روضة الشهداء روضة الشهداء مرحوم ملاحسين واعظى كاشفى ترجمه حال مؤلف به قلم حضرت آيةالله آقاى حاج شيخ ابوالحسن شعرانى
بسم الله الرحمن الرحيم
مؤلف كتاب روضة الشهدا كمال الدين حسين بن على واعظ كاشفى از بزرگان علم دين و اركان مؤلفين و اساتيد ادب و نثرنويسان فارسى است و نظير او را روزگار كمتر به ياد دارد در مائه نهم مىزيست و گويند شوهر خواهر ملاعبدالرحمن جامى است.
اصلا از مردم سبزوار است و در اين شهر به وعظ مىپرداخت پس از آن چندى به نيشابور و از آن جا به مشهد مقدس رفت و در آن جا نيز به وعظ اشتغال داشت پس از آن به هرات رفت و در عهد سلطنت سلطان حسين ميرزا بايقرا (٨٨٣ - ٩١١) و در دربار او نهايت اعزاز و احترام ديد. وزير دانشپرور او امير علىشير نوايى او را تشويق بسيار مىكرد و به تاليف و تصنيف ترغيب مىفرمود چون هم در علوم دينى و انواع آن به حد كمال بود و هم در نويسندگى و ادب از بزرگترين اساتيد فن خويش و كمتر اين دو كمال در كسى مجتمع باشد و آن كه جمع دارد بايد قدر خويش بداند وقت بيهوده از دست ندهد كه مردم از او فائده بسيار برند و اتفاقا امير علىشير نوايى ارزش او را دانست و قدر او را شناخت.
صبح روز جمعه در دارالسياده سلطانى هرات موعظه مىكرد و خطبه نماز جمعه را در مسجد امير علىشير مىخواند.
سهشنبه و چهارشنبه در مدرسه سلطانيه هرات وعظ ميكرد و روزهاى پنجشنبه در حظيره سلطان احمد براى ديدار مردم مقيم مىماند و يكشنبه را كارى نمىكرد چنان كه در روضاتالجنات آورده است.
از تتبع فهرست و مضامين كتاب او بر مىآيد او با آن كه جامع فنون دينى بوده در ساير علوم زمان خويش هم مهارت داشت و اكثر كتب خود را به فارسى نوشته بلكه به زبان عربى كتابى از او به ياد نداريم:
١ - از جمله كتاب جواهر التفسير است بسيار بزرگ و مفصل در روضات الجنات گويد مقدمات تفسير فوائد بسيار دارد كه در جاى ديگر يافت نمىشود و مقاصد بلند و احاديث كمياب و نكات لطيف كه دل اهل دل را به خود مىكشاند و مجلد اول آن كه مشتمل بر پنجاه هزار بيت است از جزء پنجم قرآن نگذشته است و اگر به پايان مىرسيد سيصدهزار مىگشت اما در دست ما بيش از همان جزء اول نيست و ديگرى نوشته است از ٨٩٠ تا ٨٩٢ به نوشتن اين جزء مشغول بود والله العالم.
٢ - و از جمله كتب او مختصر تفسير جواهر است تا آخر قرآن مشتمل بر بيستهزار بيت.
٣ - تفسير ديگرى معروف به مواهب العليه كه مشهور و متداول است.
٤ - كتاب تفسير سوره يوسف تفسيرى است به زبان عرفا و اصطلاح آنان.
٥ - ديگر از كتب وى انوار سهيلى است و آن تصرفى در كليله و دمنه معروف است و پاره حكايات ديگر بر آن افزوده است اگر چه غرضش تسهيل عبارت و كاستن لغات عربى و جمل و امثال غير مأنوس ادبى است ولى اهل سخن دانند و كليله اصلى با همه لغات عربى و عبارات معقد بر انوار سهيلى ترجيح دارد بارى انوار سهيلى را براى مردى به نام امير احمد سهيلى نوشته است.
٦ - اخلاق محسنى به نام ابوالمحسن فرزند سلطان حسين ميرزا بايقرا نوشته است به سال ٩٠٠.
٧ - مخزن الانشاء روش نامهنگارى است در آن عهد كه هر كس را به چه عنوان ياد كنند و ختم و ابتدا و ساير محاسن نامه چيست.
٨ - كتاب در فضيلت صلوات بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.
٩ - كتاب در اختيارات نجوم.
١٠ - كتاب الاربعين در احاديث موعظه.
١١ - كتاب شرح الاسماء الله الحسنى.
١٢ - كتاب در ادعيه و اورادى كه از بزرگان دين روايت شده است.
١٣ - كتاب در علم حروف.
١٤ - كتاب اسرار قاسمى در طلسمات و امثال آن.
١٥ - كتاب السبعه الكاشفيه مشتمل بر هفت رساله در علم نجوم.
١٦ - كتاب بدايع الافكار فى صنائع الاشعار.
١٧ - كتاب شرح مثنوى.
١٨ - كتاب لب مثنوى.
١٩ - كتاب لب لب آن.
٢٠ - كتاب روضة الشهداء.
و غير از اينها كتب ديگر در غير روضات به او نسبت دادند مانند مرآتالصفا فى صفات المصطفى صلى الله عليه و آله و سلم.
تحفة الصلوة.
ما لا بد منه فى المذهب.
رساله علويه.
رساله حاتميه.
ميامن الاكتساب فى قواعد الاحتساب.
رساله در علم اعداد.
رساله فيض النوال فى بيان الزوال.
مواهب زحل.
ميامن مشترى.
قواعد مريخ.
لوامع الشمس.
مباهج الزهرة.
مناهح عطارد.
لوائح قمر:
دور نيست كه اين هفت رساله همان السبعة الكاشفيه باشد كه از روضات نقل كرديم.
كتاب روضة الشهدا از بلايا و مصائب انبيا آغاز كرده تا به حضرت خاتم انبيا عليهالسلام و پس از آن مصائب اهل بيت و تاريخ وفات آنان آورده است و در اين معانى مبتكر است و بيشتر آن چه در اين السنه و افواه مشهور است از آن كتاب است با اين كه گاهى در تاريخ و پاره مطالب با روايات ديگر اختلاف دارد.
وفات كاشفى به اتفاق مورخين سال ٩١٠ بود در هرات اما تاريخ ولادتش در سبزوار معلوم نيست و يقينا از خاندان علم بوده است و از پدر خويش روايت دارد و مدت عمر وى را نيز نمىدانيم اما ظاهرا عمر طولانى يافت و هنگام تاليف روضةالشهدا چنان كه خود گويد پير فرتوت بود و نمىتوانست رايت فصاحت در ميدان بلاغت بر افرازد والله العالم.
مذهب كاشفى
گرچه دانستن مذهب مردم فائده معقول ندارد مگر آن چه قاضى نورالله ششترى در مجالس المؤمنين قصد كرده يعنى تكثير سواد خواسته چون وقتى عامه مردم بدانند بسيارى از بزرگان حكما و عرفا و ادبا و عقلا و مردمان برجسته روزگار دوستدار اهل بيت و وابسته به آنان بودند بيشتر رغبت در اين مذهب مىكنند بر خلاف طريقه آنان كه هر عاقلى مانند ابوعلى سينا و فارابى و امثال آنها را بىدين يا خارج از مذهب دانستند قهرا سبب مىشود كه مردم پندارند هر كس عقل نداشت و چيزى نمىدانست مسلمان بود و هر كس چيزى دانست از اسلام بيرون رفت.
بارى ملاحسين كاشفى يا شيعى بود در باطن يا اگر سنى بود و به مذهب ابوحنيفه تظاهر مىكرد در اصول با يك نفر عالم شيعى فرق نداشت و بسيارند در ميان علماى اهل سنت كه با شيعه فرق ندارند جز در احترام صحابه چنان كه در شيعه بسيارند كسانى كه در همه عمر حرمت صحابه را در ظاهر محفوظ داشتند.
گرچه بناى تأليفات ملاحسين كاشفى بر روش اهل سنت است اما هيچ شيعى هم ابتكارى مانند روضة الشهدا نكرده است.
قاضى نورالله گويد: معاشرت با امراى هرات مخصوصا با امير علىشير او را به تظاهر به مذهب آنها واداشت وگرنه مردم سبزوار پيوسته شيعه بودند و ملاحسين هم در سبزوار متولد شده و پرورش يافته بود.
گويد: وقتى در مشهد مقدس به تحصيل علم اشتغال داشتم از طلاب و مردم آنجا مىشنيدم كه چون ملاحسين كاشفى از هرات به سبزوار آمد مردم سبزوار در پى آزمايش او شدند كه آيا در طول غيبت دست از تشيع برداشته است اتفاقا وقتى بر منبر وعظ مىكرد بر زبانش گذشت كه جبرئيل دوازده هزار بار بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرود آمد.
پيرمردى عصا به دست از پاى منبر برخاست و پرسيد: جبرئيل بر على عليهالسلام چند بار فرود آمد؟
ملاحسين متحير فروماند چه بگويد اگر بگويد جبرئيل بر على عليهالسلام فرود آمد به ظاهر دروغ گفته است و اگر بگويد فرود نيامد سبزواريان كه درباره او سوءظن داشتند به چوب و عصا او را مىنواختند و كارش مىساختند لاجرم گفت بيست و چهار هزار بار بر على عليهالسلام نازل شده است يكى پرسيد: بر اين چه دليل دارى؟ گفت پيغمبر فرموده: انا مدينة العلم و على بابها يعنى من شهر علمم و على در آن شهر است و ناچار كسى كه به شهرى رود دو بار از در شهر عبور مىكند يكى وقت رفتن و ديگرى وقت برگشتن و به اين لطيفه خود را برهانيد و دل مردم خوش كرد.
فرزند كاشفى مولا فخرالدين على مشهور به صفى نيز از فضل و علم پدر بهره وافى داشت و در هرات در وعظ و ارشاد جانشين پدر بوده و در سال ٩٣٩ درگذشت.
روضة الشهداء
به بركت نام ابىعبدالله عليهالسلام كتاب روضة الشهداء مىتوان گفت بيش از هر كتاب فارسى در افكار و عقايد مردم رسوخ كرده و در قلوب آنان مؤثر واقع شده.
از مطالب و منقولات آن گذشته تعبير و سياق و طرز بيان و كيفيت تنسيق حكايات و مراعات تناسب چنان خوانندگان زمان خود و پس از خود را شيفته خود ساخت كه دهان به دهان و قلم به قلم از سينه به سينه و از كتابى به كتابى نقل گرديده است.
مهارت نويسنده در وعظ و تسخير قلوب به حدى است كه در وصف نمىآيد و از آن بايد قياس گرفت كه هنگام حيات در مواعظ شفاهى چه تأثير در مستمعين مىكرده است و به راستى كلمه واعظ مطلق كه براى او برگزيدهاند به جا بوده است اگر مذهب تشيع داشت در بيان موضوع داد سخن داده است و اگر به مذهب اهل سنت بوده سبق از شيعيان بوده است و روش آنان را به آنها آموخته است.
اما كتب و رواياتى كه مؤلف از آنها نقل مىكند بسيارى در عهد ما موجود نيست. و شايد بعضى را معتبر ندانيم اما حاشا كه چنين مرد سخن بىدليل آورد. رسم وعاظ است آن سخن كه بيشتر مؤثر باشد بر مىگزينند و هر چه عواطف را در قلوب بيشتر بر مىانگيزد انتخاب مىكنند و به شواهدى كه در اذهان شنونده جاى گيرد مؤكد مىسازند و هر نقل را كه مفيد اين معنى باشد ممنوع نشمارند شنونده نبايد آن را بيان وقايع تاريخ فراگيرد بلكه براى پند و نصيحت بپذيرد.
چه بسا وقايع كه حقيقة واقع شده و در كتب آوردهاند از آن پندى نتوان گرفت و چه بسا افسانهها از زبان حيوانات كه در آن پند بسيار است تا چه رسد به نقل ضعيف. بارى از نقل ضعيف در روضة الشهداء عجب نبايد داشت چون در اداى مقصود واعظ قوى است اگر چه براى مقصود مورخ كافى نيست.
گويند كاشفى روضة الشهداء را دو سال پيش از وفات تاليف كرده است.
به سال ٩٠٨ و در كشف الظنون گويد: فضولى بغدادى آن را ترجمه كرده است به تركى به نام حديقةالسعداء و رواياتى بر آن افزوده و فضولى در ٩٧٠ يا ٩٦٣ درگذشت و نيز گويد: جامى مصرى آن را ترجمه كرده است و نگفت كه جامى بوده به چه زبان ترجمه كرد.
در روضات الجنات گويد:
اهل منبر و وعاظ كتاب روضة الشهداء را از همان آغاز تأليف در مجالس بر دست گرفته عين عبارت را مىخواندند و در بيان مصائب اهل عصمت به خواندن از روى آن اكتفا مىكردند چون مىدانستند بهتر از آن نمىتوانند تقرير كنند و از اين جهت ذاكران مصائب اهل بيت به روضهخوان مشهور گشتند زهى سعادت اين مرد كه در ثواب عمل همه مردم از آن عهد تا خدا خواهد شريك خواهد بود.
اين كتاب را كاشفى چنان كه خود گفته است براى داماد سلطان حسين ميرزا بايقرا به نام مرشدالدوله و الدين عبدالله المشتهر سيد ميرزا تأليف كرده است.
والله العالم.
كتبه الاحقر ابوالحسن المدعو بالشعرانى
مقدمه مؤلف
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين اى شربت درد تو دواى دل ما از نامه حمد تو شفاى دل ما آشوب بلاى تو عطاى دل ما وز نام حبيب تو صفاى دل ما حضرت صبور بىملال و شكور بى زوال عمت عطياته و طابت بلياته در كتاب كريم و كلام لازم التكريم خود زمره بلارسيدگان ميدان محبت و محنت چشيدگان معركه مشقت را بدين خطاب دلنواز معزز و سرافراز ساخته كه ولنبلونّكم و هر آينه مىآزماييم شما را يعنى با شما معامله آزمايندگان مىكنيم گرچه هيچ حال شما بر ما پوشيده نيست اما مىخواهيم كه عيار كار و بار هر كس بر محك امتحان ظاهر گردد و عالميان بدانند كه كدام نقد از بوته اخلاص ابتلا پاك و بىغش بيرون مىآيد. خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيهروى شود هر كه دروغش باشد و آزمايش الهى به چند نوع در اين آيه واقع شده بشىء من الخوف به چيزى از ترس كه آن خوف الهى باشد يا بيم دشمنان والجوع و به گرسنگى كه آن قحطى است يا تنگى معاش يا روزه داشتن و نقص من الاموال و نقص مالها به تاراج حادثات يا اخراج زكوة و صدقات والانفس و نقصان در نفسها كه آن بيمارى باشد و ضعف و عجز يا احتياج و بىنوايى والثمرات و به نقصان ميوهها و تلف شدن محصولات به آفات ارضى و سماوى يا مرگ فرزندان كه ميوه باغ دلاند و روشنى چراغ بصر و ثمره نهال پدر و مادر و بشّر الصابرين و مژده ده صبركنندگان را كه در اين بليات طريقه شكيبايى پيش آرند و رسوم جزع و شكايت فروگذارند. جام محنت خورند و دم نزنند خوش بسوزند در بلا چون عود جز به راه وفا قدم نزنند كه از ايشان برون نيايد دود الذين و اين صابران كه استحقاق بشارت دارند آنانند كه به حكم الهى و فرمان پادشاهى اذا اصابتهم مصيبة چون برسد ايشان را مصيبتى و بليتى و نكبتى قالوا گويند از روى اخلاص به طريق اختصاص كه انا لله به درستى كه ما از آن خداونديم كه به كمند بندگى او در بنديم پس هر چه از خواجه به بنده رسد و از مالك بر مملوك واقع گردد جز تسليم و انقياد و رضا به حكم قضا چاره نباشد و انا اليه و ما به سوى مجازات و مكافات او راجعون بازگردندگانيم يعنى رجوع ما به حضرت او خواهد بود و او جزايى بسزا فراخور كردار به ما خواهد رسانيد اگر به حكم او خورسند باشيم مستوجب ثواب ابد گرديم و اگر از آن چه مراد او بود سر بپيچيم مستحق عذاب مخلد شويم. سر قبول ببايد نهاد و گردن طوع كه هر چه حاكم عادل كند همه داد است مضمون اين آيت وافى هدايت مشعر است به آن كه بلا محك نقد عالميان و معيار تجربه احوال آدميان است تا هر كه دعوى محبت كند نقد جان او در بوته بلا و كوره عنا به آتش امتحان و ابتلا بگذارند آن كه از غش هواى نفس دنى و غل آرزوى طبع خسيس پاك و پاكيزه است از خلاص آزمايش خالص بيرون مىآيد و ضراب عنايت چهره او در دارالضرب هدايت به سكه قبول بيارايد و اگر مغشوش و معيوب است در نيران فراق به سمت احتراق موسوم شده مردود ابد گردد و در يكى از كتب سماى مذكور است كه: من أحب أو أحب يصبّ عليه البلاء يعنى هر كه دعوى دوستى حق كند و به دست ارادت حلقه در محبت زند يا هر كه حق تعالى او را خلعت محبوبيت پوشاند يا جرعه مقبوليت نوشاند باران بلا از ابر محنت و عنا پياپى بر فوق او ريزند و شادى و بهجت و آسايش و راحت به تمامى از وى گريزان شود البلاء للولاء كاللهب للذهب ترجمه اين كلام در مثنوى برين منوال آورده: دوستى چون زر بلا چون آتشست زر خالص در دل آتش خوشست و از فحواى كلمات سابقه چنان به حيطه فهم در مىآيد كه بلا متوجه اهل ولاست و محنت معلق به ارباب محبت هر جايى كه بناى محبت نهادهاند درى از محنت در وى گشادهاند و در هر ميدان كه لواى ولا برافراختهاند فوج بلا را ملازم او ساختهاند و هر كه را حق سبحانه و تعالى دوست دارد او را به بلا مبتلا سازد و به محن ممتحن گرداند و مؤيد اين معنى حديث حضرت رسالت پناه صلّى الله عليه و آله و سلم است آن جا كه فرموده: ان الله اذا احب قوما ابتلاهم يعنى چون خداوند تعالى قومى را دوست دارد لشكر بلا و اندوه را بر ايشان گمارد. و مقرر است كه محنت به اندازه محبت بود و بلا به مقدار ولا نازل شود هر كه در راه محبت حق از جمله رهروان پيش بود هر آينه مشقت و بليت او از همه بيش بود. هر كرا ذوق محبت بيشتر سينهاش از نيش محنت ريشتر و از حضرت خواجه كاينات سؤال كردند كه: اى الناس اشد ابتلاء كدام طايفه از آدميان سختتراند از روى بلا يعنى بلاى كدام گروه از آدميان سختتر و دل و جانسوزتر است و محنت كدام زمره از اصناف صعبتر و غماندوزتر.
گفت: الانبياء پيغمبران كه محرم حرم جلالتند ابتلاى ايشان سختتر از بلاى جمله بشر است و محنتى كه متوجه روزگار ايشان شد از همه محنتها بيشتر.
ثم الامثل فالامثل پس از ايشان بلاى جمعى كه مانندهتر باشد بديشان در سلوك سبيل محبت و وقوف بر سراير معرفت نيز صعب باشد پس آنها كه اشبه بودند بدين جماعت و بر همين قياس هر كه به درگاه قرب اقرب بود بلا و عناى او اشد و اصعب بود. هر كه درين بزم مقربتر است و آن كه ز دلبر نظر خاص يافت جام بلا بيشترش مىدهند داغ عنا بر جگرش مىنهند بلا نه شربت شيرين است كه اطفال طريقت را دهند بلكه قدح زهر هلاهل است كه بر دست بالغان راه نهند يكى از مشايخ مىفرمود: دُردى خوردن به ميكده عادت ماست رطلى كه گرانتر است آن شربت ماست و از اينجاست كه هر بلايى كه گرانتر است بر دلهاى مبارك انبيا نهادهاند و هر تحفه محنتى كه قويتر است براى اوليا و اصفيا فرستادهاند در روح الارواح آورده كه هر كه را جاه صديقان و قدمگاه محبان مىبايد يك قدم به مراد خود برنبايد گرفت و يك دم به آرزوى دل برنبايد آورد. عاشق باشى ترا زبون بايد بود ور نه زره عشق برون بايد بود در راه ابتلاى او هزارهزار دل كباب است و از كشاكش محنت و بلاى او هزارهزار ديده پر آب در هر باديه او را كشتهايست به حسرت افتاده و در هر زاويه سوختهايست از سطوت كبرياى او جان داده تن كدام وليست كه نه گداخته زبانه آتش كبرياى اوست و دل كدام نبى است كه نپرداخته نشانه تير بلاى اوست آخر نظرى كن به حسرت آدم صفى و نوحه نوح نجى و در آتش انداختن ابراهيم خليل و قربان كردن اسماعيل نبيل و كربت يعقوب در بيت الاحزان و بليت يوسف در چاه و زندان و شبانى و سرگردانى موسى كليم و بيمارى و بىتيمارى ايوب سقيم و اره شكافنده بر فرق زكرياى مظلوم و تيغ زهر آب داده بر حلق يحيى معصوم و الم لب و دندان سرور انبيا و جگر پارهپاره حمزه سيدالشهداء و محنت اهل بيت رسالت و مصيبت خانواده عصمت و طهارت و سرشك دردآلود بتول عذرا و فرق خون آلوده على مرتضى و لب زهر چشيده نور ديده زهرا و رخ به خون آغشته شهيد كربلا و ديگر احوال بلاكشان اين امت و محنترسيدگان عالى همت همه با جان غم اندوخته در كانون غم و الم سر تا پاى سوخته. عالم ز بلاى دوست محنتكدهايست هر جا كه نگاه مىكنم در ره تو وين محنت و غم نصيب هر دلشدهايست دل خون شده سوخته غمزدهايست اى عزيزان در راه هيچ نبى آنقدر خار بلا نريختهاند كه در راه سيد بشر؛ و بر فرق هيچ پيغمبر آن مقدار گرد محنت نبيختهاند كه بر سر آن سرور؛ چنان چه در اين معنى فرمود كه: ما اوذى نبى مثل ما اوذيت يعنى رنجانيده نشد هيچ پيغمبرى مانند آن كه من رنجانيده شدم و به همين نسبت با اهل بيت هيچ پيغمبر اين جفا نكردهاند كه با اهل بيت خواجه عالم و از جمله واقعه شهداى كربلا است كه هيچ ديده بدانگونه مصيبتى نديده و هيچ گوشى چونان بليتى نشنيده. تا دهر هست واقعه زين صعبتر نديد چشم زمانه بر ورق چرخ قصهاى هر كان خبر شنيد كسش با خبر نديد پرسوزتر ز حال شبير و شبر نديد امام يافعى در كتاب مرآت الجنان آورده كه: ابن عبدالبر از حسن بصرى نقل كرده كه در واقعه كربلا شانزده تن از اهل بيت با ابىعبدالله الحسين شربت شهادت چشيدند كه در آن وقت و آنروز بر روى زمين ايشان را شبيه و نظيرى نبود - در مصابيح القلوب١ مذكور است كه كعب الاحبار روزى مردم مدينه را از ملاحم و فتنهها كه در كتابها خوانده بود خبر مىداد در اثناء سخن گفت عظيمترين واقعه و بزرگترين ملحمه قتل حسين بن على خواهد بود و چنين خواندهام كه آن روز كه امام را شهيد كنند هفت آسمان خون بگريند.
گفتند: يا ابااسحاق نشنيدهايم كه آسمان هيچوقت خون گريسته باشد گفت: ويلكم ان قتل الحسين امر عظيم واى بر شما كه قتل حسين بزرگ كار و صعب امريست وى فرزند خاتم پيغمبران و سبط رسول آخرالزمان و ريحانه سيد رسولان است پسر سيد اوصياء، پنجم آل عبا و نور ديده فاطمه زهراست بدان خدايى كه جان كعب به دست اوست كه چنين خواندهام كه آن روز كه وى را شهيد كنند گروهى از فرشتگان بسر روضه وى بايستند و مىگويند تا قيامت كه هرگز از گريه باز نايستند و در هر شب جمعه هفتاد هزار فرشته آيند و بر سر قبر وى زارى كنند چون بامداد شود به صوامع طاعت خود باز روند اهل آسمان او را ابى عبدالله المقتول خوانند فرشتگان زمين ابى عبدالله المذبوح و فرشتگان دريا او را حسين مظلوم خوانند و ملائكة هوا حسين شهيد گويند. بر قتل حسين ارض و سما مىگريند ماهى ته آب و مرغ در روى هوا از عرش على تا بثرا مىگريند در ماتم شاه كربلا مىگريند و گريه در اين ماتم موجب حصول رضاى ربانى و سبب وصول به رياض جاودانى است چنانچه در آثار آمده كه من بكى على الحسين أو تباكى وجبت له الجنة يعنى: هر كه بر حسين بگريد يا خود را به تكلف به گريه وادارد سزاوارتر باشد كه او را به بهشت برند.
شيخ جار الله علامه فرمود كه: هر كه بگريد بر حسين بهشت بر او واجب شود و هر كه خود را گريان فرانمايد به حكم من تشبّه بقوم فهو منهم در وعده وجبت له الجنة داخل است، امام رضى بخارى آورده كه اى عزيزان خاك كربلا خاكيست كه در آن خاك، تخم شهادت كشتهاند و آب از ديده محبان و هواداران مىطلبد كه من بكى على الحسين پس هر آن شخصى كه از جويبار ديده آبى به خاك كربلا فرستد هر آينه تخم محبت كه در زمين سعادت اهل شهادت كشته باشد در مزرعه رضا به آب ديده وى پرورش يابد و چون از منزل الدنيا مزرعة الآخرة بيرون رود محصول آن نعيم جنت و نسيم بهجت بود كه وجبت له الجنة براى اينست كه جمعى از محبان اهل بيت هر سال كه ماه محرم در آيد مصيبت شهدا را تازه سازند و به تعزيت اولاد حضرت رسالت پردازند همه را دلها بر آتش حسرت بريان گردد و ديدهها از غايت حيرت گريان. ز اندوه اين ماتم جان گسل روان گردد از ديدهها خون دل و اخبار مقتل شهدا كه در كتب مسطور است تكرار نمايند و به آب ديده غبار ملال از صفحه سينه بزدايند و هر كتابى كه در اين باب نوشتهاند اگر چه به زيور حكايت شهدا حالى است اما از سمت جامعيت فضايل سبطين و تفاصيل احوال ايشان خالى است و بدين سبب اشارت عالى از عالى حضرت سلطنت رتبت، نقابت منقبت، شاهزاده اعظم، نقاوه ملوك الامم، آفتاب تابان فلك بختيارى، ماه درخشان سپهر شهريارى، شرف العترة النبويه، عزّ الفرقة العلوية، المخصوص بالنسب الحسنى و المختص بالحسب الحسينى، داراى جمشيد مخبر فريدونفر، خورشيد منظر، خلاصه اولاد سلاطين نامدار، نقاوه احفاد خواقين عالىمقدار. ذوهمهة يرقى على مرقى العلى شاه ملك خوى فلك آستان سرور مه رايت بهرام جاه داور عادل دل عالى نسب و بنوره انكشفت دياجير الورى گلبن نه روضه مينو نشان صفدر مهر آيت گردون پناه والى كافى كف صافى حسب رفيع قدرى كه ارتفاع سده مناقب و اعتلاى عقبه مناسب و مراتبش در مرتبهايست كه نه سياح وهم دورانديش پيرامن سرادقات شرح آن تواند گشت و نه سياح عقل روشنراى گرد ساحل درياى بيان شمهاى از آن تواند گشت. پايه قدر تو از آن بيش است بلكه نتوان به صدر هزار زبان كه توانم اداى آن كردن عشر اوصاف او بيان كردن قره باصره سيادت و نقابت طره ناصيه سلطنت و نجابت سرور گلزار سيد ثقلين قرة العين خواجه كونين المستفيض من منايح فيض الاله مرشد الدولة و الملة و الدين عبدالله المشتهر بسيد ميرزا لا زالت سماء سلطنته بكواكب العظمه و الجلال مزينة و آيات ابهته على صحائف الكائنات بالدولة و الكمال مبينه كه با وجود علوّ نسب در سيادت چنانچه شمهاى از آن در آخر كتاب مسطور خواهد شد به سموّ مرتبت در نسبت سلطنت نيز آراسته است * هم سيادت در نسب هم شهريارى در حسب *
شرف صدور يافت كه اين فقير حقير حسين الواعظ الكاشفى ايده الله بلطقه الخفى بتأليف نسخه جامع كه حالات اهل بلا از انبيا و اصفيا و شهدا و ساير ارباب ابتلا و احوال آل عبا بر سبيل توضيح و تفصيل در وى مسطور و مذكور بود اشتغال نمايد و از ابيات عربى آن چه ضرورى الذكر باشد با ترجمه ايراد كند و از منظومات فارسى آن چه مناسب اذهان اهل زمان بود در رشته بيان كشد. در آئين سخنرانى بكوشد ز سكه نو كند نقد كهن را سخن را كسوتى از نو بپوشد به زيورها بيارايد سخن را اگر چه اين كمينه بىبضاعت استحقاق اين معنى نداشت و به واسطه كبر سن و ديگر موانع رايت فصاحت در ميدان بلاغت بر نمىتوانست افراشت اما چون امتثال فرمان عظيمالشأن آن حضرت از لوازم بود به ترتيب اين نسخه كه به روضة الشهداء موسومست اشتغال نمود و بر ده باب و خاتمه مرتب گردانيد و فهرست ابواب اين است.
باب اول: در ابتلاى بعضى از انبيا على نبينا و عليهم الصلاة و السلام.
باب دوم: در جفاى قريش با حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم و شهادت حمزه و جعفر طيار.
باب سوم: در وفات حضرت سيد المرسلين عليه افضل صلوات المصلين.
باب چهارم: در حالات حضرت فاطمه زهرا از وقت ولادت تا زمان وفات.
باب پنجم: در اخبار على مرتضى عليهالسلام از زمان ولادت تا شهادت.
باب ششم: در فضايل امام حسن عليهالسلام و بعضى از احوال وى از ولادت تا شهادت.
باب هفتم: در مناقب امام حسين عليهالسلام و ولادت وى و احوال آن سرور بعد از وفات برادر.
باب هشتم: در شهادت مسلم بن عقيل و قتل بعضى از فرزندان او.
باب نهم: در رسيدن امام حسين عليهالسلام به كربلا و محاربه وى با اعدا و شهادت آن حضرت با اولاد و اقربا و ساير شهدا.
باب دهم: در وقايعى كه بعد از حرب كربلا مر اهل بيت را واقع افتاد و عقوبت مخالفان كه مباشر آن حرب شدند.
اميد به عنايت ربانى واثق است كه در تمام اين رساله مدد توفيق ارزانى دارد و بركات اين روايات و حكايت به روزگار فرخنده آثار دولت انجام حضرت شاهزاده عالى مقام ايده الله تعالى الى قيامه الساعة او ساعة القيام واصل و متواصل گرداناد و عامه مسلمانان و كافه اهل ايمان را از خواندن و نوشتن اين كتاب مثوبات بىحساب كرامت كناد و هو الكريم الوهاب آمين يا رب العالمين.
باب اول: در ابتلاى جمعى از انبيا عليهم التحية و الثنا
نخست ابوالبشر آدم صفى عليهالسلام آنروز كه آب و خاك بر هم زدهاند خالى نبود آدمى از درد و بلا بر طينت آدم رقم غم زدهاند كان ضربت اولين بر آدم زدهاند هنوز آدم صفى از كتم عدم به فضاى وجود نيامده بود كه ملائكه زبان طعن بر آدميان گشادند و به فساد و خونريزى ايشان گواهى دادند و بعد از آن كه عزراييل به حكم ملك جليل از همه اجزاى زمين يك قبضه خاك برداشته در بطن نعمان بريخت حق سبحانه قطعه سحاب پاك را بر بالاى آن قبضه خاك چنان تعيين فرمود كه چهل روز بر آن خاك ببارد و به هيچ نوع سايه از سرآن برندارد آن سحاب به فرمان رب الارباب سى و نه صباح از درياى اندوه آب برداشته بر خاك آدم مىباريد تا آن خاك به آب غم و عنا گل شد. خاك آدم را به آب غم مخمر ساختند پس درو درد و بلا را جا مقرر ساختند روز چهلم از بحر شادى آب برگرفته قطرهاى چند بر آن خاك افشاند گوئيا كثرت هموم و غموم آدميان و قلّت نشاط و انبساط ايشان بدين سبب است چنانچه فرمودهاند: بيحكمتى غريب و حديثى عجيب نيست شادى يك زمان و غم جاودان ما و چون روح در قالب آدم دميدند و از روى تعظيم مسجود ملائكه گشت و حوا را از پهلوى وى بيافريده مونس روزگار وى ساختند فرمان در رسيد كه اى آدم اسكن انت و زوجك الجنة ساكن شو تو و زوجهات در بهشت و بخوريد از ميوههاى آن خوردن بسيار به هر جا كه خواهيد برويد و از هرگونه لباس بپوشيد و از هر لون طعام بنوشيد و گرد درخت گندم يا انگور يا كافور يا شجرة العلم نگرديد.
شجرةالعلم درختى بوده است در وسط فردوس جامع ثمرات لطيفه و مطعومات طيبه و هر كه از آن بخوردى نيك و بد بدانستى پس آدم و حوا در بهشت آرام گرفتند و ابليس بر حال ايشان رشك برده طاووس و مار به بهشت درآمد و انواع حيله و وسوسه پيش آورد و به سوگند دروغ آدم و حوا را فريب داد تا از شجره منهيه تناول نمودند و لشكر بلاى روى بديشان نهاد آدم سلطان دارالملك بهشت بود متوّج به تاج عزت و ملبس به حله كرامت غلمان و ولدان پيش آدم در مقام خدمت و رضوان و حوران نسبت به حوا در پايه ملازمت بعد از اكل ثمره آن شجره فى الحال تاج شرف و افسر جلال از فرق ايشان در افتاد و حلل و حلى بهشت از بدن ايشان فرو ريخت برهنه مانده به حال خود در نگريستند و از غايت حسرت و نامرادى زار گريستند به جانب هر درختى كه مىشتافتند از ايشان صداى دوردور مىشنودند و از هيچ برگ نوايى نمىيافتند آدم از خجلت برهنگى به هر طرف مىگريخت و در پس هر درخت و در پس هر درخت پنهان مىشد خطاب الهى رسيد كه أ فَرَرتُ منّى يا آدم از ما مىگريزى اى آدم؟
در جواب گفت: بل حياء منك از شرم گناه خود سرگردان شدهام و چگونه از تو گريزم كه گريختن از حضرت تو ممكن نيست. كجا روم كه به غير از درت پناه ندارم جز آستانه لطفت گريزگاه ندارم عاقبت به برگ انجير خود را بپوشانيد و فرمان رسيد كه از بهشت بيرون رويد آدم دست حوا گرفته از بهشت روى به بيرون نهادند و هر دم آدم در پى مىگريست كه شايد شب غم را مصباحى و آن در بسته را مفتاحى پديد آيد از هيچ جانب رايحه مرادى به مشام اميد نرسيد و چون آدم خواست كه از بهشت بيرون آيد كلمه بسم الله الرحمن الرحيم بر زبانش جارى شد جبرئيل گفت: اى آدم كلمهاى بزرگ گفتى زمانى باش شايد كه از افق غيب لمعه نجاتى درخشان گردد و از مطلع كرم كوكب خلاصى طلوع كند.
خطاب آمد كه اى جبرئيل بگذار تا برود جبرئيل گفت: الهى ترا به اسم رحمن و رحيم خوانده چه شود كه بر وى رحمت كنى ملك تعالى فرمود: كه مرا رحمت كم نيست و از رحمت كردن ملال و ندم نه فامّا اگر امروز بر وى رحمت كنم بر يك تن رحمت كرده باشم باش تا فرداى قيامت آدم روى به بهشت نهد و هزاران هزار عاصى از فرزندان وى با وى باشند آن گاه بر ايشان رحمت كنم تا سمت رحمت من آشكار گردد.
در بحر الحقايق آورده كه آدم را بدان سبب از بهشت عذر خواستند كه با عشق در آويخت و عشق را دارالملام بايد نه دار السلام عشق خواستار اهل ملامت است و عقل جوياى راحت و سلامت. اى مرد ره عشق بكش بار ملامت يا در گذر از عشق و برو خوش به سلامت يكى از اكابر از روى تاويل فرموده كه آن شجره كه آدم ممنوع شد از نزديك شدن بدان نهال محبت بود و فى نفس الامر آن را هم براى آدم كاشته بودند يحبهم و يحبونه و سبب نهى از آن يا عزت جاه و دلال محبوبى بود كه حسن و جمال بدان كمال مىبايد يا تحريص و ترغيب طلب بدانكه الانسان حريص على ما منع طبيعت آدمى اقتضاى آن مىكند كه از هر چه او را نهى كنند حرصش بر طلب آن بيفزايد و يمكن كه اگر نهى بدان متعلق نشدى آدم عليهالسلام را از استيفاى مرادات نفس و استكمال لذات آن پرواى ميوه محبت نبودى چه محبت غذاى روحانى است و آن كه به تربيت جسم اشتغال كند فراغت پرورش روح ندارد پس حكم شد كه آدم اگر آسايش مىطلبى اينك بهشت بخور و بياشام و گرد شجره محبت مگرد تا به استجلاب محنت و محبت از جمله ستمكاران نباشى بر نفس خود زيرا كه نوش محبت بىنيش بليت نيست محنت و محبت توأمانند و بلا و ولا متلازمان. عاشقان را از بلا صد راحت است عشق چون دعوى جفا ديدن گواه هر كه دعوى محبت ساز كرد كه محبت همنشين محنت است چون گواهم نيست دعوى شد تباه صد در از غم بر رخ خود باز كرد از سلطان العارفين قدس سره منقول است كه پيش از وجود آدم عشق و محبت مظهرى مىجست و چون ملائكه را استحقاق مظهريت آن نبود در كنج خلوت و گوشه فراغت مىغنود تا دبدبه طاعت و طنطنه عبادت ابليس در ملك و ملكوت افتاد عشق خواست تا دست در كمر مواصلت وى زند سلطان عزت بانگ بر او زد كه حريفشناس باش عشق ديگر بار در حجله غيب نشست و در به روى جن و ملك دربست تا وقتيكه آدم از كتم عدم به فضاى شهود آمد عشق را در صورت شجره منهيه به آدم نمودند واله جمال او شد خواست كه همانجا با او عقد وصال بندد گفتند اين معنى در سراى خلد راست نيايد منزل عشق خانه دل محنتزدگانست و در بهشت متاع محنت يافت نيست از راحت بهشت كار نگشايد گريه و زارى زندانيان را مضيق دنيا به كار آيد. اى برادر عاشقى را درد بايد درد كو جند از اين ذكر فسرده چند از اين فكر دراز بر سر كوى محبت مرد بايد مرد كو نعرههاى آتشين و چهرههاى زرد كو پس آدم به هواى محبت از فضاى بهشت به تنگناى دنيا آمد و از ساحل سلامت رو به گرداب ملامت نهاد و از گلشن فرح متوجه گلخن ترح شد گلزار نعمت را، خارستان نقمت مبدل ساخت و از ذروه محبت به حضيض محنت افتاد از مرتبه قربت رو به باديه غربت آورد و دركات كلفت را بر درجات انس و الفت اختيار كرد قدم از صومعه شادكامى بيرون نهاده ساكن غمكده بدنامى شد زيرا كه عشق و نيكنامى با يكديگر راست نيايد. رها كنيد كه تن در دهم به بدنامى كه نام نيك در آئين عاشقان ننگست القصه چون صداى اهبطوا منها برآمد و حكم شد كه همه فرو رويد از بهشت به دنيا در آن محل آدم دست حوا گرفته گفت: بيا تا برويم كه نوبت معزولى رسيد و محنت غريبى و بى كسى پيش آمد. برخيز كه وقت افتراقست امروز اى ديده رخ وصال ديدى يك چند با محنت و درد اتفاقست امروز خون بار كه نوبت فراقست امروز و چون آدم و حوا با يكديگر روان شدند جبرئيل آمد كه اى آدم حكم چنين است كه دست از حوا بدارى و دامن مواصلت او از دست بگذارى كه هر يك را به جانب ديگر ميبايد رفت پس آدم دست از حوا برداشته و هر يك روى به طرفى آوردند آدم مىگريست و مىگفت واغربتاه حوا فرياد مىكرد و مىگفت وافرقناه ملائك متعجب ايستاده مىنگريستند و به غربت آدم و كربت حوا مىگريستند و ايشان يكديگر را گم كردند نه اين را از آن خبر كه كجا مىرود و نه آن را از اين وقوف كه كجا مىبرند آدم به سر كوه سرانديب افتاد و حوا بر ساحل درياى هند در موضعى كه آن را جده گويند فرود آمد آدم دويست سال بر سر كوه سرانديب مىگريست.
ابن عباس رضيه الله عنه گفته كه هرگاه آدم بهشت را ياد كردى بىهوش شدى نه از بهر بهشت بلكه براى خداوند بهشت جبرئيل بيامدى و دست بر سر آدم فرود آوردى تا به هوش آمدى و ندا رسيدى كه اى جبرئيل آدم را مونسى كن كه غريب است و چون جبرئيل خواستى كه برود آدم گفتى زمان ديگر باش كه غم دل با تو بگويم و دفتر اندوه خود بر تو خوانم و چون جبرئيل عزم رفتن كردى و از چشم آدم ناپيدا شدى چنان بناليدى كه مرغان هوا را بر وى رحم آمدى و چندان بگريستى كه جويها از آب چشم او روان گشتى. روزى كه چشم ما ز جمالت جدا بود چندان كه چشم كار كند اشك ما بود و حوا نيز بر ساحل جده مىگريست و ناله و زارى مىكرد روزى آدم از جبرئيل پرسيد كه اى برادر حوا كجاست؟ گفت: بر كنار دريا از فراق تو مىگريد و از حال تو هيچ خبر ندارد آدم بى هوش شد جبرئيل سر وى بر كنار داشت ناگاه در آن بيهوشى حوا را ديد كه بر كنار دريا نشسته مىگريد و مىگويد: حبيبى آدم اى دوست من آدم و اى مونس همدم أ جائع انت أم شبعان آيا گرسنهاى يا سير أ لابس انت أم عريان آيا برهنهاى يا پوشيده أ نائم انت أم يقظان آيا تو در خوابى يا بيدار آدم خواست كه جوابش دهد ناگاه به هوش آمد و خروش و فغان درگرفت جبرئيل گفت ترا چه شد آدم صورت واقعه باز نمود و چنان از روى درد بخروشيد كه جبرئيل به ناله در آمد كه الهى برين دو غريب فرومانده رحم كن خطاب رسيد كه آدم را بشارت ده كه نزديك آن رسيد كه شب فراق بسر آيد و ماه مراد از مشرق اميد برآيد. نسيم باد صبا دوشم آگهى آورد كه روز محنت و غم رو به كوتهى آورد آن گه حق سبحانه توبه آدم قبول كرد و علما را در آن باب سخن بسيار است يكى از محققان فرموده كه سبب قبول توبه آدم سه چيز: حيا و بكا و دعا؛
اما حيا بمثابهاى بر آدم غالب بود كه شهر بن حوشب رحمة الله گفته كه چون آدم به زمين آمد سيصد سال سر بالا نكرده و به آسمان ننگريست از شرمسارى اما بكاى او بمرتبهاى بود كه در اخبار آمده كه اگر جمع كنند گريه تمامى اهل دنيا را و نسبت دهند به بكاى داود پيغامبر عليهالسلام هنوز گريه داود بيشتر باشد و اگر بكاى اهل عالم و بكاى داود را نسبت به گريه نوح بنگرند بكاى نوح از آنها زيادتر باشد و اگر گريه مجموع عالميان با گريه نوح و داود جمع كنند بكاى آدم از همه بيش باشد.
در عيون الرضا٢ آورده كه آب ديده آدم عليهالسلام چون سيلى بيرون نمىآمد از ديده راست او مانند آب دجله و از چشم چپ او مانند فرات و مرويست كه آدم در مدت دويست سال چندان باران حسرت از ابر ديده بر زمين ندامت باريد كه در رخساره مبارك او دو جوى پديد آمد و از آب چشم وى چشمهها روان شد مرغان از آب ديده آدم مىخوردند و با يكديگر مىگفتند اين چه خوش آبى است كه ما خوشتر از اين آب نخوردهايم آدم عليهالسلام گمان برد كه اين سخن را از روى طنز و افسوس مىگويند آه سرد از دل پردرد برآورد و زار زار بناليد و گفت بار خدايا حال من بدانجا رسيد و كار من بدان مرتبه انجاميد كه مرغان هوا به آب ديده من سخريت مىكنند آخر آب چشم گناهكاران را چه مزه خواهد بود خطاب رسيد كه اى صفى دل خوش دار كه مرغان راست مىگويند ما هيچ جوهرى نفيستر از آب ديده نيازمند نيافريدهايم.٣ گوهرى بس گرانبها اشك است گريه مىكن از آن ثمر يابى ابر تا گريه بر چمن نكند سبب آبروى ما اشك است اشك ريزى كن گهر يابى غنچه هم خنده بر سمن نكند اما دعا آن بود كه تشفع كرد به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم و گفت يا رب به حق محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم كه توبه مرا به شرف قبول برسان حق سبحانه پرسيد كه اى آدم تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را چگونه شناختى؟ گفت الهى بر ساق عرش نام نامى او را با اسم سامى تو قرين ديدم دانستم كه گرامىترين آفريدگان به حضرت تو تواند بود پس چون آدم به حضرت خاتم صلّى الله عليه و آله و سلم استشفاع نمود توبه او به محل قبول رسيد. چو آدم كرد روى دل به سويش كز اول دسته بند گلشنش بود شفيع آدم آمد آبرويش نه آخر خوشهچين خرمنش بود ديگر غم آدم وقتى بود كه قابيل هابيل را بكشت و صورت اين قصه بر سبيل اجمال چنان است كه بعد از اتصال آدم به حوا و مجالست ايشان با يكديگر حوا چند نوبت حامله گشت و به هر بطنى پسرى و دخترى مىآورد و چون بزرگ مىشدند آدم عليهالسلام جاريه يك بطن را به غلام بطن ديگر مىداد٤ و دخترى كه با قابيل زاده بود اقليما نام داشت و در غايت حسن بود روى درخشان و موى مشگافشان داشت. رويى چه گونه رويى دويى چو آفتاب مويى چه گونه مويى هر حلقه پيچ و تابى و همزاد هابيل را ليوذا مىگفتند و او چندان جمال نداشت چون به حد بلوغ رسيدند آدم ليوذا را به قابيل نامزد كرد و اقليما را به هابيل اختصاص داد قابيل از اين حكم ابا نموده گفت خواهر من اجمل است و با من در رحم بوده او به من اولى است آدم فرمود كه حكم الهى برين جمله عز صدور يافته مرا در اين هيچ اختيارى نيست.
حكم حكم او و ما محكومان فرمان وييم
قابيل مسلم نداشت و گفت تو هابيل را از من دوستتر مىدارى لاجرم آن چه خوبروىتر است بدو مىگذاردى آدم گفت اگر سخن من باور نمىداريد هر يك از شما قربانى كنيد به آن چه مىتوانيد قربان هر كه مقبول گرديد اقليما از آن او باشد هابيل گوسفنددار بود بره فربه كه به غايت دوست مىداشت بياورد و بر سر كوهى بنهاد و نيت كرد كه اگر قربان من مقبول نگردد ترك اقليما كنم و قابيل صاحب مزرعه بود دسته گندم ضعيف كمدانه بياورد و در همان موضع بنهاد و با خود گفت كه اگر اين قربانى مقبول شود يا نه من دست از خواهر خود باز ندارم پس آتش سفيد بىدودى از آسمان فرود آمد و گوسفند را بخورد و از قربانى قابل در گذشت و بخوردن آن ملتفت نگشت قابيل از آتش خشم به اشتعال درآمد دود جسد ديده بصيرت او را تيره كرده كمر به قتل برادر بربست و در كمينگاه انتقام نشست همين كه آدم عزيمت زيارت بيت المعمور فرمود قابيل فرصت يافت و بسر رمهها آمد هابيل در آن جا در خواب بود سنگى برداشت و سر هابيل را فروكوفت چنان كه مغزش پريشان شد. خود برادر با برادر اين كند كافرم گر هيچ كافر اين كند و چون هابيل كشته شد قابيل ندانست كه با وى چه كند او را در جامهاى پيچيده و در پشت كشيده روى به بيابان نهاد چهل روز همچنان بر پشت گرفته به هر طرف مىرفت و نمىدانست كه چه چاره سازد و آخرالامر روزى ديد كه زاغى به منقار و چنگال خود حفرهاى كرد در خاك و زاغى مرده بياورد و در آن حفره نهاد٥ و خاك بر آن مىپاشيد تا آن زاغ پوشيده گشت قابيل نيز به همان طريق هابيل را در خاك كرد و به ميان قوم آمد اما چون آدم عليهالسلام از زيارت حرم باز آمد فرزندان همه به استقبال وى آمدند مگر هابيل و آدم، هابيل را بسيار دوست داشتى چه جوانى بود با روى چون ماه و دو گيسوى سياه داشت و حق سبحانه او را صورت خوش و سيرت دلكش ارزانى داشته بود و هيچيك از اولاد آدم به جمال و كمال وى نبود. پيش رويت دگران صورت بر ديوارند نه چنين صورت و معنى كه تو دارى دارند و هنوز شيث عليهالسلام متولد نشده بود در خبر آمده كه اجمل اولاد آدم شيث بوده چه لمعه نور محمدى صلوات الله و سلامه عليه از بشره او لامع و در جبين مبين او ساطع بود.
القصه چون آدم هابيل را نديد به جست و جوى او اشتغال فرمود از هر كه خبر وى پرسيدى٦ هيچ نشان ندادندى و گفتندى كه چند روز است كه پيدا نيست ندانيم كجا رفته و به چه كار مشغول است آدم هفت شبانهروز كوه و صحرا را به قدم طلب مىپيمود و در تحقيق حال هابيل جد تمام و جهد لاكلام مىنمود و زبان حالش بدين مقال مترنم بود. شب من سيه شد از غم، مه من كجات جويم به شب دراز هجران مگر از خدات جويم شب هشتم در واقعه ديد كه هابيل جايى ايستاده و مىگويد: وا ابتاه الغياث اى پدر بزرگوار به فرياد من برس آدم از هول آن از خواب درآمد و خروش در گرفته بيهوش شد چون با خود آمد جبرئيل را ديد بر سر بالين وى نشسته گفت اى برادر از حال هابيل هيچ خبر دارى كه حالى او را در خواب ديدم چون مظلومان استغاثه مىكرد و چون بىچارگان فريادرس مىطلبيد جبرئيل گفت يا آدم حضرت عزت مىفرمايد اعظم اجرك بزرگ باد مزد تو درين مصيبت بدان كه قابيل، هابيل را بكشت و او فرياد مىكرد و الغياث مىگفت و كس به فرياد او نمىرسيد اكنون همان فرياد است كه از زير زمين ظاهر مىشود و فرداى قيامت نيز فريادكنان به عرصهگاه درآيد آدم فرياد درگرفت و گريه آغاز كرد و گفت اى برادر خاك او را به من نماى جبرئيل آدم را به سر قبر هابيل برد آدم خاك از در روى كرد هابيل را ديد سر كوفته و تمام اعضاى وى به خون آغشته روى مبارك در روى وى مىماليد و مىگفت: وا حسرتاه، وا ابتاه، وا كربتاه.
١) مصابيح القلوب فارسى در مواعظ از ابى على الحسن بن محمد سبزوارى بيهقى شافعى.
٢) البته مقصود عيون الاخبار الرضا عليهالسلام تاليف صدوق است اما در نسخهها همين عيون الرضا نوشته و در كشف الظنون نيز عيون الرضا است.
٣) روش واعظان است كه اگر خبر ضعيف مشتمل بر پند و تنبيهى صحيح باشد و آن پند را نيكو در دل جاى دهد از نقل آن خبر ضعيف باك ندارند و چون مستمعان اين رسم را مىدانند موجب تدليس نمىگردد چنان كه حكايت از زبان حيوانات نيز گاهى نقل مىكنند در روايت است كه مرغان اشك چشم آدم را لذيذ يافتند براى فهماندن حسن توبه و محبت خداى به تائبان آن را مفيد ديدند نقل كردند.
٤) در روايات اماميه آمده است كه پيش از اين آدم و حوا كه پدر و مادر مايند آدم و حواى ديگر بود و پيش از آن آدم و حواى ديگر و اين آدم در آخر آن آدميان است پس آدم و حوا نخستين انسان روى زمين نبودند بعضى گويند هنوز از اولاد آدم پيشين در زمين موجود بود و اولاد اين آدم در بازماندگان آدم پيشين ازدواج كردند و خواهر با برادر در نياميختند.
٥) در قرآن سخن از زاغ مرده نيست اما رسم كلاغ است كه زمين را مىكند و چيزى مىجويد يا پنهان مىكند قابيل از همان متنبه گشت كه مىتوان زمين را كند و مرده را پنهان كرد.
٦) شايد از بازماندگان آدم پيشين
۱
روضة الشهداء از شكل و از شمايل زيباى او دريغ سر تا به پاى چابك و نغز و لطيف بود در زير خاك قامت و بالاى او دريغ زير زمين نهفته سر و پاى او دريغ آدم چندان بگريست كه فرشتگان هفت آسمان به گريه درآمدند و گفتند بار خدايا آدم دو سه روزى از گريستن آسوده بود اكنون باز گريان شد ما را طاقت گريستن وى نيست خطاب رسيد كه اى آدم صبر كن در مصيبت كه مزد صابران بىنهايت است و ما حكم كرديم كه نصف غذاب دوزخ تنها مر قابيل را باشد.
از بزرگى استماع افتاده كه همه اهل اسلام متفقند بر آن كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از آدم صفى افضل و اشرفست هرگاه كه قاتل فرزند آدم را اين مقدار عذاب مقرر شده آيا قاتل فرزند مصطفى و جگرگوشه سرور انبياء را حال چگونه خواهد بود٧ و در صحيفه رضويه كه احاديث آن مسند به حضرت سلطان خراسان امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الدعا است و آن حضرت از آباى كرام عظام خود نقل فرموده مذكورست كه قاتل امام حسين عليهالسلام در تابوتى باشد از آتش دوزخ و زنجيرهاى آتشين بر دست و پاى او و بر بسته و از او نتنى مىآيد كه اهل دوزخ به خدا پناه مىبرند از شدت آن نتن و چگونه چنين نباشد سزاى ظالمى كه تيغ آبداده بر حلق آب ناداده امام نهد و خنجرى كه بوسهگاه حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم بود به خنجر كين آزرده گرداند.
در كتاب كنزالغرايب آورده كه روزى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام جهت شاهزادگان كرتها٨ دوخته بود و بديشان پوشانيد و ايشان را به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم فرستاد چون به خدمت رسيدند ايشان را در كنار گرفت ديد كه گريبان پيراهن حسين عليهالسلام تنگست در حال تكمه بگشاد خطى ديد گرادگرد گردن وى پديد آمده بر دل مبارك وى گران آمد فى الحال جبرئيل حاضر شد و گفت اى سيد بدين مقدار خط كه بر گردن حسين عليهالسلام ديدى دل مبارك تو متألم شد روزى باشد كه به ضرب خنجر ستم همين موضع سر مباركش از بدن جدا ساخته باشند اين سخن خواجه عالم را در گريه آورد و چگونه كسى در اين مصيبت نگريد و در اين واقعه به سوز دل ننالد. در جهان زين صعبتر هرگز بلايى كس نديد تا ز بى آبى گل باغ نبى پژمرده شد ابتلاء انبياء و اوليا بسيار بود ليك چشم گردون چون نگريد خون كه در دوران او در سراى دهر تا شد رسم ماتم آشكار دل شكنتر زين عزا هرگز عزايى كس نديد در سرا بستان دين برگ و نوايى كس نديد در عالم از اينسان ابتلايى كس نديد چون بلاى كربلا كرب و بلايى كس نديد همچو دشت كربلا ماتمسرايى كس نديد در بيان ابتلاى نوح عليهالسلام
و از جمله انبياء، نوح را على نبينا و عليه الصلاة و السلام بلاهاى عظيم پيش آمد و نهصد و پنجاه سال جفاى قوم مىكشيد و شربت زهرآلود بلا از جام محنت و عنا مىچشيد يك دم نائره بلاغش در ابلاغ پيام ربانى تسكين نيافت و لحظهاى از راه دعوت حقانى عنان برنتافت.
در تكمله آورده كه: سه قرن خلق را به خدا مىخواند و اهل هر قرنى قريب به سيصد سال بقا داشتند چون ايشان را مرگ آمدى فرزندان ايشان را دعوت كردى و حق تعالى او را آوازى داده بود كه هرگاه آغاز دعوت فرمودى هر كه از امت او بودى آواز او بشنودى هم در خلوت ايشان را نصيحت مىفرمود و هم به آشكار ملامت مىنمود و ايشان سنگ بر وى زدندى و استخوانهاى پهلوى مباركش در هم شكستندى و گاه بودى كه چندان سنگ بر وى افكندندى كه در ميان سنگ پنهان گشتى و قوم گفتى كه او كشته شد خاطر جمع كردندى. شب جبرئيل عليهالسلام بيامدى سنگها را از وى دور كردى و پر با فرّ خود برو بماليدى همه جراحتهاى او درست گشتى و صباح به انجمن اشراف قوم درآمدى و گفتى: قولوا لا اله الا الله تفلحوا يعنى: بگوييد لا اله الا الله تا رستگارى يابيد باز آن سنگدلان دست جفا بگشادندى و تير آزار جهت تألم دل آن بزرگوار بر كمان انكار و استكبار نهادندى و آن حضرت قضا را به رضا استقبال نموده سپر صبر در روى كشيدى و در ميدان بلاهاى گوناگون جوشن تسليم پوشيدى چه يقين مىدانست كه بليه عين عطيه است از آن جهت به دوستان داده و راحت و نعمت سبب طرد و غفلت است بدين سبب به دشمنان فرستاده. دستى به آستين ولا آشنا بود آن جا كه غفلتست همه ذوق و راحتست كز دامن تنعم دنيا جدا بود و آن جا كه عشق اوست بلا در بلا بود آوردهاند كه پدران كودكان خود را بر گردن گرفته بياوردندى و نوح عليهالسلام را به وى نموده گفتندى كه اى پسر اين مرد ديوانه است نگر تا هرگز فرمان او نبرى و اين سخنان بيهوده كه مىگويد در گوش نگذارى پدران ما وى را جفا كردندى و ما هم خوار داشت وى مىكنيم شما نيز بايد كه بر همين طريقه عمل كنيد و به هيچ وجه بدو نگرويد و سخن او را به سمع قبول نشنويد روزى مردى پسر خود را بر دوش گرفته نزد نوح عليهالسلام آمده وصيت مىكرد، پسر گفت: اى پدر شايد كه مرا پيش از آن كه اين وصيت به جاى آرم مرگ در يابد و از دولت ايذاى او محروم مانم مرا بر زمين نه پدر وى را بر زمين نهاد پسر سنگى برداشت و به جانب نوح افكند و سر او شكسته و خون بر روى مباركش فرو دويد نوح عليهالسلام خون پاك كرد و گفت: رب أرنى مغلوب فانتصر اى پروردگار من بدينگونه مغلوب قوم شدم و به چنگال قهر اعدا گرفتارم يارى كن و مرا درياب.
رحمى كن اى رحيم كه وقت ترحم است
بعد از اين صورت حق سبحانه فرمود: تا نوح عليهالسلام كشتى بساخت و اهل خود را به كشتى درآورد و طوفان عذاب پديد آمد اهل عالم هلاك گشتند و كشتى شش ماه بر روى آب بماند و در تمام زمين طواف كرد.
در كنز الغرايب٩ آوردهاند كه: كشتى نوح بر روى آب گرد عالم مىگشت چون نوبت جريان او به زمين كربلا رسيد كشتى از رفتار فرومانده همانجا توقف نمود نوح عليهالسلام مناجات كرد كه الهى اين چه جاى است و حكمت در توقف چيست؟ خطاب رسيد كه اين جائيست كه كشتى مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح در گرداب خون غرقه خواهد شد، در اخبار آمده كه چون امام حسين عليهالسلام از مدينه منوره بيرون آمده عزيمت كوفه نمود او را دخترى بود هفتساله و به جهت رنجورى كه او را عارض شده بود نتوانست كه با خود همراه برد در خانه امالبنين امسلمه رضى الله عنها بگذاشت و آن دختر در آن خانه مىبود و دائم تفحص حال پدر مىنمود تا در آن ساعت كه امام را شهيد كردند كلاغى بيامد و پر و بال خود را در خون حسين عليهالسلام ماليده پرواز كنان مىرفت تا به مدينه رسيد و بر ديوار خانه امسلمه نشست قضا را دختر حسين عليهالسلام از خانه به باغچه درآمد و نظرش بر آن كلاغ خونآلوده افتاد دست كرد و مقنعه عصمت از فرق مبارك دركشيد و فرياد برآورد وا ابتاه وا حسيناه وا معيناه مخدرات حجرات رسالت همه جمع شدند و گفتند اى دختر ترا چه افتاد و سبب اين خروش و افغان چيست؟ دختر حسين عليهالسلام اشارت بر آن ديوار كرد و گفت بدين كلاغ خونآلوده نگريد كه صاحب خبر كشتى نوح بود اينجا نيز خبر كشتى اهل بيت آورده و چنان مىنمايد كه سفينه مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح امروز در غرقاب خون فرو رفته است فرياد از عورات اهل بيت برآمد چون خبر به امسلمه رسيد برخاست و نزديك دختر حسين عليهالسلام آمده او را تسلى مىداد و مىگفت: اى دختر اين واقعه را كه تو مىگويى نشانهاى هست قدرى خاك كربلا پيش منست و در شيشهاى مضبوط ساختهام و جد بزرگوارت صلوات الله و سلامه عليه فرمود: كه هرگاه خون فرزندم حسين عليهالسلام برين خاك ريزد اين خاك كه تو دارى به رنگ خون گردد و درين خبر علما را اقوالست. قاضى عياض در شفا آورده كه: حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم خبر داد به كشتن حسين عليهالسلام در طف و طف زمين كربلا را گويند و به دست مبارك خاكى بيرون آورده فرمود كه فيه مضجعه خوابگاه حسين در اين خاك خواهد بود.
و امام يافعى در مرآتالجنان آورده: كه امام احمد حنبل در مسند خود از انس ابن مالك نقل مىكند كه ملكى كه بر سحاب موكلست به در حجره حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم آمده اجازت درآمدن طلبيد سيد عالم او را شرف اجازت ارزانى فرموده ام سلمه را امر كرد كه در خانه را در بند تا كسى بر ما در نيايد امسلمه برخاست كه در ببندد حسين برسيد و خواست كه به حجره در آيد امسلمه او را منع كرد حسين برجست و خود را درون حجره افكند و نزديك جد بزرگوار آمده دست به گردن وى درآورد و بر دوش و گردن آن حضرت بر مىرفت و فرود مىآمد ملك السحاب گفت: يا رسول الله اين پسر را دوست مىدارى؟ گفت: نعم؛ آرى دوست مىدارم، آن ملك گفت: اى سيد زود باشد كه جمعى از امت تو او را به قتل رسانند و شربت شهادت بچشانند و اگر مىخواهى به تو نمايم آن مكانى كه وى در آن جا مقتول خواهد شد پس دست ببرد و مقدارى گل سرخ به حضرت رسالت داد امسلمه آن را فراگرفت و در شيشهاى كرده نگاه مىداشت و چون قتل حسين عليهالسلام واقع شد و خون مباركش بر آن خاك ريختند آن گل در آن شيشه به خون مستحيل گشته بود.
در شواهد النبوة١٠ آورده كه امسلمه رضى الله عنها گفت شبى رسول صلوات الله عليه از خانه من بيرون رفت و بعد از زمانى دراز باز آمد ژوليده موى و غبارآلوده و چيزى در دست گرفته گفتم يا رسول الله اين چه حالتست كه در تو مشاهده مىكنم؟ فرمود: كه امشب مرا به موضعى بردند از عراق كه آن را كربلا گويند و جاى قتل حسين و جمعى از فرزندانم را به من نمودند و من خونهاى ايشان را برچيدم و اينست در دست من پس دست مبارك بگشود و گفت اين را فراگير و نگهدار من آن را بستدم خاكى بود سرخ در شيشه كردم و سر آن را محكم ببستم چون حسين عليهالسلام به سفر عراق بيرون رفت آن شيشه را هر روز بيرون مىآوردم و نگاه مىكردم و مىگريستم روز دهم محرم بود كه آن را نگاه كردم آن خاك در آن شيشه خون تازه گشته بود دانستم كه او را شهيد كردهاند راوى سخن اول گويد كه چون دختر حسين عليهالسلام اضطراب مىكرد امسلمه آن شيشه را بيرون آورد و آن خاك را كه خون گشته بود مشاهده كردند خروش از اهل بيت برآمد و دختر حسين مىگفت: يا ابتاه مرا غريب و تنها بگذاشتى و به دست مفارقت رايت مصيبت برافراشتى. آه اين چه حالت است كه عالم خراب شد سروى ز بوستان ولايت ز پا فتاد چون ذره بىقرار از آنم كه كربلا از ياد كربلا دل ما بى قرار گشت رويى چنان كه بوسهگاه مصطفى بدى بحر زلال آل محمد سراب شد برجى ز آسمان هدايت خراب شد بيت الوبال كوكبه آفتاب شد وز داغ ابتلا جگر ما كباب شد در خاك شد فتاده و از خون خضاب شد بيان ابتلاى ابراهيم عليهالسلام
ديگر از جمله پيغمبران ابراهيم خليل الله عليه سلام الله الملك الجليل به چندين بلا مبتلا شد زيرا كه نام دوستى داشت و درين كارخانه شور محبت بىسوز محنت نباشد حق سبحانه هرگاه بنده را به تحفه بلايى بنوازد دل او را منظور نظر عنايت بىنهايت خود سازد تا در كشش بلا و محنت چنان شادمان گردد كه ديگران در بخشش نعمت و راحت.
يكى از اكابر دين فرمود: نحن نفرح بالبلاء ما فرحناك و مسرور مىشويم به بلا و و كما يفرح اهل الدنيا بالنعم، همچنان كه اهل دنيا به نعمت شادمان و مبتهج مىگردند زيرا كه بلا صيقلى است كه آئينه دل را از غبار هوا صفا و از زنگار شهود ماسوى مجلى مىگرداند و محنت كحلالجواهريست كه ديده بصيرت بدان روشنى مىيابد به حيثيتى كه مبتلا به مشاهده جمال حضرت معلى بينا مىشود و معاينه بيند كه بلا ازوست و مىداند كه هر چه ازوست به غايت زيبا و نكوست. طريق عشق جانان جز بلا نيست اگر صد زخم از و بر جانم آيد زمانى بى بلا بودن روا نيست چو تير از شست او آيد خطا نيست و از جمله ابتلاى خليل يكى آن بود كه او را در آتش انداختند در اخبار آمده است كه چون آتش نمرود بالا گرفت و ابراهيم را در منجنيق نهاده خواستند كه در آتش اندازند فرياد از فرشتگان برخاست زمين و آسمان و طيور و وحوش به گريه درآمدند حَمَلهى عرش و سكنه كرسى آغاز گريستن كردند ملائكه گفتند: بار خدايا! از شرق تا غرب يك آدميست كه تو را به وحدانيت مىشناسد اكنون مىخواهند كه او را بسوزند ما را دستورى ده تا او را مدد كنيم.
خطاب رسيد كه به نزديك وى رويد اگر از شما مدد طلبيد مُمِدّ و معاون وى باشيد اول ملكالرياح بيامد و بر خليل عليهالسلام سلام كرد ابراهيم جواب داد و گفت تو چه كسى كه بر بيچارگان و بىكسان سلام مىكنى؟ گفت: اى خليل من فرشته موكل بر بادهاام آمدهام تو را مدد دهم اگر فرمايى لشگر باد را امر كنم تا تمام جمرات آتش را بردارند و در خانههاى نمروديان افكنند و ابدان و امتعه ايشان را بدان آتش محترق سازند ابراهيم گفت نمىخواهم كه در اين حال پناه جز به ملك متعال برم ملك السحاب بيامد كه اى خليل همه ابرها محكوم فرمان منند اگر مرا امر كنى بگويم تا قطرات بر آن جمرات افشانند ابراهيم گفت: مهم خود را به حق واگذاشتهام و چشم از مددكارى اين و آن برداشتهام ملك الجبال برسيد و گفت: اى پدر ملت و اى صاحب خلّت حكم فرماى تا كوههاى بابل را بر سر نمروديان فرود آرم همه را در زير كوههاى بلند پست گردانم ابراهيم گفت نمىخواهم كه غير حق را در مهم من مدخلى باشد ملك الارض پيش آمد كه اى خليل جليل طبقات زمين مأمور منند اجازت ده تا زمين بابل را گويم تا همه نمروديان را فرو برد گفت: خلّوا بينى و بين حبيبى بگذاريد مرا با دوست تا هر چه خواهد بكند. ما كار خود به يار گرامى گذاشتيم گر زنده سازد ار بكشد رأى رأى اوست در آخر جبرئيل عليهالسلام بيامد در وقتى كه ابراهيم از منجنيق جدا شد و به حظيره آتش نزديك رسيد نعره زد كه اى خليل هل لك من حاجة هيچ حاجت دارى؟ ابراهيم گفت اما اليك فلا حاجت دارم اما به تو ندارم جبرئيل فرمود كه بدانكس كه دارى بخواهد ابراهيم جواب داد كه علّمه بحالى حسبى من سؤالى دانستن او حال مرا از سوال باز مىدارد يعنى چون او مىداند چه گويم و چون بىخواستن مراد مىدهد چه جويم. ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست در حضرت كريم تمنا چه حاجتست آوردهاند كه جبرئيل با وى گفت كه چرا بآنكس كه حاجت دارى نمىگويى گفت چون دوست دوست را سوختن خواهد زيستن روا نيست همان ساعت خطاب رسيد كه چون دوست مراد دوست خواهد خواهد سوختن سزا نيست و بعضى گفتهاند كه ابراهيم عليهالسلام در جواب جبرئيل گفت مرا هيچ خواستى نماند نفس را حكايتى نيست و از نار نمرود شكايتى نى اراده اراده اوست يعفل الله ما يشاء و يحكم ما يريد از حق تعالى خطاب مستطاب صادر شد كه اى آتش چون خليل از طبيعت خود بيرون آمد تو نيز طبع خود را بگذار كما قال: يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم اى آتش بر ابراهيم سرد و به سلامت شو كه هر كه در بلاى دوست به طريق تسليم در آيد هر آينه از كوره محنت خالص و سليم برآيد. از خنجر دوست هر كه قربان گردد در آتش اگر قدم نهد از سر صدق شك نيست كه پاى تا به سر جان گردد آن آتش سوزنده گلستان گردد و ابتلاى ديگر ذبح اسماعيل عليهالسلام بود حق سبحانه و تعالى در نص تنزيل از قصه ذبح اسماعيل و فرمانبردارى خليل خبر مىدهد و مىگويد: ان هذا لهو البلاء المبين اين بلايى بود هويدا و آزمايشى بود به غايت پيدا تا محبان راه و مقربان درگاه دانند كه دعوى محبت بىترك جاه و جلال و در باختن فرزند و مال مقرر و ميسر نيست. خونريز بود هميشه در كشور ما دارى سر ما و گر نه از بر ما خونابه بود مدام در ساغر ما ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما در اخبار آمده كه روزى اسماعيل از شكار بازگشته بود از آثار غبار شكارگاه گردى بر گل رخسارش نشسته بود و از تاب آفتاب طناب سنبل پر تابش آشفته خليل بر سر راه بود چون نظرش بر اسماعيل افتاد رخسارى ديد چون گل شكفته و عذارى مشاهده كرد تابندهتر از ماه دو هفته. رخى چنان كه ز خورشيد و ماه نتوان ساخت خطى چنان كه ز مشك سياه نتوان ساخت مهر پدرى از طبع بشرى در حركت آمد غيرت الهى سلسله محبت را نيز در حركت آورد چون محبت رخ نمود اسباب محنت ساز كرد.
چون شب در آمد و ابراهيم بعد از وظيفه عبادت به طريق عادت سر بر بالين نهاد در خواب به سر او ندا دادند كه اى خليل دعوى محبت ما مىكنى و مهر فرزند در دل خود راه مىدهى آخر ندانستهاى كه: گر عاشق ما به غير ما در نگرد بر جمله كائنات آتش باريم اى خليل اگر تشنه وصال مايى برخيز و جوى گلوى فرزند دلبند به آب دشنه تيز غرقه خون ساز. دارى سر يوسف، ببر از هر چه عزيزست كين تحفه پس از دست بريدن بتوان يافت ابراهيم از سطوت آن خواب و هيبت آن خطاب بيدار شد و على الصباح هاجر را كه مادر اسماعيل بود گفت برخيز و فرزندت را كسوت فاخر و خلعت طاهر بپوشان كه او را به مهمان دوستى عزيز مىبرم خانه چشمش را به سرمه سياه كن كه حوارى دعوت سراى دوست براى مقدم بزرگوارش كه كحل الجواهر ديدههاى اولوالابصار است چشم اميد بر راه انتظار دارند گيسوى مشكينش را تاب ده كه خدم ضيافتخانه حلقه حلقه ايستاده به سوداى تماشاى آن سنبل عنبر بيز سر ارادت بسرخط تمنا نهادهاند. شانه كن مر غول زلفش از گلاب اندك آرايش مكن بسيار كن گرد بفشان از رخ چون آفتاب هر چه بتوانى همه در كار كن هاجر جامه نو در بر فرزند ارجمند پوشانيد و روى و مويش شسته و شانه كرده ببوسيد و گفت اى جان مادر نمىدانم كه تو را به كدام مجمع مىبرند اما از گيسوى تو بوى پريشانى فراق مىشنوم معلوم ندارم كه تو را به كدام مهمانخانه دعوت مىكنند اما در دل بريان خود خوناب جگر كباب مىبينم. جان من لطفى بكن زين ديده گريان مرو تا تو كردى عزم رفتن از تنم جان مىرود دل كباب تست بر خوان كسان مهمان مرو از تنم تا بر نيايد جان من اى جان مرو ابراهيم هاجر را فرمود كارد و رسنى بيار تا با خود ببريم هاجر گفت يا خليل الله پيوسته مهمانى واسطه پيوند و مواصلت دوستان باشد و كارد آلت قطعيست و هجرانست آنجا به چه كار آيد و همواره ضيافت رابطه دلگشايى و وسيله رهايى مستمندان بود و رسن تعب بند و زندانست از بردن آن چه گشايد خليل فرمود شايد فربانى بايد كرد و بىكارد و رسن مشكل است پس خليل و اسماعيل، هاجر را وداع كرده از خانه بيرون آمدند. ابليس پر تلبيس را خبر شد با خود گفت وقت آنست كه مكر سازم كه بنياد خاندان خلّت براندازم پس تأمل كرد كه زنان را قوت شكيبايى كمتر است و دل مادران به جانب فرزندان مايلتر اول به وسوسه او پردازم شايد كارى بسازم پس به صورت پيرى پيش هاجر آمد و گفت اى هاجر هيچ مىدانى كه خليل اسماعيل را كجا مىبرد گفت آرى مهمانى دوست مىبرد ابليس گفت اى غافل او را مىبرد تا گلنار رخسار او را به زخم خنجر آبدار خونبار گرداند و سنبل با تاب او را در دم تيغ بىدريغ به خون خضاب كند هاجر گفت اى پير خرف شده عجب كه تو ابليس نباشى پدرى چون خليل و پسرى چون اسماعيل چگونه دلش بار دهد كه ميوه نورسيده نهال خود را كه نوباوه باغ خلت و گلدسته بوستان ملتست بر خاك هلاك اندازد گفت اى هاجر مدعاى او آنست كه خوابى ديده و حضرت عزت او را چنين فرموده كه فرزند را در راه ما قربان كن و از روى رضا امتثال اين فرمان نماى هاجر گفت خليل دروغ نگويد و چون فرمان رب العالمين برين صورت ظاهر شده باشد هزار جان هاجر و فرزندش فداى حضرت جليل باد. مائيم و يك جان در جهان آن هم فداى دوست به وز هر چه هست اندر جهان ما را رضاى دوست به ابليس از هاجر نوميد شده به نزد خليل آمد و گفت اى ابراهيم هزار جان مقدس قربان كمان ابروى اسماعيل مىسزد تو مىخواهى كه او را چون تير پرتاب با لب خون آلود بر خاك افكنى و شمع تابان اين چراغ ديده نبوت و روشنى ديده اهل فتوت را كه هزار مرغ روح مطهر پروانه جمال اويند به تيغ سر بردارى در اين باب تأملى كن و در اين كار فكرى فرماى. باغبانا گر ز سر و خويشتن خواهى بريد اول از بىرونقى جويبار انديشه كن ابراهيم دانست كه اين سخن شيطانست تير استعاذه بر كمال لا حول نهاده به جانب او افكند ابليس بدان منزجر نشده گفت: اى ابراهيم خوابى كه تو ديدهاى شيانيست وگرنه حق سبحانه و تعالى چون كسى را ناحق به قتل فرزند امر كند.
ابراهيم گفت: تو شيطانى و تو را بر انبياء دست نباشد خواب من رحمانيست و امرى كه دوست فرموده مشتمل بر حكمتهاى پنهانى و من جز فرمانبردارى چاره ندارم ابليس گفت: اى خليل! آخر تو را دل مىدهد كه به دست خود چنين فرزندى را هلاك كنى ابراهيم را آتش غضب در اشتعال آمده گفت: اى مردود مطرود در آندم كه مرا در آتش ناخوش مىافكندند جبرئيل كه بدرقه مقربان درگاهست به آزمايش خواست كه عنان توكل و زمام توسل مرا از طريق توجه به حضرت دوست بگردانى سخن او در دل من اثر نكرد تو كه واپسترين راندگان اين راهى خواهى كه به افروختن آتش سركش فراق فرزند مرا از راه ببرى نتوانى به جلال ذوالجلال كه اگر مرا از مشرق تا مغرب فرزند باشد و فرمان الهى در رسد كه همه را به دست خود بكش فى الحال آستين بر مالم و همه را تيغ بىدريغ بكشم و هيچ باك ندارم زيرا كه جز رضاى دوست مرادى در دل و خاطر من نيست. در ضمير ما نمىگنجد به غير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس ابليس خسيس از وسوسه خليل جليل محروم مانده پيش اسماعيل آمد و گفت اى غنچه گلستان رسالت و اى ميوه بوستان عز و جلالت هيچ مىدانى كه پدر تو را به كجا مىبرد؟ گفت به ميهمانى دوست مىبرد گفت: غلط كردهاى به مهمانى نمىبرد و به قربانى مىبرد به دوست ديدن نمىبرد به سر بريدن مىبرد و مىگويد كه خداوندى كه فرزند ندارد و خواب گرد سراپرده كبرياى او گرديدن نيارد مرا در خواب گفته كه فرزند را قربان كن اسماعيل گفت اى پير بىتدبير اگر فرمان، فرمان حضرت قديم قدير و حكم حكم مالكالملك على كبير است هزار جان اسماعيل فداى تيغ خليل و امر جليل باد. جان شيرين گر قبول چون تو جانانى بود كى به جايى باز ماند هر كه را جانى بود ابليس گفت اى پسر تو را تحمل تيغ تيز نباشد ستيزه كن و از پيش پدر بگريز اسماعيل گفت: از اين سخن در گذر كه من سر از فرمان حق بر نمىپيچم و رخ از امر پدر بر نمىتابم. نتابم سر ز فرمانش به تيغم گر زند هر دم مرا عيد آن زمان باشد كه قربان رهش گردم حكم جليل راحت روح منست و فرمان خليل سرمايه فتوح من. دلدار به من گفت كه خونت ريزم يك جان چه بود هزار جان بايستى گفتم شرف منست از آن نگريزم تا مىكشى و بار دگر مىخيزم ابليس بار ديگر مبالغه آغاز كرد و ابراهيم مقدارى راه در پيش بود اسماعيل نعره زد كه اى پدر اين پير گمراه مرا رنجه دارد خليل گفت اى فرزند آن ابليس روسياهست و بدترين سگان اين درگاه، سنگى چند در كار او كن كه مايه آشوب و جنگست و سزاى ضربت حربه و سنگ. اسماعيل سنگى چند بر آن خاكسار انداخت و آن سگ بىآزرم را سنگسار ساخت و گفت اى لعين تو را در اين حضرت گفتند سر بنه گردن كشيدى لا جرم طوق و انّ عليك لعنتى در گردنت افتاد مرا مىگويند سر بباز اگر گردن نهم مبادا كه گردن جان من از طوق شوق انه كان صادق الوعد محروم ماند حالا.
ما سر تسليم بنهاديم تا تقدير چيست
اما چون پدر و پسر به منا رسيدند ابراهيم عليهالسلام بنشست و اسماعيل را در پيش خود بنشاند و كارد و رسن را از آستين بيرون آورد بر زمين نهاد و گفت اى فرزند تو مىدانى كه تجمل قربت الهى بىتحمل بلا و كربت تا متناهى ميسر نشود و شهد لقا بىتجرع زهر بلا دست ندهد و من مدتيست كه كمر مقاسات بليات بربستهام و بر مرصد صبر و شكيبايى مترصد ورود محنت و اذيت نشسته، اما هيچ بلا بدين ابتلا نمىرسد كه در خوابم نمودهاند كه داغ فراق چون تو فرزندى بر دل بريان نهم و تو را به زخم تيغ بىدرمان قربان كنم. چگونه صبر كسى در فراق يار كند ز جان خويش بر بردن كه اختيار كند اسماعيل از روى دلخوشى و طوع گفت: يا ابت افعل ما تؤمر اى پدر بزرگوار بكن آن چه تو را فرمودهاند و به جاى آر آن چه تو را در خواب نمودهاند اى پدر اسماعيل را به دل باشد و حضرت جليل را بديل نيست و فرزند را عوض ممكنست و آن حضرت را عوض نى از حضرت عزت فرمان كردن از اسماعيل امتثال آن نمودن و از تو كه خليلى تيغ كشيدن و فرياد كردن اى پدر اگر بعد از اين گويند كه ابراهيم براى فرمان حق پسر را درباخت اين نيز خواهند گفت كه اسماعيل در راه رضاى او سر در باخت. مرا سريست كه خواهم فداى پاى تو كردن قبول كن كه جز اين مايه دستگاه ندارم ابراهيم گفت اى فرزند هيچ وصيتى دارى كه به جاى آرم؟ گفت: آرى سه وصيت دارم از من قبول كن اول آن كه: به وقت كشتن دست و پاى مرا بربند ابراهيم گفت: اى پسر نزديك خداوند مىروى جزع مىكنى گفت: اى پدر جزع نميكنم اما اين وصيت به جهت دو معنيست يكى آن كه زخم كارد خونريز چون به بدن نحيف و جسم ضعيف من رسد مبادا كه دست و پاى زنم و صورت تردد و اضطراب از من در وجود آيد و بدين حركت نام مرا از جريده صابران بيرون كنند.
دوم آن كه: التزام حرمت تو بر من واجبست شايد كه در وقت اضطراب دست و جامه تو به خون آلوده شود و بدين بىادبى از جمله ارباب عقوق و عصيان شوم. گفتى كه بريزم از تو خون باكى نيست ز آن مىترسم كه دستت آلوده شود ابراهيم اين وصيت را قبول كرد و گفت: ديگر چه وصيت دارى؟ اسماعيل گفت: وصيت ديگرم آنست كه در وقت قربان روى من بر خاك نياز نهى و در اين وصيت نيز دو چيز ملاحظه كردهام يكى آن كه حضرت عزت خوارى و زارى بندگان دوست دارد، روىهاى گردآلود و جبينهاى خاكفرسود را به نزد او قدرى هست چون مرا بدين حال ببيند رحم فرمايد.
ديگر آن كه تعلق خاطر پدران به محبت فرزندان بسيار است مىترسم كه در حالت تيغ راندن نظر تو بر روى و موى من افتد و سلسله مهر و شفقت پدرى در حركت آيد و در فرمان حضرت عزت تأخيرى رود و آن تأخير عين تقصير باشد ابراهيم را در اين حالت رقت آمد و گفت اين وصيت را نيز قبول كردم وصيت سوم كدامست؟ اسماعيل گفت: يا خليل الله مىدانم كه چون به خانه باز روى مادر فراق ديده هاجر هجران كشيده چون مرا همراه تو نبيند هر آينه بجوشد و از غصه بخروشد و به درد دل آغاز زارى كند و از سوز سينه و حرارت جگر نعره زند و درخواست من آنست كه با وى درشتى مكن و سخن سخت نگويى كه فراق فرزند بر مادران صعب باشد و او را به تلطف دلدارى فرمايى و ابواب تسكين و تسلى بر دل وى بگشايى و سلام من به وى رسانى و بگويى كه اسماعيل گفت: اى مادر مرا بحل كن و در فراق من صبور باش كه حق سبحانه تعالى صابران را دوست دارد اى مادر در هر گل زمين كه جوانى تازه روى بينى از گل رخسار خونآلوده من به دعايى ياد كن و بر هر رهگذر كه دلبرى خرامنده مشاهده فرمايى از سرو قامت من بجاى راستان بر انديش اى مادر اين فرزند مستمند به ديدار تو خو كرده بود و به خدمت تو انس گرفته از سر خاكم قدم باز مدار و زيارت مرا از خاطر عاطر فرومگذار. بر سر خاكم نشين اى شمع و درد من ببين جام حسرت خورده و از خشت بالين كردهام در فراقت اشگ گرم و آه سرد من ببين نازنينا در فراقت خواب و خورد من ببين اى پدر همصحبتان محله و دوستان مكتب را از من سلام برسان و بگو كه اسماعيل از شما توقع نموده كه هر كجا جمع شويد از پريشانى و تنهايى اين غريب منزل خاك را به دعاى خير فراموش نكنيد و در مجلس و محفلى كه شمع طرب افروزيد از اين كشته تيغ بلا و خون ريخته ميدان ابتلاء به اشك و آهى ياد آريد. به شما باد كه چون باد بهارى گذرد چون قد سرو سهى جلوه كند در بستان نازكى گل خندان مرا ياد كنيد نازش سرو خرامان مرا ياد كنيد ابراهيم اين وصيت را نيز قبول كرد و به دل قوى دست و پاى اسماعيل را بربست خروش از ملاء اعلى برآمد فغان از ملائكه عالم بالا برخاست. غلغله در گنبد خضرا فتاد ولوله در قبه مينا افتاد فرشتگان به نظاره ايستاده مىنگريستند و بر حالت پسر و پدر و تفويض و تسليم ايشان مىگريستند و مىگفتند: يا رب چه بزرگ بنده است ابراهيم كه او را براى تو در آتش افكندند و باك نداشت و اكنون براى تو فرزند را قربان مىكند و هيچ غم ندارد.
حق سبحانه به ايشان خطاب كرد كه ما او را خلعت خلت پوشاندهايم و صاغر محبت نوشانيده و راه گلستان محبت از خار ابتلا و محنت خالى نيست. هر كه با عشق مادر آميزد ور برو صد هزار تيغ كشيم از غم و ابتلا نپرهيزد بكند سر فدا و نگريزد آوردهاند كه ابراهيم تيغ تيز بر حلق اسماعيل نهاده هفتاد بار بكشيد ذرهاى از پوست و گوشت و رگ و پى او نبريد ابراهيم در غضب شده كارد از دست بيفكند به قدرت بارى تعالى آن كارد با وى در سخن آمد كه اى پيغمبر خداى خشم مگير الخليل يأمرنى بالقطع خليل مرا ببريدن مىفرمايد و الجليل يمنعنى و ملك جليل مرا از بريدن باز مىدارد و من آن مىكنم كه خداى مىخواهد. اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خداى در اخبار آمده است كه فرشتگان در اين كار متعجب بودند و از اين واقعه تحير مىنمودند و مىگفتند آيا ابراهيم سخىتر است كه فرزند فدا مىكند يا اسماعيل جوانمردتر است كه به رضا و رغبت جان در مىبازد. به زبان عبارت خليل مىگفت: جوانمردى مرا سزد كه فرزند عزيز دارم و براى دوست قربان مىسازم و به لسان اشارت اسماعيل مىفرمود: كه من سخىترم كه جان عزيز در راه او مىبازم اى پدر تو را ديگر فرزند هست اگر من بروم تو با ديگرى پردازى و با مهر و محبت با او در سازى مرا همين جانيست و بس به تحفه پيش مىآورم و باك ندارم اما حضرت جبار جليل هر دو را معزول كرد و گفت من از هر دو جوادترم كه ناكشته را از ابراهيم به حساب كشته بر مىدارم و ناخواسته را از براى اسماعيل فدا مىفرستم اى جبرئيل برو و فدا ببر و ابراهيم را بگوى قد صدقت الرؤيا بدرستى كه خواب خود را راست كردى و شرط فرمانبردارى به جاى آورى!
ابراهيم كارد از دست نهاده و متحيروار ايستاده كه جبرئيل در رسيد و گوسفندى از بهشت آورده گفت: اى خليل بزرگوار و صاحب قدم وفادار حضرت عزت سلام مىرساند و مىگويد كه بر دعوى خلت بىعلت قربانى فرزند ارجمند را گواه گذرانيدى دست و پاى فرزند دلبند را بگشاى كه دست دعوىداران تسليم را بر چوب عجز بستى ابراهيم پاى گوسفند بست و دست فرزند بگشاد و گفت: اى فرزند دلبند! جبرئيل سلام ملك جليل به تو آورده مىگويد كه دوست فرموده كه اى اسماعيل بر تيغ بلاى ما صبر كردى و رسم تسليم و اطاعت به جاى آوردى دست دعا بردار و هر چه مراد تست به زبان آر تا حله عطا در دامن دعاى تو نهيم اسماعيل دست برداشت و به نياز تمام گفت بار خدايا! هر كه را از امت پيغمبر آخرالزمان در حالت رفتن جان، تيغ زبان به شهادت توحيد تو روان باشد گناه او را به من بخش جواب آمد كه اى اسماعيل و اى پسنديده جليل و اى نور ديده خليل! مراد تو برآورديم و گناهكاران را در كار تو كرديم. چون شدى از صدق دل قربان ما شد دعاهاى تو در دم مستجاب سر نپيچدى تو از فرمان ما عاصيان را از تو باشد فتح باب از امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الثنا منقولست كه: چون حق تعالى گوسفندى براى فداى اسماعيل فرستاد ابراهيم آن را ذبح كرد بخاطر مباركش خطور نموئد كه اگر به دست خود فرزند خود را قربانى كردمى عجب ثواب عظيم يافتمى و به قدم حرمت بر درجه رفيع شتافتمى. حق سبحانه به وى وحى فرستاد كه: از جمله خلقان كه را دوست مىدارى؟ خليل گفت: محمد را صلّى الله عليه و آله و سلم كه حبيب و صفى توست. خطاب آمد كه او را دوستتر مىدارى يا خود را؟ ابراهيم گفت: حقا او را از خود دوستتر مىدارم. باز فرمان رسيد: كه فرزندان او را دوستتر مىدارى يا فرزندان خود را؟ خليل گفت: فرزندان امجاد او نزد من دوستترند از اولاد من.
حق تعالى وحى كرد بدو كه يكى از فرزندان بزرگوار او را به خوارى و زارى از روى جور و ستمكارى غريب و تنها، گرسنه و تشنه، در دشت كربلا شربت شهادت بچشانند.
ابراهيم عليهالسلام چون شمهاى از اين واقعه شنيد قطرات حسرت از چشمهسار ديده بر صفحات رخسار فروباريد خطاب رسيد كه اى ابراهيم ثواب گريستن تو بر حسين و المى كه به دل تو رسيد برابر آن مثوبت هست كه به دست خود فرزند را قربان مىكردى عزيزان تأمل فرماييد كه ثواب گريستن در مصيبت حسين عليهالسلام چه مقدار است.
از ائمه اهل بيت نقل كردهاند كه هر قطره آب كه در ماتم حسين عليهالسلام از ديده كسى فرو بارد آن را در صدف شرف دُرّى مىسازند و در قلاده عمل آن كس مىكشند و قيمت آن در روز بازار قيامت بر خلق ظاهر خواهد شد. هر قطره آب ديده كه در ماتم حسين آن را برشته عملت در كشد ملك واندر ازاى هر گهرى جوهرى فضل ريزى ز چشم خويش چو درّى است شاهوار پس روز حشر پيش تو آرند آشكار بر تو هزار جوهر رحمت كند نثار شيخ سهل بن عبدالله تسترى فرموده كه: روز عاشورا مىگريستم و با خود مىگفتم اگر آن روز حاضر نبودم كه در پيش آن شاه شهيد خونم بريزند امروز بارى در حسرت آن قطرهاى چند از آب چشم خود بريزم. شبانه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم را در واقعه ديدم كه مرا گفت: اى سهل به جلال حضرت ذوالجلال كه يك قطره آب ديده در مصيبت فرزند دلبند من ضايع نيست و بدان گريهاى كه امروز كردى فردا تو را چندان ثواب مىدهند كه محاسبان تخته خاك و مستوفيان دفترخانه افلاك از عهده حصر حساب ثواب آن بيرون نتوانند آمد. به ياد حسين على گريه كن هر آن نامهاى كز خطا شد سياه كزين گريه پيدا شود آبروى بدان آب كردن توان شست و شوى در آثار آمده كه حسين عليهالسلام روز قيامت به عرصات در آيد با چهره خونآلود و گويد رب اشفعنى فيمن بكى على مصيبتى خدايا مرا شفاعت ده در حق كسى كه در مصيبت من گريسته الهى هر كه در دنيا بر شهيدى و غريبى و محرومى و مظلومى و بى كسى و بىبرگى و تشنگى و گرسنگى من گريه كرده او را به من ببخش. شفاعت آن سيد به محل قبول رسيده گريندگان حسين را برات نجات ارزانى دارند. گر آب زنى ز ديده راه شهدا بخشند گناه تو به شاه شهدا بيان ابتلاء يعقوب و يوسف عليهماالسلام
و ديگر از زمره انبيا و فرقه اصفيا ابتلاى يعقوب عليهالسلام و بلاى يوسف عليهالسلام مشهورست و اكثر احوال ايشان در سوره يوسف ١١ مذكور و امام ركن الدين محمد المشهور به امامزاده در ترجمه سوره يوسف كه مشتمل بر روايات شريفه و محتوى بر حكايات لطيفه است آورده كه سبب نزول اين سوره علماى تفسير را اقوال است و قولى چند بيان كرده و از جمله وجهى نادر آورده كه اين سوره جهت تسلى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نازل شده بعد از استماع واقعه حسنين و اين وجه به همان عبارت امام با اندك تغييرى اينجا به حيز تحرير در مىآيد:
در صحايف آثار و لطايف اخبار نوشتهاند كه روزى سيد سادات و منشأ جميع سعادات سردفتر جريده كاينات و شاهبيت قصيده موجودات عليه افضلالصلوات و اكمل التحيات نشسته بود حسن و حسين را بر كنار نشانده و در عالم خوشتر از آن چه باشد مقصود در كنار و قاصد از آن ميانه بر كنار درياى رحمت موج زده بود و در شبافروز بر ساحل افتاده آن روز آفتاب و ماه از يك برج مىتافت و قيامت ناآمده سر و جمع الشمس و القمر مشاهده مىرفت ندانم تا كنار خواجه را عدن گويم كه پر درّ و مرجان رواست يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان مراد حسن و حسيناند. اگر چمن خوانم پر گل و ريحان سزاست هما ريحانتاى من الدنيا سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گاه لب بر لب حسن مىنهاد گاه روى خود بر روى حسين مىماليد كه ناگاه به فرمان اله جبرئيل امين در رسيد و خطاب ربالارباب رسانيد كه أتحبَّهما آيا حسن و حسين را دوست مىدارى و خواجه فرمود كه آرى أكبادنا چگونه دوست ندارم كه دو پاره جگرند و دو روشنايى بصر دو فرزند ارجمند و دو جگرگوشه دلبند. جبرئيل فرمود كه: اى سيد كدام را دوستتر مىدارى؟ فرمود: كه اى برادر هر دو در يك صدفند و هر دو بدر يك آسمان شرف هر دو پاسبان يك مدينهاند و هر دو بادبان يك سفينه هر دو سرو يك باغند و هر دو پرتو يك چراغ هر دو گوهر يك درجند و هر دو اختر يك برج هر دو شكوفه يك شاخند و هر دو برگزيده يك كاخ هر دو جگرگوشه رسولند و هر دو توشه دل بتول هر دو شبل اسداللهاند هر دو سبط رسول الله. يا اخى جبرئيل هر دو را دوست مىدارم جبرئيل گفت اى سيد، ملك جليل مىگويد كه اى حبيب من آگاه نهاى از اين كه يكى از اين فرزندان ارجمند تو را به زهر قهر از پاى در آرند و ديگرى را به تيغ بىدريغ سربردارند خواجه چون از جبرئيل قضيه ابتلاى ايشان شنيد فرمود كه: من يفعل بهما با جگرگوشگان من اين بيرحمى كه كند و سنگ اين جفا در روى فرزندان من كه افكند جبرئيل گفت جمعى از امت تو و گروهى هم از ملت تو مهتر فرمود: أيؤمنون بى اين جماعت به من ايمان آرند و يرجعون شفاعتى و به شفاعت من اميد دارند و يقتلون اولادى و فرزندان مرا بكشند و جگرگوشگان مرا به كمند بلا در كشند گفت: آرى بكشند و زارشان بكشند و سرشان به تيغ بردارند و قطره آب از حلق تشنه ايشان دريغ دارند.
خواجه فرمود: كه اى جبرئيل امت من به چه جرم حسن مرا شربت زهر چشانند و به چه گناه حسين مرا به باد خنجر آبدار سرافشانند.
جبرئيل گفت: بى هيچ جنايتى اين خيانت روا دارند و بى هيچ خطايى از جور و جفا چيزى فرونگذارند ماه تابان چه گناه دارد كه سگان كهدانى در رويش ولوله و علالا مىكنند از گل پاكيزه روى چه در وجود آمده امت كه در كوزه گلاب گرانش مىافكنند. مه فشاند نور و سگ عو عو كند هر كسى بر خلقت خود مىتند مهتر عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از جفاى امت گريان شد و غبار آزار بىخردان بر آئينه دل مباركش نشست جبرئيل از براى خرسدنى دل خواجه پيغام فرستاد كه نحن نقص عليك احسن القصص از معامله عصاة امت عجب مدار و از واقعه برادران يوسف برانديش اگر اينها چاكرانند آنها برادران بودند اگر اينها بىخبرانند آنها از نسل پيغمبران بودند پس اين قصه از براى تسلى دل حضرت مصطفى و آرامش خاطر بلاكشان كربلا نازل شده و وجه احسنيش را نيز همين گفتهاند: اصل اين قصه چو درد و مَحَنَست احسنش گفت خداوند كه او موجب سوز و بكاء حزنست در تسلى حسين و حسنست و ابتلاى اين قصه دو نوعست: يكى آن چه به يعقوب رسيد از درد مفارقت يوسف و يكى آن چه يوسف در چاه و زندان كشيد از محنت و بليت و از هر يك دو سه كلمه بر سبيل اختصار گفته مىشود:
آوردهاند كه: يعقوب على نبينا و آله و عليه الصلوة و السلام دوازده پسر داشت و يوسف را از همه دوستتر داشتى و نظر تربيت و تقويت بر حال او گماشتى زيرا كه هم به حليه جمال آراسته بود و هم به پيرايه كمال پيراسته، صورتش از كمال معنى خبر مىداد و جمال معنيش در آئينه صورت جلوه مىكرد. صورتت مىبينم و حيران معنى مىشوم تا چه معنى لطيفى تو كه اينت صورتست برادران را از اين جهت زنگار حسد بر آئينه دل نشسته بود و رقم رشك و غيرت بر لوح سينه ايشان نقش بسته تا وقتيكه يوسف در خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره از آسمان فرود آمدند و او را سجده كردند، اين واقعه را به پدر تقرير كرد و برادران شنيدند. حسد ايشان روى به ازدياد نهاد خواستند تا خيال يوسف را از دل يعقوب محو كنند و سوداى او از سر پدر به يك سو فكنند از پدر درخواست نمودند كه يوسف را با ايشان به صحرا فرستد و به سعى تمام يعقوب را بر آن داشتند كه بدين معنى رضا دارد و بفرمود تا يوسف را جامههاى زيبا پوشانيدند و به نوعى كه طريق آن زمان بود برآراستند و زبان قضا مىگفت كه آرايش براى شب وصال بايد، امروز روز فراقست آرايش به چه كار آيد. گذشت روز وصال و رسيد شام فراق مباد هيچ دلى مبتلا به دام فراق القصه يعقوب يوسف را به برادران سپرد و فرمود: كه برويد و بيرون دروازه كنعان در زير شجرة الوداع توقف كنيد تا من بيايم و شجرة الوداع درختى بود كه هر كه به سفر رفتى ياران با او در آن جا وداع كردندى و خويشان و دوستان تا بدان محل به مشايعت رفتندى گويا بيخ آن شجره به آب اندوه پرورش يافته بود و شاخ و برگش در هواى محنت و بلا نشو و نما پذيرفته. نهالى كاشت دهقان محبت در زمين دل تنش درد و برش اندوه و بيخش خون و شاخش غم پسران به فرمان پدر از شهر بيرون آمده در سايه آن درخت قرار گرفتند و يعقوب جامه پشمينه پوشيد و عمامه هم از پشم بافته خود بر سر نهاده ميان خود بربسته و عصا در دست گرفته روى به دروازه شهر آورد چون هرگز رسم نبود كه يعقوب به مشايعت فرزندان رود هر كه آن صورت مشاهده مىنمود در تعجب تحير مىافزود از سر كار و حقيقت حال بى خبر بود و زبان حال يعقوب اين نغمه ادا مىفرمود و جز گوش هوش يوسف نمىشنود. ميان به عزم سفر بسته بر سر راهست گه وداع بگريم چنانچه سيل بخيزد سرشك ديده من مىرود كه راه بگيرد شب فراق بنالم چنان كه ماه بگريد اما چون نظر فرزندان بر يعقوب عليهالسلام افتاد از جاى برجستند و دست و پاى پدر را بوسيدند يعقوب به هيچكدام التفات نكرد و يوسف را در بر گرفت و روى بر رويش نهاد و گفت اى فرزندان مرا معذور داريد كه از او بوى جد و پدر مىشنوم و از ديدن روى او مطلقا سير نمىشوم. چه حسنست اين كه گر هر دم رخش را صد نظر بينم هنوزم آرزو باشد كه يكبار دگر بينم پس گفت اى روشنايى ديده پدر اگر توانستمى تو را بر گردن خود بردمى و باز آوردمى اما پدرت ضعيف و نحيف و منتظر ديدار شريفست زينهار تا شب در صحرا نباشى و دل و ديده پدر را به ناخن فراق مخراشى يا بنى لو بقيت الليلة لاحترقت اى پسر اگر امشب در صحرا بمانى، و باز نيايى بيم آنست كه از آتش فراق بسوزم و هزار شعله جانسوز در كانون سينه برافروزم يوسف پشت خم داد تا پشت پاى پدر بوسه دهد پدر سر مباركش برداشت و پيشانى نورانيش بوسيد و گفت اى قرةالعين زمانى مرا در كنار گير و ساعتى در بغل من قرار گير الليل حبلى كه داند كه فردا بر سر ما چه نوشتهاند و نهال حال ما به دست تقدير در كدام وادى كشتهاند. نگاهدار زمانى زمام كشتى وصل كه بحر حادثهها را كناره پيدا نيست اى يوسف تو را چهار وصيت مىكنم وصيتهاى پدر بشنو و نصب العين ضمير خود ساز:
اول: يا بنى لا تنس الله بكل حال اى فرزند خداى را هيچ حال فراموش مكن و در هر كار كه باشى ذكر آفريدگار از زبان و دل خويش دور مدار كه هيچ قريبى در سفر و همنشينى در حضر برابر ذكر و شكراو نيست.
دوم: اذا وقعت فى بلية فاستعن بالله اگر به بلايى در مانى و عافيت از تو كرانه گيرد يارى از فضل خدا جوى كه هر كه سررشته تدبير از دست بداد اگر چنگ در حبل متين كرم او نزد زود از پاى درآيد.
سوم: و اكثر من قول حسبى الله و نعم الوكيل و اين كلمه را بسيار گوى كه جدت خليل را كه در آتش مىانداختند اين كلمه گفت ضرر شرر نمرودى از وى مندفع شد و دود آن آتش به چهره عصمتش نرسيد.
وصيت آخرين يا بنى لا تنسانى اى پسر مرا فراموش مكن فأنى لا انساك بدرستى كه من تو را فراموش نخواهم كرد و تا سيل خون جگر خانه دل را خراب نسازد ساكن غمكده سينهام سوداى خيال تو خواهد بود و تا دست محنت به كلبه اندوه لوح ديده را نشويد نقش اوراق پردههاى چشمم خيال جمال تو خواهم بود. با مهر تو در خاك فرو خواهم شد با عشق تو سر ز خاك بر خواهم كرد آوردهاند كه يوسف را خوارى بود دينا نام در آن ساعت كه برادران و پدر مىرفتند وى خفته بود ناگاه در خواب ديد كه ده گرگ يوسف را از كنار پدر در ربودند از بيم اين واقعه از خواب در جست و پرسيد كه يوسف كجاست؟ گفتند: با برادران به صحرا رفت. گفت: پدر اجازت فرمود؟ گفتند: آرى، دختر گفت: آه قضا كار خود كرد و فراق يوسف دود از دودمان ما برآورد پس سر و پاى برهنه روى به دروازه شهر نهاد تا به زير درخت وداع رسيد پدر را ديد كه با يوسف در سخنست او نيز بيامد و در پاى يوسف افتاد و مقنعه از سر برگرفته در گردن افكند و گفت: اى عزيز برادر چنان انگار كه من يك پرستارم مرا با خود ببر تا هر كجا نزول كنى من خاك آن زمين را به جاروب مژگان برويم و چون آب نوشى بر پاى خاسته هر دو دست زير جام دارم اگر طعام بايد پخت من هيزم جمع ميكنم و اگر لابد نمىبرى اى خورشيد فلك خوبى و اى درّ صدف يعقوبى زنهار تا روى آئينه دل اين عاجزه بيچاره را به درد فراق سياه نسازى و جگر اين عجوزه ضعيفه را به آتش هجران نسوزى يوسف را سخنان خواهر به گريه در آورد يعقوب از يك جانب مىگريست و يوسف از يك طرف اشك مىباريد و دينا از يك گوشه مىناليد و ميزاريد و درين محل اطباق آسمانها را در باز نهاده بودند و حورا و عينا ايستاده مقربان در جوش و روحانيان در خروش و زبان حكم ازلى مىگفت اى يعقوب تو از مفارقت يك شبه ميزارى و از فراق چهل ساله خبر ندارى پس يوسف پدر و خواهر را وداع كرد.
