شناخت مختصرى از زندگانى امام حسين (عليه السلام)
سومين امام معصوم، در سوم (يا چهارم) شعبان سال چهارم هجرى در شهر مدينه ديده به جهان گشود. او دومين ثمره پيوند فرخنده على (عليه السلام) و حضرت فاطمه دختر پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) بود.
حسين بن على در دوران عمر خود به شجاعت و آزادگى و ايستادگى در برابر ظلم و ستم شهرت داشت.
مراحل زندگى حسين بن على (عليه السلام)
حسين بن على (عليه السلام) مدت شش سال از دوران كودكى خود را در زمان جد بزرگوار خود سپرى كرد و پس از آن حضرت، مدت سى سال در كنار پدرش اميرمومنان (عليه السلام) زندگى كرد و در حوادث مهم دوران خلافت ايشان به صورت فعال شركت داشت. پس از شهادت امير مومنان(در سال ٤٠هجرى) مدت ده سال در صحنه سياسى و اجتماعى در كنار برادر بزرگ خود حسن بن على (عليه السلام) قرار داشت و پس از شهادت امام حسن(عليه السلام) (در سال ٥٠هجرى) به مدت ده سال، در اوج قدرت معاويه بن ابى سفيان، بارها با وى پنجه درافكند و پس از مرگ وى نيز در برابر حكومت پسرش يزيد قيام كرد و در محرم سال ٦١ هجرى در سرزمين كربلا به شهادت رسيد.
آخرين بخش زندگى امام حسين، يعنى دوران امامت آن حضرت، مهمترين بخش زندگى او به شمار مىرود و در اين كتاب، بيشتر پيرامون همين بخش سخن خواهيم گفت.
مبارزات حسين بن على (عليه السلام) در دوران قبل از امامت
حسين بن على ع از دوران نوجوانى كه شاهد انحراف دسگاه حكومت اسلامى از مسير اصلى خود بود، از موضعگيريهاى سياسى پدر خود پيروى و حمايت مىكرد؛ چنانكه در زمان خلافت عمر بن خطاب، روزى وارد مسجد شد و ديد عمر بر فراز منبر نشسته است، با ديدن اين صحنه، بالاى منبر رفت و به عمر گفت: از منبر پدرم پايين بيا و بالاى منبر پدرت برو!
عمر كه قافيه را باخته بود، گفت: پدرم منبر نداشت! آنگاه او را در كنار خود نشانيد، و پس از آنكه از منبر پايين آمد، او را به منزل خود برد و پرسيد: اين سخن را چه كسى به تو ياد داده است؟ او پاسخ داد: هيچ كس!(١)
در جبهههاى نبرد با ناكثين و قاسطين
حسين بن على (عليه السلام) در دوران خلافت پدرش، اميرمومنان ع،در صحنههاى سياسى و نظامى در كنار آن حضرت قرار داشت. او در هر سه جنگى كه در اين دوران براى پدر ارجمندش پيش آمد، شركت فعال داشت.(٢)
در جنگ جمل فرماندهى جناح چپ سپاه امير مومنان (عليه السلام) به عهده وى بود(٣) و در جنگ صفين، چه از راه سخنرانيهاى پرشور و تشويق ياران على (عليه السلام) جهت شركت در جنگ، و چه از رهگذر پيكار با قاسطين، نقشى فعال داشت (٤)در جريان حكميت نيز يكى از شهود اين ماجرا از طرف على (عليه السلام) بود.(٥)
حسين بن على (عليه السلام) پس از شهادت على (عليه السلام) در كنار برادر خويش، رهبر و پيشواى وقت، حسن بن على ع قرار گرفت، و هنگام حركت نيروهاى امام مجتبى ع به سمت شام، همراه آن حضرت در صحنه نظامى و پيشروى به سوى سپاه شام حضور داشت، و هنگامى كه معاويه به امام حسن (عليه السلام) پيشنهاد صلح كرد، امام حسن، او و عبدالله بن جعفر را فراخواند و درباره اين پيشنهاد، با آن دو به گفتگو پرداخت (٦)و بالاخره پس از متاركه جنگ و انعقاد پيمان صلح، همراه برادرش به شهر مدينه بازگشت و همانجا اقامت گزيد.(٧)
اوضاع سياسى و اجتماعى دوران امامت امام حسين (عليه السلام)
در زمان امام حسين (عليه السلام) انحراف از اصول و موازين اسلام، كه از «سقيفه» شروع شده و در زمان عثمان گسترش يافته بود، به اوج خود رسيده بود. در آن زمان معاويه كه سالها از سوى خليفه دوم و سوم به عنوان استاندار در منطقه شام حكومت كرده و موقعيت خود را كاملا تثبيت كرده بود، بنام خليفه مسلمين سرنوشت و مقدرات كشوراسلامى را در دست گرفته حزب ضد اسلامى اموى را بر امت اسلام مسلط ساخته بود و به كمك عمال ستمگر و يغماگر خود مانند: زياد بن ابيه، عمرو بن عاص، سمرة بن جندب و... حكومت سلطنتى استبدادى تشكيل داده، چهره اسلام را وارونه ساخته بود.
معاويه از يك سو، سياست فشار سياسى و اقتصادى را در مورد مسلمانان آزاده و راستين اعمال مىكرد و با كشتار و قتل و شكنجه و آزار، و تحميل فقر و گرسنگى بر آنان، از هر گونه اعتراض و جنبش و مخالفت جلوگيرى مىكرد، و از سوى ديگر، با احياى تبعيضهاى نژادى و رقابتهاى قبيلهاى در ميان قبائل، آنان را به جان هم مىانداخت و از اين رهگذر نيروهاى آنان را تضعيف مىكرد تا خطرى از ناحيه آنان متوجه حكومت وى نگردد، و از سوى سوم، به كمك عوامل مزدور خود با جعل حديث و تفسير و تاويل آيات قرآن به نفع خود، افكار عمومى را تخدير كرده، و به حكومت خودش وجهه مشروع و مقبول مىبخشيد.
اين سياست ضد اسلامى، به اضافه عوامل ديگر همچون ترويج فرقههاى باطل نظير: جبريه و مرجئه كه از نظر عقيدتى با سياست معاويه همسو بودند، آثار شوم و مرگبار در جامعه به وجود آورده و سكوت تلخ و ذلتبارى را بر جامعه حكمفرما ساخته بود.
در اثر اين سياست شوم، شخصيت جامعه اسلامى مسخ و ارزشها دگرگون شده بود، به طورى كه مسلمانان، با آنكه مىدانستند اسلام هيچ وقت اجازه نمىدهد آنان مطيع زمامداران بيدادگرى باشند كه بنام دين بر آنها حكومت مىكنند، با اين حال بر اثر ضعف و ترس و ناآگاهى، از زمامداران ستمگر پشتيبانى مىكردند. در اثر اين سياست، مسلمانان، بر خلاف منطق قرآن و تعاليم پيامبر (صلّى الله عليه وآله)، تبديل به افرادى ترسو، سازشكار، و ظاهر ساز گشته بودند.
تاريخ اين دوره از زندگى مسلمانان، پر از شواهدى است كه نشان مىدهد اين دگرگونى و انحراف فراگير شده، جامعه اسلامى را با خود همرنگ ساخته بود.
اگر عكس العملى را كه مسلمانان در برابر سياست عثمان و عمال وى از خود نشان دادند، با روشى كه در برابر سياست معاويه در پيش گرفتند مقايسه كنيم، آثار شوم اين سياست شيطانى را در جامعه اسلامى بوضوع مشاهده مىكنيم، زيرا مسلمانان در برابر سياست عثمان با قيام عمومى، عكس العمل نشان دادند؛ قيامى كه بزرگترين شهرهاى اسلامى يعنى مدينه، مكه، كوفه، بصره، مصر و ساير شهرها و روستاها در آن شركت داشتند؛ ولى با توجه به اينكه در زمان معاويه ظلم به مراتب بيشر، ميزان قتل و تهديد زيادتر و گستردهتر؛ و محروميت مسلمانان از حقوق و ثروت و درآمد خود آشكارتر بود، با اين حال عكس العمل دسته جمعى در برابر رفتار ضد اسلامى معاويه ديده نمىشد، بلكه مردم كوركورانه در برابر معاويه مطيع و خاضع بودند. بلى گاه گاه اعتراضهاى پراكندهاى مثل مخالفت «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق خزاعى» و امثال آنها صورت يك جنبش عملى و عمومى در نمىآمد، بلكه شعله آن بسرعت خاموش مىگشت، زيرا حكومت وقت، سران جنبش را مىكشت و انقلاب را در نطفه خفه مىكرد و جامعه هيچ تكانى نمىخورد.(٨)
موانع قيام در عصر معاويه
ولى با وجود چنين وضع اسفناك و انفجارآميزى كه در زمان تسلط معاويه حكمفرما بود، بنابر ملاحظات فراوان، قيام و انقلاب مسلحانه در آن زمان نه مقدور بود و نه مفيد. دو عامل زير را مىتوان مهمترين موانع قيام امام حسين (عليه السلام) در زمان حكومت معاويه شمرد:
پيمان صلح امام حسن (عليه السلام) با معاويه
اگر حسين بن على (عليه السلام) در زمان معاويه قيام مىكرد، معاويه مىتوانست از پيمان صلحى كه با امام حسن (عليه السلام) بسته و مورد تاييد حسين بن على (عليه السلام) نيز قرار داشت، به منظور متهم ساختن حسين بن على (عليه السلام) بهره بردارى كند، زيرا همه مردم مىدانستند كه امام حسن و امام حسين متهد شدهاند تا زمانى كه معاويه زنده است سكوت كرده به حكومت او گردن نهند، حال اگر حسين (عليه السلام) بر ضد معاويه قيام مىكرد، امكان داشت معاويه او را شخصى فرصت طلب و پيمان شكن قلمداد كند.
البته مىدانيم كه امام حسين (عليه السلام) پيمان معاهده خود را با معاويه، پيمانى لازم الوفأ نمىدانست؛ زيرا اين پيمان از روى آزادى و ميل و اختيار صورت نگرفته بود، بلكه پيمانى بود كه تحت فشار و اجبار، و در شرائطى صورت گرفته بود كه بحث و گفتگو فايدهاى نداشت، بعلاوه خود معاويه آن را نقض كرده و محترم نشمرده بود و خود را به رعايت آن ملزم نمىدانست، بنابراين چنين عهد و پمانى، اگر هم در اصل صحيح و معتبر بود، حسين بن على(عليه السلام) مقيد به آن نبود، زيرا خود معاويه آن را زير پا گذاشته و در نقض آن از هيچ كوششى فرو گذار نكرده بود، اما در هر حال معاهده صلح، مىتوانست دستاويز تبليغاتى معاويه در برابر قيام احتمالى حسين (عليه السلام) قرار گيرد.
از طرف ديگر، بايد ديد در برابر قيام احتمالى او اجتماع چگونه قضاوت مىكرد؟
پيداست اجتماع زمان امام حسين ع - چنانكه گذشت - اجتماعى بود كه حال قيام و انقلاب نداشت و شمشير جهاد به آب عافيت شسته بود. طبعاً چنين اجتماعى عافيتطلبى خود را چنين توجيه مىكرد كه حسين (عليه السلام) با معاويه پيمان بسته است و بايد به آن وفا كند.
بنابراين اگر امام حسين (عليه السلام) در زمان معاويه قيام مسلحانه مىكرد، معاويه مىتوانست آن را به عنوان يك شورش غير موجه و برخلاف مواد پيمان صلح بين طرفين معرفى كند و چون جامعه آن روز چنانكه گفتيم - جامعهاى بود كه حال قيام و انقلاب نداشت، طبعا منطق معاويه را تاييد مىكرد.
٢- ژست دينى معاويه
قيام امام حسين (عليه السلام) در زمان يزيد، چنان پرشور و مهيج بود كه خاطره آن در دلهاى مردم جاويد مانده است و چنانكه مشاهده مىكنيم پس از قرون متمادى، هنوز هم مردم، قهرمانان كربلا را براى خود نمونه و سرمشق قرار مىدهند و در ابراز قهرمانى و فداكارى از آنها الهام مىگيرند، ولى به گمان قوى اگر امام حسين (عليه السلام) در زمان معاويه قيام مىكرد، قيام او داراى چنين شور و حماسهاى نمىشد. راز اين مطلب را بايد در نفوذ و شيطنت و بازيگرى معاويه، و روش خاص او در حل و فصل مشكلات جستجو كرد.
گر چه معاويه عملا اسلام را تحريف كرده، حكومت اشرافى اموى را جايگزين خلافت ساده و بى پيرايه اسلامى ساخته و جامعه اسلامى را به يك جامعه غير اسلامى تبديل كرده بود، اما او اين مطلب را بخوبى درك مىكرد كه چون بنام دين و خلافت اسلامى حكومت مىكند، نبايد مرتكب كارهايى بشود كه مردم آن را مبارزه با دين - همان دينى كه بنام آن حكومت مىكند- تلقى نمايند، بلكه او لازم مىديد هميشه به اعمال خود، رنگ دينى بدهد تا اعمال وى با مقامى كه دارد، سازگار باشد، و آن دسته از كارهايى را كه مشروع جلوه دادن آنها مقدور نيست در خفا انجام دهد.
پارهاى از اسناد و شواهد تاريخى نشان مىدهد كه معاويه فردى بيدين بوده و به هيچ چيز اعتقاد نداشته است؛ به طورى كه «مغيره بن شعبه» معلوم الحال و بى بند و بار، از سخنانى كه در بعضى از مجالس خصوصى معاويه، از خود وى شنيده بود، اظهار تاسف و اندوه كرده مىگفت:«معاويه خبيثترين افراد مردم است.»(٩)
ولى با وجود اينها، همين روش معاويه در تظاهر به برخى از ظواهر دينى، درك ماهيت او را براى عامه مردم مشكل ساخته بود.
معاويه براى آنكه به منصب و مقام خود، رنگ مذهبى بدهد، از اوضاع و شرائط بخوبى بهره بردارى مىكرد. او از يك طرف خونخواهى عثمان را عنوان مىساخت و از طرف ديگر پس از جريان حكميت و همچنين به واسطه صلح با امام حسن (عليه السلام) و بيعت مردم با وى، خود را در افكار عمومى شايسته خلافت قلمداد مىكرد.
بنابراين اگر امام حسين (عليه السلام) در زمان او قيامى مسلحانه به راه مىافكند، وى بسهولت مىتوانست آن را در افكار عمومى يك اختلاف سياسى و كشمكش بر سر قدرت و حكومت معرفى كند، نه قيام حق در برابر باطل!
مبارزات امام حسين (عليه السلام) با حكومت معاويه
اما هيچ يك از اين موانع باعث نمىشد كه امام حسين (عليه السلام) در برابر بدعتها و بيدادگريهاى بى شمار معاويه سكوت كند، بلكه او در آن شرائط پرخفقان كه كسى جرات اعتراض نداشت، تا آنجا كه در توان داشت، در برابر مظالم معاويه به مبارزه و مخالفت برخاست. در اينجا سه مورد از مبارزات امام حسين (عليه السلام) با حكومت معاويه را به عنوان نمونه مورد بررسى قرار مىدهيم:
١- سخنرانيها و نامههاى اعتراض آميز
در دوران ده ساله امامت امام حسين (عليه السلام)، كه آن حضرت در صحنه سياسى با معاويه روبرو بود، نامههاى متعددى بين او و معاويه رد و بدل شده است كه نشانه موضعگيرى سخت و انقلابى امام حسين (عليه السلام) در برابر معاويه است.
امام بدنبال هر جنايت و اقدام ضد اسلامى معاويه او را بشدت مورد انتقاد و اعتراض قرار مىداد. يكى از مهمترين اين موارد، موضوع وليعهدى يزيد بود.
مخالفت با وليعهدى يزيد
معاويه به دنبال فعاليتهاى دامنه دار خود به منظور تثبيت وليعهدى يزيد، سفرى به مدينه كرد تا از مردم مدينه، بويژه شخصيتهاى بزرگ اين شهر كه در رأس آنان امام حسين (عليه السلام) قرار داشت، بيعت بگيرد. او پس از ورود به اين شهر، با «حسين بن على (عليه السلام)» و «عبدالله بن عباس» ديدار كرد و طى سخنانى موضوع وليعهدى يزيد را پيش كشيده و كوشش كرد كه موافقت آنان را با اين موضوع جلب كند. حسين بن على (عليه السلام) در پاسخ سخنان وى با ذكر مقدمهاى چنين گفت:...تو در برترى و فضيليت كه براى خود قائلى، دچار لغزش و افراط شدهاى و با تصاحب اموال عمومى مرتكب ظلم و اجحاف گشتهاى. تو از پس دادن اموال مردم به صاحبانش خوددارى و بخل ورزيدى، و آنقدر آزادانه به تاخت و تاز پرداختى كه از حد خود تجاوز نمودى، و چون حقوق حقداران را به آنان نپرداختى، شيطان به بهره كامل و نصيب اعلاى خود (در اغواى تو) رسيد.
آنچه درباره كمالات يزيد و لياقت وى براى اداره امور امت اسلامى گفتى فهميدم. تو يزيد را چنان توصيف كردى كه گويا شخصى را مىخواهى معرفى كنى كه زندگى با او بر مردم پوشيده است و يا از غايبى خبر مىدهى كه مردم او را نديدهاند! و يا در اين مورد فقط تو علم و اطلاع به دست آوردهاى! نه، يزيد آنچنانكه بايد خود را نشان داده و باطن خود را آشكار ساخته است. يزيد را آنچنانكه هست معرفى كن! يزيد جوان سگباز و كبوتر باز و بوالهوسى است كه عمرش باساز و آواز و خوشگذرانى سپرى مىشود. يزيد را اين گونه معرفى كن و اين تلاشهاى بى ثمر را كنار بگذار! گناهانى كه تاكنون درباره اين امت بر دوش خود بار كردهاى بس است، كارى نكن كه هنگام ملاقات پروردگار، بار گناهانت از اين سنگينتر باشد. تو آنقدر به روش باطل و ستمگرانه خود ادامه دادى و با بيخردى مرتكب ظلم شدى كه كاسه صبر مردم را لبريز نمودى، اينك ديگر مابين مرگ و تو بيش از يك چشم بر هم زدن باقى نمانده است، بدان كه اعمال تو نزد پروردگار محفوظ است و بايد روز رستاخيز پاسخگوى آنها باشى...!(١٠)
نگرانى معاويه از قيام امام حسين (عليه السلام)
در همان ايام يك سال «مروان بن حكم» كه از طرف معاويه حاكم مدينه بود، به وى نوشت: عمرو بن عثمان گزارش كرده است كه، «گروهى از رجال و شخصيتهاى عراق و حجاز نزد حسين بن على (عليه السلام) رفت و آمد مىكنند» و اظهار كرده است كه، «اطمينان ندارد حسين قيام نكند.»
مروان در نامه خود اضافه مىكرد كه: من در اين باره تحقيق كردهام، طبق اطلاعات رسيده او فعلا قصد قيام و مخالفت ندارد، ولى اطمينان ندارم كه در آينده نيز چنين باشد، اينك نظر خود را در اين باره بنويسيد.
معاويه، پس از دريافت اين گزارش، علاوه بر پاسخ نامه مروان، نامهاى نيز به اين مضمون به حسين بن على(عليه السلام) نوشت:
«گزارش پارهاى از كارهاى تو به من رسيده است كه اگر صحت داشته باشد من آنها را شايسته تو نمىدانم. سوگند به خدا هر كس پيمان و معاهدهاى ببندد، بايد به آن وفادار باشد و اگر اين گزارش صحت نداشته باشد، تو سزاوارترين شخص براى چنين وضعى هستى. اينك مواظب خود باش و به عهد و پيمان خود وفا كن. اگر با من مخالفت كنى با مخالفت روبرو مىشوى و اگر بدى كنى بدى مىبينى، از ايجاد اختلاف ميان امت بپرهيز...»(١١)
پاسخ تاريخى امام حسين (عليه السلام) به معاويه
امام حسين (عليه السلام) در پاسخ او چنين نوشت:
اما بعد، نامه تو بدستم رسيد، نوشتهاى كه خبرهايى از من به گوش تو رسيده است كه به گمان تو هيچ وقت زيبنده من نبوده و تو آنها را در خور شأن من نمىدانستهاى! بايد بگويم تنها خدا است كه انسان را به كارهاى نيك هدايت مىكند و توفيق اعمال خير را به انسان مىدهد.
اما آنچه در باب من به گوش تو رسيده، يك مشت سخنان بى اساس است كه چاپلوسان و سخن چينان تفرقه انداز و دورغ پرداز، از پيش خود ساخته و پرداختهاند. اين گمراهان بيدين دروغ گفتهاند من نه تدارك جنگى بر ضد تو ديدهام و نه قصد خروج بر ضد تو داشتهام، ولى از اينكه بر ضد تو و بر ضد دوستان ستمگر و بى دين تو، كه حزب ستمگران و برادران شيطانند، قيام نكردهام از خدا مىترسم.
آيا تو قاتل «حجربن عدى» و يارانش نبودى؟ قاتل كسانى كه همه، از نمازگزاران و پرستندگان خداوند بودند؛ كسانى كه بدعتها را ناروا شمرده و با آن سخت مبارزه مىكردند، و كارشان امر به معروف ونهى از منكر بود. تو پس از آنكه به آنان امان دادى و سوگندهاى اكيد ياد كردى كه به خاطر حوادث گذشته آزارشان نكنى، برخلاف امان و سوگند خود، آنان را ظالمانه كشتى، و با اين كار، بر خدا گستاخى نموه، عهد و پيمان او را سبك شمردى.
آيا تو قاتل «عمرو بن حمق»، آن مسلمان پارسا كه از كثرت عبادت چهره و بدنش تكيده و فرسوده شده بود، نيستى كه پس از دادن امان و بستن پيمان -پيمانى كه اگر به آهوان بيابان مىدادى، از قلههاى كوهها پايين مىآمدند - او را كشتى؟!
آيا تو نبودى كه «زياد» (پسر سميه) را برادر خود خواندى و او را پسر ابوسفيان قلمداد كردى، در حالى كه پيامبر فرموده است:«نوزاد به پدر ملحق مىگردد و زناكار بايد سنگسار گردد»؟!
اى كاش جريان به همينجا خاتمه مىيافت، اما چنين نبود، بلكه پسر سميه را پس از برادر خواندگى، بر ملت مسلمان مسلط ساختى و او نيز با اتكا به قدرت تو مسلمانها را كشت، دستها و پاهايشان را قطع كرد، و بر شاخههاى نخل به دار آويخت! اى معاويه تو عرصه را چنان بر مسلمانان تنگ ساختى كه گويى تو از اين امت، و اين امت از تو نبودهاند!
آيا تو قاتل «حضرمى» نيستى كه جرم او اين بود كه همين زياد به تو اطلاع داد كه «وى پيرو دين على است»، در حالى كه دين على همان دين پسر عمويش پيامبر (صلّى الله عليه وآله) است و بنام همان دين است كه اكنون تو براريكه حكومت و قدرت تكيه زدهاى! و اگر اين دين نبود، تو و پدرانت هنوز در جاهليت به سر مىبرديد و بزرگترين شرف و فضيلت شما، رنج و مشقت دو سفر زمستانى و تابستانى به يمن و شام بود، ولى خداوند در پرتو رهبرى ما خاندان، شما را زا اين زندگى نكبتبار نجات بخشيد.
اى معاويه! يكى از سخنان تو اين بود كه در ميان اين امت ايجاد اختلاف و فتنه نكنم. من هيچ فتنهاى بزرگتر و مهمتر از حكومت تو بر اين امت سراغ ندارم! ديگر از سخنان تو اين بود كه مواظب رفتار و دين خود، و امت محمد (صلّى الله عليه وآله) باشم. من (وقتى به وظيفه خود مىانديشم و به دين خود و امت محمد (صلّى الله عليه وآله) نظر مىافكنم) وظيفهاى بزرگتر از اين نمىدانم كه با تو بجنگم، و اين جنگ، جهاد در راه خدا خواهد بود، و اگر (به خاطر يك رشته عذرها) از قيام بر ضد تو خوددارى كنم از خدا طلب آمرزش مىكنم (چون ممكن است آن عذرها در پيشگاه خدا پذيرفته نباشد) و از خدا مىخواهم مرا به آنچه موجب رضا و خشنودى اوست، ارشاد و هدايت كند.
اى معاويه! ديگر از سخنان تو اين بود كه: اگر من به تو بدى كنم، با من بدى خواهى كرد و اگر با تو دشمنى كنم دشمنى خواهى نمود. بايد بگويم: در اين جهان نيكان و صالحان همواره با دشمنى بدكاران روبرو بودهاند، و من اميدوارم دشمنى تو زيانى به من نرساند و زيان بدانديشيهاى تو بيش از همه متوجه خودت گردد و اعمال تو را نابود سازد، پس هر قدر مىتوانى دشمنى كن!.
