سيره پيشوايان

سيره پيشوايان0%

سيره پيشوايان نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 13

سيره پيشوايان

نویسنده: مهدى پيشوايى
گروه:

صفحات: 13
مشاهدات: 3718
دانلود: 322

توضیحات:

سيره پيشوايان
  • سيره پيشوايان

  • پيشگفتار از استاد: آية الله جفعر سبحانى

  • شناخت مختصرى از زندگانى اميرالمومنين على(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام حسن(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام حسين(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام زين العابدين(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام باقر(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام صادق(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى‏ از زندگانى امام موسى كاظم(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى‏اززندگانى امام على بن موسى الرضا(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام جواد(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام هادى(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام عسكرى(عليه السلام)

  • شناخت مختصرى از زندگانى امام مهدى(عجل الله تعالى فرجه الشّريف)

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 3718 / دانلود: 322
اندازه اندازه اندازه
سيره پيشوايان

سيره پيشوايان

نویسنده:
فارسی
سيره پيشوايان

مهدى پيشوايى

پيشگفتار از استاد: آية الله جفعر سبحانى‏‏
بسم الله الرحمن الرحيم
تاريخ گذشته، تومار بازى است در برابر تومار بسته آينده. به وسيله اين تومار باز، بايد بخش بسته را گشود، و خطوط حركت آينده را ترسيم كرد، و از زندگانى گذشتگان درسهايى فراوان آموخت.
تا چندى پيش، تاريخنگاران، بيشتر، بازگو كننده حوادث و يادآور متن رويدادها بوده، و غالباً روى علل حوادث، و يا نتايج تلخ و شيرين آن، انگشت نمى‏گذاشتند، تو گويى، تاريخ را براى سرگرمى و وقت گذرانى افراد مى‏نوشتند، و يا حمل اين بار سنگين را بر دوش خود خوانندگان مى‏گذاردند.
نوپردازى در نگارش تاريخ كه آن را از نقل وقايع خشك، به صورت تحليل حوادث در آورد، گام بزرگى بود كه در قلمرو يكى از علوم انسانى برداشته شد، اين روش آنچنان فاصله‏اى ميان دو نوع تاريخ: نقلى و تحليلى پديد آورد، كه گويى اين دو شيوه نگارش، دو نوع دانش جدا از همند. در اين نوع نگارش، علاوه بر متون تاريخ و گفتار شاهدان و راويان، از علوم چندى مانند: روانشناسى، جامعه‏شناسى، جغرافياشناسى، باستانشناسى و غيره بهره گرفته مى‏شود، و حوادث تاريخى به صورتى مسلسل - كه هر كدام، ديگرى را پشت سر مى‏آورد- همراه با ريشه‏ها و آثار و نتايج آنها، ترسيم مى‏گردد.
نقطه ضعفى كه در اين نوع از نگارش تاريخ وجود دارد، اين است كه غالباً تاريخ از تصرفهاى بيجا و تفسير به رأيهاى غلط، مصون نمانده، و حوادث تاريخى با اغراض و افكار شخصى و انگيزه‏هاى خود نويسنده به هم آميخته مى‏شود، و چهره واقعيت در پرده ضخيمى از نظر ورزيها پوشيده مى‏گردد.
البته نمى‏توان همه نويسندگان تاريخ را به پيشداورى متهم كرد، ولى بايد پذيرفت كه بسيارى از آنان از اين نقطه ضعف پيراسته نيستند. همچنانكه نمى‏توان همه تاريخنگاران نقلى را، نويسندگانى با هدف و واقع گرا انگاشت، زيرا برخى از آنان نيز از اغراض شخصى دور نبودند و به نقل آنچه مؤيد افكار و انديشه‏ها و عقايد دينى و منافع ملى آنها بوده مى‏پرداختند، و از رويه ديگر حوادث، چيزى ترسيم نمى‏كردند. منتها، در مقام مقايسه، بايد گفت: ميزان خطا در تاريخ تحليلى به مراتب فزونتر از تاريخ نقلى مى‏باشد.
در عصر ما، چيزى كه به تاريخ تحليلى رونق بيشترى بخشيده، تدوين فلسفه تاريخ است كه خود مانند ديگر فلسفه‏هاى هر علمى، جدا از علم تاريخ است. فلسفه تاريخ، علل كلى پيدايش وقايع، و تكامل جامعه را روشن مى‏سازد و قوانين عمومى تكامل را به ما مى‏آموزد. به ديگر سخن: فلسفه تاريخ، ارتباط و پيوند ميان وقايع گوناگون را مورد تحقيق و بررسى قرار داده و علل و معاليل را در وقايع تاريخى كشف مى‏كند. هر نو(عليه السلام) كاوش و جستجو در پيدا كردن قوانين عمومى تكامل جامعه انسانى، گامى در راه تكامل فلسفه تاريخ يا «علم جامعه انسان» است.
مطالعه عميق در علل تكامل و يا تحولات زندگى انسانها، روشن مى‏سازد كه عوامل محرك تاريخ يكى دو تا نيست، بلكه عوامل گوناگونى در شرائط مختلف، چرخ زندگى جامعه انسان را به حركت درآورده و با قلم تكوين، صفحات تاريخ آنان را نگاشته است، و در طول تاريخ، تنها يك عامل نبوده است كه ترسيم كننده خط زندگى بشر باشد.
گروهى كه مى‏كوشند نيروى محرك تاريخ را به صورت تك عاملى معرفى كنند، تنگ نظرانى هستند كه فقط گوشه‏اى از حوادث حيات انسان را مورد كاوش قرار مى‏دهند، نه همه جوانب را. اين گونه كسان، گويى سوگند ياد كرده‏اند كه براى تكامل تاريخ بشر، يك عامل بيشتر معرفى نكنند، و يا عامل مورد نظر خويش را كليد سحرآميزى مى‏انگارند كه مى‏تواند تمام درهاى بسته تاريخ را بگشايد! آنان براى اينكه خود را تنگ‏نظر معرفى نكنند، عامل واحدى را، مانند شرائط اقتصادى، زير بناى تمام رويدادها معرفى كرده و ديگر عوامل را - به لحاظ تأثير گذارى - در درجه دوم قلمداد مى‏نمايند.
كسانى كه موتور محرك تاريخ را يك عامل بيش نمى‏دانند، انسانهاى يك بعدى و سطحى نگرى هستند كه ذهن محدود آنان تنها به يك بعد از عوامل سازنده تاريخ انس گرفته، و از ديگر عوامل غفلت ورزيده‏اند و يا افكار حزبى و سياسى، آنان را به توانمندى عاملى خاص (مبارزه طبقاتى) سوق داده، و ديگر عوامل را رو بنا دانسته‏اند.
تاريخ و مبارزه طبقاتى‏
ماركسيسم، تاريخ جامعه انسانى را محصول مبارزه طبقاتى انسانهاى محروم دانسته و مجمو(عليه السلام) جهانيان را به دو گروه تقسيم كرده است: گروهى وابسته به نظام كهن كه منافع خود را در بقاى آن مى‏انگارند، و گروهى مبارز كه منافع خويش را در دگرگون كردن نظام حاكم مى‏دانند.
اين گونه تفسير از تحولات بشر، نشانه خلاصه كردن فعاليتهاى انسان در خواسته‏هاى مادى انسان است. در حالى كه در اين قلمرو، غرائز ديگرى وجود دارد كه شرافت و ارزش انسان را بالاتر از آن مى‏داند كه فقط در حوزه محدود منافع مادى خود بينديشد، و حركت تاريخ را صرفاً معلول شكم و شهوت بشمارد. صفحات تاريخ بشر، شاهد مبارزات مردان بزرگ و ارزشمندى است كه براى احياى ارزشها و اصلاح نابسامانيهاى دينى و اخلاقى، دست به قبضه شمشير برده، و جان خود و فرزندان خويش را در اين راه باخته‏اند.
تاريخ گواه اين امر است كه بسيارى از نبردهايى كه براى محو نظام طبقاتى، و به تعبير صحيح: بازستاندن حقوق مستضعفان از مستكبران صورت گرفته، تحت رهبرى مردان وارسته‏اى تحقق پذيرفته كه به انگيزه نوعدوستى و حفظ حقوق انسان قيام كرده و بلكه، بالاتر از آن، انگيزه‏هاى دينى و الهى داشته‏اند.
آيات قرآن، به صراحت، حاكى است كه قسمت اعظم ياران انبيأ- عليهم السلام- را افراد با ايمان و مستضعف و مستمندى تشكيل مى‏دادند كه براى محو شرك و آثار كوبنده آن ورساندن انسانها به مرتبه‏اى بالا تا سرحد تعلق به خدا نبرد مى‏كردند و حتى يكى از ايرادهاى مستكبران بر پيامبران اين بود كه تهيدستان به آنان گرويده‏اند.(١)
درباره قيام خاتم (صلّى الله عليه وآله) مى‏خوانيم كه مستكبران عصر او، ايمان خويش به اسلام را مشروط به اين مى‏كردند كه فقيران و مستضعفان را از دور خود پراكنده سازد.از اين جهت، خداوند به پيامبر دستور داده كه نبايد به درخواست چند مستكبر، اين گروه را كه پيشرفت آيين بر دوش آنان سنگينى مى‏كند از اطراف خود پراكنده سازد.(٢)
فرويديسم و تاريخ بشر
در اين ميان، فرويديسم خطاى بزرگترى را مرتكب شده است. فرويد حركت تاريخ را معلول غريزه جنسى شمرده و براى اين غريزه، در تمام فعاليتهاى فردى و اجتماعى انسان نقشى عمده و اساسى قائل شده است. از نظر وى زندگى انسان حاصل يك رشته تلاشهايى است كه همگى، به طور خود آگاه يا ناخودآگاه، از غريزه جنسى سرچشمه مى‏گيرد.
اكنون روشن نيست كه چرا اين مكتب در ميان غرائز انسان به غريزه جنسى بيش از ديگر غرائز اهميت داده، و خاصه، از ابعاد دومى او چشم پوشيده است. حال آنكه، كاوشهاى علمى پيش از فرويد و پس از او ابعاد توانمندى را در روح و روان انسان كشف كرده، و براى انسان غرائز بالاترى را اثبات نموده كه نقش آفرينشگرى در تاريخ بشر داشته است، مانند:
١- بعد معنوى و گرايش به ماوراى طبيعت كه پديد آورنده اديان و مذاهب و سازنده ملل و نحل است و اين همه معابد و مساجد و مراكز دينى و جنگهاى مذهبى پرتوى از فعاليت آن غريزه مى‏باشد.
٢- بعد اخلاقى و گرايش به درستى و راستى كه در حيات انسان نقش عظيمى دارد و اگر اين بعد از ابعاد روحى انسان، از زندگى او حذف شود، زندگى وى دچار نابسامانى عجيبى مى‏گردد.
٣- گرايش به هنر و زيبايى كه پديد آورنده معماريهاى شرقى و غربى و نقاشيها و كاشى كاريها و صنايع زيباى دستى است و ادبيات بشر در نثر و شعر، تجليگاه روشن اين بعد از ابعاد روح انسان است.
٤- بعد علمى و گرايش به كشف مجهولات و يافتن علل پديده‏ها و رخدادها كه سهم عظيمى در تمدنها و شكوفايى خرد انسان دارد.
با توجه به اين ابعاد، چگونه فرويد افسار تاريخ بشر را در دست يك غريزه پست انگاشته است؟! تو گويى انسان - به عقيده ماركسيسم - در شكم و غيره خلاصه مى‏شود!
بارى، تفسير زندگانى خروشان بشر با عوامل مانند «مبارزه طبقاتى» و «نظريه جنسى» بسان اين است كه زلزله عظيمى را كه خانه‏ها و ساختمانها را از جاى كنده، و صخره‏هاى بزرگ كوهها را به دشت پرت مى‏كند، با فرو ريختن يك تاق چوبى پيش از زلزله در آن محيط تفسير كنيم! پيدا است كه افراد محقق و جامع نگر، اين نو(عليه السلام) تنگ نظريها را در تحليل حوادث كنار مى‏نهند، و تأثير ديگر عوامل را كه از آن جمله تأثير شخصيتهاى الهى در ساختن تاريخ بشر است، ناديده نمى‏گيرند.
قرآن عظيم به خاطر اهميت كه به حق براى مجاهدتهاى اين بزرگواران در تحولات تاريخ و تمدن بشر قائل است، بخشى از آيات خود را به تبيين موضعگيرى و تلاشهاى شبانه روزى آنان اختصاص داده و در اين زمينه نكات بسيار ارزنده و والايى را يادآور شده و زندگى سراسر خدمت پيامبران را مايه درس عبرت انديشمندان دانسته است: لقد كان فى قصصهم عبرْ لاولى الالباب (يوسف/ ١١١): در داستانهاى آنان براى خردمندان عبرتى است.
از اين جهت گروهى از مفسران و محققان اسلامى كتابهاى فراوانى پيرامون زندگانى پيامبران نوشته‏اند كه هر كدام مى‏تواند براى ما مفيد و سودمند باشد. البته در برخى از نوشته‏ها افرادى، حقايق قرآنى را با يك رشته روايات اسرائيلى و مجوسى در هم آميخته و چهره نورانى پيامبران رابه صورت صحيح ترسيم نكرده‏اند، ولى آن گروه از نويسندگان كه با الهام از آيات قرآنى و احاديث صحيح به نوشتن اين بخش از تفسير همت گماشته‏اند خدمت عظيمى را به جامعه اسلامى انجام داده‏اند.
سخنى را كه در آغاز اين بخش يادآور شديم در اين جا تكرار مى‏كنيم و آن اينكه بايد اين بخش تاريخ، بلكه همه كتابهاى تاريخ را از آن‏نظر بخوانيم كه مى‏تواند به صورت يك معلم خاموش به ما درس بياموزد و عوامل تكامل و سقوط ملل را در اختيار ما قرار دهد.
دوازده پيشوا
از احاديث و روايات كه محدثان سنى و شيعه نقل كرده‏اند به روشنى استفاده مى‏شود كه پيامبر گرامى از دوازده جانشين خود خبر داده و بنا به نقل «مسلم» در صحيح خود: عزت اسلام به اين دوازده جانشين بستگى دارد. مسلم از جابر بن سمرْ نقل مى‏كند كه پيامبر فرمود: «لايزال الاسلام عزيزا الى اثنى عشر خليفْ»(٣)و بنا به نقل ديگر فرمود:«لايزال هذا الذين عزيزا منيعا الى اثنى عشر خليفْ»: اين دين همچنان عزيز و آسيب‏ناپذير مى‏ماند مادام كه دوازده خليفه رهبرى آن را در دست گيرند.
ما مجمو(عليه السلام) احاديثى را كه اهل سنت پيرامون اين دروازه خليفه نقل كرده‏اند در كتاب «بحوث فى الملل و النحل»(٤) آورده‏ايم.
در عين حال، مفسران احاديث اهل سنت در معرفى اين دوازده جانشين با سردرگمى عجيبى روبرو شده و هرگز نتوانسته‏اند يك گروه دوازده نفره به هم پيوسته را، كه عزت و عظمت اسلام به وسيله آنان تضمين شده باشد، معرفى كنند. زيرا همگى مى‏دانيم كه پس از عصر خلافت خلفاى چهارگانه خلافت اموى‏ها آغاز شد و هيچ تاريخنگار مطلع و منصفى نمى‏تواند، معاويه و فرزند او يزيد و مروان بن حكم را جز اين دوازده خليفه‏اى معرفى كند كه مايه عزت و عظمت اسلام مى‏باشند. پس از سپرى شدن دوران اموى‏ها، عصر سياه بنى عباس آغاز شد كه آن نيز به نوبه خويش جنگها و خونريزيها و آدمكشيهاى فراوانى را به دنبال داشت، بنابراين خلفاى عباسى را نيز هرگز نمى‏توان مصداق اين دوازده خليفه پيامبر دانست. در اين ميان، تنها گروهى كه مى‏تواند، به تصديق دوست و دشمن مصداق واقعى اين دوازده خليفه باشد، همان دوازده پيشواى معصوم جهان شيعه است كه نام و خصوصيات و شيوه زندگى آنان و نيز وصاياى پيامبر درباره ايشان كتب تاريخ و حديث به صورت متواتر ضبط شده است.
در اينجا، يكى از دانشمندان اهل سنت پيرامون دوازده خليفه‏اى كه پيامبر از آنان ياد كرده است سخنى شنيدنى دارد كه عصاره آن را از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذارنيم:
«رواياتى كه حاكى از آن است كه جانشينان پيامبر پس از او دوازده نفرند، از طرق و توسط راويان فراوانى وارد شده است. گذشت زمان و آشنايى انسان با جهان، روشن ساخته است كه مقصود پيامبر از اين دوازده خليفه، همان امامان دوازده گانه از اهل بيت اوست، زيرا نمى‏توان اين احاديث را بر خلفاى راشدين تطبيق كرد، چون تعدد آنان از دوازده تا كمتر است، همچنين نمى‏توان آنها را به پادشاهان اموى منطبق نمود، زيرا تعداد آنان از دوازده تا بيشتر بوده و همگى جز عمر بن عبدالعزيز عناصرى ظالم و ستمگر بوده‏اند، گذشته از اين در برخى از روايات، پيامبر فرموده است: اين دوازده نفر از دودمان هاشمند در حالى كه خلفاى بنى اميه از تيره «اميه» بوده‏اند.»
«در برخى از روايات آمده است كه پيامبر اسلام وقتى خواست بگويد: جانشينان من همگى از بنى هاشمند از صداى خود كاست، زيرا گروهى از حضار، خلافت بنى هاشم را دوست نداشتند.»
«همچنين نمى‏توان اين دوازده خليفه رابه خلفاى عباسى تفسير كرد، زيرا تعداد آنان از دوازده نفر بيشتر بوده و (افزون بر اين) آنان پيوسته با نزديكان پيامبر در جنگ و ستيز بودند و فرمان خدا را درباره نزديكان او(٥)رعايت نمى‏كردند.
بنابراين راهى جز اين نيست كه بگوييم مقصود پيامبر در روايات مزبور، دوازده خليفه از عترت و اهل بيت اوست كه همگى داناترين مردم عصر خود و پارساترين و با فضيلت‏ترين آنها بوده‏اند و دانشهاى خود را جز از طريق پدران خود، كه سينه به سينه به پيامبر ص مى‏رسيد، نگرفته بودند.»(٦)
طرح رسالت براى بقاى مكتب
احاديث ائمه اثنا عشر حاكى از آن است كه طرح وحى براى بقاى مكتب پس ازدرگذشت رسول خدا اين بوده كه خليفه پيامبر به وسيله خود او و جانشينان وى معرفى شوند و امت در انتخاب خليفه حقى نداشته باشند. زيرا اگر گزينش خليفه در اختيار مسلمانان بود تعيين اين دوازده خليفه به صورت كلى، يا مقيد به اينكه از بنى هاشم خواهند بود، با آن اصل منافات خواهد داشت. در احاديث مزبور، نه تنها شمار و خصوصيات جانشينان آن حضرت معين شده است بلكه پيامبر در مراحلى از زندگى خود اسامى آنها را نيز يادآور شده و نخستين خليفه را از همان آغاز ابلاغ رسالت خود تعيين فرموده است. و حادثه معروف «يوم الدار»(٧) در سال سوم بعثت، و رويداد مشهور غدير گواه بر اين گفتار است.
در اينجا ما به رمز لزوم تعيين خليفه از سوى خداوند به صورت گذرا اشاره مى‏كنيم و آن اينكه طرح صحيح و سالم براى بقاى مكتب و جلوگيرى از هر نوع اختلاف و دو دستگى ميان امت، اين بود كه رسول گرامى از طريق وحى جانشين و يا جانشينان خود را معين كند و موضو(عليه السلام) را به انتخاب و گزينش مردم واگذار ننمايد، زيرا از دو نظر اين واگذارى صحيح نبود: نخست آنكه شيوه زندگى اجتماعى آنان - كه تاثير پذيرفته از نظام عشيره‏اى بود- به گونه‏اى نبود كه فرد فرد آحاد جامعه، در انتخابات شركت جسته و به اصطلاح با آزادى و دموكراسى، فرد لايق را انتخاب كنند.
ديگر آنكه: مثلثى از دشمنان اين حكومت جوان، در كمين بودند كه آن را واژگون سازند و در چنين جامعه و محيطى بقأ و تداوم مكتب صد در صد در گرو تعيين جانشين از سوى رهبر وايدئولگ نهضت است و واگذارى اين امر به گزينش مردم - مردمى كه هنوز به رشد اجتماعى و استقلال فردى لازم نرسيده و در چارچوب نظام قبيلگى، از شيوخ قبائل خط مى‏گيرند- نه تنها نتيجه بخش نبوده و به انتخاب اصلح نمى‏انجامد، بلكه مايه دو دستگى و انحراف مى‏گردد. اينك هر دو عامل را به گونه‏اى مشروع مى‏آوريم:
١- شيوه زندگى مردم در شبه جزيره عربستان‏
زندگى مردم شبه جزيره زندگى قبيلگى و عشايرى بود. در چنين محيطى مقولاتى نظير دموكراسى، آزادى راى و احترام به راى افراد، بى معناست. بديهى است كه در اين شيوه از زندگى، راى از آن شيخ قبيله و رئيس عشيره است و چنانچه رئيس قبيله‏اى بر هزار نفر حكومت كند، به ظاهر هزار و يك راى به صندوق ريخته مى‏شود ولى در واقع يك راى بيشتر وجود ندارد كه آن هم راى رئيس قبيله است زيرا آن هزار نفر، بدون كوچكترين تامل و تفكر، به خواسته او راى مى‏دهند، و اين گونه راى‏گيرى، هر چند ظاهر دموكراتيك هم داشته باشد، در معنا چيزى جز حكومت فرد نيست، آن هم فردى خودخواه كه به زور و نيرنگ خويش يا به عنوان ميراث اسلاف، حكومت عشيره را به دست گرفته است.
بايد توجه داشت كه تنها در مدينه، پس از در گذشت پيامبر، گروه انصار از دو عشيره بزرگ به نامهاى اوس و خزرج تشكيل مى‏شدند، و رئيس خزرجيان، «سعد بن عباده» و رئيس اوس، «اسيد بن حضير» بود، و اگر بنا بود كه فردى براى حكومت انتخاب شود، مجموع خزرجيان تابع راى رئيس خود، و همه اوسيان پيرو نظر رهبر خود بودند. و اين قانون بر ساير قبائلى نيز كه در حجاز و نجد زندگى مى‏كردند، حكومت مى‏كرد. آيا با وجود چنين بافت اجتماعى‏اى كه مردم نجد و حجاز آن روز داشتند، صحيح و روا بود كه پيامبر گزينش پيشوا را در اختيار مردم - و در حقيقت، در اختيار شيوح حاكم بر آنان- بگذارد، و شكل بى محتواى دموكراسى، نقاب فريبنده و بهانه موجه معدود عناصر متنفذى گردد، كه با زد و بندها و محاسبات تنگ عشيره‏اى فرد مورد نظر خويش را بر امت تحميل كنند.
جانشين رسول خدا، از نظر كمالات معنوى و ميزان علم و آگاهى و درايت و توانايى، بايد برترين فرد امت باشد، و روساى عشاير كه پيوسته با خودخواهيها و خود محوريها بزرگ شده‏اند هرگز چنين فردى را انتخاب نمى‏كردند.
٢- دشمنان گوش به زنگ اسلام
روزى كه رسول خدا درگذشت، مثلث منحوسى كيان اسلام را تحديد مى‏كرد. از جانب شرق، امپراتورى عظيم ساسانى (كه خسرو پرويزش، با وقاحت تمام، نامه پيامبر را دريده بود) از جانب غرب: امپراتورى روم شرقى و اياديش، در قطر عربى، و بالاخره در داخل شبه جزيره نيز، ستون پنجمى به نام منافقان، در كمين نشسته بودند كه در اولين فرصت نهال نو پاى اسلام را از ريشه در آورند، در چنين شرائطى، شايسته‏ترين اقدام اين بود كه فردى لايق و شايسته توسط خود پيامبر براى رهبرى امت، تعيين گردد و با اين تمهيد، راه بر اختلاف ميان امت بسته شود، و راه نفوذ دشمن مسدود گردد. آرى حفظ كيان اسلام جوان كه سه دشمن مزبور چون اژدهايى خطرناك براى بلعيدن آن دهان باز كرده بودند، در گرو آن بود كه طرحى از جانب صاحب شريعت ريخته شود كه بر اساس آن از دامنه اختلافها كاسته گردد و جامعه به جاى اينكه در خود فرو رود و در فكر دشمن باشد، و برگزيده الهى، با بسيج نيروهاى متحد امت، نقشه‏هاى دشمن را در داخل و خارج نقش بر آب بسازد.
اينجاست كه به گفته شيخ الرئيس: تعيين جانشين از سوى پيامبر، به صواب نزديكتر است زيرا (تنها) دراين صورت است كه كار به اختلاف و دسته بندى ميان امت نمى‏كشد.(٨)
بررسى تاريخ صحابه و ياران پيامبر و تابعان پس از آنان، به روشنى حاكى است كه مزاج جامعه آن روز يك مزاج اختلاف‏انگيز بود. از همان روزى كه پيامبر گرامى وارد مدينه گشت دو دلى بلكه گاه صف آرايى ميان انصار و مهاجر كاملامشهود بود، و در مواردى، نظير مساله افك، اين اختلاف بالا مى‏گرفت.(٩)چنانكه در اجتماع سقيفه بنى ساعده - كه پس از درگذشت رسول خدا، انصار، خودسرانه تشكيل دادند و بعدا گروهى براى خنثى كردن تصميمهاى انصار و قبضه قدرت به آنجا رفتند- اين مسئله به اوج خود رسيد. با توجه به اين نكات، عقل داورى مى‏كند كه واگذارى سرنوشت امت به حال خويش، در آن شرائط بحرانى، نه به صلاح مكتب بود، و نه حتى به صلاح خود پيروان بلكه تنها تصميم رهبر برگزيده خدا، دائر بر تعين يك نفر، با شرائطى كه ياد آورى شد، مى‏توانست ريشه اختلاف را بركند، افراد نالايق را عقب زند، و امت را زير لواى پيروى از امام منصوص به پيش برد.
سيره پيشوايان معصوم
در سطور پيشين، با شيوه نگارش تاريخ تحليلى و مزاياى آن آشنا شديم، يكى از بزرگترين عوامل سازنده تاريخ را شناختيم و بالاخره نقشه و برنامه حكيمانه وحى براى بقاى مكتب را ديديم.
اكنون وقت آن رسيده كه در باب سيره پيشوايان معصوم (عليه السلام) نيز كه موضوع بحث اين كتاب را تشكيل مى‏دهد به صورتى فشرده سخن گوييم.
بررسى آثار اسلامى نشان مى‏دهد كه سيره اهل بيت گرامى پيامبر، پس از سيره حضرت رسول،از مهمترين موضوعاتى است كه افكار محدثان و سيره نويسان را به خود اختصاص داده است. چنانچه از مجموع كتابهايى كه در اين موضوع، از آغاز قرن دوم تاكنون نوشته شده است، آمارى تهيه شود خواهيم ديد حتى ذكر اسامى آنها در يك كتاب نمى‏گنجد، چه رسد به خود كتابها كه گرد آورى آنها كتابخانه‏اى بس بزرگ را تشكيل خواهد داد. خوشبختانه فهرستهاى موجود- از شيعه و سنى- پرده از روى اين واقعيت بر داشته و گذشته از كتاب «كشف الظنون» كاتب چلبى (١٠١٧-١٠٦٧ه')و «الذريعه» علامه طهرانى (١٢٩٣ - ١٣٨٩ ه') و «مراْ الكتب» شهيد ثقه اسلام (م / ١٣٣٠ ه') و فهارس كتابخانه‏هاى موجود در جهان، اخيرا محقق محترم «عبدالجبار الرفاعى» با تتبع و تفحص در مصادر و منابع كتابشناسى موفق به جمع آورى مجموعه‏اى از كتابشناسى اهل بيت و معصومين (عليه السلام) گرديده و حاصل كار ايشان در ١١ جلد وزريرى، زير عنوان «معجم ما كتب عن الرسول و اهل البيت» به طبع رسيده است. ايشان در رابطه با تاريخ و سيره حضرت زهرا س و ائمه اثنى عشر (عليه السلام) مجموعا تعداد ١٤٢٠٦ عنوان - اعم از فارسى، عربى، اردو و لاتين- را شناسايى و ذكر كرده است كه زير اعداد آن از قرار زير است:
فاطمه زهرا س: ٥٤٦ عنوان.
امير المومنين(عليه السلام): ٤٩٥٦ عنوان
امام حسن (عليه السلام): ٢٠٥ عنوان
امام حسين (عليه السلام): ٣٢١٥ عنوان
امام سجاد (عليه السلام): ٣٩٩ عنوان‏
امام باقر (عليه السلام): ٦٩ عنوان
امام صادق (عليه السلام): ٣٣١ عنوان
امام كاظم (عليه السلام): ٢١١ عنوان
امام رضا (عليه السلام): ٦٥١ عنوان‏
امام جواد (عليه السلام): ٦٢ عنوان
امام هادى (عليه السلام): ٧٩ عنوان
امام عسكرى (عليه السلام): ٦٦ عنوان‏
امام عصر (عج): ١١٤٥ عنوان
اهل بيت (عليه السلام): ٢٢٧١عنوان كتاب كه جمعاً بالغ بر ١٤٢٠٦ عنوان كتاب مى‏باشد.
در ضمن ايشان پيرامون تاريخ و سيره حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله) ١١٤٢٧ عنوان كتاب شناسايى و ذكر كرده است.
شايد تصور شود كه با اين نوشته‏هاى زياد، چه نيازى به سيره نويسى مجدد وجود دارد؟
ولى بايد يادآور شويم كه حيات و زندگى اولياى الهى، به سان جهان طبيعت، ابعاد بس گسترده‏اى دارد كه هر چه درباره آنان نوشته شود، باز سرزمينهاى ناشناخته و كاوش نيافته‏اى وجود خواهد داشت.
گذشته از اين، غالب آثارى كه در باب پيشوايان نگارش يافته، از قبيل فضائل نگارى، مناقب نويسى و گردآورى معجزات و كرامات، و بالاخره نقل حوادث زندگى آنان به صورت خشك و به دور از تحليل است و در اين ميان، تعداد كتابهاى تحليلى‏اى كه بتواند پژوهشگران كنجكاو امروزى را اشباع كند انگشت شمار است و بعضى از آنها، از نظر طرز نگارش و قلم در حد انتظار نيست. البته، در زبان عربى و احيانا فارسى، حق مطلب درباره برخى از پيشوايان مانند امير مومنان على (عليه السلام) و يا سالار شهيدان حسين بن على (عليه السلام) تا حدودى ادأ شده است، اما درباره اكثر پيشوايان، خلا وجود يك تحقيق و جامع، محسوس است.
مع الاسف بايد به اين حقيقت تلخ اذعان كرد كه اين، تنها مردم عادى نيستند كه از سيره سياسى و اخلاقى و علمى حضرت جواد (عليه السلام) و يا حضرت هادى (عليه السلام) و حضرت عسكرى (عليه السلام) اطلاع ندارند بلكه غالب گويندگان و نويسندگان نيز در اين زمينه‏ها فاقد اطلاعات كافى‏اند.
در عصر حاضر، كه نسل جوان و تحصيل كرده خواهان آگاهى بيشترى از زندگى سياسى، و اخلاقى و اجتماعى پيشوايان است، لازم است نويسندگان ما به اين موضوع توجه بيشترى كنند زيرا: اولا، آنچه در تاريخ زندگانى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) و ائمه معصومين (عليه السلام) براى ما مهم و آموزنده است، شناخت خود زندگانى و رفتار آنها نيست، بلكه شناخت نوع زندگى و سبك رفتار اجتماعى آن بزرگواران و چگونگى موضع‏گيرى اجتماعى و سياسى و شيوه‏هاى فعاليتهاى فرهنگى آنان است. اگر مى‏بينيم كه از قرون نخستين ظهور اسلام، دانشمندان و مورخان اسلام، تاريخ زندگانى پيامبر اسلام را به عنوان «سيره النبى» نوشته‏اند، نكته‏اش همين است كه زيرا آنچه از زندگانى و دعوت و تبليغ آن حضرت براى ما الگو و آموزنده است اصل حركت و حيات آن حضرت نيست بلكه نوع حركت و طرز فعاليت و سبك دعوت و كيفيت تبليغ و شيوه برخورد آن حضرت با دشمنان اسلام مى‏باشد.
واژه «سيره» در زبان عربى، در اصل، از ماده «سير» (= حركت و راه رفتن) بوده و به معناى سبك و شيوه راه رفتن است. درست مانند: «جلوس» و «جلسه» كه اولى به معناى نشستن و دومى به مفهوم نو(عليه السلام) جلوس و سبك نشستن است.
ثانيا: نوع زندگى و چگونگى موضعگيريهاى سياسى - اجتماعى امامان معصوم، زمانى براى ما بهتر روشن مى‏گردد كه از شرائط خاص اجتماعى و سياسى و فرهنگى زمان آن بزرگواران آگاه باشيم. چه، مى‏دانيم كه ائمه اطهار (عليه السلام) خط مشى اجتماعى، مواضع سياسى و شيوه مبارزاتى خويش را بر اساس سنجش دقيق اوضاع و احوال و شرائط زمانى، ارزيابى امكانات و مقتضيات و محذورات، و متناسب با برخوردها و جبهه گيريهاى گوناگون مخالفان اسلام، تنظيم مى‏كردند. بنابراين مادام كه با شرائط و اوضاع ويژه آن روزگار آشنا نباشيم، سيره ائمه براى ما مفهوم دقيق و واقعى خود را پيدا نمى‏كند. حتى چه بسا در مرور بر تاريخ زندگانى امامان، ميان مواضع گوناگون آنان، نوعى تضاد و تعارض احساس مى‏كنيم زيرا مى‏بينيم برخى از آنان با دشمن صلح، و برخى ديگر تا آخرين نفس جنگ كردند، برخى دانشگاه بزرگى تاسيس كرده و برخى در شعاع محدودى گامهاى فرهنگى برداشتند، برخى پيشنهاد خلافت را رد كردند و برخى پيشنهاد وليعهدى را پذيرفتند... اما وقتى از شرائط حاكم بر زمان هر يك از امامان آگاه مى‏شويم، موضعگيريهاى مختلف آنان معنا پيدا مى‏كند و متوجه مى‏شويم كه در واقع امر، هيچ گونه تضاد و تعارضى ميان اصول و مبانى حركت ايشان نبوده و همه يك هدف را تعقيب مى‏كرده‏اند، منتها نو(عليه السلام) حركت هر يك از آنان براى رسيدن به مقصود، به تناسب زمان و اقتضاى شرائط، فرق مى‏كرده است.
پيشوايان ما، خود بر اصل زمان آگاهى - به عنوان يك وظيفه مهم حياتى - كرارا تاكيد كرده‏اند. پيامبر اسلام ص مى‏فرمايد: «رحم الله من حفظ لسانه و عرف زمانه و استقامت طريقته »(١٠)
خداوند رحمت كند كسى را كه زبان خود را حفظ كند و زمان خود را بشناسد و از روش مستقيم برخوردار باشد.
امام صادق (عليه السلام) ضمن سخنان بلندى فرمود: «...و العالم بزمانه لاتهجم عليه اللوابس»:(١١)كسى كه از زمان خود، آگاه است از طرف شبهات و اشكالات مورد حمله واقع نمى‏شود.
در اين صورت، چگونه خود در برخورد با حوادث عصر خويش از اين اصل حياتى غفلت داشته‏اند؟!
كتاب حاضر، كه نتيجه سالها تحقيقات نويسنده‏اى توانا و بردبار و در عين حال عميق و موشكاف است، سيره پيشوايان پاك تشيع (عليه السلام) را بر اساس ملاحظات اساسى فوق مورد بررسى و تجزيه و تحليل قرار داده است. طرح كلى اين كتاب، بر اساس تقسيم بندى دوران امامت ائمه (عليه السلام) پس از رحلت پيامبر اسلام تا وفات امام عسكرى (عليه السلام) (٢٦٠ ه')، بر چهار دوره استوار شده است:
١- دروه مماشات و تسالم مصلحتى امام با حكومت وقت. اين دوره، فاصله زمانى بيست و پنج سال ميان رحلت پيامبر اكرم ص تا آغاز خلافت امير مومنان (عليه السلام) را شامل مى‏شود.
٢- دوره به قدرت رسيدن امام. اين دوره، چهار سال و نه ماه خلافت اميرمومنان (عليه السلام) و چند ماه خلافت امام حسن (عليه السلام) را در برمى گيرد.
٣- دوره تلاش سازنده كوتاه مدت براى محو حكومت جور و تشكيل نظام عادلانه اسلامى.
اين دوره شامل بيست سال بين صلح امام حسن (عليه السلام) (در سال ٤١) و شهادت امام حسين (عليه السلام) (سال ٦١) مى‏شود. پس از انعقاد پيمان آتش بس اضطرارى ميان امام مجتبى و معاويه كه از آن به صلح تعبير مى‏شود، عملا كار نيمه مخفى شيعه شروع شده و برنامه هايى كه هدف نهايى آن، بازگرداندن قدرت به خاندان پيامبر در فرصت مناسب بود، آغاز گشت.
٤- چهارمين دوره، دوره تعقيب و ادامه كار نيمه مخفى شيعه به رهبرى امامان، در برنامه هايى دراز مدت بود. ويژگيهاى اين دوره را مى‏توان چنين خلاصه كرد:
الف - نوميدى ائمه از پيروزى حركت مسلحانه.
ب- كوشش سازنده به اميد ايجاد حكومت الهى اسلامى و قبضه قدرت توسط خاندان پيامبر در دراز مدت.
ج - زمينه سازى براى رسيدن به اين هدف از رهگذر كار فرهنگى و تربيت كادر انسانى مناسب و مورد لزوم.
د- تبيين تفكر اصيل اسلامى و نشان دادن بدعتها و تحريفها.
نويسنده فرزانه و محقق، جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ مهدى پيشوائى، در كتاب گرانسنگ حاضر، در حد توان خويش كوشيده است در شرح سيره هر يك از ائمه، نخست فضاى سياسى- اجتماعى - فرهنگى آنان را در پرتو اسناد و مدارك تاريخى روشن كرده و دور نماى روشنى از آن به وضوح با آن فضا سازگار و متناسب بوده است، تشريح كند.
با اين ديد، مولف محترم، هر يك از ابعاد مختلف زندگى آن بزرگواران را، از قبيل: بعد سياسى و مبارزاتى، بعد اجتماعى، بعد فرهنگى، بعد كرامات و خوارق عادات و...، و در جايگاه مناسب خود قرار داده و نشان داده است كه مناسبترين شيوه، بلكه تنها راه، همان بوده كه امام برگزيده است.
كتاب حاضر، كه حاصل سالها تحقيق و تاليف نويسنده محترم است،با توجه به تنظيم و پرداخت مطالب، سبك قلم و نگارش، شيوه طرح مسائل، استناد به منابع و مآخذ و... در ميان اشباه و نظائر خود، كاملا تازگى دارد و اميد است انتظارمشتاقان و علاقه‏مندان به مطالعه زندگى امامان را بر آورده سازد.
از جناب پيشوائى- كه در ميان نويسندگان حوزه علميه قم، به تتبع و عمق، و بردبارى و شكيبايى در راه تحقيق معروفند - به پاس اين خدمت بزرگ فرهنگى تشكر نموده و توفيق بيشتر وى را در خدمت به مذهب اهل بيت عصمت و طهارت (س) از درگاه خداوند بزرگ خواهانم .
قم- حوزه علميه، موسسه امام صادق (عليه السلام) .
جعفر سبجانى .
١٣٧٢/١١/٢٤ برابر با دوم رمضان ١٤١٤.
-١مخالفان هود به وى چنين گفتند: ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى( هود/٢٧): ما جز اين نمى‏بينيم كه يك مشت فقير و مستمند از تو پيروى مى‏كنند.
-٢و لاتطرد الذين يدعون ربهم بالغداْ والعشى(انعام/٥٢): آن گروه از افراد را كه صبح و عصر خداى خود را مى‏خوانند از اطراف خود طرد مكن.
-٣صحيح مسلم، جز ششم، صفحه سوم، باب امارت و خلافت.
-٤بحوث فى الملل و النحل، ج ٦، ص ٥٨-٦١.
-٥قل لااسالكم عليه اجزا الا المودْ فى القربى( شورى/٢٥/)
-٦ينابيع المودْ، نگارش شيخ سليمان بلخى قندوزى ص ٤٤٦ چاپ استانبول سال ١٣٠١.
-٧تفصيل رويداد «يوم الدار» را در اين كتاب ص ٣٥ مى‏خوانيد.
-٨والاستخلاف بالنص اصوب، فان ذلك لايودى الى التشعب و التشاغب و الاختلاف (شفأ چاپ ايران، ج ٢، ص ٥٥٨ و ٥٦٤/)
-٩صحيح بخارى، ج ٥، ص ١١٩، باب غزوه بنى مصطلق.
-١٠نهج الفصاحه، ج ١، حرف رأ.
-١١اصول كافى، ج ١، ص ٢٦.
۱
‏شناخت مختصرى از زندگانى اميرالمومنين على
حضرت على (عليه السلام) در سيزده رجب سال ٣٠ عام الفيل در كعبه به دنيا آمد مادرش فاطمه بنت اسد و پدرش ابوطالب نام داشت. در بيست و يكم ماه رمضان سال ٤٠ هجرى در شهر كوفه به درجه شهادت رسيد. قبر مطهرش در نجف اشرف قرار دارد
بخشهاى زندگانى على (عليه السلام)
با توجه به اينكه اميرمومنان ده سال پيش از بعثت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ديده به جهان گشود و در حوادث تاريخ اسلام هموارده در كنار پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) قرار داشت و پس از درگذشت آن حضرت نيز سى سال زندگى نمود، مى‏توان مجموع عمر ٦٣ ساله او را به پنج بخش زير تقسيم نمود:
١- از ولادت تا بعثت پيامبر اسلام،
٢- از بعثت تا هجرت پيامبر به مدينه،
٣- از هجرت تا درگذشت پيامبر اسلام،
٤- از رحلت پيامبر اسلام تا آغاز خلافت آن حضرت،
٥- دوران خلافت آن بزرگوار
١- از ولادت تا بعثت پيامبر اسلام(صلّى الله عليه وآله)
چنانكه اشاره كرديم، اگر مجموع عمر على (عليه السلام) را به پنج بخش تقسيم كنيم، نخستين بخش آن را زندگى امام پيش از بعثت پيامبر تشكيل مى‏دهد. مقدار عمر امام در اين بخش از ده سال تجاوز نمى‏كند زيرا زمانى كه على (عليه السلام) ديده به جهان گشود، بيش از سى سال از عمر پيامبر نگذشته بود و پيامبر در چهل سالگى به رسالت مبعوث گرديد، بنابراين على (عليه السلام) در موقع بعثت پيامبر بيش از ده سال نداشت.
در آغوش پيامبر
على(عليه السلام) در اين دوره كه دوره حساس شكل‏گيرى شخصيت و دوره پذيرش تربيتى و روحى او بود، در خانه حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) و تحت تربيت او به سربرد. مورخان اسلامى در اين زمينه مى‏نويسند:
يك سال، قحطى بزرگى در مكه رخ داد. در آن زمان ابوطالب عموى پيامبر داراى عائله زياد و هزينه سنگينى بود. حضرت محمد (ص )به عموى ديگر خود «عباس» كه از ثروتمندترين افراد بنى هاشم بود، پيشنهاد كرد كه هر كدام از ما يكى از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببريم تا فشار مالى ابوطالب كم شود، عباس موافقت كرد، و هر دو نزد ابوطالب رفتند و موضو(عليه السلام) را با او در ميان گذاشتند. ابوطالب با اين پيشنهاد موافقت كرد. در نتيجه عباس، «جعفر» و حضرت محمد ص «على» را به خانه خود برد. على (عليه السلام) همچنان در خانه آن حضرت بود تا آنكه خداوند او را به نبوت مبعوث فرمود و على (عليه السلام) او را تصديق كرد و از او پيروى نمود.(١) پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) پس از گرفتن على (عليه السلام) فرمود: همان را برگزيدم كه خدا او را براى من برگزيد.(٢)
از آنجا كه حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) در سنين كودكى - پس از درگذشت عبدالمطلب - در حانه عمويش ابوطالب و تحت كفالت او بزرگ شده بود، مى‏خواست با تربيت يكى از فرزندان او، زحمات وى و همسرش فاطمه بنت اسد را جبران كند و از ميان فرزندان او نظر به على (عليه السلام) داشت
على (عليه السلام) در دوران خلافت خود، در خطبه «قاصعه» به اين دوره تربيتى خود اشاره نموده و مى‏فرمايد:
«شما (ياران پيامبر) از خويشاوندى نزديك من با رسول خدا و موقعيت خاصى كه با آن حضرت داشتم آگاهيد و مى‏دانيد موقعى كه من خردسال بودم، پيامبر مرا در آغوش مى‏گرفت و به سينه خود مى‏فشرد و مرا در بستر خود مى‏خوابانيد به طورى كه من بدن او را لمس مى‏كردم، بوى خوش آن را مى‏شنيدم و او غذا در دهان من مى‏گذارد
من همچون بچه‏اى كه به دنبال مادرش مى‏رود، همه جا همراه او مى‏رفتم، هر روز يكى از فضائل اخلاقى خود را به من تعليم مى‏كرد و دستور مى‏داد كه از آن پيروى كنم.»(٣)
على (عليه السلام) در غار حرأ
حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) پيش از آنكه به رسالت مبعوث شود، سالى يك ماه در غار حرأ به عبادت مى‏پرداخت (٤)و در اين مدت اگر تهيدستى نزد وى مى‏رفت به او طعام مى‏داد و وقتى كه ماه به پايان مى‏رسيد و مى‏خواست به خانه برگردد، ابتدأا به مسجدالحرام مى‏رفت و هفت بار يا هر قدر كه خدا مى‏خواست خانه خدا را طواف مى‏كرد و سپس به منزل خود باز مى‏گشت. (٥)
قرائن نشان مى‏دهد كه حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) با عنايت شديدى كه نسبت به على (عليه السلام) داشت او را در آن يك ماه همراه خود به حرأ مى‏برد
وقتى كه فرشته وحى براى نخستين بار در همان غار بر حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) نازل شد و او را به مقام رسالت مفتخر ساخت، على (عليه السلام) در كنار آن حضرت بود و آن روز از همان ماهى بود كه حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) براى عبادت به كوه حرأ مى‏رفت
على (عليه السلام) در خطبه «قاصعه» در اين باره مى‏فرمايد:
«پيامبر هر سال در كوه حرأ به عبادت مى‏پرداخت و جز من كسى او را نمى‏ديد...هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل شد، صداى ناله شيطان را شنيدم، به رسول خدا عرض كردم: اين ناله چيست؟ فرمود: اين ناله شيطان است و علت ناله‏اش اين است كه او از اينكه در روى زمين اطاعت شود، نااميد گشته است. آنچه را من مى‏شنوم تو نيز مى‏شنوى و آنچه را مى‏بينم تو نيز مى‏بينى جز اينكه تو پيامبر نيستى، بلكه وزير (من) و بر خير و نيكى هستى.» (٦)
اين گفتار گر چه مى‏تواند مربوط به عبادت پيامبر در حرأ در دوران پس از رسالت باشد، ولى قرائن گذشته و اينكه عبادت پيامبر در حرأ غالبا قبل از رسالت بوده است، نشان مى‏دهد كه اين گفتار مربوط به دوران قبل از رسالت پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) باشد. در هر حال پاكى روح على (عليه السلام) و تربيتهاى پيگير پيامبر سبب شد كه او در همان دوران كودكى با قلب حساس، ديده نافذ و گوش شنوا، چيزهايى را ببيند و اصواتى را بشنود كه براى مردم عادى ديدن و شنيدن آنها ممكن نيست.
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مى‏نويسد:
«در كتب صحاح روايت شده است كه وقتى جبرئيل براى نخستين بار بر پيامبر نازل گرديد و او را به مقام رسالت مفتخر ساخت، على (عليه السلام) در كنار پيامبر اسلام بود.»(٧)
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: «على (عليه السلام) پيش از رسالت پيامبر اسلام ص همراه آن حضرت نور نبوت را مى‏ديد و صداى فرشته را مى‏شنيد. پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) به او مى‏فرمود: اگر من خاتم پيامبران نبودم، تو شايستگى مقام نبوت را داشتى ولى تو وصى و وارث من، سرور اوصيأ و پيشواى پرهيزگاران هستى.»(٨)
٢- از بعثت تا هجرت پيامبر
دومين قسمت از زندگانى على (عليه السلام) را بخش از بعثت تا هجرت به مدينه تشكيل مى‏دهد كه از نظر زمانى سيزده سال مى‏شود. اين بخش از زندگانى امام شامل يك سلسله خدمات و مجاهدات درخشان و اقدامات بزرگ و برجسته على (عليه السلام) در راه پيشرفت اسلام مى‏باشد كه در تاريخ اسلام نصيب كسى جز او نشده است
نخستين كسى كه اسلام آورد
نخستين افتخار على (عليه السلام) در اين دوران پيشگام بودن وى در پذيرفتن اسلام، و يا به عبارت صحيح‏تر، ابراز و اظهار اسلام ديرينه خويش است زيرا على (عليه السلام) از كوچكى يكتاپرست بود و هرگز آلوده به بت پرستى نبود(٩)تا اسلام او به معناى دست كشيدن از بت پرستى باشد (در حالى كه در مورد ساير ياران پيامبر چنين نبود)
پيشگام بودن در پذيرفتن اسلام، ارزشى است كه قرآن مجيد روى آن تكيه كرده و صريحا اعلام نموده است كه كسانى كه در گرايش به اسلام پيشگام بوده‏اند، در پيشگاه خدا ارزش والايى دارند، آنجا كه مى‏فرمايد: «و پيشگامان، پيشگام، آنان مقربانند.»(١٠)
توجه خاص قران به موضو(عليه السلام) «سبقت در گروش به آيين اسلام» به حدى است كه حتى كسانى را كه پيش از فتح مكه ايمان آورده و جان و مال خود را در راه خدا بذل نموده‏اند، ز افرادى كه پس از پيروزى مسلمانان برمكيان، ايمان آورده و جهاد كرده‏اند، برتر شمرده است چه رسد به كسانى كه پيش از هجرت و در سالهاى نخست ظهور اسلام، مسلمان شده‏اند، آنجا كه مى‏فرمايد:
«كسانى از شما كه پيش از پيروزى (فتح مكه) در راه خدا انفاق كردند و سپس به جهاد پرداختند، با كسانى كه بعد از آن در راه خدا انفاق و جهاد كردند، يكسان نيستند، بلكه آنان در پيشگاه خدا مقامى برتر دارند و خداوند به هر دو وعده نيك داده است...»(١١)
علت برترى اميان مسلمانان پيش از فتح مكه (كه در سال هشتم هجرى صورت گرفت) اين است كه آنان در موقعى ايمان آورند كه اسلام در جزيره العرب به اوج عظمت نرسيده بود و هنوز پايگاه بت پرستان يعنى شهر مكه به صورت دژ شكست ناپذيرى باقى بود و خطرهايى از هر طرف جان و مال مسلمانان را تهديد مى‏كرد. البته مسلمانان پس از مهاجرت به مدينه و گرايش اوس و خزرج و قبايل اطراف مدينه به اسلام، از پيشرفت و ايمنى نسبى برخوردار بودند و در بسيارى از درگيريهاى نظامى غالب و پيروز مى‏شدند، ولى خطر هنوز بكلى برطرف نشده بود. بنابراين در صورتى كه گروش به اسلام و بذل مال و جان در چنين شرائطى، از ارزش خاصى برخوردار باشد، قطعا اظهار ايمان و اسلام در آغاز دعوت پيامبر كه قدرتى جز قدرت قريش و نيرويى جز نيروى بت پرستان در كار نبود، ارزش بالاتر و بيشترى خواهد داشت. از اين نظر سبقت در اسلام در ميان ياران پيامبر، از افتخارات مهم بشمار مى‏رفت
با اين توضيح ميزان ارزش پيشگامى على (عليه السلام) در اسلام بخوبى روشن مى‏گردد
دلائل پيشگامى على (عليه السلام) در اسلام
دلائل و شواهد پيشگامى على (عليه السلام) در متون اسلامى به قدرى فراوان است كه بيان همه آنها از حد گنجايش اين كتاب بيرون است ولى به عنوان نمونه تعدادى از آنها را ذيلا مى‏آوريم:
الف- پيش از همه، خود پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) به پيشقدم بودن على (عليه السلام) تصريح كرده و در ميان جمعى از ياران خود فرمود:
«نخستين كسى كه در روز رستاخيز با من در كنار حوض (كوثر) ملاقات مى‏كند پيشقدمترين شما در اسلام، على بن ابى طالب است.» (١٢)
ب - دانشمندان و محدثان نقل مى‏كنند:
حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) روز دوشنبه به نبوت مبعوث شد و على (عليه السلام) فرداى آن روز (سه شنبه) با او نماز خواند.(١٣)
ج- امام در خطبه «قاصعه» مى‏فرمايد: «آن روز اسلام جز به خانه پيامبر و خديجه راه نيافته بود و من سومين نفر آنها بودم. نور وحى و رسالت را مى‏ديدم، و بوى نبوت را مى‏شنيدم.»(١٤)
د- امام در جاى ديگر از سبقت خود در اسلام چنين ياد مى‏كند:«خدايا من نخستين كسى هستم كه به سوى تو بازگشت، و پيام تو را شنيد و به دعوت پيامبر تو پاسخ گفت و پيش از من جز پيامبر اسلام كسى نماز نگزارد.»(١٥)
ه' على (عليه السلام) مى‏فرمود: من بنده خدا و برادر پيامبر و صديق اكبرم، اين سخن را پس از من جز دروغگوى افترأ ساز، نمى‏گويد. من هفت سال پيش از مردم با رسول خدا نماز گزاردم .(١٦)
و- عفيف بن قيس كندى مى‏گويد:
من در زمان جاهليت بازرگان عطر بودم. در يكى از سفرهاى تجارتى وارد مكه شدم و مهمان عباس (يكى از بازرگانان بزرگ مكه) شدم، در يكى از روزها در مسجدالحرام در كنار عباس نشسته بودم، در اين هنگام كه خورشيد به اوج رسيده بود، جوانى به مسجد در آمد كه صورتش همچون قرص ماه نورانى بود، نگاهى به آسمان كرد و سپس رو به كعبه ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد، چيزى نگذشت كه نوجوانى خوش سيما به وى پيوست و در سمت راست او ايستاد. سپس زنى كه خود را پوشانده بود، آمد و در پشت سر آن دو نفر قرار گرفت و هر سه با هم مشغول نماز و ركوع و سجود شدند
من (از ديدن اين منظره كه در مركز بت پرستان، سه نفر آيين ديگرى غير از مرام بت پرستى را برگزيده‏اند) در شگفت ماندم، رو به عباس كرده و گفتم: حادثه بزرگى است! او نيز اين جمله را تكرار كرد و افزود: آيا اين سه نفر را مى‏شناسى؟ گفتم: نه. گفت: نخستين كسى كه وارد شد جلوتر از هر دو نفر ايستاد، برادر زاده من محمد بن عبدالله (صلّى الله عليه وآله)، و دومين فرد، برادرزاده ديگر من على بن ابى طالب (عليه السلام)، و سومين شخص همسر محمد است. و او مدعى است كه آيين وى از طرف خداوند نازل شده است و اكنون در روى زمين، جز اين سه نفر كسى از اين دين پيروى نمى‏كند.(١٧)
اين قضيه بخوبى نشان مى‏دهد كه در آغاز دعوت پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) غير از همسرش خديجه، تنها على (عليه السلام) آيين او را پذيرفته بوده است.
حامى و جانشين پيامبر (صلّى الله عليه وآله)
پيامبر اسلام به مدت سه سال، از دعوت عمومى خود دارى مى‏ورزيد و تنها در تماسهاى خصوصى با افرادى كه زمينه پذيرش را در آنها احساس مى‏كرد، آنها را به اسلام دعوت مى‏كرد.
پس از سه سال فرشته وحى نازل شد و فرمان خدا را ابلاغ كرد كه پيامبر دعوت همگانى خود را از طريق دعوت خويشان و بستگان آغاز نمايد. فرمان خدا چنين بود:
«بستگان نزديك خود را از عذاب الهى بيم ده، و پرو بال مهر و مودت خود را بر سر افراد با ايمان فروگستر (نسبت به آنان ابراز علاقه و محبت كن) پس اگر با تو از در مخالفت وارد شوند بگو من از كارهاى (بد) شما بيزارم.»(١٨)
علت اينكه دعوت خويشان براى نقطه شروع دعوت همگانى انتخاب شد، اين است كه تا نزديكان يك رهبر الهى و يا بشرى به او ايمان نياورند و از او پيروى نكنند، هرگز دعوت او درباره بيگانگان موثر واقع نمى‏شود زيرا نزديكان همواره از اسرار و رازها و ملكات خوب و بد وى كاملا واقف و مطلع هستند، از اين رو ايمان آنان نشانه وارستگى مدعى رسالت به شمار مى‏رود، چنانكه اعراض و روى گردانى اكثريت قريب به اتفاق آنها نشانه دورى مدعى از خلوص و صفا و صدق در ادعأ است. از اين نظر پيامبر به على (عليه السلام) دستور داد كه چهل و پنج نفر از شخصيتهاى بزرگ بنى هاشم را براى ضيافت ناهار دعوت كند و غذايى از گوشت همراه با شير آماده سازد.
مهمانان همگى در وقت معين به حضور پيامبر شتافتند و پس از صرف غذا «ابولهب» عموى پيامبر با سخنان سبك خود مجلس را از آمادگى براى طرح سخن و تعقيب هدف، انداخت و مجلس بدون اخذ نتيجه به پايان رسيد و مهمانان پس از صرف غذا و شير، خانه رسول خدا را ترك گفتند و پيامبر تصميم گرفت كه فرداى آن روز، ضيافت ديگرى ترتيب دهد و همه آنان را جز ابولهب به خانه خود دعوت نمايد. باز على (عليه السلام) به دستور پيامبر غذا و شير آماده نمود و از شخصيتهاى برجسته و شناخته شده بنى هاشم براى صرف ناهار و استما(عليه السلام) سخنان پيامبر دعوت به عمل آورد. مهمانان همگى باز در موعد مقرر حضور بهم رسانيدند. پيامبر ص پس از صرف غذا سخنان خود را چنين آغاز كرد:
«هيچ كس از مردم براى كسان خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده‏ام، نياورده است. من خير دنيا و آخرت براى شما آورده‏ام. خدايم به من فرمان داده كه شما را به توحيد و يگانگى وى و رسالت خويش، دعوت كنم. چه كسى از شما مرا در اين راه كمك مى‏كند تا برادر و وصى و نماينده من در ميان شما باشد؟»
او اين جمله را گفت و مقدارى مكث نمود تا ببيند كداميك از آنان به نداى او پاسخ مثبت مى‏دهد؟ در اين موقع سكوتى مطلق آميخته بإ؛ ّّ بهت و تحير بر مجلس حكومت مى‏كرد و همگى سر به زير افكنده و در فكر فرو رفته بودند.
ناگهان على (عليه السلام) كه سن او در آن روز از ١٥ سال تجاوز نمى‏كرد، سكوت را درهم شكست و برخاست و رو به پيامبر كرد و گفت:
«اى پيامبر خدا من تو را در اين راه يارى مى‏كنم»، سپس دست خود را به سوى پيامبر دراز كرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكارى بفشارد. در اين موقع پيامبر دستور داد كه على (عليه السلام) بنشيند. بار ديگر پيامبر گفتار خود را تكرار نمود،
باز على برخاست و آمادگى خود را اعلام كرد. اين بار نيز پيامبر به وى دستور داد بنشيند. در مرتبه سوم نيز مانند دفعات پيشين كسى جز على برنخاست و تنها او بود كه بپاخاست و پشتيبانى خود را از هدف مقدس پيامبر اعلام كرد. در اين موقع پيامبر (صلّى الله عليه وآله) دست خود را بر دست على زد و جمله تاريخى خود را در مجلس بزرگان بنى هاشم درباره على بيان نمود و گفت:
«هان اى خويشاوندان و بستگان من! على برادر و وصى و خليفه من در ميان شما است.»(١٩)
بدين ترتيب نخستين وصى پيامبر اسلام به وسيله آخرين سفير الهى در آغاز رسالت كه هنوز جز عده ناچيزى به آيين وى نگرويده بودند، تعيين گرديد.
از اينكه پيامبر در يك روز نبوت خود و امامت على و اعلام كرد و روزى كه به بستگان خود گفت مردم من پيامبر خدا هستم، همان روز نيز فرمود كه على وصى و جانشين من است، مى‏توان مقام و موقعيت امامت را در اسلام به نحو روشن ارزيابى نمود و به اين مطلب توجه كرد كه اين دو مقام از يكديگر جدا نبوده و همواره امامت مكمل برنامه رسالت است.
فداكارى بزرگ
در سال سيزدهم بعثت، به دنبال انعقاد پيمان عقبه دوم در شب سيزدهم ذيحجه، ميان پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) و يثربيان كه طى آن مردم يثرب پيامبر را به آن شهر دعوت نموده و قول حمايت و دفا(عليه السلام) از آن حضرت دادند، و از فرداى آن شب مسلمانان مكه بتدريج به يثرب هجرت كردند، سران قريش دانستند پايگاه تازه‏اى براى نشر دعوت اسلام در يثرب آماده شده است، از اينرو احساس خطر كردند، چه، مى‏ترسيدند كه پس از آنهمه آزار و اذيت كه به پيامبر و پيروان او رسانده‏اند، پيامبر در صدد انتقام بر آيد و اگر هم فرضا قصد جنگ نداشته باشد، ممكن است راه بازرگانى قريش به شام را كه از كنار يثرب عبور مى‏كرد، مورد تهديد قرار دهد. براى رويارويى با چنين خطرى، در آخر ماه صفر سال ١٤ بعثت در «دارالندوه» (مجلس شوراى مكه) اجتما(عليه السلام) كردند و به چاره انديشى پراختند. در اين شورا برخى از حاضران پيشنهاد كردند كه پيامبر تبعيد يا زندانى شود ولى پيشنهاد رد شد. سرانجام تصميم گرفتند او را به قتل برسانند، اما كشتن پيامبر كار آسانى نبود زيرا بنى هاشم آرام نمى‏نشستند و به خونخواهى بر مى‏خاستند. سرانجام تصميم گرفتند كه از هر قبيله جوانى آماده شود تا شبانه دسته جمعى بر سر حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) بريزند و او را در بستر خواب قطعه قطعه كنند، در اين صورت قاتل، يك نفر نخواهد بود و بنى هاشم نمى‏توانند به خونخواهى برخيزند زيرا جنگ با همه قبائل براى آنان مقدور نخواهد بود و ناچار به گرفتن خونبها راضى خواهند شد و ماجرا خاتمه خواهد يافت. قريش براى اجراى نقشه خود شب اول ربيع الاول را انتخاب كردند.
خداوند بعدها هر سه نقشه آنان را يادآورى نموده و فرمود: «به يادآور هنگامى را كه كافران نقشه مى‏كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند، يا به قتل برسانند و يا (از مكه) خارج سازند. آنها چاره مى‏انديشيدند (و تدبير مى‏كردند) و خداوند هم تدبير مى‏كرد و خدا بهترين چاره جويان (و مدبران) است».(٢٠)
به دنبال اين تصميم قريش، فرشته وحى پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت و دستور الهى را ابلاغ كرد كه پيامبر شهر مكه را به عزم يثرب ترك كند.
در اينجا براى شكست نقشه دشمن لازم بود پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از شيوه «رد گم كردن» استفاده كند تا بتواند از شهر خارج شود. براى اين منظور لازم بود فرد جانباز و فداكارى شب در بستر پيامبر بخوابد تا گروهى كه به خانه او يورش مى‏برند، تصور كنند او هنوز خانه را ترك نگفته است و در نتيجه فكر آنان فقط متوجه خانه او شود و از كنترل راهها غفلت كنند. چنين فردى جز على (عليه السلام) كسى نبود.
از اين نظر پيامبر نقشه سران قريش را با على در ميان گذاشت و فرمود: امشب در بستر من بخواب و آن پارچه سبزى را كه من هر شب بر روى خود مى‏كشيدم، بر روى خود بكش تا تصور كنند كه من در بستر خفته‏ام (مرا تعقيب نكنند).
على (عليه السلام) به اين ترتيب عمل كرد، ماموران قريش از سر شب خانه پيامبر را محاصره كردند و بامداد كه با شمشيرهاى برهنه به خانه هجوم بردند، على (عليه السلام) از بستر بلند شد.
آنان نقشه خود را تا آن لحظه صد در صد دقيق و موفق مى‏پنداشتند، با ديدن على سخت برآشفتند و روى به وى كرده گفتند: محمد كجاست؟ على فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد كه از من مى‏خواهيد؟ كارى كرديد كه او ناچار شد خانه را ترك كند.
در اين هنگام به سوى على (عليه السلام) يورش بردند و به نقل «طبرى» او را آزردند و آنگاه وى را به سوى مسجدالحرام كشيدند و پس از بازداشت مختصرى او را آزاد ساختند و در سمت مدينه به تعقيب پيامبر پرداختند، در حالى كه پيامبر در غار «ثور» پنهان شده بود.(٢١) قرآن مجيد اين فداكارى بزرگ على (عليه السلام) را در تاريخ جاودانگى بخشيده و طى آيه‏اى او را از كسانى معرفى مى‏كند كه در راه خدا جان خود را فدا مى‏كنند:
«بعضى از مردم باايمان (همچون على در «ليله المبيت» به هنگام خفتن در جايگاه پيامبر) جان خود را براى كسب خشنودى خدا مى‏فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است.» (٢٢)
مفسران مى‏گويند: اين آيه درباره فداكارى بزرگ على (عليه السلام) در ليله المبيت نازل شده است. (٢٣)خود حضرت نيز در شوراى شش نفرى كه به دستور عمر براى تعيين خليفه تشكيل گرديد، با اين فضيلت بزرگ بر اعضاى شورا احتجاج كرد و فرمود: شما را به خدا سوگند مى‏دهم آيا جز من چه كسى در آن شب پرخطر كه پيامبر عازم غار «ثور» بود، در بستر او خوابيد و خود را سپر بلا نمود؟
همگى گفتند: كسى جز تو نبود.(٢٤)
٣- از هجرت تا وفات پيامبر (صلّى الله عليه وآله)
على (عليه السلام) برادر پيامبر (صلّى الله عليه وآله)
اخوت اسلامى و پيوند برادرى از اصول اجتماعى آيين اسلامى است. پيامبر اسلام به صورتهاى مختلف و گوناگون در ايجاد و استوار ساختن اين پيوند، كوشش نموده است. از آن جمله پس از ورود به مدينه تصميم گرفت ميان مسلمانان مهاجر و انصار پيمان برادرى منعقد سازد، به اين منظور روزى در اجتما(عليه السلام) مسلمانان بپاخاست و فرمود: «تآخوا فى الله اخوين اخوين»: در راه خدا، دو تا دوتا برادر شويد. آنگاه مسلمانان دوبدو دست يكديگر را به عنوان برادرى فشردند و بدين ترتيب وحدت و همبستگى بين آنان استوارتر گرديد.
البته در اين پيمان نوعى هماهنگى و تناسب افراد با يكديگر از نظر ايمان و فضيلت و شخصيت اسلامى رعايت مى‏شد. اين معنا با دقت در وضع و حال افرادى كه با هم برادر شدند بخوبى روشن مى‏گردد.
پس از آنكه براى هر يك از حاضران برادرى تعيين گرديد، على (عليه السلام) كه تنها مانده بود، با چشمان اشكبار به حضور پيامبر عرض كرد: بين من و كسى پيوند برادرى برقرار نساختى. پيامبر فرمود: تو برادر من در دو جهان هستى. (٢٥)آنگاه بين خود و على (عليه السلام) عقد برادرى خواند.(٢٦)اين موضوع ميزان عظمت و فضيلت على (عليه السلام) را بخوبى نشان مى‏دهد و روشن مى‏سازد كه وى تا چه حد به رسول خدا نزديك بوده است.
در جبهه‏هاى جنگ‏
زندگى على (عليه السلام) از هجرت تا وفات پيامبر، شامل حوادث و رويدادهاى فراوان بويژه فداكاريهاى بزرگ آن حضرت در جبهه‏هاى جنگ است. پيامبر اسلام پس از هجرت به مدينه، بيست و هفت «غزوه»(٢٧)با مشركان و يهود و شورشيان داشت كه على (عليه السلام) در بيست و شش غزوه از اين غزوات شركت داشت و فقط در غزوه «تبوك» به علت حساسيت شرائط كه بيم آن مى‏رفت منافقان در غياب پيامبر در مركز حكومت اسلامى دست به توطئه بزنند، به دستور پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در مدينه ماند. از آنجا كه بررسى همه اين غزوات از حد گنجايش اين كتاب بيرون است، ما براى نمونه تنها نقش على (عليه السلام) را در چهار جهاد بزرگ در زمان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ذيلا منعكس مى‏كنيم:
الف - در جنگ بدر
مى‏دانيم كه جنگ بدر نخستين جنگ كامل العيار ميان مسلمانان و مشركان بود و به همين دليل نخستين آزمايش نظامى بين طرفين به شمار مى‏رفت و از اين پيروزى هر يك از طرفين در اين جنگ بسيار مهم بود.
اين جنگ در سال دوم هجرت رخ داد. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در اين سال آگاهى يافت كه كاروان بازرگانى قريش به سرپرستى ابوسفيان، دشمن ديرينه اسلام، از شام عازم بازگشت به مكه است، و چون مسير كاروان از نزديكيهاى مدينه رد مى‏شد،پيامبر اسلام با ٣١٣ نفر از مهاجران و انصار به منظور ضبط كاروان به سوى منطقه بدر كه مسير طبيعى كاروان بود، حركت كرد.
هدف پيامبر ازاين حركت آن بود كه قريش بدانند خط بازرگانى آنها در دسترس نيروهاى اسلام قرار دارد و اگر آنها از نشر و تبليغ اسلام و آزادى مسلمانان جلوگيرى كنند، شريان حيات اقتصادى آنان به وسيله نيروهاى اسلام قطع خواهد شد.
از طرف ديگر ابوسفيان چون از حركت مسلمانان آگاهى يافت، با انتخاب يك راه انحرافى از كناره‏هاى درياى سرخ، كاروان را بسرعت از منطقه خطر دور كرد و همزمان با اين عمل، از سران قريش در مكه استمداد كرد.
به دنبال استمداد ابوسفيان، تعداد ٩٥٠ تا ١٠٠٠ نفر از مردان جنگى قريش به سوى مدينه حركت كردند. در روز ١٧ رمضان اين گروه با مسلمانان رو در رو قرار گرفتند، در حالى كه نيروى شرك سه برابر نيروى اسلام بود.
در آغاز نبرد، سه تن از دلاوران قريش كه تا دندان مسلح بودند، به نامهاى: «عتبه» (پدر هند، همسر ابوسفيان) برادر بزرگ او «شيبه» و «وليد» (فرزند عتبه) فرياد كشان به وسط ميدان جنگ آمدند و هماورد خواستند. در اين هنگام سه نفر از دلاوران انصار براى نبرد با آنان وارد ميدان شدند و خود را معرفى كردند. قهرمانان قريش كه از جنگ با آنان خوددارى نموده فرياد زد: اى محمد! افرادى كه از اقوام ما، همشان ما هستند، براى جنگ با ما بفرست.
در اين هنگام رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) به «عبيده بن حارث بن عبدالمطلب»، «حمزه بن عبدالمطلب» و «على بن ابيطالب (عليه السلام) »دستور داد به جنگ اين سه تن بروند، اين سه مجاهد شجا(عليه السلام)، روانه رزمگاه شدند و خود را معرفى كردند. آنان هر سه نفر را براى مبارزه پذيرفتند و گفتند: همگى همشان ما هستند. از اين سه تن «حمزه» با،«شيبه»، «عبيده» با «عتبه» و «على» كه جوانترين آنها بود، با «وليد»، دايى معاويه، روبرو شدند و جنگ تن به تن آغاز گرديد. «على» و «حمزه» هر دو، هماورد خود را بسرعت به قتل رساندند ولى ضربات متقابل ميان «عبيده» و «عتبه» هنوز ادامه داشت و هيچ كدام بر ديگرى غالب نمى‏شد، از اين رو «على» و «حمزه» پس از كشتن رقيبان خود، به كمك، «عبيده» شتافتند و عتبه را نيز به هلاكت رساندند.(٢٨)
على (عليه السلام) بعدها در يكى از نامه‏هاى خود به معاويه با اشاره به اين حادثه نوشت: شمشيرى كه آن را در يك جنگ بر جد تو(عتبه) و دايى تو(وليد) و برادرت حنظله فرود آوردم، هم اكنون نزد من است. (٢٩)
پس از پيروزى سه قهرمان بزرگ اسلام بر دلاوران قريش كه اثر خرد كننده‏اى در روحيه فرماندهان سپاه شرك داشت، جنگ همگانى آغاز شد و منجز به شكست فاحش ارتش شرك گرديد، به طورى كه هفتاد نفر اسير گشتند.
در اين جنگ بيش از نيمى از كشته شدگان با ضربت شمشير على (عليه السلام) از پاى درآمدند.
مرحوم شيخ مفيد، سى و شش تن از كشه شدگان مشركين در جنگ بدر را نام مى‏برد و مى‏نويسد:«راويان شيعه و سنى به اتفاق نوشته‏اند كه اين عده را على بن ابى طالب (عليه السلام) شخصا كشته است، بجز كسانى كه در مورد قاتل آنان اختلاف است و يا على در كشتن آنان با ديگران شركت داشته است.» (٣٠)
شجاعت بى نظير در جبهه احد
روحيه قريش بر اثر شكست در جنگ بدر سخت افسرده شد، و براى گرفتن انتقام كشته شدگان خود و جبران اين شكست بزرگ تصميم گرفتند با نيروى فراوان و مجهز به مدينه حمله كنند.
عوامل اطلاعاتى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) تصميم قريش را در اين زمينه به آن حضرت گزارش كردند. پيامبر براى مقابله با دشمن شوراى نظامى تشكيل داد. گروهى از مسلمانان نظر دادند كه بهتر است ارتش اسلام از مدينه بيرون رود و در بيرون شهر با دشمن بجنگد.
پيامبر با هزار نفر مدينه را به سوى كوه احد در سمت شمال شهر ترك گفت.
در بين راه سيصد نفر از هوادان عبدالله بن ابى، منافق مشهور، به تحريك وى به مدينه بازگشتند و تعداد نيروهاى اسلام به هفتصد نفر كاهش يافت. بامداد روز هفتم شوال از سال سوم هجرت در دامنه كوه احد دو لشكر در برابر هم صف آرايى كردند.
پيامبر اسلام پيش از آغاز جنگ، با يك ديد نظامى، ميدان جنگ را مورد بررسى قرار داد و نظرش به نقطه‏اى جلب شد كه ممكن بود دشمن در گرماگرم جنگ از آن نقطه نفوذ كرده از پشت سر به مسلمانان حمله كند. از اين نظر افسرى بنام «عبدالله بن جبير» را با پنجاه نفر تيرانداز روى تپه‏اى مستقر ساخت تا از رخنه احتمالى دشمن از آن نقطه جلوگيرى كنند و دستور داد به هيچ وجه نبايد آن نقطه حساس را ترك كنند و چه مسلمانان پيروز شوند و چه شكست بخورند.
از طرف ديگر در جنگهاى آن زمان، پرچمدار، نقش بسيار بزرگى داشت و از اينرو پرچم را هميشه به دست افرادى دلير و توانا مى‏سپردند. استقامت و پايدارى پرچمدار و اهتزاز پرچم در رزمگاه، موجب دلگرمى جنگجويان بود، و برعكس، كشته شدن پرچمدار و سرنگونى پرچم مايه تزلزل روحى آنان مى‏گرديد، به همين جهت پيش از آغاز جنگ به منظور جلوگيرى از شكست وحى سربازان، چند نفر از شجاعترين رزمندگان به عنوان پرچمدار تعيين مى‏گرديد.
در اين جنگ نيز قريش به همين ترتيب عمل كردند، و پرچمدارانى از قبيله «بنى عبدالدار» كه به شجاعت معروف بودند، انتخاب كردند ولى پس از آغاز جنگ پرچمدار آنان يكى پس از ديگرى به دست تواناى على (عليه السلام) كشته شدند و سرنگونى پى در پى پرچم باعث ضعف و تزلزل روحى سپاه قريش گرديد و افرادشان پا به فرار گذاشتند.
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: «پرچمداران سپاه شرك در جنگ احد نه نفر بودند كه همه آنها به دست على (عليه السلام) به هلاكت رسيدند». (٣١)
ابن اثير نيز مى‏گويد: «كسى كه پرچمداران قريش را شكست داد، على (عليه السلام) بود.»(٣٢)
به روايت مرحوم شيخ صدوق، على (عليه السلام) در احتجاجهاى خود در شوراى شش نفرى كه پس از مرگ عمر، جهت تعيين خليفه تشكيل گرديد، روى اين موضو(عليه السلام) تكيه نمود و فرمود:
شما را به خدا سوگند مى‏دهم آيا در ميان شما كسى جز من هست كه نه نفر از پرچمداران بنى عبدالدار را (در جنگ احد) كشته باشد؟
سپس امام افزود: پس از كشته شدن اين نه نفر بود كه غلام آنان بنام «صواب» كه هيكلى بس درشت داشت، به ميدان آمد و در حالى كه دهانش كف كرده و چشمانش سرخ گشته بود، مى‏گفت: به انتقام اربابانم جز محمد را نمى‏كشم. شما با ديدن او جاخورده خود را كنار كشيديد ولى من به جنگ او رفتم و ضربت متقابل بين من و او رد و بدل شد و من آنچنان ضربتى بر او وارد كردم كه از كمر دو نيم شد.
اعضاى شورا، همگى سخنان على (عليه السلام) را تصديق كردند.(٣٣)
بارى، سپاه قريش هزيمت يافت و افراد تحت فرماندهى عبدالله بن جبير با ديدن اين صحنه خواستند به منظور جمع آورى غنايم رفتند و عبدالله بن جبير با كمتر از ده نفر همانجا ماند.
در اين هنگام خالد بن وليد كه با گروهى سواره نظام در كمين آنان بود، چون اين وضع را ديد، به آنان حمله كرد و پس از كشتن آنان از پشت جبهه به مسلمانان يورش برد و اين همزمان شد با بلند شدن پرچم آنان توسط يكى از زنان قريش بنام «عمره بنت علقمه» كه جهت تشويق سربازان قريش به ميدان جنگ آمده بودند.
از اين لحظه، وضع جنگ بكلى عوض شد، آرايش جنگى مسلمانان بهم خورد، صفوف آنان از هم پاشيد، ارتباط فرماندهى با افراد قطع گرديد و مسلمانان شكست خوردند و حدود هفتاد نفر از مجاهدان اسلام، از جمله «حمزه بن عدالمطلب» و «مصعب بن عمير» يكى از پرچمداران ارتش اسلام، به شهادت رسيدند.
از طرف ديگر ،چون شايعه كشته شدن پيامبر در ميدان جنگ توسط دشمن پخش گرديد، روحيه بسيارى از مسلمانان متزلزل شد و در اثر فشار نظامى جديد سپاه شرك، اكثريت قريب به اتفاق مسلمانان عقب نشينى كرده و پراكنده شدند، و در ميدان جنگ جز افرادى انگشت شمار در كنار پيامبر نماندند و لحظات بحرانى و سرنوشت ساز در تاريخ اسلام فرا رسيد.
در اينجا بود كه نقش على (عليه السلام) نمايان گرديد زيرا على (عليه السلام) با شجاعت و رشادتى بى نظير در كنار پيامبر شمشير مى‏زد و از وجود مقدس پيشواى عظيم الشان اسلام در برابر يورشهاى مكرر فوجهاى متعدد مشركان حراست مى‏كرد.
«ابن اثير» در تاريخ خود مى‏نويسد:
پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) گروهى از مشركين را مشاهده كرد كه عازم حمله بودند، به على دستور داد به آنان حمله كند، على (عليه السلام) به فرمان پيامبر به آنان حمله كرد و با كشتن چندين تن موجبات تفرق آنان را فراهم ساخت. پيامبر سپس گروه ديگرى را مشاهده كرد و به على (عليه السلام) دستور حمله داد و على آنان را كشت و متفرق ساخت. در اين هنگام فرشته وحى به پيامبر عرض كرد: اين، نهايت فداكارى است كه على (عليه السلام) از خود نشان مى‏دهد. رسول خدا فرمود: او از من است و من از او هستم. در اين هنگام صدايى از آسمان شنيد كه مى‏گفت: «لاسيف الا ذوالفقار، ولافتى الا على» (٣٤).
«ابن ابى الحديد» نيز مى‏نويسد:
هنگاميكه غالب ياران پيامبر پا به فرار نهادند، فشار دسته‏هاى مختلف دشمن به سوى پيامبر بالا گرفت. دسته‏اى از قبيله «بنى كنانه» و گروهى از قبيله «بى عبد مناه» كه در ميان آنان چهار جنگجوى نامور به چشم مى‏خورد، به سوى پيامبر يورش بردند. پيامبر به على (عليه السلام) فرمود: حمله اينها را دفع كن. على (عليه السلام) كه پياده مى‏جنگيد، به آن گروه كه پنجاه نفر بود حمله كرده و آنان را متفرق ساخت. آنان چند بار مجددا گرد هم جمع شده و حمله كردند، باز هم على (عليه السلام) حمله آنان را دفع كرد. در اين حملات، چهار نفر از قهرمانان مزبور و ده نفر ديگر كه نامشان در تاريخ مشخص نشده است، به دست على (عليه السلام) كشته شدند.
«جبرئيل» به رسول خدا گفت: راستى كه على (عليه السلام) مواسات مى‏كند، فرشتگان از مواسات اين جوان به شگفت در آمده‏اند.
پيامبر فرمود: چرا چنين نباشد، او از من است و من از او هستم. جبرئيل گفت: من هم از شما هستم. آن روز صدايى از آسمان شنيده شد كه مكرر مى‏گفت: «لاسيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على».
ولى گوينده ديده نمى‏شد. از پيامبر سوال كردند كه گوينده كيست؟ فرمود جبرئيل است. (٣٥)
ج- در جنگ احزاب (خندق)
جنگ احزاب، چنانكه از نامش پيداست، نبردى بود كه در آن تمام قبائل و گروههاى مختلف دشمنان اسلام براى كوبيدن «اسلام جوان» متحد شده بودند. بعضى از مورخان نفرات سپاه «كفر» را در اين جنگ بيش از ده هزار نفر نوشته‏اند، در حالى كه تعداد مسلمانان از سه هزار نفر تجاوز نمى‏كرد.
سران قريش كه فرماندهى اين سپاه را به عهده داشتند، با توجه به نفرات و تجهيزات جنگى فراوان خود، نقشه جنگ را چنان طراحى كرده بودن كه به خيال خود با اين يورش، مسلمانان را بكلى نابود سازند و براى هميشه از دست محمد (صلّى الله عليه وآله) و پيروان او آسوده شوند!. زمانى كه گزارش تحرك قريش به اطلاع پيامبر اسلام رسيد، حضرت شوراى نظامى تشكيل داد. در اين شورا، سلمان پيشنهاد كرد كه در قسمتهاى نفوذپذير اطراف مدينه خندقى كنده شود كه مانع عبور و تهاجم دشمن به شهر گردد. اين پيشنهاد تصويب شد و ظرف چند روز با همت و تلاش مسلمانان خندق آماده گرديد؛ خندقى كه پهناى آن به قدرى بود كه سواران دشمن نمى‏توانستند از آن با پرش بگذرند، و عمق آن نيز به اندازه‏اى بود كه اگر كسى وارد آن مى‏شد، به آسانى نمى‏توانست بيرون بيايد.
سپاه قدرتمند شرك با همكارى يهود از راه رسيد. آنان تصور مى‏كردند كه مانند گذشته در بيابانهاى اطراف مدينه با مسلمانان روبرو خواهند شد، ولى اين بار اثرى از آنان در بيرون شهر نديده و به پيشروى خود ادامه دادند و به دروازه شهر رسيدند و مشاهده خندقى ژرف و عريض در نقاط نفوذپذير مدينه، آنان را حيرت زده ساخت زيرا استفاده از خندق در جنگهاى عرب بى سابقه بود. ناگزير از آن سوى خندق شهر را محاصره كردند.
محاصره مدينه مطابق بعضى از روايات حدود يك ماه به طول انجاميد. سربازان قريش هر وقت به فكر عبور از خندق مى افتادند, با مقاومت مسلمانان و پاسداران خندق كه با فاصله هاى كوتاهى در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند, روبرو مى شدند و سپاه اسلام هر نوع انديشه تجاوز را با تيراندازى و پرتاب سنگ پاسخ مى گفت . تيراندازى از هر دو طرف روز و شب ادامه داشت و هيچ يك از طرفين بر ديگرى پيروز نمى شد
از طرف ديگر, محاصره مدينه توسط چنين لشكرى انبوه , روحيه بسيارى از مسلمانان را بشدت تضعيف كرد بويژه آنكه خبر پيمان شكنى قبيله يهودى نيز فاش شد و معلوم گرديد كه اين قبيله به بت پرستان قول داده اند كه به محض عبور آنان از خندق , اينان نيز از اين سوى خندق از پشت جبهه به مسلمانان حمله كنند
روزهاى حساس و بحرانى
قرآن مجيد وضع دشوار و بحرانى مسلمانان را در جريان اين محاصره در سوره احزاب بخوبى

