بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24415
دانلود: 3520

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24415 / دانلود: 3520
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٤٢ - تشرف مادر عثمان در حله

شيخ شمس الدين مى فرمايد: مـردى از دربـاريـان سـلاطـيـن , به نام معمر بن شمس بود كه او را مذور مى گفتند.

اين شخص هـميشه روستاى برس را كه در نزديكى حله است , اجاره مى كرد.

آن روستاوقف علويين (سادات ) بود.

نايبى داشت كه غله آن جا را جمع مى كرد و نامش ابن الخطيب بود.

ابن الخطيب غلامى به نام عثمان داشت كه مسئول مخارج او بود.

ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود, ولى عثمان برخلاف او و از اهل سنت.

اين دوهميشه درباره دين با يكديگر بحث و مجادله مى كردند.

اتـفـاقا روزى هر دوى ايشان نزد مقام ابراهيم خليلعليه‌السلام در برس , كه نزديكى تل نمرود بود, حاضر شـدنـد.

در آن جـا جمعى از رعيت و عوام حاضر بودند.

ابن الخطيب به عثمان گفت : الان حق را واضح و آشكار مى نمايم.

من در كف دست خود نام آنهايى را كه دوست دارم (على و حسن و حسينعليهم‌السلام ) مـى نـويسم تو هم بر دست خود نام افرادى را كه دوست دارى (فلان و فلان و فلان ) بنويس , آنگاه دستهاى نوشته شده مان را با هم مى بنديم و بر آتش مى گذاريم.

دست هر كس كه سوخت , او بر باطل است و هر كس دستش سالم ماند, بر حق است.

عثمان اين مطلب را قبول نكرد و به اين امر راضى نشد.

به همين علت رعيت و عوامى كه در آن جا حـاضـر بـودند, عثمان را سرزنش كردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است ,چرا به اين امر راضى نمى شوى ؟ مـادر عثمان كه شاهد قضايا بود, در حمايت از پسر خود مردم را لعن كرد و ايشان راتهديد نمود و ترسانيد, و خلاصه در اظهار دشمنى نسبت به ايشان مبالغه كرد.

ناگهان همان لحظه چشمهاى او كور شد به طورى كه هيچ چيز را نمى ديد! وقتى كورى را در خود مشاهده كرد, رفقاى خود را صدا زد.

هنگامى كه به اتاقش رفتند, ديدند كه چـشمهاى او سالم است , ولى هيچ چيز را نمى بيند, لذا دست او راگرفته و از اتاق بيرون آوردند و بـه حله بردند.

اين خبر ميان خويشان و دوستانش شايع شد.

اطبايى از حله و بغداد آوردند تا چشم او را مـعـالـجـه كـنـند, اما هيچ كدام نمى توانست كارى كند.

در اين ميان زنان مؤمنه اى كه او را مـى شـنـاختند و دوستان او بودند, به نزدش آمدند و گفتند: آن كسى كه تو را كور كرد, حضرت صـاحـب الامرعليه‌السلام است.

اگر شيعه شوى و دوستى او را اختيار كنى و از دشمنانش بيزارى جويى , ماضامن مى شويم كه حق تعالى به بركت آن حضرت تو را شفا عنايت فرمايد وگرنه ازاين بلا براى تو راه خلاصى وجود ندارد.

آن زن بـه ايـن امر راضى شد و چون شب جمعه فرا رسيد, او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده خودشان كنار در خوابيدند.

همين كه ربع شب گذشت , آن زن با چشمهاى بينا از مقام خارج و به طرف زنهاى مؤمنه آمد, در حـالـى كـه يك يك آنها را مى شناخت , حتى رنگ لباسهاى هر يك را به آنها مى گفت.

همگى شاد شدند و خداى تعالى را حمد و سپاس گفتند و كيفيت جريان را از او پرسيدند.

گفت : وقتى شما مرا داخل مقام نموديد و از آن جا بيرون آمديد, ديدم دستى بر دست من خورد و شـخصى گفت : بيرون رو كه خداى تعالى تو را شفا عنايت كرده است و ازبركت اين دست , كورى من رفع شد و مقام را ديدم كه پر از نور شده بود.

مردى را درآن جا ديدم.