اى معاويه! از خدا بترس و بدان كه گناهان كوچك و بزرگت همه در پرونده خدايى ثبت شده است. اين را نيز بدان كه خدا جنايات تو را كه به صرف ظن و گمان مردم را مىكشى، و به محض اتهام، آنان را به حكومت رساندهاى، هرگز به دست فراموشى نخواهد سپرد.
تو با اين كار، خود را به هلاكت افكندى، دين خود را تباه ساختى، و حقوق ملت را پايمال كردى، والسلام.(١٢)
٢- سخنرانى كوبنده و افشاگرانه در كنگره عظيم حج
يك (يا دو سال) پيش از مرگ معاويه كه فشار و تضييقات نسبت به شيعيان از طرف حكومت وى به اوج شدت رسيده بود، امام حسين (عليه السلام) به حج مشرف شد و در حالى كه «عبدالله بن عباس» و«عبدالله بن جعفر» آن حضرت را همراهى مىكردند، از «صحابه» و «تابعين» و بزرگان آن روز جامعه اسلامى كه به پاكى و صلاح شهرت داشتند، و نيز عموم بنى هاشم خواست كه در چادر او واقع در «منى» اجتماع كنند. بالغ بر هفتصد نفر از تابعين و دويست نفر از صحابه در چادر آن حضرت گرد آمدند. آنگاه امام بپاخاست و سخنانى به اين شرخ ايراد كرد:
«ديديد كه اين مرد زورگو و ستمگر با ما و شيعيان ما چه كرد؟ من در اينجا مطالبى را با شما در ميان مىگذارم، اگر درست بود، تصديق، و اگر دروغ بود، تكذيب كنيد. سخنان مرا بشنويد و گفتار مرا بنويسيد؛ وقتى كه به شهرها و ميان قبائل خود برگشتيد، با افراد مورد اعتماد و اطمينان در ميان بگذاريد و آنان را به رهبرى ما دعوت كنيد، زيرا مىترسم اين موضوع (رهبرى امت توسط اهل بيت) به دست فراموشى سپرده شود و حق نابود و مغلوب گردد.»
امام سپس فضيلتها و سوابق درخشان پدرش امير مومنان (عليه السلام) و خاندان امامت را برشمرد و بدعتها و جنايتها و اعمال ضد اسلامى معاويه را تشريح كرد(١٣)و بدين وسيله يك حركت عظيم تبليغى را بر ضد حكومت پليد معاويه پديد آورد و زمينه را براى قيام فراهم ساخت.
«حسن بن على بن شعبه»، از دانشمندان بزرگ قرن چهارم، در كتاب «تحف العقول» خطبهاى را از امام حسين (عليه السلام)نقل كرده كه محل و تاريخ ايراد آن روشن نيست، ولى قرائن و شواهد و محتواى خطبه نشان مىدهد كه اين همان خطبه است كه حضرت در «منى» ايراد نموده است. ما به مناسبت بحث، ترجمه بخشهايى از اين خطبه را در زير مىآوريم:
اى رجال مقتدر! شما گروهى هستيد كه به دانش و نيكى و خيرخواهى شهرت يافتهايد، در پرتو دين خوا در دلهاى مردم، عظمت و مهابت يافتهايد، شرافتمند از شما حساب مىبرد و ضعيف وناتوان شما راگرامى مىدارد، و كسانى كه با شما هم پايه و در جهاند بر آنها حق نعمتى نداريد شما را بر خود مقدم مىدارند...من بر شما، كه (به سبب سوابق و ايمانتان) برگردن خدا منت مىنهيد! مىترسم كه از طرف خدا بر شما عذاب و گرفتارى فرود آيد، زيرا شما به مقام بزرگى رسيدهايد كه ديگران دارا نيستند و بر ديگران برترى يافتهايد، نيكان و پاكان را احترام نمىكنيد، در صورتى كه شما به خاطر خدا در ميان مردم مورد احترام هستيد.
شما به چشم خود مىبينيد كه پيمانهاى الهى را مىشكنند و با قوانين خدا مخالفت مىكنند، ولى بيم و هراسى به خود راه نمىدهيد. از نقض عهد و پيمان پدرتان به هراس مىافتيد، ولى به اينكه پيمانهاى رسول خدا شكسته يا خوار و بى مقدار گشته است هيچ اهميت نمىدهيد. افراد كور و لال و زمينگير در كشور اسلامى بدون سرپرست و مراقبت ماندهاند و بر آنها رحم نمىشود، اما شما در خور موقعيت و منزلت خويش كارى نمىكنيد، و با كسى هم كه وظيفه خود را در اين مورد انجام مىدهد يارى و همكارى نمىكنيد، و با سازش و همكارى و مسامحه با ستمگران، خود را آسوده مىداريد. خداوند فرمان جلوگيرى از منكرات و بازداشتن مردم از آنها را داده است، ولى شما از آن غافليد. مصيبت شما عالمان امت از همه بيشتر است، زيرا موقعيت و منزلت عالمان دين مورد تعرض قرار گرفته است، و اى كاش اين را مىدانستيد.
زمام امور بايد در دست كسانى باشد كه عالم به احكام خدا و امين بر حلال و حرام او هستند و شما داراى اين مقام بوديد و از دستتان گرفتند، و هنگامى اين مقام را از دست شما گرفتند كه پيرامون حق پراكنده شديد، و با وجود دليل روشن، در سنت پيامبر اختلاف ورزيديد. اگر در راه خدا مشكلات را تحمل كرده در برابر آزارها و فشارها شكيبايى از خود نشان مىداديد، زمام امور در قبضه شما قرار مىگرفت و همه امور زير نظر شما اداره مىشد، ولى شما ستمگران را بر مقدرات خود مسلط ساختيد و امور خدا(حكومت) را به آنها تسليم كرديد تا حلال و حرام را در هم آميزند و در شهوات و هوسرانيهاى خود غوطه خورند. آنان را بر اين مقام مسلط نساخت مگر گريز شما از مرگ و دلبستگيتان به زندگى چند روزه دنيا. شما با اين كوتاهى در انجام وظيفه، ناتوان را زير دست آنها قرار داديد تا گروهى را برده و مقهور خويش، و گروه ديگر را براى زندگى توام با شكست، بيچاره سازند، و به پيروى از اشرار، و در اثر گستاخى در پيشگاه خداوند جبار، در اداره حكومت، به ميل و هواى خود رفتار كنند و دل به رسوايى و هوسرانى بسپارند.
در هر شهرى از شهرها، گويندهاى (مزدور را براى تبليغ اهدافشان) برفراز منبر مىفرستند، و همه كشور اسلامى در قبضه آنهاست، و دستشان در همه جا باز است و مردم برده آنان و در اختيار آنان هستند، هر ستمى كه بر اين مردم بى پناه كنند، مردم نمىتوانند از خود دفاع كنند. دستهاى از اين قوم، زورگو و معاندند كه بر هر ناتوان و ضعيفى فشار مىآورند، و برخى ديگر فرمانروايانى هستند كه به خداى زنده كننده و ميراننده عقيدهاى ندارند.
شگفتا از اين وضع! و چرا در شگفت نباشم در حالى كه زمين در تصرف فردى ستمگر و دغلكار، و باجگيرى نابكار است كه بر مومنان بى هيچ ترحم و دلسوزى حكمرانى مىكند! خدا در كشمكش ميان ما حاكم، و او به حكم خود، بين ما داور است.
پروردگارا! اين حركت ما نه به خاطر رقابت بر سر حكومت و قدرت، و نه به منظور به دست آوردن مال دنياست؛ بلكه به خاطر آن است كه نشانههاى دين تو را به مردم نشان دهيم و اصلاحات را در كشور اسلامى اجرا كنيم تا بندگان ستمديدهات از چنگ ظالمان در امان باشند و واجبات و احكام و سنتهاى تو اجرا گردد.
اينك (شما بزرگان امت) اگر مرا يارى نكنيد ستمگران بر شما چيره مىگردند و در پى خاموش ساختن نور پيامبرتان مىكوشند....(١٤)
٣- ضبط اموال دولتى
در همان ايام كاروانى از يمن كه حامل مقدارى از بيت المال بود، از طريق مدينه، رهسپار دمشق بود. امام حسين (عليه السلام)با اطلاع از اين موضوع، آن را ضبط كرد و در ميان مستمندان بنى هاشم و ديگران تقسيم كرد و نامهاى بدين شرح به معاويه نوشت: «كاروانى از يمن از اينجا عبور مىكرد كه حامل اموال و پارچهها و عطرياتى براى تو بود تا آنها را به خزانه دمشت سرازير كنى و به خويشانت كه تاكنون شكمها و جيبهاى خود را از بيت المال پر كردهاند، ببخشى، من نياز به آن اموال داشتم، و آنها را ضبط كردم، والسلام»! معاويه از اين اقدام سخت ناراحت شد و نامه تندى به امام نوشت. (١٥)
بى شك اين اقدام امام حسين (عليه السلام) يك گام آشكار در جهت نامشروع معرفى نمودن حكومت معاويه و مخالفت صريح با وى به شمار مىرفت، و در آن شرائط هيچ كس جز آن حضرت، جرات چنين كارى را نداشت.
ماهيت و عوامل قيام عاشورا
در مورد نهضت امام حسين (عليه السلام) سوالاتى مطرح است كه روشن شدن علل قيام آن حضرت بستگى به پاسخ اين سوالات دارد. سوالات چنين است:
١- آيا اگر يزيد براى گرفتن بيعت از امام حسين (عليه السلام) به او فشار نمىآورد، باز هم او با حكومت يزيد مخالفت مىكرد؟
٢ - آيا اگر مردم كوفه امام حسين را به عراق دعوت نمىكردند، باز هم اين قيام رخ مىداد؟
٣- آيا اين قيام و نهضت، يك اقدام حساب نشده و ناآگاهانه و يك انقلاب انفجارى بود از نوع قيامها انفجارهاى اجتماعى كه امروز ماديها مطرح مىكنند؟ يا يك انقلاب آگاهانه و حساب شده بود؟
براى روشن شدن پاسخ اين سوالات لازم است مقدمتاً يادآور شويم كه برخلاف پديدههاى طبيعى كه معمولا تك ماهيتى هستند، پديدههاى اجتماعى ممكن است چند ماهيتى باشند مثلا يك فلز نمىتواند در يك زمان، هم ماهيت طلا داشته باشد و هم ماهيت مس، ولى پديدههاى اجتماعى مىتوانند در آن واحد چند بعد داشته باشند و عوامل مختلفى در پيدايش آنها موثر باشد. مثلا يك نهضت مىتواند داراى ماهيت عكس العملى باشد يعنى صرفاً يك عكس العمل باشد، و در عين حال ماهيت تهاجمى نيز داشته باشد و در صورت داشتن ماهيت عكس العملى، ممكن است در برابر يك جريان، عكس العمل منفى و در برابر جريان ديگر عكس العمل مثبت به شمار برود.
قيام امام حسين (عليه السلام) از اين گونه پديدهها بود و همه اينها در نهضت آن حضرت وجود داشت، زيرا عوامل مختلف در آن اثر داشت كه ذيلا توضيح مىدهيم:
عوامل پيدايش نهضت امام حسين (عليه السلام)
سه عامل ياد شده در زير، در پيدايش اين قيام و نهضت اثر داشت:
١- درخواست بيعت از امام حسين (عليه السلام) براى يزيد و وارد آوردن فشار به آن حضرت به اين منظور؛
٢- دعوت مردم كوفه از امام حسين (عليه السلام) به عراق؛
٣- عامل امر به معروف و نهى از منكر كه امام حسين (عليه السلام) از روز نخست از مدينه با اين شعار حركت كرد.
اكنون هر كدام از اينها را توضيح مىدهيم تا ببينيم قيام امام حسين ع با توجه به هر يك از اينها چه ماهيتى داشته و سهم هر كدام از اينها در اين انقلاب چقدر بوده است؟
١- مخالفت با بيعت يزيد
از نظر زمانى، نخستين عامل، درخواست بيعت از امام حسين (عليه السلام) از طرف حكومت يزيد و مخالفت آن حضرت با اين بيعت است. چنانكه مورخان مىگويند، پس از مرگ معاويه در نيمه ماه رجب سال ٦٠ هجرى (١٦)يزيد به «وليد بن عتبه بن ابى سفيان»، حاكم مدينه، نوشت كه از حسين بن على براى خلافت او بيعت بگيرد و به وى فرصت تأخير در اين كار را ندهد. با رسيدن نامه يزيد، حاكم مدينه حسين بن على (عليه السلام) را خواست و موضوع را با او در ميان گذاشت. حسين (عليه السلام) كه از زمان حيات معاويه با وليعهدى يزيد بشدت مخالفت كرده بود، اين بار نيز از بيعت سرباز زد. زيرا بيعت با يزيد، نه تنها به معناى صحه گذاشتن بر خلافت شخص ننگينى مانند او بود، بلكه به معناى تأييد بدعت بزرگى همچون تاسيس رژيم سلطنتى بود كه معاويه آن را پايه گذارى كرده بود. چند روز فشار از طرف حاكم مدينه ادامه داشت، ولى حسين بن على (عليه السلام) در برابر آن مقاومت مىكرد. بر اثر تشديد فشار، حضرت در ٢٨ رجب با اعضاى خانواده و گروهى از بنى هاشم، مدينه را به سوى مكه ترك گفت و در سوم شعبان وارد اين شهر شد.
انتخاب مكه از ميان شهرهاى مختلف، به اين دليل بود كه مكه، حرم امن بود، و علاوه بر آن موسم حج در پيش بود و با توجه به اجتماع قريب الوقوع حجاج در مكه، اين شهر بهترين جا براى ابلاغ پيام امام و رساندن اهداف او به اطلاع مسلمانان بود.
نهضت امام حسين (عليه السلام) تا اينجا ماهيت عكس العملى داشت،آنهم عكس العمل منفى در برابر يك تقاضاى نامشروع، زيرا حكومت يزيد از او با فشار و اصرار بيعت مىخواست و او خوددارى مىورزيد؛ ولى در هر حال اين موضوع روشن است كه امام پيش از آنكه دعوت كوفيان پيش آيد، در برابر فشار حكومت يزيد، از خود مخالفت نشان داد و اگر دعوت آنان نيز نبود، باز امام با يزيد بيعت نمىكرد.
٢- دعوت كوفيان از امام حسين (عليه السلام)
امام حسين (عليه السلام) كه در سوم شعبان وارد مكه شده بود، در اين شهر اقامت گزيد و به افشارى ماهيت ضد اسلامى رژيم وقت پرداخت. گزارش مخالفت امام حسين (عليه السلام) با خلافت يزيد و اقامت او در مكه به عراق رسيد، مردم كوفه كه خاطره حكومت عدل على ع در حدود بيست سال پيش را در خاطر داشتند و آثار تعليم و تربيت اميرمومنان (عليه السلام) در آن شهر بكلى از ميان نرفته بود و هنوز يتيمهايى كه على ع بزرگ كرده و بيوههايى كه از آنها سرپرستى كرده بود، زنده بودند، دور هم گرد آمدند وبا ارزيابى اوضاع تصميم گرفتند از اطاعت يزيد سرباز زده از حسين بن على (عليه السلام) جهت رهبرى خود دعوت كنند و از او پيروى نمايند.
به دنبال اين مذاكرات، سران شيعيان كوفه مانند: «سليمان بن صرد»، «مسيب بن نجبه»، «رفاعة بن شداد بحلى»، «حبيب بن مظاهر» نامههايى به حضور امام حسين (عليه السلام) نوشتند و از او دعوت كردند به عراق برود و رهبرى آنان را در دست بگيرد. نخستين نامه در دهم ماه رمضان سال ٦٠ هجرى به دست امام حسين (عليه السلام)رسيد.(١٧)ارسال نامهها از طرف شخصيتها و گروههاى متعدد كوفى همچنان ادامه يافت به طورى كه تنها در يك روز ششصد نامه به دست امام رسيد و مجموع نامههايى كه به تدريج مىرسيد، بالغ بر دوازده هزار نامه گرديد.(١٨)
امام حسين (عليه السلام) با توجه به اين استقبال عظيم و سيل نامهها و تقاضاها، چون احساس وظيفه كرد كه درخواست عراقيان را بپذيرد، عكس العمل مثبت نشان داد و پسر عموى خود، «مسلم بن عقيل» را به نمانيدگى خود به كوفه اعزام نمود تا اوضاع عراق را مطالعه كرده نتيجه را گزارش كند و اگر مردم كوفه عملا به آنچه نوشتهاند وفادارند، امام نيز رهسپار عراق گردد.
چنانكه ملاحظه مىشود، برخورد امام حسين (عليه السلام) با دعوت كوفيان عكس العمل مثبت بود و ماهيت اقدام حضرت ماهيت مثبت است و نوعى همكارى و تعاون با عراقيان به شمار مىرود. با توجه به آنچه گفته شد، روشن مىگردد كه امام حسين (عليه السلام) در مكه از نظر خوددارى از بيعت يزيد ديگر وظيفهاى به عهده نداشت چون در هر حال بيعت نكرده بود؛ اما دعوت كوفيان بعد تازهاى به قضيه داد و وظيفه تازهاى براى امام ايجاد كرد. گويى ارزيابى امام حسين (عليه السلام) اين بود: حال كه كوفيان با اين همه اصرار و اشتياق مرا دعوت كردهاند، به عراق بروم، اگر آنان به وعدههاى خود وفادار بودند كه چه بهتر، و اگر چنين نبود، باز به مكه برگردم يا به يكى از مناطق اسلامى مىروم.
بدين ترتيب از نظر زمانى، خوددارى از بيعت يزيد پيش از آن بود كه اسمى از دعوت كوفيان به ميان آيد، و نخستين نامه كوفيان نيز در حدود چهل روز پس از اقامت امام حسين (عليه السلام) در مكه به دست آن حضرت رسيد، بنابراين مسئله اين نيست كه چون امام از طرف مردم كوفه دعوت شده بود، با يزيد بيعت نكرد، بلكه ابتدأاً از بيعت خوددارى كرد و سپس نامههاى كوفيان را دريافت داشت، يعنى اگر كوفهاى هم نبود و اگر مردمى هم او را دعوت نمىكردند، و اگر تمام اقطار زمين را بر او تنگ مىگرفتند، باز با يزيد بيعت نمىكرد.
٣- عامل امر به معروف و نهى از منكر
امام حسين (عليه السلام) از روز نخست از مدينه با شعار امر به معروف و نهى از منكر حركت كرد. از اين نظر، مسئله اين نبود كه چون از امام حسين (عليه السلام) بيعت خواستهاند و او بيعت نكرده، پس قيام مىكند، بلكه اگر بيعت هم نمىخواستند، باز قيام را لازم مىدانست. نيز مسئله اين نبود كه چون مردم كوفه از او دعوت كردهاند، قيام مىكند، زيرا ديديم كه حدود يك ماه و نيم بعد از خوددارى از بيعت بود كه دعوت كوفيان آغاز شد. از اين ديدگاه، منطقامام حسين (عليه السلام) منطق اعتراض و تهاجم بر حكومت ضد اسلامى بود، منطق او اين بود كه چون جهان اسلام را منكرات و فساد و آلودگى فراگرفته، و حكومت وقت به صورت سرچشمه فساد در آمده است، او به حكم مسئوليت شرعى و وظيفه الهى خود بايد قيام كند.
چنانكه گفتيم اين هر سه عامل در قيام و نهضت عظيم امام حسين (عليه السلام) نقش داشتند و هر كدام يك نوع تكليف و وظيفه براى امام ايجاب مىكردند و موضع حضرت در برابر هر كدام، فرق مىكرد:
از نظر عامل اول، امام حسين حالت دفاعى داشت، زيرا از او بزور بيعت مىخواستند و او خوددارى مىورزيد.
از نظر عامل دوم، حضرت موضع تعاون و همكارى داشت زيرا او را به همكارى دعوت كردند و او نيز پاسخ مثبت داد.
اما از نظر عامل سوم، او مهاجم و معترض و پرخاشگر بود، زيرا اگر هم از او بيعت نمىخواستند باز به حكومت هجوم برده، آن را غير اسلامى مىخواند.
ارزش هر يك از عوامل سه گانه؟
اكنون ببينيم در ميان اين عوامل سه گانه كداميك ارزش بيشترى دارد؟
بى شك عامل اجابت دعوت مردم كوفه ارزشى بسيار دارد، زيرا حضرت در پاسخ مردمى كه از اطاعت يزيد سرپيچى نموده و او را براى رهبرى خود دعوت كرده بودند آمادگى خود را اعلام كرد، و اگر اوضاع و شرائط مساعد بود، اقدام به تشكيل حكومت اسلامى مىنمود. اما خوددارى حضرت از بيعت يزيد ارزشى بيشتر دارد ؛ زيرا امام بارها اعلام كرد كه به هر قيمت و در برابر هر گونه فشارى، با يزيد بيعت نخواهد كرد و اين امر، ايستادگى و مقاومت حضرت را در برابر زور و فشار نشان مىدهد ولى بيشترين ارزش را عامل سوم يعنى امر به معروف و نهى از منكر دارد، زيرا در اينجا اقدام حضرت نه جنبه عكسالعمل و دفاع داشت و نه جنبه همكارى و تعاون و اجابت دعوت، بلكه جنبه تهاجم و پرخاش و اعتراض داشت.
اگر دعوت مردم كوفه عامل اساسى بود، وقتى كه خبر رسيد كه زمينه كوفه منتفى شده است، طبعاً امام دست از سخنان و مواضع خود برمى داشت و از ادامه سفر به سوى عراق صرفنظر مىكرد، اما مىبينيم داغترين خطبههاى امام حسين (عليه السلام) و شورانگيزترين و پرهيجانترين سخنان او، بعد از ماجراى شهادت حضرت مسلم است. از اينجا روشن مىگردد كه امام حسين (عليه السلام) تا چه اندازه روى عامل امر به معروف و نهى از منكر تكيه داشت و تا چه حد نسبت به حكومت فاسد يزيد مهاجم و پرخاشگر بود؟(١٩)
با توضيحاتى كه تا اينجا داديم پاسخ سوال اول و دوم كه در آغاز اين بحث مطرح كرديم روشن شد و مشخص گرديد كه اگر فرضاً يزيد براى گرفتن بيعت از امام حسين (عليه السلام) فشار نمىآورد، باز هم او با حكومت يزيد مخالفت مىكرد و نيز دانستيم كه اگر دعوت كوفيان نبود بازهم اين قيام رخ نمىداد. اينك براى آنكه پاسخ سوال سوم نيز روشن گردد ذيلا چند سند و گواه زنده را كه نمايانگر ميزان توجه امام حسين (عليه السلام) به وظيفه امر به معروف و نهى از منكر در اين قيام و نهضت است، يادآورى مىكنيم:
١- وصيت نامه اعتقادى - سياسى امام
امام حسين (عليه السلام) پيش از حركت از مدينه، وصيتنامهاى خطاب به برادرش «محمد حنفيه» نوشت و طى آن علت قيام و نهضت خود را اصلاح امور امت اسلامى و امر به معروف و نهى از منكر، و زنده كردن سيره جدش پيامبر و پدرش على معرفى كرد. امام در اين وصيتنامه پس از بيان عقيده خويش درباره توحيد و نبوت و معاد، چنين نوشت: «...من، نه از روى خودخواهى و سركشى و هوسرانى (از مدينه) خارج مىگردم، و نه براى ايجاد فساد و ستمگرى، بلكه هدف من از اين حركت، اصلاح مفاسد امت جدم و منظورم امر به معروف و نهى از منكر است و مىخواهم سيره جدم (پيامبر) و پدرم على بن ابيطالب را در پيش گيرم. هر كس در اين راه به پاس احترام حق از من پيروى كند، راه خود را در پيش خواهم گرفت، تا خداوند ميان من و اين قوم داورى كند كه او بهترين داوران است...»(٢٠)
چنانكه مىبينيم امام در اين وصيتنامه، انگيزه قيام خود را چهار چيز اعلام مىكند:
١- اصلاح امور امت؛
٢- امر به معروف؛
٣- نهى از منكر؛
٤- پيروى از سيره جدش پيامبر و پدرش على (عليه السلام) و زنده كردن سيره آن دو بزرگوار.
٢- سكوت نابخشودنى
امام حسين (عليه السلام) هنگام عزيمت به سوى عراق در منزلى بنام «بيضه» خطاب به سپاه «حر» خطبهاى ايراد كرد و طى آن انگيزه قيام خود را چنين شرح داد:
«مردم! پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله) فرمود: هر مسلمانى با سلطان ستمگرى مواجه گردد كه حرام خدا را حلال شمرده و پيمان الهى را در هم مىشكند، با سنت و قانون پيامبر از در مخالفت در آمده در ميان بندگان خدا راه گناه معصيت و عدوان و دشمنى در پيش مىگيرد، ولى او در مقابل چنين سلطانى، با عمل و يا با گفتار اظهار مخالفت نكند، برخداوند است كه اين فرد (ساكت) را به كيفر همان ستمگر (آتش جهنم) محكوم سازد.