ترسيم كرده است :
(مروج الذهب , ج ٢ ص ٣٤٩و ٣٥٠
ابن اثير قتل عثمان را در تاريخ ١٨ذيحجه و بيعت با على (ع ) را در ٢٥همان ماه مى داند (الكامل فى التاريخ ,];ّّ بيروت , دارصادر, ١٣٩٩ه.ق , ج ٣ ص ١٧٩ ١٩٤ و در تصريح مى كند كه پس از قتل عثمان , مردم مدينه به مدت پنج روز در بلاتكليفى به سر مى بردند و در اين مدت , امور شهر را شخصى بنام اداره مى كرد
٦٦- نهج البلاغه , صبحى صالح , الطبعه الاولى , بيروت , خطبه ٩٢
٦٧- همان مدرك خطبه ٥٤
٦٨- صبحى صالح , همان كتاب , خطبه ٢٢٩
٦٩- متن سخنان امام است كه احتمالا به معناى حسن و حسين است ولى برخى , حسن را انگشت ابهام پا معنا كرده اند. ر.ك به : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج ١ ص ٢٠٠
٧٠- صبحى صالح , همان كتاب , خطبه ٣
٧١- در تنظيم و نگارش اين بخش , علاوه بر منابعى كه در پاورقيها ياد شده است , از كتاب به قلم استاد معظم جعفر سبحانى (چاپ دوم , قم , جهان آرا) استفاده شده است .
۲
شناخت مختصرى از زندگانى امام حسن(١)‏
پيشواى دوم جهان تشيع كه نخستين ميوه پيوند فرخنده على (عليه السلام) با دختر گرامى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) بود، در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در شهر مدينه ديده به جهان گشود.(١)
حسن بن على ع از دوران جد بزرگوارش چند سال بيشتر درك نكرد زيرا او تقريبا هفت سال بيش نداشت كه پيامبر اسلام بدرود زندگى گفت.
پس از درگذشت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) تقريبا سى سال در كنار پدرش امير مومنان (عليه السلام) قرار داشت و پس از شهادت على (عليه السلام) (در سال ٤٠ هجرى) به مدت ١٠ سال امامت امت را به عهده داشت و در سال ٥٠ هجرى با توطئه معاويه بر اثر مسموميت در سن ٤٨ سالگى به درجه شهادت رسيد و در قبرستان «بقيع» در مدينه مدفون .گشت
فرياد رس محرومان
در آيين اسلام، ثروتمندان، مسئوليت سنگينى در برابر مستمندان و تهيدستان اجتماع به عهده دارند و به حكم پيوندهاى عميق معنوى و رشته‏هاى برادرى دينى كه در ميان مسلمانان بر قرار است، بايد همواره در تامين نيازمنديهاى محرومان اجتماع كوشا باشند. پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) و پيشوايان دينى ما، نه تنها سفارشهاى مؤكدى در اين زمينه نموده‏اند، بلكه هر كدام در عصر خود، نمونه برجسته‏اى از انساندوستى و ضعيف نوازى به شمار مى‏رفتند.
پيشواى دوم، نه تنها از نظر علم، تقوى، زهد و عبادت، مقامى برگزيده و ممتاز داشت، بلكه از لحاظ بذل و بخشش و دستگيرى از بيچارگان و درماندگان نيز در عصر خود زبانزد خاص و عام بود. وجود گرامى آن حضرت آرام بخش دلهاى دردمند، پناهگاه مستمندان و تهيدستان، و نقطه اميد درماندگان بود. هيچ فقيرى از در خانه آن حضرت دست خالى برنمى گشت. هيچ آزرده دلى شرح پريشانى خود را نزد آن بزرگوار بازگو نمى‏كرد، جز آنكه مرهمى بر دل آزرده او نهاده مى‏شد. گاه پيش از آنكه مستمندى اظهار احتياج كند و عرق شرم بريزد، احتياج او را برطرف مى‏ساخت و اجازه نمى‏داد رنج و مذلت سؤال را بر خود هموار سازد!
«سيوطى» در تاريخ خود مى‏نويسد: «حسن بن على» داراى امتيازات اخلاقى و فضائل انسانى فراوان بود، او شخصيتى بزرگوار، بردبار، باوقار، متين، سخى و بخشنده، و مورد ستايش مردم بود.(٢)
نكته آموزنده
امام مجتبى (عليه السلام) گاهى مبالغ توجهى پول را، يكجا به مستمندان مى‏بخشيد، به طورى كه مايه شگفت واقع مى‏شد. نكته يك چنين بخشش چشمگير اين است كه حضرت مجتبى (عليه السلام) با اين كار براى هميشه شخص فقير را بى نياز مى‏ساخت و او مى‏توانست با اين مبلغ، تمام احتياجات خود را برطرف نموده و زندگى آبرومندانه‏اى تشكيل بدهد و احياناً سرمايه‏اى براى خود تهيه نمايد. امام روا نمى‏ديد مبلغ ناچيزى كه خرج يك روز فقير را بسختى تامين مى‏كند، به وى داده شود و در نتيجه او ناگزير گردد براى تامين روزى بخور و نميرى، هر روز دست احتياج به سوى اين و آن دراز كند.
خاندان علم و فضيلت
روزى عثمان در كنار مسجد نشسته بود. مرد فقيرى از او كمك مالى خواست. عثمان پنج درهم به وى داد. مرد فقير گفت: مرا نزد كسى راهنمايى كن كه كمك بيشترى به من بكند. عثمان به طرف حضرت مجتبى و حسين بن على (عليه السلام) و عبدالله جعفر، كه در گوشه‏اى از مسجد نشسته بودند، اشاره كرد و گفت: نزد اين چند نفر جوان كه در آنجا نشسته‏اند برو و از آنها كمك بخواه.
وى پيش آنها رفت و اظهار مطلب كرد. حضرت مجتبى (عليه السلام) فرمود: از ديگران كمك مالى خواستن، تنها در سه مورد رواست: ديه‏اى (خونبها) به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بكلى عاجز گردد، يا بدهى كمر شكن داشته باشد و از عهد پرداخت آن برنيايد، و يا فقير و درمانده گردد و دستش به جايى نرسد. آيا كدام يك از اينها براى تو پيش آمده است؟ (٣)
گفت: اتفاقا گرفتارى من يكى از همين سه چيز است. حضرت مجتبى (عليه السلام) پنجاه دينار به وى داد. به پيروى از آن حضرت، حسين بن على ع چهل و نه دينار و عبدالله بن جعفر چهل وهشت دينار به وى دادند.
فقير موقع بازگشت، از كنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه كردى؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادى، ولى هيچ نپرسيدى پول را براى چه منظورى مى‏خواهم؟ اما وقتى پيش آن سه نفر رفتم يكى از آنها (حسن بن على) در مورد مصرف پول از من سوال كرد و من جواب دادم و آنگاه هر كدام اين مقدار به من عطا كردند.
عثمان گفت: اين خاندان، كانون علم و حكمت و سرچشمه نيكى و فضيلتند، نظير آنها را كى توان يافت؟(٤)
بخشش بى نظير
حسن بن على (عليه السلام) تمامى توان خويش را در راه انجام امور نيك و خداپسندانه، به كار مى‏گرفت و اموال فراوانى در راه خدا مى‏بخشيد. مورخان و دانشمندان در شرح زندگانى پرافتخار آن حضرت، بخشش بى سابقه و انفاق بسيار بزرگ و بى نظير ثبت كرده‏اند كه در تاريخچه زندگانى هيچ كدام از بزرگان به چشم نمى‏خورد و نشانه ديگرى از عظمت نفس و بى اعتنايى آن حضرت به مظاهر فريبنده دنيا است. نوشته‏اند:
«حضرت مجتبى (عليه السلام) در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارايى خود را در راه خدا خرج كرد و سه بار ثروت خود را به دو نيم تقسيم كرده و نصف آن را براى خود نگهداشت و نصف ديگر را در راه خدا بخشيد.»(٥)
كمك غير مستقيم
همت بلند و طبع عالى حضرت مجتبى ع اجازه نمى‏داد كسى از در خانه او نااميد برگردد و گاه كه كمك مستقيم مقدور حضرت نبود، به طور غير مستقيم در رفع نيازمنديهاى افراد كوشش مى‏فرمود و با تدابير خاصى گره از مشكلات گرفتاران مى‏گشود. چنانكه روزى مرد فقيرى به آن بزرگوار مراجعه كرد و درخواست كمك نمود. اتفاقا در آن هنگام امام مجتبى ع پولى در دست نداشت و از طرف ديگر از اينكه فرد تهيدستى از در خانه‏اش نااميد برگردد، شرمسار بود، لذا فرمود:
- آيا حاضرى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به مقصودت برسى؟
- چه كارى؟
- امروز دختر خليفه از دنيا رفته و خليفه عزادار شده است، ولى هنوز كسى به او تسليت نگفته است، نزد خليفه مى‏روى و با سخنانى كه به تو ياد مى‏دهم، به وى تسليت مى‏گويى، از اين راه به هدف خود مى‏رسى.
- چگونه تسليت بگويم؟
- وقتى نزد خليفه رسيدى بگو: «الحمدلله الذى سترها بجلوسك على قبرها و لا هتكها بجلوسها على قبرك.»
(حاصل مضمون آنكه: حمد خدا را كه اگر دخترت پيش از تو از دنيا رفت و در زير خاك پنهان شد، زير سايه پدر بود، ولى اگر خليفه پيش از او از دنيا مى‏رفت، دخترت پس از مرگ تو دربدر مى‏شد و ممكن بود مورد هتك حرمت واقع شود.)
مرد فقير به اين ترتيب عمل كرد.
اين جمله‏هاى عاطفى در دوان خليفه اثر عميقى بر جاى نهاد و از حزن و اندوه وى كاست و دستور داد جايزه‏اى به وى بدهند.
آنگاه پرسيد: اين سخن از آن تو بود؟
گفت: نه، حسن بن على (عليه السلام) آن را به من آموخته است.
خليفه گفت: راست مى‏گويى، او منبع سخنان فصيح و شيرين است.(٦)
بررسى علل صلح (آتش بس) امام حسن (عليه السلام)
مهمترين و حساسترين بخش زندگانى امام مجتبى، كه مورد بحث و گفتگوى فراوان واقع شده و موجب خرده‏گيرى دوستان كوته بين و دشمنان مغرض يا بى اطلاع گرديده است، ماجراى صلح آن حضرت با معاويه و كناره‏گيرى اجبارى ايشان از صحنه خلافت و حكومت اسلامى است.
گروهى، با مطالعه زندگانى حضرت مجتبى ع و حوادث آن روز، اين سوالها را مطرح مى‏سازند كه چرا امام حسن (عليه السلام) با معاويه صلح كرد؟ مگر پس از شهادت امير مؤمنان (عليه السلام) شيعيان و پيران على با فرزندش حسن مجتبى (عليه السلام)بيعت نكرده بودند؟
آيا بهتر نبود كه آنچه را بعدا امام حسين (عليه السلام) انجام داد، امام حسن (عليه السلام) پيشتر انجام مى‏داد و در برابر معاويه قيام مى‏كرد، و آنگاه يا پيروز مى‏شد و يا با شهادت خود حكومت معاويه را متزلزل مى‏ساخت؟
پيش از آنكه به پاسخ اين سوالها بپردازيم، لازم است مقدمتاً سه نكته را ياد آورى كنيم:
١- مبارزات حسن بن على (عليه السلام) پيش از دوران امامت
امام حسن (عليه السلام)، به شهادت تاريخ، فردى سخت شجاع و با شهامت بود و هرگز ترس و بيم در وجود او راه نداشت. او در راه پيشرفت اسلام از هيچ گونه جانبازى دريغ نمى‏ورزيد و همواره آماده مجاهدت در راه خدا بود.
در جنگ جمل‏
امام مجتبى (عليه السلام) در جنگ جمل، در ركاب پدر خود امير مومنان (عليه السلام) در خط مقدم جبهه مى‏جنگيد و از ياران دلاور و شجاع على ع سبقت مى‏گرفت و بر قلب سپاه دشمن حملات سختى مى‏كرد.(٧)
پيش از شروع جنگ نيز، به دستور پدر، همراه عمار ياسر و تنى چند از ياران اميرمومنان (عليه السلام) وارد كوفه شد و مردم كوفه را جهت شركت در اين جهاد دعوت كرد.(٨)
او وقتى وارد كوفه شد كه هنوز «ابوموسى اشعرى» يكى از مهره‏هاى حكومت عثمان بر سر كار بود و با حكومت عادلانه امير مومنان (عليه السلام) مخالفت نموده و از جنبش مسلمانان در جهت پشتيبانى از مبارزه آن حضرت با پيمان شكنان جلوگيرى مى‏كرد، با اين كار حسن بن على (عليه السلام) توانست بر رغم كار شكنيهاى ابوموسى و همدستانش متجاوز از ٩ هزار نفر را از شهر كوفه به ميدان جنگ گسيل دارد.(٩)
در جنگ صفين
نيز در جنگ صفين، در بسيج عمومى نيروها و گسيل داشتن ارتش امير مومنان (عليه السلام) براى جنگ با سپاه معاويه، نقش مهمى به عهده داشت و با سخنان پرشور و مهيج خويش، مردم كوفه را به جهاد در ركاب امير مومنان (عليه السلام) و سركوبى خائنان و دشمنان اسلام دعوت نمود.(١٠)
آمادگى او براى جانبازى در راه حق به قدرى بود كه امير مومنان در جنگ صفين از ياران خود خواست كه او و برادرش حسين بن على (عليه السلام) را از دامه جنگ با دشمن باز دارند تا نسل پيامبر (صلّى الله عليه وآله) با كشته شدن اين دو شخصيت از بين نرود.(١١)
٢- مناظرات كوبنده امام مجتبى (عليه السلام) با بنى اميه
امام حسن مجتبى ع هرگز در بيان حق و دفاع از حريم اسلام نرمش نشان نمى‏داد. او علناً از اعمال ضد اسلامى معاويه انتقاد مى‏كرد و سوابق زشت و ننگين معاويه و دودمان بنى اميه را بى پروا فاش مى‏ساخت.
مناظرات و احتجاجهاى مهيج و كوبنده حضرت مجتبى (عليه السلام) با معاويه و مزدوران و طرفداران او نظير: عمرو عاص، عتبه بن ابى سفيان، وليد بن عقبه، مغيره بن شعبه، و مروان حكم، شاهد اين معنا است.(١٢)
حضرت مجتبى (عليه السلام) حتى پس از انعقاد پيمان صلح كه قدرت معاويه افزايش يافت و موقعيتش بيش از پيش تثبيت شد، بعد از ورود معاويه، به كوفه، برفراز منبر نشست و انگيزه‏هاى صلح خود و امتيازات خاندان على را بيان نمود و آنگاه در حضور هر دو گروه با اشاره به نقاط ضعف معاويه با شدت و صراحت از روش او انتقاد كرد.(١٣)
پس از شهادت اميرمومنان و صلح امام حسن (عليه السلام) خوارج تمام قواى خود را بر ضد معاويه بسيج كردند. در كوفه به معاويه خبر رسيد كه «حوثره اسدى»، يكى از سران خوارج، بر ضد او قيام كرده و سپاهى دور خود گرد آورده است.
معاويه، براى تثبيت موقعيت خود و براى آنكه وانمود كند كه امام مجتبى (عليه السلام) مطيع و پيرو اوست، به آن حضرت كه راه مدينه را در پيش گرفته بود، پيام فرستاد كه شورش حوثره را سركوب سازد و سپس به سفر خود ادامه دهد!
امام (عليه السلام) به پيام او پاسخ داد كه: من براى حفظ جان مسلمانان دست از سر تو برداشتم (از جنگ با تو خوددارى كردم) و اين معنا موجب نمى‏شود كه از جانب تو با ديگران بجنگم. اگر قرار به جنگ باشد، پيش از هر كس بايد با تو بجنگم، چه، مبارزه با تو از جنگ با خوارج لازمتر است. (١٤)
در اين جملات روح سلحشورى و حماسه موح مى‏زند، بويژه اين تعبير كه با كمال عظمت، معاويه را تحقير نموده مى‏فرمايد: دست از سر تو برداشتم (فانى تركتك لصلاح الامة).
٣- قانون صلح در اسلام
بايد توجه داشت كه در آيين اسلام قانون واحدى بنام جنگ و جهاد وجود ندارد، بلكه همانطور كه اسلام در شرائط خاصى دستور مى‏دهد مسلمانان با دشمن بجنگند، همچنين دستور داده است كه اگر نبرد براى پيشبرد هدف موثر نباشد، از در صلح وارد شوند. ما در تاريخ حيات پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) اين هر دو صحنه را مشاهده مى‏كنيم: پيامبر اسلام كه در بدر، احد، احزاب، و حنين دست به نبرد زد، در شرائط ديگرى كه پيروزى را غير ممكن مى‏ديد، ناگزير با دشمنان اسلام قرار داد صلح بست و موقتاً از دست زدن به جنگ و اقدام حاد خوددارى نمود تا در پرتو آن پيشرفت اسلام تضمين گردد. پيمان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) با «بنى ضمره» و «بنى اشجع» و نيز با اهل مكه (در حديبيه) از جمله اين موارد به شمار مى‏رود(١٥)
بنابراين، همانگونه كه پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) بر اساس مصالح عاليترى كه احيانا آن روز براى عده‏اى قابل درك نبود، موقتاً با دشمن كنار آمد، حضرت مجتبى (عليه السلام) نيز، كه از جانب رهبر و پيشواى دينى بود و به تمام جهات و جوانب قضيه بهتر از هر كس ديگر آگاهى داشت، با درو انديشى خاصى صلاح جامعه اسلامى را در عدم ادامه جنگ تشخيص داد. از اينرو اين موضوع نبايد موجب خرده‏گيرى گردد، بلكه بايد روش آن حضرت عيناً مثل پيامبر (صلّى الله عليه وآله) تلقى شود.
اينك براى آنكه انگيزه‏ها و آثار صلح آن حضرت بهتر روشن شود، لازم است تاريخ را ورق بزنيم و اين مسئله را با استناد به مدرك اصيل تاريخى بررسى كنيم:
اجمالا بايد گفت: حضرت مجتبى (عليه السلام) در واقع صلح نكرد، بلكه صلح بر او تحميل شد. يعنى، اوضاع و شرائط نامساعد و عوامل مختلف دست به دست هم داده وضعى به وجود آورد كه صلح به عنوان يك مسئله ضرورى بر امام تحميل گرديد و حضرت جز پذيرفتن صلح چاره‏اى نديد، به گونه‏اى كه هر كس ديگر به جاى حضرت بود و در شرائط او قرار مى‏گرفت، چاره‏اى جز قبول صلح نمى‏داشت؛ زيرا هم اوضاع و شرائط خارجى كشور اسلامى، و هم وضع داخلى عراق و اردوى حضرت، هيچ كدام مقتضى ادامه جنگ نبود. ذيلاً اين موضوعات را جداگانه مورد بررسى قرار مى‏دهيم:
از نظر سياست خارجى
از نظر سياست خارجى آن روز، جنگ داخلى مسلمانان به سود جهان اسلام نبود؛ زيرا امپراتورى روم شرقى كه ضربتهاى سختى از اسلام خورده بود، همواره مترصد فرصت مناسبى بود تا ضربت موثر و تلافى جويانه‏اى بر پيكر اسلام وارد كند و خود را از نفوذ اسلام آسوده سازد.
وقتى كه گزارش صف آرايى سپاه امام حسن و معاويه در برابر يكديگر، به سران روم شرقى رسيد، زمامداران روم فكر كردند كه بهترين فرصت ممكن براى تحقق بخشيدن به هدفهاى خود را به دست آورده‏اند، لذا با سپاهى عظيم عازم حمله به كشور اسلامى شدند تا انتقام خود را از مسلمانان بگيرند. آيا در چنين شرائطى، شخصى مثل امام حسن (عليه السلام) كه رسالت حفظ اساس اسلامى را به عهده داشت، جز اين راهى داشت كه با قبول صلح، اين خطر بزرگ را از جهان اسلام دفع كند، ولو آنكه به قيمت فشار روحى و سرزنشهاى دوستان كوته بين تمام شود؟
«يعقوبى»، مورخ معروف، مى‏نويسد: هنگام بازگشت معاويه به شام (پس از صلح با امام حسن) به وى گزارش رسيد كه امپراتور روم با سپاه منظم و بزرگى به منظور حمله به كشور اسلامى از روم حركت كرده است.
معاويه چون قدرت مقابله با چنين قواى بزرگى را نداشت، با آنها پيمان صلح بست و متعهد شد صد هزار دينار به دولت روم شرقى بپردازد.(١٦)
اين سند تاريخى نشان مى‏دهد كه هنگام كشمكش دو طرف در جامعه اسلامى، دشمن مشترك مسلمانان با استفاده از اين فرصت، آماده حمله بود و كشور اسلامى در معرض يك خطر جدى قرار داشت و اگر جنگ ميان نيروهاى امام حسن و معاويه در مى‏گرفت، كسى كه پيروز مى‏شد، امپراتورى روم شرقى بود نه حسن بن على (عليه السلام) و نه معاويه!! ولى اين خطر با تدبير و دورانديشى و گذشت امام بر طرف شد.
امام باقر (عليه السلام) به شخصى كه بر صلح امام حسن ع خرده مى‏گرفت، فرمود: اگر امام حسن اين كار را نمى‏كرد خطر بزرگى به دنبال داشت. (١٧)
از نظر سياست داخلى
شك نيست كه هر زمامدار و فرماندهى اگر بخواهد در ميدان جنگ بر دشمن پيروز گردد، بايد از جبهه داخلى نيرومند و متشكل و هماهنگى برخوردار باشد و بدون داشتن چنين نيرويى، شركت در جنگ مسلحانه نتيجه‏اى جز شكست ذلتبار نخواهد داشت.
در بررسى علل صلح امام مجتبى (عليه السلام) از نظر سياست داخلى، مهمترين موضوعى كه به چشم مى‏خورد، فقدان جبهه نيرومند و متشكل داخلى است، زيرا مردم عراق و مخصوصا مردم كوفه، در عصر حضرت مجتبى (عليه السلام) نه آمادگى روحى براى نبرد داشتند و نه تشكيل و هماهنگى و اتحاد.
خستگى از جنگ
جنگ جمل و صفين و نهروان، و همچنين جنگهاى توام با تلفاتى كه بعد از جريان حكميت، ميان واحدهاى ارتش معاويه و نيروهاى امير مومنان (عليه السلام) در عراق و حجاز و يمن درگرفت، در ميان بسيارى از ياران على ع يك نوع خستگى از جنگ و علاقه به صلح و متاركه جنگ ايجاد كرد، زيرا طى پنج سال خلافت اميرالمومنين عليه السلام- ياران آن حضرت هيچ وقت اسلحه به زمين ننهادند مگر به قصد آنكه فردا در جنگ ديگرى مشاركت كنند. از طرف ديگر، جنگ آنها با بيگانگان نبود، بلكه در واقع با اقوام و برادران و آشنايان ديروزى آنان بود كه اينك در جبهه معاويه مستقر شده بودند.(١٨)مردم عراق در واقع با اين دست و آن دست كردن، و كندى درگسيل داشتن نيروها براى جنگ با گروههاى مختلف شام كه به حجاز و يمن و حدود عراق شبيخون مى‏زدند، عافيت‏طلبى و خستگى ازجنگ را نشان مى‏دادند، و اينكه عراقيان دعوت مجدد اميرمومنان- عليه السلام- را به جنگ صفين بكندى اجابت‏نمودند، نشانه همين خستگى بود.(١٩)
دكتر«طه حسين» پس از نقل ماجراى حكميت و پيچيده‏تر شدن اوضاع در پايان حنگ صفين، مى‏نويسد: سپس(على) تصميم گرقت رهسپار شام گردد، اما منافقان اصحابش پيشنهاد كردند كه به كوفه بازكردد تا پس از جنگ، كارهاى خود را روبراه كنند و با جمعيت و آمادگى بيشترى به سوى دشمن روى آورند. على- عليه السلام- آنان را به كوفه باز آورد، ليكن ديگر از كوفه بيرون نرفت؛ چه؛ يارانش به خانه‏هاى خود رفتيد و به كارهاى خود سرگرم شدند و به قدرى‏در كار جنگ سستى و بى رغبتى نشان دادند كه على- عليه السلام- را از خود ناميد ساختند على(عليه السلام) پيوسته‏آنها را به جهاد مى‏خواند و در دعوت خويش اصرار مى‏ورزيد، ليكن نه مى‏شنيدند و نه مى‏پذيرند، تا آنجا كه‏روزى در خطبه خود گفت: با نافرمانى خود، رأى مرا تباه ساختيد و كار به جايى رسيد كه قريش گفتند: پسر ابى طالب مردى است دلير، ليكن با جنگ آشنايى ندارد. پدرشان خوب، چه كسى علم جنگ را بهتر از من مى‏داند؟!.(٢٠)
پس از شهادت اميرمنان(عليه السلام) كه حسن بن على به خلافت رسيد، اين پديده بشدت آشكار شد و مخصوصا هنگامى كه امام حسن مردم را به جنگ اهل شام دعوت نمود مردم خيلى بكندى آماده شدند. هنگامى كه خبر حركت سپاه معاويه به سوى كوفه به امام مجتبى(عليه السلام) رسيد، دستور داد مردم در مسجد جمع شوند. آنگاه خصبه‏اى آغاز كرد و پس از اشاره به بسيج نيروهاى معاويه، مردم را به جهاد در راه خدا و ايستادگى در مبارزه با پيروان باطل دعوت نمود و لزوم صبر و فداكارى و تحمل دشواريها را گوشزد كرد امام(عليه السلام) با اطلاعى كه از روحيه مردم داشت، نگران بود كه دعوت او را احابت نكنند. اتفاقاً همين طور شد و پس از پايان خطبه جنگى مهيج حضرت، همه سكوت كردند و احدى سخنان آن حضرت را تاييد نكرد! اين صحنه به قدرى اسف‏انگيز و تكان دهنده بود كه يكى از ياران دلير و شحاع امير مومنان(عليه السلام) كه در مجلس حضور داشت، مردم را به خاطر اين سستى و افسردگى بشدت توبيخ كرد و آنها را قهرمامان دروغين و مردمى ترسو و فاقد شجاعت خواند و از آنها دعوت كرد كه در ركاب امام براى جنگ اهل شام آماده گردند.(٢١)
اين سند تاريخى نشان مى‏دهد كه مردم عراق تا چه حد به سستى و بى حالى گراييده بودند و آتش شور و سلحشورى و مجاهدت، در آنها خاموش شده بود و حاضر نبودند در جنگ شركت كنند. سرانجام پس از فعاليتها و سخنرانيهاى عدهاى از ياران بزرگ حضرت مجتبى به منظور بسيج نيروها و تحريك مردم براى جنگ، امام(عليه السلام) با عده كمى كوفه را ترك گفت و محلى در نزديكى كوفه بنام«نخيله» را اردوگاه قرار داد و پس از ده روز اقامت در «نخيله» به انتظار رسيدن قواى تازه، جمعا«چهار هزار نفر» در اردوگاه حضرت گردد آمدند! به همين جهت امام ناگزير شد دوباره به كوفه برگردد و اقدامات تازه و جديترى جهت گردآورى سپاه به عمل بياورد.(٢٢)
جامعه‏اى با عناصر متضاد
علاوه بر اين، جامعه عراق آن روز يك جامعه متشكل و فشرده و متحد نبود، بلكه از قشرها و گروههاى مختلف و متضادى تشكيل يافته بود كه بعضاً هيچ گونه هماهنگى و تناسبى با يكديگر نداشتند. پيروان و طرفداران حزب خطرناك اموى، گروه خوارح كه جنگ با هر دو اردوگاه را واجب مى‏شمردند، مسلمانان غير عرب كه از نقاط ديگر در عراق گرد آمده بودند و تعدادشان به بيست هزار نفر مى‏رسيد و بالاخره گروهى كه عقيده ثابتى نداشتندو و در ترجيح يكى از طرفين بر ديگرى در ترديد بودند، عناصر تشكيل دهنده جامعه آن روز عراق و كوفه به شمار مى‏رفتند. پيروان و شيعيان خاص امير مؤمنان(عليه السلام) نيز يكى ديگر از اين عناصر محسوب مى‏شدند.(٢٣)
سپاهى ناهماهنگ‏
اين چند دستگى و اختلاف عقيده و تشتت و پراكندگى، طبعاً در صفوف سپاه امام مجتبى(عليه السلام) نيز منعكس شده و آن را به صورت ارتشى ناهماهنگ باتركيب ناجور در آورده بود، ازينرو در مقابله با دشمن خارجى به هيچ وجه نمى‏شد به چنين سپاهى اعتماد كرد. استاد شيعه، مرحوم شيخ مفيد، و ديگر مورخان در مورد اين پديده خطرناك در سپاه امام حسن(عليه السلام) مى‏نويسند: «عراقيان خيلى بكندى و بى علاقگى براى جنگ آماده شدند و سپاهى كه امام حسن(عليه السلام) بسيج نمود، از گروههاى مختلفى تشكيل مى‏شد كه عبارت بودند از: ١- شيعيان و طرفداران اميرمؤمنان(عليه السلام) ٢- خوارج كه از هر وسيله‏اى براى جنگ با معاويه استفاده مى‏كردند(و شركت آنها در صفوف سپاهيان امام به خاطر دشمنى با معاويه بود، نه دوستى با امام حسن)؛ ٣- افراد سود جو و دنيا پرست كه به طمع منافع مادى در سپاه امام نظر آنان چندان بر معاويه ترجيح نداشت؛ ٥- و بالاخره گروهى كه نه به خاطر دين، بلكه از روى تعصب عشيرگى و صرفاً به پيروى از رئيس قبيله خود، براى جنگ حاضر شده بودند.(٢٤) بدين ترتيب سپاه حضرت مجتبى(عليه السلام) فاقد يكپارچگى و انسجام لازم جهت مقابله با دشمن نيرومندى چون معاويه بود.
سندى گويا
شايد هيچ سندى در ترسيم دور نماى جامعه متشتت و پراكنده آن روز عراق و نشان دادن سستى عراقيان در كار جنگ، گوياتر و رساتر از گفتار خود آن حضرت نباشد. حضرت مجتبى (عليه السلام) در «مدائن» يعنى آخرين نقطه‏اى كه سپاه امام تا آنجا پيشروى كرد، سخنرانى جامع و مهيجى ايراد نمود و طى آن چنين فرمود:
هيچ شك و ترديدى ما را از مقابله با اهل شام باز نمى‏دارد. ما در گذشته به نيروى استقامت و تفاهم داخلى شما، با اهل شام مى‏جنگيديم، ولى امروز بر اثر كينه‏ها اتحاد و تفاهم از ميان شما رخت بر بسته، استقامت خود را از دست داده و زبان به شكوه گشوده‏ايد.
وقتى كه به جنگ صفين روانه مى‏شديد دين خود را بر منافع دنيا مقدم مى‏داشتيد، ولى امروز منافع خود را بر دين خود مقدم مى‏داريد. ما همان گونه هستيم كه در گذشته بوديم، ولى شما نسبت به ما آن گونه كه بوديد وفادار نيستيد.
عده‏اى از شما، كسان و بستگان خود را در جنگ صفين، و عده‏اى ديگر كسان خود را در نهروان از دست داده‏اند. گروه اول، بر كشتگان خود اشك مى‏ريزند؛ و گروه دوم، خونبهاى كشتگان خود را مى‏خواهند؛ و بقيه نيز از پيروى ما سرپيچى مى‏كنند!
معاويه پيشنهادى به ما كرده است كه دور از انصاف، و بر خلاف هدف بلند و عزت ما است. اينك اگر آماده كشته شدن در راه خدا هستيد، بگوييد تا با او در مبارزه برخيزم و با شمشير پاسخ او را بدهيم و اگر طالب زندگى و عافيت هستيد، اعلام كنيد تا پيشنهاد او را بپذيرم و رضايت شما را تامين كنيم.
سخن امام كه به اينجا رسيد، مردم از هر طرف فرياد زدند: «البقية، البقية»: ما زندگى مى‏خواهيم، ما مى‏خواهيم زنده بمانيم! (٢٥)
آيا با اتكا به چنين سپاه فاقد روحيه رزمندگى، چگونه ممكن بود امام ع با دشمن نيرومندى مثل معاويه وارد جنگ شود؟ آيا با چنين سپاهى، كه از عناصر متضادى تشكيل شده بود و با كوچكترين غفلت احتمال مى‏رفت خود خطرزا باشد، هرگز اميد پيروزى مى‏رفت؟
اگر فرضا امام حسن (عليه السلام) و معاويه جاى خود را عوض مى‏كردند و معاويه در رأس چنين سپاهى قرار مى‏گرفت، آيا مى‏توانست جز كارى كه امام حسن (عليه السلام) كرد، بكند؟
آرى همين عوامل دست به دست هم داد و جامعه اسلامى را تا دو قدمى خطر قطعى نزديك ساخت و حوادث تلخى به وجود آورد كه شرح آن را ذيلا مى‏خوانيد.
بسيج نيرو از طرف امام حسن ع
برخى از نويسندگان و مورخان گذشته و معاصر، حقايق تاريخ را تحريف نموده و ادعا كرده‏اند كه امام حسن مجتبى (عليه السلام) آهنگ جنگ و مخالفت با معاويه نداشت، بلكه از روز نخست در صدد بود از معاويه اميتازات مادى گرفته و از زندگى راحت و مرفعى برخوردار شود و اگر مخالفتهايى با معاويه مى‏كرد، براى تامين و تضمين اين امتيازات بود!
اسناد تاريخى زنده‏اى در دست است كه نشان مى‏دهد اين تهمتها كاملا بى اساس است و با حقايق تاريخى به هيچ وجه سازگار نمى‏باشد، زيرا اگر پيشواى دوم نمى‏خواست با معاويه بجنگد، معنا نداشت گردآورى سپاه و بسيج نيرو كند؛ در صورتى كه به اتفاق مورخان، امام مجتبى (عليه السلام) سپاه ترتيب داد و آماده جنگ شد، ليكن از يك سو به خاطر عدم هماهنگى و چند دستگى سپاه امام (عليه السلام) و از سوى ديگر در اثر توطئه‏هاى خائنانه معاويه، از هم پاشيده شد و مردم از اطراف امام (عليه السلام) پراكنده شدند، امام نيز بناچار از جنگ خوددارى نمود و مجبور به پذيرفتن صلح شد.
بنابراين، كار امام حسن (عليه السلام) با «قيام» و اعلان جنگ و تهيه لشكر آغاز شد و سپس با درك عميق اوضاع و شرائط جامعه اسلامى و رعايت مصالح روز، منجر به صلح مشروط گرديد.(٢٦)
ذيلا نظر خوانندگان را به توضيحات بيشرتى در اين زمينه جلب مى‏كنيم:
مردم پيمان شكن‏
همانطور كه قبلا گفته شد، مردم عراق و كوفه يكدل و يك جهت نبودند، بلكه مردمى متلوّن و بيوفا و غير قابل اعتماد بودند كه هر روز زير پرچم گرد مى‏آمدند و همواره تابع وضع موجود و قدرت روز بودند و به اصطلاح نان را به نرخ روز مى‏خوردند. بر اساس همين روحيه بود كه همزمان با بحران آرايش سپاه و بسيج نيروهاى طرفين، عده‏اى از روساى قبائل و افراد وابسته به خاندانهاى بزرگ كوفه، به امام خيانت كرده و به معاويه نامه‏ها نوشتند و تاييد وحمايت خود را از حكومت وى ابراز نمودند و مخفيانه او را براى حركت به سوى عراق تشويق كردند و تضمين نمودند كه به محض نزديك شدن وى، امام حسن (عليه السلام) را تسليم كنند .
معاويه نيز عين نامه‏ها را براى امام مجتبى (عليه السلام) فرستاد و پيغام داد كه چگونه با اتكا به چنين افرادى حاضر به جنگ با وى شده است؟ (٢٧)
فرمانده خائن
امام حسن (عليه السلام) پس از آنكه كوفه را به قصد جنگ با معاويه ترك گفت «عبيدالله بن عباس» را با دوازده هزار نفر سپاه، به عنوان طلايه لشكر، گسيل داشت و «قيس بن سعد» و «سعيد بن قيس» را كه هر دو از ياران بزرگ آن حضرت بودند، به عنوان مشاور و جانشين وى تعيين نمود تا اگر براى يكى از اين سه نفر حادثه‏اى پيش آمد، بترتيب، ديگرى جايگزين وى گردد.(٢٨)
حضرت مجتبى (عليه السلام) خط سير پيشروى سپاه را تعيين فرمود و دستور داد در هر كجا كه به سپاه معاويه رسيدند جلوى پيشروى آنها را بگيرند و جريان را به امام (عليه السلام) گزارش دهند تابى درنگ با سپاه اصلى به آنها ملحق شود.(٢٩)
«عبيدالله» فوج تحت فرماندهى خود را حركت داد و در محلى بنام «مسكن» با سپاه معاويه روبرو شد و در آنجا اردو زد.
طولى نكشيد به امام (عليه السلام) گزارش رسيد كه عبيدالله با دريافت يك ميليون درهم از معاويه، شبانه همراه هشت هزار نفر به وى پيوسته است. (٣٠)
پيدا است خيانت اين فرمانده، در آن شرائط بحرانى، در تضعيف روحيه سپاه و تزلزل موقعيت نظامى امام (عليه السلام) تا چه حد موثر بود، ولى هر چه بود «قيس بن سعد» كه مردى شجاع و با ايمان و نسبت به خاندان اميرمومنان بسيار باوفا بود، طبق دستور امام حسن (عليه السلام) فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و طى سخنان مهيجى كوشيد روحيه سربازان را تقويت كند. معاويه خواست او را نيز با پول بفريبد، ولى قيس فريب او را نخورد و همچنان در مقابل دشمنان اسلام ايستادگى كرد.(٣١)
توطئه‏هاى خائنانه
معاويه تنها به خريدن «عبيدالله» اكتفا نكرد؛ بلكه به منظور ايجاد شكاف و اختلاف و شايعه سازى در ميان ارتش امام مجتبى (عليه السلام)، بوسيله جاسوسان و مزدوران خود، در ميان لشكر امام مجتبى (عليه السلام) شايع مى‏كرد كه قيس بن سعد (فرمانده مقدمه سپاه) با معاويه سازش كرده، و در ميان سپاه قيس نيز شايع مى‏ساخت كه حسن بن على (عليه السلام) با معاويه صلح كرده است!
كار به جايى رسيد كه معاويه چند نفر از افراد خوش ظاهر را كه مورد اعتماد مردم بودند، به حضور امام (عليه السلام) فرستاد. اين عده در اردوگاه «مدائن» با حضرت مجتبى (عليه السلام) ملاقات كردند، و پس از خروج از چادر امام، در ميان مردم جار زدند: «خداوند بوسيله فرزند پيامبر فتنه را خواباند و آتش جنگ را خاموش ساخت. حسن بن على (عليه السلام) با معاويه صلح كرد، و خون مردم را حفظ نمود»!
مردم كه به سخنان آنها اعتماد داشتند، در صدد تحقيق برنيامدند و سخنان آنها را باور نموده و بر ضد امام شورش كردند و به خيمه آن حضرت حمله ور شده و آنچه در خيمه بود، به يغما بردند و در صدد قتل امام برآمدند و آنگاه از چهار طرف متفرق شدند.(٣٢)
خيانت خوارج
امام مجتبى (عليه السلام) از «مدائن» روانه «ساباط» شد. در بين راه يكى از خوارج كه قبلا كمين كرده بود، ضربت سختى بر آن حضرت وارد كرد. امام بر اثر جراحت، دچار خونريزى و ضعف شديد شد و به وسيله عده‏اى از دوستان و پيران خاص خود، به مدائن منتقل گرديد. در مدائن وضع جسمى حضرت بر اثر جراحت به وخامت گراييد. معاويه با استفاده از اين فرصت بر اوضاع تسلط يافت. پيشواى دوم كه نيروى نظامى لازم را از دست داده و تنها شده مانده بود، ناگزير پيشنهاد صلح را پذيرفت.(٣٣)
بنابراين اگر امام مجتبى (عليه السلام) تن به صلح در داد چاره‏اى جز اين نداشت، چنانكه طبرى و عده‏اى ديگر از مورخان مى‏نويسند: حسن بن على (عليه السلام) موقعى حاضر به صلح شد كه يارانش از گرد او پراكنده شده و وى را تنها گذاردند.(٣٤)
گفتار امام پيرامون انگيزه‏هاى صلح
امام مجتبى ع در پاسخ شخصى كه به صلح آن حضرت اعتراض كرد، انگشت روى اين حقايق تلخ گذاشته و عوامل و موجبات اقدام خود را چنين بيان نمود:
من به اين علت حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذار كردم كه اعوان و يارانى براى جنگ با وى نداشتم. اگر يارانى داشتم شبانه روز با او مى‏جنگيدم تا كار يكسره شود. من كوفيان را خوب مى‏شناسم و بارها آنها را امتحان كرده‏ام. آنها مردمان فاسدى هستند كه اصلاح نخواهند شد، نه وفا دارند، نه به تعهدات و پيمانهاى خود پايبندند و نه دو نفر با هم موافقند. بر حسب ظاهر به ما اظهار اطاعت و علاقه مى‏كنند، ولى عملاً با دشمنان ما همراهند.(٣٥)
پشواى دوم كه از سستى و عدم همكارى ياران خود بشدت ناراحت و متاثر بود، روزى خطبه‏اى ايراد فرمود و طى آن چنين گفت:
در شگفتم از مردمى كه نه دين دارند و نه شرم و حيا. واى بر شما! معاويه به هيچ يك از وعده‏هايى كه در برابر كشتن من به شما داده، وفا نخواهد كرد. اگر من با معاويه بيعت كنم، وظايف شخصى خود را بهتر از امروز مى‏توانم انجام بدهم، ولى اگر كار به دست معاويه بيفتد، نخواهد گذاشت آيين جدم پيامبر را در جامعه اجرا كنم.
به خدا سوگند (اگر به علت سستى و بيوفايى شما) ناگزير شوم زمامدارى مسلمانان را به معاويه واگذار كنم، يقين بدانيد زير پرچم حكومت بنى اميه هرگز روى خوشى و شادمانى نخواهيد ديد و گرفتار انواع اذيتها و آزارها خواهيد شد.
هم اكنون گويى به چشم خود مى‏بينم كه فردا فرزندان شما بر در خانه فرزندان آنها ايستاده و درخواست آب و نان خواهند كرد؛ آب و نانى كه از آن فرزندان شما بوده و خداوند آن را براى آنها قرار داده است، ولى بنى اميه آنها را از در خانه خود رانده و از حق خود محروم خواهند ساخت.
آنگاه امام افزود:
اگر يارانى داشتم كه در جنگ با دشمنان خدا با من همكارى مى‏كردند، هرگز خلافت را به معاويه واگذار نمى‏كردم، زيرا خلافت بر بنى اميه حرام است....(٣٦)
امام مجتبى كه ماهيت پليد حكومت معاويه را بخوبى مى‏شناخت، روزى در مجلسى كه معاويه حاضر بود، سخنانى ايراد كرد و ضمن آن فرمود: «سوگند به خدا، تا زمانى كه زمام امور مسلمانان در دست بنى اميه است، مسلمانان روى رفاه و آسايش نخواهند ديد»(٣٧).
و اين، هشدارى بود به عراقيان كه بر اثر سستى و به اميد راحتى و آسايش، تن به جنگ با معاويه ندادند، غافل از اينكه در حكومت معاويه هرگز به اميد و آرزوى خود دست نمى‏يابند.
پيمان صلح، و اهداف امام (عليه السلام)
پيشواى دوم، هنگامى كه بر اثر شرائط نامساعدى كه قبلا تشريح شد، جنگ با معاويه را بر خلاف مصالح عالى جامعه اسلامى و حفظ موجوديت اسلام تشخيص داد و ناگزير صلح و آتش بس را قبول كرد، فوق العاده كوشش نمود تا هدفهاى عالى و مقدس خود را به قدر امكان از رهگذر صلح و به نحو مسالمت‏آميز تامين كند.
از طرف ديگر، چون معاويه به خاطر برقرار صلح و قبضه نمودن قدرت، حاضر به دادن همه گونه امتياز بود- به طورى كه ورقه سفيد امضا شده‏اى براى امام فرستاد و نوشت هر چه در آن ورقه بنويسد مورد قبول وى مى‏باشد.(٣٨)-امام از آمادگى او حداكثر بهره بردارى را نموده و موضوعات مهم و حساس را كه در درجه اول اهميت قرار داشت و از آرمانهاى بزرگ آن حضرت بشمارمى رفت، در پيمان صلح گنجانيد و از معاويه تعهد گرفت كه به مفاد قرار داد عمل كند.
گر چه متن پيمان صلح در كتب تاريخ، به طور كامل و بترتيب، ذكر نشده است، بلكه هر كدام از مورخان به چند ماده از آن اشاره نموده‏اند، ولى با جمع آورى مواد پراكنده آن از كتب مختلف مى‏توان صورت تقريباً كاملى از آن ترسيم نمود. با يك نظر كوتاه به موضوعاتى كه امام در قرار داد قيد نموده و براى تحقق آنها پافشارى مى‏كرد، مى‏توان به تدبير فوق العاده‏اى كه حضرت در مقام مبارزه سياسى براى گرفتن امتياز از دشمن به كار برده، پى برد.
اينك پيش از آن‏كه هر يك از مواد صلحنامه را جداگانه مورد بررسى قرار دهيم، متن پيمان صلح را كه در پنج ماده مى‏توان خلاصه كرد، ذيلاً از نظر خوانندگان محترم مى‏گذرانيم:
متن پيمان
ماده اول: حسن بن على (عليه السلام) حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذارى مى‏كند، مشروط به آنكه معاويه طبق دستور قرآن مجيد و روش پيامبر (صلّى الله عليه وآله) رفتار كند.
ماده دوم: بعد از معاويه، خلافت از آن حسن بن على (عليه السلام) خواهد بود و اگر براى او حادثه‏اى پيش آيد حسين بن على (عليه السلام) زمام امور مسلمانان را در دست مى‏گيرد. نيز معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.
ماده سوم: بدعت ناسزا گويى و اهانت نسبت به امير مومنان (عليه السلام) و لعن آن حضرت در حال نماز بايد متوقف گردد و از على (عليه السلام) جزبه نيكى ياد شود.
ماده چهارم: مبلغ پنج ميليون درهم كه در بيت المال كوفه موجود است از موضوع تسليم حكومت به معاويه مستثنا است و بايد زير نظر امام مجتبى (عليه السلام) مصرف شود.
نيز معاويه بايد در تعيين مقررى و بذل مال، بنى هاشم را بر بنى اميه ترجيح بدهد. همچنين بايد معاويه از خراج «دارابگرد» مبلغ يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهداى جنگ جمل و صفين كه در ركاب امير مومنان كشته شدند، تقسيم كند.(٣٩)
ماده پنجم: معاويه تعهد مى‏كند كه تمام مردم، اعم از سكنه شام و عراق و حجاز، از هر نژادى كه باشند، از تعقيب و آزار وى در امان باشند و از گذشته آنها صرفنظر كند احدى از آنها را به سبب فعاليتهاى گذشته‏شان بر ضد حكومت معاويه تحت تعقيب قرار ندهد، و مخصوصاً اهل عراق را به خاطر كينه‏هاى گذشته آزار نكند.
علاوه بر اين معاويه تمام ياران على (عليه السلام) را، در هر كجا كه هستند، امان مى‏دهد كه هيچ يك از آنها را نيازارد و جان و مال و ناموس شيعيان و پيران على در امان باشند، و به هيچ وجه تحت تعقيب قرار نگيرند، و كوچكترين ناراحتى براى آنها ايجاد نشود، حق هر كس به وى برسد، و اموالى كه از بيت المال در دست شيعيان على (عليه السلام) است از آنها پس گرفته نشود.
نيز نبايد هيچ گونه خطرى از ناحيه معاويه متوجه حسن بن على (عليه السلام) و برادرش حسين بن على (عليه السلام) و هيچ كدام از افراد خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بشود و نبايد در هيچ نقطه‏اى موجبات خوف و ترس آنها را فراهم سازد.
در پايان پيمان، معاويه اكيدا تعهد كرد تمام مواد آن را محترم شمرده دقيقا به مورد اجرا بگذارد. او خدا را بر اين مسئله گواه گرفت، و تمام بزرگان و رجال شام نيز گواهى دادند.(٤٠)
بدين ترتيب پيشگويى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله)، در هنگامى كه حسن بن على (عليه السلام) هنوز كودكى بيش نبود، تحقق يافت: پيامبر (صلّى الله عليه وآله) روزى برفراز منبر، با مشاهده او فرمود:
«اين فرزند من سرور مسلمانان است و خداوند بوسيله او در ميان دو گروه از مسلمانان صلح برقرار خواهد ساخت.(٤١)
هدفهاى امام (عليه السلام) از صلح با معاويه
بزرگان و زمامداران جهان، هنگامى كه اوضاع و شرائط را بر خلاف هدفها و نظريات خود مى‏يابند، همواره سعى مى‏كنند در موارد دوراهى، جانبى را بگيرند كه زيان كمترى دربر داشته باشد، و اين يك اصل اساسى در محاسبات سياسى و اجتماعى است.
امام مجتبى (عليه السلام) نيز بر اساس همين رويه معقول مى‏كوشيد هدفهاى عالى خود را تا آنجا كه مقدور است، به طور نسبى تامين نمايد. از اينرو هنگامى كه ناگزير شد با معاويه كنار آيد، طبق ماده اول با اين شرط حكومت را به وى واگذار كرد كه در اداره امور جامعه اسلامى تنها بر اساس قوانين قرآن و روش پيامبر (صلّى الله عليه وآله) رفتار نمايد.
بديهى است نظر امام تنها رسيدن به قدرت و تشكيل حكومت اسلامى نبود، بلكه هدف اصلى، صيانت و نگهدارى قوانين اسلام در اجتماع و رهبرى جامعه بر اساس اين قوانين بود و اگر اين روش به وسيله معاويه اجرا مى‏شد، باز تا حدودى هدف اصلى تامين شده بود.
بعلاوه، طبق ماده دوم، پس از مرگ معاويه، حسن بن على (عليه السلام) مى‏توانست آزادانه رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرد، و با توجه به اينكه معاويه در حدود سى سال از آن حضرت بزرگتر بود(٤٢)و در آن ايام دوران پيرى را مى‏گذرانيد و طبق شرائط عادى اميد زيادى مى‏رفت كه عمر وى چندان طول نكشد، روشن مى‏گردد كه اين شرط، روى محاسبات عادى تا چه حد به نفع اسلام و مسلمانان بود.
بقيه مواد پيمان نيز هر كدام حائز اهميت بسيار بود، زيرا در شرائطى كه امير مومنان (عليه السلام) در مراسم نماز جمعه و در حال نماز با كمال بى پروايى مورد سب و شتم قرار مى‏گرفت و اين كار به صورت يك بدعت ريشه دارى در آمده بود و شيعيان و دوستداران آن حضرت و افراد خاندان پيامبر همه جا مورد تعقيب و در معرض تهديد و شكنجه بودند، ارزش گرفتن چنين تعهدى از معاويه غير قابل انكار بود.
اجتماع در كوفه
پس از انعقاد پيمان صلح، طرفين همراه قواى خود وارد كوفه شدند و در مسجد بزرگ اين شهر گرد آمدند. مردم انتظار داشتند مواد پيمان طى سخنرانيهايى از ناحيه رهبران دو طرف، در حضور مردم، تاييد شود تا جاى هيچ گونه شك و ترديدى در اجراى آن باقى نماند.
اين انتظار بيجا نبود، ايراد سخنرانى جز در برنامه صلح بود، لذا معاويه بر فراز منبر نشست و خطبه‏اى خواند؛ ولى نه تنها در مورد پايبندى به شرائط صلح تاكيدى نكرد، بلكه باطعنه و همراه با تحقير چنين گفت:
«من به خاطر اين با شما نجنگيدم كه نماز و حج به جا آوريد و زكات بپردازيد! چون مى‏دانم كه اينها را نجام مى‏دهيد، بلكه براى اين با شما جنگيدم كه شما را مطيع خود ساخته و بر شما حكومت كنم».
آنگاه گفت: «آگاه باشيد كه هر شرط و پيمانى كه با حسن بن على (عليه السلام) بسته‏ام زير پاهاى من است، و هيچ گونه ارزشى ندارد.»(٤٣)
بدين ترتيب، معاويه تمام تعهدات خود را زير پا گذاشت و پيمان صلح را آشكارا نقض كرد.
جنايات معاويه
معاويه به دنبال اعلام اين سياست، نه تنها تعديلى در روش خود به عمل نياورد بلكه بيش از پيش بر شدت عمل و جنايت خود افزود.
او بدعت اهانت به ساحت مقدس امير مومنان (عليه السلام) را بيش از گذشته روج داد، عرصه زندگى را بر شيعيان و وياران بزرگ و وفادار على (عليه السلام) فوق العاده تنگ ساخت، شخصيت بزرگى همچون «حجر بن عدى» و عده‏اى ديگر از رجال بزرگ اسلام را به قتل رسانيد، و كشتار و شكنجه و فشار در مورد پيروان على (عليه السلام) افزايش يافت به طورى كه نوعاً شيعيان يا زندانى و يا متوارى شدند و يا دور از خانه و كاشانه خود در محيط فشار و خفقان به سر مى‏بردند.
معاويه نه تنها ماده مربوط به حفظ احترام على (عليه السلام) و پيران آن حضرت را زير پا نهاد، بلكه در مورد خراج «دارابگرد» نيز طبق پيمان رفتار نكرد.
«طبرى» در اين باره مى‏نويسد:
«اهل بصره خراج دارابگرد را ندادند و گفتند اين مال، متعلق به بيت المال ما و از آن ماست». (٤٤) «ابن اثير» مى‏نويسد:
«اهل بصره از دادن خراج دارابگرد امتناع ورزيدند و اين كار را به دستور معاويه انجام دادند».(٤٥)
بيدارى و آگاهى مردم
مردمى كه به سبب تحمل جنگهاى متعدد از جنگ خسته و بيزار بودند و به پيروى از روساى خود و تحت تاثير تبليغات و وعده‏هاى فريبنده عمال معاويه دل به صلح و سازش بسته بودند، لازم بود بيدار شوند و متوجه گردندكه به خاطر اظهار ضعف از تحمل عواقب جنگ، و فريفتگى به وعده‏هاى معاويه و پيروى كوركورانه از روساى خود، چه اشتباه بزرگى مرتكب شده‏اند؟! و اين ممكن نبود مگر آنكه به چشم خود آثار و عواقب شوم و خطرناك عمل خود را مى‏ديدند.
بعلاوه لازم بود مسلمانان عملاً با چهره اصلى حكومت اموى آشنا شده و به فشارها، محروميتها، تعقيبهايى مداوم، و خفقانهايى كه حكومت اموى به عمل مى‏آورد، پى ببرند.
در حقيقت، آنچه لازم بود امام حسن(عليه السلام) و ياران صميمى او در آن برهه حساس از تاريخ انجام دهند، اين بود كه اين واقعيتها را عريان و بى پرده بر همگان مكشوف سازند و در نتيحه عقول و افكار آنها را براى درك و فهم اين حقايق تلخ، و قيام و مبارزه بر ضد آن، آماده سازند.
بنابراين اگر امام مجتبى(عليه السلام) صلح كرد، نه براى اين بود كه شانه از زير بار مسئوليت خالى كند، بلكه براى اين بود كه مبارزه را در سطح ديگرى شروع كند.
اتفاقاً حوادثى كه پس از انعقاد پيمان صلح به وقوع پيوست به اين مطلب كمك كرد و عراقيان را سخت تكان داد. «طبرى» مى‏نويسد: «معاويه(پس از آتش بس) در «نخليه» (نزديكى كوفه) اردو زد. در اين هنگام گروهى از خوارج بر ضد معاويه قيام كرده وارد شهر كوفه شدند. معاويه يك ستون نظامى از شاميان را به جنگ آنها فرستاد. خوارج آنها را شكست دادند. معاويه به اهل كوفه دستور داد خوارج را
سركوب سازند، و تهديد كرد كه اگر با خوارج نجنگند، در امان نخواهند بود!»(٤٦)
بدين ترتيب مردم عراق كه حاضر به جنگ در ركاب اميرمومنان و حسن بن على(عليه السلام) نبودند، از طرف معاويه كه دشمن مشترك آنها و خوارج بود،مجبور به جنگ با خوارج شدند! و اين نشان داد كه در حكومت معاويه هرگز به صلح و آرامشى كه آرزو مى‏كردند نخواهند رسيد.
سياست تهديد و گرسنگى
علاوه بر اين، معاويه برنامه ضد انسانى دامنه دارى را كه بايد اسم آن را برنامه تهديد و گرسنگى گذاشت، بر ضد عراقيان به مورد اجرا گذاشت و آنها را از هستى ساقط كرد.
معاويه از يك طرف مردم عراق را در معرض همه گونه فشار و تهديد قرار داد و از طرف ديگر حقوق و مزاياى آنها راقطع كرد.
«ابن ابى الحديد»، دانشمند مشهور جهان تسنن، مى‏نويسد: شيعيان در هر جا كه بودند به قتل رسيدند. بنى اميه دستها و پاهاى اشخاص را به احتمال اينكه از شيعيان هستند،بريدند. هر كس كه معروف به دوستدارى و دلبستگى به خاندان پيامبر(صلّى الله عليه وآله) بود، زندانى شد، يا مالش به غارت رفت، و يا خانه‏اش را ويران كردند.
شدت فشار و تضييقات نسبت به شيعيان به حدى رسيد كه اتهام به دوستى على(عليه السلام) از اتهام به كفر و بيدينى بدتر شمرده مى‏شد! و عواقب سخت‏ترى به دنبال داشت!
در اجراى اين سياست خشونت‏آميز، وضع اهل كوفه از همه بدتر بود زيرا كوفه مركز شيعيان اميرمومنان(عليه السلام) شمرده مى‏شد.
معاويه«زياد بن سميه» را حاكم كوفه قرار داد و بعدها فرمانروايى بصره را نيز به وى محول كرد. زياد كه روزى در صف ياران على(عليه السلام) بود و همه آنها را بخوبى مى‏شناخت، پيدا كرده و كشت، تهديد كرد، دستها و پاهاى آنها را قطع كرد، نابينا ساخت، بر شاخه درختان خرما به دار آويخت و از عراق پراكنده نمود، به طورى كه احدى از شخصيتهاى معروف شيعه در عراق باقى نماند.
اوج فشار در كوقه و بصره
چنانكه اشاره شد، مردم عراق و مخصوصاً كوفه بيش از ديگران زير فشار قرار گرفته بودند، به طورى كه وقتى به خانه دوستان و افراد مورد وثوق و اطمينان خود رفت و آمد مى‏كردند و اسرار خود را با آنها در ميان مى‏گذاشتند،چون از خدمتكار صاحبخانه مى‏ترسيدند، مادام كه از آنها سوگندهاى مؤكد نمى‏گرفتند كه آنها را لو ندهند، گفتگو را آغاز نمى‏كردند!
معاويه طى بخشنامه‏اى به عمال و فرمانداران خو در سراسر كشور نوشت كه شهادت هيچ يك از شيعيان و خاندان على(عليه السلام) را نپذيرند!
وى طى بخشنامه ديگرى چنين نوشت: «اگر دو نفر شهادت دادند كه شخصى، از دوستدادان على(عليه السلام) و خاندان او است، اسمش را از دفتر بيت المال حذف كنيد و حقوق و مقررى او را قطع نماييد»!
زياد كه بتناوب شش ماه در كوفه و شش ماه در بصره حكومت مى‏كرد، «سمرة بن جندب» را به جاى خود در بصره گذاشت تا در غياب وى امور شهر را اداره كند. سمره در اين مدت هشت هزار نفر را به قتل رسانيد. زياد به وى گفت: آيا نمى‏ترسى كه در ميان آنها يك نفر بيگناه را كشته باشى؟ گفت: اگر دو برابر آنها رانيز مى‏كشتم هرگز از چنين چيزى نمى‏ترسيدم!
«ابو سوار عدوى» مى‏گويد: سمره در بامداد يك روز چهل و هفت نفر از بستگان مرا كشت كه همه حافظ قرآن بودند.
صلح، زمينه ساز قيام عاشورا
اين حوادث وحشتناك، مردم عراق را سخت تكان داد و آنها را از رخوت و سستى به در آورد و ماهيت اصلى حكومت اموى را تا حدى آشكار نمود.
در همان حال كه روساى قبائل، از آثار و منافع پيمان صلح امام حسن(عليه السلام)بهره‏مند مى‏شدند و از بذل و بخششهاى معاويه برخوردار مى‏گشتند، مردم عادى عراق كم كم به ماهيت اصلى حكومت بيدادگر و
خودكامه معاويه كه پاى خود به سوى آن رفته و به دست خود آن را تثبيت كرده بودند،پى مى‏بردند. (٤٧)
معاويه «مغيره بن شعبه» را بر كوفه حاكم ساخت و كار بصره را به «عبدالله بن عامر» وا گذاشت و اين شخص كه پس از قتل عثمان آن شهر را ترك گفته بود، به بصره بازگشت. معاويه خود نيز به شام رفت و از دمشق به تدبيركار دولت خويش پرداخت.
مردم عراق هر گاه به يادزندگانى در روزگار على(عليه السلام) مى‏افتادند، اندوهناك مى‏شدند و از آن سستى كه در حمايت از على(عليه السلام) نشان داده بودند، اظهار پشيمانى مى‏نمودند و نيز از صلحى كه ميان ايشان و مردم شام اتتفاق افتاده بود، سخت پشيمان بودند. آنان چون به يكديگر مى‏رسيدند، همديگر را سرزنش مى‏كردند و از يكديگر مى‏پرسيدند كه چه خواهد شد و چه بايد كرد؟ هنوز چند سالى نگذشته بود كه نمايندگان كوفه ميان آن شهر و مدينه براى ديار حسبن بن على و گفتگو با او و شنيدن سخنان وى به رفت و آمد پرداختند.(٤٨)
بنابراين دوران صلح امام حسن(عليه السلام) دوران آمادگى و تمرين تدريجى امت براى جنگ با حكومت فاسد اموى به شمار مى‏رفت تا روز موعود، روزى كه جامغه اسلامى آمادگى قيام داشته باشد، فرا رسد.
اظهار آمادگى براى آغاز قيام‏
روزى كه امام حسن(عليه السلام) صلح كرد، هنوز اجتماع به آن پايه از درك و بينش نرسيده بود كه هدف امام را تأمين كند. آن روز هنوز جامعه اسلامى اسير زنجيرهاى آمال و آرزوها بود؛ آمال و آرزوهايى كه روح شكست را در آنها تزريق كرده بود.
ازينرر و هدفى كه امام حسن(عليه السلام) تعقيب مى‏كرد اين بود كه افكار عمومى رابراى قيام بر ضد حكومت اموى آماده كند و به مردم فرصت دهد تا خود بينديشند و به حقايق اوضاع و ماهيت حكومت اموى پى ببرند، بويژه آنكه اشارتهايى كه حضرت مجتبى(عليه السلام) به ستمگريها و جنايات حكومت اموى وزير پا گذاشتن احكام اسلام مى‏نمود، افكار مردم را كاملاً بيدار مى‏كرد.(٤٩)
كم كم اين آمادگى قوت گرفت و شخصيتهاى بزرگ عراق متوحه حسين بن على(عليه السلام) شده از او خواستند كه قيام كند.
ولى حسين بن على(عليه السلام) آنها را به پيروى از امام مجتبى(عليه السلام) توصيه مى‏كرد و مى‏فرمود: اوضاع فعلى براى قيام مساعد نيست و تا زمانى كه معاويه زنده است،نهضت و قيام به ثمر نمى‏رسد.
بازتاب حوادث در مدينه‏
پس از شهادت حضرت مجتبى(عليه السلام) كه حسين بن على(عليه السلام) امامت را عهده دار بود، خبر جنايتهاى معاويه بلا فاصله در مدينه طنين مى‏افكند و محور بحث در اجتماعاتى مى‏گشت كه حسين بن على(عليه السلام) با شركت بزرگان شيعه در عراق و حجاز و مناطق ديگر اسلامى تشكيل مى‏داد. براى نمونه، هنگامى كه معاويه «حجر بن عدى» و همراهان او را كشت، عده‏اى از بزرگان كوفه نزد حسين(عليه السلام) آمده جريان را به حضرت خبر دادند و پخش اين خبر موجى از نفرت در همه افراد با ايمان برانگيخت.
اين مطلب نشان مى‏دهد كه در آن هنگام جنبش منظمى بر ضد حكومت اموى شكل مى‏گرفت كه مبلغين و عوامل موثر آن، همان پيروان اندك و صميمى امام حسن(عليه السلام) بودند كه حضرت با تدبير هوشمندانه خويش جان آنان را از گزند قشون معاويه حفظ كرده بود. هدف اين گروه اين بود كه با تذكار جناياتى كه در سراسر دوران حكومت معاويه موج مى‏زد، روح قيام را در دلهاى مردم برانگيزند تا روز موعود فرا رسد!(٥٠)
چرا امام حسن(عليه السلام) صلح امام حسين(عليه السلام) قيام كرد؟
بحثهاى پيشين، راز و رمز صلح امام مجتبى(عليه السلام) را روشن ساخت، ولى دراينجا، جاى يك سوال باقى است و آن اين است كه چرا امام حسن(عليه السلام) صلح كرد ولى امام حسين قيام نمود؟ اگر صلح، كار درستى بود، چرا امام حسين(عليه السلام) با يزيد صلح نكرد؟ و اگر قرار بر جنگ بود، چرا امام حسن نجنگيد؟
پاسخ اين سوال را بايد در اوضاع و شرائط متفاوت زمان اين دو امام بزرگ، و نحوه رفتار و شخصيت معاويه و يزيد جستجو كرد. ذيلاً به گوشه هايى از تفاوت شيوه معاويه و يزيد اشاره مى‏كنيم:
فريبكاريهاى معاويه‏
معاويه در دوران زمامدارى خود، با نقشه‏ها و سياستهاى عوام فريبانه خود،همواره سعى مى‏كرد به حكومت خود رنگ شرعى و اسلامى بدهد. او از اين كه افكار عمومى، انحراف وى را از خط سير صحيح سياست اسلامى بفهمد، جلوگيرى مى‏كرد. گر چه معاويه عملاً اسلام را تحريف نموده و حكومت اشرافى اموى را جايگزين خلافت ساده و بى پيرايه اسلامى ساخته، و جامعه اسلامى را به يك جامعه غير اسلامى تبديل كرده بود، ولى با وجود اينها ظواهر اسلام را نسبتاً حفظ مى‏كرد،مقررات اسلامى را ظاهراً اجرا مى‏نمود، پرده‏ها را نمى‏دريد و در دربارش پاره‏اى از مقررات اسلامى ضراعات مى‏شد و نمى‏گذاشت رنگ اسلامى ظاهرى جامعه عوض شود. او بخوبى درك مى‏كرد كه چون به نام دين و خلافت اسلامى، بر مردم حكومت مى‏كند، نبايد علناً مرتكب كارهايى بشود كه مردم آن را مبارزه با دين- همان دينى كه وى به نام آن بر آنان فرمانروايى مى‏كرد- تلقى نمايند، بلكه هميشه به اعمال خودرنگ دينى مى‏داد تا با مقامى كه داشت سازگار باشد و آن دسته از كارها را كه توجيه و تفسير آن طبق موازين دينى مقدور نبود، در خفا انجام مى‏داد.
بعلاوه معاويه، در حل و فصل امور و مقابله با مشكلات، سياست فوق العاده ماهرانه‏اى داشت و مشكلات را به شيوه‏هاى مخصوصى حل مى‏كرد كه فرزندش يزيد فاقد مهارت در به كارگيرى آنها بود، و همين دو موضوع، پيروزى قيام و تأثير مثبت شهادت در زمان حكومت معاويه را مورد ترديد قرار مى‏داد زيرا در اين شرائط افكار عمومى درباره قيام و انقلاب ضد اموى داورى صحيح نمى‏كرد. بنى اميه برانگيخته نمى‏شد، چون هنوز افكار عمومى به ميزان انحراف معاويه از اسلام، آشنا نبود و به همين جهت، عناصر نا آگاه، جنگ حضرت مجتبى(عليه السلام) را با معاويه بيشتر يك اختلاف سياسى و كشمكش بر سر قدرت و حكومت به شمار مى‏آوردند، تا قيام حق در برابر باطل!
شهادت در چنين شرائطى به پيشبرد مقاصد نهضت كمك نمى‏كرد، بلكه افكار عمومى درباره آن دستخوش اشتباه مى‏گرديد و حقيقت لوث مى‏شد.
جو نا مساعد
چنانكه ديديم، «فضاى سياسى دوره معاويه فضاى صريحى نبود كه يك مصلح بتواند از يك راه مشخص، امر را فيصله دهد، و جامعه، با هوشيارى، جهت خويش راپيدا كند، چنين نبود، بلكه جوى بود كه هر مصلحى در آن جو مى‏بايست مراقب عمل رهبران فساد باشد و در هر فرصت- با توجه به امكانات خود و چگونگى اطرافيان خود و شكل مواجهه دشمن- عكس العملى مناسب نشان دهد، تا بدين گونه «حقيقت مغلوب» را بر «غالب» پيروز گرداند. اين، مشكل عمده روزگار امام حسن بود. در آن روزگار، آنچه به نام «شهادت» شناخته شده بود تأثيرى كه بايد، نداشت. در واقع شهادت نيز مانند بسيارى از پديده‏ها، زمينه مساعدى مى‏خواهد تا بتواند از صورت يك شهادت و اخلاص فردى در آيد و شكل يك پديده اجتماعى موثر به خود گيرد و خون شهيد در رگ ديگر مردم، حيات بيافريند.
قرائن تاريخى نشان مى‏دهند كه اگر امام با سپاه سست عنصرى كه دور او را گرفته بودند- و يادى از آنان گذشت كه چه كردند- بر مى‏خاست و ميان خود و معاويه شمشير مى‏نهاد، او را به زودى به عنوان يك شهيد قهرمان، نمى‏كشتند، بلكه او را اسير مى‏كردند! معاويه مى‏خواست ننگى را كه او و خاندانش از دست سربازان اسلام ديده بودند، و روزى به دست سربازان سلحشور اسلام اسير شده بودند، از طريق اسير كردن يكى از بزرگان آل محمد(صلّى الله عليه وآله) جبران كند. پس امام در صورت شكست خوردن، به صورت شهيدى قهرمان- انسان كه درعاشورا پيش آمد- كشته نمى‏شد، بلكه او به دست معاويه گرفتار مى‏شد و سرانجام به گونه‏اى نامعلوم تلف مى‏گشت، و اين، يكى از زيانهاى بزرگ بود كه در آن روز متوجه موضع حق مى‏شد.
اگر در جنگ با سپاه معاويه، سپاه امام مجتبى(عليه السلام) مغلوب مى‏شد، معاويه به سرزمينها و شهرهاى اسلام مى‏تاخت و تا مى‏توانست مى‏كشت، و بويژه شهرهاى مكه و مدينه و كوفه و بصره و ديگر آباديهايى كه در قلمرو حكومت على بن ابى طالب و امام حسن قرار داشت. بدين گونه تعداد كشته شدگان - برخلاف واقعه عاشوا- محدود نمى‏ماند و از حساب مى‏گذشت، اين بود آن حفظ خونى كه امام از آن ياد مى‏كرد.»(٥١)
شايد به همين دلايل - و نيز به دليل صحه گذاشتن حسين بن على (عليه السلام) بر صلح امام حسن (عليه السلام) بود كه - حسين بن على (عليه السلام) پس از شهادت برادر بزرگوار خود، در مدت ده سال آخر حكومت معاويه يعنى تقريبا از سال ٥٠ تا ٦٠ هجرى قيام نكرد، بلكه در انتظار فرصت مناسب، روز شمارى مى‏نمود و به آماده ساختن افكار عمومى اكتفا مى‏ورزيد، زيرا اگر در اين زمان قيام مى‏كرد، معلوم نبود بازتاب آن در جامعه اسلامى چگونه خواهد بود و در افكار عمومى چگونه انعكاس خواهد يافت؟
يزيد، چهره منفور جامعه اسلامى
اما اين مطلب در مورد يزيد درست برعكس بود زيرا( چنانكه در زندگانى امام حسين (عليه السلام) گفته‏ايم) يزيد نه تنها پختگى و تدبير و سياست پدر را نداشت، بلكه از رعايت ظواهر اسلام نيز كه مى‏خواست به نام آن بر مردم حكومت كند، فرسنگها دور بود.
يزيد جوانى ناپخته، شهوت پرست، خود سر، و فاقد دور انديشى و احتياط بود. او فردى بى خرد، متهور، خوشگذران، عياش، و داراى فكر سطحى بود.
يزيد كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوسهاو پايبند تمايلات افراطى بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر ظواهر اسلام را حفظ كند، و خود را ولو به صورت ظاهر، فردى ديندار و با ايمان معرفى كند بلكه در اثر خصلت بى پرواى و هوسبازى كه داشت، علنا مقدسات اسلامى را زير پا گذاشت و در راه رضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نكرد. او علناً شراب مى‏خورد و تظاهر به فساد و گناه مى‏كرد.
يزيد از لحاظ سياسى آن قدر ناپخته بود كه ماهيت اصلى حكومت بنى اميه را كه دشمنى آشتى‏ناپذير با اسلام و بازگشت به دوران جاهليت و احياى رژيم اشرافى آن زمان بود، كاملا به مردم نشان داد.
اين پرده دريها و بى بند وباريهاى يزيد براى همه ثابت كرده بود كه وى بكلى فاقد شايستگى و لياقت براى احراز مقام خلافت و رهبرى جامعه اسلامى است. بنابراين مزدوران حكومت بنى اميه نمى‏توانستند قيام حسين (عليه السلام) را در افكار عمومى متهم و آلوده سازند، زيرا مردم به چشم خود، رفتار يزيد را، كه كوچكترين تناسبى با موازين دينى و تعاليم مذهبى نداشت، مى‏ديدند، و همين رفتار يزيد در افكار عمومى، مجوز خوبى براى قيام جهت واژگون ساختن چنين حكومتى به شمار مى‏رفت. در چنين شرائطى مردم قيام حسين بن على (عليه السلام) را قيام فرزند پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بر ضد حكومت باطل به منظور حفظ اسلام تلقى مى‏كردند، نه اختلاف سياسى و يا كشمكش بر سر تصاحب مقام و قدرت!
جنبش نيرو مى‏گيرد
علت ديگر قيام حسين بن على (عليه السلام) را بايد در بيدارى افكار عمومى و افزايش نفوذ دعوت شيعيان پس از صلح امام مجتبى ع جستجو كرد، زيرا جنبشى كه پس از امضاى صلح، بر ضد حكومت اموى آغاز شده بود روز بروز در حال گسترش و توسعه بود و بر دامنه نفوذ آن افزوده مى‏شد.
سياست معاويه نيز، دانسته يا نادانسته، موجب گسترش و نيرومندى اين جنبش گرديد، زيرا معاويه كه پس از شهادت امام مجتبى (عليه السلام) ميدان عمل را تا حدودى بلامانع مى‏ديد، بيش از پيش عرصه را بر مردم - خاصه شيعيان و پيروان امير مومنان (عليه السلام) تنگ گرفت و از هيچ گونه ظلم و ستم فروگذار نكرد.
تجاوز مكرر معاويه به حقوق مسلمانان، حملات و شبيخونهاى پى در پى نظاميان خشن و ستم پيشه معاويه بر مناطق مختلف اسلامى، كشتن و آزار مردم بيگناه، نقض پيمان صلح و بيعت گرفتن براى وليعهدى يزيد- برخلاف مفاد صريح صلحنامه - و بالاخره مسموم ساختن امام مجتبى (عليه السلام) مسائلى بود كه وجهه عمومى حكومت بنى اميه را بيش از پيش لكه دار ساخت و موقعيت آن را تضعيف كرد. اين حوادث موجب همبستگى و فشردگى هر چه بيشتر صفوف شيعيان و تقويت جبهه ضد اموى شد و بتدريج زمينه نهضت و قيام حسينى را فراهم ساخت.
دكتر «طه حسين»، دانشمند و نويسنده معروف مصرى، پس از بيان سختگيريهاى معاويه نسبت به شيعيان پس از صلح، مى‏نويسد:
«در ده سال آخر حكومت معاويه، كار شيعيان بالا گرفت و دعوت آنها در شرق كشور اسلامى و جنوب مناطق عربى فوق العاده انتشار يافت، به طورى كه هنگام مرگ معاويه عده بسيارى از مردم، مخصوصاً اهل عراق، لعن معاويه و محبت اهل بيت را جزئى از وظيفه دينى خود مى‏دانستند».(٥٢)
بدين ترتيب، جامعه اسلامى به قدر كافى چهره حقيقى حكومت اموى را شناخت، و طعم تلخ شكنجه هاى آن را چشيد، و از انواع ظلمها و تجاوزهاى اين حكومت به حقوق مسلسانان، آگاه شد و ماسكى كه اين حكومت در ابتداى زمامدارى معاويه بر چهره زده بود كنار رفته مردم با قيافه اصلى آن آشنا گشتند. و در نتيجه، با مرگ معاويه و رشد و آگاهى حامعه اسلامى، تمام عواملى كه در زمان وى مانع تحقيق يك قيام پيروزمند بود، بر طرف شد و راه قيام بر ضد حكومت اموى كاملاً هموار گرديد و در اين هنگام بود كه حسين بن على (عليه السلام) ضربت قاطع را بر پيكر حكومت فاسد بنى اميه وارد ساخت و آن قيام بزرگ و بى‏نظير را پى ريزى نمود.
نهضت الهام بخش
قيام حسين بن على (عليه السلام) تحول دامنه دارى در جامعه اسلامى به وجود آورد، اوضاع را دگرگون ساخت و افكار عمومى را بر ضد حكومت بنى اميه شوراند و منشأ پيدايش نهضتها و انقلابهاى پى در پى و بزرگى مانند: قيام توابين، نهضت بزرگ ديگر گرديد، در حالى كه اگر همين انقلاب در زمان حضرت مجتبى و به وسيله آن حضرت عملى مى‏گرديد، فاقد چنين ثمراتى بود.
حسين بن على (عليه السلام) در واقع دنباله برنامه برادر ارجمند خود را گرفت، زيرا حضرت مجتبى (عليه السلام) با كمال شهامت، خرده‏گيريهاى كوته فكران و عناصرافراطى را تحمل كرد و بتدريج زمينه انقلاب را فراهم ساخت و افكار عمومى را آماده نمود و آنگاه كه زمينه كاملاً آماده شد، حسين بن على (عليه السلام) ابتكار عمل را در تهاجم به كانون فساد به دست گرفت.
تفاوت ياران
گذشته از تفاوتهايى كه دوره امام حسن (عليه السلام) با زمان امام حسين داشته است- و شرح آن گذشت-بايد تفاوت اساسى ميان ياران اين دو امام را نيز در نظر گرفت.
در صفحات گذشته ديديم كه سپاه امام حسن (عليه السلام) با شنيدن يك شايعه، بهم ريختند و جمعى، سرا پرده امام حسن (عليه السلام) را غارت كردند و حتى فرش زير پاى امام را ربودند!
ديديم آنان كه ميخواستند در ركاب امام، با سپاه شام بجنگند و در اين راه جان دهند، خود حادثه ساز شدند و امام را تنها گذاشتند. اكنون آنان را مقايسه كنيد با ياران امام حسين كه شب عاشورا مى‏گفتند:
«به خدا سوگند اگر بدانيم كه كشته مى‏شويم، آنگاه ما را زنده مى‏كنند، سپس مى‏كشند و خاكسترمان را بر باد مى‏دهند، و اين كار را هفتاد بار مى‏كنند، از تو جدا نخواهيم شد تا اينكه در راه تو جان بسپاريم. يك كشته شدن كه بيش نيست، و آن شهادت است و كرامت جاويد و سعادت ابدى».
آرى با اين گونه مردان، مى‏توان، شورى در تاريخ بشر در انداخت به نام «شهادت» و طنينى در گنبد افلاك در افكند به نام «عاشورا»، نه با كسانى كه با آنان نه غلبه نصيب گردد، نه شهادت، بلكه آدمى را دست بسته تحويل دشمن دهند و آنچه بر جاى ماند، ذلت اسارت باشد و بس!
اين بود كه امام حسن فقط سنگر مبارزه را تغيير داد، به عبارت ديگر تغيير جاى داد نه تغيير جهت، مانند كسى كه در وسيله‏اى در حال حركت نماز بخواند و روى به قبله داشته باشد، اين نماز گزاز با تغيير مركوب،تغيير وضع و جاى مى‏دهد، نه تغيير جهت(روى به قبله بودن). قبله مردان حق همواره مبارزه با باطل بوده است، چه از ميدان عاشورا، چه از درون كوچه‏ها و محله‏هاى كوفه و مسجد مدينه، چه از زندان بغداد و.
امام حسن(عليه السلام) ، معاويه را، بزرگترين مانع نشر حق و عدالت در آن روزگار را هدف گرفته بود،گاه از زاويه تجهيز سپاه و گاه از زاويه تدبير قبول صلح. (٥٣)
دو رويه يك رسالت‏
علامه مجاهد، مرحوم«سيد شرف الدّين عاملى»، در مقدمه‏اى كه بر كتاب پر ارج«صلح الحسن» تأليف دانشمند و محقق عاليقدر«شيخ راضى آل ياسين»نوشته، چنين مى‏نگارد:
«...مهمترين هدف امام حسن آن بود كه پرده از چهره اين طاغيان بر دارد و آنان را آن طور كه بودند، بشناساند، تا از عملى شدن نقشه هايى كه براى از بين برد رسالت جدش پيامبر كشيده بودند، جلوگيرى نمايد، و اين هدف امام، به طور كامل برآورده شد و ماسك از چهره كثيف امويان برافتاد و ماهيت پليد آنان آشكار گشت(و خدا را بر اين نعمت سپاس).
از بركت اين تدبير امام حسن بود كه برادرش سيدالشهدا آن انقلاب بزرگ را كه روشنگر حقيقت و عبرت بخش خردمندان بود، به وجود آورد.
اين دو برادر، دو رويه يك رسالت بودند كه وظيفه و كار هريك، در جاى خود، و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر ايفاى رسالت و تحمل مشكلات، و نيز از نظر فداكارى و از خود گذشتگى، درست معادل و هموزن ديگرى بود.
حسن از بذل جان خود دريغ نداشت، و حسين در راه خدا جانبازتر از حسن نبود. چيزى كه هست، حسن، جان خود رادر يك جهاد خاموش و آرام فدا كرد و چون وقت شكستن سكوت رسيد، شهادت كربلا واقع شد؛ شهادتى كه پيش از آنكه حسينى باشد. حسنى بود!
از نظر خردمندان صاحبنظر، واقعيت فداكارى در روز«ساباط» از روز«عاشورا» ريشه دارتر بود، زيرا امام حسن آن روز در صحنه فداكارى، نقش يك قهرمان شكيبا و پايدار را در چهره يك شكست خورده از پاى در آمده ايفا كرد.
از اينجاست كه شهادت عاشورا درمرتبه اول حسنى بود و در مرتبه دوم حسينى، زيرا اين حسن بود كه در واقع شالوده نهضت عاشورا را ريخته و آن را به ثمر رساند. گويى امام حسن و امام حسين (عليه السلام) (به منظور روشن كردن ماهيت ضد اسلامى حكومت اموى و بيدار كردن مردم از غفلت) بر سر يك برنامه متفقاً تصميم گرفته بودند كه هر يك نقشى ايفأ كنند، منتها نقش امام حسن نقش صبر وپايدارى حكيمانه باشد و نقش امام حسين (عليه السلام)، نقش انقلاب و قيام مردانه، تا از اين دو نقش، يك تاكتيك كامل در راه هدف واحد، به وجود آيد. از اينجا بود كه پس از واقعه ساباط و كربلا، مردم بيدار شدند و شروع كردند به فكر كردن در مسائل و حوادث، و پى به ماهيت پليد بنى اميه بردند.(٥٤)
با توجه به اين حقايق، مى‏توان گفت كه اگر حسين بن على (عليه السلام) در شرائط تاريخى برادرگرامى خود امام حسن قرار مى‏گرفت، همان كار را مى‏كرد كه امام حسن (عليه السلام) كرد،و و اگر امام حسن (عليه السلام) در زمان حسين بن على، برنامه او را در پيش مى‏گرفت زيرا اين دو امام بزرگ هر كدام با توجه به اوضاع و شرائط خاص زمان خود، رسالت تاريخى خويش را انجام دادند.
۳
‏شناخت مختصرى از زندگانى امام حسين (عليه السلام)
سومين امام معصوم، در سوم (يا چهارم) شعبان سال چهارم هجرى در شهر مدينه ديده به جهان گشود. او دومين ثمره پيوند فرخنده على (عليه السلام) و حضرت فاطمه دختر پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) بود.
حسين بن على در دوران عمر خود به شجاعت و آزادگى و ايستادگى در برابر ظلم و ستم شهرت داشت.
مراحل زندگى حسين بن على (عليه السلام)
حسين بن على (عليه السلام) مدت شش سال از دوران كودكى خود را در زمان جد بزرگوار خود سپرى كرد و پس از آن حضرت، مدت سى سال در كنار پدرش اميرمومنان (عليه السلام) زندگى كرد و در حوادث مهم دوران خلافت ايشان به صورت فعال شركت داشت. پس از شهادت امير مومنان(در سال ٤٠هجرى) مدت ده سال در صحنه سياسى و اجتماعى در كنار برادر بزرگ خود حسن بن على (عليه السلام) قرار داشت و پس از شهادت امام حسن(عليه السلام) (در سال ٥٠هجرى) به مدت ده سال، در اوج قدرت معاويه بن ابى سفيان، بارها با وى پنجه درافكند و پس از مرگ وى نيز در برابر حكومت پسرش يزيد قيام كرد و در محرم سال ٦١ هجرى در سرزمين كربلا به شهادت رسيد.
آخرين بخش زندگى امام حسين، يعنى دوران امامت آن حضرت، مهمترين بخش زندگى او به شمار مى‏رود و در اين كتاب، بيشتر پيرامون همين بخش سخن خواهيم گفت.
مبارزات حسين بن على (عليه السلام) در دوران قبل از امامت
حسين بن على ع از دوران نوجوانى كه شاهد انحراف دسگاه حكومت اسلامى از مسير اصلى خود بود، از موضعگيريهاى سياسى پدر خود پيروى و حمايت مى‏كرد؛ چنانكه در زمان خلافت عمر بن خطاب، روزى وارد مسجد شد و ديد عمر بر فراز منبر نشسته است، با ديدن اين صحنه، بالاى منبر رفت و به عمر گفت: از منبر پدرم پايين بيا و بالاى منبر پدرت برو!
عمر كه قافيه را باخته بود، گفت: پدرم منبر نداشت! آنگاه او را در كنار خود نشانيد، و پس از آنكه از منبر پايين آمد، او را به منزل خود برد و پرسيد: اين سخن را چه كسى به تو ياد داده است؟ او پاسخ داد: هيچ كس!(١)
در جبهه‏هاى نبرد با ناكثين و قاسطين
حسين بن على (عليه السلام) در دوران خلافت پدرش، اميرمومنان ع،در صحنه‏هاى سياسى و نظامى در كنار آن حضرت قرار داشت. او در هر سه جنگى كه در اين دوران براى پدر ارجمندش پيش آمد، شركت فعال داشت.(٢)
در جنگ جمل فرماندهى جناح چپ سپاه امير مومنان (عليه السلام) به عهده وى بود(٣) و در جنگ صفين، چه از راه سخنرانيهاى پرشور و تشويق ياران على (عليه السلام) جهت شركت در جنگ، و چه از رهگذر پيكار با قاسطين، نقشى فعال داشت (٤)در جريان حكميت نيز يكى از شهود اين ماجرا از طرف على (عليه السلام) بود.(٥)
حسين بن على (عليه السلام) پس از شهادت على (عليه السلام) در كنار برادر خويش، رهبر و پيشواى وقت، حسن بن على ع قرار گرفت، و هنگام حركت نيروهاى امام مجتبى ع به سمت شام، همراه آن حضرت در صحنه نظامى و پيشروى به سوى سپاه شام حضور داشت، و هنگامى كه معاويه به امام حسن (عليه السلام) پيشنهاد صلح كرد، امام حسن، او و عبدالله بن جعفر را فراخواند و درباره اين پيشنهاد، با آن دو به گفتگو پرداخت (٦)و بالاخره پس از متاركه جنگ و انعقاد پيمان صلح، همراه برادرش به شهر مدينه بازگشت و همانجا اقامت گزيد.(٧)
اوضاع سياسى و اجتماعى دوران امامت امام حسين (عليه السلام)
در زمان امام حسين (عليه السلام) انحراف از اصول و موازين اسلام، كه از «سقيفه» شروع شده و در زمان عثمان گسترش يافته بود، به اوج خود رسيده بود. در آن زمان معاويه كه سالها از سوى خليفه دوم و سوم به عنوان استاندار در منطقه شام حكومت كرده و موقعيت خود را كاملا تثبيت كرده بود، بنام خليفه مسلمين سرنوشت و مقدرات كشوراسلامى را در دست گرفته حزب ضد اسلامى اموى را بر امت اسلام مسلط ساخته بود و به كمك عمال ستمگر و يغماگر خود مانند: زياد بن ابيه، عمرو بن عاص، سمرة بن جندب و... حكومت سلطنتى استبدادى تشكيل داده، چهره اسلام را وارونه ساخته بود.
معاويه از يك سو، سياست فشار سياسى و اقتصادى را در مورد مسلمانان آزاده و راستين اعمال مى‏كرد و با كشتار و قتل و شكنجه و آزار، و تحميل فقر و گرسنگى بر آنان، از هر گونه اعتراض و جنبش و مخالفت جلوگيرى مى‏كرد، و از سوى ديگر، با احياى تبعيضهاى نژادى و رقابتهاى قبيله‏اى در ميان قبائل، آنان را به جان هم مى‏انداخت و از اين رهگذر نيروهاى آنان را تضعيف مى‏كرد تا خطرى از ناحيه آنان متوجه حكومت وى نگردد، و از سوى سوم، به كمك عوامل مزدور خود با جعل حديث و تفسير و تاويل آيات قرآن به نفع خود، افكار عمومى را تخدير كرده، و به حكومت خودش وجهه مشروع و مقبول مى‏بخشيد.
اين سياست ضد اسلامى، به اضافه عوامل ديگر همچون ترويج فرقه‏هاى باطل نظير: جبريه و مرجئه كه از نظر عقيدتى با سياست معاويه همسو بودند، آثار شوم و مرگبار در جامعه به وجود آورده و سكوت تلخ و ذلتبارى را بر جامعه حكمفرما ساخته بود.
در اثر اين سياست شوم، شخصيت جامعه اسلامى مسخ و ارزشها دگرگون شده بود، به طورى كه مسلمانان، با آن‏كه مى‏دانستند اسلام هيچ وقت اجازه نمى‏دهد آنان مطيع زمامداران بيدادگرى باشند كه بنام دين بر آنها حكومت مى‏كنند، با اين حال بر اثر ضعف و ترس و ناآگاهى، از زمامداران ستمگر پشتيبانى مى‏كردند. در اثر اين سياست، مسلمانان، بر خلاف منطق قرآن و تعاليم پيامبر (صلّى الله عليه وآله)، تبديل به افرادى ترسو، سازشكار، و ظاهر ساز گشته بودند.
تاريخ اين دوره از زندگى مسلمانان، پر از شواهدى است كه نشان مى‏دهد اين دگرگونى و انحراف فراگير شده، جامعه اسلامى را با خود همرنگ ساخته بود.
اگر عكس العملى را كه مسلمانان در برابر سياست عثمان و عمال وى از خود نشان دادند، با روشى كه در برابر سياست معاويه در پيش گرفتند مقايسه كنيم، آثار شوم اين سياست شيطانى را در جامعه اسلامى بوضوع مشاهده مى‏كنيم، زيرا مسلمانان در برابر سياست عثمان با قيام عمومى، عكس العمل نشان دادند؛ قيامى كه بزرگترين شهرهاى اسلامى يعنى مدينه، مكه، كوفه، بصره، مصر و ساير شهرها و روستاها در آن شركت داشتند؛ ولى با توجه به اينكه در زمان معاويه ظلم به مراتب بيشر، ميزان قتل و تهديد زيادتر و گسترده‏تر؛ و محروميت مسلمانان از حقوق و ثروت و درآمد خود آشكارتر بود، با اين حال عكس العمل دسته جمعى در برابر رفتار ضد اسلامى معاويه ديده نمى‏شد، بلكه مردم كوركورانه در برابر معاويه مطيع و خاضع بودند. بلى گاه گاه اعتراضهاى پراكنده‏اى مثل مخالفت «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق خزاعى» و امثال آنها صورت يك جنبش عملى و عمومى در نمى‏آمد، بلكه شعله آن بسرعت خاموش مى‏گشت، زيرا حكومت وقت، سران جنبش را مى‏كشت و انقلاب را در نطفه خفه مى‏كرد و جامعه هيچ تكانى نمى‏خورد.(٨)
موانع قيام در عصر معاويه
ولى با وجود چنين وضع اسفناك و انفجارآميزى كه در زمان تسلط معاويه حكمفرما بود، بنابر ملاحظات فراوان، قيام و انقلاب مسلحانه در آن زمان نه مقدور بود و نه مفيد. دو عامل زير را مى‏توان مهمترين موانع قيام امام حسين (عليه السلام) در زمان حكومت معاويه شمرد:
پيمان صلح امام حسن (عليه السلام) با معاويه
اگر حسين بن على (عليه السلام) در زمان معاويه قيام مى‏كرد، معاويه مى‏توانست از پيمان صلحى كه با امام حسن (عليه السلام) بسته و مورد تاييد حسين بن على (عليه السلام) نيز قرار داشت، به منظور متهم ساختن حسين بن على (عليه السلام) بهره بردارى كند، زيرا همه مردم مى‏دانستند كه امام حسن و امام حسين متهد شده‏اند تا زمانى كه معاويه زنده است سكوت كرده به حكومت او گردن نهند، حال اگر حسين (عليه السلام) بر ضد معاويه قيام مى‏كرد، امكان داشت معاويه او را شخصى فرصت طلب و پيمان شكن قلمداد كند.
البته مى‏دانيم كه امام حسين (عليه السلام) پيمان معاهده خود را با معاويه، پيمانى لازم الوفأ نمى‏دانست؛ زيرا اين پيمان از روى آزادى و ميل و اختيار صورت نگرفته بود، بلكه پيمانى بود كه تحت فشار و اجبار، و در شرائطى صورت گرفته بود كه بحث و گفتگو فايده‏اى نداشت، بعلاوه خود معاويه آن را نقض كرده و محترم نشمرده بود و خود را به رعايت آن ملزم نمى‏دانست، بنابراين چنين عهد و پمانى، اگر هم در اصل صحيح و معتبر بود، حسين بن على(عليه السلام) مقيد به آن نبود، زيرا خود معاويه آن را زير پا گذاشته و در نقض آن از هيچ كوششى فرو گذار نكرده بود، اما در هر حال معاهده صلح، مى‏توانست دستاويز تبليغاتى معاويه در برابر قيام احتمالى حسين (عليه السلام) قرار گيرد.
از طرف ديگر، بايد ديد در برابر قيام احتمالى او اجتماع چگونه قضاوت مى‏كرد؟
پيداست اجتماع زمان امام حسين ع - چنانكه گذشت - اجتماعى بود كه حال قيام و انقلاب نداشت و شمشير جهاد به آب عافيت شسته بود. طبعاً چنين اجتماعى عافيت‏طلبى خود را چنين توجيه مى‏كرد كه حسين (عليه السلام) با معاويه پيمان بسته است و بايد به آن وفا كند.
بنابراين اگر امام حسين (عليه السلام) در زمان معاويه قيام مسلحانه مى‏كرد، معاويه مى‏توانست آن را به عنوان يك شورش غير موجه و برخلاف مواد پيمان صلح بين طرفين معرفى كند و چون جامعه آن روز چنانكه گفتيم - جامعه‏اى بود كه حال قيام و انقلاب نداشت، طبعا منطق معاويه را تاييد مى‏كرد.
٢- ژست دينى معاويه‏
قيام امام حسين (عليه السلام) در زمان يزيد، چنان پرشور و مهيج بود كه خاطره آن در دلهاى مردم جاويد مانده است و چنانكه مشاهده مى‏كنيم پس از قرون متمادى، هنوز هم مردم، قهرمانان كربلا را براى خود نمونه و سرمشق قرار مى‏دهند و در ابراز قهرمانى و فداكارى از آنها الهام مى‏گيرند، ولى به گمان قوى اگر امام حسين (عليه السلام) در زمان معاويه قيام مى‏كرد، قيام او داراى چنين شور و حماسه‏اى نمى‏شد. راز اين مطلب را بايد در نفوذ و شيطنت و بازيگرى معاويه، و روش خاص او در حل و فصل مشكلات جستجو كرد.
گر چه معاويه عملا اسلام را تحريف كرده، حكومت اشرافى اموى را جايگزين خلافت ساده و بى پيرايه اسلامى ساخته و جامعه اسلامى را به يك جامعه غير اسلامى تبديل كرده بود، اما او اين مطلب را بخوبى درك مى‏كرد كه چون بنام دين و خلافت اسلامى حكومت مى‏كند، نبايد مرتكب كارهايى بشود كه مردم آن را مبارزه با دين - همان دينى كه بنام آن حكومت مى‏كند- تلقى نمايند، بلكه او لازم مى‏ديد هميشه به اعمال خود، رنگ دينى بدهد تا اعمال وى با مقامى كه دارد، سازگار باشد، و آن دسته از كارهايى را كه مشروع جلوه دادن آنها مقدور نيست در خفا انجام دهد.
پاره‏اى از اسناد و شواهد تاريخى نشان مى‏دهد كه معاويه فردى بيدين بوده و به هيچ چيز اعتقاد نداشته است؛ به طورى كه «مغيره بن شعبه» معلوم الحال و بى بند و بار، از سخنانى كه در بعضى از مجالس خصوصى معاويه، از خود وى شنيده بود، اظهار تاسف و اندوه كرده مى‏گفت:«معاويه خبيث‏ترين افراد مردم است.»(٩)
ولى با وجود اينها، همين روش معاويه در تظاهر به برخى از ظواهر دينى، درك ماهيت او را براى عامه مردم مشكل ساخته بود.
معاويه براى آنكه به منصب و مقام خود، رنگ مذهبى بدهد، از اوضاع و شرائط بخوبى بهره بردارى مى‏كرد. او از يك طرف خونخواهى عثمان را عنوان مى‏ساخت و از طرف ديگر پس از جريان حكميت و همچنين به واسطه صلح با امام حسن (عليه السلام) و بيعت مردم با وى، خود را در افكار عمومى شايسته خلافت قلمداد مى‏كرد.
بنابراين اگر امام حسين (عليه السلام) در زمان او قيامى مسلحانه به راه مى‏افكند، وى بسهولت مى‏توانست آن را در افكار عمومى يك اختلاف سياسى و كشمكش بر سر قدرت و حكومت معرفى كند، نه قيام حق در برابر باطل!
مبارزات امام حسين (عليه السلام) با حكومت معاويه
اما هيچ يك از اين موانع باعث نمى‏شد كه امام حسين (عليه السلام) در برابر بدعتها و بيدادگريهاى بى شمار معاويه سكوت كند، بلكه او در آن شرائط پرخفقان كه كسى جرات اعتراض نداشت، تا آنجا كه در توان داشت، در برابر مظالم معاويه به مبارزه و مخالفت برخاست. در اينجا سه مورد از مبارزات امام حسين (عليه السلام) با حكومت معاويه را به عنوان نمونه مورد بررسى قرار مى‏دهيم:
١- سخنرانيها و نامه‏هاى اعتراض آميز
در دوران ده ساله امامت امام حسين (عليه السلام)، كه آن حضرت در صحنه سياسى با معاويه روبرو بود، نامه‏هاى متعددى بين او و معاويه رد و بدل شده است كه نشانه موضعگيرى سخت و انقلابى امام حسين (عليه السلام) در برابر معاويه است.
امام بدنبال هر جنايت و اقدام ضد اسلامى معاويه او را بشدت مورد انتقاد و اعتراض قرار مى‏داد. يكى از مهمترين اين موارد، موضوع وليعهدى يزيد بود.
مخالفت با وليعهدى يزيد
معاويه به دنبال فعاليتهاى دامنه دار خود به منظور تثبيت وليعهدى يزيد، سفرى به مدينه كرد تا از مردم مدينه، بويژه شخصيتهاى بزرگ اين شهر كه در رأس آنان امام حسين (عليه السلام) قرار داشت، بيعت بگيرد. او پس از ورود به اين شهر، با «حسين بن على (عليه السلام)» و «عبدالله بن عباس» ديدار كرد و طى سخنانى موضوع وليعهدى يزيد را پيش كشيده و كوشش كرد كه موافقت آنان را با اين موضوع جلب كند. حسين بن على (عليه السلام) در پاسخ سخنان وى با ذكر مقدمه‏اى چنين گفت:...تو در برترى و فضيليت كه براى خود قائلى، دچار لغزش و افراط شده‏اى و با تصاحب اموال عمومى مرتكب ظلم و اجحاف گشته‏اى. تو از پس دادن اموال مردم به صاحبانش خوددارى و بخل ورزيدى، و آنقدر آزادانه به تاخت و تاز پرداختى كه از حد خود تجاوز نمودى، و چون حقوق حقداران را به آنان نپرداختى، شيطان به بهره كامل و نصيب اعلاى خود (در اغواى تو) رسيد.
آنچه درباره كمالات يزيد و لياقت وى براى اداره امور امت اسلامى گفتى فهميدم. تو يزيد را چنان توصيف كردى كه گويا شخصى را مى‏خواهى معرفى كنى كه زندگى با او بر مردم پوشيده است و يا از غايبى خبر مى‏دهى كه مردم او را نديده‏اند! و يا در اين مورد فقط تو علم و اطلاع به دست آورده‏اى! نه، يزيد آنچنانكه بايد خود را نشان داده و باطن خود را آشكار ساخته است. يزيد را آنچنانكه هست معرفى كن! يزيد جوان سگباز و كبوتر باز و بوالهوسى است كه عمرش باساز و آواز و خوشگذرانى سپرى مى‏شود. يزيد را اين گونه معرفى كن و اين تلاشهاى بى ثمر را كنار بگذار! گناهانى كه تاكنون درباره اين امت بر دوش خود بار كرده‏اى بس است، كارى نكن كه هنگام ملاقات پروردگار، بار گناهانت از اين سنگينتر باشد. تو آنقدر به روش باطل و ستمگرانه خود ادامه دادى و با بيخردى مرتكب ظلم شدى كه كاسه صبر مردم را لبريز نمودى، اينك ديگر مابين مرگ و تو بيش از يك چشم بر هم زدن باقى نمانده است، بدان كه اعمال تو نزد پروردگار محفوظ است و بايد روز رستاخيز پاسخگوى آنها باشى...!(١٠)
نگرانى معاويه از قيام امام حسين (عليه السلام)
در همان ايام يك سال «مروان بن حكم» كه از طرف معاويه حاكم مدينه بود، به وى نوشت: عمرو بن عثمان گزارش كرده است كه، «گروهى از رجال و شخصيتهاى عراق و حجاز نزد حسين بن على (عليه السلام) رفت و آمد مى‏كنند» و اظهار كرده است كه، «اطمينان ندارد حسين قيام نكند.»
مروان در نامه خود اضافه مى‏كرد كه: من در اين باره تحقيق كرده‏ام، طبق اطلاعات رسيده او فعلا قصد قيام و مخالفت ندارد، ولى اطمينان ندارم كه در آينده نيز چنين باشد، اينك نظر خود را در اين باره بنويسيد.
معاويه، پس از دريافت اين گزارش، علاوه بر پاسخ نامه مروان، نامه‏اى نيز به اين مضمون به حسين بن على(عليه السلام) نوشت:
«گزارش پاره‏اى از كارهاى تو به من رسيده است كه اگر صحت داشته باشد من آنها را شايسته تو نمى‏دانم. سوگند به خدا هر كس پيمان و معاهده‏اى ببندد، بايد به آن وفادار باشد و اگر اين گزارش صحت نداشته باشد، تو سزاوارترين شخص براى چنين وضعى هستى. اينك مواظب خود باش و به عهد و پيمان خود وفا كن. اگر با من مخالفت كنى با مخالفت روبرو مى‏شوى و اگر بدى كنى بدى مى‏بينى، از ايجاد اختلاف ميان امت بپرهيز...»(١١)
پاسخ تاريخى امام حسين (عليه السلام) به معاويه
امام حسين (عليه السلام) در پاسخ او چنين نوشت:
اما بعد، نامه تو بدستم رسيد، نوشته‏اى كه خبرهايى از من به گوش تو رسيده است كه به گمان تو هيچ وقت زيبنده من نبوده و تو آنها را در خور شأن من نمى‏دانسته‏اى! بايد بگويم تنها خدا است كه انسان را به كارهاى نيك هدايت مى‏كند و توفيق اعمال خير را به انسان مى‏دهد.
اما آنچه در باب من به گوش تو رسيده، يك مشت سخنان بى اساس است كه چاپلوسان و سخن چينان تفرقه انداز و دورغ پرداز، از پيش خود ساخته و پرداخته‏اند. اين گمراهان بيدين دروغ گفته‏اند من نه تدارك جنگى بر ضد تو ديده‏ام و نه قصد خروج بر ضد تو داشته‏ام، ولى از اينكه بر ضد تو و بر ضد دوستان ستمگر و بى دين تو، كه حزب ستمگران و برادران شيطانند، قيام نكرده‏ام از خدا مى‏ترسم.
آيا تو قاتل «حجربن عدى» و يارانش نبودى؟ قاتل كسانى كه همه، از نمازگزاران و پرستندگان خداوند بودند؛ كسانى كه بدعتها را ناروا شمرده و با آن سخت مبارزه مى‏كردند، و كارشان امر به معروف ونهى از منكر بود. تو پس از آنكه به آنان امان دادى و سوگندهاى اكيد ياد كردى كه به خاطر حوادث گذشته آزارشان نكنى، برخلاف امان و سوگند خود، آنان را ظالمانه كشتى، و با اين كار، بر خدا گستاخى نموه، عهد و پيمان او را سبك شمردى.
آيا تو قاتل «عمرو بن حمق»، آن مسلمان پارسا كه از كثرت عبادت چهره و بدنش تكيده و فرسوده شده بود، نيستى كه پس از دادن امان و بستن پيمان -پيمانى كه اگر به آهوان بيابان مى‏دادى، از قله‏هاى كوهها پايين مى‏آمدند - او را كشتى؟!
آيا تو نبودى كه «زياد» (پسر سميه) را برادر خود خواندى و او را پسر ابوسفيان قلمداد كردى، در حالى كه پيامبر فرموده است:«نوزاد به پدر ملحق مى‏گردد و زناكار بايد سنگسار گردد»؟!
اى كاش جريان به همينجا خاتمه مى‏يافت، اما چنين نبود، بلكه پسر سميه را پس از برادر خواندگى، بر ملت مسلمان مسلط ساختى و او نيز با اتكا به قدرت تو مسلمانها را كشت، دستها و پاهايشان را قطع كرد، و بر شاخه‏هاى نخل به دار آويخت! اى معاويه تو عرصه را چنان بر مسلمانان تنگ ساختى كه گويى تو از اين امت، و اين امت از تو نبوده‏اند!
آيا تو قاتل «حضرمى» نيستى كه جرم او اين بود كه همين زياد به تو اطلاع داد كه «وى پيرو دين على است»، در حالى كه دين على همان دين پسر عمويش پيامبر (صلّى الله عليه وآله) است و بنام همان دين است كه اكنون تو براريكه حكومت و قدرت تكيه زده‏اى! و اگر اين دين نبود، تو و پدرانت هنوز در جاهليت به سر مى‏برديد و بزرگترين شرف و فضيلت شما، رنج و مشقت دو سفر زمستانى و تابستانى به يمن و شام بود، ولى خداوند در پرتو رهبرى ما خاندان، شما را زا اين زندگى نكبتبار نجات بخشيد.
اى معاويه! يكى از سخنان تو اين بود كه در ميان اين امت ايجاد اختلاف و فتنه نكنم. من هيچ فتنه‏اى بزرگتر و مهمتر از حكومت تو بر اين امت سراغ ندارم! ديگر از سخنان تو اين بود كه مواظب رفتار و دين خود، و امت محمد (صلّى الله عليه وآله) باشم. من (وقتى به وظيفه خود مى‏انديشم و به دين خود و امت محمد (صلّى الله عليه وآله) نظر مى‏افكنم) وظيفه‏اى بزرگتر از اين نمى‏دانم كه با تو بجنگم، و اين جنگ، جهاد در راه خدا خواهد بود، و اگر (به خاطر يك رشته عذرها) از قيام بر ضد تو خوددارى كنم از خدا طلب آمرزش مى‏كنم (چون ممكن است آن عذرها در پيشگاه خدا پذيرفته نباشد) و از خدا مى‏خواهم مرا به آنچه موجب رضا و خشنودى اوست، ارشاد و هدايت كند.
اى معاويه! ديگر از سخنان تو اين بود كه: اگر من به تو بدى كنم، با من بدى خواهى كرد و اگر با تو دشمنى كنم دشمنى خواهى نمود. بايد بگويم: در اين جهان نيكان و صالحان همواره با دشمنى بدكاران روبرو بوده‏اند، و من اميدوارم دشمنى تو زيانى به من نرساند و زيان بدانديشيهاى تو بيش از همه متوجه خودت گردد و اعمال تو را نابود سازد، پس هر قدر مى‏توانى دشمنى كن!.
اى معاويه! از خدا بترس و بدان كه گناهان كوچك و بزرگت همه در پرونده خدايى ثبت شده است. اين را نيز بدان كه خدا جنايات تو را كه به صرف ظن و گمان مردم را مى‏كشى، و به محض اتهام، آنان را به حكومت رسانده‏اى، هرگز به دست فراموشى نخواهد سپرد.
تو با اين كار، خود را به هلاكت افكندى، دين خود را تباه ساختى، و حقوق ملت را پايمال كردى، والسلام.(١٢)
٢- سخنرانى كوبنده و افشاگرانه در كنگره عظيم حج
يك (يا دو سال) پيش از مرگ معاويه كه فشار و تضييقات نسبت به شيعيان از طرف حكومت وى به اوج شدت رسيده بود، امام حسين (عليه السلام) به حج مشرف شد و در حالى كه «عبدالله بن عباس» و«عبدالله بن جعفر» آن حضرت را همراهى مى‏كردند، از «صحابه» و «تابعين» و بزرگان آن روز جامعه اسلامى كه به پاكى و صلاح شهرت داشتند، و نيز عموم بنى هاشم خواست كه در چادر او واقع در «منى» اجتماع كنند. بالغ بر هفتصد نفر از تابعين و دويست نفر از صحابه در چادر آن حضرت گرد آمدند. آنگاه امام بپاخاست و سخنانى به اين شرخ ايراد كرد:
«ديديد كه اين مرد زورگو و ستمگر با ما و شيعيان ما چه كرد؟ من در اينجا مطالبى را با شما در ميان مى‏گذارم، اگر درست بود، تصديق، و اگر دروغ بود، تكذيب كنيد. سخنان مرا بشنويد و گفتار مرا بنويسيد؛ وقتى كه به شهرها و ميان قبائل خود برگشتيد، با افراد مورد اعتماد و اطمينان در ميان بگذاريد و آنان را به رهبرى ما دعوت كنيد، زيرا مى‏ترسم اين موضوع (رهبرى امت توسط اهل بيت) به دست فراموشى سپرده شود و حق نابود و مغلوب گردد.»
امام سپس فضيلتها و سوابق درخشان پدرش امير مومنان (عليه السلام) و خاندان امامت را برشمرد و بدعتها و جنايتها و اعمال ضد اسلامى معاويه را تشريح كرد(١٣)و بدين وسيله يك حركت عظيم تبليغى را بر ضد حكومت پليد معاويه پديد آورد و زمينه را براى قيام فراهم ساخت.
«حسن بن على بن شعبه»، از دانشمندان بزرگ قرن چهارم، در كتاب «تحف العقول» خطبه‏اى را از امام حسين (عليه السلام)نقل كرده كه محل و تاريخ ايراد آن روشن نيست، ولى قرائن و شواهد و محتواى خطبه نشان مى‏دهد كه اين همان خطبه است كه حضرت در «منى» ايراد نموده است. ما به مناسبت بحث، ترجمه بخشهايى از اين خطبه را در زير مى‏آوريم:
اى رجال مقتدر! شما گروهى هستيد كه به دانش و نيكى و خيرخواهى شهرت يافته‏ايد، در پرتو دين خوا در دلهاى مردم، عظمت و مهابت يافته‏ايد، شرافتمند از شما حساب مى‏برد و ضعيف وناتوان شما راگرامى مى‏دارد، و كسانى كه با شما هم پايه و در جه‏اند بر آنها حق نعمتى نداريد شما را بر خود مقدم مى‏دارند...من بر شما، كه (به سبب سوابق و ايمانتان) برگردن خدا منت مى‏نهيد! مى‏ترسم كه از طرف خدا بر شما عذاب و گرفتارى فرود آيد، زيرا شما به مقام بزرگى رسيده‏ايد كه ديگران دارا نيستند و بر ديگران برترى يافته‏ايد، نيكان و پاكان را احترام نمى‏كنيد، در صورتى كه شما به خاطر خدا در ميان مردم مورد احترام هستيد.
شما به چشم خود مى‏بينيد كه پيمانهاى الهى را مى‏شكنند و با قوانين خدا مخالفت مى‏كنند، ولى بيم و هراسى به خود راه نمى‏دهيد. از نقض عهد و پيمان پدرتان به هراس مى‏افتيد، ولى به اينكه پيمانهاى رسول خدا شكسته يا خوار و بى مقدار گشته است هيچ اهميت نمى‏دهيد. افراد كور و لال و زمينگير در كشور اسلامى بدون سرپرست و مراقبت مانده‏اند و بر آنها رحم نمى‏شود، اما شما در خور موقعيت و منزلت خويش كارى نمى‏كنيد، و با كسى هم كه وظيفه خود را در اين مورد انجام مى‏دهد يارى و همكارى نمى‏كنيد، و با سازش و همكارى و مسامحه با ستمگران، خود را آسوده مى‏داريد. خداوند فرمان جلوگيرى از منكرات و بازداشتن مردم از آنها را داده است، ولى شما از آن غافليد. مصيبت شما عالمان امت از همه بيشتر است، زيرا موقعيت و منزلت عالمان دين مورد تعرض قرار گرفته است، و اى كاش اين را مى‏دانستيد.
زمام امور بايد در دست كسانى باشد كه عالم به احكام خدا و امين بر حلال و حرام او هستند و شما داراى اين مقام بوديد و از دستتان گرفتند، و هنگامى اين مقام را از دست شما گرفتند كه پيرامون حق پراكنده شديد، و با وجود دليل روشن، در سنت پيامبر اختلاف ورزيديد. اگر در راه خدا مشكلات را تحمل كرده در برابر آزارها و فشارها شكيبايى از خود نشان مى‏داديد، زمام امور در قبضه شما قرار مى‏گرفت و همه امور زير نظر شما اداره مى‏شد، ولى شما ستمگران را بر مقدرات خود مسلط ساختيد و امور خدا(حكومت) را به آن‏ها تسليم كرديد تا حلال و حرام را در هم آميزند و در شهوات و هوسرانيهاى خود غوطه خورند. آنان را بر اين مقام مسلط نساخت مگر گريز شما از مرگ و دلبستگيتان به زندگى چند روزه دنيا. شما با اين كوتاهى در انجام وظيفه، ناتوان را زير دست آنها قرار داديد تا گروهى را برده و مقهور خويش، و گروه ديگر را براى زندگى توام با شكست، بيچاره سازند، و به پيروى از اشرار، و در اثر گستاخى در پيشگاه خداوند جبار، در اداره حكومت، به ميل و هواى خود رفتار كنند و دل به رسوايى و هوسرانى بسپارند.
در هر شهرى از شهرها، گوينده‏اى (مزدور را براى تبليغ اهدافشان) برفراز منبر مى‏فرستند، و همه كشور اسلامى در قبضه آنهاست، و دستشان در همه جا باز است و مردم برده آنان و در اختيار آنان هستند، هر ستمى كه بر اين مردم بى پناه كنند، مردم نمى‏توانند از خود دفاع كنند. دسته‏اى از اين قوم، زورگو و معاندند كه بر هر ناتوان و ضعيفى فشار مى‏آورند، و برخى ديگر فرمانروايانى هستند كه به خداى زنده كننده و ميراننده عقيده‏اى ندارند.
شگفتا از اين وضع! و چرا در شگفت نباشم در حالى كه زمين در تصرف فردى ستمگر و دغلكار، و باجگيرى نابكار است كه بر مومنان بى هيچ ترحم و دلسوزى حكمرانى مى‏كند! خدا در كشمكش ميان ما حاكم، و او به حكم خود، بين ما داور است.
پروردگارا! اين حركت ما نه به خاطر رقابت بر سر حكومت و قدرت، و نه به منظور به دست آوردن مال دنياست؛ بلكه به خاطر آن است كه نشانه‏هاى دين تو را به مردم نشان دهيم و اصلاحات را در كشور اسلامى اجرا كنيم تا بندگان ستمديده‏ات از چنگ ظالمان در امان باشند و واجبات و احكام و سنتهاى تو اجرا گردد.
اينك (شما بزرگان امت) اگر مرا يارى نكنيد ستمگران بر شما چيره مى‏گردند و در پى خاموش ساختن نور پيامبرتان مى‏كوشند....(١٤)
٣- ضبط اموال دولتى
در همان ايام كاروانى از يمن كه حامل مقدارى از بيت المال بود، از طريق مدينه، رهسپار دمشق بود. امام حسين (عليه السلام)با اطلاع از اين موضوع، آن را ضبط كرد و در ميان مستمندان بنى هاشم و ديگران تقسيم كرد و نامه‏اى بدين شرح به معاويه نوشت: «كاروانى از يمن از اينجا عبور مى‏كرد كه حامل اموال و پارچه‏ها و عطرياتى براى تو بود تا آنها را به خزانه دمشت سرازير كنى و به خويشانت كه تاكنون شكمها و جيبهاى خود را از بيت المال پر كرده‏اند، ببخشى، من نياز به آن اموال داشتم، و آنها را ضبط كردم، والسلام»! معاويه از اين اقدام سخت ناراحت شد و نامه تندى به امام نوشت. (١٥)
بى شك اين اقدام امام حسين (عليه السلام) يك گام آشكار در جهت نامشروع معرفى نمودن حكومت معاويه و مخالفت صريح با وى به شمار مى‏رفت، و در آن شرائط هيچ كس جز آن حضرت، جرات چنين كارى را نداشت.
ماهيت و عوامل قيام عاشورا
در مورد نهضت امام حسين (عليه السلام) سوالاتى مطرح است كه روشن شدن علل قيام آن حضرت بستگى به پاسخ اين سوالات دارد. سوالات چنين است:
١- آيا اگر يزيد براى گرفتن بيعت از امام حسين (عليه السلام) به او فشار نمى‏آورد، باز هم او با حكومت يزيد مخالفت مى‏كرد؟
٢ - آيا اگر مردم كوفه امام حسين را به عراق دعوت نمى‏كردند، باز هم اين قيام رخ مى‏داد؟
٣- آيا اين قيام و نهضت، يك اقدام حساب نشده و ناآگاهانه و يك انقلاب انفجارى بود از نوع قيامها انفجارهاى اجتماعى كه امروز ماديها مطرح مى‏كنند؟ يا يك انقلاب آگاهانه و حساب شده بود؟
براى روشن شدن پاسخ اين سوالات لازم است مقدمتاً يادآور شويم كه برخلاف پديده‏هاى طبيعى كه معمولا تك ماهيتى هستند، پديده‏هاى اجتماعى ممكن است چند ماهيتى باشند مثلا يك فلز نمى‏تواند در يك زمان، هم ماهيت طلا داشته باشد و هم ماهيت مس، ولى پديده‏هاى اجتماعى مى‏توانند در آن واحد چند بعد داشته باشند و عوامل مختلفى در پيدايش آن‏ها موثر باشد. مثلا يك نهضت مى‏تواند داراى ماهيت عكس العملى باشد يعنى صرفاً يك عكس العمل باشد، و در عين حال ماهيت تهاجمى نيز داشته باشد و در صورت داشتن ماهيت عكس العملى، ممكن است در برابر يك جريان، عكس العمل منفى و در برابر جريان ديگر عكس العمل مثبت به شمار برود.
قيام امام حسين (عليه السلام) از اين گونه پديده‏ها بود و همه اينها در نهضت آن حضرت وجود داشت، زيرا عوامل مختلف در آن اثر داشت كه ذيلا توضيح مى‏دهيم:
عوامل پيدايش نهضت امام حسين (عليه السلام)
سه عامل ياد شده در زير، در پيدايش اين قيام و نهضت اثر داشت:
١- درخواست بيعت از امام حسين (عليه السلام) براى يزيد و وارد آوردن فشار به آن حضرت به اين منظور؛
٢- دعوت مردم كوفه از امام حسين (عليه السلام) به عراق؛
٣- عامل امر به معروف و نهى از منكر كه امام حسين (عليه السلام) از روز نخست از مدينه با اين شعار حركت كرد.
اكنون هر كدام از اينها را توضيح مى‏دهيم تا ببينيم قيام امام حسين ع با توجه به هر يك از اينها چه ماهيتى داشته و سهم هر كدام از اينها در اين انقلاب چقدر بوده است؟
١- مخالفت با بيعت يزيد
از نظر زمانى، نخستين عامل، درخواست بيعت از امام حسين (عليه السلام) از طرف حكومت يزيد و مخالفت آن حضرت با اين بيعت است. چنانكه مورخان مى‏گويند، پس از مرگ معاويه در نيمه ماه رجب سال ٦٠ هجرى (١٦)يزيد به «وليد بن عتبه بن ابى سفيان»، حاكم مدينه، نوشت كه از حسين بن على براى خلافت او بيعت بگيرد و به وى فرصت تأخير در اين كار را ندهد. با رسيدن نامه يزيد، حاكم مدينه حسين بن على (عليه السلام) را خواست و موضوع را با او در ميان گذاشت. حسين (عليه السلام) كه از زمان حيات معاويه با وليعهدى يزيد بشدت مخالفت كرده بود، اين بار نيز از بيعت سرباز زد. زيرا بيعت با يزيد، نه تنها به معناى صحه گذاشتن بر خلافت شخص ننگينى مانند او بود، بلكه به معناى تأييد بدعت بزرگى همچون تاسيس رژيم سلطنتى بود كه معاويه آن را پايه گذارى كرده بود. چند روز فشار از طرف حاكم مدينه ادامه داشت، ولى حسين بن على (عليه السلام) در برابر آن مقاومت مى‏كرد. بر اثر تشديد فشار، حضرت در ٢٨ رجب با اعضاى خانواده و گروهى از بنى هاشم، مدينه را به سوى مكه ترك گفت و در سوم شعبان وارد اين شهر شد.
انتخاب مكه از ميان شهرهاى مختلف، به اين دليل بود كه مكه، حرم امن بود، و علاوه بر آن موسم حج در پيش بود و با توجه به اجتماع قريب الوقوع حجاج در مكه، اين شهر بهترين جا براى ابلاغ پيام امام و رساندن اهداف او به اطلاع مسلمانان بود.
نهضت امام حسين (عليه السلام) تا اينجا ماهيت عكس العملى داشت،آنهم عكس العمل منفى در برابر يك تقاضاى نامشروع، زيرا حكومت يزيد از او با فشار و اصرار بيعت مى‏خواست و او خوددارى مى‏ورزيد؛ ولى در هر حال اين موضوع روشن است كه امام پيش از آنكه دعوت كوفيان پيش آيد، در برابر فشار حكومت يزيد، از خود مخالفت نشان داد و اگر دعوت آنان نيز نبود، باز امام با يزيد بيعت نمى‏كرد.
٢- دعوت كوفيان از امام حسين (عليه السلام)
امام حسين (عليه السلام) كه در سوم شعبان وارد مكه شده بود، در اين شهر اقامت گزيد و به افشارى ماهيت ضد اسلامى رژيم وقت پرداخت. گزارش مخالفت امام حسين (عليه السلام) با خلافت يزيد و اقامت او در مكه به عراق رسيد، مردم كوفه كه خاطره حكومت عدل على ع در حدود بيست سال پيش را در خاطر داشتند و آثار تعليم و تربيت اميرمومنان (عليه السلام) در آن شهر بكلى از ميان نرفته بود و هنوز يتيمهايى كه على ع بزرگ كرده و بيوه‏هايى كه از آنها سرپرستى كرده بود، زنده بودند، دور هم گرد آمدند وبا ارزيابى اوضاع تصميم گرفتند از اطاعت يزيد سرباز زده از حسين بن على (عليه السلام) جهت رهبرى خود دعوت كنند و از او پيروى نمايند.
به دنبال اين مذاكرات، سران شيعيان كوفه مانند: «سليمان بن صرد»، «مسيب بن نجبه»، «رفاعة بن شداد بحلى»، «حبيب بن مظاهر» نامه‏هايى به حضور امام حسين (عليه السلام) نوشتند و از او دعوت كردند به عراق برود و رهبرى آنان را در دست بگيرد. نخستين نامه در دهم ماه رمضان سال ٦٠ هجرى به دست امام حسين (عليه السلام)رسيد.(١٧)ارسال نامه‏ها از طرف شخصيتها و گروههاى متعدد كوفى همچنان ادامه يافت به طورى كه تنها در يك روز ششصد نامه به دست امام رسيد و مجموع نامه‏هايى كه به تدريج مى‏رسيد، بالغ بر دوازده هزار نامه گرديد.(١٨)
امام حسين (عليه السلام) با توجه به اين استقبال عظيم و سيل نامه‏ها و تقاضاها، چون احساس وظيفه كرد كه درخواست عراقيان را بپذيرد، عكس العمل مثبت نشان داد و پسر عموى خود، «مسلم بن عقيل» را به نمانيدگى خود به كوفه اعزام نمود تا اوضاع عراق را مطالعه كرده نتيجه را گزارش كند و اگر مردم كوفه عملا به آنچه نوشته‏اند وفادارند، امام نيز رهسپار عراق گردد.
چنانكه ملاحظه مى‏شود، برخورد امام حسين (عليه السلام) با دعوت كوفيان عكس العمل مثبت بود و ماهيت اقدام حضرت ماهيت مثبت است و نوعى همكارى و تعاون با عراقيان به شمار مى‏رود. با توجه به آنچه گفته شد، روشن مى‏گردد كه امام حسين (عليه السلام) در مكه از نظر خوددارى از بيعت يزيد ديگر وظيفه‏اى به عهده نداشت چون در هر حال بيعت نكرده بود؛ اما دعوت كوفيان بعد تازه‏اى به قضيه داد و وظيفه تازه‏اى براى امام ايجاد كرد. گويى ارزيابى امام حسين (عليه السلام) اين بود: حال كه كوفيان با اين همه اصرار و اشتياق مرا دعوت كرده‏اند، به عراق بروم، اگر آنان به وعده‏هاى خود وفادار بودند كه چه بهتر، و اگر چنين نبود، باز به مكه برگردم يا به يكى از مناطق اسلامى مى‏روم.
بدين ترتيب از نظر زمانى، خوددارى از بيعت يزيد پيش از آن بود كه اسمى از دعوت كوفيان به ميان آيد، و نخستين نامه كوفيان نيز در حدود چهل روز پس از اقامت امام حسين (عليه السلام) در مكه به دست آن حضرت رسيد، بنابراين مسئله اين نيست كه چون امام از طرف مردم كوفه دعوت شده بود، با يزيد بيعت نكرد، بلكه ابتدأاً از بيعت خوددارى كرد و سپس نامه‏هاى كوفيان را دريافت داشت، يعنى اگر كوفه‏اى هم نبود و اگر مردمى هم او را دعوت نمى‏كردند، و اگر تمام اقطار زمين را بر او تنگ مى‏گرفتند، باز با يزيد بيعت نمى‏كرد.
٣- عامل امر به معروف و نهى از منكر
امام حسين (عليه السلام) از روز نخست از مدينه با شعار امر به معروف و نهى از منكر حركت كرد. از اين نظر، مسئله اين نبود كه چون از امام حسين (عليه السلام) بيعت خواسته‏اند و او بيعت نكرده، پس قيام مى‏كند، بلكه اگر بيعت هم نمى‏خواستند، باز قيام را لازم مى‏دانست. نيز مسئله اين نبود كه چون مردم كوفه از او دعوت كرده‏اند، قيام مى‏كند، زيرا ديديم كه حدود يك ماه و نيم بعد از خوددارى از بيعت بود كه دعوت كوفيان آغاز شد. از اين ديدگاه، منطق‏امام حسين (عليه السلام) منطق اعتراض و تهاجم بر حكومت ضد اسلامى بود، منطق او اين بود كه چون جهان اسلام را منكرات و فساد و آلودگى فراگرفته، و حكومت وقت به صورت سرچشمه فساد در آمده است، او به حكم مسئوليت شرعى و وظيفه الهى خود بايد قيام كند.
چنانكه گفتيم اين هر سه عامل در قيام و نهضت عظيم امام حسين (عليه السلام) نقش داشتند و هر كدام يك نوع تكليف و وظيفه براى امام ايجاب مى‏كردند و موضع حضرت در برابر هر كدام، فرق مى‏كرد:
از نظر عامل اول، امام حسين حالت دفاعى داشت، زيرا از او بزور بيعت مى‏خواستند و او خوددارى مى‏ورزيد.
از نظر عامل دوم، حضرت موضع تعاون و همكارى داشت زيرا او را به همكارى دعوت كردند و او نيز پاسخ مثبت داد.
اما از نظر عامل سوم، او مهاجم و معترض و پرخاشگر بود، زيرا اگر هم از او بيعت نمى‏خواستند باز به حكومت هجوم برده، آن را غير اسلامى مى‏خواند.
ارزش هر يك از عوامل سه گانه؟
اكنون ببينيم در ميان اين عوامل سه گانه كداميك ارزش بيشترى دارد؟
بى شك عامل اجابت دعوت مردم كوفه ارزشى بسيار دارد، زيرا حضرت در پاسخ مردمى كه از اطاعت يزيد سرپيچى نموده و او را براى رهبرى خود دعوت كرده بودند آمادگى خود را اعلام كرد، و اگر اوضاع و شرائط مساعد بود، اقدام به تشكيل حكومت اسلامى مى‏نمود. اما خوددارى حضرت از بيعت يزيد ارزشى بيشتر دارد ؛ زيرا امام بارها اعلام كرد كه به هر قيمت و در برابر هر گونه فشارى، با يزيد بيعت نخواهد كرد و اين امر، ايستادگى و مقاومت حضرت را در برابر زور و فشار نشان مى‏دهد ولى بيشترين ارزش را عامل سوم يعنى امر به معروف و نهى از منكر دارد، زيرا در اينجا اقدام حضرت نه جنبه عكس‏العمل و دفاع داشت و نه جنبه همكارى و تعاون و اجابت دعوت، بلكه جنبه تهاجم و پرخاش و اعتراض داشت.
اگر دعوت مردم كوفه عامل اساسى بود، وقتى كه خبر رسيد كه زمينه كوفه منتفى شده است، طبعاً امام دست از سخنان و مواضع خود برمى داشت و از ادامه سفر به سوى عراق صرفنظر مى‏كرد، اما مى‏بينيم داغترين خطبه‏هاى امام حسين (عليه السلام) و شورانگيزترين و پرهيجانترين سخنان او، بعد از ماجراى شهادت حضرت مسلم است. از اينجا روشن مى‏گردد كه امام حسين (عليه السلام) تا چه اندازه روى عامل امر به معروف و نهى از منكر تكيه داشت و تا چه حد نسبت به حكومت فاسد يزيد مهاجم و پرخاشگر بود؟(١٩)
با توضيحاتى كه تا اينجا داديم پاسخ سوال اول و دوم كه در آغاز اين بحث مطرح كرديم روشن شد و مشخص گرديد كه اگر فرضاً يزيد براى گرفتن بيعت از امام حسين (عليه السلام) فشار نمى‏آورد، باز هم او با حكومت يزيد مخالفت مى‏كرد و نيز دانستيم كه اگر دعوت كوفيان نبود بازهم اين قيام رخ نمى‏داد. اينك براى آنكه پاسخ سوال سوم نيز روشن گردد ذيلا چند سند و گواه زنده را كه نمايانگر ميزان توجه امام حسين (عليه السلام) به وظيفه امر به معروف و نهى از منكر در اين قيام و نهضت است، يادآورى مى‏كنيم:
١- وصيت نامه اعتقادى - سياسى امام
امام حسين (عليه السلام) پيش از حركت از مدينه، وصيتنامه‏اى خطاب به برادرش «محمد حنفيه» نوشت و طى آن علت قيام و نهضت خود را اصلاح امور امت اسلامى و امر به معروف و نهى از منكر، و زنده كردن سيره جدش پيامبر و پدرش على معرفى كرد. امام در اين وصيتنامه پس از بيان عقيده خويش درباره توحيد و نبوت و معاد، چنين نوشت: «...من، نه از روى خودخواهى و سركشى و هوسرانى (از مدينه) خارج مى‏گردم، و نه براى ايجاد فساد و ستمگرى، بلكه هدف من از اين حركت، اصلاح مفاسد امت جدم و منظورم امر به معروف و نهى از منكر است و مى‏خواهم سيره جدم (پيامبر) و پدرم على بن ابيطالب را در پيش گيرم. هر كس در اين راه به پاس احترام حق از من پيروى كند، راه خود را در پيش خواهم گرفت، تا خداوند ميان من و اين قوم داورى كند كه او بهترين داوران است...»(٢٠)
چنانكه مى‏بينيم امام در اين وصيتنامه، انگيزه قيام خود را چهار چيز اعلام مى‏كند:
١- اصلاح امور امت؛
٢- امر به معروف؛
٣- نهى از منكر؛
٤- پيروى از سيره جدش پيامبر و پدرش على (عليه السلام) و زنده كردن سيره آن دو بزرگوار.
٢- سكوت نابخشودنى
امام حسين (عليه السلام) هنگام عزيمت به سوى عراق در منزلى بنام «بيضه» خطاب به سپاه «حر» خطبه‏اى ايراد كرد و طى آن انگيزه قيام خود را چنين شرح داد:
«مردم! پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله) فرمود: هر مسلمانى با سلطان ستمگرى مواجه گردد كه حرام خدا را حلال شمرده و پيمان الهى را در هم مى‏شكند، با سنت و قانون پيامبر از در مخالفت در آمده در ميان بندگان خدا راه گناه معصيت و عدوان و دشمنى در پيش مى‏گيرد، ولى او در مقابل چنين سلطانى، با عمل و يا با گفتار اظهار مخالفت نكند، برخداوند است كه اين فرد (ساكت) را به كيفر همان ستمگر (آتش جهنم) محكوم سازد.
مردم! آگاه باشيد اينان(بنى اميه) اطاعت خدا را ترك و پيروى از شيطان را برخود فرض نموده‏اند، فساد را ترويج و حدود الهى را تعطيل نموده، فئ را (كه مختص به خاندان پيامبر) به خود اختصاص داده‏اند و من به هدايت و رهبرى جامعه مسلمانان و قيام بر ضد اين همه فساد و مفسدين كه دين جدم را تغيير داده‏اند، از ديگران شايسته ترم...»(٢١)
٣- محو سنتها و رواج بدعتها
امام حسين (عليه السلام) پس از ورود به مكه نامه‏اى به سران قبايل «بصره» فرستاد و طى آن پس از اشاره به دوران خلفاى گذشته كه در آن پيشوايان راستين اسلام را از صحنه سياست كنار گذاشتند، و اين پيشوايان براى جلوگيرى از اختلاف و تفرقه و به خاطر مصالح عالى اسلام اين وضع را تحمل كردند، چنين نوشت:
«...اينك پيك خود را با اين نامه به سوى شما مى‏فرستم. شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مى‏كنم، زيرا در شرائطى قرار گرفته‏ايم كه سنت پيامبر بكلى از بين رفته و بدعتها زنده شده است. اگر سخن مرا بشنويد، شما را به راه راست هداست خواهم كرد. درود و رحمت و بركات خدا بر شما باد!»(٢٢)
٤- ديگر به حق عمل نمى‏شود
حسين بن على (عليه السلام) در راه عراق در منزلى بنام «ذى حسم» در ميان ياران خود بپاخاست و خطبه‏اى بدين شرح ايراد نمود:
«پيشامد ما همين است كه مى‏بينيد. جداً اوضاع زمان دگرگون شده، زشتيها آشكار و نيكيها و فضيلتها از محيط ما رخت بر بسته است، و از فضيلتها جز اندكى مانند قطرات ته مانده ظرف آب باقى نمانده است. مردم در زندگى پست و ذلتبارى به سر مى‏برند و صحنه زندگى، همچون چراگاهى سنگلاخ و كم علف، به جايگاه سخت و دشوارى تبديل شده است.
آيا نمى‏بينيد كه ديگر به حق عمل نمى‏شود، و از باطل خوددارى نمى‏شود؟
در چنين وضعى كه دارد كه شخص با ايمان (از جان خود گذشته) مشتاق ديدار پروردگار باشد، در چنين محيط ذلتبار و آلوده‏اى، مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمگران را جز رنج و آزردگى و ملال نمى‏دانم.
اين مردم بردگان دنيا هستند، و دين لقلقه زبانشان مى‏باشد، حمايت و پشتيبانيشان از دين تا آنجا است كه زندگيشان همراه با رفاه و آسايش باشد، و آن‏گاه كه در بوته امتحان قرار گرفتند، دينداران كم خواهند بود.»(٢٣)
قيام آگاهانه
براساس تفسيرى كه امروز ماديها در مورد قيامهاى اجتماعى مى‏كنند، انفجار يك جامعه مانند انفجار يك ديگ بخار به هنگام بسته شدن دريچه‏هاى اطمينان آن است كه در اين صورت، چه انسان بخواهد و چه نخواهد، به علت تراكم بخار، انفجار خود بخود رخ مى‏دهد، زيرا هنگامى كه فشارها و تضادهاى طبقاتى افزايش يافت ظرفيت تحمل جامعه در برابر فشار و ستم لبريز مى‏گردد و قهراً انفجار به صورت يك پديده طبيعى انجام مى‏گيرد. به تعبير ديگر، قيام انفجارى در مقياس كوچك مانند انفجار عقده يك فرد خشمگين و پرعقده است كه هنگام لبريز شدن كاسه صبرش بى اختيار آنچه را در دل دارد بيرون مى‏ريزد، گر چه بعداً پشيمان مى‏گردد.
با توجه به نمونه هايى از سخنرانيها و نامه‏هاى امام حسين (عليه السلام) كه يادآورى كرديم، بخوبى روشن مى‏شود كه قيام اين پيشواى بزرگ از اين مقوله نبوده است، بلكه يك قيام آگاهانه و بر اساس احساس وظيفه و با توجه به تمام خطرات بوده است. امام حسين (عليه السلام) نه تنها خود، آگاهانه از شهادت استقبال كرد، بلكه مى‏خواست يارانش نيز شهادت را آگاهانه انتخاب كنند، به همين جهت شب عاشورا آنان را آزاد گذاشت كه اگر خواستد، بروند، و اعلام كرد كه هر كس تا فردا با او بماند، كشته خواهد شد. آنان نيز با توجه به همه اينها ماندن و شهادت را پذيرفتند.
بعلاوه از نظر ماديها در قيامهاى انفجارى، رهبران و شخصيتها چندان نقشى ندارند، بلكه نقش «ماما» را در تولد «نوزاد» به عهده دارند، و چون ظهور و بروز اين گونه قيامها خارج از اختيار قهرمانان انقلاب است، فاقد هر نوع ارزش اخلاقى است در حالى كه نقش رهبرى امام حسين (عليه السلام) در قيام كربلا بر احدى پوشيده نيست.
نفوذ حزب اموى در مركز قدرت‏
از آنچه پيرامون نقش امر به معروف و نهى از منكر در قيام امام حسين (عليه السلام) گفتيم روشن شد كه علت اصلى قيام آن حضرت انحراف حكومت اسلامى از مسير اصلى خود و به دنبال آن رواج بدعتها، از بين رفتن سنت پيامبر، گسترش فساد و آلودگى و منكرات و اعمال ضد اسلامى در جامعه آن روز بوده است.
اينك براى توضيح بيشتر، يادآورى مى‏كنيم كه در آن زمان حكومت اسلامى و مقدرات مردم مسلمان به دست حزب ضد اسلامى و جاهلى بنى اميه افتاده بود. اين حزب پس از سالها نبرد با پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) در فتح مكه به ظاهر اسلام آورد، اما كفر و نفاق خود را مخفى كرد و پس از رحلت پيامبر با قيافه ظاهراً اسلامى به فعاليت زيرزمينى پرداخت و بتدريج در دستگاه حكومت اسلامى نفوذ كرده كارهاى كليدى را در دست گرفت، تا آن‏كه پس از شهادت امير مومنان (عليه السلام) با قبضه حكومت توسط معاويه به اوج قدرت رسيد.
گر چه سران و صحنه گردانان اصلى اين حزب، مقاصد پليد خود را در جهت ضربت زدن به اسلام از داخل، و زنده كردن نظام جاهليت، پنهان مى‏ساختند اما هم مطالعه اقدامات و كارهاى آنان اين معنا را بخوبى نشان مى‏داد، و هم گاهى در مجالسى كه گمان مى‏كردند صحبتهاى آنجا به بيرون درز نمى‏كند، پرده از روى مقاصد خود بر مى‏داشتند چنانكه ابوسفيان كه در رأس اين حزب قرار داشت، روزى كه عثمان (نخستين خليفه از دودمان بنى اميه) به حكومت رسيد و بنى اميه در خانه او اجتماع كردند و در را بستند، گفت: غير از شما كسى اينجا هست؟(آن روز ابوسفيان نابينا بوده است.) گفتند: نه، گفت:
اكنون كه قدرت و حكومت به دست شما افتاده است آن را همچون گويى به يكديگر پاس دهيد و كوشش كنيد كه از دودمان بنى اميه بيرون نرود، من سوگند ياد مى‏كنم به آنچه به آن عقيده دارم كه نه عذابى در كار است و نه حسابى، نه بهشتى است و نه جهنمى و نه قيامتى! (٢٤)
نيز همين ابوسفيان در دوران حكومت عثمان روزى از احد عبور مى‏كرد، بالگد به قبر «حمزه بن عبدالمطلب»زد و گفت: چيزى كه ديروز بر سر آن با شمشير با شما مى‏جنگيديم، امروز به دست كودكان ما افتاده است و با آن بازى مى‏كنند!(٢٥)
حركتهاى ضد اسلامى معاويه‏
معاويه بن ابى سفيان در زمان حكومت خود در يك شب نشينى با «مغيره بن شعبه» (يكى از استانداران خود) آرزوى خود را مبنى بر نابودى اسلام با وى در ميان گذاشت، و اين معنا توسط «مطرف»، پسر مغيره، فاش شد. مطرف مى‏گويد: با پدرم مغيره در «دمشق» مهمان معاويه بوديم. پدرم به كاخ معاويه زياد تردد مى‏كرد و با او به گفتگو مى‏پرداخت و در بازگشت به اقامتگاهمان از عقل و درايت او ياد مى‏كرد و وى را مى‏ستود، اما يك شب كه از كاخ معاويه برگشت، ديدم بسيار اندوهگين و ناراحت است، فهميدم حادثه‏اى پيش آمده كه موجب ناراحتى او شده است.
وقتى علت آن را پرسيدم، گفت: پسرم! من اكنون از نزد پليدترين مردم روزگار مى‏آيم! گفتم مگر چه شده است؟
گفت: امشب با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: اكنون كه به مراد خود رسيده‏اى و حكومت را قبضه كرده‏اى، چه مى‏شد كه در اين آخر عمرم با مردم با عدالت و نيكى رفتار مى‏كردى و با بنى هاشم اين قدر بد رفتارى نمى‏نمودى، چون آنها بالاخره خويشان تو بوده و علاوه اكنون در وضعى نيستند كه خطرى از ناحيه آنها متوجه حكومت تو گردد؟
معاويه گفت: «هيهات! هيهات! ابوبكر خلافت كرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر نيز به مدت ده سال خلافت كرد و زحمتها كشيد، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس برادر ما عثمان كه كسى در شرافت نسب به پاى او نمى‏رسيد، به حكومت رسيد، اما به محض آنكه مرد، نامش نيز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام پنج بار بنام اين مرد هاشمى (پيامبر اسلام) فرياد مى‏كنند و مى‏گويند: «اشهد ان محمداً رسول الله». اكنون با اين وضع (كه نام آن سه تن مرده و نام محمد باقى مانده) چه راهى باقى مانده است جز آنكه نام او نيز بميرد و دفن شود؟!»
اين گفتار معاويه كه به روشنى از كفر وى پرده بر مى‏دارد، زمانى كه از طريق راويان حديث به گوش «مامون» - خليفه عباسى - رسيد، او طى بخشنامه‏اى در سراسر كشور اسلامى دستور داد مردم معاويه را لعن كنند.(٢٦)
اينها نشان مى‏دهد كه حزب اموى چگونه در صدد نابودى اسلام بوده و يك حركت ارتجاعى را رهبرى مى‏كرده است؟
يزيد چهره منفور جامعه اسلامى
يزيد كه در دامن چنين خانواده‏اى پرورش يافته و با فرهنگ چنين حزبى بزرگ شده بود، به آيين اسلام كه مى‏خواست بنام آن بر مردم حكومت كند، كمترين اعتقادى نداشت.
يزيد جوانى ناپخته، شهوت پرست، خودسر، و فاقد دورانديشى و احتياط بود. او فردى بيخرد، بيباك، خوشگذران، عياش، و كوتاه فكر بود.
يزيد كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوسها و پايبند تمايلات افراطى خود بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر، ظواهر اسلام را حفظ كند، بلكه در اثر روح بى پروايى و هوسبازى كه داشت، علنا مقدسات اسلامى را زير پا مى‏گذاشت و در راه ارضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نمى‏كرد.
يزيد علناً شراب مى‏خورد و تظاهر به فساد و گناه مى‏كرد، او وقتى در شب نشينيها و بزمهاى اشرافى مى‏نشست و به باده گسارى مى‏پرداخت، بى باكانه اشعارى بدين مضمون مى‏سرود:
«ياران هم پياله من! برخيزيد و به نغمه‏هاى مطربان خوش آواز گوش دهيد و پياله‏هاى شراب را پى در پى سربكشيد و بحث و مذاكره علمى و ادبى را كنار بگذاريد. نغمه‏هاى (هوس‏انگيز) ساز و آواز، مرا از شنيدن «اذان» و نداى «الله اكبر» باز مى‏دارد و من حاضرم حوران بهشتى را (كه نسيه است) با خم شراب (كه نقد است) عوض كنم» (نقدمال ما و نسيه براى كسانى كه به قيامت معتقدند)!(٢٧)
و با اين وقاحت به مقدسات اسلامى دهن كجى مى‏كرد!
او صراحتاً موضوع رسالت و نزول وحى بر حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) را انكار مى‏كرد و همچون جد خود ابوسفيان همه را پندارى بيش نمى‏داست، چنانكه پس از پيروزى ظاهرى بر حسين بن على (عليه السلام) ضمن اشعارى گفت:«هاشم با ملك و حكومت بازى كرده است، نه خبرى از عالم غيب آمده و نه وحيى نازل شده است»!!
آنگاه كينه‏هاى ديرينه خود را از سرداران اسلام، كه در جنگ بدر و زير پرچم اسلام بستگان او را از دم شمشير گذرانده بودند، ياد كرده كشتن امام حسين (عليه السلام) را تلافى آن ماجرا معرفى كرد و گفت: «كاش بزرگان ما كه در بدر كشته شدند، امروز زنده بودند و مى‏گفتند: يزيد دست مريزاد!»(٢٨)
يك سال معاويه يزيد را با لشگرى براى جنگ با روميها فرستاد (گويا مى‏خواست وانمود كند كه يزيد تنها اهل بزم نيست، اهل رزم نيز هست!) و «سفيان بن عوف غامدى» را با وى همراه نمود. يزيد در اين سفر زن محبوب و مورد علاقه خود «ام كلثوم» را همراه مى‏برد. سفيان پيش از يزيد با لشگريان وارد سرزمين روم شد و بر اثر بدى آب و هوا سربازان مسلمان در محلى بنام «غذقذونه»(٢٩)به تب و آبله مبتلا شدند.
يزيد كه در راه در منزلى بنام «ديرمران»(٣٠) در كنار «ام كلثوم» به استراحت و عيش و نوش پرداخته بود، چون از اين حادثه خبر يافت، گفت:
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم بالغذقذونه من حمى و من موم
اذا اتكات على الانماط فى غرف‏بدير مران عندى ام كلثوم
من كه در ديرمران در ميان غرفه‏ها و بالشها تكيه زده‏ام وام كلثوم در كنار من است، باكى ندارم كه سربازان مسلمان در غذقذونه دچار تب و آبله شوند و بميرند!(٣١)
كسى كه ميزان دلسوزى او نسبت به نيروهاى رزمنده و جوانان كشور اين مقدار باشد، پيداست كه اگر مقدرات كشور را در دست بگيرد، چه به روزگار امت اسلامى مى‏آورد؟!
درباريزيد مركز انواع فساد و گناه شده بود. آثار شوم فساد و بى دينى دربار او در جامعه چنان گسترش يافته بود كه در دوران حكومت كوتاه مدت او، حتى محيط مقدسى همچون «مكه» و «مدينه» نيز آلوده شده بود.(٣٢)
يزيد سرانجام جان خود را در راه هوسرانى از دست داد و افراط در شرابخوارى سبب مسموميت و مرگ وى گرديد.(٣٣)
«مسعودى»، يكى از مورخان نامدار اسلامى، مى‏گويد: يزيد در رفتار با مردم روش فرعون را در پيش گرفته بود و بلكه رفتار فرعون از او بهتر بود!(٣٤)
شواهد و مدارك فساد و آلودگى يزيد و زندگى ننگين و حكومت پليد وى به قدرى زياد است كه طرح همه آنها از حدود اين بحث فشرده خارج است و گمان مى‏كنيم آنچه گفته شد براى معرفى چهره پليد او كافى باشد.
گرايش يزيد به مسيحيت تحريف شده‏
از اينها گذشته يزيد اصولا بر اساس تعليمات مسيحيت پرورش يافته بود و يا حداقل به مسيحيت تمايل داشت.
استاد «عبدالله علائلى» با اشاره به اين معنا مى‏نويسد:
«شايد عجيب به نظر آيد اگر تربيت يزيد را تربيت مسيحى بدانيم به طورى كه از تربيت اسلامى و آشنايى با فرهنگ و تعليمات اسلامى دور بوده باشد، و شايد خواننده تا حد انكار از اين معنا تعجب كند، ولى اگر بدانيم كه يزيد از طرف مادر از قبيله «بنى كلب» بود كه پيش از اسلام دين مسيحى داشتند، تعجب نخواهيم كرد،زيرا از بديهيات علم الاجتماع اين است كه ريشه كن ساختن عقايد يك ملت كه اساس خويها و خصلتها و ارزشهاى اجتماعى و سرچشمه افكار و عادات و فرهنگ عمومى آنهاست، نيازمند گذشت زمانى طولانى است.
تاريخ به ما مى‏گويد: يزيد تا زمان جوانى در اين قبيله پرورش يافته بود و اين به آن معنا است كه وى دوران تربيت پذيرى و شكل‏گيرى شخصيت خود را كه مورد توجه مربيان است، در چنين محيطى گذارنده بود و با اين تربيت، علاوه بر تاثيرپذيرى از مسيحيت، خشونت با ديه و سختى طبيعت صحرا نيز با سرشت او در هم آميخته بود.
بعلاوه به نظر گروهى از مورخان، از آن جمله «لامنس» مسيحى در كتاب «معاويه» و كتاب «يزيد»، بعضى از استادان يزيد از مسيحيان شام بوده‏اند، و آثار سؤ چنين تربيتى در مورد كسى كه مى‏خواست زمامدار مسلمانان باشد بر كسى پوشيده نيست. «علائلى» آنگاه مى‏گويد: «اينكه يزيد «اخطل»، شاعر مسيحى را واداشت كه انصار را هجو كند و نيز سپردن تربيت پسرش به يك نفر مسيحى كه مورخان به اتفاق آن را نقل كرده‏اند، ريشه در همين تربيت مسيحى وى داشت.»(٣٥)
به گواهى تاريخ، خود يزيد گرايش خود را نسبت به مسيحيت كتمان نمى‏كرد، بلكه علنا مى‏گفت:
فان حرمت على دين احمد فخدها على دين المسيح بن مريم
:اگر شراب در دين احمد (پيامر اسلام ) حرام است , تو آن را بر دين مسيح بگير (و بيا شام ) (١.اصولاً بايد توجه داشت كه دولت روم در دربار بنى اميه نفوذ داشت و برخى از مسيحيان روم در دربار شام مستشار بودند, چنانكه به تصريح مورخان , يزيد هنگام حركت امام حسين ـ عليه السلام ـ به سمت كوفه , به توصيه ء رومى , ريشه در همين گونه واقعيات مسلم تاريخى دارد
١٩- ابن الطقطقا, الفخرى فى الآداب السلطانية و الدول الاسلامية, بيروت , دار صادر, ص ١٢٢
٢٠- (استاد شهيد) مطهرى , مرتضى , حماسهء حسينى , چاپ اول , تهران , انتشارات صدرا, ١٣٦١هـ.ش , ج ١ ص ٣١٢ـ ٣١٣
٢١- امين , احمد, فجر الاسلام , ط ٩ مكتبة النهضة المصريه , ١٩٦٤م , ص ٢٨٤
٢٢- شمس الدين , محمد مهدى , ارزيابى انقلاب حسين ـ عليه السلام ـ ترجمهء مهدى پيشوائى , قم , انتشارات توحيد, ١٣٦٢ ص ١٣٥ـ ١٣٧
٢٣- شمس الدين , همان كتاب , ص ١٣٧ـ ١٤٠
٢٤- سيد بن طاووس , اللهوف فى قتلى الطفوف , قم , منشورات مكتبة الداورى , ص ٦٩
٢٥- الحمد الله الذى فضحكم و قتلكم و اءكذب احدوثتكم
٢٦- انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله (شيخ مفيد, الارشاد, قم , مكتبة بصيرتى , ص ٢٤٤
٢٧- سيد بن طاووس , همان كتاب , ص ٦٨
٢٨ دكتر آيتى بيرجندى , محمد ابراهيم , بررسى تاريخ عاشورا, چاپ دوم , تهران , كتابخانهء صدوق , ١٣٤٧هـ.ش , ص ٢٠٣
٢٩- در كتاب رواى خطبه , ذكر شده است و در نسخه ء, هم به صورت خديم و هم به صورت خدام , نقل شده است
٣٠- معمولاً هر جا ام كلثوم , به صورت مطلق ياد شود, مقصود زينب كبرى ـ عليها السلام ـ دختر بزرگ على عليه السلام ـ است
٣١- بلاغات النساء, قم , مكتبهء بصيرتى , ص ٢٤ دكتر شهيدى , سيد جعفر, قيام حسين ـ عليه السلام ـ تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٥٩هـ.ش , ص ١٨٢
٣٢- وقتى پيامبر اسلام مكه را فتح كرد, بزرگان قريش و در راءس آنان ابو سفيان , جد يزيد, از گذشتهء خود پشيمان بودند و مى ترسيدند كه پيامبر آنان را مجازات كند, ولى حضرت به آنان فرمود: زينب ـ عليها اسلام ـ با اين بيان , اشاره به آن عفو بزرگ جد خود در مورد جد يزيد دارد
٣٣- ابن ابى طيفور, همان كتاب , ص ١٢ـ ٢٣
٣٤- دكتر شهيدى , سيد جعفر, قيام حسين عليه السلام , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٥٩هـ.ش , ص ١٨٧ـ ١٨٩ با اندكى تغيير در الفاظ و عبارات
٣٥- سيد ابن طاووس , اللهوف , قم , منشورات الداورى , ص ٦٦ـ دكتر شهيدى , سيد جعفر, زندگانى على بن الحسين عليه السلام , چاپ اول , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٦٥هـ.ش , ص ٥٦ـ حسنى , على اكبر, امام چهارم پاسدار انقلاب خونين كربلا, قم , انتشارات نسل جوان , ص ٣٨ـ ٤٠) احتمال هست كه اين سخنرانى در باز گشت اهل بيت از شام , در كوفه ايراد شده باشد, زيرا از ايك طرف , خطبه طولانى است و در موقع رفتن به شام , براى ايراد چنين خطبه اى , نه آزادى وجود داشت و نه وقت و فرصت , و از طرف ديگر, طبرسى در آغاز اين خطبه مى گويد: احتجاج على بن الحسين ـ عليه السلام ـ على اهل الكوفه حين خرج من الفسطاط و توبيخه اياهم على غدر هم و نكثهم ...(احتجاج , نجف , المطبعة المرتضوية ج ٢ ص ١٦٦ و مى دانيم كه موقع رفتن به شام خيمه اى وجود نداشته است كه امام از آن بيرون آيد
٣٦- سورهء زمر: ٤٢
ّّ ٣٧ سيد بن طاووس , اللهوف فى قتلى الطفوف , قم , منشورات مكتبة الداورى , ص ٦٨
٣٨- برخى از مورخان كه خطبهء حضرت سجاد را با عبارت نقل كرده اند, فضيلت هفتم را ذكر نكرده اند, و برخى , فضيلت هفتم را به صورت و بعضى ديگر نقل كرده اند
٣٩- اشاره است به داستان نصب حجر الاءسود توسط پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در سن ٣٥سالگى آن حضرت و رفع اختلاف مردم مكه با اين تدبير
٤٠- گويا اشاره است به شكسته شدن شمشير على عليه السلام در جريان جنگ كه از طرف خداوند عالم , شمشير ذو الفقار به او داده شد. شايد هم اشاره به موردى بوده كه حضرت با دو دست شمشير مى زده است , به قرينه ء دو نيزه
٤١- دربارهء هجرت كردن على عليه السلام چند احتمال وجود دارد كه ذيلاً به آنها اشاره مى شود
الف ـ هجرت از مكه به مدينه در صدر اسلام و سپس هجرت از آنجا به يمن در اواخر عمر پيامبر براى ارشاد و هدايت مردم آن سامان
ب ـ هجرت از مكه به مدينه و سپس از آنجا به كوفه (پس از رحلت پيامبر و در دوران خلافت خود على عليه السلام
ج ـ هجرت از مكه به شعب ابى طالب (كه مدت سه سال طول كشيد) و سپس هجرت از مكه به مدينه (حسنى , على اكبر, امام چهارم پاسدار انقلاب خونين كربلا, قم , انتشارات نسل جوان , ص ٦٦
٤٢- بحار الاءنوار, تهران , المكتبة الاسلامية, ١٣٩٣هـ. ق , ج ٤٥ ص ١٣٧ بعضى از قسمتهاى خطبهء امام سجاد عليه السلام ترجمه نگرديده است و اين قسمتها با نهادن سه نقطه مشخص شده است
٤٣- كامل بهائى , تهران , مكتب مرتضوى , ص ٣٠١
٤٤- سبط ابن الجوزى , تذكرة الخواص , نجف , منشورات المكتبة الحيدرية, ١٣٨٣هـ.ق , ص ٢٦٢
٤٥- سبط ابن الجوزى , همان كتاب , ص ٢٩٠
٤٦- البته اين قسمت را يزيد, يا مورخان دربارى آن روزگار, از خود اضافه كرده اند زيرا هرگز امام حسين ـ عليه السلام ـ نگفته بود كه حاضر است دست بيعت در دست يزيد بگذارد, و اساساً پيام نهضت عاشورا, از اول تا آخر, نفى بيعت با يزيد و يزيديان است
٤٧- ابن اثير, الكامل فى التاريخ , بيروت , دار صادر, ج ٤ ص ٨٧ـ اين جريان را طبرى در تاريخ خود(چاپ بيروت , دار القاموس الحديث , ج ٦ ص ٢٦٦ و نيز سبط ابن الجوزى در تذكرة الخواص (چاپ نجف , المطبعة الحيدرية, ١٣٨٣ هـ. ق , ص ٢٦١و ٢٦٥ به اختصار نقل كرده اند
حتى ابن زياد نيز پس از فاجعهء كربلا از عواقب جنايتى كه مرتكب شده بود, نگران شد. گواه اين معنا گفتگويى است كه بين او و عمر بن سعد رد و بدل شده است و طبرى و ابى مخف آن را بدين صورت نقل كرده اند
پس از كشته شدن حسين بن على عليه عليه السلام , عبيد الله بن زياد به عمر بن سعد گفت : آن نوشته اى كه دربارهء قتل حسن به تو داده بودم , كجاست ؟ عمر سعد گفت
ـ به دنبال اجراى فرمان تو رفتم و آن نامه گم شد
ـ حتما بايد آن را بياورى
ـ گم شده است
ـ به خدا سوگند بايد آن را به من برگردانى
ـ آن را نگهداشته ام تا در مدينه به پير زنان قريش نشان داده دستاويز قرار دهم , من به تو يك خدمت و خير خواهى كردم كه اگر به پدرم سعد وقاص كرده بودم , حق پدرى او را ادا كرده بودم
در اين هنگام برادر ابن زياد بنام گفت : عمر بن سعد راست گفت , به خدا سوگند دوست داشتم كه تا روز قيامت نسل زياد خوار مى شد ولى حسين بن على كشته نمى شد
رواى قضيه كه خود شاهد اين گفتگو بوده , اضافه مى كند: به خدا سوگند ابن زياد خوف برادر خود را رد نكرد!(تاريخ الاءمم و الملوك , بيروت , دار القاموس الحديث , ج ٦ ص ٢٦٨ـ ابو مخنف , مقتل الحسين , قم , ص ٢٢٩
٤٨- مروان پس از مرگ معاويه در مدينه بود است , مگر اينكه بگوييم در اين مدت به شام سفر كرده بوده است
٤٩- عماد الدين طبرى , كامل بهائى , تهران , مكتب مرتضوى , ص ٣٠٢
٥٠- تاريخ يعقوبى , نجف , منشورات الحيدرية, ١٣٨٤هـ. ق , ج ٣ ص ٤٩ضمن حوادث زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز). اين نامه را در صفحات گذشته نيز نقل كرده ايم
٥١- عبدالله بن عفيف از ياران على عليه السلام بود و يك چشمش را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود
٥٢- محمد بن جرير الطبرى , تاريخ الاءمم و الملوك , بيروت , دار القاموس الحديث , ج ٦ ص ٢٦٣ـ ابو مخنف , مقتل الحسين , قم , ص ٢٠٧ـ سيد ابن طاووس , اللهوف فى قتلى الطفوف , قم , منشورات مكتبة الداورى , ص ٦٩
٥٣- و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم اءنفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى باركم فاقتلوا اءنفسكم ...(بقره :٥٤
٥٤- از مدائن هفتاد نفر و از بصره سيصد نفر جهت پيوستن به توابى حركت كرده بودند, اما هنگامى به ميدان جنگ نزديك شدند كه توابين شكست خورده بودند
٥٥- ابو مخنف , مقتل الحسين , ص ٢٤٨ـ ٣١٠ـ ابن اثير, الكامل فى التاريخ , بيروت , دار صادر, ج ٤ ص ١٥٨ـ ١٨٦
٥٦- ابوالعباس المبرد, الكامل فى اللغة و الاءدب , ط ١ بيروت , دارالكتب العلمية, ١٤٠٧هـ.ق , ج ٢ ص ١١٢ـ ١١٦ـ اخطب خوارزمى , مقتل الحسين , تحقيق و تعليق شيخ محمد سماوى , قم , منشورات المفيد, ج ٢ ص ٢٠٢به بعد. در آن ايام توابين در كوفه سرگرم آمادگى و جمع آورى نيرو بودند, ولى مختار مى گفت : سليمان آگاهى لازم را در مسائل جنگى و نظامى ندارد و بزودى شكست خواهد خورد
٥٧- ابن اثير, همان كتاب , ج ٤ ص ٢١١ـ ٢٤٤
٥٨- ابن ابى الحديد, شرح نهج البلاغه , قاهر, دار احياء الكتب العربية, ج ٧ ص ١٣٠ اين قضيه را مسعودى نيز در مروج الذهب (بيروت , دارالاءندلس ) ج ٣ ص ٢٥٧نقل كرده , ولى به جاى دو هزار نفر, دويست نفر نقل كرده است
٥٩- ابن ابى الحديد, همان كتاب , ج ٧ ص ١٣٩
۴
زندگانى امام على بن الحسين زين العابدين (١)‏
او فرزند حسين بن على ـ عليه السلام ـ سومين امام شيعيان جهان , مادرش شهر بانويه (١-١)‘ مشهورترين لقبش زين العابدين وسجاد است.
امام سجاد ـ عليه السلام ـ در سال سى و هشت قمرى ديده به جهان گشود (٢-١)و دوران كودكى خود را در مدينه سپرى كرد. حدود دو سال از خلافت جدش امير موءمنان ـ عليه السلام ـ را درك نمود و پس از آن مدت ده سال شاهد حوادث دوران امامت عمومى خويش امام مجتبى ـ عليه السلام ـ بود كه تنها در شش ماه آن عهده دار خلافت اسلامى بود. پس از شهادت امام مجبتى ـ عليه السلام ـ در سال ٥٠هجرى , به مدت ده سال در دوران امامت پدرش حسين بن على ـ عليه السلام ـ كه در اوج قدرت معاويه با او در ستيز و مبارزه بود, در كنار او قرار داشت
در محرم سال ٦١هجرى در جريان قيام و شهادت پدرش حسين ـ عليه السلام ـ در سرزمين كربلا حضور داشت . پس از فاجعهء كربلا كه امامت به او رسيد, همراه ديگر اسيران اردوگاه حسينى به اسيرى به كوفه و شام برده شد, و در اين سفر سر پرست و تكيه گاه حسينى به اسيرى به كوفه و شام برده شد, و در اين سفر سر پرست و تكيه گاه اسيران در كوران مصائب و گرفتاريها بود. او در اين سفر با سخنرانيهاى آتشين خود حكومت يزيد را رسوا ساخت و پس از باز گشت از شام , در شهر مدينه اقامت گزيد تا آنكه در سال ٩٤يا ٩٥هجرى به شهادت رسيد و در قبرستان معروف بقيع در كنار قبر عمويش امام حسن ـ عليه السلام ـ به خاك سپرده شد
خلفاى معاصر حضرت
امام على بن الحسين در دوران امامت خود با زمامداران ياد شده در زير معاصر بوده است:
١- يزيد بن معاويه (٦١ـ ٦٤ق ) (٣-١).
٢ـ عبد الله بن زبير(٦١ـ ٧٣) (٤-١).
٣ـ معاويه بن يزيد(چند ماه از سال ٦٤
٤ـ مروان بن حكم (نه ماه از سال ٦٥
٥ـ عبد الملك بن مروان (٦٥ـ ٨٦
٦ـ وليد بن عبد الملك (٨٦ـ ٩٦
بيمارى امام ; يك مصلحت الهى
متاءسفانه بسيارى از مردم ناآگاه , از امام چهارم به عنوان امام بيمار ياد مى كنند و با ذكر اين لقب , در ذهن آنان شخصى رنجور و ناتوان با چهره اى زرد و پژ مرده و روحى افسرده تداعى مى شود در حالى كه واقعيت غير از اين است , زيرا امام چهارم تنها در كربلا مدت كوتاهى بيمار بوده است و پس از آن بهبود يافته و در حدود ٣٥سال همچون ساير امامان از سلامت جسمى بر خوردار بوده است
بى شك بيمارى موقت آن حضرت در آن حادثه , عنايت خداوندى بوده است تا بدين وسيله از وظيفهء جهاد معذور گردد (٥-١)و وجود مقدسش از خطر كشتار مزدوران يزيد محفوظ بماند و از اين رهگذر, رشتهء امامت تداوم يابد. اگر حضرت بيمار نبود مى بايست در جهاد با يزيديان شركت كند و در اين صورت همچون ساير فرزندان و ياران پدرش به شهادت مى رسيد و نور هدايت خاموش مى شد
(سبط ابن الجوزى مى نويسد: على بن الحسين چون بيمار بود كشته نشد (٦-١
محمد بن سعد مى نويسد: آن روز(عاشورا) كه على بن الحسين همراه پدرش بود, بيست و سه يا بيست و چهار سال داشت و هر كس بگويد كه او در آن زمان كوچك بوده و موى بر نياورده بوده , بى اساس است ; بلكه او آن روز بيمار بود (به همين جهت در جنگ شركت نكرد (٧-١
ابن سعد همچنين گزارش مى دهد كه : پس از كشته شدن حسين بن على , شمر به سوى على بن الحسين آمد و او بيمار بود و در بستر خوابيده بود. شمر گفت : اين را بكشيد. يكى از همراهان وى گفت : سبحان الله ! آيا جوانى را كه بيمار است و در جنگ هم شركت نداشته بكشيم ؟ در اين هنگام عمر بن سعد در رسيد و گفت : با اين زنان و اين بيمار (كارى نداشته باشيد (٨-١
شيخ مفيد ازحميد بن مسلم , يكى از سپاهيان يزيد, چنين نقل مى كند:(روز عاشورا) به چادر على بن الحسين رسيديم , او سخت بيمار و بر بسترى خوابيده بود. شمر با گروهى از پيادگان آمد, به او گفتند
آيا اين بيمار را نمى كشى ؟ من گفتم : سبحان الله ! آيا كودكان را هم مى كشيد؟! (٩-١)اين كودكى است و بيمارى او را از پا در خواهد آورد, و چندان از اين سخنان گفتم تا آنان را از كشتن او باز داشتم . در اين هنگام عمر بن سعد آمد
زنان به روى او فرياد زدند و گريستند. او به افراد خود گفت : هيچ كس از شما به خانه هاى اين زنان داخل نشويد و (متعرض اين جوان نشويد (١٠-١
چنانكه ملاحظه شد, بيمارى امام چهارم , مصلحتى الهى بود كه موجب حفظ حيات آن حضرت گرديد و هرگز به معناى ضعف روحى و عجز ناتوانى او در برابر دشمن نبود. امام نه تنها در آن شرائط سخت و دشوار اسيرى , ملجاء و پناهگاه اسيران و آرام بخش دلهاى دردمند آنان بود, بكله با دشمن با شجاعت و شهامت بر خورد مى كرد و سخنرانيها و مناظرات پر شور آن حضرت در كوفه و شام گواه اين معناست . چنانكه پس از انتقال اسيران به كوفه , به دنبال گفتگوى تندى كه در مجلس عبيد الله بن زياد بين او و امام صورت گرفت , عبيد الله خشمگين شد و دستور قتل حضرت را صادر كرد, اما امام فرمود:؟ (١١-١
پيام آور قيام كربلا
چنانكه اشاره شد, امام سجاد در فاجعهء كربلا حضور داشت و پس از شهادت پدرش حسين بن على ـ عليهما السلام ـ در راءس بازماندگان خاندان حسينى , ابلاغ پيام قيام و شهادت سرخ آن حضرت را به عهده گرفت و با سخنرانيها و مناظرات خود, به افشاى چهرهء پليد حكومت اموى و بيدار ساختن افكار عمومى پرداخت
با توجه به تبليغات بسيار گسترده و دامنه دارى كه حكومت اموى از زمان معاويه به بعد بر ضد خاندان پيامبر(بويژه در منطقهء شام ) به عمل آورده بود, بى شك اگر بازماندگان امام حسين ـ عليه السلام ـ به افشاگرى و بيدار سازى نمى پرداختند, دشمنان اسلام و مزدوران قدرتهاى وقت , قيام و نهضت بزرگ و جاويد آن حضرت را در طول تاريخ لوث مى كردند و چهرهء آن را وارونه نشان مى دادند, اما تبليغات گستردهء امام سجاد و ديگر باز ماندگان حضرت سيد الشهدا ـ عليه السلام ـ در دوران اسيرى ـ كه حماقت و كينه توزى يزيد چنين فرصتى را براى آنان پيش آورده بود ـ اجازه ء چنين تحريف و خيانت را به دشمنان حسين ـ عليه السلام ـ نداد و طبل رسوايى يزيد را به صدا در آورد. از آنجا كه مبارزات تبليغاتى امام چهارم را در بخش زندگانى امام حسين ـ عليه السلام ـ بتفصيل نوشته ايم , در اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم
عصر اختناق
بر اساس تقسيم بندى ادوار چهار گانهء امامت پس از رحلت پيامبر اسلام (كه در بخش زندگانى امير موءمنان ـ عليه السلام ـ توضيح داديم ) زندگانى امام سجاد در دورهء چهارم قرار داشته است , يعنى * دورهء نوميدى از پيروزى حركت مسلحانه
* كوشش سازنده به اميد ايجاد حكومت اسلامى توسط خاندان پيامبر در دراز مدت
* زمينه سازى براى رسيدن به اين هدف از رهگذر كار فرهنگى و تربيت نيروى انسانى متناسب
* تبيين تفكر اصيل اسلامى و نشان دادن بدعتها و تحريفها
توضيح اينكه حادثهء دلخراش عاشورا(در كوتاه مدت ) ضربت خرد كننده اى بر نهضت شيعه وارد ساخت , و با انعكاس خبر اين حادثه در سراسر كشور اسلامى آن روز, بويژه در عراق و حجاز, رعب و وحشت شديدى بر محافل شيعه حكمفرما گشت , زيرا مسلّم شد كه يزيد كه آماده است تا حد كشتن فرزند پيامبر(كه در همهء جهان اسلام به عظمت و اعتبار و قداست شناخته شده بود) و اسير كردن زنان و فرزندان او حكومت خود را استحكام بخشد, در راه تثبيت (پايه هاى حكومت خويش از هيچ جنايتى دريغ نمى كند (١٢-١
اين رعب و وحشت , كه آثارش در كوفه و مدينه نمايان گرديده بود, با بروز و سركوب شديد و بيرحمانه ء نهضت مردم مدينه توسط نيروهاى يزيد(ذيحجهء سال ٦٣هـ.ق ) شدت يافت و اختناق شديدى در منطقه نفوذ خاندان پيامبر بويژه مدينه در حجاز و كوفه در عراق , حاكم شد و شيعيان و پيروان امامان , كه دشمنان بنى اميه به شمار مى آمدند, دستخوش ضعف و سستى گرديدند و تشكل و انسجامشان از هم پاشيد. امام سجاد با اشاره به اين وضع ناگوار (مى فرمود: (١٣-١
مسعودى , مورخ نامدار, تصريح مى كند كه :على بن الحسين , امامت را به صورت مخفى و با تقيهء شديد و در زمانى (دشوار عهده دار گرديد (١٤-١
امام صادق ـ عليه السلام ـ در ترسيم اين وضع تلخ و اندوهبار مى فرمود:مردم پس از(شهادت ) حسين بن على ـ عليه السلام ـ بر گشتند( از اطراف خاندان پيامبر پراكنده شدند) جز سه نفر:ابو خالد كابلى , يحيى بن ام الطويل , و جبير بن مطعم (١٥-١). سپس افرادى به آنان پيوستند و تعدادشان افزون گشت .يحيى بن ام الطويل به مسجد پيامبر در مدينه مى رفت و خطاب به مردم مى گفت :ما مخالف و منكر شما(و راه و آيين شما) هستيم و ميان ما و شما دشمنى و (خشم و كينهء آشكار و هميشگى هست ... (١٦-١
نا گفته پيدا است كه اينگونه موضعگيرى صريح آشكار در آن شرائط, تنها از معدود افراد جان بر كفى همچون يحى بن ام الطويل ساخته بود كه خود را براى تمام عواقب خطرناك آن آماده كرده بودند, به همين دليل حجاج بن يوسف به جرم دوستى و پيروى يحيى از امير موءمنان ـ عليه السلام ـ دستها و پاهاى او را قطع كرد و وى را به شهادت رسانيد ((١٧-١
فضل بن شاذان , يكى از برجسته ترين دانشمندان و محدثان شيعه در اواسط قرن سوم هجرى و از شاگردان امام جواد و امام هادى و امام عسكرى ـ عليه السلام ـ مى گويد
در آغاز امامت على بن الحسين ـ عليه السلام ـ جز پنج نفر پيرو او نبودند:
۵
شناخت مختصرى از زندگانى امام باقر(عليه السلام)‏
حضرت باقر (عليه السلام) در سال ٥٧ هجرى در شهر «مدينه» چشم به جهان گشود. او هنگام وفات پدر خود امام زين العابدين (عليه السلام) كه در سال ٩٤ رخ داد، سى و نه سال داشت. نام او «محمد» و كنيه‏اش «ابوجعفر» است و «باقر» و «باقر العلوم» لقب او مى‏باشد.
مادر حضرت «ام عبدالله» دختر امام حسن مجتبى (عليه السلام) و از اين جهت نخستين كسى بود كه هم از نظر پدر و هم از نظر مادر فاطمى و علوى بوده است.
امام باقر در سال ١١٤ هجرى در شهر مدينه درگذشت و در قبرستان معروف بقيع، كنار قبر پدر و جدش، به خاك سپده شد. دوران امامت آن حضرت هيجده سال بود.
خلفاى معاصر حضرت‏
پيشواى پنجم در دوران امامت دوران خود با زمامداران و خلفاى ياد شده در زير معاصر بود:
١- وليد بن عبدالملك (٨٦-٩٦)
٢- سليمان بن عبدالملك (٩٦-٩٩)
٣- عمر بن عبدالعزيز (٩٩-١٠١)
٤- يزيد بن عبدالملك (١٠١-١٠٥)
٥- هشام بن عبدالملك (١٠٥-١٢٥)
اين خلفا، به استثناى عمر بن عبدالعزيز- كه شخصى نسبتا دادگر و نسبت به خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) علاقه‏مند بود- همگى در ستمگرى و استبداد و خودكامگى دست كمى از نياكان خود نداشتند و مخصوصاً نسبت به پيشواى پنجم همواره سختگيرى مى‏كردند.
پايه گذار نهضت بزرگ علمى
پيشواى پنجم طى مدت امامت خود، در همان شرائط نامساعد، به نشر و اشاعه حقايق و معارف الهى پرداخت و مشكلات علمى را تشريح نمود و جنبش علمى دامنه دارى به وجود آورد كه مقدمات تاسيس يك «دانشگاه بزرگ اسلامى» را كه در دوران امامت فرزند گراميش «امام صادق ع» به اوج عظمت رسيد، پى ريزى كرد.
امام پنجم در علم، زهد، عظمت و فضيلت سرآمد همه بزرگان بنى هاشم بود و مقام بزرگ علمى و اخلاقى او مورد تصديق دوست و دشمن بود. به قدرى روايات و احاديث، در زمينه مسائل و احكام اسلامى، تفسير، تاريخ اسلام، و انواع علوم، از ان حضرت به يادگار مانده است كه تا آن روز از هيچ يك از فرزندان امام حسن و امام حسين (عليه السلام) به جا نمانده بود.(١)
رجال و شخصيتهاى بزرگ علمى آن روز، و نيز عده‏اى از ياران پيامبر (صلّى الله عليه وآله) كه هنوز درحال حيات بودند، از محضر آن حضرت استفاده مى‏كردند.
«جابر بن يزيد جعفى» و «كيسان سجستانى» (از تابعين) و فقهائى مانند: «ابن مبارك»، «زهرى»، «اوزاعى»، «ابوحنيفه»، «مالك»، «شافعى»، «زياد بن منذرنهدى» از آثار علمى او بهره‏مند شده سخنان آن حضرت را، بى واسطه و گاه با چند واسطه، نقل نموده‏اند.
كتب و مولفات دانشمندان و مورخان اهل تسنن مانند: طبرى، بلاذرى، سلامى، خطيب بغدادى، ابونعيم اصفهانى، و كتبى مانند: موطا مالك، سنن ابى داود، مسند ابى حنيفه، مسند مروزى، تفسير نقاش، تفسير زمخشرى، و دهها نظير اينها، كه از مهمترين كتب جهان تسنن است، پر از سخنان پرمغز پيشواى پنجم است و همه جا جمله: «قال محمد بن على» و يا «قال محمد الباقر» به چشم مى‏خورد. (٢)
كتب شيعه نيز در زمينه‏هاى مختلف سرشار از سخنان و احاديث حضرت باقر (عليه السلام) است و هر كس كوچكترين آشنايى با اين كتابها داشته باشد، اين معنا را تصديق مى‏كند.
امام باقر (عليه السلام) از نظر دانشمندان
آوازه علوم و دانشهاى امام باقر ع چنان اقطار اسلامى را پر كرده بود كه لقب «باقر العلوم» (گشاينده دريچه‏هاى دانش و شكافنده مشكلات علوم) به خود گرفته بود.
«ابن حجر هيتمى» مى‏نويسد:
محمد باقر به اندازه‏اى گنجهاى پنهان معارف و دانشها را آشكار ساخته، حقايق احكام و حكمتها و لطايف دانشها را بيان نموده كه جز بر عناصر بى بصيرت يا بد سيرت پوشيده نيست و از همينجاست كه وى را شكافنده و جامع علوم، و برافرازنده پرچم دانش خوانده‏اند. (٣)
«عبدالله بن عطأ» كه يكى از شخصيتهاى برجسته و دانشمندان بزرگ عصر امام بود، مى‏گويد:
«من هرگز دانشمندان اسلام را در هيچ محفل و مجمعى به اندازه محفل محمد بن على (عليه السلام) از نظر علمى حقير و كوچك نديدم. من «حكم بن عتيبه» را كه در علم و فقه مشهور آفاق بود، ديدم كه در خدمت محمد باقر مانند كودكى در برابر استاد عاليمقام، زانوى ادب بر زمين زده شيفته و مجذوب كلام و شخصيت او گرديده بود.(٤)
امام باقر ع در سخنان خود،اغلب به آيات قرآن مجيد استناد نموده از كلام خدا شاهد مى‏آورد و مى‏فرمود: «هر مطلبى گفتم، از من بپرسيد كه در كجاى قرآن است تا آيه مربوط به آن موضوع را معرفى كنم».(٥)
شاگرادان مكتب امام باقر (عليه السلام)
حضرت باقر ع شاگردان برجسته‏اى در زمينه‏هاى فقه وحديث و تفسير و ديگر علوم اسلامى تربيت كرد كه هر كدام وزنه علمى بزرگى به شمار مى‏رفت. شخصيتهاى بزرگى همچون: محمد بن مسلم، زراره‏بن اعين، ابو بصير، بريد بن معاويه عجلى، جابربن يزيد، حمران بن اعين، و هشام بن سالم از تربيت يافتگان مكتب آن حضرتند.
پيشواى ششم مى‏فرمود: «مكتب ما و احاديث پدرم را چهار نفر زنده كردند، اين چهار نفر عبارتند از: زراره، ابوبصير، محمد بن مسلم و بريد بن معاويه عجلى. اگر اينها نبودند كسى از تعاليم دين و مكتب پيامبر بهره‏اى نمى‏يافت. اين چند نفر حافظان دين بودند. آنان، از ميان شيعيان زمان ما، نخستين كسانى بودند كه با مكتب ما آشنا شدند و در روز رستاخيز نيز پيش از ديگران به ما خواهند پيوست.»(٦)
شاگردان مكتب امام باقر (عليه السلام) سرآمد فقها و محدثان زمان بودند و در ميدان رقابت علمى بر فقها و قضات غير شيعى برترى داشتند.
شكافنده علوم و گشاينده درهاى دانش
آثار درخشان علمى پيشواى پنجم و شاگردان برجسته‏اى كه مكتب بزرگ وى تحويل جامعه اسلامى داد، پيشگويى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) را عينيت بخشد. راوى اين پيشگويى «جابر بن عبدالله انصارى» شخصيت معروف صدر اسلام است.
جابر كه يكى از ياران بزرگ پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) و از علاقه‏مندان خاص خاندان نبوت است، مى‏گويد:
روزى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) به من فرمود: «بعد از من شخصى از خاندان مرا خواهى ديد كه اسمش اسم من و قيافه‏اش شبيه قيافه من خواهد بود. او درهاى دانش را به روى مردم خواهد گشود».
پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) هنگامى كه پيشگويى را فرمود كه هنوز حضرت باقر (عليه السلام) چشم به جهان نگشوده بود.
سالها از اين جريان گذشت، زمان پيشواى چهارم رسيد. روزى جابر از كوچه‏هاى مدينه عبور مى‏كرد، چشمش به حضرت باقر افتاد. وقتى دقت كرد، ديد نشانه هايى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرموده بود، عينا در او هست.
پرسيد اسم تو چيست ؟
گفت: اسم من محمد بن على بن الحسين است.
جابر بوسه بر پيشانى او زد و گفت: جدت پيامبر به وسيله من به تو سلام رساند!
جابر از آن تاريخ، به پاس احترام پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و به نشانه عظمت امام باقر (عليه السلام) هر روز دوبار به ديدار آن حضرت مى‏رفت، او در مسجد پيامبر ميان انبوه جمعيت مى‏نشست (و در پاسخ بعضى از مغرضين كه از كار وى خرده‏گيرى مى‏كردند) پيشگويى پيامبراسلام را نقل مى‏كرد.
يك نكته‏
در اينجا تذكر اين نكته لازم است كه جريان ديدار جابر با امام باقر (عليه السلام) و ابلاغ سلام پيامبر به آن حضرت، ضمن روايات مختلف و مضمونهاى مشابه در كتابهاى: رجال كشى، كشف الغمه، امالى صدوق، امالى شيخ طوسى، اختصاص مفيد و امثال اينها نقل شده است.
اين روايات از دو نظر متناقض به نظر مى‏رسند:
نخست: از اين جهت كه طبق مفاد بعضى از آنها، جابر امام باقر (عليه السلام) را در يكى از كوچه‏هاى مدينه ديده است، و طبق بعضى ديگر، در خانه امام چهارم، و مطابق دسته سوم، حضرت باقر نزد جابر رفته و در آن‏جا، جابر حضرت را شناخته است.
دوم: در بعضى از اين روايات، تصريح شده است كه جابر در آن هنگام نابينا شده بود، ولى در برخى ديگر آمده است كه جابر با دقت قيافه امام پننجم را نگاه و وارسى كرد. بديهى است كه اين موضوع با نابينايى جابر سازگار نيست.
در پاسخ تناقض نخست بايد گفت كه، در يك نظر دقيق، منافاتى ميان اين احاديث نيست، زيرا قرائن نشان مى‏دهد كه جابر روى اخلاص و ارادت خاصى كه به خاندان پيامبر داشت، پيشگويى و ابلاغ سلام پيامبر را تكرار مى‏كرد و مى‏خواست از اين طريق عظمت امام باقر (عليه السلام) بهتر روشن گردد، بنابراين چه اشكالى دارد كه اين جريان چند بار و در محلها و مناسبتهاى مختلف تكرار شده باشد؟
اما در پاسخ تناقض دوم اين است كه شايد آن دسته از روايات كه حاكى از ديدن و نگاه كردن جابر است، مربوط به قبل از نابينايى او بوده است چنانكه شيخ مفيد از امام باقر (عليه السلام) نقل مى‏كند كه حضرت فرمود: نزد جابر بن عبدلله انصارى رفتم و به او سلام كردم. جواب سلام مرا داد و پرسيد: كى هستى؟ و اين بعد از نابينايى او بود...(٧)نظير اين حديث را سبط ابن جوزى نيز نقل كرده است. (٨)
اوضاع و شرائط سياسى و اجتماعى
گفتيم كه امام باقر (عليه السلام) با پنج تن از خلفاى اموى معاصر بود. اينك ويژگيهاى هر يك از آنها را در امر حكومت و اداره جامعه مورد بررسى قرار مى‏دهيم تا روشن شود كه امام باقر (عليه السلام) در چه شرائط اجتماعى و سياسى زندگى مى‏كرده است؟
وليد بن عبدالملك
وليد بن عبدالملك نخسيتن خليفه معاصر امام پنجم بود و چون پيرامون ويژگيهاى او ضمن زندگينامه امام سجاد توضيح داديم، در اينجا فقط اضافه مى‏كنيم كه:
دوران خلافت وليد: دوره فتح و پيروزى مسلمانان در نبرد با كفار بود. در زمان او قلمرو دولت اموى از شرق و غرب وسعت يافت. وليد در نتيجه آرامشى كه در عصر وى بر كشور حكمفرما بود، توانست دنباله فتوحاتى را كه در عصر خلفاى سابق انجام يافته بود،بگيرد. به همين جهت قلمرو حكومت وى از طرف شرق و غرب توسعه يافت و بخشهايى از هند، و نيز كابل و كاشمر و طوس و مناطق مختلف و وسيع ديگر، به كشور پهناور اسلامى پيوست و دامنه فتوحات او تا اندلس امتداد يافت و قشون امپراتورى اندلس از نيروهاى تحت فرماندهى «موسى بن نصير»، فرمانده سپاه اسلام، شكست خوردند و اين كشور به دست مسلمانان افتاد.(٩)
سليمان بن عبدالملك
دوران خلافت «سليمان بن عبدالملك» كوتاه مدت بود، به طورى كه مدت سه سال بيشتر طول نكشيد. (١٠) سليمان در آغاز خلافت، از خود نرمش نشان داد و به محض رسيدن به قدرت، درهاى زندانهاى عراق را گشود و هزاران نفر زندانى بيگناه را كه حجاج بن يوسف در بند اسارت و حبس كشيده بود، آزاد ساخت و عمال و ماموران ماليات حجاج را از كار بركنار كرد و بسيارى از برنامه‏هاى ظالمانه او را لغو نمود.
آتش انتقامجويى‏
اقدام سليمان در آزاد ساختن زندانيان بيگناه عراق دولت مستعجل بود، او بعداً اين روش خود را عوض كرد و روى حسابهاى شخصى و تحت تاثير احساسات انتقامجويانه، دست به ظلم و جنايت آلود. او با انگيزه تعصبات قبيلگى، افراد قبايل «مضرى» را زير فشار قرار داد و از رقباى آنان يعنى قبايل يمنى (قحطانى) پشتيبانى كرد.(١١)نيز عده‏اى از سرداران سپاه و رجال بزرگ را به قتل رسانيد، و «موسى بن نصير» و «طارق بن زياد»، دو قهرمان دلير و فاتح اندلس، را مورد بيمهرى قرار داده طرد كرد.(١٢)
مولف كتاب «تاريخ سياسى اسلام» مى‏نويسد:
«سليمان درباره واليان خود، نظريات خصوصى اعمال مى‏كرد: بعضى را مورد توجه قرار مى‏داد و براى از ميان بردن بعضى ديگر نقشه مى‏كشيد. از جمله كسانى كه سليمان با آنها دشمنى داشت «محمد بن قاسم» والى «هند»، «قتبيه بن مسلم» والى «ماورأ النهر» و «موسى بن نصير» والى اندلس بود». (١٣)و اين دشمنيها همه از انگيزه‏هاى شخصى و رقابتهاى قبيلگى سرچشمه مى‏گرفت كه متاسفانه فرصت توضيح بيشتر در اين زمينه در اينجا نيست.
فساد دربار خلافت‏
سليمان بن عبدالملك مردى فوق العاده حريص، پرخوار، شكمباره، خوشگذران، و تجمل پرست بود. او به اندازه چند نفر عادى غذا مى‏خورد! و سفرهاى وى هميشه رنگين و اشرافى بود. او لباسهاى پر زرق و برق و گرانقيمت و گلدوزى شده مى‏پوشيد و در اين باره به قدرى افراط مى‏كرد كه اجازه نمى‏داد خدمتگزاران و حتى ماموارن آبدار خانه دربار خلافت نيز با لباس عادى نزد او بروند، بلكه آنان مجبور بودند هنگام شرفيابى! لباس گلدوزى شده و رنگين بپوشند! تجمل پرستى دربار خلافت كم كم به ساير شهرها سرايت كرد و پوشيدن اين گونه لباسها در يمن و كوفه و اسكندريه نيز در ميان مردم معمول گرديد.(١٤)
عمر بن عبدالعزيز
با آن‏كه طبق وصيت «عبدالملك بن مروان» (پدر سليمان) وليعهد سليمان، برادرش «يزيد بن عبدالملك» بود، اما هنگامى كه سليمان بيمار شد و دانست مرگ او فرا رسيده، به عللى عمر بن عبدالعزيز را براى جانشينى خود تعيين كرد.
پس از مرگ سليمان، هنگامى كه خلافت عمربن عبدالعزيز در مسجد اعلام شد، حاضران از اين انتخاب استقبال نموده با وى بيعت كردند.(١٥)
عمر بن عبدالعزيز كه مواجه با وضع پريشان توده‏ها و شاهد امواج خشم و تنفر شديد مردم از دستگاه خلافت بنى اميه بود، از آغاز كار، در مقام دلجويى از محرومان و ستمديدگان برآمد و طى بخشنامه‏اى به استانداران و نمايندگان حكومت مركزى در ايالات مختلف چنين نوشت:
«مردم دچار فشار و سختى و دستخوش ظلم و ستم گشته‏اند و آيين الهى در ميان آنها وارونه اجرا شده است. زمامداران و فرمانروايان ستمگر گذشته، با مقررات و بدعتهايى كه اجرا نموده‏اند، كمتر در صدد اجراى حق و رفتار ملايم و عمل نيك بوده و جان مردم را به لب رسانده‏اند. اينك بايد گذشته‏ها جبران گردد و اين گونه اعمال متوقف شود.
از اين پس هر كس عازم حج باشد،بايد مقررى او را از بيت المال زودتر بپردازيد تا رهسپار سفر شود، هيچ يك از شما حق نداريد پيش از مشاوره با من، كسى را كيفر كنيد، دست كسى را ببريد يا احدى را به دار بياويزيد.»(١٦)
مبارزه با فساد و تبعيض
علاوه بر اين، عمر بن عبدالعزيز پس از استقرار حكومت خود، اسبها و مركبهاى دربار خلافت را به مزايده علنى گذاشت و پول آنها را به صندوق بيت المال ريخت و به همسر خود «فاطمه»، دختر عبدالملك، دستور داد تمام جواهرات و اموال و هداياى گرانبهايى را كه پدر و برادرش از بيت المال به اوبخشيده بودند، به بيت المال برگرداند اگر دل از آن‏ها بر نمى‏كند، خانه او را ترك گويد. فاطمه اطاعت كرده تمام جواهرات و زيور آلاتى را كه متعلق به بيت المال بود، تحويل داد.(١٧)
عمر بن عبدالعزيز نه تنها همسر خود را با قانون عدل و داد آشنا كرد و حق مردم را از او گرفت، بلكه تمام اموال و دارايى و مستغلات و لباسهاى گرانبهاى سليمان بن عبدالملك را فروخت و پول آنها را كه بالغ بر بيست و چهار هزار دينار شده بود، به بيت المال برگردانيد.(١٨)
عمر بن عبدالعزيز كه اصلاحات اجتماعى و مبارزه با فساد را بدين گونه از خانه خود و دستگاه خليفه قبلى شروع كرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بنى اميه و عموزادگان خود را به پاى حساب كشيد و به آنها فرمان داد كه اموال عمومى را كه تصاحب كرده‏اند، به بيت المال پس بدهند. او با قاطعيت تمام، كليه اموالى را كه بنى اميه بزور از مردم گرفته بودند، از آنها باز ستاند و به صاحبان آنها تحويل داد و دست امويان را تا حد زيادى از مال و جان مردم كوتاه كرد.(١٩)
اين موضوع بر بنى اميه گران آمد و بر ضد عمر بن عبدالعزيز تحريكاتى نمودند. در همين زمينه عده‏اى از نزديكان با او ديدار كرده گفتند: آيا نمى‏ترسى كه قومت بر ضد تو شوريده حكومت تو را واژگون سازند؟
عمر گفت: من غير از حساب روز قيامت، از هيچ چيز ديگر نمى‏ترسم، (آيا مرا از كودتا مى‏ترسانيد؟!)(٢٠)
سب على ع ممنوع!
چنانكه ديديم عمر بن عبدالعزيز- در قياس با ديگر خلفاى اموى - مردى نسبتا دادگر بود و هر چند به خاطر عدم امضاى حكومت او از سوى جانشينان معصوم پيامبر، وى نيز از جرگه طاغوتيان شمرده مى‏شود، اما به هر حال با بسيارى از مظالم اسلاف خويش در افتاد و حكومتش خالى از خدمت نبود. اما در ميان اين خدمات، مهمترين خدمت او به اسلام بلكه به انسانيت، كه در كارنامه حكومت و زندگى او درخشش خاصى دارد، از ميان برداشتن بدعت سبّ امير مومنان (عليه السلام) است. او با اين اقدام خود يك بدعت ننگين ريشه دار ٦٩ ساله را از ميان برداشت و خدمت بزرگى به شيعيان بلكه به جهان انسانيت انجام داد.
اين بدعت، ميراث شوم معاويه بود، معاويه كه پس از شهادت امير مومنان (عليه السلام) (در سال ٤٠ هجرى) كاملا بر اوضاع مسلط شده بود، تصميم گرفت با ايجاد تبليغات و شعارهاى مخالف، على (عليه السلام) را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام!! معرفى كند. او براى اين كار، از يك سو، دوستداران و پيروان امير مومنان (عليه السلام) را زير فشار قرار داد و با زور شمشير و سرنيزه از نقل فضايل و مناقب امير مومنان (عليه السلام) بشدت جلوگيرى كرد و اجازه نداد حتى يك حديث، يك حكايت، و يا يك شعر در مدح على (عليه السلام) نقل و گفته شود.
و از طرف ديگر، براى آن‏كه چهره درخشان على (عليه السلام) را وارونه جلوه دهد، محدثان و جيره خواران دستگاه حكومت اموى را وادار نمود احاديثى بر ضد على (عليه السلام) جعل كنند! و از اين رهگذر احاديث بيشمارى جعل شد و در ميان مردم شايع گرديد!
معاويه به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد در سراسر كشور پنهاور اسلامى در روزهاى جمعه بر فراز منابر، لعن و دشنام على (عليه السلام) را ضميمه خطبه كنند!
اين بدعت شوم، رايج و عملى گرديد و در افكار عمومى اثر بخشيد و به صورت امر ريشه دارى در آمد به طورى كه كودكان با كينه على (عليه السلام) بزرگ شدند و بزرگترها با احساسات ضد على (عليه السلام) از دنيا رفتند!
بعد از معاويه، خلفاى ديگر اموى نيز اين روش را دامه دادند و اين بدعت تا اواخر سده اول هجرى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، ادامه داشت.(٢١)
شعاع تاثير يك آموزگار
در اينجا جاى اين سوال باقى است كه انگيزه «عمر بن عبدالعزيز» از اين كار چه بود و چه عاملى باعث شد كه در ميان خلفاى اموى، تنها او به اين اقدام بزرگ دست بزند؟
پاسخ اين سوال اين است كه دو حادثه بظاهر كوچك در دوران كودكى عمر بن عبدالعزيز اتفاق افتاد كه مسير فكر او را كه تحت تاثير افكار عمومى قرار گرفته بود، تغيير داد و بشدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود كه اين حادثه بزرگ زمان خلافت اوپايه ريزى شد.
حادثه نخست زمانى رخ داد كه وى نزد استاد خود «عبيدالله» كه مردى خداشناس و با ايمان و آگاه بود، تحصيل مى‏كرد. يك روز عمر با ساير كودكان همسال خود كه از بنى اميه و منسوبين آنان بودند، بازى مى‏كرد. كودكان، در حالى كه سرگرم بازى بودند، طبق معمول به هر بهانه كوچك على (عليه السلام) را لعن مى‏كردند. عمر نيز در عالم كودكى با آن‏ها همصدا مى‏شد. اتفاقاً در همان هنگام آموزگار وى كه از كنار آنها مى‏گذشت، شنيد كه شاگردش نيز مثل ساير كودكان، على (عليه السلام) را لعن مى‏كند. استاد فرزانه چيزى نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر براى فراگرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را ديد، مشغول نماز شد. عمر مدتى نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بيش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس كرد كه استاد از او رنجيده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودى به وى افكنده گفت:
- از كجا مى‏دانى كه خداوند پس از آنكه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضى شده بود، بر آنها غضب كرده و آن‏ها را مستحق لعن شده‏اند؟(٢٢)
- من چيزى در اين باره نشينده‏ام.
- پس به چه علت على (عليه السلام) را لعن مى‏كنى؟
- از عمل خود عذر مى‏خواهم و در پيشگاه الهى توبه مى‏كنم وقول مى‏دهم كه ديگر اين عمل را تكرار نكنم.
سخنان منطقى و موثر استاد، كار خود را كرد و او را سخت تحت تاثير قرار داد. پسر عبدالعزيز از آن روز تصميم گرفت ديگر نام على (عليه السلام) را به زشتى نبرد. اما باز در كوچه و بازار و هنگام بازى با كودكان، همه جا مى‏شنيد مردم بى پروا على (عليه السلام) را لعن مى‏كنند تا آنكه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصميم خود استوار ساخت.
اعتراف بزرگ
حادثه از اين قرار بود كه پدر عمر از طرف حكومت مركزى شام، حاكم مدينه بود و در روزهاى جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، على (عليه السلام) را لعن مى‏كرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان مى‏رسانيد.
روزى پسرش عمر به وى گفت:
- پدر! تو هر وقت خطبه مى‏خوانى، در هر موضوعى كه وارد بحث مى‏شوى داد سخن مى‏دهى و با كمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب بر مى‏آيى، ولى همينكه نوبت به لعن على مى‏رسد، زبانت يك نوع لكنت پيدا مى‏كند، علت اين امر چيست؟
- فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شده‏اى؟
- بلى پدر!
- فرزندم! اين مردم كه پيرامون ما جمع شده‏اند و پاى منبر ما مى‏نشينند، اگر آن‏چه من از فضايل على (عليه السلام) مى‏دانم بدانند، از اطراف ما پراكنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!
عمر بن عبدالعزيز كه هنوز سخنان استاد در گوشش طنين انداز بود، چون اين اعتراف را از پدر خود شنيد، سخت تكان خورد و با خود عهد كرد كه اگر روزى به قدرت برسد، اين بدعت را از ميان بردارد. لذا به مجرد آنكه در سال ٩٩ هجرى به خلافت رسيد، به آرزوى ديرينه خود جامه عمل پوشانيد و طى بخشنامه‏اى دستور داد كه در منابر به جاى لعن على (عليه السلام) آيه: «انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتأ ذى القربى و ينهى عن الفحشأ و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون (٢٣)تلاوت شود. اين اقدام با استقبال مردم روبرو شد و شعرا و گويندگان اين عمل را مورد ستايش قرار دادند.(٢٤)
باز گرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه (عليه السلام)
اقدام بزرگ ديگرى كه عمر بن عبدالعزيز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) به عمل آورد، بازگرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه (س)، دختر گرامى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) بود.
فدك در تاريخ اسلام داستان تلخ و پرماجرايى دارد كه جاى بحث آن در اينجا نيست، اما بطور اجمال، سيرتاريخى آن از اين قرار است كه پيامبر، آن را در زمان حيات خود به دخترش فاطمه (س) بخشيد و پس از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ابوبكر، بزور آن را از فاطمه زهرا گرفت و جز اموال دولتى اعلام كرد و از آن زمان به وسيله خلفاى وقت، دست به دست مى‏گشت تا آن‏كه معاويه در زمان حكومت خود، آن را به مروان بخشيد، مروان نيز به پسرش «عبدالعزيز» اهدأ كرد، پس از مرگ عبدالعزيز فدك به فرزندش عمر بن عبدالعزيز منتقل گرديد. عمر بن عبدالعزيز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحويل داد و گفت: فدك مال آنها است و بنى اميه حقى در آن ندارد. ولى متاسفانه پس از مرگ او، كه يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، مجددا فدك را از سادات فاطمى پس گرفت و تيول بنى اميه قرار داد! (٢٥)
«صدوق» در كتاب «الخصال» نقل مى‏كند كه عمر بن عبدالعزيز فدك را در جريان سفر به مدينه در ديدارى كه با حضرت باقر (عليه السلام) داشت، به او مسترد كرد.(٢٦)
گويا با توجه به اين گونه خدمات عمر در رفع برخى مظالم از خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بود كه امام باقر (عليه السلام) مى‏فرمود:
«عمر بن عبدالعزيز نجيب دودمان بنى اميه است...»(٢٧)
حكومت عمر بن عبدالعزيز، در حدود دو سال، طول كشيد، گفته‏اند بنى اميه او را مسموم كردند و به هلاكت رساندند.(٢٨)
ممنوعيت نوشتن حديث‏
به دنبال انحرافهاى عميقى كه پس از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در جامعه اسلامى به وقوع پيوست، حادثه اسف‏انگيز ديگرى نيز رخ داد كه آثار شوم و زيانبار آن مدتها بر جهان اسلام سنگينى مى‏كرد و آن عبارت از جلوگيرى از نقل و نوشتن و تدوين «حديث» بود.
با آنكه حديث و گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بعد از قرآن مجيد در درجه دوم اهميت قرار گرفته است و پس از كتاب آسمانى بزرگترين منبع فرهنگ اسلامى به شمار مى‏رود، و اصولاً اين دو، از هم قابل تفكيك نمى‏باشند، خليفه اول و دوم به مخالفت با نقل وتدوين حديث برخاستند و به بهانه‏هاى پوچ و بى اساس، و در واقع با انگيزه‏هاى سياسى از هر گونه فعاليت مسلمانان در زمينه نقل و كتابت حديث بشدت جلوگيرى نمودند.
ابوبكر گفت: از رسول خدا چيزى نقل نكنيد و اگر كسى از شما درباره مسئله‏اى پرسيد، بگوييد كتاب خدا (قرآن) در ميان ما و شما است، حلالش را حلال و حرامش را حرام بشماريد.(٢٩)
خليفه دوم براى جلوگيرى از نوشتن احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) طى بخشنامه‏اى به تمام مناطق اسلامى نوشت: «هر كس حديثى از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نوشته، بايد آن را از بين ببرد».(٣٠)
وى تنها به صدور اين بخشنامه اكتفا نكرد، بلكه به تمام ياران پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و حافظان حديث اكيداً هشدار داد كه از نقل و كتابت حديث خوددارى كنند!
«قرظه بن كعب»، يكى از ياران مشهور پيامبر، مى‏گويد: هنگامى كه عمر ما را به سوى عراق روانه مى‏كرد، خود مقدارى با ما راه آمد و گفت: آيا مى‏دانيد چرا شما را بدرقه كردم؟ گفتيم: لابد خليفه براى احترام ما كه ياران پيامبريم، قدم رنجه كرده‏اند! گفت: گذشته از احترام شما، براى اين جهت شما را بدرقه نمودم كه مطلبى را به شما توصيه كنم تا به پاس پياده روى و بدرقه‏ام آن را انجام دهيد.
آنگاه افزود: شما به منطقه‏اى مى‏رويد كه مردم آنجا، با زمزمه تلاوت قرآن، فضاى مسجد و محفل خود را پر كرده‏اند، توصيه من به شما اين است كه آن‏ها را به حال خود واگذاريد و مردم را با احاديث، مشغول نسازيد و با نقل حديث، از خواندن قرآن باز نداريد، قرآن را پيراسته از هر سخن و حديثى براى مردم بخوانيد و از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) كمتر حديث به ميان آوريد، من نيز در اين كار با شما همكارى خواهم كرد!
وقتى كه «قرظه» به محل ماموريت خود وارد شد، به او گفتند: براى ما حديث نقل كن. وى جواب داد: خليفه ما را از نقل حديث باز داشته است. (٣١)
عمر در دوران خلافتش يك بار تصميم گرفت كه احاديث پيامبر را بنويسد، آنگاه به منظور تظاهر به آزادى، موضوع را با مردم در ميان نهاد و پس از يك ماه انديشيدن، راه چاره را يافت و به مردم اعلام كرد: «امتهاى گذشته را به ياد آوردم كه با نوشتن بعضى كتابها و توجه زياد به آنها از كتاب آسمانى خود باز ماندند، لذا من هرگز كتاب خدا (قران) را با چيزى درهم نمى‏آميزم»(٣٢)
خليفه در اين باره تنها به سفارش و تاكيد اكتفا نمى‏كرد، بلكه هر كس را كه اقدام به نقل حديثى مى‏نمود. بشدت مجازات مى‏كرد، چنانكه روزى به «ابن مسعود» و «ابودردأ» و «ابوذر»، كه هر سه از شخصيتهاى بزرگ صدر اسلام بودند، گفت: اين حديث‏ها چيست كه از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نقل مى‏كنيد؟ و آنگاه آن‏ها را زندانى كرد، اين سه تن تا هنگام مرگ عمر در زندان به سر مى‏بردند! (٣٣)
اين گونه كيفرها و سختگيريها باعث شد كه ساير مسلمانان نيز جرأت نقل و كتابت حديث را نداشته باشند.
زيان جبران ناپذير
اين محدوديتها باعث شد كه احاديث نبوى در سينه حافظان حديث بماند و مسلمانان از اين منبع بزرگ فرهنگ اسلامى مدتها محروم گردند، به حدى كه «شعبى» مى‏گويد: «يك سال با پسر عمر همنشين بودم، از وى براى نمونه حتى يك حديث از پيامبر نشنيده‏ام!» (٣٤)
و «سائب بن يزيد» مى‏گويد: از مدينه تا مكه با «سعد بن مالك» همسفر بودم، در طول سفر حتى يك حديث از پيامبر ص نقل نكرد!»(٣٥)
اين ممنوعيت چنان اثر شومى در جامعه به جا گذاشت كه «عبدالله بن عمر» با آنكه به دستور پيامبر احاديث آن حضرت را ضبط كرده بود، بر اثر بخشنامه خليفه، آنچنان كتاب خود را پنهان ساخت كه هرگز در كتب حديث نامى از كتاب وى به چشم نمى‏خورد!
ناگفته پيداست زيانهايى كه از اين ممنوعيت متوجه اسلام گرديد، قابل جبران نبود، زيرا كتابت احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) قريب صد سال متروك گشت و آن كلمات بلند در ميان مسلمانان مورد مذاكره قرار نگرفت.
از همه بدتر آن‏كه عده‏اى مزدور و دورغ پرداز، از اين فرصت استفاده نموده مطالب دروغ و بى اساس را به نفع حكومتها و زمامداران وقت به صورت حديث جعل كردند ؛ زيرا وقتى مدرك منحصر به حافظه‏ها و شنيدن از افراد گرديد، طبعا همه كس مى‏توانست همه گونه ادعايى بنمايد، چون نه كتابى در كار بود، نه دفترى و نه حسابى! پيدااست كه در چنين شرائطى، دهها ابوهريره به وجود آمده براى بهره برداريهاى نامشروع، خود را محدث واقعى جا مى‏زدند!
اين وضع تا اواخر قرن اول هجرى، يعنى تا زمان خلافت «عمر بن عبدالعزيز» (٩٩-١٠١)، ادامه يافت. عمر بن عبدالعزيز با يك اقدام شجاعانه اين بدعت شوم را از ميان برداشت و مردم را به نقل و تدوين حديث تشويق كرد. او طى بخشنامه‏اى، به منظور ترغيب و تشويق دانشمندان و راويان به اين كار، چنين نوشت:
«انظروا حديث رسول الله فاكتبوه فانى خفت دروس العلم و ذهاب اهله»: (احاديث پيامبر را جمع آورى كرده بنويسيد، زيرا بيم آن دارم كه دانشمندان و اهل حديث از دنيا بروند و چراغ علم خاموش گردد).
بنا به نقل «بخارى»، عمر بن عبدالعزيز نامه‏اى مشابه مضمون فوق از شام به «ابى بكر بن حزم»، كه از طرف وى حاكم مدينه بود، نوشت.(٣٦)
ولى اين آغاز كار بود و مدتها لازم بود تا يك قرن عقب افتادگى جبران گردد و احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) احيا شود و آنچه در حافظه‏ها بود، طبعاً آميخته به برخى تحريفهاى عمدى يا سهوى، روى كاغذ بيابد.
از آنجا كه دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز كوتاه بود، اين برنامه بسرعت پيشرفت نكرد، زيرا پس از او «يزيد بن عبدالملك» و «هشام بن عبدالملك» زمام امور را در دست گرفتند و چيزى كه در حكومت آنها مطرح نبود، دلسوزى به حال اسلام و مسلمانان بود.
بعضى نوشته‏اند: نخستين كسى كه به امر عمر بن عبدالعزيز احاديث را جمع كرد، محمد بن مسلم بن شهاب زهرى بود.(٣٧)
البته بايد توجه داشت كه گر چه از زمان عمر بن عبدالعزيز نقل وكتابت حديث آزاد شد، اما از يك طرف احاديث مجعول دوران فترت كتابت حديث وارد مجموعه‏هاى حديثى شد و از طرف ديگر محدثان رسمى و طرفدار حكومت از نقل احاديثى كه به نحوى به نفع اهل بيت و شيعه تمام مى‏شد خوددارى كرده آنها را كتمان نمودند.
توجهات بى اساس
دراينجا سوالى پيش مى‏آيد و آن اين است كه علت ممنوعيت نقل و ضبط حديث چه بود و خليفه دوم به چه مجوزى چنين بخشنامه‏اى را صادر كرد؟ در صورتى كه همه مى‏دانيم احاديث (گفتار پيامبر) مانند قرآن حجت بوده و پيروى از آن بر همه مسلمانان واجب است و قران درباره كليه مطالبى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مى‏فرمود (اعم از قرآن كه گفتار خدا است و حديث كه الفاظ آن از خود پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ولى مفاد آن مربوط به جهان وحى مى‏باشد) مى‏فرمايد: «هرگز پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در گفتار خود از روى هوى و هوس سخن نمى‏گويد و هر چه بگويد، طبق وحى الهى است» (٣٨)
از اين گذشته خداوند صراحتاً سخنان و دستورهاى پيامبر را براى مسلمانان حجت قرار داده و فرموده است «و آنچه را پيامبر براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد و از آنچه نهى كرده خوددارى كنيد». (٣٩)
«عبدالله بن عمر»از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نقل مى‏كند كه حضرت با اشاره به دو لب خود به من فرمود:«اى فرزند عمر سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست جز حق چيزى از ميان اين دو، بيرون نمى‏آيد، آنچه مى‏گويم بنويس».(٤٠)
آيا با اهميتى كه احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) دارد و از راههاى مهم و مطمئن آشنايى مردم با حقيقت اسلام به شمار مى‏رود، شايسته بودكه خليفه دوم براى جلوگيرى از نوشتن احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) به تمام مناطق اسلامى بخشنامه كرده بنويسد:«هر كس حديثى از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نوشته، بايد از بين ببرد»؟! آيا اين بخشنامه با روح اسلام، كه همواره طرفدار توسعه و گسترش علم و دانش است، سازگار است؟!
در پاسخ اين سوال، طرفداران دستگاه خلافت به دست و پا افتاده، براى اقدام خليفه از پيش خود فلسفه‏اى تراشيده و ادعا مى‏كنند كه ابوبكر گفت: علت جلوگيرى از نقل احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) اين است كه احاديث، با آيات قران مجيد آميخته نشود (!)(٤١)
اين عذر به قدرى بى اساس است كه احتياج به پاسخ ندارد، زيرا روزى كه پيامبر اكرم بدرود زندگى گفت، تمام آيات و سوره‏هاى قرآن مضبوط و معين شده بود و نويسندگان وحى و قاريان قرآن با حافظه‏هاى قوى خود تمام قرآن را حفظ كرده بودند و آيات و سوره‏هاى قرآن چنان معين و مشخص شده بود كه احدى نمى‏توانست حرفى را از قران بردارد يا حرفى را بر آن اضافه كند. آيا با اين وضع، نوشتن احاديث لطمه‏اى بر قرآن وارد مى‏ساخت؟! بعلاوه، قرآن مجيد ازنظر فصاحت، بلاغت، روانى و سلاست، جذابيت و تركيب و جمله بندى طورى است كه هيچ كلام و نوشته‏اى به آن شباهت ندارد و هيچ كلامى، گرچه از نظر فصاحت به عاليترين درجه برسد، قابل اشتباه با قرآن نيست.
سخنان امير مومنان (عليه السلام) در نهج البلاغه و خطبه‏هاى خود پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از نظر فصاحت و سلاست و شيرينى در اوج فصاحت و بلاغت قرار دارد ولى هرگز قابل اشتباه با قرآن نيست و آياتى كه امير مومنان (عليه السلام) ضمن خطبه‏هاى خود آورده، مانند گوهر درخشانى، در لابلاى سخنان على (عليه السلام) مى‏درخشد و هر خواننده‏اى كه با تركيب كلام عرب آشنا باشد، در نخستين برخورد ميان اين دو فرق مى‏گذارد.
انگيزه سياسى
قرائن شهادت مى‏دهد كه صدور اين بخشنامه انگيزه سياسى داشته و منظور اين بوده است كه در پرتو ان، امتياز بزرگى را كه آن روزها نصيب امير مومنان (عليه السلام) شده بود، از بين ببرند؛ زيرا امير مومنان (عليه السلام) هنگامى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در قيد حيات بود، كتابهايى تاليف نموده بود كه در آنها احاديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و حقايقى راكه از آن حضرت در ابواب مختلف آموخته بود، گردآورى بود.
آيا پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از كتابت حديث نهى فرموده بود؟
تاسف اورتر اين است كه برخى از محدثان، نهى از كتابت حديث را به پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) نسبت داده مى‏گويند: آن حضرت فرموده است: چيزى از طرف من جز قرآن ننويسيد و هركس چيزى از جز قرآن نوشته بايد آن را از بين ببرد.(٤٢)
قرائنى شهادت مى‏دهد كه اين مطلب بى اساس است، زيرا:
اولا امير مومنان (عليه السلام)، شاگرد ممتاز مكتب پيامبر، احاديث فراوانى از آن حضرت ضبط كرده بود و نوشته‏هاى او دست به دست در ميان ائمه (عليه السلام) مى‏گشت و اگر پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از نوشتن احاديث نهى مى‏كرد، هرگز على (عليه السلام) با فرمان او مخالفت نمى‏نمود.
ثانيا، نامه‏هاى مختلفى در مسائل گوناگون، در احكام و فرائض و مرافعات و سياسات، در زمان خود آن حضرت نوشته شده و محدثان و تاريخ نويسان با اسناد و مدارك متقن، متن آنها را ضبط كرده‏اند. تعداد انگشت شمارى از اين نامه‏ها مربوط به دعوت به اصل اسلام است، ولى بسيارى از آنها پيرامون فصل خصومتها و تعيين حدود و كيفرهاى اسلامى و بيان احكام و فرائض نگارش يافته است ؛ بنابراين چگونه مى‏توان باور نمود كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از يك طرف از نوشتن غير قرآن نهى نمايد، و از طرف ديگر ٣٠٠ نامه، كه ٢١٦ عدد از آن‏ها اكنون با تمام خصوصيات در دسترس ماست، در برابر ديدگانش نوشته شود و با مخالفت او روبرو نگردد؟!
شيعه پايه گذار تدوين حديث
خوشبختانه شيعيان از همان دوران حيات پيامبر اسلام در اين زمينه كوششهاى فراوانى به عمل آوردند و به پيروى از امير مومنان (عليه السلام) در نقل و ضبط و تدوين حديث پيشگام شدند و آثار گرانبها و مجموعه‏هاى ارزنده‏اى از اخبار و احاديث از خود به يادگار گذاشتند.
على (عليه السلام) نخستين كسى بود كه احاديث رسول خدا را جمع آورى كرد. پيامبر اسلام احاديثى را املا كرد و على (عليه السلام) آنها رانوشت و به صورت يك كتاب تدوين شده در آورد. اين كتاب پس از على ع در اختيار ائمه ع بود تا آنكه به امام باقر (عليه السلام) منتقل گرديد. روزى «حكم بن عتيبه» آن را نزد امام باقر (عليه السلام) ديد. وى در مسئله‏اى با حضرت باقر(عليه السلام) اختلاف نظر پيداكرده بود، حضرت آن كتاب را به وى نشان داده حديث مربوط به مسئله مورد اختلاف را در آن ارائه كرد و فرمود: اين، خط على (عليه السلام) و املاى رسول خدا است.(٤٣)
از اين گذشته، امير مومنان (عليه السلام) كتاب ديگرى پيرامون «ديات» تدوين كرده بود كه «صحيفه» ناميده مى‏شد و آن را (به صورت طومار) به شمشير خود مى‏بست.
