بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24399
دانلود: 3520

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24399 / دانلود: 3520
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش پنجم : توسلات

در اين بخش , قضايائى را مى خوانيد كه در آنها اشخاصى به ساحت مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه متوسل شده و از توسل خود به نتايجى رسيده اند.

١ - توسل ملا محمود عراقى و امام جمعه تبريز

ملا محمود عراقىرحمه‌الله در كتاب دارالسلام مى فرمايد: سـال ١٢٦٦, بـا امـام جمعه تبريز, حاج ميرزا باقر تبريزىرحمه‌الله در تهران بودم و در خانه آقا مهدى ملك التجار تبريزى منزل داشتيم.

من مهمان امام جمعه بودم , ولى ايشان به خاطر اين كه از طرف شـاه اجازه نداشت به تبريز مراجعت كند و با من هم انسى داشت , مرا نزد خود نگه داشت و مخارج خـورد و خـوراكم را مى داد.

من هم چون فكرنمى كردم مسافرت طول بكشد, تهيه نديده بودم به هـمـيـن جهت از نظر مخارج جانبى از قبيل حمام و امثال اينها در فشار بودم و چون كسى را هم نمى شناختم , نمى توانستم قرض بگيرم.

روزى در ميان تالار حياط, با امام جمعه نشسته بودم.

براى استراحت و نماز برخاستم و به اتاقى كه در بالاى شاه نشين تالار واقع است , رفتم و مشغول خواندن نماز ظهر وعصر شدم.

بعد از نماز, در طـاقـچـه اتـاق كتابى ديدم.

آن را برداشته و گشودم ديدم ترجمه جلد سيزدهم بحار است كه در احـوالات حـضرت حجةعليه‌السلام مى باشد.

وقتى نظر كردم , قضيه ابى البغل كاتب در باب معجزات آن حضرت را ديده و خواندم.

بعداز خواندن قضيه با خود گفتم : با اين حالت و شدتى كه دارم , خوب اسـت ايـن عمل راتجربه نمايم.

برخاستم , نماز و دعا و سجده را بجا آوردم و از خداى متعال براى خودفرج را طلب كردم.

بعد هم از غرفه پايين آمدم و در تالار نزد امام جمعه نشستم.

نـاگـاه مـردى از در وارد شـد و نامه اى به دست ايشان داد و دستمال سفيدى جلويش گذاشت.

وقتى نامه را خواند آن را با دستمال به من داد و گفت : اينها مال تو مى باشد.

ملاحظه كردم ديدم آقـا عـلـى اصـغـر تاجر تبريزى , كه در سراى امير تجارتخانه داشت ,بيست تومان پول در دستمال گذاشته و در نامه اى به امام جمعه نوشته كه اين را به فلانى بدهيد.

وقتى خوب دقت كردم , ديدم كـه از زمـان تمام شدن دعا و استغاثه , تازمان ورود نامه و دستمال , بيشتر از آن كه كسى از سراى امير بيست تومان بشمارد ونامه اى بنويسد و به اين جا بفرستد, وقت نگذشته بود.

جريان را كه ديدم تعجب كردم و سبحان اللّه گويان خنديدم.

امام جمعه از علت تعجب من پرسيد.

واقعه را براى او نقل كردم.

گفت : سبحان اللّه پس من هم براى فرج خود اين كار راانجام دهم.

گفتم : زود برخيز.

او هـم برخاست و به همان اتاق رفت.

نماز ظهر و عصر را خواند و بعد از نماز, عمل مذكور را انجام داد.

خيلى نگذشت , اميرى را كه سبب احضار او به تهران شده بود,ذليل و معزول كرده و به كاشان فرستادند و شاه به عنوان عذرخواهى نزد امام جمعه آمد و ايشان را با احترام به تبريز برگردانيد.

بعد از آن , اين عمل را ذخيره كردم و در مواقع شدت و حاجت به كار مى بردم و آثارسريع و غريبى مشاهده مى نمودم ديگر, از جمله اين كه : سـالـى در نـجف اشرف مرض وباى شديدى آمد بعضى از مردم را هلاك و بعضى ديگررا مضطرب كرده بود.

وقتى اين وضع را ديدم از دروازه كوچك شهر نجف بيرون رفتم و در خارج دروازه , اين عمل را تنها بجا آوردم (در قضيه قبل به آن اشاره شد) ورفع وبا را از خدا خواستم.

روز بعد به آشنايان خبر دادم كه وبا رفع شد.

گفتند: از كجا مى گويى ؟ گفتم : دليلش را نمى گويم , اما تحقيق كنيد, اگر از ديشب به بعد كسى مبتلا نشده باشد,راست است.

گفتند: فلان و فلان امشب وبا گرفته اند.

