بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24404
دانلود: 3520

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24404 / دانلود: 3520
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢٠ - رؤياى محمد صادق عراقى

عالم ربانى , حاج ملا فتحعلى عراقى فرمود: آخـونـد مـلا محمد صادق عراقى در نهايت سختى و پريشانى بود و به هيچ وجه براى او گشايشى واقـع نـمـى شـد.

شـبى در عالم خواب ديد, در بيابانى خيمه بزرگى بر پا است.

پرسيد: اين خيمه مربوط به كيست ؟ گـفـتـند: اين جا خيمه امام زمانعليه‌السلام است.

با عجله خدمت آن حضرت مشرف شد وسختى حال خود را به آن سرور عرض كرد و از ايشان دعايى براى گشايش كار و رفع مشكلات خويش خواست.

حضرت او را به سيدى از اولاد خود حواله دادند و اشاره به او و خيمه اش فرمودند.

آخـوند از محضر آن حضرت خارج شد و به همان خيمه اى كه اشاره فرموده بودند,رفت , ديد عالم مـورد اعـتماد, جناب آقا سيد محمد سلطان آبادى , كه روى سجاده نشسته و مشغول دعا خواندن است , در آن خيمه حضور دارد.

به سيد سلام كرد وكيفيت جريان را نقل كرد.

ايشان جهت وسعت رزق , دعايى به او تعليم نمود.

در ايـن جـا آخوند از خواب بيدار شد و در حالى كه دعا به يادش مانده بود, به طرف خانه آن عالم بزرگوار به راه افتاد.

از طرفى قبل از ديدن اين خواب , رابطه آخوند عراقى با سيد قطع بود و علتش را اظـهـار نـمـى كـرد.

وقتى خدمت سيد رسيد, او را به همان شكلى كه در خواب ديده بود, روى سجاده خود نشسته , مشغول ذكر و استغفارمشاهده نمود و سلام كرد.

سـيد جواب سلامش را داد و تبسمى نمود, مثل اين كه از قضيه مطلع باشد.

آخوند براى گشايش كار خود دعايى خواست.

مرحوم سلطان آبادى , همان دعايى را كه درعالم خواب تعليم فرموده بود, بيان كرد.

آخـونـد عـراقـى مـقـيد به خواندن آن دعا شد و به اندك زمانى دنيا از هر طرف به او روآورد و از سختى و تنگدستى راحت شد.

بـعـد از ايـن اتـفاق , مرحوم حاج ملا فتحعلى , سيد را خيلى ستايش مى كرد و مدتى هم نزد ايشان درس خوانده بود.

اما آنچه را سيد به آخوند در عالم خواب و بيدارى تعليم داده بود, سه چيز است : اول آن كه , بعد از نماز صبح دست به سينه گذاشته و هفتاد مرتبه يا فتاح بگويد.

دوم , دعايى را كه در كتاب كافى است , هميشه بخواند كه حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را به مردى از صـحابه كه مبتلا به مرض و پريشانى بود, تعليم دادند و از بركت خواندن اين دعا به اندك زمانى مشكلاتش برطرف شد.

دعا اين است : لا حول و لا قوة الا باللّه توكلت على الحى الذى لا يموت و الحمد للّه الذى لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا.

سـوم , دعـايى را كه ابن فهد حلى از حضرت رضاعليه‌السلام نقل كرده كه بعد از نماز صبح خوانده شود و هر كس آن را بخواند حاجتش برآورده و مشكلاتش حل مى شود.

دعا اين است : بسم اللّه و باللّه و صلى اللّه على محمد و آله و افوض امرى الى اللّه ان اللّه بصير بالعباد فـوقيه اللّه سيئات ما مكروا لااله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الـغم و كذلك ننجى المؤمنين حسبنا اللّه و نعم الوكيل فانقلبوا بنعمة من اللّه و فضل لم يمسسهم سـوء ماشاءاللّه لا حول و لا قوة الا باللّه ماشاءاللّه لا ماشاء الناس ماشاءاللّه و ان كره الناس حسبى الرب من المربوبين حسبى الخالق من المخلوقين حسبى الرازق من المرزوقين حسبى اللّه رب العالمين حسبى من هو حسبى حسبى من لم يزل حسبى حسبى من كان مذكن ت حسبى حسبى اللّه لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم(٥) .

٢١ - رؤياى صادقه حاج ملا باقر بهبهانى

عـالـم فاضل , حاج ملا باقر بهبهانى , مؤلف كتاب دمعة الساكبة , ارادتى كامل به حضرت ولى عصر ارواحنافداه داشت.

