بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24408
دانلود: 3520

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24408 / دانلود: 3520
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣٤ - تشرف حاج سيد احمد اصفهانى خوشنويس

حـاج سـيـد احـمـد اصفهانى , معروف به خوشنويس , كه از مهاجرين شهر سامرا در زمان ميرزاى شـيـرازى بـود و بـه هـمراه عالم عامل حاج ملا محمد على سلطان آبادى به حج مشرف شده بود, فرمود: در آن سفر چون وارد مكه معظمه شديم چند شتر را براى رفتن به منى از شخص شتردارى كه نامش صالح بود و به همين مناسبت به او صالح جمال مى گفتند, اجاره كرديم.

وقـتـى شـتـرها را از خارج شهر آوردند, يكى از آنها مفقود شده بود.

او حجاج را سوار كرد و ايشان رفتند و گفت : بگذاريد حجاج بروند, من يك شتر مى فرستم كه شما رابدون تاخير و معطلى ببرد.

من تنها ماندم و در خانه اى كه منزل كرده بودم , جز يك پيرزن كه او را به خاطرحفاظت در آن جا گـذاشـتـه بودند كسى نماند, لذا من تنها و محزون و غمگين بدون اين كه چاره و علاجى داشته باشم , ماندم ضمنا من در خانه مطوف خود (راهنما) سيدجليل ميرزا ابوالفضل شيرازى , در طبقه چـهـارم مـنـزل سـكونت داشتم.

بر در خانه منتظر شتربان بودم كه الان شترى را مى فرستد و به حـجـاج ملحق مى شوم تا اين كه آفتاب غروب كرد و شب تاريك شد.

در آن وقت از پيرزن خواستم كـه بـه خـانـه صالح جمال رفته و خبرى بياورد و گفتم : يك ليره عثمانى به خاطر اين كار به تو مى دهم.

قبول نكرد و گفت : اگر هزار ليره هم بدهى خانه را رها نمى كنم.

بـا شـنـيدن اين جواب حال زار و رسوايى دنيا و آخرت مرا گرفت , زيرا حج من استيجارى بود.

به هـمـيـن دلـيـل به بالاى بام رفتم و گريه زيادى كردم و بر روى خاك به سجده افتادم و التجاء و استغاثه به حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف نمودم.

ناگاه مردى را ديدم كه شكل شـتـردارهـا بـود و در خـانـه ايـستاده و با او شترى است.

به آن پيرزن گفت : به سيد (سيد احمد اصفهانى و ناقل قضيه ) اطلاع بده و بگو كه صالح جمال مرا فرستاده است كه او را به حجاج برسانم.

پـيرزن به طبقه چهارم آمد و اثاثيه مرا برداشت و در خانه برد.

من هم پشت سر او رفتم.

آن شخص مرا به بهترين وجهى سوار كرد و زمام شتر را به دست من داد و فرمود: اصلا نترس اين شتر تو را به حـجـاج مـى رسـاند و از نظرم غايب شد.

براه افتادم , ولى يك ساعت نگذشته بود كه حجاج راديدم.

صالح جمال را حاضر كردم و موضوع را از او سؤال كردم.

گـفـت : مـن نـتـوانـسـتم براى تو شتر بفرستم و اين شتر هم از شترهاى من نيست و مثل آن در شترهاى حجاز يافت نمى شود, بلكه از شترهاى يمن است.

خلاصه مشاجره اى بين حجاج و مطوف و شـتردار افتاد و مطوف حكم كرد كه جمال بايد حبس و از اوجريمه گرفته شود.

اما جناب حاج مـلا مـحـمـد على سلطان آبادى دستور دادند كه اين مشاجرات را ترك كنيم تا نزاع خاتمه يابد و همين كار هم شد.

وقتى به مكه مراجعت نموديم و از اعمال حج فارغ شديم و حجاج خواستند به اوطان خود مراجعت نمايند, مطوف به دلالها دستور داد تمام شتربانان را جمع نمايند و آنهارا به حضور تمامى حجاجى كه باقى مانده بودند, بياورند, و از آنها سؤال شود كه كدام يك از جريان شتر اطلاع دارد و كدام يك از آنـهـا بـوده كـه به منزل من (صاحب قضيه )آمده است.