گفتم : نبايد اين طور باشد, بلكه بايد پيش از ظهر ديروز و قبل از آن بوده باشد.

وقـتى تحقيق نمودند همان طور بود كه من گفته بودم و بعد از آن , ديگر مرض در آن سال ديده نشد و مردم آسوده شدند, ولى علت را ندانستند.

مـكرر اتفاق افتاده است كه برادرانى را در شدت ديده ام و به اين عمل واداشته و آنهاسريعا به فرج رسـيده اند.

حتى يك روز در منزل بعضى از برادران بودم.

آن جا برشدت و مشكلاتش مطلع شدم.

اين عمل را به او تعليم نموده , به منزل آمدم.

بعد ازمدتى صداى در بلند شد ديدم همان مرد است و مى گويد: از بركت دعاى فرج , براى من فرجى حاصل شد و پولى رسيد تو هم هر قدر لازم دارى بردار.

گفتم : من از بركت اين عمل به چيزى احتياج ندارم , اما بگو ببينم جريان چيست ؟ گـفت : من بعد از رفتن تو, به حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام مشرف شدم و اين عمل را بجاآوردم.

وقتى بيرون آمدم , در ميان ايوان مطهر كسى به من برخورد و آن قدرى كه نيازداشتم در دست من پول نهاد و رفت.

خـلاصـه من از اين عمل آثار سريعى ديده ام اما در غير موارد حاجت و اضطرار به كسى نداده و به كـار نـبـرده ام , زيـرا از ايـن كـه آن بـزرگوار عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اين دعا را دعاى فرج ناميده اند, معلوم مى شود كه در وقت فشار و شدت اثر مى نمايد(١٠) .

_________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ٢٠٣, س ٩.

(٢) ج ٢, ص ١٤٩, س ٣.

(٣) ج ٢, ص ١٤٩, س ٦.

(٤) ج ٢, ص ١٤٩, س ٢٤.

(٥) ج ٢, ص ١٥٠, س ٧.

(٦) ج ٢, ص ١٣٤, س ٤٢.

(٧) ج ٢, ص ١١٨, س ٢٠.

(٨) ج ٢, ص ١٥٠, س ٣٠.

(٩) ج ٢, ص ١٥١, س ٣٧.

(١٠) ج ١, ص ١٢٩, س ٤.

٢ - توسل سيد محمد باقر شفتى و جزيره خضراء

حـضرت حجة الاسلام , حاج سيد محمد باقر شفتى رشتىرحمه‌الله در پشت كتاب تحفة الابرار (رساله عمليه خودشان ) و به خط خود اين جريان را نوشته بودند: من هميشه از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مى خواستم كه مرا به مشاهده جزيره خضراء وبحر ابيض و شـهـرهـايى كه اولاد آن حضرت در آن جا بر خلق زيادى كه در نهايت عظمت هستند, حكومت دارند, موفق گرداند و خدا را به حق ولى خود عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قسم دادم كه صحت اين امر بر من معلوم شود.

تـا ايـن كـه شـب عـيـد غـديـر كـه شب جمعه بود, ثلث آخر شب كنار باغچه اى كه در خانه مادر بيدآباداصفهان است , راه مى رفتم.

ناگاه سيد مجللى را ديدم كه به سيماى علماءبود.

ايشان مرا به تمام آنچه كه در دل داشتم , خبر داد و همچنين به صحت آن شهرها و بلادى كه در جزيره خضراء اسـت آگـاه نـمـود و گـفـت : آيـا مـى خواهى به چشم خودببينى , تا براى تو و ساير اولى الابصار (صاحبان بصيرت ) عبرتى باشد؟ گفتم : بلى , آقاى من و در اين صورت منت بزرگى بر من مى گذاريد.

فرمود: بيا دو چشمت را بر هم بگذار و هفت مرتبه بر جدت محمد و آل او صلوات بفرست.

آنـچه دستور داد, انجام دادم.

بعد فرمود: دو چشمت را باز كن و نظر كن ببين از آيات ونشانه هاى الهى چه مى بينى ؟ چـشـمها را گشودم شهرى را ديدم كه خانه هايش دور و طرف راست و چپ آن ازدرخت و گل , سبز و خرم بود كانها( جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ. )

(مانند بهشتى كه نهرهايى در آن جارى است.) بـعـد فرمود: به آخر آن درختها نظر كن و به آن جا برو, مسجد و امامى را مى بينى كه نماز صبح را بجا مى آورد.

پشت سر او جماعت و صفوفى است كه نهايت ندارد.

نمازخود را به آن امام اقتداء كن , كـه او از طـبـقـه هـفتم اولاد صاحب الزمانعليه‌السلام و نامش عبدالرحمان است.

بعد از نماز مرا آن جا مى بينى.

