بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24422
دانلود: 3523

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24422 / دانلود: 3523
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢٧- تشرف حاج على بغدادى

حاج على بغدادى ايده اللّه تعالى مى گويد: هـشتاد تومان سهم امامعليه‌السلام به ذمه ام آمد.

به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به جناب شيخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى دادم و بيست تومان هم به ذمه ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت , آنها را به جناب شيخ محمدحسن كاظمينى آل ياسين , پرداخت كنم.

وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم , دوست داشتم دراداى آنچه به ذمه ام باقى بود, عجله كنم.

روز پنج شنبه به زيارت كاظمينعليهما‌السلام مشرف شدم.

پس از زيارت , خدمت جناب شيخ سلمه اللّه رسيدم و مقدارى از آن بـيـسـت تومان را دادم و وعده كردم كه باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج , طبق حواله ايشان پرداخت كنم و عصر آن روز تصميم به مراجعت گرفتم.

جناب شيخ از من خواست كه بمانم.

عـرض كـردم : بـايد مزد كارگرهاى كارگاه شعربافى ام را بدهم (كارگاه بافندگى مو كه سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت ) چون برنامه من اين بود كه مزد هفته را شب جمعه مى دادم , لذا از كـاظـمين به طرف بغداد برگشتم.

وقتى تقريبا ثلث راه را طى كردم , سيد جليلى را ديدم كه از طـرف بغداد رو به من مى آيد همين كه نزديك شدم ,سلام كرد و دستهاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا ومرا در بغل گرفت.

معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بـوسـيـديـم.

ايـشان عمامه سبزروشنى به سر داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگى بود.

ايستاد و فرمود:حاجى على , خير است به كجا مى روى ؟ گفتم : كاظمينعليهما‌السلام را زيارت كردم و به بغداد بر مى گردم.

فرمود: امشب شب جمعه است برگرد.

گفتم : سيدى نمى توانم.

فـرمـود: چـرا مـى توانى , برگرد تا براى تو شهادت دهم كه از مواليان جدم اميرالمؤمنينعليه‌السلام و از دوسـتـان مـايـى و شـيخ نيز شهادت دهد, زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دوشاهد بگيريد.

(اين مـطـلـب اشـاره بـه چـيزى بود كه در ذهن داشتم , يعنى مى خواستم ازجناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من دهد مبنى بر اين كه من از مواليان اهل بيتم وآن را در كفن خود بگذارم ) گفتم : تو از كجا اين موضوع را مى دانى و چطور شهادت مى دهى ؟ فرمود: كسى كه حقش را به او مى رسانند, چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم : چه حقى ؟ فرمود: آن چيزى كه به وكيل من رساندى.

گفتم : وكيل شما كيست ؟ فرمود: شيخ محمد حسن.

گفتم : ايشان وكيل شما است ؟ فرمود: بله , وكيل من است.

حاج على بغدادى مى گويد: به ذهنم خطور كرد از كجا اين سيد جليل مرا به اسم خواند, با آن كه من او را نمى شناسم بعد با خود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من ايشان را فراموش كرده ام.

باز با خود گفتم لابد اين سيد سهم سادات مى خواهد, اما من دوست دارم از سهم امامعليه‌السلام مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم : مولاى من , نزد من از حق شما (سهم سادات ) چيزى مانده بود درباره آن به جناب شيخ محمد حسن رجوع كردم , به خاطر آن كه حقتان را به اذن او ادا كرده باشم.

ايـشـان در چـهـره من تبسمى كرد و فرمود: آرى , بخشى از حق ما را به وكلايمان درنجف اشرف رساندى.

گفتم : آيا آنچه ادا كردم , قبول شده است ؟ فرمود: آرى.

در خـاطـرم گـذشـت كه اين سيد منظورش آن است كه علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وكيلند و مرا غفلت گرفته بود.

آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زيارت كن.

من هم برگشتم در حالى كه دست راست اودر دست چپ من بود.

