سلامتى تن و روان

سلامتى تن و روان0%

سلامتى تن و روان نویسنده:
گروه: خانواده و کودک
صفحات: 8

سلامتى تن و روان

نویسنده: دكتر محمود بهشتى
گروه:

صفحات: 8
مشاهدات: 3118
دانلود: 336

توضیحات:

سلامتى تن و روان
  • مقدّمه

  • فصل نخست : شناخت انسان

  • فصل دوم: شناخت نفس و روان

  • وهم و خيال

  • انواع نفس

  • فطرت و رابطه هستى با خدا

  • حكايت سرپاتك هندى

  • 7 ـ عقل

  • فصل سوم : بهداشت و سلامتى

  • ژن و كروموزوم چيست؟

  • جهش يا موتاسيون چيست؟

  • 1) ازدواج فاميلى

  • موارد بررسيهاى كروموزومى

  • عقب ماندگى ذهنى چيست؟

  • سطوح عقب ماندگى

  • ملاكهاى رشد طبيعى

  • شرايط پيش از ازدواج

  • سوم ـ روابط خانواده

  • ارزشها

  • چهارم ـ كودك

  • محبت والدين

  • انتظارهاى والدين

  • مشكلات رفتارى والدين با يكديگر

  • چربى ها

  • پروتئينها

  • ويتامين a

  • ويتامين d

  • ويتامين c

  • ويتامين b

  • بهداشت آب

  • بيماريهايى كه توسط آب منتقل مىشوند

  • قهوه و چاى

  • چاقى

  • سوم ـ ورزش

  • حركات كششى و گرمكننده

  • سوم ـ بيماريهاى روانى

  • نوروزها

  • مشكلات قبلى

  • سردرد

  • فصل چهارم : مسائل زندگى

  • توجه دقيق به خود

  • تكليف ما چيست؟

  • مقدّرات پروردگار

  • انتخاب شغل

  • تقسيم كار روزانه

  • تكليف الهى

  • فصل پنجم : موانع رشد كمال

  • نتايج زيانبار تعلّقات

  • 4 ـ سوء ظن و بددلى

  • آفات عجب

  • 7 ـ كِبر و تكبّر

  • درمان كبر

  • عوارض حبّ جاه

  • 10 ـ آمال و آرزوها

  • 13 ـ سستى در عمل

  • 14 ـ دروغ

  • انواع ريا

  • فصل ششم : مراتب رسيدن به كمال و حقيقت

  • نشانه هاى طلب

  • تبديل خودمحورى به خدامحورى

  • درجات توبه به شرح زير است

  • نتايج بيدارى

  • ايمان و تقوا

  • اخلاص

  • اخلاص در گفتار

  • اخلاص در عبوديّت

  • شكر

  • توكّل

  • خوف و رجا

  • كلام و سكوت

  • تكليف الهى

  • تكليف چيست؟

  • 4 ـ تحوّل احوال

  • حالات قلب

  • حكومت قلب محجوب

  • حكومت قلب تطهير يافته

  • حضور قلب

  • اسماى حُسنا

  • انواع عشق

  • عشق به غير خدا

  • نشانه هاى عشق حقيقى

  • فصل هفتم : معنويات

  • سفرهاى انسان

  • تعريف علم:

  • علم نافع:

  • 5 ـ تسبيح، دعا و فكر

  • 6 ـ نماز

  • آثار نماز

  • سوز و اشك

  • نماز شب:

  • 10 - مطالعه و مراقبه

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 8 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 3118 / دانلود: 336
اندازه اندازه اندازه
سلامتى تن و روان

سلامتى تن و روان

نویسنده:
فارسی
شناخت انسان سلامتى تن و روان

دكتر محمود بهشتى

مقدّمه
آنچه در كتاب حاضر آمده، حداقل معارفى است كه براى رسيدن به يك راه و رسم مشخص در زندگى مورد نياز است.
انسان، كه نقطه اوج آفرينش است، بايد راه و رسم رسيدن به مقام اصلى خود را بداند و براى رسيدن و شدن تلاش كند.
كتاب حاضر، اين راه و رسم را نشان مىدهد تا ان شاء الله در عمل نيز به آن رسيم.
لازم به ذكر است كه در اين كتاب، سعى شده است تا حتى الامكان، اصالت و خلوص نوشتهها طورى باشد كه از هرگونه كجفهمى و انحراف به دور باشد و در نتيجه، خواننده نيز به بصيرتى در پناه نور و خلوص دست يابد.
بنابراين، از هيچ نوع گرايش خاصّى، جز شرع و عقل و منطق پيروى نشده است.
همچنين، سعى شده است تا جايى كه در توان بوده، از مشهورترين آيات قرآنى، احاديث، اشعار، سخنان ائمّه و اوليا، استفاده شود و بنابراين، توصيه مىشود در خواندن كتاب، حوصله داشته باشيم و چند بار آن را بخوانيم و با آن مأنوس شويم و حتى الامكان به نوشتهها تسلط يابيم و بيشتر جملات را حفظ كنيم; چرا كه مطالب كتاب، بيشتر مطالب فطرى و قلبى است و كمتر به مسائل ذهنى پرداخته است و بحثهاى فطرى و عقلى رسيدن و شدن هستند، نه ذهنيات و اطلاعات صرف. از اين رو، توصيه مىشود كتاب را به عنوان سرگرمى و با سرعت نخوانيم، بلكه با حوصله، دقت و صرف وقت و به تكرار بخوانيم و سرانجام به پياده كردن مطالب آن در زندگى روزمره بپردازيم تا ان شاء الله به هدف اعلاى حيات دست يابيم.

فصل نخست : شناخت انسان
انسان از تن، نفس و روان به وجود آمده است.
تن:
وجه مادى انسان است كه عين حيات نيست.
امّا وقتى كه روح به آن تعلق مىگيرد، ديگر مادّه صِرف نيست، بلكه كالبدى حيات يافته است كه با مادّه، تفاوتى اساسى دارد.
بعد از اين كه روح به بدن ملحق شد، درست مانند دو آينه، مقابل يكديگر قرار مىگيرند و به هم آميخته مىشوند، و در اين وضعيت، ديگر جسم و روح را از همديگر جدا نمىدانيم.
درست است كه بدن و روح، جداى از هم بودهاند، اما وقتى به همديگر تعلق مىگيرند ديگر نبايد فكر كنيم كه بدن و روح، مثل مرغ در قفس تن است، بلكه روح با حقيقت مادّه، در هم مىآميزد.

نفس:
مجموعهاى است كه ناشى از مجاور شدن روح با تن، به وجود مىآيد و بيشتر، منظور ما در اين كتاب، خواستهاى انسان در رابطه با تن و نفس است، و به عبارت ديگر، منظور، منِ مجازى است كه در فصل آينده از آن، بحث خواهد شد.

روان:
گوهر اصلى انسان است كه در مرحله نهايى خود، مىتواند حتى بدون ابزار يا واسطه (ى بدن) معنى داشته باشد و اين، همان منِ اصلى است.
بنابراين، به نظر مىرسد كه انسان، سه مرتبه يا سه مقام دارد:
مقام اوّل:
مقام روح (= روان) كه قبل از دنياست:
(لقد خلقنا الإنسان فى أحسنِ التّقوي
م)]كه[ براستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم.
، كه وجه الهى انسان و مقام اصلى اوست.
مقام دوم:
مقام دنيوى و تنزل يافته و مادّى او، كه انسان در اين مقام، در حجاب تن و نفس است.
مقام سوم:
مقامى است كه انسان بايد به آن برسد و آن، مقام اصلى، يا مقام روح است.

فصل دوم: شناخت نفس و روان
١ ـ نفس و شئون آن
نفس، از ديدگاه تحليل علمى، به سه جزء تقسيم مىشود:
نفس نباتى، نفس حيوانى و نفس انسانى.
نبات:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى.
حيوان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حيوانى.

انسان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حيوانى + نفس انسانى.
(= ناطقه)اين مراحل، در مورد انسان، شايد چنين مطرح شود كه نفس ناطقه انسانى، مراحل زير را طى مىكند:
نفس نباتى (اوايل جنينى) و نفس حيوانى (اوايل زندگى) و سرانجام، نفس انسانى كه رسيدن به نفس ناطقه است و با كمك عقل، امكانپذير است.
شئون نفس عبارتند از:
اوّل:
شئونى كه از طريق آنها، نفس با بيرون، ارتباط مىيابد كه همان حواس پنجگانه هستند.
دوم:
شئونى كه از طريق آنها، احساس از درون پيدا مىشود، كه همان وهم و خيال است.
(وهم، احساسى است كه در پناه عقل نباشد و خيال، احساس در پناه عقل را گويند.)
سوم:
عقل، كه قواى حسّى و خيالى را فرمان مىدهد.

قواى پنجگانه:
عبارتند از:
حسّ لامسه، حسّ بويايى، حسّ سامعه و حسّ باصره، كه با آنها، درك محسوسات خارجى انجام مىگيرد و در حقيقت، قواى نفس، در جلوه نازلهاند.
همچنين، اعتقاد دارند كه يك حسّ مشترك هم هست كه عبارت است از ادراكى كه محسوسات و فرآوردههاى حسّى به آن مىرسند و بنابراين، جامع و گردآورنده ديگر محسوسات است.
البته حسّ مشترك، حسّ ششم نيست، بلكه يك طبيعت مشترك ميان حواس پنجگانه است و ادراك حواس پنجگانه، در آن تجمع مىيابند، و تجمع حواس است كه شيئى را به صورت برداشت واحد، تصور مىكند.
خلاصه اين كه، جمع و نتيجه ميان محسوسات را حسّ مشترك نامند.

وهم و خيال:
از محسوسات است و باعث درك معانى مىگردد و به عبارت ديگر، نيروى وهم و خيال، آميزهاى از معنى و مادّه را تصوير مىكند.
در فصول آينده از وهم و خيال، بيشتر بحث مىشود.

عقل:
مراتبى گوناگون دارد و تمام شئون نفس (= حواس و وهم و خيال) را مىتواند تحت فرمان و نظارت خود درآورد.
اگر وهم و خيال و حواس، تحت نظارت و فرمان عقل نباشند، مشكلآفرين خواهند بود.
خلاصه مطلب اين كه نفس، با حسّ ظاهر متحد مىشود كه همان نفس حيوانى است در حالى كه اگر نفس با وهم و خيال و يا با عقل متحد شود، آن را نفس انسانى نامند.
اين مراتب نفس را حركت جوهرى نفس مىناميم و در ذات نفس است و نفس براى ارتباط با بيرون از بدن، توسط شئون خود، اين ارتباط را برقرار مىكند و باعث ايجاد ادراك مىشود كه ادراك، يك حالت غير مادى است و در خيال واقع مىشود، و در حقيقت، در نفس يك حالت تصويرگيرى به وجود مىآيد.
بنابراين:
نفس، جوهرى است كه در ذات و حقيقت خويش، قابليت تحوّل، دارد و از احساس تا وهم و خيال و سرانجام تا عقل و در نهايت، تا عقل كلّ، مىتواند كمال يابد.
همان طور كه ما، در آينه ظاهر، مادّه را مىبينيم، در آينه وجودى (نفس)، نيز تصويرگرى داريم; يعنى آينه وجودى ما، مثل يك نوار، فيلمبردارى مىكند، اما مادام كه در مرحله صورت (= ظاهر) و حسّ بماند، نتيجه اين انعكاس، مجازى خواهد بود، و اين امر، همان برداشت در حسّ و وهم و خيال است (منِ مجازى، اين جا مطرح مىشود); اما اگر تصويرگيريها در آينه وجودى ما (= نفس)، همراه و از روى عقل باشد، برداشت واقعى خواهد بود و سرانجام اگر در پناه عقل كلّ باشد، برداشت حقيقى و بينش حقيقى و نگاه اصلى خواهد بود.

انواع نفس
نفس امّاره:
يكى از جنبههايى كه در نفس انسان هست و مربوط به خودِ طبيعى است و تحت فرمان عقل نيست، همان نفس امّاره است.
اين نام، در قرآن هم آمده و نفس امّاره، انسان را به بديها سوق مىدهد، كه (انّ النّفس لامّارة بالسّوء).
]بىگمان، نفس به بدى امر مىكند.
[ اين نفس، حتّى تحت تأثير عقل جزئى، با شدتى بيشتر، در جهت ناصواب عمل مىكند.
خواست نفس امّاره، آرزوهاى ناصواب است و انسان را فريب مىدهد، مشغول مىكند، از حال بازمىدارد و قول آينده مىدهد.
نفس امّاره، پايگاه شيطان است.
نفس و شيطان هر دو يك تن بودهانددر دو صورت خويش را بنمودهاندآمال و آرزوهاى نفس امّاره پايانى ندارد; همچون آب شور كه هر چه بيشتر بنوشيم، عطش، فراوانتر مىشود.
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاستكو به درياها نگيرد كم و كاستهفت دريا را در آشامه هنوزكم نگردد سوزش آن حلق سوزتمام رذايل اخلاقى، در نفس امّاره شكل مىگيرد و ناشى از نفس امّاره است و بزرگترين پرستش را انسان براى نفس خود، كه صنم اكبر است، انجام مىدهد.
كسى كه مالك نفس خود نباشد، اگر همه دنيا را هم داشته باشد، به گوهر اصلى انسانى نخواهد رسيد كه:
اللّهم أعوذبك من الشّرك الخفىّ.
النّفس هى الصّنم الأكبر.
أعدى عدوّك نفسك الّتى بين جنبيك.
و همين است كه گفتهاند، پيامبر گرامى، همواره در سجده مىفرمودند:
إلهى لا تكلنى إلى نفسى طرفة عين أبداً.
البته گفتيم كه دشمن برونى، شيطان، و دشمن درونى، نفس است.
اما حقيقت اين است كه اگر نفس را در فرمان خويش درآوريم، شيطان نيز دستش كوتاه مىشود:
گر شود دشمن درونى نيستباكى از دشمن برونى نيستبنابراين، هميشه بايد دعاى ما اين باشد كه پروردگارا:
بازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيد

نفس مطمئنّه:
اگر نفس انسان، از شرور و آلودگيها پاك شود و در پناه عقل كلّى قرار گيرد، به نفس مطمئنّه تبديل مىشود كه به تعبير قرآن كريم:
(يا أيّتها النّفس المطمئنّة إرجعى إلى ربّك راضيّةً مرضيّةً)
كه نفس، تحت فرمان عقل كلّى و در جهت خدا قرار مىگيرد.
٢ ـ منِ اصلى
منظور از «منِ اصلى»، گوهر اصلى انسانى، يا مقام روح است كه جلوهاى از ذات بارى تعالى است و يا آن چيزى است كه نشأت گرفته از روح است.
منِ انسان، يعنى خودِ انسان كه هست، و هستِ انسان، از هست خدا (به تجلّى) نشأت مىگيرد، و مجرّد است.
بنابراين، من، حد و زمان و مكان ندارد و مشمول مسائل مربوط به مادّه نيست.
من، توسط تن و حواس عمل مىكند و اينها، ابزارِ من هستند، و آثار من را نشان مىدهند.
براى مثال، در موردِ ديدن يا شنيدن، اين دو، پرتوى از مناند كه با ابزار چشم و گوش مىبيند يا مىشنود.
امّا دقت كنيم كه من، مركزى به اسم ديدن يا شنيدن ندارد، بلكه من، بتمامه ديدن و بتمامه شنيدن است و در عين حال، ديدن، عين شنيدن است (و همين طور يديگر شئون) و بين اين ديدن و شنيدن، وحدت است، و شأنى (مث ديدن)، او را از ديگر يشئون (مث شنيدن)، بازنمىدارد.
خلاصه اين كه مسأله حضور محض من، در همه شئون مطرح است.
ارتباط من، با عالم بيرونى به اين صورت است كه آن مادّه، يا هر چه در بيرون ماست، در عالم خيال يا مثال، در درون ما تصوير مىشود و از اين طريق، با عالم بيرون مرتبط مىشويم; ضمن اين كه هيچ گونه اختلاطى با آن عالم بيرونى (= مادّه)، نداريم، و ما از آن منقطع هستيم و توسط اين تصويرگيرى، با بيرون مرتبط مىشويم كه اين برداشت نيز توسط من صورت مىگيرد.
اما، ما به غلط گمان مىكنيم كه در بيرون از من، حالتى وجود دارد، در حالى كه ما آن را در نزد خود ابداع كردهايم.
نتيجه اين كه من، در موطن هر يك از شئونات و ادراكات (شنيدن، ديدن و ...) جلوهاى مىيابد، يا اسمى مىشود، در آن شأن.
يعنى من، مىشود ديدن، شنيدن و ... .
اين امر، چيزى جز حضور محض من، نيست.
از طرفى گفتيم كه من، تجلّى ذات حق است و هست من، نسبى و عين ربط با پروردگار است.
نتيجه اين كه، من از يك طرف مىبيند و مىشنود و ... از يك طرف، تجلّى ذات حق است.
بنابراين، اگر منِ مجازى نباشد (حجابها نباشد) خدا، كه بصير و سميع است، او مىبيند و او مىشنود و ... .
اگر در اين امر خيلى دقت كنيم، متوجه مىشويم كه معنى اين حديث كه:
«بنده من مىرسد به جايى كه من مىشوم چشم او، من مىشوم گوش او و... .»
يعنى چه.
و متوجه مىشويم كه اگر يكى از اولياء الله بر سر سفرهاى بنشيند، اگر سفره، شبههناك باشد، دست او جلو نمىرود، يعنى چه.
و سرانجام در جهان هستى و در انسان، مىفهميم كه اين جهان و اين انسان، هستانى هستند كه هستى آنها از اوست.
كاشكى هستى زبانى داشتىتا ز هستان پردهها برداشتىكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا شريك الاّ هوسير در نفس خود و در عالم هستى، ما را به آيه مباركه رهنمود مىشود كه:
(سنريهم آياتنا فى الآفاق وفى انفسهم، حتى يتبيّن لهم انّه الحق)
به زودى نشانههاى خود را در افقها ]ى گوناگون[ و در دلهايشان بديشان خواهيم نمود، تا برايشان روشن گردد كه او خود حقّ است.
آيا كافى نيست كه پروردگارت خود شاهد هر چيزى است؟!و جان كلام اين كه، در حقيقت، ما محسوسات بيرون را توسط چشم، در من شهود مىكنيم (كه اين چيزى جز خود را ديدن نيست) و همين حالت را در رابطه با عالم غيب داريم.
بنابراين، همه ادراكها از درون است و در من.
اما چرا عالم محسوسات را بهتر مىبينيم و عالم غيب را كمرنگ؟ زيرا ارتباط با عالم محسوسات، آسان، و جنس آن، از نوع كثرت است و ما نيز خود در وضعيت كثرت (= دنيازدگى و حالت ايندنيايى) هستيم و من را به اين حالت كثرات، مشغول كردن، ما را از عالم غيب ـ كه حالت وحدت است ـ دور مىكند و اين در حالى است كه عالم كثرت، هستنماست و در حقيقت، عدم است، و وجود حقيقى، همان عالم غيب و وحدت است.
(خدا)بايد بدانيم كه بهترين دريچه ارتباط با حق، من است نه غير آن و سير در غير و كثرت، يعنى در ذهنيات و منِ مجازى و سير در منِ اصلى، يعنى سير به طرف خدا.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه آينه غير نشويم، بلكه آينه حق (محلّ تجلّى حق) بشويم.
چرا كه عالم كثرات از سنخ ما نيست، در حالى كه عالم غيب و وحدت، از سنخ ما و عين ربط با منِ اصلى است.
از طرفى، من انسان، به هر چه توجه كند، با آن متحد مىشود و به آن مشغول يمىگردد.
مث اگر به تن توجه داشته باشد، با آن متحد مىشود و اگر به نفسانيات توجه كند، با آنها متحد مىشود و همين طور اگر به خدا توجه كند، الهى مىشود.
هر چه اين، حالات و توجهات من به آن چيز مورد نظر، بيشتر شود، اين اتحاد قويتر مىگردد، و در مورد توجه به خدا، هر چه بيشتر به او توجه كنيم، من، شدتى بيشتر و هستى بيشتر مىيابد; زيرا اين امر، روشنتر شود.
توجه داشته باشيم كه موقع خواب، كه تعلق من به تن كمتر مىشود، در خواب، مثالى از خود مىبينيم، يا در موقع بيهوشى (در پزشكى و موقع عمل جراحى)، توجه من به تن كم مىشود و يا در موقع مرگ، اين توجه قطع مىشود.
در آن دنيا نيز منِ انسان است كه زنده است و ظهور دارد و البته بدنِ آندنيايى مىبيند و مىشنود، اما ظهور اين من در آن دنيا، بسته به نوع توجه او، در اين دنيا و حالاتش در اين دنيا، متغيّر است.
اگر تمام توجه و اهداف او در اين دنيا، غرايز و دنيا و مادّيات و شهوات ونفسانيات باشد، در آن دنيا چيزى ندارد و در حقيقت، به صورت منِ مجازى شهود مىيابد.
اما اگر توجه او در اين دنيا به عالم غيب و وحدت (خدا) باشد و دنيا و غرايز و خواستهاى تن و نفس را ابزار بندگى كرده باشد، ظهور آندنيايى من، به صورت منِ اصلى و مقام اصلى انسانى خواهد بود.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزالمرء مع من احبّ.
هر كس با آن چيزى است كه آن را دوست دارد.
يولو أنّ رج يحبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر كسى، سنگى را دوست داشته باشد، خدا او را با همان سنگ محشور مىكند.
در حالى كه در توجه به خدا مىفرمايد:
( يحبّهم ويحبّونه)
خدا آنان را دوست مىدارد و آنان ]نيز[ او را دوست دارند.
اگر انسانى، به خدا توجه كند، و اين توجه را افزون كند، منِ اصلى و هستىاش، شدت مىگيرد; چرا كه انسان از آن لحاظ كه هست، همه هستى را اشغال كرده و همه عالم از ملك تا ملكوت را دربرمىگيرد، اما خودش را در جايى حسّ مىكند كه به آن توجه دارد.
توجه به خدا چنان مىتواند شدت بگيرد كه انسان به جايى برسد كه خدا مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من مىشوم چشم او، من مىشوم گوش او و ... .»
و در اين حال، انسان خدا نمىشود، بلكه خدا در انسان تجلّى پيدا مىكند.
در اين توجه به خدا، انسان به لذت و ابتهاج و انبساط حاصل از انس با خدا و اطمينان خاطر دست مىيابد و سپس نفس مطمئنّه و راضيه و مرضيه.
در حقيقت، انسان، هست خود را به هست خدا متصل مىكند.
البته، اين اتصال هست و محال است كه قطع شود و نمىتواند قطع شود; چرا كه خدا در حال تجلّى دايم و فيض دايم است، مهم اين است كه ما با توجه به غير او، از اين ارتباط غافل نشويم و اين ارتباط را كم نكنيم.
بندگى، اين قرب و اتصال را فزون مىكند:
گر در طلب منزل جانى، جانىگر در طلب لقمه نانى، نانىاين نكته به رمز گويمت تا دانىهر چيز كه اندر پى آنى، آنىاساساً ارزش انسان، در تعلّق است كه دارد و حدّش، با تعلّق معيّن مىشود.
حال اگر تعلّق او، خداست، الهى مىشود و اگر حدّش، مادّه و حيوانيت است، مادّى و حيوانى مىشود.
طالب هر چيز اى يار رشيدجز همان چيزى كه مىخواهد نديدبنابراين، اگر به حق توجه كنيم، حق با ما متحد و در ما جلوهگر مىشود و هر چه اين توجه بيشتر باشد، تجلّى بيشتر است.
اما در توجه به غير حق و مشغول شدن به غير او ـ گر چه به طور موقت مشغول شويم و حتى لذت بريم ـ در نهايت، چون توجه به غير حق، قوت جان ما نيست و قوت تن و نفس ماست، اقناع نمىشويم و سرخورده مىشويم، و ريشه همه نابسامانيهاى ما را بايد در همين پى جست.
(اَمْ تحسب أنّ أكثرهم يسمعون أو يعقلون إنْ هُم إلاّ كالأنعام بل هم يأضلّ سبي)
يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند، بلكه گمراهترند.
گر ز صندوقى به صندوقى روداو سمائى نيست، صندوقى بودذوق آزادى ندارد جانشانهست صندوق صور ميدانشانمنِ اصلى، هر چه دريافت كند، عين روشنى است:
عاقلى گر خاك گيرد، زر شود و حتى:
جهل آيد پيش او، دانش شود.
در منِ اصلى، در پناه نور و حق بسر مىبريم; در پناه نور و حق مىبينيم; در پناه نور و حق ارتباط برقرار مىكنيم; و سرانجام، بينش ما، در پناه نور و حق است و با روح و عصاره زندگى مرتبط مىشويم; با معانى و باطن امور برخورد مىكنيم، نه با نمودهاى سطحى و ظاهرى.
منِ اصلى، چشمهاى زاينده است در جان ما و كوثر است، درياست، همه چيز است و اتصال به همه بىنهايتها.
انسان فارغ از قالبها، كه به چيزى شدن، چيزى بودن و چيزى داشتن نمىانديشد، داراى حالات و كيفيات روحى و روانى خاصى است كه براى خود اوست و نمىخواهد آنها را به نمايش بگذارد و او براى خودش، كافى است (كه صاحب دل بداند آنچه حال است) و او، چيزى عميق و زنده و متحرك و پرمعنا در خود مىيابد كه متصل به همه بىنهايتهاست و او را از متعلقات خارجى، بىنياز مىكند و در نتيجه، او، بيرون را متهم نمىكند، احساس تهى بودن نمىكند; چرا كه وجودش از بىنهايت پر است.
نتيجه مهم حاكم شدن منِ اصلى اين است كه مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار در انسان به وجود مىآيد; چرا كه من اصلى، به هدف عالى حيات، كه بىنهايت است (=خدا)، مىانديشد; همان كه كمال مطلق است و به اين كمال مطلق عشق مىورزد.
بنابراين، به عشق هم مىرسد و در عشق، ايثار را مىآموزد، كه ايثار چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست.
البته، نتايج ثانوى بسيارى ديگر در اين مثلثِ كمال، عشق و ايثار، عايد انسان مىشود; من جمله، در توجه به كمال مطلق، بينش صحيح پيدا مىكند و در توجه به كمال مطلق، حلاوت جان خود را ـ كه حلاوت اصلى است ـ مىيابد و سرانجام، در حركت به سوى كمال و با مركب عشق، بينش صحيح مىيابد; زيرا در حركت به سوى كمال با مركب عشق، زشتى و بدى نيست، و بينش او، اصلاح مىشود (خويش را تعديل كن، عشق و نظر) و همه چيز را در عين زيبايى مىبيند و سرانجام، در مراتب بالاى اين راه، به يقين مىرسد كه يقين، خود، در مراتب بالاتر علت و ايجاد است كه عاليترين مرتبه آن، ظهور اراده خدا در انسان است.
(در قسمت بندگى و يقين، اشاراتى بيشتر به اين مطالب خواهيم كرد.)
٣ ـ منِ مجازى
در صفحههاى قبل، منِ اصلى را شرح داديم و در اين قسمت، به من مجازى مىپردازيم.
لازم به ذكر است كه خواستهاى منطقى تن و نفس، كه در پناه شرع و عقل و منطقند، جايز و صحيح هستند و تأمين آنها، خواست خداست و براى زندگى ما و براى رسيدن به منِ اصلى، توجه به آنها، بسيار مطلوب است.
آنچه خواستهاى غير منطقى و غير عقلى، تن و نفس است، در چارچوب منِ مجازى، و مذموم است.
من مجازى، ساختمانى موهوم است كه در نفس خود ساختهايم، و اين ساختار، بر اساس توهّمات و افكار مجازى ماست.
منِ مجازى، از يك طرف، رابطه ذهن را با اعماق وجود ما (= منِ اصلى)، قطع مىكند و از طرفى ديگر، مانند يك نوار است كه تنها ويژگى ضبط و انعكاس دارد و آنچه مىخواهد، براى سوداگرى، پُز و نمايش مىخواهد.
همچو جوى است او نه آبى مىخوردآب از او بر آب خواران مىرسدآب در جو، زان نمىگيرد قرارز آنكه آن جو، نيست تشنه و آبخواروجود خود را چون جوى آب، حمل كننده آب مىكند، اما خود از آن آب بهره نمىيابد; مىخواهد، اما براى صِرفِ داشتن، براىپُز دادن، و سرانجام چون ويترين عرضه شده، و «چون بيايد مشترى، خويش برفروخت» و اگر مشترى نيايد، برافروخته مىشود.
واقعاً، زيانى بزرگ است كه انسان، از درون ببرد و اسير توهّمات بيرونى شود، و از طرفى، به ظرفيتها و استعدادهاى درونى خود، خيانت كند و از طرف ديگر، خود را به يك كارخانه بدل كند كه بدلى خرهايى نظير خودش را در اين سوداگرى، خواهان است.
او، در اين وضعيت، أداى انسانيت را درمىآورد، در حالى كه از گوهر اصلى انسانى خود غافل است; اداى محبّت را درمىآورد، ودر حالى كه از عشق حقيقى، بىخبر است.
اين حالتِ من مجازى، يك وضعيت مىگيرد و مشكل و پوچى را براى او به وجود مىآورد كه براى اين وضعيت، رنج و عذابى شديد را نيز متحمل مىشود و مشكل اين جاست كه هر چه را در منِ مجازى دريافت كنيم، منِ مجازى آن را از جنس خود مىكند; يعنى آن را مجازى مىكند:
«ناقص ار زر برد، خاكستر شود.»
و يا «جهل شد، علمى كه در ناقص رود.»
روشنايى به مزاق منِ مجازى، خوش نمىآيد.
او خفاشگونه است; از نور بيزار است.
ليك اغلب هوشها در افتكارهمچو خفاشند و ظلمت دوستداراما نتيجه اين وضعيت، بسيار مهلكتر است و آن اين كه مجبوريم خود را در كرى و منگى و ماتى و كورى فرو بريم، تا اين سرمايه هيچ و پوچ را حفظ كنيم و پوچ را به حساب هستى واقعى بگذاريم و خواب را به حساب بيدارى و ظلمت را به حساب روشنايى.
خويشتن را كور مىكردى و ماتتا نينديشى ز خواب و واقعاتتا دمى از هوشيارى وارهىننگت خمر و بنگ بر خود مىنهىمىگريزى از خودى در بىخودىيا به مستى يا به شغل اى مهتدىهمان طور كه در منِ اصلى، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار، حاكم مىشود، در منِ مجازى مثلث مخرّب شهوات (= ميلها و تعلقات)، قياسها (= چون و چرا، تعبير و تفسير) و كينه قرار دارد.
و اين سه ـ يعنى شهوات، قياسها و كينهها ـ به صورت سه عامل مرتبط و اصلى عمل مىكنند و سيكل معيوبى را به وجود مىآورند و زندانى معذّب براى انسان پديد مىآورند و حجاب يا كلافى سردرگم، به دور منِ اصلى مىكشند و همه نابسامانيهاى ما را در پى دارند.
اين پديده (من مجازى و نفسانيات) عاريتى و عارضى و بيگانه است و علت دستور به توبه نيز همين عاريتى و عارضى بودن نفسانيات است و چون «خوى بد در ذات تو عاريتى است» در نتيجه:
آن بد عاريتى باشد كه اوآرد اقرار و شود او توبهجو

١ ـ شهوات
شهوات، همه ميلها (= خواستنها و تعلقات) است كه مربوط به منِ مجازى و نفسانياتند.
و اينها چون يك حركت برونگرا هستند، ذهن انسان را از منِ راستين دور مىكنند، و اين، غفلتى تأسفبار است.
البته، واضح است كه خواستنها و تعلقاتى كه در حد منطقى و شرعى براى تن و نفس، و در چارچوب بندگى مورد نيازند، معقول و پسنديدهاند و بىتوجهى به آنها مذموم است.
منظور ما از شهوات، زيادهخواهىهايى است كه با منطق و عقل و شرع، هماهنگى ندارند و ما را از من اصلى و هدف اعلاى حيات دور مىكند و خلاصه، منظور خواستههاى مجازى هستند.
شهوات يا ميلهاى غير خدايى حالت خوردن آب شور را دارند، هر چه بيشتر بياشاميم، عطش ما را بيشتر مىكنند; ضمن اين كه اين شهوات، حلاوتى موقتى دارند، اما حلاوت جان ما نيستند، بلكه سرمايههاى موقتى و سراب مانند هستند.
خفته باشى بر لب جو خشك لبميدوى سوى سراب اندر طلبزين حجاب اين تشنگان كفپرستزاب صافى او فتاده دوردستويسه و معشوق هم در جان تو استوين برونىها همه آفات تو استدر من مجازى، به دنبال هيچ و پوچ مىرويم، و نتيجهاش معلوم است:
لا شيئى بر لا شيئى عاشق شده استهيچ نى مر هيچ نى را ره زده استو آن وقت همه نابسامانيها شروع مىشوند.
نه ز جان يك چشم جوشان مىشودنه بدن از سبز پوشان مىشودنه صداى بانگ مشتاقى در اونه صفاى جرعه آبى در اوو در وضعيت بدى قرار مىگيريم; از يك سو، اگر خواستههاى مجازى را تحقق نبخشيديم، احساس پوچى و ملامت و نقص و كمبود مىكنيم (و خود را خلع سلاح و بدبخت مىدانيم) و نتيجه اين امر، همان كينههاست كه رأس ديگر مثلث و نتيجه حاكم شدن منِ مجازى و خواستههاى مجازى است.
و از سوى ديگر اگر به خواستههاى مجازى، در منِ مجازى برسيم، كبر و غرور و سرمستى مجازى به ما دست مىدهد.
بنابراين، زندگى ما مىشود نوسانى بين اين دو، و در حقيقت به روى دو سكهاى مىافتيم كه هر دو طرفش پوچ است; چرا كه پاى جان و منِ اصلى و هدف اعلاى حيات در ميان نيست.
چون گرسنه مىشوى سگ مىشوىتند و بد پيوند و بد رگ مىشوىچون شدى تو سير مردار مىشوىبى خبر بىپا چو ديوار مىشوىپس دمى مردار و ديگر دم سگىچون كنى در راه شيران خوش تكى؟بنابراين، نتيجه اين احوال، يعنى خواستههاى مجازى، براى من مجازى مشكلات زير خواهد بود:
١ ـ حرص:
مادام كه به دنبال خواستههاى مجازى، براى منِ مجازى هستيم.
٢ ـ هراس:
هر وقت به آن خواستههاى مجازى برسيم، هراس نگهدارى آنها ما را رنج مىدهد.
٣ ـ غم:
نگرانى از دست دادن آن خواستههاى مجازى.
نتيجه اين كه، خواستههاى نفس، خواستههاى مجازى است; قوتِ اصلى ما نيست، جان ما را سيراب نمىكند و گونهاى سراب است.
قوتِ اصلى بشر نور خدا استقوت حيوانى مر او را ناسزا استليك از علت در اين افتاد دلكه خورد او روز و شب از آب و گلقوت اصلى را فراموش كرده استروى در قوت مرض آورده استنوش را بگذاشته، سم خورده استقوتِ علت، همچو چوبش كرده است
٢ ـ قياسها
در اين وضعيت، چون و چرا و تعبيرها و تفسيرها و مقايسههايى است كه ابزار آن، وهم و خيال يا فكرى است كه در منِ مجازى شكل گرفته; يعنى فكر مجازى.
در اين حال، انسان در تصورات ذهنى به سر مىبرد و تصورات ذهنى را با صورتها و ظواهر مرتبط مىكند و به چون و چرا مىپردازد و بعد نتيجهگيرى مىكند و عجيب است كه از تصورات ذهنى خود، تصوير بيرونى مىسازد، اما نتيجه اين دو پوچى، حقيقى است و آن هم هلاكت اوست.
براى روشن شدن مطلب، مثالى مىزنيم:
در جنگلى، شيرى بود كه خود را سلطان جنگل مىپنداشت (پندار، وهم، خيال و غرور) و حيوانات جنگل را طعمه مىكرد، تا نوبت به خرگوش رسيد.
خرگوش با توسل به قياسهاى شير، نقشهاى كشيد و به شير گفت:
«شير ديگرى آمده و مىگويد من سلطان جنگل هستم، با او چه كنيم؟» شير از خرگوش پرسيد:
«آن شير دوم كجاست؟» خرگوش گفت:
«در فلان چاه مسكن دارد.»
شير و خرگوش، بر سر چاه رفتند.
شير در آب نگاه كرد، تصوير خود را ديد (تصوير منِ مجازى را ديد، نه تصوير حقيقى خود را) و بر آن پريد (منِ مجازى و تصوير من مجازى كه هر دو پوچ بودند) و نتيجهاش هلاكت شير (نتيجه حقيقى از آن دو پوچى) بود كه در چاه افتاد و خفه شد.
وانگهى از خود قياساتى كنىمر خيال محض را ذاتى كنىشير خود را ديد در چه وزغلوخويش را نشناخت آندم از عدوعكس خود را او عدوى خويش ديدلا جرم بر خويش شمشير كشيدبنابراين، مثل حالت خواستن، كه منِ مجازى و خواستههاى مجازى آن مطرحند و دنبال آن خواستهاى مجازى، اثرات حقيقىاش، يعنى مشكلات و رنجها به وجود مىآيند، در قياسها نيز منِ مجازى و تصويرش، كه آن هم مجازى است، حاصل مىشود، اما نتيجه نهايىاش، مشكلات و رنجهاى ما خواهد بود.
البته در اين جا نيز قياسهايى كه بر مبناى عقل و منطق باشند، مطلوبند و عيبى ندارند، بلكه منظور ما، قياسهايى است كه اساس آنها، نفسانيات و منِ مجازى است.
خلاصه بحث اين كه، در وضعيت قياسهاى مجازى و در منِ مجازى، به حقيقت امر نرسيدهايم و در تاريكى هستيم، در حالى كه در منِ راستين، عين علم، عين ديدن، عين شنيدن و عين يقين هستيم.
آن حقيقت كه بود عين عيانهيچ تأويلى نگنجد در ميانجانشناسان از عددها فارغاندغرقه درياى بى چوناند و چندجان شو و از راه جان، جان را شناسيار بينش شو، نه فرزند قياسجان چه باشد با خبر از خير و شر؟شاد از احسان و گريزان از ضرر؟گفتيم كه در منِ راستين، رسيدن به كمال و عشق و ايثار مطرح است.
پس، تأويل و تفسير و چون و چرا مطرح نيست; چرا كه در منِ راستين، جان ما با جان جهان مرتبط است و در بحر جان، ذهنيات مطرح نيست; حق اليقين مطرح است.
نفس نمرود است و عقل و جان خليلروح در عين است و نفس اندر دليلبا توجه به اين كه گفتيم ساختمانى كه به نام منِ مجازى در خود به وجود مىآوريم، بر اساس توهمات و افكار مجازى است، عدهاى عقيده دارند كه شناخت منِ مجازى معنى ندارد و هر حركتى را در منِ مجازى، حركتى بىهدف مىدانند و معتقدند كه حركات فكرى و ذهن در چارچوب منِ مجازى، راه به جايى نمىبرند.
منِ مجازى، منكر حقيقت است و حجابى است روى منِ اصلى، و خروج از اين حجاب با حركتهايى از جنس خودش، محال است و حتى منجر به تقويت بيشتر من مجازى مىشود.
(خون به خون شستن محال است و محال.) مثال آن، كسى است كه در زندان باشد (زندان منِ مجازى)، امّا مرتباً در زندان، معلومات خود را ـ اما در چارچوب خودِ زندان ـ زياد مىكند، نه در چارچوب خروج از زندان يا خارج از زندان.
ديده تن دائماً تنبين بودديده جان جان پرفنبين بودهر درونى كه خيالىانديش شدچون دليل آرى، خيالش بيش شدديده تن، عين وهم و پندار است.
چنين ديدهاى، نمىتواند روح و محتواى قضايا را ببيند.
وقتى ذهن از غبار وهم و پندار پوشيده شود، هر حركتى، حكم غلتيدن بيشتر در وهم و پندار بيشتر را خواهد داشت.
وهم و خيال، ابزار ارتباط با قشر و پوسته و ظواهرند.
پس چه كنيم؟ هيچ كارى نياز نيست، بلكه:
«تو خود حجاب خودى حافظ از ميان بر خيز» همين و بس.
فقط از خود مجازى بگذر.
بشوى دفتر، اگر هم رزم مائىحديث عشق، در دفتر نباشداى برادر موضع ناكشته باشدفتر اسپيد نانبشته باش
٣ ـ كينه ها
پس از اين كه منِ مجازى، يعنى شهوات (=ميلها و خواستهها) و قياسها، وجود ما را پر كرد، وجود ما، چيزى جز، سرابهايى كه جان ما را سيراب نكردهاند، نيست و لذا موجودى پركينه و گرفته و غضبناك هستيم.
هر چه مجازها در ما قوت مىگيرند، كينهها نيز در ما بيشتر مىشوند، و اين كينه و نفرت، نسبت به خودمان، نسبت به ديگران و نسبت به هستى، عكس العمل طبيعى و برآيند طبيعى آن مجازهايند.
هنگامى كه حكومت منِ اصلى و در نتيجه، رسيدن به كمال و عشق و ايثار، وجود ما را پر نكنند و منِ اصلى در حجاب من مجازى، قرار گيرد، دورى از خدا، نتيجه آن است و(أَلا بذكر الله تطمئنّ القلوب):
«آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مىيابد.»
شامل حال ما نيست، و درونى عقدهدار، خشمگين، و مالامال از همه رذايل اخلاقى خواهيم داشت.

داستانى درباره منِ مجازى و منِ اصلى
مولوى، در مثنوى داستانى زيبا دارد.
در اين داستان، عقل كلّى (= منِ اصلى) را كه عاقبتبين است مثال زده كه همواره در حال كشش به سوى حق است، اما مىخواهد با ابزار تن و نفس اين حركت را انجام دهد، و نفس (= منِ مجازى) نيز براى خود، خواستههايى دارد و محبوبهايى كه متوجه آنهاست و بايد به هوش باشيم كه دست كم، منِ مجازى، از من اصلى پيشى نگيرد.
متن داستان، از اشعار ١٥٣٣ به بعد در دفتر چهارم است:
روزى، مجنون سوار بر شتر خود شد تا به كوى ليلى رَوَد.
(مجنون، منِ اصلى و عقل است و ناقه يا شتر، هواى نفس و تن است، و ليلى، هدفى كه بايد منِ اصلى به آن برسد، و بچّه شتر، خواستِ ناقه، يعنى خواست نفس و تن است.) مجنون، شتر را مىراند، اما شتر نيز براى خود ليلى ديگرى داشت كه بچهاش بود، اما هر چه مىراند، به هدف نمىرسيد.
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوىوانى ايّاها لمختلفونيعنى هواى ناقه، پشت سر من بود، و هواى من، پيش روى من، من و ناقه در هوا، و مقصد اختلاف داشتيم.
به موجب مصداق «الضّدان لا يجتمعان.»
(= دو ضد با هم جمع نمىشوند) همراه مناسبى براى همديگر نبودند.
از اين رو، هرگاه ناقه، افسار خود را سست مىديد، يا درمىيافت كه مجنون، به خواب رفته و از او غافل شده است، فوراً حركت خود را معكوس مىكرد و به سوى بچه شتر برمىگشت، و موقعى كه مجنون به خود مىآمد، متوجه مىشد كه از مقصد اصلى دور شده است.
خلاصه، براى مسافت سه روزه كه تا منزل ليلى فاصله بود، سالها طى طريق كرد، و به اين نتيجه رسيد كه مجنون (=منِ اصلى)، با ناقه (=منِ مجازى)، به كوى ليلى نخواهند رسيد:
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيمما دو ضد بس همره نالايقيمنيستت بر وفق من مهر و مهاركرد بايد از تو عزلت اختياراين دو، گرچه همراه يكديگر بودند، راهزن يكديگر نيز بودند; چرا كه اهداف اين دو مختلف است.
جان ز هجر عرش اندر ناقهاىتن ز عشق خاربن چون ناقهاىجان گشايد سوى بالا بالهاتن زده اندر زمين چنگالهاناگهان، مجنون به هشيارى عجيبى رسيد و تصميم گرفت خود را از ناقه پايين اندازد و اين كار را كرد و در حين افتادن، پايش هم شكست.
پاى را بربست و گفتا گو شومدر خم چوگانش، غلطان مىرومپس از سالها، تردد و در جا زدن، مجنون به عقل كلّى رسيد (به منِ اصلى رسيد) و دريافت كه ناقه (=نفس و منِ مجازى) كه با عقل جزئى حركت مىكند، او را به كوى ليلى نمىرساند.
عقل كلّى را گفت ما زاغ البصرعقل جزئى مىكند هر سو نظرو مجنون دريافت كه در راه عشق (= هدف)، بايد مجازها را رها كرده، ابزار را هدف قرار ندهد (حتى از مركب پا هم بايد گذشت) و چون گوى (=سمبل بى شكلى)، غلطان، به سوى هدف حركت كند.
گوى شو، مىگرد بر پهلوى صدقغلط غلطان در خم چوگان عشقكاين سفر زين پس بود جذب خداو آن سفر بر ناقه باشد سِرّ ماو نتيجه داستان اين كه:
چون به بى رنگى رسى كان داشتىموسى و فرعون دارند آشتىدر حالى كه در اول داستان مشكل اين بود كه:
چونكه بى رنگى اسير رنگ شدموسيى با موسيى در جنگ شد
٤ ـ عوارض زندگى در منِ مجازى
منِ مجازى، مجاز است و حقيقى نيست، امّا عوارض حاصل از آن، در انسان حقيقىاند و عبارتند از:
١ ـ اضطراب;٢ ـ تعلق خاطر;٣ ـ بينش غلط;٤ ـ تنوع طلبى;٥ ـ يأس;٦ ـ افسردگى;٧ ـ ترس;٨ ـ تضاد و تشتّت خاطر;٩ ـ رذايل اخلاقى.
چگونى پيدايش اين عوارض، در صفحههاى پيش ذكر شد.
در اين قسمت، براى روشن شدن اين مطالب، هر كدام بيشتر شرح داده مىشود.
ضمناً اين عوارض در فصول ديگر كتاب، در بخش مربوط به رذايل اخلاقى ونفس و بيماريهاى روحى نيز شرح داده شدهاند.
١ ـ اضطراب
هنگامى كه انسان، به خود رجوع مىكند، اگر احساس كند كه زندگى و كارهايش بيهوده و بىفايده است، دچار نوعى پوچى مىشود و همين كه اين حال به او دست مىدهد، نتيجهاش اضطراب خواهد بود.
چه هنگام زندگى و كارهاى ما بيهوده است؟ آن هنگام است كه انسان به خود نظر كند و ببيند كه چيزى ندارد و در پوچى (منِ مجازى)، زندگى مىكند و گفتيم كه نتيجه طبيعىاش اضطراب است.
امّا هر وقت در جهت حق باشد و به غنىّ حميد رسد، احساس غِنا و كمال مىكند و در حقيقت به ضد پوچى و اضطراب مىرسد كه آرامش و اطمينان است.
دل بستن به غير خدا (شهوات و قياسها)، از همان اول، از جنس اضطراب است (كه يقب شرح داديم); چرا كه نگهدارىاش اضطراب دارد و از دست دادنش نيز اضطراب دارد، و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(أنتم الفقراء إلى الله والله هو الغنىّ الحميد):
«اى مردم، شما به خدا نيازمنديد، و خدا بىنياز ستوده است.»
و همين طور داريم:
(ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب).
(=آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مىيابد.) در آيه قبلى مىفرمايد، شما چيزى نداريد و خدا همه چيز دارد و در آيه بعد مىفرمايد، در ارتباط خداست كه آرامش مىيابيد.
بنابراين، معلوم مىشود كه تا با او ارتباط پيدا نكنيم، آرامش نداريم و ارتباط با او سرمايه ماست و ارتباط با غير او، موقتى و سست است و هر وقت آرامش نيست، اضطراب هست.
اساساً در دل هر چيز و هر امرى، كه غير خدا باشد، اضطرابى نهفته است.
اگر انسان، اضطرابهاى خود و ديگران را ارزيابى كند، دقيقاً به اين نتيجه مىرسد كه ريشه همه اضطرابها در متصل نبودن هر چيز و هر امر و هر كس، با خداست.
هدف عالى حيات، قرب به خداست، و خدا، كمال مطلق است، و انسان، طالب كمال مطلق.
اگر انسان، به اين هدف اعلا، نرسد، يا در راه اين هدف نباشد، احساس پوچى و اضطراب مىكند; لذا بايد بدانيم كه نيروى خود را صرف چه چيز مىكنيم، آيا در جهت منِ اصلى و حق صرف مىشود، يا در راه منِ مجازى و افكار و احوال پوچ; در چارچوب منِ مجازى.
٢ ـ تعلّق خاطر
تعلق خاطر، به غير خدا، ضمن غفلت از خدا، ما را در مشكلات عجيبى فرو مىبرد كه عبارتند از:
ياوّ:
به آنچه تعلق خاطر داريم، مادام كه در دسترس نيست، خود را خلع سلاح و بدبخت مىدانيم و براى به دست آوردنش حرص مىخوريم.
ثانياً:
هنگامى كه به آن مىرسيم، چون از همان اوّل، اضطرابش را داريم، در حال اضطراب نيز هستيم.
ثالثاً:
چون روزى آن را از دستمان مىگيرند، دچار غم از دست دادن مىشويم.
اينها، همه، از عوارض تعلق خاطر به غير خداست.
بايد مواظب باشيم كه غير خدا را ابزار بندگى خدا كنيم و بس.
و ابزارهاى آن، نبايد هدف شوند، بلكه ابزار بندگى شوند.
٣ ـ بينش غلط
در منِ مجازى، ارتباط انسان بر اساس ذهنيات و با ظواهر و صورت و خلاصه توسط حواس ظاهرى است.
اين ارتباط و ديدگاه، در سايه و تاريكى است و از نور و عقل، مدد نمىگيرد و در حقيقت، نوعى كوردلى بر ما حاكم است:
چند بازى عشق با نقش سبوبگذر از نقش سبو و آب جوچند باشى عاشق صورت بگوطالب معنى شو و معنى بگوصورت ظاهر فنا گردد بدانعالم معنى بماند جاودانصورتش ديدى ز معنى غافلىاز صدف در را گزين گر عاقلىبينش غلط، حقايق را نمىبيند، باطننگر نيست و حتى وارونه مىبيند كه «چشم خشمت، شير را خون مىكند.»
منِ مجازى، صورتبين و صورتپرست و از معنى دور است.
چشم حس همچون كف دست است و بسنيست كف را بر همه او و دسترسچشم دريا ديگر است و كف دگركف بهل و ز ديدهى دريا نگرهمان طور كه در تاريكى، اگر طنابى را ببينيم ممكن است قضاوتهاى متفاوتى داشته باشيم، كه طناب است، يا مار، و يا چيزى ديگر، در بينش غلط نيز ارتباطات و نتايج ما، درست و بر اساس ارتباط باطن با باطن نيست، بلكه صورت (= ذهنيات) با صورت (= ظواهر) است.
٤ ـ تنوّعطلبى
در منِ مجازى، ارتباط ما و تعلقات و دلبستگيهاى ما، به مجازهاست و مجازها، جان ما را سيراب نمىكنند و هدف اعلا نيستند، بلكه مستيها و دلخوشيهاى موقتى و دروغين ايجاد مىكنند و پس از مدتى از آنها دلزده شده، وضعيت جديدى را مىجوييم و مرتباً به اين در و آن در مىزنيم و در حقيقت، ثبات نداريم.
من به هر جمعيتى نالان شدمجفت بد حالان و خوش حالان شدمجمله خلقان ز اختيار و هست خودمىگريزند در سر سرمست خودمىگريزند از خودى در بيخودىيا به مستى يا به شغل اى مهتدىتا دمى از هوشيارى وارهندننگ خمر و بنگ بر خود مىنهندحاصل اشعار اين است كه آنان كه سرگرميهاى بيحاصل را برمىگزينند، دچار دردى هستند كه آن درد، چيزى جز پاسخ ندادن به نداى وجدان و نداى درون (منِ اصلى) نيست.
پس، جايگزينها را انتخاب مىكنند و به سرگرميهاى بيحاصل پناه مىبرند، امّا تا هنگامى كه به هدف اعلاى حيات توجه نكنند، توجه به اغيار، بيحاصل و پوچ خواهد بود.
تو مكانى، جاى تو در لا مكاناين دكان بربند و نگشا آن دو كانشش جهت مگريز زيرا در جهاتشش در است و شش دره مات است و ماتبرخى مىپندارند اگر در فلان نقطه از زمين مىبودند، يا فلان شرايط را مىداشتند، خوشبخت مىبودند، اما بايد بدانند كه «از خود بطلب هر آنچه خواهى كه تويى.»
مواظب باشيم كه اهداف را عوضى نگيريم، و گرنه نيرويمان از دست مىرود و بهرهاى نخواهيم داشت.
مرغ بر بالا پران و سايهاشمىدود بر خاك پران، مرغ وشابلهى صياد آن سايه شودمىدود چندان كه بى مايه شودبىخبر كاين عكس آن مرغ هدا استبىخبر كه اصل اين سايه كجا استتير اندازد بسوى سايه اوتركشش خالى شود در جستجو
٥ ـ يأس
يأس، موقعى است كه كارى كه انجام دادهايم، بيفايده باشد، يا كارى كه در حال انجام است، از نتيجهاش مطمئن نباشيم.
هواهاى نفسانى، چون حقيقتى ندارند و سرابند، ناگزير يأس در آنها نهفته است.
همين طور، هر آرزوى دور و درازى كه در دسترس نيست، يأس در پى دارد.
يأس، در حقيقت، در آنان ديده مىشود كه وجودشان از خدا خالى است و ارتباط با منِ اصلى و خدا را از دست دادهاند و در منِ مجازى زندگى مىكنند و در حقيقت، يأس از رحمت خدا دارند و گرنه در قرآن كريم آمده است:
(لا تقنطوا من رحمة الله)
و باز داريم:
(ولا ييأس من روح الله)
كه معنى هر دو آيه اين است كه انسان بايد مأيوس نباشد.
و چون مأيوس نبودن دستور خداست، كسانى كه در زندگى مأيوسند، از گناهكارانند و يأس، جزو گناهان كبيره است.
علاج يأس، خروج از منِ مجازى و پيوستن به منِ اصلى و خداست و ضد يأس، صفت رجا و اميدوارى است.
٦ ـ افسردگى
نشاط واقعى انسان، در رو به رويى با كمال مطلق و زيبايى مطلق، و خلاصه، در اتصال با پروردگار عالميان است.
اگر به اين اتصال نرسيم، نشاط واقعى نداريم و ضد نشاط، افسردگى است.
اينكه بينى مرده و افسردهاىزان بود كه ترك او را كردهاىگر تو خواهى حرى دلزندگىبندگى كن، بندگى كن، بندگىكسى كه در منِ مجازى گرفتار است، اگر به باغ يا به قصر رود، چه اتفاقى مىافتد؟ من مجازى را با ظواهر مرتبط مىكند، و در حقيقت مىخواهد يك خوشىِ فرمايشى را از روى لطف بپذيرد، امّا متأسفانه چيزى دستگيرش نمىشود; چرا كه دو پديده مجازى (منِ مجازى و ظاهرى كه او مىخواهد با آن مرتبط شود)، نتيجهاى جز پوچى ندارند، مگر خوشى دروغى و موقتى.
ولى اگر انسانِ خدا، به آن باغ رَوَد، من اصلىاش نظارهگر و مرتبط با آن باغ ـ كه خود آيتى است و او را به باطن رهنمود مىكند ـ خواهد شد و نشاط و ابتهاج واقعى پيدا مىكند.
آدمى را فربهى هست از خيالگر خيالاتش بود صاحب جمالور خيالاتش نمايد آتشىمىنمايد همچو موم در آتشىآن يكى در كنج زندان مست و شادو آن دگر در باغ تلخ و بىمراد
٧ ـ ترس
منِ مجازى، چون شيشه شكنندهاى است كه با كوچكترين ضربه مىشكند و ما اين شيشه شكننده را به شدت دوست مىداريم.
از يك طرف، به ضعفهاى منِ مجازى آگاهيم و مىخواهيم آن را پنهان كنيم و از يك طرف، پُز دادن و نمايشها را دوست داريم و مىخواهيم آن را نشان دهيم.
از اين رو، سكهاى در دست ماست كه دو روى آن، مجازى است.
نگهدارى چنين سكهاى، سخت، ترس دارد.
مشكل ديگر اين كه منِ مجازى، همين سكّه را و همين شيشه شكننده را مىخواهد حفظ كنند و بر آن بيفزايد و اين نيز مشكلى ديگر است كه ترس در پشت آن نهفته است.
علاج ترس، دور شدن از منِ مجازى و رسيدن به منِ اصلى (و خدا) است كه اولياى خدا، هميشه در آرامش و سكينه به سر مىبرند و از غير خدا ترس ندارند.
٨ ـ تضاد و تشتّت خاطر
انسان، از يك سو مىخواهد با اصالت خود و در منِ راستين زندگى كند، و از سوى ديگر، دارد در منِ مجازى زندگى مىكند، بنابراين، مدام در تضاد و كشمكش است.
و از سوى ديگر، پيشتر شرح داديم كه خودِ منِ مجازى، دو روى سكهاى تقلّبى است كه يك طرفش پُز دادن و طرف ديگرش مخفى نگاه داشتن است، و خود منِ مجازى نيز تضادبرانگيز است.
نتيجه اين تضادها، تشتّت خاطر و سردرگمى است.
٩ ـ رذايل اخلاقى
اگر انسان، در جهت خدا (اتصال از طريق من اصلى) باشد و وجودش از خدا پر شود، مبدّل به چشمه جوشان فضايل و كمالات و زايندگى و زيبايى و خير مىگردد.
امّا اگر وجودش از خدا خالى باشد، مطلقاً از رذايل اخلاقى پر مىشود.
زندگى در منِ مجازى و دور بودن از منِ اصلى (و در نتيجه از خدا)، ناگزير انسان را به سوى بديها و رذايل پيش مىبرد.
٥ ـ غرايز
آن چيزى كه در خدمت طبع ما قرار مىگيرد و آن را تقويت مىكند، غريزه ناميده مىشود و آن چيزى كه با قلب ما سر و كار دارد:
فطرت.
بنابراين، غرايز بيشتر در خدمت منِ مجازىاند.
بايد مواظب باشيم كه غرايز، ابزارند، نه هدف.
خوردن و خوابيدن و اميال و شهوات، مربوط به غرايزند.
به طور خلاصه مىتوان گفت كه كليد خواستهها و نيازهاى نفس و تن، غرايز است.
در مورد غرايز، آنچه شرعى و عقلى و منطقى است، نه تنها جايز، بلكه مطلوب و تركش، ناروا و گناه است.
غرايز بايستى از راه حلال و براى جلوگيرى از گناه و براى رفع نياز تن و نفس ارضا شوند، و استفاده از آنها براى سلامت تن و روان، و در نهايت براى بندگى و قرب به خدا باشد و بنابراين، هرگونه افراط و تفريط، در ارضاى آنها جايز نيست.
غرايز بايد در اختيار ما باشند، نه ما، در اختيار آنها.
عنان آنها بايد در دست ما باشد و هدف قرار نگيرند و سرانجام، ابزارى براى بهتر بندگى كردن و قرب به خدا باشند.
درباره غرايز بر حسب مورد، در فصول ديگر كتاب بحث كردهايم.
٦ ـ فطرت
فطرت، عبارت است از حالتى در جان انسان كه توجه به خدا دارد.
به موجب حديث شريف «ما من مولود إلاّ ويولد على الفطرة
(= هر كس با فطرت توجه به خدا، به دنيا مىآيد.) همه افراد، فطرت خدايى دارند.
و همين طور، در سوره دوم، آيه سىام آمده است:
(فطرت الله الّتى فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق الله)
پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است.
آفرينش خداى تغييرپذير نيست.
و سرانجام، در سوره اعراف، آيه ١٧٢ آمده است:
(وإذ أخذ ربّك من بنى آدم من ظهورهم ذريّتهم وأشهدهم على أنفسهم ألست بربّكم قالوا بلى)
وهنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذرّيه آنان را برگرفت و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه «آيا پروردگار شما نيستم؟» گفتند:
«چرا، گواهى داديم.»
با فطرت زندگى كردن، يعنى با خود زندگى كردن; و از فطرت فاصله گرفتن، يعنى از خود دور شدن و از خود اصلى، پنهان شدن.
بنابراين، بايد متوجه باشيم و مواظبت نماييم كه اين نداى درونى را، كه فطرت است، با گم شدن در زندگى و امور دنيوى، به فراموشى نسپاريم، و به آن بىاعتنايى نكنيم.
همه موجودات، بر اساس فطرت عمل مىكنند و در جهت فطرت هستند.
در مورد انسان هم، تنها سرمايهاى كه برايش ارزش دارد، بر اساس فطرت حركت كردن است.
محروميتهايى كه برخى افراد در دنيا دارند و مربوط به غرايز و طبايع است، محروميتهاى واقعى نيست.
تنها محروميت از فطرت است كه محروميت واقعى و حقيقى است.
فطرت، حضور قلبى و نداى ربّانى در وجود ماست و بايد با تزكيه و عبادات، اين توجه را در خود تقويت كنيم و به فعليت و ظهور برسانيم و مواظب باشيم كه اين فطرت خدايى را كشف كنيم.
اين صدا در كوه دلها با تك كيستگه پر است از بانگ اين كُه گه تهى استكيست اين پنهان مرا در جان و تنكز زبان من همى گويد سخناين كه گويد از لب من راز كيستبنگريد اين صاحب آواز كيستدر من اينان خود نمائى مىكندادعاى آشنائى مىكند
* * *
ملامتم به خرابى مكن كه رشد عشقحوالتم به خرابات كرد روز الستعهد الست من همه با عشق شاه بودوز شاهراه عمر به اين عهد بگذرمهر قدر از منِ مجازى، دور شويم، فطرت در ما بيشتر كشف مىشود.
مثال اين امر، سى مرغ است كه بايد به سيمرغ برسند، تا دريابند كه خودشان هستند كه سفرى در بيرون ترتيب دادهاند، كه در حقيقت، سفرى در درون بوده تا تعلقات بيرونى را دور كنند و آن آينه حقيقى درونى را از زنگار پيراسته كنند و تجلّى حق را در خود ببينند و بيرون، ابزارى است براى حركت در درون.
اگر حجابها برداشته شود، صداى خوش و ريزش نور و الهامات و كشفها به سوى ما سرازير مىشوند:
«تو خود حجاب خودى، حافظ از ميان برخيز» و انسان در اين حالت، همه، نور است، پاكى است، درياست و كوثر است.
اين نور، ضد تاريكى است.
در اين نور حتى آتش گلستان مىشود، زشتها زيبا مىشوند; چرا كه او با نور خدا مىبيند.
إتّقوا فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور الله.
از فراست مؤمن بترسيد كه او در پناه نور خدا مىبيند.
جان ابراهيم بايد تا بنوربيند اندر نار فردوس و قصوراما اگر نمرودصفت هستى، نمىتوانى در آتش بروى.
در تو، نمرودى است آتش در رورفت خواهى اوّل ابراهيم شوخود را موصوف به اوصاف ابراهيم كن، تا همه چيز را گلستان بينى:
چون كه موصوفى به اوصاف خليلبر تو آتش شد گلستان چون خليلو بايد در اين هدف اعلا و در اين مهم، عنايت خدا را با توجه به او، در زبان و دل و عمل طلب كنيم:
تو بزن يا ربّنا آب طهورتا شود اين نار عالم جمله نوراگر انسان خود را بشناسد و به فطرت پاك خود دست يابد، مىفهمد كه حد او بىنهايت است.
مىنهى پرگار بر ما تا بدانى حدّ ماحدّ ما خود اى برادر، لايق پرگار نيستخاك پاشى مىنمائى، اى صنم در پيش ماخاك پاشى دو عالم پيش ما در كار نيستفقط بايد مواظب باشيم كه امور روزانه و مستيهاى دروغين و سرابها و سرانجام، ظواهر، ما را به خود مشغول ندارند و از هدف اعلاى حيات باز نمانيم.
ساعتى ميزان آنى، ساعتى ميزان اينبعد از اين ميزان خود شو تا شوى موزون خويشگر تو فرعون منى از مصر تن بيرون كنىدر درون حالى ببينى، موسى و هارون خويشانسان بايد مواظب باشد كه از دو بُعد مادّى (= تن) و بعد الهى (= روح) تشكيل شده و بايد هميشه خود را در جهت بُعد الهى تقويت كند.
در او جمع گشته هر دو عالمگهى ابليس گردد گاه آدمكند رجعت از سجين فخاررخ آرد سوى عليين ابراربايد هميشه پاسدار نفس خود باشيم و بدانيم كه نفس، اژدهايى است افسرده در درون ما و هر آن ممكن است از قوّه، به فعل در آيد.