حـسـب الامـر بـراه افتادم و ديدم زمين خود به خود زير پاى من طى مى شود تا به آن مسجد و به هـمـان كيفيتى كه گفته بود, رسيدم.

آن امام , مثل ماه شب چهارده نورانى ودر محراب ايستاده بود.

ايشان مرا ديد و من او را زيارت كردم فرمود: مرحبابك (خوش آمدى ) به درستى كه خدا بر تو منت گذارد.

مسائلى كه در رابطه با احكام مشكل بود, از ايشان سؤال كردم و جواب گرفتم.

بعد هم مرا اكرام و انعام نمود.

آنگاه نماز فجر را بجا آورد.

به او اقتداء نمودم و مشغول به تعقيباتى كه داشتم شدم تا آن كـه نـزديـك طـلـوع آفـتـاب شـد.

ايـن جا از ذهنم گذشت كه در چنين وقتى من با مردم نماز مـى خـوانده ام و آنها لابد به عادت هر روز منتظرم مى باشند, اما امروز گذشت و به آنها نمى رسم.

در ايـن وقـت , شنيدم آن سيد و امام كه در محراب نشسته بود, مى گويد: مترس و محزون مباش كه به زودى تو را به جاى خود مى رسانيم و با آنها نماز مى خوانى.

نـاگاه ديدم آن سيد اولى نزد من است دست مرا گرفت و گفت : به بركت امام زمان خودبرويم.

فورا خود را در مسجد بيدآباد ديدم.

با جماعت نماز خواندم و آن سيد را هم ديگر نديدم(١) .

٣ - توسل ورام بن ابى فراس

سيد بن طاووسرحمه‌الله مى گويد: رشيد ابوالعباس بن ميمون واسطى قضيه اى در مسيرسامرا براى من نقل كرد و گفت : زمـانـى شـيخ ورام بن ابى فراسرحمه‌الله (جد من ) به خاطر ناراحتى كه از مغازى (ظاهرا نام شخصى اسـت ) پيدا كرده بود, از حله به كاظمين رفت و روزى كه من به قصد زيارت سامرا حركت كردم , در كاظمين ايشان را ديدم.

هوا بسيار سرد بود و من مقصد خود رابراى شيخ گفتم.

ايشان فرمود: مى خواهم با تو رقعه اى بفرستم كه آن را به همراه خود داشته باشى.

وقتى به سرداب مـقـدس رسـيـدى و وارد آن جـا شدى آخرين نفرى باش كه خارج مى شود همان وقت نامه را در سرداب بگذار و بيرون بيا.

صبح به آن جا برو اگر رقعه را در جاى خود نديدى به احدى چيزى نگو.

ابـوالـعباس واسطى مى گويد: من اين دستورات را انجام دادم صبح هم رقعه را نيافتم وبه طرف منزل برگشتم.

شـيـخ , پـيـش از رسـيدن من با ميل خود به حله برگشته بود.

بعدا در موسم زيارت او رادر حله ملاقات كردم و فرمود: آن حاجت را به من مرحمت كردند.

سپس ابوالعباس گفت : اين حديث را بعد از فوت شيخ تا به حال به احدى نگفته بودم(٢) .

٤ - توسل آقا سيد رضا, عالم اصفهانى

آقا سيد رضا, كه از علماى موثق اصفهان است , فرمود: زمـانى به خاطر قرضهايى كه داشتم , به اموات متوسل شدم و براى دويست نفر از آنها تقريبا به اسم , طلب مغفرت و آمرزش نمودم بعد هم به امام عصرعليه‌السلام متوسل شدم و بخشهايى از دعاى ندبه مثل هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى رامى خواندم.

نـاگاه ديدم اتاق به نور مخصوصى , كه حتى از نور آفتاب بيشتر بود, منور و روشن شدو در همان روز فرج كاملى رسيد(٣) .

٥ - توسل شيخ ابراهيم روضه خوان

جناب آقا شيخ ابراهيم ترك روضه خوان , از اتقياء و ابرار بود و سالها پناهنده ناحيه مقدسه در سامرا بـود و عـلاقـه خاصى به حضرت ولى عصر ارواحنافداه داشت و دائم درذكر آن بزرگوار بود و به همين جهت , معروف به شيخ ابراهيم صاحب الزمانى شده بود.

ايشان مى گفت : من هر روز براى حضرت گريه مى كنم.

او در يكى از سفرهاى زيارت حضرت ثامن الائمهعليهم‌السلام , معجزاتى از توسل به حضرت ولى عصر عجل اللّه تـعـالى فرجه الشريف ديده بود از جمله جناب آقا ميرزا هادى بجستانى ايده اللّه تعالى از ايشان نقل نمود كه : در مراجعت از مشهد مقدس , يكى از سادات , كه به همراهى من از رشت به سمت تركستان حركت مى كرد, يك لنگه جوال ابريشم حمل نموده بود و با هم از كنار رودارس مى رفتيم.

