيد هست ولى انسان نيست).

در حقيقت دو كلى متباين مانند دو دايره‏اى هستند كه از يكديگر جدا هستند و از داخل يكديگر نمى‏گذارند، دو كلى متساوى مانند دو دايره‏اى هستند كه بر روى يكديگر قرار گرفته‏اند و كاملا بر يكديگر منطبقند. و دو كلى عام و خاص مطلق مانند دو دايره‏اى هستند كه يكى كوچكتر از ديگرى است و دايره كوچكترى در داخل دايره بزرگتر قرار گرفته است. دو كلى عام و خاص من وجه مانند دو دايره‏اى هستند كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كرده‏اند.

در ميان كليات فقط همين چهار نوع نسبت ممكن است بر قرار باشد.

نسبت پنجم محال است، مثل اينكه فرض كنيم يك كلى شامل هيچ يك از افراد ديگرى نباشد ولى ديگرى شامل تمام يا بعضى افراد آن بوده باشد.

كليات خمس

از جمله مباحث مقدماتى كه منطقيين معمولا آن را ذكر مى‏كنند، مبحث كليات خمس است. بحث كليات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهيت به تفصيل در اين مورد بحث مى‏كنند ولى نظر به اينكه بحث درباره «حدود» و «تعريفات‏» متوقف به آشنائى با كليات خمس است منطقيين اين بحث را مقدمه براى باب «حدود» مى‏آوردند و به آن نام «مدخل‏» يا «مقدمه‏» مى‏دهند.

مى‏گويند هر كلى را كه نسبت به افراد خود آن كلى در نظر بگيريم و رابطه‏اش را با افراد خودش بسنجيم از يكى از پنج قسم ذيل خارج نيست :

١ - نوع.

٢ - جنس.

٣ - فصل.

٤ - عرض عام.

٥ - عرض خاص.

زيرا يا آن كلى عين ذات و ماهيت افراد خود است‏يا اعم است از ذات و يا مساوى است با ذات، و همچنين اگر خارج از ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با ذات، آن كلى كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد است نوع است، و آن كلى كه جزء ذات افراد خود است ولى جزء اعم است جنس است، و آن كلى كه جزء ذات افراد است ولى جزء مساوى است فصل است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است عرض عام است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است عرض خاص است.

اول : مانند انسان، كه معنى انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است. يعنى چيزى در ذات و ماهيت افراد نيست كه مفهوم انسان شامل آن نباشد، همچنين مفهوم و معنى خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است.

دوم : مانند حيوان كه بيان كننده جزئى از ذات افراد خود است، زيرا افراد حيوان از قبيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوانند و چيز ديگر، يعنى ماهيت و ذات آنها را حيوان تشكيل مى‏دهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در انسانها، و مانند «كم‏» كه جزء ذات افراد خود از قبيل خط و سطح و حجم است، همه آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعنى كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چيز خارج از ذات آنها.

سوم : مانند ناطق كه جزء ديگر ماهيت انسان است و «متصل يك بعدى‏» كه جزء ديگر اهيت‏خط است.

چهارم مانند راه رونده (ماشى) كه خارج از ماهيت افراد خود است، يعنى راه رفتن جزء ذات يا تمام ذات روندگان نيست ولى در عين حال بصورت يك حالت و يا عارض در آنها بوجود دارد، اما اين امر عارض، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در انواعى از حيوان وجود دارد و بر هر فردى كه صدق مى‏كند از ذات و ماهيت آن فرد اعم است.