فطرت و رابطه هستى با خدا
مىدانيم كه خداوند، حضور مطلق است; در حالى كه ظهور مطلق است و ظهور او، ظهور اسماى حُسناست و اسماى حُسنا تجلّى و متأخر از ذاتند.
بنابراين، ذات پروردگار، در اسماى حُسنا تجلّى دارد.
براى اين كه با چگونگى اين تجلّى آشنا شويم، ضمن اين كه مىدانيم همه هستى، تجلّى ذات حق است، اما به نزول، توضيحاتى مىدهيم:
١ ـ خصوصيت اين نزول، نزول به تجلّى است:
نزول به تجلّى، از عالم متافيزيك (= عالم غيب و ملكوت) به اين عالم (= عالم مُلك و هستى) است.
مىدانيم كه در عالم مادّه، هر گاه شيئى از محل اوّل يا اصلى خود، حركت كند و به جاى ديگر برود، محل اوّل، از او يخالى مىشود; مث اگر قطره باران از ابر فرو افتد، ارتباطش با ابر قطع مىشود، اما در نزول به تجلّى، آنچه تجلّى كرده، عين ربط با مبدأ اوّل است و در مبدأ اوّل كاستى نمىپذيرد، و تشبيه آن در يك مثال ناقص، اما ناگزير براى روشن شدن مطلب، تجلّى صورت انسان در آينه است.
٢ ـ آنچه به تجلّى نازل شده، در حيطه مبدأ نزول است.
اين حالت نيز در عالم مادّه نيست و در همان مثال قطره باران، موقعى كه از ابر مىافتد، ديگر در حيطه ابر نيست، اما نزول به تجلّى، در حيطه مبدأ اوّل است.
(الّذى بيده ملكوت كلّ شىء)
«آن كسى كه ملكوت هر چيزى در دست اوست.»
٣ ـ آنچه به تجلّى نازل شده، استقلال و هويتى ندارد، مگر در ارتباط به مبدأ اوّل.
باز اين حالت در عالم مادّه وضعيتى ديگر دارد و در مثال قطره باران، بعد از جدا شدن از ابر ديگر خودش هست و ارتباطش با ابر قطع مىشود، اما در نزول به تجلّى، آنچه نازل شده، همين ربط و عين نياز به مبدأ اوّل است كه:
(كلّ شىء خاشع له وكلّ شىء قائم له.»
و (يا أيّها الإنسان أنتم الفقرا إلى الله والله هوالغنىّ الحميد).
٤ ـ آنچه به تجلّى نازل شده و صورتش را در طبيعت مىبينيم، اصل و حقيقتش، در مبدأ نزول است.
اما در مثال قطره باران و در مثال عالم مادّه، چنين نيست، (الحمد لله فاطر السّموات والأرض).
٥ ـ كثرت در عالم هستى، نشانه عظمت مبدأ نزول است.
٦ ـ هستى آنچه به نزول تجلّى يافته، در مبدأ اوّل است.
در حقيقت، مبدأ نزول از آنچه تجلّى يافته، دور نشده، بلكه شىء يا هستىِ نزول يافته، دورى پيدا كرده است.
(= دورى يك طرفه)٧ ـ بازگشت آنچه به تجلّى نازل شده، بازگشت زمانى و مكانى نيست.
چرا كه مبدأ نزول، با او و محيط بر اوست و اين بازگشت نيز يكطرفه است.
پس، از هستى يا شيئى تجلّى يافته، به سوى مبدأ اوّل است.
آنچه به تجلّى نازل شده، خود، از مبدأ اصلى غافل بوده است.
(لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك يوم الحديد)
]به او مىگويند:
[ «واقعاً كه از اين ]حال[ سخت در غفلت بودى.
و]لى[ ما پردهات را ]از جلوى چشمانت[ برداشتيم و ديدهات امروز تيز است.»
توضيح بيشتر اين كه، اگر چشم ما را ببندند، نور را نمىبينيم، در حالى كه نور بر ما احاطه دارد و كافى است پرده را برداريم، نور بر ما محاط است.
٨ ـ پيمودن راه در مسير بازگشت، مثل رسيدن از غفلت به بيدارى يا از جهل به علم است.
يعنى شناختِ آنچه در تجلّى آمده، شناختِ مبدأ اصلى است:
«من عرف نفسه فقد عرف ربّه.»
همان گونه كه گفتيم، اصل و حقيقت انسان، تجلّى از ملكوت است و اگر حقيقت خود را نشناسيم، خداى خود را نشناختهايم.
اگر منِ مجازى و حجابهاى ظلمانى و نورانى را برداريم، وجه خدا را ملاقات خواهيم كرد.
در روز قيامت، كه هنگام ظهور حق است، فنا و هلاكت اشيا و بقا و دوام وجه الله بر همگان آشكار مىشود.
براى بيشتر روشن شدن مطلب، به آيات زير توجه مىكنيم:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابود شونده است.
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است، فانىشونده است، و ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
اين وجه پروردگار، اسماى اوست.
و از يك طرف در قرآن كريم داريم كه:
(وعلّم ءادم الأسماء كلّها)
و ]خدا[ همه ]معانى[ نامها را به آدم آموخت.
رسيدن به وجه الله، همان است كه در آياتى بسيار داريم; من جمله در آيه ٣٨ و ٣٩ سوره روم كه خداوند مىفرمايد:
(للّذين يريدون وجه الله... تريدون وجه الله).
(=برابر كسانى كه خواهان خشنودى خدايند ... در حالى كه خشنودى خدا را خواستاريد.) آنان كه به دنبال وجه خدا مىروند، (فأولئك هم المفلحون).
پس، هدف اعلاى انسان، رسيدن به فضاى اسماست و در اين وضع مىرسد به جايى كه (فأينما تولوّا فثمّ وجه الله).
«=پس، به هر سو روكنيد، آن جا روى ]به[ خداست.)نتيجه اين كه آنچه در قيامت روى مىدهد، آگاهى فرد به وجه پروردگار است; يعنى هر كس از دريچه يقين خود، با وجه پروردگار محشور مىشود.
و اولياى خدا در اين دنيا نيز به اين وجه مىرسند; چرا كه آن دنيا، باطن امور روشن مىشود، و اولياى خدا در اين دنيا مىتوانند به باطن امور برسند.
٩ ـ همراهى عمل در بازگشت.
مسير صعودى به سوى حق را، هر كس در مسير هستى خود طى مىكند; يعنى ملاقات با الله، در جدول وجودى خود انسان صورت مىگيرد.
منتها، اين سير، با عمل انسان ساخته مىشود.
در حقيقت، هر كس با تجسم اعمال خود رو به روست.
(يوم تجد كلّ نفس ما عملت من خير محضّراً وما علمت من سوء تودّ لو أنّ بينها وبينه أمداً بعيداً)
آن روزى كه هر كسى، آنچه كار نيك به جاى آورده و آنچه بدى مرتكب شده، حاضر مىيابد و آرزو مىكند:
كاش ميان او و آن ]كارهاى بد[ فاصلهاى دور بود.
(ويوم يرجعون إليه فينبّئهم بما عملوا)
روزى را كه به سوى او باز گردانيده مىشوند و آنان را ]از حقيقت[ آنچه انجام دادهاند خبر مىدهد.
و سرانجام انسان در شناخت نفس خود متوجه مىشود كه هر چه هست، در حوزه خودش بوده و خودش نيز در حوزه پروردگار است; يعنى، در حقيقت، مىرسد به خود و از خود به خدا مىرسد.
در زير، مثالى براى بازنمودن اين حقيقت از الهى نامه عطّار آوردهايم.

حكايت سرپاتك هندى
آوردهاند كه در هندوستان كودكى بود سرشار از عقل و فراست كه دانشهاى مختلفى را فراگرفته بود.
روزى كودك شنيد كه در شهرى بسيار دور، حكيمى زندگى مىكند كه در علم نجوم و طب سرآمد همه است، اما از دانش خود چيزى به كسى ياد نمىدهد و كسى را به سراى خود نمىپذيرد ـ ضمناً شاه پريان و دخترش به ديدار او مىآيند كه دخترك در زيبايى سرآمد همه زيبايان است.
كودك به پدرش مىگويد:
«مرا نزد او ببر تا دانش او را فرا گيرم و دختر شاه پريان را ببينم كه من عاشق او شدهام.»
پدر مىگويد:
«اين كار امكانپذير نيست; چرا كه حكيم نمىخواهد تو به اسرارش پى ببرى.»
پسر اصرار مىكند كه:
«اگر مرا نزد او برى، من خود را به كرى و لالى مىزنم تا حكيم، خيالش از بابت يادگيرى من آسوده گردد.»
سرانجام، پدر و پسر سفر آغاز كرده، پس از پيمودن مسافتى بسيار، به آن شهر دوردست و به محضر حكيم رسيدند.
پدر از كر و لالى فرزند سخن گفت و استاد تصميم گرفت كودك را در كر و لال بودن امتحان كند.
پس از آزمايشهاى سختى استاد مطمئن گشت كه كودك كر و لال است.
حكيم كودك را به عنوان غلام خود انتخاب كرد، اما كودك مرتباً در غياب استاد كتابهايش را مطالعه مىكرد تا دانش استاد را ياد بگيرد و به طور حضورى كارها و روش طبابت او را مىآموخت.
روزى شاهزاده شهر بيمار شد.
استاد نزد او رفت و كودك (شاگرد) نيز به دنبال استاد روانه شد.
استاد متوجه شد كه در مغز شاهزاده كِرمى است كه آن را بايد با چنگال بيرون آورد.
هر چه استاد براى بيرون كشيدن كِرم بيشتر تلاش مىكرد، آن كِرم به مغز شاهزاده بيشتر فرو مىرفت و شاهزاده شيون مىكرد.
كودك، كه شاهد اين ماجرا بود، طاقتش طاق شد و ناگهان، ناخودآگاه بر سر استاد داد زد كه:
«تو با اين روش مشكل را افزون مىكنى; چنگال را داغ كن و بر كِرم بگذار، كِرم هلاك خواهد شد.»
ناگهان استاد به راز كودك پى برد و از غصّه جان به جان آفرين تسليم كرد.
پادشاه، كه از هوش و ذكاوت كودك و اسرار او آگاه شد، او را به جاى حكيم نشاند.
كودك درب صندوقچه اسرار آميز استاد را گشود تا راز دختر شاه پريان را دريابد:
بيامد كودك و بگشاد صندوقدر آنجا ديد وصف روى معشوقكتابى كان بود در علم تنجيمهمه برخواند و شد استاد اقليمبه آخر ز آرزوى آن دل افروزنبودش صبر يك ساعت شب و روزبراى ديدار آن دلافروز دور تا دور خود خطى كشيد و تا چهل روز در ميان آن نشست.
سرانجام، دختر زيبا، پريزاده دلافروز، ظاهر شد:
بتى كز وصف او گوينده لالستچه گويم زانكه وصف او محالستچو سر پاتك ز سرتا پاى او ديددرون سينه خود جاى او ديدتعجب كرد از آن و گفت آنگاهچگونه جا گرفتى جانم اى ماهجوابش داد آن ماه دلافروزكه با تو بودهام من ز اولين روزمنم نفس تو، تو جوينده خود راچرا بينا نگردانى خِرَد رااگر بينى، همه عالم تو باشىز بيرون و درون همدم تو باشىحكيم جوان، به پريزاده گفت:
«از نفس هر كسى مشخص است كه مار، سگ و يا خوك است، اما تو زيباى زمين و آسمان هستى و هرگز به نفس كسى شبيه نيستى.»
پرى گفتا اگر امّاره باشمبتر از خوك و سگ، صد باره باشمولى وقتى كه گردم مطمئنهمبادا هيچ كس را اين مظنهولى چون مطمئنه گشتم آنگاهخطاب ارجعيم آيد ز درگاهكنون نفس تو ام من اى يگانهاگر گردم پس شيطان روانهمرا امّاره خوانند اهل ايمانمگر شيطان من گردد مسلماناگر شيطان مسلمان گردد اينجاهمه كارى به سامان گردد اينجاچون حكيم جوان در اين راه رنج فراوانى برده بود، سرانجام بر نفس خود غالب گشت.
۱
عقل
در نتيجه هر كس بخواهد در اين راه قدم بگذارد و به سِرّ جان خود پى ببرد، بايد درد و رنج زيادى تحمل نمايد.
كنون تو اى پسر چيزى كه جستىهمه در تست و تو در كار سستىاگر در كار حق مردانه باشىتو باشى جمله و هم خانه باشىتويى بيخويشتن گم گشته ناگاهكه تو جوينده خويش درين راهتويى معشوق خود با خويشتن آىمشو بيرون ز صحرا، با وطن آىاز آن حبّ الوطن ايمان پاكستكه معشوق اندرون جان پاكستبنابراين، در اثر مراقبه شديد و اهتمام به آن، آثار حب و عشق در ضمير ما هويدا مىشود; زيرا عشق به جمال و كمال علىالإطلاق فطرى است و با نهاد بشر خمير شده و در ذات او به وديعت گذارده شده است، ولى علاقه به كثرات و حُبّ مادّيات، مانع بروز عشق فطرى مىگردد و نمىگذارد كه اين پرتو ازلى در او ظاهر گردد.
به واسطه مراقبه زياد، كمكم حجابها ضعيف مىشوند تا سرانجام از ميان مىروند و آن عشق و حُبّ فطرى ظهور مىكند و انسان را به مبدأ لايزال الهى رهبرى مىنمايد.
راه خلوتگه خاصّم بنما تا پس از اينمى خورم با تو و ديگر غم دنيا نخورم

٧ ـ عقل
چنان كه گفته شد، عقل، يكى از شئون نفس است كه مىتواند ديگر شئون را تحت فرمان خود در آورد.
در حديث از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) نقل شده است كه:
أوّل ما خلق الله العقل.
اولين موجودى كه خدا آفريد، عقل است.
و براى عقل، مراتبى است كه عبارت است از:
١ ـ عقل نظرى:
همان عقل معمولى يا جزئى است.
حسابگر و محاسب است و ارزيابى و نتيجهگيرى مىكند.
اين عقل چون تحت تأثير وهم و خيال قرار مىگيرد، مىتواند به اشتباه بيفتد.
عقل جزوى، شعاعى از عقل كلّى است و مىتواند خود، طبيعى را تقويت كند.
٢ ـ عقل كلّى:
اين مرحله از عقل، زيربناى هستى است و نيرويى الهى است كه در همه مخلوقات عالم وجود دارد و اگر انسان بخواهد به آن دسترسى يابد، بايد منيّتهاى خود و منِ موهوم را كنار بگذارد:
عقل پنهان است و ظاهر آدمىصورتِ ما موج يا از وى نمىاين جهان يك فكرتست از عقل كلعقل چون شاهست و صورتها رُسلعقل سايه حق بود چون آفتابسايه را با آفتاب او چه تاببنابراين، عقل كلّى، حقيقتى است كه مافوق همه كائنات و زيربناى عالم هستى است.
(به طور مستقيم وابسته به خداست.) در نماى زير مقايسه عقل جزئى با عقل كلّى آورده شده است:
جزئى:
همان عقل نظرى است و از راه حسّ و محاسبات برخورد مىكند و به خيالات مىپردازد و نيز داراى حساب و كتاب است;كثرترامىبيند،عقلظاهربين است، با من مجازى سر و كار دارد و به خوب و بد، هر دو كمكمىكند.
كُلّى:
همان عقل عملى است و به منِ اصلى مىانديشد; آن سوى كثرت را مىبيند (وحدت)، باطنبين است و با منِ اصلى سر و كار دارد.
خلاصه اين كه، عقل جزئى به نيازهاى جزئى ما نظر دارد و انسان را در خود طبيعى نگاه مىدارد، حال آن كه عقل كلّى به نيازهاى اساسى نظر دارد و در حقيقت به هدف اصلى انسان توجه مىكند.
از اين رو، هر چه به عقل جزئى بپردازيم، از عقل كلّى محروم مىشويم.
دريافتهاى عقل كلّى، همان مفاهيم عاليهاى است كه دل، آنها را حس و رؤيت مىكند.
چه حريم عقل، فكرت است و حريم دل، رؤيت (= شهود).
نكته مهمتر اين است كه آنچه مربوط به عقل كلّى و دل است، همان فطرت ماست; چرا كه جهت عقل كلّى و دل يكى است، بنابراين، بايد به سه مطلب مهم زير توجه داشته باشيم:
١ ـ عقل جزئى در صورتى مفيد است كه اسير نفس و شيطان نباشد و اين را عقل جزئى سالم گوييم.
اگر عقل جزئى در خدمت نفس و شيطان قرار گيرد، مخرّب است.
٢ ـ براى اين كه به فطرت خود و خواسته دل برسيم، هم مىتوانيم از طريق عقل (= حكمت، راه حكيم)، سلوك كنيم و هم از طريق دل (= تزكيه و برداشتن حجاب، راه عارف)، و سرانجام مىفهميم كه راه حكيم واقعى و عارف واقعى يكى است.
٣ ـ نتيجه بسيار مهم اين است كه عقل جزئى يكبُعدى و محدود است و نمىتواند صاحب همه چيز يا همه علوم شود، اما عقل كلّى بر همه چيز و همه كس يا همه علوم اِشراف دارد و بر حق و طالب حق و شهود حق است كه در آن يگانگى و همه علوم و همه اشيا ديده مىشود و به عالم غيب متصل است و حالت فعليت دارد.
* * *

فصل سوم : بهداشت و سلامتى
١ ـ آشنايى با بهداشت و سلامتى
گرچه از ديرباز، سلامتى را نبودن بيمارى دانستهاند، اما تعريف پذيرفتهتر از سلامتى، عبارت است از:
«سلامتى جسمى و روانى» و با اين تعريف، سلامتى دو بُعد دارد:
بعد جسمى و بعد روانى.
بُعد جسمى، سلامت تن را گويند و بعد روانى، فقط، نبود بيمارى روانى نيست، بلكه حالت توازن ميان شخص و دنياى اطراف او، سازگارى با خود و ديگران و همزيستى واقعيتهاى درونى خود و واقعيتهاى بيرونى.
بنابراين، فردى از نظر روانى سالم است كه:
١ ـ تعارض و كشمكش داخلى نداشته باشد;٢ ـ تطبيق و تلفيق نسبى با زندگى، ديگران و اجتماع داشته باشد;٣ ـ توان مقابله با مسائل زندگى را دارا باشد;٤ ـ خودگردان و خودشكوفا باشد.
عوامل تعين كننده سلامتى عبارتند از:
١ ـ وراثت;٢ ـ محيط زيست;٣ ـ شيوه زندگى;٤ ـ وضعيت اقتصادى جامعه;٥ ـ عوامل متفرقه.
٢ ـ بهداشت خانواده
اوّل ـ مشاوره

مقدّمه
در سال ١٨٦٥ م.
يك كشيش اتريشى به نام «مندل» سعى كرد بداند چرا فرزندان به والدين شباهت دارند.
او بررسيهاى خود را با گياهان انجام داد و مشاهده كرد كه بسيارى صفات، ارثى هستند; اما ممكن است در نسلهاى اوّل ظاهر نشوند، در حالى كه در نسلهاى بعدى ظاهر مىشوند; به عبارت ديگر، عامل توارث و عامل انتقال صفات را ژن دانست.
اعتقاد بر اين است كه هر يك از صفات را يك يا چند ژن تعيين مىكنند.

ژن و كروموزوم چيست؟
ژنها از جنس پروتئين هستند (dna) و بر روى كرومزومها قرار دارند.
كروموزومها از جنس پروتئين هستند و آنها را با ميكروسكوپ مىتوان ديد و شماره كرد.
تعداد كروموزومها در سلولهاى هر موجود زنده ثابت است و در انسان، ٤٦ كروموزوم وجود دارد كه دو تاى آن را كروموزوم جنسى مىنامند به نام x و y.
در بدن انسان، هزاران ژن وجود دارد كه در روى كروموزومها و از جنس dna و در هسته سلولهاى بدنند.

بيماريهاى ژنتيك
گاهى ژن معيوب است و بنابراين با بيمارى ژنتيكى رو به رو هستيم كه شايد حدود ٥% از نوزادانى كه به دنيا مىآيند، دچار بيمارى ژنتيكى هستند.
يكى از علتهاى مهم مرگ و ميرهاى هنگام تولد، علل ژنتيكى است.
بيماريهاى ژنتيك بيماريهايىاند كه يا به طور كامل يا به درجاتى، تحت تأثير عوامل ژنتيك هستند.
بيماريهاى ژنتيك به سه دسته بزرگ تقسيم مىشوند:
اوّل بيماريهاى تكژنى كه خود سه دستهاند:
١ ـ بيماريهاى ژنى غالب;٢ ـ بيماريهاى ژنى مغلوب;٣ ـ بيماريهاى وابسته به كروموزوم جنسى.
اگر بيمارى غالب ژنى، در يك نفر وجود داشته باشد، با هر كس ازدواج كند، نصف فرزندان آنان دچار همان بيمارى ژنى خواهند شد.
مثال آن، اسفروستيوز (= نوعى بيمارى خونى كه با كمخونى مداوم از ابتداى تولد يا پس از آن ظاهر مىشود) و يا سندرم مارفان (= بيمارى با تظاهراتى در دست و قلب)، نوروفيبروماتوز، و بالا بودن نوعى چربى خون ارثى است.
اما اگر بيمارى مغلوب ژنى در يك نفر باشد، حتماً او بايد با مثل خود ازدواج كند (يعنى زوج ديگر همان بيمارى ژنتيكى را عيناً مثل او داشته باشد)، تا فرزندانشان (البته يك چهارم در هر زايمان) بيمارى كامل را نشان دهند.
در اين صورت، پدر و مادر به ظاهر سالمند و بيمارى را نشان نمىدهند، در حالى كه بعضى فرزندان بيمارى را نشان داده، از آن رنج مىبرند.
مثال آن، بيمارى تالاسمى است كه پدر و مادر بايد هر دو نوع خفيف و بدون علامت را داشته باشند تا فرزند، مبتلا به تالاسمى نوع شديد باشد.
چنين كسى همواره به تزريق خون نياز دارد.
همچنين، ساير بيماريهاى مغلوب، مثل كمخونى فانكونى و فنيلكتونوريا و گوشه و گالاكتوزمى جزو اين دستهاند.
در بيماريهاى وابسته به كروموزوم جنسى، مادر سالم، اما منتقل كننده بيمارى است و فرزند پسر او ممكن است مبتلا به بيمارى شود.
مثال اين دسته از بيماريها، بيمارى وابسته به جنس هموفيلى و كمبود گلوكز ٦ فسفات (فاويسم) است.
دسته دوم، بيماريهاى چند ژنى است.
اين بيماريها تحت تأثير چند ژن و حتى عوامل محيطىاند; مانند بعضى معلوليتهاى ذهنى يا لب شكرى.
دسته سوم، بيماريهاى كروموزومى است.
در اين بيماريها، علت در ژن نيست، بلكه بيمارى مربوط به اِشكال در تعداد كروموزوم يا ساختمان كروموزوم است.
اين بيماريها را «بيماريهاى ژنتيك» نمىنامند و بدان «بيماريهاى كروموزومى» نيز گفتهاند.
در بيماريهاى كروموزومى به وجود آن در هر دو نفر از والدين، نياز نيست و از يكى از والدين منتقل مىشود.
نمونه بيماريهاى كروموزومى، منگوليسم است كه نوعى عقبماندگى ذهنى است.

جهش يا موتاسيون چيست؟
يگاهى كسى قب سالم بوده و سابقه فاميلى يا ارثى بيمارى ژنتيكى يا كروموزومى نداشته، امّا ناگهان جهش در كروموزوم يا ژن پيدا شده، اين ژن يا كروموزوم از اين پس، در نسل او يتأثير مىگذارد و به فرزندانش منتقل مىشود.
بنابراين، مث يك شخص ممكن است ناگهان ژن بيمارى اسفروستيوز در او موتاسيون يابد و فرزندش دچار بيمار اسفروستيوز به طور ارثى شود.
موتاسيون تحت تأثير عواملى ناشناخته است، اما عواملى مثل اشعه، مواد شيميايى، گازهاى شيميايى و استرسها ممكن است مؤثر باشند و اين در مورد اطفال و اثرات آن، به خصوص در دوران جنينى و در مادر و سپس در جنين و همچنين اثر آنها در نوزادان و سالهاى اول، بسيار حايز اهميت است.

ناهنجاريهاى مادرزادى
علل ناهنجاريهاى مادرزادى عبارتند از:
١ ـ بيماريهاى ژنتيك تكژنى كه مختصرى بدانها اشاره شد.
٢ ـ بيماريهاى ژنتيك چند ژنى، مثل شكاف لب و كام و بيماريهاى مادرزادى قلب و آنوماليهاى دستگاه گوارش.
٣ ـ بيماريهاى كروموزومى.
٤ ـ عفونتهاى مادر، كه بعضى بيماريها، مثل سرخجه، توكسوپلاسما، هپاتيت b، عفونت هرپس و بالاخره سيفليس، اگر مادر، در زمان آبستنى و به خصوص در ماههاى اول بدانها مبتلا شود، ممكن است در جنين ناهنجارى به وجود آيد.
٥ ـ ديگر بيماريهاى مادر; مثل ديابت.
٦ ـ علل رحمى:
مسائل و بيماريهاى مربوط به رحم مادر.
٧ ـ عوامل محيطى; مثل تماس با مواد شيميايى و استفاده از مشروبات الكلى در زمان آبستنى.
٨ ـ مصرف دارو توسط مادر در ماههاى اوّل و دوران باردارى.

مشاوره ژنتيك
حال كه فهميديم بيماريهاى ژنتيك چيست و چه عواملى (هشتگانه) در مسائل و مشكلات كودك دخالت مىكنند، مشاوره ژنتيك شامل موارد زير مىشود و بايد بدانيم كه مشاوره ژنتيك چيزى نيست كه با چند آزمايش ساده يا حتى مشكل، بتوان آن را روشن يا مشخص نمود و كارى است با مداومت و پيگيرى و زمان طولانى و متأسفانه در حال حاضر متداول شده كه يك مطالعه تعداد كروموزوم براى هر يك از زوجين انجام يمىدهند و اين را به نام مطالعه ژنتيك مىنامند; در صورتى كه اص چنين چيزى نيست و مشاوره ژنتيك بايد به دست تيمهاى كارآزموده و مجرب صورت گيرد.
به هر حال، مشاوره و بررسى ژنتيك به قسمتهاى مختلف تقسيم مىشود:
١ ـ ازدواج فاميلى;٢ ـ ازدواج زوجين غير فاميل;٣ ـ اقدامات پيش از آبستنى;٤ ـ بررسيهاى زمان آبستنى;٥ ـ بررسيهاى موقع تولد.
نكته بسيار مهم اين است كه مهمترين امر در مشاوره ژنتيك، دانستن پيشينه دقيق خانواده، توسط پزشك مجرب و وارد در امور ژنتيك است.
پس مشاوره شامل پيشينه فاميلى و مشاوره با چند نفر از اعضاى فاميل و همكارى دقيق زوجين است.

١) ازدواج فاميلى
يكى از مشكلات كه در مورد ازدواجهاى فاميلى وجود دارد، امكان وجود ژنهاى مغلوب است كه اگر در هر يك از زوجين باشد، فرزندانشان ممكن است بيمارى اصلى و شديد را بروز دهند.
در اين جا همكارى دقيق پزشك و زوجين بسيار لازم است.
اگر در اين فاميل، شكّى بر بيماريهاى ژنتيك مغلوب باشد، نبايد ازدواج صورت گيرد.
اما در صورتى كه هيچ گونه شكّى بر بيماريهاى ژنتيكى و فاميلى نباشد، ازدواج فاميلى بلامانع است.
در صورتى كه برحسب پيشينهاى كه گرفته مىشود سرنخهايى به دست آمد، بر حسب آن سرنخها، پزشك بايستى آزمايشهايى در اين باره انجام دهد و در اين مورد، نبايد آزمايشهاى بىمورد، كه فقط اتلاف وقت و ضرر اقتصادى به دنبال دارد، انجام شود.
٢) ازدواج زوجين غير فاميل
در اين جا نيز بررسى دقيق فاميل زوجين و ثبت نكات مثبت و منفى توسط پزشك و همكارى آن دو با پزشك لازم است.
تقريباً بررسى، شبيه به ازدواجهاى فاميلى است و در اين جا هم بسته به سرنخهايى كه پزشك به دست مىآورد، آزمايشهاى مورد نياز انجام مىپذيرد.
٣) اقدامات پيش از آبستنى
اين اقدامات، هم در زوجين فاميل و هم در زوجين غير فاميل مطرح است.
در اين جا باز پيشينه دقيق فاميل زوجين و ثبت هر نوع نكات مثبت و منفى فاميل و سرانجام، بر حسب سرنخهاى موجود، در بررسيهاى ژنتيكى يا كروموزومى يا ديگر بيماريها صورت مىگيرد و افزون بر بيماريهاى ژنتيكى و كروموزومى، بيماريهاى عفونى و متابوليك در مادر، علل رحمى و شيميايى را نيز بررسى مىكنيم.

٤) بررسيهاى زمان آبستنى
در اين جا فرض را بر اين مىگيريم كه بررسيهاى پيش از آبستنى، از نظر ژنتيك يا بيماريها در والدين و مادر انجام شدهاست باز بر حسب سرنخها مىتوانيم اقدام كنيم.
همچنين تشخيص پيش از تولد به منظور ارزيابى سلامتى جنين در نخستين فرصت ممكن، در طول حاملگى، مىتواند انجام شود.
اين بررسيها شامل است بر:
١ ـ بررسى سلولهاى جدا شده از جفت در هفته هشتم زندگى جنين;٢ ـ بررسى آلفافيتوپروتئين (كه اين آزمايش هم در مايع آمنيوتيك قابل اجراست و هم در سرم مادر);٣ ـ سونوگرافى جنين (سن، جنس، آنوماليها و ...);٤ ـ تجزيه مايع آمنيوتيك;٥ ـ بررسى سلولهاى مايع آمنيوتيك;٦ ـ بيوپسى پوست جنين;٧ ـ بررسى خون جنين.

مايع آمنيوتيك را در موارد زير مىتوان بررسى كرد:
١ ـ اختلالات كروموزومى;٢ ـ تعيين جنسيت و بيماريهاى وابسته به جنس;٣ ـ بيماريهاى متابوليك ارثى;٤ ـ بيماريهاى مربوط به هموگلبين;٥ ـ برخى بيماريهاى عصبى.
لازم به تذكر است كه در حين آبستنى، فقط در موارد زير بايد مشاوره ژنتيك صورت گيرد:
١ ـ داشتن يك يا چند فرزند قبلى كه مشكل ژنتيكى داشتهاند و يا بيماريهايى كه احتمال ژنتيكى بودن آنها مىرود;٢ ـ سن بالاى مادر;٣ ـ يكى از والدين در هنگام تشكيل نطفه و يا مادر در ابتداى حاملگى، تحت تأثير عوامل تراتوژن باشد;٤ ـ يكى از والدين اختلال كروموزومى داشته باشد;٥ ـ مادرى كه حامل ژن معيوب وابسته به جنس باشد.
لازم به ذكر است كه بررسيهاى هنگام آبستنى، اگر زود انجام شوند و مسلّم شود كه جنين مبتلاست، امكان سقط جنين را نيز مىشود از نقطه نظر پزشكى بررسى نمود.

٥ ـ بررسيهاى موقع تولد
هدف از بيماريهاى موقع تولد، تشخيص و درمان اختلالات قبل از ظهور علايم بالينى است.
اين برنامه را در مورد فنيلكتونورى و هموسيستينورى به خوبى مىتوان پياده كرد، اما در گالاكتوزمى و بيمارى شربت افرا مرحله پيش از ظهور علايم بالينى آنقدر زياد نيست كه اجازه انجام آزمونها و نتيجهگيرى از آنها را بدهد.

موارد مطالعه كروموزومى
علت اين كه اين بحث را در اينجا مىآوريم، اين است كه متأسفانه مطالعه كروموزومى (به نام كاريوتيپ)، به عنوان مطالعه ژنتيكى در مواردى بيجا انجام مىشود و بسيارى از والدين گمان مىكنند كه اگر كسى از نظر كروموزومى بررسى شود، اين مطالعه ژنتيكى ينيز هست، ولى چنين چيزى نيست و اصو كارى مشكل است و در مواردى خاص به كار مىرود.

موارد بررسيهاى كروموزومى
١ ـ وجود آنوماليهاى متعدد;٢ ـ عقب ماندگى ذهنى بدون علت مشخص (غير از مواردى كه c.
p.
ناميده مىشوند و كودك به علت مشخص و معلوم در موقع زايمان يا بعد از آن دچار آسيب مغزى شده است);٣ ـ مرگ دوره نوزادى;٤ ـ جنس نامشخص;٥ ـ بيضههاى كوچك و احياناً مبهم;٦ ـ عقيمى;٧ ـ سقطهاى مكرّر و بچههاى مرده به دنيا آمده.

سن والدين
سن بالاى پدر و مادر، هر دو، ممكن است باعث ايجاد اختلالات كروموزومى فرزند شود.
در مادران، از ٤٠ سالگى به بعد و در پدران در سنين بالاتر، احتمال دارد جهشهاى ژنتيكى (موتاسيون) بيشتر ديده شود.

عقب ماندگى ذهنى
تقريباً سه در صد كل افراد جامعه به عقبماندگى ذهنى مبتلا هستند.
اين افراد ممكن است به يكى از انواع عقبماندگيهايى كه در اين مقاله به آنها اشاره شده است، دچار باشند.
عقبماندگى ذهنى از اختلالاتى است كه از ديرباز شناخته شده و به نامهاى مختلفى در تاريخ علوم پزشكى، روانشناسى و روانپزشكى از آن ياد شده است.
از قرون گذشته تا به امروز، هميشه نحوه برخورد جامعه و محافل قانونى با افراد عقبمانده متفاوت بوده است.
در گذشته دور، از آنها به عنوان ديوانه، مجنون، ناقصالعقل و كندذهن ياد مىشده است.
البته دو واژه اخير هنوز هم در زبان عامه رايج است، اما امروزه براى بحث درباره اين افراد، خصوصاً در محافل علمى، از اصطلاح «عقبماندگى ذهنى» يا افراد استثنايى استفاده مىشود.

عقب ماندگى ذهنى چيست؟
در حال حاضر از سوى متخصصان و صاحبنظران روانپزشكى، روانشناسى و آموزشى و تربيتى، تعاريف مختلفى از عقبماندگى ذهنى ارائه مىشود.
اما هيچ يك از اين تعاريف مورد قبول همگان نيست.
با اين حال، تعريفى كه از سوى «انجمن نارسايى ذهنى» ارائه شده، بيشتر مورد پذيرش است.
اين انجمن، عقبماندگى ذهنى را به اين صورت تعريف مىكند:
«عقبماندگى ذهنى به شرايطى اطلاق مىشود كه در آن، عملكرد كلى ذهنى به طور مشخصى پايينتر از حد متوسط است و در عين حال در رفتارهاى انطباقى كودك در يدوره رشد، تأخير و نارسايى ديده مىشود.»
دوره رشد را معمو حد فاصل بين تولد تا ١٨ سالگى مىدانند.
بنابراين، نارساييهايى كه پس از سن ١٨ سالگى شروع مىشوند، عقبماندگى ذهنى تلقى نمىشوند.
عقبماندگى ذهنى همانند همه اختلالات، از شدت و ضعف بسيارى برخوردار است.
شخص عقبمانده، بسته به اين كه ميزان هوشش در چه حدى باشد، خصوصيات حركتى، رفتارى، اجتماعى و هيجانىاش شكل مىگيرد.
از اين رو، مهمترين عامل قابل بررسى در عقبماندگى ذهنى، عامل هوش است.
هوش، مقولهاى است كه روانشناسان هنوز نتوانستهاند در تعريف ماهيت و چگونگىاش به اتفاق نظرى كامل دست يابند.
در تعاريف مختلفى كه از هوش شده است، اغلب نقاط مشترك بسيارى ديده مىشود و حتى در مواردى موضوعات يكسان را در قالب الفاظ متفاوت بيان كردهاند.
در تمام تعاريف تقريباً به سه جنبه اساسى اشاره شده است، كه به نظر مىرسد ديدگاه نسبتاً جامعى را درباره ماهيت هوش به دست دهد.
اين سه جنبه عبارتند از:
١ ـ توانايى و استعداد كافى براى يادگيرى و درك امور;٢ ـ هماهنگى و سازش با محيط;٣ ـ بهرهبردارى از تجربيات گذشته، قضاوت و استدلال صحيح و پيدا كردن راه حل مناسب در رويارويى با مشكلات.
بنابراين، مىتوان عقبماندگى ذهنى را تأخير در رشد و عملكرد سه جنبه بالا دانست كه باعث مىشود فرد عقبمانده، نتواند همپاى همسالانش مهارتهاى مورد نياز و متناسب با سن خود را بياموزد و به عبارت ديگر، مهارتهايش با سطح سنىاش همخوانى ندارد.
همچنين، نمىتواند با محيط اطراف خود سازگارى و انطباق كافى برقرار كند، و سرانجام، از شركت در امور اجتماعى، به مقتضاى سن خود ناتوان است.
بسته به اين كه يك فرد در مقايسه با همسالان خود تا چه حد نسبت به يادگيرى موارد مذكور تأخير نشان دهد، شدت عقبماندگيها سنجيده مىشود.
از اين رو، فرض بر اين است كه هر چه هوش كودك ـ كه عامل شكوفايى استعداد او در يادگيرى و سازگارى اجتماعى است ـ بيشتر باشد، عقبماندگىاش داراى شدتى كمتر است و لذا، عقبماندگى ذهنى را با ميزان هوش افراد دستهبندى مىكنند.

سطوح عقب ماندگى
عقبماندگى ذهنى را بر حسب درجات مختلفش به گونههاى متفاوتى طبقهبندى كردهاند.
بر اساس معيارهاى سنجش هوش، چنين فرض مىشود كه هوش متوسط برابر با ١٠٠ است.
افرادى كه هوششان، ميان ٨٥ تا ١٠٠ است، در رديف «متوسط پايين» قرار دارند.
افرادى را كه ميان ٧٠ تا ٨٤ هستند، «سرمرز» مىگويند; يعنى در مرز عقبماندگى ذهنى و حد متوسط (پايين) قرار دارند.
كسانى كه از اين محدوده پايينتر و در زير ٧٠ يهستند، عقبمانده ذهنى ناميده مىشوند.
معمو روانشناسان عقبماندههاى ذهنى (يعنى گروه زير ٧٠) را نيز بر حسب ميزان انطباق رفتار اجتماعى، سازگارى با محيط و درجه هوش، به صورت زير طبقهبندى مىكنند:
١. خفيف:
ي عقبماندگان ذهنى خفيف با بهره هوشى ٥٥ تا حدود ٧٠، معمو كسانى هستند كه با رفتارهاى سادهلوحانه در اجتماع و كندذهنى در فعاليتهاى مدرسه شناخته يمىشوند.
اين افراد چون معمو عوارض جسمى و ناهنجاريهاى آشكار حركتى و قيافهاى ندارند، تا سنين مدرسه به عقبمانده بودنشان پىبرده نمىشود.
غالباً نخستينبار، معلم مدرسه است كه احساس مىكند كودك همانند ديگر شاگردان قادر به يادگيرى مطالب ارائه شده نيست.
اين طبقه از عقبماندگان، نسبت به ديگر عقبماندگان ذهنى، از سازگارى اجتماعى بيشترى برخوردارند و حتى اگر در جامعهاى ساده يا غير شهرى پرورش يابند، مىتوانند سازگارى حرفهاى نيز داشته باشند و به طور مستقل زندگى كنند.
اين افراد قادرند ازدواج كرده، خانواده تشكيل دهند.
اين گروه، ٧٥ تا ٨٥ درصد كل تعداد عقبماندگان با بهره هوشى زير ٧٠ را تشكيل مىدهند.
٢. متوسط:
عقبماندگى ذهنى متوسط، با بهره هوشى حدود ٣٥ تا ٥٥ مشخص مىشود.
در اين گروه، ناهنجاريهاى جسمى و اختلالات حسى و حركتى ديده مىشود، اما قيافه آنان تقريباً حالت عادى دارد.
توانايى انتزاعى اين گروه بسيار ضعيف است و سازگارى اجتماعى گروه قبل را ندارند.
مىتوان بعضى كارها و حرفههاى بسيار ساده و جزئى را به آنان آموخت.
اينان مىتوانند مراقبت بهداشتى و امور شخصى خود را بر عهده گيرند، ولى توانايى درك حق و حقوق خود را ندارند و به راحتى مورد سوء استفاده قرار مىگيرند.
از اين رو، لازم است براى اداره امور زندگى خود، از نزديك تحت نظارت و مراقبت باشند.
٣. شديد:
بهره هوشى اين دسته از عقبماندگان ذهنى، ميان ٢٥ تا ٣٥ است.
رفتار انطباقى آنان بسيار ضعيف است و از لحاظ گفتار و كردار و رفتار از كودك ٥ ـ ٦ ساله فراتر نمىروند.
گرچه اين كودكان از عهده غذا خوردن و توالت رفتن و تميز كردن خود برمىآيند، ولى به هيچ وجه قادر نيستند خواندن و نوشتن فراگيرند.
از لحاظ گفتار نيز محدوديت دارند و قدرت تميز و تعميم مسائل را ندارند.
اين افراد مىتوانند به فعاليتهاى بسيار ساده و بازيهاى ابتدايى در حد كودك ٤ ـ ٣ ساله بپردازند.
٤. عميق:
افرادى هستند با بهره هوشى كمتر از ٢٠ تا ٢٥.
توانايى ذهنى آنان در نهايت رشدشان، از يك كودك ٣ ساله تجاوز نمىكند.
از لحاظ چهره و قيافه، ناهنجاريهاى آشكار و شديدى دارند و از همان ابتداى تولد يا در چند ماهگى به راحتى قابل تشخيص هستند.
در سنين بزرگتر توانايى كنترل ادرار و مدفوع خود را ندارند و نيازمند به مراقبت شبانهروزىاند و قادر به تكلم و يادگيرى مسائل حتى بسيار ساده هم ينيستند.
اينان در بيشتر موارد فاقد قدرت خوديارىاند و نمىتوانند مستق غذا خوردن ييا ديگر نيازهاى بسيار ابتدايى خود را برآورده سازند.
معمو اين افراد را در محلهاى خاص نگهدارى مىكنند.

ملاكهاى رشد طبيعى
رشد هر كودك متضمن حركات عادى او در چهار زمينه اصلى است.
اين چهار زمينه عبارتند از:
رفتار حركتى; رفتار كلامى; رفتار عاطفى و هيجانى; و رفتار اجتماعى.
هر يك از چهار زمينه فوق، در ادوار مختلف رشد، جلوههاى خاص خود را بروز مىدهد.
اگر كودكى نتواند طى فرآيند رشد خود، همانند ديگر كودكان، و پا به پاى آنان به ويژگيهاى متناسب با گروه سنى خود دست يابد، به معناى آن است كه رشدش با كندى و يتأخير همراه است و احتما در يكى از چهار طبقه سابق الذكر جاى دارد.
لازم است اضافه كنيم كه هر يك از چهار محور رشد كودك (حركتى; كلامى; هيجانى; و اجتماعى) داراى خصوصياتى است كه به طور خلاصه به آنها اشاره مىشود. اين خصوصيات برحسب سن و سال كودك ابعاد متفاوتى به خود مىگيرند.
دوم ـ ازدواج
در قرآن كريم، آيهاى بسيار زيبا درباره ازدواج آمده است كه تمام ابعاد ازدواج را به خوبى به تصوير مىكشد.
در آيه ٢١ سوره روم، مىفرمايد:
(ومن آياته أن خلق لكم من أنفسكم أزواجاً لتسكنوا إليها وجعل بينكم مودّة ورحمة إنّ في ذلك لآيات لقوم يتفكّرون)
از نشانههاى او اين كه از ]نوع[ خودتان همسرانى براى شما آفريد تا بدانها آرام گيريد، و ميانتان دوستى و رحمت نهاد.
آرى، در اين ]نعمت[ براى مردمى كه مىانديشند قطعاً نشانههايى است.
اين آيه، در امر ازدواج، سه نكته را گوشزد مىكند:
آرامش، مودّت، و رحمت.
اگر زندگى زوجين بر اساس اين سه اصل باشد، يك زندگى سرشار از موفقيت و پاكى و خوشى خواهند داشت.
واضح است كه ازدواج، نيازهاى تن و نفس و روان را برآورده مىكند، تا انسان در بندگى، ثابت قدم و استوار بماند.
ازدواج ابزار خوب قرب به خداست و يادمان باشد كه قبل از پرداختن به صورتها و ظواهر، از مهمترين عوامل اقناع طرفين، در ازدواج، سيرت پاك و زيباست.
در سيرت پاك و زيبا، اتحاد بينشى، بسيار بيشتر است و نتايج زندگى و خير زندگى، والاتر.

شرايط پيش از ازدواج
از مهمترين اهدافى كه پيش از ازدواج توسط زوجين، بايد مدّ نظر باشد، هماهنگى در ازدواج است.
مواردى كه اين هماهنگى را تأمين مىكنند، عبارتند از:

١ ـ تفاهم و اشتراك نظر
زوجين بايستى پيش از ازدواج، تفاهم و اشتراك نظر كافى داشته باشند كه اين امر با بررسى كلّيه نقطه نظرات يكديگر بررسى مىشود.
در اين بررسى بايد مواظب باشند كه چيزى را پوشيده نكنند و با يكديگر، شفاف و بدون ابهام سخن گويند و مسائل را در ميان بگذارند، و دريابند كه تا چه حد نظرهايشان به يكديگر نزديك است، يا مىتوانند آنها را به يكديگر نزديك كنند.
ذكر اين نكته مهم است كه هماهنگ ساختن دو گونه تفكر، كه با يكديگر شبيه نباشند، شايد پس از ازدواج كارى مشكل باشد.

٢ ـ علاقه و محبّت
در نهايت جمعبندىها، بايد زوجين به اين نتيجه برسند كه يكديگر را دوست دارند و مىتوانند دو دوست صميمى و متحد باشند، نه اين كه به علت برخى ملاحظات خاص، تصميم به اين پيوند بگيرند، و همه مىدانيم كه در محيط دوستى و عشق، بسيارى از ايثارها و گذشتها رخ مىنمايد.
خلاصه، زوجين بايد يكديگر را دوست بدارند.

٣ ـ پرهيز از ازدواجهاى تحميلى
بزرگان و پدر و مادر و اساتيد، حتماً بايد زوجين را راهنمايى كنند و راه و چاه را به آنان بنمايانند.
زوجين نيز بايد اين را خوب بدانند كه مشاوره با ديگران در امر ازدواج بسيار پسنديده است و ممكن است عقل خود آنان كه جوان هستند، درست رهبرى نكند، اما به هرحال، تصميم نهايى براى ازدواج، مربوط به خود زوجين است.

٤ ـ هماهنگى بينش
بينش عبارت است از مجموعه برداشتهاى مذهبى، خانوادگى، سياسى و اجتماعى كه بايد ميان زوجين در اين امور، هماهنگى نسبى وجود داشته باشد.
اختلافهاى بينشى، اگر بسيار متفاوت باشند، اختلافات و مشكلاتى بسيار در زندگى آينده زوجين در پى خواهند آورد.

٥ ـ اختلاف سنّى
نبايد ميان مرد و زن اختلاف سنّى واضحى وجود داشته باشد; چرا كه در سنين مختلف، برداشتها و حال و هواهاى مختلف داريم كه در صورت اختلاف سنى بسيار، مىتواند مشكلآفرين باشد.

٦ ـ برخورد با مسائل آينده زندگى
امورى چون شغل همسر، ميزان كاركردن، مسكن، وضعيت اقتصادى و انتظارهايى كه زوجين از يكديگر دارند، بايد بررسى شود و تواناييهاى آينده، مورد بحث قرار گيرد و وعدههاى بيجا و بىمورد به يكديگر ندهند.

٧ ـ مسائل اقتصادى
نزديكى نسبى وضع اقتصادى در زوجين بايد رعايت شود.
گاهى يكى از زوجين كه در وضعيت خوب اقتصادى است و در زندگى زناشويى در وضعيتى نامناسب قرار مىگيرد، نمىتواند با وضعيت جديد خود را تطبيق دهد ـ و اين موضوع بايد پيش از ازدواج بررسى شود.

٨ ـ مسائل خانوادگى و محيطى
يمعمو هر يك از زوجين تحت تأثير ژن، آداب و رسوم و وضعيت اقتصادى حاكم بر خانواده خود، به يك دسته آداب و احكامى عادت كرده و پاىبند شده است كه ممكن است با وضعيت طرف ديگر هماهنگى نيابد، و اين مسائل بايد به طور شفاف و بدون پردهپوشى با يكديگر در ميان گذارده شود.

٩ ـ جهيزيه و مهريه
با توجه به اين كه در شروع شكلگيرى زندگى، افراط و تفريطها و انتظارهاى بيجا، باعث بروز مشكلات و فشارهاى روانى شديد بر زوجين مىشود، بايد مواظب باشيم كه در موضوع تعيين جهيزيه و مهريه، از كارهاى نمايشى، پُزدادنها و افراط و تفريطها به شدت بپرهيزيم و آنچه را به اعتدال و عقل و منطق، نزديكتر است، انتخاب كنيم.
البته، هم در مورد جهيزيه و هم در مورد مهريه، رعايت حد منطق و نيازها، مطلوب و خوب است.

١٠ ـ مراسم عقد و عروسى
اغلب شاهد هستيم كه مراسم عقد و عروسى، به علت اين كه از اعتدال و عقل و منطق خارج مىگردد، رنجآور و عذابآور مىشود; يعنى خرجهاى آنچنانى و فشارهاى روانى در اوّل زندگى به زوجين و خانواده.
ضمن اين كه مراسم عقد و عروسى، بسيار مطلوب است و حادثهاى است كه يك بار در زندگى هر كس رخ مىدهد و بايد حتى الامكان، به يادماندنى و خاطره انگيز باشد، بايد مواظب باشيم كه افراط و تفريط در كار نباشد.
تشريفات بىحد و غير منطقى و نمايشى، مشكلات فورى و دراز مدت براى زوجين خواهد داشت.

سوم ـ روابط خانواده
پس از ازدواج، بايد شالوده خانواده را بر اساسى محكم و پايدار پىريزى كنيم و از اين رو، نكاتى چند را بايد مورد نظر قرار دهيم:
١ ـ ارزشها;٢ ـ محبّت;٣ ـ گذشت.

ارزشها
زوجين نبايد نظريه شخصى خود را بر ديگرى تحميل كنند.
اگر چنين كنند، بايد مطمئن باشند كه ديگرى زير بار نمىرود.
بنابراين، بايد ارزشها و الگوها را پيدا كنند و سعى كنند، مقيّد به آن ارزشها باشند.
به بيان ديگر، آنچه حق است، مطرح است و تسليم شدن به حق مطرح است، و در اين صورت، خواه ناخواه، نظرها به طور نسبى، به يكديگر نزديك مىشوند و اين بحث برمىگردد به اين كه هر يك از زوجين بايستى بينشى صحيح داشته باشند كه در قسمت «راه و رسم مشخص زندگى» كتاب حاضر به آن اشاره شده است.
حاكم كردن ارزشها در خانواده، نظر شخصى نيست، بلكه تلاش طرفين است.
حرف حق نبايد بين زوجين تفاوت ايجاد كند، و نه تنها بين اين زوجين كه همه زوجين به نقطه مشتركى، در ثبوت خانواده و تربيت فرزند و اهداف زندگى مىرسند.
مهم اين است كه ما اين بينش صحيح را داشته باشيم.
نظر من و نظر تو، مطرح نيست، حق مطرح است و كوشش در راه رسيدن به حق، و اينچنين زندگى، چقدر خوش و زيبا و پرمعنا و عاقبت به خير خواهد بود.
٢ ـ محبّت
مىگويند، اساس خلقت و آفرينش را محبّت تشكيل مىدهد.
محبت، واژههايى مختلف دارد; مانند عشق، دوستى، نيكى و نظاير آن.
عاليترين واژه محبت، «عشق» است و والاترين عشقها، عشق به پروردگار است.
گرچه انسانِ خدا، همه هستى را به عنوان آيات خدا دوست دارد، امّا بعد از عشق به پروردگار، از بهترين و والاترين عشقها، عشق زوجين و عشق در خانواده و بين همسران و كودكان و به عكس است.
اگر زوجين خانواده را محيط عشق قرار دهند، محيط خانواده، به گلستانى معطر و پرگل تبديل خواهد شد، و گلها و ميوههاى اين باغ، كه همان فرزندان باشند، ميوههايى سالم و شاداب و مطمئن خواهند بود.
از محبت تلخها شيرين شوداز محبت مسها زرين شوداز محبت دردها صافى شودوز محبت دردها شافى شوداز محبت دار تختى مىشودوز محبت بار بختى مىشوداز محبت لجن گلشن مىشودبى محبت روضه گلخن مىشوداز محبت نار نورى مىشودوز محبت ديو حورى مىشوداز محبت حزن شادى مىشودوز محبت غول هادى مىشوداز محبت نيش نوش مىشودوز محبت بشر موسى مىشوداين محبت هم نتيجه دانش استكى گزافه بر چنين تختى نشستالبته، در اشعار بالا، منظور از محبت، عشق پاك به پروردگار است، اما در پناه آن عشق، همه عشقهاى ديگر شكل مىگيرد، و گفتيم كه والاترين عشق، پس از عشق به پروردگار، عشق در خانواده و بين خود والدين و بين والدين و فرزند و برعكس بين فرزند با پدر و مادر است.
تمام تلاش زوجين بايد حاكم كردن عشق در محيط خانواده باشد.
آوردهاند كه مردى با زنى ازدواج كرد.
شروع زندگى با عشق و محبت بود.
در چشم زن، لكّهاى كوچك بود، اما در پناه اين عشق، مَرد، لكه چشم زن را نمىديد.
مدتى گذشت و رابطه مرد و زن، برهم خورد و بدبينيها حاكم شد.
در اين موقع، مرد متوجه لكه شد.
از زن پرسيد:
اين خال از چه موقع در چشم تو به وجود آمده؟ زن جواب داد:
از همان موقع كه به من بدبين شدى.
٣ ـ گذشت
گرچه نتيجه طبيعى عشق، گذشت است و در عشق، عاشق در معشوق محو مىشود، امّا به هر حال، گذشت، يعنى خطاى ديگرى را اغماض كردن.
البته، واضح است كه عمل صواب يا سخن درست ديگران گذشت نمىخواهد، گذشت در برابر خطاى ديگران است.
در قرآن كريم نمونههاى زيبايى از گذشت آمده است; من جمله:
(والعافين عن النّاس).
(=همانان كه از مردم درمىگذرند.) و يا از صفات انسانِ خدا آمده است:
(وإذا مرّوا باللّغو مرّوا كراماً).
(=وچون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مىگذرند.)ي و اصو ناديده گرفتن خطاى ديگران، نشانه كمال تعالى انسان و رسيدن به فضاى اسماى ساتر، غفور و عفوّ و ديگر اسماى پروردگار است.
انسانِ خدا، در برابر بديها و نادانيهاى ديگران، با كينه برخورد نمىكند، بلكه با دلسوزى و نظر اصلاحطلبانه.
در اين جا يك سؤال ظريف و در همان حال، جالب پيش مىآيد و آن اين كه، با همسرم كه مرتب بد و اشتباهكارى مىكند، چگونه برخورد كنم؟ جواب را به صورت زير مطرح مىكنيم:
ياوّ:
اشتباههاى كوچك و بىاهميت را بزرگ جلوه ندهيم و از كاه، كوهى نسازيم و سهويات و مسائل پيش پا افتاده را نديده بگيريم.
ثانياً:
در اشتباههاى بزرگتر، عالمانه و پخته عمل كنيم و در محيط محبت و دوستى.
البته، به هر حال رعايت تكليف الهى در روابط خانوادگى نيز ضرورى است، اما آداب و احكام انجام تكليف نيز مهم است.
مواظب باشيم كه از عكسالعملهاى فورى خوددارى كنيم و محيط را نا امن نكنيم.
داد و فرياد و عصبانيت، نتيجه معكوس مىدهد.
و به هر حال، نبايد در زندگى خانوادگى مشاجره باشد.
ثالثاً:
بيشتر با عمل خود، به همسرمان همه چيز را بياموزيم تا با حرف.
و خلاصه، با فعل خود او را پند دهيد.

نتيجه
محيط خانه بايستى محيطى جذّاب و شيرين باشد و بهترين ساعات عمر بايستى در خانه و خانواده بگذرد; چرا كه همه سرمايههاى مادى و معنوى ما (خانه و زندگى و همسر و فرزندان) همه در اين محيط گرد آمدهاند.
اگر محيط خانه غمانگيز است، عيب از صاحبخانه است و صاحبخانه خطاكار است كه نمىتواند خانه خويش را جايگاه مسرّت و خوشى كند.
حقيقت اين است كه در دنيا هيچ چيز نيست كه مكرّر و يكنواخت باشد.
مردم كوتهبين همه چيز را يكنواخت و يكجور مىبينند و نمىتوانند در هر يك از مظاهر حيات، دقايق حال را، كه در لباسهاى مختلف جلوه مىكند، پيدا كنند.
بدين جهت، شما اگر هوشيار و خردمند باشيد، خوشبختى را در خانه مىجوييد و با كمى دقت، در آن جا وسايل خوشى و سرگرمى و لذت و تفريح خود را فراهم مىكنيد.
بهترين ساعات عمر آن است كه در خانه بگذرد.
در همه مراحل عمر، خانواده براى انسان سرچشمه مسرّت است.
كودك در روزگار طفوليت كه تازه چشم به دنيا گشوده است، در آن جا آرامش و سعادت را در آغوش مادر و دامان پدر مىيابد.
پس از آن، در دوره جوانى، كه بهار زندگى است و روح انسانى به آفتاب عشق و زناشويى گرم مىشود، باز هم لذت و فراغت را در خانه، در پناه همسر محبوب و مهربان خود پيدا مىكند.
در مرحله پيرى، كه گلهاى طلايى آمال، پژمرده و فرسودگى شروع مىشود، باز هم ساعاتى كه در خانواده و با همسر يا ميان فرزندان مىگذرد، قرين مسرّت و خوبى است و انسان احساس مىكند كه در كانون روحش، از زير طبقات خاكستر، جرقههاى نشاط و اميد جستن مىكند و اطفال كوچك با صورت نورانى و قيافه معصوم خود ستارگانى هستند كه پيران سالخورده، فروغ نشاط را از آنها اقتباس مىكنند.
آنان كه روحشان سرشار از عشق پاك است، از همه چيزهاى خانواده لذت مىبرند و براى آنان فضاى خانه، چون بهشت است كه هر ساعت و دقيقه مسرّتى تازه در آن مىيابند.
البته، علاقه ما به خانه از آن جهت است كه ساكنان خانه را دوست داريم; زيرا گفتهاند:
«از كوچه ليلى مىگذرم و بىاختيار در و ديوار را مىبوسم.
گمان نكنيد كه من ديوارها را مىپرستم، بلكه روحم از عشق كسى كه در اينجا زندگى مىكند لبريز است و ديوارها را به ياد و نام و عشق او مىبوسم.»
بلى، خانواده سرچشمه خوشبختى است از اين رو كه افرادش يكديگر را دوست مىدارند و داراى منافعى مشتركند و با يكديگر يكدل و يكرنگ.
نفاق و ريا ندارند و به يكديگر دروغ نمىگويند.
وقتى به دور هم مىنشينند، گفتگوهايشان مسرّتبخش است، و لبخندهاشان در اثناى صحبت، چون طليعه فجر سعادت، پرتو اميد و نشاط را در اعماق قلوبشان نفوذ مىدهد.
آنان خوشبختند، براى اين كه رشته محبت و وفا، به يكديگر ارتباطشان داده است.

چند توصيه براى حفظ عشق و محبت در محيط خانه و خانواده
١ ـ هر وقت همسر خود را مىبينيد، به او خسته نباشيد بگوييد و از يكديگر و كار و زحمتى كه همسر داشته، تقدير كنيد و همديگر را ببوسيد.
٢ ـ در موقع كار، گاهى به يكديگر تلفن بزنيد و از احوال يكديگر جويا شويد.
٣ ـ در امور خانه به همسر كمك كنيد.
٤ ـ در روزهايى چون سالگرد تولد، عقد، عروسى و نظاير آن به يكديگر هديه بدهيد.
٥ ـ گاهى با گل يا هديه به منزل بياييد و به يكديگر هديه تقديم كنيد.
٦ ـ در مسافرتها براى يكديگر هديه بگيريد.
٧ ـ صفات خوب يكديگر را تعريف كنيد و صفات بد را ناديده بگيريد.
٨ ـ پاكيزه و خوشبو و خوشلباس باشيد و خانمها به آرايش در منزل و پاكيزگى خود و محيط منزل، بسيار اهميت بدهند.
بدن انسان بايستى هميشه پاكيزه و خوشبو باشد.
٩ ـ به همديگر احترام بگذاريد و حتى الامكان از شوخيهايى كه شأن شما را كم كند، بپرهيزيد.
١٠ ـ همسرتان را با همسران ديگر مقايسه نكنيد; نه در ذهن خود، او را با ديگرى مقايسه كنيد (مرغ همسايه غاز است) و نه پيش خود او و يا در برابر ديگرى; چرا كه هر كسى يك مجموعه تواناييها دارد كه با توانايى ديگران نبايد مقايسه شوند.
١١ ـ به خويشاوندان همسرتان احترام بگذاريد و عيوب آنان را به رو نياوريد و مخصوصاً پدر و مادر هر يك از زوجين، بايد مورد محبت و احترام ديگرى باشند. اين هم وظيفه اخلاقى و انسانى است و هم در همسر تأثير مىگذارد.
١٢ ـ آخرين وصيت خضر به موسى اين بود:
هميشه عيوب و خطاى خود را در نظر داشته باش و عيوب و خطاهاى ديگران را ببخش.

چهارم ـ كودك
در اين قسمت، مطالبى درباره كودكان به بحث گذاشته مىشود كه داراى عناوين زير است:
١ ـ محيط خانواده;٢ ـ رفتار و يادگيرى;٣ ـ ارتباط والدين با كودك:
ياوّ ـ محبت والدين;ثانياً ـ انتظارات والدين;ثالثاً ـ شخصيت دادن به كودك.
٤ ـ محيط نامتعادل در خانواده;٥ ـ شخصيتهاى عصبى.
١ ـ محيط خانواده
يكى از عوامل اصلى و تعيينكننده در آينده و تربيت كودك، محيط خانواده است، و مىتواند در رشد و شخصيت كودك، اثرات مثبت يا منفى داشته باشد.
ميزان نفوذ والدين در كودك، به غير از جنبههاى ارثى و ژنتيك، در ساختار آينده كودك، نقشى تعيين كننده دارد.
در محيط متعادل خانوادهاى كه امنيت، قانونمندى، احترام، محبت، آداب و رسوم صحيح و نظاير آن و خلاصه راه و رسم مشخص حاكم باشد، و ارزشها، حاكم باشند و در جهت خير و صلاح و در يك بيان، خانواده در جهت حق باشد، كودك، در كمال سلامتى تن و روان بزرگ مىشود و در جهت حق خواهد رفت.
و اگر محيط خانواده، امنيت نداشته باشد، قانونمندى در آن نباشد، كينهها و بىاحترامى متقابل، و آداب و رسوم غلط، و خلاصه، راه و رسمهاى غلط حاكم باشد، ضد ارزشها حاكم باشد، و سرانجام در يك بيان، محيط خانواده در جهت ناحق باشد، كودك در بيمارى تن و روان بزرگ مىشود و عاقبت به خير نخواهد رفت.
در قسمتهاى پيشين اشاره كرديم كه در محيط خانواده، بايد حق حاكم باشد و تلاش طرفين بايد بر حاكم كردن راه حق باشد، نه نظريههاى فردى و مجازها.
اين كه همسر، ديگرى را متهم كند يا بگويد:
«من درست مىگويم، تو غلط.»
به هيچ وجه درست نيست.
بلكه بايد هر دو در جهت حق تلاش كنند و من و تو در ميان نباشد.
آن وقت است كه نقطه نظرها به همديگر نزديك مىشود.
اگر پدر و مادر و حتى فرزند در جهت حق باشند، هماهنگيها بيشتر است.
٢ ـ رفتار و يادگيرى
كودكان، در محيط خانواده، قاعدتاً از دو راه آموزش مىيابند:
يكى از راه گفتار والدين، و دوم از راه اعمال والدين.
اما بايد توجه داشت كه كودك، بيشتر تحت تأثير اعمال والدين است تا تحت تأثير گفتار.
البته، تذكر عالمانه و با روش منطقى خوب است، اما پدر و مادر بايد سعى كنند به طور هماهنگ، در عمل خود، كودك را آموزش دهند.
تذكرها بايد در محيطى دوستانه، منطقى، و آرام صورت گيرد هرگونه خشونت و برخوردهاى مقطعى، ناصواب است و حتى نتيجه معكوس دارد.
يادگيرىهابا تذكر والدينبا عمل والدين(تا حدى سازگار)با روش صحيحبا روش غير صحيحالگوى خوبالگوى بديادگيرى و رفتاراختلالات يادگيرىفرزند خوباختلالات رفتارىخوب كودك (بيماريهاى روان تنى)(سلامتى تن وروان) (بيماريهاىروانتنى)
٣ ـ ارتباط والدين با كودك

محبت والدين
از نيازهاى اساسى روانى كودك، محبت است.
اگر كودك از والدين، محبت ببيند، در زندگى آينده نيز با محبت خواهد بود و اعتماد به نفس و اعتماد به ديگران و محبت به ديگران خواهد داشت.
به عكس، كودكى كه در محيط محبت و صميميت، رشد نكند، در آينده شخصيتى پر كينه و ناسازگار خواهد بود.
البته، بايد مواظب باشيم كه محبت به كودك در حد منطق و عقل باشد.
افراط، يعنى محبت بيجا، و تفريط، يعنى بىمهرى، هر دو غلط است.
والدين بايد متوجه رشد كودك باشند و احتياجات و امكانات و تمايلات و استعدادهاى كودك را در نظر بگيرند و به خصوص به اقتضاى رشدش با او برخورد و عمل يكنند.
نكته بسيار با ارزش اين است كه والدين معمو با ندانمكاريهاى خود نسبت به خود و فرزندشان، باعث بروز مشكلاتى در زمينه زندگى خانوادگى و تربيت فرزند مىشوند و گرنه در محبت و دوستى والدين نسبت به فرزند شكى نيست.
بايد علم خانواده و علم تربيت فرزند را آموخت و سپس به كار گرفت.
پدر يا مادرى فكر نكنند كه چون پول زيادى دارند، فرزندشان سعادتمند مىشود (خود به خود) و يا پدر و مادرى فكر نكنند كه اگر تحصيل كرده هستند، بايد فرزندشان سعادتمند شود.
اينها ممكن است يكى از شرايط باشد، اما همه شرايط براى سعادت فرزند نيست.
سعادت فرزند هنگامى تأمين مىشود كه دانش آن را داشته باشيم و آن را در عمل و به طور صحيح پياده كنيم.
در غير اين صورت، موفق نخواهيم بود.
بىمهرى والدين به فرزند، به صورتهاى مختلف است:
مسائل روحى و عاطفى خود والدين، نداشتن محبت، كار زياد والدين و نرسيدن به فرزندان، ناسازگارى خانوادگى، نداشتن تفريح و استراحت كافى، فشارهاى اقتصادى، خشونت در رفتار و نظاير آن.
عكس العمل كودك در برابر بىمهرى والدين، به صورت اختلالات رفتارى و بيماريهاى روانتنى تظاهر مىكند كه هر كدام مىتواند سالها و گاهى تا آخر عمر كودك را در رنج و عذاب نگاه دارد.

انتظارهاى والدين
گاهى والدين، از كودك، انتظارهايى واقعبينانه دارند، كه صحيح است.
اما بيشتر والدين، از فرزند خويش انتظارهايى به دور از واقع و بدون بصيرت صحيح دارند; يعنى توجه نداشتن به استعدادها، امكانات و مسائل محيطى.
چنين والدينى، در حقيقت، بيش از معمول فرزند را تحت فشار قرار مىدهند كه اين، درست نيست.

ارج نهادن به شخصيت كودك
هميشه در ارتباط با كودكان، بايد او را يك انسان بدانيم و دست كم نگيريم، و هرگز كودك خود را تحقير نكنيم و به او شخصيت بدهيم، و او را به حساب آوريم به نظراتش احترام بگذاريم.
بايد به كودك برحسب توانايىاش مسئوليت بدهيم و به چشم بدبينى به او نگاه نكنيم.
٤ ـ محيط نامتعادل در خانواده
محيط نامتعادل در خانواده براى كودك از گذر عوامل زير به وجود مىآيد:

نبودن الگوى خوب والدين براى فرزند
اگر پدر و مادر مىخواهند فرزند خوبى داشته باشند، بايد خودشان خوب باشند، و ارزشها و الگوهاى صحيح را بدانند و به آن برسند و در محيط خانواده عمل كنند و در حد شعار و حرف نباشند.
اشاره كرديم كه محيط خانواده بايد در جهت رسيدن و پياده كردن راه حق باشد، نه نظرات فردى و تقليد از روشهاى غلط ديگران.

مشكلات رفتارى والدين با يكديگر
بايد ارتباط والدين به گونهاى باشد كه امنيت و آرامش را در خانواده، حاكم نمايد، تا در محيط امنيت، آموزش و اهداف خانواده و تربيت كودك بهتر عملى شود.
پدر و مادر، بايد سعى كنند كه هماهنگ باشند و تضادّ ميان خود را حتى الامكان كم كنند تا هم خود راحت زندگى كنند و هم با كودكان بهتر برخورد كنند.
در جرّ و بحثهاى خانوادگى، كودك از نظر روحى، خيلى آسيب مىبيند.
امنيت خانواده، شرط اوّل ارتباط با كودك است.

هماهنگ نبودن والدين در ارتباط با كودك
گفتيم كه پدر و مادر بايد به الگوى حق و صواب گردن نهند كه در اين صورت در مورد فرزند هماهنگ خواهند بود.
اما اگر پدر، يك روش را در پيش گيرد و مادر روش ضد آن را، فرزند سردر گم مىشود و آسيب مىبيند، و چند بار تذكر داديم كه نظرات شخصى مطرح نيست بايد هرچه را حق است، قبول كنيم.