روى اين ارادت و اخلاص , باغى در ساحل هنديه و در اطراف مسجد سهله احياء و غـرس كـرده و نام آن را صاحبيه گذاشته بود, اما به خاطر مخارج آن باغ و ضعف درآمد (ايشان كـتـابفروش بود) و كثرت عيال , در اواخربدهكار و پريشان حال شده بود.

پس از مدتى مشهور شد كـه حـضـرت صـاحـب الامرعليه‌السلام باغ صاحبيه حاجى ملا باقر را خريدارى كرده اند.

باز پس از مدتى مشهورشد كه آن حضرت قرضش را ادا نموده اند.

من جريان را از خود آن مرحوم سؤال كردم ايشان در جواب فرمود: يكى از باغبانهاى صاحبيه , پيرمردى يزدى و صالح است.

روزها در باغ باغبانى مى كند و شبها را در مسجدسهله بيتوته مى نمايد.

از طرفى من به خاطر بدهى كه دراين اواخر پيدا شده بود, مضطرب بودم كه مبادا مديون مردم بميرم , لذا در اين باره به امام عصرعليه‌السلام توسل شدم , چون اين باغ را به نام ايشان كرده و جلد آخر كتاب دمعة الساكبه را در احوال حضرتش نوشته بودم.

روزى باغبان مذكور آمد و گفت : امروز بعد از نماز صبح , در صفه (سكو) وسط حياط مسجد سهله نشسته ومشغول تعقيب نماز بودم ناگاه شخصى آمد و گفت : حاج ملاباقر اين باغ را نمى فروشد؟ گفتم : تمامش را نه , اما گويا قسمتى از آن را چون قرض دارد مى فروشد.

آن شـخـص گفت : پس تو نصف اين باغ را از طرف او به من به يك صد تومان بفروش وپول آن را بگير و به او برسان.

گفتم : من كه وكالتى از او ندارم.

گفت : بفروش و پولش را بگير اگر اجازه نداد, پول را برگردان.

گفتم : لابد بايد سند و شهودى در كار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمى شود.

گفت :بين من و او سـنـد و شـهـودى لازم نـيست.

بالاخره هر قدر اصرار كرد, قبول ننمودم.

گفت : من پول را به تو مى دهم , ببر و تو را در خريدن باغ وكيل مى كنم اگر فروخت براى من بخر, والا پول را برگردان.

بـا خـود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد, لذا قبول نكردم و به او گفتم : من هرروز صـبح در اين جا هستم از او مى پرسم و جواب را به تو مى رسانم.

وقتى گفته مراشنيد, برخاست و از مسجد خارج شد.

حـاج ملا باقر مى گويد: باغبان وقتى اين واقعه را ذكر كرد به او گفتم : چرا نفروختى وچرا قبول نكردى ؟ من كه به تنهايى از عهده مخارج اين باغ بر نمى آيم بعلاوه قرض دارم و هيچ كس هم تمام اين باغ را به اين قيمت نمى خرد.

(چه رسد به نصف آن) بـاغـبـان در جواب گفت : تو در اين باره به من اجازه نداده بودى و من هم اين فضولى رامناسب خـود نـديـدم حـال كـه خودت مى خواهى , چون فردا وعده جواب است , شايدبيايد اگر آمد به او مى گويم.

گـفـتـم : او را بـبـين و هر طورى كه مى خواهد, من مضايقه ندارم و هر طور شده او را پيداكن و معامله را انجام بده , يا آن كه با يكديگر به نجف بياييد و هر طور و نزد هر كس كه مى خواهد برويم و معامله را به آخر برسانيم.

فردا باغبان آمد و گفت : هر قدر در صفه مسجد منتظر شدم نيامد.

گفتم : قبلا او را ديده اى و مى شناسى ؟ گفت : نديده و نمى شناسم.

گفتم : برو, نجف و مسجد و باغات را بگرد, شايد او را پيدا كنى يا بشناسى.

باغبان رفت و وقتى برگشت , گفت : از هر كس پرسيدم , خبرى نداشت.

مايوس شدم و به همين جهت بسيار متاسف گرديدم , زيرا اگر اين معامله صورت مى گرفت , هم قرض من ادا مى شد و هم باعث سبكى مخارج باغ مى گرديد.

پـس از يـاس و تحير و گذشتن مدتى از جريان , شبى در مورد قرض و پريشانى حال خود و آن كه مـن از عـهده مخارج باغ و عيال بر نمى آيم و مطالبى از اين قبيل فكرمى كردم و با همين خيالات خوابم برد.

