بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24414
دانلود: 3520

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24414 / دانلود: 3520
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢ - تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى

آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانىرحمه‌الله فرمودند: عموى من , آقاسيد محمد علىرحمه‌الله براى من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر كه شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود, مـثـل آن كه مى گفت : با طى الارض به كربلارفته ام.

يا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف ديده ام.

و يا خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام رسيده ام.

او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترك نمود.

تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مى رفتم.

در بين راه ديدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.

نزديك او رفتم و گفتم : ميل دارى در راه با هم باشيم ؟ گفت : اشكالى ندارد, با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم.

قدرى با هم گفتگو كرديم , تا آن كه پرسيدم : اين صحبتهايى كه مردم از تو نقل مى كنند, چيست ؟ آيا صحت دارد يا نه ؟ گفت : آقا از اين مطلب بگذريد.

اصرار كردم و گفتم : من كه بى غرضم , مانعى ندارد بگويى.

گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود, به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زيارتى عرفه مى رفتم.

در سفر بيست و پنجم بين راه , شخصى يزدى بامن رفيق شد.

چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم , مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد, تا به منزلى كه ترسناك بود, رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت , قافله را دو روزدر كاروانسرا نگه داشتند, تا آن كه قافله هاى ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت زيادتر شود.

ازطرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مشرف به موت گرديد.

روز سوم كه قافله خواست حركت كند, من راجع به او متحير ماندم كه چطور او را بااين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم ؟ از طرفى چطور اين جا بمانم واز زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن , جديت داشته ام , محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فكر بسيار, بنايم بر رفتن شد, لذا هنگام حركت قافله , پيش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى كنم كه خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد.

ايـن مطلب را كه شنيد, اشكش سرازير شد و گفت : من يك ساعت ديگر مى ميرم , صبركن , وقتى از دنـيا رفتم , خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد, فقط مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد, به كربلا برسان.

وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم , دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم.

قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت , آن زائر يزدى از دنيا رفت.

من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم.

وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم , ديدم از قافله هيچ اثرى نيست ,جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد.

تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم , اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم , همين كه مقدارى راه مى رفتم , مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت.

با همه اينها به خاطر تنهايى , ترس بر من غلبه كرد.

بالاخره ديدم , نـمى توانم او را ببرم , حالم خيلى پريشان شد.

همان جاايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام توجه نمودم و با چشم گريان عرض كردم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان رها كنم , نزد خدا و شمامسئول هستم.

اگر هم بخواهم او را بياورم , توانايى ندارم.

نـاگهان ديدم , چهار نفر سوار پيدا شدند و آن سوارى كه بزرگ آنها بود, فرمود: جعفربا زائر ما چه مى كنى ؟ عرض كردم : آقا چه كنم , در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند.

يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد, آب جوشش كرد و گودال پر شد.

آن ميت را غسل دادند.

بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند.

مـن هم براه افتادم.

ناگاه ديدم , از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود, گذشتم و جلوافتادم.

كـمـى گـذشت , ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود, رسيدم.

وبعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام.

در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است ! ميت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم.

قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد.

هر كدام از اهل قافله مى پرسيد: تو كى وچگونه آمدى ! من قضيه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى كردند.

تا آن كه روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم , ولى با كمال تعجب ديدم كه مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مى بينم , از قبيل : گرگ , خوك , ميمون و غيره و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم ! از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم.

باز مردم را به همان حالت مى ديدم.

برگشتم و بعد از ظهر رفتم , ولى مردم را همان طور مشاهده كردم ! روز بـعـد كـه رفتم , ديدم همه به صورت انسان مى باشند.

تا آن كه بعد از اين سفر, چندسفر ديگر مـشرف شدم , باز روز عرفه مردم را به صورت حيوانات مختلف مى ديدم ودر غير آن روز, به همان صورت انسان مى ديدم.

به همين جهت , تصميم گرفتم كه ديگر براى زيارتى عرفه مشرف نشوم.

چون اين وقايع را براى مردم نقل مى كردم , بدگويى مى كردند و مى گفتند: براى يك سفر زيارت , چه ادعاهايى مى كند.