مشكلات رفتارى والدين با كودك
هر گونه عدم تعادل در رفتار با كودك، غلط است، و از هر گونه افراط و تفريط بايد به شدت پرهيز كرد.
مبنا بايد حق و اعتدال باشد.
هر گونه محبت بيجا يا هرگونه خشونت با كودك، ناصواب است.
٥ ـ شخصيت عصبى
مدتها بود كه «فرويد»، سركوبى غرايز را در كودك، به خصوص و حتى در بزرگسالان، از عوامل اصلى عقدههاى شخصيتى و بيماريهاى روحى و روانى مىدانست.
اما عقايد فرويد در چند دهه اخير، قدرى تضعيف شده و عقايد بعدى، در چگونگى پيدايش شخصيتهاى عصبى، قدرى تغيير كرده است به خصوص «كارن هورناى» نظريههاى خوبى را ارائه كرده است كه خلاصه آن را در اين جا مىآوريم:
كودك يا هر كسى، تحت تأثير عواملى مانند تحقير، ترس، ظلم، اجحاف، الگوهاى غلط و فشارهاى روانى، دو نوع عكسالعمل نشان مىدهد:
عكس العمل اوّل:
هماهنگىسه نوع واكنش در عكس العمل اوّل داريم:
طغيانگوشهگيرىاز اينها ممكن است يكى، يا هر سه عكس العمل وجود داشته باشد، اما يكى غالبتر است.
نكته مهم اين است كه هر يك از عكس العمل غالب شود، به هر حال، همه مجازىاند، ولى نتايج حاصل از آنها ـ كه همان مشكلات تن و روان باشد ـ واقعى و حقيقى است.
عكس العمل دوم:
خشم و نفرتدر عكسالعملدوم (كهتحتتأثيرعكس العمل اوّلنيزهست)سهنوعواكنشداريم:
كشمكشدروناضطراب

نتيجه اين موضعگيريها
نتيجه اين موضعگيرىها، اين خواهد بود كه كودك با هركس، در برابر خود واقعى، خود بىنقص و تخيّلى (خود ايدهآل) را مىشناسد و مىكوشد تا خود واقعى را نبيند (امّا مىبيند و از آن رنج مىبرد).
و از طرفى، مرتباً مىكوشد تا خود ايدهآل (= خود نمايشى و مجازى) را ارائه دهد و در اين راه با دو مشكل رو به رو مىشود:
مشكل اوّل:
عناد نسبت به خود واقعى، ميل به آزار خود، تحقير خود، توقع بسيار از ديگران و ترس از تماس با ديگران.
مشكل دوم:
اين مشكل را «تعكيس» مىگويند; يعنى او مىكوشد مشكلات خود واقعى را به عوامل خارجى نسبت دهد; يعنى مىكوشد، كلّيّه جريانات ذهنى خود را به يبيرون منعكس كند و به آنها واقعيت خارجى بدهد، مث در مورد احساس حقارت، گمان مىبرد كه ديگرى او را تحقير مىكند.

نتيجه كلّى
چنين كسى، مبدّل به يك شخصيت عصبى مىشود، در انواع ترس به سر مىبرد، شخصيتش ضعيف است، تنبلى و سستى دارد، در كارها پيشرفت ندارد و از خود، يأس، نارضايتى و ميل به آزار و تحقير ديگران نشان مىدهد.
٣ ـ بهداشت و سلامتى بدن:
اوّل ـ تغذيهدوم ـ بهداشت و پيشگيرىسوم ـ ورزش
اوّل ـ تغذيه
از ابزارى كه مربوط به غرايز انسانى است و پروردگار متعادل، براى انسان قرار داده، امر تغذيه است.
دانستن آداب و احكام صحيح تغذيه و بهرهگيرى صحيح از آن، مىتواند تن را در جهت اعتدال و صحت قرار دهد و ما را براى رسيدن به اهداف عالى حيات، كمك كند.
هر گونه افراط و تفريط در امر تغذيه، باعث بروز مشكلات و بيماريهايى مىشود كه مىتواند به طور نسبى، موانعى بر سر راه تعالى ما به وجود آورد.
از طرفى، كمبود غذا، موجب كندى رشد و نمو شده، اختلالات جسمى پديد مىآورد و باعث ضعف و بيحالى و عدم نشاط مىشود.
و از طرف ديگر، پرخورى و افراط در غذا، باعث مىشود كه مواد غذايى اضافى، در بدن رسوب كرده، مشكلات جدى و حتمى بر سر راه سلامتى ما به وجود آورند.
با توجه به نكات بالا، بايستى آداب و احكام تغذيه را به خوبى بدانيم و سپس در عمل، به كار گيريم و بدانيم كه اگر در غذاى خود، صحت و سلامتى را در نظر گيريم و مخصوصاً حلال و حرام را رعايت كنيم، بىگمان در مقام تعالى و بهبود وضعيت كلى خود، كه رسيدن به هدف اعلاى حيات است، خواهيم بود ـ ان شاء الله.

آداب و احكام غذا خوردن
١ ـ قبل از شروع غذا، به حرام و حلال بودن غذا توجه كنيم و مواظب باشيم كه غذايى كه از راه حرام تهيه شده، يا شبههناك است صرف نكنيم.
٢ ـ با «بسم الله» آغاز كنيم و بعد از صرف غذا، شكر نعمت پروردگار را با ذكر «الحمد لله» به جاى آوريم و براى بركت بيشتر نعمتهاى پروردگار، دعا كنيم.
٣ ـ پرخورى نكنيم، تعادل در صرف غذا را رعايت كنيم و بدانيم كه پرخورى، اثرات دراز مدت و اثرات فورى دارد.
اثرات فورىاش، سنگين شدن بعد از غذا، دلدرد، نفخ و گاز زياد، سوء هاضمه، خواب زياد و تنبلى است و اثرات درازمدتش، چاقى و رسوب چربى در عروق و عوارض بسيار جدى قلبى و عروقى است.
٤ ـ شتاب زده، غذا نخوريم.
افرادى كه در غذا خوردن عجله مىكنند، به بيماريهاى مختلف گوارشى و سوء هاضمه مبتلا خواهند شد.
غذا را بايد خوب جويد، تا به ذرات ريز قابل هضم و جذب، تبديل شود وگرنه در اينجا هم مشكلات هاضمهاى به وجود مىآيد.
٥ ـ رعايت بهداشت دستها، سفره، غذا و وسايل مربوط به غذا، مثل ظروف غذا و قاشق و چنگال بايد بشود; چرا كه در اثر رعايت نكردن بهداشت، آلودگيهاى ميكربى و انگلى، سلامتى ما را تهديد مىكند.
٦ ـ سعى كنيد درجه حرارت مواد غذايى، بسيار بالا نباشد و درجه آن تا حدودى با درجه حرارت بدن تطبيق داشته باشد.
ي٧ ـ كام گرسنه شويد و بعد مبادرت به صرف غذا نماييد و قبل از سير شدن، ديگر نخوريد و حداقل پرخورى نكنيد.
٨ ـ از سبزيهاى تازه مصرف نماييد، امّا از شستن كامل و ضدعفونى بودن آنها مطمئن شويد.
٩ ـ مرتباً ميوه بخوريد و در صورت عدم تحمل، خوردن آبميوه يا كمپوت بلامانع است، اما در حال عادى، خود ميوهها را صرف كنيد.
خوردن آبميوه يا كمپوت و يا آبميوههاى كنسرو شده، در حالت سلامت دستگاه گوارش، توصيه نمىشود.
حتى خوردن ميوه خام، براى حفظ هضم و جذب صحيح غذا و جلوگيرى از بيماريهاى گوارشى توصيه شده است.
١٠ ـ تخم مرغ، كه يك ماده غذايى سرشار از پروتئينهاست، از كلسترول هم غنى است و لذا نبايد در مصرف آن زيادهروى كرد.
١١ ـ سعى كنيد در حال غذا خوردن و بلافاصله پس از آن، از مصرف آب خوددارى كنيد; چرا كه با رقيق كردن اسيد معده، هضم غذا را مختل مىكند.
١٢ ـ صبحانه كامل ميل كنيد و ناهار متعادل، و شام، كم و در حد غذاى حاضرى (مثل لبنيات).
١٣ ـ بين غذاها ـ يعنى زمان بين صبحانه تا ناهار و زمان بين ناهار تا شام ـ حتى الامكان، چيزى نخوريد مگر ميوه يا چاى; چرا كه خوردن، در فاصله زمانى غذاها، اشتهاى شما را كم مىكند.
١٤ ـ سعى كنيد غذاهاى سرخكردنى، كمتر مصرف كنيد و روغن مايع، بيشتر استفاده كنيد.
روغنهاى جامد، بيشتر در عروق دستگاههاى بدن، ميل به رسوب كردن دارند.
١٥ ـ از شيرينى و مواد قندى و شكر، حتى الامكان كمتر استفاده كنيد.
١٦ ـ از اضافه كردن نمك (منظور نمك اضافى است) به غذا، حتى الامكان خوددارى كنيد; زيرا نمك زياد، باعث فشار خون، بيماريهاى قلبى و كليوى مىشوند.
١٧ ـ اغلب آب لولهكشى شهرها، آلودهاند (آلوده به مواد انگلى، املاح سنگين، ميكربها و ويروسها)، لذا بهتر است از دستگاههاى كوچك تصفيه در منزل استفاده كنيد، يا آب را بجوشانيد.
١٨ ـ در مورد نان، بهتر است از نانهايى استفاده كنيد كه در آن تخمير به وجود آمده; زيرا نانهاى بدون تخمير، باعث سوء هاضمه و مشكلات دستگاه گوارش مىشود.
١٩ ـ با شكم پر، ورزش نكنيد و از حركات سنگين بعد از غذا خوددارى كنيد.
٢٠ ـ بعد از صرف غذا، دندانها را مسواك كنيد.
٢١ ـ غذا را به اندازه نياز، در بشقاب بريزيد تا ضمن اين كه غذاى شما زياد نيايد، باعث پرخورى نيز نشود.
٢٢ ـ هنگام غذا، از صحبت كردن، تماشاى تلويزيون، مشاجره و بحث خوددارى كنيد و حتى الامكان موقع صرف غذا، با نشاط باشيد.

چربى ها
از سوختن يك گرم چربى، ٩ كالرى انرژى ايجاد مىشود.
چربيها دو نوعند:
چربيهاى مرئى و چربيهاى نامرئى.
چربيهاى مرئى، مثل كره، دنبه، خامه و روغن با چشم ديده مىشوند.
اما چربيهاى نامرئى، با چشم ديده نمىشوند; مانند چربى تخم مرغ و چربى لبنيات.
مصرف بيش از حد چربى، براى بدن ضرر دارد.
چربى خون، شامل كلسترول و تيرى گليسيريد است و وجود چربى در خون و بدن، براى حفظ سلامتى لازم است.
كلسترول هم از طريق غذا تأمين مىشود و هم بدن، خود، كلسترول مىسازد.
به طور متوسط، در روز به ٤٠٠ ميلىگرم كلسترول، احتياج است.
در جدول زير، ميزان كلسترول مواد غذايى آمده است.
نوع غذامقدار غذامقدار كلسترول موجود (برحسب ميلىگرم)تخم مرغ١ عدد متوسط٣٠٥ گرمميگو١٠٠ گرم١٤٤ ميلىگرمجگر٩٠ گرم٣٧٢ ميلىگرمجگر مرغ٩٠ گرم٤٠٠ ميلىگرممغز٩٠ گرم١٨١٠ ميلىگرمكليه (=قلوه)٩٠ گرم٦٩٠ ميلىگرمقلب٩٠ گرم٢٧٤ ميلىگرمگگوشتمرغبدون پوست٩٠ گرم٨٦ ميلىگرمگوشت گوسالهبىچربى٩٠ گرم٨٣ ميلىگرمگوشت گاو بىچربى٩٠ گرم٧٧ ميلىگرمگوشت ماهى٩٠ گرم٧٧ ميلىگرمتن ماهى١٠٠ گرم٦١ ميلىگرمگوشت جوجه بدون پوست٩٠ گرم٥٤ ميلىگرمشير كامل١ ليوان٣٤ ميلىگرمماست كمچربى١ ليوان١٢ ميلىگرمكره١قاشقچايخورى١٢ ميلىگرمبستنى خامهدار١ قاشق٢١ ميلىگرمشير بىچربى١ ليوان٥ ميلىگرممارگارين١قاشق چايخورى٣ ميلىگرمسفيده تخم مرغ١ عددـــــــاگر ميزان كلسترول تا ٢٠٠ ميلىگرم درصد باشد، مطلوب است و اگر تا ٢٥٠ ميلىگرم درصد باشد، بايد قدرى در مصرف چربى پرهيز كنيم، و اگر از ٢٥٠ ميلىگرم درصد بيشتر باشد، حتماً بايد در رژيم خود مصرف چربى را محدود كنيم.
فيبرهاى غذايى، ضمن اين كه در هضم و جذب غذا مؤثرند، مانع جذب بسيار كلسترول در روده مىشوند.
فيبرهاى غذايى در ميوهها و خرما و سبزيجات و حبوبات هستند.
اقدامات ديگر مؤثر در كم كردن چربى خون عبارتند از:
١ ـ به جاى گوشت قرمز، از گوشت سفيد استفاده كنيد.
٢ ـ لبنيات كمچربى مصرف كنيد.
٣ ـ به جاى روغن جامد، از روغن مايع استفاده كنيد.
٤ ـ ورزش روزانه انجام دهيد و پيادهروى كنيد.
تيرى گليسريد نيز، مثل كلسترول، نبايد در بدن زيادتر از معمول باشد، اما خطرش قدرى از خطر كلسترول كمتر است.

مواد قندى
مواد قندى از كربن، هيدروژن و اكسيژن تشكيل شدهاند و منبع اصلى توليد انرژى در بدنند.
اين مواد، براى اكسيداسيون چربيها و ساختن بعضى از آمينو اسيدها لازم هستند.
منابع مهم مواد قندى عبارتند از:
نشاسته، شكر و سلولز.
نشاسته:
اين مادّه به مقدار فراوانى در غلات و برنج موجود است.
در سيب زمينى نيز مقاديرى نشاسته وجود دارد.
شكر:
مواد شكرى شامل منوساگاريدها (كلوگز، فروكتوز و گالاتوز) و دى ساكاريهها (سوكرور، لاكتوز و مالتوز) هستند.
سلولز:
مادّه ليفى موجود در ميوهها و سبزيها و غلات است و نقش مؤثرى در هضم و جذب غذاها دارد.
ايجاد بعضى بيماريها، مثل سرطان روده بزرگ، سرطان روده، يبوست، آترواسكلروز، در كمبود سلولز افزايش مىيابد.

پروتئينها
از سوختن هر گرم مواد پروتئين، ٤ كالرى انرژى ايجاد مىشود.
دو نوع مواد پروتئينى در طبيعت وجود دارد:
پروتئينهاى حيوانى:
شامل انواع گوشتها، تخم مرغ، كشك، غذاهاى دريايى (ميگو و ماهى)، مرغ، گوشت پرندگان و ... است.
پروتئينهاى گياهى:
شامل حبوبات (عدس، نخود، لوبيا، ماش، لپه و دانه سويا و ...) است.
پروتئينها، مواد انرژىزا هستند كه براى رشد و نمو بدن بسيار ضرورىاند و كمبود مصرف آنها در برنامه كودكان باعث توقف رشد و ايجاد اختلالاتى، مانند كمخونى مىگردد.
بايد سعى شود در برنامه غذايى آنان روزانه از مواد پروتئينى نامبرده استفاده شود.
لازم به ذكر است كه بالغين به علت توقف رشد و نمو، بايد از مواد پروتئينى، خصوصاً گوشت، در حد مورد نياز روزانه مصرف كنند نه بيشتر.
مصرف پروتئين به مقدار زياد، مُضّر است و اضافى آن تبديل به اوره مىشود و از بدن دفع مىگردد و همچنين مصرف بسيار مواد پروتئينى باعث بالا رفتن فشار خون، كلسترول و اسيداوريك و ناراحتيهاى كليه مىشود.
بالا بودن اسيداوريك سبب بيمارى نقرس مىشود كه با درد مفاصل همراه است.

ويتامينها
ويتامينها موادى هستند كه در بدن ايجاد انرژى يا كالرى نمىكنند و فقط موادى محافظ يا حفظ كنندهاند.
ويتامينها مواد مورد نياز بدنند كه بدن قادر به ساختن آنها نيست و اين مواد بايد از طريق غذاها به بدن برسند.
كمبود هر يك از آنها بيماريهايى را سبب مىشود كه درمانش مشكل يا غير ممكن است.
در اين صورت، با تنظيم يك رژيم مناسب غذايى بايد از بروز كمبود ويتامينها پيشگيرى كرد.
ويتامينها به دو دسته تقسيم مىشوند:
الف ـ ويتامينهاى محلول در آب، مثل c , b ;ب ـ ويتامينهاى محلول در چربى شامل a,d,e,k.
ويتامينهاى محلول در چربى در كبد انسان ذخيره مىشوند، اما ويتامينهاى محلول در آب، محلى براى ذخيره ندارند و چنانچه به بدن نرسند عوارض گوناگونى ايجاد مىكنند.

ويتامين a
براى ديد چشم، به ويژه در تاريكى مورد نياز است.
اين ويتامين در جگر، كره، پنير، روغن و كبد ماهى موجود است.
اين ويتامين در سبزيجات، به صورت بتاكاروتن وجود دارد كه در بدن به ويتامين aتبديل مىشود.
مهمترين آن مواد عبارتند از:
هويج، سبزيها و ميوهها.
در صورت نرسيدن اين ويتامين به بدن، عوارضى چون تارى ديد در شب (=شبكورى)، اختلال در رشد و ترميم استخوانها و ناراحتى پوستى و مخاطى مىشود.
۲
ويتامين
وجود اين ويتامين، باعث مقاومت بدن در برابر عفونتها مىگردد.
بايد سعى شود كه در مصرف آن زيادهروى نشود; زيرا ايجاد مسموميت مىنمايد.

ويتامين d
براى سلامتى استخوانها لازم است روزانه از آن استفاده شود و كمبودش در بدن، ايجاد نرمى استخوان يا راشيتيسم در كودكان، و در بزرگسالان پوكى استخوان مىنمايد.
اين ويتامين، تنها از راه غذا به بدن نمىرسد، بلكه از طريق نور خورشيد نيز به بدن مىرسد.
ويتامين d، در كره، شير، پنير، تخم مرغ و جگر يافت مىشود.
بايد سعى شود كه در مصرف آن زيادهروى نشود; زيرا به كليهها آسيب مىرساند.

ويتامين c
اين ويتامين، مقاومت بدن را در برابر بيماريها بالا مىبرد.
ويتامين c در بدن ذخيره نمىشود و مازاد آن از طريق ادرار دفع مىشود.
مهمترين منابع ويتامين c عبارتند از:
مركبات و سبزيجات; مخصوصاً ساقه سبز پيازچه و ميوهها، مانند گوجهفرنگى.
(بايد توجه داشت كه گوجهفرنگى پس از ١٠ دقيقه كه خرد شود، ويتامين c خود را از دست مىدهد.
از اين رو، بهتر است هنگام ميل كردن خرد شود.)

ويتامين b
(شامل b١, b٢, b٦, b١٢)به طور كلى كمبود ويتامينهاى گروه b هر كدام عوارضى مخصوص به خود ايجاد مىكند.
كمبود ويتامين b١، ضعف و بى اشتهايى، كمبود ويتامين b٢التهابات پوستى و مخاطى و زبان و كمبود ويتامين b٦، اختلالات پوستى و عصبى در پى دارد.

مواد معدنى
مواد معدنى مانند ويتامينها هيچ گونه انرژى ايجاد نمىكنند و تنها، محافظ بدنند كه مهمترين آنها عبارتند از:

كلسيم
مهمترين موادى كه در ساختمان اسكلت بدن به كار مىرود، كلسيم است.
كلسيم، در ساختمان استخوانها و دندانها به صورت سازنده و محكم كننده استخوانها و دندانها نقش دارد.
مهمترين منابع آن عبارتند از:
گروه لبنيات (شير، ماست و پنير) و سبزيجات به ويژه كاهو، انجير و برگ چغندر.
عواملى كه باعث عدم جذب كلسيم در بدن مىشوند، عبارتند از:
ـ نانهايى كه تخمير در آن به عمل نيامده باشد;ـ مصرف بيش از حد مجاز چربى در مواد غذايى.
تذكر:
در موقع تهيه ماست، بهتر است شير را مرتب به هم بزنيد تا كلسيم آن تهنشين نشود.

فسفر
در بيشتر غذاهاى حيوانى و نباتى، فسفر وجود دارد.
همچنين، در مغز و ماهى مقدارى بسيار فسفر وجود دارد.
در گردو، بادام، پودر پياز نيز مقدارى زياد فسفر هست.
بهتر است در جيره غذايى روزانه مقدارى فسفر و كلسيم با هم مصرف شود تا جذب آنها بهتر انجام گيرد.
به عنوان مثال، براى كودكان دانشآموز، از گردو همراه با پنير ـ كه درصد كلسيم بالايى دارد ـ استفاده شود.

آهن
آهن مواد غذايى بر دو نوع است:
١ ـ آهنى كه مستقيم جذب بدن مىشود;٢ ـ آهنى كه بايد همراه آن از مواد غذايى كه حاوى ويتامين c است، استفاده كرد.
آهنى كه مستقيم جذب مىشود، در جگر و گوشت وجود دارد و آهنى كه بايد همراه مواد حاوى ويتامين c مصرف شود، شامل مواد غذايى اسفناج، عدس، تخم مرغ و ... است.
در بررسيهايى كه اخيراً انجام گرفته است، مشاهده شده كه ميزان كمخونى ناشى از مواد غذايى به ويژه در زنان بالاست و اين امر، به علت ناآگاهى مادران به تغذيه از دوران كودكى است.
توصيه مىشود هر گاه از تخم مرغ، عدس، اسفناج و ... مصرف مىكنيد، همراه آن از مواد غذايى كه داراى ويتامين c است نيز مصرف نماييد.
ويتامين c در گوجهفرنگى خام، جعفرى، فلفل دلمه، ساقه سبز پيازچه و مركبات وجود دارد.
آهن در فندق، گردو، توت فرنگى، سيب قرمز، خرما، انجير، اسفناج و بادام به مقدار فراوان يافت مىشود.
ورم معده، خونريزى از بينى و دهان، بواسير (= شقاق مقعد)، زايمانهاى مكرر، قاعدگى همراه با خونريزى زياد، همه از عواملى هستند كه مىتوانند منجر به كم خونى شوند.
خستگى زودرس، سرگيجه، ضعف و سستى، پريدگى رنگ، نفستنگى در هنگام كار و سردى انتهاها (انگشتان) گزگز شدن يا مورمور شدن و ... مىتواند از علايم كمخونى باشد.
در بعضى موارد، علايم كمخونى به صورت ميل به خاكخورى، يخخورى و ... جلوه مىكند.

روى
اين مادّه، در رشد كودكان نقش مهمى دارد.
كمبود روى در بدن باعث اخلال در رشد و كوتاهى قد و تأخير در بلوغ جنسى مىشود.
منابع غذايى داراى روى عبارتند از:
گوشت، دانههاى حبوبات به ويژه لوبيا چشم بلبلى، گردو، فندق و گيلاس خشك.

فلوئور
در ساختمان دندانها و استخوانها نقش دارد و براى حفظ دندانها و جلوگيرى از پوسيدگى آنها مؤثر است.
در آب وجود دارد و چنانچه درصد آن در آب بيشتر از حد باشد، لكههاى قهوهاى روى دندانها ايجاد مىشود.

يُد
يدر آب دريا، درياچهها و آبهاى زير زمينى و آب شيرين معمو يد، فراوان است.
غدّه تيروئيد، محل ذخيره يد است و كمبود آن باعث بزرگى تيروئيد در جلوى گردن مىشود كه به «گواتر» ناميده مىشود.
(در گذشته به نام «غمباد» معروف بود.) يد در مواد غذايى دريايى، فراوان است.
همچنين، در لوبيا سبز، هويج، پياز، انگور، گيلاس، هلو، گوجه، سيب، موز و گردو، كم و بيش يد وجود دارد و كسانى كه گواتر دارند، مىبايستى از شلغم و گياهانى كه مولّد گواتر هستند، پرهيز كنند.
اخيراً همراه نمكهاى مصرفى، يد اضافه مىكنند، ولى نكته مهم اين است كه بهتر است بعد از طبخ غذا، يد اضافه شود.
در غير اين صورت، در اثر حرارت، نمك يددار بىخاصيت مىشود.

مس
كمبود مس در بدن نادر است.
اگر در اثر بدى جذب (= سوء هاضمه) يا عدم مصرف به بدن نرسد، كمخونى و تغييرات استخوانى در كودكان بروز مىكند.
منابع آن، جگر، گردو، فندق، كشمش، سبزيجات، انجير خشك، گوجه و ... است.

دوم ـ بهداشت و پيشگيرى
در اين مبحث از موارد زير سخن مىگوييم:
١ ـ پاكيزگى;٢ ـ بهداشت دهان و دندان;٣ ـ بهداشت آب و هوا;٤ ـ سيگار و اعتياد;٥ ـ پيشگيرى از بيماريها.
١ ـ پاكيزگى
بدن انسان، در اثر عدم رعايت بهداشت و شست و شو كثيف مىشود.
اين امر، باعث مىشود كه علاوه بر بوى بد بدن، خود انسان نيز در طراوت و شادابى نباشد.
بيماريهاى پوستى، در كثيفى بدن فراوانترند.
لذا بايستى سعى كنيم هر روز يا يك روز در ميان، دوش بگيريم.
موهاى زايد بدن، را بايد هميشه كوتاه نگهداريم.
ناخنها كوتاه باشند و موى سر اگر نسبتاً كوتاه باشد، نگهدارى و بهداشت آن راحتتر است.
ضمناً ريزش مو در مواردى كه آن را كوتاه نگهداريم، كمتر است.
همين طور است در مورد لباسها كه بايد لباس ما پاك و پاكيزه باشد، و مرتب بودن و پاكيزه بودن را نبايد با تجملات و تشريفات اشتباه گرفت.
بايد سعى كنيم در انظار مردم، وضعيتى پوشيده، آراسته و پاكيزه داشته باشيم و از باز بودن قسمتهايى از بدن، مثل سينه و دست، به خاطر ادب اجتماعى پرهيز كنيم.
از پوشيدن لباسهاى جلف و موهن پرهيز كنيم، كفشهاى چرمى و ساده، براى حفظ سلامتى پا و بو نگرفتن پا، از كفشهاى ديگر مناسبتر است.
كفشها بايد پاكيزه و واكس زده باشند.
بيشتر بايستى از جوراب نخى استفاده كنيم و بعد از هر بار مصرف، آنها را بشوييم و در اين صورت پاها كمتر بو مىگيرد.
صورت و دستها را شب، موقع خواب و صبحها با كرم و مادّه خوشبو كننده، با طراوت و خوشبو نگاه داريم.
سعى كنيم، هميشه در حال وضو باشيم كه اين سفارش شرع مقدّس و يكى از دستورهاى مراقبه در مراحل سير و سلوك و تعالى انسان است.
٢ ـ بهداشت دهان و دندان
حفره دهانى، دربرگيرنده دندانها و بافتهاى حساسى است كه از عوامل مختلف، مثل عفونت، ضربه و فقر بهداشتى آسيب مىپذيرد.
از طرفى، سلامتى دندانها و بافتهاى اطراف دندان، بخش مهمى از سلامت فرد را تشكيل مىدهد و از طرفى ديگر، هزينههاى سنگينى براى معالجه پوسيدگى و بيماريهاى پيشرفته دهانى، به فرد تحميل مىگردد، و لذا جا دارد كه به امر پيشگيرى و بهداشت دهان و دندان، توجه زيادى مبذول شود.
پلاك دندانى:
پلاك دندانى، توده نرم و غليظى است كه از تعداد زيادى باكتريهاى مختلف و مواد و سلولها تشكيل مىشود و چنان برسطح دندان مىچسبد كه به آسانى با آب شسته نمىشود.
لازم به ذكر است كه پلاك دندانى، حاصل تجمع اتفاقى ميكربها نيست، بلكه ميكربهاى مختلف، مرحله به مرحله وارد مىشوند و فعل و انفعالات داخل سلولى و خارج سلولى آنها همراه با تجزيه و تركيب موادى كه از راه غذا، به سطح دندان مىرسد، سبب مىشود كه پردهاى بر روى سطح دندان ايجاد و به مرور، تغييراتى در آن حاصل كنند و مشكلات بعدى به وجود آيد.
پلاكهاى دندانى علاوه بر سطح دندان، روى پُركردگيها و سطح دندانهاى مصنوعى نيز به وجود مىآيند.
پلاك دندانى باعث آسيب به دندان و بافتهاى اطراف آن و در نهايت، باعث پوسيدگى دندان و بيمارى لثه مىشود.
پيشگيرى از پوسيدگى دندان:
پيشگيرى، يعنى محافظت دندانها قبل از بروز بيمارى، كه اين از درمان سادهتر و راحتتر است.
به طور كلى سه عامل در پوسيدگى دندان دخالت دارد:
١ ـ مستعد بودن سطوح دندان و ضعيف بودن آن در مقابل اسيد;٢ ـ پلاك ميكربى;٣ ـ كربوهيدراتها (= قند).
بهترين راه پيشگيرى از پلاك، مسواك زدن مرتب دندانها بعد از صرف غذا يا شيرينى است.
راه دوم براى مقاوم كردن ميناى دندان، اين است كه دندان را در مقابل اسيد مقاوم كنيم كه اين امر با استفاده از فلورايد صورت مىگيرد.
براى رسانيدن فلورايد به دندان، دو راه وجود دارد:
١ ـ راه سيستميك، يعنى اضافه كردن فلور به آب يا شير و غيره كه از قرص فلورايد استفاده مىشود، و اين كار موقعى صورت مىگيرد كه مصرف فلور آب مصرفى، از ٧/٠ p.
p.
m.
(واحد اندازهگيرى فلورايد) كمتر باشد ـ و گرنه نياز به آن نيست; زيرا مصرف زياد فلورايد، بيمارى فلئوروزيس را به وجود مىآورد.
٢ ـ تجويز موضعى فلورايد، كه اگر ميزان فلورايد از ٧/٠ p.
p.
m.
كمتر باشد، به صورت دهان شويه از فلورايد استفاده مىشود.

مسواك كردن دندانها:
مسواك كردن، يك عادت و رفتار بهداشتى است و بايد از هر وسيله، براى شستن دندان و دهان، مثل قرقره، آب نمك، محلولهاى ضد عفونى و مسواك استفاده نماييم.
با مسواك زدن، از پوسيدگى و بيماريهاى لثه و دندان جلوگيرى مىشود.
بوى دهان:
گاهى بوى بد دهان، هميشگى و حتى ارثى است، كه نكته مهمى نيست و با مواد خوشبو كننده و شست و شوى مرتب دهان و خوردن زياد ميوه تا حد زيادى مىتوان از بوى بد دهان كاست، اما بوى بد دهان، علتهايى ديگر نيز دارد كه عبارتند از:
ـ عفونت لثه و دندان;ـ عفونت گلو;ـ سينوزيت;ـ عفونت ريه;ـ بيماريهاى كبدى.
در بعضى موارد، علت بوى بد دهان، ميكربى به نام «هليكو باكترپيلورى» است كه در جهاز هاضمه باقى مىماند و گاهى باعث زخم معده و اثناعشر نيز مىشود و با آنتى بيوتيك بهتر مىشود.
در مواردى كه از وجود بيماريهاى فوق الذكر مطمئن هستيم، مىشود از قرص نعناع يا برگ خشك نعناع، يا دهان شويه با بتادين ١/٠ (به نسبت نصف و نصف با آب) استفاده كنيم.
٣ ـ بهداشت آب و هوا
در اين مبحث، از دو قسمت سخن مىگوييم:
بهداشت آب; و بهداشت هوا.

بهداشت آب
اگر آب آلوده باشد يا از نظر املاحى زيادتر يا كمتر داشته باشد، باعث بروز مشكلاتى در مصرف كننده مىشود.

بيماريهاى ناشى از كمبود املاح در آب
گواتروكرتينيسم:
چنانچه ميزان يُد موجود در آب، كمتر از يك ميلى گرم در ليتر باشد، يا زمانى كه نياز بدن به يد از طريق غذا و آب تأمين نشود، كرتينيسم به وجود مىآيد كه همان كمكارى غده تيروئيد است.
بيماريهاى عروقى، قلبى و مغزى:
اگر سختى آب (املاح)، از ١٠٠ تا ١٥٠ ميلىگرم در ليتر كمتر باشد، اين بيماريها شايعترند.
پوسيدگى دندان:
چنانچه ميزان فلورايد در آب آشاميدنى، كمتر از ٥/٠ ميلى گرم در ليتر باشد، موارد پوسيدگى دندان شايعتر است.

بيماريهاى ناشى از افزايش املاح در آب
نوزاد كبود:
مقدار يون نيترات آب بايد كمتر از ١/٠ ميلى گرم در ليتر باشد.
اگر بيشتر از آن باشد و به ميران ١٠ ميلىگرم در ليتر برسد، باعث مت هموگلبينما (يك نوع بيمارى با كبودى) مىشود.
فلئوروزيس دندان:
اگر ميزان فلئور موجود در آب مشروب، بيش از ٢ تا ٣ ميلىگرم در ليتر باشد، در دوره كاسيفيكاسيون دندان (= سنين رشد دندان) باعث فلئوروزيس مىشود.
همچنين، احتمال تشكيل مادّه سرطانزاى فتيروزاين از نيترات و آرسنيك، در صورتى كه مقدار آنها بيشتر از حد مجاز باشد، بيشتر است.
مسموميت با فلزات:
چنانچه آبى از نظر املاح فلزى، بيش از حدّ مجاز، و فلزاتى از قبيل سرب را داشته باشد، احتمال مسموميت با آن فلز را ممكن مىسازد.
سختى آب
آب آشاميدنى، بايد داراى حد مناسبى از املاح محلول باشد.
سختى آب عمدتاً مربوط به يونهاى كلسيم و منيزيوم است، امّا وجود يونهاى آهن، مس، باريوم، روى و سرب نيز ممكن است باعث سنگينى آب شود.
سختى آب آشاميدنى، نبايد خيلى زياد يا خيلى كم باشد.

بيماريهايى كه توسط آب منتقل مىشوند
وبا، حصبه، اسكاريس، اكسيور، تريكوسفال، ژيارديا، كرم قلابدار، آميب، شيستوزويها يهمه توسط آب مىتوانند منتقل شده، ايجاد بيمارى كنند.
اصو نبايد در آب آشاميدنى باكتريها و كلرفرمها موجود باشند، اما اگر ناگزير در آب باشند، چنانچه تعداد آنها، از ده عدد در cc١٠٠ آب بيشتر باشد، اين آب قابل شرب نيست.

بهداشت هوا
علاوه بر اكسيژن، كه حياتبخش است، هوا فوايدى ديگر نيز دارد و آن اين كه:
جريان هوا باعث خنك شدن بدن انسان مىشود و ضمناً حسهاى ويژهاى مانند شنوايى و بويايى، به وسيله محرّكهايى كه از راه هوا منتقل مىشوند، كار مىكنند.
اما متأسفانه آلودگى هوا مىتواند مشكلاتى عديده به وجود آورد.
آلودگى هوا، در اثر گرد و غبار، گازهاى سمى، بخارهاى شيميايى به وجود مىآيد و اين عوامل مىتوانند عوارض مهلكى در انسان به وجود آورند.
هوا به طور متوسط از ١/٧٨ درصد ازت و ٩٣/٢٠ درصد اكسيژن و ٠٣/٠ درصد دى اكسيد كربن و بالاخره مقاديرى ناچيز از گازهايى مثل آرگون، نئون، كريپتون، زنون و هليوم تشكيل مىشود.
هوا، علاوه بر اين گازها، بخار آب و مقدار ناچيزى آمونياك و مواد معلّق نيز دارد; مثل گرد و غبار، ميكربها، هاگها و نخالهها.
علت ناخالصى هوا عبارت است از:
١) تنفس انسان و جانوران;٢) سوختن زغال، گاز و فرآوردههاى نفتى;٣) تجزيه مواد آلى و بازرگانى.
يمعمو پاكى هوا، به عللى مثل حركت هوا، دماى هوا، نور خورشيد، بارندگى، اثر شيميايى اكسيژن و بالاخره زندگى گياهان، تأمين مىشود.
هرگاه درجه آلودگى هوا، زياد شود يا فرآيند پاككنندگى و كارسازى خود را از دست بدهد، خطرات آلودگى هوا به وجود مىآيد.
بيش از يك صد ماده آلاينده هوا، شناسايى شدهاند كه مهمترين آنها عبارتند از:
دى اكسيد و منو اكسيد كربن، دى اكسيد گوگرد، سولفيد هيدروژن، سولفيدهاى آلى، تركيبات فلوئور، اكسيدهاى ازت، آمونياك و عوامل سرطانزا (مثل بنزبيرنها و مواد پرتوزا).

اثرات آلودگى هوا بر سلامتى
اثرات فورى:
پايين آمدن كيفيت تنفس و نارسا شدن تنفس;اثرات دير رس:
برونشيت و سرطان ريه.
٤ ـ سيگار و اعتياد
ياصو هر نوع اعتياد در انسان، خطرات زيادى براى سلامتى تن و روان درپى دارد.
بايد سعى كنيم هيچ نوع اعتيادى در خود ايجاد نكنيم.
بدترين نوع اعتياد، اعتياد به مواد يمخدر است كه معمو اين نوع اعتياد، به علت مسائل عميق جسمى و روانى و اخلاقى و بالاخره انحرافات فراوانى كه در پى دارد، قطعاً انسان را از مسير عادى حيات خارج مىكند و در نهايت، او دچار وضعيتهايى خانمانسوز مىشود; من جمله:
ارتباط با افرادى كه خود در اين راه به انحراف كشيده شدهاند و براى تأمين مسائل اقتصادى و به دست آوردن مواد مخدر، ممكن است در باندهاى قاچاق مواد مخدر وارد شود و خلاصه پايان راه اعتياد، هولناك است و قطعاً انسان را از مسير حيات متعالى خارج مىكند، بلكه در ورطه جنايات و بدبختيهايى عظيم مىاندازد.
يانسان معتاد، معمو دچار دوستانى مىشود و در جلساتى شركت مىكند كه راه و روش آنها، دور از حقايق زندگى، تحرك و اعتقادات صحيح است، بلكه به تنبلى و سستى يو دور از واقعيات كشانده مىشوند و آخر و عاقبت اين راه معمو از خود و خانواده و همه حقيقتها و واقعيتها دور شدن است.
چنين كسانى در يك زندگى منزوى وارد مىشوند و خلاصه زندگىشان در مواد مخدر خلاصه مىشود.
اما بعد از مواد مخدر، اعتياد به سيگار، يكى از عادات شايع است كه آن هم خطرات و پى آمدهاى زيادى دارد كه در زير به آنها اشاره مىكنيم:
١ ـ سيگاريها بيست برابر بيش از افراد غير سيگارى، به برونشيت مزمن گرفتار مىشوند ـ و آن نارسايى تنفسى ايجاد مىكند، كه يك بيمارى رنج دهنده و عذابآور است.
٢ ـ در افرادى كه سالها اعتياد به سيگار دارند، سرطان ريه و بيماريهاى ريوى، شايعتر از افراد غير سيگارى است.
٣ ـ بيماريهاى قلبى و عروقى و تصلّب شرائين، در سيگاريها دو برابر افراد معمولى است.
٤ ـ سرطان مثانه، در سيگاريها، ٥٠% بيشتر از افراد معمولى است.
٥ ـ خطر انواع بيماريهاى چشمى در افراد سيگارى، بيشتر از افراد معمولى است.
٦ ـ خطر ابتلا به زخم معده، در سيگاريها بيشتر از افراد معمولى است.
٧ ـ زنان سيگارى، با زايمانهاى مشكل و آنومالىهاى جنين بيشتر از افراد غير سيگارى رو به رو مىشوند.
٨ ـ دود سيگار، براى اطرافيان سيگارى، مثل همسر و فرزندان و يا افرادى كه در آن ياتاق كه فرد سيگارى در حال سيگار كشيدن است زيان آور است; مث همسران فرد سيگارى بيشتر از ديگران در معرض سرطان هستند.
٩ ـ سيگار، از عوامل فعّالكننده ژنهاى سرطانى است.
١٠ ـ به علت اين كه سيگار، مانع كالسيفيكاسيون استخوانها و به خصوص دندانها مىشود، دندانهاى افراد سيگارى، ٢٥% شكنندهتر از افراد غير سيگارى است.
١١ ـ سيگاريها، سه برابر بيشتر از غير سيگاريها در معرض انواع سرطان هستند.
(البته اين امر، غير از سرطان ريه است كه شيوع بيشترى در سيگاريها دارد.)١٢ ـ موتاسيونهاى ژنى (= آسيب ژنى)، در اثر سيگار شايع است و اين امر، مىتواند باعث بروز بيماريهاى ژنتيكى و بيماريهاى مختلف بشود.

قهوه و چاى
ياصو براى مصرف قهوه و چاى، مذمّت عمومى و كلّى نداريم، اما در مورد مصرف اين دو نيز نكاتى چند بايد رعايت شود:
ياوّ ـ در مصرف آنها زيادهروى نكنيم;ثانياً ـ چاى كمرنگ و قهوه كمرنگ مصرف كنيم.
خوردن چاى و قهوه غليظ، اثرات سوء اين دو را زيادتر مىكند.

٥ ـ پيشگيرى از بيماريها
گرچه در اين مبحث، درباره پيشگيرى از همه بيماريهاى بحث نمىشود، اما لازم به ذكر ياست كه اصو امر پيشگيرى، در همه مشكلات زندگى از تدابير بسيار ارزشمند است.
هر نوع پيشگيرى در زندگى، كار اوليا و برگزيدگان است; يعنى پيشگيرى از چيزى كه در زندگى انسان ممكن است پيش آيد و مشكل آفرين باشد.
بايستى علاج واقع قبل از وقوع باشد و همين است كه حضرت على(عليه السلام)در نامه ٣١ نهج البلاغه خطاب به امام حسن(عليه السلام)مىفرمايد:
وامسك عن طريق إذا خفت ضلالته فإنَّ الكفّ عند حيرة الضّلال خيرٌ من ركوب الأموال.
به راهى كه مىترسى در آن گمراه شوى وارد نشو كه وارد شدن به بيراهه بهتر از افتادن به ورطه هلاكت است.
خلاصه آن كه، سوار شدن بر اسب چموش، كه هر آن ممكن است انسان را بر زمين زَنَد، كار آدم عاقل نيست و به اضطراب اين سوارى و رسيدن نمىارزد.
پيش از اين، پيشگيرى از بيماريهاى عفونى و بهداشتى را شرح داديم.
در اين مبحث، از پيشگيرى چاقى، بيماريهاى قلب و عروق و بالاخره سرطانها سخن مىگوييم:

چاقى
چاقى، عبارت است از وجود چربى اضافى و افزايش وزن بيش از ٢٠% حد طبيعى وزن.
چاقى، شايعترين عوارض تغذيه (پرخورى، بدخورى و توجه نداشتن به كميت و كيفيت غذا) است.
در پيش راه تعالى زندگى و فكرى، چاقى مىتواند مشكلاتى ايجاد كند; چرا كه شخص چاق با عوارض چاقى; من جمله تنبلى، عوارض قلبى و عروقى، فشار خون و بعضى بيماريهاى ديگر رو به رو خواهد بود.
علل چاقى عبارتند از:
١) افزايش غذاى دريافتى;٢) كاهش فعاليت بدنى;٣) عوامل ارثى و ژنتيك;٤) علل ناشناخته.
پيشگيرى و درمان چاقى:
١) محدوديت در مصرف غذاهاى پر كالرى، مثل چربى و شيرينى;٢) افزايش فعاليت جسمى (به خصوص پيادهروى و ورزش روزانه);٣) اعتدال در مصرف غذا و خوددارى از پرخورى;٤) علل چاقى ممكن است مربوط به بعضى بيماريها باشد كه بايد با مشاوره با پزشك، در صورت نياز بررسىهاى لازم به عمل آيد.

بيماريهاى قلبى و عروقى
گرچه بيماريهاى قلبى و عروقى ممكن است به علت عوامل مادرزادى (= بيماريهاى مادرزاد قلب) يا عوامل عفونى و بيماريهاى سيستميك و ارثى باشد، اما از مهمترين علت آن، تصلب شرائين است كه در بيشتر موارد، بيمارى، قابل پيشگيرى است.
تصلب شرائين، عبارت است از سخت شدن عروق، كه اين عارضه، در عروق تغذيه كننده قلبى هم پديد مىآيد، و عوارض قلبى، به وجود مىآورد و همين طور در عروق عمومى و كليوى، باعث فشار خون مىشود و يا در عروق مغزى، بيماريهاى مغزى به دنبال مىآورد.
عوامل زمينهاى در به وجود آمدن بيماريهاى قلبى و عروقى:
١) شيوع فاميلى; ٢) سيگار; ٣) فشار خون; ٤) چربى خون بالا; ٥) ديابت; ٦) اضافه وزن; ٧) كم تحركى; ٨) سن بالا; ٩) استرس و تهاجمى بودن.
روشن است كه در بيشتر موارد فوق مىتوانيم با پيشگيريهاى به موقع، از وقوع بيماريهاى قلبى ـ عروقى جلوگيرى كنيم.
براى مثال، نكشيدن سيگار، كنترل وزن و چربى خون، آرامش در زندگى، كنترل و مرتب فشار خون، ارزيابى وضعيت غذا و ساير توصيههاى بهداشتى، مىتواند تا حدى بسيار شيوع بيماريهاى قلبى و عروقى را كاهش دهد.
موارد نه گانه فوق را «عوامل خطرزا» مىناميم.
هرچه تعداد آنها بيشتر باشد، شانس ايجاد بيماريهاى قلبى و عروقى بيشتر مىشود.
مخصوصاً در تغذيه، بايد مواظب دو امر مهم پرخورى و مصرف چربى زياد باشيم و از اين دو سخت پرهيز كنيم.
مصرف كلسترول را در قسمت تغذيه كتاب شرح دادهايم; بدان جا مراجعه شود.
همچنين، درباره ورزش و عوامل استرسزا در اين كتاب، بحث شده است.

سرطانها
عوامل مؤثر در بروز سرطان عبارتند از:
عوامل ژنتيك، آلودگى هوا، اعتياد و سيگار، مصرف الكل، تابش اشعه خورشيد، مواد شيميايى، بعضى عفونتها، استرسها و فشارهاى روانى، عوامل صنعتى، پنبه نسوز، گاز رادون، تركيبات آلى معطر، مواد شيميايى كه به غذاها اضافه مىشوند (مثل نيتريت راميل)، داروهاى شيميايى كه براى آرايش مو و رنگ مو به كار مىروند، هرزمنها (= استروژن و تستسترون)، عوامل تضعيف كننده ايمنى، اشعه ايكس، نوع تغذيه.
اينها، همه از مواردى هستند كه در ايجاد سرطان، احتمال دارد مؤثر باشند.
در مورد تغذيه، هر قدر تركيبات هيدروكربن و گياهان فيبردار بيشتر باشد، بهتر است، و همين طور كم كردن مصرف چربى، احتمال بروز سرطان را كمتر مىكند.
لذا بايد در رژيم غذايى، هميشه ميوه و سبزى، مصرف شود ـ و از خوردن غذاهاى خيلى شور و نمك فراوان، پرهيز شود.
از خوردن غذاهاى سرخ شده، حتى الامكان پرهيز نماييم.
بهترين نوع طبخ غذا، طبخ با حرارت ملايم است.
خرما و انجير و ميوه و سبزى كه فيبر بيشترى دارند، بايد بيشتر مصرف شوند و خوردن سبزى و سالاد با غذا در اين امر، توصيه شده است.
وزن متعادل در پيشگيرى از سرطان توصيه شده است و لذا بايد هميشه در صدد كنترل وزن خود در حد اعتدال باشيم.
مواد نگهدارنده، مثل نيتريت داميل، كه به غذاهايى مثل سوسيس و كالباس اضافه مىكنند، احتمال سرطانزايى دارند و در مصرف آنها، نبايد زيادهروى شود.
سيگاريها تا ده برابر بيشتر از افراد غير سيگارى در معرض سرطان ريه هستند و كسانى كه تا دو پاكت سيگار در روز مصرف مىكنند، ٥٠ برابر بيش از ديگران در معرض سرطانند.

سوم ـ ورزش
چرا در كتاب سلامتى تن و روان از ورزش سخن مىرود؟حفظ تعادل و سلامتى بدن مىتواند زمينهساز ارتقاى شخص در مسير سلامتى تن و روان باشد و كم تحرّكى، چاقى و سستى ـ كه زاييده زندگى ماشينى است ـ باعث ايجاد زمينههاى منفى سير و سلوك مىشود.
از اين رو، حفظ تعادل در استفاده از غذا و پرداختن به ورزش، به عنوان يك اصل در برنامه زندگى، ضرورى به نظر مىرسد.
برخى افراد گمان مىكنند از بيمارى خاصّى رنج نمىبرند، سالم و تندرست هستند و از آمادگى جسمانى لازم بهرهمندند، در صورتى كه چنين تصورى درست نيست و اگر همان افراد مورد ارزيابى قرار گيرند، پى خواهند برد كه براى كسب آمادگى جسمانى مطلوب، نيازمند به ورزش و تحّرك بيشتر هستند.
بدين لحاظ، استقامت، قدرت و انعطافپذيرى تعدادى از حركات و نرمشهاى كششى ارائه شده است كه ترتيب و توالى آن نيز داراى اهميت است.
همان گونه كه گذشت، حفظ تعادل و سوخت و ساز بدن و آمادگى جسمانى براى شخصى كه پوينده راه سلامتى تن و روان است، از اهميت ويژهاى برخوردار است; زيرا سلامت جسم، باعث شادابى و نشاط روح مىشود و شايسته است كه سالك از بدنى سالم و توانمند برخوردار باشد.
نرمش:
واژه نرمش مترادف با آمادهسازى بدن، آمادگى جسمانى و گرم كردن است.
آمادگى جسمانى، به معناى دارا بودن استقامت، انعطافپذيرى و قدرت است.
نرمش و گرم كردن بدن، قبل از انجام حركات ورزشى بسيار مهم است و براى عموم افراد قبل از فعاليت روزانه يا در زمان تعيين شده، اثراتى بسيار مفيد خواهد داشت.
براى روشنتر شدن موارد سه گانه استقامت، انعطافپذيرى و قدرت، به شرح مختصر فاكتورهاى فوق الذكر مىپردازيم.

استقامت
از نكات مهمى كه عموم مردم بايد به آن توجه كنند، تقويت دستگاه گردش خون و تنفس است.
تمرينهاى استقامتى، مانند پيادهروى، دويدن آرام، شناكردن آرام، دوچرخهسوارى، كوهپيمايى و قايقرانى است.
يكى از اثربخشترين شيوهها، دويدن آرام به مدت حداقل ٢٠ دقيقه و سه جلسه تمرين در هفته است كه آثار بسيار مطلوبى بر بدن دارد.
در اين تمرينها، سرعت فعاليت نبايد زياد باشد، به نحوى كه شخص از لحاظ تنفس دچار اشكال شود; زيرا موجب خواهد شد كه تمرين متوقف گردد و اگر هوا در قفسه سينه حبس شود، به طورى كه فرد نتواند درست صحبت كند، در اين حالت دچار كمبود اكسيژن شده و عضلات سريعتر از قلب و ريه نيازمند اكسيژن خواهند شد و چون بدون اكسيژن كافى عضلات سريعاً خسته مىشوند، در نتيجه تمرين زود قطع مىگردد كه مطلوب و مورد نظر نيست.
براى پيشگيرى از اين وضعيت، لازم است در انجام فعاليتهاى ورزشى حد تعادل در نظر گرفته شود.
پيشنهاد مىشود براى كنترل شدت فعاليتهاى ورزشى، از سادهترين روش، يعنى گرفتن نبض استفاده شود; زيرا نبض آسانترين وسيله سنجش ميزان خون و اكسيژن است كه به وسيله قلب در بدن به جريان مىافتد و توسط عضلات به مصرف مىرسد.
در شروع كار توصيه مىشود نبض خود را به دفعات و به طور مرتب اندازهگيرى كنيد و ميزان ضربان نبض را در موقع استراحت و نيز ورزش مشخص كنيد.
خواهيد ديد همچنان كه قويتر مىشويد، ضربان نبض در حال استراحت كاهش مىيابد و مدت زمان استراحت قلب بيشتر خواهد شد; زيرا قلب مىتواند با تپش كمتر، عمل خونرسانى به اندامها را انجام دهد و در نتيجه طول عمرى بيشتر داشته باشد.
درك اين مطلب، انگيزه مناسبى براى تلاش بيشتر در زمينه تقويت دستگاه گردش خون و تنفس خواهد بود.

تشخيص ميزان ضربان هنگام تمرينها
ميزان نهايى ضربان، هنگام تمرينها ٦٠ تا ٨٥ درصد حداكثر ضربان قلب است.
ميزان مطلوب به طور اثربخش و بالا بردن استقامت ٧٥ درصد است.
براى تشخيص حداكثر ضربان قلب، سن خود را از ٢٢٠ ضربه در دقيقه كه حداكثر ضربان قلب در اوايل سنين زندگى رشد است، كسر كنيد.
(به عنوان عدد ثابت) سپس اين عدد را در ٦٠ درصد يا ٧٥ درصد و بعد ٨٥ درصد ضرب كنيد تا حداقل، حد متوسط و حداكثر شدت تمرينهاى استقامتى خود را به دست آوريد.
براى مثال، شخصى كه ٤١ سال دارد، ضربان قلب او براى تمرينهاى استقامتى به منظور اثربخشى و بهبود استقامت بدين ترتيب به دست مىآيد:
(١٠ -) + ١٧٩ = ٤١ - ٢٢٠ حداقل (اوايل تمرين) ١٠٧ = ٦٠% × ١٧٩حد متوسط ١٣٤ = ٧٥% × ١٧٩حداكثر ١٥٢ = ٨٥% × ١٧٩در صورتى كه ضربان قلب فردى در تمرينها با احتساب «١٠ +» پايينتر از حد معمول يا فراتر از آن رود، احتمال آن مىرود كه شخص نارسايى يا بيمارى دستگاه گردش خون و تنفس داشته باشد و بايد به پزشك مراجعه نمايد.
نبض را در زمان استراحت بگيريد.
نبض خود را به مدت ٦٠ ثانيه تمام بشماريد و تعداد ضربان آن را مشخص كنيد.
بهترين وقت براى اين كار، صبح قبل از خارج شدن از بستر است و اگر هفتگى اين كار را انجام مىدهيد، حتماً صبح روز بعد از روز استراحت باشد.
ميزان ضربان آموزشى خود را مشخص كنيد.
بيدرنگ پس از تمرين، نبض خود را به مدت ٦ ثانيه بگيريد و تعداد ضربانش را مشخص كنيد.
سپس، اين عدد را در ١٠ ضرب كنيد تا تعداد ضربان قلب خود را در يك دقيقه هنگام ورزش مشخص كنيد.
نبض مچ دست يا شريان كاروتيد گردن را ملاك عمل قرار دهيد.
توجه:
برخى از داروها كه براى فشار خون بالا تجويز مىشوند، حداكثر ضربان قلب را كاهش مىدهند و بدين ترتيب ميزان ضربان هنگام تمرينها نيز كاهش مىيابد.
اگر از داروهاى فشار خون استفاده نمىكنيد، با پزشك معالج خود مشورت كنيد تا در صورت لزوم برنامه ورزشى شما را اصلاح كند.

انعطاف پذيرى
از آن جا كه دارا بودن دامنه حركتى بيشتر در مفاصل يكى از عوامل مهم آمادگى جسمانى به شمار مىرود و چون با افزايش سن، انعطافپذيرى در افراد كاهش خواهد يافت، پس براى جلوگيرى از كاهش دامنه حركتى در مفاصل، ورزشهاى ويژه و تمرينهاى ايستا پيشنهاد مىشود; زيرا اين تمرينها براى افرادى كه از آمادگى بدنى كمترى برخوردارند، مفيدتر است و فرصت كمترى را به خود اختصاص مىدهد.
همچنين، احتمال آسيب رسيدن به بدن در آن كم است; زيرا قابل كنترل است.
هدف از اين تمرينها اين است كه عضلاتى قوى و مفاصلى انعطافپذير داشته باشيم.
كششهاى آهسته و طولانى بدون اين كه فشار بيش از حد به مفاصل وارد سازد، فيبرهاى عضلات را به حالت كشش در آورده و آنها را گرم مىكند.
اگر كشش تحت فشار صورت گيرد، نتيجه معكوس مىدهد; زيرا عضلات منقبض و جمع مىشوند.
هر چه طول عضله بيشتر باشد، بهتر مىتواند فعاليت كند، ولى اگر ابتدا آن را گرم نكنيد، احتمال آسيبديدگى وجود دارد.
به منظور جلوگيرى از صدمه به عضلات بدن، سعى كنيد آهسته و با آرامش كامل، بدن را به حالت كشش درآوريد و در طول اين مدت تنفس كنيد و توجه خود را بر روى كشش عضله مورد نظر متمركز كنيد.
بر عضله، فشار بيش از حد وارد نسازيد.
در اغلب موارد تصور مىشود كه چون كشش به صورت آهسته صورت مىگيرد، كارى آسان و بىاثر است; در صورتى كه چنين نيست و هر چه تمرينها را آهستهتر انجام دهيد، كنترل شما بيشتر مىشود و در نتيجه، اثر آن عميقتر و وسيعتر خواهد بود.
وقتى گروه عضلات را تحت كشش قرار مىدهيد، عضلات يبرخلاف آن منقبض مىشوند; مث وقتى عضلات پشت ران را به حالت كشش در آوريد، عضلات جلو ران تقويت مىشود.

قدرت
تمرينهاى ورزشهاى مربوط به قدرت، مانند حركات ارائه شده براى تقويت عضلات شكم، كمر و كمربند شانهاى كه در آن تقويت گروهى از عضلات مدنظر است، بايد با كشش و استراحت همراه باشد.
همانطور كه عضلات قويتر مىشوند، بافتهاى پيوندى، تاندونها، مفاصل، ليگمانها و غضروفها نيز بايد قويتر و محكمتر شوند.
زمانى كه هدف از انجام برنامه ورزشى تقويت همه عضلات باشد، استفاده از وسايل و دستگاه بدنسازى ضرورى به نظر مىرسد.

زمان و دفعات تمرين
انجام تمرينها و نرمشها، دستكم به مدت سه روز در هفته، پيشنهاد مىشود.
البته، شش روز در هفته و يك روز استراحت، حد مطلوب است.
بهترين زمان، صبح قبل از انجام فعاليت روزانه است; زيرا باعث شادابى و نشاط در كارهاى روزمره مىشود، اما برخى افراد مايلند در فرصت بعد از ظهر و عصر به انجام فعاليت ورزشى بپردازند; زيرا آمادگى بيشترى دارند.
در هر صورت، فعاليت ورزشى طبق برنامه منظم، مطلوب و مورد نظر است.

حركات كششى و گرمكننده
با قامت كشيده، بايستيد.
پاها را به اندازه فاصله لگن خاصره باز كنيد.
پنجهها را كمى به طرف بيرون و شكم را به داخل بكشيد.
شانهها را به طرف عقب و پايين فشار دهيد و ستون فقرات را بكشيد.
دستها را بالاى سر بياوريد و نفس عميق بكشيد.
هنگامى كه پايين مىآوريد، عمل بازدم را انجام دهيد.
(دم و بازدم را ٨ بار تكرار نماييد.) هنگامى كه دستها بالا قرار دارد، كف دستها به سمت خارج و زمانى كه پايين مىآوريد، رو به روى يكديگر باشند.
سر را روى شانه راست و سپس روى شانه چپ بچرخانيد و تا آستانه درد نگه داريد.
(٣ تا ٥ ثانيه)سر را پهلوى سمت راست و سپس به سمت چپ خم كنيد و تا آستانه درد به مدت ٨ تا ١٠ ثانيه نگه داريد.
همين عمل را به مدت زمان ذكر شده به سمت پايين و عقب انجام دهيد و هنگامى كه به سمت پايين خم كردهايد، فشار نياوريد.
حركات كشش گردن را پس از انجام حركت بعدى، مجدداً تكرار كنيد و اين بار دامنه حركت را بيشتر كنيد.
شانهها را به طرف بالا بكشيد و با دو شماره پايين بياوريد.
(حركت را چندين بار تكرار كنيد.)شانه راست را بالا بكشيد و پس از يكى دو ثانيه مكث، پايين بياوريد.
همچنين، حركت را با شانه چپ انجام دهيد.
(هر كدام ٤ بار)دستها را به يكديگر قلاب كنيد و پشت سر قرار دهيد.
سپس، با سر به سمت عقب فشار داده، با دستها كنترل نماييد و به مدت چهار ثانيه بشماريد.
همانند حركت فوق، دستها را روى پيشانى قرار دهيد و با سر به سمت جلو فشار دهيد و مدت چهار ثانيه، بشماريد و كنترل كنيد.
با سر به سمت راست فشار دهيد و با دست، مدت چهار ثانيه، كنترل نماييد.
همين عمل را به طرف چپ انجام دهيد و مدت ذكر شده كنترل نماييد.
كف دستها را روى يكديگر قرار دهيد و به طرف هم فشار دهيد و مدت چهار ثانيه، مقاومت كنيد.
دستها را به يكديگر قلاب كنيد و جلو سينه قرار دهيد و بكشيد و مدت چهار ثانيه، مقاومت كنيد.
پنجههاى دست را قلاب كنيد.
كف دستها را به سمت بالا ببريد.
دستها در حالت كشيده باشند.
در اين حالت، روى پنجههاى پا بلند شويد و بدن را در راستاى عمودى به سمت بالا كشيده، مدت ٣ تا ٥ ثانيه نگه داريد.
حركت فوق را به پهلوى راست و سپس به پهلوى چپ و همراه با ٣ تا ٥ ثانيه مكث در آستانه درد در پهلو انجام دهيد.
كف دست به سمت جلو و دستها كشيده باشند.
از كمر خم شويد و بالاتنه را به سمت جلو بكشيد.
در اين حركت، پاها كمى از يكديگر فاصله دارند.
مكث در اين حركت نيز ٣ الى ٥ ثانيه است.
كف دستها به سمت بالا و انگشتان شصت به طرف عقب باشند و دستها را به طرف عقب هدايت كنيد و روى پنجه پا بلند شويد.
در اين حالت، بايد قفسه سينه جلو باشد.
٣ تا ٥ ثانيه مكث كنيد.
يك دست را به سمت بالا و دست ديگر را به سمت پايين در دو جهت بكشيد و ٣ تا ٥ ثانيه مكث كنيد.
سپس، جاى دستها را عوض كنيد.
پاها كمى از يكديگر فاصله دارند، به پهلوى راست يا چپ بچرخانيد و پس از ٣ تا ٥ ثانيه مكث، حركت را در جهت ديگر انجام دهيد.
دستها را پشت سر قلاب كنيد و آرنجها را به سمت بالا بكشيد و به پهلوى راست يا چپ گردش كنيد و بين ٣ تا ٥ ثانيه مكث كنيد و سپس حركت را در جهت ديگر انجام دهيد.
يك دست به كمر و دست ديگر از بالاى سر به پهلو خم شويد و پس از مكث مدت ٣ تا ٥ ثانيه، حركت را در جهت ديگر انجام دهيد.
با دست چپ مچ دست راست را گرفته، از بالاى سر به طرف چپ بكشيد و پس از ٣ تا ٥ ثانيه مكث، حركت را با دست ديگر انجام دهيد.
دستها را روى شانهها قرار دهيد.
فشار آرنج به سمت پايين و مطابق شكل به سمت جلو، بالا و پهلو در چند جهت بكشيد و سپس چرخش دهيد.
دستها را پشت كمر قرار دهيد و پاهايتان كمى از يكديگر فاصه داشته باشد.
به عقب خم شويد و مدت ٣ تا ٥ ثانيه نگه داريد.
پاها را به صورت ضربدر قرار دهيد.
دستها را پشت پا قرار داده، با اندكى فشار سر را به زانو نزديك كنيد و پس از ٣ تا ٥ ثانيه مكث، موقعيت پا را عوض كنيد.
پاها را كمى بيشتر از عرض شانه باز كنيد و به آرامى روى يك پا خم شويد و پس از ٣ تا ٥ ثانيه مكث، حركت را روى پاى ديگر انجام دهيد.
مقابل ديوار بايستيد.
پنجههاى پا در يك امتداد قرار داشته باشد.
پاى جلو را خم كنيد و پاى عقب كشيده و پاشنه پاى عقب از زمين جدا نشود.
كف دستها را همين طور روى ديوار قرار دهيد كه پنجههاى دست به طرف بالا باشد.
با اندكى فشار و مكث به اندازه ٣ تا ٥ ثانيه، جاى پاها را با يكديگر عوض كنيد.
با دو دست، زانوى راست را بگيريد و به آرامى به سينه نزديك كنيد و پس از مكث به اندازه ٣ الى ٥ ثانيه، حركت را با پاى ديگر انجام دهيد.
با هر دو دست، مچ پاى چپ را گرفته، به آرامى از سمت جلوى بدن به طرف بالا بكشيد و پس از رسيدن به آستانه درد و مكث لازم، بين ٣ الى ٥ ثانيه حركت را با پاى راست انجام دهيد.
با يك دست مچ پا را گرفته، از پشت به آرامى به سمت بالا بكشيد و دست ديگر را براى حفظ تعادل در جلو بدن قرار دهيد و پس از مكث لازم، به اندازه ٣ الى ٥ ثانيه حركت را با پاى ديگر انجام دهيد.
دستها روى زانو، پنجههاى پا در دو جهت مخالف يكديگر، سينه به طرف جلو و به آرامى مركز ثقل بدن را به زمين نزديك كنيد و سپس دستها را رها كرده، بين پاها قرار دهيد و پس از ٣ ثانيه مكث برخيزيد.
يك پا كشيده و پنجه همان پا به سمت بالا و روى پاى ديگر بنشينيد و براى حفظ تعادل از قرار دادن دستها روى زمين استفاده كنيد و پس از مكث لازم به مدت ٣ الى ٥ ثانيه، به كمك دستها از زمين برخيزيد و روى پاى ديگر بنشينيد.
دستها را همانند شكل، بالاى سر قرار دهيد، سينه و صورت به سمت رو به رو تا نيمه راه به تعداد ٨ بار بنشينيد و برخيزيد.
اين حركت را در سه مرحله انجام دهيد و پس از پايان هر مرحله، به خاطر پيشگيرى از گرفتگى عضلات، پاها را تكان دهيد.
تعداد انجام حركت، بستگى به آمادگى جسمانى شما دارد كه مىتوانيد به دلخواه تنظيم كنيد و طى مدت تمرين به مرور افزايش دهيد.
روى زمين بنشينيد و دستهايتان را به عنوان تكيه گاه، كمى عقبتر از بدن قرار داده، عضلات پاها را مدت ٥ ثانيه تكان دهيد و سپس سر زانوها را به تناوب به سمت داخل و به زمين نزديك كنيد.
روى دستها و كف پاها تكيه كنيد و مطابق شكل، بدن را در وضعيت تقريباً افقى نگه داشته، مدت ٥ بار به سمت سر و پا حركت دهيد.
روى دستها و يك پا، تكيه كنيد و بدن را حتى الامكان در وضعيت افقى نگه داريد و پاى ديگر را كشيده، در امتداد بدن مدت ٤ ثانيه نگه داريد و سپس بنشينيد و براى بار دوم حركت را با پاى ديگر انجام دهيد.
روى زمين قرار بگيريد.
پنجههاى پاها را بكشيد و در امتداد پا به مدت ٤ ثانيه نگه داريد.
پنجههاى پا را به سمت بالا و به طرف بدن در خلاف جهت حركت قبلى بكشيد و ٤ ثانيه مكث كنيد.
پنجههاى پا را به سمت خارج هدايت كنيد و مدت ٤ ثانيه مكث كنيد.
سپس، پنجههاى پا را به سمت يكديگر و طرف داخل فشار دهيد و چهار ثانيه مكث كنيد.
پنجههاى پا را كشيده، در امتداد آن قرار دهيد.
عضلات پا را منقبض كنيد و پنج شماره بشماريد.
سپس، انقباض را رها سازيد و عضلات پا را تكان دهيد و اين كار را در سه مرحله انجام دهيد.
مچ پا را گرفته، به آرامى روى پاها خم شويد و ٥ ثانيه مكث كنيد.
كف پاها را به يكديگر نزديك كنيد.
زانوها از يكديگر فاصله داشته باشند.
به آرامى روى پاها خم شويد.
٥ ثانيه مكث كنيد و زياد فشار نياوريد.
يك پا را كشيده، كف پاى ديگر را بغل ران پاى كشيده نگه داريد و به آرامى روى پاى كشيده خم شويد و پس از مكث به مدت ٥ ثانيه جاى پاها را با يكديگر عوض كنيد و حركت را تكرار نماييد.
كف پاها را به يكديگر بچسبانيد و به كمك دستها پاشنههاى پا را به بدن و زانوها را به سمت زمين نزديك كنيد.
سينه و صورت به سمت جلو و بالا تنه كشيده باشد.
در اين وضعيت، مدت ٨ ثانيه بمانيد.
در حالى كه همانند شكل قبل، روى زمين نشستهايد، گردن را به طرف عقب خم كنيد، دهان را باز كنيد و به آرامى ببنديد; به طورى كه پايين روى لب بالا قرار گيرد.
از آرنج تا كف دستها را روى زمين قرار داده، حركت پاى دوچرخه را به مدت ٨ ثانيه انجام دهيد.
همين حركت را به دست راست و چپ نيز تكرار كنيد.
سپس، ٨ بار پاى قيچى (ضربدر) و ٨ بار پاى شناى كرال سينه بزنيد.
انجام دادن نرمشهاى مربوط به عضلات شكم و تكرارش بستگى به آمادگى جسمانى و عضلات شكم شما دارد كه مىتوانيد برخى از نرمشهاى مربوط را انتخاب و تمرين كنيد و پس از طى چند جلسه، نوع حركات و تعداد آنها را افزايش دهيد.
دستها روى شكم، زانوها جمع، كف پاها روى زمين و آرنج نيز روى زمين قرار دارد.
مقدار كمى روى آرنج فشار آوريد تا نيمه راه از زمين جدا شده، به آرامى مجدداً بخوابيد.
تعداد تكرار ٨ بار يا متناسب با آمادگى جسمانى شما در سه مرحله، بين هر ٨ بار تكرار پاها را كشيده، در حال استراحت توسط سرانگشتانِ دست، روى عضلات شكم به آرامى بزنيد و ماساژ دهيد.
دستها را پشت گردن قلاب كنيد.
پاها را از زمين جدا كنيد و به صورت متناوب عقب و جلو ببريد.
سعى كنيد در هر رفت و برگشت، آرنج راست به زانوى چپ و آرنج چپ به زانوى سمت راست برسد.
اين حركت را متناسب با آمادگى جسمانى خود و عضلات شكم در سه مرحله و به طور متوسط ٨ بار انجام دهيد.
پس از انجام دادن چند حركت نرمشى مربوط به عضلات شكم، به پشت بخوابيد.
دستها را بالاى سر به گونهاى قرار دهيد كه پشت انگشتان دست روى زمين قرار گيرد.
پنجههاى پا را در امتداد پاها بكشيد و انتهاى كمر را مدت ٣ ثانيه از زمين جدا كنيد.
سپس، نفس عميق بكشيد و در حالت كشش، مدت ٥ ثانيه قرار گيريد.
به پشت بخوابيد.
كف دستها را روى زمين و كنار بدن قرار دهيد.
سر را از زمين جدا كنيد و ٥ بار به آرامى چانه را به سينه نزديك كنيد و پس از اندكى استراحت (٦ ـ ٥ ثانيه) مجدداً سر را از زمين جدا كنيد.
اين بار، پشت دست به طرف زمين و كف دستها به سمت بالا باشد و حركت سر را به كمك چرخش دستها از بدن تا بالاى سر، مدت ٥ بار ديگر تكرار نماييد.
كف دستها را روى زمين و كنار بدن قرار دهيد.
اين بار، چرخش سر را به پهلوى راست و چپ انجام دهيد به طورى كه هر بار كه سر به سمت راست چرخش مىكند، گوش راست به طرف زمين باشد و هر بار كه سر به سمت چپ چرخش مىكند، گوش چپ به سمت زمين قرار گيرد.
اين حركت را ٥ بار و به آرامى انجام دهيد و پس از اين كه كمر را روى زمين قرار داديد، با سرانگشتان دست، عضلات گردن را ماساژ دهيد.
تعداد تكرار در حركات اين نرمش را پس از چند هفته تمرين افزايش دهيد.
همانند شكل، به پهلوى راست بخوابيد و پاى چپ را ٨ بار به سمت بالا و پايين حركت دهيد.
همين عمل را از طرف چپ و با پاى راست انجام دهيد.
تعداد تكرار را پس از آماده شدن بدن، در تمرينها افزايش دهيد.
مطابق شكل، به پشت بخوابيد.
مچ پاى نفر كمككننده را بگيريد.
پنجههاى پا را بكشيد و هر دو پا را به سمت نفر كمككننده حركت دهيد.
كمككننده پاهاى شما را به طرف پايين فشار مىدهد و شما بايد سعى كنيد قبل از اين كه پا به زمين برخورد كند، مجدداً به سمت بالا حركت دهيد و اين بار، كمككننده به سمت پايين و متمايل به راست، و مرحله بعد، به سمت پايين و متمايل به چپ فشار مىدهد.
اين حركت را متناسب با آمادگى جسمانى خود تكرار نماييد.
پس از انجام تمرينهاى مستمر و تقويت عضلات شكم و پا، تعداد حركت را افزايش دهيد.
روى زمين بنشينيد.
دستها را به طرف جلو حركت دهيد و سينه را به زمين نزديك كنيد.
نگاه به طرف رو به رو باشد و در اين حالت، عضلات شكم را در وضعيت كشيدگى، مدت ٥ ثانيه نگه داريد.
روى سينه بخوابيد.
دستها و پاها كشيده باشند.
دست راست را با پاى چپ، همزمان، از زمين جدا كنيد.
مراقب باشيد كه حركت پا از مفصل لگن انجام شود.
پس از چند بار تكرار، همين عمل را با دست چپ و پاى راست تكرار نماييد.
هدف، تقويت عضلات كمر، باسن و كمربند شانه است.
همانند حركت قبل، روى زمين دراز بكشيد.
سپس، همزمان، دستها را از جلو يا پهلو پاها را از عقب بلند كنيد و اين حركت را با توجه به آمادگى جسمانى خود تكرار نماييد و پس از تمرينهاى مستمر، تعداد حركات را افزايش دهيد.
مطابق شكل روى زمين بنشينيد.
دستها كشيده و سرانگشتان دست به طرف زانو، و عضلات گردن آزاد و سر به طرف پايين باشد.
روى دستها، به طرف پايين و جلو فشار بياوريد.
قوس كمر را به طرف بالا هدايت و در حالت كشش، ٥ ثانيه مكث كنيد.
دستها را كنار بدن قرار دهيد.
روى پنجههاى پا تكيه كنيد و حركت شنا روى زمين را جهت تقويت عضلات دست و كمربند شانه به تعدادى متناسب با آمادگى جسمانى خود تكرار نماييد.
در انجام اين حركت، بايد بدن كشيده باشد.
دستها را كشيده، در دو طرف بدن قرار دهيد.
كف دستها به طرف بالا و انگشتان شصت به سمت عقب باشد.
دستها را به طرف عقب بكشيد و سپس ٥ ثانيه مكث نماييد.
دستها را قلاب كنيد.
كف دستها به سمت بالا و كشيده باشد.
روى پنجههاى پا بلند شويد و تا مىتوانيد بدن را به سمت بالا بكشيد و پس از ٥ ثانيه مكث، به آرامى دستها را باز كنيد و به حالت اول بازگرديد.
٤ ـ بهداشت و سلامتى روان:
اوّل ـ مقدّمه و تعريفدوم ـ نشانههاى هشداردهنده بيماريهاى روانىسوم ـ بيماريهاى روانى
اوّل ـ مقدّمه و تعريف
سلامتى روان، تنها نداشتن بيمارى روانى نيست.
و يك فرد با سلامت روان، بايد سه ويژگى داشته باشد:
١ ـ نسبت به خود، احساس آرامش كند; يعنى به طور نسبتاً معقولى، احساس امنيت و كفايت كند و بتواند تواناييهاى خود را بشناسد و ارزيابى كند.
٢ ـ حقوق ديگران را رعايت كند، به ديگران علاقهمند باشد، آنان را دوست بدارد و مسئوليت خود را نسبت به ديگران رعايت كند.
٣ ـ نيازهاى زندگى خود را برآورده كند و مسئوليتها و تكليفهاى روزمره را بتواند انجام دهد.