پنجم : مانند تعجب كننده كه خارج از ماهيت افراد خود (همان افراد انسان) است و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد و اين امر عرض اختصاص دارد به افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيت‏يعنى نوع انسان(١)

__________________________________

پي نوشت ها :

١ - گفتيم كلى اگر جزء ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با آن، يعنى كلى اگر جزء ذات باشد حتما از نسبت‏هاى اربعه كه قبلا توضيح داده شد يكى از دو نسبت را مى‏تواند داشته باشد : اعم مطلق و تساوى. اينجا جاى اين پرسش هست كه آن دو نسبت ديگر چطور؟

آيا ممكن است كه كلى جزء ذات باشد و در عين حال متباين با ذات يا اعم من وجه از ذات باشد؟

پاسخ اين است كه خير - چرا؟ جواب اين چرا را فلسفه بايد بدهد و از لحاظ فلسفى جوابش روشن است و ما فعلا از ورود به آن صرف نظر مى‏كنيم.

اين هم لازم به يادآورى است كه نسبت عموم و خصوص مطلق ميان جزء ذات همواره به اين نحو است كه جزء ذات اعم از ذات است. و ذات اخص از جزء ذات است اما عكس آن ممكن نيست. يعنى ممكن نيست كه ذات اعم از جزء ذات باشد. توضيح اين مطلب نيز با فلسفه است.

درس ششم : حدود و تعريفات

مبحث كلى كه ذكر شد مقدمه‏اى است براى حدود و تعريفات، يعنى آنچه وظيفه منطق است اين است كه بيان كند طرز تعريف كردن يك معنى چگونه است و يا بيان كند كه طرز صحيح اقامه برهان براى اثبات يك مطلب به چه صورت است؟ و چنانكه مى‏دانيم قسم اول مربوط مى‏شود به تصورات يعنى به معلوم كردن يك مجهول تصورى از روى معلومات تصورى، و قسم دوم مربوط مى‏شود به تصديقات يعنى معلوم كردن يك مجهول تصديقى از روى معلومات تصديقى.

بطور كلى تعريف اشياء پاسخگوئى به «چيستى‏» آنها است. يعنى وقتى كه اين سؤال براى ما مطرح مى‏شود كه فلان شى‏ء چيست؟ در مقام تعريف آن بر مى‏آئيم. بديهى است كه هر سؤالى در مورد يك مجهول است. ما هنگامى از چيستى يك شى‏ء سؤال مى‏كنيم كه ماهيت و حقيقت آن شى‏ء و لا اقل مرز مفهوم آن شى‏ء كه كجا است و شامل چه حركاتى مى‏شود و شامل چه حركاتى نمى‏شود بر ما مجهول باشد.

اينكه حقيقت و ماهيت‏يك شى‏ء بر ما مجهول باشد به معنى اين است كه ما تصور صحيحى از آن نداريم. پس اگر بپرسيم خط چيست؟ سطح چيست؟ ماده چيست؟ قوه چيست؟ حيات چيست؟ حركت چيست؟ همه اينها به معنى اين است كه ما يك تصور كامل و جامعى از حقيقت اين امور نداريم و مى‏خواهيم تصور صحيحى از آن داشته باشيم و حد كامل يك مفهوم از نظر مرز بر ما مجهول است، يعنى به طورى است كه در مورد بعضى افراد ترديد مى‏كنيم كه آيا داخل در اين مفهوم هست‏يا نيست، مى‏خواهيم آن طور روشن شود كه به اصطلاح جامع افراد و مانع اغيار باشد. و چنانكه مى‏دانيم در همه علوم قبل از هر چيزى نياز به يك سلسله تعريفات براى موضوعايت كه در آن علم طرح مى‏گردد پيدا مى‏شود و البته تعريفات در هر علمى غير از مسائل آن علم است‏يعنى خارج از علم است، و اضطرارا آورده مى‏شود. كار منطق در بخش تصورات اين است كه راه صحيح تعريفات را به ما ارائه دهد.