در عـالـم رؤيـا ديـدم , شرفياب محضر مولايم حضرت صاحب الامرعليه‌السلام هستم.

آن بزرگوار به من تـوجـه كردند و فرمودند: حاج ملا باقر, پول باغ نزد حاج سيد اسداللّه (عالم عامل حاج سيد اسداللّه رشتى اصفهانى ) است برو از او بگير.

اين را گفتند و من از خواب بيدار شدم.

وقتى كه بيدار شدم به سبب ديدن اين خواب شاد گشتم , اما بعد از كمى تامل با خودگفتم شايد اين خواب , از خيالات باشد و گفتن آن به سيد باعث بدخيالى او درباره خود من بشود, يعنى تصور كـنـد كه اين مطلب را وسيله اى براى درخواست كمك ازايشان كرده ام , چون من براى اثبات اين مـدعـى دليلى در دست ندارم.

ولى دوباره گفتم :سيد مرد بزرگى است و مى داند كه من از اين نـوع مردم نيستم.

ديدن سيد و نقل خواب هم ضررى ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم.

مـصـمـم بر رفتن نزد سيد و گفتن خواب شدم.

نماز صبح را خواندم.

خانه سيد در مسيرمنزل تا كتابفروشى ام بود, لذا بعد از نماز به طرف مغازه براه افتادم.

در اثناى عبور, به در خانه سيد رسيدم و توقف كردم و دست به حلقه در بردم و آهسته آن را حركت دادم.

ناگاه صداى ايشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستى ؟صبركن كه آمدم.

تـا اين را شنيدم , با خود گفتم شايد از روزنه اى مرا ديده است , اما سريعا در حالى كه كلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پايين آمد.

در را باز كرد و كيسه پولى به دستم داد و گفت : كسى نفهمد.

بعد هم در را بست و بدون آن كه چيز ديگرى بگويد, رفت.

كيسه را آوردم و پولها را شمردم يك صد تومان تمام , در آن بود.

و تا زمانى كه سيدمذكور زنده بود ايـن واقـعـه را بـه كـسـى نگفتم.

اگر چه از تقسيم پول به طلبكارها وقراين ديگر, بعضى از افراد خبردار شدند و به يكديگر مى گفتند, ولى بعد از فوت سيد, اين قضيه انتشار يافت(٦) .

٢٢ - رؤياى شيخ ابراهيم و شفاى چشم او

شـيـخ ابـراهيم وحشى كه از طايفه رماحيه است نابينا بود.

زمستانها نزد طايفه خود وتابستانها به نـجف اشرف مى آمد.

هر شب پيش از آن كه در حرم مطهر را باز كنند,مى آمد و انتظار مى كشيد تا وقتى در باز شود.

تا آخر وقت هم در آن جا مى ماند.

شـبى با اهل بيت خود بحث كرد, لذا حوصله اش سر رفته , همان جا دعاى توسل راخواند و خوابيد.

در عالم رؤيا مشاهده كرد كه در حرم مطهر مى باشد و آن جا كاملاروشن است.

شـيـخ ابـراهـيم مى گويد: هر قدر نگاه كردم شمع و چراغى ديده نمى شد متوجه شدم كه ضريح مقدس در جاى خود نيست و در محل دو انگشت مبارك(٧) دريچه اى است كه روشنايى از آن خارج مى شود.

آهسته آمدم و دستم را بر صندوق گذاشته , سرم راخم كردم نگاه كردم و ديدم يك كـرسـى گـذاشته شده و حضرت روى آن نشسته اند و ازنور چهره مباركشان , بيرون روشن شده است.

خود را بر پاى آن حضرت انداختم.

دراين جا دستم به دست ايشان رسيد و سه نوبت دستشان را بر دست من كشيدند.

سپس فرمودند: تو اجر شهدا را دارى.

بيدار شدم , ديدم چشمم هنوز نابينا است.

تاسف خوردم كه اى كاش دست مبارك را بر چشم من مى ماليدند.

شـبـى ديگر نيز دعاى توسل را خواندم و به خواب رفتم.

ديدم در صحرايى هستم و جمعى نزديك سـيـصـد نفر به طرفى مى روند و يك نفر جلو آنها بود.

ناگاه آن كه جلوتربود, ايستاد ديگران هم ايستادند و جاى نماز را انداختند و مشغول نماز شدند.

من نيزخود را داخل صف كردم.

وقتى نماز تمام شد, اسبى آوردند.

آن بزرگوار سوار شد و تند رفت.