٧) اين رسم گريز زدن كه ميان اهل منبر زمان ما رائج است اختراع كاشفى است رحمه الله. و صحيفه رضويه غير فقه الرضا است و در بحار الانوار از آن به روايت ابوعلى طبرسى نقل كرده است و مؤلف اسناد خويش را از راه ديگر ذكر كرده است.
٨) كرته: پيراهن است.
٩) كنزالغرائب فعلا غيرمعروف است و در عهد مؤلف موجود بود.
١٠) شواهد النبوة از عبدالرحمن جامى است كه با مؤلف مصاهرت داشت.
١١) اين كتاب و مؤلف در عهد ما مشهور نيست و در عهد مؤلف در دسترس او بود.
۲
روضة الشهداء مىكند آن مه وداعى دوستان خويش را تازه داغى مىنهد مر سينههاى ريش را چون برادران روى به راه نهادند يعقوب آواز داد كه من از اينجا به شهر نخواهم رفت تا شما باز آييد و روبيل را گفت تو از همه اولاد من بزرگترى؛ يوسف را به تو مىسپارم زنهار كه از حال او غافل نشوى و اعتماد بر ديگر برادران نكنى. روبيل قبول كرد و روى به راه آوردند اما چون قدمى چند دور شدند يعقوب آواز داد كه آهسته رويد كه حريف دامنگير هجران گريبان دل گرفته به تقاضاى جان تعجيل مينمايد. يك قدم آهستهتر نه زانكه بر دل مىنهى يك نفس آهستهتر رو زانكه با جان مىروى ايشان مىرفتند و آن پير بزرگوار بر اثر ايشان آهسته آهسته قدم مىزد و به هر قدمى نمىاز ديده مىباريد و در هر دمى آهى از سينه مىكشيد. مىرود آن ماه و من از بىدلى مىدوانم در پيش گلگون اشك آوردهاند كه چون برادران قدمى چند برفتند و نزديك بود كه از نظر پدر غايب گردند يعقوب عليهالسلام آهى زد و گفت: اى فرزندان! يوسف را باز آريد تا يكبار ديگرش ببينم، يوسف را پيش پدر آوردند در برش گرفت و گفت: اى عزيز پدر راه برداشتى و مرا در فراق بگذاشتى. رفتى و بر دل از غم عشق تو داغ ماند و اشفتگى زلف توام در دماغ ماند يوسف عليهالسلام پدر را تسلى داده بازگردانيد يعقوب مراجعت نموده به زير درخت وداع رسيد از هر شاخى آواز الفراق شنيد دانست كه در پرده غيب رنگ ديگر آميختهاند از كارخانه قضا نيرنگى ديگر انگيخته اما فرزندان در نظر پدر يوسف را از يكديگر مىربودند و بر دوش و بر گردن بلكه بر فرق سر مىنهادند. به چشمان پدر تا مىنمودند گهى آن بر سر دوشش گرفتى چو پا در دامن صحرا نهادند ز دوش مرحمت بارش فكندند ز يكديگر به مهرش مىربودند گه اين تنگ اندر آغوشش گرفتى برو دست جفا كارى گشادند ميان خاره و خارش فكندند پسران يعقوب چون از نظر پدر غايب شدند يوسف را بر زمين افكندند و گفتند كه چند بار تو كشيم و شربت رشك تو چشيم پياده روان شو و در پيش ما ميدو يوسف در گريه آمد كه اى برادران عزيز چه كردهام كه با من اين خوارى مىكنيد و مرا پياده مىدوانيد؟ گفتند: اى صاحب رؤياى كاذبه آفتاب و ماه كه تو را سجده كردهاند از ايشان در خواه تا به فرياد تو رسند يوسف عليهالسلام قدمى چند برفت مانده گشت بند نعلينش بگسيخت از ترس اخوان پاى برهنه بر خار و خارا١٢ روان شد. كف پايى كه مىبودش ز گل ننگ ز زخم خار و خاره گشت گلرنگ نزديك هر برادر كه دويدى طپانچهاى بر رخسار وى زدى و براندى و در دامن هر برادر آويختى گريبانش گرفتى و دور افكندى. بزارى هر كه را دامن كشيدى به گريه هر كه را در پا فتادى به بيزارى گريبانش دريدى به خنده بر سر او پا نهادى بدين منوال در صحرا مىدوانيدندش تا وقتى كه آفتاب ارتفاع گرفت و هوا چون سينه يعقوب سوزناك شد تشنگى بر يوسف عليهالسلام غلبه كرد روى به روبيل آورد كه اى برادر تو از همه بزرگترى هم مرا پسر خاله و برادرى و پدر مرا به تو سپرد و مهمات من به عهده مكرمت تو كرد تو بارى بزرگى كن و بر خردى من رحم نماى؛ روبيل به سخن وى التفا نكرد و طپانچه بر رخسار نازكش چنان زد كه برگ گلش مانند بنفشه كبود شد نزد شمعون آمد كه مشربه مرا بده كه از تشنگى جانم به لب رسيده تا دمى آب در كشم و خود را از باديه تشنگى فراتر كشم و آن مشربه بود كه يعقوب از بهر يوسف قدرى آب و مقدارى شير با هم آميخته بود، در آن جا ريخته و به شمعون سپرده كه هنوز از لب او بوى شير مىآيد او را طاقت تشنگى نخواهد بود و چون تشنه شود او را از اين مشربه شربتى بچشان چون يوسف آب طلبيد شمعون هر چه در مشربه بود به زمين ريخت و آن آب و شير با خاك برآميخت آن شربت به خاك داد و بدان پاك نداد حسين عليهالسلام را نيز واقعه يوسف افتاده بود او جفاى بدكيشان مىكشيد و يوسف از خويشان رنج مىديد اين جماعت آب بر خاك مىريختند و به برادر نمىدادند آن جفاكاران بر لب فرات، سگان را سيراب مىكردند و شيربچگان امامت و كر امت را به آتش تشنگى مىسوختند. سوز دل مبارك لب بپرس در خون يا رب غرقه لب تشنه حسين او جانسپرده تشنه و ما را از روى شوق زان ريگها كه فرش بيابان كربلاست لعليست آبدار كه در كان كربلاست جان شتنه محبت سلطان كربلاست القصه يوسف گفت اى شمعون اين آب را چرا ريختى؟ گفت: ما داعيه داريم كه خون از حلق تو بريزيم چه جاى آنست كه آب در حلق ريزيم تو تشنهى آبى ما به خون تو تشنهايم يوسف چون حديث كشتن شنيد بر خود بلرزيد و از بيم جان آب و نان را فراموش كرد و در آن وقت يوسف را از تشنگى كام و زبان چون لاله آتشبار شده بود و حدقه چشم چون ديده نرگس آب گرفته بىطاقت شد و از پاى در افتاده آغاز ناله كرد. چو شد نوميد از ايشان ناله برداشت گهى در خون و گه در خاك مىخفت كجايى اى پدر برگو كجايى ز خون ديده بر رخ لاله مىكاشت ز اندوه دل صد چاك مىگفت ز حال من چنين غافل چرايى آيا يعقوب كجا بود كه تا فرزند خود را مىديد پاى از رفتن آبله كرده و روى از طپانچه برادران كوفته گشته آيا مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كجا بود تا جگرگوشه خود را مشاهده كردى لب آبدار از تشنگى خشك و رخسار چون گلنار به زخم شمشير فجار غرقه خون گشته مخدرات حجرات عصمت از سوز حسرت او و كربت غربت خود در خروش آمده و درياى فتنه و غوغا براى استيصال آل عبا در جوش. يا رسول الله بر آر از روضه پاكيزه سر يا رسول الله گذر فرما به دشت كربلا جعد مشكين حسين آغشته اندر خاك و خون تا ببينى آنچه واقع در زمين كربلا خود تو مىدانى كه خاك كربلا كرب و بلاست اينچه محنتهاست يا رب وين چه اندوه و عناست اما چون يوسف را قصد برادران متحقق شد روى به قبله دعا آورد و گفت اى خداوندى كه جد پدرم را از ضرر شرر آتش نمرودى خلاصى دادى و پدرم را مژده و باركنا عليه و على اسحق فرستادى بر پدر پير من رحمت كن و مرا از كشتن نجات ده يهودا كه اين مناجات استماع كرد عرق اخوت او در حركت آمده عرق مروت بر جبينش نشست و روى به يوسف كرد كه اى برادر دل فارغ دار كه تا آن در تن من باقى بود نگذارم كه كسى به جان تو قصد كند.
ور رسد كار به جان از سر جان برخيزم
برادران يوسف چون ديدند كه يهودا، يوسف را در زير دامن حمايت خود جاى داد دست تعدى در آستين ادب كشيده از سر كشتن او در گذشتند و اجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجُبّ و رأى ايشان بر آن قرار گرفت كه وى را در چاه افكند و در سه فرسخى كنعان چاهى بود عميق و از طيق جاده دور افتاده او را به سر آن چاه كشيدند يوسف چنگ در دامان يك يك مىزد فايده نمىكرد گاه بزرگى پدر و گاه خردى خود را شفيع مىآورد و سود نمىداشت از ابر ديده آب حسرت مىباريد اما از زمين همت برادران گياه وفا نمىرست نسيم آه از گلشن دلش مىوزيد ولى در روضه شفقت ايشان غنچه مهر نمىشكفت يوسف در پاى ايشان مىافتاد و به زبان حال مضمون اين مقال ادا مىنمود. ياران غمم خوريد كه بىيار ماندهام يارى دهيد كز در او دور گشتهام در خار زار هجر گرفتار ماندهام رحمى كنيد كز غم او زار ماندهام يوسف چون ديد كه از سر بيداد او نمىگذرند و به نظر مرحمت به حال زار او نمىنگرند فرمود: كه مهلتم دهيد تا دو ركعت نماز گزارم. گفتند: تو نماز گزاردن چه دانى گفت: آخر پيغمبرزادهام و با پدر بسيار در محراب طاعت بر پاى ايستادهام يهودا برادران را درخواست كرد تا يوسف را گذاشتند دو ركعت نماز گزارد و بعد از نماز روى بر خاك نياز نهاد و گفت خدايا خود را به تو سپردم و زمام مهام خود به قبضه تقدير تو باز دارم. ما بندهايم و مصلحت ما رضاى تست خواهى ببخش و خواه بكش رأى رأى توست چون از مناجات فارغ شد برادران گفتند پيرهن بيرون كن گفت: هيهات هيهات زنده را عورتپوش مىبايد و مرده را بىكفن نمىشايد پيرهن بگذاريد اگر بميرم بى كفن نباشم و اگر نميرم ستر عورتى باشد گفتند البته پيرهن بيرون كن و غرض ايشان آن بود كه پيرهن خونآلود پيش پدر برند و گويند او را گرگ از هم دريد و اينك پيراهن خونآلود گواه حالست يوسف به دو دست گريبان خود گرفته بود و ايشان به قوت دست وى دور كرده و پيراهن از سرش بركشيدند و رسن بر ميان او بسته در آن چاه فروگذاشتند. ميانش را كه بودى موى مانند كشيدند از بدن پيراهن او فرو آويختند آنكه به چاهش به پشمين ريسمان دادند پيوند چو گل از غنچه عريان شد تن او به چاه انداختند ار نيمه راهش همين كه يوسف عليهالسلام را به چاه فروگذاشتند گفت: اى برادران هر چه كردنى بود كرديد و هر چه خواستيد از جفا به جاى آورديد اكنون شما را نصيحتى مىكنم به گوش حال بشنويد و از سخن من بيرون مرويد.
گفتند: چه نصيحت مىكنى؟
گفت: آن كه پدر را نيكو داريد و جانب او فرومگذاريد و چنان مسازيد كه او داند كه شما با من چه كردهايد مبادا برشما خشم گيرد و شما را عقوبت كند اگر شما را قوت آن هست كه با من جفا كنيد مرا طاقت آن نيست كه شما به عقوبت پدر درمانيد روبيل از اين سخن روى در هم كشيده كارد بر رسن زد يوسف در نيمه چاه بود كه رسن بريده شد گفت دريغ كه ديدار پدر ناديده رشته اميد از زندگى منقطع شد و در تك چاه فنا افتادم دل از جان برداشت و خود را به كلى به حق واگذاشت ندا رسيد به جبرئيل كه ادرك عبدى درياب بنده مرا جبرئيل به يك پر زدن از سدرةالمنتهى به ميانه چاه رسيد و يوسف را در هوا بگرفت يوسف عليهالسلام بيهوش شده آهسته آهسته او را به تك چاه رسانيد و او را بر بالاى سنگى خوابانيد خطاب آمد كه اى جبرئيل از جامههاى بهشت ببر در وى بپوشان و از شربتهاى بهشت او را بنوشان و سر او را در كنار خود نه و پر با فرّ خود را در جراحتهاى او بمال تا بهتر گردد و چون به هوش باز آيد سلام ما را به وى برسان و بگوى هيچ غم مخور كه ما تو را براى تخت و جاه آفريدهايم نه براى تخت چاه جبرئيل گفت: الهى اجازت ده تا خود را به صورت يعقوب عليهالسلام به وى نمايم تا زمانى تسلى يابد فرمان خدا در رسيد كه چنان كن جبرئيل به صورت يعقوب عليهالسلام بر آمده سر يوسف را در كنار نهاد يوسف عليهالسلام به هوش باز آمده سر خود را كنار پدر ديد هر دو دست در گردن روح الامين كرد و فرياد بر كشيد كه يا ابتاه كجا بودى كه برادران بر من جفا كردند و مرا از خدمت تو جدا كردند و تو را نيز به فراق من مبتلا كردند و مرا سر و پاى برهنه در بيابان مهلك دوانيدند و آن چه از جفا و ستم ممكن بود به من رسانيدند و آب و نان از من بازداشتند مرا گرسنه و تشنه بگذاشتند رخساره مرا به زخم طپانچه پر خون كردند گيسوى مرا به خاك و خون آميختند پيراهنى كه تو به دست خود در من پوشانيدى از سرم بر كشيدند رسن خوارى بر ميانم بستند و لگد بىادبى بر پشتم زده سرنگونم به چاه در آويختند اى پدر در روى من نگر و زخم طپانچه ببين در پشت و پهلوى من اثر جراحت ملاحظه كن. يوسف اين مىگفت و از ديوارهاى چاه آواز ناله مىآمد و جبرئيل مىخروشيد و ملائكه مىگريستند آخر جبرئيل بىطاقت شده گفت: اى يوسف من يعقوب نيستم روحالامينم و فرستاده رب العالمين پس سلام الهى بدو رسانيده و مژده خلاص به گوش هوش او فروخواند و خواست كه به مقام خود رود.
خطاب حضرت عزت در رسيد كه اى جبرئيل دو سه روزى در تك چاه قرار گير و سر يوسف در كنار گير كه غريبست و تنها از يار و ديار دور و دل بر كربت غربت و حرقت فرقت نهاده. نه او را مونسى نه غمگسارى نه غمخوارى نه دلدارى نه يارى آوردهاند كه فرزندان يعقوب آن شب به كنعان نرفتند و يعقوب همه روز به انتظار يوسف در زير شجرةالوداع نشسته بود با خواهر يوسف سخن شوق خود در پيوسته نماز شام در آمد و اثر از فرزندان پيدا نشد و دود از دماغ يعقوب برآمد. آمد نماز شام و نيامد نگار من اى ديده پاسدار كه خوابت حرام شد يعقوب گفت اى دينا برادرانت را چه شد كه دير آمدند و سبب چيست كه ماه رخسار يوسف من از مطلع وصال طالع نمىشود و شمع جمالش چرا كلبه تاريك فراق را به لوامع انوار خود روشنى نمىبخشد اى دختر از تخيل مفارقت يوسف عليهالسلام و تصور مهاجرت او آتش حسرت در التهاب آمد و سفينه آرام و قرار در گرداب اضطراب افتاد. يا رب چه شد امروز كه آن ماه نيامد جان رفت ز تن و آن بت دلخواه نيامد دينا پدر را تسلى مىداد و انواع سببها و عذرها ترتيب مىكرد القصه يعقوب شب همانجا به سر برد و بامداد بر پشتهاى بلند كه بر آن صحرا مشرف بود بر آمد و دختر را نزد خود بنشانده ديده بر راه فرزندان نهاد. من منتظرم كه يار از راه رسد جان مژده دهم كه يار ناگاه رسد فرزندان يعقوب شب در سر رمه بودند و خواب بر ايشان غلبه كرد يهودا در خواب نمىشد چون ديد كه برادران در خواب رفتند فرصت غنيمت يافت و تنها به سر چاه شتافت آواز داد كه يا اخى يوسف اى برادر من يوسف أ حى أ ميت آيا تو زندهاى در اين چاه يا مرده يوسف گفت: تو كيستى كه از حال بيچارگان مىپرسى و از غريبان و بىكسان ياد مىكنى؟ گفت: من برادر توام يهودا اى برادر با جان برابر حال تو چيست؟ يوسف گريان شد كه چون بود حال كسى كه از كنار پدر جدا بود و در تك چاه در صدد فوت و فنا باشد به تن برهنه، به لب تشنه، به شكم گرسنه، به دل خسته، نه مونسى، نه يارى، نه همدمى، نه غمگسارى، نه در روى زمين از زندگان، و نه در زير زمين از فرورفتگان.
يهودا از درد دل يوسف در خروش آمد و بر خردى و غريبى و تنهايى و بىكسى وى بسيار گريست يوسف از قعر چاه آواز داد كه اى برادر! وقت وصيت است نه هنگام تعزيت يهودا گفت: چه وصيت دارى؟ يوسف گفت: كه وصيت من آنست كه چون نماز شام با برادران به خانه رويد بىكسى من بر انديشيد و به وقت طعام خوردن از گرسنگى من ياد آريد و چون بامداد سر از بالين برداشته جامه پوشيد از برهنگى من فراموش مكنيد و در وقت شادى و جمعيت كه با هم گفتگو كنيد تنهايى و پريشانى مرا بر خاطر گذرانيد چون ميان مراد آوريد دست اميد ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد و چه شبيهست اين وصيت به وصيت شهيد كربلا كه در نوبت آخر كه به ميدان ميرفت فرزند ارجمند خود امام زين العابدين عليهالسلام را طلبيده در كنار گرفت و گفت اى عزيز پدر و اى غريب پدر و اى يتيم پدر بعد از من به صالحان امت جدم و دوستداران پدر و مادرم بگوى كه حسين شما را سلام رسانيد و فرمود: كه اى ياران و هوادارن هر جا كه ذكر غريبى رود از بيكسى من ياد آريد و به هر وقت كه شهيدى را نام برند شهادت مرا پيش خاطر آريد و چون شربت آبى بنوشيد از تشنگى جگر تفسيده و خشكى لب و زبان من فراموش نكنيد. چون آب خوش خوريد به حسرت كنيد ياد در جوى ديده چشمه خونين روان كنيد زد آسمان عمامه خورشيد بر زمين از سوز سينه و جگر خونچكان من از بهر آب دادن سور روان من آندم كه غرقه گشت به خون طيلسان من القصه يهودا از سوز آن وصيت خروش بر كشيد و او مرد بلندآواز بود آواز وى به گوش برادران رسيده برجستند و بر اثر آواز روان شده ديدند كه يهودا بر سر چاه نشسته و مىگريد گفتند اى يهودا چرا مىگريى؟ گفت: بر حال اين غريب آواره بيچاره مىگريم و چون نگريم. آبم از ديده روانست و خيال قد او زلفش از دست بداديم وز دل خون بچكيد همچو سرويست در آن آب روان پيوسته گويى از زلف رگى بود به جان پيوسته برادران يهودا را ملامت كردند و سنگى بر سر چاه نهاده روى به كنعان آوردند و پيراهن يوسف را به خون گوسفندى آلوده ساخته با خود بردند نماز ديگر بود كه به حوالى آن پشته رسيدند كه يعقوب بر آن بالا بود همه روز انتظار برده و ديده ترصد بر راه نهاده ناگاه گردى در آن صحرا پديدار شد يعقوب دختر را گفت: اين چه گردست؟ گفت: عجب نه كه برادران من مىآيند گفت: نيكو بنگر كه ايشان هستند يا نه؟ دينا در نگريست و لرزه بر اعضاى وى افتاد يعقوب پرسيد: كه اى دختر تو را چه رسيد؟ گفت: اى پدر برادران من مىآيند اما يوسف همراه ايشان نيست. يعقوب از استماع اين سخن آهى سوزناك از جگر بر كشيد و گفت ايشان را آواز ده تا به بالاى پشته برآيند و دينا نعره زد كه اى ابناى يعقوب بيائيد كه پدر بزرگوار شما اينجا در انتظار شما است چون فرزندان بدانستند كه پدر ايشان آنجاست از بطن وادى دست بزدند و چون صبح كاذب گريبان چاك زدند و چون خروس سحرى خروش برآوردند كه واحبيباه وا اخاه وا يوسفاه يعقوب گفت: اى دختر اين چه فرياد است كه مىآيد و اين چه ضجه است كه رگ خون از ديده گشايد اين چه شور است كه از تأثير آن آتش هجرت در كانون سينه مىافروزد و اين چه خروشست كه از هيبت استماع آن آب حسرت از فواره ديده غمديده مىريزد. موجزن مىبينم از هر ديده طوفان غمى اهل عالم را نمىدانم چه حال افتاده است مىرسد در گوشم از هر لب صداى ماتمى اينقدر دانم كه در هم رفته كار عالمى دينا گوش فراداشت و از مضمون گريه و فرياد يعقوب را خبر داد مقارن استماع اين خبر پير از پاى در افتاده از هوش برفت دينا نعره زد كه اى برادران بشتابيد و پدر پير خود را دريابيد كه حال او دگرگون شد و عنان عقل از كف اختيار ما بيرون رفت ايشان شتابكنان برسيدند و پدر را بدان حال ديدند فرياد از نهاد ايشان برآمد روبيل بدويد و سر پدر در كنار گرفت و دست به دهان مباركش برد اثر نفس نديد خروش بركشيد يهودا گفت: اى برادران اين چه بود كه با خود كرديد پدر را ضايع ساختيد برادر را به چاه انداختيد زبان ملامت خلق بر خود دراز كرديد درهاى تعرض آشنا و بيگانه بر روى خود باز كرديد پرده خود بدريديد رشته پيوند خويش به تيغ قطيعت ببريديد پس نعرهزنان و فريادكنان پدر را برداشتند و به خانه بردند يعقوب همچنان بىهوش بود تا صبح صادق بدميد و نسيم سحرگاهى از مهب لطف الهى بوزيد يعقوب چشم باز كرد و گفت نور چشم من كو ايشان پيراهن خون آلود در دست گرفته حديث گرگ در ميان آوردند باز يعقوب بىهوش شد دختر به سر بالين پدر آمد گريان، گريان دست بر فرق مبارك وى نهاد و نعره واويلاه وا مصيبتاه بركشيد قطرهاى آب از ديده او بر چهره اسرائيل چكيد ديده باز كرد و گفت: اين انا من كجايم گفتند: در منزل كرامت و مقر سعادت خود و عترت خود گفت: يوسف من اينجا هست؟ گفتند: نه فرزندان ديگر هستند گفت: چه حاصل. گل و بنفشه همه هست و يار نيست چه سود بت شكر لب من در كنار نيست چه سود القصه يعقوب در فراق يوسف چندان آه كرد كه فرشتگان به فرياد آمدند گفتند الهى يوسف را بدو باز ده و يا يعقوب را خاموش گردان يا ما را اجازت ده تا به دنيا رويم و با يعقوب در آه و ناله موافقت كنيم هر بامداد يعقوب به صحرا آمدى و بر حوالى كنعان گرديدى و مىگفتى يا بنى اى فرزند دلبند من يا قرة عينى اى نور ديده من يا ثمرة فؤادى اى ميوه باغ دل پر داغ من يا فلدة كبدى اى جگرگوشه جگر خون شده من فى اى بئر طرحوك آيا تو را در كدام چاه انداختهاند؟ بأى سيف قتلوك آيا تو را به كدام تيغ هلاكت ساختهاند؟ بأى بحر غرقوك؟ آيا تو را در كدام دريا به غرقاب فنا افكندند بأى أرض دفنوك در كدام بقعه از زمين براى دفن تو قبر كندهاند سرگشته در آن واديها مىگفت و آب حسرت از ديده مىباريد و به سوزى كه آتش در گنبد افلاك زدى مزاريد جبرئيل عليهالسلام در رسيد كه اى يعقوب ابكيت ببكائك الملئكة فرشتگان آسمان را به گريه خود بگريانيدى و مقدسان ملاء اعلى را به ناله در آوردى.
يعقوب جواب داد كه: اى جبرئيل چه كنم كه نگريم؟ جان غم فرسوده دارم چون نگريم زار زار آه دردآلوده دارم چون ننالم آه آه القصه يعقوب در فراق يوسف چندان بگريست كه چشمش سفيد شد چنان چه حق سبحانه فرمود: وابيضت عيناه من الحزن در اخبار آمده كه اما زين العابدين على بن الحسين بعد از واقعه كربلا بسيار مىگريست گفتند: يابن رسول الله! بسيار مىگريى و ما از بسيارى گريه بر تلف تو مىترسيم. گفت: اى ياران مرا معذور داريد يعقوب، پيغمبر خداى بود و دوازده پسر داشت يكى از آنها از نظر او غايب شد چندان بگريست كه چشم او خللناپذير شد مرا كه در پيش نظرم پدر بزرگوارم را با برادرانم و اعمام و بنى اعمام و خويشان و دوستان خداوند متعلقانم را شهيد كرده باشند چگونه نگريم در فراق يك كس آن مقدار گريه واقعست در مفارقت هفتاد و دو تن شهدا حال چگونه خواهد بود. بى درد فراق در جهان كيست بگو ما را گويند در فراقش مگرى بدتر ز فراق در جهان چيست بگو آن كيست كه در فراق نگريست بگو ديگر ابتلاى يوسف ذل بندگى بود كه چون يوسف از چاه خلاص يافت برادران را خبر شد بيامدند و در وى آويختند كه اين بنده خانه زاده ماست و از ما گريخته بود او را كجا يافتيد و بعد از گفت و گوى بسيار به هفده درم قلبش بفروختند به شرط آن كه غل در گردنش نهند و دست و پايش در زنجير كشند كه گريز پايست و او را برهنه و گرسنه و تشنه دارند كه غلام مجير و سركشست تا رام گردد يوسف در برادران مىديد و سخن غضبآميز ايشان مىشنيد نه ياراى سخن گفتن و نه قوت راز نهفتن. اين طرفه گلى نگر كه ما را بشكفت نه رنگ توان نمود و نه بوى نهفت مالك كه يوسف را خريده بود به كسان خود گفت: تا غل و زنجير حاضر كردند يوسف را كه چشم بر غل افتاد فغان برداشت مالك گفت: اضطراب مكن بندگان گريزپا را از ذل غل و تشوير زنجير چاره نيست يوسف گفت: كه من نه از اين غل و زنجير به فغان آمدهام از آن حالت ياد كردم كه ملك تعالى زبانه دوزخ را فرمايد كه بگير اين بنده عاصى را و غل بر گردن او نه كه گردن از طوق خدمت ما پيچيده است پايش در زنجير كش كه قدم از دائره فرمان ما بيرون نهاده است مالك از اين گفتار متحير شد آهسته بدو گفت:
اى غلام من تو را در نظر خواجگان تو بند مىكنم دل خوش دار كه چون از ايشان بر گذريم بند از پا و غل از گردن تو برداريم پس در حضور برادران. ز آهن بند بر سيمش نهادند به گردن طوق تسليمش نهادند پلاسين كهنهاش پوشانيدند و از انواع وعيد و تهديد شنوانيدند فرزندان يعقوب خاطر جمع كرده روى به كنعان نهادند يوسف ديگر باره گريه آغاز كرد مالك گفت اى غلام چرا اضطراب مىنمايى و در صبر و سكون بر خود نمىگشايى گفت: اى مالك تحمل فراق ندارم مرا دستورى ده تا بروم و فروشندگان را بار ديگر ببينم و ايشان را بدرود كنم مالك گفت: اى غلام من از ايشان نسبت به تو اثر مهر و محبتى مشاهده نكردم و به جز نفرت و وحشت چيزى ديگر از ايشان نيافتم ترا چه رغبت است كه بديشان مىنمايى گفت اگر ايشان را از من نفرت است مرا بديشان رغبتست و اگر ايشان مرا دوست نمىدارند من ايشان را دوست مىدارم تو كرم نماى و ايشان را بگوى تا توقف كنند مالك آواز داد كه اى جوانان آهسته باشيد كه اين غلام مىخواهد كه از شما بحلى طلبد و يوسف را دستورى داد كه برو و خواجگانت را وداع كن يوسف زنجيركشان نزد برادران آمد و گفت اى عزيزان آن چه كردنى بود كرديد تحمل كردم توقع دارم كه در وقت گريه پدرم را تسلى دهيد و به هر نوع توانيد مراعات او به جاى آوريد و من غريب مبتلا را از ياد مگذاريد يهودا به گريه درآمد و يوسف را در كنار گرفت و گفت: اى جان برادر مردانه باش و كار خود را به خدا حواله كن پس شتر آوردند و يوسف را با پلاس و غل و زنجير بر بالاى آن شتر افكندند و غلامى زشتروى و درشتخوى را بر او موكل ساختند و كاروان به جانب مصر روان شد يوسف از عقب نگاه مىكرد و مىگفت اى پدر بدرود باش و معذورم دار كه به رنج و غريبى و ذل بندگى گرفتارم اى خواهر مرا فراموش مكن كه من شفقتها و دلسوزىهاى تو را ياد دارم كاروانيان شب همه شب مىراندند سحرى بود كه به مقابر آل اسحاق رسيدند يوسف در نگريست قبر مادر خود را ديد بىاختيار خود را از بالاى شتر بر تربت مادر افكند از تربيت عهد كودكى ياد كرد مهر و شفقت مادرى به خاطر آورد و قطرات عبرات چون باران نيسانى بر روى ارغوانى ريختن گرفت و آواز داد كه يا اماه اى مادر مهربان ارفعى رأسك سر خود را بردار و پرده خاك را از پيش نظر دور كن و انظر الى ابنك و نگاه كن به حال فرزند دلبند خود انا ابنك المغلول منم پسر تو كه غل بر گردنم نهادهاند و اسيروار پلاس پوشانيده دست و پايم به زنجير بسته و به تهمت بندگى مرا فروخته دل پير پدرم به آتش هجران من سوختهاند از گور راحيل صيحهاى برآمد كه يا ولداه يا قرة عيناه اى فرزند پسنديده و اى نور هر دو ديده اكثرت همى بسيار گردانيدى غم مرا و زدت حزنى و افزون ساختى اندوه مرا اى فرزند نازپرورد غمان مرا بسيار كردى و جانم را به تيغ درد افكار كردى فاصبر پس صبر كن ان الله مع الصابرين بدرستيكه خدا با صابران است در وقت ورود سهام بلاسپر صبر در روى كش تا علم ظفر در ميدان مراد بر توانى افراشت. صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند بگذرد اين روزگار تلختر از زهر چون كه كنى صبر نوبت ظفر آيد تات يكى روزگار چون شكر آيد اما چون روز روشن شد غلامى كه موكل يوسف بود نگاه كرد يوسف را بر شتر نديد باز پس دويد، او را يافت بر سر قبر نشسته، آن بىرحم جفاكار از روى قهر طپانچه بر روى عزيز يوسف زد كه رخساره نازكش از زخم آن طپانچه بشكافت و روى مباركش خونآلوده گشت.
پس گفت: اى غلام خواجگانت راست مىگفتند تو گريزپا بودهاى يوسف هيچ نگفت اما چنان به درد ناليد كه غلغله در صوامع ملكوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد فى الحال تندبادى پديد آمد و گرد و غبار برخاست صاعقه بىابر در هوا پيدا شد خروش رعدسوز برق بىسحاب ظاهر گشت كاروانيان گفتند: ما از خود درين زودى گناه تازهاى نمىبينيم كه موجب اين عقوبت باشد آن غلام سنگدل بيامد كه اين محنت به شومى معاملت منست كه اين ساعت طپانچه بر روى اين غلام عبرى زدم و او آب در ديده بگردانيد و به درد دل ناله كرد مقارن اين حال اين صورت واقع شد مالك گفت: سبب آن چه بود؟ گفت: خود را از شتر انداخته بود و داعيه گريختن داشت.
مالك گفت: اين نامعقول مىنمايد كه كسى با غل و زنجير تواند گريخت پس پيش يوسف آمد و گفت: اى جوان! قصد گريختن دارى؟
گفت: اى مالك من سر ستيز و پاى گريز ندارم به خاك مادرم رسيدم صبر و تحمل از من رميده و رشته طاقتم به تيغ اضطراب بريده گشت مادرم هرگز انديشه نكرده بود كه من با غل و زنجير بر سر خاكش خواهم رسيد يا داغ بندگى بر رخ جگرگوشه او خواهند كشيد چون قبر مادرم ديدم بىاختيار خود را از بالاى مركب انداختم غم دل با او مىگفتم و قصه پر غصه خود را بر او مىخواندم كه اين غلام بيامد و بىجهتى طپانچه بر روى من زد و من نفرين نكردم همين بود كه آهى از دل پردرد برآوردم.
كاروانيان به گريه در آمده آغاز تضرع و زارى كردند كه اى جوان عاليشان اين گردى كه برانگيختهاى فرو نشان يوسف به هوا نگريست و لب بجنبانيد فى الحال بياراميد و صافى شد مالك كه اين حال مشاهده كرد در زمان بفرمود غل از گردن و بند از دست و پاى يوسف برداشتند و جامههاى نيكو در او پوشانيدند و بر راحله تيزرو سوار كردند. يوسف قبر مادر ديد تحمل نداشت و از گريه و زارى دقيقهاى فرونگذاشت آيا مخدرات حجره رسالت و معظمات حجله ولايت در دشت كربلا سرهاى بىتن شهدا بر سر نيزهها ديده باشند و تنهاى بى سر ايشان به خاك و خون آغشته مشاهده كرده باشند گريه و زارى و ناله و بىقرارى چگونه بوده باشد آوردهاند كه بعد از شهادت امام حسين و اولاد وى عمر سعد دستور داد تا سرهاى كشتگان بر سر نيزه كردند و تنهاى ايشان در خاك ميدان افتاده بگذاشتند و حكم كرد تا حرم حسين و پردگيان سرادق طهارت و عفت به ميدان حرب رسيدند و آن تنهاى بىسر را ديدند بىاختيار ناله برداشتند و لواى افغان به جانب قبه حضرا برافراشتند زينب كه خواهر حسين و دختر فاطمه زهرا بود فرياد بر كشيد كه يا محمداه اى جد بزرگوار و اى سيد نامدار هذا حسينك بالعراء اين حسين تو است كه در اين صحرا سرش بريدهاند و پرده حرمتش به دست وقاحت دريده مرمل بالدماء اين نور ديده تو است كه بدن مباركش كه در كنار تو پرورش يافته بود در خاك و خون افتاده مقطع الاعضاء اين ريحانه باغ نبوتست كه اعضاى او را پاره پاره ساختهاند راوى گويد: كه از گفتار زينب همه لشكريان مىگريستند و سرشك خونين از ديده مىباريدند اى عزيز دشمنان را بر حال شهدا و رنج آل عبا گريه مىآيد اگر دوستان و محبان در ماتم و مصيبت ايشان بگريند هيچ عجيب و غريب نيست. لايق بود اين دهه از ما گريستن اى دوستان نهان مكشيد آه سوزناك پيران با وقار و جوانان جمع را عين صفات مقنعه داران عهد را محض وفاست زهره جبينان عصر را حوران ز بهر فاطمه آغاز كردهاند مادر نبود و جد و پدر روز ماتمش بىناله و خروش مباشيد يك نفس بر عترت نبى معلى گريستن كآمد زمان نعره و پيدا گريستن لازم بود بر آن شه برنا گريستن در ماتم خديجه كبرى گريستن بر فوت نور ديده زهرا گريستن بر غرفههاى جنت مأوا گريستن بايد به جاى اين همه ما را گريستن قانع چرا شويد به تنها گريستن ابتلاى ديگر يوسف را با وجود درد هجران رنج زندان بود وقتى كه عزيز مصر يوسف را بخريد و زليخا پابسته دام عشق او گرديد هر چند حيله انگيخت نتوانست كه يوسف را مقيد عشق و هوا گرداند و زنان و مردان مصر زبان ملامت بر زليخا گشادند و چون عشق او مجازى بود تحمل ملامت نداشت با وجود آن همه ديد به شوق و طنطنه عشق چون كار به تهمت رسيد با وجود آن كه خود گنهكار بود تهمت به يوسف حواله كرد و گفت: از من عيبى نبوده و عيب از جانب يوسف ظهور نموده و بدين بسنده نكرده گفت: در زندانش كنم تا حكايت تهمت و شكايت از من دفع شود آيا نمىدانست كه ملامت نمك خوان عاشقانست. اين كوى ملامتست و ميدان بلا گر مرد ملامتى درين كوى در آ القصه چون زبان مردم در عرض زليخا دراز شد و از هر جانبى در ملامت بر روى او باز شد آهنگرى را بخواند و گفت بند گران بساز و سلسله محكم ترتيب كن تا بر دست و پاى اين غلام عبرى نهم و روزى چندش در زندان گوشمال دهم آهنگر را كه نظر بر دست و پاى يوسف افتاد گفت اى زليخا! او خردست طاقت بند گران ندارد و زليخا بانگ برو زد كه تو برو رحم مىكنى و بر زندانيان رحم نيست آهنگر بند و زنجير ترتيب داد و بر دست و پاى يوسف نهاد زليخا فرمود: كه او را با بند و سلسله بر ستورى نشانند و در بازار مصر بگردانند و منادى كنند كه هر كه در حرم عزيز خيانت كند سزاى او اينست و خود جامه مجهول پوشيده بيامد و بر سر راه او بايستاد تا چه خواهد گفت پس يوسف را بر مركب سوار كردند و دست بر گردن بسته و بند گران بر پاى نهادند يوسف بناليد كه الهى تو از سرّ حالم آگاهى از غم پدر بنالم و فغانم و از جفاى برادران در غربت سرگردانم و به سر و پا گرفتار بند و زندان جز استغاثه به حضرت تو هيچ چاره ديگر نمىدانم بزرگوار خدايا اسير و حيرانم تو يار باش كه يارى ز كس نمىبينم به بارگاه تو آوردهام رخ اميد شكسته حال و دل آزرده و پريشانم تو چاره ساز كه من چاره نمىدانم به فضل خويش كه نوميد وامگردانم جبرئيل آمد كه اى يوسف غم مخور كه بياض علامت افتادگى است سلسله بند است و شيران را به گردن زيور است زنهار كه از تنگناى حبس انديشه نكنى و از جفاى قيد اندوه نخورى كه نزول در زواياى سجن موجب طراوت رياحين رياض دولت خواهد بود چه گل احمر در تنگناى غنچه نكهت جانپرور كسب مىكند و مشك اذفر از به بستگى نافه شمامه عطرگستر مىبايد. تنگناى گوشه زندان تو را قيمت گوهر از آن باشد كه او مىفزايد رتبه عز و شرف پرورش يابد به زندان صدف اما اى يوسف زليخا آمده است و بر رهگذر تو نشسته تا نظاره كند كه تو چگونه جزع خواهى كرد و كه را براى خود شفيع خواهى آورد زنهار اى يوسف تا روى خود ترش نكنى و گره بر ابرو نزنى و سر از پيش برندارى و به چپ و راست ننگرى خندان باش و تبسمكنان و خود را بر آن مدار كه تو را از گلستان به زندان مىبرند تا من آن زندان را براى تو چنان كنم كه هزار گلستان به سلام آستانه زندان آيند مخور غم كه چون جا به زندان كنى ز روى خود آن را گلستان كنى چون يوسف را از در سراى عزيز به جانب بازار بردند صدهزار زن و مرد به نظاره بيرون آمدند مردان سنگ بر سينه مىزدند زنان روى به ناخن مىخراشيدند خروش از اهل مصر برآمد يكى گفت مظلومست و بيچاره يكى گفت: محرومست و از وطن آواره يكى نعره مىزد كه آه از درد اين غريب كنعانى يكى ناله ميكرد كه دريغ از اين اسير زندانى آن فرياد مىكرد كه اين چه بىرحمى و دل آزاريست يكى طعنه مىزد كه اين چه بيداد و ستمكاريست گردنى كه دست حوران زيبا - روى براى حمايل او در حسرتست با طوق چكار دستى را كه گردن دلبران مشكين - موى در آرزوى آن مقيد قيد حيرتست ببند و زنجير چه نسبت دارد هر كه را نظر بر جمال يوسف افتادى ديوان عشق او گشته دل از دست بدادى و به زبان حال بدين مقال ترنم كردى. به زنجير از چه مىبندى رقيب آن سرو دلجو را مرا زنجير مىبايد كه من ديوانهام او را و چون يوسف برابر زليخا رسيد بر زبان منادى جارى شد كه هذا غلام كنعانى اين غلاميست كنعانى عبرى زبان و العزيز عليه غضبان و عزيز مصر بر او خشمناك گشته و از دنبال آن جبرئيل باز آمد كه اى يوسف جواب منادى باز ده و بگوى هذا خير من غضب الرحمن اين خوارى بهتر است از غضب ربانى و معصية الديان و اين غضب خوبتر است از نافرمانى سبحانى و دخول النيران و رسيدن به آتش سوزان و سرابيل القطران و پوشيدن جامه قطران تا ما به كمال قدرت آواز را به گوش زليخا رسانيم و هيچكس از اهل مصر نشنوند حضرت يوسف جواب داد زليخا شنيد و بر خود پيچيد و برخاست و به خانه باز آمد و پيغام فرستاد به امير زندان كه اين غلام را در جاى تنگ و تيره باز دار و آب و نان از او باز گير يوسف را به زندان بردند و هفت سال در زندان بماند و شب و روز مىگريست تا به حدى كه زندانيان به تنگ آمدند و گفتند اى غلام به روز گريه ميكن و به شب خاموش باش تا ما را آرامشى باشد يا شب مىگرى و روز بيارام تا ما را آسايشى باشد زليخا را از اين حال اخبار نمودند و فرمود: تا در زندان موضعى خالى كردند و دريچهاى به شارع عام ساختند و حكم كرد تا يوسف را در پيش آن روزنه بنشاندند تا به ديدن مردم مشغول شده گريه نكند و زندانيان را آرامى پديد آيد قضا را روزنه بر شارع كنعان واقع شده بود چون شب شدى يوسف در پيش آن روزنه بنشستى و آغاز گريه كردى و هر بادى كه از طرف كنعان وزيدى به زبان حال از وى خبر يعقوب پرسيدى و هر نسيمى كه به طرف كنعان رفتى پيغام و درود فرستادى. بيا نظاره كن اى باد حال زار مرا ز حال زار خبردار ساز يار مرا شبى نشسته بود ديده به راه انتظار نهاده ناگاه شبحى در راه پديد آمد و آنچنان بود كه اعرابى بر شتر سوار مىخواست كه به راه باديه رود شتر از راه سر مىكشيد و به طرف زندان مىرفت اعرابى او را مىزد و مهار او بر مىپيچيد و او تمكين نمىكرد القصه اعرابى به تنگ آمد و پياده شد و شتر زمام ازو در كشيده به سوى ديوار زندان رفت و در پيش زندان روزنهاى كه يوسف آنجا بود بايستاد و به زبان فصيح بر يوسف سلام كرد و گفت اى سمن چمن خوبى و اى گل گلشن يعقوبى از كنعان به مصر آمده بودم و حالا از مصر به كنعان مىروم بدان پير محنتزده هيچ پيغامى دارى و براى پدر فراق ديده الم كشيده هيچ خبرى مىفرستى يوسف چون نام پدر و كنعان شنيد خروش فرياد برداشته زار زار بگريست. باز باد صبح بوى گلستان مىآورد عندليبان قفس را در فغان مىآورد ناگاه اعرابى از پى شتر برسيد با عصاى كشيده خواست تا بر شتر زند زمين او را بگرفت تا نيمه ساق اعرابى فرو ماند يوسف عليهالسلام آواز داد كه يا اخاالعرب زمانى باش تا با تو سخن گويم اعرابى گفت من ايستادهام و زمين خود مرا نمىگذارد و تو چه مىپرسى يوسف گفت من اين تجى از كجا مىآيى گفت: از كنعان يوسف گفت: شتر تو در كدام چراگاه مىبود گفت: در مراعى آليعقوب عليهالسلام چريده و آب از چشمهسار كنعان چشيده يوسف فرمود: كه در زمين كنعان هيچ درختى دانى كه آن را دوازده شاخ بود يكى از آن شاخهها گسسته شد و اكنون چند سال است تا هيچ آن درخت در فراق شاخ خود مىنالد و اصل آن شجر در آرزوى فرع خود روزگار مىگذراند اعرابى گفت اين كه تو مىگويى صورت حال يعقوب عليهالسلام پيغمبر است كه او دوازده پسر داشت يكى از آن دوازده غائب شد و او مدتيست كه در فراق او مىگريد و بر سر چهار راهى خانه ساخته و بيت الاحزان نام نهاده كه هر كه از آن راهها مىگذرد از حال گمگشته خود مىپرسد و هيچكس از نام و نشان او خبر نمىدهد. ز يار گمشده خود نشان نمىيابم مرا جهان به چه كار آيد اى مسلمانان دلم بشد ز كف و دلستان نمىيابم چو آنچه مىطلبم در جهان نمىيابم يوسف را استماع اين خبر درد بر درد افزود و گفت: اى اعرابى از اينجا عزم كجا دارى گفت: به كنعان روم يوسف عليهالسلام فرمود: كه در اين معامله چند سود طمع دارى گفت: صد درم يوسف گفت: ياقوتى به تو دهم كه بيست هزار دينار مىارزد هم از اينجا باز گرد و به كنعان رو و بگو اى پيغمبر خدا من رسولم از غريبان و مهجوران و زندانيان در آن وقت كه دردت به نهايت رسيده باشد و سوز فراق به نهايت انجاميده دست تضرع به حضرت بىنياز بردار و ما را به دعا ياد آر و چنان كه ما از تو فراموش نكردهايم تو نيز ما را فراموش مكن اعرابى گفت: چه نام دارى؟ گفت: مرا دستورى نام گفتن نيست اما در روى من نگاه كن و صفت و حيله من بر ورق دل ثبت نماى و حرف از صفت روى و موى من بر صفحه خاطر رقم زن و از اين علامت آن پير صاحب كرامت را خبر نماى و اگر از خالى كه بر رخساره راست داشتهام پرسيد بگو آن مظلوم محروم گفت: آن نقطه بر رهگذر آب ديده افتاده بود از بسكه در فراق تو - خون جگرم ز ديده بر رخ پالود - آن خال محو شد - حال من اين است و خواهد بود و دائم اينچنين - اى اعرابى سلام اين غريب و پيغام اين اسير بدان پير برسان تو را از شادى كه به دل او رسد بركت بسيار خواهد بود اى اعرابى چون به محنتكده يعقوب برسى چندان صبر كن كه پاسى از شب بگذرد و غوغاى هنگامه دنيا فرونشيند و نفس حيوانى رخت حواس از بساط استيناس برچيند و يعقوب از ورود خود فارغ گردد تو به در كلبه او رو و بگوى السلام عليك ايها المغموم سلام بر تو باد اى خورنده غمهاى دمادم من الغريب المهموم از غريب مبتلا به انواع هم و غم و هم بگو آن مظلوم مىگويد كه تا ز خدمت تو محروم ماندهام از گريه و ناله نياسودهام و تا جمال تو را نبينم بر بساط راحت و فراش آسايش و فراغت ننشينم اى اعرابى بيا و اين ياقوت قيمتى از من بستان و از يعقوب هر دعايى كه خواهى در خواه كه دعاى آن پير مستمند بر درگاه خداوند مستجابست اعرافى گفت: اى جوان چگونه نزد تو آيم كه مرا زمين گرفته است يوسف گفت: كه انديشه زدن شتر از دل بيرون كن تا زمين تو را رها كند و اين شتر را مرنجان كه او مرا از حال آن مكروب بيت الاحزان خبر داد و مرا از آن بىخبر گردانيد. گفتم خبر تو پرسم از باد صبا تا بوى تو بود بىخبر كرد مرا اعرابى گفت از شتر درگذرانيدم پايش از زمين برآمد نزد يوسف دويد و هم از شعاع رويش نشانها كه مىبايست همه بديد و ياقوت از دست مباركش فرا گرفته راه كنعان بر گرفت يوسف از عقب اعرابى مىنگريست و زار زار مىگريست و مىگفت يا ليت راحيل لم تلدنى كاشكى راحيل مرا نزادى تا دل من در ورطه چنين غمى نيفتادى. چون بى تو خواست بود همه عمر كاشكى هرگز نبودمى وز مادر نزادمى پس اعرابى به كنعان آمد و صبر كرد تا مقدارى از شب بگذشت به در بيت الاحزان آمد و گفت السلام عليك يا نبى الله يعقوب را از آن ندا راحتى به دل رسيد و از خانه بيرون آمد و گفت: و عليك السلام يا عبدالله چه كسى و از كجا مىآيى؟ گفت: پيغامى آوردهام. مرحبا قاصد فرح پى فرخنده پيام خير مقدم چه بر يار كجا راه كدام گفت: رسول كيستى و پيام كه دارى؟ گفت: من رسول غريبانم و پيك مهجورانم و قاصد زندانيانم از زمين مصر مىآيم و تمام قصه باز گفت يعقوب چون آن حكايت استماع نمود فرياد بر آورد كه اگر تو رسول غريبانى من نيز در فراق غريبانم و اگر تو سفير مهجورانى من نيز سوخته آتش هجرانم و اگر تو فرستاده زندانيانى من نيز ساكن بيت الاحزانم اى اعرابى مژدهاى دادى كه از آن بوى وصال به مشام مىرسد و خبرى آوردى كه بدان گره حسرت از دل مىگشايد به مژدگانى چه مىخواهى گفت: يا نبى الله آن چه مقصود بود ازو يافتهام از تو توقع دعايى دارم يعقوب گفت: الهى سكرات مرگ برين بنده آسان گردان اشتر اعرابى به فرياد آمد كه سبب اين پيغام من بودهام و اعرابى را به در زندان من راه نمودهام و در گذاردن اين رسالت مرا نيز شركتى هست طمع دعا مىدارم يعقوب فرمود: كه الهى اين شتر را ناقهاى ساز از ناقههاى بهشت اعرابى گفت: اى برگزيده خدا آن غريب زندانى را نيز دعا گوى گفت: اللهم اطلق عنه خدايا او را از آن بند خلاصى ده و اوصله باقار به و او را به خويشان پيوستگى كرامت فرماى اى عزيز پيوستن به خويشان پيرايه راحتست و جدا ماندن از ايشان سرمايه حسرت يكى در حال شهيد كربلا نظر كن كه يك يك از اقربا و دوستانش در نظر شريف وى شربت شهادت چشيدند و رشته صحبت به تيغ مفارقت مىبريدند تا وقتى كه آن حضرت غريب و تنها در ميدان كرب و بلا بماند از هر طرف نگاه مىكرد نه يارى ميديد و نه دلدارى نه مونسى مىيافت و نه غمگسارى از ياران ارجمند و برادران دلبند و خويشان مهربان و فرزندان دلستان ياد مىكرد و آه سوزناك از سينه گرم بر مىآورد و بر رفتن دوستان و عزيزان و تنها ماندن خود حسرت مىخورد. هزار حيف كه ياران همنشين رفتند به باغ عمر شكفتند چند روز چو گل زهى سعادت صاحبدلان كه باغم و درد دريغ از آن كه حريفان نازنين رفتند وزين چمن بدرونهاى آتشين رفتند بزيستند و چو رفتند هم برين رفتند آوردهاند كه چون امام حسين تنها بماند مناجات كرد. الهى صرت مهموما فريدا خدايا ماندهام تنها و سرگردان به كار خود قتيل الطاف مغموما وحيدا به حسرت كشته گشته دور از يار و ديار خود اهل بيت رسالت و معظمات حجرات طهارت و جلالت چون سخن امام شنيدند و تنهايى و بىكسى و غريبى و حيرانى او را بديدند دود محنت از دلهاى ايشان برآمد و آتش غم در جان آن پاكيزان افتاد دختر امام حسين عليهالسلام چهره به خون دل مىآلود كه وا ابتاه و خواهرش جامه حيرت به دست حسرت چاك مىزد كه وا اخاه حرم محترمش مىناليد كه دريغا گل رخسار گلبن گلشن ولايت از شاخسار حيات فرو خواهد ريخت فرزند دلبندش زين العابدين عليهالسلام مىزاريد كه افسوس كه دست روزگار غدار غبار يتيمى بر فرق من خواهد ريخت و زمانه جفاپيشه را با وجود جبارى بر حال آن مظلومان رحم مىآمد و جهان سخت دل را با آن همه بىرحمى بر آن محرومان دل مىسوخت فلك به زبان حسرت مىگفت: وا حسرتا كه رشته دولت گسسته شد پشت امل ز بار مصيبت شكسته شد زمين از روى نياز ناله مىكرد: غوغا نگر كه دهر ستمكار مىكند بيداد بين كه عالم غدار مىكند امام حسين عليهالسلام اهل بيت را تسلى مىداد و امر به صبر مىفرمود: كه كليد در نجاتست. اى كه هستى از حوادث در حرج صبر كن الصبر مفتاح الفرج اما سرگردانى موسى كليم و گريختن او از فرعون لئيم و آزارها ديدن از قوم خويش و شنيدن سخنان ناملايم از كم و بيش اشتهارى تمام دارد و فرار امام حسين عليهالسلام از جفاى حكام شام و مهجور ماندن از زيارت جد بزرگوار خود عليهالسلام و سرگردانى در صحراى كربلا و مبتلا شدن از بىوفايى امت به انواع كرب و بلا در محل خود از اين كتاب رقم تحرير و سمت تسطير خواهد يافت هر سخن وقتى و هر نكته مكانى دارد.
بيان ابتلاى ايوب پيغمبر عليهالسلام
ديگر از پيغمبران على نبينا و آله و عليهالسلام بليه ايوب مشهور است و صبر او در بلا بر همه زبانها مذكور. آرى لشگر نعمت كه در رسد درگاه بيگانگان طلبد تا فرود آيد و طليعه سپاه محنت كه بيايد زاويه آشنايان جويد و در آن جا نزول فرمايد.
اى دنياداران! شما را نعمت و سور درخور است اى دوستان و هواداران! شما را زحمت و شور خوشتر است. در يكى از كتب سماوى مسطور است كه فرزندان آدم بدانيد كه آسمان خزينه فرشتگانست و بهشت خزانه حور و غلمانست، دريا جاى دُرهاى آبدار است و كوه معدن گوهرهاى باقيمت و مقدار سينههاى احرار مخزن اسرار قدمست، دلهاى دوستان من خزانه اندوه و غم در بلا شكستگيست و من دل شكسته دوست مىدارم كه أنا عند المنكسرة قلوبهم در محنت هجوم اندوهست و من اندوهكنان را به مقام محبت فرود آرم كه ان الله يحب كل قلب حزين.
١٢) يعنى بر خار و سنگ خارا.
۳
روضة الشهداء هر كه دارد راه درد و درد راه گر دواى وصل او مىبايدت سوز او بر حال او باشد گواه درد خواه و درد خواه و درد خواه ايوب صبور على نبينا و آله و عليهالسلام پيش از محنت چهل سال در نعمت به سر برده بود دوازده پسر داشت و چهارصد غلام، شبان و ساربان در تصرف وى بودند هر يك با رمه گوسفند و قطار شتر و چهل باغ و بوستان داشت، همه با درختان رسيده ميوهدار.
روزى جبرئيل امين نزد وى آمد كه اى ايوب! مدتى شد كه در نعمت مىگذرانى حالا حكم شده كه حال تو منقلب گردد نعمت به نقمت و راحت به محنت مبدل شود، توانگرى برود، درويشى بيايد، تندرستى رخت بربندد و بيمارى در ملك وجودت خيمه زند.
ايوب عليهالسلام فرمود: كه باكى نبود چون رضاى دوست اين است ما تن به قضا داديم. خطيست بر كتابه اين دِيرِ ديرپا كاسوده زيست آن كه رضا داد بر قضا هر چه از دوست رسد چون مطلوب اوست به غايت زيبا و نيكوست. پيكان آبدار كه آيد ز دست دوست بر عاشقان دلشده باران رحمت است ايوب مدتى منتظر بلا مىبود تا روزى نماز بامداد گزارده بود و پشت به محراب نبوت باز نهاده حاضران مجلس را موعظه مىفرمود كه ناگاه فريادى در مسجد برآمد و مهتر شبانان از در درآمد كه اى ايوب سيلى از كوه فرود آمد و تمامى رمهها را به دريا فروراند شبان در اين حكايت بود كه يكى از ساربانان در رسيد كه يا نبى الله سمومى پيدا شد كه اگر بر كوه زدى صحرا ساختى و اگر بر خورشيد وزيدى ثريا كردى بر شتران وزيد و همه را هلاك كرد باغبان بيامد جامه چاك كرده كه اى ايوب صاعقهاى پديد آمد و تمام درختان را بسوخت ايوب عليهالسلام اين سخنان مىشنيد و ذكر حق بر زبان مىراند كه اتابك فرزندان در آمد سنگ بر سينه زنان و نوحهكنان كه اى پيغمبر خداى يازده پسرت در خانه برادر مهتر به مهمانى رفته بودند سقف خانه بر ايشان فرود آمد بعضى را لقمه در دهان و بعضى را كاسه در دست فرو گرفت و همه را غبار فنا بر چهره حيات نشست حريف ناله و گريه خواست كه بر ايوب استيلا يابد ايوب عليهالسلام خود را دريافت و به سجده در افتاد و گفت: باكى نيست چون او را دارم همه چيز دارم. اگرم هيچ نباشد نه به دنيى نه به عقبى چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ نبايد چون مال و منال و فرزندان رفتند انواع بلا و بيمارى روى به وى نهاد تا در خبر آمده كه چهار هزار كرم در بدن مبارك او جاى كردند و اعضاى شريف او را مىخوردند دزدان بلاشبيخون آورده رخنه در ديوار قالب وى افكندند و جز دل و زبان هيچ عضوى ديگر به سلامت نماند١٣ كرمان آهنگ دل و زبان وى كردند ايوب عليهالسلام فرياد برآورد كه انى مسنى الضر به درستى كه مرا رنج مىرسد كه تا اين لشگر طلسم جسم من مىشكستند صبر مىكردم اكنون قصد خانه محبت و خزانه معرفت تو دارند كه دلست و مىخواهند كه آن را تاراج كنند و زبان را كه دستافزار مناجات است داعيه كردهاند كه از گفت و گوى برطرف سازند رحمتى فرماى و انت ارحم الراحمين تو مهربانتر مهربانانى. دل مخزن مهرست و زبان جاى ثنا وين هر دو از آن تست رحمى فرما حق سبحانه بر ايوب ببخشيد و آن چه از وى گرفته بود به اضعاف آن به وى ارزانى داشت.
اى عزيز! چهارهزار كرم در نهاد ايوب بود بر الم آن صبر كرد شاه كربلا نيز بيست و دو هزار تيغ بران و نيزه جانستان و حربه جان شكار و تير سينه گزار حواله وجود باجودش كرده١٤ همان سپر صبر در روى كشيد و زره شكيبايى پوشيده نناليد و از هيچكس استغاثه نكرد و پناه جز به حضرت عزت نبرد و مناجات مىكرد كه رب احكم خدايا حكم كن بينى و بين قومى ميان من و ميان قوم من و كذبونى و خذلونى كه ايشان يعنى كوفيان به من دروغ گفتند كه بيا و من به سخن ايشان آمدم پس مرا فروگذاشتند و حرمت جدم مصطفى و پدرم مرتضى و مادرم فاطمه زهرا عليهمالسلام نگاه نداشتند مىبينم سپر وقاحت و شوخچشمى در روى كشيدهاند و شمشير قطيعت و بىرحمى حواله سينه بىكينه ما كرده از بىوفايى كوفيان. چندان قدح درد چشيدم كه مپرس و از بيحيايى شاميان چندان الم و غصه كشيدم كه مپرس حالا به جز صبر چاره ندارم و كار خود را به حق سبحانه و تعالى مىگذارم. من نگويم جز به حق حال دل افكار خود كار از آن اوست با او مىگذارم كار خود ذكر ابتلاى زكريا عليهالسلام و يحيى عليهالسلام
و از جمله انبيا ابتلاى يحيى و زكريا اشتهارى تمام دارد آوردهاند كه چون زكريا با حق سبحانه تعالى مناجات كرد كه الهى ضعف من قوت گرفت و سستى پيرى بر من مستولى شد فهب لى من لدنك وليا يرثنى پس ببخش مرا از نزديك خود فرزندى كه تو او را دوست دارى و او تو را دوست دارد حق تعالى يحيى را به وى داد و يحيى به غايت خداترس بود حق سبحانه و تعالى او را در كودكى علم و حكمت ارزانى فرمود.
آوردهاند كه در وقتى كه سه ساله بود كودكان محله به در خانه زكريا رفتند كه اى يحيى از خانه بيرون آى تا بازى كنيم هم از درون خانه جواب داد كه ما للعب خلقنا ما براى بازى آفريده نشده و به جهت لغو و لهو و لعب بدين عالم نيامدهايم و يحيى را رقت قلب و دقت فهمى و خداترسى به مرتبهاى بود كه چون از احوال قيامت چيزى استماع كردى فى الحال دلش مضطرب شدى و مرغ روحش در پرواز آمدى از لباسها به پلاسى قناعت نموده و از طعامها بنان خشك بسنده كرده. از پى شوق و ذكر حق ما را وز طعام و لباس اهل جهان در دو عالم دل و زبانى بس كهنه دلقى و نيم نانى بس در چهار سالگى توريت را حفظ كرده و در ده سالگى بر جمله احكام شرع وقوف يافته با چنان رتبت و چنين قدرت و منزلت چندان گريسته بود كه گوشت و پوست از رخساره مباركش فروريخته بود همين رگ و پى و استخوان مانده بود پس مادرش بيامدى و از سر شفقت دو پاره پشمينه بر ممر آب ديده وى نهاده بود و هر لحظه برداشتى آن را و بفشردى و باز با جاى نهادى روزى زكريا گفت الهى فرزندى خواستم كه سرور سينه من باشد اين فرزند سرور از سينه من بيرون برد و دلبندى طلب كردم كه دلم از او شادى بود اين جگرگوشه داغ عنا بر جانم نهاد ديگر تحمل گريه و زارى او ندارم.
خطاب رسيد كه: تو از من فرزند طلبيدى و صفت اوليا گريستن و ناليدن و بار محنت كشيدن باشد آن روز كه بساط محبت بگستردند و علم شوق در عالم عشق بر پاى كردند همه مرادها و راحتها را آتش در زدند و تخم حسرت و نااميدى در زمين دل انبيا و اوليا و راهروان راه خدا پاشيدند و به آب اندوه و باران بلا پرورش دادند و بناى راه محبت بر ضربت قهر است و غداى محبان و عاشقان شربت زهر، اى زكريا هنوز كجايى باش تا پسرت را تيغ جفا بر حلق نهند و تو را از فرق تا قدم باره ستم به دو نيم باز برند ميان همت در بند و بلا را به قدم رضا استقبال نماى و با درد ما ساخته ديگر نام درمان مبر. چون خدا دلخستگى و درد مىخواهد ز تو آتش او هر زمان جانى دگر بخشد تو را خسته را مرهم مساز و درد را درمان مكن با چنين آتش حديث چشمه حيوان مكن القصه خوف يحيى به مرتبهاى بود كه در مجلسى كه حاضر بودى زكريا از عقوبات الهى كلمهاى نگفتى و جز شرح آثار رحمت نامتناهى نكردى چه يحيى را قوت استماع آيات خوف و وعيد ربانى نبود و اگر از آن باب شمّهاى شنيدى از گريه به هلاكت نزديك رسيدى.
روزى زكريا به بالاى منبر برآمد و از چپ و راست نگاه كرد يحيى را نديد و يحيى خود در پس ستونى نشسته بود و گليمى در خود پيچيده چون يحيى به نظر وى در نيامد سخنى از وعيد الهى در افكند و گفت در دوزخ كوهيست از آتش نام آن غضبان هيچكس از آن جا نگذرد جز به گريستن از خوف خداى، يحيى كه اين كلمه بشنيد برجست و گليم از دوش بيافكند و قدم از مسجد بيرون نهاد و فرياد مىكرد كه الويل لمن دخل غضبان واى بر آن كس كه غضبان جاى وى بود و آن كوه تفسان ماواى وى باشد نعره مىزد و ناله مىكرد تا از شهر پا بيرون نهاد و فرياد مىكرد تا بيرون رفت زكريا از منبر فرود آمد و به خانه رفت مادر يحيى را گفت من ندانستم پسرت در مسجد است و يك شمه از وعيد بيان كردم او سر و پاى برهنه از مسجد بيرون رفت و شنيدهام كه رو به صحرا نهاده است بيا تا از پى او برويم مبادا كه از بىخودى در چاهى افتد پس پدر و مادر از عقب پسر روان شدند و شبانهروز كوه و دشت و صحرا به قدم طلب پيمودند هيچ اثرى از يحيى نديدند و خبر او نشنيدند. اى گلبن حديقه جانها كجا شدى پنهان ز چشم بلبل بيدل چرا شدى صباح روز چهارم به شبانى رسيدند از وى خبر يحيى پرسيدند گفت: او را چه افتاده است؟ گفتند: از خوف خداى سر و پا برهنه از شهر بيرون آمده و ما سه شبانهروز است كه او را مىطلبيم و هيچ خبرى و اثرى از او نيافتهايم شبان گفت: من هم او را نديدهام اما سه شبست كه از اين كوه ناله و زارى بيرون مىآيد كه گوسفندان من به سبب آن ناله از چرا باز ماندهاند گوش بر آن ناله نهاده آب از ديده مىبارند. ز سوز فرقت يار آن چنان بگريم زار كه هر كه بشنود آن ناله در خروش آيد زكريا گفت: اين نشانه ناله يحيى است پدر و مادر روى بدان طرف نهادند مادر زودتر برسيد يحيى را ديد در گوشهاى به سجده افتاده و چندان گريسته كه خاك سجدهگاه از آب چشمش گل شده مادر بنشست و سر يحيى را از ميان خاك و گل برداشته در كنار گرفت يحيى ديده بر هم داشت خيال كرد كه ملكالموتست به قبض روح وى آمده؛ گفت: اى عزرائيل پدر پير و مادر پير دارم چندانم امان ده كه از ايشان بحلى حاصل كنم و خشنودى از ايشان به دست آرم مادرش در خروش آمد كه اى جان مادر! عزرائيل نيست مادر تست يحيى ديده باز كرد مادر را ديد بر جست و خواست كه بگريزد مادرش پستان مبارك بر دست گرفت و گفت: اى يحيى به حرمت شيرى كه از پستان من خوردهاى كه با من به خانه آى. در اين حالت زكريا نيز برسيد و به مبالغه تمام يحيى را به خانه بردند و سه شبانهروز بود كه يحيى طعام نخورده بود قدرى آش عدس پختند يحيى مقدارى تناول نمود و ميل خواب فرمود در خواب ديد كه آيندهاى بيامد و گفت: اى يحيى مگر غضبان را فراموش كردى كه سير بخوردى و بخفتى يحيى بيدار شده برجست و باز رو به صحرا نهاد و يحيى معصوم كه در مدت عمر گناه نكرده بود و انديشه گناهى به خاطر نياورده با وجود اين حال از خوف ذوالجلال
از مويه چو مويى شد و از ناله چو نال.١٥
آوردهاند كه: در روز عرض اكبر دو بار منادى ندا كند چنان كه اهل محشر آن را بشنوند نوبت اول ندا زند كه اى معشر بشر ديدهها بگشاييد و نظاره كنيد و ببينيد اين بنده ما را كه هرگز گناه نكرده است و نيانديشيده مردمان نگاه كنند يحيى را ببينند كه مىگذرد گنهكاران همه از خجالت سر در پيش افكنند ديگر باره ندا زنند كه يا اهل المحشر غضوا ابصاركم اى اهل محشر ديدهها فرو خوابانيد هم مردان و هم زنان كه دختر رسول خدا مىگذرد علما گفتهاند كه حكمت در آن كه زنان چشم بر هم نهند نه آنست كه ايشان نامحرمند سبب آنست كه فاطمه زهرا به صفتى به عرصات در آيد كه هيچكس را طاقت ديدن آن نباشد دراعه زهرآلود حسن بر دوش راست و پيراهن خون آلود حسين بر دوش چپ و عمامه خون آلود على به دست گرفته روى به عرش آورد و چنان به درد بخروشد كه ملائكه به ناله در آيند انبيا از كرسيها در افتند حوران بهشت گريه آغاز كنند و فاطمه دست در قائمهاى از قوايم عرش زند و گويد: الهى داد من بده و به فرياد من برس. جبرئيل خروشكنان پيش سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم آيد كه يا رسول الله! فاطمه به زير عرش آمد با خرقه خون آلود و جامه زهرآلود درياى قهر را نزديك است كه در موج در آورد اگر در نيابى خطر عظيم است سيد عالم از منبر فرود آمده به زير عرش آيد و گويد: اى فاطمه و اى نور ديده و اى فرزند پسنديده، و اى دوست پدر و اى عزيز پدر! امروز روز فرياد رسيدنست نه روز فرياد بر كشيدن و امروز روز نواختن است، نه روز گداختن، امروز روز برداشتن است نه روز فروگذاشتن، من مظلومان را شفاعت مىكنم و تو ظالمان را شفاعت مىكنى.
فاطمه گويد: اى پدر چه كنم پيراهن خونآلود حسين مىبينم جگرم مىسوزد و دراعه زهرآلود حسن مىنگرم دلم كباب مىشود.
سيد كاينات فرمايد كه: اى جان پدر پيراهن خونآلود حسين را بردار و بگو: خدايا به حق خون بناحق ريخته حسين كه هر كه فرزندان مرا دوست داشته و تخم محبت ايشان در مزرعه در كاشته و از واقعه ايشان ملول گشته و در مصيبت ايشان گريسته گناه او را به من ببخش بيا جان پدر كه به نزديك ترازو رويم هزار هزار درويش مفلس و عاصى بىكس دلها در ما بستهاند و در انتظار ما نشسته آن جا رويم تو جامه خونآلود در دست گير تا من گيسوى خاكآلود بر كف نهم تو با دل خسته ناله مىكن تا من با دندان شكسته شفاعت مىكنم تا بود كه ارحمالراحمين بر بيچارگان و گناهكاران امت من رحمت كند. از كرم عذر گناه عاصيان خواهد به حشر مجرمان آرند سوى درگهش روى اميد هيچ امت را بدينسان عذرخواهى كس نديد زانكه در عالم از اين بهتر پناهى كس نديد اما قتل يحيى را سبب آن بود كه ملك آن زمان را زنى بود و آن زن از شوهر ديگر دخترى داشت به غايت جميله و خود پير شده بود مىخواست كه دختر خود را به شوهر دهد ملك در اين باب با يحيى مشاورت كرد يحيى فرمود: كه آن دختر بر تو حرام است. ملك ترك آن معنى گرفت و آن زانيه فاجره از اين صورت برنجيد و صبر كرد تا روزى كه ملك مست و بىخود بود دختر را بياراسته در نظر او به جلوه در آورد ملك قصد دختر كرد زنش گفت اين صورت ميسر نشود تا يحيى را نكشى چه شيربهاى دختر من سر يحيى است، ملك به كشتن يحيى اشاره نمود، علماى وقت را خبر شد گفتند اگر قطرهاى از خون يحيى بر زمين ريزد ديگر گياه نرود ملك امر كرد تا سرش در طشت برند و آن خون را در چاهى ريزند پس كسان به طلب يحيى فرستادند يكى از مقربان ملك گفت كه پدرش مستجابالدعوه است اول او را بايد به قتل رسانيد تا بر كشنده فرزند خود دعاى بد نكند ملك حكم كرد كه بدين موجب عمل كنند چاكران ملك به خانه زكريا آمدند پدر و پسر در نماز بودند يحيى را از پهلوى وى بكشيدند و بربستند و قصد زكريا كردند و از پيش ايشان فرار كرد و جمعى در عقب او روان شدند و گروهى يحيى را به در قصر ملك بردند آنها كه در قفاى زكريا بودند به وى نزديك رسيدند زكريا بىطاقت شد در آن موضع درختى بود اشارت بدان درخت كرد شكافته شد و زكريا به درون وى در آمد ابليس گوشه رداى زكريا را گرفت و بر بيرون درخت بداشت و درخت فراهم آمد و كفار در رسيدند و ابليس را به صورت پيرى ديدند از او پرسيدند كه بدين صفت مردى پيش پيش ما مىرفت كجا شد؟ ابليس ايشان را دلالت كرد به وى و گفت: آن مرد در درون اين درختست و گوشه ردا را به نشانى بديشان نمود، گفتند اى پير او را به چه تدبير از ميان درخت بيرون آريم گفت: او را چرا بيرون آوريد گفتند: براى آن كه هلاك كنيم شيطان گفت: هم اينجا نيز او را هلاك مىتوان كرد و تعليم داد تا اره دو سر حاضر كردند و بر سر درخت نهاده خواستند به دو نيم ببرند از سرادقات غيبى ندا به زكريا رسيد كه هان تا ننالى و آهى نكنى كه نامت از جريده صابران محو كنيم دشمنانت از سراى وجود بيرون كنند و ما تو را در حجره شهود بگذاريم پس چون اره بر فرق زكريا رسيد گفت خدايا هزار شكر كه خون من بر سر كوى محبت تو مىريزند. به جرم عشق تو ما را اگر كشتند چه باك هزار شكر كه بارى شهيد عشق توايم صبر كرد و آهى نزد در آن وقت كه او را به دو نيم مىبريدند اگر كسى از او سؤال كردى كه چه مىخواهى هر جزوى از اجزا و اعضاى وى نعره عشق برآوردى كه آن مىخواهم كه تا قيامت اين راه را مىرانند و مرا به دو پاره مىبرند و ديگر باره پيوند مىكنند آرى هر كه لذت بلا در يابد از هيچ محنتى و مشقتى روى برنتابد. در بلا لذتيست پنهانى وانكه او لذت بلا يابد ناچشيده كسى كجا داند درد را بهتر از دوا داند اما جمعى كه يحيى را نزد ملك بردند چون به درگاه رسيدند فرمان در رسيد كه هم در بيرون به قتل رسانيد و سر او را برداريد آن سنگيندلان جفاكار يحيى معصوم مظلوم را بياوردند و سر مبارك او را در طشتى بريدند و خونى كه در آن طشت جمع شد در چاهى ريختند آن خون در آن چاه به جوش آمد و حق سبحانه بخت النصر بابلى را يا طيطوس رومى را بر ايشان گماشت تا هفتادهزار كس از گروه بنىاسرائيل را بكشت تا آن خون از جوش فرونشست.
در شواهد از امام زين العابدين عليهالسلام نقل كردهاند كه در وقت توجه به كوفه هيچ منزلى نرسيديم و كوچ نكرديم كه امام حسين عليهالسلام ذكر يحيى بن زكريا نكرده باشد يك روز فرمود: كه از خوارى و بىاعتبارى دنيا يكى آنست كه سر يحيى بن زكريا عليهماالسلام را به زن نابكارى از نابكاران بنىاسرائيل هديه فرستادند.
سعيد بن جبير از ابنعباس رضى الله عنه روايت كرده است كه وى گفت: به رسول صلّى الله عليه و آله و سلم وحى آمد كه به جهت قتل يحيى بن زكريا هفتاد هزار كس را بكشتيم و براى فرزند تو دو بار هفتاد هزار كس را بخواهيم كشت و روايتى ديگر هست كه براى خون جگرگوشه رسول هفتاد بار هفتادهزار كس را بكشيم و چنين بود آن چه مختار بن ابىعبيده ثقفى و مسيب بن قعقاع خزاعى و ابراهيم بن مالك اشتر نخعى و هفتاد و سه تن كه خروج كردند و هر يك از ايشان چندين شامى و كوفى را يزيديان كشتند و در آخر صاحبالدعوة ابومسلم مروزى چندين مروانى را هلاك كرد و دود استيصال از تخمه مروانيان برآورد و حضرت خاقانى صاحب قرانى قطب السلطنة و الدنيا و الدين امير تيمور گوركانى١٦ همت بلند و نهمت ارجمند بر همان انتقام مصروفست و عنان عنايت به صوب دفع جمعى از بقيه و تتمه ظلمه معطوفست.
ميسر بادش اين دولت به توفيق خداوندى.
در عيون الرضا عليهالسلام خبرى ايراد فرموده كه مضمونش مشعر است بر آن كه مهدى آل محمد صلّى الله على النبى و عترته و ذريته قتلهى حسين را به قتل خواهد رسانيد پس هنوز انتقام اين خون ناحق باقى است تا خروج مهدى اى عزيز دلهاى امتان از خيال اين خون به ناحق ريخته دردى دارد كه جز گريه آن را دوايى نيست و سينههاى دوستان از انديشه اين واقعه هائله جراحتى يافته كه جز آن را مرهم و شفايى نه. اين چه زخمست كه جز ناله ندارد مرهم وين چه دردست كه جز گريه ندارد درمان اعظم الله اجورنا بمصاب الحسين وارزقنا يوم القيامة شفاعة جده محمد سيد الكونين عليه صلوات رب الثقلين.
باب دوم: در جفاى قريش و ساير كفار با حضرت سيد ابرار عليه صلوات الله الملك الجبار و شهادت حمزه و جعفر طيار
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد كه انّ اعظم الجزاء مع اعظم الجزاء به درستى كه بزرگى جزا مترتب بر بزرگى بلاست هر كه را بلا عظيمتر تحفه جزايى او جسيمتر هر كه را جگر از زخم تيغ عنا ريشتر مرهم راحت جراحتش از دارالشفاى عطا بيشتر.
اى عزيز يكى از نظرات عواطف ربانى و فتوحات مواهب سبحانى آنست كه بنده را به شرف محبت خود بنوازد و پرتو التفات از مطلع يهبهم بر دل بىغل وى اندازد و نشانه دوستى آن بنده ابتلا است به صنوف بليات و امتحان به ضروب محن و اذيات يحيى بن معاذ رازى قدس سره در مناجات خود مىگفت: الهى هر كه از اهل دنيا كسى را دوست دارد و خواهد كه او را نوازش نمايد ابواب نعمت و راحت بر وى بگشايد و تو هر كه را دوست دارى خواهى كه به انواع بلا مبتلا سازى و به آتش محنت و عنا بگدازى باران مشقت برو بارانى و غبار حسرت و ملال بر فرق احوال او افشانى.
هاتفى آواز داد كه ندانستهاى كه نصيب دوستان ما آتش جانسوز است و بهره محبان ما از كمان قضا ناوك دلدوز ما هر كه را دوست داريم عساكر نوايب و مصايب بر او گماريم تا روى توجه او از مخلوق برگردانيده به سوى خود آريم تا چون متوجه حضرت ما شود محرم خلوتخانه اسرار كبريا شود و چون از ساغر محنتش جرعهاى دهيم فى الحال نام ولايت بر او نهيم. ما بلا بر كسى عطا نكنيم اين بلا گوهر خزانه ماست تا كه نامش ز اوليا نكنيم ما بهر كس گهر عطا نكنيم پس ببايد دانست كه محنت از اين روى محض راحتست و نكبت بدين وجه عين دولت.
مولانا در مثنوى فرموده: رنج گنج آمد كه راحتها دروست ظاهرا كار تو ويران مىكند پس رياضت را به جان شو مشترى مغز تازه شد چو بخراشيد پوست ليك خارى را گلستان مىكند بر بلاها دل بنه تا جان برى در بعضى از كتب سماوى آمده كه اى آدمى چون راه بلا بر تو گشاده شود و اسباب رنج و محنت براى تو آماده گردد فقر عينا پس روشن ساز چشم خود را و شادمان شو كه آن طريق انبياست كه به تو مىنمايند و ابواب فتوح اولياست كه براى تو مىگشايند و چون محقق شد كه سلوك سبيل بلا صفت انبيا و حرفت اولياست و هر چند بلا بزرگتر است عطا بيشتر است از اين نكته تحقيق بايد كرد كه از جمله انبيا هيچ نبى آن مقدار جفا نكشيد كه حضرت مصطفى كشيد و از زمره اصفيا هيچ صفى را آن محنت و بلا نرسيد كه پيغمبر ما را رسيد اگر خرقه مىپوشيد بر آن بخيه قهرى بود و اگر جرعه مىنوشيد در آن تعبيه زهرى زبان حال آن حضرت به اشارت ما اوذى مثل ما اوذيت ندا مىكرد. كانچه ما ديديم از جور و جفاها كس نديد و آن چه ما خورديم از زهر و بلاها كس نخورد آن نه بلا بود كه زكريا را باره بدو پاره بريدند و آن نه محنت بود كه يحيى را به تيغ سر برداشتند بلا و محنت اينست كه بر ما ريختند ما را بر اهل آسمان و زمين مقدم ساخته زمام مهمات ايشان به دست اهتمام ما باز دادند معصيت امت را بر دامن شفاعت ما بستند ندا مىرسد كه و من الليل فتهجد شبها برخيز و سخن مفلسان امت به عرض رسان به عوض خفتگان فراش غفلت تو بيدار باش و به جاى غافلان عشرتخانه راحت تو اشك از ديده ببار اكنون كار كاهلان ما را مىبايد كرد و عذر مجرمان ما را مىبايد خواست از يكطرف كار دوستان مىبايد ساخت از يكجانب آزار دشمنان مىبايد ساخت از يكجانب آزار دشمنان مىبايد كشيد گاه ما را بر مسند قاب قوسين نشانند و گاه به آستانه جفاى ابوجهلند گاه بشير و نذير و سراج منير لقب دهند گاه شاعر و ساحر و مجنون نام نهند گاه قلعه خيبر به دست يكى از خاندان ما بگشايند گاه دندان ما به سنگ ناگرويدگان بشكنند اين همه براى آنست تا بر عالميان روشن گردد كه در اين راه درياهاى بلا در موجست و آتشهاى عنا در اشتعال اگر كسى برگ اين راه دارد درآيد و الا زحمت خود دور دارد. راه عشق او كه اكسير بقاست فانى مطلق شود از خويشتن درد بر درد و عنا اندر عناست هر ولى كو طالب اين كيمياست اول تحفه بلا كه بدان حضرت فرستادند آن بود كه پدرش را از پيش برداشتند تا ناز پدر نبيند و بر كنار مهر او ننشيند هنوز آن حضرت در شكم مادر بود كه پدرش وفات كرد و داغ يتيمى بر دل مباركش نهادند.
در خبر آمده كه در آن وقت ملائكه او را يتيم خواندند و بر گرد يتيمى او اشك از ديدهها فشاندند. گر يتيمى چه شد كه از تعظيم بيش باشد بهاى در يتيم حق تعالى با ملائكه خطاب كرد كه اگر چه حبيب من يتيم است اما من كارساز و ولى و حافظ و وكيل ويم شما بر وى صلوات فرستيد و آن را مبارك دانيد و چون سيد عالم به شش سالگى رسيد مادرش نيز وفات كرد دوباره سمت يتيمى بر فرق آن حضرت كشيدند. چون در اگر يتيم شد بيش بود بهاى او زانكه خرد فزون نهد در يتيم رايها آوردهاند كه چون آن حضرت شش ساله شد مادرش او را به مدينه برد به زيارت قبر پدرش عبدالله كه آنجا وفات يافته بود و در وقت مراجعت به ابواء رسيده مادرش بيمار شد روزى رسول بر بالين وى نشسته و در روى مادر مىنگريست و بر تنهايى و غريبى و بى كسى خود مىگريست. سخت دشوار است تنها ماندن از دلدار خود با كه گويم حال تنها ماندن دشوار خود
و آمنه خاتون بيهوش بود ناگاه به هوش باز آمده بر روى رسول نگريست ديده اشكآلود او را ديد خداوند آه دردآلود او را شنيد بيتى چند براى تسلى فرزند دلبند خود بر خواند و اين ابيات از آن جمله است. بارك الله فيك من غلام فانت مبعوث الى الانام ان صح ما ابصرت فى المنام من عند ذى الجلال و الاكرام يعنى خدا بركت دهد تو را اى پسر و اگر آن چه من در خواب ديدهام درباره تو و از هاتف غيبى شنيده راست و درستست پس تو پيغمبرى برانگيخته به سوى آدميان از نزديك خداوند جهان.
بعد از آن گفت: اى پسر هر زندهاى ميرنده است و هر نوى كهنگى پذيرنده هر كه از كتم عدم قدم بر بساط وجود نهاد نهايت كار او آنست كه حنجره امل او به خنجر اجل بريده شود و هر كه در محفل زندگانى شربت با حلاوت حيات چشيد غايت مهم او آنست كه زهر مرارت ممات بچشد. در اين سراى مصيبت كه غير ماتم نيست لباس عمر نكو كسوتيست ليك چه سود دلى كجاست كه زير شكنجه غم نيست كه آستين به قاش از دوام معلم نيست اما اى پسر اگر من بميرم ذكر من زنده خواهد بود و نام من از صحيفه روزگار محو نخواهد شد زيرا كه چون تو پاكيزه نهادى زادم و مانند تو نيكوكارى يادگار گذاشتم. زنده است كسى كه از تبارش ماند خلفى به يادگارش مرويست كه چون آمنه خاتون وفات كرد آواز نوحه جنيان مىآمد كه به روى مىگريستند و مىگفتند: نبكى الفتاة المراة الآمنه١٧ ما همى گرييم بهر اين زن نيكو شعار ام رسول الله ذى السكينة مادر پيغمبر دينپرور صاحب وقار و چون آن حضرت هشت ساله شد جدش عبدالمطلب كه كافل مهم وى بود وفات كرد و او را به عمش ابوطالب سپرد و بعد از بيست سالگى پنج سال شبانى مىكرد و در سن بيست و پنج سالگى خديجه خاتون را رضى الله عنها به خواست و در چهل سالگى وحى بدو فرود آمد و در چهل و سه سالگى آغاز دعوت كرد و ده سال در مكه از كفره و ضلال انواع بىادبى و سفاهت و اصناف ضرر و مشقت ديد و كشيد اولا در ميان دو همسايه خانه داشت كه بدترين دشمنان بودند يكى ابىلهب و يكى عتبة بن ابى معيط.
در زلال الصفا آورده١٨ كه در اول حال آن حضرت را صلّى الله عليه و آله و سلم دو جار جاير بود و دو خليط ضاير دو خودبين خود كامه و دو بدنام سيهنامه دو همسايه گران سايه دو زيانكار بىسرمايه روز در ايذاى وى كوشيدندى و شب جوشن جفاى وى پوشيدندى و انواع ارواث و الواث بياوردندى و در رهگذر آن پاك پراكنده كردندى تا شايد كه دامن پاك آن حضرت بدانها آلوده گردد و در بعضى تفاسير آمده كه امجميل كه زن ابولهب بود وقتها پشتههاى خار و دستههاى خسك جمع كردى و به شب آوردى و در سر راه آن حضرت ريختى تا خارى در دامنش آويزد يا در پاى مباركش خلد آن حضرت كه به نماز بيرون آمدى آنها را از سر راه برگرفتى و به طريق ملايمت و ملاطفت گفتى اين چه همسايگيست كه با من مىكنيد. مىريختند در ره تو خار و با همه چون گل شكفته بود رخ دلستان تو طارق بن عبدالله گويد: در بدو اسلام به سوى حجاز رفتم در يكى از بازارهاى عرب مردى را ديدم حله سرخ پوشيده و به زبان فصيح و بيان مليح مىگفت قولوا لا اله الا الله تفلحوا بگوييد كلمه شهادت تا رستگارى يابيد و يكى را ديدم در پى او مىرفت و مىگفت: سخن او مشنويد كه او دروغگوست و سنگ بر وى مىانداخت چنان كه پاشنه و كعب او را خونين كرده بود من پرسيدم كه اينها چه كسانند يكى گفت: آن جوان كه لباس سرخ دارد محمد قرشى است صلّى الله عليه و آله و سلم كه خلق را به خداى آسمان دعوت مىكند و آن كه از عقب او سنگ مىاندازد عم وى ابولهبست و اكثر صناديد عرب در اين قضيه با ابىلهب متفقند و هر كس كه در موسم و غير موسم به مكه آمدى او را از صحبت آن حضرت تحذير مىكردند و از مكالمه با وى تنفير مىنمودند و سخنان مختلف در باب آن حضرت مىگفتند گاه وى را به سحر نسبت مىدادند و گاه شاعر مىگفتند زمانى منسوب به كهانت مىداشتند و وقتى نام مجنون بر وى مىنهادند و سيد رسل را از اين اقوال غبار ملال بر خاطر عاطر مىنشست و حضرت ذوالجلال براى تسلى دل كامل او آيتها مىفرستاد و مضمون بعضى آن كه هيچ پيغمبرى به قومى نفرستاديم الا كه معاندان قوم او را ساحر و ديوانه گفتند و آن پيغمبران بر جفاى قوم تحمل مىفرمودند و طريق مصابرت به قدم اجتهاد مىپيمودند فاصبر كما صبر اولوالعزم تو هم شكيبايى ورز چنان كه اولوالعزم ورزيدند پس چندان اضرار و ايذا از آن قوم غدار به آن حضرت مىرسيد و ثبات قدم مىورزيد و مصابرت نموده ترك دعوت نمىفرمود. از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور بر سر كوى تو از پاى طلب ننشستم در روضة الاحباب آورده كه عروة بن زبير از عبدالله بن عباس پرسيد كه از آن ايذاها كه تو ديدى كه قريش به حضرت پيغمبر رسانيدند كدام سختتر بود گفت: روزى اشراف قريش در حجرهاى جمع شده بودند و من آن جا حاضر بودم سخن در ميان آوردند و گفتند: نديديم هرگز خود را كه صبر كرده باشيم بر هيچ امرى مثل صبرى كه مىنماييم بر آن چه از اين مرد يعنى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم به ما مىرسد عاقلان ما را سفيه شمرد و پدران ما را دشنام داد و ما را عيب گفت و جماعت را متفرق ساخت و سب آلهه ما نمود و با اين همه وى را گذاشتهايم و هيچ نمىگوييم در اين سخن بودند كه ناگاه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به حرم در آمد و استلام ركن به جاى آورد و به طواف خانه مشغول شد و چون در اثناى طواف بر ايشان بگذشت وى را به ناسزا تعرض رسانيدند و سخن سخت گفتند چنانچه اثر كراهت در روى آن حضرت مشاهده كردم در طواف دوم و سوم نيز مثل آن گفتند در نوبت چهارم آن سرور بايستاد و فرمود: كه بشنويد اى گروه قريش به خدايى كه جان محمد در قبضه قدرت اوست كه آوردهام براى شما ذبح يعنى اگر سخن مرا نشنويد و متابعت من ننماييد همچون گوسفند تيغ بر گلوى شما خواهم نهاد و شما را بخواهم كشت نپنداريد كه از چنگ من به رايگان بيرون خواهيد شد چون آن حضرت اين سخن بگفت گوييا گلوى همه ايشان بگرفت و لرزه بر اعضاى ايشان افتاد بعد از آن به تملق در آمدند و آن كس كه در سب و طعن از همه زيادت بود وى را تسكين داد به بهترين كلامى و نرمترين سخنى و مىگفت: يا ابالقاسم باز گرد و به راه خود برو به خدا كه تو جهول نيستى يعنى در كار خود دانايى و هر چه مىكنى از روى دانش است پس رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بازگشت و طواف خود تمام كرد و روز ديگر همان جماعت در همان محل جمع شدند و من با ايشان بودم بعضى با بعضى گفتند: آن همه ديروز سب محمد نموديم چون بر ما ظاهر شد و ما را دشنام داد هيچ نتوانستيم گفت و خاموش شديم چنانچه گويى زبانهاى ملال شده بود اين چه بود كه ما كرديم اگر اين نوبت وى را ببينيم دانيم كه با وى چه بايد كرد در اين سخن بودند كه حضرت رسالت پيدا شد و طواف خانه آغاز كرد چون وى را ديدند از غايت بغض و غيظ كه داشتند همه به يكبار بر سر آن حضرت ريختند و گفتند تويى كه در حق ما و بتان ما سخنان مىگويى فرمود: كه آرى منم كه به آنها گفتم و مىگويم مردى را ديدم گوشه رداى وى را گرفت و در گردن آن حضرت پيچيد چنان چه راه نفس بر وى تنگ شد يكى از صحابه آن جا حاضر بود فرياد برآورد و در گريه افتاده گفت آيا مىكشيد اين مرد را كه مىگويد پروردگار من الله است و معجزههاى روشن به شما مىنمايد آن مردم دست از پيامبر بداشتند و روى به آن صحابه نهاده محاسن او را گرفته چندان بر وى زدند كه سرش بشكست القصه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مثل اين جفاها ميديد و بدين نوع عناها مىكشيد و مىدانست كه در بلا، ارتكاب شكيبايى را سبب كليست رنج و عنا مباشرت و مصابرت را موجب اصلى به وادى جور و جفا را باقدام صبر پيمودن منهج زوايد فوايد ثواب است و در وادى بلا ياورزا يا ثبات قدم ورزيدن مثمر عوايد آفتاب به درگاه رب الارباب.
و لله فى ضمن البلا يا لطائف. بزير غصه نهان ذوقها و شادىهاست بسى مراد كه در زير نامرادىهاست ابن عباس رضى الله عنه آورده كه قريش اتفاق كردند بر آن كه اين بار كه محمد را ببينيم او را زنده نگذاريم و به هيچ وجه دست از وى نداريم فاطمه را خبر شد به خدمت پدر آمد و قطرات عبرات بر صفحات وجنات روان كرد. بر چهره خويش اشك گلگون مىريخت خون جگرش ز ديده بيرون مىريخت آن حضرت كه فاطمه را گريان ديد فرمود: ما يبكيك اى جان پدر تو را چه چيز به گريه آورده است و موجب گريستن چه چيز شده است فاطمه گفت: يا ابتاه اى پدر بزرگوار ان القوم عزموا على ان يقتلوك بدرستى كه قوم عزم جزم كردهاند بر كشتن تو و هر كس نصيبى از خون تو با خود تخمير كرده حضرت فرمود: كه باك مدار قدرى آب بياور تا پدرت سلاح الوضوء سلاح المؤمن در پوشد و زره عصمت نماز در بر افكند پس وضوى تمام بساخت و قدم در مسجد الحرام نهاد آن گروه از هيبت او چشم نگشادند بلكه از مهابت او ديده بر هم نهادند خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم قبضهاى سنگريزه بر گرفت و در روى ايشان انداخت و فرمود: شاهت الوجوه يعنى زشت باد روهاى شما بر هيچكس از آن سنگريزهها نيامد الا در روز بدر كشته شد و همچنان در ضلالت به نار الله الموقدة رفت و در روز الغاشيه ابوجهل و عتبه و شيبه و ابىاميه و عماره را دعاى بد كرد و هر كه را در آن دعا نام برد كشته شدند و در روز بدر بر دست انصار دين هلاك گشتند و قصه محاربان كربلا همچنين بود كه از آن بيست و دو هزار كوفى و شامى كه با حسين و اصحاب او حرب كردند هيچ كس نبود كه در آن سال به بلايى مبتلا و به عقوبتى گرفتار نگشت و چون سال به سر آمد و روز عاشورا در آمد از آن لشگر گران يك كس زنده نمانده بود چه آنها كه مقاتله نمودند و چه آنها كه سياهى لشكر بودند و چگونه چنين نباشد كه حسين نور ديده مصطفى و فرزند پسنديده مرتضى و جگرگوشه بتول عذرا و برادر با جان برابر حسن رضا بود در كنز الغرايب آورده از ابوجعفر همدانى كه او نقل كرده است از ابوعبدالله قاضى بصره كه آشنايى را ديدم نابينا گفتم تو پيش از اين نابينا بودى و ديدههاى تو روشن بود چشم تو را چه رسيد گفت ايها القاضى من در لشگر پسر زياد بودم به كربلا چون آن واقعه هايله واقع شد و به وطن خود بازگشتم شبى نماز خفتن گزاردم و تكيه كردم خواب بر من غلبه كرد و در واقعه ديدم كه يكى بيامد و گفت اجابت كن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را من در عقب وى روان شدم تا به خدمت آن حضرت رسيدم ديدم كه در مسجد پيش محراب نشسته است ندانستم كه مسجد آن حضرتست يا مسجدى ديگر و بر يمين و يسار او صحابه نشسته بودند و بر حوالى ايشان مردم بسيار ايستاده و امام حسين را ديدم در پيش آن حضرت به زانو در آمده و جامه خونآلود در تن اوست و آهسته با خود سخن مىگويد و يك يك از كشندگان امام حسين و اولاد و اخوان و اقربا و اصحاب وى را مىآورند و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از روى غضب مىفرمود: اضربوه بالسيف و احرقوه بالنار او را به شمشير بزنيد و به آتش بسوزيد پس شمشير به ايشان مىزدند و چون شمشير بر يكى زدندى آتش بجستى و در وى افتادى تا بسوختى و باز زنده شدى و باز شمشير بر وى زدندى من چون آن حال مشاهده كردم بترسيدم و از جاى خود بجستم و نزديك حضرت رسول الله دويدم و گفتم السلام عليك يا نبى الله آن حضرت نظرى از روى هيبت بر من انداخت و جواب سلام من باز نداد و ساعتى نيك درنگ كرد و گفت: يا عدو الله حرمت مرا فروگذاشتى و ادب مرا نگاه نداشتى عترت مرا بكشتى و از رسالت من ياد نكردى و از غضب من نينديشيدى گفتم: يا رسول الله به خداى كه شمشير در روى هيچ يك از اولاد و اصحاب امام حسين نكشيدم و به نيزه طعنه بر هيچ يك نزدم و تير در لشگرگاه وى نيانداختم همين بود كه در لشگر خصم بودم و تظاهر مىكردم فرمود: كه راست مىگويى شمشير نزدى و نيزه نرسانيدى و تير نيفكندى و لكن كثرت السواد و ليكن سياهى لشگر بودى و تكثير سواد خصمان مىنمودى نزديك من آى چون من پيشتر رفتم طشتى ديدم پر از خون نزديك وى نهاده گفت: اين خون جگرگوشه من است پس ميلى از آن برداشت و در چشم من كشيد از هول آن بيدار شدم نابينا بودم قاضى گفت: اى ناكس اين عقوبت دنياست كه داند كه فرداى قيامت با تو چه خواهند كرد. به روز واقعه اى ظالم خدا ناترس خداست حاكم و دعوى گرست پيغمبر روا بود كه به خاك و به خون كنى غرقه بيا ببين كه چها كردهاى به جاى حسين چگونه مىدهى انصاف ماجراى حسين رخ منور و گيسوى مشكساى حسين آمديم به بقيه ابتلاى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم محمد اسحاق رحمه١٩ گويد كه كفار به سبب حمايت ابوطالب عليهالسلام بر حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم دست نداشتند و كبار صحابه را نيز به واسطه حمايت قوم و قبيله ايشان ايذا نمىتوانستند كرد پس هرجا عاجزى و فقيرى كه او را قبيله و عشيرهاى بود مىديدند به تعذيب وى اشتغال مىكردند بعضى را به گرسنگى و تشنگى عذاب كردندى و بعضى را زره پوشانيده در آفتاب باز داشتندى و ميزدندى كه بياييد و از دين محمد برگرديد و از جمله امية بن خلف بلال حبشى را هر روز به بطحاى مكه بردى و او را برهنه بر ريگ گرم خوابانيدندى و سنگ به آفتاب گرم شده را بر سينه وى نهادى و گفتندى اى سياه از دين محمد برگرد و به لات و عزى ايمان آر بلال گفتى احدا احدا خداى يكتا را مىپرستم و همچنين صهيب و خباب و عامر بن فهيره و امثال و اشباه ايشان را به انواع عقوبات تعذيب مىنمودند و آن فارسان ميدان دين و راهروان طريق يقين آن بلاها را به قدم رضا استقبال مينمودند و مىگفتند بلا عطاست پس از عطا ناليدن خطاست مجاهده ابدان صيقل آئينه جان است و خرابى آب و گل سبب معمورى خانه جان و دل. هر رنج كه از حضرت جانان آيد گر راه سلامتش ببندد ليكن زنگ غم از آئينه جان بزدايد صد در ز كرامت به رخش بگشايد القصه كار بدان كشيد و مهم بدان انجاميد كه دست به قتل مؤمنان برگشادند و خرمن عمر پدر و مادر عمار ياسر را به باد هلاكت دادند به ضرورت جمع كثير از اصحاب به اشارت آن سيد احباب صلوات الله و سلامه عليه به جانب حبشه هجرت نمودند و چون ياران رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كم شدند كفار در آزار و اضرار آن حضرت سعى بيشتر كردند روزى سيد عالم به جانب مقبره حجون مىرفت گذرش بر جمعى از صناديد عرب واقع شد چون ابوجهل و عدى بن حمير و امثال ايشان كه بر سر راه نشسته بودند چون خواجه را بديدند به ايذاى او برخاستند و از سخنان ناخوش هيچ باقى نگذاشتند آن حضرت به حكم و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما سر مبارك در پيش انداخته بى مجادله و مقاوله از ايشان بگذشت و در موضعى از گورستان ملول و محزون بنشست ابوجهل بيامد چنانچه به قول قبيح آن حضرت را آزرده بود به فعل شنيع نيز قاصد ايذا و اضرار او شد چنانچه بسى از زن و مرد بر آن مطلع شدند و در آن وقت عم او حمزه به شكار رفته بود قضا را سه روز در كوه و صحرا گشته و شكارى به دست نياورده گرسنه و تشنه و خاكآلود به دروازه مكه در آمد كنيزك عبدالله جذعان درو نگريست و گفت: اى حمزه تو را شكار به چه كار آيد و اين عار به كجا برى كه با برادرزاده تو كردند آن چه كردند حمزه از اين سخن متغير شد و مجال استفسار نداشت به خانه درآمد و طعام طلبيد زنش سفره بيانداخت و طعام حاضر ساخت حمزه نگاه كرد زن خود را گريان ديد گفت: چرا مىگريى جواب داد كه اى اباعماره چگونه نگريم كه يتيمى را از يتيمان شما بلكه رضيعى از رضيعان شما كسى اين جفا روا ندارد كه با نور ديده هاشم و سرور سينه عبدالمطلب واقع شد حمزه گفت: روشنتر از اين بگوى گفت: چه بگويم آن چه ابوجهل با برادرزاده تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم كرد حمزه گفت: چه حال عارض شد و چه صورت وقوع پذيرفت امعماره گفت: اى سيد! ابوجهل با جمعى از سفها او را گرفتند و چندان بزدند كه از پيشانى مباركش خون روان شد و ماه رخسارش را كه آفتاب از رشك آن مىسوزد بر زمين ماليدند حمزه گفت: واويلاه عمش ابوطالب كجا بود گفت: به شعب رفته بود و گوسفند مىچرانيد و از اين حال خبر نداشت گفت: ابىلهب آن جا نبود گفت: آن بىحاصل سنگدل نشسته بود مىگفت بزنيد و بكشيد اين ساحر كذاب را گفت: عباس كجا بود گفت: همچون پروانه كه به گرد شمع گردد در حوالى آن حضرت مىگرديد و فرياد مىكرد كه رحم كنيد بر سيد خو و كسى از آن بدبختان به سخن وى التفات نمىكرد حمزه زار، زار بگريست و با آن كه از سه روز باز طعام و شراب نخورده بود از سر سفره برخاست و گفت: طعام شراب بر من حرام باد تا از آزارنده فرزند برادر خود انتقام نكشم پس بطلب رسول صلّى الله عليه و آله و سلّم روان شد در مسجد الحرام نشان دادند چون به حرم در آمد آن حضرت را ديد در پيش خانه كعبه نشسته و سر بر زانو نهاده حمزه نزديك آمد و گفت: السلام عليك يا ابن اخى اى برادرزاده اينك عم تو آمد تا داد تو از دشمنان بستاند آن حضرت در اشك از صدف ديده فرو ريخت و آه سرد از دل پردرد برآورد و گفت: بگذاريد بى كسى را كه نه پدر دارد و نه مادر نه عم دارد و نه يار و مونسى نه دلدارى نه محرمى نه غمگسارى نه ناصرى نه مددكارى. آه كاندر زمانه محرم نيست دم نيارم زدن ز سوز درون دردمندى و غصه بسيار است هيچكس را ز حال من غم نيست كه كسم غمگسار و همدم نيست هيچ چيز از بلا مرا كم نيست حمزه گريان و غريوان شده سوگند به لات و عزى ياد كرد كه اى فرزند من براى نصرت تو آمدهام حضرت فرمود: به حق آن خدايى كه مرا به رسالت به خلق فرستاده است كه اگر به شمشير آبدار دمار از مشركان خاكسار برآرى و براى حمايت من مقاتله نمايى تا خود را به خون بيالايى تو را از درگاه حق سبحانه جز دورى نيفزايد و از محاربه و كارزار هيچ نگشايد مگر به وحدانيت حق و رسالت من اقرار كنى اى عم اگر مىخواهى كه مرا شربت لطفى دهم و مرهم راحتى بر جراحت دل من نهى بگوى لا اله الا الله محمد رسول الله حمزه گفت: اى جان عم اگر من اين كلمه بگويم تو خوشدل مىشوى؟ گفت: آرى، رضاى من و خشنودى خدا در اين كلمه است حمزه كلمه شهادت بر زبان راند و بعد از آن از مسجد بيرون آمده به انتقام ابوجهل روان شد چون به در خانه ابوجهل رسيد وى نشسته بود و جمعى از اشراف عرب با وى بودند و كمانى در دست حمزه بود بىمحابا بر سر ابوجهل زد چنانچه سرش بشكست و خون روان شد و گفت: تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را ايذا مىكنى و دشنام مىدهى يكى از آن قوم برخاست كه يا اباعماره غضبآلودهاى ساعتى صبر كن تا آخر پشيمان نشوى حمزه گفت: چرا پشيمان شوم من گواهى مىدهم كه خدا يكيست و محمد صلّى الله عليه و آله و سلم رسول اوست به حق و از اين ملت باز نمىگردم و از اين قول رو نمىگردانم. گشاد خويش چو در راه عشق مىيابم به هيچ حال از اين راه رو نمىتابم قريش كه اين سخن شنودند در غم و ملال بيفزودند و دين را قوتى و اسلام را عزتى پديد آمد و در همين اوقات عمر خطاب رضى الله عنه شرف اسلام دريافت و آن نيز مدد و تقويت مسلمانان شد اما چون كفار ديدند كه اسلام روز به روز قوت مىگيرد و كار آن حضرت رونق مىپذيرد بغض و حسد ايشان زياد شد و داعيه هلاك آن حضرت كرده با ابوطالب مجادله بسيار كردند و مهم را به محاربه و مقاتله قرار دادند ابوطالب بنى هاشم و بنوعبدالمطلب را جمع كرده در محافظت آن حضرت اتفاق نمدند موحدان و غير ايشان الا ابىلهب كه با ايشان متفق نشد و بعد از آن كه اين قوم حريف قتال قريش نبودند به شعب ابوطالب در آمدند با كوچ و بنه خود حضرت رسالت را پاسبانى نمودند و قريش عهد كردند كه با آن طايفه مخالطه و مناكحه نكنند و هيچ بديشان نفروشند و از ايشان نخرند و اگر كسى از شعب به جهت مهمى بيرون آمدى او را بزدندى و ايذا كردندى و در موسمى هم كه بيرون مىآمدندى در شعب گرفتار بودند تا كار به اضطرار رسيد و شبها از گريه و زارى اطفال و ضعفاى اهل شعب مردم مكه در خواب نمىرفتند و بعد از سه سال كه حق سبحانه ايشان را خلاصى داد از شعب بيرون آمدند بعد از هشت ماه و بيست و يك روز ابوطالب عليهالسلام وفات يافت و حضرت از فوت او بسيار ملول و محزون شد بعد از آن به سه روز يا يك ماه و پنج روز خديجه كبرى سلام الله عليها درگذشت و در خبر است كه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم در وقت رحلت خديجه كبرى به حجره طاهره در آمد خديجه از شدت مرض شكايت كرد خواجه بگريست و او را دعاى خير گفت و فرمود: اى خديجه بهشت مشتاق ديدار توست خديجه گفت: يا رسول الله من از مرگ باك ندارم ولى بر مفارقت از صحبت تو مىگريم و حسرت مىخورم. ز مرگ بيم ندارم ولى از آن ترسم كه من بميرم و تو جان ديگران باشى يا رسول الله من از دختران خود خاطرجمع كردهام و هر كدام سامانى و خان و مانى دارند اما فاطمه من هنوز سرانجامى ندارد و او را خود متكفل شده به ديگرى نگذارى حضرت به حضور وى فاطمه را طلبيد و در بر گرفت و گفت: فاطمه پاره جگر منست اما چون فاطمه عليهاالسلام مادر بزرگوار خود را در سكرات ديد فرياد بر كشيد و روى در روى مادر مىماليد و زار زار در مفارقت وى مىناليد و چگونه كسى از فراق ناله نكند و از سوز هجران نعره بى خودانه نزند چون مفارقت دوستان بناى صبر را بر مىاندازد و مهاجرت ياران روزگار باز ماندگان را سياه و تيره مىسازد. روز ما را ساخت چون شب تيره آن ماه از فراق آگهند از ماه تا ماهى كه هر شب مىرود چند سوزيم از فراق آه از فراق آه از فراق آب چشمم تا به ماهى آه تا ماه از فراق در كتاب مبكيات از امام وقار رحمه الله مذكور است كه چون خديجه خاتون رضى الله عنها را عمر به پايان رسيد و دانست كه وقت رحلتست سيد عالم را فرمود: كه يا رسول الله دمى پيش من بنشين تا ديدار آخرين تو را ببينم و ذوق لقاى تو را توشه آخرت سازم و به زبان نياز وداع آخرين عرض كنم حضرت پيش وى بنشست خديجه گفت: يا رسول الله عمرى در خدمتت به سر بردم و حالا پيك اجل آمدست و من مىميرم.
