بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 24395
دانلود: 3520

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24395 / دانلود: 3520
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - تشرف شيخ حيدر على مدرس اصفهانى

آقاى شيخ حيدر على مدرس اصفهانى فرمود: يـكـى از مـواقـعـى كه من به حضور مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و آن مولا را نشناختم , سالى بود كه اصفهان بسيار سرد شد و نزديك پنجاه روز آفتاب ديده نمى شد و مدام برف مى باريد.

سرما به حدى شد كه نهرهاى جارى يخ بسته بود.

آن وقـتـهـا من در مدرسه باقريه (درب كوشك ) حجره داشتم و حجره ام روى نهر واقع شده بود.

مقابل حجره مثل كوه , برف و يخ جمع شده بود.

از زيادى يخ و شدت سرما,راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستايى فوق العاده در مضيقه وسختى بودند.

روزى پدرم , با كمال سختى به شهر آمد تا بنده را به سده (محلى در اطراف اصفهان )نزد خودشان بـبـرد, چون وسايل آسايش در آن جا فراهم بود.

اتفاقا سرماى هوا وبارش برف بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و به دست آوردن خاكه و ذغال هم براى اشخاصى كه قبلا تهيه نكرده بودند, مشكل و بـلـكـه غير ممكن بود.

از قضا نيمه شبى ,نفت چراغ تمام و كرسى سرد شد.

مدرسه هم از طلاب خـالى بود, حتى خادم , اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت.

فقط يك طلبه طرف ديگر مـدرسـه درحجره اش خوابيده بود لذا پدرم شروع به تندى كرد كه چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته اى.

فعلا كه درس و مباحثه اى در كار نيست , چرا در مدرسه مانده اى و به منزل نمى آيى تا ما و خودت را به اين سختى نيندازى ؟ مـن جـوابـى غير از سكوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم.

از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقريبا شب هم از نيمه گذشته بود.

نـاگـاه صداى در مدرسه بلند شد و كسى محكم در را مى كوبيد.

اعتنايى نكرديم.

باز به شدت در زد.

مـا با اين حساب كه اگر از زير لحاف و پوستين بيرون بياييم ديگر گرم نمى شويم , ازجواب دادن خوددارى مى كرديم.

اما اين بار چنان در را كوبيد كه تمام مدرسه به حركت در آمد.

خود را مجبور ديـدم كه در را باز كنم.

برخاستم و وقتى در حجره را بازكردم , ديدم به قدرى برف آمده كه از لبه ازاره ايوان (ديواره كوتاه آن ) بالاتر رفته است , به طورى كه وقتى پا را در برف مى گذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو مى رفت.

بـه هـر زحـمـتى بود, خود را به دهليز (دالان ) مدرسه رسانيده و گفتم : كيستى ؟ اين وقت شب كسى در مدرسه نيست.

بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند: شما رامى خواهم.

بدنم لرزيد و با خود گفتم : اين وقت شب و ميهمان آشنا, آن هم كسى كه مرا از پشت در بشناسد, بـاعـث خـجالت است.

در فكر عذرى بودم كه براى او بتراشم , شايد برود ورفع مزاحمت و خجالت شود.

گفتم : خادم در را بسته و به خانه رفته است.

من هم نمى توانم در را باز كنم.

فرمودند: بيا از سوراخ بالاى در اين چاقو را بگير و از فلان محل باز كن.

فوق العاده تعجب كردم ! چون اين رمز را غير از دو سه نفر از اهل مدرسه كسى نمى دانست.

چاقو را گرفته و در را باز كردم.

بيرون مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه را روشـن كـرده بـودند, ولى در آن وقت آن چراغ خاموش بود و من متوجه نبودم.

خلاصه اين كه شخصى را ديدم در شكل شوفرها, يعنى كلاه تيماجى گوشه دارى بر سر و چيزى مثل عينك روى چشم گذاشته بود شال پشمى به دورگردن پيچيده و سينه اش را بسته بود كليجه ترياكى رنگى (يـك نـوع لـباس نيم تنه ) كه داخل آن پشمى بود به تن كرده و دستكش چرمى در دست داشت.