از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «نزد ما كتابى نيست كه آن را بخوانيم، جز كتاب خدا و اين صحيفه». مطالب صحيفه شامل حكم شرعى زخمها و جراحات بوده است.(٤٤)
گفتار امير مومنان (عليه السلام) درباره صحيفه، بروشنى نشان مى‏دهد كه در آن زمان هيچ كتاب ديگرى غير از قرآن نوشته بوده است و على (عليه السلام) نخستين تدوين كننده حديث و فقه است. سيوطى، على (عليه السلام) و فرزندش حسن (عليه السلام) را جز طرفداران كتابت حديث مى‏شمارد.(٤٥)
اگر جامعه تسنن بر اثر بدعت نهى از نوشتن حديث، صد سال يا بيشتر، احاديث اسلامى را ضبط نكردند، خوشبختانه جامعه تشيع در اين راه پيشقدم شدند، زيرا در زمان خود پيامبر (صلّى الله عليه وآله) غير از على (عليه السلام) «ابو رافع» يكى از ياران آن حضرت كه از دوستداران على (عليه السلام) نيز بود، كتابى به نام «السنن و الاحكام والقضايا» نوشت (٤٦)و احكام و سنن مخصوص در ابواب مختلف اسلام را مثل نماز و روزه و زكات و حج و مرافعات گرد آورد و اگر ما اين كتاب را نخستين كتاب حديث بدانيم كه توسط صحابه تدوين شده، مى‏توانيم آن را نخستين كتاب فقهى از اين نوع نيز بشماريم. (٤٧)
ابورافع هنگامى اين كتاب را نوشت كه كتابت حديث و گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از نظر دستگاه خلافت، جرم بزرگى به شمار مى‏رفت.
پس از ابورافع، نويسندگان شيعه در همان دوران فترت كتابت حديث، به ضبط و نوشتن احاديث اسلامى پرداختند و از اين طريق سخنان پيشوايان خودرا از دستبرد تحريف و ديگر آفات زمان حفظ نمودند. اين برنامه از زمان امير مومنان (عليه السلام) تا زمان پيشواى پنجم ادامه داشت و در زمان حضرت باقر (عليه السلام) پيشرفت درخشانى پيدا كرد، به طورى كه هنگام صدور دستور عمر بن عبدالعزيز مبنى بر جمع آورى و تدوين حديث، هر كدام از ياران و شاگردان برجسته پيشواى پنجم، هزاران حديث را در حفظ داشتند. (٤٨)
«محمد بن مسلم»، از شخصيتهاى بزرگ شيعه و راويان بسيار بلند پايه و با فضيلت، نمونه بارزى از شاگردان برجسته پيشواى پنجم در فقه و حديث است. او اهل كوفه بود و طى چهار سال اقامت در شهر مدينه، پيوسته به محضر امام باقر (عليه السلام) و بعد از او به خدمت امام صادق (عليه السلام) شرفياب مى‏شد و از محضر آن دوپيشواى بزرگ بهره‏ها مى‏اندوخت. وى مى‏گويد:
هر موضوعى كه به نظرم مى‏رسيد، از امام باقر ع مى‏پرسيدم و جواب مى‏شنيدم، به طورى كه سى هزار حديث از امام پنجم و شانزده حديث از امام صادق (عليه السلام) فرا گرفتم.(٤٩)
محمد بن مسلم كتابى بنام «اربعمأْ مسئله» (چهار صد مسئله) تاليف كرده بود كه گويا پاسخ چهار صد مسئله‏اى باشد كه از پيشواى پنجم و ششم شنيده بود. (٥٠)
يكى ديگر از تربيت يافتنگان مكتب امام باقر (عليه السلام) «جابر بن يزيد جعفى» است. او نيز اهل كوفه بود و براى استفاده از محضر امام باقر (عليه السلام) به شهر مدينه هجرت كرد و در پرتو استفاده از مكتب پرفيض پيشواى پنجم، به مرابت عالى علمى نائل گرديد. جابر، با استفاده از علوم و دانشهاى سرشار پيشواى پنجم كتب و آثار متعددى از خود با يادگار گذاشت كه شاهد ديگرى بر توجه شيعيان به مسئله تدوين حديث و جمع آورى معارف اسلامى است. كتب جابر به قرار زيراست:
١- كتاب تفسير.
٢-كتاب نوادر.
٣- كتاب فضائل.
٤-كتاب جمل .
٥- كتاب صفين.
٦- كتاب نهروان.
٧- كتاب مقتل امير المومنين (عليه السلام) .
٨-كتاب مقتل الحسين (عليه السلام) . (٥١)
يزيد بن عبدالملك
پس از مرگ «عمر بن عبدالعزيز»، «يزيد بن عبدالملك» روى كار آمد. يزيد مردى عياش و خوش گذران و لاابالى بود و به هيچ وجه به اصول اخلاقى و دينى پايبند نبود، از اينرو ايام خلافت او يكى از سياهترين و تاريكترين ادوار حكومت بنى اميه به شمار مى‏رود. در زمان حكومت وى هيچ فتح و پيروزى و هيچ حادثه درخشانى در جامعه اسلامى اتفاق نيفتاد.
او كه در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز وليعهد بود، چهره حقيقى و ماهيت خود را در وراى ظاهر فريبنده و قيافه مقبولى پوشانده و از اين رهگذر افكار عمومى را به سوى خود جلب كرده بود. به همين جهت خلافت او نخست با استقبال مردم روبرو شد، خاصه آنكه وى در نخستين روزهاى زمامدارى اعلام كرد كه برنامه خليفه پيشين را ادامه خواهد داد.
اين وعده براى مردم كه طعم شيرين اجراى حق و عدالت را در زمان عمر بن عبدالعزيز (ولو به طور نسبى و در مدتى كوتاه) چشيده بودند، نويد اميد بخشى بود، ولى طولى نكشيد كه اين انتظار مبدل به ياس و نوميدى گرديد زيرا پس از آنكه چند صباحى از زمامدارى وى گذشت، برنامه عوض شد و وعده‏هاى همه پوچ از آب در آمد!
شهادت دروغين
يزيد براى آنكه سرپوشى بر اعمال نارواى خود بگذارد، و براى آن‏كه خود را از هر گونه گناه و انحرافى تبرئه كند، با تمهيداتى، چهل نفر از رجال و پيرمردان را وادار نمود تا به مصونيت او از گناه و عصيان شهادت بدهند، اين عده شهادت دادند كه هيچ گونه حساب و عذابى متوجه خلفا نيست! (٥٢)
البته شهادت اين عده به اين سادگى نبود، بلكه گوشه‏اى از سياستهاى مزورانه بنى اميه به منظور تثبيت حكومت خود به شمار مى‏رفت، زيرا بنى اميه براى تامين مقاصد سياسى خود، يك جمعيت فكرى مانند «مرجئه»(٥٣)به وجود آورده بودند كه فعاليت فكرى آنها وسيله‏اى براى تثبيت پايه‏هاى حكومت اموى زير پوشش دين بود.
اين گونه جمعيتها، كه به استخدام حكومت اموى در آمده بودند، با يك سلسله تفسيرها و توجيهات دينى، اعمال ضد اسلامى زمامداران اموى را توجيه مى‏كردند!
«ابن قتيبه دينورى» مى‏نويسد:
«يزيد ابتدأاً به خاطر اخلاق فريبنده خود، در ميان قريش محبوبيت داشت و اگر پس از رسيدن به خلافت، طبق روش عمر بن عبدالعزيز رفتار مى‏كرد، مردم از او شكايت نمى‏كردند؛ ولى وى برخلاف انتظار همه، پس از رسيدن به قدرت، بكلى تغيير روش داد و عيناً رفتار نامطلوب برادرش وليد را در پيش گرفت. رفتار او موج نفرت مسلمانان را بر ضد او برانگيخت، به طورى كه مردم تصميم گرفتند او را از خلافت بركنار سازند. يزيد به اندازه‏اى به حقوق و خواسته‏هاى مردم بى اعتنا بود كه حتى گروهى از قريش وعده‏اى از بنى اميه نيز به اعمال او اعتراض كردند.
يزيد، به جاى آنكه به انتقادهاى مردم گوش داد. و در روش خود تجديد نظر نمايد، بر خشونت و سختگيرى خود افزود و عده‏اى از اشراف قريش و بزرگان بنى اميه را به اخلال در نظم عمومى و شورش و كودتا متهم كرد و به عموى خود «محمد بن مروان»، دستور داد آنها را بازداشت نموده به زندان افكند. اين عده قريب دو سال در زندان ماندند، آنگاه محمد آنها را به وسيله زهر مسموم نمود و همه را به قتل رسانيد!
يزيد غير از اين عده، تعداد سى نفر از رجال قريش را دستگير كرد و پس از آنكه مبالغ زيادى جريمه از آنان گرفت و اموال و دارايى و مستغلاتشان را مصادره نمود، آنان را مورد آزار و شكنجه سخت قرار داد و از هستى ساقط كرد، به طورى كه افراد مزبور در گوشه و كنار شام و ساير نقاط پراكنده شده با فقر و تنگدستى به سر مى‏بردند.يزيد به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد تمام كسانى را كه با آنان تماس داشتند، به اتهام همكارى با شورشيان و مخالفان حكومت، به دار كشيدند»! (٥٤)
ساز و آواز و قمار
خلفاى پيشين بنى اميه در اوقات فراغت خويش به اخبار جنگها و داستانهاى شجاعان قديم عرب و قصائد شعرا گوش مى‏دادند، ولى در زمان خلفاى بعدى و از آن جمله «يزيد بن عبدالملك» ساز و آواز جاى قصائد و اشعار را گرفت و در بزمهاى شبانه دربار خلافت، به جاى قصائد حماسى شعرا و داستانهاى جنگى، ساز و آواز رايج گرديد.
هشام بن عبدالملك
هشام مردى بخيل، خشن، جسور، ستمگر، بيرحم و سخنور بود. (٥٥)او در جمع آورى ثروت و عمران و آبادى مى‏كوشيد و در زمان خلافتش بعضى از صنايع دستى رونق يافت ؛ لكن از آن‏جا كه وى شخصى بى عاطفه و سختگير بود، در دوران حكومت او، زندگى برمردم سخت شد و احساسات و عواطف انسانى در جامعه روبه زوال رفت و رسم نيكوكارى و تعاون برچيده شد، به طورى كه هيچ كس نسبت به ديگرى دلسوزى و كمك نمى‏كرد! (٥٦)
نفوذ عناصر فاسد و منحرف
«سيد امير على»، مورخ و دانشمند معروف، وضع اجتماعى - سياسى آن روز جامعه اسلامى را بخوبى ترسيم نموده اخلاق و رفتار هشام را به نحو روشنى تشريح مى‏كند:
«با مرگ يزيد دوم، خلافت به برادرش هشام رسيد؛ لكن خلافت او زمانى استقرار يافت كه آشوبها و نهضتهاى داخلى را سركوب نمود و آتش جنگهاى خارجى را خاموش ساخت، زيرا در آن زمان، از طرف شمال، قبايل تركمن خزر به دولت مركزى فشاروارد مى‏آوردند، و درشرق، رهبران عباسى مخفيانه سرگرم فراهم ساختن مقدمات براى درهم شكستن پايه‏هاى حكومت اموى بودند. در داخل كشور نيز آتش خشم و كينه خوارج، كه مردمى دلير و سلحشور بودند، شعله ور شده بود.
در اين كشمكش‏ها، بهترين جوانان عرب، يا در جنگهاى داخلى كشته شدند و يا قربانى سياست بدبينى و حسادت دربار فاسد خلافت گشتند، زيرا در اثر اطمينان كوركورانه‏اى كه خليفه قبلى از وزرا و درباريان خود داشت، حكومت و قدرت به دست افراد خود خواه و ناشايستى افتاده بود كه مردم را به خاطر عجر و ناتوانى خود و سؤ اداره كشور متنفر ساخته بودند.
البته رجال بزرگ و چهره‏هاى درخشان انگشت شمارى بودند كه با كمال همت و دلسوزى نسبت به دين و آيين در ميان مردم سست و كم فروغ شده و در ميان درباريان و عوامل وابسته به حكومت رو به زوال بود، زيرا آنان عموماً عناصرى بودند كه جز تامين منافع خود، هيچ هدفى نداشتند.
در آن عصر خطير، جامعه اسلامى نيازمند بازوى توانايى بود كه كشتى متزلزل حكومت را از غرق شدن نجات بدهد، از اينرو طبعاً هشام به مزايا و خصوصياتى نيازمند بود كه بتواند در پرتو آن، با دشواريها و مشكلاتى كه جامعه اسلامى را از هر طرف احاطه كرده بود، مقابله كند.
در اينكه هشام بهتر از خليفه قبلى (يزيد) بود شكى نيست، زيرا در زمان هشام دربار خلافت از عناصر ناپاك تصفيه شد، وقار و سنگينى جايگزين سبكسرى و بوالهوسى گرديد، و جامعه از وجود افراد طفيلى كه سربار جامعه بودند پيراسته گشت.
ولى سختگيرى بيش از اندازه هشام، به سرحد خشونت رسيد و صرفه جوييهاى وى جنبه بخل يافت و بعضى از كمبودهاى اخلاقى و انسانى وى اوضاع را بدتر كرد، زيرا او فردى كوتاه فكر و مستبد و شكاك و بدبين بود، از اينرو، به هيچ كس اعتماد نمى‏كرد، بلكه براى خنثى كردن توطئه‏هايى كه بر ضد او چيده مى‏شد، به عمليات مكارانه و جاسوسى متوسل مى‏شد و از انجا كه آدم زود باورى بود،با يك بدگويى و سؤ ظن بهترين رجال كشور را از بين مى‏برد. اين بدبينى افراطى باعث شد كه عزل و نصب متوالى و بيش از حد فرمانروايان و حكام شهرستانها، نتايج فوق العاده به بار آورد».(٥٧)
امام باقر (عليه السلام) در شام
يكى از حوادث مهم زندگى پرافتخار پيشواى پنجم، مسافرت آن حضرت به شام مى‏باشد.
هشام بن عبدالملك، كه يكى از خلفاى معاصر امام باقر (عليه السلام) بود، هميشه از محبوبيت و موقعيت فوق العاده امام باقر بيمناك بود و چون مى‏دانست پيروان پيشواى پنجم، آن حضرت را امام مى‏دانند، همواره تلاش مى‏كرد مانع گسترش نفوذ معنوى و افزايش پيروان آن حضرت گردد.
در يكى از سالها كه امام باقر (عليه السلام) همراه فرزند گرامى خود «جعفر بن محمد(عليه السلام) » به زيارت خانه خدا مشرف شده بود، هشام نيز عازم حج شد. در ايام حج، حضرت صادق (عليه السلام) در مجمعى از مسلمانان سخنانى در فضيلت و امامت اهل بيت (عليه السلام) بيان فرمود كه بلافاصله توسط ماموران به گوش هشام رسيد. هشام، كه پيوسته وجود امام باقر (عليه السلام) را خطرى براى حكومت خود تلقى مى‏كرد، از اين سخن بشدت تكان خورد، ولى - شايد بنا به ملاحظاتى - در اثناى مراسم حج متعرض امام (عليه السلام) و فرزند آن حضرت نشد، لكن به محض آنكه به پايتخت خود (دمشق) بازگشت به حاكم مدينه دستور داد امام باقر (عليه السلام) و فرزندش جعفر بن محمد را روانه شام كند.
امام ناگزير همراه فرزند ارجمند خود مدينه را ترك گفته وارد دمشق شد. هشام براى اينكه عظمت ظاهرى خود را به رخ امام بكشد، و ضمنا به خيال خود از مقام آن حضرت بكاهد، سه روز اجازه ملاقات نداد! شايد هم در اين سه روز در اين فكر بود كه چگونه با امام (عليه السلام) روبرو شود و چه طرحى بريزد كه از موقعيت و مقام امام (عليه السلام) در انظار مردم كاسته شود؟!
مسابقه تيراندازى
البته اگر دربار حكومت هشام كانون پرورش علما و دانشمندان و مجمع سخندانان بود امكان داشت دانشمندان برجسته را دعوت نموده مجلس بحث و مناظره تشكيل بدهد؛ ولى از آنجا كه دربار خلافت اغلب زمامداران اموى-و از آن جمله هشام - از وجود چنين دانشمندانى خالى بود و شعرا و داستانسرايان و مديحه گويان جاى رجال علم را گرفته بودند، هشام به فكر تشكيل چنين مجلسى نيفتاد،زيرا بخوبى مى‏دانست اگر از راه مبارزه و مناظره علمى وارد شود هيچ يك از درباريان او از عهده مناظره با امام باقر (عليه السلام) برنخواهند آمد و از اين جهت تصميم گرفت از راه ديگرى وارد شود كه به نظرش پيروزى او مسلم بود.
آرى با كمال تعجب هشام تصميم گرفت يك مسابقه تيراندازى! ترتيب داده امام (عليه السلام) را در آن مسابقه شركت بدهد تا بلكه به واسطه شكست در مسابقه، امام در نظر مردم كوچك جلوه كند! به همين جهت پيش از ورود امام (عليه السلام) به قصر خلافت، عده‏اى از درباريان را واداشت نشانه‏اى نصب كرده مشغول تيراندازى گردند. امام باقر (عليه السلام) وارد مجلس شد و اندكى نشست. ناگهان هشام رو به امام كرد و چنين گفت: آيا مايليد در مسابقه تيراندازى شركت نماييد؟ حضرت فرمود: من ديگر پير شده‏ام و وقت تيراندازيم گذشته است، مرا معذور دار. هشام كه خيال مى‏كرد فرصت خوبى به دست آورده و امام باقر (عليه السلام) را در دو قدمى شكست قرار داده است، اصرار و پافشارى كرد كه تير و كمان خود را به آن حضرت بدهد. امام (عليه السلام) دست برد و كمان را گرفت و تيرى در چله كمان نهاد و نشانه‏گيرى كرد و تير را درست به قلب هدف زد! آنگاه تير دوم را به كمان گذاشت و رها كرد و اين بار تير در چوبه تير قبلى نشست و آن را شكافت! تير سوم نيز به تير دوم اصابت كرد و به همين ترتيب نه تير پرتاب نمود كه هر كدام به چوبه تير قبلى خورد!
اين عمل شگفت‏انگيز، حاضران را بشدت تحت تاثير قرار داده و اعجاب و تحسين همه را برانگيخت. هشام كه حسابهايش غلط از آب در آمده و نقشه‏اش نقش بر آب شده بود، سخت تحت تاثير قرار گرفت و بى اختيار گفت: آفرين بر تو اى اباجعفر! تو سرآمد تيراندازان عرب و عجم هستى، چگونه مى‏گفتى پير شده‏ام؟! آنگاه سر به زير افكند و لحظه‏اى به فكر فرو رفت. سپس امام باقر (عليه السلام) و فرزند عاليقدرش را در جايگاه مخصوص كنار خود جاى داد و فوق العاده تجليل و احترام كرد و رو به امام كرده گفت: قريش از پرتو وجود تو شايسته سرورى بر عرب و عجم است، اين تيراندازى را چه كسى به تو ياد داده است و در چه مدتى آن را فراگرفته‏اى؟
حضرت فرمود: مى‏دانى كه اهل مدينه به اين كار عادت دارند، من نيز در ايام جوانى مدتى به اين كار سرگرم بودم ولى بعد آن را رها كردم، امروز چون تو اصرار كردى ناگزير پذيرفتم.
هشام گفت: آيا جعفر (حضرت صادق) نيز مانند تو در تيراندازى مهارت دارد؟ امام فرمود: ما خاندان، «كمال دين» و «اتمام نعمت» را كه در آيه «اليوم اكملت لكم دينكم» (٥٨)آمده (امامت و ولايت) از يكديگر به ارث مى‏بريم و هرگز زمين از چنين افرادى (حجت) خالى نمى‏ماند.(٥٩)
مناظره با اسقف مسيحيان
گرچه دربار هشام براى ابراز عظمت علمى پيشواى پنجم محيط مساعدى نبود، ولى از حسن اتفاق، پيش از آنكه پيشواى پنجم شهر دمشق را ترك گويد، فرصت بسيار مناصبى پيش آمد كه امام براى بيدار ساختن افكار مردم و معرفى عظمت و مقام علمى خود بخوبى از آن استفاده نمود و افكار عمومى شام را منقلب ساخت. ماجرا از اين قرار بود: هشام دستاويز مهمى براى جسارت بيشتر به پيشگاه امام پنجم (عليه السلام) در دست نداشت، ناگزير با مراجعت آن حضر به مدينه موافقت كرد. هنگامى كه امام (عليه السلام) همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافت خارج شدند، در انتهاى ميدان مقابل قصر با جمعيت انبوهى روبرو گرديد كه همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جويا شد. گفتند: اينها كشيشان و راهبان مسيحى هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود گردآمده‏اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى‏باشند تا مشكلات علمى خود را از او بپرسند. امام (عليه السلام) به ميان جمعيت تشريف برده و به طور ناشناس در ان مجمع بزرگ شركت فرمود. اين خبر فوراً به هشام گزارش داده شد. هشام افرادى را مامور كرد تا در انجمن مزبور شركت نموده از نزديك ناظر جريان باشند.
طولى نكشيد اسقف بزرگ كه فوق العاده پير و سالخورده بود، وارد شد و با شكوه و احترام فروان، در صدر مجلس قرار گرفت. آن‏گاه نگاهى به جمعيت انداخت، و چون سيماى امام باقر (عليه السلام) توجه وى را به خود جلب نمود، رو به امام كرد و پرسيد:
- از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟
- از مسلمانان.
- از دانشمندان آنان هستيد يا افراد نادان؟
- از افراد نادان نيستم!
- اول من سوال كنم يا شمامى پرسيد؟
- اگر مايليد شما سوال كنيد.
- به چه دليل شما مسلمانان ادعا مى‏كنيد كه اهل بهشت غذا مى‏خورند و مى‏آشامند ولى مدفوعى ندارند؟ آيا براى اين موضوع، نمونه و نظير روشنى در اين جهان وجود دارد؟
- بلى، نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه مى‏كند ولى مدفوعى ندارد!
- عجب! پس شما گفتيد از دانشمندان نيستيد؟!
- من چنين نگفتم، بلكه گفتم از نادانان نيستم!
- سوال ديگرى دارم.
- بفرماييد.
- به چه دليل عقيده داريد كه ميوه‏ها و نعمتهاى بهشتى كم نمى‏شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقى بوده كاهش پيدا نمى‏كنند؟ آيا نمونه روشنى از پديده‏هاى اين جهان را مى‏توان براى اين موضوع ذكر كرد؟
- آرى، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغى صدها چراغ روشن كنيد، شعله چراغ اول به جاى خود باقى است و از ان به هيچ وجه كاسته نمى‏شود!$
...اسقف هر سوال و مشكلى به نظرش مى‏رسيد، همه را پرسيد و جواب قانع كننده شنيد و چون خود را عاجز يافت، بشدت ناراحت و عصبانى شد و گفت: «مردم! دانشمند والا مقامى را كه مراتب اطلاعات و معلومات مذهبى او از من بيشتر است، به اينجا آورده‏ايد تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پيشوايان آنان از ما برتر وبهترند؟! به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد!» اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت!
اتهام ناجوانمردانه
اين جريان بسرعت درشهر دمشق پيچيد و موجى از شادى و هيجان درمحيط شام به وجود آورد. هشام، به جاى آن‏كه از پيروزى افتخارآميز علمى امام باقر (عليه السلام) بر بيگانگان خوشحال گردد، بيش از پيش از نفوذ معنوى امام (عليه السلام) بيمناك شد و ضمن ظاهر سازى و ارسال هديه براى آن حضرت پيغام داد كه حتماً همان روز دمشق را ترك گويد! نيز بر اثر خشمى كه به علت پيروزى علمى امام (عليه السلام) به وى دست داده بود، كوشش كرد درخشش علمى و اجتماعى ايشان را با حربه زنگ زده تهمت از بين ببرد و رهبر عاليقدر اسلام را متهم به گرايش به مسيحيت نمايد! لذا با كمال ناجوانمردى به برخى از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدين) چنين نوشت:
«محمد بن على، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتى آنان را به مدينه بازگرداندم، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت!! به مسيحيان تقرب جستند. ولى من به خاطر خويشاوندى اى كه با من دارند، از كيفر آنان چشم پوشيدم! وقتى كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم»!
ولى تلاشهاى مذبوحانه هشام براى پوشاندن حقيقت به جايى نرسيد و مردم شهر مزبور كه ابتدأاً تحت تاثير تبليغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر احتجاجها و نشانه‏هاى امامت كه از آن حضرت ديده شد، به عظمت و مقام واقعى پيشواى پنجم پى بردند، و بدين ترتيب سفرى كه شروع آن با اجبار و تهديد بود، به يكى از سفرهاى ثمربخش و آموزنده تبديل شد! (٦٠)
مناظرات امام باقر ع
در دوران امامت حضرت باقر (عليه السلام) فرقه‏هاى مذهبى و گروههاى سياسى و مذهبى متعددى مانند: معتزله، خوارج و مرجئه فعاليت داشتند و امام باقر (عليه السلام) همچون سدى استوار در برابر نفوذ عقائد باطل آنان ايستادگى مى‏نمود و طى مناظراتى كه با سران اين گروهها داشت، پايگاههاى فكرى و عقيدتى آنان را در هم مى‏كوبيد و بى پايگى عقائدشان رابا دلائلى روشن ثابت مى‏كرد. در اينجا به عنوان نمونه گفتگوى آن حضرت را با «نافع بن ازرق»،يكى از سران خوارج، از نظر خوانندگان مى‏گذرانيم :
روزى «نافع» به حضور امام رسيد و مسائلى از حرام و حلال پرسيد. امام به سوالات وى پاسخ داد و ضمن گفتگو فرمود:
به اين مارقين (از دين خارج شدگان) بگو: چرا جدايى از امير مومنان (عليه السلام) را حلال شمرديد، در صورتى كه قبلا خون خويش را در كنار او و در راه اطاعت از او نثار مى‏كرديد و يارى اورا موجب نزديكى به خدا مى‏دانستيد؟!
امام افزود: آنان خواهند گفت كه او را در دين خدا حكم قرار داد. به آنان بگو: خداوند در شريعت پيامبر خود در دو مورد دو نفر را حكم قرار داده است؛ يكى در مورد اختلاف ميان زن و شوهر است كه مى‏فرمايد:
«و اگر از جدايى و شكاف ميان آن‏ها بيم داشته باشيد، داورى از خانواده شوهر و داورى از خانواده زن انتخاب كنيد (تا به كار آنان رسيدگى كنند) اگر اين دو داور تصميم به اصلاح داشته باشند،خداوند كمك به توافق آنها مى‏كند (زيرا) خداوند دانا و آگاه است».(٦١)
ديگرى داورى «سعد بن معاذ» است كه پيامبر اسلام او را ميان خود و قبيله يهودى «بنى قريظه» حكم قرار داد، و او هم طبق حكم خدا نظر داد. آن‏گاه امام افزود: آيا نمى‏دانيد كه امير مومنان حكميت را به اين شرط پذيرفت كه دو داور بر اساس حكم قرآن داورى كنند و از از حدود قرآن تجاوز نكنند و شرط كرد كه اگر بر خلاف قران راى بدهند، مردود خواهد بود؟ وقتى كه به امير مومنان گفتند: داورى كه خود تعيين كردى بر ضرر تو نظر داد، فرمود: من او را داور قرار ندادم، بلكه كتاب خدا را داور قرار دادم. پس چگونه مارقين حكميت قرآن و مردود بودن خلاف قران را گمراهى مى‏شمارند، اما بدعت و بهتان خود را گمراهى به حساب نمى‏آورند؟!
«نافع بن ازرق» با شنيدن اين بيانات گفت: به خدا سوگند اين سخنان را نه شنيده بودم و نه به ذهنم خطور كرده بود، حق همين است ان شأ الله!(٦٢)
١-شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبه بصيرتى، ص ٢٦١.
٢-ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب،قم، موسسه انتشارات علامه، ج ٤، ص ١٩٥.
٣-اظهر من مخبئات كنوز المعارف و حقايق الاحكام و الحكم و اللطائف مالا يخفى الا على منطمس البصيره او فاسد الطويه و السريره و من ثم قيل و فيه هو باقر العلم و جامعه و شاهر علمه و ارفعه (الصواعق المحرقه، الطبعه الثانية، قاهره، مكتبه القاهره، ص ٢٠١). ٤- سبط ابن الجوزى، تذكره الخواص، نجف، منشورات المطبعه الحيدرية، ١٣٨٣ ه'.ق، ص ٣٣٧ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمه، تبريز، مكتبه بنى هاشم، ١٣٨١ ه'.ق، ج ٢، ص ٣٢٩ - فضل بن الحسن البداية و النهاية، الطبعه الثانية، بيروت، مكتبه المعارف، ١٩٧٧ م، ج ٩، ص .٣١١ در بعضى از نسخه‏ها «حكم بن عيينه» ذكر شده است ولى «عتيبه» صحيح است. ر.ك به: كاظم مدير شانه چى، علم الحديث و دراية الحديث، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمية قم، ١٣٦٢ ه'.ش، ص ٦٧.
٥- طبرسى، احتجاج، نجف، المطبعه المرتضوية، ١٣٥٠ ه'.ق، ص ١٧٦.
٦-شيخ طوسى، اختيار معرفه الرجال (مشهور به رجال كشى)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص ١٣٦ و ١٣٧ (حديث شماره ٢١٩).
٧-الارشاد، قم، مكتبه بصيرتى، ص ٢٦٢.
٨- تذكره الخواص، نجف، منشوارت المطبعه الحيدرية، ١٣٨٣ ه'.ق، ص ٣٣٧.
٩- دكتر آيتى، محمد ابراهيم،اندلس يا تاريخ حكومت مسلمين در اروپا، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ١٣٦٣ ه'.ش، ص ١٧-١٨.
ة ١٠-ابن اثير الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٥، ص ١١ و ٣٧ - مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج ٣، ص ١٧٣ و ١٨٢.
١١- فروخ، عمر، تاريخ صدر الاسلام و الدولةالاموية، الطبعة الثالثة، بيروت، دارالعلم للملايين، ١٩٧٦ م، ص ١٩٧.
١٢- سيد اميرعلى، مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكى، الطبعه الثانية، بيروت، دارالعلم للملايين، ١٩٦٧ م، ص ١٢٥.
١٣-دكتر ابراهيم حسن، حسن، تاريخ سياسى اسلام، چاپ چهارم، تهران، انتشارات جاويدان، ١٣٦٠ ه.ش، ج ١، ص ٤٠١.
١٤-مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج ٣، ص ١٧٥.
١٥-مسعودى، همان ماخذ، ص ١٨٣.
١٦- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ج ٣، ص ٥٠.
١٧- سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، تحقيق: محمد محيى الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعة المدنى، (افست مكتبه المثنى- بغداد) ص ٢٣٢ - ابن قتيبه، الامامة و السيامة، الطبعه الثالثه، قاهره، مطبعه مصطفى البابى الحلبى، ١٣٨٢ ه'.ق، ج ٢، ص ١١٦ - سيد امير على، مختصر تاريخ العرب، الطبعه الثالثه، تعريب: عفيف البعلبكى، بيروت، دارالعلم للملابين، ص ١٢٩.
١٨- ابن قتيبه، همان ماخذ، ص ١١٦.
١٩- سيوطى، همان ماخذ، ص ٢٣٢.
٢٠-ابوحنيفه دينورى، الاخبار الطوال، تحقيق: عبدالمنعم عامر، قاهره، داراحيأ الكتب العربية (افست انتشارات آفتاب تهران)، ص ٣٣١.
٢١- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، الطبعة الثانية، قم، منشورات مكتبة آية الله العظمى مرعشى النجفى، ج ٣، ص ٥٧.
٢٢-على ع يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر وبيعت رضوان بود بلكه در صدر همه آنان قرار داشت.
٢٣-خداوند به عدالت و نيكوكارى و بخشش به خويشان فرمان مى‏دهد و از كارهاى بد و ناروا و ستمگرى منع مى‏كند، شما را پند مى‏دهد تا اندرز الهى را بپذيريد(سوره نحل: ٩٠).
٢٤- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٥، ص ٤٢ و ر.ك به: مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج ٣، ص ١٨٤ - ابن ابى الحديد، همان ماخذ، ج ٣، ص ٥٩.
٢٥-ابن واضح، همان ماخذ، ص ٥٠.
٢٦-الخصال، باب الثلاثه.
٢٧-سيوطى، همان ماخذ، ص ٢٣٠.
٢٨- ابن عبدربه، عقد الفريد، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٤٠٣ ه'.ق، ج ٤، ص ٤٣٩.
٢٩- شمس الدين ذهبى، تذكرة الحفاظ، بيروت، دارالتراث العربى، ج ١، ص ٣.
٣٠- ابورية، محمود، اضوأ على السنه المحمدية، الطبعة الثانية، مطبعه صور الحديثه، ص ٤٣ (من كان عنده شيئى فليمحه).
٣١- شمس الدين ذهبى، همان ماخذ، ص ٧ - عجاج الخطيب، محمد، السنة قبل التدوين، قاهره، دارالفكر، ١٣٩١ ه'.ق، ص ٩٧ - ابن ماجه، سنن، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج ١، ص ١٢ - الحاكم النيشابورى، المستدرك على الصحيحين، بيروت، دارلمعرفه، ج ١، ص ١٠٢.
٣٢- ابورية، همان ماخذ، ص ٤٣ - محمد بن سعد، الطبقات الكبرى، بيروت، دارصادر، ج ٣، ص ٢٨٧ - عسكرى، سيد مرتضى، نگاهى به سرنوشت حديث، تهران، انتشارات روزبه، ١٣٥٣ ه'.ش، ص ٢٣ - سيوطى، تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى، بيروت، دارالكتب العربى، ١٤٠٩ ه'.ق، ج ٢، ص ٦٤.
٣٣- الحاكم النيشابورى، همان ماخذ، ج ١، ص .١١٠ در تذكرة الحفاظ (ج ١، ص ٧) به جاى ابوذر، ابومسعود انصارى نام برده شده است.
٣٤-ابن ماجه، همان ماخذ، ص‏١١.
٣٥-ابن ماجه، همان ماخذ، ص ١٢.
٣٦-بخارى، صحيح، بشرح الكرمانى، الطبعة الثانية، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج ٢، ص ٦.
٣٧- مدير شانه چى، كاظم، علم الحديث و دراية الحديث، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمية قم، ١٣٦٢ ه'.ش، ص ٣٠.
٣٨- و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (سوره نجم، ٣ و ٤).
٣٩- و مااتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا (سوره حشر: ٧).
٤٠- فاوما الى اسفتيه فقال الذى نفسى بيده ما يخرج مما بينهما الا حق فاكتب (الحاكم النيشابورى، همان ماخذ، ج ١، ص ١٠٤) و ر.ك به: سيوطى، تدريب الراوى، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٤٠٩ ه'.ق، ج ٢، ص ٦٢).
٤١-ابوريه، همان ماخذ، ص ٤٣.
٤٢- احمد حنبل، مسند، دارالفكر، ج ٣، ص ١٢- عبدالله دارمى، سنن دارالفكر، ج ١، ص ١١٩- ابوريه، همان ماخذ، ص ٤٢.
٤٣- نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعه، قم، مكتبة الداورى، ص ٢٥٥ (ترجمه محمد بن عذافر)-الصدر، السيد حسن، الشيعة و فنون الاسلام، لبنان، صيدا، ١٣٣١ ه'.ق، ص .٦٥ در بعضى نسخه‏ها «حكم بن عيينه» ذكر شده است، ولى چنانكه در چند صفحه پيش يادآورى كرديم، صحيح آن «عتيبه» است.
٤٤-شرف الدين، السيد عبدالحسين، مولفوا الشيعه فى صدر الاسلام، تهران، مكتبه النجاح، ص ١٤-.١٥ مرحوم سيد حسن صدر مى‏نويسد: نسخه‏اى از اين كتاب نزد من موجود است و بخارى در باب «كتاب العلم» از اين صحيفه نقل كرده است. (تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام، تهران، منشورات الاعلمى، ص ٢٧٩).
٤٥-تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٤٠٩، ج ٢، ص ٦١.
٤٦-نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعه، قم، مكتبه الداورى، ص ٤.
٤٧- پيرامون بحث كتابت و تدوين حديث، نگاه كنيد به: جعفر السبحانى، بحوث فى الملل و النحل، الطبعة الثانية، لجنة اداره الحوزه العلمية قم المقدسة، ايران، ١٤١٠ ه'.ق، ج ١، ص ٥٨-٧٣.
٤٨-جلال الدين عبدالرحمن سيوطى، كه اصرار دارد پايه گذاران علوم اسلامى را جمعى از اهل تسنن معرفى كند، مى‏گويد: «نخستين كسى كه در فقه كتاب نوشت ،ابوحنيفه بود»؛ در صورتى كه ابوحنيفه در سال ١٠٠ هجرى متولد شده و در سال ١٥٠ فوت كرده است، اما ابورافع ٦٠ سال پيش از تولد ابوحنيفه درگذشته است! (السيد حسن الصدر، تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام، طهران، منشوات الاعلمى، ص ٢٩٨) بنابراين جهان تسنن از اوائل قرن دوم هجرى به تدوين فقه و حديث پرداخته ولى بزرگان شيعه از همان روزهاى اول دست به چنين كارى زده‏اند.
٤٩-شيخ مفيد، الاختصاص، تصحيح و تعليق: على اكبر الغفارى، قم، منشورات جماعة المدرسين فى الحوزه العلمية بقم المقدسه، ص ٢٠١ - شيخ طوسى، اختيار معرفه الرجال (معروف به رجل كشى)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص ١٦٣ (شماره ٢٧٦).
٥٠- شرف الدين، السيد عبدالحسين، مولفوا الشيعه فى صدر اسلام، الطبعة الثانية، طهران، مكتبه نجاح، ص ٦٤.
٥١-شرف الدين، همان ماخذ، ص ٣٦.
٥٢-سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعه الثانية، تحقيق: محمد محيى الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعه المدنى (افست مكتبه المثنى- بغداد) ص ٢٤٦.
٥٣-مرجئه فرقه‏اى بودند كه ايمان را عبارت از اعتقاد قلبى مى‏دانستند و هيچ يك از گناهان و اعمال ضد اسلامى را با ايمان منافى نمى‏دانستند!
٥٤-الامامة و السياسة، الطبعة الثالثة، قاهره، مطبعه مصطفى البابى الحلبى، ١٣٨٢ ه'.ق، ج ٢، ص ١٢٥.
٥٥-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدرية، ج‏٣، ص ٧٠.
٥٦-مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج ٣، ص ٢٠٥.
٥٧-سيد اميرعلى، همان ماخذ، ص ١٣٩.
٥٨- اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. اين آيه پس از واقعه غدير و اعلام امامت على (عليه السلام) نازل گرديد.
٥٩- محمد بن جرير بن رستم الطبرى، دلائل الامامة، نجف، منشورات المطبعة الحيدرية، ١٣٨٣ ه'.ق، (افست منشورات الرضى - قم) ص ١٠٥.
٦٠- تفصيل جريان سفر حضرت باقر (عليه السلام) به شام را «محمد بن جرير بن رستم الطبرى» در كتاب «دلائل الامامه» (ص ١٠٥-١٠٧) بيان نموده است و سپس مرحوم سيد بن طاووس در كتاب «امان الاخطار» (ص ٦٢) و علامه مجلسى در بحارالانوار (ج ٤٦،ص ٣٠٧-٣١٣) و تاليفات ديگر خود از اين جرير نقل كرده‏اند، ولى در جزئيات قضيه اندكى اختلاف به چشم مى‏خورد.
٦١-وان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريد اصلاحا يوفق الله بينهما ان الله كان عليما خبيرا (سوره نسأ: ٣٥).
٦٢-طبرسى، احتجاج، نجف، المطبعة المرتضوية، ١٣٥٠، ج ٢، ص ١٧٦.
۶
زندگينامه امام صادق (عليه السلام)(١)‏
نام پيشواى ششم «جعفر»، كنيه‏اش «ابو عبدالله»، لقبش«صادق»، پدر ارجمندش امام باقر (عليه السلام) و مادرش «ام فروه» مى‏باشد.
او در هفدهم ربيع الاول سال ٨٣ هجرى در مدينه چشم به جهان گشود و در سن ٦٥ سالگى در سال ١٤٨ هجرى ديده از جهان فرو بست و در قبرستان معروف «بقيع» در كنار مرقد پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.
خلفاى معاصر حضرت‏
امام صادق (عليه السلام) در سال ١١٤ به امامت رسيد. دوران امامت او مصادف بود با اواخر حكومت امويان كه در سال ١٣٢ به عمر آن پايان داده شد و اوايل حكومت عباسيان كه از اين تاريخ آغاز گرديد.
امام صادق (عليه السلام) از ميان خلفاى اموى با افراد زير معاصر بود:
١- هشام بن عبدالملك (١٠٥-١٢٥ه'ق).
٢- وليد بن يزيد بن عبدالملك (١٢٥-١٢٦).
٣- يزيد بن وليد بن عبدالملك(١٢٦).
٤-ابراهيم بن وليد بن عبدالملك (٧٠روز از سال ١٢٦).
٥- مروان بن محمد مشهور به مروان حمار(١٢٦-١٣٢).
و از ميان خلفاى عباسى نيز معاصر بود با:
١- عبداللّه بن محمد مشهور به سفاح (١٣٢-١٣٧).
٢- ابو جعفر مشهور به منصور دوانيقى (١٣٧-١٥٨).
عظمت علمى امام صادق (عليه السلام)
در باب عظمت علمى امام صادق (عليه السلام) شواهد فراوانى وجود دارد و اين معنا مورد قبول دانشمندان تشيع و تسنن است. فقها و دانشمندان بزرگ در برابر عظمت علمى آن حضرت سر تعظيم فرود مى‏آوردند و برترى علمى او را مى‏ستودند.
«ابو حنيفه»، پيشواى مشهور فرقه حنفى، مى‏گفت: من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديده‏ام(١)نيز مى‏گفت: زمانى كه «منصور» (دوانيقى) «جعفر بن محمد» را احضار كرده بود، مرا خواست و گفت: مردم شيفته جعفر بن محمد شده‏اند، براى محكوم ساختن او يك سرى مسائل مشكل را در نظر بگير. من چهل مسئله مشكل آماده كردم. روزى منصور كه در «حيره» بود، مرا احضار كرد. وقتى وارد مجلس وى شدم ديدم جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته است وقتى چشمم به او افتاد آنچنان تحت تأثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم كه چنين حالى از ديدن منصور به من دست نداد. سلام كردم و با اشاره منصور نشستم. منصور رو به وى كرد و گفت: اين ابو حنيفه است. او پاسخ داد: بلى مى‏شناسمش. سپس منصور رو به من كرده گفت: اى ابو حنيفه! مسائل خود را با ابو عبدالله (جعفر بن محمد) در ميان بگذار. در اين هنگام شروع به طرح مسائل كردم. هر مسئله‏اى مى‏پرسيدم، پاسخ مى‏داد: عقيده شما در اين باره چنين و عقيده اهل مدينه چنان و عقيده ما چنين است. در برخى از مسائل با نظر ما موافق، و در برخى ديگر با اهل مدينه موافق و گاهى، با هر دو مخالف بود. بدين ترتيب چهل مسئله را مطرح كردم و همه را پاسخ گفت: ابو حنيفه به اينجا كه رسيد با اشاره به امام صادق (عليه السلام) گفت: دانشمندترين مردم، آگاهترين آنها به اختلاف مردم در فتاوا و مسائل فقهى است(٢)
«مالك»، پيشواى فرقه مالكى مى‏گفت: مدتى نزد جعفر بن محمد رفت و آمد مى‏كردم، او را همواره در يكى از سه حالت ديدم: يا نماز مى‏خواند يا روزه بود و يا قرآن تلاوت مى‏كرد، و هرگز او را نديدم كه بدون وضو حديث نقل كند(٣)در علم و عبادت و پرهيزگارى، برتر از جعفر بن محمد هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به قلب هيچ بشرى خطور نكرده است(٤).
شيخ (مفيد) مى‏نويسد: به قدرى علوم از آن حضرت نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن همه جا پخش شده است و از هيچ يك از افراد خاندان او، به اندازه او علم و دانش نقل نشده است(٥)
«ابن حجر هيتمى» مى‏نويسد: به قدرى علوم از او نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن، همه جا پخش شده است و بزرگترين پيشوايان (فقه و حديث) مانند: يحيى بن سعيد، ابن جريح، مالك، سفيان ثورى، سفيان بن عيينه، ابو حنيفه، شعبه و ايوب سجستانى از او نقل روايت كرده‏اند(٦)
«ابو بحر جاحظ»، يكى از دانشمندان مشهور قرن سوم، مى‏گويد: جعفر بن محمد كسى است كه علم و دانش او جهان را پر كرده است و گفته مى‏شود كه ابوحنيفه و همچنين سفيان ثورى از شاگردان اوست، و شاگردى اين دو تن در اثبات عظمت علمى او كافى است. (٧)
«سيد امير على» با اشاره به فرقه‏هاى مذهبى و مكاتب فلسفى در دوران خلافت بنى‏اميه مى‏نويسد: فتاوا و آراى دينى تنها نزد سادات و شخصيتهاى فاطمى رنگ فلسفى به خود گرفته بود. گسترش علم در آن زمان، روح بحث و جستجو را برانگيخته بود و بحثها و گفتگوهاى فلسفى در همه اجتماعات رواج يافته بود. شايسته ذكر است كه رهبرى اين حركت فكرى را حوزه علمى‏اى كه در مدينه شكوفا شده بود، به عهده داشت. اين حوزه را نبيره على بن ابى طالب بنام امام جعفر كه «صادق» لقب داشت، تاسيس كرده بود. او پژوهشگرى فعال و متفكرى بزرگ بود، و با علوم آن عصر بخوبى آشنايى داشت و نخستين كسى بود كه مدارس فلسفى اصلى را در اسلام تاسيس كرد.
در مجالس درس او، تنها، كسانى كه بعدها مذاهب فقهى را تاسيس كردند، شركت نمى‏كردند، بلكه فلاسفه و طلاب فلسفه از مناطق دور دست در آن حاضر مى‏شدند. «حسن بصرى»، موسس مكتب فلسفى «بصره» و «واصل بن عطأ» موسس مذهب معتزله، از شاگردان او بودند كه از زلال چشمه دانش او سيراب مى‏شدند.(٨)
«ابن خلكان»، مورخ مشهور، مى‏نويسد:
او يكى از امامان دوازده گانه در مذهب اماميه، و از بزرگان خاندان پيامبر است كه به علت راستى و درستى گفتار، وى را صادق مى‏خواندند. فضل و بزرگوارى او مشهورتر از آن است كه نياز به توضيح داشته باشد. ابوموسى جابر بن حيان طرطوسى شاگرد او بود. جابر كتابى شامل هزار ورق تاليف كرد كه تعليمات جعفر صادق را در برداشت و حاوى پانصد رساله بود.(٩)
اوضاع سياسى، اجتماعى، فرهنگى عصر امام
در ميان امامان، عصر امام صادق (عليه السلام) منحصر به فرد بوده و شرائط اجتماعى و فرهنگى عصر آن حضرت در زمان هيچ يك از امامان وجود نداشته است، زيرا آن دوره از نظر سياسى، دوره ضعف و تزلزل حكومت بنى اميه و فزونى قدرت بنى عباس بود و اين دو گروه مدتى در حال كشمكش و مبارزه با يكديگر بودند. از زمان هشام بن عبدالملك تبليغات و مبارزات سياسى عباسيان آغاز گرديد، و در سال ١٢٩ وارد مرحله مبارزه مسلحانه و عمليات نظامى گرديد و سرانجام در سال ١٣٢ به پيروزى رسيد.
از آن‏جا كه بنى اميه در اين مدت گرفتار مشكلات سياسى فراوان بودند، لذا فرصت ايجاد فشار و اختناق نسبت به امام و شيعيان را (مثل زمان امام سجاد) نداشتند.
عباسيان نيز چون پيش از دستيابى به قدرت در پوشش شعار طرفدارى از خاندان پيامبر و گرفتن انتقام خون آنان عمل مى‏كردند، فشارى از طرف آنان مطرح نبود. از اينرو اين دوران، دوران آرامش و آزادى نسبى امام صادق (عليه السلام) و شيعيان، و فرصت بسيار خوبى براى فعاليت علمى و فرهنگى آنان به شمار مى‏رفت.
شرائط خاص فرهنگى
از نظر فكرى و فرهنگى نيز عصر امام صادق (عليه السلام) عصر جنبش فكرى و فرهنگى بود. در آن زمان شور و شوق علمى بى سابقه‏اى در جامعه اسلامى به وجود آمده بود و علوم مختلفى اعم از علوم اسلامى همچون: علم قرائت قرآن، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم كلام، يا علوم بشرى مانند: طب، فلسفه، نجوم، رياضيات و $ پديد آمده بود، به طورى كه هر كس يك متاع فكرى داشت به بازار علم و دانش عرضه مى‏كرد. بنابراين تشنگى علمى عجيبى به وجود آمده بود كه لازم بود امام به آن پاسخ گويد.
عواملى را كه موجب پيدايش اين جنبش علمى شده بود مى‏توان بدين نحو خلاصه كرد:
١- آزادى و حريب فكر و عقيده در اسلام. البته عباسيان نيز در اين آزادى فكرى بى تاثير نبود؛ اما ريشه اين آزادى در تعليمات اسلام بود، به طورى كه اگر هم عباسيان مى‏خواستند از آن جلوگيرى كنند، نمى‏توانستند.
٢- محيط آن روز اسلامى يك محيط كاملاً مذهبى بود و مردم تحت تاثير انگيزه‏هاى مذهبى بودند. تشويقهاى پيامبر اسلام به كسب علم، و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعليم و تفكر و تعقل، عامل اساسى اين نهضت و شور و شوق بود.
٣- اقوام و مللى كه اسلام را پذيرفته بودند نوعاً داراى سابقه فكرى و علمى بودند و بعضاً همچون نژاد ايرانى (كه از همه سابقه‏اى درخشانتر داشت)و مصرى و سورى،از مردمان مراكز تمدن آن روز به شمار مى‏رفتند.اين افراد به منظور درك عميق تعليمات اسلامى،به تحقيق و جستسجو و تبادل نظر مى‏پرداختند.
٤-تسامح دينى يا همزيستى مسالمت‏آميز با غير مسلمانان مخصوصاً همزيستى با اهل‏كتاب.مسلمانان،اهل را تحمل مى‏كردند و اين را برخلاف اصول دينى خود نمى‏دانستند. در آن زمان اهل كتاب، مردمى دانشمند و مطلع بودند. مسلمانان با آنان برخورد علمى داشتند و اين خود بحث و بررسى و مناظره را به دنبال داشت (١٠)
برخورد فرق و مذاهب
عصر امام صادق (عليه السلام) عصر برخورد انديشه‏ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف نيز بود. در اثر برخورد مسلمين با عقايد و آراى اهل كتاب و نيز دانشمند يونان، شبهات و اشكالات گوناگونى پديد آمده بود.
در آن زمان فرقه هايى همچون: معتزله، جبريه، مرجئه، غلات،(١١) زنادقه، (١٢) مشبه، متصوفه، مجسمه، تناسخيه و امثال اينها پديد آمده بودند كه هر كدام عقايد خود را ترويج مى‏كردند.
از اين گذشته در زمينه هر يك از علوم اسلامى نيز در ميان دانشمندان آن علم اختلاف نظر پديد مى‏آمد، مثلا در علم قرائت قران، تفسير، حديث، فقه، و علم كلام (١٣)بحثها و مناقشات داغى در مى‏گرفت و هر كس به نحوى نظر مى‏داد و از عقيده‏اى طرفدارى مى‏كرد.
دانشگاه بزرگ جعفرى
امام صادق (عليه السلام) با توجه به فرصت مناسب سياسى كه به وجود آمده بود، و با ملاحظه نياز شديد جامعه و آمادگى زمينه اجتماعى، دنباله نهضت علمى و فرهنگى پدرش امام باقر (عليه السلام) را گرفت و حوزه وسيع علمى و دانشگاه بزرگى به وجود اورد و در رشته‏هاى مختلف علوم عقلى و نقلى آن روز، شاگردان بزرگ و برجسته‏اى همچون: هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مومن طاق، مفضل بن عمر، جابر بن حيان و تربيت كرد كه تعداد آنها را بالغ بر چهار هزار نفر نوشته‏اند .(١٤)
هر يك از اين شاگردان شخصيتهاى بزرگ علمى و چهره‏هاى درخشانى بودند كه خدمات بزرگى انجام دادند. گروهى از آنان داراى آثار علمى و شاگردان متعددى بودند. به عنوان نمونه «هشام بن حكم» سى و يك جلد كتاب (١٥)نوشته و «جابر بن حيان» نيز بيش از دويست جلد(١٦)در زمينه علوم گوناگون بخصوص رشته‏هاى عقلى و طبيعى و شيمى (كه آن روز كيميا ناميده مى‏شد) تصنيف كرده بود كه به همين خاطر، به عنوان پدر علم شيمى مشهور شده است. كتابهاى جابر بن حيان به زبانهاى گوناگون اروپايى در قرون وسطى ترجمه گرديد و نويسندگا تاريخ علوم همگى از او به عظمت ياد مى‏كنند.
رساله توحيد مفضل
چنانكه اشاره شد امام صادق ع در علوم طبيعى بحثهايى نمود و رازهاى نهفته‏اى را باز كرد كه براى دانشمندان امروز نيز مايه اعجاب است.گواه روشن اين امر (گذشته از آموزش جابر) توحيد مفضل است كه امام آن را ظرف چهار روز املا كرد و «مفضل بن عمر كوفى» نوشت و بنام كتاب «توحيد مفضل» شهرت يافت.
مفضل خود در مقدمه رساله مى‏گويد: روزى هنگام غروب در مسجد پيامبر نشسته بودم و در عظمت پيامبر و آن‏چه خداوند از شرف و فضيلت و $ به آن حضرت عطا كرده مى‏انديشيدم. در اين فكر بودم كه ناگاه «ابن ابى العوجأ»، كه يكى از زندايقان آن زمان بود، وارد شد و در جايى كه من سخن او را مى‏شنيدم نشست. پس از آن يكى از دوستانش نيز رسيد و نزديك او نشست. اين دو، مطالبى درباره پيامبر اسلام بيان داشتند... آنگاه ابن ابى العوجأ گفت: نام محمد را، كه عقل من در آن حيران است و فكر من در كار او درمانده است، واگذار و در اصلى كه محمد آورده است سخن بگو. در اين هنگام سخن از آفريدگار جهان به ميان آوردند و حرف را به جايى رساندند كه جهان را خالق و مدبرى نيست، بلكه همه چيز خود بخود از طبيعت پديد آمده است و پيوسته چنين بوده و چنين خواهد بود.
مفضل مى‏گويد: چون اين سخنان واهى را از آن دور مانده از رحمت خدا شنيدم، از شدت خشم نتوانستم خوددارى كنم و گفتم: اى دشمن خدا، ملحد شدى و پروردگار را كه تو را به نيكوترين تركيب آفريده، و از حالات گوناگون گذارنده و به اين حد رسانده است، انكار كردى! اگر در خود انديشه كنى و به درك خود رجوع نمايى، دلائل پروردگار را در وجود خود خواهى يافت و خواهى ديد كه شواهد وجود خدا و قدرت او، نشان علم و حكمتش در تو آشكار و روشن است.
ابن ابى العوجأ گفت: «اى مرد، اگر تو از متكلمانى (= كسانى كه از مباحث اعتقادى آگاهى داشتند و در بحث و جدل ورزيده بودند) با تو، به روش آنان سخن بگويم، اگر ما را محكوم ساختى ما از تو پيروى مى‏كنيم ؛ و اگر از آنان نيستى سخن گفتن با تو سودى ندارد؛ و اگر از ياران جعفر بن محمد صادق هستى، او خود با ما چنين سخن نمى‏گويد و اين گونه با ما مناظره نمى‏كند. او از سخنان ما بيش از آنچه تو شنيدى بارها شنيده ولى دشنام نداده است و در بحث بين ما و او از حد و ادب بيرون نرفته است، او آرام و بردبار و متين و خردمند است و هرگز خشم و سفاهت بر او چيره نمى‏شود، سخنان و دلائل ما را مى‏شنود تا آنكه هر چه در دل داريم بر زبان مى‏آوريم، گمان مى‏كنيم بر او پيروز شده‏ايم، آنگاه با كمترين سخن دلائل ما را باطل مى‏سازد و با كوتاهترين كلام،حجت را بر ما تمام مى‏كند چنانكه نمى‏توانيم پاسخ دهيم، اينك اگر تو از پيروان او هستى، چنانكه شايسته اوست، با ما سخن بگو».
من اندوهناك از مسجد بيرون آمدم و در حالى كه در باب ابتلاى اسلام و مسلمانان به كفر اين ملحدان و شبهات آنان در انكار آفريدگار فكر مى‏كردم، به حضور سرورم امام صادق (عليه السلام) رسيدم. امام چون مرا افسرده و اندوهيگين يافت، پرسيد: تو را چه شده است؟
من سخنان آن دهريان را به عرض امام رساندم، امام فرمود: «براى تو از حكمت آفريدگار در آفرينش جهان و حيوانات و درندگان و حشرات و مرغان و هر جاندارى از انسان و چهار پايان و گياهان و درختان ميوه دار و بى ميوه و گياهان خوردنى و غير خوردنى بيان خواهم كرد، چنانكه عبرت گيرندگان از آن عبرت گيرند و بر معرفت مومنان افزوده شود و ملحدان و كافران در ان حيرآن بمانند. بامداد فردا نزد ما بيا...».
به دنبال اين بيان امام، مفضل چهار روز پياپى به محضر امام رسيد. امام بياناتى پيرامون آفرينش انسان از آغاز خلقت و نيروهاى ظاهرى و باطنى و صفات فطرى وى و در خلقت اعضا و جوارح انسان، و آفرينش انواع حيوانات و نيز آفرينش آسمان و زمين و... و فلسفه آفات و مباحث ديگر ايراد فرمود و مفضل نوشت. (١٧)
رساله توحيد مفضل بارها به صورت مستقل چاپ و توسط مرحوم علامه مجلسى و برخى ديگر از دانشمندان معاصر به فارسى ترجمه شده است.
وسعت دانشگاه امام صادق (عليه السلام)
امام صادق (عليه السلام) با تمام جريانهاى فكرى و عقيدتى آن روز برخورد كرد و موضع اسلام و تشيع را در برابر آنها روشن ساخته برترى بينش اسلام را ثابت نمود.
شاگردان دانشگاه امام صادق (عليه السلام) منحصر به شيعيان نبود، بلكه از پيروان سنت و جماعت نيز از مكتب آن حضرت برخوردار مى‏شدند. پيشوايان مشهور اهل سنت، بلاواسطه يا با واسطه، شاگرد امام بوده‏اند.
در راس اين پيشوايان، «ابوحنيفه» قرار دارد كه دو سال شاگرد امام بوده است. او اين دو سال را پايه علوم و دانش خود معرفى مى‏كند و مى‏گويد:«لولا السنتان لهلك نعمان»: اگر آن دو سال نبود، «نعمان»: «نعمان» هلاك مى‏شد.(١٨)
شاگردان امام از نقاط مختلف همچون كوفه، بصره، واسط، حجاز و امثال اينها و نيز از قبائل گوناگون مانند: بنى اسد، مخارق، طى، سليم، غطفان، ازد، خزاعه، خثعم، مخزوم، بنى ضبه، قريش بويژه بنى حارث بن عبدالمطلب و بنى الحسن بودند كه به مكتب ان حضرت مى‏پيوستند.(١٩)
در وسعت دانشگاه امام همين قدر بس كه «حسن بن على بن زياد وشأ» كه از شاگردان امام رضا (عليه السلام) و از محدثان بزرگ بوده (طبعاً سالها پس از امام صادق (عليه السلام) زندگى مى‏كرده)، مى‏گفت: در مسجد كوفه نهصد نفر استاد حديث مشاهده كردم كه همگى از جعفر بن محمد حديث نقل مى‏كردند.(٢٠)
به گفته «ابن حجر عسقلانى» فقها و محدثانى همچون شعبه، سفيان ثورى، سفيان بن عيينه، مالك، ابن جريح، ابوحنيفه، پسروى موسى، و هيب بن خالد، قطان، ابوعاصم، و گروه انبوه ديگر، از آن حضرت حديث نقل كرده‏اند. (٢١)
«يافعى» مى‏نويسد: او سخنان نفيسى در علم توحيد و رشته‏هاى ديگر دارد. شاگرد او «جابرين حيان»، كتابى شامل هزار ورق كه پانصد رساله را در بر داشت، تأليف كرد. (٢٢) امام صادق (عليه السلام) هر يك از شاگردان خود را در رشته‏اى كه با ذوق و قريحه او سازگار بود، تشويق و تعليم مى‏نمود و در نتيجه، هر كدام از آنها در يك يا دو رشته از علوم مانند: حديث، تفسير، علم كلام، و امثال اينها تخصص پيدا مى‏كردند.
گاهى امام، دانشمندانى را كه براى بحث و مناظره مراجعه مى‏كردند، راهنمايى مى‏كرد تا با يكى از شاگردان كه در آن رشته تخصص داشت، مناظره كنند.
«هشام بن سالم» مى‏گويد: روزى با گروهى از ياران امام صادق (عليه السلام) در محضر آن حضرت نشسته بوديم. يك نفر مرد شامى اجازه ورود خواست و پس از كسب اجازه، وارد شد. امام فرمود: بنشين. آنگاه پرسيد: چه مى‏خواهى؟
مرد شامى گفت: شنيده‏ام شما به تمام سوالات و مشكلات مردم پاسخ مى‏گوييد، آمده‏ام با شما بحث و مناظره بكنم!
امام فرمود:
- در چه موضوعى؟
شامى گفت:
- درباره كيفيت قرائت قرآن.
امام رو به «حمران» كرده فرمود:
- حمران جواب اين شخص با تو است!
مرد شامى:
- من مى‏خواهم با شما بحث كنم، نه با حمران!
- اگر حمران را محكوم كردى، مرا محكوم كرده‏اى!
مرد شامى ناگزير با حمران وارد بحث شد. هر چه شامى پرسيد، پاسخ قاطع و مستدلى از حمران شنيد، به طورى كه سرانجام از ادامه بحث فروماند و سخت ناراحت و خسته شد!
امام فرمود:
- (حمران را) چگونه ديدى؟
- راستى حمران خيلى زبر دست است، هر چه پرسيدم به نحو شايسته‏اى پاسخ داد!
شامى گفت: مى‏خواهم درباره لغت و ادبيات عرب با شما بحث كنم.
امام رو به «ابان بن تغلب» كرد و فرمود: با او مناظره كن. ابان نيز راه هر گونه گريز را به روى او بست و وى را محكوم ساخت.
شامى گفت: مى‏خواهم درباره فقه با شما مناظره كنم!
امام به «زراره» فرمود: با او مناظره كن. زراره هم با او به بحث پرداخت و بسرعت او را به بن بست كشاند!
شامى گفت: مى‏خواهم درباره كلام با شما مناظره كنم. امام به «مومن طاق» دستور داد با او به مناظره بپردازد. طولى نكشيد كه شامى از مومن طاق نيز شكست خورد!
به همين ترتيب وقتى كه شامى درخواست مناظره درباره استطاعت (قدرت و توانايى انسان بر انجام يا ترك خير و شر)، توحيد و امامت نمود، امام به ترتيب به حمزه طيار، هشام بن سالم و هشام بن حكم دستور داد با وى به مناظره بپردازند و هر سه، با دلائل قاطع و منطق كوبنده، شامى را محكوم ساختند. با مشاهده اين صحنه هيجان‏انگيز، از خوشحالى خنده‏اى شيرين بر لبان امام نقش بست. (٢٣)
مناظرات امام صادق (عليه السلام)
چنانكه قبلا گفتيم، عصر امام صادق (عليه السلام) عصر برخورد انديشه‏ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف بود و در اثر برخورد فرهنگ و معارف اسلامى با فلسفه‏ها و عقايد و آراى فلاسفه و دانشمندان يونان، شبهات و اشكالات گوناگونى پديد آمده بود، از اينرو امام صادق (عليه السلام) جهت معرفى اسلام و مبانى تشيع، مناظرات متعدد و پرهيجانى با سران و پيروان اين فرقه‏ها و مسلكها داشت و طى آن‏ها با استدلالهاى متين و منطق استوار، پوچى عقايد آنان و برترى مكتب اسلام را ثابت مى‏كرد.
از ميان مناظرات گوناگون امام، به عنوان نمونه، مناظره آن حضرت را با «ابو حنيفه»، پيشواى فرقه حنفى، از نظر خوانندگان محترم مى‏گذرانيم:
روزى ابوحنيفه براى ملاقات با امام صادق (عليه السلام) به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست. امام اجازه نداد.
ابوحنيفه مى‏گويد: دم در، مقدارى توقف كردم تا اينكه عده‏اى از مردم كوفه آمدند، و اجازه ملاقات خواستند. امام به آنها اجازه داد. من هم باآنها داخل خانه شدم. وقتى به حضورش رسيدم گفتم:
شايسته است كه شما نماينده‏اى به كوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمد (صلّى الله عليه وآله) نهى كنيد، بيش از ده هزار نفر در اين شهر به ياران پيامبر ناسزا مى‏گويند. امام فرمود:
- مردم از من نمى‏پذيرند.
- چگونه ممكن است سخن شما را نپذيرند، در صورتى كه شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟
- تو خود يكى از همانهايى هستى كه گوش به حرف من نمى‏دهى. مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدى،و بدون اينكه بگويم ننشستى ،و بى اجازه شروع به سخن گفتن ننمودى؟
آنگاه فرمود:
- شنيده‏ام كه تو بر اساس قياس (٢٤)فتوا مى‏دهى؟
- آرى.
- واى بر تو! اولين كسى كه بر اين اساس نظر داد شيطان بود؛ وقتى كه خداوند به او دستور داد به آدم سجده كند، گفت: «من سجده نمى‏كنم، زيرا كه مرا از آتش آفريدى و او را از خاك و آتش گراميتر از خاك است».
(سپس امام براى اثبات بطلان «قياس»، مواردى از قوانين اسلام را كه برخلاف اين اصل است، ذكر كرد و فرمود:) - به نظر تو كشتن كسى بناحق مهمتر است، يا زنا؟
- كشتن كسى بناحق.
- (بنابراين اگر عمل كردن به قياس صحيح باشد) پس چرا براى اثبات قتل، دو شاهد كافى است، ولى براى ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آيا اين قانون اسلام با قياس توافق دارد؟
- نه.
- بول كثيف‏تر است يا منى؟
- بول.
- پس چرا خداوند در مورد اول مردم را به وضو امر كرده، ولى در مورد دوم دستور داده غسل كنند؟ آيا اين حكم با قياس توافق دارد؟
- نه.
- نماز مهمتر است يا روزه؟
- نماز.
- پس چرا بر زن حائض قضاى روزه واجب است، ولى قضاى نماز واجب نيست؟ آيا اين حكم با قياس توافق دارد؟
- نه.
- آيا زن ضعيفتر است يا مرد؟
- زن.
- پس چرا ارث مرد و برابر زن است؟ آيا اين حكم با قياس سازگارى است ؟
- نه .
- چرا خداوند دستور داده است كه اگر كسى ده درهم سرقت كرد، دستش قطع شود، در صورتى كه اگر كسى دست كسى راقطع كند، ديه آن پانصد درهم است؟ آيا اين با قياس سازگار است؟
- نه.
- شنيده‏ام كه اين آيه را: «در روز قيامت به طور حتم از نعمتهاى سوال مى‏شويد»(٢٥)چنين تفسير مى‏كنى كه: خداوند مردم را در مورد غذاهاى لذيذ و آبهاى خنك كه در فصل تابستان مى‏خوردند، مواخذه مى‏كند.
- درست است، من اين آيه را اين طور معنا كرده‏ام.
- اگر شخصى تو را به خانه‏اش دعوت كند و با غذاى لذيذ و آب خنكى از تو پذيرايى كند، وبعد به خاطر اين پذيرايى بر تو منت گذارد، درباره چنين كسى چگونه قضاوت مى‏كنى؟
- مى‏گويم آدم بخيلى است.
- آيا خداوند بخيل است (تا اينكه روز قيامت در مورد غذاهايى كه به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد)؟
- پس مقصود از نعمتهايى كه قرآن مى‏گويد انسان درباره آن مؤاخذه مى‏شود، چيست؟
- مقصود، نعمت دوستى ما خاندان رسالت است.(٢٦)
تبيين احكام به شيوه خاص شيعى
در موضوع تاسيس حوزه وسيع علمى و فقهى توسط امام صادق (عليه السلام) چيزى كه از نظر بيشتر كاوشگران زندگى امام پوشيده مانده است، مفهوم سياسى و معترضانه اين اقدام بزرگ امام است. براى آن‏كه جهات سياسى اين عمل نيز روشن گردد، مقدمتاً بايد توجه داشته باشيم كه:
دستگاه خلافت در اسلام، از اين جهت با همه دستگاههاى ديگر حكومت متفاوت است كه اين فقط يك تشكيلات سياسى نيست، بلكه يك رهبرى سياسى - مذهبى است. عنوان «خليفه» براى حاكم اسلامى نشان دهنده همين حقيقت است كه وى بيش و پيش از آنكه يك رهبر سياسى و معمولى باشد، جانشين پيامبر است و پيامبر نيز آورنده دين و آموزنده اخلاق.
پس خليفه در اسلام، بجز تصدى شئون رايج سياست، متكفل امور دينى مردم و پيشواى مذهبى آنان نيز هست. اين حقيقت مسلم، موجب آن شد كه پس از نخستين سلسله خلفاى اسلامى، زمامداران بعدى كه از آگاهيهاى دينى، بسيار كم نصيب و گاه بكلى بى نصيب بودند، در صدد برآيند كه اين كمبود رابه وسيله رجال دينى وابسته به خود تامين كنند و با الحاق فقها و مفسران و محدثان مزدور به دستگاه حكومت خود، اين دستگاه را باز هم تركيبى از دين و سياست سازند.
فايده ديگرى كه به كارگيرى اين گونه افراد براى خلفاى وقت در برداشت، آن بود كه اينان طبق ميل و فرمان زمامداران ستم پيشه و مستبد، به سهولت مى‏توانستند احكام دين را به بهانه «مصالح روز» تغيير و تبديل داده و پوششى از استنباط و اجتهاد - كه براى مردم عادى و عامى قابل تشخيص نيست- حكم خدا را به خاطر مطامع خدايگان دگرگون سازند.
مولفان و مورخان قرنهاى پيشين، نمونه‏هاى وحشت انگيزى از جعل حديث و تفسير برأى را كه غالباً دست قدرتهاى سياسى در آن نمايان است، ذكر كرده‏اند.
عينا همين عمل درباره تفسير قرآن نيز انجام مى‏گرفت: تفسير قرآن بر طبق رأى و نظر مفسر، از جمله كارهايى بود كه مى‏توانست به آسانى حكم خدا را در نظر مردم دگرگون سازد و آنها را به آنچه مفسر خواسته است- كه از نيز اكثر اوقات همان را مى‏خواست كه حاكم خواسته بود- معتقد كند.
بدين گونه بود كه از قديمترين ادوار اسلامى، فقه و حديث و تفسير به دو جريان كلى تقسيم شد: يكى از جريان وابسته به دستگاههاى حكومتهاى غاصب كه در موارد بسيارى حقيقتها را فداى مصلحتهاى آن دستگاهها ساخته و به خاطر دستيابى به متاع دنيا حكم خدا را تحريف مى‏كردند؛ و ديگرى جريان اصيل وامين كه هيچ مصلحتى را بر مصلحت تبيين درست احكام الهى، مقدم نمى‏داشت و قهراً در هر قدم، رويارويى دستگاه حكومت و فقاهت مزدورش قرار مى‏گرفت، و از اينرو، در غالب اوقات شكل قاچاق و غير رسمى داشت.
مفهوم معترضانه مكتب امام
با توجه به آنچه گفتيم، به وضوح مى‏توان دانست كه «فقه جعفرى» در برابر فقه فقيهان رسمى روزگار امام صادق (عليه السلام) تنها تجلى بخش يك اختلاف عقيده دينى ساده نبود، بلكه در عين حال دو مضمون متعرضانه را نيز با خود حمل مى‏كرد:
نخستين و مهمترين آن دو، اثبات بى نصيبى دستگاه حكومت از آگاهيهاى لازم دينى و ناتوانى آن از اداره امور فكرى مردم - يعنى در واقع، عدم صلاحيتش براى تصدى مقام «خلافت» - بود.
و ديگرى، مشخص ساختن موارد تحريف دين در فقه رسمى كه ناشى از مصلحت انديشيهاى غير اسلامى فقيهان وابسته در بيان احكام فقهى و ملاحظه كارى آنان در برابر تحكم و خواست قدرتهاى حاكم بود. امام صادق (عليه السلام) با گستردن بساط علمى و بيان فقه و معارف اسلامى و تفسير قرآن به شيوه‏اى غير از شيوه عالمان وابسته به حكومت، عملاً به معارضه با آن دستگاه برخاسته بود آن حضرت بدين وسيله تمام تشكيلات مذهبى و فقاهت رسمى را كه يك ضلع مهم حكومت خلفا به شمار مى‏آمد، تخطئه مى‏كرد و دستگاه حكومت را از وجهه مذهبى اش تهى مى‏ساخت.
در مذاكرات و آموزشهاى امام به ياران و نزديكانش، بهره‏گيرى از عامل «بى نصيبى خلفا از دانش دين» به عنوان دليلى بر اينكه از نظر اسلام، آنان را حق حكومت كردن نيست، بوضوح مشاهده مى‏شود؛يعنى اينكه امام همان مضمون متعرضانه‏اى را كه درس فقه و قرآن او را دارا بوده، صريحا نيز در ميان مى‏گذارده است. در حديثى از آن حضرت چنين نقل شده است:
«نحن قوم فرض الله طاعتنا و انتم تاتمّون بمن لايعذر الناس بجهالته» (٢٧)
:«ما كسانى هستيم كه خداوند فرمانبرى از آنان را فرض و لازم ساخته است، در حالى كه شما از كسى تبعيت مى‏كنيد كه مردم به خاطر جهالت او در نزد خدا معذور نيستند».
يعنى، مردم كه بر اثر جهالت رهبران و زمامداران نااهل دچار انحراف گشته به راهى جز راه خدا رفته‏اند، نمى‏توانند در پيشگاه خدا به اين عذر متوسل شوند كه:« ما به تشخيص خود راه خطا را نپيموديم، اين پيشوايان و رهبران ما بودند كه از روى جهالت، ما را به اين راه كشاندند!»، زيرا اطاعت از چنان رهبرانى، خود، كارى خلاف بوده است، پس نمى‏تواند كارهاى خلاف بعدى را توجيه كند.(٢٨)
نمونه‏اى از شاگردان مكتب امام صادق (عليه السلام)
چنانكه قبلا گفتيم، تربيت يافتگان دانشگاه جعفرى بالغ بر چهار هزار نفر بودند و در اينجا مناسب بوددكه حداقل تعدادى از اين شخصيتها را معرفى مى‏كرديم، ولى به خاطر رعايت اختصار، فقط به معرفى يك تن از آنها به عنوان نمونه مى‏پردازيم، و او عبارت است از «هشام بن حكم».
عظمت علمى هشام بن حكم
هشام دانشمند برجسته، متكلمى بزرگ، داراى بيانى شيرين و رسا، و در فن مناظره فوق العاده زير دست بود. او از بزرگترين شاگردان مكتب امام صادق و امام كاظم (عليه السلام) به شمار مى‏رفت.
نامبرده در آن عصر از هر سو مورد فشار سياسى و تبليغاتى از ناحيه قدرتها و فرقه‏هاى گوناگون قرار داشتند، خدمات ارزنده‏اى به جهان تشيع كرد و بويژه از اصل «امامت» كه از اركان اساسى اعتقاد شيعه است، بشايستگى دفاع كرد و مفهوم سازنده آن را در رهبرى جامعه، بخوبى تشريح نمود.
البته پايه‏هاى عقيدتى و شخصيت بارز علمى هشام در مكتب امام صادق (عليه السلام) استوار گرديد و در اين دانشگاه بود كه اساس تكامل فكرى و اسلامى او نقشبندى شد، اما از سال ١٤٨ به بعد، يعنى پس از شهادت امام صادق(عليه السلام) شخصيت والاى او در پرتو رهنمودهاى امام كاظم (عليه السلام) تكامل يافت و به اوج ترقى و شكوفايى رسيد.
در جستجوى حقيقت‏
بررسى تاريخ زندگى هشام نشان مى‏دهد كه وى شيفته دانش و تشنه حقيقت بوده و براى رسيدن به اين هدف و سيراب شدن از زلال علم و آگاهى، ابتدأاً علوم عصر خود را فرا گرفته است و براى تكميل دانش خود، كتب فلسفى يونان را هم خوانده و از آن فلسفه بخوبى آگاهى يافته است، به طورى كه كتابى در رد «ارسطاطاليس» نوشته است.
و سپس در سير تكامل فكرى و علمى خود، وارد مكتبهاى مختلف شده، ولى فلسفه هيچ مكتبى او را قانع نكرده و فقط تعاليم روشن و منطقى و استوار آيين اسلام، عطش او را تسكين بخشيده است، و به همين جهت، پس از آشنايى با مكتبهاى گوناگون، از آنها دست كشيده و به وسيله عمويش، با امام صادق (عليه السلام) آشنا شده و از آن تاريخ مسير زندگى او در پرتو شناخت عميق اسلام و پذيرفتن منطق تشيع، بكلى دگرگون شده است.
برخى گفته‏اند: «هشام بن حكم» در آغاز كار مدتى از شاگردان «ابو شاكر ديصانى» (زنديق و مادى مشهور)
بوده است و سپس وارد مكتب «جهميه» گشته و يكى از پيروان «جهم بن صفوان» جبرى شده است. آنان اين معنا را از نقاط ضعف هشام شمرده او را متهم به انحراف عقيده نموده اند(٢٩).در صورتى كه اولاً، او نه تنها شاگرد ابو شاكر نبوده، بلكه با او مناظراتى داشته كه سرانجام باعث تشرف ابو شاكر به آيين اسلام نيز شده است!(٣٠).
و بر فرض اين كه اين نسبت صحت داشته باشد شركت او در بحثها و انجمنهاى پيروان مكتبهاى گوناگون، ثابت نمى‏كند كه حتماً عقايد آنها را نيز قبول داشته است، بلكه تماس با آنان به منظور آگاهى و بحث و مناظره بوده است.
ثانياً، اين تحولات، حكم گذرگاهى در سير تكامل عقلى و فكرى او را داشته و براى كسى كه در جستجوى حقيقت است و مى‏خواهد حق را با بينش و آگاهى كامل تشخيص بدهد، نقطه ضعفى شمرده نمى‏شود، بلكه بايد نقطه نهائى سير فكرى و عقيدتى او را در نظر گرفت و بر پايه آن نظر داد(٣١)، و مى‏دانيم كه هشام تا آخر عمر در راه ترويج اسلام و تشريح مبانى تشيع كوشش كرد و كارنامه درخشانى از خود به يادگار گذاشت.
عصر برخودر انديشه ها
چنانكه قبلاً گفتيم قرن دوم هحرى يكى از ادوار شكوفايى علم و دانش و تحقيق و برخورد انديشه‏ها و پيدايش فرقه‏ها و مذاهب گوناگون در جامعه اسلامى بود.
با آنكه آيين اسلام از روز نخست مروج دانش و آگاهى بود، ولى در اين قرن از يك سو به علت آشنايى دانشمندان مسلمان بافلسفه يونان و افكار دانشمندان بيگانه، بحثها و گفتگوهاى علمى و مذهبى و مناظره در اين زمينه برخاسته بودند كه هر كدام وزنه بزرگى به شمار مى‏رفتند.
همچنين، از آنجا كه اكثر مباحث علمى تا آن روز شكل ثابت و تدوين شده‏اى نيافته بود، زمينه براى بحث و مناظره بسيار وسيع بود(٣٢)در اثر اين عوامل، مناظره ميان پيروان فرقه‏ها و مذاهب گوناگون اهميت خاصى پيدا كرده و اينجا و آنجا مناظرات ارزنده و پرهيجان فراوانى رخ مى‏داد كه در خور توجه و جالب بود و امروز بسيارى از آنها در دست است.
مجموع اين عوامل، مايه شكوفايى دانش و آگاهى و فهم تحليلى مسائل در ميان مسلمانان گرديده بود، به طورى كه براى اين موضوع در كتب تاريخ اسلام جاى خاصى باز شده است.
هشام بن حكم، كه در چنين جوى تولد و پرورش يافته بود، به حكم آنكه از استعداد شگرف و شور و شوق فراوانى برخوردار بود، بزودى جاى خود را در ميان دانشمندان باز كرد و در صف مقدم متفكران و دانشمندان عصر خود قرار گرفت(٣٣).
نخستين آشنايى
ولى او در اين سير علمى، هنوز گمشده خود را نيافته بود و با آنكه مكتبهاى مختلف را بررسى نموده و با بزرگترين رجال علمى و مذهبى عصر خود بحثها كرده بود، هنوز به نقطه مطلوب خويش نرسيده بود، فقط يك نفر مانده بود كه هشام با او روبرو نشده بود و او كسى جز«جعفر بن محمد»، پيشواى ششم شيعيان، نبود.
هشام بدرستى فكر مى‏كرد كه ديدار با او دريچه تازه‏اى به روى وى خواهد گشود، به همين جهت از عموى خود كه از شيعيان و علاقه‏مندان امام ششم بود، خواست ترتيب ملاقات او را با امام صادق (عليه السلام) بدهد.
داستان نخستين ديدار او با پيشواى ششم كه مسير زندگى علمى او را بكلى دگرگون ساخت، بسيار شيرين و جالب است.
عموى هشام، به نام «عمر بن يزيد»، مى‏گويد: برادر زاده‏ام هشام كه پيرو مذهب «جهميه» بود، از من خواست او را به محضر امام صادق (عليه السلام) ببرم تا در مسائل مذهبى با او مناظره كند. در پاسخ وى گفتم: تا از امام اجازه نگيرم اقدام به چنين كارى نمى‏كنم.
سپس به محضر امام (عليه السلام) شرفياب شده براى ديدار هشام اجازه گرفتم. پس از آنكه بيرون آمدم و چند گام برداشتم، به ياد جسارت و بيباكى برادرزاده‏ام افتادم و لذا به محضر امام باز گشته جريان بيباكى و جسارت او را يادآورى كردم.
امام فرمود: آيا بر من بيمناكى؟ از اين اظهارم شرمنده شدم و به اشتباه خود پى بردم. آنگاه برادرزاده‏ام را همراه خود به حضور امام بردم. پس از آنكه وارد شده نشستيم، امام مسئله‏اى از او پرسيد و او در جواب فرو ماند و مهلت خواست و امام به وى مهلت داد. چند روز هشام در صدد تهيه جواب بود و اين در و آن در مى‏زد. سرانجام نتوانست پاسخى تهيه نمايد. ناگزير دوباره به حضور امام شرفياب شده اظهار عجز كرد و امام مسئله را بيان فرمود.
در جلسه دوم امام مسئله ديگرى را كه بنيان مذهب جهميه را متزلزل مى‏ساخت، مطرح كرد، باز هشام نتوانست از عهده پاسخ برآيد، لذا با حال حيرت و اندوه جلسه را ترك گفت. او مدتى در حال بهت و حيرت به سر مى‏برد، تا آنكه بار ديگر از من خواهش كرد كه وسيله ملاقات وى را با امام فراهم سازم.
بار ديگر از امام اجازه ملاقات براى او خواستم. فرمود: فردا در فلان نقطه «حيره»(٣٤)منتظر من باشد. فرمايش امام را به هشام ابلاغ كردم. او از فرط اشتياق، قبل از وقت مقرر به نقطه موعود شتافت $
«عمر بن يزيد» مى‏گويد: بعداً از هشام پرسيدم آن ملاقات چگونه برگذار شد؟ گفت: من قبلاً به محل موعود رسيدم، ناگهان ديدم امام صادق (عليه السلام) در حالى كه سوار بر استرى بود، تشريف آورد. هنگامى كه به من نزديك شد و به رخسارش نگاه كردم چنان جذبه‏اى از عظمت آن بزرگوار به من دست داد كه همه چيز را فراموش كرده نيروى سخن گفتن را از دست دادم.
امام مرتب منتظر گفتار و پرسش من شد، اين انتظار توأم با وقار، برتحير و خود باختگى من افزود. امام كه وضع مرا چنين ديد، يكى از كوچه‏هاى حيره را در پيش گرفت و مرا به حال خود واگذاشت(٣٥)
در اين قضيه چند نكته جالب وجود دارد:
نكته نخست، وجود نيروى مناظره فوق العاده در هشام است، به طورى كه ناقل قضيه از آن احساس بيم مى‏كند و از توانايى او در اين فن به عنوان جسارت و بيباكى نام مى‏برد، حتى (غافل از مقام بزرگ امامت) از رويارويى او با امام احساس نگرانى مى‏كند و مطلب را پيشاپيش با امام در ميان مى‏گذارد.
نكته دوم، شيفتگى و عطش عجيب هشام براى كسب آگاهى و دانش و بينش افزونتر است، به طورى كه در اين راه از پاى نمى‏نشيند و از هر فرصتى بهره مى‏برد، و پس از درماندگى از پاسخگويى به پرسشهاى امام، ديدارها را تازه مى‏كند و در ديدار نهائى پيش از امام به محل ديدار مى‏شتابد، و اين، جلوه روشنى از شور و شوق فراوان اوست.
نكته سوم، عظمت شخصيت امام صادق (عليه السلام) است، به گونه‏اى كه هشام در برابر آن خود را مى‏بازد و اندوخته‏هاى علمى خويش را از ياد مى‏برد و با زبان چشم و نگاههاى مجذوب توام با احترام، به كوچكى خود در برابر آن پيشواى بزرگ اعتراف مى‏كند.
بارى جذبه معنوى آن ديدار، كار خود را كرد و مسير زندگى هشام را دگرگون ساخت: از آن روز هشام به مكتب پيشواى ششم پيوست و افكار گذشته را رها ساخت و در اين مكتب چنان درخشيد كه گوى سبقت را از ياران آن حضرت ربود.
تأليفات هشام‏
هشام در پرتو بهره‏هاى علمى فراوانى كه از مكتب امام ششم برد، بزودى مراحل عالى علمى را پيمود و در گسترش مبانى تشيع و دفاع از حريم اين مذهب كوششها كرد و در اين زمينه ميراث علمى بزرگى از خود به يادگار گذاشت. توجه به فهرست آثار و كتابهاى او كه بالغ بر ٣٠ جلد است، روشنگر عظمت علمى و حجم بزرگ كارهاى او به شمار مى‏رود، اينك فهرست تأليفات او، در زمينه‏هاى مختلف:
١- كتاب امامت.
٢- دلائل حدوث اشيأ
٣-رد بر زنادقه.
٤-رد بر ثنويه(دوگانه پرستى).
٥-كتاب توحيد.
٦-رد بر هشام جواليقى.
٧-رد بر طبيعيون‏
٨-پير و جوان.
٩-تدبير در توحيد(٣٦)
١٠-ميزان‏
١١-ميدان.
١٢-رد بر كسى كه بر امامت مفضول اعتقاد دارد(٣٧)
١٣-اختلاف مردم در امامت.
١٤-وصيت، و رد بر منكران آن.
١٥-جبرو قدر.
١٦-حكمين.
١٧-رد بر اعتقاد معتزله در مورد طلحه و زبير.
١٨-قدر.
١٩-الفاط.
٢٠- معرفت (شناخت).
٢١-استطاعت.
٢٢-هشت باب.
٢٣-رد بر شيطان طارق‏
٢٤-چگونه فتح باب اخبار مى‏شود؟
٢٥- رد بر ارسطاطيس در توحيد.
٢٦-رد بر عقائد معتزله.
٢٧-مجالس درباره امامت(٣٨).
٢٨-علل تحريم.
٢٩-فرائض (ارث)(٣٩)
فعاليتهاى سياسى امام‏
در اينجا تذكر اين معنا لازم است كه برخلاف تصور عمومى، حركت امام صادق (عليه السلام) تنها در زمينه‏هاى علمى (با تمام وسعت و گستردگى آن) خلاصه نمى‏شد، بلكه امام فعاليت سياسى نيز داشت، ولى اين بُعد حركت امام، بر بسيارى از گويندگان و نويسندگان پوشيده مانده است. در اينجا براى اينكه بى پايگى اين تصور «كه امام صادق (عليه السلام) بنا به ملاحظه اوضاع و احوال آن زمان هرگز در امر سياست مداخله نمى‏كرد و هيچ گونه ابتكار عمل سياسى‏اى نداشت، بلكه در جهت سياست خلفاى وقت حركت مى‏كرد» روشن گردد، نمونه‏اى از فعاليتهاى سياسى امام را ذيلا مى‏آوريم:
اعزام نمايندگان به منظور تبليغ امامت‏
امام به منظور تبليغ جريان اصيل امامت، نمايندگانى به مناطق مختلف مى‏فرستاد. از آن جمله، شخصى به نمايندگى از طرف امام به خراسان رفت و مردم را به ولايت او دعوت كرد. جمعى پاسخ مثبت دادند و اطاعت كردند و گروهى سرباز زدند و منكر شدند، و دسته‏اى به عنوان احتياط و پرهيز (از فتنه!) دست نگهداشتند.
آنگاه به نمايندگى از طرف هر گروه، يك نفر به ديدار امام صادق (عليه السلام) رفت. نماينده گروه سوم در جريان اين سفر با كنيز يكى از همسفران، كار زشتى انجام داد (و كسى از آن آگاهى نيافت).هنگامى كه اين چند نفر به حضور امام رسيدند، همان شخص آغاز سخن كرد و گفت: شخصى از اهل كوفه به منطقه ما آمد و مردم را به اطاعت و ولايت تو دعوت كرد؛ گروهى پذيرفتند، گروهى مخالفت كردند، و گروهى نيز از روى پرهيزگارى و احتياط دست نگهداشتند.
اما فرمود: تو از كدام دسته هستى؟
گفت: من از دسته احتياط كار هستم.
امام فرمود: تو كه اهل پرهيزگارى و احتياط بودى، پس چرا در فلان شب احتياط نكردى و آن عمل خيانت‏آميز را انجام دادى؟!
چنانكه ملاحظه مى‏شود، در اين قضيه، فرستاده امام اهل كوفه، و منطقه مأموريت، خراسان بوده در حالى كه امام در مدينه اقامت داشته است، و اين، وسعت حوزه فعاليت سياسى امام را نشان مى‏دهد.
عوامل سقوط سلسله امويان‏
از آنجا كه انقراض سلسله امويان در زمان حضرت صادق (عليه السلام) صورت گرفته، به اين مناسبت عوامل شكست و سقوط آنها را در اينجا به اختصار مورد بررسى قرار مى‏دهيم:
خلفاى اموى يك سلسله بدعتها و انحرافهائى را در حكومت و كشور دارى به وجود آورده بودند كه مجموع آنها دست به دست هم داده، خشم و نفرت مردم را برانگيخت و منجر به قيام مسلمانان و موجب انقراض آنان گرديد. عوامل خشم و نفرت مردم را مى‏توان چنين خلاصه كرد:
١-نظام حكومت اسلامى از زمان معاويه به بعد، به رژيم استبدادى موروثى فردى مبدل گشت.
٢-در آمد دولت كه مى‏بايست به مصرف كارهاى عمومى برسد و نيز غنيمتهاى جنگى وفيئ كه از آنِ مجاهدان بود، خاص حكومت شد و آنان اين مالها را صرف تجمل و خوش گذرانى خود كردند.
٣-دستگيرى، زندانى كردن،شكنجه، كشتار، و گاه قتل عام متداول شد.
٤-تا پيش از آغاز حكومت امويان گر چه فقه شيعه مورد توجه نبود و ائمه شيعه كه عالم به همه احكام اسلام بودند، مرجع فقهى شناخته نمى‏شدند، اما موازين فقهى رسمى و رايج تا حدى بر حسب ظاهر رعايت مى‏شد، مثلا اگر مى‏خواستند درباره موضوعى حكمى بدهند نخست به قرآن و سنت پيغمبر رجوع مى‏كردند و اگر چنان حكمى را نمى‏يافتند از ياران پيغمبر (مهاجر و انصار) مى‏پرسيدند كه آيا در اين باره حديثى از پيغمبر شنيده‏ايد يا نه؟ اگر پس از همه اين جستجوها سندى نمى‏يافتند، آنان كه در فقاهت بصيرتى داشتند، با اجتهاد خود حكم را تعيين مى‏كردند، به شرط آنكه آن حكم با ظاهر قرآن و سنت مخالفت كلى نداشته باشد. اما در عصر امويان، خلفا هيچ مانعى نمى‏ديدند كه حكمى صادر كنند و آن حكم بر خلاف قرآن و گفته پيغمبر باشد، چنانكه بر خلاف گفته صريح پيغمبر، معاويه زياد را از راه نامشروع فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند.!
٥-چنانكه مى‏دانيم فقه اسلام براى مجازات متخلفان احكامى دارد كه بنام «حدود و ديات» معروف است. مجرم بايد بر طبق اين احكام كيفر ببيند. اما در دوره امويان كيفر و مجازات هيچ گونه مطابقتى با جرم نداشت. مجازات مقصر بسته به نظر حاكم بود، گاه مجرمى را مى‏بخشيدند و گاه بيگناهى را مى‏كشتند و گاه براى محكوم، مجازاتى پش از جرم تعيين مى‏كردند!
٦-با آنكه فقهاى بزرگى در حوزه اسلامى تربيت شدند، غالبا كسى به گفته آنان توجهى نمى‏كرد و اگر فقيهى حكمى شرعى مى‏داد كه به زيان حاكمى بود، از تعرض مصون نمى‏ماند. بدين جهت امر به معروف و نهى از منكر، كه دو فرع مهم اسلامى است، تعطيل گرديد، و كسى جرات نمى‏كرد خليفه و يا عامل او را از زشتكارى منع كند.
٧-حريم حرمت شعائر و مظاهر اسلامى در هم شكست و بدانچه در ديده مسلمانان مقدس مى‏نمود، اهانت روا داشتند.چنانكه خانه كعبه و مسجدالحرام را ويران كردند و به تربت پيغمبر و منبر و مسجد او توهين نمودند و مردم مدينه را سه روز قتل عام كردند.
٨-براى نخستين بار در تاريخ اسلام، فرزندان پيغمبر را به طور دسته جمعى كشته و زنان و دختران خاندان او را به اسيرى گرفتند و در شهرها گرداندند.
٩-مديحه سرايى كه از شعارهاى دوره جاهلى بود و در عصر پيغمبر مذموم شناخته شد، دوباره متداول گرديد و شاعران عصر اموى چندانكه توانستند خليفه و يا حاكمى را به چيزى كه در او نبود ستودند و از هر آنچه بود، منزه شمردند!.
١٠-دسته‏اى عالم دنيا طلب و دين فروش بر سر كار آمدند كه براى خشنودى حاكمان، خشم خدا را بر خود خريدند. اينان به ميل خويش ظاهر آيه‏هاى قرآن و حديث پيغمبر راتأويل كردند و بر كردار و گفتار حاكمان صحه گذاشتند.
١١-گرايش به تجمل در زندگى، خوراك،لباس، ساختمان، اثاث البيت روز بروز بيشتر شد و كاخهاى باشكوه در مقر حكومت و حتى در شكارگاهها ساخته شد.
١٢-ميگسارى، زن بارگى و خريدارى كنيزكان آواز خوان متداول گشت تا آنجا كه گفتار روزانه بعض خليفه‏هاى اموى درباره زن و خوراك و شراب بود.(٤٠)
١٣-مساوات نژادى، كه يكى از اركان مهم نظام اسلامى بود، از ميان رفت و جاى خود را به تبعيض نژادى خشن به سود عرب و زيان ملل و اقوام غير عرب داد. در حالى كه قرآن و سنت پيغمبر امتيازها را ملغى كرده ملاك برترى را نزد خدا پرهيزگارى مى‏داند، اما امويان، نژاد عرب را نژاد برتر شمردند و گفتند: چون پيغمبر اسلام از عرب برخاسته است، پس عرب بر ديگر مردمان برترى دارد و در ميان عرب نيز قريش از ديگران برتر است. طبق اين سياست، عرب در تمام شئون بر «عجم» ترجيح داده مى‏شد. نظام حكومت اشرافى بنى اميه، موالى (مسلمانان غير عرب) را مانند بندگان زر خريد، از تمام حقوق و شئون اجتماعى محروم مى‏داشت و اصولا تحقير و استخفاف، هميشه با نام موالى همراه بود. موالى از هر كار و شغل آبرومندى محروم بودند: حق نداشتند سلاح بسازند، بر اسب سوار شوند، و دخترى حتى از بيابان نشينان بى نام و نشان رابه همسرى بگيرند، و اگر احياناً چنين كارى مخفيانه انجام مى‏گرفت، طلاق و جدايى را بر آن زن، و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل مى‏كردند. حكومت و قضاوت و امامت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ غير عربى به اين گونه مناصب و مقامات نمى‏رسيد. اصولاً عرب اموى را اعتقاد بر اين بود كه براى آقايى و فرمانروايى آفريده شده است و كار و زحمت، مخصوص موالى است. اين گونه برخورد نسبت به موالى،يكى از بزرگترين علل سقوط آنان به دست ايرانيان به شمار مى‏رود. در جريان انقلاب بر ضد امويان، عباسيان از اين عوامل براى بدنام ساختن آنان و تحريك مردم استفاده مى‏كردند، ولى در ميان آنها اثر دو عامل از همه بيشتر بود، اين دو عامل عبارت بودند از: تحقير موالى و مظلوميت خاندان پيامبر.
عباسيان از اين دو موضوع حداكثر بهره بردارى را كردند و در واقع اين دو، اهرم قدرت و سكوى پرش عباسيان براى نيل به اهدافشان به شمار مى‏رفت.
چرا امام صادق (عليه السلام) پيشنهاد سران قيام عباسى را رد كرد؟
موضوع ديگرى كه در بررسى زندگانى امام صادق (عليه السلام) جلب توحه مى‏كند، خوددارى امام از قبول پيشنهاد بيعت سران قيام عباسى با ايشان است. اگر به مسئله با نظر سطحى بنگريم شايد گمان كنيم كه انگيزه‏هاى مذهبى در اين نهضت اثرى قوى داشته است، زيرا شعارهايى كه آنان براى خود انتخاب كرده بودند همه اسلامى بود، سخنانى كه بر روى پرچمهايشان نوشته بودند همه آيات قرآن بود، و چنين وانمود مى‏كردند كه به نفع اهل بيت كار مى‏كنند و قصدشان اين است كه انتقام خونهاى بناحق ريخته شده اهل بيت پيامبر را از بنى اميه و بنى مروان بگيرند، آنان سعى مى‏كردند انقلاب خود را با اهل بيت ارتباط بدهند. اگر چه ابتدا اسم خليفه‏اى را كه مردم را به سوى او فرا مى‏خواندند، معلوم نكرده بودند،ولى شعارشان اين بود كه «الرضا من آل محمد (صلّى الله عليه وآله) يعنى براى بيعت با شخص برگزيد اى از خاندان محمد (صلّى الله عليه وآله) قيام كرده‏ايم.
مى‏گويند: ابو مسلم،در ميان اعراب نيز همراهان و ياران بسيارى داشت. اينان هنگام بيعت با ابو مسلم سوگند مى‏خوردند كه در پيروى از كتاب خدا و سنت پيامبر و در فرمانبردارى از يك گزيده ناشناس كه از خاندان پيامبر است، استوار باشند و در پيروى از فرماندهان خويش انديشه و درنگ را جايز نشمارند و دستور آنها را بى چون و چرا به جاى آورند.
حتى سوگند مى‏خوردند كه اگر بر دشمن غلبه كنند جز به دستور اسلام و فرماندهان خويش دشمن را به هلاكت نرسانند. شعارى كه نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار مى‏آمد لباس سياه و علم سياه بود. اينان رنگ پرچم خود را به اعتبار اينكه پرجم پيامبر سياه بود، و قصد آنان باز گشت به دين پيامبر است، يا به نشانه آنكه قصدشان خونخواهى و سوگوارى در عزاى خاندان پيامبر است، سياه قرار دادند. شايد هم مى‏خواستند خود را مصداق اخبار«ملاحم» معرفى كنند كه طبق آنها پديد آمدن علمهاى سياه از سوى خراسان نشانه زوال دولت جابران و تشكيل دولبت حقه شمرده شده است(٤١)و(٤٢)
به هر حال ظاهر امرنشان مى‏داد كه قيام عباسيان، يك قيام عظيم با محتواى اسلامى است.
نامه‏هاى سران نهضت به اما صادق (عليه السلام)
ابو مسلم پس از مرگ «ابراهيم امام» به حضرت صادق (عليه السلام) چنين نوشت: «من مردم را به دوستى اهل بيت دعوت مى‏كنم، اگر مايل هستيد كسى براى خلافت بهتراز شما نيست».
امام درپاسخ نوشت:
«ما انت من رجالى و لا الزمان زمانى»: نه تو از ياران منى و نه زمانه، زمانه من است(٤٣)
همچنين «فضل كاتب» مى‏گويد: روزى نزد امام صادق (عليه السلام) بودم كه نامه‏اى از ابو مسلم رسيد، حضرت به پيك فرمود: «نامه تو را جوابى نيست، از نزد ما بيرون شو»(٤٤)
نيز «ابوسلمه خلال»(٤٥) كه بعدها به عنوان «وزير آل محمد (صلّى الله عليه وآله) معروف شد، چون بعد از مرگ ابراهيم امام اوضاع را به زيان خود مى‏ديد، بر آن شد كه از آنان رو گردانيده به فرزندان على (عليه السلام) بپيوند. لذا به سه تن از بزرگان علويين: جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) و عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (عبدالله محض) عمرالاشرف بن زين‏العابدين (عليه السلام) نامه نوشت و آن را به يكى از دوستان ايشان سپرده گفت: اول نزد جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) برو، اگر وى پذيرفت دو نامه ديگر را از ميان ببر، و اگر او نپذيرفت عبدلله محض را ملاقات كن، اگراو هم قبول نكرد، نزد عمر رهسپار شو.
فرستاده ابو سلمه ابتدأاً نزد امام جعفر بن محمد (عليه السلام) آمد و نامه ابوسلمه را بدو تسليم كرد. حضرت صادق(عليه السلام) فرمود: مرا با ابو سلمه كه شيعه و پيرو ديگران است، چه كار؟ فرستاده ابو سلمه گفت: نامه را بخوانيد، امام صادق(عليه السلام) به خادم خود گفت چراغ را نزديك وى آورد، آنگاه نامه را در آتش چراغ انداخت و آن را سوزانيد! پيك پرسيد: جواب آن را نمى‏دهى؟ امام فرمود: جوابش همين بود كه ديدى!
سپس پيك ابو سلمه نزد«عبدلله محض» رفت و نامه وى را به دستش داد. چون عبدالله نامه را خواند آن را بوسيد و فوراً سوار شده نزد حضرت صادق (عليه السلام) آمد و گفت: اين نامه كه اكنون به وسيله يكى از شيعيان ما در خراسان رسيده از ابو سلمه است كه مرا به خلافت دعوت كرده است. حضرت به عبدالله گفت: از چه وقت مردم خراسان شيعه تو شده‏اند؟ آيا ابو مسلم را تو پيش آنان فرستاده‏اى؟ آيا تو احدى از آنان را مى‏شناسى؟ در اين صورت كه نه تو آنها را مى‏شناسى و نه ايشان تو را مى‏شناسند، چگونه شيعه تو هستند؟ عبدالله گفت: سخن تو بدان ماند كه خود در اين كار نظر دارى؟ امام فرمود: خدا مى‏داند كه من خير انديشى را درباره هر مسلمانى بر خود واجب مى‏دانم، چگونه آن را درباره تو روا ندارم؟ اى عبدالله، اين آرزوهاى باطل را از خود دور كن و بدان كه اين دولت از آن بنى عباس خواهد بود،و همين نامه براى من نيز آمده است. عبدلله با ناراحتى از نزد جعفر بن محمد بيرون آمد.
«عمر بن زين العابدين» نيز با نامه ابوسلمه برخورد منفى داشت. وى نامه را رد كرد و گفت: من صاحب نامه را نمى‏شناسم كه پاسخش را بدهم(٤٦).
هنگامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز در آمد و نشانه‏هاى فتح نمايان شد، «ابو سلمه» براى بار دوم طى نامه‏اى به امام صادق (عليه السلام) نوشت:«هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن.» امام (عليه السلام) باز همان جواب قبلى را داد.(٤٧)
ابوبكر حضرمى روايت ميكند كه من و ابان بن تغلب به محضر امام صادق (عليه السلام) رسيديم و اين هنگامى بود كه پرچمهاى سياه در خراسان برافراشته شده بود. عرض كرديم: اوضاع را چگونه مى‏بينيد؟ حضرت فرمود:
«در خانه‏هاى خود بنشينيد، هر وقت ديديد ما گرد مردى جمع شده‏ايم، با سلاح به سوى ما بشتابيد.»(٤٨)
اما در بيان ديگرى به ياران خود فرمود: «زبانهاى خود را نگاهداريد و از خانه‏هاى خود بيرون نياييد، زيرا آنچه به شما اختصاص دارد (حكومت راستين اسلامى) به اين زودى به شما نمى‏رسد»(٤٩)
با توجه به آن‏چه گفته شد، در نظر بدوى تحليل موضعگيرى امام در برابر پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مشكل به نظر مى‏رسد، ولى اگر اندكى در قضايا دقت كنيم، پى به علت اصلى اين موضعگيرى مى‏بريم :امام صادق (عليه السلام) مى‏دانست كه رهبران قيام هدفى جز رسيدن به قدرت ندارند، و اگر شعار طرفدارى از اهل بيت را هم مطرح مى‏كنند، صرفاً به منظور جلب حمايت توده‏هاى شيفته اهل بيت است.
«روايات تاريخى به روشنى گواهى مى‏دهد كه «ابو سلمه خلال» پس از رسيدن نيروهاى خراسانى به كوفه، زمام امور سياسى را در دست گرفته شروع به توزيع مناصب سياسى و نظامى در ميان اطرافيان خود كرده بود. او مى‏خواست با برگزيدن يك خليفه علوى، تصميم گيرنده و قدرت اصلى دولت، خود وى بوده، خليفه تنها در حد يك مقام ظاهرى و تشريفاتى باشد».(٥٠)امام مى‏دانست كه ابومسلم و ابوسلمه دنبال چهره روشنى از اهل بيت مى‏گردند كه از وجهه و محبوبيت او در راه رسيدن به اهداف خود بهره بردارى كنند، و به امامت آن حضرت اعتقاد ندارند و گرنه معنا نداشت كه سه نامه به يك مضمون به سه شخصيت از خاندان پيامبر بنويسند!
امام با نهايت هوشيارى مى‏دانست طراح اصلى قيام، عباسيان هستند وآنان نيز هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند و مى‏دانست كه آنها بزودى كسى را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان قرار گيرد، نابود خواهند كرد؛ همان سرنوشتى كه گريبانگير ابومسلم و ابوسلمه و سليمان بن كثير و ديگران شد. امام (عليه السلام) كاملا مى‏دانست امثال ابوسلمه و ابومسلم فريب خورده‏اند و در خط مستقيم اسلام و اهل بيت نيستند و لذا به هيچ عنوان حاضر نبود با آنان همكارى كند و به اقدامات آنان مشروعيت بخشد، زيرا سران انقلاب مردان مكتب او نبودند. آنان در عرصه انتقامجويى، كسب قدرت، و اعمال خشونت افراط مى‏كردند و كارهايى انجام مى‏دادند كه هيچ مسلمان متعهدى نمى‏تواند آن‏ها را امضا كند.
وصاياى وحشتناك ابراهيم امام به ابومسلم
با مراجعه به تاريخ، به متن دستور و وصيتى بر مى‏خوريم كه از طرف «ابراهيم امام» خطاب به ابومسلم خراسانى در آغاز قيام صادر شده است. ابومسلم، قهرمان مشهور كه ملقب به لقب «امير آل محمد» گرديد، در سفر به مكه ابراهيم امام را ملاقات نمود. ابراهيم امام وصاياى خود را با پرچمى سياه كه بعدها شعار عباسيان شد، به وى تفويض نمود و او را مامور خراسان و قيام علنى كرد. اين وصيت را، از لحاظ اينكه براى نشان دادن چهره‏هاى ابراهيم و ابومسلم و ديگر رهبران قيام عباسى سند مهمى است، در اينجا عيناً نقل مى‏كنيم:
ابراهيم در اول اين فرمان براى اينكه ابومسلم، آن جوان كم تجربه را بيشتر فريب دهد، مى‏گويد:«تو مردى از اهل بيت ما هستى، به آنچه سفارش مى‏كنم عمل كن... (در وفادارى به ما) نسبت به هر كس كه شك كردى و در كار هر كس كه شبهه نمودى، او را به قتل برسان، و اگر توانستى كه در خراسان يك نفر عربى زبان هم باقى نگذارى، چنين كن (تمام اعراب مقيم خراسان را به قتل برسان) و هر كجا يك بچه را هم ديدى كه طول قدش پنج وجب مى‏باشد و مورد سؤظن تو قرار دارد، او را به قتل برسان»!(٥١)
بدين ترتيب ابراهيم امام در وصيت خود صريحا به ابو مسلم دستور قتل و خونريزى مى‏دهد.
«مقريزى» مى‏گويد: اگر ابراهيم امام مى‏خواست ابومسلم را به ديار شرك بفرستد كه آنان را به اسلام دعوت كند هرگز جايز نبود چنين وصيتى به او بنمايد، در صورتى كه با اين حكم او را به ديار اسلامى فرستاد و اين چنين دستور كشتن مسلمانان را به او داد!(٥٢)
جنايات ابومسلم
متاسفانه ابومسلم هم به اين دستور ظالمانه و وحشيانه مو بمو عمل كرد تا آنجا كه به تعيير «يافعى» حجاج زمان خود گرديد و در راه استقرار حكومت عباسيان مردم بيشمارى را كشت.(٥٣)مورخان مى‏نويسند: تعداد كسانى كه ابومسلم در دوران حكومت خود به قتل رساند، بالغ بر ششصد هزار نفر بود!(٥٤)
او خود به اين جنايات اقرار مى‏كرد: هنگامى كه از ناحيه منصور بيمناك شد، طى نامه‏اى به وى نوشت:
«برادرت (سفاح) به من دستور داد كه شمشير بكشم، به مجرد سؤ ظن دستگير كنم، به بهانه كوچكترين اتهامى به قتل برسانم، هيچ گونه عذرى را نپذيرم. من نيز به دستور وى بسيارى از حرمتها را كه خدا حفظ آنها را لازم كرده بود هتك كردم، بسيارى از خونها را كه خدا حرمتشان را واجب كرد. بر زمين ريختم، حكومت را از اهل آن ستاندم و در جاى ديگر نهادم .(٥٥)
منصور نيز به اين مطلب اعتراف كرد. وى هنگامى كه مى‏خواست ابومسلم را به قتل برساند، ضمن برشمردن جنايات او، گفت: «چرا ٦٠٠ هزار تن را با زجر و شكنجه به قتل رساندى؟»
ابو مسلم بى آنكه اين قضيه هولناك شود، پاسخ داد: اينها همه به منظور استحكام پايه‏هاى حكومت شما بود.(٥٦)
در جاى ديگر ابو مسلم تعداد قربانيان خود را در غير از جنگها صد هزار نفر ياد كرده است.(٥٧)
ابومسلم حتى از ياران ديرين خود نيز نگذشت، چنانكه «ابوسلمه خلال» همكار و دوست خود را نيز كه به «وزير آل محمد» ملقب شده بود، و در پيروزى عباسيان سهم بزرگى داشت و در حقيقت بازوى اقتصادى انقلاب بود، به قتل رسانيد.(٥٨)
بنابراين جاى شگفت نيست اگر در تواريخ بخوانيم: هنگام رفتن ابومسلم به حج، باديه نشينها از گذرگاهها مى‏گريختند، زيرا درباره خون آشام بودن او سخنهاى بسيار شنيده بودند!(٥٩)
انتخاب و برنامه ريزى‏
آنچه در مورد رد پيشنهاد سران قيام عباسى از طرف امام صادق (عليه السلام) گفتيم در اين خلاصه مى‏شود كه پيشنهاد دهندگان فاقد صلاحيت لازم براى يك قيام اصيل مكتبى بودند. آنان نيروهاى اصلى نبودند كه بتوان به كمك آنها يك نهضت اسلامى خالص را رهبرى كرد و اگر نيروهاى اصيل و مكتبى به قدر كافى در اختيار امام بود، حتماً نهضت را در اختيار مى‏گرفت.
به تعبير ديگر، امام كه وضع و حال امت را از لحاظ فكرى و علمى مى‏دانست و از شرائط سياسى و اجتماعى آگاه بود و محدوديت قدرت و امكانان خويش را كه مى‏توانست در پرتو آن مبارزه سياسى را آغاز كند مى‏شناخت، قيام به شمشير و پيروزى مسلحانه و فورى را براى برپا داشتن حكومت اسلامى كافى نمى‏ديد، چه، براى تشكيل حكومت خالص اسلامى، تنها آماده كردن قوا براى حمله نظامى كافى نبود، بلكه پيش از آن بايستى سپاهى عقيدتى تهيه مى‏شد كه به امام و عصمت او ايمان و معرفت كامل داشته باشد و هدفهاى بزرگ او را ادارك كند و در زمينه حكومت از برنامه او پشتيبانى كرده از دستاوردهايى كه براى امت حاصل مى‏گرديد، پاسدارى نمايد.
گفتگوى امام صادق (عليه السلام) با يكى از اصحاب خود، مضمون گفته فوق را آشكار مى‏سازد: از «سدير صيرفى» روايت است كه گفت: بر امام وارد شدم و گفتم: چرا نشسته‏ايد؟
گفت: اى سدير چه اتفاقى افتاده است؟
گفتم: از فراوانى دوستان و شيعيان و ياران سخن مى‏گويم.
گفت: فكر مى‏كنى چند تن باشند؟
گفتم: يكصد هزار.
گفت: يكصد هزار؟
گفتم: آرى و شايد دويست هزار.
گفت: دويست هزار؟
گفتم: آرى و شايد نيمى از جهان.
به دنبال اين گفتگو، امام همراه سدير به «ينبع» رفت و در آن‏جا گله بزغاله‏اى را ديد و فرمود: اى سدير، اگر شمار ياران و پيروان ما به تعداد اين بزغاله‏ها رسيده بود ما بر جاى نمى‏نشستيم. (٦٠)
از اين حديث چنين نتيجه مى‏گيريم كه نظر امام بدرستى اين بود كه تنها در دست گرفتن حكومت كافى نيست و مادام كه حكومت از طرف نيروها و عناصر آگاه مردمى پشتيبانى نشود، برنامه دگرگونسازى و اصلاح اسلامى محقق نمى‏گردد؛نيروها و عناصرى كه هدفهاى آن حكومت را بدانند، به نظريه‏هاى آن ايمان داشته باشند، در راه پشتيبانى آن گام، بردارند، مواضع حكومت را براى توده‏هاى مردم تفسير كنند و در مقابل گردبادهاى حوادث پايدارى و ايستادگى به خرج بدهند.
از گفتگوى امام صادق (عليه السلام) در مى‏يابيم كه اگر امام مى‏توانست به ياران و نيروهايى تكيه كند كه پس از پيروزى مسلحانه بر خصم هدفهاى اسلام را تحقق مى‏بخشند، پيوسته آمادگى داشت كه به قيام مسلحانه دست زند، اما اوضاع و احوال و شرائط زمان اجازه اين كار را نمى‏داد، زيرا اين كار امرى بود كه اگر هم قطعا با شكست روبرو نمى‏شد، باز هم نتايج آن تضمين شده نبود، به عبارت ديگر، با آن شرائط موجود اگر قيام شكست نمى‏خورد، پيروزى آن نيز مسلم نبود.(٦١)
امام صادق (عليه السلام) ؛ رويارويى عباسيان
چنانكه ديديم، بنى عباس در آغاز كشمكش با بنى اميه، شعار خود را طرفدارى از خاندان پيامبر (بنى هاشم) و تحقق قسط و عدل قرار دادند. در واقع، از آن‏جا كه مظلوميت خاندان پيامبر در زمان حكومت امويان دلهاى مسلمانان را جريحه دار ساخته بود، و از طرف ديگر امويان بنام خلافت اسلامى از هيچ ظلم و ستمى فروگذارى نمى‏كردند، بنى عباس با استفاده از تنفر شديد مردم از بنى اميه و به عنوان طرفدارى از خاندان پيامبر توانستند در ابتداى امر پشتيبانى مردم را جلب كنند.
ولى نه تنها وعده‏هاى آنان در مورد رفع مظلوميت از خاندان پيامبر و اجراى عدالت عملى نشد، بلكه طولى نكشيد كه برنامه‏هاى ضد اسلامى بنى اميه، اين بار با شدت و وسعتى بيشتر اجرا گرديد، به طورى كه مردم، باز گشت حكومت اموى را آرزو نمودند! از آنجا كه حكومت سفاح، نخستين خليفه عباسى، كوتاه مدت بود و در زمان وى هنوز پايه‏هاى حكومت عباسيان محكم نشده بود، در دوران خلافت او فشار كمترى متوجه مردم شد و خاندان پيامبر نيز زياد در تنگنا نبودند، اما با روى كار آمدن منصور دوانيقى، فشارها شدت يافت. از آن‏جا كه منصور مدت نسبتاً طولانى، يعنى حدود بيست و يك سال، با امام صادق (عليه السلام) معاصر بود، لذا بيمناسبت نيست كه قدرى پيرامون فشارها و جنايتهاى او در اين مدت طولانى به بحث و بررسى پردازيم:
سياست فشار اقتصادى
ابوجعفر منصور (دومين خليفه عباسى) مردى ستمگر و خونريز و سنگدل بود. او جامعه اسلامى را به بدبختى كشيده جان مردم را به لب رسانده بود و پاسخ كوچكترين انتقاد را با شمشير مى‏داد.
منصور علاوه بر ستمگرى، فوق العاده پول پرست، بخيل، و تنگ نظر بود و در ميان خلفاى عباسى در بخل و پولپرستى زبانزد خاص و عام بود، به طورى كه در كتب تاريخ درباره بخل و مالدوستى افراطى او داستانها نقل كرده‏اند. ولى سختگيريها و فشارهاى مالى و تضييقات طاقت فرساى اقتصادى او، تنها با عامل بخل و دنيا پرستى قابل توجيه نيست، زيرا او در زمان خلافت خود، اقتصاد جامعه اسلامى را فلج كرد و مردم را از هستى ساقط نمود. او نه تنها اموال عمومى مسلمانان را در خزانه دربار خلافت گنج گردآورد و از صرف آن در راه عمران و آبادى و رفاه و آسايش مردم خوددارى كرد، بلكه آنچه هم در دست مردم بود، بزور از آن‏ها گرفت و براى احدى مال و ثروتى باقى نگذاشت، به طورى كه طبق نوشته برخى از مورخان، مجموع اموالى كه وى از اين طريق جمع كرد، بالغ بر هشتصد ميليون درهم مى‏شد.(٦٢)
آرى، اين برنامه وسيع و گسترده كه در سطح مملكت اجرا مى‏شد، برنامه‏اى نبود كه بتوان آن را صرفاً به بخل ذاتى و پول پرستى افراطى منصور مستند دانست، بلكه قرائن و شواهدى در دست است كه نشان مى‏دهد برنامه گرسنگى و فلج سازى اقتصادى، يك برنامه حساب شده و فراگير بود كه منصور روى مقاصد خاصى آن را دنبال مى‏كرد.
هدف منصور از اين سياست شوم اين بود كه مردم، همواره نيازمند و گرسنه و متكى به او باشند و در نتيجه هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند.
او روزى در حضور جمعى از خواص درباريان خود، با لحن زننده‏اى، انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد:
«اعراب چادرنشين در ضرب المثل خود خوب گفته‏اند كه سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»!!(٦٣)
در اين هنگام يكى از حضار كه از اين تعبير زننده سخت ناراحت شده بود، گفت: «مى‏ترسم شخص ديگرى، قرص نانى به اين سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها كند»!(٦٤)
منصور نه تنها در دوران زمامدارى خود، برنامه سياه تحميل گرسنگى را اجرا مى‏كرد، بلكه اين برنامه ضد انسانى را به فرزندش «مهدى» نيز تعليم مى‏داد. او ضمن يكى از وصيتها خود به پسرش «مهدى» گفت:
«من مردم را به طريق مختلف، رام و مطيع ساخته‏ام. اينك مردم سه دسته‏اند: گروهى فقير و بيچاره‏اند و هميشه دست نياز به سوى تو دراز خواهند كرد: گروهى متوارى هستند و هميشه بر جان خود مى‏ترسند، و گروه سوم در گوشه زندانهابه سر مى‏برند و آزادى خود را فقط از رهگذر عفو و بخشش تو آرزو مى‏كنند. وقتى كه به حكومت رسيدى، خيلى به مردم در طلب رفاه و آسايش ميدان نده»!(٦٥)
اين حقايق نشان مى‏دهد كه اين برنامه، به منظور تثبيت پايه‏هاى حكومت منصور طرح شده و هدف آن جلوگيرى از جنبش و مخالفت مردم از طريق تضعيف و محو نيروهاى مبارز بود و تنها حساب صرفه جويى و سختگيرى در مصرف اموال دولتى در ميان نبود.
موج كشتار و خون
سياست ضد اسلامى منصور، منحصر به ايجاد گرسنگى و قطع عوايد مردم نبود، بلكه گذشته از فشار اقتصادى و فقر و پريشانى، رعب و وحشت و اختناق عجيبى در جامعه حكمفرما بود و موجى از كشتار و شكنجه به وسيله عمال و دژخيمان منصور به راه افتاده بود و هر روز گروهى قربانى اين موج خون مى‏شدند.
روزى عموى ابو جعفر منصور به وى گفت: تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آورده‏اى كه انگار كلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وى پاسخ داد: هنوز استخوانهاى بنى مروان نپوسيده و شمشيرهاى آل ابى طالب در غلاف نرفته است، و ما، در ميان مردمى به سر مى‏بريم كه ديروز ما را اشخاصى عادى مى‏ديدند و امروز خليفه، بنابر اين هيبت ما جز با فراموشى عفو و به كارگيرى عقوبت، در دلها جا نمى‏گيرد.(٦٦)
البته اين اختناق، در تمام قلمرو حكومت منصور بيداد مى‏كرد، ولى در اين ميان شهر «مدينه» بيش از هر نقطه ديگر زير فشار و كنترل بود، زيرا مردم مدينه به حكم آنكه از روز نخست، از نزديك با تعاليم اسلام و سيستم حكومت اسلامى آشنايى داشتند، هرگز حاضر نبودند زير بار حكومتهاى فاسدى مثل حكومت منصور بروند و هر حكمى را بنام دستور اسلام نمى‏پذيرفتند. بعلاوه، پس از رحلت پيامبر شهر مدينه اغلب، جايگاه وعظ و ارشاد پيشوايان بزرگ اسلام بود و رجال بزرگ خاندان وحى، كه هر كدام در عصر خود رسالت حفظ اسلام و ارشاد جامعه اسلامى را عهده دار بودند، تا زمان پيشواى هشتم، در مدينه اقامت داشتند و وجود آنها همواره نيرو بخش جنبشهاى اسلامى مسلمانان مدينه به شمار مى‏رفت.
در زمان خلافت منصور، پيشواى ششم و بعد از رحلت آن حضرت، فرزند ارجمندش موسى بن جعفر (عليه السلام) مركز ثقل مبارزات اسلامى به شمار مى‏رفتند و مدينه كانون گرم جنبشها و نهضتهاى اصيل اسلامى بر ضد استبداد و خودكامگى زمامداران ظالم محسوب مى‏شد.
مدينه در محاصره اقتصادى!
پس از قيام «محمد بن عبدالله بن الحسن» مشهور به «نفس زكيه» (نواده امام حسن مجتبى)، در اواخر حيات امام صادق (عليه السلام) ، منصور براى درهم شكستن نهضت شهر مدينه، شخص بسيار بيرحم و خشن و سنگدلى بنام «رياح بن عثمان» را به فرماندارى مدينه منصوب كرد. رياح پس از ورود به مدينه، مردم را جمع كرد و ضمن خطبه‏اى چنين گفت:
«اى اهل مدينه! من افعى و زاده افعى هستم! من پسر عموى «مسلم بن عقبه» (٦٧)هستم كه شهر شما را به ويرانى كشيد رجال شما را نابود كرد. به خدا سوگند اگر تسليم نشويد شهر شما را در هم خواهم كوبيد، به طورى كه اثرى از حيات در آن باقى نماند»!
در اين هنگام گروهى از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعتراض فرياد زدند: «شخصى مثل تو كه سابقه‏اى ننگين در اسلام دارى و پدرت دوبار به واسطه ارتكاب جرم، تازيانه (كيفر اسلامى) خورده، كوجكتر از آن هستى كه اين كار را انجام دهى، ما هرگز اجازه نخواهيم داد با ما چنين رفتار كنى.»
«رياح» به منصور گزارش داد كه مردم مدينه شورش نموده از اوامر خليفه اطاعت نمى‏كنند. منصور نامه تندى به وسيله وى به اهل مدينه نوشت و طى آن تهديد كرد كه اگر به روش مخالفت جويانه خود ادامه دهند، راههاى بازرگانى را از خشكى و دريا به روى آنها بسته و آنها را در محاصره اقتصادى قرار خواهد داد و با اعزام قواى نظامى دمار از روزگار آنها در خواهد آورد!
«رياح» مردم را در مسجد گرد آورد و بر فراز منبر رفت و شروع به قرائت نامه خيلفه كرد. هنوز نامه را تا آخر نخوانده بود كه فرياد اعتراض مرم از هر طرف بلند شد و آتش خشم و ناراحتى آنان شعله ور گرديد، به طورى كه وى را بالاى منبر سنگباران كردند و او براى حفظ جان خود، از مجلس فرار كرد و پنهان گرديد...(٦٨)
منصور به دنبال اين جريان تهديد خود را عملى كرد و با قطع حمل و نقل كالا، مدينه را در محاصره اقتصادى قرار داد و اين محاصره تا زمان خلافت پسر وى «مهدى عباسى» ادامه داشت. (٦٩)
امام صادق (عليه السلام) و منصور
ابوجعفر منصور از تحرك و فعاليت سياسى امام صادق (عليه السلام) سخت نگران بود. محبوبيت عمومى و عظمت علمى امام بر بيم و نگرانى او مى‏افزود. به همين جهت هر از چندى به بهانه‏اى امام را به عراق احضار مى‏كرد و نقشه قتل او را مى‏كشيد، ولى هر بار به نحوى خطر از وجود مقدس امام بر طرف مى‏گرديد.(٧٠)
منصور شيعيان را در مدينه بشدت تحت كنترل و مراقبت قرار داده بود، به طورى كه در مدينه جاسوسانى داشت كه كسانى را كه با شيعيان امام صادق (عليه السلام) رفت و آمد داشتند، گردن مى‏زدند.(٧١)
امام ياران خود را از نزديكى و همكارى با دربار خلافت باز مى‏داشت. روزى يكى از ياران امام پرسيد: برخى از ما شيعيان گاهى دچار تنگدستى و سختى معيشت مى‏گردد و به او پيشنهاد مى‏شود كه براى اينها (بنى عباس) خانه بسازد، نهر بكند(و اجرت بگيرد)، اين كار از نظر شما چگونه است؟ امام فرمود: من دوست ندارم كه براى آن‏ها (بنى عباس) گرهى بزنم يا در مشكى را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسيارى بدهند، زيرا كسانى كه به ستمگران كمك كنند در روز قيامت در سراپرده‏اى از آتش قرار داده مى‏شوند تا خدا ميان بندگان حكم كند.(٧٢)
امام، شيعيان را از ارجاع مرافعه به قضات دستگاه بنى عباس نهى مى‏كرد و احكام صادر شده از محكمه آنها را شرعاً لازم الاجرا نمى‏شمرد. امام همچنين به فقيهان و محدثان هشدار مى‏داد كه به دستگاه حكومت وابسته نشوند و مى‏فرمود: فقيهان امناى پيامبرانند، اگر ديديد به سلاطين روى آوردند (و با ستمكاران دمساز و همكار شدند) به آنان بدگمان شويد و اطمينان نداشته باشيد.(٧٣)
روزى ابوجعفر منصور به امام صادق (عليه السلام) نوشت: چرا مانند ديگران نزد ما نمى‏آيى؟
امام در پاسخ نوشت: ما (از لحاظ دنيوى) چيزى نداريم كه براى آن از تو بيمناك باشيم و تو نيز از جهات اخروى چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. تو نه داراى نعمتى هستى كه بياييم به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت مى‏بينى كه بياييم به تو تسليت دهيم، پس چرا نزد تو بياييم؟!
منصور نوشت: بياييد ما را نصيحت كنيد.
امام پاسخ داد: اگر كسى اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمى‏كند و اگر هم اهل اخرت باشد، نزد تو نمى‏آيد!(٧٤)
مفتى تراشى‏
زمامداران بنى اميه مى‏كوشيدند با وسائل مختلف، مردم را از مكتب ائمه دور نگهداشته ميان آنان و پيشوايان بزرگ اسلام فاصله ايجاد كنند و به اين منظور مردم را به مفتيان وابسته به حكومت وقت - يا حداقل فقيهان سازشكار و بى ضرر- رجوع مى‏دادند.
زمامداران عباسى نيز با آنكه در آغاز كار، شعار طرفدارى و حمايت از بنى هاشم را دستاويز رسيدن به اهداف خويش قرار داده بودند، پس از آنكه جاى پاى خود را محكم كردند، همين برنامه را در پيش گرفتند.
خلفاى عباسى هم مانند امويان، پيشوايان بزرگ خاندان نبوت را كه جاذبه معنوى و مكتب حيات بخش آنان مردم را شيفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بيدارى و تحرك مى‏بخشيد، براى حكومت خود كانون خطرى تلقى مى‏كردند و از اينرو كوشش مى‏كردند به هر وسيله‏اى كه ممكن است، آنان را در انزوا قرار دهند.
اين موضوع، در زمان امام صادق (عليه السلام) بيش از هر زمان ديگر به چشم مى‏خورد. در عصر امام ششم حكومتهاى وقت به طور آشكار مى‏كوشيدند افرادى را كه خود مدتى شاگرد مكتب آن حضرت بودند، در برابر مكتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده مرجع خلقت معرفى نمايند، چنانچه «ابوحنيفه» و «مالك بن انس» را نشاندند!
تأليف اجبارى‏
منصور دوانيقى به همين منظور «مالك بن انس» را فوق‏العاده مورد تكريم‏قرار مى‏داد و او را مفتى و فقيه رسمى معرفى مى‏كرد. سخنگوى بنى عباس در شهر مدينه اعلام مى‏كرد كه: جز مالك بن انس و ابن ابى ذئب كسى حق ندارد در مسائل اسلامى فتوا بدهد!(٧٥).
نيز منصور دستور داد مالك كتاب حديثى تأليف كرده در اختيار محدثان قرار دهد. مالك از اين كار خوددارى مى‏كرد،ولى منصور در اين موضوع اصرار مى‏ورزيد. روزى منصور به وى گفت: بايد اين كتاب را بنويسى، زيرا امروز كسى داناتر از تو وجود ندارد!
مالك بر اثر پافشارى واجبار منصور، كتاب «موطّأ» را تأليف نمود(٧٦).
به دنبال اين جريان، حكومت وقت با تمام امكانات خود به طرفدارى از مالك و ترويج تبليغ وى و نشر فتاواى او پرداخت تا از اين رهگذر، مردم را از مكتب امام صادق - عليه السلام - دور نگهدارد.
منصور به مالك گفت: اگر زنده بمانم فتاواى تو را مثل قرآن نوشته به تمام شهرها خواهم فرستاد و مردم را وادار خواهم كرد به آنها عمل كنند(٧٧).
البته اين مُفتيها نيز در مقابل پشتيبانيهاى بى دريغ حكومتهاى آن زمان، خواهى نخواهى دست نشانده و حافظ منافع آنها بودند و اگر خليفه پى مى‏برد كه فقيه و مفتى وابسته، قدمى برخلاف مصالح او برداشته يا باطناً با آن موافق نيست،
بسختى او را مجازات مى‏كرد؛ چنانكه مالك بن انس كه آنهمه مورد توجه منصور بود، بر اثر سعايتى كه از او نزد پسر عموى منصور نمودند، به دستور وى هفتاد تازيانه خورد! اين سعايت مربوط به فتوايى بود كه وى برخلاف ميل خليفه صادر نموده بود(٧٨).
قيام زيد بن على بن الحسين‏عليهم السلام‏
زيد بن على - عليه السلام -، برادر امام باقر - عليه‏السلام - و از بزرگان و رجال با فضيلت و عاليقدر خاندان نبوت، و مردى دانشمند، زاهد، پرهيزگار، شجاع و دليربود(٧٩)و در زمان حكومت بنى اميه زندگانى مى‏كرد.
زيد از مشاهده صحنه‏هاى ظلم و ستم و تاخت و تاز حكومت اموى فوق‏العاده ناراحت بود و عقيده داشت كه بايد با قيام مسلحانه، حكومت فاسد اموى را واژگون ساخت.
احضار زيد به دمشق‏
هشام بن عبدالملك،كه از روحيه انقلابى زيد آگاه بود، درصدد بود او را بادسيسه‏اى از ميان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد.
هشام نقشه خائنانه‏اى كشيد تا از اين رهگذر به هدف پليد خود برسد. به دنبال اين نقشه، زيد را از مدينه به دمشق احضار كرد. هنگامى كه زيد وارد دمشق شد و براى گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدأاً او را با سردى پذيرفت و براى اينكه به خيال خود موقعيت او را در افكار عمومى پايين بياورد، او را تحقير كرد و جاى نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:
- يوسف بن عمرو ثقفى (استاندار عراق) به من گزارش داده است كه«خالد بن عبدالله قسرى»(٨٠)ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اينك بايد آن پول را تحويل بدهى.
- خالد چيزى نزد من ندارد.
- پس بايد پيش يوسف بن عمرو در عراق بروى. تا او تو را با خالد روبرو كند.
- مرا نزد فرد پستى از قبيله ثقيف نفرست كه به من اهانت كند.
- چاره‏اى نيست، بايد بروى!
آنگاه گفت:
- شنيده‏ام خود را شايسته خلافتت مى‏دانى و فكر خلافت را در سر مى‏پرورانى، در حالى كه كنيز زاده‏اى بيش نيستى و به كنيز زاده نمى‏رسد كه بر مسند خلافت تكيه بزند.
-آيا خيال مى‏كنى موقعيت مادرم از ارزش من مى‏كاهد؟ مگر فراموش‏كرده‏اى كه «اسحاق» از زن آزاد به دنيا آمده بود، ولى مادر «اسماعيل» كنيزى بيش نبود؛ با اين حال خداوند پيامبران بعدى را از نسل اسماعيل قرار داد و پيامبر
اسلام ٦نيز از نسل او است.
آنگاه زيد هشام را نصحيت نمود و او را به تقوا و پرهيزگارى دعوت كرد.
هشام گفت:
- آيا فردى مثل تو مرا به تقوا و پرهيزگارى دعوت مى‏كند؟
- آرى، امر به معروف و نهى از منكر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هيچ كس نبايد به واسطه كوچكى رتبه و مقام، از انجام اين وظيفه خوددارى كند و هيچ كس نيز حق ندارد به بهانه بزرگى مقام از شنيدن آن اباورزد!
سفر اجبارى!
هشام پس از گفتگوهاى تند، زيد را روانه عراق نمود و طى نامه‏اى به «يوسف بن عمرو» نوشت:«وقتى زيد پيش تو آمد او را به خالد مواجهه كن و اجازه نده وى حتى يك ساعت در كوفه بماند، زيرا او مردى شيرين زبان، خوش بيان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل كوفه بسرعت به او مى‏گروند».
زيد به محض ورود به كوفه، نزد يوسف رفت و گفت:
- چرا مرا به اينجا كشاندى؟
- خالد مدعى است كه نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد.
- خالد را احضار كن تا اگر ادعايى دارد شخصاً عنوان كند.
يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالى كه زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وى كرده گفت:
- اين زيد بن على است، اينك هر چه نزد او دارى بگو. خالد گفت: به خدا سوگند نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار واذيت او نيست!
در اين هنگام يوسف رو به زيد نموده گفت:
- اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم!
- سه روز مهلت بده تا استراحت كنم آنگاه از كوفه بروم.
- ممكن نيست، حتماً بايد امروز حركت كنى.
- پس مهلت بدهيد امروز توقف نمايم.
- يك ساعت هم مهلت ممكن نيست!(٨١)
به دنبال اين جريان، زيد همراه عده‏اى از مأموران يوسف، كوفه را به سوى مدينه ترك گفت و چون مقدارى از كوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زيد راتنها گذاشتند.
در كوفه‏
ورود زيد به عراق جنب و جوشى به وجود آورده و جريان او با هشام همه جاپيچيده بود. اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند زيد روانه مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيبانى نموده گفتند: در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند
نمود و در ركاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالى كه از بنى اميه فقط تعداد معدودى در كوفه هستند كه در نخستين حمله تار و مار خواهند شد.
زيد كه سابقه بى‏وفايى و پيمان‏شكنى مردم عراق را در زمان حضرت اميرمؤمنان - عليه‏السلام -، امام مجتبى‏ - عليه‏السلام - و امام حسين - عليه‏السلام - فراموش نكرده‏بود، چندان به وعده‏هاى آنان دلگرم نبود، ولى در اثر اصرار فوق‏العاده آنان از رفتن‏به مدينه صرفنظر كرده به كوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بيعت نمودند به طورى‏
كه فقط از اهل كوفه بيست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند.
پيكار بزرگ‏
از طرف ديگر يوسف بن عمرو، تجمع نيروهاى ضد اموى پيرامون زيد رامرتباً به هشام گزارش مى‏داد.
هشام كه از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بى‏درنگ به سپاه‏زيد حمله كند و آتش قيام را هرچه زودتر خاموش سازد.
نيروهاى طرفين بسيج شدند و جنگ سختى در گرفت. زيد با كمال دلاورى و شجاعت مى‏جنگيد و پيروان خود را به ايستادگى و پايدارى دعوت مى‏كرد.
جنگ تا شب طول كشيد. در اين هنگام تيرى از جانب دشمن به پيشانى زيد اصابت كرد و در آن فرو رفت.
زيد كه بر اثر اصابت تير قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف ديگر نيز عده‏اى‏از يارانش در جنگ كشته شده و عده‏اى ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستورعقب‏نشينى صادر كرد.
شهادت زيد
شب، طبيب جرّاحى را آرودند تا پيكان تير را از پيشانى زيد بيرون بياورد، ولى پيكان به قدرى در بدن او فرو رفته بود كه بيرون كشيدن آن بسهولت مقدور نبود.سرانجام طبيب، پيكان را از پيشانى زيد بيرون كشيد ولى براثر جراحت بزرگ تير،زيد به شهادت رسيد.
ياران زيد پس از مشاوره زياد تصميم گرفتند جسد او را در بستر نهرى كه در آن حدود جارى بود، به خاك سپرده و آب را روى آن جارى سازند تا مأموران هشام آن راپيدا نكنند. به دنبال اين تصميم، ابتدأاً آب نهر را از مسير خود منحرف كردند، و پس از دفن جسد زيد در بستر نهر، مجدداً آب را در مسير خود روان ساختند.
مع‏الأسف يكى از مزدوران هشام كه ناظر دفن زيد بود، جريان را به «يوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور يوسف جسد زيد را بيرون آورده سر او را از تن جدا كردند و بدنش را در كناسه كوفه به دار آويختند و تا چهار سال بالاى دار بود.
آنگاه بدن او را از دار پايين آوردند و آن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!
آيا قيام زيد با موافقت امام صادق ٧ بود؟
درباره زيد و اينكه آيا او مدعى امامت بوده يا امامت حضرت باقر - عليه‏السلام - و حضرت صادق - عليه‏السلام - را قبول داشته، روايات متضادى از ائمّه - عليهم‏السلام - نقل شده است كه در بعضى از آنها وى مورد نكوهش قرار گرفته و در بعضى ديگر از اوتمجيد شده است.
اكثر دانشمندان و محققان ما، در علم رجال و حديث، اعمّ از قدما و معاصرين، روايات حاكى از نكوهش او را از نظر سند مردود دانسته و به آنها اعتماد نكرده‏اند. به عنوان نمونه مرحوم آيت اللّه العظمى خوئى - قدّس سرّه - پس از نقد و بررسى رواياتى كه در نكوهش زيد نقل شده، آنها را از نظر سند ضعيف و غير قابل اعتماد
معرفى نموده مى‏نويسد:
حاصل آنچه گفتيم اين است كه زيد فردى بزرگوار و مورد ستايش بوده است و هيچ مدركى كه بر انحراف عقدتى يا نكوهش او دلالت كند، وجود ندارد(٨٢).
مرحوم علامه مجلسى - قدّس سرّه - نيز پس از نقل روايات مربوط به زيد، مى‏نويسد: بدان كه اخبار، در حالات زيد مختلف و متعارض است. لكن اخبار حاكى از جلالت و مدح وى و اينكه او ادعاى نادرستى نداشت،بيشتر است و اكثر علماى شيعه به علوّ شأن زيد نظر داده‏اند. بنابراين مناسب است كه نسبت به او حسن ظن داشته و از نكوهش او خوددارى كنيم...(٨٣)
اما در مورد قيام زيد، دلائل و شواهد فراوانى گواهى مى‏دهند كه قيام او با اجازه و موافقت حضرت صادق - عليه‏السلام - بوده است . از جمله اين شواهد، گفتار امام رضا (عليه السلام) در پاسخ مأمون است كه امام طى آن فرمود: بيرون رفت، امام فرمود: واى به حال كسى كه نداى او را بشنود و به يارى او نشتابد»(٨٤).
اين روايت شاهد خوبى است بر اينكه قيام زيد با اجازه امام بوده است، امّا چون مسئله خروج زيد مى‏بايست با رعايت اصول احتياط و حساب شده باشد، و ممكن بود مداخله امام و موافقت او با قيام زيد به گوش دشمن برسد، نه امام و نه خود زيد و نه اصحاب نزديك آن حضرت به هيچ وجه مايل نبودند كسى از آن اطلاع يابد.
امام صادق - عليه‏السلام - در گفتگو با يكى از ياران زيد كه در ركاب او شش تن از سپاه امويان را كشته بود، فرمود: خداوند مرا در اين خونها شريك گرداند. به خداسوگند عمويم زيد روش على و يارانش را در پيش گرفتند(٨٥) زيد از معتقدين به امامت حضرت صادق - عليه‏السلام - بوده است، چنانكه از او نقل شده است كه مى‏گفت: جعفر امام ما در حلال و حرام است(٨٦).
نيز زيد مى‏گفت:در هر زمانى يك نفر از ما اهل بيت حجت خداست، و حجت زمان ما برادر زداه‏ام جعفر بن محمد است، هر كس از او پيروى كند، گمراه نمى‏شود و هر كس با او مخالفت ورزد، هدايت نمى‏يابد(٨٧). امام صادق - عليه‏السلام - مى‏فرمود:
خوا عمويم زيد را رحمت كند، هرگاه پيروز مى‏شد (به قرار خود) وفا مى‏كرد، عمويم زيد مردم را به رهبرى شخص برگزيده‏اى از آل محمد دعوت مى‏كرد، و آن شخص منم!(٨٨).
در روايتى ديگر از امام صادق - عليه‏السلام - نقل شده است كه درباره زيد فرمود: خدا او را رحمت كند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگويى بود، اگر پيروز مى‏شد، به عهد خود وفا مى‏كرد و اگر قدرت و حكومت را به دست مى‏آورد، مى‏دانست آن را به چه كسى بسپارد(٨٩).
خبر شهادت زيد و يارانش در مدينه اثرى عميق و ناگوار داشت و بيش از همه امام صادق - عليه‏السلام - از اين واقعه متأثر بود. پس از شهادت زيد چنان غم و غصه امام صادق - عليه‏السلام - را فراگرفته بود كه هرگاه نام كوفه وزيد به ميان مى‏آمد، بى‏اختيار اشك از چشمان حضرت سرازير مى‏شد و با جمله‏هايى جانسوز و تكان دهنده توأم با تكريم و احترام عميق نسبت به عموى شهيد خود و ياران فداكار وى، خاطره شهادت او را گرامى مى‏داشت.
يكى از دوستان امام ششم بنام «حمزة بن حمران»، مى‏گويد:
روزى به محضر امام صادق - عليه‏السلام - شرفياب شدم، حضرت از من پرسيد:
اى حمزه از كجا مى‏آيى؟
عرض كردم: از كوفه.
امام تا نام كوفه را شنيد، بشدت گريه كرد، به طورى كه صورت مباركش از اشك چشمش خيس شد. وقتى كه من اين حالت را مشاهده كردم، از روى تعجب عرض كردم:
- پسر پيغمبر! چه مطالبى شما را چنين به گريه انداخت؟
- امام، با حالتى حزن‏انگيز و چشمان پر از اشك، فرمود:
- به ياد عمويم زيد و آنچه بر سر او آوردند افتادم، گريه‏ام گرفت.
- چه چيزى از او به ياد شما آمد؟
- قتل و شهادت او.
آنگاه امام چگونگى شهادت او را براى حمزه شرح داد...(٩٠)
١- ذهبى، شمس الدين محمد، تذكرة الحفاظ، بيروت، داراحيا، التراث العربى، ج ١، ص ١٦٦.
٢- مجلسى، بحارالانوار، ط٢، تهران، المكتبة الاسلاميه، ١٣٩٥ ه'.ق ج ٤٧، ص ٢١٧- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ط ٢، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ٤، ص ٣٣٥.
٣- ابن حجر العسقلانى، تهذيب التهذيب، ط ١، بيروت، دارالفكر، ١٤٠٤ ه'.ق ج ١، ص ٨٨.
٤- حيدر، اسد، همان كتاب، ج ١، ص ٥٣.
٥- الارشاد، قم، منشورات مكتبة بصيرتى، ص ٢٧٠.
٦- الصواعق المحرقه، ط ٢، قاهره، مكتبة القاهره، ١٣٨٥ ه'.ق، ص ٢٠١.
٧-حيدر، اسد، همان كتاب، ج ١، ص ٥٥(به نقل از رسائل جاحظ).
٨-مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكى، ط ٢، بيروت، دارالعلم للملايين، ١٩٦٧ م، ص ١٩٣.
٩- رفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط ٢، قم، منشورات الشريف الرضى، ١٣٦٤ ه'.ش، ج ١، ص ٣٢٧.
١٠- (شيهد) مطهرى، مرتضى، سيرى در سيره ائمه اطهار(عليه السلام) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، ١٣٦٧ ه'.ش، ص ١٤٢ - ١٦٠ (با تلخيص و اقتباس)
١١- حيدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط ٢، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ٢، ص ١١٣-١٢٦.
١٢-زنادقه منكران خدا و اديان بودند و با علوم و زبانهاى زنده آن روز نيز ناآشنا نبودند.
١٣- مقصود از علم كلام، علم اصول عقايد است. اين علم از علوم بسيار رايج و پرطرفدار آن زمان بود و متكلمين بزرگ آن عصر در زمينه‏هاى مختلف عقيدتى بحث و گفتگو مى‏كردند.
١٤- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبه بصيرتى، ص ٢٧١ - حيدر، اسد، همان كتاب، ج ١، ص ٦٩.
١٥٠- صفائى، سيد احمد، هشام بن حكم مدافع حريم ولايت، تهران، نشر آفاق، ط ٢، ١٣٥٩ ه'.ش، ص ١٩ - فتال نيشابورى، روضه الواعظين، ط ١، بيروت، موسسة الاعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٢٩ - طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط ٣، منشورات المكتبه الاسلاميه، ص ٢٨٤.
١٦- ابن نديم در كتاب «الفهرست» بيش از دويست و بيست جلد كتاب به جابر نسبت داده است. (الفهرست، قاهره، المكبتة التجاريه الكبرى، ص ٥١٢-٥١٧.)
١٧- توحيد مفضل، ترجمه علامه مجلسى، تهران، كتابخانه صدر، ص ٧-١١ و ر.ك به: پيشواى ششم حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)، موسسه در راه حق، ص ٤٧-٥٨.
١٨- حيدر، اسد، همان كتاب، ج ١، ص .٧٠ اسم ابوحنيفه نعمان ثابت بوده است.
١٩-حيدر، اسد، همان كتاب، ص ٣٨.
٢٠- نجاشى، فهرست مصنفى الشيعه، تحقيق: سيد موسى شبيرى زنجانى، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، ص ٣٩ و ٤٠.
٢١- تهذيب التهذيب، ط ١، بيروت، دارالفكر، ١٤٠٤ ه'.ق، ج‏١، ص ٨٨.
٢٢- مرآة الجنان، ج ٢، ص ٣٠٤.
٢٣- طوسى، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال كشى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٤٨ ه'.ش، ص ٢٧٥-٢٧٨ - تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج ٣، ص ٤١٦.
٢٤-قياس عباريت است از اين كه حكمى را خداوند براى موردى بيان نموده باشد و بدون اينكه وجود علت آن حكم در مورد ديگرى شناخته گردد، در مورد دوم هم جارى گردد.
٢٥-«لتسئلن يومئذ عن النعيم» (سوره تكاثر، ٨).
٢٦-مجلسى، بحارالانوار، تهران، دارالكتب الاسلاميه، ج ١٠، ص ٢٢ - محمدى رى شهرى، محمد، مناظره درباره مسائل ايدئولوژيكى، قم، انتشارات دارالفكر، ص ١٣٠-١٣٢.
٢٧-كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج ١، ص ١٨٦.
٢٨-(آيت لله) خامنه‏اى، سيدعلى، پيشواى صادق، تهران، انتشارات سيد جمال، ص ٨٧-٩١.
٢٩-در مورد زندگى هشام رجوع شود به: نعمه، عبدالله، هشام بن الحكم، ط ٢، لبنان، دارالفكر، ص ٣٩-٥٣.
٣٠-تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج ٩، ص ٣٥١.
٣١- صفائى، سيد احمد،هشام بن الحكم، مدافع حريم ولايت، ط ٢، تهران، نشر آفاق، ١٣٥٩ ه'.ش، ص ١٤- مامقانى، عبدالله، تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج ٣، ص ٣٠١.
٣٢-امين، احمد، ضحى الاسلام، ط ٧، قاهره، مكتبة النهضة المصرية، ج ٢، ص ٥٤.
٣٣-صفائى، همان كتاب، ص ١٤.
٣٤-با توجه به اينكه «حيره» يكى از شهرهاى عراق بوده و هشام در كوفه سكونت داشته است، گويا اين ديدارها در جريان يكى از سفرهاى اجبارى اما صادق (عليه السلام) به عراق، صورت گرفته است.
٣٥٠- طوسى، همان كتاب، ص ٢٥٦- صفائى، همان كتاب، ص ١٥.
٣٦-اين كتاب را يكى از شاگردان هشام بنام «على بن منصور» با استفاده از بحثهاى هشام گرد آورده است.
٣٧-مقصود از مفضول كسى است كه ديگرى از نظر فضيلت و شايستگى بر او برترى و اولويت داشته باشد.
٣٨- شيخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص ٣٥٥- نجاشى، فهرست مصنفى الشيعة، قم، مكتبة الداورى، ص ٣٠٤- ابن النديم، الفهرست، قاهره، المكتبه النجاريه الكبرى، ص ٢٦٤- صدر، سيد جسن، تأسيس الشيعة، شركة النشر و الطباعه العراقيه، ص ٣٦١.
٣٩-نجاشى، همان كتاب، ص ٣٠٤.
٤٠- دكتر شهيدى، سيد جعفر، تاريخ تحليلى اسلام تا پايان امويان، ط ٦، تهران، مركز نشر دانشگاهى، ١٣٦٥ ه'.ش، ص ٢٠٤ با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت.
٤١- در باره پرچم و جامه سياه آنان رجوع شود به: زرين كوب، عبدالحسين، دو قرن سكوت، ط ٧، تهران، سازمان انتشارات جاويدان، ص ١١٦- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج ١٠، ص ٢٠٨- ابن كثير، البداية والنهايه، ط ١، بيروت، مكتبة المعارف، ١٩٦٦ م، ج ١٠، ص ٦٧.
٤٢- در ضمن روايات علائم ظهور، آمدن پرچمهاى سياه از جانب شرق،نشانه ظهور دولت حقه معرفى شده است ر.ك به: بحارالانوار، ج ٥٢، ص ٢١٧-٢٢٩ (باب علائم الظهور)- ارشاد مفيد، ص ٣٥٧.
٤٣- شهرستانى، الملل و النحل، تحقيق: محمد سيد گيلانى، بيروت، دارالمعرفه، ١٤٠٢ ه'. ق، ج ١، ص .١٥٤
٤٤- كلينى، الروضه من الكافى، ط ٢، تهران، دارالكتب الاسلاميه، ١٣٨٩ ه'.ق، ص ٢٧٤-مجلسى، بحارالانوار، تهران، المكتبه الاسلاميه، ١٣٩٥ ه'.ق، ج ٤٧، ص ٢٩٧.
٤٥-در سبب ناميده شدنن ابو سلمه به «خلال» سه وجه ذكر كرده‏اند. ر.ك به: ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، ١٣٨٦ ه.ق، ص ١٥٣-١٥٤.
٤٦-ابن طقطقا، همان كتاب، ص ١٥٤- مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج ٣، ص ٢٤٣-.٢٥٤ مسعودى از نامه عمر بن زين العابدين ياد نمى‏كند.
٤٧-مجلسى، بحارالانوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج ٤٧، ص ١٣٣.
٤٨-مجلسى، همان كتاب، ج ٥٢، ص ١٣٩.
٤٩- مجلسى، همان كتاب، ج ٥٢، ص ١٣٩.
٥٠- دكتر فاروق، عمر، طبيعة الدعوة العباسية، ط ١، بيروت، دارالارشاد، ١٣٨٩ ه'.ق، ص ٢٢٦.
٥١- ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتى، چ ١، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، ١٣٦٤ ه'.ش، ج ٢، ص ١٦٧ - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٥، ص ٣٤٨ - مقريزى، النزاع و التخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، قاهره، مكتبه الاهرام، ص ٦٦ - ابن كثير، البداية و النهايه، ط ٢، بيروت، مكتبة المعارف، ١٩٧٧ م، ج ١٠، ص ٢٨.
٥٢-النزاع والتخاصم فيما بين بنى اميه و بنى هاشم، قاهره، مكتبه الاهرام، ص ٦٧.
٥٣- مراة الجنان، ط ٢، بيروت، موسسة الاعلمى، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ١، ص ٢٨٥.
٥٤- ابن كثير، البداية و النهاية، ط ٢، بيروت، مكتبة المعارف، ١٩٧٧ م، ج ١٠، ص ٧٢ - ابن خلكان، و فيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط ٢، قم، منشورات الشريف الرضى، ١٣٦٤ه'.ش، ج ٣، ص ١٤٨ - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٥، ص ٤٧٦ - محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الامم و الملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث، ج ٩، ص ١٦٧.
٥٥- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط ٢، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ٢، ص ٥٣٣ - خطيب بغدادى، تاريخ بغداد، بيروت، دار الكتاب العربى، ج‏١٠، ص ٢٠٨.
٥٦- دكتر فاروق، همان كتاب، ص ٢٤٥.
٥٧- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدريه، ١٣٨٤ ه'.ق، ج ٣، ص ١٠٥.
٥٨-ابن خلكان، وفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط ٢، قم، منشورات الشريف الرضى، ١٣٦٤ ه'.ش، ج ٢، ص ١٩٦.
٥٩-ابن خلكان، همان كتاب، ج ٣، ص ١٤٨.
٦٠- كلينى، الاصول من الكافى، ط ٢، تهران، مكتبه الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج ٢، ص ٢٤٢.
٦١- اديب، عادل، زندگانى، تحليلى پيشوايان ما، ترجمه دكتر اسدالله مبشرى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٦١ه'.ش، ص ١٨٣- ١٨٥ (با اندكى تخليص و اندكى تغيير در عبارت).
٦٢-ابن واضح، همان كتاب، ج ٣، ص ١٢٥.
٦٣-أجِعة كلبك يتبعك.
٦٤- شريف القرشى، باقر، حياة الامام موسى بن جعفر(عليه السلام)، ط ٢، ١٣٨٩ ه'.ق، ج ١، ص ٣٦٩.
٦٥-ابن واضح، همان كتاب، ج ٣، ص ١٣٣.
٦٦- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذهب الاربعه، ط ٢، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ١-٢، ص ٤٨٠ - عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، ط ٣، بغداد، مكتبه المثنى، ١٣٨٣ ه.ق، ص ٢٦٧.
٦٧-چنانكه در سيره امام چهارم به تفصيل نوشتيم، مسلم بن عقبه يكى از فرماندهان يزيد بن معاويه كه به فرمان او به شهر مدينه حمله كرد و با سربازان خود، سه روز مدينه را قتل و عام و غارت و سيل خون را به راه انداخت و به واسطه جنايتهايى كه مركتب شد، «مسرف بن عقبه» لقب گرفت!
٦٨-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدريه، ١٣٤٨ ه.ق، ج ٣، ص ١١٤-١١.
٦٩-ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٥، ص ٥٥١.
٧٠- علامه مجلسى در بحارالانوار، فصل مستقلى را به برخوردهاى ميان امام صادق (عليه السلام) و منصور، اختصاص داده است، ر.ك به: ج ٤٧، ص ١٦٢-٢١٢.
٧١- طوسى، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال كشى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص ٢٨٢.
٧٢-شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج ١٢، ص ١٢٩.
٧٣- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط ٢، بيروت، دارالكتاب العربى، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ٣-٤، ص ٢١(به نقل از حلية الاوليأ)
٧٤-مجلسى، همان كتاب، ج ٤٧، ص ١٨٤.
٧٥- ابن خلّكان، وفيات الأعيان، ط ٢، تحقيق: دكتر احسان عباس، قم، منشورات‏الرضى، ١٣٦٤ ه'.ش، ج ٤، ص ١٣٥ - سيوطى، تنويرالحوالك على موطّأ مالك، قاهره، مطبعة المصطفى‏ البابى الحلبى، مقدمه، ص ب.
٧٦-شريف القرشى،باقر، حياة الامام موسى بن جعفر، ط ٢، ١٣٨٩ ه'.ق،ج ١، ص ٩١ (به نقل از شرح زرقانى بر موطّأ مالك).كتاب موطأ امروز يكى از كتب مشهور اهل تسنن است و مؤلف آن مالك بن انس رئيس مذهب مالكى، يكى از مذاهب چهارگانه تسنن، مى‏باشد.
٧٧-ذهبى، شمس الدين محمد، تذكرةالحفاظ، بيروت، داراحيأالتراث‏العربى، ج ١، ص ٢١٢.
٧٨-ابن خلكان، همان كتاب، ج ٤، ص ١٣٧.
٧٩-ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، ١٣٨٦ ه'.ق، ص ١٣٢.
٨٠-خالد بن عبدالله پيش از يوسف بن عمرو، استاندار عراق بود. او مردى نيرومند و مقتدر بود و مدتها از طرف هشام استاندارى نقاط مختلف را به عهده داشت. نفوذ و اقتدار وى دشمنانش را بر ضد او برانگيخت و سبب شد كه از او نزد هشام بدگويى كرده نظر وى را در باره خالد منحرف سازند. سرانجام هشام او را از پست استاندارى عزل نموده به زندان افكند و به جاى او يوسف بن عمرو را منصوب نمود.
مهمترين اتهام خالد، گرايش به بنى هاشم بود. به همين جهت، اتهامى كه براى زيد تراشيدند، اين بود كه خالد، پولهايى از بيت المال را به او داده است!(سيد امير على،مختصر تاريخ العرب،تعريب: عفيف‏البعلبكى، ط ٢، بيروت، دارالعلم‏للملايين، ١٩٦٨ م، ص ١٥٤).
٨١-ابن واضح، همان كتاب،ج ٣، ص ٦٧-٦٨.
٨٢-معجم رجال الحديث، قم، مدينةالعلم، ج ٧، ص ٣٤٥-٣٥٦.
٨٣-بحارالانوار، ج ٤٦، ص ٢٠٥ و ر.ك به: شخصيّت و قيام زيد بن على ص ٥١٤-.٥٢٧ البته بايد توجه داشت تجليل و تمجيد علماى شيعه از زيد، هرگز به معناى تأييد فرقه‏اى كه بنام او به وجود آمده، نيست.
٨٤-صدوق، عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، الطبعةالاُولى، بيروت، مؤسسه‏الأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٤ ه'.ق، ج ١، ص ٢٢٥، باب ٢٥،حديث ١- رضوى اردكانى، سيد ابو فاضل، شخصيّت و قيام زيد بن على - عليه السلام - تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، ١٣٦١ ه'.ش، ص ١٧٣.
٨٥-تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، الطبعة الثانية، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ج ٤، ص ٥٧٠.
٨٦-طوسى، اختيار معرفةالرجال(معروف به رجال كشّى)، تحقيق: حسن مصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٤٨ ه'.ش، ص ٣٦١.
٨٧-صدوق، الأمالى، قم، المطبعةالحكمة، ١٣٧٣ ه'.ق، ص ٣٢٥، مجلس ٨١، ح .٦ - تسترى، همان كتاب، ج ٤، ص ٥٧٤.
٨٨-تسترى، همان كتاب، ص ٥٦٦.
٨٩-طوسى،همان كتاب،ص .٢٨٥ مرحوم كلينى نيز حديث مشابهى در اين زمينه با سند ديگر در روضه كافى نقل كرده است. (ص ٢٦٤، ح ٣٨١).
٩٠-صدوق، همان كتاب، ص ٢٣٦، مجلس ٦٢، حديث ٣- مجلسى، بحارالانوار، ج ٤٦، ص ١٧٢- رضوى اردكانى، همان كتاب، ص ٣٢١.
۷
شناخت مختصرى‏ از زندگانى امام موسى كاظم (عليه السلام)‏
نام او «موسى»،لقبش «كاظم»،مادرش بانويى بافضيلت بنام «حميده»، و پدرش پيشواى ششم حضرت صادق - عليه‏السلام - است.
او در سال ١٢٨ هجرى در سرزمين «ابوأ» (يكى از روستاهاى اطراف مدينه) چشم به جهان گشود و در سال ١٨٣ (يا ١٨٦)به شهادت رسيد.
خلفاى معاصر حضرت‏
از سال ١٤٨ كه امام صادق - عليه‏السلام - به شهادت رسيد، دوران امامت حضرت كاظم آغاز گرديد. آن حضرت در اين دوران با خلفاى ياد شده در زير معاصر بود:
١- منصور دوانيقى (١٣٦-١٥٨).
٢- محمد معروف به مهدى (١٥٨-١٦٩).
٣- هادى (١٦٩-١٧٠).
٤- هارون (١٧٠-١٩٣).
هنگام رحلت امام صادق - عليه‏السلام - منصور دوانيقى، خليفه مشهور و ستمگر عباسى، دراوج قدرت و تسلط بود.
منصور كسى بود كه براى پايه‏هاى حكومت خود، انسانهاى فراوانى را به قتل رسانيد. او در اين راه نه تنها شيعيان، بلكه فقها و شخصيتهاى بزرگ جهان تسنن را نيز كه با او مخالفت مى‏ورزيدند، سخت مورد آزار قرار مى‏داد، چنانكه‏
«ابوحنيفه» را به جرم اينكه برضد او به پشتيبانى از «ابراهيم» (پسر عبدالله محض، و رهبر قيام ضدّ عباسى در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افكند!(١-١)
امام كاظم پس از وفات پدر، در سن بيست سالگى با چنين زمامدار ستمگرى روبرو گرديد كه حاكم بلا منازع قلمرو اسلامى به شمار مى‏رفت.
منصور وقتى كه توسط «محمد بن سليمان» (فرماندار مدينه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طى نامه‏اى به وى نوشت:
اگر جعفر بن محمد شخصى را جانشين خود قرار داده، او را احضار كن و گردنش را بزن!
طولى نكشيد كه گزارش فرماندار مدينه به اين مضمون به بغداد رسيد:
جعفر بن محمد ضمن وصيتنامه رسمى خود، پنج نفر را به عنوان وصى خود برگزيده كه عبارتنداز:
١- خليفه وقت، منصور دوانيقى!
٢- محمد بن سليمان(فرماندار مدينه و خود گزارش دهنده!)
٣- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام كاظم)
٤- موسى بن جعفر عليه‏السلام -.
٥- حميده(همسر آن حضرت!)
فرماندار در ذيل نامه كسب تكليف كرده بود كه كدام يك از اين افراد بايد به قتل برساند؟!
منصور كه هرگز تصور نمى‏كرد با چنين وضعى روبرو شود، فوق‏العاده خشمگين گرديد و فرياد زد: اينها را نمى‏شود كشت!
البته اين وصيتنامه امام يك حركت سياسى بود؛ زيرا حضرت صادق عليه‏السلام - قبلاً امام بعدى و جانشين واقعى خود يعنى حضرت كاظم را به شيعيان خاص و خاندان علوى معرفى كرده بود، ولى از آنجا كه از نقشه‏هاى شوم و خطرناك منصور آگاهى داشت، براى حفظ جان پيشواى هفتم چنين وصيتى نموده بود.
پاسدار دانشگاه جعفرى‏
بررسى اوضاع و احوال نشان مى‏داد كه هرگونه اقدام حاد و برنامه‏اى كه حكومت منصور از آغاز روى آن حساسيت نشان بدهد صلاح نيست، ازينرو امام كاظم دنباله برنامه علمى پدر را گرفت و حوزه‏اى‏نه به وسعت دانشگاه جعفرى تشكيل داد و به تربيت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضيلت پرداخت.
«سيد بن طاووس»مى‏نويسد:گروه زيادى از ياران و شيعيان خاص امام كاظم عليه‏السلام -و رجال خاندان هاشمى در محضر آن حضرت گرد مى‏آمدند و سخنان گهربار و پاسخهاى آن حضرت به پرسشهاى حاضران را يادداشت‏
مى‏نمودند و هر حكمى كه در مورد پيش‏آمدى صادر مى‏نمود، ضبط مى‏كردند.(٢-١)
«سيد اميرعلى»مى‏نويسد:
در سال ١٤٨ امام جعفر صادق عليه‏السلام - در شهر مدينه درگذشت، ولى خوشبختانه مكتب علمى او تعطيل نشد، بلكه به رهبرى جانشين و فرزندش موسى كاظم عليه‏السلام -، شكوفايى خود را حفظ كرد.(٣-١)
موسى بن جعفر نه تنها از نظر علمى تمام دانشمندان و رجال علمى آن روز را تحت‏الشعاع قرار داده بود، بلكه از نظر فضائل اخلاقى و صفات برجسته انسانى نيز زبانزد خاص و عام بود، به طورى كه تمام دانشمندانى كه با زندگى پرافتخار آن حضرت آشنايى دارند در برابر عظمت شخصيت اخلاقى وى سر تعظيم فرود آورده‏اند.
«ابن حجر هيتمى»، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، مى‏نويسد:
موسى كاظم وارث علوم و دانشهاى پدر و داراى فضل و كمال او بود. وى در پرتو عفو و گذشت و بردبارى فوق‏العاده‏اى كه (در رفتار با مردم نادان)از خود نشان داد، كاظم لقب يافت، و در زمان او هيچ‏كس در معارف‏الهى و دانش و بخشش به پايه او نمى‏رسيد.(٤-١)
كارنامه سياه خلافت، در عصر امام كاظم (ع)
١- مهدى عباسى‏
دوران سياه خلافت منصور كه سايه شوم آن در سراسر كشور اسلامى سنگينى مى‏كرد، با مرگ وى به پايان رسيد و مردم پس از ٢٢ سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتى كشيدند.
پس از وى فرزندش محمد مشهور به «مهدى» روى كار آمد. زمامدارى مهدى ابتدأاً با استقبال گرم عموم مردم روبرو گرديد، زيرا وى نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان «عفو عمومى» تمام زندانيان سياسى را (اعم از بنى هاشم و ديگران)آزاد ساخت، و به قتل و كشتار و شكنجه و آزار مردم خاتمه بخشيد، و تمام اموال منقول و غير منقول مردم را كه پدرش منصور مصادره و ضبط كرده بود، به صاحبان آنها تحويل داد و مقدار زيادى از موجودى خزانه بيت‏المال را در ميان مردم تقسيم كرد.(١)
طبق نوشته «مسعودى»، مورخ مشهور، مجموع اموالى كه منصور بزور از مردم گرفته بود، بالغ بر ششصد ميليون درهم و چهارصد ميليون دينار بود!! و اين مبلغ غير از ماليات اراضى و خراجهايى بود كه منصور در زمان خلافت خود از كشاورزان گرفته بود.(٢) و چون به دستور وى تمام اين اموال به عنوان «بيت المال مظالم»! در
محل مخصوصى نگهدارى مى‏شد و نام صاحب هر مالى روى آن نوشته شده بود، مهدى همه آنها را تفكيك نموده به صاحبان اموال و يا وارث آنها تحويل داد.(٣)
شايد يكى از عوامل اقدام مهدى اين بود كه وقتى كه او روى كار آمد، جنبشها و نهضتهاى ضد استبدادى علويان به وسيله منصور سركوب شده و آرامش نسبى برقرار شده بود.
در هرحال اين آزادى و امنيت و رفاه اقتصادى موجبات رضايت گروههاى مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازه‏اى در شريان حيات اجتماعى و اقتصادى به جريان انداخت.
البته اگر اين برنامه ادامه پيدا مى‏كرد آثار و نتايج درخشانى به بار مى‏آورد، ولى متأسفانه طولى نكشيد كه برنامه عوض شد و خليفه جديد چهره اصلى خود را آشكار ساخت و برنامه‏هاى ضد اسلامى خلفاى پيشين از نو آغاز گرديد.
كانون عياشى و فساد
«مهدى» در آغاز خلافت به پيروى از «منصور»كه مردى خشك و باصلابت بود، خيل نديمان و عناصر آلوده را كه معمولاً در دربار خلفأ بزم‏آرايى مى‏كردند، به دربار راه نداد و از خوشگذرانى و مجالس عيش و نوش دورى جست، ولى بيش از يك سال نگذشته بود كه تغيير روش داد و بساط خوشگذرانى و عياشى را داير كرد و نديمان را مورد توجه فوق‏العاده قرار داد، و هرچه خيرانديشان و رجال بى نظر عواقب ناگوار اين كار را گوشزد كردند، ترتيب اثر نداد و گفت: «آن دم خوش است كه در بزم بگذرد و زندگى بدون نديمان دركام من گوارا نيست»!(٤)
وى به‏قدرى در اين راه افراط مى‏كرد كه حتى گوش به نصايح و اندرزهاى وزير خردمند و بافضيلت خود، «يعقوب بن داود»، نمى‏داد. او كه هرگز در امور كشورى از نظريات يعقوب عدول نمى‏كرد و نقشه‏ها و برنامه‏هاى او را صد در صد به مورد اجرا مى‏گذاشت، وقتى پاى بزم و عيش و نوش به ميان مى‏آمد، به سخنان منطقى و بى‏غرضانه او ترتيب اثر نمى‏داد.
يعقوب كه از فساد و آلودگى دربار خلافت و بوالهوسى خليفه رنج مى‏برد، وقتى مشاهده مى‏كرد كه اطرافيان مهدى در قصر خلافت اسلامى! و در حضور وى بساط ميگسارى گسترده‏اند، مى‏گفت:
«آيا براى همين كارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به اين سمت منصوب كرده‏اى؟ آيا صحيح است كه بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشينى؟!».
ولى نديمان خليفه كه عادت كرده بودند با بيت‏المال مسلمانان، شب و روز به خوشگذرانى بپردازند، سخنان يعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدى را به باده‏گسارى تشويق مى‏كردند و گاهى به زبان شعر مى‏گفتند:
فَدَع عَنكَ يَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباًوَاَقبِله عَلى صَهبأَ طَيّبَ النّشرِ
يعقوب و سخنان او را رها كن و با شراب گوارا دمساز باش!(٥)
اين روش مهدى موجب گسترش دامنه آلودگى و لااُباليگرى در جامعه اسلامى گرديد و اشعار و غزلهاى بى‏پرده و هوس‏انگيز شُعرايى مثل «بَشّار» همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاكى جامعه زد و صداى اعتراض بزرگان و افراد غيور از هر سو بلند شد.(٦)
خليفه كه سرگرم خوشگذرانيهاى خود بود، از آگاهى به وضع مردم دور ماند و در نتيجه فساد و رشوه خوارى رواج يافت و مأموران ماليات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وى نيز بناى سختگيرى گذاشت و براى نخستين بار مالياتهايى بر بازارهاى بغداد بست(٧)و زندگانى كشاورزان فوق‏العاده پريشان گشت و از شدت فشار و سختى به ستوه آمدند.(٨)
سختگيرى فوق‏العاده نسبت به علويان‏
طرز رفتار مهدى از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولى روش اين دو، از يك جهت مثل هم بود و آن سختگيرى و فشار نسبت به علويان بود. مهدى نيز مثل منصور ازهرگونه سختگيرى و فشار نسبت به بنى‏هاشم فرو گذارى نمى‏كرد و حتى گاهى بيش از منصور خشونت نشان مى‏داد. مهدى كه فرزندان على عليه‏السلام - را براى حكومت خود خطرناك مى‏دانست، همواره در صدد كوبيدن هر جنبشى بود كه از طرف آنان رهبرى مى‏شد. او با گرايش به سوى تشيع و همكارى با رهبران علوى بشدت مبارزه مى‏كرد.
مورخان مى‏نويسند: «قاسم بن مجاشع تميمى» هنگام مرگ خود وصيتنامه‏اى نوشت و براى امضاى مهدى نزد وى فرستاد. مهدى مشغول خواندن وصيتنامه شد، ولى همين كه به جمله‏اى رسيد كه قاسم ضمن بيان عقايد اسلامى خود، پس از اقرار به يگانگى خدا و نبوت پيامبر اسلام ٦، على عليه‏السلام - را به عنوان امام و جانشين پيامبر ٦، معرفى كرده بود، وصيتنامه را به زمين پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(٩)
تحريم شراب در قرآن‏
نمونه ديگر از مخالفت شديد مهدى با مظاهر تشيع، گفتگويى است كه بين او و امام كاظم عليه‏السلام - در مدينه رخ داد. در يكى از سالها مهدى وارد مدينه شد و پس از زيارت قبر پيامبر ٦ با امام كاظم عليه‏السلام - ملاقات كرد و براى آنكه به گمان خود از نظر علمى آن حضرت را آزمايش كند! بحث حرمت «خَمر»(شراب) در قرآن را پيش كشيد و پرسيد:
- آيا شراب در قرآن مجيد تحريم شده است؟ آنگاه اضافه كرد: مردم اغلب مى‏دانند كه در قرآن از خوردن شراب نهى شده، ولى نمى‏دانند كه معناى اين نهى، حرام بودن آن است!
امام فرمود:
- بلى حرمت شراب در قرآن مجيد صريحاً بيان شده است.
- در كجاى قرآن؟
- آنجا كه خداوند (خطاب به پيامبر) مى‏فرمايد: «بگو پروردگار من، تنها كارهاى زشت، چه آشكار و چه پنهان و نيز «اِثةم» (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است...».(١٠)
آنگاه امام پس از بيان چند موضوع ديگر كه در اين آيه تحريم شده، فرمود:
مقصود از كلمه «اثم»در اين آيه كه خداوند آن را تحريم نموده، همان شراب است، زيرا خدا در آيه ديگريى مى‏فرمايد:
«از تو از شراب و قمار مى‏پرسند، بگو در آن «اثم كبير» (گناهى بزرگ) و سودهايى براى مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است».(١١)
و اثم كه در سوره اعراف صريحاً حرام معرفى شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به كار رفته است، بنابراين شراب صريحاً در قرآن مجيد حرام معرفى شده است.
مهدى سخت تحت تأثير استدلال امام قرار گرفت و بى‏اختيار رو به «على بن يقطين» (كه حضور داشت) كرد و گفت: به خدا اين فتوا، فتواى هاشمى است! على بن يقطين گفت: «شكر خدا را كه اين علم را در شما خاندان پيامبر ٦ قرار داده است».(١٢)
مهدى از اين پاسخ ناراحت شد و در حالى كه خشم خود را بسختى فرو مى‏خورد، گفت:«راست مى‏گويى اى رافضى»!!(١٣)
٢- هادى عباسى‏
سال ١٦٩ هجرى در تاريخ اسلام يك سال بحرانى و تاريك و پر تشنج و غم‏انگيز بود، زيرا در اين سال پس از مرگ «مهدى عباسى» فرزندش «هادى» كه جوانى خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسيد و حكومت وى سرچشمه حوادث تلخى گرديد كه براى جامعه اسلامى بسيار گران تمام شد.
البته نشستن هادى به جاى پدر، مسئله تازه‏اى نبود، زيرا مدتها بود كه حكومت اسلامى به وسيله خلفاى ستمگر، به صورت رژيم موروثى درآمده بود و در ميان دودمان اموى و عباسى دست به دست مى‏گشت و انتقال قدرتها از اين راه كه با سكوت تلخ و اجبارى مردم همراه بود، تقريباً يك مسئله عادى شده بود.
چيزى كه تازگى داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جوانى ناپخته، فاقد صلاحيت، بوالهوس و خوشگذرانى مثل هادى بود، زيرا هنگامى كه وى بر مسند خلافت تكيه زد، هنوز ٢٥ سال تمام نداشت(١٤)و از جهات اخلاقى به هيچ وجه شايستگى احراز مقام خطير خلافت و زمامدارى جامعه اسلامى را
نداشت.
او جوانى ميگسار، سبكسر و بى‏بند و بار بود، به طورى كه حتى پس از رسيدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترك ننمود، و حتى شئون ظاهرى خلافت را حفظ نمى‏كرد.(١٥)علاوه بر اين، او فردى سنگدل، بدخوى، سختگير و كج رفتار بود.(١٦)
هادى در محيط آلوده دربار عباسى تربيت يافته و از پستان چنين رژيم خود خواه و ستمگر و زورگويى شير خورده بود. با چنين پرورشى، اگر خلافت نصيب وى نمى‏شد، در جرگه جوانان زورگو و تهى مغزى قرار مى‏گرفت كه جز هوسرانى و خوشگذرانى هدف ديگرى ندارد.
بزمهاى ننگين!
او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعى از خوانندگان را به بزم‏اشرافى خود كه با بيت‏المال اسلام برگزار مى‏شد، دعوت مى‏نمود و به ميگسارى و عيش و طرب مى‏پرداخت. او آنچنان در اين كار افراط مى‏كرد كه گاهى پدرش مهدى آن را تحمل نكرده نديمان و آوازه‏خوانان مورد علاقه او را تنبيه مى‏كرد(١٧)! چنانكه يكبار «ابراهيم موصلى»، خواننده مشهور آن زمان را از شركت در بزم او نهى كرد و چون هادى دست‏بردار نبود، ابراهيم را به زندان افكند!(١٨)
هادى كه در زمان پدر، گاهى به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو مى‏شد، پس از آنكه به خلافت رسيد، آزادانه به عياشى پرداخت و اموال عمومى مسلمانان را صرف بزمهاى شبانه و شب نشينيهاى آلوده خود كرد.
به گفته مورخان، او«ابراهيم موصلى»را به دربار خلافت دعوت مى‏كرد و ساعتها به آواز او گوش مى‏داد و به حدى به او دل بسته بود كه اموال و ثروت زيادى به او مى‏بخشيد، به طورى كه يك روز مبلغ دريافتى او از خليفه، به يكصد و پنجاه هزار دينار بالغ گرديد! پسر ابراهيم مى‏گفت:«اگر هادى بيش از اين عمر مى‏كرد، ما حتى ديوارهاى خانه‏مان را از طلا و نقره مى‏ساختيم»!(١٩)
روزى «ابراهيم موصلى» چند آواز براى وى خواند و او را سخت به هيجان درآورد. هادى او را تشويق كرد و مكرر از وى خواست كه مجدداً بخواند. در پايان بزم، به يكى از پيشكاران خود دستور داد دست ابراهيم را بگيرد و به خزانه بيت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمين) بردارد، و حتّى اگر خواست تمام بيت‏المال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهيم مى‏گويد: «وارد خزانه بيت‏المال شدم و فقط پنجاه هزار دينار برداشتم»!!(٢٠)
با چنين طرز رفتار و روش، پيدا بود كه او از عهده مسئوليت سنگين اداره امور جامعه اسلامى برنخواهد آمد، به همين دليل، در دروان خلافت او، كشور اسلامى كه در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ايالات و استانها به اصطلاح مطيع حكومت مركزى بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وى، دستخوش اضطراب و تشنج گرديد و از هر سو موج نارضايى عمومى پديدار گشت.
البته علل مختلفى موجب پيدايش اين وضع شد ولى عاملى كه بيش از هرچيز به نارضايى و خشم مردم دامن زد، سختگيرى هادى نسبت به بنى هاشم و فرزندان على عليه‏السلام - بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنى هاشم را زير فشار طاقت‏فرسا گذاشت و حق آنها را كه از زمان خلافت مهدى از بيت‏المال پرداخت مى‏شد، قطع كرد و با تعقيبب مداوم آنان، رعب و وحشت شديدى در ميان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد كردند.(٢١)
فاجعه خونين سرزمين فخّ‏
اين فشارها، رجال آزاده و دلير بنى هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر يورشهاى پى در پى و خشونت‏آميز حكومت ستمگر عباسى واداشت و در اثر همين بيدادگريها، كم كم، نطفه يك نهضت مقاومت در برابر حكومت عباسى به رهبرى يكى از نوادگان امام حسن مجتبى عليه‏السلام - بنام «حسين صاحب فخ»(٢٢)منعقد گرديد.
البته هنوز اين نهضت شكل نگرفته و موعد آن كه موسم حج بود، فرا نرسيده بود ولى سختگيريهاى طاقت‏فرساى فرماندار وقت مدينه، باعث شد كه آتش اين نهضت زودتر شعله‏ور شود.
فرماندار مدينه كه از مخالفان خاندان پيامبر ٦ بود، براى خوش خدمتى به دستگاه خلافت، و گويا به منظور اثبات لياقت خود! هر روز به بهانه‏اى رجال و شخصيتهاى بزرگ هاشمى را اذيت مى‏كرد. از جمله، آنها را مجبور مى‏ساخت هر روز در فرماندارى حاضر شده خود را معرفى نمايند، او به اين هم اكتفا نكرده، آنها را ضامن حضور يكديگر قرار مى‏داد و يكى را به علت غيبت ديگرى، مؤاخذه و بازداشت مى‏نمود!(٢٣)
يك روز «حسين صاحب فخ»و«يحيى بن عبدالله» را به خاطر غيبت يكى از بزرگان بنى هاشم سخت مؤاخذه كرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همين امر مثل جرقه‏اى كه به انبار باروتى برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشميان گرديده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدينه شعله‏ور گرديد.
شهيد فخّ كيست؟
چنانكه اشاره شد، رهبرى اين نهضت را «حسين بن على»مشهور به شهيد فخّ، نواده حضرت مجتبى‏، به عهده داشت. او يكى از رجال برجسته، بافضيلت و شهامت، و عاليقدر هاشمى بود. او مردى وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالى انسانى، يك چهره معروف و ممتاز به شمار مى‏رفت.(٢٤)
او از پدر ومادر با فضيلت و پاكدامنى كه در پرتو صفات عالى انسانى خود به «زوج صالح» مشهور بودند ، به دنيا آمده و در خانواده فضيلت و تقوى و شهامت پرورش يافته بود.
پدر و دايى و جد و عموى مادرى و عده‏اى ديگر از خويشان و نزديكان او، به وسيله «منصور دوانيقى»به شهادت رسيده بودند و اين خانواده بزرگ كه چندين نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قربانى داده بود، پيوسته در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود.(٢٥)
حسين كه در چنين خانواده‏اى پرورش يافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخيمان «منصور» فراموش نمى‏كرد و يادآورى شهادت آنان روح پرشور و دلير او را كه لبريز از احساسات ضد عباسى بود، سخت آزرده مى‏ساخت، ولى به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزير از سكوت درد آلودى بود.
او كه قبلاً احساساتش جريحه‏دار شده بود، بيدادگريهاى هادى عباسى و مخصوصاً حاكم مدينه، كاسه صبرش را لبريز نموده او را به سوى قيام بر ضدّ حكومت هادى پيش برد.
شكست نهضت‏
به محض آنكه حسين قيام كرد، عده زيادى از هاشيمان و مردم مدينه با او بيعت كرده با نيروهاى هادى به نبرد پرداختند و پس از آنكه طرفداران هادى را مجبور به عقب‏نشينى كردند، به فاصله چند روز، تجهيز قوانموده به سوى مكه حركت كردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ايام حج، شهر مكه را پايگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدينه و حركت اين عده به سوى مكه، به اطلاع هادى رسيد. هادى سپاهى را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمين «فخ» دو سپاه به هم رسيدند و جنگ سختى در گرفت. در جريان جنگ، حسين وعده‏اى ديگر از رجال و بزرگان هاشمى به شهادت رسيدند و بقيه سپاه او پراكنده شدند و
عده‏اى نيز اسير شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسيدند.
مزدوران حكومت هادى به كشتن آنان اكتفا نكرده از دفن اجساد آنان خوددارى نمودند و سرهايشان را از تن جدا كرده ناجوانمردانه براى هادى عباسى به بغداد فرستادند كه به گفته بعضى از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(٢٦)
شكست نهضت شهيد فخ فاجعه بسيار تلخ و دردآلودى بود كه دل همه شيعيان و مخصوصاً خاندان پيامبر ٦ را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز كربلا را در خاطرها زنده كرد.
اين فاجعه به قدرى دلخراش و فجيع بود كه سالها بعد، امام جواد مى‏فرمود: پس از فاجعه كربلا هيچ فاجعه‏اى براى ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(٢٧)
پيشواى هفتم، و شهيد فخّ‏
اين حادثه بى‏ارتباط با روش پيشواى هفتم نبود، زيرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشكيل نهضت از آن اطلاع داشت، بلكه با حسين شهيد فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پيشواى هفتم شكست نهضت را پيش بينى مى‏كرد، ليكن هنگامى كه احساس كرد حسين در تصميم خود استوار است، به او فرمود:
«گرچه تو شهيد خواهى شد، ولى باز در جهاد و پيكار كوشا باش، اين گروه، مردمى پليد و بدكارند كه اظهار ايمان مى‏كنند ولى در باطن ايمان و اعتقادى ندارند، من در اين راه اجر و پاداش شما را از خداى بزرگ مى‏خواهم».(٢٨)
از طرف ديگر هادى عباسى كه مى‏دانست پيشواى هفتم بزرگترين شخصيت خاندان پيامبر است و سادات و بنى هاشم از روش او الهام مى‏گيرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگين شد، زيرا اعتقاد داشت در پشت پرده، از جهاتى رهبرى اين عمليات را آن حضرت به عهده داشته است، به همين جهت امام هفتم را تهديد به قتل كرده گفت:
«به خدا سوگند، حسين (صاحب فخ)، به دستور موسى بن جعفر بر ضد من قيام كرده و از او پيروى نموده است، زيرا امام و پيشواى اين خاندان كسى جز موسى بن جعفر نيست. خدا مرا بكشد اگر او را زنده بگذارم»!!(٢٩)
اين تهديدها گرچه از طرف پيشواى هفتم با خونسردى تلقى شد، لكن در ميان خاندان پيامبر ٦ و شيعيان و علاقه‏مندان آن حضرت سخت ايجاد وحشت كرد، ولى پيش از آنكه هادى موفق به اجراى مقاصد پليد خود گردد، طومار عمرش درهم پيچيده شد و خبر مرگش موجى از شادى و سرور در مدينه برانگيخت!
٣- هارون‏الرشيد
زمامداران اموى و عباسى، كه چندين قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامى حكومت كردند، براى استوار ساختن پايه‏هاى حكومت خود و به منظور تسلط بيشتر بر مردم، در پى كسب نفوذ معنوى در دلها، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامدارى آنان را از جان و دل پذيرفته، اطاعت از آنان را وظيفه واجب دينى خود بدانند! و از آنجا كه اعتقاد قلبى چيزى نيست كه بازور و قدرت به وجود آيد يا با زور از بين برود، ناگزير از راه عوام فريبى وارد شده با نقشه‏هاى مزورانه براى كسب نفوذ معنوى تلاش مى‏كردند.
البته در اين زمينه عباسيان برحسب ظاهر، برگ برنده‏اى در دست داشتند كه امويان فاقد آن بودند و آن عبارت از خويشاوندى و قرابت با خاندان پيامبر اسلام ٦ بودند.
بنى‏عباس كه از نسل عموى پيامبر اسلام ٦ (عباس بن عبدالمطلب) بودند، از انتساب خود به خاندان رسالت بهره‏بردارى تبليغاتى نموده خود را وارث خلافت معرفى مى‏كردند.(٣٠)
لكن با اين حال، حربه تبليغاتى آنان در برابر پيشوايان بزرگ شيعه كند بود، زيرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نيست، بلكه آنچه مهم است شايستگى و عظمت و پاكى خود رهبر و پيشوا است.
ثانياً بر فرض اينكه وارثت در اين مسئله دخيل باشد، باز فرزندان اميرمؤمنان - عليه‏السلام - بر ديگران مقدم بودند، زيرا قرابت نزديكترى با پيامبر ٦ داشتند.
پيشوايان بزرگ شيعه، كه هم شايستگى شخصى و هم انتساب نزديك به پيامبر ٦ داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشى كه زمامداران اموى و عباسى براى كسب نفوذ معنوى به عمل مى‏آوردند، باز عملاً كفه ترازوى محبوبيت عمومى، به نفع پيشوايان بزرگ دينى سنگينى مى‏كرد.
حكومت بر «دل»ها
اين موضوع در ميان خلفاى عباسى، بيش از همه، در زمان هارون جلوه‏گر بود.هارون كه با آن همه قدرت و توسعه منطقه حكومت، احساس مى‏كرد هنوز دلهاى مردم با پيشواى هفتم «موسى بن جعفر» - عليه‏السلام - است، از اين امر سخت رنج مى‏برد و با تلاشهاى مذبوحانه‏اى در صدد خنثى كردن نفوذ معنوى امام بر مى‏آمد.
براى او قابل تحمل نبود كه هر روز گزارش در يافت كند كه مردم ماليات اسلامى خود را مخفيانه به موسى بن جعفر مى‏پردازند و با اين عمل خود، در واقع حاكميت او را به رسميت شناخته از حكومت عباسى ابراز تنفر مى‏كنند. روى همين اصل بود كه روزى هارون، وقتى كه پيشواى هفتم را كنار «كعبه» ديد به او گفت:
«تو هستى كه مردم پنهانى با تو بيعت كرده تو را به پيشوايى بر مى‏گزينند؟»
امام فرمود: من بر «دل»ها و قلوب مردم حكومت مى‏كنم و تو بر «تن»ها و بدن‏ها!(٣١)
فرزند پيامبر ٦ كيست؟
چنانكه اشاره شد، هارون آشكارا روى انتساب خود به مقام رسالت تكيه نموده در هر فرصتى آن را مطرح مى‏كرد. وى روزى وارد شهر مدينه شد و رهسپار زيارت قبر مطهر پيامبر اسلام ٦ گرديد. هنگامى كه به حرم پيامبر ٦ رسيد، انبوه جمعيت از قريش و قبائل ديگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پيامبر نموده گفت:
«درود بر تو اى پيامبر خدا! درود بر تو اى پسر عمو!»(٣٢). او در ميان آن جمعيت زياد، نسبت عمو زادگى خود با پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) را به رخ مردم مى‏كشيد و عمداً به آن افتخار مى‏نمود تا مردم بدانند خليفه پسر عموى پيامبر است!
در اين هنگام پيشواى هفتم كه در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزديك قبر پيامبر رفت و با صداى بلند گفت: «درود بر تو اى پيامبر خدا! درود بر تو اى پدر!». هارون از اين سخن سخت ناراحت شد، به طورى كه رنگ صورتش تغيير يافت و بى‏اختيار گفت: واقعاً اين افتخار است.(٣٣)
او نه تنها كوشش مى‏كرد انتساب خويش به مقام رسالت را به رخ مردم بكشد، بلكه به وسائلى مى‏خواست پيامبر زادگى اين پيشوايان بزرگ را نيز انكار كند. او روزى به پيشواى هفتم چنين گفت:
«شماچگونه ادعا مى‏كنيد كه فرزند پيامبر هستيد، درحالى كه در حقيقت فرزندان على هستيد، زيرا هركس به جد پدرى خود منسوب مى‏شود نه جد مادرى»! امام كاظم عليه‏السلام - در پاسخ وى آيه‏اى را قرأت نمود كه خداوند ضمن آن مى‏فرمايد: «...و از نژاد ابراهيم، داود و سليمان و ايوب...و (نيز) زكريا و يحيى و عيسى و الياس را كه همگى از نيكان و شايستگانند، هدايت نموديم».(٣٤)
آنگاه فرمود: در اين آيه، عيسى از فرزندان پيامبران بزرگ پيشين شمرده شده است در صورتى كه او پدر نداشت و تنها از طريق مادرش مريم نسبت به پيامبران مى‏رساند، بنابراين به حكم آيه، فرزندان دخترى نيز فرزند محسوب مى‏شوند. ما نيز به‏واسطه ماردمان «فاطمه»، فرزند پيامبر محسوب مى‏شويم(٣٥). هارون در برابر اين استدلال متين جز سكوت چاره‏اى نداشت!
در مناظره مشابه و مفصل و مهيجى كه امام هفتم عليه‏السلام - با هارون داشت، در پاسخ سؤال وى كه چرا شما را فرزندان رسول خدا مى‏نامند، نه فرزندان على عليه‏السلام -؟ فرمود:
اگر پيامبر ٦ زنده شود و دختر تو را براى خود خواستگارى كند، آيا دختر خود را به پيامبر تزويج مى‏كنى؟
- نه تنها تزويج مى‏كنم، بلكه با اين وصلت به تمام عرب و عجم افتخار كنم!
- ولى اين مطلب در مورد من صادق نيست، نه پيامبر ٦ دختر مرا خواستگارى مى‏كند و نه من دخترم را به او تزويج مى‏نمايم.
- چرا؟
- براى اينكه من از نسل او هستم و اين ازدواج حرام است، ولى تو از نسل او نيستى.
- آفرين، كاملاً صحيح است!(٣٦)
اين قصر از آن كيست؟
روزى پيشواى هفتم وارد يكى از كاخهاى بسيار عظيم و باشكوه هارون در بغداد شد. هارون كه مست قدرت و حكومت بود، به قصر خود اشاره كرده با نخوت و تكبر پرسيد:
- اين قصر از آن كيست؟
نظر وى از اين جمله آن بود كه شكوه و قدرت خود را به رخ امام بكشد! حضرت بدون آنكه كوچكترين اهميتى به كاخ پر زرق و برق او بدهد، با كمال صراحت فرمود:
- اين خانه، خانه فاسقان است؛ همان كسانى كه خداوند درباره آنان مى‏فرمايد:
«بزودى كسانى را كه در زمين بناحق كبر مى‏ورزند، و هرگاه آيات الهى را ببينند ايمان نمى‏آورند، و اگر راه رشد و كمال را ببينند آن را در پيش نمى‏گيرند، ولى هرگاه راه گمراهى را ببينند آن را طى مى‏كنند، از (مطالعه و درك) آيات خود منصرف خواهم كرد، زيرا آنان آيات ما را تكذيب نموده از آن غفلت ورزيده‏اند»(٣٧).
هارون از اين پاسخ، سخت ناراحت شد و در حالى كه خشم خود را بسختى پنهان مى‏كرد، با التهاب پرسيد:
- پس اين خانه از آن كيست؟
امام بى‏درنگ فرمود:
- (اگر حقيقت را مى‏خواهى) اين خانه از آن شيعيان و پيروان ما است، ولى ديگران بازور و قدرت، آن را تصاحب نموده‏اند.
- اگر اين قصر از آنِ شيعيان است، پس چرا صاحب خانه، آن را باز نمى‏ستاند؟
- اين خانه در حال عمران و آبادى از صاحب اصليش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت(٣٨).
هارون؛ مرد چند شخصيتى‏
هر فردى از نظر طرز تفكر و صفات اخلاقى، وضع مشخصى دارد، و خصوصيات اخلاقى و رفتار او، مثل قيافه خاص وى، از يك شخصيت معين حكايت مى‏كند، ولى بعضى از افراد، در اثر نارساييهاى تربيتى يا عوامل ديگر، داراى يك نوع تضاد روحى و ناهماهنگى در شخصيت و زيربناى فكرى هستند. اين افراد، از نظر منش و شخصيت داراى يك شخصيت نيستند، بلكه دو شخصيتى و حتى گاه، چند شخصيتى هستند و به همين دليل اعمال و رفتار متضادى از آنان سر مى‏زند كه گاه موجب شگفت مى‏گردد.
گرچه در بدو نظر، قبول چنين تضادى قدرى دشوار است، ولى با توجه به خصوصيات بشر روشن مى‏گردد كه نه تنها چنين چيزى ممكن است، بلكه بسيارى از افراد گرفتار آن هستند.
امروز در كتب روانشناسى مى‏خوانيم كه «...بشر بسهولت ممكن است دستخوش احساسات دروغين و هوسهاى ناپايدار و آتشين خود گردد. يعنى در عين حساسيت، سخت بى‏عاطفه؛ در عين صداقت، دروغگو؛ و در عين بى‏ريايى و صفا، حتى خويشتن را بفريبد! اينها تضادهايى است كه نه تنها جمع آنها در بشر ممكن است، بلكه از خصوصيات وجود دو بخش «آگاه» و «ناآگاه» روح انسانى است»(٣٩).
اين گونه افراد، داراى احساسات كاذب و متضاد هستند و به همين جهت رفتارى نامتعادل دارند: در عين «تجمل‏پرستى» و اشرافيت، گاه گرايشهاى «زاهدانه» و صوفيگرانه دارند، نيمى از فضاى فكرى آنان تحت تأثير تعاليم دينى است، و نيم ديگر جولانگاه لذت‏طلبى و ماده‏پرستى. اگر گذارشان به مسجد بيفتد در صف عابدان قرار مى‏گيرند، و هرگاه به ميكده گذر كنند لبى ترمى كنند!از يك سو خشونت را از حد مى‏گذرانند و از سوى ديگر اشك ترحم مى‏ريزند!
تاريخ، نمونه‏هايى از اين افراد چند شخصيتى به خاطر دارد كه يكى از آنان «هارون‏الرشيد» است.
هارون كه در دربار خلافت به دنيا آمده و از كوچكى، با عيش و خوشگذرانى خوگرفته بود، طبعاً كشش نيرومندى به سوى لذت‏طلبى و خوشگذرانى و اشرافيگرى داشت، و از سوى ديگر محيط كشور اسلامى و موقعيت خود وى، ايجاب مى‏كرد كه يك فرد مسلمانان و پايبند به مقررات آيين اسلام باشد، ازينرو، وجود او معجونى از خوب و بد و زشت و زيبا بود.
او خصوصيات عجيب و متضادى داشت كه در كمتر كسى به چشم مى‏خورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت، ايمان و كفر، سازگارى و سختگيرى، به طرز عجيبى در وجود او بهم آميخته بود. او از يك سو از ظلم و ستم باك نداشت و خونهاى پاك افراد بى‏گناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پيامبر اسلام ٦ را بى‏باكانه مى‏ريخت، و از سوى ديگر هنگامى كه پاى وعظ علما و صاحبدلان مى‏نشست و به ياد روز رستاخيز مى‏افتاد، سخت مى‏گريست!. او هم نماز مى‏خواند و هم به ميگسارى و عيش و طرب مى‏پرداخت. هنگام شنيدن نصايح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ايمان‏تر جلوه مى‏كرد، اما وقتى كه بر تخت خلافت مى‏نشست و به رتق و فتق امور كشور مى‏پرداخت از «نرون» و «چنگيز» كمتر نبود!
مورخان مى‏نويسند: روزى هارون به ديدار «فُضَيل بن عياض»، يكى از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضيل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال نارواى او پرداخت و وى را از عذاب الهى كه در انتظار ستمگران است، بيم داد. هارون وقتى اين نصايح را شنيد به قدرى گريست كه از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضيل خواست دو باره او را موعظه نمايد. چندين با نصايح فضيل، و به دنبال آن، بيهوشى هارون تكرار گرديد! سپس هارون هزار دينار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نمايد.
هارون با اين رفتار، نمونه كاملى از دوگانگى و تضاد شخصيت را نمودار ساخته بود، زيرا گويى از نظر او كافى بود كه از ترس خدا گريه كند و بيهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بكند. او دو هزار كنيزك داشت كه سيصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنياگرى بودند(٤٠). نقل مى‏كنند كه وى يك بار به طرب آمده دستور داد سه ميليون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار ديگر كه به طرب آمد، دستور داد تا آوازه‏خوانى را كه او را به طرب آورده بود، فرمانرواى مصر كنند!!(٤١)
هارون كنيزكى را به يكصد هزار دينار، و كنيزك ديگر را به سى و ششهزار دينار خريدارى كرد، اما دومى را فقط يك شب نگاهداشت و روز ديگر، او را به يكى از درباريان خود بخشيد! حالا علت اين بخشش چه بود، خدا مى‏داند!(٤٢)
بديهى است كه هارون اين ولخرجيها را از بيت‏المال مسلمانان مى‏كرد، زيرا جد او، منصور، هنگام رسيدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان يك ستاره نداشت. بنابراين آن پولها محصول عرق جبين و كَدّ يمين كشاورزان فقير و مردم تنگدست و بينوا بود كه به اين ترتيب خداپسندانه! به مصرف مى‏رسيد(٤٣)؛ اما او با اين همه خيانت به اموال عمومى، اشك تمساح مى‏ريخت! و همچون مردان پاك، خود را پرهيزگار مى‏دانست!
چهره حقيقى هارون‏
«احمد امين» نويسنده معاصر مصرى، پس از آنكه دو علت براى گرايش هارون (و مردم زمان او) به عيش و خوشگذرانى ذكر نموده، اولى را توسعه زندگى و رفاه عمومى در دوره وى، و دومى را نفوذ ايرانيان (كه به گفته وى از قديم گرايش به خوشگذرانى داشتند) در دربار وى معرفى مى‏كند، مى‏نويسد:
علت سوم، مربوط به طرز تربيت و سرشت خود رشيد است. او به عقيده من جوانى داراى احساسات تند بود، ولى نه به طورى كه صد در صد تسليم احساسات خود شود، بلكه در عين حال اراده‏اى قوى داشت. او از نظر فطرت و تربيت، داراى روحيه نظامى بود، و بارها به شرق و غرب لشگركشى كرد، ولى همين تندى احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانى، چهره‏هاى گوناگونى به او داده بود:
هنگام شنيدن و عظ، سخت متأثر مى‏شد و صدا به گريه بلند مى‏كرد، هنگام استماع موسيقى چنان به طرب مى‏آمد كه سر از پا نمى‏شناخت. در بزم او وقتى كه «ابراهيم موصلى» آواز مى‏خواند، «بَرْصوما» ساز مى‏نواخت و «زَلْزَل» دف مى‏زد، هارون چنان به طرب مى‏آمد كه با طرز جسارت‏آميزى مى‏گفت:
«اى آدم! اگر امروز مى‏ديدى كه از فرزندان تو، چه كسانى در بزم من شركت دارند، خوشحال مى‏شدى»!(٤٤)
احساسات به اصطلاح دينى در هارون رشد كرد، اما به موازات آن، هوسرانى و علاقه به ساز و آواز و طرب نيز فزونى يافت. در نتيجه، او هم نماز مى‏خواند و هم زياد به موسيقى و شعر و آواز گوش مى‏كرد و به طرب مى‏آمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه مى‏شد و در هر جهت نيز به حد افراط مى‏رسيد.
هنگامى كه از برامكه خرسند بود، فوق‏العاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولى هنگامى كه مورد غضب وى قرار گرفتند، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامكه تحريك كردند، آنان را محو و نابود ساخت.
او از آواز ابراهيم موصلى سخت لذت مى‏برد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار مى‏داد، ولى هيچ وقت از خود نمى‏پرسيد كه به چه مجوزى بيت‏المال مسلمانان را به جيب اين گونه افراد مى‏ريزد؟
نويسنده كتاب «الأغانى» جمله جالبى دارد كه طى آن، به بهترين وجهى عواطف متضاد و شخصيت غير عادى هارون را ترسيم نموده است:
«هارون هنگام شنيدن وعظ از همه بيشتر اشك مى‏ريخت و در هنگام خشم و تندى، از همه ظالمتر بود»!
ازينرو جاى تعجب نبود كه او يك فرد ديندار جلوه كند، و نماز زياد بخواند، ولى روزى خشمگين گردد و بدون كوچكترين مجوزى، خون بى‏گناهان را بريزد، و روز ديگر چنان به طرب آيد كه از خودبيخود گردد. اينها صفاتى است كه جمع آنها در يك فرد، بسهولت قابل تصور است(٤٥).
از آنچه گفتيم، چهره حقيقى و ماهيت هارون روشن گرديد. متأسفانه بعضى از مورخان در بررسى روحيه و طرز رفتار و حكومت او (و امثال او) حقايق را كتمان نموده و دانسته يا ندانسته تنها نيمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسيم نموده‏اند، اما نيمرخ ديگر را وارونه نشان داده‏اند، در حالى كه لازمه يك بررسى تحقيقى و بيطرفانه اين است كه تمام جوانب شخصيت و رفتار فرد مورد بررسى قرار گيرد.
نيرنگهاى هارون و تظاهر او به ديندارى‏
چنانكه در چند صفحه پيش گفتيم با آنكه زمامداران اموى و عباسى در منحرف ساختن حكومت اسلامى از محور اصلى خود، و جبهه‏بندى در برابر خاندان پيامبر، باهم مشترك بودند، ولى اين تفاوت را داشتند كه خلفاى اموى - به استثناى معاويه و يكى دو نفر ديگر - چندان ارتباطى با رجال و دانشمندان دينى نداشتند و در كار آنان زياد مداخله نمى‏كردند، بلكه بيشتر به امور مالى كشور و امثال اينها مى‏پرداختند و علما و دانشمندان اسلامى را غالباً - به حال خود وا مى‏گذاشتند، ازينرو حكومت آنان از وجهه دينى بر خور دار نبود.
ولى هنگامى كه بساط حكومت امويان برچيده شد و عباسيان روى كار آمدند، قضيه برعكس شد:
حكومت رنگ دينى به خود گرفت، كوشش براى بهره‏بردارى از عوامل مذهبى به نفع حكومت آغاز گرديد، و تظاهر به ديندارى و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامى، مخصوصاً در زمان خلفاى نخستين عباسى، رواج يافت.
علت اين امر آن بود كه عباسيان نمى‏خواستند تنها به عنوان زمامدار سياسى شناخته شوند، بلكه مى‏خواستند در عين زمامدارى، وجهه دينى و رنگ مذهبى نيز به خود بگيرند تا از اين رهگذر، از احترام در افكار عمومى بر خور دار گردند(٤٦).
نمونه‏هاى زيادى از تظاهر خلفاى عباسى به ديندارى و جلب عواطف مذهبى مردم در دست است كه گوياى كوششهاى مزورانه آنان در جهت كسب وجهه دينى مى‏باشد.
«جرجى زيدان» مى‏نويسد:
«خلفاى عباسى، خلفاى فاطمى مصر، خلفاى اموى اندلس، به علّت برخودارى از رنگ دينى، در برابر بسيارى از مشكلات پايدار شدند. به همين گونه، دوام حكومتهاى غيرعرب مانند حكومت عثمانى كه جنبه دينى يافته بودند، بيش از ساير حكومتها بوده است...»
اينان براى آنكه در نظر مردم عوام محبوبيت پيدا كنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حكومت خود را حكومت مبعوث از جانب خدا معرفى مى‏كردند.
«جرجى زيدان» در زمينه نفوذ تبليغات فريبنده خلفا در ميان عوام و ميزان باور مردم به اين سخنان، اضافه مى‏كند:
«...تا آنجا كه (مردم) مى‏گفتند: خلافت عباسيان تا آمدن مسيح از آسمان دوام مى‏آورد و اگر خلافت عباسى منقرض شود، آفتاب غروب مى‏كند! باران نمى‏بارد! و گياه خشك مى‏شود!(مقصود جرجى زيدان البته سنيان است، زيرا شيعيان از ابتدا خلفاى ثلاث و اموى و عباسى و عثمانى و غيره را غاصب خلافت مى‏دانستند و به آنان عقيده نداشتند مترجم).
خلفاى عباسى هم اين گزافه‏ها را به خود پسنديدند، حتى هارون كه مرد چيز فهمى بود و در زمان او فرهنگ اسلامى ترقى كرده بود، از اين تملّقها خوشش مى‏آمد...و اگر در دوره ترقى و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است كه در دوره فساد، موهومات جاى حقيقت را مى‏گيرد و متملقان و چاپلوسان پيش مى‏آيند و فرمانروايان و پادشاهان، از حرف، بيش از عمل خشنود مى‏شوند. از آنرو است كه همين چاپلوسان، «متوكل» عباسى را سايه خداوند (اعليحضرت ظل الله) مى‏خواندند و مى‏گفتند: اين سايه رحمت، براى نگهدارى مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر دربارى چاپلوس «ابن هانى»، «المعز» فاطمى را چنين مى‏ستايد:
«آنچه تو اراده كنى به وقوع مى‏پيوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده كنند، پس فرمان بده و فرمانروايى كن كه «واحد قهار» تو هستى»!!(٤٧) (چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!!)
ولى در ميان عباسيان شايد كمتر كسى به اندازه هارون به اين قسمت توجه مى‏كرد و كمتر كسى به اندازه او از اين تظاهرها بهره‏بردارى مى‏نمود.
هارون اصرار عجيبى داشت كه به تمام اعمال و رفتارش رنگ دينى بدهد. او روى تمام جنايتها و عياشيهاى خود سرپوش دينى مى‏گذاشت و همه را با يك سلسله توجيهات، مطابق موازين دينى قلمداد مى‏كرد.
مى‏گويند: او در يكى از سالهاى خلافتش به مكه رفت. در اثناى انجام مراسم حج براى پزشك مسيحى خود، «جبريل بن بختيشوع»، دعاى بسيار مى‏كرد.
بنى هاشم از اين موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان كه: اين مرد، ذمّى است و مسلمان نيست و دعا در حق او جايز نمى‏باشد، گفت: درست است ولى سلامت و تندرستى من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستى من! بنابراين خير و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشى او بسته است و دعا در حق او اشكالى ندارد!(٤٨)
منطق هارون، منطق عجيبى بود. طبق منطق او تمام مصالح عالى جامعه اسلامى در وجود او خلاصه مى‏شد و همه چيز مى‏بايست فداى حفظ جان او شود، زيرا طبق اين استدلال، او تنها يك زمامدار نبود، بلكه وجود او براى جامعه اسلامى ضرورت حياتى داشت! شايد تصور شود كه توجيه تمام اعمال و رفتار فردى مثل هارون، با منطق دين، كار دشوارى است، ولى او با استخدام و خريدن تنى چند از قضات و فقهاى مزدور و دنياپرست آن روز، راه را براى توجيه اعمال خود، كاملاً هموار كرده بود.
شوراى قضائى!
يكى از نمونه‏هاى بارز فريبكارى و تظاهر هارون به ديندارى، جريان شهادت و قتل «يحيى بن عبدالله» است.
«يحيى بن عبدالله» نواده امام حسن، يكى از بزرگان خاندان هاشمى و چهره ممتاز و برجسته‏اى به شمار مى‏رفت و از ياران خاص امام صادق عليه‏السلام -و مورد توجه آن حضرت بود(٤٩).
يحيى در جريان قيام «حسين شهيد فخّ» بر ضد حكومت ستمگر عباسى، در سپاه او شركت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب مى‏شد. او پس از شكست و شهادت حسين، با گروهى به «ديلم» رفت و در آنجا به فعاليت پرداخت. مردم آن منطقه به او پيوستند و نيروى قابل توجهى تشكيل دادند.
هارون «فضل بن يحيى برمكى» را به سپاهى به ديلم فرستاد. فضل پس از ورود به ديلم، به دستور هارون باب مراسله را به يحيى باز كرده وعده‏هاى شيرين داد و به و او پيشنهاد امان كرد. يحيى كه بر اثر توطئه‏هاى هارون و فضل نيروهاى طرفدار خود را در حال تفرق و پراكندگى مى‏ديد، ناگزير راضى به قبول امان شد. پس از آنكه هارون امان نامه‏اى به خط خود به او نوشت و گروهى از بزرگان را شاهد قرار داد، يحيى وارد بغداد شد.
هارون ابتدأاً با مهربانى با او رفتار كرد و اموال فراوانى در اختيار او گذاشت، ولى پنهانى نقشه قتل او را كشيد و او را متهم ساخت كه مخفيانه مردم را دور خود جمع كرده در صدد قيام بر ضد او است، امّا چون امان‏نامه مؤكّد و صريحى به او داده بود، قتل او بسهولت مقدور نبود، ازينرو تصميم گرفت براى نقض امان‏نامه، فتوايى از فقها گرفته براى اقدام خود مجوز شرعى! درست كند، لذا دستور داد شورايى مركب از فقهأ و قضات با شركت «محمد بن حسن شيبانى»، «حسن بن زياد لؤلؤى»، و «ابوالبَخْتَرى»(٥٠) تشكيل گردد تا در مورد صحت يا بطلان امان‏نامه رأى بدهند(٥١).
همين كه شوارى قضائى تشكيل شد، ابتدأاً «محمد بن حسن» كه دانشمند نسبتاً آزاده‏اى بود و مثل استادش «ابو يوسف» خود را به هارون نفروخته بود(٥٢)، امان نامه را خواند و گفت: امان‏نامه صحيح و مؤكدى است و هيچ راهى براى نقض آن وجود ندارد(٥٣).
ابوالبخترى آن را گرفت و نگاهى به آن انداخت و گفت: اين امان‏نامه باطل و بى‏ارزش است! يحيى بر ضد خليفه قيام كرده و خون عده‏اى را ريخته است، او را بكشيد، خونش به گردن من! هارون از اين فتوا فوق‏العاده خوشحال شد و گفت: اگر امان‏نامه باطل است، خود، آن را پاره كن، ابوالبخترى آب دهان در آن انداخت و آن را پاره كرد!
هارون يك ميليون و ششصد هزار (درهم) به او انعام داد و او را به سِمَت قضأ منصوب نمود!(٥٤) ولى «محمد بن حسن» را به جرم اين رأى، مدتها از دادن فتوا ممنوع ساخت(٥٥) و به استناد به اصطلاح اين شوراى قضائى! يحيى را به قتل رسانيد(٥٦).