همين كه به راه افتاديم , ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صافى جارى است ودرختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غيره , با آن كه فصل آنها نبود, بالاى سر ما سايه انداخته اند.

عـرض كردم : اين نهر و درختها چيست ؟ فرمود: هر كس از مواليان , كه ما و جدمان را زيارت كند, اينها با او است.

گفتم : مى خواهم سؤالى كنم.

فرمودند: بپرس.

گـفتم : مرحوم شيخ عبدالرزاق , مردى مدرس بود.

روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت : كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد وچهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـيان صفا و مروه بميرد, اما از مواليان و دوستان اميرالمؤمنينعليه‌السلام نباشد, براى او فايده اى ندارد.

نظرتان چيست ؟ فرمود: آرى واللّه ,دست او خالى است.

سپس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه آيا او از مواليان اميرالمؤمنينعليه‌السلام است.

فرمود: آرى او و هر كه متعلق به تو است , موالى اميرالمؤمنينعليه‌السلام است.

عرض كردم : سيدنا, مساله اى دارم.

فرمود: بپرس.

گفتم : روضه خوانهاى امام حسينعليه‌السلام مى خوانند كه سليمان اعمش نزد شخصى آمد و از زيارت حـضـرت سـيـدالـشـهداءعليه‌السلام پرسيد.

آن شخص گفت : بدعت است.

شب , آن شخص در عالم رؤيا هودجى را ميان زمين و آسمان ديد سؤال كرد در آن هودج كيست ؟ گفتند: فاطمه زهرا و خديجه كبرىعليهما‌السلام .

گـفـت : بـه كـجـا مى روند؟ گفتند: براى زيارت امام حسينعليه‌السلام در امشب كه شب جمعه است , مـى رونـد.

هـمـچـنـين ديد رقعه هايى از هودج مى ريزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسين فى ليلة الجمعه امان من النار يوم القيامة (اين برگ امانى است در روز قيامت , براى زوار امام حسينعليه‌السلام در شبهاى جمعه ) حال آيا اين حديث صحيح است ؟ فرمودند: آرى , راست و درست است.

گـفـتم : سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس امام حسينعليه‌السلام را در شب جمعه زيارت كند, ايـن زيـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت ؟ فرمود: آرى واللّه و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست.

گفتم : سيدنا, مسالة.

فرمود: بپرس.

عـرض كردم : سال ١٢٦٩, حضرت رضاعليه‌السلام را زيارت كرديم.

در درود (از بخشهاى خراسان ) يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرق نجف اشرف هستند, ملاقات كرده و او را ضيافت نموديم.

از او پرسيديم شهر حضرت رضاعليه‌السلام چطور است ؟ گفت : بهشت است.

امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود,حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام خـورده ام , بـنـابـرايـن مگر منكر و نكير مى توانند درقبر نزد من بيايند.

گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت , در ميهمانخانه روييده است.

آيا اين صحيح است ؟ يعنى حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام مى آيند و او را ازآن گردنه خلاص مى كنند؟ فرمود: آرى واللّه , جدم ضامن است.

گفتم : سيدنا, مساله كوچكى است مى خواهم بپرسم.

فرمودند: بپرس.

گفتم : آيا زيارت حضرت رضاعليه‌السلام از من قبول است ؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است.

عرض كردم : سيدنا, مسالة.

فرمودند: بپرس.

عرض كردم : حاجى محمد حسين بزازباشى , پسر مرحوم حاج احمد, آيا زيارتش قبول است ؟ (ايشان با من در سفر مشهد رفيق و شريك در مخارج راه بود) فرمود: عبد صالح زيارتش قبول است.

گفتم : سيدنا, مسالة.

فرمود: بسم اللّه.

گفتم : فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود, آيا زيارتش قبول است ؟ ايشان ساكت شدند.

گـفـتـم : سـيدنا, مسالة.

فرمودند: بسم اللّه.