گفتم كيستى ؟ فرمود: منم محمد بن الحسن و از نظرم غايب گرديد.

آن زنها برخاستند و به خانه هاى خود برگشتند.

بـعـد از ايـن قضيه , عثمان پسر او هم شيعه شد و اين جريان شهرت پيدا كرد و قبيله شان به وجود امامعليه‌السلام يقين كردند.

نـظـيـر اين معجزه , در سال ١٣١٧ هجرى هم اتفاق افتاد, يعنى زمانى كه من مجاوراميرالمؤمنينعليه‌السلام در نجف اشرف بودم و اين مورد نيز زنى از اهل سنت بود كه كورشده بود.

او را به مقام حضرت مـهـدىعليه‌السلام در وادى الـسلام(٦) بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شريف چشمهاى او بينا شد(٧) .

_____________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٦٠, س ١٩.

(٢) ج ٢, ص ٧٨, س ٢٤.

(٣) ج ٢, ص ٧٩, س ٢٠.

(٤) ج ٢, ص ١١٩, س ٨.

(٥) ج ٢, ص ٦٠, س ٣٨.

(٦) قبرستان نجف اشرف , كه بنا به مضمون رواياتى , ارواح مؤمنين در عالم برزخ به آن جا منتقل شده و بهشت برزخى ايشان در همان جا مى باشد.

(٧) ج ٢, ص ١٩٢, س ٣٣.

٤٣ - تشرف اخوى آقا سيد على داماد

اخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم.

ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.

ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است.

آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام.

او مرا به اين حالت رسانده است.

من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.

بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد.

گفت : آية الكرسى را بلد نيستم.

مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم.

بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم.

مـدتـى از ايـن جـريان گذشت.

روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد.

ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم.

با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطر تعليم آية الكرسى به محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت.

مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم.

ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.

چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آية الكرسى از شر او نجات يافتم.

تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم.

در آن نزديكى جنگلى بـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مى كنم.

ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجتعليه‌السلام مرا نجات خواهد داد.

تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم.

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش.

عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسد به آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم.

در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.

بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى.

سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟ عرض كردم : به امام عصرعليه‌السلام متوسل شدم.

فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان.

بعد هم از نظرم غايب شدند.

من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم(١) .

٤٤ - تشرف زاهد كوفى در مسجد جعفى

حسين بن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على مداينى فرمود: در كـوفـه گـازرى (كـسى كه شغلش لباسشويى است ) بود كه به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب مى آمد.

او طالب اخبار و آثار خوب بود.

اتـفـاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات كرديم.

در آن جا او با پدرم صحبت مى كرد.

در بين صحبت گفت : شبى در مسجد جعفى , كه از مساجد قديمى خارج كوفه بود, تنهايى خلوت كرده و عبادت مى كردم.

نـاگاه سه نفر داخل شدند.

يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.

آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت.

به آن دو نفر اشاره كرد.

ايشان هم با آن آب وضو گرفتند.

بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد.

ايشان هم به او اقتداء كردند.

بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد.

از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفت : او حضرت صاحب الامرعليه‌السلام و پسر امام حسن عسكرىعليه‌السلام است.

همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از فوتش مرا خواهد ديد.

راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود.

بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد.

تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم.

مجددا قضيه را از او پرسيدم.

بعد از ذكر آن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كار مرا خواهد ديد.

پس چرا نديد؟ گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم.

در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در آن وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود.

درهاى خانه را هم بسته بوديم.

ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم.

اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد.

قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد.

بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد.

پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد.

او رانشانيديم.

چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟ گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت.

گفت : بگرديد.

شايد او را پيدا كنيد.

در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم.

برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم :ايشان چه كسى بود؟ گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت(٢) .

٤٥ - تشرف حسين مدلل

سيد جليل على بن عبدالحميد نيلى مى فرمايد: شـخـصـى , كـه مـورد اطـمينان من مى باشد, قضيه اى را نقل كرد كه نزد بيشتر اهل نجف اشرف مشهور است.

او مى گفت : خانه اى كه من الان (سال ٧٨٩ هجرى ) در آن ساكنم , ملك مردى ازاهل خير و صلاح بود كه به او حسين مدلل مى گفتند.