دوم ـ نشانههاى هشداردهنده بيماريهاى روانى
١ ـ آيا همواره احساس دلواپسى مىكنيد؟٢ ـ آيا به دلايل نشناخته، قادر به تمركز نيستيد؟٣ ـ آيا دائماً به عللى، كه وجود ندارد، ناراحت هستيد و احساس شادى نمىكنيد؟٤ ـ آيا تعادل خود را بيشتر اوقات به آسانى از دست مىدهيد؟٥ ـ آيا همواره از بيخوابى رنج مىبريد؟٦ ـ آيا خلق و خوى شما، ميان افسردگى و سرخوشى در نوسان است به طورى كه واقعاً در زحمت هستيد؟٧ ـ آيا دائماً به مردم، احساس بىعلاقگى مىكنيد؟٨ ـ آيا اگر مشكلاتى در زندگى عادى و روزمره شما به وجود آيد، برآشفته مىشويد؟٩ ـ آيا احساس مىكنيد اطرافيان نزديك شما، دائماً با اعصاب شما بازى مىكنند؟١٠ ـ آيا همواره خشمگين و سپس پشيمان مىشويد؟١١ ـ آيا بىجهت، دچار ترس مىشويد؟١٢ ـ آيا همواره، حق را به خود مىدهيد و ديگران را ناحق مىپنداريد؟١٣ ـ آيا درد و شكايتهاى بىشمارى داريد، كه هيچ پزشكى برايش علّت جسمى پيدا نمىكند؟افرادى كه در پاسخ به اين پرسشها، «آرى» مىگويند، حتماً نياز به كمك دارند.

سوم ـ بيماريهاى روانى
بيماريهاى روانى را در هفت قسمت شرح مىدهيم:
١ ـ بيماريهاى اصلى يا پسيكوزها (= روان پريشى);٢ ـ نورُوزها;٣ ـ اختلالات شخصى;٤ ـ بيماريهاى روانى دوران كودكى;٥ ـ بيماريهاى روانى دوران پيرى;٦ ـ عقبماندگى ذهنى;٧ ـ بيماريهاى روان تنى.

بيماريهاى اصلى يا پسيكوزها (= روان پريشى)
اين واژه، به گروهى از بيماران اطلاق مىشود كه به اختلالات شديد در تفكر، احساس، و سرانجام در رفتار مبتلايند.
در اين بيمارى، رفتار بيمار، به وسيله افكار درونى و احساساتى به دور از واقعيات، كنترل مىشود.
براى مثال، او صدايى مىشنود، اما صدايى در كار نيست يا احساس مىكند كه نيرويى مىخواهد بدو آسيب رساند، اما چنين چيزى نيست و يا بىدليل، افسرده يا خوشحال، تحريك پذير، خشمگين، خشن و بالاخره آرام و گوشهگير مىشود.
با حاكم شدن اين اوضاع و احوال انسان، مسئوليتهاى روزانهاش دچار اختلال مىشود.
مطالعات نشان داده كه از هر هزار نفر، ميان ٥ تا ١٠ نفر به درجهاى از اختلالات روانى مبتلا هستند.
از انواع بيماريهاى اين دسته، برخى را در زير شرح مىدهيم:

اسيكزوفرنى
اسيكزوفرنى، آن دسته از بيماريهاى روانى است كه با اختلال اساسى در شخصيت، تفكر، زندگى، رفتار، علاقه و ارتباطات شخص بروز مىكند.
در اين بيمارى، گرايشى به كنارهگيرى از محيط و گسيختگى درونى در تفكر، احساس و رفتار ديده مىشود كه منجر به ناهماهنگى بين حالت عاطفى و افكار و رفتار بيمار مىشود و چنين بيمارى سرانجام به تشكيل تداعيهاى ويژه در تفكر گرايش مىيابد و تمايلى به انعكاسهاى مرضى اين احوال دارد.
توصيف بالينى اسيكزوفرنى، تحت عناوين زير، سهولت بيشترى براى درك فراهم مىكند:
١ ـ كنارهگيرى;٢ ـ تجزيه و انفكاك كه عبارت است از اختلال جريان فكر، انفكاك عاطفى و انفكاك رفتارى و حركتى;٣ ـ حالات پارانوئيدى و هزيان;٤ ـ ناهنجاريهاى ادراكى.
١ ـ كنارهگيرى
كنارهگيرى و انزواطلبى در اسيكزوفرنى شامل از بين رفتن كلّى علاقه به محيط و كاهش عكسالعمل، به ويژه عكسالعملهاى عاطفى در برابر تأثيرات محيطى است.
اين بيماران، فاقد علاقه و محبت به اطرافيان نزديك خود و ديگرانند و واكنش آنان در برابر وقايع مهم، طورى است كه گويى وقايع، برايشان اهميتى ندارد.
پاسخ و عكسالعمل چنين بيمارانى نسبت به پرسشها، بىمحتوا و خلاصه است.
بىميلى آنان به فعاليتهاى خارجى و نارسايى عمومى اراده، توأم با فقدان كششها و ابتكارها، از ديگر تظاهرات در كنارهگيرى اسيكزوفرنى است.
از تظاهرات مهم ديگر، حالت بهت است و در نتيجه، نشان دادن عكسالعمل بسيار كُند در برابر محرّكهاى خارجى است.
انديشيدن و عملكردنِ خود به خودى وجود ندارد، اما بيمار نسبت به آنچه در اطراف مىگذرد، آگاهى دارد.
آگاهى بيمار دست نخورده است و قوّه ضبط و نگهدارى خاطرات دچار نقض نيست.
٢ ـ تجزيه و انفكاك
اختلال جريان فكر، از مشخصات اسيكزوفرنى است.
اختلال جريان فكر، به اين صورت مشخص مىشود كه ارتباط با بيمار، مشكل است و ابهامات و بىشكلىهايى در جريان فكرى و كلامىاش به چشم مىخورد.
انديشهها و عقايدش به تدريج، ضعيف و گونهاى فقر فكرى در او احساس مىشود و قادر به دنبال كردن كلام و انديشه نيست.
انفكاك عاطفى اين است كه عواطف بيمار، به تدريج رو به ضعف مىگذارد، عاطفه طبيعىاش نسبت به اطرافيان نزديك و ديگران، كاهش يافته، واكنشهاى هيجانى مناسب نشان نمىدهد.
بيمار ممكن است از كنار احساسات و تجارب ديگران، بدون احساس و بىملاحظه يا سنگدلانه و بالاخره بىتفاوت بگذرد.
او به سهولت، رنجيده خاطر مىشود و سعى مىكند از محيط كنارهگيرى كند و به طور فزايندهاى، دچار بىاحساسى مىشود.
مهمترين جنبه اختلال عاطفى در اسيكزوفرنى، ناهماهنگى عاطفى در خود اوست; به اين معنا كه در آنچه بيمار مىگويد و مىانديشد و رفتار مىكند، هماهنگى وجود ندارد.
انفكاك رفتارى و حركتى چنين است كه سلوك و رفتار كلى بيمار، اغلب، ناشيانه است و رفتارش نارسا و ناهماهنگ.
بيمار، دچار ضعف رفتارى است.
اما از نظر حركتى نيز ممكن است گاهى شكلكهايى در صورت، يا تكانها و حركتهايى در بعضى قسمتهاى بدن نشان دهد.
در بعضى بيماران، فقدان واضح فعاليتهاى حركتى ديده مىشود كه اصطلاحاً آن را «حالتهاى بىحركتى» مىنامند.
٣ ـ اختلالات پارانوئيدى و هزيان
در اين احوال، بيمار توهماتِ احساسى، لمسى و بويايى پيدا مىكند و داراى هزيانهاى گزند، تعقيب و بزرگمنشى (= پارانويا) مىشود.
در اين وضعيت، بيمار سعى دارد چيزهايى كه در واقع از درون خود او سرچشمه مىگيرد، به دنياى بيرون از خود نسبت دهد.
براى مثال، در هزيان خود بزرگبينى، شخص احساس مىكند از قدرتى خاص و در يارتباط با مث يك فرد قدرتمند برخوردار است و يا در هزيان نوع گزند و آسيب، شخص گمان مىكند كه ديگرى يا خود او، مورد رفتار بدخواهانه واقع شده است.
همه اين اختلالات، منشأ در درون او دارد، اما بيمار به علت وضعيت هزيان، آنها را در بيرون خود احساس مىكند.
٤ ـ ناهنجاريهاى ادراكى
در اين وضعيت، بيمار صدايى مىشنود و نسبت به آن عكسالعمل نشان مىدهد.
علت اسيكزوفرنى:
در اسيكزوفرنى، عوامل متعدد، مثل عوامل ارثى، محيطى، استرسها، بيماريهاى جسمى و اعتياد ممكن است نقش اساسى داشته باشند.
رابطه اسيكزوفرنى و افسردگى:
توأم بودن اسيكزوفرنى با افسردگى، يا اين كه افسردگى مقدّمه اسيكزوفرنى است، يك امر ثابت شده است.
گاهى معتقدند كه اسيكزوفرنى، زير پوشش افسردگى مخفى مىشود.

نوروزها
واژه «نوروز» به گروهى از اختلالات هيجانى اطلاق مىشود كه در آنها، علايم جسمانى و روانى، اختلال اصلى را نشان مىدهند، اما هيچ گونه اختلال و آسيب ساختارى نداريم.
نوروز، يك مقابله غيرتطابقى، با اضطراب و تعارض درونى است.
اما قطع ارتباط با واقعيات، آن طور كه در بيماريهاى روانى اصلى وجود دارد، در اين جا وجود ندارد.
رفتار شخص نسبت به بيرون از خود، اختلال جدى ندارد، اما خود را ناتوان احساس مىكند.
نوروزها گاهى حاد و محوكننده و گاهى پايدار هستند.
نوروزها، در نتيجه تضادهاى روانى به وجود مىآيند و مىتوان گفت كه اختلالات نوروتيك، نتيجه تعارض بين غريزههاى فرد و اعتقادات واقعى و عميقى است كه از راه آموزش و پرورش و اخلاق و مذهب در او به وجود مىآيد.
نوروزها به صورت اضطراب، واكنشهاى هيسترى، وسواس، افسردگى نوروتيكى و ترس تظاهر مىكنند.

اختلالات شخصيتى
اختلالات شخصيتى، شامل انحرافات اجتماعى (رفتارهاى ضداجتماعى)، انحرافات اخلاقى و جنسى و اعتيادهاى مختلف است.
افرادى كه داراى اختلالات شخصيتى هستند، تضادهاى خود را نسبت به اجتماع ظاهر مىكنند و هيچ گونه تمايلى به سرپوشى حالات درونى خود ندارند.
در اختلالات شخصيتى، سرپيچى از مقررات و قوانين اجتماعى و زير پا نهادن مسائل اخلاقى، به فراوانى ديده مىشود.
در اين بيمارى، احساس گناه بر اختلالات و اعمال انجام شده، وجود ندارد.

بيماريهاى روانى دوران كودكى
در ايجاد اختلالات روانى در كودكان، مجموعهاى از عوامل روانى، محيطى و بالاخره زيستى دخالت دارند.
كودكان مطرود، يتيم و آنها كه در خانواده و اجتماع مورد بىمهرى قرار مىگيرند يا آزار مىبينند و همين طور كودكانى كه در خانوادههاى از هم پاشيده و محروم از محبتهاى والدين به سرمىبرند، بيشتر در معرض بيماريهاى روانى هستند.
ساير عوامل، عبارتند از:
تربيت نادرست والدين و اجتماع و ناامنيهاى خانواده و اجتماع.
كودكان، پيش از پنج سالگى، اگر دچار بيمارى روانى در اثر مسائل فوق شوند، به صورت زير مبتلا مىشوند:
ـ عقبماندگى ذهنى;ـ اختلالات در خواب و خوراك;ـ تشنجها;ـ مشكلات عاطفى;ـ مشكلات رفتارى;ـ فعاليت بيش از اندازه.
كودكان بيشتر از پنج ساله مسائل روانى خود را به صورتهاى زير بروز مىدهند:
ـ شكايات جسمانى غيرعضوى;ـ شب ادرارى;ـ مشكلات گفتارى;ـ امتناع از رفتن به مدرسه;ـ مشكلات يادگيرى;ـ فرار از مدرسه، بزهكارى و رفتارهاى ضد اجتماعى.

بيماريهاى دوران سالمندى (= پيرى)
اختلالات روانى، در دوران پيرى نيز از اهميت خاصى برخوردار است كه با توجه به افزايش سن متوسط مردم، در قرن حاضر، روز به روز اهميت بيشترى مىيابد و اختلالات روانى پيران، بيشتر مورد توجه واقع مىشود.
يكى از بيماريهاى مهم دوران سالمندى، زوال عقل يا بيمارى آلزايمى است.
در بيمارى آلزايمى، زوال عقل به حدى مىرسد كه سلامت و سازگارى شخص را مختل مىكند.
در اين بيمارى، انحطاط پيشرونده حافظه، تفكر، شخصيت، كندى پاسخ يا فقدان عكسالعمل به واكنشهاى هيجانى و بالاخره، كم شدن قوّه ابتكار و علاقه ديده مىشود.
در بيمارى آلزايمى، اختلال حافظه، براى وقايع نزديك موجود است.
در اين بيمارى، دشوارى واضح در خواندن و جهتيابى، در اثر پيشرفت بيشتر آن، گونهاى زندگى نباتى يا حيوانى به وجود مىآيد.

عقب ماندگى ذهنى
عقبماندگى ذهنى، در نتيجه توقف تكامل مغزى در زمان حاملگى، يا حين زايمان و يا در طفوليت، براى كودكان پيش مىآيد و علل آن، علل ارثى، ژنتيكى و مشكلات زايمان است.
عقبماندگى ذهنى را بر اساس بهره هوشى و عملكرد اجتماعى و قابليت آموزشى و هدايت و تربيت آنها به گروههاى زير تقسيم مىكنند:
ـ نوع خفيف، كه بهره هوشى ميان ٥٠ تا ٧٠ است و بيشتر عقبماندگان ذهنى در اين دستهاند.
اينان، آموزشپذير هستند، و گرچه داراى عواطف و احساسات طبيعىاند، اما در مواقع لازم نمىتوانند مواظب رفتار خود باشند.
دزدان، روسپيان، قاچاقچيان، بيشتر ممكن است از اين دسته باشند.
ـ نوع متوسط و شديد، كه ضريب هوشى آنان از ٥٠ پايينتر است.
آموزشپذيرى و يانجام كار و مسئوليتپذيرى در آنان كم است و معمو بايد تحت مراقبت ديگران باشند.

بيماريهاى روان ـ تنى
در اين قسمت، به اين بيماريها از ديدگاه روانشناختى مىپردازيم و در مباحث ديگر كتاب، اين بيماريها را از جنبه پيشگيرى يا آشنايى مورد بحث قرار دادهايم.
بيماريهاى روان ـ تنى، شامل بيماريهاى قلبى و عروقى، تنفسى، گوارشى، استخوانى، ماهيچهاى، تناسلى، ادرارى و بالاخره، پوششى مىشوند.

مشكلات قبلى:
يكى از عوامل مهم، اختلالت قلبى، استرسها و فشارهاى روانى است.
در موقع فشارهاى روانى، ميزان زيادى هورمنهاى آدرنال و ديگر هورمونهاى فشار آزاد مىشوند و ضربان قلب و تنفس را زياد مىكنند و رگهايى كه خون را به ماهيچه مىرسانند، منبسط مىشوند.
فشارهاى روانى، در دراز مدت، موجب ترشح هورمنى به نام كاته كولاين مىشوند كه نوع از آن:
اپى نفرين و نوراپى نفرين، آسيب عروق را تسريع مىكنند و سرانجام مشكلات و اختلالات قلبى به وجود مىآورند.
گرچه عوامل ديگرى، مثل افزايش سن، فشار خون، سيگار، كلسترول، ديابت و عدم تحرك و بالاخره، ارث، از زمينههاى مساعد بيماريهاى قلبى است، اما استرسها از مهمترين اين عواملند.
فشار خون:
گفتيم كه عكسالعمل بدن نسبت به استرسها و فشارهاى روانى، به طور عمده بر دستگاه قلبى و عروقى است و هيجانات طولانى، خشم، اضطراب، از عوامل ثابت شده فشار خونند، و حتى يكى از راههاى درمان فشار خون، استراحت است.
سرطانها:
فشار روانى و شخصيتى، دو عامل مهم در بروز سرطانهايند.
فشارهاى روانى طولانى، ابراز نكردن احساسات قوى و افسردگى، از عوامل حتمى در بروز سرطانها هستند.
۳
مسائل زندگى
سردرد:
از شايعترين شكايات بدنى، در موارد فشارهاى روانى است.
بيشتر سردردها با بيمارى عضوى و جسمى مهمى همراه نيست.
گرچه بيشتر عوامل ژنتيكى و ارثى را عامل شيوع سردردها ذكر كردهاند، اما اضطراب و فشارهاى روانى طولانى و نگرانيها از عوامل انكار ناپذير سردردها هستند.

حساسيت و آسم:
حساسيت، يكى از اختلالات شايع است، اما فشارهاى روانى نيز ايجادكننده و هم تشديدكننده حساسيتها هستند.
گرچه رابطه حساسيت و فشارهاى روانى به صورت عامل مستقيم در ايجاد حساسيت ثابت نشده است، اما در بيمارانى كه آلرژى پوستى و ريوى دارند، ارتباطى بين آلرژى و فشارهاى روانى و زمينههاى عصبى، به صورتهاى مختلف ذكر شده است.
اختلالات گوارشى:
اختلالات گوارشى، مثل زخم معده و اثنى عشر، دل درد، استفراغ و اسهال و كُليت (= ورم روده) از شكايات شايع مردم است كه عوامل مختلف در بروز آنها دخالت دارند، اما باز در اين جا، يكى از عوامل مهم، فشارهاى روانى و استرسها هستند; به خصوص كه ثابت شده، خشم و كينهتوزى، اسيد معده را حتماً افزايش مىدهد.
برخى نيز عقيده دارند كه در فشارهاى روانى، عواملى ترشح مىشوند كه باعث آسيب بافتى، در معده و اثنىعشر و روده مىشوند.
* * *

فصل چهارم : مسائل زندگى
١ ـ خانواده٢ ـ ارتباط با ديگران و هستى٣ ـ مال و رزق٤ ـ غم و شادى٥ ـ آزمايشهاى دنيايى٦ ـ شغل٧ ـ ابعاد مختلف زندگى٨ ـ راه و رسم مشخص زندگى ١ ـ خانواده
در قسمت بهداشت و سلامتى، به طور مفصل از خانواده سخن رفت.
در اين قسمت، مسائل زندگى و خانواده از ديدگاه كلّى بحث مىشود.
زندگى ماشينى در عصر حاضر، به گونهاى است كه مردان خانواده، سخت غرق در شغل خودند و بيشتر آنان فقط كار كردن را خوب مىدانند، و در حقيقت، عملزده هستند.
اين، باعث مىشود كه مسائلى از قبيل معنويات، عبادات، وضيعتهاى فكرى و عملى و زن و فرزند و ارتباط با آنان، همه به فراموشى سپرده شود.
بايد توجه داشت كه اگر در زندگى امروزه، همه ٢٤ ساعت را كار كنيم و حتى به جاى ٢٤ ساعت، ٤٨ ساعت هم كار كنيم.
براى رفاه كاذب و نيازها و آمال و آرزوهاى زندگى امروزه كم است.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه در محاسبات غلط و هواهاى نفسانى و رفاه طلبيهاى كاذب نيفتيم و بدانيم كه اين دنيا چون آب شور است; هرچه بيشتر آن بخوريم، عطش بيشتر مىشود.
بايد در شغل و كار خود متعادل باشيم و حتى الامكان، به ابعاد ديگر زندگى نيز خوب برسيم كه گفتيم، پرداختن به نيازهاى روحى و معنوى و تربيتى خود و خانواده از مهمترين وظايف ماست.
اگر خانواده و فرزندان رها شوند، گناه بزرگى است و عواقب وخيمى در پى خواهد داشت.
زنان نيز بايد مواظب باشند كه مهمترين تكليفشان اداره زندگى، خانه و تربيت فرزند است و هماهنگ بودن با شوهر در امر زندگى; و همان طور كه در بحث مربوط خانواده ذكر كرديم، اعمال حق و پيروى از حق در خانواده معيار است و تلاش خانواده بايد براى رسيدن به اين مهم باشد.
٢ ـ ارتباط با ديگران و هستى
انسان متعالى، با قرب به خدا و در چارچوب بندگى، به فضاى اسماى حق و محل تجلّى اسماى خدا مىرسد.
بنابراين، او محلّ تجلّى اسماى رؤوف، ساتر، غفور، عفوّ، سلام، كريم، جواد و ناصر است و سرانجام، ارتباط او با ديگران و هستى بر اساس اين اسما خواهد بود.
و از طرفى، خودش با رسيدن به اسماى عليم، نور و حق، بصيرت و بينشى والا و نورانى دارد و نگاهش، نگاه باطن و دل است و مىدانيم كه ظاهر و سطحى را همه و يحتى حيوانات هم دارند.
و مث او، در نگاه به يك فرد، مجموعه عوامل ژنتيك، خانواده، مدرسه، محيط، مذهب، وضعيت روانى، فرهنگ و همه را در نظر مىگيرد و بعد اظهار نظر مىكند، نه اين كه به ظاهر فرد و در يك برخورد مقطعى و عجولانه قضاوت كند.
آيا در هستى بدى وجود دارد؟
اين مسئله قابل بحث است و در قسمتهاى ديگر كتاب از آن بحث شده است، اما اگر بدانيم كه تا چه حد، ما، خودمان در تعالى بينشى و توحيدى هستيم، قضاوت ما درباره هستى و ديگران، مسلّماً تفاوت خواهد داشت.
اگر به درياى بىنهايت الهى متصل شويم، اين دريا كه كوثر است، كمتر از زشتيها و بديها و ظلمتها (اگر معتقد باشيم كه وجود دارند) متأثر مىشود تا اين كه وجود ما ظرف كوچكى باشد.
على(عليه السلام) به كميل مىفرمايد:
إنّ هذه القلوب أوعية فخيرها أوعاها.
مردم، مثل ظرفهايى هستند كه بهترينشان پرظرفيتترين آنهاست.
ظرفيتهاى بزرگ، كثافات را بهتر در خود حل مىكنند، تاظرفيتهاى كوچك.
و على(عليه السلام) در جاى ديگر مىفرمايد:
احصد الشّرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك.
اگر مىخواهى شر را از سينه ديگران دور كنى، از سينه خود دور كن.
نقل است كه خداوند به عيسى فرمود:
«برو و بدترين مخلوق را بياور!» عيسى چند روز تلاش كرد، ولى چيزى نيافت تا سرانجام به سگ مردهاى برخورد بدبو و متعفن.
آن را قدرى كشاند تا در راه پشيمان شد.
خطاب به خداوند عرض كرد:
«چيزى نيافتم!» خدا فرمود:
«اگر همان سگ را آورده بودى، حتماً مورد خشم من قرار مىگرفتى!»چرخ كجرو نيست، تو كج مىبينى اى دور از حقيقتديگران را گر نكو خواهى برو خود را نكو كنآنكس كه نكو گفت، همو خود نيكو استو آنكس كه بدى گفت، بدى سيرت او استحال متكلم از كلامش پيدا استاز كوزه برون همان تراود كه در اوستهمچنين، در مورد همان حضرت نقل است كه مردم، سگى مرده را ديدند و بد گفتند.
عيسى سگ را ديد و دندان سفيد او را.
بايد عينك بدبينى به هستى و ديگران را كنار نهيم و اگر هم معتقديم كه زشتى و آلودگى هست، دستكم زشتىپذير نباشيم و آلوده نشويم.
مواظب باشيم در مقابل بديها و زشتيها، كينهتوزى نكنيم، بلكه دلسوزى و هدايت كنيم و چون شمعى بسوزيم تا نورمان، ظلمت را روشن كند و به تاريكيها نور نثار كند.
و در قرآن كريم آياتى زيبا در اين باره آمده است:
(يدْرَؤون بالحسنة السّيّئة)
بدى را با نيكى مىزدايند.
(وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً)
وچون نادانان ايشان را طرف خطاب قرار دهند، به ملايمت پاسخ مىدهند.
(وإذا مرّوا باللّغو مرّوا كراماً)
وچون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مىگذرند.
(إدفع باللّتى هى أحسن السّيّئة)
بدى را با شيوهاى نيكو دفع كن.
و سرانجام، در برابر بلايا و مشكلات هستى و زندگى، مواظب باشيم كه اصل، قرب خداست.
پاره كردى وسوسه باشى دلاگر طرب را بازدانى از بلاو به هر حال، در نعمت، شاكر و در مشكلات، صابر باشيم.
ذكر دو داستان در اين جا خالى از لطف نيست.
در داستان آموزنده بينوايان مىخوانيم كه بعد از اين كه دزد به خانه كشيش دستبرد زد و پايههاى نقرهاى را دزديد و بعد توسط پليس به دام افتاد، او را نزد كشيش آوردند و در مورد پايههاى نقرهاى پرسيدند.
كشيش گفت:
«من، خود، پايهها را به او دادم.»
در اين برخورد كريمانه، دزد، تحت تأثير كرامت كشيش، تبديل به يك انسان متعالى شد.
داستان دوم، مربوط به دكتر نجيب محفوظ، نويسنده مصرى است.
در اين كتاب سه داستان هست.
داستان مورد نظر ما، عكس داستان بينوايان است.
مردى را مثال مىزند كه همسرى انتخاب كرده كه با او ناسازگار است.
او را طلاق مىدهد و بعد شب در منزل به هنگام خواب، مشاهده مىكند كه دزدى از ديوار بالا آمده.
او را با اسلحه مىكشد.
بعد به جنوب قاهره مىرود و با سه نفر درگير مىشود.
آنان را نيز مىكشد و خود نيز كشته مىشود.
در داستان اوّل، گذشت و ايثار و نگاه با دلسوزى به بديها مطرح شده و نتيجهاش احياى انسان است.
در داستان دوم، كينهجويى و انتقام و گذشت نكردن و نتيجهاش، هلاكت فرد و ديگران مىشود.
ياصو خوبى هنگامى معنا مىدهد كه بدى در كار باشد.
خوبى در برابر بدى، شكل مىگيرد.
ابن سينا مىگويد:
انسانهاى متعالى، به مردمى كه فكر مىكند از نظر رشد و كمال دچار مشكل هستند، يا در زندگى مشكلات دارند، با چشم كينه و انزجار و تنفّر نگاه نمىكند، بلكه با دلسوزى و ترحم با آنان برخورد مىكند و همين است روش انسانِ خدا، كه وجودش از خدا پر شده و در او از كينه خبرى نيست.

توجه دقيق به افراد
يهر چند نكات فوق همگى پذيرفته است، اما بايد توجه داشت كه اصو افراد سه دستهاند:
ياوّ آنان كه باطن ندارند، اما در ظاهر اهل ادعايند;ثانياً آنان كه نه باطن دارند و نه ظاهر و در ظاهر و باطن دچار مشكلند.
ثالثاً آنان كه باطنى پيراسته و مرتبط با خدا دارند و اهل ادعا نيستند، و اگر هم در ظاهر چيزى دارند، «از كوزه همان برون تراود كه در او است.»
ما بايد مواظب باشيم كه افراد دسته سوم را پيدا كنيم و بيشتر با آنان انس گيريم.
كهربا دارند چون پيدا كنندكاه هستى تو را شيدا كنند

توجه دقيق به خود
در روايات آمده است كه خداوند به عيسى فرمود:
«اوّل خود را موعظه كن; اگر سود بردى، ديگران را موعظه كن.»
يعنى در حقيقت، ما نبايد واعظ غير باشيم.
همين است كه در قرآن كريم داريم:
(أتأمرون النّاس بالبرّ وتنسون أنفسكم)
و حضرت على(عليه السلام)مىفرمايد:
«مردم! به خدا قسم، شما را به هيچ طاعتى ترغيب نمىكنم، مگر اين كه خودم در عمل بر شما پيشى گرفتهام.»
و اگر ما، ابتدا به خود بپردازيم و به عيبهاى خود بپردازيم:
امتحان كردى چو خود را اى فلانفارغ آيى ز امتحان ديگرانياگر انسان، دقيقاً مراقب خود باشد، مىبيند كه خود كام ناقص است و براى رسيدن به كمال، راهى طولانى در پيش دارد.
هر كسى گر عيب خود ديدى ز پيشكى بدى فارغ از اصلاح خويشغافلند اين خلق و از خود بىخبرلاجرم گويند عيب يكدگرو براى آنان كه در منِ مجازى (صورتها و ظاهرها و نمايشها) هستند:
من نبينم روى خود را اى شمسمن ببينم روى تو تو روى منكه همان نگاه شير در آب چاه است.
خود را نديد، تصوير ذهن خود را (منيّتها، غرورها و خودِ ناخود) و بر آن پريد و در چاه آب هلاك شد.
اما اولياى خدا:
آن كسى كه او ببيند روى خويشنور او از نور خلقانست بيشيعنى همان منِ اصلى، حاكم است كه نور خدايى دارد و همه چيز را درست مىبيند.

توجه افراد به ما
بايد مواظب باشيم كه اگر ديگران به ما توجه دارند، آيا منافعشان چنين ايجاب مىكند، يا از روى حقيقت، به ما نزديك مىشوند.
لذا بايد هميشه در حدّ تكليف الهى خود عمل كنيم و مراقب باشيم كه «در پى ردّ و قبول عامه خود را خر مكن» و بالاخره، براى مردم خود را به حرام نيندازيم و به قيمت اصلاح ديگران، خود را خراب نكنيم.
اين دغلدوستان كه مىبينىمگسانند گرد شيرينىتا زمانى كه هست مىنوشندهمچو زنبور بر تو مىشورندتا زمانى كه ره خراب شودكيسه چون كاسه رباب شودترك يارى كنند و دلدارىدوستى خود نبود پندارى

تكليف ما چيست؟
در ارتباط با مردم و ديگران و هستى، بايد به تكليف الهى خود عمل كنيم.
هنگامى به اين طرز تفكر رسيديم كه بر ما فقط تكليف الهى ماست، با ديگران، با منطق و شرع و عقل برخورد مىكنيم و در چارچوب بينش الهى كه «نور حق، بر نور حس، تزيين شود.»
اما اين را نيز مىدانيم كه ديگران ممكن است حق را قبول نكنند و اين نبايد باعث شود كه ما به حق (=تكليف الهى)، عمل نكنيم، يا در پيروى از حق دچار تزلزل شويم.
برخى افراد ممكن است به غير حق توجه كنند، ما بايد در امر توجه برخى به غير حق، در چارچوب خوب عمل كردن به تكليف، همچنان ثابت قدم باشيم و خود را چون شمعى فراروى آنان قرار دهيم، اما اگر آنان نخواستند در نور باشند و به راه تاريكى و ظلمت رفتند، ما دچار مشكل نشويم كه هميشه نتيجه، فرع بر تكليف است.
پس مواظب باش كه:
گاو را باور كنند بهر خدايى عامياننوح را باور ندارند از پى پيغمبرىعاشق پيغمبرانى ره سپرطعنه خلقان هم بادى شمرآن بزرگانى كه ره طى كردهاندگوش بر بانك سگان كى دادهانداما در عين همه هوشيارى، كه در ارتباط با ديگران داريم، مواظب باشيم كه اصل همه خلقت، بر اساس عشق و محبت است و محبت، دواى همه مشكلات است:
از محبت تلخها شيرين شوداز محبت مسها زرين شوداز محبت دردها صافى شوداز محبت دردها شافى شوداين محبت هم نتيجه دانش استكى گزافه بر چنين تختى نشستمواظب باشيم كه به خلق خدا، محبت كنيم، كه خواجه عبدالله انصارى گويد:
«بدى را بدى كردن، كار سگان است; خوبى را خوبى كردن، هنرى نيست; و اما بدى را خوبى كردن، كار خواجه عبدالله انصارى است.»
٣ ـ مال و رزق

انواع رزق:
الف ـ رزق تن و نفساين رزق، غرايز و داراييها و مقامهاى دنياست، و اين نوع رزقها تا جايى كه منطقى و شرعى و ابزار بندگىاند، بسيار مطلوبند، اما اگر هدف گردند و اگر حجاب ميان ما و خدا شوند و اگر خود را در آنها گم كنيم، ديگر ضد ارزش مىشوند و هميشه بايد مواظب باشيم كه اينها، ابزارى براى هدف اعلاى حيات ما هستند.
بايد هشيار باشيم كه مال و مقام و دارايى اين دنيا، اعتبارى است و روزى از دست ما گرفته مىشود.
پس مواظب باشيم كه باعث آبادانى آخرت شوند، و هر چه از مال و مقام و دارايى اين دنيا باعث آبادانى آخرت ما شود، براى ما مانده است و غير از آن، ديگر پز است و نمايش و ظاهر و اگر سرمايه ما هستند، سرمايه موقتىاند و بايد بدانيم كه رزق تن و نفس، حلاوتى در حد تن و نفس دارد.
ب ـ رزق جان
اين رزق، رزق كريم است.
هر چه بندگى ما قويتر و ارتباط ما با خدا بيشتر شود، از رزق كريم برخوردار مىشويم كه آن، حلاوت جان ماست.
روزى آن باشد كه روزيم آن بوداى خوشا آن روز و روزى اى خوشانكته مهم اين است كه رزق آن است كه از آن بهرهمند مىشويم، نه آن كه داريم.
پس، بايد بدانيم كه نيروى خود را صرف چه مىكنيم و مواظب توزيع اين نيرو هم باشيم.
چقدر از نيرو را براى رسيدن به رزق تن و نفس صرف كنيم كه فرع است و موقتى و چقدر را صرف رزق جان مىكنيم كه اصل است و سرمايه هميشگى ما.
براى روشن شدن بيشتر مطلب، سه مثال از قرآن كريم مىآوريم:
ماجراى اوّل، در سوره قصص، آيه ٧٦ است.
به جريان قارون اشاره مىكند كه او ايمانى محكم نداشته و با ثروت عظيمى كه داشته، خود را در آن ثروت گم مىكند.
خداوند در آيه ٧٧ مىفرمايد:
(وابتغ فيما اتيك الله الدّار الآخرة ولا تنس نصيبك من الدّنيا)
و با آنچه خدايت داده سراى آخرت را بجوى و سهم خود را از دنيا فراموش مكن.
دراين آيه، كه تجسم همه اهداف داراييهاى اين دنياست، مىفرمايد:
در آنچه خدا، به تو داده، آخرت را بجوى و سهم خود را در اين دنيا فراموش نكن.
نتيجه اين داستان اين يكه:
اوّ در اين دنيا آنچه از مال و رزق به تو دادهاند، اعتبارى است و با آن، آخرت خود را آباد كن; و ثانياً بهره خود را بردار; بهره اين دنيا و آن دنيا، هر دو را.
به هر حال، مال و ثروت قارون،حجاب بين او و خدا شد و در نتيجه، خود و ثروتش در زمين فرو رفتند.
و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
إتّقوا سكرات النّعمة.
بپرهيزيد از مستيهاى نعمت.
داستان دوم، ماجراى فرعون است كه پادشاهى بزرگ بود و ثروتى فراوان و مقامى والا داشت، اما مغرور شد و او و لشكريانش، در دريا غرق شدند.
ماجراى سوم، كه در سوره عبس آمده از اين سخن مىگويد كه كورى خدمت حضرت رسول رسيده بود (روشن دل نابينا) و در همين هنگام، سران و بزرگانى از اعراب (صاحبان مال و مقام) خدمت حضرت رسيدند.
حضرت، به ظاهر، توجه بيشترى به آنان معطوف داشت و نظرش از آن شخص كور، معطوف به آنان شد كه مورد خطاب خداوند قرار گرفت كه:
احمدا نزد خدا اين يك ضريربهتر از صد قيصر است و صد وزيراحمدا اينجا ندارد مال سودسينه بايد پر زعشق و درد و سوزخداوند به رسول گرامى خود مىفرمايد:
به ارزشها توجه كن، نه به ظواهر، كه البته حضرت رسول به اين امر توجه داشته، و اين پيامى است براى همه و اتفاقاً در ادامه سوره مىفرمايد:
(فلينظر الإنسان إلى طعامه)
پس انسان بايد به خوراك خود بنگرد.
كه معناى ظاهرى آن، رزق تن و نفس است و معناى باطناش رزق جان و رزق كريم.
نتيجه اين كه مال و مقام دنيا خوب است، اما به شرطى كه براى پُز دادن و نمايش و فقط صرف جمع كردن نباشد و همين است كه حضرت على(عليه السلام) مىفرمايد:
«در طلب معيشت خود بكوش، اما خزانهدار غير مباش.»
البته، واضح است كه انسان بايد به فكر خود و فرزندان و تأمين زندگى باشد و اينها يهمه كام مطلوب است و تلاش و كوشش در اين راه، خود عبادت است.
اما بايد مواظب، حلال و حرامها باشيم و از هرگونه اسراف و تبذير خوددارى كنيم و هدفمان جمعآورى صرف نباشد، بهره خود و ديگران را در مال و مقام دارايى خود فراموش نكنيم و در حسابرسى كارهاى مادى، دقيق باشيم، خمس و زكات مال را به موقع بدهيم، انفاق كنيم، به ديگران خير برسانيم و مال خود را در زمان زندگى خود بين وارثان تقسيم كنيم كه اين خود، نوعى انفاق است و در اين تقسيم، براى امور عام المنفعه و خير نيز جهت باقيات و صالحات خود، سهمى قائل شويم و سرانجام، مواظب باشيم كه حلاوت اصلى، حلاوت جان ما و رزق جان ماست كه:
(يسقون من رحيق مختوم ختامه مسك)
از بادهاى مُهر شده نوشاينده شوند; مُهر آن مشك است.
مواظب باشيم كه به مستيهاى دروغين و سراب مانند، خود را مشغول نكنيم و فريب ندهيم.
باده خاك آلودتان مجبون كندصاف اگر آمد ندانم چون كندو بالاخره، مواظب باشيم كه خداوند، مال و مقام و دارايى را به همه مىدهد، به پاكان و ناپاكان هر دو، اما رزق كريم و حلاوت جان را فقط به پاكان و اولياى خود مىدهد و آگاه باشيم كه آنچه در رابطه با بندگى ماست، پايهاش در وجود ما و سرمايه اصلى ماست، و هر چه در رابطه با غيربندگى است، پايهاش در غير ماست و اين سرمايه هميشگى ما نيست، و اعتبارى است و مواظب باشيم كه به آن خيلى دل نبنديم.
هميشه ميزان هويت ما، در ارتباط با ميزان ارتباط ما با خداى ما (بندگى) است، نه هويت خود را در الفاظ و مال و دارايىهاى دنيا بدانيم كه آنها ابزارى هستند كه اگر در راه قرب ما به خدا به كار روند، به ما بهره رسانيدهاند و خيرند و در غير اين صورت، مىتوانند براى ما شرّ باشند.
٤ ـ غم و شادى
انسان متعالى، كه به مقامات عاليه مىرسد، فوق غم و شاديهاى اين دنيا به سر مىبرد; چرا كه فوق اين دنيا به سر مىبرد.
او همه چيز را در ارتباط با خدا و در مرتبه بندگى مىبيند و در اين چارچوب خيلى از تعبيرات و ديدگاههاى او در اين دنيا، متعادل مىشود (خويش را تعديل كن، عشق و نظر) و او به باغ سبز عشق مىرسد كه:
باغ سبز عشق كويى منتها استجز غم و شادى در او بس ميوهها استاز غم و شادى نباشد جوش ماوز خيال و وهم نبود هوش ماحالتى ديگر بود، كان نادر استتو مشو غافل كه حق بس نادر استاگر در دل انسان متعالى، حزنى هست، حزن دورى از خداست و حزن، هجران است، و اگر حزنى هست، حزن اين است كه در برابر خداوند قهار، جبار و عادل چه مىكند، و به عبارت ديگر، حزن او، حزن درگيرى با خود و ديگران، براى تعالى بيشتر و بندگى و قرب بيشتر است، و مىخواهد در اين راه، خود و ديگران را زلالتر كند.
بنابراين، كدورت پيرائى او را رنج مىدهد، نه كدورت افزانى.
و نه اسارتهاى دنيوى او را رنج مىدهد، كه تلاش بر سر برداشتن حجابها، او را بشاش و ميرحال و ميراحوال مىكند.
در حقيقت، حزن او ناشى از نشناختن خويش نيست، بلكه ناشى از شناخت خويش است.
بر نمد چوبى كه آن را مرد زدبر نمد آن را نزد بر مرد زدانسان، به وسعت همه هستى است.
(هست او، همه هستى است، ماسوى الله.) و در مقام بدنى، من روحى است و در مقام والاى خود، روح است.
حال اگر او به غير خدا نظر كند، در اين محدوديت، مطلوب خود را از دست مىدهد و نامحدودى، محدود را طلب كرده، در حالى كه طلب مطلوب او، نامحدود مطلق است و چنين كيفيتى، ريشه همه نابسامانيهاى او و همه حزنهاى اوست، اما در طلب نامحدود مطلق باشد، همه ابتهاج و حلاوت جان است.
جمله بى قراريت از طلب قرار تو استعاشق بىقرار شو تا كه قرار آيدتهمين احساس، كه مىبينيم بىنهايت خود را در غير آن محدود كردهايم، رنج و عذاب است.
اگر همه دنيا را هم داشته باشيم و به دنيا دل بسته باشيم، باز مشكل و غم داريم و اگر خدا را داريم، غم نداريم.
عاشقان را شادمانى و غم او استدستمزد و اجرت خدمت هم او استراه لذت از درون دان نى برونابلهى دان جاستى از قصر و حصونآن يكى در كنج زندان مست و شادو آن دگر در باغ، ترش و بىمرادبايد متصل به خود شوى كه او متصل به همه بىنهايتهاست، به بيرون از خود، دل نبند، و من مجازى هم، خود ناخود تو است .
ويسه و معشوق هم در جان تو استاين برونىها هم آفات تو استو آن كه در غم و شاديهاى معمولى، زندگى خود را رقم مىزند، او انسان خدا نيست.
هر كه او بسته غم و خنده بوداو بدين دو عاريت زنده بودو خلاصه، انسانِ خدا، همه چيز را از ديد خدا مىبيند و مشكلات و خوشيهاى اين دنيا را موقتى و اعتبارى مىداند و در نعمات، شكر نعمت و در مشكلات، اجر صبر را طلب مىكند و همه چيز را در اين دنيا در تدبير حكيم مدبر مىداند و آگاه است كه غم و شاديهاى اين دنيا، موقتى است و ارتباط با خدا، سرمايه هميشگى ماست و در نهايت، به مقام صبر و بالاتر از آن، به مقام رضا مىرسد.
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتمگر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنمعاشقان را گر در آتش مىپسندد لطف دوستتنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنمو بالاخره، حال كه همه چيز را در تدبير حكيم مدبر مىداند، مىگويد:
هر چه آن سلطان كند، شيرين كند.
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جداى عجب من عاشق اين هر دو ضدو همين است كه مىگويند حضرت زينب(عليها السلام) در جلسه يزيد فرمود:
«وما رأيت إلاّ يجمي.»
و اين، در حالى بود كه در جلسه يزيد جز زشتى چيزى نبود، اما زينب(عليها السلام)پايان تكليف الهى عاشورا و امام حسين و اهل بيت و اصحاب را درست مىديد و تدبير حكيم مدبر را درست مىديد و لذا حق را مىديد و حق زيباست.
٥ ـ آزمايشهاى دنيايى
در آيه دوم سوره مباركه مُلك، خداوند مىفرمايد:
(يالّذى خلق الموت والحيوة ليبلوكم أيّكم أحسن عم)
همان كه مرگ و زندگى را پديد آورد تا شما را بيازمايد كه كدامتان نيكوكارتريد.
و سپس مىفرمايد:
براى امتحان شما، تا شما را بيازماييم، كه كدام يك عمل بهترى داريد.
بنابراين، معلوم مىشود كه همه لحظات زندگى ما امتحان است.
عالم اوّل جهان امتحانعالم ثانى جزاى اين و آنو در سوره عنكبوت، آيه دوم، مىفرمايد:
(أحسب النّاس أن يتركوا أن يقولوا آمنّا وهم لا يفتنون)
آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مىشوند و مورد آزمايش قرار نمىگيرند؟و بالاخره در سوره توبه، آيه ١٢٦، مىفرمايد:
(أولايرون أنّهم يفتنون فى كلّ عام مرّة أو مرّتين)
آيا نمىبينند كه آنان در هر سال يك يا دو بار آزموده مىشوند؟گفت يزدان از ولادت تا به حينيفتنون كلّ عام مرّتينامتحان بر امتحان است اى پسرهين به كمتر امتحان، خود را مخرز امتحانات قضا ايمن مباشهان ز رسوائى بترس اى خواجه تاشو خلاصه اين كه هميشه همه مردم، در حال امتحان هستند.
ما بايد در سعدى و نحسى، معنا و اثر را بنگريم، نه ظاهر و صورت را.
و در قرآن كريم از نمونه بارز اين نگرش، داستان موسى و خضر است كه چهره ظاهرى حوادث، موسى را دچار ترديد و تزلزل مىكرد، اما خضر كه چهره اصلى و معنا و اثر را مىديد، مشكلى نداشت.
اعتراضى كه به زشتيها و مشكلات اين دنيا مىگيريم، همان اعتراضى است كه ملائك، در آيه ٣٠ به بعد در سوره بقره، در ارتباط با انسان داشتند كه (أتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدّماء)
، اما خداوند مىفرمايد:
(إنّى أعلم ما لا تعلمون)
و حتى در آيات بعدى، به دنبال اين اعتراض، مىفرمايد:
(اُسجدوا لآدم)
يعنى نه تنها اين اعتراض شما درست نيست، بلكه به اين انسان سجده كنيد.
بنابراين، معلوم مىشود كه اگر ما نكتهاى را نمىدانيم، بايد بدانيم كه علم ما نارساست و از طرفى، امور دنيا و تدبير اين دنيا در دست مدبّر حكيم است و امور اين دنيا، در تدبير اوست، و هر چه در تدبير و تقدير اوست، صواب است.
خداوند، در قرآن كريم مىفرمايد:
عدهاى از مردم آنچه را نمىدانند، تكذيب مىكنند:
(كذِّبوا بما لم يحيطوا).
نقش كژ مژ ديدم اندر آب و گلچون ملائك اعتراضى كرد دلاما بايد بدانيم كه:
نيست در دايره يك نكته خلاف از كم و بيشكه من اين مسأله بى چون و چرا مىدانمبيشترين كژيهاى عالم خارج، كژى نيست، كژ فهمى ماست.
نتيجه اين كه، با يتوضيحات فوق مشخص مىشود كه اوّ، ما هميشه در حال محكزدن هستيم، و ثانياً، نبايد در صورتها نگاه نكنيم، بلكه بايد در اثر و معنا نگاه كنيم و ثالثاً، امور بيرونى ما نشانه ادبار و اقبال ما نيستند و مواظب باشيم كه در نعمت، شكر نعمت و در مشكلات، اجر صبر را در نظر داشته باشيم، و چون در هر حال نظرمان، قرب به خداست:
رحمتى دان امتحان تلخ رانعمتى دان ملك مرو و بلخ راآن براهيم از تلف نگريخت مانداين براهيم از شرف بگريخت رانداين نسوزد آن بسوزد اى عجبنعل معكوس است در راه طلبجان كلام اين كه، امتحانات تلخى كه در زندگى ما پيش مىآيد، از رحمت حق است; در صورتى كه ملك و مقام اين دنيا، مىتواند باعث شود كه به علت فرو رفتن در آنها، نقمت و نكبت نصيب ما شود و ما را از خدا دور كند و اگر خود نيز در فضاى اسم مدبّر قرار گيريم، به يقين مىرسيم و در يقين، كه خود، علت و ايجاد است، بينش ما اصلاح مىشود، توقعات ما كمتر مىشوند و به مقام صبر و بالاتر از آن، رضا مىرسيم و صبر و رضا، زاييده مقام يقينند.
و بالاخره، به مرتبه آخر اين مطلب برسيم كه تكليف الهى ما چيست و فقط مواظب باشيم كه تكليف الهى خود را درست انجام دهيم.
بايد در مكروهات، صبر داشته باشيم و در سختىها و آزمايشهاى اين دنيا، صبر و بالاتر از آن، مقام رضا داشته باشيم كه در درون، باعث اضطراب و در برون، باعث گله و شكايت ما نشود.
در تقدير الهى، جبر و اختيار هم هست; يعنى اختيار، از اجزاى تقدير است.
هر چه انسان به مدد عقل در عالم انجام دهد، خود جزو تقدير الهى است.
سركشى در برابر تقدير الهى، آدمى را به آتش غير الهى خواهد سوزاند.
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزددلبر كه در كف او موم است سنگ خارااگر به تكليف خود درست پى بريم و آن را درست انجام دهيم، ديگر جبر و اختيار براى ما حل شده است; چرا كه همه وظيفه ما تكليف ماست، كه آن را پروردگار ما براى ما مقدّر كرده، و در آن چارچوب عمل كردن، اختيار ماست، و اختيار اين نيست كه آدمى بخواهد يا بتواند نظم و حصارهاى نهايى دنيا و تاريخ و تكوين را برهم زند; بلكه اختيار اين است كه در چارچوب تكليف، وظيفه خود را انجام دهيم يا ندهيم و در چارچوب همين بحث است كه توكل، مددرسانى است.
توكل، يعنى خداى مدبر را وكيل خود و پناه خود بدانيم و خود را به دست او بسپاريم و به خصوص در حالى كه در تكليف خود كوشاييم، امورى را نيز كه تدبيرش از عهده ما خارج است، به خدا بسپاريم و همين است كه على(عليه السلام)مىفرمايد:
مالك موت، مالك حيات نيز هست، آن كه مىآفريند، همان است كه مىميراند، آن كه فانى مىكند، همان است كه دوباره بازمىگرداند و آن كه مبتلا مىكند، همان است كه عافيت مىبخشد.
ابراهيم خليل، با آتش و ابراهيم ادهم با مينا امتحان مىشوند.
شگفتا كه ابراهيم خليل، در آتش نمىسوزد و ابراهيم ادهم در آتشِ عشق مىسوزد.
هر دو در طلب پروردگار و در امتحانات او موفق مىشوند.
و بالاخره خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(ولنبلونّكم بشىء من الخوف والجوع ونقص من الأموال والأنفس والثّمرات وبشّر الصّابرين الّذين إذا أصابتهم مصيبةٌ قالوا إنّا للّه وإنّا إليه راجعون)
و قطعاً شما را به چيزى از قبيل ترس و گرسنگى و كاهش در اموال و جانها و محصولات مىآزماييم، و مژده ده شكيبايان را; همان كسانى كه چون مصيبتى به آنان برسد گويند:
ما از آنِ خدا هستيم و به سوى او باز مىگرديم.
بنابراين، هميشه در بوته آزمايشيم و نسبت به هستى و قوانين آن و مسائل درونى خود، آزموده مىشويم.
علت اين آزمايش، محك زده شدن جوهر وجودى ماست و اين را هم بدانيم كه امور بيرونى، نشانه اقبال يا ادبار ما نيستند و بايد آنچنان در درون، خود را دريا گونه به همه درياهاى وجود متصل كنيم كه گويى همه دنيا را در وجود خود احساس مىكنيم و هرگز احساس نكنيم كه دنيا بر ما هجوم آورده و يا هرگز احساس نكنيم كه دنيا مىتواند بر ما هجوم آورد.
قهر را از لطف داند هر كسىخواه نادان خواه دانا، هر كسىليك لطفى گشته در قهرى نهانيا كه قهرى در دل لطفى روانكم كسى داند مگر ربانئىكش بود در دل محك جانئىدر ادامه بحث آزمايشهاى اين دنيا به دو بحث زير كه در امر آزمايش الهى، مشكل پيدا مىكنيم، اشاره مىشود:

مقدّرات پروردگار
بايستى نظام عالم را بشناسيم و تدبير را از آنِ خداوند، كه او مدبّر حكيم است، بدانيم.
بر همين اساس است كه امور دنيا، يعنى عافيتها و بلاها نيز رقم مىخورد و سرانجام آن نيز جزاى معاد و يك رشته امورى است كه همه را نمىدانيم و لذا زبان حال ما اين است كه:
أللّهم فاجعل نفسى مطمئنّة بقدرك وراضياً بقضائك.

شرور
ييمعمو در ذهن انسان، چراهايى وجود دارند كه مث چرا شرّ هست، چرا بدى هست، و بالاخره چرا زشتيها وجود دارند يا چرا بيماريهاى صعب العلاج وجود دارند. در پاسخ بايد گفت:
١ ـ نظريه حكما بر اين است كه خالق، مخلوق را به وجود مىآورد و اين خير است، اما مخلوق ممكن است شرّ را به وجود آورد:
(ما أصابك من حسنة فمن الله وما أصابك من سيّئّة فمن نفسك)
هر چه از خوبيها به تو مىرسد از جانب خداست و آنچه از بدى به تو مىرسد از جانب تو است.
امّا نكته مهم اين است كه به وجود آمدن شرّ، كه در دايره اختيار بشر است، از تقديرات اين عالم است.
٢ ـ حد عقل و علم ما، در برخورد با امور محدود است.
بنابراين، پىنبردن به اسباب و علل ممكن است در توان علمى و عقلى ما نباشد، و از طرفى، ممكن است ما به صورتها و ظواهر نگاه كنيم، و مثال خوب اين امر، همان برخورد موسى و خضر است و به هر حال، مواظب باشيم كه چهره ظاهر و چهره باطن قضايا و امور، ممكن است با هم فرق داشته باشند.
٣ ـ اگر معتقد باشيم كه زشتيها وجود دارند، پس بايد مواظب باشيم كه زشتىپذير نباشيم.
٤ ـ از مشكلات و بديها به خدا پناه ببريم:
(قل أعوذ بربّ الفلق من شرّ ما خلق ومن شرّ غاسق إذا وقب)
بگو:
پناه مىبرم به پروردگار سپيدهدم از شرّ آنچه آفريده و از شرّ تاريكى چون فراگيرد.
٥ ـ بدانيم كه دنيا بر اساس تضادها و نقصانها بنا شده است و اين تقدير خدا در آفرينش بوده است.
انسان در اين تضادها محكزده مىشود، اما بدانيم كه در عين اين تضاد، روح واحدى بر هستى حاكم است، و در عين اين تضاد، جهت واحدى در هستى دنبال مىشود و مدبّرى عادل و حكيم بر آن ناظر است.
روز و شب، ظاهر دو ضد و دشمناندليك هر دو يك حقيقت مىكنندو لذا با توجه به عالم آخرت و عالم ثواب و جزا، كه عالم پايدار و هميشگى است و عالم موقت دنيا، هميشه به نهايت امور توجه داشته باشيم، و در سعدى و نحسى عالم، معنا و اثر را بنگريم، نه ظاهر و صورت را.
البته، در اين جا از شرورى كه در اثر نامتعادل استفاده كردن از نفس و تن (نفسانيّات، وهم، خيال و غرايز) به وجود مىآيند و ما، در برابر عكسالعمل طبيعى آنها قرار مىگيريم، بحث نمىشود، كه آنها حسابشان جداست و همان گناهان ما هستند كه در برابر جزا و عقاب و اثرات آنها قرار مىگيريم و حتماً دامن ما را خواهند گرفت و اين يك امر بديهى و روشن است.
نهايت اين كه دنيا با تدبير خدايى، نعمتهايى دارد و خالى از تعارض نيست، اما انسان بايد با تكليف الهى خود، با امور و قضايا برخورد كند و اگر تكليف را درست انجام مىدهد، بايد دلش قرص و محكم باشد و مابقى امور را به مدبّر و فاعل اصلى بسپارد و معتقد باشد كه ابزار، بايد باعث رسيدن انسان به خدا شود.
اين ابزار، صورتهايى مختلف دارند، ولى به هر حال، ابزارى موقتىاند.
فقط در هر حال، بايد مواظب باشيم كه ارتباط با خدا را حفظ كنيم و همين است كه على(عليه السلام)مىفرمايد:
چنگ در بندگى كسى بزن كه تو را آفريده و روزى مىدهد و درستت كرده است.
پس، بندگى كن و ميل تو با او باشد و تنها از او بيم و ترس داشته باش.
٦ ـ شغل
در باره شغل، نكتههاتى چند را بايد در نظر داشته باشيم:

انتخاب شغل
بايد سعى كنيم شغلهايى را برگزينيم كه بهره بيشترى براى جامعه داشته باشند و علاقه خود را در انتخاب شغل، بر اساس نياز جامعه و تواناييهاى خودمان تعيين كنيم.
مواظب باشيم كه علاقههاى كاذب و صورى و موقتى در كار نباشد.
شغلهاى توليدى و محورى و زيربنايى، كه در آنها خلاّقيت و ابداع و نوآورى نيز باشد، البته ارجحند، و حتىالامكان شغلهاى مجازى را انتخاب نكنيم و سرانجام، به شغلهاى بپردازيم كه به مرور زمان، رشد و تعالى خود شغل و رشد و تعالى خود ما را در پى داشته باشند.
بدينسان، شغل انسان، هميشه جذّابيت خود را حفظ مىكند.

شغل; به عنوان يك تكليف
آگاه باشيم كه شغل، نمايش و پُز هويت ما نيست.
گمان نبريم كه شغل ما، خودِ ماست، بلكه هويت ما در بندگى است، و در نتيجه فكر نكنيم كه اگر فلان شغل يا مقام را نداشتيم، خود ما هم نيستيم.
اگر موضع ما نسبت به شغلمان، حالت شغلپرستى و هدف به خود گيرد، اين نوعى شرك است و مىتواند مقدّمه سقوط باشد.
شغل را به عنوان يك تكليف الهى قلمداد كنيم.
ياز طرفى ديگر، مواظب باشيم كه شغل يك تكليف صورى و پاياپاى نباشد; يعنى مث نگوييم اينقدر حقوق مىگيريم، اينقدر هم كار مىكنيم، و علاقهمندى و تلاش خود را تابع ميزان حقوق قرار دهيم، بلكه در چارچوب تعهدى كه داريم و بدان سبب شغل را قبول كردهايم، به تعهد خود به نحو احسن وفادار باشيم، و خلاصه اين كه شغل، ابزار است; ابزارى براى بندگى.
هر چه شغل بيشتر در راه بندگى به كار گرفته شود، ارزشى بيشتر دارد.

مشغله زياد
حتى الامكان بكوشيم در شغل خود، يكبُعدى و عملزده نشويم و بدانيم كه جز شغل، امورى ديگر نيز هست; مثل امور خانواده، امور عبادى، مطالعه، استراحت و ساير ابعاد زندگى، كه به آنها نيز بايد رسيد.
هر چيز به جاى خويش نيكو است.
مواظب باشيم كه يك شغل بيشتر نداشته باشيم، اشخاصى كه داراى چند شغل هستند، به علت عدم كشش و توانايى، حتماً در بعضى از آنها، دچار كمكارى، گناه و بدكارى مىشوند.
حتىالامكان سعى كنيم از ٢٤ ساعت، ٨ ساعت بيشتر كار نكنيم و مابقى را به امور ديگر زندگى بپردازيم.
و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
اگر مىخواهيد برسيد، در امور خود تخفيف دهيد.

علاقه مندى به كار
چنان كه گفتيم، شغل، تكليف ماست، و بايد آن را تكليف الهى خود قلمداد كنيم، اخلاقاً و شرعاً و قانوناً، اين مسئوليت خود را درست انجام دهيم و بهانههايى مثل ميزان حقوق، نارضايتى از مافوق و ناراحتيهاى شخصى، باعث نشود كه به كمكارى يا بدكارى مبتلا شويم.
بدانيم كه شغل، امانتى است كه بايد برايش امانتدارى خوب باشيم و بدانيم كه خدا، ناظر بر كار ماست.

تقسيم كار روزانه
سعى كنيم در شب و روز كارهايمان را تقسيم كنيم و برنامهريزى روزانه داشته باشيم، و حداكثر ٨ ساعت كار كنيم و ساعاتى را به عبادت، ساعاتى را به مطالعه، و بالاخره ساعاتى را براى استراحت در نظر بگيريم.

بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است كه بايد قدر آن را بشناسيم و از اين پيشآمد عبرتآموز استقبال كنيم و بدانيم كه (تلك الأيّام نداولها بين النّاس)
و بدانيم كه هر كس، در اين دنيا فرصتى دارد، و اين زحمت براى رسيدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و اين فرصت، تمام شدنى است، اما مهم اين است كه بهره درست از اين فرصت را نصيب خود كنيم.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.

ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
١ ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در ٢٤ ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
٢ ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
٣ ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
٤ ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
٥ ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
٦ ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
٧ ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.

راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)
از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)
و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)
آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:

بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)،

تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه ٢٤ به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)
از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
١ ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
٢ ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
٣ ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو
* * *

فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)
هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
١ ـ هواى نفس;١١ ـ حسد;٢ ـ تعلقات;١٢ ـ سستى در عمل;٣ ـ وهم و خيال;١٣ ـ دروغ;٤ ـ سوء ظن و بددلى;١٤ ـ غيبت;٥ ـ مدح و ستايش;١٥ ـ غضب;٦ ـ عجب;١٦ ـ عيبجويى;٧ ـ كبر;١٧ ـ ريا;٨ ـ ذلت و حقارت;١٨ ـ حجابهاى ظلمانى;٩ ـ حب جاه و خودپسندى;١٩ ـ حجابهاى نورانى;١٠ ـ آمال و آرزو;٢٠ ـ خروج از حجابها.

١ ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.

٢ ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى
عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)
خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.

نتايج زيانبار تعلّقات
١ ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)
آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
٢ ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين)
و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
٣ ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
٤ ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)
آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
٥ ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)
وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
۴
وهم و خيال
٣ ـ وهم و خيال
در اين مبحث به دو نوع تفكر، اشاره مىكنيم:
يكى تفكر بدون فرمان عقل كه همان وهم و خيال است و دوم تفكر در پناه عقل كه خيال واقعى يا خيال الهى است.

وهم
اين، همان خيال موهوم است كه در پناه عقل نيست و عبارت است از يك دسته خيالپردازيهاى موهوم، كه در ذهن خود، زمانى مىسازيم و زمانى از ذهن ما محو مىشوند، و در حقيقت، اين تفكرات در منِ مجازى شكل مىگيرند و دور از واقعياتند، اما اثر آنها در ما، حقيقى و هلاكتبار است.
در اين وضعيّت، وهميات در ذهن ما درمىآيند و سپس، ما آنها را در بيرون تصوير مىكنيم و اين دو (يعنى ذهنيات ما و تصوير آنها، كه هر دو مجازىاند) داراى نتيجه حقيقى مخرّب در ما خواهند بود.
براى روشن شدن مطلب مثال آن شير را مىزنيم كه حيوانات جنگل را آزار مىداد، اما هنگامى كه نوبت خرگوش رسيد، خرگوش از وهم و خيالات شير استفاده كرد (منيّت، كبر، غرور و برتريها) و به او گفت كه شير ديگرى آمده كه مىخواهد تو را هلاك كند.
شير، بسيار به خشم آمد و گفت:
«شير دوم كجاست؟» شير ديگرى را در چاه ديد كه همو دشمن او بود (تصوير ذهنيات را در بيرون ديد)، و بر عكس خود پريد و در چاه هلاك شد.
نتيجه وهميات او، كه مجازى بود، حقيقى بود كه همان هلاكت باشد.
حمله بر خود مىكنى اى ساده مردهمچو آن شيرى كه بر خود حمله كردعكس خود را او عدوى خويش ديدلاجرم بر خويش شمشيرى كشيدشير خود را ديد در چه وز علوخويش را نشناخت آندم از عدوشير را در قعر پيدا شد كه بودنقش او آن كش دگر كس مىنموداما موضوع مهم اين است كه براى آنان كه با من مجازى رو به رو هستند:
من نبينم روى خود را اى ثمنمن ببينم روى تو، تو روى منولى اولياى خدا، كه با حقيقت رو به رو هستند، حقيقت انسانيّت خود را مىبينند.
آن كسى كه او ببيند روى خويشنور او از نور خلقانست پيشمثال دوم:
براى روشن شدن وهم و خيال، داستانى است كه در مثنوى آمده و بسيار جالب است.
مولوى در اين داستان مىگويد:
كودكان مكتبى كه دستورهاى استاد را مشكل ديدند، با هم متحد شدند تا چارهاى بينديشند.
يكى از كودكان پيشنهاد كرد كه استاد را در وهم و خيال بيندازيم كه او بيمار است و چنين كردند.
موقعى كه خدمت استاد رسيدند، يك به يك مىپرسيدند كه:
استاد خير باشد! شما را بيمار مىيابيم و در صورت شما نشانههاى بيمارى مىبينيم! استاد در اثر وهم و خيال و تلقين، خود را بيمار حس كرد و حتى نسبت به همسر خود بدبين شد كه چرا صبح در منزل، با او همدردى نكرده است.
سپس، كودكان، استاد را تا خانه همراهى كردند و او در منزل بسترى شد و سر استاد هم به شدت درد گرفت و به شاگردان گفت:
به منزل برويد كه درس تعطيل است.
جان همه روز از لگدكوب خيالوز زيان و سود و از خوف و زوالنى صفا مىماندش نى كر و فرنى به سوى آسمان راه سفرفكرت بد، ناخن پر زهر دانمىخراشد در روى جان

خيال الهى
خيال الهى، خيال در پناه عقل و تفكر را گويند و اعتقاد بر اين است كه تفكر و انديشه در پناه عقل، نخستين قدم به سوى الهام الهى است.
در اين جا پاى منِ مجازى در ميان نيست، بلكه منِ اصلى كارسازى مىكند و تفكر درست و واقعى است.
آن خيالاتى كه دام اوليا استعكس مه رويان بستان خدا استدر تفكر برين، انسان حق را مىبيند در پناه نور درون، و نور درون همان حكمت است و رسيدن به اسم كليم.
نور حق بر نور حس تزيين شودمعنى نور على نور اين بوددر اين وضعيّت، كجانديشى نيست، حقيقتنگرى در كار است، و همين انديشه است كه انسان را به سوى خدا سير مىدهد; چرا كه ما با تن و وهميات و نفسانيات به سوى خدا سيرى نداريم، بلكه با انديشه و تفكر برين، كه نخستين مرحله از مراحل دستيابى به عقل كل است، به سوى هدف عالى حيات سير مىكنيم.
فكر آن باشد كه بگشايد رهىراه آن باشد كه پيش آيد شهىنتيجه كلّى اين است كه انسان در پناه فكر خود ساخته مىشود و سير مىكند; يا سير به سوى بديها، يا به سوى خير و خوبى.
اى برادر تو همه انديشهاىمابقى را استخوان و ريشهاىگر بود انديشهات گل گلشنىو بود خارى تو هيمه گلخنىآدمى را فربهى هست از خيالگر خيالاتش بود صاحب جمالور خيالاتش نمايد ناخوشىمىنمايد همچو موم در آتشى

٤ ـ سوء ظن و بددلى
همان طور كه در بحث وهم و خيال گفتيم، سوء ظن، گمانهاى بد است كه در منِ مجازى و بدون فرماندهى عقل و من اصلى شكل مىگيرد، و در قرآن كريم آمده است:
(اجتنبوا كثيراً من الظّنّ إنّ بعض الظّنّ إثم)
از بسيارى از گمانها بپرهيزيد كه پارهاى از گمانها، گناه است.
يو اصو گمان بد، حرام است و باز در قرآن كريم داريم كه:
(ظننتم ظنّ السّوء وكنتم قوماً بوراً)
و گمان بد كرديد و شما مردمى درخورِ هلاكت بوديد.
كسى كه ظن بد به بندگان خدا مىبرد، خود در وهم و خيال خود است و عيب در ذهنيات خود اوست; چرا كه جز علاّم الغيوب، كسى از باطن ديگرى به طور كامل آگاه نيست و هيچ دلى، صد در صد با دل ديگران در ارتباط نيست كه بتواند مقاصد و نيّات يديگرى را كام دريابد، جز خدا، كه او هم ستّار العيوب و غفور و رحمان است و اولياى خدا نيز بايد با اسماى ستّار و غفور و عفوّ با ديگران برخورد كنند، نه با كينه ذهنى خود.
هميشه بايد در رابطه با ديگران فكر كنيم كه آيا او نزد خدا محبوبتر است يا ما، و يا به عبارت ديگر، او عاقبت به خير است يا ما.
حكم مستورى و مستى همه بر عاقبت استكس ندانست كه آخر به چسان خواهد رفتياصو نگاههايى كه در منِ مجازى و در غير فرمان عقل است، وهمآلود و با سوء ظن توأم است، اما نگاه در پناه عقل و منِ اصلى، نمىتواند با كينه و كدورت و بدفكرى توأم يباشد; چرا كه در منِ اصلى اصو بدى و سوء راه ندارد و انسانِ خدا نمىتواند نگاه بد داشته باشد; زيرا به شفافيّت و پاكى و اخلاص او بدگمانى راه ندارد.
مرا پير داناى مرشد شهابدو اندرز فرمود بر روى آبيكى آنكه بر خويش خويش بين مباشدگر آنكه بر خلق بدبين مباش
٥ ـ مدح و ستايش
در نماز مىخوانيم كه الحمد لله:
حمد مخصوص خداست و آن، ستايش اوست.
و همه مىدانيم كه همه كمالات از اوست، پس همه ستايش متعلق به اوست، و لذا بايد بدانيم كه هيچ حمدى از هيچ حامدى در برابر هيچ امرى محمود سر نمىزند، مگر آن كه در حقيقت، حمدِ خداست.
بنابراين، جنس حمد و همه حمد از آن خداست، و لذا بايد در ستايش غير خدا دقت كنيم مگر اين كه در چارچوب بينش توحيدى و توجه به عنايت خدا در ديگرى، اين عنايت را به او تذكر دهيم، و غير آن نباشد.
لذا اگر خودمان، طالب ستايش از ديگران باشيم، امر غلطى است و:
طالب حيرانى خلقانى شدىدست طمع اندر الوهيت زدىبايد همان موقع كه كسى ما را ستايش مىكند، از اين سخنان به خداى خود پناه ببريم و بگوييم:
پروردگارا! من از او به نفس خود آگاهترم و پروردگارم از من آگاهتر; پس، خدايا! تو مرا بر آنچه بر من است و نمىدانند، ببخشاى.
و همين است كه على(عليه السلام)مىفرمايد:
«بهترين فرصت شيطان، در هنگامى است كه تو را مدح مىكنند.»
بايد مواظب باشيم كه تعريف ديگران باعث غرور ما نشود.
هر كه را مردم سجودى مىكنندزهرها در جان او مىافكنندو سرانجام، بايد مواظب باشيم كه مدح ديگران تا چه حد از روى چاپلوسى و منافع شخصى است و تا چه حد از روى خير و واقعيّت است.
و همينطور، خودمان بايد مواظب باشيم كه بىجهت ديگران را مدح و ذم نكنيم، و در چارچوب دروغ و تملق و چاپلوسى نباشد كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:
خذوا التّراب فى وجوه المداحين.
در صورت ستايشگران متملّق، خاك بپاشيد.
نتيجه اين كه بايد مدح و ذم ما، در چارچوب بينش الهى و براى خدا باشد، نه از روى حبّ و بغض و بغضهاى ناشى از موارد سوئى كه در منِ مجازى ما شكل گرفتهاند.
٦ ـ عُجب
عجب، عبارت است از خود را بزرگ و برتر شمردن، به جهت كمالاتى كه در خود احساس يمىكنيم، خواه اين كمالات در ما باشد، يا نباشد.
اصو بايد بدانيم كه احساس كمال در خود با مقايسه با ديگران، وهم و خيال بيش نيست; چرا كه انسانِ خدا، كمال را در خدا مىبيند و با بندگى در مقابل خدا خود را به اين كمال نزديك مىكند، و گرنه، آنچه در خود، از علم و مال و مقام و نظاير آن، در مقايسه با ديگران مىبينيم، اين مقايسهها و نسبتها درست نيست.
كمال هر كس در ميزان ارتباط او با خداى اوست.
پس، عُجب يك نوع شرك است و حتى اگر كسى در كمالات عبودى خود نيز اين بزرگى و برترى را احساس كند، باز غلط است.
عجب، از ذهنيات منِ مجازى و از آثار مشخص اوست.
لذا هر قدر انسان، به منِ اصلى و در نتيجه به خداى خود نزديك شود، از عجب دور مىشود.
از زمينههاى مهم كه بايد مواظب باشيم ما را دچار عجب نكنند، مال، مقام، علم و عبادت است و ما در اينها، بندگى، شدن و رسيدن را مىخواهيم، نه خود بزرگبينى را.

آفات عجب
از آفات عجب، يكى كبر است.
در عجب، ما احساس بزرگى و برترى مىكنيم، اما در كبر، خود را نسبت به ديگران بزرگتر مىبينيم.
ديگر از آفات عجب، فراموشى گناه و مهمل گذاشتن آن است; به دليل اين كه در فضاى منِ مجازى و اطمينان غلط به خود هستيم.
آفت سوم عجب، اين است كه اگر انسان عبادتى انجام دهد، آن را بزرگ مىشمارد و گويى بر خدا منت مىگذارد، و سرانجام، در عمل خود مىنگرد.
نگاه با عجب، آفات اعمال را مىپوشاند، در حالى كه شخص خائف، آفات اعمال خود را مىبيند.

درمان عجب
براى درمان عجب، كه مرضى عذابآور و مهلك است، بايد پروردگار خود را خوب بشناسيم و بدانيم كه عزّت و جلال همهاش، سزاوار اوست و بنابراين، عزّت و جلال سزاوار غير او نيست.
و در نهايت، به عوامل فراهم كننده و سازنده عجب، مثل مال، مقام، علم و عبادت توجه كنيم كه اينها همه ابزار بندگىاند، نه هدف.

٧ ـ كِبر و تكبّر
كبر، عبارت است از اين كه انسان براى خود امتيازى نسبت به ديگران ببيند و ظهور اين امر در عمل و زبان را تكبّر مىنامند.
نتيجه اين صفت رذيله، خود را برتر ديدن و ديگران را تحقير كردن است.
كبر در حقيقت، وهم و دروغ است و چون نتيجه وهم و دروغ، هيچ و پوچ است، از اين رو، شخصى كه كبر مىورزد، مرتباً درراه به ثمر رساندن چيزى كه هرگز بهثمر نمىرسد، نيروى خويش را صرف مىكند، اما هيچ وقت اين تلاش به ثمر نمىرسد.
لذا براى حفظ اين عزّت دروغين و وهمى، همواره مىكوشد و در اين تلاش، از دست زدن به گناه نيز ناگزير خواهد بود.
مشكل مهمتر اين كه تكبّر، كه مأخوذ از صفت كبريايى پروردگار است، متعلق به خداست و اگر انسان، ادعاى پوچ منيّت و اظهار وجود و امتياز كند، به جنگ با خدا رفته و در نتيجه از خدا دور مىشود و اين ادعاى پوچ، نوعى شرك نيز محسوب مىشود.

درمان كبر
روش مبارزه با كبر اين است كه آنچه ما به طور تئورى مىدانيم (= ايمان نظرى) كه انسان عين ربط با پروردگار است و مىدانيم كه ما، فى نفسه و فى ذاته، استقلالى نداريم، و عين ربط با خداييم و اگر نظر حق نباشد، هيچ نيستيم، اين باور را در اعتقاد قلبى و عملى خود هم به وجود آوريم و روى آن بصيرت پيدا كنيم و در حقيقت به آن برسيم.
و ديگر، از راههاى دورى از كبر اين است كه در خود حضور قلب به وجود آوريم; چرا كه حضور قلب، بندگى مىآورد و در بندگى، وهم و خيال و منيّت كمتر مىشود.
در غير بندگى، نفس و منِ مجازى فعّالند و مىخواهند خود را چيزى حساب كنند و اين، به جايى نمىرسد و باب ارتباط با حق، بيشتر بسته مىشود، اما در بندگى، منِ مجازى تضعيف مىشود.

تواضع
تواضع، نقطه مقابل كبر و تكبّر است; يعنى هر قدر از كبر دور شويم، به تواضع نزديك مىشويم.
در تواضع، ما به اسم جلال خدا مىرسيم و اين تجلّى، در ارتباط ما با ديگران جوشش مىكند، و ما با همه، متواضع هستيم.
و همين است كه قرآن كريم مىفرمايد:
(وعباد الرّحمن الّذين يمشون على الأرض هوناً)
و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمين به آرامى گام برمىدارند.

٨ ـ ذلّت و حقارت
همان طور كه در بحث پيشين تذكر داديم، در انسانِ خدا، هرچه كبر ضعيفتر مىشود، تواضع بيشتر مىشود، و تواضع جوشش وضعيت باطنى اوست كه در ارتباط با خداى خود، از تكبر خالى مىشود و تواضع و خشوع باطنى پيدا مىكند، و سپس به جوشش اين وضعيّت باطن، در ظاهر خود و ارتباط با ديگران مىرسد، اما بايد مواظب باشد كه اين تواضع به ذلت و حقارت منجر نشود.
و اين امر، در صورتى است كه انسان براى اغراض دنيوى، خود را مقابل اين و آن خوار و حقير كند، و در حقيقت، فراموش كند كه همه امور به دست خداست و خدا، كارساز اصلى است، و ديگران واسطه اويند.
و همين است كه خداى تعالى مىفرمايد:
(ولله العزّة ولرسوله وللمؤمنين)
وعزّت از آن خداوند و از آن پيامبر او و مؤمنين است.
پس، انسانِ خدا، بايد عزّت خود را حفظ كند و حفظ عزّت، يعنى رعايت شأن حقيقت انسانيّت، وگرنه اگر انسان، نفس خود را نزد خود حقير كند، مطلوب است.

٩ ـ حبّ جاه و خودپسندى
حبّ جاه عبارت است از احساس شهرت و بزرگى و ريا، به طورى كه مردم فكر كنند كه او در شهرت، انسان بزرگى است خواه اين كمال در او باشد يا نباشد و كسى كه آوازهاش بلند شود، كم مىشود كه در دنيا و آخرت سالم بماند، و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(تلك الدّار الآخرة نجعلها للّذين لا يريدون علوّاً فى الأرض ولا فساداً)
آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مىدهيم كه در زمين خواستار برترى و فساد نيستند.

عوارض حبّ جاه
در حبّ جاه، رضا و خواست خدا، در نظر شخص مطرح نيست، بلكه او از روى ريا و خودنمايى، افعال خود را براى پُز و نمايش جلوه مىدهد و روز و شب به فكر اين است كه منزلت خود را نزد اين و آن زياد كند و در اين راه به انواع معاصى، روى مىآورد و ضمناً از عيوب خود پردهپوشى مىكند، و سرانجام در حبّ جاه، از عبوديّت دور مىشود و در نتيجه از رحمت حق، محروم مىگردد.

درمان حبّ جاه
انسان بايد توجه كند كه جلال و بزرگى، همه از آنِ پروردگار است و كسى را از اين صفت، نصيبى نيست و بنده، جز فروتنى و ذلت در مقابل او چيزى ندارد.
و در رابطه با ديگران نيز بداند كه به دست آوردن جاه، با تسخير فريبكارانه قلوب عوام، براى چند روز موقتى اين دنيا، نه او را به كمال مىرساند و نه باعث كبر يا جلالت و عظمت او مىشود، و شيطان لعين، اين مجازها را در او ايجاد كرده تا او را از ياد خدا دور كند، و از اتصال به جلال و جاه پروردگار بىنصيب گرداند و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(اُولئك الّذين اشتروا الحياة الدّنيا بالآخرة فلا يخفّف عنهم العذاب ولا هم ينصرون)
ايشانند، كه خريدند زندگانى دنيا را به آخرت.
پس عذاب ايشان هرگز تخفيف دادهنمىشود.

١٠ ـ آمال و آرزوها
آمال و آرزوها، بيشتر خواستن از دنيا و بيشتر بودن در دنيا را مىگويند.
اين را به نام «طول أمل» يا «قصر أمل» نيز مىنامند كه اين در مورد غير خداست; چرا كه «آرزوى خدارا داشتن» هدف اعلاى حيات است.
طول أمل، گرچه در بيرون ماست و حالت اعتبارى دارد، اما در باطن نهاد ما، پايگاهى واقعى پيدا مىكند و با درون ما، ارتباط مىيابد و خلاصه باعث توجه و اتحاد باطن، با آن موضوع مىشود و كم كم پايگاه وجودى ما را پر مىكند و ما را از خودِ اصلى بيگانه مىگرداند و در حقيقت هويت اصلى خود را از دست مىدهيم.
در آرزوهاى غير خدايى بايد آنچه در تقدير مدبّر حكيم براى رسيدن به هدف اعلاى حيات قرار داده شده و مورد نياز است، مطلوب بدانيم و لاغير.
خلاصه «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و اما در همين آرزوهاى منطقى مواظب باشيم كه به گناه نيفتيم و رعايت حلال و حرام آن را بنماييم.
بايد مواظب باشيم كه دل خود را با آمال و آرزوها گره نزنيم كه هرچه آرزوها كمتر باشد، ارتباط ما با خدا بيشتر است.
رو هوى بگذار تا بوى خدادر مشامت در رسد اى كدخدااين كه يكى از دانشمندان مىگويد:
«آرزو خوب است، اما تا موقعى كه به آن نرسيدهام.»
خيلى معنىدار و ظريف است.
تا به آرزوها نرسيدهايم فكر مىكنيم اگر برسيم، قانع يا خوشبخت مىشويم، و تا هنگامى كه به آنها نرسيدهايم، خود را خلعسلاح و بدبخت مىدانيم، اما هر وقت به آنها مىرسيم، متوجه مىشويم كه گويى خوشبختى ما را تأمين نكردهاند; چرا كه حقيقت جان ما در ارتباط با جان عالم اقناع مىشود.
و همين است كه مىگويند:
«يك عده به آروزى ديگران مىرسند.»
و اين جمله هم جملهاى ظريف و زيباست و معنايش اين است كه فلان آرزويى كه مورد نظر است و ديگرى به آن رسيده است، معلوم نيست او را به كمال رسانيده باشد، اما چون در آرزوى ما هست، فكر مىكنيم كه او رسيدهاست.
رسيدن و شدن و كمال انسان، مافوق آرزوها و آمال دنيوى است.
غايت آمال اولياى خدا در اين دنيا، خداست.
و همين است كه در دعاى كميل مىخوانيم:
«يا غاية آمال العارفين»
و يا در دعاى عرفه مىخوانيم:
«يا منتهى غاية الطّالبين»
و همين است كه در نامه سى و يكم نهج البلاغه حضرت على(عليه السلام) به امام حسن(عليه السلام)سفارش مىفرمايد:
واعلم يقيناً أنّك لن تبلُغ آمالك.
و بدان كه بىگمان به آروزهايت نخواهى رسيد.
يبنابراين، آرزوها اوّ هدف نيستند; ثانياً، هر آرزويى مقدمه آرزويى ديگر است إلى ما شاء الله كه به انتهاى آن نمىرسيم; ثالثاً، هدف اعلاى حيات، خدا و قرب به اوست.
و همين است كه حضرت على(عليه السلام) در ادامه نامه مىفرمايد:
فخفّض فى الطّلب.
پس، خواستههاى خود را كم كن.
بند بگسل باش آزاد اى پسرچند باشى بند سيم و بند زرگر بريزى بحر را در كوزهاىچند گنجد قيمت يك روزهاىكوزه چشم حريصان پر نشدتا صدف قانع نشد، پر دُر نشد
١٢ ـ حسد
حسد، داراى مراتبى است و نيز از شدت و ضعف برخوردار است.
بدترين نوع آن اين است كه ما آرزو كنيم كه نعمت يا مقامى كه ديگرى دارد، از او گرفته شود و نوع دوم آن است كه نعمت و مقام او از او گرفته شود و به ما داده شود.
وسرانجام، نوع سوم، آن است كه آرزو كنيم نعمت و مقامى كه ديگرى دارد، ما هم مثل آن را داشتهباشيم.
البته هر سه نوع مذموم است و به حساب حسد گذاشته مىشود.
يتوضيح اين كه شخص حسود بايد بداند كه اوّ مال و مقام اين دنيا اعتبارات و امانات هستند كه خداوند جهت رفع امور زندگى افراد مقدّر كرده و خود آن مال يا مقام، هدف نيست، بلكه ميزان، امانتدارى و انجام تكليف در مورد آن مال يا مقام است.
با توضيحى كه داديم، مال و مقام انسان را به هدف اعلاى حيات نمىرساند، اما مال و مقام، ابزارى هستند كه حتى اگر تكليف و امانت خود را درست نسبت به آنها انجام دهيم، ممكن است شرّ باشند.
و لذا به ظواهر حسادت كردن، غير از حسادت، مصيبت هم هست.
ثانياً، داشتن يا نداشتن اين دنيا، كه همهاش اعتبارات است، چقدر ارزش دارد كه انسان به آن حسادت كند؟! اما نتيجه خطرناكتر كه از حسادت به وجود مىآيد، اين است كه شخص، در حقيقت نسبت به نعمت خدا و قسمتى كه مدبّر حكيم قرار داده، مخالفت كند و در حقيقت، به فعل حق اعتراض دارد، و لذا در عمل و فكر خود عصيان مىكند و در نتيجه به دين خود و عبوديّت خود آفت مىرساند و حال و هواى عبودى را از خود مىگيرد.
تنها مورد مجاز براى مردم معمولى، اين است كه از خدا بخواهند (بدون نظر به ديگران و مقايسه با ديگران كه همان حالت حسادت است) آنقدر زندگى آنان را تأمين كند كه بتوانند با شادابى و طراوت بندگى كنند و البته ايرادى كه به اين امر وارد است، اين است كه ما براى خدا، تكليف تعيين كردهايم و خدا، هرچه به ما داده، بايد در مقام رضا آن را بهترين بدانيم و به قسم خود راضى باشيم.
مهم آن است كه قسم خود را نردبان رسيدن به حق قرار دهيم، لذا هر چه خدا مقدر فرموده و هر چه داده، خوب است.
نكته مهم ديگر اين كه، خدا بنده را در داشتن مىآزمايد و گاهى در نداشتن.
مهم، مرتبه عبودى ماست كه در اين راه تعيين مىشود.
البته، اگر مال و مقام باشد و حلال و حرام آن نيز رعايت شود و در راه بندگى به كار گرفته شود، بسيار مطلوب است.
تنها مورد پسنديده براى ما، غبطه است، آن هم فقط در اعمال و مقامهاى عبودى، و نسبت به اولياى خدا كه انسان آرزو كند كه خدايا مرا نيز به آن مقامها برسان و اين مقبول است، اما اگر همين امر، در مورد امور دنيوى باشد كه:
«خدايا مرا مانند فلان كس، كه در امور دنيوى به ظاهر موفق است، موفق بگردان.»
البته اين درجهاى از حسد را دارد.
در قرآن كريم در باره حسد، در سوره يوسف، همان مثال برادران يوسف آمده است كه به يوسف حسد بردند و در سوره فلق مىفرمايد:
«به خدا پناه ببريد در موقع حسدِ حسودان.»

١٣ ـ سستى در عمل
انسان هميشه در زبان و ادعاى خود، در همه زمينهها شوق نشان مىدهد و خود را موفق مىداند، اما در عمل، مىتواند روحيه عبودىاش ضعيف باشد و دايم بهانههايى براى انجام ندادن عمل آورد.
همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
«بيشترين سخنى كه به زبان مىآيد، حق است و كمترين سخنى كه در عمل مىآيد، آن هم حق است.»
هميشه بايد سعى كنيم كه انسانِ عمل و تكليف باشيم.
لفظ و ادعا ممكن است ظاهر خوبى داشتهباشد، اما عمل، حلاوتى ديگر دارد، و آن هم عمل حق و در راه عبوديت.
اگر عمل ما با زبان ما هماهنگ نباشد، دقيقاً پاى شيطان در كار است و از طريق وسوسه نفس، ما را از عمل باز مىدارد و نفس و شيطان، هميشه ما را از حركت و عمل حق باز مىدارند.
بنابراين، سستى در عمل، از حجابهاى ظلمانى و از موانع راه در سير و سلوك به سوى هدف اعلاى حيات است.
شيطان هميشه مايل است كه يا ما را از عمل باز دارد، يا به بيراهه ببرد.
يكى از مهمترين القائات شيطان و نفس، اين است كه ما را به آينده اميدوار مىكند و مىخواهد در همين زمان موجود، ما را فريب دهد تا نصيب ما در زمان حال را از دستمان بگريد، لذا بايد مواظب باشيم، مير حال و مير احوال باشيم و هرگز با اميد به آينده، حال را از خود نگيريم.

١٤ ـ دروغ
دروغ از گناهان كبيره است و نه تنها در قرآن و شرع مقدس مذمت شده و عذاب قطعى دارد، بلكه زشتىاش در عقل و منطق روشن است.
علاوه بر اين، با دروغ در روابط اجتماعى، اعتماد سلب مىشود و در بىاعتمادى، نتايج و مشكلات فراوانى در روابط اجتماعى پديد مىآيد.

دروغ در گفتار:
همان سخن دروغ است و در قرآن كريم اشاراتى در اين باره داريم; من جمله در سوره نور، آيه هفتم، كه آمده است:
(أَنّ لعنة الله عليه إِن كان من الكاذبين)
لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد.
و در سوره حج، آيه سىام، داريم:
(واجتنبوا قول الزّور)
از گفتار باطل اجتناب ورزيد.
غير از حرمت دروغ، بحث در اين است كه جرئت بر دروغ در ابتداى كار موجب انحراف نفس از واقعيت و غفلت از حق و پوشانيدن آن مىشود و مداومت بر اين كار، موجب حصول ملكه كذب مىشود كه از زشتترين و خبيثترين ملكات است.
خداوند در سوره زمر، آيه سوم، مىفرمايد:
(إنّ الله لا يهدى من هو كاذب كفّار)
خدا آن كسى را كه دروغپرداز ناسپاس است هدايت نمىكند.
دروغ در عمل:
موقعى است كه در ظاهر، اعمالى از انسان سرزَنَد كه دلالت بر خوبى او كند، امّا باطناً و قلباً اين طور نباشد، و خلاصه، ظاهر و باطن او يكى نباشد، و در نتيجه، صدق و راستى ـ كه همان يكى بودن ظاهر و باطن است ـ ندارد.
دروغ در اخلاق:
اين است كه كسى مدّعى خوف از خدا و شكر و تسليم يا تظاهر به خوب بودن كند، اما در باطن چنين نباشد.
اذا السرور والاعلان المؤمن الستوىفقد غرفى الدارين والمستوجب الثناءوان خالف الأعلان سراً ضمالهعلى سعيه فضل سوى الكدو الفناءكما خالص الدينار فى السوق نافقومغشوشه المرود لا يقتضى المنى
١٥ ـ غيبت
اگر در غياب كسى، چيزى گفته شود و اين سخن به گوش او برسد.
و او به آن امر راضى نباشد، غيبت است و حال اگر اين صفت در او باشد (چه خوب و چه بد) غيبت است; مثل اين كه بگوييم:
فلان كس فلان حُسن را دارد (در حالى كه او دارد) و يا فلان عيب را دارد (و اين عيب هم در اوست).
در هر صورت چه خوب او را بگوييم كه در او هست، و چه بد او را بگوييم كه در او هست، اگر او ناراضى است، غيبت است، امّا اگر سخنى در حق كسى بگوييم كه در او نيست (چه خوب و چه بد)، بهتان است. در قرآن كريم آمده است:
(ولا تجسّسوا ولا يغتب بعضكم بعضاً أيحّب أحدكم أَن يأكل لحم أخيه ميتاً فكرهتموه)
و جاسوسى مكنيد و بعضى از شما غيبت كسى نكند; آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مردهاش را بخورد؟! از آن كراهت داريد.
همچنين، در قرآن كريم آمده است:
(إِنّ الّذين يحبّون أن تشيع الفاحشة فى الّذين آمنوا لهم عذاب أليم)
كسانى كه دوست دارند كه زشتكارى در ميان آنان كه ايمان آوردهاند، شيوع پيدا كند، براى آنان در دنيا و آخرت عذابى پردرد خواهد بود.
حضرت صادق(عليه السلام) در تفسير اين آيه فرموده است كه مراد افرادى هستند كه امر قبيحى را كه از برادر ايمانى خود ديده يا شنيدهاند، بازمىگويند.
و چقدر زشت است كه ما از عيوب خود غافل شويم و به عيوب ديگران بپردازيم.
و حاصل سخن اين كه انسان عاقل بايد تأمل كند كه اگر غيبت كسى را مىكند و دوست اوست، اظهار عيوب دوست خود از مروّت و انصاف به دور است و وارد در گناه غيبت نيز شده است، و اگر عيوب دشمن خود را اظهار مىكند، كشيدن بار گناهان و خطاهاى او حماقت و نادانى است.
١٦ ـ عيبجويى
بايد دانست كه در مقام بندگى، هميشه و در همه حال، درجاتى از نقص و قصور وجود دارد و لذا انسان، هر اندازه كه متعالى باشد، باز در مقابل كمال مطلق، ناقص است.
از طرفى، هر فردى، جز معصومين(عليهم السلام)، افزون بر نقاط ضعف، نقاط مثبت و قوّت نيز دارد.
اين خيلى بد است كه ما هميشه عينك بدبينى داشتهباشيم و عيبها را ببينيم:
پيش چشمت داشتى شيشه كبودوان سبب عالم كبودت مىنمودياصو گروهى تنها عيبها را مىبينند و مىگويند، و خير و خوبى را كمتر مىبينند و كمتر مىگويند و اين امر در درجه اوّل برمىگردد به بينش ناقص خودشان.
آنكس كه نكو گفت، هم او خود نيكو استوآن كس كه بدى گفت بدى سيرت اوستحال متكلم از كلامش پيدا استاز كوزه همان برون تراود كه در اوستعيبها را در ديگران و امور زندگى و در پيشامدها، به صورت يك بُعدى و صورى ديدن، بدون اين كه جوانب و عمق مطلب را بنگريم، حاكى از عيب نگرش خود ما و عدم بصيرت و بينش صحيح در خود ماست.
از طرف ديگر، انسانِ خدا، در ديگران كه مشكلى دارند، با كينه برخورد نمىكند، بلكه از درِ دلسوزى و ترحّم برخورد مىكند و اين نيز در برخورد او تعديل به وجود مىآورد.
گفت حقشان گر شما روشنگريددر سيه كاران، مغفل ننگريديعيب ناديدن و پوشيدن آن به معناى رضايت از بدى و تشويق آن نيست، بلكه اوّ بايد اين عيب را در خود از بين برد، تا مايه عبرت خود ما شود، ثانياً در برخورد با عيوب ديگران، اگر نياز به عكس العمل و تذكر هست، بايد بسيار پخته و عالمانه برخورد كرد و اگر اين اقدام را در توان خود نديديم، به هرحال، در دل به آن راضى نخواهيم بود.
١٧ ـ ريا
ريا عبارت است از نشان دادن اعمال خود به غير خدا، براى به دست آوردن منزلت بيشتر نزد ديگران، و لذا از رذايل اخلاقى و افعال حرام محسوب مىشود.

انواع ريا
نوع اوّل آن است كه انسان در اعمال خود به خدا توجه ندارد و منظورش به طور كلى غير خداست.
چنين آدمى از مرتبه بندگى خارج است و اعمالش براى اين دنياست و باقيات صالحات ندارد، گرچه در اين دنيا ممكن است سرمايههاى موقتى داشتهباشد.
در نوع دوم، عمل انسان براى غير خداست، اما در درجه دوم و فرع بر آن، به خدا هم توجه دارد.
در نوع سوم، انسان در اعمال خود، به يك نسبت خدا و غير را توجه دارد.
هر سه مورد فوق مذمت شده و انسان را از راه عبوديت باز مىدارند.
در نوع چهارم، انسان در اعمال خود، فقط خدا را در نظر دارد، اما از اين كه عملش در ديد مردم قرار گيرد، خوشحال مىشود.
بنابراين، در موقع عمل، تمايل دارد عملش را ديگران ببينند و اين امر، باعث لذّت او مىشود.
نوع چهارم، نيز داراى ايراد است و در سير و سلوك مشكل ايجاد مىكند.
در نوع پنجم، انسان در اعمال خود، فقط خدا را در نظر دارد و اعمالش را در معرض ديد اين و آن نمىگذارد، ولى اگر ديگران متوجه شوند، برايش آن حالت ريايى را ندارد.
و اين نوع بسيار مطلوب است.
البته، بايد مواظب باشيم كه در اين امر افراط و تفريط نكنيم; يعنى اگر نظرمان واقعاً خدايى است و در در ديد ديگران باز هم نظر خدايى ما مختل نمىشود، عيبى ندارد كه امور خير را ديگران بدانند، و ثانياً كارهاى ملامتگرانه هم بد است.
براى مثال، كسى از ما مىپرسد كه آيا نماز اول وقت مىخوانيم يا نه، و ما هم مىخوانيم، اما آن را از او مخفى مىكنيم و خلاصه بايد مواظب باشيم كه براى دورى از ريا، عمل واجب يا تكليفىاز ما فوت نشود كه آن هم دام شيطان است.

انواع ديگر ريا
علاوه بر موارد فوق، كه اعمال و رفتار عبودى ماست، در اعمال و رفتار غير عبودى ـ مثل گفتار، نگاه، لباس پوشيدن، راه رفتن، غذا خوردن و وضع ظاهر ـ نيز بايد مواظب باشيم كه ريا نشان ندهيم.
نبايد طورى خود را چنين نشان دهيم كه اهل تزكيه و سلوك هستيم و يا بخواهيم مردم ما را چنين و چنان بدانند.
البته، هر وقت انسانِ خدا، به درجهاى از مقامات باطنى برسد و جوششى از باطن تزكيه شده و نورانى در او ظاهر گردد كه حالاتى ناخودآگاه و بىشائبه است، اين يك امر ناگزير است و از كوزه برون همان تراود كه در اوست.

١٨ ـ حجابهاى ظلمانى
اگر نورى را در نظر بگيريم كه از يك مبدأ بىنهايت مىتابد و بعد از تابيدن بر سر آن شيشهها و موانعى بگذاريم، اين نور، بعد از گذشتن از شيشهها، ضعيف مىشود و درخشش خود را از دست مىدهد.
روح خدايى انسان نيز بعد از ساطع شدن از ذات لايزال الهى و آمدن و مجاور شدن با تن و نفس همان حالت گذشتن نور از موانع و شيشههاى مختلف را دارد.
حجابهاى تن و نفس، شفافيّت اصلى نور را با كدورتهاى خود در هم آميزند.
مثال ديگر آن، آينهاى است كه آن پاكى و شفافيّت اصلى را ندارد و كدورتهايى روى آن است كه باعث مىشود تصوير كامل در آن انعكاس نيابد.
انسان آينه تمام نماى حق است، به شرطى كه اين آينه زنگارى نداشتهباشد.
حجابهاى ظلمانى، همان رذايل اخلاقى، گناهان و هواهاى نفسانى هستند، و در يك جمله همه بديها، حجابهاى ظلمانى ما هستند و اينها بين ما و خداى ما مانع مىشوند. بديها، بسته به تناسب خود و تناسب روحى انسان، نوعى خصوصيّت عينى به وجود مىآورند (و نه اعتبارى).
براى مثال، وجود حسد و ريا، نوعى خصوصيّت است كه در وجود ما عينيت دارد و رنگ خاصى است كه در ما كارسازى مىكند.
(صبغة الله ومن أحسن مِن الله صبغة ونحن له عابدون)
]اين است[ نگارگرى الهى; وكيست خوش نگارتر از خدا؟ وما او را پرستندگانيم.
(كلاّ بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون كَلاّ إنّهم عَن رَبّهم يومئذ لمحجوبون)
نه چنين است، بلكه آنچه مرتكب مىشوند زنگار بر دلهايش بستهاست، زهى پندار، كه آنان در آن روز، از پروردگارشان سخت محجوبند.
آيات بالا، از تكذيبكنندگان آيات الهى، كه حجابهاى ظلمانىاند، خبر مىدهند و مىفرمايند كه اين خصوصيتها و رنگها كه خود آنها كسب كردهاند، حجاب قلب آنهاست و به دليل وجود اينهاست كه آنها از پروردگارشان محجوبند.
از آنچه گذشت متوجه شديم كه هر صفت رذيلهاى حجاب ظلمانى است بين ما و خدا.
اين حجاب، چهره اصلى انسانى ما را، كه ارتباط مستقيم با خدا دارد، مىپوشاند.

حجاب ميان انسان و خدا
در نزد خدا، هيچ چيز محجوب نيست، و اين در آيات قرآنى به خوبى روشن است:
(إنّ الله لا يخفى عليه شىء فى الأرض ولا فى السّماء)
در حقيقت، هيچ چيز ]نه[ در زمين و نه در آسمان بر خدا پوشيده نمىماند.
و يا مىفرمايد:
(هو معكم أينما كنتم)
هر كجا باشيد، خدا با شماست.
بنابراين، در منطق قرآن و عقل، همه چيز مشهود حضرت حق است و هيچ چيز محجوب از او نيست.
خداوند، محل افتادن همه قطرات باران را مىداند و محل سبز شدن همه ساقههاى درختان را.
خداوند حتى اگر ذرهاى به اندازه خردلى، در دل سنگى باشد (آيه ١٦ سوره لقمان) مىداند.
با دقت در موارد فوق، غير از اين كه مىفهميم اين چه خدايى است و در معرفت او كاملتر مىشويم، اين نتيجه را نيز مىگيريم كه خدا، نزد همه اشيا حاضر است.
اما چگونه است كه اشيا از او محجوبند؟ جواب آن خيلى روشن است و آن اين كه از طرف انسان حجاب خودى است كه مانع است و گرنه عين ربط انسان و هستى با خدا به جاى خود، هست.
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيستتو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز
١٩ ـ حجابهاى نورانى
گفتيم كه حجابهاى ظلمانى، همه بديهاى ما را شامل مىشود.
اما سالك الى الله، بعد از برداشتن حجابهاى ظلمانى، به عالم نور وارد مىشود:
(الله ولىّ الَّذين آمنوا يخرجهم من الظّلمات إلى النّور)
خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند.
آنان را از تاريكيها به سوى روشنايى مىبرد.
عالم نور نيز مرحلهاى است كه بعد از برداشتن حجابهاى ظلمانى، نصيب ما مىشود و به آن مىرسيم; مثل بندگى، عمل خوب، كمالات، شهودها و كشفها.
نكته مهم اين است كه از اين مرحله نيز بايد بگذريم و به هدف نهايى كه همان وصال حق است و لقاء الله برسيم.
پس، بايد مواظب باشيم كه مواردى كه در عالم نور متذكر مىشويم، مبدّل به حجابى نشود (= حجاب نورانى) و همين است كه در دعاى زيباى شعبانيّه داريم:
إلهى هب لى كمال الإنقطاع إليك وانور أبصار قلوبنا بضياء نظرها إليك حتّى تخرق أبصار القلوب حجب النّور فتصل إلى معدن العظمة وتصير أرواحنا معلّقه بعزّ قدسك.
خدايا! به من، كمال انقطاع را عنايت فرما، و چشم و دلم را از نورى كه به تو نظر مىكند و تو را مىبيند، روشن فرما، تا حجابهاى نورانى را بشكافد و پيش برود و به معدن عزت تو برسد، و ارواح ما متعلّق به عزّ قدس تو باشد.
از اين رو، بايد مواظب باشيم كه بعد از عبور از حجابهاى ظلمانى، در حجابهاى نورانى، كه همه خوبيهاى ماست (همان طور كه حجابهاى ظلمانى، همه بديهاى مايند) نمانيم و يا حتى مغرور نشويم و شيفته آنها نشويم تا به مرتبه اصلى و شأن نهايى خود، كه وصال حق است و محو در او، برسيم.
خلاصه اين كه انسان از ظلمات به نور و وصال مىرسد و همين است كه خداوند در آيه اوّل سوره ابراهيم(عليه السلام)مىفرمايد:
(الر كتاب أنزلناه إليك لتُخرج النّاس مِنَ الظّلمات إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط العزيز الحميد)
كتابى است كه آن را به سوى تو فرود آورديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاريكيها به سوى روشنايى بيرون آورى; به سوى راه آن شكستناپذير ستوده.
اين آيه اشاره است به ورود به نور، بعد از ظلمات و سپس اين نور، ما را به دو اسم حميد و عزيز رهنمود مىكند كه همان وجوه پروردگار هستند.
اين وارد شدن و رسيدن، در قالب الفاظ و عبارات نمىگنجد و حقيقت آن را آنان كه رسيدهاند، مىدانند و «آن را كه خبر شد، خبرى بازنيامد.»
با كفش درياى كلى را اتصالهست بىچون و چگونه در كمالاتصالى بىتكلف بىقياسهست رب الناس را با جان ناساتصالى كه نگنجد در كمالگفتنش تكليف باشد والسلامدر همين رسيدنهاست كه انسان شامل حال و حديث زير مىشود:
قلب المؤمن عرش الرّحمن.
قلب مؤمن، عرش پروردگار است.
لا يسعنى سمائى ولا أرضى ويسعنى قلب عبدى المؤمن.
من در زمين و آسمان نمىگنجم، بلكه در قلب بنده مؤمن مىگنجم.
آن صفاى آينه، وصف دل استصورت بىمنتها را قابل استصورت بىصورت بىحد غيبز آينه دل تافت بر موسى ز جيبگرچه آن صورت نگنجد در فلكنه به عرش و كرسى و نى بر سمكز آنكه محدود است و معدود است آنآينه دل را نباشد حد بداناهل صيقل رستهاند از بو و رنگهر دمى بينند خوبى بىدرنگعكس هر نقشى نتابد تا ابدجز ز دل، هم با عدد هم بىعددتا نقوش هشت جنّت تافتهاستلوح دلشان را پذيرا يافتهاستبرترند از عرش و كرسى و سماساكنان مقعد صدق خداصد نشان دارند و محو مطلقاندچه نشان بل عين ديدار حقاند
٢٠ ـ خروج از حجابها
بهترين راهها براى رهايى از حجابها، تعبد كامل پروردگار و تبعيّت كامل از قرآن است كه اين راه فطرت و هدايت الهى است.
در قرآن آمده است:
(وَمن يُسلِم وجههُ الى الله وهو مُحسِن فقد استَمسكَ بالعُروة الوثقى وإلَى الله عاقِبةُ الاُمور)
و هر كس خود را ـ در حالى كه نيكوكار باشد ـ تسليم خدا كند، بىگمان در ريسمان استوارترى چنگ در زده، و فرجام كارها به سوى خداست.
تعبد كامل پروردگار، حالتى در قلب انسان پديد مىآورد كه جز خدا، چيزى در آن راه نمىيابد.
پس ايمان و عمل به آنچه قرآن مىگويد، بايد مورد نظر باشد.
بايستى از هر گونه تخطّى و تخلّف و دخالت دادن رأى و نظر و خواستههاى خود و ديگران اجتناب نمود كه در قرآن مىفرمايد:
(قُل اِنَّ هُدَى الله هُوَ الهُدى وَاُمِرنا لنسلَم لِرَبّ العالَمين)
بگو:
هدايت خداست كه هدايت ]واقعى[ است و دستور يافتهايم كه تسليم پروردگار جهانيان باشيم.
فطرت انسان نيز همين است كه قرآن كريم مىفرمايد:
(فأقِمْ وَجهَك لِلدّين حَنيفاً فطرتَ اللهِ الّتى فطر النّاس عَليها)
پس، روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است.
و اين، همان راه تكوين و تعيين شده در آفرينش است.
اگر انسان تعبد كامل نداشته باشد و راهها را به صورت ناقص و آميخته با هم در پيش گيرد، به نتيجه كامل نيز نمىرسد و خطر اغواى شيطان و انحرافها بيشتر مىشود; زيرا ممكن است امر بر او مشتبه و راه ورود شيطان هموارتر گردد.
حتى ممكن است در چنين مواردى، حق را باطل و باطل را حق و خيال را واقعيت و واقعيت را خيال، و نيست را هست و هست را نيست بداند و ببيند.
خدا درباره سالك الى الله، كه تعبد كامل پروردگار را دارد، مىفرمايد:
(الله ولىّ الذين آمنوا يخرجهم من الظّلمات إلى النّور)
خداوند سرور كسانى است كه ايمان آوردهاند.
آنان را از تاريكيها به سوى روشنايى مىبرد.
او تحت ولايت حضرت حق است و سرانجام، در قرآن كريم چنين مىفرمايد:
(وَأَنَّ هذا صراطى مستقيماً فاتَّبعوهُ ولا تَتَّبعوا السُّبُلَ فَتَفِرّقَ بِكُم عن سبيله ذلِكُم وَصّكُم بِه لَعَلَّكُم تتّقون)
و ]بدانيد[ اين است راه راست من.
پس، از آن پيروى كنيد و از راهها]ى ديگر[ كه شما را از وى پراكنده مىسازد، پيروى مكنيد.
اينهاست كه ]خدا[ شما را به آن سفارش كردهاست، باشد كه به تقوا گراييد.
آيا با رياضت و مجاهدت مىتوان از حجابهاى ظلمانى رهايى يافت؟ در خروج از حجابهاى ظلمانى، مجاهدت و رياضت ممكن است چندان نتيجه مطلوبى ندهد، به خصوص اگر اين مجاهدتها و رياضتها انتخابى و صليقهاى نيز باشد، اما ممكن است در يك بُعد و يك انتخاب، به نتيجهاى برسد; مثل برخى افراد كه سالك راه حق نيستند، اما در اثر رياضت بسيار ممكن است صاحب اراده يا نفوذهايى شوند.
مهم اين است كه سالك راه حق، براى برداشتن حجابها بايد از راههاى معيّن شده از طرف پروردگار در قرآن و با تزكيه نفس و تعالى در همه ابعاد، خود را پاك نمايد و مواظب باشد كه از صراط مستقيم تكوينى، كه طريق صحيح سلوك الى الله است، منحرف نشود و اگر حالاتى خاص را نيز دريافت، او را فريب ندهد; چنان كه در يك مرتاضِ غير راه خدا نيز اين حالات هست و او ممكن است به كارهاى خارق العاده دست يابد، حتى اگر نيّت و اهداف او خدايى نباشد.
پس گفتيم كه در خروج از حجابهاى ظلمانى، مجاهدتهاى ناقص به نتيجه مطلوب نمىرسد و در خروج از حجابهاى ظلمانى، علم و عمل جامع و كامل همه جانبه نياز است; يعنى سالك الى الله بايد همه آنچه از جانب خداى متعال به او ابلاغ گرديده، به همان نحو كه بيان شدهاست، ياد بگيرد و به آن علم و اطلاع كامل داشتهباشد.
در اين راه، كه آن را «مجاهدت علمى» مىناميم، سالك بايد هر چه مىتواند سعى كند كه طريق الى الله را بيشتر كشف نمايد، اما صحيح و جامع; همان طور كه خدا فرمودهاست.
در اصول كافى از امام صادق(عليه السلام) نقل شدهاست:
العامل على غير بصيرة كالسّائر على غير الطّريق لايزيده سرعة السّير إلاّ بُعداً.
كسى كه بدون بصيرت عمل مىكند، مانند كسى است كه در غير راه افتاده و بيراهه مىرود.
سرعت حركت وى هر چه بيشتر شود، او را از هدف و مقصد دورتر كند.
يعنى نداشتن بصيرت كافى به راه ارائه شده از جانب خداى متعال و قدم گذاشتن در راه با توجه به خطرات نفس و شيطان، ما را به مقصد نمىرساند.
با توضيحاتى كه دادهشد، به اين حقيقت مىرسيم كه براى خروج از همه حجابهاى ظلمانى به گونهاى كه اين حجابها، در همه ابعاد از قلب سالك الى الله برطرف شود، راهى جز صراط مستقيم قرآن وجود ندارد و سالك طريق بايد در مرحله اوّل سلوك خود، در تحصيل علم كامل به صراط قرآنى بكوشد و طريق ارائه شده در متون اسلامى را آنچنان كه هست، بشناسد.
در مرحله دوم، به همه آنچه ارائه شده، عمل كند و صراط مستقيم الى الله را با همه ابعادش در پيش گيرد، و اگر در مرحله تحصيل علم به طريق و يا در مرحله عمل به طريق و سلوك آن مجاهدت كامل نكند و سستى و مسامحه كند و يا در هر دو مرحله به خود اجازه سستى و كوتاهى بدهد و مجاهدت لازم را نداشتهباشد، مسلّماً در حجابهاى ظلمانى خواهد ماند.
سالك بىخبر، كه علم جامع و معرفت كامل نسبت به صراط مستقيم اسلامى ندارد و از علم ناقصى برخوردار است، گوشههايى از صراط مستقيم قرآنى و اسلامى را شناخته و از بقيه بىخبر مانده و بدون اين كه مجاهدت علمى كامل بكند و راه خدا را به گونهاى كه ابلاغ شده بشناسد و قدم در طريق سلوك صحيح بگذارد، گمان مىكند كه در صراط الى الله حركت مىكند و راهى كه در پيش گرفته به حضرت حق مىرسد و در جهت قرب الى الله پيش مىرود و با همين گمان، عمر خود را ضايع مىكند و خود را باطل و هلاك يمىگرداند.
مث از يك سو به ذكر و فكر مىپردازد و به اوراد و اذكار و بعضى نمازها و دعاها و حتى به شب زندهداريها مىپردازد و از سوى ديگر به لحاظ اين كه فاقد معرفت كامل به صراط مستقيم و از همه ابعاد آن بىخبر است، بسيارى از وظايف عبودى را ترك مىكند و به بسيارى از مهلكات توجه نمىكند و به بعضى از خصلتها و خُلقها و صفتهاى خطرناك و هلاكتآور، كه سد راه و حجاب قلب است، ناآگاه است و در تطهير خود از آنها نمىكوشد و به برخى يا بسيارى از هواها وعلقههاى نفسانى خود، كه هركدام به شكلى مانع حركت و قرب است، توجه نمىكند و به تجريد دل از آنها نمىپردازد.
خلاصه راههاى خروج از حجابهاى ظلمانى
متوجه شديم كه انسان در سه وضعيّت مىتواند قرارگيرد:
١ ـ غفلت از مقصد;٢ ـ توجه ناقص (= عبوديت ناقص);٣ ـ توجه كامل (= عبوديّت كامل).
١ ـ غفلت از مقصد:
همان توجه به تعلقات و فرعيّات و اصل انگاشتن آنهاست كه باطل است و انسان را به جايى نمىرساند; زيرا جذبه حق در آن نيست.
همان گونه كه تعلقات را در فصل پيش توضيح داديم، اكنون در اين جا از آيات زير نيز به عنوان شاهد كمك مىگيريم:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)
خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
(يأرأيت من اتّخذ إلهه هواهُ أفأنت تَكُون عليه وكي أم تَحسبُ أَنَّ يأكثرهم يسمعُون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضَلّ سبي)
آيا آن كس كه هواى ]نفس[ خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند، بلكه گمراهترند.
انسانى كه ادراك حقيقى خود را از دست مىدهد و به ادراكات وهمى و خيالى (= تعلقات) مىپردازد، مسلّماً از حيوانى كه ادراك را مىگيرد و تعلقاتى هم ندارد، پستتر مىشود و اين زيان و تأسفى عجيب است.
(وضلَّ عنهُم ماكانوا يدعونَ مِن قبلُ وظنُّوا ما لَهُم مِن مَحيص)
و آنچه از پيش مىخواندند، از ]نظر[ آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
در نتيجه، آن كسى كه به غير حق مىپردازد، به هيچ چيز نمىرسد; زيرا تمام مظاهر اين دنيا جلوهاى از اصل است و روزى مىرود نزد اصل آن چيز و براى انسان كه به فرع آن چيز در اين دنيا توجه داشته است، در جهان آخرت چيزى نمىماند.
٢ ـ توجه ناقص (= عبوديت ناقص):
ي اوّ، انسان طعم حقيقت را به طور كامل نمىچشد.
ثانياً، انسان با درهم آميختن حقيقت و غير حقيقت سردرگم مىشود و دچار يك دسته اشتباهاتى مىگردد كه حتى گاهى حق را رها مىكند و باطل را مىگيرد و گاهى باطل را حق مىپندارد.
گاهى يك دسته كشف و شهوداتى براى او حاصل مىشود كه آنها را از طريق رياضت كسب كرده است و در جهت حق نيستند و امر بر وى مشتبه گرديدهاست.
همين است كه ملاّصدرا مىگويد:
«اگر همه نقصها را برطرف نكردى، انگار كه هيچ كدام را برطرف نكردهاى و در سير الى الله با نقص به جايى نمىرسى.»
٣ ـ عبوديت كامل:
عبوديّت و تسليم كامل، انسان را در ارتباط با هدايت و قواعد و قوانين تكوينى قرار مىدهد، ضمن اين كه مىدانيم خود عبادت يا هر عمل خوبى منشأ اثر مستقيم نيست، بلكه از قوانين ربوبى خداست كه به انسان كمك مىكند تا به قواعد تكوينى دسترسى يابد.
پس، هدايت به ظاهر تشريعى است، اما در باطن و در حقيقت، تكوينى است و خلاصه اين كه با تعبد و عبوديّت و تسليم كامل، نظام تكوين در خدمت انسان قرار مىگيرد.
قرآن كريم در اين باره مىفرمايد:
(فَأقم وجهك للدّين حنيفاً فطرت الله الّتى فطرالنّاس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدّين القيّم ولكن أكثر النّاس لايعلمون)
پس روى خود را گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشتهاست.
آفرينش خداى تغييرپذير نيست.
اين است همان دين پايدار، ولى بيشتر مردم نمىدانند.
خلاصه بحث اين كه مدد الهى در تسليم مطلق به خدا و قبول كامل شريعت است و اگر انسان دستورهاى خدا را به گونه كامل انجام دهد و قاعده كمك خدا را هم تكوينى بداند، به همه چيز مىرسد و اين را در ايمان كامل و يقين كامل به خوبى مىيابد.
كسى كه به يقين كامل برسد، به اذن الله تكوين را در اختيار مىگيرد و اگر نظام تكوين در خدمت انسان قرار گيرد، حتى عيوب انسان را نيز برطرف مىكند و راه را به انسان نشان مىدهد.
(والّذين جَاهَدُوا فينا لَنهدينّهم سبلنا وإنّ الله لمع المحسنين)
و كسانى كه در راه ما كوشيدهاند، به يقين راههاى خود را بر آنان مىنماييم و در حقيقت، خدا با نيكوكاران است.
سالك الى الله در صورتى كه به عبوديّت و ايمان و يقين كامل برسد، تحت ولايت حق مىرسد (طبق آياتى كه اشاره شد) و از خطر شيطان و لغزشها در امان مىماند (هو محسن) و باب مكاشفات و عنايات الهى به روى او باز مىشود و همه بحث خروج از حجابهاى ظلمانى در اين آيه خلاصه مىشود كه:
(وَأَنَّ هذا صراطى مستقيماً فاتّبعُوُه ولا تتّبعوا السُّبُلَ فَتَفَرّق بِكُم عن سبيله ذلكم وَصّكم به لَعَلَّكُم تَتَّقُون)
و ]بدانيد[ اين است راه راست من.
پس، از آن پيروى كنيد.
و از راهها]ى ديگر[ كه شما را از راه وى پراكنده مىسازد، پيروى مكنيد.
اينهاست كه ]خدا[ شما را به آن سفارش كردهاست، باشد كه به تقوا گراييد.
در عبوديّت كامل، انسان شريعت را نه به عنوان رفع تكليف، بلكه به عنوان وسيله سلوك تكوينى مىنگرد.
دين بايد وسيله رسيدن به خدا شود، نه رفع تكليف ظاهرى.
* * *

فصل ششم : مراتب رسيدن به كمال و حقيقت
مقدّمه
ياصو انسان دو مقصد مىتواند داشتهباشد:
يكى مقصد دنيوى و آنچه در دنياست و رسيدن به آن كه در اين راه مىتواند سرمايه دنيوى را به دست آورد و به هرحال به دنيا برسد; و مقصد دوم، كه هدف اعلاى حيات انسانى است، قرب به پروردگار و وصال حق است.
در مقصد اوّل، كه هدف دنياست، فقط در صورتى مطلوب و مجاز است كه از دنيا، به قرب به خدا برسيم و گرنه، سرمايه دنيوى، به هرحال، موقتى و گذاراست و مستيها و نعمتهاى دنيا، مستى حقيقى نيست (مستى ما از شرابى ديگر است) و جان ما را قانع نمىكند.
آنچه جان ما را سيراب مىكند، قرب به خدا و سركردن با خداست.
در فصل پنجم، از موانع رشد و كمال سخن گفتيم و بيان كرديم كه اين موانع همه بديهاى انسان را شامل مىشوند و در اين فصل، از تحولات درونى انسان به سوى هدف عالى حيات و رسيدن به خدا سخن مىگوييم.
نكته بسيار عميق و با ارزش و درخور تأمل اين است كه اين تحولات در بيرون انسان نيستند و اين مراحل سير و سلوك و رسيدن و شدن، در درون خود انسان پديد مىآيند.
در فصل حاضر از موضوعات زير بحث مىكنيم:
١ ـ طلب;٢ ـ بيدارى;٣ ـ تزكيه نفس;٤ ـ تحول احوال;٥ ـ عشق;٦ ـ حيرت;٧ ـ فنا;٨ ـ توحيد.
١ ـ مرتبه طلب
در مقدّمه، شرح داديم كه ما دو مطلوب داريم:
خدا و غير خدا.
مطلب ما و طلب جان ما، خداست.
غير خدا، جز ابزارى براى رسيدن به خدا، مفهومى ديگر ندارد.
پس، بايد مطلوب خود را گم نكنيم يا غير مطلوب را به جاى مطلوب نگيريم.
در سوره كهف، آيه ٢٨ آمده است:
(واصبر نفسك مع الّذين يدعون ربّهم بالغداوة والعشىّ يريدون وجهه ولا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدّنيا ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا واتّبع هوائه وكان أمره فرطا)
و با كسانى كه پروردگارشان را صبح و شام مىخوانند ]و[ خشنودى او را مىخواهند، شكيبايى پيشه كن، و دو ديدهات را از آنان برمگير كه زيور زندگى دنيا را بخواهى، و از كسى كه قلبش را از ياد خود غافل ساختهايم و از هوس خود پيروى كرده و ]اساس [كارش بر زيادهروى است، اطاعت مكن.
ماحَصَل معناى دلنشين آيه فوق مقايسهاى است ميان (يُريدون وجهه)
(= در طلب وجه خدا) و (تريد زينة الحيوة الدنيا)
(= طالبان زينت دنيا) كه ميانشان فرق فراوان است و گويى كه در تضاد هستند.
نكته مهم اين كه، طلب در همه هستى وجود دارد و انسان، كه اشرف مخلوقات است، بايد متوجه شود كه در اين طلب از ديگر موجودات و هستى، عقب نيفتد.
غفلت انسان در اين است كه مطلوب اصلى را رها كند و به مطلوبهاى خيالى دل بندد، و در نتيجه، از مطلوب اصلى بازماند.
رسيدن به مطلوب اصلى، مطلوبهاى فرعى را نيز در دل دارد; چرا كه ما يك حالت يوسفى داريم و يك حالت يوسف زايندگى.
يوسفى دنيا و مافيها، نبايد ما را از يوسف زاينده (خدا) غافل كند.
يوسف زاينده بىنهايت يوسف دارد.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك شبنم چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازكى تواند ماند از يك ذره باز،
مراتب طلب
طلب داراى مراتبى است كه اين مراتب، تا بىنهايت ادامه دارد.
سالك الى الله بايستى چون پلههاى نردبان، اين مراتب را طى كند، اما در مجموع، مىتوان به مراحل سهگانه زير نيز اشاره نمود:
مراحل ابتدايى:
شكستن خود، در جهت انجام واجب و دورى از حرام.
مراحل متوسط:
شكستن خود، در جهت عبوديّت و بندگى.
مراحل نهايى:
فناى وصفى و فعلى و ذاتى، در ذات احديّت.
پس عدم گردم، عدم چون ارغنونگويدم كانّا اليه راجعون،
دوام طلب
به علت بىنهايت بودن پلههاى نردبان طلب، نبايد در موقع صعود در هيچ پلهاى توقف كنيم.
بايد در صعود خود، دوام داشتهباشيم و هيچ يك از مراتب صعود، ما را نفريبد.
ضمناً بايد دوام نعمت طلب را با شكر بر آن، مداوم كنيم.
خداوند بزرگ، در آيه ١٧ سوره عنكبوت مىفرمايد:
(فابتغوا عند الله الرّزق واعبدوه واشكروا له إليه ترجعون)
پس روزى را پيش خدا بجوييد و او را بپرستيد و وى را سپاس گوييد، كه به سوى او بازگردانيده مىشويد.
خداوند در اين آيه، به وضوح، طلب و پايدارى در طلب و شكر آن اعمال عبودى را گوشزد مىفرمايد.

موانع طلب
موانع طلب در درون ما، هواى نفس و خواستهاى غير منطقى نفس و تن است، و در بيرون ما شيطان است; يعنى در حقيقت، موانع طلب، در درون خود ما جاى دارند. منِ مجازى انسان، كه همان مجموعه خواستهاى غير منطقى نفس و تن است، انسان را به سوى غير خدا دعوت مىكند و در حقيقت انسان را به غفلت مىبرد و از راه بازمىدارد.

نشانه هاى طلب
از نشانههاى طلب، دردمندى و پايدارى در رسيدن به وجه الله است.
خداوند بزرگ در آيه آخر سوره كهف مىفرمايد:
(يفمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عم صالحاً ولا يشرك بعبادة ربّه أحداً)
پس، هر كس به لقاى پروردگار خود اميد دارد، بايد به كار شايسته بپردازد و هيچ كس را در پرستش پروردگارش شريك نسازد.
دردمندان را نباشد فكر غيرخواه در مسجد برو خواهى به ديرغفلت و بىدرديت فكر آورددر خيالت نكته تكبر آوردجز غم دين نيست صاحب درد رامىشناسد مرد را و گرد راحكم حق را بر سر و رو مىنهدحفظ و فكر خويش يكسو مىنهدبايد مواظب باشيم كه مدعى دروغين طلب نباشيم، بلكه با حضور قلب و عمل صالح طلب را نشان دهيم.

مجاهدت در راه طلب
مجاهدت در راه طلب، دورى از هواى نفس و فريب شيطان است كه اين دو، دشمن اصلىاند.
مجاهدت در راه طلب، همان تزكيه و مقيّد بودن به تكليف است و در اين راه بايد به تدريج عمل كرد.
هر چه طلب جدىتر باشد، مجاهده قويتر است و اگر سالك به تكليف خود (كه هميشه بار سنگينى بر دوش اوست)، درست عمل كند، عين مجاهده در راه طلب خواهد بود.