پاهاى خود را با مچ پيچ محكم بسته بود.

سـلامـى كـردم.

ايـشان جواب سلام مرا بسيار خوب دادند.

من دقت مى كردم كه از صدا,ايشان را بـشـنـاسـم و بفهمم كدام يك از آشنايان ما است كه از تمام خصوصيات حال ماو مدرسه با اطلاع مى باشد.

در اين لحظات دستشان را پيش آوردند ديدم از بند انگشت تا آخر دست , همه دوقرانى هاى جديد سـكـه اى چـيـده است كه آنها را در دست من گذاشتند و چاقويشان راگرفتند و فرمودند: فردا صـبـح خاكه براى شما مى آورم.

اعتقاد شما بايد بيش از اينهاباشد.

به پدرتان بگوييد اين قدر غرغر نكن , ما بى صاحب نيستيم.

ايـن جـا ديگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم كه بفرماييد, پدرم تقصيرندارد, چون وسايل گرم كننده حتى نفت چراغ هم تمام شده است.

فرمودند: آن شمع گچى را كه بر طاقچه بالاى صندوقخانه است , روشن كنيد.

عرض كردم : آقا اينها چه پولى است ؟ فرمودند: مال شما است و خرج كنيد.

در بـين صحبت كردن , متوجه شدم كه براى رفتن عجله دارند ضمنا زمانى كه من باايشان حرف مى زدم , اصلا سرما را احساس نمى كردم.

خواستم در را ببندم , يادم آمداز نام شريفشان بپرسم , لذا در را گـشـودم ديـدم آن روشنايى كه خصوصيات هر چيزى در آن ديده مى شد به تاريكى تبديل شـده اسـت , لذا به دنبال جاى پاهاى شريفش مى گشتم , چون كسى كه اين همه وقت , پشت در, روى اين برفها ايستاده باشد, بايدآثار قدمش در برف ديده شود, ولى مثل اين كه برفها سنگ و رد پا و آمد و شدى درآنها نبود.

از طرفى چون ايستادن من طول كشيد, پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا مى زد كه بيا هركس مى خواهد باشد.

از ديدن آن شخص نااميد شدم و بار ديگر در را بستم و به حجره آمدم.

ديدم ناراحتى پدرم بيشتر از قـبـل شـده اسـت و مـى گـفت : در اين هواى سرد كه زبان با لب و دهان يخ ‌مى كند, با چه كسى صحبت مى كردى ؟ اتفاقا همين طور هم بود.

بـعد از آمدن به اتاق در طاقچه اى كه فرموده بودند, دست بردم شمعى گچى را ديدم كه دو سال پـيش آن جا گذاشته بودم و به كلى از يادم رفته بود.

آن را آوردم و روشن كردم.

پولها را هم روى كرسى ريختم و قصه را به پدرم گفتم.

آن وقت حالى به من دست دادكه شرحش گفتنى نيست.

طـورى بـود كـه اصلا احساس سرما نمى كردم و به همين منوال تا صبح بيدار بودم.

آن وقت پدرم براى تحقيق پشت در مدرسه رفتند.

جاى پاى من بود, ولى اثرى از جاى پاى آن حضرت نبود.

هنوز مشغول تعقيب نمازصبح بوديم كه يكى از دوستان مقدارى ذغال و خاكه براى طلاب مدرسه فرستاد كه تاپايان آن سردى و زمستان كافى بود(١).

٦ - قضيه تكان دهنده آقا شيخ حسن كاظمينى

جناب آقا شيخ حسن كاظمينى فرمود: سال ١٢٢٤, در كاظمين , زياد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم و به اندازه اى اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل باز ماندم و ناچار يك دكان عطارى و سمسارى باز كردم.

روزهـاى جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشيدم و شمشير حمايل مى كردم و مشغول ذكـر مـى شـدم.