مردم! آگاه باشيد اينان(بنى اميه) اطاعت خدا را ترك و پيروى از شيطان را برخود فرض نمودهاند، فساد را ترويج و حدود الهى را تعطيل نموده، فئ را (كه مختص به خاندان پيامبر) به خود اختصاص دادهاند و من به هدايت و رهبرى جامعه مسلمانان و قيام بر ضد اين همه فساد و مفسدين كه دين جدم را تغيير دادهاند، از ديگران شايسته ترم...»(٢١)
٣- محو سنتها و رواج بدعتها
امام حسين (عليه السلام) پس از ورود به مكه نامهاى به سران قبايل «بصره» فرستاد و طى آن پس از اشاره به دوران خلفاى گذشته كه در آن پيشوايان راستين اسلام را از صحنه سياست كنار گذاشتند، و اين پيشوايان براى جلوگيرى از اختلاف و تفرقه و به خاطر مصالح عالى اسلام اين وضع را تحمل كردند، چنين نوشت:
«...اينك پيك خود را با اين نامه به سوى شما مىفرستم. شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مىكنم، زيرا در شرائطى قرار گرفتهايم كه سنت پيامبر بكلى از بين رفته و بدعتها زنده شده است. اگر سخن مرا بشنويد، شما را به راه راست هداست خواهم كرد. درود و رحمت و بركات خدا بر شما باد!»(٢٢)
٤- ديگر به حق عمل نمىشود
حسين بن على (عليه السلام) در راه عراق در منزلى بنام «ذى حسم» در ميان ياران خود بپاخاست و خطبهاى بدين شرح ايراد نمود:
«پيشامد ما همين است كه مىبينيد. جداً اوضاع زمان دگرگون شده، زشتيها آشكار و نيكيها و فضيلتها از محيط ما رخت بر بسته است، و از فضيلتها جز اندكى مانند قطرات ته مانده ظرف آب باقى نمانده است. مردم در زندگى پست و ذلتبارى به سر مىبرند و صحنه زندگى، همچون چراگاهى سنگلاخ و كم علف، به جايگاه سخت و دشوارى تبديل شده است.
آيا نمىبينيد كه ديگر به حق عمل نمىشود، و از باطل خوددارى نمىشود؟
در چنين وضعى كه دارد كه شخص با ايمان (از جان خود گذشته) مشتاق ديدار پروردگار باشد، در چنين محيط ذلتبار و آلودهاى، مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمگران را جز رنج و آزردگى و ملال نمىدانم.
اين مردم بردگان دنيا هستند، و دين لقلقه زبانشان مىباشد، حمايت و پشتيبانيشان از دين تا آنجا است كه زندگيشان همراه با رفاه و آسايش باشد، و آنگاه كه در بوته امتحان قرار گرفتند، دينداران كم خواهند بود.»(٢٣)
قيام آگاهانه
براساس تفسيرى كه امروز ماديها در مورد قيامهاى اجتماعى مىكنند، انفجار يك جامعه مانند انفجار يك ديگ بخار به هنگام بسته شدن دريچههاى اطمينان آن است كه در اين صورت، چه انسان بخواهد و چه نخواهد، به علت تراكم بخار، انفجار خود بخود رخ مىدهد، زيرا هنگامى كه فشارها و تضادهاى طبقاتى افزايش يافت ظرفيت تحمل جامعه در برابر فشار و ستم لبريز مىگردد و قهراً انفجار به صورت يك پديده طبيعى انجام مىگيرد. به تعبير ديگر، قيام انفجارى در مقياس كوچك مانند انفجار عقده يك فرد خشمگين و پرعقده است كه هنگام لبريز شدن كاسه صبرش بى اختيار آنچه را در دل دارد بيرون مىريزد، گر چه بعداً پشيمان مىگردد.
با توجه به نمونه هايى از سخنرانيها و نامههاى امام حسين (عليه السلام) كه يادآورى كرديم، بخوبى روشن مىشود كه قيام اين پيشواى بزرگ از اين مقوله نبوده است، بلكه يك قيام آگاهانه و بر اساس احساس وظيفه و با توجه به تمام خطرات بوده است. امام حسين (عليه السلام) نه تنها خود، آگاهانه از شهادت استقبال كرد، بلكه مىخواست يارانش نيز شهادت را آگاهانه انتخاب كنند، به همين جهت شب عاشورا آنان را آزاد گذاشت كه اگر خواستد، بروند، و اعلام كرد كه هر كس تا فردا با او بماند، كشته خواهد شد. آنان نيز با توجه به همه اينها ماندن و شهادت را پذيرفتند.
بعلاوه از نظر ماديها در قيامهاى انفجارى، رهبران و شخصيتها چندان نقشى ندارند، بلكه نقش «ماما» را در تولد «نوزاد» به عهده دارند، و چون ظهور و بروز اين گونه قيامها خارج از اختيار قهرمانان انقلاب است، فاقد هر نوع ارزش اخلاقى است در حالى كه نقش رهبرى امام حسين (عليه السلام) در قيام كربلا بر احدى پوشيده نيست.
نفوذ حزب اموى در مركز قدرت
از آنچه پيرامون نقش امر به معروف و نهى از منكر در قيام امام حسين (عليه السلام) گفتيم روشن شد كه علت اصلى قيام آن حضرت انحراف حكومت اسلامى از مسير اصلى خود و به دنبال آن رواج بدعتها، از بين رفتن سنت پيامبر، گسترش فساد و آلودگى و منكرات و اعمال ضد اسلامى در جامعه آن روز بوده است.
اينك براى توضيح بيشتر، يادآورى مىكنيم كه در آن زمان حكومت اسلامى و مقدرات مردم مسلمان به دست حزب ضد اسلامى و جاهلى بنى اميه افتاده بود. اين حزب پس از سالها نبرد با پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) در فتح مكه به ظاهر اسلام آورد، اما كفر و نفاق خود را مخفى كرد و پس از رحلت پيامبر با قيافه ظاهراً اسلامى به فعاليت زيرزمينى پرداخت و بتدريج در دستگاه حكومت اسلامى نفوذ كرده كارهاى كليدى را در دست گرفت، تا آنكه پس از شهادت امير مومنان (عليه السلام) با قبضه حكومت توسط معاويه به اوج قدرت رسيد.
گر چه سران و صحنه گردانان اصلى اين حزب، مقاصد پليد خود را در جهت ضربت زدن به اسلام از داخل، و زنده كردن نظام جاهليت، پنهان مىساختند اما هم مطالعه اقدامات و كارهاى آنان اين معنا را بخوبى نشان مىداد، و هم گاهى در مجالسى كه گمان مىكردند صحبتهاى آنجا به بيرون درز نمىكند، پرده از روى مقاصد خود بر مىداشتند چنانكه ابوسفيان كه در رأس اين حزب قرار داشت، روزى كه عثمان (نخستين خليفه از دودمان بنى اميه) به حكومت رسيد و بنى اميه در خانه او اجتماع كردند و در را بستند، گفت: غير از شما كسى اينجا هست؟(آن روز ابوسفيان نابينا بوده است.) گفتند: نه، گفت:
اكنون كه قدرت و حكومت به دست شما افتاده است آن را همچون گويى به يكديگر پاس دهيد و كوشش كنيد كه از دودمان بنى اميه بيرون نرود، من سوگند ياد مىكنم به آنچه به آن عقيده دارم كه نه عذابى در كار است و نه حسابى، نه بهشتى است و نه جهنمى و نه قيامتى! (٢٤)
نيز همين ابوسفيان در دوران حكومت عثمان روزى از احد عبور مىكرد، بالگد به قبر «حمزه بن عبدالمطلب»زد و گفت: چيزى كه ديروز بر سر آن با شمشير با شما مىجنگيديم، امروز به دست كودكان ما افتاده است و با آن بازى مىكنند!(٢٥)
حركتهاى ضد اسلامى معاويه
معاويه بن ابى سفيان در زمان حكومت خود در يك شب نشينى با «مغيره بن شعبه» (يكى از استانداران خود) آرزوى خود را مبنى بر نابودى اسلام با وى در ميان گذاشت، و اين معنا توسط «مطرف»، پسر مغيره، فاش شد. مطرف مىگويد: با پدرم مغيره در «دمشق» مهمان معاويه بوديم. پدرم به كاخ معاويه زياد تردد مىكرد و با او به گفتگو مىپرداخت و در بازگشت به اقامتگاهمان از عقل و درايت او ياد مىكرد و وى را مىستود، اما يك شب كه از كاخ معاويه برگشت، ديدم بسيار اندوهگين و ناراحت است، فهميدم حادثهاى پيش آمده كه موجب ناراحتى او شده است.
وقتى علت آن را پرسيدم، گفت: پسرم! من اكنون از نزد پليدترين مردم روزگار مىآيم! گفتم مگر چه شده است؟
گفت: امشب با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: اكنون كه به مراد خود رسيدهاى و حكومت را قبضه كردهاى، چه مىشد كه در اين آخر عمرم با مردم با عدالت و نيكى رفتار مىكردى و با بنى هاشم اين قدر بد رفتارى نمىنمودى، چون آنها بالاخره خويشان تو بوده و علاوه اكنون در وضعى نيستند كه خطرى از ناحيه آنها متوجه حكومت تو گردد؟
معاويه گفت: «هيهات! هيهات! ابوبكر خلافت كرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر نيز به مدت ده سال خلافت كرد و زحمتها كشيد، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس برادر ما عثمان كه كسى در شرافت نسب به پاى او نمىرسيد، به حكومت رسيد، اما به محض آنكه مرد، نامش نيز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام پنج بار بنام اين مرد هاشمى (پيامبر اسلام) فرياد مىكنند و مىگويند: «اشهد ان محمداً رسول الله». اكنون با اين وضع (كه نام آن سه تن مرده و نام محمد باقى مانده) چه راهى باقى مانده است جز آنكه نام او نيز بميرد و دفن شود؟!»
اين گفتار معاويه كه به روشنى از كفر وى پرده بر مىدارد، زمانى كه از طريق راويان حديث به گوش «مامون» - خليفه عباسى - رسيد، او طى بخشنامهاى در سراسر كشور اسلامى دستور داد مردم معاويه را لعن كنند.(٢٦)
اينها نشان مىدهد كه حزب اموى چگونه در صدد نابودى اسلام بوده و يك حركت ارتجاعى را رهبرى مىكرده است؟
يزيد چهره منفور جامعه اسلامى
يزيد كه در دامن چنين خانوادهاى پرورش يافته و با فرهنگ چنين حزبى بزرگ شده بود، به آيين اسلام كه مىخواست بنام آن بر مردم حكومت كند، كمترين اعتقادى نداشت.
يزيد جوانى ناپخته، شهوت پرست، خودسر، و فاقد دورانديشى و احتياط بود. او فردى بيخرد، بيباك، خوشگذران، عياش، و كوتاه فكر بود.
يزيد كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوسها و پايبند تمايلات افراطى خود بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر، ظواهر اسلام را حفظ كند، بلكه در اثر روح بى پروايى و هوسبازى كه داشت، علنا مقدسات اسلامى را زير پا مىگذاشت و در راه ارضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نمىكرد.
يزيد علناً شراب مىخورد و تظاهر به فساد و گناه مىكرد، او وقتى در شب نشينيها و بزمهاى اشرافى مىنشست و به باده گسارى مىپرداخت، بى باكانه اشعارى بدين مضمون مىسرود:
«ياران هم پياله من! برخيزيد و به نغمههاى مطربان خوش آواز گوش دهيد و پيالههاى شراب را پى در پى سربكشيد و بحث و مذاكره علمى و ادبى را كنار بگذاريد. نغمههاى (هوسانگيز) ساز و آواز، مرا از شنيدن «اذان» و نداى «الله اكبر» باز مىدارد و من حاضرم حوران بهشتى را (كه نسيه است) با خم شراب (كه نقد است) عوض كنم» (نقدمال ما و نسيه براى كسانى كه به قيامت معتقدند)!(٢٧)
و با اين وقاحت به مقدسات اسلامى دهن كجى مىكرد!
او صراحتاً موضوع رسالت و نزول وحى بر حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) را انكار مىكرد و همچون جد خود ابوسفيان همه را پندارى بيش نمىداست، چنانكه پس از پيروزى ظاهرى بر حسين بن على (عليه السلام) ضمن اشعارى گفت:«هاشم با ملك و حكومت بازى كرده است، نه خبرى از عالم غيب آمده و نه وحيى نازل شده است»!!
آنگاه كينههاى ديرينه خود را از سرداران اسلام، كه در جنگ بدر و زير پرچم اسلام بستگان او را از دم شمشير گذرانده بودند، ياد كرده كشتن امام حسين (عليه السلام) را تلافى آن ماجرا معرفى كرد و گفت: «كاش بزرگان ما كه در بدر كشته شدند، امروز زنده بودند و مىگفتند: يزيد دست مريزاد!»(٢٨)
يك سال معاويه يزيد را با لشگرى براى جنگ با روميها فرستاد (گويا مىخواست وانمود كند كه يزيد تنها اهل بزم نيست، اهل رزم نيز هست!) و «سفيان بن عوف غامدى» را با وى همراه نمود. يزيد در اين سفر زن محبوب و مورد علاقه خود «ام كلثوم» را همراه مىبرد. سفيان پيش از يزيد با لشگريان وارد سرزمين روم شد و بر اثر بدى آب و هوا سربازان مسلمان در محلى بنام «غذقذونه»(٢٩)به تب و آبله مبتلا شدند.
يزيد كه در راه در منزلى بنام «ديرمران»(٣٠) در كنار «ام كلثوم» به استراحت و عيش و نوش پرداخته بود، چون از اين حادثه خبر يافت، گفت:
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم بالغذقذونه من حمى و من موم
اذا اتكات على الانماط فى غرفبدير مران عندى ام كلثوم
من كه در ديرمران در ميان غرفهها و بالشها تكيه زدهام وام كلثوم در كنار من است، باكى ندارم كه سربازان مسلمان در غذقذونه دچار تب و آبله شوند و بميرند!(٣١)
كسى كه ميزان دلسوزى او نسبت به نيروهاى رزمنده و جوانان كشور اين مقدار باشد، پيداست كه اگر مقدرات كشور را در دست بگيرد، چه به روزگار امت اسلامى مىآورد؟!
درباريزيد مركز انواع فساد و گناه شده بود. آثار شوم فساد و بى دينى دربار او در جامعه چنان گسترش يافته بود كه در دوران حكومت كوتاه مدت او، حتى محيط مقدسى همچون «مكه» و «مدينه» نيز آلوده شده بود.(٣٢)
يزيد سرانجام جان خود را در راه هوسرانى از دست داد و افراط در شرابخوارى سبب مسموميت و مرگ وى گرديد.(٣٣)
«مسعودى»، يكى از مورخان نامدار اسلامى، مىگويد: يزيد در رفتار با مردم روش فرعون را در پيش گرفته بود و بلكه رفتار فرعون از او بهتر بود!(٣٤)
شواهد و مدارك فساد و آلودگى يزيد و زندگى ننگين و حكومت پليد وى به قدرى زياد است كه طرح همه آنها از حدود اين بحث فشرده خارج است و گمان مىكنيم آنچه گفته شد براى معرفى چهره پليد او كافى باشد.
گرايش يزيد به مسيحيت تحريف شده
از اينها گذشته يزيد اصولا بر اساس تعليمات مسيحيت پرورش يافته بود و يا حداقل به مسيحيت تمايل داشت.
استاد «عبدالله علائلى» با اشاره به اين معنا مىنويسد:
«شايد عجيب به نظر آيد اگر تربيت يزيد را تربيت مسيحى بدانيم به طورى كه از تربيت اسلامى و آشنايى با فرهنگ و تعليمات اسلامى دور بوده باشد، و شايد خواننده تا حد انكار از اين معنا تعجب كند، ولى اگر بدانيم كه يزيد از طرف مادر از قبيله «بنى كلب» بود كه پيش از اسلام دين مسيحى داشتند، تعجب نخواهيم كرد،زيرا از بديهيات علم الاجتماع اين است كه ريشه كن ساختن عقايد يك ملت كه اساس خويها و خصلتها و ارزشهاى اجتماعى و سرچشمه افكار و عادات و فرهنگ عمومى آنهاست، نيازمند گذشت زمانى طولانى است.
تاريخ به ما مىگويد: يزيد تا زمان جوانى در اين قبيله پرورش يافته بود و اين به آن معنا است كه وى دوران تربيت پذيرى و شكلگيرى شخصيت خود را كه مورد توجه مربيان است، در چنين محيطى گذارنده بود و با اين تربيت، علاوه بر تاثيرپذيرى از مسيحيت، خشونت با ديه و سختى طبيعت صحرا نيز با سرشت او در هم آميخته بود.
بعلاوه به نظر گروهى از مورخان، از آن جمله «لامنس» مسيحى در كتاب «معاويه» و كتاب «يزيد»، بعضى از استادان يزيد از مسيحيان شام بودهاند، و آثار سؤ چنين تربيتى در مورد كسى كه مىخواست زمامدار مسلمانان باشد بر كسى پوشيده نيست. «علائلى» آنگاه مىگويد: «اينكه يزيد «اخطل»، شاعر مسيحى را واداشت كه انصار را هجو كند و نيز سپردن تربيت پسرش به يك نفر مسيحى كه مورخان به اتفاق آن را نقل كردهاند، ريشه در همين تربيت مسيحى وى داشت.»(٣٥)
به گواهى تاريخ، خود يزيد گرايش خود را نسبت به مسيحيت كتمان نمىكرد، بلكه علنا مىگفت:
فان حرمت على دين احمد فخدها على دين المسيح بن مريم
:اگر شراب در دين احمد (پيامر اسلام ) حرام است , تو آن را بر دين مسيح بگير (و بيا شام ) (١.اصولاً بايد توجه داشت كه دولت روم در دربار بنى اميه نفوذ داشت و برخى از مسيحيان روم در دربار شام مستشار بودند, چنانكه به تصريح مورخان , يزيد هنگام حركت امام حسين ـ عليه السلام ـ به سمت كوفه , به توصيه ء رومى , ريشه در
همين گونه واقعيات مسلم تاريخى دارد
١٩- ابن الطقطقا, الفخرى فى الآداب السلطانية و الدول الاسلامية, بيروت , دار صادر, ص ١٢٢
٢٠- (استاد شهيد) مطهرى , مرتضى , حماسهء حسينى , چاپ اول , تهران , انتشارات صدرا, ١٣٦١هـ.ش , ج ١ ص ٣١٢ـ ٣١٣
٢١- امين , احمد, فجر الاسلام , ط ٩ مكتبة النهضة المصريه , ١٩٦٤م , ص ٢٨٤
٢٢- شمس الدين , محمد مهدى , ارزيابى انقلاب حسين ـ عليه السلام ـ ترجمهء مهدى پيشوائى , قم , انتشارات توحيد,
١٣٦٢ ص ١٣٥ـ ١٣٧
٢٣- شمس الدين , همان كتاب , ص ١٣٧ـ ١٤٠
٢٤- سيد بن طاووس , اللهوف فى قتلى الطفوف , قم , منشورات مكتبة الداورى , ص ٦٩
٢٥- الحمد الله الذى فضحكم و قتلكم و اءكذب احدوثتكم
٢٦- انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله (شيخ مفيد, الارشاد, قم , مكتبة بصيرتى , ص ٢٤٤
٢٧- سيد بن طاووس , همان كتاب , ص ٦٨
٢٨ دكتر آيتى بيرجندى , محمد ابراهيم , بررسى تاريخ عاشورا, چاپ دوم , تهران , كتابخانهء صدوق , ١٣٤٧هـ.ش , ص ٢٠٣
٢٩- در كتاب رواى خطبه , ذكر شده است و در نسخه ء, هم به صورت خديم و هم به صورت خدام , نقل شده است
٣٠- معمولاً هر جا ام كلثوم , به صورت مطلق ياد شود, مقصود زينب كبرى ـ عليها السلام ـ دختر بزرگ على عليه السلام ـ است
٣١- بلاغات النساء, قم , مكتبهء بصيرتى , ص ٢٤ دكتر شهيدى , سيد جعفر, قيام حسين ـ عليه السلام ـ تهران , دفتر نشر
فرهنگ اسلامى , ١٣٥٩هـ.ش , ص ١٨٢
٣٢- وقتى پيامبر اسلام مكه را فتح كرد, بزرگان قريش و در راءس آنان ابو سفيان , جد يزيد, از گذشتهء خود پشيمان بودند
و مى ترسيدند كه پيامبر آنان را مجازات كند, ولى حضرت به آنان فرمود: زينب ـ عليها
اسلام ـ با اين بيان , اشاره به آن عفو بزرگ جد خود در مورد جد يزيد دارد
٣٣- ابن ابى طيفور, همان كتاب , ص ١٢ـ ٢٣
٣٤- دكتر شهيدى , سيد جعفر, قيام حسين عليه السلام , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٥٩هـ.ش , ص ١٨٧ـ
١٨٩ با اندكى تغيير در الفاظ و عبارات
٣٥- سيد ابن طاووس , اللهوف , قم , منشورات الداورى , ص ٦٦ـ دكتر شهيدى , سيد جعفر, زندگانى على بن الحسين عليه السلام , چاپ اول , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٦٥هـ.ش , ص ٥٦ـ حسنى , على اكبر, امام چهارم پاسدار
انقلاب خونين كربلا, قم , انتشارات نسل جوان , ص ٣٨ـ ٤٠) احتمال هست كه اين سخنرانى در باز گشت اهل بيت از
شام , در كوفه ايراد شده باشد, زيرا از ايك طرف , خطبه طولانى است و در موقع رفتن به شام , براى ايراد چنين خطبه اى , نه آزادى وجود داشت و نه وقت و فرصت , و از طرف ديگر, طبرسى در آغاز اين خطبه مى گويد: احتجاج على بن الحسين ـ عليه السلام ـ على اهل الكوفه حين خرج من الفسطاط و توبيخه اياهم على غدر هم و
نكثهم ...(احتجاج , نجف , المطبعة المرتضوية ج ٢ ص ١٦٦ و مى دانيم كه موقع رفتن به شام خيمه اى وجود نداشته است كه امام از آن بيرون آيد
٣٦- سورهء زمر: ٤٢
ّّ
٣٧ سيد بن طاووس , اللهوف فى قتلى الطفوف , قم , منشورات مكتبة الداورى , ص ٦٨
٣٨- برخى از مورخان كه خطبهء حضرت سجاد را با عبارت نقل كرده اند, فضيلت هفتم را ذكر نكرده اند, و
برخى , فضيلت هفتم را به صورت و بعضى ديگر نقل كرده اند
٣٩- اشاره است به داستان نصب حجر الاءسود توسط پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در سن ٣٥سالگى آن حضرت و رفع اختلاف مردم مكه با اين تدبير
٤٠- گويا اشاره است به شكسته شدن شمشير على عليه السلام در جريان جنگ كه از طرف خداوند عالم ,
شمشير ذو الفقار به او داده شد. شايد هم اشاره به موردى بوده كه حضرت با دو دست شمشير مى زده است , به قرينه ء
دو نيزه
٤١- دربارهء هجرت كردن على عليه السلام چند احتمال وجود دارد كه ذيلاً به آنها اشاره مى شود
الف ـ هجرت از مكه به مدينه در صدر اسلام و سپس هجرت از آنجا به يمن در اواخر عمر پيامبر براى ارشاد و هدايت مردم آن سامان
ب ـ هجرت از مكه به مدينه و سپس از آنجا به كوفه (پس از رحلت پيامبر و در دوران خلافت خود على عليه السلام
ج ـ هجرت از مكه به شعب ابى طالب (كه مدت سه سال طول كشيد) و سپس هجرت از مكه به مدينه (حسنى , على اكبر, امام چهارم پاسدار انقلاب خونين كربلا, قم , انتشارات نسل جوان , ص ٦٦
٤٢- بحار الاءنوار, تهران , المكتبة الاسلامية, ١٣٩٣هـ. ق , ج ٤٥ ص ١٣٧ بعضى از قسمتهاى خطبهء امام سجاد
عليه السلام ترجمه نگرديده است و اين قسمتها با نهادن سه نقطه مشخص شده است
٤٣- كامل بهائى , تهران , مكتب مرتضوى , ص ٣٠١
٤٤- سبط ابن الجوزى , تذكرة الخواص , نجف , منشورات المكتبة الحيدرية, ١٣٨٣هـ.ق , ص ٢٦٢
٤٥- سبط ابن الجوزى , همان كتاب , ص ٢٩٠
٤٦- البته اين قسمت را يزيد, يا مورخان دربارى آن روزگار, از خود اضافه كرده اند زيرا هرگز امام حسين ـ عليه السلام ـ
نگفته بود كه حاضر است دست بيعت در دست يزيد بگذارد, و اساساً پيام نهضت عاشورا, از اول تا آخر, نفى بيعت با
يزيد و يزيديان است
٤٧- ابن اثير, الكامل فى التاريخ , بيروت , دار صادر, ج ٤ ص ٨٧ـ اين جريان را طبرى در تاريخ خود(چاپ بيروت ,
دار القاموس الحديث , ج ٦ ص ٢٦٦ و نيز سبط ابن الجوزى در تذكرة الخواص (چاپ نجف , المطبعة الحيدرية, ١٣٨٣
هـ. ق , ص ٢٦١و ٢٦٥ به اختصار نقل كرده اند
حتى ابن زياد نيز پس از فاجعهء كربلا از عواقب جنايتى كه مرتكب شده بود, نگران شد. گواه اين معنا گفتگويى است كه بين او و عمر بن سعد رد و بدل شده است و طبرى و ابى مخف آن را بدين صورت نقل كرده اند
پس از كشته شدن حسين بن على عليه عليه السلام , عبيد الله بن زياد به عمر بن سعد گفت : آن نوشته اى كه دربارهء قتل حسن به تو داده بودم , كجاست ؟ عمر سعد گفت
ـ به دنبال اجراى فرمان تو رفتم و آن نامه گم شد
ـ حتما بايد آن را بياورى
ـ گم شده است
ـ به خدا سوگند بايد آن را به من برگردانى
ـ آن را نگهداشته ام تا در مدينه به پير زنان قريش نشان داده دستاويز قرار دهم , من به تو يك خدمت و خير خواهى كردم كه اگر به پدرم سعد وقاص كرده بودم , حق پدرى او را ادا كرده بودم
در اين هنگام برادر ابن زياد بنام گفت : عمر بن سعد راست گفت , به خدا سوگند دوست داشتم كه تا روز
قيامت نسل زياد خوار مى شد ولى حسين بن على كشته نمى شد
رواى قضيه كه خود شاهد اين گفتگو بوده , اضافه مى كند: به خدا سوگند ابن زياد خوف برادر خود را رد نكرد!(تاريخ الاءمم و الملوك , بيروت , دار القاموس الحديث , ج ٦ ص ٢٦٨ـ ابو مخنف , مقتل الحسين , قم , ص ٢٢٩
٤٨- مروان پس از مرگ معاويه در مدينه بود است , مگر اينكه بگوييم در اين مدت به شام سفر كرده بوده است
٤٩- عماد الدين طبرى , كامل بهائى , تهران , مكتب مرتضوى , ص ٣٠٢
٥٠- تاريخ يعقوبى , نجف , منشورات الحيدرية, ١٣٨٤هـ. ق , ج ٣ ص ٤٩ضمن حوادث زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز). اين نامه را در صفحات گذشته نيز نقل كرده ايم
٥١- عبدالله بن عفيف از ياران على عليه السلام بود و يك چشمش را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از
دست داده بود
٥٢- محمد بن جرير الطبرى , تاريخ الاءمم و الملوك , بيروت , دار القاموس الحديث , ج ٦ ص ٢٦٣ـ ابو مخنف , مقتل الحسين , قم , ص ٢٠٧ـ سيد ابن طاووس , اللهوف فى قتلى الطفوف , قم , منشورات مكتبة الداورى , ص ٦٩
٥٣- و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم اءنفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى باركم فاقتلوا
اءنفسكم ...(بقره :٥٤
٥٤- از مدائن هفتاد نفر و از بصره سيصد نفر جهت پيوستن به توابى حركت كرده بودند, اما هنگامى به ميدان جنگ نزديك شدند كه توابين شكست خورده بودند
٥٥- ابو مخنف , مقتل الحسين , ص ٢٤٨ـ ٣١٠ـ ابن اثير, الكامل فى التاريخ , بيروت , دار صادر, ج ٤ ص ١٥٨ـ
١٨٦
٥٦- ابوالعباس المبرد, الكامل فى اللغة و الاءدب , ط ١ بيروت , دارالكتب العلمية, ١٤٠٧هـ.ق , ج ٢ ص ١١٢ـ ١١٦ـ
اخطب خوارزمى , مقتل الحسين , تحقيق و تعليق شيخ محمد سماوى , قم , منشورات المفيد, ج ٢ ص ٢٠٢به بعد.