اين منزل از سمت غربى وشمالى به قبر مطهر اميرالمؤمنينعليه‌السلام و به ديوار صحن مقدس متصل است.

حـسـيـن صاحب عيال و فرزند بود كه مبتلا به فلج شد, به طورى كه قدرت ايستادن نداشت , لذا عـيـال و اطـفـالش در وقت حاجت او را حمل مى كردنند.

از طرفى به خاطرطول كشيدن مدت مـرض , خـود و خانواده اش در شدت و فشار افتادند و به فقر وتنگدستى مبتلا و محتاج خلق شده بودند.

سال ٧٢٠, يك شب , بعد از آن كه ربع شب گذشته بود, پسر و عيال او از خواب بيدارشدند, ديدند كـه از خـانه و بام نور مى درخشد, به طورى كه چشم را خيره مى كند.

ازحسين پرسيدند: چه خبر است ؟ گفت : امام زمانعليه‌السلام نزد من تشريف آوردند و فرمودند: برخيز اى حسين.

عرض كردم : آقاجان من نمى توانم برخيزم.

دسـت مـرا گرفت و از جا بلند كرد.

همان لحظه مرض من از بين رفت و خوب شدم.

ايشان به من فرمود: اين ساباط (طاقهاى قديمى را ساباط مى گويند) راه من است كه از اين راه به زيارت جدم مى روم.

درب آن را هر شب ببند.

عرض كردم : شنيدم و اطاعت كردم , مولاى من.

سپس آن حضرت برخاسته و به زيارت حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام رفتند.

بعد از اين قضيه , آن ساباط, به ساباط حسين مدلل مشهور شد.

و مردم براى آن نذرهامى كنند و به بركت حضرت ولى عصر ارواحنافداه به مراد خود مى رسند(٣).

٤٦ - تشرف مشهدى على اكبر تهرانى

آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال و با (سال ١٣٢٢) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم.

ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است.

احوال او را پرسيدم.

گـفـت : مـن سـاكـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اكبر است.

در تهران كاسبى وخريد و فـروش دخانيات داشتم , اما پس از مدتى سرمايه ام تمام شد, چون به مردم نسيه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بين رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم.

در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم.

مـن هم آمدم كه اين جا بمانم , تا شايد حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.

سـيـد عبدالرحيم مى گويد: مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.

رياضتهاى بسيارى كشيد, از قبيل : گرسنگى و عبادت و گريه كردن.

روزى بـه من گفت : قدرى كارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسيده است.

به كربلامى روم.

يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم.

در بين راه ديدم , او پياده به كربلا مى رود.

شـش مـاه سـفر او طول كشيد.

بعد از شش ماه , باز روزى در بين راه , همان شخص را كه از كربلا برگشته بود, در همان محلى كه قبلا ديده بودم , مشاهده كردم.

با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.

او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شد كه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مى شود, لذا برگشتم.

اين بار هم مشهدى على اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.

تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.

ديدم مى خواهد به تهران برود.

او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.

در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.

گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برايت نقل مى كنم و حال آن كه براى هيچ كس نقل نكرده ام.

من با يكى از اهالى روستاى جمكران قرار گذاشته بودم كه روزى يك نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم.

روزى براى گرفتن نان رفتم.

گفت :ديگر به تو نان نمى دهم.

مـن ايـن مـساله را به كسى نگفتم و تا چهار روز چيزى نداشتم كه بخورم مگر آن كه ازعلف كنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى كه مبتلا به اسهال شدم.

اين باعث شد كه من بى حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت كه قدرى به حال مى آمدم.

نـصـف شـبـى كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.

ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى كه تمام بيابان منور شد.

نـاگهان كسى را پشت در اتاقم ديدم , مثل اين كه در را مى كوبد (منزلم در يكى ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم.

سيدى را باجلالت و عظمت پشت در ديدم.

به ايـشـان سـلام كـردم , اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم.

تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت كردن راگذاشتند, و فرمودند: جـده ام فـاطمهعليها‌السلام نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را برآورند.

جدم نيز به من حواله نموده اند.

برو به وطن كه كار تو خوب مى شود.