پرسيدم : اين مردكيست ؟ گفتند: پشت سرش نماز خواندى , ولى او را نشناختى ؟ گفتم : الان رسيده ام ونمى دانم.

گفتند: قائم آل محمد, حضرت حجتعليه‌السلام , است.

من چشم خود را فراموش كردم وفرياد برآوردم : يابن رسول اللّه آيا من از اهل بهشتم يا از اهل جهنم ؟ تا سه نوبت جواب ندادند.

نااميد شدم و فرياد بر آوردم : قسم به اجداد طاهرينتان , من از اهل بهشتم يا از اهل دوزخ ؟ آن حـضرت نظرى به من انداختند و تبسم نمودند.

در اين هنگام من هم به ايشان رسيدم.

حضرت سه بار دست بر چشم و سر من كشيدند و فرمودند: از اهل بهشتى.

بيدار شدم , ديدم آب بسيار غليظى از چشمم خارج به طورى كه صورتم تر شده بود.

با خود گفتم چـه مـعنى دارد؟ چشم من چنان خشك بود كه هيچ وقت نم نمى داد.

آن آب را پاك كردم و چون سـر را از زيـر لـحـاف بـيـرون آوردم , ديـدم سـتـاره اى از روزنه خانه ام نمايان و چشمم بينا شده است(٨) .

_______________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ١٧١, س ١.

(٢) ج ٢, ص ١٧٢, س ٤.

(٣) ج ٢, ص ١٧٢, س ١٠.

(٤) ج ٢, ص ١٧٢, س ٢٦.

(٥) ج ٢, ص ١٧٨, س ٩.

(٦) ج ٢, ص ١٧٦, س ٢.

(٧) اين قسمت كه روى صندوق قبر مطهر اميرالمؤمنين (ع )قرار دارد, مربوط به معجزه اى است كه از آن حضرت ظاهر شده است.

(٨) ج ٢, ص ١٧٨, س ٢٨.

٢٣ - توسل آقاميرزا عبدالرزاق حائرى همدانى

آقا ميرزا عبدالرزاق حائرى همدانى مى نويسد: همسر مرحومه ام , از ماه مبارك رمضان سال ١٣٦٢ قمرى , در همدان مريض شد ومرض او منجر به امـراض ديـگـر گـرديـد.

بـراى مـعالجه به تمامى اطباء و دكترهاى درجه يك ايرانى و خارجى و مـتـخـصـصـين مراجعه كرديم و از داروهاى مختلف كه معمولا باقيمتهاى گزاف تهيه مى شد, استفاده نموديم.

در مـدت مـرض و مـعالجه با آن داروها كه تقريبا هفت ماه طول كشيد, معمولا معالجه بادعاهاى مـجـرب و خـتومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسينعليه‌السلام و حتى به تربت قبر مطهر كه از طريق مخصوصى به دست آمده بود,نيز همراه بود.

از جـمـله آنها كه مخصوصا با حال تضرع و توجه و گريه انجام مى شد, توسل به ولى عصر, حضرت حجت روحى فداه بود.

به ايشان عريضه اى نوشتم و دو ركعت نمازخوانده و زيارت سلام اللّه الكامل الـتـام

(در مـفاتيح الجنان بطور كامل ذكر شده است ) را در روز جمعه انجام دادم , اما با همه اين احوال , مرض و درد آن مرحومه شب و روز شديدتر مى شد به طورى كه در اواخر از شدت درد, در سـخـتـى زيـاد وفـريـاد زدن بـود و هر غذايى حتى نصف استكان آب جوجه را استفراغ مى كرد و ديـگرراضى به مرگ خود شده بود و مكرر التماس مى كرد: شكم مرا پاره كنيد من كه هرساعت با ايـن دردجـان مـى دهـم , بالاخره يا خوب مى شوم يا مى ميرم و لااقل از دردآسوده مى شوم , چون شكم , ورم فوق العاده اى داشت و حتى بستگان و دوستان هم به آنچه خودش مى گفت راضى شده بودند.

حال من هم طورى بود كه آنها رقت مى كردند.

بـالاخره كار به جايى رسيد كه از حضرت حجت ارواحنافداه گله مند شدم و حتى به خاطرتوسل يـكـى از دوستان در همان ايام به آن حضرت و اثر ديدن فورى او, از ايشان قهركردم و گله ام اين بود كه يا حجة اللّه اگر مرض حتمى و شفايش امكان پذير نيست ,يك طورى به من بفهمانيد.

شما به اين روسياه اعتناى سگى هم نمى فرماييد, والامطلب را مى فهمانديد.