سؤالها

اينجا مناسب است كه به يك مطلب اشاره شود، و آن اين كه سؤالاتى كه بشر در مورد مجهولات خود مى‏كند يك جور نيست، انواع متعدد است، و هر سؤالى فقط در مورد خودش درست است، و به همين جهت الفاظى كه در لغات جهان براى سؤال وضع شده است متعدد است، يعنى در هر زبانى چندين لغت ‏سؤالى وجود دارد، تنوع و تعدد لغتهاى سؤالى علامت تنوع سؤالهاى است، و تنوع سئوالها علامت تنوع مجهولات انسان است، و پاسخى كه به هر سئوال داده مى‏شود غير از پاسخى است كه به سئوال ديگر بايد داده شود. اينك انواع سئوالها :

١ - سئوال از چيستى «چيست‏» ؟ ما هو؟

٢ - سئوال از هستى «آيا هست‏» ؟ هل؟

٣ - سئوال از چگونگى «چگونه‏» ؟ كيف؟

٤ - سئوال از چندى «چقدر است؟» «چند تا است؟» كم؟

٥ - سئوال از كجائى «كجا است‏» ؟ اين؟

٦ - سئوال از كى «چه زمانى‏» ؟ متى؟

سئوال از كسيتى «چه شخصيتى‏» ؟ من هو؟

٨ - سئوال از كدامى «كداميك » ؟ اى؟

٩ - سئوال از چرائى «علت چيست‏» ؟ يا فائده چيست؟ و يا به چه دليل؟

پس معلوم مى‏شود وقتى كه درباره يك شى‏ء مجهولى سؤال داريم. مجهول ما به چند گونه مى‏تواند باشد و قهرا پرسش ما چند گونه مى‏تواند باشد; گاهى مى‏پرسيم كه مثلا الف چيست؟ گاهى مى‏پرسيم كه آيا الف هست؟ و گاهى مى‏پرسيم چگونه است؟ و گاه چه مقدار است و يا چند عدد است؟ و گاه كجا است؟ و گاه : در چه زمانى؟ و گاه : كيست و چه شخصى است؟ و گاه : كدام فرد است و گاه : چرا و به چه علتى و يا براى چه فائده‏اى و يا به چه دليلى؟

منطق عهده‏دار پاسخ به هيچ يك از سئولات كه درباره اشياء خارجى مى‏شود نيست، آنكه عهده‏دار پاسخ به اين سئوالات است فلسفه و علوم است، در عين حال منطق با پاسخ همه اينها كه فلسفه يا علوم مى‏دهند سر و كار دارد. يعنى خود به اين پرسشها پاسخ نمى‏گويد، اما طرز پاسخگوئى صحيح را ارائه مى‏دهد در حقيقت منطق نيز به يكى از چگونگى‏ها پاسخ مى‏دهد و آن چگونگى تفكر صحيح است اما اين چگونگى از نوع «چگونه بايد باشد» است نه از نوع «چگونه هست‏»(١)

نظر به اينكه به استثناى سئوال اول و سئوال هشتم همه سئولات ديگر را با كلمه «آيا» در فارسى و يا «هل‏» در عربى مى‏توان طرح كرد معمولا مى‏گويند همه سئوالات در سه سئوال عمده خلاصه مى‏شود.

چيست؟ ما؟

آيا؟ هل؟

چرا؟ لم؟

حاجى سبزوارى در منظومه منطق مى‏گويد :

مطلب «ما» مطلب «هل‏» مطلب «لم‏» اس المطالب ثلاثة علم

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه اگر چه تعريف كردن يك شى‏ء بر عهده منطق نيست، (بلكه از وظائف فلسفه است) اما منطق مى‏خواهد راه درست تعريف كردن را بياموزد. در حقيقت اين راه را به حكمت الهى مى‏آموزد.