هيچ يك جوابى ندادند و اطلاعى از اين مطلب نداشتند.

بعد هم آن شتر رابه شصت ليره عثمانى خريدند و به من تقديم نمودند(٨) .

____________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ١١١, س ١٦.

(٢) ج ٢, ص ١١٢, س ١٠.

(٣) ج ٢, ص ٨٥, س ١٩.

(٤) ج ١, ص ١٢٠, س ٧.

(٥) ج ٢, ص ٨٥, س ١.

(٦) تب هميشگى , بيمارى سل

(٧) ج ٢, ص ٨٩, س ٢٠.

(٨) ج ١, ص ١١٢, س ٣٩.

٣٥ - تشرف ديگرى از حاج سيد احمد خوشنويس

حاج سيد احمد اصفهانىرحمه‌الله براى ما نوشت : مـن بـه مسجدسهله مشرف مى شدم.

روز جمعه اى در حجره نشسته بودم كه ناگاه سيدمعمم و موقرى داخل شد.

ايشان قباى فاخر و عباى قرمزى پوشيده و به آنچه درگوشه حجره بود, نظرى انـداخت در آن جا تعدادى كتاب و ظرف و فرشى بود فرمود:اينها نياز دنيوى ات تامين مى كند.

تو هـر روز صـبـح بـه نـيابت از صاحب الزمانعليه‌السلام زيارت عاشورا بخوان و من ماهيانه براى تو خرجى مـى فرستم.

آن را بگير كه اصلامحتاج به احدى نباشى.

سپس مقدارى پول داد و گفت : اين مبلغ بـراى يـك ماه تو كافى است.

بعد از اين حرف به طرف در مسجد براه افتاد در حالى كه من قدرت نداشتم اززمين برخيزم.

زبانم هم بند آمده بود و هر چه خواستم صحبتى كنم , نتوانستم.

همين كه بيرون رفت , مثل اين كه زنجيرهايى آهنين به من بسته شده بود كه با رفتن ايشان باز شد و قدرتى پـيـدا كـردم.

بـرخـاسـتـم و از مـسـجـد خـارج شـدم , ولى هر قدر جستجوكردم , اثرى از آن آقا نديدم(١) .

٣٦ - تشرف شيخ صالح قطيفى

عالم عامل , شيخ صالح قطيفى صاحب كتاب اعمال السنة فرمود: بـعد از كشتارى كه در روز يكشنبه ٢٧ رجب سال ١٣٢٥, در شهر قديح كه از بلادقطيف و مسكن مـن اسـت.

واقـع شـد, در حالى كه در محاصره دشمن بوديم , من مشغول تاليف اين كتاب بودم و اغتشاش حواس داشتم.

شـب جـمـعـه اى بـعـد از اداء نماز فريضه در مسجد قديح , مشغول نافله عشاء بودم.

ناگاه صداى شـخصى را شنيدم كه از حفظ مشغول خواندن دعاى افتتاح است و حال آن كه از اهل قديح احدى آن دعـا را نـمـى تـوانـسـت بـخواند و آنها هم كه مى خواندند, از حفظ نبودند خصوصا در آن حال مـحـاصره و دگرگونى اوضاع.

اين شخص , دعا را به لهجه عربى و با كمال رقت و حال حزن , كه مناسب آن است , مى خواند كه همه اينها موجب تعجب من گرديد! در حين خواندن فقره : اللهم انا نشكوا اليك فقد نبينا متوجه اوشدم ببينم كه كيست كه دعا را به اين حال حزن و رقت مى خواند, ديـدم شـخـصـى فـقـيـرو مـريـض و بسيار صابر در فقر و مرض و به نظر مى رسيد كه در نهايت سـاده لـوحـى مـى باشد و از او چنين عبادتى بسيار بعيد بود.

تعجبم زيادتر شد و غبطه خوردم كه اين طور شخصى چنين حالى در عبادت دارد و من آن حال را ندارم.

مـدتى مشغول شنيدن دعا خواندن او بودم و خودم را سرزنش مى كردم.

به او خطاب كردم و از او الـتـمـاس دعـا نمودم.

او هم از من التماس دعا كرد.

از مسجد بيرون آمدم واين قضيه را فراموش كردم.

پـانـزده روز از اين جريان گذشت.