(ايـن شـمـشـير هميشه بالاى دكان ايشان معلق بود) دراين روز خريد و فروش نمى كردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم.

يكى از جمعه ها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيد جلوى صورتم ظاهر و به در دكان تشريف فرما شدند.

دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكى جوانى در حدود بيست وچهار ساله كه در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مباركشان نورانى بود.

به حدى جلب توجه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم وآرزو مى كردم كه داخل دكان من بيايند.

آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكان من رسيدند.

سلام كردم.

جـواب دادند و فرمودند: آقا شيخ حسن , گل گاوزبان دارى ؟ (و اسم دارويى را بردندكه ته دكان بود و الان اسمش در نظرم نيست.) فـورا عـرض كـردم : بـلى دارم.

حال آن كه روز جمعه من خريد و فروش نمى كردم و به كسى هم جواب نمى دادم.

فرمودند: بياور.

عـرض كـردم : چـشم و به ته دكان براى آوردن آن دارويى كه ايشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم.

وقـتـى كه برگشتم , ديدم كسى در دكان نيست , ولى عصايى روى ميز جلوى دكان قرار دارد.

آن عصا, عصايى بود كه در دست آن آقاى وسطى ديده بودم.

عصا رابوسيدم و عقب دكان گذاشتم و بيرون آمدم و هر چه از اشخاصى كه آن اطراف بودند,سؤال كردم : اين سه نفر سيدى كه در دكان من بودند, كجا رفتند؟ گفتند: ما كسى را نديديم.

ديـوانه شدم.

به دكان برگشتم و خيلى متفكر و مهموم بودم كه بعد از اين همه اشتياق ,به زيارت مـولايـم شرفياب شدم , ولى ايشان را نشناختم.

در اين اثناء مريض مجروحى را ديدم كه او را ميان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام مى برند.

آنها را برگردانيدم و گفتم : بياييد.

من مريض شما را خوب مى كنم.

مـريض را برگردانيدند و به دكان آوردند.

او را رو به قبله روى تختى , كه عقب دكان بود و روزها روى آن مـى خـوابيدم , خواباندم.

دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اين كه يقين داشتم كه مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است كه به دكان من تشريف آورده , خـواسـتم اطمينان خاطر پيدا كنم.

در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا, ولى عصرعليه‌السلام بوده است.

ايـن عـصـا را بـر روى ايـن مريض مى كشم.

وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به كلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پايش كشيدم.

فى الفور شفا يافت و به كلى جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد.

آن مريض از شوق , يك ليره جلوى دكان من گذاشت , ولى من قبول نكردم.

او گمان كرد آن وجه كـم اسـت كـه قـبول نمى كنم.

از دكان به پايين جست و از شوق بناى رفتن گذاشت.

به دنبال او دويـدم و گـفتم : من پول نمى خواهم و او گمان مى كرد كه مى گويم كم است.

تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك مى ريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم.

وقـتى به دكان برگشتم , ديدم عصا نيست.

از كثرت هموم و غمومى كه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم : اى مردم هر كس مولايم حضرت ولى عصرعليه‌السلام را دوست دارد, بيايد و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دكان من ببرد.

مردم مى گفتند: باز ديوانه شده اى ؟ گفتم : اگر نياييد ببريد, هر چه هست در بازار مى ريزم.

فقط بيست و چهار اشرفى را كه قبلا جمع كرده بودم , برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم.

عـيال و اولاد را جمع كرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم.

هر كه ازشما ميل دارد, با من بيايد.

همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امين كه نيامد.

بـه عـتبه بوسى (آستان بوسى ) حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شدم و قدرى از آن اشرفيهاكه مانده بود, سرمايه كردم و روى سكوى در صحن مقدس به تسبيح و مهر فروشى مشغول شدم.

هـر سـيـدى كه مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم.

به او سيگار مى دادم و برايش چاى مى آوردم.

وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضاعليه‌السلام قسم مى دادم كه آيا شما امام زمانعليه‌السلام نيستى ؟ خجالت مى كشيد و مى گفت : من خاك قدم ايشان هم نيستم.