و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.

مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجتعليه‌السلام باشد, لذا عرض كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.

فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.

بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم.

بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم , تا به چاهى كه نزديك درب مسجدمى باشد,رسيديم.

ديدم شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتى كردند كه من آن را نفهميدم.

بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم , شخصى از مسجد خارج شد.

ظرف آبى در دستش بود كه آن را به حضرت داد.

ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.

من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم.

عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى كنيد؟ حضرت با تندى فرمودند: تو چه كار به اين سؤالها دارى ؟ عرض كردم : مى خواهم از ياوران شما باشم.

فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد كه از اين مطالب سؤال كنى و ناگهان از نظرم غايب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـيان چاهى كه پاى قدمگاه در صفه اى كه در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنيدم كه فرمودند: برو به وطن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند.

در اين جا مشهدى على اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مى باشد(٤).

٤٧ - تشرف جعفر بن زهدرى و شفاى پاى او

عبدالرحمن قبايقى مى گويد: شـيخ جعفر بن زهدرى , به فلج مبتلا شد, به طورى كه قادر نبود از جا برخيزد.

مادربزرگش بعد از فـوت پـدر شـيخ , به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ فايده اى نديد.

اطباى بغداد را آوردند.

مدت مديدى معالجه كردند, باز هم سودى نبخشيد, لذا به مادر بزرگش گفتند: شيخ را به مقام و قـبه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام در حله ببر وبخوابان شايد حق تعالى او را از اين بلا رهايى بخشد و بـلـكـه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام از آن جا عبور نمايند و به او نظر مرحمتى فرمايند و به اين شكل , مرضش خوب شود.

مادر بزرگ شيخ جعفر بن زهدرى , به اين موضوع توجه كرد و او را به آن مكان شريف برد.

در آن جا حضرت صاحب الامرعليه‌السلام شيخ را از جايش بلند كردند و فلج را از او مرتفع نمودند.

عبدالرحمان قبايقى (ناقل قضيه ) مى گويد: بعد از شنيدن اين معجزه , ميان من و او رفاقتى ايجاد شد, به طورى كه نزديك بود ازشدت ارتباط هـيچ گاه از يكديگر جدا نشويم.

او خانه اى داشت كه در آن جا,شخصيتهاى حله و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع مى شدند.

مـن خـودم قـضيه را از شيخ جعفر پرسيدم.

او گفت : من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من نـاتـوان شـدنـد.

و بقيه جريان را نقل كرد تا به اين جا رسيد كه حضرت حجتعليه‌السلام در آن حالى كه جده ام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند: برخيز.

عرض كردم : مولاى من , چند سال است كه قدرت برخاستن را ندارم.

فرمودند: برخيز به اذن خدا.

و مرا در برخاستن كمك كردند.

وقـتـى بـلـنـد شدم , اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديك بود مرابكشند.

براى تبرك , لباسهايم را تكه تكه كرده و بردند و به جاى آن لباسهاى خود را به تن من پوشانيدند.

بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را براى خودشان ,فرستادم(٥).

___________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٢٠٤, س ٢٥.

(٢) ج ٢, ص ١١٩, س ١٤.

(٣) ج ٢, ص ١٤٩, س ١١.

(٤) ج ٢, ص ١٩٩, س ٨.

(٥) ج ٢, ص ١٩٣, س ١٥.

٤٨ - تشرف پيرزنى از كنيزان حضرت

يعقوب بن يوسف اصفهانى مى گويد: در سال ٢٨١, با گروهى از اهل اصفهان , كه از اهل سنت بودند, به حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم.

وقـتـى وارد مـكـه شـديم , بعضى از رفقا خانه اى را كه در كوچه سوق الليل و به نام دار خديجه و دارالرضاعليه‌السلام معروف بود, كرايه كردند.

در آن خانه پيرزنى زندگى مى كرد.

هنگامى كه وارد خانه شديم , از آن پيرزن پرسيدم : چرا اين خانه را دارالرضاعليه‌السلام مى گويند؟ و تو با اين خانه چه ارتباط و مناسبتى دارى ؟ گفت : اين خانه , ملك حضرت رضاعليه‌السلام بوده و من هم از كنيزان اين خانواده مى باشم.