در شـدت مـرض و درد, شـب چـهارشنبه يازدهم ربيع الثانى , مريض از دنيا رفت.

من در آن وقت نتوانستم كنار او باشم , ولى بعضى از زنهاى مورد اعتماد گفتند: خودش در حالى كه قبلا زبان او از تكلم بسته شده بود, زبان باز كرد و شهادتين گفت و عرضه داشت : اى كننده در خيبر, به فريادم برس و جـان را تـسليم كرد.

من حتى از كثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم.

بالاخره اينهاگذشت.

روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدى (مسجد محله حاجى ) كه نمازمى خوانم , سيد بزرگوارى از شاگردان و مخصوصين خودم , به نام آقا مير عظيم , درمجلس گفتند: ديشب , شب پنج شنبه دوازدهـم ربـيـع الثانى , حضرت حجت عصرعليه‌السلام را در خواب ديدم و به حضورشان شرفياب شدم.

حضرت اين لفظ را بدون كم وزياد, فرمودند: برويم تسليت ميرزا عبدالرزاق و بعد هم چيزهايى مرحمت نمودند كه مربوط به اين موضوع نيست.

وقـتـى كـه ايـن سيد جليل خواب را براى من نقل كرد, بى اختيار و به سختى به سر خودزدم و از جـسـارتـى كـه عرض كرده بودم (گله كردن از حضرت ), خيلى خجالت كشيدم.

من چه قابليتى دارم كه آن حضرت به تسليت اين سگ روسياه خود بيايند.

به هر حال اثر تسليت حضرت به خوبى ظاهر گشت و اندوهم كه فوق طاقت بود,نسبتا كم و آرام شـد و به نظرم رسيد كه با اين فرمايش , هم جواب عريضه ام را داده اندو هم بنده روسياه خود را از گـلـه و قـهـر بيرون آوردند و هم به من فهماندند كه مقدرات حتمى , قابل تغيير نيست و هم بر يقينم افزودند(١) .

بخش چهارم : تجليات حضرت

در اين بخش , قضايائى را مى خوانيد كه در آنها, اشخاص متوجه نور يا صدا ويا عطر مبارك حضرت ولى عصرعليه‌السلام شده اند.

١ - شنيدن دعاى حضرت توسط سيد بن طاووس

عالم بزرگوار و سيد جليل , رضى الدين على بن طاووسرحمه‌الله , فرمود: سحرگاهى در سامرا, دعايى از حضرت قائمعليه‌السلام شنيدم و كلماتى از آن را حفظ كردم.

ايشان براى زندگان و مردگان دعا مى فرمودند و از جمله كلمات آن حضرت اين بود كه عرضه مى داشتند: و ابـقهم و احيهم فى عزنا و ملكنا و سلطاننا و دولتنا.

(خداياشيعيان را حفظ كن و آنها را در دولت و سلطنت ما, حيات ده.) اين قضيه در شب چهارشنبه سيزدهم ذيقعده سال ٦٣٨, برايم اتفاق افتاد(٢).

٢ - شنيدن دعاى حضرت براى شيعيان

سيد بن طاووسرحمه‌الله مى فرمايد: سـحـرگـاهـى در سرداب مقدس بودم.

ناگاه صداى مولايم را شنيدم كه براى شيعيان خود دعا مـى كـردنـد و عرضه مى داشتند: اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقية طينتنا و قد فعلوا ذنوبا كثيرة اتكالا على حبنا و ولايتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصفح عنهم فقد رضينا و ما كـان منها فيما بينهم فاصلح بينهم و قاص بهاعن خمسنا وادخلهم الجنة فزحزحهم عن النار و لا تجمع بينهم و بين اعدائنافى سخطك(٣).

ترجمه دعا اين است : خدايا شيعيان ما را از شعاع نور ما و بقيه طينت ما خلق كرده اى ,آنها گناهان زيـادى با اتكاء بر محبت به ما و ولايت ما, كرده اند, اگر گناهان آنها گناهى است كه در ارتباط با تـو اسـت , از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى.

و آنچه از گناهان آنها, در ارتباط با خودشان هست , خودت بين آنها را اصلاح كن و از خمسى كه حق مااست , به آنها بده تا راضى شوند.

و آنها را از آتش جهنم نجات بده.

و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.

٣ - مشاهده نور حضرت توسط زنى صالحه

شيخ صالح , شمس الدين محمد بن قارون , فرمود: مردى به نام نجم اسود, در روستاى قوسا كه يكى از آباديهاى كنار رود فرات است ,ساكن بود.