تا اين كه روزى به حرم مشرف شدم و ديدم كه سيدى به ضريح مقدس چسبيده وبسيار مى گريد.

دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , براى چه گريه مى كنيد؟ گفت : چطور گريه نكنم و حال آن كه حتى يك درهم براى خرجى در جيبم نيست.

گفتم : فعلا اين پنج قران را بگير و اموراتت را اداره كن , بعد برگرد اين جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم.

سيد اصرار كرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى ؟ من كه چيزى ندارم ؟ گـفـتـم : عقيده من اين است كه هر سيدى يك خانه در بهشت دارد.

آيا آن خانه اى كه دربهشت دارى به من مى فروشى ؟ گفت : بلى , مى فروشم , ولى من كه خانه اى براى خود در بهشت نمى شناسم , اما چون مى خواهيد بخريد, مى فروشم.

ضـمـنـا مـن چهل و يك اشرفى جمع كرده بودم كه براى اهل بيتم يك خانه بخرم.

همين وجه را آوردم و از سيد خانه را براى آخرتم خريدم.

سيد رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضاعليه‌السلام خانه اى را كه اين شخص عقيده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و يك اشرفى كه از پولهاى دنيا است و پول را تحويل گرفتم.

به سيد گفتم : بگو بعت (فروختم ).

گفت : بعت.

گفتم : اشتريت (خريدم ), و وجه را تسليم كردم.

سيد وجه را گرفت و پى كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبيه ام مراجعت كردم.

دخترم گفت : پدرجان چه كردى ؟ گفتم : خانه اى براى شما خريدارى كردم كه آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع ميوه جات در آن باغ موجود است.

خـيال كردند كه چنين خانه اى در دنيا برايشان خريده ام.

خيلى مسرور شدند.

دخترم گفت : شما كه اين خانه را خريديد, مى بايست ما را ببريد كه اول آن را ببينيم و بدانيم كه همسايه هاى اين خانه چه كسانى هستند.

گـفـتم : خواهيد آمد و خواهيد ديد.

بعد گفتم : يك طرف اين خانه به خانه حضرت خاتم النبيينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يـك طـرف بـه خـانه اميرالمؤمنينعليه‌السلام و يك طرف به خانه حضرت امام حسنعليه‌السلام و يك طرف به خانه حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام محدود است.

اين است حدود چهارگانه اين خانه.

آن وقت فهميدند كه من چه كرده ام.

گفتند: شيخ چه كرده اى ؟ گفتم : خانه اى خريده ام كه هرگز خراب نمى شود.

از ايـن قضيه مدتى گذشت.

روزى با خانواده ام نشسته بودم , ديدم كه در روبرويمان آقاى موقرى تشريف آوردند.

من سلام كردم.

ايشان جواب دادند.

بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شيخ حسن , مولاى توامام زمانعليه‌السلام مـى فرمايند: چرا اين قدر فرزند پيغمبر را اذيت مى كنى و ايشان راخجالت مى دهى ؟ به امام زمانعليه‌السلام چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى ؟ به دامن ايشان چسبيدم و عرض كردم : قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمانعليه‌السلام هستيد؟ فرمودند: من امام زمان نيستم بلكه فرستاده ايشان مى باشم.

مى خواهم ببينم چه حاجتى دارى ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمينان قلب من چند علامت و نشانى كه كـسـى اطـلاع نداشت , براى من بيان نمودند.

از جمله فرمودند: شيخ حسن تو آن كس نيستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى.

همان وقت كشتى رسيد و آب را حركت داد و غرق شدى.

در آن موقع متوسل به چه كسى شدى ؟ و كى تو را نجات داد؟ من متمسك به ايشان شدم و عرض كردم : آقاجان شما خودتان هستيد.

فـرمـودنـد: نـه , مـن نـيـسـتم.

اينها علامتهايى است كه مولاى تو براى من بيان نموده است.