فتواى مصلحتى!
چنانكه اشاره شد يكى از قضات خود فروخته «قاضى ابو يوسف»بود كه از طرف هارون «قاضى القضات»(٥٧) بود. او هميشه ملازم هارون بود و با قدرت استدلال و نيروى توجيهى عجيب خود، روى اعمال نارواى هارون سرپوش دينى گذاشته با يك سلسله توجيهات، آنها را منطبق با موازين دينى وانمود مى‏كرد. در اينجا به عنوان شاهد، به دو نمونه اشاره مى‏شود:
١- هارون در اوائل خلافت خود، عاشق يكى از كنيزان پدر خود (مهدى) شد. هنگامى كه به او اظهار عشق كرد، كنيز گفت: از اين كار صرفنظر كن، زيرا پدرت با من همبستر شده است(و من زن پدر تو محسوب مى‏شوم).
هارون كه شيفته او شده بود و نمى‏توانست دست از او بر دارد، ابو يوسف را احضار نموده جريان را با او در ميان گذاشت و از او چاره‏جويى كرد.
ابو يوسف با خونسردى پاسخ داد: مگر هر ادعايى كه يك كنيز مى‏كند، بايد پذيرفته شود؟ گوش به حرف او نكن، زيرا او كنيز راستگويى نيست!(٥٨)
(در صورتى كه بر اساس موازين فقه اسلامى در اين گونه موارد، اعتراف خود زن مورد قبول و ملاك عمل است).
فريب وجدان‏
٢- روزى هارون از آشپز مخصوص خود خواست غذايى از گوشت شتر جوان تهيه كند. پس از صرف غذا، «جعفر برمكى» گفت: هرلقمه خليفه از اين غذا چهار صد هزار درهم تمام مى‏شود! وقتى هارون از اين مطلب اظهار تعجب كرد، جعفر برمكى توضيح داد كه چون مدتى پيش، خليفه چنين غذايى خواسته بود و در آن هنگام تهيه نشده بود، از آن تاريخ، هر روز يك شتر جوان براى آبدارخانه دربار خلافت كشته مى‏شود و مجموع بهاى آنها تا كنون، بالغ بر چهار صد هزار درهم است!
هارون كه بيت‏المال مسلمانان را صرف عياشيها و تجمل‏پرستيهاى بى‏حساب خود مى‏نمود و هرگز از آن همه اسراف و ريخت و پاش اموال مسلمانان محروم و زحمتكش خم به ابرو نمى‏آورد، اين بار در نقش يك فرد دلسوز و با وجدان! از شنيدن اين مطلب اظهار ناراحتى كرد و دستور داد به اصطلاح براى جبران اين كار، چندين ميليون (درهم) ميان فقرا به عنوان صدقه تقسيم شود! در حالى كه اين مبلغ نيز از مال شخصى او نبود، بلكه از بيت‏المال مسلمانان بود كه مى‏بايست به طور عادلانه در ميان مسلمانان تقسيم شود و هرگز عنوان صدقه و بخشش خليفه و امثال آن، نمى‏توانست مجوز چنين عملى باشد.
در هرحال، خبر به گوش ابو يوسف رسيد. ابو يوسف كه فلسفه وجودى او در دستگاه هارون، در چنين مواردى جلوه‏گر مى‏شد، طرح جالبى براى توجيه عمل خليفه ريخت و به همين منظور نزد هارون رفت و علت ناراحتى او را پرسيد.
هارون جريان را تعريف كرد. ابو يوسف رو به جعفر نموده پرسيد: آيا گوشت اين شترها تلف مى‏شد يا مردم آن را صرف مى‏كردند؟
جعفر (كه گويا به هدف ابو يوسف پى برده بود) پاسخ داد: مردم مصرف مى‏كردند.
ابو يوسف با خوشحالى صدا كرد: مژده باد بر خليفه كه به ثواب بزرگى رسيده‏اند، زيرا اين همه گوشتى كه در اين مدت تهيه شده به مصرف مسلمانان رسيده و خداوند وسيله انجام چنين صدقه بزرگ را براى خليفه فراهم ساخته است!(٥٩)
آرى گوشت شترهايى كه براى سفره خليفه كشته مى‏شد، و پيش از آنكه گنديده شود، و جلوى سگهاى بغداد بريزند، احياناً به چند نفر گرسنه مى‏دادند، در منطق ابو يوسف صدقه محسوب مى‏شد! و آنچه هارون انجام داده بود، صدقه و عمل نيك بود، نه اسراف و به هدر دادن مال مسلمانان! و خالى كردن بيت‏المال تحت عنوان «صدقه» و بخشيدن روغن ريخته به اين و آن! باتوجه به حقايقى كه گفته شد، ميزان دشوارى كار پيشواى هفتم موسى بن جعفر عليه‏السلام - بخوبى روشن مى‏گردد، زيرا آن حضرت با خليفه فريبكارى مثل هارون مواجه بود كه چهره اصلى خود را در وراى يك سلسله تظاهرها، نيرنگها و رياها پنهان نموده بود و خود را خليفه عادل و با ايمان معرفى مى‏كرد.
پيشواى هفتم براى آنكه اين پرده‏هاى حيله و تظاهر و نيرنگ را پاره نموده ماهيت پليد او را به همه نشان بدهد، ناگزير از تلاش و مبارزه پيگير و تبليغ بى‏امان بود و براستى اگر شخصيت ممتاز و عظمت انكارناپذير پيشواى هفتم نبود، پيروزى در چنين مبارزه‏اى مورد ترديد مى‏نمود.
على بن يقطين؛ كارگزار امام در دربار هارون‏
«على بن يقطين»يكى از شاگردان برجسته و ممتاز پيشواى هفتم بود. على، شخصى پاك و گرانقدر بود و در محضر امام هفتم از موقعيت ويژه‏اى بر خوردار بود. او در جهان تشيع داراى احترام و ارزش فوق‏العاده است(٦٠).
على در سال ١٢٤ در اواخر حكومت بنى اميه در «كوفه» چشم به جهان گشود. پدر او يقطين از طرفداران عمده عباسيان بود، به همين جهت «مروان حمار» (خليفه وقت اموى) مى‏خواست او را دستگير كند، و او متوارى شد.
همسر يقطين در غياب او، درو فرزند خود «على» و «عبيد» را همراه خويش به مدينه برد. پس از سقوط حكومت بنى اميه و روى كار آمدن عباسيان، يقطين به كوفه باز گشت و به «ابوالعباس سفاح» پيوست. همسر او نيز همراه فرزندان به كوفه بر گشت(٦١).
بارى على بن يقطين در كوفه پرورش يافت و در جرگه شاگردان پيشواى هفتم قرار گرفت.
مقام علمى على بن يقطين‏
به گواهى دانشمندان علم رجال و مورخان، على از ياران و شاگردان برجسته پيشواى هفتم بوده و از محضر آن حضرت بهره‏ها برده و احاديث فراوانى نقل كرده است ولى از امام صادق عليه‏السلام - جز يك حديث نقل ننموده است(٦٢).
او، هم داراى شهرت و شخصيت اجتماعى بود و هم يكى از دانشمندان رجال علمى زمان خود به شمار مى‏رفت و تأليفاتى به قرار زير داشت:
١- ماسئل عنه الصادق عليه‏السلام -من الملاحم(٦٣).
٢- مناظرة الشّاك بحضرته(٦٤).
٣- مسائلى كه از محضر امام كاظم عليه‏السالم - فرا گرفته بود(٦٥).
على بن يقطين با استفاده از مقام و موقعيت اجتماعى و سياسى كه داشت، منشأ خدمات ارزنده‏اى براى شيعه بود و چنانكه خواهيم گفت، پناهگاه استوارى براى شيعيان به شمار مى‏رفت.
وزارت على بن يقطين، چتر حمايتى براى شيعيان‏
در زمان حكومت منصور و هارون، قيامهاى مسلحانه پى در پى و متناوب علويان و بنى هاشم با شكست روبرو گرديد و با شهادت رهبران اين نهضتها و شكست نيروهاى طرفدار آنان، عملاً ثابت شد كه در آن شرائط، هرگونه اقدام حادّ و مسلحانه محكوم به شكست است بايد مبارزه را از طريق ديگرى شروع كرد.
از اين نظر پيشواى هفتم از دست زدن به اقدامات حادّ و تند چشم‏پوشيده بود و تنها به سازندگى افراد، بيدارى افكار، معرفى ماهيت پليد حكومت عباسى و گسترش هرچه بيشتر افكار تشيع در سطوح مختلف جامعه مى‏انديشيد.
براساس همين برنامه بود كه امام با وجود تحريم عمومى همكارى با آن حكومت ستمگر، استثنأاً با اشتغال مناصب مهم به وسيله رجال شايسته و پاك شيعه مخالفت نمى‏كرد، زيرا اين كار از يك سو موجب رخنه آنان در دستگاه حكومت بود، و از سوى ديگر باعث مى‏شد مردم بويژه شيعيان زير چتر حمايت آنان قرار گيرند.
به قدرت رسيدن على بن يقطين در دستگاه حكومت هارون نيز جزئى از اين برنامه بود. على برخلاف پدرش، كه از طرفداران بنى عباس بود و اعتقادى به مسئله امامت (رهبرى امت از ديدگاه تشيع) نداشت، از شيعيان آگاه و استوار، و بينش او بينش يك شيعه راستين بود(٦٦). به طورى كه مسئله «انتظار»، يعنى اميد به ظهور حكومت «حق» و «عدل» كه لازمه آن «نفى» مشروعيّت حكومت ستمگر موجود بود، پايگاه فكرى او را تشكيل مى‏داد.اين معنا از گفتگوهايى كه روزى ميان او و پدرش رخ داد، بخوبى روشن مى‏گردد. روزى يقطين به پسرش گفت: چگونه آنچه پيشوايان شما درباره ما (بنى عباس) پيشگويى كرده‏اند، همه عملى شد، ولى آنچه درباره شما (شيعيان و پيروزى حكومت موعود شما) گفته شده عملى نگرديده است؟
على پاسخ داد: آنچه درباره شما و ما گفته شده، از منبع واحدى است، منتها چون حكومت شما در زمان حاضر است، از اين جهت درباره شما با روشنى و بدون ابهام پيشگويى شده است و ديديد كه درست از آب درآمد، ولى چون هنوز وقت حكومت موعود ما نرسيده است، ما اميد و آرزوى آن را داريم، و اگر پيشوايان ما مى‏گفتند: حكومت خاندان پيامبر ٦ مثلاً پس از دويست يا سيصد سال خواهد بود، چه بسا دلها (به واسطه طولانى بودن اين مدت) سخت مى‏گرديد و از ايمان مردم نسبت به آن كاسته مى‏شد ولى (براى اينكه اميد مردم استوار گردد) پيشوايان ما (وقت آن را تعيين نكرده) گفتند: به همين زودى خواهد رسيد و از اين رهگذر مردم را اميدوار ساخته فرج و ظهور امام را نزديك معرفى نمودند(٦٧).
باتوجه به اين سوابق، اهميت به قدرت رسيدن على بن يقطين در دستگاه حكومت هارون بخوبى روشن مى‏گردد.
موافقت مشروط امام‏
على بن يقطين با موافقت امام كاظم عليه‏السلام - وزارت هارون را پذيرفت(٦٨). بعدها نيز چندين بارخواست استعفا نمايد، ولى امام او را از اين تصميم منصرف كرد(٦٩).
هدف امام از تشويق على به تصدى اين منصب، حفظ جان و مال و حقوق شيعيان و كمك به نهضت سرّى آنان بود. امام كاظم عليه‏السلام - به وى فرمود: يك چيز را تضمين كن تا سه چيز را براى تو تضمين كنم، على پرسيد: آنها كدامند؟
امام فرمود: سه چيزى كه براى تو تضمين مى‏كنم اين است كه: ١- هرگز با شمشير (و به دست دشمن) كشته نشوى.
٢- هرگز تهيدست نگردى.
٣- هيچوقت زندانى نشوى.
و اما آنچه تو بايد تضمن كنى اين است كه هر وقت يكى از شيعيان ما به تو مراجعه كرد، هر كارى و نيازى داشته باشد، انجام بدهى و براى او عزت و احترام قائل شوى.
پسر يقطين قبول كرد، امام نيز شرائط بالا را تضمين نمود(٧٠).
امام ضمن اين گفتگوها فرمود: مقام تو، مايه عزت برادران (شيعه)تو است، و اميد است خداوند به وسيله تو شكستگيها را جبران و آتش فتنه مخالفان را خاموش سازد.
بارى على بن يقطين به پيمان خود وفادار بود و در تمام مدتى كه عهده‏دار اين سمت بود دژى استوار و پناهگاهى مطمئن براى شيعيان به شمار مى‏رفت و در آن شرائط دشوار، در تأمين اعتبارات لازم براى حفظ حيات و استقلال شيعيان، نقشى مؤثر ايفا مى‏كرد.
يك مأموريت سرّى خطرناك‏
على بن يقطين به طور سرّى «خمس» اموال خود را به حضور پيشواى هفتم مى‏فرستاد و گاهى در شرائط باريك و خطرناك، اموالى براى آن حضرت مى‏فرستاد. دو نفر از ياران او نقل مى‏كنند كه روزى على بن يقطين ما را احضار كرد و اموال و نامه‏هايى به ما داد و گفت: دو مركب سوارى بخريد و از بيراهه برويد و اين اموال و نامه‏ها را به امام ابى الحسن عليه‏السلام -(حضرت كاظم) برسانيد، به طورى كه كسى از وضع شما آگاه نشود.
اين دو نفر مى‏گويند: به كوفه آمديم و مركب سوارى خريديم و توشه راه تهيه نموديم و از بيراهه حركت كرديم تا آنكه به سرزمين «بطنُ الرّمَه» رسيديم و چهارپايان را بستيم و براى آنها علوفه گذاشتيم و براى صرف غذا نشستيم. در اين هنگام سواره‏اى همراه شخصى ديگر، نمايان گرديد. وقتى نزديك شد، ديديم امام كاظم - عليه‏السلام - است! از جا برخاسته سلام كرديم و اموال و نامه‏ها را تحويل داديم، در اين هنگام امام نامه‏هايى را بيرون آورد و به ما داد و فرمود: اينها جواب نامه‏هاى شما است.
گفتيم: غذا و توشه ما تمام شده است، اگر اجازه فرماييد به مدينه برويم تا هم پيامبر را زيارت كنيم و هم توشه تهيه نماييم.
فرمود: آنچه از توشه شما باقى مانده بياوريد، توشه را بيرون آورديم، آن را با دست زير و رو كرد و فرمود: اين شما را تا كوفه مى‏رساند.
امام رفتن ما را به مدينه صلاح تشخيص نداد و فرمود: شما (در واقع) پيامبر را ديديد، اينك در پناه خدا بر گرديد(٧١).
تقويت بنيه اقتصادى شيعيان‏
بى‏شك هر جمعيت و گروهى كه هدف مشتركى دارند، براى سازماندهى و شكل‏بندى نيروهاى خود، جهت پيشبرد هدفهاى مشترك، نياز به منابع مالى دارند، چه، در صورت قطع عوايد مالى، هرگونه فعاليت و جنبشى فلج مى‏گردد. شيعيان نيز براساس اين اصل كلى، براى ادامه حيات و تعقيب آرمانهاى مقدس خود، همواره نيازمند پشتوانه مالى بودند، ولى در ادوار مختلف تاريخ بويژه نيروهاى مبارز آنان همواره در فشار اقتصادى به سرمى‏بردند و حكومتهاى وقت، به منظور تضعيف نيروهاى آنان، غالباً آنان را از راههاى گوناگون در فشار اقتصادى قرار مى‏دانند.
در اين زمينه علاوه بر گرفتن «فدك» از فاطمه زهرا سلام اللّه عليها كه انگيزه سياسى داشت و هدف از آن تضعيف اقتصادى موضع اميرمؤمنان عليه‏السلام - و بنى هاشم بود، نمونه‏هاى فراوانى در تاريخ اسلام به چشم مى‏خورد كه يكى از آنها روش معاويه در قبال شيعيان بويژه بنى هاشم، بود. يكى از تاكتيكهايى كه معاويه به منظور اخذ بيعت از «حسين بن على عليه‏السلام -»براى وليعهدى يزيد، به آن متوسل شد، خوددارى وى از پرداخت هرگونه عطيه به بنى هاشم از بيت‏المال در جريان سفر وى به مدينه بود تا بدين وسيله او را زير فشار گذاشته وادار به بيعت كند(٧٢).
نمونه ديگر، فشار اقتصادى «ابو جعفر منصور» (دومين خليفه عباسى) بود منصور برنامه سياه تحميل گرسنگى و فلجسازى اقتصادى را در سطح وسيع و گسترده‏اى به اجرا گذاشت و هدف او اين بود كه مردم، نيازمند و گرسنه و متكى به او باشند و هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند. او روزى در حضور جمعى از خواص درباريان بالحن زننده‏اى انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد:«عربهاى چادر نشين در ضرب‏المثل خود، خوب گفته‏اند كه: سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»(٧٣)!!
در اين فشار اقتصادى سهم شيعيان و علويان بيش از همه بود، زيرا آنان هميشه پيشگام و پيشاهنگ مبارزه با خلفاى ستمگر بودند.
بارى دوران خلافت هارون نيز از اين برنامه كلى مستثنا نبود، زيرا او با قبضه بيت‏المال مسلمانان و صرف آن در راه هوسرانيها و بوالهوسيها و تجمل‏پرستيهاى خود و اطرافيانش، شيعيان را از حقوق مشروع خود محروم كرده بود و از اين راه نيروهاى آنان را تضعيف مى‏كرد.
على‏بن‏يقطين، يار وفادار و صميمى پيشواى هفتم كه بر رغم كارشكنيهاى مخالفان شيعه، اعتماد هارون را جلب نموده و وزارت او را در كشور پهناور اسلامى به عهده گرفته بود، به اين مطلب بخوبى توجه داشت، و با استفاده از تمام امكانات، از هر كوششى در حمايت و پشتيبانى از شيعيان دريغ نمى‏ورزيد؛ مخصوصاً در تقويت بنيه مالى شيعيان و رساندن «خمس» اموال خود (كه جمعاً مبلغ قابل توجهى را تشكيل مى‏داد و گاهى بالغ بر صد تا سيصد هزار درهم مى‏شد)(٧٤)به پيشواى هفتم كوشش مى‏كرد و مى‏دانيم كه خمس، در واقع پشتوانه مالى حكومت اسلامى است.
پسر على بن يقطين مى‏گويد: امام كاظم عليه‏السلام - هرچيزى لازم داشت يا هر كار مهمى كه پيش مى‏آمد، به پدرم نامه مى‏نوشت كه فلان چيز را براى من خريدارى كن يا فلان كار را انجام بده ولى اين كار را به وسيله «هشام بن حكم» انجام بده، و قيد همكارى هشام، فقط در موارد مهم و حساس بود(٧٥).
در سفرى كه امام كاظم عليه‏السلام - به عراق نمود، على از وضع خود به امام شكوه نموده گفت: آيا وضع و حال مرا مى‏بينيد (كه در چه دستگاهى قرار گرفته و با چه مردمى سر و كار دارم؟) امام فرمود: خداوند مردان محبوبى در ميان ستمگران دارد كه به وسيله آنان از بندگان خوب خود حمايت مى‏كند و تو از آن مردان محبوب خدايى(٧٦).
بار ديگر كه على، در مورد همكارى با بنى عباس، از پيشواى هفتم عليه‏السلام - كسب تكليف نمود، امام فرمود: اگر ناگزيرى اين كار را انجام بدهى مواظب اموال شيعيان باش.
على‏بن‏يقطين فرمان امام را پذيرفت، و روى همين اصل، ماليات دولتى را برحسب ظاهر از شيعيان وصول مى‏كرد، ولى مخفيانه به آنان مسترد مى‏نمود(٧٧)و علت آن اين بود كه حكومت هارون يك حكومت اسلامى نبود كه رعايت مقررات آن بر مسلمانان واجب باشد. حكومت و ولايت از طرف خدا از آن موسى بن جعفر عليه‏السلام - بود كه پسر يقطين به دستور او امول شيعيان را مسترد مى‏كرد.
نُوّاب حجّ‏
يكى از افتخارات على‏بن‏يقطين در تاريخ، اين است كه همه ساله عده‏اى را به نيابت از طرف خود، به زيارت‏خانه خدا مى‏فرستاد و به هركدام ده تا بيست هزار درهم مى‏پرداخت(٧٨).تعداد اين عده در سال بالغ بر ١٥٠ نفر و گاهى بالغ بر ٢٥٠ و يا ٣٠٠ نفر مى‏شد(٧٩).
اين عمل، باتوجه به اهميت و فضيلت خاص عمل حج در آيين اسلام، بى شك نمودار ايمان و پارسايى ويژه على‏بن‏يقطين به شمار مى‏رود، ولى با در نظر گرفتن تعداد قابل توجه اين عده، و نيز با نگرش به مبالغ هنگفتى كه على به آنان مى‏پرداخته، مسئله، عمق بيشترى پيدا مى‏كند.
اگر از گروه نايبان حج و مبلغى كه به آنها پرداخت مى‏شد، ميانگين بگيريم و مثلاً تعداد آنان را ٢٠٠ نفر در سال، و مبلغ پرداختى را ده هزار درهم بگيريم، جمعاً مبلغى در حدود دو ميليون درهم را تشكيل مى‏دهد.
از طرف ديگر، اين مبلغ كه هر سال پرداخت مى‏شد، مسلماً گوشه‏اى از مخارج ساليانه على بن يقطين و از مازاد هزينه‏هاى جارى و باقيمانده پرداخت حقوق مالى مثل زكات و خمس و ساير صدقات مستحبى و بخششها و امثال اينها بوده است.
با اين حساب تقريبى، جمع عوايد على بن يقطين چه مقدار مى‏بايست باشد تا كفاف اين مبالغ را بدهد؟
در ميان دانشمندان شيعه ظاهراً «مرحوم شيخ بهائى» نخستين كسى است كه به اين مسئله توجه پيدا كرده است. او نكته لطيف اين مطلب را چنين بيان مى‏كند: گمان مى‏كنم امام كاظم عليه‏السلام - اجازه تصرف در خراج و بيت‏المال مسلمانان رابه على بن يقطين داده بود و على از اين اموال، به عنوان اجرت حج، به شيعيان مى‏پرداخت تا بهانه‏اى براى ايراد و اعتراض به دست مخالفان ندهد(٨٠). بنابراين عمل اعزام نواب حج، در واقع يك برنامه حساب شده و منظم بود و على، زير پوشش اين كار، بنيه اقتصادى شيعيان را تقويت مى‏نمود.
مؤيد اين مطلب اين است كه در ميان نواب حج، شخصيتهاى بزرگى مثل «عبدالرحمن بن حجاج» و «عبدالله بن يحيى كاهلى»(٨١)به چشم مى‏خوردند كه از ياران خاص و مورد علاقه امام بودند و طبعاً مطرود دستگاه حكومت و محروم ازمزايا!(٨٢)
نكته ديگرى كه در اين برنامه على بن يقطين به نظر مى‏رسد، شركت دادن شيعيان بخصوص بزرگان آنان، در كنگره بزرگ حج بود تا از اين رهگذر به معرفى چهره شيعه و بحث و مناظره با فرقه‏هاى ديگر بپردازند و يك موج فرهنگى شيعى به وجود آورند.
اين لباس را نگهدار!
على بن يقطين در پرتو اين خدمات، همواره مورد تأييد و حمايت بى‏دريغ امام كاظم عليه‏السلام - بود و چندين بار در اثر تدبير امام از خطر قطعى رهايى يافت كه يكى از آنها چنين بوده است:
يك سال هارون تعدادى لباس به عنوان خلعت به على بخشيد كه در ميان آنها يك لباس خز مشكى رنگ زربفت از نوع لباس ويژه خلفا به چشم مى‏خورد. على اكثر آن لباسها را كه لباس گرانقيمت زربفت نيز جز آنها بود، به امام كاظم عليه‏السلام - اهدا كرد و همراه لباسها اموالى را نيز كه قبلاً طبق معمول به عنوان «خمس»آماده كرده بود، به محضر امام فرستاد.
حضرت همه اموال و لباسها را پذيرفت، ولى آن يك لباس مخصوص را پس فرستاد، و طى نامه‏اى نوشت: اين لباس را نگهدار و از دست مده، زيرا در حادثه‏اى كه برايت پيش مى‏آيد به دردت مى‏خورد.
على‏بن‏يقطين از راز رد آن لباس آگاه نشد، ولى آن را حفظ كرد. اتفاقاً روزى وى يكى از خدمتگزاران خاص خود را به علت كوتاهى در انجام وظيفه، تنبيه و از كار بركنار كرد. آن شخص كه از ارتباط على با امام كاظم عليه‏السلام -و اموال و هدايايى كه او براى حضرت مى‏فرستاد، آگاهى داشت، از على نزد هارون سعايت كرد و گفت: او معتقد به امامت موسى بن جعفر است و هرساله خمس اموال خود را براى او مى‏فرستد.
آنگاه داستان لباسها را گواه آورد و گفت: لباس مخصوصى را كه خليفه در فلان تاريخ به او اهدا كرده بود، به موسى بن جعفر داده است. هارون از شنيدن اين خبر سخت خشمگين شد و گفت: حقيقت جريان را بايد به دست بياورم و اگر ادعاى تو راست باشد خون او را خواهم ريخت. آنگاه بلافاصله على را احضار كرد و از آن لباس پرسش نمود. وى گفت: آن را در يك بقچه گذاشته‏ام و اكنون محفوظ است.
هارون گفت: فوراً آن را بياور!
پسر يقطين فورا يكى از خدمتگزاران خود را فرستاد و گفت: به فلان اطاق خانه ما برو و كليد آن را از صندوقدار بگير و در اطاق را باز كن و سپس در فلان صندوق را باز كن و بقچه‏اى را كه در داخل آن است با همان مهرى كه دارد به اينجا بياور.
طولى نكشيد كه غلام، لباس را به همان شكل كه قبلاً مهر شده بود آورد و در برابر هارون نهاد. هارون دستور داد مهر آن را بشكنند و سرآن را باز كنند. وقتى كه بقچه را باز كردند ديد همان لباس است كه عيناً تا شده باقى مانده است!
خشم هارون فرو نشست و به على گفت: بعد از اين هرگز سخن هيچ سعايت كننده‏اى را درباره تو باور نخواهم كرد، و آنگاه دستور داد جايزه ارزنده‏اى به او دادند و شخص سعايت كننده را سخت تنبيه كردند!(٨٣)
آرمان تشكيل حكومت اسلامى‏
هارون مى‏دانست كه موسى بن جعفر عليه‏السلام - و پيروانش، وى را غاصب خلافت پيامبر و زمامدار ستمگرى مى‏دانند كه بازور و قدرت سرنوشت مسلمانان را در دست گرفته است، و اگر روزى قدرت رزم با او را به دست آوردند، در نابودى حكومت او لحظه‏اى درنگ نخواهند كرد. گفتگوى زير كه ميان پيشواى هفتم و هارون رخ داده بخوبى از اهداف عالى امام در زمينه تشكيل حكومت اسلامى، و نيز از نيات پليد هارون پرده بر مى‏دارد.
روزى هارون (شايد به منظور آزمايش و كسب آگاهى از آرمان پيشواى هفتم) به آن حضرت اعلام كرد كه حاضر است «فدك» را به او برگرداند. امام فرمود:
در صورتى حاضرم فدك را تحويل بگيرم كه آن را با تمام حدود و مرزهايش پس بدهى!
هارون پرسيد: حدود و مرزهاى آن كدام است؟
امام فرمود: اگر حدود آن را بگويم هرگز پس نخواهى داد.
هارون اصرار كرد و سوگند ياد نمود كه اين كار را انجام خواهد داد. امام‏
حدود آن را چنين تعيين فرمود:
حد اولش، عدن؛
حد دومش، سمرقند؛
حد سومش، آفريقا؛
و حد چهارم آن نيز مناطق ارمنيه و بحر خزر است.
هارون كه با شنيدن هر يك از اين حدود، تغيير رنگ مى‏داد و بشدت ناراحت مى‏شد، با شنيدن حدود چهارگانه، نتوانست خود را كنترل كند و با خشم و ناراحتى گفت: با اين ترتيب چيزى براى ما باقى نمى‏ماند!
امام فرمود: مى‏دانستم كه نخواهى پذيرفت و به همين دليل از گفتن آن امتناع داشتم!(٨٤)
امام با اين پاسخ مى‏خواست به هارون بگويد: فدك رمزى از مجموع قلمرو حكومت اسلامى است، و اصحاب سقيفه كه فدك را از دختر و داماد پيامبر عليهما السلام - گرفتند، اين كار آنان در حقيقت جلوه‏اى از مصادره حق حاكميت اهل بيت عصمت و طهارت سلام‏اللّه عليهم اجمعين - بود، بنابراين اگر قرار باشد حق ما را به ما برگردانى، بايد همه قلمرو حكومت اسلامى را در اختيار ما بگذارى.
اين گفتگو، هدفهاى بزرگ امام را بخوبى نشان مى‏دهد.
جمع‏آورى بيت‏المال‏
از طرف ديگر، گرچه حكومت و قدرت ظاهرى در دست هارون بود، اما حكومت او فقط بر «تن»ها بود و در «دل»هاى مردم جا نداشت، اما حكومت بر «دل»ها و «قلب»ها از آن پيشواى هفتم بود و در پرتو محبوبيت گسترده آن حضرت در افكار عمومى، مسلمانان مبارز و روشن‏بين، خمس اموال خود، و ديگر اموال متعلق به بيت‏المال را به محضر آن حضرت مى‏فرستادند و اين معنا بر هارون پوشيده نبود، زيرا او از طريق جاسوسان خويش گزارشهايى دريافت مى‏كرد مبنى بر اينكه از چهار گوشه كشور پهناور اسلامى، اموال و وجوه اسلامى به سوى امام موسى بن جعفر سرازير مى‏گردد، به طورى كه از صندوق بيت‏المال تشكيل داده است(٨٥).
١-١-عبدالرحمن‏السبوطى، تاريخ‏الخلفأ، بغداد، مكتبةالمثنى، ص ٢٥٩.
٢-١-حاج شيخ عباس قمى، الأنوارالبهية، مشهد، مؤسسه منشورات دينى مشهد، ص ١٧٠.
٣-١-مختصر تاريخ‏العرب، ط ٢، تعريب: عفيف‏البعلبكى، بيروت، دارالعلم‏للملايين،١٩٦٧ م، ص ٢٠٩.
٤-١-الصواعق‏المحرقة، قاهره، مكتبةالقاهره، ص ٢٠٣.
١- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدرية، ١٣٨٤ ه'.ق، ج ٣، ص ١٣٢.
٢-مسعودى، مروج‏الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج ٣، ص ٣١٢.
٣-سيد امير على،مختصر تاريخ‏العرب، ط ٢، تعريب: عفيف‏البعلبكى، بيروت، دارالعلم‏للملايين، ١٩٦٨ م، ص ٢١٣.
٤-عبدالرحمن‏السيوطى، تاريخ‏الخلفأ، بغداد، مكتبةالمثنى‏، ص ٢٧٧.
٥-ابن اثير، الكامل فى‏التاريخ، بيروت، دار صادر، ج ٦، ص ٧٣- ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، ص ١٨٥.
٦-شريف‏القرشى، باقر، حياةالاًّمام موسى بن جعفر، ط ٢، نجف، مطبعةالآداب، ١٣٨٩ ه'.ق، ج ١، ص ٤٣٦.
٧-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدرية، ١٣٨٤ ه'.ق، ج ٣، ص ١٣٧.
٨-شريف‏القرشى، همان كتاب، ص ٤٤٢.
٩-ابن اثير، همان كتاب، ج ٦، ص ٨٤.
١٠-قُل اِنّما حَرّمَ رَبّىَ الفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَما بَطَنَ و الْاًّثمَ وَالْبَغْىَ بِغَيْرِ الحَقّ...(سوره اعراف: ٣٣).
١١-يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِر قُلْ فيهِما اِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ اِئْمُهُا اَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما...(سوره بقره: ٢١٩).
١٢-گويا مقصود وى اين بود كه به حكم قرابتى كه ميان بنى هاشم هست، علم و دانش امام كاظم براى مهدى نيز موجب افتخار است.
١٣-كلينى، الفروع من الكافى، تهران، دارالكتب‏الاًّسلاميْ، ج ٦، ص ٤٠٦.
١٤-مسعودى، همان كتاب، ص ٣٢٤.
١٥-مسعودى، مروج‏الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج ٣، ص ٣٢٥.- ابوالفرج‏الاًّصفهانى، بيروت، دار احيأالتراث‏العربى،ج ٥، ص ١٨٤.
١٦-عبدالرحمن‏السيوطى، تاريخ الخفأ، بغداد، مكتبْالمثنى‏، ص ٢٧٩.
١٧-ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٦، ص ١٠٢.
١٨-ابوالفرج‏الاًّصفهانى، همان كتاب، ص ١٦٠.
١٩-ابوالفرج‏الاًّصفهانى، همان كتاب، ج ٥، ص ١٦٣.
٢٠-ابوالفرج‏الاًّصفهانى، همان كتاب، ص ١٨٥.
٢١-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدريه، ١٣٨٤ ه'.ق، ج ٣، ص ١٤٢.
٢٢-وى حسين بن على بن حسن بن على بن ابى طالب است و چون در سرزمينى بنام «فخ» در ٦ ميلى مكه در جنگ با سپاهيان خليفه عباسى به قتل رسيد، به «صاحب فخ» يا «شهيد فخ» مشهور گرديد.
٢٣-محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث،ج ١٠، ص ٢٥- ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتبةالحيدية، ١٣٨٥ ه'.ق، ص ٢٩٤-٢٩٥- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصاد، ج ٦، ص ٩٠.
٢٤-پس از شهادت حسين بن على، هنگامى كه سر بريده او را به مدينه آوردند، پيشواى هفتم از مشاهده آن سخت افسرده شد و با تأثر و اندوه عميق فرمود: به خدا سوگند او يك مسلمان نيكوكار بود، او بسيار روزه مى‏گرفت، فراوان نماز مى‏خواند، با فساد و آلودگى مبارزه مى‏نمود، وظيفه امر به معروف و نهى از منكر را انجام مى‏داد،او در ميان خاندان خود بى‏نظير بود (ابوالفرج‏الاًّصفهانى، مقاتل‏الطالبيين، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدرية، ١٣٨٥ ه'.ق، ص ٣٠٢).
٢٥-ابوالفرج‏الاًّصفهانى، همان كتاب، ص ٢٨٥.
٢٦-ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٦، ص ٩٣- محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث، ج ١٠، ص .٢٨ پس از شكست سپاه حسين صاحب فخ، و شهادت او، «يحيى بن عبدالله»با گروهى به «ديلم» رفت و در آنجا به فعاليت پرداخت و مردم آن منطقه به او پيوستند و نيروى قابل توجهى تشكيل دادند، ولى هارون بادسائسى او را به بغداد آورد و به طرز فجيعى به قتل رسانيد. مشروح شهادت او را در فصل «نيرنگهاى هارون» خواهيم آورد.
٢٧-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاًّسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٨، ص ١٦٥.
٢٨-مجلسى، همان كتاب، ص ١٦٩- كلينى، الأصول من الكافى، تهران، مكتبةالصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج ١، ص ٣٦٦- ابوالفرج‏الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدرية، ١٣٨٥ ه'.ق، ص ٢٩٨.
٢٩-مجلسى، همان كتاب ج ٤٨، ص ١٥١.
٣٠-گرچه بنى‏اميه چنين دستاويزى براى تصاحب خلافت در دست نداشتند، اما به طرق ديگرى در صدد كسب محبوبيت در افكار عمومى بودند. اقدامات مزورانه معاويه در زمينه جعل حديث به نفع خود، و خريدن محدثان دروغ‏پرداز و مزدور، گوشه‏اى از تلاشهاى پرتزوير حكومت بنى‏اميه به شمار مى‏رود.
٣١-انا امام القلوب و انت امام الجسوم.(ابن حجر هيتمى،الصواعق‏المحرقه، قاهره، مكتبةالقاهره، ص ٢٠٤).
٣٢-السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا ابن عم!
٣٣-السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا ابة (شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٢٩٨-ابن اثير الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٦،ص ١٦٤- ابن اثير، البداية والنهاية، ط ٢، بيروت، مكتبة المعارف، ١٩٧٧ م، ج ١٠، ص ١٨٣- ابن حجر هيتمى، همان كتاب، ص ٢٠٤).
)٣٤وَ وَهَبا لَهُ اِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كلاّ هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرّيَتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ اَيّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى‏ وَ هارُونَ وَ كَذالِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ وَ زَكَريّا وَ يَحْيى‏ وَ عيسى‏ كُلّ مِنَ الصّالِحين (سوره انعام: ٨٥ و ٨٦).
٣٥-شبلنجى، نورالأبصار، قاهره، مكتبْالمشهدالحسينى، ص ١٤٩-ابن صبّاغ مالكى، الفصول‏المهمة، نجف، مكتبةدارالكتب‏التجارية، ص ٢٢٠-ابن حجر هيتمى، همان كتاب، ص .٢٠٣ امام در اين گفتگو غير از آيه مزبور با آيه مباهله نيز استدلال كرد كه طى آن امام حسن و امام حسين با تعبير «ابنائنا» فرزندان پيامبر شمرده شده‏اند.
٣٦-مجلسى، همان كتاب، ج ٤٨، ص ١٢٧.
٣٧-سَاَصرِفُ عَنْ آياتِىَ الَذينَ يَتَكَبّرُونَ فى الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقّ وَ اِنْ يَرَوْا كُلّ آيٍَْ لايُؤمِنُوابِها وَ اِنْ يَرَواْ سِبيلَ الرّشاد لا يَتّخِذوُهُ سَبيلاً وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الْغَىّ يَتّخِذُوهُ سَبيلاً ذلِك بِاَنّهُمْ كَذّبوُا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلينَ (سوره اعراف: ١٤٦).
٣٨-مجلسى، همان كتاب، ج ٤٨، ص ١٣٨ - عياشى، تفسير عياشى، قم، المطبعةالعلمية، ج ٢، ص ٣٠.
٣٩-دكتر صاحب الزمانى، ناصرالدين، آنسوى چهره‏ها، تهران، مؤسسه مطبوعاتى عطائى، ١٣٤٣ ه'.ش، ص ٣١.
٤٠-جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمه على جواهر كلام، تهران، مؤسسه مطبوعاتى اميركبير، ١٣٣٦ ه'.ش، ج ٥، ص ١٦٢.
٤١-جرجى زيدان، همان كتاب، ص ١٧٣.
٤٢-جرجى زيدان، همان كتاب، ص ١٦٣.
٤٣-دكتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص ٣٩.
٤٤-احمد امين اين قسمت را از ابوالفرج اصفهانى در كتاب الأغانى (ج ٥، ص ٢٤١) نقل مى‏كند.
٤٥-امين، احمد، ضحى الاًّسلام، ط ٧، قاهره، مكتبةالنهضةالمصرية، ج ١، ص ١١٢-١١٣، با اندكى تلخيص.
٤٦-امين، همان كتاب، ج ٢، ص ١٦٢-١٦٣.
٤٧-ماشئت لا ما شأت الأقدارفاحكم فانت الواحد القهار! (جرجى زيدان، تاريخ تمدن‏
اسلام، ترجمه على جواهر كلام، مؤسسه مطبوعاتى اميركبير، ١٣٣٦ ه'.ش، ج ٤، ص ٢٤٢).
٤٨-دكتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص ٥٥.
٤٩-ابوالفرج‏الاًّصفهانى، مقاتل الطالبين، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدرية، ١٣٨٥ ه'.ق، ص .٣٠٨ مرحوم كلينى در كتاب كافى (ج ١، ص ٣٦٦) نامه‏اى از يحيى بن عبدالله خطاب به امام موسى بن جعفر عليه‏السلام - نقل مى‏كند كه يحيى در آن، روش آن حضرت و پدر ارجمندش امام صادق عليه‏السلام - را مورد انتقاد قرار داده و امام پاسخ تندى به او داده است. مرحوم علامه مامقانى در كتاب خود (تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج ٣، ماده يحيى)با اشاره به اين نامه مى‏گويد: سند اين روايت غير قابل خدشه است، ولى مضمون اين روايت مخالف چيزى است كه درباره يحيى اطلاع داريم (يعنى شايد اشتباهى از راويان حديث باشد). امّا مؤلف كتاب «حياةالاًّمام موسى بن جعفر» اثبات مى‏كند كه اين روايت قابل اعتماد نيست، زيرا اولاً مرسل است و ثانياً در سند آن افرادى هستند كه ناشناخته‏اند و در كتب رجال اسمى از آنها نيست (حياةالاًّمام موسى بن جعفر، ط ٢، نجف، مطبعةالآداب، ١٣٩٠ ه'.ق، ج ٢، ص ٩٩).
٥٠-وى وهب بن وهب ابوالبخترى قرشى مدنى است كه در بغداد سكونت داشت و در زمان خلافت مهدى عباسى، از طرف او مدتى قاضى دادرسيى ارتش بود و سپس در مدينه به قضأ اشتغال داشت. ابوالبخترى فردى آلوده و منحرف و دروغگو بود و احاديث وى از نظر بزرگان علم حديث، فاقد ارزش و اعتبار است (شمس‏الدين‏الذهبى، محمد، ميزان الاًّعتدال فى نقد الرجال، ط ١، قاهره، مطبعة السعادة، ١٣٢٥ ه'.ق، ج ٣، ص ٢٧٨).
٥١-يحيى بن عبدالله قبلاً امان‏نامه را به «مالك بن انس» و برخى ديگر از فقهاى آن روز ارائه كرده بود و آنان صحت و اعتبار آن را تأييد كرده بودند.
٥٢-امين، احمد، ضحى الاًّسلام، ط ٧، قاهره، مكتبة النهضةالمصرية، ج ٢، ص ٢٠٣.
٥٣-امين، همان كتاب، ج ٢، ص ٢٠٤.
٥٤- شريف القرشى، باقر، حياةالاًّمام موسى بن جعفر، ط ٢، نجف، مطبعةالآداب، ج ٢، ص .١٠٠ نيز ر.ك به: دكتر الوردى، نقش و عاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص ٥٢.
٥٥-علاوه بر اين، او را از سمت قضأ بركنار كرد(امين، همان كتاب، ج ١، ص ٢٠٤).
٥٦-چگونگى قتل يحيى مورد اختلاف است (شريف القرشى، همان كتاب ج ٢، ص ١٠٠).
«يعقوبى» مى‏نويسد:
يحيى از شدت گرسنگى در زندان جان سپرد. يكى از كسانى كه با يحيى زندانى بوده مى‏گويد: ما هر دو در يك محل زندانى بوديم و سلولهاى ما، در كنار هم قرار داشت و گاهى يحيى از پشت ديوار كوتاهى كه ميان ما فاصله بود، با من گفتگو مى‏كرد. روزى گفت: امروز نُه روز است كه به من آب و غذا نداده‏اند! روز دهم مأمور ويژه او وارد سلول وى شد و سلول را تفتيش كرد، سپس لباسهاى او را از تنش در آورد و او را تفتيش بدنى كرد، از زير لباسهاى او يك چوبه نى پيدا كرد كه داخل آن روغن ريخته بودند (كه گويا يحيى گاهى از شدت گرسنگى مقدارى از آن مى‏مكيده و به اين وسيله سدّ جوع مى‏كرده است). مأمور، نى را از او گرفت، و به دنبال آن يحيى بى‏رمق نقش زمين شد و جان به جان آفرين تسليم كرد!(تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات‏المكتبةالحيدرية، ١٣٨٤ ه'.ق، ج ٣، ص ١٤٥).
٥٧-مى‏گويند: در آن زمان كسى قاضى‏القضات بود كه به تعبير امروز سمت وزارت دادگسترى، رياست ديوان عالى داشت. مدعى العمومى ديوان كشور، پستهاى قضائى ارتش، و محكمه انتظامى ديوان كيفر را يكجا به عهده داشت. باتوجه به اين پستهاى حساس و مهم، اهميت قاضى ابو يوسف در دستگاه حكومت هارون بخوبى روشن مى‏گردد. پيداست اين همه اختيارات و پستها را بى‏جهت به كسى واگذار نمى‏كردند!
٥٨-عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد، مكتبةالمثنى‏، ص ٢٩١.
٥٩-ابن كثير البداية و النهاية، ط ٢، بيروت، مكتبة المعارف، ١٩٧٧ م، ج ١٠، ص ٢١٦.
٦٠-شيخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص ٢٣٤.
٦١- طوسى، همان كتاب، ص ٢٣٤- نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعة، قم، مكتبةالداورى، ص ١٩٤.
٦٢-نجاشى، همان كتاب، ص ١٩٥.
٦٣- پيشگوييهاى امام صادق عليه‏السلام - از حوادث و فتنه‏هاى آينده در پاسخ سؤالاتى كه در اين زمينه از آن حضرت شده بود.
٦٤-مناظره با يكى از شكّاكان در حضور امام.
٦٥-طوسى، همان كتاب، ص ٣٤.
٦٦-ابن نديم در فهرست خود، يقطين پدر على را شيعه معرفى نموده و بعضى از دانشمندان بزرگ گذشته و معاصر شيعه نيز سخنان او را، بدون ذكر مأخذ، نقل كرده‏اند، ولى برخى از محققان معاصر ثابت نموده‏اند كه پدر على شيعه نبوده است (تسترى، محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج ٧، ص ٩٠).
٦٧-نعمانى، ابن ابى زينب، كتاب الغيبة، تهران، مكتبةالصدوق، ص .٢٩٥ على بن يقطين اين معنا را از پيشواى هفتم آموخته بود، زيرا روزى عين اين سؤال را از آن حضرت پرسيد، و امام همين پاسخ را داد (نعمانى، همان كتاب، ص ٢٩٦، پاورقى، به نقل از علل الشرايع).
٦٨-طوسى، اختيار معرفةالرجال، تحقيق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص ٤٣٣.
٦٩-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاًّسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٨، ص ١٥٨.
٧٠-مجلسى، همان كتاب، ص ١٣٦-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٣.
٧١-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٦-٤٣٧.
٧٢-ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٣، ص ٥٥١-ابن قتيبه، الاًّمامة و السياسة، الطبعةالثالثة،
قاهره، مكتبة مصطفى البابى الحلبى، ١٣٨٢ ه'.ق، ج ١، ص ١٩١.
٧٣-در اين زمينه در بخش زندگانى امام صادق عليه‏السلام -بحث كرده‏ايم.
٧٤-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٤.
٧٥-طوسى، همان كتاب، ص ٢٦٩.
٧٦-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٣.
٧٧-مجلسى، همان كتاب، ج ٤٨، ص ١٥٨.
٧٨-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٤.اين مبلغ كه كمتر از اين نيز نقل شده است، گويا برحسب شخصيت و موقعيت‏
افراد فرق مى‏كرده است.
٧٩-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٧ و ٤٣٤.
٨٠-مامقانى، تنقيح المثال، تهران، انتشارات جهان، ج ٢، ص ٣١٧.
٨١-عبدالرحمن بن حجاج كه از محضر امام صادق و امام كاظم عليه‏السلام - نيز بهره‏ها برده بود، از شخصيتهاى پاك و برجسته و ممتاز شيعه بود(نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعة، قم، مكتبةالداورى، ص ٦٥، مامقانى، عبداللّه، تنقيح المقال تهران، انتشارات جهان، ص ١٤١ امام ششم به او مى‏فرمود:
اى عبدالرحمن با مردم مدينه به گفتگو و بحث علمى بپرداز، زيرا من دوست دارم در ميان رجال شيعه، افرادى مثل تو باشند (اردبيلى، جامع الرواة، منشورات مكتبة آية الله العظمى المرعشى النجفى، ج ١، ص ٤٤٧- طوسى، همان كتاب، ص ٤٤٢).
عبدالله بن يحيى كاهلى نيز از موقعيّت خاصى در محضر امام كاظم عليه‏السلام - بر خوردار بود، به طورى كه امام بارها در مورد او به على بن يقطين سفارش مى‏نمود، چنانكه روزى به وى فرمود: تأمين رفاه كاهلى و خانواده او را تضمين كن تا بهشت را براى تو تضمين نمايم!(طوسى، همان كتاب، ص ٤٠٢) على نيز طبق دستور امام از هر جهت زندگى كاهلى و افراد خانواده و خويشان او را تا آخر عمر وى تأمين كرده او را زير پوشش تكفل و حمايت بى‏دريغ خويش قرار داده بود(طوسى، همان كتاب، ص ٤٤٨).
٨٢-طوسى، همان كتاب، ص ٤٣٥.
٨٣-شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٢٩٣-شبلنجى، نور الأبصار، مكتبةالمشهدالحسينى، ص ١٥٠- ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمة، نجف، مكتبة دارالكتب التجارية، ص ٢١٨-ابن شهراشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، مؤسسه انتشارات علامه، ج ٤، ص ٢٨٩.
٨٤-سبط ابن الجوزى، تذكرةالخواص، نجف، منشورات المكتبةالحيدرية، ١٣٨٢ ه'.ق، ص ٣٥٠- ابن شهرآشوب، همان كتاب، ص ٣٢٠-ابوالفرج‏الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتبةالحيدرية، ١٣٨٥ ه'.ق، ص ٣٥٠.
٨٥-مجلسى، همان كتاب، ج ٤٨، ص ٢٣٢- شبلنجى، همان كتاب، ص ١٥١- ابن صبّاغ مالكى، همان كتاب، ص ٢٢٠- ابن حجر هيتمى، الصواعق المحرقه، قاهره، مكتبةالقاهره، ص .٢٠٤ براى آنكه به حجم و جوهى كه از نقاط مختلف به حضور امام ارسال مى‏شد پى ببريم، كافى است به ارقام زير توجه كنيم:
هنگام شهادت امام كاظم عليه‏السلام - مبلغ هفتاد هزار دينار نزد زياد بن مروان قندى و مبلغ سى هزار دينار در تحويل على بن حمزه(دو نفر از نمايندگان آن حضرت) بود.
علاوه بر اينها مبلغ سى هزار دينار نيز در تحويل عثمان بن عيسى رواسى نماينده امام در مصر بود (مجلسى، همان كتاب، ج ٤٨، ص ٢٥٢-٢٥٣).
۸
شناخت مختصرى‏ از زندگانى امام على بن موسى الرضا (عليه السلام)
حضرت على بن موسى الرضا عليه‏السلام - در روز يازدهم ذيقعده سال ١٤٨ هجرى ديده به جهان گشود(١). مادر او بانويى با فضيلت بنام «تُكْتَمْ» بود كه پس از تولد حضرت، از طرف امام كاظم عليه‏السلام -«طاهره» نام گرفت(٢).
كنيه او «ابوالحسن» و لقبش «رضا» است. او پس از شهادت پدر بزرگوارش در زندان بغداد (در سال ١٨٣ هجرى) در سن ٣٥ سالگى عهده‏دار مقام امامت و رهبرى امّت گرديد.
خلفاى معاصر حضرت‏
مدت امامت آن حضرت بيست سال بود كه ده سال آن معاصر با خلافت «هارون‏الرشيد»، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امين»، و پنج سال آخر نيز معاصر با خلافت «عبدالله المأمون» بود.
امام تا آغاز خلافت مأمون در زادگاه خود، شهر مقدس مدينه، اقامت داشت، ولى مأمون پس از رسيدن به حكومت، حضرت را به خراسان دعوت كرد و سرانجام حضرت در ماه صفر سال ٢٠٣ هجرى قمرى (در سن ٥٥ سالگى) به شهادت رسيد و در همان سرزمين به خاك سپرده شد(٣).
امام در عصر هارون‏
از سال ١٨٣ هجرى كه پيشواى هفتم حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام - در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و از دنيا رفت، امامت پيشواى هشتم به مدت ده سال در دوران حكومت وى سپرى گرديد.
اين مدت، در آن عصر اختناق و استبداد و خودكامگى هارون، دوران آزادى نسبى و فعاليت فرهنگى و علمى امام رضا عليه‏السلام - به شمار مى‏رود، زيرا هارون در اين مدت متعرض امام نمى‏شد و حضرت آزادانه فعاليت مى‏نمود، ازينرو شاگردانى كه امام تربيت كرد و علوم و معارف اسلامى و حقايقى از تعليمات قرآن كه حضرت در حوزه اسلام منتشر نمود، عمدتاً در اين مدت صورت گرفت.
شايد علت مهم اين كاهش فشار از طرف هارون، نگرانى وى از عواقب قتل امام موسى بن جعفر عليه‏السلام - بود، زيرا گرچه هارون تلاش فراوانى به منظور كتمان اين جنايت به عمل آورد، اما سرانجام جريان فاش شد و موجب نفرت و انزجار مردم گرديد و هارون كوشش مى‏كرد خود را از اين جنايت تبرئه سازد. گواه اين معنا اين است كه هارون به عموى خود «سليمان بن ابى جعفر»، كه جنازه آن حضرت را از دست عمله ظلم وى گرفته با احترام به خاك سپرد، پيغام فرستاد كه: «خدا سندى بن شاهك را لعنت كند، او اين كار را بدون اجازه من انجام داده است»!(٤).
مؤيد ديگر اين معنا اظهارات هارون در پاسخ «يحيى بن خالد برمكى» در مورد على بن موسى عليه‏السلام - است، يحيى‏ (كه قبلاً نيز درباره امام كاظم عليه‏السلام - بدگويى و سعايت كرده بود) به هارون گفت:
پس از موسى بن جعفر اينك پسرش جاى او نشسته و ادعاى امامت مى كند (گويا نظر وى اين بود كه بگويد بهتر است از هم اكنون على بن موسى عليه‏السلام - تحت نظر مأموران خليفه قرار گيرد!).
هارون (كه هنوز قتل موسى بن جعفر را فراموش نكرده بود و از عواقب آن نگران بود)، پاسخ داد:
آنچه با پدرش كرديم كافى نيست؟ مى‏خواهى يكباره شمشير بر دارم و همه علويّين را بكشم؟!(٥).
خشم هارون، در باريانش را خاموش ساخت و ديگر كسى جرأت نكرد در باره آن حضرت به سعايت بپردازد.
على بن موسى با استفاده از اين فرصت در زمان هارون، علناً اظهار امامت مى‏كرد و در اين مورد بر خلاف پدران بزرگوارش تقيه نداشت، تا آنجا كه بعضى از مخلصان و دوستان آن بزرگوار، او را برحذر مى‏داشتند و امام عليه‏السلام - به آنان اطمينان مى‏داد كه از سوى هارون آسيبى به وى نخواهد رسيد!
صفوان بن يحيى‏ مى‏گويد: چون امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه‏السلام - در گذشت و على بن موسى الرضا عليه‏السلام - امر امامت و خلافت خود را آشكار ساخت، به حضرت عرض شد:
شما امر بزرگ و خطيرى را اظهار مى‏داريد و ما از اين ستمگر (هارون الرشيد) بر شما مى‏ترسيم.
فرمود: او هرچه مى‏خواهد كوشش كند، او را بر من راهى نيست(٦).
نيز از محمد بن سنان نقل شده(٧)كه: به ابى الحسن على بن موسى الرضا - عليه‏السلام - در ايام خلافت هارون عرض كردم:
شما امر خلافت و امامت خود را آشكار ساخته به جاى پدر نشسته‏ايد، در حالى كه هنوز از شمشير هارون خون مى‏چكد!!
فرمود: مرا گفتار پيامبر اكرم ٦ نيرو و جرأت مى‏بخشد كه فرمود: اگر ابوجهل توانست مويى از سر من كم كند بدانيد من پيامبر نيستم، و من به شما مى‏گويم: اگر هارون مويى از سر من گرفت بدانيد من امام نيستم!!(٨).
امين و مأمون؛ تفاوتها و تضادها
هارون در زمان خلافت خود، «محمد امين» را (كه مادرش زبيده بود) وليعهد خود قرار داده از مردم براى او بيعت گرفت و «عبداللّه المأمون» را نيز (كه از مادرى ايرانى تولد يافته بود) وليعهد دوم قرار داد.
در سال ١٩٣ هجرى به هارون گزارش رسيد كه انقلاب و شورش در شهرهاى خراسان بالا گرفته و فرماندهان ارتش، با همه بى‏رحمى و درندگى كه نشان مى‏دهند، از خاموش ساختن فرياد انقلاب عاجز مانده‏اند.
هارون پس از مشاوره با وزيران و مشاوران خويش، صلاح ديد كه شخصاً به آن سامان سفر كند و قدرت خلافت را يكجا براى سركوبى انقلابها و نهضتهاى خراسانيان به كار گيرد. وى پسرش محمد امين را در بغداد گذاشت و مأمون را كه ضمناً از طرف پدر والى خراسان بود، همراه خود به خراسان برد.
هارون توانست اوضاع آشفته خراسان را آرام كند و به اصطلاح - فتنه‏ها را خاموش سازد، اما ديگر نتوانست به بغداد مركز خلافت - برگردد. او در سوم جمادى الاخرى‏ سال ١٩٣ هجرى در طوس در گذشت و دو برادر را در صحنه رقابت بر جاى گذاشت(٩).
شكست امين‏
شبى كه هارون در «طوس» در گذشت، مردم با پسر او محمد امين در بغداد بيعت كردند.
از خلافت امين بيش از ١٨ روز نگذشته بود كه در صدد برآمد مأمون را از ولايتعهد خلع كند و آن را به فرزند خود، «موسى»، واگذار كند.
او در اين باره با وزرا مشاوره نمود و آنها اين كار را مصلحت نديدند، مگر يك نفر بنام «على بن عيسى بن ماهان» كه اصرار بر خلع مأمون داشت. سرانجام امين، تصميم خود را مبنى بر خلع برادر اعلام كرد.
مأمون نيز در واكنش نسبت به اين عمل، امين را از خلافت خلع كرد و پس از يك سلسله درگيريهاى نظامى سرانجام امين در سال ١٩٨ هجرى كشته شد(١٠).
بدين ترتيب پس از قتل امين، اختيارات كامل كشور اسلامى در دست مأمون قرار گرفت.
آزادى نسبى امام در زمان امين‏
در دوران حكومت امين، و سالهايى كه بين مرگ هارون و حكومت مأمون فاصله شد، برخوردى ميان امام و مأموران حكومت عباسى در تاريخ به چشم نمى‏خورد و پيداست كه دستگاه خلافت بنى عباس در اين سالهاى كوتاه كه گرفتار اختلاف داخلى و مناقشات امين و مأمون و خلع مأمون از ولايتعهد و واگذارى آن به موسى فرزند امين بود، فرصتى براى ايذا و آزار علويان عموماً و امام رضا عليه‏السلام - خصوصاً نيافت و ما مى‏توانيم اين سالها (١٩٣-١٩٨) را ايام آزادى نسبى امام و فرصت خوبى براى فعاليتهاى فرهنگى آن حضرت بدانيم(١١).
مأمون كيست؟
مادر مأمون كنيزى خراسانى بنام «مراجل» بود كه در روزهاى پس از تولد مأمون از دنيا رفت و مأمون به صورت نوزادى يتيم و بى‏مادر پرورش يافت. مورخان نوشته‏اند كه: مادر وى زشت‏ترين و كثيف‏ترين كنيز در آشپزخانه هارون بود، و اين خود مؤيّد داستانى است كه علت حامله شدن وى را بازگو مى‏كند(١٢).
ولادت مأمون در سال ١٧٠ هجرى، يعنى در همان شبى كه پدرش به خلافت رسيد، رخ داد و در گذشتش در سال ٢١٨ هجرى رخ داد.
مأمون را پدرش به «جعفر بن يحيى‏ برمكى» سپرد تا او را در دامان خود بپروراند.
مربى وى «فضل بن سهل» بود كه به «ذو الرياستين» شهرت داشت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد. فرمانده كل قوايش نيز «طاهر بن حسين ذو اليمينين» بود.
خصوصيات مأمون‏
زندگى مأمون سراسر كوشش و فعاليت و خالى از رفاه و آسايش آنچنانى بود، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده پرورش يافته بود. هركس زبيده را بشناسد درمى‏يابد كه تا چه حد بايد زندگى امين غرق در خوشگذرانى و تفريح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالت چندانى براى خود احساس نمى‏كرد و نه تنها به آينده خود مطمئن نبود، بلكه برعكس، اين نكته را مسلم مى‏پنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن در نخواهند داد، ازينرو خود را فاقد هرگونه پايگاهى كه بدان تكيه كند مى‏ديد، و به همين دليل آستين همت بالا زد و براى آينده به برنامه‏ريزى پرداخت. مأمون خطوط آينده خود را از لحظه‏اى تعيين كرد كه به موقعيت خود پى برد و دانست كه برادرش امين از مزايايى برخودار است كه دست وى از آنها كوتاه است.
او از اشتباههاى امين نيز پند آموخت: مثلاً «فضل» با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مى‏گفت كه تو پارسايى و ديندارى و رفتار نيكو از خود بروز بده. مأمون نيز همين گونه مى‏كرد، هربار كه امين كارى را با سستى آغاز مى‏كرد، مأمون همان را با جديت در پيش مى‏گرفت.
در هرحال مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر امثال خويش، و حتى بر تمام عباسيان، برترى يافت.
برخى مى‏گفتند: در ميان عباسيان كسى دانشمندتر از مأمون نبود.
«ابن نديم» درباره‏اش چنين گفته است: «آگاهتر از همه خلفا نسبت به فقه و كلام بود». از حضرت على عليله‏السلام - نيز نقل شده كه روزى درباره بنى عباس سخن مى‏گفت، تا بدينجا رسيد كه فرمود: «هفتمين آنها، از همه‏شان دانشمندتر خواهد بود».
سيوطى، ابن تغرى بردى، و ابن شاكر كتبى نيز مأمون را چنين ستوده‏اند:
به لحاظ دورانديشى، اراده، بردبارى، دانش، زيركى، هيبت، شجاعت، سيادت و فتوت، «بهترين مرد بنى عباس بود، هرچند همه اين صفات را اعتقادش به مخلوق بودن قرآن لكه‏دار كرده بود».
پدر مأمون نيز خود به برترى وى بر برادرش امين شهادت داده و گفته بود:«...تصميم گرفته‏ام ولايتعهد را تصحيح كنم و به دست كسى بسپارم كه رفتارش را بيشتر مى‏پسندم، خط مشيش را مى‏ستايم، به حسن سياستش اطمينان دارم و از ضعف وسستيش آسوده خاطرم، و او كسى جز «عبداللّه» نمى‏باشد. اما بنى‏عباس به پيروى از هواى نفس خويش، محمد را مى‏طلبند، چه او يكپارچه به دنبال خواهشهاى نفسانى است، دستش به اسراف باز است، زنان و كنيزكان در رأى او شريك و مؤثر واقع مى‏شوند، درحالى كه عبداللّه شيوه‏اى پسنديده و رأيى اصيل دارد و براى تصدى چنين امرى بزرگ شخصى قابل اطمينان است...»(١٣).
امام هشتم در عصر مأمون‏
با استقرار مأمون بر سرير خلافت، كتاب زندگانى امام عليه‏السلام - ورق خورد و صفحه تازه‏اى در آن گشوده شد؛ صفحه‏اى كه در آن امام على بن موسى الرضا - عليه‏السلام - سالهايى را با اندوه و ناملايمات بسيار به سر برد.
غاصبين خلافت - چه آنها كه از بنى اميه بودند و چه بنى عباس - بيشترين وحشت و نگرانى را از جانب خاندان على عليه‏السلام - داشتند؛ كسانى كه مردم - و لا اقل توده انبوهى از آنها - خلافت را حق مسلّم آنان مى‏دانستند و علاوه بر اين هرگونه فضيلتى را نيز در وجود آنان مى‏يافتند. اين بود كه فرزندان بزرگوار على عليه‏السلام - همواره مورد شكنجه و آزار خلفاى وقت بودند و سرانجام هم به دست آنان به شهادت مى‏رسيدند.
اما مامون احيانا اظهار علاقه به تشيع مى كرد و گردانندگان دستگاه خلافتش هم غالبا ايرانيان بودند كه نسبت به آل على و امامان شيعه علاقه و محبتى خاص داشتند و لذا نمى توانست همچون پدران خود ، هارون و منصور ، امام عليه السلام را به زندان بيفكند و مورد شكنجه و آزار قرار دهد ، ازينرو روش تازه اى انديشيد كه گر چه چندان بى سابقه نبود و در زمان خلفاى گذشته هم تجربه شده بود ، اما در هر حال خوشنماتر و كم محذورتر بود و به همين جهت روش خلفاى بعد نيز بر همان مبنا قرار گرفت .
مأمون تصميم گرفت امام عليه السلام را به مرو ، مقر حكومت خود ، بياورد و با آن حضرت طرح دوستى و محبت بريزد و ضمن استفاده از موقعيت علمى و اجتماعى آن حضرت ، كارهاى او را تحت نظارت كامل قرار دهد .
چرا مامون مى خواست خلافت را به امام واگذارد ؟
دعوت مامون از امام عليه السلام به خراسان
مامون ابتداً از امام به صورتى محترمانه دعوت كرد كه همراه با بزرگان آل على به مركز خلافت بيايد.(١٤)
امام - عليه‏السلام - از قبول دعوت مأمون خوددارى ورزيد، ولى از سوى مأمون اصرار و تأكيدهاى فراوانى صورت گرفت و مراسلات و نامه‏هاى متعددى رد و بدل شد تا سرانجام امام - عليه‏السلام - همراه با جمعى از آل ابى طالب به طرف مرو حركت فرمود.(١٥)
مأمون به «جلودى» و يا به نقل ديگر «رجأ بن ابى ضحاك» كه مأمور آوردن امام و همراهى كاروان حضرت شده بود، دستور داده بود كه به هيچ وجه از اداى احترام به كاروانيان و بخصوص امام - عليه‏السلام - خوددارى نكند، اما امام - عليه‏السلام - براى آگاهى مردم آشكارا از اين سفر اظهار ناخشنودى مى‏نمود.
روزى كه مى‏خواست از مدينه حركت كند خاندان خود را گرد آورد و از آنان خواست براى او گريه كنند و فرمود: من ديگر به ميان خانواده‏ام بر نخواهم گشت.(١٦)
آنگاه وارد مسجد رسول خدا شد تا با پيامبر وداع كند. حضرت چندين بار وداع كرد و باز به سوى قبر پيامبر بازگشت و با صداى بلند گريست.
«مخول سيستانى» مى‏گويد: در اين حال خدمت حضرت شرفياب شدم و سلام كردم و سفر بخير گفتم. فرمود: مخول! مرا خوب بنگر، من از كنار جدم دور مى‏شوم و در غربت جان مى‏سپارم و در كنار هارون دفن مى‏شوم!(١٧)
طريق حركت كاروان امام - عليه‏السلام - از مدينه به مرو - طبق دستور مأمون - از راه بصره و اهواز و فارس بود، شايد به اين جهت كه از جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين) و كوفه و كرمانشاه و قم(١٨)، كه مركز اجتماع شيعيان بود، عبور نكنند.(١٩)
ورود به پايتخت‏
موكب امام - عليه‏السلام - روز دهم شوال به مرو رسيد. چند فرسنگ به شهر مانده حضرت مورد استقبال شخص مأمون، فضل بن سهل و گروه كثيرى از امرا و بزرگان آل عباس قرار گرفت و با احترام شايانى به شهر وارد شد و به دستور مأمون همه گونه وسائل رفاه و آسايش در اختيار آن حضرت قرار گرفت.
پس از چند روز كه به عنوان استراحت و رفع خستگى راه گذشت، مذاكراتى بين آن حضرت و مأمون آغاز شد و مأمون پيشنهاد كرد كه خلافت را يكسره به آن حضرت واگذار نمايد.
امام - عليه‏السلام - از پذيرفتن اين پيشنهاد بشدت امتناع كرد.
فضل به سهل با شگفتى مى‏گفت: خلافت را هيچگاه چون آن روز بى‏ارزش و خوار نديدم، مأمون به على بن موسى - عليه‏السلام - واگذار مى‏نمود و او از قبول آن خوددارى مى‏كرد.(٢٠)
مأمون كه شايد خوددارى امام را از پيش حدس مى‏زد گفت:
حالا كه اين طور است، پس وليعهدى را بپذير!
امام فرمود: از اين هم مرا معذور بدار.
مأمون ديگر عذر امام را نپذيرفت و جمله‏اى را با خشونت و تندى گفت كه خالى از تهديد نبود. او گفت: «عمر بن خطاب وقتى از دنيا مى‏رفت شورا را در ميان ٦ نفر قرار داد كه يكى از آنها اميرالمؤمنين على - عليه‏السلام - بود و چنين توصيه كرد كه هر كس مخالفت كند گردنش زده شود!.. شما هم بايد پيشنهاد مرا بپذيرى، زيرا من چاره‏اى جز اين نمى‏بينم»!(٢١)
او از اين هم صريحتر امام - عليه‏السلام - را تهديد و اكراه نمود و گفت: همواره بر خلاف ميل من پيش مى‏آيى و خود را از قدرت من در امان مى‏بينى. به خدا سوگند اگر از قبول پيشنهاد ولايتعهد، خوددارى كنى تو را به جبر وادار به اين كار مى‏كنم، و چنانچه باز هم تمكين نكردى به قتل مى‏رسانم!!(٢٢)
امام - عليه‏السلام - ناچار پيشنهاد مأمون را پذيرفت و فرمود:
«من به اين شرط ولايتعهد تو را مى‏پذيرم كه هرگز در امور ملك و مملكت مصدر امرى نباشم و در هيچ يك از امور دستگاه خلافت، همچون عزل و نصب حكام و قضأ و فتوا، دخالتى نداشته باشم»(٢٣).
مقام ولايتعهد كه هرگز به انجام نرسيد
مردم خود را براى روزه دارى ماه مبارك رمضان سال ٢٠١هجرى آماده كرده بودند كه خبر ولايتعهد امام ـ عليه السلام ـ منتشر شد و همه اين بشارت را با سرورى آميخته به شگفت تلقى كردند
روز دوشنبه هفتم ماه رمضان منشور ولايتعهد به خط ماءمون نگاشته شد و در پشت همان ورقه حضرت على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ نيز با ذكر مقدمه اى پر از اشاره و ايماء قبولى خود را اعلام فرمود, ولى ياد آورى كرد كه اين امر به انجام نمى رسد!! و آنگاه در كنار همان مكتوب , بزرگان و فرماندهان كشورى و لشگرى همچون : يحيى بن اكثم , عبدالله بن طاهر, فضل بن سهل , اين عهدنامه را گواهى نمودند.(٢٤
آنگاه تشريفات بيعت طى مراسمى شكوهمند در روز پنجشنبه دهم ماه به عمل آمد و حضرت بر مسند ولايتعهد جلوس فرمود. اولين كسى كه به دستور خليفه دست بيعت به امام ـ عليه السلام ـ داد, فرزند ماءمون بود و پس از او وزير اعظم , مفتى دربار, فرمانده لشگر و سپس عموم اشراف و رجال بنى عباس كه حاضر بودند, با آن حضرت بيعت كردند.(٢٥
موضوع ولايتعهد امام هشتم , طبعاً براى دوستان و شيعيان آن حضرت موجب سرور و شادمانى بود, ولى خود آن حضرت از اين امر اندوهگين و متاءثر بود و وقتى كه مردى را ديد كه زياد اظهار خوشحالى مى كند, او را نزد خود فراخواند و فرمود
( دل به اين كار مبند و به آن خشنود مباش كه دوامى ندارد>!(٢٦
مشكلات سياسى مامون
بررسى اوضاع و شرائط سياسى زمان ماءمون نشان مى دهد كه وى با يك سلسله دشواريها و