در گذشته حضرت عسكرىعليه‌السلام را خدمت كرده ام و ايشان مرا در اين جا منزل داده اند.

ايـن مطلب را كه شنيدم با او انس گرفتم , اما موضوع را از رفقاى خود كه غير شيعه بودند, پنهان كردم.

برنامه من اين بود كه شبها هر وقت از طواف بر مى گشتم , با ايشان در ايوان خانه خوابيده و در را مى بستيم و سنگ بزرگى را براى اطمينان پشت درمى گذاشتيم.

در همان مدت , شبها روشنى چراغى را در ايوان مى ديدم كه شبيه به روشنى مشعل بود و مشاهده مـى كردم كه در منزل بدون آن كه كسى از اهل خانه آن را باز كند, گشوده مى شد.

و باز مى ديدم كـه مـردى بـا قد متوسط, گندمگون , مايل به زردى كه درپيشانى اش آثار سجود بود و پيراهن و لـبـاس نـازكى پوشيده و در پايش نعلين بود, باصورتهاى مختلف وارد مى شد و به اتاقى كه محل سكونت پيرزن بود, بالا مى رفت.

از طرفى پيرزن به من مى گفت : در اين اتاق دخترى دارم , لذا به كسى اجازه نمى دهم بالا بيايد.

من آن روشنى را كه شبها در ايوان مى ديدم , در وقتى كه آن مرد از پله بالا مى رفت , درپله و چون داخـل اتـاق مـى شـد در غـرفـه مـى ديدم , بدون آن كه چراغى ديده شود.

رفقاهم اين جريانات را مى ديدند, ولى گمان داشتند كه اين مرد, عجوزه را متعه كرده و به همين جهت رفت و آمد دارد.

و بـا خـود مـى گـفـتـنـد: اين جمع , شيعه هستند و متعه راحلال مى دانند, در حالى كه ما جايز نمى دانيم.

و بـاز مـى ديـديـم , آن مـرد با اين كه از خانه خارج و يا داخل منزل مى گردد, سنگ در جاى خود مى باشد.

در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته مى گردد, اماكسى كه آن را بگشايد و ببندد ديده نمى شد.

وقتى من اين امور را مشاهده كردم , دلم از جا كنده شد و عظمت اين قضايا در روحم اثر گذاشت , لذا با آن پيرزن بناى ملاطفت را گذاشتم , تا شايد خصوصيات آن مرد رابدانم.

روزى به او گفتم : فلانى , من از تو سؤالى دارم و مى خواهم آن را در وقتى كه رفقاى من نيستند, بپرسم و از تو تقاضا دارم كه وقتى مرا تنها ديدى از غرفه خودپايين آمده به درخواست من گوش دهى.

پـيـرزن وقتى خواهش مرا شنيد, گفت : من هم خواستم به تو چيزى بگويم , ولى حضور همراهان مانع شده بود.

گفتم : چه مطلبى ؟ گـفـت : به تو مى فرمايد, (نام كسى را ذكر نكرد و فقط به همين صورت پيغام رساند) باآن جمعى كه با تو رفيق و شريك هستند, مخلوط نشو, و در كارهايشان مداخله نكن.

با آنها مدارا نما و برحذر باش , زيرا دشمنان تو هستند.

گفتم : چه كسى اين مطلب را مى گويد؟ گفت : من مى گويم.

در اين جا مهابت او مانع شد, يعنى نتوانستم دوباره در اين باره از او سؤال كنم.

گفتم :كدام جمع را مى گويى ؟ (گمان كردم منظورش همراهانم است.

) گـفت : نه , اينها را نمى گويم , بلكه آن شركايى را مى گويم كه در شهر خود, دارى و درخانه با تو بودند.

يعقوب بن يوسف (صاحب قضيه ) مى گويد: ميان من و جمعى را كه ذكر كرد, راجع به دين بحثى واقع شده بود, لذا آنها سعايت و شكايت مرا نزد حاكم برده بودند.

به همين جهت من فرار كردم.

وقـتـى پيرزن اين مطلب را آهسته به من گفت , با خود گفتم راجع به امام غايبعليه‌السلام ازاو سؤالى كنم.