بعد فـرمودند: تو آن كس نيستى كه در كاظمين دكان عطارى داشتى ؟ و قضيه عصا (كه گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى ؟ ايشان مولاى تو امام عصرعليه‌السلام بود.

حال چه حاجتى دارى ؟ حوائجت را بگو.

مـن عـرض كـردم : حوائجم بيش از سه حاجت نيست , اول اين كه مى خواهم بدانم باايمان از دنيا خواهم رفت يا نه ؟ دوم ايـنكـه مى خواهم بدانم از ياوران امام عصرعليه‌السلام هستم و معامله اى كه با سيدكرده ام درست است يا نه ؟ سوم اين كه مى خواهم بدانم چه وقت از دنيا مى روم ؟ آن آقـاى مـوقـر خـداحافظى كردند و تشريف بردند و به قدر يك قدم كه برداشتند ازنظرم غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم.

چند روزى از اين قضيه گذشت.

پيوسته منتظر خبر بودم.

روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ايـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فـرمودند: سلام تو را به مولايت ابلاغ كردم ايشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ايمان از دنيا خواهى رفت و ازياوران ما هم هستى و اسم تو در زمره ياوران ما ثبت شده است و معامله اى كه با سيدكرده اى صحيح است.

امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش اين است كه بين هفته در عالم خواب خواهى ديد كه دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در يكى از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه ديگر نوشته شده : على ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد.

بـه مـجـرد گفتن اين كلمه , يعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غايب گشت.

من هم منتظر وعده شدم.

سيد تقى كه ناقل جريان است مى گويد: يـك روز ديـدم شـيخ حسن در نهايت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضاعليه‌السلام به طرف منزل برمى گشت.

سؤال كردم : آقا شيخ حسن ! امروز شما را خيلى مسرور مى بينم ؟ گفت : من همين يك هفته بيشتر ميهمان شما نيستم هر طور كه مى توانيد مهمان نوازى كنيد.

شـبـهـاى ايـن هـفته به كلى خواب نداشت مگر روزها كه خواب قيلوله مى رفت ومضطرب بيدار مى شد پيوسته در حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام و در منزل مشغول دعا خواندن بود.

تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته كه حنا گرفت و پاكيزه ترين لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را كاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خيلى دير از حمام بيرون آمد.

آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در اين هفته كلا روزه بود.

بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شد و نزديك دو ساعت و نيم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بيرون آمد و به طرف منزل روانه گرديد و به من فرمود: تمام اهل بيت و بچه ها را جمع كن.

همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال كنيدصحبت من با شـمـا هـمـين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينك با شما خداحافظى مى كنم.

بچه ها و اهل بيت را مرخص نمود و فرمود: همگى را به خدا مى سپارم.

تـمامى بچه ها از اتاق بيرون رفتند بعد به من فرمود: سيد تقى شما امشب مرا تنهانگذاريد ساعتى استراحت كنيد, اما به شرط اين كه زودتر برخيزيد.

بنده (سيد تقى ) كه خوابم نبرد و ايشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.

چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمى كنيد اين قدر خيالات نداشته باشيد شما كه حالى نداريد, اقلا قدرى استراحت كنيد.

بـه صورت من تبسمى كرد و فرمود: نزديك است كه استراحت كنم و اگر چه من وصيت كرده ام بـاز هـم وصـيـت مى كنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اشهد ان عليا و اولاده الـمـعصومين حجج اللّه.

بدان كه مرگ حق است و سؤال نكيرين حق و ان اللّه يبعث من فى الـقـبـور (خداى تعالى هر آن كه را در قبرهاباشد زنده مى كند و بر مى انگيزاند).

و عقيده دارم كه مـعـاد حـق اسـت و صراط و ميزان حق است.

و اما بعد قرض ندارم حتى يك درهم و يك ركعت از نمازهاى واجب من در هيچ حالى قضا نشده و يك روز روزه ام را قضا نكرده ام و يك درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نيست و چيزى براى شما باقى نگذاشته ام مگر دو ليره كه در جيب جليقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحيم كه براى من تشكيل مى دهيد و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام.