مشكلات سياسى روبرو شده بود و براى رهايى از اين بن بستها تلاش مى كرد. او سرانجام به منظور حل اين مشكلات , يك سياست در پيش گرفت كه همان طرح وليعهدى امام رضا ـ عليه السلام ـ بود. ذيلاً مشكلات سياسى ماءمون را مورد برسى قرار مى دهيم
١ ناخشنودى عباسيان از ماءمون -
با آنكه به گواهى مورخان , ماءمون در افكار عمومى بمراتب از امين شايسته تر و سزاوارتر به

خلافت بود, اما بنى عباس با وى مخالف بودند و چنانكه نقل كرديم هارون به تفاوت آشكار بين شخصيت اين دو برادر كاملاً توجه داشت و از مخالفت بنى عباس با ماءمون شكوه مى كرد.
شايد راز رو گردانى عباسيان از ماءمون آن بود كه مى ديدند برادرش امين ي عباسى اصيل به شمار مى رود: پدرش هارون و مادرش زبيده بود. زبيده خود يك هاشمى و هم نوهء منصور دوانيقى بود, او بزرگترين زن عباسى به شمار مى رفت . امين در دامان فضل بن يحيى برمكى , برادر رضاعى رشيد و متنفذترين مرد دربار وى , پرورش يافته , و فضل بن ربيع نيز متصدى امورش گشته بود; مرد عربى كه جدش آزاد شدهء عثمان بود و در مهر ورزيش نسبت به عباسيان , كسى ترديد نداشت .
اما ماءمون : وى , اولاً, در دامان جعفر بن يحيى پرورش يافت كه نفوذش بمراتب كمتر از برادرش فضل بود. ثانياً مربّى و كسى كه امورش را تصدى مى كرد, مردى بود كه عباسيان به هيچ وجه دل خوشى از او نداشتند, چه , متهم بود به اينكه مايل به علويان است , ضمناً ميان وى و مربى امين , فضل بن ربيع , هم كينهء بسيار سختى وجود داشت . اين شخص همان كسى بود كه بعداً وزير و همه كارهء ماءمون گرديد, يعنى فضل بن سهل ايرانى . عباسيان از ايرانيان مى ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند, ازينرو بزودى جاى آنها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند.
٢ موقعيت برتر امين -
امين داراى دار و دسته اى بسيار نيرومند و ياران بسيار قابل اعتمادى بود كه در را تثبيت قدرتش

كار مى كردند. اينها عبارت بودند از: داييهايش , فضل بن يحيى برمكى , بيشتر برمكيان (اگر نگويم همه شان ) مادرش زبيده , و بلكه عربها
با توجه به اين نكته كه اينان همان شخصيتهاى با نفوذى بودند كه رشيد را تحت تاءثير خود قرار داده و نقشى بزرگ در تعيين سياست دولت داشتند, ديگر طبيعى مى نمايد كه رشيد در برابر نيروى آنان اظهار ضعف كند و در نتيجه ء اطاعت از آنان مجبور شد كه مقام ولايتعهد را به فرزند كوچكتر خود, يعنى امين , بسپارد و فرزند بزرگتر خود, ماءمون را به مقام جانشينى بعد از امين گمارد.
شايد حس گروه گرايى و تعصى نژادى بنى عباس و همچنين بزرگى مقام عيسى بن جعفر (دايى امين ) بود كه در پيش انداختن ولايتعهد امين نقش مهمى بازى كرد. در اين ماجرا نقش اصلى در دست زبيده بود كه اين موضوع را به سود فرزند خود تمام كرد.
گذشته از اين , با توجه به نقشى كه مسئلهء نسب در انديشهء عربها دارد, رشيد به احتمال قوى در ترجيح امين بر ماءمون اين جهت را نيز مورد نظر داشته است . برخى از مورخان اين مطلب را به اين عبارت بيان كرده اند: در سال ١٧٦رشيد پيمان ولايتعهد را براى ماءمون پس از برادرش امين بست . ماءمون از لحاظ سنى ي ماه بزرگتر از امين بود, اما امين , زادهء زبيده دختر جعفر از زنان هاشمى بود, در حالى كه ماءمون از كنيزى بنام زاده شده و او نيز در ايان نقاهت پس از زايمان در گذشته بود.
نكيه گاه ماءمون چه بود؟
گرچه پدر ماءمون مقام دوم را پس از امين براى وى تضمين كرده بود, ولى اين امر البته براى خود

ماءمون هيچ گونه اطمينانى نسبت به آينده اش در مسئلهء حكومت ايجاد نمى كرد, چه , او نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد كه روزى پيمان شكنى نكنند, بنابراين آيا ماءمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعيتش , بر ديگران تكيه كند؟
ماءمون چگونه مى توانست به حكومت و قدرت دست يابد؟ و در صورت دستيابى چگونه مى بايستى پايه هاى آن را مستحكم سازد؟!
اينها سوءالهايى بود كه پيوسته ذهن ماءمون را مشغول مى داشت , و او مى بايست با نهايت دقت و هشيارى و توجه , پاسخ آنها را بجويد و آنگاه حركت خود را هماهنگ با اين پاسخها شروع كند.
اكنون موضع گروههاى مختلف را در برابر ماءمون از نظر مى گذرانيم , تا ببينيم او در ميان كدامي از آنها ممكن بود تكيه گاهى براى خويشتن پيدا كند تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبيهايى كه انتظارشان مى رفت ـ هم بر ضد خودش و هم برضد حكومتش ـ به مقابله برخيزد.
١-موضع علويان در برابر ماءمون
علويان طبيعى بود كه نه تنها به خلافت ماءمون كه به خلافت هيچ ي از عباسيان تن در نمى دادند,

زيرا خود كسانى را داشتند كه بمراتب سزاوارتر از عباسيان براى تصدى حكومت بودند. بعلاوه ماءمون به دودمانى تعلق داشت كه قلوب خاندان على از دست رجال آن چركين بود, چه , از دست آنان بيش از آنچه از بنى اميه ديده بودند, زجر و آزار كشيده بودند.
همه مى دانيم كه بنى عباس چگونه خونهاى علويان را ريخته , اموالشان را ضبط و خوشان را از شهرهايشان آواره كرده و خلاصه انواع آزارها و شكنجه ها را در حقشان پيوسته روا داشته بودند. براى ماءمون همين لكهء ننگ كافى بود كه فرزند رشيد بود; كسى كه درخت خاندان نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال وجود چند تن از امامان را از ريشه برافكند.
٢- موضع اعراب در برابر ماءمون و سيستم حكومتش
اعراب نيز به خلافت و حكمرانى ماءمون تن در نمى دادند و اين به اين علت بود كه چنانكه گفتيم

مادرش , مربيّش و متصدى امورش همه غير عرب بودند, و اين امر با تعصّب خش عربى , كه همهء اقوام و ملل را (بر خلاف تعاليم قرآن و پيامبر (ص > زير دست و اسير نژادى خاص مى خواست , سازگار نبود; خاصّه آنكه ايرانيان , با نشان دادن استعداد شگرف خويش در تصدّى مقامات علمى و سياسى , ميدان را شديداً بر عناصر مغرور و بيمايهء عرب تنگ كرده بودند و با اين حساب طبيعى بود كه اعراب نسبت به ايرانيان و هر كس كه به نحوى با آنان در ارتباط باشد, كينه بورزند, ازينرو ماءمون مورد خشم و نفرت اعراب بود.
٣-كشتن امين و شكست آرزو
كشتن امين بظاهر ي پيروزى نظامى براى ماءمون به شمار مى رفت , ولى خالى از عكس العملها و

نتايج منفى بر ضد ماءمون و هدفها و نقشه هاى او نبود, بويژه شيوه هايى كه ماءمون براى تشفّى خاطر خود اتخاذ كرده بود, به اين عكس العملها دامن مى زند: او دستور قتل امين را به صادر كرد, و به كسى كه سر امين را به حضورش آورد ـ پس از سجدهء شكر ـ ي ميليون درهم بخشيد, سپس دستور داد سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براى گرفتن مواجب مى آيد, نخست بر آن سر نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد
ماءمون حتى به اين امور بسنده نكرد, بلكه دستور داد سر امين را در خراسان بگردانند و سپس آن را نزد ابراهيم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش كرد كه چرا بر قتل امين سوگوارى مى كند
پس از اين نمايشها ديگر از عباسيان و عربها و حتى ساير مردم چه انتظارى مى رفت , و آنان چه موضعى مى توانستند در برابر ماءمون اتخاذ كنند!
كمترين چيزى كه مى توان گفت اين است كه ماءمون با كشتن برادرش و ارتكاب چنان كردارهاى زننده اى , اثر بدى بر روى شهرت خويش نهاد, اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل كرد و نفرت آنان ـ چه عرب و چه ديگران ـ را برانگيخت .
موقعيت دشوار
علاوه بر اين , خراسانيان نيز كه خود, ماءمون را به عرش قدرت و حكومت رسانده بودند, اكنون

از او بر گشته , خطرى براى او به شمار مى رفتند.
در اين ميان , علويان نيز از فرصت برخورد ميان ماءمون و برادرش به نفع خود بهره بردارى كرده , به صف آرايى و افزودن فعاليتهاى خود پرداختند. حال شما خوب مى توانيد وضع دشوار ماءمون را در نظر مجسم كنيد, بويژه آنكه فهرستى از شورشهاى علويان را نيز كه در گوشه و كنار كشور برخاسته بود, مورد توجه قرار دهيد: شورشهاى علويان ابوالسرايا كه روزى در ميان حزب ماءمون جاى داشت , در كوفه سر به شورش برداشت .

لشگريانش با هر سپاهى كه روبرو مى شدند آن را تار و مار مى كردند و به هر شهرى كه مى رسيدند, آنجا را تسخير مى كردند.
مى گويند: در نبرد ابوالسرايا دويست هزار تن از ياران خليفه كشته شدند, در حالى كه از روز قيام تا روز گردن زدن وى بيش از ده ماه طول نكشيد.
حتى در بصره , كه تجمعگاه عثمانيان بود, علويان مورد حمايت قرار گرفتند, به طورى كه زيد النار قيام كرد. در مكه و نواحى حجاز محمد بن جعفر, ملقب به , قيام كرد كه خوانده مى شد. در يمن , ابراهيم بن موسى بن جعفر بر خليفه شوريد. در مدينه , محمد بن سليمان بن داود بن حسن قيام كرد. در واسط كه بخش عمدهء مردم آن مايل به عثمانيان بودند, قيام جعفر بن زيد بن



على , و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن على , رخ داد.
در مدائن , محمد بن اسماعيل بن محمد قيام كرد.
خلاصه سرزمينى نبود كه در آن يكى از علويان , به ابتكار خود يا به تقاضاى مردم , اقدايم به شورش بر ضد عباسيان نكرده باشد; حتى كار به جايى كشيده شده بود كه اهالى بين النهرين و شام كه به تفاهم با امويان و آل مروان شهرت داشتند, به محمد بن محمد علوى , همدم ابوالسرايا, گرويده ضمن نامه اى به وى نوشتند كه در انتظار پيكش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ كند (٢٧
راه حل چند بُعدى
ماءمون در يافته بود كه براى رهايى از اين ورطه , بايد چند كار را انجام دهد: ١ـ فرو نشاندن شورشهاى علويان . ٢ـ گرفتن اعتراف از علويان مبنى بر اينكه حكومت عباسيان حكومتى مشروع



است .
٣ـ از بين بردن محبوبيت و احترامى كه علويان در ميان مردم از آن برخوردار بودند.
٤ـ كسب اعتماد و مهر اعراب نسبت به خويش .
٥ـ دوام تاييد و مشروع شمرده شدن حكومت وى از طرف اهالى خراسان و تمام ايرانيان .
٦ـ راضى نگه داشتن عباسيان و هواخواهانشان .
٧ـ تقويت حس اطمينان مردم نسبت به شخص ماءمون ; چه , او بر اثر كشتن برادر, شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست كرده بود.
٨ـ و بالاخره ايجاد مصونيت براى خويشتن در برابر خطرى كه او را از سوى شخصيتى گرانقدر تهديد مى كرد; آرى ماءمون از شخصيت با نفوذ امام رضا ـ عليه السّلام ـ بسيار بيم داشت و مى خواست خود را از اين خطر در امان نگاه دارد.
بدين ترتيب با وليعهدى امام رضا ـ عليه السلام ـ و شركت او در حكومت , اين هدفها تاءمين مى شد, زيرا با شركت آن حضرت ـ كه در راءس علويان قرار داشت ـ در حكومت , علويان خلع سلاح مى شدند و شعارهايشان از دستشان گرفته مى شد و محبوبيتى كه در اثر قيام در بين مردم داشتند, از بين مى رفت .
از سوى ديگر, ماءمون از طرف خراسانيان و عموم ايرانيان كه طرفدار اهل بيت بودند, مورد تاءييد واقع مى شد و نيز چنين وانمود مى كرد كه اگر برادر خويش را كشته , هدفش تفويض حكومت به اهل آن بوده است .
از همهء اينها گذشته , با آوردن امام رضا ـ عليه السّلام ـ به مرو و كنترل فعاليتهاى او, از خطر او ايمن مى شد. تنها اعراب و عباسيان مى ماندند كه ماءمون مى توانست كه آن هم به كم ايرانيان و علويان در برابر آنان مقاومت كند.
نقد و بررسى
قرائن و نشانه هاى روشنى در دست است كه صداقت و اخلاص ماءمون را در طرح ولايتعهد امام

رضا ـ عليه السّلام ـ كاملا مشكو مى سازد:
راستى اگر ماءمون صادقانه و از روى عقيده و ايمان مى خواست خلافت را به على بن موسى ـ عليه السّلام ـ منتقل كند:
١ـ چرا همان طور كه امام ـ عليه السّلام ـ در مدينه بود, اين كار را نكرد و آن حضرت را با اكراه تحت نظر ماءمورين به مرو آورد, درحالى كه مى توانست در مرو به نام امام ـ عليه السلام ـ خطبه بخواند و خطّهء ايران را به نمايندگى از طرف حضرت نگهدارى كند و امام ـ عليه السلام ـ هم در مدينه , در پايگاه , خلافت پيامبر را به عهده بگيرد؟
٢ـ چرا دستور داد امام ـ عليه السلام ـ را از طريق بصره و اهواز و فارس كه اتفاقاً راهى سخت و گرم و ناراحت كننده دارد, و احتمالاً از ميان كوير لوت به خراسان و مرو مى رسد, عبور دهند و از كوفه و قم عبور نكنند؟ در حالى كه در كوفه و قم از امام ـ عليه السلام ـ استقبال بيشترى مى شد و موقعيت براى هدف ظاهرى ماءمون آماده تر مى گشت ؟
٣ـ چرا در نخستين دور مذاكرات كه پيشنهاد خلافت را به امام مى داد, خود را وليعهد قرار داد, در صورتى كه مى بايست ولايتعهد بعد از حضرت رضا ـ عليه السلام ـ را به امام جواد ـ عليه السلام ـ واگذارد و يا لااقل به اختيار امام بگذارد؟
٤ـ وليعهد بودن امام ـ عليه السلام ـ آنهم با آن شرط كه امام در هيچ كار حكومتى دخالت نكند ـ چه مقدار امت اسلامى را به واقع و حقيقت نزدي مى كرد؟ با توجه به اين كه عمر امام ـ عليه السلام ـ در حدود ٢٠سال بيشتر از ماءمون از بود و طبعاً روى حسابهاى عادى پيش بينى مى شد كه امام ـ عليه السلام ـ زودتر از ماءمون از دنيا رحلت كند و در نتيجه هرگز خلافت به آل على نمى رسيد.
٥ـ ماءمون اگر از روى اعتقاد و ايمان اقدام مى كرد, چرا وقتى مواجه با امتناع امام ـ عليه السلام ـ شد, دست به تهديد زد و حضرت را با جبر و اكراه به قبول ولايتعهد وادار كرد؟
٦ـ چرا وقتى حضرت على بن موسى الرضا ـ به هر سبب ـ به شهادت رسيد, ماءمون كه همان ارادت را به امام جواد ـ عليه السلام ـ اظهار مى كرد, مقام ولايتعهد را به آن حضرت تفويض نكرد؟
٧ـ چرا ماءمون در جريان مشهور نماز عيد حضرت را از راه باز گردانيد و نخواست توجه تودهء مردم به آن حضرت جلب شود؟
٨ـ چرا وقتى ماءمون از مرو به طرف بغداد حركت كرد نگذارد كه حضرت در مرو بماند؟ اگر حقيقتاً حضرت وليعهد بود چه مانعى داشت كه در مرو باشد و اين قسمت از كشور را تحت نظر داشته باشد؟
اينها سوءالاتى است كه شايد ابتداءاً سهل و ساده به نظر برسد, ولى دقت در آنها مى تواند بخوبى روشن سازد كه ماءمون در اين اقدام مخلص و راستگو نبود, بلكه موجبات ديگرى در ميان بود كه او را بدين كار وامى داشت (٢٨
دلائل امام براى پذيرفتن ولايتعهد
هنگامى امام رضا ـ عليه السلام ـ وليعهدى ماءمون را پذيرفت كه ديد اگر امتناع ورزد, نه تنها جان

خويش را به رايگان از دست مى دهد, بلكه علويان و دوستداران حضرت نيز همگى در معرض خطر واقع مى شوند.
بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند, زيرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز بسيار داشت . اينان بايستى باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و رهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند.
آرى , مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند, چه , در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه اى بر همه جا چيره شده و در قالب بحثهاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى , ارمغان كفر و الحاد مى آورد؟ ازينرو بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسئوليت خويش را در نجات امت به انجام برساند و ديديم كه امام نيز ـ با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى ـ چگونه عملاً وارد اين كار زار شد.
حال اگر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى , هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى سپرد, اين فداكارى معلوم نيست همچون شهادت حياتبخش و گرهگشاى سيد شهيدان گرهى از كار بستهء امت مى گشود. علاوه بر اين , نيل به مقام وليعهدى ي اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت دائر بر اين
مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى دارند.
ديگر از دلائل قبول وليعهدى از سوى امام آن بود كه مردم خاندان پيامبر ٩را در صحنهء سياست حاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند, و نيز گمان نكنند كه آنان ـ همان گونه كه شايع شده بود ـ فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمى آيند. شايد امام نيز در پاسخى كه به سوءال داد, نظر به همين مطلب داشت . ابن عرفه از حضرت پرسيد:
ـ اى فرزند رسول خدا! به چه انگيزه اى وارد ماجراى وليعهدى شدى ؟
امام پاسخ داد: به همان انگيزه اى كه جدم على ـ عليه السلام ـ را وادار به ورود در شورا نمود (٢٩.
گذشته از همهء اينها, امام در ايام وليعهدى خويش چهرهء واقعى ماءمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مى داد, هرگونه شبهه و ترديدى را از ذهن مردم زدود.
آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت ؟
اينها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميلى باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى باشد, بلكه همان گونه

كه حوادث بعدى اثبات كرد, او مى دانست كه هرگز از دسيسه هاى ماءمون و دار و دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از مقام , جانش نيز از آسيب آنان محفوظ نخواهد ماند. امام بخوبى در مى كرد كه ماءمون به هر وسيله اى كه شده در مقام نابودى وى ـ جسمى يا معنوى ـ برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض مى شد كه ماءمون هيچ نيت شومى در دل ندارد, چنانكه گفتيم با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ ماءمون بسيار ضعيف مى نمود. پس اينها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود. از همهء اينها كه بگذريم و فرض را بر اين بگذاريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگذشت ماءمون را
نيز مى داشت , ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه از شيوهء حكمرانى وى خشنود نبودند, حتمى بود. همچنين توطئه هاى عباسيان و دار و دسته شان و بسيج همهء نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه برنامه اش اجراى احكام خدا به شيوهء جدش پيامبر (ص ) و على ـ عليه السلام ـ بود, امام را با مشكلات زيانبارى روبرو مى ساخت .
فقط اتخاذ موضع منفى درست بود با توجه به تمام آنچه گفته شد درمى يابيم كه براى امام ـ عليه السلام ـ طبيعى بود كه انديشه ء

رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر به دركند, چه , نه تنها هيچ ي از هدفهاى وى را به تحقق نمى رساند, بلكه بر عكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدفها و آمالشان نيز مى گرديد.
بنابراين , اقدام مثبت در اين جهت ي عمل انتحارى و بى منطق قلمداد مى شد.
مواضع منفى امام در برابر ترفند ماءمون
حال با توجه به اينكه امام رضا ـ عليه السلام ـ در پذيرفتن وليعهدى از خود اختيارى نداشت و نمى توانست اين مقام را وسيلهء رسيدن به اهداف مقدّس خويش قرار دهد, و از سويى هم امام نمى توانست ساكت بنشيند و در برابر اقدامات دولتمردان چهرهء موافق نشان بدهد, پس بايستى برنامه اى بريزد كه در جهت خنثى كردن توطئه هاى ماءمون پيش برود (٣٠.
امام رضا ـ عليه السلام ـ به صورتهاى گوناگونى براى خنثى كردن توطئه هاى ماءمو موضع گرفت كه ماءمون آنها را قبلاً به حساب نياورده بود. اين اين موضعگيريها:
نخستين موضعگيرى امام تا وقتى كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد ماءمون خود دارى كرد و آنقدر سرسختى نشان

داد تا بر همگان معلوم بدارد كه ماءمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نمى باشد. حتى برخى از متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.
اتخاذ چنين موضع سرسختانه اى براى آن بود كه ديگران بدانند كه امام دستخوش نيرنگ ماءمون قرار نمى گيرد و بخوبى به توطئه و هدفهاى پنهانيش آگاهى دارد. با اين شيوه امام توانسته بود ش مردم را پيرامون آن رويداد برانگيزد
موضعگيرى دوم بر رغم آنكه ماءمون از امام خواسته بود كه از خانواده اش هركه را كه مى خواهد همراه خويش به

مرو بياورد, ولى امام با خود هيچ كس حتى فرزندش جواد ـ عليه السلام ـ را هم نياورد, در حالى كه آن ي سفر كوتاه نبود, بلكه سفر و ماءموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه مى بايست امام طبق گفتهء ماءمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگيرد.
موضعگيرى سوم در ايستگاه نيشابور, امام با نماياندن چهرهء محبوبش براى دهها و بلكه صدها هزار تن از مردم

استقبال كننده , روايت زير را خواند:
خداوند متعال مى فرمايد: كلمهء توحيد (لا اِلهَ اِلاّ اللّه ) دِژِ منست , و هر كس به دِژِ من داخل شود از كيفرم مصون مى ماند.
در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام نوشتند. جالب توجه آنكه مى بينيم امام در آن شرائط هرگز مسائل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد, از نماز و روزه و اين قبيل مطالب چيزى را گفتنى نديد و نيز مردم را به زهد در دنيا و امثال آن تشويق نكرد. و با آنكه داشت به ي سفر سياسى به مرو مى رفت هرگز مسائل سياسى يا شخصى خويش را با مردم در ميان ننهاد.
به جاى همهء اينها, امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسئله اى معطوف كرد كه مهمترين مسائل در زندگى حال و آينده شان به شمار مى رفت .
آرى , امام در آن شرائط حساس فقط بحث را پيش كشيد, چه , توحيد پايهء هر زندگى با فضيلتى است كه ملتها به كم آن از هر نگونبختى و رنجى , رهايى مى يابند و اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است . ضمناً, با توجه به كلامى كه چند لحظه بعد فرمود, مى خواست بفهماند كه جامعهء وسيع و پرتكاپوى اسلامى آن روز, از حقيقت توحيد عارى و خالى است .
رابطهء مسئلهء ولايت با توحيد
پس از فرو خواندن حديث توحيد, ناقهء امام به راه افتاد, ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به

سوى او بود. همچنانكه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مى انديشيدند, ناگهان ناقه ايستاد و امام سراز عمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد و با صداى رسا گفت : . در اينجا امام ي مسئلهء بنيادى ديگرى را عنوان كرد: مسئلهء را كه چون تنه اى برآمده از

ريشهء درخت توحيد است .
آرى , اگر ملت خواهان زندگى با فضيلتى است پيش از آنكه مسئلهء رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل شود, هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند جهان صحنهء تاخت و تاز ستمگران و طاغوتهايى خواهد بود كه براى خويشتن حق قانونگذارى كه مختص خداست , قائل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى , نكبت , شقاوت , سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد...
اگر براستى رابطهء ولايت با توحيد را در كنيم , خواهيم دريافت كه گفتهء امام : با ي مسئلهء شخصى به نفع خود او سر و كار نداشت , بلكه با اين بيان مى خواست ي موضوع اساسى و كلى را خاطر نشان كند.
لذا پيش از خواندن حديث مزبور, سلسلهء سند آن را هم ذكر كرد و به ما فهماند كه اين حديث , كلام خداست كه از زبان پدرش و جدش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است . چنين شيوه اى در نقل حديث از امامان ما بسيار كم سابقه دارد, مگر در موارد بسيار نادرى مانند اينجا كه امام مى خواست مسئلهء را به مبداء على و خدا پيوسته سازد و ضمناً شجره نامهء تاريخى امامت معصوم را به امت اسلامى معرفى كند.
امام در شهر نيشابور براى بيان اين حقيقت از فرصت حساسى كه به دست آمده بود حكيمانه سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا, پاسدار دژ توحيد معرفى كرد. بنابراين , بزگترين هدف ماءمون را با اين آگاهى بخشيدن به توده ها درهم كوبيد, چه , او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس ي حكومت مشروع و اسلامى است .
موضعگيرى چهارم
امام ـ عليه السلام ـ چون به مرو رسيد ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با ماءمون سخن مى گفت . نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد وليعهدى ـ هيچ كدام ـ را نمى پذيرفت تا آنكه ماءمون با تهديدهاى مكرر به قصد جانش برخاست .
امام با اين گونه موضعگيرى زمينه را طورى چيد كه ماءمون را روياروى حقيقت قرار داد. امام گفت : مى خواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده , بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده است . با اين رويّه به ماءمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيت آميز نيست و در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه ريزى بر دارد. در نتيجه از ماءمون سلب اطمينان كرد و او را در هر عملى كه مى خواست انجام دهد به تزلزل در انداخت . علاوه بر اين , در دل مردم نيز بر ضد ماءمون و كارهايش ش و ترديد افكند.
موضعگيرى پنجم امام رضا ـ عليه السلام ـ, به اينها نيز بسنده نكرد, بلكه در هر فرصتى تاءكيد مى كرد كه ماءمون او را

به اجبار و با تهديد به قتل , به وليعهدى رسانده است .
افزون بر اين , مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاه مى ساخت كه ماءمون بزودى دست به نيرنگ زده , پيمان خود را خواهد شكست . امام بصراحت مى گفت كه به دست كسى جز ماءمون كشته نخواهد شد و كسى جز ماءمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتى در پيش روى ماءمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمى كرد, بلكه رفتارش نيز در طول مدت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مى كرد. بديهى است كه اينها همه عكس نتيجه اى را كه ماءمون از وليعهدى وى انتظار مى داشت , به بار مى آورد.
موضعگيرى ششم امام ـ عليه السلام ـ از كوچكترين فرصتى كه به دست مى آورد سود جسته , اين معنا را به ديگران

ياد آورى مى كرد كه ماءمون در اعطاى سمت وليعهدى به وى كار مهمى نكرده جز آنكه در راه بر گرداندن حق مسلم خود او كه قبلاً از دستش به غصب ربوده بود, گام بر داشته است , بنابراين امام پيوسته مشروع نبودن خلافت ماءمون را به مردم خاطر نشان مى ساخت .

موضعگيرى هفتم امام براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قائل شد كه طى آنها از ماءمون چنين خواسته بود: امام هرگز نه كسى را بر مقامى گمارد, نه كسى را عزل كند, نه رسم و سنتى را براندازد و


نه چيزى از وضع موجود را دگرگون سازد, بلكه از دور مشاور در امر حكومت باشد. ماءمون نيز تمام اين شروط را پذيرفت . بنابراين مى بينيم كه امام بر پاره اى از هدفهاى ماءمو خط بطلان
كشيد, زيرا اتخاذ چنين موضعى دليل گويايى بود بر امور زير:
الف ـ اعتراف نكردن به مشروع بودن سيستم حكومتى وى .
ب ـ سيستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان ي نظام حكومتى تاءمين نمى كرد.
ج ـ ماءمون بر خلاف نقشه هايى كه در سر پرورانده بود, ديگر با قبول اين شروط نمى توانست كارهايى را بنام امام و به دست او انجام دهد.
د ـ امام هرگز حاضر نبود تصميمهاى قدرت حاكم را اجرا سازد (٣١.
شرائط خاص فرهنگى جامعهء اسلامى

در عصر عباسيان

با اينكه اسلام در عصر پيامبر (ص ) از محيط حجاز بيرون نرفت , ولى چون زير بنايى محكم و استوار
داشت بعد از رحلت آن حضرت بسرعت رو به گسترش نهاد, آنچنانكه در مدت كوتاهى سراسر دنياى متمدن آن عصر را فرا گرفت و باقيماندهء تمدنهاى پنجگانهء عظيم روم , ايران , مصر, يمن , كلده و آشور را كه در شمال , شرق , غرب و جنوب حجاز بودند, در كورهء داغ خود فرو برد تا آنچه خرافه و ظلم و انحراف و فساد و استبداد بود, بسوزد و آنچه مثبت و مفيد بود زير چتر تمدن شكوهمند اسلامى با صبغهء الهى و توحيدى باقى بماند, بلكه رشد و نمو يابد. طبيعت علم دوستى اسلام سبب شد كه به موازات پيشرفتهاى سياسى و عقيدتى در كشورهاى مختلف جهان , علوم و دانشهاى آن كشورها به محيط جامعهء اسلامى راه يابد و كتب علمى ديگران از يونان گرفته تا مصر و از هند تا ايران و روم به زبان تازى , كه زبان قرآن بود, ترجمه شود.
علماى اسلام كه فروغ انديشهء خود را از مشعل قرآن گرفته بودند, دانشهاى ديگران را مورد نقد و بررسى قرار دادند و ابتكارات و ابداعات جديد و فراوانى بر آن افزودند و بر فرهنگ و تمدن گذشته , نو و صبغهء اسلامى زدند.
ترجمهء آثار علمى ديگران از زمان حكومت امويان (كه خود با علم و اسلام بيگانه بودند) شروع شد و در عصر عباسيان , مخصوصاً زمان هارون و ماءمون , به اوج خود رسيد (همان گونه كه در اين زمان وسعت كشور اسلامى به بالاترين حد خود در طول تاريخ رسيد).
البته اين حركت علمى چيزى نبود كه به وسيلهء عباسيان يا امويان پايه گذارى شده باشد, اين , نتيجهء مستقيم تعليمات اسلام در زمينهء علم بود كه براى علم و دانش وطنى قائل نبود و به حكم : , مسلمانان را به دنبال آن مى فرستاد, هر چند در دور افتاده ترين نقاط جهان يعنى چين , و با پرداختن هرگونه بها در اين راه حتى خون قلب بود.
در تواريخ آمده است كه ماءمون شبى ارسطاطاليس , فيلسوف مشهور يونانى را در خواب ديد, از او مسائلى پرسيد و چون از خواب برخاست به فكر ترجمهء كتابهاى آن فيلسوف افتاد, نامه اى به پادشاه روم نوشت و از وى خواست مجموعه اى از علوم قديم كه در بلاد روم بود, براى او بفرستد. پادشاه روم پس از گفتگوى بسيار, اين درخواست را پذيرفت .
ماءمون جمعى از دانشمندان را مانند و و , سرپرست (كتابخانه ء بسيار بزرگ و مشهور بغداد) را ماءمور انجام اين مهم نمود.
آنان آنچه را از بلاد روم يافتند و پسنديدند جمع آورى كرده نزد ماءمون فرستادند و ماءمون دستور ترجمهء آنها را داد(٣٢.
بدون ش خوابهاى سياست بازان كهنه كارى همچون ماءمون , ساده نيست و قاعدتاً جنبه سياسى دارد! آنها در اين خوابها امورى را مى بينند كه پايه هاى كاخ بيدادگريشان را محكم مى سازد و به هر حال اين
عمل ماءمون از نظر تحليل سياسى احتمالاتى دارد:
١ـ ماءمون براى اينكه خود را مسلمانى طرفدار علم و دانش قلمداد كند, دست به اين كار زد تا از اين طريق امتياز و وجهه اى كسب كند.
٢ـ او مى خواست به اين وسيله ي نوع سرگرمى براى مردم در برابر مشكلات اجتماعى و خفقان سياسى درست كند.
٣ـ هدف او جلب افكار انديشمندان و متفكران جامعهء اسلامى به سوى خود و در نتيجه تقويت پايه هاى حكومت بود.
٤ـ او مى خواست از اين طريق دكانى در برابر مكتب علمى اهل بيت پيامبر (ص ) كه در ميدان علم و دانش در اوج شهرت بودند, باز كند و بدين وسيله مشتريان آن مكتب را كم كند و از فروغ آن بكاهد.
٥ـ او مى خواست ثابت كند كه دستگاه خلافت بنى عباس شايستگى حكومت بر كشورهايى همچون ايران , روم و مصر را دارد.
البته منافاتى در ميان اين احتمالات پنجگانه نيست و ممكن است همهء آنها مورد توجه ماءمون بوده , ولى علت هرچه باشد در اين مسئله ش نيست كه او در ترجمهء كتابهاى يونانى كوشش بسيار نمود, و پول زيادى در اين راه صرف كرد, به طورى كه مى گويند گاه در مقابل وزن كتابها طلا مى داد, و به قدرى به ترجمهء كتابها توجه داشت كه روى هر كتابى كه به نام او ترجمه مى شد علامتى مى گذارد, و مردم را به خواندن و فرا گرفتن آن علوم تشويق مى كرد, با حكما خلوت مى نمود و از معاشرت آنها اظهار خشنودى مى كرد(٣٣ و به اين ترتيب نشر علوم و دانشهاى ديگران , در كنار دانشهاى اسلامى , مسئلهء مطلوب روز شد, حتى اشراف و اعيان دولت كه معمولاً شامه ء تيز و حساسى در اين گونه امور دارند خط ماءمون را تعقيب كردند, ارباب علم و فلسفه , منطق را گرامى داشتند و در نتيجه , مترجمين بسيارى از عراق , شام , ايران به بغداد آمدند (٣٤.
مورخ مشهور مسيحى در اين زمينه مى نويسد:
هارون الرشيد (حك ١٧٠ـ ١٩٣ موقعى به خلافت رسيد كه به واسطهء آمد و شد دانشمندان و پزشكان هندى و ايرانى و سريانى به بغداد افكار مردم تا حدى پخته شده بود و توجه اذهان عمومى به علوم و كتب پيشينيان توسعه يافته بود. دانشمندان غير مسلمان كه زبان عربى آموخته بودند و با مسلمانان معاشرت داشتند آنان را به فراگرفتن علوم گذشته تشويق مى كردند, ولى باز هم مسلمانان از توجه به علوم بيگانه جز علم پزشكى بيم داشتند, چه , فكر مى كردند كه جز طبّ علوم بيگانهء ديگر مخالف اسلام است . با اينهمه , چون پزشكان نزد خلفا مقرب شدند و غالب آنان دوستدار منطق و فلسفه بودند و از آن علم بهره اى داشتند, خواه ناخواه خلفا را به شنيدن مطالب منطقى و فلسفى مشغول مى داشتند. رفته رفته خلفا با فلسفه و منطق آشنا شدند و با آن خو گرفتند, تا آنجا كه اگر كشورى يا شهرى را فتح مى كردند كتابهاى آنجا را آتش نمى زدند و نابود نمى ساختند بلكه دستور مى دادند كتابها را به بغداد بياورند و به زبان عربى ترجمه كنند, چنانكه هارون پس از فتح و و ساير شهرهاى روم كتابهاى بسيارى در آن بلاد به دست آورده , آن ها را به بغداد حمل كرد و طبيب خود, را دستور داد آن كتابها را به عربى ترجمه كند. اما كتابها مزبور, راجع به طب يونانى بود و چيزى از فلسفه در آن يافت نمى شد.
در زمان هارون كتاب براى مرتبهء اول توسط به عربى ترجمه شد و اين ترجمه را مى گويند و بار ديگر در زمان ماءمون آن كتاب به عربى ترجمه شد و اين دومى را مى خوانند. در زمان هارون كتاب را به عربى ترجمه كرد و عده اى آن كتاب را تفسير كردند و چون بخوبى از عهده برنيامدند هارون و , مدير بيت الحكمة, را به آن كار گماشت و آنان مجسطى را با دقت تصحيح و تفسير نمودند.
ماءمون و فلسفه و منطق
كتابهاى فلسفى در زمان ماءمون ترجمه شد و آن هم به خاطر علاقه مندى خود ماءمون به آن كار

بود. از آغاز اسلام مسلمانان به آزادى گفتار و فكر و مساوات معتاد بودند و اگر هر ي از آنان دربارهء امور سياسى و غيره فكرى به خاطرش مى رسيد بى پروا آن را به خليفه و يا امير ابراز مى كرد و ابهت مقام فرمانروايى او را از اين كار باز نمى داشت , همين قسم در امور دينى نيز آزادى عقيده داشتند و اگر كسى چيزى از معناى آيه و يا حديث در مى كرد و آن را مخالف نظر ديگران مى ديد نظر خود را آشكارا مى گفت و با مخالفان مناظره و مجادله مى كرد و همين آزادى فكر و عقيده , سبب پيدايش مذاهب مختلف گشت , به قسمى كه پس از انقضاى دروهء صحابه و آغاز قرن دوم هجرى فرقه هاى متعددى در جهان اسلام پديد آمد كه از جملهء آنها فرقه ء بود. معتزله گروه بسيارى بودند كه اساس مذهب آنان تطبيق دين و عقل مى باشد و اگر با دقت در افكار و عقايد آنان مطالعه شود معلوم مى گردد كه بعضى از افكار و آراى آنان با جديدترين آراى انتقادى مذهبى امروز موافق در مى آيد.
ماءمون و اعتزال
مذهب اعتزال در اواخر قرن اول هجرى پديد آمد و چون اصول اين مذهب پيروى از احكام

عدل و منطق بود, لذا در مدت كوتاهى پيروان زيادى پيدا كرد. و در زمينه فقه , منصور عباسى با پيراوان طريقهء راءى و قياس موافق بود و از همينرو ابوحنيفه را پيش انداخته و با نظر او همراه شد. اين فكر و نظر منصور پس از وى نيز در ميان عباسيان باقى ماند. اتفاقاً مذهب معتزله با اين طريقه (پيروى از راءى و قياس ) بسيار نزدي است , چون طايفهء مزبور كوشش داشتند عقايد خود را با ادله عقلى ثابت كنند و بدين جهت هر كس را كه مطلع از منطق و گفته هاى ارسطو مى ديدند دنبال او را مى گرفتند و از او براى تاءييد نظر خود و جدال با مخالفان استمداد مى كردند. در زمان خلافت مهدى به علّت كثرت زنادقه , اين فكر (پيروى از منطق ) بيشتر شايع شد. طايفهء برامكه نيز از پيروان راءى و قياس بودند و طبعاً به علم توجه و اشتياق داشتند, و بدان جهت پيش از
ماءمون به ترجمهء كتابهاى علمى مشغول شدند و در خانه هاى خويش انجمن مباحثه و مناظره تشكيل دادند. ظاهراً هارون با اين كار آنان موافق نبود و برامكه از بيم وى تظاهر به آن عمل نمى كردند.
همين كه ماءمون خليفه شد (حك ١٩٨ـ ٢١٨ اوضاع تغيير يافت , چه , ماءمون مرد باهوش و مطلعى بود و به طريقه ء قياس ميل وافر داشت و بسيارى از كتب قديم را كه قبل از وى ترجمه شده بود, مطالعه و بررسى كرده بود و در نتيجه بيش از پيش به طريقهء قياس متمايل گشت و سرانجام مذهب معتزله را پذيرفته و بزرگان آن طايفه (ابى الهذيل علاف , ابراهيم بن سيار و غيره ) را به خود نزدي ساخت و مجالس مناظره با علماى علم كلام تشكيل داد و در مذهب اعتزال پا برجا ماند و پيروان آن طريقه را همراهى كرد. در اثر اين توجه ماءمون حرفهايى كه اظهار آن (به علّت بيم از فقهاى عامّه ) ممكن نبود, بى پرده در ميان مردم شايع شد و از آن جمله صحبت از مخلوق بودن قرآن بود كه يكى از دعاوى معتزله مى باشد.
اتفاقاً ماءمون پيش از رسيدن به مقام خلافت , به آن موضوع (خلق قرآن ) معتقد بود و مسلمانان مى ترسيدند كه مبادا ماءمون خليفه شود و آن عقيده را ترويج كند, تا حدى كه علناً مى گفت : من از خدا براى هارون طول عمر مى خواهم تا از شر خلافت ماءمون در امان باشم .
اما بالاخره ماءمون خليفه شد و به پيروى از معتزله تظاهر كرد. فقهاى عامه كه اين را ديدند, جار و جنجال بر پا كردند و چون اكثريت مسلمانان نيز بر خلاف معتزله بودند, اين هياهو براى ماءمون توليد زحمت كرد. ماءمون كه نمى توانست از نظر خود بر گردد, از راه مناظره و مباحثهء علمى وارد شد و مجالس بحث و گفتگو تشكيل داد تا گفته هاى طرفين با عقل و منطق سنجيده شود و براى تاءييد مباحث منطقى دستور ترجمهء كتب فلسفى و منطقى را صادر كرد تا هرچه زودتر از يونانى به عربى ترجمه شود و خود نيز آن ترجمه ها را مطالعه مى كرد و عقيده اش دربارهء معتزله در اثر مطالعهء كتب مزبور محكمتر مى گشت , ولى اين تمهيدات در جلب عامهء مردم به عقايد ماءمون تاءثير جندانى نداشت و زمانى كه ماءمون اين را دانست و از مماشات نوميد شد به قواى قهريه دست زد و در اواخر خلافت خويش يا مخالفان اعتزال بخشونت رفتار كرد و هنگامى كه خارج از بغداد بود به , والى بغداد, دستور داد قضات و شهود و اهل علم را امتحان كند و هر كدام آنان كه به مخلوق بودن قرآن اقرار دارد آزاد گردد و كسانى كه آن عقيده را ندارند به آنان تعليم داده شود (٣٥.
با توجه بدانچه گفتيم , چنان به نظر مى رسد كه ماءمون به علّت كثرت اطلاعات و آزادى عقيده و تمايل به قياس عقلى , از ترجمهء علوم يونانى به عربى با نداشت و ابتداءاً براى تاءييد مذهب معتزله به ترجمهء كتب منطق و فلسفه دست زد, سپس به ترجمهء كليهء تاءليفات ارسطو از فلسفه و غيره ـ پرداخت و بدين گونه در اوائل قرن سوم هجرى ترجمهء آن كتابها آغاز گشت . معتزله مانند تشنه اى كه به آب برسد, مطالب فلسفى ارسطو را دريافتند و آن را كاملاً بررسى و مطالعه كردند و در نتيجه براى مبارزه با مخالفان , حربهء تازه اى به دست آوردند (٣٦
ترجمهء كتب علمى خارجى
دكتر نيز در اين باره چنين مى نويسد:
ترجمهء كتابهاى بيگانه به زبان عربى در دوران امويان رواجى نداشت نخستين كسى بود كه طب و شيمى را به زبان عربى درآورد, وى گروهى از يونانيان مقيم مصررا فرا خواند و خواست تا بسيارى از كتابهاى يونانى و مصرى را كه از شيمى عملى سخن داشت براى او به عربى برگردانند. وى كوشش مى كرد تا از راه شيمى طلاى مصنوعى به دست آورد. در دوران دفترهاى دولت را كه تا آن روز به فارسى و يونانى بود, به زبان عربى برگرداندند و ديوان مصر را نيز كه به زبان مصرى و يونانى بود, به عربى ترجمه كردند. زمانى كه دولت عباسى روى كار آمد, از آنجا كه اين دولت رو به پارسيان داشت , عربان و پارسيان در
پايتخت ايشان با هم اختلاط و آميزش يافتند و خلفا به دانستن علوم يونان و ايران رغبت نشان دادند. فرمان داده بود تا چيزى از كتابهاى بيگانه را ترجمه كنند. بعضى از كتابهاى و را براى وى به عربى برگرداند. ابن مُقَفَّع , را به عربى در آورد و نيز كتاب را ترجمه كرد و جز بسيارى ديگر از دانشمندان نيز در كار ترجمهء متون به زبان فارسى شهرتى يافتند, مانند خاندان نوبختيان و حسن بن سهل (وزير ماءمون ) و احمد بن يحيى بلاذرى (موءلف فتوح البلدان ) و عمرو بن فرخان . در دوران هارون ترجمه رواجى ديگر يافت : از بعضى از شهرهاى بزرگ روم كتابهايى به تصرف وى افتاد و او گفت : از كتابهاى يونان هرچه به دست آمد ترجمه كنند. تشويقى نيز كه برمكيان از مترجمان مى كردند و ايشان را عطاهاى خوب مى دادند, در رواج ترجمه موءثر بود. خود ماءمون هم ترجمه مى كرد او مخصوصاً به ترجمه ء كتابهاى يونانى و ايرانى علاقه داشت و كسانى را به قُسطنطنيه فرستاد تا كتابهاى كمياب فلسفه و هندسه و موسيقى و طب را بياورند. مىگويد: ميان ماءمون و پادشاه روم نامه هايى رد و بدل شد و از او خواست تا از علوم قديم كه در خزانهء روم بود, كتابهايى بفرستد و او از پس امتناع پذيرفت و ماءمون گروهى را كه و و , سرپرست , از آن جمله بودند, فرستاد تا از آن كتابها هرچه خواستند بر گرفتند و چون نزد ماءمون بردند دستور داد تا آنها را به عربى برگردانند. و آنان نيز اين كار را كردند. در كار ترجمه از يونانى و سريانى و كلدانى نظارت داشت و يحيى بن هارون مراقب ترجمه هاى فارسى بود. تشويق و تاءييد مترجمان , خاص ماءمون نبود كه مردم به دين ملو مى رفتند و بسيارى از كتابها به همت توانگران به عربى ترجمه گرديد. از آن جمله محمد و احمد و حسن پيروان منجم بودند كه مال بسيارى براى فراهم كردن كتابهاى رياضيات دادند و در هندسه و موسيقى و نجوم آثار گرانبها داشتند, هم آنها را به ديار روم فرستادند تا كتابهاى كمياب بياورد.
در دوران ماءمون رياضيدانهاى بزرگ پديد آمدند كه محمد بن موسى خوارزمى از آن جمله بود. وى نخستين كسى بود كه دربارهء جبر مطالعات منظم كرد و آن را از علم حساب جدا كرد. رواج ترجمه ي نتيجهء طبيعى داشت كه بسيارى از مسلمانان دربارهء ترجمه ها بحث و تحقيق كردند و بر آن حاشيه زدند و خطاها را به اصلاح آوردند كه از آن جمله را بايد نام برد. وى در طب و فلسفه و حساب و منطق و هندسه و نجوم تبحر داشت و در تاءليفات خود از روش ارسطو پيروى مى كرد و بسيارى از كتابهاى فلسفه را ترجمه كرد و مشكلات آن را توضيح داد. بجز او سه تن ديگر در اين مرحله شهرت داشتند: حنين بن اسحاق و ثابت بن قرهء حرانى و عمرو بن فرخان طبرى .
عباسيان همهء علوم يونانى و پارسى را از فلسفه و طب و نجوم و رياضيات و موسيقى و منطق و هيئت و جغرافيا و تاريخ و حِكَم و سِيَر ترجمه كردند. مى گويد: فرزندان شاكر منجم هر ماهه به گروه مترجمان كه حنين بن اسحاق و جيش بن حسن و ثابت بن قره از آن جمله بودند, قريب پانصد دينار مقررى مى دادند.
در دوران اموى كتابخانه اهميتى نداشت و چون به دوران عباسى كار ترجمه بالا گرفت و كاغذ سازى پيش رفت , ورّاقان پديد شدند كه كارشان نويسانيدن و خريد و فروش كتاب بود و مكانهاى وسيع داشتند كه دانشوران و اديبان در آنجا فراهم مى شدند. به دنبال اين نهضت , كتابخانه هاى بزرگ پديد آمد كه كتابهاى دينى و علمى در آن نگهدارى مى شد و بعدها همين كتابخانه ها معروفترين مراكز فرهنگى دنياى اسلام شد.
كه به احتمال قوى هارون بنيانگذار آن بود و ماءمون پس از پدر, آن را تاءييد كرد و كتابهاى بسيار بدان داد, بزرگترين كتابخانه هاى دوران عباسى بود و همچنان باقى بود تا بغداد به دست مغولان افتاد. اين كتابخانه از همهء علوم متداول كتابها داشت و عالمان و اديبان كه به قصد مطالعه به آنجا مى رفتند در نهضت علمى دوران خويش نفوذ بسيار داشتند و فرهنگ اسلام و فرهنگ قديم را ميان مسلمانان و همهء مردم ديگر رواج مى دادند. ترويج علم , خاص خلفا نبود, بلكه وزيران و بزرگان دولت نيز تقليد از ايشان مى كردند.
مى گويد: يحيى بن خالد برمكى به بحث و مناظره راغب بود و مجلسى داشت كه متكلمان اسلام و ملل ديگر در آن فراهم مى شدند (٣٧.
نقش امام رضا(عليه السلام)دربرابر امواج فكرى بيگانه
اما با وجود اين همه تلاشهاى علمى , آنچه مايهء نگرانى بود, اين بود كه در بين اين گروه مترجمان , افرادى
از پيروان متعصب و سرسخت مذاهب ديگر مانند زردشتيان , صابئيان , نسطوريان , روميان و برهمنهاى هند بودند كه آثار علمى بيگانه را از زبانهاى يونانى , فارسى , سريانى , هندى , لاتين و غيره به عربى ترجمه مى كردند.
يقيناً همهء آنها در كار خود حسن نيّت نداشتند و گرهى از آنان سعى مى كردند كه آب را گل آلود كرده و ماهى بگيرند و از اين بازار داغ انتقال علوم بيگانه به محيط اسلام , فرصتى براى نشر عقايد فاسد و مسموم خود, به دست آورند و درست به همين علت عقايد خرافى و افكار انحرافى و غير اسلامى در لابلاى اين كتب بظاهر علمى , به محيط اسلام راه يافت , و بسرعت در افكار گروهى از جوانان و افراد ساده دل و بى آلايش نفوذ كرد (٣٨.
مسلماً در آن زمان ي هياءت نيرومند علمى كه از تقوا و دلسوزى برخوردار باشد در در بار عباسيان وجود نداشت كه آثار علمى بيگانگان را مورد نقد و بررسى دقيق قرار دهد, و آن را از صافى جهان بينى اصيل اسلامى بگذراند, دردها و ناخالصيها را بگيرد و تنها آنچه را كه صافى و بى غل و غش است در اختيار جامعهء اسلامى بگذارد. مهم اين جاست كه اين شرائط خاص فكرى و فرهنگى وظيفهء سنگينى بر دوش امام على بن موسى الرضا
ـ عليه السلام ـ گذارد و آن امام بزرگوار كه در آن عصر مى زيست و بخوبى از اين وضع خطرنا آگاه بود, دامن همت بر كمر زد و انقلاب فكرى عميقى ايجاد فرمود, و در برابر اين امواج سهمگين و تند باد خطرنا, اصالت عقيده و فرهنگ جامعهء اسلامى را حفظ كرد و سرانجام اين كشتى را با رهبرى حكيمانهء خويش از سقوط در گرداب خطرنا انحراف و التقاط رهايى بخشيد.
اهميت اين مسئله آنگاه روشنتر مى شود كه بدانيم وسعت كشور اسلامى در عصر هارون و ماءمون به آخرين حد خود رسيده بود, به طورى كه بعضى از مورخان معروف تصريح كرده اند در هيچ عصر و زمان چنان حكومت گسترده اى در جهان وجود نداشت (تنها وسعت كشور اسكندر كبير را با آن قابل مقايسه مى دانند).
در آن زمان كشورهاى زير همه در قلمرو اسلام قرار داشت :
ايران , افغانستان , سند, تركستان , فقفاز, تركيه , عراق , سوريه , فلسطين , عربستان , سودان , الجزاير, تونس , مراكش , اسپانيا (اندلس ) و به اين ترتيب مساحت كشورهاى اسلامى در عصر عباسيان بدون محاسبهء اسپانيا برابر با مساحت تمام قارهء اروپا بود يا بيشتر! (٣٩
طبيعى است كه فرهنگ پيشين اين كشورها به مركز اسلام نفوذ مى كرد و اين نفوذ, مايهء اختلاط و آميختگى آنها با انديشه و فرهنگ اصيل اسلامى بود, در حالى كه غثّ و سمين و سره و ناسره در آن فرهنگها با هم مخلوط بود
انگيزهء اصلى ماءمون براى تشكيل جلسات مناظره ماءمون پس از تحميل مقام ولايتعهد بر امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ در خراسان

جلسات گستردهء بحث و مناظره تشكيل داد, و از اكابر علماى زمان , اعم از مسلمان و غير مسلمان , به اين جلسات دعوت كرد
بى شك پوشش ظاهرى اين دعوت اثبات و تبيين مقام والاى امام ـ عليه السلام ـ در رشته هاى مختلف علوم و مكتب اسلام بود, اما در اين زير اين پوشش ظاهرى چه صورتى پنهان بود, در ميان محققان گفتگو است
١ـ گروهى كه با بدبينى اين مسائل را مى نگرند ـ و حق دارند كه بدبين باشند, چرا كه اصل در تفسير نگرشهاى سياسى جباران بر بدبينى است ـ مى گويند: ماءمون هدفى جز اين نداشت كه به پندار خويش مقام امام ـ عليه السلام ـ را در انظار مردم , مخصوصاً ايرانيان كه سخت به اهل بيت عصمت ـ عليهم السلام ـ علاقه داشتند و عشق مى ورزيدند, پايين بياورد, به گمان اين كه امام ـ عليه السلام ـ تنها به مسائل ساده اى از قرآن و حديث آشناست و از فنون علم و استدلال بى بهره است
گروهى فوق , براى اثبات اين مدعا به گفتار خود ماءمون كه در متون اسلامى آمده است , استدلال مى كنند. چنانكه در روايتى از نوفلى , يار نزديك امام ـ عليه السلام ـ, مى خوانيم
سليمان مروزى , عالم مشهور علم كلام , در خطهء خراسان نزد ماءمون آمد. ماءمون او را گرامى داشت و انعام فراوان داد. سپس به او گفت
پسر عمويم على بن موسى ـ عليه السلام ـ از حجاز نزد من آمده و او علم كلام (عقايد) و دانشمندان اين عليرا دوست دارد, اگر مايلى روز ترويه (روز هشتم ماه ذى الحجه), (انتخاب اين روز شايد براى اجتماع گروه بيشترى از علما بوده است ) نزد ما بيا و با او به بحث و مناظره بنشين
سليمان كه به علم و دانش خود مغرور بود, گفت : اى اميرموءمنان ! من دوست ندارم از مثل او در مجلس تو در حضور جماعتى از بنى هاشم سوءال كنم , مبادا از عهده برنيايد و مقامش پايين آيد, من نمى توانم سخن را با امثال او زياد تعقيب كنم
ماءمون گفت : هدف من نيز چيزى جز اين نيست كه راه را بر او ببندى , چرا كه من مى دانم تو در علم و مناظره توانا هستى
سليمان گفت : اكنون كه چنين است مانعى ندارد, در مجلسى از من و او دعوت كن و در اين صورت مذمتى بر من نخواهد بود.(٤٠
(اين مناظره با قرار قبلى ترتيب يافت و امام ـ عليه السلام ـ در آن مجلس سليمان را سخت در تنگنا قرار داد و تمام راههاى جواب را بر او بست و ضعف و ناتوانى او را آشكار ساخت
شاهد ديگر حديثى است كه از خود امام على بن موسى الرضا نقل شده است . هنگامى كه ماءمون مجالس بحث و مناظره تشكيل مى داد, و شخصاً در مقابل مخالفان اهل بيت ـ عليهم السلام ـ به بحث مى نشست و امامت امير موءمنان على ـ عليه السلام ـ و برترى او را بر تمام صحابه روشن مى ساخت تا به امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ تقرب جويد, امام ـ عليه السلام ـ به افرادى از يارانش كه مورد وثوق بودند, چنين فرمود
!(٤١
البته ماءمون حق داشت كه اين گونه با كمال صراحت از مكتب اميرموءمنان على دفاع كند, زيرا از يك سو شعار نخستين حكومت عباسيان شعار بود و به بركت آن توانسته بودند روى كار آيند, و از سوى ديگر ستون فقرات لشكر و رجال حكومتش را ايرانيان تشكيل مى دادند كه عاشق مكتب اهل بيت ـ عليهم السلام ـ بودند و براى حفظ آنها راهى جز اين نداشت
به هر حال تعبيرات امام ـ عليه السلام ـ در حديث فوق بخوبى نشان مى دهد كه ماءمون در برنامه هايش در مورد جلسات مناظره صداقتى نداشت , چنانكه ابوالصلت , پيشكار امام , در اين باره مى گويد
(٤٢
جالب توجه آن كه دربار ماءمون پيوسته محل برگزارى اين گونه مباحثات بود, ولى پس از شهادت امام ـ عليه السلام ـ ديگر اثرى از آن مجالس علمى و بحثهاى كلامى ديده نشد و اين مسئله قابل دقت است
خود امام ـ عليه السلام ـ هم كه از قصد ماءمون آگاهى داشت , مى فرمود: هنگامى كه من با اهل تورات به تواتشان , با اهل انجيل به انجيلشان , با اهل زبور به زبورشان , با ستاره پرستان به شيوهء عبرانيشان , با موءبدان به شيوهء پارسيشان , با روميان به سبك خودشان , و با اهل بحث و گفتگو به زبانهاى خودشان استدلال كرده , همه را به تصديق خود وادار كنم , ماءمون خود خواهد فهميد كه راه خطا را برگزيده , و يقيناً پشيمان خواهد شد...(٤٣
و به اين ترتيب نظر بدبينان در اين زمينه كاملاً تقويت مى شود
٢ـ اگر از اين انگيزه صرفنظر كنيم انگيزهء ديگرى كه در اينجا جلب توجه مى كند اين است كه ماءمون مى خواست مقام والاى امام هشتم ـ عليه السلام ـ را تنها در بعد علمى منحصر كند, و تدريجاً او را از مسائل سياسى كنار بزند, و چنين نشان دهد كه امام مرد عالمى است و پناهگاه امت اسلامى در مسائل علمى است , و او كارى با مسائل سياسى ندارد و به اين ترتيب شعار تفكيك دين از سياست را عملى كند
٣ـ انگيزهء ديگرى كه در اينجا به نظر مى رسد اين است كه هميشه سياستمداران شياد و كهنه كار اصرار دارند در مقطعهاى مختلف , سرگرميهايى براى تودهء مردم درست كنند تا افكار عمومى را به اين وسيله از مسائل اصلى جامعه و ضعفهاى حكومت خود منحرف سازند. او مايل بود كه مسئلهء مناظرهء امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ با علماى بزرگ عصر و زمان خود نقل محافل و مجالس باشد, و همهء علاقه مندان و عاشقان مكتب اهل بيت ـ عليهم السلام ـ در جلسات خود به اين مسائل بپردازند و از پيروزيهاى امام در اين مباحث سخن بگويند, و ماءمون كارهاى سياسى خود را با خيال راحت دنبال كند, و پوششى بر نقاط ضعف حكومتش باشد
٤ـ چهارمين انگيزه اى كه در اينجا به نظر مى رسد, اين است كه ماءمون خود, آدم بى فضلى نبود, تمايل داشت به عنوان يك زمامدار عالم در جامعهء اسلامى معرفى گردد, و عشق او را به علم و دانش آن هم در محيط ايران خصوصاً, و در محيط اسلام آن روز عموماً همگان باور كنند, و اين يك امتياز براى حكومت او باشد و از اين طريق گروهى را به خود متوجه سازد
از آنجا كه اين جلسات بحث و مناظره به هر حال قطعاً جنبهء سياسى داشت و مسائل سياسى معمولاً تك علتى نيستند, هيچ مانعى ندارد كه بگوييم احتمالاً همهء اين انگيزه هاى چهار گانه براى ماءمون مطرح بوده است
در هر صورت با اين انگيزه ها جلسات بحث و مناظرهء گسترده اى از سوى ماءمون تشكيل شد, ولى چنانكه خواهيم ديد ماءمون از اين جلسات ناكام بيرون آمد, و نه تنها به هدفش نرسيد, بلكه نتيجهء معكوس گرفت
اكنون با در نظر گرفتن اين مقدمات به سراغ قسمتى از اين جلسات بحث و مناظره مى رويم , هر چند با كمال تاءسف در متون تاريخ و حديث گاهى جزئيات بحثهايى كه رد و بدل شده اصلاً ذكر نگرديده , بلكه بسيار خلاصه شده است , و اى كاش امروز همه آن جزئيات در اختيار ما بود تا بتوانيم به عمق سخنان امام ـ عليه السلام ـ پى ببريم و از زلال كوثر علمش بنوشيم و سيراب شويم (و اين گونه كوتاهيها و سهل انگاريها در كار روات حديث , و ناقلان تاريخ كم نيست كه تنها تاءسفش امروز براى ما باقى مانده است ), ولى خوشبختانه قسمتهايى را مشروح نقل كرده اند كه همانها مى تواند مشتى از خروار باشد
مناظرات امام با پيروان اديان و مكاتب
گرچه مناظرات امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ فراوان است , ولى از همه مهمتر هفت

مناظره است كه ذيلاً فهرست وار از نظر مى گذرد
اين مناظرات را عالم بزرگوار, مرحوم شيخ صدوق , در كتاب عيون اخبار ـ الرضا آورده و مرحوم علامهء مجلسى نيز در جلد ٤٩بحار الانوار از كتاب عيون نقل كرده و در كتاب مسند الامام الرضا جلد ٢نيز آمده است . اين مناظرات عبارتند از
١ـ مناظره با جاثليق (٤٤
٢ـ مناظره با راءس الجالوت (٤٥
٣ـ مناظره با هربز اكبر(٤٦
٤ـ مناظره با عمران صابى (٤٧
اين چهار مناظره در يك مجلس و با حضور ماءمون و جمعى از دانشمندان و رجال خراسان صورت گرفت
٥ـ مناظره با سليمان مروزى (٤٨ كه مستقلاً در يك مجلس با حضور ماءمون و اطرافيانش صورت گرفت
٦ـ مناظره با على بن محمد بن جهم (٤٩
٧ـ مناظره با ارباب مذاهب مختلف در بصره
هر يك از اين مناظرات داراى محتواى عميق و جالبى است كه امروزه هم با گذشت حدود هزار و دويست سال از آن تاريخ رهگشا و بسيار آموزنده و پر بار است , هم از نظر محتوا و هم از نظر فن مناظره و طرز ورود و خروج در بحثها
به عنوان نمونه به سراغ مناظره با جاثليق كه در يكى از جلسات بزرگ ماءمون واقع شده , مى رويم
تلاش ماءمون
در عيون اخبار الرضا در اين باره چنين مى خوانيم : هنگامى كه على بن موسى الرضا ـ عليه السلام

ـ وارد بر ماءمون شد او به فضل بن سهل , وزير مخصوصش , دستور داد كه پيروان مكاتب مختلف را مانند جاثليق (عالم بزرگ مسيحى ) و راءس الجالوت (پيشواى بزرگ يهوديان ) و نسطاس رومى (عالم بزرگ نصرانى ) و همچنين علماى ديگر علم كلام را دعوت كند تا سخنان آن حضرت را بشنوند و هم آن حضرت سخنان آنها را
فصل بن سهل آنها را دعوت كرد, هنگامى كه جمع شدند نزد ماءمون آمد و گفت : همه حاضرند
ماءمون گفت : همهء آنها داخل شوند. پس از ورود, به همه خوش آمد گفت , سپس افزود
من شما را براى كار خيرى دعوت كرده ام , و دوست دارم با پسر عمويم كه اهل مدينه است و تازه بر من وارد شده , مناظره كنيد. فردا همگى نزد من آييد واحدى از شما غيبت نكند. همه گفتند: چشم , همه سر بر فرمانيم ! و فردا صبح همگى نزد تو خواهيم آمد
حسن بن سهل نوفلى (٥٠) مى گويد: ما خدمت امام على بن موسى الرضا مشغول صحبت بوديم كه ناگاه ياسر خادم كه عهده دار كارهاى حضرت بود, وارد شد و گفت ماءمون به شما سلام مى رساند و مى گويد برادرت به قربانت باد! اصحاب مكاتب مختلف و ارباب اديان و علماى علم كلام از تمام فرق و مذاهب جمعند, اگر دوست داريد قبول زحمت فرموده فردا به مجلس ما آييد و سخنان آنها را بشنويد و اگر دوست نداريد اصرار نمى كنم , و نيز اگر مايل باشيد ما به خدمت شما مى آييم و اين براى ما آسان است
امام ـ عليه السلام ـ در يك گفتار كوتاه و پرمعنا فرمود
(٥١
نوفلى كه از ياران حضرت بود مى گويد: وقتى ياسر خادم از مجلس امام بيرون رفت , امام ـ عليه السلام ـ نگاهى به من كرد و فرمود: تو اهل عراق هستى و مردم عراق ظريف و باهوشند, در اين باره چه مى انديشى ؟ ماءمون چه نقشه اى در سر دارد كه اهل شرك و علماى مذاهب را گرد آورده است ؟
وفلى مى گويد: عرض كردم او مى خواهد شما را به محك امتحان بزند و بداند پايهء علمى شما تا چه حد است ؟ ولى كار خود را بر پايهء سستى بنا نهاده , به خدا سوگند طرح بدى ريخته و بناى بدى نهاده است
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: چه بنايى ساخته و چه نقشه اى طرح كرده ؟
نوفلى (كه گويا هنوز نسبت به مقام شامخ على امام معرفت كامل نداشت و از توطئه ماءمون گرفتار وحشت شده بود) عرض كرد: علماى علم كلام اهل بدعتند و مخالف دانشمندان اسلامند, چرا كه عالم , واقعيتها را انكار نمى كند, اما اينها اهل انكار و سفسطه اند, اگر دليل بياورى كه خدا يكى است مى گويند اين دليل را قبول نداريم , و اگر بگويى محمد رسول الله است مى گويند رسالتش را اثبات كن , خلاصه (آنها افرادى خطرناكند و...) در برابر انسان دست به مغالطه مى زنند, و آن قدر سفطه مى كنند تا انسان دست از حرف خود بردارد, فدايت شوم از اينها برحذر باش
امام ـ عليه السلام ـ تبسمى فرمود و گفت : اى نوفلى , تو مى ترسى دلائل مرا باطل كنند و راه را بر من ببندند؟
نوفلى (كه از گفتهء خود پشيمان شده بود) گفت : نه به خدا سوگند من هرگز برتو نمى ترسم , اميدوارم كه خداوند تو را بر همهء آنها پيروز كند
امام فرمود: اى نوفلى , دوست دارى بدانى كه ماءمون از كار خود پشيمان مى شود؟
عرض كرد: آرى
فرمود: هنگامى كه استدلالات مرا در برابر اهل تورات به توارتشان بشنود, و در برابر اهل انجيل به انجيلشان , و در مقابل اهل زبور به زبورشان , و در مقابل صابئين به زبان عبريشان , و در برابر موءبدان به زبان فارسيشان , و در برابر اهل روم به زبان رومى , و در برابر پيروان مكتبهاى مختلف به زبان خودشان
آرى هنگامى كه دليل هر گروهى را جدا گانه ابطال كردم به طورى كه مذهب خود را رها كنند و قول مرا بپذيرند, آنگاه ماءمون مى داند مقامى را كه او در صدد آن است مستحق نيست ! آن وقت پشيمان خواهد شد, و هيچ حركت و قوه اى جز به خداوند متعال عظيم نيست :
نوفلى مى گويد: هنگامى كه صبح شد فضل بن سهل خدمت امام ـ عليه السلام ـ آمد و عرض كرد: فدايت شوم پسير عمويت (ماءمون ) در انتظار شماست و جمعيت نزد او حاضر شده اند, نظرتان در اين باره چيست ؟
امام فرمود: تو جلوتر برو, من هم ان شاء الله خواهم آمد, سپس وضو گرفت و شربت سويقى (٥٢) نوشيد و به ما هم داد نوشيديم , سپس همراه حضرت بيرون آمديم تا وارد بر ماءمون شديم
مجلس پر از افراد مشهور و سرشناس بود و محمد بن جعفر(٥٣) با جماعتى از بنى هاشم و آل ابى طالب و جمعى از فرماندهان لشگر نيز حضور داشتند. هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ وارد مجلس شد ماءمون برخاست , محمد بن جعفر و تمام بنى هاشم نيز برخاستند. امام ـ عليه السلام ـ همراه ماءمون نشست , اما آنها به احترام امام ـ عليه السلام ـ همچنان ايستاده بودند تا دستور جلوس به آنها داده شد و همگى نشستند. مدتى ماءمون بگرمى مشغول سخن گفتن با امام ـ عليه السلام ـ بود, سپس رو به جاثليق كرد و گفت
اى جاثليق ! اين پسر عموى من على بن موسى بن جعفر ـ عليه السلام ـ است , من دوست دارم با او سخن بگويى و مناظره كنى , اما طريق عدالت را در بحث رها مكن
جاثليق گفت : اى اميرموءمنان ! من چگونه بحث و گفتگو كنم كه (با او قدر مشتركى ندارم ) او به كتابى استدلال مى كند كه من منكر آنم و به پيامبرى عقيده دارد كه من به او ايمان نياورده ام .
مناظره با جاثليق
در اينجا امام ـ عليه السلام ـ شروع به سخن كرد و فرمود: اى نصرانى ! اگر به انجيل خودت براى تو استدلال كنم اقرار خواهى كرد؟ جاثليق گفت : آيا مى توانم گفتار انجيل را انكار كنم ؟ آرى به خدا سوگند اقرار