او از اهل خير و صلاح بود و زن صالحه اى به نام فاطمه داشت كه او هم اهل تقوى بود.

اين دو, يك پسر و يك دختر به نامهاى على و زينب داشتند, اما هم مرد و هم همسرش هر دو نابينا شدند و مدتى بر اين حال بودند.

شبى آن زن متوجه شد كه دستى به روى او كشيده شد و گوينده اى فرمود: حق تعالى كورى را از تو برداشت.

برخيز و شوهر خود, ابوعلى را خدمت كن و درخدمت او كوتاهى نداشته باش.

زن گفت : چشمهايم را باز كردم و خانه را پر از نور ديدم.

دانستم كه اين معجزه ازطرف مولايمان حضرت قائمعليه‌السلام بوده است(٤).

٤ - استشمام عطر حضرت در سرداب مطهر

آقـا مـحـمـد, كه متجاوز از چهل سال متولى شمعهاى حرم عسكريين و سرداب مطهربوده است.

مى فرمايد: والده من , كه از صالحات بود, نقل كرد: روزى با اهل بيت عالم ربانى , آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله , و خود آن مرحوم , در سرداب مقدس همان ايامى كه ايشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بناى قلعه آن شهر را تمام كند, بوديم.

آن روز, جمعه بود و جناب آخوند سلماسى مشغول خواندن دعاى ندبه شد و مثل زن مصيبت زده و مـحب فراق كشيده مى گريست و ناله مى كرد.

ما هم با ايشان در گريه وناله شركت مى كرديم.

در هـمين وقت ناگاه بوى عطرى وزيدن گرفت و در فضاى سرداب منتشر و هوا از آن پر شد, به طـورى كـه همه ما را مدهوش كرد.

همگى ساكت شديم و قدرت صحبت كردن را نداشتيم.

مدت زمـان كمى گذشت و آن عطر خوشبوهم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقيه دعا شديم.

وقـتـى بـه مـنزل مراجعت نموديم , از جناب آخوند ملا زين العابدين راجع به آن بوى خوش سؤال كردم.

فرمود: تو را چه به اين سؤال ؟ و از جواب دادن خوددارى فرمود.

عالم متقى , آقا عليرضا اصفهانىرحمه‌الله كه كاملا با آخوند سلماسى خصوصى بود, نقل كرد: روزى از آن مرحوم راجع به ملاقات ايشان با حضرت حجتعليه‌السلام سؤال كردم وگمان داشتم كه ايشان مثل اسـتـاد خـود, سيد بحرالعلومرحمه‌الله باشند و تشرفاتى داشته اند.

در جواب من , همين قضيه را بدون هيچ كم و زيادى نقل كردند(٥).

٥ - حكايت عطار بصراوى

شخص عطارى از اهل بصره مى گويد: روزى در مغازه عطاريم نشسته بودم كه دو نفر براى خريدن سدر و كافور به دكان من وارد شدند.

وقـتى به طرز صحبت كردن و چهره هايشان دقت كردم , متوجه شدم كه اهل بصره و بلكه از مردم مـعمولى نيستند به همين جهت از شهر و ديارشان پرسيدم ,اما جوابى ندادند.

من اصرار مى كردم , ولـى جـوابـى نمى دادند.

به هر حال من التماس نمودم , تا آن كه آنها را به رسول مختارصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آل اطـهـار آن حـضـرت قـسـم دادم.

مطلب كه به اين جا رسيد, اظهار كردند: ما از ملازمان درگاه حـضـرت حـجـتعليه‌السلام هـستيم.

يكى از جمع ما كه در خدمت مولايمان بود, وفات كرده است , لذا حضرت ما را مامورفرموده اند كه سدر و كافورش را از تو بخريم.

همين كه اين مطلب را شنيدم , دامان ايشان را رها نكردم و تضرع و اصرار زيادى نمودم كه مرا هم با خود ببريد.

گـفـتند: اين كار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند, جرات اين جسارت را نداريم.

گـفـتـم : مرا به محضر حضرتش برسانيد, بعد همان جا, طلب رخصت كنيد اگر اجازه فرمودند, شـرفـيـاب مـى شوم والا از همان جا برمى گردم و در اين صورت , همين كه درخواست مرا اجابت كرده ايد خداى تعالى به شما اجر و پاداش خواهد داد, اما بازهم امتناع كردند.

بالاخره وقتى تضرع و اصـرار را از حـد گـذراندم , به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول كردند.