وديگر از حالا به بعد با من صحبت نكنيد و آنـچـه در كـفـنـم هست با من دفن كنيد وورقه اى را كه از سيد گرفته ام در كفن من بگذاريد والسلام على من اتبع الهدى.

پـس به اذكارى كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى كه داشت نشست و گويا منتظر مرگ بود.

يـك مـرتـبه ديدم از جا بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع كسى را تعارف كرد وشمردم سيزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهايت ادب تعارف كرد و يك مرتبه ديدم مثل مرغى كه بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه يا مولاى ياصاحب الزمان و صورت خود را چند دقيقه بر عتبه در گذاشت.

مـن بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالى كه او گريه مى كرد بعد گفتم : شما را چه مى شود اين چه حالى است كه داريد؟ گفت : اسكت.

(ساكت باش ) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارك همگى اين جاتشريف دارند.

من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصومعليهم‌السلام است اين طور به نظرش مى آيد فكر نمى كردم كـه ايـن حـال سـكرات باشد و آنها تشريف داشته باشند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحيح و حالش هم پريشان نبود.

فاصله اى نشد كه ديدم تبسمى نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت : خوش آمديد اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانيد در حالتى كه دستهايش را بر سينه گذاشته بـود و عـرض كـرد: السلام عليك يا رسول اللّه اجازه مى فرماييد و بعد عرض كرد: السلام عليك يا امـيرالمؤمنين اجازه مى فرماييد و همين طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبيد و عرض كرد: دستم به دامنتان.

آن وقـت رو بـه قـبله خوابيد و سه مرتبه عرض كرد: يا اللّه به اين چهارده نور مقدس.

بعد ملافه را روى صـورت خـود كشيد و دستها را پهلويش گذاشت.

چون ملافه را كنارزدم ديدم از دنيا رفته است.

بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده و گريه مى كردم كه ازگريه من مطلب را فهميدند.

صـبح جنازه ايشان را با تشييع كنندگان زيادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل داديم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضاعليه‌السلام دفن كرديم.

رحمه‌الله (٢)

_____________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ١٠٣, س ١٢.

(٢) ج ١, ص ١٢٤, س ٢٢.

٧ - تشرف حاج ملا هاشم صلواتى سدهى

حاج ملا هاشم صلواتى سدهى مى فرمود: در يـكـى از سفرهايى كه به حج مشرف مى شدم , شبى از قافله عقب ماندم به طورى كه نتوانستم خـود را بـه ايشان برسانم و در آن بيابان (صاحب قضيه اسم آن جا را مى گفت ,ولى ناقل فراموش كـرده است ) گم شدم.

اگر چه صداى زنگ قافله را مى شنيدم , ولى قدرت نداشتم كه خود را به آنها برسانم.

خلاصه در آن شب گرفتار خارهاى مغيلان هم شدم.

لباسها و كفشهايم پاره و دست وپايم مجروح شد به طورى كه قدرت حركت نداشتم.

با هزار زحمت كنار بوته خارى ,دست از حيات شستم و بر زمـيـن نـشستم.

از بس خون از پاهايم آمده بود, خسته شده بودم و پاهايم حالت خشكيدگى پيدا كـرده بودند.

از طرفى به خاطر عادت داشتن به اذكار و اوراد, مشغول خواندن دعاى غريق و ساير ادعيه شدم.

تا نزديك اذان صبح كه ماه با نور كمى طلوع مى كند و اندك روشنايى در بيابان ظاهر مـى شود, در همان حال بودم.

در آن حال صداى سم اسبى به گوشم خورد و گمان كردم يكى از عـربـهـاى بـدوى اسـت , كه به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال باز ماندگان قافله آمده است.

از تـرس سـكوت كردم و در زير آن بوته خار خود را از سوار مخفى مى كردم , اما او بالاى سرم آمد و به زبان عربى فرمود: حاجى قم.

از ترس جواب نمى دادم.