مسير راه در آن چـند فرسخ , در خاك روسيه است.

آن سيد بسته ابريشم را به من واگذاشت و خود پياده از طرف خاك ايران رفت.

شيخ گفت : من از ممنوعيت ورود ابريشم به خاك روسيه غافل بودم و آن كه ابريشم ,به گمرك و مجوز احتياج دارد.

در بين راه , ناگهان چهار نفر از ماموران روسيه با اسلحه از ميان درختان بيرون آمدند وصدا زدند كه نگه داريد.

مكارى ما, كه مرد ترك مؤمنى بود, به آنها گفت : اين آقا آخوند است و چيز گمركى ندارد بگذاريد برويم.

يكى از آن سربازان كافر, با شنيدن اين حرف با چوب به پاى آن بيچاره زد, او هم نعره اى كشيد و بر زمين خورد و پايش شكست.

بعد به سراغ من آمدند.

مـن با عيال جوان خود و طفل كوچكى كه به همراه داشتيم , در بيابان تنها بوديم.

بچه ازمشاهده سربازان مى ترسيد و گريه مى كرد.

به مامورين گفتم : چه مى گوييد و چه مى خواهيد؟ گفتند: بارها و اثاثيه را باز كن , ببينيم چه داريد.

بقچه ها را باز كردم.

همه لباسها وخرده ريزه ها را, نگاه كردند و مى پرسيدند: آيا ابريشم داريد؟ مـن چون ديدم تمام بازرسى اينها براى ابريشم است , فهميدم كه كار مشكل شد.

به كنارى رفتم و يقين كردم الان به سر بسته ابريشم سيد مى آيند و مرا خواهند برد.

براى خودم نترسيدم , بلكه براى عيال و بچه كه در اين بيابان در چنگ اين كافران چه خواهند شد.

اشـك از چـشـمـم سـرازير و اميدم از همه جا قطع گرديد, لذا قرآن مجيد را به دست گرفتم و مـتـوسـل بـه حـضـرت ولى عصر ارواحنافداه شدم , عرضه داشتم : اين جا محلى است كه جز شما پناهگاهى نيست.

بعد به كنارى ايستادم و تسليم شدم.

آن چـهار نفر خودشان همه اثاثيه را زيرورو كردند تا به بسته ابريشم رسيدند آن را بازكردند.

ديدم هر چه ابريشم خوب و خوشرنگ بوده , سيد با خود برداشته است.

مـامـوران , كـلافـهـاى ابـريشم را يكى يكى بيرون مى كشيدند و نگاه مى كردند و به يكديگر نشان مى دادند و مى گفتند: اين چيست ؟ و آن را مى انداختند, تا به آخررسيدند, اما هيچ كدام از كلافها را نـگفتند كه ابريشم است , يعنى متوجه آن نمى شدندتا آن كه از همه گذشته و به كنارى رفتند.

بعد گفتند: آخوند بار كن و برو, چيزى نبود.

اثاثيه را كه بستم ديدم نمى توانم آنها را بار كنم.

سراغ مكارى آمدم , ديدم پايش آن قدرباد كرده كه بيچاره نزديك به مرگ رسيده است صدايش زدم و گفتم : برخيز.

گـفـت : پـايـم شـكسته و الان مى ميرم.

فرياد زدم : بگو يا صاحب الزمان و برخيز وهمچنان اشكم جارى و سرازير مى شد.

گفت : محال است نمى توانم برخيزم.

دست او را گرفته وگفتم : بگو يا صاحب الزمان.

مكارى برخاست.

مامورين به ما نظر مى كردند كه چه مى كنيم.

آن مكارى بيچاره كم كم پا بر زمين گذاشت و راه افتاد و همان طور كه پايش باد كرده بود بارها را سوارنموديم و براه افتاديم.

چند قدمى كه راه رفتيم پاى او گويا مشكى بود كه سرش را باز كرده اند, زيرا ورم پايش به سرعت خوابيد.

پـرسيدم : پايت چطور است ؟ آن را نشان داد كه اصلا نه دردى داشت و نه نشانى از درد و در كمال آرامش و راحتى بقيه مسير را طى نموديم.

آن مكارى بعد از آن , اعتقاد عجيبى به من پيدا نمود.

پس از دو ساعت كه از خاك روسيه خارج شديم , وقتى ايرانيان ما را ديدند خيلى تعجب كردند كه چـطور ابريشم را از آن راه آورديد, زيرا اگر شما را به اين جرم مى گرفتند, ده سال زندان و فلان مقدار جريمه نقدى مى نمودند(٤) .