ملتمس من آنست كه در قيامت مرا باز جويى و سخن من با حق سبحانه بگويى و عفو مرا درخواست كنى و مهم من به شفاعت راست كنى ديگر اگر در خدمت تقصيرى از من در وجود آمده باشد عفو فرمايى و مرا بحل كنى و ديگر فاطمه من خردست و بىمادر ماند وى را نيكو دارى آن گاه گفت: كلمهاى بزرگ دارم با تو نمىتوانم گفت: با فاطمه بگويم تا به عرض شما رساند سيد عالم گريان از سر بالين وى برخاست و فاطمه در آمد و پيش مادر بنشست خديجه گفت: اى دختر پدرت را بگوى كه مادرم مىگويد كه چون من در گذرم رداى مبارك خود را كه به وقت نزول وحى بر فرق همايون مىانداختى كفن من كن باشد كه به بركت آن حق سبحانه بر من رحمت كند فاطمه عليهاالسلام بيامد و اين سخن به عرض رسانيد مهتر عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گريان شد و ردا به فاطمه داد كه برو و به مادرت بنماى تا دل وى خوش شود فى الحال جبرئيل امين در رسيد كه يا محمد خداى تعالى تو را سلام مىرساند و مىگويد تو رداى خود نگهدار كه چون خديجه آن چه داشت در راه ما فدا كرد كفن وى به كرم ماست ما او را از لباس كرم خود پوشيده گردانيم و از بهشت پاكيزه سرشت كفن وى بفرستيم و اگر اين به صحت رسد٢٠ ارسال كفن او از بهشت يكى از خصائص وى باشد رضى الله عنها و به وفات او حضرت خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به غايت متألم شد. جان در عنا بماند كه آرام دل نماند اكنون چه حاصل كه از قفس تنگ روزگار دل از آنم بسوخت كه مطلوب جان برفت كان طوطى شكرشكن از بوستان برفت
١٣) مؤلف فرمود در خبر آمده و نفرمود صحيح است و بسيارى معتقدند كه بيمارى نفرتآور براى انبيا نيست و خدا پيغمبران را براى هدايت مردم فرستاد و ايوب را براى تعليم صبر و شكيبايى و شكر خداى بر همه حال فرستاد و هر چه نفرت آورد مردم از آن بگريزند و نزديك نشوند و شكر مبتلا را نشنوند و مواعظ او را فرانگيرند پس ايوب نفرتآور نبود.
١٤) اين گونه گريز زدن از اجتهادات كاشفى است و تصرفات وى در بيان مصائب و پس از آن مردم از او آموختند.
١٥) نال مزمار يعنى نى ميان خالى است.
١٦) يكى از مؤلفين نصارى موسوم به رزق الله منقريوس در تاريخ دول اسلام نوشته است تيمور از بزرگترين مردان جهان بود در علو همت و صبر در سختىها و جهانگشايى بزرگتر از او نيامد و مسلمان شيعى مذهب بود اسلام را تقويت مىكرد بر خلاف چنگيز خان اما چندان سنگدل بود كه مانند او انسانى بدين صفت نقل نكردند چون هيچ فاتحى نظير آن چه او در اصفهان و دهلى و دمشق و غير آن كرد نكرد و درباره دمشق گويد شاميان با لشگر او مقاومت كردند ناصر بن برقوق پادشاه مصر را براى مقابله با تيمور خواستند او به دمشق آمد اما تونايى مقابله با تيمور در خويش نديد شبانه بگريخت و تيمور با شام چنان كرد كه با هيچ شهر نكرده بود و كاشفى در اينجا اشاره به قصه تيمور مىكند در شام و به خاطر دارم كه در طهران شبيه و به اصطلاح خود ما تعزيه امير تيمور نشان مىدادند براى انتقام از خون شهداى كربلا گرچه تفاصيل شبيه را بياد ندارم اما بىشك آن نيز مانند ساير نكاتتعزيهدارى مأخذش كاشفى و روضةالشهدا است.
١٧) شايد صحيح امينه باشد.
١٨) در كشفالظنون گويد: زلال الصفافى احوال المصطفى فارسى است از ابى الفتح محمد بن ابىبكر رازى.
١٩) محمد بن اسحاق صاحب سيره در مائه دويم هجرى ميزيست و امام محمد باقر عليهالسلام را ملاقات كرده و از آن حضرت روايت دارد.
٢٠) گاهى مؤلفين روايتى كه نمىدانند صحيح است در كتاب نقل مىكنند و به اتفاق جاير مىدانند اما عوام نقل غير صحيح را روا نمىدانند و معتقدند كه چون روايتى صحيح نباشد نبايد در كتاب نوشت و اين پندار عوام صحيح نيست و از اول اسلام تاكنون بناى روات بر اين نبود چون اگر هر كس به پندار خود هر حديثى را ضعيف مىدانست نقل مىكرد چه بسا حديث درست را بتوهم ضعف نقل نكرده بودند و اكثر آنها از ميان رفته بود اما خواننده ك تاب و شنوده روايت بايد بداند و آنها را آگاه بايد كرد كه همه احاديث را براى اعتقاد و عمل نقل نكردند تا تدليس لازم نيايد نه آن كه هرچه ضعيف مىپندارد نقل نكنند.
۴
روضة الشهداء آوردهاند كه بعد از فوت ابوطالب و موت خديجه، قريش دست طغيان از آستين عدوان بيرون كردند و هرچه جفا مىتوانستند نسبت به سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بجا مىآوردند و مهم بدان رسيد كه آن حضرت در مكه نتوانسته بود به جانب طايف رفت و آن جا نيز از سفهاى قوم آزارهاى عظيم يافته باز به مكه آمد حاصل آن كه ده سال حبيب ملك متعال در مكه جفاى اهل ضلال كشيد تا امر الهى در رسيد كه از آن جا متوجه به مدينه مكرمه شود و چون به مدينه تشرف برد آن جا نيز يهودان كمر عداوت بربستند و منافقان در كمين حيله و كيد نشستند و مشركان و عبده اوثان در صدد محاربه و مقاتله اهل اسلام در آمدند و حرب اول كه حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به نفس نفيس در آن حاضر بود غزوه بدر است و در آن غزا از اهل بيت آن حضرت پسر عم وى عبيده بن حارث بن عبدالمطلب شربت شهادت چشيد و او مردى كهنسال بود او را شيخ المهاجرين مىگفتند و حضرت او را بسيار دوست مىداشت و اول كسى كه رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم به دست مبارك خود براى او لوا بربست او بود صورت شهادت او چنانست كه هر دو لشكر بر سر چاه بدر صف بر كشيدند و علمها بر پاى كردند لشكر كفار نهصد و پنجاه مرد جنگى بود و صد اسب و هفتصد شتر در ميان ايشان بود و بيشتر ايشان سلاح داشتند و لشگر اسلام سيصد و پنجاه نفر بودند اكثر ايشان بىسلاح و در ميان ايشان هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود و بعد از تسويه صفوف سه كس از كفار در ميان ميدان درآمده مبارز طلبيدند يكى عتبة بن ربيعه دوم شيبه برادر او سوم وليد بن عتبه و از لشكر اسلام سه جوان انصارى در برابر ايشان رفتند ايشان پرسيدند كه شما چه كسانيد گفتند ما از انصاريم مبارزان قريش گفتند: ما را با شما كارى نيست ما ابناى اعمام خود را مىطلبيم و يكى از ايشان ندا كرد كه اى محمد از اكفاى ما بيرون فرست٢١ حضرت فرمود: اى عبيده، اى حمزه، اى على شما به ميدان ايشان رويد اين سه مرد مردانه و اين سه شجاع فرزانه در ميدان آن سه بيدين بيگانه در آمدند و عبيده مردى پير بود در مقابله عتبه رفت كه او هم مرد سال يافته بود و حمزه ميان ساله بود غنيم شبيه بود و على كه جوان بود در برابر وليد آمد كه نوخاسته و نورسيده بود على و حمزه غنيم خود را به قتل رسانيدند و عبيده و عتبه يكديگر را مجروح ساختند عتبه زخمى بر ساق عبيده زد كه استخوانش بشكافت و مغز بيرون آمد و عبيده از پاى درافتاد حمزه و على كه چنان ديدند روى به عتبه آورده وى را به تيغ بگذرانيدند و عبيده را برداشته به نظر انور رسانيدند و مغز از ساق وى بيرون مىريخت و عبيده بيهوش بود چون ديده باز كرد چشمش بر جمال خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم افتاد گفت: يا رسول الله الست شهيدا آيا من شهيد نيستم؟ حضرت فرمود: بلى، تو از جمله شهدايى و سردفتر سعدايى عبيده گفت: اگر ابوطالب زنده بودى انصاف دادى كه من احقم به آن چه او در نظم آورده: و نسلمه حتى نصرع حوله و ندهل عن ابنائنا و الحلايل مضمون بيت راجع به آنست كه ما در سلامت پيغمبر و محافظت او از آفتها بكوشيم تا وقتى كه هلاك گشته شويم بر گرداگرد او و غافل شويم و فراموش كنيم از زنان و فرزندان خود يعنى خود را و همه كسان خود را فداى او سازيم آوردهاند كه حضرت او را تصديق كرد و دعاى خير گفت و او در وقت مراجعت از بدر در منزل روحا بدار القرار انتقال يافت رضوان الله عليه و شهيد دوم از اهل بيت حمزه بود كه در حرب احد مرتبه شهادت يافت و غزوه احد اجمالا بر آن وجه بود كه مشركان بعد از جنگ بدر به كينه اهل اسلام كمر بسته خواستند كه جهت صناديد اشراف ايشان كه كشته گشته بودند انتقام كشند انتقام كشند لشكرى جمع كردند سه هزار مرد كه هفتصد از ايشان زرهپوش بودند و دويست اسب و سه هزار شتر در ميان ايشان بود به مدينه آمده در احد لشكرگاه بزدند و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با هفتصد مرد در مقابله ايشان بايستاد بر وجهى كه احد در قفا و مدينه در پيش روى و كوه عينين بر يسار ايشان واقع شد كوه عينين٢٢ شكافى داشت كه محل خطر بود كه دشمنان از آن جا كمين كرده بر سر لشكر اهل اسلام آيند حضرت رسول صلوات الله عليه عبدالله جبير را با پنجاه تيرانداز آن جا فراداشت و مقرر كرد كه شكاف كوه را نگاه دارند و نگذارند كه كسى از مشركان بدان راه در آيد فرمود: كه شما به هيچ وجه از جاى خود نجنبيد و اين مركز را از دست مدهيد خواه ما غالب شويم و خواه مغلوب و بعد از تسويه صفوف و برافراشتن الويه علمدار قريش طلحة بن ابىطلحه به ميدان آمده مبارز خواست و مرتضى على به مبارزت وى بيرون رفته تيغى بر فرق وى زد كه تا مغزش رسيد و هلاك شد برادرش به ميدان آمد و بر دست حمزه كشته شد القصه علمدار قريش هلاك شد و علم كفر نگونسار شد و مسلمانان غلبه كرده كفار را از لشكرگاه بيرون كردند و به غنيمت گرفتن مشغول شدند چون نگاهبانان شكاف عينين فرار كفار و اخذ غنيمت ديدند مركز را گذاشته روى به لشكرگاه نهادند هر چند عبدالله جبير مبالغه كرد كه خلاف امر رسول خداى مكنيد فايده نكرد و ابن جبير با معدودى چند آنجا بايستاد و كفار چون آن ممرّ را خالى ديدند روى بدان صوب نهاده ابن جبير را با يارانش شهيد كردند و از عقب لشكر اسلام در آمده صف ايشان را از هم بپاشيدند و به شآمت مخالفت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم كه از آن قوم واقع شد شكست بر مسلمان افتاد و بعضى كفار كه پشت داده بودند روى به معركه نهادند و اهل اسلام را در ميان گرفتند و در اين حال لشكر اسلام به سه قسم شدند قسمتى به هزيمت رفتند به حوالى مدينه تا به شهر درآمدند و قسمتى از ملازمت آن حضرت مفارقت ننمودند چون مرتضى على و سعد وقاص و طلحه و قسمتى سراسيمه و حيران در ميان ميدان مىگشتند و برخى از ايشان به سعادت شهادت فايز شدند و برخى آخر به خدمت حضرت خواجه عالم شتافتند.
و در روضة الاحباب آورده كه منقول است كه در روز احد چون مسلمانان روى به هزيمت نهادند حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم را تنها گذاشتند آن حضرت خشمناك شد در آن حال نگريست مرتضى على عليهالسلام را ديد كه پهلوى وى ايستاده گفت: اى على چونست كه به ديگران ملحق نشدى؟ گفت: يا رسول الله ان لى بك اسوة بدرستى كه مرا به تو اقتداست مقتدى از نزديك مقتدا كجا رود. جان دهد عاشق و از كوچه جانان نرود صفت عاشق صادق به حقيقت آن است بلبل سوخته هرگز ز گلستان نرود كه گرش سر برود از سر پيمان نرود ناگاه جمعى متوجه آن حضرت گشتند فرمود: كه اى على مرا از اين جمع نگاهدار على فى الحال متوجه آن قوم گشت و دمار از روزگار ايشان برآورد همه را متفرق گردانيد و بعضى را به دوزخ فرستاد و جماعت ديگر پيدا شدند نبى بولى اشارت كرد مهم آن گروه نيز كفايت شد در آن حال جبرئيل عليهالسلام با پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اين كمال مواسات و جوانمردى است كه على به جاى مىآورد حضرت فرمود: كه انه منى و أنا منه بدرستى كه على از من است و من از ويم جبرئيل گفت: و انا منكما و من از شما هر دواَم و شنيدند كه گوينده غيبى مىگفت: لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار ٢٣ در درج الدرر روح الله روح مؤلفه در اين محل ذكر كرده كه بايد بىشبهه تصديق نمايى و بىشائبه تصور فرمايى كه سلطان اوليا على مرتضى عليهالسلام را كسب اين دولت عظمى و درك اين سعادت كبرى و نزول در اين مرتبه اسنى و عروج بر اين مقصد اقصى به بركت اقتدا به افضل اصفيا و به واسطه انتما باكمل اتقيا يعنى محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم حامل شد كما قال الناظم و لقد اجاد فى ما افاد. آن كو به سر مرتبه لافتى رسيد آن پر دلى كه بر سر اعدا به ذوالفقار با مهر او ز تفرقه هادل خلاص يافت از دولت متابعت مصطفى رسيد همچون كليم بود كه با اژدهار رسيد زر گشت كار قلب چو با كيميا رسيد آوردهاند كه چهار تن از كفار قريش با يكديگر معاهده نمودند بر آن كه رسول خدا را صلّى الله عليه و آله و سلم به قتل آرند ابن شهاب و ابن قميه و ابن حميد و عتبة ابن ابىوقاص پس در اين محل كه اشرار غلبه كردند و ابرار مغلوب شده هر يك به گوشهاى افتاده بودند و حضرت رسالت با معدودى چند در موضعى افتاده بود آن سختدلان سستپيمان فرصت يافته دست جرأت از آستين وقاحت به در آوردند و سنگها حواله آن معدن جواهر رسالت و جلالت كردند ابن قميه سنگى چند حواله آن حضرت كرد و يكى از آن بر آئينه نورانى پيشانى آن حضرت كه محراب قلوب متوجهان حرم صدق و صفا بود و طاق ابروى دلجوى آن كعبه حلم و وفا آمد و به غايت مجروح گشت چنان چه خون روان شد و قطرات خون بر محاسن مبارك وى فرود آمد و حضرت آن را بر دل اطهر خويش پاك مىساخت و نمىگذاشت كه بر زمين چكد و مىفرمود كه اگر قطرهاى از آن بر زمين افتد هر آينه عذاب از آسمان بر اهل زمين نازل شود و ابن شهاب سنگى بر بازوى آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم زد و آن را مجروح ساخت و ابن ابىوقاص سنگى بر لب و دندان مبارك آن حضرت زد چنانچه لب لطيفش بشكافت و هر آينه آن بينواى خارستان حسد كه به سنگ كينه رطب تازه نخل جويبار قدس را خسته گردانيد نهال عملش در روز جزا به ثمره ان شجرة الزقوم طعام الاثيم بارور خواهد بود. آن سختدل كه سنگ جفا بر لبت فكند جز خار، خار از آن رطبش نيست حاصلى و هم از اثر آن سنگ دندان رباعيه آن حضرت از طرف شيب شكسته شد و يكى از آن گوهرهاى شب چراغ كه ماه را داغ سياه از آتش سوداى آن در دلست از آن درج ياقوتى بيرون افتاد و از بىحيايى آن مردود كه بر تخته خاك در هيچ شمارى نبود كسرى بدان عقد صحيح راه يافت. داشت از درها دهانش درج پر وندر آن دُرجَست در سى و دو دُر بود عقدى صحيح ليك در آن كسرى افكند سنگ بدگهران گوييا آن سنگ خشك مغز را به جهت دفع سودا مفرحى در كار بود٢٤ كه به جهدى تمام در شاهوار مىشكست و ياقوت زمانى مىسود. كى شدى آن سنگ مفرح گراى گر نشدى در شكن و لعلساى يا آن سخت دل سياه چهره مىخواست كه چون عقيق يمنى درخشان گردد از شعشعه سهبل تابانش اقتباس رنگى نمايد٢٥ بود لعلش سهيل رخشنده چون سهيلش رفيق سنگ آمد سنگ را رنگ لعل بخشنده سنگ دردم عقيق رنگ آمد در اين محل كه آن حضرت را چندين جراحت رسيد ابن قميه شمشيرى حواله آن حضرت كرد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از شمشير او احتراز نموده در مغاكى افتاد، رخساره آفتاب آثارش از نظر ابرار و اشرار نهان گشت و روز روشن به ديده دوستان چون شب مظلم تيره و چشم روزگار از مشاهده آثار چشم زخم اغيار خيره شد . ناله دلها به ثريا رسيد از مژهها سيل به دريا رسيد ابن قميه چون پنداشت كه خورشيد شرع يقين جامه غروب فنا پوشيده و ماه اوج كمال به مغرب فوت و زوال متوارى شده قوم خود را مژده داد كه كار محمد را بساختم و دل از مهم او بپرداختم ابليس از زبان او فرا گرفته آوازه انداخت ألا ان محمدا قد قُتل بدانيد بدرستى كه محمد كشته شد! آواز ابليس به مدينه رسيد و به يك لحظه اين خبر دلسوز ميان دوست و دشمن انتشار يافت، اهل شرك از اين خبر شادمان شده، به گرفتن غنيمت مشغول شدند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بعد از زمانى از آن مغاك برآمد و به جانب شعب توجه نمود و برخى اصحاب به وى پيوستند و در اين غزوه حمزه عليهالسلام جرعهاى از جام شهادت چشيد و به روضه زاهره يرزقون فرحين رسيد و صورت شهادت حمزه سلام الله عليه بر اين وجه بود كه جبير بن مطعم كه مهترزاده مكه و يكى از اشراف عرب بود غلامى داشت حبشى كه او را وحشى گفتندى مردى دلير و مبارز گريز٢٦ بود و پيوسته به زوبين جنگ كردى چون لشكر قريش عزيمت مدينه كردند جبير وحشى را طلبيد و گفت: اى غلام دانستهاى كه مسلمانان در روز بدر عم من طمة بن عدى را به چه زارى و خوارى بكشتند و من يك عم داشتم و حالا محمد دو عم دارد حمزه و عباس، عباس خود در مكه است و حمزه در مدينه اگر در اين حرب حمزه را به قتل رسانى تو را آزاد سازم و به مال وافر شاد گردانم وحشى اتمام آن كار را در عهده اهتمام گرفت و هند كه زن ابوسفيان بود و در قبايل عرب به حسن جمال شهرت تمام داشت پدر او عتبه در روز بدر به چاه هلاك افتاد وحشى را طلبيد و گفت: اگر تو محمد را به زبان زوبين جواب كشتن پدر من باز دهى كامى كه تو را باشد به حصول وصول رسد و من تو را تربيت به قاعده كنم و منقول است كه دختر عتبة ابن حارث بن اعمر نيز با وحشى گفت: كه پدر من در بدر كشته شده و در لشكرى كه عزيمت محاربه با ايشان داريد سه كس را بيش كفو پدر خود نمىدانم محمد و على و حمزه اگر يكى از اين سه تن را مقتول سازى من تو را به شادى و آزادى برسانم وحشى جواب داد: كه من به قتل محمد قادر نيستم چه اصحاب در محافظت او يك جهتند و اما حمزه به خداى كعبه كه اگر او را در خواب يابم از هيبت و سطوت او را بيدار نتوانم كرد اما چون على جوان نورسيده است و كارزار ناديده و به ميدان حرب كمرسيده شايد كه برو حربه توانم انداخت پس وحشى به شادى آزادى و به وعده هند و خيال تربيت دختر حارث عزم كشتن يكى از اين سه شير بيشه اسلام درست كرد و چون روز حرب به كمينگاه ترصد در آمد تفحص تمام به جاى آورد ديد كه سربازان مهاجر و جانبازان انصار در ملازمت سيد اخيارند از آن جا نوميد شده به جست و جوى على در آمد ديد كه مبارز ميدان لا فتى و مبرز ايوان هل اتى در حرب مهارتى تمام دارد و از جوانب و اطراف خود با خبر است دانست كه بر او دستى ندارد بازگشت و به جانب حمزه متوجه شد ديد كه حمزه چون شير مست به ميان قوم در آمده صفوف قريش را بر هم مىزند و روايتى هست كه حمزه عليهالسلام در آن روز به هر دستى شمشيرى داشت و به هر دو شمشير حرب كنان از دقايق كارزار چيزى فرو نمىگذاشت و به سطوت و شجاعت دستبردى مىنمود كه اگر سام نريمان زنده بودى به مشاهده او از پاى درافتادى و اگر رستم دستان ملاحظه پايدارى و درستكارى او نمودى بوسه بر نعل سمندش دادى. سالها لعب نمايد فلك چوگان قدر از ره چستى و چالاكى اگر قصد كند تا چنان شاهسوارى سوى ميدان آرد به دمى گوى فلك در خم چوگان آرد اتفاقا به سباع بن عبدالعزى رسيد و بى تعلل او را به مقر سقر فرستاد و رجز گويان مبارز طلبيد از جماعت قريش هيچكس در برابر او نيامد حمزه در غضب رفت و بى تحاشى خود را در ميان جمعى انداخت و به ضرب شمشير آبدار ايشان را متلاشى و متفرق ساخت و كف بر لب آورده پرواى حفظ اطراف نداشت وحشى در كمينگاه نشسته فرصتى مىطلبيد كه ناگاه مركبش به سر درآمد و روايتى آن است كه پياده بود پايش به كشته بر آمد و بر پشت افتاد و شكمش برهنه شد وحشى از كمينگاه زوبينى به سوى وى انداخت و بر عانهاش آمد كه از طرف ديگر بيرون شد حمزه برخاست و به سوى كمينگاه توجه نمود تا بنگرد كه اين زخم كه زده است نتوانست رفتن و بر روى زمين افتاد و پيشانى مباركش بر زمين نهاده كلمه شهادت بر زبان راند و جان سيدالشهدا به عالم بالا رفت وحشى صبر كرد تا مردم از نزديك وى دور شدند بيامد و به حربهاى كه داشت شكم وى را بشكافت و جگرش بيرون آورد به نزديك هند برد كه اينك جگر حمزه قاتل پدرت هند آن را فراستد و به دهان برده بخائيد پس بينداخت و پيرايه زيورى كه در گردن و دست و پاى داشت به وى بخشيد و گفت چون به مكه رسم ده هزار دينار زر سرخت بدهم پس از وى پرسيد كه حمزه را كجا كشتى به من بنماى وحشى او را آورد تا به سر حمزه هند كارد بركشيد و گوش و بينى و بعضى ديگر از اعضاى وى ببريد و در رشته كشيده با خود ببرد آن بزرگوار را مثله كرده در ميان خاك و خون بگذاشت. در خاك و خون فتاده روا كى بود تنى جانها فداى عم محمد كه در احد كو در غزا به دشمن دين كارزار كرد جان را براى دين الهى نثار كرد آوردهاند كه چون آوازه قتل حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به مدينه رسيد هيچ زنى قرشيه و هاشميه نماند الا كه مىگريستند و مخدرات حجرات طهارت قصد احد كردند فاطمه بر در حجره ايستاده بود يكى از هزيمتيان لشگر مىگذشت فاطمه خواست كه به اوى سخن گويد و حال پدر بزرگوار خود بپرسد باز شرم داشت و يكى از مردم محله از هزيمتى پرسيد كه خبر چيست؟ گفت: چه مىپرسى؟ احوال درون خانه گفتن نتوان خون بر در آستانه مىبين و مپرس فاطمه را از مضمون اين خبر دود از سينه مبارك برآمد و به دماغ رسيده سيل اشك از ديده روان شد در انديشه دور و دراز افتاد كه ناگاه كسى ديگر برسيد و گفت: اى مسلمانان خداى مزد دهد شما را به شهادت پيغمبر شما فاطمه كه اين خبر استماع فرمود بيهوش شد جماعت زنان كه آنجا حاضر بودند آب بر روى مبارك وى زدند تا به هوش آمد و فرياد بركشيد كه يا ابتاه و يا حبيباه پس چادر عصمت بر سر افكنده از دروازه مدينه بيرون آمد عايشه و صفيه و ام ايمن و جمعى ديگر از زنان اتفاق نموده روى به كوه احد روان شدند راوى گويد كه فاطمه آهى مىزد كه هيچ احدى را تاب استماع آن نبود و نالهاى مىكرد كه هيچ كس طاقت شنيدن آن نداشت: اين چه آهست كه تا اوج ثريا برود كوه اگر بشنود اين نالهام از جا برود فاطمه هر دو قدم كه مىرفت مىافتاد نه قوت راه رفتن و نه روى رفتن.
ناگاه زنى از بنى ذبيان برسيد و گفت: اى دختر خير البشر به كجا مىروى گفت: مىخواهم كه پيش پدرم بروم اما قوت رفتار ندارم زن گفت: اى سيدةالنساء تو هم اينجا ساكن باش تا من بروم و براى تو خبرى بياورم كه اگر پدر بزرگوارت تو را بدين حالت بيند تحمل نتواند كرد فاطمه در سايه ديوارى قرار گرفت اما دلش بى قرار بود حالت چنان غم و سوزش چنين الم محنتزدهاى داند كه به دست هجران عزيزى گرفتار شده باشد. آن را كه غمى چون غم من نيست چه داند كز دست غمش دل به چه سان مىگذراند پس فاطمه فرمود: كه اى زن چون چشمت بر جمال جهانآراى پدرم افتد سلام و نياز من برسان و حال من بدينسان كه مشاهده مىكنى عرض ده به وقت فرصت بگو. اى آفتاب من كه شدى غايب از نظر اى نور چشم عالم و چشم و چراغ دل نالم چو نى ز غصه و بادم بود به دست آيا شب فراق تو را كى بود سحر بگشاى چشم رحمت و بر حال من نگر سوزم چو شمع در غم و دودم رود به سر آن زن برفت و فاطمه قطرات عبرات بر رخسار مىباريد و به درد تمام مىگفت اى پدر مرا به غربت آوردى و داغ يتيمى بر جگرم نهادى اى دريغا مادرم خديجه زنده بودى تا درد بىكسى و يتيمى مرا دوا كردى و زخم تنهايى و غريبى مرا مرهمى ترتيب نمودى اينجا فاطمه در ناله و از آن جانب زن ذبيانيه روى به لشگرگاه نهاده مىدويد و هر كه را مىديد خبر سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مىپرسيد و او را پدر و برادر و پسر هر سه در ملازمت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به لشكر رفته بودند قضا را چون به لشكرگاه رسيد كشتهاى ديد افتاده چون نيك نگاه كرد برادرش بود شهيد شده و آن جا به خاك و خون آغشته ديده بر هم نهاد و بگذشت و با خود مىگفت حرام است بر من ديدن روى او تا روى پيغمبر عليهالسلام را نبينم چون قدرى ديگر برفت پدر را ديد جان داده و بر خاك هلاك افتاده از او نيز در گذشت بعد از آن پسرش به نظر در آمد كه هنوز رمقى از حيات داشت چون مادر را ديد گفت: اى مادر خوش آمدى! كه آرزومند ديدار تو بودم زمانى در برم آرام گير تا گفتار تو بشنوم و ديدار تو بنگرم. دم جان دادنست و وعده ديدار مىبايد اگر چه بر تو دشوار است بارى بر من آسان كن زن گفت: اى عزيز مادر و اى شهيد مادر! مادر در فراق تو گريانست و بر آتش اشتياق تو بريان اما دختر رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را جايى نشاندهام و به استخبار حال پدرش آمده و من هنوز از سيد عالم خبر ندارم و فاطمه انتظار مىبرد معذورم دار كه قوت نشستن ندارم پسر را نيز بگذاشت و بيامد تا به پاى كوه احد در محلى رسيد كه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از شعب بيرون آمده بود و در پاى علم ايستاده و صحابه گرداگرد آن حضرت صف كشيده زن پيش آمد و در قدم رسول افتاده گفت: يا رسول الله! پدر و برادر و پسر و جد و قبيله و تمامى عشيرهام فداى تو باد سلام فاطمه آوردهام و حالت او به حضرت تو عرض مىكنم آن حضرت فرمود: كه او را كجا گذاشتى زن تمام قصه را شرح داد رسول گفت: اى زن زود باز گرد و بشارت حيات من بدو رسان و بى انتظارش نزد من آر آن زن بازگشت و مژده سلامت خواجه عالم به فاطمه رسانيد و گفت: به خداى كه پدرت را ديدم ايستاده و علم بر سر او بداشته فاطمه فرمود: كه مرا به پدر رسان و مژدگانى از من بستان زن او را پيش گرفته و به احد آورد چون حضرت رسول فاطمه را ديد پيش او باز رفت او را در كنار گرفت و فاطمه بسيار بگريست حرت رسول صلوات الله و سلامه عليه او را تسلى داد و بنواخت فاطمه گفت: اى پدر من از اين زن مژدگانى قبول كردهام سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از آن زن پرسيد كه از فاطمه چه توقع دارى؟ گفت: يا رسول الله چشم آن دارم كه فرداى قيامت مرا دست گيرد و از من فراموش نكند فاطمه فرمود: كه يا رسول الله گواه باش كه فردا بى او پاى در بهشت ننهم آن زن از شادى بگريست و گفت: يا رسول الله دستورى فرماى تا به سر كشتگان خود روم كه بىكسند آن حضرت او را اجازت داد پس روى به اصحاب كرد كه ما فعل عمى آيا چه كرده است عم من حمزه و حال او چگونه است و چرا او را نمىبينم حارث بن صمه از نزد آن حضرت روان شد تا خبر حمزه بياورد و دير آمد على مرتضى از عقب او برفت و به حارث رسيد در زمانى كه بر بالين حمزه ايستاده بود چون على، حمزه را بدان حال مشاهده كرد در گريه آمد و به نزد پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم آمده او را از آن حال خبردار گردانيد. آه اين خبر بود كه دلها همه خون شد جانها همه سوخت ديدهها جيحون شد سيد عالم به نفس خود برخاست و بيامد و بر سر حمزه آمد و عم بزرگوار خود را كشته و مثله كرده ديد بسيار اندوهناك شد و به گريه در آمد چه حمزه بسيار دوست مىداشت زيرا كه هم عم بود هم برادر رضاعى و در اين محل صفيه عمه آن حضرت خواهر حمزه بود از دور پيدا شد پيغمبر با پسر وى زبير فرمود: كه برو و والدهات را باز گردان تا اينجا نيايد و برادر خود را بدين حال نبيند كه شايد طاقت نياورد و زياده از حد جزع كند زبير پيش مادر باز رفت و گفت: كجا مىآيى رسول خدا چنان مىخواهد كه تو بازگردى صفيه گفت: اى پسر شنيدهام كه برادرم حمزه را شهيد كردهاند و مثله ساخته و مىدانم كه اين بلا و محنت وى را به جهت رضاى خدا پيش آمده آمدهام تا او را ببينم شايد كه خداى نيز مرا صبر دهد و به دولت رضاى او برسم زبير آمد و سخن مادر به عرض پيغمبر رساندى حضرت وى را دستورى داد تا آمد و برادر را ديد استرجاع نمود و به جهت وى از حق سبحانه آمرزش طلبيد اما خود را از گريه نگاه نتوانست داشت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم از گريه او به گريه درآمد و فاطمه هم ميگريست حضرت فرمود: ما اصاب بمثلك ابدا هرگز مصيبتزدهاى به مثل تو نخواهم ديد يعنى: مصيبت هيچكس نزد من برابر مصيبت تو نخواهد بود و مقرر است كه در مصيبت جز بكاء و انين ظهور نرسد و جز گريه و ناله نشايد. هنگام چنين مصيبت اى دل اى ديده تو اشكهاى خونين كو ناله و آه و بىقرارى از بهر كدام روز دارى پس با فاطمه و صفيه گفت: كه بشارت باد مر شما را كه جبرئيل آمد مىگويد حمزه را در ميان اهل آسمان اسد الله و اسد رسوله نوشتند و در بعضى از روايات آمده كه رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم بر شهداى احد نماز گزارد اول بر حمزه و ديگر جنازه هر كه مىآوردند نزد حمزه مىنهادند نماز مىگزارد تا در آن روز هفتاد بار بر حمزه نماز گزارد و نورالائمه خوارزمى آورده كه حمزه شهيد دوم بود از اهل بيت و حسين شهيد آخر از خاندان همانا كه سيد عالم را صلّى الله عليه و آله و سلم خبر كرده بودند كه هفتاد كس را با حسين شهيد كنند و كس نباشد كه بر آن شهيدان بىكس نماز بگزارد و مهتر بشر صلواة الله عليه هفتاد بار بر جنازه حمزه نماز گزارد يكى براى وى و باقى براى شهداى كربلا يعنى تا حق سبحانه ثواب آن نماز را به ارواح شهدا رساند اجر شهادت ايشان و ثواب شهيدان خود از حد شمار بيرونست و از حيز حساب افزون در خبر آمده كه چون شهيدى از پاى در افتد حورالعين در كنار خود براى سر او بالين آماده كرده است. وقت غزا تيغ زنان غيور نى ز پى جاه زيادت كنند لا جرم آن تيغ كه بر سر خورند جان كه كنند از تن مردانه دور كز پى اعلاى شهادت كنند شربتى از چشمه كوثر خورند راوى گويد: كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمود: كه حمزه را همچنان با جامه خونين دفن كردند و از احد بازگشته به مدينه آمدند از اكثر خانهها آواز گريه زنان شنيدند الا از خانه حمزه فرمود: اما حمزه لا بواكى له ههنا حمزه را در اين شهر زنى كه بر وى گريه كند نيست يعنى او غريبست و غريبان را در غربت كسى كه بر ايشان شفقت ورزد و در مصيبت ايشان بگريد كمتر مىباشد حال غريبان عجيبست و هر جاه الميست نصيب غريبست گفتهاند: دو وقت دو كس را موجب حسرت است: اول بامداد يتيم را كه از خواب برخيزد و جمال پدر نبيند و نماز شام غريب را كه از هر طرف كه نگرد آشنايى به نظر در نيايد. نماز شام غريبان چو گريه آغازم به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار به مويههاى غريبانه قصه پردازم كه از جهان ره و رسم سفر براندازم آوردهاند كه يكى از پيغمبران عزرائيل را پرسيد: كه اى قابض ارواح چندين داغ حسرت كه بر جگر آدميان مىنهى و اين همه شربت تلخ كه به عالميان مىدهى هرگز بر كسى رحم مىكنى عزرائيل گفت: اى پيغمبر خداى تعالى رحم را از دل من نزع كرده است مرا در قبض روح بر هيچكس رحم نيست الا بر آن غريب ممتحن جدا مانده از شهر و وطن آن ساعت كه خواهم امانت روح از وى استرداد كنم و پنجه مطالبه در دامن جانش زنم آن بيچاره نداند كه چه در پيش وى آمده از چپ و راست نظر كند نه زن بيند و نه فرزند و نه خويش مشاهده نمايد نه پيوند پدر و مادرى نه كه با ايشان غم دل گويد برادر و خواهرى نى كه با ايشان سر ضمير خود در ميان نهد نه يار مشفقى كه يتيم خود را بدو سفارش نمايد و نه دوست مهربانى كه وصيتى به جاى آرد در آن ساعت آب حسرت در ديده وى بگردد و قطرهاى چند باران ندامت از سحاب چشم وى بچكد مرا در اين حالت بر او رحم آيد و روح او را از تن او مدارا قبض كنم. هر شب برود ز سينه آرام غريب گويند كه از مرگ بتر نيست غمى وز شربت غم تلخ شود كام غريب شك نيست كز آن بتر بود شام غريب القصه چون انصار شنيدند كه حضرت پيغمبر فرمود: كه حمزه در اين شهر گريندگان ندارد به خانههاى خويش رفتند و زنان خود را گفتند اول به خانه حمزه عم رسول الله رويد و بر وى بگرييد بعد از آن به خانه خويش باز آئيد و بر كشتگان خود بگرييد زنان انصار همه به خانه حمزه آمدند و تا قريب نيم شب برو مىگريستند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به خواب رفته بود چون بيدار شد آواز گريه زنان از خانه حمزه شنيد پرسيد: كه اين چه آواز است؟ گفتند: زنان انصارند كه بر عم تو مىگريند آن حضرت فرمود: كه خداى خشنود باد از شما و اولاد شما و اولاد شما اى عزيز در ضيه كربلا ملاحظه كن كه حسين و اولاد و اصحاب او غريب بودند و در آن باديه كسى نبود كه بر ايشان بگريد لاجرم آسمان بر ايشان بگريست و امام محى السنة٢٧ در تفسير معالم التنزيل از سدى رحمةالله نقل كرده كه چون امام حسين عليهالسلام را شهيد كردند آسمان بگريست و گريه او شفق اطراف اوست و در تفسير ثعلبى آورده كه محمد بن سيرين رحمة الله فرمود: كه پيش از قتل حسين حمرتى كه حالا از شفق مشهود مىگردد نبود بعد از قتل حسين ظهور نموده و در اين باب گفتهاند: اين سرخى شفق كه برين چرخ بىوفاست هر شام عكس خون شهيدان كربلاست و در شواهد مذكورست كه معمر و زهرى رحمهما الله در مجلس عبدالملك مروان بودند وليد پرسيد: كه كدام از شما دانيد كه در روز قتل حسين حال سنگهاى بيت المقدس چه بود؟ زهرى رحمة الله فرمود: كه به من چنين رسيده است كه در آن روز هيچ سنگى را از مسجد اقصى و حوالى آن برنداشتند مگر كه در زير آن خون تازه يافتند و از ديگرى مىآرند كه چون حضرت امام حسين عليهالسلام شهيد شد از آسمان خون بباريد و هر چيز كه ما را بود پر خون شد و آسمان چند روز در چشم ما چون خون بسته مينمود و در عيون الرضا عليهالسلام در حديث ريان بن شبيب مذكور است كه سلطان على بن موسى الرضا عليه التحية و الدعا با او گفت: كه يا ابن شبيب وقتى كه جدم را شهيد كردند آسمان خون بباريد و ترابى احمر از اطراف او به جانب زمين رسيد يابن شبيب به درستى كه چهار هزار فرشته براى نصرت آواز محيط افلاك به مركز خاك فرود آمدند و در جنگ دستورى نيافتند بر سر روضه مقدس و تربت مطهر او قرار گرفته با موى ژوليده و روى گردآلود مىگريند و مىباشند تا روز قيامت.٢٨ اندرين ماتم ملائك دم به دم بگريسته كرسى از جا رفته و سدره در افتاده ز پاى مهر عالمتاب با سوز جگر ناليده زار زين عزا بهر رضاى خواجه كن و مقام حورعين بهر رضاى فاطمه در باغ خلد جن و انس و علوى و سفلى ز غم بگريسته عرش نالان گشته و لوح و قلم بگريسته پير گردون هر زمان با پشت خم بگريسته ناله كرده زمزم و بيت الحرام بگريسته بر شهيد باديه با صد الم بگريسته و شهيد سوم از شهيدان اهل بيت جعفر بن ابىطالب عليهالسلام بود برادر مرتضى على و او در اول بار با جماعتى از صحابه به حبشه هجرت كرد و نجاشى پادشان آن ولايت به دست او مسلمان شد و از حبشه معاودت نموده در روز فتح خيبر به خدمت حضرت پيغمبر رسيد و آن حضرت به غايت شادمان شده فرمود: كه نمىدانم به كدام امر شادمانترم؟ به قدوم جعفر يا فتح خيبر و حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم او را بسيار دوست داشتى و درباره او فرمود: اشبهت خلقى و خلقى تو مشابه منى در صورت و سيرت و اين نهايت شرفست در وصف وى آوردهاند كه در سال هشتم از هجرت كه آن حضرت لشگرى نامزد فرمود و به حرب شرحبيل غسانى فرستاد، جعفر نيز در آن سريه بود، چون به موته رسيدند و آن موضعيست نزديك ببلقا از ولايت شام با لشگر كفر روبرو افتادند، سريه هزار سواره و پياده بلكه از اين عدد نيز زياده مبارزان معركه جهاد و يك جهت آن پاكطينت پاكيزه اعتقاد از بسيارى دشمنان انديشه ناكرده دست اعتصام در دامن توكل استوار داشتند و پاى ثبات در ركاب وقار آورده عنان اختيار به قبضه مشيت آفريدگار باز گذاشتند. در دست ما چو نيست عنان ارادتى بگذاشتيم تا كرم او چه مىكند مردانهوار روى به كارزار كفار آوردند و در اثناى قتال كه زيد بن حارثه شهيد شد جعفر بن ابىطالب علم برداشت و از مركب پياده شد اسب را پى كرد و اول اسبى كه در اسلام پى كردند آن بود آن گه به محاربه مشغول شد ضربتى بر دست راستش زدند چنانچه از تن وى جدا شد علم را به دست چپ گرفت آن را نيز بيانداختند علم را به بازوى خود نگاهداشت مردى از روميان او را زخمى زد كه از پاى درآمد و در صحاح اخبار وارد شده كه حق تعالى پيغمبر خود را بر احوال اهل موته اطلاع داد و زمين را مرتفع گردانيد تا معركه محاربه ايشان را ديد و ياران را خبر داد از اهل موته و فرمود: كه زيد بن حارثه علم برداشت و شربت شهادت چشيد پس جعفر بن ابىطالب را فراگرفت و به مرتبه شهادت رسيد و پس از او ابن رواحه لوا برداشته جرعه فنا چشيد اين سخن مىفرمود و قطرات اشك از ديده مباركش مىباريد و فرمود: كه جعفر به بهشت در آمد و حق تعالى دو بال از ياقوت سرخ به عوض دو دست وى كه انداخته بودند به وى ارزانى داشت كه هر كجا مىخواهد طيران مىنمايد و از مرتضى على عليهالسلام منقول است كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه جعفر را ديدم كه در بهشت بر مثال ملكى كه پرواز مىكرد آوردهاند كه وى را به خواب ديدند كه در جنت با مرغان بهشت پرواز مىكرد از اين جهت وى را جعفر طيار گفتند و مرتضى على عليهالسلام در شعر فرموده: و جعفر الذى يضحى و يمسى يطير مع الملائكه ابن امى يعنى آن جعفرى كه بامداد و شبانگاه با ملائكه طيران ميكند پسر مادر من است يعنى برادر من و در بعضى از قصص آوردهاند كه جعفر را در آن جنگ پنجاه زخم رسيده بود بر طرف پيش او همين كه در آن معركه بيفتاد و هيچكس از كافران به واسطه هيبت و سطوتى كه از وى مشاهده مىرفت گرد وى نيارستند گشت تا سر مبارك او را ببرند جمعى حمله كرده او را به نيزه از زمين در ربودند در اين محل خواجه عالم در مدينه بر منبر بود و رفع حجب شده آن معركه را مشاهده مىكرد و همين كه جعفر را به نيزه از زمين برداشتند روى مبارك به آسمان كرد و گفت: الهى پسر عم مرا رسوا مساز حق سبحانه در همان ساعت او را دو بال بخشيد تا از سر نيزههاى كافران پرواز نموده به روضه فردوس پريد و از اينست كه او را طيار گويند و هرگاه صحابه تحيت پسر وى به جاى آوردندى گفتندى السلام عليك يا ابن ذى الجناحين منقول است كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بعد از مشاهده حال جعفر به خانه وى آمد و اسماء بنت عميس را كه زوجه جعفر بود طلبيد و پرسيد كه كودكان جعفر كجايند ايشان را به نزد من آر اسماء ايشان را به نزد حضرت برد آن حضرت ايشان را ببوسيد و ببوييد و در برشان گرفت و در كنار خود نشاند و آب از ديده آن حضرت مىچكيد اسماء گفت يا رسول الله فرزندان جعفر را چنان مىنوازى كه يتيمان را بنوازند و با ايشان آن معامله مىكنى كه با بىپدران مىكنند مگر از جعفر خبرى آمده است و او را حالى افتاده حضرت فرموده كه آرى او را شهيد ساختند اسماء از غايت بى خودى فرياد كرد و زنان بر او جمع شدند آغاز گريه و زارى كردند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم ايشان را تسلى داده به صبر امر فرمود آوردهاند كه حضرت از آن جا برخاست و با چشم پرآب به منزل فاطمه تشريف فرمود ديد كه فاطمه مىگريد و ميگويد وا عماه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه على مثل جعفر فلتبك الباكيه يعنى اگر گريندهاى بگريد بارى بر مثل جعفر بگريد. حيران شدهام كه در غمت چون گريم گرديده ز بهر ديگران گريد آب از ابر بهار بارى افزون گريم بهر تو من خسته جگر خون گريم و از عبدالله جعفر مرويست كه گفت من ياد دارم كه آن سرور به خانه ما آمد و تعزيت پدرم رسانيد و دست بر سر من و برادرم فرود آورد و بوسه بر روى من و برادرم نهاد و اشك از چشمش روان بود به حيثيتى كه محاسن مباركش متقاطر ميشد و فرمود: كه بار خدا با جعفر به بهترين ثوابى رسيد اكنون تو خليفه وى باش در ذريه وى بهترين خلافتى كه با يكى از بندگان به جاى آورى و بعد از سه روز باز به خانه ايشان رفت و فرزندان جعفر را بنواخت و دلدارى نمود و حلاق را طلبيد تا سر ايشان را بتراشد و فرمود: اما محمد بن جعفر به عم من ابىطالب شبيهست و اما عون بن جعفر در خلق و خلق به پدر خود ماند و دعاى خير در شأن عبدالله به تقديم رسانيد آوردهاند كه مادر ايشان بگريست و از يتيمى ايشان ياد مىكرد و از بىكسى ايشان مىناليد آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: أتخافين عليهم و انا وليهم فى الدنيا و الآخرة آيا مىترسى بر فرزندان جعفر و حال آن كه من يار و مددكار و متولى كار ايشانم در دنيا و آخرت و جعفر را هفت پسر بود دو تن از ايشان كه عون و محمد اصغر بودند در كربلا با پسر عم خود امام حسين شربت شهادت نوش فرمودند چنانچه بعد از اين در واقعه جانسوز غم اندوز كربلا كه سبب بكاء و موجب اندوه و عناست مذكور خواهد شد. سوراخ مىشود دل ما چون گل حسين آخر روا بود كه ز سنگين دلان شام هر جا كه ذكر واقعه كربلا رود بر اهل بيت اين همه جور و جفا رود ديگر ابتلاى آن حضرت به وفات فرزندش ابراهيم بود و ابراهيم در مدينه به سال هشتم از هجرت در ذى الحجه متولد شد از ماريه قبطيه و قابلهاش سلمى آزاد كرده حضرت رسول خدا بود شوهر خود ابورافع را خبر دار گردانيد كه ماريه پسرى آورده ابورافع بشارت به حضرت صلوات الله و سلامه عليه رسانيد و آن سرور به مژدگانى آن خبر بندهاى به ابورافع بخشيد و هم در آن شب او را ابراهيم نام نهاد جبرئيل آمد و گفت: السلام عليك يا اباابراهيم حضرت بدين سبب شادمان گشت و دايهاى براى وى مقرر فرمود و ابراهيم قريب به يك سال و نيم بزيست و در سال دهم از هجرت وفات يافت و پيمغبر از موت وى بسيار اندوهناك گشت و به صحت رسيده كه چون خبر به نزد آن حضرت آوردند كه ابراهيم در سكراتست آن سرور نزد دايه وى آمد و در آن وقت عبدالرحمن عوف همراه حضرت بود و ابراهميم در كنار مادر قرار داشت حضرت پيغمبر وى را فراگرفت و چون با آن حالش بديد اشك در چشم مباركش روان شد عبدالرحمن گفت يا رسول الله تو نيز گريه مىكنى نه نهى كرده بودى از گريه بر ميت حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى پسر عوف نهى كردهام از روى و موى كندن و جامه پاره كردن و طپانچه بر رخساره زدن اما آب چشم اثر رحمتست و هركه رحم نكند بر وى رحم نكنند آن گاه فرمود: كه اى ابراهيم اگر نه آن بودى كه موت امريست حق و وعده صدق و آخر ما عنقريب به اول ملحق خواهد شدن هر آينه كه بر تو بيشتر از اين حزين مىشدم آنگاه فرمود: العين تدمع ديده اشك مىبارد و القلب يحزن و دل اندوهناك مىشود و لا تقول الا ما يرضى ربنا و نمىگويم سخن مگر آن چه پسندد پروردگار ما و انا بفراقك يا ابراهيم لمحزونون و ما به فراق تو اى ابراهيم هر آينه اندوهناكيم و چگونه كسى در فراق جگر گوشه خود اندوهناك نبود چه او جزويست از والدين و در قطع جزو هر آينه كل را ملال و كلال مىرسد. دل ز پيوند كسان برداشتن آسان بود ليك از پيوند جان خود بريدن مشكلست در شواهد النبوة و ديگر كتب سير مذكور است كه روزى پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم امام حسين را بر ران راست خود نشانده و پسر خود ابراهيم را بر ران چپ جبرئيل عليهالسلام فرود آمد و گفت: يا حبيب الله خداى تعالى اين هر دو را براى تو جمع نخواهد كرد و يكى را از تو باز خواهد ستد اكنون تو اختيار كن هر كدام كه خواهى تا خداى با جوار رحمت خود برد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اگر حسين وفات كند در فراق وى هم جان من بسوزد و هم دل على ملول شود و هم جگر فاطمه ريش گردد و هم برادرش حسن را اندوه رسد و اگر ابراهيم برود بيشتر الم بر جان من باشد من الم خويش را اختيار كردم بر الم ايشان و بعد از سه روز ابراهيم وفات يافت و هرگاه كه حسين پيش پيغمبر آمد وى را بوسه دادى و گفتى مرحبا به كسى كه من فرزند خود ابراهيم را فداى وى كردم پس با چنين كس چنان خوارىها چگونه روا باشد در كنزالغرايب آورده كه روزى امام حسين پيش حضرت رسول بود و مىخواست كه به خانه رود باران مىباريد حضرت در حسين نگريست او را ملول ديد فرمود: كه اى جان جد چرا ملولى گفت: دلم به جانب برادر و مادر مىكشد و آرزوى ديدار ايشان دارم و باران مرا از رفتن باز مىدارد حضرت رسول دعا فرمود تا باران بايستاد و حسين به خانه باز رفت آن حضرت صلّى الله عليه و آله و لم قطرات باران بر جگرگوشه خود روا نمىداشت تير باران زهر آلود بر وجود نازنين او كى روا بود. گلبرگ سينه وى از آسيب خار تيز از خاك سرو ناز برآيد كشيده قد ديدند غرق خون رخ او را ملائكه مانند جيب غنچه شده چاك اى دريغ سروقدش فرو شده در خاك اى دريغ گفتند در صوامع افلاك اى دريغ اى دريغ و درد كه تا قيام قيامت اين ماتم در ميان ماتمزدگان امت باقى خواهد بود و هر سال كه ماه عاشورا در آيد مصيبتداران حسين را درد بر درد خواهد افزود حق سبحانه غم دوستان را شادى آخرت گرداند تا روح مقدس امام و ساير شهدا از ما خشنود باد. يا رب نظر لطف عطا كن ما را هر چند گنهكار و پريشان حاليم داريم دل خسته دوا كن ما را در كار شهيد كربلا كن ما را باب سوم : در وفات حضرت سيد المرسلين عليه افضل صلوات المصلين و على عترته و اسرته اجمعين
بر خواطر زاكيه عقلاى عالم و ضماير صافيه بنىآدم وضوح تمام و ظهور لاكلام دارد كه لباس حيات آدميان مستعار است و اساس عمر ايشان به غايت ناپايدار ليالى و ايام منازل مسافران راه دور و دراز عقباست و شهور و اعوام مراحل گذرندگان باديه خونخوار بناى ساحت ربع مسكون منهل خداعست و محدود حدود فلك نيلگون منزل وداع بساط بسيط گيتى دامگاه فناست نه آرامگاه بقا و مخادع غرورست نه مرابع سرور قنطره عبورست نه منظره قصور مخاوف فرار است نه مواقف قرار مكمن بوار است نه مسكن مسار منزهات بقاع او مراحل گذرست و مستحسنات رباع او منازل سفر. گنج امان نيست در اين خاكدان هر كه درو ديد مايده خرگهيست هر كه درو ديد دهانش بدوخت مغز وفا نيست در اين استخوان كاسه آلوده و دست تهيست وآنكه ازو گفت زبانش بسوخت اى عزيز گل اين جهان رفيق خارست و ملش قرين خمار گنجش به رنج پيوسته عيشش بطيش باز بسته راحتش با زحمت همخانه محبتش با محنت در يك كاشانه قربتش با كربت آميخته و مسرتش با مضرت در آويخته نوش لطفش با نيش قهر است و اثر ترياقش با ضرر زهر وفاقش به انفاق هم وثاقست و تلاقش را با افتراق اتفاق عشرتش بىعسرت وجود نگيرد و فرحش بىترح وقوع نپذيرد. جهان را هر گلى بر نوك خاريست وصال غنچه بىخار جفا نيست جهان گر گنج دارد مار با اوست گر از وى لطف جويى قهر يابى نه سروى در چمن بينم نه شمشاد خزانى از پى هر نوبهاريست چراغ لاله بىباد فنا نيست وگر خرما نمايد خار با اوست وگر ترياق خواهى زهر يابى كه آن از اره دهرست آزاد كدام سرو سهى در چمن دهر بالا كشيد كه باره فوات سرو شاخش را بر خاك هلاك نينداختند و كدام نهال تازه در گلشن حيات نشو و نما يافت كه به تيشه ممات بيخ آن را منقطع نساختند. كدامين سرو را داد او بلندى كه بازش خم نكرد از دردمندى هر كه از دروازه عدم قدم در فضاى صحراى وجود نهاد بى شبهه او را از رخنه فنا بيرون بايد رفت و هر كه رخت آمال و امانى به كشور زندگانى كشيد بالضروره متاع جان بىبدل را به تمناچى اجل بايد سپرد. آن كيست كه دل نهد و فارغ بنشست گو ميخ مزن كه خيمه مىبايد كند پنداشت كه مهلتى و تاخيرى هست گو بار منه كه رخت مىبايد بست هر سحرگاه مناديان بارگاه قضا نداى دلگزاى كل مخلوق سيموت به گوش هوش عالميان فروخوانند و هر صبحدم داعيان بارگاه قدر صداى مشقت انتماى و كل مرزوق سيفوت باسماع جهانيان رسانند يعنى هر آفريده شدهاى زود باشد كه بميرد و هر روزى خورندهاى اندك زمانى را سمت فوت و فنا پذيرد پس اى خفتگان زمانه بيدار شويد كه مرگ در كمينست و اى مستان شبانه هشيار گرديد كه رجوع به رب العالمينست اى مغرورشدگان به سرور ايام زندگانى گوش به خود داريد كه هر كمالى را زوالى در عقبست اى مسرور گشتگان به نيل آمال و امانى هوش به تن آريد كه ايام حيات را زمان ممات در قفاست. كه مىنهد قدم اندر سراى كون و فساد كه باز روى به راه عدم نمىآرد هيچ خانهاى ديدهاى كه از روزنه آن دود مرگ بر نيايد و هيچ ايوانى شنيدهاى كه شرفه شرف او به قهر اجل از پاى در نيايد هيچ مجلس وصلتى بوده كه آوازه لقد تقطع بينكم بر آن نخواندهاند و هيچ دوستى ديدهاى كه آواز هذا فراق بينى و بينكم بدو نرسانيدهاند نيل رحيل كل شىء هالك بر چهره ادانى و اقاصى كشيدهاند و غبار كل من عليها فان بر مفارق اسافل و اعالى فشانده همه را بار فوات كشيدن است و جمله را شربت فنا چشيدنى خاقان و امير و سلطان و وزير و منشى و دبير و غنى و فقير و صغير و كبير و جوان و پير و عالم و جاهل و عاقل و غافل و ناقص و كامل و قائم و قاعد و هابط و صاعد و خفته و بيدار و مست و هشيار و قوى و ضعيف و وضيع و شريف و موحد و ملحد و مقر و جاحد و فاسق و زاهد و كامل و جاهل همه در قبضه اين بلا و چنگال اين عنا برابرند. در بارگاه حشر چه سلطان چه بينوا بر آستان مرگ چه دربان چه پادشاه اگر درين جهان كسى را حيات ابد ميسر و بقاى سرمد مقصور بودى آن خلعت با قيمت بر قامت استقامت انبيا و رسل كه هاديان مسالك وسيلند راست آمدى و اگر اجل كسى را مهلت دادى و باب بقا بر روى كسى گشادى بايستى كه سيد انبيا و سند اصفيا كه منشور كرامت بىغايتش به توقيع وقيع و لكن رسول الله و خام النبيين موضح و موشح جام فوات ننوشيدى و جامه ممات نپوشيدى حق سبحانه و تعالى جهت تسلى اين امت عالى همت رقم موت بر صحيفه شريفه حياتش كشيد كه انك ميت و انهم ميتون و به واسطه دفع توهم بقا در دنياى دغا اين خطاب مستطاب به گوش هوشش رسانيد كه و ما جعلنا لبشر من قلبك الخلد يعنى ما نداديم و مقرر نكرديم هيچ بشرى را پيش از تو رتبه جاويد بودن در دنيا تمام انبيا و ازكيا و اوليا و اصفيا و غير ايشان كه پيش از تو بودهاند شربت مرگ چشانيديم و نداى قل يتوفيكم ملك الموت بديشان شنوانيديم افان مات فهم الخالدون آيا اگر تو بميرى اين ديگران كه هستند باقى خواهند ماندنى نى كل نفس ذائقة الموت هر نفسى چشنده مرگست. گيرد قرار در رحم خاك عاقبت كاخ فلك پر است ز ذكر گذشتگان هر نطفهاى كه آمده از صلب آدم است ليكن كسى كه گوش كند اين صدا كم است پس از باب مصائب و + و اصحاب نوايب و بلايا اگر در واقعه هايله انتقال سيدالمرسلين و حادثه نازله فوت و ارتحال خاتم النبيين عليه افضل صلوات المصلين بواجبى تأمل نمايند و دل و جان دردمند و روح روان مستمند ايشان با صبر و رضا قرين و با اطمينان و تسلى همنشين گردد و انديشه مرگ و خوف فنا بر ايشان آسان شود. ولو كان انسان يدوم بقاؤه انديشه ز مرگ مصطفى بايد كرد چون سيد هر دو كون جاويد نماند لما مات خير المرسلين محمد صلّى الله عليه و آله و سلم شادى و طرب جمله رها بايد كرد ما را طمع خام چرا بايد كرد اى عزيز چون ايام غم انجام عاشورا محل ماتم و بكاست اگر دو سه كلمه از وفات حضرت سيد كائنات عليه افضل الصلوة به زبان قلم بر صحيفه بيان سمت تحرير يابد دور نمىنمايد آوردهاند كه در سال دهم از هجرت كه آن حضرت حجةالوداع ادا فرمود در روز عرفه در ساحت عرفات اين آيه فرود آمد اليوم اكملت لكم دينكم امروز دين شما را براى شما كامل گردانيدم و اتممت عليكم نعمتى و نعمتهاى خود را بر شما تمام ساختم پيغمبر را از مضمون آيه رايحه انتقال به روضه دار الوصال به مشام جان رسيد چه هر چيز كه رقم كمال برو كشيده شد آفت زوال در عقب دارد. چو آفتاب به نصف النهار يافت كمال مقرر است كه رو مىنهد به صوب زوال آوردهاند كه حضرت در آن خطبه كه مىخواند فرمود: كه فراگيريد از من مناسك خود را كه شايد نبينم شما را بعد از اين سال و منقولست كه در خطبه روز عرفه فرمود: كه شما از من پرسيده خواهيد شد يعنى فرداى قيامت از شما خواهند پرسيد كه محمد صلّى الله عليه و آله و سلم با شما چگونه زندگانى كرد شما در جواب چه خواهيد گفت گفتند: گواهى خواهيم داد كه اداى رسالت و امانت كردى و آن چه شرط ارشاد و نصيحت بود به جاى آوردى پس آن حضرت انگشت سبابه خود را به جانب آسمان برداشت و به سوى زمين فرود آورده گفت: اللهم اشهد بار خدايا گواه باش و بعد از آن كه از حج مراجعت فرمود در اثناى طريق به منزلى فرود آمد كه آن را غدير خم گفتندى و در نواحى جحفه واقعست و آنجا نماز پيشين در اول وقت ادا فرمود بعد از آن روى به ياران كرد و گفت: الست اولى بالمؤمنين من انفسهم آيا من نيستم سزاوارتر به مؤمنان از نفسهاى ايشان همه گفتند: بلى يا رسول الله همچنين است كه مىفرمايى و تو اولى از ما به مايى پس گفت: من كنت مولاه فهذا على مولاه هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست.
در روايتى آنست كه فرمود: كه خداى تعالى مولاى منست و من مولاى جميع مؤمنانم بعد از آن كه دست مرتضى على بگرفت و فرمود: كه هر كه من مولاى اويم پس على بن ابىطالب مولاى اوست پس از آن پنج دعا در شأن مرتضى على عليهالسلام به تقديم رساند و گفت: اللهم وال من والاه بار خدايا دوست دار هر كه على را دوست دارد و عاد من عاداه و دشمن دار هر كه على را دشمن دارد وانصر من نصره و يارى ده هر كه على را يارى دهد و اخذل من خذله و فروگذار هر كه على را فروگذارد و ادر الحق معه حيث كان و حق را با او دار هر جا باشد مروى است كه عمر رضى الله عنه برخاست و دست مرتضى على بگرفت و گفت: بخ، بخ يا على بن ابىطالب نيكويى و خرمى باد تو را اى پسر ابوطالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنه بامداد كردى و مولاى همه مؤمنين و مؤمنانى و اين سه بيت از روضة الاحباب٢٩ به جهت مناسب اين جا نقل افتاد.
٢١) رؤساى قريش و اقوام جاهليت از عرب و غير ايشان چندان نخوتداشتند و برترى نژادى چنان در آنها راسخ بود كه هيچ كس حاضر نبود با پستتر از خود جنگ كند تا به صلح چه رسد بلكه حاضر نبود نژاد پستتر از او به دست او كشته شود چون همين كشته شدن را افتخارى براى مقتول مىشمردند و قريش طايفه انصار را پستتر از خود مىشمردند حاضر نبودند آنها را به دست خود بكشند يا خود به دست آنها كشته شوند.
٢٢) كوه عينين بلفظ تثنيه نزديك احد است.
٢٣) درج الدرر فى ميلاد سيد البشر از سيد اصيل الدين عبدالله بن عبدالرحمن الحسينى الشيرازى متوفى ٨٨٤.
٢٤) در قديم مىگفتند ياقوت و مرواريد تفريح مىآورد و غم را زائل مىكند مؤلف لب پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را تشبيه به ياقوت كرده است و دندان را به مرواريد و سنگ كفار را چون ديوانه سودازده كه مفرح لازم داشت.
٢٥) مىگفتند عقيق يمانى رنگ خود را به سبب تابش سهيل يمنى حاصل كرده است كه آن هم سرخ رنگ درخشان است و لب پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را تشبيه به سهيل كرده است.
٢٦) يعنى باجربزه و با مكر و حيله.
٢٧) حسين بن مسعود فراء بغوى از علماى شافعى است در سال ٥١٦ در گذشت.
٢٨) در ترجمه نفس المهموم وجه اين روايات را ذكر كردهايم هر كس خواهد بدان رجوع كند.
٢٩) فارسى است از عطاءالله شيرازى از علماى اهل سنت.
۵
روضة الشهداء رو از براى سر دين خويش تاجى ساز ز دل عداوت او دور دار تا نخورى گواه پاكى اصلت ولاى شاهى دان ز خاك پاى جوانمرد وال من والاه ز تيغ لفظ نبى زخم عاد من عاداه كه بر كمال معانيش هل اتى است گواه و به وقت نقل اين حديث در درج الدرر آورده كه از فحواى اين خبر معتبر معلوم مىشود كه دوستى مهر سپهر لا فتى يعنى على مرتضى در كمال ايمان دخل تمام دارد و بغض او و اولاد او عياذاً بالله شخص را در سلسله هالكان مىاندازد. هر كه را هست با على كينه نيست در دستش آستين پدر٣٠ در سخن حاجت درازى نيست دامن مادرش نمازى نيست و روايتى آنست كه به همين وقت در غدير خم فرمود: كه گوييا مرا به عالم بقا خواندند و من اجابت نمودم بدانيد كه من در ميان شما دو امر مهم عظيم مىگذارم يكى از ديگرى بزرگترست قرآن و اهل بيت من؛ ببينيد و تأمل و احتياط كنيد كه بعد از من با آن دو امر چگونه سلوك خواهيد كرد و رعايت حقوق آن به چه كيفيت بجاى خواهيد آورد و آن دو امر از يكديگر جدا نخواهند شد تا در لب حوض كوثر به من رسند بزرگى فرمود: كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم امت را به حوض كوثر وعده مىداده و بعضى از اين امت بىحميت جگرگوشگان را گرسنه و تشنه به شربت زهر و ضربت قهر هلاك كردند. اى به جاى تو من وفا كرده بوده بيگانه و تو را با حق من تو را چون به حشر تشنه شوى در مكافات تو حسين مرا آن حسينى كه جبرئيل او را فاطمه از براى تربيتش تو مكافات آن جفا كرده به نصيحت من آشنا كرده وعده شربت صفا كرده به غم آب مبتلا كرده هر كجا ديده مرحبا كرده صد سحرگاه ربنا كرده در مقتل نورالائمه خوارزمى آورده كه: وقتى حسين با كودكان در محلهاى از محلات مدينه بازى مىكرد و خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از گوشهاى در آمد و قصد كرد تا حسين را بگيرد حسين در ميان كودكان مىگريخت و خواجه از پى او مىتاخت و او را به چپ و راست مىانداخت حضرت گفت: حسينا اين چه گريزپاييست حسين گفت: شاها نمىگريزم تو را به جست و جوى آرم آرى معشوق كه از جوينده گريز مىكند نه فكر پرهيز مىكند بلكه عاشق را در طلب خود تيز مىكند.
القصه؛ خواجه عالم او را بگرفت و تنگش در كنار كشيد و دست دعا بر آورد كه اللهم انى احبه فاحبه و احب من يحبه بار خدايا من حسين را دوست مىدارم، تو هم او را دوست دار و دوست دار كسى را كه دوست دارد او را در آن ساعت از عالم غيب پيام رسيد كه اى حبيب من اين جگرگوشه تو بر تابه گرم كربلا بريان خواهد شد و آب از اين ريحانه گلشن نبوت باز خواهند گرفت و بر درگاه ما لب تشنه دوست دارند و در راه ما رخساره به خون آلوده طلبند مقربان ما سوگند به سرهاى بريده محبان خورند لاجرم او و پدر و برادر او به سعادت شهادت بدرگاه ما خواهند آمد علىّ بضربتى و حسن بشربتى و حسين بحربتى. آن يكى را ضربت تيغ بلا بر فرق سر ديگرى با حلق تشنه خورده تيغ آبدار و آن دگر را شربت زهر عنا در كام دل خاك دشت كربلا از خون پاكش گشته گل آوردهاند كه در ايام منا در حجةالوداع سوره كريمه اذا جاء نصر الله و الفتح فرود آمد، حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم با جبرئيل گفت: اى برادر گوئيا كه مرا خبردار مىگردانند كه از اين عالم مىبايد رفت جبرئيل گفت: يا رسول الله و للآخرة خير لك من الاولى هر آينه عالم بقا تو را بهتر است از دار فنا. آن حضرت بعد از نزول اين سوره در كار آخرت بيشتر جد و جهد مىفرمود و كلمات سبحانك اللهم اغفر لى انك انت التواب الرحيم تكرار مىنمود گفتند: يا رسول الله چونست كه اين كلمات را بسيار مىگويى؟ فرمود: كه بدانيد و آگاه باشيد كه مرا به عالم بقا خواندهاند و در گريه شد گفتند: اى سيد سرور از مرگ مىگريى و به تحقيق كه آمرزيده است حق سبحانه تعالى گذشته و آينده تو را فرمود: كجاست هول اطلاع بر فوت و تنگى قبر و تاريكى لحد و احوال قيامت يعنى اين همه مىبايد ديد و مىبايد كشيد و مقرر است كه اين سخن براى ارشاد و تنبيه سائلان مىفرمود وگرنه آن حضرت از اين خطرات سالم و ايمن بود و منقولست كه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از فحواى سوره فتح و مضمون آيه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى خبر ارتحال از اين عالم بىثبات سريع الزوال دريافت و شعشعه آفتاب شوق رب الارباب و ذوق مراجعت به وطن اصلى و خيرالمآب از مطلع ارجعى الى ربك بر نفس مقدس او تافت به يك ماه پيش از آن كه وفات كند خواص اصحاب را به خانه طلبيد و چون نظر مباركش بر ايشان افتاد قطرات عبرات از چشمه چشم مبارك بگشاد و همانا كه آن از غايت رحم و شفقت آن حضرت بود بر ياران كه ايشان را تحمل بار هجران و طاقت وداع آن جان جهان چگونه تواند بود. وداع يار و ديارم چو بگذرد به خيال ميان آتش سوزنده ممكنست آرام شود منازلم از آب ديده مالامال ولى در آتش هجران قرار و صبر محال پس از سر اهتمام به جهت حضار مجلس بساط دعا بگسترانيد و فرمود: برحبا بكم فراخى عيش و دوام جمعيت و كمال نعمت به شما واصل باد و حياكم الله بالسلام و تحيت گويد خداى شما را به سلام كه دليل سلامت و وسيله كرامتست جمعكم الله، جمع دارد خداى شما را و از تفرقه محفوظ سازد رحمكم الله، رحمت كند خدا مر شما را و مهربانى درباره شما پاينده دارد حفظكم الله، شما را از آفات و مخافات نگهدارد جبركم الله، شكستگىهاى شما را به درستى مبدل كند نصركم الله، و در همه احوال شما را يارى و نصرت دهد رفعكم الله، منزلت شما رفيع گرداند وفقكم الله، توفيق رفيق روزگار شما سازد قبلكم الله، شما را شرف قبول ارزانى دارد هداكم الله شما را بر راه هدايت بدارد اواكم الله در كنف لطف و پناه فضل خود جاى دهد وقاكم الله نگهدارد و حمايت كند شما را سلمكم الله از هرچه نبايد و نشايد به سلامت دارد رزقكم الله از خزانه فضل بىزوال شما را روزى دهد.
وصيت مىكنم شما را به تقوى و پرهيزكارى از حضرت بارى و شما را به خدا مىسپارم و حق تعالى را بر شما خليفه خود مىگردانم و مىترسانم شما را از عقاب رب الارباب بدرستى كه من از او نذير مىبينم مىبايد كه در طريق كبر و علو بر بندگان خدا غلو ننماييد و در بلا و فتنه و عدوان نگشائيد كه حق تعالى فرمود: كه سراى آخرت يعنى نعيم را آماده كردهايم براى كسانى كه نخواهند تكبر و سربلندى در زمين و نه تباهى و طغيان را و عاقبت پسنديده مر متقيان راست. اصحاب را از اين كلمات با بركات چنان مفهوم شد كه سيد عالم ياران را وداع مىفرمايد و اين همه مبالغه به واسطه قرب سفر آخرت مىنمايد گفتند: يا رسول الله! وقت رحلت تو كى خواهد بود و اجل مسمى كدام زمان روى خواهد نمود؟ فرمود: كه هنگام فراق نزديك رسيده و زمان بازگشتست به خدا و وصول به سدرةالمنتهى و رجوع به جنت الماوى و رفيق اعلى گفتند: يا رسول الله غسل تو كه به جا مىآورد و بدان وظيفه كه قيام نمايد؟ فرمود: كه از مردان اهل بيت من آن كس كه به من نزديكتر است؟ گفتند: در چه جامه تو را كفن كنيم؟ فرمود: در جامهها كه پوشيدهام اگر خواهيد يا در جامههاى مصرى يا در حلههاى يمنى يا در جامههاى سفيد. گفتند: يا رسول الله كه بر تو نماز گزارد و همه در گريه افتادند حضرت نيز به گريه در آمد و گفت: صبر كنيد و جزع منماييد كه رحمت خدا بر شما باد و گناهان شما را بيامرزد و شما را از قبل پيغمبر شما جزاى خير دهاد و چون مرا بشوئيد و كفن كنيد همچنان جنازه را در اين خانه بر كنار قبر بگذاريد و همه بيرون رويد و بدانيد كه اول كسى كه بر من نماز گزارد دوست من جبرئيل خواهد بود پس ميكائيل آنگه اسرافيل و بعد از ايشان ملك الموت با گروه انبوه از ملائكه پس از ايشان شما فوج فوج درآئيد و بر من نماز گزاريد و ابتدا به نماز بر من مردان اهل بيت كنند بعد از ايشان زنان اهل بيت آن گاه ساير مؤمنان. گفتند: يا رسول الله كه شما را در قبر گزارد؟ فرمود: كه اهل بيت طيبين من با گروهى از ملائكه مقربين كه ايشان شما را بينند و شما ايشان را نبينيد پس حاضران را خبر ياد كرد و گفت سلام من برساند بدان جماعت از ياران كه غايبند و هر كس كه پيروى دين من كند تا روز قيامت او را از سلام من محفوظ و مخصوص سازيد و به تحف تحيت همه را بنوازيد. روزى كه ز تو سلام باشد ما را آن روز فلك غلام باشد ما را بعد از تمهيد قواعد وصيت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مترصد مىبود كه آيا كى باشد كه ايام فانى اين جهان به انجام رسد و نفس مطمئنه را از حضرت جلال احديت مژده فادخلى فى عبادى پيغام رسد تا در شب چهارشنبه بيست و هشتم ماه صفر در سال يازدهم هجرت به زيارت گورستان بقيع توجه فرمود و گويند ابومويهبه در آن شب ملازم آن حضرت بود ابومويهبه گويد: كه آن حضرت به جهت اهل مقبره بقيع زمانى طويل استغفار نمود و چندان دعاى خير كرد بر ايشان كه آرزو بردم كه كاش من از اهل آن گورستان بودمى تا شرف آن دعا دريافتمى آنگاه رويبه من كرد و گفت: اى ابومويهبه خزاين دنيا را بر من عرض كرند و مرا مخير ساختند ميان آن كه در دنيا باقى باشم و بعد از آن به بهشت بروم و ميان لقاى پروردگار خود بعد از آن بهشت بدرستى كه من لقاى پروردگار خود و بهشت اختيار كردم منقولست كه شبى آن حضرت مأمور شد كه به بقيع رود و جهت اهل آن مقبره استغفار كند حضرت چنان كرد و بازگشت و در خواب شد و باز با وى گفتند كه برو و از براى اهل بقيع استغفار كن باز برفت و طلب آمرزش نمود و باز آمد و به استراحت مشغول گشت با وى گفتند برو و براى شهداى احد دعا كن حضرت به احد رفت و در شأن شهداى احد دعا كرد و نماز گزارد بعد از هشت سال كه از واقعه احد گذشته بود مراد آنست كه ايشان را دعاى خير كرد و آمرزش طلبيد و در اين اوقات گويى وداع احيا و اموات مىفرمود روز ديگر آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم را صداع طارى گذشته سر خود را به عصابه بربست و آن روز نوبت ميمونه بود چون مرض اشتداد يافت زوجات مطهرات همه آنجا جمع شدند حضرت فرمود: كه اين انا غدا من فردا كجا خواهم بود و اين سخن را مكرر مىساخت فاطمه زهرا با امهات مؤمنان گفت: كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را مشقت خواهد رسيد كه هر روز به خانه يكى از شما تردد كند همه به يك خانه راضى شويد ايشان به خانه عايشه راضى گشتند پس آن حضرت از خانه ميمونه بيرون آمد دستى به دوش مرتضى على و دست ديگر بر دوش فضل بن عباس نهاده پاهاى مبارك به زمين مىكشيد تا به حجره عايشه آمد و در آن جا بستر مرض انداخت و ساير زوجات آن سرور آن جا به خدمت وى قيام نمودند و مرض آن حضرت روى به شدت و صعوبت نهاد و تبى عظيم طارى شد.
عبدالله بن مسعود رضى الله عنه گويد: كه در آمدم به نزد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در حالتى كه تب داشت دست بر وى نهادم چنان گرم بود كه دستم تحمل حرارت نكرد گفتم: يا رسول الله تبى به غايت گرم دارى فرمود: كه آرى به درستى كه تب من چنانست كه دو مرد را از شما گيرد گفتم پس تو را دو اجر باشد فرمود: كه آرى به خدايى كه نفس و تن من به يد قدرت اوست كه هيچ احدى در روى زمين نبود كه ايذاى از مرض و غير آن بدو رسد الا آن كه خدايتعالى گناهان وى را بريزاند چنان كه درخت برگهاى خود را مىريزاند و منقولست از ابوسعيد خدرى رضى الله عنه كه گفت در آمدم نزد آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم و قطيفهاى بر خويش پوشيده بود و حرارت تب وى را از بالاى قطيفه در مىيافتم و دست تحمل آن نداشت كه بىواسطه به بدن آن سرور رسانم از روى تعجب سبحان الله مىگفتم فرمود: كه هيچ احدى را بلايى سختتر از انبيا نيست و چنان كه بلاى ايشان مضاعفست اجر ايشان هم مضاعفست و بعضى از ايشان را حق تعالى مبتلا ساختى به فقر و درويشى تا به حدى كه از ملبوس قادر نبودى بر غير يك قبا كه شب و روز همان پوشيدى و فرح انبيا به بلا زياده بودى از فرح شما به عطا آرى، محبان راه و مقربان درگاه را زخمى كه از دوست رسد عين مرهمست و المى كه براى دوست كشند عين عطا و كرم. المى كز براى دوست كنم زخم او مرهمست بر دل من راحت جان مبتلاى منست درد او شربت دواى منست و در همين باب گفتهاند: من خار غمش به صد گلستان ندهم دردى كه مرا در غم او حاصل شد خاك قدمش به آب حيوان ندهم آن درد به صد هزار درمان ندهم مادر بشر بن البراء گويد، بر رسول خداى در آمدم و در مرض موت و تبى در غايت حرارت داشت گفتم: يا رسول الله هرگز بر هيچكس مثل اين تب گرم كه بر بدن تست نيافتهام فرمود: براى چنين است كه اجر ما مضاعفست اى امالبراء مردم در باب مرض من چه مىگويند؟ گفتم: مىگويند مرض آن حضرت ذات الجنب است فرمود: كه سزاوار لطف و كرم الهى نيست كه آن مرض را بر پيغمبر خويش مسلط كند چه آن زحمت از همزات شيطانست و شيطان را بر من استيلا نيست و ليكن اين مرض من اثر آن گوشت زهرآلودست كه با پسر تو در خيبر خورديم و به هر چند وقت الم آن بر من تازه مىشود و اين زمان وقت انقطاع حياتست و گوييا حكمت در اين آن بود كه پيغمبر را صلّى الله عليه و آله و سلم از مرتبه شهادت نصيبى باشد و در روح الارواح آورده كه عجب سريست كه معدن فتوت با بضعه نبوت قرين شد و دو در شاهوار پديد آمد كه يخرج منهما الؤلؤ و المرجان يعنى حسنين هر يكى ميراث پدرى برداشتند پدر بزرگتر حضرت مصطفى بود صلّى الله عليه و آله و سلم به اثر زهر از عالم رحلت فرمود و پدر ديگر كه على مرتضى بود به ضرب تيغ توجه به سفر آخرت نمود حسن هم كه فرزند بزرگتر بود به اتفاق حضرت رسول شربت زهر چشيد حسين فرزند ديگر كهتر بود به موافقت مرتضى الم زخم تيغ كشيد سالها گذشت و هنوز ضرر آن زهر به هيچ ترياقى مندفع نگشته و قرنهايى برآمد و هنوز زخم آن تيغ را مرهمى پديد نيامده و ديدههاى دردمندان از اثر آن زهر گريانست و سينههاى مستمندان از شرر آن تيغ بريان. چون چراغ ديده زهرا بكشتندش به زهر چون روان كردند خون از قرة العين رسول زهره را دل بر چراغ ديده زهرا بسوخت چشم عيسى خون بباريد و دل موسى بسوخت آوردهاند كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلّم چهارده روز بيمار بود در آن ايام قضايايى متحقق گشته و ما بعضى از آنها را از روضة الاحباب و ديگر كتب اينجا ايراد نموديم اول آنست كه به صحت رسيده از عايشه كه گفته نديدم من احدى را اشبه به رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم از فاطمه زهرا از روى حسن سيرت و استقامت منظر و سكينه و وقار در قيام و قعود چون فاطمه بر پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم درآمدى آن سرور برخاستى و متوجه و مستقبل وى شدى و او را ببوسيدى و به جاى خويش بنشاندى و حضرت چون به خانه وى رفتى او نيز با پدر بزرگوار همان طريقه مرعى داشتى در آن بيمارى فرستاد و فاطمه را بخواند و چون بيامد فرمود: كه مرحبا يا بنتى و او را پهلوى خود بنشاند و بعد از تمهيد قواعد تفقد و تشييد مبانى تلطف با وى سخنى با طريق مساره فرمود فاطمه گريان شد باز با وى بر سبيل نجوى سخنى گفت اين نوبت فرحان و خندان گشت عايشه گويد كه با فاطمه گفتم اى دختر خير البشر نديدم من هيچ فرح را بدين حزن نزديكتر مثل امروز و نشنيدم غمى را به شادمانى قرينتر از آن چه از تو ديدم فاطمه در آن وقت آن سر را به او نگفت اما بعد از آن فرمود: كه نوبت اول كه با من مساره كرد مضمونش اين بود كه بدان و آگاه باشد كه در سالى از سنوات سابقه جبرئيل امين جهت درس قرآن مبين يك نوبت بر وى زمين مىآمد و امسال دو نوبت براى ضبط آن مهم نازل شده گمان نمىبرم مگر آن كه اجل من نزديك رسيده و شوق من نيز به عالم قدس به نهايت انجاميده و عنقريب از اين منزل فانى به جوار رحمت سبحانى رحلت خواهم كرد صحبت مرا غنيمت شمار و تا مىتوانى دست از دامن وصلم باز مدار.
كايد روزى كه خواهى و نتوانى- از استماع آن خبر موحش تألم بسيار و توجع بى شمار به خاطر من رسيد و قطرات عبرات به صفحات وجنات من فرودويد چون پدر بزرگوار من مرا بدان حال ديد ديگر بار مرا نزديك خود طلبيد و به طريق اختفا گفت كه اى نور ديده و اى فرزند برگزيده غم مخور كه من تو را دو مژده ارزانى دارم و زنگ الم بر خاطرت نگزارم يكى آن كه در روضه رضوان سيده زنان اهل ايمان تو خواهى بود و ديگر آن كه پيشتر از ساير اهل بيت من با من ملاقات خواهى نمود من به ميامن آن تريقا تجرع زهر فراق را در مذاق وفاق خود شيرين ساختم و به شكرانه استماع آن خبر مسرت اثر به بهجت و تبسم پرداخت و روايت ديگر هست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى فاطمه جبرئيل مرا خبر داد كه نيست هيچ زن از زنان مسلمانان كه ذريت او اعظم باشد از ذريت تو پس بايد كه صبر تو از باقى زنان كمتر نباشد و در اين سخن اشارتى بود به آن كه فاطمه را در مفارقت آن سرور بايد كه جزع ننمايد و صبر كند بر خاطر عاطر آن حضرت واضح بود كه آن شكيبايى از ملاقات و مصاحبت آن حضرت بر فاطمه به غايت دشوار خواهد بود. روزى كه چشم ما ز جمالت جدا بود گفتمى دلى كه فارغ و صابر بود كه راست چندان كه چشم كار كند اشك ما بود در دور دلبرى چو تو اينها كه را بود و يكى ديگر از قضايا آن بود كه چون مرض آن حضرت اشتداد يافت فرمود: كه، آب بر من بريزيد از هفت مشك سرناگشوده كه از هفت چاه پر كرده باشند كه شايد خفتى يابم و بيرون روم و مردم را وصيت نمايم پس به دستورى كه فرموده بود مرتب ساختند و وى را در طشتى بزرگ نشانيده آب از آن مشكها بر سر آن حضرت ريختند تا وقتى كه به دست مبارك اشارت فرمود كه بس، آن چه گفته بودم به جاى آورديد، پس وى را خفتى حاصل شده بيرون رفت و با مردم نماز گزارد و خطبه خواند و بعد از حمد و ثناى خداوند تعالى و استغفار براى شهداى احد فرمود: كه انصار خاصه من و محل سر منند با ايشان هجرت كردم و مرا جاى دادند، نيكان ايشان را گرامى داريد و از بدان ايشان در گذرانيد مگر در حدى از حدود الله.
روايتى آنست كه چون انصار ديدند كه مرض حضرت روز به روز زيادت مىگردد در خانههاى خود آرام نداشتند و سراسيمه و حيران گرد مسجد نبوى مىگشتند عباس رضى الله عنه در آمد و حضرت را از حال انصار اعلام فرمود آن گاه فضل بن عباس در آمد و حال انصار را به عرض رسانيد پس مرتضى على عليهالسلام بيامد و به مثل آن كلمهاى معروض گردانيد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم دست دست خود را برداشت و فرمود: كه ياران آن حضرت را مدد دادند تا بنشست و پرسيد: كه انصار چه مىگويند؟ على عليهالسلام فرمود: يا رسول الله مىگويند مىترسيم كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم از دنيا نقل فرمايد و نمىدانم كه بعد از وى حال ما چون شود؟ پس سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم برخاست و دستى بر دوش على عليهالسلام و يكى بر دوش فضل انداخت و به مسجد آمد و بر پايه اول منبر بنشست و عصابه سر مبارك بسته بود و مردم برو جمع شدند خطبه خواند و بعد از حمد و ثنا مهاجر و انصار را به يكديگر سفارش نمود و در باب قريش نيز سخنان گفت كه ذكر آنها موجب تطويل ميگردد. روايتست از فضل بن عباس كه گفت: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم در ايام مرض روزى دست مرا گرفته از خانه بيرون آمد و بر منبر نشست و عصابه بر سر بسته بود بلال را بخواند و فرمود: كه مردمان را ندا كن تا همه جمع شوند كه مىخواهم ايشان را وصيت كنم و بگو كه اين آخرين وصيتست مر شما را پس بلال به موجب فرموده عمل نموده بر بازارها و محلههاى مدينه منادى كرد تمام مردم از خرد و بزرگ چون آن ندا شنيدند روى به مسجد نهادند تا وصيت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم بشنوند.
پس آن حضرت به منبر برآمده خطبهاى بليغ ادا فرمود و گفت: اى گروه مردمان! بدانيد كه اجل من نزديك رسيده است و گوييا مىبينم شما را كه از من جدا شدهايد و من از شما جدا شدهام چون از من به تنها (جسمها) جدا شويد بايد به دلها جدا مشويد اى مردمان! خداى را هيچ پيغمبرى نبوده است كه جاويد در دنيا بمانده باشد تا من نيز بمانم و مرا اشتياق به لقاى الهى دريافته است و روايتى آنست كه گفت: اى ياران من! شما را چگونه پيغمبرى بودهام جهاد كردم در ميان شما دندان مرا بشكستند و رخسار مرا خونآلود ساختند و رنج و بلا كشيدم و از جاهلان قوم سختىها ديدم و از گرسنگى سنگ بر شكم بستم گفتند: يا رسول الله! بدرستى كه تو در راه خدا صابر بودى ما را به حق راه نمودى و از بديها باز داشتى خداى تعالى تو را جزاى خير دهد و آنگاه گفت: پروردگار من حكم كرد و سوگند خورد كه از ظلم هيچ ظالم در نگذرد پس به خداى بر شما سوگند كه هر كس كه من او را آزرده باشم برخيزد و مرا قصاص كند و اگر ستمى نموده باشم و غبارى به خاطر او رسيده باشد مكافات آن از من طلب نمايد و اگر ماى وى برده باشم اينك بيايد و حق خود را باز ستاند و نگويد من مىترسم كه اگر قصاص بستانم رسول با من عداوت پيدا كند بدانيد كه عداوت از طبيعت من دورست و من به غايت ازو نفور و دوستترين شما به من آن كس است كه اگر بر من حقى داشته باشد استيفاى حق خود از من نمايد يا مرا حلال كند تا به خداوند خود طيب النفس و پاك و اصل شوم و چنان گمان مىبرم كه يك نوبت كافى نيست شما را يعنى اين كه معنى را مكرر خواهم ساخت تا هر كه را بر من حق باشد استيفاى حق خود نمايد پس از منبر فرود آمد و نماز پيشين بگزارد و باز بر منبر رفت و همان مقاله را اعاده نمود مردى برپا خاست و گفت: يا رسول الله! مرا نزد تو سه درمست حضرت فرمود: كه ما تكذيب نمىكنيم هيچ قائل را و سوگند نمىدهم و ليكن اين سه درم بر من از چه ممرست؟ گفت: يا رسول الله روزى درويشى مسكين بر تو بگذشت و سوال كرد مرا فرمودى كه سه درم به وى ده من به وى دادم و عوض به من ندادى حضرت رو به فضل بن عباس كرد و گفت: سه درم به وى ده.
در سير امام شهيد امام اسماعيل خوارزمى و در روضة الاسلام٣١ قاضى سديد الدين جيرفتى مذكورست كه در آن مجلس عكاشة بن محصن اسدى برخاست و گفت: يا رسول الله! اگر نه آنست كه مبالغه كردى درين باب و الا من هرگز اين سخن نگفتمى اما چون تكرار فرمودى و بسيار مبالغه نمودى اگر نگويم عاصى شده باشم تو در سفر تبوك تازيانهاى بر آوردى تا تا بر ناقه غضبا زنى بر كتف من آمد و از آن بسيار بر من الم رسيد اكنون قصاص آن طلبم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: جزاك الله خيرا يا عكاشه! خدا تو را جزاى خير دهد اى عكاشه كه اين خصومت را با قيامت نگذاشتى و من قصاص كشيدن در دنيا دوستتر دارم از قصاص آخرت كه انبيا و اصفيا و شهدا حاضر باشند و فرشتگان و مقربان درگاه كبريا ناظرا اى عكاشه دانستى كدام تازيانه بود گفت: آرى، چوبدستى است ممشوق از خيزران بافته و در اديم گرفته مانند تازيانه حضرت فرمود: كه اى سلمان آن تازيانه در خانه فاطمه است برو و بستان سلمان برفت و ندا مىكرد كه اى مردمان كيست كه انصاف از نفس خود بدهد پيش از آن كه در قيامت از او بستانند. انصاف ده امروز كه فرصت دارى بدهى به از آن بود كه بستانندت پس چون به در حجره فاطمه رسيد نعره زد كه السلام عليك يا اهل بيت النبوة٣٢ حضرت فاطمه آواز سلمان بشناخت و فرمود: اى سلمان! كجا بودى؟ گفت: سيدة النساء! پدرت تازيانه ممشوق مىطلبد. فاطمه گفت: اى سلمان پدرم تب دارد و سامان نشستن بر مركب ندارد تازيانه را چه كند سلمان گفت: پدرت بر منبر است و خلق را وداع مىكند و اداى حقوق مىنمايد و مىگويد هر كه را بر من حقيست بايد كه طلب كند مگر روزى اين تازيانه بر شتر مىزده بر كتف كسى آمده است حالا آن كس از حضرت قصاص مىطلبد فاطمه خروش برآورد و گفت: اى سلمان به خداى بر تو كه آن كس را سوگند دهى كه بر پدرم رحم كند كه رنجور و ضعيف حالست سلمان بازگشت و فاطمه فرمود: كه حسن و حسين را بخواندند و گفت: اى جانان مادر جد شما در مسجدست و يكى ميخواهد كه او را تازيانه بزند برويد تا به عوض جد شما هر يك از شما را صد تازيانه بزنند كه آن حضرت بيمار است و طاقت تازيانه ندارد و ايشان روى به مسجد نهادند اما چون سلمان بيامد و تازيانه به مسجد درآورد فرياد و فغان از ايشان برآمد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى عكاشه برخيز و تازيانه بردار و چنان چه من زده باشم بزن عكاشه تازيانه برداشت و هر يك از اكابر صحابه نزد عكاشه مىآمدند كه به عوض يك تازيانه ده تازيانه بر ما بزن كه رسول خدا در تب است از او قصاص مكن و اندوه ما را زياده مساز و غبار اين ملال بر دل ما روا مدار حضرت عذرخواهى اصحاب مىنمود و مىفرمود كه قصاص بر من واجبست تازيانه زدن بر شما زدن مرا چه فائده رساند اخر حسن و حسين گريان و خروشان به مجلس در آمدند بار ديگر از صحابه خروش برآمد شاهزادگان گفتند: اى جد بزرگوار ما شنيديم كه مردى از تو قصاص مىطلبد آمدهايم تا هر يك به عوض يك تازيانه صد تازيانه بخوريم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه جانان جد تازيانه من زده باشم شما چگونه قصاص كشيد اى عكاشه برخيز و قصاص كن عكاشه گفت: يا رسول الله آن روز كتف من برهنه بود آن خواهم كه تو نيز كتف مبارك برهنه كنى.