من هم با عجله تمام سدر و كافور را تحويل دادم و دكان را بستم و با ايشان براه افتادم , تا آن كه به ساحل دريا رسيديم.

آنها بدون اين كه لازم باشد به كشتى سوار شوند, بر روى آب راه افتادند, اما من ايستادم.

متوجه من شدند و گفتند: نترس , خدا را به حق حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قسم بده كه تو را حفظ كند.

بسم اللّه بگو و روانه شو.

اين جمله را كه شنيدم , خداى متعال را به حق حضرت حجت ارواحنافداه قسم دادم و برروى آب مـانـنـد زمـيـن خـشك به دنبالشان براه افتادم تا آن كه به وسط دريا رسيديم.

ناگاه ابرها به هم پيوستند و باران شروع به باريدن كرد.

اتـفـاقـا من در وقت خروج از بصره , صابونى پخته و آن را براى خشك شدن در آفتاب ,بر پشت بام گذاشته بودم.

وقتى باران را ديدم , به ياد صابونها افتادم و خاطرم پريشان شد.

به محض اين خطور ذهنى , پاهايم در آب فرو رفت , لذا مجبور به شنا كردن شدم تا خود را از غرق شدن , حفظ كنم , اما بـا هـمه اين احوال از همراهان دور مى ماندم.

آنهاوقتى متوجه من شدند و مرا به آن حالت ديدند, بـرگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بيرون كشيدند و گفتند: از آن خطور ذهنى كه به فكرت رسيد, توبه كن و مجدداخداى تعالى را به حضرت حجتعليه‌السلام قسم بده.

من هم توبه كردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجتعليه‌السلام قسم دادم و بر روى آب راهى شدم.

بـالاخـره بـه سـاحل دريا رسيديم و از آن جا هم به طرف مقصد, مسير را ادامه داديم.

مقدارى كه رفـتـيـم در دامنه بيابان , چادرى به چشم مى خورد كه نور آن , فضا را روشن نموده بود.

همراهان گفتند: تمام مقصود در اين خيمه است و با آنها تا نزديك چادررفتم و همان جا توقف كرديم.

يك نفر از ايشان براى اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت كرد, به طورى كه سـخـن مولايم را شنيدم , ولى ايشان راچون داخل چادر بودند, نمى ديدم حضرت فرمودند: ردوه فانه رجل صابونى , يعنى او را به جاى خود برگردانيد و دست رد به سينه اش بگذاريد, تقاضاى او را اجـابت نكنيد و در شمار ملازمان ما ندانيد, زيرا او مردى است صابونى.

اين جمله حضرت ,اشاره به خطور ذهنى من در مورد صابون بود, يعنى هنوز دل را از وابستگيهاى دنيوى خالى نكرده است تا محبت محبوب واقعى را در آن جاى دهد و شايستگى همنشينى با دوستان خدا را ندارد.

اين سخن را كـه شـنيدم و آن را بر طبق برهان عقلى وشرعى ديدم , دندان اين طمع را كنده و چشم از اين آرزو پـوشيدم و دانستم تا زمانى كه آيينه دل , به تيرگيهاى دنيوى آلوده است , چهره محبوب در آن مـنـعكس نمى شود وصورتى مطلوب , در آن ديده نخواهد شد چه رسد به اين كه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد(٦).

٦- ديدن نور آن حضرت توسط شيخ على مهدى دجيلى

شيخ على مهدى دجيلى فرمود: مـن هميشه شبهاى ماه رمضان در سامرا به سرداب مقدس مشرف مى شدم و مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن مى شدم.

تـا ايـن كـه در يك شب قدر در اثناء قرائت قرآن به خود گفتم , معلوم مى شود كه ما موردرضايت مولاى خود حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نيستيم , والا چطور مى شود در اين سالهاى متمادى , با آن كه در جوار آن حضرت هستيم ايشان را نبينيم.

ناگاه بدنم به لرزه درآمد و نورى ظاهر گشت كه سـرداب مـطـهـر را روشـن نمود.

در آن جا جز يك فانوس چيز ديگرى نبود, ولى اين نور بيشتر از پـنـجاه فانوس روشنايى داشت.

متحيرشدم و گريه شديدى به من دست داد عرض كردم : مولاى من , اگر شما خودتان هستيدفلان حاجت مرا تا صبح برآورده كنيد.

صـبـح حـاجـتى را كه خواسته بودم , برآورده كردند و معلوم شد, كه در آن سرداب مقدس , مورد توجه حضرت ولى عصر ارواحنافداه قرار گرفته ام(٧).