٦ - توسل ديگرى از شيخ ابراهيم روضه خوان

شيخ ابراهيم مى گويد: بعد از آن واقعه , در مسير راه به محلى رسيديم كه لازم بود عابرين از آن جا, پياده عبور كنند, زيرا كوه و كمر سختى بود.

هوا هم بى نهايت سرد شد.

پياده شديم و با عيال و طفل براه افتاديم.

مكارى هم مشغول به حيوانهاى خود شد تا آن كه بعد از مدتى ديديم , تنها در ميان بيابان مانده ايم.

بـاد بـلند و سرما چنان شديد شد كه ما را از حركت باز داشت.

مقدارى تامل كردم و نظربه اطراف نـمـودم , ديـدم وقـت هم تنگ است و امشب را در اين جا خواهيم ماند و ازسرما و صدمه حيوانات درنـده تـلف خواهيم شد.

اميدم از راه نجات قطع و جز توسل به درگاه حضرت امام زمانعليه‌السلام راه ديگرى برايم نمانده بود.

با نهايت خضوع و گريه و زارى , دست تمسك به عنايت آن حضرت زدم و رو به درگاه آن نجات دهنده درماندگان آوردم.

نـاگـهـان ديـدم چهار نفر از مردان ترك , كه اهل آن نواحى بودند, مى آيند.

به هزارزحمت و تانى قدرى نزديك شدند.

ديدم اسبى يك پاى خود را بلند گرفته و بر زمين نمى گذارد و آن چهار مرد حيوان را بر كتف خود راه مى برند.

چون به ما رسيدند رو به ايشان نموده و گفتم : من ملا هستم و مـجـاور نـجف اشرف مى باشم.

به زيارت امام رضاعليه‌السلام مشرف شده ام و الان هم در راه مراجعت به نجف هستم.

براى خدا, من و عيال وبچه ام را از مردن نجات دهيد.

يـكـى از آنـهـا صـدا زد: مـگـر نـمـى بينى كه ما چگونه مبتلا هستيم ؟ اين اسب پايش را برزمين نمى گذارد و ما چهار نفر او را مى بريم.

قـدرى از مـا گـذشـتند خيلى متاثر شدم.

يكى از آنها گفت : بيا عيال خود را سوار اسب كن اگر پـايش را بر زمين گذاشت و راه رفت , ما شما را نجات مى دهيم والا بهتر است كه همه شما امشب طعمه گرگ شويد.

و به رفقايش گفت : اگر ما برويم و قدرى از آنهادور شويم فورا درندگان بر سـرشـان مى ريزند.

بالاخره صبر كردند.

اثاثيه را بلندكرديم و بر روى اسب گذاشتيم همسرم هم سوار شد اسب فورا پاى خود را كه ابدا برزمين نمى گذاشت و بالا مى گرفت , بر زمين نهاد و هنوز شلاق به او نخورده بود كه براه افتاد.

در اين جا مرد ترك صدا زد: ملا بيا بچه را به مادرش بده.

بچه را هـم سـواركـرديـم.

آنـهـا خيلى فريفته من شدند و مرا تشويق به حركت مى كردند و از اين كه پـيـاده ام عـذرخـواهـى مى نمودند.

تا آن كه ساعت هفت شب از آن دره خلاص شديم و ازسنگلاخ بيرون رفتيم.

وقـتى نزديك روستاى آنها رسيديم , ديديم همه مردان و زنان آنها بيرون آمده , انتظارمى كشند و زنى گريه مى كند و براى پسر خود فرياد مى زند چشمش كه به پسرش افتاد, دويد و مى گفت : ما مايوس بوديم و گفتيم درندگان شما را خورده اند.

آنها گفتند: ما از بركت اين ملا نجات يافتيم.

در اين جا آن زن آمد و از من تشكرنمود(٥) .

٧ - توسل سوم شيخ ابراهيم روضه خوان

شيخ ابراهيم نقل كرد: در همين سفر چند نفر با من همراه بودند كه از يك مكارى مال گرفته و راه مى پيموديم.

در بين راه , بـه مـحـلى كه غالبا مخوف و جاى دزدان است , رسيديم.

يك مرتبه مكارى آشفته حال جلوى اسب مرا گرفت و گفت : به آن طرف نظر كن.

اين سوارها كه مى بينى فلان دزدها هستند محال اسـت بـه طـور عـادى از ايشان به سلامت بگذريم و من مالى غير از اين حيوانها ندارم اگر آنها را بـبـرنـد روزى مـن قـطـع خـواهـد شد.

چاره اى بينديش.

گفتم : اى مرد از دست من چه كارى برمى آيد؟ گفت : اگر اين قدر عرضه نداشته باشى پس چه ملايى هستى ؟ اين كلمه حقيقة در دل من تاثير نمود.

همان وقت قلبا دست شفاعت و توسل به حبل المتين , امام زمان ارواحنافداه بر آوردم و بعد به آنها گفتم : هر چه مى گويم شما قبول مى كنيد؟ گفتند: بلى.