شب جمعه در همان مسجد, همان شخص را كه اسم او مهدى بـود, بـه هـمان حالت گذشته , ديدم.

از كثرت تعجب سؤال كردم : شما اين دعا را كه هر شب ماه رمضان خوانده مى شود, از حفظ داريد؟ گفت : نه.

بـا خـود گـفـتم : شايد اسم اين دعا را نمى داند, لذا بعضى از فقرات آن را كه از آن شخص شنيده بودم , خواندم كه شايد به خاطر بياورد.

گفت : نه.

دانـسـتـم كـه خـواننده دعا در آن شب يا حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف يا يكى ازاولياءاللّه بوده است(٢) .

٣٧ - تشرف شيخ على اكبر روضه خوان

شيخ جليل فاضل , شيخ على اكبر روضه خوان فرمود: من دو مرتبه خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شدم.

مـرتـبـه اول , شبى در مسجد كوفه در مقام حضرت صادقعليه‌السلام خسته شده بودم و از شدت گريه پـوسـتى بر صورت انداخته و به ديوار مسجد سمت حرم حضرت مسلمعليه‌السلام تكيه داده بودم.

ناگاه نـظـرانـداخـتم در آن دل شب چند قدم دورتر از مقام حضرت صادقعليه‌السلام در فضاى مسجد, شبح شخص بزرگوارى ظاهر شد كه نور بر زمين افكنده و گويا چراغى در زير عبا دارد.

هر چه نظر را بـالاتـر بردم به همين شكل نورمى ديدم و گويا سرپوشى بر روى او گذارده اند كه وى را پوشانده اسـت , لـكـن روشـنى آن نيز نمايان مى نمود و همين طور تمام قامت ايشان كامل و به اين صورت مشخص بود.

از مـشاهده آن شبح , محو تماشا شدم و ابدا خيالى در ذهنم خطور نمى كرد.

نفهميدم كه آيا ايشان مشغول عبادتند يا فقط ايستاده اند؟ مـدتـى بـديـن منوال گذشت تا آن كه حركت كردند و از روبروى من به طرف پشت سرم رفتند, چـون بـرگـشتم كسى را نديدم.

برخاستم و به سمت صحن حضرت مسلمعليه‌السلام دويدم , اما اثرى از ايشان نديدم.

بلافاصله به سمت حرم جناب هانىرحمه‌الله دويدم ,ولى باز اثرى نديدم.

دوباره به سمت مسجد مراجعت نمودم و از شدت ناله وافسوس از درون فرياد كشيدم.

والده از حجره بيرون آمد و به من فرمود: تو را چه مى شود؟ حكايت را براى ايشان بيان نمودم.

مـرتـبـه دوم , در حـرم مطهر حضرت ثامن الحججعليه‌السلام در طرف پايين پا, متحيرانه ايستاده بودم و انتظار جايى خالى را مى كشيدم ناگاه ديدم بزرگوارى عمامه سياهى برسر دارد و رداى عزت بر تن نموده و در نهايت جلالت و بزرگى و رشادت , از محل خود حركت فرمود و به من خطاب كرد كه : بيااين جا.

مـن , از اشـتـيـاقى كه به جاى خالى داشتم و اين كه مبادا كس ديگرى سبقت بگيرد و آن مكان را اشغال كند, متوجه آن بزرگوار نشدم و با آن كه از پهلوى من گذشت و شايدلباس آن سرور هم با مـن تماس گرفته باشد, در نهايت به ايشان التفات نكردم و اين تشرف را غنيمت نشمردم يعنى با خـود گـفتم خودم را به جاى خالى برسانم بعدا به آن بزرگوار نظر كنم.

همين كه در جاى خود قرار گرفتم , نظر كردم , ولى او را نديدم.

آن وقت متوجه شدم و با سرعت به دنبال آن سرور از اين طـرف بـه آن طـرف مـى دويدم وواله و حيران به اين و آن تنه مى زدم , اما اصلا و ابدا كسى را كه شـبـاهـت بـه آن سـرورداشـتـه بـاشـد, نـيـافـتـم و آن شب را به تحير و سرگردانى و نااميدى گذراندم(٣) .