لـذا من , نقل اين قضايا را به كلى ترك كردم , تا آن كه شبى با خانواده ام مشغول غذاخوردن بوديم.

صـداى در بـلند شد, وقتى در را باز كردم , ديدم شخصى مى فرمايد:حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تو را خواسته اند.

بـه هـمـراه ايشان رفتم , تا به مسجد جمعه رسيدم.

ديدم آن حضرتعليه‌السلام در محلى كه منبر بسيار بلندى در آن بود, بالاى منبر تشريف دارند و آن جا هم مملو از جمعيت است.

آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.

به فكر افتادم كه دربين اين جمعيت , چطور مى توانم خدمت ايشان برسم , اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا.

من رفتم و تا مقابل منبر رسيدم.

فرمودند: چرا براى مردم آنچه را كه در راه كربلا ديده اى نقل نمى كنى ؟ عرض كردم : آقا من نقل مى كردم , از بس مردم بدگويى كردند, ديگر ترك نمودم.

حضرت فرمودند: تو كارى به حرف مردم نداشته باش , آنچه را كه ديده اى نقل كن تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام داريم(١).

٣- تشرف محمد بن عيسى بحرينى

جمعى از موثقين نقل كردند: مـدتـى بـحرين تحت نفوذ خارجيان بود.

آنها مردى از مسلمانان را حاكم بحرين كردندتا شايد به علت حكومت كردن شخصى مسلمان , آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد.

آن حـاكـم از نـاصـبـيان (كسانى كه با اهل بيت پيامبر اكرمعليهم‌السلام دشمنى مى ورزند) بود اووزيرى داشـت كـه در عـداوت و دشـمنى از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين , به خاطر مـحـبـتشان به اهل بيت رسالتعليهم‌السلام , دشمنى مى نمود و هميشه به فكرحيله و مكر براى كشتن و ضرر رساندن به آنها بود.

روزى وزيـر بر حاكم وارد شد و انارى كه در دست داشت به حاكم داد.

حاكم وقتى دقت كرد, ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه.

اين نوشته بر پوست انار بود, نه آن كه كسى با دست نوشته باشد.

حاكم از اين امر تعجب كرد و به وزير گفت : اين انار نشانه اى روشن و دليلى قوى برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت ) است.

حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست ؟ وزير گفت : اينها جمعى متعصب هستند كه دليل و براهين را انكار مى كنند, سزاواراست ايشان را حـاضـر كنى و انار را به آنها نشان دهى.

اگر قبول كردند و از مذهب خوددست كشيدند, براى تو ثواب و اجر اخروى عظيمى خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهى خود باقى ماندند, يكى از سه كار را با آنها انجام بده : يا باذلت جزيه بدهند, يا جوابى بياورند - اگر چه جوابى نـدارنـد - يـا آن كـه مردان ايشان رابكش و زنان و اولادشان را اسير كن و اموال آنها را به غنيمت بردار.

حـاكـم نـظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيكان شيعه فرستاد وايشان را حاضر كرد.

انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر جواب كافى در اين زمينه نياورديد, مردان شما را مـى كـشم و زنان و فرزندانتان را اسير مى كنم و اموال شما رامصادره مى كنم و يا آن كه بايد جزيه بدهيد.

وقتى شيعيان اين مطالب را شنيدند, متحير گشته و جوابى نداشتند, لذا رنگ چهره هايشان تغيير كـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد, با اين حال گفتند: اى امير سه روز به ما مهلت بده , شايد جوابى بـياوريم كه تو به آن راضى شوى.

اگر نياورديم , آنچه رامى خواهى , انجام بده.

حاكم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد.

آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسى جمع شدند تا شايد راه حلى پيدا كنند.

در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند كه از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب كنند.

اين كار را انجام دادند.

آنـگاه از بين ده نفر, سه نفر را انتخاب نمودند.

بعد به يكى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت كن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اسـتـغاثه نما, كه او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست.

شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند.

آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب , خدا را عبادت كرد و گريه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامرعليه‌السلام استغاثه نمود تا صبح شد, ولى چيزى نديد.

به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد.

شـب دوم ديگرى را فرستادند.

او هم مثل نفر اول , تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزى نديد, و برگشت , لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد.