مكارى گفت : من راضى ام اين اسبى كه در زير پاى تو است و پنجاه تومان خريده ام به آنها بدهى تا از ما بگذرند.

گـفتم : من از وسط راه به سمت آنها مى روم.

شما به سرعت از خارج مسير برويد تا قبل از رسيدن من به ايشان از دره بيرون رفته باشيد و اگر هم مرا بكشند اعتنا نكنيد و باكمال سرعت راهتان را ادامه دهيد, چون نجات عيال اولى است.

آنها حركت كردند و من از ايشان جدا شدم و صدايم را به قرائت سوره مباركه الرحمن بلند كرده و دامـنه كوه را پر از صدا كردم.

دزدها هم منتظر بودند كه قافله در ميان دره محاصره شود تا فرود آيـنـد و كاروان را غارت نمايند.

چون ديدند من به سمت آنها مى روم و صدا را بلند كرده ام , تعجب كردند و نگاه مى كردند و من هم با كمال اطمينان و خيلى طبيعى راه مى رفتم , تا اين كه به ايشان رسـيـدم.

سلام كردم پيرمردى را در ميان آنها ديدم كه بر روى زمين نشسته و يك پاى خود را به بغل گرفته است.

چون از ايشان گذشتم به زبان تركى , به جوانان گفت : برويد او را لخت كنيد و اعتنايش نكنيد.

جوانى گفت : ما اين طعمه را به تو اختصاص داديم و با تو در آن شريك نخواهيم بود.

خودت برو او را لخت كن و غنيمتش را صاحب شو.

تـا چـنـد مـرتـبـه آن پـيـر خـبـيث , ايشان را بر غارت اثاثيه من تشويق مى كرد, ولى جوانهاقبول نمى نمودند و بالاخره گفتند: ما جوانيم و بر خود مى ترسيم به همين جهت او راغارت نمى كنيم.

پيرمرد گفت : آن قدر مهلت مى دهيد تا قافله از چنگ شما بيرون رود.

برويد اين ملا رالخت كنيد.

بـالاخره دزدها به من مشغول نشدند و در انتظار آمدن قافله ماندند, تا آن كه قافله ازمحل ترس و دره به محل باز و امن رسيدند و من به ايشان ملحق شدم.

مكارى خيلى خداى تعالى را شكر كرد و ارادت غريبى به من پيدا نمود, به طورى كه بعد از رسيدن بـه مـقـصـد خـواست پنج تومان از كرايه را به خاطر سلامتى حيوانهايش ونجات از دزدان , از من نگيرد, ولى من قبول نكردم و حمد و شكر خدا را بجاى آوردم(٦) .

٨ - توسل سيد عبدالرحيم خادم مسجد جمكران

سيد عبدالرحيم , خادم مسجد جمكران مى گويد: شـب جـمعه اى , جمعيت زيادى به مسجد جمكران آمده بودند.

من از الاغ خود غافل بودم و وقتى متوجه شدم و به سر وقتش رفتم , حيوان و كره اش را نديدم.

الاغ حدودچهل تومان ارزش داشت.

مدتى در اطراف شهر به دنبالش مى گشتم.

از شخصى شنيدم كه مى گفت : الاغى را بااين نشانى بـه طـرف كاشان مى بردند.

كسى را به آن طرفها فرستادم , ولى ديد حيوان مانيست.

بعد از آن كه مـايـوس و نااميد شدم , به مسجد آمدم و عرض كردم : يا حجة اللّه (حضرت ولى عصرعليه‌السلام ) من خادم اين مسجد هستم جزاى خدمت من آن است كه الاغ مرا ببرند؟ من نابينا هستم , سوار او مى شدم و بـراى خدمت به مسجد مى آمدم حال جزاى من اين است ؟ حتما بايد تا جمعه آينده كارى كنيد كه الاغ خـودش بـيـايد وسوار آن شده و به منزل بروم و تا نيايد از اين مكان نخواهم رفت , و گريه ام گرفت.

روز جـمـعه شد و تا ظهر خبرى نشد, لذا بعد از ظهر به مسجد رفته و باز عرض كردم :يا حجة اللّه روز جمعه شد و الاغ من نيامد.

صبر كردم تا عصر شد.

نـاگـاه كـسى آمد و گفت : دامادت سوار بر الاغ مى آيد.

وقتى رسيد, سؤال كردم : از كجاپيدايش كردى ؟ گـفـت : شـخـصى از اهل ساوه آن را به قبرستان بزرگ قم آورده بود تا بفروشد.

همين كه تا نگاه كـردم حـيوان را شناختم و آن را گرفتم.