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم دست كرد و دراعه حشمت از دوش برافكند خروش از ملائكه برخاست فغان از صحابه بر آمد اما چون عكاشه را نظر بر كتف آن حضرت افتاد و مهر نبوت به نظر وى در آمد در جست و آن خاتم مشكين را بوسه داد و روى به ميان دو شانه آن حضرت نهاد و گفت: يا رسول الله غرض من قصاص نبود مراد من آن بود كه مهر نبوت را ببينم و بعضى از اعضاى تو را مس كنم كه شما فرموده بوديد كه من مس جلدى لن تمسه النار هر كه پوست بدن مرا مس كند آتش دوزخ وى را مس نكند بعد از آن سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از منبر فرود آمد و آخرين موعضه كه گفت اين بود ديگر آن كه چون بيمارى آن حضرت روى به اشتداد نهاد و صداى اين معنى كه: جانا بفريبستان چندين بنماند كس باز آى كه در غربت قدر تو نداند كس از عالم قدس به سمع عالى آن نقطه دايره معالى رسيد روزى جبرئيل به فرمان ملك جليل بيامد و گفت: اى سيد! بدرستى و راستى كه پروردگار تو سلام فرستاده است و مىگويد: اگر مىخواهى تو را شفا دهم و از اين مرضت خلاصى بخشم و اگر خواهى تو را بميرانم و مستغرق درياى مغفرت گردانم حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم در جواب گفت: اى جبرئيل! من امر خود را به پروردگار خويش باز گذاشتهام تا هر چه خواهد بكند فان شاء احيانى و ان شاء اماتنى. اگرم خلاص جويى و گرم هلاك خواهى به كسى نمىتوانم كه حكايت تو گويم سر بندگى به خدمت بنهم كه پادشاهى همه جانب تو خواهند و تو آن كنى كه خواهى و يكى ديگر آن بود كه هر روز بلال حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم را به اوقات نماز اعلام نمودى و آن حضرت بيرون آمده نماز با مردم بگزاردى و در آخر مرض سه روز بيرون نتوانست آمد نماز خفتن بود كه بلال به در حجره رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: الصلاة يا رسولالله رسل صلوات الله و سلامه عليه ثقيل بود، طاقت يرون رفتن نداشت فرمود: كه برسانيدى يا بلال خدايت مزد دهد بلال اندك زمانى درنگ كرد و گفت: الصلاة يا رسول الله خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم جامه از خود باز كرد و گفت: برسانيدى يا بلال خداى بر تو رحمت كند بلال زمان ديگر توقف نمود و صداى الصلوة در داد خواجه عالم در غش بود جوابش نداد بلال گفت: آه! خواجه ترك جماعت كرد از بسيارى زحمت پس گريان گريان روى به مسجد نهاد و گفت: واغوثاه! وا انقطاع! رجاآه وا انكسار ظهراه. آه كه بفرياد من رسد كه رشته اميد من بريده شد و پشت تمناى من شكسته گشت چه بودى كه مرا مادر نزادى و چون مرا بزادى چه بودى كه پيش از اين بمردمى و اين حال را بر حبيب حضرت ذوالجلال مشاهده نكردمى. با من فلك ار جفا نكردى چه شدى چون آخر كار بى تو مىبايد زيست وز يار خودم جدا نكردى چه شدى اول به تو آشنا نكردى چه شدى القصه شخصى به نزد بلال آمد كه حكم نبوى چنين نفاذ يافته كه يك تن امامت قوم به جاى آورد بلال به نزديك صديق آمد٣٣ و صورت حال بازگفت ابوبكر برخاست و چون نظرش بر محراب افتاد آن محل را از قبله اهل يقين خالى ديد نتوانست كه خود را نگاه دارد و گريه بر وى غلبه كرد و صحابه فرياد كشيدند زان روز كه قد تو به محراب نديديم بىموى تو يك لحظه قرارى نگرفتيم بر چهره به جز اشك چو خوناب نديديم بىروى تو در ديده خود خواب نديديم در اين محل كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با هوش آمده بود از فاطمه زهرا سلام الله عليها پرسيد: كه اى دختر اين چه فرياد است؟ گفت: يا رسول الله اصحاب تواند كه از غم مفارقت تو مىگريند و مىنالند پس حضرت على عليهالسلام و فضل بن عباس رضى الله عنه را طلبيد و تكيه بر ايشان انداخته از خانه بيرون رفت و نماز گزارد و ديگر آن كه در بعضى كتب آوردهاند كه روزى در ايام مرض امسلم بر بالين آن حضرت بود و حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم لب مبارك خود مىجنبانيد امسلمه گويد گوش فراداشتم كه چه مىگويد با حق سبحانه مناجات مىكرد و مىگفت الهى امت مرا از آتش دوزخ نجات ده و حساب قيامت بر ايشان آسان گردان من گفتم يا رسول الله شما را چه حالست؟ فرمود: كه بدرود باش كه اندك زمانى بگذرد كه تو آواز من نشنوى ناگه مرتضى على عليهالسلام از در درآمد و گفت: يا رسول الله در واقعه ديديم كه زرهى پوشيدهام ناگاه آن زره از من جدا شد و من بىزره بماندم حضرت صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمود: كه يا على آن زره كه پناه تو بود من بودم حالا وقت آنست كه من درگذرم و تو تنها بمانى. اى على! بعد از من بسى امور مكروهه به تو رسد بايد كه تنگدل نشوى و طريق مصابرت پيشگيرى و چون بينى كه مردم دنيا را اختيار كنند بايد كه تو آخرت اختيار كنى و بدان كه اول كسى كه در لب حوض كوثر به من رسد تو خواهى بود ناگاه فاطمه عليهاالسلام از در درآمد و گفت: يا رسول الله در خواب ديدم كه ورق مصحفى دارم و از آن جا قرآن مىخوانم ناگاه آن ورق از نظر من غايب شد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى فرزند دلبند آن ورق منم كه از چشم تو غايب خواهم شد و تو از من دور خواهى ماند و در اثناى اين حال حسن و حسين در آمدند و گفتند: اى جد بزرگوار هر يك از ما چنان در خواب ديديم كه تختى در هوا مىرفت و ما در زير آن تخت سرها برهنه كرده مىرفتيم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى جانان جد آن تخت تابوت منست كه بردارند و شما در زير آن فرقهاى مبارك برهنه كرده و گيسوهاى مشكين پراكنده ساخته مىرويد امسلمه مىگويد كه از اين واقعات و تعبير سيد كائنات عليه افضل التحيات خروش از اهل بيت برآمد و ديدهها از اثر آن هجران گريان شد و جانها از شرر حرمان بريان گشت. جانم در آتش است كه جانان همى رود يعقوب را ز يوسف خود دور مىكند آدم وداع سايه طوبى همى كند دردا كه گوهريست گرانمايه صحبتش سيلاب خون ز ديده گريان همى رود خاتم مگر ز دست سليمان همى رود خضر از كنار چشمه حيوان همى رود دشوار دست داده و آسان همى رود ديگر آن كه مرويست كه قبل از وفات آن حضرت به سه روز جبرئيل عليهالسلام آمد و گفت: پروردگارت تو را سلام مىرساند و مرا به تو فرستاده از جهت اكرام و افضال خاص به تو و چيزى از تو مىپرسد كه وى داناترست به آن مىپرسد كه خود را چگونه مىيابى؟ پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا امين الله! خود را مكروب و مغموم و دردناك مىيابم باز روز ديگر جبرئيل آمد و همين پرسش نمود و همين جواب شنود و در روز سوم نيز بر همين منوال واقع شد آوردهاند كه در روز سوم ملك الموت بيامد و ملك ديگر اسمعيل نام كه بر صد هزار ملك حاكم است كه هر يك از آنها بر صد هزار ملك حاكمند با وى همراه بود جبرئيل گفت: يا رسول الله اين ملك الموتست بر در ايستاده و دستورى مىطلبد و هرگز از هيچ آدمى پيش از تو در قبض روح وى اذن نطلبيده حضرت فرمود: كه جبرئيل دستورى ده تا در آيد ملك الموت بعد از آن كه دستورى يافت درآمد و سلام كرد و گفت: يا رسول الله حق تعالى مرا به تو فرستاد و امر فرموده كه فرمان تو به جاى آرم اگر فرمايى روح تو را قبض كنم و به عالم بالا برم و اگر گويى باز گردم حضرت به طرف جبرئيل نگاه كرد جبرئيل گفت: اى سيد به درستى كه حق سبحانه و تعالى مشتاق لقاى تست پس حضرت فرمود: كه اى ملك الموت! به كارى كه دارى مشغول شو كه من نيز شوق لقاى حق سبحانه دارم گوييا از سرادقات غيبى هاتف علم لا ريبى به گوش هوش آن حضرت اين ندا در مىداد: تو باز ذروه نازى مقيم پرده رازى تو مرغ عالم قدسى حريف مجلس انسى قرارگاه چه سازى درين نشيمن فانى دريغ باشد اگر تو درين مقام بمانى از ابن عباس منقول است كه در روز وفات آن حضرت حق سبحانه امر فرمود ملك الموت را كه به زمين رو به نزد حبيب من محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و بپرهيز از آن كه بىاذن بر وى درآيى و از آن كه بىدستورى وى قبض روح وى نمايى ملك الموت با هزار هزار ملك از اعوان خود همه بر اسبان ابلق سوار و جامههاى منسوج در و يواقيت پوشيده به در خانه آن حضرت آمدند و در دست عزرائيل نامهاى بود از پروردگار عالميان پس از بيرون خانه به صورت اعرابى بايستاد و گفت: السلام عليك يا اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة دستورى دهيد ما را كه از راه دور آمدهايم تا به حجره در آئيم فاطمه عليهاالسلام بر بالين رسول بود جواب داد كه حالا ملاقات ميسر نيست كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به حال خود مشغول است بار ديگر اذن طلبيد و همان جواب شنيد نوبت سوم دستورى خواست به آواز بلند چنانچه هر كس در آن خانه بود از هيبت آن آواز بلرزيد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم به هوش آمد و ديده مبارك بگشود و پرسيد: كه شما را چه مىشود؟ فاطمه گفت: يا رسول الله مردى غريب با صوتى مهيب و صولتى عجيب بيرون در ايستاده اذن مىطلبد سه نوبت عذرخواهى كردم نمىشنود حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه دانستى او كيست؟ فاطمه گفت: خدا و رسول او داناترند پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه فرمود: كه اين شكننده لذاتست و قطعكننده آرزوها و مراداتست يتيمكننده فرزندان، بيوهكننده زنانست، حريفيست كه بىكليد در گشايد و بى حربه جان ربايد، اگر در بر وى ببندند از ديوار در آيد و به هر خانه كه در آيد دود از دودمان آن برآيد اين ملكالموتست به قبض روح پدر تو آمده است و حرمت آستان ما نگاه مىدارد وگرنه اجازت خواستن و رخصت طلبيدن داب و عادت او نيست درش بگشاى فاطمه كه اين سخن شنيد فغان برداشت و گفت: وامدينتاه خربت المدينه اى دريغ مدينه خراب شد كه صاحب سكينه از آن جا عزم سفر دارد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم دست فاطمه را گرفت و آن را به سينه بىكينه خود ضم كرد زمانى نيك چشم مبارك خود بر هم نهاد چنانچه گفتند مگر روح مقدس وى از جسد مطهر مفارقت كرده فاطمه سرفرا پيش برد و گفت: يا ابتاه هيچ جواب نشنيد گريان، گريان گفت: اى پدر جان من فداى تو باد بسويم بنگر و با من تو بگو يك سخنى حضرت ديده بگشاد و گفت: اى دختر من مگرى كه حمله عرش از گريه تو مىگريند و به دست مبارك اشك از چهره فاطمه پاك مىكرد و او را بشارتها مىداد و دلداريها مىفرمود و مىگفت بار خدايا او را در مفارقت من صبرى كرامت فرماى پس گفت: اى فاطمه چون روح مرا قبض كنند بگو انا لله و انا اليه راجعون بدرستى كه هر دشوارى را از هر مصيبتى عوضى هست فاطمه گفت: يا رسول الله از تو كدام كس و چه چيز عوض تواند بود بعد از آن چشم بر هم نهاد فاطمه گفت: وا كرب اباه وا كربتاه حضرت فرمود: كه بعد از امروز هيچ كرب و اندوه بر پدر تو نخواهد بود يعنى كرب و اندوه اين دنيا بواسطه علايق و عوانق جسمانى مىباشد و به جهت تعلقات و تفرقههايى كه لازمه طبيعت بشريست دست مىدهد اكنون چون قطع علائق خواهد بود و انتقال به عالم وصال ملك متعال روى خواهد نمود حسرت و ملال و اندوه و كلال چرا باشد. مرگست كه دوست را رساند بر دوست آن كيست كه او به مرگ شادان باشد آوردهاند كه درين محل امهات مؤمنان حاضر شدند ايشان را به تقوى و طاعت وصيت فرمود آن گاه با فاطمه گفت: كه پسرانت را پيش آر فاطمه كس به طلب حسن و حسين فرستاد تا به تعجيل بيايند و ايشان گفتند واويلاه هرگز ما را بدين شتاب نطلبيدهاند تا سبب اين طلب چيست شاهزادگان به سرعت تمام روان شدند چنانچه عمامهها از سر ايشان بيفتاد و هر كه از زن و مرد ايشان را بدان صفت مىديد خروش و فغان بر مىكشيد و چون ايشان به نزديك آن سرور آمدند و سلام كردند و در برابر جد بزرگوار بنشستند و چون حضرت خواجه را بدان حال ديدند گريه آغاز نهادند و چنان زار بگريستند كه از گريه ايشان هر كه در آن خانه بود بگريست و جاى آنست كه اهل زمين و آسمان و جنيان و فرشتگان در مصيبت سيد آخرالزمان ميزارند و در وداع آن محبوب جان اشك از ديدهها مىبارند آيا كدام دلست كه تحمل اين فراق تواند داشت و كدام گوش را قوت استماع نام اين وداع تواند بود. دوستان روز وداع است فغان درگيريد شمع خورشيد به آه سحرى بنشانيد دل به يكبارگى از جان جهان برگيريد وز تف سوز جگر بار دگر در گيريد آوردهاند كه حسن روى خود را بر روى مبارك آن حضرت و حسين سر بر سينه با سكينه آن سرور نهادند و آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم ديده مبارك گشوده در ايشان نگاه مىفرمود و از راه لطف و شفقت بديشان مىنگريست و ايشان را مىبوسيد و مىبوئيد و در باب تعظيم و احترام و مودت و اكرام ايشان وصيت مىفرمود و در مقتل نور الائمه هست كه آن حضرت آهسته مىگفت دريغ از اين روىهاى شما كه غبار يتيمى بر آن مىنشيند و افسوس از اين موىهاى شما كه به گرد غريبى آلوده مىگردد ندانم تا جفاكاران امت با شما چه خواهند كرد و بعد از من حال شما به كجا خواهد انجاميد شاهزادگان مىگفتند: اى جد بزرگوار! بسيار بوسه كه بر روى ما دادى و بسيار سينه ما را به سينه خود باز نهادى پس از تو پناه ما كه باشد و غمگسارى و دلنوازى ما كه كند؟ فاطمه مىگفت اى پدر! اگر مرا غمى باشد با كه گويم و اگر حسن و حسين را آرزويى باشد از كه طلبند اى مونس غريبان و اى نوازنده يتيمان و اى ملجأ بيكسان و اى دستگير بيچارگان ما به فراق تو چگونه صبر توانيم كرد و بىديدار مباركت چه سان توانيم كرد؟ در غم آباد جهان بىيار بودن مشكلست رفت دلدار و دل خون گشته را با خود ببرد غم ز حد بگذشت غمخوار بودن مشكلست اى عزيزان بىدل و دلدار بودن مشكلست راوى گويد بعضى از خواص اصحاب كه بر در حجره آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم بودند از گريه حسن و حسين بگريستند و چنانكه آواز گريه ايشان به گوش هوش آن سرور رسيد وى نيز بگريست امسلمه گفت: يا رسول الله نه گناهان گذشته و آينده تو مغفور گشته و تو از صغيره و كبيره معصومى موجب گريه چيست؟ فرمود: كه انما بكيت رحمة لا متى يعنى: گريه من نيست مگر از براى رحم و شفقت بر امت خود كه آيا بعد از من حال ايشان به كجا رسد آن گاه فرمود: بخوانيد براى من برادرم على را على عليهالسلام بيامد و بر بالين وى بنشست حضرت سر خود را از بستر برداشت امير در زير بغل آن حضرت در آمد و سر مباركش بر بازوى خود نهاد و آن سرور وصيتها كه داشت به وى فرمود و از مرتضى على نقل كردهاند كه حضرت هزار باب از علم دين به من آموخت از هر بابى هزار باب ديگر بر من مفتوح شد آوردهاند كه چون ملك الموت در صورت اعرابى بيامد و دستورى طلبيد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم وقوف يافت و اهل بيت را خبردار گردانيد كه اوست فرمود: كه بگوييد تا درآيد پس عزرائيل درآمد و گفت: السلام عليك ايها النبى بدرستى كه خداى تعالى تو را سلام مىرساند و مرا فرموده كه قبض روح تو كنم به اذن تو آن سرور فرمود: كه آن مىخواهم كه روح مرا قبض نكنى تا زمانى كه جبرئيل بيايد ملك الموت گفت: فرمان بردارم پس حقتعالى امر فرمود به مالك دوزخ كه روح مطهر حبيب من محمد را به آسمان خواهند آورد آتش دوزخ را فرونشان و بميران و وحى كرد به رضوان كه براى روح صفى من بهشت را آراسته گردان و پيغام رسيد به حورعين كه خود را بيارائيد كه روح دوست من ميرسد و ملائكه ملكوت و سكان صوامع جبروت را خطاب آمد كه برخيزيد و صف صف بايستيد كه روح محمد صلّى الله عليه و آله و سلم مىآيد و جبرئيل را فرمان رسيد كه برو نزديك حبيب من محمد و سندسى از سندسهاى بهشت براى وى ببر جبرئيل گريان، گريان به نزد پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم آمد آن سرور فرمود: اى دوست من در چنين حالى مرا تنها مىگذارى جبرئيل گفت: يا رسول الله به مهم تو مشغول بودهام و خبرها دارم كه محبوب و مرضى تست فرمود: كه آن كدام بشارت است جبرئيل گفت: ان النيران قد اخمدت به درستى كه آتش دوزخ را فرونشاندهاند و الجنان قد زخرفت و بهشت پاكيزه سرشت را بياراستهاند و الحور العين قد تزينت و حوران و عينان به زيب و زيور مُحلّى شدهاند و الملائكة قد صففت و فرشتگان صفها بر كشيدهاند لقدوم روحك از براى رسيدن روح تو. حجله قدس براى تو بياراستهاند قدمى پيش نه و قدر فلك را بفزاى خوش خرامان گذرى كن به تماشاگه راز برقع از رخ فكن و جمله ملك را بنواز حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى برادر اين بشارتها همه نيكست و ليكن مرا خبرى گوى كه چشم من بدان روشن شود و دل من بدان شاد گردد جبرئيل گفت: بهشت بر جميع انبيا و امم ايشان حرام است تا زمانى كه تو و امت تو بدانجا درنياييد حضرت فرمود: كه مرا مژدهاى ازين وافىتر و خبرى از اين شافىتر برسان. گفت: يا رسول الله مقرر گشته كه فرداى قيامت در عرصهگاه حسرت و ندامت اول كسى كه تاج شفاعت بر فرق همايون وى نهند و اول شفيعى كه منشور وافر السرور قبول به دست وى دهند تو باشى حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى سفير وحى و اى مبلغ امر و نهى بشارتى به من رسان كه گره ملال از دلم بگشايد و زنگ اختلال از لوح ضميرم بزدايد جبرئيل گفت: اى مقتداى انبيا و رسول و اى پيشواى مناهج سبل! بيان كن كه در غم چيستى و در فكر كيستى كه اين همه خبرهاى فرح افزا بار اندوه از دلت بر نمىدارد جواب داد كه اى برادر همواره غم و انديشه من به جهت امت بوده و اكنون بيشتر از پيشتر براى ايشان مغموم و مهمومم كه آيا در دنيا بعد از من طالبان درر معانى در استخراج جواهر زواهر حقايق از بحار اسرار قرآنى به كه رجوع نمايند و روزهداران ماه مبارك رمضان بىمن چگونه روزه گشايند حاجيان بيت الحرام بى من چه سان به منابر مناير آيند و در عقبى سرانجام مهام و عاقبت كار و كردار از ايشان به كجا رسد جبرئيل گفت: اى سيد و سرور خوش دل و شادمان باش كه حق سبحانه امروز امتان تو را در پناه خويش خواهد داشت و فرداى قيامت چنان از امت تو به تو خواهد بخشيد كه تو راضى شوى حضرت فرمود: كه اين زمان خوشدل شدم و چشم من روشن گشت اى ملك الموت پيشتر آى و به آن چه مامور شدهاى قيام نماى ملك الموت به قبض روح اطهر آن سرور مشغول شد آن حضرت در آن حالت به سقف خانه مىديد و دست خود را بر ميداشت و مىگفت: بالرفيق الاعلى كه ناگاه دست مباركش مايل شد و به عالم وصال ارتحال فرمود. رفت آن طاووس عرش سوى عرش شاهبازى اين قفس درهم شكست چون رسيد اندر مشامش بوى عرش رفت و خوش بر ساعد سلطان نشست و روايتى آنست كه ملك الموت در حضور جبرئيل روح مطهر آن حضرت را قبض نمود و به اعلى عليين برد و مىگفت وا محمداه يا رسول رب العالمين و از على بن ابىطالب عليهالسلام منقولست كه گفت: من از جانب آسمان مىشنيدم وامحمداه و به صحت رسيده كه چون آن سرور صلّى الله عليه و آله و سلم ازين عالم انتقال نمود فاطمه زهرا بنياد ندبه و زارى كرد و گفت: يا ابتاهاى پدر بزرگوار اجاب ربا دعاه اجابت كرد پروردگارى را كه او را به حضرت خود خواند، يا ابتاه اى پدر مهربان من جنة الفردوس مأواه آن كس كه جنت مأواى قرارگاه اوست يا ابتاه اى پدر عزيز الى جبرئيل ننعاه خبر تعزيت او به جبرئيل گويم و اجر صبر بر مصيبت او از ملك جليل جويم و گويند بعد از پيغمبر كسى هرگز فاطمه را خندان نديد تا وقتى كه وفات فرمود بلكه شب و روز گريان بود و دمى از گريه و زارى نمىآسود. كار او فتاد بى تو مرا با گريستن شب تا به روز كار من و روز تا به شب عيبست در غم تو مرا ناگريستن ناليدنست در غم تو يا گريستن و ذكر مراثى كه فاطمه زهرا و بعضى ازواج طاهرات و جمعى از صحابه كبار در تعزيت آن حضرت گفتهاند زياده از اين اوراق مجالى مىطلبد و مضمون آن همه دريغ و افسوس و حسرت و سوز و ناله و اندوه و حيرتست. شعله آتش هجران تو جان مىسوزد اين چه دردست كزو خون جگر مىريزد شرح اين غم چه نويسم كه قلم مىشكند وز فراق تو دل پير و جوان مىسوزد وين چه سوزست كزو جان جهان مىسوزد وصف اين حال چه گويم كه زبان مىسوزد و يكى از اكابر صحابه فرمود: كه هر چشمى كه بر حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم بگريد آتش دوزخ نبيند و اين مخصوص به اهل زمان آن حضرت نبوده بلكه جميع امت تا قيام قيامت چون از وفات آن حضرت متأثر و متحير شوند و از درد فراق وى بگريند درين حكم داخلند زيرا كه فوت آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم مصيبت همه امتانست و همه را در آن مصيبت گريه كردن امر لازم باشد و اندوهناك بودن حكم متحتم بلكه جن و ملك و زمين و فلك و ثابت و سيار و جبال و احجار و نبات و اشجار و وحوش و هوام و سباع و سوام و مرغان هوا و ماهيان دريا همه درين تعزيت مشارك و مساهمند و از گريه و ناله محزون و متألم. اى ز هجرانت زمين و آسمان بگريسته كن فكان چون قالبند و تو چو جانى لاجرم نه همين ما خاكيان بهر تو ماتم داشتيم خون گريى اى ديده بهر سيدى كز ماتمش آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى به هم اهل بيت آندم كه گريان گشته از بهر رسول سينه و دل خون شده روح و روان بگريسته در عزاى تو تمامى كن فكان بگريسته بلكه رضوان نيز در باغ جنان بگريسته جبرئيل اندر فلك با قدسيان بگريسته در عزاى سيد آخر زمان بگريسته سنگ خارا بر دل پردردشان بگريسته عظم الله اجورنا بمصابنا بحضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم و رزقنا شفاعته الكبرى و ادخلنا تحت لوائه الاعظم.
باب چهارم: در بعضى از احوال سيدة النساء فاطمه زهرا عليهاالسلام از وقت ولادت تا زمان وفات
ببايد دانست كه حضرت رسالت را صلّى الله عليه و آله و سلم از خديجه كبرى رضى الله عنها دو پسر و چهار دختر بوده از پسران يكى قاسم بود كه آن حضرت را بدو كنيت كرده ابوالقاسم گفتند و ديگرى عبدالله كه طيب و طاهر لقب اوست و در زمان اسلام متولد شده بود اما دختران زينب بود و فاطمه و امكلثوم و رقيه و خردتر به قول اشهر فاطمه است و گويند همه فرزندان در زمان حيات آن حضرت وفات يافتند الا فاطمه و در ولادت وى اختلاف بسيار است بعضى بر آنند كه ولادت او در سال سى و پنجم بوده از عامالفيل به پنج سال پيش از نبوت و به قولى در سال چهل و يكم واقع شده و شيخ ابومحمد بن الحسام در كتاب مواليد از امام محمد باقر عليهالسلام نقل كرده كه ولادت فاطمه بعد از بعثت بود نه پنج سال و شيخ مفيد رحمه الله در روضة الواعظين آورده كه چون خديجه به فاطمه حامله شد حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى خديجه جبرئيل مرا خبر داد كه اين فرزند دختريست فاطمه نام وى را نسلى باشد پاكيزه و با بركت و خجسته اما چون ولادتش نزديك رسيد خديجه كس به اقرباى خود فرستاد از قريش كه بيائيد و از من كفايت كنيد آن چه زنان از يكديگر كفايت مىكنند جواب باز دادند كه اى خديجه تو در ما عاصى شدى و قول ما قبول نكردى و زن يتيم عبدالله شدى درويشى بر توانگرى اختيار كردى ما نمىآييم و شغل تو را كفايت نمىكنيم خديجه از اين سخنان ملول شد كه ناگاه چهار زن بر وى ظاهر شدند گندمگون و دراز بالا چنانچه گفتى زنان بنىهاشمند خديجه چون ايشان را بديد بترسيد يكى از ايشان گفت: اندوه مدار اى خديجه و ترس به خود راه مده كه خداى تعالى ما را به تو فرستاده است و ما خواهران توييم و من سارهام و اين ديگر مريم بنت عمران است و سوم كلثوم خواهر موسى و چهارم آسيه زن فرعون و اينها رفيق تو خواهند بود در بهشت پس يكى از راست وى بنشست و ديگرى از جانب چپ و يكى پيش روى و ديگرى در عقب و فاطمه عليهاالسلام متولد شد طاهره و مطهره چون به زمين آمد نورى از وى درخشان گرديد چنانچه به خانههاى مكه احاطه كرد و به شرق و غرب زمين هيچ جايى نماند الا كه بدان نور روشن گرديد. بر آسمان رسالت هلالى از نو تافت به بوستان نبوت گلى ز نو بشكفت چمن دولت احمدى به نهالى برومند و گلشن سعادت محمدى صلوات الله و سلامه عليه به غنچهاى دلپسند آراسته شد و رياحين رياض عصمت در بساتين قدس و طهارت به نسيم جمال و شميم كمال پيراسته گشت. تبارك الله از اين اختر خجسته كه گشت ز نور طلعت او برج فضل نورانى ٣٠) يعنى پدر ندانسته است كه آستين او را بگيرد و از او اجير خواهد مانند ديگر كودكان پدردار.
٣١) روضة الاسلام و سير خوارزمى هيچ يك در عهد ما معروف نيست اما قرائن بر صحت روايت دلالت دارد و در مكتب ديگر نيز آمده است.
٣٢) حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بدين عمل تعليم بسيار داد ما را يكى آن كه با وجود قدرت و سلطنت مطلق كه داشت هرگز ستمى بر كسى روا نداشت و مال كسى را به ظلم نستد دويم آن كه پيروان او به رضا و اراده بدو ايمان آوردند و پس از ايمان آوردن به محبت اطاعت كردند سيم اين كه مؤمن وقتى از اين جهان مىرود بايد حقوق مردم را ادا كند چهارم آن كه قصاص از كسى به جاى ديگر جايز نيست و هكذا و نظير اين قصه سليمان است كه در قرآن آمده و ملك او چندان عجيب است كه ماموران وى عمدا به مورچگان هم آسيب نمىرسانيدند و اگر آزارى به مورى مىرسيد نادانسته بود و هم لا يشعرون و سليمان شكر خداى كرد و از سخن مورچه شاد گشت.
٣٣) بعضى گويند ابوبكر به امر آن حضرت به نماز ايستاد بنا به روايت كاشفى خواجه عالم در آن وقت به ظاهر بيهوش بود و ابوبكر خود به نماز ايستاد و چون حضرت رسالت به هوش آمد خود برخاست و به نماز آمد.
۶
روضة الشهداء مرويست كه حق سبحانه ده حور از بهشت به حجره طاهره حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم فرستاد و با هر يكى طشتى و ابريقى و در آن اباريق آب كوثر بود پس آن زن كه در پيش روى خديجه بود فاطمه را فراگرفت و بدان آب بنشست و خرقهاى سفيد بيرون آورد به غايت خوشبوى و وى را در آن خرقه پيچيد و رقعهاى ديگر پاكيزه كه با رايحه طيب به طريق مقنعه بر سر وى افكند و گفت: بگير اى خديجه وى را پاك و پاكيزه بركت كند خدا بر وى و نسل وى و ديگر زنان نيز تهنيت گفتند خديجه وى را فراستد شاد و خندان و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم او را فاطمه نام كرد و كنيت او اممحمد است و لقبش راضيه و مرضيه ميمونه و زكيه و بتول و زهرا و وى را فضايل بسيار و مناقب بىشمار است و در روضةالاخبار آورده كه از عايشه پرسيدند كه از زنان كه دوستتر بود پيش رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: فاطمه، گفتند: از مردان گفت: شوهر وى و به ثوبت پيوسته كه روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم در مجمع صحابه فرمود كه زنان را در مجلس گذشته بود با فاطمه باز گفت فاطمه گفت: چرا نگفتى كه زنان را آن بهتر است كه مردان را نبينند پس على عليهالسلام به مسجد باز آمد و جواب را به آن سرور بگذشت فرمود: از كه تعليم گرفتى گفت از فاطمه حضرت فرمود كه فاطمه بضعة منى او پارهايست از من و به صحت پيوسته كه خداى تعالى خشم گيرد به خشم فاطمه و خشنود شود به خشنودى او آيا فاطمه از كشندگان فرزند خود خشمناك خواهد بود و يا خشنود آن محالست كه بتول زهرا از قاتلان فرزند خود خشنود باشد و بيشك بر ايشان غضب خواهد داشت و غضب فاطمه سبب غضب خداوند است پس آن ظالمان ستمكار و آن بدبختان غدار به خشم خداى گرفتار خواهند بود و عذرى كه در اين باب گويند كس نخواهد شنود. قتل اولاد نبى آنگاه غدر بىشك آن عذريست بدتر از گناه در اخبار آمده است كه روزى سيد انبياء صلّى الله عليه و آله و سلم به غزائى رفته بود و مرتضى على عليهالسلام را با خود برده و حسين و حسن طفل بودند مگر حسين از خانه بيرون آمده به خرماستانهاى مدينه افتاده بود و هر طرف مىگشت و درختان را تفرج مىفرمود ناگاه يهودى كه او را صالح بن رفعه مىگفتند آن جا بگذشت و نظرش بر حسين افتاد فى الحال او را بگرفت و به خانه خود برد در جايى پنهان ساخت و روز به نماز ديگر رسيد و حسين پيدا نشد دل خاتون قيامت به جوش آمد و زبان مباركش در خروش رواى گويد: هفتاد بار حضرت سيدة النساء سلام الله عليها به پيش در حجره آمده بود و باز گشته و كسى پيدا نشد كه او را به طلب حسين فرستد آخر روى به حسن كرد كه اى جان مادر برخيز و طلب برادر كن كه دل مجروح من در فراق او مىسوزد و هر دم شعله اندوه در كانون سينه بىكينه من بر مىافروزد حسن برخاست و از مدينه بيرون آمده گرد خرماستانها مىگشت و مىگفت: يا حسين بن على يا قرة عين النبى اين انت تو كجايى و چرا ديدار عزيز به برادر نمىنمايى. دل ما تمام بردى رخ نمىنمايى بكجات جويم اى جان ز كه پرسمت كجايى حسن نعره مىزد و جواب نمىآمد ناگاه آهويى پيدا شد فى الحال بر زبان حسن جارى گشت كه يا ظبى هل رأيت اخى حسينا اى آهو برادرم حسين را ديدى آهو به فرمان حضرت الله و بركت و ميمنت محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم به سخن در آمد و گفت: اى نور ديده پيغمبر و سر و سينه زهرا و حيدر اخذه صالح بن رفعة اليهودى او را صالح بن رفعه يهودى گرفته است واخفاه فى بيته و در خانه خود پنهان كرده اين گنج را در ويرانه او جوى و اين جوهر را در خزانه او طلب كن حسن خرامان، خرامان به در خانه صالح آمد و آواز داد صالح بيرون آمد حسن گفت: اى صالح برادرم حسين را بيرون آور به من سپار و اگر نه مادر را بگويم تا به يك يارب را بگويم تا به زخم تيغ آبدار دمار از يهودان نابكار برآرد و از جدم درخواست كنم تا تير دعا از جعبه اخلاص بركشيده در كمان يقين پيوندد و به هدف قاب قوسين اندازد تا حق سبحانه و تعالى اجابت نموده تمامت يهود بيجان شوند صالح از آن گفت و گوى متحير شده و در آن جستوجوى متعجب مانده گفت: اى پسر مادر تو كيست گفت: مادرم زهره زهرا و روضه خضرا و صفوت خانواده رسالت، واسطه قلاده عزت و جلالت دره صدف عصمت غره چهره علم و حكمت نقطه دائره مناقب و مفاخر لمعه ناصيه محامد و مآثر وجود مباركش از سيب بهشت سرشته و در قباله او آزادى عاصيان نوشته مادر سادات مجمع سعادات، چشم بر هم نهاده از بهر او اهل عرصات بتول عذار فاطمه زهرا سلام الله عليها. صالح گفت: مادرت را دانستم پدرت كيست؟ گفت: پدرم شير يزدان و شاه مردان و بدو شمشير حرب كننده در ميدان و به دو نيزه طعنهزننده بر اهل انكار و عدوان و به دو قبله با مصطفى نماز ادا كرده و شب غار جان خود را براى سيد انس و جال فدا كرده و جبرئيل به جوانمردى او از آسمان ندا كرده خدايش على نام كرده و رسول در تعظيمش اهتمام كرده سيد غالب محور فلك مواهب على بن ابىطالب عليهالسلام صالح گفت: پدرت را هم دانستم جدت كيست گفت: دريست از صدف شرف خليل و ميوهايست از درخت بخت اسماعيل نوريست فروزان از قنديل تبجيل آويخته از ذروه عرش ملك جليل در مكه نماز خفتن گذارده در مسجد اقصى سنت ادا كرده در زير عرش مجيدش بگذرانيده به مقام قاب قوسين رسانيده رسول ثقلين امام عالمين سيد كونين و نظام دارين مقتداى حرميت پيشواى اهل مشرقين و مغربين جد سبطين سندين حسن منم و برادرم حسين. حضرت اين مناقب ادا مينمود و صيغل كلامش غبار كفر از آئينه دل صالح مىزدود و آب ندامت از ديدهها مىباريد و به ديده حيرت در روى حسن مىنگريد و مىگفت: اى آفتاب عالم جان نور روى تو كردى سخن ادا و صدفوار گوش من پر صد دل اسير سلسله مشكبوى تو پر در شاهوار شد از گفت و گوى تو پس گفت اى جگرگوشه رسول خدا و اى نور ديده على مرتضى و اى سرور دل فاطمه زهرا پيش از آن كه برادرت را به تو تسليم كنم مهر مهر جد بزرگوار خود بر نگين دل من عرض فرماى تا احكام اسلام را گردان نهم و منقاد فرمان قرآن شوم حسن اسلام برو عرض كرد و صالح از روى اخلاص مسلمان شد و به خانه درون دست حسين عليهالسلام گرفته بيرون آورد و به دست حسن عليهالسلام داد و طبقى زر سرخ و سفيد بر سر ايشان نثار كرد و حسن دست برادر را گرفته به خانه باز آمدند و فاطمه عليهاالسلام را دل مبارك آرام گرفت. رخ نمودى و دلم را فرحى روى نمود آمدى وز قدمت جان به تنم باز آمد روز ديگر صالح با هفتاد تن از قوم خود مسلمان شده به در خانه فاطمه آمد و آواز شهادت بركشيد و محاسن سفيد خود را در آستانه خانه زهرا مىماليد و به سوز سينه و نياز تمام مىناليد و مىگفت اى دختر مصطفى بد كردم كه فرزند تو را بيازردم از آن حركت پشيمان شدم از سر گناه من درگذر فاطمه به وى پيغام فرستاد كه من از حصه خويش در گذشتم و نصيب خويش عفو كردم اما ايشان فرزندان مرتضىاند از او عذر بايد خواست صالح صبر كرد تا حضرت على از غزا بازگشت امر را ملازمت كرده صورت حال باز نمود على فرمود: كه اى صالح من خشنود گشتم و از سر گناه تو درگذشتم اما ايشان ريحان باغ رسالتند و نهال حديقه جلالت جگرگوشگان سيد عالمند و نورديدگان خواجه اولاد آدم برو به نزد آن حضرت و از او عذرخواهى كند صالح گريه كنان به نزد رسول خداى صلوات الله و سلامه عليه و آله آمد و گفت: يا سيد المرسلين و رحمة للعالمين صالح خطا كرد و با جگرگوشه تو جفا كرد كه او را بى اجازه مادر و برادر به خانه برد و چون واقف شد فى الحال به برادرش سپرد و اكنون كمر اسلام بربست و بر عتبه متابعت شرع و سنت نشست توبه و انابت پيش آورد و بر آن چه كرده بود حسرت بسيار خورد هيچ روى آن دارد كه بر وى رحم كنى و از گناه وى در گذرى حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى صالح من از بهره خود درگذشت؛ اما ايشان برگزيدگان خدايند اگر وى از تو خشنود گردد زيانهاى تو همه سود گردد صالح بى چاره روى به صحرا نهاد و تضرع و زارى مىكرد كه خداى گناه كردهام و حال خود تباه كردهام و نامه عمل خود را بدين بىادبى سياه. يا رب به در تو عذرخواه آمدهام اكنون ز پى عذر گناه آمدهام بگريخته بودهام به راه آمدهام بپذير كه با حال تباه آمدهام هفده شبانهروز مىگريست و در صحرا مىگشت و ناله وى شبها از منزل ثريا مىگذشت روز هجدهم جبرئيل امين از نزد حضرت رب العالمين در رسيد كه اى سيد خدايت سلام مىرساند و مىفرمايد كه آن پير مجروح را باز خوان كه ما توبه وى قبول كرديم و گناهان او را قلم عفو در كشيديم و نام او را در جريده دوستان ثبت نموديم عزيز من درين معنى نظر كن كه كافرى اين مقدار خطا كرد كه حسين را به خانه برد و پنهان كرد نه او را طپانچه زد و نه در روى او سخن سخت گفت بعد از آن از كرده خود پشيمان شده كفر را بگذاشت و مسلمان شد اين همه تضرع بايستى كرد تا حق سبحانه از او خشنود گردد آن ستمكاران كه جگرگوشه مصطفى و نور ديده زهرا را به زهر قهر هفتاد و دو پاره ساختند و فرزند پسنديده مرتضى را به تيغ بىدريغ با هفتاد و دو تن در بوته كرب و بلا بگداختند تا حال ايشان چگونه خواهد بود. اى كمر بسته به خونريزى اولاد رسول هيچ انديشه نكردى كه رسول ثقلين آه از آن دم كه كند فاطمه از جور تو داد هيچت آخر ز خداوند جهان شرم نبود از پى حرمت ايشان چه وصيت فرمود مصطفى بر تو غضبناك و على خشمآلود آمديم با ذكر بعضى از مناقب فاطمه در اخبار وارد شده كه حذيفة ابن اليمان رضى الله عنه گفت: مادرم پرسيد كه چند گاهست كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را نديدهاى؟ گفتم: چند وقت است مادر مرا خوارى كرد و دشنام داد گفتم بگذار تا بروم و با آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم نماز شام بگزارم و از براى تو و خود التماس كنم كه طلب آمرزش نمايد دستورى داد برفتم و با حضرت رسول صلوات الله عليه نماز شام و خفتم گزاردم چون از نماز فارغ شد برخاست و متوجه حجره طاهره شد من هم از عقب آن حضرت روان گشتم ديدم كه در راه شخصى او را پيش آمد و به طريق مساره با وى سخنى گفت و غايب شد باز آن سرو روان شد و من از پى او مىرفتم آواز پاى مرا شنود فرمود: اين كيست؟ حذيفه است گفتم: آرى؛ پرسيد: كه حاجت تو چيست؟ گفتم: آن كه براى من و مادر من آمرزشطلبى فرمود: كه غفر الله لك و لأُمّك پس گفت: اين شخص كه مرا در راه پيش آمد ديدى گفتم آرى يا رسول الله فرمود: كه ملكى بود كه هرگز پيش از اين به زمين نيامده بود از حضرت پروردگار خود دستورى خواسته كه بر من سلام كند و بشارت دهد مرا كه فاطمه سيده زنان اهل بهشت و حسن و حسين سيد جوانان اهل بهشت خواهند بود و در حديث انس بن مالك آمده كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: بس است تو را از زنان عالميان يعنى از آنها كه به سمت مناقب و معالى آراستهاند مريم بنت عمران و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد و آسيه زن فرعون بنت مزاحم.
و ابن بابويه در كتاب آل از حضرت امام حسن عسگرى عليهالسلام نقل مىكند كه چون حق سبحانه و تعالى آدم و حوا را در بهشت متمكن گردانيد ايشان در روضه فردوس مىخراميدند و خود را در غايت عزت و احتشام مىديدند وقتى آدم به حوا گفت: كه خداى از تو نيكوترى نيافريده است و بر لوح وجود هيچكس رقمى زيباتر از تو نكشيده حق سبحانه و تعالى امر كرد به جبرئيل كه ايشان را به فردوس اعلى بر چون آدم و حوا به فردوس اعلى درآمدند نگاه كردند دخترى ديدند بر بساطى ضريف از بساطهاى بهشت نشسته و تاجى از نور بر سر و دو گوشواره از نور در گوش و ساحت بهشت از نور روى چون آفتابش درخشان.
تو رخ نمودى و عالم تمام نور گرفت
آدم گفت: اى جبرئيل اى دوست من اين دختر چه كسست بدين زيبايى كه رياض جنان از نور وى وى چنين نورانى گشته جبرئيل گفت: اين فاطمه است دختر محمد صلّى الله عليه و آله و سلم از فرزندان تو كه پيغمبر آخرالزمان خواهد بود گفت: آن تاج چيست بر سر وى؟ گفت: زوج وى عليست گفت: آن گوشوارهها چيست؟ در گوش وى؟ گفت: فرزندان وى حسن و حسيناند آدم گفت: اى جبرئيل ايشان پيش از من آفريده شدهاند جبرئيل گفت: اى آدم ايشان موجود بودند در غامض علم الهى پيش از آن كه تو آفريده شوى به چهار هزار سال. آندم كه خانه بر سر كوى تو ساختم آندم كه ما به بار امانت درآمديم آدم هنوز محرم خلد برين نبود جبريل بر خزانه رحمت امين نبود و از عايشه به صحت رسيده كه گفت: بيرون رفت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم و بر وى كسايى بود از پشم حسن پيش آمد وى را در زير آن كسا در آورد و حسين بيامد او را نيز جاى داد على و فاطمه بيامدند ايشان را نيز در آن كسا در آورد پس جبرئيل آمد و اين آيه آورد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا يعنى جز اين نيست كه خدا مىخواهد ببرد از شما رجس را اى اهل بيت و پاكيزه گرداند شما را پاكيزه گردانيدنى و در شأن ايشان چهار كس فرمود كه: انا حرب لمن حاربكم و سلم لمن سالمكم ملخص اين سخن آنست كه من حرب كنم با كسى كه با ايشان حرب كند و صلح دارم با كسى كه با ايشان صلح دارد و حضرت فاطمه هشت سال در مكه ملازم پدر بود و از آن حضرت كرامات بسيار منقولست يكى آن كه در بعضى كتب آوردهاند كه روزى حضرت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم در مسجد الحرام نشسته بود و پشت بر ديوار كعبه باز نهاده جماعتى از خواتين قريش خرامان در لباس ناز و عيش شادان در مفاخرت و طيش به نزد آن حضرت آمدند و گفتند اى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم اگر چه در ملت از تو بيگانهايم اما در نسبت و قرابت يگانه و در يك شهر همخانهايم و نمىخواهيم كه به كلى سررشته رحم از تو بريده گردانيم امروز ترتيب عروسى داريم و كار زفافى مىسازيم و فلانه را كه خويش توست به فلان كس مىدهيم دختر خود فاطمه را بفرست تا عروسى ما را تماشا كند و رسم خويشاوندى به جاى آرد و به قدوم خود منزل ما را رونقى بخشد و محفل ما را زيب و زينتى ارزانى فرمايد خواجه تأمل كرد آن گه سر برآورد و گفت: نيكو باشد شما برويد تا من فاطمه را بفرستم ايشان برفتند و حضرت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم نزد فاطمه آمد و گفت: اى جان پدر ما را فرمودهاند كه با خلق خلق ورزيم و جفا و آزار دشمنان را تحمل كنيم زهر نفاق ايشان را به شكر شكر مقابل سازيم. جنگ بايد ديد و پنداريد صلح زهر بايد خورد و پنداريد قند امروز خاتونان عرب نزد پدرت آمده بودند و درخواست كرده كه به خانه ايشان روى و در عقد و زفاف ايشان حاضر گردى و من قبول كردهام كه تو را بفرستم تو چه مىگويى فاطمه فرمود: كه حكم مر خداى و رسول او راست من بنده فرمانم و از حكم تو سرپيچيدن نمىتوانم. مرا تو جان عزيزى و شاه محترمى بهر چه حكم كنى بر وجود من حكمى اى پدر به فرمان تو به مجلس و محفل ايشان مىروم اما متحيرم كه كدام جامه بپوشم و به چه لباس ملبس گردم ايشان جامههاى زيبا پوشيده باشند و خود را به البسه قيمتى آراسته مبادا كه چون مرا با جامه خلقان و چادر كهنه بينند طعنه و طنز پيش آرند و به استهزاء و افسوس در من نگرند زن عتبه و دختر شيبه و خواهر ابوجهل بار عنايان فضولپيشه و بىادبان كج انديشه آنجا حاضرند اى پدر تو لاف و گزاف دختران عرب را نيكوشناسى حمالة الحطب كه خار در راه تو مىاندازد و هند زن ابوسفيان كه از غيبت شما به هيچ كار ديگر نمىپردازد در آن مجلسند اى پدر بر ضمير منير شما روشنست كه اينها همه به آستين آستانه خانه مادرم خديجه مىرفتهاند و به رسم ملازمت هر روز دايم به دايم به در خانه او مىرفته امروز جمله با ديباى روى و خز مصرى و برد يمنى و حله عراقى نشسته باشند و زيورهاى به تكلف بربسته و تاجهاى مكلل به جواهر بر سر نهاده بر بالشهاى زربفت تكيه زده من با چادرى كه چند جا از ليف خرمابند بر نهادهام و با پشمينهاى كه چندين جا رقعه بر آستين و گريبان او دوختهام بدان مجلس در آيم چون مرا ببينند نگويند كه اين دختر را چه افتاده است عقد مادرش كه در روز عقد در گردن داشت خراج مملكتى بود كنون دختر جامه پلاس مىپوشد سبب چيست؟ اى پدر بزرگوار ايشان را ديده معنى گشاده نيست كه دانند درختى كه از بوستان نبوت رسته است و نهالى كه از جويبار رسالت سر بالا كرده به جامه ديبا و زيور زيبا بله به تمامى متاع غرور دنيا فريفته و شيفته نشود ايشان همه نظر بر صورت دارند و ديده بصيرت به جانب معنى نمىگمارند. وه كه آن صورت پرست از حال ما آگاه نيست آرى آرى اهل صورت را به معنى راه نيست اى پدر چه بويد كه مادرم خديجه بودى تا ايشان را اين داعيه پيدا نشدى و اين خيال از خاطر سر بر نزدى اكنون او به جوار رحمت حق پيوسته پيدا در خزان فراقش چون عندليب بر بوى گلزار مىزارم و از خار خار خاتونان عرب كه در حضور انفعال منند در هجران مادر زار زار مىنالم. هر گه كه دلم از غم دلدار بنالد عيبم مكن اى دوست اگر زار بنالم از ناله زارم در و ديوار بنالد كان را كه فراقست بناچار بنالد فاطمه اين مىگفت و قطرات عبرات بر رخساره مىباريد حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم نيز به گريه درآمد و گفت: اى جان پدر ملول مشو اندوهناك مباش كه جامههاى فاخر و زيورهاى مكلل نزد ما قدر قيمتى ندارد هدهد تاج بر سر دارد گو مىدار كه رايحه كريهه وى مشام را رنجه دارد و طاووس لباس ملمع مىپوشد گو مىپوش كه پاى سياه او را رسوا مىسازد امروز آنها كه چون گل لباس زرد و سرخ پوشيده در چمن تكبر جلوه مىكنند فردا مانند خار بىقيمت هيمه آتش دوزخ خواهند بود خواهر ابوجهل پر جهل اگر امروز طوق زرين بر گردن دارد فردا غل آتشين بر گردن خواهد داشت دختر عتبه اگر در دنيا بر متكاى عشرت تكيه مىزند در آخرت بر عقبه عقابش باز خواهند داشت اى دختر ما را فخر به گليم فقر است كه موسى كليم با گليم محرم ذروه طور و مقرب قبه نور شد. ما و گليم فقر كه تارى از آن به است ما و پلاس عجز كه در ديده خرد از حله يمانى و ديباى ششترى زيباتر از ملابس خز است و عبقرى ايشان در اين سخن بودند كه جبرئيل از حضرت ملك جليل در رسيد كه يا رسول الله خداى تو را سلام مىرساند و مىفرمايد كه فاطمه را بگو تا در آن عروسى حاضر شود كه آن جا به مقدم او رمزى عجيب و حالى غريب ظاهر خواهد شد و بعضى از آن زنان صيد وى خواهند گشت و به بركت قدومش از قيد كفر خلاصى خواهند يافت. پس خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اى جگرگوشه من اينك آورنده وى و رساننده قواعد امر و نهى طاووس ملائكه از آشيانه سدرة المنتهى رسيد و فرمان حضرت عزت مىرساند كه فاطمه را بگوى تا بدان محفل رود فاطمه فرمود: كه اى پدر و اى سيد بشر و اى شفيع محشر من نافرمانى نمىكردم اين انديشه پيش آمده بود كه دنيا سراى ماتمست در سراى ماتم تماشاى عروسى عجب مىنمايد اين زمان كه حكم خداوند در رسيد توقف را مجال نماند پس حضرت بتول عذرا مقنعه فقر بر سر افكند و چادر عصمت پوشيده از خانه پدر چون خورشيد انور تنهايى خادمه و حاجبه روان شد. چه غم خورشيد تابان را اگر تنها رود در ره چه غم سرو خرامان را اگر يكتا برون آيد آوردهاند كه حضرت عزت به حفظ عصمت دامن خلقان او را از نظر خلقان پوشيده مىداشت دختران قريش همه چشم نهاده و خاتونهاى عرب مجموع گوش گشاده كه همين ساعت دختر محمد صلّى الله عليه و آله و سلم درآيد با خرقه كهنه و مقنعه پشمينه چون اندوه از ديده وى روان شود از حسرت آتش غم در دلش علم زند ايشان در اين انديشه بودند كه آواز برآمد كه اينك فاطمه درآمد همين كه زهرا قدم در آستانه خانه نهاد چهار ديوار خانه از شعشعه جمالش چون چشمه خورشيد روشن و درخشنده گشت فاطمه نه به رسم جاهليت بلكه به طريق اسلام بر اهل مجلس سلام كرد كردى سلام و ذوق سلامت به دل رسيد وين خانه از سلام تو دارالسلام شد حاضران آن محفل را از حيرت مجال جواب نبود اما ديدند كه دختر خير البشر خرامان خرامان مىآيد دامن حلهاى كه چشم روزگار چنان جامه و نديده در پا مىكشيد و تاجى مرصع به در شاهوار و ياقوت آبدار و لعل درخشنده و فيروزه درخشنده و زمرد تابنده كه ديده از مشاهده جواهر آن خيره مىشد بر سر و دست برنجن از زرى كه كسى در كان دنيا چنان زر خالص نديده و دست تصرف هيچ زرگر بدان نرسيده در دست رشتههاى مرواريد از اطراف جامهاش در آويخته زيبايى حله و حيله او آبروى همه پيرايهها ريخته حوران بهشت و كنيزان پاكيزه سرشت در خدمتش روان شده يكى شقه چادر مطهرش به دست ادب برداشته تا از غبار زمين آلوده نگردد يكى دامن مقنعه پاكيزهاش به طريق احترام برگرفته تا گرد بر او ننشيند ديگرى مروحه صفا در دست گرفته او را باد مىزند يكى مجمره عود در پيش آورده تا رايحه آن مشام عالميان را معطر سازد يكى جهت دفع چشم زخم اعدا سپند مىسوخت ديگرى براى سلامت حال دوستانش دعا مىكرد بدين عظمت و دبدبه و رايت و كوكبه فاطمه بدان خانه درآمد و زبان زنان بدين كلمات مترنم شد: تو از هر در كه باز آيى بدين خوبى و رعنايى به زيورها بيارايند وقتى خوبرويان را ملامتگوى بىحاصل ترنج از دست نشناسد درى باشد كه از رحمت به روى خلق بگشايى تو سيمين تن چنان خوبى كه زيورها بيارايى در آن ساعت كه چون يوسف جمال از پرده بنمايى چشم خواتين عرب كه بر آن گوهر صدف خلق و ادب افتاد ديده ايشان خيره و آئينه عقل و فهمشان تيره گشت از جاى خود برجسته مىگفتند آيا اين دختر كدام سلطانست و حرم محترم كدام خاقان؟ اين كيست اين كيست اين در حلقه ناگاه آمده اين بخت و دولت را نگر اين لطف و رحمت را نگر اين نور الله است اين از نزد الله آمده در حاره بداختران با روى چون ماه آمده اين كدام خاتون است كه نور چهره او بر آفتاب و ماه غالبه مىكند و اين جامهها از كجاست كه در خزاين ملوك عرب چنين لباس نباشد مگر اين جامهها را چربدستان مصر و اسكندر ببافتهاند و پود و تارش را هنرمندان روم و فرنگ تافته ايشان ندانسته كه آن البسه از جامه خانه غيب بوده يا جامهها فاطمه در نظر ايشان اطلس و ديبا نموده چون دانستند كه فاطمه است لرزه بر اعضاى ايشان افتاده پيشگاه سرير با فاطمه گذاشتند و هر يك در گوشهاى سر خجلت و انفعال در پيش انداختند. هر نازنين كه بر مه و خور حسن مىفروخت چون تو در آمدى پى كار دگر گرفت جمع كافران كه مدد توفيق از ايشان منقطع شده بود از آن مجلس فرار نموده آن صورت را بر سحر حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم حمل كردند و جماعت ديگر كه آن جا قرار داشتند زبان به عذرخواهى گشوده گفتند اى دختر مصطفى ما تو را تكليف كرديم مبادا كه غبارى بر خاطر عاطرت نشسته باشد حكمى فرماى كه ما به امرى كه سبب خشنودى تو گردد قيام نماييم از طعامها چه پيش آريم از شربتها كدام مهيا سازيم فاطمه فرمود: كه خشنودى من به طعام و شراب نيست گرسنگى صفت من و پدر منست كه فرمود: اجوع يومين دو روز گرسنه مىباشم و اشبع يوما و يك روز سير مىشوم اگر خشنودى من مىخواهيد و از آن پدر من بلكه رضاى حضرت ذوالمن قدم از ظلمتكده كفر بيرون نهاده به فضاى روشنايى فزاى ايمان آئيد و با يگانگى خداوند آشنا شده از بيگانگى شرك بگريزد جمعى از آنها كه سخن فاطمه شنيدند و آن چنان كرامتى معاينه ديدند جامهها چاك زده و مقنعهها از سر كشيده كلمه طيبه لا اله الا الله محمد رسول الله بر زبان راندند و از يمن قدوم حضرت فاطمه عليهاالسلام بدان دولت و سعادت سرمدى رسيدند. آرام دل و زندگى جان ز دم اوست هر جا كه نهد پاى صفا در قدم اوست و در شواهد النبوه وقوع اين صورت را در مدينه نقل مىكنند يا همين حكايت است كه يك راوى از آن جا دانسته و ديگرى اينجا يا خود كرامت ديگر بوده مر فاطمه عليه التحية و الدعا را در خبر است كه چون يكسال از هجرت رسالت برآمد فاطمه به روايت اهل بيت نه ساله شد و به قولى چهارده ساله و به روايتى بيست ساله و غير از اين نيز گفتهاند و بر هر تقدير در ماه رجب سال دوم از هجرت يا در ماه صفر از همان سال يا در ماه رمضان وى را به على داد و در باب تزويج به على روايات بسيار است و اينجا به نقل اشهر از كتب معتبر ايراد كرده مىشود.
مرويست كه هر كه از اكابر صحابه، فاطمه را خواستگارى مىكرد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مىفرمود: كه در باب تزويج فاطمه انتظار وحى مىكشم در كتاب مناقب ابوالمؤيد خوارزمى مذكور است كه خبر كرد مرا حافظ ابوالعلاى همدانى باسناد خود از حسين بن على كه روزى رسول صلوات الله و سلامه عليه در خانهى امسلمه رضى الله عنها بود كه بر وى فرود آمد ملكى كه او را بيست سر بود بر هر سرى هزار زبان داشت و هر زبانش به لغتى تسبيح و تقديس مىگفت مر حق تعالى را كه به لغت زبان ديگر نمىمانست و كف دست او گشادهتر بود از هفت آسمان و هفت زمين حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم پنداشت كه جبرئيل است گفت: اى برادر، تو هرگز بدين صورت نزديك من نيامدى. آن فرشته گفت: كه يا رسول الله من جبرئيل نيستم؛ مرا صرصائيل گويند حضرت حق سبحانه مرا به حضرت تو فرستاده براى تزويج نور به نور حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى صرصائيل كرا به كه مىبايد داد گفت: فاطمه را به على پس حضرت رسول در حضور وى فاطمه را به على داد به گواهى جبرئيل و ميكائيل و شيخ زرندى در كتاب نظم دررالسبطين روايت مىكند از انس ابن مالك كه گفت: من نزد رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم كه آثار وحى در بشره مبارك وى ظاهر شد و چون وحى متجلى گشت فرمود: اى انس هيچ مىدانى كه جبرئيل براى من از نزد خداى چه پيغام آورده بود گفتم: يا رسول الله پدر و مادرم فداى تو باد چه پيغام بود؟ فرمود: پيغامش اينست كه ان الله تعالى يامرك ان تزوج فاطمة بعلى بدرستى كه حق تعالى مى فرمايد كه فاطمه را به زنى به على دهى اى انس برو اشراف مهاجر را چون ابوبكر و عمر و طلحه و زبير رضى الله عنهم و جماعتى اكابر انصار چون سعد بن معاذ و سعد بن عباده و اسيد بن خضير را بگوى كه رسول خداى شما را مىخواند من به موجب فرموده آن حضرت رفتم و آن گروه را بخواند چون جمع شدند و على نيز حاضر گشت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم خطبهاى بليغ خواند مشتمل بر حمد و ثناى حضرت حق جل جلاله و ترغيب به نكاح آنگاه فرمود: كه حق تعالى مرا امر فرموده كه فاطمه را به زنى به على دهم او را به زنى على دادم به مهر چهارصد مثقال نقرهاى على راضى شدى على گفت: راضى شدم يا رسول الله و روايتى آن كه على عليهالسلام را فرمود: تا خطبه بخواند آن گاه آن حضرت دعاى خير در شأن فاطمه و على به تقديم رسانيد و گفت: جمع الله شملكما جمع گردند پراكندگىهاى شما را و اسعد جدكما و به سعادت قرين سازد بخت شما را و بارك عليكما و بركت دهد شما را و اخرج منكما اولاد كثيرا طيبا و از شما هر دو بيرون آرد ذريت بىشمار و اولاد بسيار همه پاك و پاكيزه روزگار و در كتب مناقب خوارزمى درين باب حديثى طويل واقع شده خلاصه همه آن كه جبرئيل عليهالسلام به نزديك حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و قدرى از سنبل و قرنفل بهشت بياورد حضرت آتن را فراستد و ببوئيد و گفت: اى جبرئيل سبب آوردن اين قرنفل چيست؟ جبرئيل حضرت را خبر داد كه حضرت حق سبحانه وحى كرد به بهشت كه خود را بياراى بهشت آراسته شد و فرمود درخت طوبى را كه بار بردار از حلى و حلل و حكم شد تا حوران و عينان خود را بياراستند و ملائكه را فرمان رسيد تا در حوالى بيتالمعمور جمع شدند و آن جا منبريست از نور كه آدم على نبينا و عليهالسلام بروى خطبه خوانده در روز عرض اسماء بر ملائكه امر الهى به راحيل كه يكى از ملائكه حجاب بارگاه ربوبيت است رسيد كه بر آن منبر بالا رود و خطبه بخواند و در ميان همه ملايكه شيرين كلام ترازو نيست پس راحيل بر آن منبر بر آمد و حق تعالى را به انواع محامد ستايش ادا فرمود چنانكه اهل آسمانها فرحان و مسرور گشتند پس وحى آمد به وى كه عقد كن فاطمه دختر حبيب مرا به على پس راحيل عقد كرد و ملايكه گواه گشتند و كاتبان ديوان قضا اين مهم را بر همين وتيره ثبت نمودند آن گاه جبرئيل قطعه حرير به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نمود كه اين صورت درين و صله حرير نوشته شده به فرمان خداى بر تو عرض كردم و من اين را به خاتم مشگ مهر خواهم كرد و به رضوان خادم بهشت خواهم سپرد و چون مهم عقد به اتمام رسيد اشجار فردوس سنبل و قرنفل نثار كردند و من به تحفه قدرى براى شما آوردهام آن گاه حكم شد درخت طوبى رقعهها نثار كند طوبى آن حلى و حللها را نثار كرد و حورالعين برداشتند و بدان مفاخرت مىكنند تا قيامت و نقلى است كه درخت طوبى رقعهها نثار كرد به عدد دوستداران اهل بيت از زمان آن حضرت تا قيامت و در هر رقعه نام يكى از دوستداران اهل بيت نوشته از مردان و زنان و هر ملكى كه حاضر بوده از آن يك رقم برداشته و نگاه مىدارد تا در قيامت آن رقعه بدان كس دهند كه نام او در آن جا مسطورست و مضمون رقعه آن باشد كه فلان يا فلانه از آتش دوزخ آزادند و اين از بركت فاطمه و ميمنت على مرتضاست. دوستان را رسد برات نجات دوست شو تا به موجب دلخواه بگذر از دشمن كه تا ناگاه دشمنان خوار مانده در دركات فيض يابى ز وال من والاه نخوردى زخم عاد من عاداه پس جبرئيل فرمود: كه حق تعالى مىفرمايد كه تزويج كن تو هم فاطمه را در زمين به على چنان چه در آسمان تزويج واقع شده پس سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم فاطمه را به على داد و امسلمه را گفت: كه دختر مرا به خانه على بر و بدو بسپار و با او بگوى تا تعجيل نكند تا من بيايم و ايشان را با يكديگر ببينم و چون نماز خفتن بگذارد كوزهاى آب برداشت و نزد ايشان آمد و آب دهن مبارك در آن جا انداخت و معوذتين و ديگر ادعيه بر آن خواند آن گاه فرمود: يا على از اين آب بياشاميد و وضو سازيد و روايتى آن كه مقدارى از آن آب بر سر فاطمه و ميان هر دو پستان او پاشيد و گفت: اللهم انى اعيذها و ذريتها من الشيطان الرجيم بار خدايا! به پناه تو در مىآورم او را و فرزندان او را از شر ديو رانده يعنى شيطان آن گاه مقدارى ديگر از آن آب بر سر على و ميان هر دو شانه وى پاشيد و همان دعا گفت درباره وى آنگاه فرمود: اللهم انهما منى بار خدايا! اين هر دو از منند و انا منهما و من از ايشانم اللهم بار خدايا! كما اذهبت عنى الرجس همچنان كه از من رجس را ببردى و طهرتنى و مرا پاك و پاكيزه گردانيدى فطهر هما پس ايشان هر دو را پاك ساز آن گاه فرمود: برخيزيد و به جاى خواب خود رويد كه خداى تعالى ميان شما الفت دهد و در نسل شما بركت دهد و خود برخاست تا از خانه بيرون رود فاطمه در گريه افتاد حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى دختر من چه چيز تو را در گريه مىآورد و به تحقيق من تو را به كسى دادم كه اسلام وى از همه پيش و حلم و خلق وى از همه بيش و خلق وى از همه بهتر و عرفان وى به خداوند تعالى از همه زيادتر است و روايتى آنست كه چون حضرت رسول بكاى فاطمه مشاهده فرمود به طريق تلطف فرمود: كه اى جان پدر در حق تو تقصير نكردم كسى را شوهر تو گردانيدم كه بهترين اهل بيت منست و سوگند مىخورم به خدايى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه تو را به كسى دادهام كه سيد است در دنيا و آخرت و مقرر است كه گريه فاطمه به جهت آن بود كه از خدمت پدر دور مىافتاد نه چنان چه جمعى خيال بندند كه گريه او از آن بود كه على مال و متاع چندان نداشت چه فاطمه دامن همت از دنيا در كشيده بود و از پدر همه مراسم و قواعد فقر ديده و شنيده و مىدانست كه پدر بزرگوار او را فخر و مباهات به فقر است و بس. مژده الفقر فخرى در طريق معرفت ميوه مقصود باز آرد به گلزار مراد هست از بهر تسلى دل ارباب فقر هر نهالى را كه باشد تازگى از آب فقر در اخبار آمده است كه جهاز حضرت فاطمه عليهاالسلام از ثياب و متاع و اثاث بيت دو جامه برد بود و دو بازوبند نقره و قطيفهاى كه تمام بدن را نمىپوشيد و قدحى و يك آسيا دست و آردبيزى و دو سبو و مشك آبى و مشربه و دو نهالى از كتان سطبر كه حشو يكى از ليف خرما و حشو ديگرى از تراشه سختيان بود و چهار عدد بالش كه دو تا از آن را به پشم و دو ديگر را به ليف خرما پر كرده بودند امام سيف النظر ابوبكر طوسى در كتاب ستين الجامع للطايف البساتين آورده كه يكى از منافقان، مرتضى على را ملامت كرد و در خواستن فاطمه و گفت: اى على تو معدن فضل و ادبى و شجاعترين مبارزان عرب چرا زنى خواستى كه چاشتش به شام نمىرسد اگر دختر مرا بخواستى من چنان ساختمى كه از در خانه تو شتر در شتر بودى پر از جهاز دختر من. على فرمود: كه اين كار به تقدير است نه به تدبير الحكم لله العلى الكبير ما را نظر بر مال و متاع دنياى غدار نيست و مقصود ما جز رضاى حضرت پروردگار نه، تفاخر ما به اعمال است نه به اموال، و مباهات ما به كردار است نه به درهم و دينار. همت ما را نظر بر درهم و دينار نيست مقصد و مقصود ما جز پرتو ديدار نيست چون مرتضى على عليهالسلام رضاى خدا را به حكم قضا ظاهر ساخت در سرش ندا كردند كه اى على سر بردار تا قدرت خدا بينى و جهاز دختر مصطفى بينى و قدر و حرمت فاطمه زهرا بينى على سر مبارك بالا كرد از بالاى سر خود تا عرش عظيم حجابها ديد از نور و در زير عرش ميدانى وسيع در نظرش آمد تمام آن ميدان پر از ناقههاى بهشت، بار ايشان در و گوهر و مشك و عنبر بر سر هر شترى كنيزكى چون آفتاب تابان و زمان هر شترى در دست غلامى چون سرو خرامان ندا مىكردند كه هذا جهاز فاطمه بنت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم اين جهاز فاطمه دختر محمد صلّى الله عليه و آله و سلم است مرتضى على عليهالسلام از مشاهده آن حال خوشوقت شده روى از منافق بگردانيد و به حجره در آمد كه فاطمه را خبر دهد پيش از آن فاطمه را خبر داده بودند چون امير به خانه در آمد فاطمه گفت: يا على تو ميگويى يا من؟ على گفت: تو بگو فاطمه فرمود: كه اگر سرزنش منافقان شنيدى اما جهاز ما را به عين ديدى. ما اگر چشم از نعيم اين جهان بر دوختيم بى سر و سامان مبين ما را كه در كون و مكان دولت باقى و ملك جاودانى آن ماست هر سر و سامان كه بينى از سر و سامان ماست در معارج آورده كه روزى حضرت خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم مىفرمود كه سليمان پيغمبر على نبينا و آله و عليهالسلام براى دختر خود جهازى ترتيب كرده بود بسيار نيكو و براى داماد تاجى ساخته و به هفتصد گوهر مكلل و مرصع گردانيده مرتضى على اين خبر از سيد بشر شنيده به خانه آمد و پيش فاطمه تقرير كرد فاطمه را در خاطر عاطر گذشت كه شايد على را بر ضمير منير گذرد كه سليمان پيغمبر بزرگوارتر و عالى مقدارتر است دختر آن پيغمبر را آن همه جهاز و پيرايه و دختر اين پيغمبر چنين نادار و بىسرمايه آن داماد را تاج بدان مثابه و اين داماد را احتياج بدين مرتبه.
تا اندر اين قضيه خدا را چه حكمتست - فاطمه اين سر را در دل مبارك نگاهداشت و با هيچكس آشكار نكرد تا وقتى كه درگذشت شبى مرتضى على عليهالسلام او را در واقعه ديد در صدر بهشت بر تختى مكلل به جوار نشسته و حورا و عينا بر حوالى تخت او براى خدمت كمربسته و دخترى در غايت حسن و جمال و نهايت غنج و دلال با زيورهاى شايسته و پيرايههاى بايسته، دو طبق به جهت نثار در دست گرفته و در پيش آن سرير ايستاده منتظر آن كه فاطمه بر وى نظر كند على پرسيد: كه اى فاطمه دختر كيست؟ گفت: دختر سليمان پيغمبر عليهالسلام است كه حق تعالى او را به خدمت من باز داشته آن روز كه حكايت جهاز او از زبان پدرم نقل كردى انديشه آن در خاطر من خطور كرد امروز او را در پايه خدمت من باز داشتهاند و براى اعزاز و حرمت من تعيين كردهاند و عوض تاجى كه سليمان براى داماد خود ترتيب داده بود لواى حمد براى تو مقرر شد و لواى حمد علميست كه خاصه حضرت رسالتست و ارتفاع آن لوا مقدار هزار ساله راهست و قبضه آتن فضه بيضاست و سنان او از ياقوت حمرا و روحه آن از زمرد خضرا و آن را سه ذوابه است يكى در مشرق و يكى در مغرب و سوم در مكه بر يك سطرى نوشته شده بر يكى بسم الله الرحمن الرحيم و بر ديگرى الحمد لله رب العالمين و بر سوم لا اله الا الله محمد رسول الله اين لوا را در فضاى عرصات حاضر گردانند و منادى ندا كند كه كجاست نبى امى و رسول حرمى و سيد عربى و خواجه هاشمى و رهنماى تهامى و پيشواى امى محمد بن عبدالله سيد المرسلين و خاتم النبيين خواجه پيش آيد و آن لواى مبارك به دست گيرد و بعد از آن تمامى انبيا از آدم تا عيسى صلوات الله على نبيا و عليهم اجمعين با ساير صديقان و شهيدان و صالحان و كافه مؤمنان از اهل عرفان و ايقان در زير آن لوا جمع شوند چنان چه فرموده آدم و من دونه تحت لوائى يوم القيامة. آدم و من دونه تحت اللوا آمده چون تو علم افراخته پس تاجى از نور بيارند و بر فرق سلطان انس و جن نهند و لباس حرير اخضر در بدن مباركش پوشانند و براق حاضر سازند تا شهسوار ميدان اسرى بعبده سوار شود و براى هر يك از انبياء نيز براق و حله و تاج بياورند و آن گروه سواره روى به بهشت آورند و چون حضرت رسول سوار گردد علم به دست مرتضى على دهد و او پيش پيش مىرود و گويند آن لوا به هيئت تاج باشد بر سر على و بر سر او ندا كند كه اى على اين تاج بهتر يا تاج داماد سليمان پيغمبر كه به حضور فاطمه از روى تعجب تقرير مىكردى.
ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا
امام نجم الدين عمر نسفى در تفسير فاتحه خويش روايت مىكند كه روزى حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم الى يوم الحشر به خانه فاطمه در آمد ديد كه فاطمه ملول و محزون نشسته و مىگريد از او پرسيد كه چرا مىگريى و به چه جهت اندوهناكى؟ گفت: يا رسول الله بر سبيل حكايت مىگويم نه به طريق شكايت سه روز است كه در منزل ما طعام نيست و حسن و حسين بىطاقت شده از غايت جوع مىگريستند مرا از گريه ايشان گريه آمد و على هم مىگريست و ما از شما پنهان مىداشتيم اما امروز از حسن و حسين سخنى شنودم كه طاقتم طاق شد با هم مىگفتند: كه آيا هيچ كودكى اين چنين گرسنه باشد كه مائيم جهان بر چشم من تاريك گرديد اى پدر چه گويى اگر بندهاى با خداوند خود خواهد كه در مناجات گستاخى كند عيبى نباشد؟ سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه نه اى فرزند خدايتعالى گستاخى بندگان را دوست مىدارد و فاطمه به خانه درون رفت و دو ركعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ شد دستها برداشته به زبان نياز مناجات آغاز كرد و گفت: خداوندا تو مىدانى كه زنان را به مقدار پيغمبران قدرت و قوت نيست اگر حضرت تو را با پدرم سرى هست كه به قوت ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى تحمل گرسنگى باشد مرا طاقت آن سر نيست يا مرا طاقت ده يا از اين اندوه راحت بخش اين بگفت و بىهوش شد جبرئيل آمد كه يا رسول الله برخيز حضرت فرمود: كه چه بوده؟ گفت: ناله فاطمه فرشتگان را در خروش آورده او را درياب خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بيامد و فاطمه را بىهوش افتاده ديده نشست و سر مبارك وى را از زمين برداشته در كنار گرفت رائحه گيسوى مشكبار حضرت به مشام وى رسيد و به هوش باز آمده برخاست و سر در پيش افكنده بايستاد حضرت دست بر سينه وى نهاد و گفت خدايا وى را از گرسنگى ايمن گردان فاطمه فرمود: كه بعد از آن دعا تا من بودم هرگز ديگر گرسنه نشدم اى عزيز نپندارى كه ايشان را اگر دنيا بايستى به ايشان ندادى بلكه ايشان به اختيار خود طريق رياضت مسلوك مىداشتند و الا دعاى آن حضرت و اهل بيتش بر درگاه الهى مستجاب بود در معارج آورده كه روزى حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه فاطمه آمد و پرسيد كه اى دختر چگونه مىگذرانى گفت: اى پدر بزرگوار من و اولاد من با پدر و فرزندانم سه روز است كه از طعام نچشيدهايم بلكه بويى از مطبوعات نشنيده حضرت دست مبارك برآورد و دعا فرمود كه: اللهم انزل على محمد و اهل بيته كما انزلت على مريم بنت عمران خدايا روزى فرو فرست بر محمد و اهل بيت وى چنانچه فرو فرستادى بر مريم بنت عمران بعد از آن فرمود: كه اى فاطمه در مطبخ خويش در آى و نگاه كن كه چه مىبينى فاطمه روان شد و حسن و حسين از عقب مادر دويدند، كاسهاى ديدند مكلل به جواهر و در آن كاسه تريد و قطعه گوشت پخته بر بالاى آن نهاده و از وى بويى مىدهد بر مثال بوى مشك فاطمه كاسه را بيرون آورد و پيش پدر بزرگوار خود نهاد حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كلوا باسم اله محمد بخوريد به نام خداى محمد پس نبى و داماد و دختر و هر دو سبط پيغمبر از آن طعام تناول فرمودند و در روايتى آمده كه شبانهروز آن طعام بر آن منوال در آن خانه نهاده بود و درين مدت اهل بيت سيد انام عليه الصلوة و السلام چاشت و شام از آن مىنوشيدند و ذرهاى كم نمىشد روزى حضرت حسن از خانه بيرون آمد و لقمهاى از آن گوشت در دست داشت زنى يهودى آن را بديد گفت: اى اهل بيت جوع شما را اين گوشت از كجا رسيده حسن فرمود: كه اين را از عالم غيب به ما حواله كردهاند يهوديه درخواست كه اين نواله را حواله من كن از آن جا كه كرم جبلى حضرت بود دست دراز كرد تا آن لقمه را بدان زن دهد آن را از دست وى در ربودند و كاسه را نيز از خانه به بالا بردند حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اگر اظهار اين معنى نميشد تا مدت حيات اين طعام انقطاع نمىيافت و در بعضى از تفاسير آمده كه روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه فاطمه آمد و فرمود: كه از خوردنى هيچ در خانه تو هست كه پدرت سه روز است كه طعام نخورده و در حجرات طاهره هم هيچ نبوده فاطمه گفت: يا رسول الله ما را نيز همين حال واقعست حضرت از آن جا بيرون آمد فاطمه آغاز دعا كرد كه الهى از غيبت طعامى برسان و دل مرا از بند اندوه پدرم باز رهان مقارن دعاى فاطمه كسى بر در نعره زد خادمه فاطمه بيرون رفت كسى را ديد كه هرگز نديده بود دو تا نان و مقدارى گوشت به وى داد كه اين هديهايست به نزديك فاطمه برسان چون خادمه آن تحفه را در آورد و نزديك فاطمه نهاد بتول عذرا اسباب مهمانى مهيا ديد آن را در ظرفى نهاد و سرش بپوشيد و حسن را به طلب پدر روان كرد ديد كه بخارى از آن بر ميآيد نيك نظر كرد و آن را مملو ديد از طعام سر آن را بپوشيد و حسن را به طلب آن حضرت فرستاد و حسن از عقب سيد عالم روان شد و با اندك زمانى خواجه كونين حجره مادر سبطين را به نور حضور وافر السرور خويش زيب و زينت تمام داد. دميد صبح سعادت كه يار باز آمد چه غم چه باك كه آن غمگسار آمد و چون حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم بر مسند حشمت قرار گرفت فاطمه طعام پيش آورد و به رسم خدمت بايستاد و همين كه انگشت ماه شكاف آن آفتاب بدر مصاف سرپوش بر گرفت ظرفى ديد پر از نانهاى لطيف و مملو از گوشتهاى لذيذ نظيف فاطمه از مشاهده آن حال متحير شده دانست كه وقوع آن صورت جز بركت الهى و ميمنت حضرت رسالت پناهى نيست وظائف حمد احد جل ذكره و عم بره و مراسم درود احمد صلوات الله عليه به تقديم رسانيد خواجه عالم بدين عبارت زيبا پرسيد من اين لك هذا اى فاطمه اين از كجا به تو رسيده است عندليب زبان زهراى بتول على الوفور بر شاخسار قبول به ترنم اين جواب ملهم شد كه هو من عند الله اين از نزديك خداوند است ان الله يرزق من يشاء بغير حساب بدرستى كه خدا روزى مىدهد هر كه را مىخواهد از خزانه غيب بىشمار از جهت كثرت بهجت بعد از استماع اين كلام گل رخسار سيد انام از شادى برافروخت و فرمود: كه سپاس مر خداى را كه از راه فضيلت تو را به سيده زنان بنىاسرائيل يعنى مريم بنت عمران مانند گرانيد كه هرگاه حضرت اله او را روزى فرستادى و زكريا از او پرسيدى كه اين از كجاست همين جواب دادى كه هو من عندالله پس حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه تا على و حسن و حسين را حاضر گردانيدند و مجموع از آن مائده مبارك تناول فرمودند چنان چه سير گرديدند و براى هر يك از ازواج طاهرات نيز فرستادند راوى گويد كه تمام اهل بيت و متعلقان از آن خوردنى به حظوظ كامله محظوظ شده بودند و هنوز آن ظرف از طعام مملو بود پس فاطمه همسايگان را نيز به اقسام وافيه بهرهمند گردانيد و فائده آن طعام به اغلب خاص و عام رسيد. از مقدم مبارك سلطان كاينات در منزل مبارك زهرا و مرتضى اضعاف اينچنين بركتها غريب نيست اين صورت ار وقوع پذيرد عجيب نيست و چون فضائل بتول عذرا و مناقب فاطمه زهرا نه محيطيست كه پايان و كنارى دارد به تحرير و تقرير شمهاى از وفات آن حضرت اشتغال كنيم و از آن قصه مشتمل بر غصه دو سه كلمه بياريم راويان صادق الروايه و مخبران ظاهر الدرايه آوردهاند كه هيچ كس را الم مفارقت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم چنان در نيافته بود كه فاطمه را در آن زمان كه حضرت رسالت در گذشت فزغى در مدينه افتاده آسمان به گريه و زمين به لرزه در آمدند ناله پريان به گوش آدميان رسيد فغان ملائكه از ذروه عرش مجيد بر گذشت اهل مدينه را از زنان و مردان جگر از اين غصه چاك شد و دل از وقوع اين قضيه غرقه خوناب گشت الم مفارقت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم اساس طرب از دل صحابه برانداخت و مشرب صافى اهل بيت را بخس و خاشاك اندوه و تعب مكدر ساخت. آن سرو خوش خرام چو اندر چمن نماند يعقوبوار ديده نرگس سفيد شد بر طرف باغ زيب گل و ياسمن نماند از درد آن كه يوسف گل پيرهن نماند در اين اثنا على مرتضى نزديك فاطمه آمد كه اى دختر خير البشر امروز در مدينه قيامتست اگر خواهى كه من از تو خشنود باشم آواز خود را به كسى مشنوان گفت: چگونه كنم گفت: صبر كن تا شب در آيد آنگاه به سر تربت آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم برو و زيارت كن فاطمه آن چنان كرد چون شب درآمد و مردمان بياراميدند و مسجد خالى شد على به خانه آمد فاطمه را بيهوش ديد افتاده زمانى صبر كرد تا به هوش آمد و چون چشمش به على افتاد گفت: يا اباالحسن از شب چه وقتست گفت: ثلثى يا بيشتر گذشته گفت: اكنون دستورى هست تا بيرون آيم على گفت: بيرون آى اما به آواز بلند گريه مكن فاطمه خواست بر پاى خيزد بيفتاد على دستش گرفت و به سر روضه مقدس آن حضرت آورد فاطمه را چون نظر بر آن مشهد منور و مرقد مطهر افتاد بناليد و گفت: ما لك و التراب اى گوهر پاك تو را با حفره خاك چه كار. در خسوف دل خاك آن رخ چون ماه دريغ آفتابى به زوال آمده ناگاه دريغ پس خود را بر تربت پدر افكند و روى بر خاك مىماليد و مىناليد و زبان حالش بدين مقال مترنم مىبود: زين مصيبت بىغم دل در جهان يكجان كجاست عالمى همچو سكندر در سياهى ماندهاند در همه روى زمين يك ديده بىطوفان كجاست اى خضر بنماى ره كان چشمه حيوان كجاست على گفت: اى فاطمه چندين مگرى كه هيچ كس را اين راه گريز نيست فاطمه گفت: اى پسر عم ملامتم مكن كه درد فراق صعب است خصوصا مفارقت چنين پدرى و از قصيدهاى كه حضرت فاطمه در مرثيه پدر گفته يك بيت اينست: صبت على مصائب لوانُها صبت على الايام صرن لياليا يعنى بر من ريختهاند چندان مصيبت كه اگر آن را به روزها ريختندى همه از اندوه چون شب تيره شدندى و نقلى ديگر آنست كه فاطمه چون به زيارت پدر بزرگوار آمد قبضهاى از خاك تربت آن حضرت برداشت و بر چشمهاى مبارك خود نهاد و گريه آغاز كرد. نو بهار من كجا شد آن گل سيراب كو گر بگريم ور نخندم هيچ انكارم مكن ميتوان ديدن به خوابش اى دريغا خواب كو گريه صد وجه دارم خنده را اسباب كو و به صحت سيده كه فاطمه را كسى بعد از وفات پدر خندان نديد بلكه شب و روز گريه كردى به سوز دل بناليدى و گريه او به مرتبهاى رسيد كه اهل مدينه از آن به تنگ آمده گفتند اى دختر مصطفى به روز گريه كن و به شب آرام گير تا ما را هم آرامشى باشد يا به شب گريه كن و به روز خاموش باش تا ما را آسايشى بود و فاطمه بعد از آن شبها به مقابر شهدا رفتى و چندان چه خواستى بگريستى و از امام جعفر صادق عليهالسلام نقل كردهاند كه گريندگان در عالم پنج تن بودهاند كه كسى زياده از ايشان نگريسته سه تن از پيغمبران بودهاند و دو تن از اهل بيت ما از انبيا اول آدم كه در فراق بهشت چندان بگريست كه دو رود در رخساره وى پيدا شد دوم يعقوب كه در فراق يوسف چندان گريه كرد كه چشمش سفيد شد سوم يوسف كه در زندان شب و روز گريستى چنان چه همه اهل زندان به تنگ آمده به زليخا پيغام فرستادند كه اين غلام ما را از گريه خود رنجه دارد زليخا پيغام داد تا غرفه علىحده براى وى ترتيب كردند تا آنجا مىگريست و آواز او به زندانيان نمىرسيد اما از اهل بيت يكى فاطمه بود كه در فراق پدر چندان بگريست كه اهل مدينه به وى پيغام كردند كه اى فاطمه لقد آذيتنا ببكائك بدرستى كه ما را رنج مىرسانى به بسيارى گريه خود حضرت بتول عذرا بعد از آن به مقابر شهدا مىرفت و مىگريست دوم حضرت امام زين العابدين على بن الحسين عليهماالسلام بود كه بعد از واقعه كربلا چهل سال بزيست و هيچ بار طعام پيش وى نياوردندى مگر كه چندان گريستى كه طعام از آب چشم مباركش غرقه شدى و آن حضرت را غلامى بود مفلح نام روزى با وى گفت: يابن رسول الله چند مىگريى مىترسم كه از گريه هلاك شوى فرمود: كه اى مفلح چه كنم هرگاه بر مىانديشم از صحراى كربلا كه پدرم را با برادرانم و عمانم و جماعتى از خويشان و گروهى از دوستان را در حضور من شهيد كردند نمىتوانم خود را از گريه نگاه دارم و اگر به مقدار اندوهى كه در دل منست بگريم هيچ اجدى را طاقت مشاهده آن نباشد.
۷
روضة الشهداء گر به قدر سوزش من چشم من بگريستى صد هزاران ديده بايستى دل ريش مرا ديدههاى بخت من بيدار بايستى كنون آن چه از من گم شده گر از سليمان گم شدى مرغ و ماهى از غم من تن به تن بگريستى تا به هر يك خويشتن بر خويشتن بگريستى تا بديدى حال من بر حال من بگريستى هم سليمان هم پرى هم اهرمن بگريستى آوردهاند كه چون دو ماه و نيم و به قولى سه ماه و پنج روز و به روايتى شش ماه از وفات سيد كائنات افضل الصلوات و اكمل التحيات بگذشت فاطمه را هيچ رنجى نبود و جز غم فراق پدر و تقدم اصحاب بر على و تصرف ايشان در فدك هيچ المى نداشت روزى مرتضى على عليهالسلام به حجره در آمد فاطمه را ديد كه قدرى آرد خمير كرده بوده بود تا نان پزد و مقدارى گل تر مىساخت تا سر فرزندان بشويد و ساز شستن جامه اولاد امجاد بزرگوار عالىمقدار خود مىكرد - على عليهالسلام از آن حال متعجب شده از روى تحير گفت: اى مخدومه دو جهان و اى معصومه آخر الزمان اى دو حبه دو يحيى و اى مريم دو عيسى و اى بلقيس حجره تقديس و جلال و اى آسيه عالم تكميل و كمال اى زهراى مرضيه و اى حوراى انسيه، اى مادر دو مظلوم و اى دختر يك معصوم اى عروس كم جهاز و اى خاتون حجله اعزاز و اى سياره را مقبول و اى ستاره جلوهگاه رسول و اى بضعه احمد و اى بضاعت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم. يا زهرة الزهراء فى افق العلى اى تو در درج نبوت گوهر عالمفروز اى به رفعت مريم ثانى كه مهد عفتت اى نهال روضه عصمت كه هست از روى قدر ريشهاى از معجر عصمت شعارت آمده اى چراغ اهل بيت مصطفى اى فاطمه والدرة البيضاء فى صدف النهى وى تو در برج ولايت زهره روشن جبين از ترفع جاى دارد بر سر چرخ برين سايه جاهت پناه قاصرات الطرف عين حوريان گلشن فردوس را حبل المتين مادر سبطين و نور چشم خير المرسلين در اين مدت هرگز از تو مشاهده نكردهام كه در يك روز دو كار دنيا پيش گرفته باشى امروز مىبينم كه به كار اشتغال مىنمايى در اين چه حكمتست فاطمه كه اين سخن استماع نمود قطرات عبرات از ديده بباريد و گفت: اى تاجدار سوره هل اتى و اى شهسوار عرصه لا فتى و اى خطيب منبر سلونى و اى وارث مرتبه هارونى و اى طراز حله صفا و اى رازدار حضرت مصطفى اى شير بيشه شريعت و اى كشتى لجه حقيقت اى شكوفه باغ ابوطالب و اى نواخته لقب اسدالله الغالب. اى ولى ساز وال من والاه كاتب نقش نامه تنزيل مهتر و بهتر زمين و زمن وى عدو سوز عاد من عاداه خان گنج نامه تاويل معدن جوهر حسين و حسن هذا فراق بينى و بينك دولت وصال به سر آمد و نوبت فراق در آمد روز مواصلت به آخر رسيد، شب مهاجرت روى نمود. هنگام وداع و افتراقست امروز اى ديده جمال وصل ديدى يك جند با درد فراق اتفاقست امروز خون بار كه نوبت فراقست امروز اى على دوش پدرم را به خواب ديدم بر بلندى ايستاده و هر طرف مىنگرد چنانچه گويى منتظر كسيست فرياد بر كشيدم كه يا ابتاه تو كجايى كه از فراق تو دلم سوخته و تنم گداخته گفت: اى فاطمه من اينجا ايستادهام و انتظار مىبرم گفتم: يا رسول الله منتظر كيستى؟ فرمود: كه منتظر تو اى فاطمه زمان فراق از حد گذشت و مرا از شوق تو طاقت برسيد وقتست كه قفس تن درهم شكنى و دل از علائق بدنى بركنى و خيمه از مضايق سفلى به فضاى عالم علوى زنى و روزى از زندان محنتآباد دنيا به بوستان عشرتفزاى عقبى آرى اى فاطمه بيا كه تا تو نيايى من نمىروم گفتم: اى پدر من نيز آرزومندى لقاى تو دارم و همواره تمناى من آن بوده كه به دولت ديدار تو برسم حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه بسى بشتاب اى فاطمه تا فردا شب نزد من باشى من از خواب درآمدم و اشتياق آن عالم بر من غلبه كرد مىدانم كه در آخر اين روز و يا در اول شب آينده رحلت خواهم كرد نان از براى آن مىپزم كه فردا كه تو به مصيبت من مشغول باشى فرزندان من گرسنه نمانند و جامه فرزندان به جهت آن مىشويم كه ندانم كه جامه فرزندان من بعد از من كه شويد و رضاى دل يتيمان من كه جويد مىخواهم كه سر فرزندان شانه كنم كه معلومنيست كه پس از من غبار از روى و موى ايشان كه بيفشاند فاطمه از غبارى كه بر روى و موى ايشان نشيند اندوهناك بود آيا اگر بديدى موىهاى دلاويز عنبر بيز ايشان به خاك آلوده و روىهاى دلكش آفتابوش ايشان در خون آغشته چگونه تحمل كردى و چه سان طاقت مشاهده آن داشتى. روى گرد آلوده و رخسار پر خون حسين آن چنان بگريستى كز گريههاى زار او گر بديدى فاطمه در عرصهگاه كربلا ساكنان آسمان بگريستندى بر ملا اما چون على عليهالسلام از فاطمه سخن فراق شنيد آب حسرت از ديده فرو ريخت و گفت: اى فاطمه هنوز از داغ فراق پدرت بر نياسودهام و از جراحت رحلت آن حضرت نفرسوده اينك نوبت مفارقت تو هم رسيد و داغى ديگر بر بالاى آن داغ پديد آمد. هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهد هر داغ كاورد قدرى رو به بهترى يك داغ نيك ناشده داغ دگر نهد آن داغ را گذارد و داغى بتر نهد فاطمه فرمود كه اى على در آن مصيبت صبر كردى در اين تعزيت نيز شكيبايى پيش آور و زمانى غايب مشو كه نفسم به شمار افتاده است و وعده ديدار به دار القرار اين مىگفت و جامه شاهزادگان تر مىكرد و در رخساره مبارك ايشان نظر مىفرمود و آه حسرت از دل بر مىكشيد و آب اندوه از ديده مىباريد و مىگفت كاشكى بدانمى كه بعد از من با شما چه خواهد رفت و سرانجام كار شما به كجا خواهد رسيد و حسن و حسين از سخن مادر به گريه درآمدند فاطمه فرمود: كه اى جانان مادر زمانى به گورستان بقيع رويد و مادر خود را دعا كنيد ايشان برفتند و فاطمه بر بستر تكيه زد و على را گفت بنشين كه وقت وداع است على عليهالسلام گفت: آه واحسرتا. دلها كباب مىشود از آتش وداع يا رب كه برفتد ز جهان رسم انقطاع آرى وداع ياران با موت احمر در مقام مساواتست و با ذبح اكبر در رتبه موازات پس مرتضى على بنشست و فاطمه، اسماء بنت عميس را طلبيد و گفت: طعامى مهيا ساز كه چون فرزندان بيايند تناول نمايند و چون به خانه درآيند در فلان موضع بنشان و طعام پيش ايشان بر تا بخورند و مگذار كه پيش من آيند و مرا بدين حال مشاهده نمايند اما چون زمانى برآمد شاهزادگان بيامدند اسماء پيش ايشان باز آمد و در آن موضع كه فاطمه فرموده بود ايشان را نشاند و طعام حاضر كرد شاهزادگان فرمودند كه اى اسماء هرگز ديدى كه ما بىمادر طعام خورده باشيم اين چه معنى دارد كه ما را از هم جدا مىسازى اسماء گفت: كه مادر شما اندك ملالى دارد شما طعام تناول كنيد گفتند: اى اسماء ما را بىمادر طعام گوارنده نيست بر خاستند و به حجره مادر درآمدند وى را ديدند تكيه فرموده و مرتضى على بر زبر او نشسته چون مادر ايشان را ديد گفت: اى على يك زمان ايشان را بسر روضه پدرم فرست تا با خداى خود راز گويند و نياز عرضه دارند مرتضى على فرمود: كه اى جانان پدر لحظهاى به زيارت جد خويش رويد كه مادر شما رنجور است تا دمى بياسايد ايشان بيرون رفتند پس فاطمه فرمود: كه اى على ساعتى قرار گير و سرم در كنار گير كه از عمرم چندان نمانده. بيمار غمت را نفس باز پس است اين پاس نفش دار كه آخر نفس است اين مرتضى على فرمود: كه اى فاطمه مرا قوت شنيدن اين مقال و طاقت ديدن اين حال نيست فاطمه گفت: اى على راهى پيش آمده كه به ضرورت مىبايد رفت و غمى در دل جوش زده كه به هر حال مىبايد گفت دمى بنشين و سخن مرا گوش كن و شربت فراق مرا به ناكام نوش كن. بنشين مگر از دلم غمى بردارى جانم ز فراق در عدم خواهد شد يا از سر آتشم دمى بردارى هان تا به وداعش قدمى بردارى على عليهالسلام بنشست و سر فاطمه در كنار گرفت فاطمه ديده مبارك فراز كرد ناگاه از باران غم و سيلاب ديده پر نم مرتضى على قطرهها بر گلزار رخسار فاطمه باريدن آغاز كرد فاطمه ديده باز كرد و على را گريان ديد گفت: اى على وقت وصيتست نه هنگام تعزيت على گفت: يا سيدةالنساء چه وصيت دارى فاطمه فرمود: كه اى على چهار وصيت دارم: اول: آن كه اگر از من نسبت به حضرت تو صورت تقصيرى صادر شده كه غبار ملالى بر خاطر عاطر تو نشسته باشد آن را عفو فرمايى و مرا بحل كنى على گفت: حاشا كه در اين مدت هرگز به قول و فعل از تو چيزى صدور يافته باشد كه موجب آزار دل شود تو هميشه دلدار من بودهاى نه دلآزار بر صفت گل ديدهام نه بر شوكت خار. وصيت ديگر بفرماى. گفت: وصيت دوم آنست كه فرزندان مرا عزيز دارى و جانب جگرگوشگان مرا فرونگذارى دست شفقت از سر ايشان برنگيرى و عذر گستاخى كه از ايشان صادر شود در پذيرى وصيت سوم آن كه مرا به شب دفن كنى تا چنانچه در حال حيات هيچ بيگانه را نظر بر قد و بالاى من نيفتاده در حين مرگ نيز چشم كسى بر جنازه من نيفتد چهارم آن كه پاى از زيارت من باز نگيرى كه من با تو انس دوام داشتهام و مونس اوقات صبح و شام من بودهاى و حالا به ناكام از تو دور بمانم. اى به ناكام مرا از رخ تو مهجورى خود كه باشد كه به كام از تو گزيند دورى مرتضى على كه اين سخنان شنيد فرياد از نهادش بر آمد و به لسان حال مضمون اين مقال به ادا رسانيد. دلدار ز ما كرانهاى مىطلبى تيرى ز كمان هجر مىاندازد در كوى فراق خانهاى مىطلبى و ز سينه ما نشانهاى مىطلبد آن گاه على گفت: اى فاطمه قبول كردم كه به وصيتهاى تو قيام نمايم اما تو هم كرمى فرماى و وصاياى مرا بشنو. فاطمه گفت: چه وصيتست؟ گفت: اول آن كه اگر در خدمت تقصيرى واقع شده باشد عفو فرماى. دوم چون به روضه پدرت برسى سلام من فراق ديده هجرانكشيده به وى رسانى سوم از من بدان حضرت شكايت نفرمايى.
فاطمه فرمود: حقا كه در اين مدت مواصلت از تو چيزى نديدهام و سخنى نشنيدهام كه موجب شكايت باشد بلكه همه مردمى و مروت و جوانمردى و فتوت و حسن مقال و لطف فعال مشاهده كردهام. اى ز سر تا پا چو چشم خويش عين مردمى چون تواند بود چندين لطف در يك آدمى ايشان در اين سخن بودند كه به يك ناگاه خروش و واويلاه و ناله وامصيبتاه از در حجره درآمد و حسن و حسين مىگفتند اى پدر اى در مدينه علم رسول خداى در حجره به روى ما بگشاى و اى پدر بزرگوار ما را در خانه آر تا ديدار باز پسين مادر خود بينيم وداعى بكنيم على مرتضى برخاست و در خانه باز كرد و شاهزادگان را در بر گرفت و نوازش بسيار نمود و گفت: جانان پدر شما چه دانستيد كه مادر شما در اين وقت از دنيا بخواهد رفت گفتند اى پدر مهربان فرمودى كه به روضه جد خود رويد همين كه به نزديك روضه رسيديم خروشى به گوش ما رسيد و آوازى شنيديم كه اينك ابراهيم خليل مىگويد يتيمان فاطمه زهرا آمدند و اينك اسماعيل ذبيح مىگويد كه شفيعان فردا آمدند اينك محمد حبيب صلّى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: جگرگوشگان ما آمدند چون به روضه در آمديم و سلام كرديم از مرقد آن حضرت آواز آمد كه اى فرزندان من و اى نورديدگان من باز گرديد تا ديدار باز پسين مادر خود را دريابيد كه ما به استقبال مادر شما آمدهايم و جميع انبيا همراهند ما باز گشتيم و بيامديم پس خود را در آن خانه افكندند كه حضرت فاطمه تكيه داشت و در دست و پاى وى افتادند و در زمين مىغلطيدند و به زارى تمام مىناليدند و مىگفتند اى مادر چشم مبارك باز كن و با ما سخن آغاز كن يتيمان خود را به يك نظر بنواز و از گفتار شكر بار خود بهرهاى حواله ايشان ساز. نظرى كن كه فراقت دل ما را خون ساخت سخنى گو كه ز هجرت جگر ما بگداخت چون آواز ايشان به گوش فاطمه رسيد ديده باز كرد و دست بگشاد و ايشان را در بر گرفت و گفت: اى جانان مادر و اى مظلومان مادر ندانم كه بعد از من حال شما به كجا خواهد رسيد و از دشمنان به شما چه جفاها خواهد رسيد پس دختران را طلبيد و به برادران سپرد و همه را ديگرباره به مرتضى على سفارش كرد و در روايتى آنست كه على و حسن و حسين را فرمود: كه شما بار ديگر به روضه پدرم رويد ايشان برفتند و فاطمه امسلمه را طلبيد و گفت: آبى براى من مهيا ساز تا غسل كنم امسلمه گويد كه آب ترتيب دادم و فاطمه غسلى فرمود كه هرگز نديده بودم كه كسى بدان خوبى غسل كند پس گفت: جامهاى پاك مرا بياور بياوردم در پوشيد آن گه فرمود: كه فراش مرا در ميان خانه بنه آن چنان كردم آن حضرت بيامد و بر فراش تكيه گرفت و بر پهلوى راست خسبيد روى به قبله و دست مبارك در زير رخساره راست نهاد پس اسماء بنت عميس را طلبيد و گفت: اى اسماء روزى جبرئيل نزد پدرم صلّى الله عليه و آله و سلم آمد در وقتى كه مريض بود و قدرى كافور بهشت به جهت حنوط بياورد و پدرم آن را به سه بخش كرد و يك بخش خود بر داشت و دو بخش به من داد و گفت: يك بخش از آن توست و يكى از آن على اى اسماء آن كافور در فلان موضع نهاده است آن را بردار چهل مثقالست بيست مثقال كه بخش من است مرا بدان حنوط ساز و باقى كه از آن على است مضبوط ساز اسماء به موجب فرموده عمل كرد ديگر باره فاطمه فرمود: كه اى اسماء بيرون رو و مرا تنها بگذار تا اندك زمانى با خداى خود راز گويم و اميدى كه در دل دارم با قاضى الحاجات باز گويم اسماء بيرون آمد و ساعتى انتظار برد و آواز گريه فاطمه شنيد به خانه در آمد ديد كه فاطمه مىگريد و با حق سبحانه مناجات مىكند اسماء گويد گوش فراداشتم مىگفت: خداوندا! به حرمت پدرم مصطفى و به شوقى كه به ديدار من دارد و به درد دل على مرتضى كه در مفارقت من مىنالد و مىزارد و به سوز دل حسن و حسين كه در مصيبت من خواهند داشت و به فزع دختران نارسيده من كه در ماتم من هيچ دقيقه باقى نخواهند گذاشت كه بر گناهكاران امت پدرم رحمت كن و از سر گناه عاصيان بيچاره درگذر در اين محل گريه بر اسماء غلبه كرد فاطمه باز نگريست اسماء را ديد گفت: تو را نگفتم كه مرا تنها بگذارى برو بيرون و منتظر باش و بعد از يك ساعت مرا بخوان اگر اجابت كردم فبها و الا بدان كه من نزد پروردگار خود رفتم و به پدر بزرگوار خود ملحق گشتم پس اسماء از خانه بيرون آمده زمانى انتظار برد آن گاه آواز داد كه يا قرة عين الرسول هيچ جواب نيامد ديگر باره گفت: يا سيدة النساء يا ابنة المصطفى نداى اجابت نشنيد در آمد و جامه از روى مباركش در كشيد ديد كه حجره عنا و كلبه فنا به حجله بقا و روضه فردوس لقا انتقال كرده و وجه توجه از اين مضيق با وحشت و كلال به نزهت آباد قرب و وصال آورده اسماء از پاى در افتاد و روى بر كف پاى مباركش نهاده مىگفت: اى بتول عذرا چون به روضه پدرت رسى از من سلام و نياز برسان در اين محل حسن و حسين از در درآمدند و گفتند اى اسماء مادر ما چونست اسماء را تحمل نماند دست كرد و مقنعه از سر كشيد شاهزادگان از صورت حال وقوف يافتند گريان گريان روى به مسجد نهادند مرتضى على عليهالسلام با اشراف صحابه آن جا بود چون آواز گريه سبطين به گوش آن حضرت رسيد دانست كه بر فوت مادر مىگريند مرتضى على بيهوش شد صحابه حيران شده بيامدند و آب به روى مبارك امير افشاندند تا بهوش آمد و پيش حسن و حسين باز آمدند كه اى مخدومزادگان شما را چه مىشود و چرا مىگرييد گفتند: چگونه نگرييم و براى چه نناليم. دل بشد از دست، دوست را به چه جوييم نطق فروبست حال خود به كه گوييم در اين وقت ميزبان جان عزيز زهره زهرا و بتول عذرا از مهمانخانه قالب شريفش ميل دعوتسراى و الله يدعوا الى دار السلام فرمود و هودج روح بزرگوارش به جانب ارجعى الى ربك از شاهراه كل نفس ذائقة الموت به معموره ساكنان صوامع قدس برين و مقصوره متوطنان مجامع اعلى عليين به خدمت حضرت سيد المرسلين پيوست.
دوست بر دوست رفت و يار بر يار.
اصحاب نامدار از صورت حال وقوف يافته مراسم گريه و زارى به جاى آوردند و مصيبت حضرت رسالت را تازه كردند و حضرت مرتضى على عليهالسلام را در مرتبه آن حضرت ابياتيست از آن جمله:
لكل اجتماع من خليلين فرقة يعنى: هر اجتماعى را ميان دو دوست افتراقى در پى است و هر كل وصلى را خار هجرى با وى.
و كل الذى دون الفراق قليل و هر بلائى كه باشد به غير بلاى فراق اندكست و به نسبت شدت مفارقت از هزار يكى.
و ان افتقادى فاطما بعد احمد به درستى كه گم كردن من فاطمه را بعد از هجران حضرت رسالت.
دليل على ان لا يدوم خليل دليل طاهر و علامت باهر است بر آن كه دوست دائم در عالم نيست و هيچ قاعده صحبت تا قيام قيامت قائم نه بلكه عادت روزگار غدار و سيرت زمانه ناپايدار آنست كه پيوسته به تيغ مفارقت رشته مصاحبت جمعى انقطاع دهد و داغ فراق بر جگر دوستان قديمى و ياران و مصاحبان ديرينه نهد. فلك را غير از اين خود نيست كارى به هر جا دوستان بيند هم آواز كه گرداند جدا يارى ز يارى هماندم نغمه دورى كند ساز و به روايت اهل بيت وفات آن حضرت شب سه شنبه بوده سوم ماه مبارك رمضان سنه احدى عشر من الهجره و در روضه مدفونست.
باب پنجم: در بعضى از اخبار و حالات مرتضى على عليهالسلام از زمان ولادت تا هنگام شهادت
در شواهد النبوة آورده كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام امام اولست از ائمه اثناعشر و شمايل و فضايل وى از آن بيشتر است كه به تقرير زبان و تحرير بيان استقصاى آن توان كرد امام احمد حنبل رحمه الله فرموده كه از هيچ يك از صحابه كرام آن قدر فضائل به ما نرسيده است كه از اميرالمؤمنين على رسيده است ولادت آن حضرت در مكه بوده بعد از عامالفيل به سى سال روز جمعه سيزدهم ماه رجب و شيخ مفيد رحمةالله آورده كه در يمن مردى بود روى توجه به محراب عبادت آورده و به مدد تقوى و زهادت پشت بر دنياى دنى و متاع فانى آن كرده به كوهى رفته و كنجى گرفته ز چشم خلق چون گنجى نهفته نام وى مثرم بن دعيب الشيقام و به زاهد يمن مشهور صد و نود سال از عمر او گذشته و در اين مدت از طاعت و عبادت نفور و ملول نگشته وقتى در مناجات خود گفت: الهى از بزرگان حرم محترم خود كسى را به من بنماى تير دعاى بىرياى وى به هدف اجابت رسيد و ابوطالب كه به سفر يمن رفته بود به زيارت وى توجه نمود. مثرم چون وى را ديد تعظيم كرد و بپرسيد و در پهلوى خود نشاند آن گه استغفار كرد كه تو كيستى و از كجايى؟ گفت: من مردىام از تهامه. گفت: از كدام تهامه؟ گفت: از مكه. ديگر پرسيد از كدام قبيله؟ گفت: از بنىهاشم زاهد ديگر باره برخاست و سر و روى ابوطالب ببوسيد و گفت: الحمدلله كه حق سبحانه دعاى من رد نكرد و مر مرگ نداد تا يكى از مجاوران حرم شريف خود به من نمود پس گفت:نام تو چيست؟ گفت: ابوطالب. گفت: نام پدرت چه بودست؟ گفت: عبدالمطلب. زاهد گفت: چنين خواندهام كه عبدالمطلب را دو نبيره باشد و چون نبى خدا سى ساله شود ولىّ خدا متولد گردد اى ابوطالب آن نبى به وجود آمده است گفت: آرى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم متولد شده و بيست و نه سال از عمر وى گذشته گفت: اى ابوطالب بشارت باد تو را كه امسال فرزندى از صلب تو بيرون آيد كه امام متقيان و پيشواى مؤمنان باشد اى ابوطالب چون به مكه باز رسى برادرزاده خود را بگوى كه مثرم تو را نيازى بسيار مىرساند و گواهى مىدهد كه خدا يكيست و به جز از وى خدايى نيست و تو كه محمدى رسول اويى به حق و چون پسرت متولد گردد او را هم سلام من برسان و بگو آن پير كه دوست و هوادار تو بود چنين گفته است كه تو وصى پيغمبرى به آن حضرت نبوت تمام گردد و به تو ولايت آشكار شود و او خاتم نبوت باشد و تو فاتح ولايت ابوطالب گفت: اى شيخ من حقيقت آن چه تو مىگويى به چه دريابم مگر برهان روشن و دليل هويدا به من نمايى مثرم گفت: چه خواهى تا از خداى در خواهم كه اجابت فرمايد و تو را در همين موضع راستى سخن من روى نمايد؟ ابوطالب نگاه كرد درختى انار بود بر در آن غار خشك شده گفت: خواهم كه مرا از اين درخت خشك انار تازه دهى زاهد دست به دعا برداشت و گفت: الهى اگر آن چه از سر نبى و ولى تو گفتم راست گفتم ما را از اين درخت انار ده فى الحال به قدرت حضرت ذوالجلال آن درخت سبز شد و برگ پديد آورد و گلنار بر او پيدا شد و دو تا نار لطيف ببست و هم در دم پخته گشت زاهد انارها را باز كرده و پيش ابوطالب نهاد و چون بشكافتند دانههاى آن چون لعل رمانى سرخ بود ابوطالب دانهاى چند از آن تناول نمود رنگ آن به نطفه سرايت كرد و سرخى روى امير از آن بود القصه ابوطالب شاد و خندان از مجلس زاهد بيرون آمد و چون به مكه رسيد نطفه على از صلب وى به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد و چون مدت حمل بگذشت فاطمه روايت كند كه در طواف خانه بودم كه اثر مخاض بر من ظاهر گشت در شوط چهارم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مرا ديد و گفت: اى مادر تو را چه بوده است كه رنگت متغير شده است صورت حال به عرض رسانيدم گفت: اى فاطمه طواف تمام كردى گفت: نى گفت: طواف تمام كن و اگر آنست كه دردت زياده گردد در خانه كعبه رو كه سر خداست.
در كتاب بشاير المصطفى از يزيد بن قعنب نقل مىكند كه گفت: من با عباس بن عبدالمطلب و جمعى از بنى عبدالعزى به در بيت الحرام نشسته بوديم كه فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و حال آن كه حامله بود به على و از حمل وى نه ماه گذشته بود به طواف اشتغال نمود ناگاه اثر طلق و علامت زادن بر وى ظاهر شد و مجال بيرون آمدن از مسجد نماند گفت: اى خداوند خانه به حرمت بانى اين خانه كه اين ولادت را بر من آسان گردان راوى گويد كه ديدم فى الحال ديوار خانه گشاده شد و فاطمه به درون خانه رفت و از چشم ما غايب گشت و ما خواستيم كه به خانه در آئيم ميسر نشد روز چهارم بيرون آمد على را به دست گرفته امام ابوداود بناكنى آورده كه پيش از على و بعد از على هيچ كس را اين شرف نبوده كه وى در خانه كعبه متولد شده باشد و در اين معنى گفتهاند: ولدته فى الحرم المعظم امه گوهر چو پاك بود و صدف نيز پاك بود كعبش ز فيض كعبه صفا داشت لا جرم طابت و طاب وليدها و المولد آمد ميانه حرم كعبه در وجود بر دوش سيد دو جهان جلوه نمود فاطمه چون با على از حرم بيرون آمد وى را به خانه آورده در مهد نهاد و ابوطالب را بشارت داد ابوطالب دليرانه بيامد تا پيش مهد كه رخسار على بيند و روايتى آنست كه مادر خواست كه پستان در دهان او نهد نگذاشت و روى ماد را نيز خراشيده ساخت ابوطالب گفت: اى فاطمه اين پسر را چه نام نهادهاى كه پنجه او راست به پنجه شير مىماند گفت: او را به نام پدر خود اسد تسميه كردهام ابوطالب گفت: من او را زيد نام كردم به نام قصى كه جامع قبائل قريش بود پس فاطمه دست او را فروبست و به مهمى مشغول شد چون باز نگريست ديد كه بندهاى گهواره گسيخته و دستها بيرون كرده اما چون خبر ولادت على به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد پرسيد: وى را چه نام نهادهاند؟ به عرض رسانيدند كه پدر زيد نام نهاده و مادر اسد حضرت صلوات الله عليه فرمود: كه نام خوشش على عالى همت مىبايد نهاد فاطمه كه اين سخن شنيد گفت: به خدا كه من از هاتفى شنيدم كه گفت: نامش را على نِه اما من پنهان مىكردم و روايتى هست كه پدر و مادر را در تسميه وى مجادله مىرفت به اتفاق شبى به در حرم آمدند فاطمه روى به آسمان كرد و رجزى خواند كه يك بيتش اينست: بين لنا بحكمك المرضى ماذاترى من اسم ذالصبى يعنى: الهى حكم كن آن چه خواهى در نام اين كودك از بام خانه رجزى شنودند كه كسى در جواب ايشان مىخواند يك بيتش اين بود: فاسمه من شامخ على على اشتق من العلى پس برين نام قرار دادند. كام دهن و زيب زبان است اين نام آرام دل و راحت جان است اين نام آوردهاند كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه ابوطالب آمده نزديك مهد شد تا على را ببيند فاطمه بنت اسد گفت: اى فرزند دليروار نزديك گهواره مرو كه اين فرزند شير خصلتست روى پدر و چهره مرا بخراشيد مبادا كه نسبت به شما جرأتى كند سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اى مادر على با من هرگز اين شيوه پيش نبرد آن گاه فراپيش مهد شد و در روى على نگريست و على در خواب بود چون رايحه گيسوى معنبر آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم به مشام على رسيد ديده باز كرد و به زبان حال مضمون اين مقال ادا نمود: بوى جان مىآيد از باد صبا اين بو چه بوست مشك را اين حد نباشد نكهت گيسوى اوست و چون نظر على بر جمال با كمال سيد كائنات عليه افضل الصلوة افتاد در روى مبارك آن حضرت خنديد. اندرين ساعت كه ديدم نازنين خويش را يافتم خرم دل اندوهگين خود را آن حضرت وى را از گهواره بيرون آورد و در كنار گرفته روى به روى وى نهد و زبان مبارك در دهن او كرد ولى مدتى زبان آن حضرت را مكيد و از رشحات لعاب آب دهن كه سرچشمه اسرار و ما ينطق عن الهوى بود شربت حيات و هذا لعاب رسول الله فى فمى مىچشيد و گفتهاند نكته در آن كه ابوطالب را نگذاشت كه وى را بردارد آن بود كه اول دست مردى كه به وى رسد حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم باشد و آن كه شير مادر نگرفت به جهت آن بود كه در مبدء حال آب حيات از سرچشمه دهان سيد دو جهان بنوشد. مفرحى به جگر خستگان عشق رسان ز كيمياى سعادت كه در دهن دارى پس رسول صلّى الله عليه و آله و سلم طشت و آفتابه طلبيد و على را در طشت نشاند و به دست مبارك خود وى را ميشست چون جانب راست وى شسته شد على در طشت برگرديد بى آن كه كسى وى را برگرداند حضرت كه اين حالت را مشاهده فرمود بگريست فاطمه گفت: اى سيد سبب اين گريه چيست؟ خواجه فرمود: كه گويا مىبينم اين پسر مرا غسل مىدهد و من پيش وى مىگردم بى آن كه كسى مرا بگرداند در روز اول من على را شستم و در روز آخر او مرا خواهد شست و آن چنان بود كه در محلى كه آن سرور صلّى الله عليه و آله و سلم از دارالغرور به سراى سرور انتقال فرمود على مباشر غسل آن سرور بود و چنان مىنمود كه آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم از دستى به دستى ديگر مىگرديد و در بشاير آورده كه آن حضرت تربيت على مىفرمود و پيوسته از او خبر مىگرفت و او در بغل و كنار رسول صلّى الله عليه و آله و سلم پرورش مىيافت و چون به پنج سالگى رسيد در آن وقت تنگى و بىبرگى در قريش پديد آمده بود و به جهت خشكسالى به عسرت تمام مىگذرانيدند و ابوطالب عيالمند بود روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با عم خود عباس گفت: كه تو توانگرى و ابوطالب فقير است و عيال بسيار دارد و مردم به بلاى غلا و قحط درماندهاند.