عرض كردم : اين سؤال مرا شنيديد يا نه ؟ آيازيارت او قبول است ؟ باز جوابى ندادند.

حاج على نقل كرد كه ايشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند كه در اين سفر پيوسته به لهو لعب مشغول بودند و آن شخص , يعنى حاج محمد حسين , مادر خود را كشته بود.

در ايـن جـا بـه مـوضـعى كه جاده وسيعى داشت , رسيديم.

دو طرف آن باغ و اين مسير,روبروى كاظمينعليهما‌السلام است.

قسمتى از اين جاده كه به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد, مربوط بـه بعضى از ايتام و سادات بود كه حكومت به زور آن راگرفته و در جاده داخل كرده بود, لذا اهل تـقـوى و ورع كـه سـاكـن بـغـداد و كاظمين بودندهميشه از راه رفتن در آن قطعه زمين كناره مى گرفتند, اما ديدم اين سيد بزرگوار در آن قطعه راه مى رود.

گفتم : مولاى من , اين محل مال بعضى از ايتام سادات است وتصرف در آن جايز نيست.

فرمود: اين موضع مال جدم اميرالمؤمنينعليه‌السلام و ذريه او و اولاد ما است , لذا براى مواليان و دوستان ما تصرف در آن حلال است.

نـزديك آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساكن بود گفتم : سيدنا راست است كه مى گويند: زمين بـاغ حـاج مـيرزا هادى , مال موسى بن جعفرعليه‌السلام است ؟ فرمود: چه كار دارى و از جواب خوددارى نمود.

در اين هنگام به جوى آبى كه از رود دجله براى مزارع و باغهاى آن حدود كشيده اند,رسيديم.

اين نـهـر از جـاده مـى گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مى شود, يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات.

آن جناب به راه سادات ميل نمود.

گفتم : بيا از اين راه (راه سلطانى ) برويم.

فرمود: نه , از همين راه خودمان مى رويم.

آمديم و چند قدمى نرفته بوديم كه خود را در صحن مقدس نزد كفشدارى ديدم درحالى كه هيچ كوچه و بازارى مشاهده نشد.

از طرف باب المراد كه سمت مشرق و طرف پايين پا است داخل ايوان شـديم.

ايشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و كنار در حرم ايستاد.

به من فرمود: زيارت بخوان.

عرض كردم :من سواد ندارم.

فرمود: من براى تو بخوانم ؟ عرض كردم : آرى.

فـرمـود: ءادخل يا اللّه السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا اميرالمؤمنين وهمچنين سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسكرىعليه‌السلام رسيد و فرمود:السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى.

آنگاه به من رو كرد و فرمود: آيا امام زمان خود را مى شناسى ؟ عرض كردم : چرا نشناسم.

فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام كن.

عرضه داشتم : السلام عليك يا حجة اللّه يا صاحب الزمان يا بن الحسن.

تبسم نمود و فرمود: و عليك السلام ورحمة اللّه و بركاته.

داخل حرم مطهر شديم و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم بعد به من فرمود:زيارت بخوان.

دوباره گفتم : من سواد ندارم.

فرمود: برايت زيارت بخوانم ؟ عرض كردم : آرى.

فرمود: كدام زيارت را مى خوانى ؟ گفتم : هر زيارتى كه افضل است مرا به آن زيارت دهيد.

ايـشـان فرمود: زيارت امين اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود:السلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه و حجتيه على عباده تا آخر.

در هـمـيـن وقت چراغهاى حرم را روشن كردند ديدم شمعها روشن است , ولى حرم مطهر به نور ديـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى كه شمعها مثل چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ متوجه نمى شدم.

وقتى زيارت تمام شد از سمت پايين پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ايستادندو فرمودند: آيا جـدم حـسـينعليه‌السلام را زيارت مى كنى ؟ عرض كردم : آرى , زيارت مى كنم , شب جمعه است.

زيارت وارث را خواندند و در همين وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند.

ايـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.