كمك گرفتن از علم و صبر در راه طلب
هر چه سالك در مراحل و مراتب سلوك پيشرفت كند، بايد به مجاهده و مراقبه دقيقترى بپردازد، تا جايى كه به توفيق الهى، مراحل و منازل را يكى بعد از ديگرى پشت سر نهد و به بقاى بعد از فناى كامل رسد.
در اين هنگام، او مىشود محلّ تجلّى حق، و اين جاست كه تدبير خداى متعال، جايگزين تدبير او مىشود، و اختيارش، اختيار پروردگار است.
صبر، براى پايدارى در راه طلب نياز اصلى است.
طالبان را صبر مىبايد بسىطالب صابر نيفتد هر كسىتا طلب در اندرون نايد پديدمشك در نافه ز خون نايد پديدو علم نيز چراغى فراروى راه طلب است; چرا كه سالك الى الله براى پيمودن راه، نياز به معرفت و شناخت دارد كه علم، مقدّمه آن است.
جمله تاريكى است اين محنتسراعلم در وى چون چراغى رهنماى
٢ ـ مرتبه بيدارى
در فصلهاى پيشين اشارهكرديم كه انسان، در مرتبه منِ روحى يا مرتبه نازله روح قرار دارد و بايستى به مقام اصلى خود، كه مقام روح است، برسد.
تا هنگامى كه او در مرتبه نازله است، در همان مرتبه غفلت جاى دارد كه در آن مرتبه، منِ مجازى، كارساز و هواى نفس حاكم و در اين وضعيّت انسان در عذاب ناشى از آن مقام اصلى خود، كه عين ربط با خداست، گرفتار است.
اما اگر انسان حالت فراق و هجران و غربت خود را حس كند و متوجه شود كه در ارتباط با خداى خود، همه نقصها بر طرف مىشود و به كمال مىرسد، اين حالت را حالت «يقظه» يا هوشيارى و يا حالت بيدارى مىنامند كه ما در اين قسمت، با نام «بيدارى» از آن بحث مىكنيم.
در حقيقت، در بيدارى انسان، دردى را حس مىكند كه داروى اين درد، خداست.
اُستُن اين عالم اى جان غفلت استهوشيارى اين جهان را آفت استهوشيارى زان جهان است و چو آنغالب آيد نيست گردد اين جهاندر باره بيدارى شرح نكات زير در اين جا شايسته مىنمايد:
١ ـ چگونه بيدارى را جايگزين غفلت كنيم;٢ ـ تبديل خودمحورى به خدامحورى در پناه نور بيدار;٣ ـ پيمودن راه با نور بيدارى;٤ ـ مركب راه;٥ ـ نتايج بيدارى.
چگونه بيدارى را جايگزين غفلت كنيم؟
نور بيدارى، همان جاذبه الهى است و هميشه متوجه ماست، در حالى كه ما از آن غافليم.
كافى است كه حجابها را برداريم و از من مجازى دور شويم.
در اين صورت، قلب ما با اين نور، منوّر مىشود.
ترس و نوميديت دان آواز غولمىكشد گوش تو تا قعر سفولهر ندائى كه تو را بالا كشدآن ندايى دان كه از بالا رسدو براى كشف اين جاذبه الهى بايد:
ياوّ، با مطالعات محورى، معرفت خود را، كه همان بيدارى است، افزون كنيم و راهكارهايى كه در اين كتاب آمده، معارفى در همين زمينه است.
ثانياً، تدبر در آيات الهى و هستى داشتهباشيم.
ثالثاً، با دعا و ذكر و حضور قلب، عنايت الهى را جلب كنيم.
رابعاً، استمداد از نفوس پيامبران، ائمّه و اولياى خدا داشتهباشيم كه در اين باره لازم به ذكر است كه نهايت هدف اعلاى ما چيزى است كه تجسم عينى آن، پيامبران، ائمّه و اوليا هستند و آنان، هم صراط و هم نور صراطند.
آب خواه از جو بجو، خواه از سبوكاين سبو را هم مدد باشد از جو

تبديل خودمحورى به خدامحورى
خودمحورى موقعى است كه منِ مجازى و خواستهها و هواهاى نفسانى حاكمند كه اصالت ندارند، ولى در خدامحورى، خواست خدا برخواست ما غلبه دارد و تدبير مدبر حكيم در ما جارى است و در تبديل خودمحورى به خدا محورى به اين مسائل مىرسيم:
ياوّ، نفس امّاره را خوب مىشناسيم و مىدانيم كه ما را به بديها وا مىدارد و در نتيجه از بديها و رذايل اخلاقى دور مىشويم.
اين امر، نتيجه نور بيدارى است كه ظلمت ما (=من مجازى و هواهاى نفسانى) را تبديل به نور مىكند.
(= عقل كلّ و من اصلى) حركت در منِ مجازى، حركت در تاريكى است و در من مجازى، برخورد با ظواهر و هواهاى نفسانى است كه در نهايت، باعث هلاكت ماست.
داستان زيبايى در دفتر دوم مثنوى آمده است كه مىگويد:
يك روستايى، گاو خود را در آخور بست.
شبهنگام، شيرى به سراغ گاو رفت و او را دريد و به جاى آن نشست.
روستايى در تاريكى به آخور آمد و شروع كرد شير را ـ كه فكر مىكرد گاو است ـ نوازش دادن و نازكردن.
شير هم مترصد دريدن او بود، برخورد منِ مجازى با دنيا، حالت لمس شير در تاريكى را دارد، حقيقتى با آن نيست و آخرش عذاب و مشكلات است.
ثانياً، با از دست دادن منِ مجازى، به ايثار مىرسيم; چرا كه از دست دادن منِ مجازى همه ايثار ماست و در اين امر ايثار كردهايم; يعنى آنچه را سرمايه موقتى و دروغين ماست، از دست دادهايم; زيرا سرمايه اصلى ما، كه من اصلى است، از دستدادنى نيست.
پس كريم آنست كه خود را دهدآب حيوانى كه ماند تا ابدباقيات صالحات آمد كريمرسته از صد آفت و افساد و بيم
پيمودن راه با نور بيدارى
يدر پيمودن راه در پناه نور، اوّ راه مستقيم را مىپيماييم و ثانياً فرصت را از دست نمىدهيم.
صراط مستقيم، عبارت است از صراطى كه سالك را از منِ مجازى به مقام اصلى روح و خدا مىرساند و اين كه در نماز مىگوييم:
(إهدنا الصّراط المستقيم صراط الّذين أنعمت عليهم)
به راه راست ما را راهبر باش; راه آنان كه برخوردارشان كردهاى.
در انتهاى صراط مستقيم مقام اصلى روح و تجلّى اسماى خدا هست، كه آن اصل نعمت و همه نعمت و نعمت زاينده است و همين است كه حضرت سجاد(عليه السلام)مىفرمايد:
ولا تقطعن عنك ولاتبعدنى منك يا نعمتى وجنّتى ويا دنيايى وآخرتى.
پروردگارا! ميان خودت و من، فاصله مينداز و مرا از خود دور مگردان! اى نعيم من و اى بهشت من و اى دنيا و آخرتم!به طور كلى، عمر انسان و اين دنيا، فرصتى است براى رسيدن از منِ مجازى به مقام اصلى روح، و هر قدر درجه سير و سلوك و تعالى انسان بيشتر شود، توجه به فرصت و غنيمت شمردن وقت در او بيشتر مىگردد.
فرصت در اين دنيا به صورت زير مطرح است:
فرصتبراى آنان كه دنيا را براى آنان كه ايمان براى اولياى خدااز ديد دنيا مىبينندضعيف دارندهرچه بيشتردرجهت امروز و فردا كردن (تسويف) كه همانرسيدن به هدف هواهاى نفس تلاش كردنگامهاى شيطان استاعلاى حيات(خطواتالشيطان)زندگى در منِ مجازىرسيدن به منِ اصلى كه عين ربط با خداستحالت اوّل، يعنى طالبان دنيا و حالت دوم، آنان كه ايمانى ضعيف دارند، نهايت كارشان يكى است; چرا كه تكليف دسته اوّل معلوم است و دسته دوم كه امروز و فردا مىكنند و به بديها ادامه مىدهند (از خصوصيات شيطان همين است كه فرصت را مىگيرد و با نويد به آينده، انسان را فريب مىدهد و لذا فرصت حال از دست مىرود) و غافلند كه اندك اندك، بديها جزو شخصيّتشان مىشود و در آينده اين شجره خبيثه بديها را نمىتوانند بركنند.
۵
توبه ، عشق ، صبر
و يا مثل گلدان گلى كه در اثر بىتوجهى، علفهاى هرزه در آن رشد كنند و كمكم كار به جايى رسد كه خود گل پژمرده شود و همه گلدان پُر از علف هرزه گردد.
و همين است كه امام على(عليه السلام) مىفرمايد:
إيّاكم والتّسويف.
بپرهيزيد از امروز و فردا كردن.
شيطان فردا را براى ما مجسم مىكند و نه آينده خيلى دور را، تا ما را به راحتى بفريبد، و هر وقت فردا آمد، باز مىگويد:
فردا، و همين طور اين وضعيّت ادامه مىيابد تا عمر تمام شود.
تو كه مىگويى كه فردا، اين بدانكه به هر روزى كه مىآيد زمانآن درخت بد جوانتر مىشودوين كننده پير و مضطر مىشودخاربن در قوت و برخاستنخاركن در سستى و برخاستنخاربن هر روز و هر دم سبزترخاركن هر روز زار و خشكترمثال آنان كه در اين دنيا، همواره راه را مىپرسند و مىخواهند بيشتر بدانند، اما در عمل سست هستند، آنانند كه امروز و فردا مىكنند، و انسان هوشيار كسى است كه هرچه مىداند زودتر عمل كند.
عاقل به كنار جو پى پل مىگشتديوانه پابرهنه از جوى گذشتو همين است كه حضرت على(عليه السلام) در دعاى كميل مىفرمايد:
«يا ربّ يا ربّ يا ربّ، أسألك بحقّك وقدسك وأعظم صفاتك وأسمائك أن تجعل أوقاتى من اللّيل والنّهار بذكرك معمورة وبخدمتك موصولة وأعمالى عندك مقبولة حتّى تكون أعمالى وأورادى كلّها ورداً واحداً وحالى فى خدمتك سرمداً.
پروردگار من! پروردگار من! پروردگار من! از تو، به حق تو و به حق قدس و اعظم صفاتت و به اسمايت، مىخواهم كه همه اوقات مرا در شب و روز به ياد و ذكر خود آباد كنى و همه لحظاتم را در خدمتت، مصروف بدارى و همه اعمالم را نزد خود مقبول بگردانى تا همه اعمال و اورادم ورد واحد و احوالم هميشه در خدمت تو باشد.
ابن الوقت بودن
حضرت على(عليه السلام) مىفرمايد:
ما فات مضى وماسيأتيك ... فاغتنم الفرصة بين العدمين.
گذشته ديگر نيست و آينده هنوز نيامده است.
پس، برخيز و ميان اين دو «نيست» را غنيمت شمار.
سالك الى الله از وضعيّت فعلى بهترين بهره را مىبرد و ميرحال و ميراحوال است و در وقت حال است، نه در زمان گذشته و حال.
لامكانى كه در او نور خداستماضى و مستقبل و حالش كجاستماضى و مستقبل اى جان از تو استهر دو يك چيز اند پندارى دو استهست هشيارى زياد مامضىماضى و مستقبلت پرده خداآتش اندر زن به هر دو تا به كىپر گره باشى از اين هر دو چو نىتا كره بانى بود همراز نيستهمنشين آن لب و آواز نيست
مركب راه
براى حركت در اين راه و طى طريق، سه مركب نيرومند به وجود مىآيد:
اوّل توبه; دوم عشق; و سوم صبر.
توبه، حالت بيدارى است كه نسبت به نقصها به وجود مىآيد و در نتيجه، منِ مجازى و خودمحورى، تضعيف مىشود و سالك به سوى مقام اصلى روح حركت مىكند و اين امر، همان حالت توبه است; چرا كه توبه چيزى جز تحوّل احوال نيست.
بنابراين، طبيعتاً آن سوى بيدارى، توبه است.
اين امر، حالت وحدت با نظام تكوين وتجلّى اسماى الهى را به دنبال دارد و اين حالت، توبه دايم و تقواى دايم را نيز به دنبال خواهد داشت و انسان مواظب است كه خود را وانگذارد و در حقيقت، همواره از خود مىگريزد و به خدا پناه مىبرد.
مىگريزم تا رگم جنبان بودكى گريز از خويشتن آسان بودنى به هندت ايمنى نى در يمنآنكه خصم او است سايه خويشتنتوبه از سه مرحله مىگذرد:
١ ـ نظر خدا بر قلب ما، براى توجه دادن ما به توبه; ٢ ـ توجه ما به گناهان و آگاه شدن از گناه و سپس دورى ازآنها; ٣ ـ قبول توبه از طرف خدا.

درجات توبه به شرح زير است:
درجه اوّل:
از گناه و معصيت و حرام دورى جستن كه مقدّمه سير و سلوك است.
درجه دوم:
دورى جستن از نفس و خودِ مجازى و حيات حيوانى.
درجه سوم:
توبه از هر گونه غفلت.
(هرگونه توجه به غير خدا غفلت است.)نتيجه اين كه، توبه درجاتى دارد و حتى خداوند در قرآن از پيامبران به عنوان توّابين يا بسيار بازگذشتكنندگان ياد فرموده است و از جمله حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را در اواخر عمر و در اوج پيروزى اسلام، به اين حالت امر مىفرمايد:
(إذا جاء نصر الله والفتح ورأيت النّاس يدخلون فى دين الله أفواجاً فسبّح بحمد ربّك واستغفره إنّه كان توابّاً)
چون يارى خدا و پيروزى فرارسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا درآيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه، كه همواره توبهپذير است.
توبه مردم عادى، بازگشتن از گناه و معصيت است، در حالى كه توبه سالكينى كه در حال يقظه و نور هوشيارىاند، توبه از كم شمردن و كوچك شمردن گناه است.
توبه خواص، توبه از هر نوع غفلت و تضييع وقت و اشتغال به غير است و كمال توبه، رسيدن به توبه از غير حق است.
حديث زيبايى از امام صادق(عليه السلام) در باره درجات توبه نقل است كه مىفرمايد:
التّوبة حبل الله ومدد عنايته ولابُدّ للعبد من مداومة التّوبة على كلّ حال، فكلُّ فرقة من العباد لهم توبة فتوبة الأنبياء من اضطراب السِّرّ وتوبة الأولياء من تكوين الخُطُوات وتوبة الأصفياء من التّنفس و توبة الخاصّ من الإشتغال بغير الله وتوبة العام من الذّنوب ولكلّ واحد منهم معرفة وعلم فى أصل التّوبة ومنتهى أمره وذلك يطول شرحه هينُها.
مضمون روايت اين است كه توبه از گناه و بازگشت به جانب خداى متعال و كشش عنايت اوست.
بر بنده لازم است در هر حالى از حالات، در هر مقامى از مقامات و در هر منزلى از منازل، مداومت بر توبه و بازگشت داشته باشد.
پس، براى هر دستهاى از بندگان خدا توبهاى هست.
توبه انبيا از اضطراب سِرّ است; يعنى وقتى در سرّ وجود و حقيقت آنان به لحاظ منزلتى كه نزد حق دارند اضطرابى پيش آمد، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود; و توبه اولياى الهى از خطوات خاصى است كه در باطن آنان به وجود مىآيد; يعنى وقتى اين خطوات، كه با مقام و منزلت عبودى آنان سازگار نيست، در باطن آنان پيش آيد، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود; و توبه اصفيا از توجه داشتن به خود است كه نوعى تنزل از مرتبت توحيدى و مقام فناء فى الحق است; و توبه خواص از اشتغال به غير خداى متعال است; يعنى وقتى قلب آنان به غير او مشغول گشت و از او غفلت نمود، به لحاظ اين كه اين اشتغال به غير براى آنان گناه و خطا محسوب مىشود، توبه آنان بازگشت از آن است; و توبه عوام از گناهان است; يعنى توبه عوام و افراد معمولى عبارت است از بازگشت آنان از معاصى و حرامها و سرانجام هر دستهاى از آنان به توبه مخصوص خود، معرفت و علم دارند و وظيفه خود را مىداند كه بايد چگونه باشد كه شرح آن در اين جا به طول مىانجامد.
نتيجه اين كه، توبه بايستى هميشگى و مداوم باشد; چرا كه شيطان هميشه و مدام در تعقيب ماست و توبه در درجه اوّل، از معصيت است و سپس از علقهها و بعد، از غير حق و سرانجام توبه از خود.
در توبه بايد ثبات داشت كه اين ثبات نيز عنايت پروردگار را مىطلبد.
انسان در هر مقطع از زمانى كه باشد، مثل كتابى است پر از حروف و كلمه و صفحه و هر چه مىگذرد، صفحاتى بر اين كتاب اضافه مىشود و صفحات كتاب، همان اعمال گذشته اوست.
انسان در هر حال، مجموعه اعمال گذشته و تا به حال خود است و تمام اعمال، گفتار و پندارهاى گذشتهاش، در اين كتاب وجودى ثبت است و اثرات آن نيز موجود.
حتى اگر تصميمى گرفته و بدان عمل نكرده، باز هم درآن كتاب ثبت است و خداوند هميشه ابتدا با اين كتاب وجود ما برخورد مىكند; كتابى كه صفحات سياه و سفيد زيادى دارد و به عبارتى ، تشكيل دهنده باطن ماست كه در محضر خداست يا چهره باطن ماست كه در محضر اوست و همين چهره است كه در آن دنيا آشكار مىشود.
نكته مهم اين است كه توبه، يعنى تغيير اين كتابت وجودى و باطنى و اين كار چندان آسانى نيست.
لوح را اول بشويد بىوقوفآنگهى بر وى نويسد او حروفخون كند دل را ز اشك مستهانبرنويسد بر وى اسرار نهانوقت شستن لوح را بايد شناختكه مرآن را دفترى خواهند ساختبنابراين، توبه يعنى تغيير حالت و احوال و شروع عبوديت و از منِ مجازى گذشتن و به منِ اصلى توجه كردن و به طرف منِ اصلى حركت كردن.
ما تا در منِ مجازى هستيم، بنده نيستيم و بندگى برايمان لذتى ندارد.
بندگى و عبوديّت براى سالكى است كه از منِ مجازى گذشته و به سوى منِ اصلى رهسپار است (و اين درجاتى دارد تا بىنهايت).
انسان تا هنگامى كه در من مجازى است، فيض انسانى را از خدا نمىگيرد و هر كس بر حسب درجه تعالى خود از خدا فيض مىگيرد.
خويش را عريان كن از جمله فضولترك خود كن تا كند رحمت نزولگر ببينى ميل خود سوى سماءپَرّ دولت برگشا همچون هماگر ببينى ميل خود سوى زميننوحه مىكن هيچ منشين از حنينعاقلان خود نوحهها پيشين كنندجاهلان آخر به سر برمىزنندز ابتداى كار آخر را ببينتا نباشى تو پشيمان يوم دينعشق، مركب خوب و پر جاذبه پيمودن راه از منِ مجازى به مقام اصلى روح است.
مىدانيم كه خداوند خود عين كمال است و عاشق كمال بودن، كمال است و خداوند كمال مطلق است.
بنابراين، خدا خود را دوست دارد و به خود عشق مىورزد.
روشن است كه دوستى خدا به خود، غير از دوستى ما به خود است كه دوستى ما به خود، يعنى توجه ما به منِ مجازى و نظر به خود كردن همان نظر به نقص و عيب خود داشتن است كه اين مطلوب نيست.
حال، چون خدا، خود را دوست دارد، ما را نيز دوست دارد.
نتيجه اين كه اگر خدا به ما نظر دارد، نه از آن جهت است كه ما هستيم، بلكه مايى در كارنيست و از نظر خدا غير در كار نيست، هرچه هست جلوه و شئون اوست، و ما هستيم كه اگر در خود نظر كنيم، مىشويم غير و گفتيم كه غير، چيزى جز منِ مجازى نيست كه در حقيقت اين غير وجود ندارد.
بنابراين، خدا به ما نظر دارد و اساس خلقت هم بر مبناى همين محبت است.
اساس خلقت همه موجودات، هدايت آنها به سوى جمال ذات است و در نتيجه جارى بودن عشق در همه موجودات به حق و عبوديّت و حركت تسبيحى به سوى حق، همه از همين عشق حق به ذات خود، سرچشمه مىگيرد كه:
( ما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جن و إنس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
و در حديث است:
كنت كنزاً لم اُعرف فاحببت أن اُعرف، فخلقت الخلق وتعرّفت إليهم فعرفونى.
گنجى نهان بودم و كس مرا نمىشناخت.
دوست داشتم كه مرا بشناسند.
پس آفريدگان را بيافريدم و خود را بدانان شناسانيدم و آنان مرا شناختند.
چه خدا بخواهد خود را در غير ذات ببيند و چه هر شاهدى بخواهد، خدا را ببيند، انسانِ كامل، آينه و مظهر اوست.
بنابراين، خداوند عشق را شرط راه قرار داده و اين دليل ديگرى هم دارد كه خدا مىخواهد بنده را به خود برساند; يعنى او را مظهر و تجلّى خود قرار دهد و بين همه مخلوقات، انسان است كه مىتواند از نقص به كمال برسد و انسان كامل صلاحيت عشقبازى با معبود و بندگى را پيدا مىكند.
صبر، يكى از مَركبهاى خوب پيمودن راه سلوك صبر و شكيبايى است.
صبر از مقامات پيامبران است; همان طور كه خداوند در مورد ايوب(عليه السلام) مىفرمايد:
(إنّا وجدناه صابراً)
ما او را شكيبا يافتيم.
و در ادامه آيه مىفرمايد:
(نعم العبدُ إنَّه أوّاب)
چه نيكو بندهاى! به راستى او توبهكار بود.
يا درباره داوود(عليه السلام)، خطاب به رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) در آيه ١٧ سوره ص مىفرمايد:
(إصبر على ما يقولون واذكر عبدنا داوود ذا الأيد إنّه أوّاب)
بر آنچه مىگويند صبر كن، و داوود، بنده ما را كه داراى امكانات ]متعدّد[ بود به يادآور، آرى، او بسيار بازگشت كننده ]به سوى خدا[ بود.
صبر نيز از لوازم توبه است; چرا كه بايد پيوسته در مقام توبه و بازگشت و توجه به خدا، از مقام صبر كمك گرفت.

نتايج بيدارى
نتايجى كه در اثر حركت در پناه نور (= بيدارى) حاصل مىآيد، اوّل توجه به كمال خداوندى، دوم شوق رسيدن به اين كمال و سوم حضور قلب است.
١ ـ توجه به كمال خداوندى:
در پناه نور بيدارى، سالك مىفهمد كه بىنهايت همه بىنهايتها نزد خداست و در جاذبه اين كمال و عظمت قرار مىگيرد.
٢ ـ شوق رسيدن به كمال:
هنگامى كه سالك، اين كمال را درك مىكند، در جاذبه آن قرار مىگيرد و مسلّماً شوق رسيدن به بىنهايت كمال را دارد.
٣ ـ حضور قلب:
موقعى كه سالك، به مقام قلب و روح مىرسد، قلب و روحش، كه مقام اصلى اوست، محلّ تجلّى اسماى حُسناى پروردگار مىشود و هر قدر حضور قلب ما بيشتر شود، تجلّى شديدتر مىگردد.
در پناه نور بيدارى، انسان حلاوت حضور خدا را مىيابد و اين حلاوت، آن روى حضور قلب است.
٣ ـ مرتبه تزكيه نفس
تزكيه همان پاكيزگى تن و روان است از آلودگيها; همان طور كه در قرآن كريم داريم:
(والله يحبّ المطهّرين)
و خدا كسانى را كه خواهان پاكىاند دوست مىدارد.
پاكيزگى انواعى دارد:
پاكيزگى ظاهر:
همان پاكى بدن و پاكى لباس است كه وظيفه همه است و داشتن وضو، در همه حال.
پاكيزگى جوارح و اندام:
يعنى پاكى از معصيت; مثل دورى از خوردن حرام و انجام معصيت، كه اين مقام پارسايان است.
پاكيزگى دل:
پاكى از رذايل اخلاقى و زشتيهاست كه مقام متقيان است.
پاكيزگى سرّ دل:
يعنى دل را از هر چه غير خداست پاك كردن، كه مقام صديقان است كه:
(قل الله ثمّ ذرهم)
بگو:
«خدا ]همه را فرستاده[»; آن گاه وابگذار.
درباره تزكيه نفس در قرآن كريم، اشارات فراوانى داريم; من جمله در سوره مباركه شمس، بعد از اين كه خداوند در هشت آيه اوّل سوره، هشت بار قسم مىخورد (و اين علامت اهميّت مطلب است)، سپس مىفرمايد:
(قد أفلح من زكّها)
كه هر كس آن را پاك گردانيد، قطعاً رستگار شد.
(وقد خاب من دسّها)
رستگار آن كس كه خود را پاپ گردانيد.
و نيز در سوره اعلى، آيه ١٤، مىفرمايد:
(قد أفلح من تزكّى)
كسى كه نفس خود را تزكيه كند، نجات مىيابد.
حاصل سخن اين كه، انسان با الهام خدايى، تقوا را از فجور و نيك را از بد تميز مىدهد و اگر بخواهد رستگار شود، بايد خود را تزكيه كند.
در اين جا شايسته مىنمايد به مطالب زير اشاره كنيم:
١ ـ عبوديت;٢ ـ يقين;٣ ـ ايمان و تقوا;٤ ـ اخلاص;٥ ـ نيّت;٦ ـ حُسن خلق;٧ ـ صبر;٨ ـ رضا;٩ ـ شكر;١٠ ـ قناعت;١١ ـ توكل و تسليم;١٢ ـ زهد;١٣ ـ خوف و رجا;١٤ ـ كلام و سكوت;١٥ ـ ترك تكليف;١٦ ـ رعايت حقوق ديگران;١٧ ـ تكليف الهى.

عبوديّت
اگر پرسيده شود كه غرض از هستى و خلق انسان چيست، قرآن كريم پاسخ مىگويد:
(وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جن و إنس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
در قسمت راه و رسم مشخص زندگى، در باره عبوديت بحث شده و به علت اهميّت مطلب، در اين جا نيز اشاراتى خواهيم كرد.
بندگى عبارت است از اين كه احساس كنيم كه هيچ هستيم و در اين نقص، مىخواهيم به كمال توجه كنيم; توجه به حق كه بىنهايت كمال و همه كمال نزد اوست.
سپس، به اين كمال عشق مىورزيم; چرا كه بىنهايت و همه كمال را دوست داريم.
و آن گاه كه به عشق رسيديم، در عشق به ايثار مىرسيم.
بنابراين، بنده، در عبوديّت در مثلث سازندهاى، كه از كمال و عشق و ايثار به وجود آمده است، متعالى مىشود.
و از اين جا به خوبى به معناى حديث «العبوديّة جوهر كنهها الرّبوبيّة»
كه بندگى جوهره ربوبيّت است، پى مىبريم، و يا معناى ديگر آن اين است كه انسان، سكهاى است كه يك روى آن بندگى و روى ديگرش ربوبيّت است.
هر چه پايه در بندگى ما دارد، سرمايه هميشگى ماست و باقيات صالحات است.
و هر چه پايه در بندگى ما ندارد، مىتواند سرمايه موقت ما باشد، اما سرمايه دايم ما نيست.
و همين است كهدر قرآن كريم آمده است:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين)
و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگت فرا رسد.
مراحل سير بندگى در قرآن كريم
در قرآن كريم آمده است:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابود شوندهاست.
و در آيه ديگر داريم:
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است فانى شوندهاست و ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
از دو آيه فوق، نتيجه مىگيريم كه وجه الخلقى هستى و انسان، كه نمود است، از بين مىرود و وجه ربّى يا وجه الهى مىماند.
چگونه به وجه الهى مىرسيم؟ به دو آيه زير توجه كنيد:
(ومن يسلم وجهه إلى الله وهو محسن)
و هر كس خود را ـ در حالى كه نيكوكار باشد ـ تسليم خدا كند.
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط العزيز الحميد)
كتابى است كه آن را به سوى تو فرود آورديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاريكيها به سوى روشنايى بيرون آورى; به سوى راه آن شكستناپذير ستوده.
از دو آيه فوق برمىآيد كه اگر انسان به طرف وجه خدا برود و در فضاى اسماى خدا قرار گيرد:
(ذلك خيرللّذين يريدون وجه الله أُولئك هم المفلحون)
اين براى كسانى كه خواهان خشنودى خدايند بهتر است، و اينان همان رستگارانند.
و ما در بندگى در فضاى اسماى الهى قرار مىگيريم كه اسماى خدا وجه خدايند.
در سوره بقره نيز بعد از اين كه فرشتگان، به خدا در خلقت انسان اعتراض كردند، خداوند فرمود:
اسما را به او آموختم و بعد او مسجود فرشتگان شد.
و همين است كه درباره بندگى آيات زيبايى در قرآن كريم داريم، من جمله:
(وقضى ربك ألاّ تعبدوا إلاّ إيّاه)
خدا حكم كرد كه شما بندگى او را بكنيد و بندگى ديگرى را نكنيد.
(ألم أعهد إليكم يا بنىآدم أن لاّ تعبدوا الشّيطان)اى فرزندان آدم! آيا با شما پيمان نبستيم كه شيطان را نپرستيد؟!(أن اعبدونى هذا صراط المستقيم)
مرا بپرستيد كه اين است راه مستقيم.
بنابراين، اگر انسان بتواند در عين توجه به بىنهايت بودن پروردگار، بندگى خود را حفظ كند و بنده باشد و به او نزديك شود، به مقام رفيع بندگى رسيده و حالات بندگى را مىچشد.
اما سؤال مهمى كه مطرح است اين است كه نزديك شدن و قرب خدا، كه در اثر بندگى به وجود مىآيد، يعنى چه؟ جواب اين است كه بنده هر چه به خدا نزديك شود (و بندگى بيشترى داشتهباشد)، خدا در او تجلّى بيشترى پيدا مىكند و بنابراين، خداست، نه بنده، و مواظب باشيم كه عكس آن را گمان نكنيم، كه گمان كنيم ـ نعوذ بالله ـ بنده، خدا مىشود، بلكه، بنده فانى مىشود و فانى شدن، يعنى محو شدن در خدا، كه اين بقاى بعد از فناست.
فنا شدن، محو شدن است، نه نابود شدن.
اما بنده، به هرحال مخلوق خداست و بايد فقر خود را احساس و ادب اين فقر را رعايت كند، اما در اين حال، نصيب بنده حلاوت عبوديّت، حيرت، چشيدن و ديدن به باطن خواهد بود كه مقام اولياى خداست.
سرانجام بنده به مقامى مىرسد كه در اثر عبوديّت، خداوند در حق او مىفرمايد:
«من مىشوم دست او، من مىشوم چشم او و زبان او.»
در حديث است كه:
إذا تمّت العبوديّة للعبد يكون عيشه كعيش الله تعالى.
يعنى زندگى او زندگى الهى مىشود كه همان در عين فنا، بقاست.
گر تو خواهى حرى و دل زندگى بندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقين،
يقين
يقين عبارت است از مشاهده عالم غيب از راه دل، و داراى سه مرتبه است:
مرتبه اوّل:
علم اليقين، كه دانستن است با اطمينان و خالى از شك و ترديد.
مرتبه دوم:
عين اليقين، كه رؤيت و مشاهده است.
مرتبه سوم:
حق اليقين، كه شدن و يافتن و رسيدن است.
مادامى كه علم و شناخت، در مرحله دانستن است، عَرَض است و زوالپذير، گرچه اثرات آن در جوهر وجودى ما مىتواند باقى بماند.
ما بايستى بعد از پيدا كردن معرفت، آن را در جان خود بنشانيم و اين معرفت، باطن ما را منوّر كند و هميشه در صدد شدن و رسيدن باشيم، نه در صدد دانستن و انباشته كردن.
گروهى به سوى خدا هستند و گروهى عين وجه او مىشوند:
آن يكى را روى او شد سوى دوستوان دگر را روى او خود روى دوستدر قرآن كريم به هر سه مرتبه فوق اشاره شده است.
خداوند در سوره تكاثر، آيه ٥ ـ ٧ مىفرمايد:
(كلاّ لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم، ثمّ لترونّها عين اليقين)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد، دوزخ را مىبينيد.
سپس آن را قطعاً به عين اليقين درمىيابيد.
و در سوره الحاقه، آيه ٥١، مىفرمايد:
(وانّه لحقّ اليقين)
واين ]قرآن[، بىشبهه، حقيقتى يقينى است.
تذكر مهم اين است كه انسان نسبت به هر چيز مىتواند اين سه حالت را پيدا كند و بايد مواظب باشيم كه در مورد مجازها و دنيا هم مىشود به اين حالات سهگانه رسيد:
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزبنابراين، بر حسب معرفت و توجه به هر چيز، چه مجاز و چه حقيقت، خواه ناخواه با آن متحد مىشويم و همين است كه آمده:
«المرء مع من أحّب.»
از اين رو، بايد متوجه باشيم كه به آنچه حقيقت است، دل ببنديم، كه اتحاد با او، ما را رنگ همان چيز مىبخشد و اگر توجه داشتيم، در فضايى وجه الهى قرار مىگيريم و هر چه توجه خود را به حق بيشتر كنيم، مراتب سه گانه فوق را در ارتباط با خدا پيدا مىكنيم; يعنى از شناخت خدا (= علم اليقين) به ديدن او (= عين اليقين) و به وصالش (= حق اليقين) مىرسيم.
در حق اليقين، ديگر توجهى به خود نداريم و همه توجهات به خداست و در صنع، صانع را مىبينيم و در اين توجه به سوى او كشش پيدا مىكنيم تا به حق اليقين برسيم; يعنى به اسماى خدا كه اين يقين، در اثر عبادت هرچه بيشتر در ما پيدا مىشود و اين يقين، خود، علت و ايجاد است; چرا كه در اين مرتبه، اراده و خواست و اسماى خدا در ما جارى است كه حالت فعليّت را دارد، و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين)
و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگت فرا رسد.

ايمان و تقوا
يايمان، عبارت است از تصديق در باطن به چيزى، مث ايمان به خدا; يعنى تصديق وجدان و باطن ما به پروردگار، امّا ايمان در عمل ثابت مىشود و تحقق مىپذيرد.
در روايت داريم:
الإيمان لايكون إلاّ بالعمل والعمل منه ولا يثبت الإيمان إلاّ بالعمل.
ايمان، جز با عمل تحقق نمىپذيرد و عمل، جزئى از آن است و ايمان جز با عمل، ثابت و پايدار نمىماند.
ما بايد هميشه از ايمان خود مواظبت كنيم تا به آن آسيب نرسد و هيچ امرى يا پيشامدى، باعث سست شدن آن نشود.
بسيارى از موارد ايمان آميخته با يقين نيست.
ايمان درجات و مراتبى دارد.
و در درجات مختلف ايمان، آثار عملى متفاوتى مشاهده مىشود و نمىتوان از همه، يكسان، انتظار عمل داشت.
و البته ايمان كامل، با عمل استوار توأم است.
ايمانهاى ضعيف، در مقام عمل سستى و ترديد به دنبال دارد.
ايمان، در دل استقرار مىيابد و تنها از جنس علم نيست، بلكه علم و اراده است كه منجر به عمل مىشود (در حالى كه علم، تنها، مىتواند منجر به عمل نشود).
و على(عليه السلام)مىفرمايد:
«ايمان كامل، از عمل متولد مىشود.»
تقوا حالتى است كه پس از تزكيه نفس و زينت يافتن آن به زيور اخلاق نيكو دست مىدهد.
اصل تقوا و معناى حقيقىاش، توجه تام به پروردگار است و اين كه درهيچ حالى، از ياد پروردگار غافل نشويم، و يادش يعنى حضور، و حضورش، رعايت ادب حضور او را در ما ايجاد مىكند.
تقوا عبارت است از يكى كردن ايمان، دل و عمل.
در تعاريف تقوا، موارد زير آمده است:
ــ تقوا، يعنى هرچه مىدانيم، عمل كنيم.
ــ تقوا، يعنى نگهدارى خود از گناه.
ــ تقوا، يعنى پرهيز از غير خدا.
حضرت على(عليه السلام) در نهجالبلاغه، در خطبه همّام، اشاراتى زيبا به صفات متقين دارد كه زيباترين توصيف درباره تقواست.
به آن جا مراجعه كنيد.
در قرآن كريم، در سوره بقره، آيه ١٩٧، داريم:
(وتزوّدوا فإنّ خيرالزّاد التّقوى)
و براى خود توشه برگيريد كه در حقيقت، بهترين توشه، پرهيزگارى است.
تقوا سه مرتبه دارد:
اوّل ـ تقواى عام، كه ترك حرام و عمل به واجب است.
دوم ـ تقواى خاصّ، كه ترك خلاف است.
سوم ـ تقواى خاصِّ خاصّ، كه ترك هر گونه شبهه است.
نكته بسيار مهم اين است كه تقوا، توشه و رزق ماست و اين رزق كريم است و به عبارت ديگر، تقوا، رزق معنوى ماست.
در باره تقوا در قرآن كريم، اشاراتى زيبا داريم; من جمله:
(فإنّ الله يحبّ المتّقين)
بىترديد خداوند، پرهيزگاران را دوست دارد.
(إن أولياؤه إلاّ المتّقون)
چرا كه سرپرست آن جز پرهيزگاران نيستند.
خداوند مىفرمايد كه شرط دوستى، تقواست و اگر انسان حلاوت دوستى خدا را بچشد، هميشه عامل به وجود آمدن اين محبت را، كه تقواست، دنبال مىكند.
تقوا با ارزشترين سرمايه انسان است، و نتيجهاش، قرار گرفتن در جاذبه محبت پروردگار است كه بالاترين مرحله تكامل است.
با كرامتترين و شريفترين انسانها نزد خدا، با تقواتريناند:
(إنّ أكرمكم عند الله أتْقيكم)
و اين كرامتى، كه انسان در اثر تقوا به دست مىآورد، از نظر ارزش و عظمت، قابل مقايسه با آن كرامت عمومى انسان نيست كه در آيه ٧٠ سوره اسراء آمده است:
(ولقد كرّمنا بنىآدم)
كه كرامت عمومى انسان نسبت به ديگر موجودات است (و آن هم با ارزش است).
البته شايد در همين آيه نيز اين كرامت، در نهايت به تقوا برسد.
از امتيازات ديگر تقوا اين است كه عامل جدايى حق از باطل در انسان مىشود كه درسوره انفال، آيه ٢٩، خداوند متعال مىفرمايد:
(يا أيّها الّذين آمنوا إن تتّقوا الله يجعل لكم فرقاناً)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، اگر از خدا پروا داريد، براى شما ]نيروى[ تشخيص ]حق از باطل[ قرار مىدهد.
و حيله مكاران، راهى به جانهاى مردم با تقوا ندارد كه خداوند متعال در آيه ١٢٠ سوره آل عمران مىفرمايد:
(وإن تصبروا وتتّقوا لايضرّكم كيدهم شيئاً)
و اگر صبر كنيد و پرهيزگارى نماييد، نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمىرساند.
و پايان و عاقبت كار متقين، عاقبتى خير است كه باز در قرآن كريم در سوره آل عمران، آيه ١٢٠، داريم:
(وإنّ للمتّقين لحسن مآب)
و بىگمان پرهيزگاران را سرانجامى خوش است.

اخلاص
اخلاص عبارت است از اين كه تمامى كارهايمان فقط براى خدا و قصدمان براى خدا، خالص باشد; چرا كه سزاوارى خدا را مىبينيم و به آن رسيدهايم.
اگر نيت ما چنين باشد، حتّى خود نيّت، عبادت است.
در اخلاص كامل، بنده خود را نمىبيند و همهاش خداست و لذا حاجتى جز خود خدا ندارد و همه حاجاتش خداست.
خلاف حقيقت بود كاولياتمنا كنند از خدا، جز خدادر آيات آخر سوره «ص»، كه خداوند، ماجراى خلقت انسان را بيان مىكند و همين طور در آياتى شبيه به آن در سوره حجر (آيه ٢٨ به بعد)، مىفرمايد:
پس از اين كه انسان را از خاك آفريدند، از روح خود در او دميديم و ملائك بر او سجده كردند جز شيطان.
اما به هرحال، شيطان از درگاه خدا رانده شد و به خدا عرض كرد و قسم خورد كه همه بندگان را اغوا مىكند.
(إلاّ عبادك منهم المخلصين)
مگر بندگان مخلَص از ميان آنان را.
سالك الى الله هر چه در عشق، تعالى بيشترى پيدا كند، در اخلاص هم تعالى بيشترى مىيابد.
حضرت على(عليه السلام) در باره اخلاص جملهاى زيبا دارد و مىفرمايد:
النّاس كلّهم هالكون إلاّ العالمون والعالمون كلّهم هالكون إلاّ العاملون والعاملون كلّهم هالكون إلاّ المخلصون والمخلصون فى خطر عظيم.
همه مردم در هلاكتند جز عمل كنندگان، و عمل كنندگان، همه در هلاكتند جز عالمانى كه عمل مىكنند و اينان نيز همه در هلاكتند جز آنان كه مخلصند و اينان نيز در خطرى بس بزرگند.
زانكه مخلص در خطر باشد مدامتا ز خود خالص نگردد او تمامزانكه در راه هست و رهزن بىحد استمرغ را نگرفتهاست او مقنص استچونكه مخلص گشت مخلص باز استدر مقام امن رفت و برد دستچون ز خود رستى همه برهان شدىچونكه بنده نيست شد سلطان شدىفرق مخلِص با مخلَص در اين است كه مخلِص هنوز در راه است; مثل حركت به سوى كعبه كه هنوز وارد حرم نشدهايم، يا صيد شكار كه هنوز صيد را به دست نيارودهايم، اما مخلَص، وارد حرم شده و صيد را به دست آوردهاست.
چنين بندهاى كه از خود و از همه چيز رهايى يافته، به مقام شامخ اخلاص مىرسد و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
كمال توحيده الإخلاص له.
والاترين مرحله توحيد، اخلاص كامل به پروردگار است.
وجوه مختلف اخلاص، اخلاص در گفتار; اخلاص در پندار; اخلاص در عمل; و سرانجام اخلاص در عبوديّت است.

اخلاص در گفتار
گفتار شخص مخلص، از باطن او كه همهاش اخلاص است، سرچشمه مىگيرد و زبانش چشمه پاك دل اوست كه متصل به همه درياهاست.
متصل شد چون دلت با آن عدنهين مگو مهراس از خالى شدنامر قل زين آمدش كاى راستينكم نخواهد شد، بگو درياست اينتا كنى مر غير را جبر و سنىخويش را بدخو و خالى مىكنى

اخلاص در پندار
انسان مخلص، در وهم و خيال نيست.
نور باطن و شفافيّت باطن و در ارتباط با خدا بودن است و بس.
كسى كه وجودش از خدا پر شده، و او كه در اخلاص كامل، خود را نمىبيند، وجودش از حق پر شدهاست، و لذا چگونه مىتواند از وهم و خيال و بدى و كنيه پر شود; چرا كه:
(جاء الحقّ وزهق الباطل).
تفكر او، تفكر برين و در پناه عقل و هدايت شده با نور حكمت است.
پس، او در پندار نيز با خداى خود سر مىكند.

اخلاص در عمل
گفتيم كه بنده مخلص خودش نيست و اراده خدا در او جارى است و او محو در اسماى پروردگار است.
بنابراين، در عمل مىرسد به اين كه او محل تجلّى اسماى پروردگار مىشود.
زانكه ملت فضل جويد يا خلاصپاك بازانند قربانان خاصنى خدا را امتحان مىكنندنى در سود و زيانى مىزنندپاك مىبازد نخواهد مزد اوآنچنان كه پاك مىگيرد ز هومىدهد حق هستيش بىعلتىمىسپارد باز بىعلت فتى

اخلاص در عبوديّت
اخلاص در عبوديت همه موارد بالا را شامل مىشود كه بنده مخلص:
(ابتغاء لوجه الله)
را در نظر دارد; چرا كه او سزاوارى خدا را مىبيند و حلاوت ناشى از سركردن با خدا را مىخواهد.
اگر پروانهاى را در نظر بگيريم كه دور شمع مىچرخد، البته گرما را احساس مىكند و حالت خوبى است، اما به هر حال، درك غيرمستقيم است و حالت ديگر پروانه موقعى است كه در آتش بسوزد و عين ادراك شود.
دل من درس عشق و عاشقى را شبى در مكتب پروانه آموختسحر پروانه را ديدم در آتشكه مىخنديد و جان مىداد و مىسوخت،
نيّت
نيّت، قصد انجام دادن فعل است و واسطه ميان علم و عمل است; چرا كه تا چيزى دانسته نشود، ممكن نيست قصد به عمل آن شود و تا قصد نشود، اجرا نمىشود.
اما مىدانيم كه هدف اعلاى حيات، رسيدن به پروردگار است.
در اين امر دانستن نيّت و عمل قرار مىگيرد.
بيان روشنتر اين كه نيّت، مقصد و مقدّمه عمل است.
خداوند متعال در قرآن كريم مىفرمايد:
(قل كلّ يعمل على شاكله)
بگو:
«هر كس، بر حسب ساختار ]روانى و بدنى[ خود عمل مىكند.»
پس نيّت، كه مقدّمه عمل است، نيّت خوب يا بد، مقدّمه عمل خوب يا بد است و نيّت الهى مقدّمه عمل الهى است و رسيدن به خدا.
نيّت پاك، عبارت است از نيّت خالص، كه در همه امور فقط براى خدا باشيم:
(فادعوا الله مخلصين له الدّين)
پس خدا را پاكدلانه فرا خوانيد.
و در روايات داريم كه بندگان خدا، سه دستهاند:
دسته اوّل، آنان كه خدا را از روى ترس عبادت مىكنند و اين عبادت بردگان است; و دسته دوم، آنان كه خدا را از روى طمع و چشمداشت عبادت مىكنند و اين عبادت تاجران است; و گروه سوم، آنان كه خدا را براى سزاوارى او (نيت پاك الهى) عبادت مىكنند و اين عبادت آزادگان است.
به نظر مىرسد عبادت دو گروه اوّل براى خود و خودپرستى است; چرا كه بازگشت عبادت آنان به همان علايق و مشتهيات نفسانى است و چون خودپرستى، با خداپرستى جمع نمىشود، اين دو گروه نه تنها قابل قبول نيستند، بلكه قابل ايراد هم هستند.
اما عبادت دسته سوم در سزاوارى خدا و عشق به اين سزاوارى است و اين عبادت اولياى خداست.
گاهى اولياى خدا در مراتب متعالى تقرب به خدا، حتّى در توقعات مشروع، احتياط و دورى مىكنند.

حُسن خلق
حسن خلق، خوشرفتارى با مردم است كه اين امر، حسن ظاهر و خوشرفتارى است و اگر جوشش حُسن باطن باشد، ارزشمند است.
حسن باطن، گواه بر جميع صفات خوب است و در اين صورت، انسان از رذايل اخلاقى پاك شدهاست.
اگر حُسن ظاهر، نشان حقيقى از جوشش حُسن باطن و صفات خوب باطن نباشد، رفتارى، ساختگى و دور از حقيقت است و مهمتر اين كه به درد تعالى شخص نمىخورد.
بايد در وضعيّتى باشيم كه ظاهر ما، نشان از باطن ما باشد:
از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

نتيجه حسن خلق
در آن دنيا، اخلاق ما صورت ما مىشود; اگر اخلاق انسانى داشته باشيم، صورت انسانى و اگر از اخلاق حيوانى برخوردار باشيم، صورت حيوانى خواهيم داشت.
وسرانجام بهشت و دوزخ ما، صورت عمل ما خواهد بود; چرا كه:
سيرتى كان بر وجودت غالب استهم بر آن تصوير حشرت واجب استو اولياى ويژه خدا، در اين دنيا نيز، اين احوال باطنى و ظاهرى افراد را مىبينند (مانند داستان زيد بن حارثه) و همين است كه ما بايد هميشه دعايمان اين باشد:
(ربّنا آتنا فى الدّنيا حسنةً وفى الآخرة حسنةً)
و همين است كه خداوند بزرگ در باره حضرت رسول در قرآن كريم مىفرمايد:
(وإنّك لعلى خُلق عظيم)
و به راستى كه تو را خُلقى والاست!حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) همواره دعا مىفرمود كه:
أللّهم حَسِّنْ خُلقى وجنّبنى منكرات الأخلاق.
خدايا مرا به مكارم اخلاق آراسته و از رذايل نفسانى پيراسته فرما.
مكارم اخلاق چنان با اهميّت است كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) بعثت خود را براى آن مىداند; چرا كه فرمود:
«بعثت لأتمّم مكارم الأخلاق.»

صبر
صبر، نگهدارى نفس بر طبق مقتضاى عقل و شرع است و همچنين نگهدارى است از بيتابى در موقع سختى و مشكلات.
بنابراين، بهتر است بگوييم:
صبر، ملكه قوّت و صلابت نفس است كه در نتيجه آن، نفس در برابر ناملايمات متأثر نمىشود و در برابر هوسها تسليم نمىگردد و در امر شرع و عقل و عمل به آن ثابت قدم مىشود.
از مهمترين مصاديق صبر، رسيدن به هدف عالى حيات است كه خداوند در آيه ٢٢ سوره رعد مىفرمايد:
(والّذين صبروا ابتغاء وجه ربّهم)
، كه همان صبر در راه رسيدن به اسماى خداست و در طلب رضايت خدا، صابر بودن از شرايط حتمى راه است.
و از اسماى خدا نيز كه در دعاى جوش كبير، ذكر شده يكى «صبور» (= صبر دهنده) و صبّار (= صبركننده) است.
بنابراين، اگر قرار است انسان به هدف اعلاى حيات ـ كه قرارگرفتن در فضاى اسماى پروردگار است ـ نايل شود، صبر يكى از باارزشترين صفات انسان است و همين است كه در قرآن كريم آيات متعددى براى صبر داريم; من جمله:
(يا أيّها الّذين آمنوا صبروا وصابروا ورابطوا)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، صبر كنيد و ايستادگى ورزيد و مرزها را نگهبانى كنيد.
(إنّما يوفّى الصّابرون أجرهم بغير حساب)
بىترديد، شكيبايان پاداش خود را بىحساب ]و به تمام[ خواهند يافت.
(إنّ الله مع الصّابرين)
خدا با صابران است.
و در روايت است كه امام صادق(عليه السلام) فرمود:
هنگامى كه نامههاى اعمال گشوده مىشود و ترازوى عدالت پروردگار، نصب مىگردد، براى كسانى كه گرفتار بلاها و حوادث سخت شدهاند و بر آن صبر ورزيدهاند، نه ميزان سنجش نصب مىشود و نه نامه عملى گشوده مىگردد.
صبر بر دو قسم است:
يكى صبر بر آنچه خداى متعال امر و نهى كرده; يعنى صبر در عمل به واجب و دورى از حرام و گناه، و دوم صبر بر مشكلات و بلاها.
صبر مخصوص انسان است.
در حيوانات و فرشتگان صبر نيست.
صبر در مبارزه انسان براى رسيدن به منِ اصلى و خدا و دورى از منِ مجازى، بسيار كمك كننده است.
گفت پيغمبر خداش ايمان نداردهر كه را نبود صبورى در نهادصبر ار با حق قرين كردى فلانتو بيا، والعصر را آگه بخوانصد هزاران كيميا حق آفريدكيميايى همچو صبر آدم نديدصبر گنج است اى برادر صبر كنتا شفا يابى گنج كهنصبر، ضدّ جزع (= بىتابى) است كه گفتهاند:
جزع، نمايانگر ظلمت درون و صبر، نمايش نور درون و حكمت است.
صبر، همان ثبات نفس در برخورد با مسائل و امور زندگى است و بهجت داشتن و لذت يافتن از آنچه از جانب خداست و اين كه هر چه از دوست رسد، مطلوب است و سرانجام خيلى از امور، در زندگى ما امتحان پروردگار است كه اجر صبر، از بهترين پاداشهاست و گاهى از شكر نعمت برتر است.
صبر از ايمان ببايد سر كلهحيث لا صبر فلا ايمان لهبنشين ترش از گردش ايام كه صبرتلخ است وليكن برشيرين دارد،

رضا
رضايت و راضى بودن، معناى روشنى دارد، و آن اين كه هر چه به حكم مدبر حكيم، اقتضا و تدبير شده، بنده بر آن تسليم و رضا داشتهباشد و شايد رضا مقامى برتر از صبر باشد; چرا كه صبر، تحمل بر مشكلات است، اما رضا، تسليم و خشنودى است.
رضا مثل ديگر صفات پسنديده، از اسماى حُسناى پروردگار متعال است; چنان كه در جوشن كبير مىخوانيم:
«يا ذا العفو والرّضا!»
(= اى صاحب بخشايش ورضا) و باز در همين دعا داريم «يا رضىّ!»
(= اى راضىترين).
از اين رو، ما كه همه تلاشمان اين است كه در جهت اسماى او حركت كنيم و محلّ تجلّى اسماى او قرار گيريم، بايد تلاش در جهت رسيدن به صفت رضا داشتهباشيم، تا محلّ تجلّى اسم رضا قرار گيريم.
انسانِ خدا، مىداند كه هرچه واقع مىشود، از مشيّت و اراده حق تعالى است و از روى علم و مصلحت اوست، نه اين كه مىداند، بلكه مىبيند:
بىرضا او نيافتد، هيچ برگبىقضاى او نيايد هيچ مرگبىمراد او نجنبد هيچ رگدر جهان ز اوج ثريا تا سمكاز دهان لقمه نشد سوى گلوتا نگويد لقمه را حق كادخلوادر زمينها، آسمانها، ذرهاىپر نجنباند نگردد پرهاىجز به فرمان قديم نافذششرح نتوان كرد و جلدى نيست خوشرضا، مراتبى دارد:
مرتبه اوّل:
انسان به آنچه وارد شده، ناخوش است، اما به اميد اجر خدا، صبر مىكند و اين مرتبه، مراتبى از صبر است.
مرتبه دوم:
انسان به آنچه وارد شده، راضى است; زيرا آن را از حكم مدبر حكيم مىداند.
در بلا هم مىچشم لذات اومات اويم مات اويم مات او
مرتبه سوم:
ي دراين مرتبه، شخص به علت فزونى عشق و محبت به حق تعالى، اص درك الم و مصيبت و بلا را نمىكند و حتى آن را نمىبيند، و چون در مقام بىخودى است و با چشمى كه از پروردگار وام گرفته (رسيدن به اسم رضا) به امور نگاه مىكند.
بنابراين، خودى در ميان نيست.
ميل خود را او همان دم سوختهاستكه چراغ عشق حق افروختهاستدوزخ اوصاف او عشق است و اوسوخت مر اوصاف را او مو به موو اين مرحله عالى از رضا، همان فناء فى الله است و در اين مقام، كه مقام اولياى خداست، او به اسم رضا رسيدهاست:
چون قضاى حق، رضاى بنده شدحكم او را بنده و خواهنده شدبىتكلف نى پى مزد و ثواببلكه طبع او چنين شد مستطاب زندگى خود نخواهد بهر خودبلكه خواهد از پى حكم احدمىگويند كه انس بن مالك ده سال با پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) محشور بوده است.
بعد از رحلت پيامبر، از او پرسيدند درباره رسول الله.
انس گفت:
«كارى را كه انجام دادم، هرگز نفرمود چرا انجام دادى و كارى را كه انجام ندادم، نفرمود چرا به جا نياوردى، و آنچه بود، نفرمود كاش نبود، و آنچه نبود، نفرمود كاش مىبود و فقط مىفرمود اگر مقدّر مىبود، مىبود.»

شكر
شكر، در لغت به معنى ثنا گفتن و تلافى كردن نعمت منعم، با نيّت، زبان و عمل است.
شكر با نيّت:
يعنى قصد تعظيم و بزرگداشت و ستايش صاحب نعمت، و لازمه آن، شناخت و علم به علل نعمت منعم است.
شكر با زبان:
اظهار اين امر به زبان به گونهاى كه با مقام منعم و مقدار نعمت او مناسب باشد.
شكر در عمل:
يعنى نعمت را در همان راهى كه منظور نظر منعم است، به كاربردن و در راه خلاف رضاى منعم، به كار نگرفتن.
آنچه گفتيم، قانون كلّى شكرگزارى است، امّا شكرگزارى خدا، با به كارگيرى همه نعمتهاى او ميسّر خواهد بود.
در باره شكر نيز مثل ديگر صفات حسنه، لازم به ذكر است كه يكى از اسماى حُسناى خداوند متعال، اسم «شكور» است; يعنى خداى متعال، خود، شاكر نفس خود است، چرا كه در واقع اوست فاعل خيرات.
پس، به اعتبار آن كه احسان خود ذكر مىكند، شاكر است.
و از طرفى، چون هر عمل خيرى، به حول و قوّه اوست، خداوند، مشكور است (= شكر گفته شده) و شايد همين علّت آن باشد كه به صيغه مبالغه ذكر شده است; يعنى شكور (= بسيار شكر كننده) و قرار شد كه تلاش ما، همه در رسيدن به آن اسماى خدا باشد، و لذا جايگاه شكر را در رابطه با اسماى خدا به خوبى متوجه مىشويم. به جاى آوردن شكر خدا، خود شكر است و اين شكر، شكرى ديگر مىطلبد، و لذا در نهايت از شكر خدا عاجز هستيم، و همين است كه خداوند به موسى(عليه السلام) فرمود:
«اى موسى! شكر به جاى آور.»
موسى عرض كرد:
«پروردگارا! چگونه حق شكر تو را به جاى آورم، در حالى كه هرگاه شكر تو را به جاى مىآورم، اين خود نعمتى است كه شكرى مىطلبد؟!» خداوند فرمود:
«با اين معرفت، شكر مرا به جاى آوردى.»
و همين است كه در قرآن كريم آمده است:
(وإِن تعدّوا نعمت الله لا تُحصوها)
واگر نعمت خدا را شماره كنيد، نمىتوانيد آن را به شمار درآوريد.
و همين است كه حضرت على(عليه السلام) در شروع نهج البلاغه مىفرمايد:
ولا يُحصى نعمائه العادّون.
و حسابگران هرگز نتوانند نعمتهايش را شماره كنند.
و به همين دليل است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(وقليل من عبادى الشّكور)
و اندكند بندگان شكرگزار من.
هر بن موى من ار گردد دهانهر دهانش را بدى هفتصد زبانكى توانآيم برون از چند و چونآيم از يك عهده شكرت بروننشانه شكر اين است كه انسان، نعمتهاى بدنى و دنيوى، كه در اختيار دارد، نسبت به آنها امانتدار باشد و تكليف الهى خود را نسبت به آنها درست انجام دهد، و اين مىشود شكر نعمت و اگر غير از اين عمل كند، مىشود كفران نعمت:
(لئن شكرتم لأزيدنّكم ولئن كفرتم إنّ عذابى لشديد)
اگر واقعاً سپاسگزارى كنيد، ]نعمت[ شما را افزون خواهم كرد، و اگر ناسپاسى نماييد، قطعاً عذاب من سخت خواهد بود،

قناعت
«اقتناء» عبارت است از اعتدال در مصرف مال و خرج كردن آن.
اين حالت، حد وسط بين افراط و تفريط است.
و با قناعت، همين حالت حد وسط و اقتصاد، مترادف است.
قرآن كريم ضمن معرفى بندگان خوب خدا، يكى از ويژگيهاى آنان را چنين بيان مىفرمايد:
(والّذين إذا أنفقوا لم يسرفوا ولم يقتروا وكان بين ذلك قواماً)
و كسانىاند كه چون انفاق كنند، نه ولخرجى مىكنند و نه تنگ مىگيرند، و ميان اين دو ]روش[ حد وسط را برمىگزينند.
قناعت را چنين نيز مىتوان بيان كرد كه به آنچه داريم، قانع و راضى باشيم و ضد قناعت حريص بودن است.
سالك الى الله بايد در روش زندگى خود، به زندگى اولياى خدا و برگزيدگانش نگاه كند، نه به روشهاى دنيازدگان و زيادهطلبان در دنيا.
كسى كه به آنچه خدا داده، خشنود است، خود اين صفت غنى بودن او خواهد بود، و گفتهاند:
«عزّ من قنع وذلّ من طمع.»
(= در قناعت عزت و در حرص، ذلت است.)زندگى ماشينى عصر حاضر به گونهاى است كه نيازها بسيار است، و نياز، يعنى فقر، و اين يك فقر واقعى نيست; فقرى است كه در اثر نداشتن صفات خوب مثل قناعت ايجاد مىشود و ما خود آن را به وجود مىآوريم.

توكّل
توكل در لغت به معناى واگذار كردن كار به ديگران است و در اصطلاح شرع، عبارت است از اعتماد كردن بر خداوند متعال در جميع امور و تكيه بر اراده او و اعتقاد بر اين كه، او مسبّب الأسباب است.
البته، اين امر به معناى آن نيست كه گمان كنيم وسايل ظاهرى و طبيعى سببيّت ندارند، بلكه اين امر بدان معناست كه ضمن توجه و اميد خود به خداى متعال، در تكليف الهى خود هم نهايت كوشش و سعى را داشتهباشيم و به مقدّرات الهى ينيز كام راضى باشيم.
در قرآن كريم آيات متعددى در باره توكل داريم كه به بعضى اشاره مىشود:
(وعلى الله فليتوكّل المؤمنون)
و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكّل كنند.
«إنّ الله يحبّ المتوكّلون»
خداوند متوكلان را دوست دارد.
(وأفوّض أمرى إلى الله ... فوقيه الله سيّئات ما مكروا)
... پس خداوند او را عواقب سوء آنچه نيرنگ مىكردند حمايت فرمود.
(ومن يتوكّل على الله فهو حسبه)
وهر كس از خدا پروا كند، ]خدا[ براى او راه بيرون شدنى قرار مىدهد.
در حقيقت، در توكل سالك الى الله به فضاى اسماى وكيل، قيّوم وخير الناصرين، توجه دارد، و آن كس كه محلّ تجلّى اسماى خدا قرار گيرد، به اصل توكل رسيدهاست كه آن را مىبيند كه (كفى بالله وليّاً)
و(يوكفى بالله وكي) و (فهو حسبه).
يتوكل، مكمّل تكليف الهى ماست كه ضمن اين كه در تكليف الهى خود كام كوشا هستيم، تضمين اين تكليف و آنچه در اختيار ما نيست، در توكل تكميل مىشود.

زهد
زهد در لغت عبارت است از ترك و دورى كردن از چيزى.
منظور از زهد در شرع مقدس عبارت است از:
ملكه دورى از دنيا، و عدم وابستگى قلب و بىاعتنايى به آن هر چند موارد حلال آن.
زهد دو مرتبه دارد:
اوّل:
روى گرداندن از حرام و آنچه مورد نهى خداوند است.
دوم:
پرهيز از چيزهاى حلال و مباح و جايز، كه خارج از حدّ منطقى و شرع و عقل باشد.
و خلاصه، زاهد كسى است كه قلب خود را با دنيا گره نزند و علامت آن اين است كه هرگاه چيزى را از دست دهد، يا چيزى به دست آورد، هر دو را ابزار امتحان پروردگار خود مىداند، و در محنت، شكر نعمت و در مشكلات، اجر صبر را مواظب باشد، نه خود آنها را هدف بداند، بلكه بداند كه آنها ابزارى بيش نيستند.
در قرآن كريم درباره زهد داريم:
(ولا تمدّنّ عينيك إلى مامتّعنا به أزواجاً منهم)
و زنهار به سوى آنچه اصنافى از ايشان را از آن برخوردار كرديم ]و فقط[ زيور زندگى دنياست تا ايشان را در آن بيازماييم، ديدگان خود مدوز.
منظور از اين آيه، نگاه توأم با گرهزدن قلب است كه ضد زهد مىباشد و ترك اين نوع نگاه، زهد است.
البته، يادمان باشد كه زهد، قطع علاقه و مفتون نشدن است به دنيا، در عين حال كه در دنيا هستيم.
زاهدى در لباس و موئى نيستزاهد پاك باش و اطلس پوشبنابراين، ابزار را براى بهتر بندگى كردن، به كار گرفتن، نه تنها جايز و مطلوب است، بلكه ترك كامل آنها با زندگى مطلوب اين دنيا سازگار نيست و مذمّت شدهاست.
فقط يادمان باشد كه ابزار و وسايل، اعتباريات هستند، و وسيله امتحان ما و نزد ما امانتند، خوب استفاده كردن و در حد منطق و عقل داشتن آنها، بسيار خوب است; چرا كه قرار است كه با نردبان اين دنيا، به آن دنيا برسيم و در نهايت، ابزار، روزى از دست ما گرفته مىشوند.
پس، قلب خود را به آنها گره نمىزنيم و آنها را هدف نمىكنيم.
آيه ٢٣ سوره حديد بر همين مبناست كه مىفرمايد:
(لكيلا تأسوا على مافاتكم ولا تفرحوا بما آتاكم)
تا بر آنچه از دست شما رفته، اندوهگين نشويد و به ]سبب[ آنچه به شما دادهاست، شادمانى نكنيد.

خوف و رجا
يمعمو سه نوع خوف داريم:
اوّل ـ خوف معمولىـ خوف از امرى كه به وقوع مىپيوندد و دفع آن در توان ما نيست.
بايد با تلاش و صبر و توكل، با آن برخورد كنيم.
ـ خوف از احتمالات، كه خلاف عقل است.
ـ خوف از پيشامدهايى كه علت آن، مربوط به خود ماست و در اين مورد، بايد خود ما نهايت مراقبت را داشتهباشيم كه از وقوع آن با صحّت عمل خود پيشگيرى كنيم.
ـ خوف بيجا، كه مربوط به وهم و خيال است و با كمك عقل و تفكّر برين، بايد از اين نوع خوف رهايى يابيم.
دوم ـ خوف از گناهاناين نوع خوف، از پىآمدهايى است كه پس از انجام گناه، چه در اين دنيا و يا در آن دنيا، گريبان ما را مىگيرد.
اين نيز مربوط به خود ماست كه با دورى از گناهان و دورى از اخلاق رذيله و با صحّت عمل مىتوانيم از اين خوف نيز پيشگيرى كنيم.
سوم ـ خوف از خداخوف از خدا، كه تحت نام «خشيّت» مىآيد، با تفكر در عظمت پروردگار، به انسان دست مىدهد و منظور از خوف و رجا، همين بحث است.
اگر انسان در مقابل اسم جلال و قاهر و عادل خدا قرار گيرد، حتماً حالت خوف، كه در قرآن «خشيّت» ناميده مىشود، به او دست مىدهد.
صفت خائف، از صفات اولياى خداست و البته در عين خائف بودن به صفت رجا نيز مىرسند، و در حالت خوف و رجا، توأم، به سر مىبرند.
رجا عبارت است از اميدوارى و انبساطى كه در دل به جهت اميداورى به خدا و قرارگرفتن در مقابل اسماى غفور و باسط و رحمن و رحيم حاصل مىشود و عوامل اين اميدوارى تهذيب نفس، اعمال نيكو و عبوديّت ماست.
نتيجه اين كه، انسانِ خدا بايد در عين خائف بودن، رجا نيز داشتهباشد و هميشه بايد در دل بنده مؤمن خدا، موازنه بين خوف و جا باشد.
خوف از خداى متعال، بدون رجا، و رجا بدون خوف هر دو مذمت شدهاست و همين است كه در قرآن كريم مىفرمايد:
(ويرجون رحمته ويخافون عذابه)
و به رحمت وى اميدوارند و از عذابش مىترسند.
در روايتى از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) آمده است كه خوف، نگهبان قلب، و رجا، شفيع نفس است.
كسى كه خدا را بشناسد، از او مىترسد و به او اميدوار است.

كلام و سكوت
خداوند در سوره الرحمن مىفرمايد:
(خلق الانسان علَّمه البيان)
انسان را آفريد، به او بيان آموخت.
«بيان»، از مهمترين ابزارى است كه انسان در اختيار دارد و بايد مواظب باشد كه از يگفتار حرام دورى كند و گفتار بىفايده نيز نگويد.
اما يادمان باشد كه اصو كلام زياد، وقتى رونق مىگيرد كه دل و ايمان به خاموشى مىنشيند; زيرا اگر منِ مجازى سخن بگويد (كه زياد مايل است سخن بگويد) پُر مىگويد و مخرّب، و گاهى كلام، جوشش باطن و منِ اصلى است.
در اين صورت، بيشتر به دل و عمل مىپردازد و با زبان ميانهاى ندارد.
كم گوى و گزيدهگوى چون درتا ز اندك تو جهان شود پرو در منِ اصلى، حالت انسان تحت فرمان عقل و تفكر بر من است و بيان، بيان الهى است.
اى خدا بنماى جان را آن مقامتا در او بىحرف مىگويد كلامدر اين صورت، بنده به جايى مىرسد كه خدا زبان او مىشود يا با زبان وام گرفته از خدا سخن مىگويد.
به هرحال، انسانِ خدا، يا براى خدا مىگويد و يا سكوت مىكند.
سكوت آن است كه زبان را از زوائد گفتار حفظ كنيم، و سكوت آن است كه حاصل بصيرت باطن باشد، نه اين كه به اجبار، به سكوت وادار شويم.
سكوت دو نوع است:
سكوت عام و سكوت خاص.
سكوت عام، عبارت است از حفظ زبان از تكلم زائد بر ضرورت، كه گفتهاند:
ألصّمت شعار المحبّين وفيه رضا الرّبّ وهو من الأخلاق الأنبياء وشعار الأصفياء.
سكوت، شعار محبّان و باعث خشنودى خداست و از اخلاق پيامبران و شعار برگزيدگان است.
سكوت خاص، حفظ اسرار حرم الهى است براى نامحرمان.
(گاهى اين نامحرم، منِ مجازى و خودِ ناخود است.)عاشق به جوش بهتر دريا خموش خوشتردر آينه است بهتر، در خاموشى بيانها،
ترك تكلّف
پوينده راه حق، ضمن اين كه بايستى با اجتماع بياميزد و در صحنه زندگى باشد، و از ضروريات زندگى بهرهبردارى كند، بايد سخت مواظب باشد كه از تشريفات و تجملات و زوايد بپرهيزد و از طرفى، به شدت مواظب باشد كه از مشغوليات غيرضرورى دورى كند.
و خلاصه، بايد مواظب باشد كه توان خود را صرف چيزهاى بىارزش نكند، و به هر امرى از امور بر حسب اهميّت آن بپردازد و از هر گونه رسوم و عاداتى كه مانع راه سير و سلوك است، به شدت بپرهيزيد.
حضرت على(عليه السلام) در خطبه زيباى همّام، كه اوصاف پارسايان را توضيح مىدهد، مىفرمايد:
اهل تكلّف نباش و امور خود را آسان بگير و خود را به زحمت مينداز.
و در جاى ديگر مىفرمايد:
سبك بار باشيد تا برسيد.
لذا بايد سخت مواظب باشيم كه از زرق و برقها و تشريفات، آنچه جز ملامت و كدورت براى خود و ديگران، چيزى در بر ندارد، به شدت پرهيز كنيم.