سومى را احضار كردند.

او مردى پرهيزگار به نام محمد بن عيسى بود.

شب سوم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت.

آن شب , شبى بسيار تاريك بود.

ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالى متوسل گـرديد و درخواست كرد كه آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع كند و به حضرت صاحب الامرعليه‌السلام استغاثه نمود.

وقتى آخر شب شد, شنيد كه مردى با او صحبت مى كند و مى گويد: اى محمد بن عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم ؟ و چرا به اين بيابان آمده اى ؟ گفت : اى مرد مرا رها كن , كه براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود,نمى گويم و جز نزد كسى كه قدرت بر رفع آن داشته باشد, شكايت نمى كنم.

فرمود: اى محمد بن عيسى , من صاحب الامر هستم , حاجت خود را ذكر كن.

محمد بن عيسى گفت : اگر تو صاحب الامرى , قصه ام را مى دانى و احتياج به گفتن من نيست.

فرمود: بلى , راست مى گويى.

تو به خاطر بلايى كه در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتى كه حاكم نسبت به شما انجام داده , به اين جا آمده اى.

مـحـمد بن عيسى مى گويد: وقتى اين سخنان را شنيدم , متوجه آن طرفى شدم كه صدامى آمد.

عرض كردم : بلى , اى مولاى من.

تو مى دانى كه چه بلايى به ما وارد شده است.

تويى امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف كردن آن بلا را دارى.

حـضـرت فـرمـودند: اى محمد بن عيسى , در خانه وزير لعنه اللّه درخت انارى هست.

وقتى كه آن درخت بار گرفت , او از گل , قالب انارى ساخت و آن را دو نيم كرد.

درميان هر يك از آن دو نيمه , بـعـضـى از آن مطالبى كه الان روى انار هست نوشت.

در آن وقت انار هنوز كوچك بود, لذا همان طورى كه بر درخت بود, آن را در ميان قالب گل گذاشت و بست.

انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت كه الان هست درآمد.

حال صبح كه به نزد حاكم مى رويد, به او بگو من جواب را باخود آورده ام , ولى نمى گويم مگر در خانه وزير.

وقـتى كه وارد خانه وزير شدى , در طرف راست خود, اتاقى خواهى ديد.

به حاكم بگو, جواب را جز در آن اتـاق نـمـى گويم , در اين جا وزير مى خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت كند, ولى تو اصرار كن كه به اتاق بروى و نگذار كه وزير تنها و زودترداخل شود, يعنى تو اول داخل شو.

در آن جا طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى روى آن هست.

كيسه را باز كن.

در آن كيسه قالبى گلى هـسـت كـه آن ملعون (وزير)نيرنگش را با آن انجام داده است.

آن انار را در حضور حاكم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود.

اى مـحـمـد بن عيسى , علامت ديگر اين كه , به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه وقتى انار را بشكنيد غير از دود و خاكستر چيزى در آن مشاهده نخواهيد كرد, و بگواگر مى خواهيد صدق اين گـفـتـه مـعـلوم شود, به وزير امر كنيد كه در حضور مردم انار رابشكند.

وقتى اين كار را كرد آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهدنشست.

محمد بن عيسى وقتى اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان شنيد,بسيار شاد شد و در مقابل حضرت زمين را بوسيد, و با شادى و سرور به سوى شيعيان بازگشت.

صبح به نزد حاكم رفتند و محمد بن عيسى آنچه را كه امامعليه‌السلام به او امر فرموده بودند, انجام داد و آن معجزاتى كه حضرت به آنها خبر داده بودند, ظاهر شد.

حاكم رو به محمد بن عيسى كرد و گفت : اين مطالب را چه كسى به تو خبر داده است ؟ گفت : امام زمان و حجت خدا بر ما.

گـفت : امام شما كيست ؟ او هم ائمهعليهم‌السلام را يكى پس از ديگرى نام برد, تا آن كه به حضرت صاحب الامرعليه‌السلام رسيد.

حاكم گفت : دست دراز كن تا با تو بر اين مذهب بيعت كنم : گواهى مى دهم كه نيست خدايى جز خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و رسول اوست وگواهى مى دهم كه خليفه بـلافـصـل آن حـضـرت , امـيـرالـمـؤمنين على بن ابيطالبعليه‌السلام است.