٣٨ - تشرف حاج سيد على بجستانى

آقاى ميرزا هادى بجستانى فرمود: بـعد از تشرف مرحوم ميرزاى شيرازى به مكه معظمه , در سال بعد, پدرم مرحوم آقاى حاج سيد عـلـى بجستانى مشرف شد و چون در تطهير و وضو بسيار محتاط بود, در سفرها خصوصا در راه مكه به ايشان سخت مى گذشت به طورى كه نمازهاى پنجگانه را با وضوى صبح بجا مى آورد.

در يـكى از منازل , بر سر بركه اى نشست و آفتابه بزرگى را پر از آب كرد, اما ديد كه سوراخ شده و آبـش هـدر مى رود.

اندوهى بر ايشان عارض شد.

به دقت نظر كرد وسوراخ آفتابه را ديد.

همان جا نـشـسـت و در اندوه و حيرت فرو رفت.

ناگهان از طرف ديگر بركه , جوانى در لباس اعراب رو به ايشان كرد و با نهايت مهربانى و شيرين زبانى فرمود: مير سيد على اشبيك ؟ (تو را چه مى شود) اين لـفـظ (لفظ مير), اسمى عجمى بود كه هيچ كس از اهل نجف ايشان را به اين نام نمى شناخت.

جز اشخاصى كه همشهرى هاى ايشان و يا از بستگان بودند.

بـالاخـره بـه مجرد تكلم آن جوان , پدرم با ايشان مانوس شد, كه معمولا اگر كس ديگرى صحبت مى كرد, به خاطر آن اندوهى كه براى سوراخ شدن آفتابه و نداشتن ظرفى براى تطهير و وضو با او تندى مى كرد.

ظـاهرا دو سه مرتبه آن جوان لطف فرموده از حال پدرم پرسش نمودند و ايشان هم جواب دادند و نيز در حق ايشان دعا فرمودند.

پدرم فرمود: من از نام و مسكن و احوال ايشان سؤال نمودم و همان طور كه ايشان مرحمت فرموده و از من سؤال كرده بودند, پرسيدم : نام شما چيست ؟ فرمودند:عبداللّه.

پرسيدم : اهل كجاييد؟ فرمودند: حرم اللّه.

پرسيدم : شغل شما چيست ؟ فرمودند: طاعة اللّه.

و همين طور چند مطلب را با قافيه فرمودند, تا آن كه سؤال كردند: چرا مهمومى ؟ بيان حال نمودم , يعنى احتياج زياد خودم و كمبود آب و سوراخى آفتابه را گفتم.

فرمودند: آفتابه سـوراخ نـيـسـت.

عـرض كـردم : خـودم به دقت نگاه كردم و سوراخ راديده ام و الان آب آن خالى مى شود.

فـرمـودنـد: نـه , دوباره ملاحظه كن.

چون مشغول نگاه كردن شدم آن سوراخ را در آفتابه نديدم.

مـتـعـجـب شدم و در آن حالت حيرت , به خود آمدم كه او كه بود و چه شد؟ وملتفت شدم كه آن بـزرگوار امامعليه‌السلام بوده اند.

آفتابه را بر زمين زدم و سر و سينه زنان راه بيابان را پيش گرفتم.

چند نفر از رفقا و علماء كه همراه ما بودند مرا نصيحت كردندو حقير را برگرداندند(٤) .

٣٩ - تشرف آقا سيد جواد خراسانى در تخت فولاد

مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى , كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود: از طرف حكومت , خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمايند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند.

ما هرچه درخواست نموديم , مذاكرات نتيجه اى نـداد.

عـريـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مى گفتم : هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى (آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماييم ؟) ناگاه صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود.

نگاهى به من كرد و غايب شد.

از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم.

شب بعد مشكلم كاملاحل شد.

ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مى ديدم كه به همين شمايل بودند(٥) .

٤٠ - تشرف سيد محمد جبل عاملى

سـيد محمد, پسر سيد عباس از اهل جبل عامل لبنان , به خاطر آزار و اذيت حاكمان ظالم آن ديار, كـه مـى خواستند او را به سربازى ببرند از آن جا متوارى شد, در حالى كه چيزى به همراهش نبود جـز يـك قـمـرى (يك دهم ريال ), و هرگز دست سؤال را پيش كسى دراز نكرد.