بعد هم به مسجد پشت سر حرم مطهر, كـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود, تشريف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به رديف او ايستادند من وارد صف اول شدم و مكانى پيداكردم.

بـعـد از نماز آن سيد بزرگوار را نديدم.

از مسجد بيرون آمدم و در حرم جستجو كردم ,اما باز او را نـديـدم.

قـصـد داشتم ايشان را ملاقات نموده , چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم كه مـيـهـمان من باشد.

ناگاه به خاطرم آمد كه اين سيد كه بود؟ و آيات معجزات گذشته را متوجه شدم , از جمله اين كه من دستور او را در مراجعت به كاظمينعليهما‌السلام اطاعت كردم با آن كه در بغداد كار مهمى داشتم.

و ايـن كـه مرا به اسم صدا زد, با آن كه او را تا به حال نديده بودم.

و اين كه مى گفت :مواليان ما.

و ايـن كـه مـى فـرمود: من شهادت مى دهم.

و همچنين ديدن نهر جارى ودرختان ميوه دار در غير فـصل خود و غير اينها.

(كه تماما گذشت ) و اين مسائل باعث شد من يقين كنم كه ايشان حضرت بـقـية اللّه ارواحنافداه است.

مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسيدن اين كه آيا امام زمان خود را مى شناسى.

يعنى وقتى كه گفتم :مى شناسم , فرمودند: سلام كن , چون سلام كردم , تبسم كردند و جواب دادند.

لذا نزد كفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال كردم.

كفشدار گفت : ايشان بيرون رفت بعد پرسيد اين سيد رفيق تو بود.

گفتم : بلى.

بـعـد از ايـن اتـفاق به خانه ميهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم.

صبح كه شد, نزد جناب شيخ محمد حسن كاظمينى آل ياسين رفتم و هر آنچه را ديده بودم ,نقل كردم.

ايـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار اين قصه و افشاى اين سر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق كند.

بـه همين جهت من آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن كه يك ماه ازاين قضيه گذشت.

روزى در حرم مطهر, سيد جليلى را ديدم كه نزد من آمد و پرسيد:چه ديده اى ؟ گفتم : چيزى نديده ام.

باز سؤالش را تكرار كرد.

اما من به شدت انكارنمودم.

او هم ناگهان از نظرم ناپديد شد(٤) .

___________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ١٢٢, س ٣٨.

(٢) ج ٢, ص ١٨, س ١١.

(٣) ج ٢, ص ١٨, س ١٨.

(٤) ج ٢, ص ١١٤, س ١٥.

٢٨ - تشرف ملا محمد جعفر تهرانى و قضيه ببر وحشى

عالم عامل , حاج ملا محمد جعفر تهرانىرحمه‌الله نقل نمودند: در زمان طفوليت كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم , به همراه پدر بزرگوارم درمدرسه دار الشفاء كـه از مدارس معروف تهران است مشغول تحصيل بودم.

اتفاقاروزى مرحوم ابوى , مرا براى آوردن آتـش از خـارج مـدرسه به بازار فرستاد.

وقتى ازدر مدرسه خارج شدم , جمعيت زيادى را مشاهده كـردم كـه دايـره وار در آن جا ايستاده و نشسته بودند.

معلوم شد شخصى ببرى را در غل و زنجير كـرده و مـيـان آن جمعيت آورده است و آن شلوغى براى تماشاى ببر است , اما از شدت مهابت آن حـيـوان , گـوياكسى جرات نگاه كردن به او را ندارد و اگر كسى قصد نزديك شدن به آن حيوان رامـى كـرد, طورى به طرف او مى آمد كه اگر زنجير به دست زنجيردارها نبود, فورا او رابه عالم بـرزخ هدايت مى كرد, لذا او را در طرفى نگه داشته و جمعيت اطراف اوايستاده بودند.

با همه اين احـتياطها حيوان چنان غرش داشت كه گاهى مردم ازوحشت روى يكديگر مى ريختند.