بعد هم به هر يك از امامان دوازده گـانـه اقـرار نـمـود و ايـمـان آورد.

سـپس دستورقتل وزير را صادر كرد و از اهل بحرين عذرخواهى نمود.

اين قضيه و قبر محمد بن عيسى نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مى كنند(٢).

________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٨٠, س ١٦.

(٢) ج ٢, ص ١٩٣, س ٣١.

٤ - تشرف اسماعيل هرقلى

در حله , شخصى به نام اسماعيل بن حسن هرقلى بود ( هرقل نام روستايى است.) پسر او شمس الدين فرمود: پدرم نقل كرد: در زمـان جوانى در ران چپم دملى كه آن را توثه مى گويند, به اندازه دست يك انسان ,ظاهر شد.

در هـر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك خارج مى شد.

اين ناراحتى مرا از هر كارى باز مى داشت.

به حله آمدم و به خدمت رضى الدين على , سيد بن طاووس رسيده و از اين ناراحتى شكايت نمودم.

سـيـد جـراحـان حـله را حاضر نمود.

ايشان مرا معاينه كردند و همگى گفتند: اين دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بريدن نيست.

اگر اين را ببريم شايد رگ بريده شود و در اين صورت اسماعيل زنده نخواهد ماند, لذا به جهت وجود اين خطر عظيم دست به چنين كارى نمى زنيم.

سـيـد بـن طـاووس فرمود: من به بغداد مى روم , در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم , شايد ايشان علاجى بنمايند.

بـا هـم بـه بغداد رفتيم.

سيد اطباء را خواست و آنها همان تشخيص را دادند و از معالجه من نااميد شدند.

آنـگـاه , سـيـد بـن طـاووس به من فرمود: در شريعت اسلام , امثال تو مى توانند با اين لباسها نماز بخوانند, ولى سعى كن خودت را از خون پاك كنى.

بعد از آن عرض كردم : حال كه تا بغداد آمده ام , بهتر است به زيارت عسكريينعليهما‌السلام درسامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم.

وقـتـى سيد بن طاووس اين سخن را شنيد, پسنديد.

من هم لباسها و پولى كه همراه داشتم , به او سپردم و روانه شدم.

چون به سامرا رسيدم , داخل حرم عسكريينعليهما‌السلام شده , زيارت كردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـرديـدم.

به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را شفيع خود قرار دادم.

مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روزپنج شنبه در سامرا ماندم.

آن روز به دجله رفته , غسل كردم و لباس پاكيزه اى براى زيارت پوشيدم و آفتابه اى كه همراهم بود, پر از آب كرده برگشتم , تا به در حصارشهر سامرا رسيدم.

نـاگـاه , چـهـار نفر سواره مشاهده كردم كه از حصار بيرون آمدند.

گمان من آن بود كه ايشان از شرفاء و بزرگان اعرابند كه صاحبان گوسفند هستند و گله ايشان در آن حوالى مى باشد.

وقـتـى بـه نـزديك آنها رسيدم , ديدم دو نفر از ايشان جوان و يكى پيرمرد است كه نقاب انداخته و ديگرى بسيار با هيبت و فرجيه به تن داشت (لباس مخصوصى است كه درآن زمان ها روى لباسها مى پوشيدند) و در آن شمشيرى حمايل كرده بود.

آن سوارهانيز شمشير به همراه داشتند.

پيرمرد نقاب دار, نيزه اى در دست داشت و در سمت راست راه ايستاده بود و آن دوجوان در سمت چپ ايستاده بودند.

صاحب فرجيه , وسط راه ايستاد.

سوارها سلام كردند و من جواب سلام ايشان رادادم.

آنگاه صاحب فرجيه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عيال خود خواهى رفت ؟ عرض كردم : بلى.

فرمود: پيش بيا تا آن چيزى كه تو را به درد و الم وا مى دارد, ببينم.

من از اين كه به بدنم دست بزند كراهت داشتم , زيرا تازه از آب بيرون آمده بودم وپيراهنم هنوز تر بود.

با اين احوال اطاعت كرده , نزد او رفتم.