پيش آى و رحم كن كه محل ترحمست.
بيا تا برويم و هر يك فرزندى از آن او برداريم تا سبكبار شود و مؤونت او تخفيف يابد عباس قبول فرمود و با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه ابوطالب آمدند و صورت حال باز گفتند جواب داد كه از پسران من عقيل را به من بگذاريد باقى را شما دانيد پس حضرت صلوات الله عليه، على را قبول كرد و عباس جعفر را پذيرفت و على در كفايت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مىبود تا وقتى كه آن حضرت مبعوث شد به وى ايمان آورد و همچنان به ملازمت آن حضرت قيام مىنمود تا آن هنگام كه فاطمه زهرا را به وى داد و حجرهاى جهت ايشان تعيين فرمود اما كنيت على ابوالحسن بود و ابوتراب و اين كنيت او را خوشتر آمدى و در سبب كنيت على بدين لفظ چند چيز واقع شده: در شواهد آورده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در خانه فاطمه آمد و پرسيد كه پسر عم تو كجاست يا رسول الله ميان من و وى چيزى واقع شد و او خشم كرده بيرون رفت و نزد من غيلوله نفرمود رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كسى را فرمود كه ببين وى كجاست آن كس آمد و گفت وى به مسجد در خواب است رسول صلوات الله عليه آن جا رفت وى را ديد خفته و ردايش از دوش افتاده و دوش مباركش خاك آلود شده رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آن خاك را به دست مبارك خود از دوش وى دور مىكرد و مىگفت قم يا اباتراب قم يا اباتراب در روضه الاحباب فرموده كه در سال دوم از هجرت كه غزوه ذوالعشيرة واقع شده پيغمبر، مرتضى على را به ابوتراب كنيت نهاد و عمار بن ياسر رضى الله عنه گويد در غزوه ذوالعشيرة من و على در پاى درخت خرمايى به خواب رفته بوديم در زمين ريگستان به بالين ما درآمد ما را بيدار كرد و به على گفت: قم يا ابوتراب بعد از آن فرمود: كه اى على تو را خبر دهم كه بدبختترين مردمان كيست؟ على گفت: آرى، يا رسول الله فرمود: بدبختترين مردمان دو كساند يكى آن كه ناقه صالح پيغمبر را پى كرد و يكى آن كه روى و محاسن تو را به خون رنگ كند اين مىگفت و دست حقپرست را بر سر و روى وى مىكشيد و كنيت ديگر مر آن حضرت را ابوالريحانتين است در مناقب ابن مردويه از جابر انصارى نقل مىكند كه گفت: شنيدم از حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم به سه روز پيش از وفات كه على را گفت: يا اباريحانتين وصيت مىكنم تو را به نگاهداشت دو ريحانه من و مراد حسن و حسين بودهاند به درستى كه نزديك شد كه دو ركن تو در هم شكنند و از جا بروند چون حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم وفات كرد امير فرمود: هذا الركن الاول يك ركن اين بود كه بر جاى نماند و بعد از وفات فاطمه گفت: هذا الركن الثانى اين ركن دوم بود كه در هم شكست در اخبار آمده است كه مرتضى على فرمود: كه من محنت بسيار ديدم و مشقت بىشمار كشيدم اما سختترين بلاهاى من سه بود: يكى وفات حضرت سيد كاينات عليه افضل الصلوة كه هادى راه و پشت و پناه من بود چون حضرت در گذشت دل من بر آتش حيرت بريان شد و ديدهام از غايت حسرت گريان گشت و زبان حال من بدين مقال تكلم نمود: اى همنفسم آه كه بىيار بماندم آن بحر رسالت چون شد از ديده من دور در دست غم هجر گرفتار بماندم من با صدف چشم گهر بار بماندم دوم وفات حليله جليله من يعنى فاطمه كه سلوت دل پر غم و روشنى ديده پر نم و مونس روزگار وفادار و غمگسار من بود و به قوت وى جراحت مصيبت مصطفوى تازه شد و دست فراق داغى ديگر بر بالاى آن داغ نهاد. زنهار ز دست فلك بىبنياد هر جا كه دلى ديد كه داغى دارد هرگز گره كار كسى را نگشاد داغ دگرش بر سر آن داغ نهاد سوم خبر شهادت جگرگوشه من كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مرا از آن خبر داد در شواهد آورده كه روزى حضرت مرتضى على در بعضى از سفرهاى خود به صحراى كربلا رسيد و گريان گريان از آن جا بگذشت پس گفت والله اين است محل خوابانيدن شتران ايشان و موضع شهادت ايشان اصحاب گفتند يا اميرالمؤمنين اين چه موضعست فرمود: اين كربلاست اينجا قومى را بكشند كه بىحساب به بهشت درآيند بعد از آن برفت و هيچ كس تاويل سخن وى ندانست تا آن روز كه واقعه امام حسين واقع شد و الحق كه از شرر آن مصيبت قلوب اهل اسلام شمع وار در لگن ضجرت سوخته است و موقد حيرت در كانون سينههاى امت سيد انام آتش قلق و اضطراب برافروخته. شد بساط خرمى طى در جهان زين واقعه نيست شبها بر كنار آسمان رنگ شفق زير و بالا شد زمين و آسمان زين واقعه خون همى آيد ز چشم روشنان زين واقعه اما القاب مرتضى على بسيارست چون اميرالنحل و بيضالبلد و يعسوب الدين و كرار غير فرار و اسدالله الغالب و امثال اين حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم او را بسيار دوست مىداشت و در جزو سابع از مسند امام احمد حنبل مذكور است كه حضرت رسالت دست حسن و حسين بگرفت و فرمود: هر كه مرا دوست دارد و اين هر دو را و مادر و پدر ايشان را دوست دارد به من باشد روز قيامت در درجه من و در فردوس الاخبار از معاذ بن جبل نقل كرده است كه گفت: رسول خدا حب على حسنة لا تضر معها سيئة و بغض على سيئة لا تنفع معها حسنة دوستى على حسنهايست كه با آن سيئه ضرر نكند و دشمنى على سيئهايست كه با آن حسنه نفع نرساند و در خبر آمده است كه روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بود على عليهالسلام بيامد حضرت او را در بر گرفت و ميان دو چشم او را بوسه داد عباس بن عبدالمطلب حاضر بود گفت: يا رسول الله! اين كس را دوست مىدارى گفت: اى عم نعم آرى او را دوست مىدارم و بسيار دوست مىدارم و نمىدانم كه كسى او را بيشتر از من دوست دارد به درستى كه حق سبحانه ذريت هر پيغمبر را در صلب همان پيغمبر نهاد و ذريت مرا در صلب على وديعت فرمود. امام ترمدى در سنن خود آورده كه سلمان رضى الله عنه را گفتند: چه بسيار على را دوست مىدارى گفت: من از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه فرمود: هر كه على را دوست دارد بدرستى كه مرا دوست دارد و هر كه على را دشمن دارد بدرستى كه مرا دشمن داشته باشد و در حديث آمده كه لا يتخلفك بعدى الا كافر او منافق اى على با تو خلاف نكنند بعد از من الا كافرى يا منافقى و حضرت رسالت صلوات الله و سلامه عليه درباره وى دعا فرمود كه خداى دوست دار هر كه على را دوست دارد و دشمن دار هر كه على را دشمن دارد و در حديقه مذكورست. دوستى على به حق خداى بهر او گفته مصطفى به اله بغض او موجب زيانكاريست دشمنى وى افكند در چاه دست گيرد تو را بهر دو سراى كه اى خداوند وال من والاه سبب خوارى و نگونسارى است هم به برهان عاد من عاداه در شواهد از دلايل امام مستغفرى نقل كرده كه يكى از صالحان اين امت گفت: شبى در خواب ديدم كه قيامت قائم شده است و همه خلايق را در حسابگاه حشر حاضر كردهاند به صراط نزديك رسيدم و از آن جا درگذشتم ناگاه ديدم كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بر كنار حوض كوثرست و حسن و حسين مردمان را آب مىدهند پيش ايشان رفتم كه مرا آب دهند ندادند پيش حضرت رسالت صلوات الله و سلامه عليه آمدم و گفتم يا رسول الله ايشان را بگوى كه مرا آب دهند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه تو را آب نخواهند داد گفتم چرا يا رسول الله فرمود: از آن سبب كه در همسايگى تو شخصيست كه على را مذمت مىكند و ناسزا مىگويد و تو وى را منع نمىكنى گفتم يا رسول الله مىترسم كه قصد هلاك من كند و مرا استطاعت آن نيست كه منع وى توانم كرد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كاردى برهنه به من داد كه برو و وى را بكش من در خواب وى را بكشتم و پس بازگشتم و پيش رسول آمدم و گفتم: يا رسول الله آن چه فرمودى كردم پس رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى حسن وى را آب ده امام حسن مرا آب داد و كاسه از دست مبارك وى گرفتم و نمىدانم كه خوردم يا نه بعد از آن از خواب بيدار شدم بسيار ترسناك پس وضو ساختم و به نماز مشغول گشتم تا آن زمان كه صبح بدميد ناگاه آواز مردم برآمد كه فلان كس را در جامه خواب وى كشتهاند و در آن حال گماشتگان حاكم آمدند و همسايگان بىگناه را گرفتند من با خود گفتم سبحان الله اين خوابيست كه من ديدهام و خداى تعالى آن را راست گردانيد پس برخاستم و نزد حاكم رفتم و گفتم اين كاريست كه من كردهام و مردم از اين بىگناهند حاكم گفت: واى بر تو اين چيست كه مىگويى گفتم اين خوابيست كه من ديدهام و حق سبحانه آن را راست گردانيده و خواب را با وى حكايت كردم گفت: قم جزاك الله خيرا برخيز و برو كه تو بىگناهى و قوم نيز بيگناهند و الحق حاكم راست مىگفت كه گناه آن ناكس بود كه ابنعم و داماد مصطفى را ناسزا مىگفت. ناسزا هر كه گفت و هر كه شنيد به سزا و جزاى خويش رسيد و هم در شواهد از حسين بن على بن الحسين عليهم التحية و الرضوان آورده كه وى فرمود: كه ابراهيم بن هشام المخزومى والى مدينه بود و هر روز جمعه را به نزديك منبر جمع مىكرد و خود به منبر برآمده زبان به سب اميرالمؤمنين على مىگشاد و ناسزا مىگفت در يكى از جمعهها آن مقام از مردم پر برآمده بود من در پهلوى منبر افتادم و در خواب شدم ديدم كه قبر مبارك حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بشكافت و از آن جا مردى بيرون آمد جامه سفيد پوشيده مرا گفت اى ابوعبدالله تو را اندوهگين نمىسازد آن چه اين شخص مىگويد گفتم بلى يا رسول الله گفت چشمان خود بگشا و ببين كه خداى تعالى با وى چه مىكند چشم گشادم وى مذمت مرتضى على مىكرد از بالاى منبر بيفتاد و هلاك شد. ناكسى كز جام بغض مرتضى يك جرعه خورد حال او امروز از اين نوعست و فردا روز حشر دست ساقى فنا زهر هلاكش مىدهد من نمىدانم كه از خشم الهى چون رهد و چنانچه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم او را دوست مىداشت حق سبحانه و تعالى نيز او را دوست داشته چنانچه در غزوه خيبر منقولست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه من فردا اين رايت به دست كسى دهم كه يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله دوست دارد خدا و رسول را و دوست دارد او را خدا و رسول او و مرتبه قرب حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام بر درگاه الهى جلت عظمته و علت كلمته از اين حديث معلوم توان كرد كه در روضة الاحباب از جابر بن عبدالله انصارى رضى الله عنه روايت كرده كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در حين محاصره طائف على بن ابىطالب را بطلبيد و با او به طريق راز در خفيه سخنان گفت و زمان نجواى آن حضرت با على امتداد يافت مردمان گفتند عجب راز دور و دراز با پسر عم خويش گفت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه ما انتجيته و لكن الله انتجاه يعنى من به خود با وى راز نمىگفتم الله تعالى با وى نجوى مىنمود و اين حديث در صحيح نسايى آمد مذكورست و ترمدى نيز آورده و ذكر كرده كه خداى تعالى با وى نجوى مىفرمود يعنى امر كرده بود مرا كه با وى راز گويم و محرميت راز الهى نشانه قرب حضرت پادشاهيست. محرم او بوده كعبه جان را كاتب نقشنامه تنزيل هم نبى را وصى و هم داماد محرم او گشته سر يزدان را خازن گنج نامه تاويل جان پيغمبر از جمالش شاد اما صفات حميده و سمات پسنديده آن حضرت از قياس فهم افزون و از حيز ادراك وهم بيرونست و شمهاى از حقيقت حال و حال حقيقتش بر ضماير صافيه عقلا و خواطر زاكيه عرفا و فضلا لايح و پيدا و واضح و هويداست. در شرح حسن او چه تصرف كند كسى مرآت آفتاب چه محتاج صيقلست فضايل ذات ساطعة اللوامع و مفاخر صفات لازمة السواطع آن حضرت در همه افكار و اذهان كضوء النهار و نور الانوار قرار يافته پس ايراد و اثبات آن از مقوله تحصيل حاصل مىنمايد و الشمس تكبر عن حل و عن حلل قدم نهاد قلم تا به قدر شرح كند خرد گرفت عنانش كزين سخن بگذر ز وصف صورت مدحش نكات معنى را به ماهتاب چه حاجت شب تجلى را اما بخ حكم ما لا يدرك كله لا يترك كله دو سه كلمه از هر جا آورده مىشود و از جمله شرف نسب عاليش از خبر معتبر على منى و انا منه معلومست و حسب وافيش از كلام ميمنت انجام انت منى بمنزلة هارون من موسى محقق و مفهوم اما علم او بر همه اهل عالم روشن شده و كيفيت دانش او از نكته كامله انا مدينة العلم و على بابها معين گشته حكيم سنايى فرمايد. خوانده در دين و ملك مختارش هم در علم و هم علم دارش در شرح تعرف آورده كه على بن ابىطالب را سخنانست كه كسى پيش از وى نگفته و بعد از وى نيز كسى مثل آن نياورده تا به جايى كه روزى به منبر برآمده گفت كه سلونى عما دون العرش بپرسيد از من ماوراى عرش پس بدرستى كه در ميان دو پهلوى من علمها بسيار است و اين لعاب رسول خدايست در دهان من و اين آن چيزيست كه زقه كرده است يعنى چشانيده است مرا حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خدايى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه اگر فرمان رسد مر تورات و انجيل را سخن گويند و هر آينه من وسادهاى وضع كنم و بر آن نشسته خبر دهم بدانچه در آن هر دو كتاب است آن هر دو كتاب مرا در آن باب تصديق نمايند شك نيست كه اين علوم در مكتب ادب از اديب لبيب و علمك ما لم تكن تعلم در آموخته بود چنانچه فرمود: كه رسول خداى هزار باب از علم دين به من آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر بر من منكشف شد شيخ فريدالدين عطار فرمايد: نبى در گوش او يك علم در داد چو شهر علم دين پيغمبر آمد از آن آب حيات اى دل كه جان خورد وز آن اندر دلش صد علم بگشاد در آن شهر بى شك حيدر آمد ز دست ساقى كوثر توان خورد اما عبادتش به مرتبهاى بود كه هر شب از خلوات او هزار تكبيرة الاحرام مىشنودند و راى تكبيرات فرائض و نوافل اما حلم او را بر اين وجه نقل كردهاند كه غلام وى در پس ديوار ايستاده بود امير او را هفتاد بار نعره زد و او جواب نداد آخرالامر امير در عقب ديوار نگاه كرد او را ديد گفت: اى غلام آواز مرا نشنودى گفت: آرى فرمود: كه چرا جواب ندادى گفت: مىخواستم كه تو را به خشم آرم گفت: من آنكسى را به خشم آرم كه تو را بر آن مىداشت كه مرا به خشم آرى يعنى شيطان را پس فرمود: كه برو تو را آزاد كردم در راه خدا و تا زنده باشم مؤونت تو بر من است و اين غايت بردبارى و بىنهايت نكوكاريست. آراسته بود جانش از زيور علم بر فرق سر مباركش افسر حلم و از تواضعش حكايت كردهاند كه در زمان خلافت از افريقيه مغرب تا سمند سمرقند در تصرف وى بود پياده در بازار كوفه مىگذشت و مردم به معاملات خود مشغول شده از مرور وى خبر نداشتند و بر ممر وى انبوهى مىكردند و وى مىفرمود كه راه دهيد امير خود را مردم آواز مباركش را مىشنودند و راه بر وى خالى مىكردند و در روايتى هست كه روزى بعضى حوايج خانه خريده بود و خود برداشته يكى از خدام عتبه وى پيش آمد كه يا اميرالمؤمنين اين بار به من ده تا بردارم فرمود: ابوالعيال احق ان يحمل پدر عيالان سزاوارتر است به برداشتن بار ايشان خادم گفت تو خليفه زمانى و امام مؤمنانى اين صورت با حال تو نسبتى ندارد جواب داد كه: لا ينقص الرجل من كماله ما يحمله الى عياله از كمال مردم كم نكند بارى كه براى عيال مىكشد اما سخاوتش در مرتبهاى اشتهار يافت كه بر مجموع صغار و كبار مخفى نماند و بر همه چون روز روشنست امام واحدى رحمة الله عليه در اسباب نزول آورده كه مركز دايره مناقب ابوالحسن على بن ابىطالب عليهالسلام از متاع دنيا چهار درم داشت كه آن را از خرج لابد خود باز گرفته در راه رضاى حق سبحانه بر درويشان نفقه كرد يكى به ظاهر و يكى در سر و يكى در روز نورانى و يكى در شب ظلمانى. حق تعالى اين آيت فرستاد: و الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانية و على را به تشريف اين خدمت تعريف كرده بر تقديم اين عمل بر تخت بخت جلوه داد و حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم پرسيد كه اى على تو را چه بر آن داشت كه بدين نوع تصدق نمودى جواب داد كه طريق صدقه را بيرون از چهار نديدم جهت رضاى ربانى جمع آن طريق را التزام نمودم و تمنا آن كه يكى از اينها شرف قبول يافته به موقع رضا رسد و مقصود من كه خشنودى معبود منست حاصل آيد حضرت رسالت فرمود: كه يا ابن ابىطالب الا ان ذلك لك اى پسر ابوطالب آن چه مقصود تو بود يافتى و بدانچه مىجستى واصل شدى و قضيه روزه و ايثار او و اهل بيت او طعام خود را از مضمون آيه و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا بر همه عالميان واضح است اما زهادت مرتضى على در ترك دنيا و ترتيب اسباب امور عقبى و توجه به انوار مشاهده صفات حضرت مولى درجه قصورى داشت چنانچه جابر انصارى رضى الله عنه فرموده كه نديدم در دنيا زاهدتر از على بن ابىطالب كه مطلقا ديده همت از متاع فانى دنيا فروبسته بود و بر مرصد رياضت مترصد شهود تجوع ترانى نشسته در اخبار آمده است كه مدتها مديد سه روز متوالى از نان جو سير نخورده بود و مىفرمود: حسبى من الطعام ما يقيم ظهرى بس است از طعام مرا آن مقدرا كه پشت مرا راست دارد و از عبادت پروردگار من مانع نيايد آوردهاند كه در زمان خلافت روزى به بيت المال در آمد و در آن جا زر و نقره بسيار جمع آمده بود آنها را نگاه كرده زمانى نيك تامل فرموده آن گاه گفت: يا صفراء و يا بيضاء غر يا غيرى اى زر زرد رخسار و اى نقره سفيد عذار غير مرا غرور دهيد و جز مرا بفريبيد كه من فريفته جلوه دلفريب و شيفته شيوه شيرين شما نمىشوم و به درستى كه من شما را سه طلاق دادهام كه رجعت به آن محالست و دست تصرف به دامن وصال شما رسانيدن بزه و وبال. چگونه عشوه دنيا مرا فريب دهد چو گرد خرمن من خوشهچين بود پروين چون من بديده همت در آن نمىنگرم سزد كه مزرع دنيا به نيم جو نخرم
۸
روضة الشهداء اما كرامات وى از حد و حصر بيرون است و از حيز شمار و حساب افزون در شواهد آورده كه به روايات صحيحه ثابت شده است كه چون پاى مبارك به ركاب مىنهاد افتتاح تلاوت قرآن مىكرد و چون پاى ديگرش به ركاب مىرسيد و به روايتى بر بالاى مركب راست مىايستاد ختم تمام مىفرمود و هم در شواهد نقل فرموده كه اسماء بنت عميس از فاطمه روايت كند كه گفت: در شبى كه على با من زفاف كرد از وى بترسيدم زيرا كه شنيدم كه زمين با وى سخن مىگفت بامدادان با حضرت رسول حكايت كردم آن حضرت سجدهاى دراز كرد پس سر برآورد و گفت: بشارت باد تو را اى فاطمه به پاكيزگى نسل به درستى كه خداى تعالى فضيلت نهاد شوهر تو را بر ساير خلايق و زمين را فرمود كه با وى بگويد اخبار خود را و آن چه بر روى زمين خواهد گذشت از مشرق تا مغرب و هم در آن كتاب مذكور است كه در وقت توجه به صفين اصحاب وى به آب محتاج شدند و هر چند از چپ و راست شتافتند آب نيافتند حضرت امير ايشان را اندكى از جاده بگردانيد ديرى ظاهر شد در ميان بيابان جمعى رفتند و از ساكنان دير سوال آب كردند گفتند از اينجا تا آب دو فرسنگست اصحاب گفتند: يا اميرالمؤمنين اجازت ده تا بدانجا رويم شايد پيش از آن كه هيچ قوت نماند به آب رسيم امير فرمود: كه حاجت به آن نيست و عنان بغله خود را به جانب قبله تافت و به جايى اشارت كرد كه بكاويد چون مقدارى خاك برداشتند سنگى بزرگ پيدا آمد كه هيچ آلتى بدان كار نمىكرد امير فرمود: كه اين سنگ بر بالاى آبست جهد كنيد و آن را بركنيد هرچند اصحاب مجمتع شدند و جهد كردند نتوانستند كه آن را از جاى بجنبانند چون حضرت امير آن را بديد از مركب فرود آمد و آستين از ساعد باز نورديد و انگشتان مبارك به زير آن سنگ در آورد و زور كرده آن سنگ را از بالاى چشمه دور انداخت آبى ظاهر شد به غايت صافى و شيرين و خنك كه در آن سفر بهتر از آن آب نخورده بودند همه اصحاب آب خوردند و آن مقدار كه خواستند برداشتند پس حضرت امير آن سنگ را برداشت و به بالاى چشمه نهاد و فرمود: كه آن را به خاك انباشتند چون راهب دير آن حال را مشاهده كرد از دير فرود آمد و پيش حضرت امير بايستاد و پرسيد كه تو پيغمبر مرسلى فرمود: كه نى پس گفت: تو فرشته مقربى گفت: نى گفت: پس تو چه كسى فرمود: كه من وصى پيغمبر مرسلم محمد بن عبدالله خاتم النبيين صلوات الله و سلامه عليه راهب گفت: دست بيار كه مسلمان شوم مرتضى على دست به وى داد پير ديرانى گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد انك وصى رسول الله بعد از آن حضرت امير از وى پرسيد كه سبب چه بود كه بعد از آن كه مدتى مديد بر دين خود بودى امروز ايمان آوردى گفت اى اميرالمؤمنين بناى اين دير براى كننده اين سنگست و پيش از من بسيار كس در اين دير بودهاند و ما در كتب خود ديدهايم و از علماى خود شنيده كه در اين موضع چشمه ايست و بر بالاى آن سنگى كه آن را ندانند و كندن آن را نتوانند مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر پس من چون ديدم كه تو آن كار كردى به آرزوى خود رسيدم و آن چه انتظار مىبردم يافتم چون حضرت امير آن را بشنيد چندان بگريست كه محاسن مبارك وى از آب ديده تر شد بعد از آن گفت: سپاس مر خداى را كه من نزديك وى منسى نبودم در كتب او مذكور شد پس راهب ملازم امير شد و در پيش او اهل شام مقاتله كرد چندان كه شهيد شد و امير بر وى نماز گزارد و وى را دفن كرد و براى وى از خداى تعالى آمرزش طلبيد و غير از اين از كرامتهاى ايشان از دايره شرح و بيان بيرونست.
اما صولت جرأتش بر هيچ بينايى مختفى و سطوت شجاعتش از هيچ دانايى محتجب نيست آن چه در غزوه بدر و احد به توفيق ملك احد او را ميسر شد از معاونت سيد مختار و مقاتلت با زمره كفار در آن باب همين نكته كافيست كه لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار و در حرب خندق عمرو بن عبدود را كه روى رزم احزاب بود به يك حمله در خاك تيره انداخت و مرحب يهودى را در جنگ خيبر به يك ضرب شمشير دو نيمه ساخت و بر كندن در خيبر اثريست از ولايت حيدر كه تا زمان قيامت بر لوح دلهاى آدميان مسطور است و بر زبان كافه عالميان مذكور. اى جان سخن ز دست و دل بوتراب كن با هر كه آن جناب گرفت انس انس گير آباد ساز كعبه و خيبر خراب كن وز هرچه اجتناب نمود اجتناب كن و هلم جرادر باقى اوصاف چنين خواهد بود.
و چون مطاوى اين اوراق گنجايش تفصيل صفات مرتضوى ندارد و مقصد اصلى از تاليف اين كتاب ذكر احوال شهداى اهل بيتست برين قدر اختصار افتاد هر چه گفتيم در اوصاف كماليت او همچنان هيچ نگفتيم كه صد چندانست و حال شهادت آن حضرت بر آن وجه بود كه چون بر سرير خلافت متمكن شد و واقعه جمل و صفين كه تفاصيل آن در متون تواريخ رقم ثبت يافته واقع گشت و قصه حكمين وجود گرفت و چهار هزار كس از عباد و زهاد كوفه از لشكر اميرالمؤمنين على عليهالسلام بيرون رفتند و گفتند لا حكم الا لله و هشت هزار كس ديگر بديشان پيوستند و به حرورا منزل ساخته ابن كوا را بر خود امير ساختند و اين طايفه را خوارج مىگويند به سبب آن كه بر امام وقت بيرون آمدند مرتضى على عليهالسلام، ابن عباس را نزد ايشان فرستاد تا ايشان را نصيحت نموده باز آرد به هيچ وجه سخن او را قبول نكردند و گفتند على به حكمين راضى شده ما از او برگشتيم ابن عباس باز آمد و حضرت مرتضى على خود سوار شده نزد ايشان رفت و با ايشان آغاز سخن فرمود عمرو بن يربوع و حرقوس بن زهير گفتند يا على گناه بزرگ كردهاى توبه كن و سپاهى ترتيب ده تا به حرب شاميان رويم امير گفت: من به حكمين راضى نبودم شما مبالغه كرديد كه ترك حرب كن و اكنون خود آمدهايد و اعتراض مىكنيد.
يكى را خوارج گفت: ما با تو حرب خواهيم كرد على گفت: تا با من حرب نكنيد با شما حرب نخواهم كرد القصه ايشان به هر شهرى فرستادند و مدد طب كردند و نهروان را موعد ساختند و امير خبر ايشان مىشنيد و التفات نمىفرمود و لشكرى ترتيب مىنمود كه به شام رود و به آخر خبر رسيد كه خوارج فساد مىكنند و به قتل و غارت مسلمانان اقدام مىنمايند و مىگويند كه چون على به شام رود ما برويم و كوفه را غارت كنيم سپاه امير گفتند يا اميرالمؤمنين ما را نخست كار خوارج ببايد ساخت كه اگر متوجه شام شويم مبادا كه ايشان خان و مان ما را غارت كنند و زن و فرزند ما را به اسيرى ببرند مرتضى على لشگر ظفر پيكر به جانب ايشان كشيد و ديگرباره عبدالله عباس را نزد ايشان فرستاد و مهم بجايى رسيد كه امير خود به نزد ايشان رفت و ايشان را پند داد و از عذاب خداى تخويف نمود و هشت هزار كس روى به امير آورده و التوبه التوبه مىگفتند و به زارى و نياز مىگريستند تا به لشگر اسلام پيوستند و ابن كواكه امير خوارج بود او نيز با ده كس از خواص خود از مذهب خوارج رجوع كرده، نزديك مرتضى على آمد و خوارج عبدالله بن وهب و حرقوس بن زهير را كه ذوالثديه گفتندى امير خود ساخته روى به نهروان نهادند و امير در عقب ايشان روان گرديد و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از حرب خوارج با على خبر داده بود و ايشان را مارقين خوانده.
در شواهد آورده كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مر على را خبر داده بود كه محاربه خواهى كرد با جماعت مارقين از دين يعنى خوارج كه در ميان ايشان شخصى باشد كه بجاى يك دست وى پارهاى گوشت باشد و بر سر دوش وى چون پستان زنان و بر آن گوشت پاره مويى چند باشد چون دم يربوع و او ذوالثديه بود مهمتر خوارج و شريك ابن وهب راسبى بود در امارت.
ابوالشيخ اصفهانى در دلايل خود روايت كرده است به اسناد درست از ابوسعيد خدرى رضى الله عنه كه گفت: نزديك رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم و او چيزى قسمت مىكرد مردى از بنى تميم كه او را ذوالخويصره گفتند بيامد و گفت: يا رسول الله عدل كن حضرت صلوات الله عليه فرمود: كه ويحك كيست كه عدل كند اگر من عدل نكنم فاروق گفت يا رسول الله مرا دستورى ده تا گردن اين مرد را بزنم حضرت فرمود: كه بگذار او را كه او را يارند كه هر يك از شما را حقير شمارد و ما با مارقين
بر دين و امير حق بيرون آيند پرسيدند يا رسول الله مارقين كيانند روزهدارند و نمازگزارند فرمود: كه اينها همه كنند و قرآن نيز خوانند اما بيرون روند از اسلام به سرعت همچنان كه تير از كمان بيرون رود و پيشرو ايشان مردى باشد سياه يكى از دو بازوى وى مثل پستان زنان باشد و بيرون آيند به بهترين فرقهاى از آدميان و حرب كنند. ابوسعيد خدرى مىگويد كه گواهى مىدهم كه مىشنودم اين سخن را از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و گواهى مىدهم كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام كارزار كرد با اين گروه و من با وى بودم پس بفرمود تا آن مرد را كه پيشرو ايشان بود بجويند و بيارند چنان كردند چون حاضر شد نقل كردم بر همان صورت كه حضرت رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم صفت كرده بود. زبان مصطفى معجز نشان بود خبر از هر چه مىداد آن چنان بود آوردهاند كه لشگر امير در راه نهروان بر ديرى مىگذشتند پير ترسايى بر بالاى دير بود نعره زد كه اى لشگر اسلام پيشواى خود را بگوييد كه نزديك من آيد خبر به امير رسانيدند عنان مركب بدان طرف مصروف گردانيد چون به دير نزديك رسيد پير ديرانى گفت: اى سردار لشگر كجا مىروى؟ گفت: به حرب دشمنان دين مىروم پير گفت: همين جا توقف كن و لشگر خود را فرود آر و متوجه حرب مخالفان مشو كه اين زمان ستاره مسلمانان در هبوطست و طالع اهل ملت اسلام ضعيف چند روزى صبر پيش آور و شكيبايى پيشه گير تا آن كوكب هابط روى به صعود نهد و طالع مسلمانان قوتى يابد على فرمود: تو كه دعوى علم آسمانى مىكنى مرا از سير فلان ستاره خبر ده پير گفت: حقا كه من هرگز نام اين ستاره نشنودهام سؤال ديگر كرد پير جواب آن ندانست مرتضى على فرمود: كه در احوال آسمان وقوف چندان ندارى از حالات ارضى چيزى پرسم آن جا كه ايستادهاى مىدانى كه در زير قدم تو چه چيز مدفونست گفت: نمىدانم امير فرمود: كه ظرفيست در آن چند عدد دنانير مسكوكه است كه نقش سكه آن برين منوال است پير گفت: تو اين سخن از كجا مىگويى گفت: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داده و ديگر فرموده كه تو با اين قوم حرب كنى و از لشگر تو كمتر از ده كس كشته گردند و از لشگر ايشان كم از ده كس زنده بگريزند و بيرون روند پير از اين سخنان متحير شده بفرمود تا زير قدم وى را بكاويدند آن ظرف بيرون آمد و دينارهاى او به همان عدد كه امير گفته بو پير فى الحال از دير بيرون آمده بر دست امير مسلمان شد و امير با سطوت تمام و شوكت ما لاكلام رو به نهروان نهاد. تاييد بر يمين وى و فتح بر يسار اقبال در ركاب وى و بخت همعنان در شواهد آورده كه جندب بن عبدالله الازدى گويد كه در حرب جمل و صفين با على بودم و مرا هيچ شك نبود در آن كه حق به جانب ويست چون به نهروان فرود آمديم شكى در خاطر من افتاد كه آن جماعت كه با ايشان حرب مىبايد كرد همه زاهدان و نيك مردانند كشتن ايشان كارى بس عظيمست بامداد از ميان لشكرگاه بيرون آمدم و با خود مطهره آب داشتم نيزه خود را به زمين فرو بردم و سپر خود را به آن باز نهادم و در سايه آن بنشستم ناگاه مرتضى على بدانجا رسيد و پرسيد كه هيچ آب همراه دارى مطهرهاى كه داشتم پيش بردم بستد و چندان دور رفت كه از نظر من پنهان شد بعد از آن بيامد و وضو ساخت و در سايه سپر بنشست ناگاه ديدم كه سوارى از حال وى مىپرسد گفتم يا اميرالمؤمنين اين سوار تو را چه مىگويد؟ گفت: وى را بخوان بخواندم آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين مخالفان از نهروان گذشتند و آب را ببريدند امير فرمود: كلا كه ايشان گذشته باشند باز آن سوار گفت والله كه ايشان گذشتند امير گفت: كلاً ايشان نگذشتهاند درين سخن بودند كه ديگرى آمد كه مخالفان گذشتند حضرت امير گفت: نگذشتند آن شخص گفت: و الله نيامدم تا نديدم رايات ايشان را بدان جانب آب امير فرمود: كه والله ايشان نگذشتهاند و چون گذرند كه محل افتادن و جاى ريختن خون ايشان آن جاست بعد از آن برخاست و من نيز برخاستم و با خود گفتم: الحمدلله كه ميزانى به دست من افتاد كه حالى اين مرد را بشناسم كه او مدعيست دلير و هرگونه سخن مىگويد يا او را بينه هست از خداى تعالى در كار خود يا از رسول صلّى الله عليه و آله و سلم خبر شنيده است پس گفتم بار خدايا با تو عهد كردم كه اگر ببينم كه مخالفان از نهروان گذشتهاند اول كسى كه با اين مرد محاربه كند من باشم و اگر نگذشته باشند همچنان بر محاربه و قتال اهل خلاف ثبات ورزم چون از صفوف بگذشتيم ديدم كه رايات ايشان همچنان به حال خود ايستاده است و يك كس از آب نگذشته است ناگاه امير پس پشت مرا بگرفت و بجنبانيد و گفت: اى جندب حقيقت كار بر تو روشن شد گفتم بلى يا اميرالمؤمنين فرمود: كه به كار مشغول باش يك تن از ايشان بكشتم و ديگرى را كشتم و با ديگرى در آويختم من وى را زخمى زدم و او مرا زخمى زد هر دو بيافتاديم اصحاب من مرا برداشتند و ببردند و با خويش نيامدم جز آن وقت كه محاربه به آخر رسيده بود راوى گويد: كه چون سپاه شاه مردان كه به وقت طعن و ضرب در سربازى روى از شمشير آب دار نتافتندى و به هنگام قتال و حرب از روى ارادت به ميدان محاربه و معركه مجادله شتافتندى. همه چو گوهر شمشير غرق در آهن دلير و صفدر و رزمآزماى مردافكن با لشگر ابتر خوارج كه از راه ضلالت خويش را در باديه طغيان و هاويه عصيان انداخته بودند و از غايت ادبار مورد صافى انقياد و اطاعت را به شوايب سركشى و نافرمانبردارى مكدر ساخته. با سرى پرشور از سوداى خام با دماغى پر بخار انتقام در مقابله آمده راه مقاتله گشودند. چو ابر و هوا لشكر آميختند چو باران زين خون فرو ريختند مخالفان هر مقدمه كه ترتيب كرده بودند نقيض مطلوب نتيجه داد و هر قضيهاى كه تصور نموده بودند منعكس گشت. برداشتند دل ز اميدى كه داشتند بر بر نداشتند ز تخمى كه كاشتند لشكر امير را از مهب و الله يؤيد بنصره من يشاء نسيم عنايت بورزيد و گل مراد از گلشن فقد جاءكم الفتح بدميد . صبح ظفر از مشرق اقبال بر آمد و اصحاب غرض را شب يلدا به سر آمد از آن چهار هزار ناكس سه هزار و نهصد و نود و يك تن عرصه تلف شدند و نه كس گريخته جان از آن ورطه خونخوار بيرون بردند و از لشگر مرتضى على نه تن شربت شهادت چشيدند و باقى لشگر رخت زندگانى از آن درياى خون به ساحل سلامت كشيدند امير فرمود: كه ذوالثديه را كه پيغمبر از او نشان داده بجوييد يكبار بجستند نيافتند جمعى گفتند شايد كشته نشده باشد و از معركه حرب فرار نموده حضرت امير سوگند خورد كه والله من دروغ نمىگويم و با من دروغ نگفتهاند او را كشته مىبايد ديگربار او را بجستند در زير چهلتن از كشتگان يافتند به همان صفت كه ولى از نبى صلّى الله عليه و آله و سلم روايت كرده بود پس مرتضى على فرمود: كه كيست كه به كوفه رود و خبر فتح ما به كوفيان رساند ابنملجم مرادى پيش آمد كه يا اميرالمؤمنين من بروم و اين مژده به اهل كوفه رسانم امير فرمود: كه برو كه كار خود خواهى ساخت اهل تاريخ برآنند كه اصل ابنملجم از مصر بوده و او همراه آن مردمان كه به قتل عثمان آمده بودند آمده پس از آن بكوفه افتاده و در لشگر مرتضى على بود و روايتى آنست كه امير در وقت توجه به حرب خوارج از همه جا مدد طلبيده بود از يمن ده تن آمده بودند و ابن ملجم با ايشان بود مردى بود به غايت زشت و سهمگين با هيكل عجيب و پيكرى مهيب. ازين ناشسته رويى تيره رائى ددى بد طلعتى ناخوش لقائى و هر يك از ايشان تحفه و تبركى به نزد امير آوردند و امير قبول مىفرمود مگر ابنملجم كه شمشيرى داشت به غايت قيمتى، پيش امير آورد مرتضى على روى از او بگردانيد و تحفه او در معرض قبول نيافتاد.
عاقبت ابن ملجم به خلوت پيش امير آمد و گفت يا اميرالمؤمنين چگونه است كه از ياران و همراهان من هديه قبول مىكنى و دست رد بر پيشانى من مىنهى و اين چنين شمشير قيمتى كه شايد در عرب ده شمشير ديگر مانند اين نباشد از من نمىستانى امير فرمود: كه چگونه اين شمشير از تو بستانم و حال آن كه مراد تو از من بدين شمشير حاصل خواهد شد ابن ملجم به زمين افتاد و جزع بسيار كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين هيهات هرگز مبادا كه اين صورت در خيال من گذرد و يا اين فكر محال در خاطر من خطور كند و من به عشق ملازمت تو ترك وطن و مسكن گرفتهام و دل از احباب و اسباب برداشته محبت اين حضرت عالىرتبت نقش دوستى ماسوى از لوح دلم شسته است و سلطان مودت ملازمان اين جناب مستطاب در صدر دلم متمكن گشته حاشا كه دلم از تو جدا تاند شد از مهر تو بگسلد كه را دارد دوست يا با كس ديگر آشنا تاند شد وز كوى تو بگذرد كجا تاند شد امر فرمود: اين صورتى است واقع شدنى و در اين خلافى متصور نيست و اين امرى است بودنى از آن تجاوز مكن و تو غبار وحشت در آئينه الفت خواهى بيخت و از مقام وفاق به باديه نافرجام نفاق خواهى گريخت آيين مهر و رسم وفا عادت تو نيست هر چند شرط و عهد كنى باز بشكنى ابن ملجم گفت: اى امير اينك من در پيش تو ايستادهام بفرماى تا هر دو دست من ببرند و اگر تو تحقيق فرمودهاى كه از من اين صورت خواهد شد حكم كن تا به قصاصم رسانند امير فرمود: كه چون تو را قصاص كنم كه از تو امرى صادر نشده است كه مستحق قصاص شوى اما مخبر صادق مرا خبر داده است و مىدانم كه قول او راست و سخن از حق است و قولى آنست كه ابن ملجم از خوارج بوده و به وقت توجه آن قوم به نهروان آمده و مجال بيرون رفتن نيافته و در لشگر امير بمانده و در هر تقدير چون حضرت امير از حرب خوارج فارغ شده متوجه كوفه گشت ابن ملجم اجازت طلبيد كه از پيش برود و مژده فتح و نصرت امير به اهل كوفه رساند اما چون به كوفه رسيد گرد بازار و محلات مىگشت و آواز بلند خبر فتح امير با مردم كوفه مىگفت و مضمون اين كلام به مسامع خاص و عام مىرساند. خورشيد ظفر از افق فتح برآمد وز پرتو وى نوبت ظلمت به سر آمد ناگاه در محلهاى به در سرايى رسيد و آواز دف و نى شنيد كز خانه بيرون مىآيد بر در آن خانه بايستاد و با خود گفت: ساكنان اين خانه را از اين منكر نهى كنم و به عذاب الهى و عقوبت پادشاهى تخويف نمايم پس نعره زد و اهل آن خانه را از غنا و سرود منع كرد عجب حالتى كه اول كارش نهى بود از زمر و آخر عملش شرب بود از خمر و به سبب آن اختيار كرد صعبترين كارى و زشتترين امرى و منشور احوال خود به توقيع شقاوت ابدى و خسران سرمدى موشح گردانيد. ز نفس نابكار و طبع منحوس به زندان شقاوت ماند محبوس القصه جمعى عورات ديد كه از آن خانه بيرون آمدند با جامههاى ملون و پيرايههاى گوناگون و در ميان ايشان زنى بود بسيار جميله نام او قطامه و در عرب به حسن و جمال او مثل زدندى چون چشم ابن ملجم بر آن زن افتاد شعله عشق او در كانون سينه پركينهاش برافروخت و خرمن صبرش به شراره برق محبت او بسوخت. لشگر كشيد عشق و دلم ترك جان گرفت صبر گريز پاى سر اندر جهان گرفت آخر به دست وقاحت پرده حيا را از پيش برداشته نزد قطامه آمد و گفت: اى دلارام نازنين از كدام قوم و قبيلهاى جواب داد كه از تيم الرباب و آن قبيله خوارج بودند و حضرت امير در نهروان جمعى از ايشان را به قتل رسانيده بود و پدر و برادر قطامه و دوازده تن از خويشان او از جمله آن قتلى بودند القصه ابن ملجم گفت: ايم انت ام ذات بعل يعنى تو بيوهاى يا شوهر دارى گفت: شوهر ندارم گفت: رغبت مىكنى به شوهرى كه تو را هيچكس بدان ملامت نكند و از فتنه او ايمن باشى قطامه گفت: ديرگاهست كه به چنين شوهرى محتاجم و نمىيابم ابن ملجم گفت: اكنون يافتى اجابت كن از آن جا كه نسبت جنسيت بود دل قطامه به جانب وى ميل نمود. ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست گفت: همراه من بيا تا با اولياى خود مشورت كنم آن ملعون با آن ملعونه برفت تا به در سراى وى رسيد قطامه به منزل خود در آمد و فرمود تا در سراى فرو بستند و جامه هايى به تكلف در پوشيد و پيرايهها بر خود بست. تو بىپيرايه دلها مىربودى از كسان و ايندم كه اين پيرايه بستى قصد جان بىدلان دارى پس جلوهكنان به بالاى غرفه برآمد و به كرشمه حسن و جمال و شيوه غنج و دلال ابن ملجم را به يكبارگى گرفتار خود گردانيد و چون ديد كه تير عشق بر نشانه آمد آغاز ناز كرد و گفت: اولياى من رغبت نمىكنند كه در عقد و نكاح تو در آيم الا به مهر گران و مشكل كه تو از عهده آن بيرون توانى آمدن ابن ملجم گفت تعيين مهر نماى تا در آن باب تأملى كنم قطامه گفت: كه مهر من به سه چيزست يكى آن كه سه هزار درهم نقد ادا كنى دوم كنيزك جميله مغنيه بياورى سوم قتل على بن ابوطالب اختيار نمايى پسر ملجم گفت: قضيه درهم و كنيزك را قبول دارم اما كشتن على كاريست به غايت صعب ويحك اى قطامه كه قادر تواند بود بر كشتن على كه شهسوار مشرق و مغرب و شكننده گردنكشان و پردلان و پردلان عرب است. چو او بر كشد ذوالفقار از غلاف چو در دست او نيزه گران شود ز هيبت فتد لرزه بر كوه قاف بلاى دليران و گردان شود قطامه گفت: من مال و كنيزك نيز به بتو مىبخشم اما از سر قتل على در نمىگذرم و تا كينه پدر و برادر از او نخواهم آرام ندارم اين زمان كابين من كشتن علياست اگر وصال من مىخواهى اين كار را قبول كن وگرنه - پندار كه هرگزم نديدى - ابن ملجم كه اين سخن بشنود آتش نفاق او شعله كشيد و ديگ حميت جاهليتش بجوش آمد و گفت: والله كه سخن على راست است و آن چه مرا مىگفت اينك اثر آن پديد آمد و گوييا كه من بدين شهر نيامدم الا به كشتن على پس گفت: اى قطامه برين عزيمت بايستادم و كمر به قتل او بربستم و اگر به يك ضربت كه به او زنم از من راضى شوى زود اين مهم را كفايت كنم قطامه گفت: روا باشد و من نيز جماعتى را طلب كنم كه در اين كار تو را يار و مددكار باشند و من بدين مقدار راضى شدم اكنون شمشير خود بدين سخن نزديك بنه تا از سر شرط در نگذرى و زود باز آيى ابن ملجم شمشير خود را بدو داد و روى به خدمت امير نهاد و در آن محل اهل كوفه به استقبال رفته بودند و حضرت امير به كوفه درآمده بود مردمان تهنيت مىگفتند و مبارك باد مىكردند. لله الحمد كه مقصود ز در باز آمد لله الحمد كه از وصل مسيحا نفسى مردم چشم جهان بين ز سفر باز آمد به تن خستهدلان جان دگر باز آمد اميرالمؤمنين ميراند تا به در مسجد كوفه رسيد عنان مركب باز كشيد و پاى از ركاب بيرون كرده پياده شد و قدوم مبارك در مسجد نهاد و دو ركعت نماز تحيت مسجد را فرمود و فرزندان امير و محبان و اشراف و اعيان كوفه همه آنجا حاضر بودند مرتضى على عليهالسلام به بالاى منبر برآمد و خطبهاى مشتمل بر حمد الهى و نعت حضرت رسالت پناهى خواند و مردمان را از عقوبت ربانى بترسانيد و به مثوبت جاودانى اميدوار گردانيد پس بر جانب راست منبر نگاه كرد امام حسن را ديد نشسته گفت: يا بنى كم مضى من شهرنا هذا از اين ماه چند روز گذشته است و آن ماه مبارك رمضان بود شاهزاده فرمود: كه سيزده روز يا اميرالمؤمنين پس به جانب چپ منبر نگريست حسين حاضر بود فرمود: يا بنى كم بقى من شهرنا هذا از اين ماه چند روز مانده است گفت: هفده روز يا اميرالمؤمنين پس على دست به محاسن مبارك خود فرود آورد و گفت: در اين ماه محاسن مرا از خون سر من خضاب كند بدبختترين اين امت و بيتى چند ادا فرمود كه مضمونش اينست كه قتل من مىخواهد نامردى از قبيله مراد و من به وى نيكويى خواهم كرد آوردهاند كه چون اين سخن به سمع ابن ملجم رسيد هيبتى عظيم به وى غلبه كرد بيامد و در پيش امير بايستاد و گفت: پناه مىبرم به خداى يا اميرالمؤمنين از آن چه بر من گمان مىبرى و از تو درخواست مىكنم كه بفرمايى تا دستهاى مرا قطع كنند يا مرا به زشتترين وجهى قتل كنند امير فرمود: كه ناكشته را قصاص نتوان كرد و ليكن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داده است كه كشنده تو از قبيله مراد باشد و تو را از براى مراد خود ضربتى زند و او به مراد خود نرسد ابن ملجم همچنان استبعاد مىكرد و استعاذه مىنمود امير گفت: من تو را از سرى خبر دهم كه تو بر آن مطلع باشى و دايه تو هيچكس ديگر بر آن وقوف نداشته باشد به خداى بر تو سوگند كه تربيت كننده تو در طفوليت زنى يهوديه بود گفت: آرى امير فرمود: كه روزى آن زن از تو در غضب شده بود گفت: آرى و سر در پيش انداخت و بعد از آن امير بگريست گريستنى كه محاسن مباركش تر شد و حضاره مجلس نيز بگريستند پس گفت: اى قوم تا نپنداريد كه من از مرگ مىترسم نى هميشه آرزومند مرگ بودهام و انتظار شهادت مىبرم. مرگ ما را زندگى ديگر است مرگ سازد مغز را صافى ز پوست زهر مرگ از شهد شيرين خوشتر است تا رساند دوست را نزديك دوست اما گريه من براى فرزندان مظلوم و جگرگوشگان محروم منست كه حالا به درد غريبى مبتلااند و بعد از من به سوز يتيمى نيز گرفتار خواهند گشت پس فرمود: كه اى حاضران به غايبان برسانيد كه چون فرزندان مرا شهيد كنند و خبر آن به شما رسد در مصيبت ايشان بگرييد و از حسرت ايشان بناليد كه گريه شما بر اولاد من ضايع نخواهد بود پس اى عزيزان در اين ايام غم انجام جهد كنيد تا قطرهاى چند آب از ديده بباريد كه آب ديده بنده آتش غضب ربانى را فرو نشاند هر كه در اين روزها از سر لذت نفس بر خيزد و به ماتم فرزندان رسول صلّى الله عليه و آله و سلم نشيند و گل اندوه در باغ سينه بشكفاند و مرغ ندامت را بر شاخسار ملامت به نغعمه در آرد اميد هست كه فردا در رياض بهشت پاكيزه سرشت رياحين مرادش از بساتين اميد شكفتن گيرد و رخساره جانش به خط نجات و خال رفع درجات زيب و بها پذيرد. هر كه امروز براى آن شهيدان غم خورد اى عزيزان يك ره از حال حسن ياد آوريد پس بر انديشيد از قتل حسين بن على تشنه لب خسته جگر مجروح تن پرغصه دل باشد از اندازه بيرون شادى فرداى او گشته تلخ از زهر دشمن لعل شكرخاى او وز غم اولاد پاك و عترت والاى او در ميان خاك و خون پنهان رخ زيباى او القصه امير از منبر فرود آمد و شبى در خانه حسن افطار مىكرد و شبى در منزل حسين و زياده از سه لقمه تناول نمىفرمود گفتند يا اميرالمؤمنين چرا زياده طعام نمىخوريد فرمود: كه نزديك رسيده كه به درگاه حق باز گردم مىخواهم كه چون امر حق در رسد آلوده نباشم پس ابن ملجم در همان شب به خانه قطامه رفت و قطامه وردان تميمى را پيدا كرده بود از قبيله خود و ابن ملجم با شبيب بن بجره اشجعى سخن گفته بود و او را به معاونت خود بر قتل على راضى ساخته پس هر سه خارجى در آن شب به حضور قطامه قتل امير بيعت كردند و ابن ملجم بفرمود تا شمشير او به زهر آب دادند و منتظر فرصت مىبود تا شب نوزدهم رمضان درآمد امير همه شب به طاعت مشغول بود و مطلق خواب نفرمود هر ساعت ميان سراى درآمدى و در آسمان نگريستى و گفتى صدق رسول الله والله كه هرگز رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم دروغ نگفت پس چه چيز باز مىدارد كشنده مرا از كشتن و بر همين منوال مىگذرانيدند تا وقت آن آمد كه به مسجد رود پس وضو تازه كرد و ميان در بست و در حال ميان بستن فرمود:
اشدد حياز يمك للموت فان الموت لا قيكا ميان را سخت بربند از براى مرگ كه مرگ با تو ملاقات خواهد كرد.
و لا تجزع من الموت اذا حل بواديكا و جزع مكن از مرگ چون به وادى تو فرود آيد كه رقم خلود بر صحيفه حال هيچ مخلوقى نكشيدهاند و شربت حيات جاودانى هيچ احدى را از موجودات نچشانيده. آرى اساس خانه عمر استوار نيست دار فنا محل ثبات و قرار نيست پس چون امير عزيمت بيرون رفتن فرمود: به ميان سراى رسيد كه مرغابى چند كه در آن خانه بودند پيش آمدند و فرياد بر كشيده دامن آن حضرت را به منقار گرفتند و نمىگذاشتند كه بيرون رود دختران امير خواستند كه ايشان را دور كنند امير فرمود: كه دست از اينان بداريد كه ايشان نوحه كنندگانند بر من در روايتى آمده است كه فرمود: هن صوايح تتبعها نوايح حالا اينها فريادكنندگانند در فراق من و بعد از آن نوحه كنندگان از پى در خواهند آمد براى مصيبت من و آن شب امير در خانه امام حسن افطار كرده بود چون اين كلمه بگفت حسن فرمود: كه يا ابتاه اين چه قالست كه ميزنى و اين چه حديثست كه مىگويى كه دلهاى ما دردمند و جانهاى ما مستمند شد گفت: اى فرزند اين فال نيست اما دلم گواهى مىدهد كه در اين ماه از جمله كشتگان خواهم بود پس با يك يك فرزندان بر سبيل وداع كلمهاى مىگفت و گوئيا از در و ديوار آواز جانگزاى الفراق الفراق استماع مىافتاد. رخت بر بستيم و دل برداشتيم وقت شد كز غصه و غم وا رهيم تا به كى بار غم دونان كشيم صدر جنت بهر ما آراسته صحبت ديرينه را بگذاشتيم بر غم و شادى عالم پا نهيم تا به كى خونابه زين و آن چشيم ما درين زندان به محنت كاشته پس امير روى به مسجد روان شد و گفت: خلوا سبيل المؤمن المجاهد فى الله لا يعبد غير الواحد يعنى راه دهيد مؤمن جهادكننده در راه خداى را كه هرگز غير معبود يكتا پرستش نكرده و چون به مسجد بانك نماز گفت و مردمان را براى نماز آواز داد و قدم در مسجد نهاد و به نماز ايستاد اما آن سه نفر خارجى شب همه شب در خانه قطامه شراب خورده بودند و در آن وقت مست و خراب افتاده چون قطامه آواز بانگ نماز امير شنيد ابن ملجم را بيدار كرد و گفت: برخيز كه وقت رسيد و اينك على به مسجد آمد و دم به دمست كه مردم روى به مسجد خواهند نهاد زود برو حاجت من روا كن و به زودى باز آى و درد فراق خود را هم به شربت وصال من دوا كن ابن ملجم برخاست و تيغ زهر آلود خود را برگرفت و گفت: بروم به تن هلاك و بدبخت و باز آيم بديده آن چه نتوان ديد كه من ديروز از على شنيدم كه گفت: رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه بدبختترين پسينيان كشنده على بن ابىطالب خواهد بود اين بگفت و روى به مسجد نهاد و خود را در ميان خفتگان انداخت اما چون مرتضى على از اداى تحيت مسجد فارغ شد برخاست و گرد مسجد برآمد و خفتگان را براى نماز بيدار مىكرد ابن ملجم بر روى خفته بود امير سر پايى فرا وى زد و گفت: كه قم و صل يعنى بيدار شو و نماز گزار و از او در گذشت و باز پيش محراب آمد و در نماز ايستاد ابن ملجم برخاست و دستيار خود را گفت: برخيز كه فرصت فوت مىشود و در تاريخ طبرى و بعضى كتب معتبره مذكور است كه امير هنوز بانك نماز مىگفت كه آن سه خارجى به در مسجد آمدند شبيب و وردان هر دو به مسجد بنشستند هر يكى از طرفى و گفتند هر دو شمشير بزنيم اگر يكى خطا شود ديگرى به جايى رسد و ابن ملجم را گفتند تو به درون مسجد رو و اگر ما را كارى برنيايد كار خود بكن اما چون امير از اذان فارغ شدم قدم در مسجد نهاد شبيب شمشير بزد بر طاق در مسجد و بشكست وردان هم تيغ فرود آورد بر ديوار آمد ايشان هر دو بجستند ابن ملجم گفت: وافضيحتاه همين زمان مردم در رسند و ما را بگيرند پس شمشير بكشيد و پيش محراب آمد و امير در نماز بود صبر كرد تا سجده اول به جاى آورد و همين كه سر از سجده محراب آمد و امير در نماز بود صبر كرد تا سجده اول به جاى آورد و همين كه سر از سجده برداشت آن شقى شمشير فرود آورد و قضا را بر آن موضع آمد كه در روز حرب خندق عمرو بن عبدود زخم زده بود چون اين ضربت بر محل آن ضربت رسيد تا مغز سر مباركش شكافته شد و آوازى از امير برآمد كه فزت و رب الكعبة يعنى باز رستم و فيروزى يافتم به خداى كعبه ابن ملجم كه اين صدا شنيد از مسجد بيرون گريخت و آوازه در افتاد كه قتل اميرالمؤمنين اهل كوفه به يكبار روى به مسجد نهادند و حسن و حسين كه اين خبر شنيدند جامه صبر چاك كرده عمامه شكيبايى از سر برداشته به مسجد آمدند پدر بزرگوار خود را ديدند در پيش محراب افتاده در قدم پدر افتادند و كف پاى مبارك وى بر ديده روشن نهادند و امير به دست خود خون سر خود را فرا مىگرفت و در روى و محاسن مىماليد و مىگفت بدين حالت رسول خداى را ببينم و بدين صفت با فاطمه ملاقات كنم و بدين هيئت عمم حمزه سيدالشهداء را مشاهده نمايم و بدين صورت برادرم جعفر طيار را به نظر در آرم حسن و حسين مىگريستند و اعاظم كوفه واويلاه و وامصيبتاه و واعلياه مىگفتند. افغان كه راحت دل و آرام جان برفت غم شد محيط مركز عالم به ز هر طرف شاه زمان و غدوه خلق جهان برفت كان مركز محيط كرم از ميان برفت يكى گفت يا اميرالمؤمنين كه با تو اين معامله كرد فرمود: كه صبر كنيد كه همين ساعت از در در آيد در اين سخن بود كه شبيب كه اول قصد آن حضرت كرده بود سراسيمه و سرگردان از در مسجد درآمد وى را گفتند: مگر تو ضربت زدهاى خواست كه گويد نى بى اختيار گفت: آرى مردمان وى را در روى افكنند و لگد بر وى مىزدند تا هلاك شود و ابن ملجم گريخته به سراى ابن عم خود شد و سلاح از تن باز مىكرد كه پسر عمش در آمد وى را مشوش ديد پرسيد: كه مگر قاتل على تويى خواست كه گويد لا بر زبانش رفت كه نعم پسر عم گريبانش گرفته كشان كشان به مسجد درآورد و قولى آنست كه شبيب را پسر عمش به مسجد آورد و ابن ملجم از مسجد بيرون جسته مىرفت يكى از قبيله همدان به وى رسيد ديد كه شمشير كشيده و مىرود حال پرسيد بر زبانش رفت كه على را بكشتم آن مرد قطيفهاى در دست داشت بر روى ابن ملجم كشيد و او را فرو گرفت و مردم مدد كردند و دست و گريبانش بر هم بسته به مسجد در آوردند و اميرالمؤمنين فرزند خود امام حسن را فرمود: كه تا با مردم نماز بامداد بگزارد اما چون ابن ملجم را به مسجد درآوردند امير را چشم بر وى افتاد گفت: يا اخاالمراد مگر من بد اميرى بودم شما را گفت: معاذ الله يا اميرالمؤمنين گفت: پس چه تو را بر اين داشت كه فرزندانم را يتيم ساختى و رخنه در اركان خاندانم انداختى نه من با تو نيكويى كرده بودم گفت: بلى اما واقع شد آن چه شد و كان امر الله قدرا مقدورا امير فرمود: كه وى را به زندان بريد و تا من زندهام از مطعومات و مشروبات هر چه مىخورم وى را نيز همان دهيد و خورش از وى باز مگيريد پس اگر من بزيم هر چه رأى من در باب وى تقاضا كند به جاى آرم و اگر درگذرم او را به يك ضربت بيش / كه مرا يك ضربت زده است پس امير را بر گليمى خوابانيدند و يك سر گليم را حسن بر دوش گرفت و سر ديگر حسين و چون آن حضرت را از مسجد بيرون آوردند صبح دميده بود و جهان روشن شده امير فرمود: كه مرا روى به جانب مشرق بر آريد چنان كردند فرمود: كه والصبح اذا تنفس اى صبح بدان خدايى كه به فرمان او برآمدى و به حكم او نفس زدى كه روز قيامت از تو گواهى در خواهم خواست و بايد كه چون تو صادقى به راستى گواهى دهى كه از آن روز كه با رسول خداى در اول جوانى خود نماز گزاردم تا امروز هرگز تو مرا خفته نيافتى و من تو را ناآمده يافتم آنگاه سجده كرده و گفت: بار خدايا گواه باش و كفى بالله شهيدا فرداى قيامت كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر حاضر باشند و ملائكه و صديقان و شهيدان به عرش ناظر باشند گواهى بدهى كه از آن ساعت كه به دست حبيب و صفى تو ايمان آوردهام هر چه فرمودهاى به جان قبول كردهام و هر چه از آن نهى كردهاى مباشر آن نگشتهام و خلاف سخن تو و پيغمبر تو نينديشيدهام و در خاطر نگذرانيدهام بزرگان كوفه كه حاضر بودند خروش برآوردند و فغان از كافه كوفيان برآمد دلها تمام ز آتش حسرت كباب شد لبتشنگان باديه اشتياق را جانها اسير سلسله اضطراب شد درياى صبر و بحر سلامت سراب شد اما چون امير را به خانه در آوردند خروش از دختران فاطمه زهرا و ساير فرزندان برآمد و ناله وا ابتاه و فرياد واعلياه از روى زمين به بالاى چرخ برين رسيد. شايد ار شور در جهان فكنيم رستخيزى ز جان برانگيزيم غلغلى در جهانيان فكنيم گريه بر پير و بر جوان فكنيم يك يك از فرزندان امير مىآمدند و در دست و پاى پدر مىافتادند و بوسه بر قدم مبارك او مىدادند و مىگفتند پدر اين چه حالست كه مشاهده مىكنيم اى كاش مادر ما فاطمه زهرا زنده بودى تا ما را در اين محنت تسلى دادى و كاشكى ما در مدينه بر سر تربت جد خود مىبوديم تا در دل خود بر سر آن روضه به شرح باز مىگفتيم اين چه حالست كه ما را افتاده غريبى و يتيمى ما به هم جمع شده راوى گويد: كه از گريه و زارى فرزندان امير آتش حسرتى برافروخته شد كه دلهاى حاضران بسوخت و هر كه ناله ايشان مىشنيد خون از ديده مىباريد. هر كه را بينم ازين سوز و الم مىگريد هر كه را يابم از اين آتش غم مىسوزد امير يك يك از ايشان را در بر مىگرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مىداد و مىگفت صبر كنيد و شكيبايى پيش آريد كه به نزديك جد شما مصطفى و پيش مادر شما فاطمه زهرا مىروم و من در اين شبها حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه به آستين مبارك غبار از روى من پاك مىكرد و مىگفت يا على آن چه بر تو بود به جاى آوردى اين خواب دلالت ميكند بر آن كه نقاب جسم از پيش چهره روح من خواهند داشت تا جلوهكنان به منظر قدس برآيد. حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم و چون زمانى برآمد عمرو بن نعمان جراح را از در حجره در آوردند چون ديده جراح بر جراحت امير افتاد عمامه از سر برگرفت و جامه بر تن چاك زد و گفت: واويلاه اين شمشير را به زهر آب دادهاند و اين جراحت مرهمپذير نيست دريغ چون تو مقدايى دريغ چون تو پيشوايى دريغ چون تو عالمى دريغ چون تو حاكمى. دريغ چون تو اميرى دريغ چون تو امامى براى شرع مشيرى براى ملك نظامى ديگرباره فرياد از خاندان ولايت و دودمان امامت برآمد كه پيش از آمدن جراح به سر بالين امير امكلثوم به در آن خانه رفت كه ابن ملجم محبوس بود و گفت: اى شقى تو در دام افتادى و امير از آن زخم هيچ باك ندارد ابن ملجم گفت: اى دختر برو گريه را ساز كن كه من آن شمشير را به هزار دينار خريده بودم و هزار درهم صرف كردهام تا به زهر آب دادهام و اگر فرضا اين زخم بر همه اهل كوفه واقع شدى يك تن جان نبردى آخر يك كس به چنين زخمى چه كند و اين صورت در شب جمعه نوزدهم ماه مبارك رمضان واقع شد و آن حضرت در شب يكشنبه بيست و يكم درگذشت و در آن دو روز وصيتنامه نوشت و فرزندان را وداع فرمود، چون شب يكشنبه در آمد فرمود تا وى را به حجره خاص بردند امكلثوم را گفت: يا بنية اغلقى على ابيك الباب اى دختر من در را بر روى پدر خود فراز كن امكلثوم از خانه بيرون آمد و چنان كرد و حسن و حسين در بيرون در بنشتند و ناگاه آواز هاتفى آمد كه افمن يلقى فى النار خير ام من يأتى آمنا يوم القيامة و شنودند كه هاتفى ديگر او را جواب داد كه بل من يأتى آمنا يوم القيامة.
راوى گويند چون امير را در آن حجره بردند در فراز كردند ناگاه كلمه طيبه لا اله الا الله شنيدند شاهزادگان را طاقت طاق شد در را باز كردند و بدان حجره در آمدند امير به جوار رحمت ملك كبير پيوسته بود و در شواهد آورده كه اميرالمؤمنين حسين روايت كرده كه چون حضرت امير وفات يافت شنيدم كه قائلى مىگويد: كه بيرون رويد و اين بنده خدا را با ما واگذاريد بيرون رفتيم از درون خانه آوازى آمد كه محمد در گذشت و وصى او شهيد شد نگهبانى امت كه تواند كرد ديگرى گفت: هر كه سيرت ايشان ورزد و پيروى ايشان كند چون آواز ساكن شد درآمديم وى را ديدم غسل داده و در كفن پيچيده بر وى نماز گزارديم و روايتى هست كه امير فرمود: كه چون من از اين عالم بروم از زاويه خانه لوحى پديد آيد مرا در آن جا خوبانيد و بشوييد و از آستان خانه كفن و حنوط پديد آيد مرا كفن كنيد و در تابوت نهيد آن تابوت را در ميان خانه وضع كنيد و فرزندان مرا بياوريد تا پدر خود را وداع كنند يكبار حسن بر من نماز گزارد و يكبار حسين و چون پيش تابوت از زمين برخيزد شما پس تابوت را برداريد هر جا كه سر تابوت به زمين فرود آيد تابوت مرا آن جا بگذاريد و بكنيد تابوتى از ساج پديد آيد مرا آن جا دفن كنيد و در شواهد مذكورست كه اميرالمؤمنين حسن و حسين را وصيت كرده بود كه چون در گذرم مرا بر سريرى نهيد و بيرون بريد و بغريبين برسانيد كه آن جا سنگى سفيد خواهيد يافت كه از آن نور درخشان باشد آن را بكشيد كه در آن جا گشادگى خواهيد يافت مرا در آن جا دفن كنيد پس حكم وصيت حضرت امير را در شب به جاى آورده در همين موضع كه حالا به نجف مشهور است دفن كردند و قبر مبارك وى را مستور ساخته با زمين هموار كردند و كسى بر آن اطلاع نداشت مگر جمعى از اهل بيت و همچنان پوشيده مانده بود تا در زمان خلفاى عباسى روزى هارون الرشيد شكاركنان به ساحت غريبين رسيد آن جا پشتهاى بود آهوان پناه بدان پشته بردند هر چند چرغ٣٤ بر ايشان انداختند و سگان بر ايشان دوانيدند باز گشتند و نزديك آهوان نيامدند هارون از آن صورت متعجب شد بفرمود تا پيرى را از مردم آن نواحى حاضر كردند و از سر آن معنى پرسيدند پير گفت: از پدران ما به ما چنين رسيده است كه قبر اميرالمؤمنين على اينجاست هارون ترك شكار كرده آن موضع را زيارت مىكرد و تا زنده بود هر سال به زيارت آن مقام لازم الاحترام مىآمد القصه چون شاهزادگان امير را به شب برداشته از كوفه بيرون بردند و در موضعى كه وصيت فرموده بود دفن كرده باز گشتند جمعى از محبان و مواليان كه خبر يافته از عقب مىرفتند چون ديدند كه حسن و حسين مىآيند سرها برهنه كرده در پاى ايشان افتادند و مىگفتند: اى مخدوم زادگان اميرالمؤمنين را چه كرديد و امام المتقين را كجا گذاشتيد صاحب ذوالفقار كو شاه دلدلسوار كو؟ شهريست پر ز حسرت و غم شهريار كو هفت اختر و چهار گهر در مصيبتند او روزگار دولت و روز اميد بود كاريست بس خراب خداوندكار كو واحسرتا خلاصه هشت و چهار كو آن روز خوش كجا شد و آن روزگار كو پس آن جماعت تاسف بسيارى خوردند و هر چند در آن صحرا بگشتند باز تربت آن حضرت نشان نيافتند راوى گويد كه در آن وقت كه حسن و حسين از دفن پدر بزرگوار باز گرديدند به در شهر كوفه رسيدند از ميان ويرانهها ناله زارى شنيدند و بر اثر آن ناله رفته غريبى ضعيف و بيمارى نحيف ديدند در آن ويرانه تنها بر خاك افتاده و خشتى زير سر نهاده مىناليد و مىزاريد و اشك حسرت و اندوه از ديده مىباريد گفتند: چه كسى كه چنين زار مىنالى گفت: مردى غريبم و مهجور و عاجز و حزين و رنجور به هر كارى درمانده و از همه كس بازمانده نه مادر دارم نه پدر نه خويش نه برادر نه مونسى و نه دلبندى نه زنى و نه غمخوارى نه پيوندى گفتند: پس تيمار تو كه مىكند گفت: يك سالست كه من در اين شهرم هر روز مردى بيامدى و بر بالين من بنشستى چون پدر مشفق مرا تيمار داشتى و چون برادر مهربان غمخوارى كردى گفتند: نام آن كس مىدانى گفت: نمىدانم گفتند: هيچ بار از وى پرسيدى گفت: آرى پرسيدم، جواب گفت: تو را با نام من چه كارست من تعهد حال تو از بهر خدا مىكنم نه از بهر شهرت و ريا گفتند: اى پير رنگ و روى و هيأت او چگونه بود گفت: من نابيناام از آن نشان نتوانم داد اما سه روز است كه نزد من نيامده و تعهد حال من نكرده ندانم تا وى را چه افتاده گفتند: اى پير هيچ نشانى از گفتار و كردار او مىدانى گفت: نشانى او آنست كه پيوسته تهليل و تسبيح كردى و چون آواز تسبيح برداشتى گوئيا درهاى آسمان بگشادندى و صداى تسبيح و تهليل ملايك به گوش من آمدى بلكه از در و ديوار و سنگ و كلوخ نداى تسبيح و تهليل مىشنيدم و چون نزديك من نشستى گفتى مسكين جالس مسكينا درويشى است كه با درويش همنشينى مىكند غريب جالس غريبا غريبيست كه با غريبى مجالست مىكند شاهزادگان در هم نگريستند و زار بگريستند گفتند اين نشانه باباى ما على بن ابىطالب است پير گفت: آن حضرت را چه شد كه در اين سه روز پيدا نيست گفتند اى پير بدبختى او را ضربت زد و او را از دار غرور به سراى سرور انتقال فرمود و ما حالا از دفن وى مىآئيم پير بعد از استماع اين واقعه بخروشيد و خود را بر زمين مىزد و مىگفت مرا چه محل آن كه اميرالمؤمنين على تعهد حال من كند حسن و حسين آن پير غريب را تسلى مىدادند و او اضطراب بسيار مىكرد و مىگفت: نمىدانم چه كار افتاد ما را درين ويرانه اين پير حزين را كه آن دلدار ما را زار بگذاشت غريب و عاجز و بىيار بگذاشت پس گفت: اى مخدومزادگان به حق جد بزرگوار شما صلّى الله عليه و آله و سلم به روح مقدس پدر عالىمقدار شما سوگند كه مرا به سر قبر شريف او بريد تا زيارت وى كنم حسن برخاست و دست راست آن پير بگرفت و حسين دست چپ و او را بياوردند تا به سر روضه مقدس امير آن پير بر روى قبر در افتاد و زارى بسيار كرد و گفت: الهى به حق صاحب اين روضه كه جانم بستان كه من طاقت فراق وى نيارم دعاى پير موافق حكم قضا افتاده فى الحال بر سر روضه امير النحل جان شيرين بداد. ذرهاى بود به خورشيد رسيد قطرهاى بود به دريا پيوست حسن و حسين بسيار بر وى گريستند و به تجهيز او قيام نموده در حوالى آن روضهاش دفن كردند و اشهر روايت آنست كه سن شريف امير در آن وقت به شصت رسيده بود و از اين زياد و كم نيز گفتهاند اما روز ديگر حضرت امام حسن عليهالسلام در مسجد كوفه به منبر برآمد و خطبهاى بليغ ادا نمود و گفت: اى مردمان هر كه مرا داند داند و هركه نداند بداند كه انا ابن البشير النذير منم پسر پيغمبر بشارتدهنده و بيمكننده يعنى حضرت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و من فرزند على مرتضىام و مادرم فاطمه زهراست جدم شما را به راه راست دعوت مىكرد پدرم شما را بدين خدا مىخواند و من نيز شما را به همان مىخوانم پس عبدالله بن عباس رضى الله عنه برخاست و گفت: اى مردمان اين مرد پسر پيغمبر شما و فرزند امام و راهبر شماست با وى بيعت كنيد و به امامت وى اقرار دهيد و عهد كنيد كه از وى برنگرديد مردمان همه گفتند: سمعا و اطعنا شنوديم و فرمان مىبريم پس دست بدادند و بر حضرت امام حسن عليهالسلام بيعت كردند آن گاه فرستادند تا ابنملجم را از زندان بياوردند و در پيش منبرش بداشتند آن گاه فرمود: كه اى بدبختترين امت اين چه بود كه كردى و رخنه در دين افكندى ابن ملجم سر برآورد كه اى حسن رفتنى رفت و بودنى هم بود آه و ناله كنون ندارد سود مرا مكش تا حاكم شام كه دشمن پدر تو بوده و حالا دشمن توست بكشم امام حسن او را به سخن نگذاشت و شمشير بكشيد و نوك شمشير به سينه وى فرود برد و فراپيش خودش كشيد و ضربتى بر گردن وى زد كه سرش ده قدم دور افتاد پس مردمان وى را از مسجد بيرون بردند ميان بوريا پيچيدند و آتش دروى زدند تا بسوخت شاهزادگان به تعزيت مشغول گشتند و مردمان مىآمدند و اهل بيت را تعزيت مىگفتند. زين مصيبت جاى آن دارد كه چشم آفتاب ليك با حكم قضا جان را چو مىافتد رجوع دامن گردون ز اشك گرم آلايد بخون مرجع دل نيست جز انا اليه راجعون
٣٤) چرغ: يعنى باز؛ از مرغان شكارى است و معرب آن صقر است.
۹
روضة الشهداء باب ششم : در بيان فضايل امام حسن عليهالسلام و بعضى از احوال وى از ولادت تا شهادت
در شواهد آورده كه وى امام دومست از ائمه اثنىعشر و كنيت وى ابومحمد است و لقبش تقى و سيد و ولادت وى در مدينه بود در نيمه ماه رمضان سنه ثلث من الهجرة و جبرئيل عليهالسلام نام وى را به هديه پيش رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آورد و بر قطعهاى از حرير بهشت نوشته و در صحيفه رضويه مسطور است كه اسماء بنت عميس رضى الله عنها حديث كرد كه من قابله فاطمه بودم به حسن و حسين در وقتى كه اختر تابنده وجود حسن از برج ولايت طلوع نمود و گوهر درخشنده ذات صافى صفاتش از درج عصمت و طهارت ظهور فرمود. مهى گشت از افق طالع كه پيش طالع سعدش فلك تا مهد اطفال فلك را مىدهد جنبش كمر چون تو امان بستست خورشيد جهانآرا نخوبانيد ازين ماهى درين گهواره مينا خبر به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد فى الحال بيامد و گفت: اى اسماء بيار فرزند مرا پس شاهزاده را در خرقه زرد پيچيده بياوردم و در كنار آن حضرت نهادم آن حضرت خرقه زرد را دور افكند و فرمود: كه نه با شما عهد نكردهام كه فرزندان را در خرقه زرد نپيچيد برفتم و خرقه سفيد بياوردم و حسن را برداشته در آن ركو٣٥ پيچيده بر كنار حضرت نهادم و سيد عالك بانگ نماز در گوش راست وى گفت و اقامت در گوش چپ وى و از على پرسيد كه وى را چه نام نهادهاى على گفت: يا رسول الله من حاضر نبودم كه پيشى گيرم به تسميت فرزند بر شما اما در خاطر مىگذراندم كه اگر اجازت دهيد او را حرب نام كنم و روايتى آنست كه گفت: او را مسمى به اسم عم خود حمزه گردانم حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه من هم نيستم كه سبقت گيرم بر حكم خداى تعالى به نام نهادن او در اين اثنا جبرئيل فرود آمد و گفت يا محمد حضرت على اعلى تو را سلام مىرساند و مىگويد: على از تو به منزله هارونست از موسى الا آن كه بعد از آن كه تو پيغمبرى نخواهد بود پس اين پسر را به نام پسر هارون مسمى گردان پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل پرسيد كه نام پسر هارون چه بود گفت: شبر حضرت صلوات الله و سلامه عليه فرمود: كه اى جبرئيل زبان من عربيست و اين لغت عبريست گفت: معنى شبر به عربى حسن است پس او را حسن نام نهاد و در روز هفتم عقيقه كرد از وى بدو كبش املح گوسفند نر سفيد كه اندك مايه سياهى به آن آميخته باشد كه ذبح فرمود.
و ران كبش به قابله داد و سر او را بتراشيد و به وزن آن نقره تصدق فرمود و امام حسن شبيهترين مردمان بود به رسول صلّى الله عليه و آله و سلم از سينه تا به فرق سر و از انس مالك منقولست كه گفت: نبود هيچكس به رسول خدا شبيهتر از حسن بن على و مرويست كه روزى در مرض موت آن حضرت فاطمه دست حسن و حسين گرفته نزد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آورد و فرمود: كه هذان ابناك اينان فرزندان تواند فورثهما شيئا پس ايشان را ميراث ده چيزى حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: امام حسن را بهره سيرت و سيادت منست و نصيب حسين جود و شجاعت من و در صحيحين مذكور است مرفوع به براء بن عازب كه گفت: ديدم حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم را كه حسن بن على بر دوش وى بود و آن حضرت مىفرمود اللهم انى احبه فاحبه بار خدايا من او را دوست مىدارم پس تو نيز وى را دوست دار و در روايتى آنست كه او را دوست مىدارم و كسى كه وى را دوست مىدارد دوست مىدارم و از ابوهريره منقولست كه هرگز امام حسن را نديدم الا كه از شادى لقاى او آب از چشم من ريزان شد به جهت آن كه روزى با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به سوق قينقاع رفته بوديم و بعد از مراجعت به مسجد در آمديم حضرت صلّى الله عليه و آله و
سلم فرمود: كه لكع را بخوانيد زمانى بر آمد امام حسن در رسيد و خود را در كنار آن حضرت افكند و دست به درون محاسن مبارك آن حضرت در مىآورد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم دهان مبارك در دهان وى مىنهاد و مىگفت اللهم انى احبه و احب من يحبه شيخ فريدالدين عطار قدس سره در كتاب گل و هرمز آورده: امامى كو امامت را حسن بود همه حسن و همه خلق و همه علم شب از موى سياهش تيره مانده لبش قايم مقام حوض كوثر چنان نوشى به زهر آلوده كردند ز زهرش چون جگر شد پاره پاره حسن آمد كه جمله حسن ظن بود همه لطف و همه جود و همه حلم ز رويش ماه روشن خيره مانده كه بودى چشمه نوش پيمبر دلش خون و جگر پالوده كردند ز غصه گشت خونين سنگ خاره در سنن ترمذى مرفوع به ابن عباس رضى الله عنه مرويست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم حسن را بر دوش خود نشانده بود مردى گفت: نعم المركب ركبت يا غلام نيكو مركبيست كه سوار شدهاى اى پسر آن حضرت فرمود: و نعم الراكب هو و او نيز نيكو سواريست در شواهد آورده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به منبر برآمد و حسن با وى بود گاهى به مردمان نظر مىكرد و گاهى به سوى وى و مىگفت اين پسر من سيدست و زود باشد كه خداى تعالى اصلاح كند به واسطه وى ميان دو گروه از مسلمانان و احاديث صحيحه در مناقب حسن و حسين بسيار است و همين يك نكته كه هما ريحانتى من الدنيا مستبصر متأمل را كافيست و خبر الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة دليل فضلى وافر و وافى - ابوعلى فضل بن حسن الطبرسى - در كتاب اعلام الورى آورده منقول از ابن عباس كه ما نزديك رسول خداى بوديم كه فاطمه بيامد گريان و حضرت رسول فرمود: كه چه چيز مىگرياند تو را گفت: يا رسول الله حسن و حسين از حجره بيرون رفتهاند و تا اين وقت باز نيامدهاند و على اينجا نيست و من كسى ندارم به طلب ايشان فرستم و نمىدانم كه ايشان كجا باشند حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه مگرى اى فاطمه كه خدايى كه ايشان را آفريده بديشان مهربانتر است از تو پس آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت: بار خدايا اگر در بيابانند ايشان را نگاهدار و اگر در دريااند به سلامت به كنار آر فى الحال جبرئيل آمد كه يا احد صلّى الله عليه و آله و سلم هيچ غم مخور و اندوهگين مباش كه ايشان فاضلانند در دنيا و بزرگانند در آخرت و پدر ايشان بهتر است ازيشان و ايشان حالا در حظيره بنى نجارند و حق سبحانه و تعالى دو فرشته پريشان موكل ساخته تا نگهبانى ايشان مىكنند ابن عباس گويد كه آن حضرت بر پاى خواست و ما با او برخاستيم تا به حظيره بنى نجار رسيديم حسن و حسين را ديديم دست در گردن يكديگر كرده و فرشتهاى يك بال خود را فراش ايشان ساخته و به ديگر بال ايشان را پوشيده رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم حسن را برداشت و آن فرشته حسين و مردم چنان مىديدند كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم هر دو را بر داشته است ابوايوب انصارى پيش آمد و گفت: يا رسول الله يكى از اين هر دو را من بردارم تا تو سبكبار شوى گفت: بگذار كه ايشان بزرگانند در دنيا و آخرت و پدر ايشان بهتر است از ايشان و هر آينه امروز مشرف سازم ايشان را به آن چيزى كه خداى تعالى شرف ارزانى داشته ايشان را پس خطبهاى ادا فرمود، گفت: ايها الناس خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت جد و جده گفتند: بلى يا رسول الله گفت: حسن و حسيناند كه جد ايشان رسول الله است و جده ايشان خديجه بنت خويلد پس گفت: خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت پدر و مادر گفتند: بلى يا رسول الله فرمود: كه حسن و حسيناند كه پدر ايشان على بن ابىطالب است و مادر ايشان فاطمه بنت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم اى مردمان خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت خال و خاله گفتند: بلى يا رسول الله گفت: حسن و حسيناند كه خال ايشان قاسم بن رسول الله است و خاله ايشان زينب بنت رسول الله آيا خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت عم و عمه گفتند: آرى يا رسول الله گفت: حسن و حسيناند كه عم ايشان جعفر بن ابىطالب است و عمه ايشان امهانى بنت ابىطالب كجاست در همه عالم بدين شرف نسبى و چه نيكو گفتهاند: هست بر اهل معرفت روشن آن يكى اختريست تابنده آن يكى نور ديده نبوى روى او صافتر ز لمعه بدر آن يكى ماه آسمان كمال صفت حضرت حسين و حسن و آن دگر گوهريست رخشنده وين دگر شمع جان مرتضوى گيسوى اين نمونه شب قدر و آن دگر سرو بوستان كمال حضرت امام حسن عليهالسلام را فضائل بسيارست و مناقب بىشمار از جمله آن كه روزى با يكى از اولاد زبير در سفرى همراه بودند و در نخلستانى كه درختان آن خشك شده بود نزول فرمودند خادمان براى امام حسن در پاى يك نخله خشك فرش بيانداختند و بر آن جا قرار گرفت و پسر زبير در پاى نخله ديگر نزديك به حسن فرود آمد و گفت: كاشكى برين نخله خرماى تر بودى تا تناول كردمى امام حسن فرمود: كه خرماى تر مىخواهى گفت: آرى امام حسن دست به دعا برداشت و در زير لب چيزى گفت: كه كس ندانست فى الحال يك نخله سبز شد و برگ برآورد و به خرماى تر بارور گشت شتربان كه با ايشان بود گفت: والله كه اين سحر است امام حسن فرمود: اين سحر نيست ليكن دعائيست مستجاب كه از فرزند پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم واقع شده پس به آن نخله بالا رفتند و آن چه بار آورده بود ببريدند همه را كفايت كرد و آن چه در مناقب وى از علم و عبادات و كرم و جود و غير آن از مكارم اخلاق در كتب اكابر مذكورست و به صحت رسيده نه بر وجهيست كه استقصاى آن توان كرد و لا جرم در تفاصيل آن خوض نانموده بر چند بيت كه صاحب ترجمه مستقصى ايراد كرده اختصار نموده مىآيد. اگر عمرى بيارايم سخن را سخن گيرم كه جز در عدن نيست سخن گر بگذرى از چرخ اخضر كمالش گرچه نزد ماست ظاهر دو گيتى را وجودش زيب و زينست نشايد نظم من نعت حسن را سزاى وصف و اخلاق حسن نيست هنوزم وصف او باشد فزونتر زبان ما ز مدح اوست قاصر نظير او اگر جويى حسين است اما راوى اخبار گويد كه چون مرتضى على عليهالسلام به جوار رحمت ايزدى انتقال فرمود امام حسن بن على عليهالسلام به منبر برآمد و خطبهاى در غايت فصاحت و نهايت بلاغت ادا كرد و گفت: اى مردمان امشب از ميان شما مردى بيرون رفته است كه متقدمان مثل او نديدهاند و متأخران مانند وى نخواهند ديد و در شبى متوجه حضرت عزت و قاصد بارگاه صمديت شد كه موسى بن عمران در آن شب وفات يافته بود و عيسى بن مريم را عروج بر آسمان اتفاق افتاده اين امت را به دين حق دعوت كرد و من هم به طريق هدى مىخوانم القصه مردم به آن حضرت بيعت كردند و اول كسى كه دست اعتصام در دامن متابعت او زد و قدم اخلاص در راه متابعت او نهاد قيس بن سعد عباده انصارى بود و بعد از وى ديگران نيز بيعت كردند و قرب چهل هزار كس به دولت بيعت وى رسيدند و چون خبر شهادت اميرالمؤمنين به حاكم شام رسيد با شصت هزار مردم به عزم تسخير ممالك عراق روان شد و امام حسن برين حال اطلاع يافته با چهل هزار كس از كوفه بيرون آمد و به دير عبدالرحمن نزول فرمود و قيس بن سعد را را با دوازده هزار سوار نامدار مقدمه لشكر تعيين فرمود و چون به ساباط مداين رسيدند در آن موضع توقفى واقع شد تا چهارپايان آسوده شوند و از توقف امام جمعى از لشكريان چنان فهم كردند كه او داعيه حرب ندارد و بارها مىفرمود كه مرا با كسى منازعتى نيست و امن و سلامت و فراغت مسلمانان و اصلاح ذات البين نزد من دوستتر است از تفرقه و پريشانى مردم و فتنه و تشويش خلق بدين سبب سپاه بر وى بشوريدند و به سراپرده وى درآمده و هرچه يافتند غارت كردند حتى بساطى كه بر آن نشسته بود از زير پاى وى كشيدند و رداى وى را از گردنش بيرون كردند و مستوجب عذاب اليم گرديدند و آن حضرت سوار شده روى به مداين نهاد و در اثناى راه جراح بن قبيصه اسدى كه در كمين نشسته بود به يكبار بيرون تاخت و خنجرى بر ران مبارك آن حضرت زد كه تا استخوان برسيد عبيدة بن فضل طائى با يك يار ديگر خنجر از دست جراح بيرون كرده او را پاره پاره كردند و آن جناب رنجور و نالان شده در قصر ابيض مداين نزول فرمود و جراحان به معالجه زخم وى اشتغال نمودند تا شفا يافت و امام حسن چون ديد كه كوفيان با پدرش چه كرده بودند و با وى چه كردند دلش از ايشان سرد شد و با معاويه به شرط چند كه تفاصيل آن طولى دارد صلح فرمود و هرچند از اطراف و جوانب طرح فتنهانگيزى كردند به جايى نرسيد و از ملازمت مردم ابا فرموده و ملامت ايشان را ناشنيده انگاشته با خواص خدم و حشم خود روى به مدينه نهاد در خبر است كه روزى در مدينه على بن بشر همدانى با وى گفت: يابن رسول الله با والى شام صلح نمىبايست كرد امام حسن فرمود: كه خاموش باش كه ما خازنان گنجهاى خداييم نه به زر و سيم ليكن بر اسرار علم او و ما دانيم آن چه غير ما آن را نداند و من مصالحه كردم غرض آن بود كه خون دوستان من ريخته نگردد زيرا كه اهمال و تهاون ايشان در قتال ديدم و يقين دانستم اگر صلح نكنم جمع شيعه من در معرض تلف آيد و تو را معلومست كه اهل كوفه لشگر من بودند و پدر مرا كشتند و بارگاه مرا غارت كردند و مرا به زخم خنجر مجروح گردانيدند و به خداى سوگند و به جدم صلّى الله عليه و آله و سلم كه اگر با تمام جبال و اشجار به جنگ معاويه مىرفتم عاقبت اين امر را بدو تفويض مىبايست كرد چنانچه خواب حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم بر آن دلالت مىكرد و در شواهد آورده كه امام حسن فرمود: كه خداى تعالى ملك بنى اميه را به رسول صلوات الله و سلامه عليه نمود ديد ايشان را كه به منبر وى بالا مىروند يكى بعد از ديگرى اين معنى بر آن حضرت دشوار آمد خداى تعالى سوره انا اعطيناك الكوثر به وى فرستاد يعنى تو را جويى عطا كرديم در بهشت كه آن را كوثر گويند و ديگر سوره انا انزلناه فى ليلة القدر نازل گردانيد و فرمود: كه ليلة القدر بهترست از هزار ماه و مراد بالف شهر ملك بنىاميه است راوى مىگويد كه مدت ملك ايشان را حساب كردم هزار ماه بود اما چون از زمان مصالحه روزى چند منقضى شد فسده شام صلاح وقت در آن ديدند كه امام حسن از سرمنزل حيات قدم در باديه فوات نهد به تهيه اسباب آن اشتغال نمودند و او جمعى را از لوانيد٣٦ ورنود بصره برانگيختند تا بر طايفهاى از ملازمان امام حسن كه در آن بلده بودند شبيخون آورده سى و هشت تن از ايشان به قتل رسانيدند و گروه باقىمانده گريختند و به امام التجا كردند و چون صورت حال به موقف عرض رسيد و آن حضرت رايحه نقض عهد از اهل شام استشمام نمود با عبدالله عباس رضى الله عنه متوجه دمشق شد و به هرجا كه مىرسيد مردم استبشار نموده طريق خدمت مرعى مىداشتند با به شهر موصل نزول اجلال واقع شد و رئيس آن جا عم مختار بود و او را سعد موصلى گفتندى فى الحال كه از قدوم امام حسن خبر يافت به انزال و علوفه بسيار به ملازمت شتافت و در پاى آن حضرت افتاده وظايف نياز به عرض رسانيد و گفت: آيا اين چه سعادتست كه مساعد گشت. شد بخت نكو مساعد اين بىدل گفتم كه به وصل با تو بسپارم دل كو گشت به موصل وصالت واصل اينك من و اينك دل و اينك موصل و بعد از چند روز متوجه دمشق شده با حاكم آن جا ملاقات فرمود و شكوهاى كه از سرهنگان و عياران بصره داشت باز نمود و جوابهاى شافى كه مرضى خاطر مباركش بود استماع كرد و باز متوجه مدينه شده گذرش بر موصل افتاد و او را در موصل دوستى بود كه دعوى يك جهتى و هوادارى كردى و لاف فرمانبرى و هواخواهى زدى امام حسن در خانه وى نزول كرد و قبل از وصول آن حضرت معاويه او را به مال دنيا فريب داده بود و شيشه زهر قاتل به وى فرستاده تا به وقت فرصت در مطعومى يا مشروبى به خورد امام حسن دهد آن بىسعادت براى حطام فانى نظر از نعيم باقى بردوخته و دين درست را در بازار غرور به نادرست چند بىثبات و بىاعتبار فروخته آن كار را قبول كرده چون امام حسن به خانه وى نزول كرد ميان خدمتكارى بسته سه بار از آن زهر به وى خورانيد و كارگر نيامد امام هر بار رنجور مىشد و چيزها در خاطر مباركش مىگذشت و بر بىوفايى ميزبان دلايل روشن مشاهده مىنمود به زبان حال مضمون اين مقال ادا مىكرد. از كس وفا مجو كه به عالم وفا نماند حرمت كرانه كرد و وفا از ميان برفت چندان كه بنگرى به جهان گزاف كار بنشين غريبوار كه يك آشنا نماند زين هر دو دل ببر كه در ايام ما نماند جز رنج و درد و محنت و جور و جفا نماند القصه هر بار كه امام رنجور شدى دعا فرمودى و خداوند تعالى شفا ارزانى داشتى ميزبان درمانده به باعث آن قضيه نامه نوشت كه من سه بار وى را زهر دادم و كارگر نيامد اين نوبت نامهاى به وى نوشتند و مقدارى سم هلاهل فرستاده در نامه ذكر كردند كه سعى نماى تا از اين زهر قدرى به وى چشانى كه اگر قطرهاى از اين در درياى محيط افتد همه جانوران آبى بيجان شوند قضا را آورنده نامه به پاى درختى رسيده از شتر فرود آمد و طعامى تناول كرد و درد شكم بر وى مستولى شده بى خود گرديد در اين محل گرگى سياه گرسنه از بيابان در آمد و او را هلاك كرد و شترش خواست كه بگريزد مهارش بر درختى پيچيده و همانجا بماند مقارن اين حال ملازم امام حسن از جايى مىآمد بدان موضع رسيد و آن حال مشاهده نمود شتر را از درخت باز كرد و متاع صاحبش را جست و جو مىفرمود آن نامه و شيشه زهر بيرون آمد فى الحال برداشته به موصل آمد و نامه و شيشه را نزد امام نهاد آن جناب نامه را در خفيه مطالعه كرد تا كسى بر آن مطلع نگردد و موجب خجالت ميزبان نشود در زير مصلى نهاد و به كسى ننمود اما رنگ مباركش برافروخته بود و تغيير عظيم در روى پديد آمده و هر چند حضار مجلس استفسار نمودند كه اين چه نامه بود و اين شيشه چيست امام حسن جواب ايشان باز نداد و حديثى از جد بزرگوار خود صلّى الله عليه و آله و سلم نقل مىكرد٠ و مردم را بدان مشغول مىداشت و خود هم به مردم مشغول شده بود كه سعد موصلى آهسته دست در زير مصلاى آن جناب كرده نامه را بيرون آورد و بعد از مطالعه بر خود بلرزيد و از جاى برجسته دست و پاى امام حسن را ببوسيد و گفت: يابن رسول الله مرا دستورى ده تا از اين ميزبان تو بپرسم كه صورت اين واقعه چگونه است امام حسن فرمود: كه من اين عمل نمىپسندم جهت آن كه سبب خجالت و انفعال وى مىشود و من نمىخواهم بعد از چندين خدمت كه از وى واقع شده شرمندگى از جهت من بدو رسد.