رعايت حقوق ديگران
گاه از ديگران بر ما حقى هست; مثل حقوق والدين، حق استاد و حق بزرگان و اولياى خدا كه بايد پاسدار اين حقوق باشيم.
و گاه نسبت به ديگران بايد حقوقى را رعايت كنيم; مثل نرسانيدن ضرر و زيان جسمى و روحى به آنها، غيبت و دروغ و استهزا و عيبجويى نسبت به آنها و موانعى كه بر سر راه آنها ممكن است ايجاد كنيم، و اين حقوق را هم بايد پاسدارى كنيم.
هر دو نوع حقوق، بر ذمّه ماست و اگر آنها را رعايت نكنيم، حق را ضايع كردهايم و اين حق برگردن ما باقى مىماند.
براى توضيح و روشن شدن اين حقيقت مىگوييم:
نفس هر كس، در باطن وسعتى عجيب و بىنهايت دارد كه اين حالت را بالقوّه همه نفوس دارند، اما بالفعل عدهاى به آن مىرسند.
پس، اين نفس، كه وسعت بىنهايت دارد، تأثيرپذيرى روى نفسهاى ديگر در باطن دارد.
بنابراين، اگر حق نفسى را ضايع كنيم، اين نفس بر نفس ما اثر مىكند و مانع قرب و سير و سلوك ما مىشود، چه اين تأثير زودرس باشد و چه ديررس و چه ظاهرى و چه باطنى.
و اين امر، اثرى تكوينى است.
حال اگر اين حق، ضايع شود، ولى صاحب حق به عكسالعمل و اسباب و علل متوجه شود، تا حدى تأثير باطنى آن روى نفس ما كم مىشود، اما اگر به اين اسباب متوسل نشود، به خدا واگذار مىگردد و اين حق بر گردن ما مىماند.
حتّى اگر صاحب حق، متوجه نيز نشود، خدا از اين امر آگاه است و همه اين حقوق را خداوند از ما مطالبه مىكند.
اين، از حجابهاى ظلمانى ميان ما و خدا و از گناهانى است كه در مقابل عواقب آن در اين دنيا يا آن دنيا يا هر دو قرار مىگيريم.
نتيجه اين كه ضايع كردن حق ديگران، پيامدهاى باطنى دنيوى و اخروى دارد.
بنابراين، بايد حقوق ديگران را شناخت و رعايت كرد.
و در اين راه، از عنايت يپروردگار كمك بگيريم، و در مورد حقهايى كه ضايع كردهايم، اوّ تا جايى كه مىتوانيم آن را جبران كنيم; و ثانياً پيامدهاى آنچه را گذشته و يا از يادمان رفته، با دعا و تضرع و طلب خير و عفو و غفران پروردگار تخفيف دهيم:
أللّهم وعلىَّ تبعات قد حفظتهنَّ وتبعات قد نسيتهنَّ وكلّهنَّ بعينك الّتى لا تنام وعلمك الّذى لا ينسى فعِّوض منها أهلها واحطُط عنّى وزرها وخفّف ثقلها واعصمنى من أن اُقارف مثلها.
پروردگارا بر من، تبعاتى از حقوق ديگران و مخلوقات تو هست كه آنها را ياد دارم و تبعاتى هست كه آنها را فراموش كردهام و همه آنها جلوى چشم تو است كه هرگز به خواب نمىرود و در علم تو است كه هيچ وقت فراموشى ندارد.
پس، در برابر آنها به صاحبان آنها عوض ده و آثار سوء آنها را از من بردار و سنگينى آنها را از من برطرف كن و مرا از تكرار انها محفوظ دار.

تكليف الهى
ما بايستى در زندگى، هدف خود را فراموش نكنيم.
هدف اصلى، قرب به خداست و همه آنچه در اين دنياست و با ما در ارتباط است، ابزارى است براى قرب به خدا.
حال، اگر اين ابزار ما را به هدف اصلى برساند، بسيار خوب و پسنديده است و اگر ما را به هدف اصلى نرساند، اين ابزار، رهزن و ناپسند است.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه قضاوت ما درباره خودمان و ديگران، قضاوت حق باشد نه قضاوت ظاهرى; يعنى بنگريم كه آن ابزار تا چه حد ما يا ديگران را به خدا رسانيده و اين ابزار خير است و اگر باعث دورى ما از خدا شده، شرّ است.
حال، اين ابزار هر چه باشد، بايد دقت زيادى داشتهباشيم كه هدف قرار نگيرند، بلكه وسيله قرب به خدا باشند.
ابزار چيست؟
آنچه ما در اختيار داريم، از مال، مقام، اخلاقيات، نعمتها و يا حتى مشكلات زندگى، همه ابزارند و بايد مواظب باشيم كه هر ابزارى دو وجه دارد:
ابزارمركب راهحجاب راهامتحان الهىرهزنانجام تكليفهدفعبوديّتدورى از خداقرب به خدابرخى از ابزار، مانند راستگويى، يك اخلاق حسنه است و خوب است و برخى ديگر، مانند دروغ، حجاب بين ما و خداست.
پس ابزار مىتوانند خوب و زينت باشند كه زينت بودن هم پسنديده است، اما اصل بر اين است كه ابزار، ما را به خدا نزديك كند و اين خير است و خلاصه، همه چيز را براى خدا خواستن، همين است.
ابزار ناپسند
بايد بدانيم كه انسان دوست دارد از نقص به كمال برسد و هر چيزى (ابزارى) كه او را به اين كمال برساند، دوست مىدارد.
پس، محبت به ابزار براى رفع نقص است، نه اين كه ابزار هدف شود و آنچه منظور و هدف است كه به آن برسيم (خودِ اصلى و سرانجام، خدا) فراموش شود و فكر نكنيم ابزار و اسباب، نجاتدهندهاند، كه خدا نجات دهنده است.
اگر در ابزار بمانيم، از رفع نقص دور مىشويم.
اگر كسى ابزار را براى لذّت نفس (بت نفس) بخواهد، اين، همان حب دنياست و گرنه دنيا، فى نفسه، مظهر جمال و جلال خدا و بسيار خوب است.
بنابراين، معناى ديگرش اين است كه دنيا، آينه حق است، يعنى آينه، نه خود حق.
پس، همه دنيا و هستى و مافيها ابزارى است براى پى بردن و رسيدن به حق.
دوستى دنيا از جهت پىبردن به جمال و جلال خدا خوب است كه همانا حب جمال و جلال است و اين است كه در قرآن آمده است:
(فأينماتولّوا فثمّ وجه الله)
پس به هر سو رو كنيد، آن جا روى ]به[ خداست.
آيه شريفه بالا، بيان همين حقيقت است و نمىشود كه وجه خدا مذموم باشد.
هر دو عالم چيست، عكس خال اوستهر دو عالم يك فروغ روى اوستبنابراين، اين كه مىگويند:
«حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة»
، دوستى ابزارها و دنياست براى لذت نفس و خودِ مجازى كه اين همان پرستش غير خداست و مذموم.
خلاصه اين كه در ابزارها (= دنيا، داراييها، تلخيها و شيرينيها)، نبايد سر از پا نشناسيم و خود را براى آنها به حرام بيندازيم.
مواظب باشيم كه اين ابزار ما را از هدف بازندارد و زرنگيها و حسابگريهاى دنيوى، ما را فريب ندهد و محبتهاى دنيا ما را سرگرم نسازد.
خداوند، در هر چيزى مىخواهد خودش را به انسان نشان دهد (سخن امام حسين در دعاى عرفه) و انسان بايد اين مطلب را خوب بگيرد.
نكته مهمتر اين كه اين ابزار را يك روزى از دست ما مىگيرند و ابزارى كه بنا باشد از دست انسان گرفته شود، هراس (= تشويش فكرى) نيز دارد; يعنى تا ابزار به دست ما نيامده، حرص (حرص رسيدن) دارد و موقعى كه به دستمان مىرسد، هراس نگهداشتن دارد و هر وقت مىخواهند آن را از دستمان بگيرند، غصه داريم و همين است كه گروهى هميشه در حال تشويش ناشى از حرص و هراس و غصّهاند.
اما نكته مهم اين كه ابزار، امتحان پروردگار است و همه لحظات زندگى ما امتحان است.
بنابراين، مهم نيست كه اين امتحان در هنگام تلخى و يا شيرينى باشد، مهم اين است كه از اين امتحان روسپيد و سرافراز بيرون بياييم.

تكليف چيست؟
بحث پيش، مقدّمهاى بود براى اين كه وظيفه انسان در دنيا چيست و آن، چيزى كه انجام تكليف نيست كه اين را به نام تكليف الهى مىناميم.
تكليف عبارت است از انجام واجبات و دورى از حرام و اين چيزى است كه بر عهده انسان گذاشته شده است و اگر فردى آن را انجام ندهد، مورد غضب خدا واقع مىشود و اگر انجام دهد، قرب به خدا در آن است و تقوا نيز چيزى جز انجام واجب و ترك حرام نيست.
تكليف، به خاطر خداست، نه به خاطرعمل جبرانى و پاياپاى.
(براى مثال، او محبّت كرده، من نيز محبّت كنم و يا چون حقوق مىگيرم، پس كار مىكنم.) در برخى موارد، تكليف از طرف ما انجام مىشود، اما نتيجهاش، بسته به عواملى بسيار است.
پس اين نكته نيز مهم است كه نتيجه، فرع بر تكليف است.
۶
حالات قلب
انجام تكليف، اصل عبوديّت است كه با اختيار انسان انجام مىشود و اين برترى انسان بر فرشتگان است و انجام ندادن تكليف، چيزى جز مخالفت با حق و انقياد در برابر نفس و شيطان نيست.
گناه نيز چيزى جز مخالفت با حق و انقياد در برابر شيطان و نفس نيست.
سالك، تكليف را بار سنگينى بر دوش خود مىداند.
خداوند فردى را كه تكليف را خوب انجام داده، محلّ تجلّى اراده خود مىكند; زيرا انجام واجبات و دورى از محرّمات، دستور و امر خداست بر بنده.
و خداوند براى چنين بندهاى طاقتش طاق مىشود; چرا كه خداوند تجلّى اراده خود را در بندهاش دوست دارد.
خلاصه اين كه، تكليف ما اين است كه به وسيله ابزار، به خدا برسيم.
گاه ابزار را براى لذّت نفس و پرستش نفس مىخواهيم و در حقيقت هواى خود را پرستش مىكنيم و ابزار و دنيا را خواستن، عين خود (نفس، منِ مجازى) را خواستن است كه مذموم است; چرا كه در حقيقت، اسير نفس شدهايم و اين امر، از طرف ديگر تداعى سخن رسول گرامى است كه مىفرمايد:
المرء مع من أحبّ.
هر كس با آنچه دوست مىدارد، همراه است.
محبت به هر چيز، فانى شدن در آن چيز نيز هست.
بنابراين، هر كسى بايد در محبوب خود بنگرد و ببيند محبوب او كيست و چيست و كجاست، آيا خداست يا دنيا; زيرا محبّت، نوعى وحدت پيدا كردن محبّ با محبوب است.
بنابراين، دل ما همانجاست كه توجه و محبت ماست و توجه و محبّت شديد (= عشق) مىشود فناى ما در آن چيز.
و اين فناى ما، مىشود بقاى ما به آن چيز.
اگر اين توجه و محبت، اين سويى (= مادى و دنيايى) باشد، باطنش همان جهنم است و اگر آن سويى (= الهى) باشد، باطنش بهشت و خداست.
بنابراين، هر كس آن چيزى است كه در دل دارد.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو به دو بندند و پيش آرند تيزتوجه به هر چيز، عبارت است از متحد شدن نفس ما با آن چيز.
و ما مىدانيم كه نفس ما محدوديّت زمانى و مكانى ندارد، اما چرا ما فكر مىكنيم كه همين حالا اين جا هستيم؟ چون وجود «من»، در گرو تن ماست و اين تن، مانع است.
در حقيقت، اتحاد نفس ما با نفس هر چيز، مىشود همان وجود ذهنى آن چيز، كه اين يك واقعيت است.
براى روشن شدن مطلب، مثال مادرى را مىآوريم كه اگر براى فرزند دلبندش در جايى ديگر حادثهاى رخ دهد، در همان زمان براى مادر حالت دلشوره، يا تأثرى خاص حاصل مىشود و اين همان اتحاد نفس با نفس و توجه نفس بدان چيز است كه البته درجاتى دارد.
خلاصه اين كه هر كسى آن است كه در دنياى آن چيز زندگى مىكند.
بنابراين، نگران نباشيم از اين كه چرا در دنياى بسيارى از افراد نيستيم، بلكه نگران آن باشيم كه چرا در دنياى اولياى خدا نيستيم و نگران اين باشيم كه چرا در جذبه و عشق خدا نيستيم.
يك زمان است كه انسان، صاحب همه دنياست، اما فرعون زمان است; اين دنيا و همه نعمات آن برايش رهزن است، و يك وقت است كه همه هستى يك انسان يك بُز است، اما او ابوذر غفارى است.
راست گفته است آن شه شيرين زبانچشم گردد موبه موى عارفانبراى آشنايى با اسماى حُسنا به فصل «تحوّل احوال» مراجعه شود، در اين جا اسماى حُسنا در رابطه با صفات نيكو شرح داده مىشود.
در حديث قدسى هست كه خداوند به داوود(عليه السلام) فرمود:
«تخلّق باخلاقى.»
(= متخلّق شو به اخلاق من.) و در حديث ديگرى است كه خداوند مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من دست و گوش و چشم او مىشوم.»
از دو حديث فوق درمىيابيم كه انسان، گرچه نمىتواند متّصف به صفات خدا شود (زيرا خداوند همان طور كه در مقام ذات بىهمتاست، در مقام صفات نيز بىمثل است)، اما او مىتواند مظهر صفات خدا يا نماينده و واسطه صفات خدا شود و در حقيقت، آن ارتباط واقعى بين او و خدا پيدا شود يا به عبارتى ديگر آينه وجود او، محلّ تجلّى حق گردد و در نتيجه صفات خدا را نشان دهد.
اين كه مىبينيم قرآن كريم همه موجودات را آيات خدا ذكر كرده و انسان را از اعلاترين آيات خدا شمرده، به اين دليل است كه مىتواند در آينه وجودىاش، صفات و اسرار خدا را نشان دهد.
اما نتيجه مهمى كه در اين بحث به دست مىآيد، اين است كه در قرآن كريم آمده است:
(كلّ شىء هالِك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابودشونده است.
و همچنين آمده است:
(كُلُّ مَن عليها فان ويبقى وجهُ ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است فانى شوندهاست و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
به اتفاق نظر همه مفسّرين، كلمه «ذو»، صفت است براى وجه; يعنى وجه پروردگار، كه آن وجه ذوالجلال والاكرام است، چون مىدانيم وجه هر شيئى عبارت است از آن چيزى كه در مواجهه بدان حاصل مىشود.
بنابراين، وجه هر چيز مظهر آن چيز است و مظاهر خدا، همان اسماى حُسناى خداست كه مواجهه خدا با تمام مخلوقات، به وسيله آنها انجام مىگيرد.
نتيجه اين كه، تمام موجودات فانى و زوال پذيرند مگر اسماى جلاليه و در نتيجه، معلوم مىشود افرادى كه محلّ و مظهر اين صفات خدا قرار مىگيرند (مظهر اسماى حُسناى خدا مىشوند)، باقى به بقاى حق مىگردند.
نتيجه اين كه، سالك مىتواند مظهر أتمّ صفات جماليه و جلاليه خدا شود كه اين، همه هدف خلقت براى انسان و اعلاترين مقام انسان و باقيات صالحات او مىشود.
بنده وقتى به مرحله تجلّى صفات خدا مىرسد، در حقيقت صفات بارى تعالى را مشاهده مىكند، يا اسما را درمىيابد و از مرحله ادراك به مرحله شهود مىرسد و در اين مشاهدات است كه جذبات الهيه او را احاطه مىكنند و متوجه جمال و كمال على الاطلاق مىگردد و هستى خود و غير خود را آتش مىزند و در برابر طلعت و نور او چيز ديگرى نمىبيند كه:
«كان الله ولم يكن معه شىء.»
خدا بود و چيزى با او نبود.
در اين مرحله، سالك در درياى لايتناهى مشاهده صفات و تجلّيات، مستغرق مىشود و در اين حال، در حالى كه او در عالم مادّه و كثرت است، اين كثرت خود را در وحدت وجودى درمىيابد و مشاهده مىكند و اين حال، همان بقاى به معبود ناميده مىشود و هنگامى به اين مرتبه مىرسيم كه به درجه فنا رسيده باشيم و اين احوال زيبا را در عرفان، حال و مقام مىنامند.
حال يعنى از خود بىخود شدن و مقام، استمرار حال را گويند.
بديهى است كه بنده در اين احوال و در عين شهود اين حالات، متوجه عالم كثرت نيز هست كه اين عاليترين مرتبه براى اولياى خداست.
اما اگر كسى زنگارها و حجابها را از آينه دل خود بردارد، در آن صورت مىتواند دل خود را محلّ تجلّى اين صفات كند; چنان كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
لولا تكثير فى كلامكم وتمريج فى قلوبكم لرأيتم ما أرى و لسمعتم ما أسمع.
اگر اين گفتار بسيار در زبانها و اين اضطراب و آشوب در دلهاى شما نبود، هر آينه مىديديد آنچه را من مىبينم و مىشنيديد آنچه را من مىشنوم.
و باز آنان حضرت(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
لولا أنَّ الشَّياطين يحومون حَول قُلوب بنىآدم لرأوا مَلكوت السّموات والأرض.
اگر شياطين پيرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان هر آينه ملكوت آسمانها و زمين را مىديدند.
از اين گفتارها به خوبى متوجه مىشويم كه علّت نرسيدن به كمالات انسانى، همانا خيالات باطله شيطانى و افعال لغو و بيهوده است.
از جمله آثار آن مراتب عالى انسانى، احاطه كلّى است به عواملالهى، و نتيجه اين احاطه، اطلاع بر ماضى و مستقبل است و تصرّف در كائنات است.
در قرآن درباره اسماى حُسنا آمده است:
(ولله الأسماءُ الحُسنى فادعوه بها)
و نامهاى نيكو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانيد.
نتيجه اين كه، روش شناسايى حق تعالى اين است كه شخص، اسماى حُسنا را بشناسد; چرا كه گفتهاند:
اعرفوا الله بالله.
خدا را به وسيله خدا بشناسيد.
و حضرت امير(عليه السلام) در دعاى صباح مىگويد:
يا من دلّ على ذاته بذاته.
اى كسى كه راهنمايى نمودى بر ذات خود، به واسطه ذات خود.
كسى كه اسماى حُسناى پروردگار را بازشناسد و باور كند، به آنها مىرسد; يعنى محلّ تجلّى اسماى حُسناى خدا مىشود كه مرتبه و مقامى بسيار والاست و انسان كاملى كه قوّت و سعه صدر را به جايى برساند كه حق را به حق بشناسد و آثار جمال و جلال خدايى را در آينه وجود خود و هستى مشاهده نمايد و سرانجام، بنماياند، چگونه ممكن است شيئى بر او احاطه يابد يا بهشت حاوى او شود كه محيط و حاوى بهشت مىشود و او فعّال مايشاء است; يعنى قدرت و مشيّتى، كه مظهر و نماينده مشيّت كامل الهى است، در او پديد مىآيد.

٤ ـ تحوّل احوال
پوينده راه حق، بعد از پيمودن دو مرتبه طلب و تزكيه نفس، به مرتبه بعدى مىرسد كه تحوّل احوال است.
او، در اين مرتبه، محلّ انوار لايتناهى حق مىشود و به عبارت ديگر، صداى حق را در خود مىشنود و احوال نورانى را در خود مىبيند.
إنّ لله فى ايّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا.
به راستى كه براى شما، از طرف پروردگار، رحمتهايى مىوزد، آگاه باشيد تا خود را در معرض آن رحمتها قرار دهيد.
البته، در اين راه بايستى به تدريج و قدم به قدم، پيش رفت، راهى طولانى است، موانع زيادى دارد، امّا به هر حال، هركس به اندازه لياقت خود بهره مىبرد.
در اين مرتبه، احوالى داريم به نام «حال» كه احوالى موقّتى است و در تعالى بيشتر او در «مقام»، كه اطمينان و يقين بيشترى است، حاصل مىشود.
خلاصه در اين مرتبه، پردهها و حجابها مىدرد و اشراق نور حاصل مىشود.
در اين مرتبه، نور و شوق، انسان را فرا مىگيرد و عطر جانان، جان را معطر مىكند و انسان، در حقيقت، واسطه فيّاضيّت اسماى حُسنا مىشود.
در اين بخش، ناگزير، از مطالب زير بحث مىكنيم:
١ ـ حالات قلب;٢ ـ حكومت قلب محجوب;٣ ـ حكومت قلب تطهير يافته;٤ ـ حضور قلب;٥ ـ دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار;٦ ـ برخوردارى از حيات طيّبه;٧ ـ واردات قلبى;٨ ـ اسماى حُسنا.

حالات قلب
مرتبه اصلى و منزلت واقعى انسان، همان روح انسانى اوست كه قلب يا دل مىنامندش.
همه قواى وجودى انسان، شامل قواى ادراكى و حسّى، تحت سيطره قلبند و طبق خواست آن عمل مىكنند.
قلب انسان، يعنى همه انسان، و آنچه در ما به نام «من» حاكم است، همان قلب است و فكر و عقل آدمى، از قلب منشأ مىگيرد و تحت سيطره آنند.
بنابراين، نقشى كه فكر و عقل براى انسان دارند، بر اساس خواست قلب است.
اعضا و جوارح نيز تحت سيطره عقلند.
حال، اگر قلب از نور الهى بهرهمند شود، مشاعر و ادراكات و حواس نيز نورانى مىشوند و اگر قلب در پرده باشد، مشاعر و حواس و ادراكات نيز نورانى نيست.
و اگر قلب از حجابهاى ظلمانى و نورانى، خارج شود، محلّ تجلّى اسماى حُسنا خواهد بود.
و اين همان هدف اعلاى زندگى و حيات طيّبه خواهد بود.

حكومت قلب محجوب
قلبى كه محجوب باشد و حكومت كند، به علّت اين كه چنين حكومتى، يك حكومت شيطانى و مجازى است و به عبارت ديگر، منِ مجازى حكومت مىكند، منِ اصلى در صحنه حضور ندارد.
و در اين صورت، چيزى جز القائات شيطانى و نفسانى و مجازى نخواهد بود.
قلب محجوب در اثر كثرت اشتغال و شدّت اسارت و غوطهور و فانى شدن در اغيار، نوعى توجه خاص به آنها پيدا مىكند و گويى قلب، همان اغيار مىشود و يا اغيار، به جاى آن مىنشينند و خلاصه، حجابهاى ظلمانى حاكمند و هر چه بيشتر حاكم شوند، ما از مقام اصلى قلب، دورتريم و كمكم در اغيار فانى مىشويم.
و همين است كه رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مىفرمايد:
يولو أنّ رج أحبّ حجراً لحشره الله معه.
اگر انسان، سنگى را دوست بدارد، خدا او را با همان سنگ محشور مىكند.
همه رذايل و بديها و مشكلات زندگى ما، در اين وضعيّت حكومت قلب محجوب پيدا مىشود.
و در اين حالت، منشأ القائات شيطانى و نفسانى مىشويم و از فطرت اصلى دور مىشويم و ادراك واقعى از ما گرفته مىشود و انسان در ذيل آيه:
(كالأنعام بل هم أضلّ)
(= مانند حيوان و بلكه پايينتر) قرار مىگيرد; چرا كه او ديگر ادراكات غير واقعى و وهمى دارد و ادراكات واقعى را از خدا نمىگيرد و خلاصه (حبطت أعمالهم ) نصيب او مىشود.

حكومت قلب تطهير يافته
در اين وضعيت، منِ مجازى و خودمحورى وجود ندارد، بلكه خدامحورى مطرح است; چرا كه منِ اصلى، عين ربط با خداست و در اين حالت، «حدّثنى قلبى عن ربى» حادث مىشود و انوار حق ساطع مىگردد و همين است كه در روايات داريم:
لولا أنّ الشّياطين يحومون إلى قلوب بنى آدم لرأوا ملكوت السّموات والأرض.
اگر شياطين، پيرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان ملكوت آسمانها و زمين را مىديدند.
ويژگيهاى ساطع شدن نور الهى در انسان:
ـ نورى است ظاهرى و باطنى و حواس و ادراكات برونى و درونى را نورانى مىكند;ـ نورى است محيط كه احاطهاى كامل دارد و محدود به زمان و مكان نيست;ـ نورى است حقيقتنگر;ـ به مكاشفات و مشاهدات مىرسد.
و همين است كه درسوره تكاثر مىفرمايد:
(كلاّ لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم ثمّ لترونّها عين اليقين)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد، به يقين دوزخ را مىديديد.
سپس، آن را قطعاً به عين اليقين درمىيافتيد.
در نهج البلاغه امام على(عليه السلام) مىفرمايد كه انسانهاى متعالى در مرتبه و مقامى هستند مانند آن كه دنيا را به آخر رسانيده و پشت سرگذاشتهاند و وارد آخرت شده و در آن جايند و آنچه را در ماوراى اين عالم است، مشاهده مىكنند.
نتيجه اين كه، از حقايق پنهان و از اهل برزخ، در طول اقامت دنيا، از آنچه مىبينند پرده برمىدارند و خبر مىدهند به گونهاى كه گويى مىبينند آنچه را ديگران نمىبينند و مىشنوند آنچه را ديگران نمىشنوند.
نمونهاى از اين حقيقت است آنچه بين پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) و حارثه گذشت، كه حضرت فرمود:
«در چه وضعى هستى؟» حارثه گفت:
«بهشت و جهنم و آنان را كه در آنند مىبينم، و احوال بهشتيان و جهنّميان را مىبينم.»
حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)فرمود:
«ديگر از اين اسرار نگو.»

حضور قلب
حضور قلب، عبارت است از حضور منِ اصلى، كه عين ربط با خدا و نور ساطع شده از خداست.
حضور قلب، حضور خداست.
و در حضور قلب، حضور عقل و حضور همه فضايل و خوبيها پديد مىآيد.
موانع حضور قلب عبارتند از:
تشتّت خاطر:
كثرت واردات قلبى از غير خدا، كه همان وسوسههاى شيطانى و وهم و خيال و منِ مجازىاند.
براى مبارزه با تشتّت خاطر بايد از قواى نفس، مثل چشم و گوش و قوّه خيال مراقبت كنيم كه از وسوسههاى نفس و شيطان در امان باشند.
تعلّق خاطر:
همان گره زدن خود با دنيا و توجه غير منطقى به آن است.
تعلّق خاطر به دنيا را اشارهكرديم كه به موجب روايت «المرء من يحبّ» انسان را با آن چيز متحد و يگانه مىكند و در حقيقت او در اغيار گم مىشود.

رسيدن به حضور قلب
هر چه تشتّت خاطر و تعلّق خاطر را كم كنيم و به عبارت ديگر هر چه از منِ مجازى دور شويم، به منِ اصلى، كه همان حضور قلب است و آن هم همان حضور خداست، مىرسيم.
و در اين حالت، ادب حضور خدا را رعايت مىكنيم كه همان توجه به خواست اوست و در اين احوال، خواست خدا، در ما جارى است، نه خواست منِ مجازى و نفس. در اين حالت، حضور قلب، يعنى حضور الله و ديگر، حواس و ادراكات و همه مشاعر ما با نور او نورانى مىشوند.

دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار
پوينده راه حق، از درجات مختلف تعالى برخوردار است و در هر مرتبهاى اشارتها و معرفتهاى خاص آن مرتبه را دريافت مىكند و هر چه صفاى قلب بيشتر شود، دريافتها نيز بيشتر مىگردد و هر چه دريافتها بيشتر مىشود، معارف نيز بيشتر مىگردد و نورى بيشتر بر او حاكم مىشود، تا كم كم بر حسب تعالى خود، از اسرار الهى انوار قرآنى و ملكوت آسمانها، بهرهمند مىگردد و با آنها مرتبط مىشود.
در اين مرتبه، حجابهاى ظلمانى و نورانى برداشته مىشود و هر چه بيشتر اين حجابها برداشته شوند، دريافتها و تجلّى نور بيشتر مىگردند.

نتيجه دريافتها و تجلى انوار
بعد از دريافت انوار، حواس پنج گانه ظاهر و حواس پنج گانه باطن انسان، از اين دريافتها و يانوار بهره مىبرند و او صاحب ادراكات و بركاتى مىشود كه قب نداشته است و نيز ممكن است برخى مردم نداشتهباشند.
هر چه اين انوار بيشتر مىشوند، ادراكات و بركات نيز بيشتر مىگردند.
و علت اين امر روشن است.
اين ادراكات و حواس تحت سيطره قلب هستند و اينك، كه قلبِ محجوب حكومت نمىكند، قلب تطهير يافته، حاكم است كه در ارتباط مستقيم با خداست و اين ادراكات و حواس نيز نورانى مىشوند.
نتيجه ادامه اين مراتب و تحوّلات، همان تجلّى اسماى حُسناست است كه در قلب تجلّى مىكنند و اين همان وضعيّتى است كه خداوند مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من مىشوم چشمش كه با آن مىبيند و مىشوم دستش كه با آن كار مىكند و مىشوم گوشش كه با آن مىشنود.»
سرانجام، در ادامه تجلّى حق و صعود به مراتب بالاتر، لذت انس و ابتهاج به وجود مىآيد و انسان مىرسد به دعاى حضرت سجاد(عليه السلام)كه فرمود:
پروردگارا مرا از آنانى قرار بده كه چشمانشان با نظر به محبوبشان روشن شده و با دريافت آرزوهاى قلبى خود، به اطمينان و قرار و آسودگى رسيدهاند.
با نورانى شدن قلب، قوا و مشاعر ظاهرى و باطنى به كار مىافتند و آنها نيز نورانى مىشوند.
در حالى كه مشاعر و قواى محجوبش بازتر و ظاهرتر مىگردند.
مشاعر ظاهرى (= گوش دل) و مشاعر باطن (= چشم دل) باز مىشوند و به كار مىافتند.
وقتى قلب از حجاب درآيد و به سوى مقصد اصلىاش روى آورد و در وراى طلب، قدم گذارد و روى از اغيار برگرداند، مشاعر و حواس نيز، كه در حاكميّت قلبند، روى از اغيار برمىگردانند و از عالَم آنها منصرف مىشوند.
مشاعر و حواس عاليه، بروز و ظهور مىكنند و البته كيفيت و كمّيت آثار تجلّى نور، در حواس مختلف ظاهرى و باطنى متفاوت است و داراى برداشتها و درجات مختلف.
بنابراين، بروز آثار تجلّيات نورى در مشاعر، چه از نظر تقدّم بعضى مشاعر بر بعضى ديگر و چه از نظر كيفيت، در افراد مختلف، فرق مىكند و يكسان نيست، ولى اصل موضوع، يعنى تجلّى انوار ربوبى در مشاعر و حواس سالك الى الله، با برخوردارى همه مشاعر باطن و ظاهرى از اين انوار است و انجام آثار تجليّات نورى در بعضى از مشاعر و حواس بروز مىكند.
اين، بدان معنا نيست كه در مشاعر و حواس ديگر، انوار الهى تجلّى نكردهاست، بلكه بدين معناست كه آثار تجلّى انوار در آنها، به لحاظ جهت و عللى، هنوز يبروز نكردهاست; چنان كه ممكن است مدتها يا هيچ وقت بروز نكند، ولى معمو پس از بروز آثار تجليات نورى در بعضى مشاعر و حواس سالك، در بقيه نيز به تدريج و يكى پس از ديگرى بروز مىيابد.
پنج حس، با همدگر پيوستهاندز آنكه اين هر پنج، ز اصلى رستهاندقوت يك، قوت باقى بودمابقى را هر يكى ساقى شودنور ديده مىفزايد نطق رانطق در ديده فزايد صدق راصدق، بيدارى هر حس مىشودحسها را ذوق مونس مىشودچون يكى حس در روش بگشاد بندما بقى حسها مبدّل شوندچون يكى حس غير محسوست ديدگشت غيبى بر همه حسها پديدلازم به ذكر است كه انوار ربوبى، نافذ و محيط است; يعنى چيزى حاجب آن نيست و محيط بر همه چيز است.
در اين انوار، جهات و ظواهر و بواطن زمانى و مكانى و مانند آن، مطرح نيست; چرا كه نور نافذ و خدايى است و به همه اشيا و حقايق مىرسد و ملكوت آسمانها و زمين را درمىيابد و مىبيند و به باطن اشيا و انسانها و قلوب و احوال درونىشان راه مىيابد.
آنچه براى ديگران حجاب است، براى صاحب اين نور نافذ الهى حجاب نيست.
نيست ينظر به نور الله گزافنور ربّانى بود گردون شكافخلاصه اين كه براى سالك الى الله يعنى صاحب مقامات لازم است كه در زندگى دنيوى، با كنار زدن حجابها، به مرتبهاى از كمال نايل آيد و از علم و ادراك برتر و احاطه مخصوصى برخوردار شود و بدين وسيله بتواند عوالم و حقايق پشت پرده را ببيند كه البته، اين چشم دل است كه با كنار زدن پردهها، شاهد ماوراى حجاب خواهد بود.
آينه دل چون شود صافى و پاكنقشها بينى برون از آب و خاكهم ببينى نقش و هم نقاش رافرش دولت را هم فراش راپس قيامت شو قيامت را ببينديدن هر چيز را شرطست اينعقل گردى عقل را دادن كمالعشق گردى عشق را ببين جمالنار گردى نار را دانى يقيننور گردى هم بدانى آن و اين،

برخورددارى از حيات طيّبه
حيات طيّبه، حياتى است كه سالك راه حق، به مرتبه اصلى و منزلت اصلى حيات مىرسد و آن مقام و مرتبهاى است كه او، از همه عوامل غيرخدايى پاك مىشود و در ذيل آيه ١٢٢ سوره انعام قرار مىگيرد كه مىفرمايد:
(أو من كان ميّتاً فأحينياه وجعلنا له نوراً عيش به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها)
آيا كسى كه مرده بود و سپس ما او را حيات داديم و براى او نورى قرار داديم كه در بين مردم، با آن نور خاص، زندگى كند، مانند كسى است كه در ظلمات است.
چگونه به حيات طيّبه مىتوان رسيد؟
رسيدن به حيات طيّبه، موقعى است كه بنده مؤمن، به عمل صالح برسد كه در سوره نحل، آيه ٩٧، خداوند بزرگ مىفرمايد:
(من عمل صالحاً من ذكر أو اُنثى وهو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيّبة ولنجزينّهم أجرهم بأحسن ما كانو يعلمون)
هر كس ـ از مرد يا زن ـ كار شايسته كند و مؤمن باشد، قطعاً او را با زندگى پاكيزهاى، حيات ]حقيقى[ بخشيم، ومسلماً به آنان بهتر از آنچه انجام مىدادند پاداش خواهيم داد.
و چه خوش گفته است شاعر:
حق فشاند آن نور را بر جان هامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور هر كو يافتهروى از غير خدا برتافته،
واردات قلبى
چنان كه تذكر داديم، جلوه نور حق، براى قلب تطهير يافته، باب واردات قلبى را باز مىكند.
واردات قلبى، مربوط به قلب است كه بر عكس روابط ما با اين دنيا و خلقت، كه تصويرشان را نزد خود داريم، نه خود آنها را در واردات قلبى آنچه پيش مىآيد، در قلب ماست; يعنى قلب، كه از عالم غيب است، با باطن امور مرتبط مىشود و اين چيزى جز سير در خود نيست.
و اين چيزى جز اين كه آينه وجود ما، پس از زدودن زنگارها (= حجابها) پذيرش غيب و حق را پيدا مىكند، نيست و در حقيقت، توان درك غيب در ما پديد مىآيد.
واردات قلبى بر دو نوعند:
واردات قلبى از نوع صورى; و واردات قلبى از نوع معنوى.
واردات قلبى از نوع كشف صورى
اين واردات عبارتند از كشف ابصارى; كشف سماعى; كشف شمى; كشف ذوقى; و كشف لمسى.
١ ـ واردات قلبى از نوع كشف ابصارىكشف ابصارى، خود، عوامل متعددى دارد و هر چه خلوص و انقطاع بيشتر باشد، كشف ابصارى مراتب و عوالم بيشترى را طى مىكند.
در كشف ابصارى، عالم برزخ، ارواح، ملائك، حالالت درونى خود و حالالت درونى ديگران ديده مىشود، اما اين كشف و شهود به صورت زير است:
الف ـ به صورت ملكوت سفلى كه خود عوامل متعددى دارد و به صورت مثالى ديده مىشود ـ مانند حالتى كه در خواب مىبينيم.
اين صورت مثالى را البته به صورت واردات قلبى مىبينيم، نه با چشم ظاهر.
ب ـ به صورت ملكوت عليا، كه خود عوالم متعددى دارد و به صورت اصلى ديده مىشود; يعنى مقام اصلى هر چيز ديده مىشود.
دو صورتى كه شرح داده شد، يعنى ملكوت سفلى و ملكوت عليا، از نوع برزخىاند يا از نوع خيال.
امّا خيال واقعى، كه حتى حقيقتى بيشتر از حالت بيدارى دارد، بيدارتر از بيدارى است.
ج ـ عوالم اسماى حُسنا كه اين نيز خود مراتب متعددى دارد و در اين مقام، همه وجود سالك مىشود چشم، و ديگر قواى بيرونى و درونى نيز در حالت وحدت قرار مىگيرند و يا در اين مقام، همه وجود سالك مىشود عقل، و همه قواى بيرونى و درونى، در حالت وحدت قرار مىگيرند و كثرتى ميان قواى ادراكى او نيست و اين همان عوالم اسماى حُسناست.
وحدتى كه سالك در اين مقام با اسماى حُسنا پيدا مىكند، محو در آنهاست و ديگر از او خبرى نيست.
او تنها آينه تمام نماى حق مىشود.
به عنوان مثال، رابطه سالك با خودش (حالات درونى كه يكى از كشفهاى ابصارى است)، سه نوع رابطه خواهد بود:
١) خود را به صورت واردات قلبى و كشفى، ولى مثالى مىبيند; ٢) خود را به صورت واردات قلبى و كشفى، ولى حقيقت خود را مىبيند; ٣) به مقام اسماى حُسنا و اتحاد با اسما مىرسد و ديگر خودى وجود ندارد و رؤيت وجه الله است.
لازم به ذكر است كه در كشف ابصارى، آنچه سالك كشف مىكند، واردات قلبى است كه پيش خود دارد ـ نه مثل ديدن معمولى كه تصوير را پيش خود داريم.
٢ ـ واردات قلبى از نوع كشف سماعىدر اين مقام، سالك الى الله به درجه و تناسب منزلت عبودى و به اذن الله، از سمع محدود خارج مىشود و سمع او در قلب كمال مىيابد و از درجات بالاتر سمع برخوردار مىشود.
هست در سمع و بصر، مهر خدادر حجب بس صورتست و بس صداو آنچه او خواهد رساند آن به گوشاز سماع و از بشارت وز خروشگرچه هستى، تو كنون غافل از آنوقت حاجت حق كند آن را عياندر كشف سماعى، سالك الى الله با گوش دل اصوات و مسموعاتى را دريافت مىكند از نوع واردات و كشف قلبى «ويسمعون ما لا يسمعون»
و اين نيز مراتبى دارد و چون اين مقام، مقام ارتباط با غيب است، هرچه مرتبه بالاترى پيدا مىكند، به وحدت بيشترى مىرسد و اين ارتباط به صورتهاى زير است:
ـ شنيدن اصوات مثالى با گوش دل;ـ شنيدن تسبيح موجودات;ـ وحى با واسطه يا بىواسطه;ـ و سرانجام، مىرسد به مقامى بسيار بالاتر، كه وحدت است و ديگر از نوع كشف صورى نيست و كشف معنوى است كه همه وجودش مىشود شنيدن و شنيدن، عين ديدن و ... همه، عين عقل.
يعنى در مقام وحدت بالاترى قرار مىگيرد و سخن همه را به اذن خدا مىشنود و مقصود همه را مىداند و مىفهمد و تسبيح همه چيز را مىشنود و معناى تسبيح همه چيز را مىفهمد.
جمله ذرات عالم در نهانبا تو مىگويند روزان و شبانما سميعيم و بصيريم و هشيمبا شما نامحرمان ما خاموشماز جمادى در جهان جان رويدغلغل اجزاء عالم بشنويدو همين مقام است كه در سوره سبأ، به داوود پيامبر(عليه السلام) اشاره شده است:
(يولقد آتينا داوود منّا فض يا جبال أوبى معه والطّير)
و به راستى داوود را از جانب خويش مزيّتى عطا كرديم.
]و گفتيم:
[ اى كوهها، با او ]در تسبيح خدا[ همصدا شويد، و اى پرندگان ]هماهنگى كنيد[.
٣ ـ واردات قلبى از نوع كشف شمّىاز انواع كشف صورى، كشف شمّى است; يعنى ارتباط با غيب به صورت درك شمّى، كه اين نيز يكى از انواع واردات قلبى سالك و از انواع رابطه با غيب و همان ارتباط با غيب بر اساس شمّ است.
در حقيقت، اين جا نفحات ربانى به جان سالك راه حق وارد مىشود.
كشف شمّى نيز درجاتى دارد، و در مراحل نخستين، به صورت كشف صورى است، اما در موارد شديد، به صورت كشف معنوى خواهد بود.
به عبارت ديگر، در مراحل نخستين، از نوع كشف برزخى و در موارد شديدتر از نوع نفحات ربانى است.
آثار نفحات شمّى، راه گشا و سرّگشا هستند و از اسرار درونى افراد و حالات آنان و از خصلتها و صفات باطنى انسانها و نيّاتشان خبر مىدهند و همين روايحاند كه سالك را به سوى مقام اصلى قلب، كه همان اسماى حُسنا باشد، رهنمود مىكنند و همين طور است روايح بهشت و جهنم و احوال درونى و روايح ديگر.
البته، كشف شمّى وصف ناپذير است، ولى اين بو، نه بوهاى ظاهرى و جسمانى است، بلكه بوى درون و احوال است.
مثال آن، بوى پيراهن يوسف است كه يعقوب به وجود يوسف پىبرد يا بويى كه رسول الله(صلى الله عليه وآله) با نام نفس رحمان از جانب يمن شنيد كه در آن روز رسول الله(صلى الله عليه وآله) خارج از مدينه بود و شب كه به مدينه رسيد، اويس قرنى، مدينه را ترك كرده بود.
بنابراين، از اويس بوى رحمان (بوى تجلّى اسماى خدا) مىآمد، نه بوى اويس.
دقت شود كه اويس، فانى در حق و محلّ تجلّى اسما بود.
يعقوب نيز كه بوى يوسف را از پيراهن شنيد، بدين دليل بود كه هم يعقوب در مقام پيامبرى و تعالى بود و هم يوسف شايستگى اين مقام غيبى را داشت.
كه محمّد گفت از دست صبااز يمن مىآيدم بوى خدابوى رامين مىرسد از جان ويسبوى يزدان مىرسد هم از اويساز اويس و از قرآن بوى عجبمصطفى را مست كرده و پر طربچون اويس از خويشتن فانى گشته بودآن زمين، آسمانى گشته بودچنان كه روزى حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) به فاطمه زهرا(عليها السلام) مىفرمود:
«تو بوى بهشت مىدهى.»
اين بو نيز از انواع بوهاى غيبى شمّى است.
بو، در كشف شمىّ، گشاينده سرّ و دريچهاى است به سوى غيب و خبر حق است و بنابراين، راه و نشاندهنده راه است.
بو، قلاووز است و رهبر مر تو رامىبرد تا خله و كوثر مر تو رابو، دواى چشم باشد نورسازشد ز بويى ديده يعقوب بازبوى بد مر ديده را تارى كندبوى يوسف ديده را كارى كند٤ ـ واردات قلبى از نوع كشف ذوقىتوجه به ظاهر، لذت ظاهرى دارد و توجه به باطن، لذت باطنى.
اگر تمام فكر خود را صرف دنيا كنيم، تمام فكرمان دنيوى شود:
(يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا وهم عن الآخرة غافلون)
و در اين صورت با ظواهر و دنيا، مشغول مىشويم و آنها را هدف مىگيريم و در نتيجه به باطن نمىرسيم و هر كس عاشق چيزى در اين دنيا شد، چشمش را كور و قلبش را بيمار مىكند.
ولى به هر حال، با طعامها و شرابهاى دنيوى مشغول مىشود.
در مرتبه و مقام كشف ذوقى، ذائقه سالك از ذائقه ايندنيايى به ذائقه آندنيايى تبديل مىشود و با سلوك و انقطاع، ذائقه را عوض مىنمايد و ذائقه اصلى را، كه مربوط به جان و واردات قلبى است، شهود مىكند.
مستى ما از شرابى ديگر است كه اين حلاوت جان ماست و حلاوتهاى معمولى، كه مربوط به تن و نفس ماست، موقتى است.
لازمه كشف ذوقى، فنا و انقطاع از ما سوى الله است كه همان اخلاص و عبوديت كامل است.
توجه به باطن، ذوق و لذت باطنى دارد.
كشف ذوقى در مثال ظاهر شبيه به چشيدن و نوشيدن تن است، اما در باطن، يعنى جان مىچشد و مىنوشد و در حقيقت به لذت ذاتى مىرسيم.
آنچه بر عهده سالك است، انقطاع از ماسوى الله است و گرنه، حضور قلب و تصميم به حضور قلب، ابتدا به ساكن، به وجود نمىآيد.
وظيفه سالك الى الله، مجاهدت براى انقطاع از ماسوى الله است و هر چه اخلاص و عبوديّت بيشتر شود، به همان اندازه كشف ذوقى بيشتر مىگردد و خلاصه، سالك به مرحلهاى مىرسد كه تمام حالات او در زير چتر و بيرق شهود واردات قلبى، در همه حواس بيرون و درونى مىرود و در حقيقت، كشف ذوقى تجلّى اسماى مختلف از اسماى جمال است و به سالك، شراب طهور مىنوشاند:
(وسقيهم ربّهم شراباً طهوراً)
وپروردگارشان بادهاى پاك به آنان مىنوشاند.
ساقى به نور باده برافروز جام مامطرب بگو كه كار جهان شد بكام ماما در پياله عكس رخ يار ديدهايماى بىخبر ز لذت شرب مدام ما٥ ـ واردات قلبى از نوع كشف لمسىاز جمله كشفهاى صورى است به صورت لمس درونى (از نوع واردات قلبى) و اين نيز داراى مراتبى است كه به مرور، سالك به درجاتى از اين نوع كشف ـ در خواب يا بيدارى ـ نايل مىشود.
٦ ـ واردات قلبى از نوع كشف معنوىكشف معنوى، بعد از كشف صورى به وجود مىآيد، و در اين مقام، حالت وحدت شخصيتى ايجاد مىشود و تمام وجود سالك الى الله متوجه حق مىشود كه داراى درجاتى بىنهايت است، اما به طور اجمال آن را به هفت مرحله يا سه مرحله تقسيم كردهاند كه ما به سه نوع آن اشاره مىكنيم:
اوّل ـ واردات قلبى از نوع كشف حدسىواردات قلبى از نوع كشف حدسى، مقام فكر برين است كه در ارتباط با غيب است.
كشف حدسى، پايينترين درجه از كشفهاى معنوى است.
در كشف حدسى، قوّه تفكر از نور ربوبى بهرهمند مىشود و كمال مىيابد و تفكر سالك، بدون مقدمات، با غيب ارتباط مىيابد.
در حقيقت، به علت تطهير قلب سالك، اسماى حُسناى عليم و حكيم، بر قلب سالك تجلّى مىيابد و علم به غيب پيدا مىكند و شعور فكرى سالك به طرف كمال پيش مىرود.
دوم ـ واردات قلبى از نوع كشف قدسىمقام عقل برين را گويند.
در اين مرتبه از كشف، نفس به مقام عمل مىرسد و در حقيقت، ارتباط غيب است از طريق عقل; يعنى عقل با غيب ارتباط پيدا مىكند; زيرا حقيقت قرآن نيز در مقام عقل است.
در كشف قدسى، انسان با اصل و باطن قرآن مرتبط مىشود و همين طور با معانى قرآن انس مىيابد.
سوم ـ واردات قلبى از نوع كشف الهامىاگر كشف حدسى، كشف قدسى، كشفهاى فكرى و عقلى بودند، كشف الهامى، نخستين درجه كشف واقعى (معنوى) است; يعنى كشف قلبى است و كشف قلبى نيز از حالت اتحاد شخصيت و شهود به وجود مىآيد و اين مرتبه، ديگر مقام حس نيست، بلكه حالت انصراف از حسها پديد مىآيد.
سالك در اين مرحله، از طريق قلب و مقام قلب با غيب ارتباط پيدا مىكند، اما نكته زيبا اين است كه، انسان، قلب خود را كشف مىكند، خود را كشف مىكند و در خود سير مىكند و آخرين مرحله كشفهاى الهامى، رسيدن و اتحاد با اسماى حُسناست كه مرحله فعليت است.
در اين حال، ديگر پراكندگى وجود ندارد; چرا كه او به قلب خود و به وحدت شخصيّت رسيدهاست.
در اين مرتبه، سالك دريافت قلبى دارد كه به واسطه اين دريافت، ملائكه به عنوان مراتب اوليّه به قلبش وارد مىشوند، بدون اين كه متوجه اين حقيقت باشد.
اما حق بودن آن را به طور پوشيده درمىيابد.
در مراتب بالاتر، كلام مَلَك را مىشنود و در مراتب بالاتر از آن، مَلِك را مشاهده مىكند.
اما سِرّ عجيب و زيبا اين است كه، جلوه مَلِك، جلوه افضل خود انسان است (= قلب برين) كه به درجه نازل قلب جلوه مىكند و مشهود مىگردد:
مراتب سهگانه كشف معنوىحدسىقدسىالهامى (ارتباط با غيب از طريق فكر)(ارتباط با غيب از طريق عقل)(ارتباط با غيب از طريق قلب)هر سه از افاضات و آثار روحى خود انسان سرچشمه گرفته، مقام برين خود انسان است.
حقيقت خداى متعال از طريق تجلّى در خود انسان (در مقام روحى يا به طور نزولى) كشف مىشود.
حقيقت اين راه به طور اسرار آميزى به خدا مىرسد و از او نشأت مىگيرد.

اسماى حُسنا
مقام خدا، مقام ذات پروردگار است و آن، مقام هويت غيبيّه و مقام سرّ مىباشد كه يقين و ظهور ندارد.
صفات خدا نيز عين ذات اويند، امّا صفات خدا، جلوههايى مختلف دارند كه اين جلوهها، اسماى خدا هستند كه در ظهور، هستى را به وجود مىآورند.
بنابراين، اگر بگويند، اسم (يا اسما) چيست؟ خواهيم گفت:
ذات است در موطن نزول، يا تجلّى به نزول و لذا ما با اسم، كه تجلّى ذات است به نزول، رو به رو هستيم، و اسم، تجلّى خداست در صحنه، كه همان ظهور غيب با اسم باشد.
اسماى خدا، يعنى مقام تجلّى غيبى به شكل صفات كمال، كه كمال مطلق تجلّى كردهاست به صورت اسماى كمال; مانند رحيم، رحمان، حى و ... .
مىدانيم كه اسما در مقام جلوه فرق مىكنند (صفات مختلفند)، در حالى كه در مقام ذات، عين ذاتند; چرا كه در مقام ذات، پروردگار، بىنهايت همه بىنهايتها را در عين يكديگر دارد و مقام وحدت است و ذات و صفات يكى هستند.
بنابراين، مقام جامع اسما كه اسم خدا هستند (نه اين كه اينها مخلوق باشند كه وجه خدايند)، در ظهور، هستى را ظاهر مىكنند و همين است كه مىگوييم هستى، آيت خداست.
اما از طرف ديگر، مقام جامع اسما در تجلّى، مقام روح را خلق مىكند، كه روح، عين ربط با اسماست.
بنابراين، انسان، در مقام اصلى خود، در فضاى اسما قرار مىگيرد، يا محلّ تجلّى اسماست:
«باده از جام تجلى صفاتام دادند.»
ولى چگونه انسان در فضاى اسما قرار مىگيرد؟ در قرآن كريم داريم:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابودشونده است.
و باز در آيه ديگرى داريم:
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است، فانى شونده است و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد ماند.
بنابراين، آنچه مىماند، وجه پروردگار است كه وجه او، اسماى اويند.
و انسان نيز اگر در تعالى و سير و سلوك خود، بتواند در فضاى اسما قرار گيرد، بقاى در فنا دارد و همين است كه درقرآن كريم آمده است:
(ذلك خير للّذين يريدون وجه الله واُولئك هم المفلحون)
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات، إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط العزيز الحميد)
(ومن يسلم وجهه إلى الله وهو محسن)
از سه آيه فوق ـ كه نظاير آن در قرآن كريم بسيار است; مانند من (من أسلم وجهه لله)
و (يريدون وجهه ...)
ـ برمىآيد كه اگر انسان بتواند با كوشش در راه رسيدن به وجه خدا، موفق گردد، اين امر عبارت است از اين كه سالك الى الله نشاندهنده صفات و اسماى خدا (اصطلاحات مشابه آن:
مظهر، واسطه، محلّ تجلّى اشراق صفات و اسماى خدا) مىشود.
البته، اين مقامات، مقام فعليت و شدن و رسيدن است و از حالت يوسفى به يوسفزايندگى يا از شكر بودن به شكرزايندگى رسيدن.
يادمان باشد كه كسى نمىتواند متصف به صفات خدا شود، اما مىتواند محلّ تجلّى آن گردد.
اگر بتوانيم در فضاى اسما قرار گيريم، اسما ما را جذب خواهند كرد و ما را از خود پُر مىكنند و سالك در چنين مقامى، ديگر از تعلّقات تن و نفس، رهايى يافته و به مقام بقاى در فنا رسيده است.
انسان، اگر به اين مقام برسد (عَلَّم آدم الأسماء كلّها)
، مقامى است كه مسجود ملائك است و (اُسجدوا لآدم)
را به ملائك امر مىكند (داستان خلقت انسان و اعتراض ملائك و بعد خداوند اسما را به انسان مىآموخت و سپس مقام اصلى انسان در فضاى اسما به ملائك نشان داد فرمود:
به او سجده كنيد:
آيه ٣٠ به بعد سوره مباركه بقره.
اسم حُسنا، كه در صحنه است، ذات است كه در صحنه است و بنابراين، جهتگيرى هستى، در جهت اسماى حُسناست.
انسان نيز از طريق همين اسما به حق متصل مىشود.
اما نكته مهم اين است كه خلقت و هستى، كه ظهور اسما هستند، حجاب آن اسما نيزهستند و يادمان باشد كه خلقت، آيت است كه اگر به خلقت نگاه كنيم، بايد ملكوت آن را نگاه كنيم; يعنى در خلقت، اسما را بنگريم (با چشم دل) و از طريق خلقت، كه آيت است، با اسما مرتبط شويم و همين است كه در دعاى كميل داريم:
بأسمائك الّتى ملأت أركان كلّ شىء.
به حقّ نامهايت، كه اركان هر چيزى را پر كردهاست.
عوالم وجود و هستى و خلقت، در مراتب مختلف، همه آثار (= آيت) و جلوه اسمايند.
هر نمودى، از آثار و تجلّى بارىتعالى است; يعنى در حقيقت، پشت سر عوالم وجود، حضرت حق با اسماى حُسنا، كه متناسب با هر جلوه است، قرار مىگيرد.
پس، اگر اين عوالم (كه حجاب اسما هستند) كنار رَوَند، اسماى حُسنا مشهود مىشوند و سرانجام، در آن سوى اسما، ذات پروردگار است.
و در دعاى امام حسين(عليه السلام) آمدهاست:
و أنت الّذى تعرّفت إلىّ فى كلّ شىء فرأيتك ظاهراً فى كلّ شىء وأنت الظّاهر لكلّ شىء.
تويى همان كه در همه چيز، خود را به من شناساندى و سپس در همه چيز تو را ظاهر ديدم و تويى ظاهر بر همه چيز.
اينك بايد دريابيم كه چگونه مىتوانيم به اسما برسيم.
به هر يك از اسما، كه مىخواهيم برسيم، بايد در عمل خود را به آن نزديك كنيم.
اگر مىخواهيم به اسم كريم برسيم، بايد بخشنده باشيم; اگر مىخواهيم به اسم رزّاق برسيم، بايد به رزق ديگران كمك كنيم; اگر مىخواهيم به اسم خالق برسيم، بايد خلاّق باشيم; اگر مىخواهيم به اسم عليم برسيم، بايد عالم شويم; اگر مىخواهيم به اسم ساتر برسيم، بايد عيب پوش باشيم; اگر مىخواهيم به اسم عفوّ برسيم، بايد عفو و گذشت داشتهباشيم; و بالاخره ديگر اسما نيز چنينند.
قرآن كريم، مشحون از اسماست و بيشتر دعاهاى وارده پر از اسمايند.
دعاى كميل، در شروع با چندين اسم از اسما شروع شده، دعاى سمات سرتاسر، اسماست، دعاى سحر، چيزى جز اسما و خواستن از خدا، براى رسيدن به اسما نيست، دعاى جوشن كبير، هزار اسم از خدا را بيان مىكند و در قرآن كريم آمده است:
(ولله الأسماء الحسنى فادعوه بها)
و نامهاى نيكو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانيد.
در اين قسمت، به بعضى از اسما اشاره مىشود:

اسم نور
چنان كه مىدانيم، عالم هستى، موجود است; يعنى ظهور يافته و هستى خود را از پرتو (نور) خدا گرفته است.
پس، خدا نور آسمان و زمين است:
(الله نور السّموات والأرض).
درباره نور در انسان، در سوره انعام، آيه ١٢٢، آمده است:
(أومن كان ميتاً فأحييناه وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس ...)
آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن، در ميان مردم راه برود.
همچنين آمده است:
(يخرجهم من الظّلمات إلى النّور)
و همين است كه در آغاز دعاى سحر، از خدا مىخواهيم كه:
خدايا از نور خود، كه همه نور متعلق به تو است، به ما عنايت كن.
حق فشاند آن نو را بر جانهامقبلان برداشته دامانهانور حس بر نور حق تزيين شودمعنى نور على نور اين بودجان ابراهيم بايد تا به نوربيند اندر ناى فردوس و قصور اسم بصير
هنگامى كه در جهت اسم بصير باشيم، بصيرت و بينش صحيح بر ما حاكم مىشود و آنچه از نظر ديگران، محجوب است و حقيقت امور و صحّت امور را به اذن پروردگار و تجلّى اسم بصير متوجه مىشويم و خلاصه، بصيرت ما، به درياى بىنهايت اسم بصير متصل مىشود.
اسم عليم
پوينده راه حق، به تناسب مرتبه سلوك، از اسم عليم برخوردار مىشود كه او عالمِ حقيقى است و علمش، علمى زاينده و پويا خواهد بود.
قطره علم او به درياى بىنهايت علم خداوند عليم، متصل مىشود.
در حقيقت، او چشمه جوشان علم مىشود، نه اين كه همواره در پى انباشتهكردن علم بودهباشد.
اسم جميل
در روايت آمده است:
إنّ الله جميل ويحبّ الجمال.
خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد.
و مىدانيم بىنهايت همه زيبايى و حقيقت زيبايى، نزد اوست.
اگر سالك راه حق نيز بتواند در فضاى اسم جميل قرار گيرد، محلّ تجلّى اسم جميل مىشود و جمله «وما رأيت إلاّ جميلا»
، يعنى زيبا ديدن حقيقت هستى، و همه چيز و همه امور، شامل حال او مىشود; يعنى او زيبا مىبيند، چرا كه همه چيز را فعل خدا مىداند (كه مىبيند) و آنچه فعل غير خداست، كه ممكن است بگوييم زيبا نيست، او در تدبير و تقدير مدبّر حكيم مىداند.
اگر هم برخى مردم بگويند كه در جهان، زشتى هست، او زشتىپذير نيست و زشتى را دوست ندارد و هرچه پيش آيد، او بر حسب تكليف الهى خود عمل مىكند.
در موقع انجام تكليف الهى باز نتيجهاش همان زيبايى است.
اسم ربّ
تجلّى اسم ربّ (= هدايت و تربيت)، بر قلب بنده، همان ولايت حق بر بنده مؤمن است كه:
إنّ ولىّ الله نزّل الكتاب وهو يتولّى الصّالحين.
ولايت من، به دست خداست، خدايى كه كتاب را نازل فرمود و او خود، ولايت بندگان صالح را دارد.
و در اين صورت، سالك، شايستگى عبوديّت كامل را پيدا مىكند و به مقام صالحان مىرسد.
در اين مقام، تربيت و هدايت از طريق كاملتر شدن تجلّى اسم ربّ و نزول قرآن بر قلب به وجود مىآيد.
تجلّى اسم ربّ، خود جلوههاى گوناگون دارد; چرا كه ربّ، اسم عام است و شامل اسماى هادى، توّاب، عزيز و ... مىشود.
روزى كميل از على(عليه السلام) پرسيد:
«يا على! حقيقت چيست؟» على(عليه السلام) فرمود:
«هتك السّتر لغلبة السّرّ»
، يعنى:
اى كميل! حقيقت، عبارت است از برداشتن پردهها براى غلبه سرّ.
و برداشتن پردهها، همان حجابهاى ظلمانى و نورانى و حجاب خودى و حجاب خلقت است كه مىرسيم به سرّ آنها كه همان اسماست.
٥ ـ مرتبه عشق

تعريف عشق
محرّك و جاذبهاى كه روح را در سير الى الله و تمام كائنات، در سير به كمال، به جنبش و حركت وامىدارد، عشق است.
عشق، محبت بىحساب است.
به عبارت ديگر، عشق عبارت است از يك كشش فطرى كه در همه كاينات و در ابناى بشر، به سوى خدا وجود دارد.
عشق به وجود مىآيد، چرا كه كمال را همه دوست دارند و بىنهايت كمال، نزد خداست.
پس، بىنهايت عشق، نزد ما به وجود مىآيد.
مشكلى كه در توصيف عشق داريم، اين است كه اگر بندهاى به عشق حقيقى دست يابد، يعنى به بىنهايت كمال بپيوندد، او شخصيّت ديگرى مىشود و سخنش براى كسى كه به اين كمال نپيوسته است، قابل فهم نيست.
به هر حال، در مورد عشق حق مطلب را نمىتوانيم بيان كنيم و هرچه گفته مىشود از روى اضطرار است.
هر چه گويم، عشق از آن باشد فزونمطلق از كيف و كم و از چند و چونراست گويم، عشق مصداق حق استدر حقيقت، عشق حق مطلق است العشق هوالطّريق، وروية المعشوق هو الجنّة، والفراق هو النّار والعذاب.
و لذا بايد به عشق حقيقى برسيم و عشق را به دست آوريم.
عشق، شكار كردنى نيست، اما همين يك شكار، در دنيا، باقيات صالحات است و ارزش دارد.
پس چه كنيم؟ ما مىرويم و شكار او مىشويم.
آنكه ارزد صيد را عشق است و بسليك او كى گنجد اندر دام كستو مگر آيى و صيد او شوىدام بگذارى و دام او شوىعاقلان، صيّادند، و عاشقان، صيد، و شكار، عشق.
و در اين راه:
«دعوى شمعى نكن، پروانه باش.»
عشق، يك كيفيت روانى است كه همه استعدادها و نيروهاى ما را براى رسيدن به بىنهايت كمال آماده مىكند.
پوينده راه حق، با توجه به عشق و ميزان رسيدن به عشق، هويّت و موجوديّت و سرنوشت خود را رقم مىزند; چرا كه عشق رهايى از خود را در پى دارد و در عشق عاشق، نيّت معشوق مطرح است; يعنى عاشق مىشود معشوق.
حتى در عشقهاى مجازى نيز او، مىشود معشوق.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزكه گفتهاند:
المرء مع من أحبّ.
انسان، با همان است كه دوست دارد.
نيز گفتهاند:
يولو أَنّ رج أحبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر كسى سنگ را دوست بدارد، خداوند او را با آن سنگ محشور مىكند.
قوّه جاذبه عشق، تمام موجودات را به هم متصل و مرتبط مىكند; چرا كه عشق، حقيقتى است كه در همه هستى وجود دارد.
عشق، در جمادات به صورت جاذبه به سوى كمال و كلّ مطلق است و در حيوان، به شكل قواى حيوانى، و در انسان، سوزاننده منِ مجازى.
بنابراين، عشق، يك موهبت ربّانى و يك قوّه ملكوتى است كه نصيب آنان مىشود كه آينه دل را از زنگارها زدودهاند و در نتيجه مىشوند آينه تمام نماى معشوق.
عشق، مقامى مافوق عقل است، و عشق توجه به كمال مطلق است.
در عشق مجازى، عاشق و معشوق به خيال عشق حقيقى، دنبال هم مىروند، اما يكديگر را پيدا نمىكنند و رسيدنى در ميان نيست; چرا كه عشق مطلوب، عشق ربّانى و الهى است.
عشق، غذا و حلاوت جان است.
حلاوتهاى تن و نفس، خوب است، اما همه حلاوتها، حقيقت حلاوت نيستند، بلكه حقيقت حلاوت، در عشق الهى است.
در عشق حقيقى، همه رذايل از دست مىرود; چرا كه وجود عاشق از معشوق پر مىشود و در عشق حقيقى، وجود معشوق همه اسماى حُسناست و اگر وجود عاشق از كمال، پر شود، جايى براى بديها و كينهها وجود ندارد.
در اشعار زير، كه از ديوان شمس برگزيدهايم، وصف عشق آمده است:
تو ز عشق خود نپرسى كه چه خوب و دلربايىدو جهان به هم برآيد چو جمال خود نمايىتو شراب و ما سبويى، تو چو آب ما چو جويىنه مكان ترا نه سويى و همه به سوى مايىبه تو دل چگونه پويد نظرم چگونه جويدكه سخن چگونه پرسد ز دهان كه تو كجايىتو به گوش دل چه گفتى كه به خندهاش شكفتىبه دهان نى چه دادى كه گرفت قندخايىتو به مى چه جوش دادى به عسل چه نوش دادىبه خرد چه هوش دادى كه كند بلند رايىز تو خاكها منقش دل خاكيان مشوشز تو ناخوشى شده خوش كه خوشى و خوشفزايىطرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شدكرم از تو نوش لب شد كه كريم و پر عطايىدل خسته را تو جويى ز حوادثش تو شويىسخنى به درد گويى كه همو كند دوايىز تو است ابر گريان، ز تو است برق خندانز تو خود هزار چندان كه تو معدن وفايى

انواع عشق
اوّل:
عشق مجازى نامعقول، كه منشأ آن، شهوات و مستند به خودخواهيهاى متنوعى است كه مورد ابتلاى بيشتر مردم است.
دوم:
عشق مجازى معقول، كه عبارت است از محبّت به مظاهر اين دنيا و مبدأ آن خير و كمال و زيبايى پروردگار است كه اين، در صورتى مطلوب است كه در آن نمانيم و قلب خود را با آن گره نزنيم، و آن را پلى براى رسيدن به عشق حقيقى كنيم، و خلاصه همه چيز را به عنوان آيتى از محبوب حقيقى دوست بداريم.
سوم:
عشق حقيقى، كه عشق به كمال و زيبايى مطلق است كه همه كمالات و همه زيباييها نزد اوست.
توجه به صورت و ظاهر، عشق مجازى است و توجه به باطن و گوهر وجودى، عشق حقيقى.
عشق مجازى، قوّت تن و نفس است و عشق حقيقى، قوّت جان.
اگر انسان، سركردن با خدا و حلاوت توجه به او را دريابد، عشقهاى ديگر و لذّات ديگر، براى او كمرنگ مىشوند.
غير آن زنجير زلف دلبرمگر دو صد زنجير باشد بگلسمو هنگامى كه به آن بىنهايت توجه كند، توجه خود را از آنچه مادون آن است، كمتر مىكند.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك شبنم چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود سودا بودهر كه داند گفت با يك قطره رازكى تواند ماند از يك ذرّه باز

عشق به غير خدا
گفتيم كه انسان، بنابر فطرت خود، درپى رسيدن به كمال است و در اين راه، عشق، محرّك و مركب اوست.
اما بايد مواظب باشد كه عشق اصلى را گم نكند، يا آن را در غير خدا دنبال نجويد كه در اين صورت، وقت و نيروى خود را تلف مىكند و راه به جايى نمىبرد، مگر اين كه عشقهاى مجازى، پلى براى رسيدن به عشق حقيقى شود.
بايد هستى را آيت خدا بدانيم و در حدّ «آيت بودن» با آن برخورد كنيم و در مورد عشق به مال و مقام هم ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّل:
مال و مقام، اعتبارى هستند و آنچه اعتبارى است، فقط ابزار است.
ما بايد آن را به عنوان امانت و تكليف الهى خود مواظبت كنيم و نه بيشتر.
دوم:
مال و مقام، حرص و هراس و غم دارد.
تا موقعى كه نرسيدهايم، حرص مىخوريم كه چرا نداريم و موقعى كه به آن مىرسيم، هراس نگهدارى آن را داريم و در موقع از دست دادن، غم از دست دادن را داريم.
همين است كه خداوند مىفرمايد:
(لكيلا تأسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما أتاكم)
تا بر آنچه از دست شما رفتهاند اندوهگين نشويد و به ]سبب[ آنچه به شما دادهاست شادمانى نكنيد.
سوم:
دلبستگى به مال و مقام، دلزدگى و سردرگمى مىآورد، و علت آن اين است كه مظاهر مادى و مال و مقام، غير از ابزار رسيدن به خدا، خودشان هدف نيستند.
اگر به دنبال آنها رويم، چون جان ما سيراب نمىشود، در نهايت نسبت به آنها دلزدگى پيدا مىكنيم و چون آنها را با هدف اصلى اشتباه گرفتهايم، سردرگم مىشويم.
اما عشق به غيرخدا، خود آفل است و لذا دلبستگى ندارد:
بر جمادى دل چه بندى اى سليمواطلب آن را كه مىتابد مقيمو در قرآن كريم آمده است:
(مثل الّذين اتّخذوا من دون الله أولياء كمثل العنكبوت اتّخذت بيتاً وإنّ أوهن البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون)
داستان كسانى كه غير از خدا دوستانى اختيار كردهاند، همچون داستان عنكبوت است كه ]با آب دهان خود[ خانهاى براى خويش ساخته، و در حقيقت ـ اگر مىدانستند ـ سستترين خانهها همان خانه عنكبوت است.
هر كه در هر دو جهان بيرون ماسر فرود آرد به چيزى دون ماما زوال آريم بر وى هر چه هستز انكه نتوان زد به غير دوست دستو سرانجام اين كه، در نگاه بايستى خالق را نگاه كرد.
به زير پرده هر ذرّه پنهانجهان جانفزاى روى جان استاز عجايب شؤونات الهى آن است كه در عين ظهور و خفا، ظاهر است.
فسبحانه و تعالى ما ظهر فى مظهر إلاّ واحتجب به.
پاك و بزرگوار است خدايى كه، ظاهر نشد در ظاهرى مگر آنكه به آن پنهان است.
نگاه به مخلوق بايستى نگاه به خالق باشد.
ما يك مخلوق و يك خالق جدا از هم نداريم; مثل رابطه مادر و فرزند كه جداى از همند و (لم يلد ولم يولد) اشاره به همين امر مهم است و هنگامى كه مىگوييم:
«جلوه»، يعنى همان وجود اصلى كه موجودات نازله او هستند.
اى جهان موجهاى اين درياستموج و دريا يكى است، غير كجا استنتيجه اين كه، بايد مواظب باشيم ارتباط ما با دنيا، ارتباط حسى و وهمى نباشد، ارتباط بر مبناى عقل و تفكر برين باشد.
چشم را سوى بلندى نه هلاهر چه در هستى است آمد از عُلىعاشق اين عاشقان غيب باشعاشقان پنج روزه كم تراش
تحصيل عشق
تحصيل عشق، در مقام معرفت انسان به دست مىآيد.
اين محبت هم نتيجه دانش استكى گزافه بر چنين تختى نشستدر مقام معرفت ناخودآگاه، به عشق مىرسيم.
در عشق، منِ مجازى را از دست مىدهيم و به مقام اصلى انسانى خود مىرسيم.
عشق، معلّم بزرگ ايثار است و در عشق همه منِ مجازى از دست مىرود.
گرچه گفتيم تحصيل عشق با معرفت حقيقى است، اما يادمان باشد كه عشق واقعى و قرب به خدا، با علوم مدرسه و تكرار دروس همچون فقه و صرف و نحو و علوم رسمى حاصل نمىشود، بلكه تحصيل عشق، ترك خودپرستى است.
غرق حق بايد كه باشد غرقترهمچون موج بحر جان زير و زبربىعنايات حق و خاصان حقگر ملك باشد سياهستش ورقدر پناه لطف حق بايد گريختكو هزاران بر ارواح ريخت
دريافت عشق
دريافت عشق، يعنى حلاوت عشق واقعى را دريافت كردن.
ما دو نوع حلاوت داريم:
حلاوت تن و نفس، كه حلاوتهاى معمولى و موقتى است و در حد مجاز و منطقى و شرعى آن، مطلوب است.
اما حلاوت اصلى، حلاوت جان ماست كه در هدف اصلى و اعلاى حيات، كه توجه به بىنهايت كمال است، نصيب ما مىشود.
(سستى ما از شرابى ديگر است.) اگر پوينده راه حق، حلاوت جان را بچشد، چون حضرت سجاد(عليه السلام) مىگويد:
أستغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك ومن كلّ راحة بغير أُنسك.
خدايا از همه لذتها و راحتيهايى، كه در چيزى جز ارتباط با تو داشتهام، استغفار مىكنم.
و اين لذت، همان (رحيق مختوم) و (سقيهم ربّهم شراباً طهوراً) خواهد بود.
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتادبالله كز آفتاب فلك خوبتر شوىهر كه را جامه ز عشق چاك شداو ز حرص و عيب كلى پاك شدديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمرد
حال و مقام
پس از اين كه سالك الى الله، متنبّه گرديد و با نفس خود مجاهده كرد و قلب را از حجابهاى ظلمانى و نورانى رهايى داد، قلب، با توجهى كه به مبدأ فيّاض پيدا مىكند، از انوار ربوبى بهرهمند مىشود و گاهگاهى حالات نورانى پيدا مىكند، و همين است كه رسول گرامى(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
إنّ لله فى أيّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا.
به درستى كه از طرف خداوند، در روزهاى عمر شما نسيمهايى مىوزد، آگاه باشيد و خود را در معرض آن رحمتها قرار دهيد.
و اين حالات نورانى موقت را «حال» مىگويند.
و در ادامه سير و سلوك به سوى الله، به تدريج، طلب و آمادگى قلبى سالك بيشتر مىشود و به حالات نورانى «مقام» مىرسد كه حالتهاى پايدار و ماندنى نور الهى بر جان و قلب ماست.
البته، اين احوال در زبان نمىآيد و قابل انتقال نيست، بلكه رسيدنى و شدنى است و احوال اولياى خدا مىباشد.
عشق واقعى، رازى است روحانى كه از عالم غيب بر قلب سالك الى الله ريزش مىكند، و آن نورى است كه قلب او را به انوار الهى منوّر مىكند.