در آن ايام توابين در كوفه سرگرم آمادگى و جمع آورى نيرو بودند, ولى مختار مى گفت : سليمان آگاهى لازم را در
مسائل جنگى و نظامى ندارد و بزودى شكست خواهد خورد
٥٧- ابن اثير, همان كتاب , ج ٤ ص ٢١١ـ ٢٤٤
٥٨- ابن ابى الحديد, شرح نهج البلاغه , قاهر, دار احياء الكتب العربية, ج ٧ ص ١٣٠ اين قضيه را مسعودى نيز در مروج الذهب (بيروت , دارالاءندلس ) ج ٣ ص ٢٥٧نقل كرده , ولى به جاى دو هزار نفر, دويست نفر نقل كرده است
٥٩- ابن ابى الحديد, همان كتاب , ج ٧ ص ١٣٩
۴
شناخت مختصرى از زندگانى امام على بن موسى الرضا (عليه السلام)
حضرت على بن موسى الرضا عليهالسلام - در روز يازدهم ذيقعده سال ١٤٨ هجرى ديده به جهان گشود(١). مادر او بانويى با فضيلت بنام «تُكْتَمْ» بود كه پس از تولد حضرت، از طرف امام كاظم عليهالسلام -«طاهره» نام گرفت(٢).
كنيه او «ابوالحسن» و لقبش «رضا» است. او پس از شهادت پدر بزرگوارش در زندان بغداد (در سال ١٨٣ هجرى) در سن ٣٥ سالگى عهدهدار مقام امامت و رهبرى امّت گرديد.
خلفاى معاصر حضرت
مدت امامت آن حضرت بيست سال بود كه ده سال آن معاصر با خلافت «هارونالرشيد»، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امين»، و پنج سال آخر نيز معاصر با خلافت «عبدالله المأمون» بود.
امام تا آغاز خلافت مأمون در زادگاه خود، شهر مقدس مدينه، اقامت داشت، ولى مأمون پس از رسيدن به حكومت، حضرت را به خراسان دعوت كرد و سرانجام حضرت در ماه صفر سال ٢٠٣ هجرى قمرى (در سن ٥٥ سالگى) به شهادت رسيد و در همان سرزمين به خاك سپرده شد(٣).
امام در عصر هارون
از سال ١٨٣ هجرى كه پيشواى هفتم حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام - در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و از دنيا رفت، امامت پيشواى هشتم به مدت ده سال در دوران حكومت وى سپرى گرديد.
اين مدت، در آن عصر اختناق و استبداد و خودكامگى هارون، دوران آزادى نسبى و فعاليت فرهنگى و علمى امام رضا عليهالسلام - به شمار مىرود، زيرا هارون در اين مدت متعرض امام نمىشد و حضرت آزادانه فعاليت مىنمود، ازينرو شاگردانى كه امام تربيت كرد و علوم و معارف اسلامى و حقايقى از تعليمات قرآن كه حضرت در حوزه اسلام منتشر نمود، عمدتاً در اين مدت صورت گرفت.
شايد علت مهم اين كاهش فشار از طرف هارون، نگرانى وى از عواقب قتل امام موسى بن جعفر عليهالسلام - بود، زيرا گرچه هارون تلاش فراوانى به منظور كتمان اين جنايت به عمل آورد، اما سرانجام جريان فاش شد و موجب نفرت و انزجار مردم گرديد و هارون كوشش مىكرد خود را از اين جنايت تبرئه سازد. گواه اين معنا اين است كه هارون به عموى خود «سليمان بن ابى جعفر»، كه جنازه آن حضرت را از دست عمله ظلم وى گرفته با احترام به خاك سپرد، پيغام فرستاد كه: «خدا سندى بن شاهك را لعنت كند، او اين كار را بدون اجازه من انجام داده است»!(٤).
مؤيد ديگر اين معنا اظهارات هارون در پاسخ «يحيى بن خالد برمكى» در مورد على بن موسى عليهالسلام - است، يحيى (كه قبلاً نيز درباره امام كاظم عليهالسلام - بدگويى و سعايت كرده بود) به هارون گفت:
پس از موسى بن جعفر اينك پسرش جاى او نشسته و ادعاى امامت مى كند (گويا نظر وى اين بود كه بگويد بهتر است از هم اكنون على بن موسى عليهالسلام - تحت نظر مأموران خليفه قرار گيرد!).
هارون (كه هنوز قتل موسى بن جعفر را فراموش نكرده بود و از عواقب آن نگران بود)، پاسخ داد:
آنچه با پدرش كرديم كافى نيست؟ مىخواهى يكباره شمشير بر دارم و همه علويّين را بكشم؟!(٥).
خشم هارون، در باريانش را خاموش ساخت و ديگر كسى جرأت نكرد در باره آن حضرت به سعايت بپردازد.
على بن موسى با استفاده از اين فرصت در زمان هارون، علناً اظهار امامت مىكرد و در اين مورد بر خلاف پدران بزرگوارش تقيه نداشت، تا آنجا كه بعضى از مخلصان و دوستان آن بزرگوار، او را برحذر مىداشتند و امام عليهالسلام - به آنان اطمينان مىداد كه از سوى هارون آسيبى به وى نخواهد رسيد!
صفوان بن يحيى مىگويد: چون امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليهالسلام - در گذشت و على بن موسى الرضا عليهالسلام - امر امامت و خلافت خود را آشكار ساخت، به حضرت عرض شد:
شما امر بزرگ و خطيرى را اظهار مىداريد و ما از اين ستمگر (هارون الرشيد) بر شما مىترسيم.
فرمود: او هرچه مىخواهد كوشش كند، او را بر من راهى نيست(٦).
نيز از محمد بن سنان نقل شده(٧)كه: به ابى الحسن على بن موسى الرضا - عليهالسلام - در ايام خلافت هارون عرض كردم:
شما امر خلافت و امامت خود را آشكار ساخته به جاى پدر نشستهايد، در حالى كه هنوز از شمشير هارون خون مىچكد!!
فرمود: مرا گفتار پيامبر اكرم ٦ نيرو و جرأت مىبخشد كه فرمود: اگر ابوجهل توانست مويى از سر من كم كند بدانيد من پيامبر نيستم، و من به شما مىگويم: اگر هارون مويى از سر من گرفت بدانيد من امام نيستم!!(٨).
امين و مأمون؛ تفاوتها و تضادها
هارون در زمان خلافت خود، «محمد امين» را (كه مادرش زبيده بود) وليعهد خود قرار داده از مردم براى او بيعت گرفت و «عبداللّه المأمون» را نيز (كه از مادرى ايرانى تولد يافته بود) وليعهد دوم قرار داد.
در سال ١٩٣ هجرى به هارون گزارش رسيد كه انقلاب و شورش در شهرهاى خراسان بالا گرفته و فرماندهان ارتش، با همه بىرحمى و درندگى كه نشان مىدهند، از خاموش ساختن فرياد انقلاب عاجز ماندهاند.
هارون پس از مشاوره با وزيران و مشاوران خويش، صلاح ديد كه شخصاً به آن سامان سفر كند و قدرت خلافت را يكجا براى سركوبى انقلابها و نهضتهاى خراسانيان به كار گيرد. وى پسرش محمد امين را در بغداد گذاشت و مأمون را كه ضمناً از طرف پدر والى خراسان بود، همراه خود به خراسان برد.
هارون توانست اوضاع آشفته خراسان را آرام كند و به اصطلاح - فتنهها را خاموش سازد، اما ديگر نتوانست به بغداد مركز خلافت - برگردد. او در سوم جمادى الاخرى سال ١٩٣ هجرى در طوس در گذشت و دو برادر را در صحنه رقابت بر جاى گذاشت(٩).
شكست امين
شبى كه هارون در «طوس» در گذشت، مردم با پسر او محمد امين در بغداد بيعت كردند.
از خلافت امين بيش از ١٨ روز نگذشته بود كه در صدد برآمد مأمون را از ولايتعهد خلع كند و آن را به فرزند خود، «موسى»، واگذار كند.
او در اين باره با وزرا مشاوره نمود و آنها اين كار را مصلحت نديدند، مگر يك نفر بنام «على بن عيسى بن ماهان» كه اصرار بر خلع مأمون داشت. سرانجام امين، تصميم خود را مبنى بر خلع برادر اعلام كرد.
مأمون نيز در واكنش نسبت به اين عمل، امين را از خلافت خلع كرد و پس از يك سلسله درگيريهاى نظامى سرانجام امين در سال ١٩٨ هجرى كشته شد(١٠).
بدين ترتيب پس از قتل امين، اختيارات كامل كشور اسلامى در دست مأمون قرار گرفت.
آزادى نسبى امام در زمان امين
در دوران حكومت امين، و سالهايى كه بين مرگ هارون و حكومت مأمون فاصله شد، برخوردى ميان امام و مأموران حكومت عباسى در تاريخ به چشم نمىخورد و پيداست كه دستگاه خلافت بنى عباس در اين سالهاى كوتاه كه گرفتار اختلاف داخلى و مناقشات امين و مأمون و خلع مأمون از ولايتعهد و واگذارى آن به موسى فرزند امين بود، فرصتى براى ايذا و آزار علويان عموماً و امام رضا عليهالسلام - خصوصاً نيافت و ما مىتوانيم اين سالها (١٩٣-١٩٨) را ايام آزادى نسبى امام و فرصت خوبى براى فعاليتهاى فرهنگى آن حضرت بدانيم(١١).
مأمون كيست؟
مادر مأمون كنيزى خراسانى بنام «مراجل» بود كه در روزهاى پس از تولد مأمون از دنيا رفت و مأمون به صورت نوزادى يتيم و بىمادر پرورش يافت. مورخان نوشتهاند كه: مادر وى زشتترين و كثيفترين كنيز در آشپزخانه هارون بود، و اين خود مؤيّد داستانى است كه علت حامله شدن وى را بازگو مىكند(١٢).
ولادت مأمون در سال ١٧٠ هجرى، يعنى در همان شبى كه پدرش به خلافت رسيد، رخ داد و در گذشتش در سال ٢١٨ هجرى رخ داد.
مأمون را پدرش به «جعفر بن يحيى برمكى» سپرد تا او را در دامان خود بپروراند.
مربى وى «فضل بن سهل» بود كه به «ذو الرياستين» شهرت داشت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد. فرمانده كل قوايش نيز «طاهر بن حسين ذو اليمينين» بود.
خصوصيات مأمون
زندگى مأمون سراسر كوشش و فعاليت و خالى از رفاه و آسايش آنچنانى بود، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده پرورش يافته بود. هركس زبيده را بشناسد درمىيابد كه تا چه حد بايد زندگى امين غرق در خوشگذرانى و تفريح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالت چندانى براى خود احساس نمىكرد و نه تنها به آينده خود مطمئن نبود، بلكه برعكس، اين نكته را مسلم مىپنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن در نخواهند داد، ازينرو خود را فاقد هرگونه پايگاهى كه بدان تكيه كند مىديد، و به همين دليل آستين همت بالا زد و براى آينده به برنامهريزى پرداخت. مأمون خطوط آينده خود را از لحظهاى تعيين كرد كه به موقعيت خود پى برد و دانست كه برادرش امين از مزايايى برخودار است كه دست وى از آنها كوتاه است.
او از اشتباههاى امين نيز پند آموخت: مثلاً «فضل» با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مىگفت كه تو پارسايى و ديندارى و رفتار نيكو از خود بروز بده. مأمون نيز همين گونه مىكرد، هربار كه امين كارى را با سستى آغاز مىكرد، مأمون همان را با جديت در پيش مىگرفت.
در هرحال مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر امثال خويش، و حتى بر تمام عباسيان، برترى يافت.
برخى مىگفتند: در ميان عباسيان كسى دانشمندتر از مأمون نبود.
«ابن نديم» دربارهاش چنين گفته است: «آگاهتر از همه خلفا نسبت به فقه و كلام بود». از حضرت على عليلهالسلام - نيز نقل شده كه روزى درباره بنى عباس سخن مىگفت، تا بدينجا رسيد كه فرمود: «هفتمين آنها، از همهشان دانشمندتر خواهد بود».
سيوطى، ابن تغرى بردى، و ابن شاكر كتبى نيز مأمون را چنين ستودهاند:
به لحاظ دورانديشى، اراده، بردبارى، دانش، زيركى، هيبت، شجاعت، سيادت و فتوت، «بهترين مرد بنى عباس بود، هرچند همه اين صفات را اعتقادش به مخلوق بودن قرآن لكهدار كرده بود».
پدر مأمون نيز خود به برترى وى بر برادرش امين شهادت داده و گفته بود:«...تصميم گرفتهام ولايتعهد را تصحيح كنم و به دست كسى بسپارم كه رفتارش را بيشتر مىپسندم، خط مشيش را مىستايم، به حسن سياستش اطمينان دارم و از ضعف وسستيش آسوده خاطرم، و او كسى جز «عبداللّه» نمىباشد. اما بنىعباس به پيروى از هواى نفس خويش، محمد را مىطلبند، چه او يكپارچه به دنبال خواهشهاى نفسانى است، دستش به اسراف باز است، زنان و كنيزكان در رأى او شريك و مؤثر واقع مىشوند، درحالى كه عبداللّه شيوهاى پسنديده و رأيى اصيل دارد و براى تصدى چنين امرى بزرگ شخصى قابل اطمينان است...»(١٣).
امام هشتم در عصر مأمون
با استقرار مأمون بر سرير خلافت، كتاب زندگانى امام عليهالسلام - ورق خورد و صفحه تازهاى در آن گشوده شد؛ صفحهاى كه در آن امام على بن موسى الرضا - عليهالسلام - سالهايى را با اندوه و ناملايمات بسيار به سر برد.
غاصبين خلافت - چه آنها كه از بنى اميه بودند و چه بنى عباس - بيشترين وحشت و نگرانى را از جانب خاندان على عليهالسلام - داشتند؛ كسانى كه مردم - و لا اقل توده انبوهى از آنها - خلافت را حق مسلّم آنان مىدانستند و علاوه بر اين هرگونه فضيلتى را نيز در وجود آنان مىيافتند. اين بود كه فرزندان بزرگوار على عليهالسلام - همواره مورد شكنجه و آزار خلفاى وقت بودند و سرانجام هم به دست آنان به شهادت مىرسيدند.
اما مامون احيانا اظهار علاقه به تشيع مى كرد و گردانندگان دستگاه خلافتش هم غالبا ايرانيان بودند كه نسبت به آل على و امامان شيعه علاقه و محبتى خاص داشتند و لذا نمى توانست همچون پدران خود ، هارون و منصور ، امام عليه السلام را به زندان بيفكند و مورد شكنجه و آزار قرار دهد ، ازينرو روش تازه اى انديشيد كه گر چه چندان بى سابقه نبود و در زمان خلفاى گذشته هم تجربه شده بود ، اما در هر حال خوشنماتر و كم محذورتر بود و به همين جهت روش خلفاى بعد نيز بر همان مبنا قرار گرفت .
مأمون تصميم گرفت امام عليه السلام را به مرو ، مقر حكومت خود ، بياورد و با آن حضرت طرح دوستى و محبت بريزد و ضمن استفاده از موقعيت علمى و اجتماعى آن حضرت ، كارهاى او را تحت نظارت كامل قرار دهد .
چرا مامون مى خواست خلافت را به امام واگذارد ؟
دعوت مامون از امام عليه السلام به خراسان
مامون ابتداً از امام به صورتى محترمانه دعوت كرد كه همراه با بزرگان آل على به مركز خلافت بيايد.(١٤)
امام - عليهالسلام - از قبول دعوت مأمون خوددارى ورزيد، ولى از سوى مأمون اصرار و تأكيدهاى فراوانى صورت گرفت و مراسلات و نامههاى متعددى رد و بدل شد تا سرانجام امام - عليهالسلام - همراه با جمعى از آل ابى طالب به طرف مرو حركت فرمود.(١٥)
مأمون به «جلودى» و يا به نقل ديگر «رجأ بن ابى ضحاك» كه مأمور آوردن امام و همراهى كاروان حضرت شده بود، دستور داده بود كه به هيچ وجه از اداى احترام به كاروانيان و بخصوص امام - عليهالسلام - خوددارى نكند، اما امام - عليهالسلام - براى آگاهى مردم آشكارا از اين سفر اظهار ناخشنودى مىنمود.
روزى كه مىخواست از مدينه حركت كند خاندان خود را گرد آورد و از آنان خواست براى او گريه كنند و فرمود: من ديگر به ميان خانوادهام بر نخواهم گشت.(١٦)
آنگاه وارد مسجد رسول خدا شد تا با پيامبر وداع كند. حضرت چندين بار وداع كرد و باز به سوى قبر پيامبر بازگشت و با صداى بلند گريست.
«مخول سيستانى» مىگويد: در اين حال خدمت حضرت شرفياب شدم و سلام كردم و سفر بخير گفتم. فرمود: مخول! مرا خوب بنگر، من از كنار جدم دور مىشوم و در غربت جان مىسپارم و در كنار هارون دفن مىشوم!(١٧)
طريق حركت كاروان امام - عليهالسلام - از مدينه به مرو - طبق دستور مأمون - از راه بصره و اهواز و فارس بود، شايد به اين جهت كه از جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين) و كوفه و كرمانشاه و قم(١٨)، كه مركز اجتماع شيعيان بود، عبور نكنند.(١٩)
ورود به پايتخت
موكب امام - عليهالسلام - روز دهم شوال به مرو رسيد. چند فرسنگ به شهر مانده حضرت مورد استقبال شخص مأمون، فضل بن سهل و گروه كثيرى از امرا و بزرگان آل عباس قرار گرفت و با احترام شايانى به شهر وارد شد و به دستور مأمون همه گونه وسائل رفاه و آسايش در اختيار آن حضرت قرار گرفت.
پس از چند روز كه به عنوان استراحت و رفع خستگى راه گذشت، مذاكراتى بين آن حضرت و مأمون آغاز شد و مأمون پيشنهاد كرد كه خلافت را يكسره به آن حضرت واگذار نمايد.
امام - عليهالسلام - از پذيرفتن اين پيشنهاد بشدت امتناع كرد.
فضل به سهل با شگفتى مىگفت: خلافت را هيچگاه چون آن روز بىارزش و خوار نديدم، مأمون به على بن موسى - عليهالسلام - واگذار مىنمود و او از قبول آن خوددارى مىكرد.(٢٠)
مأمون كه شايد خوددارى امام را از پيش حدس مىزد گفت:
حالا كه اين طور است، پس وليعهدى را بپذير!
امام فرمود: از اين هم مرا معذور بدار.
مأمون ديگر عذر امام را نپذيرفت و جملهاى را با خشونت و تندى گفت كه خالى از تهديد نبود. او گفت: «عمر بن خطاب وقتى از دنيا مىرفت شورا را در ميان ٦ نفر قرار داد كه يكى از آنها اميرالمؤمنين على - عليهالسلام - بود و چنين توصيه كرد كه هر كس مخالفت كند گردنش زده شود!.. شما هم بايد پيشنهاد مرا بپذيرى، زيرا من چارهاى جز اين نمىبينم»!(٢١)
او از اين هم صريحتر امام - عليهالسلام - را تهديد و اكراه نمود و گفت: همواره بر خلاف ميل من پيش مىآيى و خود را از قدرت من در امان مىبينى. به خدا سوگند اگر از قبول پيشنهاد ولايتعهد، خوددارى كنى تو را به جبر وادار به اين كار مىكنم، و چنانچه باز هم تمكين نكردى به قتل مىرسانم!!(٢٢)
امام - عليهالسلام - ناچار پيشنهاد مأمون را پذيرفت و فرمود:
«من به اين شرط ولايتعهد تو را مىپذيرم كه هرگز در امور ملك و مملكت مصدر امرى نباشم و در هيچ يك از امور دستگاه خلافت، همچون عزل و نصب حكام و قضأ و فتوا، دخالتى نداشته باشم»(٢٣).