ناگهان در ايـن بـيـن , سـوارى پـيدا شد كه مردم ازمشاهده جلالت او حيوان را فراموش كردند.

حتى آن حيوان هم از مشاهده سوار,ساكن و ساكت شد تا اين كه در ميان جمعيت آمد و به طرف ببر رفت.

وقـتـى نزديك به بر رسيد, دست ملاطفت بر سر و رو و پشت حيوان كشيد.

آن زبان بسته در كمال خشوع سر به پاى آن شخص گذاشت و مانند بچه گربه خود را به آن شخص مى ماليد.

مـرد بـه آرامى و آهسته گويا با حيوان مكالمه و سؤال و جوابى مى كرد.

بعد هم خيلى آرام فرمود: خدا شما را هدايت كند اين حيوان چه كرده كه او را گرفته و حبس وزنجير كرده ايد؟ حـاضـريـن گـويـا هـمگى مبهوت شده باشند به طورى كه نه كسى قدرت بر حركت داشت و نه مى توانست حرفى بزند.

خود به برداران هم كه سر زنجير را در دست داشتند, مبهوت ايستاده بودند و حتى در اين مدت هيچ كس با ديگرى صحبت نمى كرد, تا اين كه آن شخص به طرف مركب خود برگشت و سوار شد و رفت.

مـردم كـه گـويا تا اين لحظه از خود بى خود شده بودند با رفتن او به خود آمدند همهمه ميان آن جمع بلند شد كه اين سوار چه كسى بود؟ از كجا آمد و به كجا رفت ؟ اززنجيرداران پرسيدند كه آيا او را مى شناسيد؟ گـفـتند: ما هم مثل شما او را نشناختيم و حيران مانديم , به طورى كه گويا در وجود ماتصرفى نمود و حواس ما كار نمى كرد, ولى همين قدر مى دانيم كه از نوع بشر نبود,والا مثل ديگران جرات نزديك شدن به اين حيوان را نداشت و حيوان هم با او اين طور رفتار نمى كرد.

حاج ملا محمد جعفر تهرانى مى فرمايد: در اين جا, مردم را به همين حال گذاشتم وآتشى از بازار به دست آورده و به مدرسه آمدم.

پدرم علت تاخير را از من پرسيد.

مـن هم واقعه را خدمت ايشان عرض كردم و مقدارى از شمايل آن سوار را بيان نمودم.

فرمود: اين شـخـص بـا ايـن وصـف و حالت و رفتار كه مى گوييد بقيه آل اطهار وحجت پروردگار, حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام ,مى باشد.

هـمـان وقت برخاستند و به خارج مدرسه آمدند و از باقى مانده جمعيت , قضيه راپرسيدند.

وقتى يـقـين به وقوع آن حادثه پيدا كردند, آرزو مى كردند: اى كاش من هم حاضر بودم , زيرا آن شخص قطعا همان بزرگوار بوده و نبايد در آن شك پيدانمود(١) .

٢٩ - تشرف مرد روستايى و فتواى شيخ مفيد

در زمان شيخ مفيدرحمه‌الله , شخصى از روستايى به خدمت ايشان رسيد و سؤال كرد:زنى حامله فوت كـرده و حـمـلـش زنده است , آيا بايد شكم زن را شكافت و طفل رابيرون آورد يا اين كه به همان حالت او را دفن كنيم ؟ شيخ فرمود: با همان حمل زن را دفن كنيد.

آن مـرد بـرگـشـت , ولـى متوجه شد سوارى از پشت سر مى تازد و مى آيد.

وقتى نزديك او رسيد, گـفـت : اى مـرد, شيخ مفيد فرمود: شكم آن زن را شكافته و طفل را بيرون آوريد, بعد او را دفن كنيد.

مرد روستايى همين كار را كرد.

پـس از مدتى ماجراى آن سوار را براى شيخ نقل كردند.

ايشان فرمود: من كسى رانفرستاده بودم.

مـعلوم است كه آن شخص حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده اند.