سعد در اين باب مبالغه از حد گذرانيد و بىاجازت امام حسن او را طلبيد و گفت: يا فلان از تو سوالى دارم مرا جواب ده گفت: بگوى تا چه مىپرسى سعد پرسيد كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم هرگز با تو جفا كردهاست آن كس گفت: من به خدمت آن حضرت نرسيدهام و حاشا كه از وى به من جفا رسيده است گفت: اميرالمؤمنين على را ديدهاى از او چه رنج كشيدهاى و درباره تو از وى چه جور صادر شده گفت: مدتى ملازم وى بودم و هرگز غبار ملالى از او بر خاطر من ننشست سعد گفت: پس چرا با فرزند مصطفى و جگرگوشه مرتضى اين چنين عداوتها مىكنى و مانند اين قصدها مىانديشى اينك خط تو كه به شام نوشتهاى كه سه بار وى را زهر دادم و كارگر نيامد و اينك جواب خط تو و شيشه زهر هلاهل كه فرستادهاند آن شخص انكار كرد و گفت: عياذا بالله من از اين خبر ندارم فى الحال ملازمان سعد او را بگرفتند و مىزدند تا هلاك شد و امام حسن رنجور و نالان از موصل بيرون آمده به مدينه رفت و در آن وقت والى مدينه مروان بن حكم بود و او بسيار امام حسن را حرمت داشتى و به ظاهر دقيقهاى از دقايق خدمتكارى فرونگذاشتى اما ضمنا در مقام دفع وى بوده در هلاك آن حضرت مىكوشيد و تدبيرها مىانديشيد تا روزى كنيزكى روميه كه او را ايسونيه گفتندى و در مدينه دلالى كردى و به همه خانهها آمد و شد نمودى به منزل مروان درآمد مروان وى را پرسيد: كه اى ايسونيه به خانه حسن بن على آمد و شد مىكنى و با زن او جعده بنت اشعث آشنايى دارى؟ گفت: آرى و اين جعده در مدينه به اسماء مشهور بود مروان گفت: با تو رازى در ميان خواهم نهاد و اگر سر مرا نگاهدارى و راز مرا آشكار نكنى هزار دينارت بدهم و پنجاه دق مصرى براى تو بستانم و اينك به بيعانه صد دينار زر ايسونيه چون زر ديد و وعده جامه شنيد سوگند غلاظ و شداد خورد كه افشاى سر مروان نكند و هر مهمى كه وى را فرمايد در اتمام آن به جان كوشد پس مروان گفت: مىخواهم كه دل اسماء را از امام حسن بگردانى و گويى كه آوازه حسن و جمال و طنطنه غنج و دلال تو به شام رسيده است و يزيد كه پسر حاكم شامست بر تو عاشق گشته و از غم تو نزديك به هلاكت رسيده. ناديده تو را كسى كه نام تو شنيد با نقد غمت صبر و خرد را بفروخت دل نامزد تو كرد و مهر تو گزيد جان و دل خود بداد و مهر تو خريد پس او را بگوى كه اگر زن يزيد شوى عراق و شام در تحت تصرف تو درآيد و ملكه عالم باشى اگر بينى كه اسماء سر بدين كار در مىآورد مرا خبر ده تا در اين باب فكرى كنم ايسونيه گفت: منت دارم پس از آن جا بيرون آمده روى به خانه امام نهاد و قضا را امام حسن با برادران به منزل عقيق رفته بودند و جعده تنها در خانه نشسته بود ايسونيه در آمد و از هر جا سخنى در ميان آورد و از آن جا كه مكر زنان و تدبيرات فريبنده ايشان بود سخن را به سرحد مطلوب كشيد كه گفتهاند: زنان ز افسون افسانه خويش گه مردم فريبى از دم گرم ز نيرنگ سخن صد رنگ سازند وفادارى مجوى از خوى ايشان فرو ريزند نوش صافى از نيش همى سازند سنگ خاره را نرم همى سازند زنگ خاره را نرم وفا را نيست ره در كوى ايشان يكى از اكابر علما فرموده كه مكر شيطان رجيم در كتاب كريم به صفت ضعيف مذكور است كه كيد الشيطان كان ضعيفا و كيد زنان بيدين در كلام مبين به سمت عظمت مسطور كه ان كيدكن عظيم. شيطان زند از عصيان هر لحظه ره مردان از مكر زنان دون بسيار كسان بينى در مكر و حيل اما شاگرد زنان باشد كأين جامه در آن گردد و آن نعره زنان باشد القصه ايسونيه به مقدمه افسون آتش فريب برافروخت و به رشته دمدمه وصله دل اسماء را بر جامه محبت يزيد دوخت و قصه عشق يزيد و وعده مملكت و تصرف در خزاين به گوش هوش اسماء فروخواند اسماء به سوداى ملك و مال جام دوستى يزيد نوش كرد و حق صحبت ديرينه امام حسن و حسن معاشرت او را فراموش كرد مبادا كس كه از زن مهر جويد كه از شوره بيابان گل نرويد ايسونيه چون ديد كه اسماء در دام مكر او گرفتار گشت از آنجا بيرون آمده و صورت حال به مروان باز گفت و مروان ديگرباره پيغام فرستاد كه تا امام حسن در حياتست اين همه متمشى نمىتوانم القصه قدرى زهر به وى فرستاد و او عزيمت قتل جگرگوشه مصطفى با خود تصميم داد و از آن زهر قدرى با عسل آميخته به وى خورانيد و مضمون اين سخن بر منصه ظهور به جلوه آمد. اى دل قدح زهر دمادم مىكش چون نيست شكر جام هلاهل مىنوش گر بيش رسد بلا و گر كم ميكش چون دست نمىدهد فرح غم مىكش پس حضرت امام حسن از خوردن آن عسل رنجور شد و شب همه شب قى مىنمود و درد شكم مىكشيد و چون صبح بدميد به سر روضه مقدس حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه دارالشفاى دردمندانست توجه نمود و خون را در عتبه عاليه ماليد شفاى كلى يافته به منزل باز آمد و در حق جعده بدگمان شده ديگر در خانه او چيزى نمىخورد بلكه از خانه مادر قاسم يا از خانه امام حسين طعام چاشت و شام مىآوردند تا روزى به خانه اسماء در آمد اسماء گفت: اى سيد از خرماستانهاى حوالى مدينه قدرى رطب آوردهاند اگر ميل دارى بيارم امام به خرماى تر ميل تمام داشت فرمود: كه بيار اسماء برفت و طبقى رطب آورد و بعضى را به زهر بيالوده و علامتى كه همين خود مىدانست بر آن كرده و باقى را همچنان به حال خود گذاشت و چون طبق رطب حاضر شد امام حسن فرمود: كه اى اسماء تو هم در خوردن رطب موافقت كن اسماء خرماى به زهر ناآلوده مىخورد و امام ملاحظه نانموده از هر دو نوع تناول مىفرمود تا هفت خرماى زهرآلود نوش فرمود و دل مباركش به هم برآمده دست از آن باز كشيد و به خانه برادر باز آمد شب تا به روز فرياد مىكرد و چون روز روشن شد ديگرباره به سر روضه مطهره رفت. پادشاها درگهت دارالشفاى رحمتست دردمندانيم و اينجا بهر درمان آمديم ديگر بار به بركت روحانيت جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه شفا يافت و باز گشته به خانه اسماء آمد و گفت: اى جعده از ديروز كه در خانه تو آن رطب خوردهام در خود حالهاى عجيب مشاهده مىكنم اسماء به هم برآمد و گفت: اى سيد من سر طبق پوشيده بودم و با شما نيز در خوردن مشاركت مىنمودم، ندانم تا حال چيست؟ امام خشم آلوده برخاست و از آن خانه بيرون آمد و به لسان حال مىگفت: بس ناخوش و تيره روزگارى دارم غرقه شدهام ميان گرداب بلا بس درهم و بسته كار و بارى دارم با آن كه من از جهان كنارى دارم پس برادران را طلبيد و گفت: اى عزيزان دو سالست تا من در اين شهرم يك روز تندرست نبودهام و حالا مىخواهم كه دو سه روزى به موصل روم و آب و هوا را تبديل كنم باشد كه صحتى روى نمايد و چند وقتى دلم از كيد اعدا باز رسته بياسايد پس با ابن عباس رضى الله عنه و جمعى از خواص خدم خود روى به موصل نهاد اما چون اهل شام خبر وصول آن جناب به موصل شنيدند اوليا مبتهج و نازان و اعدا محزون و گدازان گشتند آوردهاند كه در دمشق نابينايى بود به غايت دشمن اهل بيت چون شنيد كه امام حسن به موصل آمده با خود گفت: كه اين دشمن و دشمن زاده منست و من جز به قتل وى راضى نيستم و كسى به من گمان فتنه نمىبرد هيچ به از آن نيست كه به موصل روم و با او طرح دوستى افكنم و در وقت فرصت كارى كه مقدور من باشد بكنم پس سنان عصايى كه داشت بفرمود تا به زهر آب دادند و برداشته روى به موصل نهاد و چون برسيد به مسجدى آمد كه امام حسن آن جا نماز مىگزارد و اظهار خلوص عقيدت كرده هر روز آمدى و در عقب امام حسن نماز گزاردى و حديث وى استماع نمودى و به هاىهاى بگريستى و پيوسته در اين انديشه بودى كه آيا كى باشد كه من اين سنان را به عضوى از اعضاى وى رسانيده باشم و آن زهر در بدن وى نفوذ كرده باشد و اگر هزار جان داشته باشد يكى نبرد تا روزى امام نماز گزارده بود و از مسجد بيرون آمده و برود كانچهاى در مسجد نشسته پاى راست بر بالاى پاى چپ نهاده با ياران به سخن مشغول شد كه آن كور بىبصيرت از مسجد بيرون آمده امام حسن را دعا مىگفت و سر عصا بر زمين مىنهاد قضا را سر آن سنان بر پشت پاى امام رسيد و كور دريافت كه سر عصا بر پشت پاى اوست به قوت هر چه تمامتر آن سنان را به پاى مباركش فروبرد حسن آهى زد و بيفتاد فى الحال پاى مباركش ورم كرد و خون از سر زخم روان شد عبدالله عباس و ياران كور را بگرفتند تا برنجانند امام فرمود: كه دست از وى بداريد كه همچنان كه به چشم ظاهر كور است به ديده باطن نيز نابيناست و روز قيامت نيز به كورى مبعوث خواهد شد اما چون كور را بفرموده امام حسن بگذاشتند به شتاب رفتن گرفت و از چشم مردم غائب گشت و امام از درد پا آغاز فرياد كرد و گفت: خواستم كه دو سه روزى از محنت و بلا و مشقت و عنا و كيد اعدا و جور اهل جفا خلاصى يابم هر جا كه مىروم محنت قرينست و رنج و بلا همنشين. غم مىزند بى قدم من قدمى امروز چو خود سوختهاى مىطلبم سبحان الله زهى وفادار غمى تا هر دو به درد دل بناليم دمى پس جراح آوردند چون چشمش بر آن زخم افتاد گفت: اين آهن را به زهر آب دادهاند و صاحبش اين زخم را به قصد زده سعد گفت: يابن رسول الله نگذاشتى كه آن كور را به جزا و سزا برسانيم امام حسن گفت: او خود مكافات عمل خواهد يافت و لا يحيق المكر السىء الا باهله. بد كنش را به كردگار بسپار تا از او انتقام بستاند القصه جراح مرد دانا بود به معالجه مشغول گشت و آن زهر را از عروق امام باز كشيد و ياران در طلب آن نابينا بودند و او جايى پنهان شده بود تا چهارده روز بگذشت و صبح پانزدهم بيرون آمده به راه دمشق مىرفت قضا را عباس على در آن محل متوجه خانه سعد موصلى بود ديد كه آن كور همان عصا در دست گرفته مىرود چون چشم عباس بر وى افتاد از خشم به لرزه در آمد و عصا را از دست وى بستد و بر سر و روى وى ميزد تا پاره پاره گشت پس غلامان را فرمود: تا سرش از تن باز بريدند و آوازه قتل آن شقى در موصل افتاد و سعد با برادرزاده خود مختار بيامدند و مقدارى هيزم بياوردند و آن كور دل بدبخت را بسوختند و امام باز متوجه مدينه شد و روايتى آنست كه به شام رفت و با والى آن جا سخنان گفت و بر وى حجتها ثابت كرده بازگشت و به مدينه آمد و همچنان رنجور بود و به خانه اسماء آمد و شد نمىكرد و ديگر باره ايسونيه مقدارى الماس سوده و عقدى جواهر از پيش مروان به نزد اسماء آورد و آتش او را تيزتر گردانيد و گفت: يزيد از غم تو رنجور است و پيغام فرستاده كه نواير آرزومندى بر وجهى اشتعال يافته كه جز به زلال وصال منطفى نشود و مواد شوق به نوعى به هيجان آمده كه جز به شربت ملاقات تسكين نيابد. شبها كه درد هجر تو اى ماه مىكشم تا روز گريه مىكنم و آه مىكشم زودتر مهم خود بساز و از كار حسن باز پرداز تا نسيم راحت از گلشن عشرت در وزيدن آيد و صبح مراد از افق آرزو دميدن گيرد و دولت ملاقات و سعادت مقالات دست دهد. ادراك وصال تو كه مطلوب نيست بر وفق مراد دل محصل گردد اى اسماء جهد كن تا از اين الماس مقدارى در آب يا گلاب بوى دهى كه بى شك از دغدغه او باز رهى اسماء چون درج جواهر ديد و آن كلمات مهرانگيز شوقآميز شنيد در كار خود فريفتهتر گشت به تدبير قتل آن امير كبير مشغول گرديد اما هر چند مىكوشيد و حيله مىانديشيد فرصت نمىيافت و مجال نمىديد زيرا كه به جهت وى منظرى ساخته بودند كه شب و روز در آن جا بودى تا يكبار شب آدينه بيست و هشتم صفر قدرى الماس بر گرفته روى بدان منظر نهاد و با خود گفت: اگر كسى مرا بيند و پرسد گويم كه مرا بيش از اين طاقت هجران امام حسن نمانده بود و به خدمت وى آمدم و اگر كسى نبيند كار خود بسازم و باز گردم پس به بالاى آن منظر برآمد و نگاه كرد ديد كه امام تكيه كرده به خواب رفته است و دختران و خواهرانش پيرامن وى خوابيدهاند و كنيزكان در پائين پاى ايشان خفتهاند و همه در خواب رفته پس جعده آهسته آهسته بيامد و كوزه آب كه بر بالين امام حسن بود برگرفت ديد كه سر كوزه را بر كويى٣٧ بستهاند و مهر كرده آن الماس را بر آن ركو ريخت و با انگشت بماليد تا به ركو فروشد و مهر را هيچ خلل نرسيد آن گه از منظر فرود آمده به منزل خود رفت و كسى او را نديد اما اندك زمانى را امام حسن از خواب در آمد و خواهر خود زينب را آواز داد و گفت: يا اختاه حالى جدم مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و پدرم مرتضى و مادرم فاطمه زهرا را در خواب ديدم قدرى آب بيار تا وضو سازم و خود دست فراز كرد و آن كوزه آب كه بر بالين وى بود بر گرفت و نگاه كرد به مهر وى بود دمى آب دركشيد و گفت: آه اين چه آب بود كه از حلق تا نافم پاره پاره شد پس كس فرستاد و حسين را بخواند و چون حسين بيامد امام حسن بغل باز كرد و وى را در كنار گرفت و گفت: بدرود باش اى برادر كه ديدار به قيامت افتاد. ما بار فراق بر نهاديم و شديم كام دل ما تو بودى اندر عالم صد چشمه ز خون دل گشاديم و شديم ما كام به ناكام بداديم و شديم اى برادر حالى جد و پدر و مادرم را در خواب ديدم كه دست من گرفته بودند و در رياض بهشت مىگردانيدند و حور بىقصور وافر النور به من مىنمودند و جدم مىگفت: اى فرزند شادمان باش كه از دست دشمنان خلاصى يافتى و از رنج اعادى بر كران شدى فردا شب نزد ما خواهى بود بيدار شدم و از اين كوزه آبى بياشاميدم از حلق من تا ناف درهم بريد امام حسين كوزه برداشت و گفت: تا من بچشم كه چگونه آبيست امام حسن كوزه از دست وى بستد و بر زمين زد تا بشكست و آبها بريخت و آن موضع كه آب بدو رسيده بود به جوش آمده شاخ شاخ بترقيد. زهر بلا اگر چه چشيدند اوليا اما بدين مثابه كسى زهر كى چشيد آنگاه امام را شكم مبارك درد گرفت و بر زمين مىغلطيد و فرياد مىكرد تا آفتاب برآمد قى بر وى غلبه كرد و طشتى در پيش وى نهادند پاره پاره جگر و احشاء از حلق مباركش بر مىآمد و در آن طشت مىافتاد تا هفتاد پاره جگر از حلق آن حضرت برون آمد و به قولى صد و هفتاد پاره در طشت افتاد چنانچه ابن حسام فرموده: كه ريخت سونش الماس ريزه در قدحش در اندرون صد و هفتاد پاره شد جگرش به رنگ گونه الماس شد زمرد فام جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل لبش كه مايه ترياك بود شد پر زهر ستاره خون بچكاند ز چشم اگر بيند به باغ عترت پيغمبر از خزان ستم بنفشه بين سر حسرت نهاده بر زانو كه زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن همه ز راه گلو ريخت در كنار حسن مفرح لب ياقوت آبدار حسن ز حسرت جگر خسته فكار حسن فغان ز تلخى شهد شكر نثار حسن جراحت جگر و چشم اشكبار حسن بريخت لاله و نسرين ز نوبهار حسن ز موى غاليه بوى بنفشهوار حسن اما چون آفتاب بلند شد رنگ مبارك امام حسن سبز گشت پرسيد: كه روى من به چه رنگ برآمده است؟ گفتند: به سبزى ميل كرده امام حسن روى به امام حسين كرد و گفت: اى برادر! حديث معراج ظاهر شد امام حسين گفت: آرى و دست در گردن برادر كرد و روى بر روى او نهاد و هر دو برادر به گريه در آمدند و خروش از حاضران برآمد. گفتند: يابن رسول الله! ما را از حديث معراج خبر ده امام حسن فرمود: كه جد ما صلّى الله عليه و آله و سلم ما را خبر داد كه شب معراج كه مرا به روضات الجنان در آوردند و منازل و درجات هر كس را از اهل ايمان به من نمودند دو كوشك ديدم پهلوى يكديگر به يك اندازه در يك قانون يكى از زمرد سبز كه شعاع آن چشم را خيره مىكرد و يكى ديگر از ياقوت سرخ كه صفاى آن چون شعاع آفتاب جهانتاب لامع و ساطع مىنمود من از رضوان پرسيدم كه اين كوشكها از آن كيست؟ گفت: يكى از آن حسن است و يكى از آن حسين. گفتم چرا هر دو به يك رنگ نيست؟ رضوان خاموش گشت حضرت رسول فرمود: كه چرا جواب نمىگويى جبرئيل گفت: يا رسول الله شرم مىدارد كه بگويد قصر سبز از آن حسن است به سبب آن كه او را زهر دهند و در دم آخر رنگ رويش سبز گردد و كوشك سرخ از آن حسين است كه او را شهيد كنند و در دم آخر رخساره او به خون سرخ شود امام حسن اين بگفت و امام حسين را تنگ در بر گرفت و روى در روى هم بماليدند و بوسه بر جبين يكديگر مىدادند و چنان به زارى مىگريستند كه هيچ كس را طاقت مشاهده آن نبود حاضران نيز به اتفاق ايشان گريه مىكردند و در و ديوار در آن گريه و زارى موافقت مىنمودند و اشجار و احجار چون سحاب اشكبار گريان بودند. بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ گريه خيزد روز وداع ياران والحق در مثل اين وقايع گريه را منع نتوان كرد و در مانند اين مصائب گرينده را معذور بايد داشت و آيا كدام دل را تحمل شنيدن اين بار گران تواند بود و كدام ديده از عهده اشكريزى اين مصيبت جانسوز بيرون تواند آمد. گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستى زهره كو تا زهر جام دشمن آوردى به ياد حال ياقوت لبش كز زهر شد زنگارفام لعل اگر آن خرده الماس ديدى بر لبش زان جگر كان پاره پاره شد اگر آگه شدى مرغ و ماهى در غم من تن به تن بگريستى وز سر حسرت چو زهرا بر حسن بگريستى گر بدانستى عقيق اندر يمن بگريستى خون شد وز سوز آن فخر زمن بگريستى مرغ زارى كردى و بهر حسين بگريستى در شواهد مذكور است كه در وقت وفات امام حسن برادرش امام حسين بر سر بالين وى بود فرمود: كه اى برادر به كه گمان دارى كه تو را زهر داده است گفت: براى آن مىپرسى كه وى را بكشى گفت: آرى؛ فرمود: اگر آن كس باشد كه من گمان مىبرم غضب و نكال خداى از همه سختتر است و اگر نباشد دوست نمىدارم كه بى گناهى را براى من بكشند و حضرت خواجه پارسا در فصل الخطاب آورده كه حضرت امام حسن را شش نوبت زهر دادند پنج بار بر وى كار نكرد و بار ششم كارگر آمد و امام حسين به بالين برادر حاضر شده گفت: اى برادر اگر دانى كه تو را زهر داده است مرا خبر ده كه اگر تو را كارى افتد ما با وى خصمى كنيم گفت: اى برادر پدر ما على مرتضى غماز نبود و مادر ما فاطمه زهرا غمز نكرد و جد بزرگوار ما حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم غمازى نفرمود و جده ما خديجه كبرى به غمز شهرت نداشت از اهل بيت ما غمز نيايد و غمازى نيكو نباشد. رفتيم و غم عشق تو در سينه نهفتيم با هيچ كسى حال دل خويش نگفتيم اما در خبر آمده است كه اسماء را به خلوت طلبيده و گفت: اى بانوى ناسازگار من و اى يار بىوفاى جفاكار من بدان كه كرم ورزيدم و فرزندان و برادرانم را از حال و كردار تو واقف نگردانيدم و پرده از روى كار تو برنداشتم و مهم تو را به محكمه قيامت گذاشتم از خداى هيچ شرمت نيامد و از من هيچ آزرمت دامنگير نشد آخر دوستان با دوستان اين كنند و با همچو من يار وفادارى بىسبب و جهتى چنين كنند. اى يار كسى بىسببى يار كشد تو دوست مگو دشمن خودگير مرا وانگاه چون من يار وفادار كشد كس دشمن خويش را چنين زار كشد پس روى از وى بگردانيد و گفت: برو كه دانم به مراد نرسى و مقصود و مطلوبى كه دارى نيابى پس حسين را آواز داد و همه فرزندان و برادران را طلبيد و به تقوى و طاعت وصيت فرمود و نقلى هست كه امكلثوم را گفت اى خواهر نامدار من يادگار مادر بزرگوار من فرزندم قاسم را حاضر گردان امكلثوم بفرمود تا قاسم را آوردند مادر بزرگوار من فرزندم قاسم را حاضر گردان امكلثوم بفرمود تا قاسم را آوردند حسن او را در بر گرفت و روى بر روى وى نهاده به هاىهاى بگريست بعد از آن دست قاسم بگرفت و به دست امام حسين داد و گفت: اى برادر فلانه دختر تو را نامزد پسر خود قاسم كردم كه چون وقت آيد به وى سپارى و نظر پدرى و شفقت از وى باز ندارى پس چون شب شنبه بيست و نهم صفر در آمد حال بر آن حضرت بگرديد و ديده مبارك بر هم نهاد و برادران و خواهران و فرزندانش همه جمع بودند بر سر بالين وى چون دو پاس از شب بگذشت چشم مبارك باز كرد و گفت: اى حسين برادران و فرزندان را به تو سفارش مىكنم و تو را به خداى مىسپارم و كلمه شهادت بر زبان مبارك راند و نص و ما عند الله خير للابرار را نصب العين خاطر عاطر داشته و رايت و أن له عندنا لزلفى و حسن مآب برافراشته.
دوست بر دوست رفت و يار بر يار واحسرتا كه سرو روان از چمن برفت از شوق گيسويش جگر نافه گشت خون يعقوبوار ديده نرگس سفيد شد يعنى كه نور ديده زهرا حسن برفت وز هجر رويش آب رخ نسترن برفت كز مصر ناز يوسف گل پيرهن برفت برادران به تجهيز و تكفين وى قيام نموده و بر سرير كرامت مسير نهاده به بقيع بردند و نزد جدهاش فاطمه بنت اسد دفن كردند.
و نقل اصح آنست كه آن حضرت وصيت كرده بود كه جنازه مرا به روضه جد بزرگوارم بريد و اگر مخالفان نگذاردند كه مرا آن جا دفن كنيد زنهار و الف زنهار جنگ نكنيد و مرا برگردانيد و به بقيع ببريد چون برادران به موجب فرموده عمل نمودند و جنازه آن حضرت را متوجه سده عليه نبويه گردانيدند مخالفين جنازه را تيرباران كردند و از آن جا به بقيع برده دفن كردند و عمر عزيز آن حضرت به قول اصح چهل و
هفت سال بوده و به اندكى از اين زياده نيز گفتهاند اما بعد از مراسم تعزيت مروان حكم با خود انديشيد كه حسين بن على مردى غيور است و تحمل نخواهد كرد و پيروى قتل برادر خود خواهد كرد و اگر اسماء را بگيرد و اسماء از ترس خود بگويد كه زهر و الماس مروان فرستاده امام حسين خاموش نگردد و بنىهاشم در خروش آيند و اين فتنهاى گردد كه به هيچ تدبير تسكين نتوان داد و آتشى افروخته شود كه به آب درياى محيط فرونتوان نشاند پس به اسماء پيغام فرستاد كه چه نشستهاى برخيز و تا پاى دارى بگريز كه حسين در فكر توست و اسماء خود ترسيده بود و از عمل خويش پشيمان گرديده اما پشيمانى سود نمىداشت فى الحال بگريخت و پناه به خانه مروان برد و مروان او را با دو غلام و سه كنيزك به شام پيش معاويه فرستاد و نامهاى نوشت كه البته البته اين را پنهان كنيد و زنهار زنهار كه او را جايى فرستيد كه كسى نبيند و نداند كه اگر رمزى از اين قضيه فاش گردد فتنه خفته ديگرباره بيدار شود و شمشيرهاى در نيام آرميده از غلاف بيرون آيد پس فكر آن بايد كرد كه اسماء راز را آشكار نكند و سر پنهانى ما را برملا نيفكند اما چون نامه و اسماء به دمشق رسيد و خبر تعزيت امام پيش از آن رسيده بود والى شام فرمود: تا دكانها دربستند و درهاى دروازه شهر را سياه كردند و خود با همه اعيان و اعاظم ولايت سياه پوشيد و سه شبانهروز تعزيت بزرگانه بداشت پس از آن اسماء را طلبيد و از كيفيت حال باز پرسيد اسماء در ايستاد و هر چه كرده بود از اول زهر در طعام كردن تا آخر الماس در آب افكندن به تفصيل باز گفت و تقرير كرد كه او را به جهت خشنودى تو و محبت يزيد چگونه بكشتم و خشم خدا و رسول و عذاب دوزخ اختيار كردم حاكم دمشق گفت: لعنت خداى بر تو باد از خدا شرم نداشتى و از غضب رسول وى نينديشيدى و بر گيسوى تافته بافته مشكبار عنبرنثار او رحم نكردى و از رخساره چون ماه وى و از روى سياه و حال تباه خود ياد نياوردى تو چه لايق مصاحبت يزيد باشى تو كه با جگرگوشه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم اين نوع معامله كردى معلومست كه با يزيد چهها كنى. جز جور و جفا نيايد از تو از تو طلب وفا محالست جز فعل خطا نيايد از تو البته وفا نيايد از تو آن بىدولت بخت بر گشته و آن سياهروزگار سرگشته ساعتى سر در پيش افكند و از روزگار مصاحبت و مجالست امام حسن برانديشيد و خلق و لطف و حلم و كرم و ملايمت و حسن معاشرت او ياد آورده زار زار بناليد و به گريه در آمده تاسف خوردن آغاز نهاد والى شام گفت: اكنون كه خود را به دوزخ افكندى و خدا و رسول را بيازردى گريه ميكن چندان كه چشمت نابينا گردد راوى گويد كه آن بدبخت سه شبانهروز مىگريست نه آب خورد و نه نان و مىگفت: واى بر من واى بر من كه دين از دست دادم و دنيا خود به دست نيامد و نفرين امام در من اثر كرد و رقم خسر الدنيا و الآخرة ذلك هو الخسران المبين بر صحيفه حال من از اين غصه گر خون بگريم رواست - بعد از سه روز چهار كس را امر شد تا او را بر دم اسب بسته مىبردند و حكم شد كه او را به جزيره فيل برند و دست و پايش بربسته در دريا اندازند چون به يك فرسخى آن جزيره رسيدند طوفانى پديد آمد و باد غبارآميز ظاهر شد او را در ربود و بدان جزيره افكند و بعد از آن هيچكس از او نشان نداد.
و آنرا كه چنان كند چنين پيش آيد. هر كه دين را بهر دنياى دنى از دست داد بيشكى محروم ماند از دولت دنيا و دين ٣٥) ركو فارسى قديم به معنى قطعه جامه دوخته است.
٣٦) جمع لوند يعنى: مردم بىآبرو.
٣٧) ركو پارچه از جامه بافته است.
۱۰
روضة الشهداء باب هفتم : در مناقب امام حسين عليهالسلام از ولادت آن حضرت و بعضى از احوال وى بعد از برادر
وى امام سوم است از ائمه اثنى عشر و ابوالائمه است و كنيت او ابوعبدالله و لقب وى زكى و شهيد و سيد و سبط. ولادتش در مدينه بود روز سهشنبه چهارم ماه شعبان و گفتهاند پنجم ماه مذكور بوده سنه اربع من الهجرة و در شواهد آورده كه گويند مدت حمل وى شش ماه بوده است و هيچ فرزند شش ماهه متولد نشده كه زيسته باشد مگر وى و يحيى بن زكريا عليهماالسلام و ميان ولادت امام حسن و علوق فاطمه به امام حسين پنجاه روز بوده است پس امام حسين به هفت ماه و بيست روز از برادر بزرگوار خود به سن خردتر بوده باشد و در وقتى كه آن نهال حديقه ولايت به ارادت سبحانى بر طرف جويبار الولد سرابيه بالا كشيد و آن غنچه چمن هدايت به مشيت ربانى در گلشن عصمت و طهارت جاودانى به نسيم هب لى من لدنك وليا بشكفت روايح ارتياح بر جان پاك مرتضى وزيد و بشاير فرح و ابتهاج به دل جگرگوشه مصطفى رسيد. طلوع كرد بتابيد حق ز برج كمال ازين نهال شرف تازه گشت گلشن دين مهى خجسته رخ و اخترى مبارك فال چنان كه تازه شود برگ گل ز باد شمال مژده قدومش به حضرت سيد كائنات عليه افضل الصلوات و اكمل التحيات رسيده به خانه فاطمه تشريف آورد و اسماء بنت عميس او را در خرقه سفيد پيچيده بر كنار آن حضرت نهاد و سرور عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بانگ نماز در گوش راست و اقامت در گوش چپ او گفت و فرمود: كه يا على اين فرزند را چه نام نهادهاى؟ گفت: مرا جرأت آن نيست كه به حضرت شما سبقت كنم اما در خاطر مىگذشت كه او را حرب نام كنم و قولى آنست كه به نام برادر خود جعفر مسمى گردانم حضرت فرمود: كه من نيز در تسميه او به حق سبحانه و تعالى سبقت نمىكنم مقارن اين حال جبرئيل عليهالسلام فرود آمد و گفت: يا رسول الله آن پسر را به نام يك پسر هارون نبى عليهالسلام مسمى گردانيدى اين فرزند هم بايد كه همنام ديگر پسر او باشد حضرت پرسيد: پسر دوم هارون چه نام داشت؟ گفت: شبير گفت: اى جبرئيل اين لغت نيز عبريست و مرا حق سبحانه لسان عربى مبين كرامت فرموده چگونه فرزند خود را به لغت ديگر نام نهم جبرئيل فرمود: كه يا رسول الله معنى شبير به لغت عربى حسين است پس آن حضرت او را حسين نام نهاد و در روز هفتم عقيقه كرد از براى وى به دو گوسفند چنانچه از براى برادرش كرده بود و بفرمود تا سرش بتراشيدند و به وزن آن نقره تصدق فرمود آوردهاند كه چون حسين متولد شد حق سبحانه جبرئيل را بفرستاد و گفت: برو و حبيب ما را تهنيت برسان و بعد از آن خبر ده او را از قتل حسين و تعزيت آن هم به وى رسان چون جبرئيل بيامد حسين بر كنار رسول بود و آن حضرت بوسه بر حلق او مىداد پس جبرئيل بيامد تهنيت فرمود و آغاز تعزيت رسانيدن نمود حضرت سؤال كرد كه سبب تهنيت معلومست موجب تعزيت چيست؟ گفت: يا رسول الله اين موضع از حلق اين پسر كه حالا بوسهگاه توست بعد از وفات مادر و شهادت پدر و برادر به تيغ جفا مجروح خواهند گردانيد و شمهاى از واقعه كربلا به عرض خواجه رسانيد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم گريان شد مرتضى على حاضر بود گفت: يا سيدالمرسلين سبب گريه چيست؟ آن حضرت خبر جبرئيل را با وى باز گفت و على را نيز سيلاب خون از فواره ديده ريختن گرفت و همچنان گريان و دريغگويان به حجره فاطمه درآمد چون فاطمه على را گريان ديد گفت: اى پسر عم و اى سرور دل پرغم امروز روز شادى و بهجتست نه زمان اندوه و محنت اين گريه اگر از شاديست بفرما و اگر از غمست موجب آن را باز نما مرتضى على فرمود: كه اى فاطمه! گريه من از غم حسين است كه پدر بزرگوارت خبر قتل از زبان جبرئيل مىدهد فاطمه كه اين سخن استماع فرمود خروش برآورد و چادر عصمت بر سر افكند و به حجره پدر در آمده فرياد بر كشيد كه اى پدر على مرا خبر داد كه شما از قول جبرئيل فرمودهاى كه جمعى از جفاكاران امت و بىرحمان دون همت حلق نورانى حسين را كه بوسهگاه شماست به تيغا جفا مجروح گردانند حضرت فرمود: كه آرى؛ جبرئيل مرا چنين خبر داد فاطمه ناله آغاز كرد كه اى پدر حسين من چه گناه كرده باشد كه در طفوليت برو چنين ظلمى رود خواجه فرمود: كه اى فاطمه اين صورت در سن كودكى و جوانى نخواهد بود بلكه در وقتى واقع خواهد شد كه نه تو باشى و نه من و نه على باشد و نه برادرش حسن، فاطمه ديگر بار خروشيد كه اى مظلوم مادر و اى شهيد مادر و اى بىكس مادر چون در آن زمان پدر و مادر و برادرت نباشند كه باشد كه به مصيبت تو قيام نمايد و شرايط تعزيت تو به جاى آورد كاشكى من زنده بودمى تا اقامت مراسم مصيبت تو نمودمى راوى گويد: كه هاتفى آواز داد كه ماتم او را مصيبتزدگان آخرالزمان خواهند داشت كه هر سال چون آن موسم كه او را شهيد كرده باشند در آيد ايشان تعزيت وى را تازه گردانند و شرط مصيبت او را به جاى آرند اشك ندامت از ديده ببارند و آه جگرسوز از سينه بر كشيده به درد دل بنالند. زين مصيبت داغها بر سينه سوزان ماست زين عزا صد شعله غم بر دل بريان ماست شيخ مفيد آورده كه در وقتى كه جبرئيل به تهنيت ولادت حسين مىآمد فرشتهاى ديد كه بر روى زمين افتاده و زار زار مىناليد جبرئيل نزد وى آمد او را بشناخت كه از ملايكه آسمان سوم بود و فطرس نام داشت و مقدار هفتاد هزار ملك در فرمان وى بودند جبرئيل گفت: اى فطرس اين چه حالست كه از تو مشاهده مىكنم گفت: اى روح الامين حق سبحانه مرا كارى فرمود و اندك تهاونى در آن از من واقع شد برق غيرت در آمد و پر و بال من بسوخت ديروز بر مسند عزت بودم و امروز در مهلكه مذلتم. ديروز كسى نبد به زيبايى من و امروز كسى نيست به رسوايى من اى جبرئيل تو كجا مىروم گفت: مرا به ملازمت سيد عالم فرستادهاند جهت تهنيت مولودى كه او را واقع شده فطرس بناليد كه چه شود كه مرا با خود ببرى شايد كه آن حضرت مرا شفاعت كند و پر و بال من به من باز رسد و به مقام خود روم جبرئيل او را همراه بياورد و بعد از تحيت و تهنيت صورت واقعه را به عرض رسانيد و در آن محل حسين بر كنار رسول بود و آن حضرت فرمود: كه اى فطرس بيا و خود را بر حسين من بمال فطرس بيامد و خود را بر وجود مبارك حسين ماليد و پر با فر و بال اقبال خود باز يافته پرواز نمود به صومعه عبادت خود باز رفت و بعد از شهادت حسين بر آن قضيه مطلع شده گفت: الهى چه بودى كه مرا خبر شدى و با رفيقان خود به زمين رفتمى و با دشمنان او حرب كردمى خطاب رسيد كه اگر آن صورت وقوع نيافت حالا با هفتاد هزار فرشته كه تابع تواند برويد و بر سر قبر وى ملازم شويد و هر صبح و شام بر وى گريه مىكنيد و ثواب آب ديده خود را بدانها كه در مصيبت وى گريانند ببخشيد فطرس به زمين كربلا فرود آمد و بدانچه فرمودهاند مشغولست. زين واقعه ديده ملك گريانست زين غم دل مهر بر فلك بريانست در شواهد آورده كه امام حسين را جمالى بود كه چون در تاريكى نشستى از بياض جبين و بريق رخساره وى به وى راه بردندى و وى را از سينه تا به پا مشابهت بود با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم و حسن را از فرق تا به سينه مانندتر بود بدان حضرت در سنن ترمذى به روايت يعلى ابن مره رضى الله عنه مذكورست كه شنيدم از رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم كه مىفرمود كه حسين از من است و من از حسينم خداى دوست دارد آن كس را كه حسين را دوست دارد حسين سبطيست از اسباط و آن حضرت امام حسين را بسيار دوست مىداشت و آن كس را كه دوستدار حسين بود و هم دوست مىداشت چنان چه در اخبار آمده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم با جمع ياران در كوچهاى مىگذشت جماعتى از كودكان را بگرفت و بر پيشانى او بوسه داد و او را بر كنار خود نشاند برخى از ياران گفتند: يا رسول الله ما اين كودك را كه به دولت نوازش شما سرافراز شد نمىدانيم كيست و حالش چيست گفت: اى ياران مرا ملامت مكنيد كه من روزى ديدم كه اين كودك با حسين بازى مىكرد و خاك خدم او بر مىگرفت و بر چشم خود مىماليد از آن روز باز او را دوست گرفتم و فردا شفيع وى و پدر و مادر وى خواهم بود حكيم الهى و الهى فرمايد: پسر مرتضى امام حسين مصطفى مرو را كشيده به دوش عقل در بند عهد و پيمانش
كه چو اويى نبوده در كونين مرتضى پروريده در آغوش بوده جبرئيل مهد جنبانش شيخ كمال الدين ابن الخشاب آورده و در شواهد نيز هست كه روزى حسن و حسين در پيش حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم كشتى مىگرفتن و فاطمه نيز آن جا حاضر بود رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مر حسن را گفت بگير حسين را فاطمه گفت: يا رسول الله بزرگ را مىگويى كه خرد را بگير آن حضرت فرمود: كه اينك جبرئيل حسين را مىگويد بگير حسن را در عيون الرضا از امام حسين روايت مىكند كه گفت: روزى نزديك جد بزرگوار خود رفتم و ابن كعب رضى الله عنه نزديك وى نشسته بود حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم مرا گفت: مرحبا بك يا اباعبدالله يا زين السموات و الارض يعنى خوش آمدى اى آرايش آسمان و زمين ابى بن كعب گفت: يا نبى الله كسى جز تو آرايش آسمان و زمين تواند بود حضرت فرمود: كه اى ابى بدان خدايى كه مرا برانگيخته است پيغمبر به حق كه حسين بن على در آسمانها بزرگتر است از آن كه در زمين و او را در يمين عرش مصباح هدى و سفينه نجات نوشتهاند و تتمهاى از اين حديث در صفت اولاد حسين و اسماء و ادعيه ايشان است و ابن الخشاب به اسناد خود از ابىعوانه نقل مىكند كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه حسن و حسين دو گوشواره عرشند در آن محل كه حضرت عزت تعالى شانه بهشت را بيافريد و با وى خطاب كرد كه تو مسكن فقرا و مساكين خواهى بود بهشت گفت: يا رب لم جعلتنى مسكن المساكين اى پروردگار من چرا مرا مسكن مسكينان و منزل درويشان گردانيدى ندا رسيد كه آيا راضى نيستى كه اركان تو را آراسته گردانم به حسن و حسين. بهشت بدين صورت تفاخر كرد و مباهات نموده گفت: رضيت رضيت خوشنود شدم و خرسند گشتم اگر بهشت است اركان آن آراسته به حسن و حسين است اگر عرش مجيد است گوشواره آن حسن و حسين است اگر دل مؤمن است روشن به دوستى حسن و حسين است يكى از عظماى اين امت فرموده: بسبطى رسول الله صدرى منور بهر دو سبط نبى هست ديدهام روشن دو در درج كرامت دو بدر برج كمال فلك متابع اين و ملك ثناگر آن و حبهما فى حبة القلب يزهر دو مهر اوج هدايت دو صدر مسند دين جهان منور از آن و زمان مزين از اين جهان منور از آن و زمان مزين از اين در كنزالغرايب آورده كه اعرابى به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا رسول الله آهو بچهاى صيد كرده هديه به حضرت تو آوردهام خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم قبول فرمود ناگاه حسن به مسجد درآمده آهو بچه را ديد و بدان ميل كرد آن حضرت آهو بره را به حسن داد زمانى برآمد حسين پيدا شد ديد كه برادرش آهو بره دارد با او بازى مىكند گفت: اى برادر اين آهو از كجا آوردى گفت: جد من به من داده حسين در مسجد دويد و گفت: يا جداه برادرم را آهو بچه دادى و مرا ندادى و اين سخن را اعاده مىكرد و رسول صلوات الله عليه او را دلدارى ميداد و در تسلى خاطر او مىكوشيد تا كار به گريستن افتاد حسين خواست كه بگريد ناگاه غريو از در مسجد برآمد نگاه كردند ماده آهويى ديدند كه به تعجيل مىآمد و بچه آهويى با خود داشت پهلو برو مىزد و او را مىدوانيد تا پيش آن حضرت رسيد و به زبان فصيح گفت: يا رسول الله دو بچه داشتم يكى را صياد گرفت و نزديك تو آورد و يكى با من ماند بدو خرسند شده او را شير مىدادم ندايى به من رسيد كه بزودى بچه خود را پيش انداز و به خدمت سيد عالم رسان كه حسين در پيش وى ايستاده و براى آهو بره مىخواهد كه بگريد و ملائكه به جهت نظاره او سر از صوامع طاعت بيرون كردهاند كه اگر او بگريد همه مقربان به گريه و فرياد در آيند بشتاب و پيش از آن كه اشك به رخساره مبارك وى روان شود اين بره خود را براى وى ببر يا رسول الله مسافت دور قطع كردهام و گوييا كه زمين را در نورديدند تا من زود رسيدم و به حمدالله كه هنوز اشك بر روى جگرگوشه تو فرو نيامده است خروش از صحابه برآمد و رسول آن آهو را دعا گفت و حسين آهو بره را پيش كرده همراه برادر به حجره درآمدند و صورت واقعه را مشروح به عرض فاطمه رسانيدند اى عزيز ملائكه مقربين و رسول رب العالمين نمىخواستند كه اشك بر چهره حسين روان گردد آيا احوال آنها كه قطرات خون از فرق مباركش به رخساره وى روان ساختند چگونه باشد. رخي كه بوسه گه شاه انبيا باشد كسى كه چشمه كوثر عطاى جد ويست روا بود كه جگر گوشه رسول خداى به خاك و خون شده پنهان كجا روا باشد
به دشت كرب و بلا تشنه لب چرا باشد فتاده غرقه به خون سر ز تن جدا باشد اخلاق ستوده و اوصاف پسنديده امام حسين عليهالسلام نه در آن مرتبه است كه به دستيارى قلم تيز زبان پيرامن تحرير آن توان گشت و به پايمردى خامه سبكرو به حوالى بساط تقريرش توان گشت. خامه وهم هوس كرد كه تحرير كند خردش گفت كه اين پايه رفت كور است صورت مدحت او بر ورق گويايى تو بدين فهم كى از عهده برون مىآيى سخاوتش كه بار نامه حاتم را طى كرده بر دفاتر روزگار مسطور است و شجاعتش كه داستان رستم دستان را منسوخ ساخته و شمهاى از آن در محاربه كربلا سمت گذارش خواهد يافت در جرايد اخبار مذكور است چون آتش قهرش برافروختى به شراره تيغ برق آثار خرمن عمر دشمن خاكسار را صاعقهوار بسوختى و آب سرچشمه لطفش چون ترشح نمودى غبار جرائم از صفحه حال هر گناهكار محو فرمودى و در باب حلم كامل و خلق عظيمش امام نجم الدين نسفى رحمه الله حكايتى در تفسير آورده كه وقتى كه معنى اين آيت را بيان مىكند كه اعدّت للمتقين مىكنند فى السراء و الضراء در آسانى و سختى يا در توانگرى و درويشى و الكاظمين الغيظ و فروخورندگان خشم را و العافين عن الناس و عفو كنندگان از مردمان و الله يحب المحسنين و خداى تعالى دوست مىدارد نكوكاران را مضمون اين حكايت راجعست به اين كه روزى آن نوباوه بوستان ولايت و باكوره حديقه هدايت سبط نبى و نجل ولى يعنى حسين بن على عليهماالسلام با جمعى مهمانان از اشراف عرب و عظماى علم و ادب بر سر خوانى نشسته بودند خادمش با كاسه آش گرم به مجلس درآمد و از غايت دهشت پايش به حاشيه بساط درآمد و كاسه بر سر امام افتاد و بشكست و آشها بر سر و روى مبارك فروريخت امام از روى تأديب نه از راه خشم و تعذيب در او نگريست خادم از ترس بيهوش و متحير مانده بود كه ناگاه بر زبانش جارى شد كه و الكاظمين الغيظ حسين فرمود: كه خشم فرو خوردم گفت: و العافين عن الناس حسين فرمود: كه عفوت كردم خادم تتمه آيت برخواند كه و الله يحب المحسنين سبط رسول در مقابله آن گفت: از مال خود آزادت كردم و مؤونت معيشت تو بر ذمه كرم خود لازم گردانيدم. آن كه در او سيرت نيكو بود نيكى مردم به نكوخوئيست آدمى از آدميان او بود خوى نكو مايه نيكوئيست حضار مجلس از آن خلق خداوند خوى متعجب شده بر زبان راندند كه الله يعلم حيث يجعل رسالة خداى ميداند كه چه مىبايد داد و به كه مىبايد داد و جناب ولايت انتما خواجه ابونصر محمد پارسا قدس سره در فصل الخطاب همين نقل آورده و فرموده كه مناقب آن كسانى كه پارهاى از پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم باشند و خداى تعالى درباره ايشان فرموده باشد انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس و يطهركم تطهيرا كى به پايان رسد.
كان دريا را كناره چون پيدا نيست و چون مقصود از جمع اين اوراق ايراد بعضى از احوال آن حضرتست در اين محل به همين قدر از ذكر محامد و فضايلش اختصار مىرود و بعضى ديگر به جاى خود ذكر خواهد رفت آوردهاند كه چون امام حسن بن على رخت زندگانى از اين منزل فانى به نزهتسراى جاودانى كشيد. آن والى خطه ولايت گر رفت زين خانه به خانه بهتر رفت والى شام خواست كه پسر خود را وليعهد گرداند پس از اهل شام و عراق بيعت وى فراستد داعيه نمود كه اشراف حجاز نيز در آن معنى موافقت نمايند اهل مدينه و مكه توقف نمودند و قضاياى عجيبه در اين محل روى نمود كه تفاصيل آن از كتب مبسوط توان دانست القصه ضرورت شده حاكم شام خود به مدينه آمد و مردم را راضى ساخته در جريده بيعت داخل گردانيد اما چهار كس از اين صورت ابا نمودند يكى حسين بن على دوم عبدالرحمن بن ابى بكر سوم عبدالله عمر چهارم عبدالله زبير و هرچند از روى عنف و غلظت كوشيدند و به طريق لطف و رفق و ملايمت در آمدند به جايى نرسيد و رفقاى اربعه از مدينه طيبه روى به مكه مباركه زاد الله تعظيماً و تكريماً نهادند والى شام از عقب ايشان به مكه رفت آن جا نيز مهم بيعت فيصل نيافت و احوال بر همين منوال مىبود تا وقتى كه والى شام از جام غم انجام كل نفس ذائقة الموت جرعهاى چشيده رخت از خاكدان دنيا به دار الجزا كشيد.
رفت و منزل به ديگرى پرداخت - اركان دولت معاويه اجتماع نموده يزيد را بر سرير حكومت نشانيدند و نداى امارت او به اسماع خاص و عام اهل عراق و شام رسانيدند در اين نثا جمعى از خواص وى بر سبيل دولتخواهى گفتند اگر مىخواهى كه مملكت بر تو قرار گيرد و نعمت سلطنت پايدار بماند همان چهار بزرگ حجاز را كه در زمان حيات پدرت از بيعت تو ابا كردند و به امارت و ايالت تو سر فرود نياورده هر نوع توانى به بيعت خود درآور و اگر در مقام عناد و جدال باشند در دفع ايشان لوازم جد و جهد به تقديم رسان يزيد اين سخن را به سمع قبول تلقى نموده نامهاى نوشت به وليد بن عتبه كه در آن وقت والى مدينه بود مضمون آن كه خليفه روى زمين عالم فانى را وداع كرده روى به سراى باقى آورد و مرا در حال حيات خليفه خود گردانيد و من از جرأت اولاد ابوتراب و سفك دماء شيخ و شاب مىترسم بايد كه چون بر فحواى اين مكتوب واقف شوى از اهل مدينه بيعت من بستانى و رقعه ديگر نوشته بود مشعر بر آن كه از حسين بن على و عبدالله عمر و عبدالرحمن ابابكر و عبدالله زبير بيعت مرا بستان و در اين باب اهمال منماى كه محل تسويف و هنگام تأخير نيست. فرصت غنيمتست در جهد برگشاى
فرصت چو در گذشت و محصل نشد مراد چون وقت فوت شد نتوانى بدان رسيد تا چند پشت دست به دندان توان گزيد و اگر از بيعت من ابا نمايند سرهاى ايشان را به دارالملك شام فرست اما چون نامه به وليد رسيد و بر مضمون آن اطلاع يافت گفت: انا لله و انا اليه راجعون مرا با پسر فاطمه چه كار و از بيم فتنه به تعجيل تمام مروان را كه در آن زمان در مدينه ساكن بود طلبيد و او را بر كما هى حالات مطلع گردانيده در آن باب با وى مشورت نمود و مروان گفت: فى الحال هر چهار كس را حاضر كن و بر بيعت تكليف نماى اگر در مبايعت متابعت نمودند فهو المطلوب و الا به تيغ تيز حكم خود را بر ايشان روان كن خصوصا در طلب حسين و ابن زبير تأخير جايز مدار و پيش از آن كه خبر مرگ والى شام افشا يابد بيعت آن دو كس خلافت يزيد را مستحكم گردان وليد كس به طلب حضرت امام حسين و ابن زبير فرستاد و ايشان در مسجد مدينه با يكديگر سخن مىگفتند فرستاده وليد گفت: امير شما را مىطلبد ايشان گفتند: تو برو تا ما از عقب تو برسيم فرستاده بازگشت و عبدالله زبير از حسين پرسيد: كه هيچ مىدانى كه وليد ما را چرا مىطلبد؟ حسين گفت: به خاطر من مىرسد كه حاكم شام مرده است چه امشب در خواب ديدم كه منبر او نگونسار شد و آتش در سراى او افتاد حالا اين خبر رسيده و مىخواهند از ما بيعت يزيد بستانند ابن زبير گفت: كه اگر بر اين نمط باشد توجه خواهى كرد امام حسين گفت: من مىشنوم كه او خمار و زمار است و ما بقيه آل رسوليم چگونه جايز باشد كه متابعت چنين كس بكنيم ايشان در اين سخن بودند كه رسول وليد باز آمد كه امير در انتظار شماست امام حسين بانگ بر زد كه اين همه تعجيل چيست اگر هيچكس نيايد من خود مىآيم قاصد باز گشته صورت حال با وليد تقرير كرد مروان لعنه الله عليه گفت: اى وليد حسين غدر خواهد كرد و نخواهد آمد وليد گفت: خاموش باش كه حسين غدار نيست هر وعده كه كند به وفا مقرون گرداند.% كو ملكى بر صفت آدمى است تاج وفا بر سر او افسر است اوست كه سر تا قدمش مردمى است افسرش از فرق فلك برتر است آوردهاند كه وليد مرد خداى ترس بود و حرمت اهل بيت رعايت مىنمود چون صفت وفادارى و پاكيزه روزگارى حسين باز گفت مروان خاموش شد اما چون رسول وليد مراجعت نمود امام حسين متوجه منزل خود شد و سى كس از غلامان و موالى خود مسلح و مكمل گردانيده فرمود: با من به دارالاماره آئيد و به در سراى وليد بنشينيد اگر آواز مرا بلند بشنويد بىتحاشى درآئيد و تا بر شما روشن نشود كه قصد قتل من دارند هيچكس را تعرض مرسانيد پس آن حضرت عصاى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به دست گرفته روان شد و به خانه وليد رسيد و وصيت گذشته با موالى خود مكرر ساخته به درون خانه درآمد وليد را ديد با مروان نشسته چون امام برسيد تعظيم كردند و حسين به جاى خود قرار گرفت و در گفت باعث بر طلب من چه بود ايشان صورت واقعه از وفات پدر و بيعت پسر به تمام در ميان آوردند امام حسين عليهالسلام جواب داد كه مناسب نيست كه چون من كسى به پنهانى بيعت كند فردا كه اين خبر آشكار گردد و عامه اهل اسلام مجتمع گردند هر چه مصلحت باشد به تقديم رسانيده آيد وليد گفت: يا اباعبدالله سخن سنجيده گفتى به سعادت باز گرد و فردا تشريف حضور ارزانى دار مروان گفت: اى امير دست از حسين باز مدار كه اگر او را بگذارى ديگر بر وى قادر نگردى او را حبس كن تا بيعت كند و اگر امتناع نمايد بفرماى تا سرش بردارند امام حسين عليهالسلام از روى غضب به مروان نگريست و گفت: يابن الزرقاء كه را از زهره آن باشد كه مثل اين حركت نسبت به من در خاطر گذراند تو امر مىكنى كه سر من بردارند هر كه قصد من كند روى زمين را از خون او رنگ كنم پس با وليد خطاب كرد كه تو مىدانى كه ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم و خانه ما محل رحمت و مكان آمد و شد ملائكه است با يزيد كه شراب مىخورد و علانيه انواع فسوق از وى صادر مىگردد چگونه بيعت كنيم فردا كه مجلس منعقد گردد آن چه گفتنى باشد بگوييم و بشنويم و ببينيم كه احق و اولى به خلافت كيست و چون آواز حسين بلند شد مردمى كه بر در سراى بودند خواستند كه پاى در دارالاماره نهاده دستبردى نمايند آن جناب تفرس اين معنى كرده به تعجيل از خانه بيرون آمد و موالى خود را از دخول مانع شده به منزل خود شتافت مروان با وليد گفت اى امير به سخن من عمل ننمودى و حسين از دست برفت به خداى سوگند كه ديگر حكم تو بر وى جارى نگردد وليد گفت: ويحك يا مروان مرا به كشتن حسين مىفرمايى والله اگر شرق و غرب عالم به من دهند در خون او سعى ننمايم اى مروان فرداى قيامت ترازوى اعمال كشندگان حسين از حسنات خالى باشد و شخصى كه خفت ميزان او بدين مثابه بوده باشد هر آينه حق عز و علا يوم يقوم الحساب به نظر رحمت درو نگردد و او را به عذاب اليم و عقاب عظيم معذب و معاقب گرداند. روز جزا كشنده فرزند مرتضى
بس كوردل كسى كه كند قصد سرورى بىشبهه لايق دركات جهنم است كو نور چشم سيد اولاد آدم است مروان بعد از استماع اين سخنان خاموش شد و وليد كس به طلب ابن زبير فرستاد و او در آمدن تعلل نمود چندان كه شب در آمد با جمعى از خواص خود بر راهى كه شارع عام نبود روى به مكه نهاد و كسان از عقب او فرستادند بد و نارسيده بازگشتند و وليد صورت حال به يزيد نوشت و جواب رسيد كه متمردان را بار ديگر دعوت كند و از عبدالله زبير دست باز دارد كه هر جا رود سخط ما به وى خواهد رسيد و سر امام حسين را مصحوب جواب بفرستد و به عنايت ما اميدوار باشد كه مناصب ارجمند بدو ارزانى خواهيم داشت چون رقعه به وليد رسيد گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم اگر يزيد تمامت ربع مسكون را به من دهد من در خون فرزند رسول سعى نكنم و هر ضررى كه از مخالفت يزيد به من رسد باك ندارم آوردهاند كه وليد به دست محرمى مضمون نامه را نوشت نزد حسين عليهالسلام فرستاد و پيغام داد كه يابن رسول الله زمان زمان نامه يزيد مىرسد و پى در پى پيغام به قتل تو مىدهد و من در اين قضيه حيرانم و در اين واقعه سرگردان. به حال خويش فرومانده و پريشانم
ره برون شدن از كار خود نمىدانم اما چون امام حسين از اين صورت آگاهى يافت صبر فرمود تا شب درآمد و به سر روضه مصطفى صلوات الله و سلامه عليه رفت و سلام كرد و گفت: يا رسول الله منم فرزند فاطمه دختر تو منم آن كس كه در وقت رحلت، امت را به رعايت من وصيت فرمودى و شرف اولاد خود را در نكته اذكركم الله فى اهل بيتى باز نمودى و ايشان فرمان تو را كان لم يكن انگاشتند و مرا ضايع و محروم و بىبهره و مهجور بگذاشتند اين مجملى بود از بىوفايى جفاكاران كه گفتم و چون با تو ملاقات كنم صورت وقايع را به تفصيل باز گويم پس بسيار بگريست و بعد از آن به نماز اشتغال نمود و پس از طلوع صبح به منزل مراجعت فرمود شب ديگر باز بر سر تربت مقدس و مشهد معطر منور آن حضرت حاضر شد هزار جان گرامى فداى روضه او بعد از اداى مناجات و رفع حاجات گريان گريان سر خود را بر قبر اقدس آن سرور نهاد و به خواب رفت چنان ديد كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با فوجى عظيم از ملائكه ظاهر گشت و سر حسين را بر سينه خويش منضم ساخته ميان دو چشمش بوسه داد و گفت: اى حسين گوييا مىبينم كه عنقريب امت من در كربلا تو را بكشند و تو در آن حالت تشنه باشى و تو را آب ندهند و با وجود اين حركت به شفاعت من اميدوار باشند و ايشان در قيامت از شفاعت من محروم خواهند بود.
اى حسين! پدر و مادر و برادر تو همه ملول و محزون نزديك من آمدند و به ديدار تو اشتياق دارند و تو نيز مهموم و اندوهناك پيش من خواهى آمد و تو را در بهشت درجاتيست كه آن را بدون شهادت در نتوان يافت.
امام حسين گفت: يا جداه من به مراجعت دنيا احتياج ندارم مرا بگير و با خود به قبر اندر آور.
آن حضرت فرمود: كه تو را از رجوع به دنيا چاره نيست تا شهادت يافته به ثواب عظيم برسى حسين بيدار شد خيال جمال جد بزرگوار در نظر و بشارت شهادت و مژده وصول به درجات علا در گوش به منزل شريف شتافت و از مدينه دل بركنده سفر مكه را با خود راست بداشت و اهل بيت خويش را جمع كرده صورت واقعه را تقرير نمود اقربا و احباب حزين و اندوهگين گشتند و حسين شب ديگر به زيارت برادر خود امام حسن رفت به مقبره بقيع و برادر را وداع كرده به سر تربت مادر بزرگوار خويش آمد و گفت: السلام عليك يا اماه، حسين به وداع تو آمده است و اين آخرين زيارتست از بالاى روضه آوازى شنيد كه و عليك السلام اى مظلوم مادر و اى شهيد مادر حسين زمانى بگريست و وداع فرمود و در جوف الليل بر سر مشهد مقدس حضرت نبوى آمد تا شروط وداع به جاى آرد چون سلام گفت و طواف فرمود و نماز گزارد خواب بر وى غلبه كرد ديگر بار حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه بيامد سر وى را در كنار گرفت حسين گفت: يا رسول الله از جفاى امت بيچاره شدهام و به ضرورت از زيارت تو محروم مىمانم و چنان مىبينم كه ديگر زيارت تو نخواهم كرد حضرت فرمود: كه نزديك شد كه به من رسى و مىبينم كه تشنه و گرسنه و گرسنه بر خاك كربلا افتادهاى و تن نازنين تو مجروح شده و سر مباركت از تن جدا گشته اى حسين صبر پيش گير و در كار خود مردانه باش و بسى نگذرد كه تو نيز همچون پدر مغموم و مانند برادر مظلوم و مثل مادر مهموم به من رسى و با من بر خوان بهشتى نشينى و ميوه مراد از نهال عنايت خالق العباد بچينى امام حسين روايت مىكند كه در اثناى اين حال ديدم كه روى گلنارى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم زعفرانى شد و موى مشكبارش پر گرد و غبار گشت من بترسيدم و گفتم يا رسول الله اين چه حالتست كه بر شما پديد آمد گفت: اى نور ديده من و اى فرزند پسنديده من اين نشانه خاك كربلاست پس حسين از خواب درآمد و به شهادت خويش متيقن گشته عزيمت حرم مكه جزم كرد و شب جمعه چهارم شعبان سنه ستين از مدينه بيرون آمده از راه راست و شارع اعظم متوجه مكه گشت و از سرگردانى حضرت موسى كليم الله و فرار او از راه مصر و خوف او از فرعون و قصد جماعت قبطيان او را ياد فرموده اين آيت مىخواند:
فخرج منها خائفاً يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين پس جمعى از مواليان و هواداران گفتند: يابن رسول الله از سر تربت بزرگوار جد خود كجا مىروى و ازين روضه بهشت آئين كه غيرت خلد برينست چرا مىروى جواب داد كه من به اختيار خود نمىروم. به كام عاشق بى دل ز كوى يار نرفت
كسى ز روضه جنت به اختيار نرفت و كلامى كه امام عليهالسلام درين باب مىفرمودهاند ترجمه آن مضمون اين سه بيت است: به مراد دل خود من ز سر قبر نبى
گر خزاين سويم از لعل و زبرجد آرند ليكن از جور اعادى ز چنين جا و مقام
به سوى هيچ سفر دان كه مقيد نروم من بدان لعل و زبرجد ز بر جد نروم بايدم رفت و ليكن به دل خود نروم و در بعضى از منازل عبدالله مطيع كه از مكه مىآمد به خدمت وى رسيد و گفت: يابن رسول الله: كردهاى عزم سفر لطف خدا يار تو باد
فضل حق از همه آفات نگهدار تو باد به سعادت كجا مىروى و چه عزيمت دارى امام حسين فرمود: يا عبدالله از دست ظالمان از شهر خود بيرون آمده و وطن و مسكن را بدرود كرده و دل از صحبت احباب و اصحاب برداشته روى به حرم و من دخله كان آمنا آوردهام كه هر روز رنجى و غمى و هر ساعت محنتى و المى به من مىرسد. گردون همه اسباب غمم مىسازد
از خاك در جد خودم دور انداخت
وز من به كسى دگر نمىپردازد چون باد به گرد عالمم مىتازد حالا عزيمت مكه دارم و چون بدانجا رسم آن چه مقتضاى وقت و صلاح روزگار باشد بر آن منوال عمل خواهم كرد عبدالله گفت: آثار محنت و سلامت و انوار عافيت و كرامت ملازم خادمان اين حضرت باد. اقبال مطيع و بخت يارت بادا توفيق رفيق روزگارت بادا مرا چيزى به خاطر رسيده اگر دستورى دهدى به ذروه عرض رسانم امام حسين عليهالسلام فرمود: كه تو دوست مايى و سخن دوستان به سمع قبول اصغا بايد نمود بگوى تا بشنوم. گفت: يابن رسول الله تو امروز سرور عالمى و مهتر و بهتر اولاد آدمى برو و در حرم مكه بنشين كه اهل حرم ديگرى بر تو اختيار نكنند و زنهار كه به گفتار كوفيان مغرور نشوى و به چاپلوسى ايشان فريب نيابى كه پدر تو را در آن ديار شربت شهادت چشانيدند و با برادرت وفا نكرده انواع محنت به وى رسانيدند و من مىدانم كه ايشان تو را خواهند طلبيد و اگر بروى تو را تنها خواهند گذاشت و طريق عهد و وفا نگه نخواهند داشت.
كه در جبلت اين كوفيان مروت نيست.
امام حسين سخن او را تصديق نمود و درباره وى دعاى خير كرده وداع فرمود و چون منازل و مراحل بيابان به پايان رسيده چشمش بر جبال مكه افتاد هم از حال موسى عليهالسلام و رسيدن او به مدين ياد كرده به تلاوت اين آيت كه و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل اشتغال فرمود و چون اهل مكه از قدوم مباركش خبر يافتند به طريق استقبال از روى اعزاز و اجلال بشتافتند و به ديدار عزيزش استبشار نموده اظهار مسرت كردند و به زبان حال نغمه اين مقال به گوش هوش ارباب و جد و حال مىرسانيدند كه: دولت وصل تو دايم ز خدا مىجستيم
هر سحرگاه به اخلاص تمام از سر صدق طاق ابروى تو كان قبله مشتاقانست كعبه كوى تو از راه صفا مىجستيم دست برداشته بوديم و تو را مىجستيم گاه و بيگاه به محراب دعا مىجستيم و در منزلى كه نزول اجلال فرمود فوج فوج به ملازمتش مىرسيدند و چون خبر رفتن حسين بن على و ابن زبير به يزيد رسيد وليد را به جهت ناگرفتن ايشان از امان مدينه عزل كرد و ابن الاشدق را والى ساخت اما والى مكه سعيد بن عاص بود و مؤذن امام حسين عليهالسلام پنج وقت بانگ نماز را در غايت بلندى مىگفت و قومى عظيم با وى نماز مىگزاردند سعيد بترسيد كه ناگاه در موسم حج كه مردم از اطراف و جوانب جمع شوند به هوادارى امام حسين او را هلاك كنند بگريخت و به مدينه رفت و به يزيد مكتوبى نوشت و از آمدن امام حسين به مكه و ميل مردم به وى در آن جا ذكر كرد اما چون اهل كوفه شنيدند كه حاكم شام وفات كرده است و حسين بن على عليهالسلام از بيعت يزيد امتناع نموده و چون اقامت وى در مدينه متعذر بوده به مكه مباركه عظمها الله رفته و آنجا مقيم شده هواداران اميرالمؤمنين على عليهالسلام در خانه سليمان بن صرد خزاعى جمع شدند و سليمان گفت: اى ياران! يزيد امام حسين را به بيعت خود مىخواند و او ابا كرده به ضرورت از وطن خود جلا نموده به مكه رفته است و شما شيعه وى و شيعه پدر اوئيد وى را يارى دهيد تا حق در مركز خود قرار يابد پس هفتاد تن از اشراف كوفه چون مسيب فزارى و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و محمد كثير و ورقاء عارب و محمد اشعث و عبدالرحمن بن مخنف و عبدالله عفيف و طارق اعمش و اعمش طارق و مختار ابى عبيده و عمر سعد و امثال ايشان بر دست شريح قاضى سوگند خوردند كه در هواى آل على تقصير ننمايند و حسين را به امامت برداشته مال و جان فدا كنند پس نامهاى نوشتند از روى نيازمندى مضمون آن كه فلان و فلان تحيت بىغايت و سلام بى نهايت مىرسانند و مىگويند كه پسر دشمن پدرت مىخواهد كه بىمشاورت اهل ملت متصدى و آمر حكومت گردد و ما كه دوستان تو و شيعه پدر توئيم به امامت و خلافت وى راضى نيستيم و داعيه آن داريم كه در ركاب تو با دشمنان مقاتله كنيم و انفس و اموال خود را وقايه ذات بىبدل تو گردانيم پس به وجه اقبال متوجه ما شو به فرح و سرور و بهجت و حبور كه تو امام سديدى و همام رشيدى و سيد مطاعى و خليفه واجب الاتباعى و حالا پيشوا و حاكم ما نعمان بشير است و او مردى ضعيف و حقير است نه بزرگى از اهل كوفه به مجمع او مىرود و نه درويشى سخن او مىشنود تنها در قصر امارت نشسته است و غير عيد و جمعه درهاى منزل بسته اگر شما تشريف قدوم ارزانى فرمائيد و به قدم كرم بدين صوب تجسم نمائيد ما نعمان را از كوفه بيرون كنيم و با لشكرى ساخته و پرداخته روى به شام نهيم. ز دولت رايت دولت افراختن
سپاهى چو آشفته پيلان مست چو با تيغ آهنگ خون آورند چو تير از كمان در كمين آورند ز ما لشكرى بيكران ساختن همه نيزه و گرز و خنجر به دست ز سنگ آب و آتش برون آورند سر آسمان بر زمين آورند و هركه از غايت سركشى چون خيمه پاى در دامن اطاعت آن حضرت نكشد مانند ميخ خيمهاش طناب در گردن افكنده و سر كوفته به زمين فرو بريم و هركه قلم مثال در طريق اخلاص كمر ملازمت آن حضرت بر ميان جان نبندد به سنان سپاه ظفر پناه آب سياه در چشمش آورده بند از بندش جدا كنيم. آن جا كه گردنان جهان سر برآورند
دشمن گه قتال سوالى كند اگر جز تيغ آبدار تو مالك رقاب نيست غير از زبان تير تو او را جواب نيست القصه مبالغه بسيار در طى آن طومار فرموده بودند و اظهار اشتياق جمال با كمال امام نموده. اى آرزوى ديده دل اندر هواى تست ما جان فداى خنجر تسليم كردهايم جانها اسير سلسله مشكساى توست خواهى بدار و خواه بكش راى راى توست پس آن نامه را به عبيدالله بن سلع همدانى و عبدالله بن مسمع بكرى دادند و ايشان را به ملازمت آن حضرت فرستادند چون امام حسين عليهالسلام نامه را مطالعه فرمود با رسولان از لا و نعم هيچ نگفت و جواب نامه نيز ننوشت و بنابر آن كه رسولان ديرتر مراجعت مىنمودند اشراف و رؤساى كوفه به شيرين مشهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبيد ارحبى را به طلب امام حسين فرستادند و مصحوب ايشان قريب پنجاه نامه بود كه عظماى آن ديار ارسال نموده بودند.
نورالائمه خوارزمى آورده كه اهل كوفه صد و بيست نامه به حضرت امام حسين فرستادند و هيچكدام را جواب ننوشت كوفيان ديگر باره هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله خثعمى را با مكاتيب بسيار به مكه روان كردند و بعد از توجه اين جماعت شبث بن ربعى و عروة بن قيس و عمرو بن الحجاج و جمع ديگر كه در كوفه اختيار و اقتدار تمام داشتند به اتفاق نامه نوشته در صحبت سعيد بن عبدالله الثقفى به جانب مكه فرستادند و اين طايفه از پى يكديگر به تقبيل عتبه عليه ولايت پناهى سرافراز گشته مكتوبات را تسليم نمودند و مضامين همه قريب به مضمون مكتوب نخستين بود و ابوالمفاخر رازى در مقتلى كه نوشته چند بيت از منظومات خود از قبل اهل كوفه آورده است و دو بيت از آن اينجا افتاد. هيچ رائى نيست ما را جز وصال روى تو بر عدو بگشا كمين وز دوستان نصرت طلب هيچ دامى نيست ما را جز خم گيسوى تو اى نهاده حق تعالى فتح در بازوى تو اما چون ارسال رسل و رسايل كوفيان به سرحد افراط رسيد امام حسين عليهالسلام در جواب ايشان نوشت: كه مكتوب شما رسيد و بر مضمون آنها كه مشتمل بر اظهار محبت و منطوى بر آثار مودت شما نسبت به من بود اطلاع افتاد و غايت اشتياق شما كه به قدوم من داريد و نهايت انتظار شما كه براى ملاقات من مىبريد معلوم گشت بدانيد كه من در اسعاف مطلوب و انجاح مقصود شما اهمال و تأخير جايز نخواهم داشت و حالا برادر و پسر عم خود مسلم بن عقيل را به آن صوب فرستادم تا كيفيت حال و صدق مقال شما را معلوم كند اگر بر سر حرف سابق باشيد با او بيعت كنيد و او مرا از بيعت شما اعلام دهد تا به زودى متوجه آن جناب شوم و بر شما باد كه مسلم را يارى دهيد و جانب او فرو مگذاريد كه امامى كه به كتاب خدا عمل نمايد و عالم و عادل باشد با حاكمى كه مصدر فسق و ظلم بود برابر نيست. آوردهاند كه عبدالله عباس با امام حسين عليهالسلام ملاقات كرد و در باب مردم كوفه سخنان در ميان آورد.
امام حسين فرمود: كه اى پسر عباس تو مىدانى كه من پسر دختر رسول خدايم ابن عباس گفت: اللهم نعم من هيچكس را جز تو در عرصه عالم پسر دختر رسول خدا نمىدانم و پسر دختر پيغمبر برادرت بود و تو اكنون بر روى زمين غير از تو مردى كه نبيره پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم باشد نيست و نصرت و معاونت تو بر امت فريضه است.
امام حسين گفت: يابن عباس چه گويى در حق جماعتى كه مرا از خان و مان و منشاء و مولد من بيرون كنند و از مجاورت جدم صلوات الله و سلامه عليه مهجور سازند و قصد كشتن من داشته باشند تا در هيچ موضع از خوف ايشان قرار نتوانم گرفت؟
ابن عباس اين آيت برخواند كه يخادعون الله و هو خادعهم تا آخر پس گفت: يابن رسول الله تو از زمره ابرار و فرقه اخيارى و من گواهى مىدهم كه از رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه گفت: بدان خدايى كه جان محمد در قبضه قدرت اوست كه فرزندان مرا در ميان قومى بكشند كه ايشان توانند كه او را يارى دهند و ندهند و خداى تعالى ميان دلها و زبانهاى ايشان خلاف افكند اى حسين هر كه از تو اعراض نمايد او را در آن جهان هيچ حظى نباشد و نصيبى نبيند.
حسين عليهالسلام گفت: اللهم اشهد بار خدايا گواه باش.
ابن عباس گفت: جان من فداى تو باد سخن تو به آن مىماند كه از وفات خود خبر مىدهى و از واقعه خويشتن مرا آگاه مىكنيد و از من نصرت و معاونت طلب مىنمايى به خداى سوگند كه در پيش تو شمشير خواهم زد تا هر دو دست من بيفتد هنوز حقى از حقوق تو نگذارده باشم و من حالا توجه مدينه دارم و تو را نيز استدعا مىنمايم كه بيايى و بر سر تربت جد بزرگوار خود قرار گيرى.
حسين فرمود: كه مرا دشمنان كى گذارند كه قرار گيرم و من اگر آن جا توانستمى بودن هرگز بيرون نيامدى و از نزهتگاه وصال روى به محنتآباد فراق ننهادمى. بيدلان را نيست ره در عشرتآباد وصال
خانمان گر گشت ويران شكر كز اقبال دوست بعد از اين ما و فراق و گوشه ويرانهاى بر سر كوى بلا داريم محنت خانهاى ابن عباس گفت اى حسين چون التماس ما را در توجه به مدينه رد مىكنى بارى به رسل و رسايل كوفيان مغرور مشو و به مواعيد كاذبه ايشان از حرم محترم بيرون مرو امام حسين عليهالسلام به مقتضاى رأى خود عمل نموده در ارسال مسلم بن عقيل به كوفه يكجهت گشت و چندان چه عبدالله بن مبالغه كرد به جايى نرسيد چه قائد قضا زمام خاطر عاطر آن حضرت را با اهل بيت وى به جايى مىكشيد كه سعادت شهادت در آن صوب بود. با قضا بر نمىتوان آويخت
هر درى كز قدر گشاده شود با قدر بر نمىتوان آمد جز از آن در نمىتوان آمد اما راوى گويد: كه والى مكه گريخته به مدينه رفت و به سوى شام نامه فرستاد و از آمدن امام حسين به مكه و رجوع مردم به وى يزيد را خبر داد آن شقى را عرق عداوت اصلى و فرعى در حركت آمده تمامى همت و همگى نهمت بر دفع حسين گماشت و با اهل راى و تدبير در آن باب مشورت فرمود.
در كنزالغرايب آورده كه عداوت يزيد با امام حسين دو نوع بود:
صورى و معنوى؛ معنوى تباين ارواح در روز ميثاق و صورى دو نوعست: اصلى و فرعى و در حقيقت فرع تبع اصل باشد و صور تابع معانى و به واسطه تناكر ارواحست كه اختلاف در ميان اشباح پديد آمده ملخص اين معنى آنست كه ارواح انبيا و اوليا و مؤمنان و مطيعان و صالحان مظاهر لطف و رحمت حقند با تفاوت درجات ايشان و ارواح كفار و اختلاف فجار و مشركان و منافقان و فاسقان مظاهر قهر و غضب حقند با تفاوت دركات ايشان و هر طايفهاى را توجه به اصل خودست كه كل شىء يرجع الى اصله پس ارواحى كه مظاهر لطفند و تناسب معنوى دارند مانند ارواح انبيا و اوليا و اهل ايمان بدان مقدار كه بر وفق قرب مناسبت ميانه ايشان در روز ميثاق تعارف واقع شده درين دنيا ميان اشباح ايشان الفت پديد مىآيد و به يكديگر مستأنس مىشوند و ارواحى كه مظاهر قهرند و مناسب قرب ميثاقى دارند اشباح ايشان را به مقدار تعارف ارواح تاليف و استيناس با يكديگر هست كه فما تعارف منها ايتلف اما چون ميانه ارواح انبيا و اتباع ايشان از اهل ايمان و ميان ارواح كفار و اهل بدع و هوا قرب و مناسبت نبوده لاجرم در روز ميثاق يكديگر را نشناخته و بر وفق آن تناكر امروز در ميان ايشان اختلاف پديد آمده كه ضد يكديگرند و ما تناكر منها اختلف و سبب اين اختلاف آن كه آن چه در هر طايفهاى مضمرست نسبت به يكديگر به ظهور مىرسانند كما وقع فى المثنوى. دوستى و دشمنى در هر نهاد
چون جهان كون در هم بسته شد روميان مر رو ميان را طالبند وانكه جنس هم نبودند از نخست زاختلاف روز ميثاق اوفتاد جنس با جنس اندرو پيوسته شد زنگيان هم زنگيان را راغبند اين زمان در دشمنى هستند چست و مخالفت كفار با انبيا و معاندت اشرار يا اخيار و مشاجرت فجار با صلحا همه از اينجا ناشى شده و آن عداوت هميشه باقى است لاجرم چون يزيد به امارت بنشست و قوت گرفت و فرصت يافت با امام حسين كه ضد او بود كرد آن چه كرد و گفته شد كه مخالفت صورى تابع مخالفت معنويست باز اين صورى دو نوع بود اصلى و فرعى صلى آنست كه ميان بنىهاشم و بنىاميه واقع شده و مجمل اين قضيه چنانست كه عبدمناف چهار پسر داشت دو پسر او هاشم و عبدالشمس توأمان بودند يعنى هر دو به يك شكم متولد شدند و پيشانى ايشان به هم چسبيده بود هر چند سعى مىكردند از هم جدا نمىشد تا آخرالامر به شمشير روىهاى ايشان را از هم جدا كردند اين سخن به شخصى از عقلاى عرب رسيد گفت: بايستى كه به چيز ديگر جدا كردندى چه بدين سبب هميشه ميان اولاد ايشان عداوت خواهد بود و شمشير مخالفت ايشان با يكديگر در نيام آرام نخواهد داشت و فى نفس الامر اين معنى سمت تحقق پذيرفت و آن چه ميان هاشم و اميه كه پسر عبدالشمس بود در باب رفاده واقع شد كه هاشم او را از مكه اخراج فرمود و آن چه ميان عبدالمطلب و حرب از مشاجرت پديد آمد و آن چه ميان ابوسفيان و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلّم از محاربات وقوع يافت و آن چه ميان معاويه و مرتضى على به ظهور رسيد و آن چه يزيد درباره امام حسين كرد همه نتيجه آن عداوت اصلى بود.
اما عداوت فرعى يزيد با حسين به دو سبب بود يكى آن كه حسين از بيعت او ابا كرد و امتناع فرمود نه در زمان حيات پدرش رقم اطاعت او بر صفحه حال خود كشيد و نه بعد از وفاتش سخن بيعت را به سمع قبول و اجابت شنيد دوم آن كه عبدالله زبير زنى داشت كه در آن عصر به حسن و جمال او نشان نمىدادند و خبر خوبى او به يزيد رسيده ناديده دلش بسته محبت او شد و پيوسته با خيال او به زبان حال مىگفتند:
به خبر عاشق جمال توايم لاجرم طالب وصال توايم القصه انواع حيلهها ساختند و تدبيرها پرداختند تا ابن زبير آن زن را بىجهتى طلاق داد و يزيد از شام وكالتنامه به ابوموسى اشعرى فرستاد كه مطلقه ابن زبير را براى وى بخواهد ابوموسى روزى كه به حكم وكالت يزيد به سوى آن خاتون مىرفت در راه عبدالله عمر به وى رسيد پرسيد: كه كجا مىروى؟ گفت: به سوى مطلقه ابن زبير مىروم تا او را خواستگارى كنم و در خطبه او وكالتى و اصالتى دارم ندانم تا كدام را قبول خواهد كرد عبدالله پرسيد: كه وكالت از آن كيست؟ و معنى اصالت چيست؟ گفت: اصالت از آن من اگر قبول كند و وكالت از آن يزيد اگر بپسندد و راضى شود عبدالله گفت: به وكالت من هم سخن گوى و اگر قبول افتد به عقد من در آر گفت: چنين كنم و در راه امام حسين عليهالسلام به ابوموسى رسيد و بر صورت حال اطلاع يافته فرمود كه من هم تو را وكالت مىدهم تا به جهت من عقد كنى.
القصه ابوموسى نزد آن زن آمد و بعد از رسم تحيت و پرسش سخنان به طريق رمز و كنايت در ميان آورد خاتون فرمود كه كنايت را بگذار و مهمى را كه دارى صريح در ميان آر ابوموسى پرده از روى كار برداشته گفت: چهار كس بر تو راغبند و من آمدهام تا هر كدام كه پسندى و رضا دهى تو را به عقد او در آرم پرسيد: كه اين چهار كس كيانند؟ گفت: اول من، اگر قبول كنى دوم: يزيد سوم: عبدالله عمر چهارم: حسين بن على.
خاتون گفت: من زن جوانم و مال بسيار دارم و تو مرد پيرى و سالخورده و من جوان نورسيده ميان ما مناسبتى نيست تو پاى طمع از ميان بيرون نه و بىغرض شو تا با تو مشاورت كنم.
ابوموسى گفت: كه آن چه درباره من گفتى راست گفتى و من اين سودا از سر بيرون كردم و از اين خيال درگذشتم.
تشريف وصال تو به اندازه من نيست * زن گفت: اين زمان مرا راهى نماى و بگوى كه از اين سه كس كدام سزاوارترند؟ ابوموسى گفت: من عواقب امور ايشان با تو بگويم هر كه را اختيار كنى تو دانى گفت: بگو گفت: اگر ملك و سلطنت مىخواهى و به جاه و جلال ميل دارى و مطلوب تو استيفاى لذت و معاشرتست يزيد را اختيار كن و اگر جوانى زاهد و مردى با حسن و جمال و متقى مىخواهى عبدالله مناسب است و اگر در دنيا حسن خلق و لطافت خلق و در آخرت نجات از نيران و وصول به درجات جنان و همنشينى فاطمه زهرا و ساير اهل بيت در روضه رضوان مىطلبى اينك حسين؛ چه من از نزد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه فرمود هر زنى كه در حباله حسين در آيد و مساس او را دريابد آتش دوزخ بر وى حرام گردد و اگر مىخواهى كه عروس فاطمه زهرا و خديجه كبرى باشى خادم حرم حسين شو خاتون زمانى فكر كرد و گفت: اما مال و جاه دنيا فانيست و آن چه خداى مرا عطا كرده تا آخر عمر من بس است و اگر جوانى و جمالست اينها زود به پيرى و بيمارى زايل مىشود اما خدمت اهل بيت دولت ابدى و سعادت سرمديست پس ابوموسى به حكم وكالت او را با امام حسين عليهالسلام عقد بست و آن نيكبخت دنيا و آخرت ملازمت پيشواى دو جهان اختيار فرمود.
آن بندهاى كه خدمت او اختيار كرد او را خداى در دو جهان بختيار كرد و چون اين خبر به شام رسيد عداوت حسين در دل يزيد زياده گرديد و گفت: ما چندين مكر و حيله كرديم تا آن زن از حباله ابن زبير بيرون آمد و حسين او را عقد كرده حرمت ما نگاه نداشت و چون اين عداوتهاى فرعى علاوه عداوت اصلى گشت كمر عداوت و هلاكت حسين عليهالسلام به ميان عزيمت بسته به تدبيرات اشتغال نمود تا آن نهال حديقه رسالت و ذريت او در كربلا از تشنگى پژمرده گشت و حالا آب از چشمه چشم دوستان و محبان مىطلبد. دايم ز جوى ديده ما آب مىرود
اى دل فغان برآر كه درمانده گشته است بهر نهال تشنه صحراى كربلا شهزاده دو كون به غمهاى كربلا
۱۱
روضة الشهداء باب هشتم : در شهادت مسلم بن عقيل بن ابىطالب و قتل بعضى از فرزندان او رضوان الله عليهم اجمعين
روايت است از آن هماى هواى سيادت و بيضاى سماى سعادت و دليل سبيل شهادت و رفيق طريق وصول به سر منزل حسنى و زيادت مقتداى زمره يجاهدون فى سبيل الله پيشواى فرقبه فاتبعونى يحببكم الله شهسوار معركه جاهد الكفار و المنافقين صف شكن ميدان و اعرض عن المشركين شاه ملك سپاه ماه فلك پناه: اى حق تو را ستوده و احمد نهاده نام
جانها فداى نام تو يا سيد الانام سلطان سرير اصطفى حضرت با نصرت اعنى محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم المقربين لديه و المنتسبين اليه كه ان العبد اذا سبقت له بدرستى كه بندهاى از بندگان حق كه پيشى گرفته باشد براى او من الله از نزديك خدا منزلة له يبلغها بعمله منزلت و مرتبهاى كه بنده به عمل خود بدان نرسد يعنى هر بنده شايستهاى كه در ازل منشور وصول به منزلتى بزرگ و نزول به درجه رفيع به نام نامى او نوشته شده باشد و از فضل الهى و عنايت نامتناهى آن چنان عزى و كرامتى براى وى مقرر و مقدر گشته و رفعت آن درجه و عظمت آن مرتبه از آن زيادت بود كه بنده به اقدام بر اعمال ستوده بدان تواند رسيد پس به حكمت بالغه ابتلاه الله مبتلا گردانيد خداى تعالى آن بنده را براى يافتن آن منزلت و جهت رسيدن بدان مرتبت فى جسده در تن او يعنى تن او را به امراض و اسقام و آلام گرفتار گرداند او فى ماله يا ابتلا دهد او را در مال و منال كه آن را عرضه تلف گرداند و او را محتاج و بىبرگ و نوا سازد او فى ولده يا آن امتحان در فرزند او باشد يعنى ميوه باغ دلش را به خزان فنا از شاخسار زندگانى بريزاند و پرتو چراغ چشمش را به صرصر فوات و هلاك فرونشاند ثم صبروا على ذلك پس آن بنده را صابر گرداند برين بليات و توفيق شكيبايى كرامت فرمايد بر تحمل اين اذيات حتى يبلغه المنزلة التى سبقت له تا او را به واسطه صبر و بر كشيدن بار اين محنتها برساند بدان منزلت كه از حكم ازلى براى او سبقت گرفته و در ديوان ارادت لم يزلى مقرر و مقدر شده، اى عزيز منزلتهاى رفيع و منصبهاى منيع و درجههاى بلند و مرتبههاى ارجمند نامزد بلاكشان باديه محنت و نامرادان زاويه مشقت كردهاند هر بلايى را عطايى در پى است
زير هر رنجست گنج معتبر
هر كدورت را صفايى در پى است خار ديدى چشم بگشا گل نگر و نه از عبث است كه شراره آتش محنت در جانهاى اوليا انداخته و به سوز شعله حسرت جگر صديقان را كباب ساخته گاهى خون مدعيان معركه محبت بر سر ميدان هيبت به تيغ غيرت مىريزد و گاهى سر سروران مملكت عشق و مودت را بر چهار سوى سياست به تار مويى مىآويزد پس مرد راه و عارف آگاه و جوينده قرب درگاه آنست كه هر جا متاع خوارى بيند به خريدارى برخيزد و هر جا طپانچه بلا پيدا شود رخساره تسليم پيش آرد و هر جا خنجر محنتى از نيام رياضت بركشند جان را به استقبال آن فرستد. در دام هواى تو گرفتار منم جانبازى عشاق گرت هست هوس
غمهاى تو را به جان خريدار منم اول كه قدم نهد در اين كار منم فاصبر لحكم ربك فانك باعيننا خوش بشارتيست، از حسين منصور مشهورست كه روزى در مناجات خود مىگفت: كه خدايا به حق و حقيقت تو سوگند كه در خزانه بلا بر من بگشايى و چهره محنتهاى گوناگون به من بنمايى و خلعت اندوه در من پوشانى و جرعه غم و ملال به من نوشانى بلاها را بر من مضاعف گردانى و تحفه رنج و كلال در هر دم و در هر قدم به من رسانى و دلم را كوى ميدان بليت سازى و به چوگان قهر به هر طرف كه خواهى اندازى و چون مرا هدف تير محن و نشانه سهام الم و حزن ساخته باشى به من نظرى فرمايى اگر دلم ذرهاى از دوستى تو عدول كرده باشد حكم كن كه حسين حلاج مرتد طريقت است و در دعوى خود دروغ گفته به خدايى تو كه اگر به مقراض رياضت ذره ذره اجزاى وجودم قطع كنند جز در ازدياد محبت تو نخواهد كوشيد و جز كوس محبت بر سر كوى تمنا فرو نخواهد كوفت. آنجا كه منتهاى كمال ارادتست
هر چند جور بيش محبت زيادتست ضرب الحبيب زبيب شربت جفاى دوست بىشيرين باشد و در روح الارواح آورده كه عزيزى به عيادت درويشى رفت او را ديد به انواع بلاها مبتلا و به اصناف محن ممتحن بر سبيل تسليه گفت: اى درويش در دعوى دوستى صادق نيست هر كه بر بلاى دوست صبر نكند درويش گفت: اى عزيز غلط كردهاى در محبت صادق نيست هر كه از بلاى دوست لذت نيابد آرى عاشق آنست كه اگر در هر نفسى هزار بلاى گوناگون بدو متوجه شود هر زمان شور عشق و ذوق و جد در دل او زيادت گردد. هر بلا كز دوست آيد راحتست اى بلاهاى تو آرام دلم درد عشقت را خريدارم به جان جانم از درد و غمت شادان شود درد باشد چاره درمان ما درد كان در عشق آن جانان بود
وان بلا را بر دلم صد منتست حاصل از درد تو شد كام دلم منت از درد تو مىدارم به جان وز بلايت سينه آبادان شود درد مىبخشد سر و سامان ما درد نبود مايه درمان بود غرض از اين تشبيب ايراد شمهاى از بلاكشى اهل بيت رسالتست و ذكر مظلومى و محرومى و رنجورى و مهجورى ايشان عبدالله مبارك رحمه الله نقل كرده است كه وقتى به عزيمت حرم توجه نموده بر توكل مىرفتم و تنها در باديه قدم مىزدم ناگاه كودكى را ديدم تخميناً در سن دوازده و سيزده سالگى با روى چون ماه و گيسوى سياه پياده و تنها مىرفت گفتم: سبحان الله اين چه كس باشد در اين باديه اين كيست اين، اين كيست اين، اين يوسف ثانيست اين
اين لطف و رحمت را نگر در ساحت اين باديه
يا نور ربانيست اين يا فيض سبحانيست اين خضر است و الياس اين مگر يا آب حيوانيست اين فراپيش رفتم و سلام كردم جواب داد گفتم تو كيستى؟ گفت: انا عبدالله من بنده خدايم گفتم از كجا مىآيى؟ گفت: من الله از نزديك خدا مىآيم گفتم كجا مىروى؟ گفت: الى الله به نزديك خدا مىروم گفتم چه مىطلبى؟ گفت: رضاء الله خشنودى خدا مىطلبم گفتم: زاد و راحله تو كو؟ گفت: زادى تقوى توشه من تقواى منست و راحلتى رجلاى و راحله من هر دو پاى من گفتم: بيابانى بدين خونخوارى و تو نورسيدهاى بدين خردى چگونه مىكنى؟ گفت: كه هيچكس را ديدهاى كه به زيارت كسى توجه كند و آن كس او را بىبهره و محروم بگذارد؟ گفتم اگر به سال خردى به مقال بزرگى نام تو چيست؟ گفت: يابن المبارك از محنتزدگان روزگار چه مىپرسى و از نام ايشان چه نشان مىجويى؟ منم در غمش بى دلى ناتوانى ضعيفى نحيفى غمش را حريفى
نه اسمى نه رسمى نه جسمى نه جانى به صورت خفيفى به معنى گرانى گفتم: اگر نام نمىگويى بارى بگو كه از كدام قوم و قبيلهاى؟ آهى سرد از دل پردرد كشيد و گفت: نحن قوم مظلومون ما قوم ستمرسيدگانيم نحن قوم مطردون ما گروهى از وطن و مسكن راندگانيم نحن قوم مقهورون ما طايفهاى به دست قهر درماندگانيم گفتم مرا هيچ معلوم نشد بيان زيادت كن.
بيتى چند خواند كه مضمونش اين بود كه ما آبدهندگانيم از حوض كوثر آيندگان را كه توجه به ما نمايند و به سعادت ورود به نزديك ما مستعد گردند و هر كه نجات يابد جز به وسيله ما بدان مراد نرسد و هر كه به دوستى ما زيد هرگز بى بهره نماند و هر كه حق ما را غصب كرده باشد روز قيامت در محكمه جزا وعدهگاه ما و اوست اين بگفت و از نظر من غايب شد من بسى تأسف خوردم كه ندانستم كه آن كيست چون به مكه رسيدم روزى در طواف جماعتى مردم ديدم حلقه زده و غلبهاى از خلايق بر پاى ايستاده فراپيش شدم همان كودك را ديدم كه مردمان بر وى جمع شده بودند از او مسائل حلال و حرام مىپرسيدند و دقايق قرآن و حديث استفسار مىنمودند و ايشان را جواب مىداد و به زبان فصيح و بيان مليح گره از مشكلات ايشان مىگشاد از يكى پرسيدم: كه اين كيست؟ گفت: ويحك اين را نمىشناسى او آن كس است كه سنگريزههاى بطحاى مكه او را مىشناسد او آدم آل عبا و قرة العين شهيد كربلا على بن الحسين زين العابدين است اما عبدالله مبارك كه اين سخن بشنيد برفت و دست و پاى امام را ببوسيد و گريه كنان گفت: يابن رسول الله آن چه از مظلومى و مقهورى اهل بيت خود گفتى راست گفتى درين امت با هيچ جماعت آن نرفته كه با اهل بيت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم روى داده روز و شب با رنج و تعب قريب بودند و دمادم با غصه و الم همنشين اگر خرقه مىپوشيدند درو بخيه قهرى بودى و اگر لقمه مىنوشيدند در آن تعبيه زهرى بودى و بعضى خسته زهر قهر شدند و برخى كشته به تيغ بىدريغ گشتند در عراق و خراسان تا اقصاى بلاد تركستان آثار مشاهد و مقابر ايشانست در هر ديارى هزار شهريارى و بر سر هر راهى مرقد شاهى به بالاى هر پشتهاى از اولاد پيغمبر كشتهاى
و از جمله حكايت شهيدان اهل بيت قصه پر غصه مسلم بن عقيل بن ابىطالب است كه پسر عم امام حسين عليهالسلام بود و قبل از اين سمت گذارش يافت كه چون امام ديد كه رسل كوفيان و رسايل ايشان از حد اعتدال متجاوز شد امام حسين در جواب ايشان نوشت كه اين نامه ايست از من به گروه مؤمنان مسلمانان اما بعد نامههاى شما رسيد و هر چه نوشته بوديد بدانستم و گفته بوديد كه بدين جانب توجه كن كه ما را امامى و پيشوايى نيست حالا من پسر عم خود را كه به زيور علم و حلم آراسته است و من او را به جاى برادر مىدانم و مىدارم بدان جانب فرستادم اگر او به من نامه نويسد و از رغبت مهتران شما آگاهى دهد هرچه زودتر بيايم والسلام آنگاه مسلم را با گروهى از آنها كه از كوفه آمده بودند روان گردانيد هنوز يك منزل از مكه قطع نكرده بودند كه صيادى از دست راست ايشان در پى آهويى بيامد و او را بگرفت و ذبح كرد مسلم چون آن بديد باز گشت و نزد امام حسين آمده گفت: يابن رسول الله رفتن من به كوفه مصلحت نيست كه در راه چنين حالى ديدم و آن را به فال نپسنديدم.
امام حسين فرمود: يابن عم مگر ترسيدى و اگر تو را رغبت نيست من كسى ديگر بفرستم.