مقام ولايتعهد كه هرگز به انجام نرسيد
مردم خود را براى روزه دارى ماه مبارك رمضان سال ٢٠١هجرى آماده كرده بودند كه خبر ولايتعهد امام ـ
عليه السلام ـ منتشر شد و همه اين بشارت را با سرورى آميخته به شگفت تلقى كردند
روز دوشنبه هفتم ماه رمضان منشور ولايتعهد به خط ماءمون نگاشته شد و در پشت همان ورقه حضرت على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ نيز با ذكر مقدمه اى پر از اشاره و ايماء قبولى خود را اعلام فرمود, ولى ياد آورى كرد كه اين امر به انجام نمى رسد!! و آنگاه در كنار همان مكتوب , بزرگان و فرماندهان كشورى و لشگرى همچون : يحيى بن اكثم , عبدالله بن طاهر, فضل بن سهل , اين عهدنامه را گواهى نمودند.(٢٤
آنگاه تشريفات بيعت طى مراسمى شكوهمند در روز پنجشنبه دهم ماه به عمل آمد و حضرت بر مسند ولايتعهد
جلوس فرمود. اولين كسى كه به دستور خليفه دست بيعت به امام ـ عليه السلام ـ داد, فرزند ماءمون بود و
پس از او وزير اعظم , مفتى دربار, فرمانده لشگر و سپس عموم اشراف و رجال بنى عباس كه حاضر بودند, با آن حضرت بيعت كردند.(٢٥
موضوع ولايتعهد امام هشتم , طبعاً براى دوستان و شيعيان آن حضرت موجب سرور و شادمانى بود, ولى خود آن حضرت از اين امر اندوهگين و متاءثر بود و وقتى كه مردى را ديد كه زياد اظهار خوشحالى مى كند, او را نزد خود
فراخواند و فرمود
( دل به اين كار مبند و به آن خشنود مباش كه دوامى ندارد>!(٢٦
مشكلات سياسى مامون
بررسى اوضاع و شرائط سياسى زمان ماءمون نشان مى دهد كه وى با يك سلسله دشواريها و
مشكلات سياسى روبرو شده بود و براى رهايى از اين بن بستها تلاش مى كرد. او سرانجام به منظور حل اين مشكلات , يك سياست در پيش گرفت كه همان طرح وليعهدى امام رضا ـ عليه السلام ـ بود. ذيلاً مشكلات سياسى ماءمون را مورد برسى قرار مى دهيم
١ ناخشنودى عباسيان از ماءمون -
با آنكه به گواهى مورخان , ماءمون در افكار عمومى بمراتب از امين شايسته تر و سزاوارتر به
خلافت بود, اما بنى عباس با وى مخالف بودند و چنانكه نقل كرديم هارون به تفاوت آشكار
بين شخصيت اين دو برادر كاملاً توجه داشت و از مخالفت بنى عباس با ماءمون شكوه مى كرد.
شايد راز رو گردانى عباسيان از ماءمون آن بود كه مى ديدند برادرش امين ي عباسى اصيل به شمار مى رود: پدرش هارون و مادرش زبيده بود. زبيده خود يك هاشمى و هم نوهء منصور دوانيقى بود, او بزرگترين زن عباسى به شمار
مى رفت . امين در دامان فضل بن يحيى برمكى , برادر رضاعى رشيد و متنفذترين مرد دربار وى , پرورش يافته , و
فضل بن ربيع نيز متصدى امورش گشته بود; مرد عربى كه جدش آزاد شدهء عثمان بود و در مهر ورزيش نسبت به عباسيان , كسى ترديد نداشت .
اما ماءمون : وى , اولاً, در دامان جعفر بن يحيى پرورش يافت كه نفوذش بمراتب كمتر از برادرش فضل بود. ثانياً
مربّى و كسى كه امورش را تصدى مى كرد, مردى بود كه عباسيان به هيچ وجه دل خوشى از او نداشتند, چه , متهم بود به اينكه مايل به علويان است , ضمناً ميان وى و مربى امين , فضل بن ربيع , هم كينهء بسيار سختى وجود داشت .
اين شخص همان كسى بود كه بعداً وزير و همه كارهء ماءمون گرديد, يعنى فضل بن سهل ايرانى . عباسيان از ايرانيان مى ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند, ازينرو بزودى جاى آنها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند.
٢ موقعيت برتر امين -
امين داراى دار و دسته اى بسيار نيرومند و ياران بسيار قابل اعتمادى بود كه در را تثبيت قدرتش
كار مى كردند. اينها عبارت بودند از: داييهايش , فضل بن يحيى برمكى , بيشتر برمكيان (اگر
نگويم همه شان ) مادرش زبيده , و بلكه عربها
با توجه به اين نكته كه اينان همان شخصيتهاى با نفوذى بودند كه رشيد را تحت تاءثير خود قرار داده و نقشى بزرگ در تعيين سياست دولت داشتند, ديگر طبيعى مى نمايد كه رشيد در برابر نيروى آنان اظهار ضعف كند و در نتيجه ء
اطاعت از آنان مجبور شد كه مقام ولايتعهد را به فرزند كوچكتر خود, يعنى امين , بسپارد و فرزند بزرگتر خود,
ماءمون را به مقام جانشينى بعد از امين گمارد.
شايد حس گروه گرايى و تعصى نژادى بنى عباس و همچنين بزرگى مقام عيسى بن جعفر (دايى امين ) بود كه در
پيش انداختن ولايتعهد امين نقش مهمى بازى كرد. در اين ماجرا نقش اصلى در دست زبيده بود كه اين موضوع را
به سود فرزند خود تمام كرد.
گذشته از اين , با توجه به نقشى كه مسئلهء نسب در انديشهء عربها دارد, رشيد به احتمال قوى در ترجيح امين بر
ماءمون اين جهت را نيز مورد نظر داشته است . برخى از مورخان اين مطلب را به اين عبارت بيان كرده اند: در سال ١٧٦رشيد پيمان ولايتعهد را براى ماءمون پس از برادرش امين بست . ماءمون از لحاظ سنى ي ماه بزرگتر از امين بود, اما امين , زادهء زبيده دختر جعفر از زنان هاشمى بود, در حالى كه ماءمون از كنيزى بنام زاده شده و او
نيز در ايان نقاهت پس از زايمان در گذشته بود.
نكيه گاه ماءمون چه بود؟
گرچه پدر ماءمون مقام دوم را پس از امين براى وى تضمين كرده بود, ولى اين امر البته براى خود
ماءمون هيچ گونه اطمينانى نسبت به آينده اش در مسئلهء حكومت ايجاد نمى كرد, چه , او
نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد كه روزى پيمان شكنى نكنند, بنابراين آيا ماءمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعيتش , بر ديگران تكيه كند؟
ماءمون چگونه مى توانست به حكومت و قدرت دست يابد؟ و در صورت دستيابى چگونه مى بايستى پايه هاى آن را مستحكم سازد؟!
اينها سوءالهايى بود كه پيوسته ذهن ماءمون را مشغول مى داشت , و او مى بايست با نهايت دقت و هشيارى و توجه ,
پاسخ آنها را بجويد و آنگاه حركت خود را هماهنگ با اين پاسخها شروع كند.
اكنون موضع گروههاى مختلف را در برابر ماءمون از نظر مى گذرانيم , تا ببينيم او در ميان كدامي از آنها ممكن بود
تكيه گاهى براى خويشتن پيدا كند تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبيهايى كه انتظارشان مى رفت ـ هم بر ضد
خودش و هم برضد حكومتش ـ به مقابله برخيزد.
١-موضع علويان در برابر ماءمون
علويان طبيعى بود كه نه تنها به خلافت ماءمون كه به خلافت هيچ ي از عباسيان تن در نمى دادند,
زيرا خود كسانى را داشتند كه بمراتب سزاوارتر از عباسيان براى تصدى حكومت بودند. بعلاوه ماءمون به دودمانى تعلق داشت كه قلوب خاندان على از دست رجال آن چركين بود, چه , از دست آنان بيش از
آنچه از بنى اميه ديده بودند, زجر و آزار كشيده بودند.
همه مى دانيم كه بنى عباس چگونه خونهاى علويان را ريخته , اموالشان را ضبط و خوشان را از شهرهايشان آواره كرده و خلاصه انواع آزارها و شكنجه ها را در حقشان پيوسته روا داشته بودند. براى ماءمون همين لكهء ننگ كافى بود كه فرزند رشيد بود; كسى كه درخت خاندان نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال وجود چند تن از امامان را از ريشه برافكند.
٢- موضع اعراب در برابر ماءمون و سيستم حكومتش
اعراب نيز به خلافت و حكمرانى ماءمون تن در نمى دادند و اين به اين علت بود كه چنانكه گفتيم
مادرش , مربيّش و متصدى امورش همه غير عرب بودند, و اين امر با تعصّب خش عربى , كه همهء اقوام و ملل را (بر خلاف تعاليم قرآن و پيامبر (ص > زير دست و اسير نژادى خاص مى خواست , سازگار نبود;
خاصّه آنكه ايرانيان , با نشان دادن استعداد شگرف خويش در تصدّى مقامات علمى و سياسى , ميدان را شديداً بر
عناصر مغرور و بيمايهء عرب تنگ كرده بودند و با اين حساب طبيعى بود كه اعراب نسبت به ايرانيان و هر كس كه به نحوى با آنان در ارتباط باشد, كينه بورزند, ازينرو ماءمون مورد خشم و نفرت اعراب بود.
٣-كشتن امين و شكست آرزو
كشتن امين بظاهر ي پيروزى نظامى براى ماءمون به شمار مى رفت , ولى خالى از عكس العملها و
نتايج منفى بر ضد ماءمون و هدفها و نقشه هاى او نبود, بويژه شيوه هايى كه ماءمون براى تشفّى خاطر خود اتخاذ كرده بود, به اين عكس العملها دامن مى زند: او دستور قتل امين را به صادر كرد, و به كسى كه سر امين را به حضورش آورد ـ پس از سجدهء شكر ـ ي ميليون درهم بخشيد, سپس دستور داد سر برادرش را
روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براى گرفتن مواجب مى آيد, نخست بر آن سر
نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد
ماءمون حتى به اين امور بسنده نكرد, بلكه دستور داد سر امين را در خراسان بگردانند و سپس آن را نزد ابراهيم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش كرد كه چرا بر قتل امين سوگوارى مى كند
پس از اين نمايشها ديگر از عباسيان و عربها و حتى ساير مردم چه انتظارى مى رفت , و آنان چه موضعى مى توانستند در برابر ماءمون اتخاذ كنند!
كمترين چيزى كه مى توان گفت اين است كه ماءمون با كشتن برادرش و ارتكاب چنان كردارهاى زننده اى , اثر بدى بر روى شهرت خويش نهاد, اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل كرد و نفرت آنان ـ چه عرب و چه ديگران ـ را
برانگيخت .
موقعيت دشوار
علاوه بر اين , خراسانيان نيز كه خود, ماءمون را به عرش قدرت و حكومت رسانده بودند, اكنون
از او بر گشته , خطرى براى او به شمار مى رفتند.
در اين ميان , علويان نيز از فرصت برخورد ميان ماءمون و برادرش به نفع خود بهره بردارى كرده , به صف آرايى و
افزودن فعاليتهاى خود پرداختند. حال شما خوب مى توانيد وضع دشوار ماءمون را در نظر مجسم كنيد, بويژه آنكه فهرستى از شورشهاى علويان را نيز كه در گوشه و كنار كشور برخاسته بود, مورد توجه قرار دهيد:
شورشهاى علويان ابوالسرايا كه روزى در ميان حزب ماءمون جاى داشت , در كوفه سر به شورش برداشت .
لشگريانش با هر سپاهى كه روبرو مى شدند آن را تار و مار مى كردند و به هر شهرى كه مى رسيدند, آنجا را تسخير مى كردند.
مى گويند: در نبرد ابوالسرايا دويست هزار تن از ياران خليفه كشته شدند, در حالى كه از روز قيام تا روز گردن زدن وى بيش از ده ماه طول نكشيد.
حتى در بصره , كه تجمعگاه عثمانيان بود, علويان مورد حمايت قرار گرفتند, به طورى كه زيد النار قيام كرد.
در مكه و نواحى حجاز محمد بن جعفر, ملقب به , قيام كرد كه خوانده مى شد. در يمن , ابراهيم بن موسى بن جعفر بر خليفه شوريد. در مدينه , محمد بن سليمان بن داود بن حسن قيام كرد. در واسط كه بخش عمدهء مردم آن مايل به عثمانيان بودند, قيام جعفر بن زيد بن
على , و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن على , رخ داد.
در مدائن , محمد بن اسماعيل بن محمد قيام كرد.
خلاصه سرزمينى نبود كه در آن يكى از علويان , به ابتكار خود يا به تقاضاى مردم , اقدايم به شورش بر ضد
عباسيان نكرده باشد; حتى كار به جايى كشيده شده بود كه اهالى بين النهرين و شام كه به تفاهم با امويان و آل مروان شهرت داشتند, به محمد بن محمد علوى , همدم ابوالسرايا, گرويده ضمن نامه اى به وى نوشتند كه در
انتظار پيكش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ كند (٢٧
راه حل چند بُعدى
ماءمون در يافته بود كه براى رهايى از اين ورطه , بايد چند كار را انجام دهد: ١ـ فرو نشاندن شورشهاى علويان . ٢ـ گرفتن اعتراف از علويان مبنى بر اينكه حكومت عباسيان حكومتى مشروع
است .
٣ـ از بين بردن محبوبيت و احترامى كه علويان در ميان مردم از آن برخوردار بودند.
٤ـ كسب اعتماد و مهر اعراب نسبت به خويش .
٥ـ دوام تاييد و مشروع شمرده شدن حكومت وى از طرف اهالى خراسان و تمام ايرانيان .
٦ـ راضى نگه داشتن عباسيان و هواخواهانشان .
٧ـ تقويت حس اطمينان مردم نسبت به شخص ماءمون ; چه , او بر اثر كشتن برادر, شهرت و حس اعتماد مردم را
نسبت به خود سست كرده بود.
٨ـ و بالاخره ايجاد مصونيت براى خويشتن در برابر خطرى كه او را از سوى شخصيتى گرانقدر تهديد مى كرد;
آرى ماءمون از شخصيت با نفوذ امام رضا ـ عليه السّلام ـ بسيار بيم داشت و مى خواست خود را از اين خطر در امان نگاه دارد.
بدين ترتيب با وليعهدى امام رضا ـ عليه السلام ـ و شركت او در حكومت , اين هدفها تاءمين مى شد, زيرا با شركت آن حضرت ـ كه در راءس علويان قرار داشت ـ در حكومت , علويان خلع سلاح مى شدند و شعارهايشان از
دستشان گرفته مى شد و محبوبيتى كه در اثر قيام در بين مردم داشتند, از بين مى رفت .
از سوى ديگر, ماءمون از طرف خراسانيان و عموم ايرانيان كه طرفدار اهل بيت بودند, مورد تاءييد واقع مى شد و نيز
چنين وانمود مى كرد كه اگر برادر خويش را كشته , هدفش تفويض حكومت به اهل آن بوده است .
از همهء اينها گذشته , با آوردن امام رضا ـ عليه السّلام ـ به مرو و كنترل فعاليتهاى او, از خطر او ايمن مى شد. تنها اعراب و عباسيان مى ماندند كه ماءمون مى توانست كه آن هم به كم ايرانيان و علويان در برابر آنان مقاومت كند.
نقد و بررسى
قرائن و نشانه هاى روشنى در دست است كه صداقت و اخلاص ماءمون را در طرح ولايتعهد امام
رضا ـ عليه السّلام ـ كاملا مشكو مى سازد:
راستى اگر ماءمون صادقانه و از روى عقيده و ايمان مى خواست خلافت را به على بن موسى ـ عليه السّلام ـ منتقل كند:
١ـ چرا همان طور كه امام ـ عليه السّلام ـ در مدينه بود, اين كار را نكرد و آن حضرت را با اكراه تحت نظر ماءمورين به مرو آورد, درحالى كه مى توانست در مرو به نام امام ـ عليه السلام ـ خطبه بخواند و خطّهء ايران را به نمايندگى از
طرف حضرت نگهدارى كند و امام ـ عليه السلام ـ هم در مدينه , در پايگاه , خلافت پيامبر را به عهده بگيرد؟
٢ـ چرا دستور داد امام ـ عليه السلام ـ را از طريق بصره و اهواز و فارس كه اتفاقاً راهى سخت و گرم و ناراحت كننده دارد, و احتمالاً از ميان كوير لوت به خراسان و مرو مى رسد, عبور دهند و از كوفه و قم عبور نكنند؟ در حالى كه در كوفه و قم از امام ـ عليه السلام ـ استقبال بيشترى مى شد و موقعيت براى هدف ظاهرى ماءمون آماده تر
مى گشت ؟
٣ـ چرا در نخستين دور مذاكرات كه پيشنهاد خلافت را به امام مى داد, خود را وليعهد قرار داد, در صورتى كه مى بايست ولايتعهد بعد از حضرت رضا ـ عليه السلام ـ را به امام جواد ـ عليه السلام ـ واگذارد و يا لااقل به اختيار
امام بگذارد؟
٤ـ وليعهد بودن امام ـ عليه السلام ـ آنهم با آن شرط كه امام در هيچ كار حكومتى دخالت نكند ـ چه مقدار امت اسلامى را به واقع و حقيقت نزدي مى كرد؟ با توجه به اين كه عمر امام ـ عليه السلام ـ در حدود ٢٠سال بيشتر از
ماءمون از بود و طبعاً روى حسابهاى عادى پيش بينى مى شد كه امام ـ عليه السلام ـ زودتر از ماءمون از دنيا رحلت كند و در نتيجه هرگز خلافت به آل على نمى رسيد.
٥ـ ماءمون اگر از روى اعتقاد و ايمان اقدام مى كرد, چرا وقتى مواجه با امتناع امام ـ عليه السلام ـ شد, دست به تهديد
زد و حضرت را با جبر و اكراه به قبول ولايتعهد وادار كرد؟
٦ـ چرا وقتى حضرت على بن موسى الرضا ـ به هر سبب ـ به شهادت رسيد, ماءمون كه همان ارادت را به امام جواد
ـ عليه السلام ـ اظهار مى كرد, مقام ولايتعهد را به آن حضرت تفويض نكرد؟
٧ـ چرا ماءمون در جريان مشهور نماز عيد حضرت را از راه باز گردانيد و نخواست توجه تودهء مردم به آن حضرت جلب شود؟
٨ـ چرا وقتى ماءمون از مرو به طرف بغداد حركت كرد نگذارد كه حضرت در مرو بماند؟ اگر حقيقتاً حضرت وليعهد بود چه مانعى داشت كه در مرو باشد و اين قسمت از كشور را تحت نظر داشته باشد؟
اينها سوءالاتى است كه شايد ابتداءاً سهل و ساده به نظر برسد, ولى دقت در آنها مى تواند بخوبى روشن سازد كه ماءمون در اين اقدام مخلص و راستگو نبود, بلكه موجبات ديگرى در ميان بود كه او را بدين كار وامى داشت (٢٨
دلائل امام براى پذيرفتن ولايتعهد
هنگامى امام رضا ـ عليه السلام ـ وليعهدى ماءمون را پذيرفت كه ديد اگر امتناع ورزد, نه تنها جان
خويش را به رايگان از دست مى دهد, بلكه علويان و دوستداران حضرت نيز همگى در معرض خطر واقع مى شوند.
بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند, زيرا امت اسلامى به وجود آنان و
آگاهى بخشيدنشان نياز بسيار داشت . اينان بايستى باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و رهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند.
آرى , مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند, چه , در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه اى بر همه جا چيره شده و در قالب بحثهاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى , ارمغان كفر و الحاد مى آورد؟
ازينرو بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسئوليت خويش را در نجات امت به انجام برساند و ديديم كه امام نيز ـ
با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى ـ چگونه عملاً وارد اين كار زار شد.
حال اگر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى , هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى سپرد, اين فداكارى معلوم نيست همچون شهادت حياتبخش و گرهگشاى سيد شهيدان گرهى از كار بستهء امت مى گشود.
علاوه بر اين , نيل به مقام وليعهدى ي اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت دائر بر اين
مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى دارند.
ديگر از دلائل قبول وليعهدى از سوى امام آن بود كه مردم خاندان پيامبر ٩را در صحنهء سياست حاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند, و نيز گمان نكنند كه آنان ـ همان گونه كه شايع شده بود ـ فقط علما و فقهايى هستند
كه در عمل هرگز به كار ملت نمى آيند. شايد امام نيز در پاسخى كه به سوءال داد, نظر به همين مطلب داشت . ابن عرفه از حضرت پرسيد:
ـ اى فرزند رسول خدا! به چه انگيزه اى وارد ماجراى وليعهدى شدى ؟
امام پاسخ داد: به همان انگيزه اى كه جدم على ـ عليه السلام ـ را وادار به ورود در شورا نمود (٢٩.
گذشته از همهء اينها, امام در ايام وليعهدى خويش چهرهء واقعى ماءمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و
هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مى داد, هرگونه شبهه و ترديدى را از ذهن مردم زدود.
آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت ؟
اينها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميلى باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى باشد, بلكه همان گونه
كه حوادث بعدى اثبات كرد, او مى دانست كه هرگز از دسيسه هاى ماءمون و دار و دسته اش در
امان نخواهد بود و گذشته از مقام , جانش نيز از آسيب آنان محفوظ نخواهد ماند. امام بخوبى در مى كرد كه ماءمون به هر وسيله اى كه شده در مقام نابودى وى ـ جسمى يا معنوى ـ برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض مى شد كه ماءمون هيچ نيت شومى در دل ندارد, چنانكه گفتيم با توجه به سن امام اميد زيستنش تا
پس از مرگ ماءمون بسيار ضعيف مى نمود. پس اينها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود.
از همهء اينها كه بگذريم و فرض را بر اين بگذاريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگذشت ماءمون را
نيز مى داشت , ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه از شيوهء حكمرانى وى خشنود نبودند, حتمى بود.
همچنين توطئه هاى عباسيان و دار و دسته شان و بسيج همهء نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه برنامه اش اجراى احكام خدا به شيوهء جدش پيامبر (ص ) و على ـ عليه السلام ـ بود, امام را با مشكلات زيانبارى روبرو مى ساخت .
فقط اتخاذ موضع منفى درست بود با توجه به تمام آنچه گفته شد درمى يابيم كه براى امام ـ عليه السلام ـ طبيعى بود كه انديشه ء
رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر به دركند, چه , نه تنها هيچ ي از
هدفهاى وى را به تحقق نمى رساند, بلكه بر عكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدفها و آمالشان نيز
مى گرديد.
بنابراين , اقدام مثبت در اين جهت ي عمل انتحارى و بى منطق قلمداد مى شد.
مواضع منفى امام در برابر ترفند ماءمون
حال با توجه به اينكه امام رضا ـ عليه السلام ـ در پذيرفتن وليعهدى از خود اختيارى نداشت و نمى توانست اين مقام را وسيلهء رسيدن به اهداف مقدّس خويش قرار دهد, و از سويى هم امام نمى توانست ساكت بنشيند و در برابر
اقدامات دولتمردان چهرهء موافق نشان بدهد, پس بايستى برنامه اى بريزد كه در جهت خنثى كردن توطئه هاى ماءمون پيش برود (٣٠.
امام رضا ـ عليه السلام ـ به صورتهاى گوناگونى براى خنثى كردن توطئه هاى ماءمو موضع گرفت كه ماءمون آنها را
قبلاً به حساب نياورده بود. اين اين موضعگيريها:
نخستين موضعگيرى امام تا وقتى كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد ماءمون خود دارى كرد و آنقدر سرسختى نشان
داد تا بر همگان معلوم بدارد كه ماءمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نمى باشد. حتى برخى از
متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار
محض بود.
اتخاذ چنين موضع سرسختانه اى براى آن بود كه ديگران بدانند كه امام دستخوش نيرنگ ماءمون قرار نمى گيرد و
بخوبى به توطئه و هدفهاى پنهانيش آگاهى دارد. با اين شيوه امام توانسته بود ش مردم را پيرامون آن رويداد
برانگيزد
موضعگيرى دوم بر رغم آنكه ماءمون از امام خواسته بود كه از خانواده اش هركه را كه مى خواهد همراه خويش به
مرو بياورد, ولى امام با خود هيچ كس حتى فرزندش جواد ـ عليه السلام ـ را هم نياورد, در حالى كه آن ي سفر كوتاه نبود, بلكه سفر و ماءموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه مى بايست امام طبق گفتهء ماءمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگيرد.
موضعگيرى سوم در ايستگاه نيشابور, امام با نماياندن چهرهء محبوبش براى دهها و بلكه صدها هزار تن از مردم
استقبال كننده , روايت زير را خواند:
خداوند متعال مى فرمايد: كلمهء توحيد (لا اِلهَ اِلاّ اللّه ) دِژِ منست , و هر كس به دِژِ من داخل شود از كيفرم مصون مى ماند.
در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام نوشتند. جالب توجه آنكه مى بينيم امام در آن شرائط هرگز مسائل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد, از نماز و روزه و اين قبيل مطالب چيزى را
گفتنى نديد و نيز مردم را به زهد در دنيا و امثال آن تشويق نكرد. و با آنكه داشت به ي سفر سياسى به مرو
مى رفت هرگز مسائل سياسى يا شخصى خويش را با مردم در ميان ننهاد.
به جاى همهء اينها, امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسئله اى معطوف كرد كه مهمترين مسائل در
زندگى حال و آينده شان به شمار مى رفت .
آرى , امام در آن شرائط حساس فقط بحث را پيش كشيد, چه , توحيد پايهء هر زندگى با فضيلتى است كه ملتها به كم آن از هر نگونبختى و رنجى , رهايى مى يابند و اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است . ضمناً, با توجه به كلامى كه چند لحظه بعد فرمود, مى خواست بفهماند كه جامعهء وسيع و پرتكاپوى اسلامى آن روز, از حقيقت توحيد عارى و خالى است .