سر نيزه را به كف پايم گذاشت و به زبان فارسى فرمود:هاشم برخيز.

سـرم را بـلـنـد نمودم و سلام كردم.

ايشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چراخوابيده اى ؟ چه ذكرى مى گفتى ؟ جريان را كاملا براى او شرح دادم.

فرمود: برخيز تا برويم.

عرض كردم : مولانا, من مانده ام و پاهايم به قدرى از خارها مجروح شده كه قدرت برحركت ندارم.

فرمود: باكى نيست.

زخمهايت هم خوب شده است.

به سختى حركت كردم و يكى دو قدم با پاى برهنه راه رفتم.

فرمودند: بيا پشت سر من سوار شو.

چون اسب بلند و زمين هم هموار بود, اظهار عجز نمودم.

فرمود: پايت را بر روى ركاب و پاى من بگذار و سوار شو.

پـا بـر ركـاب گـذاشـتم و دستش را گرفتم.

از تماس دستش , لذتى احساس نمودم كه دردهاى گـذشـتـه را فـراموش كردم و از عبايش بوى عطرى استشمام نمودم كه دلم زنده شد, اما خيال كردم كه يكى از حجاج ايرانى مى باشد كه با من رفيق سفر بوده است ,چون بيشتر صحبت ايشان از خصوصيات راه و حالات بعضى مسافرين بود.

در ايـن هـنـگـام آثار طلوع فجر ظاهر شد.

فرمود: اين چراغى كه در مقابل مشاهده مى كنى منزل حـاجـيـان و رفقاى شما است.

اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد كه نزديك قهوه خانه آبـى اسـت دست و پايت را بشوى و جامه ات را از تن بيرون آور و نمازت را بخوان همين جا باش تا همراهانت را ببينى.

پياده شدم و دست بر زانوهايم گرفتم , تا ببينم آثار خستگى و جراحت باقى است وحالم بهتر شده كـه در ايـن حـال از سـوار غافل ماندم.

وقتى متوجه او شدم , اثرى از اونديدم.

به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا كردم.

آن مرد تعجب كرد! مـن شرح جريان را براى او گفتم.

او متاثر شد و بسيار گريه كرد و خدمتهاى زيادى نسبت به من انـجام داد.

وقتى جامه ام را بيرون آوردم , خون بسيارى داشت , اما زخمى باقى نمانده بود فقط در جاى آنها پوست سفيدى مثل زخم خوب شده , مانده بود.

عـصـر فـردا, كاروان حجاج به آن جا رسيد.

همين كه همراهان مرا ديدند, از زنده بودن من بسيار تـعجب كردند و گفتند: ما همه يقين كرديم كه در اين بيابانها مانده اى و به دست عربهاى بدوى كشته شده اى.

در اين هنگام قهوه چى , داستان آمدن مرا براى ايشان نقل كرد.

وقتى آنها قصه رسيدنم را شنيدند, توجهشان به حضرت بقية اللّه روحى فداه زياد شد(١) .

٨ - تشرف حاج ملا هاشم صلواتى كنار كشتى

حاج ملا هاشم صلواتى سدهىرحمه‌الله كه قضيه قبل از ايشان نقل شد, فرمود: سـفـر ديـگـرى كـه به حج مشرف مى شدم , در بوشهر, براى گرفتن جواز, به دفتر صاحب كشتى رفـتـم.

وقـت تنگ و مسافر زياد بود.

در آن موقع , همين يك كشتى براى حمل حجاج حاضر بود و عـده مسافرين تكميل و بلكه اضافه بر ظرفيت آن بود, لذا جوازهاتمام شد و به ما ندادند اصرار هم اثرى نبخشيد.

با رفقا به حالت نااميدى در قايق نشسته و به طرف كشتى حركت كرديم.

نردبانهاى كشتى نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند.

من هم بالا رفتم تا در كشتى بنشينم , ولى چون گذرنامه نداشتم , نگهبان و بازرس , به زور مرا از سر نردبان پايين فرستاد.