مسلم گفت: هزار جان من فداى تو باد من اين صورت كه در راه ديدم خواستم كه به عرض تو رسانم و از آن ترسيدم كه از حضرت تو دور مانم و اگر نه من چگونه پاى از دايره حكم تو بيرون نهم و به چه وجه از اشارت عالى و فرمان مطاع تو سرپيچم. نتابم سر ز فرمانت به تيغم گر زنى هر دم
من اول روز دانستم به مهمانخانه عشقت
مرا عيد آن زمان باشد كه قربان رهت گردم كه جز خون جگر خوردن غذايى نيست در خوردم يابن رسول الله مىروم فاما مرا در گمانست و مظنه من چنان كه ديگر ديدار مبارك تو را نخواهم ديد بازگشتم تا يكبار ديگر
ديده روشن كنم از روى جهانافروزت * پس دست و پاى امام حسين ببوسيد و آغاز وداع كرده گريان گريان گفت: چنان مىدانم كه اين ديدار باز پسين است وداعت مىكنم جانا وداع آخرين از دل
نيارم طاقت دورى ندارم تاب مهجورى بود حاصل مراد من گرت بينم ولى ديدن
ز كويت مىروم وز غصه دارم قصه مشكل عجب درديست بىدرمان عجب كاريست بىحاصل چه سان آيد ز مهجورى به خون آغشته زير گل امام حسين عليهالسلام نيز گريان شد و او را در بر گرفته بسيار بنواخت و دعا كرد مسلم روى به راه آورده مىگريست و مىرفت گفتند: اى مسلم! از مرگ مىترسى كه ميگريى؟ گفت: نى از مفارقت امام حسين مىگريم كه با او خو گرفته بودم و هرگز از خدمت او دور نرفته مىترسم كه ديگرش نبينم و از بوستان وصالش ميوه لقا نچينم لاجرم: مىروم و ز سر حسرت به قفا مىنگرم
مىروم بى دل و بىيار و يقين مىدانم پاى مىپيچم و چون پاى سرم مىپيچد
خبر از پاى ندارم كه زمين مىسپرم كه من بى دل بى يار نه مرد سفرم بار مىبندم و از بار فروبسته ترم سوز فراق سوختهاى داند كه به داغ هجران يارى گرفتار شده باشد و درد افتراق كسى شناسد كه در بيمارستان جدايى سر بر بالين هلاكت نهاده بود. نواى درد من مرغى شناسد چگونه ز آتش حسرت نسوزد
كه او از آشيانى دور ماندست دلى كز دلستانى دور ماندست القصه مسلم به مدينه رسيده در شب به شهر در آمد به روضه حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم رفت و نماز زيارت گزارده شرايط طواف به جاى آورده روى به منزل خود نهاده و او را دو فرزند خرد بود كه ايشان را بسيار دوستداشتنى و بر مفارقت ايشان صبر نتوانستى كرد با خود همراه ساخت و ساير اهل و عيال را بدرود كرده دو دليل به مزد گرفت تا او را از راه باديه به كوفه رسانند قضا را دليلان راه را گم كردند و از تشنگى هلاك گشتند و مسلم با فرزندان به هزار محنت به آب رسيد اما از آتش هجران امام حسين مىسوخت. مىزنم هر نفس از درد فراقت فرياد
چه كنم گر نكنم ناله و فرياد و فغان
آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد كز فراق تو چنانم كه بدانديش تو باد اما چون مسلم به كوفه رسيد در سرايى كه به دار مختار مشهور بود فرود آمد و دوستان خبر يافته نزد وى مجتمع گشتند و وى نامه امام حسين را بر ايشان خواند و آن جماعت به آواز بلند گريسته فرياد واشوقاه بر كشيدند و روز به روز مردم كوفه به خدمت او مىرفتند و اظهار اطاعت و انقياد مىكردند تا جمعى كثير به دائره بيعت درآمدند و مسلم نامه نوشت به امام حسين كه يابن رسول الله مردم كوفه رغبت بسيار مىنمايند به بيعت و هيجده هزار مرد جنگى بيعت كردند و اين كار رونقى تمام دارد هرگاه خاطر مبارك خواهد بدين صوب توجه نمايند كه حضور ايشان را حالى ديگر است. اى خوش آن روزى كه از الطاف رب العالمين
وصل او روزى شود و الله خير الرازقين اما نعمان بشير كه از قبل يزيد حاكم كوفه بود از اين معنى آگاهى يافته به مسجد جامع رفت و باستحضار كوفيان فرمان داد و بعد از انقياد مجلس به منبر برآمده گفت: اى اهل كوفه تا كى فتنه انگيزيد و نفاق كنيد آخر نمىدانيد كه تهيج فتنه موجب بلا و سبب سفك دماء باشد از خدا بترسيد و بر خويشتن رحم كنيد و من ابتدا به محاربه نمىكنم و فتنه خفته را بيدار نمىگردانم و بيدار را نمىترسانم اگر شما از جرايم خويش توبه كنيد من شيمه عفو شما را شعار خود سازم و اگر نه بالله الذى لا اله الا هو كه شمشير بكشم يا كشته شوم يا همه را بكشم القصه نعمان به مجرد تهديد اكتفا نموده از منبر فرود آمده به دارالاماره رفت و جمعى از جواسيس يزيد كه در كوفه بود نامهاى به شام نوشتند و احوال مسلم و ميل مردم به وى و بيعت كردن با حسين و ضعف نعمان بشير در آن درج كردند و اين معنى را مذكور ساختند كه اگر تو به كوفه احتياج دارى مردى به هيبت و سياست را به امارت فرست كه تواند در دفع دشمنان كمر اجتهاد بستن و در تنفيذ اوامر و احكام تو بر مرصد تقويت نشستن اما چون يزيد پليد بر مضمون آن نامه اطلاع يافت با سرجون رومى كه مدير مملكت و وزير او بود مشاورت نمود سرجون گفت: از عهده اين كار به غير از عبيدالله زياد كسى بيرون نيايد و او حالا از قبل تو در بصره حاكمست صلاح در آن مىبينم كه منشور ايالت كوفه نيز به نام وى نويسى و فرمان دهى تا از كسان خود نايبى بر بصره گماشته به كوفه رود و اين فتنه را فرونشاند يزيد اين راى پسنديد و به پسر زياد نامه نوشت كه مرا اعلام كردهاند كه مسلم عقيل به كوفه آمده است و به جهت حسين على بيعت مىستاند بايد كه روى به كوفه نهى كه امارت آن ديار نيز به تو ارزانى داشتيم و مسلم عقيل را طلب كنى و در ساعت به قتل رسانى و سرش نزديك من فرستى و چون مطلقا عذر تو بيش مسموع نيست تعجيل نمايى و توقف جائز ندارى چون مكتوب يزيد به پسر زياد رسيد به غايت شادمان شد و به تهيه اسباب رفتن به كوفه مشغول گشت و در اين اثنا خبر به وى رسيد كه امام حسين عليهالسلام مكاتيب به اشراف بصره نوشته است و غلام خود سلمان نام را فرستاد و مضمون هر مكتوبى آنست كه من شما را به احياى دين حق و مراسم امانت و ديانت دعوت مىكنم اگر اجابت كنيد راه راست يابيد. هر كه او راه راست مىطلبد
قدمى در حديقه دين نه
گو بيا رو به جانب ما كن روضه قدس را تماشا كن و اينك من به جانب كوفه مىروم كه هواداران من متوجه آن طرف شوند و السلام چون پسر زياد بدين امر مطلع شد كسان برگماشت تا سلمان را پيدا كردند و به وعده و وعيد از او اقرار كشيد كه مكتوب براى چه كسان آورده پس تمام آن مردمان طلبيد و گفت: رسول حسين با من گفت: كه مكتوب به فلان و فلان آوردهام و شما مىدانيد كه من پسر زيادم در سياست و خونريزى متابعت پدر مىنمايم و اكنون منشور ايالت كوفه به من رسيده است و مرا فرمودهاند كه بدان جانب روم و مسلم بن عقيل و ساير هواداران حسين را به قتل رسانم و من فردا عزيمت خواهم كرد و برادر خود را از قبل خود خواهم گذاشت بايد كه فرمان وى بريد و اطاعت او را به جاى آريد و اگر به سمع من رسد كه يكى از شما طريق معاونت سپرده است او را با همه كسان او به سياست رسانم و به آتش قهر و غضب دود از دودمان او برآرم. به يكسو نهم مهر و آزرم را
كسى كه درآيد ز راه ستيز
به جوش آورم كينه گرم را من و گردن او و شمشير تيز اهل بصره چون اين سخن شنيدند از وعيد آن ستمكار و تهديد آن نابكار بترسيدند و او فى الحال سلمان را طلبيد و فرمود تا به قتل رسانيدند و روز ديگر از معاريف بصره هر كه امام حسين بدو مكتوب نوشته بود همراه خود ساخته روى به كوفه نهاد و در تاريخ اعثم كوفى مذكورست كه چون پسر زياد نزديك كوفه شد توقف نمود تا دو ساعت از شب بگذشت پس عمامه سياه بر سر بسته و طلسانى به سر و روى فروگذاشت و شمشير حمايل كرده كمان در بازو افكند و كيش و قربان بر بسته قضيبى در دست گرفته و بر استرى سوار شده با اصحاب و خدم و حشم روان گشت و از راه بيابان به كوفه در آمد و آن شب مهتاب روشن مىتافت و مردم كوفه شنيده بودند كه امام حسين بن على خواهد رسيد چون آن كوكبه ديدند گمان بردند كه امام حسين است فوج فوج مىآمدند و رسم تحيت به جاى مىآوردند و مىگفتند: مرحبا بك يابن رسول الله آمدى بهتر آمدنى. خير مقدم اى به رويت ديده را صد مرحبا
چشم جان را نور بخشيدى و مردم را صفا عبيدالله زياد جواب سلام ايشان باز مىداد و ديگر سخن نمىگفت و از غضب دندان بر دندان مىخاييد راوى گويد: كه چون پسر زياد به دارالاماره رسيد نعمان بشير در را فرابست و بر بام رفت و چون فرونگريست و آن كوكبه را مشاهده كرد پنداشت كه امام حسين است گفت: يابن رسول الله باز گرد و فتنه ميانگيز كه يزيد اين شهر را به تو نگذارد و امشب به منزل ديگر نزول كن تا فردا بنگريم كه مهم به كجا مىانجامد و مردم كوفه نعمان را دشنام مىدادند كه در باز كن كه اين فرزند پيغمبر است آخر مسلم بن عمرو عروه باهلى نعره زد كه اى اهل كوفه اين امير عبيدالله زياد است و پسر زياد نيز طيلسان از از سر برانداخته سخن گفت و مردم او را بشناختند و پراكنده از دارالاماره بازگشتند و نعمان بفرمود تا در بگشادند و پسر زياد به كوشك فرود آمد و روز ديگر به مسجد جامع رفت و اشراف و اعيان كوفه را طلبيده منشور ايالت خود بر ايشان خواند و مردم را وعدههاى خوب داده اميدوار گردانيد روز ديگر مجمعى ساخت و در اين روز قاعده تهديد را تمهيد نموده اهل كوفه را بترسانيد اما چون مسلم عقيل از آمدن پسر زياد خبر يافت خوفى عظيم بر دل او مستولى گشته به شب از سراى مختار برون آمد و به خانه هانى ابن عروه رفت و گفت: اى هانى من در اين شهر غريبم و تو مردم كوفه را مىدانى پناه به تو آوردهام تا مرا حمايت كرده و از شر دشمن نگاه دارى هانى قبول فرمود و حجرهاى در حرم خود براى وى مرتب داشت و گفت: به سعادت در آى و به سلامت قرار گير. رواق منظر چشم من آشيانه توست
كرم نما و فرود آى كه خانه خانه توست و چون شيعه را خبر شد كه مسلم كجاست گروه گروه نزد او مىآمدند و مسلم بيعت امام حسين از ايشان مىستاند و با ايشان عهد در ميان مىآورد كه به بيعت وفا كنند و از غدر بپرهيزند و آن جماعت سوگند خورده پيامن را بايمان غلاظ مؤكد مىگردانيدند تا زيادت از بيست هزار مرد به بيعت امام سرافراز گشتند و روايتى آنست كه نام هجده هزار كس در جريده به بيعت مرقوم بود. دليران گردافكن شير گير
خروشنده با جوشن و تيغ و تير اما پسر زياد در طلب مسلم بود چندان چه سعى مىنمود پى به منزل مسلم نمىبرد آخر به حيلهاى كه او را روى داد در عقب آن رفت و حيله آن بود كه غلامى داشت معقل نام و بعضى گفتهاند نام او روزبه بود آن تيرهروز را بخواند و سه هزار درهم بدو داد و گفت برو و با شيعه على اختلاط كن و خود را از ايشان بديشان نماى و بگو كه يكى از دوستداران حسين بن على منم و مبلغى زر براى مسلم آوردهام توقع آن كه مرا پيش او بريد تا ديدار مباركش ببينم و اين زر به دست خود تسليم وى نمايم تا اسب و سلاح بخرد و با دشمنان اهل بيت كارزار كند و چون اين عمل كنى و منزل مسلم را بيابى مرا خبر كن كه تو را از مال خود آزاد كنم و دل تو را به انواع رعايتها شاد گردانم معقل آن زر را در حوزه تصرف درآورده از پيش پسر زياد بيرون آمد و در مسجد اعظم رفت و در تفكر افتاد كه چگونه در آن امر شروع كند ناگاه نظرش بر شخصى افتاد كه جامههاى سفيد و پاكيزه پوشيده بود و بسيار در نماز رعايت مراسم خضوع و خشوع مىنمود با خود گفت: كه شيعه جامههاى سفيد پاك مىپوشند و در نماز اكثار مىكنند غالب آنست كه اين شخص از آن طايفه باشد. آن را كه نشان عشق مولاست
بر چهره او چون نور پيداست پس چندان توقف كرد كه آن مرد از نماز فارغ شد آن گاه نزديك رفته سلام كرد و به سخن درآمد گفت: جعلت فداك جان من فداى تو باد من مردىام از اهل شام و خداى تعالى بر من منت نهاده و محبت اهل بيت و مودت دوستان ايشان در دل من افكنده و سه هزار درم نذر كردهام كه بدان دولتمند دهم كه بدين شهر آمده به دعوت امام حسين كه فرزند پيغمبر است اشتغال مىنمايد اگر مرا بدو راه نمايى تا اين مال را تسليم وى نمايم غايت كرم باشد آن شخص گفت: كه از همه مردم كه در اين مسجدند چگونه مرا اختيار كردى و صاحب سر خود ساختى؟ معقل گفت: آثار خير و فلاح و انوار رشد و صلاح در بشره تو ديدم و به خاطرم رسيد كه تو از محبان اهل بيت رسولى آن مرد ساده دل پاك طينت فرمود كه ظن تو خطا نيست من دوستدار اهل بيتم و نام من مسلم بن عوسجه است بيا با خداى عهد و پيمان كن كه اين سر را پيش هيچكس فاش نكنى تا من تو را به مقصود تو نشان دهم معقل سوگند مغلظه خورد كه هر سرى به من سپارى در افشاى آن نكوشم مسلم بن عوسجه گفت: امروز برو و فردا به منزل من آى تا تو را نزد صاحب خود يعنى مسلم عقيل برم و خانه خود مر او را نشان داد روز ديگر معقل به خانه او رفت و ابن عوسجه او را نزد مسلم عقيل برده صورت حال تقرير كرد و معقل در دست و پاى مسلم افتاد و آن درمها نزد وى نهاد مسلم فرمود: كه مصحف بياريد تا وى را سوگند دهيم پس مصحف آوردند و معقل سوگند خورد كه سر شما را فاش نكنم و از مكر و حيله و دغا دور باشم پس بيعت كرد و آن روز تا شب در سراى هانى بود و بر كما هى احوال شيعه اطلاع پيدا كرده از آن جا بيرون آمد و نزد پسر زياد رفته بر جميع حالات او را صاحب وقوف گردانيد روز ديگر اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث به مجلس ابن زياد آمدند از ايشان پرسيد كه هانى عروه كجاست كه چند روزست كه او را نمىبينم؟ گفتند: مدتى شد كه او بيمارست ابن زياد گفت: مىشنوم كه در اين روزها بهتر شده و بر در خانه خود مىنشيند آيا او را چه چيز مانعست كه به سلام ما نمىآيد و ما مشتاق ديدار و بيم ايشان گفتند ما برويم و اگر سوار تواند شد او را به خدمت شما آريم پس نزد هانى آمدند و به مبالغه و الحاح تمام او را سوار كرده روى به دارالاماره نهادند هانى چون نزديك كوش رسيد گفت: اى ياران خوفى از اين مرد در دل من پيدا شده محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه در تسكين وى كوشيده گفتند اين معنى از وساوس نفسانى و هواجس شيطانست و هانى به تقدير ربانى رضا داده مصحوب آن دو شخص به مجلس ابن زياد در آمد ابن زياد كلمهاى كنايتآميز گفت هانى فرمود: كه ايها الامير چه واقع شده؟ گفت: واقعه از اين عظيمتر چه تواند بود كه مسلم عقيل را به وثاق خود راه دادهاى و خلقى انبوه را به بيعت حسين درآورده و تصور تو چنانست كه من از كيد و غدر تو غافلم هانى انكار اين معنى كرد پسر زياد معقل را طلبيد و گفت: اين شخص را مىشناسى هانى نظر كرد عقل را ديد دانست كه وى جاسوس غدار بوده است نه مخلص دوستدار از اين جهت اثر انفعال و خجالت در ناصيه وى پيدا شد گفت: اى امير به خدا سوگند كه من مسلم را به خانه خود نطلبيدم و در احداث فتنه سعى ننمودم اما او در شبى از شبها ناخوانده به خانه من در آمد و زنهار خواست مرا حيا مانع آمد كه او را نوميد سازم اكنون سوگند مىخورم كه مراجعت نموده او را از منزل خود عذر خواهم پسر زياد گفت: هيهات هيهات تو از پيش من بيرون نروى تا مسلم را حاضر نكنى هانى گفت: هرگز اين كار نكنم و در آئين شريعت و طريق مروت چگونه جائز بود كه زنهارى را به دست خصم دهم و قاعده وفادارى و عهد و پيمان را برطرف نهم. صفت عاشق صادق به حقيقت آنست
كه گرش سر برود از سر پيمان نرود هر چند پسر زياد و نديمان او در اين باب با هانى سخن گفتند به جايى نرسيد و او را در كوشك محبوس گردانيدند اما اسماء خارجه روى به پسر زياد كرد كه اى غدار ناكس ما اين مرد را با بشارت تو آوردهايم و تو در اول سخنان نيكو ميگفتى و چون پيش تو آمد با وى خوارى كردى و محبوس ساخته وعيد قتل مىدهى اين چه كردار ناصوابست كه از تو صادر مىگردد پسر زياد در غضب شد و فرمود تا اسماء را چنان زدند كه از حيات مايوس شد و گفت: اى هانى خبر مرگ خود به تو مىرسانم انا لله و انا اليه راجعون پس ابن زياد ديگرباره هانى را طلبيد و گفت: اى هانى جان خود را دوستتر مىدارى يا جان مسلم عقيل را هانى گفت: هزار جان من فداى مسلم باد و ليك اى پسر زياد تو امير و صاحب اختيارى مسلم را طلب كن تا بيابى از من چه مىطلبى گفت: مسلم را جستم و در خانه تو يافتم اكنون به خداى كه او را از پهلوى تو بيرون كشم يا خود را فداى او كنى پس بفرمود تا تازيانه و عقابين بياوردند و جامه از تن وى بيرون كردند و هانى هشتاد و نه ساله بود به صحبت رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم رسيده و مدتها با على مرتضى مصاحب بود و او را بر عقابين كشيدند و گفتند مسلم را بيار تا باز رهى هانى جواب داد كه به خداى اگر هر عقوبتى كه از آن بدتر نباشد با من بكنى و مسلم در زير قدم من باشد قدم از وى برندارم و او را به تو نشان ندهم تو ندانستهاى كه ما روز اول كه قدم در راه محبت اهل بيت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم نهادهايم محنتهاى هالم را با خود قرار دادهايم و جانهاى خود را به رسم نثار بر طبق اخلاص نهاده. ما بر سوايى علم روزى كه مىافراشتيم
بر سر كوى تو اول ماتم خود داشتيم پسر زياد گفت: تا و را پانصد تازيانه بزدند و هانى بيهوش شد ندما درخواست كردند كه اين پير بزرگوار از اصحاب سيد مختار صلّى الله عليه و آله و سلم است بفرماى تا او را از عقابين فرود آرند پسر زياد بفرمود تا او را فروگرفتند و فى الحال به رحمت خداى پيوست و روايتى آنست كه او را بر سر بازار برده گردن زدند و تنش را بر دار كرده سرش را پيش ابن زياد بردند اما چون اين خبر به مسلم رسيد عرق غضبش در حركت آمده هر دو پسر خود را به خانه شريح قاضى فرستاد و ملازمان را فرمود تا ندا كردند كه اى دوستداران اهل بيت همه جمع شويد قريب بيست هزار مرد مسلح و مكمل مجتمع شدند و مسلم سوار شده آن جماعت در ركاب دولت او روان گشتند و روى به قصر امارت نهادند پسر زياد با طايفهاى از اشراف كوفه كه در مجلس با او بودند و با جماعتى از ملازمان و لشگريان كه داشت در كوشك متحصن شدند و مسلم با لشگر خود گرادگرد قصر در آمده بين الفريقين جنگ و جدال دست داد و نزديك بدان رسيد كه قصر را بگيرند ابن زياد بترسيد و حكم كرد تا رؤساى كوفه مثل كثير بن شهاد و محمد بن اشعث و شمر ذى الجوشن و شيب بن ربعى به بام كوشك برآمده اهل كوفه را تخفيف كردند كثير گفت اى كوفيان واى بر شما اينك لشكر شام دم به دم مىرسند و امير سوگند ميخورد كه اگر همچنين بر محاربه خود ثابت باشيد روزى كه دست يابم بى گناه را به جاى گناهكار بگيرم و حاضر را به عوض غايب عقوبت كنم اى مردمان بر خود ببخشائيد و بر عيال و اطفال خود رحم كنيد كوفيان كه اين كلمات شنودند خوفى عظيم و هراسى بزرگ بر دلهاى ايشان مستولى شد و بنابر عادت قديم خود رسم بىوفايى پيش آوردند و از خدا و رسول او شرم ناداشته عهد و پيمان را ناكرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند و روى به منازل خود آورده مسلم را تنها گذاشتند هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه همه برفتند و با مسلم سى كس و به روايتى ده كس مانده بود پس مسلم بازگشت و براى اداى نماز به مسجد در آمد و چون نماز گزارده شد از مسجد بيرون آمد آن جماعت نيز رفته بودند مسلم حيران بماند و گفت: اين چه حالست كه من مشاهده مىكنم و اين چه صورتست كه معاينه مىبينم دوستان را چه شد كه از راه برتافتند و به قدم بىوفايى در راه غدر و بىمروتى شتافتند اى دريغ كه كوفيان از روش راستى به هزار مرحله دورند و از سلوك منهج مهر و وفا به همه روى ملول و نفور. اندر اول خودنمايى مىكنند
چون چنين جلدند در بيگانگى
واندر آخر بىوفايى مىكنند پس چرا آن آشنايى مىكنند پس مسلم سوار شد بدان نيت كه از كوفه بيرون رود ناگاه سعيد بن احنف بن قيس به وى رسيد خداوند گفت ايها السيد به كجا مىروى؟ گفت از كوفه بيرون مىروم تا در جايى استقامت كنم باشد كه جمعى از بيعتيان به من پيوندند سعيد بن احنف گفت زينهار زينهار كه همه دروازهها را فرو گرفتهاند خداوند راهداران بر سر راهها نشسته تو را مىطلبند مسلم گفت پس چگونه كنم گفت همراه من بيا تا تو را جايى برم كه در پناه گيرند پس مسلم را بياورد تا بر در سراى محمد كثير او را آواز داد كه اينك مسلم عقيل را آوردم محمد كثير پاى برهنه بيرون دويد دست و پاى مسلم را ببوسيد و گفت اين چه دولت بود كه مرا دست داد و اين چه سعادتست كه روى به منزل نهاد. گذر فتاد بسر وقت كشتگان غمت فكند سرو قدت بر من از كرم سايه
هزار جان گرامى فداى هر قدمت مباد از سر من دور سايه كرمت پس محمد كثير مسلم را به خانه درآورد و در منزل شايسته بنشاند و اصح آنست كه در زير زمين خانهاى داشت وى را آن جا پنهان كرد و به واسطه غمازان اين خبر به پسر زياد رسيد كه مسلم در خانه محمد محمد كثير است ابن زياد پسر خود خالد را با جمعى فرستاد تا محمد كثير و پسرش را گرفته بيارند و مسلم را در خانه او بجويند و اگر بيابند به دارالاماره حاضر سازند خالد بيامد و به يك ناگاه در سراى ابن كثير را فرو كوفت و او را و پسرش را به دست آورده نزد پدر فرستاد و هر چند در آن سراى جست و جو كردند از مسلم نشان نيافتند اما پسر زياد را چون چشم بر محمد بن كثير افتاد آغاز سفاهت كرد محمد كثير بانگ بر او زد كه اى پسر زياد تو را همى شناسم پدر تو را به ستم بر ابوسفيان بستند تو را چه زهره آن كه با من سفاهت كنى ايشان درين سخن بودند كه از هر گوشه شهر كوفه آواز كوس حربى و ناله ناى رزمى مى آمد و آن چنان بود كه قوم و قبيله محمد كثير بسيار بودند چون شنودند كه ابن زياد او را و پسرش را گرفته همه در سلاح شدند و قرب ده هزار كس روى به كوشك نهادند و غوغاى عام با ايشان يار شد و گذر بر پسر زياد تنگ آمد بفرمود تا محمد كثير و پسرش را بر بام كوشك بردند و بدان مردم نمودند و خيال مردم آن بود كه مگر ايشان را كشتهاند چون ايشان را زنده و سلامت ديدند دست از جنگ باز داشتند و محمد كثير را اجازت شد كه بيرون آيد و پسر را آن جا بگذارد و مردم را تسكين دهد محمد كثير بيرون آمد و قوم خود را باز گردانيد و به منزل خويش آمده از مسلم خبر گرفت پس به شب سليمان بن صرد خزاعى و مختار بن ابوعبيده و رقاء بن عازب و جمعى از مهتران كوفه پيش وى آمدند و گفتند اى بزرگ دين فردا پسرت را از كوشك بيرون آر تا مسلم را برداريم و از كوفه بيرون رفته در قبائل عرب بگرديم و لشگر عظيم جمع كرده و به ملازمت امام حسين رويم و به اتفاق وى كمر حرب دشمنان بر ميان جهد و جهد بنديم برين اتفاق كردند قضا را اول بامداد بود كه عامر بن طفيل با ده هزار مرد از شام آمده به ابن زياد پيوست و او بدان لشكر استظهار تمام يافته محمد كثير را طلبيد و ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشيدند و محمد كثير روى به دار الاماره نهاد و قوم را با غوغاى عام سى چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرو گرفتند و چون محمد كثير بيامد پسر زياد روى بدو كرد كه بگو تو جان خود را دوست مىدارى يا جان مسلم بن عقيل را جواب داد كه اى پسر زياد باز بر سر اين حديث رفتى جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من اينك با سى چهل هزار شمشير است كه حوالى تو را فرا گرفتهاند ابن زياد سوگند ياد كرد كه به جان يزيد كه اگر مسلم را به دست من باز ندهى بگويم تا سرت از تن بردارند محمد كثير گفت يابن مرجانه تو را كجا زهره آن باشد كه مويى از سر من كم كنى ابن زياد منفعل شد و دواتى پيش او نهاده بود برداشت و بيفكند بر پيشانى محمد كثير آمد و بشكست ابن كثير تيغ بر كشيد و قصد پسر زياد كرد مهتان كوفه حاضر بودند در وى آويختند و تيغ از دست او بيرون كردند و خون از پيشانى وى مىچكيد نگاه كرد معقل جاسوس كه به حيله و مكر حال مسلم را معلوم كرد آن جا ايستاده بود و تيغى حمايل كرده دست بزد و آن تيغ را بر كشيد بر ميان آن ناكس غدار زد كه چون خيار ترش دو نيم كرد ابن زياد از سر تخت برخاست و در خانه گريخت و غلامان را گفت اين مرد را بكشيد غلامان و ملازمان قصد وى كردند و او تيغ مىزد تا ده كس را بينداخت آخر پايش به شادروان برآمد و بيفتاد و غلامان گرداگرد وى در آمدند و بر سر او ريخته او را شهيد كردند پسر محمد كثير كه آن چنان ديد با شمشير كشيده غران و غريوان روى به در كوشك نهاد هر كه پيش مىآمد او را فى الحال به عرصه عدم مىفرستاد القصه به پايمردى شجاعت دستبردى نمود كه هر كه از دوست و دشمن آن را مىديد آفرين مىكرد. تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبرى چنين ندارد ياد و تا به در كوشك رسيد بيست سردار را از پاى درآورده بود ناگاه غلامى از عقب وى درآمده نيزهاى بر پشت او زد كه سر سنان از سينهاش بيرون آمد و آن نوجوان از پاى در افتاده وديعت جان به قابض ارواح داد رحمة الله عليه خروش از درون قصر برآمد و لشگرى كه در درون بودند بيرون آمده بر قوم محمد كثير حمله كردند و ايشان پيش حمله آنها باز آمده در هم آويختند. چو درياى هيجا در آمد به جوش ز خون دليران و گرد سپاه
ز مردان جنگى برآمد خروش زمين گشت سرخ و هوا شد سياه قوم كوفه دليروار مىكوشيدند و لشگر شام در حرب ايشان خيره مىماندند ابن زياد فرمود كه جنگ ايشان براى محمد كثير و پسر اوست سر هر دو را از تن جدا كرده در ميان ايشان افكنيد تا دلشكسته شده ترك كارزار كنند پس آن هر دو سر را از تن جدا كرده در معركه افكندند و چون كوفيان آن سرما بديدند در رميدند و چون شب در آمد از ايشان ديارى نمانده بود پس مختار ديد كه كار از دست بيرون رفت بر اسب نشسته با قومى از بنىاعمام خود راه قبيله بنى سعد پيش گرفت و سليمان بن صرد خزاعى نيز به محله بنىزيد رفت و رقاء بن عازب پناه به محله شريح قاضى برد كه در آن محله شيعه اهل بيت بسيار بود اما چون خبر شهادت محمد كثير و پسرش شنود به غايت ملول و محزون گشته به غضب از خانه ايشان بيرون آمده سوار شد و راه دروازه مىطلبيد كه بيرون رود ناگاه در ميان طلايه پسر زياد افتاد و ايشان دو هزار سوار بودند و سپهسالار ايشان محكم بن طفيل بود ناگاه مسلم را بديدند يكى از وى پرسيد كه تو كيستى گفت مردىام از عرب از قبيله فزاره مىخواهم كه به ميان قوم خود باز روم آن كس گفت باز گرد كه اين نه راه توست مسلم باز گشت و چون به دارالربيع رسيد ديد كه خالد پسر ابن زياد با دو هزار مرد ايستاده است از آن طرف نيز برگشت چون به كناسه رسيد حازم شامى را با دو هزار مرد آن جا بديد دليروار بگذشت و روى به بازار درودگران نهاد در آن وقت صبح دميده بود و هوا روشن شده حارس كناسه مسلم را بديد بر مركبى نشسته و نيزه در دست گرفته و دراعه پوشيده و تيغ قيمتى حمايل كرده آثار شجاعت و سطوت از او ظاهر و امارت شوكت و صلابت از سوارى او لايح او باهر. سوارى همچو برق و باد مىراند چو ديگ از آتش بيداد جوشان
كه باد از رفتن او باز مىماند ز باد كينه چون دريا خروشان حارس را در دل آمد كه اين سوار نيست الا مسلم عقيل فى الحال به در سراى پسر زياد آمد و نعمان حاجب را گفت اى امير من مسلم را ديدم كه به بازار درود گران مىرفت و روى به دروازه بصره نهاده بود و نعمان با پنجاه سوار بدان جانب روان شد ناگاه مسلم باز پس نگريست جمعى سواران ديد كه از عقب او مىآيند فى الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد اسب بر شارع بازار روان شد ناگاه مسلم روى به محله نهاد و گمان مىبرد كه از آن جا راه بيرون مىرود آن كوچه خود پيش بسته بود مسلم بدان كوچه درون رفت مسجد ويرانى ديد بدان مسجد درآمد و در گوشهاى بنشست اما چون نعمان پى اسب برگرفت و مىرفت تا به محله حلاجان اسب را باز يافت و از سوار هيچ اثر پيدا نبود حاجب خيره فرود مانده اسب را گرفته باز گشت و پيش پسر زياد آمده صورت حال باز نمود ابن زياد بفرمود تا دروازهها را مضبوط كردند و در محلهها منادى زدند كه هر كه خبر مسلم يا سر مسلم را بياورد او را از مال دنيا توانگر گردانم مردم در تكاپوى وى افتادند و قدم در راه جست و جوى نهادند و مسلم در آن مسجد ويرانه گرسنه و تشنه بود تا شب درآمد قدم از مسجد بيرون نهاد و نمىدانست كه كجا مىرود و حسين با خود مىگفت اى دريغ كه در ميان دشمنان گرفتارم و از ميان ملازمان امام حسين بر كنار نه محرمى كه با او زمانى غم دل بگذارم و نه همدمى كه راز سينه و غم ديرينه با او در ميان آرم نه پيكى دارم كه نامه سوزناك دردآميز من به امام حسين رساند نه يارى كه پيغام غمزداى محنتانگيز من به بارگاه ولايت پناه آن حضرت معروض گرداند. نه قاصدى كه پيامى به نزد يار برد فتادهايم به شهر غريب و يارى نيست
نه محرمى كه سلامى بدان ديار برد كه قصهاى ز غريبى به شهريار برد مسلم سرگشته و حيران در آن محله مىرفت ناگاه به در سرايى رسيد پير زنى ديد آنجا نشسته تسبيحى در دست مىگرداند و كلمه ذكر الهى بر زبان مىگذراند و نام آن زن طوعه بود مسلم گفت يا امة الله هيچ توانى كه مرا شربت آبى دهى تا حق تعالى تو را از تشنگى قيامت نگاهدارد كه من به غايت سوخته دل و تشنهجگرم طوعه به طوع و رغبت جواب داد كه چرا نتوانم و فى الحال برفت و كوزهاى آب خنك ساخته بياورد و مسلم آب بياشاميد و همانجا بنشست كه كوفته و مانده بوده و ديگر انديشه كرد كه چندين هزار كس او را مىجويند مبادا كه در دست كسى گرفتار گردد اما چون مسلم بنشست پيرزن گفت شهريست پرآشوب برخيز و به وثاقى كه پيش ازين مىبودهاى باز رو كه نشستن تو اينجا درين وقت موجب تهمت من مىشود مسلم گفت: اى مادر من مردىام از خاندان عزت و شرف و غربتزده از يار و ديار خود دور افتاده نه منزلى دارم و نه جايى نه بقعهاى نه سرايى آرى. در كوى بلا ساخته دارم وطنى
هر چند به كار خويش در مىنگرم
در منزل درد خسته جانى و تنى محنتزدهاى نيست به عالم چو منى اگر مرا در خانه خود جاى دهى اميد چنان است كه حق سبحانه و تعالى تو را در روضه بهشت جاى دهد طوعه گفت: تو چه نام دارى و از كدام قبيلهاى مسلم گفت: از محنتزدگان ستمديده و غريبان جفاكشيده چه مىپرسى طوعه مبالغه از حد گذرانيد و مسلم به ضرورت اظهار فرمود كه من مسلم بن عقيلم پسرعم امام حسين كوفيان با من بى وفايى كردند و مرا در ورطه بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بيرون بردند و حالا در اين محله افتادهام و دل بر هلاك نهاده و با اين همه يك زمان از ياد امام حسين غافل نيستم و ندانم كه حال او با اين مردمان به كجا انجامد طوعه چون دانست كه او مسلم عقيل است بر دست و پاى وى افتاد و فى الحال او را به خانه خود درآورده منزلى پاكيزه جهت وى مهيا ساخت و از مطعومات و مشروبات آن چه داشت حاضر گردانيد و با بهجت نامتناهى وظايف شكر الهى بر مشاهده لقاى وى به تقديم مىرسانيد و به زبان نياز مضمون اين مقال ادا مىنمود: مگر فرشته رحمت درآمد از در ما مقرر است كه فراش قدسيان امشب
كه شد بهشت برين كلبه محقر ما چراغ نور فروزد ز شمع منظر ما مسلم طعامى بنوشيد و نمازهاى گذشته را قضا كرده سر بر بالين آسايش نهاد اما چون پاسى از شب بگذشت پسر آن پيرزن به خانه درآمد مادر را ديد كه در آن خانه درون مىرفت و بيرون مىآمد و مىگريست و مىخنديد گفت: اى مادر تو را امشب حالى عجيب است و تو در اين خانه تردد بسيار مىكنى خير است مادر گفت: آرى خير است تو به خود مشغول باش پسر ابرام نمود كه البته مرا بر اين قضيه اطلاع مىبايد داد مادر گفت: بگويم با تو به شرط آن كه سوگند خورى كه اين را با كس نگويى پسر سوگند خورد و قبول كرد كه اين سر را با كس نگويد مادر گفت: اى پسر مسلم بن عقيل است كه به ما پناه آورده و او را در اين خانه نشاندهام و مراسم خدمت و لوازم ملازمت او به جاى مىآورم و بدان از خداى تعالى ثواب جزيل طمع مىدارم پسر خاموش شد و در خواب رفت و مسلم خفته بود ناگاه خواب آشفته ديد بيدار شد و از هجران امام حسين عليهالسلام و فراق اهالى و اولاد خود ياد كرده به گريه در آمد و از ديده غمديده به آب گريه بر كار و بار خود و محنت روزگار مدد مىطلبيد. بيا اى اشك تا بر روزگار خويشتن گريم ندارم مهربانى تا كند بر حال من گريه
چو شمع از محنت شبهاى تار خويشتن گريم همان بهتر كه خود بر حال زار خويشتن گريم اما چون روز روشن شد پسر پير زن روى به در خانه ابن زياد نهاد و در وقتى رسيد كه ابن زياد حصين بن نمير را مىگفت كه گرد محلات كوفه برو و منادى كن كه امير مىگويد كه هر كه خبر مسلم به نزد من آرد هزار درهم بدو دهم و مرادات و حاجات آن كس به نزد من به اجابت اقتران يابد و اگر كسى پنهان سازد و در خانه او بيايند آن خانه را غارت كنند و صاحب خانه را به قتل رسانند چون پسر پيرزن وعده درم و وعيد قتل شنود پيش دويد و صورت واقعه با محمد اشعث تقرير كرد و ابن اشعث نزديك پسر زياد رفته تمامى حال باز نمود و ابن زياد خوشدل شده عمرو بن حارث مخزومى را گفت: كه سيصد تن از سرهنگان خاص من به محماد اشعث ده كه او آن سراى را مىداند تا بروند و مسلم را گرفته بياورند محمد اشعث سوار شده با آن سواران روى به سراى طوعه نهادند و به يكبار در و بام آن خانه را فرو گرفتند اما مسلم نماز بامداد گزارده بود و بر جاى نماز نشسته كه آواز سم اسبان به گوش وى رسيد دانست كه به طلب وى آمدهاند برخاست و سلاح بر خود راست كرد و شمشير كشيده از خانه بيرون آمد آن گروه به يكبار روى به وى نهادند و مسلم چون شير خشمناك بر آن قوم حمله كرد و در آن حمله چند كس را بيفكند و اين خبر را به پيش پسر زياد بردند وى به محمد اشعث پيغام داد كه تو را با سيصد كس فرستادهام تا يك شخص را گرفته پيش من آرى اين چه عجز و ضعف است كه تو دارى مسلم اگر چه مردى دلير است آخر يك كس بيش نيست ابن اشعث جواب فرستاد كه تو را تصور آنست كه مرا به گرفتن حلاجى يا جولاهئى فرستادهاى والله كه مرا به جنگ شير ژيان و ببر دمان روان كردهاى اين دلاوريست كه به حسان انتقام خون مبارزان بر خاك هلاك ميريزد و صفدريست كه به ضرب خنجر خاك معركه را با مغز دليران بر مىآميزد. چو بر جوشد از خشم چون تند ميغ
ز آب آتش انگيزد از برق تيغ عبيدالله خبر فرستاد كه او را امان ده و به نزديك من رسان كه جز به امان بر مسلم دست نتوان يافت و چون حديث امان مسلم به ابن اشعث رسيد با مسلم خطاب كرد كه اى مسلم خود را در مهلكه ميفكن و دست از شمشير باز دار و به نزد من آى كه امير تو را امان داده است مسلم گفت: مرا به امان شما احتياج نيست چون قول شما را اعتماد ننمايد و از كوفيان وفا نيايد. نديدم من از هيچ كوفى وفا
ز كوفى نيايد به غير از جفا اين بگفت و بار ديگر بر ايشان حمله كرد و چند كس را مجروح و مقتول ساخت لشگريان درماندند و بعضى پياده شده به بامها برآمدند و سنگ به جانب مسلم انداختن گرفتند و تن نازنين او را به سنگ كوفته و مجروح گردانيدند و او با خود مىگفت: اى نفس مرگ را آماده باش كه مردانه در دفع اعدا كوشيدن و شربت هلاك نوشيدن و خلعت شهادت پوشيدن دولتيست جاويدى و سعادتيست ابدى. چون شهيد راه او در هر دو عالم سرخ روست
خوش دمى باشد كه ما را كشته زين ميدان برند ناگاه حرامزادهاى سنگى بينداخت بر پيشانى مسلم آمد و خون بر روى مباركش دويد. خون جگرم ز ديده بر رخ پالود
رخساره كجا برم چنين خونآلود پس روى به جانب مكه كرد و گفت: يابن رسول الله خبر دارى كه با پسر عمت چه مىرود اما من در راه حق از اينها باك ندارم. گر سنگ آيد به من چون باران اى دل يا گوى به سر برم ز ميدان اى دل
دست من و آستين جانان اى دل يا در سر و كار دل كنم جان اى دل ناگاه سنگ ديگر بيفكندند و بر لب و دندان مباركش آمد و خون به محاسن شريفش فرو دويد دامن پاكش به خون آلوده گشت و اين معنى به زبان حالش جارى شد: هر نشان كز خون دل بر دامن چاك منست
شد تنم فرسوده زير سنگ جور كوفيان
پيش اهل دل دليل دامن پاك منست كشته عشقم من و اين سنگها خاك منست
۱۲
روضة الشهداء
پس مسلم از بسيارى زخم كه يافته بود پشت به ديوار بكير بن حمران باز نهاد و آن ناكس از سرا بيرون آمده شمشيرى حواله فرق مسلم كرد شمشير فرود آمد و لب بالاى او را ببريد مسلم در همان گرمى تيغى بر بكير راند و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن ديوار آورد و مىگفت: بار خدايا مرا يك شربت آب آرزوست.
كوفيان به نظاره ايستاده بودند و آن سخن مىشنودند و هيچكس ياراى آن نداشت كه او را آب دهد آخر پيرزنى بيرون آمد و قدحى از آب گينه پر آب كرده به دست وى داد چون مسلم آن قدح را بر لب نهاد پرخون شد بريخت باز پر آب كرده بدو داد ديگر باره پرخون گشت آن را نيز بريخت بار سوم كه قدح بر لب نهاد دندانهاى مباركش در قدح بريخت مسلم قدح را از دست بنهاد و گفت: آب خوردن من به قيامت افتاد پس يكى از عقب مسلم در آمد و نيزهاى بر پشت وى زد كه مسلم بر وى در افتاد و مردمان از اطراف و جوانب در آمده او را گرفتند و پيش پسر زياد بردند او در آن محل در كوشك امارت نشسته بود چون مسلم را درآوردند سلام نكرد گفتند: چرا بر امير سلام نكردى؟ گفت: زيرا كه در اين سلام نه سلامت دنيا مىبينم نه سلامت عقبى مشاهده مىكنم.
اما چون مسلم را بياوردند پسر زياد مدتى سر در پيش انداخته بود آن گاه سر برآورد و گفت: چرا بر امام زمان بيرون آمدى و اين همه فتنه انگيختى؟ مسلم گفت: امام زمان امام حسين بن على است و من به فرمان او بدين شهر آمدم و آن چه كردم در آن رضاى حق جستم اما اهل شقاوت نگذاشتند كه حق به مستحق رسد يابن المرجانة يقين مىدانم كه به كشتن من امر خواهى كرد پيش از آن كسى را بفرماى كه از قبيله قريش باشد تا نزد من آيد و وصيتى دارم بشنود پس باز نگريست عمر سعد را ديد ايستاده گفت: اى پسر سعد بنا بر قربت و قرابت كه مرا با توست سه وصيت مىكنم ملتمس آن كه وصيتهاى مرا قبول كنى وصيت اول آنست كه در اين شهر هفتصد درهم وام دارم و اسب من نعمان حاجب دارد از او بستانى و سلاحى كه دارم آن را بردارى و با اسب من بفروشى و وام من ادا كنى عمر سعد قبول كرد و پسر زياد گفت: اسب و سلاح از آن توست و هيچكس مانع نخواهد شد كه از مال تو دين تو را باز دهند پس فرمود وصيت دوم آنست كه چون مرا شهيد كنند مىدانم كه سر مرا به شام خواهند فرستاد تن مرا از پسر زياد در خواهى و در محلى كه مناسب دانى دفن كن پسر زياد كه اين سخن بشنيد گفت: چون تو را كشته باشيم هر چه با جسد تو خواهند گو بكن پس گفت: وصيت سوم آنست كه به حسين بن على عليهالسلام نامهاى نويسى و در آن جا ذكر كنى كه كوفيان بى وفايى كردند و پسر عمت كشته شد زينهار تا به كوفه نيايى و به قول اين مردم فريب نيابى پسر زياد گفت: اگر حسين قصد ما نكند ما نيز قصد او نكنيم و اگر متعرض امر خلافت گردد خاموش ننشينيم.
و روايتى آنست كه گفت: اگر حسين ما را نطلبد ما وى را نطلبيم و سخنان ديگر ميان پسر زياد و مسلم گذشته كه گفتن و شنودن آن موجب ملالست القصه ابن زياد آواز داد كه از اهل مجلس من كيست كه مسلم را بر بام كوشك برد و سرش از تن جدا كند پسر بكير بن حمران گفت: يا امير اين كار منست كه امروز پدر مرا كشته پس دست مسلم گرفت و او را به بالاى بام كوشك برآورد و مسلم چندان كه مىرفت بر حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم درود مىفرفستاد اللهم احكم بيننا و بين قومنا بالحق بار خدايا حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به راستى كه مرا بخواندند و چون بيامدم فرو گذاشتند و ما به راستى سخن گفتيم ما را دروغ گو پنداشتند پس چون به بالاى بام رسيد روى به جانب مكه كرد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله آيا از حال مسلم عقيل هيچ خبر دارى و بيتى چند فرمود كه ترجمهاش به فارسى اينست: اى باد صبا ز روى يارى
شهزاده حسين را چو بينى هر بد كه ز كوفيان بديدى بر گوى كه مسلم ستمكش مغرور مشو به قول كوفى
سوى حرم خدا گذر كن بنشين و حديث مختصر كن فرزند رسول را خبر كن شد كشته تو چاره دگر كن وز فتنه شاميان حذر كن پس گفت: يابن رسول الله آرزوى من آن بود كه به يكبار ديگر ديده محنت ديده خود را به ديدار مباركت روشن سازم و عمر خود امان نداد و وعده ديدار به قيامت افتاد. جان دادم و هواى لقاى تو در دلم
رفتم به خاك و تخم وفاى تو در گلم خوارزمى در مقتل نورالائمه خود آورده كه مسلم از بام قصر فرو نگريست مردم بسيار ديد از اهل كوفه ايستاده بودند و نظاره وى مىكردند روى بديشان كرد و بيتى چند ادا فرمود كه ترجمه آن اينست: اى كوفيان چو سر ز تن من جدا كنيد
چون كاروان به جانب مكه روان شود گوئيد كز براى خدا بهر يادگار زخمى بر آب چشم يتيمان من كنيد چون طفلكان من خبر من طلب كنند
بارى تن مرا به سوى خاكدان بريد پيراهن مرا سوى آن كاروان بريد نزد حسين جامه پر خون نشان بريد آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريد از من تحيتى سوى آن طفلكان بريد و چون مسلم سخن تمام كرد دست به دعا بر آورد و گفت: خدايا نصرت ده دوستان را و فرو گذار دشمنان را آنگاه كلمه بگفت و مترصد قتل بايستاده پسر بكير بن حمران خواست كه تيغ بر مسلم براند دستش خشك شد و حيران فرو ماند خبر به پسر زياد بردند او را طلبيد و سؤال كرد كه تو را چه شد جواب داد كه يا امير مردى را ديدم مهيب كه در برابر من برآمد و انگشت خود به دندان مىگزيد و روايتى آنست كه لب خود را به دندان گرفته بود و من از آن شخص چنان ترسيدم كه به همه عمر خود از هيچكس چنان نترسيده بودم ابن زياد تبسمى كرد و گفت: چون به خلاف عادت خود خواستى كارى كرد دهشت بر تو استيلا يافته خيالى به نظرت در آمده يكى ديگر را فرستاد چون به بالاى بام رسيد صورت حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم به نظر وى درآمد كه آن جا ايستاده است زهرهاش بترقيد و مردى شامى را فرستاد بيامد و مسلم را شهيد كرد و قول اصح آنست كه پسر بكير او را به قتل رسانيد و سرش نزديك پسر زياد برد و تنش از بام كوشك به زير انداخت. فغان ز عالم بالا برآمد
غبار ساحت آفاق برخاست بسا دمهاى آتشبار كز غم از آن زارى كه جان مرتضى كرد ز بهر ماتم آل محمد صلّى الله عليه و آله
خروش از عرصه غبرا برآمد به بام قبه خضرا برآمد به جاى موج از دنيا برآمد غريو از مرقد زهرا برآمد ز روح انبيا غوغا برآمد آنگه پسر زياد بفرمود تا تن مسلم و جسد هانى را در بازار قصابان از دار در آويختند و سرهاى ايشان را به دمشق فرستاده از كما هى احوال كه روى نموده بود اعلام كرد يزيد نامه او را مطالعه كرده و فرمود تا آن سرها را از دروازههاى دمشق بياويختند و در جواب مكتوب ابن زياد نوشت كه تو به نزديك من پسنديدهاى و عوض بدل ندارى و هر چه از تو صدور يافته مرضى و مستحسن است و چنان مىشنودم كه حسين بن على عزيمت عراق دارد بايد كه نيك احتياط كنى و راهها را مضبوط گردانى و هر كه را كه از وى صدور فاسدى متصور است به قتل رسانى و السلام چون اين نامه به پسر زياد رسيد خوشدل و خرم گرديد اما راوى گويد: كه بعضى از غمازان پسر زياد را گفتند: كه مسلم را دو پسر درين شهر پنهانند چون صد هزار نگار نه ماه شعاع روى ايشان دارد نه سنبل تاب گيسوى ايشان مىآرد. رويى چگونه رويى رويى چون آفتابى
مويى چگونه مويى هر حلقه پيچ و تابى ابن زياد بفرمود تا منادى كردند كه پسران مسلم عقيل در خانه هر كس پنهان باشد و نيارد به من نسپارد و مرا معلوم گردد بفرمايم تا آن خانه را غارت كنند و آن كس را به خوارى تمام بكشند و آن جوانان در خانه شريح قاضى بودند كه مسلم در روز جنگ ايشان را بدانجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ايشان داد مبالغه داد بعد از قتل مسلم چون اين منادى برآمد شريح ايشان را پيش خود طلبيد و چون چشمش بر ايشان افتاد بى اختيار نعره زد و آغاز گريه كرد و آن دو شاهزداده از قتل پدر خبر نداشتند چون گريه شريح قاضى ديدند شكى در دل ايشان آمد و گفتند: ايها القاضى تو را چه شد كه ما را ديدى فرياد بركشيدى و بدين سوز گريه مىكنى و آتش حسرت در دل ما غريبان مىزنى قاضى چندان كه خواست راز را مخفى دارد طاقت آن نداشت. ناله را چندان كه مىخواهم كه پنهان بر كشم
سينه مىگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن قاضى خروش برگرفت و گفت: اى مخدوم زادگان! بنياد دين ز سنگ حوادث خراب شد
مهر شرف در ابر ستم گشت مختفى
دلها به درد و داغ جدايى كباب شد بحر كرم ز صدمت دوران سراب شد بدانيد كه خلعت شادى دنيا مطرز به طراز غمست و شربت سور بىاعتبارش آلوده به زهر ماتم مشرب هر تهنيتى مكدر به شوب تعزيتى و گلستان هر عشرتى پيوسته به خار زار عسرتى. هيچ روشن دلى در اين عالم
روز شادى نديد بى شب غم اكنون بدانيد كه پدر بزرگوار شما كه اختر سپهر معالى بود از اوج اقبال به حضيض ارتحال انتقال نمود و شهباز روح مقدسش به بال شهادت به جانب رياض سعادت پرواز نمود. دنيا بهشت و رحمت پروردگار يافت
در روضه بهشت به خوبى قرار يافت حق سبحانه و تعالى شما را صبر جميل و اجر جزيل كرامت كناد پسران مسلم كه اين سخنان استماع نمودند هر دو بيهوش شده بيفتادند و بعد از مدتى كه با خود آمدند جامهها پاره كرده و عمامهها از سر برداشته و گيسوان مشكين پريشان ساخته آغاز فرياد كردند كه اى قاضى اين چه خبر دلسوز و اين چه سخن غماندوز است. چه حالتست همانا به خواب مىبينم
به درد دل ز لب شرع ناله مىشنوم
كه قصر دولت و دين را خراب مىبينم ز سوز جان جگر دين كباب مىبينم ناله وا ابتاه و واغربتاه برآوردند قاضى فرمود كه حالا محل اين فرياد و فغان نيست كه كسان عبيدالله زياد شما را مىطلبند و منادى مىكنند كه ايشان در هر منزلى كه باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت كنيم و صاحب منزل را به قتل رسانيم و من در اين شهر به محبت اهل بيت تهمت زدهام و دشمن در تفحص و تجسس حال منند و من به جان شما و جان خود مىترسم اكنون فكر كردهام كه شما را به كسى سپارم تا به مدينه رساند ايشان از ترس ابن زياد از حال پدر فراموش كرده خاموش شدند و قاضى هر يكى را پنجاه دينار زر بر ميان بست و پسر خود اسد نام را گفت: كه امروز شنودم كه بيرون دروازه عراقين كاروانى بوده و عزيمت مدينه داشتهاند ايشان را ببر و به يكى از مردم كاروان كه سيماى صلاح در جبين او ظاهر باشد بسپار تا به مدينه برد اسد در شب تار ايشان را پيش گرفت و از دروازه عراقين بيرون برد قضا را كاروانيان همان زمان كوچ كرده بودند و سياهى لشكر ايشان مىنمود اسد گفت: اى جوانان اينك قافله مىنمايد زود برويد تا بديشان برسيد ايشان از پى كاروان روان شدند و اسد باز گرديد.
اما چون قدرى راه برفتند سياهى كاروان از نظر ايشان غايب شد و سراسيمه گشته راه گم كرده ناگاه عسى چند گرد شهر مىگشتند بديشان باز خوردند چون دانستند كه فرزندان مسلم بن عقيلند فى الحال ايشان را گرفته و بر بستند و امير عسان دشمن خاندان بود ايشان را هم در پيش پسر زياد آورد و ابن زياد بفرمود تا ايشان را به زندان بردند و هم در زمان نامهاى به يزيد نوشت كه پسران مسلم بن عقيل را كه دو طفلند در سن هفت و هشت سالگى بعد از قتل پدر ايشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصد فرمان تا چه حكم صادر گردد يا بكشم يا آزاد كنم يا زنده به خدمت فرستم والسلام و نامه را به يكى داده به جانب دمشق فرستاد.
اما راوى گويد كه زندانبان مردى بود نيك اعتقاد و دوستدار اهل بيت نام او مشكور چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وى سپردند و دانست كه ايشان چه كسانند در دست و پاى ايشان افتاد و به منزل نيكو نشاند و طعامى حاضر كرد تا تناول فرمودند و همه روز كمر خدمت بر ميان بسته بود و در مقام ملازمت ايستاده تا شب در آمد و غوغاى مردم فرو نشست ايشان را از زندان بيرون آورد و به سر راه قادسيه رسانيد و انگشترى خود بديشان داد و گفت: اين راه امن است برويد تا به قادسيه برسيد آنجا برادر مرا طلب كنيد و اين خاتم را نشانى به وى دهيد تا شما را به مدينه رساند ايشان مشكور را دعا گفتند و روى به راه نهادند و چون به حكم لا راد لقضائه گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمىتوان گشاد و به فحواى و لا معقب لحكمه مقتضاى قضا را به چارهگرى تغيير و تبديل نمىتوان داد. قضا به تلخى و شيرينى اى پسر رفتنست
اگر ترش بنشينى قضا چه غم دارد حق سبحانه چنان مقدر و مقرر كرده بود كه آن دو يتيم غريب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهيد خود رسند لاجرم بار ديگر راه گم كردند و آن شب تا روز ميگرديدند چون روز روشن شد نگاه كردند هنوز بر در شهر بودند برادر بزرگ با خردتر گفت: اى برادر هنوز ما بر در شهريم مبادا كه جمعى به ما رسند و بار ديگر به قيد ايشان گرفتار گرديم پس نگريستند و بر دست چپ ايشان خرماستانى بود روى بدان جا نهادند و بر لب چشمه درختى ديدند سالخورده و ميان تهى شده به ميان آن درآمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پيشين در آمد كنيزك حبشى آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسيد نگاه كرد عكس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود حيران بماند. دل صورت زيباى تو در آب روان ديد
بى خود شد و فرياد برآورد كه ماهى
كنيزك بالا نگريست چه ديد؟ دو گل از گلشن دولت دميده دو ماه از برج خوبى رخ نموده يكى مانند مهر از دلربايى گل رخسارشان زير كلاله لب آن گشته خشك از آتش غم
دو سرو از باغ خوبى سركشيده ز ديده چشمه باران گشوده يكى چون آب خضر از جانفزايى شده از گريه خونين همچو لاله رخ اين مانده تر از اشك ماتم چون كنيزك را نظر بر جمال با كمال آن دو اختر فرخنده فال اوج عزت و اقبال افتاد به تماشاى آن دو آفتاب برج هدايت و رشاد آفتابه از دست بنهاد و پرسيد: كه شما چه كسانيد و چرا در ميان اين درخت پنهانيد ايشان فرياد بر كشيدند كه ما دو كودك يتيميم و درد يتيمى كشيده و دو محزوم غريبيم رنج محنت غريبى چشيده از پدر دورافتاده راه گم كردهايم و پناه بدين منزل آورده كنيزك گفت: پدر شما كه بود ايشان چون نام پدر شنودند چشمههاى آب حسرت از ديده گشودند. خدا را اى رفين از منزل مده جانان يادم
كه من در وادى هجران ز حال خود به فريادم كنيزك گفت: گمان مىبرم كه پسران مسلم بن عقيليد ايشان فرياد بر كشيدند كه اى جاريه آيا تو بيگانهاى يا آشنا دوست با وفا يا دشمن پر جفا كنيزك جواب داد كه من دوستدار خاندان شمايم و بىبى دارم كه او نيز لاف محبت شما مىزند جان خود را نثار اهل بيت مىكند شما بياييد با من تا نزديك وى رويم و مترسيد و غم مخوريد كه هيچ دغدغه نيست پس ايشان را برداشت و روى به منزل نهاد و چون نزديك رسيد به خانه درون دويد و بى بى را بشارت داد كه اينك پسران مسلم بن عقيل را آوردم. باغ را باد صبا بس خبر رنگين داد
مژده آمدن ياسمن و نسرين داد بىبى مقنعه از سر كشيد و به مژدگانى پيش كنيزك انداخت و گفت: تو را از مال خود آزاد كردم پس سر و پاى برهنه پيش پسران مسلم باز دويد و بر دست و پاى ايشان افتاد و بر خوارى مسلم و گرفتارى فرزندانش بگريست پس يك يك از ايشان را در بر گرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مىنهاد و چون مادر مهربان نوحه مىكرد كه اى غريبان مادر و اى بى كسان مظلوم و اى بيچارگان محروم و اى بر كسانى كه شما را به درد فراق پدر مبتلا ساختهاند و در ميدان كينه اهل بيت رسالت علم عناد و فساد افراختند آنگاه ايشان را به خانه در آورد و طعامى كه داشت حاضر كرد و كنيز را گفت: كه اين راز را پنهان دار و شوهرم را از اين قضيه آگاه مساز*
كو در حرم اهل وفا محرم نيست.
اما راوى گويد كه چون مشكور زندانبان به جهت رضاى خداوند آن دو مظلوم دردمند را از زندان رها كرد على الصباح آن خبر به پسر زياد رسانيدند مشكور را طلبيد و گفت: با پسران مسلم چه كردى؟ گفت: ايشان را براى رضاى خدا آزاد كردم و خانه دين خود را با اين عمل ستوده و كردار پسنديده آباد گردانيدم.
ابن زياد گفت: از من نترسيدى؟ گفت: هر كه از خداى ترسد از غير او نترسد.
گفت: چه تو را بر اين داشت؟ مشكور گفت: اى ستمكار نابكار پدر بزرگوار ايشان را به ستم كشتى چه تقريب داشت كه آن دو كودك نارسيده بىگناه را كه داغ يتيمى بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختى من براى حرمت روح سيد كونين و صدر ثقلين محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم ايشان را از بند رهايى دادم و بدانچه كردم اميد شفاعت از آن سرور دارم و تو از آن دولت محرومى پسر زياد در غضب شد و گفت: همين لحظه سزاى تو بدهم گفت: هزار جان من فداى ايشان باد. من در ره او كجا به جان وا مانم
يك جان چه بود هزار جان بايستى
جان چيست كه بهر او فدا نتوانم تا جمله به يكباره بر او افشانم پسر زياد جلاد را فرمود تا او را بر عقابين كشيد و گفت: اول پانصد تازيانهاش بزن آن گه سرش از تن جدا كن جلاد فرمان به جاى آورده تازيانه اول كه زد مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و چون دوم بزد گفت: خدايا مرا صبر ده چون سوم بزد گفت: خدايا مرا بيامرز چون چهارم بزد گفت: خدايا مرا براى محبت فرزندان رسول تو مىكشند چون تازيانه پنجم بزد گفت: الهى مرا به رسول و اهل بيتش در رسان آن گه خاموش شد و آه نكرد تا پانصد تازيانهاش بزدند آن گه چشم باز كرد و گفت: يك شربت آبم دهيد ابن زياد گفت: آبش مدهيد و گردنش بزنيد عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت كرده به خانه برد و خواست كه به علاج او مشغول شود كه مشكور ديده از هم بگشاد و گفت: مرا از حوض كوثر آب دادند اين بگفت و جان به حق تسليم كرد. جانش مقيم روضه دارالسرور باد
گلشن سراى مرقد او پر ز نور باد اما راوى گويد كه چون آن مؤمنه صادقه هر دو كودك را به سراى درآورد خانه پاكيزه براى ايشان ترتيب كرد و فرشهاى پاك بگسترد و چون شب در آمد ايشان را بخوابانيد و دلنوازى مىنمود تا به خواب رفتند پس از آن از خانه بيرون آمد و بر جاى خود قرار گرفت زمانى نگذشت شوهرش از در درآمد كوفته و نالان زن گفت: اى مرد كجا بودى در اين روز كه به خانه دير آمدى گفت: صباح به در خانه امير كوفه رفته بودم منادى برآمد كه مشكور زندانبان پسران مسلم عقيل را از زندان آزاد كرده است هر كس ايشان را يا خبر ايشان را بياورد امير او را اسب و جامه دهد و از مال دنيا توانگر گرداند مردمان روى به جست و جوى ايشان نهادند و من هم در طلب ايشان ايستادم و در حوالى و نواحى شهر مىگرديدم و جد و جهد مىنمودم آخر اسبم هلاك شد و مقدارى راه پياده برفتم و از مقصود اثرى نيافتم زن گفت: اى مرد از خداى بترس تو را با خويشان رسول خدا چه كار است گفت: اى زن خاموش باش كه پسر زياد مركب و خلعت و درم و دينار بسيار وعده كرده آن كس را كه پسران مسلم را نزد وى برد زن گفت: چه ناجوانمردى باشد كه آن دو يتيم را بگيرد و به دست دشمن سپارد و از براى دنيا دين خود را از دست بگذارد مرد گفت: اى زن تو را با اين سخنان چه كار طعامى اگر دارى بيار تا بخورم زن بيچاره خوان بياورد و آن بىسعادت طعامى بخورد و بر روى جامه خواب چون بىهوشان بيفتاد و در خواب شد چه تردد بسيار كرده بود و مانده و كوفته شده اما چون از شب پارهاى بگذشت برادر بزرگ كه نامش محمد بود از خواب بيدار شد و برادر كهتر را كه نامش ابراهيم بود گفت: اى برادر برخيز كه ما را نيز خواهند كشت در اين ساعت پدر خود را در خواب ديدم كه با مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى در بهشت مىخراميدند ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ايستاده بوديم حضرت رسول روى به پدر ما كرد كه اى مسلم چگونه دلت داد كه اين دو طفل مظلوم را در ميان ظالمان بگذاشتى پدرم باز نگريست و ما را بديد گفت: يا نبى الله اينك در قفاى من مىآيند و فردا نزديك من خواهند بود برادر خردتر كه اين سخن بشنيد گفت: اى برادر به خدا كه من هم همين خواب ديدم پس هر دو برادر دست در گردن يكديگر كرده مىگريستند روى بر روى هم مىنهادند و مىگفتند: وا ويلاه وا مسلماه وا مصيبتاه از آواز گريستن و خروش و افغان ايشان حارث بن عروه كه شوهر آن زن بود بيدار شد و زن را آواز داد كه اين افغان و خروش چيست و درين خانه ما كيست زن عاجزه فرو ماند حارث گفت: برخيز و چراغ روشن كن زن چنان بيخود شده بود كه بدان كار قيام نمىتوانست نمود آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن كرد و در آن خانه در آمد دو كودك را ديد دست به گردن هم درآورده وا ابتاه مىگفتند حارث پرسيد كه شما چه كسانيد ايشان تصور كردند كه او از دوستانست گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيليم حارث گفت: وا عجباه - يار در خانه و ما گرد جهان مىگرديم - من امروز در طلب شما يم تاختم تا حدى كه اسب خود را از تاختن هلاك ساختم و شما خود در منزل من ساكن و مطمئن بودهايد ايشان كه اين سخن بشنودند خاموش شده سر در پيش افكندند و آن بىرحم سنگيندل هر يك را طپانچهاى بر رخسار نازنين زد و گيسوهاى مشگين ايشان كه حبل المتين متمسكان عروة الوثقى دين بود به هم باز بست و بيرون آمده در خانه را مقفل ساخت و آن زن در دست و پاى وى مىافتاد و سر خود بر قدم وى مىنهاد و بوسه بر دست و پاى وى مىداد و گريه و زارى و ناله و بى قرارى مىكرد و مىگفت: بيداد مكن برين يتيمان
اينها به فراق مبتلايند بگذر ز سر جفاى ايشان نفرين يتيم محنت آلود
لطفى بنماى چون كريمان در شهر غريب و بى نوايند پرهيز كن از دعاى ايشان آتش به جهان در افكند زود حارث بانگ بر زن زد كه از اين سخن بگذر و زبان در كش و الا هر جفايى كه بينى همه از خود بينى زن بيچاره خاموش شد اما چون صبح بدميد و جهان روشن گشت آن تيره روى سياه دل برخاست و تيغ و سپر برداشته و آن دو كودك را پيش انداخته روى به لب آب فرات نهاد و زنش پاى برهنه از پى مىدويد و زارى و در خواست مىنمود و چون به نزديك رسيدى آن مرد تيغ كشيده روى به وى نهادى و آن زن از بيم تيغ باز گشتى و چون ايشان مقدارى راه برفتندى باز از پى بدويدى برين منوال مىرفتند تا به كنار آب فرات رسيدند حارث غلامى داشت خانهزاد كه با پسر وى شير خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون بدان جا رسيد حارث شمشير برهنه به وى داد كه برو و اين دو كودك را سر از تن جدا كن غلام شمشير بستد و گفت: اى خواجه كسى را دل دهد كه اين دو كودك بيگناه را بكشد حارث غلام را دشنام داد و گفت: برو و هر چه تو را مىگويم چنان كن. بنده را با اين و با آن كار نيست
پيش خواجه قوت گفتار نيست غلام گفت: مرا ياراى قتل ايشان نيست و از روح مقدس حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم شرم مىدارم كه كسانى را كه منسوب به خاندان وى باشند هلاك كنم حارث گفت: اگر تو سر ايشان بر ندارى من سر تو بردارم غلام گفت: پيش از آن كه تو مرا بكشى من تو را به همين شمشير هلاك كنم حارث مرد نبردديده بود دست بزد و موى سر غلام بگرفت غلام نيز دست فراز كرد و ريش او را گرفته پيش خود كشيد چنان چه حارث بر وى افتاد و غلام خواست كه زخمى بر وى زند كه حارث قوت كرد و تيغ از دست غلام به در آورد و غلام تيغ خود را از نيام كشيده بر خواجه حمله كرد خواجه سپر پيش آورد و حمله او را رد كرده شمشير بزد و دست راست غلام را بيفكند غلام به دست چپ گريبان او را بگرفت و خود را بدو باز چسبانيده نگذاشت كه ديگر زخم بر وى زند و هر دو به هم در آويختند كه ناگاه زن و پسر در رسيدند پسر پيش دويد و ميان غلام گرفته باز پس كشيد و گفت: اى پدر شرم ندارى اين غلام كه مرا به جاى برادر است و با هم شير خوردهايم و مادر مرا به جاى فرزند است از وى چه مىخواهى حارث جواب نداد و تيغ كشيده روى به غلام نهاد و ضربتى بر وى زد كه هلاك شد پسرش گفت: سبحان الله من هرگز از تو سخت دلترى نديدهام و جفاكارترى نشنيده. جفاكاران بسى هستند اما
ندارى پيشه جز آزار دلها
بدين تندى جفاكارى كه ديدست چنين شوخ دل آزارى كه ديدست حارث گفت: اى پسر سخن كوتاه كن و بگير اين تيغ و برو هر دو را سر ببر گفت: لا والله هرگز اين كار نكنم و تو را هم نگذارم كه مرتكب اين امر شوى و زنش نيز زارى مىكرد كه مكن و خون اين بىگناهان در گردن مگير و ايشان را زنده پيش پسر زياد بر تا مقصودى كه دارى محصل گردد او گفت: اكثر اهل كوفه هوادار اين مردمند اگر من ايشان را به شهر برم امكان دارد كه عوام غوغا كنند و ايشان را از من بستانند و رنج من ضايع گردد پس خود تيغ بر كشيد و آهنگ شاهزادگان كرد و ايشان مىگريستند و مىگفتند اى پير بر كودكى و يتيمى و غريبى ما رحم كن و بر بى كسى و درماندگى ما ببخشا. سنگ را دل خود شود از نالههاى زار ما
اين دل فولاد تو يك ذره سوهانگير نيست حارث گوش به سخن ايشان نكرده پيش دويد تا يكى از ايشان را بگيرد و هلاك كند زن در آويخت كه اى ناخداى ترس، مكن و از جزاى روز قيامت برانديش حراث در غضب شد و شمشير بزد و زن را مجروح ساخت اما چون پسر ديد كه مادرش زخم خورده خداوند حارث مىخواهد كه زخم ديگر بر وى زند فى الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: اى پدر با خود آى و آتش غضب را به آب فرو نشان حارث تيغ حواله پسر كرد و به يك ضربت او را نيز بكشت اما چون زن و پسر خود را كشته ديد غريو از نهادش برآمد و به واسطه زخمى كه خورده بود قوت برخاستن نداشت همين فرياد مىكشيد و به جايى نمىرسيد. جايى رسيد ناله كه از آسمان گذشت
با او به هيچ جا نرسيد اين فغان من پس آن سنگدل به نزديك كودكان آمد گفتند: اى مرد ما را زنده نزد پسر زياد بر تا او هر چه خواهد درباره ما به جاى آرد گفت: شما را داعيه آنست كه من شما را به شهر در آرم و غوغاى عام شما را از من بستانند و مالى كه ابن زياد وعده كرده به من نرسد گفتند: اگر مراد تو مالست گيسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان آن ناكس بى حميت در جاهليت افتاده گفت: البته شما را مىكشم گفتند: بر كودكى و نحيفى ما رحم كن گفت: در دل من رحم نيست گفتند: بگذار تا وضو سازيم و دو ركعت نماز بگزاريم گفت: والله نگذارم گفتند: بدان خدايى كه اسمش بردى بگذار تا او را سجده كنيم گفت نگذارم گفتند: هلا اين چه عداوتست كه مىورزى و اين چه بغض است كه با ما ظاهر مىكنى دريغ كه در اين گرفتارى نه كسى به فرياد ما رسد و نه مددكارى نفسى برآرد. يك هم نفسى نيست به عالم ما را
فريادرسى نيست در اين غم ما را پس حارث قصد هر كدام مىكرد آن ديگرى مىگفت كه اول مرا بكش كه من برادر خود را كشته نتوانم ديد القصه سر برادر بزرگ كه محمد بود جدا كرد و تن او را در آب فرات انداخت برادر خردتر كه ابراهيم بود برجست و سر برادر برگرفت و رو بر روى او مىنهاد و لب بر لب او مىماليد و مىگفت: اى جان برادر تعجيل مكن كه من نيز مىآيم حارث آن سر را به عنف ازو بستاند و سر او را نيز جدا كرده تنهاش را در آب افكند در آن محل خروش از زمين و زمان برآمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و كامرانى كه در اول نوبهار جوانى به خزان اجل پژمرده شده و حيف از رخسار آن دو گل بوستان ناز كه به خارستان حادثه جانگداز خراشيده گشت دريغا كه خورشيد روز جوانى
دريغا كه ناگه گل نوشكفته
چو صبح دوم بود كم زندگانى فرو ريخت از تندباد خزانى اما چون حارث جفاكار لعنة الله عليه سرهاى آن دو شاهزاده نامدار را از تن جدا كرد و در توبره نهاد و از قربوس زين در آويخته روى به جانب عبيدالله زياد آورد و نيم چاشتى بود كه رسيد هنوز ديوان مظالم قايم بود كه به قصر امارت در آمد و آن توبره پيش پسر زياد بر زمين نهاد و ابن زياد پرسيد كه درين توبره چيست گفت: سر دشمنان توست كه به تيغ تيز از تن ايشان جدا كردهام و به طمع رعايت و عنايت تحفه پيش تو آوردم پسر زياد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتى نهاده پيش وى آوردند تا ببيند كه سرهاى چه كسانست اما چون بشستند و پيش آوردند نگاه كرد روىها ديد چون قرص ماه و گيسوها مشاهده كرد چون مشگ سياه گفت: اين سرهاى چه كسانست؟ گفت: از آن پسران مسلم بن عقيل. ابن زياد را بى اختيار آب از ديده روان شد و حضار مجلس نيز بگريستند پسر زياد پرسيد كه ايشان را كجا يافتى گفت: اى امير دى همه روز در طلب ايشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و ايشان خود در خانه من بودند من خبر يافته ايشان را بربستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زارى كردند بر ايشان رحم نكردم القصه ايشان را بكشتم و تن ايشان را در فرات افكنده سر ايشان را اينجا آوردم پسر زياد گفت: اى لعين از خداى نترسيدى و از عقوبت حق سبحانه نينديشيدى و تو را بر رخسارهاى دلاويز و گيسوهاى عنبربيز ايشان رحم نيامد و من به يزيد نامه نوشتهام كه ايشان را گرفتهام اگر بفرمايى زنده بفرستم اگر حكم يزيد در رسد كه ايشان را بفرست چگونه كنم آخر چرا ايشان را زنده پيش من نياوردى گفت: ترسيدم كه عوام شهر غوغا كرده ايشان را از من بستانند و طمعى كه به امير داشتم حاصل نشود گفت: چرا ايشان را جايى مضبوط نساختى و خبر به من نياوردى تا كس فرستادمى و ايشان را پنهان نزد خود آوردمى آن شقى خاموش گشت پسر زياد روى به نديمان كرد و در ميان ايشان شخصى بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان بود پسر زياد عقيده او را مىدانست اما تغافل مىكرد زيرا كه مقاتل نديمى قابل بود او را پيش طلبيد و گفت: اين شخص را بگير و به لب آب فرات بر همان جا كه اين دو طفل را شهيد كرده است به هر خوارى و زارى كه خواهى او را به قتل رسان و اين سرها را نيز ببر و همانجا كه تنهاى ايشان در آب افكنده است اينها نيز بيفكن.
مقاتل به غايت شادمان شده دست او را گرفته بيرون آورد و با محرمان خود گفت: به خدا كه اگر عبيدالله زياد تمام پادشاهى خود به من ارزانى داشتى مرا چنين خوش نيامدى كه كشتن اين مردود را به من فرمود پس مقاتل حكم كرد كه دستهاى حارث را از باز پس بستند و سرش را برهنه كرده به ميان بازار كوفه در آوردند و آن سرها را به مردم مىنمودند غريو از مردم بر مىآمد و بر آن شخص لعنت مىكردند و خار و خاشاك بر سر و روى وى مىريختند و برين منوال مقاتل او را مىبرد تا به موضعى كه مقتل ايشان بود نگاه كرد زنى را ديد مجروح افتاده و جوانى چون سرو آزاد كشته شده و غلامى همه اعضاى او پاره پاره گشته و آن زن نوحه مىكرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنين خود مىگفت. اى دريغ آن سرو باغ نازنين من كه شد
در جوانى همچو گل پيراهن عمرش قبا مقاتل پرسيد: كه چه كسى؟ گفت: زوجه اين بدبخت بودم و از اين كار او را منع مىنمودم و پسر و غلام من در اين كار با من متفق بودند آخر الامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و به حمدالله كه نفرين آن دو طفل بيگناه در وى رسيد پس روى به شوهر كرد كه اى لعين براى طمع دنيا پسران مسلم را بكشتى و دين را بدين قتل ناحق كه عمدا از تو صادر شد از دست دادى.
پس حارث مقاتل را گفت: كه دست از من بدار تا در خانه خويش پنهان شوم و ده هزار دينار نقد به تو دهم مقاتل گفت: اگر مال همه عالم از آن تو باشد و به من دهى دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ايشان رحم نكردى من نيز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظيم طمع دارم پس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فرياد برآورد و بسيار بگريست و خود را در خون ايشان غلطانيد و دست به دعا برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبيد و آن سرها را نيز در آب انداخت.
راوى گويد: كه به كرامتى كه اهل بيت صلّى الله عليه و آله و سلم را مىباشد آن تنها از آب برآمدند و هر سرى بر تنه خود چسبيد دست در گردن يكديگر آورده به آب فرو رفتند و روايتى است كه هر دو را از آب بيرون كرده در آن ساحل قبرى كنده به خاك كردند و تا امروز زايران زيارت مىكنند آن گاه مقاتل غلامان را فرمود تا اول دستهاى او را بريدند آن گاه پاهايش را پس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش را بر كندند و شكمش شكافته اعضاى بريده وى را در آن نهادند و سنگى بر او بسته به آب انداختند زمانى برآمد آب به موج در آمد و او را بر كنار انداخت تا سه بار اين صورت واقع شد گفتند: آب او را قبول نمىكند چاهى بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند اندك فرصتى را زمين بلرزيد و او را بر روى افكند و تا سه نوبت اين معنى مشاهده افتاد گفتند خاك نيز اين مردود را قبول ندارد. پس بدان خراستانها رفتند و هيزم خشك شده آوردند و آتشى برافروختند وى را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش به باد بر دادند پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پيرزن و غلامش را بر آن خوابانيده به در شهر بردند و آنجا كه باب بنى خزيمه است با جامه خونين دفن كردند و هواداران اهل بيت پنهانى ماتم شاهزادگان داشتند.
باب نهم : در رسيدن امام حسين به كربلا و محاربه نمودن با اعدا و شهادت آن حضرت با اولاد و اقربا و ساير شهدا رضوان الله عليهم اجمعين
حقا كه شرح اين حكايت مشتمل بر نكايت به مرتبهاى است كه به اعانت قوت تقرير در مكان امكان نگنجد و ثبت اين قصه منطوى بر غم و غصه به مثابهايست كه به وسيله صورت تحرير به حيز ظهور در نيايد نه زبان قلم را طاقت اظهار است و نه قلم زبان را قوت و ياراى گفتار. همى ترسم كه اندر وقت تقرير
وگر تحرير خواهم آن زمان هم
زبان از آتش بى حد بسوزد قلم بشكافد و كاغذ بسوزد نه سامع را قوت شنودن اخبار استعلاى نواير اين حكاياتست و نه قائل را استطاعت بيان استيلاى شديد اين روايات. فرياد كه ياراى سخن نيست زبان را
بربست غم و غصه ره نطق و بيان را اعلام اين حادثه جانسوز كه يضيق صدرى نتيجه اوست و اخبار واقعه غماندوز كه و لا ينطق لسانى خاصيتى متفرع بر او به چه وجه بر منصه تبيين و تفصيل ظاهر و هويداست تواند شد: ز دست گريه كتابت نمىتوانم كرد
ز آه و ناله حكايت نمىتوانم كرد
كه مىنويسم و مغسول مىشود فى الحال كه صد گره به زبان ميفتد به وقت مقال آرى شهادت امام حسين عليهالسلام اندك واقعهاى نيست و مصيبت اله بيت كمحادثهاى نى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از آن صورت خبر داده بود قبل از وقوع اين مصيبت بر دل زهرا و مرتضى نهاده.
در كنزالغرايب آورده كه جبرئيل امين پنج نوبت حبيب رب العالمين را از شهادت امام حسين خبر داده بود اول در روزى كه متولد شد جبرئيل به تهنيت و تعزيت نزول نمود چنان چه شمهاى از آن سابقا سمت گزارش يافت دوم در چهارماهگى و آن چنان بود كه از ام الفضل بنت الحارث رضى الله عنها روايت كنند كه گفت: شبى در خواب ديدم كه پارهاى از تن مبارك حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم ببريدند و در كنار من نهادند از خواب درآمدم ترسان و هراسان نزد سيد عالم رفتم و گفتم: يا رسول الله! خواب مهيب ديدهام و از هول و هراس آن آرام از دل من رفته است و صورت خواب تقرير كردم آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم تبسمكنان گفت: يا ام الفضل! نيكو خوابى ديدهاى فاطمه من حامله است به پسرى و آن پسر پارهاى است از من چون متولد شود تو را دايه سازم و او را در كنار تو نهم بعد از چند روز حسين متولد شد او را به امالفضل سپردند و به رضاع او مشرف گشت امالفضل گويد: روزى سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه من در آمد و از مقدم او كلبه من خلد برين شد پس فرمود بيار جگرگوشه و نورد ديده مرا من حسين را بر كنار پيغمبر نهادم حسين اراقه كرد و قطرهاى از آن بر جامه آن آن حضرت چكيد و آن حضرت روى بر حلق وى مىماليد و بوسه بر روى وى مىداد و بعد از زمانى من او را به عنف از رسول خداى فرا ستدم چنان كه حسين بگريست رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه مهلا يا امالفضل مهلا آهسته باش اى امالفضل كه اين قطره به آب پاك گردد و اين رنج كه به جگرگوشه من رسيد به چه چيز بر خيزد جبرئيل فرود آمد كه اى سيد تو طاقت گريستن حسين ندارى وقتى كه حلق تشنه او را به خنجر آبدار بريده باشند و جسد نازنين او را غرقه خون ساخته حال چون خواهد بود حضرت خواجه صلوات الله و سلامه عليه از اين حال محزون شد و به غايت اندوهگين گرديد هركه در اين مصيبت اندوهناك باشد مقرر است كه با حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم موافقت نموده و از اينجا گفتهاند: كه ارواح انبيا على نبينا و عليهمالسلام به جهت موافقت با آن حضرت همه در واقعه حسين محزون و مغموم گشتهاند. آدم درين عزا به غم و غصه مبتلاست
هان اى خليل آتش نمرود ديدهاى رنگين چراست پيرهن موسوى ز نيل گويا براى ماتم سلطان دين حسين اينها غم از براى دل مصطفى خورند گر مرتضى بگريد از اين غصه در خورست سوزش نه بر زمين بود و بس كه بر سپهر
كشتى نوح غرقه طوفان ابتلاست اين شعله بين كه در جگر شاه اولياست وز دست غصه جبه عيسى چرا قباست چندين خروش و ولوله در خيل انبياست آن خود چه حسرتست كه در جان مصطفيست ور فاطمه بنالد از اين حالها رواست در هر كه بنگرى به همين داغ مبتلاست و اين حكايت امالفضل در كتاب مطالب السؤل فى مناقب آل الرسول از كمال الدين ابن طلحه منقولست و در شواهد از امالحارث نقل كرده و الله اعلم.
سوم خبر شهادت حسين عليهالسلام در سه سالگى واقع شده و اين حكايت را امام طبرى در سير كبير آورده كه يكى بود از ياران رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه او را دحيه كلبى گفتندى جوانى بود زيباروى نيكوخوى اوقات وى به تجارت مىگذشت هرگاه كه به نزديك آن سرور آمدى آن حضرت او را گرامى داشتى و هر بار كه بيامدى دست تهى نبودى بلكه از جهت حسن و حسين ميوههايى كه در آن زمان بودى بياوردى و شاهزادگان چنان خو كرده بودند كه چون دحيه بيامدى هر دو برادر به مسجد يا حجره آن حضرت تشريف فرمودندى و دليروار بر كنار وى نشستندى و دست به گريبان و آستين وى در آوردندى اما جبرئيل امين عليهالسلام گاهگاه به صورت دحيه نزد آن حضرت مىآمد روزى هب صورت با پيغمبر بر در مسجد نشسته بود كه حسن و حسين درآمدند و جبرئيل را به صورت دحيه ديدند چنان تصور فرمودند كه دحيه است گستاخانه در آمده بر كنار وى نشستند و دست در آستين وى مىكردند و به گريبان وى در مىآوردند روى مبارك آن حضرت برافروخت و از جبرئيل شرم داشت و خواست كه ايشان را دور كند جبرئيل گفت: كه اى سيد ايشان را هيچ مگوى پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه اى جبرئيل چون هيچ مگويم كه ايشان تو را نمىشناسند و حرمت به جاى نمىآورند و تو را دحيه مىپندارند از آن گستاخى مىنمايند جبرئيل گفت: اى سرور عالميان بسيار بوده كه فاطمه نماز تهجد گزارده بوده و در خواب رفته و ايشان در گهواره بيدار شدهاند و خواستهاند كه بگريند از آفريدگار عالم فرمان رسيده كه اى جبرئيل به تعجيل برو و گهواره ايشان را بجنبان كه فاطمه غنوده است تا زمانى بياسايد يا رسول الله من گهواره ايشان را بسيار شبها جنبانيدهام و صداى اين معنى كه ان فى الجنة نهرا من لبن * لعلى و الزهراء و حسين و حسن به گوش ايشان رسانيده.
اى سيد من بسى دست آس فاطمه كشيدهام كه او از ماندگى دستاس كشيدن در خواب بوده و چون من دستاس كش و گهوارهجنبان ايشانم اگر در كنار من آيند عجب نباشد اما در اين حيرانم كه در آستين و گريبان من چه مىجويند حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه چون ايشان تو را دحيه پنداشتهاند و هرگاه كه دحيه اينجا آمدى براى ايشان ميوه يا تبركى ديگر در گريبان و آستين خود داشتى ايشان از تو تبرك و ميوه مىجويند جبرئيل دست بيازيد به بهشت و يك خوشه انگور و انارى از اشجار بهشت باز كرده پيش ايشان نهاد و چون خواستند كه تناول فرمايند سائلى بر در مسجد آمده گفت: كه مدتيست در آرزوى آنم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم خواست كه از آن انگور قدرى به وى دهد جبرئيل دست آن حضرت بگرفت و گفت: يا رسول الله اين ابليس است آمده تا از ميوه بهشت بخورد و اين بر وى حرامست اما چون ابليس بدانست كه او را بشناختند نااميد باز گشت پس شاهزادگان ميوه مىنوشيدند و پيغمبر در ايشان مىنگريست جبرئيل گفت: اى سيد اين دو ميوه باغ تو را و اين دو چشم و چراغ تو را شربت شهادت خواهند چشانيد و يكى را به زهر قهر مقتول خواهند كرد و ديگرى را به تيغ بى دريغ بخواهند گذرانيد و مصيبت ايشان تو را موجب زيادتى شفاعتست چنان چه ابن حسام گويد. به روز حشر بينى به دست پيغمبر
كليد گنج شفاعت به خونبهاى حسين و در مصابيح القلوب آورده كه جبرئيل از بهشت انارى و سيبى و بهى فرا گرفت و بديشان داد ايشان شاد شدند و حضرت رسول فرمود: كه اين ميوه را پيش پدر و مادر خود بريد و با يكديگر بخوريد و از هر يك چيزى باقى گذاريد چنان كردند روز ديگر كه بر سر آن رفتند درست شده بود و به حال خود باز رفته پس هرگاه كه از آن چيزى بخوردندى قدرى باقى گذاشتندى روز ديگر درست شده بودى تا چون فاطمه از دنيا رحلت كرد آن انار گم شد و چون امير را شهيد كردند به نيز ناپيدا شد اما سيب نزد امام حسين عليهالسلام بود و پيوسته با خود داشتى چون در كربلا تشنگى بر او غلبه كردى آن سيب را ببوئيدى و تشنگى او كمتر شدى و چون امام حسين را شهيد كردند آن سيب نيز غايب شد اما بوى سيب از تربت مقدسه او مىشنودند از حضرت امام زين العابدين عليهالسلام روايت است كه هر آن مؤمن مخلص كه در موسم عاشورا حسنى را زيارت كند بوى آن سيب از تربت وى مىشنود و بوى تربت آنحضرت خود هزار بار از مشك اذفر و طيب عنبر خوشتر است سلام على الترب الذى ضم جسمه. اگر بر مرقد جنت پناهش بگذرى يابى
هواى مشهدش چون روضه فردوس روح افزا
شميمش در مشام جان ز بوى مشك تر خوشتر فضاى آستانش چون سراى خلد جان پرور چهارم خبر شهادت او در چهار سالگى وقوع يافته و آن چنان بود كه جبرئيل نزد پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم آمد و آن حضرت حسين را بر كنار داشت و بوسه بر روى و حلق او مىداد و سر مبارك او را به سينه با سكينه بىكينه خود باز مىنهاد جبرئيل پرسيد: كه يا رسول الله اين ميوه باغ نبوت و اين ثمره حديقه ولايت را دوست مىدارى؟ فرمود كه: نعم اولادنا اكبادنا.
راوى گويد: كه تعويذى برداشت و بسته در گردن حسين بود و اثر آن رشته بر گردن نازنينش مانند خطى پديد آمده بود جبرئيل عليهالسلام در آن خط مىنگريست و سر مىجنبانيد سيد انبيا صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه اى برادر بسيار در اثر اين رشته مىنگرى جبرئيل گريان گريان گفت: يا رسول الله روزى باشد كه در كربلا اثر همان رشته در گردنش خونآلود گردد و جانهاى اهل بيت به مصيبت آن شهيد غمزده مظلوم محنت فرسوده ملول و محزون و مغموم و مهموم گردد. ملك را جان درين ماتم بسوزد
بدان سان آتشى گردد فروزان فلك را هم جگر زين غم بسوزد كه از يك شعلهاش عالم بسوزد پنجم اعلام واقعه هايله و حادثه نازله شاه شهيدان در پنج سالگى بوده آوردهاند كه صباح عيدى بود كه شاهزادگان به حجره سيد عالميان در آمدند و گفتند: اى جد بزرگوار امروز روز عيد است و بزرگزادگان عرب را مىبينيم كه جامههاى نو پوشيدهاند و ما را لباس نو نيست روى به جانب تو كه تاج لعمرك بر سر و خلعت يا ايها المدثر در بر دارى آورده تا عيدى بستانيم و عيدى جز جامه نو نمىخواهيم خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم تامل فرمود و جامهاى كه مناسب ايشان باشد در خانه نبود و نااميدى و محرومى ايشان را نيز لايق نمىنمود متوجه بارگاه احديت شد و سر خود را به حضرت صمديت فرستاد فى الحال جبرئيل آمد و دو حوله سفيد دوخته مناسب قد و قامت ايشان از حلل بهشت بياورد و گفت: اى سيد ملول مباش و اين لباس در فرزندان عزيز خود پوش حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شاهزادگان را طلبيد و گفت: اينك جامههايى كه خياط قدرت فراخور قد و قامت شما دوخته از غيب رسيد. خلعت قدر كه خياط كرامت آراست
بر قد و قامت اقبال شما آمد راست اما چون حسن و حسين آن خلعتها را سفيد ديدند ديگرباره به زبان نياز گفتند: اى جد دلنواز همه كودكان عرب جامههاى رنگين دارند ما را نيز هواى لباس ملون است حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم متفكر شد جبرئيل گفت: يا رسول الله خاطر جمع دار كه استاد كارخانه صبغة الله اين مهم را فى الحال بسازد و دل جگرگوشگان تو را به هر رنگ كه خواهند بنوازد بفرماى تا طشت و آبدستان بياورند پس حضرت بفرمود تا طشت و ابريق آب بياوردند و جبرئيل گفت: يا رسول الله من آب برين جامهها مىريزم و تو دست مبارك در آن مىمالى تا هر رنگ كه مطلوب باشد به ظهور رسد آن سرور كى حله را در طشت نهاد و جبرئيل آب ريختن آغاز كرد.
پس حضرت روى به جانب حسن آورده فرمود كه اى نور ديده جامه خود را به چه رنگ مىخواهى؟ گفت: به رنگ سبز آن حضرت دست به يك حثه ماليد به قدرت الهى لون سبز گرفت آن را بيرون آورد و به حسن داد تا در پوشيده و ديگر حله را در طشت نهاده روى به حسين كرد و او در آن وقت پنج ساله بود گفت: اى جان جد تو به كدام رنگ مايلى؟ گفت: به رنگ سرخ فى الحال به اثر دست خواجه انبيا آن حله به رنگ ياقوت رمانى برآمد و حسين آن را در بر كرد جبرئيل بعد از مشاهده اين حال گريان شد شاهزادگان شاد شده و جامهها پوشيده و روى به حجره مادر نهادند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم جبرئيل را گفت: در اين وقت كه فرزندان من شاد گشتند تو چرا غمگين شدى؟ گفت: اى سيد مگر قصر بهشت و قصرها كه به نام حسن و حسين ساخته بودند در خاطر مبارك نمانده كه كوشك حسن از زبرجد سبز بود و از آن حسين از ياقوت سرخ اينجا نيز اختيار هر يك از ايشان همان رنگ را مؤيد آن حالست و البته حسن را زهر دهند و در آخر عمر رنگ مباركش از اثر سموم سبز شود و حسين را شهيد كنند و رخساره دلفريبش از خون وى سرخ گردد.
۱۳
روضة الشهداء سبزه رو بر خاك مالد از غم زهر حسن
لاله گون گردد شفق از خجلت خون حسين و در شواهد از عايشه نقل مىكند كه روزى رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم با جبرئيل عليهالسلام نشسته بود حسين بن على عليهما السلام در آمد جبرئيل پرسيد: كه اين كيست؟ فرمود كه پسر منست و او را بر كنار خود بنشاند جبرئيل گفت: زود باشد كه وى را بكشند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم پرسيد: كه وى را كه كشد؟ جبرئيل گفت: جمعى از امت تو و اگر خواهى من تو را بگويم كه وى را در كدام زمين خواهند كشت پس جبرئيل اشارت به جانب كربلا كرد و قدرى خاك سرخ بر گرفت و به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نمود و گفت: اين خاك مقتل ويست و به خون او رنگين خواهد شد. خاك را كز خون آن شهزاده رنگين كردهاند كوه خارا سنگها بر سر زند گر بشنود وه چرا در خاك ميدان غرق خون افتادهاند
جمله حوران سرمه چشم جهانبين كردهاند
آن چه آن سنگيندلان با آل ياسين كردهاند
شهسوارانى كه فتح قلعه دين كردهاند راويان اين اخبار جگرسوز و ناقلان اين حكايات غماندوز بر اين وجه نقل فرمودهاند كه در مبدء حال كه مسلم بن عقيل به كوفه رسيد و اشراف و اعيان بدو رجوع نموده و قاعده بيعت را تمهيد دادند و هيجده يا بيست هزار مرد جرار نامدار سر ارادت بر خط هوادارى و متابعت نهادند او كتابتى به حضرت امام فرستاد و صورت حال به موقف عرض رسانيد و استدعاى قدوم شريف ايشان نموده مضمون اين كلام به مبالغه تمام ادا كرد. هماى اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد چون اين مكتوب به امام حسين رسيد آهنگ رفتن عراق ساز كرد و روى به تهيه اسباب سفر آورد و دوستداران و هواداران او را اين صورت موافق ننمود اما هر چند آن جناب را از رفتن منع فرموده مدعاى خويش را به اقامت دلائل و براهين مؤكد ساختند مفيد نيفتاد به آخر عبدالله عباس به خلوتش شتافته گفت: يابن عم مىشنوم كه عزيمت كوفه دارى فرمود كه آرى ابن عباس گفت: يابن رسول الله از مكه بيرون مرو و مفارقت حرم خدا اختيار مكن كه پدرت ترك حرمين كرده به عراق توجه فرمود ديدى كه بدو چه رسيد و اهل كوفه همان مردمند كه قصد برادرت كرده و جهات وى را غارت نمودند زخم بر وى زدند تو از ايشان ايمن مباش و بر قول ايشان اعتماد مكن كه سخن ايشان وثوق را نشايد و از ايشان وفاى عهد و پيمان به هيچگونه نبايد. وفا مجوى از ايشان وگر نمىشنوى
به هر زه طالب سيمرغ و كيميا مىباش امام حسين فرمود كه اين قضيه نسبتى به آنها ندارد چه مسلم بن عقيل به من نامه فرستاده و از بيعت بيست هزار مرد مردانه خبر داده و مردم كوفه مكاتيب بسيار به من نوشتهاند و التماس نموده كه متوجه آن جانب شوم شايد كه كار حق تمشيت يافته مهم باطل درهم شكند و حالا بر من حجتى لازم شده اگر نروم عندالله چه جواب توانم گفت ابن عباس گفت: كه هنوز والى يزيد در شهر است و آن مملكت در تصرف كسان اوست اگر كوفيان حاكم خود را از شهر اخراج كنند و ولايت را متصرف شوند بدان صوب توجه نمودن صواب است و اگر چنين نكنند تو را هر آينه با لشگر يزيد جنگ بايد كرد و مبادا كه از ايشان در آن واقعه صورت نصرت به ظهور نيايد و شما بىكس و بىفريادرس بمانيد امام حسين عليهالسلام فرمود كه درين سخن انديشه كنم و فردا جواب باز دهم ابن عباس برفت و امام حسين براى رفتن كوفه از مصحف فال گشود اين آيت آمد كه كل نفس ذائقة الموت و انما توفون اجوركم يوم القيامة
امام حسين گفت: كه صدق الله و صدق رسول الله به سخن جد بزرگوار خويش كه در جواب شنيدم و كلام پروردگار خود كه به فال گشودم هر دو مؤيد شهادت منند و مرا از آن چاره نيست * دفع تقدير به تدبير نشايد كردن.
روز ديگر ابن عباس باز آمد و گفت: يابن رسول الله چه فكر فرمودى گفت: عزيمت سفر عراق را تصميم دادهام و دل بر قضاى ربانى و حكم سبحانى نهاده * آن چه رضاى حق بود هست مراد ما در آن.
عبدالله عباس گفت: اى امام حسين البته اگر ميل سفر دارى توجه به ولايت يمن كن كه مملكت عريض و عرصه فسيحست و حصون و قلاع بسيار دارد و قبيله همدان تمام شيعه پدر تو اند و ديگر دوستداران و هواخواهان اهل بيت در آن نواحى بىشمار است و چون در آن ولايت قرار گيرى داعيان خود را به اطراف و اكناف ممالك روان ساز تا خلايق را به بيعت تو دعوت كنند و لشگريان درهم بند آنگاه هر چه مدعا باشد بدان قيامت نماى حسين فرمود كه اى پسر عم كمال شفقت تو را درباره خود مىدانم و خلوص عقيدت تو را نسبت به خود مىشناسم اما عزيمت من به سوى كوفه مصمم گشته است و به هيچ نوع فسخ آن صورت نمىبندد و درين سفر سرى هست كه به ظهور خواهد آمد و من مىدانم كه مرا چه واقعه در پيش است و از جد و پدر خود شنودهام و تو مىدانى كه پدرم بارها بر سر منبر مىفرمود: كه اوتيت علم المنايا و البلايا اكنون آن كتاب پيش ماست و مبلغ اعمار و آجال اهل بيت را مىدانم ديگر درين باب مبالغه منماى و در فسخ اين عزيمت الحاح مفرماى كه به جايى نمىرسد در اين سفر بىاختيارم و زمام امور من در دست ديگريست. بارها گفتهام و بار دگر مىگويم من اگر خارم اگر گل چمن آرايى هست
كه من دلشده اين ره نه به خود مىپويم
كه از آن دست كه مىپروردم مىرويم عبدالله عباس گفت: اگر البته اين عزيمت به امضا خواهى رسانيد و ترك رفتن عراق نخواهى كرد بارى زنان و فرزندان را همراه مبر حسين فرمود كه ايشان را كجا گذارم و به كه سپارم اولى آن كه با من باشند ابن عباس گفت: يابن رسول الله مرا داعيه آن بود كه در ركاب تو باشم اما قايد فضا عنان عزيمت به جانب مدينه مىكشد و شايد كه چون در كوفه قرار گيرى من به ملازمت توانم رسيد و نمىدانم كه بار مفارقت چگونه توانم كشيد و جام غم انجام مهاجرت به كدام قوت توانم چشيد. تو مىروى و من خسته باز مىمانم تو بادپاى عزيمت چو باد مىرانى
در اين كه بى تو بمانم عجب همى مانم
من آب ديده گلگون چو آب مىرانم پس حضرت امام حسين عليهالسلام برادران و خويشان و هواداران خود را جمع كرد و براى نسوان و اطفال محملها ترتيب داد و در روز سوم ذيحجه كه قضا را مسلم عقيل در همان روز به قتل رسيده بود از مكه بيرون آمده روى به راه نهاد آوردهاند كه يكى از دوست داران مخلص و محبان خالص ايشان گفت: يابن رسول الله به سوى كوفه رفتن مصلحت نيست كه قول اهلش را وفايى و وفاى ايشان را بقايى نيست امام حسين جواب داد كه از الزام حجت ايشان انديشهمندم و اينجا از بيم اعادى در گزندم بدين جهت بار سفر مىبندم كه كمندى از غيب در افكندهاند و من گرفتار آن كمندم. چه كنم من چه كنم من كه گرفتار كمندم
گه از اين سوى برندم گه از آن سوى كشندم اما چون به منزل صفاح رسيد فرزدق شاعر را ديد كه از جانب عراق مىآيد چون فرزدق را نظر بر جمال جهانآراى امام حسين افتاد فىالحال از مركب پياده شد و دو پا و ران و ركات امام حسين را ببوسيد و آن حضرت پرسيد: كه اى فرزدق از كوفه مىآئى؟ گفت: آرى يابن رسول الله گفت: مردم كوفه را چون گماشتى جواب داد كه دلهاى ايشان با توست كه راه حق تو دارى اما شمشيرهاى ايشان با بنى اميه است كه مال دنيا ايشان دارند حسين عليهالسلام فرمود كه راست مىگويى پس فرزدق را وداع كرده به جانب حرم رفت چون امام به بطنالرمه رسيد مكتوبى به قيس بن مسهر داده او را به كوفه فرستاد مضمون آن كه نامه مسلم بن عقيل به من رسيد مشتمل بر اتفاق شما به خلافت من و تشويق و آرزومندى شما به قدوم من خدا شما را جزاى خير دهاد و سعى شما را درباره من ضايع مگرداناد و اين صحيفه از بطن الرمه سمت ارسال يافت و من عنقريب در عقب مكتوب خواهم رسيد والسلام.
قيس نامه آن حضرت گرفته روى به كوفه نهاد و چون به قادسيه رسيد حصين بن نمير با جمعى از لشگر شام در آن مقام آرام داشت و سبب آن بود كه چون امام حسين از مكه بيرون آمد جمعى اعادى نامهها به پسر زياد نوشته او را از عزيمت امام اخبار كردند پسر زياد سرهاى راهها را به مردان كارى و دليران كارزارى سپرده بود و امام حسين و ملازمان ايشان از اين صورت آگاهى نداشتند چون قيس به قادسيه رسيد حصين او را گرفته به كوفه فرستاد و ابن زياد با وى غلظتها كرده عاقبت فرمود كه او را از بالاى قصر به زير انداختند و هلاك شد.
نورالائمه آورده كه ارسال نامه به كوفه از كربلا بوده و عنقريب آن نقل سمت ذكر خواهد يافت القصه چون امام حسين به ذات عراق رسيد بشير گفت: يابن رسول الله مگر نشنودهاى كه الكوفى لا يوفى فرمود: كه راست گفتى و از آنجا در گذشته به منزل ورود رسيد از يك جانب بلندى ديد خيمهاى نصب گرديده پرسيد: كه صاحب خيمه كيست؟ گفتند: زهير بن القين البجلى و او در آن وقت از مكه مىآمد حج گزارده بود و از مناسك آن فارغ گشته به كوفه مىرفت امام حسين او را طلبيد و زهير در اول تعللى نمود بعد از تامل تمام به خدمت فرزند خيرالانام عليهالسلام توجه فرمود.
امام حسين فرمود اى زهير هيچ سر آن دارى كه مركب مجاهدت در ميدان محبت الهى بتازى و به آب شمشير تابدار آتش افساد خاكساران هوا را منطفى سازى و پروانهوار بر حوالى شمع شهادت پرواز نمايى و درى از خشنودى حق سبحانه بر روى خود بگشايى؟
ز جان بگذرى تا به جانان رسى.
روى زهير از شادى برافروخته به فحواى اين سخن مترنم شد كه يابن رسول الله! سرى كه پيش تو بر آستان خدمت نيست به پيش اهل نظر كم بود ز پروانه
سريست آن كه سزاوار تاج عزت نيست
دلى كه سوخته آتش محبت نيست مدتها است كه مترصد اين دولت و مترقب چنين سعادت مىبودم منت خداى را كه رسيد به كام دل.
پس از نزد امام حسين بيرون آمده بفرمود تا خيمه او را بركندند و قريب به خيمه امام مظلوم نصب كردند پس با اصحاب خويش گفت: كه از شما هر كدام آرزوى شهادت را كاره است از من مفارقت اختيار نمايد اغلب ياران زهير از وى اعراض نموده روى به كوفه نهادند آن گاه زن خود را طلبيده گفت: اى يار غمگسار و همدم وفادار من به خدمت امام حسين مىروم تا جانسپارى كنم تو از مال من حق خود بردار و مرا بحل كن و به قولى آنست كه زن را طلاق داد و او را همراه برادر به كوفه فرستاد و روايتى ديگر چنان است كه زن گفت: اى مرد مردانه و اى صاحب همت فرزانه تو مىخواهى كه در خدمت پسر مرتضى باشى من نيز مىخواهم كه ملازم دختران فاطمه زهرا باشم پس هر دو به اتفاق كمر خدمتكارى اولاد رسول بر ميان بسته و طريق هوادارى احفاد بتول اختيار فرموده احراز سعادت هر دو سرا نمودند وين كار دولت است كنون تا كه را رسد.
پس از آن جا برفتند تا به شقوق رسيدند شخصى از كوفه مىآمد امام حسين تنها نشسته بود او را طلبيد و از احوال آن طرف استفسار نمود و آن شخص گفت: به خداى كه از كوفه بيرون نيامدم تا ديدم مسلم عقيل و هانى عروه را كشتند و تنهاى ايشان بر دار كشيده سرهاى ايشان را به دمشق فرستادند امام حسين كه اين خبر بشنود؛ گفت: انا لله و انا اليه راجعون پس آن مرد برفت و غير از امام حسين كس بر اين وقوف نيافت راوى گويد: كه مسلم دختر كوچكى داشت و حسين او را بنواختى و مصاحب دختران امام بود و درين منزل كه فرود آمده بودند آن دختر به عادت خود پيش امام حسين آمد و امام او را نوازشى كرد و مراعاتى فرمود كه هرگز مثل آن واقع نشده بود بسيار در روى او مىنگريست و دست مبارك بر سر و روى او مىكشيد دختر را شكى در دل پديد آمد و به فراست چيزى معلوم كرد و گفت: يابن رسول الله امشب با من ملاطفتى مىنمايى و رعايتى مىفرمايى كه فراخور يتيمان باشد مگر پدرم شهيد شده است امام حسين را ديگر تحمل نمانده و به گريه در آمد و گفت: اى دختر دل تنگ مكن كه من پدر تو باشم و زينب خواهر من مادر تو و دختران من همه خواهران تو و پسران من همه برادران تو، دختر فرياد بر كشيد و مضمون رجزى كه دأب عرب بود ادا كرد. اى كاشكى نخست ز مادر نزادمى اى كاشكى شناختمى خوابگاه او اى كاشكى به گريه شدى راست كار من
تا اين زمان ز دست پدر را ندادمى
تا سر چو خاك در قدم او نهادمى
تا جوىها ز چشمه چشمم گشادمى چون فرياد و فغان آن دختر برآمد پسران مسلم بر آن حال مطلع شدند و به ناله و فغان درآمده عمامهها از سر برداشتند و از زارى و بىقرارى دقيقهاى فرو نگذاشتند و هر يك از ايشان به سوز دل مىگفتند: من خود از درد دل به فريادم
حال مسلم چه مىدهى يادم امام حسين از مصيبت مسلم بسيار متأثر شده بود و از دغدغه معامله او بيحد متفكر گشته به سبب زخم خنجر مفارقت مسلم و داغ بىوفايى كوفيان آب از فواره ديده مباركش روان شد و زبان حالش بدين گفتار در ترنم آمد. به دل درد عجب دارم نمىدانم كه چون گريم تنم پر زخم كارى سينهام پر داغ بىيارى
دلا خون شو كه تا بر حال خود يك لحظه خون گريم
گهى از زخم بيرون گه از داغ درون گريم آوردهاند كه بعضى از رفقا مر امام حسين را سوگند دادند كه بر خود و اهل بيت خود رحم كن و از سر رفتن كوفه در گذشته به وطن خويش مراجعت نماى كه مهم كوفه بدين وجه روى نمود و تو را در كوفه يارى و مددكارى نيست فرزندان و نبيرگان عقيل كه همراه بودند گفتند: يابن رسول الله ما را بعد از مسلم زندگانى به چه كار آيد باز نمىگرديم يا انتقام خود بكشيم يا از آن شربت كه او چشيده ما هم بچشيم امام نيز فرمود: كه لا خير فى العيش بعد هولاء پس از اينها در زندگى هيچ لذتى نباشد. زندگى بهر ديدن يار است
يار چون نيست زندگى عار است و چون از آن منزل كوچ كرده به ذباله رسيدند قاصد عمر سعد برسيد و مكتوب وى گه به امام نوشته بود رسانيد مضمون آن كه اهل كوفه چنانچه شيمه ذميمه ايشانست غدر و بىوفايى نموده مسلم را تنها بگذاشتند تا رسيد بدو آن چه رسيد و هانى بن عروه نيز به تيغ ستم كشته شد امام حسين را از مكتوب عمر سعد يقين شد كه مسلم به درجه شهادت رسيده و چون اين خبر در اردوى امام شيوع يافت و مردم را بر آن اطلاع حاصل شد جمعى كه از اطراف بدو پيوسته بودند مفارقت را بر مرافقت اختيار كرده متفرق شدند و چون از آن منزل رحلت فرمود به قصر بنى المقاتل رسيدند سراپردهاى ديدند زده و نيزهاى به زمين فرو برده و شمشيرى از آن آويخته و اسبى بر آخور بسته امام حسين پرسيد: كه صاحب اينها كيست گفتند: عبيدالله بن الحر الجعفى كه از اعيان كوفه است و از مبارزان زمان و دليران دوران به قوت و شوكت سرافراز است و از اكفا و اقران خود ممتاز. در آهنگ چون شير غران بود
گه جنگ شمشير برّان بود امام حسين عليهالسلام حجاج بن مسروق جعفى را كه از قبيله وى بود به طلب او فرستاد حجاج سلام و پيام آن حضرت بدو رسانيد عبيدالله گفت: اى حجاج امام حسين مرا از براى چه مىطلبد؟ گفت: تا با او همراه باشى اگر در دفع اعدا سعى كنى ثواب عظيم يابى و اگر تو را بكشند درجه شهادت علاوه بر آن گردد عبيدالله گفت: من از ميان اهل كوفه به جهت آن بيرون آمدهام كه مبادا امام حسين بدان ديار رسد و كشته شود و من در ميان كشندگان وى باشم و بدان اى حجاج كه مردم كوفه بنا بر محبت دنيا از خاندان نبوت برگشتهاند و به پسر زياد پيوسته و مال فانى را بر نعيم باقى گزيده و من نه طاقت حرب ايشان دارم و نه به موافقت ايشان سر همت فرو مىآرم.
حجاج بازگشته صورت حال به ذروه عرض رسانيد امام حسين خود برخاست و به وثاق وى قدم رنجه فرمود: اين الحر شرايط تعظيم و لوازم تبجيل و ما يكون من هذا القبيل به جاى آورده آن حضرت را به جاى نيكو نشانيد و خود در خدمت ايشان ايستاد امام حسين عليهالسلام فرمود: كه معارف شهر تو به من نامهها نوشته رسولان فرستادند كه ما همه اعوان و انصار و يار و هوادار توئيم مأمول و مسئول آن كه بر جناح تعجيل متوجه اين جانب شوى تا ما به شرائط جانسپارى قيام نماييم و اكنون مىشنوم كه روى از راه هدايت برتافته به باديه ضلالت و غوايت شتافتهاند و تو مىدانى اى عبيدالله كه هر چه كنى از خير و شر بدان مثاب و معاقب خواهى بود و من امروز به معاونت و مناصرت خود مىخوانم اگر اجابت كنى فرداى قيامت شكر تو در پيش جدم مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم بگويم عبيدالله جواب داد كه مرا به يقين معلوم است كه هر كه متابعت تو نمايد در آخرت بهره او از مثوبات كامل و نصيب او خط وافر و شامل خواهد بود اما چون كوفيان با تو در مقام معاداتند و در آن ديار ناصر و معينى ندارى و با تو معدودى چند بيش نيست غالب ظن من آنست كه تو مغلوب خواهى شد و لشگر يزيد بسيار است و من يك تنم پيداست كه از يارى من چه آيد مرا معاف دار و اين ماديان من كه ملحقه نام اوست قبول فرماى به خدا سوگند كه اين اسبى است كه از عقب هر جانور كه تاختهام بدو رسيده است و هر كه از پى من تاخته گرد مرا در نيافته و اين شمشير هم سيفى صارمست و از مبارزان عرب كم كسى را چنين سلاحى باشد توقع مى دارم كه به قبول اين تحفه محقر منت بر جان من نهى * پاى ملخ ز مور سليمان قبول كرد.
امام برخاست و گفت: من به طمع اسب و شمشير پيش تو نيامده بودم بلكه از تو توقع معاونت و مظاهرت مىداشتم تو قبول نكردى مرا به مال كسى كه جان خود از من دريغ دارد التفاتى نيست اما راوى گويد: كه بعد از واقعه آن جناب عبيدالله جعفى بر تقصير خويش تاسفها خورد و در آن باب ابيات دردآميز گفت چنان چه در تاريخ ابوالمؤيد موفق بن احمد المكى مسطور است و چون در مبدأ تاليف اين اوراق مقرر شده كه متصدى ايراد ابيات عربى نگردد مگر آنچه ذكر آن ضرورت بود چه استماع آن در اثناى اخبار فارسى زبان را سبب توزع ضمير مىباشد لاجرم بر ايراد ابيات جعفى اشتغال نرفت و مضمون آن اينست: زهى حسرت كه چون شاه شهيدان چرا همراه آن حضرت نرفتم اگر در كربلا مىگشتم آن روز بسى بودى به فرداى قيامت كنون او رفت و من از روى تقصير بعد زارى دمادم مىكشم آه
مرا گفتا قدوم در نه بيارى
نورزيدم طريق حق گذارى
شهيد راه او در دوستدارى
مرا از لطف حق اميدوارى
بماندم در مقام شرمسارى
ولى سودى ندارى آه و زارى آوردهاند كه در منزلى از منازل طريق كوفه كه آن را ثعلبيه خوانند امام حسين عليهالسلام فرود آمده بود و سر در كنار خواهرش زينب نهاده در خواب شده ناگاه بيدار گشته و آب از ديده مباركش مىباريد خواهرش امكلثوم گفت: اى جگرگوشه مصطفى و اى نور ديده مرتضى و اى سرور سينه زهرا چرا ميگريى و ديده تو گريان مبادا الا بخير امام حسين فرمود: كه اين ساعت جدم مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه مىگريست و مىگفت: اى حسين رسيدن تو به ما زود خواهد بود و سوارى را ديدم كه در پيش من ايستاده مىگفت: كه شما مىشتابيد و مرگ در اثر شما مىشتابد من بيدار شدم و مرا از گريه جد خود گريه دست داد امكلثوم نيز گريان شد و پردهنشينان حريم عصمت و طهارت ملول و محزون گشته مىگريستند از آن ميان على اكبر برپاى خاست و گفت: اى پدر ما بر حقيم آن حضرت فرمود: آرى ما بر حقيم و با حقيم و حق با ماست گفت: پس باكى نبود اگر ما به مرگ رسيم يا مرگ به مار سد چه يقين مىدانيم كه لباس حيات مستعار است و اساس عمر به غايت ناپايدار هلاك جمله ابناى عالم بشريت به شربت كل شىء هالك الا وجهه مقرر است و مسافران منازل باديه دنيا را بر مهر اينما تكونوا يدرككم الموت رهگذر. كه ريخت تخم امانى به كشتزار جهان كدام دوحه اقبال سر كشيده به چرخ
كه برق حادثه آتش به خرمنش نفكند
كه صرصر اجلش عاقبت ز بيخ نكند اى پدر ما گلشن فنا را به نفحات رياحين و الدار الاخرة خير آراسته مىبينم و گلزار شهادت را به شقايق حقايق يرزقون فرحين مزين و منور مىيابيم پس ما را از مرگ چه باك باشد. مرگ برگ آمد كه راحتها دروست مرگ بر دارد حجاب ما ز پيش مرگ جانها را به سوى جانان كشد
مرگ سازد مغز را پيدا ز پوست
تا شويم از فرع سوى اصل خويش
بلبلان را جانب بستان كشد پس از آن منزل رحلت فرموده به موضعى رسيدند كه آن را قطقطانه خوانند امام در آن منزل لشگر خود را گفت: كه اى مردمان شما از من بحليد دستورى دادم كه باز گرديد و هر كجا كه خواهيد برويد كه كوفيان با ما بىوفايى كردند و مسلم بن عقيل را به قتل آوردند و اين كار مرا افتاده است و بر شما حرجى نيست هر كه خواهد باز گردد و جمعى كه در راه وفا ثبات قدمى نداشتند ملازمت آن حضرت را گذاشتند و امام حسين ماند با فرزندان و برادران و خويشان و جمعى اندك از محبان و مواليان امام باز فرمود: كه اى دوستان، خويشان را از من و مرا از ايشان گريز نيست اما شما را اجازتست عنان بگردانيد و حالا كه مجال است به هر طرف كه خواهيد متوجه شويد آن وفاداران حق گزار و هواخواهان اهل بيت سيد مختار عليه صلوات الملك الجبار زبان اخلاص گشوده و اظهار صدق نيت و خلوص طويت نموده گفتند: يابن رسول الله هزار جان ما فداى خاك پاى تو باد كه تو سپهر ولايت را ماهى و مسند امامت را شاه هر كه امروز روى از تو بگردانيد فردا به كدام ديده در روى تو نگريستن تواند. اى قبله هر كه مقبل آمد رويت امروز كسى كز تو بگرداند روى
روى همه مقبلان عالم سويت
فردا به كدام ديده بيند رويت يابن رسول الله ما به چه حجت دست اعتصام از دامن ولاى تو بازداريم و از ملك خدمت و ملازمت تو كه سبب پادشاهى جاويدست روى به كدام مملكت آريم بلكه ما ملك آن را دانيم كه سلطانش تويى و جان را از آن دوست داريم كه جانانش تويى. خوشا ملكى كه سلطانش تو باشى خوشا رويى كه در روى تو باشد به درد دل به سر برديم عمرى
خوشا جانى كه جانانش تو باشى
خوشا چشمى كه انسانش تو باشى
به بوى آن كه درمانش تو باشى اى ريحان روضه رسالت و اى ياسمن گلشن جلالت ما را از بوستان وصال خود به خارستان فراق حواله مكن كه اگر همه عالم پر گل و گلزار است با خارستان عشق جمالت آنها همه در نظر ما خار است. تا خار غم عشقت آويخته در دامن گر در طلبت ما را رنجى برسد غم نيست
كوتهنظرى باشد رفتن به گلستانها
چون عشق حرم باشد سهلست بيابانها يابن رسول الله ما به حقيقت تو را شناختهايم و لواى هوادارى تو بر سر ميدان مخالصت افراخته و مركب حقشناسى در مضمار متابعت تو تاختهايم و رسم بىوفايى و پيمانشكنى كه در مذهب فتوت و آئين مروت روا نيست برانداخته اگر تو آستين ملال بر ما افشانى يا دامن صحبت از ما در چينى ما دست از دامن تو باز نداريم و اگر از در برانى از ديوار در آئيم. گر تو صد بار دامن افشانى
نگذاريم دامن تو ز دست بعد از آن كه حق نعمت تو دريافته باشيم طريقه شكرگزارى و وظيفه سپاسدارى اقتضاى آن مىكند كه تا زنده باشيم چنين نعمتى از دست ندهيم و به وعده و بالشكر تدوم النعم سر ارادت بر خط انقياد و اطاعت نهيم. دامن دولت جاويد و گريبان اميد
حيف باشد كه بگريند و دگر بگذارند مواليان در اثناى اين سخنان گريه مىكردند و امام حسين نيز ميگريست و ايشان را دعاى خير گفت اما راوى گويد: كه ابن زياد جاسوسى به مكه فرستاده بود كه چون امام حسين از مكه بيرون آيد و متوجه كوفه شود مرا خبر كن درين وقت جاسوس در رسيد و خبر رسانيد كه شانزده روز است كه امام حسين از مكه بيرون آمده و امروز در قبيله بنى سكون است پسر زياد كه اين سخن بشنيد حر بن يزيد رياحى را با هزار سوار فرستاد كه به هر وجه كه باشد امام حسين را به كوفه رساند و نگذارد كه به طرف ديگر برود حر راه باديه پيش گرفت و امام حسين را مىطلبيد اما امام حسين از آن قبيله بيرون آمده روى به كوفه مىرفت كه شخصى از بنى عكرمه او را پيش آمد امام از حال كوفه سؤال كرد آن كس گفت: كه ابن زياد لشگرها به طلب تو در باديه سرگردان كرده و از قادسيه تا عذيب همه صحرا را سپاه فرو گرفته و انتظار تو مىكشند مصلحت آنست كه مراجعت نمايى و به خدا سوگند كه نميروى مگر به جانب نيزهها و شمشيرهاى ايشان و يقين شناس كه بر اقوال و افعال كوفيان اعتمادى نيست بلكه اكثر آنها كه به دست پسرعمت در بيعت تو درآمده بودند حالا در محاربه ملازمان اين حضرت با لشگر شام اتفاق كردهاند امام حسين عليهالسلام فرمود: كه جزاك الله خيراً تو شرط نصيحت به جاى آوردى حق تعالى تو را جزاى خير دهد.