او مدتى سياحت نـمـود.

در ايـام سياحت , در بيدارى و خواب ,عجايب بسيارى را ديده بود.

بالاخره در نجف اشرف مـسـكن گزيد و در صحن مقدس اميرالمؤمنينعليه‌السلام يكى از حجره هاى فوقانى را منزل خود قرار داد و درنـهـايـت سـخـتـى زنـدگـى خود را گذرانيد و جز دو سه نفر هيچ كس ديگر از حالش مـطـلـع نـبود.

تا آن كه از دنيا رفت و از وقت خروج از وطن تا زمان فوت او پنج سال طول كشيد.

ايشان بسيار با حيا و قانع بود و در ايام تعزيه دارى در مجالس حاضرمى شد.

گاهى بعضى از كتب ادعـيه را امانت مى گرفت و چون بسيارى از اوقات نمى توانست بيشتر از چند دانه خرما و آب چاه صـحـن مقدس , چيز ديگرى به دست آورد, لذا براى وسعت رزق هميشه هر دعا و ذكرى را در اين بـاره مى خواند و ظاهراكمتر ذكر و دعايى بود كه از او فوت شده باشد و شب و روز هم به خواندن اين دعاهاو اذكار مشغول بود.

زمانى مشغول نوشتن عريضه اى خدمت حضرت بقية اللّهعليه‌السلام شد و بنا گذاشت كه چهل روز آن را بـنويسد, به اين صورت كه هر روز قبل از طلوع آفتاب , مقارن با بازشدن دروازه كوچك شهر (كه به سمت دريا است ) بيرون رود بعد به طرف راست مسافتى نه چندان دور را بپيمايد به طورى كه احـدى او را نـبـيـنـد سپس عريضه را در گل گذاشته و به يكى از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد.

تا سى و هشت يا نه روزاين كار را انجام داد.

سـيـد مـحمد گفت : آن روز از محل انداختن عريضه بر مى گشتم و سر را به زير انداخته و خلقم بـسيار تنگ بود.

متوجه شدم گويا كسى از پشت سر به من رسيد.

او با لباس عربى و چفيه و عقال بـود و سـلام كرد.

من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و به اوتوجهى نكردم , چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم.

قدرى با من در مسير آمد, اما من به همان حالت اول باقى بودم.

در اين جا به لهجه اهل جبل عامل فـرمـود: سيد محمد چه حاجتى دارى كه امروز سى و هشت يا سى و نه روز است كه قبل از طلوع آفـتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى وعريضه را در آب مى اندازى ! گمان مى كنى امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سـيـد محمد گفت : من تعجب كردم , چون احدى از برنامه من مطلع نبود بخصوص آن كه تعداد روزهـا را هـم بداند, چون كسى مرا كنار دريا نمى ديد و تازه از اهل جبل عامل كسى اين جا نيست كه من او را نشناسم مخصوصا با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست , لذا احتمال دادم به نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور مولاى عزيزم , امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف رسـيده ام و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است به طورى كـه هـيـچ دسـتى آن طور نيست , با خود گفتم با ايشان مصافحه مى كنم , اگر نرمى دستشان را احـسـاس كـردم , به آداب تشرف به حضور مبارك امامعليه‌السلام عمل مى نمايم.

در همان حال دودست خـود را پـيش بردم.

ايشان هم دو دست مباركشان را پيش آوردند و با هم مصافحه كرديم.

نرمى و لـطـافـت زيـادى احساس كردم و يقين نمودم كه نعمت عظيم وعنايت بزرگى به من رو آورده اسـت , امـا هـمـيـن كـه روى خـود را بـرگـرداندم و خواستم دست مباركش را ببوسم , كسى را نديدم(٦) .

٤١ - تشرف تاجر اصفهانى در نجف اشرف

صـاحـب روضات الجنات مرحوم حاج ميرزا محمد باقررحمه‌الله فرمودند: حاجى تاجرى از آشنايان مـن بـود كـه بـه خـاطـر تـقوى و اخلاص زيادش رفاقت و صميميتى بااو داشتم حتى آن كه من عـهـده دار وصيت اموال هيچ كس نشدم جز اين تاجر محترم ,كه به خاطر كمالات و تقواى او, اين كار را برايش انجام دادم.