بـا دل شـكـسـتـه و حال پريشان گفتم : اگر نگذاريد سوار كشتى شوم , خود را در آب مى اندازم.

بازرسها اعتنايى نكردند.

عـده اى از همراهان كه در راه رفيق بوديم و سابقه حالم را مى دانستند, ناظر جريانات بودند, ولى كارى از آنان بر نمى آمد.

مـن ديـوانه وار گفتم : خدايا به اميد تو مى آيم و خود را در آب انداختم و ديگر نفهميدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بى خود شدم.

يك وقت بهوش آمدم , ديدم لباسهايم تر است و بر روى شـنـهاى ساحل افتاده ام.

سيدى جوان در شمايل اعراب ,فصيح و مليح و معطر و خوشبو, با كمال ملاطفت بازوهايم را ماساژ مى داد.

ايشان جريان افتادن در آب را سؤال فرمود.

همه قضايا را خدمت ايشان عرض كردم.

فرمود: نااميد نباش كه ما تو را به كشتى مى نشانيم و به مقصد مى رسانيم و برايت مهمان دار معين مى كنيم , چون ما در اين كشتى سهمى داريم.

برخيز اين طناب را بگيرو بالا برو.

ديـدم پـهـلوى ديوار كشتى هستم و طنابى از آن آويزان است.

طناب را گرفتم و آن سيدهم زير بـازويم را گرفت و كمكم كرد تا بالا رفتم و ديدم هنوز كسى از مسافرين دركشتى ننشسته است.

مقدارى در آن جا گشتم و عرشه را پسنديدم.

بعد هم نشستم وخوابم برد.

وقتى بيدار شدم , ديدم بـه قدرى جمعيت در كشتى نشسته كه نمى شودحركت كرد.

شاهزاده اى از اهل شيراز كنارم بود پـرسـيـد: از كـجـا بـه كشتى آمديد؟ شماهمان كسى نيستيد كه در آب افتاديد و هر چه ملاحان گشتند شما را نيافتند؟ گفتم : چرا, و قضيه نجات خود را براى او گفتم.

خـيـلـى گـريه كرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت : تا وقتى با هم هستيم , شما مهمان من مى باشيد.

در همين وقت پاسبانى كه معروف به عبداللّه كافر بود, براى بازرسى گذرنامه ها آمد ويك يك آنها را بـررسـى مـى كـرد.

شـاهـزاده گفت : برخيزيد و در صندوق من , كه خالى است , مخفى شويد تا بگذرد, چون جواز نداريد.

گفتم : يقينا جواز من از شما قويتراست و هرگز مخفى نمى شوم.

در ايـن حـال مامورين به ما رسيدند و گذرنامه خواستند.

دست خالى ام را باز كردم ,يعنى صاحب كـشـتـى بـه مـن چيزى نداد.

خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا كنند كه به آنها پرخاش كردم و گفتم : شما اول جلوى مرا گرفتيد, اما شريك كشتى از بيراهه مرابه اين جا رسانيد.

هـيـاهـو زياد شد.

مردم از اطراف به صدا آمدند كه اين همان بيچاره اى است كه او را ازنردبان رد كرديد و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نيافتند.

وقـتـى عـبـداللّه از قـضيه آگاه شد, چون قسمتى از جريان را خودش ديده بود از ماگذشت , اما طـولـى نـكـشـيد كه صاحب كشتى و كاپيتانها نزد ما آمدند و عذرخواهى كردند.

خواستند از من پـذيـرايى كنند مخصوصا يكى از صاحبان كشتى كه مسلمان بودبه عنوان اين كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه در اين كشتى سهمى دارند و اين حكايت شاهد صدق دارد, ولى آن شاهزاده مانع شد و مى گفت : هادى نجات دهنده , دستورضيافت را قبلا به من فرموده است.

انـصـافـا شـرط پـذيـرايـى را كـامـلا بـجا آورد و در هيچ جا كوتاهى نكرد, تا به شيرازبرگشتيم , يعنى محبت را از حد گذرانيد.

خدا به او جزاى خير دهد(٢).