خواهم كرد هر چند بر ضرر من باشد
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: هر چه مى خواهى بپرس و جوابش را بشنو
جاثليق : درباره نبوت عيسى و كتابش چه مى گويى ؟ آيا چيزى از اين دو را انكار مى كنى ؟
امام ـ عليه السلام ـ من به نبوت عيسى و كتابش و به آنچه به امتش بشارت داده و حواريون به آن اقرار كرده اند, اعتراف مى كنم , و به نبوت (آن ) عيسى كه اقرار به نبوت محمد(ص ) و كتابش نكرده و امتش را به آن بشارت نداده كافرم
آيا به قضاوت از دو شاهد عادل استفاده نمى كنى ؟
امام ـ عليه السلام ـ آرى
جاثليق : پس دو شاهد از غير اهل مذهب خود از كسانى كه نصارى شهادت آنان را مردود نمى شمارند بر نبوت محمد(ص ) اقامه كن و از ما نيز بخواه كه دو شاهد بر اين معنا از غير اهل مذهب خود بياوريم
امام ـ عليه السلام ـ هم اكنون انصاف را رعايت كردى اى نصرانى , آيا كسى را كه عادل بود و نزد مسيح , عيسى بن مريم مقدم بود مى پذيرى ؟
جاثليق : اين مرد عادل كيست , نامش را ببر
امام ـ عليه السلام ـ دربارهء ديلمى چه مى گويى ؟
جاثليق : به به ! محبوبترين فرد نزد مسيح را بيان كردى
امام ـ عليه السلام ـ تو را سوگند مى دهم آيا انجيل اين سخن را بيان مى كند كه يوحنا گفت : حضرت مسيح مرا از دين محمد عربى باخبر ساخت و به من بشارت داد كه بعد از او چنين پيامبرى خواهد آمد, من نيز به حواريون بشارت دادم و آنها به او ايمان آوردند؟
جاثليق گفت : آرى ! اين سخن را يوحنا از مسيح نقل كرده و بشارت به نبوت مردى و نيز بشارت به اهل بيت و وصيش داده است , اما نگفته است اين در چه زمانى واقع مى شود و اين گروه را براى ما نام نبرده تا آنها را بشناسيم
امام ـ عليه السلام ـ اگر ما كسى را بياوريم كه انجيل را بخواند و آياتى از آن را كه نام محمد(ص ) و اهل بيتش و امتش در آنها است , تلاوت كند آيا ايمان به او مى آورى ؟
جاثليق : بسيار خوب است
امام ـ عليه السلام ـ به نسطاس رومى فرمود: آيا سِفْرِ سوم انجيل را از حفظ دارى ؟
نسطاس گفت : بلى , از حفظ دارم
سپس امام به راءس الجالوت (بزرگ يهوديان ) رو كرد و فرمود: آيا تو هم انجيل را مى خوانى ؟ گفت آرى به جان خودم سوگند. فرمود سِفْرِ سوم را بر گير, اگر در آن ذكرى از محمد و اهل بيتش بود به نفع من شهادت ده و اگر نبود شهادت نده
سپس امام ـ عليه السلام ـ سِفْرِ سوم را قرائت كرد تا به نام پيامبر(ص ) رسيد, آنگاه متوقف شد و رو به جاثليق كرد و فرمود: اى نصرانى ! تو را به حق مسيح و مادرش آيا قبول دارى كه من از انجيل باخبرم ؟
جاثليق : آرى
سپس امام ـ عليه السلام ـ نام پيامبر(ص ) و اهل بيت و امتش را براى او تلاوت كرد, سپس افزود: اى نصرانى ! چه مى گويى , اين سخن عيسى بن مريم است ؟ اگر تكذيب كنى آنچه را كه انجيل در اين زمينه مى گويد, موسى و عيسى هر دو را تكذيب كرده اى و كافر شده اى
جاثليق : من آنچه را كه وجود آن در انجيل براى من روشن شده است انكار نمى كنم و به آن اعتراف دارم
امام ـ عليه السلام ـ همگى شاهد باشيد او اقرار كرد, سپس فرمود: اى جاثليق : هر سوءال مى خواهى بكن
جاثليق : از حواريان عيسى بن مريم خبر ده كه آنها چند نفر بودند و نيز خبر ده كه علماى انجيل چند نفر بودند؟
امام ـ عليه السلام ـ : از شخص آگاهى سوءال كردى , حواريون دوازده نفر بودند و اعلم و افضل آنها لوقا بود. اما علماى بزرگ نصارى سه نفر بودند: يوحناى اكبر در سرزمين باخ , يوحناى ديگرى در قرقيسا و يوحناى ديلمى در رجاز, و نام پيامبر و اهل بيت و امتش نزد او بود, و او بود كه به امت عيسى و بنى اسرائيل بشارت داد
سپس فرمود: اى نصرانى به خدا سوگند ما ايمان به آن عيسى داريم كه ايمان به محمد(ص ) داشت , ولى تنها ايرادى كه به پيامبر شما عيسى داريم اين بود كه او كم روزه مى گرفت و كم نماز مى خواند
جاثليق ناگهان متحير شد و گفت : به خدا سوگند علم خود را باطل كردى , و پايهء كار خويش را ضعيف نمودى , و من گمان مى كردم تو اعلم مسلمانان هستى
امام ـ عليه السلام ـ : مگر چه شده ؟
جاثليق : به خاطر اينكه مى گويى عيسى ضعيف و كم روزه و كم نماز بود, در حالى عيسى حتى يك روز را افطار نكرد و هيچ شبى را (به طور كامل ) نخوابيد و صائم الدهر و قائم الليل بود
امام ـ عليه السلام ـ : براى چه كسى روزه مى گرفت و نماز مى خواند؟
جاثليق نتواتنست پاسخ گويد و ساكت شد (زيرا اگر اعتراف به عبوديت عيسى مى كرد با ادعاى الوهيت او سازگار نبود
امام ـ عليه السلام ـ : اى نصرانى , سوءال ديگرى از تو دارم
جاثليق , با تواضع , گفت : اگر بدانم پاسخ مى گويم
امام ـ عليه السلام ـ : تو انكار مى كنى كه عيسى مردگان را به اذن خداوند متعال زنده مى كرد؟
جاثليق در بن بست قرار گرفت و بناچار گفت : انكار مى كنم , چرا كه آن كس كه مردگان را زنده كند و كور مادرزاد و مبتلا به برص را شفا دهد او پروردگار است و مستحق الوهيّت
امام ـ عليه السلام ـ حضرت اليسع نيز همين كار را مى كرد و او بر آب راه رفت و مردگان را زنده كرد و نابينا و مبتلا به برص را شفا داد, اما امتش قائل به الوهيت او نشدند و كسى او را عبادت نكرد. حزقيل پيامبر نيز همان كار مسيح را انجام داد و مردگان را زنده كرد
سپس رو به راءس الجالوت كرده فرمود: اى راءس الجالوت , آيا اينها را در تورات مى يابى كه بخت النصر اسيران بنى اسرائيل را در آن زمان كه حكومت با بيت المقدس مبارزه كرد به بابل آورد, خداوند حزقيل را به سوى آنها فرستاد و او مردگان آنها را زنده كرد؟ اين واقعيت در تورات مضبوط است , هيچ كس جز منكران حق از آن را انكار نمى كنند
راءس الجالوت : ما اين را شنيده ايم و مى دانيم
امام ـ عليه السلام ـ : راست مى گويى , سپس افزود: اى يهودى اين سِفْر از تورات را بگير, و آنگاه خود شروع به خواندن آياتى از تورات كرد, مرد يهودى تكانى خورد و در شگفت فرو رفت
سپس امام ـ عليه السلام ـ رو به نصرانى كرد و قسمتى از معجزات پيامبر اسلام (ص ) را دربارهء زنده شدن بعضى از مردگان به دست او و شفاى بعضى از بيماران غير قابل علاج را به بركت او برشمرد و فرمود: با اينهمه ما هرگز او را پروردگار خود نمى دانيم , اگر به خاطر اين گونه معجزات , عيسى را خداى خود بدانيد بايد و را نيز معبود خويش بشماريد, زيرا آنها نيز مردگان را زنده كردند و نيز ابراهيم خليل پرندگانى را گرفت و سر بريد و آنها را بر كوههاى اطراف قرار داد, سپس آنها را فرا خواند و همگى زنده شدند, موسى بن عمران نيز چنين كارى را در مورد هفتاد نفر كه با او به كوه طور آمده بودند و بر اثر صاعقه مردند انجام داد, تو هرگز نمى توانى اين حقايق را انكار كنى , زيرا تورات و انجيل و زبور و قرآن از آن سخن گفته اند, پس بايد همه اينها را خداى خويش بدانيم
جاثليق پاسخى نداشت بدهد, تسليم شد و گفت : سخن , سخن تواست و معبودى جز خداوند يگانه نيست
سپس امام ـ عليه السلام ـ در باب كتاب اشعيا از او و راءس الجالوت سوءال كرد. او گفت : من از آن بخوبى آگاهم . فرمود: اين جمله را به خاطر داريد كه اشعيا گفت : من كسى را ديدم كه بر دراز گوشى سوار است و لباسهايى از نور در تن كرده (اشاره به حضرت مسيح ) و كسى را ديدم كه بر شتر سوار است و نورش مثل نور ماه (اشاره به پيامبر اسلام (ص ) ) گفتند: آرى اشعيا چنين سخنى را گفته است
امام ـ عليه السلام ـ افزود: اى نصرانى , اين سخن مسيح را در انجيل به خاطر دارى كه فرمود: من به سوى پروردگار شما و پروردگار خودم مى روم و مى آيد و دربارهء من شهادت به حق مى دهد (آن گونه كه من دربارهء او شهادت داده ام ) و همه چيز را براى شما تفسير مى كند؟(٥٤
جاثليق : آنچه را از انجيل مى گويى ما به آن معترفيم
سپس امام ـ عليه السلام ـ سوءالات ديگرى دربارهء انجيل و از ميان رفتن نخستين انجيل و بعد نوشته شدن آن به وسيلهء چهار نفر: مرقس , لوقا, يوحنا و متّى كه هركدام نشستند و انجيلى را نوشتند (انجيلهايى كه هم اكنون موجود و در دست مسيحيان است ), سخن گفت و تناقضهايى از كلام جاثليق گرفت
جاثليق بكلى درمانده شده بود, به گونه اى كه هيچ راه فرار نداشت . لذا هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ بار ديگر به او فرمود: اى جاثليق , هر چه مى خواهى سوءال كن , او از هر گونه سوءالى خود دارى كرد و گفت : اكنون شخص ديگرى غير از من سوءال كند, قسم به حق مسيح كه گمان نمى كردم در ميان مسلمانان كسى مثل تو (باشد.(٥٥
١-طبرسى، اعلام الورى‏ با علام الهدى‏، ط ٣، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص ٣١٣- كلينى، الأصول من الكافى، تهران، مكتبةالصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج ١، ص ٤٨٦- شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص ٣٠٤.
٢-طبرسى، همان كتاب، ص ٣١٣- مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٩، ص ٥ و ٧-صدوق، عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ١٤.
٣-كلينى، همان كتاب، ص ٤٨٦- شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣٠٤.
٤-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٨، ص ٢٢٧- صدوق، عيون اخبار الرضا، تهران، دارالكتب الاسلامية، ج ١، ص ١٠٠.
٥-دوق، همان كتاب، ج ٢، ص ٢٢٦- على بن عيسى الأربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبةبنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج ٣، ص ١٠٥.
٦-صدوق، همان كتاب، ص ٢٢٦- على بن عيسى، همان كتاب، ج ٣، ص ١٠٥- مجلسى، همان كتاب، ج ٤٩، ص ١١٥.
٧-لينى، الروضةمن الكافى، ط ٤، تهران، دارالكتب الاسلامية، ١٣٦٢، ه'.ش، ص ٢٥٧- محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم، امام على بن موسى الرضا عليه‏السلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٥٢- ٥٩- مجلسى، همان كتاب، ج ٤٩، ص ١١٥.
٨-امام بعدها در خراسان از موقعيت و محبوبيت خود در اين دوران در مدينه با خرسندى ياد مى‏كرد، چنانكه روزى به مأمون كه به مناسبت وليعهدى انتظاراتى از حضرت داشت، فرمود:
«...اين امر(وليعهدى) هرگز نعمتى برايم نيفزوده است. من در مدينه كه بودم، دستخطم در شرق و غرب اجرا مى‏شد. در آن موقع استر خود را سوار مى‏شدم و آرام در كوچه‏هاى مدينه راه مى‏پيمودم و در مدينه كسى از من عزيزتر و محترمتر نبود...» (مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٩، ص ١٥٥ - كلينى، الروضةمن الكافى، ص ١٥١- نيز ر.ك به: صدوق، عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ١٦٧.
٩-محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا عليه‏السلام، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٥٨-٥٩.
١٠- الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٦، ص ٨٧.
١١-محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا عليه‏السلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٦٠.
١٢-اين داستان چنين نقل شده است: زبيده با هارون الرشيد شطرنج بازى مى‏كرد و چون رشيد بازى را باخت، زبيده به او حكم كرد كه بايد با زشت‏ترين كنيز آشپزخانه‏اش همبستر شود. رشيد كه از اين امر بسى كراهت داشت، حاضر شد مالياتهاى سراسر مصر و عراق را به زبيده ببخشد تا او را از اجراى اين حكم منصرف سازد، ولى زبيده نپذيرفت. رشيد بناچار كنيزى بنام «مراجل» را يافت كه واجد همه اين صفات تنفرآميز بود.و با او همبستر شد و مأمون متولد گرديد(دميرى، حياةالحيوان، قاهره، مكتبةالتجاريةالكبرى‏، ١٣٨٣ ه'.ق). اين داستان منافات با آن ندارد كه گفته‏اند: مأمون در شبى زاده شد كه رشيد به خلافت رسيد، زيرا وليعهدها نيز پيش از رسيدن به خلافت بزرگترين قلمروها را در اختيار داشتند. مثلا همين رشيد سراسر كشور خود را ميان سه فرزندش تقسيم كرده بود(مرتضى الحسينى، سيد جعفر، زندگى سياسى هشتمين امام، ترجمه دكتر سيد خليل خليليان، چاپ چهارم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٦٥ ه'.ش، ص ٩٧).
١٣-مرتضى الحسينى همان كتاب، ص ٩٧-١٠٠.
١٤- در مدارك اصيل تاريخى هنگام دعوت امام به مرو، نامى از خلافت يا ولايتعهد آن حضرت به ميان نيامده است و ظاهراً اين فكرى بوده كه بعداً براى مأمون پيش آمده و يا اگر هم قبلاً اين فكر را داشته ابراز نمى‏كرده است. در اين ميان، تنها بيهقى جريان را به نحو ديگرى ضبط كرده، و حتى مى‏نويسد: طاهر در عراق با امام به ولايتعهد بيعت كرد؛ ولى اين نقل چندان صحيح به نظر نمى‏رسد، زيرا اولاً طاهر در بغداد بوده و مسير حضرت را همه از طريق بصره نوشته‏اند و ثانياً، نقل بيهقى، از ابتدا بحث از ولايتعهد دارد و سخنى از اصل انتقال خلافت در آن نيست، در حالى كه اغلب مورخان مى‏نويسند: مأمون به حضرت ابتدأاً پيشنهاد انتقال خلافت مى‏كرد. با اين حال در بعضى از رساله‏هايى كه به فارسى يا عربى در شرح حال آن حضرت نگاشته شده، مسئله بكلى خلط شده و دعوت از آن حضرت را رسماً به عنوان دعوت براى قبول خلافت تلقى كرده‏اند (محقق، سيدعلى، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا - عليه‏السلام -، قم انتشارات نسل جوان، ص ٧٢).
١٥-على بن عيسى الاربلى،، كشف الغمّة، تبريز، مكتبةبنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص ٦٥ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص ٣٠٩ - فتّال نيشابورى، روضةالواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٤٧.
١٦-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٩، ص ١١٧، نيز ر.ك به: على بن عيسى الاربلى، همان كتاب، ج ٣، ص ٩٥.
١٧-مجلسى، بحارالأنوار، ج ٤٩، ص ١١٧.
١٨-مرحوم سيدعبدالكريم بن طاووس، صاحب فرحةالغرى، متوفاى ٦٩٣ ه'، شرحى در مورد ورود آن حضرت به قم نقل كرده است كه در جاى ديگرى ديده نمى‏شود. با توجه به اينكه شيخ صدوق عليه الرحمةكه خود قمى بوده و فاصله زيادى هم با زمان آن حضرت نداشته است، چيزى از آمدن آن حضرت به قم نقل نمى‏كند، بلكه مسير ديگرى را ذكر مى‏كند، نقل ابن طاووس چندان متقن به نظر نمى‏رسد (محقق، سيدعلى، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا - عليه‏السلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٧٤).
١٩- محقق، همان كتاب ص ٧٠ - ٧٤.
٢٠- الاربلى، همان كتاب ج ٣، ص ٦٦ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص ٣١٠ فتال نيشابورى، روضةالواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٤٨.
٢١-شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣١٠ - على بن عيسى، همان كتاب، ج ٣، ص ٦٥ - طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط ٣، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص ٣٣٣ - فتال نيشابورى، همان كتاب، ص ٢٤٨.
٢٢-صدوق، علل الشرايع، قم، منشورات مكتبةالطباطبائى، ج ١، ص ٢٢٦ - فتال نيشابورى، روضةالواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ص ٢٤٧.
٢٣- طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط ٣، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص ٣٣٤ - شيخ مفيد، ارشاد، قم، منشورات مكبتةبصيرتى، ص ٣١٠.
٢٤- على بن عيسى الاربلى مى گويد: من اين عهدنامه را به خط امام و ماءمون در سال ٦٧٠هجرى مشاهده
كردم . وى متن آن را نسخه بردارى نموده در كتاب خود, كشف الغمّه , آورده است (ج ٣ ص ١٢٣ ١٢٨
٢٥- محقق , سيد على , زندگانى پيشواى هشتم , امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ, قم , انتشارات نسل جوان , ص ٨٢ـ ٨٧
٢٦- على بن عيسى , همان كتاب , ج ٣ ص ٦٧ـ شيخ مفيد, همان كتاب , ص ٣١٢ فتال نيشابورى , همان كتاب , ص ٢٤٩
٢٧- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, زندگى سياسى هشتمين امام , ترجمهء دكتر سيد خليل خليليان , چاپ چهارم , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٦٥ه.ش , ص ٩٧ـ ١٢٣با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت . )
٢٨- محقق , همان كتاب , ص ١٣٨ـ ١٤١
٢٩- ابن شهر اشوب , مناقب آل ابى طالب , قم , موءسسهء انتشارات علامه , ج ٤ ص ٣٦٤ـ صدوق , عيون اخبار الرضا, تهران , دارالكتب الاسلامية, ج ٢ ص ١٤١ـ مجلسى , بحارالاءنوار, تهران , المكتبةالاسلامية, ١٣٨٥ه.ق , ج ٤٩ ص ١٤٠
٣٠- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, همان كتاب , ص ١٦٢ـ ١٦٥با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت .
٣١- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, همان كتاب , ص ١٦٨ـ ١٨٣ با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت .
٣٢- ابن نديم , الفهرست , قاهره , المكتبةالتجاريةالكبرى , ص ٣٥٣
٣٣- جرجى زيدان , تاريخ تمدن اسلام , ترجمهء على جواهر كلام , تهران , موءسسهء امير كبير, ١٣٣٦ه.ش , ج ٣ ص ٢١٦
٣٤- مجموعهء آثار دومين كنگرهء جهانى حضرت رضا ـ عليه السلام ـ, ١٣٦٦ه.ش , مقالهء آيت الله ناصر مكارم شيرازى , ج ١ ص ٤٢٨ـ ٤٣٢با اندكى تلخيص و تغيير در عبارات .
٣٥- دربارهء فتنهء خلق قرآن در سيرهء امام هادى ـ عليه السلام ـ بتفصيل بحث كرده ايم .
٣٦- جرجى زيدان , همان كتاب , ج ٣ ص ٢١٢ـ ٢١٥
٣٧- دكتر ابراهيم حسن , حسن , تاريخ سياسى اسلام , ترجمه ابوالقاسم پاينده , چاپ چهارم , تهران , انتشارات جاويدان , ١٣٦٠ه. ش , ج ٢ ص ٢٩٦ـ ٢٩٩
٣٨- دكتر طه حسين , انديشمند معاصر مصرى , درباره تاءثير ناروايى كه آشنايى مسلمانان با فرهنگهاى بيگانه بخصوص فرهنگ يونانى گذاشت , مى نويسد: سپس چيزى نگذشت كه مسلمانان با فرهنگهاى بيگانه بخصوص با فرهنگ يونانى و از همه بيشتر با فلسفه يونان آشنا شدند. اينها همه روى مسلمانان اثر گذاشت و آن را وسيله ء دفاع از دين خود قرار دادند. آنگاه قدمى فراتر نهادند و عقل قاصر بشرى را بر هر چيزى حاكم شمردند و گمان كردند تنها عقل سرچشمهء معرفت است و تدريجاً خود را بى نياز از سر چشمهء وحى دانستند. اين ايمان افراطى به عقل , آنان را فريفته ساخت و به افراط و دورى از حق گرفتار آمدند. همين اشتباه بود كه درهاى اختلاف را به روى آنان گشود و هر جمعيتى به استدلالات واهى تمس جستند و شمارهء فرقه هاى آنان را از هفتاد گذراند (آئينه ء اسلام , ترجمهء دكتر محمد ابراهيم آيتى , تهران , شركت انتشار, ١٣٣٩ه.ش , ص ٢٦٦
٣٩- گوستاولوبون فرانسوى مى گويد: حقيقت مطلب اين است كه سلطنت سياسى اعراب در زمان هارون و پسرش ماءمون به اوج قدرت رسيد, زيرا حد شرقى سلطنت آنها در آسيا, مرز چين بود, و در آفريقا, اعراب , قبائل وحشى را تا مرزهاى حبشه , و روميان را تا تنگهء بسفور به عقب راندند و همچنان تا كرانه هاى اقيانوس اطلس پيش رفتند
(تاريخ تمدن اسلام و عرب , ترجمهء سيد هاشم حسينى , تهران , كتابفروشى اسلاميه , ص ٢١١.
٤٠- عيون اخبار الرضا ـ عليه السلام ـ, تهران , دارالكتب الاسلامية, ج ١ ص ١٧٩ـ مجلسى , بحار الانوار, تهران , , ١٣٨٥ه ق , ج ٤٩ ص ١٧٧
٤١- صدوق , همان كتاب , ج ٢ ص ١٨٥ـ مجلسى , همان كتاب , ص ١٨٩
٤٢- صدوق , همان كتاب , ص ٢٣٩ مجلسى , همان كتاب , ص ٢٩٠
٤٣- مجلسى , همان كتاب , ص ١٧٥ـ الشيخ عزيز الله العطاردى الخبوشانى , مسند الامام الرضا, الموءتمر العالمى للامام الرضا ـ عليه بالسلام ـ, ١٤٠٦ق , ج ٢ ص ٧٥
٤٤- جاثليق (به كسر و لفظى يونانى است به معناى رئيس اسقفها و پيشواى عيسوى , لقبى است كه به علماى بزرگ نصارى داده مى شد و نام شخص خاصى نيست (المنجد) و شايد معرَّب كاتوليك بوده باشد
٤٥- راءس الجالوت لقب دانشمندان و بزرگان ملت يهود است (اين نيز اسم خاص نيست
٤٦- هربز اكبر, يا هيربد اكبر لقبى است كه مخصوص بزرگ زردشتيان بوده , به معناى پيشواى بزرگ مذهبى و قاضى زردشتى و خادم آتشكده
٤٧- عمران صابى چنانكه از نامش پيداست , از مذهب صابئين دفاع مى كرد. صابئين گروهى هستند كه خود را پيرو حضرت يحيى مى دانندولى به دو گروه موحد و مشرك تقسيم شده اند:
گروهى از آنان رو به ستاره پرستى آورده اند, لذا آنها را گاه به عنوان ستاره پرستان مى نامند. مركز آنها سابقا شهر حران در عراق بود, سپس به مناطق ديگرى از عراق و خوزستان روى آوردند. آنها طبق عقايد خود بيشتر در كنار نهرهاى بزرگ زندگى مى كنند و هم اكنون گروهى از آنان در اهواز و بعضى مناطق ديگر به سر مى برند
٤٨- سليمان مروزى مشهورترين عالم علم كلام در خطهء خراسان در عصر ماءمون بود براى او احترام زيادى قائل مى شد
٤٩- على بن محمد بن جهم , ناصبى و دشمن اهل بيت بوده است . مرحوم صدوق روايتى از على بن محمد بن جهم نقل كرده كه از آن استفاده مى شود كه وى نسبت به حضرت رضا ـ عليه السلام ـ محبت داشته است , آنگاه در ذيل همين حديث آورده است كه : هذا الحديث غريب من طريق على بن محمد بن الجهم مع نصبه و بغضه و عداوته لاءهل البيت ـ عليهم السلام ) عيون اخبار الرضا, تهران , دار الكتب الاسلامية, ١٣٧٧(هـ. ق ج ١ ص ٢٠٤. صاحب جامع الرواةنيز همين مطلب را در شرح حال او آورده است (جامع الرواة, منشورات مكتبةآيت الله العظمى المرعشى النجفى , قم ١٤٠٣هـ. ق , ج ١ ص ٥٩٦ـ ٥٩٧
٥٠- با اينكه علماى رجال , حسن بن سهل نوفلى را توثيق نكرده اند, اما گفته اند: او را كتابى است خوب و كثير الفائده (اردبيلى , جامع الرواة, قم , مكتبةآيت الله العظمى المرعشى النجفى , ١٤٠٣هق , ج ١ ص ٢٢٦
٥١- صدوق , همان كتاب , ج ١ ص ١٥٥
٥٢- سويق شربت مخصوصى بوده كه با آرد درست مى كردند
٥٣- فرزند امام صادق ـ عليه السلام ـ و عموى امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ
٥٤- مقصود از يا , كه حضرت مسيح از آمدن او خبر داده است , حضرت محمد(ص ) مى باشد و اين پيشگويى در انجيل در ابواب ١٤و ١٥و ١٦ وارد شده است , و قرآن مجيد نيز در آيهء ٦از سوره صَف ّ, اين معنا را از قول حضرت عيسى ـ عليه السلام ـ نقل كرده است (براى اطلاع بيشتر در اين زمينه رجوع شود به كتاب , تاءليف استاد جعفر سبحانى , انتشارات توحيد, قم , ١٣٦١هـ. ش , ص ٩٧ـ ١٣٣
٥٥- مجموعهء آثار دومين كنگرهء جهانى حضرت رضا ـ عليه السلام ـ, ١٣٦٦هـ.ش , ج ١ ص ٤٣٢ـ ٤٥٢ مقاله ء آيت الله ناصر مكارم شيرازى , با تلخيص
۹
شناخت مختصرى از زندگانى امام جواد (عليه السلام)‏
امام نهم كه نامش «محمد» و كنيه‏اش «ابو جعفر» و لقب او «تقى» و «جواد» است، در ماه رمضان سال ١٩٥ ه'. ق در شهر «مدينه» ديده به جهان گشود.(١)
مادر او «سبيكه» كه از خاندان «ماريه قبطيه» همسر پيامبر اسلام به شمار مى‏رود(٢)، از نظر فضائل اخلاقى در درجه والايى قرار داشت و برترين زنان زمان خود بود(٣)، به طورى كه امام رضا - عليه السلام از او به عنوان بانويى منزه و پاكدامن و با فضيلت ياد مى‏كرد(٤).
روزى كه پدر بزرگوار امام جواد - عليه السلام - در گذشت، او حدود هشت سال داشت و در سن بيست و پنج سالگى به شهادت رسيد(٥) و در قبرستان قريش در بغداد در كنار قبر جدّش، موسى بن جعفر - عليه السلام - به خاك سپرده شد.
خلفاى معاصر حضرت‏
پيشواى نهم در مجموع دوران امامت خود با دو خليفه عباسى يعنى «مأمون» (١٩٣ - ٢١٨) و «معتصم» (٢١٨ - ٢٢٧) معاصر بوده است و هر دو نفر او را به اجبار از مدينه به بغداد احضار كردند و طبق شيوه سياسى اى كه مأمون در مورد امام رضا به كار برده بود، او را در پايتخت زير نظر قرار دادند.
مولودى پرخير و بركت‏
در خانواده امام رضا - عليه السلام - و در محافل شيعه، از حضرت جواد - عليه السلام -، به عنوان مولودى پرخير و بركت ياد مى‏شد. چنانكه «ابو يحياى صنعانى» مى‏گويد: روزى در محضر امام رضا - عليه السلام -، فرزندش ابو جعفر را كه خردسال بود، آوردند. امام فرمود:«اين مولودى است كه براى شيعيان ما، با بركت‏تر از او زاده نشده است»(٦).
گويا امام، به مناسبتهاى مختلف، از فرزند ارجمند خود با اين عنوان ياد مى‏كرده و اين موضوع در ميان شيعيان و ياران امام رضا - عليه السلام - معروف بوده است، به گواه اينكه دو تن از شيعيان بنام «ابن اسباط» و «عبّاد بن اسماعيل» مى‏گويند: در محضر امام رضا - عليه السلام - بوديم كه ابو جعفر را آوردند، عرض كرديم: اين همان مولود پرخير و بركت است؟ حضرت فرمود: «آرى، اين همان مولودى است كه در اسلام بابركت‏تر از او زاده نشده است»(٧).
باز «ابو يحياى صنعانى» مى‏گويد: در مكه به حضور امام رضا - عليه السلام - شرفياب شدم، ديدم حضرت موز را پوست مى‏كند و به فرزندش ابو جعفر مى‏دهد. عرض كردم: اين همان مولود پرخير و بركت است؟ فرمود:«آرى، اين مولودى است كه در اسلام مانند او، و براى شيعيان ما، با بركت‏تر از او زاده نشده است»(٨).
شايد در بدو نظر تصور شود كه مقصود از اين حديث اين است كه امام جواد از همه امامان قبلى براى شيعيان، با بركت‏تر بوده است، در حالى كه چنين مطلبى قابل قبول نيست، بلكه بررسى موضوع و ملاحظه شواهد و قرائن، نشان مى‏دهد كه ظاهراً مقصود از اين حديث اين است كه تولد حضرت جواد در شرائطى صورت گرفت كه خير و بركت خاصّى براى شيعيان به ارمغان آورد، بدين معنا كه عصر امام رضا - عليه السلام - عصر ويژه‏اى بوده و حضرت در تعيين جانشين خود و معرفى امام بعدى، با مشكلاتى روبرو بوده كه در عصر امامان قبلى، بى سابقه بوده است، زيرا از يك سو پس از شهادت امام كاظم - عليه السلام - گروهى كه به «واقضيه» معروف شدند، براساس انگيزه‏هاى مادى، امامت حضرت رضا (عليه السلام) را انكار كردند و از سوى ديگر امام رضا (عليه السلام) تا حدود چهل و هفت سالگى داراى فرزند نشده بود و چون احاديث رسيده از پيامبر حاكى بود كه امامان دوازده نفرند كه نه نفر آنان از نسل امام حسين خواهند بود، فقدان فرزند براى امام رضا - عليه السلام -، هم امامت خود آن حضرت، و هم تداوم امامت را زير سؤال مى‏برد و واقفيه اين موضوع را دستاويز قرار داده امامت حضرت رضا - عليه السلام - را انكار مى‏كردند.
گواه اين معنا، اعتراض «حسين بن قياما واسطى» به امام هشتم در اين مورد، و پاسخ آن حضرت است. «ابن قياما» كه از سران «واقفيه» بوده است(٩)، طى نامه‏اى به امام رضا - عليه السلام - او را متهم به عقيمى كرد و نوشت: چگونه ممكن است امام باشى در صورتى كه فرزندى ندارى؟!
امام در پاسخ نوشت: از كجا مى‏دانى كه م داراى فرزندى نخواهم بود، سوگند به خدا بيش از چند روز نمى‏گذرد كه خداوند پسرى به من عطا مى‏كند كه حق را از باطل جدا مى‏كند(١٠).
اين شگرد تبليغى از طرف «حسين بن قياما» (و ديگر پيروان واقفيه) منحصر به اين مورد نبوده است، بلكه اين معنا به مناسبتهاى مختلف و در موارد گوناگون تكرار مى‏شده و امام رضا - عليه السلام - همواره سخنان و دلائل آنان را رد مى‏كرده است(١١)، تا آنكه تولد حضرت جواد به اين سمپاشيها خاتمه داد و موضع امام و شيعيان كه از اين نظر در تنگنا قرار گرفته بودند، تقويت گرديد و اعتبار و وجهه تشيّع بالا رفت(١٢).
وسوسه‏هاى واقفيه و دشمنان خاندان امامت در اين مورد، به حدى بود كه حتى پس از ولادت حضرت جواد كه واقفيه را خلع سلاح كرد، گروهى از خويشان امام رضا - عليه السلام - طبعاً بر اساس حسد ورزيها و تنگ نظريها - گستاخى را به جايى رساندند كه ادعا كردند كه حضرت جواد، فرزند على بن موسى نيست!!
آنان در اين تهمت ناجوانمردانه و دور از اسلام، براى مطرح كردن انديشه‏هاى پنهانى خويش، جز شبهه عوام فريبانه عدم شباهت ميان پدر و فرزند از نظر رنگ چهره! چيزى نيافتند و گندمگونى صورت حضرت جواد را بهانه قرار داده گفتند: در ميان ما، امامى كه گندمگون باشد وجود نداشته است ! امام هشتم فرمود: او فرزند من است. آنان گفتند: پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) با قيافه‏شناسى داورى كرده است(١٣)، بايد بين ما و تو قيافه شناسان داورى كنند. حضرت (ناگزير) فرمود: شما در پى آنان بفرستيد ولى من اين كار را نمى‏كنم، اما به آنان نگوييد براى چه دعوتشان كرده‏ايد.
يك روز بر اساس قرار قبلى، عموها، برادران و خواهران حضرت رضا - عليه السلام - در باغى نشستند و آن حضرت، در حالى كه جامه‏اى گشاده و پشمين بر تو و كلاهى بر سر و بيلى بر دوش داشت، در ميان باغ به بيل زدن مشغول شد، گويى كه باغبان است و ارتباطى با حاضران ندارد.
آنگاه حضرت جواد - عليه السلام - را حاضر كردند و از قيافه شناسان درخواست نمودند كه پدر وى را از ميان آن جمع شناسايى كنند. آنان به اتفاق گفتند: پدر اين كودك در اين جمع حضور ندارد، اما اين شخص، عموى پدرش، و اين، عموى خود او، و اين هم عمه اوست، اگر پدرش نيز در اينجا باشد بايد آن شخص باشد كه در ميان باغ بيل بر دوش گذارده است، زيرا ساق پاهاى اين دو، به يك گونه است! در اين هنگام امام رضا - عليه السلام - به آنان پيوست. قيافه شناسان به اتفاق گفتند: پدر او، اين است!
در اين هنگام على بن جعفر، عموى حضرت رضا از جا برخاست و بوسه برلبهاى حضرت جواد زد و عرض كرد: گواهى مى‏دهم كه تو در پيشگاه خدا امام من هستى(١٤). بدين ترتيب بكبار ديگر توطئه و دسيسه مخالفان امامت براى خاموش ساختن نور خدا، با شكست روبرو شد و خداوند آنان را رسوا ساخت.
امامِ خردسال‏
از آنجا كه حضرت جواد نخستين امامى بود كه در كودكى به منصب امامت رسيد، طبعاً نخستين سؤالى كه در هنگام مطالعه زندگى آن حضرت به نظر مى‏رسد، اين است كه چگونه يك نوجوان مى‏تواند مسئوليت حساس و سنگين امامت و پيشوايى مسلمانان را بر عهده بگيرد؟ آيا ممكن است انسانى در چنين سنى به آن حد از كمال برسد كه بتواند جانشين پيامبر خدا باشد؟ و آيا در امتهاى پيشين چنين چيزى سابقه داشته است؟
در پاسخ اين سؤالها بايد توجه داشت: درست است كه دوران شكوفايى عقل و جسم انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد كه با رسيدن آن زمان، جسم و روان به حد كمال مى‏رسند، ولى چه مانعى دارد كه خداوند قادر حكيم، براى مصالحى، اين دوران را براى بعضى از بندگان خاص خود كوتاه ساخته، در سالهاى كمترى خلاصه كند. در جامعه بشريت از آغاز تاكنون افرادى بوده‏اند كه از اين قاعده عادى مستثنا بوده‏اند و در پرتو لطف و عنايت خاصى كه از طرف خالق جهان به آنان شده است در سنين كودكى به مقام پيشوايى و رهبرى امتى نائل شده‏اند.
براى اينكه مطلب بهتر روشن شود ذيلاً مواردى از اين استثناها را ياد آورى مى‏كنيم:
١ - قرآن مجيد درباره حضرت يحيى ورسالت او و اينكه در دوران كودكى به نبوت برگزيده شده است، مى‏فرمايد: «ما فرمان نبوت را در كودكى به او داديم»(١٥).
بعضى از مفسران كلمه «حكم» را در آيه بالا به معناى هوش و درايت گرفته‏اند و بعضى گفته‏اند: مقصود از اين كلمه، «نبوت» است. مؤيد اين نظريه رواياتى است كه در كتاب «اصول كافى» نقل شده است، از آن جمله، روايتى از امام پنجم وارد شده است كه حضرت طى آن با تعبير «حكم» در آيه مزبور، به «نبوت» حضرت يحيى در خردسالى استشهاد مى‏كند و مى‏فرمايد: پس از در گذشت زكريا، فرزند او يحيى كتاب و حكمت را از او به ارث برد و اين همان است كه خداوند در قرآن مى‏فرمايد: «يا يَحْيى‏ خُذِ الْكَتابَ بِقُوّة وَ آتَيْناهُ الحُكْمَ صَبِيّاً»:«اى يحيى كتاب (آسمانى) را با نيرومندى بگير، و ما فرمان نبوت را در كودكى به او داديم»(١٦).
٢ - با اينكه براى آغاز تكلم و سخن گفتن كودك معمولاً زمانى حدود دوازده ماه لازم است، ولى مى‏دانيم كه حضرت عيسى - عليه السلام - در همان روزهاى نخستين تولد زبان به سخن گشود و از مادر خود (كه به قدرت الهى بدون ازدواج باردار شده و نوزادى به دنيا آورده بود و به اين جهت مورد تهمت و اهانت قرار گرفته بود) بشدت دفاع كرد و ياوه‏هاى معاندين را با منطق و دليل رد كرد، در صورتى كه اين گونه سخن گفتن و با اين محتوا، در شأن انسانهاى بزرگسال است. قرآن مجيد گفتار او را چنين نقل مى‏كند:
(عيسى) گفت: «بى شك من بنده خدايم، به من كتاب (آسمانى= انجيل) عطا فرموده و مرا در هر جا كه باشم وجودى پربركت قرار داده است، و مرا تا آن زمان كه زنده‏ام به نماز و زكات توصيه فرموده و (نيز مرا) به نيكى در حق مادرم سفارش كرده و جبار و شقى قرار نداده است»(١٧).
با توجه به آنچه گفته شد به اين نتيجه مى‏رسيم كه قبل از امامان نيز، مردان الهى ديگرى از اين موهبت و نعمت الهى برخوردار بوده‏اند و اين امر اختصاص به امامان ما نداشته است.
گفتار امامان در اين زمينه‏
از برسى تاريخ زدگانى امامان استفاده مى‏شود كه اين مسئله در زمان خود آنان مخصوصاً عصر امام جواد - عليه السلام - نيز مطرح بوده و آنان هم با همين استدلال پاسخ داده‏اند. به عنوان نمونه توجه شما را به سه روايت در اين زمينه جلت مى‏كنيم:
١ - على بن اسباط، يكى از ياران امام رضا و امام جواد - عليهما السلام - مى‏گويد: روزى به محضر امام جواد رسيدم، در ضمن ديدار، به سيماى حضرت خيره شدم تا قيافه او را به ذهن خود سپرده، پس از بازگشت به مصر براى ارادتمندان آن حضرت بيان كنم(١٨).
درست در همين لحظه امام جواد - عليه السلام - كه گويى تمام افكار مرا خوانده بود، در برابر من نشست و به من توجه كرد و فرمود: اى على بن اسباط! كارى كه خداوند در مسئله امامت انجام داده، مانند كارى است كه در مورد نبوت انجام داده است. خداوند درباره حضرت يحيى - عليه السلام - مى‏فرمايد: «ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت داديم»(١٩).
و درباره حضرت يوسف - عليه السلام - مى‏فرمايد: «هنگامى كه او به حد رشد رسيد، به او حكم (نبوت) و علم داديم».(٢٠)
و درباره حضرت موسى - عليه السلام - مى‏فرمايد:«و چون به سن رشد و بلوغ رسيد، به او حكم (نبوت) و علم داديم»(٢١).
بنابر اين همان گونه كه ممكن است خداوند، علم و حكمت را در سن چهل سالگى به شخصى عنايت كند، ممكن است همان حكمت را در دوران كودكى نيز عطا كند(٢٢).
٢ - يكى از ياران امام رضا - عليه السلام - مى‏گويد: در خراسان در محضر امام رضا بوديم. يكى از حاضران به اما عرض كرد: سرور من، اگر (خداى نخواسته) پيش آمدى رخ دهد، به چه كسى مراجعه كنيم؟ امام فرمود: به فرزندم ابو جعفر(٢٣). در اين هنگام آن شخص سن حضرت جواد - عليه السلام - را كم شمرد، امام رضا - عليه السلام - فرمودند: خداوند عيسى بن مريم را در سنى كمتر از سن ابو جعفر، رسول و پيامبر و صاحب شريعت تازه قرار داد(٢٤).
٣ - امام رضا - عليه السلام - به يكى از ياران خود به نام «معمر بن خلاد» فرمود: «من ابو جعفر را در جاى خود نشاندم و جانشين خود قرار دادم، ما خاندانى هستيم كه كوچكتران ما مو بمو از بزرگانمان ارث مى‏برند»!(٢٥)
گرداب اعتقادى‏
اما بر رغم تمام آنچه در مورد امكان رسيدن به مناصب بزرگ الهى در سن خردسالى گفته شد، هنوز مشكل كوچكى سنّ حضرت جواد، نه تنها براى بسيارى از افراد عادى از شيعيان حل نشده بود، بلكه براى برخى از بزرگان و علماى شيعه نيز جاى بحث و گفتگو داشت. به همين جهت پس از شهادت امام رضا - عليه السلام - و آغاز امامت فرزند خردسالش، حضرت جواد، شيعيان - بويژه شيعيان عامى - با گرداب اعتقادى خطرناك و در نوع خود بى سابقه‏اى مواجه شدند و كوچكى سن آن حضرت به صورت يك مشكل بزرگ پديدار گرديد.
«ابن رستم طبرى»، از دانشمندان قرن چهارم هجرى، مى‏نويسد:
«زمانى كه سنّ او (حضرت جواد) به شش سال و چند ماه رسيد، مأمون پدرش را به قتل رساند و شيعيان در حيرت و سرگردانى فرو رفتند و در ميان مردم اختلاف نظر پديد آمد و سنّ ابو جعفر را كم شمردند و شيعيان در ساير شهرها متحير شدند»(٢٦).
به همين جهت، شيعيان اجتماعاتى تشكيل دادند و ديدارهايى با امام جواد به عمل آوردند و به منظور آزمايش و حصول اطمينان از اينكه او داراى علم امامت است، پرسشهايى را مطرح كردند و هنگامى كه پاسخهاى قاطع و روشن و قانع كننده دريافت كردند، آرامش و اطمينان يافتند.
مورخان در اين زمينه مى‏نويسند: چون امام رضا - عليه السلام - در سال دويست و دو رحلت نمود، سنّ ابوجعفر نزديك به هفت سال بود، ازينرو در بغداد و ساير شهرها در بين مردم اختلاف نظر پديد آمد. «ريّان بن صلت»، «صفوان بن يحيى»، «محمد بن حكيم»، «عبدالرحمن بن حجاج» و «يونس بن عبدالرحمن»، با گروهى از بزرگان و معتمدين شيعه، در خانه «عبدالرحمن بن حجاج»، در يكى از محله‏هاى بغداد به نام «بركه زلزل»(٢٧) گرد آمدند و در سوك امام به گريه و اندوه پرداختند... يونس به آنان گفت: دست از گريه و زارى برداريد، (بايد ديد) امر امامت را چه كسى عهده دار مى‏گردد؟ و تا اين كودك (ابوجعفر) بزرگ شود، مسائل خود را از چه كسى بايد بپرسيم؟
در اين هنگام «ريّان بن صلت» برخاست و گلوى او را گرفت و فشرد، و در حالى كه به سر و صورت او مى‏زد، با خشم گفت: تو نزد ما تظاهر به ايمان مى‏كنى و شكّ و شرك خود را پنهامى مى‏دارى؟! اگر امامت او از جانب خدا باشد حتى اگر طفل يك روزه باشد، مثل پيرمرد صد ساله خواهد بود، و اگر از جانب خدا نباشد حتى اگر صد ساله باشد، چون ديگران يك فرد عادى خواهد بود، شايسته است در اين باره تأمّل شود. در اين هنگام حاضران به توبيخ و نكوهش يونس پرداختند (٢٨).
و در آن موقع، موسم حج نزديك شده بود. هشتاد نفر از فقها و علماى بغداد و شهرهاى ديگر رهسپار حج شدند و به قصد ديدار ابو جعفر عازم مدينه گرديدند، و چون به مدينه رسيدند، به خانه امام صادق - عليه السلام - كه خالى بود، رفتند و روى زيرانداز بزرگى نشستند. در اين هنگام عبداùََ بن موسى، عموى حضرت جواد، وارد شد و در صدر مجلس نشست. يك نفر بپا خاست و گفت: اين پسر رسول خداست، هركس سؤالى دارد از وى بكند. چند نفر از حاضران سؤالاتى كردند كه وى پاسخهاى نادرستى داد!...(٢٩) شيعيان متحيّر و غمگين شدند و فقها مضطرب گشتند و برخاسته قصد رفتن كردند و گفتند: اگر ابوجعفر مى‏توانست جواب مسائل ما را بدهد، عبداùََ نزد ما نمى‏آمد و جوابهاى نادرست نمى‏داد!
در اين هنگام درى از صدر مجلس باز شد و غلامى بنام «موفق» وارد مجلس گرديد و گفت: اين ابوجعفر است كه مى‏آيد، همه بپا خاستند و از وى استقبال كرده سلام دادند. امام وارد شد و نشست و مردم همه ساكت شدند. آنگاه سؤالات خود را با امام در ميان گذاشتند و وقتى كه پاسخهاى قانع كننده و كاملى شنيدند، شاد شدند و او را دعا كردند و ستودند و عرض كردند: عموى شما، عبداùََ چنين و چنان فتوا داد. حضرت فرمود: عمو! نزد خدا بزرگ است كه فردا در پيشگاه او بايستى و به تو بگويد: با آنكه در ميان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادى؟!(٣٠)
«اسحاق بن اسماعيل» كه آن سال همراه اين گروه بود، مى‏گويد:
من نيز در نامه‏اى ده مسئله نوشته بودم تا از آن حضرت بپرسم. در آن موقع همسرم حامله بود. با خود گفتم: اگر به پرسشهاى من پاسخ داد، از او تقاضا مى‏كنم كه دعا كند خداوند بچه‏اى را كه همسرم به آن آبستن است، پسر قرار دهد. وقتى كه مردم سؤالات خود را مطرح كردند، من نيز نامه را در دست گرفته بپا خاستم تا مسائل را مطرح كنم. امام تا مرا ديد، فرمود: اى اسحاق! اسم او را «احمد» بگذار؟ به دنبال اين قضيه همسرم پسرى به دنيا آورد و نام او را «احمد» گذاشتم (٣١).
اين ديدار و بحث و گفتگو و ديدارهاى مشابه ديگرى كه با امام جواد - عليه السلام - صورت گرفت (٣٢) مايه اطمينان و اعتقاد كامل شيعيان به امامت آن حضرت گرديد و ابرهاى تيره ابهام و شبه را از فضا فكر و ذهن آنان كنار زد و خورشيد حقيقت را آشكار ساخت.
مناظرات امام جواد (عليه السلام)
چنانكه گفته شد، از آنجا كه امام جواد نخستين امامى بود كه در خردسالى به منصب امامت رسيد (٣٣)، حضرت مناظرات و بحث و گفتگوهايى داشته است كه برخى از آنها بسيار پر سر و صدا و هيجان‏انگيز و جالب بوده است. علت اصلى پيدايش اين مناظرات اين بود كه از يك طرف، امامت او به خاطر كمى سن براى بسيارى از شيعيان كاملاً ثابت نشده بود (گرچه بزرگان و دانايان شيعه بر اساس عقيده شيعه هيچ شك و ترديدى در اين زمينه نداشتند) ازينرو براى اطمينان خاطر و به عنوان آزمايش، سؤالات فراوانى از آن حضرت مى‏كردند.
از طرف ديگر، در آن مقطع زمانى، قدرت «معتزله» افزايش يافته بود و مكتب اعتزال به مرحله رواج و رونق گام نهاده بود و حكومت وقت در آن زمان از آنان حمايت و پشتيبانى مى‏كرد و از سلطه و نفوذ خود و ديگر امكانات مادى و معنوى حكومتى، براى استوارى و تثبيت خط فكرى آنان و ضربه زدن به گروههاى ديگر و تضعيف موقعيت و نفوذ آنان به هر شكلى بهره بردارى مى‏كرد. مى‏دانيم كه خط فكرى اعتزال در اعتماد بر عقل محدود و خطاپذيرى بشرى افراط مى‏نمود: معتزليان دستورها و مطالب دينى را به عقل خود عرضه مى‏كردند و آنچه را كه عقلشان صريحاً تأييد مى‏كرد مى‏پذيرفتند و بقيه را رد و انكار مى‏كردند و چون نيل به مقام امامت امّت در سنين خردسالى با عقل ظاهر بين آنان قابل توجيه نبود، سؤالات دشوار و پيچيده‏اى را مطرح مى‏كردند تا به پندار خود، آن حضرت را در ميدان رقابت علمى شكست بدهند!
ولى در همه اين بحثها و مناظرات علمى، حضرت جواد (در پرتو علم امامت) با پاسخهاى قاطع و روشنگر، هرگونه شك و ترديد را در مورد پيشوايى خود از بين مى‏برد و امامت خود و نيز اصل امامت را تثبيت مى‏نمود. به همين دليل بعد از او در دوران امامت حضرت هادى (كه او نيز در سنين كودكى به امامت رسيد) اين موضوع مشكلى ايجاد نكرد، زيرا ديگر براى همه روشن شده بود كه خردسالى تأثيرى در برخوردارى از اين منصب خدايى ندارد.
مناضره با يحيى بن اكثم (٣٤)
وقتى «مأمون» از «طوس» به «بغداد» آمد، نامه‏اى براى حضرت جواد - عليه السلام - فرستاد و امام را به بغداد دعوت كرد. البته اين دعوت نيز مثل دعوت امام رضا به طوس، دعوت ظاهرى و در واقع سفر اجبارى بود.
حضرت پذيرفت و بعد از چند روز كه وارد بغداد شد، مأمون او را به كاخ خود دعوت كرد و پيشنهاد تزويج دختر خود «اُمّ الفضل» را به ايشان كرد.
امام در برابر پيشنهاد او سكوت كرد. (٣٥) مأمون اين سكوت را نشانه رضايت حضرت شمرد و تصميم گرفت مقدمات اين امر را فراهم سازد.
او در نظر داشت مجلس جشنى تشكيل دهد، ولى انتشار اين خبر در بين بنى عباس انفجارى به وجود آورد: بنى عباس اجتماع كردند و با لحن اعتراض‏آميزى به مأمون گفتند: اين چه برنامه‏اى است؟ اكنون كه على بن موسى از دنيا رفته و خلافت به عباسيان رسيده باز مى‏خواهى خلافت را به آل على برگردانى؟! بدان كه ما نخواهيم گذاشت اين كار صورت بگيرد، آيا عداوتهاى چند ساله بين ما را فراموش كرده‏اى؟!
مأمون پرسيد: حرف شما چيست؟
گفتند: اين جوان خردسال است و از علم و دانش بهره‏اى ندارد.
مأمون گفت: شما اين خاندان را نمى‏شناسيد، كوچك و بزرگ اينها بهره عظيمى از علم و دانش دارند و چنانچه حرف من مورد قبول شما نيست او را آزمايش كنيد و مرد دانشمندى را كه خود قبول داريد بياوريد تا با اين جوان بحث كند و صدق گفتار من روشن گردد.
عباسيان از ميان دانشمندان، «يحيى بن اكثم» را (به دليل شهرت وى) انتخاب كردند و مأمون جلسه‏اى براى سنجش ميزان علم و آگاهى امام جواد ترتيب داد. در آن مجلس يحيى رو به مأمون كرد و گفت: اجازه مى‏دهى سؤالى از اين جوان بنمايم؟
مأمون گفت: از خود او اجازه بگير.
يحيى از امام جواد اجازه گرفت. امام فرمود: هر چه مى‏خواهى بپرس.
يحيى گفت: درباره شخصى كه مُحْرِم بوده و در آن حال حيوانى را شكار كرده است، چه مى‏گوييد؟ (٣٦)
امام جواد - عليه السلام - فرمود: آيا اين شخص، شكار را در حِلّ (خارج از محدوده حَرَم) كشته است يا در حرم؟ عالم به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده يا جاهل؟ عمداً كشته يا بخطا؟ آزاد بوده يا برده؟ صغير بوده يا كبير؟ براى اولين بار چنين كارى كرده يا براى چندمين بار؟ شكار او از پرندگان بوده يا غير پرنده؟ از حيوانات كوچك بوده يا بزرگ؟ باز هم از انجام چنين كارى ابا ندارد يا از كرده خود پشيمان است؟ در شب شكار كرده يا در روز؟ در احرامِ عُمره بوده يا احرامِ حج؟!
يحيى بن اكثم از اين همه فروع كه امام براى اين مسئله مطرح نمود، متحير شد و آثار ناتوانى و زبونى در چهره‏اش آشكار گرديد و زبانش به لكنت افتاد به طورى كه حضار مجلس ناتوانى او را در مقابل آن حضرت نيك دريافتند.
مأمون گفت: خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم كه آنچه من انديشيده بودم همان شد.
سپس به بستگان و افراد خاندان خود نظر انداخت و گفت: آيا اكنون آنچه را كه نمى‏پذيرفتيد دانستيد؟!(٣٧)
حكم شكار در حالات گوناگون توسط مُحْرِم
آنگاه پس از مذاكراتى كه در مجلس صورت گرفت، مردم پراكنده گشتند و جز نزديكان خليفه، كسى در مجلس نماند. مأمون رو به امام جواد - عليه السلام - كرد و گفت: قربانت گردم خوب است احكام هر يك از فروعى را كه در مورد كشتن صيد در حال احرام مطرح كرديد، بيان كنيد تا استفاده كنيم. امام جواد - عليه السلام - فرمود: بلى، اگر شخص محرم در حِلّ (خارج از حرم) شكار كند و شكار از پرندگان بزرگ باشد، كفاره‏اش يك گوسفند است و اگر در حرم بكشد كفاره‏اش دو برابر است؛ و اگر جوجه پرنده‏اى را در بيرون حرم بكشد كفاره‏اش يك بره است كه تازه از شير گرفته شده باشد، و اگر آن را در حرم بكشد هم بره و هم قيمت آن جوجه را بايد بدهد؛ و اگر شكار از حيوانات وحشى باشد، چنانچه گورخر باشد كفاره‏اش يك گاو است و اگر شتر مرغ باشد كفاره‏اش يك شتر است و اگر آهو باشد كفاره آن يك گوسفند است و اگر هر يك از اينها را در حرم بكشد كفاره‏اش دو برابر مى‏شود.
و اگر شخص محرم كارى بكند كه قربانى بر او واجب شود، اگر در احرام حج باشد بايد قربانى را در «مِنى‏» ذبح كند و اگر در احرام عمره باشد بايد آن را در «مكّه» قربانى كند. كفاره شكار براى عالم و جاهلِ به حكم، يكسان است؛ منتها در صورت عمد، (علاوه بر وجوب كفاره) گناه نيز كرده است، ولى در صورت خطا، گناه از او برداشته شده است. كفاره شخص آزاد بر عهده خود او است و كفاره برده به عهده صاحب او است و بر صغير كفاره نيست ولى بر كبير واجب است و عذاب آخرت از كسى كه از كرده‏اش پشيمان است برداشته مى‏شود، ولى آنكه پشيمان نيست كيفر خواهد شد (٣٨).
قاضى القضات مات مى‏شود!
مأمون گفت: احسنت اى ابا جعفر! خدا به تو نيكى كند! حال خوب است شما نيز از يحيى بن اكثم سؤالى بكنيد همان طور كه او از شما پرسيد. در اين هنگام ابو جعفر - عليه السلام - به يحيى فرمود: بپرسم؟ يحيى گفت: اختيار با شماست فدايت شوم، اگر توانستم پاسخ مى‏گويم وگرنه از شما بهره‏مند مى‏شوم.
ابو جعفر - عليه السلام - فرمود: به من بگو در مورد مردى كه در بامداد به زنى نگاه مى‏كند و آن نگاه حرام است، و چون روز بالا مى‏آيد آن زن بر او حلال مى‏شود، و چون ظهر مى‏شود باز بر او حرام مى‏شود، و چون وقت عصر مى‏رسد بر او حلال مى‏گردد، و چون آفتاب غروب مى‏كند بر او حرام مى‏شود، و چون وقت عشأ مى‏شود بر او حلال مى‏گردد، و چون شب به نيمه مى‏رسد بر او حرام مى‏شود، و به هنگام طلوع فجر بر وى حلال مى‏گردد؟ اين چگونه زنى است و با چه چيز حلال و حرام مى‏شود؟
يحيى گفت: نه، به خدا قسم من به پاسخ اين پرسش راه نمى‏برم، و سبب حرام و حلال شدن آن زن را نمى‏دانم، اگر صلاح مى‏دانيد از جواب آن، ما را مطلّع سازيد.
ابو جعفر - عليه السلام - فرمود: اين زن، كنيز مردى بوده است. در بامدادان، مرد بيگانه‏اى به او نگاه مى‏كند و آن نگاه حرام بود، چون روز بالا مى‏آيد، كنيز را از صاحبش مى‏خرد و بر او حلال مى‏شود، چون ظهر مى‏شود او را آزاد مى‏كند و بر او حرام مى‏گردد، چون عصر فرا مى‏رسد او را به حباله نكاح خود در مى‏آورد و بر او حلال مى‏شود، به هنگام مغرب او را «ظِهار» مى‏كند (٣٩) و بر او حرام مى‏شود، موقع عشار كفاره ظهار مى‏دهد و مجدداً بر او حلال مى‏شود چون نيمى از شب مى‏گذرد او را طلاق مى‏دهد و بر او حرام مى‏شود و هنگام طلوع فجر رجوع مى‏كند و زن بر او حلال مى‏گردد (٤٠).
جلوه‏هايى از علم گسترده امام
١ - فتواى قضائى امام و شكست فقهاى دربارى
امام جواد - عليه السلام - غير از مناظراتش كه دو نمونه از آن ياد شد، گاه از راههاى ديگر نيز بيمايگى فقها و قضات دربارى را روشن نموده برترى خود بر آنان را در پرتو علم امامت ثابت مى‏كرد و از اين رهگذر اعتقاد به اصل «امامت» را در افكار عمومى تثبيت مى‏نمود. از آن جمله فتوايى بود كه امام در مورد چگونگى قطع دست دزد صادر كرد كه تفصيل آن بدين قرار است:
«زُرقان»(٤١)، كه با «ابن ابى دُؤاد»(٤٢) دوستى و صميميت داشت، مى‏گويد: يك روز «ابن ابى دُؤاد» از مجلس معتصم بازگشت، در حالى كه بشدت افسرده و غمگين بود. علت را جويا شدم. گفت: امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش مرده بودم! پرسيدم: چرا؟
گفت: به خاطر آنچه از ابو جعفر (امام جواد) در مجلس معتصم بر سرم آمد!
گفتم: جريان چه بود!
گفت: شخصى به سرقت اعتراف كرد و از خليفه (معتصم) خواست كه با اجراى كيفر الهى او را پاك سازد. خليفه همه فقها را گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نيز فرا خواند و از ما پرسيد:
دست دزد از كجا بايد قطع شود؟
من گفتم: از مچ دست.
گفت: دليل آن چيست؟
گفتم: چون منظور از دست در آيه تيمم: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَاَيْدِيْكُمْ»(٤٣): «صورت و دستهايتان را مسح كنيد» تا مچ دست است.
گروهى از فقها در اين مطلب با من موافق بودند و مى‏گفتند: دست دزد بايد از مچ قطع شود، ولى گروهى ديگر گفتند: لازم است از آرنج قطع شود، و چون معتصم دليل آن را پرسيد، گفتند: منظور از دست در آيه وضو: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَاَيْدِيَكُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ»(٤٤): «صورتها و دستهايتان را تا آرنج بشوييد» تا آرنج است.
آنگاه معتصم رو به محمد بن على (امام جواد) كرد و پرسيد: نظر شما در اين مسئله چيست؟
گفت: اينها نظر دادند، مرا معاف بدار.
معتصم اصرار كرد و قسم داد كه بايد نظرتان را بگوييد.
محمد بن على گفت: چون قسم دادى نظرم را مى‏گويم. اينها در اشتباهند، زيرا فقط انگشتان دزد بايد قطع شود و بقيه دست بايد باقى بماند.
معتصم گفت: به چه دليل؟
گفت: زيرا رسول خدا ٩ فرمود: سجده بر هفت عضو بدن تحقق مى‏پذيرد: صورت (پيشانى)، دو كف دست، دو سر زانو، و دو پا (دو انگشت بزرگ پا). بنابراين اگر دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، دستى براى او نمى‏ماند تا سجده نماز را به جا آورد، و نيز خداى متعال مى‏فرمايد:
«وَ اَنّ الْمَساجِدَ ùََِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اùََِ أحَداً»(٤٥): «سجده گاهها (هفت عضوى كه سجده بر آنها انجام مى‏گيرد) از آن خداست، پس، هيچ كس را همراه و همسنگ با خدا مخوانيد (و عبادت نكنيد)»(٤٦) و آنچه براى خداست، قطع نمى‏شود.
«ابن أبى دُؤاد» مى‏گويد: معتصم جواب محمد بن على را پسنديد و دستور داد انگشتان دزد را قطع كردند (و ما نزد حضار، بى آبرو شديم!) و من همانجا (از فرط شرمسارى و اندوه) آرزوى مرگ كردم! (٤٧)
٢ - حديث سازان رسوا مى‏شوند!
نقل شده است كه پس از آنكه مأمون دخترش را به امام جواد تزويج كرد (٤٨) در مجلسى كه مأمون و امام و يحيى بن اكثم و گروه بسيارى در آن حضور داشتند، يحيى به امام گفت:
روايت شده است كه جبرئيل به حضور پيامبر رسيد و گفت: يا محمد! خدا به شما سلام مى‏رساند و مى‏گويد: «من از ابوبكر راضى هستم، از او بپرس كه آيا او هم از من راضى است؟». نظر شما درباره اين حديث چيست؟(٤٩)
امام فرمود: من منكر فضيلت ابوبكر نيستم، ولى كسى كه اين خبر را نقل مى‏كند بايد خبر ديگرى را نيز كه پيامبر اسلام در حجة الوداع بيان كرد، از نظر دور ندارد. پيامبر فرمود: «كسانى كه بر من دروغ ببندد، جايگاهش در آتش خواهد بود. پس چون حديثى از من براى شما نقل شد، آن را به كتاب خدا و سنت من عرضه كنيد، آنچه را كه با كتاب خدا و سنت من موافق بود، بگيريد و آنچه را كه مخالف كتاب خدا و سنت من بود، رها كنيد». امام جواد افزود: اين روايت (درباره ابوبكر) با كتاب خدا سازگار نيست، زيرا خداوند فرموده است: «ما انسان را آفريديم و مى‏دانيم در دلش چه چيز مى‏گذرد و ما از رگ گردن به او نزديكتريم» (٥٠).
آيا خشنودى و ناخشنودى ابوبكر بر خدا پوشيده بوده است تا آن را از پيامبر بپرسد؟! اين عقلاً محال است.
يحيى گفت: روايت شده است كه: «ابوبكر و عمر در زمين، مانند جبرئيل در آسمان هستند».
حضرت فرمود: درباره اين حديث نيز بايد دقت شود؛ چرا كه جبرئيل و ميكائيل دو فرشته مقرّب درگاه خداوند هستند و هرگز گناهى از آن دو سر نزده است و لحظه‏اى از دايره اطاعت خدا خارج نشده‏اند، ولى ابوبكر و عمر مشرك بوده‏اند، و هر چند پس از ظهور اسلام مسلمان شده‏اند، اما اكثر عمرشان را در شرك و بت پرستى سپرى كرده‏اند، بنابر اين محال است كه خدا آن دو را به جبرئيل و ميكائيل تشبيه كند.
يحيى گفت: همچنين روايت شده است كه: «ابوبكر و عمر دو سرور پيران اهل بهشتند»(٥١). درباره اين حديث چه مى‏گوييد؟.
حضرت فرمود: اين روايت نيز محال است كه درست باشد، زيرا بهشتيان همگى جوانند و پيرى در ميان آنان يافت نمى‏شود (تا ابوبكر و عمر سرور آنان باشند!) اين روايت را بنى اميه، در مقابل حديثى كه از پيامبر اسلام ٩ درباره حسن و حسين - عليهما السلام - نقل شده است كه «حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشتند»، جعل كرده‏اند.
يحيى گفت: روايت شده است كه «عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است». حضرت فرمود: اين نيز محال است؛ زيرا در بهشت، فرشتگان مقرب خدا، آدم، محمد ٩ و همه اينها و فرستادگان خدا حضور دارند، چطور بهشت با نور اينها روشن نمى‏شود ولى با نور عمر روشن مى‏گردد؟!
يحيى اظهار داشت: روايت شده است كه «سكينه» به زبان عمر سخن مى‏گويد (عمر هرچه گويد، از جانب مَلَك و فرشته مى‏گويد).
حضرت فرمود: من منكر فضيلت عمر نيستم؛ ولى ابوبكر، با آنكه از عمر افضل است، بالاى منبر مى‏گفت: «من شيطانى دارم كه مرا منحرف مى‏كند، هرگاه ديديد از راه درست منحرف شدم، مرا به راه درست باز آوريد».
يحيى گفت: روايت شده است كه پيامبر فرمود: «اگر من به پيامبرى مبعوث نمى‏شدم، حتماً عمر مبعوث مى‏شد»(٥٢).
امام فرمود: كتاب خدا (قرآن) از اين حديث راست‏تر است، خدا در كتابش فرموده است: «به خاطر بياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، و از تو و از نوح...»(٥٣). از اين آيه صريحاً بر مى‏آيد كه خداوند از پيامبران پيمان گرفته است، در اين صورت چگونه ممكن است پيمان خود را تبديل كند؟ هيچ يك از پيامبران به قدر چشم بر هم زدن به خدا شرك نورزيده‏اند، چگونه خدا كسى را به پيامبرى مبعوث مى‏كند كه بيشتر عمر خود را با شرك به خدا سپرى كرده است؟! و نيز پيامبر فرمود: «در حالى كه آدم بين روح و جسد بود (هنوز آفريده نشده بود) من پيامبر شدم».
باز يحيى گفت، روايت شده است كه پيامبر فرمود: «هيچگاه وحى از من قطع نشد، مگر آنكه گمان بردم كه به خاندان خطّاب (پدر عمر) نازل شده است»، يعنى نبوت از من به آنها منتقل شده است.
حضرت فرمود: اين نيز محال است، زيرا امكان ندارد كه پيامبر در نبوت خود شك كند، خداوند مى‏فرمايد: «خداوند از فرشتگان و همچنين از انسانها رسولانى بر مى‏گزيند»(٥٤). (بنابر اين، با گزينش الهى، ديگر جاى شكى براى پيامبر در باب پيامبرى خويش وجود ندارد).
يحيى گفت: روايت شده است كه پيامبر ٩ فرمود: «اگر عذاب نازل مى‏شد، كسى جز عمر از آن نجات نمى‏يافت».
حضرت فرمود: اين نيز محال است، زيرا خداوند به پيامبر اسلام فرموده است: «و مادام كه تو در ميان آنان هستى، خداوند آنان را عذاب نمى‏كند و نيز مادام كه استغفار مى‏كنند، خدا عذابشان نمى‏كند»(٥٥). بدين ترتيب تا زمانى كه پيامبر در ميان مردم است و تا زمانى كه مسلمانان استغفار مى‏كنند، خداوند آنان را عذاب نمى‏كند (٥٦).
شخصيت امام جواد ٧ از ديدگاه دانشمندان
سخنان و مناظرات امام جواد و حلّ مشكلات بزرگ علمى و فقهى توسط آن حضرت، تحسين و اعجاب دانشمندان و پژوهشگران اسلامى اعم از شيعه و سنى را برانگيخته و آنان را به تعظيم در برابر عظمت علمى امام واداشته است و هر كدام او را به نحوى ستوده‏اند. به عنوان نمونه، «سبط ابن الجوزى» مى‏گويد: «او در علم و تقوا و زهد و بخشش بر روش پدرش بود» (٥٧).
«ابن حجر هيتمى» مى‏نويسد: «مأمون او را به دامادى انتخاب كرد، زيرا با وجود كمى سنّ، از نظر علم و آگاهى وحلم، بر همه دانشمندان برترى داشت» (٥٨).
«شبلنجى» مى‏گويد: «مأمون پيوسته شيفته او بود، زيرا با وجود كمى سنّ، فضل و علم و كمالِ عقل خود را نشان داده برهان (عظمت) خود را آشكار ساخت» (٥٩).
استاد شيعه «شيخ مفيد»، و «فتّال نيشابورى» از آن حضرت چنين ياد مى‏كنند: «مأمون شيفته او شد، زيرا مى‏ديد كه او با وجود كمى سنّ، از نظر علم و حكمت و ادب و كمال عقلى، به چنان رتبه والايى رسيده كه هيچ يك از بزرگان علمى آن روزگار بدان پايه نرسيده‏اند»(٦٠).
«جاحظ عثمانى معتزلى» كه از مخالفان خاندان على - عليه السلام - بوده، (٦١) امام جواد را در شمار ده تن از «طالبيان» ى آورده كه درباره آنان چنين گفته است: «هر يك از آنان، عالم، زاهد، عبادت پيشه، شجاع، بخشنده، پاك و پاكنهادند. برخى از آنان خليفه و برخى نامزد خلافت مى‏باشند و تا ده تن، هر يك فرزند ديگرى است. آنان عبارتند از: حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفربن محمد بن على بن الحسين بن على. هيچ يك از خاندانهاى عرب و عجم داراى چنين نسب شريفى نيست» (٦٢).
ازدواج توطئه‏آميز!
در شرح زندگانى امام رضا - عليه السلام - گفتيم كه مأمون چون در ميان يك سلسله تنگناها و شرائط دشوار سياسى قرار گرفته بود، براى رهايى از اين تنگناها، تصميم گرفت خود را به خاندان پيامبر نزديك سازد، و بر همين اساس با تحميل وليعهدى بر امام هشتم مى‏خواست سياست چند بُعدى خود را به مورد اجرا بگذارد.
از سوى ديگر، عباسيان از اين روش مأمون كه احتمال مى‏رفت خلافت را از بنى عباس به علويان منتقل سازد، سخت ناراضى بودند و به همين جهت به مخالفت با او برخاستند و چون امام توسط مأمون مسموم و شهيد شد آرام گرفتند و خشنود شدند و به مأمون روى آوردند.
مأمون كار زهر دادن به امام را بسيار سرّى و مخفيانه انجام داده بود و سعى داشت جامعه از اين جنايت آگاهى نيابد و از همينرو براى پوشاندن جنايات خود تظاهر به اندوه و عزادارى مى‏كرد، اما با همه پرده پوشى و رياكارى، سرانجام بر علويان آشكار گرديد كه قاتل امام جز مأمون كسى نبوده است، لذا سخت دل آزرده و خشمگين گرديدند و مأمون بار ديگر حكومت خويش را در معرض خطر ديد و براى پيشگيرى از عواقب امر، توطئه ديگرى آغاز كرد و با تظاهر به مهربانى و دوستى نسبت به امام جواد - عليه السلام - تصميم گرفت دختر خود را به حضرت تزويج كند تا استفاده‏اى را كه از تحميل وليعهدى بر امام رضا - عليه السلام - در نظر داشت از اين وصلت نيز بدست آورد.
بر اساس همين طرح بود كه امام جواد - عليه السلام - را در سال ٢٠٤ ه'. ق يعنى يك سال پس از شهادت امام رضا - عليه السلام - از مدينه به بغداد آورد و به دنبال مذاكراتى كه در جلسه مناظره امام با يحيى بن اكثم گذشت (و قبلاً آن را نقل كرديم) دختر خود «امّ الفضل» را به همسرى حضرت درآورد!
انگيزه‏هاى مأمون
اين ازدواج كه مأمون بر آن اصرار داشت، كاملاً جنبه سياسى داشت و مى‏توان دريافت كه وى از اين كار چند هدف ياد شده در زير را تعقيب مى‏كرد:
١ - با فرستادن دختر خود به خانه امام، آن حضرت را براى هميشه دقيقاً زير نظر داشته باشد و از كارهاى او بيخبر نماند (دختر مأمون نيز براستى وظيفه خبر چينى و گزارشگرى مأمون را خوب انجام مى‏داد و تاريخ شاهد اين حقيقت است).
٢ - با اين وصلت، به خيال خام خويش، امام را با دربار پر عيش و نوش خود مرتبط و آن بزرگوار را به لهو و لعب و فسق و فجور بكشاند و بدين ترتيب بر قداست امام لطمه وارد سازد و او را در انظار عمومى از مقام ارجمند عصمت و امامت ساقط و خوار و خفيف نمايد!
٣ - با اين وصلت علويان را از اعتراض و قيام بر ضد خود باز دارد و خود را دوستدار و علاقه‏مند به آن وانمود كند (٦٣).
٤ - هدف چهارم مأمون، عوامفريبى بود؛ چنانكه گاهى مى‏گفت: من به اين وصلت اقدام كردم تا ابو جعفر - عليه السلام - از دخترم صاحب فرزند شود و من پدر بزرگ كودكى باشم كه از نسل پيامبر ٩ و على بن ابى طالب - عليه السلام - است. اما خوشبختانه اين حُقّه مأمون نيز بى نتيجه بود زيرا دختر مأمون هرگز فرزندى نياورد!(٦٤) و فرزندان امام جواد - عليه السلام - همگى از همسر ديگر امام بودند.
اينها انگيزه‏هاى مأمون از اين ازدواج بود. حال بايد ديد امام جواد - عليه السلام - چرا با اين ازدواج موافقت كرد؟
از آنجا كه بى هيچ شكى، امام اهداف و مقاصد واقعى مأمون را از اين گونه كارها مى‏دانست و نيز مى‏دانست كه او همان كسى است كه مرتكب جنايت بزرگ قتل پدرش امام رضا - عليه السلام - شده، به نظر مى‏رسد كه موافقت امام با اين ازدواج عمدتاً بر اثر فشارى بوده است كه مأمون از پيش بر امام وارد كرده بوده است، زيرا ازدواجى اينچنين، تنها به مصلحت مأمون بوده است نه به مصلحت امام! نيز مى‏توان تصوّر كرد كه نزديكى امام به دربار مى‏توانست مانع ترور حضرت از طرف معتصم و عامل پيشگيرى از سركوبى سران تشيّع و ياران برجسته امام توسط عوامل خليفه باشد، و اين، به يك معنا مى‏توانست شبيه قبول وزارت هارون از طرف على بن يقطين يعنى نفوذ در دربار خلافت به نفع جبهه تشيّع باشد.
«حسين مكارى»، يكى از ياران امام جواد، مى‏گويد: در بغداد خدمت امام جواد - عليه السلام - شرفياب شدم و زندگيش را ديدم. در ذهنم خطور كرد كه، «اينك كه امام به اين زندگى مرفّه رسيده است هرگز به وطن خود، مدينه، باز نخواهد گشت». امام لحظه‏اى سر به زير افكند، آنگاه سر برداشت و در حالى كه رنگش از اندوه زرد شده بود، فرمود: اى حسين! نان جوين و نمك خشن در حرم رسول خدا ٩ نزد من از آنچه مرا در آن مى‏بينى محبوبتر است (٦٥).
به همين جهت امام در بغداد نماند و با همسرش «ام الفضل» به مدينه بازگشت و تا سال ٢٢٠ همچنان در مدينه مى‏زيست.
شبكه ارتباطى وكالت
امام جواد - عليه السلام - با تمام محدوديتهاى موجود، از طريق نصب وكلا و نمايندگان، ارتباط خود را با شيعيان حفظ مى‏كرد. در سراسر قلمرو حكومت خليفه عباسى، امام، كارگزارانى (وكلايى) را اعزام مى‏كرد و با فعاليت گسترده آنان از تجزيه نيروهاى شيعه جلوگيرى مى‏شد. كارگزاران امام در بسيارى از استانها مانند: اهواز، همدان، سيستان، بُست (٦٦)، رى، بصره، واسط، بغداد و مراكز سنتى شيعه يعنى كوفه و قم پخش شده بودند.
امام به هواداران خود اجازه مى‏داد كه به دورن دستگاه حكومت نفوذ كرده مناصب حساس را در دست بگيرند، از اينرو «محمد بن اسماعيل بن بزيع» و «احمد بن حمزه قمى» مقامات والايى در دستگاه حكومت داشتند. «نوح بن درّاج» نيز چندى «قاضى بغداد»، و پس از آن قاضى «كوفه» بود.
بعضى ديگر از شيعيان مانند «حسين بن عبداùََ نيشابورى» حاكم «بُست» و «سيستان» شد و «حكم بن عليا اسدى» به حكومت «بحرين» رسيد. هر دو نفر به امام جواد - عليه السلام - خمس مى‏پرداختند كه حاكى از بستگى پنهانى آنان به امام نهم بود (٦٧).
چنانكه در بحث خرد سالى امام جواد - عليه السلام - نوشتيم، «على بن اسباط» در ديدار با آن حضرت، با دقت به قيافه امام نگريست تا آن را به ذهن خود سپرده در بازگشت به مصر، براى پيروان امام در آن منطقه بيان كند و اين، نشان مى‏دهد كه امام در آنجا نيز پيروان و ارادتمندانى داشته است.
مى‏گويند: گسترش نفوذ تشيع در آن زمان، در مصر، بر اثر هجرت بسيارى از محدثان كوفه همچون «محمد بن محمد بن اشعث»، «احمد بن سهل»، «حسين بن على مصرى» و «اسماعيل بن موسى الكاظم» به مصر، و فعاليت آنان در آن سرزمين بوده است (٦٨).
مرحوم «كلينى» نقل مى‏كند كه حضرت جواد، بنا به درخواست يكى از شيعيان بُست و سيستان، طى نامه‏اى به والى اين منطقه سفارش كرد كه در اخذ ماليات، بر او سخت نگيرد. والى كه از پيروان امام بود، نه تنها بدهى او بابت خراج را نگرفت، بلكه اعلام كرد تا آن زمان كه بر سركار است او را از پرداخت خراج معاف خواهد كرد. علاوه بر اين دستور داد براى او مستمرّى نيز تعيين كردند! (٦٩).
مكتب علمى امام جواد عليه السلام
مى‏دانيم كه يكى از ابعاد بزرگ زندگى ائمه ما، بعد فرهنگى آن است. اين پيشوايان بزرگ هر كدام در عصر خود فعاليت فرهنگى داشته در مكتب خويش شاگردانى تربيت مى‏كردند و علوم و دانشهاى خود را توسط آنان در جامعه منتشر مى‏كردند، اما شرائط اجتماعى و سياسى زمان آنان يكسان نبوده است، مثلاً در زمان امام باقر - عليه السلام - و امام صادق - عليه السلام - (به شرحى كه در سيره آنان نوشتيم) شرائط اجتماعى مساعد بود و به همين جهت ديديم كه تعداد شاگردان و راويان حضرت صادق - عليه السلام - بالغ بر چهار هزار نفر مى‏شد، ولى از دوره امام جواد تا امام عسكرى - عليهما السلام - به دليل فشارهاى سياسى و كنترل شديد فعاليت آنان از طرف دربار خلافت، شعاع فعاليت آنان بسيار محدود بود و از اين نظر تعداد راويان و پرورش يافتگان مكتب آنان نسبت به زمان حضرت صادق - عليه السلام - كاهش بسيار چشمگيرى را نشان مى‏دهد. بنابر اين اگر مى‏خوانيم كه تعداد راويان و پرورش يافتگان مكتب آنان نسبت به زمان حضرت صادق - عليه السلام - كاهش بسيار چشمگيرى را نشان مى‏دهد. بنابر اين اگر مى‏خوانيم كه تعداد راويان و اصحاب حضرت جواد - عليه السلام - قريب صد و ده نفر بوده‏اند (٧٠) و جمعاً ٢٥٠ حديث از آن حضرت نقل شده (٧١)، نبايد تعجب كنيم، زيرا از يك سو، آن حضرت شديداً تحت مراقبت و كنترل سياسى بود و از طرف ديگر، زود به شهادت رسيد و به اتفاق دانشمندان بيش از بيست و پنج سال عمر نكرد!
در عين حال، بايد توجه داشت كه در ميان همين تعداد محدود اصحاب و راويان آن حضرت، چهره‏هاى درخشان و شخصيتهاى برجسته‏اى مانند: على بن مهزيار، احمدبن محمدبن ابى نصر بزنطى، زكريا بن آدم، محمد بن اسماعيل بن بزيع، حسين بن سعيد اهوازى، احمد بن محمد بن خالد برقى بودند كه هر كدام در صحنه علمى و فقهى وزنه خاصى به شمار مى‏رفتند، و برخى داراى تأليفات متعدد بودند.
از طرف ديگر، راويان احاديث امام جواد - عليه السلام - تنها در محدثان شيعه خلاصه نمى‏شوند، بلكه محدثان و دانشمندان اهل تسنن نيز معارف و حقايقى از اسلام را از آن حضرت نقل كرده‏اند. به عنوان نمونه «خطيب بغدادى» احاديثى با سند خود از آن حضرت نقل كرده است (٧٢).
همچنين حافظ «عبدالعزيز بن اخضر جنابذى» در كتاب «معالم العترة الطاهرة» (٧٣) و مؤلفانى نيز مانند: ابوبكر احمد بن ثابت، ابو اسحاق ثعلبى، و محمد بن مندة بن مهربذ در كتب تاريخ و تفسير خويش رواياتى از آن حضرت نقل كرده‏اند (٧٤).
شهادت امام‏جواد ٧
مأمون در سال ٢١٨ هجرى درگذشت و پس از او برادرش «معتصم» جاى او را گرفت. او در سال ٢٢٠ هجرى امام را از مدينه به بغداد آورد تا از نزديك مراقب او باشد و چنانكه قبلاً ذكر شد، در مجلسى كه براى تعيين محل قطع دست دزد تشكيل داده بود، امام را نيز شركت داد و قاضى بغداد (ابن ابى دُؤاد) و ديگران شرمنده شدند و چند روز بعد از آن «ابن ابى دؤاد» از حسد و كينه توزى نزد معتصم رفت و گفت: از باب خير خواهى، به شما تذكر مى‏دهم كه جريان چند روز قبل به صلاح حكومت شما نبود، زيرا در حضور همه دانشمندان و مقامات عالى مملكتى فتواى ابو جعفر (امام جواد)، يعنى فتواى كسى را كه نيمى از مسلمانان او را خليفه و شما را غاصب حق او مى‏دانند، بر فتواى ديگران ترجيح دادى و اين خبر ميان مردم منتشر و خود دليل قاطعى بر حقانيت او نزد شيعيانش شد.
معتصم كه مايه ابراز هر نوع دشمنى با امام را در نهاد خود داشت، از سخنان «ابن ابى دؤاد» بيشتر تحريك شد و در صدد قتل امام برآمد و سرانجام منظور پليد خود را عملى ساخت و امام را توسط منشى يكى از وزرايش مسموم و شهيد نمود (٧٥). امام هنگام شهادت بيش از بيست و پنج سال و چند ماه نداشت (٧٦).
١- كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج‏١، ص‏٤٩٢، شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص‏.٣١٦ برخى تولد او را در نيمه رجب همان سال نوشته‏اند (طبرسى، اعلام الورى، الطبعةالثالثة، دار الكتب الاًّسلامية، ص‏٣٤٤).
٢- كلينى، همان كتاب، ص‏٣١٥ و ٤٩٢ - ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، المطبعةالعلمية، ج‏٤، ص‏٣٧٩.
٣- مسعودى، اثبات الوصية، نجف، منشورات المطبعةالحيدرية، ١٣٧٤ ه'.ق، ص‏٢٠٩.
٤- قدّست امّ ولدته خلقت طاهرةمطهرة(مجلسى، بحار الأنوار، تهران، المكتبةالاًّسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج‏٥٠، ص‏١٥).
٥- كلينى، همان كتاب، ص‏٤٩٢ - شيخ مفيد، همان كتاب، ص‏٣١٦ - طبرسى، همان كتاب، ص‏٣٤٤.
٦- شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم مكتبة بصيرتى، ص ٣١٩ - طبرسى، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، المكتبةالاًّسلامية، ص‏٣٤٧ - فتّال نيشابورى، روضة الواعظين، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٦١ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص‏٣٢١ - على بن عيسى الاًّربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص‏١٤٣.
٧- مجلسى، بحار الانوار، الطبعة الثانية، تهران، المكتبة الاًّسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج‏٥٠، ص ٢٠.
٨- كلينى، فروع كافى، الطبعة الثانية، تهران دارالكتب الاًّسلامية، ١٣٦٢ ه'.ش، ج‏٦، ص‏٣٦١ - قزوينى، سيد كاظم، الاًّمام الجواد من المهد اًّلى اللحد، الطبعة الأولى، بيروت،
مؤسسة البلاغ، ١٤٠٨ ه'.ق، ص‏٣٣٧.
٩- شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص‏٣١٨ - على بن عيسى الأربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص‏١٤٢ - تسترى، محمد تقى قاموس الرجال، تهران مركز نشر الكتاب، ج‏٣، ص ٣٧.
١٠- كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١،ص‏٣٢٠ - طبرسى، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، المكتبة الاًّسلامية، ص‏٣٤٦ - على بن عيسى الاًّربلى، همان كتاب، ص ١٤٢ - شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣١٨.
١١- على بن عيسى الاًّربلى، همان كتاب، ص ١٤٢ - تسترى، همان كتاب، ص ٣١٦ - كلينى، همان كتاب، ص‏٣٢١ - طوسى، اختيار معرفة الرجال (معروف به رجال كشّى)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٤٨ه'.ق، ص ٥٥٣، حديث شماره ١٠٤٥.
١٢- قزوينى، سيد كاظم، الاًّمام الجواد من المهد اًّلى اللحد، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسة البلاغ، ١٤٠٨ ه'.ق، ص‏٣٣٧.
١٣- معتبر شناخته شدن قيافه‏شناسى از طرف پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) ادعائى بود كه صرفاً از طرف آنان مطرح شد و هرگز به معناى تأييد آن از طرف امام رضا - عليه السلام - نبود، و اگر حضرت به اين پيشنهاد تن در داد، يا از روى ناگزيرى به اين دليل كه مى‏دانست اين كار در نهايت، به روشن شدن واقعيت، و اثبات پوچى ادعاى آنان تمام مى‏شود.
قيافه شناسان كسانى بودند كه از روى شباهت اندام، نسب اشخاص را تعيين مى‏كردند. قيافه‏شناسى نزد اعراب جايگاه مهمى داشت. علماى اماميه تعليم و تعلّم و گرفتن مزد در قبال انجام دادن اين عمل را حرام مى‏دانند. برخى از علماى اماميه اين عمل را مطلقاً حرام شمرده‏اند و برخى در صورتى آن را حرام مى‏دانند كه موجب فعل حرام يا منجر به اظهار نظر قظعى گردد. هر كس كه از فقه اسلامى آگاهى داشته باشد، عدم جواز اين عمل و استفاده از آن را مسلّم مى‏داند، چه رسد به اين كه به استناد آن، مسائل مربوط به ارث و نكاح و امثال اينها حل گردد! (ر.ك به مقّرم، سيد عبدالرزاق، نكاهى گذرا بر زندگانى امام جواد - عليه السلام -، ترجمه دكتر پرويز لولاور، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، ١٣٧٠ه'.ش، ص‏٣٥).
١٤- كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص‏٣٢٢ - مقرّم، سيد عبدالرزّاق، نگاهى گذرا بر زندگانى امام جواد - عليه السلام -، ترجمه دكتر پرويز لولاور، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس دضوى، ١٣٧٠ ه'.ش. ص‏.٣٦ به همين جهت بود كه امام رضا - عليه السلام - خود را به رسول خدا، و فرزندش جواد را به ابراهيم فرزند پيامبر تشبيه مى‏كرد، زيرا پس از تولد ابراهيم از ماريه قبطيه برخى از همسران رسول خدا از روى حسد، چنين تهمتى به وى زدند و گفتند: اين نوزاد از «جريح» خادم رسول اكرم است!! ولى پس از تحقيق و كاوش روشن شد كه اصولاً «جريح» فاقد عضو تناسلى است! و به اين ترتيب خداوند دروغ آنان را آشكار ساخت و ماريه را از اين تهمت تبرئه كرد (ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم المطبعة العلمية، ج‏٤، ص ٣٨٧ - الطبرى، محمد بن جرير بن رستم، دلائل الاًّمامة، الطبعة الثالثة، قم منشورات الرضى، ١٣٦٣ ه'.ق، ص ٢٠١ - ٢٠٤).
١٥- وَ آتَيناهُ الحُكْمَ صَبِيّاً (مريم: ١٢).
١٦- اصول كافى، تهران، مكتبة الصّدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص ٣٨٢ (باب حالات الأئمة فى السّنّ).
١٧- قالَ اِنّى عَبْدُùََِ آتنِىَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِى مُبركاً أيْنَما كُنْتُ و اَوْصنِى بالصّلوة وَ الزّكاةِ مادُمْتُ حَيّاً وَ بَرّاً بِوالِدَتِى وَ لَمْ يَجْعَلْنِى جَبّاراً شَقِيّاً (مريم: ٣٠ - ٣٢).
از بعضى از روايات استفاده مى‏شود كه حضرت عيسى - عليه السلام - در آن زمان كه سخن گفت، «نبى» بوده و هنوز منصب «رسالت» نداشته است و در سن هفت سالگى به مقام رسالت نائل گرديده است. بنابر اين هيچ استبعادى ندارد كه ائمه - عليهم السلام - هم در سنّى همانند سنّ حضرت عيسى‏ به منصب امامت برسند (كلينى، اصول كافى تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص ٣٨٢).
١٨- از سخن بن اسباط استفاده مى‏شود كه آن حضرت در آن زمان پيروانى هم در مصر داشته است و آنان علاقه‏مند بوده‏اند با خصوصيات جسمى حضرت آشنا شوند.
١٩- وَ آتَيْناهُ الحُكْمَ صبِيّاً (سوره مريم:١٢)
٢٠- وَ لَما بَلَغَ أَشدّهُ حُكْماً وَ عِلْماً (سوره يوسف:٢٢).
٢١- وَ لَما بَلَغَ أَشُدّهُ وَاسْتَوى‏ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً (سوره قصص:١٤).
٢٢- كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبةالصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص ٣٨٤ (باب حالات الأئمْ فى السّنّ) و ص ٤٩٤ و نيز ر. ك به: قزوينى، سيد كاظم، الاًّمام الجواد من المهد اًّلى اللحد، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسةالبلاغ، ١٤٠٨ ه'.ق، ص ٢٣٢ - مسعودى، اثبات الوصية، الطبعة الرابعة، نجف، منشورات المطبعة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'.ق، ص ٢١١.

٢٣- ابو جعفر كنيه امام جواد - عليه السلام - است، ايشان را براى تمايز از امام باقر - عليه السلام - ابو جعفر ثانى مى‏نامند.
٢٤- كلينى، همان كتاب، ج‏١، ص ٣٢٢ و ٣٨٤ - شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣١٩ - فتّال نيشابورى، روضة الواعظين، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسة الأعلمى، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٦١ - على بن عيسى الاًّربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص ١٤١ - طبرسى، اًّعلام الورى‏، الطعبةالثالثة، المكتبةالاًّسلامية، ص ٣٤٦.

٢٥- شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣١٨ - طبرسى، همان كتاب، ص ٣٤٦ - على بن عيسى الاًّربلى، همان كتاب، ص ١٤١ - مجلسى، بحار الأنوار، تهران، المكتبةالاًّسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج‏٥٠، ص ٢١ - همان كتاب ص ٣٢٠.
٢٦- دلائل الاًّمامة، الطبعبةالثالثة، قم، منشورات الرضى، ١٣٦٣ ه'.ش، ص .٢٠٤
٢٧- در برخى از منابع «بركه زلول» آمده است، ولى گويا «زلزل» صحيح است، زيرا برخى مى‏نويسند: اين بركه را «زلزل» غلام «عيسى بن جعفر بن منصور» حفر و آن را براى مسلمانان وقف نمود و از اين جهت به وى منسوب گرديد (مقرّم، سيد عبدالرزاق، نگاهى گذرا بر زندگانى امام جواد - عليه السلام -، ترجمه دكتر پرويز لولاور، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس، ١٣٧٠ ه'.ش، ص ١٠٩، پاورقى).
ياقوت حموى مى‏نويسد: ابراهيم موصلى نوازنده، «برصوما» و «زلزل» را از اطراف كوفه به بغداد آورد و به آن دو، موسيقى و آواز عربى آموخت و آنان از اين طريق به دربار راه يافتند و مورد توجه خلفا واقع شدند. نام اصلى زلزل، منصور، و خواهر او همسر ابراهيم موصلى بوده است (معجم البلدان، بيروت، دار اًّحيأ التراث العربى، ١٣٩٩ ه'.ق، ج ١، ص ٤٠٢).
٢٨- يونس و همچنين صفوان بن يحيى از اصحاب اجماع اند يعنى دانشمندان اماميه بر درستى و صحت روايات و احاديث آنان اتفاق نظر دارند. يونس از نظر جلالت قدر و عظمت معنوى در رتبه بسيار والايى قرار داشته و از طرف پيشوايان ما، مورد تمجيد فراوان واقع شده است و دانشمنداان علم رجال، در ستايش او داد سخن داده‏اند . با اين اوصاف ، وقتى شخصيت بزرگ و استوارى مانند او چنين اظهاراتى بكند، وضع توده مردم و عوام شيعيان روشن است! از اين نظر بعضى از دانشمندان معاصر نتوانسته باور كند كه وى چنين بگويد، ازينرو گفتار او را بدين گونه توجيه كرده كه مقصود او از جمله «گريه را كنار بگذار» امتحان و آزمايش حاضران در مجلس بوده تا آنان كه در مقابل حق معرفتى استوار دارند شناخته شوند تا شايد او بتواند در ارشاد و راهنمايى كسى كه از امام منحرف شده است، تلاشى كرده باشد! (نگاهى گذرا بر زندگانى امام جواد - عليه السلام - ص ١١٠، پاورقى)
٢٩- در اينجا مورخان سؤالها و جوابها را نوشته‏اند، ولى ما به منظور رعايت اختصار از نقل آنها صرف نظر كرديم.
٣٠- مجلسى، بحار الأنوار، الطبعةالثانية، تهران، المكتبةالاًّسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج ٥٠، ص ٩٨ - ١٠٠ (به نقل از عيون المعجزات) - محمد بن جرير الطّبرى، ابن رستم، دلائل الاًّمامة، الطبعةالثالثة، قم منشورات الرّضى،، ١٣٦٣ ه'.ش، ص ٢٠٤ - ٢٠٦ - مسعودى، اثبات الوصية، الطبعةالرابعة، نجف، المطبعةالحيدرية، ١٣٧٤ ه'.ق، ص ٢١٣ - ٢١٥ (با اندكى اختلاف در عبارات) قرشى،، سيد على اكبر، خاندان وحى، چاپ اول، دار الكتب الاًّسلامية، ١٣٦٨ ه'.ش، ص ٦٤٢ - ٦٤٤ - مرتضى العاملى،، جعفر، نگاهى به زندگانى سياسى امام جواد - عليه السلام - ترجمه سيد محمد حسينى، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، ١٣٦٥ ه'.ش، ص ٢٧ - .٢٩
٣١- مسعودى، همان كتاب، ص .٢١٥
٣٢- مجلسى، همان كتاب، ص ٩٠ - مسعودى همان كتاب، ص ٢١٠ شيخ مفيد، الاًّختصاص، تصحيح و تعليق: على اكبر الغفّارى،، منشورات جماعةالمدرسين فى الحوزةالعلمية- قم المقدّسة، ص .١٠٢
٣٣- پس از آن حضرت، فرزندش على هادى - عليه السلام - نيز در همين سنين و بلكه كمتر از آن به امامت رسيد و بعد از او امام مهدى - عليه السلام - نيز، در حالى كه بيش از پنج سال نداشت، به اين منصب نائل گرديد.
٣٤- يحيى يكى از دانشمندان نامدار زمان مأمون، خليفه عباسى، بود كه شهرت علمى او در رشته‏هاى گوناگون علوم آن زمان زبانزد خاص و عام بود. او در علم فقه تبحر فوق العاده‏اى داشت و با آنكه مأمون خود از نظر علمى وزنه بزرگى بود، ولى چنان شيفته مقام علمى يحيى بود كه اداره امور مملكت را به عهده او گذاشت و با حفظ سمت، مقام قضأ را نيز به وى واگذار كرد. يحيى علاوه بر اينها ديوان محاسبات و رسيدگى به فقرا را نيز عهده دار بود. خلاصه آنكه تمام كارهاى كشور اسلامى پهناور آن روز زير نظر او بود و چنان در دربار مأمون تقرب يافته بود كه گويى نزديكتر از او به مأمون كسى نبود.
اما متأسفانه يحيى، با آن مقام بزرگ علمى، از شخصيت معنوى برخوردار نبود. او علم را براى رسيدن به مقام و شهرت و به منظور فخر فروشى و برترى جويى فرا گرفته بود. هر دانشمندى به ديدار او مى‏رفت، آنقدر از علوم گوناگون از وى سؤال مى‏كرد تا طرف به عجز خود در مقابل وى اقرار كند!
٣٥- در مورد ازدواج امام جواد، در صفحات آينده توضيح خواهيم داد.
٣٦- يكى از اعمالى كه براى اشخاصِ در حال احرام، در جريان اعمال حج يا عمره حرام است شكار كردن است. در ميان احكام فقهى، احكام حج، پيچيدگى خاصى دارد، از اينرو افرادى مثل يحيى بن أكثم، از ميان مسائل مختلف، احكام حج را مطرح مى‏كردند تا به پندار خود، امام را در بن بست علمى قرار دهند!
٣٧- مجلسى، بحار الأنوار، الطبعةالثانية، تهران، المكتبةالاًّسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج ٥٠، ص ٧٥ - ٧٦ - قزوينى، سيد كاظم، الاًّمام الجواد من المهد اًّلى اللحد، الطبعةالأولى، بيروت، مؤسسةالبلاغ، ١٤٠٨ ه'.ق، ص ١٦٨ - .١٧٢ راوى اين قضيّه «ريّان بن شبيب» - دايى معتصم - است كه از ياران امام رضا - عليه السلام - و امام جواد و از محدثان مورد وثوق بوده است (قزوينى، همان كتاب، ص ١٦٨ - شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣١٩ - ٣٢١ - طبرسى، الاًّحتجاج، نجف، المطبعةالمرتضوية، ١٣٥٠، ص ٢٤٥ - مسعودى، اثبات الوصية، نجف، منشورات المطبعةالحيدرية، ١٣٧٤ ه'.ق، ص ٢١٦ - شيخ مفيد، الاًّختصاص، تصحيح و تعليق: على اكبر الغفّارى،، منشورات جماعة المدرّسين فى الحوزةالعلمية- قم المقدسة، ص ٩٩).
٣٨- مجلسى، همان كتاب، ص ٧٧ - قزوينى، همان كتاب، ص ١٧٤ - شيخ مفيد، الاًّرشاد، ص ٣٢٢ - طبرسى، همان كتاب، ص ٢٤٦ - مسعودى، همان كتاب، ص ٢١٧ - شيخ مفيد، الاختصاص، ص .١٠٠
٣٩- ظِهار عبارت از اين است كه مردى به زن خود بگويد: پشت تو براى من يا نسبت به من، مانند پشت مادرم يا خواهرم، يا دخترم هست، و در اين صورت بايد كفاره ظِهار بدهد تا همرش مجدداً بر او حلال گردد. ظِهار پيش از اسلام در عهد جاهليت نوعى طلاق حساب مى‏شد و موجب حرمت ابدى مى‏گشت، ولى حكم آن در اسلام تغيير يافت و فقط موجب حرمت و كفاره (به شرحى كه گفته شد) گرديد.
٤٠- مجلسى، همان كتاب، ص ٧٨ - قزوينى، همان كتاب، ص ١٧٥ - شيخ مفيد، الارشاد، ص ٣٢٢ - طبرسى، همان كتاب، ص .٢٤٧
٤١- زُرقان (بروزن عثمان) لقب ابو جعفر بوده كه مردى محدث بوده است و فرزندش بنام «عمرو» استاد اصمعى محسوب مى‏شده است (مجلسى، همان كتاب، ج ٥٠، ص ٥، پاورقى).
٤٢- ابن ابى دُؤاد (بر وزن غُراب) در زمان خلافت مأمون، معتصم، واثق و متوكل عباسى، قاضى بغداد بوده است (مجلسى، همان كتاب، ص ٥، پاورقى)
٤٣- سوره مائده: آيه .٥
٤٤- سوره مائده: آيه .٥
٤٥- سوره جن: آيه ١٨.
٤٦- مسجد (بكسر جيم: بر وزن مجلس، يا بفتح جيم: بر وزن مشعل، جمع آن مساجد) به معناى محل سجده است، و همان طور كه مسجدها و خانه خدا و مكانى كه پيشانى روى آن قرار مى‏گيرد، محل سجده هستند، خود پيشانى و شش عضو ديگر نيز كه با آنها سجده مى‏كنيم محل سجده محسوب مى‏شوند و به همين اعتبار در اين روايت «المساجد» به معناى هفت عضوى كه با آنها سجده مى‏شود، تفسير شده است. نيز در دو روايت ديگر از امام صادق - عليه السلام - در كتاب كافى و همچنين يك روايت در تفسير على بن ابراهيم قمى «المساجد» به همين هفت عضو تفسير شده است. شيخ صدوق نيز در كتاب «فقيه»، «المساجد» را به هفت عضو سجده تفسير نموده است. همين معنا را از «سعيد بن جُبير» و «زجّاج» و «فرّأ» نيز نقل كرده‏اند. ضمناً بايد توجه داشت كه اگر تفسير «المساجد» به هفت عضو ياد شده، جاى خدشه داشت، حتماً فقهائى كه در مجلس معتصم حاضر و در صدد خرده‏گيرى بر كلام امام بودند، اشكال مى‏كردند. بنابراين چون هيچ گونه اعتراضى از طرف فقهاى حاضر در مجلس ابراز نشد، معلوم مى‏شود به نظر آنان نيز «المساجد» به معناى هفت عضو سجده بوده و يا لااقل يكى از معانى آن محسوب مى‏شده است. (پيشواى نهم حضرت امام محمد تقى - عليه السلام -، مؤسسه در راه حق، ص ٢٦ - ٢٩، به نقل از: تفسير صافى، ج ٢، ص ٧٥٢ - تفسير نور الثقلين، ج ٥، ص ٤٤٠ - تفسير مجمع البيان، ج ١٠، ص ٣٧٢).
٤٧- پيشواى نهم...، همان صفحات - طبرسى، مجمع البيان، شركةالمعارف الاسلامية، ١٣٧٩ ه'.ق، ج ١٠، ص ٣٧٢ - عيّاشى، كتاب التفسير، تصحيح و تعليق: حاج سيد هاشم رسولى محلاتى، قم، مطبعةعلمية، ج ١، ص ٣٢٠ - سيد هاشم حسينى بحرانى،، البرهان فى لا تفسير القرآن، قم، مطبوعاتى اًّسماعيليان، ج ١، ص ٤٧١ - بيروت، دار اًّحيأ التراث العربى،، ج ١٨، ص ٤٩٠ (ابواب حدّ السّرقة، باب ٤).
٤٨- در مورد اين ازدواج در صفحات آينده بحث خواهيم كرد.
٤٩- علامه امينى در كتاب الغدير (ج ٥، ص ٣٢١) مى‏نويسد: اين حديث دروغ و از احاديث مجعول محمد بن بابشاذ است.
٥٠- «وَلَقَدخَلَقنَا الانْسَانَ وَ نَعْلَمُ مَ تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ اًِّلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِيد (سورهّ‏ً ق: ١٦).
٥١- علامه امينى اين حديث را از برساخته‏هاى «يحيى بن عنبسْ» شمرده و غير قابل قبول مى‏داند، زيرا يحيى شخصى جاعل حديث و دغلكار بوده است (الغدير، ج ٥، ص ٣٢٢). «ذهبى» نيز «يحيى بن عنبسه» را جاعل حديث و دغلكار و دروغگو مى‏داند و او را معلوم الحال شمرده و احاديثش را مردود معرفى مى‏كند (ميزان الاعتدال، الطبعةالأولى، تحقيق: على محمد البجاوى، دار اًّحيأ الكتب العربية، ١٣٨٢ ه'.ق، ج ٤، ص ٤٠٠).
٥٢- علاّمه امينى ثابت كرده است كه راويان اين حديث دروغگو بوده‏اند (الغدير، ج ٥، ص ٣١٢ و ٣١٦).
٥٣- «وَ اًِّذْ اَخَذْنَا مِنَ النّبِيّينَ مِيثَاقَهُمْ وَمِنْكَ وَمِنْ نُوحٍ» (سوره احزاب: ٧)
٥٤- «اùََُ يَصْطَفِى مِنَ المَلائِكَةِ رُسُلاً وَ مِنَ النّاسِ» (سوره حج: ٧٥)
٥٥- «وَ مَا كَانَ الله لِيُعَذّبُهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ» (سوره انفال: ٣٣)
٥٦- طبرسى، احتجاج، نجف، المطبعة المرتضوية، ١٣٥٠ ه'.ق، ج ٢، ص ٢٤٧ - ٢٤٨ - مجلسى، بحار الأنوار، الطبعةالثانية - تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج ٥٠، ص ٨٠ - ٨٣ قرشى، سيد على اكبر، خاندان وحى، چاپ اول، تهران، دار الكتب الاسلامية، ١٣٦٨ ه'.ش، ص ٦٤٤ - ٦٤٧ - مقرّم، سيد عبدالرزاق، نگاهى گذرا بر زندگانى امام جواد - عليه السلام -، ترجمه دكتر پرويز لولاور، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، ١٣٧٠ ه'.ش، ص ٩٨ - .١٠٠
٥٧- تذكرة الخواص، نجف، مكتبة الحيدرية، ١٣٨٣ ه'.ق، ص .٣٥٩
٥٨- الصواعق المحرقة، الطبعة الثانية، قاهره، مكتبة القاهرة، ١٣٨٥ ه'.ق، ص .٢٠٥
٥٩- نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى،، ص .١٦١
٦٠- الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى،، ص ٣١٩ - روضة الواعظين، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص .٢٦١
٦١- جاحظ در بصره مى‏زيسته و داراى اطلاعات سرشارى بوده و در بسيارى از علوم و فنون رايج عصر خود كتابهايى نوشته و معاصر امام جواد (عليه السلام) و پس از او معاصر فرزندانش بوده است.
٦٢- مرتضى العاملى،، سيد جعفر، نگاهى به زندگانى سياسى امام جواد - عليه السلام -، ترجمه سيد محمد حسينى، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، ١٣٦٥ ه'.ش، ص ١٠٦ (به نقل از آثار الجاحظ).
٦٣- پيشواى نهم حضرت امام محمد تقى - عليه السلام -، مؤسسه در راه حق، قم، ١٣٦٦ ه'. ش، ص .٣٨
٦٤- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٨٤ ه'. ق، ج ٣، ص ١٨٩ - ابن شهر اشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، المطبعة العلمية، ج ٤ ص .٣٨٠ مأمون قبلاً هم به همين منظور يكى از دختران خود را به امام هشتم تزويج كرده و در آن مورد نيز ناكام مانده بود!
٦٥- راوندى،، الخرائج والجرائح، تصحيح و تعليق: حاج شيخ اسدالله ربّانى، انتشارات مصطفوى، ج ١، ص ٣٤٤ - مجلسى، بحار الأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص ٤٨ - قزوينى،، سيد كاظم، الامام الجواد من المهد اًّلى اللحد، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسة البلاغ، ١٤٠٨ ه'. ق، ص .١٥٢
٦٦- ابو الفدأ (٦٧٢ - ٧٢١ ه'. ق) مى‏نويسد: بُست بر كناره رود هندمند است. شهرى است از سجستان (سيستان). شهرى بزرگ و پر نعمت. نخلستانها و تاكستانهاى بسيار دارد. از بست تا غزنه در حدود چهارد-ه مرحله است (تقويم البلدان، ترجمه عبد المحمد آيتى، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، ١٣٤٩ ه'. ش، ص ٣٩١).
٦٧- دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمه دكتر سيد محمد تقى آيت اللّهى، چاپ اول، تهران، مؤسسه امير كبير، ١٣٦٧ ه'.ش، ص .٧٩
٦٨- دكتر جاسم حسين، همان كتاب ص .٧٨
٦٩- فروع كافى، ج ٥، ص .١١١
٧٠- شيخ طوسى، رجال، الطبعة الأولى، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨١ ه'.ق، ص ٣٩٧ - .٤٠٩ مؤلف «مسند الامام الجواد» تعداد ياران و شاگردان امام جواد را ١٢١ نفر مى‏داند (عطاردى،، شيخ عزيز الله، مسند الامام الجواد، مشهد، المؤتمر العالمى للاًّمام الرضا - عليه السلام -، ١٤١٠ ه'. ق) و قزوينى آنها را جمعاً ٢٥٧ نفر مى‏داند (قزوينى،، سيد محمد كاظم، الامام الجواد من المهد اًّلى اللحد، الطبعة الأولى، بيروت، مؤسسة البلاغ، ١٤٠٨ ه'. ق)
٧١- آقاى عطاردى درمسند الامام الجواد با احصائى كه كرده مجموع احاديث منقول از پيشواى نهم را در زمينه‏هاى مختلف فقهى، عقيدتى، اخلاقى، و...، تعداد مذكور در فوق ضبط كرده است.
٧٢- تاريخ بغداد، بيروت، دار الكتاب العربى،، ج ٣، ص ٥٤ و .٥٥
٧٣- امين، سيد محسن، أعيان الشيعة بيروت، دار التعارف للمطبوعات، ١٤٠٣ ه'. ق، ج ٢، ص .٣٥
٧٤- ابن شهر اشوب، قم، المطبعة العلمية، ج ٤، ص .٣٨٤
٧٥- عياشى، كتاب التفسير، تصحيح و تعليق: حاج سيد هاشم رسولى محلاتى،، قم، المطبعة العلمية، ج ١، ص ٣٢٠ - مجلسى، همان كتاب، ص ٧ - پيشواى نهم...، مؤسسه در راه حق، ص ٤١ - قزوينى، همان كتاب، ص .٣٨٢ در مورد چگونگى شهادت حضرت جواد اقوال ديگرى نيز هست كه به خاطر رعايت اختصار، از ذكر آنها خوددارى شد. جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به: ابن شهر اشوب، مناقب آل ابى طالب، ج ٤، ص ٣٨٠ - مجلسى، بحار الأنوار، ج ٥٠، ص ٨ و ٩ - فتّال نيشابورى، روضة الواعظين، ص .٢٦٧
٧٦- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى،، ص ٣٢٦ - مجلسى، همان كتاب، ص ٧ - محمد بن جرير بن رستم الطبرى،، دلائل الامامة، الطبعة الثالثة، قم، منشورات الرضى،، ١٣٦٣ ه'. ش، ص .٢٠٨
۱۰
‏شناخت مختصرى از زندگانى امام هادى (عليه السلام)
«امام ابوالحسن على النقى الهادى» - عليه السلام - پيشواى دهم شيعيان، در نيمه ذيحجه سال ٢١٢ هجرى در اطراف مدينه در محلى به نام «صريا» به دنيا آمد(١). پدرش پيشواى نهم، امام جواد - عليه السلام - و مادرش بانوى گرامى «سمانه» است كه كنيزى با فضيلت و تقوا بود (٢).
مشهورترين القاب امام دهم، «نقى» و «هادى» است، و به آن حضرت «ابوالحسن الثالث» نيز مى‏گويند (٣).
امام هادى - عليه السلام - در سال ٢٢٠ هجرى پس از شهادت پدر گراميش برمسند امامت نشست و در اين هنگام هشت ساله بود. مدت امامت آن بزرگوار ٣٣ سال و عمر شريفش ٤١ سال و چند ماه بود و در سال ٢٥٤ در شهر سامرّأ به شهادت رسيد.
خلفاى معاصر حضرت
امام هادى در مدت امامت خود با چند تن از خلفاى عباسى معاصر بود كه به ترتيب زمان عبارتند از:
١ - معتصم، برادر مأمون (٢١٧ - ٢٢٧) (٤).
٢ - واثق، پسر معتصم (٢٢٧ - ٢٣٢).
٣ - متوكل، برادر واثق (٢٣٢ - ٢٤٨).
٤ - منتصر، پسر متوكل (٦ ماه).
٥ - مستعين، پسر عموى منتصر (٢٤٨ - ٢٥٢).
٦ - معتزّ، پسر ديگر متوكل (٢٥٢ - ٢٥٥).
امام هادى در زمان خليفه اخير مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در خانه خود به خاك سپرده شد.
اوضاع سياسى، اجتماعى عصر امام
اين دوره از خلافت عباسى ويژگيهاى دارد كه آن را از ديگر دوره‏ها جدا مى‏سازد ذيلاً به برخى از اين ويژگيها اشاره مى‏كنيم:
١ - زوال هيبت و عظمت خلافت: خلافت، چه در دوره اموى و چه در دوره عباسى، براى خود هيبت و جلالى داشت، ولى در اين دوره بر اثر تسلط تركان و بردگان بر دستگاه خلافت، عظمت آن از بين رفت و خلافت همچون گويى به دست اين عناصر افتاد كه آن را به هر طرف مى‏خواستند پرتاب مى‏كردند، و خليفه عملاً يك مقام تشريفاتى بود، ولى در عين حال هر موقع خطرى از جانب مخالفان احساس مى‏شد خلفا و اطرافيان و عموم كارمندان دستگاه خلافت، در سركوبى آن خطر نظر واحدى داشتند.
٢ - خوش گذرانى و هوسرانى درباريان: خلفاى عباسى در اين دوره به خاطر خلأى كه بر دستگاه خلافت حكومت مى‏كرد، به شب نشينى و خوش گذرانى و ميگسارى مى‏پرداختند و دربار خلافت غرق در فساد و گناه بود. صفحات تاريخ اخبار شب نشينيهاى افسانه‏اى آنان را ضبط نموده است.
٣ - گسترش ظلم و بيدادگرى و خودكامگى: ظلم و جور و نيز غارت بيت المال و صرف آن در عياشيها و خوشگذرانيها جان مردم را به لب آورده بود.
٤ - گسترش نهضتهاى علوى: در اين مقطع از تاريخ، كوشش دولت عباسى بر اين بود كه با ايجاد نفرت در جلامعه نسبت به علويان، آنها را تارو مارو سازد. هر موقع كوچكترين شبحى از نهضت علويان مشاهده مى‏شود، برنامه سركوبى بى رحمانه آنان آغاز مى‏گشت، و علت شدت عمل نيز اين بود كه دستگاه خلافت با تمام اختناق و كنترلى كه برقرار ساخته بود، خود را متزلزل و ناپايدار مى‏ديد و از اين نوع نهضتها سخت بيمناك بود.
شيوه علويان در اين مقطع زمانى اين بود كه از كسى نامى نبرند و مردم را به رهبرى «شخص برگزيده‏اى از آل محمد» دعوت كنند، زيرا سران نهضت مى‏ديدند كه امامان معصوم آنان، در قلب پادگان نظامى «سامرّأ» تحت مراقبت و مواظبت مى‏باشند و دعوت به شخص معين مايه قطع رشته حيات او مى‏گردد. اين نهضتها و انقلابها بازتاب گسترش ظلم و فشار بر جامعه اسلامى در آن عصر بود و نسبت مستقيمى با ميزان فشار و اختناق داشت، به عنوان نمونه در دوران حكومت «منتصر» كه تا حدى به خاندان نبوت و امامت علاقه‏مند بود و در زمان او كسى متعرض شيعيان و خاندان علوى نمى‏شد، قيامى صورت نگرفت.
تواريخ، تنها در فاصله سال ٢١٩ تا ٢٧٠ قمرى، تعداد ١٨ قيام ضبط كرده‏اند. اين قيامها نوعاً با شكست روبرو شده و توسط حكومت عباسى سركوب مى‏گشتند.
علل شكست قيامها
علل شكست اين نهضتها و قيامها را از يك سو بايد در ضعف رهبرى و فرماندهى اين نهضتها جستجو كرد و از طرف ديگر در طرفداران و ياران اين رهبران: رهبران نهضتها نوعاً داراى برنامه صحيح و كاملى نبودند و نابسامانيهايى در كار آنها وجود داشت و از طرف ديگر قيام آنها صدر در صد رنگ اسلامى نداشت و از اين جهت معمولاً مورد تأييد امامان زمان خود قرار نمى‏گرفتند.
البته گروهى از ياران و طرفداران اين قيامها مردمى مخلص و شيعيان واقعى بودند كه تا سر حد مرگ براى اهداف عالى اسلامى مى‏جنگيدند، ولى تعداد اين دسته كم بود و غالب مبارزين كسانى بودند كه اهداف اسلامى روشنى نداشتند، بلكه در اثر ظلم و ستمى كه بر آنان وارد مى‏شد، ناراحت شده و در صدد تغيير اوضاع برآمده بودند. اين گروه، در صورت احساس شكست و يا احتمال مرگ، رهبر خود را تنها گذاشته از اطراف او پراكنده مى‏شدند.
چنانكه اشاره شد، اگر بسيارى از اين انقلابها مورد تأييد امامان قرار نمى‏گرفت، يا به اين دليل بود كه صد در صد اسلامى نبودند و در اهداف آنها و رهبران آنها انحرافهايى مشاهده مى‏شد و يا طراحى و برنامه ريزى آنها طورى بود كه شكست آنها قابل پيش بينى بود، و لذا اگر امام آشكارا آنها را تأييد مى‏كرد، در صورت شكست قيام، اساس تشيع و امامت و هسته اصلى نيروهاى شيعه در معرض خطر قرار مى‏گرفت.
فعاليتهاى مخفى امام
آنگونه كه جدول مدت حكومت خلفاى عباسى نشان مى‏دهد، از ميان آنان متوكل از همه بيشتر با امام هادى معاصر بوده است؛ ازينرو موضعگيرى او را در برابر امام ذيلاً توضيح مى‏دهيم:
متوكل نسبت به بنى هاشم بد رفتارى و خشونت بسيار روا مى‏داشت. او به آنان بدگمان بود و همواره آنان را متهم مى‏نمود. وزير او «عبدالله بن يحيى بن خاقان» نيز پيوسته از بنى هاشم نزد متوكل سعايت مى‏نمود و او را تشويق به بد رفتارى با آنان مى‏كرد. متوكل در خشونت واجحاف به خاندان علوى گوى سبقت را از تمامى خلفاى بنى عباس ربوده بود (٥).
متوكل نسبت به على - عليه السلام - و خاندانش كينه و عداوت عجيبى داشت و اگر آگاه مى‏شد كه كسى به آن حضرت علاقه‏مند است، مال او را مصادره مى‏كرد و خود او را به هلاكت مى‏رساند (٦).
بر اساس همين ملاحظات بود كه حضرت هادى - عليه السلام -، بويژه در زمان متوكل، فعاليتهاى خود را به صورت سرّى انجام مى‏داد و در مناسبات خويش با شيعيان نهايت درجه پنهانكارى را رعايت مى‏كرد. مؤيد اين معنا حادثه‏اى است كه آن را مورخان چنين نقل كرده‏اند:
«محمد بن شرف» مى‏گويد: همراه امام هادى - عليه السلام - در مدينه راه مى‏رفتم. امام فرمود: آيا تو پسر شرف نيستى؟ عرض كردم: آرى. آنگاه خواستم از حضرت پرسشى كنم، امام بر من پيشى گرفت و فرمود: «ما در حال گذر از شاهراهيم و اين محل، براى طرح سؤال مناسب نيست»! (٧).
اين حادثه شدت خفقان حاكم را نشان مى‏دهد و ميزان پنهانكارى اجبارى امام را بخوبى روشن مى‏سازد.
امام هادى - عليه السلام - در بر قرارى ارتباط با شيعيان كه در شهرها و مناطق گوناگون و دور و نزديك سكونت داشتند، ناگزير همين روش را رعايت مى‏كرد و وجوه و هدايا و نذور ارسالى از طرف آنان را با نهايت پنهانكارى دريافت مى‏كرد. يك نمونه از اين قبيل برخورد، در كتب تاريخ و رجال چنين آمده است:
«محمد بن داود قمى» و «محمد طلحى» نقل مى‏كنند: اموالى از «قم» و اطراف آن كه شامل «خمس» و نذور و هدايا و جواهرات بود، براى امام ابوالحسن هادى حمل مى‏كرديم. در راه، پيك اما در رسيد و به ما خبر داد كه باز گرديم، زيرا موقعيت براى تحويل اين اموال مناسب نيست. ما باز گشتيم و آنچه نزدمان بود، همچنان نگه داشتيم تا آنكه پس از مدتى امام دستور داد اموال را بر شترانى كه فرستاده بود بار كنيم و آنها را بدون ساربان به سوى او روانه كنيم. ما اموال را به همين كيفيت حمل كرديم و فرستاديم. بعد از مدتى كه به حضور امام رسيديم، فرمود: به اموالى كه فرستاده‏ايد، بنگريد! ديديم در خانه امام، اموال به همان حال محفوظ است (٨).
گرچه روشن نيست كه اين جريان در زمان اقامت امام در مدينه اتفاق افتاده يا در سامرّأ (چون در سامرأ كنترل و مراقبت، شديدتر بود)، اما در هر حال نمونه بارزى از ارتباطهاى محرمانه و دور از ديد جاسوسان دربارخلافت به شمار مى‏رود.
شبكه ارتباطى وكالت
شرائط بحرانى اى كه امامان شيعه در زمان عباسيان با آن روبرو بودند، آنان را واداشت تا ابزارى جديد براى برقرارى ارتباط با پيروان خود جستجو كنند. اين ابزار چيزى جر شبكه ارتباطى وكالت و تعيين نمايندگان و كارگزاران در مناطق مختلف توسط امام نبود.
هدف اصلى اين سازمان جمع آورى خمس، زكات، نذور و هدايا از مناطق مختلف توسط وكلا، و تحويل آن به امام، و نيز پاسخگويى امام به سؤالات و مشكلات فقهى و عقيدتى شيعيان و توجيه سياسى آنان توسط وكيل امام بود. اين سازمان كاربرد مؤثرى در پيشبرد مقاصد امامان داشت.
امام هادى - عليه السلام - كه در سامرّأ تحت نظر و كنترل شديدى قرار گرفته بود، برنامه تعيين كارگزاران و نمايندگان را كه پدرش امام جواد - عليه السلام - اجرا كرده بود، ادامه داد و نمايندگان و وكلائى در مناطق و شهرهاى مختلف منصوب كرد و بدين وسيله يك سازمان ارتباطى هدايت شده و هماهنگ به وجود آورد كه هدفهاى ياد شده را تأمين مى‏كرد.
فقدان تماس مستقيم بين امام و پيروانش، نقش مذهبى - سياسى وكلا را افزايش داد، به نحوى كه كارگزاران (وكلاى) امام مسئوليت بيشترى در گردش امور يافتند. وكلاى امام بتدريج تجربيات ارزنده‏اى را در سازماندهى شيعيان در واحدهاى جداگانه به دست آوردند. گزارشهاى تاريخى متعدد نشان مى‏دهد كه وكلا، شيعيان را بر مبناى نواحى گوناگون به چهار گروه تقسيم كرده بودند:
نخستين ناحيه، بغداد، مدائن و عراق (كوفه) را شامل مى‏شد. ناحيه دوم، شامل بصره و اهواز بود. ناحيه سوم، قم و همدان، و بالاخره ناحيه چهارم، حجاز، يمن و مصر را در بر مى‏گرفت. هر ناحيه به يك وكيل مستقل واگذار مى‏شد كه تحت نظر او كارگزاران محلى، منصوب مى‏شدند. اقدامات سازمان وكالت را در دستور العملهاى حضرت هادى - عليه السلام - به مديريت اين سازمان، مى‏توان مشاهده كرد. نقل مى‏شود كه آن حضرت طى نامه‏اى در سال ٢٣٢ ه'. ق، به «على بن بلال»، وكيل محلى خود (در بغداد) نوشت:
«... من ابو على (بن راشد) را به جاى «على بن حسين بن عبدربه» (٩) منصوب كردم. اين مسئوليت را بدان جهت به او واگذار كردم كه وى از صلاحيت لازم به حد كافى برخوردار است، به نحوى كه هيچ كس بر او تقدم ندارد. مى‏دانم كه تو بزرگ ناحيه خود هستى، به همين جهت خواستم طى نامه جداگانه‏اى تو را از اين موضوع آگاه كنم. در عين حال، لازم است از او پيروى كرده و وجوه جمع آورى شده را به وى بسپارى. پيروان ديگر ما را نيز به اين كار سفارش كن و به آنان چنان آگاهى ده كه وى را يارى كنند تا بتواند وظائف خود را انجام بدهد...»(١٠).
امام هادى - عليه السلام - در نامه‏اى ديگر به وكلاى خود در بغداد، مدائن، و كوفه نوشت:
«اى ايوب بن نوح! به موجب اين فرمان از برخورد با «ابوعلى» خوددارى كن، هر دو موظفيد در ناحيه خاص خويش به وظائفى كه بر عهده تان واگذار شده عمل كنيد، در اين صورت مى‏توانيد وظائف خود را بدون نياز به مشاوره با من انجام دهيد.
اى ايوب! بر اساس اين دستور هيچ چيز از مردم بغداد و مدائن نپذير، و به هيچ يك از آنان اجازه تماس با من رانده. اگر كسى وجوهى را از خارج از حوزه مسئوليت تو آورد، به او دستور بده به وكيل ناحيه خود بفرستد.
اى ابو على! به تو نيز سفارش مى‏كنم كه آنچه را به ابو ايوب دستور دادم عيناً اجرا كنى» (١١).
همچنين امام نامه‏اى توسط «ابو على بن راشد» به پيروان خود در «بغداد»، «مدائن»، «عراق» و اطراف آن فرستاد و طى آن نوشت:
«... من «ابو على بن راشد» را به جاى «حسين بن عبدربه» و وكلاى قبلى خود برگزيدم، و اينك او نزد من به منزله حسين بن عبدربه است. اختيارات وكلاى قبلى را نيز به ابوعلى بن راشد دادم تا وجوه مربوط به من را بگيرد و او را كه فردى شايسته و مناسب است، براى اداره امور شما برگزيدم و بدين منصب گماشتم. شما - كه رحمت خدا بر شما باد - براى پرداخت وجوه نزد او برويد. مبادا رابطه خود را با او تيره سازيد، انديشه مخالفت با او را از اذهان خود خارج سازيد. به‏اطاعت خدا و پاك كردن اموالتان بشتابيد. از ريختن خون يكديگر خوددارى كنيد. يكديگر را در راه نيكوكارى و تقوا يارى دهيد و پرهيزگار باشيد تا خدا شما را مشمول رحمت خويش قرار دهد. همگى به ريسمان خدا چنگ بزنيد و نميريد مگر آنكه مسلمان باشيد. من فرمانبردارى از او را همچون اطاعت از خودم لازم مى‏دانم و نافرمانى نسبت به او را نافرمانى در برابر خود مى‏دانم، پس بر همين شيوه باقى باشيد كه خداوند به شما پاداش مى‏دهد و از فضل خود وضع شا را بهبود مى‏بخشد. او از آنچه در خزانه خود دارد، بخشنده و كريم و نسبت به بندگان خود سخاوتمند و رحيم است. ما و شما در پناه او هستيم. اين نامه را به خط خود نوشتم. سپاس و ستايش بسيار تنها شايسته خدا است» (١٢).
«على بن جعفر»، يكى ديگر از نمايندگان امام هادى - عليه السلام - و اهل «همينيا»، از قراى اطراف «بغداد»، بود. گزارش فعاليتهاى او به متوكل رسيده بود، متوكل او را بازداشت و زندانى كرد. او پس از گذراندن دوران طولانى زندان، آزاد شد و به دستور امام هادى رهسپار مكه شد و در آن شهر اقامت گزيد (١٣).
در شمار نمايندگان امام هادى همچنين بايد از «ابراهيم بن محمد همدانى» نام برد. حضرت هادى طى نامه‏اى به او نوشت:
«وجوه ارسالى رسيد، خدا از تو قبول فرمايد و از شيعيان ما راضى باشد و آنان را در دنيا و آخرت همراه ما قرار دهد...».
اين نامه بروشنى نشان مى‏دهد كه ابراهيم از طرف امام مسئوليت مالى داشته و احتمالاً غير از وظائف ديگر - موظف بوده وجوه جمع آورى شده از شيعيان را نزد امام بفرستد. امام در ادامه اين نامه، در تقدير از فعاليتها و تأييد موقعيت وى نوشت:
«نامه‏اى به «نضر» (١٤) نوشتم و به او سفارش كردم كه معترض تو نشود و با تو مخالفت نكند و موقعيت تو را نزد خويش به وى اعلام كردم. به «ايوب» (١٥) نيز عيناً همين را دستور دادم. همچنين به دوستداران خود در همدان نامه‏اى نوشته و به آنان تأكيد كردم كه از تو پيروى نمايند و يادآورى نمودم كه: «ماجز تو وكيلى در آن ناحيه نداريم» (١٦).
در هر حال نقش سازمان وكالت، بويژه در زمان حكومت متوكل عباسى، نمايان بود. متوكل با جذب و استخدام نظامى افرادى كه بينش ضد علوى داشتند، مى‏كوشيد تا ترتيب كار مخالفان خود را بدهد و فعاليتهاى سازمان يافته زير زمينى علويان بويژه اماميه، را نابود سازد. او دست به يك رشته عمليات نظامى جهت بازداشت و دستگيرى شيعيان زد و اين برنامه را با خشونت و شدت ادامه داد، به طورى كه بعضى از وكلاى امام در بغداد، مدائن، كوفه و ساير نقاط عراق زير شكنجه در گذشتند و عده‏اى ديگر به زندان افتادند (١٧). اين اقدامات لطمه‏هاى جدّى بر پيكر شبكه وكالت وارد كرد، اماحضرت هادى - عليه السلام - با تلاش پخته خويش، اين شبكه را همچنان فعال و پر ثمر نگه داشت.
انتقال امام از مدينه به سامرّأ
متوكل براى زير نظر گرفتن امام هادى - عليه السلام - از روش نياكان پليد خود استفاده مى‏كرد و در صدد بود به هر وسيله ممكن فكر خود را از طرف حضرت راحت كند. روش مأمون را در مورد كنترل فعاليتهاى امام پيش از اين ديديم:
او از طريق وصلتى كه با حضرت جواد - عليه السلام - برقرار كرد، توانست كنترل و سانسور را حتى در درون خانه امام بر قرار سازد و تمام حركات و ملاقاتهاى حضرت را زير نظر داشته باشد. پس از شهادت امام جواد - عليه السلام - و جانشينى امام «هادى» به جاى پدر، ضرورت اجراى چنين نقشه‏اى بر خليفه وقت كاملاً روشن بود، زيرا اگر امام در مدينه اقامت مى‏كرد و خليفه به او دسترسى نمى‏داشت، قطعاً براى حكومت جابرانه او خطر جدى دربر مى‏داشت. اينجابود كه كوچكترين گزارشى درباره خطر احتمالى امام، خليفه را بشدت نگران ساخت و منجر به انتقال امام به سامرا گشت. توضيح اينكه:
«عبدالله بن محمد هاشمى»، فرماندار وقت مدينه، طى نامه‏اى خليفه را بشدت از فعاليتهاى سياسى امام نگران ساخت و پايگاه اجتماعى آن حضرت را براى متوكل تشريح كرد(١٨)، ولى حضرت با ارسال نامه‏اى براى متوكل ادعاهاى «عبدالله» را رد كرد و از او به متوكل شكايت كرد.
متوكل مانند اغلب سياستمداران جهان، با يك حركت مزورانه و دو پهلو، از يك طرف «عبدالله بن محمد» را از كار بركنار كرد و از طرف ديگر به كاتب دربار خويش دستور داد نامه‏اى به حضرت بنويسد كه بر حسب ظاهر علاقه متوكل را نسبت به امام - عليه السلام - بيان مى‏كرد، ولى در واقع دستور جلب محترمانه! حضرت بود و بعداً خواهيم ديد كه متوكل چه فشارها و تضييقاتى براى امام - عليه السلام - فراهم ساخت. نامه بدين مضمون بود:
«بنام خدا، پس از حمد و ثناى خداوند، امير المؤمنين شما را خوب مى‏شناسد، شخصيت، بزرگوارى و نسبت و قرابت شما را با رسول خدا٩ رعايت مى‏كند، و تنها هدف او جلب رضايت و خشنودى خداوند و شما است. اكنون دستور دادند كه طبق درخواست شما فرمانده جنگ و امام جمعه شهر، «عبدالله بن محمد»، كه مرتكب خلاف اهانت به شما شده است، بركنار و به جاى او «محمد بن فضل» منصوب شود. او دستور دارد در برابر امر شما مطيع بوده در تكريم و تعظيم شما نهايت سعى و كوشش را به عمل آورد تا بدان وسيله به خدا و رسول او و اميرالمؤمنين (متوكل) تقرب جويد.
امير المؤمنين مشتاق ديدار شما است تا تجديد عهدى صورت گيرد، اگر مايل به زيارت خليفه باشيد و به آن علاقه داريد مى‏توانيد به اتفاق خانواده و دوستان و علاقه‏مندان حركت كنيد. برنامه سفر به اختيار خودتان است، هرجا خواستيد توقف نماييد. در صورت تمايل، خدمتگزار خليفه، «يحيى بن هرثمه»، ملازم ركاب خواهد بود و به خدمتگزارى شما مفتخر خواهد شد، زيرا شما نزد ما محترميد و ما شديداً به شما علاقه‏منديم. والسلام عليكم ورحمة الله وبركاته (١٩).
بدون ترديد امام از سؤ نيت متوكل آگاه بود، ولى چاره‏اى جز رفتن به سامرّأ نداشت، زيرا قبول نكردن دعوت متوكل سندى در تأييد گفتار سعايت كنندگان مى‏شد و باعث تحريك بيشتر متوكل مى‏گرديد و بهانه بيشترى به دست او مى‏داد كه تضييقات و مشكلات فراوانى را براى حضرت فراهم كند. دليل اينكه امام از نيت شوم متوكل آگاه بود و بناچار به اين سفر اقدام نمود، جملاتى است كه امام بعدها در سامرّآ مى‏فرمود: «مرا از مدينه با اكراه با سامرّأ آوردند»(٢٠).
در هر حال امام نامه دعوت را دريافت داشت و ناگزير همراه «يحيى بن هرثمه» عازم سامرّأ گرديد (٢١).
گزارش فرمانده دژخيمان متوكل
«يحيى بن هرثمه»، كه مأموريت داشت امام هادى - عليه السلام - را از مدينه به سامرّأ جلب نمايد، ماجراى مأموريت خود را چنين شرح مى‏دهد:
وارد مدينه شدم، به سراغ منزل «على» (النقى) رفتم. پس از ورود من به خانه او، و آگاه شدن مردم مدينه از جريان جلب او، اضطراب و ناراحتى عجيبى در شهر به وجود آمد و چنان فرياد و شيون برآوردند كه تا آن روز مانند آن را نديده بودم.
ابتدأًا با قسم و سوگند تلاش كردم كه آنان را آرام سازم، گفتم: هيچ قصد سوئى در كار نيست و من مأمور اذيت و آزار او نيستم. آنگاه مشغول بازديد و جستجوى خانه و اثاثيه آن شدم. در اطاق مخصوص او جز تعدادى قرآن و كتاب دعا چيز ديگرى نيافتم. چند نفر مأمور، او را از منزل خارج كردند و خود خدمتگزارى او را از منزل تا شهر سامرّأ عهده دار گشتم.
پس از ورود به «بغداد» ابتدأًا با «اسحاق بن ابراهيم طاهرى»، فرماندار بغداد، روبرو شدم. وى به من گفت: يحيى! اين آقا فرزند پيامبر است، اگر متوكل را در كشتن او تحريك و ترغيب نمايى بدان كه خونخواه و دشمن تو، رسول خدا ٩ خواهد بود.
در پاسخ گفتم: به خدا قسم، تا به حال جز نيكى و خوبى چيز ديگرى از او نديده‏ام كه به چنين كارى دست بزنم.
(آنگاه به سوى سامرّأ حركت كردم) و پس از ورود به شهر سامرّأ جريان را براى «وصيف تركى» (٢٢) نقل كردم، او نيز به من گفت: اگر يك مو از سر او كم شود، مسئول آن تو خواهى بود! از سخنان اسحاق بن ابراهيم و وصيف تركى تعجب كردم و پس از ورود به دربار و ديدار با متوكل، گزارش سفر را به اطلاع او رساندم، ديدم متوكل نيز براى او احترام قائل است (٢٣).
ورود امام به سامرأ
طبق دستور «متوكل» روز ورود به سامرّأ به بهانه اينكه هنوز محل اقامت امام آمده نيست! حضرت را در محل پستى كه به «خان الصعاليك» (كاروانسراى گدايان و مستمندان) معروف بود، وارد كردند و حضرت آن روز را در آنجا به سر برد. البته هدف از اين كار تحقير موذيانه و ديپلمات مآبانه حضرت بود!(٢٤)
روز بعد، منزلى براى سكونت امام معيّن كردند كه در آنجا استقرار يافت (٢٥).
امام در اين شهر ظاهراً آزاد بود ولى در حقيقت همانند يك زندانى به سر مى‏برد، زيرا موقعيت محل طورى بود كه امام همواره تحت نظر بود و رفت و آمدها و ملاقاتهاى حضرت توسط مأموران خليفه كنترل مى‏گرديد.
«يزداد»، طبيب مسيحى و شاگرد «بختيشوع»، با اشاره به انتقال اجبارى امام به سامرّأ مى‏گفت: اگر شخصى علم غيب مى‏داند، تنها اوست. او را به اينجا آورده‏اند تا از گرايش مردم به سوى او جلوگيرى كنند، زيرا با وجود وى حكومت خود را در خطر مى‏بينند(٢٦).
ترس و وحشت متوكل از نفوذ معنوى امام در ميان مردم را مى‏توان از انتخاب محل سكونت حضرت فهميد.
بارى متوكل با همه اين مراقبتها باز هم وجود حضرت را براى حكومت خود خطرى جدى مى‏دانست و مى‏ترسيد ياران و پيروان امام مخفيانه با او تماس گرفته براى قيام و شورش نقشه‏اى طرح كنند و براى زمينه سازى جهت اين كار، پول و سلاح جمع آورى كرده افرادى را آموزش دهند.
اطرافيان خليفه هم گاهى او را از احتمال شورش امام و يارانش بر حذر مى‏داشتند. لذا متوكل هر چند وقت يك بار دستور مى‏داد خانه امام به دقت مورد بازرسى قرار گيرد، و با آنكه مأموران هر بار با دست خالى بر مى‏گشتند، اما او باز نگران بود و احساس خطر مى‏كرد. به يك نمونه از اين موارد اشاره مى‏كنيم:
بزم شراب درهم مى‏ريزد!
يك بار، باز هم از امام هادى نزد متوكل سعايت كردند كه در منزل او اسلحه و نوشته‏ها و اشياى ديگرى است كه از شيعيان او در قم به او رسيده و او عزم شورش بر ضدّ دولت را دارد. متوكل گروهى را به منزل آن حضرت فرستاد و آنان شبانه به خانه امام هجوم بردند، ولى چيزى به دست نياوردند، آنگاه امام را در اطاقى تنها ديدند كه در به روى خود بسته و جامه پشمين بر تن دارد و بر زمينى مفروش از شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است.
امام را با همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: در خانه‏اش چيزى نيافتيم و او را روبه قبله ديديم كه قرآن مى‏خواند.
متوكل چون امام را ديد، عظمت و هيبت امام او را فرا گرفت و بى اختيار حضرت را احترام كرد و در كنار خود نشاند و جام شرابى را كه در دست داشت به آن حضرت تعارف كرد! امام سوگند ياد كرد و گفت: گوشت و خون من با چنين چيزى آميخته نشده است، مرا معارف دار! او دست برداشت و گفت: شعرى بخوان!
امام فرمود: من شعر كم از بردارم.
گفت: بايد بخوانى؟
امام اشعارى خواند كه ترجمه آن چنين است:
(زمامدارن جهانخوار و مقتدر) بر قله كوهسارها شب را به روز آوردند در حالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى‏كردند، ولى قله‏ها نتوانستند آنان را (از خطر مرگ) برهانند.
آنان پس از مدتها عزت از جايگاههاى امن به زير كشيده شدند و در گودالها (گورها) جايشان دادند؛ چه منزل و آرامگاه ناپسندى!
پس از آنكه به خاك سپرده شدند، فرياد گرى فرياد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاجها و لباسهاى فاخر؟
كجاست آن چهره‏هاى در ناز و نعمت پرورش يافته كه به احترامشان پرده‏ها مى‏آويختند (بارگاه و پرده و دربان داشتند)؟
گور به جاى آنان پاسخ داد: اكنون كرمها بر سر خوردن آن چهره‏ها با هم مى‏ستيزند!
آنان مدت درازى در دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولى امروز آنان كه خورنده همه چيز بودند، خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شده‏اند!
چه خانه هايى ساختند تا آنان را از گزند روزگار حفظ كند، ولى سرانجام پس از مدتى، اين خانه‏ها و خانواده‏ها را ترك گفته به خانه گور شتافتند!
چه اموال و ذخائرى انبار كردند، ولى همه آنها را ترك گفته رفتند و آنها را براى دشمنان خود واگذاشتند!
خانه‏ها و كاخهاى آباد آنان به ويرانه‏ها تبديل شد و ساكنان آنها به سوى گورهاى تاريك شتافتند!(٢٧).
تأثير كلام امام چندان بود كه متوكل به سختى گريست، چنانكه ريشش‏تر شد. ديگر مجلسيان نيز گريستند. متوكل دستور داد بساط شراب را جمع كنند و چهار هزار درهم به امام تقديم كرد و آن حضرت را با احترام به منزل بازگرداند!(٢٨)
امام در زندان متوكل
متوكل كينه عجيبى از امام در دل داشت و همواره در صدد آزار و اذيب آن حضرت بود و با آنكه امام در سامرّأ در حقيقت همانند يك زندانى به سر مى‏برد، با اين حال پس از احضار امام از مدينه به سامرّأ دستور داد مدتى حضرت را زندانى كنند.
«صقر بن ابى دلف» مى‏گويد: هنگامى كه امام هادى - عليه السلام - را به سامرّأ آوردند، رفتم تا از حال او جويا شوم. «زرّافى» دربان متوكل مرا ديد و دستور داد وارد شوم. وارد شدم. پرسيد: براى چه كار آمده‏اى؟
گفتم: خير است.
گفت: بنشين! نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه فرو رفتم و با خود گفتم: اشتباه كردم (كه به چنين كار خطرناكى اقدام كردم و براى ديدار امام آمدم).
«زرافى» كار مردم را انجام داد و آنها را مرخص كرد و چون خلوت شد، گفت چه كار دارى و براى چه آمده‏اى؟
گفتم: براى كار خيرى.
گفت: گويا آمده‏اى حال مولاى خود خبر بگيرى، گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!
گفت: ساكت شو، مولاى تو بر حق است، نترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى‏دانم.
من خدا را سپاس گفتم. آنگاه گفت: آيا مى‏خواهى او را ببينى؟ گفتم: آرى.
گفت: قدرى بنشين تا پستچتى (نامه رسان) بيرون رود. چون وى بيرون رفت، با اشاره به من، به غلامش گفت: اين را به اتاقى كه آن علوى در آن زندانى است، ببر و نزد او واگذار و برگرد.
چون به خدمت امام رسيدم، حضرت را ديدم روى حصيرى نشسته و در برابرش قبر حفر شده‏اى قرار دارد، سلام كردم. فرمود: بنشين! نشستم! پرسيد: براى چه آمده‏اى؟
عرض كردم: آمده‏ام از حال شما خبرى بگيرم. در اين هنگام بر قبر نظر كردم و گريستم. فرمود: گريان مباش كه در اين گرفتارى آسيبى به من نمى‏رسد.
من خدا را سپاس گفتم. آنگاه از معناى حديثى پرسيدم، امام جواب گفت، و پس از جواب، فرمود: مرا واگذار و بيرون رو كه بر تو ايمن نيستم و بيم آن است كه آزارى به تو برسانند (٢٩).
اين حادثه از يك سو خشونت و شدت عمل متوكل را در مورد امام هادى مى‏رساند و از سوى ديگر بيانگر ميزان نفوذ امام در ميان درباريان و مأموران ويژه خليفه است.
متوكل در آخرين روزهاى عمرش به پيشكار خود، «سعيد بن حاجب»، دستور داد امام را به قتل برساند، ولى حضرت فرمود: بيش از دو روز نمى‏گذرد كه متوكل كشته مى‏شود، و همين جور هم شد! (٣٠)
جنايات و سختگيريهاى متوكل در مورد شيعيان
متوكل يكى از جنايتكارترين خلفاى عباسى بود. او در دشمن با امير مؤمنان - عليه السلام - و خاندان و شيعيان او دلى پر كينه داشت و دوران حكومت او براى شيعيان و علويان يكى از سياهترين دورانهابشمار مى‏رود. از آنجا كه همه جنايات او را نمى‏توان در اين بحث فشرده بيان كرد، ناگزير به برخى از جنايات او نمونه وار اشاره مى‏كنيم:
١ - در حكومت او گروهى از علويان زندانى يا تحت تعقيب و متوارى شدند كه از آن جمله مى‏توان از «محمد بن صالح» (از نوادگان امام مجتبى - عليه السلام -) و «محمد بن جعفر» (يكى از مبلغان حسن بن زيد كه در طبرستان قيام كرده بود) نام برد (٣١).
٢ - او در سال ٢٣٦ قمرى دستور داد آرامگاه سرور شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين - عليه السلام - و بناهاى اطراف آن ويران و زمين پيرامون آن كشت شود و نيز در اطراف آن پاسگاههايى بر قرار ساخت تا زا زيارت آن حضرت جلوگيرى كند. گويا هيچ يك از مسلمانان حاضر به تخريب قبر امام حسين - عليه السلام - نبوده است، زيرا او اين كار را توسط شخصى بنام «ديزج» انجام داد كه يهودى الأصل بود. متوكل اعلام كرد: رفتن به زيارت حسين بن على ممنوع است و اگر كسى به زيارت او برود، مجازات خواهد شد (٣٢). او مى‏ترسيد قبر امام حسين - عليه السلام - پايگاهى بر ضد او گردد و مبارزات و شهادت آن شهيد بزرگوار الهام بخش حركت و قيام مردم در برابر ستمهاى دربار خلافت شود. اما شيعيان و دوستداران سرور شهيدان در هيچ شرائطى از زيارت آن تربت پاك باز نايستادند و زائران، انواع صدمه‏ها و شكنجه‏ها را تحمل مى‏كردند و باز به زيارت مى‏رفتند. پس از قتل متوكل دوباره شيعيان با همكارى علويان قبر آن حضرت را باز سازى كردند (٣٣).
خراب كردن قبر امام حسين - عليه السلام - مسلمانان را بشدت خشمگين ساخت، به طورى كه مردم «بغداد» شعارهايى بر ضد متوكل بر در و ديوارها و مساجد مى‏نوشتند و شعراى مبارز و متعهد، با سرودن اشعارى، او را «هجو» مى‏كردند. از جمله آن سروده‏ها، شعرى است كه ترجمه آن به قرار زير است:
«به خدا قسم اگر بنى اميه، فرزند دختر پيامبرشان را به ستم كشتند، اينك كسانى كه از دودمان پدر او هستند (بنى عباس) جنايتى مانند جنايت بنى اميه مرتكب شده‏اند. اين قبر حسين است كه به جان خودم سوگند (توسط عباسيان) ويران شده است. بنى عباس متأسفند كه در قتل حسين - عليه السلام - شركت نداشته‏اند! و اينك با تجاوز به تربت حسين و ويران كردن قبر او، به جان استخوانهاى او افتاده‏اند!» (٣٤).
٣ - او در زمان خلافت خود بزرگانى از مردم مسلمان و معتقد به اهل بيت را به شهادت رسانيد كه از جمله آنان «ابن سكّيت»، يار با وفاى امام جواد و امام هادى و شاعر و اديب نام آور شيعى، بود كه متوكل به جرم دوستى على - عليه السلام - او را به قتل رسانيد (٣٥) روزى متوكل با اشاره به دو فرزند خود، از وى پرسيد: اين دو فرزند من نزد تو محبوبترند يا «حسن» و «حسين»؟
ابن سكّيت از اين سخن و مقايسه بى موردسخت برآشفت و خونش به جوش آمد و بى درنگ گفت: «به خدا سوگند «قنبر» غلام على - عليه السلام - در نظر من از تو و دو فرزندت بهتر است!»
متوكل كه مست قدرت و هوا و هوس بود، فرمان داد زبان او را از پشت سر بيرون كشيدند! (٣٦)
٤ - «خطيب بغدادى» درباره شكنجه و آزار طرفداران خاندان رسالت از سوى متوكل مى‏نويسد: متوكل عباسى «نصر بن على جهضمى» را به علت حديثى كه درباره منقبت و فضيلت على - عليه السلام - و حضرت فاطمه - عليها السلام - و امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - نقل كرده بود «هزار» تازيانه زد و دست از او برنداشت تا آنكه شهادت دادند او از اهل سنت است! (٣٧)
٥ - او به شعراى مزدور و خود فروخته‏اى همچون «مروان بن ابى الجنوب» مبالغ هنگفتى صله مى‏داد تا درباره مشروعيت حكومت بنى عباس و هجو بنى هاشم شعر بسرايند (٣٨).
٦ - او زمانى كه به ايجاد ارتشى نوين موسوم به «شاكريه» دست زد، افرادى را از مناطقى كه در بينش ضد علوى مشهور بودند، بويژه از سوريه، الجزيره، جبل، حجاز و عنبا استخدام كرد(٣٩).
٧ - اوبه حاكم مصر دستور داد تا طالبيان را به عراق تبعيد كند، حاكم مصر نيز چنين كرد. آنگاه در سال ٢٣٦ آنان را به مدينه منتقل كرد (٤٠).
٨ - او شيعيان را از دستگاه دولت اخراج مى‏كرد و موقعيت آنان را در اذهان عمومى خدشه دار مى‏ساخت. به عنوان نمونه، مى‏توان از بركنارى «اسحاق بن ابراهيم» ياد كرد كه متوكل او را به جرم شيعه بودن از حكمرانى «سامرّأ» و «سيروان» در استان «جبل» بركنار كرد. افراد ديگرى نيز به همين علت موقعيتهاى خود را از دست دادند (٤١).
متوكل با اِعمال اين شيوه‏ها، از بروز هر گونه حركتى از ناحيه شيعيان بر ضد رژيم خود جلوگيرى كرد، لكن موفق نشد فعاليتهاى پنهانى آنان را خاتمه بخشد و چنانكه قبلاً گفتيم، گزارشهاى تاريخى، حاكى از آن است كه امام هادى - عليه السلام - ارتباطهاى خود را با پيروانش در نهان ادامه مى‏داد.
فشارهاى اقتصادى بر شيعيان
متوكل به منظور تضعيف جبهه تشيع و نابود ساختن نيروهاى مبارز شيعه، آنان را شديداً در فشار اقتصادى قرار داده بود، به طورى كه تا اين حد فشار اقتصادى بر شيعيان تا آن تاريخ بى سابقه بود.
البته مى‏دانيم كه شيعه پس از رحلت پيامبر، همواره از نظر اقتصادى در فشار و مضيقه قرار داشت. در اين زمينه، علاوه بر گرفتن «فدك» از فاطمه زهرا - سلام الله عليها كه انگيزه سياسى داشت و هدف از آن تضعيف بنيه اقتصادى جناح امير مؤمنان - عليه السلام - و بنى هاشم بود، نمونه‏هاى فراوانى در تاريخ اسلام به چشم مى‏خورد كه يكى از آنهاروش معاويه با شيعيان، بويژه بنى هاشم، بود. يكى از تاكتيكهايى كه معاويه به منظور اخذ بيعت از حسين بن على - عليه السلام - براى وليعهدى يزيد به آن متوسل شد، خوددارى وى از پرداخت هرگونه عطيه به بنى هاشم از بيت المال در جريان سفر به مدينه بود تا بدين وسيله امام را زير فشار گذاشته وادار به بيعت كند (٤٢).
نمونه ديگر، فشار اقتصادى «ابو جعفر منصور دوانيقى» (دومين خليفه عباسى) بود. منصور برنامه سياه تحميل گرسنگى و فلج سازى اقتصادى را در سطح وسيع و گسترده‏اى به اجرا مى‏گذاشت و هدف او اين بود كه مردم، نيازمند و گرسنه و متكى به او باشند و در نتيجه هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند. او روزى در حضور جمعى از خواص درباريان خويش با لحن زننده‏اى انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد: عرب‏هاى باديه نشين در ضرب المثل خود، خوب گفته‏اند كه: «سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»(٤٣)! اين سخن ضمناً مى‏رساند كه امت اسلام در چشم بنى عباس، تا چه حد بى ارزش بوده‏اند؟!.
در اين فشار اقتصادى سهم شيعيان و علويان بيش از همه بود زيرا آنان هميشه پيشگام و پيشاهنگ مبارزه با خلفاى ستمگر بودند.
دوران خلافت هارون نيز از اين برنامه كلى مستثنا نبود، زيرا او با قبضه بيت المال مسلمانان و صرف آن در راه هوسرانيها و بوالهوسيها و تجمل پرستيهاى خود و اطرافيانش، شيعيان را از حقوق مشروع خود محروم كرده بود و از اين راه نيروهاى آنان را تضعيف مى‏كرد. بنابراين شيعيان با اين گونه فشارها آشنا بودند، اما چنانكه اشاره شد فشار اقتصادى زمان متوكل ابعاد گسترده‏تر و وحشتناكترى داشت كه ذيلاً برخى از آنها را ياد آورى مى‏كنيم:
١ - او از نظر اقتصادى به قدرى بر شيعيان سخت گرفت كه مى‏گويند: در آن زمان گروهى از بانوان علوى در مدينه حتى يك دست لباس درست نداشتند كه در آن نماز بگزارند و فقط يك پيراهن مندرس بر ايشان مانده بود كه به هنگام نماز به نوبت از آن استفاده مى‏كردند و نيز با چرخ ريسى روزگار مى‏گذراندند، و پيوسته در چنين سختى و تنگدستى بودند تا متوكل به هلاكت رسيد (٤٤).
٢ - متوكل «عمر بن فرج رُخّجى» را فرمانرواى مكه و مدينه ساخت، و او مردمان را از نيكى و احسان به آل ابى طالب بار مى‏داشت و سخت دنبال اين كار بود؛ چنانكه مردم از بيم جان، دست از رعايت و حمايت علويان برداشتند و زندگى بر خاندان امير مؤمنان - عليه السلام - سخت شد» (٤٥).
٣ - متوكل دارايى علويان را كه ملك «فدك» بود مصادره كرد (٤٦). نقل شده است كه درآمد فدك در آن زمان بالغ بر ٢٤٠٠٠ دينار بوده است. متوكل فدك را به «عبدالله بن عمر بازيار» كه از هواداران او بود، عطار كرد (٤٧).
٤ - او به حاكم خود در مصر دستور داد با علويان بر اساس قواعد زير برخورد كند:
الف - به هيچ يك از علويان هيچ گونه ملكى داده نشود، نيز اجازه اسب سوارى و حركت از «فسطاط» به شهرهاى ديگر داده نشود.
ب - به هيچ يك از علويان جواز داشتن بيش از يك برده داده نشود.
ج - چنانچه دعوائى مابين يك علوى و غير علوى صورت گرفت، قاضى نخست به سخن غير علوى گوش فرا دهد و پس از آن بدون گفتگو با علوى آن را بپذيرد! (٤٨)