مرد ساوه اى گفت : شخصى در ساوه اين الاغ را آورد و مـن خـريـدم , اما تعجب كردم كه چرا به اين ارزانى به من داده است , چون قيمتش زيادتر از اينها است لذا آن را آوردم تا در قم بفروشم , شايد استفاده اى بكنم.

بالاخره دزد را پيدا كرده و پول را پس گرفتند و سيد عبدالرحيم از بركت اين مسجد وتوسلش به امام عصرعليه‌السلام به مراد خود رسيد(٧) .

_____________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١٢٧, س ٣١.

(٢) ج ٢, ص ١٩٠, س ٤.

(٣) ج ٢, ص ١٩٨, س ٦.

(٤) ج ١, ص ٩٨, س ٣٤.

(٥) ج ١, ص ٩٩, س ١٥.

(٦) ج ١, ص ٩٩, س ٣٣.

(٧) ج ٢, ص ١٩٩, س ٣٦.

٩ - توسل آقا محمد مهدى تاجر و شفاى او

علامه , آقا ميرزا محمد حسين شهرستانى اعلى اللّه مقامه در زوائد الفرائد ذكر فرموده است : از جـمله كرامات حضرت حجت منتظر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف , كه در سرداب مقدس ظاهر شد, آن است كه شخص لالى در آن جا شفا يافت.

اين خبر كم كم شايع شد تااين كه شنيديم كه آن شخص وارد كربلا شده است.

به قصد ملاقات او و تحقيق حال به منزلش رفتيم , اما در خانه نبود و چون بعد ازمراجعت به خانه خبردار شد كه حقير به قصد ملاقات او رفته بودم , عصر خود بارفقايش به منزل ما آمدند.

از جـمـلـه رفـقاى او حاج كربلايى اسماعيل تاجر شيرازى , ساكن كاظمين است.

غالب رفقايش از مـعـتـمـديـن هستند و با او از هند در كشتى بوده و كمال معاشرت را با هم داشتند.

همه شهادت دادند كه او لال بوده و از قراين هم يقين به لال بودن او حاصل شد.

اسم خود آن شخص آقا مهدى است.

شيرازى الاصل , كه ساكن ملينه , از نواحى چين بود.

حـاج كـربـلايـى اسماعيل بيان كرد: آقا مهدى پسر عموى من است.

حدود دو هزارتومان سرمايه تجارت داشت ولى كم كم در طى معاملات مختلف تلف شد و حالش به خاطر غصه اين امر و فكر و خـيـالات كـم كـم منجر به جنون گرديد و مدتى مجنون بود تا اين كه با معالجه و غيره , به مرور جـنـون او تـخـفيف يافت , ولى لكنت در زبان اوپيدا شد تا اين كه جنون كاملا رفع شد, ولى زبان كـاملا لال گشت و به جز با اشاره نمى توانست مطالب را تفهيم كند.

سه سال و اندى به اين حالت بود.

تا اين كه ما عازم زيارت عتبات شديم.

او هم به قصد توسل و استشفاء و ملاقات مادرش كه در عتبات بود, طالب زيارت گشت , لذا با ما به كشتى نشست تا به بغداد رسيديم.

در اين حال قطار به سامرا مى رفت.

من او را به زيارت آن جا روانه كردم و خود در كاظمين ماندم.

بعد خود آقا مهدى در بيان قضيه سامرا گفت : روز پـنج شنبه , نهم ماه جمادى الثانيه سال ١٢٩٩, كه همين امسال است وارد سامراشدم و بعد از زيارت حرم مطهر, پاى منبر روضه خوانى , نشستم.

سيد عباس بغدادى روضه خواند و من گريه كردم و در دل ملتجى و متوسل بودم.

صبح جمعه نيز بـه مـنـزل بعضى از طلاب كه مجلس روضه خوانى داشتند رفتم و ازآن جا به منزل حجة الاسلام حـاج مـيـرزا مـحـمد حسن شيرازى سلمه اللّه تعالى رفته , و بااشاره التماس دعا كردم.

ايشان نيز اظهار محبت نمودند و دعا كردند.

بـعد ازمنزل ميرزاى شيرازى , به سرداب مشرف شدم اما كسى را نيافتم كه برايم زيارت بخواند.

به مـنزل مراجعت كردم و دوباره رفتم و كنار در سرداب ايستادم و برديوار نوشتم كه من لالم , براى من زيارت بخوانيد.

شيخ على روضه خوان از سرداب بيرون آمد آن نوشته را به ايشان نشان دادم.

او به سيدى گفت : اين شخص را زيارت بده.

گفت : پول بياورد.

شيخ على پولى از خود به او داد و سيد مرا به سرداب برد و زيارت داد.

بـعـد از زيارت مرا نزد صفه غيبت خواستند و چون تاريك بود و من غريب و تنهابودم , مى ترسيدم.