چـون بـه نزد او رسيدم , آن سوار (صاحب فرجيه ) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روى زخم گذاشت و فشار داد, به طورى كه به درد آمد و بعد روى اسب نشست.

آن پيرمرد گفت : رستگار شدى اى اسماعيل.

گفتم : ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاريم.

و از اين كه پيرمرد اسم مرا مى داند تعجب كردم ! بعد از آن پيرمرد گفت : اين بزرگوار امام عصر تو است.

مـن پـيـش او رفـتـم و پـاهاى مباركش را بوسيدم.

حضرت اسب خود را راند و من نيز درركابش مى رفتم.

فرمود: برگرد.

عرض كردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم.

فرمود: مصلحت در آن است كه برگردى.

باز عرض كردم : از شما جدا نمى شوم.

در اين جا آن پيرمرد گفت : اى اسماعيل آيا شرم ندارى كه امام زمانت دو مرتبه فرمودبرگرد و تو فرمان او را مخالفت مى كنى ؟ پـس از ايـن سخن ايستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى كردند وفرمودند: زمانى كه به بغداد رسيدى , ابوجعفر خليفه , كه اسم او مستنصر است , تو رامى طلبد.

وقتى كه نزد او حـاضر شدى و به تو چيزى داد, قبول نكن و به پسر ما كه على بن طاووس است , بگو نامه اى در خصوص تو به على بن عوض بنويسد.

من هم به اومى سپارم كه هر چه مى خواهى به تو بدهد.

بـعد هم با اصحاب خود تشريف بردند تا از نظرم غايب شدند.

من در آن حال ازجدايى ايشان تاسف خوردم و ساعتى متحير ماندم و بر زمين نشستم.

بعد از آن به حرم عسكريينعليهما‌السلام مراجعت نمودم.

خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون ديدند.

گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ آيا كسى با تو جنگ و نزاعى كرده است ؟ گفتم : نه , آيا آن سوارهايى كه بر حصار بودند شناختيد؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.

گفتم : نه , بلكه يكى از آنها امام عصرعليه‌السلام بود.

گفتند: آن پيرمرد يا كسى كه فرجيه به تن داشت امام عصرعليه‌السلام بود؟ گفتم : آن كه فرجيه به تن داشت.

گفتند: جراحت خود را به او نشان داده اى ؟ گـفـتـم : آن بزرگوار به دست مباركش آن را گرفت و فشار داد, به طورى كه به درد آمد وپاى خـود را بـيـرون آوردم كـه آن محل را به ايشان نشان دهم , ديدم از دمل و جراحت اثرى نيست.

از كثرت تعجب و حيرت , شك كردم كه دمل در كدام پاى من بود.

پاى ديگرم را نيز بيرون آوردم , باز هم اثرى نبود.

چـون مـردم ايـن مـطلب را مشاهده كردند, به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه كردند و جـهـت تبرك بردند و به طورى ازدحام كردند كه نزديك بود پايمال شوم.

درآن حال خدام مرا به خزانه بردند.

نـاظـر حـرم مـطهر عسكريينعليهما‌السلام داخل خزانه شد و مرا ديد.

سؤال كرد: چند وقت است از بغداد خارج شده اى ؟ گفتم : يك هفته.

او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم.

بعد از اداى نماز صبح وداع نموده و بيرون آمدم و اهل آن جا مرا مشايعت كردند.

به راه افـتـادم و شـب را بـيـن راه در منزلى خوابيدم.

صبح عازم بغداد شدم , وقتى كه به پل قديم رسيدم , ديدم مردم جمع شده و هر كه مى گذرد, از نام و نسب او سؤال مى نمايند.

وقتى رسيدم از مـن نـيـز سؤال كردند.

تا نام و نسب خود را گفتم , ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خيلى خسته ام كردند.

پاسبان محل در اين باره نامه اى به بغداد نوشت.

مـرااز آن جا حركت داده به بغداد بردند.

مردم آن جا نيز به سرم هجوم آورده , لباسهاى مرا بردند و نزديك بود كه از كثرت ازدحام هلاك شوم.

وزير خليفه كه اهل قم و از شيعيان بود, سيد بن طاووس را طلبيد تا اين حكايت را ازاو بپرسد.