كاخها و بزمهاى پر تجمل
در كنار اين فشارها و محدوديتهاى جانكاه نسبت به شيعيان، متوكل در تاراج بيت المال و بناى كاخهاى با شكوه وراه اندازى تشريفات پرخرج بيداد مى‏كرد.
او كاخهاى متعددى بنا كرد و اموال هنگفتى هزينه آنها نمود. از جمله، كاخهايى بنامهاى: شاه، عروس، شبداز، بديع، غريب و برج بنا كرد و يك ميليون و هفتصد هزار دينار فقط هزينه ساختن كاخ اخير كرد!(٤٩). نيز قصر ديگرى ساخت كه به قصر «بُركُوأ» شهرت يافت. ساختمان اين قصر كه از بهترين و بزرگترين قصرهاى وى بود، بيست ميليون درهم هزينه برداشت!(٥٠) قصرهاى ديگرى نيز بنامهاى:جعفرى، مليح، غرو، مختار، حير براى خوشگذرانى بنا كرده بود كه هر كدام هزاران ميليون درهم خرج برداشته و مورخان بتفصيل از آنها ياد كرده‏اند(٥١).
متوكل تصميم گرفت پسرش «عبدالله معتزّ» را ختنه كند و براى اين منظور تشريفات بسيار پرخرج و سرسام آورى به راه انداخت كه مورخان بتفصيل نوشته‏اند و ما به گوشه هايى از آن اشاره مى‏كنيم:
فرشى را كه طول آن يكصد ذراع و عرض آن نيز پنجاه ذراع بود، براى تالار قصر كه داراى همين ابعاد بود، تهيه كردند و براى پذيرايى از مدعوين چهار هزار صندلى از طلا و مرصع به جواهر در تالار قصر چيدند!
به فرمان متوكل بيست ميليون درهم كه براى نثار آماده شده بود، بر سر زنان و خدام و حاشيه نشينان نثار كردند! و يك ميليون درهم كه روى آنها عنوان جشن و مراسم ختنه كنان حك شده بود، بر سر آرايشگر و ختنه كننده و غلامان و پيشكاران مخصوص نثار گرديد!
آن روز از ختنه كننده معتزّ پرسيدند كه تا موقع صرف غذا، چه مبلغى عائد تو شده؟ گفت: هشتاد و چند هزار دينار غير از اشياى زرين و انگشترى و جواهر! وقتى كه صورت مخارج جشن «ختنه كنان» به متوكل تسليم شد... بالغ بر هشتاد و شش ميليون درهم شده بود!!(٥٢)
اينها گوشه هايى از خوشگذرانيها و ولخرجيهاى متوكل از محل بيت المال بود، و گرنه شرح بزمها و عياشيهاى او در اين بحث فشرده نمى‏گنجد. تنها اينجا اضافه مى‏كنيم كه «سيوطى» مى‏نويسد: او چهار هزار كنيز در كاخ خود داشت كه از همه آنها كام جسته بود!(٥٣) «مسعودى»، مورخ نامدار، مى‏گويد: در هيچ زمان و هيچ عصرى مانند دوران حكومت متوكل، پول خرج نمى‏شد!(٥٤)
يك سند تاريخى‏
«ابوبكر خوارزمى»، نويسنده بزرگ عصر آل بويه (متوفى ٣٨٣ يا ٣٩٣)، طى نامه‏اى كه در آن، سختگيريهاى عباسيان نسبت به شيعيان و مظلوميت سادات و شيعيان را شرح مى‏دهد، انگشت روى جنايتهاى متوكل مى‏گذارد و از اين جشن ننگين نيز ياد مى‏كند.
پيشوايى از پيشوايان هدايت و سيدى از سادات خاندان نبوت از دنيا مى‏رود، كسى جنازه او را تشييع نمى‏كند و قبر او گچكارى نمى‏شود، اما چون دلقك و مسخره‏اى و بازيگرى از آل عباس بميرد تمام عدول (عدول دار القضأ) و قاضيان در تشييع جنازه او حاضر مى‏شوند و قائدان و واليان براى او مجلس عزادارى بپا مى‏دارند! دهريان و سوفسطائيان از شرّ ايشان (آل عباس) در امانند، ليكن آنها هركس را شيعه بدانند به قتل مى‏رسانند. هر كس نام پسرش را «على» بگذارد، خونش را مى‏ريزند. شاعر شيعه چون در مناقب وصى و معجزات نبى شعر بگويد، زبانش را مى‏برند و ديوانش را پاره مى‏كنند. هارون، پسر خيزران (مقصود واثق خليفه است) و جعفر متوكل در صورتى به كسى عطا مى‏كردند و بخشش مى‏نمودند كه به آل ابى طالب دشنام گويد، مانند عبدالله بن مُصعَب زبيرى و وهب بن وهب بُحتُرى و مروان بن ابى حَفصَه اموى و عبد الملك بن قُرَيْب اصمعى و بكّار بن عبدالله زبيرى. مدت هزار ماه در منبرها به اميرالمؤمنين ناسزا گفتند (مقصود مدت حكومت بنى اميه است) اما در وصايت او شك به خود راه نداديم.
علويان را از يك وعده خوراك منع مى‏كنند، در حالى كه خراج مصر و اهواز و صدقات حرمين شريفين و حجاز به مصرف (خُنياگرانى از قبيل) ابن ابى مريم مدنى و ابراهيم موصلى وابن جامع سهمى و زَلْزَلْ ضارب و بَرْصُوما زامر (سرنا زن، نى زن) مى‏رسد. متوكل عباسى دوازده هزار كنيز داشت! اما سيدى از سادات اهل بيت، فقط يك كنيز (خدمتكار) زنگى يا سندى دارا بود. اموال خالص و پاكيزه خراج، به دلقكها و مهمانيهاى مربوط به ختنه اطفال، به سگبازان و بوزينه داران، به مخارق و علويه خنياگر و به زرزر و عمرو بن بانه بازيگر، منحصر شده است! يك وعده خوراك و يك جرعه آب را از اولاد فاطمه - عليها السلام - دريغ مى‏دارند. قومى كه خمس بر آنان حلال و صدقه حرام است و گرامى داشتن و دوستى نسبت به ايشان واجب است، از فقر، مُشرِف به هلاك هستند، يكى شمشير خود را گرو مى‏گذارد و ديگرى جامه‏اش را مى‏فروشد. آنان گناهى ندارند جز اينكه جدشان نبى و پدرشان وصى و مادرشان فاطمه و مادر مادرشان خديجه و مذهبشان ايمان به خدا و راهنمايشان قرآن است. من چه بگويم درباره قومى كه تربت و قبر امام حسين - عليه السلام - را شخم زدند و در محل آن زراعت كردند و زائران قبرش را به شهرها تبعيد نمودند...(٥٥)
قتل متوكل و خلافت منتصر
سرانجام متوكل، شبى كه در بزم شراب در كاخ حكومت به مستى فرو رفته بود، با نقشه قبلى فرزندش «منتصر» و با همكارى تركان، همراه وزيرش «فتح بن خاقان» كشته شد (شوال ٢٤٧) و منتصر به خلافت رسيد(٥٦).
ماجراى قتل متوكل بدين ترتيب بود كه وى نديمى داشت بنام «عباده مخنّث». عباده در مجلس متوكل متكّايى روى شكم خود زير لباسش مى‏بست و سر خود را كه موهايش ريخته بود، برهنه مى‏كرد و در برابر متوكل به رقص مى‏پرداخت و آوازه خوانان همصدا چنين مى‏خواندند: «اين مرد طاسِ شكم گنده آمده تا خليفه مسلمانان شود» و مقصودشان از اين جمله «على» - عليه السلام - بود. متوكل نيز شراب مى‏خورد و خنده مستانه سر مى‏داد. در يكى از روزها كه عباده طبق معمول به همين كيفيت مسخرگى مى‏كرد، منتصر در مجلس حاضر بود. وى از ديدن اين منظره ناراحت شد و با اشاره، عباده را تهديد كرد.
عباده از ترس ساكت شد. متوكل پرسيد: چه شده؟ عباده برخاست و علت را بيان كرد. در اين هنگام منتصر بپا خاست و گفت: اى امير المؤمنين! آن كسى كه اين شخص اداى او را در مى‏آورد و مردم مى‏خندند، پسر عموى تو و بزرگ خاندان تو است و مايه افتخار تو محسوب مى‏شود. اگر خود مى‏خواهى گوشت او را بخورى بخور، ولى اجازه نده اين سگ و امثال او از آن بخورند. متوكل با تمسخر، به آوازه خوانان دستور داد كه همصدا اين شعر را بخوانند:
غار الفتى لابن عمّه رأس الفتى فى حِرِ امّه اين جوان به خاطر پسر عمويش به غيرت در آمد.
سر اين جوان در... مادرش باد!(٥٧)
به دنبال اين قضيه بود كه منتصر با نقشه قبلى با همكارى تركان پدر را به قتل رساند.
منتصر برخلاف پدر، دوستى با على و خاندان او را آشكار ساخت و به مردم دستور داد به زيارت حسين بن على - عليه السلام - بروند و به علويان كه در زمان پدرش در بيم و وحشت به سر مى‏بردند، ايمنى داد(٥٨).
از اين گذشته، سه اقدام بزرگ را به مورد اجرا گذاشت:
١ - فدك را به علويان پس داد.
٢ - موقوفات علويان را به آنان مسترد كرد.
٣ - والى مدينه بنام «صالح بن على» را كه با بنى هاشم بدرفتارى مى‏كرد، بر كنار كرد و به جاى او «على بن الحسين» را به اين سمت منصوب كرد و توصيه نمود كه از نيكى و خدمت به بنى هاشم دريغ نورزد(٥٩).
ولى از آنجا كه دوران خلافت منتصر كوتاه بود، پس از وى باز اختناق و فشار از سر گرفته شد.
امام هادى‏٧، روياروى فقيهان دربارى‏
با آنكه سياست خلفاى عباسى اين بود كه توجه مردم را به فقهاى دربارى جلب كنند و آرأ و فتاواى آنان را به رسميت بشناسند، اما در مدت اقامت امام هادى در سامرّأ چندين بار در ميان فقهاى وابسته به دربار اختلاف فتوا به وجود آمد و ناگزير براى حل مشكل به امام مراجعه كردند و امام با دانش امامت و استدلال روشن، چنان مسئله را شكافت كه فقها در برابر آن ناگزير به تحسين شدند.
اينك دو نمونه از اين گونه موارد را ذيلاً از نظر مى‏گذرانيم:
١ - كيفر مسيحى زناكار
روزى يك نفر مسيحى را كه با زن مسلمانى زنا كرده بود، نزد متوكل آوردند. متوكل خواست در مورد او حد شرعى اجرا شود، در اين هنگام مسيحى اسلام آورد. «يحيى بن اكثم» قاضى القضات گفت: اسلام آوردن او، كفر و عملش را از ميان برده و نبايد حدّ در مورد او اجرا شود. برخى ار فقها گفتند بايد سه بار در مورد او حد جارى شود. برخى ديگر به گونه‏اى ديگر فتوا دادند. وجود اختلاف آرأ و فتاوا، متوكل را مجبور ساخت تا از امام هادى - عليه السلام - استفتا كند. مسئله را در محضر امام مطرح كردند. امام پاسخ داد: «آنقدر بايد شلاق بخورد تا بميرد».
فتواى امام با مخالفت شديد «يحيى بن اكثم» و ساير فقها روبرو گرديد و گفتند: اين فتوا در هيچ آيه و روايتى وجود ندارد و از متوكل خواستند كه نامه‏اى به امام نوشته مدرك اين فتوا را بپرسد. متوكل موضوع را به امام نوشت. امام در پاسخ پس از بسم الله نوشت: «فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا آمَنّا بِاللهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنّا بِهِ مُشْرَكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ ايْمانُهُمْ لَمّا رَأوا بَأْسَنا سُنّة اللهِ الّتِى قِدْ خَلَتْ فِىْ عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنلِكَ الْمُبطَلُونَ»(٦٠).
:«هنگامى كه قهر و قدرت ما را ديدند، گفتند: به خداى يگانه ايمان آورديم و به بتها و عناصرى كه آنها را
شريك خدا قرار داده بوديم، كافر شديم، ولى ايمانشان به هنگام ديدن قهر و قدرت ما، سودى ندارد. اين سنت و حكم الهى است كه در ميان بندگان وى جارى است و پيروان باطل در چنين شرائطى زيانكار شدند.»
متوكل، پاسخ مستدل امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار طبق فتواى امام اجرا شود(٦١).
امام با ذكر اين آيه شريفه، به آنان فهماند: همان طور كه ايمان مشركان، عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن اين مسيحى نيز حد را ساقط نمى‏كند.
٢ - نذر متوكل‏
روزى متوكل بيمار شد و نذر كرد كه اگر شفا يابد، تعداد «كثيرى» دينار (= سكه زر) در راه خدا صدقه بدهد. هنگامى كه بهبود يافت، فقها را گرد آورد و پرسيد چند دينار بايد صدقه بدهم كه «كثير» محسوب شود؟ فقها در اين باره فتاواى مختلف دادند متوكل ناگزير مسئله را از امام هادى سؤال كرد. امام پاسخ داد كه بايد هشتاد و سه دينار بپردازى. فقها از اين فتوا تعجب كردند و به متوكل گفتند از او بپرسيد اين فتوا را بر اساس چه مدركى داده است؟
متوكل موضوع را با امام مطرح كرد. حضرت فرمود: خداوند در قرآن مى‏فرمايد: «لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللهُ فِىْ مَواطِنَ كَثِيرَة»(٦٢): «خداوند شما (مسلمانان) را در موارد «كثير» يارى كرده است»، و همه خاندان ما روايت كرده‏اند كه جنگها و سريّه‏هاى زمان پيامبر(صلّى الله عليه وآله) اسلام هشتاد و سه جنگ است.(٦٣)
امام هادى و مكتبهاى كلامى‏
در عصر امام هادى - عليه السلام - مكاتب عقيدتى متعددى همچون «معتزله» و «اشاعره» رواج يافته و آرأ و نظريات كلامى فراوانى در جامعه اسلامى پديد آمده بود و بازار مباحثى همچون جبر، تفويض، امكان يا عدم امكان رؤيت خدا، جسميت خدا، و امثال اينها بسيار داغ بود، از اينرو گاه امام در برابر سؤالهايى قرار مى‏گرفت كه پيدا بود از اين گونه آرأ و نظريات سرچشمه گرفته است. نفوذ آرأ و نظريات باطل از اين راه در محافل شيعه، ضرورت هدايت و رهبرى فكرى شيعيان را از سوى امام شدت مى‏بخشيد، از اينرو پيشواى دهم طى مناظرات و مكاتبات خود، بيپايگى مكاتب و آرأ و نظريات باطل همچون جبرگرائى و جسميت خدا و... را با استدلالهاى روشن و قاطع اثبات مى‏نمود و مكتب اصيل اسلام را پيراسته از هر گونه تحريف و تفكر باطل، به جامعه عرضه مى‏كرد، و اين يكى از جلوه‏هاى عظمت علمى آن بزرگوار بود(٦٤)
مطالعه و برسى حيات علمى امام نشان مى‏دهد كه اكثر مناظرات امام هادى - عليه السلام ' پيرامون اين گونه موضوعات كلامى بوده و روايات متعددى از آن حضرت در اين زمينه نقل شده است كه برترى مبانى اعتقادى شيعه را بروشنى ثابت مى‏كند. به عنوان نمونه مى‏توان از نامه مفصل امام ياد كرد كه در پاسخ سؤال مردم اهواز درباره موضوع «جبر» و «تفويض» نگاشته و طى آن با بيان روشن و استلال قاطع، نظريه درست را كه نه جبر است و نه تفويض، اثبات كرده است(٦٥).
ولى چون اين بحثها از موضوع اين كتاب كه بيشتر جنبه تاريخى دارد، خارج است، از توضيح و تفصيل آن صرفنظر مى‏كنيم، و طالبين را به كتاب مربوطه ارجاع مى‏دهيم.
مبارزه با غُلات‏
از جمله گروههاى باطل و منحرفى كه در دوران امامت امام هادى - عليه السلام - فعال بودند، گروه غلات را بايد نام برد كه افكار و عقايد پوچ و منحط و بى اساسى داشتند و خود را شيعه وانمود مى‏كردند. آنان درباره امام غُلّو نموده براى او مقام اوهيّت قائل مى‏شدند و گاهى نيز خود را منصوب از طرف امام قلمداد مى‏كردند و بدين وسيله موجبات بدنامى شيعيان را در ميان فرقه‏هاى ديگر فراهم مى‏كردند. امام هادى از اين گروه اظهار تبرى نموده با آنان مبارزه مى‏كرد و تلاش مى‏نمود كه با طرد آنان، اجازه ندهد لكه ننگى بر دامن تشيع بنشيند.
شايد بتوان گفت: علت پيدايش اعتقاد آنان به الوهيت امام، و ساير عقايد پوچ و بى اساس، امور زير بوده است:
الف - كرامتها، آگاهى غيبى و ديگر امور خارق العاده‏اى كه از امام مشاهده مى‏شد و اين گروه كه قادر به توجيه و تحليل صحيح و پخته اين گونه مسائل نبودند، آنها را دستاويز خرافات و بدعتها و حركتهاى ضد اسلامى قرار مى‏دادند.
ب - اين گروه منحرف مى‏خواسند قيود و حدود و ضوابط اسلامى را زير پا گذاشته طبق ميلها و هوسهاى خود رفتار كنند، از اينرو تمام محرمات اسلامى را حلال مى‏شمردند.
ج - چشم طمع به اموال مردم دوخته بودند و مى‏خواستند وجوهى را كه شيعيان به ائمه مى‏پداختند به چنگ آورند.
در هر حال غلات گروه خطرناك و گمراه كننده‏اى بودند كه سران آنان افرادى همچون اشخاص زير بودند:
١ - على بن حَسَكَه قمى.
٢ - قاسم يقطينى.
٣ - حسن بن محمد بن باباى قمى.
٤ - محمد بن نُصير فهرى.
٥- فارس بن حاتم.
به عنوان نمونه، عقيده على بن حسكه بدين قرار بود:
الف - امام هادى - عليه السلام - خدا و خالق و مدبر جهان هستى است!
ب - ابن حسكه نبّى و فرستاده از جانب امام براى هدايت مردم است!
ج - هيچ كدام از فرائض اسلامى از قبيل زكات، حجّ، روزه و... واجب نيست!
محمد بن نصير فهرى نيز مى‏گفت:
الف - امام هادى - عليه السلام - خالق و پرورگار جهان است!
ب - ازدواج با محارم از قبيل مادر، دختر، وخواهر، جايز است!
ج - لواط جايز، و يكى از راههاى اعمال شهوت است كه خداوند آن را حرام نكرده است!
د - ارواح مردگان در كالبد آيندگان حلول مى‏كند (تناسخ)!
امام دهم طى نامه‏ها و پاسخهايى كه به سؤالات شيعيان در اين باره مى‏داد، اين گروه را منحرف و كافر معرفى مى‏كرد و به شيعيان توصيه مى‏نمود كه از آنان دورى جويند.
امام در پاسخ يكى از شيعيان درباره «ابن حسكه» و عقايد باطل او، چنين نوشت:
«ابن حسكه - كه لعنت خدا بر او باد ' دروغ گفته است، من او را از دوستان و پيروان خود نمى‏دانم، او را چه شده است؟ خدا لعنتش كند! سوگند به خدا، پروردگار، محمد٩ و پيامبران پيش از او را جز به آيين يكتا پرستى و امر به نماز و زكات و حج و ولايت نفرستاده و محمد٩ جز به سوى خداى يكتاى بى همتا دعوت نكرده است. ما جانشينان او نيز بندگان خداييم و به او شرك نمى‏ورزيم. اگر او را اطاعت كنيم مشمول رحمت او خواهيم بود و چنانچه از فرمانش سرپيچى نماييم، گرفتار كيفرش خواهيم شد. ما بر خدا حجتى نداريم، بلكه خدا است كه بر ما و بر تمامى آفريده هايش حجت دارد.
من از كسى كه چنين سخنانى مى‏گويد، بيزارى مى‏جويم و از چنين گفتارى به خدا پناه مى‏برم، شما نيز از آنان دورى گزينيد و آنان را در فشار و سختى قرار دهيد و چنانچه به يكى از آنها دسترسى پيدا كرديد، سرش را با سنگ بشكنيد(٦٦).
امام ضمن نامه‏اى به «عبيدى» از فهرى و ابن باباى قمى نيز بيزارى چسته در باره آن دو چنين نوشت:
من از فهرى (محمد بن نصير) و حسن بن محمد بن باباى قمى بيزارى مى‏جويم و تو و تمام شيعيان را از فتنه او بر حذر مى‏دارم و آنان را لعن مى‏كنم. اين دو تن، مال مردم را بنام ما مى‏خورند و فتنه‏انگيز و مزاحم هستند. خداوند آنان را عذاب كند و گرفتار فتنه سازد.
«ابن بابا» گمان برده كه من او را به نبوت برانگيخته‏ام و او «باب» من است! خداوند او را لعنت كند! شيطان بر او مسلط شده و او را گمراه ساخته است. اگر توانستى سر او را با سنگ بشكن! او مرا آزار داده است، خداوند در دنيا و آخرت او را معذب سازد(٦٧).
«فارس بن حاتم» نيز كه گفتيم يكى از رهبران غُلات بود، از طرف امام مورد لعن و تكذيب قرار گرفت، و در اختلافى كه بين او و «على بن جعفر»(٦٨) پيش آمده بود، على را مورد تأييد قرار داد. انحرافها و بدعتها و گمارهسازيهاى فارس به قدرى زياد بود كه امام دستور قتل او را صادر نمود و بهشت را براى قاتل او تضمين كرد و نوشت:
«فارس» به اسم من دست به كارهايى مى‏زند و مردم را فريب مى‏دهد و آنان را به بدعت در دين فرا مى‏خواند. خون او براى هر كس كه او را بكشد، هدر است.
كيست كه با كشتن او مرا راحت كند؟ من در مقابل، بهشت را براى او تضمين مى‏كنم.
يكى از ياران امام بنام «جنيد» فرمان آن حضرت را درباره او اجرا كرد و با قتل او جامعه اسلامى را از شرّ او راحت كرد(٦٩).
فتنه خلق قرآن‏
يكى از مهمترين و داغترين جريانهاى فكرى و عقيدتى در دوران امام هادى - عليه السلام - جنجال و كشمكش شديد بر سر مخلوق بودن يا مخلوق نبودن قرآن بود.
گروه «معتزله» كه عقل گراى افراطى بودند و در مسائل عقيدتى كند و كاو عقلى بيش از حدى مى‏كردند، مسئله «مخلوق» و «حادث» بودن قرآن را در ارتباط با صفات خدا مطرح كردند و با «قديم» بودن قرآن كه گروه «اشاعره» و اهل حديث از آن جانبدارى مى‏كردند، به مخالفت برخاستند و درگيرى بين طرفداران اين دو بينش اعتقادى رخ داد.
به گفته اهل تحقيق، بحث پيرامون مخلوق بودن قرآن، از اواخر حكومت بنى اميه آغاز گرديد (اوائل قرن دوم هجرى) و نخستين كسى كه اين بحث را در محافل اسلامى مطرح كرد، «جَعْد بن درهم»، معلم «مروان بن محمد» آخرين خليفه اموى، بود. او اين فكر را از «ابان بن سمعان»، و «ابان» نيز از «طالوت بن اعصم» يهودى فرا گرفته بود.
«جَعْد» پس از طرح اين بحث مورد تعقيب قرار گرفت و به كوفه فرار كرد و در آنجا اين نظريه را به «جَهْم بن صفوان ترمذى» منتقل كرد(٧٠).
برخى بر اين باورند كه اعتقاد به قديم بودن قرآن از مسيحيت به جامعه اسلامى نفوذ كرده بود، زيرا آنان «مسيح» را «كلمة الله» مى‏دانستند و در نتيجه، كلام خدا - كه از خداست - از نظر آنان «قديم» شناخته مى‏شد.
مؤيد اين نظريه اين است كه مأمون در بخشنامه‏اى كه در اين مورد به «اسحاق بن ابراهيم» حاكم بغداد نوشت، «اشاعره» را متهم كرد كه در مورد قرآن، همچون سخنان مسيحيان در مورد حضرت عيسى، سخن مى‏گويند.
در هر حال در زمان خلافت «هارون»، «بِشْر مَريسى»، كه گفته مى‏شود يهودى تبار بوده، اين بحث را دنبال كرد و مدت چهل سال به ترويج فكر مخلوق بودن قرآن پرداخت و چون روزى شنيد كه هارون سخنان او را شنيده و وى را غياباً به مرگ تهديد كرده است، متوارى شد.
اين بحث همچنان بين دو گروه مطرح بود تا آنكه «مأمون» به آن دامن زد و آتش اختلاف را شعله ورتر كرد. او كه فردى دانشمند و مطلع، آشنا به فلسفه و فقه و ادبيات عرب، و اهل بحث و مناظره و دقت علمى بود، از همان زمان جوانى به اعتزال گرايش داشت و از «مخلوق» بودن قرآن جانبدارى مى‏كرد. فقها و اهل حديث مى‏ترسيدند مبادا وى خليفه شود و اين عقيده را ترويج كند، به حدى كه «فُضيل بن عياض» علناً مى‏گفت: «من از خدا براى هارون طول عمر مى‏خواهم تا از شر خلافت مأمون راحت باشم»! (٧١)
حدس آنان درست بود. مأمون پس از رسيدن به قدرت، رسماً از «معتزله» و در نتيجه از نظريه مخلوق بودن قرآن طرفدارى كرد و آن را عقيده رسمى دولت اعلام نمود و قدرت دولت را جهت سركوبى مخالفان اين نظريه به كار گرفت. و چون مخالفان كه در آن زمان اهل سنت ناميده مى‏شدند، مقاومت نشان دادند، بحران به اوج خود رسيد و جريان از حد بحث علمى و مذهبى خارج شد و به يك بحث جنجالى و حادّ عقيدتى - سياسى تبديل گرديد و صحبت روز شد و همه جا حتى در ميان عوام با حرارت مطرح گشت.
مأمون در سال ٢١٨ قمرى فرمانى خطاب به «اسحاق بن ابراهيم»، حاكم بغداد، صادر كرد كه بايد تمام قضات و شهود و محدثان و مقامات دولتى مورد آزمايش قرار گيرند، هر كس معتقد به خلق قرآن باشد، در كار خود ابقا شود و گرنه از كار بر كنار گردد (٧٢). اين كار كه در واقع نوعى تفتيش عقايد بود، در تاريخ، به عنوان «مِحنَةالْقُرْآن» (٧٣) مشهور شده است.
كسى كه مأمون - و پس از او معتصم و واثق عباسى - را به اين كار تشويق مى‏كرد، «ابن ابى دُؤاد»، قاضى مشهور دربار عباسى بود كه پس از بركنارى «يحيى بن اكثم» قاضى القضات شده بود. او كه از شهرت و آوازه بلند علمى برخوردار بود و در بذل و بخشش و ميزان نفوذ و قدرت در دربار عباسى با برامكه مقايسه مى‏شد، در «مِحنَةُ القُرْآن» نقش مهمى داشت و از اين رو برخى تصور كرده‏اند كه بنيانگذار اين نظريه او بوده است (كه ديديم چنين نيست).
در هر حال سختگيرى دولت عباسى به جايى رسيد كه مخالفان مورد شكنجه و آزار قرار گرفتند و زندانهاپر از آنان گرديد. «احمد بن حنبل» كه در دفاع از عقيده خويش پافشارى مى‏كرد، تازيانه خورد!(٧٤) و در زمان حكومت «واثق»، «احمد بن نصر خزاعى» به قتل رسيد و «يوسف بن يحيى بُرَيطى»، شاگرد شافعى، مورد شكنجه قرار گرفت و در زندان مصر در گذشت. «يعقوبى» در اين باره داستان عجيبى نقل مى‏كند. وى مى‏نويسد:
«امپراتور روم به واثق خليفه عباسى نامه نوشت و به او خبر داد كه اسيران بسيارى از مسلمانان در اختيار دارد، اگر خليفه در مقابل آنها فديه (سربها) دهد، او حاضر است اسيران مسلمان را آزاد كند. واثق اين پيشنهاد را پذيرفت و نمايندگانى به مرز فرستاد. نمايندگان خليفه اسيران را كه تحويل مى‏گرفتند و عقيده آنان را در باره مخلوق بودن قرآن مى‏پرسيدند، و تنها كسانى را كه به اين سؤال جواب مثبت مى‏دادند، مى‏پذيرفتند و لباس و پول در اختيارشان قرار مى‏دادند!»(٧٥).
اين سختگيريها سبب نفرت مردم از معتزله گرديد، لذا وقتى كه «متوكل عباسى» به خلافت رسيد، جانب اهل حديث را گرفت و به «محنة القرآن» خاتمه داد. ولى اين بحث فوراً از رونق نيفتاد و تا مدتها در جامعه اسلامى مطرح بود (٧٦).
موضع امام هادى (عليه السلام)
امامان معصوم كه رهبرى انديشه اصيل اسلامى را به عهده داشتند، سكوت در برابر چنين بحث و جدال فكرى را ناروا شمرده، خطّ بطلان بر فكر انحرافى كشيده، انديشه درست را مشخص مى‏كردند و با تبيين موضع اصولى و هدايتگرانه خود، مسلمانان را از وارد شدن در چنين بحث و جدال بيهوده‏اى بر حذر مى‏داشتند.
«ريّان بن صلت» به محضر امام رضا - عليه السلام - عرض كرد: نظر شما درباره قرآن چيست؟ فرمود: قرآن كلام خداست، همين! در اين باره بيش از اين بحث نكنيد كه گمراه مى‏شويد.
سخنى كه در اين زمينه از امام هادى - عليه السلام - نقل شده نسبتاً گسترده و روشن است، امام در پاسخ يكى از شيعيان «بغداد» چنين نوشت (٧٧):
بسم الله الرحمن الرحيم. خداوند ما و تو را از دچار شدن به اين فتنه حفظ كند كه در اين صورت بزرگترين نعمت را بر ما ارزانى داشته است، وگرنه هلاكت و گمراهى است. به نظر ما بحث و جدال درباره قرآن (كه مخلوق است يا قديم؟) بدعتى است كه سؤال كننده و جواب دهنده در آن شريكند، زيرا پرسش كننده دنبال چيزى است كه سزاوار او نيست وپاسخ دهنده نيز براى موضعى بى جهت خود را به زحمت و مشقت مى‏افكند كه در توان او نمى‏باشد.
خالق، جز خدا نيست و بجز او همه مخلوقند، قرآن نيز كلام خداست، از پيش خود اسمى براى آن قرار مده كه از گمراهان خواهى گشت. خداوند ما و تو را از مصاديق سخن خود قرار دهد كه مى‏فرمايد: (متقيان) كسانى هستند كه در نهان از خداى خويش مى‏ترسند و از روز جزا بيمناكند(٧٨).
اين موضعگيرى امامان باعث شد كه شيعيان از اين درگيريها بدور باشند و گرفتار بدعت و گمراهى نشوند.
شاگردان مكتب امام هادى (عليه السلام)
گرچه - به تفصيلى كه گفتيم - عصر زندگى امام هادى عصر اختناق و استبداد بود امام، براى فعاليت فرهنگى در سطح گسترده آزادى عمل نداشت و از اين نظر فضاى جامعه با عصر امام باقر - عليه السلام - بويژه عصر امام صادق - عليه السلام - تفاوت فراوان داشت ؛ اما آن حضرت در همان شرائط نامساعد، علاوه بر فعاليتهاى فرهنگى از طريق مناظرات، مكاتبات، پاسخگويى به سؤالها و شبهات، و تبيين بينش درست در برابر مكاتب كلامى منحرف، راويان و محدثان و بزرگانى از شيعه را تربيت كرد و علوم و معارف اسلامى را به آنان آموزش داد و آنان اين ميراث بزرگ فرهنگى را به نسلهاى بعدى منتقل كردند.
شيخ طوسى، دانشمند نامدار اسلام، تعداد شاگردان آن حضرت در زمينه‏هاى مختلف علوم اسلامى را ١٨٥ نفر مى‏داند (٧٩).
در ميان اين گروه، چهره‏هاى درخشان علمى و معنوى و شخصيتهاى برجسته‏اى مانند: فضل بن شاذان، حسين بن سعيد اهوازى، ايوب بن نوح، ابوعلى (حسن بن راشد) حسن بن على ناصر كبير، عبدالعظيم حسنى (مدفون در شهر رى) و عثمان بن سعيد اهوازى به چشم مى‏خورند كه برخى از آنان داراى آثار و تأليفات ارزشمند در زمينه‏هاى مختلف علوم اسلامى هستند و آثار و خدمات علمى و فرهنگى آنان در كتابهاى رجال بيان شده است.
شهادت امام
امام هادى - عليه السلام - با آنكه در سامرّأ تحت كنترل و مراقبت قرار داشت، اما با وجود همه رنجها و محدوديتها هرگز به كمترين سازشى با ستمگران تن نداد. بديهى است كه شخصيت الهى و موقعيت اجتماعى امام و نيز مبارزه منفى و عدم همكارى او با خلفا، براى طاغوتهاى زمان هراس آور و غير قابل تحمل بود، و پيوسته از اين موضوع رنج مى‏بردند. سرانجام تنها راه را خاموش كردن نور خدا پنداشتند و در صدد قتل امام برآمدند و بدين ترتيب امام هادى نيز مانند امامان پيشين با مرگ طبيعى از دنيا نرفت، بلكه در زمان «معتزّ»، مسموم گرديد (٨٠) و در رجب سال ٢٥٤ هجرى به شهادت رسيد و در سامرّأ، در خانه خويش به خاك سپرده شد (٨١).
١- طبرسى، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، دارالكتب الاسلامية، ص ٣٥٥ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص .٣٢٧
٢- طبرسى، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، دارالكتب الاسلامية، ص ٣٥٥ - شيخ مفيد، الاشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص .٣٢٧
٣- طبرسى، اعلام الورى، ص .٣٥٥ در اصطلاح راويان شيعه مقصود از ابوالحسن اول، امام موسى بن جعفر - عليه السلام - و مقصود از ابوالحسن ثانى امام هشتم مى‏باشد.
٤- اعداد داخل پرانتز، دوران حكومت خلفاى معاصر امام را نشان مى‏دهد.
٥ ابوالفرج الاصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨٥ ه'. ق، ص ٣٩٥ - امام هادى - عليه السلام - ، سازمان تبليغات اسلامى، واحد ترجمه و تدوين، ١٣٦٨ ه'. ش، ص .٦٧
٦- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٧، ص .٥٥
٧- مجلسى، بحارالأنوار، الطبعة الثانية، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص ١٧٦ - اربلى، على بن عيسى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى ١٣٨١ ٧ ه'. ق، ج ٣، ص .١٧٥
٨- مجلسى، بحار الأنوار، ج ٥٠، ص .١٨٥
٩- على بن حسين بن عبدربه در سال دويست و بيست و نه در مكه درگذشت و امام هادى، ابوعلى را به جاى وى گماشت (طوسى، اختيار معرفة الرجال، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٤٨ ه'. ش، ص ٥١٠، حديث ٩٨٤). در بعضى از روايات از اين شخص بنام حسين بن عبدربه (يعنى پدر على) ياد شده است، ولى علامه محمد تقى شوشترى شواهدى ارائه كرده كه نشان مى‏دهد كسى كه نماينده امام هادى بوده، على بن حسين بن عبدربه بوده، نه پدرش (قاموس الرجال، ط ٢، مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤١٠ ه'. ق، ج ٣، ص ٤٦٨).
١٠- طوسى، همان كتاب، ص ٥١٣، حديث ٩٩١ - دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمه دكتر سيد محمد تقى آيت اللهى، تهران، امير كبير، ١٣٦٧ ه'. ش، ص .١٣٧
١١- طوسى، همان كتاب، ص ٥١٤، حديث ٩٩٢ - دكتر حسين، جاسم، همان كتاب ص ١٣٨ - .١٣٧
١٢- طوسى همان كتاب، ص ٥١٣ - ٥١٤، همان حديث - مدرسى، محمد تقى، امامان شيعه و جنبشهاى مكتبى، ترجمه حميد رضا آژير، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى، ص .٣٢٣
١٣- طوسى، همان كتاب، ص ٦٠٧، حديث ١١٢٩ - مسعودى، اثبات الوصية، الطبعة الرابعة، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'. ق، ص .٢٣٣ به خواست خدا در بخش سيره امام عسكرى - عليه السلام - از فعاليت على بن جعفر در مكه سخن خواهيم گفت.
١٤- نضر بن محمد همدانى (تنقيح المقال، ج ٣، ص ٢٧١).
١٥- ايوب بن نوح بن دراج (قاموس الرجال، مؤسسة النشر الاسلامى، التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، الطبعة الثانية، ١٤١٠ ه'. ق، ج ٢، ص ٢٤٢).
١٦- طوسى، اختيار معرفة الرجال، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٤٨ ه'. ش، ص ٦١١ - ٦١٢، حديث .١١٣٦
١٧- طوسى همان كتاب، ص ٦٠٣ و ٦٠٧ (حديث ١١٢٢ و ١١٢٩ و ١١٣٠) - دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمه دكتر سيد محمد تقى آيت اللهى، تهران، امير كبير، ١٣٦٧ ه'. ش، ص ٨٣ - طوسى، كتاب الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثة، ص .٢١٢
١٨- مجلسى، بحار الأنوار، الطبعة الثانية، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'.ق، ج‏٥٠، ص ٢٠٠، شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص .٣٣٣ علاوه بر عبدالله بن محمد، طبق نقل مسعودى، «بريحه عباسى» نيز، كه مسئول نظارت بر اقامه نماز در حرمين (مكه و مدينه) بود، بارها به متوكل نوشت:
اگر احتياجى به حرمين دارى، على بن محمد را از آنجا اخراج كن، زيرا او مردم را به سوى خود دعوت مى‏كند و گروه انبوهى به او گرويده‏اند (اثبات الوصية، الطبعة الرابعة، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'.ق، ص ٢٢٥).
١٩- مجلسى، همان كتاب، ج ٥٠، ص ٢٠٠ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠١ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٣٣ - اربلى، على بن عيسى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص .١٧٢
٢٠- مجلسى، همان كتاب، ص .١٢٩
٢١- ابن شهر اشوب در كتاب مناقب آل ابى طالب احضار امام به سامرأ را در سال ٢٣٤ مى‏داند (چون اقامت امام در سامرّأ را، بيست سال، و وفات آن حضرت را در سال ٢٥٤ مى‏داند كه طبعاً انتقال امام به سامرّأ، مصادف با سال ٢٣٤ مى‏شود) و مرحوم شيخ مفيد در ارشاد (ص ٣٣٣) مى‏نويسد: متوكل نامه را در سال ٢٤٣ به امام نوشت، ولى روايت كلينى در اين زمينه نشان مى‏دهد كه در سال ٢٤٣ نسخه‏اى از نامه متوكل، توسط يكى از شيعيان از «يحيى بن هرثمة» اخذ شده است (كافى، ج ١، ص ٥٠١) بنابر اين سال ياد شده، تاريخ اخذ آن نسخه بوده است نه تاريخ احضار امام به پايتخ
از جهت سياسى نيز نظر ابن شهر اشوب استوارتر به نظر مى‏رسد، زيرا با توجه به اين كه آغاز خلافت متوكل در سال ٢٣٢ بوده، بعيد به نظر مى‏رسد كه او مدت يازده سال، از فعاليتهاى امام غافل بماند، يا آن را ناديده بگيرد.
٢٢- وصيف از درباريان با نفوذ زمان متوكل بود.
٢٣- سبط ابن الجوزى، تذكرة الخواص، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٨٣ ه'. ق ٣٥٩ - .٣٦٠ از سخنان «يحيى بن هرثمه» در مورد ورود او به مدينه، پايگاه مردمى امام بخوبى روشن مى‏گردد از اظهارات اسحاق بن ابراهيم و وصيف نيز استفاده مى‏شود كه امام تا چه اندازه در ميان مردم و حتى درباريان محبوبيت داشته است.
٢٤- چنانكه اين معنا از چشم افراد آگاهى مانند «صالح بن سعيد» پوشيده نبود. وى مى‏گويد: روز ورود امام به سامرّأ، به حضرت عرض كردم: اينها پيوسته براى خاموش ساختن نور شما تلاش مى‏كنند، و براى همين شما را در اين كاروانسراى پست و محقر فرود آورده‏اند!... (شيخ مفيد، الارشاد، ص ٣٣٤ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، ج ٣، ص ١٧٣)
٢٥- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص .٣٣٤
٢٦- مجلسى، همان كتاب، ج ٥٠، ص .١٦١
٢٧- با توا على قُلل الجبال تحر سهم غلب الرجال فما اغتنهم القلل
واستنزلوا بعد عزّ عن معاقلهم فاودعوا حفراً يابئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعدما قبروا اين الأساور والتيجان والحلل؟
اين الوجوه التى كانت منعمة من دونها تضرب الأستار والكلل؟
فافصح القبر عنهم حين سأ لهم تلك الوجوه عليها الدود يقتتل
قد طالما اكلوا دهراً و ما شربوا فاصبحوا بعد طول الأكل قد أكلوا
وطالما عمّروا دوراً لتحصنهم فخلفوها على الأعداد وارتحلوا
اضحت منازلهم قفراً معطّلة وساكنوها الى الاجداث قد رحلوا
٢٨- مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارلأندلس، ج ٤، ص ١١ - شبلنجى، نورالأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى، ص ١٦٦ سبط ابن الجوزى، تذكرة الخواص، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٨٣ ه'. ق، ص ٣٦١ - ابن خلكان، وفيات الأعيان، تحقيق، دكتر احسان عباس، قم منشورات شريف رضى، ١٣٦٤ ه'. ش، ج ٣، ص ٢٧٢ - قلقشندى، مآثر الأنافة فى معالم الخلافة، الطبعة الثانية مطبعة حكومة الكويت ١ج، ص .٢٣٢ در منابع تاريخى در تعداد ادبيات و جملات آن اندكى تفاوت وجود دارند.
٢٩- مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص ١٩٤ - امام على بن محمد الهادى، مؤسسه در راه حق، ص .١٦
٣٠- على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق ج ٣، ص .١٨٤
٣١- ابوالفرج الاصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨٥ ه'. ق، ص ٣٩٧ - .٢١٨
٣٢- ابوالفرج الاصفهانى، همان كتاب، ص ٣٩٥ - مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج ٤، ص ٥١ - سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، بغداد، مكتبة المثنى، ص .٣٤٧
٣٣- ابوالفرج الاصفهانى، همان كتاب، ص ٣٩٦ - ور.ك به: ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار صادر، ج ٧، ص .٥٥
٣٤- بالله ان كانت امية قد أتت قتل ابن بنت نبيها مظلوماً
فلقد اتاه بنو ابيه بمثله هذا لعمرى قبره مهدوماً
أسفوا على ان لايكونوا شاركوا فى قتله فَتَتَبّعوه رميماً
(سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، بغداد، مكتبة المثنى، ص ٣٤٧).
٣٥- نام ابن سكيت، يعقوب و نام پدرش اسحاق است. او از علما و دانشمندان و اديبان نامدار شيعه بوده و در اكثر علوم عصر خود مانند: علوم قرآن، شعر، لغت و ادب، تبحّر داشت و درباره اين علوم كتابهايى به رشته تحرير در آورده بود كه به گفته بعضى از صاحب نظران بعضى از آنها رد نوع خود بى نظير بوده است (مدرس تبريزى، محمد على، ريحانة الأدب، چاپ سوم، تهران، كتابفروشى خيام، ١٣٤٧ ه'. ش، ج ٧، ص ٥٧٠)
٣٦- سيوطى، همان كتاب، ص ٣٤٨ - مامقانى، تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج ٣، ص .٥٧٠
٣٧- تاريخ بغداد، بيروت، دارالكتاب العربى، ج ١٣، ص .٢٨٩
٣٨- شريف القرشى، باقر، حياة الامام الهادى، الطبعة الاُولى‏، بيروت، دارالأضوا، ١٤٠٨ ه'. ق، ص .٢٩٢
٣٩- دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمه دكتر سيد محمد تقى آيت اللهى، چاپ اول، تهران، مؤسسه امير كبير، ١٣٦٧ ه'.ش، ص ٨٢.
٤٠- دكتر حسين، همان كتاب، ص .٨٤
٤١- دكتر حسين، همان كتاب، ص .٨٤
٤٢-٢ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار صادر، ج ٣، ص ٥١١ - ابن قُتيبه، الامامة و السياسة، الطبعة الثالثة، قاهره، مكتبة مصطفى البابى الحلبى، ١٣٨٢ ه'. ق، ج ١، ص .١٩١
٤٣- شريف القرشى، باقر، حياة الامام موسى بن جعفر - عليه السلام - نجف، مطبعة الأداب، الطبعة الثانية، ١٣٨٩ ه'. ق، ج ١، ص ٣٦٩ (به نقل از كتاب: عصر المأمون)
٤٤- حاج شيخ عباس قمى، تتمة المنتهى، تهران، كتابفروشى مركزى، ١٣٣٣ ه'. ش، ٢٣٨ و ٢٣٩ - ابوالفرج الاصفهانى، مقاتل الطالبين، الطبعة الثانية، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨٥ ه'. ق، ص .٣٩٦
٤٥- حاج شيخ عباس قمى، تتمة المنتهى، تهران، كتابفروشى مركزى، ١٣٣٣ ه'. ش، ٢٣٨ و ٢٣٩ - ابوالفرج الاصفهانى، مقاتل الطالبين، الطبعة الثانية، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨٥ ه'. ق، ص .٣٩٦
٤٦- در فدك يازده درخت خرما وجود داشته پيامبر اسلام ٩ آنها را به دست خود كاشته بود. فرزندان حضرت فاطمه - سلام الله عليها - ميوه آنها را به حجاج اهدأ مى‏كردند، و از بركت آنها ثروت سرشارى عايد آنها مى‏شد. «عبدالله بن عمر بازيار» شخصى بنام «بشران بن ابى اميّة ثقفى» را به مدينه فرستاد و او اين درختها را قطع كرد و چون به بصره برگشت، فلج شد! (موسوى قزوينى حائرى، سيد محمد حسن، فدك، الطبعة الثانية، قاهره، مطبوعات النجاح، ١٣٩٧ ه'. ق ص ١٩٥).
٤٧- دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمعه دكتر سيد محمد تقى آيت اللهى، چاپ اول تهران، مؤسسه امير كبير ١٣٦٧ ه'. ش، ص .٨٤
٤٨-دكتر حسين، همان كتاب، ص ٨٤ (به نقل از كتاب ولاة مصر، تأليف كندى).
٤٩-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، المكتبة الحيدرية، ١٣٨٤ ه'.ق، ج‏٣، ص‏٢٢٣.
فقيهى، على اصغر، آل بويه، انتشارات صبا، ١٣٦٥ ه'.ش، ص ٤١٥.
٥١- القرشى، باقر حياة الامام الهادى، الطبعة الأولى، بيروت، دارالأضوا، ص‏٣٠٩ - ٣١٥.
٥٢ - همان كتاب، ص ٤١٧ - دكتر منجد، صلاح الدين، بين الخلفأ و الخلعأ، الطبعة الثالثة، بيروت، دارالكتاب الحديث، ١٩٨٠ م، ص‏٣٣ - .٣٥ مراسم پرتجمل ختنه كنان معتزّ را «قلقشندى» نيز با اندكى تفاوت در كتاب «مآثر الأنافة فى معالم الخلافة»، (مطبعة حكومة الكويت، چاپ دوم) ج‏٣، ص‏٣٦٧ آورده است.
٥٣-سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، بغداد، مكبتة المثنى، ١٣٨٣ ه'.ق، ص‏٣٥٠.
٥٤-مروج الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج‏٤، ص‏٤٠.
٥٥- خوارزمى، رسائل، مصر، المطبعة العثمانى، ١٣١٢ ه'.ق، ص ٧٦ - .٨٣ فقيهى، همان كتاب، ص ٤٥٣.
٥٦- مسعودى، همان كتاب، ج‏٤، ص‏٣٨ - حاج شيخ عباس قمى، تتمة المنتهى، تهران، كتابفروشى مركزى، ١٣٣٣ ه'.ش، ص ٢٣٨.
٥٧- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج‏٧، ص‏٥ - ٦ - امام هادى - عليه السلام - سازمان تبليغات اسلامى، واحد ترجمه و تدوين، ١٣٦٨ ه'.ش، ص‏٦٣.
٥٨- قلقشندى، همان كتاب، ج‏٣، ص‏٢٣٨.
٥٩- ابن اثير، همان كتاب، ج‏٧، ص‏١١٦ - مسعودى، همان كتاب، ج‏٤، ص‏٥١، - شريف القرشى، همان كتاب، ص ٢٧٥.
٦٠- سوره غافر: ٨٤ - ٨٥.
٦١- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج‏١٨، ص ٤٠٨ (باب ٣٦ من ابواب حد الزنا) - شريف القرشى، باقر، حياة الامام الهادى، الطبعة الاولى، بيروت، دار الأضوا، ١٤٠٨ ه'.ق، ص‏٢٤٠.
٦٢- سوره توبه: ٢٥.
٦٣- سبط ابن الجوزى، تذكرة الخواص، نجف، المكتبة الحيدرية، ١٣٨٣ه'.ق، ص ٣٦٠ - شريف القرشى، همان كتاب، ص ٢٤٠.
٦٤- شريف القرشى، همان كتاب، ص‏١٣٠ - طبرسى، احتجاج، نجف المطبعة المرتضوية، ١٣٥٠ ه'.ق، ص‏٢٤٩.
٦٥- حسن بن على بن شعبه، تحف العقول، ط٢، قم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين، ١٤٠٤ ه'.ق، ص ٤٥٨ - ٤٧٥.
٦٦- طوسى، اختيار معرفة الرجال، مشهد، دانشگاه مشهد ١٣٤٨ ه'.ش، ص ٥١٩، حديث ٩٩٧ - شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج‏١٨، كتاب الحدود، ابواب حد المحارب، باب‏٧، ص ٥٥٤.
٦٧- طوسى، همان كتاب، ص ٥٢٠، حديث ٩٩٩.
٦٨- على بن جعفر يكى از مهمترين و كوشاترين نمايندگان امام هادى بوده است. پيش از اين درباره او در بخش سازمان وكالت بحث كرديم.
٦٩- طوسى، همان كتاب، ص ٥٢٤، حديث ١٠٠٦ - تحليلى از تاريخ دوران دهمين خورشيد امامت، امام هادى - عليه السلام -، مركز تحقيقات اسلامى سپاه، قم، ١٣٧٠ ه'.ش، ص ١٣٢ - ١٣٤.
٧٠- جَعد را خالد بن عبدالله قسرى در روز عيد قربان در كوفه به جرم اين سخنان به عنوان قربانى كشت! جَهم را نيز در سال ١٢٨ سالم بن احوز در مرو كشت (احمد امين، ضحى الاسلام، ج ٣، ص ١٦٢). گويا به همين مناسبت بوده كه بعدها احمد بن حنبل، پرچمدار اهل حديث، طرفداران مخلوق بودن قرآن را كافر و جهمى مى‏خوانده است!
٧١- جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمه على جواهر كلام، تهران، مؤسسه امير كبير، ١٣٣٦ ه'. ش، ج ٣، ص .٢١٤
٧٢- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٦ ص ٤٢٣ - سيوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد، مكتبة المثنّى، ص ٣٠٨
٧٣- محنة به معناى آزمايش.
٧٤- مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج ٣، ص .٤٦٤
٧٥- تاريخ يعقوبى، نجف، المكتبة الحيدرية، ١٣٨٤ ه'. ق، ج ٣، ص .٢١٥
٧٦- براى آگاهى بيشتر درباره بحث خلق قرآن، علاوه بر مآخذ گذشته، به منابع ياد شده در زيرا مراجعه شود:
تاريخ الخلفأ، سيوطى، ص ٣٠٦ - ٣١٢ - ضحى الاسلام، احمد امين، ط ٧، قاهره، المكتبة المصرية، ج ٣، ص ١٥٥ - ٢٠٧ - بحوث فى لا الملل و النحل، جعفر السبحانى، ط ٢، قم، لجنة ادارة الحوزة العلمية، ١٤١١ ه'.ق، ج ٢، ص ٢٥٢ - .٢٦٩
٧٧- صدوق، التوحيد، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨٧ ه'. ق، ص .٢٢٤
٧٨- الّذِينَ يَخشَونَ رَبّهُمْ بِالغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ السّاعَةِ مُشْفِقُون (سوره انبيأ: ٤٩).
٧٩- رجال طوسى، الطبعة الأولى، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٨١ ه'. ق، ص ٤٠٩ - .٤٢٩ البته چند تن مانند فارس بن حاتم و على بن حسكه را كه دچار لغزش و انحراف شدند و حضرت آنان را طرد كرد، بايد از اين تعداد استثنا كرد. براى آگاهى بيشتر پيرامون شاگردان امام هادى - عليه السلام - رجوع شود به:
حياة الامام الهادى، شريف القرشى، باقر، الطبعة الأولى، بيروت، دارالأضوا، ١٤٠٨ ه'. ق، ص ١٧٠ - .٢٣٠
٨٠- شبلنجى، نوالأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى، ص .١٦٦
٨١- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص .٣٣٤
۱۱
شناخت مختصرى از زندگانى امام عسكرى‏
امام عسكرى، يادهمين پيشواى شيعيان، در سال ٢٣٢ ه'. ق چشم به جهان گشود (١). پدرش امام دهم، حضرت هادى - عليه السلام - و مادرش بانوى پارسا و شايسته، «حُدَيثه»، است (٢) كه برخى، از او بنام «سوسن» ياد كرده‏اند (٣). اين بانوى گرامى، از زنان نيكو كار و داراى بينش اسلامى بود و در فضيلت او همين بس كه پس از شهادت امام حسن عسكرى - عليه السلام - پناهگاه و نقطه اتّكاى شيعيان در آن مقطع زمانى بسيار بحرانى و پر اضطراب بود (٤).
از آنجا كه پيشواى يازدهم به دستور خليفه عباسى در «سامّرأ»، در محله «عسكر» سكونت (اجبارى) داشت، به همين جهت «عسكرى» ناميده مى‏شود (٥).
از مشهورترين القاب ديگر حضرت، «نقى» و «زكى» (٦) وكنيه‏اش «ابو محمد» است. او ٢٢ ساله بود كه پدر ارجمندش به شهادت رسيد. مدّت امامتش ٦ سال و عمر شريفش ٢٨ سال بود، در سال ٢٦٠ ه' به شهادت رسيد و در خانه خود در سامّرأ در كنار مرقد پدرش به خاك سپرده شد (٧).
خلفاى معاصر حضرت
امام عسكرى - عليه السلام - در مدت كوتاه امامت خويش با سه نفر از خلفاى عباسى كه هر يك از ديگرى ستمگرتر بودند، معاصر بود، اين سه تن عبارتند از:
١ - المعتزّ بالله (٢٥٢ - ٢٥٥)
٢ - المهتدى الله(٢٥٥ - ٢٥٦)
٣ - المعتمد بالله(٢٥٦ - ٢٧٩)
خلفاى عباسى كه روز نخست به نام طرفدارى از علويان و به عنوان گرفتن انتقام آنان از بنى اميه قيام كردند، آنچه را كه قبلاً به مردم وعده داده بودند، ناديده گرفته و مانند خلفاى بنى اميه و بلكه بدتر از آنان ستمگرى و خود كامگى را آغاز كردند.
براى ارائه كارنامه سياه خلفاى عباسى كه با امام عسكرى - عليه السلام - معاصر بودند، ذيلاً به حوادث دوران حكومت‏و چگونگى زمامدارى آنان را به صورت فشرده اشاره مى‏كنيم:
١ - معتزّ
وى فرزند متوكل عباسى است كه پس از بركنارى مستعين در سال ٢٥٢ زمام امور را به دست گرفت و راه پيشينيان را تعقيب كرد.
پس از قتل متوكل، تركان بر امور كشور مسلط شدند و به جاى اينكه خليفه فرمانده آنان باشد، خليفه را به زير فرمان خود در آوردند، به گونه‏اى كه اگر خليفه به خواسته‏هاى آنان تن نمى‏داد، نقشه بركنارى يا قتل او را مى‏كشيدند. داستانى كه ذيلاً يادآور مى‏شويم گواه اين معنا است:
روزى «معتز» گروهى از همفكران و محرمان اسرار خود را در مجلسى گرد آورد سپس ستاره‏شناسى را احضار كردند تا مدت خلافت وى را تعيين كند. در اين موقع ظريفى كه در مجلس بود، گفت: من بيش از ستاره شناس، از مدت خلافت و عمر او آگاهم. آنگاه نظريه خود رإ؛ ّّل چنين بيان كرد: تا روزى كه تركان هوادار خليفه هستند و دوام حكومت او را بخواهند، او بر مسند خلافت مستقر خواهد بود و روزى كه مورد خشم آنان قرار گيرد و علاقه آنان از او قطع شود، آن روز پايان حكومت او خواهد بود!(٨)
قتل معتزّ
بر اثر نفوذ و تسلط تركان در دربار خلافت، وضع به گونه‏اى بود كه خليفه يك مقام تشريفاتى بيش نبود ورتق وفتق امور عملاً در دست تركان قرار داشت.
روزى گروهى از تركان وارد قصر معتز شدند و او را كشان كشان به اتاقى بردند، آنگاه او را با چوب و چماق كتك زده و پيراهنش را سوزاندند و او را در حياط قصر زير آفتاب نگه داشتند. آفتاب آن روز به قدرى گرم بود كه زمين مانند تنور داغ بود و هيچ كس نمى‏توانست دو پاى خود را بر روز زمين بگذارد و ناچار بود به اصطلاح پا بپا شود. در اين موقع تركان او را از مقام خلافت خلع كردند و گروهى را بر اين خلع گوه گرفتند. سپس به منظور قتل خليفه معزول تصميم گرفتند او را به يك نفر بسپارند تا در اثر گرسنگى و تشنگى و شكنجه‏هاى فراوان به زندگى او خاتمه دهد. بدين گونه خليفه را در حالى كه نيمه جانى در بدن داشت، در سردابى جا دادند و درب سرداب را با خشت و گچ مسدود كردند و معتز به همان حالت زنده به گور شد!(٩)
٢ مهتدى
«مهتدى»، دومين خليفه معاصر امام يازدهم، و چهاردهمين خليفه عباسى بود كه پس از قتل برادرش «معتز» در سال ٢٥٥ ه' بر مسند خلافت تكيه زد.
مهتدى نيز بسان برادر، استقلالى در كارها نداشت و پيوسته بازيچه دست تركان دربار عباسى بود. مهتدى، در قياس با ديگر خلفاى عباسى، فردى معتدل بود، و از نظر اخلاق و رفتار بى شباهت به «عمر بن عبدالعزيز» در ميان خلفاى بنى اميه نبود. او گاهى مى‏گفت: در ميان خلفاى اموى حداقل يك فرد پاكدامن (عمر بن عبدالعزيز) وجود داشت، براى ما بسيار شرم آور است كه در ميان خلفاى عباسى كسى شبيه و مانند او نباشد؛ ازينرو او نيز همچون عمر بن عبدالعزيز تا حدودى به شكايات مردم رسيدگى مى‏كرد و در غذا و لباس و امور اقتصادى ميانه روى را رعايت مى‏نمود. او پس از رسيدن به خلافت، دربار را از مظاهر تشريفات و اشرافيگرى پاكسازى و بساط ميگسارى را جمع كرد. مورخان در اين زمينه داد سخن داده او را به اين مناسبت ستوده‏اند (١٠).
البته به نظر مى‏رسد كه انگيزه مهتدى در اين حركت، ملاحظات اجتماعى و سياسى بوده است. او اين معنا را درك مى‏كرد كه در جامعه اسلامى افرادى به مراتب از او بهتر و آگاهتر و شايسته‏تر وجود دارند و با وجود چنين شخصيتهايى او بايد زمام كار مسلمانان را به آنان بسپارد و خود از صحنه سياست و زمامدارى كنار برود و با اين ژستها مى‏خواست پايگاه مردمى پيدا كند، وگرنه شخصى كه به قول برخى از مورخان، روزها روزه مى‏گرفت و با نان و سركه و نمك افطار مى‏كرد (١١)، بايد آنچنان هوسهاى نفسانى خويش را سركوب كرده باشد كه خلافت را به چيزى نخرد، در صورتى كه مى‏بينيم او تا آخرين لحظه عمر و تا روزى كه مانندبرادر خود معتز كشته شد، بر مسند خلافت تكيه زده بود. تاريخ از اين زمامداران زياد ديده و بسيار بعيد است كه اين نوع كارها انگيزه الهى داشته باشد. روشنترين گواه بر دنياطلبى و طغيانگرى مهتدى اين است كه وى امام عسكرى را به زندان فرستاد و در دوران حكومت او تا شبى كه كشته شد امام در زندان به سر مى‏برد و حتى تصميم داشت امام را به قتل برساند. (١٢)
٣ - معتمد
سومين خليفه معاصر امام عسكرى - عليه السلام - معتمد عباسى است. چهار سال از دوران امامت حضرت عسكرى - عليه السلام - در دوران حكومت او سپرى شده است.
معتمد در سال ٢٢٩ متولد شد و در سال ٢٥٦ به وسيله تركان به خلافت رسيد و در سال ٢٧٩ در گذشت.
اگر مورخان درباره مهتدى (پسر عموى معتمد) (١٣) مطالبى تمجيدآميز نوشته و تا حدى او را ستوده‏اند، در مقابل، در بيان فساد اخلاق معتمد داد سخن داده‏اند و اتفاق نظر دارند كه او شيفته عياشى و خوشگذرانى بود و آنچه براى او مطرح نبود كار و گرفتاريهاى مردم بود. از اين جهت مردم نيز از او روى گردان بودند و چشم اميد به برادر او «موفق» (طلحه) دوخته بودند زيرا به علت آنكه او بشدت در فساد اخلاق و شهوات غوطه ور شده بود(١٤)، برادرش «موفق» زمام امور را به دست گرفته بود.
مورخان در باب اقتدار «موفق» در عصر معتمد مى‏نويسند: گرچه زمام خلافت بظاهر در دست «معتمد» بود، اما در واقع گرداننده خلافت «موفق» بود و براى معتمد از خلافت نامى بيش نبود. (١٥)
اوضاع سياسى، اجتماعى عصر امام عسكرى (عليه السلام)
چنانكه ديديم، خلفاى عباسى از هر گونه اِعمال فشار و محدوديت نسبت به امامان دريغ نمى‏كردند و اين فشارها در عصر امام جواد و امام هادى و امام عسكرى در سامّرأ به اوج خود رسيد. شدّت اين فشارها به قدرى بود كه سه پيشواى بزرگ شيعه كه در مركز حكومت آنها (سامّرأ) مى‏زيستند، با عمر كوتاهى جام شهادت نوشيدند: امام جواد در سن ٢٥ سالگى، امام هادى در سن ٤١ سالگى و امام عسكرى در سن ٢٨ سالگى كه جمعاً ٩٢ سال مى‏شود؛ و اين حاكى از شدّت فشارها و صدمات رسيده بر آنها مى‏باشد. ولى در اين ميان، فشارها و محدوديتهاى زمان امام حسن عسكرى، به دو علّت، از دو پيشواى ديگر بيشتر بود:
١ - در زمان امام عسكرى - عليه السلام - شيعه به صورت يك قدرت عظيم در عراق درآمده بود و همه مردم مى‏دانستند كه اين گروه به خلفاى وقت معترض بوده و حكومت هيچ يك از عباسيان را مشروع و قانونى نمى‏داند، بلكه معتقد است امامت الهى در فرزندان على - عليه السلام - باقى است، و در آن زمان شخصيت ممتاز اين خانواده امام حسن عسكرى - عليه السلام - بود. گواه قدرت شيعيان، اعتراف «عبيد اùََ»، وزير «معتمد» عباسى، به اين موضوع است. توضيح اينكه پس از شهادت حضرت عسكرى، برادرش جعفر «كذّاب» نزد عبيد الله رفت و گفت: منصب برادرم را به واگذار، من در برابر آن ساليانه بيست هزار دينار به تو مى‏دهم. وزير به او پرخاش كرد و گفت: احمق! خليفه آن قدر به روى كسانى كه پدر و برادر تو را امام مى‏دانند، شمشير كشيد تا بلكه بتواند آنان را از اين عقيده برگرداند، ولى نتوانست، و با تمام كوششهايى كه كرد توفيقى به دست نياورد، اينك اگر تو در نظر شيعيان امام باشى نيازى به خليفه و غير خليفه ندارى واگر در نظر آنان چنين مقامى نداشته باشى، كوشش ما، در اين راه كوچكترين فايده‏اى نخواهد داشت. (١٦)
٢ - خاندان عباسى و پيروان آنان، طبق روايات و اخبار متواتر، مى‏دانستند مهدى موعود كه تار و مار كننده كليه حكومتهاى خود كامه است، از نسل حضرت عسكرى - عليه السلام - خواهد بود، به همين جهت پيوسته مراقب وضع زندگى او بودند تا بلكه بتوانند فرزند او را به چنگ آورده و نابود كنند (همچون تلاش بيهوده فرعونيان براى نابودى موسى!) چنانكه در جريان شهادت امام توضيح خواهيم داد.
به دلائل ياد شده در بالا، فشار و اختناق در مورد پيشواى يازدهم فوق العاده شديد بود و از هر طرف او را تحت كنترل و نظارت داشتند. حكومت عباسى به قدرى از نفوذ و موقعيت مهم اجتماعى امام نگران بود كه امام را ناگزير كرده بود هر هفته روزهاى دوشنبه و پنجشنبه در دربار حاضر شود.(١٧)(١٨)
دربار عباسى به قدرى وحشت داشت كه به اين مقدار كفايت نكرد، بلكه «معتز» امام را بازداشت و زندانى كرد (١٩) و حتى به «سعيد حاجب» دستور داد امام را به سمت كوفه حركت داده و در راه او را به قتل برساند، ولى پس از سه روز، تركان، خودِ او را به هلاكت رساندند(٢٠).
پس از او «مهتدى» نيز امام را بازداشت و زندانى كرد و تصميم به قتل حضرت داشت كه خداوند مهلت نداد و تركان بر ضدّ او شوريدند و وى را به قتل رساندند (٢١).
تدابير امنيتى امام عسكرى (عليه السلام)
علاوه بر آنچه گفتيم، اسناد و شواهد ديگرى در دست است كه از يك سو عمق شيطنت و وسعت نقشه‏هاى خائنانه دربار عباسى در مورد امام و يارانش را نشان مى‏دهد، و از سوى ديگر هشيارى و تدابير امنيتى امام را بخوبى جلوه گر مى‏سازد كه از آن جمله چند مورد ياد شده در زير را مى‏تون نام برد:
١ - «ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى» (٢٢) مى‏گويد: ما چند نفر در زندان بوديم كه «امام عسكرى» و برادرش «جعفر» را وارد زندان كردند. براى عرض ادب و خدمت، به سوى حضرت شتافتيم و گرد ايشان جمع شديم. در زندان، مردى «جمحى» (خ ل: عجمى) بود و ادعا مى‏كرد كه از علويان است. امام متوجه حضور وى شد و گفت: اگر در جمع شما فردى كه از شما نيست نمى‏بود، مى‏گفتم كى آزاد مى‏شويد. آنگاه به مرد «جمحى» اشاره كرد كه بيرون رود، و او بيرون رفت. سپس فرمود: اين مرد از شما نيست، از او بر حذر باشيد، او گزارشى از آنچه گفته‏ايد براى خليفه تهيه كرده كه هم اكنون در ميان لباسهاى اوست. يكى از حاضران او تفتيش كرد و گزارش را كه در لاى لباس پنهان كرده بود، كشف كرد، مطالب مهم و خطرناكى درباره ما نوشته بود.(٢٣)
اين حادثه نشان مى‏دهد كه حتى در زندان هم براى كنترل امام و شيعيان، مأمور مخفى گماشته بودند.
٢ - يكى از ياران امام بنام «احمد بن اسحاق» مى‏گويد: به حضور امام رسيدم و از او درخواست كردم كه چيزى بنويسد و من خط او ببينم تا اگر نامه‏اى از او رسيد، خطش را بشناسم (و دشمن نتواند بنام امام نامه جعل كند) امام فرمود: خط من، گاهى با قلم باريك و گاهى با قلم پهن است، اگر چنين تفاوتى مشاهده كردى نگران نباش...(٢٤)
٣ - يكى از ياران امام مى‏گويد: ما گروهى بوديم كه وارد سامرّأ شديم و مترصد روزى بوديم كه امام از منزل خارج شود تا بتوانيم او را در كوچه و خيابان ببينيم. در اين هنگام نامه‏اى به اين مضمون از طرف امام به ما رسيد: هيچ كدام بر من سلام نكنيد، هيچ كس از شما به سوى من اشاره نكند، زيرا براى شما خطر جانى دارد! (٢٥)
٤ - «عبدالعزيز بلخى» مى‏گويد: روزى در خيابان منتهى به بازار گوسفند فروشها نشسته بودم. ناگهان امام حسن عسكرى را ديدم كه به سوى دروازه شهر حركت مى‏كرد. در دلم گفتم: خوب است فرياد كنم كه: مردم! اين حجت خدا است، او را بشناسيد. ولى با خود گفتم در اين صورت مرا مى‏كشند! امام وقتى به كنار من رسيد و من به او نگريستم، انگشت سبابه را بر دهان گذاشت و اشاره كرد كه سكوت! من بسرعت پيش رفتم و بوسه بر پاهاى او زدم. فرمود: مواظب باش، اگر فاش كنى، هلاك مى‏شوى! شب آن روز به حضور امام رسيدم. فرمود: بايد رازدارى كنيد وگرنه كشته مى‏شويد، خود را به خطر نيندازيد. (٢٦)
٥ - در زمان امام عسكرى - عليه السلام - شخصى از علويان به عزم كسب و كار از سامرّأ بيرون آمده و به سوى بلاد جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين) رفت. شخصى از دوستداران امام از مردم «حلوان» (پل ذهاب) به او برخورد كرد و پرسيد:
- از كجا آمده‏اى؟
- از سامرّأ.
- آيا فلان محله و فلان كوچه را مى‏شناسى؟
- آرى.
- از حسن بن على خبرى دارى؟
- نه.
- براى چه به جبل آمده‏اى؟
- براى كسب و كار.
- من پنجاه دينار دارم، آن را بگير و با هم به سامرّأ برويم و مرا به خانه حسن بن على (عسكرى) برسان. علوى پذيرفت و او را به خانه امام برد...(٢٧)
اين ماجرا بخوبى نشان مى‏دهد كه به واسطه كنترل بسيار شديد حكومت، دسترسى به امام تا چه حدّ دشوار بوده است.
از طرف ديگر، مبلغى كه مرد حلوانى - در برابر راهنمايى او به خانه حضرت - به شخص علوى پرداخت، نشانه اهميّت ديدار با امام در آن روزگا است ،زيرا پنجاه دينار در آن زمان مبلغ قابل توجهى بوده است، چه، ارزش يك دينار در آن زمان را برخى از دانشمندان، معادل يك شتر دانسته‏اند (٢٨)، بنابر اين پنجاه دينار از نظر قدرت خريد در آن زمان، مثل اين بوده است كه كسى در زمان ما، قيمت پنجاه شتر را بپردازد!
ابعاد هفتگانه فعاليت امام عسكرى (عليه السلام)
امام عسكرى، با وجود همه اين فشارها و كنترلها و مراقبتهاى بى وقفه حكومت عباسى، يك سلسله فعاليتهاى سياسى و اجتماعى و علمى در جهت حفظ اسلام و مبارزه با افكار ضد اسلامى انجام مى‏داد كه مى‏توان آنها را بدين گونه خلاصه كرد:
١ - كوششهاى علمى در دفاع از آيين اسلام و ردّ اشكالها و شبهات مخالفان، و نيز تبيين انديشه صحيح اسلامى،
٢ - ايجاد شبكه ارتباطى با شيعيان مناطق مختلف از طريق نمايندگان و اعزام پيكها و ارسال پيامها،
٣ - فعاليتهاى سرّى سياسى بر رغم تمامى كنترلها و مراقبتهاى حكومت عباسى،
٤ - حمايت و پشتيبانى مالى از شيعيان، بويژه ياران خاص خود،
٥ - تقويت و توجيه سياسى رجال و عناصر مهم شيعه در برابر مشكلات،
٦ - استفاده گسترده از آگاهى غيبى براى جلب منكران امامت و دلگرمى شيعيان،
٧ - آماده سازى شيعيان براى دوران غيبت فرزند خود امام دوازدهم.
اينك هر كدام از اين فعاليتها، را جداگانه توضيح مى‏دهيم:
١ - كوششهاى علمى‏
گرچه امام عسكرى به حكم شرائط نامساعد و محدوديت بسيار شديدى كه حكومت عباسى برقرار كرده بود، موفق به گسترش دانش دامنه دار خود در سطح كل جامعه نشد، اما در عين حال، با همان فشار و خفقان شاگردانى تربيت كرد كه هر كدام به سهم خود در نشر و گسترش معارف اسلام و رفع شبهات دشمنان نقش مؤثرى داشتند.
«شيخ طوسى» - ره - تعداد شاگردان حضرت را متجاوز از صد نفر ثبت كرده است(٢٩) كه در ميان آنان چهره‏هاى روشن، شخيتهاى برجسته و مردان وارسته‏اى مانند: احمد بن اسحاق اشعرى قمى، ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى، عبدالله بن جعفر حميرى، ابو عمرو عثمان بن سعيد عَمرى، على بن جعفر و محمد بن حسن صفّار به چشم مى‏خورند كه شرح خدمات و كوشهاى آنان در اين كتاب نمى‏گنجد و زندگينامه پر افتخار و آموزنده آنان را مى‏توان در كتب رجال خواند.
علاوه بر تربيت اين شاگردان، گاهى چنان مشكلات و تنگناهايى براى مسلمانان پيش مى‏آمد كه جز حضرت عسكرى كسى از عهده حل آنها بر نمى‏آمد. امام در اين گونه مواقع، در پرتو علم امامت، با يك تدبير فوق العاده، بن بست را مى‏شكست و مشكل را حل مى‏كرد. براى اين مطلب مى‏توان دو نمونه ذكر كرد:
الف - اشتباه فيلسوف!
«ابن شهر آشوب» مى‏نويسد: «اسحاق كِندى» كه از فلاسفه اسلام و عرب به شمار مى‏رفت و در عراق اقامت داشت(٣٠)، كتابى تأليف نمود به نام «تناقضهاى قرآن»! او مدتهاى زيادى در منزل نشسته و گوشه نشينى اختيار كرده و خود را به نگارش آن كتاب مشغول ساخته بود. روزى يكى از شاگردان او به محضر امام عسكرى - عليه السلام شرفياب شد. هنگامى كه چشم حضرت به او افتاد، فرمود:
آيا در ميان شما مردى رشيد وجود ندارد كه گفته‏هاى استادتان «كندى» را پاسخ گويد؟ شاگرد عرض كرد: ما همگى از شاگردان او هستيم و نمى‏توانيم به اشتباه استاد اعتراض كنيم. امام فرمود: اگر مطالبى به شما تلقين و تفهيم شود مى‏توانيد آن را براى استاد نقل كنيد؟
شاگرد گفت: آرى، امام فرمود:
از اينجا كه برگشتى به حضور استاد برو و با او به گرمى و محبت رفتار نما و سعى كن با او انس و الفت پيدا كنى. هنگامى كه كاملاً انس و آشنايى به عمل آمد، به او بگو: مسئله‏اى براى من پيش آمده است كه غير از شما كسى شايستگى پاسخ آن را ندارد و آن مسئله اين است كه: آيا ممكن است گوينده قرآن از گفتار خود معانى اى غير از آنچه شما حدس مى‏زنيد اراده كرده باشد؟
او در پاسخ خواهد گفت: بلى، ممكن است چنين منظورى داشته باشد. در اين هنگام بگو شما چه مى‏دانيد، شايد گوينده قرآن معانى ديگرى غير از آنچه شما حدس مى‏زنيد، اراده كرده باشد و شما الفاظ او را در غير معناى خود به كار برده‏ايد؟ امام در اينجا اضافه كرد: او آدم باهوشى است، طرح اين نكته كافى است كه او را متوجه اشتباه خود كند.
شاگرد به حضور استاد رسيد و طبق دستور امام رفتار نمود تا آنكه زمينه براى طرح مطلب مساعد گرديد. سپس سؤال امام را به اين نحو مطرح ساخت:
آيا ممكن است گوينده‏اى سخنى بگويد و از آن مطلبى اراده كند كه به ذهن خواننده نيايد؟ و به ديگر سخن: مقصود گوينده چيزى باشد مغاير با آنچه در ذهن مخاطب است؟ فيلسوف عراقى با كمال دقت به سؤال شاگرد گوش داد و گفت: سؤال خود را تكرار كن. شاگرد سؤال را تكرار نمود. استاد تأملى كرد و گفت: آرى، هيچ بعيد نيست امكان دارد كه چيزى در ذهن گوينده سخن باشد كه به ذهن مخاطب نيايد و شنونده از ظاهر كلام گوينده چيزى بفهمد كه وى خلاف آن را اراده كرده باشد.
استاد كه مى‏دانست شاگرد او چنين سؤالى را از پيش خود نمى‏تواند مطرح نمايد و در حدّ انديشه او نيست، رو به شاگرد كرد و گفت: تو را قسم مى‏دهم كه حقيقت را به من بگويى، چنين سؤالى از كجا به فكر تو خطور كرد؟
شاگرد: چه ايرادى دارد كه چنين سؤالى به ذهن خود من آمده باشد؟استاد: نه، تو هنوز زود است كه به چنين مسائلى رسيده باشى، به من بگو اين سؤال را از كجا ياد گرفته‏اى؟
شاگرد: حقيقت اين است كه، «ابو محمد» (امام حسن عسكرى - عليه السلام -) مرا با اين سؤال آشنا نمود.
استاد: اكنون واقع امر را گفتى. سپس افزود: چنين سؤالهايى تنها زيبنده اين خاندان است (آنان هستند كه مى‏توانند حقيقت را آشكار سازند)(٣١).
آنگاه استاد با درك واقعيت و توجه به اشتباه خود، دستور داد آتشى روشن كردند و آنچه را كه به عقيده خود درباره «تناقضهاى قرآن» نوشته بود تماماً سوزاند!(٣٢)
ب - مشت راهب باز مى‏شود!
يك سال در سامرّأ قحطى سختى پيش آمد. «معتمد»، خليفه وقت، فرمان داد مردم به نماز استسقأ (طلب باران‏٩ بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلاّ رفتند و دست به دعا بر داشتند، ولى باران نيامد. روز چهارم «جاثِليق»، بزرگ اسقفان مسيحى، همراه مسيحيان و راهبان به صحرا رفت. يكى از راهبان هر وقت دست خود را به سوى آسمان بلند مى‏كرد بارانى درشت فرو مى‏باريد. روز بعد نيز جاثليق همان كار را كرد و آنقدر باران آمد كه ديگر مردم تقاضاى باران نداشتند، و همين امر موجب شگفت مردم و نيز شك و ترديد و تمايل به مسيحيت در ميان بسيارى از مسلمانان شد. اين وضع بر خليفه ناگوار آمد و ناگزير امام را كه زندانى بود، به دربار خواست و گفت: امت جدت را درياب كه گمراه شدند!
امام فرمود: از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند.
خليفه گفت: مردم ديگر باران نمى‏خواهند، چون به قدر كافى باران آمده است، بنابراين به صحرا رفتن چه فايده‏اى دارد؟
امام فرمود: براى آنكه ان شأ الله تعالى شك و شبهه را برطرف سازم.
خليفه فرمان داد پيشواى مسيحيان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند. امام عسكرى - عليه السلام - نيز در ميان جمعيت عظيمى از مردم به صحرا آمد. آنگاه مسيحيان و راهبان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند. آسمان ابرى شد و باران آمد. امام فرمان دست راهب معينى را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان اوست بيرون آوردند. در ميان انگشتان او استخوان سياه فامى از استخوانهاى آدمى يافتند. امام استخوان را گرفت، در پارچه‏اى پيچيد و به راهب فرمود: اينك طلب باران كن! راهب اين بار نيز دست به آسمان برداشت، اما بعكس ابر كنار رفت و خوشيد نمايان شد! مردم شگفت زده شدند. خليفه از امام پرسيد:
اين استخوان چيست ؟
امام فرمود: اين استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است كه از قبور برخى پيامبران برداشته‏اند و استخوان هيچ پيامبرى ظاهر نمى‏گردد جز آنكه باران نازل مى‏شود. خليفه امام را تحسين كرد. استخوان را آزمودند، ديدند همان طور است كه امام مى‏فرمايد.
اين حادثه باعث شد كه امام از زندان آزاد شود و احترام او در افكار عمومى بالا رود. در اين هنگام امام از فرصت استفاده كرده و آزادى ياران خود را كه با آن حضرت در زندان بودند، از خليفه خواست و او نيز خواسته حضرت را به جا آورد(٣٣).
٢ - ايجاد شبكه ارتباطى با شيعيان‏
در زمان امام عسكرى - عليه السلام - تشيع در مناطق مختلف و شهرهاى متعددى گسترش و شيعيان در نقاط فراوانى تمركز يافته بودند. شهرها و مناطقى مانند: كوفه، بغداد، نيشابور، قم، آبه (آوه)، مدائن، خراسان، يمن رى آذربايجان، سامّرأ، جرجان و بصره از پايگاههاى شيعيان به شمار مى‏رفتند. در ميان اين مناطق، به دلائلى، سامرّأ، كوفه بغداد قم و نيشابور از اهميت ويژهاى برخوردار بود(٣٤).
گستردگى و پراكندگى مراكز تجمع شيعيان، وجود سازمان ارتباطى منظمى را ايجاب مى‏كرد تا پيوند شيعيان را با حوزه امامت از يك سو، و ارتباط آنان را با همديگر از سوى دوم برقرار سازد، و از اين رهگذر، آنان را از نظر دينى و سياسى رهبرى و سازماندهى كند.
اين نياز، از زمان امام نهم احساس مى‏شد و چنانكه در سيره آن حضرت و امام دهم توضيح داديم، شبكه ارتباطى وكالت و نصب نمايندگان در مناطق گوناگون، به منظور برقرارى چنين سيستمى، از آن زمان به مورد اجرا گذاشته مى‏شد.
اين برنامه در زمان امام عسكرى - عليه السلام - نيز تعقيب گرديد: به گواهى اسناد و شواهد تاريخى، امام عسكرى - عليه السلام - نمايندگانى از ميان چهره‏هاى درخشان و شخصيتهاى برجسته شيعيان، برگزيده، در مناطق متعدد منصوب كرده و با آنان در ارتباط بود و از اين طريق پيروان تشيع را در همه مناطق زير نظر داشت. از ميان اين نمايندگان، مى‏توان از «ابراهيم بن عبده»، نماينده امام در «نيشابور»، ياد كرد.
امام طى نامه مفصلى خطاب به «اسحاق بن اسماعيل» و شيعيان نيشابور، پس از توضيح نقش امامت در هدايت امت اسلامى، تشريح ضرورت و اهميت پيروى از امامان و هشدار از سرپيچى از فرمان امام نوشت:
«... اى اسحاق! تو فرستاده من نزد ابراهيم بن عبده هستى تا وى به آنچه من در نامه‏اى كه توسط محمد موسى نيشابورى فرستاده‏ام عمل كند. تو و همه كسانى كه در شهر تو هستند موظفيد بر اساس نامه مزبور عمل كنيد.
ابراهيم بن عبده اين نامه مرا براى همه بخواند تا جاى سؤال و ابهامى باقى نماند... درود و رحمت فراوان خدا بر ابراهيم بن عبده و بر تو و همه پيروان ما باد! همه كسانى كه از پيروان من و از مردم شهر تواند و اين نامه را بخوانند و كسانى كه در آن ناحيه از حق منحرف نشده‏اند، بايد حقوق مالى ما را به ابراهيم بن عبده بپردازند و او نيز بايد آن را به «رازى»(٣٥) يا به كسى كه وى معرفى مى‏كند، تحويل بدهد، و اين دستور من است..»(٣٦).
از اين نامه، علاوه بر موضوع جمع آورى وجوه مالى شيعيان كه اهميت بسزايى در تقويت و تحكيم وضع اقتصادى جبهه تشيع داشت، استفاده مى‏شود كه نمايندگان امام داراى سلسله مراتبى بودند و حوزه فعاليت هر كدام از آنان مشخص بود و وجوه جمع آورى شده مى‏بايست در نهايت به دست وكيل اصلى برسد و او به امام برساند.
امام، گويا براى تقويت و تثبيت موقعيت ابراهيم بن عبده و نيز براى روشن ساختن شعاع حوزه فعاليت او، طى نامه‏اى به «عبدالله بن حَمدِويه بيهقى» چنين نوشت:
«من ابراهيم بن عبده را براى دريافت حقوق مالى آن سامان و ناحيه شما منصوب كردم و او را وكيل امين و مورد اعتماد خويش نزد پيروان خود قرار دادم. تقوا در پيش گيريد و مراقب باشيد و وجوه مالى واجب را بپردازيد كه هيچ كس در ترك يا تأخير پرداخت آن معذور نيست...»(٣٧)
گويا برخى از شيعيان در مورد اصالت خط و نامه امام درباره ابراهيم ايجاد شبهه و ترديد كرده احتمال داده بودند كه مجعول باشد، از اينرو امام طى نامه جداگانه‏اى نوشت:
«نامه اى كه درباره وكالت ابراهيم از ناحيه من - جهت دريافت حقوق مالى مربوط به من از شيعيان آن منطقه - رسيده، به خط خود من است...»(٣٨)
يكى ديگر از نمايندگان امام «احمد بن اسحاق بن عبدالله قمى اشعرى»، از ياران خاص امام و از شخصيتهاى بزرگ شيعى در قم، بود.
بعضى از دانشمندان علم رجال، از او به عنوان رابط بين قميها و امام و از جمله اصحاب خاص آن حضرت ياد كرده‏اند(٣٩). اما دانشمندان ديگر، او را وكيل و نماينده امام دانسته‏اند(٤٠). از روايتى در «بحار الأنوار» استفاده مى‏شود كه او نماينده امام در موقوفات قم بوده است(٤١).
«محمد بن جرير طبرى» مى‏نويسد: احمد بن اسحاق قمى اشعرى، استاد شيخ صدوق، نماينده امام ابو محمد عسكرى بود. وقتى كه آن حضرت درگذشت، وكالت حضرت صاحب الزمان را به عهده گرفت. از طرف حضرت نامه هايى خطاب به او صادر مى‏شد، و او وجوه و حقوق مالى قم و اطراف آن را گرد آورى نموده و به امام مى‏رساند(٤٢). احمد بن اسحاق صدو شصت كيسه طلا و نقره را كه از شيعيان قم گرفته بود، به امام تسليم كرد(٤٣) و اين، حجم چشمگير و جوه جمع آورى شده را نشان مى‏دهد.
«ابراهيم بن مهزيار» اهوازى، يكى ديگر از وكلاى امام بود. اموالى از بيت المال نزد او جمع آورى شده بود و موفق نشده بود به حضرت عسكرى تحويل دهد. پس از شهادت امام، هنگامى كه ابراهيم بيمار شد، به فرزندش محمد وصيت كرد كه آن اموال را به محضر حضرت صاحب الزمان برساند. او نيز اين مأموريت را انجام داد و به جاى پدرش به نمايندگى امام دوازدهم منصوب گرديد(٤٤).
در رأس سلسله مراتب وكلاى امام، «محمد بن عثمان عَمرى» قرار داشت كه وكلاى ديگر، به وسيله او با امام در ارتباط بودند. آنان نوعاً اموال و وجوه جمع آورى شده را به وى تحويل مى‏دادند و او به محضر امام مى‏رساند(٤٥)
پيكها و نامه ها
علاوه بر شبكه ارتباطى وكالت، امام از طريق اعزام پيكها نيز با شيعيان و پيروان خود ارتباط برقرار مى‏ساخت و از اين رهگذر مشكلات آنان را برطرف مى‏كرد. در اين زمينه، به عنوان نمونه، مى‏توان از فعاليتهاى «ابوالأديان»، يكى از نزديكترين ياران امام ياد كرد(٤٦). او نامه‏ها و پيامهاى امام را به پيروان آن حضرت مى‏رساند، و متقابلاً نامه‏ها، و سؤالها، مشكلات، خمس و ديگر وجوه ارسالى شيعيان را دريافت نموده و در سامرّأ به محضرامام عسكرى مى‏رساند. آخرين مأموريت او را كه در روزهاى آخر حيات امام عسكرى رخ داد، در بخش جريان شهادت آن حضرت توضيح خواهيم داد.
گذشته از پيكها، امام از طريق مكاتبه نيز باشيعيان ارتباط برقرار مى‏ساخت و از اين رهگذر آنان را زير چتر هدايت خويش قرار مى‏داد. نامه‏اى كه امام به «ابن بابويه» نوشته - و در بخش تقويت و توجيه سياسى عناصر مهم شيعه از آن ياد خواهيم كرد - نمونه‏اى از اين نامه‏ها است(٤٧). از اين گذشته، امام دو نامه به شيعيان قم و آبه (آوه) نوشته است كه متن آنها در كتابهاى ما مضبوط است(٤٨). نامه‏هاى ديكرى نيز به مناسبتهاى ديگر از امام در دست است(٤٩) بر اساس روايتى، امام عسكرى بامداد روز هشتم ربيع الأول سال ٢٦٠ ه'، اندكى پيش از رحلت، نامه‏هاى فراوانى به مردم مدينه نوشت(٥٠)
٣ - فعاليتهاى سرّى سياسى‏
امام عسكرى - عليه السلام - بررغم تمامى محدوديتهاى و كنترلهايى كه از طرف دستگاه خلافت به عمل مى‏آمد، يك سلسله فعاليتهاى سرّى سياسى را رهبرى مى‏كرد كه با گزينش شيوه‏هاى بسيار ظريف پنهانگارى، از چشم بيدار و مراقب جاسوسان دربار، بدور مى‏ماند. در اين زمينه نمونه‏هاى فراوانى به چشم مى‏خورد كه ذيلاً دو مورد آن را از نظر خونندگان محترم مى‏گذرانيم:
١ - «عثمان بن سعيد عَمرى» كه از نزديكترين و صميمى‏ترين ياران امام بود(٥١)،زير پوشش روغن فروشى فعاليت مى‏كرد. شيعيان و پيروان حضرت عسكرى - عليه السلام - اموال و وجوهى را كه مى‏خواستند به امام تحويل دهند، به او مى‏رساندند و او آنها را در ظرفها و مشكهاى روغن قرار داده و به حضور امام مى‏رساند(٥٢).
٢ - «داود بن اسود»، خدمتگزار امام كه مأمور هيزم كشى و گرم كردن حمام خانه حضرت عسكرى بود، مى‏گويد: اين چوب را بگير و نزد «عثمان بن سعيد» ببر و به او بده. من چوب را گرفته روانه شدم. در راه به يك نفر سقّا برخوردم. قاطر او راه مرا بست. سقا از من خواست حيوان را كنار بزنم. من چوب را بلند كردم وبه قاطر زدم. چوب شكست و من وقتى محل شكستگى آن را نگاه كردم، چشمم به نامه هايى افتاد كه در داخل چوب بوده است! بسرعت چوب را زير بغل گرفته و برگشتم و سقا مرا به باد فحش و ناسزا گرفت.
وقتى به در خانه امام رسيدم، «عيسى» خدمتگزار امام كنار در به استقبالم آمد و گفت: آقا و سرورت مى‏گويد: چرا قاطر را زدى و چوب را شكستى؟ گفتم: نمى‏دانستم داخل چوب چيست؟ امام فرمود: چرا كارى مى‏كنى كه مجبور به عذر خواهى شوى؟ مبادا بعد از اين چنين كارى كنى، اگر شنيدى كسى به ما ناسزا (هم) مى‏گويد، راه خود را بگير و برو و با او مشاجره نكن. ما، در شهر بد و ديار بدى به سر مى‏بريم، تو فقط كار خود را بكن و بدان گزارش كارهايت به ما مى‏رسد(٥٣).
اين قضيه نشان مى‏دهد كه امام، اسناد، نامه‏ها و نوشته هايى را كه سرّى بوده، در ميان چوب، جاسازى كرده و براى «عثمان بن سعيد» كه شخص بسيار مورد اعتماد و رازدارى بوده، فرستاده بوده و اين كار را به عهده مأمور حمام كه كارش هيزم آوردن و چوب شكستن و امثال اينها بوده - و طبعاً سؤ ظن كسى را جلب نمى‏كرده واگذار كرده بوده است، ولى بر اثر بى احتياطى او، نزديك بوده اين راز فاش شود!
٤ - حمايت و پشتيبانى مالى از شيعيان‏
يكى ديگر از موضعگيريهاى امام عسكرى - عليه السلام - حمايت و پشتيبانى مالى از شيعيان، بويژه از ياران خاص و نزديك آن حضرت، بود. با يك مطالعه در زندگانى آن حضرت، اين مطلب به خوبى آشكار مى‏شود كه گاهى برخى از ياران امام، از تنگناى مالى، در محضر امام شكوه مى‏كردند و حضرت، گرفتارى مالى آنان را برطرف مى‏ساخت و گاه حتى پيش از آنكه اظهار كنند، امام مشكل آنان را برطرف مى‏كرد. اين اقدام امام مانع از آن مى‏شد كه آنان زير فشار مالى، جذب دستگاه حكومت عباسى شوند. در اين زمينه مى‏توان براى نمونه چند مورد زير را ياد كرد:
١ - «ابو هاشم جعفرى»(٥٤) مى‏گويد: از نظر مالى در مضيقه بودم. خواستم وضع خود را طى نامه‏اى به امامعسكرى - عليه السلام - بنويسم، ولى خجالت كشيدم و صرفنظر كردم. وقتى كه وارد منزل شدم، امام صد دينار براى من فرستاد و طى نامه‏اى نوشت: هر وقت احتياج داشتى، خجالت نكش، و پروا مكن، و از ما بخواه كه بخواست خغا به مقصود خود مى‏رسى(٥٥).
٢ - «على بن زيد علوى» مى‏گويد: امام عسكرى - عليه السلام - مبلغى پول به من داد و فرمود: با اين پول كنيزى بخر، زيرا كنيز تو مرده است. وقتى كه به منزل برگشتم، ديدم كنيز مرده است!(٥٦)
٣ - «ابو هاشم جعفرى» مى‏گويد: نياز مالى خود را به اطلاع امام رساندم، امام كيسه‏اى حاوى پانصد دينار به من داد و فرمود: ابو هاشم! اين را بگير و اگر كم است عذر ما را بپذير!(٥٧)
٤ - «ابو طاهر بن بلال» يك سال به حج مشرف شد و در مراسم حج مشاهده كرد كه «على بن جعفر»(٥٨) مبالغ هنگفتى انفاق كرد. وقتى كه از حج بازگشت، جريان را به امام گزارش كرد. امام در پاسخ نوشت: «قبلاً دستور داده بوديم صد هزار دينار به وى بدهند، سپس مجدداً بالغ بر همين مبلغ براى او حواله كرديم ولى او براى رعايت حال ما نپذيرفت». بعد از اين جريان «على بن جعفر» به حضور امام شرفياب شد، به دستور حضرت سى هزار دينار به وى پرداخت گرديد.(٥٩)
اين روايت نشان مى‏دهد كه «على بن جعفر» مبالغ درشتى در حجاز توزيع مى‏كرده است، و اگر چه مورد مصرف آنها در روايت معين نشده ولى حجم بزرگ پولها نشان مى‏دهد كه اين، يك برنامه وسيع و طراحى شده بوده و طبعاً شيعيان نيازمند وشخصيتهاى بزرگ و مبارز شيعه از آن برخوردار مى‏شده‏اند و اين برنامه با آگاهى و هدايت و حمايت مالى امام اجرا مى‏شده است.
البته پرداخبت چنين مبلغهايى با توجه به محدوديت امام، نبايد موجب ترديد يا انكار گردد زيرا بررغم آنكه فعاليتهاى اجتماعى و سياسى امام بشدّت تحت كنترل حكومت عباسى بود، رقمهاى قابل توجهى از شيعيان مناطق مختلف، توسط نمايندگان امام به آن حضرت مى‏رسيد. مثلاً تاريخ مى‏گويد: شخصى از «جرجان» به محضر امام رسيد و اموالى را كه شيعيان آن منطقه فرستاده بودند به پيشكار امام به نام«مبارك» تسليم كرد(٦٠)، يا شخصى كه از جبل (قسمتهاى كوهستانى ايران تا قزوين و همدان) با راهنمايى يك نفر علوى به حضور امام رسيده بود، چهار هزار دينار به امام تقديم كرد(٦١)، يا چنانكه قبلاً گفتيم، نماينده امام در قم (احمد بن اسحق) صد و شصت كيسه طلا نقره كه از شيعيان آن شهر تحويل گرفته بود، به امام تسليم كرد(٦٢). غير از اينها اموال و وجوه قابل توجهى نيز توسط نمايندگان امام عسكرى - عليه السلام - جمع آورى شده بود كه تحويل آنها تا زمان شهادت حضرت به تأخير افتاد و طبعاً به پيشگاه حضرت ولى عصر تقديم شد كه مى‏توان به عنوان نمونه از اموال فراوانى ياد كرد كه در اختيار «ابراهيم بن مهزيار» بوده و پس از مرگ او پسرش «محمد» به نماينده امام عصر تحويل داد(٦٣).
همچنين مى‏توان از هفتصد دينارى كه نزد يكى از اهالى جبل بوده(٦٤)، و نيز از پانصد دينارى كه در اختيار يكى ديگر از شيعيان بنام «عمران همدان» بوده(٦٥)، نام برد.
٥ - تقويت و توجيه سياسى رجال و عناصر مهمّ شيعه‏
از جالبترين فعاليتهاى سياسى امام عسكرى - عليه السلام - تقويت و توجيه سياسى رجال مهم شيعه در برابر فشارها و سختيهاى مبارزات سياسى، در جهت حمايت از آرمانهاى بلند تشيع بود. از آنجا كه شخصيتهاى بزرگ شيعه در فشار بيشترى بودند، امام به تناسب مورد، هر يك از آنان را به نحوى دلگرم و راهنمايى مى‏كرد و روحيه آنان را بالا مى‏برد تا ميزان تحمل و صبر و آگاهى آنان در برابر فشارها، تنگناها و فقر و تنگدستيها فزونى يابد و بتوانند مسئوليت بزرگ اجتماعى و سياسى و وظايف دينى خود را بخوبى انجام دهند.
«محمد بن حسن بن ميمون» مى‏گويد: نامه‏اى به امام عسكرى - عليه السلام - نوشتم و از فقر و تنگدستى شكوه كردم، ولى بعداً پيش خود گفتم: مگر امام صادق - عليه السلام - نفرموده كه: فقرا با ما بهتر از توانگرى با ديگران است، و كشته شدن با ما بهتر از زنده ماندن با دشمنان ما است.
امام در پاسخ نوشت:
هرگاه گناهان دوستان ما زياد شود، خداوند آنها را به فقر گرفتار مى‏كند و گاهى از بسيارى از گناهان آنان در مى‏گذرد. همچنان كه پيش خود گفته‏اى، فقر با ما بهتر از توانگرى با ديگران است. ما براى كسانى كه به ما پناهنده شوند، پناهگاهيم، و براى كسانى كه از ما هدايت بجويند، نوريم. ما نگهدار كسانى هستيم كه (براى نجات از گمراهى) به ما متوسل مى‏شوند. هر كس ما را دوست بدارد، در رتبه بلند (تقرّب به خدا) با ماست، و كسى كه پيرو راه ما نباشد، به سوى آتش خواهد رفت (٦٦).
نمونه ديگر در اين زمينه نامه‏اى كه امام عسكرى - عليه السلام - به «على بن حسين بن بابويه قمى»، يكى از فقهاى بزرگ شيعه، نوشته است. امام در اين نامه پس از ذكر يك سلسله توصيه‏ها و رهنمودهاى لازم، چنين ياد آورى مى‏كند: صبر كن و منتظر فرج باش كه پيامبر فرموده است: برترين اعمال امت من انتظار فرج است.
شيعيان ما پيوسته در غم و اندوه خواهند بود تا فرزندم (امام دوازدهم) ظاهر شود؛ همان كسى كه پيامبر بشارت داده كه زمين را از قسط و عدل پر خواهد ساخت، همچنانكه از ظلم و جور پر شده باشد.
اى بزرگمرد و مورد اعتماد و فقيه من! صبر كن و شيعيان مرا به صبر فرمان بده! زمين از آن خداست و هر كسى از بندگانش را كه بخواهد، وارث (حاكم) آن قرار مى‏دهد. فرجام نيكو، تنها از آنِ پرهيزگاران است. سلام و رحمت خدا و بركات او بر تو و بر همه شيعيان باد! (٦٧)
٦ - استفاده گسترده از آگاهى غيبى
مى‏دانيم كه امامان، در پرتو ارتباط با پروردگار جهان، از آگاهى غيبى برخوردار بودند و در مواردى كه اساس حقانيت اسلام يا مصالح عالى امت اسلامى (همچون مشروعيت امامت آنان) در معرض خطر قرار مى‏گرفت، از اين آگاهى به صورت «ابزار» هدايت استفاده مى‏كردند. پيشگوييها و گزارشهاى غيبى امامان، بخش مهمى از زندگينامه آنان را تشكيل مى‏دهد، اما با يك مطالعه در زندگى امام عسكرى چنين به نظر مى‏رسد كه: آن حضرت بيش از امامان ديگر آگاهى غيبى خود را آشكار مى‏ساخته است.
بر اساس تحقيق يكى از دانشمندان معاصر، از كرامات و گزارشهاى غيبى و اقدامات خارق العاده امام عسكرى - عليه السلام -، «قطب راوندى» در كتاب «خرائج» جمعاً چهل مورد، «سيد بحرانى» در «مدينة المعاجز» صد و سى و چهار مورد، «شيخ حر عاملى» در «اثبات الهداة» صد و سى و شش مورد، و «علامه مجلسى» در «بحار الأنوار» هشتاد و يك مورد را ثبت كرده‏اند (٦٨) و اين، بخوبى روشنگر فزونى بروز كرامات و گزارشهاى غيبى از ناحيه آن حضرت مى‏باشد.
به نظر مى‏رسد علت اين امر شرائط نامساعد و جوّ پر اختناقى بود كه امام يازدهم و پدرش امام هادى در آن زندگى مى‏كردند؛ زيرا از وقتى كه امام هادى از سر اجبار به سامّرأ منتقل گرديد - به شرحى كه در سيره آن حضرت گفتيم - بشدّت تحت مراقبت و كنترل بود، ازينرو امكان معرفى فرزندش «حسن» به عموم شيعيان به عنوان امام بعدى وجود نداشت و اصولاً اين كار، حيات او را از ناحيه حكومت وقت در معرض خطر جدى قرار مى‏داد. به همين جهت كار معرفى امام عسكرى - عليه السلام - به شيعيان و گواه گرفتن آنان در اين باب، در ماههاى پايانى عمر امام هادى - عليه السلام - صورت گرفت، (٦٩) به طورى كه هنگام رحلت آن حضرت هنوز بسيارى از شيعيان ازامامت حضرت «حسن عسكرى» آگاهى نداشتند (٧٠).
گويا عامل ديگرى نيز در اين زمينه بى تأثير نبوده و آن اعتقاد گروهى از شيعيان به امامت «محمد بن على»، برادر حضرت عسكرى، در زمان حيات امام هادى بوده است. اين گروه بر اساس همين پندار او را در محضر امام هادى احترام مى‏كردند، ولى حضرت با اين پندار مبارزه مى‏كرد و آنان را به امامت فرزندش حسن راهنمايى مى‏نمود.
پس از شهادت حضرت هادى گروهى از خيانتكاران و نادانان، همچون «ابن ماهويه»، اين پندار را دستاويز قرار داده و به اغواى مردم و منحرف ساختن افكار از امامت حضرت عسكرى پرداختند.
اين عوامل دست به دست هم داده و موجب شك و ترديد گروهى از شيعيان در امامت آن حضرت در آغاز كار گرديده بود، چنانكه برخى از آنان در صدد آزمايش امام بر مى‏آمدند (٧١) و برخى ديگر در اين زمينه با امام مكاتبه مى‏كردند (٧٢). اين تزلزلها و ترديدها به حدّى بود كه امام در پاسخ گروهى از شيعيان در اين زمينه با آزردگى و رنجش فراوانى نوشت:
«هيچ يك از پدرانم، مانند من، گرفتار شك و تزلزل شيعيان در امر امامت نشده‏اند...»(٧٣)
امام عسكرى براى زدودن زنگار اين شكها و ترديدها، و نيز گاه براى حفظ ياران خود از خطر، و يا دلگرمى آنان، و يا هدايت گمراهان، ناگزير مى‏شد پرده‏هاى حجاب را كنار زده، از آن سوى جهان ظاهر، خبر دهد، و اين، از مؤثرترين شيوه‏هاى جلب مخالفان و تقويت ايمان شيعيان بود.
«ابوهاشم جعفرى» كه قبلاً گفتيم يكى از نزديكترين ياران امام بود، مى‏گويد: هر وقت به حضور امام عسكرى - عليه السلام - مى‏رسيدم، برهان و نشانه تازه‏اى بر امامت او مشاهده مى‏كردم (٧٤).
اينك كه انگيزه‏هاى امام در اين زمينه روشن گرديد، چند نمونه از پيشگوييهاى غيبى امام عسكرى - عليه السلام - را از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرانيم:
١ - «محمد بن على سمرى» كه يكى از نزديكترين و صميمى‏ترين ياران امام بود، مى‏گويد: حضرت عسكرى - عليه السلام - طى نامه‏اى به من نوشت: «فتنه‏اى براى شما پيش خواهد آمد، آماده باشيد».
بعد از سه روز در ميان افراد بنى هاشم اختلافى روى داد. به امام نوشتم: آيا اين همان فتنه است؟ حضرت پاسخ داد: «اين، آن نيست! مواظب باشيد!». چند روز بعد «معتز» كشته شد!(٧٥)
٢ - امام حدود بيست روز پيش از قتل «معتزّ» به «اسحاق بن جعفر زبيرى» نوشت: در خانه خود بمان، حادثه مهمى اتفاق خواهد افتاد! وى مى‏گويد: پس از آنكه «بريحه» كشته شد، به محضر امام نوشتم: حادثه‏اى كه گفته بوديد، رخ داد، اينك چه كار كنم؟ امام پاسخ داد: حادثه‏اى كه گفتم، حادثه ديگرى است! طولى نكشيد «معتز» كشته شد! (٧٦)
٣ - «محمد بن حمزه سروى» مى‏گويد: توسط «ابو هاشم جعفرى» كه از نزديكترين ياران حضرت عسكرى - عليه السلام - بود، نامه‏اى به آن حضرت نوشتم و در خواست كردم دعائى در حق من بكند تا توانگر شوم. امام به خط خود جواب داد: مژده باد بر تو! خداوند به اين زودى تو را بى نياز گردانيد. پسر عموى تو «يحيى بن حمزه» درگذشت و وارثى ندارد، دارايى او كه صد هزار درهم است بزودى به دست تو خواهد رسيد. (٧٧)
٤ - «ابو هاشم جعفرى» مى‏گويد: زندانى بودم. از فشار زندان و سنگينى غل و زنجير به حضرت شكايت كردم. امام در پاسخ نوشت: امروز نماز ظهر را در منزل خود خواهى خواند. طولى نكشيد از زندان خلاص شدم و نماز را در منزل خواندم! (٧٨)
٥ - «احمد بن محمد» مى‏گويد: موقعى كه «مهتدى»، خليفه عباسى، شروع به كشتار «موالى» كرد، طى نامه‏اى به حضرت عسكرى - عليه السلام - نوشتم: شكر خدا كه خليفه گرفتارى پيدا كرده و فرصت مزاحمت به شما را ندارد، شنيده‏ام شما را تهديد مى‏كرده و مى‏گفته: «بايد اينها را از روى زمين بردارم».
امام در پاسخ با خط خود نوشت: عمر او كوتاهتر از آن خواهد بود كه اين تهديها را عملى كند. از امروز بشمار، در روز ششم با خوارى و خفت كشته خواهد شد. شش روز بعد، همان گونه كه امام پيشگويى كرده بود، مهتدى به قتل رسيد. (٧٩)
٦ - «جعفر بن محمد قلانسى» مى‏گويد: برادرم محمد كه همسرش آبستن بود، نامه‏اى به حضرت عسكرى - عليه السلام - نوشت و خواهش كرد كه حضرت دعا كند زايمان همسرش بى خطر، و نوزاد او پسر باشد. امام در پاسخ نوشت: خداوند فرزند پسر به تو عنايت مى‏كند، و «محمد» و «عبد الرحمن» دو اسم خوبى هستند. آن زن پسر آنهم دو قلو زاييد، يكى را محمد و ديگرى را عبدالرحمن نانم نهادند (٨٠).
٧ - «محمد بن عياش» مى‏گويد: چند نفر بوديم كه در مورد كرامات امام عسكرى - عليه السلام - با هم گفتگو مى‏كرديم. فردى ناصبى (دشمن اهل بيت) گفت: من نوشته‏اى بدون مركّب براى او مى‏نويسم، اگر آن را پاسخ داد، مى‏پذيرم كه او بر حق است.
ما مسائل خود را نوشتيم. ناصبى نيز بدون مركّب روى برگه‏اى مطلب خود را نوشت و آن را با نامه‏ها به خدمت امام فرستاديم. حضرت پاسخ سؤالهاى ما را مرقوم فرمود و روى برگه مربوط به ناصبى، اسم او و اسم پدرش را نوشت!. ناصبى چون آن را ديد از هوش رفت، و چون به هوش آمد، حقانيت حضرت را تصديق كرد و در زمره شيعيان قرار گرفت. (٨١)
٨ - «اسماعيل بن محمد» مى‏گويد: بر درِ خانه امام عسكرى - عليه السلام - نشستم. وقتى امام بيرون آمد، جلو رفتم و از فقر و نيازمندى خويش شكوه كردم و سوگند خوردم كه حتى يك درهم ندارم!
اما فرمود: سوگند ياد مى‏كنى، درصورتى كه دويست دينار در خاك پنهان كرده‏اى؟! آنگاه افزود: اين را براى آن نگفتم كه به تو عطائى نكنم، و آنگاه رو به غلام خود كرد و فرمود: آنچه همراه دارى به او بده. غلام صد دينار به من داد. خداى متعال را سپاس گفتم و باز گشتم.
حضرت فرمود: مى‏ترسم آن دويست دينار را، در وقتى كه بسيار نيازمند آن هستى، از دست بدهى. من سراغ دينارها رفتم و آنها را در جاى خود يافتم. جايشان را عوض كردم و طورى پنهان ساختم كه هيچ كس مطلع نشود. از اين قضيه مدتى گذشت. به دينارها نيازمند شدم. سراغ آنها رفتم چيزى نيافتم و اين امر بر من بسيار گران آمد. بعداً فهميدم پسرم جاى آنها را يافته و دينارها را برداشته و برده است! در نتيجه چيزى از آنها به دست من نرسيد و همان طور شد كه امام فرموده بود! (٨٢)
٩ - شخصى بنام «حلبى» مى‏گويد: در سامرّأ گرد آمده بوديم و منتظر خروج ابو محمد (امام عسكرى - عليه السلام -) از خانه بوديم تا او را از نزديك ببينيم. در اين هنگام نامه‏اى از حضرت دريافت كرديم كه در آن نوشته بود: «هشدار كه هيچ كس بر من سلام نكند و كسى با دست، به سوى من اشاره نكند، در غير اين صورت جانتان به خطر خواهد افتاد!» در كنار من جوانى ايستاده بود، به او گفتم: از كجايى؟ گفت: از مدينه. گفتم: اينجا چه مى‏كنى؟ گفت: درباره امامت «ابو محمد» - عليه السلام - اختلافى پيش آمده است، آمده‏ام تا او را ببينم و سخنى از او بشنوم يا نشانه‏اى ببينم تا دلم آرام گيرد، من از نوادگان «ابوذر غِفارى» (٨٣) هستم. در اين هنگام امام حسن - عليه السلام - همراه خادمش بيرون آمد. وقتى كه روبروى ما رسيد، به جوانى كه در كنار من بود، نگريست و فرمود: آيا تو غِفارى هستى؟ جوان پاسخ داد: آرى. امام فرمود: مادرت «حمدويه» چه مى‏كند؟ چوان پاسخ داد: خوب است. امام پس از اين سخنان كوتاه از كنار ما گذشت. رو به جوان كردم و گفتم: آيا او را قبلاً ديده بودى؟ پاسخ داد: خير. گفتم: آيا همين تو را كافى است؟ گفت: كمتر از اين نيز كافى بود!(٨٤)
١٠ - جعفر بن محمد مى‏گويد: امام عسكرى - عليه السلام - در راه حركت مى‏كرد و ما در ركاب او بوديم. من آرزو داشتم كه داراى فرزندى شوم، در دلم گفتم: اى ابا محمد (عسكرى) آيا من صاحب فرزندى خواهم شد؟ در اين هنگام امام نگاهى به من كرد و با سر اشاره كرد كه: آرى. در دلم گفتم: پسر خواهد شد؟ حضرت با سر اشاره كرد كه: نه! چندى بعد خدا فرزند دخترى به ما داد! (٨٥)
١١ - على بن محمد بن زياد مى‏گويد: نامه‏اى از طرف حضرت به من رسيد كه: خطرى تو را تهديد مى‏كند، از خانه خارج نشو. در آن روزها يك گرفتارى براى من پيش آمد كه از آن وحشت كردم، نامه‏اى به امام نوشتم و پرسيدم كه: اين همان خطر است؟ امام در پاسخ نوشت: خطرى كه گفتيم از اين بدتر خواهد بود. طولى نكشيد بخاطر «جعفر بن محمود» تحت تعقيب قرار گرفتم، و از طرف حكومت براى دستگير كننده من صد هزار درهم جايزه اعلام گرديد! (٨٦)
٧ - آماده سازى شيعيان براى دوران غيبت
از آنجا كه غائب شدن امام و رهبر هر جمعيتى، يك حادثه غير طبيعى و نامأنوس است و باور كردن آن و نيز تحمل مشكلات ناشى از آن براى نوع مردم دشوار مى‏باشد، پيامبر اسلام و امامان پيشين بتدريج مردم را با اين موضوع آشنا ساخته و افكار را براى پذيرش آن آماده مى‏كردند.
اين تلاش در عصر امام هادى - عليه السلام - و امام عسكرى - عليه السلام - كه زمان غيبت نزديك مى‏شد، به صورت محسوسترى به چشم مى‏خورد. چنانكه در زندگانى امام هادى ديديم، آن حضرت اقدامات خود را نوعاً توسط نمايندگان انجام مى‏داد و كمتر شخصاً با افراد تماس مى‏گرفت.
اين معنا در زمان اما عسكرى - عليه السلام - جلوه بيشترى يافت ؛ زيرا امام از يك طرف، با وجود تأكيد بر تولد حضرت مهدى - عليه السلام - او را تنها به شيعيان خاصّ و بسيار نزديك نشان مى‏داد و از طرف ديگر تماس مستقيم شيعيان با خود آن حضرت روز برزو محدودتر و كمتر مى‏شد، به طورى كه حتى در خود شهر سامرّأ به مراجعات و مسائل شيعيان از طريق نامه يا توسط نمايندگان خويش پاسخ مى‏داد و بدين ترتيب آنان را براى تحمل اوضاع و شرائط و تكاليف عصر غيبت و ارتباط غير مستقيم با امام آمده مى‏ساخت، و چنانكه خواهيم ديد اين همان روشى است كه بعداً امام دوازدهم در زمان غيبت صغرى در پيش گرفت و شيعيان را بتدريج براى دوران غيبت كبرى آماده ساخت.
اشاره كرديم كه گاهى برخى از شيعيان خاص، موفق به ديدار حضرت مهدى - عليه السلام - مى‏شدند، اينك در اينجا به عنوان نمونه يك مورد از اين ديدارها را مى‏آوريم:
پيشگويى غيبت مهدى (عج)
«احمد بن اسحاق»، يكى از ياران خاص و گرانقدر امام عسكرى - عليه السلام -، مى‏گويد: به حضور امام عسكرى - عليه السلام - رسيدم مى‏خواستم درباره امام بعد از او بپرسم، حضرت پيش از سؤال من فرمود:
اى «احمد بن اسحاق»! خداوند از زمانى كه آدم را آفريده تا روز رستاخيز، هرگز زمين را از «حجت» خالى نگذاشته و نمى‏گذارد. خداوند از بركت وجود «حجت» خود در زمين، بلا را از مردم جهان دفع مى‏كند و باران مى‏فرستد و بركات نهفته در دل زمين را آشكار مى‏سازد.
عرض كردم: پيشوا و امام بعد از شما كيست؟ حضرت بسرعت برخاست و به اطاق ديگر رفت و طولى نكشيد كه برگشت، در حالى كه پسر بچه‏اى را كه حدود سه سال داشت و رخسارش همچون ماه شب چهارده مى‏درخشيد به دوش گرفته بود.
فرمود: «احمد بن اسحاق»! اگر پيش خدا و امامان محترم نبودى، اين پسرم را به تو نشان نمى‏دادم، او همنام و هم كنيه رسول خداست، زمين را پر از عدل و داد مى‏كند چنانكه از ظلم و جور پر شده باشد. او در ميان اين امت (از نظر طول غيبت) همچون «خضر» و «ذوالقرنين» است، او غيبتى خواهد داشت كه (در اثر طولانى بودن آن) بسيارى به شك خواهند افتاد و تنها كسانى كه خداوند آنان را در اعتقاد به امامت او ثابت نگه داشته و توفيق دعا جهت تعجيل قيام و ظهور او مى‏بخشد، از گمراهى نجات مى‏يابند... (٨٧).
جلوه درخشان حقيقت
با تمام دشمنيها و كينه توزيهايى كه درباريان عباسى نسبت به امام عسكرى - عليه السلام - داشتند، عظمت معنوى و فروغ كمالات او گاه آنان را چنان تحت تأثير قرار مى‏داد كه ناگزير در برابر آن حضرت سر تعظيم فرود مى‏آوردند و زبان به مدح و ستايش آن بزرگوار مى‏گشودند.
«عبيد الله بن خاقان» از درباريان و رجال مهمّ حكومت عباسى بود و پسرش «احمد» متصدى اراضى «قم» و مأمور اخذ ماليات اين شهر و از ناصبيان (دشمنان امامان) شمرده مى‏شد. حسن بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و ديگران آورده‏اند كه روزى در مجلس او سخن از علويان و عقايدشان به ميان آمد. «احمد» گفت:
من در «سامرّأ» كسى از علويان را از نظر روش و وقار و عفت و نجابت و فضيلت و عظمت در ميان خانواده خويش و تمامى بنى هاشم مانند حسن بن على بن محمد (امام عسكرى) نديدم. خاندانش او را بر بزرگسالان و سران خود مقدم مى‏داشتند. در نزد سران سپاه و وزيران و عموم مردم نيز همين وضع را داشت. به ياد دارم روزى نزد پدرم بودم، دربانان خبر آوردند: ابو محمد، ابن الرضا (٨٨) (امام حسن عسكرى - عليه السلام -) مى‏خواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: بگذاريد وارد شود. من از اينكه در بانان نزد پدرم از او با كنيه و با احترام ياد كردند، شگفت زده شدم، زيرا نزد پدرم جز خليفه يا وليعهد يا كسى را كه خليفه دستور داده بود او را به كنيه (٨٩) ياد كنند، اين گونه ياد نمى‏كردند. آنگاه مردى گندم گون، خوش قامت، خوشرو، نيكو اندام، جوان و داراى هيبت و جلالت وارد شد. چون چشم پدرم به او افتاد، از جا برخاست و چند گام به استقبال او رفت. به ياد نداشتم پدرم نسبت به كسى از بنى هاشم يا فرماندهان سپاه چنين احترامى ابراز كرده باشد. پدرم دست در گردن او انداخت و صورت و سينه او را بوسيد و دست او را گرفت و بر جاى نماز خود كه در آنجا نشسته بود، نشانيد، و خود، رو بروى او نشست و با او به صحبت پرداخت، و در ضمن صحبت، به او «فدايت شوم» مى‏گفت. من از آنچه مى‏ديدم در شگفت بودم. ناگاه دربانى آمد و گفت «موفق» عباسى (برادر خليفه) آمده است و مى‏خواهد وارد شود. معمول اين بود كه هرگاه «موفق» مى‏آمد، پيش از او دربانانان و نيز فرماندهان ويژه سپاه او مى‏آمدند و در فاصله در ورودى قصر تا مجلس پدرم در دو صف مى‏ايستادند و به همى حال مى‏ماندند و «موفق» از ميان آنها عبود مى‏كرد.
بارى، پدرم پيوسته متوجه «ابو محمد» (امام عسكرى - عليه السلام) بود و با او گفتگو مى‏كرد تا آنگاه كه چشمش به غلامان مخصوص «موفق» افتاد، در اين موقع به او گفت: فدايت شوم اگر مايليد، تشريف ببريد، و به دربانان خود دستور داد او را از پشت صف ببرند تا «موفق» او را نبيند. ابومحمد برخاست و پدرم نيز برخاست و دست در گردن او انداخت و با او خداحافظى كرد و او بيرون رفت.
من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: وه! اين چه كسى بود كه او را در حضور پدرم به كنيه ياد كرديد و پدرم نيز با او چنين رفتار كرد؟!.
گفتند: او يكى از علويان است كه به او «حسن بن على - عليهما السلام -» مى‏گويند و به «ابن الرضا» معروف است. تعجب من بيشتر شد و آن روز همه‏اش در فكر او و رفتار پدرم با او بودم تا شب شد. عادت پدرم اين بود كه پس از نماز عشأ مى‏نشست و گزارشها و امورى را كه لازم بود به اطلاع خليفه برساند، بررسى مى‏كرد. وقتى نماز خواند و نشست، من آمدم و نزد او نشستم. كسى پيش او نبود. پرسيد: احمد! كارى دارى؟
گفتم: آرى پدر، اگر اجازه مى‏دهى بگويم.
گفت: اجازه دارى.
گفتم، پدر! اين مرد كه صبح او را ديدم چه كسى بود كه نسبت به او چنين تواضع و احترام نمودى و در سخنانت، به او «فدايت شوم» مى‏گفتى و خود و پدر و مادرت را فداى او مى‏ساختى؟! گفت: پسرم! او امام «رافضيان» (٩٠)، «حسن بن على» معروف به «ابن الرضا» است.
آنگاه اندكى سكوت كرد. من نيز ساكت ماندم. سپس گفت: پسرم! اگر خلافت از دست خلفاى بنى عباس بيرون رود، كسى از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست، و اين به خاطر فضيلت و عفت و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگى اوست، پدر او نيز مردى بزرگوار و با فضيلت بود.
با اين سخنان انديشه و نگرانى ام بيشتر و خشمم نسبت به پدر فزونتر شد. ديگر هم و غمى جز اين نداشتم كه درباره ابن الرّضا پرس و جو كنم و پيرامون اوكاوش و بررسى نمايم. از هيچ يك از بنى هاشم و سران سپاه و نويسندگان و قاضيان و فقيهان و ديگر افراد درباره او سؤال نكردم مگر آنكه او را در نظر آنان در نهايت بزرگى و ارجمندى و والايى يافتم، همه از او به نيكى ياد مى‏كردند و او را بر تمامى خاندان و بزرگان خويش مقدم مى‏شمردند. (بدين گونه) مقام او در نظرم بالا رفت، زيرا هيچ دوست و دشمنى را نديدم مگر آنكه در مورد او به نيكى سخن مى‏گفت و او را مى‏ستود...(٩١).
شهادت امام، و توطئه‏هاى بى ثمر
معتمد عباسى كه همواره از محبوبيت و نفوذ معنوى امام در جامعه نگران بود، چون ديد توجه مردم به امام روز بروز بيشتر مى‏شود و زندان و اختناق و مراقبت تأثير معكوس دارد، سرانجام به همان شيوه مزورانه ديرينه متوسل شد و امام را پنهانى مسموم ساخت.
دانشمند نامدار جهان تشيع، «طبرسى»، مى‏نويسد: بسيارى از دانشمندان ما گفته‏اند: امام عسكرى - عليه السلام - بر اثر مسوميت به شهادت رسيد، چنانكه پدرش و جدش و همه امامان، با شهادت از دنيا رفته‏اند. (٩٢) «كفعمى»، دانشمند معروف شيعه، مى‏گويد: او را «معتمد» مسموم ساخت (٩٣) و «محمدبن جرير بن رستم»، از دانشمندان شيعى در قرن چهارم، معتقد است كه: امام عسكرى - عليه السلام - در اثر مسموميت به درجه شهادت رسيد. (٩٤)
يكى از نشانه‏هاى شهادت امام توسط دربار عباسى، تحرّكها و تلاشهاى فوق العاده‏اى بود كه معتمد عباسى در روزهاى مسموميت و شهادت امام، براى عادى جلوه دادن مرگ آن حضرت از خود نشان داد.
«ابن صبّاغ مالكى»، يكى از دانشمندان اهل سنت، از قول «عبيد الله بن خاقان»، يكى از درباريان عباسى (كه از احترام او نسبت به امام ياد كرديم) مى‏نويسد:
«... هنگام در گذشت ابو محمد حسن بن على عسكرى - عليه السلام - معتمد، خليفه عباسى حال مخصوصى پيدا كرد كه ما از آن شگفت زده شديم و فكر نمى‏كرديم چنين حالى در او (كه خليفه وقت بود و قدرت را در دست داشت) ديده شود. وقتى «ابو محمد» (امام عسكرى) رنجور شد، پنج نفر از اطرافيان خاص خليفه كه همه از فقيهان دربارى بودند، به خانه او گسيل شدند. معتمد به آنان دستور داد در خانه ابو محمد بمانند و هرچه روى مى‏دهد به او گزارش كنند، نيز عده‏اى را به عنوان پرستار فرستاد تا ملازم او باشند، و همچنين به «قاضى بن بختيار» فرمان داد ده نفر از معتمدين را انتخاب كند و به خانه ابو محمد بفرستد و آنان هر صبح و شام نزد او بروند و حال او را زير نظر بگيرند. دو يا سه روز بعد به خليفه خبر دادند حال ابو محمد سخت‏تر شده و بعيد است بهتر شود. خليفه دستور داد شب و روز ملازم خانه او باشند و آنان پيوسته ملازم خانه آن بزرگوار بودند تا پس از چند روزى رحلت فرمود. وقتى خبر درگذشت آن حضرت پخش شد، سامرّأ به حركت در آمد و سراپا فرياد و ناله گرديد و بازارها تعطيل و مغازه‏ها بسته شد. بنى هاشم، ديوانيان، امراى لشكر، قاضيان شهر، شعرا، شهود و گواهان و ساير مردم براى شركت در مراسم تشييع حركت كردند، سامرّأ در آن روز ياد آور صحنه قيامت بود!
وقتى جنازه آماده دفن شد، خليفه برادر خود، «عيسى بن متوكل»، را فرستاد تا بر جنازه آن حضرت نماز بگزارد. هنگامى كه جنازه را براى نماز روى زمين گذاشتند، عيسى نزديك رفت و صورت آن حضرت را باز كرد. و به علويان و عباسيان و قاضيان و نويسندگان و شهود نشان داد و گفت: اين «ابو محمد عسكرى» است كه به مرگ طبيعى درگذشته است و فلان و فلان از خدمتگزاران خليفه نيز شاهد بوده‏اند!! بعد روى جنازه را پوشاند و بر او نماز خواند، و فرمان داد براى دفن ببرند...»(٩٥)
البته اين نماز جنبه تشريفاتى داشت و طرحى بود كه رژيم حاكم براى لوث كردن ماجراى شهادت امام ريخته بود و چنانكه در ميان دانشمندان شيعه مشهور است، حضرت مهدى - عج - به طور خصوصى بر جنازه پدر بزرگوارش، امام عسكرى - عليه السلام - نماز گزارد (٩٦).
تلاش مذبوحانه جعفر كذّاب
«ابوالأديان» مى‏گويد: من از خدمتگزاران امام عسكرى - عليه السلام - بودم و نامه‏ها آن حضرت را به شهرها مى‏بردم. در مرضى كه امام با آن از دنيا رفت، به خدمتش رسيدم. حضرت نامه‏هايى نوشت و فرمود: اينها را به «مدائن» مى‏برى، پانزده روز در سامرّأ نخواهى بود، روز پانزدهم كه داخل شهر شدى، خواهى ديد كه از خانه من ناله و شيون بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشته‏اند.
گفتم: سرور من! اگر چنين شود، امام بعد از شما كيست؟ فرمود هر كس به جنازه من نماز گزارد، قائم بعد از من او است. گفتم: نشانه ديگرى بفرماييد. فرمود: هر كس از آنچه در ميان هميان (كمر بند) است خبر دهد، او امام بعد از من است. هيبت و عظمت امام مانع شد كه بپرسم: مقصود از آنچه در هميان است چيست؟
من نامه‏هاى آن حضرت را به «مدائن» بردم و جواب آنها را گرفته و روز پانزدهم وارد سامرّأ شدم، ديدم همان طور كه امام فرموده بود، از خانه امام صداى ناله بلند است. نيز ديدم برادرش «جعفر» (كذّاب) در كنار خانه آن حضرت نشسته و گروهى از شيعيان، اطراف او را گرفته به وى تسليت، و به امامتش تبريك مى‏گويند (!!)
من از اين جريان يكّه خوردم و با خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس وضع امامت عوض شده است، زيرا من با چشم خود ديده بودم كه جعفر شراب مى‏خورد و قمار بازى مى‏كرد و اهل تار و طنبور بود. من هم جلو رفته و رحلت برادرش را تسليت و امامتش را تبريك گفتم، ولى از من چيزى نپرسيد!
در اين هنگام «عقيد»، خادم خانه امام، بيرون آمد و به جعفر گفت: جنازه برادرت را كفن كردند، بياييد نماز بخوانيد. جعفر وارد خانه شد. شيعيان در اطراف او بودند. «سمّان» (٩٧) و «حسن بن على» معروف به «سلمه» پيشاپيش آنها قرار داشتند.
وقتى كه به حياط خانه وارد شديم، جنازه «امام عسكرى - عليه السلام -» را كفن كرده و در تابوت گذاشته بودند. جعفر پيش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد. وقتى كه خواست تكبير نماز را بگويد، ناگاه كودكى گندمگون و سياه موى كه دندانهاى پيشينش قدرى با هم فاصله داشت، بيرون آمد و لباس جعفر را گرفت و او را كنار كشيد و گفت: عمو! كنار برو، من بايد بر پدرم نماز بخوانم. جعفر، در حالى كه قيافه‏اش دگرگون شده بود، كنار رفت. آن كودك بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در خانه خود در كنار قبر پدرش امام هادى دفن كردند.
بعد همان كودك رو به من كرد و گفت: اى مرد بصرى! جواب نامه را كه همراه تو است بده! جواب نامه‏ها را به وى دادم و با خود گفتم: اين دو نشانه (:نماز بر جنازه، و خواستن جواب نامه‏ها)، حالا فقط هميان مانده. آنگاه پيش جعفر آمدم و ديدم سر و صدايش بلند است. «حاجز وشأ» كه حاضر بود به جعفر گفت: آن كودك كى بود؟!! او مى‏خواست با اين سؤال جعفر را (كه بيخود ادعاى امامت مى‏كرد) محكوم كند. جعفر گفت: والله تا به حال او را نديده‏ام و نمى‏شناسم!
در آنجا نشسته بوديم كه گروهى از اهل «قم» آمدند و از امام حسن عسكرى - عليه السلام - پرسيدند، و چون دانستند كه امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشين امام كيست؟ حاضران جعفر را نشان دادند. آنها به جعفر سلام كرده تسليت و تهنيت گفتند و اظهار داشتند: نامه‏ها و پولهايى آورده‏ايم، بفرماييد: نامه‏ها را چه كسانى نوشته‏اند و پولها چقدر است؟ جعفر از اين سؤال بر آشفت و برخاست و در حاليكه گرد جامه‏هاى خود را پاك مى‏كرد، گفت: اينها از ما انتظار دارند علم غيب بدانيم!! در اين ميان خادمى از خانه بيرون آمد و گفت: نامه‏ها از فلان كس و فلان كس است و در هميان هزار دينار است كه ده تا از آنها را آب طلا داده‏اند.
نمايندگام مردم قم نامه‏ها و هميان را تحويل داده و به خادم گفتند: هر كس تو را براى گرفتن هميان فرستاده، او امام است...(٩٨)
تلاشهاى بى ثمر
«معتمد» عباسى كه با شهادت امام عسكرى - عليه السلام - به خيال خام خويش، به مقصد و مرادخود رسيده بود، تصور مى‏كرد ديگر خطرى سر راه حكومت خودكامه وى وجود ندارد، ولى براى اطمينان خاطر خود دست به اعمال ديگرى زد كه نشانه جاه‏طلبى و عمق نگرانى او از ناحيه فرزند امام بود. او به عده‏اى مأموريت داد كه وارد منزل امام شوند و اثاثيه حضرت را كاملاً بازرسى كرده آنها را مهر و موم نمايند.
از طرف ديگر، چون شنيده بود كه از حضرت عسكرى - عليه السلام - فرزندى باقى مانده، در صدد يافتن او بر آمد و دستو داد عده‏اى از قابله‏ها، زنان و كنيزان آن حضرت را معاينه نمايند و اگر آثار حملى در آنان مشاهده شد، گزارش كنند. نقل شده است كه يكى از قابله‏ها به كنيزى ظنين شد و از طرف خليفه دستور داده شد كه آن كنيز را در محليل تحت نظر قرار بدهند و «نحرير» (يكى از درباريان، و پيشكار مخصوص خليفه) همراه عده‏اى از زنان مراقب حالاو باشند تا صدق و كذب گزارش معلو گردد. (٩٩) مدّت دو سال آن كنيز تحت نظر بود ولى سر انجام اثرى از حمل ظاهر نشد و كذب گزارش روشن گشت! (١٠٠)
در اين هنگام معتمد براى آنكه وانمود كند كه از امام عسكرى - عليه السلام - فرزندى باقى نمانده، و شيعيان از وجود امام بعدى نوميد گردند، دستور داد ميراث آن حضرت ميان مادر و برادرش جعفر تقسيم شود (١٠١)، ولى شيعيان همچنان عقيده داشتند كه از امام فرزندى باقى مانده است كه امامت را به عهده دارد (١٠٢)، زيرا تعدادى از آنان فرزند خردسال امام را قبلاً ديده بودند (چنانكه نمونه آن را قبلاً گفتيم).
در هر حال فشار و اختناق و انواع محدوديتها در مورد خاندان امام براى يافتن امام دوازدهم همچنان ادامه داشت تا آنكه قيام «يعقوب بن ليث صفارى» در «خراسان»، و مرگ ناگهانى «عبد الله بن يحيى بن خاقان» و آشوب و فتنه «صاحب الزنج» در «بصره» پيش آمد و دربار عباسى تمام نيروى خود را براى مقابله با اين حركتهابسيج كرد و ديگر مجال تعرّض و سختگيرى در مورد خاندان امام باقى نماند! (١٠٣)(١٠٤)
١- كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠٣ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٣٥ - ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص ٤٢٢ - طبرسى،اعلام الورى، الطبعة الثالثة، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص .٣٦٧ مسعودى و على بن عيسىاربلى تولد حضرت را در سال ٢٣١ دانسته‏اند.
٢- شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣٣٥ - طبرسى، همان كتاب، ص .٣٦٦
٣- كلينى، همان كتاب، ص ٥٠٣ - على بن عيسى اربلى، كشف الغمّة، تبريز مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ص .١٩٢
٤- وكانت من العارفات الصالحات وكفى فى فضلها انّها كانت مفزع الشيعة بعد وفاة أبى محمد (حاج شيخ عباس قمى، الأنوار البهية، مشهد، كتابفروشى جعفرى، ص ١٥١).
٥- صدوق، علل الشرايع، قم، مكتبة الطباطبائى، ج ١، باب ١٧٦، ص ٢٣٠ - نيز صدوق، معانى الأخبار، تهران، مكتبة الصدوق - مؤسسة دار العلم، ١٣٧٩ ه'. ق، ص .٦٥
٦- ابو جعفر محمد بن جرير الطبرى، دلائل الامامة، الطبعة الثالثة، قم، منشورات الرضى،، ١٣٦٣ ه'. ش، ص .٢٢٣
٧- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٤٥ - شيخ عبد الله الشبراوى، الاتحاف بحبّ الأشراف، ط ٢، قم، منشورات الرضى،، ١٣٦٣ ه'. ش، ص ١٧٨ - .١٧٩
٨- ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دار صادر، ١٣٨٦ ه'. ق، ص .٢٤٣
٩- ابن طقطقا، همان كتاب، ص ٢٤٣ - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار صادر، ج ٧، ص ١٩٥ - .١٩٦ كيفيت كشته شدن معتز به گونه‏هاى ديگر نيز نقل شده است، ر.ك به: سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، بغداد، مكتبة المثنى، ١٣٨٣ ه'. ق، ص ٣٦٠ - مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دار الأندلس، ج ٤، ص .٩٧
١٠- دكتر ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ چهارم، تهران، انتشارات جاويدان، ١٣٦٠ ه' ش، ج ٣، ص ٣٧٧ - مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دار الأندلس، ج ٤، ص ٩٦ و ١٠٣ - ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دار صادر، ١٣٨٦ ه'. ق، ص ٢٤٦ - ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار صادر، ج ٧، ص ٢٣٣ و ٢٣٤ - سيوطى، تاريخ الخلفأ، ص .٣٦٢
١١- ابن اثير، همان كتاب، ص ٢٣٤ - ابن طقطقا، همان كتاب، ص ٢٤٦ - دكتر ابراهيم حسن، همان كتاب، ص .٣٧٧
١٢- مجلسى، بحار الأنوار، الطبعة الثانية، تهران، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص ٣١٣ - مسعودى، اثبات الوصية، الطبعة الرابعة، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'. ق، ص .٢٤٥
١٣- مهتدى فرزند «وافق بن معتصم» و «معتمد» فرزند متوكل بن معتصم» بود.
١٤- سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، بغداد، مكتبة المثنى، ص ٣٦٣ و ٣٦٧ - مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دار الأندلس، ج ٤، ص ١٢٣ و .١٣١
١٥- ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دار صادر، ١٣٨٦ ه'. ق، ص ٢٥٠ - دكتر ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج ٤، انتشارات جاويدان، ١٣٦٠ ه'. ش، ج ٢، ص .٣٧٨
١٦- على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص ١٩٧ - ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص ٤٢٢ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠٣ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٣٨ - طبرسى، اعلام الورى، ط ٣، دار الكتب الاسلامية، ص ٣٧٦ - فتّال نيشابورى ،روضة الواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'. ق، ص ٢٧٤ - سيد محسن امين، اعيان الشيعة، بيروت، دار التعارف للمطبوعات، ١٤٠٣ ه'. ق، ج ٢، ص .٤٣
١٧- ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص ٤٣٤ - محمد بن جرير طبرى، دلائل الامامة، ط ٣، قم، منشورات الرضى،، ١٣٦٣ ه'. ش، ص ٢٢٦ - مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٢٥١ البته، بر رغم نيت پليد خليفه، هر بار امام رفت و آمد مى‏كرد، هزاران نفر جمعيت مشتاق، در مسير حركت امام اجتماع مى‏كردند، و آن چنان غلغله شادى به راه افكنده و ابراز احساسات مى‏كردند كه از كثرت جمعيت، راهها بند مى‏آمد و عبور و مرور قطع مى‏شد، و به محض آنكه حضرت را مشاهده مى‏كردند كه از كثرت جمعيت، راهها بند مى‏آمد و عبور و مرور قطع مى‏شد، و به محض آنكه حضرت را مشاهده مى‏كردند سر و صدا خاموش مى‏شد و براى حضرت راه باز مى‏كردند، و پس از عبور امام، وضع به حال طبيعى بر مى‏گشت (ر.ك به: سه مأخذ ياد شده و نيز غيبة شيخ طوسى، تهران، مكتبة نينوى الحديثة، ص ٢٩).
١٨- اينجا ممكن است اين سؤال پيش آيد كه با وجود ضعف و تزلزل دستگاه خلافت، و تسلط تركان و موالى بر امور مملكت، چگونه فشار و اختناق در مورد امام به همان شدّت ادامه داشت؟
در پاسخ بايد گفت: اگر نگرانى از ناحيه قدرت معنوى امام، منحصر به شخص خليفه يا اطرافيان او بود، كار سهل بود و امام مى‏توانست از راههاى گوناگون، به فعاليت سرّى بپردازد، ولى اين بيم و نگرانى بر يك طيف وسيع سياسى سايه افكنده بود كه خليفه هم جزئى از آن بود، و اين طيف بقيه سردمداران و همه كسانى را نيز كه به نحوى با حكومت، منافع مشترك داشتند، شامل مى‏شد، به همين جهت مخالفت و اعمال فشار و محدوديت در مورد امام، ويژگى اصلى خط حاكم بر كشور محسوب مى‏شد و حتى با قتل خليفه‏اى، و جايگزينى خليفه‏اى ديگر تغيير نمى‏يافت!
١٩- مجلسى، بحار الأنوار، ج ٥٠، ص .٣١١
٢٠- مجلسى، همان مأخذ، ص .٣١٣
٢١- شيخ طوسى، كتاب الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثة، ص .١٣٤
٢٢- ابوهاشم جعفرى از نسل جعفر طيّار (سمعانى، الأنساب، ج ١، ص ٦٧) و اهل بغداد بود و از چهره‏هاى بسيار درخشان و گرانمايه شيعه و از ياران بسيار صميمى امام جواد و امام هادى و امام عسكرى - عليهم السلام - به شمار مى‏رفت و نز د آنان مقام ومنزلت والايى داشت (محمد تقى شوشترى، قاموس الرجال، ج ٤، ص ٢٥٥ - ٢٥٨) او كه مردى آزاده و شجاع و بى باك بود، در سال ٢٥٢ ه' در بغداد بازداشت، و به زندان سامرّأ منتقل گرديد (خطيب، تاريخ بغداد، ج ٨، ص ٣٦٩ - سمعانى، الأنساب، ج ٢، ص ٦٧).
به گفته شيخ طوسى، زندانى شدن او و همراهانش، با قتل «عبد الله بن محمد عباسى» مرتبط بوده است (الغيبة، تهران،
مكتبة نينوى الحديثة، ص ١٣٦). طبرسى مى‏گويد: او در سال ٢٥٨ ه'. ق با امام عسكرى و گروهى از علويان در زندان بوده است (اعلام الورى، ص ٣٧٣). خطيب بغدادى و سمعانى، در گذشت او را در سال ٢٥١ نوشته‏اند.
٢٣- ابن صباغ مالكى، الفصول المهمة، ط قديم، ص ٣٠٤ - شبلنجى، نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى، ص ١٦٦ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص ٢٢٢ - طبرسى، اعلام الورى، ط ٣، دار الكتب الاسلامية، ص ٣٧٣ - ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص .٤٣٧
٢٤- ابن شهر آشوب، همان كتاب، ج ٤، ص .٤٣٣
٢٥- مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٢٦٩
)٢٦ مسعودى، اثبات الوصية، الطبعة الرابعة، نجف، المكتبة الحيدرية، ص .٢٤٣
٢٧- على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ص .٢١٦
٢٨- شريف القرشى، باقر، حياة الامام الحسن العسكرى،، بيروت، دار الكتاب الاسلامى،، ١٤٠٩ ه'. ق، ص .١٨١
٢٩- رجال، ط١، نجف، المكتبة الحيدرية، ١٣٨١ ه'.ق، ص ٤٢٧به بعد.
٣٠- فيلسوفى كه چنين كتابى نوشته بوده، پسر اسحاق كندى بنام «يعقوب» بوده است و نه خود اسحاق، و بنا به نوشته «محمد لطفى جمعه»، «اسحاق» حاكم كوفه در زمان سه نفر از خلفاى عباسى يعنى مهدى و هادى و هارون بوده است (تاريخ فلاسفة الاسلام فى المشرق و المغرب، المكتبة العلمية، ص ١). گويا نام پدر و پسر با هم اشتباه شده و يا در موقع نقل و استنساخ، نام پسر از قلم افتاده است.
٣١- الأن جئت بالحق و ما كان ليخرج مثل هذا الامن ذلك البيت.
٣٢-اين قضيه را ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب» (ج‏٤، ص ٤٢٤) از كتاب «التبديل» نوشته ابوالقاسم كوفى نقل كرده است برخى از دانشمندان معاصر، در صحت اين قضيه ابراز ترديد نموده و نوشته‏اند: اين قضيه نشان مى‏دهد كه كندى در يك بى ثباتى فكرى به سر مى‏برده و به اسلام عقيده نداشته است، و اين موضوع گرچه امكان‏پذير است، اما چون تنها در كتاب ابوالقاسم كوفى آن هم به صورت مرسل (بدون سند) آمده و ابن شهر اشوب نيز از او نقل كرده است، نمى‏توان براى اثبات قضيه تاريخى به آن اكتفا كرد (محمد الصدر، تاريخ الغيبة الصغرى، ص‏١٩٦).
اما با توجه به گوشه هايى از تفكر كندى كه در كتب مربوط به تاريخ فلاسفه اسلامى آمده، چنين قضيه‏اى بعيد به نظر نمى‏رسد. چنانكه «حنا الفاخورى» و «خليل الجر» ضمن تحليل مبانى فكرى و فلسفى وى نوشته‏اند:«...اما گاه شود كه ميان تعليمات فلسفه و آيات قرآن تناقضى مشهود شود، و اين تناقض است كه پاره‏اى را به مخالفت با فلسفه واداشته است. كندى حل اين مشكل را در تأويل آيات يافته است. او مى‏گويد: كلمات عربى را يك معناى حقيقى است و يك معناى مجازى، و بدين طريق متفكر مى‏تواند از منطوق برخى آيات، معانى مجازى آنها را از راه تأويل دريابد...» (تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ترجمه عبد المحمد آيتى، تهران، چاپ دوم، كتاب زمان، ١٣٥٨ ه'.ش، ج‏٢، ص‏٣٨٠).
٣٣- شبلنجى، نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى، ص .١٦٧ و نيز ر.ك به: ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج‏٤، ص ٤٢٥ - على بن عيس الاربلى، كشف العمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص ٢١٩- ابن حجر الهيتمى، الصواعق المحرقة، قاهره‘ مكتبة القاهرة، ص ٢٠٧ - ابن صبّاغ المالكى، الفصول المهمة، ط قديم، ص ٣٠٤ - ٣٠٥.
٣٤- طبسى، شيخ محمد جواد، حياة الامام العسكرى، ط ١، قم، دفتر تبليغات اسلامى، ١٣٧١ ه'.ش، س ٢٢٣ - .٢٢٦ و نيز ر. ك به: الشيخ محمد حسين المظفر تاريخ الشيعة، قم، مكتبة بصيرتى، صفحات: ٦٢، ٧٨، ١٠٢.
٣٥- ظاهراً مقصود، احمد بن اسحاق رازى، يكى از بزرگان شيعيان اهل رى، و يكى ديگر از نمايندگان امام عسكرى است. (ر. ك به: حياة الامام العسكرى، شيخ محمد جواد طبسى، ٣٣٢).
٣٦- طوسى، اختيار معرفة الرجال (معروف به رجال كشّى)، مشهد، دانشگاه مشهد، ص ٥٧٥ - ٥٨٠، حديث ١٠٨٨ - مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، ١٣٩٥ ه'.ق، ج ٥٠، ص ٢١٩ - .٣٢٣ اين نامه به اختصار در تحف العقول (ص ٤٨٤) نيز آمده است.
٣٧- طوسى، همان كتاب، ص ٥٨٠، حديث ١٠٨٩.
٣٨- طوسى، همان كتاب، ص ٥٨٠، حديث ١٠٨٩.
٣٩- نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعة، قم، مكتبد الداورى، ص ٦٦ - شيخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ١٣٥١ ه'.ش، ص ٢٣.
٤٠- طبسى، حياة الامام العسكرى، ص ٣٣٣.
٤١- ج‏٥٠، ص ٣٢٣.
٤٢- دلائل الامامة، الطبعة الثالثة، قم منشورات الرضى، ١٣٦٣ ه'.ش، ص ٢٧٢.
٤٣- طبرسى، الاحتجاج، نجف، المطبعة المرتضوية، ١٣٥٠، ص ٢٥٧.
٤٤- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٥١ - طبرسى، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، تهران، دار الكتب الاسلامية، ص ٤٤٥ - تسترى، شيخ محمد تقى، قاموس الرجال، الطبعة الثانية، قم، مؤسسةالنشر الاسلامى التابعة لجامعة المدرسين، ج‏١، ص ٣١٦ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص ٥١٨.
٤٥ طوسى، اختيار معرفة الرجال، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ١٣٤٨ ه'.ش، ص ٥٣٢، حديث ١٠١٥ - تسترى، همان كتاب، ج ١، ص .٣١٥ عَمرى بعدها به وكالت از طرف حضرت صاحب الزمان - عج - منصوب گرديد و ما به خواست خدا در بخش آينده پيرامون عظمت و فضيلت او سخن خواهيم گفت.
٤٦- ابو الأديان على بصرى، در اواخر قرن سوم هجرى در گذشته و كنيه او در اصل «ابوالحسن» بوده است، نامبرده به اين جهت به ابوالأديان شهرت يافته بود كه با پيروان تمام دينها مناظره مى‏كرد و مخالفين را مجاب مى‏نمود (مدرس تبريزى، محمد على، ريحانة الأدب، چاپ سوم، تهران، كتابفروشى خيام، ١٣٤٧ ه'.ش، ج‏٧، ص‏٥٧٠).
انتخاب ابوالأديان براى انجام اين مأموريت، نشان مى‏دهد كه حضرت افراد ويژه‏اى را به اين كار مى‏گمارده است.
٤٧- ابن شهر اشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج‏٤، ص ٤٢٥ - مجلسى، بحار الأنوار، ج‏٥٠، ص ٣١٧ - فيض كاشانى، معادن الحكمة فى مكاتيب الأئمة، قم مؤسسة النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين، ط ٢، ١٤٠٩ ه'.ق، ج‏٢، ص ٢٦٥.
٤٨-فيض كاشانى، همان كتاب ص ٢٦٤ - مجلسى، همان كتاب، ص .٣١٧
٤٩-حسن بن على بن شعبة، تحف بالعقول، ط ٢، قم مؤسسة بالنشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسين، ١٣٦٣ ه'.ش، ص ٤٨٦.
٥٠-مجلسى، همان كتاب، ص ٣٣١.
٥١-عثمان بن سعيد بعدها به افتخار نمايندگى امام دوازدهم در غيبت صغرى نائل گرديد و ما به خواست خدا در بخش نمايندگان امام دوازدهم شرح حال او را خواهيم نوشت.
h٢>- شيخ طوسى، الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثة، ص ٢١٤ - حاج شيخ عباس قمى، سفينة البحار، تهران، كتابخانه سنائى، ج‏٢، ص ١٥٨.
٥٣- ابن شهر آشوب، مناقب، قم كتابفروشى مصطفوى، ج‏٤، ص ٤٢٧.
٥٤- درباره شخصيت و فضيلت ابو هاشم جعفرى در چند صفحه پيش، توضيح داديم.
٥٥- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٤٣ - ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفرشى مصطفوى، ج‏٤، ص ٤٣٩- مسعودى، اثبات الوصية، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٧٣ ه'.ق، ص ٢٤٢ - سيد محسن امين، اعيان الشيعة، بيروت، دار التعارف للمطبوعات، ١٤٠٣ ه'.ق، ص ٤٠ - طبرسى، اعلام الورى، ط٣، دار الكتب الاسلامية، ص ٣٧٢ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏١، ص ٥٠٨.
٥٦- ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مطصفوى، ج‏٤، ص ٤٣١ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص ٢١٨.
٥٧- ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مطصفوى، ج‏٤، ص ٤٣١ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج‏٣، ص ٢١٨.
٥٨على بن جعفر از دوستداران صميمى و ياران ويژه و بسيار مورد اعتماد امام هادى و امام عسكرى - عليهما السلام - و از كارگزاران آن دو بزرگوار بوده است. او به جرم نمايندگى از طرف امام هادى، توسط متوكل عباسى مدتى زندانى گرديد و پس از آزادى، به امر امام، به مكه رفت و در آنجا مقيم گرديد. گويا او همچنان در مكه بوده كه انفاق او را ابوطاهر ديده است.ر.ك به: شريف القرشى، باقر، حياة الامام العسكرى، دار الكتاب الاسلامى، ص ١٥٥ - ١٥٦ - شيخ طوسى، مأخذ گذشته، ص ٢١٢ - ما مقانى، تنقيح المقال، تهران انتشارات جهان، ج‏٢، ص ٢٧١ - ٢٧٢ - شيخ طوسى، اختيار معرفة الرجال (معروف به رجال كشّى)، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٤٨ ه'.ش، ص ٥٢٣ و ٦٠٧.
٥٩- طوسى، الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثة، ص .٢١٢ اين روايت با مقدارى تفاوت، در كتاب «مناقب» اين شهر اشوب نيز نقل شده است، ولى به نظر نگارنده آنچه در غيبت شيخ طوسى نقل شده به صحت نزديكتر است.
٦٠-على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج ٣، ص ٢١٧.
٦١- على بن عيسى، همان كتاب، ص ٢١٦.
٦٢- طبرسى، احتجاج، نجف المطبعة المرتضوية، ١٣٥٠، ص ٢٥٧.
٦٣- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٥١ - اعلام الورى، ط٣، دار الكتب الاسلامية، ص ٤٤٥.
٦٤- طبرسى، اعلام الورى، ص ٤٤٨ و ٤٤٩.
٦٥- طبرسى، اعلام الورى، ص ٤٤٨ و ٤٤٩.
٦٦- ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص ٤٣٥ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، .٢١١
٦٧- ابن شهر آشوب، همان كتاب، ج ٤، ص ٤٢٥ - حاج شيخ عباس قمى، الأنوار البهية، مشهد، كتابفروشى جعفرى، ص ١٦١ - تتمة المنتهى، چاپ دوم، تهران، كتابفروشى مركزى، ١٣٣٣ ه'. ق، ص ٢٩٩ با اندكى اختلاف در الفاظ.
با توجه به اين كه شهادت امام عسكرى - عليه السلام - در سال ٢٦٠ و در گذشت على بن حسين بابويه در سال ٣٢٩ يعنى ٦٩ سال پس از شهادت حضرت عسكرى رخ داده، برخى، نگارش چنين نامه‏اى را با عناوينى مانند: بزرگمرد و فقيه و مورد اعتماد من، از طرف امام به وى كه در آن زمان جوانى بيست ساله بوده، بعيد شمرده‏اند، مگر آنكه بگوييم: وى در عين جوانى از نظر فضيلت و شخصيت معنوى در چنان رتبه والايى قرار داشته كه شايسته ذكر چنين القابى بوده است (تاريخ الغيبة الصغرى، محمد صدر، الطبعة الأولى، بيروت، دار التعارف للمطبوعات، ١٣٩٢ ه'. ق، ص ١٩٦).
٦٨- طبسى، شيخ محمد جواد، حياة الامام العسكرى، الطبعة الأولى، قم، دفتر تبليغات اسلامى، ١٤١٣ ه'. ق، ص .١٢١
٦٩- طبسى، همان كتاب، ص .٢١٧
٧٠- مسعودى، اثبات الوصيّة، الطبعة الرابعة، نجف، المطبعةةة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'. ق، ص .٢٣٤
٧١- مسعودى، همان كتاب، ص .٢٤٦
٧٢- مسعودى، همان كتاب، ص .٢٣٨
٧٣- حسن بن على بن شعبة، تحف العقول، الطبعة الثانية، ١٣٦٣ ه'. ش، قم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرّفة، ص .٤٨٧
٧٤-طبرسى،، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، دار الكتب الأسلامية ص .٣٧٥
٧٥- على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص ٢٠٧ - مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٢٩٨
٧٦- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٤٠ - ابن شهر اشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص ٤٣٦ - مجلسى، همان كتاب، ص ٢٧٧ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص .٥٠٦
٧٧- على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ص ٢١٤ - شبلنجى، نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى، ص ١٦٨ - ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمة، ط قديم، ص .٣٠٣
٧٨- طبرسى، اعلام الورى، ط ٣، دار الكتب الاسلامية، ص ٣٧٢ - ابن شهر آشوب، همان كتاب، ص ٤٣٢ - مسعودى، اثبات الوصية، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'.ق، ص .٢٤١
٧٩- طبرسى، اعلام الورى، ط ٣، دار الكتب الاسلامية، ص ٣٧٥ - مسعودى، همان كتاب، ص ٢٤٢ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج ١، ص ٥١٠ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى ص ٣٤٤ - على بن عيسى الاربلى، همان كتاب، ج ٣، ص .٢٠٤
٨٠- مسعودى، همان كتاب، ص .٢٤١
٨١- ابن شهر اشوب، مناقب آل أبى طالب، قم، كتابفروشى مصطفوى، ج ٤، ص .٤٤٠
٨٢- ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمة، ط قديم، ص ٣٠٣ - ابن شهر آشوب، همان كتاب، ص ٤٣٢ - شبلنجى،، نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى،، ص ١٦٧ (با اندكى تفاوت).
٨٣- غِفار نام قبيله ابوذر بود.
٨٤- مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٢٦٩
٨٥- طبسى، شيخ محمد جواد، حياة الامام العسكرى،، ط ١، قم، دفتر تبليغات اسلامى، ١٣١٧ ه'. ش، ص ١٣٦، به نقل از كتاب الهداية الكبرى تأليف حسين بن حمدان حضينى، ص .٣٨٦
٨٦- على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، ج ٣، ص ٢٠٧ - مجلسى، بحار الأنوار، ج ٥٠، ص .٢٩٧
٨٧- صدوق، كمال الدين، قم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين، ١٤٠٥ ه'. ق، ج ٢، ص ٣٨٤ (باب ٣٨).
٨٨- پس از امام رضا - عليه السلام - در جامعه آن روز و نيز در دربار حكومت عباسيان، امامان بعدى يعنى امام جواد و امام هادى و امام عسكرى - عليهم السلام - را به احترام انتساب به امام رضا - عليه السلام - «ابن الرضا» (فرزند رضا) مى‏ناميدند.
٨٩- در بين عرب، مرسوم است كه براى اداى احترام، افراد را با كنيه مورد خطاب قرار مى‏دهند.
٩٠-دشمنان شيعيان، آنان را به طعنه «رافضى» مى‏ناميدند.
٩١-شيخ مفيد، الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى، ص ٣٣٨ - فتّال نيشابورى، روضة الواعظين، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ص ٢٧٣ - ٢٧٥ - طبرسى، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، تهران، دار الكتب الاسلامية، ص ٣٧٦ - ٣٧٧ - كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠٣ - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص ١٩٧ - پيشواى يازدهم حضرت امام حسن عسكرى - عليه السلام - نشريه مؤسسه در راه حق، ص ١٣ - .١٧
٩٢-اعلام الورى، الطبعة الثالثة، دار الكتب الاسلامية، ص .٣٦٧
٩٣-حاج شيخ عباس قمى، الانوار البهية، مشهد، كتابفروشى جعفرى، ص .١٦٢
٩٤-دلائل الامامة، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ١٣٨٣ ه'. ق، ص .٢٢٣
٩٥-الفصول المهّمة، چاپ قديم، ص ٣٠٧ - .٣٠٨ اين قضيه را مرحوم شيخ مفيد در ارشاد و فتّال نيشابورى در روضه الواعظين و طبرسى در اعلام الورى و على بن عيسى الاربلى از قول احمد پسر عبد الله بن خاقان نقل كرده‏اند. اين گزارش نشان مى‏دهد كه امام در جامعه چه موقعيتى داشته و حكومت عباسى چرا نگران بوده است و نيز روشن مى‏كند كه خليفه از برملا شدن مسموميت و قتل امام تا چه حد وحشت داشته است و لذا با زمينه سازى قبلى كوشيده است شهادت امام را مرگ طبيعى قلمداد كند!
٩٦-صدوق، كمال الدين، قم، مؤسسه النشر الاسلامى،، (التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤٠٥ ه'. ق، باب ٤٣، ص ٤٧٥ - مجلسى، بحار الأنوار، الطبعة الثانية، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص ٣٣٢ - .٣٣٣
٩٧-مقصود، عثمان بن سعيد عَمرى از ياران نزديك امام عسكرى - عليه السلام - است كه به مناسبت شغلش كه روغن فروشى بود، به سمّان (= روغن فروش) معروف شده بود.
٩٨-صدوق، كمال الدين، قم، مؤسسه النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين بقم، ١٤٠٥ ه'. ق، ص .٤٧٥
٩٩-كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠٥ - مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٣٢٩
١٠٠-كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠٥ - مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٣٢٩
١٠١-كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص ٥٠٥ - مجلسى، بحار الأنوار، ط ٢، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه'. ق، ج ٥٠، ص .٣٢٩
١٠٢-على بن عيسى الاربلى، كشف الغمة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص ١٩٩ - فتّال نيشابورى، روضة الواعظين، ط ١ بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'. ق، ص .٢٧٦
١٠٣-مجلسى، بحار الأنوار، ط ٣، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٥ ه' .ق، ج ٥٠ ص ٣٣١ - محمد بن جرير بن رستم طبرى، ط ٣، قم، منشورات الرضى،، ١٣٦٣ ه'. ش، ص ٢٢٤ - صدوق، كمال الدين، قم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين، ١٤٠٥ ه'. ق، ص .٤٧٥
#) در تنظيم و نگارش اين بخش از كتاب، علاوه بر مآخذى كه در پاورقيها آمده، از منابع ياد شده در زير استفاده شده است كه لازم مى‏دانم در اينجا از نويسندگان آنها سپاسگزارى كنم: پيشواى يازدهم حضرت اما حسن عسكرى (نشريه مؤسسه در راه حق). دورنمايى از زندگانى پيشوايان اسلام تأليف استاد آيت الله جعفر سبحانى - خاندان وحى، تأليف حجة الاسلام و المسلمين سيد على اكبر فزشى.
۱۲
شناخت مختصرى از زندگانى امام مهدى (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف)‏
دوازدهمين پيشواى معصوم، حضرت حجة بن الحسن المهدى، امام زمان - عجل الله تعالى فرجه - در نيمه شعبان سال ٢٥٥ هجرى در شهر «سامرأ» ديده به جهان گشود. (١) او همنام پيامبر اسلام (م ح م د) و همكنيه آن حضرت (ابوالقاسم) است. (٢) ولى پيشوايان معصوم از ذكر نام اصلى او نهى فرموده‏اند. (٣)
از جمله القاب آن حضرت، حجت، قائم، خلف صالح، صاحب الزمان (٤)، بقية الله است (٥) و مشهورترين آنها «مهدى» مى‏باشد. (٦)
پدرش، پيشواى يازدهم حضرت امام حسن عسكرى - عليه السلام - و مادرش، بانوى گرامى «نرجس »است (٧) كه بنام «ريحانه»، «سوسن» و «صقيل» نيز از او ياد شده است. (٨) ميزان فضيلت و معنويست نرجس خاتون تا آن حد، والا بود كه «حكيمه» خواهر امام هادى - عليه السلام - كه خود از بانوان عاليقدر خاندان امامت بود، او را سرآمد و سرور خاندان خويش، و خود را خدمتگزار او مى‏ناميد. (٩)
حضرت مهدى دو دوره غيبت داشت: يكى كوتاه مدّت (غيبت صغرى) و ديگرى دراز مدّت (غيبت كبرى). اولى، از هنگام تولد تا پايان دوران نيابت خاصّه ادامه داشته و دومى، با پايان دوره نخست آغاز شد و تا هنگام ظهور و قيام آن حضرت طول خواهد كشيد. (١٠)
تولد حضرت مهدى (عليه السلام) از ديدگاه علماى اهل سنت
چنانكه در صفحات آينده توضيح خواهيم داد، اعتقاد به موضوع مهدويت اختصاص به شيعه ندارد، بلكه بر اساس روايات فراوانى كه از پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) رسيده، علماى اهل سنت نيز اين موضوع را قبول دارند. منتها آنان نوعاً تولد حضرت مهدى را انكار مى‏كنند و مى‏گويند: شخصيتى كه پيامبر اسلام از قيام او (پس از غيبت) خبر داده، هنوز متولد نشده است و در آينده تولد خواهد يافت! (١١)
با اين حال تعداد قابل توجهى از مورخان و محدّثان اهل سنت، تولد آن حضرت را در كتب خود ذكر كرده و آن را يك واقعيت دانسته‏اند. بعضى از پژوهشگران بيش از صد نفر از آنان را معرفى كرده‏اند. (١٢)
ديدار حضرت مهدى (عليه السلام)
چنانكه در سيره امام حسن عسكرى - عليه السلام - بتفصيل نگاشتيم، از آنجا كه حكومت ستمگر عباسى، به منظور دستابى به فرزند آن حضرت و كشتن او، خانه امام را سخت تحت كنترل و مراقبت قرار داده بود، تولد حضرت مهدى - عليه السلام - بر اساس طرح دقيق و منظمى كه پيشاپيش، از سوى امام در اين مورد ريخته شده بود، كاملاً به صورت مخفى و دور از چشم مردم (و حتى شيعيان) صورت گرفت.
مستندترين گزارش در اين زمينه، از طرف «حكيمه» عمه حضرت عسكرى - عليه السلام - رسيده كه از نزديك شاهد تولد حضرت مهدى - عليه السلام - بوده است. اما بايد توجه داشت كه اين پنهانكارى به آن معنا نيست كه بعدها يعنى در مدت ٥ - ٦ سال آغاز عمر او، كه امام يازدهم در حال حيات بود، كسى آن بزرگوار را نديده بود، بلكه - چنانكه يك نمونه از آن را در زندگانى حضرت عسكرى نوشتيم - افراد خاصى از شيعيان در فرصتهاى مناسب و گوناگون به ديدار آن حضرت نائل مى‏شدند تا به تولد و وجود وى يقين حاصل كنند و در موقع لزوم به شيعيان ديگر اطلاع دهند.
دانشمندان ما جريان اين ديدارها را به صورت گسترده گزارش كرده‏اند (١٣)، ولى شايد مهمترين آنها ديدار چهل تن از اصحاب امام عسكرى - عليه السلام - با آن حضرت باشد كه تفصيل آن بدين قرار بوده است:
«حسن بن ايوب بن نوح» (١٤) مى‏گويد:
ما براى پرسش درباره امام بعدى، به محضر امام عسكرى - عليه السلام - رفتيم. در مجلس آن حضرت چهل نفر حضور داشتند. عثمان بن سعيد (يكى از وكلاى بعدى امام زمان) بپا خاست و عرض كرد: مى‏خواهم از موضوعى سؤال كنم كه درباره آن از من داناترى.
امام فرمود: بنشين. عثمان با ناراحتى خواست از مجلس خارج شود. حضرت فرمود: هيچ كس از مجلس بيرون نرود. كسى بيرون نرفت و مدتى گذشت. در اين هنگام، امام، عثمان را صدا كرد. او بپا خاست. حضرت فرمود: مى‏خواهيد به شما بگويم كه براى چه به اينجا آمده‏ايد؟ همه گفتند: بفرماييد. فرمود: براى اين به اينجا آمده‏ايد كه از حجت و امام پس از من بپرسيد. گفتند: بلى. در اين هنگام پسرى نورانى همچون پاره ماه كه شبيه‏ترين مردم به امام عسكرى - عليه السلام - بود، وارد مجلس شد. حضرت با اشاره به او فرمود:
«اين، امام شما بعد از من و جانشين من در ميان شما است. فرمان او را اطاعت كنيد و پس از من اختلاف نكنيد كه در اين صورت هلاك مى‏شويد و دينتان تباه مى‏گردد...» (١٥).
علل سياسى - اجتماعى غيبت
شكى نيست كه رهبرى پيشوايان الهى به منظور هدايت مردم به سر منزل كمال مطلوب است و اين امر در صورتى ميّسر است كه آنها آمادگى بهره بردارى از اين هدايت الهى را داشته باشند. اگر چنين زمينه مساعدى در مردم وجود نداشته باشد، حضور پيشوايان آسمانى در بين مردم ثمرى نخواهد داشت.
متأسفانه فشارها و تضييقاتى كه بويژه از زمان امام جواد - عليه السلام - به بعد بر امامان وارد شد، و محدوديتهاى فوق العاده‏اى كه برقرار گرديد - به طورى كه فعاليتهاى امام يازدهم و دوازدهم را به حداقل رسانيد - نشان داد كه زمينه مساعد جهت بهره مندى از هدايتها و راهبريهاى امامان در جامعه (در حدّ نصاب لازم) وجود ندارد. ازينرو حكمت الهى اقتضا كرد كه پيشواى دوازدهم، بتفصيلى كه خواهيم گفت، غيبت اختيار كند تا موقعى كه آمادگى لازم در جامعه به وجود آيد.
البته همه اسرار غيبت بر ما روشن نيست ولى شايد نكته‏اى كه گفتيم رمز اساسى غيبت باشد. در روايات ما، در زمينه علل و اسباب غيبت، روى سه موضوع تكيه شده است:
الف - آزمايش مردم‏
چنانكه مى‏دانيم يكى از سنتهاى ثابت الهى، آزمايش بندگان و انتخاب صالحان و گزينش پاكان است. صحنه زندگى همواره صحنه آزمايش است تا بندگان از اين راه در پرتو ايمان و صبر و تسليم خويش در پيروى از اوامر خداوند تربيت يافته و به كمال برسند و استعدادهاى نهفته آنان شكوفا گردد.
در اثر غيبت حضرت مهدى، مردم آزمايش مى‏شوند: گروهى كه ايمان استوارى ندارند، باطنشان ظاهر مى‏شود و دستخوش شك و ترديد مى‏گردند و كسانى كه ايمان در اعماق قلبشان ريشه دوانده است، به سبب انتظار ظهور آن حضرت و ايستادگى در برابر شدائد، پخته‏تر و شايسته‏تر مى‏گردند و به درجات بلندى از اجرا و پاداش الهى نائل مى‏گردند.
امام موسى بن جعفر - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه پنجمين فرزندم غايب شد، مواظب دين خود باشيد، مبادا كسى شما را از دين خارج كند. او ناگزير غيبتى خواهد داشت، به طورى كه گروهى از مؤمنان از عقيده خويش بر مى‏گردند. خداوند به وسيله غيبت، بندگان خويش را آزمايش مى‏كند...(١٦)
از سخنان پيشوايان اسلام بر مى‏آيد كه آزمايش به وسيله غيبت حضرت مهدى، از سخت‏ترين آزمايشهاى الهى است (١٧). و اين سختى از دو جهت است:
٩ ١ - از جهت اصل غيبت، كه چون بسيار طولانى مى‏شود بسيارى از مردم دستخوش شك و ترديد مى‏گردند. برخى در اصل تولد و برخى ديگر در دوام عمر آن حضرت شك مى‏كنند و جز افراد آزموده و مخلص و داراى شناخت عميق، كسى بر ايمان و عقيده به امامت آن حضرت باقى نمى‏ماند. پيامبر اسلام ضمن حديث مفصلى مى‏فرمايد: مهدى از ديده شيعيان و پيروانش غايب مى‏شود و جز كسانى كه خداوند دلهاى آنان را جهت ايمان، شايسته قرار داده، در اعتقاد به امامت او استوار نمى‏مانند (١٨).
٢ - از نظر سختيها و فشارها و پيشامدهاى ناگوار كه در دوران غيبت رخ مى‏دهد و مردم را دگرگون مى‏سازد، به طورى كه حفظ ايمان و استقامت در دين، كارى سخت دشوار مى‏گردد و ايمان مردم در معرض مخاطرات شديد قرار مى‏گيرد. (١٩)
ب - حفظ جان امام
خداوند، به وسيله غيبت، امام دوازدهم را از قتل حفظ كرده است، زيرا اگر آن حضرت از همان آغاز زندگى در ميان مردم ظاهر مى‏شد، او را مى‏كشتند (چنانكه تفصيل آن را نوشتيم). بر اين اساس اگر پيش از موعد مناسب نيز ظاهر شود، باز جان او به خطر مى‏افتد و به انجام مأموريت الهى و اهداف بلند اصلاحى خود موفق نمى‏گردد.
«زراره»، يكى از ياران امام صادق - عليه السلام - مى‏گويد: امام صادق - عليه السلام - فرمود: امام منتظر، پيش از قيام خويش مدّتى از چشمها غايت خواهد شد.
عرض كردم: چرا؟
فرمود: بر جان خويش بيمناك خواهد بود .(٢٠)
ج - آزادى از يوغ بيعت با طاغوتهاى زمان
پيشواى دوازدهم، هيچ رژيمى را، حتى از روى تقيه، به رسميّت نشناخته و نمى‏شناسد. او مأمور به تقيه از هيچ حاكم و سلطانى نيست و تحت حكومت و سلطنت هيچ ستمگرى در نيامده و در نخواهد آمد، چرا كه مطابق وظيفه خود عمل مى‏كند و دين خدا را به طور كامل و بى هيچ پرده پوشى و بيم و ملاحظه‏اى اجرا مى‏كند. بنابراين جاى هيچ عهد و ميثاق و بيعت با كسى و مراعات و ملاحظه نسبت به ديگران باقى نمى‏ماند.
«حسن بن فضّال» مى‏گويد: امام هشتم فرمود: گويى شيعيانم را مى‏بينم كه هنگام مرگ سومين فرزندم (امام حسن عسكرى) در جستجوى امام خود، همه جا را مى‏گردند اما او را نمى‏يابند.
عرض كردم: چرا غايب مى‏شود؟
فرمود: براى اينكه وقتى با شمشير قيام مى‏كند، بيعت كسى در گردن وى نباشد. (٢١)
غيبت صغرى و كبرى
چنانكه گفتيم، غيبت امام مهدى به دو دوره تقسيم مى‏شود: «غيبت صغرى» و «غيبت كبرى».
غيبت صغرى از سال ٢٦٠ هجرى (سال شهادت امام يازدهم) تا سال ٣٢٩ (سال در گذشت آخرين نايب خاص امام) يعنى حدود ٦٩ سال بود. (٢٢) در دوران غيبت صغرى، ارتباط شيعيان با امام بكلى قطع نبود و آنان، به گونه‏اى خاص و محدود، با امام ارتباط داشتند.
توضيح آنكه: در طول اين مدّت، افراد مشخصى (كه ذكرشان خواهد آمد) به عنوان «نايب خاص» با حضرت در تماس بودند و شيعيان مى‏توانستند به وسيله آنان مسائل و مشكلات خويش را به عرض امام برسانند و توسط آنان پاسخ دريافت دارند و حتى گاه به ديدار امام نائل شوند. ازينرو مى‏توان گفت در اين مدّت، امام، هم غايب بود و هم نبود.
اين دوره را مى‏توان دوران آماده سازى شيعيان براى غيبت كبرى دانست كه طى آن، ارتباط شيعيان با امام، حتى در همين حد نيز قطع شد و مسلمانان موظف شدند در امور خود به نايبان عام آن حضرت، يعنى فقهاى واجد شرائط و آشنايان به احكام اسلام، رجوع كنند.
اگر غيبت كبرى يكباره و ناگهان رخ مى‏داد، ممكن بود موجب انحراف افكار شود و ذهنها آماده پذيرش آن نباشد. اما گذشته از زمينه سازيهاى مدبرانه امامان پيشين، در طول غيبت صغرى، بتدريج ذهنها آماده شد و بعد، مرحله غيبت كامل آغاز گرديد. همچنين امكان ارتباط نايبان خاص با امام در دوران غيبت صغرى، و نيز شرفيابى برخى از شيعيان به محضر آن حضرت در اين دوره، مسئله ولادت و حيات آن حضرت را بيشتر تثبيت كرد. (٢٣)
با سپرى شدن دوره غيبت صغرى، غيبت كبرى و دراز مدّت امام آغاز گرديد كه تاكنون نيز ادامه دارد و پس از اين نيز تا زمانى كه خداوند اذن ظهور و قيام به آن حضرت بدهد، ادامه خواهد داشت.
غيبت دو گانه امام دوازدهم، سالها پيش از تولد او توسط امامان قبلى، پيشگويى شده و از همان زمان توسط راويان و محدثان، حفظ و نقل و در كتابهاى حديث ضبط شده است كه به عنوان نمونه به نقل چند حديث در اين زمينه اكتفا مى‏كنيم:
١ - امير مؤمنان - عليه السلام - فرمود:
(امام) غايب ما، دو غيبت خواهد داشت كه يكى طولانى‏تر از ديگرى خواهد بود. در دوران غيبت او، تنها كسانى در اعتقاد به امامتش پايدار مى‏مانند كه داراى يقينى استوار و معرفتى كامل باشند. (٢٤)
٢ - امام باقر - عليه السلام - فرمود:
(امام) قائم دو غيبت خواهد داشت كه در يكى از آن دو: خواهند گفت: او مرده است...(٢٥)
٣ - ابوبصير مى‏گويد، به امام صادق - عليه السلام - عرض كردم: امام باقر مى‏فرمود: قائم آل محمد (صلّى الله عليه وآله) دو غيبت خواهد داشت كه يكى طولانى‏تر از ديگرى خواهد بود.
امام صادق - عليه السلام - فرمود: بلى، چنين است...(٢٦)
٤ - حضرت صادق - عليه السلام - فرمود:
امام قائم دو غيبت خواهد داشت: يكى كوتاه مدّت و ديگرى دراز مدّت...(٢٧)
سير تاريخ، صحت اين پيشگوييها را تأييد كرد و همچنانكه پيشوايان قبلى فرموده بودند، غيبتهاى دو گانه امام عينيّت يافت.
نواب خاص (٢٨)