حد و رسم

در مقام تعريف يك شى‏ء اگر بتوانيم به كنه ذات او پى ببريم يعنى اجزاء ماهيت آن را كه عبارت است از اجناس و فصول آن تشخيص بدهيم و بيان كنيم، به كاملترين تعريفات ست‏يافته‏ايم و چنين تعريفى را «حد تام‏» مى‏گويند. اما اگر به بعضى از اجزاء ماهيت‏شى‏ء مورد نظر دست‏يابيم نه به همه آنها، چنين تعريفى را «حد ناقص‏» مى‏خوانند. اگر به اجزاء ذات و ماهيت‏شى‏ء دست نيابيم، بلكه صرفا به احكام و عوارض آن دست بيابيم و يا اصلا هدف ما صرفا اين است كه مرز يك مفهوم را مشخص سازيم كه شامل چه چيزهائى هست و شامل چه چيزهائى نيست، در اين صورت اگر دسترسى ما به احكام و عوارض در حدى باشد كه آن شى‏ء را كاملا متمايز سازد و از غير خودش آن را مشخص كند چنين تعريفى را «رسم تام‏» مى‏نامند. اما اگر كاملا مشخص نسازد آن را «رسم ناقص‏» مى‏خوانند.

مثلا در تعريف انسان اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى (يعنى داراى ابعاد) نمو كننده، حيوان. ناطق‏» حد تمام آن را بيان كرده‏ايم، اما اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى، نمود كننده حيوان‏» «حد ناقص‏» است. اگر در تعريفش بگوئيم : «موجودى است راهرونده مستقيم القامه. پهن ناخن‏». «رسم تام‏» است و اگر بگوئيم «موجودى است راهرونده‏» «رسم ناقص‏» است.

در ميان تعريفات، تعريف كامل «حد تام‏» است، ولى متاسفانه فلاسفه اعتراف دارند كه بدست آوردن «حد تام‏» اشياء چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديگر مستلزم نفوذ عقل در كنه اشياء است، كار آسانى نيست. آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مى‏گوئيم خالى از نوعى مسامحه نيست.(٢) و چون فلسفه كه تعريف بدست دادن وظيفه آن است از انجام آن اظهار عجز مى‏كند، طبعا قوانين منطق در مورد حد تام نيز ارزش خود را از دست مى‏دهد لهذا ما بحث‏خود را در باب حدود و تعريفات به همين جا خاتمه مى‏دهيم.

____________________________________

پي نوشت ها :

١- اگر بپرسيد كه پاسخ به اين سئوالات بر عهده چه علمى است؟ جواب اين است كه در فلسفه الهى ثابت‏شده است كه پاسخگوئى به سئوال اول و دوم يعنى چيستى و هستى بر عهده فلسفه الهى است.

پاسخگوئى به سئوال نهم يعنى چرائى كه سئوال از علت است اگر از علل اوليه يعنى علتهاى اصلى كه خود آن علتها علت ندارند سئوال شود پاسخ آن با فلسفه الهى است، اما اگر از علل نزديك و جزئى سئوال شود پاسخ آن بر عهده علوم است. اما پاسخ به ساير سئوالات كه بسيار فراوان است‏يعنى سئوال از چگونگى‏ها و چندى‏ها و كجائى‏ها و كى‏ها همه بر عهده علوم است و به عدد موضوعاتى كه درباره چگونگى آن موضوعات تحقيق مى‏شود علوم تنوع پيدا مى‏كند.

٢- رجوع شود به تعليقات صدر المتالهين بر شرح حكمة الاشراق قسمت منطق.

درس هفتم : بخش تصديقات - قضايا

از اينجا بحث «تصديقات‏» آغاز مى‏شود. اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تقسيم قضایا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم. پس در سه مرحله بايد كار كنيم :

تعريف. تقسيم. احكام

براى اينكه قضيه را تعريف كنيم مقدمه‏اى بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است.

گرچه منطق سر و كارش با معانى و ادراكات ذهنيه است و مستقيما كارى با الفاظ ندارد (بر خلاف نحو و صرف كه سر و كارشان مستقيما با الفاظ است) و هر گونه تعريف يا تقسيم يا بيان حكمى كه مى‏كند مربوط به معانى و ادراكات است، در عين حال گاهى منطق ناچار است به پاره‏اى تعريف و تقسيمها درباره الفاظ بپردازد.