ايشان بعد از مراجعت از سفر حج نقل كرد: مـن براى مخارج سفر خود نزد كسى در نجف اشرف , از اصفهان برات پول داشتم.

در موقع تشرف بـه نـجـف , وقـتـى براى وصول آن پول رفتم , مدتى طول كشيد تا مغرب شد, لذا وقتى برگشتم قـافـله اى كه بنا بود براى تشرف به مكه معظمه با آن حركت كنم ورفقا و اثاثيه ام در آن بودند, از نـجف حركت كرده بود.

به دنبال قافله رفتم , اما دروازه نجف بسته شده بود و من هر قدر اصرار و الـتـمـاس كـردم كه در را باز كنند, قبول نكردند.

ناچار پشت دروازه ماندم تا صبح شد و در را باز كـردند.

من بيرون رفتم و تاظهر رفتم اما هيچ اثرى از قافله نيافتم.

ديگر ترسيدم تنها بروم , چون مـمـكـن بـود بـاعـث هـلاكت خود شوم , لذا دوباره رو به نجف برگشتم كه شايد با قافله ديگرى حركت كنم.

وقتى به دروازه نجف رسيدم , شب بود و باز در را بسته بودند ناچار پشت دروازه ماندم تـا نـزديك فجر شد در اين وقت شخصى كنارم ظاهر گشت.

او را به هيئت و لباس كشيكچى هاى اصفهان با لباس نمدى كه مرسوم آنها است , ديدم.

با تندى به من گفت : چرا شما عجمها نماز شب نمى خوانيد! از ديشب تا حالا اين جا بودى ,مى خواستى نماز شب بخوانى.

الان برخيز و بيا.

به دنبالش روانه شدم.

او مرا به محلى , خدمت آقاى بزرگوارى برد.

وقتى رسيديم آن بزرگوار به آن شخص فرمود: او را به مكه برسان و خودش ناپديد شد.

آن شـخـص بـا مـن قرارى را در ساعت معينى گذاشت و فرمود: آن جا حاضر شو.

وقتى سر وعده حاضر شدم , فرمود: پاى خود را در راه رفتن در جاى پاى من بگذار.

من به همان روش عمل كردم.

طولى نكشيد (ده قدم يا قدرى بيشتر حركت كرديم ) كه خودرا در مكه ديدم و آثار مكه را مشاهده كردم.

وقتى آن شخص مى خواست از من جداشود, عرض كردم : استدعايى دارم و آن اين است كه لطف خود را تمام كنيد و درمراجعت از مكه هم با شما باشم.

فرمود: قبول مى كنم به شرط آن كه كارى را برايم انجام دهى.

قبول كردم و باز جايى را وعده فرمود كه بعد از پايان اعمال حج در آن جا حاضرشوم.

پس از اعمال , به آن جا حاضر شدم و ايشان به همان شكل مرا به نجف مراجعت دادند.

در موقع جدا شدن پرسيدم : تقاضاى شما چيست ؟ فرمود: در اصفهان مى گويم.

بـعـد از آمـدن بـه اصـفهان , ايشان نزد من آمدند ديدم از همان كشيكچى هاى اصفهانى مى باشد.

فرمود: تقاضاى من اين است : من در فلان روز و فلان ساعت از دنيا مى روم تو بيا و مرا دفن كن.

و قبر خود را در محل تخت فولاد معين فرمود.

در هـمان وقت معين كه به منزل او رفتم , ديدم از دنيا رفته است , لذا بر حسب دستورايشان , او را دفن كردم(٧).

٤٢ - تشرف جد آخوند ملا فتحعلى سلطان آبادى

آخـونـد مـلا فـتحعلى سلطان آبادىرحمه‌الله از پدر مرحومش , كه از صلحاء و متقين بوده است , نقل فرمود: مـرحـوم ابوى با جمعى از زوار به كربلاى معلى مشرف شد و در منزلى كه از حرم مطهر دور بود, سـكنى گزيد.

عادت آن مرحوم اين بود كه در حرم مطهر مى ماند تا يكى از همراهان آمده و ايشان را به منزل ببرد.

اتفاقا شبى , همراهان هر يك به ديگرى اعتماد نمودند و هيچ كدام به دنبال ايشان نرفتند و ايشان تا وقت بستن در حرم , آن جامشرف بود.