عاقبت رفتم و ديدم در آن جا چاهى است دو نفر كه آن جا نشسته بودند, براى من زيارتى خواندند و چيزى خواستند.

من يك قمرى به ايشان دادم بعدخم شدم و لب چاه را بوسيدم و حاجت خود را عرض كردم.

پس از زيارت , به صحن سرداب آمدم و ايستادم كه نماز زيارت را بخوانم.

تكبير را مثل هميشه به اشاره گفتم و شروع به قرائت كردم.

در اين هنگام ناخودآگاه زبانم به بسم اللّه الرحمن الـرحيم جارى شد قرائت و اذكار را به تجويد خواندم و بعد از نماز دو تسبيح استغفار كرده وصيغه تـوبـه را خواندم.

بيرون آمدم و به هر كه رسيدم , سلام كردم تا آن كه اشخاصى كه حالت قبلى مرا ديده بودند, رسيدند و مطلب را فهميدند.

آنها اطرافم را گرفتند وجامه ام را پاره كردند و ازدحام نمودند.

عاقبت به منزل گريختم.

صبح به منزل جناب حجة الاسلام ميرزاى شيرازى رفتم , چون به دنبال من فرستاده بودند.

قضيه را سؤال نمودند و فرمودند: قرائت خود را بخوان.

وقتى خواندم , عرض كردم : من چند سال است كه قرائت نكرده ام , طبعا پسند سركارنخواهد بود.

فرمودند: بسيار خوب خواندى.

جمعى از زوار كه در آن جا بودند, خواهش كردند كه چراغان كنند و چون اجازه يافتند, چراغانى با شكوهى انجام دادند.

آقا ميرزا محمد عسكرى تهرانى , صاحب مستدركات بحارالانوار, فرمودند: در شب اول چراغانى كه مرحوم آية اللّه مجاهد, مرحوم ميرزاى شيرازى , نيز حضور داشتند,طنابى كه از گلدسته شرقى به گـلـدسته غربى بسته بودند و تعداد زيادى فانوسهاى شيشه اى به آن آويخته بود, گسيخته شد, ولـى فـانوسها چه آنها كه روى پشت بام ايوان افتادند و چه آنها كه روى هم ريختند, از اعجاز ائمه عسكريينعليهما‌السلام هيچ آسيبى نديدند(١) .

١٠ - توسل حاج ملا باقر بهبهانى و شفاى فرزندش

مرحوم حاج ملا باقر بهبهانى , در كتاب دمعة الساكبة نوشته است : فـرزندم , على محمد كه تنها پسرم بود, مريض شد و روزبه روز هم مرضش شدت پيدا مى كرد و بر حـزن و انـدوه من مى افزود, تا آن كه مردم از او نااميد شدند و يقين به مردنش نمودند, لذا علما و سادات در دعاهايشان براى او طلب شفا مى كردند.

تا آن كه شب يازدهم مرضش , حال او سخت شد و مرضش سنگين و اضطراب و التهابش شديد گرديد.

راه چاره اى نداشتم به همين جهت ملتجى و متوسل به حضرت قائمعليه‌السلام شدم و با ناراحتى و اضطراب از نزد پسرم خارج شدم و بر بام خانه بالا رفـتـم.

بى قرارانه به حضرتش متوسل گشته و با ذلت و مسكنت عرض مى كردم : يا صاحب الزمان ادركـنى يا صاحب الزمان اغثنى و خود را به خاك عجز و مذلت ماليدم.

بعد هم از بام پايين آمدم و نـزد پـسرم رفتم و پيش رويش نشستم , با كمال تعجب ديدم نفسش آرام , حواسش بجا و عرق او را گرفته بود.

خدا را بر اين نعمت بزرگ شكرگزارى كردم(٢) .

١١ - توسل آقا نجفى اصفهانى

مرحوم آقا نجفى اصفهانى فرمودند: در سفر حج و مكه معظمه , روزى به خارج شهر رفته و مشغول عبادت بودم.

در بين نماز, كه آنرا با كـمـال شـرايـط و آداب بجا مى آوردم , يكى از اعراب و اشقياء از بالاى كوه مرا ديد و آتش بغض در سـيـنه پر كينه اش سرشار گرديد.

دست به خنجر برد و به سويم دويد, چون فضا خلوت از مردم و فـارغ از ازدحـام بود, يقين نمودم الان است كه آن نابكار كار را تمام خواهد ساخت.

در همان حال نـمـاز و تـوجه به مناجات حضرت كارساز بى نياز, دست توسل به ملجا كل , حضرت ولى عصرعليه‌السلام , زدم.

فورا پاى آن خبيث به سنگى گرفت و واژگون گرديد.

گويا كسى دستى بر قفايش زده و او را از بالاى كوه به زمين افكند و همان دم به جهنم فرستاد(٣) .