رابطهء مسئلهء ولايت با توحيد
پس از فرو خواندن حديث توحيد, ناقهء امام به راه افتاد, ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به
سوى او بود. همچنانكه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مى انديشيدند,
ناگهان ناقه ايستاد و امام سراز عمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد و با صداى رسا گفت :
. در اينجا امام ي مسئلهء بنيادى ديگرى را عنوان كرد: مسئلهء را كه چون تنه اى برآمده از
ريشهء درخت توحيد است .
آرى , اگر ملت خواهان زندگى با فضيلتى است پيش از آنكه مسئلهء رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل شود,
هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند جهان صحنهء تاخت و تاز ستمگران و
طاغوتهايى خواهد بود كه براى خويشتن حق قانونگذارى كه مختص خداست , قائل شده و با اجراى احكامى غير
از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى , نكبت , شقاوت , سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد...
اگر براستى رابطهء ولايت با توحيد را در كنيم , خواهيم دريافت كه گفتهء امام : با ي
مسئلهء شخصى به نفع خود او سر و كار نداشت , بلكه با اين بيان مى خواست ي موضوع اساسى و كلى را خاطر
نشان كند.
لذا پيش از خواندن حديث مزبور, سلسلهء سند آن را هم ذكر كرد و به ما فهماند كه اين حديث , كلام خداست كه از
زبان پدرش و جدش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است . چنين شيوه اى در نقل حديث از امامان ما
بسيار كم سابقه دارد, مگر در موارد بسيار نادرى مانند اينجا كه امام مى خواست مسئلهء را به مبداء على و خدا پيوسته سازد و ضمناً شجره نامهء تاريخى امامت معصوم را به امت اسلامى معرفى كند.
امام در شهر نيشابور براى بيان اين حقيقت از فرصت حساسى كه به دست آمده بود حكيمانه سود جست و در
برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا, پاسدار دژ توحيد معرفى كرد. بنابراين , بزگترين هدف ماءمون را با
اين آگاهى بخشيدن به توده ها درهم كوبيد, چه , او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس ي حكومت مشروع و اسلامى است .
موضعگيرى چهارم
امام ـ عليه السلام ـ چون به مرو رسيد ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با ماءمون سخن مى گفت . نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد وليعهدى ـ هيچ كدام ـ را نمى پذيرفت تا آنكه ماءمون با تهديدهاى مكرر به قصد
جانش برخاست .
امام با اين گونه موضعگيرى زمينه را طورى چيد كه ماءمون را روياروى حقيقت قرار داد. امام گفت : مى خواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده , بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده است . با اين رويّه به ماءمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيت آميز نيست و در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه ريزى بر
دارد. در نتيجه از ماءمون سلب اطمينان كرد و او را در هر عملى كه مى خواست انجام دهد به تزلزل در انداخت .
علاوه بر اين , در دل مردم نيز بر ضد ماءمون و كارهايش ش و ترديد افكند.
موضعگيرى پنجم امام رضا ـ عليه السلام ـ, به اينها نيز بسنده نكرد, بلكه در هر فرصتى تاءكيد مى كرد كه ماءمون او را
به اجبار و با تهديد به قتل , به وليعهدى رسانده است .
افزون بر اين , مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاه مى ساخت كه ماءمون بزودى دست به نيرنگ زده , پيمان خود را
خواهد شكست . امام بصراحت مى گفت كه به دست كسى جز ماءمون كشته نخواهد شد و كسى جز ماءمون او را
مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتى در پيش روى ماءمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمى كرد, بلكه رفتارش نيز در طول مدت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور
بودنش حكايت مى كرد. بديهى است كه اينها همه عكس نتيجه اى را كه ماءمون از وليعهدى وى انتظار مى داشت , به بار مى آورد.
موضعگيرى ششم امام ـ عليه السلام ـ از كوچكترين فرصتى كه به دست مى آورد سود جسته , اين معنا را به ديگران
ياد آورى مى كرد كه ماءمون در اعطاى سمت وليعهدى به وى كار مهمى نكرده جز آنكه در راه بر
گرداندن حق مسلم خود او كه قبلاً از دستش به غصب ربوده بود, گام بر داشته است , بنابراين امام پيوسته مشروع نبودن خلافت ماءمون را به مردم خاطر نشان مى ساخت .
موضعگيرى هفتم امام براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قائل شد كه طى آنها از ماءمون چنين خواسته بود: امام هرگز نه كسى را بر مقامى گمارد, نه كسى را عزل كند, نه رسم و سنتى را براندازد و
نه چيزى از وضع موجود را دگرگون سازد, بلكه از دور مشاور در امر حكومت باشد.
ماءمون نيز تمام اين شروط را پذيرفت . بنابراين مى بينيم كه امام بر پاره اى از هدفهاى ماءمو خط بطلان
كشيد, زيرا اتخاذ چنين موضعى دليل گويايى بود بر امور زير:
الف ـ اعتراف نكردن به مشروع بودن سيستم حكومتى وى .
ب ـ سيستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان ي نظام حكومتى تاءمين نمى كرد.
ج ـ ماءمون بر خلاف نقشه هايى كه در سر پرورانده بود, ديگر با قبول اين شروط نمى توانست كارهايى را بنام امام و به دست او انجام دهد.
د ـ امام هرگز حاضر نبود تصميمهاى قدرت حاكم را اجرا سازد (٣١.
شرائط خاص فرهنگى جامعهء اسلامى
در عصر عباسيان
با اينكه اسلام در عصر پيامبر (ص ) از محيط حجاز بيرون نرفت , ولى چون زير بنايى محكم و استوار
داشت بعد از رحلت آن حضرت بسرعت رو به گسترش نهاد, آنچنانكه در مدت كوتاهى سراسر دنياى متمدن آن عصر را فرا گرفت و باقيماندهء تمدنهاى پنجگانهء عظيم روم , ايران , مصر, يمن , كلده و آشور را كه در
شمال , شرق , غرب و جنوب حجاز بودند, در كورهء داغ خود فرو برد تا آنچه خرافه و ظلم و انحراف و فساد و
استبداد بود, بسوزد و آنچه مثبت و مفيد بود زير چتر تمدن شكوهمند اسلامى با صبغهء الهى و توحيدى باقى بماند, بلكه رشد و نمو يابد. طبيعت علم دوستى اسلام سبب شد كه به موازات پيشرفتهاى سياسى و عقيدتى در
كشورهاى مختلف جهان , علوم و دانشهاى آن كشورها به محيط جامعهء اسلامى راه يابد و كتب علمى ديگران از
يونان گرفته تا مصر و از هند تا ايران و روم به زبان تازى , كه زبان قرآن بود, ترجمه شود.
علماى اسلام كه فروغ انديشهء خود را از مشعل قرآن گرفته بودند, دانشهاى ديگران را مورد نقد و بررسى قرار
دادند و ابتكارات و ابداعات جديد و فراوانى بر آن افزودند و بر فرهنگ و تمدن گذشته , نو و
صبغهء اسلامى زدند.
ترجمهء آثار علمى ديگران از زمان حكومت امويان (كه خود با علم و اسلام بيگانه بودند) شروع شد و در عصر
عباسيان , مخصوصاً زمان هارون و ماءمون , به اوج خود رسيد (همان گونه كه در اين زمان وسعت كشور اسلامى به بالاترين حد خود در طول تاريخ رسيد).
البته اين حركت علمى چيزى نبود كه به وسيلهء عباسيان يا امويان پايه گذارى شده باشد, اين , نتيجهء مستقيم تعليمات اسلام در زمينهء علم بود كه براى علم و دانش وطنى قائل نبود و به حكم : , مسلمانان را به دنبال آن مى فرستاد, هر چند در دور افتاده ترين نقاط جهان يعنى چين , و با پرداختن هرگونه بها در اين راه حتى خون قلب بود.
در تواريخ آمده است كه ماءمون شبى ارسطاطاليس , فيلسوف مشهور يونانى را در خواب ديد, از او مسائلى پرسيد
و چون از خواب برخاست به فكر ترجمهء كتابهاى آن فيلسوف افتاد, نامه اى به پادشاه روم نوشت و از وى خواست مجموعه اى از علوم قديم كه در بلاد روم بود, براى او بفرستد. پادشاه روم پس از گفتگوى بسيار, اين درخواست را پذيرفت .
ماءمون جمعى از دانشمندان را مانند و و , سرپرست (كتابخانه ء
بسيار بزرگ و مشهور بغداد) را ماءمور انجام اين مهم نمود.
آنان آنچه را از بلاد روم يافتند و پسنديدند جمع آورى كرده نزد ماءمون فرستادند و ماءمون دستور ترجمهء آنها را
داد(٣٢.
بدون ش خوابهاى سياست بازان كهنه كارى همچون ماءمون , ساده نيست و قاعدتاً جنبه سياسى دارد!
آنها در اين خوابها امورى را مى بينند كه پايه هاى كاخ بيدادگريشان را محكم مى سازد و به هر حال اين
عمل ماءمون از نظر تحليل سياسى احتمالاتى دارد:
١ـ ماءمون براى اينكه خود را مسلمانى طرفدار علم و دانش قلمداد كند, دست به اين كار زد تا از اين طريق امتياز و
وجهه اى كسب كند.
٢ـ او مى خواست به اين وسيله ي نوع سرگرمى براى مردم در برابر مشكلات اجتماعى و خفقان سياسى درست كند.
٣ـ هدف او جلب افكار انديشمندان و متفكران جامعهء اسلامى به سوى خود و در نتيجه تقويت پايه هاى حكومت بود.
٤ـ او مى خواست از اين طريق دكانى در برابر مكتب علمى اهل بيت پيامبر (ص ) كه در ميدان علم و دانش در اوج شهرت بودند, باز كند و بدين وسيله مشتريان آن مكتب را كم كند و از فروغ آن بكاهد.
٥ـ او مى خواست ثابت كند كه دستگاه خلافت بنى عباس شايستگى حكومت بر كشورهايى همچون ايران , روم و
مصر را دارد.
البته منافاتى در ميان اين احتمالات پنجگانه نيست و ممكن است همهء آنها مورد توجه ماءمون بوده , ولى علت هرچه باشد در اين مسئله ش نيست كه او در ترجمهء كتابهاى يونانى كوشش بسيار نمود, و پول زيادى در اين راه صرف كرد, به طورى كه مى گويند گاه در مقابل وزن كتابها طلا مى داد, و به قدرى به ترجمهء كتابها توجه داشت كه روى هر كتابى كه به نام او ترجمه مى شد علامتى مى گذارد, و مردم را به خواندن و فرا گرفتن آن علوم تشويق مى كرد, با حكما خلوت مى نمود و از معاشرت آنها اظهار خشنودى مى كرد(٣٣ و به اين ترتيب نشر علوم و
دانشهاى ديگران , در كنار دانشهاى اسلامى , مسئلهء مطلوب روز شد, حتى اشراف و اعيان دولت كه معمولاً شامه ء
تيز و حساسى در اين گونه امور دارند خط ماءمون را تعقيب كردند, ارباب علم و فلسفه , منطق را گرامى داشتند و در
نتيجه , مترجمين بسيارى از عراق , شام , ايران به بغداد آمدند (٣٤.
مورخ مشهور مسيحى در اين زمينه مى نويسد:
هارون الرشيد (حك ١٧٠ـ ١٩٣ موقعى به خلافت رسيد كه به واسطهء آمد و شد دانشمندان و پزشكان هندى و
ايرانى و سريانى به بغداد افكار مردم تا حدى پخته شده بود و توجه اذهان عمومى به علوم و كتب پيشينيان توسعه يافته بود. دانشمندان غير مسلمان كه زبان عربى آموخته بودند و با مسلمانان معاشرت داشتند آنان را به فراگرفتن علوم گذشته تشويق مى كردند, ولى باز هم مسلمانان از توجه به علوم بيگانه جز علم پزشكى بيم داشتند, چه , فكر
مى كردند كه جز طبّ علوم بيگانهء ديگر مخالف اسلام است . با اينهمه , چون پزشكان نزد خلفا مقرب شدند و
غالب آنان دوستدار منطق و فلسفه بودند و از آن علم بهره اى داشتند, خواه ناخواه خلفا را به شنيدن مطالب منطقى و فلسفى مشغول مى داشتند. رفته رفته خلفا با فلسفه و منطق آشنا شدند و با آن خو گرفتند, تا آنجا كه اگر كشورى يا شهرى را فتح مى كردند كتابهاى آنجا را آتش نمى زدند و نابود نمى ساختند بلكه دستور مى دادند كتابها را به بغداد بياورند و به زبان عربى ترجمه كنند, چنانكه هارون پس از فتح و و ساير شهرهاى روم كتابهاى بسيارى در آن بلاد به دست آورده , آن ها را به بغداد حمل كرد و طبيب خود, را دستور
داد آن كتابها را به عربى ترجمه كند. اما كتابها مزبور, راجع به طب يونانى بود و چيزى از فلسفه در آن يافت نمى شد.
در زمان هارون كتاب براى مرتبهء اول توسط به عربى ترجمه شد و اين ترجمه را مى گويند و بار ديگر در زمان ماءمون آن كتاب به عربى ترجمه شد و اين دومى را مى خوانند. در زمان هارون كتاب را به عربى ترجمه كرد و عده اى آن كتاب را تفسير كردند
و چون بخوبى از عهده برنيامدند هارون و , مدير بيت الحكمة, را به آن كار گماشت و آنان مجسطى را با دقت تصحيح و تفسير نمودند.
ماءمون و فلسفه و منطق
كتابهاى فلسفى در زمان ماءمون ترجمه شد و آن هم به خاطر علاقه مندى خود ماءمون به آن كار
بود. از آغاز اسلام مسلمانان به آزادى گفتار و فكر و مساوات معتاد بودند و اگر هر ي از آنان دربارهء امور سياسى و غيره فكرى به خاطرش مى رسيد بى پروا آن را به خليفه و يا امير ابراز مى كرد و ابهت مقام فرمانروايى او را از اين كار باز نمى داشت , همين قسم در امور دينى نيز آزادى عقيده داشتند و اگر كسى چيزى از
معناى آيه و يا حديث در مى كرد و آن را مخالف نظر ديگران مى ديد نظر خود را آشكارا مى گفت و با مخالفان مناظره و مجادله مى كرد و همين آزادى فكر و عقيده , سبب پيدايش مذاهب مختلف گشت , به قسمى كه پس از
انقضاى دروهء صحابه و آغاز قرن دوم هجرى فرقه هاى متعددى در جهان اسلام پديد آمد كه از جملهء آنها فرقه ء بود. معتزله گروه بسيارى بودند كه اساس مذهب آنان تطبيق دين و عقل مى باشد و اگر با دقت در افكار و
عقايد آنان مطالعه شود معلوم مى گردد كه بعضى از افكار و آراى آنان با جديدترين آراى انتقادى مذهبى امروز
موافق در مى آيد.
ماءمون و اعتزال
مذهب اعتزال در اواخر قرن اول هجرى پديد آمد و چون اصول اين مذهب پيروى از احكام
عدل و منطق بود, لذا در مدت كوتاهى پيروان زيادى پيدا كرد. و در زمينه فقه , منصور عباسى با
پيراوان طريقهء راءى و قياس موافق بود و از همينرو ابوحنيفه را پيش انداخته و با نظر او همراه شد. اين فكر و نظر
منصور پس از وى نيز در ميان عباسيان باقى ماند. اتفاقاً مذهب معتزله با اين طريقه (پيروى از راءى و قياس ) بسيار
نزدي است , چون طايفهء مزبور كوشش داشتند عقايد خود را با ادله عقلى ثابت كنند و بدين جهت هر كس را كه مطلع از منطق و گفته هاى ارسطو مى ديدند دنبال او را مى گرفتند و از او براى تاءييد نظر خود و جدال با مخالفان استمداد مى كردند. در زمان خلافت مهدى به علّت كثرت زنادقه , اين فكر (پيروى از منطق ) بيشتر شايع شد.
طايفهء برامكه نيز از پيروان راءى و قياس بودند و طبعاً به علم توجه و اشتياق داشتند, و بدان جهت پيش از
ماءمون به ترجمهء كتابهاى علمى مشغول شدند و در خانه هاى خويش انجمن مباحثه و مناظره تشكيل دادند. ظاهراً هارون با اين كار آنان موافق نبود و برامكه از بيم وى تظاهر به آن عمل نمى كردند.
همين كه ماءمون خليفه شد (حك ١٩٨ـ ٢١٨ اوضاع تغيير يافت , چه , ماءمون مرد باهوش و مطلعى بود و به طريقه ء
قياس ميل وافر داشت و بسيارى از كتب قديم را كه قبل از وى ترجمه شده بود, مطالعه و بررسى كرده بود و در
نتيجه بيش از پيش به طريقهء قياس متمايل گشت و سرانجام مذهب معتزله را پذيرفته و بزرگان آن طايفه (ابى الهذيل علاف , ابراهيم بن سيار و غيره ) را به خود نزدي ساخت و مجالس مناظره با علماى علم كلام تشكيل داد
و در مذهب اعتزال پا برجا ماند و پيروان آن طريقه را همراهى كرد. در اثر اين توجه ماءمون حرفهايى كه اظهار آن (به علّت بيم از فقهاى عامّه ) ممكن نبود, بى پرده در ميان مردم شايع شد و از آن جمله صحبت از مخلوق بودن قرآن بود كه يكى از دعاوى معتزله مى باشد.
اتفاقاً ماءمون پيش از رسيدن به مقام خلافت , به آن موضوع (خلق قرآن ) معتقد بود و مسلمانان مى ترسيدند كه مبادا
ماءمون خليفه شود و آن عقيده را ترويج كند, تا حدى كه علناً مى گفت : من از خدا براى هارون طول عمر مى خواهم تا از شر خلافت ماءمون در امان باشم .
اما بالاخره ماءمون خليفه شد و به پيروى از معتزله تظاهر كرد. فقهاى عامه كه اين را ديدند, جار و جنجال بر پا
كردند و چون اكثريت مسلمانان نيز بر خلاف معتزله بودند, اين هياهو براى ماءمون توليد زحمت كرد. ماءمون كه نمى توانست از نظر خود بر گردد, از راه مناظره و مباحثهء علمى وارد شد و مجالس بحث و گفتگو تشكيل داد تا
گفته هاى طرفين با عقل و منطق سنجيده شود و براى تاءييد مباحث منطقى دستور ترجمهء كتب فلسفى و منطقى را
صادر كرد تا هرچه زودتر از يونانى به عربى ترجمه شود و خود نيز آن ترجمه ها را مطالعه مى كرد و عقيده اش دربارهء معتزله در اثر مطالعهء كتب مزبور محكمتر مى گشت , ولى اين تمهيدات در جلب عامهء مردم به عقايد ماءمون تاءثير جندانى نداشت و زمانى كه ماءمون اين را دانست و از مماشات نوميد شد به قواى قهريه دست زد و در اواخر
خلافت خويش يا مخالفان اعتزال بخشونت رفتار كرد و هنگامى كه خارج از بغداد بود به ,
والى بغداد, دستور داد قضات و شهود و اهل علم را امتحان كند و هر كدام آنان كه به مخلوق بودن قرآن اقرار دارد
آزاد گردد و كسانى كه آن عقيده را ندارند به آنان تعليم داده شود (٣٥.
با توجه بدانچه گفتيم , چنان به نظر مى رسد كه ماءمون به علّت كثرت اطلاعات و آزادى عقيده و تمايل به قياس عقلى , از ترجمهء علوم يونانى به عربى با نداشت و ابتداءاً براى تاءييد مذهب معتزله به ترجمهء كتب منطق و فلسفه دست زد, سپس به ترجمهء كليهء تاءليفات ارسطو از فلسفه و غيره ـ پرداخت و بدين گونه در اوائل قرن سوم هجرى ترجمهء آن كتابها آغاز گشت . معتزله مانند تشنه اى كه به آب برسد, مطالب فلسفى ارسطو را دريافتند و آن را كاملاً
بررسى و مطالعه كردند و در نتيجه براى مبارزه با مخالفان , حربهء تازه اى به دست آوردند (٣٦
ترجمهء كتب علمى خارجى
دكتر نيز در اين باره چنين مى نويسد:
ترجمهء كتابهاى بيگانه به زبان عربى در دوران امويان رواجى نداشت نخستين كسى بود
كه طب و شيمى را به زبان عربى درآورد, وى گروهى از يونانيان مقيم مصررا فرا خواند و خواست تا بسيارى از
كتابهاى يونانى و مصرى را كه از شيمى عملى سخن داشت براى او به عربى برگردانند. وى كوشش مى كرد تا از راه شيمى طلاى مصنوعى به دست آورد. در دوران دفترهاى دولت را كه تا آن روز به فارسى و
يونانى بود, به زبان عربى برگرداندند و ديوان مصر را نيز كه به زبان مصرى و يونانى بود, به عربى ترجمه كردند.
زمانى كه دولت عباسى روى كار آمد, از آنجا كه اين دولت رو به پارسيان داشت , عربان و پارسيان در
پايتخت ايشان با هم اختلاط و آميزش يافتند و خلفا به دانستن علوم يونان و ايران رغبت نشان دادند. فرمان داده بود تا چيزى از كتابهاى بيگانه را ترجمه كنند. بعضى از كتابهاى و را براى وى به عربى برگرداند. ابن مُقَفَّع , را به عربى در آورد و نيز كتاب را ترجمه كرد و جز بسيارى ديگر از دانشمندان نيز در كار ترجمهء متون به زبان فارسى شهرتى يافتند, مانند
خاندان نوبختيان و حسن بن سهل (وزير ماءمون ) و احمد بن يحيى بلاذرى (موءلف فتوح البلدان ) و عمرو بن فرخان . در دوران هارون ترجمه رواجى ديگر يافت : از بعضى از شهرهاى بزرگ روم كتابهايى به تصرف وى افتاد
و او گفت : از كتابهاى يونان هرچه به دست آمد ترجمه كنند. تشويقى نيز كه برمكيان از مترجمان مى كردند و ايشان را عطاهاى خوب مى دادند, در رواج ترجمه موءثر بود. خود ماءمون هم ترجمه مى كرد او مخصوصاً به ترجمه ء
كتابهاى يونانى و ايرانى علاقه داشت و كسانى را به قُسطنطنيه فرستاد تا كتابهاى كمياب فلسفه و هندسه و موسيقى و طب را بياورند. مىگويد: ميان ماءمون و پادشاه روم نامه هايى رد و بدل شد و از او خواست تا از علوم قديم كه در خزانهء روم بود, كتابهايى بفرستد و او از پس امتناع پذيرفت و ماءمون گروهى را كه و و , سرپرست , از آن جمله بودند, فرستاد تا از آن كتابها هرچه خواستند بر گرفتند و
چون نزد ماءمون بردند دستور داد تا آنها را به عربى برگردانند. و آنان نيز اين كار را كردند. در كار
ترجمه از يونانى و سريانى و كلدانى نظارت داشت و يحيى بن هارون مراقب ترجمه هاى فارسى بود. تشويق و
تاءييد مترجمان , خاص ماءمون نبود كه مردم به دين ملو مى رفتند و بسيارى از كتابها به همت توانگران به عربى ترجمه گرديد. از آن جمله محمد و احمد و حسن پيروان منجم بودند كه مال بسيارى براى فراهم كردن كتابهاى رياضيات دادند و در هندسه و موسيقى و نجوم آثار گرانبها داشتند, هم آنها را به ديار
روم فرستادند تا كتابهاى كمياب بياورد.
در دوران ماءمون رياضيدانهاى بزرگ پديد آمدند كه محمد بن موسى خوارزمى از آن جمله بود. وى نخستين كسى بود كه دربارهء جبر مطالعات منظم كرد و آن را از علم حساب جدا كرد. رواج ترجمه ي نتيجهء طبيعى داشت كه بسيارى از مسلمانان دربارهء ترجمه ها بحث و تحقيق كردند و بر آن حاشيه زدند و خطاها را به اصلاح آوردند كه از
آن جمله را بايد نام برد. وى در طب و فلسفه و حساب و منطق و هندسه و نجوم تبحر
داشت و در تاءليفات خود از روش ارسطو پيروى مى كرد و بسيارى از كتابهاى فلسفه را ترجمه كرد و مشكلات آن را توضيح داد. بجز او سه تن ديگر در اين مرحله شهرت داشتند: حنين بن اسحاق و ثابت بن قرهء حرانى و عمرو
بن فرخان طبرى .
عباسيان همهء علوم يونانى و پارسى را از فلسفه و طب و نجوم و رياضيات و موسيقى و منطق و هيئت و جغرافيا و
تاريخ و حِكَم و سِيَر ترجمه كردند. مى گويد: فرزندان شاكر منجم هر ماهه به گروه مترجمان كه حنين بن اسحاق و جيش بن حسن و ثابت بن قره از آن جمله بودند, قريب پانصد دينار مقررى مى دادند.