و البته تعريف و تقسيمهائى هم كه منطق در الفاظ بكار مى‏برد به اعتبار معانى آن الفاظ است، يعنى آن الفاظ به اعتبار معانى خودشان بگونه‏اى تعريف مى‏شوند و تقسيمهائى بر آنها وارد مى‏شود.

در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت فارسى را مى‏آموختند :

ليك بحث لفظ او را عارضى است‏در اصطلاح منطقيين هر هفظى كه براى يك معنى وضع منطقى در بند بحث لفظ نيست شده باشد و مفيد معنى باشد «قول‏» خوانده مى‏شود.

عليهذا اتمام الفاظى كه ما در محاورات خود بكار مى‏بريم و مقاصد خود را به يكديگر تفيم مى‏كنيم «اقوال‏» مى‏باشد و اگر لفظى فاقد معنى باشد آن را مهمل مى‏گويند و قول خوانده نمى‏شود. مثلا لفظ «اسب‏» در فارسى، قول است زيرا نام يك حيوان خاص است، اما لفظ «ساب‏» قول نيست زيرا مفيد معنى نمى‏باشد.

قول بر دو قسم است‏يا مفرد است‏يا مركب. اگر داراى دو جزء باشد و هر جزء آن بر جزء معنى دلالت كند آن را مركب خوانده و اگر نه، مفرد.

عليهذا لفظ «آب‏» مفرد است اما لفظ «آب هنداونه‏» مركب است. يا مثلا «اندام‏» مفرد است اما لفظ «درشت اندام‏» مركب است.

مركب بر دو قسم است‏يا تام است‏يا ناقص. مركب تام آن است كه يك جمله تمام باشد، يعنى بيان كننده يك مقصود كامل باشد بطورى كه اگر به ديگرى گفته شود، او مطلبى را درك كند و به اصطلاح صحت ‏سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقى نماند. مثل آنكه مى‏گوئيم : زيد رفت عمرو آمد يا مى‏گوئيم برو، بيا، آيا با من مى‏آئى؟ همه اينها جمله‏هاى تامند و مركب تام ناميده مى‏شوند. اما مركب ناقص بر خلاف اين است، كلامى نيمه تمام است، مخاطب از آن معنى و مقصودى درك نمى‏كند. مثلا اگر كسى به كسى بگويد : «آب هنداونه‏» و ديگر چيزى نگويد، طرف از اين دو كلمه چيزى نمى‏فهمند و انتظارش باقى است، خواهد پرسيد : آب هنداونه چى چى؟

گاهى ممكن است به اندازه يك سطر و بلكه يك صفحه كلمات پشت‏ سر يكديگر واقع شوند و در عين حال يك جمله تمام و يك قضيه كامل نباشد. مثلا اگر كسى بگويد : «من امروز ساعت ٨ صبح، در حالى كه شلوار پوشيده بودم، و كت نپوشيده بودم، و به پشت بام خانه خودمان رفته بودم، و به ساعت‏خود نگاه مى‏كردم، و آقاى الف كه رفيق من است نيز همراه من بود ...» با همه اين طول و تفصيلات يك جمله ناقص است. زيرا مبتدائى ذكر كرده بدون خبر. ولى اگر بگويد «هوا سرد است‏» با اينكه سه كلمه بيشتر نيست، يك جمله تمام و يك قضيه كامل است.

مركب تام نيز بنوبه خود بر دو قسم است‏يا خبر است و يا انشاء. مركب تام خبرى آن است كه از واقعيتى حكايت مى‏كند. يعنى از امرى كه واقع شده است‏يا واقع خواهد شد يا در حال واقع شدن است و يا همواره بوده و هست‏خواهد بود خبر مى‏دهد.