بعد از آن جا بيرون آمد و در صحن متحير و سرگردان شد.

نـاگـاه ديـد كه مردى به شكل اعراب كنارش حاضر است و او را به اسم صدا مى زند ومى فرمايد: فلانى , دوست دارى تو را به منزلت برسانم ؟ مـرحـوم پدرم مى گويد: ايشان دست مرا گرفت و از صحن بيرون آورد با خود گفتم ,من مردى غريب هستم و اين عرب را نمى شناسم و همراهم مقدارى پول هست ,نمى دانم اين عرب مرا به كجا مى برد؟ در اين فكر بودم كه ناگاه ديدم آن مرد ايستاد وفرمود: اين منزل تو است.

در حالى كه از صـحن مقدس تا آن جا, چند قدمى بيشتر نيامده بوديم و اصلا گويا منزل ما متصل به صحن بود.

بـعـد هم رفقا و همراهان مرا, به اسم خود و شهرشان صدا زد.

آنها با عجله از منزل بيرون آمدند و وقـتـى در را گـشـودند,فورا گفتم : اين مردى را كه با من است , ملاحظه كنيد و نگه داريد, اما ايشان كسى رانديدند.

در خيابانها و كوچه هاى مسير متفرق شده و دنبال او گشتند, اما ابدا اثرى از اونيافتند(٨) .

_____________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١١٣, س ١٥.

(٢) ج ١, ص ١١٠, س ٣١.

(٣) ج ١, ص ١٠٩, س ١٤.

(٤) ج ١, ص ١٠٥, س ٢٠.

(٥) ج ٢, ص ١٠١, س ٣٥.

(٦) ج ٢, ص ٩٨, س ١٥.

(٧) ج ٢, ص ١٠٤, س ٤.

(٨) ج ٢, ص ١٠١, س ١٧.

٤٣ - تشرف سيد محمد على تبريزى

جناب آقا ميرزا هادى بجستانى از عالم فاضل سيد محمد على تبريزى نقل مى كند: در سـال تـشرف به عتبات عاليات بين تبريز و كرمانشاه در يكى از منازل بين راه نهرى بود.

من از قافله عقب ماندم.

وقتى خواستم از نهر عبور كنم , پياده شدم كه قضاى حاجت كنم.

قاطرم متوجه آب شـد و پـايش لغزيد و در آب فرو رفت و چون اثاثيه من روى حيوان بود, خود را در نهر انداختم كه او را بيرون آورم , اما نمى دانستم كه آن جاگود است.

از قضا نهر بيشتر از يك شتر عمق داشت.

مـن هـم در آب فرو رفتم و آب مرابه همراه مركب مى برد گاهى پايم به زمين مى رسيد و گاهى سرم در آب فرو مى رفت.

تقريبا چهار ساعت به اين حالت همراه آب مى رفتم تا اين كه شكمم مملو از آب ومشرف به هلاكت شدم همان جا به حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف متوسل گرديدم.

ناگاه در حال بـيهوشى سيدى را كنار نهر ديدم.

دست آوردند و من و آن حيوان را از آب بيرون كشيدند.

چشمم مى ديد لكن زبان و ساير اعضايم حس وحركتى نداشت.

كنار نهر بر زمين افتادم و از هوش رفتم.

قـدرى گـذشت و هوا تاريك شده بود.

صداى چاووش و ساير رفقاى اهل قافله راشنيدم وقتى به من رسيدند, مدتى مرا معلق نگاه داشتند تا آبها از درونم خارج شد وقدرى به حال آمدم.

بعد مرا به مـنزلى بردند كه تقريبا سه فرسخى آن جا بود.

دو شب در آن جا مانديم تا حال من بجا آمد.

و ديگر آن سـيد را نديدم و احتمال نمى رفت كه اهل آن محل باشد, چون تمام اهالى آن ديار كرد ناصبى و سنى متعصب كه به خون زوار تشنه اند, مى باشند.

و از بركت دست مبارك آن سرور و يمن قدوم آن بزرگوار,همان جا تا نجف اشرف , هميشه مهمان زوار و ديگران بودم و كمال خوشى و آسايش براى من فراهم بود(١) .