نشانه هاى عشق حقيقى
اوّل، گفتيم كه عشق حقيقى، توجه به بىنهايت كمال «وجود» دارد.
از اين رو، در دريافت بىنهايت كمال، رذايل اخلاقى، درمان و كم مىشود.
هر كه را جامه ز عشقى چاك شداو ز حرص و عيب كلى پاك شدديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيل گشت و آن ديوى بمرددوم ـ در پناه عشق حقيقى، خواست و نظر انسان، خواست و نظر خدا مىشود، و لذا او با چشم وام گرفته از خدا و با اسم عليم، به همه امور و با پاكى نظر مىنگرد:
«منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن.»
در نتيجه، در چارچوب منِ مجازى نيست; زيرا منِ مجازى، همه چيز را در ظلمت و وهم و خيال مىنگرد، بلكه در چارچوب منِ اصلى است كه:
نور حق بر نور حس تزيين شودمعنى نور على نور اين بودو هميشه او در سايه «وما رأيت إلاّ جميلاً» قرار دارد.
آنان كه زشت مىبينند و تلخ مىنوشند، عيب از خود آنان است; چرا كه عالم بيرون، انعكاس عالم درون و رنگ درون است كه بر بيرون زده مىشود.
سوم ـ عشق، ايثار مىآورد; زيرا وجود عاشق، از معشوق پر مىشود و ديگر او نيست.
نبودن او، يعنى نبودن منِ مجازى و اين بزرگترين ايثار اوست.
سگ نفس او در نمكزار عشق، استحاله مىيابد.
چهارم ـ عشق واقعى، در وراى غم و شاديهاى اين دنياست.
پوينده راه حق و عاشق حق، وقتى به عشق حقيقى مىرسد چون انبساط حقيقى پيدا مىكند، با هيچ اندوه و انقباضى آلوده نمىشود و اين سرور و انبساط همواره در افزايش است كه:
«المحبة موافقة المحبوب من محبوبه ومكروهه.»
باغ سبز عشق تو بىمنتهاستجز غم و شادى در او بس ميوههاستاز غم و شادى نباشد جوش ماوز خيال و وهم نبود هوش ماحالتى ديگر بود كان نادر استتو مشو غافل كه حق بس غافل استناخوش او خوش بود بر جان منجان فداى يار دل رنجان منعاشقم بر قهر و بر لطفش به جداى عجب من عاشق اين هر دو ضدپنجم ـ نفسِ محبّت، پاداش اوست.
محبّت، فى نفسه، خود پاداش و عنايت و رحمت و شراب جان است.
بنابراين، هر نوع محبّتى، نياز به پاداش ندارد، و آنان كه در امور خود و در محبّتها، منتظر پاداش هستند، حقيقت محبّت را نچشيدهاند.
سالك راه حق، در اين مرتبه، به اسم محبّ و حبيب مىرسد و او، خود، زاينده محبّت است.
در ديدگاه الهى او، توقعى از غير خدا نيست و باز از ديدگاه الهى او، عقبافتادگان از كاروان رشد و كمال، مورد دلسوزى و كمك هستند، نه كينه و تنفّر.
يششم ـ خواست خدا، بر خواست او مقدم مىشود; چرا كه اص خواست او، خواست خداست و او ديگر خواستى ندارد، جز خواست خدا، نه اين كه بخواهد خواست خود را بر خدا ديكته كند.
او، محلّ تجلّى اراده خداست.
هفتم ـ آلودگى و زشتى را نمىپذيرد.
شايد او اعتقاد دارد كه آلودگى و زشتى وجود ندارد; چرا كه او با ديد الهى نگاه مىكند (خويش را تعديل كن عشق و نظر) و اما اگر فكر كنيم كه آلودگى و زشتى هست، او زشتىپذير نيست و او دريايى است كه كثافات را به راحتى در خود هضم مىكند.
كاسه آبى نيست كه با كوچكترين كثافتى كدر و تيره مىشود.
هشتم ـ مرگ را لقاى خدا مىداند، و اين صفت اولياى خداست; چرا كه او معشوق است و عشق او، خداست و با مرگ به اين معشوق مىرسد، و لذا اولياى خدا هميشه اوضاع و احوال زندگىشان طورى است كه آماده مرگ هستند و اگر عمرى از خدا مىخواهند، براى بندگى بيشتر است.
٦ ـ مرتبه حيرت
هنگامى كه عشق، بر قواى حيوانى و ديگر قوا چيره شود و سالك راه حق، رو در روى اسماى خدا قرار گيرد، حالت بُهت و شكر در او يافت مىشود و خلاصه، حيرت، غلبه سرّ و اسماست.
سالك در مقام حيرت، از اين كثرتى كه بىنهايت است و همهاش به وحدتى بىنهايت مىپيوندد، در حيرت فرو مىرود.
در اين مقام و مرتبه، نه از دل خبرى هست و نه از دلدار و همين است كه رسول گرامى(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
«ربّ زدنى تحيّراً.»
پروردگارا! بر حيرتم بيافزا.
خرّم آن كو، عجز و حيرت قوت او استدر دو عالم خفته اندر ظل دوستو بايد گفت كه همه مراحل سير الى الله با درجاتى از حيرت رو به روست.
نيست مردم را نصيبى جز خيالمىنمايد هيچ كس تا چيست حالهر كه او در وادى حيرت فتادهر نفس را صد جهان حسرت فتادحسرت و سرگشتگى تا كى برمپى چو گم كردند، من چون پى برممن ندانم كاشكى مىدانمىكى اگر مىدانمى، حيرانمىو همين است كه مىگويند:
«زيركى بفروش و حيرانى بخر.»
حيرت عبارت است از وادى رسيدن به مشاهده اسماى خدا و عظمت آن، و اين مرتبه نيز از مراتبى است كه وصفپذير نيست، بلكه رسيدنى و شدنى است.
٧ ـ مرتبه فنا
نتيجه و محصول عشق، فناست.
فنا به معنى معدوم شدن نيست، بلكه محو شدن در وجود الهى است كه:
(إنّا لله وإنّا إليه راجعون).
ما ز بالاييم و بالا مىرويمما ز درياييم و دريا مىشويمكمال عشق ورزيدن، فانى شدن است و فانى شدن، محو شدن و جاودان شدن است.
بميريد، بميريد، در اين عشق بميريددر اين عشق چو مرديد، همه روح پذيريدبميريد، بميريد، و زين مرگ نترسيدكز اين خاك برآييد و سماوات بگيريديكى تيشه بگيريد، پى حفره زندانچو زندان بشكستيد همه شاه و وزيريدهنگامى كه انسان به چيزى نگاه مىكند، نبايد از آن جهت كه شخصيّت و استقلالى دارد، بدان نظر كند (=فنا)، بلكه از آن جهت كه ربط و نسبتى با صانع دارد و آيت اوست (=بقا) بدان نگاه كند; چرا كه به تعبير قرآن كريم (فأينما تولّوا فثمّ وجه الله)
كه معنايش اين است كه هر چه را هست، در حق فانى ببيند و به جز يك حقيقت وحدانى و محيط، چيزى نبيند.
۷
معنويات
فصل هفتم : معنويات
١ ـ توحيد
٢ ـ دانش
٣ ـ قرآن
٤ ـ تسبيح و دعا و ذكر
٥ ـ نماز
٦ ـ سجده
٧ ـ سوز و اشك
٨ ـ سحرخيزى و تهجّد
٩ ـ مطالعه و مراقبه
١ ـ توحيد
توحيد يعنى پوينده راه حق، به عين اليقين، وحدت را مشاهده كند و خلاصه، در بحث توحيد، به يگانگى در عالم هستى برسد.
وحدت حق تعالى، دو معنى دارد:
اوّل اين كه بگوييم:
شريك و مانندى ندارد; دوم اين كه:
يكى است و بسيط است و به هيچ وجه اجزايى برايش متصور نيست; زيرا محدود به حدّى نيست، و وجود بسيط، همان وجود مطلق است كه حد و اندازه ندارد و در اين صورت بايستى تمام موجودات مادون خود را نيز شامل شود.
و همين است كه مىگوييم:
(لا الله إلاّ الله)
به جاى اين كه بگوييم:
جز خداى واحد، خدايى نيست كه معنايى درست است.
اگر بگوييم كه يكى هست و هيچ نيست جز او، معرفت بهترى پيدا كرده، توحيد را كاملتر درك مىكنيم.
بنابراين، منظور از يگانه دانستن خدا، تنها يگانگى عددى نيست، بلكه منظور فراگير بودن اوست و در نتيجه اين كه، چيزى جز او نيست و اگر چيزى مىبينى، آيت اوست.
فرد موحّد، در هر چه نظر كند، آن حقيقت مطلق و وجود مطلق الهى را مشاهده مىكند، بدون آن كه آنها را مخلوط با او مشاهده كند كه خداوند داخل هر چيز هست نه به طور ممزوج و در عين حال، خارج هر چيزى است نه به طور جدا.
قدح چون دور مىگردد به هشياران مجلس دهمرا بگذار تا حيران بمانم چشم بر ساقىمىگويند، سلطان محمود با دو نفر از اطرافيانش، به نامهاى اياز و حسن، عازم جبهه جنگ بود و لشكريان فراوانى در ركاب وى بودند.
سلطان رو كرد به اياز و گفت:
«همه لشكريان را به تو بخشيدم.»
اياز هيچ عكسالعملى نشان نداد.
حسن گفت:
«اى اياز، چرا هيچ گونه عكس العمل يا سپاسى از سلطان نكردى؟!» اياز گفت:
«دو علت داشت.
يكى را به تو مىگويم و ديگرى را به سلطان.
اما آنچه مربوط به تو است:
اگر بخواهم خدمتى كنم يا به خاك بيفتم در مقابل او، اظهار منيّتى كردهام كه اين خلاف است و خود را كمتر از او دانستهام و اما سخن دوم به شاه:
هر وقت تو نظر رحمتى به من مىكنى، چنان در جلال يو عظمت تو مبهوت و مات مىشوم كه خود را كام فراموش مىكنم و اثرى از خود باقى نمىماند، پس ديگر من نيستم; زيرا هستى من در هستى شاه فانى شدهاست.»
پس، هر چه كنى و هر قدر الطاف و انعام از تو بروز و ظهور نمايد، برگشت آن به خودت خواهد بود و فقط وجود شاه است و هر چه هست از او و در حال برگشت به اوست.
آرى، طريق بندگى همين است تا خودمحورى وجود دارد و تا منيّتها هست، خدا با تو نيست و تا از خود (خودِ ناخود) بيگانه نشوى، و به حق آشنا نگردى و تا از خود فانى نشوى، به حق نمىرسى.

سفرهاى انسان
اوّل ـ سفر از خلق به حق:
يعنى روى گردانيدن از كثرت موجودات به سوى حقيقت آنها و عالم وحدت.
سالك در پيمودن راه بايد از طلب، تهذيب نفس و توحيد بگذرد تا به حقيقت برسد.
در اين سفر، سالك ادراك وحدت و شناخت قلبى و حضورى خدا را دارد و در اين مرتبه، او مىفهمد كه موجود حقيقى يكى است و هر چه هست، از پرتو او و قائم به اوست.

دوم ـ سفر از حق به سوى حق:
در اين جا، سالك پس از ادراك قلبى و حضورى، در طلب ادراك و شناسايى صفات جلال و جمال بر مىآيد و سير حقانى دارد، نه سير نفسانى.
اين قطره، به درياى وجود مىپيوندد و جلوه حقيقت مطلق بر او مىتابد.
در اين حال، او، تمام مظاهر و مزاياى موجودات و خلقت را يك حقيقت وحدانى و وجود مطلق مىبيند (= وحدت در كثرت) و ضمناً تمام فعليات و كمالات خلقت و هستى را در وجود منبسط حقانى، به نحو وحدت و بساطت مشاهده مىنمايد.
(= كثرت در وحدت)

سوم ـ سفر از حق به سوى خلق:
در اين سفر، سالك به مقام خليفة اللّهى مفتخر مىشود كه همان نمايندگى حق تعالى است و او در اين مرحله با چشم خدا و گوش و دست او عمل مىنمايد.
نتيجه آن كه، در توحيد، دو بودن معنايى ندارد، حال آن كه در صورت، كثرت و تعداد وجود دارد و هر چه هست، چه در صورت و چه در معنا، شأنى از شئون و مظهرى از مظاهر اوست.
اگر دوگانگى را به حساب آوريم، غلط است و اين نيز كه مىگوييم:
«ما و او» اشتباه است; چرا كه يكى هست و هيچ نيست جز او.
خلاصه، در بحث توحيد به يگانگى خدا مىرسيم، كه خدا خود فرمود:
(قل هو الله أحد)
، و توحيد بر چهار قسم است:
١ ـ توحيد در ذات;٢ ـ توحيد در صفات;٣ ـ توحيد در افعال;٤ ـ توحيد در عبادات.
ضد هر يك از اين اقسام، شِرك است.
توحيد در ذات:
منزه دانستن ذات پروردگار از هر چيز را گويند.
ذات حق، ذات يگانهاى است كه در الوهيّت و حقيقت شريكى ندارد و وجود حقيقى با واجب الوجود منحصر به يك حقيقت وحدانى است.
توحيد در صفات:
صفات خدا، عين ذات اوست و زائد بر ذات او نيست، و اگر چه جلوه صفات خدا، مفهوماً متعدد است، اما همه آنها حقيقتاً يك چيزند و آنچه در اين رابطه مربوط به سالك مىشود، اين است كه او مىتواند تجلّى يا واسطه اين صفات تجلّىيافته خدا شود كه مقام والايى است و همان قرب به خدا و باقيات صالحات است كه براى او مىماند.
توحيد در افعال:
فعل خدا از هر چيز منزّه و فاعل عالم، فقط خداست.
فعل بشر، در جهت طولى و در حد تكليفى است كه به او واگذار شده و اين در مورد خير است كه مربوط به پروردگار و منشأ بىنهايت خيرهاست; چنان كه خدا خود مىفرمايد:
(قل كلّ من عند الله).
اما آنچه فعل بشر است، مربوط به حد عدمى ما مىشود(يعنى ماهيت ما) كه آن نيز تحت تقدير پرورگار است كه از عدم انجام تكليف ما رخ مىدهد يا لازمه نقصها و قصورها و عيبها هستند:
(ما أصابك من حسنة فمن الله وما أصابك من سيّئة فمن نفسك).
هر نعت كه از قبيل خير است و كمالباشد ز نعوت ذات پاك متعالهر وصف كه در حساب شرّ است و وبالدارد به قصور قابليات مآلرابطه فعل ما با خدا، در مثال ظاهرى، مثل رابطه چشم ما با خود ماست كه اگر چشم ما ببيند، خود ما ديدهايم و در اين جا چشم البته تكليفى داشتهاست.
توحيد در عبادت:
توحيد در عبادت، عبارت است از اين كه هر حرفى، پندارى، عملى و يا هر چيزى بايد خالص براى خدا و سزاوارى خدا باشد; يعنى هيچ گونه ريا، غَرَض نفسانى، حظّ نفسانى و جز آن وجود نداشتهباشد.
در اين گونه عبادات، انسان نبايد خود را مستحق اجر و ثوابى بداند و در اعمال خود هيچ گونه شايبهاى راه ندهد، جز اين كه خدا را سزاوار اين اعمال بداند.
طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانىصدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيستبا تو ترسيم نكند شاهد روحانى روىكالتماس تو بجز لذت نفسانى نيستالبته، در اين جا دو توضيح لازم است:
اوّل آن كه، خدا طبق وعدهاى كه دادهاست، عمل مىكند; دوم اين كه، توفيق ما در اين امر، از كرم و لطف اوست و هر چه خدا بخواهد همان مىشود.
چند نكته ١ ـ پوينده راه خدا مىتواند با برداشتن حجابها و هواهاى نفس، مظهر تجلّى يا واسطه صفات خدا شود (= ظهور انوار الهى در قلب) و به عبارتى، سالك مىتواند محلّ تجلّى اسماى حُسناى پروردگار قرار گيرد و اين معناى سخن على(عليه السلام) است به كميل كه فرمود:
«هتك السّتر لغلبة السّرّ.»
حق فشاند آن نور را بر جانهامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور، كه هر كو يافتهروى از غير خدا برتافتههر كه را دامان عشقى نابدهز آن نثار نور بى بهره شده٢ ـ گفتيم كه در سوره نساء، آيه ٧٨، آمده است:
(قل كلّ من عند الله)
بگو:
«همه از جانب خداست.»
ضمن اين كه همه چيزها از جانب خداست، از يك طرف، شرور كه از وجود ناقص ما سر مىزند، تحت سيطره و تقدير و قوانين الهىاند.
در قرآن آمده است:
(وما أصابك من حسنة فمن الله وما أصابكمن سيّئة فمن نفسك)
هر چه از خوبيها به تو مىرسد از جانب خداست، و آنچه از بدى به تو مىرسد از خود تو است.
اما به هر حال، توحيد در مقام فعل، از مقامات بسيار متعالى است و خيلى از مردم در مقام فعل، غير را هم مؤثر مىدانند كه در سوره يوسف، آيه ١٠٦، آمده است:
(وما يؤمن أكثرهم بالله إلاّ وهم مُشركون)
و بيشترشان به خدا ايمان مىآورند جز اين كه ]با او چيزى را[ شريك مىگيرند.
٣ ـ گروهى معتقدند كسى كه در عبادت حظّ نفس، در نظرش باشد، از يك بتپرست بدتر است; چرا كه بتپرست، بت را وسيله تقرّب به خدا قرار مىدهد، اما كسى كه نفس را بپرستد، هدفش، نفس خود است (يعنى نفس را خدا پنداشته) كه اين از بتپرستى بدتر است.
٤ ـ نتيجه معرفت و تحصيل موارد چهارگانه در توحيد و دورى از شرك، به وجود آمدن تقواست، كه همانا حفظ خود از هر گونه آلودگى و توجه كامل به خدا در زبان و دل و عمل انسان است.
عملى كه انجام مىدهيم، اگر براى غير او باشد، رضاى خدا را، كه اصل است، حاصل نكردهايم، و لذا تقوا در ما نيست و توشهاى نداريم و از آيه (خير الزّاد التّقوى) محروم شدهايم.
٥ ـ البته، كسى كه به زبان نمىگويد خدا دو تاست، ولى قلبش در ايمان مطمئن نيست و پرده اسباب در جلو چشمش خودآرايى مىكند و اشكال رنگارنگ دنيا او را فريب مىدهد و مشغول به خود مىسازد، گمان مىكند كه حقيقتاً امور منوط به همين اسباب ظاهرى است و به كلّ، از مسبّب الاسباب غافل و مشغول انجام امور مىشود.
مركب همت سوى اسباب رانداز مسبب لاجرم محجوب ماندآنكه بيند او مسبب را عيانكى نهد دل بر سببهاى جهانو اين است كه گاهى امور را مستند به خود و گاهى مستند به ديگران و گاهى مستند به اسباب مىداند و اگر در احوال خود دقت و كنجكاوى كنيم، كمتر كسى يافت مىشود كه چشم از اسباب برداشته و دل به مسبب الاسباب دوخته باشد و در تمام امور به حق تعالى توجه داشتهباشد و همين است كه قرآن مىفرمايد:
(وما يؤمن أكثرهم بالله وهم مشركون).
اينك، دقت كنيم كه شرك چيست.
اقسام شرك عبارتند از:
شرك در ذات خدا:
اين است كه برايش شريك قائل شويم.
شرك در صفات خدا:
اين است كه در صفات خدا شريك قائل شويم.
شرك در افعال خدا:
اين است كه فعلى را از خدا مستقل بدانيم.
شرك در عبادت:
اين است كه عبادات ما براى طمعى و در حقيقت براى غير خدا باشد.
تمام مطالب گفته شده در جدول آمده است.
(لطفاً مطالب را با دقت و تأمل مرور فرماييد.)خلاصه اين كه، انسان بايد خود را به كار گيرد; يعنى آنچه در تئورى به آن اعتقاد دارد، در عمل به كار گيرد كه اگر چنين نكند، او داراى كذب ايمانى و عملى است; مثل كسى كه كتاب اخلاق نوشته است، اما خود متخلّق به اخلاق الله نيست.
چنين فردى بسيار زيانكار است و ممكن است عوارض سوء او در اطرافيان نيز بسيار اثر بگذارد.
چون انسان در ظاهر چيزى را مىگويد، بايد در باطن و نيّت و عمل نيز آن را به كار گيرد.
زبان انسان بايد به دل او و دل او به خدا وصل باشد كه اگر زبان با دل هماهنگ نباشد، چيزى جز شيهه اسب نيست.
همين طور است فكر و انديشه ما، كه بايد در جهت خدا باشد و اگر انديشه پاك شود، ناپاكى نمىتواند به آن راه يابد.
حضرت على(عليه السلام) مىفرمايد:
قد تكفّل لكم بالرّزق وأمرتم بالعمل.
رزق شما را خدا برعهده گرفته است، ولى شما به عبادت و عمل صحيح، امر شدهايد و برعهده شماست.
پس، بايد آنچه را بر عهده ماست، درست انجام دهيم، نه اين كه آنچه را بر عهده ما نيست مقدم بر تكليف و ظيفه خود بدانيم.
ازنتايج خوب اين وضعيت (كه انسان در ظاهر و باطن براى خدا باشد)، اين است كه حالتى قيامتى و آندنيايى برايش پيش مىآيد و تجسّم نتايج اعمالش را، كه در قيامت به خوبى مىبيند، در همين دنيا برايش عينيّت پيدا مىكند.
در جدول زير، خلاصه بحث توحيد، شرك و ايمان و تقوا را در مراحل مختلف شرح دادهايم.
اين جدول را با دقت بخوانيد.
توحيدشركايمانتقوىدر ذات:
منزّه دانستن ذات خدا از هر چيز.
خدا وجودى است بسيط، محدود به حدى نيست و به هر چه نظر كنيم وجه خداست.
يكى هست و جز او هيچ نيست.
شرك در ذات:
يعنى شريك دانستن براى خدا.
(شرك ضد توحيد است.)ايمان در ذات:
باور در زبان و دل و عمل به خدا و باور به يگانگى ذات او.
تقوا در ذات:
نتيجه و ميوه ايمان است و پرهيز است; پرهيز و نگهدارى توجه به ذات يگانه او.
در صفات:
صفات خدا عين ذات اوست.
گر چه صفات خدا در مفهوم متعددند، امّا حقيقتاً يك چيز و عين ذات پروردگارند.
شرك در صفات:
يعنى براى وجود خدا يك حقيقت و براى صفات او حقيقت ديگرى قائل شويم، و شريك دانستن در صفات او.
(جز اين كه هر چيزى مىتواند مظهر صفات خدا قرار گيرد.)ايمان در صفات:
باور به اين كه صفات او عين ذات اوست و اوست كه اوست.
تقوا در صفات:
توجه به اين كه همه صفات جلوه ذات يگانه اوست.
در افعال:
مؤثر و فاعل، خداست.
فعل مادر جهت طولى و در حد تكليف است، فعل او خير است و شر از وجه عدمى.
(ماهيتها نه وجود حقيقى سرچشمه مىگيرد كه در آن نقص وجود دارد).
شرك در افعال:
در فعلى غيراز اين كه خدا مؤثر و فاعل ياست فاعل ديگرى را مستق مؤثر بدانيم.
(جز آنچه به طور طولى و در حد تكليف ماست.)ايمان در افعال:
باور به اينكه همه افعال از اوست و لامؤثر فى الوجود إلاّ الله.
تقوا در افعال:
توجه فعلى بهاين كه «هر عنايت كه دارى اى درويش / هديه حق بود نه كرده خويش.
در عبادت:
گفتار يا پندار يا عمل ما، خالص براى خدا باشد.
هيچ شايبه و حظّ نفسانى يا اغراض نفسانى در آن نباشد، هيچ توقعى حتّى مشروع، غيررضايت خدا نداشتهباشيم و خود را مستحق اجر و ثوابى ندانيم و وعده خدا را حق بدانيم.
شرك در عبادت:
گفتار يا پندار يا عمل ما براى غيرخدا باشد و چيزى غير از خدا را مقصود و مقصد شخص باشد.
ايمان در عبادت:
باور به خالص بودن عمل براى او در گفتار و پندار و كردار.
تقوا در عبادت:
نگهدارى قلب در اين مقام كه حريم غير، تبديل به عبوديّت حق گردد.
٢ ـ دانش

علم حصولى:
علمى است كه از تماس ذهنى انسان با يك موضوع يا شيئى حاصل مىشود; مانند علم به اين كه براى روييدن درخت، آب لازم است كه آب و درخت و روييدن، مفاهيمى خارج از انسانند.
در حقيقت، مىتوان گفت كه علم حصولى، اشراف ذهن به يك شىء يا مطلب است و اين امر، همان انعكاس صور اشياست در ذهن.

علم حضورى:
نوعى واردات قلبى و خودهوشيارى و دريافت است كه «دركشده» و «درككننده» يكى مىشوند و دوگانگى در ميان نيست.
به عبارت ديگر، اتحاد در معنى، علم حضورى است.

تعريف علم:
در روايات آمده است:
ليس العلم بكثرة التّعليم والتّعلّم، بل هو نور يقذفه الله فى قلب من يشاء من عباده.
دانش، با كثرت آموزش و آموختن حاصل نمىآيد، بلكه نورى است كه خداوند در دل بندگانش كه بخواهد مىتاباند.
دانش ابزار است در جان رجالنى ز راه دفتر و نى قيل و قالبنابراين، دانش ابزار است (مثل ساير ابزارها) و بايد وسيلهاى شود كه ما را به مقام اصلى انسان و مقام اصلى روح برساند و حجابها و تعلّقات را بزدايد و به عبارتى، سالك راه حق را به منِ اصلى برساند.
اگر دانش را در جهت اهداف منِ مجازى به كار گيريم، يا دانش، از سوى منِ مجازى به كار گرفته شود، اين، راه به جايى نمىبرد و حتى در راه هدف غيرالهى خواهد بود.
عاقل گر خاك گيرد، زر شودجاهل ار زر برد خاكستر شودمشكل اساسى در آموختن و انباشتن علم اين است كه سالك، گمان مىكند چون تمام همّ خود را به راه فقه، علم، طب و فنون به كار گرفته است، همه هدف، همين است و كم كم اين امر استدراج او مىشود، در حالى كه قرار بر اين است كه فقه، علم، طب و فنون، ابزار رسيدن ما شوند.
عالم به كنار جو پىِ پُل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشت
علم مذموم:
علمى است كه به صاحبش خير نرساند و باعث افزايش حجابها شود.
علم تقليدى و بدون عمل، دانشى است كه به بينش منتهى نمىشود.
علمهايى كه براى تجارب و سوداگرى و پُز و نمايش هستند، اين گونهاند.
از علم رسوم چه مىجويىو اندر طلبش تا كى پويىعلمى بطلب كه تو را فانىسازد ز علايق جسمانىعلمى بطلب كه كتابى نيستيعنى ذوقى است خطابى نيستعلمى بطلب كه نمايد راهو از سرّ ازل كندت آگاهآن علم تو را ببرد به رهىكز شرك خفى و حلى برهىآن علم ز چون و چرا خالى استسرچشمه آن ز نور عالى است

علم نافع:
در معارف دينى، بر علم خاصى تكيه نشدهاست كه چه علمى بد است و چه عملى نيكوست، بلكه بيشتر، بر احوال شخص عالم تكيه شدهاست.
به عبارت ديگر، كاركرد شخص عالم است كه نافع بودن علم يا مضرّ بودن آن را تعيّن مىبخشد و اگر شخص عالم، با رنگ الهى علم بياموزد و نور عِلم، وجودش را فراگيرد و به اسم عليم برسد، در اين صورت، علم براى خود او و ديگران نافع است.

نتيجه گيرى
بايد مواظب باشيم كه علم نيز چون ديگر مطاعهاى دنيوى نباشد كه ميل داريم هر چه بيشتر آن را انباشته كنيم، و حرص به انباشتنش داشتهباشيم; مانند حرص به انباشتن مال.
در خبر است كه علم را سه گونه احوال است:
ـ ايجاد تكبر;ـ ايجاد تواضع;ـ و اين كه شخص، با علم مىفهمد كه هيچ نمىداند.
بايد مواظب باشيم كه علم، به درجه پرستيدن و هدف نرسد كه مىشود:
«العلم هو الحجاب الأكبر.»
علم كز تو تو را به نستاندجهل از آن علم به بود صد بارو سرانجام، مواظب باشيم به انباشتن علم نپردازيم، بلكه عمل به علم مورد نظرمان باشد، و در درجه بعدى علم براى خدا باشد:
از صد يكى بجاى نياورده شرط علموز حب جاه در طلب علم ديگرىاز من بگوى عالم تفسيرگوى راگر در عمل نكوشى، نادان مفسّرىعلم آدميّت است جوانمردى و ادبورنه ددى به صورت انسان مصوّرى و بايد دعاى ما هميشه اين باشد كه پروردگارا:
قطره علمى كه بخشيدى ز پيشمتصل گردان به درياهاى خويش
٣ ـ قرآن
گفتيم كه هدف نهايى براى همه اين است كه از من نازله، به مقام اصلى روح، كه همان تجلى اسماست، برسد.
اين امر، همان صراط مستقيم است كه داراى همه نعمتهاست:
(اهدنا الصّراط المستقيم، صراط الّذين أنعمتعليهم)
و اين راه را قرآن كريم، تضمين كردهاست; چرا كه در سوره احقاف، آيه ٣٠ مىفرمايد:
(يهدى إلى الحق وإلى طريق مستقيم):
قرآن كريم به سوى مطلق حق راهنمايى مىكند كه همان راه مستقيم است.
و سرانجام، قرآن كريم ما را به بينش درست مىبرد كه فرمود:
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات إلى النّور)
و ما را از اين كه درظلمتباشيم،بهنورمىآورد.
پاكان و آنان كه ظاهر و باطن خود را از بديها و آلودگيها پيراستهاند، به آن انس مىگيرند كه «پاك شو اوّل و سپس ديده بر آن پاك انداز.»:
(لا يمسّه إلاّ المطهّرون).
از دقت در آيات فوق به نتايج زير مىرسيم:
١ ـ قرآن كريم نزولى است كه به حق وصل است:
(بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ)
و از طرفى مىدانيم كه انسان نيز نزولى است كه به حق وصل مىشود.
نتيجه اين كه، حقيقت انسان و قرآن، به يك جا مىرسد.
از اين رو، انسان، در نهايت سير صعودى خود با خدا، ارتباطى عجيب بين باطن او و باطن قرآن پيدا مىشود كه وصفناكردنى است.
٢ ـ قرآن كريم به صورت آيه (ظاهر)، كه وجوهى از باطن اصلى است، تجلّى كردهاست، اما هر آيهاى از قرآن كريم، كه ظاهر قرآن است، با كلّ قرآن ارتباط دارد كه در حديث است:
ظاهره حكم وباطنه علم.
ظاهر قرآن، دستور شريعت و باطنش، دريافت غيبى است.
چرا كه باطن قرآن، از عالم امر و متصل به خزائن بىنهايت پروردگار (= لوح محفوظ) است.
بنابراين، باطن قرآن، در نهايت، خداست.
مىدانيم كه هدف همه، رسيدن به حق است و قرآن از طرف حق آمده است.
لذا يكى از بهترين راههاى رسيدن به حق، قرآن است:
(إنّ هذا القرآن يهدى للّتى هى أقوم)
قطعاً اين قرآن به آنچه خود پايدارتر است، راه مىنمايد.
بنابراين، متوجه مىشويم كه خواست خدا بوده كه قرآن، كه يك حقيقت برتر است و اصل آن نزد اوست، در مقام تنزيل، از جانب پروردگار در لفظ و آيه براى ارتباط با انسان نازل گردد:
(كتاب احكمت آياته ثمّ فصلت من لدن حكيم خبير)
كتابى است كه آيات آن استحكام يافته و سپس از جانب حكيمى آگاه به روشنى بيان شدهاست.
در حديث است كه براى قرآن، هفت، يا هفتاد بطن است.
بايد مواظب باشيم با توقف در ظاهر قرآن (كه البته ظاهر آن نيز خوب است)، از باطن قرآن غافل نشويم.
حرف قرآن را بدان كه ظاهرى استزير ظاهر باطن هم قاهرى استزير آن باطن، يك بطن دگرخيره گردد اندر او فكر و نظرزير آن باطن، يكى بطن سومكه در او گردد خردها جمله گمبطن چهارم از بُنى خود كسى نديدجز خداى بىنظير و بىنديدهمچنين تا هفت بطن اى بوالكرممىشمر تو، زين حديث مغتنمتو ز قرآن اى پسر ظاهر مبينديو آدم را نبيند غير طينظاهر قرآن چو شخص آدمى استكه نقوشش ظاهر و جانش خفى استدر مسائل باطنى انسانى، درجات و مراتب متعددى داريم كه آن نيز، مراتب طولى و اتحادى مىباشد.
هر كس، بسته به پاكى و قلب خود، آن درجات را دريافت مىكند و بسته به همين مقام و مرتبه، به بطنهاى قرآن نيز دست مىيابد.
بنابراين، لفظ، واسطه ارتباط ما با قرآن است، اما بايد از لفظ بگذريم و به باطن برسيم، كه قرآن، آينه تجلّى حق است و از قرآن بايد به حق رسيد.
نتيجه اين كه، بايد قرآن را مرتباً بخوانيم، با آن مأنوس باشيم و به معارفش برسيم و در جهتى حركت كنيم كه نحوه زندگى ما، چنان باشد كه در قرآن آمده است و در حقيقت، قرآن را در عمل به كار بنديم; همان طور كه در قرآن آمده است:
(واتّبع ما يوحى إليك من ربّك)
و آنچه را از جانب پروردگارت به سوى تو وحى مىشود، پيروى كن.
در خط مشى مشخص زندگى خودمان، قرآن را محور اصلى قرار دهيم.
٤ ـ مذهب
مذهب، ابزارى است كه بايد سالك الى الله را از مقام آدم معمولى و مقام نازله، به مقام اصلى او برساند و براى طى اين طريق، مذهب يك روش تضمين شده است.
از اين رو، در مذهب است كه تعالى پيدا كنيم و به كمال مىرسيم.
اگر اين امر تحقق يابد، مذهب به درد ما خوردهاست و امّا اگر در مذهب در حدّ آداب و احكام باقى بمانيم و به ظواهر بپردازيم، به آن كمال مطلوب نخواهيم رسيد و دين ما يك حالت عادتى و تكرارى و خشك و بىروح مىشود، و براى ما حالت خسته كننده، در آداب و احكام ظاهرى و تكرارى را مىآورد، اما دينى كه ابزار رسيدن به كمال است، چون بىنهايت كمال، دوستداشتنى است، پس اين دين نيز با عشق پيوند مىخورد و در نتيجه هم مذهب براى ما كشش و جاذبهاى دارد و هم اين كه از راه مذهب به كمال رسيدهايم، و همين است كه مىگويند:
«جوهر دين، عشق است.»
كسب دين عشق است و جذب اندرونقابليّت نور حق دان اى حروندينى كه در حد آداب و احكام بماند، يا دينى كه ابزار رسيدن به دنيا شود، ما را به هدف نهايى، كه همان رسيدن به كمال انسانى است، نمىرساند.
چيست مذهب برخاستن از روى خاكتا ز خود آگاه گردد جان پاكو براى رسيدن به اين امر، يعنى پيوند بين دين و عشق و در نهايت، رسيدن به كمال بايد معرفت دينى خود را بيشتر كنيم تا در معرفت عميق (اين محبت هم نتيجه دانش است) دين را وسيله كمال خود قرار دهيم، كه على(عليه السلام) فرمود:
«أوّل الدّين معرفته.»
اساس دين، معرفت اوست.
در افكار بيشتر مردم، راجع به همين عبادت و نتيجه آن، برداشت درستى نيست.
اين برداشت، هم در معناى عبادت است و هم در نتيجه آن.
اشتباه در معناى عبادت:
بيشتر مردم، گمان مىكنند كه عبادت، عبارت است از تعدادى الفاظ و حركاتى معيّن كه با شرايط خاص و در اوقات مشخص بايد انجام مىشود و اين در حد آداب و احكام است و بس.
اما اگر انسان اين را دريابد كه بايد در عبادت به كمال برسد، هر تلاش و كوشش و هر بيان و عملى كه در جهت كمال باشد، عبادت است.
اشتباه در نتيجه عبادت:
عبادت، ابزارى است كه در جهت رسيدن به رشد و كمال انسان به كار گرفته مىشود.
پس، عبادت، هدف نيست و اگر هدف شود، نوعى شرك است.

٥ ـ تسبيح، دعا و فكر
در آيه ٤٤ سوره مباركه اسراء، آمده است:
(تُسبّح له السّموات السّبع والأرض وَمَن فيهنّ وَإن من شىء إلاّ يسبّح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم)
بنابر معناى اين آيه، بدون هيچ گونه استثنايى، همه موجودات هستى و زمين و آسمان و ستارگان و كوچكترين اتم، همه ستايش و حمد پروردگار را مىگويند.
قرآن مىگويد:
عالم هستى، يكپارچه غوغا و زمزمه است و هر موجودى به ياد حق است حمد و ثناى او را مىگويد، نغمههايى بىصدا، در گستره عالم هستى طنين افكندهاند كه بىخبران، توان شنيدن آن را ندارند.
اما ارباب تفكر و قلب و آنان كه جانشان به نور ايمان منور شده است، اين صداها را از هر سو، به خوبى با گوش جان مىشنوند و با چشم جان مىبينند.
گر تو را از غيب چشمى باز شدبا تو ذرات جهان همراز شدنطق آب و نطق خاك و نطق گلهست محسوس حواس اهل دلجمله ذرات در عالم نهانبا تو مىگويند روزان و شبانما سميعيم و بصير و باهشيمبا شما نامحرمان ما خامشيماز جمادى سوى جان جان شويدغلغل اجزاى عالم بشنويدفاش تسبيح جمادات آيهستوسوسه تأويلها بربايدتدر قرآن كريم مثالهايى براى تسبيح همه موجودات هست، من جمله:
(طير فى الصّافات)
پرنده در هوا تسبيح او را مىگويد.
(يسبّح الرّعد وبحمده)
رعد، او را به تسبيح و حمد مىگويد.
(يولقد آتينا داوود منّا فض يا جبال اوّبى معه والطّير)
و به راستى داوود را از جانب خويش مزيّتى عطا كرديم ]وگفتيم:
[ اى كوهها، با او ]در تسبيح خدا [همصدا شويد، و اى پرندگان ]هماهنگى كنيد[.
تسبيح:
به معناى پاك و منزّه شمردن پروردگار است از عيوب.
بنابراين، حركت كلّى هستى به سوى اين كمال، خود، تسبيح است; يعنى نشان دادن حركت به سوى كمال.
(حركت به سوى آنچه بدون عيب و نقص است.)
بندگى:
اگر پرسيده شود كه هدف خلقت چيست؟ قرآن كريم پاسخ مىگويد:
(وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جنّ و انس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
بندگى اين است كه درحالى كه خود احساس مىكنيم كه سراپا نقص هستيم، به بىنهايت كمال توجه داريم و مىخواهيم به آن برسيم، و لذا به علت خواستن كمال، عشق به كمال در ما ايجاد مىشود، و در عشق، به ايثار مىرسيم.
بروز دادن و نمايش بندگى، در زبان ما سخن حق، و در دل فكر با ايمان، و در عمل تقواست.
هويت انسان، در ميزان بندگى اوست:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين).
در بندگى به يقين مىرسيم و آخرين مرتبه يقين، كه حق اليقين است، شدن و چشيدن و رسيدن است و خود، علت و ايجاد نيز هست.
انسان در نهايت بندگى مىرسد به اين جمله امام على (عليه السلام) كه:
يوجدتك أه للعبادة ووجدتك مستحقّاً للعبادة.
تو را شايسته عبادت يافتم و تو را سزاوار عبادت يافتم.
و باز على(عليه السلام) مىفرمايد:
إلهى ما عبدتك خوفاً من نارك ولا طمعاً فى جنّتك بل عبدتك لأنّى وجدتك مستحقّاً.
الهى تو را براى ترس از جهنم و يا طمع به بهشت، عبادت نمىكنم، بلكه به خاطر استحقاق و سزاوارىات عبادت مىكنم.
همين است كه اگر به اين مقام بندگى برسيم، به قول حضرت سجّاد(عليه السلام) مىرسيم:
أستغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك ومن كلّ راحة بغير اُنسك ومن كلّ سرور بغير قربك.
در زمين كه نسيمى وزد از طرّه دوستچه جاى دم زدن از نافههاى تاتارى استگر از سبوى عشق دهد يار جرعهاىمستانه جان ز خرقه هستى درآورمو در اين عبوديّت بنده به جايى مىرسد كه:
إذا تمّت العبوديّة للعبد يكون عيشه كعيش الله تعالى.
چون بندگى كامل گردد، زندگانى بنده، زندگانى الهى مىشود.
ذكر:
ذكر يعنى ياد خدا، و ياد خدا يعنى حضور او، و حضور او، رعايت ادب حضور او را دارد، و لذا در محضر خدا، خلاف خواست او نبايد باشد.
ذكر دو نوع است:
ذكر خفّى (= ذكر حال و عمل تفكر); و ذكر جلىّ.
(= لفظى، مثل نماز و دعا)
آداب دعا:
١) بدن پاك باشد و با وضو باشيم; ٢) درحال خضوع و خشوع باشيم:
(اُدعوا ربّكم تضرّعاً وخفيةً)
; ٣) با لعنت بر شيطان دعا را شروع كنيم; ٤) با اسماى حُسنا دعا را شروع كنيم:
(ولله الأسماء الحسنى فادعوه بها)
; ٥) با درود بر پيامبر شروع كنيم; (إنّ الله وملائكته يصلّون على النّبىّ)
; ٦) به گناهانخود اعتراف و طلب توبه كنيم; ٧) آن گاه حاجت اصلى خود را كه قرب به خداست، بخواهيم; ٨) به ديگران دعا كنيم و سپس آنان كه التماس دعا كردهاند; ٩) طلب آمرزش براى مردگان; ١٠) طلب شفاى بيماران; ١١) عاقبت به خيرى خود و خانواده.
بر مبناى فوق دعايى نوشتهشده كه مىتوانيم آن را حفظ كرده، گاهى بخوانيم:
أللّهم إنّى أسألك باسمك العظيم الأعظمالأعزّ الأجلّ الأكرميا الله يا الله ... (ده مرتبه)يا رحمن يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلوبنا على دينكوثبّت اقدامنا على صراطلكأللّهم إنّى أتقرّب إليك بذكرك وأن تدنينى من قربكأللّهم أخرجنى من الظّلمات الوهموأكرمنى بنور الفهمأللّهم افتح علينا أبواب رحمتكوانشر علينا خزائن علومكوالقروا أعيننا يوم لقائك برؤيتكوحوّل اُمورنا بحسن كفايتكخدايا سلامتى تن و روان عنايت فرما تا در بندگى تو كوشا باشيم،خدايا ما را در بندگى و انجام تكليف موفق فرما،خداى ما را عاقبت به خير فرما،آنان كه التماس دعا گفتهاند، به حاجات شرعيشان برسان،فرزندان ما را در راه شريعت خود قرار ده و آنان را باقيات صالحات ما قرار ده و عاقبت به خير بگردان،بيماران ما را شفا عنايت كن، مردگان ما را بيامرز، مرگ ما را آسان قرار ده و ما را بيامرز.

٦ ـ نماز
نماز، ستون دين است، و جايگاه اساسى نماز، در دين، از ديگر عبادات بالاتر است.
نماز در واقع، روح والاى ديگر عبادات را در بردارد.
نماز، جلوه دين است.
نماز، معراج مؤمن و عامل قرب به خداست.
نماز، نخستين چيزى است كه در قيامت از بنده سؤال مىشود.
البته، نكته مهم اين است كه همه اهميّت و سفارشى كه در شرع مقدس اسلام در مورد نماز هست، منظور، روح نماز است و همين است كه خداوند مىفرمايد:
(فويل للمصلّين، الّذين هم عن صلوتهم ساهون).
(=واى بر حال نمازگزاران كه از حقايق نماز به دورند و نسبت به آن سهلانگار هستند.) بنابراين، براى اداى نماز واقعى و رسيدن به روح نماز، بايستى نكات زير رعايت شود اوّل ـ حضور قلبقلب مؤمن به هنگام نماز، بايد متوجّه خداى بزرگ باشد، نه اين كه جسم او در حال نماز باشد و قلب و روحش، در جايى ديگر پرسه زَنَد.
دوم ـ خضوع و خشوعرعايت آداب ظاهرى در نماز را گويند كه اين امر، در صورتى تحقق مىپذيرد كه شناخت واقعى نماز را داشتهباشيم و در حقيقت، قلب و باطن ما درمقابل پروردگار خاضع شدهباشد.
اين خشوع در موقع نماز، بايد جوشش از خشوع كلّى و باطنى ما باشد و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(قد أفلح المؤمنون الّذين هم فى صلاتهم خاشعون)
به راستى كه مؤمنان رستگار شدند; همانان كه در نمازشان فروتنند.
سوم ـ حفظ اوقات نمازاز سفارشهاى مؤكد روايات است كه حفظ اوقات نماز را به عنوان عامل مهم قبولى نماز و تقرّب به خدا، برشمرده شدهاند.
رعايت نكردن وقت نماز، گونهاى بىتوجهى به نماز است.
چهارم ـ اقامه نماز به جماعتاز ديگر سفارشهاى شرع مقدس است; چرا كه خداوند مىخواهد بندگانش را در حال عبادت جمعى ببيند، و همين است كه فرمود:
«يد الله مع الجماعة»
و در قرآن كريم داريم:
(وأقيموا الصّلوة وأتوا الزّكاة واركعوا مع الرّاكعين)
كه منظور، دستور خدا به جماعت در نماز است.
نماز به جماعت، هم داراى كيفيت معنوى خاصى است و هم از جهت صحت، مطمئن است و هم اين كه مايه مغفرت عمومى (به جهت وجود افراد پارسا در جماعت) خواهد بود.
پنجم ـ گزاردن نماز در مسجددر روايات بسيار سفارش شده است كه نماز در مسجد گزارده شود و برايش ثوابى بسيار مقدّر گشته است.

آثار نماز
اوّل ـ دورى از گناه:
در قرآن كريم آمده است:
(إنّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر)
همانا نماز از كار زشت و ناپسند بازمىدارد.
بر نمازگزار است كه كه در طول شبانه روز، سه مرتبه كه نماز مىخواند، طورى نماز بگزارد كه گويى سه مرتبه، خود را در آب زلال و مصفّاى نماز مىشويد و خويش را طاهر گرداند.
او بايد از آثار نماز تبعيّت كند و روح نماز را در زندگى خود حاكم گرداند و اگر مىگويد:
(إهدنا الصّراط المستقيم)
، سعى كند در زندگى خود از صراط مستقيم تبعيّت كند و از نماز و راه رسيدن به هدف اعلاى حيات (واستعينوا بالصّبر والصّلوة)
كمك بگيرد.
دوم ـ ياد و ذكر خدا:
نور آسمانى نماز و آثار الهىاش، همواره نمازگزار را شامل مىگردد و خود به عنوان
ذكر الله الاكبر
در تداوم و استمرار ياد نمازگزار، تأثير مىگذارد.
نماز، مايه آرامش قلب و احساس حضور در پيشگاه خداوند است.
از اين رو، براى تعالى نمازمان و رسيدن به آثارش و حفظ حالات معنوى، لازم است حضور قلب و آرامش خاطر را فراموش نكنيم.
سعى كنيم نماز را به عنوان احكام ظاهرى و عادت برگزار نكنيم و بدانيم كه هر چه مىخواهيم در عبوديّت خود نگاه كنيم، ميزان اين عبوديّت، نماز است، و هر چه نماز نورانىتر باشد، سالك الى الله، متعالىتر است.
بنابراين، بايد براى نماز، در خود، شوق و ميل و رغبت زيادى ايجاد كنيم و در نماز حوصله بيشترى خرج بدهيم، و در نماز، حتىالامكان، با خداى خود راز و نياز و دعا كنيم و از منِ مجازى و وهم و خيال دور باشيم.
در خبر است كه آن اندازهاى از عبادات قبول است كه با حضور قلب باشد.
حضور قلب، همان عدم حضور منِ مجازى است و آن روى سكه حضور قلب، حضور خداست.

سجده
از بهترين اجزاى عبادى نماز، سجده است.
اوج عبادت در نماز، سجده است; چرا كه عبادت، يعنى توجه به خدا و نتيجه توجه به خدا، عدم توجه به خودِ مجازى است.
ظاهر سجده، همان به خاك افتادن است; يعنى حال خضوع و خشوع كامل و به خاك افتادن و نديدن خود و دنيا.
اين، ظاهر قضيه است و باطن و حقيقت سجده، بندگى است و حاكم بودن فرهنگ سجده بر باطن ما و زندگى ما.
بنابراين، سجده ظاهرى اشاره است به حقيقت سجده و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(يا أيّها الّذين آمنوا اركعو واسجدوا واعبدوا ربّكم وافعلوا الخير لعّلكم تفلحون)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، ركوع و سجود كنيد و پروردگارتان را بپرستيد و كار خوب انجام دهيد، باشد كه رستگار شويد.
و در آيه ٥٨ سوره مريم پس از اين كه از عدهاى پيامبران خدا نام مىبرد، درباره آنان مىفرمايد:
(إذا تتلى عليهم آيات الرّحمن خرّوا سجّداً وبكيّا)
هرگاه آيات ]خداى[ رحمان برايشان خوانده مىشد، سجدهكنان و گريان به خاك مىافتادند.
سجده، سمبل قرب به خداست، كه هدف اعلاى حيات ماست; آن جا كه در سوره مباركه علق، مىفرمايد:
(واسجدو واقترب)
و سجده كن، و خود را ]به خدا[ نزديك گردان.
بنابراين، ادب ظاهر و باطن سجده را رعايت كردن و به حقيقت سجده رسيدن، منظور نظر اولياى خداست.
غير از سجده در نماز، سجده بعد از نماز و سجده شكر نيز داريم.
دعاهايى كه در سجدههاى غير از نماز، سفارش شده است، عبارتند از:
لا إله إلاّ الله حقّ حقّ، لا إله إلاّ الله تعبّداً ورقّاً، لا اله إلاّ الله إيماناً و تصديقاً.
روايت است كه امام سجاد(عليه السلام) چنين سجده مىكرد.
همچنين است ذكر زير:
لا إله إلاّ أنت سبحانك إنّى كنت من الظّالمين.

سوز و اشك
١ ـ علّت سوز و اشك، احوال نفسانى است كه در اين صورت، سوز و اشك ما، به علّت گناهان و مشكلات ناشى از بديها، غفلتها، سهلانگاريها و تنبليهاى ماست.
اين امر، با توجه به خدا، توجه و دعا و زارى به درگاه پروردگار و عهد با او در جهت انجام ندادن گناه به ما كمك مىكند تا ما را قدرى اصلاح نمايد و اوضاع و مشكلات ما، تخفيف يابد.
٢ ـ سوز و اشك در ارتباط با خداست كه در اين صورت، سوز و اشك شوق و عشق به اوست.
اين، در حقيقت ادب بندگى است و ناشى از خوف و خشيّت در مقابل اسماى جلال و قاهر پروردگار، و سوز و عشق ناشى از حالت خضوع و خشوع ماست; چنان كه در آيات ١٠٧ و ١٠٩ سوره اسراء آمده است:
(قل آمنوا به أو لا تومنوا إنّ الّذين اُوتوا العلم من قبله إذا يتلى عليهم يخروّن لِلأذقان سجّداً يبكون ويزيدهم خشوعاً)
بگو:
]چه[ به آن ايمان بياوريد يا نياوريد، بىگمان كسانى كه پيش از ]نزول[ آن دانش يافتهاند، چون ]اين كتاب[ به آنان خواندهشود، سجدهكنان به روى در مىافتند و بر فروتنى آنان مىافزايد.
و همين طور نظير آن در آيه ٥٨ سوره مريم، سوز و اشك، از صفات پيامبران و اوليا و كسانى كه به آنان نعمت داده شده، برشمرده شده است.
بنابراين، حقيقت سوز و اشك، جلب نظر و عنايت پروردگار است.
حافظ ز ديده دانه اشكى همى فشانباشد كه مرغ وصل كند قصد دام ماسوز و اشك، از احوال عجيب سالك راه است كه در همان حال، سوز و اشك ظاهراً جذب و وصل باطن است، كه همان نظر پروردگار باشد، و در حقيقت، سوز و اشك سالك، نه تنها راه وصل كه خود وصل است.
گريه و خنده غم و شادى دلهر يكى را مبدلى دان مستقلهريكى را مخزن و مفتاح داناى برادر در كف فقاح دانو در قرآن است كه:
(وإنّه هو أضحك وأبكى)
و هم اوست كه مىخنداند و مىگرياند.
٩ ـ خلوت، تهجّد و سحرخيزى
خلوت بر دو نوع است:
خلوت عام; و خلوت خاص.
خلوت عام:
عبارت است از كنارهگيرى و عزلت از جز اهل الله خصوصاً از صاحبان عقول ضعيف، مگر به قدر ضرورت.
(وذَرِ الَّذين اتَّخذوا دينهم لَعِباً ولهواً وغَرَّتهم الحيوة الدّنيا)
و كسانى را كه دين خود را به بازى و سرگرمى گرفته و زندگى دنيا آنان را فريفتهاست، رها كن.
خلوت خاص:
خلوت با پروردگار است كه در مكانهاى پاك و دور از غوغا و دور از تجمّلات صورت مىگيرد.
تهجّد:
عبارت است از شبزندهدارى و به ذكر و مناجات و استغفار پرداختن و مؤاخذه نفس.
(ومن اللّيل فتهجّد به نافلة لك عسى أن يبعثك ربّك مقاماً محموداً)
وپاسى از شب را زنده بدار، تا براى تو ]به منزله[ نافلهاى باشد.
اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
كسانى كه در مقامات علمى و معنوى و دينى به جايى رسيدهاند، از سحرخيزها بودهاند.
در سحر، آمادگى فكرى و روحى و امكان ارتباط با خدا بيشتر است.
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظاز يمن دعاى شب و ورد سحرى بودمرا در اين ظلمات آن كه رهنمايى كردنياز نيم شب و درس صبحگاهى بودرو به خواب كه حافظبه بارگاه قبولز ورد نيمه شب و درس صبحگاهى بوددر قرآن كريم بارها خداوند به سحرگاهان قسم مىخورد، من جمله در سوره فجر، آيات ١ تا ٤ و در سوره تكوير، آيه ١٧ كه مىفرمايد:
(واللّيل اذا عسعس)
(= سوگند به شب، چون پشت گرداند) و همين طور در سوره مدّثّر، آيه ٣٣ و ٣٤.
همه اين سوگندها نشانه عظمت پايان شب و سحر است و آن موقع كه تاريكيها در حال تمام شدن و نور روشنى در حال بازگشتن است.
در سوره مزّمّل آيه ٢، خداوند مىفرمايد:
(يقم اللّيل إلاّ قلي)
و در همين سوره اشاره به ترتيل قرآن در اين وقت دارد.

نماز شب:
در سوره بنىاسرائيل، بعد از آيه ٧٨، كه مربوط به نمازهاى يوميه است، در آيه ٧٩ مىفرمايد:
(ومن اللّيل فتهجّد به نافلة لك عسى أن يبعثك ربّك مقاماً محموداً)
وپاسى از شب را زنده بدار تا براى تو ]به منزله[ نافلهاى باشد.
اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
و در سوره مزّمّل، به دنبال همان توصيه شبزندهدارى و قرائت قرآن مىفرمايد:
(يإنّ ناشئة اللّيل هى أشدّ و طناً وأقوم قي)
«قطعاً برخاستن شب، رنجش بيشتر و گفتار ]در آن[ راستينتر است.
و دليل آن را در آيه ٧ مىآورد كه:
(يإنّ لك فى النّهار سبحاً طوي)
]و[ تو را در روز، آمد و شدى دراز است.
نتيجه اين كه، نماز شب و شبزندهدارى و قرائت قرآن در شب، دستور مؤكّد قرآن كريم است و باعث بيدارى قلب وتزكيه و تهذيب انسان مىشود.

١٠ - مطالعه و مراقبه
براى مطالعه، چه در سحرگاهان و چه در روز، بايد موارد زير در نظر گرفته شود:
اوّل - تلاوت قرآن و دعا;دوم - مطالعه علوم مربوط به زندگى و رشته تحصيلى;سوم - مطالعات محورى و زيربنايى.
بنابراين، بايد وقتمان را بر اساس اين نوع مطالعه برنامهريزى كنيم، كه همه سه نوع مطالعه فوق را هر روز و به طور مستمرّ داشته باشيم.
اوّل - تلاوت قرآن و دعاسعى كنيم هر روز قرآن بخوانيم و با قرآن انس داشته باشيم، در معانى آن تدّبر كنيم و اگر در حد خلاصهتر مىخواهيم، مىتوانيم از كتاب برگزيده تفسير نمونه، كه پنج جلدى و نوشته احمد على بابانى است، بخوانيم.
اما اگر در مراحل بالاتر هستيم و مايليم به عمق و باطن قرآن توجه بيشترى كنيم، از تفسير زيباى الميزان، نوشته علاّمه طباطبايى استفاده كنيم.
مهم اين است كه ارتباط مستمر خود را با قرآن، هر روز، حفظ كنيم.
اما در مورد دعاها، سعى كنيم سر هر نماز، دعا كنيم.
همان طور كه در قسمت دعاى كتاب آمده، مىتوانيم آن دعا را، كه جامع و خلاصه است، مرتباً تكرار كنيم، اما تعقيبات نماز را، كه در كتاب مفاتيح آمده، بايد انجام دهيم و هر شب جمعه، دعاى كميل را فراموش نكنيم، و در مواقع فرصت و فراغتها، ذكر و دعا و آيات قرآنى را با خود زمزمه كنيم.
خواندن تسبيحات حضرت زهرا(عليها السلام)، پس از هر نماز، از موارد بسيار مهم است.
در اوّل هر ماه، نماز اوّل ماه نيز توصيه شده است و سعى كنيم يك روز هفته، مثل پنجشنبهها، روزه بگيريم كه هم به عنوان قضاى روزههاى انجام نشده ما باشد و البته نتايج آن كنترل وزن و سلامتى بيشتر ما هم خواهد بود.
دوم - مطالعه علوم مربوط به زندگى و رشته تحصيلىسعى كنيم در رشته خود، علم روز و تحول علوم را خوب ياد بگيريم و مسائل علمى و دانستنيهاى مورد نياز را نيز، كه در غير رشته تحصيلى ماست، بياموزيم.
سوم - مطالعات محورى و زيربنايىسعى كنيم پراكندهخوانى نداشته باشيم و به طور روزانه مطالعات پيوسته و محورى داشته باشيم.
از بهترين مطالعاتى كه معرفت ما را زياد مىكند، مطالعات مربوط به خداشناسى، انسانشناسى و هستى است.

در اين رابطه كتب زير را جهت مطالعه، پيشنهاد مىكنيم:
١ ـ تفسير الميزان: استاد علاّمه طباطبايى;
٢ ـ تفسير پنج جلدى برگزيده تفسير نمونه: احمد على بابانى;
٣ ـ صحيفه سجاديه: ترجمه فيض الاسلام;
٤ ـ سلامتى تن و روان: دكتر محمود بهشتى;
٥ ـ آشتى با خدا از طريق آشتى با خود راستين: استاد طاهرزاده;
٦ ـ معاد يا بازگشت به سوى خدا: استاد محمد شجاعى (دو جلد);
٧ ـ روانشناسى كودك;
٨ ـ روانشناسى بزرگسالان;
٩ ـ خانواده و كودك: دكتر محمود بهشتى;
١٠ ـ كتابهاى غذا و شفا: دكتر صادق رجحان (چهار جلد);
١١ ـ سير حكمت در اروپا: محمد على فروغى;
١٢ ـ تفسيرى بر حافظ: دكتر هروى (چهار جلد);
١٣ ـ تفسير جامع مثنوى: كريم زمانى (شش جلد);
١٤ ـ كتابهاى دكتر هورناى: تضادهاى درونى ما، عصبيّت و رشد آدمى، شخصيت عصبى زمانه ما و ... ;
١٥ ـ تاريخ كامل (ابن اثير ـ هفت جلد) و تاريخ دوهزار ساله ايران از عبد العظيم رضائى.
۸