مثل آنكه مى‏گوئيم : من سال گذشته به مكه رفتم. من سال آينده در فوق ليسانس شركت مى‏كنم. من اكنون مريضم. آهن در اثر حرارت انبساط مى‏يابد.

اما مركز انشائى عبارت است از جمله‏اى كه از چيزى خبر نمى‏دهد بلكه خود به خود آورنده يك معنى است. مثل اينكه مى‏گوئيم : برو، بيان، حرف نزن، آيا با من مى‏آئى؟. ما با اين جمله‏ها فرمان يعنى امر و نهى و سؤال انشاء مى‏كنيم و بوجود مى‏آوريم بدون اين كه از چيزى خبر داده باشيم.

مركب تام خبرى چون از چيزى حكايت مى‏كند و خبر مى‏دهد ممكن است با آنچه از آن خبر مى‏دهد مطابقت داشته باشد و ممكن است مطابقت نداشته باشد. مثلا وقتى مى‏گوئيم من سال گذشته به مكه رفتم، ممكن است واقعا چنين باشد و من سال گذشته به مكه رفته باشم، در اين صورت اين جمله خبريه صادق است، و ممكن است نرفته باشم و در اين صورت اين جمله كاذب است.

اما مركب انشائى چون از چيزى حكايت نمى‏كند و خبر نمى‏دهد بلكه خود به وجود آورنده يك معنى است، چيزى در خارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد، از اين رو در مركب انشائى صادق بودن يا كاذب بودن بى معنى است.

قضيه در اصطلاح منطقيين همان «قول مركب تام خبرى‏» است. لهذا در تعريف قضيه مى‏گويند : «قول يحتمل الصدق و الكذب‏» قولى است كه احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، سر اين كه مى‏گوئيم احتمال صدق و كذب در آن راه دارد يعنى اولا قولى است مركب نه مفرد، ثانيا مركب تام است نه غير تام، ثالثا مركب تام خبرى است نه انشائى، زيرا در قول مفرد، و همچنين قول مركب غير تام، و همچنين قول مركب تام انشائى احتمال صدق و كذب راه ندارد.

گفتيم كه منطق اولا و بالذات سر و كارش با معانى است و ثانيا و بالتبع سر و كارش با الفاظ است.

اگر چه آنچه تا كنون گفتيم درباره قول و لفظ بود، اما منظور اصلى، معانى است. هر قضيه لفظيه برابر است با يك قضيه ذهنيه و معقوله، يعنى همانطورى كه ما به لفظ «زيد ايستاده است‏» قضيه اطلاق مى‏كنيم، به معنى اين جمله نيز كه در ذهن ما وجود دارد، قضيه مى‏گوئيم. الفاظ اين جمله را قضيه لفظيه و معانى آنها را قضيه معقوله مى‏خوانند.

تا اينجا بحث ما همه مربوط بود به تعريف قضيه اكنون مى‏پردازيم به تقسيم قضايا.

درس هشتم : تقسيمات قضايا

براى قضايا انواعى تقسيم وجود دارد كه عبارتند از : تقسيم به حسب نسبت‏حكميه (رابطه).

تقسيم به حسب موضوع.

تقسيم به حسب محمول.

تقسيم به حسب سور.

تقسيم به حسب جهت.

حمليه و شرطيه

قضيه به حسب رابطه و نسبت‏حكميه بر دو قسم است : حمليه - شرطيه.

قضيه حمليه قضيه‏اى است كه مركب شده باشد از : موضوع، محمول، نسبت‏حكميه.

ما آنگاه كه قضيه‏اى را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم گاهى به اين نحو است كه يك چيز را موضوع قرار مى‏دهيم يعنى آن را در عالم ذهن خود «مى‏نهيم‏» و چيز ديگر را محمول قرار مى‏دهيم يعنى آن را بر موضوع حمل مى‏كنيم و به عبارت ديگر آن را بر موضوع بار مى‏كنيم. و به تعبير ديگر : در قضيه حمليه حكم مى‏كنيم به ثبوت چيزى براى چيزى. در اثر نهادن يك موضوع و بار كردن چيزى بر آن، نسبت ميان آنها بر قرار مى‏شود و به اين صورت قضيه درست مى‏شود.