در دوران اموى كتابخانه اهميتى نداشت و چون به دوران عباسى كار ترجمه بالا گرفت و كاغذ سازى پيش رفت ,
ورّاقان پديد شدند كه كارشان نويسانيدن و خريد و فروش كتاب بود و مكانهاى وسيع داشتند كه دانشوران و
اديبان در آنجا فراهم مى شدند. به دنبال اين نهضت , كتابخانه هاى بزرگ پديد آمد كه كتابهاى دينى و علمى در آن نگهدارى مى شد و بعدها همين كتابخانه ها معروفترين مراكز فرهنگى دنياى اسلام شد.
كه به احتمال قوى هارون بنيانگذار آن بود و ماءمون پس از پدر, آن را تاءييد كرد و كتابهاى بسيار بدان داد, بزرگترين كتابخانه هاى دوران عباسى بود و همچنان باقى بود تا بغداد به دست مغولان افتاد. اين كتابخانه از
همهء علوم متداول كتابها داشت و عالمان و اديبان كه به قصد مطالعه به آنجا مى رفتند در نهضت علمى دوران خويش نفوذ بسيار داشتند و فرهنگ اسلام و فرهنگ قديم را ميان مسلمانان و همهء مردم ديگر رواج مى دادند.
ترويج علم , خاص خلفا نبود, بلكه وزيران و بزرگان دولت نيز تقليد از ايشان مى كردند.
مى گويد: يحيى بن خالد برمكى به بحث و مناظره راغب بود و مجلسى داشت كه متكلمان اسلام و ملل ديگر در آن فراهم مى شدند (٣٧.
نقش امام رضا(عليه السلام)دربرابر امواج فكرى بيگانه
اما با وجود اين همه تلاشهاى علمى , آنچه مايهء نگرانى بود, اين بود كه در بين اين گروه مترجمان , افرادى
از پيروان متعصب و سرسخت مذاهب ديگر مانند زردشتيان , صابئيان , نسطوريان , روميان و برهمنهاى هند بودند كه آثار علمى بيگانه را از زبانهاى يونانى , فارسى , سريانى , هندى , لاتين و غيره به عربى ترجمه مى كردند.
يقيناً همهء آنها در كار خود حسن نيّت نداشتند و گرهى از آنان سعى مى كردند كه آب را گل آلود كرده و ماهى بگيرند و از اين بازار داغ انتقال علوم بيگانه به محيط اسلام , فرصتى براى نشر عقايد فاسد و مسموم خود, به دست آورند و درست به همين علت عقايد خرافى و افكار انحرافى و غير اسلامى در لابلاى اين كتب بظاهر
علمى , به محيط اسلام راه يافت , و بسرعت در افكار گروهى از جوانان و افراد ساده دل و بى آلايش نفوذ كرد
(٣٨.
مسلماً در آن زمان ي هياءت نيرومند علمى كه از تقوا و دلسوزى برخوردار باشد در در بار عباسيان وجود نداشت كه آثار علمى بيگانگان را مورد نقد و بررسى دقيق قرار دهد, و آن را از صافى جهان بينى اصيل اسلامى بگذراند,
دردها و ناخالصيها را بگيرد و تنها آنچه را كه صافى و بى غل و غش است در اختيار جامعهء اسلامى بگذارد.
مهم اين جاست كه اين شرائط خاص فكرى و فرهنگى وظيفهء سنگينى بر دوش امام على بن موسى الرضا
ـ عليه السلام ـ گذارد و آن امام بزرگوار كه در آن عصر مى زيست و بخوبى از اين وضع خطرنا آگاه بود,
دامن همت بر كمر زد و انقلاب فكرى عميقى ايجاد فرمود, و در برابر اين امواج سهمگين و تند باد خطرنا,
اصالت عقيده و فرهنگ جامعهء اسلامى را حفظ كرد و سرانجام اين كشتى را با رهبرى حكيمانهء خويش از سقوط
در گرداب خطرنا انحراف و التقاط رهايى بخشيد.
اهميت اين مسئله آنگاه روشنتر مى شود كه بدانيم وسعت كشور اسلامى در عصر هارون و ماءمون به آخرين حد
خود رسيده بود, به طورى كه بعضى از مورخان معروف تصريح كرده اند در هيچ عصر و زمان چنان حكومت گسترده اى در جهان وجود نداشت (تنها وسعت كشور اسكندر كبير را با آن قابل مقايسه مى دانند).
در آن زمان كشورهاى زير همه در قلمرو اسلام قرار داشت :
ايران , افغانستان , سند, تركستان , فقفاز, تركيه , عراق , سوريه , فلسطين , عربستان , سودان , الجزاير, تونس , مراكش ,
اسپانيا (اندلس ) و به اين ترتيب مساحت كشورهاى اسلامى در عصر عباسيان بدون محاسبهء اسپانيا برابر با
مساحت تمام قارهء اروپا بود يا بيشتر! (٣٩
طبيعى است كه فرهنگ پيشين اين كشورها به مركز اسلام نفوذ مى كرد و اين نفوذ, مايهء اختلاط و آميختگى آنها با
انديشه و فرهنگ اصيل اسلامى بود, در حالى كه غثّ و سمين و سره و ناسره در آن فرهنگها با هم مخلوط
بود
انگيزهء اصلى ماءمون براى تشكيل جلسات مناظره ماءمون پس از تحميل مقام ولايتعهد بر امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ در خراسان
جلسات گستردهء بحث و مناظره تشكيل داد, و از اكابر علماى زمان , اعم از مسلمان و غير
مسلمان , به اين جلسات دعوت كرد
بى شك پوشش ظاهرى اين دعوت اثبات و تبيين مقام والاى امام ـ عليه السلام ـ در رشته هاى مختلف علوم و
مكتب اسلام بود, اما در اين زير اين پوشش ظاهرى چه صورتى پنهان بود, در ميان محققان گفتگو است
١ـ گروهى كه با بدبينى اين مسائل را مى نگرند ـ و حق دارند كه بدبين باشند, چرا كه اصل در تفسير نگرشهاى سياسى جباران بر بدبينى است ـ مى گويند: ماءمون هدفى جز اين نداشت كه به پندار خويش مقام امام ـ عليه السلام ـ را در انظار مردم , مخصوصاً ايرانيان كه سخت به اهل بيت عصمت ـ عليهم السلام ـ علاقه داشتند و عشق مى ورزيدند, پايين بياورد, به گمان اين كه امام ـ عليه السلام ـ تنها به مسائل ساده اى از قرآن و حديث آشناست و از
فنون علم و استدلال بى بهره است
گروهى فوق , براى اثبات اين مدعا به گفتار خود ماءمون كه در متون اسلامى آمده است , استدلال مى كنند. چنانكه در
روايتى از نوفلى , يار نزديك امام ـ عليه السلام ـ, مى خوانيم
سليمان مروزى , عالم مشهور علم كلام , در خطهء خراسان نزد ماءمون آمد. ماءمون او را گرامى داشت و انعام فراوان داد. سپس به او گفت
پسر عمويم على بن موسى ـ عليه السلام ـ از حجاز نزد من آمده و او علم كلام (عقايد) و دانشمندان اين عليرا
دوست دارد, اگر مايلى روز ترويه (روز هشتم ماه ذى الحجه), (انتخاب اين روز شايد براى اجتماع گروه بيشترى از
علما بوده است ) نزد ما بيا و با او به بحث و مناظره بنشين
سليمان كه به علم و دانش خود مغرور بود, گفت : اى اميرموءمنان ! من دوست ندارم از مثل او در مجلس تو در
حضور جماعتى از بنى هاشم سوءال كنم , مبادا از عهده برنيايد و مقامش پايين آيد, من نمى توانم سخن را با امثال او
زياد تعقيب كنم
ماءمون گفت : هدف من نيز چيزى جز اين نيست كه راه را بر او ببندى , چرا كه من مى دانم تو در علم و مناظره توانا
هستى
سليمان گفت : اكنون كه چنين است مانعى ندارد, در مجلسى از من و او دعوت كن و در اين صورت مذمتى بر من نخواهد بود.(٤٠
(اين مناظره با قرار قبلى ترتيب يافت و امام ـ عليه السلام ـ در آن مجلس سليمان را سخت در تنگنا قرار داد و تمام راههاى جواب را بر او بست و ضعف و ناتوانى او را آشكار ساخت
شاهد ديگر حديثى است كه از خود امام على بن موسى الرضا نقل شده است . هنگامى كه ماءمون مجالس بحث و
مناظره تشكيل مى داد, و شخصاً در مقابل مخالفان اهل بيت ـ عليهم السلام ـ به بحث مى نشست و امامت امير
موءمنان على ـ عليه السلام ـ و برترى او را بر تمام صحابه روشن مى ساخت تا به امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ تقرب جويد, امام ـ عليه السلام ـ به افرادى از يارانش كه مورد وثوق بودند, چنين فرمود
!(٤١
البته ماءمون حق داشت كه اين گونه با كمال صراحت از مكتب اميرموءمنان على دفاع كند, زيرا از يك سو شعار
نخستين حكومت عباسيان شعار بود و به بركت آن توانسته بودند روى كار آيند, و از سوى ديگر ستون فقرات لشكر و رجال حكومتش را ايرانيان تشكيل مى دادند كه عاشق مكتب اهل بيت ـ عليهم السلام ـ
بودند و براى حفظ آنها راهى جز اين نداشت
به هر حال تعبيرات امام ـ عليه السلام ـ در حديث فوق بخوبى نشان مى دهد كه ماءمون در برنامه هايش در مورد
جلسات مناظره صداقتى نداشت , چنانكه ابوالصلت , پيشكار امام , در اين باره مى گويد
(٤٢
جالب توجه آن كه دربار ماءمون پيوسته محل برگزارى اين گونه مباحثات بود, ولى پس از شهادت امام ـ عليه السلام ـ ديگر اثرى از آن مجالس علمى و بحثهاى كلامى ديده نشد و اين مسئله قابل دقت است
خود امام ـ عليه السلام ـ هم كه از قصد ماءمون آگاهى داشت , مى فرمود: هنگامى كه من با اهل تورات به تواتشان , با
اهل انجيل به انجيلشان , با اهل زبور به زبورشان , با ستاره پرستان به شيوهء عبرانيشان , با موءبدان به شيوهء پارسيشان ,
با روميان به سبك خودشان , و با اهل بحث و گفتگو به زبانهاى خودشان استدلال كرده , همه را به تصديق خود
وادار كنم , ماءمون خود خواهد فهميد كه راه خطا را برگزيده , و يقيناً پشيمان خواهد شد...(٤٣
و به اين ترتيب نظر بدبينان در اين زمينه كاملاً تقويت مى شود
٢ـ اگر از اين انگيزه صرفنظر كنيم انگيزهء ديگرى كه در اينجا جلب توجه مى كند اين است كه ماءمون مى خواست مقام والاى امام هشتم ـ عليه السلام ـ را تنها در بعد علمى منحصر كند, و تدريجاً او را از مسائل سياسى كنار بزند, و
چنين نشان دهد كه امام مرد عالمى است و پناهگاه امت اسلامى در مسائل علمى است , و او كارى با مسائل سياسى ندارد و به اين ترتيب شعار تفكيك دين از سياست را عملى كند
٣ـ انگيزهء ديگرى كه در اينجا به نظر مى رسد اين است كه هميشه سياستمداران شياد و كهنه كار اصرار دارند در
مقطعهاى مختلف , سرگرميهايى براى تودهء مردم درست كنند تا افكار عمومى را به اين وسيله از مسائل اصلى جامعه و ضعفهاى حكومت خود منحرف سازند. او مايل بود كه مسئلهء مناظرهء امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ با علماى بزرگ عصر و زمان خود نقل محافل و مجالس باشد, و همهء علاقه مندان و عاشقان مكتب اهل بيت ـ عليهم السلام ـ در جلسات خود به اين مسائل بپردازند و از پيروزيهاى امام در اين مباحث سخن بگويند, و
ماءمون كارهاى سياسى خود را با خيال راحت دنبال كند, و پوششى بر نقاط ضعف حكومتش باشد
٤ـ چهارمين انگيزه اى كه در اينجا به نظر مى رسد, اين است كه ماءمون خود, آدم بى فضلى نبود, تمايل داشت به عنوان يك زمامدار عالم در جامعهء اسلامى معرفى گردد, و عشق او را به علم و دانش آن هم در محيط ايران خصوصاً, و در محيط اسلام آن روز عموماً همگان باور كنند, و اين يك امتياز براى حكومت او باشد و از اين طريق گروهى را به خود متوجه سازد
از آنجا كه اين جلسات بحث و مناظره به هر حال قطعاً جنبهء سياسى داشت و مسائل سياسى معمولاً تك علتى نيستند, هيچ مانعى ندارد كه بگوييم احتمالاً همهء اين انگيزه هاى چهار گانه براى ماءمون مطرح بوده است
در هر صورت با اين انگيزه ها جلسات بحث و مناظرهء گسترده اى از سوى ماءمون تشكيل شد, ولى چنانكه خواهيم ديد ماءمون از اين جلسات ناكام بيرون آمد, و نه تنها به هدفش نرسيد, بلكه نتيجهء معكوس گرفت
اكنون با در نظر گرفتن اين مقدمات به سراغ قسمتى از اين جلسات بحث و مناظره مى رويم , هر چند با كمال تاءسف در متون تاريخ و حديث گاهى جزئيات بحثهايى كه رد و بدل شده اصلاً ذكر نگرديده , بلكه بسيار خلاصه شده است , و اى كاش امروز همه آن جزئيات در اختيار ما بود تا بتوانيم به عمق سخنان امام ـ عليه السلام ـ پى ببريم و از زلال كوثر علمش بنوشيم و سيراب شويم (و اين گونه كوتاهيها و سهل انگاريها در كار روات حديث , و
ناقلان تاريخ كم نيست كه تنها تاءسفش امروز براى ما باقى مانده است ), ولى خوشبختانه قسمتهايى را مشروح نقل كرده اند كه همانها مى تواند مشتى از خروار باشد
مناظرات امام با پيروان اديان و مكاتب
گرچه مناظرات امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ فراوان است , ولى از همه مهمتر هفت
مناظره است كه ذيلاً فهرست وار از نظر مى گذرد
اين مناظرات را عالم بزرگوار, مرحوم شيخ صدوق , در كتاب عيون اخبار ـ الرضا آورده و مرحوم علامهء مجلسى نيز در جلد ٤٩بحار الانوار از كتاب عيون نقل كرده و در كتاب مسند الامام الرضا جلد ٢نيز آمده است . اين مناظرات عبارتند از
١ـ مناظره با جاثليق (٤٤
٢ـ مناظره با راءس الجالوت (٤٥
٣ـ مناظره با هربز اكبر(٤٦
٤ـ مناظره با عمران صابى (٤٧
اين چهار مناظره در يك مجلس و با حضور ماءمون و جمعى از دانشمندان و رجال خراسان صورت گرفت
٥ـ مناظره با سليمان مروزى (٤٨ كه مستقلاً در يك مجلس با حضور ماءمون و اطرافيانش صورت گرفت
٦ـ مناظره با على بن محمد بن جهم (٤٩
٧ـ مناظره با ارباب مذاهب مختلف در بصره
هر يك از اين مناظرات داراى محتواى عميق و جالبى است كه امروزه هم با گذشت حدود هزار و دويست سال از
آن تاريخ رهگشا و بسيار آموزنده و پر بار است , هم از نظر محتوا و هم از نظر فن مناظره و طرز ورود و خروج در
بحثها
به عنوان نمونه به سراغ مناظره با جاثليق كه در يكى از جلسات بزرگ ماءمون واقع شده , مى رويم
تلاش ماءمون
در عيون اخبار الرضا در اين باره چنين مى خوانيم : هنگامى كه على بن موسى الرضا ـ عليه السلام
ـ وارد بر ماءمون شد او به فضل بن سهل , وزير مخصوصش , دستور داد كه پيروان مكاتب مختلف را مانند جاثليق (عالم بزرگ مسيحى ) و راءس الجالوت (پيشواى بزرگ يهوديان ) و نسطاس رومى (عالم بزرگ نصرانى ) و همچنين علماى ديگر علم كلام را دعوت كند تا سخنان آن حضرت را بشنوند و هم آن حضرت سخنان آنها را
فصل بن سهل آنها را دعوت كرد, هنگامى كه جمع شدند نزد ماءمون آمد و گفت : همه حاضرند
ماءمون گفت : همهء آنها داخل شوند. پس از ورود, به همه خوش آمد گفت , سپس افزود
من شما را براى كار خيرى دعوت كرده ام , و دوست دارم با پسر عمويم كه اهل مدينه است و تازه بر من وارد شده ,
مناظره كنيد. فردا همگى نزد من آييد واحدى از شما غيبت نكند. همه گفتند: چشم , همه سر بر فرمانيم ! و فردا
صبح همگى نزد تو خواهيم آمد
حسن بن سهل نوفلى (٥٠) مى گويد: ما خدمت امام على بن موسى الرضا مشغول صحبت بوديم كه ناگاه ياسر
خادم كه عهده دار كارهاى حضرت بود, وارد شد و گفت ماءمون به شما سلام مى رساند و مى گويد برادرت به قربانت باد! اصحاب مكاتب مختلف و ارباب اديان و علماى علم كلام از تمام فرق و مذاهب جمعند, اگر دوست داريد قبول زحمت فرموده فردا به مجلس ما آييد و سخنان آنها را بشنويد و اگر دوست نداريد اصرار نمى كنم , و
نيز اگر مايل باشيد ما به خدمت شما مى آييم و اين براى ما آسان است
امام ـ عليه السلام ـ در يك گفتار كوتاه و پرمعنا فرمود
(٥١
نوفلى كه از ياران حضرت بود مى گويد: وقتى ياسر خادم از مجلس امام بيرون رفت , امام ـ عليه السلام ـ نگاهى به من كرد و فرمود: تو اهل عراق هستى و مردم عراق ظريف و باهوشند, در اين باره چه مى انديشى ؟ ماءمون چه نقشه اى در سر دارد كه اهل شرك و علماى مذاهب را گرد آورده است ؟
وفلى مى گويد: عرض كردم او مى خواهد شما را به محك امتحان بزند و بداند پايهء علمى شما تا چه حد است ؟ ولى كار خود را بر پايهء سستى بنا نهاده , به خدا سوگند طرح بدى ريخته و بناى بدى نهاده است
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: چه بنايى ساخته و چه نقشه اى طرح كرده ؟
نوفلى (كه گويا هنوز نسبت به مقام شامخ على امام معرفت كامل نداشت و از توطئه ماءمون گرفتار وحشت شده بود) عرض كرد: علماى علم كلام اهل بدعتند و مخالف دانشمندان اسلامند, چرا كه عالم , واقعيتها را انكار
نمى كند, اما اينها اهل انكار و سفسطه اند, اگر دليل بياورى كه خدا يكى است مى گويند اين دليل را قبول نداريم , و
اگر بگويى محمد رسول الله است مى گويند رسالتش را اثبات كن , خلاصه (آنها افرادى خطرناكند و...) در برابر
انسان دست به مغالطه مى زنند, و آن قدر سفطه مى كنند تا انسان دست از حرف خود بردارد, فدايت شوم از اينها
برحذر باش
امام ـ عليه السلام ـ تبسمى فرمود و گفت : اى نوفلى , تو مى ترسى دلائل مرا باطل كنند و راه را بر من ببندند؟
نوفلى (كه از گفتهء خود پشيمان شده بود) گفت : نه به خدا سوگند من هرگز برتو نمى ترسم , اميدوارم كه خداوند تو
را بر همهء آنها پيروز كند
امام فرمود: اى نوفلى , دوست دارى بدانى كه ماءمون از كار خود پشيمان مى شود؟
عرض كرد: آرى
فرمود: هنگامى كه استدلالات مرا در برابر اهل تورات به توارتشان بشنود, و در برابر اهل انجيل به انجيلشان , و در
مقابل اهل زبور به زبورشان , و در مقابل صابئين به زبان عبريشان , و در برابر موءبدان به زبان فارسيشان , و در برابر
اهل روم به زبان رومى , و در برابر پيروان مكتبهاى مختلف به زبان خودشان
آرى هنگامى كه دليل هر گروهى را جدا گانه ابطال كردم به طورى كه مذهب خود را رها كنند و قول مرا بپذيرند,
آنگاه ماءمون مى داند مقامى را كه او در صدد آن است مستحق نيست ! آن وقت پشيمان خواهد شد, و هيچ حركت و
قوه اى جز به خداوند متعال عظيم نيست :
نوفلى مى گويد: هنگامى كه صبح شد فضل بن سهل خدمت امام ـ عليه السلام ـ آمد و عرض كرد: فدايت شوم پسير عمويت (ماءمون ) در انتظار شماست و جمعيت نزد او حاضر شده اند, نظرتان در اين باره چيست ؟
امام فرمود: تو جلوتر برو, من هم ان شاء الله خواهم آمد, سپس وضو گرفت و شربت سويقى (٥٢) نوشيد و به ما هم داد نوشيديم , سپس همراه حضرت بيرون آمديم تا وارد بر ماءمون شديم
مجلس پر از افراد مشهور و سرشناس بود و محمد بن جعفر(٥٣) با جماعتى از بنى هاشم و آل ابى طالب و جمعى از فرماندهان لشگر نيز حضور داشتند. هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ وارد مجلس شد ماءمون برخاست , محمد بن جعفر و تمام بنى هاشم نيز برخاستند. امام ـ عليه السلام ـ همراه ماءمون نشست , اما آنها به احترام امام ـ عليه السلام ـ همچنان ايستاده بودند تا دستور جلوس به آنها داده شد و همگى نشستند. مدتى ماءمون بگرمى مشغول سخن گفتن با امام ـ عليه السلام ـ بود, سپس رو به جاثليق كرد و گفت
اى جاثليق ! اين پسر عموى من على بن موسى بن جعفر ـ عليه السلام ـ است , من دوست دارم با او سخن بگويى و
مناظره كنى , اما طريق عدالت را در بحث رها مكن
جاثليق گفت : اى اميرموءمنان ! من چگونه بحث و گفتگو كنم كه (با او قدر مشتركى ندارم ) او به كتابى استدلال مى كند كه من منكر آنم و به پيامبرى عقيده دارد كه من به او ايمان نياورده ام .