نايبان خاص حضرت مهدى در دوران غيبت صغرى، چهار تن از اصحاب با سابقه امامان پيشين و از علماى پارسا و بزرگ شيعه بودند كه «نوّاب اربعه» ناميده شده‏اند. اينان به ترتيب زمانى عبارت بودند از:
١ - ابو عَمرو عثمان بن سعيد عَمرى،
٢ - ابو جعفر محمد بن عثمان بن سعيد عَمرى،
٣ - ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى،
٤ - ابو الحسن على بن محمد سَمَرى.
البته امام زمان - عليه السلام - وكلاى ديگرى نيز در مناطق مختلف مانند: بغداد، كوفه، اهواز، همدان، قم، رى آذربايجان، نيشابور و... داشت كه يا به وسيله اين چهار نفر، كه در رأس سلسله مراتب وكلاى امام قرار داشتند، امور مردم را به عرض حضرت مى‏رساندند (٢٩) و از سوى امام در مورد آنان «توقيع» هايى (٣٠) صادر مى‏شده است. (٣١) و يا - آن گونه كه بعضى از محققان احتمال داده‏اند - سفارت و وكالت اين چهار نفر، وكالتى عامّ و مطلق بوده ولى ديگران در موارد خاصى وكالت و نيابت داشته‏اند (٣٢). مانند:
محمد بن جعفر اسدى، احمد بن اسحاق اشعرى قمى، ابراهيم بن محمد همدانى، احمد بن حمزة بن اليسع (٣٣)، محمد بن ابراهيم بن مهزيار (٣٤)، حاجز بن يزيد، محمد بن صالح (٣٥)، ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى، محمد بن على بن بلال، عمر اهوازى، و ابو محمد و جنائى (٣٦).
١ - ابو عَمرو عثمان بن سعيد عَمرى
عثمان بن سعيد از قبيله بنى اسد بود و به مناسبت سكونت در شهر سامرّأ، «عسكرى» نيز ناميده مى‏شد. در محافل شيعه از او به نام «سمّان» (= روغن فروش) ياد مى‏شد، زيرا به منظور استتار فعاليتهاى سياسى، روغن فروشى مى‏كرد و اموال متعلق به امام را، كه شيعيان به وى تحويل مى‏دادند، در ظرفهاى روغن قرار داده به محضر امام عسكرى مى‏رساند. (٣٧)او مورد اعتماد و احترام عموم شيعيان بود. (٣٨) گفتنى است كه عثمان بن سعيد قبلاً نيز از وكلا و ياران مورد اعتماد حضرت هادى و حضرت عسكرى - عليهما السلام - بوده است. «احمد بن اسحاق» كه خود از بزرگان شيعه مى‏باشد، مى‏گويد:
روزى به محضر امام هادى رسيدم و عرض كردم: من گاهى غايب و گاهى (در اينجا) حاضر و وقتى هم كه حاضرم هميشه نمى‏توانم به حضر شما برسم. سخن چه كسى را بپذيرم و از چه كسى فرمان ببرم؟
امام فرمود: «اين ابو عَمرو (عثمان بن سعيد عَمرى)، فردى امين و مورد اطمينان من است، آنچه به شما بگويد، از جانب من مى‏گويد و آنچه به شما برساند، از طرف من مى‏رساند».
احمد بن اسحاق مى‏گويد: پس از رحلت امام هادى - عليه السلام - روزى به حضور امام عسكرى - عليه السلام - شرفياب شدم و همان سؤال را تكرار كردم.
حضرت مانند پدرش فرمود: اين ابو عَمرو مورد اعتماد و اطمينان امام پيشين، و نيز طرف اطمينان من در زندگى و پس از مرگ من است. آنچه به شما بگويد از جانب من مى‏گويد و آنچه به شما برساند از طرف من مى‏رساند. (٣٩)
پس از رحلت امام عسكرى، مراسم تغسيل و تكفين و خاكسپارى آن حضرت را، در ظاهر، عثمان بن سعدى انجام داد.(٤٠) نيز همو بود كه روزى در حضور جمعى از شيعيان به فرمان امام عسكرى - عليه السلام - و به نمايندگى از طرف آن حضرت، اموالى را كه گروهى از شيعيان يمن اورده بودند، از آنان تحويل گرفت و امام در برابر اظهارات حاضران مبنى بر اينكه با اين اقدام حضرت، اعتماد و احترامشان نسبت به عثمان بن سعيد افزايش يافته است، فرمود: گواه باشيد كه عثمان بن سعيد وكيل من است، و پسرش محمد نيز، وكيل پسرم مهدى خواهد بود. (٤١) همچنين، در پايان ديدار چهل نفر از شيعيان با حضرت مهدى كه شرح آن در اوائل اين بخش گذشت - حضرت خطاب به حاضران فرمود:
آنچه عثمان (بن سعيد) مى‏گويد، از او بپذيريد، مطيع فرمان او باشيد، سخنان او را بپذيريد، او نماينده امام شماست و اختيار با اوست. (٤٢)
تاريخ وفات عثمان بن سعيد روشن نيست. برخى احتمال داده‏اند او بين سالهاى ٢٦٠ - ٢٦٧ در گذشته باشد و برخى ديگر فوت او را در سال ٢٨٠ دانسته‏اند. (٤٣)
٢ - محمد بن عثمان بن سعيد عَمرى
محمد بن عثمان نيز همچون پدر، از بزرگان شيعه و از نظر تقوا و عدالت و بزرگوارى مورد قبول و احترام شيعيان (٤٤) و از ياران مورد اعتماد امام عسكرى - عليه السلام - بود، چنانكه حضرت در پاسخ شؤال «احمد بن اسحاق» كه به چه كسى مراجعه كند؟ فرمود: عَمرى (عثمان بن سعيد)، و پسرش، هر دو، امين و مورد اعتماد هستند، آنچه به تو برسانند، از جانب من مى‏رسانند، و آنچه به تو بگويند از طرف من مى‏گويند. سخنان آنان را بشنو از آنان پيروى كن، زيرا اين دو تن مورد اعتماد و امين منند. (٤٥)
پس از درگذشت عثمان، از جانب امام غايب توقيعى مبنى بر تسليت وفات او و اعلام نيابت فرزندش «محمد» صادر شد. (٤٦)
«عبد الله بن جعفر حِميَرى» مى‏گويد: وقتى كه عثمان بن سعيد در گذشت، نامه‏اى با هما خطى كه قبلاً امام با آن با ما مكاتبه مى‏كرد، براى ما آمد كه در آن ابو جعفر (محمد بن عثمان بن سعيد) به جاى پدر منصوب شده بود. (٤٧)
همچنين اما، ضمن توقيعى در پاسخ سؤالات «اسحاق بن يعقوب»، چنين نوشت: خداوند از عثمان بن سعيد و پدرش، كه قبلاً مى‏زيست، راضى و خشنود باشد. او مورد وثوق و اعتماد من، و نوشته او نوشته من است (٤٨).
ابو جعفر تأليفاتى در فقه داشته است كه پس از وفاتش، به دست حسين بن روح، سومين نايب امام (و يا به دست ابو الحسن سمرى، نايب چهارم) رسيده است. (٤٩)
محمد بن عثمان، حدود چهل سال عهده دار سفارت و وكالت امام زمان بود و در طول اين مدّت، وكلاى محلّى و منطقه‏اى را سازماندهى و بر فعاليتشان نظارت مى‏كرد و به اداره امور شيعيان اشتغال داشت. توقيع‏هاى متعددى از ناحيه امام صادر، و توسط او به ديگران رسيد. او سرانجام در سال ٣٠٤ يا ٣٠٥ درگذشت. (٥٠)
او پيش از مرگ، از تاريخ وفات خود خبر داد، و دقيقاً در همان تاريخى كه گفته بود، در گذشت. (٥١)
٣ - ابو القاسم حسين بن روح نوبختى
در روزهاى آخر عمر ابو جعفر، گروهى از بزرگان شيعه نزد او رفتند. او گفت: چنانچه از دنيا رفتم، به امر امام، جنشين من و نايب امام «ابو القاسم حسين بن روح نوبختى» خواهد بود. به او مراجعه كنيد و در كارهايتان به او اعتماد نماييد. (٥٢)
حسين بن روح، از دستياران نزديك نايب دوم بود و عَمرى از مدتها پيش، براى تثبيت امر نيابت او زمينه سازى مى‏كرد و شيعيان را جهت تحويل اموال، به او ارجاع مى‏داد و او، رابط بين عثمان بن سعيد و شيعيان بود. (٥٣)
حسين بن روح، كتابى در فقه شيعه به نام «التأديب» تأليف كرده بود. آن را جهت اظهار نظر، نزد فقهاى قم فرستاد. آنان پس از بررسى، در پاسخ نوشتند، جز در يك مسئله، همگى مطابق فتاواى فقهاى شيعه است. (٥٤) بعضى از معاصرين او، عقل و هوش و درايت وى را تحسين كرده و مى‏گفتند: به تصديق موافق و مخالف، حسين بن روح از عاقلترين مردم روزگار است. (٥٥) نوبختى در دوران حكومت «مقتدر»، خليفه عباسى، به خدت پنج سال به زندان افتاد و در سال ٣١٧ آزاد شد. (٥٦) و سرانجام، بعد از بيست و يك سال فعاليّت و سفارت، در سال ٣٢٦ چشم از جهان فرو بست. (٥٧)
٤ - ابو الحسن على بن محمد سَمَرى (٥٨)
به فرمان امام عصر (عليه السلام) وبا وصيت و معرفى نوبختى، پس از حسين بن روح، على بن محمد سمرى منصب نيابت خاص و اداره امور شيعيان را عهده دار گرديد. (٦٠)
سمرى از اصحاب و ياران امام عسكرى - عليه السلام - بوده است. (٦١) او تا سال ٣٢٩ كه ديده از جهان فرو بست، مسئوليت نيابت و وكالت خاص را به عهده داشت. چند روز پيش از وفات او توقيعى از ناحيه امام به اين مضمون خطاب به وى صادر شد:
اى على بن محمد سمرى! خداوند در سوك فقدان تو پاداشى بزرگ به برادرانت عطا كند. تو تا شش روز ديگر از دنيا خواهى رفت. كارهايت را مرتب كن و هيچ كس را به جانشينى خويش مگمار. دوران غيبت كامل فرا رسيده است و من جز با اجازه خداوند متعال ظهور نخواهم كرد و ظهور من پس از گذشت مدتى طولانى و قساوت دلها و پر شدن زمين ازستم خواهد بود. افرادى نزد شيعيان من مدّعى مشاهده من (ارتباط با من به عنوان نايب خاص) خواهند شد. آگاه باشيد كه هر كس پيش از خروج «سفيانى» و «صيحه آسمانى» (٦٢) چنين ادعايى بكند، دروغگو و افترا زننده است و هيچ حركت و نيرويى جز به خداوند عظيم نيست. (٦٣)
در ششمين روز پس از صدور توقيع، ابو الحسن سمرى از دنيا رفت. (٦٤) پيش از مرگش از وى پرسيدند: نايب بعد از تو كيست؟ پاسخ داد: اجازه ندارم كسى را معرفى كنم. (٦٥)
با در گذشت ابو الحسن سمرى دوره جديدى در تاريخ شيعه آغاز گرديد كه به دوران غيبت كبرى معروف است و ما در صفحات آينده پيرامون آن بحث خواهيم كرد.
وظايف و فعاليتهاى اساسى نوّاب خاص
انتخاب نواب خاص از سوى امام دوزدهم، در واقع ادامه و توسعه فعاليت شبكه ارتباطى «وكالت» بود كه گفتيم از زمان پيشواى نهم به صورت فعّال در آمده، و در زمان امام هادى و امام عسكرى - عليهما السلام - گسترش چشمگيرى يافته بود، و اينك در زمان امام قائم به اوج رسيده بود. وظايف و فعاليتهاى اساسى نوّاب خاص را مى‏توان در چند مورد زير خلاصه كرد:
رالف - پنهان داشتن نام و مكان امام
گرچه امكارؤيت حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - در دوران غيبت صغرى براى نوّاب خاص و برخى از شيعيان وجود داشت و گهگاه ديدارهايى صورت مى‏گرفت (٦٦) امّا به دليل مشكلات سياسى، هر يك از نواب اربعه در زمان خود موظف بودند از بردن نام حضرت و افشاى محل او در سطح عمومى خوددارى ورزند. زيرا در غير اين صورت، جان امام از سوى حكومت وقت به خطر مى‏افتاد. اين سياست استتار و پنهانكارى، دقيقاً بر اساس دستور و راهنمايى خود امام صورت مى‏گرفت. چنانكه روزى ابتدأاو بدون اينكه سؤالى از حضرت در اين باره شده باشد، توقيعى به اين مضمون خطاب به محمد بن عثمان (سفير دوم) صادر شد:
كسانى كه از اسم (من) مى‏پرسند، بايد بدانند اگر سكوت كنندبهشت، و اگر حرفى بزنند جهنم (در انتظار آنان) است. چه، اينان اگر بر اسم واقف شوند، آن را فاش مى‏سازند و اگر از مكان آگاه شوند، آن را نشان مى‏دهند. (٦٧)
همچنين روزى عبيد الله بن جعفر حميرى و احمد بن اسحق اشعرى، كه هر دو از بزرگان اصحاب امامان و از شيعيان برجسته و صميمى بودند، در ديدارى كه با عثمان بن سعيد (سفير اوّل) داشتند از وى پرسيدند: آيا جانشين امام عسكرى - عليه السلام - را ديده است؟ وى پاسخ مثبت داد. از نام آن حضرت پرسش كردند، وى از گفتن آن خوددارى كرد و گفت:
بر شما حرام است كه در اين باره پرسش كنيد، و من اين سخن را از پيش خود نمى‏گويم - چه اختيارى ندارم كه حلالى را حرام يا حرامى را حلال كنم - بلكه اين، به دستور خود اوست، زيرا حكومت (عباسى) بر اين باور است كه امام عسكرى در گذشته و فرزندى از خود باقى نگذاشته است، و به همين دليل نيز ارثيه او را بين كسانى تقسيم كردند كه وارث آن حضرت نبودند (جعفر كذاب و مادر حضرت عسكرى) و اين موضوع با صبر و سكوت امام روبرو گرديد، و اينك كسى جرأت ندارد با خانواده او ارتباط برقرار كند يا چيزى از آنها بپرسد، و اگر اسم امام فاش شود مورد تعقيب قرار مى‏گيرد. زينهار! زينهار! خدا را در نظر بگيريد و از اين بحثها خوددارى كنيد. (٦٨)
در زمان نيابت ابوالقاسم حسين بن روح، از ابوسهل نوبختى كه از بزرگان شيعيان بود، سؤاتل كردند كه چگونه تو، به اين سِمَت انتخاب نشدى و حسين بن روح انتاب شد؟ وى پاسخ داد:
آنان كه او را به اين مقام برگزيده‏اند، خود داناترند. كار من، بر خورد و مناظره با مخالفان و دشمنان است. اگر من همانند حسى نبن روح مكان امام را مى‏دانستم، شايد اگر در فشار قرار مى‏گرفتم، محل او را نشان مى‏دادم، ولى اگر اما زير عباى ابو القاسم پنهان شود، چنانچه او را قطعه قطعه هم كنند، هرگز لباس خود را كنار نمى‏زند! (٦٩)
ب - سازماندهى وكلا
چنانكه گفتيم نمايندگان و وكلاى محلى امام در عصر غيبت - با اختيارات گوناگون و حزه‏هاى فعاليت متفاوتى كه داشتند - در مناطق تمركز شيعيان مستقر بودند و هر چند در زمان پيشواى دهم و يازدهم اين دسته از وكلا معمولاً توسط وكيل اوّل با امام تماس مى‏گرفتند، امّا در هر حال امكان ارتباط مستقيم با خود امام نيز براى آنان وجود داشت، ولى در عصر غيبت صغرى امكان ارتباط مستقيم كلاً قطع گرديد و وكلاى فرعى و منطه‏اى امام در بلاد مختلف كه اسامى گروهى از آنان قبلاً گذشت - (٧٠) ناگزير منحصراً زير نظر نايب خاصّ، انجام وظيفه مى‏كردند و نامه‏ها و سؤالات و وجوه شرعى شيعيان را توسط نايب خاص به محضر امام غايب مى‏رساندند. چنانكه قبلاً اشاره كردمى، در زمان سفارت ابو جعفر محمد بن عثمان، تنها در بغداد حدود ده نفر زير نظر او فعاليت مى‏كردند. (٧١)
نوّاب خاصّ، در مقابل دريافت وجوه و اموال، قبض نمى‏دادند ولى شيعيان از وكلاى ديگر قبض مطالبه مى‏كردند. بنا به نقل شيخ طوسى، در اواخر عمر محمد بن عثمان، شخصى به توصيه او، اموال مربوط به امام را به حسين بن روح مى‏پرداخت، و از او قبض مطالبه مى‏كرد. به دنبال شكوه حسين بن روح از اين بابت، محمد بن عثمان دستور داد كه از وى قبض مطالبه نشود و افزود: هر چه به دست ابو القاسم برسد، به دست من رسيده است. (٧٢)
ج - اخذ و توزيع اموال متعلق به امام
نوآب خاص امام، هر كدام در دوران سفارت خود، وجوه و اموال متعلق به آن حضرت را كه شيعيان مستقيماً يا توسط وكلاى محلى مى‏پرداختند، تحويل مى‏گرفتند و به هر طريقى كه ممكن بود به امام مى‏رساندند، يا در مواردى كه امام دستور مى‏داد مصرف مى‏كردند.
در روزهاى شهادت امام عسكرى - عليه السلام - گروهى از شيعيان قم و بعضى ديگر از مناطق ايران وارد سامرأ شدند و در آنجا از در گذشت امام آگاه گشتند. اين گروه، اموالى را از طرف شيعيان مناطق خود آورده بودند تا تحويل امام بدهند و وقتى از جانشين امام عسكرى پرسش كردند، بعضيها جعفر (كذاب)، برادر امام، را نشان دادند. آنان طبق روال معمول، نشانى و خصوصيات پولها و اموال را از جعفر پرسيدند تا معلو شود كه وى داراى علم امامت است يا خير؟ وقتى كه جعفر از پاسخ درماند، از تحويل اموال به وى خوددارى كردند و ناگزير به عزم بازگشت به وطن، از سامرّأ خارج شدند.
در بيرون سامرأ، پيك سرّى حضرت بقية الله - عجل الله تعالى فرجه الشريف - آنان را به محضر امام راهنمايى كرد و پس از تشرّف به حضور امام، بعد از آنكه حضرت خصوصيات تمامى پولها و امول را بيان فرمود، اموال را تحويل ايشان دادند. آنگاه امام فرمود:
بعد از اين چيزى به سامرأ نياوريد. من شخصى را در بغداد معيّن مى‏كنم، اموال را به او مى‏دهيد و توقيع توسط او صادر مى‏گردد. (٧٣) از آن به بعد بود كه امام، عثمان سعيد را به نيابت خاص منصوب كرد و او در بغداد وظايف خود را آغاز كرد.
د - پاسخگويى به سؤالات فقهى و مشكلات عقيدتى
حوزه فعاليت نواب اربعه تنها به مواردى كه شمرديم محدود نمى‏شد، بلكه دايره فعاليت آنها شامل پاسخگويى به همه گونه سؤالات فقهى و شرعى، حل مشكلات عقيدتى و نيز ميارزه علمى با شبهاتى مى‏شد كه مخالفان مطرح مى‏كردند و از اين راه در تضعيف عقايد و پريشانى فكرى شيعيان مى‏كوشيدند.
نواب خاصّ، اين وظايف را با استفاده از آموزشهاى امام و دانش بسيار بالايى كه داشتند، به بهترين وجهى انجام مى‏دادند. نگاهى گذرا به كارنامه سفارت اين چهار شخصيت بزگر، ابعاد گسترده كوششها و موفقيهاى آنان را در اين زمينه نشان مى‏دهد.
آنان از يك سو، وسوسه‏هاى مربوط به انكار وجود امام را، از راههاى گوناگون خنثى مى‏كردند و در اين راستا، گاه ناگزير، پرده از ديدارهاى سرّى خود را امام بر مى‏داشتند (٧٤) و گاهى نيز توقيعى از سوى حضرت در اين باره صادر مى‏شد و امام در دفع شبهات مزبور به كمك آنان مى‏شتافت. (٧٥)
از سوى ديگر، سؤالات فقهى و شرعى شيعيان را به عرض امام رسانده پاسخ آنها را مى‏گرفتند و به مردم ابلاغ مى‏كردند. به عنوان نمونه، مى‏توان از توقيعى نام برد كه توسط محمد بن عثمان صادر شده و طى آن به پرسشهاى «اسحاق بن يعقوب» در زمينه‏هاى گوناگون پاسخ داده شده است. (٧٦) همچنين مى‏توان توقيع مفصلى ياد كرد كه در پاسخ به سؤالات نماينده مردم قم، «محمد بن عبدالله بن جعفر حميرى»، صادر گرديد. (٧٧)
از اين گذشته، گاه، نواب خاصّ، مناظراتى با مخالفان انجام داده و آنان را محكوم مى‏ساختند و تأكيد مى‏كردند كه اين پاسخها را از امام آموخته‏اند. چنانكه حسين بن روح، در يك مجلس مناره، پاسخ شخصى را كه شبهه‏اى در مورد شهادت امام حسين - عليه السلام - مطرح كرده بود، به صورت گسترده بيان نمود و فرداى آن روز با اشارهبه پاسخ مزبور، به يكى از شيعيان - كه فكر مى‏كرد پاسخها تراوش فكرى خود اوست - اظهار داشت: اگر از آسمان سقوط كنم و طعمه مرغان هوا شرم يا باد تندى مرا به محل درورى پرتاب كند، در نظرم بهتر از اين است كه در دين خدا رأى و نظريه شخصى خود را اظهار كنم. مطالبى كه ديروز شنيدى از حجت خدا شنيده شده است. (٧٨)
همچينين وى در پاسخ پرسش يكى از متكلّمان وقت در مورد عامل شهادت امام موسى بن جعفر - عليه السلام - و اينكه آيا پيشوايان معصوم همه، با شمشير يا با مسموميّت در گذشته‏اند و نيز راز برترى حضرت فاطمه - عليها السلام - نسبت به دختران ديگر پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله)، توضيحات روشن و قانع كننده‏اى داد كه تحسين دانشمند مزبور را بر انگيخت و گفت: در اين باره پاسخى از اين بهتر و كوتاهتر از كسى نشنيده‏ام (٧٩).
ه'- مبارزه با مدّعيان دروغين نيابت
مبارزه با غلات و مدّعيان دروغين بابيّت و نيابت و وكالت و افشاى ادعاهاى باطل آنان را نيز بايد به فعاليتهاى نواب اربعه افزود. چنانكه درسيره امام هادى توضيح داديم، گروهى از افراد منحرف و جاه طلب با طرح مطالب بى اساس از قبيل ربوبيت والوهيت ائمه، مقاماتى براى خود ادعا مى‏كردند و به نام امام از مردم خمس يا وجوه ديگر را مى‏گرفتند و اين موضوع موجبات بد نامى شيعه را فراهم ساخته و مشكلاتى براى ائمه ايجاد مى‏كرد.
در عصر غيبت صغرى، علاوه بر اينها، افراد ديگرى پيدا شدند كه به دروغ مدعى سفارت و نيابت خاص امام بودند و در اموال متعلق به امام تصرفات بيمورد نموده و در مسائل فقهى و اعتقادى، سخنان گمراه كننده بر زبان مى‏راندند. اينجابود كه نواب خاصّ، با رهنمود امام، به مقابله با آنان بر مى‏خاستند و گاه رد طرد و لعن آنان از ناحيه حضرت، توقيع صادر مى‏شد.
ابو محمد شريعى، محمد بن نصير نميرى، احمد هلال كرخى، ابو طاهر محمد بن على بن بلال، حسين بن منصور حلاّج و محمد بن على شلمغانى از اين گروه بودند. (٨٠)
شلمغانى قبلاً از فقهاى شيعه شمرده مى‏شد و حتى كتابى به نام «تكليف» نوشته بود، ولى بعدها به غلوّ و انحراف كشده شد و افكارى كفرآميز مطرح كرد. از آن جمله، بر روى نظريه حلول تأكيد مى‏كرد و مى‏گفت: روحى پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) در پيكر محمد بن عثمان (سفير دوم)، روح امير مؤمنان - عليه السلام - در كالبد حسين بن روح (نايب خاص سوم) و روح حضرت فاطمه - عليها السلام - در بدان ام كلثوم، دختر محمد بن عثمان حلول كرده است.
حسين بن روح، اين عقيده را كفر و الحاد معرفى كرده آن را از نوع عقايد مسيحيان در مورد حضرت مسيح شمرد و او را طرد نمود و افشار افكار باطلش او را در ميان قومش رسوا ساختن. با تو جه به نقش تخريبى شلمغانى بود كه در ذيحجه سال سيصد و دوزاده، توقيعى توسط حسين بن روح در لعن و تكفير وارتداد او صادر كرديد و سر انجام در سال ٣٢٣ كشته شد. (٨١)
غيبت كبرى
چنانكه گفتيم، با در گذشت چهارمين نايب خاص امام دوازدهم، دوران غيبت كبرى آغاز گرديد.
در اين دوره، علماى واجد شرائط، از سوى امام زمان نيابت عامّه دارند چنانكه ديديم، نيابت خاصّه عبارت از اين است كه امام، شخص خاصى را با اسم و رسم معرفى كند و نايب خود قرار دهد، ولى نيابت هر فردى كه آن ضابطه با او تطبيق كند، نايب شناخته شود و به نيابت از امام، در امر دين و دنيا، مرجع شيعيان باشد. امامان معصوم، به ويژه حضرت حجة بن الحسن المهدى - عجل الله تعالى فرجه - در روايات متعددى اين شرائط را بيان فرموده و مسلمانان را در دوران غيبت كبرى موظف كرده‏اند كه به واجدان شرائط مزبور رجوع نموده و طبق دستو آنان عمل كنند. پاره‏اى از اين روايات را ذيلاً از نظر خوانندگان محترم مى‏گذرانيم:
١ - «عُمَر بن حنظله» مى‏گويد: از امام صادق - عليه السلام - پرسيدم: اگر بين دو نفر از شيعيان بر سر قرض يا ارث اختلافى پيش آيد و به حكومت و قضات (وقت) مراجعه كنند آيا اين كار جايز است؟ امام فرمود: هر كس در مورد حق يا باطل به آنان مراجعه كند، در حقيقت به طاغوت (٨٢) مراجعه كرده و هر چه را به حكم آنان بگيرد، به طور حرام گرفته است، هز چند حق ثابت او باشد، زيرا آن را به حكم طاغوت گرفته كه خداوند امر كرده است به او كفر ورزند، و انكار كنند، چنانكه مى ‏فرمايد: يُريدُونَ أن يَتَحاكَمُواالَى الطّاغوتِ وَقَد أُمِرُوا أن يَكفُرُوا بِهِ (٨٣): «مى‏خواهند طاغوت را به داورى بطلبند در حالى كه به آنان دستور داده شده كه به طاغوت كافر شوند».
پرسيدم: پس چه بايد بكنند؟
فرمود: بايد نگاه كنند ببينند چه كسى از شما حديث ما را روايت نموده و در حلال و حرام ما نظر افكنده و صاحب نظر شده و احكام و قوانين ما را شناخته است، او را به عنوان حاكم و صاحب رأى بپذيرند، زيرا من او را حاكم بر شما قرار داده‏ام. اگر او بر اساس حكم ما حكم نمايد و كسى از او نپذيرد، حكم خدا را سبك شمرده و ما را رد كرده و كسى كه ما را رد كند، خدا را ردّ كرده است و اين، به منزله شرك ورزيدن به خداى متعال است... (٨٤)
اين فرمان امام صادق - عليه السلام - يك فرمان كلى و عمومى است و مفاد آن شامل همه فقهاى واجد شرائط مى‏شود.
در صورتى كه امام راضى نشود در يك اختلاف جزئى به قضات حكومت طاغوتى مراجعه شود، مسلّماً راضى نخواهد بود ساير امور مسلمانان زير نظر ستمگران باشد بلكه اداره اين امور را زير نظر فقهاى عادل شيعه قرار داده است.
٢ - اسحاق بن يعقوب مى‏گويد: از محمد بن عثمان (دومين نايب خاص حضرت مهدى) خواستم نامه‏ام را به پيشگاه امام برساند. در آن نامه مسائل مشكلى كه داشتم پرسيده بودم. امام با خط خود جواب نوشته بود.
از جمله سؤالاتم اين بود كه در پيشامدها در عصر غيبت به چه كسى مراجعه كنم در پاسخ اين سؤال فرموده بود:
و امّا در حوادثى كه رخ مى‏دهد، به راويان احاديث ما مراجعه كنيد. آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا (بر شما) هستم. (٨٥)
با آنكه اسحاق بن يعقوب در اين نامه در مورد وظيفه خو سؤال كرده، ولى امام به صورت عمومى پاسخ داده و وظيفه همه شيعيان را معيّن نموده است.
مهدى (عليه السلام) در منابع شيعه
اخبار و روايات فراوانى از پيامبر اسلام و هر يك از امامان - عليهم السلام - درباره تولد، غيبت، ظهور و قيام جهانى و ساير ويژگيهاى حضرت مهدى نقل شده و در واقع سالها پيش از تولد آن حضرت، خصوصيات و ويژگيهاى او - از قبيل اينكه: او از خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله)، از فرزندان فاطمه - عليها السلام - و از نسل حسين - عليه السلام - است و با قيام جهانى خويش زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد - پيشگويى شده است. تعداد اين روايات به حدى فراوان است كه درباره كمتر موضوعى از موضوعات اسلامى اين اندازه حديث وارد شده است.
ما نخست به تعداد روايات وارد شده از ائمه شيعه درباره حضرت مهدى - عليه السلام - و نيز اسامى كتبى كه علماى اين مذهب مستقلاً درباره آن حضرت نوشته‏اند اشاره مى‏كنيم، سپس روايات رسيده از پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) از طريق اهل سنت و نيز كتب آنها را در اين باره مورد بررسى قرار مى‏دهيم:
در اينجا بى مناسبت نيست ياد آورى كنيم: با آنكه عصر هر يك از ائمه و يژگيهايى داشته و توجه آن بزرگواران قاعدتاً معطوف به مسائل و موضوعات حادّ روز بوده، امّا در عين حال، موضوع حضرت مهدى - عج الله تعالى فرجه الشريف - همواره مورد نظر آنان بوده و به مناسبتهاى گوناگون بيانات و پيشگوييهاى فراوانى نموده‏اند كه ذيلاً به عنوان نمونه آمارى اجمالى از احاديثى كه از ائمه در اين زمينه رسيده از نظر خوانندگان محترم مى‏گذرانيم:
١ - امير مؤمنان - عليه السلام - ٥١ حديث،
٢ - امام حسن - عليه السلام - ٥ حديث،
٣ - امام حسين - عليه السلام - ١٤ حديث،
٤ - امام زين العابدين - عليه السلام - ١١ حديث،
٥ - امام باقر - عليه السلام - ٦٣ حديث،
٦ - امام صادق - عليه السلام - ١٢٤ حديث،
٧ - امام موسى بن جعفر - عليه السلام - ٦ حديث،
٨ - امام رضا - عليه السلام - ١٩ حديث،
٩ - امام جواد - عليه السلام - ٦ حديث،
١٠ - امام هادى - عليه السلام - ٦ حديث،
١١ - امام حسن عسكرى - عليه السلام - ٢٢ حديث. (٨٦)(٨٧)
به عنوان نمونه به نقل چند حديث اكتفا مى‏كنيم:
الف - امير مؤمنان - عليه السلام - مى‏فرمايد: پيامبر اسلامى فرمود: عمر جهان به پايان نمى‏رسد مگر آنكه مردى از نسل حسين امور امّت مرا در دست مى‏گيرد و دنيا را پر از عدل مى‏كند همچنانكه پر از ظلم شده است. (٨٨)
از امير مؤمنان - عليه السلام - در «نهج البلاغه» سخنان متعددى در اين زمينه نقل شده است. (٨٩) از آن جمله مى‏فرمايد: دنيا، همچون شتر چموشى كه از دوشيدن شيرش جلوگيرى مى‏كند (و به سراغ بچه‏اش مى‏رود) پس از چموشى، به ما روى مى‏آورد. (٩٠) خداوند مى‏فرمايد: «ما مى‏خواهيم به مستضعفان زمين نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان زمين قرار دهيم». (٩١)
ب - حسين بن على - عليه السلام - مى‏فرمود:
اگر از عمر دنيا تنها يك روز باقى مانده باشد، خداوند آن روز را طولانى مى‏كند تا آنكه مردى از نسل من قيام مى‏كند و دنيا را پر از عدل و داد مى‏كند چنانكه از ظلم و ستم پر شده است. از رسول خدا شنيدم چنين مى‏فرمود. (٩٢)
ج - امام جواد - عليه السلام - به عبد العظيم حسنى - س - فرمود:
قائم ما همان مهدى منتظّر است كه در زمان غيبت بايد در انتظارش بود و در زمان ظهور بايد اطاعتش نمود. او سومين فرزند من خواهد بود. سوگند به آن خدايى كه محمد را به پيامبرى برگزيد و امامت را ويژه ما خاندان قرار داد، اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد، خدا آن روز را طولانى مى‏گرداند تا مهدى ظاهر شود و زمين را از عدل و داد پر كند چنانكه از ظلم و ستم پر شده است. خداوند متعال كار وى را يك شبه اصلاح مى‏كند، چنانكه كار موسى كليم الله را در يك شب اصلاح فرمود: او رفت تا براى همسرش آتش بياورد اما با منصب نبوت و رسالت برگشت.
امام جواد سپس فرمود: بهترين اعمال شيعيان ما، انتظار ظهور و قيام اوست. (٩٣)
كتابهايى كه پيش از تولد مهدى (عليه السلام) درباره او تأليف شده است
موضوع غيبت و قيام حضرت مهدى در اسلام به قدرى قطعى و مسلّم بوده كه كتابهاى متعددى درباره آن تأليف شده و تاريخ نگارش بعضى از آنها سالها پيش از تولد حضرت بوده است. مثلاً ٠حسن بن محبوب زراد» (م ٢٢٤)، يكى از محدثان و مصنفان موثق شيعه، كتاب «المشيخ » را يكصد سال قبل از غيبت كبرى نوشته و اخبار مربوط به غيبت امام مهدى را در آن نقل كرده است. (٩٤)
مرحوم طبرسى مى‏نويسد: محدثان شيعه در زمان امام باقر و امام صدق - عليهما السلام - اخبار غيبت را در تأليفات خويش آورده‏اند. (٩٥)
همچنين برخى از اصحاب ائمه درباره آن حضرت و قيام او كتاب نوشته‏اند، مانند ابراهيم بن صالح انماطى (٩٦) (از ياران امام باقر)، حسن بن محمد بن سماعه (٩٧) (از اصحاب امام موسى بن جعفر - عليهما السلام -)، محمد بن حسن بن جمهور (٩٨) (از ياران امام رضا - عليه السلام -)، على بن مهزيار (٩٩) (از ياران امام جواد - عليه السلام -) و فضل بن شاذان نيشابورى (١٠٠) (از شاگردان امام رضا و امام جواد و امام هادى - عليهم السلام -) (١٠١).
مهدى (عليه السلام) درمنابع اهل سنت
چنانكه قبلاً اشاره كرديم، مهدويت و اعتقاد به وجود مهدى - عجل الله عالى فرجه - و ظهور او، اختصاص به مذهب تشيّع ندارد، بلكه محدثان بزرگ اهل سنت نيز احاديث مربوط به آن حضرت از از طريق گروه بسيارى از صحابه و تابعين در كتابهاى خويش نقل كرده‏اند، به طوريكه گذشته از كتب شيعه، كتب و آثار ديگر مذهب اسلامى (حنفى، شافعى، مالكى و حنبلى) نيز از روايات نبوى كه درباره مهدى و ظهور او رسيده، سرشار است.
بر اساس پژوهش برخى از محققان بزرگ، محدثان اهل سنت احاديث مربوط به حضرت مهدى را از ٣٣ نفر از صحابه پيامبر اسلام در كتب خود نقل كرده‏اند (١٠٢)؛ تعداد ١٠٦ نفر از مشاهير علماى بزرگ اهل سنت، اخبار ظهور امام غايب را در كتابهاى خود آورده‏اند (١٠٣)؛ و ٣٢ نفر از آنان مستقلاً درباره حضرت مهدى كتاب نوشته‏اند. (١٠٤)
«مسند احمد حنبل»(متوفاى ٢٤١ هجرى) و «صحيح بخارى» (متوفاى ٢٥٦ هجرى) از جمله كتب مشهور اهل سنت است كه قبل از تولد امام قائم - عجل الله تعالى فرجه - نوشته شده و احاديث مربوط به آن حضرت در آنها نقل شده است. (١٠٥)
از جمله احاديثى كه «احمد حنبل» نقل كرده اين حديث است: پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) فرمود: «اگر از عمر جهان جز يك روز باقى نماند، خداوند حتماً در آن روز شخصى از ما - خاندان - را بر مى‏انگيزدو او جهان را پر از عدل و داد مى‏كند همچنانكه پر از ظلم شده باشد. (١٠٦)
احاديث نبوى پيرامون حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - و صفات و علائم ايشان در كتابها و منابع قديم اهل سنت به قدرى زياد است كه دانشمندان علم حديث و حافظان بزرگ سنّى، احاديث مربوطبه مهدى را «متواتر» دانسته‏اند. (١٠٧)
بر اساس يك بررسى اجمالى، تعداد ١٧ نفر از دانشمندان بزرگ اهل سنت، به «متواتر» بودن احاديث مهدى در كتابهاى خود، تصريح كرده‏اند (١٠٨). علامه «شوكانى» در خصوص اثبات تواتر اين روايات، كتابى به نام «التوضيح فى تواتر ما جأ فى المنتظر والدّجال و المسبح» تأليف كرده است. (١٠٩)
بى مناسبت نيست در اينجا، به عنوان نمونه، سخنان چند تن از مشاهير علماى سنّى را در اين زمينه از نظر خوانندگان محترم بگذارانيم:
١ - «شوكانى» در كتاب ياد شده، پس از نقل احاديث مربوط به حضرت مهدى مى‏گويد: همه احاديثى كه آورديم، به حدّ تواتر مى‏رسد، چنانكه بر مطلّعان پوشيده نيست. بنابر اين با توجه به همه احاديثى كه نقل كرديم، مسلّم شد كه احاديث منقول درباره مهدى منتظر، متواتر است... آنچه گفته شد براى كسانيكه ذره‏اى ايمان و اندكى انصاف دارند، كافى به نظر مى‏رسد!(١١٠)
٢ - حافظ (١١١) ابو عبد الله گنجى شافعى (متوفاى ٦٥٨ ه'. ق) در كتاب «البيان فى أخبار صاحب الزمان» (باب ١١) مى‏گويد:
«احديث پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) درباره مهدى، به دليل راويان بسيارى كه دارد، به حدّ تواتر رسيده است». (١١٢)
٣ - حافظ مشهور «ابن حجر عسقلانى شافعى» (متوفاى ٨٥٢ ه'. ق) در كتاب «فتح البارى‏٩٩ كه در شرح «صحيح بخارى» نوشته است، مى‏گويد:
«احاديث متواترى وجود دارد حاكى از اينكه: مهدى، از اين امّت است و عيسى - عليه السلام - از آسمان فرود آمده و پشت سر وى نماز خواهد گزارد». (١١٣)
٤ - «مؤمن شبلنجى» مى‏نويسد:
«اخبار متواترى از پيامبر رسيده كه نشان مى‏دهد مهدى از خاندان اوست و او زمين را پر از عدل و داد مى‏كند» (١١٤).
٥ - «شيخ محمد صبّان» مى‏نويسد:
«اخبار متواترى از پيامبر نقل شده مبنى بر اينكه مهدى (سرانجام) قيام مى‏كند و اينكه او از خاندان پيامبر است و زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد...» (١١٥).
٦ - شيخ منصور على ناصف، از علماى بزرگ و معاصر «الأزهر» و مؤلف كتاب «التاج الجامع للأُصول» (١١٦)، مى‏نويسد:
در ميان دانشمندان گذشته و امروز مشهور است كه در آخر الزمان به حتم و يقيم مردى از اهل بيت پيامبر كه نام او مهدى است، ظهور خواهد كرد. او بر همه كشورهاى اسلامى تسلّط خواهد يافت. مسلمانان، همه پيرو او خواهند شد، او در ميان آنان به عدالت رفتار مى‏كند، و دين را قوّ مى‏بخشد. آنگاه دجّال پيدا مى‏شود. عيساى مسيح از آسمان فرود مى‏آيد و دجّال را مى‏كشد، يا با مهدى در كشتن دجّال همكارى مى‏كند.
سخنان و احاديث پيامبر را درباره مهدى، جماعتى از نيكان اصحاب پيامبر روايت كرده‏اند. محدّثان بزرگى مانند: ابو داود، ترمذى، ابن ماجه، طبرانى، ابو يعلى، بزّاز، امام احمد حنبل و حاكم نيشابورى آن احاديث را در كتابهاى خود نقل كرده‏اند. (١١٧)
ابن ابى الحديد يكى از متتبع‏ترين علماى اهل سنت، در اين زمنيه مى‏نويسد:
«تمامى فرق اسلامى، اتفاق نظر دارند كه عمر دنيا و تكليف (بشر به اجرا احكام الهى)، پايان نمى‏پذيرد مگر پس از ظهور مهدى» (١١٨).
بيانيه رابطة العالم الاسلامى
اين بخش را با نقل بيانيّه رسمى «رابطة العالم الاسلامى»»، كه از بزگرتين مراكز و هابيّت بوده و مقرّ ان در مكه است، به عنوان يك سند زنده بر اعتقاد عموم مسلمانان به موضوع مهدويّت به پايام مى‏بريم. يكى از جهات اهميّت اين بيانيه اين است كه نشان مى‏دهد: تندروترين گروهها در ضديت با شيعه - يعنى وهابيان - نيز اين موضوع را پذيرفته‏اند، نه تنها پذيرفته‏اند بلكه به طور جدّى از آن دفاع مى‏كنند و آن را از عقايد قطعى و مسلّم اسلامى مى‏شمارند و انى، به خاطر كثرت دلائل و اسناد اين موضوع است. به علاوه اين مركز، به عنوان يك مركز جهانى و روابط بين ملل اسلامى فعاليّت مى‏كند.
در هر صورت در سال ١٩٧٦ م شخصى به نام «ابو محمد» از كشور «كنيا» سؤالى درباره ظهور مهدى منتظر از «رابطة العالم الاسلامى»» كرده است. دبير كل اين مركز در پاسخى كه براى او فرستاده، ضمن ياد آورى اين نكته كه «ابن تيميه» (مؤسس مذهب و هابيّت) نيز احاديث مربوط به مهدى را پذيرفته، متن رساله كوتاهى را كه پنج تن از علماى معروف كنونى حجاز در اين زمينه تهيه كرده‏اند، براى او ارسال داشته است. در اين رسال پس از ذكر نام حضرت مهدى و محل ظهور او يعنى مكّه چنين آمده است:
به هنگام ظهور فساد در جهان و انتشار كفر و ستم، خداوند به وسيله او (مهدى) جهان را پر از عدل و داد مى‏كند، همان گونه كه از ظلم و ستم پر شده است.
او آخرين خلفاى راشدين دوازده گانه است كه پيامبر در كتب صحاح از آنها خبر داده است. احاديث مربوط به مهدى را بسيارى از صحابه پيامبر نقل كرده‏اند. از آن جمله:
عثمان بن عفان، على بن أبى طالب، طلحة بن عبيد الله، عبد الرحمان بن عوف، عبدالله بن عباس، عمار بن ياسر، عبد الله بن مسعود، ابو سعيد خُدرى، ثوبان، قرة بن اياس مزنى، عبدالله بن حارث، ابو هريره، حذيفة بن يمان، جابر بن عبد الله، ابو امامه، جابر بن ماجد، عبد الله بن عمر، انس بن مالك، عمران بن حصين وام سلمه. سپس اضافه مى‏كند:
هم احاديث ياد شده در بالا كه از پيامبر نقل شده و هم گواهى صحابه كه در اينا در حكم حديث است، در بسيارى از كتب معروف اسلامى و متون اصلى حديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله) اعم از سنن و معاجم و مسانيد آمده است. از جمله:
سنن: .بى داود، ترمذى، ابن ماجه، ابن عمر الدانى ؛ مسانيد: احمد، أبى يَعلى‏، بزّاز؛ صحيح حاكم؛ معاجم: طبرانى و رويانى و دار قُطنى و ابو نُعَيم د كتاب «اخبار المهدى» و خطيب بغدادى در «تاريخ بغداد» و ابن عساكر در «تاريخ دمشق» و غير اينها.
بعد اضافه مى‏كند:
بعضى از دانشمندان اسلامى كتبخاصى در اين زمينه تأليف كرده‏اند. از جمله:
ابو نعمى: كتاب «اخبار المهدى»»، ابن حجر هيتمى: «القول المختصر فى علامات المهدى المنتظَر»، شوكانى: «التوضيح فى تواتر ماجأ فى المنتظر و الدجّال و المسيح»، ادريس عراقى مغربى: «المهدى»»، ابو العباس بن عبد المؤمن مغربى: «الوهم المكنون فى الردّ على ابن خلدون».
آخرين كسى كه در اين زمينه بحث مشروحى نگاشته رئيس دانشگاه اسلامى مدينه است كه در چندين شماره مجله دانشگاه مزبور بحث كرده است. (١١٩)
عدّه‏اى از بزرگان و دانشمندان اسلام، از قديم و جديد، در نوشته‏هاى خود تصريح كرده‏اند كه احاديث رسيده در زمينه مهدى در حدّ «تواتر» است (و به هيچ وجه قابل انكار نيست). از جمله:
سخاوى در كتاب «فتح المغيث»، محمد بن احمد سفاوينى در كتاب «شرح العقيدة»، ابو الحسن ابرى در «مناقب الشافعى»»، ابن تيميه در فتاوايش، سيوطى در «الحاوى»، ادريس عراقى مغربى در كتابى كه پيرامون «مهدى» تأليف كرده، شوكانى در كتاب «التوضيح فى تواتر ما جأ فى المنتظَر...»، محمد بن جعفر كتانيدر كتاب «نظم المتناثر فى الحديث المتواتر» و ابو العباس بن عبد المومن در كتاب «الوهم المكنون...».
در پايان بيانيه مى‏نويسد:
تنها ابن خلدون است كه خواسته احاديث مربوط به مهدى را با حديث بى اساس و مجعولى به اين مضمون كه «مهدى جز عيسى نيست» مورد ايراد قرار دهد. ولى پيشوايان و دانشمندان بزرگ اسلام، گفتار او را رد كرده‏اند، بخصوص «ابن عبد المؤمن» كه در ردّ گفتار او كتاب ويژه‏اى نوشته است كه از سى سال قبل در شرق و غرب انتشار يافته است.
حافظان احاديث و محدثان نيز تصريح كرده‏اند كه احاديث مهدى مشتمل بر احاديث «صحيح» و «حسن» است و مجموع آن قطعاً «متواتر» و صحيح مى‏باشد.
بنابر اين، اعتقاد به ظهور مهدى (بر هر مسلمانى) واجب بوده و جز عقايد اهل سنت و جماعت است و جز افراد نادان و بى خبر يا بدعتگذار، آن را انكار نمى‏كنند.
مدير اداره مجمع فقهى اسلامى: محمد منتصر كنانى
اينها ترجمه قسمتهاى حساس اين رساله است كه از نظر خوانندگان محترم گذشت. (١٢٠)
پدر مهدى كيست؟
در اينجا تذكر اين موضوع لازنم است كه در بعضى از منابع اهل سنت، پدر حضرت مهدى «عبد الله» معرفى شده است. (١٢١) در حالى كه در منابع شيعه و سنّى اخبار فراوانى وجود دارد كه مى‏رساند نام پدر آن حضرت «حسن» - عليه السلام - است. سر چشمه اين اختلاف آن است كه در بعضى از روايات اهل سنّت پيرامون ويژگيهاى آن حضرت، اين جمله از پيامبر اسلام نقل شده است: «... يواطئ اسمه اسمى و اسم أبيه اسم أبى....». (١٢٢) يعنى، اسم او (مهدى) اسم من، و اسم پدرش، اسم پدر من است.
قرائنى در دست است كه نشان مى‏دهد جمله اخير يعنى «اسم پدرش اسم پدر من است» عمداً يا اشتباهاً از طرف راوى به كلام پيامبر افزوده شده است و در گفتار آن حضرت فقط جمله: «اسم او اسم من است» وجود داشته است. حافظ گنجى شافعى در اين باره مى‏گويد:
«ترمذى» (١٢٣) اين حديث را نقل كدره ولى جمله اخير در آن نيست. (١٢٤) نيز «احمد بن حنبل»، كه داراى قدرت ضبط و دقت بوده اين حديث را در چند جا از «مسند» خود نقل كرده ولى جمله اخير در آنها نيست. (١٢٥)
«گنجى» اضافه مى‏كند: در اكثر رواياتى كه حافظان حديث و محدثان مورد وثوق اهل سنت در اين باره نقل كرده‏اند، جمله اخير نيست. فقط در حديثى كه شخصى به نام «زائدة» از «عاصم» نقل كرده، اين جمله به چشم مى‏خورد. و چون «زائده» چيزهايى از خود به حديث اضافه مى‏كرده است، نقل او اعتبارى ندارد.
گواه اين معنا، اين است كه راوى اين حديث، شخصى به نام «عاصم» است و حافظ ابو نعيم در كتاب «مناقب المهدى»»، سى و يك نفر از راويان اين حديث را نام برده كه همگى آن را از «عاصم» شنيده‏اند، و در هيچ كدام جمله اخير نيست. و فقط در نقل «زائده» اين جمله به چشم مى‏خورد كه طبعاً در مقابل آن همه روايات، فاقد اعتبار است. (١٢٦)
ابن خلدون (١٢٧) و احاديث مهدى
چنانكه ملاحظه شد، اكثريت قريب به اتفاق دانشمندان اهل سنّت، احاديث مربوط به حضرت مهدى را صحيح و مورد قبول مى‏دانند. اما تنى چند، آنها را رد نموده يا مورد تشكيك قرار داده‏اند كه از آن جمله «ابن خلدون» است. وى مى‏گويد:
در ميان تمام مسلمانان در طول قرون و اعصار مشهور بوده و هست كه در آخر الزمان حتماً مردى از خاندان پيامبر ظهور مى‏كند و دين را تأييد و عدل و داد را آشكار مى‏سازد، مسلمانان از او پيروى مى‏كنند، وى بر تمام كشورهاى اسلامى تسلّط پيدا مى‏كند، اين شخص مهدى ناميده مى‏وشد و ظهور دجال و حوادث بعدى كه از مقدمات مسلّم قيامت است، به دنبال قيام او خواهد بود، عيسى فرود مى‏آيد و دجّال را مى‏كشد يا در قتل دجّال او را يارى م كند و عيسى پشت سر او نماز مى‏خواند...
گروهى از پيشوايان حديث، مانند: ترمذى، ابو داود، بزّاز، ابن ماجه، حاكم، طبرانى، ابو يَعلى‏ احاديث مربوط به مهدى را در كتابهاى خود به نقل از گروهى از صحابه مانند: على، ابن عباس، عبد الله بن عمر، طلحه، عبد الله بن مسعود، ابو هريره، أنس، ابو سعيد خُدرى، أُمّ حبيبه، أُمّ سلمه، ثوبان، قرّة بن اًياس، على هلالى، عبد الله بن حارث، آورده‏اند.
ولى چه بسا منكران اين احاديث، در سند آنها مناقشه كنند در ميان دانشمندان اهل حديث معروف است كه «جَرح» بر «تعديل» (١٢٨) مقدّم است. بنابراين اگر ما، در بعضى از راويان اين احاديث نقطه ظعفى از قبيل: غفلت، كم حافظگى، ضعف يا انحراف عقيده يافتيم، اصل حديث از درجه اعتبار ساقط مى‏شود... (١٢٩)
وى آنگاه به نقل تعدادى از اين احاديث و بررسى وضع راويان آنها پرداخته و برخى از آنها را غير موثق اعلام نموده و اضافه مى‏كند:
اين است مجموع احاديثى كه پيشوايان حديث درباره مهدى و قيام او در آخر الزمان نقل كرده‏اند و چنانكه ملاحظه كرديد، همه آنها جز مقدار بسيار كمى مخدوش است. (١٣٠)
اين بود خلاصه و فشرده نظريه ابن خلدون درباره احاديث مربوط به مهدى منتظر - عجل الله تعالى فرجه -.
دانشمندان صاحبنظر و متخصصان علم حديث اعم از شيعه وسنى، سخنان وى را با دلائل روشن رد كرده و آن را بى پايه دانسته‏اند. (١٣١) ولى ما، در اينجا به عنوان نمونه خلاصه سخنان «شيخ عبد المحسن عباد»، استاد و رئيس دانشگاه مدينه را نقل مى‏كنيم:
وى در كنفرانسى زير عنوان «عقيدة أهل السنّة والأثر فى المهدى المنتظَر»، در ردّ نظريه ابن خلدون چنين مى‏گويد:
الف - اگر ابراز شك و ترديد در مورد احاديث مهدى از طرف شخصى حديث شناس بود، يك لغزش به شمار مى‏رفت،
چه رسد به مورّخانى كه اهل تخصّص در علم حديث نيستند. چه خوب گفته است «شيخ احمد شاكر»:
ابن خلدون چيزى را دنبال كرده است كه به آن آگاهى ندارد و وارد ميدانى شده است كه مرد آن نيست. او در فصلى كه در مقدمه خود به مهدى اختصاص داده، پريشان گويى عجيبى كرده و مرتكب اشتباهات روشنى شده است. اصولاً او متوجه نشده است كه مقصود محدثان از اين جمله كه: «جرح بر تعديل مقدّم است» چيست؟!
ب - وى در آغاز فضل مربوط به مهدى اعتراف كرده است كه:
در ميان مسلمانان در طول قرون و اعصار مشهور بوده و هست كه در آخر الزمان حتماً مردى از خاندان پيامبر ظهور مى‏كند
با اعتراف به اينكه موضوع قيام مهدى در ميان تمام مسلمانان در طول قرون و اعصار امرى مشهور و مورد قبول بوده و هست، آيا صحيح نبود كه او نيز اين عقيده مشهور را مثل ديگران نپذيرد؟ ايا نظريه وى، با وجود اعتراف به اينكه همه مسلمانان برخلاف او عقيده دارند، نوعى كجروى و تكرروى نيست؟ آيا همه مسلمانان اشتباه كرده‏اند و فقط ابن خلدون درست فهيمده است؟!
اصولاً اين موضوع يك اجتهادى نيست، بلكه يك موضوع نقلى و غيبى است و جايز نيست كسى آن را با هيچ دليلى جز با كتاب خدا و سنت پيامبر(صلّى الله عليه وآله)اثبات كند و دليل مزبور در اينجا نظريه مسلمانان را اثبات مى‏كند و آنان در اين موضوع نقلى داراى تخصص هستند.
ج - ابن خلدون پيش از نقد و بررسى اين احاديث مى‏گويد: «اينك ما در اينجا احاديثى را كه در اين باره نقل شده، ذكر مى‏كنيم». (١٣٢) و پس از نقل احاديث مى‏گويد: «اين است مجموع احاديثى كه پيشوايان حديث درباره مهدى و قيام او در آخر الزمان نقل كرده‏اند». و در جاى ديگر مى‏گويد: «آنچه محدثان از روايات مهدى نقل كرده‏اند، ما همه را به قدر توان در اينجا آورديم». (١٣٣)
در حالى كه وى بسيارى از احاديث مهدى را ناگفته گذاشت است، چنانكه اين معنا با مراجعه به كتاب «العرف الوردى فى أخبار المهدى»» تأليف «سيوطى» روشن مى‏گردد. همچنين او از حديثى كه با سند معتبر در كتاب «المناز المنيف» تأليف «ابن قيم» نقل شده، غفلت كرده است.
د - ابن خلدون تعدادى از اين احاديث را نقل و به خاطر بعضى از راويان آنها در سند آنها اشكال مى‏كند، در حالى كه راويان ياد شده، كسانى هستند كه «بخارى» و «مسلم» يا حداقل يكى از آنها در صحيح خود از آنها نقل حديث كرده‏اند و دانشمندان در سند آنها ايرادى نكرده‏اند.
ه'- ابن خلدون اعتراف مى‏كند كه تعداد كمى از احاديث مربوط به مهدى جاى هيچ نقد و ايرادى از نظر سند ندارد.
بنابراين بايد بگوييم: آن تعداد كم كه به گفته وى مورد قبول است، براى اثبات مطلب كافى است و بقيه احاديث نيز مؤيد آن تعداد خواهد بود. (١٣٤)
انتظار مهدى و مدعيان مهدويت
نگاهى به تاريخ اسلام نشان مى‏دهد كه در طول زمان، افرادى جاه طلب و سودجو ادعاى مهدويت كرده‏اند، يا گروهى از مردم عوام افرادى را مهدى مى‏پنداشته‏اند. اين امر نشان مى‏دهد كه موضوع مهدويت و اعتقاد به ظهور يك منجى غيبى، در ميان مسلمانان امرى مسلّم و مورد قبول بوده است، و چون نام يا برخى از نشانه‏هاى آن حضرت با مشخصات برخى از مدعيان ياد شده تطبيق مى‏كرده، آنان از اين موضوع سؤ استفاده كرده و خود را مهدى قلمداد نموده‏اند. يا چه بسا خود آنان ادعايى نداشته‏اند لكن برخى از عوام الناس از روى نادانى يا شدّت ستم و بيدادگرى حكومتها يا عجله‏اى كه در ظهور مهدى داشته‏اند، يا به علل ديگر، بدون آنكه در مجموع نشانه‏هاى حضرت دقت كنند، به اشتباه، آنان را مهدى موعود تصور كرده‏اند.
به عنوان مثال: گروهى از مسلمانان «محمد بن حنفيه» را چون همنام و همكنيه پيامبر اسلام بوده، مهدى پنداشته و بر اين باور بوده‏اند كه او نمرده است و غايب است و بعداً ظاهر مى‏شود و بر دنيا مسلّط مى‏گردد. (١٣٥)
گروهى از فرقه اسماعيليه معتقد بودند كه اسماعيل فرزند امام صادق - عليه السلام - نمرده، بلكه مرگ او از روى مصلحت اعلام شده است و او نمى‏ميرد و همان «قائم» موعود است و قيام مى‏كند و بر دنيا مسلّط مى‏شود. (١٣٦)
«محمد» مشهور به «نفس زكيه» پسر عبد الله بن حسن» در زمان منصور دوانيقى عباسى قيام كرد و به مناسبت نامش، پدرش ادعا كرد كه همان مهدى موعود است و با تكيه روى اين موضوع، طرفدارانى براى او فراهم آورد. (١٣٧)
در جريان قيام نفس زكيه، «محمد بن عجلان» كه از فقيهان و عابدان مدينه بود، به كمك وى برخاست. وقتى كه محمد شكست خورد و كشته شد، «جعفر بن سليمان» - حاكم مدينه - ابن عجلان را احضار كرد و به وى گفت: چرا با آن دروغگو خروج كردى؟ و آنگاه دستور داد دستش را قطع كنند.
فقيهان و اشراف مدينه كه حضور داشتند از جعفر بن سليمان، براى ابن عجلان درخواست عفو كردند و گفتند: امير! محمد بن عجلان فقيه و عابد مدينه است و موضوع براى او مشتبه شده و خيال كرده است كه محمد بن عبد الله، همان مهدى موعود است كه در روايات آمده است. (١٣٨)
عين اين گرفتارى براى «عبد الله بن جعفر» نيز كه از دانشمندان و محدثان بزرگ مدينه بود، پيش آمد و او هم در پاسخِ بازخواست حاكم مدينه، گفت:
من به اين علّت با محمد بن عبد الله همكارى كردم كه يقين داشتم او همان مهدى موعود است كه در روايات ما ياد شده است. تا او زنده بود هيچ شكى در اين موضوع نداشتم و هنگامى كه كشته شد فهميدم كه اومهدى نيست، و بعد از اين ديگر فريب كسى را نخواهم خورد. (١٣٩)
منصور نيز، كه نامش «عبد الله» و نام پرس «محمد» بود، بر پسر خويش لقب مهدى گذارده و ادعا مى‏كرد كه مهدى موعود فرزند من است، نه نفس زكيه! (١٤٠)
همچنين مى‏بينيم كه برخى از فرقه‏ها، به مهدويت بعضى از امامان پيشين اعتقاد داشته‏اند، مثلاً «ناووسيه» حضرت صادق - عليه السلام - را مهدى و امام و زنده و غايب مى‏پنداشتند. (١٤١) «واقفيه» همين اعتقاد را درباره امام موسى بن جعفر - عليه السلام - داشتند. (١٤٢) و بر اين باور بودند كه آن حضرت نمى‏ميرد تا بر شرق و غرب جهان مسلّط مهدى است. (١٤٣) و بالأخره گروهى نيز پس از رحلت امام حسن عسكرى - عليه السلام - فوت آن حضرت را انكار كردند و گفتند: او زنده و غايب است و همان امام «قائم» مى‏باشد. (١٤٤)
اينها نمونه هايى است كه نشان مى‏دهد موضوع مهدويت در زمان پيامبر اسلام(صلّى الله عليه وآله)و بعد از، موضوع مسلّمى بوده است و امت اسلام همواره در انتظار شخصى بوده‏اند كه قيام كند و با ظلم و ستم بستيزد و پرچم حاكميت عدل و داد را در جهان به اهتزاز در آورد.
بديهى است كه سؤ استفاده برخى بازيگران از موضوع مهدويت در بعضى از ادوار، هرگز نمى‏تواند مجوّزى براى انكار اصل مسئله مهدويت باشد، زيرا در طول تاريخ، حقايق بسيارى از سوى عناصر بازيگر و فرصت طلب مورد سؤ استفاده قرار گرفته است. مدعيان الوهيت، يا نبوت و سايرمقامات معنوى، در دنيا كم نبوده‏اند اديان ساختگى نيز در نيا كم نبوده است. ولى انيها هزگز دليل اين نمى‏شود كه كسى منكر اصل وجود خدا و نبوت انبيأ گردد.
علم و دانش و صنعت نيز در زمان ما مورد سؤ استفاده واقع شده و در راههاى ضد بشرى به كار مى‏رود، ولى آيا اين باعث مى‏شود كه ما اصل علم و صنعت را نفى كنيم؟!
سيماى حكومت مهدى در آينه قرآن
قرآن كريم در زمينه ظهور و قيام حضرت مهدى - مانند بسيارى از زمينه‏هاى ديگر - بدون انيكه وارد جزئيات شود، به صورت كلى و اصولى بحث كرده است؛ يعين از تشكيل حكومت عدل جهانى، و پيروزى كامل و نهائى صالحان در روى زمين سخن گفته است. اين گونه آيات را مفسران اسلامى، به استناد مدارك حديثى و تفسيرى، مربوط به حضرت مهدى و ظهور و قيام او دانسته‏اند. ما از مجموع آيات قرآنى كه دانشمندان آنها را ناظر به اين موضوع دانسته‏اند (١٤٥). و صراحت بيشترى دراند، جهت رعايت اختصار، سه ايه را مورد بررسى قرار مى‏دهيم:
١ - وَلقَد كتبنا فِى الزّبُورِ مِن بَعدِ الذّكرِ أنّ الأرضَ يَرِثُها عِبادِىَ‏َ الصّالِحُونَ (١٤٦) «ما، در (كتاب) زبور پس از تورات نوشته‏ايم كه سرانجام، زمين را بندگان صالح من به ارث خواهند برد».
در توضيح معناى اين آيه ياد آورى مى‏كنيم كه: «ذكر» در اصل به معناى هر چيزى است كه مايه تذكر و ياد آورى باشد ولى در آيه ياد شده به كتاب آسمانى حضرت موسى - عليه السلام - يعنى «تورات» تفسير گرديده است به قرينه اينكه قبل از زبور معرفى شده است.
طبق تفسير ديگرى، «ذكر» اشاره به قرآن مجيد است زيرا كه در خود آيات قران اين عنوان به قرآن گفته شده است: اّن هُوَ اّلاّ ذِكرٌ لِلعالَمين (تكوير / ٢٧) بنابراين، كلمه «من بعد» به معناى «علاوه بر» بوده و معناى آيه چنين خواهد بود: ما، علاوه بر قرآن، در زبور نوشته‏ايم كه سرانجام، زمين را بندگان صالح من به ارث خواهند برد(١٤٧).
مرحوم شيخ مفيد در آغاز فصل مربوط به حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه -، به اين آيه و آيه بعدى كه نقل مى‏كنيم، استناد كرده است. (١٤٨)
در تفسير اين آيه از امام باقر - عليه السلام - نقل شده است كه فرمود: اين بندگان صالح، همان ياران مهدى در آخر الزمانند (١٤٩).
مفسر برجسته قرآن، مرحوم «طبرسى» در تفسير آيه مزبور پس از نقل حديث ياد شده مى‏گويد:
حديثى كه شيعه و سنى از پيامبر اسلام(صلّى الله عليه وآله)نقل كرده‏اند، بر اين موضوع دلالت دارد: «اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نماند، خداوند آن روز را آن قدر طولانى مى‏گرداند تا مردى صالح از خاندان مرا بر انگيزد و او جهان را پر از عدل و داد كند همان گونه كه از ظلم و جور پر شده باشد». (١٥٠)
اشاره قرآن به پيشگويى حكومت بندگان شايسته خداوند در روى زمين در كتاب تورات و زبور، نشان مى‏دهد كه اين موضوع از چنان اهميتى برخوردار است كه در كتب آسمانى پيامبران پيشين يكى پس از ديگرى مطرح مى‏شده است.
جالب توجه اين است كه عين اين موضوع در كتاب «مزامير داود» كه امروز جز كتب عهد قديم (تورات) است و مجموعه‏اى از مناجاتها و نيايشها و اندرزهاى داود پيامبر - عليه السلام - است، به تعبيرهاى گوناگون به چشم مى‏خورد.از جمله در مزمور ٣٧ مى‏خوانيم:
«... شريران منقطع ميشوند، اما متوكلانِ به خداوند وارث زمين خواهند شد، و حال اندك است كه شرير نيست مى‏شود كه هر چند مكانش را استفسار نمايى ناپيدا خواهد بود اما متواضعان وارث زمين شده از كثرت سلامتى متلذذ خواهند شد».
همچنين در همان مزمور چنين مى‏خوانيم:
«... متبركان (خداوند) وارث زمين خواهند شد، اما ملعونان وى منقطع خواهند شد». (١٥١)
٢ - وَنُريدُ أن نَمُنّ عَلَى الّذينَ استُضعِفُوا فِى الأرضِ ...(١٥٢) «وارد كرده‏ايم كه بر مستضعفان زمين نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان (زمين) قرار دهيم».
چنانكه در بخش «مهدى در منابع شيعه» نقل كرديم، امير مؤمنان - عليه السلام - پس از پيشگويى بازگشت و گرايش (مردم) جهان به سوى خاندان وحى، اين آيه را تلاوت فرمود. (١٥٣)
«محمد بن جعفر»، يكى از علويان، در زمان مأمون بر ضد خلافت عباسى قيام كرد. او مى‏گويد: روزى شرح گرفتاريها و فشارهايى را كه با آنها روبرو هستيم، براى مالك بن انس نقل كردم. او گفت: صبر كن تا تأويل آيه: وَنُريدُ أن نَمُنّ عَلَى الّذين... آشكار گردد. (١٥٤)
٣ - وَعَدَ اللهُ الّذينَ آمَنُوا مِنكُم وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَستَخلِفَنّهُم فِى الأرضِ كَمَا استَخلَفَ الّذين مِن قَبلِهِم وَلَيُمَكّنَنّ لَهُم دينَهُمُ الّذِى ارتَضى‏ لَهُم وَليُبَدِلَنّهُم مِن بَعدِ خَوفِهِم أَمناً يَعبُدُونَنى لايُشرِكُونَ بِى شَيئاً... (١٥٥).
«خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و اعمال صالح انام داده‏اند، وعده داده است كه حتماً آنان را خليفه روى زمين خواهد كرد، همان گونه كه پيشينيان را خلافت روى زمين بخشيد؛ و دين و آيينى را كه خود براى آنان پسنديده استقرار خواهد بخشيد و بيم و ترس آنان را به ايمنى و آرامش مبدّل خواهد ساخت (آنچنانكه) مرا مى‏پرستند و چيزى را براى من شريك قرار نمى‏دهند...».
مرحوم «طبرسى» در تفسير اين آيه مى‏گويد:
از خاندان پيامبر روايت شده است كه اين آيه درباره آل محمد (صلّى الله عليه وآله) نازل شده است. «عيّاشى» از حضرت على بن الحسين - عليه السلام - روايت كرده است كه اين آيه را خواند و فرمود: به خدا سوگند آنان شيعيان ما خاندان پيامبر هستند. خداوند اين كار را در حق آنان به دست مردى از ما به انجا مى‏رساند و او مهدى اين امت است. او همان كسى است كه پيامبر(صلّى الله عليه وآله)درباره او فرمود:
«اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نماند، خداوند آن روز را آن قدر طولانى مى‏گرداند تا مردى از خاندان من حاكم جهان گردد. اسم او اسم من (محمد) است، او زمين را از عدل و داد پر مى‏سازد همان گونهكه از ظلم و جور پر شده باشد».
«طبرسى» مى‏افزايد: اين معنا در تفسير آيه مزبور از امام باقر - عليه السلام - و امام صادق - عليه السلام - نيز روايت شده است. (١٥٦)
فوايد وجود امام در دوران غيبت
اينك كه بحث ما پيرامون حضرت مهدى به اينجا رسيد، مناسب است كه به يكى از شايعترين پرسشها پيرامون آن حضرت پاسخ گوييم، و آن اين است كه: فايده وجود امام در عصر غيبت چيست؟ به تعبير ديگر: زندگى امام در دوران غيبت يك زندگى خصوصى است نه يك زندگى اجتماعى در نقش يك پيشوا. بنابرانى وجود مقدس او چه اثر عمومى براى مردم مى‏تواند داشته باشد و مردم چه نوع بهره‏اى مى‏توانند از او ببرند؟
البته بايد توجه داشته باشيم كه غايب بودن امام هرگز به اين معنا نيست كه وجود آن حضرت به يك روح نامرئى يا امواج ناپيدا و رؤيايى و امثال اينها تبديل شده است! بلكه وى يك زندگى طبيعى عينى و خارجى دادر، منتها با عمرى طولانى. آن حضرت در ميان مردم و در دل جامعه‏ها رفت و آمد دارد و در نقاط مختلف زندگى مى‏كند ولى به صورت ناشناس. و فرق بسيار است بين «نامرئى» و «ناشناس». (١٥٧) امام صادق - عليه السلام - مى‏فرمود: مردم امام خود را گم مى‏كنند. او در موسم حج حاضر مى‏شود و مردم را مى‏بيند ولى آنان او را نمى‏بينند. (١٥٨)
خورشيد پنهان
در پاسخ سؤال ياد شده ياد آورى كنيم كه اين سؤال تازگى نداشته و تنها در عصر ما مطرح نشده است، بلكه از روايات اسلامى بر مى‏آيد كه حتى پيش از تولد حضرت مهدى - عليه السلام - نيز اين سؤال مطرح بوده و هنگامى كه پيامبر اسلامى و ائمه پيشين - عليهم السلام - از مهدى و غيبت طولانى آن حضرت سخن به ميان مى‏آوردند، با چنين سؤالى روبرو مى‏شدند و به آن پاسخ مى‏گفتند. به عنوان نمونه:
١ - پيامبر اسلام در پاسخ اين پرسش كه آيا شيعه در زمان غيبت، از وجود قائم فايده‏اى مى‏برد؟ فرمود: بلى، سوگند به پروردگارى كه مرا به پيامبرى بر انگيخت، در دوران غيبتش از او نفع مى‏برند و از نو ولايتش بهره مى‏گيرند، همان گونه كه از خورشيد به هنگام قرار گرفتن در پشت ابرها استفاده مى‏كنند. (١٥٩)
٢ - امام صادق - عليه السلام - فرمود: از روزى كه خداوند حضرت آدم را آفريده تا روز رستاخيز، زمين هيچگاه خالى از حجت نبوده و نخواهد بود، يا حجت ظاهر و آشكار و يا غايب و پنهان، و اگر حجت خدا نباشد، خدا ستايش نمى‏شود.
راوى پرسيد: مردم چگونه از امام غايب و پنهان استفاده مى‏كنند؟ حضرت فرمود: آنچنانكه از خورشيد پشت ابر استفاده مى‏كنند. (١٦٠)
٣ - خود حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - نيز روى اين معنا تكيه كرده است. در توقيعى كه آن حضرت در پاسخ به سؤالات «اسحاق بن يعقوب» صادر فرمود و توسط محمد بن عثمان تحويل اسحاق گرديد، چنين نوشت: اما چگونگى استفاده مردم از من همچون استفاده آنهاست از خورشيد، هنگامى كه در پشت ابرها پنهان مى‏شود. (١٦١)
در توضيح اين تشبيه بايد ياد آورى كنيم كه: خورشيد داراى دو نوع نور افشانى است:
١ - نور افشانى آشكار و مستقيم،
٢ - نور افشانى غير مستقيم.
در نور افشانى آشكار، اشغه خورشيد بخوبى ديده مى‏شود ولى در تابش غير مستقيم، ابرها همانند يك شيشه مات، نور مستقيم خورشيد را گرفته و پخش مى‏كند. اما آثار حيات بخش خورشيد در رشد و نمو موجودات و...، مخصوص زمانى نيست كه نور آن مستقيماً بر پهنه حيات و طبيعت مى‏تابد، بلكه بسيارى از اين آثار - مانند: توليد گرما، رويش و رشد گياهان، توليد انرژى لازم براى حركت و حيات، به بار نشستن درختان، خنديدن شكوفه‏ها و شكفتن گلها - در زمان تابش نور مات خورشيد از پشت ابرها نيز وجود دارد. اشعه معنوى وجود امام، هنگامى هم كه در پشت ابرهاى غيبت پنهان است، داراى آثار گوناگونى است كه با وجود متوقف شدن كلاس تعليم و تربيت و رهبرى مستقيم، فلسفه وجودى او را آشكار مى‏سازد. اينك برخى از اين آثار را به اختصار مورد بررسى قرار مى‏دهيم.
١ - جان جهان
طبق احاديث فراوانى كه در موضوع امامت وارد شده، و بر اساس دلائلى است كه دانشمندان ارائه كرده‏اند، در بينش اسلامى، امام، جان جهان است و جهان به وجود او بستگى دارد. امام قلب عالم وجود، هسته مركزى جهان هستى و «واسطه فيض» بين عالم و آفريدگار عالم است و از اين جهت حضور و غيبت او تفاوتى ندارد. و اگر او - ولو به صورت ناشناس - در جهان نباشد، جهان هستى در هم فرو مى‏ريزد. چنانكه امام صادق - عليه السلام - فرمود: اگر زمين بدون وجود امام بماند، ساكنان خود را در كام خود فرو مى‏برد. (١٦٢).
امام چهارم فرمود: در پرتو وجودئ ماست كه خداوند آسمان را از فرو پاشى - جز به اذان او - نگه مى‏دارد. در پرتو وجو ماست كه خداوند زمين را از لرزش و سلب آرامش ساكنانش، نگه مى‏دارد. به واسطه ماست كه خداوند باران نازل مى‏كند و رحمت خود را مى‏گستراند و بركات و نعمتهاى زمين را بيرون مى‏آورد. و اگر آن كس از ما كه در زمين است نبود، زمين اهل خود را فرو مى‏برد. (١٦٣)
٢ - پاسدارى از آيين خدا
امير مومنان - عليه السلام - در يكى از سخنان خود در مورد لزوم وجود رهبران الهى در هر عصر و زمان مى‏گويد:
«خدايا چنين است، هرگز روى زمين از قيام كننده‏اى با حجت و دليل، خالى نمى‏ماند، خواه ظاهر و آشكار باشد و خواه بيمناك و پنهان، تا دلالئ و اسناد روشن الهى از بين نرود و به فراموشى نگرايد...» (١٦٤).
با گذشت زمان و آميزش سليقه‏ها و افكار شخصى به مسائل مذهبى و دراز شدن دست مفسده جويان به سوى تعاليم آمسانى، اصالت پاره‏اى از قوانين الهى از دست مى‏رود و دين دستخوش تغييرات زيانبخش مى‏گردد.
براى آنكه اصالت آيين الهى حفظ گردد و جلوى تحريفات و تغييرها و خرافات گرفته شود، بايد اين رشته به وسيله يك پيشواى معصوم ادامه يابد. در هر مؤسسه مهم، «صندوق آسيب ناپذيرى» وجود دارد كه اسناد مهم آن مؤسسه را در آن نگهدارى مى‏كنند تا از دستبرد دزدان يا خطر آتش سوزى و امثال اينها محفوظ بماند. سينه امام و روح بلندش نيز صندوق آسيب‏ناپذير حفظ اسناد آيين الهى است تا همه اصالتهاى نخستين و ويژگيهاى آسمانى اين تعاليم را در خود نگاهدار كند. (١٦٥)
حافظ «ابن حجر عسقلانى» در شرح «صحيح بخارى» پس از نقل احاديث حاكى از نزول حضرت عيسى - عليه السام - به زمين هنگام ظهور حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - و اقتداى او به آن حضرت مى‏نويسد:
اينكه عيسى - عليه السلام - در آخر الزمان و نزديك قيامت، به مرد از اين امّت اقتدا مى‏كند و پشت سر او نماز مى‏خواند، دليل بر نظريه صحيح در ميان دانشمندان اسلامى است كه: زمين هرگز از وجود حجت كه با دلائل وبراهين آشكار، براى خدا قيام مى‏كند، خالى نمى‏ماند. (١٦٦)
٣ - اميد بخشى
در ميدانهاى نبرد، تمام كوشش سربازان زبده وفداكار معطوف اين امر است كه پرچم سپاه، در برابر حملات دشمن همچنان در اهتزاز باشد، و متقابلاً سربازان دشمن دائماً مى‏كوشند پرچم آنها را سرنگون سازند، چرا كه برقرار بودن پرچم، مايه دلگرمى سربازان و تلاش و كوشش مستمر آنها است.
همچنين وجود فرمانده لشگر در مقرّ فرماندهى - هر چند ظاهراً خاموش و ساكت باشد - خون گرم و پر حرارتى در عروق سربازان به گردش در مى‏آورد و آنها را به تلاش بيشتر وا مى‏دارد كه فرمانده ما زنده است و پرچممان در اهتزاز!
امّا هرگاه خبر قتل فرمانده در ميان سپاه پخش شود، يك لشگر عظيم با كارآيى فوق العاده ،يك مرتبه روحيه خود را مى‏بازد و متلاشى مى‏گردد.
رئيس يك جمعيت يا يك لشگر، مادام كه زنده است، هر چند مثلاً در سفر يا فرضاً در بستر بيمارى باشد، مايه حيات و حركت و نظم و آرامش آنهاست، ولى شنيدن خبر از دست رفتن او گرد و غبار يأس و نوميدى را بر سر همه مى‏پاشد.
جمعيت شيعه طبق عقيده‏اى كه به وجود امام زنده دارد، هر چند او را در ميان خود نمى‏بيند، اما خود را تنها نمى‏داند، و اثر روانى اين عقيده در روشن نگهداشتن چراغ اميد در دلها ووادار ساختن افراد به خود سازى و آمادگى براى آن قيام بزرگ جهانى، كاملاً قابل درك است.
پروفسور «هانرى كربن» استاد فلسفه در دانشگاه سوربن (فرانسه) و مستشرق نامدار فرانسوى مى‏گويد:
به عقيده من مذهب تشيّع تنها مذهبى است كه رابطه هدايت الهى را ميان خدا و خلق براى هميشه نگهداشته است و به طور مستمر و پيوسته، ولايت را زنده و پا برجا مى‏دارد.
مذهب يهود، نبوّت راك ه رابطه‏اى است واقعى ميان خدا و عالم انسانى، در حضرت كليم ختم كرده و پس از آن به نبوت حضرت مسيح و حضرت محمد(صلّى الله عليه وآله)اذعان ننموده و رابطه مزبور را قطع مى‏كند. همچنين مسيحيان در حضرت مسيح متوقف شده‏اند. اهل سنت از مسمانان نيز در حضرت محمد(صلّى الله عليه وآله)توقف كرده و با ختم نبوّت در ايشان، ديگر رابطه‏اى ميان خالق و مخلوق، موجود نمى‏دانند. تنها مذهب تشيّع است كه «نبوّت» را با حضرت محمّد(صلّى الله عليه وآله)ختم شده مى‏داند، ولى «ولايت» را كه همان رابطه هدايت و تكميل مى‏باشد، بعد از آن حضرت و براى هميشه زنده مى‏داند (١٦٧).
پايان
پى نوشتها:
١- شيخ مفيد، الارشاد، قم مكتبة بصيرتى،، ص ٣٤٦ - فتّال نيشابورى، روضة الواعظين، الطبعة الاولى، بيروت، مؤسسة الأعلمى‏ للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'. ق، ص ٢٩٢ - كلينى،، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه - ق، ج ١، ص ٥١٤ - طوسى، الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثة، ص ١٤١ - طبرسى،، اعلام الورى، الطبعة الثالثة، تهران، دار الكتب الاسلامية، ص ٤١٨ - ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمة، ط قديم (بى تا)، ص .٣١٠
در بعضى از مآخذ، تاريخ تولد حضرت، سال ٢٥٦ هجرى ضبط شده است (صدوق، كمال الدين، قم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤٠٥ ه- ق، ص ٤٣٢ - طوسى،، الغيبة، ص ١٣٩ و ١٤٧) و در برخى ديگر، سال ٢٥٨ (على بن عيسى الاربلى، كشف الغمّة، تبريز مكتبة بنى هاشمى، ١٣٨١ ه-ق، ص ٢٢٧ - ابن ابى الثلج بغداى، تاريخ الائمة، قم، مكتبة بصيرتى، (ضمن مجموعه نفيسه)، ص ١٥) ذكر شده است و ابو جعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى آن را در سال ٢٥٧ مى‏داند (دلائل الامامة، الطبعة الثالثة، قم، منشورات الرضى،، ص ٢٧١ و ٢٧٢.
٢- شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣٤٦ - طبرسى،، همان كتاب، ص ٤١٧ - اربلى، همان كتاب، ص ٢٢٧ - ابن صبّاغ، همان كتاب، ص .٣١٠
٣- صدوق، همان كتاب، ص ٦٤٨ - كلينى،، همان كتاب، ص ٣٣٢ - مجلسى،، بحارالأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ٣٩٣ ه-. ق، ج ٥١، ص ٣١ - .٣٤ ولى آيا نهى ائمه از ذكر نام مخصوص آن حضرت، يك اقدام سياسى مقطعى و مربوط به دوران غيبت صغرى بوده يا اينكه حرمت ذكر نام آن حضرت تا هنگام ظهور و قيامش باقى است؟ در ميان علماى شيعه مورد اختلاف است (ر. ك به: حاج ميرزا حسين طبرسى نورى، النجم الثاقب، تهران، انتشارات علميه اسلاميه، باب ٢، ص ٤٨ و ٤٩.
٤- مسعودى، همان كتاب، ص ٤١٨ - ابن صباغ، همان كتاب، ص .٣١٠
٥ -مسعودى، اثبات الوصية، الطبعة الرابعة، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٧٤ ه'. ق، ص .٢٤٨
٦ - ابن صبّاغ، همان كتاب، ص .٣١٠
٧- شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣٤٦ - صدوق، همان كتاب، ص ٤٣٢ - طبرسى، همان كتاب، ص ٤١٨ مسعودى، همان كتاب، ص ٢٤٨ - فتّال نيشابورى،، همان كتاب، ص ٢٨٣ - طوسى، همان كتاب، ص ١٤٣ محمد بن جرير بن رستم طبرى، همان كتاب، ص ٢٦٨ - ابن صبّاغ، همان كتاب، ص .٣١٠
٨- صدوق، همان كتاب، ص ٤٣٢ و ر. ك به: روضة الواعظين، ص .٢٩٢ برخى از محققان معاصر، احتمال داده‏اند كه نام او همان نرجس باشد، و اسامى ديگر به جز صقيل را بانوى پيشين او حكيمه دختر امام جواد - عليه السلام - به وى داده باشد (بنابر رواياتى، او قبلاً كنيز حكيمه بوده است). مردم آن زمان كنيزان خويش را براى خوشامد گويى، به اسامى گوناگون مى‏خواندند و نرجس، ريحانه و سوسن همه اسامى گلها هستند (دكتر حسين جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمه دكتر سيد محمد تقى آيت اللّهى، چاپ اوّل، تهران، مؤسسه انتشارا اميركبير، ١٣٦٧ ه'. ش، ص ١١٤).
٩- فتّال نيشابورى، همان كتاب، ص ٢٨٣ - صدوق، همان كتاب، ص ٤٢٧ - مجلسى، همان كتاب، ج ٥١، ص .١٢
١٠- شيخ مفيد، همان كتاب، ص .٣٤٦
١١- ابن أبى الحديد، شرح نهج البلاغة، قاهره، دار احياالكتب العربية، ١٩٦٠ م، ج ٧، ص ٩٤ و ج ١٠، ص .٩٦
١٢- فقيه ايمانى، مهدى، مهدى، منتظر در نهج البلاغه، اصفهان، كتابخانه عمومى امير المؤمنين على - عليه السلام -، ص ٢٣، .٣٩
تعدادى از اين منابع كه در دسترس نگارنده است و تولد حضرت مهدى به صراحت در آنها بيان شده، به قرار زير است:
ابن حجر هيتمى، الصواعق المحرقة، ط ٢، قاهره، ١٣٨٥ ه'. ق، ص ٢٠٨ - شبراوى، الاتحاف بحبّ الأشراف، ط ٢، قم، منشورات الرضى،، ١٣٦٣ ه'. ش، ص ١٧٩ - محمد امين بغدادى سويدى، سبائك الذهب فى معرفة قبائل العرب،
بيروت دارصعب، ص ٧٨ - مؤمن شبلنجى، نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى ،، ص ١٦٨ - شيخ محمد صبّان، اسعاف الراغبين، (در حاشيه نور الأبصار)، ص ١٤١ - ابن أثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٧، ص ٢٧٤ (حوادث سال ٢٦٠) حمدالله مستوفى، تاريسخ برگزيده، چاپ دوّم، تهران، انتشارات امير كبير، ١٣٦٢ ه'. ش، ص ٢٠٧ - ابن طولون، الأئمة الاًثنى عشر، قم، منشورات الرضى،، ص ١١٧ - ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمة، (بى تا)، ص ٣١٠ - شيخ سليمان قندوزى، ينابيع المودّة، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ج ٣، ص .٣٦
١٣- صدوق، همان كتاب، ص ٤٣٤ - .٤٧٨ شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣٥٠ و ٣٥١ - شيخ سليمان قندوزى، ينابيع المودّة، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ج ٣، ص ١٢٣ - .١٢٥
١٤- چنانكه در سيره امام هادى - عليه السلام - نوشتيم، ايوب بن نوح يكى از وكلاى آن حضرت بوده است.
١٥- طوسى، همان كتاب، ص ٢٠٤ ور.ك به: صدوق، همان كتاب، ص ٤٣٥ - مجلسى، همان كتاب، ج ٥١، ص ٣٤٦ - شيخ سليمان قندوزى، همان كتاب، ج ٣، ص ١٢٣ - (آيت الله) صافى، لطف الله، منتخب الأثر، تهران، مركز نشر كتاب، ١٣٧٣ ه'. ق، ص .٣٥٥
١٦- شيخ طوسى، همان كتاب، ص ٢٠٤ - نعمانى، الغيبة، تهران، مكتبة الصدوق، ص ١٥٤ - مجلسى، بحار الأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٣ ه'. ق، ج ٥١، ص ١٥٠ ور.ك به: اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص .٣٣٧
١٧- طوسى، همان كتاب، ص ٢٠٣ - ٢٠٧ - صافى، همان كتاب، باب ٤٧، ص ٣١٤ و .٣١٥
١٨- صافى، همان كتاب، فصل ١، باب ٨، ص ١٠١، ح .٤
١٩- (آيت الله) صافى، لطف الله، نويد امن و امان، تهران، دار الكتب الاسلامية، ص ١٧٧ و .١٧٨
٢٠- كلينى، همان كتاب، ج ١، ص ٣٣٧ - طوسى، همان كتاب، ص ٢٠٢ - صدوق، همان كتاب، ص ٤٨١ صافى، منتخب الأثر، فصل ٢، باب ٢٨، ص ٢٦٩ - نعمانى، همان كتاب، ص .١٦٦
٢١- صدوق، كمال الدين، باب ٤٤، ص ٤٨٠، ح ٤ - مجلسى، همان كتاب، ج ٥١، ص ١٥٢ - صافى، منتخب الأثر، فصل ٢، باب ٢٥، ص ٢٦٨، ح .٣
٢٢- مرحوم شيخ مفيد آغاز غيبت صغرى را از سال تولد آن حضرت (سال ٢٥٥) حساب كرده است (الاًرشاد، ص ٣٤٦) و با اين محاسبه، دوران غيبت صغرى، ٧٥ سال مى‏شود. طبعاً نظريه مرحوم مفيد از اين لحاظ بوده است كه حضرت مهدى در زمان حيات پدر نيز حضور و معاشرت چندانى با ديگران نداشته و از نظر كلى غايت محسوب مى‏شده است.
گويا بر اساس همين ملاحظه است كه محققانى مانند: طبرسى، سيد محسن امين، و آيت الله سيد صدر الدين صدر نيز آغاز غيبت صغرى را از سال ميلاد آن حضرت، و مدّت آن را ٧٤ سال دانسته‏اند (اًعلام الورى، ص ٤٤٤ - اعيان الشيعة، بيروت، دار التعارف للمطبوعات، ج ٢، ص ٤٦ - المهدى،، بيروت، دار الزهرأ، ١٣٩٨ ه'. ق، ص ١٨١).
٢٣- صدر، سيد صدر الدين، المهدى،، بيروت، دار الزهرأ، ١٣٩٨ ه'. ق، ص ١٨٣ - پيشواى دوازدهم امام زمان، نشريه مؤسسه در راه حق، ص .٣٨
٢٤- شيخ سليمان قندوزى، ينابيع المودّة، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ج ٣، باب ٧١، ص .٨٢
٢٥- نعمانى، همان كتاب، ص .١٧٣
٢٦- نعمانى، همان كتاب، ص .١٧٣
٢٧- نعمانى، همان كتاب، ص .١٧٠ نيز ر.ك به: منتخب الأثر، فصل ٢، باب ٢٦، ص ٢٥١ - .٢٥٣
٢٨- در آن روزگار، به جاى «نيابت» و «نواب» بيشتر تعبير «سفارت» و «سفرأ» به كار برده مى‏شد.
٢٩- چنانكه طبق نقل شيخ طوسى، حدود ده نفر در بغداد به نمايندگى از طرف محمد بن عثمان فعاليّت مى‏كردند (الغيبة، ص ٢٢٥).
٣٠- توقيع به معناى حاشيه نويسى است و در اصطلاح علماى شيعه به نامه‏ها و فرمانهايى كه در زمان غيبت صغرى از طرف امام به شيعيان مى‏رسيده توقيع گفته مى‏شود.
٣١- صدر، المهدى،، ص .١٨٩
٣٢- امين، سيد محسن، أعيان الشيعة، ج ٢، ص .٤٨
٣٣- طوسى،، الغيبة، ص ٢٥٧، .٢٥٨
٣٤- كلينى،، اصول كافى،، ج ١، ص ٥١٨، ح .٥
٣٥- كلينى، همان كتاب، ص ٥٢١، ح ١٤ و .١٥
٣٦- طبرسى،، اًعلام الورى، ص .٤٤٤
٣٧- طوسى،، الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثة ص .٢١٤
٣٨- طوسى، همان كتاب، ص .٢١٦
٣٩- طوسى،، الغيبة، ص .٢١٥
٤٠- طوسى،، همان كتاب، ص .٢١٦
٤-١ طوسى،، همان كتاب، ص .٢١٦
٤٢- طوسى،، همان كتاب، ص .٢١٧
٤٣- دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، ترجمه دكتر سيد محمد تقى آيت اللّهى، چاپ اوّل، تهران، مؤسسه انتشارات امير كبير، ١٣٦٧ ه'. ش، ص ١٥٥ و .١٥٦
٤٤- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٢١
٤٥- طوسى،، همان كتاب، ص .٢١٩
٤٦- طوسى،، همان كتاب، ص ٢١٩ - .٢٢٠
٤٧- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٠ - بحار الأنوار، ج ٥١، ص .٣٤٩
٤٨- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٠ - مجلسى،، بحار الأنوار، ج ٥١، ص ٣٥٠ - طبرسى اًعلام الورى، الطبعة الثالثة، ص ٤٥٢ - على بن عيسى اربلى،، كشف الغمة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى،، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص .٣٢٢
٤٩- طوسى، الغيبة، ص .٢٢١
٥٠- طوسى،، الغيبة، ص .٢٢٣
٥١- طوسى، الغيبة، ص ٢٢٢ - بحار الأنوار، ج ٥١، ص .٣٥١
٥٢- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٦ و ٢٢٧ - بحار الأنوار، ج ٥١، ص .٣٥٥
٥٣- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٤ و ٢٢٥ و .٢٢٧
٥٤- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٤٠
٥٥- مجلسى،، بحار الأنوار، ج ٥١، ص ٣٥٦، ور.ك به: طوسى،، همان كتاب، ص .٢٣٦
٥٦- دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، چاپ اوّل، تهران، انتشارات امير كبير، ١٣٦٧ ه'. ش، ص .١٩٩
٥٧- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٣٨
٥٨- سَيمَرى و صَيٌمَرى نيز گفته شده است (صدر، محمد، تاريخ الغيبة الصغرى، ط ١، بيروت دار التعارف للمطبوعات، ١٣٩٢ ه'. ق، ص ٤١٢).
٥٩- طوسى،، همان كتاب، ص .٤٤٥
٦٠- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٤٢
٦-١ صدر، همان كتاب ص .٤١٢
٦٢- چنانكه در بحث علائم ظهور گفته شده، قيام شخصى به نام سفيانى و صداى آسمانى از علامتهايى هستند كه در آستانه ظهور امام رخ خواهد داد.
٦٣- طوسى،، الغيبة، ص ٢٤٢ و ٢٤٣ - مجلسى،، بحار الأنوار، ج ٥١، ص ٣٦١ - طبرسى،، همان كتاب، ص ٤٤٥ - صدر،
همان كتاب، ص- .١٥
٦٤- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٤٣
٦٥- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٤٢
٦٦- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٢ و ٢٤٦ - صدوق، كمال ادين، قم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤٠٥ ه'. ق، ص .٤٤
٦٧- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٢٢
٦٨- طوسى،، همان كتاب، ص ١٤٦ و .٢١٩
٦٩- طوسى،، الغيبة، ص ٢٤٠ - مجلسى،، بحار الأنوار، ج ٥١، ص .٣٥٩
٧٠ مرحوم طبرسى،، فهرست جالبى از اين دسته وكلا، با ذكر محل مأموريتشان، ذكر كرده است (اًعلام الورى، ص ٤).
٧١- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٢٥
٧٢- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٥ و .٢٢٦
)٧٣ طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٥ و .٢٢٦
٧٤- صدوق، كمال الدين، رقم، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤٠٥ ه'. ق، ص ٤٤٠ - .٤٤١
٧٥- طوسى،، همان كتاب، ص ١٧٦ - .١٧٧
٧٦- طبرسى،، همان كتاب، ص ٤٥٢ - .٤٥٣
٧٧- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٢٩ - .٢٣٦
٧٨- طوسى،، همان كتاب، ص ١٩٨ - .١٩٩
٧٩- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٣٨ - .٢٣٩
٨٠- طوسى،، همان كتاب، ص .٢٤٤
٨١- طوسى،، همان كتاب، ص ٢٤٨ - ٢٥٤ ور. ك به: دكتر حسين، جاسم، تارخى سياسى غيبت امام دوزادهم، ص ٢٠٠ - .٢٠٥ مسعودى، قتل او را در سال ٣٢٢ دانسته است (التنبيه والاشراف، قاهره، دار الصاوى للطبع والنشر و التأليف ص ٣٤٣).
٨٢- طاغوت كسى است كه بر خلاف حق حكومت كند و بر اساس موازين اسلامى سزاوار آن مقام نباشد. لفظ «طاغوت» صيغه مبالغه از طغيان است، تو گويى اين افراد در طغيان و مرز نشناسى، در بالاترين حدّ قرار گرفته‏اند.
٨٣- نسأ: .٦٠
٨٤- ينظران من كان منكم ممن روى حديثنا ونظر فى حلالنا وحرامنا و عرف أحكامنا فارضوا به حكما فانّى قد جعلته عليكم حاكماً فاًذا حكم بحكمنا فلم يقبل منه فاًنّما استخفّ بحكم الله وعلينا ردّ، والرّاد علينا الرّاد على الله، وهو على حدّ الشرك بالله (كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١ ص ٦٧، كتاب فضل العلم، باب اختلاف الحديث، ح ١٠ - شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، بيروت، دار احيأ التراث العربى،، ج ١٨ ،باب ١١ من أبواب صفات القاضى،، ص ٩٩).
٨٥- وأمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيا الى رواة حديثنا فاّنّهم حجتى عليكم وأنا حجة الله (طوسى،، همان كتاب، ص ١٧٧ - طبرسى،، همان كتاب، ص ٤٥٢ - شيخ حرّ عاملى، همان كتاب، ج ١٨، ص ١٠١، كتاب القضأ، ابواب صفات القاضى،، باب ١١، ج ٩ - طبرسى،، احتجاج، نجف، المطبعة المرتضوية، ج ٢، ص ١٦٣).
٨٦- امينى،، ابراهيم، دادگستر جهان، چاپ چهارم، قم، انتشارات دار الفكر، ١٣٥٢ ه'. ش، ص ٧٤ - .٨٢ اين آمار از روى احاديث منقول در كتاب «منتخب الأئر» تهيه شده است و اگر تتبع بيشترى صورت گيرد، طبعاً تعداد احاديث بيش از اين خواهد بود.
#) درباره روايات منقول از پيامبر اسلام، در بخش روايات اهل سنت توضيح خواهيم داد.
٨٨- محمد بن جرير بن رستم طبرى،، دلائل الامامة، الطبعة الثالثة، قم، منشورات الرضى،، ص .٢٤٠
٨٩- ر.ك به: مهدى فقيه ايمانى، مهدى منتظر در نهج البلاغة، اصفهان، كتابخانه عمومى امام امير المؤمنين على - عليه السلام -.
٩٠- لتعطفنّ الدنيا علينا عطف الضروس على ولدها (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، قاهره، دار احيأ الكتب العربية، ١٩٦٠ م، ج ١٩، ص ٢٩، حكمت ٢٠٥).
٩١- ونريد أن نمنّ على الذين استضعفوا فى الأرض ونجعلهم أئمّة ونجعلهم الوارثين (قصص: ٦).
٩٢- صدوق، كمال الدين، مؤسسة النشر الاسلامى (التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤٠٥ ه'. ق، ج ١، ص .٣١٨
٩٣- صدوق، همان كتاب، ج ٢، ص ٣٧٧ - مجلسى،، بحار الأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٣ ه'. ق، ج ٥١، ص .١٥٦
٩٤- طبرسى،، اًعلام الورى، الطبعة الثالثة، تهران، دار الكتب الاسلامية، ص ٤٤٣ - .٤٤٤
٩٥- طبرسى،، همان كتاب، ص .٤٤٣
٩٦- شيخ طوسى،، فهرست، مشهد، دانشگاه مشهد، ١٣٥١ ه'. ش، ص ١٤، شماره ١٩ - نجاشى،، فهرست اسمأ مصنفى الشيعة، قم، مكتبة الداورى،، ص ١١ - ابن داود، رجال، قم، منشورات الرضى،، ص ٣٢، شماره .٢٣
٩٧- نجاشى،، همان كتاب، ص ٢٩ - طوسى،، فهرست، ص ٩٨، شماره .٢٠٥
٩٨- نجاشى،، همان كتاب، ص ٢٩ - طوسى،، فهرست، ص ٩٨، شماره .٢٠٥
٩٩- نجاشى،، همان كتاب، ص .١٧٨
١٠٠- نجاشى،، همان كتاب، ص ١٧ - (آيت الله) صافى،، منتخب الأثر، تهران، مركز نشر كتاب، ١٣٧٣ ه'. ق، ص ٤٦٦ و .٤٦٧
١٠١- البته ابراهيم انماطى و حسن بن محمد بن سماعة واقفى بودند و هدفشان از نوشتن چنين كتابى، اثبات ديدگاههاى خودشان بوده است، اما رد هر حال اين موضوع نشان مى‏دهد كه غيبت يك موضوع مسلّم بوده است. (دكتر حسين، جاسم، تاريخ سياسى غيبت امام دوازدهم، چاپ اوّل، تهران، انتشارات امير كبير، ١٣٦٧ ه'. ش، ص ٢١ و ٢٢).
١٠٢ صافى، لطف ا-لله، نويد امن و امان، تهران، دار الكتب الاسلامية، ص ٩١ - .٩٢
١٠٣- صافى، همان كتاب، ص ٩٢ - .٩٥
١٠٤ صافى، همان كتاب، ص ٩٥ - .٩٩
١٠٥- ر.ك به: صحيح بخارى، ط ١، با شرح و تحقيق شيخ قاسم شمّاعى رفاعى، بيروت، دار القلم، ١٤٠٧ ه'. ق، ج ٤، باب ٩٤٥ (نزول عيسى بن مريم)، ص ٦٣٣ و مسند احمد حنبل ،بيروت، دار الفكر (بى تا) ج ١، ص ٨٤ و ٩٩ و ٤٤٨ و ج ٣، ص ٢٧ و .٣٧ ور.ك به: سنن ابن ماجه (٢٠٧ - ٢٧٥ ه'. ق) تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقى،، بيروت، دار احيأ التراث العربى،، ج ٢، ص ١٣٦٦ - ١٣٦٨، كتاب الفتن، باب ٣٤، باب خروج المهدى،، حديث ٤٠٨٢ - .٤٠٨٨
١٠٦- لو لم يبق من الدنيا الا يوم لبعث الله عزّوجلّ رجلاً منژا يملأها عدلاً كما ملئت جوراً (مسند احمد حنبل، بيروت، دار الفكر (بى تا)، ج ١، ص ٩٩).
١٠٧- تواتر و متواتر، از اصطلاحات علم الحديث است و منظور از خبر متواتر، خبر جماعتى است كه (فى حدّ نفسه، نه به ضميمه قرائن) اتفاق آنان بر كذب، محال و در نتيجه موجب علم به مضمون خبر باشد. (ر.ك‏به: مدير شانه چى، كاظم، علم الحديث، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چاپ ٣، ١٣٦٢ -. ش، ص ١٤٤) بدين گونه «تواتر» را مى‏توان «ثبوت قطعى» تعبير كرده و «حديث متواتر» را «حديث ثابت و قطعى» خواند؛ حديثى كه راويان بسيار داشته، و در كتابهاى بسيار روايت شده است و به وسيله محدثان و مشايخ روايت، سينهبه سينه، و ضبط به ضبط، از نسلى به نسل ديگر رسيده است و ثبوت و صدور آن از پيامبر اكرم، با ائمه طاهرين - عليهم السلام - قطعى است (حكيمى، محمد رضا، خورشيد مغرب، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٦٠ ه'. ش، ص ٩٩).
١٠٨- صافى، همان كتاب، ص ٩٠ - .٩١
١٠٩- صافى، همان كتاب، ص .٩١
١١٠- وجميع ما سقناه بالغ حدّ التواتر كما لايخفى على من له فضل اطّلاع. فتقّرر بجميع ما سقناه أنّ الأحاديث الواردة فى المهدى المنتظر متواترة... و هذا يكفى لمن كان عنده ذرّة من أيمان و قليل من انصاف. (نقل از غاية المأمول فى شرح التاج الجامع للأصول، تأليف شيخ منصور على ناصف، در حاشية التاج، ط ٢، قاهره، دار احيأ الكتب العربية، ج ٥، ص ٣٢٧).
١١١- حافظ، كسى است كه بر سنن رسول اكرم احاطه داشته باشد و موارد اتفاق و اختلاف آن را بدان د و به احوال راويان و طبقات مشايخ حديث كاملاً مطلّع باشد (مدير شانه چى، همان كتاب، ج ٢، ص ٢٢).
١١٢- تواترت الأخبار و استفاضت بكثرة رواتها عن المصطفى(صلّى الله عليه وآله)فى أمر المهدى (منتختب الأثر، ص، پاورقى).
١١٣- تواترت الأخبار بأنّ المهدى من هذه الامه وانّ عيسى - عليه السلام - سينزل و يصلّى خلفه (فتح البارى بشرح صحيح البخارى،، بيروت، دار المعرفة، ج ٦، ص ٤٩٣ - ٤٩٤).
١١٤- تواترت الأخبار عن النبى (صلّى الله عليه وآله)انّه من أهل بيته وانّه يملأ الأرض عدلاً (نور الأبصار، قاهره، مكتبة المشهد الحسينى،، ص ١٧١).
١١٥- تواترت الأخبار عن النبى (صلّى الله عليه وآله)بخروجه و انّه من أهل بيته وانّه يملأ الارض عدلاً (اسعاف الراغبين، در حاشيه نور الأبصار، ص ١٤٠).
١١٦- اين كتاب، چنانكه در مقدمه‏اش ذكر شده است، به منظور جمع آورى مجموعه قابل اطمينانى از «اصول پنجگانه» حديث كه مهمترين كتب حديث اهل سنت است، تأليف گرديده و در پنج جلد چاپ شده است. مؤلف كتاب شرحى به نام «غاية المأمول» در شرح آن نوشته كه در حاشيه‏اش چاپ شده است.
١١٧- التاج الجامع للأصول، قاهره، ط ٢، دار احيأ الكتب العربية، ج ٥، ص .٣١٠
١١٨- قد وقع اتفاق الفرق من المسلمين أجمعين على انّ الدنيا و التكليف لاينقضى الاّ عليه (المهدى)) (شرح نهج البلاغه، قاهره، دار احيأ الكتب العربية، ١٩٦٠ م، ج ١٠ ص ٩٦).
١١٩- درصفحات آينده، قسمتهايى از مطالب اين مجله را نقل خواهيم كرد.
١٢٠- متن كامل عربى اين يبانيه درك كتاب: مهدى انقلابى بزرگ، از تا ١٥٥، نقل شده است و ترجمه آن با تغييرات اندكى از اين كتاب گرفته شده است.
١٢١- در بيانيه ياد شده نيز اين منابع پيروى شده است.
١٢٢- سنن ابى داود، بيروت، دار الفكر، ج ٤، ص ١٠٦، كتاب الفتن و الماحم، كتاب المهدى ،، حديث ٤٢٨٢ - سيوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد مكتبة المثنى، ص .٢٧٢
١٢٣- محمد بن عيسى بن سوره ترمذى متوفاى ٢٧٩ ه'، مؤلف يكى از شش كتاب مشهور و معتبر نزد اهل سنت است.
١٢٤- متن حديث جنين است: قال رسول الله٩: لاتذهب الدنيا حتى يملك العرب رجل من أهل بيتى يواطئ اسمه اسمى (سنن ترمذى،، بيروت، دار احيأ التراث العربى،، ج ٤، ص ٥٠٥، باب ٥٢ (ماجأ فى الهدى))، ح ٢٢٣٠ و ٢٢٣١).
١٢٥- ر. ك به: مسند احمد حنبل، ج ١، ص .٤٤٨
١٢٦- صافى، ممنتخب الأثر، تهران، مركز نشر كتاب، ١٣٧٣ ه'. ق، ص ٢٣١ - ٢٣٥ - و موسوعة الامام المهدى،، اصفهان،
مكتبة الامام أمير المؤمنين العامّة، ج ١، ص ١٣ - .١٦ در اين باره احتمالات ديگرى نيز داه‏اند كه جهت رعايت اختصار از نقل آنها خود دارى شد.
١٢٧- عبد الرحمان بن محمد بن خلدون مغربى ٧٣٢ - ٨٠٨ ه'.
١٢٨- جر و تعديل از اصطلاحات علم حديث‏شناسى است. مقصود از جرح اين است كه راوى يا راويان يك حديث از طرف حديث شناسان با تعبيراتى از قبيل: دروغگو، جاعل حديث، اهل غلّو و تعبيرات ديگرى كه در اين علم مطرح شده، معرفى شود كه طبعاً آن حديث فاقد اعتبار خواهد بود.
و مقصود از تعديل، اين است كه راوى به عنوان: شخص عادل، موثق و مانند اينها معرفى شود كه طبعاً حديث او مورد قبول خواهد بود. البته اينها معيارهاى جرح و تعديل از ديدگاه دانشمندان شيعه است. دانشمندان اهل سنت نيز معيارهايى دارند كه همه جا با معيارهاى شيعه يكسان نيست.
١٢٩- مقدمه، الطبعة الرابعة، بيروت، دار احيائ التراث العربى،، ص ٣١١ - .٣١٢
١٣٠- مقدمه، ص .٣٢٢
١٣١- ر. ك به: دادگستر جهان، ص ٣٠ - ٤٩، مهدى انقلابى بزرگ، ص ١٥٩ - ١٦٥، منتخب الأثر، ص ٥ - ٦، پاورقى.
١٣٢- ص .٣١١
١٣٣ ص .٣٢٧
١٣٤- سخنان مبسوط شيخ عبد المحسن عباد، در مجله الجامعة الاسلامية چاپ «مدينه» مورخ ذيقعده ١٣٨٨ ه'. ق، شماره ٣، سال اوّل منتشر شده و ما آن را از: «موسوعة الامام المهدى»» ج ١ نقل كرديم.
١٣٥- نوبختى، فرق الشيعة، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٥٥ ه'. ق، ص ٢٧ - شهرستانى، الملل و النحل، قم، منشورات الرضى،، ج ١، ص .١٣٢
١٣٦- نوبختى، همان كتاب، ص ٦٧ - .٦٨
١٣٧- ابن طقطقا، الفخرى،، بيروت، دار صادر، ١٣٨٦ ه'. ق، ص ١٦٥ - .١٦٦
١٣٨- ابو الفرج الاصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، المكتبة الحيدرية، ١٣٨٥ -. ق، ص .١٩٣
١٣٩- ابو الفرج الاصفهانى، همان كتاب، ص .١٩٥
١٤٠- ابو الفرج، همان كتاب، ص .١٦٢
)١٤١ شهرستانى، همان كتاب، ج ١، ص .١٤٨
١٤٢- شهرستانى، همان كتاب، ص .١٥٠
١٤٣- نوبختى، همان كتاب، ص ٨٠ و .٨٣
١٤٤- نوبختى، همان كتاب، ص .٩٦
١٤٥- حكيمى، محمد رضا، خورشيد مغرب، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٦٠ ه'. ش، ص ١٤٠ - .١٥١
١٤٦- انبيأ: .١٠٦
١٤٧- (آيت الله) مكارم، ناصر، مهدى انقلابى بزرگ، چاپ دوم، قم، مطبوعاتى هدف، ص ١٢١ - .١٢٢
١٤٨- الارشاد، قم، مكتبة بصيرتى،، ص .٣٤٦
١٤٩- طبرسى،، مجمع البيان، تهران، شركة المعارف الاسلامية، ١٣٧٩ ه'. ق، ج ٧، ص .٦٦
١٥٠- طبرسى،، همان كتاب، ص .٦٧
١٥١- تورات، ترجمه فارسى توسط وِليَم كِلِن فسّيس اِكِسّى به دستور مجمع مشهور بِرِتِش فاين بَيبَل سُسَيتى، چاپ لندن، ١٨٥٦ م، ص .١٠٣٠
١٥٢- قصص: .٦
١٥٣- شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد، ج ١٩، ص ٢٩، حكمت .٢٠٥
١٥٤- ابو الفرج، همان كتاب، ص .٣٥٩
١٥٥- نور: .٥٥
١٥٦- مجمع البيان، ج ٧، ص .١٥٢
١٥٧- (آيت الله) مكارم، ناصر، مهدى انقلابى بزرگ، چاپ دوم، قم، مطبوعاتى هدف، ص .٢٥٠
١٥٨- كلينى، اصول كافى، تهران، مكتبة الصدوق، ١٣٨١ ه'. ق، ج ١، ص .٣٣٨
١٥٩- مجلسى، بحار الأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٩٣ ه'. ق، ج ٥٢، ص ٩٣ و ج ٣٦، ص .٢٥٠
١٦٠- مجلسى، همان كتاب، ص .٩٢
١٦١- طوسى، الغيبة، ص ١٧٧ - مجلسى، همان كتاب، ص ٩٢ - اربلى، على بن عيسى، كشف الغمة، تبريز، مكتبة بنى هاشمى،، ١٣٨١ ه'. ق، ج ٣، ص .٢٢
١٦٢- لو بقيت الأرض بغير امام لساخت (كلينى، همان كتاب، ج ١، ص ١٧٩ ور. ك به: صدوق، كمال الدين، قم مؤسسة النشر الاسلامى‏(التابعة) لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ١٤٠٥ ه'. ق، ج ١ ص ٢٠١ - .٢١٠
١٦٣- صدوق، أمالى، قم، مطبعة الحكمة، ص ١١٢، مجلس ٣٥ - صدوق، كمال الدين، ص ٢٠٧، باب ٢١، ح ٢٢ - جوينى خراسانى،، فرائد السمطين، ط ١، بيروت، مؤسسة المحمودى للطباعة والنشر، ١٤٠٠ ه'. ق، ص ٤٥ - .٤٦
١٦٤- اللّهمّ بلى لاتخلو الأرض من قائم لله بحجد امّا ظاهراً مشهوراً و خائفاً مغموراً لئلاّ تبطل حجج الله و بيّناته (شرح نهج البلاغة، ابن ابى‏ الحديد، قاهره، دار احيا الكتب العربية، ١٩٦٠ م، ج ١٨، حكمت ١٤٣، ص ٣٤٧ - المناقب، اخطب خوارزم، نجف، المطبعة الحيدرية، ١٣٨٥ ه'. ق، ص ٢٦٤).
١٦٥ -(آيت الله) مكارم، ناصر، مهدى انقلابى بزگر، چاپ دوم، قم، مطبوعاتى هدف، ص ٢٥٨ -.٢٥٩
١٦٦- فتح البارى بشرح صحيح البخارى،، بيروت، دار المعرفة، ج ٦، ص .٤٩٤
١٦٧- سالنامه ٢ مكتب تشيّع (مصاحبات استاد علامه طباطبايى با پروفسور هانرى كربن درباره شيعه) ١٣٣٠ ه'. ش، ص .٢٠
۱۳