وقـتى ابن طاووس در بين راه مرا ديد, همراهيان او مردم را از اطراف من متفرق كردند.

ايشان به من فرمود: آيا اين حكايت مربوط به تو است ؟ گفتم : آرى.

از مركبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت نديد و در اين هنگام از حال رفت و بيهوش شد.

وقـتـى بـهـوش آمـد, دسـت مـرا گـرفت و گريه كنان نزد وزير برد و گفت : اين شخص برادرو عزيزترين مردم نزد من است.

وزيـر از قـصـه ام پرسيد.

من هم حكايت را نقل كردم.

سپس او اطبايى كه جراحت مراديده بودند, احضار نمود و گفت : جراحت اين مرد را معالجه و مداوا نماييد.

گفتند: جز بريدن معالجه ديگرى ندارد و اگر بريده شود مى ميرد.

وزير گفت : اگر بريده شود و نميرد, چه مدت لازم است كه گوشت در جايش برويد؟ گفتند: دو ماه طول خواهد كشيد, اما جاى بريدگى گود مى ماند و مو نمى رويد.

وزير گفت : جراحت او را كى ديده ايد؟ گفتند: ده روز قبل.

وزير پاى مرا به اطباء نشان داد.

آنها ديدند كه مانند پاى ديگرم , صحيح و سالم است وهيچ اثرى از جراحت در آن نيست.

يكى از آنها فرياد زد: اين كار, كار عيسى بن مريمعليه‌السلام است.

وزير گفت : وقتى كه كار شما نباشد, ما خود مى دانيم كار كيست.

بعد از آن , وزير مرا به نزد خليفه , كه مستنصر بود, برد.

خليفه كيفيت را پرسيد.

مـن هـم قـضـيـه را نقل كردم.

بعد دستور داد تا هزار دينار براى من بياورند و گفت : اين مبلغ را هزينه سفر خويش قرار ده.

گفتم : جرات ندارم كه ذره اى از آن را بردارم.

گفت : از كه مى ترسى ؟ گـفـتـم : از كسى كه اين معامله را با من نمود و مرا شفا داد, زيرا به من فرمود: از ابوجعفرچيزى قبول نكن.

خليفه از اين گفته ام , گريست و ناراحت شد و من هم از او چيزى قبول نكرده ,خارج شدم.

نظير قضيه اسماعيل هرقلى , توسلى است كه به حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام شده است , لذا ما اين توسل را هم ذكر مى كنيم.

آقا ميرزا احمد على هندى فرمود: مـدتـى بـالاى زانوى من دملى ايجاد شده بود كه مرا بسيار اذيت مى كرد.

هر چه به اطباءمراجعه نمودم فايده اى نداشت.

بالاخره آنها اقرار كردند كه آن دمل علاج ناپذيراست.

پـدرم بـا آن كه از اطباء هند فهميده تر بود, جمعى از آنان را از اطراف و اكناف هنداحضار كرد.

هر كدام از آنها كه دمل را ديد, به عجز از درمان آن اعتراف نمود, تا آن كه طبيبى فرنگى آورد.

او دمل را ديد و ميله اى در آن فرو برد و بيرون آورد و گفت : اين دمل را غير از عيسى بن مريمعليه‌السلام كسى نـمـى تواند علاج كند و زخم آن به فلان پرده سرايت مى كند, وقتى كه به آن جا رسيد, تو را هلاك خواهد كرد و امروز يا فردا است كه به آن پرده برسد.

چون اين مطلب را از طبيب شنيدم , بسيار مضطرب شدم و تا شب به اين حال بودم.

شـب كـه خـوابـيـدم , در عالم رؤيا ديدم , حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام از روبروى من تشريف مـى آورنـد, در حـالـى كـه نور از صورت مباركشان به آسمان بالا مى رود.

حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: اى احمد على به طرف من بيا.

عرض كردم : مولاى من مى دانيد كه مريضم و قادر بر آمدن نيستم.

آن بزرگوار اعتنايى به من ننمودند و دوباره فرمودند: به سوى من بيا.

من امتثال امر آن حضرت را نموده و خود را به حضور مباركش رساندم.

آن بزرگوار دست مباركشان را به زانوى من كه دمل داشت , ماليدند.