حال كه ما در احكام شرعى اشتباه مى كنيم , همان بهتر كه ديگر فتوا ندهيم , لذادر خانه خود را بست و بيرون نـيـامد.

اما از ناحيه مقدسه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام ,توقيعى براى شيخ صادر شد كه بر شما است فتوا دادن و بر ما است كه نگذاريم شمادر خطا واقع شويد.

با صدور اين توقيع , شيخ مفيد بار ديگر به مسند فتوا نشست(٢) .

٣٠ - تشرف ميرزا محمد استرآبادى

سيد فاضل , ميرزا محمد استرآبادىرحمه‌الله فرمود: شـبى مشغول طواف بيت اللّه الحرام بودم.

ناگاه جوان خوشرويى را ديدم كه مشغول طواف است وقتى نزديك من رسيد, يك شاخه گل سرخ به من داد در حالى كه آن موقع , موسم گل نبود.

من گل را گرفته و بوييدم و بعد عرض كردم : مولاى من , اين گل از كجا است ؟ فرمود: از خرابات براى من آورده اند و از نظرم غايب شد و ديگر او را نديدم(٣) .

٣١ - تشرف امين الواعظين

حاج ميرزا حسن امين الواعظين فرمود: حـدود سـال ١٣٤٣, به زيارت عتبات مشرف شدم و هميشه بين حرمهاى مقدس ومسجد كوفه و سـهله در تردد بودم و مقصد نهايى و مهمترين حاجات من در اين مكانها تشرف به خدمت حضرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود.

ضمن اين كه عادت من , چه در گذشته و چه حال , ايـن بـود كـه روزهـاى جمعه بعد از غسل و اداءنماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء براى انجام مستحبات , در حرم مطهر مى ماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج مى شدم.

روز جـمـعـه اى به حرم مطهر جوادينعليهما‌السلام در كاظمين مشرف شدم و بالاى سرحضرت جوادعليه‌السلام نـشـسـتـه و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعاى سمات , كه ساعت آخر روز جمعه است , بشود.

ازدحـام جـمـعـيت زياد و جا تنگ شد و ربع ساعت بيشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعاى سمات شدم.

نـاگـاه در كـنار خود مرد زيبايى را, كه عمامه سفيد و محاسن سياهى داشت , ديدم.

لباس ايشان مـتوسط و قامت و محاسن ميانه اى داشتند و بر گونه راستشان خالى بود نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش مى دادند گاهى غلطهاى مرا نيز تذكر مى دادند از جمله اين كه من خواندم : و اذا دعـيت بها على العسر لليسر تيسرت.

فرمود: چرا فعل رامؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل مؤنث نيست , يعنى روى قاعده بايستى اين طورخوانده مى شد:و اذا دعيت به على العسر لليسر تيسر.

گفتم : به خاطر رعايت مجانست با ماقبل و مابعد كه مؤنث اند, چون افعال در آنهامؤنث هستند.

فـرمود: اين مطلب غلط است.

بعد فرمود: مقصود من ايراد گرفتن به تو نبود, خواستم اين مطلب را بـدانى , چون تو از اهل علمى و بايد دقت بيشترى داشته باشى.

از ايشان تشكر نمودم و آن جناب از جاى خود برخاستند و رفتند.

هـمان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم اين شخص با اين اوصاف كيست و چگونه درجاى به اين تـنگى نزد من نشست , چون جا به طورى كم بود كه حتى در موقع نشستن جاى خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به اين كه يك نفر ديگر كنارم بيايد, لذا دعا رارها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه ايشان كيست.

با تلاش زيادى جستجو نمودم , ولى ايشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تاسف واشكهاى جارى و ناله خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مى آمد آه مى كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم.

بـعـد از حدود سه سال , شبى در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمينعليهما‌السلام مشرفم و حضرت جوادعليه‌السلام نشسته اند.

آن حضرت گندمگون بودند و من از ايشان مسائل مشكل را سؤال مى نمودم , كـه آنـها را الان فراموش كرده ام.