پرسيدم : تو را به خدا قسم مى دهم , آيا ايشان را به چشم خودديده اى ؟ گـفت : برادر, من او را نديده بودم.

حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام مرا بشارت داد به اين كه او را در آخـر عـمـر خـود مـى بـينم و به من فرمود: بايد او را خدمت كنى , همان طورى كه مرا خدمت كردى , لذا سالها است كه من در مصر مى باشم و الان آمده ام ,يعنى حضرتش مرا با فرستادن نامه و هزينه سفر توسط مردى خراسانى , دعوت كرده است.

آن مبلغ سى دينار است و به من امر كرده بود كه امسال به حج مشرف شوم.

من هم آمده ام به اميد آن كه او را ببينم.

وقـتـى پـيرزن اين جملات را گفت , در دل من افتاد كه آن مردى كه شبها رفت و آمددارد, بايد خود آن حضرت باشد, لذا ده عدد درهم را كه به نام حضرت رضاعليه‌السلام بود وبا خود براى انداختن در مقام ابراهيم آورده بودم , به آن پيرزن دادم و با خود گفتم :دادن به اولاد فاطمه (سلام الله عليها) افضل است از آن كه در مقام انداخته شود و ثواب آن بيشترمى باشد.

گفتم : اينها را به كسى از اولاد فاطمهعليها‌السلام بده كه مستحق باشد.

در نيت من اين بود كه آن مرد همان حضرت است و اين درهمها را پيرزن به او خواهد داد.

درهمها را گرفت و بالا رفت.

بعد از ساعتى برگشت و گفت : مى فرمايد ما در اينهاحقى نداريم , بلكه آنها را در جايى كه نذر كرده بودى , بينداز.

لكن اين درهمها را كه به نام حضرت رضاعليه‌السلام است به ما بده و به جايش درهمهاى معمولى بگير و در مقام بينداز.

مـن هـم آن طـورى كـه فـرموده بود, عمل نمودم.

ضمنا من نسخه توقيع قاسم بن علاء راكه در آذربـايـجـان صادر شده بود, به همراه خود داشتم.

به او گفتم : اين توقيع را به كسى كه توقيعات امام غايبعليه‌السلام را ديده و مى شناسد, عرضه كن.

گفت : آن را بده.

گمان كردم مى تواند بخواند, لذا نسخه را به او دادم.

گـرفـت و گـفت : اين جا نمى توانم بخوانم و با خود بالا برد.

بعد برگشت و گفت : صحيح است.

سـپـس فرمود: به تو مى فرمايد (باز اسم كسى را نبرد) وقتى كه بر پيغمبر خودصلوات مى فرستى چه مى گويى ؟ گـفتم , عرض مى كنم : اللهم صل على محمد و آل محمد و بارك على محمد و آل محمد و ار حم محمدا و آل محمد بافضل ما صليت و باركت و ترحمت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد.

گفت : نه.

وقتى كه بر ايشان صلوات مى فرستى نامشان را هم ذكر كن.

گفتم : همين كار را خواهم كرد.

پـيـرزن رفـت و آمـد, در حـالـى كـه دفـتر كوچكى همراهش بود.

گفت : مى فرمايند هروقت بر پيغمبرت صلوات مى فرستى , بر او و اوليائش صلوات فرست , همان طورى كه در اين دفتر هست.

من هم دفتر را گرفته , نسخه نمودم و به آن عمل كردم.

يعقوب بن يوسف مى گويد: آن مرد را شبها مى ديدم كه از غرفه پايين مى آمد و آن نورهم با او بود و از خـانـه بيرون مى رفت , لذا پشت سرش از خانه خارج مى شدم.

درآن جا نورى ديده مى شد, اما شخص حضرت را نمى ديدم , تا وقتى داخل مسجد الحرام مى شدند.

عـده اى از مـردم شـهـرهـاى مـخـتلف را مى ديدم كه با لباسهاى كهنه به در آن خانه مى آمدند و نوشته هايى به پيرزن مى دادند.

او هم به آنها نامه هايى مى داد.

آنها با پيرزن مكالمه مى كردند و من نمى دانستم كه در چه زمينه اى صحبت مى كنند.