عرضه داشتم : مولاى من , بسيار مشتاق زيارت قبر شما مى باشم.

حضرت فرمودند: ان شاءاللّه.

از خـواب بـيـدار شـدم , چـون بـه زانوى خود نگاه كردم , اثرى از آن زخم و دمل نديدم.

جرات هم نـداشـتـم كـه ايـن جريان را براى افرادى كه حال مرا مى دانستند اظهار نمايم ,زيرا كه آنها قبول نمى كردند.

تا آن كه قضيه شفا يافتن من , منتشر شد و به سلطان هند رسيد.

سلطان مرا احضارنموده و بعد از مطلع شدن از كيفيت خواب , مرا اكرام و احترام نمود و يك مقررى برايم تعيين كرد كه هر ساله به من مى رسيد.

ناقل قضيه مى گويد: آن مقررى در زمان مجاورتش در كربلاى معلى هم به اومى رسيد(١) .

٥ - تشرف ملا احمد مقدس اردبيلى

سيد مير علام تفرشى , كه از شاگردان فاضل مقدس اردبيلىرحمه‌الله است , مى گويد: شبى در صحن مقدس اميرالمؤمنينعليه‌السلام راه مى رفتم.

خيلى از شب گذشته بود.

ناگاه شخصى را ديـدم كـه به سمت حرم مطهر مى آيد.

من نيز به سمت او رفتم , وقتى نزديك شدم , ديدم استاد ما ملا احمد اردبيلى است.

خـود را از او مخفى كردم , تا آن كه نزديك در حرم رسيد و با اين كه در بسته بود, بازشد و مقدس اردبيلى داخل حرم گرديد.

ديدم مثل اين كه با كسى صحبت مى كند.

بعد از آن بيرون آمد و در حرم هم بسته شد.

به دنبال او براه افتادم , به طورى كه مرانمى ديد.

تا آن كه از نجف اشرف بيرون آمد و به سمت كوفه رفت.

وارد مسجد جامع كوفه شد و در محرابى كه حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام شربت شهادت نوشيده اند, قرار گرفت , ديدم راجع به مساله اى با شخصى صحبت مى كند وزمان زيادى هم طول كشيد.

بـعـد از مدتى از مسجد بيرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.

من نيز به دنبالش مى رفتم , تا نـزديـك مسجد حنانه رسيديم (مسجدى كه ديوارش خم شده است وعلت آن اين است كه وقتى جـنـازه اميرالمؤمنينعليه‌السلام را براى دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور مى دادند, ديوار اين مسجد, روى ارادت بـه آن حـضرت خم شد).

در آن جا سرفه ام گرفت , به طورى كه نتوانستم خود را نگه دارم.

همين كه صداى سرفه مرا شنيد, متوجه من شد و فرمود: آيا تو مير علامى ؟ عرض كردم : بلى.

فـرمـود: ايـن جا چه كار دارى ؟ گفتم : از وقتى كه داخل حرم مطهر شده ايد, تا الان با شمابودم , شـما را به حق صاحب اين قبر (اميرالمؤمنينعليه‌السلام ) قسم مى دهم , اتفاقى را كه امشب پيش آمد, از اول تا آخر به من بگوييد.

فرمود: مى گويم , به شرط آن كه تا زنده ام آن را به كسى نگويى.

من هم قبول كردم و باايشان عهد و ميثاق نمودم.

وقـتى مطمئن شد, فرمود: بعضى از مسائل بر من مشكل شد و در آنها متحير ماندم ودر فكر بودم كـه نـاگاه به دلم افتاد به خدمت اميرالمؤمنينعليه‌السلام بروم و آنها را ازحضرتش بپرسم.

وقتى كه به حـرم مطهر آن حضرت رسيدم , همان طورى كه مشاهده كردى , در به روى من گشوده و داخل شـدم.

در آن جـا بـه درگـاه الهى تضرع نمودم , تا آن حضرت جواب سؤالاتم را بدهند.

در آن حال صـدايـى از قبر مطهر شنيدم كه فرمود: به مسجد كوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس , زيرا او امام زمـان تو است.

به نزد محراب مسجد كوفه آمده و آنها را از حضرت حجتعليه‌السلام سؤال نمودم , ايشان جواب عنايت كردند و الان هم برمى گردم(٢) .