از جمله عرايضم اين بود كه من دائما در مشاهد مشرفه از خداى تـعـالـى و شـما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولى عصرعليه‌السلام مشرف گردانيد, اما دعاى من تا كنون مستجاب نشده است.

فرمودند: اين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه , دو مرتبه ديده اى يك بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه ديـگر در حرم كاظمين وقتى كه بالاى سر نشسته بودى و دعاى سمات مـى خواندى , آن شخصى كه نزد تو نشسته بود و اشكالى بر تووارد كرد, يعنى در فقره : و اذا دعيت بها على العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست , آن شخص امام زمانت بود.

در اين هنگام من از خواب بيدار شدم(٤) .

٣٢ - تشرف مرد كاشانى مفلوج

در كتاب بحارالانوار آمده است كه عده اى از اهل نجف براى من نقل كرده اند: مـردى از اهل كاشان به نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرام بود.

در نجف به مرض شديدى مـبـتلا و پاهاى او خشك شد و قدرت بر راه رفتن نداشت.

رفقايش اورا در نجف نزد يكى از صلحاء گـذاشـتـند.

آن مرد صالح حجره اى در صحن مقدس داشت و هر روز در را به روى او مى بست و بـراى تـمـاشا و جمع آورى در به صحرامى رفت.

روزى مرد كاشانى به آن شخص گفت : دلم تنگ شده و از اين مكان خسته شده ام امروز مرا با خود ببر و در جايى بينداز و بعد هر جا كه خواستى برو.

آن مردراضى شد و او را با خود به خارج شهر نجف برد.

آن جا مكانى بود كه به آن مقام حضرت قائمعليه‌السلام مى گفتند.

مريض كاشانى مى گويد: مرا در آن جا نشاند و لباس خود را در حوضى شست و برروى درختى كه همان جا بود, انداخت و به طرف صحرا رفت.

من در آن مكان تنهاماندم و فكر مى كردم كه بالاخره كار من به كجا منتهى مى شود.

نـاگـاه جـوان خـوشـروى گـنـدمگونى را ديدم كه داخل صحن مقام شد.

به من سلام كرد وبه حجره اى كه در آن مقام بود, رفت و نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خشوع بجا آورد كه من هرگز نماز به آن خوبى نديده بودم.

وقتى از نماز فارغ شد,پيش من آمد و احوال مرا پرسيد.

به او گفتم : به بلايى مبتلا شده ام كه سينه من از آن تنگ شده است نه خدا مرا از آن عافيت مى دهد, كه سالم گردم نه مرا از دنيا مى برد, تارها شوم.

آن مـرد بـه مـن فرمود: ناراحت نباش به زودى حق تعالى هر دو را به تو عطا مى كند و ازآن مكان رفت.

وقتى خارج شد, ديدم لباس دوستم كه آن را شسته بود, از روى درخت افتاد.

از جا برخاستم و آن را دوباره شسته و بر درخت انداختم بعد از آن باخود فكر كردم و گفتم : من كه نمى توانستم از جا برخيزم چطور شد كه بلند شدم و راه رفتم ؟ و باز وقتى بيشتر دقت كردم , هيچ گونه درد و مريضى در خود نديدم.

فهميدم كه آن بزرگوار حضرت قائمعليه‌السلام بود و حق تعالى به بركت و اعجاز ايشان , مرا عافيت بخشيده است.

از صـحن آن مقام خارج شدم و به صحرا نظر كردم , اما كسى را نديدم.

خيلى ناراحت شدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم.

بعد از مدتى صاحب حجره آمد و وقتى سلامت مرا ديد, متحير گشت و جـريـان را از مـن پـرسـيد.

من هم تمام قضيه را به او خبردادم.

او بسيار حسرت خورد كه فيض ملاقات آن حضرت از دستش رفته است.

با اوبه حجره رفتيم.