مناظره با جاثليق
در اينجا امام ـ عليه السلام ـ شروع به سخن كرد و فرمود: اى نصرانى ! اگر به انجيل خودت براى تو استدلال كنم اقرار خواهى كرد؟
جاثليق گفت : آيا مى توانم گفتار انجيل را انكار كنم ؟ آرى به خدا سوگند اقرار
خواهم كرد هر چند بر ضرر من باشد
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: هر چه مى خواهى بپرس و جوابش را بشنو
جاثليق : درباره نبوت عيسى و كتابش چه مى گويى ؟ آيا چيزى از اين دو را انكار مى كنى ؟
امام ـ عليه السلام ـ من به نبوت عيسى و كتابش و به آنچه به امتش بشارت داده و حواريون به آن اقرار كرده اند,
اعتراف مى كنم , و به نبوت (آن ) عيسى كه اقرار به نبوت محمد(ص ) و كتابش نكرده و امتش را به آن بشارت نداده كافرم
آيا به قضاوت از دو شاهد عادل استفاده نمى كنى ؟
امام ـ عليه السلام ـ آرى
جاثليق : پس دو شاهد از غير اهل مذهب خود از كسانى كه نصارى شهادت آنان را مردود نمى شمارند بر نبوت محمد(ص ) اقامه كن و از ما نيز بخواه كه دو شاهد بر اين معنا از غير اهل مذهب خود بياوريم
امام ـ عليه السلام ـ هم اكنون انصاف را رعايت كردى اى نصرانى , آيا كسى را كه عادل بود و نزد مسيح , عيسى بن مريم مقدم بود مى پذيرى ؟
جاثليق : اين مرد عادل كيست , نامش را ببر
امام ـ عليه السلام ـ دربارهء ديلمى چه مى گويى ؟
جاثليق : به به ! محبوبترين فرد نزد مسيح را بيان كردى
امام ـ عليه السلام ـ تو را سوگند مى دهم آيا انجيل اين سخن را بيان مى كند كه يوحنا گفت : حضرت مسيح مرا از
دين محمد عربى باخبر ساخت و به من بشارت داد كه بعد از او چنين پيامبرى خواهد آمد, من نيز به حواريون بشارت دادم و آنها به او ايمان آوردند؟
جاثليق گفت : آرى ! اين سخن را يوحنا از مسيح نقل كرده و بشارت به نبوت مردى و نيز بشارت به اهل بيت و
وصيش داده است , اما نگفته است اين در چه زمانى واقع مى شود و اين گروه را براى ما نام نبرده تا آنها را
بشناسيم
امام ـ عليه السلام ـ اگر ما كسى را بياوريم كه انجيل را بخواند و آياتى از آن را كه نام محمد(ص ) و اهل بيتش و
امتش در آنها است , تلاوت كند آيا ايمان به او مى آورى ؟
جاثليق : بسيار خوب است
امام ـ عليه السلام ـ به نسطاس رومى فرمود: آيا سِفْرِ سوم انجيل را از حفظ دارى ؟
نسطاس گفت : بلى , از حفظ دارم
سپس امام به راءس الجالوت (بزرگ يهوديان ) رو كرد و فرمود: آيا تو هم انجيل را مى خوانى ؟ گفت آرى به جان خودم سوگند. فرمود سِفْرِ سوم را بر گير, اگر در آن ذكرى از محمد و اهل بيتش بود به نفع من شهادت ده و اگر نبود
شهادت نده
سپس امام ـ عليه السلام ـ سِفْرِ سوم را قرائت كرد تا به نام پيامبر(ص ) رسيد, آنگاه متوقف شد و رو به جاثليق كرد
و فرمود: اى نصرانى ! تو را به حق مسيح و مادرش آيا قبول دارى كه من از انجيل باخبرم ؟
جاثليق : آرى
سپس امام ـ عليه السلام ـ نام پيامبر(ص ) و اهل بيت و امتش را براى او تلاوت كرد, سپس افزود: اى نصرانى ! چه مى گويى , اين سخن عيسى بن مريم است ؟ اگر تكذيب كنى آنچه را كه انجيل در اين زمينه مى گويد, موسى و
عيسى هر دو را تكذيب كرده اى و كافر شده اى
جاثليق : من آنچه را كه وجود آن در انجيل براى من روشن شده است انكار نمى كنم و به آن اعتراف دارم
امام ـ عليه السلام ـ همگى شاهد باشيد او اقرار كرد, سپس فرمود: اى جاثليق : هر سوءال مى خواهى بكن
جاثليق : از حواريان عيسى بن مريم خبر ده كه آنها چند نفر بودند و نيز خبر ده كه علماى انجيل چند نفر
بودند؟
امام ـ عليه السلام ـ : از شخص آگاهى سوءال كردى , حواريون دوازده نفر بودند و اعلم و افضل آنها لوقا بود. اما
علماى بزرگ نصارى سه نفر بودند: يوحناى اكبر در سرزمين باخ , يوحناى ديگرى در قرقيسا و يوحناى ديلمى در
رجاز, و نام پيامبر و اهل بيت و امتش نزد او بود, و او بود كه به امت عيسى و بنى اسرائيل بشارت داد
سپس فرمود: اى نصرانى به خدا سوگند ما ايمان به آن عيسى داريم كه ايمان به محمد(ص ) داشت , ولى تنها
ايرادى كه به پيامبر شما عيسى داريم اين بود كه او كم روزه مى گرفت و كم نماز مى خواند
جاثليق ناگهان متحير شد و گفت : به خدا سوگند علم خود را باطل كردى , و پايهء كار خويش را ضعيف نمودى , و
من گمان مى كردم تو اعلم مسلمانان هستى
امام ـ عليه السلام ـ : مگر چه شده ؟
جاثليق : به خاطر اينكه مى گويى عيسى ضعيف و كم روزه و كم نماز بود, در حالى عيسى حتى يك روز را افطار
نكرد و هيچ شبى را (به طور كامل ) نخوابيد و صائم الدهر و قائم الليل بود
امام ـ عليه السلام ـ : براى چه كسى روزه مى گرفت و نماز مى خواند؟
جاثليق نتواتنست پاسخ گويد و ساكت شد (زيرا اگر اعتراف به عبوديت عيسى مى كرد با ادعاى الوهيت او سازگار
نبود
امام ـ عليه السلام ـ : اى نصرانى , سوءال ديگرى از تو دارم
جاثليق , با تواضع , گفت : اگر بدانم پاسخ مى گويم
امام ـ عليه السلام ـ : تو انكار مى كنى كه عيسى مردگان را به اذن خداوند متعال زنده مى كرد؟
جاثليق در بن بست قرار گرفت و بناچار گفت : انكار مى كنم , چرا كه آن كس كه مردگان را زنده كند و كور مادرزاد و
مبتلا به برص را شفا دهد او پروردگار است و مستحق الوهيّت
امام ـ عليه السلام ـ حضرت اليسع نيز همين كار را مى كرد و او بر آب راه رفت و مردگان را زنده كرد و نابينا و مبتلا
به برص را شفا داد, اما امتش قائل به الوهيت او نشدند و كسى او را عبادت نكرد. حزقيل پيامبر نيز همان كار مسيح را انجام داد و مردگان را زنده كرد
سپس رو به راءس الجالوت كرده فرمود: اى راءس الجالوت , آيا اينها را در تورات مى يابى كه بخت النصر اسيران بنى اسرائيل را در آن زمان كه حكومت با بيت المقدس مبارزه كرد به بابل آورد, خداوند حزقيل را به سوى آنها فرستاد
و او مردگان آنها را زنده كرد؟ اين واقعيت در تورات مضبوط است , هيچ كس جز منكران حق از آن را انكار
نمى كنند
راءس الجالوت : ما اين را شنيده ايم و مى دانيم
امام ـ عليه السلام ـ : راست مى گويى , سپس افزود: اى يهودى اين سِفْر از تورات را بگير, و آنگاه خود شروع به خواندن آياتى از تورات كرد, مرد يهودى تكانى خورد و در شگفت فرو رفت
سپس امام ـ عليه السلام ـ رو به نصرانى كرد و قسمتى از معجزات پيامبر اسلام (ص ) را دربارهء زنده شدن بعضى از
مردگان به دست او و شفاى بعضى از بيماران غير قابل علاج را به بركت او برشمرد و فرمود: با اينهمه ما هرگز او را
پروردگار خود نمى دانيم , اگر به خاطر اين گونه معجزات , عيسى را خداى خود بدانيد بايد و را
نيز معبود خويش بشماريد, زيرا آنها نيز مردگان را زنده كردند و نيز ابراهيم خليل پرندگانى را گرفت و سر بريد و
آنها را بر كوههاى اطراف قرار داد, سپس آنها را فرا خواند و همگى زنده شدند, موسى بن عمران نيز چنين كارى را در مورد هفتاد نفر كه با او به كوه طور آمده بودند و بر اثر صاعقه مردند انجام داد, تو هرگز نمى توانى اين حقايق را انكار كنى , زيرا تورات و انجيل و زبور و قرآن از آن سخن گفته اند, پس بايد همه اينها را خداى خويش بدانيم
جاثليق پاسخى نداشت بدهد, تسليم شد و گفت : سخن , سخن تواست و معبودى جز خداوند يگانه نيست
سپس امام ـ عليه السلام ـ در باب كتاب اشعيا از او و راءس الجالوت سوءال كرد. او گفت : من از آن بخوبى آگاهم .
فرمود: اين جمله را به خاطر داريد كه اشعيا گفت : من كسى را ديدم كه بر دراز گوشى سوار است و لباسهايى از نور
در تن كرده (اشاره به حضرت مسيح ) و كسى را ديدم كه بر شتر سوار است و نورش مثل نور ماه (اشاره به پيامبر
اسلام (ص ) ) گفتند: آرى اشعيا چنين سخنى را گفته است
امام ـ عليه السلام ـ افزود: اى نصرانى , اين سخن مسيح را در انجيل به خاطر دارى كه فرمود: من به سوى پروردگار
شما و پروردگار خودم مى روم و مى آيد و دربارهء من شهادت به حق مى دهد (آن گونه كه من دربارهء او
شهادت داده ام ) و همه چيز را براى شما تفسير مى كند؟(٥٤
جاثليق : آنچه را از انجيل مى گويى ما به آن معترفيم
سپس امام ـ عليه السلام ـ سوءالات ديگرى دربارهء انجيل و از ميان رفتن نخستين انجيل و بعد نوشته شدن آن به وسيلهء چهار نفر: مرقس , لوقا, يوحنا و متّى كه هركدام نشستند و انجيلى را نوشتند (انجيلهايى كه هم اكنون موجود
و در دست مسيحيان است ), سخن گفت و تناقضهايى از كلام جاثليق گرفت
جاثليق بكلى درمانده شده بود, به گونه اى كه هيچ راه فرار نداشت . لذا هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ بار ديگر به او
فرمود: اى جاثليق , هر چه مى خواهى سوءال كن , او از هر گونه سوءالى خود دارى كرد و گفت : اكنون شخص ديگرى غير از من سوءال كند, قسم به حق مسيح كه گمان نمى كردم در ميان مسلمانان كسى مثل تو (باشد.(٥٥
١-طبرسى، اعلام الورى با علام الهدى، ط ٣، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص ٣١٣- كلينى، الأصول من الكافى، تهران، مكتبةالصدوق، ١٣٨١ ه'.ق، ج ١، ص ٤٨٦- شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص ٣٠٤.
٢-طبرسى، همان كتاب، ص ٣١٣- مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٩، ص ٥ و ٧-صدوق، عيون اخبار الرضا، ج ١، ص ١٤.
٣-كلينى، همان كتاب، ص ٤٨٦- شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣٠٤.
٤-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٨، ص ٢٢٧- صدوق، عيون اخبار الرضا، تهران، دارالكتب الاسلامية، ج ١، ص ١٠٠.
٥-دوق، همان كتاب، ج ٢، ص ٢٢٦- على بن عيسى الأربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبةبنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج ٣، ص ١٠٥.
٦-صدوق، همان كتاب، ص ٢٢٦- على بن عيسى، همان كتاب، ج ٣، ص ١٠٥- مجلسى، همان كتاب، ج ٤٩، ص ١١٥.
٧-لينى، الروضةمن الكافى، ط ٤، تهران، دارالكتب الاسلامية، ١٣٦٢، ه'.ش، ص ٢٥٧- محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم، امام على بن موسى الرضا عليهالسلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٥٢- ٥٩- مجلسى، همان كتاب، ج ٤٩، ص ١١٥.
٨-امام بعدها در خراسان از موقعيت و محبوبيت خود در اين دوران در مدينه با خرسندى ياد مىكرد، چنانكه روزى به مأمون كه به مناسبت وليعهدى انتظاراتى از حضرت داشت، فرمود:
«...اين امر(وليعهدى) هرگز نعمتى برايم نيفزوده است. من در مدينه كه بودم، دستخطم در شرق و غرب اجرا مىشد. در آن موقع استر خود را سوار مىشدم و آرام در كوچههاى مدينه راه مىپيمودم و در مدينه كسى از من عزيزتر و محترمتر نبود...» (مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٩، ص ١٥٥ - كلينى، الروضةمن الكافى، ص ١٥١- نيز ر.ك به: صدوق، عيون اخبار الرضا، ج ٢، ص ١٦٧.
٩-محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا عليهالسلام، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٥٨-٥٩.
١٠- الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج ٦، ص ٨٧.
١١-محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا عليهالسلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٦٠.
١٢-اين داستان چنين نقل شده است: زبيده با هارون الرشيد شطرنج بازى مىكرد و چون رشيد بازى را باخت، زبيده به او حكم كرد كه بايد با زشتترين كنيز آشپزخانهاش همبستر شود. رشيد كه از اين امر بسى كراهت داشت، حاضر شد مالياتهاى سراسر مصر و عراق را به زبيده ببخشد تا او را از اجراى اين حكم منصرف سازد، ولى زبيده نپذيرفت. رشيد بناچار كنيزى بنام «مراجل» را يافت كه واجد همه اين صفات تنفرآميز بود.و با او همبستر شد و مأمون متولد گرديد(دميرى، حياةالحيوان، قاهره، مكتبةالتجاريةالكبرى، ١٣٨٣ ه'.ق). اين داستان منافات با آن ندارد كه گفتهاند: مأمون در شبى زاده شد كه رشيد به خلافت رسيد، زيرا وليعهدها نيز پيش از رسيدن به خلافت بزرگترين قلمروها را در اختيار داشتند. مثلا همين رشيد سراسر كشور خود را ميان سه فرزندش تقسيم كرده بود(مرتضى الحسينى، سيد جعفر، زندگى سياسى هشتمين امام، ترجمه دكتر سيد خليل خليليان، چاپ چهارم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ١٣٦٥ ه'.ش، ص ٩٧).
١٣-مرتضى الحسينى همان كتاب، ص ٩٧-١٠٠.
١٤- در مدارك اصيل تاريخى هنگام دعوت امام به مرو، نامى از خلافت يا ولايتعهد آن حضرت به ميان نيامده است و ظاهراً اين فكرى بوده كه بعداً براى مأمون پيش آمده و يا اگر هم قبلاً اين فكر را داشته ابراز نمىكرده است. در اين ميان، تنها بيهقى جريان را به نحو ديگرى ضبط كرده، و حتى مىنويسد: طاهر در عراق با امام به ولايتعهد بيعت كرد؛ ولى اين نقل چندان صحيح به نظر نمىرسد، زيرا اولاً طاهر در بغداد بوده و مسير حضرت را همه از طريق بصره نوشتهاند و ثانياً، نقل بيهقى، از ابتدا بحث از ولايتعهد دارد و سخنى از اصل انتقال خلافت در آن نيست، در حالى كه اغلب مورخان مىنويسند: مأمون به حضرت ابتدأاً پيشنهاد انتقال خلافت مىكرد. با اين حال در بعضى از رسالههايى كه به فارسى يا عربى در شرح حال آن حضرت نگاشته شده، مسئله بكلى خلط شده و دعوت از آن حضرت را رسماً به عنوان دعوت براى قبول خلافت تلقى كردهاند (محقق، سيدعلى، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا - عليهالسلام -، قم انتشارات نسل جوان، ص ٧٢).
١٥-على بن عيسى الاربلى،، كشف الغمّة، تبريز، مكتبةبنى هاشمى، ١٣٨١ ه'.ق، ج٣، ص ٦٥ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص ٣٠٩ - فتّال نيشابورى، روضةالواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٤٧.
١٦-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، ١٣٨٥ ه'.ق، ج ٤٩، ص ١١٧، نيز ر.ك به: على بن عيسى الاربلى، همان كتاب، ج ٣، ص ٩٥.
١٧-مجلسى، بحارالأنوار، ج ٤٩، ص ١١٧.
١٨-مرحوم سيدعبدالكريم بن طاووس، صاحب فرحةالغرى، متوفاى ٦٩٣ ه'، شرحى در مورد ورود آن حضرت به قم نقل كرده است كه در جاى ديگرى ديده نمىشود. با توجه به اينكه شيخ صدوق عليه الرحمةكه خود قمى بوده و فاصله زيادى هم با زمان آن حضرت نداشته است، چيزى از آمدن آن حضرت به قم نقل نمىكند، بلكه مسير ديگرى را ذكر مىكند، نقل ابن طاووس چندان متقن به نظر نمىرسد (محقق، سيدعلى، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا - عليهالسلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص ٧٤).
١٩- محقق، همان كتاب ص ٧٠ - ٧٤.
٢٠- الاربلى، همان كتاب ج ٣، ص ٦٦ - شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص ٣١٠ فتال نيشابورى، روضةالواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ١٤٠٦ ه'.ق، ص ٢٤٨.
٢١-شيخ مفيد، همان كتاب، ص ٣١٠ - على بن عيسى، همان كتاب، ج ٣، ص ٦٥ - طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط ٣، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص ٣٣٣ - فتال نيشابورى، همان كتاب، ص ٢٤٨.
٢٢-صدوق، علل الشرايع، قم، منشورات مكتبةالطباطبائى، ج ١، ص ٢٢٦ - فتال نيشابورى، روضةالواعظين، ط ١، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ص ٢٤٧.
٢٣- طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط ٣، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص ٣٣٤ - شيخ مفيد، ارشاد، قم، منشورات مكبتةبصيرتى، ص ٣١٠.
٢٤- على بن عيسى الاربلى مى گويد: من اين عهدنامه را به خط امام و ماءمون در سال ٦٧٠هجرى مشاهده
كردم . وى متن آن را نسخه بردارى نموده در كتاب خود, كشف الغمّه , آورده است (ج ٣ ص ١٢٣
١٢٨
٢٥- محقق , سيد على , زندگانى پيشواى هشتم , امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ, قم , انتشارات نسل جوان ,
ص ٨٢ـ ٨٧
٢٦- على بن عيسى , همان كتاب , ج ٣ ص ٦٧ـ شيخ مفيد, همان كتاب , ص ٣١٢ فتال نيشابورى , همان كتاب ,
ص ٢٤٩
٢٧- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, زندگى سياسى هشتمين امام , ترجمهء دكتر سيد خليل خليليان , چاپ چهارم ,
تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , ١٣٦٥ه.ش , ص ٩٧ـ ١٢٣با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت . )
٢٨- محقق , همان كتاب , ص ١٣٨ـ ١٤١
٢٩- ابن شهر اشوب , مناقب آل ابى طالب , قم , موءسسهء انتشارات علامه , ج ٤ ص ٣٦٤ـ صدوق , عيون اخبار
الرضا, تهران , دارالكتب الاسلامية, ج ٢ ص ١٤١ـ مجلسى , بحارالاءنوار, تهران , المكتبةالاسلامية, ١٣٨٥ه.ق , ج ٤٩
ص ١٤٠
٣٠- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, همان كتاب , ص ١٦٢ـ ١٦٥با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت .
٣١- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, همان كتاب , ص ١٦٨ـ ١٨٣ با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت .
٣٢- ابن نديم , الفهرست , قاهره , المكتبةالتجاريةالكبرى , ص ٣٥٣
٣٣- جرجى زيدان , تاريخ تمدن اسلام , ترجمهء على جواهر كلام , تهران , موءسسهء امير كبير, ١٣٣٦ه.ش , ج ٣ ص ٢١٦
٣٤- مجموعهء آثار دومين كنگرهء جهانى حضرت رضا ـ عليه السلام ـ, ١٣٦٦ه.ش , مقالهء آيت الله ناصر مكارم شيرازى , ج ١ ص ٤٢٨ـ ٤٣٢با اندكى تلخيص و تغيير در عبارات .
٣٥- دربارهء فتنهء خلق قرآن در سيرهء امام هادى ـ عليه السلام ـ بتفصيل بحث كرده ايم .
٣٦- جرجى زيدان , همان كتاب , ج ٣ ص ٢١٢ـ ٢١٥
٣٧- دكتر ابراهيم حسن , حسن , تاريخ سياسى اسلام , ترجمه ابوالقاسم پاينده , چاپ چهارم , تهران , انتشارات جاويدان , ١٣٦٠ه. ش , ج ٢ ص ٢٩٦ـ ٢٩٩
٣٨- دكتر طه حسين , انديشمند معاصر مصرى , درباره تاءثير ناروايى كه آشنايى مسلمانان با فرهنگهاى بيگانه بخصوص فرهنگ يونانى گذاشت , مى نويسد: سپس چيزى نگذشت كه مسلمانان با فرهنگهاى بيگانه بخصوص با فرهنگ يونانى و از همه بيشتر با فلسفه يونان آشنا شدند. اينها همه روى مسلمانان اثر گذاشت و آن را وسيله ء
دفاع از دين خود قرار دادند. آنگاه قدمى فراتر نهادند و عقل قاصر بشرى را بر هر چيزى حاكم شمردند و گمان كردند تنها عقل سرچشمهء معرفت است و تدريجاً خود را بى نياز از سر چشمهء وحى دانستند. اين ايمان افراطى به عقل , آنان را فريفته ساخت و به افراط و دورى از حق گرفتار آمدند. همين اشتباه بود كه درهاى اختلاف را به روى آنان گشود و هر جمعيتى به استدلالات واهى تمس جستند و شمارهء فرقه هاى آنان را از هفتاد گذراند (آئينه ء
اسلام , ترجمهء دكتر محمد ابراهيم آيتى , تهران , شركت انتشار, ١٣٣٩ه.ش , ص ٢٦٦
٣٩- گوستاولوبون فرانسوى مى گويد: حقيقت مطلب اين است كه سلطنت سياسى اعراب در زمان هارون و
پسرش ماءمون به اوج قدرت رسيد, زيرا حد شرقى سلطنت آنها در آسيا, مرز چين بود, و در آفريقا, اعراب , قبائل وحشى را تا مرزهاى حبشه , و روميان را تا تنگهء بسفور به عقب راندند و همچنان تا كرانه هاى اقيانوس اطلس پيش رفتند
(تاريخ تمدن اسلام و عرب , ترجمهء سيد هاشم حسينى , تهران , كتابفروشى اسلاميه , ص ٢١١.
٤٠- عيون اخبار الرضا ـ عليه السلام ـ, تهران , دارالكتب الاسلامية, ج ١ ص ١٧٩ـ مجلسى , بحار الانوار,
تهران , , ١٣٨٥ه ق , ج ٤٩ ص ١٧٧
٤١- صدوق , همان كتاب , ج ٢ ص ١٨٥ـ مجلسى , همان كتاب , ص ١٨٩
٤٢- صدوق , همان كتاب , ص ٢٣٩ مجلسى , همان كتاب , ص ٢٩٠
٤٣- مجلسى , همان كتاب , ص ١٧٥ـ الشيخ عزيز الله العطاردى الخبوشانى , مسند الامام الرضا, الموءتمر العالمى للامام الرضا ـ عليه بالسلام ـ, ١٤٠٦ق , ج ٢ ص ٧٥
٤٤- جاثليق (به كسر و لفظى يونانى است به معناى رئيس اسقفها و پيشواى عيسوى , لقبى است كه به علماى بزرگ نصارى داده مى شد و نام شخص خاصى نيست (المنجد) و شايد معرَّب كاتوليك بوده باشد
٤٥- راءس الجالوت لقب دانشمندان و بزرگان ملت يهود است (اين نيز اسم خاص نيست
٤٦- هربز اكبر, يا هيربد اكبر لقبى است كه مخصوص بزرگ زردشتيان بوده , به معناى پيشواى بزرگ مذهبى و
قاضى زردشتى و خادم آتشكده
٤٧- عمران صابى چنانكه از نامش پيداست , از مذهب صابئين دفاع مى كرد. صابئين گروهى هستند كه خود را پيرو
حضرت يحيى مى دانندولى به دو گروه موحد و مشرك تقسيم شده اند:
گروهى از آنان رو به ستاره پرستى آورده اند, لذا آنها را گاه به عنوان ستاره پرستان مى نامند. مركز آنها سابقا شهر
حران در عراق بود, سپس به مناطق ديگرى از عراق و خوزستان روى آوردند. آنها طبق عقايد خود بيشتر در كنار
نهرهاى بزرگ زندگى مى كنند و هم اكنون گروهى از آنان در اهواز و بعضى مناطق ديگر به سر
مى برند
٤٨- سليمان مروزى مشهورترين عالم علم كلام در خطهء خراسان در عصر ماءمون بود براى او احترام زيادى قائل مى شد
٤٩- على بن محمد بن جهم , ناصبى و دشمن اهل بيت بوده است . مرحوم صدوق روايتى از على بن محمد بن جهم نقل كرده كه از آن استفاده مى شود كه وى نسبت به حضرت رضا ـ عليه السلام ـ محبت داشته است , آنگاه در
ذيل همين حديث آورده است كه : هذا الحديث غريب من طريق على بن محمد بن الجهم مع نصبه و بغضه و
عداوته لاءهل البيت ـ عليهم السلام ) عيون اخبار الرضا, تهران , دار الكتب الاسلامية, ١٣٧٧(هـ. ق ج ١ ص ٢٠٤.
صاحب جامع الرواةنيز همين مطلب را در شرح حال او آورده است (جامع الرواة, منشورات مكتبةآيت الله العظمى المرعشى النجفى , قم ١٤٠٣هـ. ق , ج ١ ص ٥٩٦ـ ٥٩٧
٥٠- با اينكه علماى رجال , حسن بن سهل نوفلى را توثيق نكرده اند, اما گفته اند: او را كتابى است خوب و كثير
الفائده (اردبيلى , جامع الرواة, قم , مكتبةآيت الله العظمى المرعشى النجفى , ١٤٠٣هق , ج ١ ص ٢٢٦
٥١- صدوق , همان كتاب , ج ١ ص ١٥٥
٥٢- سويق شربت مخصوصى بوده كه با آرد درست مى كردند
٥٣- فرزند امام صادق ـ عليه السلام ـ و عموى امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ
٥٤- مقصود از يا , كه حضرت مسيح از آمدن او خبر داده است , حضرت محمد(ص ) مى باشد
و اين پيشگويى در انجيل در ابواب ١٤و ١٥و ١٦ وارد شده است , و قرآن مجيد نيز در آيهء ٦از سوره صَف ّ, اين معنا را از قول حضرت عيسى ـ عليه السلام ـ نقل كرده است (براى اطلاع بيشتر در اين زمينه رجوع شود به كتاب , تاءليف استاد جعفر سبحانى , انتشارات توحيد, قم , ١٣٦١هـ. ش , ص ٩٧ـ
١٣٣
٥٥- مجموعهء آثار دومين كنگرهء جهانى حضرت رضا ـ عليه السلام ـ, ١٣٦٦هـ.ش , ج ١ ص ٤٣٢ـ ٤٥٢ مقاله ء
آيت الله ناصر مكارم شيرازى , با تلخيص
۹