حتى جمعى ازايشان را در مسير برگشت , بين راه بغداد مى ديدم(١).

و امـا صـلـواتى را كه حضرت ولى عصر ارواحنافداه توسط كنيز خود به يعقوب بن يوسف اصفهانى تعليم دادند, اين است : اللهم صل على محمد سيد المرسلين و خاتم النبيين و حجة رب العالمين ,المنتجب فى الميثاق , المصطفى فى الظلال المطهر من كل افة , البرى ء من كل عيب , الموكل للنجاة المرتجى للشفاعة , المفوض اليه فى دين اللّه.

اللهم شرف بنيانه و عظم برهانه , افلح حجته و ارفع درجته و ضوءنوره و بيض وجهه و اعطه الفضل و الـفـضـيـلـة و الـوسـيلة و الدرجة الرفيعة و ابعثه مقاما يغبطه به الاولون و الاخرون و صل على اميرالمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و قائد الغر المحجلين و سيد المؤمنين و صل على الحسن بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الحسين بن عـلـى امـام الـمـؤمـنـين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على على بن الحسين امام الـمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على محمد بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على جعفر بن محمدامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب الـعالمين و صل على موسى بن جعفرامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صـل عـلى على بن موسى امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على محمد بـن عـلـى امـام الـمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على على بن محمدامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الحسن بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الخلف الهادى المهدى امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين.

الـلـهم صل على محمد و على اهل بيته الهادين , الائمة العلماء و الصادقين والاوصياء المرضيين , دعائم دينك و اركان توحيدك و ترجمة وحيك و حجتك على خلقك و خلف ائك فى ارضك , الذى ن اخـتـرتـهـم لـنـفسك و اصطفيتهم على عبيدك و ار تضيتهم لدينك و خصصتهم بمعرفتك و خـلـفـتـهـم بـكـرامتك وغشيتهم برح متك و غذيتهم بحك متك و البستهم من نورك و ربى تهم بنعمتك ورفعتهم فى ملكوتك و خصصتهم بملائكتك و شرفتهم بنبيك.

الـلهم صل على محمد و على هم صلوة كثيرة طيبة لا يحيط بها الا ان ت و لايسعهاالا علمك و لا يحصيها احد غيرك و صل على وليك , المحيى سنتك , القائم بامرك , الداعى اليك و الدليل عليك و حـجـتك و خليفتك فى ارضك و شاهدك على عبادك , اعزز نصره و مد فى عمره و زين الارض بطول بقائه.

الـلـهـم اكـفـه بـغـى الـحاسدين و اعذه من شر الكائدين و ازجر عند ارادة الظالمين وخلصه من ايدى الجبارى ن.

الـلـهـم اره فـى ذريـتـه و شـيـعـته و خاصته و عامته و عدوه و جميع اهل الدنيا ما تقر به عينه و تستر(تسر) به نفسه و بلغه افضل امله فى الدنيا و الاخرة انك على كل شى ء قدير.

الـل هـم جدد به ما محى من دينك و احى به ما بدل من كتابك اظهر به ما غير من حكمتك حتى يعود دينك على يديه غضا جديدا خالصا مخلص(مخلص) لا شك فيه و لا شبهة معه و لا باطل عنده و لا بدعة.

اللهم نور بنوره كل ظلمة و هد بركنه كل بدعة و اهدم بقوته كل ضلال و اقصم به كل جبار و اخمد بسيفه كل نار و اهلك بعدله كل جائر و اجر حكمه على كل حكم و اذل بسلطانه كل سلطان.

الـلهم اذل من ناواه و اهلك من عاداه و ام كر بمن كاداه و استاءصل من جحد حقه واستهزء بامره و سعى فى اطفاء نوره و اراد اخماد ذكره.

الـلهم صل على محمد المصطفى و على على المرتضى و على فاطمة الزهراء وعلى الحسن الرضا و عـلى الحسين الصفى و على جميع الاوصياء , مصابيح الدجى و اعلام الهدى و سناد التقى و العروة الوثقى و الحبل المتين و الصراطالمستقيم و صل على وليك و على ولاة الائمة من ولده القائمين بامره و مد فى اعمارهم و زد فى اجالهم و بلغ هم امالهم.