٧ - ديدن نور حضرت , توسط اهل سامرا

اين معجزه حضرت ولى عصر ارواحنافداه , چيزى است كه در بين اهل سامرا, با وجودتعصبى كه بر مذهب خود دارند, معروف و مورد تاييد تمامى آنها است و حتى از بس زياد اتفاق افتاده است آن را مـى شـنـاسـند, يعنى به مجرد ديدن آثار اين معجزه , شروع به هلهله و كارهاى ديگرى از اين قبيل مى كنند.

در اين باره يكى از علماء مورد وثوق وبلكه چند نفر ديگر نقل كرده اند: شـبـى در سـامـرا بوديم.

شب از نيمه گذشته بود.

ما همگى كه شش هفت نفر مى شديم ,به حرم عسكريينعليهما‌السلام مشرف شده و هر يك شمعى در دست داشتيم اضافه بر اين كه شمعهاى حرم و ضـريـح نيز روشن بودند.

در مقابل ضريح مقدس , مشغول زيارت بوديم كه ناگاه لرزه و ترسى در دلـمان افتاد به طورى كه صداى دندانهاى يكديگر را كه به هم مى خورد, مى شنيديم.

شمعها يك بـاره و بدون دليل خاموش شدند, اما فضاى حرم مطهر مثل روز روشن بود و صداى زنها را كه در خـانـه هـاى خـود هـلـهله مى زدند,شنيديم.

از طرفى فهميده بوديم كه وقتى حضرت ولى عصر ارواحنافداه تشريف مى آورند, اين علامات ظاهر مى شود, لذا يقين كرديم كه آن حضرت به زيارت پـدران بـزرگوار خود آمده اند.

خواستيم خود را به گوشه اى بكشيم و بايستيم , ولى حتى زبانمان بند آمده , به طورى كه قادر بر تكلم نبوديم و بهت و حيرت و وحشتى عظيم سراسر وجود ما را فرا گـرفـتـه بود و از شدت لرزيدن و ارتعاش و هول , نزديك بودهلاك شويم.

تاب نياورديم و از حرم خارج شديم.

نـاقـل جـريـان , قسم خورد كه كليدى از آهن در جيب من بود آن را درآوردم و به جاى شمع , در دست گرفتم ديدم سر آن كليد مثل چراغ مشتعل بود.

باز انگشت خود را به همين شكل گرفتم , ديدم همان اتفاق افتاد.

خلاصه اين كه معجزاتى كه در اين زمان ظاهر شده زياد است و بيان آنها ممكن نيست.

آنچه براى مـؤلف اتفاق افتاده , اين است كه حاجتى داشتم , لذا در آن مكان مقدس مشغول دعا و تضرع شدم.

شب آن حضرت را در خواب ديدم كه مرا نوازش فرمودند و وعده استجابت دادند.

بعد هم به زودى آنچه را خواسته بودم و در خواب وعده داده بودند, به من مرحمت فرمودند(٨) .

٨ - شنيدن صداى حضرت توسط رجاء مصرى

رجاء مصرى , كه نامش عبد ربه بوده , مى گويد: سـه سـال بعد از وفات حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام وارد مدينه شدم و به صاريارفتم.

در آن جا زيـر سـايـه بـانـى , كه مربوط به آن حضرت بود, نشستم و با خود فكرمى كردم كه اگر چيزى بود (فرزندى براى امام حسن عسكرىعليه‌السلام بود) لابد بعد از سه سال ظاهر مى شد.

نـاگاه بدون آنكه كسى را ببينم , صداى هاتفى را شنيدم كه مرا صدا زد و فرمود: اى عبدربه پسر نصير, به اهل مصر بگو آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده ايد كه به او ايمان آورده ايد؟ رجاء مصرى مى گويد: من اسم پدر خود را نمى دانستم , چون وقتى از مصر خارج شده بودم طفلى بيش نبودم و از اين كه نام پدرم را از او شنيدم فهميدم كه صاحب صداحضرت صاحب الزمانعليه‌السلام اسـت , لذا عرض كردم : شما بعد از امام حسن عسكرىعليه‌السلام صاحب الزمانى.

و دانستم كه ايشان امام بر حق است و اين كه غيبت او حق است و شكم از بين رفت و يقينم ثابت شد(٩).

سوره زمر, آيه ٦٩:( وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَوُضِعَ الْكِتَابُ ) هنگامى كه امام عصر ارواحنا فداه قيام مى كنند, زمين با نور و تجليات ايشان روشن مى شود.

امام صادقعليه‌السلام المحجة فيما نزل فى القائم الحجة ,