مثلا مى‏گوئيم : زيد ايستاده است. و يا مى‏گوئيم : عمرو نشسته است، كلمه «زيد» موضوع را بيان مى‏كند و كلمه «ايستاده‏» محمول را و كلمه «است‏» نسبت‏حكميه را، در حقيقت ما زيد را در عالم ذهن خود نهاده‏ايم و ايستادن را بر او بار كرده‏ايم و ميان زيد و ايستاده رابطه و نسبت بر قرار كرده‏ايم و با اين ترتيب قضيه بوجود آورده‏ايم.

موضوع و محمول در قضيه حمليه دو طرف نسبت مى‏باشند، اين دو طرف همواره بايد مفرد باشند و يا مركب غير تمام، اگر بگوئيم آب هنداونه مفيد است، موضوع قضيه يك مركب ناقص است ولى هرگز ممكن نيست كه يك طرف يا هر دو طرف قضيه حمليه مركب تام باشد.

نوع رابطه در قضاياى حمليه رابطه اتحادى است كه با كلمه «است‏» در زبان فارسى بيان مى‏شود. مثلا اگر مى‏گوئيم زيد ايستاده است در واقع حكم كرده‏ايم كه زيد و ايستاده و در خارج يك چيز را تشكيل مى‏دهند و با يكديگر متحد شده‏اند.

ولى گاهى كه قضيه را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم، به نحو بالا نيست، يعنى در آن چيزى بر چيزى بار نشده است، و به عبارت ديگر در آن حكم به ثبوت چيزى براى چيزى نشده است بلكه حكم شده است به مشروط بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر، به عبارت ديگر حكم شد است به «معلق‏» بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر. مثل اينكه مى‏گوئيم : «اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است‏» و يا مى‏گوئيم : «يا زيد ايستاده است، يا عمرو نشسته است‏» كه در حقيقت، معنى اين است اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است و اگر عمرو نشسته است زيد ايستاده است. اينگونه قضايا را «قضيه شرطيه‏» مى‏نامند.

قضيه شرطيه نيز مانند قضيه حمليه دو طرف دارد و يك نسبت، ولى بر خلاف حمليه، هر يك از دو طرف شرطيه يك مركب تام خبرى است، يعنى يك قضيه است، و ميان دو قضيه رابطه و نسبت بر قرار شده است. يعنى از دو قضيه و يك نسبت‏يك قضيه بزرگتر به وجود آمده است.

قضيه شرطيه به نوبه خود بر دو قسم است، يا متصله است و يا منفصله، زيرا رابطه‏اى كه در قضيه شرطيه دو طرف را به يكديگر پيوند مى‏دهد، يا از نوع پيوستگى و تلازم است و يا از نوع گسستگى و تعاند.

تلازم يا پيوستگى يعنى يك طرف مستلزم ديگر است، هر جا كه اين طرف هست آن طرف هم هست. مثل اينكه مى‏گوئيم : هر وقت ابرها رعد مى‏زنند پس صداى رعد شنيده مى‏شود، يا مى‏گوييم : زيد ايستاده است عمرو نشسته است، يعنى جهيدن برق ملازم است با پيدايش صدا، و نشست عمرو ملازم است با ايستادن زيد، رابطه تعاند بر عكس است، يعنى مى‏خواهيم بگوئيم ميان دو طرف نوعى عدم وفاق وجود دارد، اگر اين طرف باشد آن طرف نخواهد بود و اگر آن طرف باشد اين طرف نخواهد بود، مثل آنكه مى‏گوئيم : عدد يا جفت است‏يا طاق، يعنى امكان ندارد يك عدد خاص هم جفت باشد و هم طاق. و مثل آنكه مى‏گوئيم يا زيد ايستاده است و يا عمرو نشسته است. يعنى عملا ممكن نيست كه هم زيد ايستاده باشد و هم عمرو نشسته.