اهـل نـجـف مى گويند: مرد كاشانى سالم بود تا اين كه دوستان و رفقايش از حج برگشتند.

چند روز بـا ايـشـان بود.

دوباره مريض شد و فوت كرد و در صحن مقدس اميرالمؤمنينعليه‌السلام دفن شد و درسـتـى آن دو مـطلبى كه حضرت ولى عصرعليه‌السلام به اوخبر داده بودند, ظاهر شد, يكى عافيت از مرض و ديگرى از دنيا رفتن بود(٥) .

٣٣ - تشرف حاج ملا على محمد كتابفروش در وادى السلام

حاج ملا على محمد كتابفروش , كه تقوى و تقدس او بر اهل نجف پوشيده نيست ,فرمود: در زمانهاى گذشته به مرض تب لازم(٦) مبتلا شدم كه مدتى به طول انجاميد.

در آخر,كار به جايى رسيد كه قواى من ضعيف شد و طبيب من , كه سيدالفقهاء والمجتهدين آقاى حاج سيد على شوشترى بود, گرچه شغل ايشان طبابت نبود و غير از مرحوم شيخ انصارىرحمه‌الله كس ديگرى را مـعـالـجـه نـمى نمود از من نااميد شد, ولى به خاطرتسلى خاطر من , بعضى از داروها را به من مى داد تا وقتى كه از دست من راحت شود.

اتـفـاقـا روزى يكى از رفقا نزد من آمد و گفت : برخيز به وادى السلام برويم.

گفتم :مى بينى من قدرت بر حركت ندارم , چطور مى توانم به وادى السلام بيايم ؟ اصـرار كـرد, تـا آن كـه مرا به همراه خود به وادى السلام برد.

ناگاه مردى در لباس عربهامقابلم ظـاهـر گـرديـد كه با مهابت و جلالت رو به من مى آمد وقتى به من رسيد, دستهاى خود را دراز نمود و فرمود: بگير.

مـن بـا ادب تـمـام دست او را گرفتم ديدم به قدر پشت ناخن نان بود.

آن را به من داد و ازنظرم غـايـب شد.

من قدرى راه رفتم , نان را بوسيدم و به دهان خود گذاشتم و آن راخوردم.

همين كه آن ذره نان به درون من رسيد, دل مرده ام زنده شد خفگى و دلتنگى از من رفت و زندگى تازه اى به من بخشيد.

همين طور هم حزن و اندوه از من زايل شد و نشاط زيادى به روحم وارد گرديد.

هـيـچ شـك نـكـردم و يـقـيـن نمودم كه آن شخص قبله مقصود و ولى معبود حضرت ولى عصر ارواحـنـافـداه بود.

مسرور و شادمان به منزل خود برگشتم.

آن روز و شبش ديگر درخود اثرى از مرض نديدم.

صبح به عادت سابق نزد سيد جليل , جناب حاج سيد على رفتم و دست خود را به اودادم تا نبضم را بگيرد.

همين كه دستم را گرفت و نبضم را ديد, تبسمى كرد و بر رويم خنديد و فرمود: چه كار كرده اى ؟ عـرض كردم : كارى نكرده ام.

فرمود: راست بگو و از من پنهان نكن.

وقتى زياد اصراركرد, جريان را عرض كردم.

فـرمـود: فهميدم كه نفس عيسى آل محمدعليهم‌السلام به تو رسيده است.

جانم را راحت كردى برخيز كه ديگر نياز به طبيب ندارى , زيرا الحمدللّه مرض از تن تو رفته و خوب شده اى.

حاج ملا على محمد كتابفروش (صاحب قضيه ) مى گويد: ديـگر آن شخصى را كه در وادى السلام ديده بودم نديدم , مگر روزى در حرم مطهراميرالمؤمنينعليه‌السلام كـه چـشـمـم بـه جـمال نورانى ايشان روشن شد, بى تابانه به نزدحضرتش رفتم كه شرفياب محضرش شوم , اما از نظرم غايب شد و او را نديدم(٧) .