در قضاياى شرطيه متصله كه رابطه ميان دو طرف تلازم است واضح است كه يك نوع تعليق و اشتراط در كار است. مثل اين كه مى‏گوئيم : اگر برق در ابر بجهد آواز رعد شنيده مى‏شود، يعنى شنيدن آواز رعد مشروط و معلق است به جهيدن برق، پس شرطيه ناميدن قضايا متصله روشن است. ولى در قضاياى منفصله كه رابطه از نوع تعاند است مثل : عدد يا جفت است و يا طاق، تعليق و اشتراط در ظاهر لفظ نيست ولى در حقيقت مثل اين است كه هر كدام مشروط و معلقند به عدم ديگرى، يعنى اگر جفت است طاق نيست و اگر طاق است جفت نيست، و اگر جفت نيست طاق است و اگر طاق نيست جفت است.

پس معلوم شد كه قضيه در تقسيم اولى منقسم است به : حمليه و شرطيه، و قضيه شرطيه منقسم است به متصله و منفصله.

و هم معلوم شد كه قضيه حمليه كوچكترين واحد قضيه است. زيرا قضاياى حمليه از تركيب مفردها يا مركبهاى ناقص بوجود مى‏آيد اما قضاياى شرطيه از تركيب چند قضيه حمليه و يا از تركيب چند شرطيه كوچكتر بوجود مى‏آيند كه آن شرطيه‏هاى كوچكترى در نهايت امر از حمليه‏هائى تركيب شده‏اند.

در قضاياى شرطيه دو طرف را مقدم و تالى مى‏خوانند يعنى جزء اول «مقدم‏» و جزء دوم «تالى‏» خوانده مى‏شود. بر خلاف حمليه كه جزء اول را موضوع و جزء دوم را محمول مى‏خوانند.

قضيه شرطيه متصله همواره در زبان فارسى با الفاظى از قبيل «اگر» «چنانچه‏» «هر زمان‏» و امثال اينها و در عربى با الفاظى از قبيل «ان‏» «اذا» «بينما» «كلما» توام است و قضيه شرطيه منفصله در زبان فارسى با لفظ «يا» و در زبان عربى با الفاظى از قبيل «او» «اما» و امثال اينها توام است.

موجبه و سالبه

تقسيم قضيه به حمليه و شرطيه، چنانكه ديديم تقسيمى بود به حسب رابطه و سبت‏حكميه اگر رابطه اتحادى باشد قضيه حمليه است و اگر رابطه از نوع تلازم يا تعاند باشد شرطيه است.

تقسيم قضيه به حسب رابطه به گونه ديگر هم هست و آن اين كه در هر قضيه يا اين است كه رابطه (اعم از اتحادى يا تلازمى يا تعاندى) اثبات مى‏شود و يا رابطه نفى مى‏شود. اولى را قضيه موجبه و دومى را قضيه سالبه مى‏خوانند. مثلا اگر بگوئيم «زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه موجبه است و اگر بگوييم «چنين نيست كه زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه سالبه است. اگر بگوئيم : اگر «بارندگى زياد باشد محصول فراوان است‏» قضيه شرطيه متصله موجبه است و اگر بگوئيم : اگر باران به كوهستان نبارد به سالى دجله گردد خشك رودى شرطيه متصله سالبه است.

اگر بگوئيم «عدد يا جفت است‏يا طاق‏» قضيه شرطيه منفصله موجبه است و اگر بگوئيم «نه چنين است كه عدد يا جفت است‏يا عددى ديگر» قضيه شرطيه منفصله است.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21