پس حضرت امام حسين از او بر گذشت و ميرفت تا به منزل سرات رسيد شب آن جا بيتوته فرمود على الصباح روان شد و چون آفتاب به وسط السماء رسيد لشگر حر را ديد كه در آن صحرا فرود آمده بودند و در سايههاى اسبان خود نشسته چون سياهى سپاه امام حسين را ديدند سوار شده در پيش راه ايشان صف كشيدند امام حسين كس فرستاد كه مهتر آن سپاه كيست؟ حر بن يزيد رياحى پيش آمد و نام و نصب خود بگفت.
امام حسين فرمود: كه يا حر أ لنا ام علينا به يارى ما آمدهاى يا به حرب ما؟
حر گفت: كه به حرب شما. امام حسين فرمود: كه لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم آن گه گفت: اى حر چه خيال دارى؟ گفت: مرا پسر زياد فرستاده كه تو را رها نكنم كه باز گردى و نگذارم كه به طرف ديگر بيرون روى بلكه مزالم تو باشم تا دروازه كوفه آن حضرت باز نگريست وقت نماز پيشين بود گفت: اى حر وقت نماز است فرود آى و تو با قوم خود نماز گزار و من با قوم خود نماز گزاريم حر گفت: يابن رسول الله تو فراپيش شو تا هر دو لشگر در پى تو نماز گزاريم كه تو پيشواى زمانى و امام اهل جهانى و مضمون اين بيت را ادا كرد: من و اقتدا با تو در هر نمازى به محراب ابرويت ار رو نيارم
همينست تا زندهام نيت من
كجا در پذيرد خدا طاعت من امام حسين او را دعا گفت و فرود آمده نماز پيشين بگزارد پس برخاست و بر شمشير خود تكيه فرموده خطبهاى فصيحانه ادا كرد و گفت: ايها الناس من روى بدين صوب نياوردم و عزيمت اينجانب نكردم تا رسولان شما متعاقب نيامدند و نامههاى شما پى در پى رسيد كه به سرعت هر چه تمامتر متوجه ديار ما شو كه امامى نداريم كه اقتدا به وى كنيم اگر تو در ميان ما باشى مهمات دنيا و آخرت ما انتظام پذيرد و من به سخن شما آمدم اگر بر عهد و مواثيق خود راسخيد به تجديد آن پردازيد تا من از سر اطمينان قدم در شهر شما نهم و اگر از مبايعت و متابعت من پشيمانيد عنان مراجعت برتافته به هر جانب كه خواهم بروم.
حر گفت: اى امام حسين سوگند به خدا كه من از اين مكتوبات خبر ندارم امام فرمود: كه جمعى در لشگر تو اند كه نامههاى ايشان با من است پس فرمود كه آن مكاتيب را آوردند و چون خوانده شد بعضى از مردم سر در پيش انداختند و خجل زده و منفعل شده و خاموش گشتند پس امام حسين برخاست و نماز ديگر نيز به جماعت كرد كه ناگاه شترسوارى در رسيد و نزد حر آمد مكتوب ابن زياد به وى داد مضمون آن كه در هر موضع كه اين مكتوب به تو رسد امام حسين را در آن جا موقف دار و او را در منزلى كه از آب و گياه دور باشد فرود آر حر نامه را مطالعه كرد و به امام حسين داد كه بنگر كه اينك پسر زياد چه مبالغه دارد در گرفتن تو و من حيرانم كه اگر چنين نكنم از پسر زياد مىترسم و اگر مباشر حرب شوم از خدا و رسول شرم مىدارم پس پنهان از سپاه خود گفت: يابن رسول الله دست حر بريده باد اگر بر تو تيغ كشد و ديدهاش بر كنده باد اگر به خيانت در تو نگرد و من در اين راه كه مىآمدم به هيچ سنگ و كلوخى نگذشتم الا كه آوازى از ايشان به گوش من مىرسيد و مرا به بهشت بشارت مىدادند و من با خود مىگفتم: ويلك واى بر تو به حرب پسر رسول خدا مىروى اين چه بشارت است اكنون مخالفان با من همراهند و به ضرورت مرا با تو مىبايد بود اگر به بهانه آن كه حرم همراهست دورتر فرود آئيد و چون مردم به خواب روند برخيزيد و راه بگردانيد و از هر طرف كه خواهيد برويد و چون روز شود و مردم من بيدار گردند و معلوم شود كه شما رفتهاى ما پارهاى در اين باديه بگرديم و رفتن شما را بهانه ساخته مراجعت نماييم امام حسين او را دعا گفت و سوار شده هر دو لشگر با يكديگر مىراندند تا دو دانگ از شب بگذشت فرود آمدند و چون لشگر حر بخفتند و به خواب غفلت فرود رفتند امام حسين عليهالسلام برخاست و با مردم خود روى به راه نهادند شبى بود بس تاريك و نمىدانستند كه به كجا مىروند تا وقتى كه صبح بدميد و جهان روشن شد. صبح آمد و علامت خود آشكار كرد
آفاق را ز رنگ شفق لالهزار كرد اسب امام حسين عليهالسلام به زمين هولناك رسيده بايستاد و هر چند امام تازيانه ميزد گام از گام بر نمىداشت امام حسين پرسيد كه هيچكس مىداند اين چه زمين است يكى گفت: اين را ارض ماريه گويند آن حضرت گفت: شايد نام ديگر داشته باشد گفتند: آرى، اين موضع را كربلا خوانند.
امام حسين گفت: الله اكبر ارض كرب و بلا و سفك الدماء اين زمين كرب و بلا و اين جاى ريختن خونهاى ماست اين محط رجال آل عبا است. گر نام اين زمين به يقين كربلا بود اينجا بود كه تيغ بر آل نبى كشند كار مخدرات من اينجا تبه شود ريزند در مصيبت من آب چشم خويش
اينجا نصيب ما همه كرب و بلا بود
و اينجا بود كه ماتم آل عبا بود
پشت مبارزان من اينجا دو تا بود
هر مرغ و ماهئى كه در آب و هوا بود على اكبر پيش آمد كه اى در بزرگوار اين چه فالست كه مىگيرى و اين چه مقال است كه ميگويى؟ گفت: اى جان پدر با جدت مرتضى على در وقت عزيمت صفين بدين موضع رسيدم كه كربلا ميگويند امير فرود آمد و سر بر كنار برادرم امام حسن نهاد و من بر سر بالين وى نشسته بودم كه ناگاه از خواب درآمد و گريان گريان برادرم گفت: يا ابتاه تو را چه شد؟ گفت: در واقعه ديدم كه دريايى از خون در اين صحرا بود و حسين من در آن دريا افتاده دست و پا مىزند و فرياد مىكند و هيچكس به فرياد او نميرسد آن گاه رو به من كرده و گفت: يا اباعبدالله تو را در اين صحرا واقعه هايله دست خواهد داد چه خواهى كرد؟ گفتم: صبر كنم و جز صبر و شكيبايى چه چاره دارم امير فرمود: كه همچنين كن كه مزد صبركنندگان در شمار نمىآيد كه انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب خدا يار صابرانست و ما را تمسك به چيزى كه فرمود صبر است.
پس حسين فرمود: كه حالا شتران بخوابانيد و بارها باز كنيد و خيمهها بزنيد.
نورالائمه فرموده: بار بگشاييد كه اينجا خون ما خواهند ريخت كودكان جعفر طيار را خواهند كشت آن سگان از حيله روباه بازى دم به دم
آبروى ما به خاك كربلا خواهند ريخت
گرد بر رخسار آل مصطفى خواهند ريخت
خون نور ديده شير خدا خواهند ريخت آنگاه امام حسين پاى از مركب بگردانيده همانجا فرود آمد اما چون قدم آن حضرت به خاك كربلا رسيد خاك را رنگ زرد شد و از او غبارى برخاست كه گيسوى مبارك امام حسين پر گرد شد ام كلثوم گفت: اى برادر عجب حالى مشاهده مىكنم و از اين باديه هولى عظيم به دل من مىرسد وادى عشق كه جز كشته درو نايابست
ريگش از خون دل تشنهلبان سيرابست امام حسين خواهر را تسلى داد و شهر بانو را طلبيده وصيت كرد كه اى يار دلنواز و اى غمگسار كارساز چون مرا بينى در اين موضع از اسب افتاده و سر و روى درهم شكسته و اعضا از زخم تيغ و تير و نيزه مجروح گشته زنهار تا سر و موى برهنه نكنى و سينه و روى نخراشى كه شماتت اعدا عظيمترين مصيبتى است اما چون اهل بيت اين سخن شنيدند همه در خروش و فغان آمده گفتند: اى سيد و سرور اين چه خبر دلسوز و جانگداز است كه مىدهى و اين چه داغ اندوه و ملالست كه بر سينه ما يتيمان و غريبان مىنهى. اين سخن چيست كه دلها همگى خون گردد
ديدهها از غم دل، دجله و جيحون گردد پس فرزندان و اقربا چندان گريه كردند و بناليدند كه اهل زمين و آسمان از گريه ايشان به تنگ آمدند و نداى الرضا بالقضاء به گوش ايشان رسيده صبر اختيار كردند.
امام فرمود: كه چون چنين است چاره چيست به جز آن كه صبر كنيد و پناه به خدا بريد آن گاه امام حسين به آنجا فرود آمده بفرمود تا كسان او آن جا خيمه بزدند و نزديك به آب فرات قرار گرفتند.
نورالائمه آورده كه امام حسين عليهالسلام از كربلا رقعهاى نوشت به سليمان بن صرد خزاعى كه تو نامه نوشتى و مرا استدعاى آمدن كردى و من اينك آمدهام اگر مرا يارى كنى و عهد خود را به وفا رسانى خود قاعده مروت به جاى آورده باشى و اگر بىوفايى كنى از اهل كوفه غريب نيست كه با پدر و برادر و پسر عمم همين كردند حالا لشگر مخالف سر راهها بر من گرفتهاند اگر يارى كنيد نيكو باشد و الا من تن به قضاى خدا در داده و بر مرصد الرضاء بالقضا باب الله الاعظم به قدم اطاعت ايستادهام درمان رضا به حكم قضا دادنست و بس پس نامه را به قيس اعرابى داد و قيس نامه را گرفته متوجه كوفه شد و در اثناى طريق راهداران او را گرفته پيش ابن زياد بردند چون چشم قيس بر پسر زياد افتاد نامه را از بغل بيرون آورده بدريد ابن زياد گفت: اين كاغذ چه بود؟ گفت: نامهاى بود كه آورنده آن من بودم گفت: از كجا آورده بودى؟ جواب داد: كه از پيش امام حسين عليهالسلام. گفت: چرا بدريدى؟ گفت: تا تو نخوانى كه اسرار محبان بر دشمنان فاش كردن شرط وفا نيست پسر زياد گفت: تو را از دو كار نيكى بايد كرد تا از چنگ من رهايى يابى يا نامهاى آن كسان كه نامه بديشان آورده بودى با من بگويى يا بر منبر روى و امام حسين و برادر و پدرش را ناسزا گويى و مرا و يزيد را ستايش كنى. قيس گفت: اظهار نام اهل نامه خود ممكن نيست اما اين كار ديگر بكنم قوم را در مسجد جامع جمع كن و مرا به منبر فرست تا آن چه دانم بگويم پس منادى كردند تا خلايق به مسجد جامع حاضر شدند و منبر در صحن مسجد نهادند و قيس به بالاى منبر برآمده خداى را به صفات جلال و جمال ستايش كرد و بر حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد و در ابتلاى حق سبحانه و تعالى مر انبيا و اوليا را حديثى چند فرو خواند پس گفت: اى قوم بدانيد كه رسول حضرت امام حسينم و مرا فرستاده تا مردم اين ولايت را با وى بيعت دهم كه وى از يزيد سزاوارتر است به خلافت زيرا كه فرزند رسول خداست صلّى الله عليه و آله و سلم پس بشتابيد و يارى وى كنيد كه در كربلا با اندك مردمى فرود آمده و لشگر مخالف بسيار است خوشا صاحب دولتى كه از هجوم بلا انديشه ناكرده روى به بيابان كربلا آورد. فراز وش بىبيابان عشق دام بلاست
كجاست شيردلى كز بلا نپرهيزد
پس در ايستاد و مذمت يزيد و ابن زياد آغاز كرد خروش از اهل كوفه برآمده خبر به ابن زياد رسيد و فرستاد تا او را از منبر به زير آورده به بالاى كوشك بردند و شربت شهادت چشانيدند و چون خبر قتل وى به امام حسين رسيد بسيار بگريست و او را دعاى خير گفت و چون پسر زياد شنود كه امام حسين در كربلا فرود آمده نامهاى به وى نوشت مضمون آن كه يزيد به من نامه نوشته كه زنهار اگر حسين را يابى يا خبر وى را بشنوى بر بستر نرم نخسبى و نان و آب سير نخورى تا او را به بيعت من در آرى و اگر ابا كند سرش بر دارى و پيش من فرستى اكنون اى حسين تو را نصيحت مىكنم بيا به بيعت يزيد در آى و اگر چنين نمىكنى جنگ را آماده باش چون آن نامه به امام حسين رسيد برخواند و بينداخت و گفت: اى بدا حال آن قومى كه رضاى مخلوق را بر غضب خالق اختيار كنند. رو به دنيا آورند و پشت بر عقبى كنند
خلق را خشنود سازند و خدا را خشمناك پس رسول عبيدالله زياد گفت: كه جواب نامه بنويسيد امام حسين فرمود: ما له عندى جواب فقد حقت عليه كلمة العذاب نامه او را نزديك من جواب نيست و سزا و جزاى او جز كلمه عذاب نه، رسول باز گشته نزد عبيدالله زياد آمد و خبر نامه انداختن و جواب نانوشتن بياورد غضب او زياد شد و روى به حضار مجلس خود كرد كه كيست از شما كه متصدى حرب حسين گردد و هر بلدهاى از بلاد عراق كه طلبد به وى ارزانى دارم هيچكس جواب نداد نوبت دوم و سوم نيز كس اجابت نكرد القصه عمر سعد را پيش طلبيد و گفت: مدتى شد كه مىشنوم كه تو آرزوى حكومت رى دارى و فى الواقع آن ولايت وسيعست و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بىشمار است حالا مىخواهم كه منشور رى و طبرستان به نام تو نويسم و اين آرزوى تو را از خلوت قوت به صحراى فعل آرم عمر سعد خدمت كرد و ابن زياد بفرمود تا منشور حكومت رى و ايالت طبرستان به نام وى نوشته بياوردند و او را خلعت گرانمايه پوشانيده مركبى با ساخت زر پيش وى كشيدند پس گفت: اى عمر سعد من تو را سپهسالارى لشگر مىدهم و حالا حاكم رى شدى و پنجاه خروار زر از خزانه نقد به تو مىبخشم و اين همه به شرط آنست كه به كربلا روى و حسين را به بيعت يزيد در آرى يا سر وى و متابعانش بر دارى عمر سعد گفت: اى امير اين كار بزرگست و بىتفكر و تدبير تمام در چنين كارى شروع نتوان كرد مرا دستورى ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت: برو و زود خبر به من رسان عمر سعد جامه خاصه ابن زياد پوشيده و بر مركب ختلى سوار شد و منشور حكومت رى به دست گرفته به خانه آمد چون فرزندان او، او را بدان صورت ديدند گفتند: اى پدر اين اسب و جامه از كجاست و اين كاغذ كه در دست دارى چيست؟ گفت: اى فرزندان! دولتى روى به ما آورده كه پايانش پيدا نيست و سعادتى در طالع ما اثر كرده كه نهايتش هويدا نى. امروز بخت نيك بشارت رسان ماست روز پست اينكه دل به فراوان دعاش جست
اقبال رخ نموده مرادات ما رواست
عهديست اينكه جان به هزار آرزوش خواست بدانيد كه امير عبيدالله زياد سپهسالارى لشگر خود به من ارزانى داشت و تشريف خاص و اسب ختلى نيز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ايالت طبرستان به نام من نوشت و اين همه به شرط آن كه بروم و با حسين محاربه كنم پسر كهترش كه اين سخن بشنيد گفت: هيهات هيهات اين چه انديشه بد است كه كردهاى و اين چه سوداى بىحاصلست كه به سويداى دل در آوردهاى هيچ مىدانى كه به حرب كه مىروى و كمر دشمنى كدام خاندان بر مىبندى امام حسين بن على جگرگوشه مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و نور ديده مرتضى و سرور سينه فاطمه زهراست پدر تو كه سعد وقاص بود جان براى جد او نثار مىكرد تو حالا قصد جان ايشان مىكنى؛ مكن و از خداى بترس و از شرمسارى روز قيامت برانديش و جواب حضرت رسالت را آماده باش كه چون در قيامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردى و تيغ در روى او كشيدى چه حجت خواهى آورد و چه عذر خواهى گفت ديگر آن كه سه نامه به دست خود نوشته بدو فرستادهاى و او را خواندهاى و او سخن تو را اجابت كرده به قول تو روى بدين جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وى مىكنى مردمان تو را غدار و بى وفا گويند و دوستان اهل بيت تا قيام قيامت بر تو ناسزا گويند مكن مكن كه نكو محضران چنين نكنند عمر سعد از وى رو بگردانيد و پسر مهتر را گفت: كه تو چه مىگويى؟ گفت: آن كه برادرم مىگويد اگر چه راستست ولى نسيه است و آنچه پسر زياد مىدهد نقد و هيچ عاقل نقد را به نسيه ندهد و حاضر را بر غايب اختيار نكند. نقد را رايگان ز دست مده گفت: صوفى كه آبكامه نقد
وز پى نسيه روزگار مبر
از عسلهاى نسيه نيكوتر عمر سعد گفت: اى پسر راست مىگويى حال مال دنيا اختيار كرديم تا حال آخرت چون شود پس روز ديگر عمر سعد به دارالاماره رفت و گفت: راضى شدم به حرب حسين. ابن زياد شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد و به جانب كربلا گسيل كرد و چون از شهر بيرون آمد يكى گفت: يابن سعد به حرب فرزند رسول خدا مىروى؟ گفت: آرى اگر چه حرب حسين در دنيا موجب عار است و در آخرت موصل به نار اما حكومت ملك رى نيز سبب ذوق و حضور است و واسطه عيش و سرور و عمر سعد اينجا بيت چند مىگويد كه ابوالمفاخر رازى ترجمهاش برين وجه آورده: مرا بخواند عبيدالله از ميان عرب مرا امارت رى داد و گفت: حرب حسين به ملك رى دل من مايل است و مىترسم چگونه تيغ كشم در رخ كسى كه وراست سزاى قاتل او دوزخست و مىدانم ولى چو در نگرم در رى و حكومت آن
رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب
قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب
به كينه چون كشم پادشاه ملك ادب
شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب
كه اين چنين عمل آرد خداى را به غضب
همى رود ز دلم خوف نار ذات لهب آوردهاند كه حمزة بن مغيره كه خواهرزاده عمر سعد بود چون ديد كه خالش عزم محاربه امام حسين جزم كرده به نزديك وى آمد و گفت: اى خال تو چرا به حرب امام حسين مىروى كه يكى از گناهان بزرگست و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بىوفايى تو مرتكب چنين امر چرايى عمر سعد گفت: اى فرزند دگر چنين نكنم ايالت و حكومت به من نمىرسد حمزة گفت: به خدا سوگند كه ترك امارت و خروج از دنيا بهتر آنست كه نزد خدا روى و خون حسين در گردن تو باشد پسر سعد در انديشه دور و دراز افتاده خواست كه آن عزيمت را فسخ كند عاقبت حب جاه ديده بصيرت او را پوشانيده در چاه افتاده و با پنجهزار سوار و پياده روى به كربلا نهاد و در برابر امام حسين عليهالسلام فرود آمده كس بدو فرستاد كه سبب آمدن تو بدين ولايت چيست؟
امام حسين عليهالسلام در جواب فرمود: كه تو و اقران تو به من مكتوبها نوشتيد و متعاقب رسولان فرستاديد و در جواب التماس قدوم من مبالغه از حد گذرانيديد من به كلمات واهيه شما روى به راه آوردم و شما نقض پيمان كرده پسر عمم را يارى نداديد تا به زارى كشته شد و حالا هم من مىخواهم كه باز گردم اگر كسى مانع من نشود - عمر سعد از اين جواب خوش دل شد و گفت: شايد كه ميان حسين و پسر زياد به صلح برگزرد و امام حسين باز گردد و به حرب احتياج نيفتد پس مكتوبى به ابن زياد نوشت و از ملتمس امام حسين او را آگاهى داد ابن زياد در جواب نوشت كه بيعت يزيد بر حسين عرضه كن اگر قبول كند بر من اعلام نماى و الا منتظر فرمان من باش عمر سعد دانست كه پسر زياد به مراجعت امام حسين راضى نمىشود آن نامه را به جنس پيش امام حسين فرستاد و آن جناب بعد از مطالعه فرمود: كه من هرگز به سخن پسر زياد عمل نكنم و فرمان او نبرم چون خبر ابا و امتناع امام حسين به پسر زياد رسيد غضب بر وى مستولى گشته حصين بن نمير و شبث بن ربعى و شمر ذى الجوشن را با جمعى سوار و پياده به مدد عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه امام حسين و اتباع او از تصرف در آب فرات مانع آئيد تا وقتى كه به بيعت يزيد در آيد پس عمر سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار جهت ضبط آب تعيين نمود و امام حسين و مردم او را از لب آب دور كردند امام خيمه به جانب باديه زد و اين صورت به سه روز پيش از شهادت امام مظلوم بود اما تشنگى بر ملازمان امام حسين غلبه كرده بود برادر خود عباس على را با سى سوار و بيست پياده به طلب آب فرستاد و عباس با عمرو محاربه كرد و غالب آمده مشگها بر آب كردند و به لشگرگاه خود بردند شب ديگر حضرت امام حسين عليهالسلام كس نزد عمر سعد فرستاد كه مىخواهم امشب با من ملاقات كنى عمر سعد قبول كرد و با بعضى از خواص خود از لشگرگاه بيرون آمد و امام حسين با برادر خود عباس و پسر خود على اكبر سوار شده در برابر عمر سعد بايستاد و گفت: ويحك اى عمر از خداوندى كه بازگشت همه بدوست نترسى كه با من در مقام مقابله و مقاتله آئى و تو مىدانى كه من پسر كيستم از اين انديشه ناصواب در گذر و به زخارف دنياى غدار كه به هيچكس وفادارى و پايدارى ننمود مغرور مشو. گنج بقا نيست درين خاكدان آن چه درين مايده خرگهيست هر كه درو ديد دهانش بدوخت
مغز وفا نيست درين استخوان
كاسه آلوده و دست تهيست
وانكه از او گفت زبانش بسوخت اين چنين بدنامى به خود مپسند و دل در عروس عشوهنماى جانرباى دنيا مبند كه اين عجوزه عروس هزار داماد است عمر سعد گفت: يا اباعبدالله هر چه گفتى حق و صدقست اما مىترسم كه اگر به خدمت تو آيم منازل مرا در كوفه خراب كنند.
امام حسين عليهالسلام فرمود كه عمارتهاى دنيا چنان محبوب نيست كه اين همه تعلق به آن توان ورزيد اگر قصد بلند تو را پست سازند كوشكه اى رفيع در بهشت براى تو بنا كنند و مع هذا اگر با من باشى سرايى بهتر از آن به تو دهم گفت: مرا در ولايت كوفه ضياع و عقار بسيار ارتفاع هست از آن مىانديشم كه ابن زياد آن را متصرف گردد.
امام حسين فرمود كه اگر آن ضيعت ضايع شود من تو را در حجاز مزرعهاى بخشم كه به صد از آن ارزد عمر سعد سر در پيش انداخت و هيچگونه جواب نداد.
امام حسين عليهالسلام فرمود: برو كه به فضل خداوند وثوق دارم كه بعد از من به مراد نرسى و آن چنان بود كه بر زبان آن حضرت گذشت چه پس از اندك زمانى مختار بن ابوعبيده ثقفى او را و پسرش حفص ناجوانمرد كه پدر را بر حرب امام حسين تحريص و بر حكومت رى ترغيب مىكرد به قتل رسانيد و چون امام باز گشت برير بن حضير همدانى كه يكى از جمله زهاد و عباد زمان بود پيش آمد برير گفت: فردا من بروم شايد كه پنبه غفلت از گوش وى بركشم و موعظه مرا به سمع رضا اصغا نمايد.
امام حسين عليهالسلام فرمود كه بر صواب ديد تو كسى را اعتراض نيس برير چون اجازت يافت على الصباح به لشگرگاه عمر سعد شتافت و او را در خيمهاى يافت كه براى او نصب كرده بودند برير بىاجازت درآمد و سلام ناكرده بنشست عمر سعد در غضب شد و گفت: يا اخا همدان تو را چه چيز مانع شد كه بر من سلام نكردى مگر من مسلمان نيستم برير گفت: كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود كه المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه مسلمان كسيست كه مسلمانان از دست و زبان او ايمن و به سلامت باشند تو اينجا آب بر اهل بيت نبى بستهاى و زبان به مذمت ايشان گشوده با فرزند رسول خدا داعيه حرب كردهاى و لشگر در برابر عترت پيغمبر آوردهاى پس مسلمان چگونه باشى؟
از خلق و خدا هيچ تو را شرم و حيا نيست
عمر سعد زمانى سر در پيش انداخت پس سر برآورد و گفت: اى برير يقين مىدانم كه هر كه بر ايشان جدال و قتال كند و حقوق ايشان را غصب نمايد لا محاله جاى او جحيم و جزاى او عذاب اليم خواهد بود اما من ترك ملك رى نمىتوانم كرد و دل از حكومت بر نمىتوانم گرفت. برير فرمود: كه يابن سعد! هر كه هوس ملك رى كند هر آينه بساط خدمت حق را طى كند و مركب سعادت را به تيغ شقاوت پى كند
و مرد نيكبخت و عاقل اين چنين كارها كى كند.
۱۴
روضة الشهداء گيرم كه روزگار تو را مير رى كند
گيرم كه بگذرى تو ز قارون به گنج و مال
آخر نه مرگ نامه عمر تو طى كند
با وى وفا نكرد جهان با تو كى كند پس برير از پيش وى نااميد بيرون آمد و خبر به امام رسانيد آن سياه گليم عقاب عظيم را بر نعيم مقيم اختيار كرد. به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد
گليم بخت كسى را كه بافتند سياه اما چون شمر ذى الجوشن شنود كه عمر سعد در شب رفته و با امام حسين سخن گفته است فى الحال به كوفه رفت و با پسر زياد گفت: كه ميان حسين و عمر سعد رسول و مراسله واقعست و شب نيز با يكديگر ملاقات نموده تدبيرها مىكنند و حقيقت حال معلوم نيست ابن زياد در غضب شد و نامهاى نوشت به عمر سعد كه من تو را به محاربت حسين فرستادم نه به مصاحبت او. مىشنوم كه با هم كلامى و پيغامى داريد اگر اين كار از دست تو بر نمىآيد منشورى كه به نام تو نوشتهايم باز فرست و سپهسالارى لشگر را به شمر ذى الجوشن گذار چون نامه برسيد عمر سعد اندوهناك شده دل بر حرب امام حسين نهاد راوى گويد كه روز هشتم محرم در لشگرگاه امام حسين آب نماند و آن لشگر به تشنگى مبتلا شدند و اطفال فرياد العطش العطش بر كشيدند.
امام حسين عليهالسلام برخاست و به موضعى تشريف فرمود و گفت: اين زمين را بكنيد چون قدرى بكندند چشمه آب شيرين خنك خوشگوار پديد آمد لشگر از آن آب خوردند و مركبان را سيراب ساختند و مشگها پرآب كردند و باز آن چشمه ناپديد شد و هر چند طلبيدند از آن نشان نديدند و اين از جمله كرامتهاى امام بود.
اما چون اين خبر به پسر زياد رسيد باز نامهاى نوشت به عمر سعد كه حسين را مجال دادهاى تا در باديه چاه مىكند كار بر وى سخت گير و مجال، بر او تنگ ساز اينك لشگر پى در پى مىفرستم آن گه شمر را با چهار هزار مرد به مدد عمر سعد فرستاد و از عقب او يزيد كلبى را با دو هزار و حصين بن نمير سكونى را با چهار هزار كس ديگر فرستاد تا هفده هزار سوار و پياده به عمر سعد پيوستند و او پنج هزار مرد داشت مجموع به بيست و دو هزار نامرد جمع شدند و با امام اندك مردمى بودند حبيب بن مظاهر اسدى گفت: يابن رسول الله در اين نزديكى قبيله بنى اسد نشستهاند دستورى ده تا امشب بروم و ايشان را به نصرت تو بخوانم پس اجازت يافته به ميان آن قوم رفت و گفت: اى مردمان پسر فاطمه زهرا و جگرگوشه رسول خدا را بيست و دو هزار سوار و پياده در ميان گرفتهاند و شما خويشان منيد آمدهام و شما را نصيحت مىكنم كه اگر شفاعت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم را مىطلبيد بيائيد و امام حسين را در يابيد عبدالله بن البشير از آن مردمان برپاى خاست و گفت: اول كسى كه لاف محبت زند منم. گواه باشيد كه نخست كسى كه اجابت دعوت امام حسين كرد من بودم حبيب گفت: بشرك الله يابن البشير بالجنة اى پسر بشير بشارت دهد خداى تو را به بهشت.
القصه نود كس از بنى اسد بيعت كرده مكمل و مسلح بر اسبان تازى نشسته روى به لشكرگاه حضرت امام حسين نهادند قضا را بدبختى از همان قبيله خبر به عمر سعد برد و او ارزق شامى را با چهار هزار كس فرستاد و آن غماز در پيش ايستاده آن لشگر را بر سر ايشان برد و در كنار آب فرات به هم رسيده جنگ در پيوستند و شكست بر مردم بنى اسد افتاده جمعى كشته شدند و باقى دانستند كه طاقت مقاومت آن لشگر ندارند به قبيله خود باز گشتند و حبيب اين خبر به امام رسانيده موجب ازدياد حزن اهل بيت شد. هر دم افزايد غمى بالاى غم
لشگر غم وا نمىافتد ز هم و چون پسر زياد شنيد كه امام حسين به قبايل مىفرستد و مدد مىطلبد آتش غضب او باز اشتعال يافته به عمر سعد پيغام داد كه اگر در همين روز به حرب امام حسين مشغول نشوى تو را و هر كه با توست به سياست رسانم و چون پيغام ابن زياد برسيد عمر سعد بترسيد و اگر چه روز بيگاه شده بود فى الحال سوار گشته با تمام لشگر روى به امام حسين نهاد و اين روز نهم محرم بود كه تاسوعا گويند و امام حسين در آن محل سر بر زانو نهاده به خواب رفته بود چون گرد سپاه و نعره سواران و قعقعه سلاح برآمد او را بيدار ساختند امام حسين بر آن حال وقوف يافته برادر خود عباس را با بيست سوار پيش ايشان فرستاد تا معلوم كند كه سبب آمدن آن جماعت چيست؟ عباس تحقيق نموده باز گشت و گفت: عمر سعد است كه با لشگر خود بر حرب اقدام نموده.
امام حسين عليهالسلام فرمود: كه برو و اين قوم را باز گردان كه روز بىگاهست و باقى امروز و امشب را مهلت طلب كه شب آدينه است و شب عاشورا تا باشد كه مراسم طاعت و لوازم اوراد من در اين شب برقرار ماند. عباس باز گشت و گفت: اى مردمان جگرگوشه مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم يك امشب ديگر مهلت مىطلبد و چنان مىداند كه شب باز پسين است از عمر وى مىخواهد كه به طاعت و عبادت گذراند و در اوراد و اذكار وى خللى نيفتد عمر سعد با امراى لشگر مشاورت نمود؛ گفتند: ما به تنگ آمديم و از غضب امير مىترسيم و شمر نعره مىزد كه شما را امان نيست و اهمال و امهال مجال ندارد ناگاه ابوشعبان كندى و روايتى آنست كه عمرو بن حجاج از آن مقاله شرم داشته بانگ بر آن جماعت زده گفت: اى قوم اين چه سخت دلى و سست پيمانيست كه مىكنيد اگر اين قوم از روم يا از چين بودندى و مهلت خواستندى مهلت مىدادند آخر اين جماعت اهل بيت پيغمبر شمايند و شما امت جد وييد از خالق بترسيد يا از خلايق شرم داريد. شما بس سخت روى و سست دينيد
ز حق سبحانه شرمى نداريد نه آخر اهل بيت مصطفايند
چو شيطان لعين با كبر و كينيد ز مردم نيز آزرمى نداريد
به صد كرب و بلا در كربلايند مردمان اين سخن استماع كرده دست از حرب بداشتند و همانجا فرود آمده نگاهبانان بر گماشتند و امام حسين قبل از اين فرموده بود تا گرد لشگرگاه خندقى كنده بودند تا مصاف از يكجانب باشد و حرم نيز از تعرض بيگانه ايمن باشند و پر هيزم ساخته در اين محل فرمود تا آتش در آن زدند تا كسى شبيخون نيارد اما چون آتش زبانه زدن گرفت مالك بن عروه بر اسبى نشسته پيش راند و گفت: اى حسين پيش از آتش آن سراى اين آتش به سر خود زدى.
حضرت امام حسين فرمود: كه كذبت يا عدو الله دروغ گفتى اى دشمن خداى گمان كردى كه من به دوزخ روم و تو به بهشت مسلم بن عوسجه گفت: يابن رسول الله اجازت فرماى تا تيرى بر دهانش زنم حضرت امام فرمود: نخواهم كه در حرب پيشدستى كنم اما تو در نگر تا قدرت حق سبحانه را مشاهده كنى پس روى به قبله دعا آورده فرمود: اللهم جره الى النار بار خدايا او را به سلسله عقوبت در آتش كش و پيش از آن كه او را به آتش عقبى كشانى از آتش دنيا بچشان فى الحال به حكم دعوة المظلوم مجابة اثر اجابت ظاهر شد و اسبش را پاى به سوراخى رفته او به جانب سفل متمايل گشت و عنان از دست داده پايش در ركاب بماند و اسب به هر سو مىدويد تا به كنار خندق آتش رسيد او را از پشت در ميان آن آتش افكند و خود بازگشت و خروش از مردمان برآمد و اين كرامت ديگر بود از آن حضرت پس امام حسين عليهالسلام سجده شكر به جاى آورد آن گه سر برداشت و به آواز بلند چنانچه هر دو لشگر شنيدند گفت: خدايا ما اهل بيت و ذريت رسول تو ايم داد ما از ظالمان بستان ابن اشعث آواز داد كه تو را با پيغمبر چه خويشيست كه هر ساعت لاف ميزنى.
امام حسين از روى غيرت برآشفت و از سر نياز با حضرت كريم كار ساز و خداوند بندهنواز مناجات كرده گفت: خدايا پسر اشعث قدح نسب من مىكند و مرا فرزند پيغمبر تو نمىداند فاره فى اليوم ذلا عاجلا پس در همين روز خوارى وى را به وى نماى و رگ جانش قطع كن هنوز تير دعاى آن حضرت بر هدف آسمان نرسيده بود كه شهباز قضا از فضاى عالم تقدير در رسيد و على الفور در باطن آن ناپاك تقاضايى ظاهر شد و از مركب فرود آمده به قضاى حاجت مشغول گشت كه ناگاه كژدمى سياه به امر اله نيشى بر عورت او زد و مكشوف العوره در ميان نجاست مىگرديد تا جان پليد از بدن ملوث او جدا گرديد آن چنان بد زندگانى مرده به.
و اين نيز كرامت ديگر بود كه از آن حضرت واقع گشت پس جعده قرنى پيش راند و آواز داد كه اى حسين اين آب فرات را مىبينى كه چون درياى مواج مىرود به خدا كه از آن قطرهاى نچشى تا هلاك شوى امام حسين كه اين سخن شنيد آب در ديده بگردانيد گفت: اللهم امته عطشانا خدايا او را تشنه بميران فى الحال بىسببى اسبش در رميد و وى را بينداخت و او برخاسته در پى اسب مىدويد تشنگى بر او غالب شده العطش العطش مىگفت و هر چند آب بر لب او مىرسانيدند نمىتوانست خورد تا در آن تشنگى بمرد و اين ولايت سوم بود كه از آن حضرت در آن روز ظهور نمود لشگر پسر زياد آن همه كرامات را مشاهده مىنمودند و همچنان بر صرافت جهل و عناد خود مستقيم بودند. اشقيا منكر كراماتند
اوليا را چون خويش پندارند اين همه بهر آن كه جنس نيند
در بساط مناكرت مانند
سر به اهل صفا فرو نارند
دد و ديوند و نوع انس نيند القصه آنروز و شب حرب نكردند و ملازمان امام مظلوم روى نياز به درگاه حى قيوم آورده همه شب گرسنه و تشنه به ذكر الهى و درود حضرت رسالت پناهى صلّى الله عليه و آله و سلم مىگذرانيدند خوارزمى در مقتل خود نورالائمه آورده كه چون روز تاسوعا بگذشت و شب عاشورا در آمد سلطان سيارگان در تعزيت خانه غروب مقام گرفت و شب مشكفام پلاس سياه و پيراهن كبود در ماتم خاندان پوشيد خاتونان تا به خانه بلا به نظاره شهيدان كربلا آمدند شفق خون ديده در دامن سپهر ريخت عرصه زمين گرد ادبار به رخسار و فرق مىبيخت. چون دود ظلم روى زمين را سياه كرد
مه روى خويش را به خراشش تباه كرد در آن شب امام حسين بفرمود تا آن كرسى كه از ساج ساخته بودند و همراه داشت در ميان صحرا بنهادند و جمع لشگر خود را طلبيده بر بالاى كرسى نشست و خطبهاى در غايت جزالت و نهايت بلاغت ادا كرد و بعد از ثناى خداوند تعالى و تعظيم و درود بر سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه الحمد لله على السراء و الضراء اما بعد بدانيد كه من هيچكس را از اصحاب خويش با وفاتر نيافتم و هيچ آفريده را از اهل بيت خود رحيمتر و نيكوتر نديدم فجزاكم الله منى خيرا خدا شما را از جهت من جزاى خير دهد بدانيد كه امشب رقبه شما را از ربقه بيعت خويش محلى ساختم و اين مهلت براى شما خواستم و ظن من آنست كه چون اين قوم مرا ببينند طلب شما نكنند و به جست و جوى ديگرى نپردازند پس هريك از اصحاب من امشب دست يكى از اهل بيت من گرفته در آفاق متفرق گردند تا از محنت رهايى و از شدت فرج يابند. من شدم غرقه گرداب غم آن به كه شما
كشتى خود به سلامت سوى ساحل رانيد برادران و فرزندان و خويشان و مواليان جواب دادند كه يابن رسول الله ما را قوت مفارقت و طاقت مهاجرت تو نيست و بقاى خود بعد از وفات تو نمىخواهيم و تا جان در تن داريم و رمقى در بدن داريم با اعداى دين و دشمنان خاندان رسول رب العالمين مقاتله خواهيم نمود. به قيامت برم آن عهد كه بستم با تو
تا نگويى كه در آن روز وفائيت نبود امام حسين عليهالسلام ايشان را دعا گفت و روى به فرزندان مسلم بن عقيل كرد و گفت: اى ابناى عم ما بر مواعيد كاذبه و اكاذيب باطله كوفيان اعتماد نموده پدر شما را به كوفه فرستاديم و آن گروه روى دل از كوى مهر و وفا تافته و به اقدام انتقام در طريق تحريك افساد بر ايفاد نايره ظلم و بيداد شتافته عرض مصون او را هدف سهام تعرض ساختند و رسم حقشناسى اهل بيت نبوت را از روى ناسپاسى برانداختند الا لعن الرحمن من اكفر النعم تا شربت شهادت نوشيد و خلعت سعادت پوشيد حالا شما يادگار مسلم بن عقيليد و مادر شما نيز غمزده است برخيزيد و مادر خود را برداشته از اينجا به قبيله بنىطى رويد و از آن جا به مدينه رفته بنشينيد و دل در كرم الهى بسته انتظار بريد كه دم به دم كسى كه انتقام ما از بنى اميه بكشد ظهور خواهد كرد و من اين سخن از پدر خود شنودم و حقا كه او از حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم شنوده باشد و اين صورت بر اين وجه بود كه حضرت مرتضى على روزى از روزهاى حرب صفين ندا فرمود: كه اين ابومسلم يعنى ابومسلم كجاست محمد حنفيه گفت: اى پدر وى در آخر صفست امير فرمود: كه مراد من ابو سلّم خولانى نيست مقصود من صاحب جيش ما است كه از جانب مشرق با رايت سياه پديد آيد و چندان محاربه كند كه خداى تعالى به واسطه وى حق را در مركز خود قرار دهد خوشوقت آنان كه با وى موافقت نموده در كشتن اعداى دين و نگونسارى ظالمان جد و جهد نمايند و اين نقل به صحت پيوسته و در شواهد النبوة مذكور است و اين جا چنين فرمود كه مراد از اين كس صاحب الدعوه ابومسلم مروزيست كه با علمهاى سياه از مرو شاهجهان بيرون آمده و با بنى اميه محاربه نمود و عالم را از شامت مروانيان بپرداخت القصه امام حسين عليهالسلام اين سخن به اولاد مسلم بگفت كه برويد و نمك ديگر بالاى جراحت پدر مريزيد شما را مصيبت پدر و برادران بس است اندرين زودى نشايد داغ بر بالاى داغ
ايشان فرياد بر كشيدند كه اى امام زمان
مائيم و خاك كويت تا جان ز تن برآيد
جان را چه قدر باشد كه بهر تو فدا نكنيم و سر به چه ارزد كه نثار آن خاك پا نسازيم پدر ما در وفادارى تو سر در باخت و ما در هوادارى تو جان در مىبازيم او به غيرت با دشمنان در نساخت و ما از سر محبت با دوستان جانى در مىسازيم تو نه آن سرورى كه به سر با تو مضايقه توان كرد و نه آن دلبرى كه رضاى دل تو را به زودى از دست توان داد. تا سر ز گريبان اجل بر نزنيم
ما دست ز دامان تو كوته نكنيم امام حسين عليهالسلام چون ديد كه ايشان از روى صدق و صفا دم مىزنند و در راه مهر و وفا ثابت قدمند دعاى خير جهت ايشان بر زبان راند فرمان داد كه چون مهم اصحاب من برين وجه قرار يافت بايد كه بروند و بقيهاى كه از شب مانده به طاعت و عبادت گذرانند و صباح حاضر گردند كه نماز آخرين كه به جماعت خواهيم گزارد نماز اين بامداد خواهد بود القصه مخاديم به منازل خود شتافته به اوراد و ادعيه مشغول گشتند آن شب همه شب ناله از عرصه زمين به غرفه ماه مىرفت و نم اشك غريبان باديه عنا از چشمه چشمها به پشت ماهى مىرسد. اشك چشمم تا به ماهى رفت و آهم تا به ماه
ماه و ماهى را بر اشك و آه مىگيرم گواه نورالائمه آورده كه در اوايل سحرگاه بود كه از آسمان آوازى آمد كه هاتفى مىگفت: يا خيل الله اركبوا اى لشگر خدا سوار شويد كه هنگام كارزار سيد و بر نشينيد كه وقت رحلت به منزل دارالقرار آمد ام كلثوم هم چون بيهوشان خروشان خود را در خيمه امام حسين عليهالسلام انداخت و گفت: اى برادر عزيز اين صدا شنيدى كه از آسمان آمد؟ گفت: آرى شنيدم و از اين عجيبتر هم ديدى پيش از اين ساعت به يك لحظه نور باصره از فلك دماغ به افول رسيد و مردم چشمم از روزنه جان به نظاره گلشن ملكوت مشغول شد به حكم وراثت جدم صلّى الله عليه و آله و سلم كه تنام عينى و لا ينام قلبى چشمم در خواب و دلم بيدار بود سگان ديدم كه بر من حمله كردند در ميان آنها سگ پيسه از همه بر من خشمناكتر بود و من با خود گفتم كه او مرا هلاك خواهد كرد و در اين بودم كه جدم صلّى الله عليه و آله و سلم پيش من پيدا شد و گفت: يا بنى اى پسرك من و اى شهيد آل محمد و اى مظلومترين فرزندان من اينك به استقبال روح پاك تو ساكنان عالم بالا و مقربان ملأ اعلى آمدهاند و به مرتبه بزرگتر تو را بشارت مىدهند جهد كن كه امشب افطار نزد من كنى و توقف و تأخير جايز ندارى و همراه جدم صلّى الله عليه و آله و سلم فرشتهاى ديدم آن حضرت فرمود: كه اى حسين اين كس را مىشناسى؟ گفتم: نى فرمود: كه اين فرشته ايست از آسمان فرود آمده با شيشه سبز تا خون تو را در آن شيشه ريزد و نگاهدارد امكلثوم به گريه در آمد حضرت امام حسين عليهالسلام گفت: اى خواهر اهل بيت مرا طلب كن كه محل وداع است. الوداع اى دوستان كين دم سفر خواهيم كرد
ما به اكراهيم چون يوسف در اين زندان اسير حاصل دنيا متاعى نيست كآن را قيمتيست ما از اينجا شاد و خرم مىرويم از بهر آنك هر كه را عزم تماشاى رياض قدس هست
مسكن اصلى خود جاى دگر خواهيم كرد
مصر عزت را عزيزآسا مقر خواهيم كرد
زو چو صاحب همتان قطع نظر خواهيم كرد
منزل اندر بقعهاى زين خوبتر خواهيم كرد
كو مهيا شو كه ما زينجا سفر خواهيم كرد پس حرم محترم امام حسين عليهالسلام و اولاد امجاد آن حضرت بيامدند و امام فرزندان را در پيش خود جاى داد و بوسه بر روى ايشان مىنهاد و روى بر سينه ايشان مىماليد و از دل پرخون زار زار مىناليد و مىگفت: اى جگرگوشگان من جانم براى شما مىسوزد كه هنوز وقت يتيمى شما نيست و درد غريبى علاوه حزن يتيمى شده ندانم كه چه گويم و غم شما را به كه گويم پس روى به شهربانو كرد كه اى يار ديرينه من و اى نور ديده و سرور سينه من نمىدانم كه با اين يتيمان چه خواهى كرد و بعد از من غم ايشان چگونه خواهى خورد خروش و فغان از اهل بيت برآمد و كشتى صبر و سكون در گرداب حيرت و غرقاب اضطراب افتاد و افواج و امواج درياى مصيبت و احزان متلاطم و متراكم شد ديده دوران از اندوه بزرگان خاندان گريان گشت و زبان زمان بدين نغمه دلسوز جگرخراش ترنم آغاز كرد: موجزن مىبينم از هر ديده طوفان غمى
اهل عالم را نمىدانم چه كار افتاده است
مىرسد در گوشم از هر لب صداى ماتمى
اين قدر دانم كه در هم رفته كار عالمى ام كلثوم بىطاقت شده گفت: اى گلدسته باغ لا فتى و اى لاله نورسته چمن هل اتى كه را طاقت شنودن اين سخن غماندوز است و كه را تاب استماع اين كلام جگرسوز جد ما حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كه از اين عالم رحلت فرمود محرم ما پدرت على مرتضى بود چون آن حضرت به بال شهادت به سوى روضه سعادت پرواز نمود سايه برادرت حسن مجتبى بر فرق ما گسترده شد و بعد از برادرم محرم محرومان و پناه مظلومان تو بودى اى يادگار خاندان نبوت چون تو بروى محرم ما كه باشد و مرهم راحت بر جراحت دل ما فراقزدگان كه نهد؟ فرياد از آن روز كه ما بى تو بمانيم
در آرزويت عمر به حسرت گذرانيم در اين سخن بودند كه ناگاه صبح بدميد و گريبان از غم آن غريبان چاك زد فلما اضاء الصبح فرق بيننا صبح سر برهنه از سپهر كبودپوش خراشيده روى ظاهر گشت و آفتاب سرگردان از فلك سرگشته با دل پرآتش طالع شد و دسته زمان گيسوى شب را در ماتم شهدا ببريد و موى بريدن در اين مصيبت غريب نيست و دست زمان پيراهن زر حلقه فلك را از جيب تا دامن فرو دريد و جامه دريدن در اين تعزيت عجيب نيست. هر صبح اگر نه تعزيت مفخر الهداست
گر آفتاب شرع نه در آب مىرود گر در فراق آن رخ گلگون نسوخت زار
پيراهن كبود فلك غرق خون چراست
بر قامت سپهر چرا پيراهن قباست
خورشيد را چرا رخ لعلى چو كهرباست اما چون اثر صبح ظاهر شد امام حسين بانگ نماز گفت و ياران جمع شدند و تيمم كرده سنت ادا نمودند و فرض را با جماعت گزاردند و هنوز دعا ناگفته و اوراد ناخوانده فرياد كوس حربى و ناله ناى رزمى از لشگر مخالفان برآمده جوق جوق از سوار و پياده مكمل و مسلح روى به ميدان نهادند و رايتها و علمها نصب كردند و نداى هل من مبارز در دادند چون كه مواليان حسينى سپاه عراق را كه مخالف اهل حجاز بودند با چنان برگ و نوا ديدند عشاقوار كمر خدمتگارى به دست يقين براى آن خسرو زمان و زمين بر ميان جان شيرين بستند و پياده و سوار روى به صف كارزار آوردند عمر سعد به تعبيه لشگر پرداخته ميمنه تا ميمون را در عهده عمرو بن حجاج كرد و ميسره ناسره را به شمر ذى الجوشن سپرد و علم را به دست مولاى خود داد و آن قلب دل سياه در قلب سپاه قرار گرفت امام با آن كه معدود چند بيش نداشت از كثرت لشگر دشمن انديشه ناكرده ميمنه با ميمنت را نامزد زهير بن قين بجلى نمود و در ميسره با پسر حبيب بن مظاهر اسدى را مقرر فرمود و رايت نصرت آيت را به برادر رشيد خود عباس ارزانى داشت و اگر چه جاى قلب صدر باشد آن صدر در قلب جاى گرفت مبارزان امام حسين عليهالسلام در ميدان
شهادت نقدهاى روان بر كف باكفايت نهادند هاتف غيبى از عالم لا ريبى به گوش هوش ايشان اين ندا مىرساند كه: روز جنگست و جنگ بايد كرد
تا شود مرد عرصه ميدان وقت جوشش شتاب خوش باشد شكم ماه و پشت ماهى را اندرين بحر غوطه بايد خورد رزم با اين سگان روبه باز وز پى ديدههاى كجبينان
كوشش نام و ننگ بايد كرد
تنگ بر اسب تنگ بايد كرد
گاه شستن درنگ بايد كرد
ز اشك شمشير رنگ بايد كرد
جا به كام نهنگ بايد كرد
همچو شير و پلنگ بايد كرد
فكر تير خدنگ بايد كرد اما چون هر دو صف راست شد امام حسين عليهالسلام به خيمه شريف در آمد و عمامه رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم بر سر نهاد و دراعه آن حضرت در پوشيد و شمشيرى كه شهسوار ميدان انا نبى بالسيف در دست گرفتى حمايل كرد و بر اسبى مرتجز نام كه مركب راكب براق بودى سوار شده روى به ميدان نهاد و شعرى آغاز كرد كه يك بيت از آن اينست: انا ابن على الطهر من آل هاشم
كفاين بهذا مفخرا حين افخر مضمون سخن آن حضرت آنست كه اى اهل عراق سوگند بر شما مىدهم كه مىدانيد كه من نبيره مصطفىام و سبط رسول خدايم و جگرگوشه فاطمه زهرا ام و قرة العين على مرتضىام برادرم حسن مجتبى است عمم جعفر طيار در هواى فضاى جنات العلى است عم پدرم حمزة سيد الشهداست و مىبينيد كه اين عمامه رسول خداست كه بر سر دارم و اين دراعه مبارك اوست كه در بر دارم و اين شمشير آن حضرتست كه حمايل كردهام و اين اسب خاصه اوست كه به زير ران در آوردهام نعره از آن لشگر برآمد كه اى حسين به درستى و راستى كه آن چه گفتى حق و صدق است.
امام حسين گفت: پس به چه وجه خون مرا حلال مىداريد و آبى كه بر دد و دام و يهود و نصارى حلالست از من باز مىگيريد و حال آن كه پدرم راننده دشمنان خود است از آب حوض كوثر همچو كسى كه شتران تشنه را از آب باز مىگرداند در اين اثنا آواز گريه و زارى اطفال و نسوان اهل بيت از خيمه به سمع همايون امام حسين رسيد آن حضرت از استماع آن متأثر شده گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم پس عباس و على اكبر را فرستاد كه برويد و با ايشان بگوييد كه فردا شما را بسيار بايد گريست حالا در گريه تعجيل مكنيد ايشان خاموش شدند امام با سر حرف خويش رفت و گفت: ايها الناس بدانيد كه خداوند تعالى كذب را حرام گردانيده و من هرگز دروغ نگفتهام و وعده خلاف نكرده و هيچ مسلمان را نيازرده و تا قلم تكليف بر من جارى گشته فرايض الهى را ترك نكردهام و شما را معلوم است كه آن نسب عالى كه من دارم امروز بر روى زمين هيچ كس ندارد و من مردى بودم از دنيا اعراض نموده و ملازم روضه جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه گشته مرا آن جا نگذاشتند تا به ضرورت ترك مدينه گرفته پناه به حرم مكه بردم و به عبادت پروردگار خود مشغول شدم تا رسل شما متعاقب و نامههاى شما متواتر به من رسيد كه ما تو را به امامت احق و اولى از غير تو مىدانيم بايد كه متوجه اين جانب شوى.
تا در قدم تو جمله جان افشانيم.
اكنون كه بقول شما آمدهام به مكرهاى نهانى قصدهاى ناگهانى مىكنيد و آبگينه دلهاى نازك ما غريبان را به سنگ غدر و جفا در هم مىشكنيد اگر از نايره مكر شما كه متاع صبر و سكون مرا سوخته حرفى به گوش كوه فروخوانم فى الحال صفت بست الجبال بسا برو پديد آيد و اگر از صاعقه جور شما كه بناى شكيبايى اصحاب مرا از بنياد برانداخته رمزى به روز روشن نمايم در زمان اثر ظلمات بعضها فوق بعض از او ظاهر گردد و حالا به سبب شما دار الملك راحت را از يغماى لشگر اضطراب خراب مىبينم و سفينه آمال را از هبوب عواصف ملال در غرقاب انقلاب مىيابم. درياى غصه را بن و پايان پديد نيست
دارم درون جعبه دل صدهزار تير
كار زمانه را سر و سامان پديد نيست
پنهان چنان كه يك سر پيكان پديد نيست پس يكى يك از رؤساى كوفه را كه در آن لشگر بودند نام برده گفت: اى عمر سعد و اى عمرو بن الحجاج و اى شبث بن ربعى و فلان و فلان شما نامهها به جانب من نوشتهايد و اكنون در برابر من آمده قاصد خون من گشتهايد ايشان جواب دادند كه ما از اين مكاتيب خبر نداريم امام عليهالسلام نامههاى ايشان را همراه داشت بديشان نمود ايشان انكار بليغ كرده گفتند: اين صحايف بىوقوف ما قلمى شده امام حسين عليهالسلام از كذب و غدر ايشان متحير شد و فرمود تا آن مكتوبات را در آتش افكندند پس فرمود: كه الحمدلله و المنة كه حجت بر شما تمام كردم و شما را بر من حجتى نيست عمر سعد پيش آمد و گفت: اى حسين اين سخنان هيچ نتيجه نمىدهد يا يزيد را بيعت مىكنى يا تو را به ضرب تيغ هلاك مىسازيم پس تيرى در كمان نهاد و گفت: اى اهل كوفه گواه باشيد و فردا نزد امير جليل يعنى عبيدالله زياد اقامت شهادت نماييد كه اول كسى كه تير به لشكرگاه حسين انداخت من بودم پس آن تير را به جانب امام عليهالسلام افكند امام محاسن مبارك خود را به دست گرفت و فرمود: كه غضب خدا بر يهود وقتى اشتداد يافت كه گفتند: عزير پسر خداست و خشم الهى بر نصارى زمانى مشتد گشت كه افترا نمودند كه عيسى ابن الله است و سخط پروردگار در اين محل براى شما معد و مهيا شد كه قصد كشتن فرزند پيغمبر او مىكنيد و من حالا از منهج شكيبايى كه راه سالكان مسالك و اصبر و ما صبرك الا بالله است انحراف نمىنمايم و به عروه وثقاى محبت كه به حكم ان الله يحب الصابرين خلعت آن جز بر قامت با استقامت صابران راست نمىآيد تمسك مىفرمايم كه اندك زمانى را نتايج ظلم به روزگار ستمكاران رسد و از اوج جاه عزت و حرمت به قعر جاه ادبار و مذلت گرفتار شوند.
كه كرد در همه عالم كمان ظلم به زه
كه تير لعنت جاويد را نشانه نشد منتظرم كه به حكم ان الله يمهل و لا يمهل جزاى كردار و سزاى گفتار شما به زودى زود به شما رسد. هر كه آئين ظلم پيش نهاد
چند روزى اگر سرافرازد
بند بر دست و پاى خويش نهاد
دهرش آخر ز پا در اندازد پس امام حسين عليهالسلام عنان مركب از ميدان برتافته به صف لشگر خود باز آمد و دل بر محاربه نهاد و اين واقعه در روز جمعه بود محرم سال شصت و يكم از هجرت سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم و لشگر مخالف به قولى هفده هزار و به روايتى سى و دو هزار و اصح روايات آنست كه بيست و دو هزار از سوار و پياده از شام و كوفه در آن معركه حاضر آمدند و ملازمان حضرت امام حسين به قولى هشتاد و دو تن به روايتى هفتاد و تن بودند به غير از آن حضرت سى و دو تن سواره و چهل تن پياده و در اغلب رسايل كه داستان اين مقتل مرقوم شده تفصيل اين مبارزان و كيفيت مبارزات ايشان مذكور نيست و به مجرد نامى و شعرى اكتفا كردهاند و اين كمينه تفحص و تصفح بسيار كرده تا تفاصيل آن واقعه را به طريق خيرالكلام در اين اوراق ايراد نمود و رجز هر مبارزى را كه مىخوانده چون پارسى زبان را از آن فايدهاى نيست و سر رشته سخن به سبب آن انقطاع مىبايد اينجا نياورده مگر جايى كه ضرورت باشد و اشعارى كه ترجمه آن رجزها از گفتار قدما بود و مناسب اذهان لطيفه اله اين زمان نمىنمود آن نيز منطوى شد الا آن چه ايراد آن بى فايده باشد و من الله الاعانة و التوفيق
بيان شهادت حر بن يزيد رياحى با برادر و پسر و غلامش
راوى گويد: كه چون صفوف قتال راست شد از هر دو جانب چشم در ميان ميدان داشتند تا سبقت حرب كه كند امام حسين عليهالسلام مىفرمود: كه من از پدر خود ياد دارم كه تا مخالف ابتدا به حرب نكند متعرض حرب او نبايد شد اما حر بن يزيد پيش لشگر كوفه ايستاده بود چون حال بر اين منوال مشاهده نمود مركب نزديك عمر سعد راند و گفت: يابن سعد با امام حسين بن على مقاتله خواهى كرد؟ گفت: بلى در اين قتال تن بسيار بىسر خواهد شد حر گفت: فردا جواب رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را چه خواهى گفت عمر سعد هيچ جواب نداد حر اعراض نموده متوجه ميدان شد اما لرزه بر اعضاى وى افتاده بود و دل در برش مىطپيد چنان كه هر كس در پهلوى وى بود آواز آن مىشنود مهاجر بن اونس از اقوام حر و روايتى آنست كه برادر او مصعب بن يزيد با وى گفت: كه من تو را در هيچ معركه چنين خوفناك نديدهام تو از جمله مشاهير دلاوران و مبارزانى و هرگاه كه از دليران و تيغ گرزان كوفه مىپرسيدند پيش از همه تو را نام مىبردند و بيش از همه تو را مىستودند اين لرزه تن و طپيدن دل را سبب چيست؟ حر گفت: اى برادر مرا ترس نيست اما نفس خود را ميان بهشت و دوزخ مخير ساختهام و با خود در انديشه آنم كه چگونه برآيد ناگاه نعرهاى از جگر بر كشيد و گفت: اى برادر بشارت باد كه نفس من بهشت را اختيار كرد پس تازيانهاى بر اسب زد و نزد امام حسين آمد و از مركب پياده شده ركاب آن حضرت را بوسه داد و روى بر سم مركب امام نهاده گفت: يابن رسول الله مرا گمان نبود كه اين جماعت قصد تو كنند و خيال مىبستم كه مهم به صلح از هم بگذرد و اكنون كه تمرد و عصيان و تغلب و طغيان ايشان بر من ظاهر شد به خدمت تو مبادرت نمودم آيا توبه من قبول شود يا نى و عذر و گناه من به حيز قبول رسد يا نه. با خجالتهاى كلى رو به راه آوردهام
بر من بيدل مىفشان دست رد زيرا كه من
جان پر درد و زبان عذرخواه آوردهام
بر اميدى رو سوى اين بارگاه آوردهام حضرت امام حسين عليهالسلام از بالاى مركب دست مبارك بر سر و روى حر ماليد و گفت: اى حر هر چند بنده گناه كند چون رو به درگاه خداوند آورده استغفار نمايد و از آن گناه توبه كرده عذر خواهد اميد قبول هست و هو الذى يقبل التوبة عن عباده جرمى كه نسبت به من كردى ناكرده انگاشتم و تقصيرى كه تا اين غايت از تو واقع شد در گذشتم مردانه باش و در حرب دل قوى دار كه امروز روز بازار سعادت است و اين ميدان جلوهگاه اهل شهادتست حر با دلى از محبت امام حسين پر، روى به ميدان نهاد و در طريد كردن و جولان نمودن داد هنر بداد اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر آخرت را بر دنيا گزيد و دست ولا در دامن آل عبا زد اسب برانگيخت و در فتراك امام حسين آويخت لشگر عمر سعد گمان بردند كه به جنگ برادر مىرود و چون به ميدان رسيد گفت: اى برادر حضر راه من شدى و مرا از ظلمت نكرت به سرچشمه آب حيات معرفت رسانيدى من هم با تو موافقت كرده از اهل مخالف بيزار شدم فردا هر دو گواه معامله هم باشيم و با هم از شفاعت امام حسين عليهالسلام بهره گيريم پس حر برادر را به نزديك امام مظلوم آورده صورت حال به موقف عرض رسانيد حضرت امام او را در بر گرفت و بنواخت و او را با حر دعاى خير كرد. در مقتل امام اسمعيل آورده كه در آن زمان كه حر نزديك امام آمد گفت: يابن رسول الله شب پدر خود را در خواب ديدم كه نزد من آمد و گفت: اى حر درين روزها كجا رفته بودى گفتم: رفته بودم كه سر راه بر امام حسين بگيرم پدرم فرياد بر كشيد و گفت: واويلاه اى پسر تو را با فرزند رسول خدا چه كار اگر طاقت آتش دوزخ دارى برو و با وى حرب كن و اگر شفاعت رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و رضاى پروردگار عالم جل جلاله مىخواهى و رياض رضوان و غرفات بهشت جاودان مىجويى برو و با دشمنان او مصاف كن اكنون مىخواهم كه مرا اجازت دهى كه به حرب روم امام حسين فرمود كه تو ميهمان مائى صبر كن تا ديگرى برود حر گفت: يابن رسول الله اول كسى كه به مخاصمت تو آمد من بودم دستورى فرماى تا نخستين كسى كه به محاربت دشمنان تو رود من باشم.
امام حسين عليهالسلام او را اجازت داد و حر مرد مردانه و دلاور فرزانه بود و او را در كارزار برابر هزار سوار داشتندى و سپهسالار پسر زياد بود بر مركبى دونده رونده جهنده تازىنژاد سوار روى به ميدان نهاد و رجزگويان مبارز طلبيد و ابوالمفاخر رازى ترجمه رجز وى را برين وجه آورده: منم شيردل حر مردم رباى
منم شير و شمشير بران به دست
كمر بسته پيش ولى خداى
كه دارد بر شير و شمشير پاى چون عمر سعد حر را در ميدان ديد لرزه به روى دلش پيچيد و يكى از معروفان عرب را كه صفوان بن حنظله گفتندى طلبيد و گفت: برو و حر را به نصيحت و ملايمت به جانب ما باز آر و اگر سخن قبول نكرد سرش را به شمشير آبدار از تن بردار صفوان به ارادتى تمام و زينتى لا كلام در برابر حر آمد و گفت: تو مرد عاقل و پردلى و از مبارزان كاملى روا باشد كه از يزيد بر گردى و روى به حسين كنى حر گفت: اى صفوان از خردمندى و فرزانگى تو اين سخن عجب است تو يزيد را نمىدانى كه او ناپاك و ظالم و فاسق است و امام حسين پاك و پاكزاده تزويج مادرش در بهشت بوده جبرئيل امين گهواره او را جنبانيده پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را ريحان بوستان خود خوانده. وصفش از شرح و بيان بالاتر است
هرچه من مىگويم از آن والاتر است صفوان گفت: من اين همه مىدانم و زياده از اين هم مىشناسم اما دولت و مال و جاه با يزيد است و ما مردم سپاهى ايم ما را يراق و مرتبه و منصب مىبايد تقوى و طهارت و علم و فضيلت به چه كار آيد حر گفت: اى خاكسار حق را مىدانى و مىپوشى و شربت شيريننماى جانگزاى غرورنما مىپوشى.
فردات كند خمار كه اكنون مستى
صفوان در غضب شد و نيزه حواله سينه حر كرد حر نيزه بر نيزه او افكنده به مردانگى نيزه او را پاره پاره ساخت و در همان گرمى سنان نيزه بر سينهاش زد چنانكه يك گز از پشتش بيرون آمد پس وى را به همان نيزه از صدر زين در ربود بر سر دست آورد چنانچه هر دو لشگر بديدند آنگاه بر زمين زد چنان چه استخوانهاى او ريزهريزه شد خروش از هر دو لشگر برآمد اما صفوان را سه برادر بود هر سه از غصه قتل برادر به يك بار بر حر حمله كردند حر نعرهاى از جگر بركشيد و خداى را به عظمت و قدرت ياد كرده در تاخت و دوال كمر يكى را گرفت و از خانه زينش در ربوده چنان بر زمينش زد كه گردنش بشكست و ديگرى را تيغ بر سر زد كه تا سينهاش بشكافت ديگرى روى به هزيمت نهاد حر از عقب وى در تاخت و نيزهاى بر پشتش زد كه سر سنان از سينه وى بيرون آمد پس روى به جانب امام حسين آورده گفت: يابن رسول الله مرا بحل كردى و از من خشنود شدى؟ امام عليهالسلام فرمود: نعم انت حر كما سمتك امك آرى من از تو خشنودم و تو آزادى چنان چه مادر تو را نام نهاده يعنى فردا از آتش دوزخ آزاد خواهى بود حر اين بشارت شنوده با نشاط تمام روى به ميدان نهاده حرب در پيوسته به هر جانب كه در تاختى از كشته پشته ساختى و به هر طرف كه روى نهادى مرد و مركب بر روى هم فتاد مقارن اين حال پيادهاى در دويد و اسب حر را پى كرد حر پياده به حرب درآمده شعله خشم جهانسوزش زبانه كشيد و نياره قهر غيرت افروزش اشتعال پذيرفت. به نيزه صخره را سوراخ مىكرد
به پيكان موى را صد شاخ مىكرد لشگر كه آن گونه كارزار مىديدند و سوار از پيش وى مىرميدند اما چون امام حسين عليهالسلام ديد كه حر پياده جنگ مىكند اسبى تازى با ساخت گرانمايه فرستاد و حر سوار شده به جولان در آمد. عنان مركب خود تاب مىداد
به خون نوك سنان را آب مىداد و جمعى را كه مانند پروين گرد او در آمده بودند چون نبات النعش متفرق مىساخت و خواست كه باز گردد و نزد امام حسين آيد كه هاتفى آواز داد كه اى حر باز مگرد كه حوران منتظر قدوم بهجت لزوم تو اند پس حر روى به جانب امام حسين كرد و گفت: يابن رسول الله نزديك جدت مىروم هيچ پيغامى دارى امام حسين گريان شده گفت: اى حر خوش باش كه ما نيز از عقب تو روانيم خروش از اصحاب امام برآمد و حر خود را به لشگر دشمن زده حرب مىكرد تا نيزه او در هم شكست پس تيغ آبدار را بر كشيد و هر خاكسارى را كه بر فرق مىزد تا سينه مىشكافت و هر كه را بر ميان مىزد دو نيم مىكرد گاهى حمله بر ميمنه كرده شور از لشگريان بر مىآورد و گاهى متوجه ميسره شده جمع ايشان را پريشان ساختى و بدينسان كارزار مىنمود تا خود را نزديك علمدار لشگر عمر سعد انداخت و خواست كه علمدار را با علم دو نيم زند كه شمر بانگ بر لشگر زد كه گرداگرد وى فرو گيريد و نگذاريد از ميان شما بيرون رود به يكبار لشگر حمله كرده غلبه كردند و از اطراف و جوانب زخم بر وى زدن گرفتند و حر در ميان آن گروه مىجوشيد و مىخروشيد و مردانه مىكوشيد كه به ناگاه قسورة بن كنانه نيزهاى بر سينه حر زد كه درو جاى گرفت حر گرم حرب بود چون زخم خود را در نگريست و قسوره را ديد كه ضرب زده بود و خود از سرش جدا شده شمشيرى بينداخت بر فرق قسوره كه تا سينهاش بشكافت قسوره از اسب در گذشت و حر نيز از مركب در افتاده نعره زد كه يابن رسول الله ادركنى مرا درياب.
امام حسين مركب در تاخت و حر را از ميدان دشمنان در ربوده به پيش صف لشگر خود آورد پس پياده شده و بنشست و سر حر بر كنار نهاده به آستين گرد از رخسار وى پاك مىكرد حر را رمقى مانده بود ديده باز كرد و سر خود را در كنار حضرت امام حسين ديد تبسمى فرمود و گفت: يا ابن رسول الله از من راضى شدى؟ امام عليهالسلام فرمود: كه من از تو خشنودم خداى از تو راضى باد حر از اين بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار نمود. برين مژده گر جان فشانم رواست
كه اين مژده آسايش جان ماست امام حسين عليهالسلام از براى حر بگريست و اصحاب آن حضرت نيز بر او گريه كردند و حاكم خثعمى آورده كه امام عليهالسلام در مرتبه حر سه بيت فرموده است يكى از آن اينست: لنعم الحر حر بنى رياح
صبور عند مختلف الرياح ابوالمفاخر آورده كه: خوشا حر فرزانه نامدار
ز رخش تكبر فرود آمده به عشق جگرگوشه مصطفى
كه جان كرده بر آل احمد نثار
شده بر براق شهادت سوار
برآورده از جان دشمن دمار اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر به بال شهادت به روضه قدس پريد با اجازت امام سديد روى به ميدان نهاده در خصمان پيچيد و بعد از كارزار مردانه و كشتن دشمنان از حيا و آزرم بيگانه شربت شهادت نوش كرد و با برادر با جان برابر دست وصال در آغوش نمود آوردهاند كه حر پسرى داشت در ميان لشكر كوفه كه نامش على بود چون پدر و عم خود را كشته ديد بىطاقت شده غلام خود را گفت: بيا تا اسبان را آب دهيم و به جانب امام حسين رويم و هر دو سوار از ميان لشكر عمر سعد بيرون تاخته روى به صف لشكر امام حسين نهادند و چون على بن الحر نزديك امام رسيد از مركب پياده شده زمين ادب ببوسيد و نزد پدر آمده روى در روى وى ماليد امام حسين فرمود: كه اى جوانمرد تو كيستى؟ گفت: من پسر حرم كه در خدمت تو جان نثار كرد و من نيز آمدهام كه در ملازمت تو جان فدا كنم و نكته الولد الحر يقتدى بآبائه ظاهر سازم. پسر كو ندارد نشان از پدر
تو بيگانه خوانش مخوانش پسر امام حسين عليهالسلام با سلاح تمام بيرون آمد على به استقبال او رفته نگذاشت كه سخن گويد و به نوك نيزه او را از روى زين در ربوده بر زمين زد و گفت: رياحى نژدام نه من بندهام
من از والد خويش شرمندهام
بسى دشمنان را سر افكندهام
چو او كشته شد من چرا زندهام القصه مبارز در برابر على مىآمد و او به كين پدر و عم ايشان را به قتل مىرسانيد و امام حسين عليهالسلام به آواز بلند بر وى آفرين گفته از براى او دعا مىكرد: آفرين خداى بر پدرى
كه تو پرورد و مادرى كه تو زاد آخر الامر او را در ميان گرفته شهيد گردانيدند و به پدر بزرگوار و عم نامدارش در رسانيدند اما غلام حر كه غره نام داشت در فراق خواجه و خواجگى گريان شد و دلش بر نيران مفارقت و مهاجرت ايشان بريان گشت و عنان اختيار از دست داده روى به معركه آورد و به جد و جهد تمام جنگ در پيوست در مهلت بر وى خصمان در بست تا چند كس را در ميان نبرد به سوى دروازه عدم روان كرد پس نزد امام حسين عليهالسلام آمده گفت: يابن رسول الله گستاخى كردم به كرم مرا معذور دار كه هنوز رسم و دأب حرب نياموختهام و در فراق مولى و مولىزاده خود سوختهام امروز مىخواهم كه جان در قدمت نثار كنم و فردا در عرصه محشر بر خواجگان افتخار كنم. اگر مرا به غلامى خود كنى بسا كرشمه كه با شاه و شهريار كنم امام بر وى آفرين كرد و او با سرور تمام و نشاط لا كلام روى به ميدان آورد و اندك زمانى را به خواجه و خواجگى رسيد و به نقد شهادت متاع سعادت جاودانى خريد * ديده بر بست از جهان تا طلعت مقصود ديد.
آوردهاند كه امام حسين عليهالسلام بعد از قتل اين چهار تن ديگر باره ميان هر دو صف بايستاد و آواز داد كه اى اهل كوفه و شام من ابتدا به حرب شما نكردم و شما اول تير در روى من انداختيد و من هنوز بر حضور محاربه نيستم و حالا از لشگر من هنوز كسى كشته نگشته و حر و برادر و پسر و غلام وى از مردم شما بودند كه علم نصرت به جانب من افراختند و جان عزيز خود را در هوادارى من فدا ساختند و من بار ديگر بر شما حجت مىگيريم تا فرداى قيامت شما را بر من حجتى لازم نشود اى گروه مردمان بياييد و با من يكى از سه كار كنيد اول آن كه راه دهيد مرا تا نزديك يزيد روم و با او مناظره كنم اگر بىمكابره حق به دست او باشد و دانم كه چنانست با او بيعت كنم و اگر نه او داند و من٣٨ يكى از اعادى آواز داد كه تو را نگذاريم كه سوى يزيد روى كه مرد شيرينزبان و چابك سخنى مبادا كه به معاذير دلپذير او را بفريبى و از دست او خلاص شده ديگربار فتنه انگيزى و در ممالك شورش پديد آيد - امام حسين فرمود: كه چون چنين نمىكنيد بارى بگذاريد تا به سر روضه جد بزرگوار خود صلوات الله و سلامه عليه مجاور شده به عبادت قيام نمايم و به زهادت گذرانم گفتند: بدين نيز رضا ندهيم چه ممكنست كه قومى از اجلاف عرب بر تو گرد آيند و باز بيرون آيى و طلب خلافت كنى و ديگرباره فتنه پديد آيد فرمود: كه اگر اين هر دو نمىكنيد مرا و ياران مرا آب دهيد كه عامه آدميان و كوفه عالميان را در آب حق الشرب هست گفتند: حديث آب مكن كه اگر ملازمان و بندگان تو رميم و رفات شوند آب فرات نيابند مگر به بيعت يزيد و ما را با تو به غير از حرب هيچ رو نمانده است امام فرمود: پس يكان يكان به حرب بيرون آئيد تا مرد از نامرد پديد آيد و هنرى از بىهنرى ممتاز گردد گفتند: نعم الصفة يابن فاطمة گو همچنين باش بدين صورت جهت آن راضى شدند كه دأب مبارزان عرب آنست كه در معارك حرب و قتال نام و لقب خود آشكارا سازند و به مفاخر و مآثر قبيله و عشيره خود لواى مباهات بر افرازند و ابواب تصلف و تكلف بگشايند و هنرى كه در باب مبارزت دارند بنمايند چون اين سخن قبول كردند امام حسين عليهالسلام با صف لشگر خود باز آمد و عمر سعد مبارز نامدارى را كه سامر ازدى گفتندى به ميدان فرستاد سامر به ميدان آمد بر مركب تيز گام بىآرام سوار شده و دستى سلاح ملوكانه پوشيده مركب خود را به جولان درآورد و نام خود را در معركه مبارزان آشكار كرده نداى هل من مبارز كشيد.
٣٨) آنها كه عادت عرب را مىدانند بر بسيارى از اين نكات واقف مىگردند چون قبيله از قبيله ديگر كسى مىكشت بايد حتما تقاص كنند و انتقام گيرند و چون به امر پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم بسيارى از خويسشان يزيد كشته شده بودند او كينه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در دل داشت و مىخواست در هر فرصت و بهانه عزيزترين خويشان پيغمبر را بكشد غير كشتن نمىخواست و اگر بهانه خروج و بيعت پيش نمىآمد عمل خود را توجيه نمىتوانست كرد و اگر حر يا ديگرى مىگذاشتند آن حضرت به مدينه باز گردد يا نزد يزيد رود در رسم زمان كشتن كسى كه از بيعت ابا كند روا نبود مگر شمشير كشد و ابتدا به حرب كند و فتنه انگيزد و امام عليهالسلام پيوسته پيش بهانه آنها را مىگرفت تا معلوم شود مقصود آنان جز كينه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم و انتقام كشتگان بدر و حنين چيز ديگر نبوده.
۱۵
روضة الشهداء ذكر شهادت زهير بن حسان الاسدى
در اين محل زهير بن حسان اسدى در پيش امام حسين عليهالسلام ايستاده بود گفت: يابن رسول الله اين مرد كه به ميدان آمده مبارز صفشكن و دلاور مردافكن است مرا اجازت ده تا با او نبرد كنم و لواى لاف و گزافى كه در ساحت ميدان برافراشته به صرصر قهر در هم شكنم حضرت امام حسين او را جازت داد و اين زهير از قبيله بنى اسد بود در همان نزديكى از وطن و مسكن خود بريده و خدمت امام را از همه عالم گزيده بود مبارز مردانه و دلاور فرزانه بود در نبردها اقداح راح ظفر نوشيده و در مجالس حرب از جام طعن و ضرب شربت نصرت چشيده. درافكند مركب به ميدان دلير
بغريد ماننده نره شير در گرمى تاختن سر راه بر سامر ازدى گرفت سامر چون زهير را ديد از بيم او بلرزيد و از راه نصيحت درآمده گفت: اى شهسوار مضمار محاربت و اى نامدار ميدان مبارزت شرم ندارى كه مال و منال و اهل و عيال خود را مىگذارى و روى به تقويت امام حسين و تمشيت مهمات او مىآورى زهير گفت: اى ناكس دون تو را شرم مىبايد داشت كه شمشير در روى اهل بيت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم مىكشى و براى نعمت فانى دنيوى عقوبت دايمى اخروى اختيار مىكنى سامر خواست كه ديگر سخن گويد كه زهير نيزه بر دهنش زد كه سنان نيزه از قفايش بيرون آمد فى الحال از مركب در افتاد و جان بداد پس زهير در برابر عمر سعد آمده و نعره زد كه يا اهل العراق هر كه مرا شناسد خود شناسد و هر كه نشناسد بداند منم زهير بن حسان الاسدى كيست كه از شما بيرون آيد تا زمانى با يكديگر بگرديم و ببينيم كه بخت كه را يارى مىكند و نكبت كه را بر خاك ادبار خوارى مىافكند كوى عشقست و درو زخم بلا پى در پى
كو حريفى كه قدم بر سر اين كوى نهد اهل شام و عراق كه نامه آن يگانه آفاق شنيدند و قبل از اين آوازه شجاعت و دبدبه ابهت او به سمع ايشان رسيده بود همه سر در پيش انداختند و از محاربت او بترسيدند عمر سعد بانگ بر سپاه خود زد كه اين چه بىحميتى است كه شما را دريافته آخر يك كس به ميدان رويد و نام خود را در مجمع پهلوانان بلند سازيد نصر بن كعب نخعى سوار تمام بود از رؤساى كوفه و از سرداران عرب و او را برابر صد سوار داشتندى مركب برانگيخت و در برابر زهير آمده گفت: اى شجاع عرب از نعمت خود جدا ماندى و از بنى اعمام خود دست بداشتى بيا تا تو را پيش امير جليل يعنى پسر زياد برم تا از خارستان عنا و كلفت به گلزار راحت و بهجت رسى زهير گفت: اى لعين در خدمت ابن زياد خارهاى بدعت در دامن دين مىآويزد و در گلستان خدمت امام حسين هر زمان نهال معرفتى از كنار جويبار حقيقت مىخيزد و من اكنون از روضه محبت آن حضرت گلهاى مراد چيدهام و از خار خار آزار دشمن نابكار هيچ باك و انديشه ندارم. ز روى دوست مرا چون گل مراد شگفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره كنم نصر انديشه كرد كه زهير را مشغول به سخن سازد و بى خبر نيزهاى به سوى وى اندازد زهير اين معنى را دريافته مجال سخنش نداد و به يك طعن نيزه او را به صحراى عدم فرستاد برادرش صالح بن كعب در ميدان آمد زهير نيزه حواله او كرد صالح به يك طرف اسب ميل نمود تا نيزه او را رد كند اسبش در رميد و او را از پشت خود بيفكند و در آن محل پايش در ركاب مانده مجال پياده شدنش نماند اسب مىجست و لگد بر وى مىزد تا پاره شد پسرش كعب بن نصر از پدر شجاعتر بود به انتقام خون پدر و عم بانگ بر مركب زده در برابر زهير آمد هنوز نفس راست نكرده بودند كه زهير نيزهاى بر ناف وى زد چنان چه سنان از پشت وى گذاره كرد زهير به اسب و سلاح هيچ يك از مقتولان التفات نفرمود و خويش را بر پيادگان زد كه در پيش صف سواران ايستاده بودند و جمعى را از ايشان هلاك كرد و باز مراجعت نموده به ميدان آمد و مبارز طلبيد و هر چند در برابر وى مىآمد به نيزهاى كه چون غمزه خوبان چنين فتنهانگيز و چون مژه عاشقان مسكين خونريز بود خون مىريخت و خاك ميدان را با خون اعداى دين مىآميخت. غريوان به هر جانبى مىشتافت
به نيزه دل دشمنان مىشكافت به يك ساعت بيست و هفت سردار را از پاى درآورد و عمر سعد رو به حجر الحجار كرد كه تو پشت و پناه لشكر منى برو و زهير را بيار تا حاجتى كه دارى بر آرم حجر گفت: هيهات هيهات روباه با شير ژيان چه حرب تواند كرد و تيهو پيش شاهباز چه پرواز تواند نمود اين مبارز بنى اسد است و او تنها به هزار مرد بر مىآميزد من از جان خود سير نشدهام كه به مقاتله او آهنگ كنم. گوزنى كه با شير بازى كند
به خونريز خود تركتازى كند مگر آن كه سيصد سوار از شما به سه موضع كمين كنند و من به ميدان رفته زمانى با او به هم بگرديم و همين كه بر من حمله آرد روى به گريز آرم و به جانبى كه كمينگاه باشد روان شوم و هر آينه او مرد ستيزنده است از عقب من بيايد و آن صد سوار كمين بر وى بگشايند و اگر صف ايشان را بر هم زند ايشان روى به كمينگاه دوم آورند و همچنين تا سيصد سوار گرد او فرو گيرند و هر يك زخمى بر او بگشايند شايد كه در آن محل از پايد در آيد پس سيصد سوار مكمل و مسلح به سه موضع در كمين نشستند و زهير بن حسان از اين صورت بى خبر در ميدان ايستاده بود و انتظار مبارز مىبرد لب از تشنگى خشك شده و دهان از گرد ميدان پر خاك گشته كه ناگاه حجر بيامد و از دور بايستاد و زهير گفت: يابن الحجار نزديكتر آى و با من بگرد حجر گفت: من به محاربت نيامدهام به نصيحت آمدهام اى زهير تو با اين شجاعت و پردلى و توانايى چرا پيش پسر زياد نيايى تا تو را از مال دنيا غنى گرداند آخر نمىدانى كه حسين را زياده مال و منال و اختيار و اقتدارى نيست همت بلند اقتضاى آن مىكند كه با اهل دولت پيوند كنى زهير گفت: اى ملعون دولت از امام حسين بايد طلبيد كه هماى فال اوج ولايت است و مرا علو همت بر خدمت او ميدارد چه مىدانم كه ابن زياد نابكار است و آن كسان كه زمام اختيار به دست او باز دادهاند همه بىدولتان و دون همتانند. دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان كه با زاغ و زغن شهپر همت نبود حجر خاموش شد و از ترس قدمى پيش نمىنهاد زهير عنان مركب بجنبانيد و برو حمله كرد ابن الحجار هزيمت نموده به سوى كمينگاه بيرون رفت زهير را دريغ مىآمد كه آن غدار از دست وى بجهد و از كشتن برهد بانگ بر مركب زده از عقب وى بتاخت الحجار به ميان كمينگاه رسيد زهير خود را به وى رسانيده بود حجر فرياد بر كشيد مرا در يابيد و خود را از مركب در انداخت و روان شد زهير نيزه كشيده در قفاى او ميتاخت كه به يكبار سواران كمين گشادند و از چپ و راست درآمدند و آغاز طعن و ضرب كردند زهير يك ذره انديشه نكرد و نيزه كشيده بر ايشان تاخت آن گروه پشت داده روى به كمينگاه ديگر آوردند او در عقب ايشان مىتاخت القصه سيصد سوار او را در ميان گرفتند و شبث ربعى در آمده نيزهاى بر دوش وى زد چنان چه زره وى بريده شد و سر سنان به كتف او رسيد زهير با آن زخم برگشت تا شبث را هلاك كند آن شقى از بيم وى در ميان سواران گريخت و زهير نيزه از دست بيفكنده تيغى چون برق درخشان بر كشيد و در ميان سواران از چپ و راست مىتاخت و از دشمنان سر و تن مىانداخت. آفرين بر برق تيغت چون كو به يكدم خصم را
فرق پيدا در ميان ترك و مغفر مىكند راوى گويد كه پنجاه سوار را بينداخت اما نود زخم بر وجود شريفش زده بودند چون امام حسين عليهالسلام آن حال را مشاهده كرد جمعى از ملازمان را فرمود كه زهير را در يابيد سعد كه غلام اميرالمؤمنين على عليهالسلام بود با ده تن از مبارزان رفتند و خود را بر آن گروه زده برخى از آن سواران بكشتند و زهير را از آن ميانه بيرون آوردند فزون از دويست چوبه تير بر وجود او نشسته بود و از بعضى زخمهاى او مانند باران قطرات خون مىچكيد او را بدينگونه نزد امام آوردند آن حضرت پياده شده بر سر بالين وى بايستاد زمانى بر آمد زهير چشم باز كرد حضرت امام را بر بالاى سر خود ايستاده ديد آن مقدار قوت داشت كه روى خود را بر قدم امام حسين عليهالسلام نهاد و به زبان حال مضمون اين مقال ادا كرد: خاك قدم دوست شدم نيست كسى را
اين عيش كه امروز مرا در قدم اوست امام عليهالسلام فرمود: كه اى زهير سخن گوى و آن چه در دل دارى ظاهر كن تا به آن بايستم و تو را حقگزارى كنم كه تقصيرى نكرده و شرايط مردى و جوانمردى به جاى آوردى.
زهير گفت: اى پسر رسول خداى براى من جام آب صاف زلال آوردهاند صبر فرماى تا آب بخورم آن گه سخن كنم.
امام حسين گفت: اى ياران بهشت را به زهير نمودهاند و آن شراب بهشتست كه بدو مىنمايند. از پى آن تيغ كه بر سر خورند
شربتى از چشمه كوثر خورند پس زهير دهان بر هم مىزد چنان چه كسى چيزى مىآشامد آن گه نفسى زد و طوطى روحش به شكرستان يرزقون فرحين پرواز نمود امام حسين عليهالسلام بگريست و گفت: طوبى مر زهير را كه در آن جهان همسايه من شد رضوان الله عليه.
راوى گويد كه چون زهير شهيد شد هر دو لشكر ديده گشاده منتظر ايستاده بودند تا چه كس قدم مبارزت در عرصه ميدان محاربت نهد و كدام دلاور داد مردانگى و فرزانگى بدهد از يك طرف لشگر شقاوت اثر كوفيان و شاميان آتش جهانسوز عناد افروخته و رايت شرارت قتال و جدال افروخته. نبردآزمايان آهن گسل
چو آتش بسوزندگى گشته گرم
پر از خشم سينه پر از كينه دل
نه مهر و وفا و نه آزرم و شرم و از يك جانب جنود سعادت ورود امام كونين و نورد ديده نبى الثقلين عليه صلواة الله و سلامه ما اتصل النظر بالعين دست اعتصام در عروةالوثقاى حسبنا الله و نعم الوكيل زده و پاى ثبات بر مركز فقاتلوا التى تبغى نهاده اگر چه اندك مىنمودند اما از روى جرئت چنان بودند كه اگر شير شرزه پيش آيد جگر او را به سر پنجه مردى بدرند و اگر با پلنگ جنگ بايست كرد بىدرنگ او را به چنگ آورند. هر يكى را نيزهاى چون شعله آتش به كف
هر يكى را ناوكى چون برق سوزان در كمان شهادت عبدالله بن عمرو كلى
ابوالمؤيد آورده كه در اين محل دو سوار از لشگر عمر سعد به ميدان در آمدند بر مركبان كوه پيكر هامون نورد نشسته و هر يكى دستى سلاح نبرد پوشيده طريد كردند و اسبان را به جولان در آوردند يكى گفت منم يار مولاى زياد بن ابيه و ديگرى نعره زد كه منم سالم مولاى عبيدالله زياد كيست آن خون گرفته از عمر سير آمده كه به مبارزت ما بيرون آيد تا به طعن نيزه و شمشير دمار از روزگار او برآريم برير بن حضير و حبيب بن مظاهر خواستند كه به ميدان روند نزد امام حسين عليهالسلام آمده استجازه نمودند امام فرمود: كه شما توقف كنيد ايشان خاموش شدند و مقارن اين حال عبدالله بن عمرو كلبى پيش امام آمده و گفت: يابن رسول الله مرا اجازت ده و دستورى فرما امام عليهالسلام در وى نگريست مردى ديد گندمگون و دراز بالا، بازوهاى قوى و سينه گشاده، فرّ مبارزت از جبين وى مىتافت امام حسين عليهالسلام فرمود: كه كشنده اين دو غلام وى خواهد بود پس عبدالله را دستورى داد، او با آتش آبدار يعنى شمشير صاعقهبار پياده روى بدان دو سوار نهاد گفتند: تو كيستى؟ گفت: مردى ام از بنى كلب مرا عبدالله گويند يسار و سالم گفتند: ما تو را نمىشناسيم باز گرد تا زهير بن قين يا برير بن همدانى پيش آيد عبدالله گفت: اى غلامان ناكس كار شما بدان رسيده و مهم شما بدان انجاميده كه سرداران لشگر و مبارزان دلاور طلبيد پيداست كه كفو شما بندهاى بايد مانند شما و اگر ضرورت تشنگى نباشد ما آزادگان را با شما حرب كردن عار است يسار در غضب شد نيزهاى حواله عبدالله كرد عبدالله طعنه او را رد كرده شمشيرى بر پاى وى زد چنان چه يسار از اسب در افتاد عبدالله با تيغ كشيده به سر وى دويد تا كار او تمام كند سالم از عقب وى در آمد با تيغى چون قطره آب و قصد كرد تا بر وى زند از لشگرگاه امام آواز دادند كه اى عبدالله از ضرب سالم حذر كن عبدالله بدان سخن التفات نكرد و سر تيغ بر سينه يسار نهاد و زور كرد چنان چه نوك شمشير از پشتش بيرون آمد در اين محل تيغ سالم به وى رسيد عبدالله دست پيش آورد تيغ بزد و انگشتان وى را قلم كرد عبدالله ذرهاى نينديشيد و تيغ را از سينه يسار بيرون كشيده خود را به سالم رسانيده و به يك ضرب كار وى را بساخت غلامان ابن زياد يكباره روى به ميدان نهاده گرداگرد عبدالله را فرو گرفتند و آن مرد مردانه بسى از ايشان را بكشت و بسى را مجروح گردانيده به آخر شربت شهادت چشيد رضوان الله عليه. برداشت پاى و روى به راه عدم نهاد
شاه و گدا و پير و جوان و بلند و پست
و آن كيست كو به راه عدم پا نمىنهد
از دام هولناك اجل كس نمىجهد شهادت برير بن حضير همدانى
نورالائمه فرموده كه بعد از آن برير بن حضير همدانى كه زاهد بزرگوار و پير پاكيزه روزگار بود به اجازت امام حسين عليهالسلام روى به ميدان نهاد و به رجزى فصيح و نظمى بليغ نام و نسب خويشتن باز نمود چنان چه ابوالمفاخر رازى ترجمه رجز او برين وجه آورده: من برير مكى پر هُنرم
بنده آلم و بر خارجيان دست در دامن آنها زدهام
منم آن كس كه به مردى سمرم
نيك ميدان كه ز هر بد بترم
پرده بر دشمن اينها بدرم بعد جنگى در پيوست كه فلك دوار حيران و مريخ خنگرگذار انگشت تحير به دندان بماند. گر آن جنگ رستم بديدى به خواب
شدى از نهيب ويش زهره آب در اثناى طعن و ضرب و در خلال كر و فر مىگفت: اى كشندگان مسلمانان و اى ريزندگان خون فرزندان پيغمبر آخرالزمان پيشتر آئيد تا سزاى كردار شما در كنار شما نهم هر كه پا پيش او مىنهاد سر در مىباخت و هر كدام عزم رزم او مىكرد از جان شيرين بر مىآمد تا آن كه مخالفان به تنگ آمده يزيد بن معقل را به رزم او تحريص نمودند يزيد آراسته به ميدان آمد و چون نزديك برير رسيد گفت: اى برير گمان من به تو آنست كه از جمله گمراهانى برير گفت: بيا تا مباهله كنيم و از خداى در خواهيم كه هر كه مبطل باشد بر دست محق مقتول گردد يزيد راضى شد و هر دو دست به دعا برداشتند گفتند: خدايا آن كه از ما به راه راستست او را بر گمراه نصرت ده با هم در آويختند و ابن معقل شمشيرى حواله برير كرد كارى از پيش نبرد و برير تيغى بر فرق يزيد بن معقل زد كه تا سينهاش بشكافت و به عيار حرب و محك كارزار عيار حال هر يك روشن شد. خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيهروى شود هر كه در او غش باشد برير بعد از قتل يزيد پيش امام حسين عليهالسلام آمد حضرت امام او را به بهشت بشارت داد آن پير پاك اعتقاد بدان اشارت شاد شده روى به ميدان نهاد و بجير بن اوس او را به قتل رسانيد و حضرت امام حسين از جهت وى آمرزش طلبيده فرمود: كه ان بريرا من عباد الله الصالحين يعنى بدرستى كه برير از بندگان شايسته خداى بود.
نورالائمه آورده كه كشنده برير پسر عمى داشت كه او را عبدالله بن جابر گفتندى پيش وى آمد و گفت: اى بجير، برير را بكشتى سوگند به خداى كه او از جمله مقربان درگاه اله و از زمره خواص اهل الله بود بجير پشيمان شده از لشگرگاه بيرون رفت و هولى بر وى غالب گشته فرياد مىكرد تا بمرد و چنان خون ناحقى با خود به عرصهگاه قيامت برد. بغض شهدا در دل و خون در گردن
فكرى بكن آخر كه چه خواهى كردن ذكر شهادت وهب بن عبدالله الكلبى
بعد از واقعه برير مبارزت وهب بن عبدالله الكلبى است او جوانى بود زيباروى و نيكوخوى با رخساره چون ماه و موى مانند سنبلتر و مشك سياه نقشبند قدرت به قلم و صوركم فاحسن صوركم نقش روى او بر كشيده و بر لوح فى احسن تقويم چهرهگشايى كرده. هر چه بر صفحه انديشه كند كلك خيال
شكل مطبوع تو زيباتر از آن ساختهاند نوداماد بود و هفده روز از دامادى او گذشته و هنوز بساط عشرت و كامرانى در ننوشته مادرى كه او را قمر مىگفتند پيش وى آمد و گفت: اى فرزند دلبند و اى جوان ارجمند و اى نور ديده رمد ديده و اى سرور سينه محنت كشيدهاى پرتو چراغ جان و اى نوباوه باغ روح و روان مرا با تو محبتى است كه نتوانم يك ساعت بى تو نشينم و به صحبت تو الفى دارم كه طاقت آنم نيست كه يك دم تو را نبينم. چو در خواب باشم تويى در خيالم
چو بيدار گردم تويى در ضميرم اما تأمل كن كه جگرگوشه مصطفى در اين دشت كربلا و صحراى پر بلا به جفاى جمع بى وفا درمانده مىخواهم كه امروز مرا از خون خود شربتى دهى تا شيرى كه از پستان من خوردهاى بر تو حلال گردد و تمناى آن دارم كه نقد جان بر طبق اخلاص نهاده پيش امام حسين برى تا فرداى قيامت از تو راضى باشم جان مادر برو و پيش آن سرور سر فدا كن و چون مردان راه خدا ترك هوس و هوا كن. سر كويش هوس دارى هوا را پشت پايى زن طريق عشق مىجويى خرد را الوداعى كن
در اين انديشه يكرو باش و عالم را قفايى زن
بساط قرب مىجويى بلا را مرحبايى زن وهب گفت: اى مادر مهربان مرا با شهزاده دو جهان به نيم جانى كه دارم مضايقهاى نيست اما دلم به جانب آن نوعروس نگرانست كه در اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما برى نخورده اگر اجازت بفرمايى بروم و از او بحلى خواهم مادر گفت: برو اما زنان ناقص عقلند مبادا كه به افسون و افسانه تو را فريبى دهد و تو به سخن وى از دولت سرمدى و سعادت جاويدى محروم گردى وهب گفت: اى مادر خاطر مبارك جمع دار كه ما كمر محبت امام حسين عليهالسلام بر ميان جان به نوعى بستهايم كه به سرانگشت فريب آن را نتوان گشود و نقش مودت او بر لوح دل به طرزى رقم زدهايم كه به آب مكر و غرور آن را نتوان زدود. بر روى صفحه دل ما از وفاى دوست
نقشى نوشتهاند كه نتوان ستردنش پس جوان نزد عروس آمد و گفت: اى بانوى دمساز من و اى مونس دلنواز من بدان كه امروز فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه در اين دشت كربلا گرفتار است و غريب و تنها مانده دور از يار و ديار است مىخواهم كه نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از مصحف شهادت بر خوانم تا فردا رضاى خدا و شفاعت محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم و خشنودى بتول عذرا و عنايت على مرتضى قرين حال و رفيق روزگار من گردد نوعروس آهى از دل پر اميد كشيده گفت: اى يار غمگسار من و اى انيس وفادار من هزار جان من فداى بندگان امام حسين باد كاشكى در شريعت زنان را حرب كردن رخصت بودى تا من نيز جان فدا كردمى اما يقين مىدانم هر كه امروز جان براى امام حسين در بازد فرداى قيامت براق كرامت به عرصه بهشت پاكيزه سرشت تازد و در قصر فردوس برين با وصال حورالعين در سازد بيا تا به نزديك امام رويم و در حضرت او با من شرط كن كه فردا بى من پاى در بهشت ننهى و اين زن و شوهرى آن جا از سرگيرى و رفيق و يار اليف و غمگسار تو در ساحت دارالقرار من باشم وهب گفت: نيكو باشد پس هر دو به اتفاق به خدمت امام عليهالسلام آمدند و عروس به تضرع و زارى و جزع و بىقرارى گفت: يابن رسول الله شنودهام كه هر شهيدى كه از مركب بر زمين افتد حروان فردوس از كنار خود سر او را بالين سازند و در قيامت نيز جفت و قرين و رفيق و همنشين او باشند و اين جوان داعيه جان باختن دارد و من از او هيچ تمتعى نيافتهام و ديگر آن كه اينجا غريب و بيچارهام مادر و پدرى و خواهر و برادرى و خويشى و غمگسارى و يارى و مددكارى ندارم حاجت من آنست كه در عرصهگاه محشر مرا باز طلبد و بى من به بهشت نرود ديگر من غربت زده را به شما سپارد تا شما مرا به دختران و خواهران خود سپاريد و در حرم محترم اهل بيت يكى از كنيزان و خدمتكاران باشم چه يقين مىدانم كه در سراپرده عصمت دست نامحرم به دامن عفت من نرسد امام حسين عليهالسلام بگريست و اصحاب از سخن آن عورت گريان گشتند جوان گفت: يابن رسول الله قبول كردم كه در روز قيامت وى را باز طلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول بهشت يابم بى وى قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم و شما به مخدرات حجرات طهارت سپاريد اين بگفت و رو به ميدان نهاد با عذارى چون گل شكفته و رخسارى چون ماه دو هفته بر مركبى چون عمر گرامى رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده زره داودى پوشيده و خفتان زره آكنده بر روى آن فروكشيده و نيزه خطى به دست راست گرفته و سپر مكى به دوش چپ افكنده رجزى آغاز كرد كه اولش اينست: اميرى حسين و نعم الامير
اين چه ذوقيست كه جان مىبخشد دست او تيغ زند تا كه كند
له لمعة كالسراج المنير
وهب ٣٩ كلبى به سر كوى حسين
روى اشرار چو گيسوى حسين اسب مىراند تا به ميان ميدان رسيد عنان مركب باز كشيد و قصيدهاى در مدح امام حسين عليهالسلام ادا كرد بعد از آن اسب كوه پيكر در آن روى دشت به جولان در آورد و لعبى چند نمود و هنر چند اظهار فرمود كه آشنا و بيگانه و دوست و دشمن بر او آفرين گفتند آن گاه مبارز طلبيد هر كه به مصاف وى آمد گاهى به نيزه از پشت مركب مىربود و گاهى به تيغ بى دريغ در هلاكت به روى او مىگشود تا بسيارى مبارزان را بر خاك تيره انداخت و از كشتهها در ساحت ناوردگاه پشتهها ساخت پس پيش مادر آمد و گفت: يا اماه از من راضى شدى يا نه گفت: آرى بسى مردانگى نمودى و رسم فرزانگى فزودى و علم نصرت برافراختى اما آن مىخواهم كه تا جان در تن دارى طريقه حرب فرو نگذارى پسر گفت: اى مادر فرمانبردارم اما دلم به طرف آن نوعروس مىكشد اگر فرمايى بروم و وداعى به جاى آرم و ديدار باز پسين يكديگر را ببينم. خداى را مكن اى باغبان مضايقه چندان
در آز خواب خوش اى بخت بد مگر بگشايم
كه يك نظاره كنم باغ نوشكفته خود را
به روى همچو مهش چشم شب نخفته خود را مادر اجازت فرموده جوان روى به خيمه نوعروس نهاد آوازى شنيد كه او از سوز فراق ناله مىكرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم بر مىكشيد و مىگفت: نهاد بر دل من روزگار بار فراق
كه تيره باد چون شب روز روزگار فراق جوان را طاقت نماند خود را از مركب در انداخته به خيمه آمد، عروس را ديد سر به زانوى حسرت نهاده و قطرات عبرات از چشمه چشم گشاده گفت: اى دختر در چه حالى و بدين زارى چرا مىنالى؟ جواب داد: كه اى آرام جان و اى انيس دل ناتوان! جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه آه
آه دردآلوده دارم چون نگريم زار زار جوان بنشست و سر او را در كنار گرفته از هر جا سخنى در پيوست كه ناگاه از ميان ميدان آواز آمد كه هل من مبارز هيچ كس هست كه به مبارزت بيرون آيد جوان چون آن آواز شنيد برخاست و گفت: رفتيم و وداع ما ز دل بايد كرد
گر بد ديدى همه نكو بايد گفت
ور آب دو ديده خاك گل بايد كرد
ور دردسرى بود بحل بايد كرد آن گاه بر مركب سوار شده عنان به جانب رزمگاه معطوف گردانيد عروس از عقب وى مىنگريست و زار زار مىگريست و به زبان حال مضمون اين مقال ادا مىكرد. از پيش من آن ماه چو تعجيل كنان رفت
دل نعره برآورد كه جان رفت و روان رفت اما جوان چون شير ژيان يا ببر بيان يا اژدهاى دمان با تيغ آبدار و نيزه جان شكار صاعقه كردار به معركه كارزار در آمد و به سنان نيزه مبارزى را كه در ميدان بود از پشت مركب در ربود وهب به يك حمله او را در ربوده بر زمين افكند چنان چه استخوان هايش در هم شكست غريو از هر دو لشگر برآمد و برابر او ديگر هيچ مبارز نيامد وهب مركب را نهيب زده روى به قلب لشگر دشمن آورد و از چپ و راست مىتاخت و مرد و مركب را به نوك نيزه بر خاك معركه مىانداخت تا نيزه آن سعادتمند پاره پاره شد دست بزد و تيغ نيلوفرفام از نيام انتقام كشيده دست و بازو بگشاد. به هر جا كه خود و سپر يافتى
به شمشير برنده بشكافتى فلك با هزار ديده در ميدان دارى او خيره مىماند و ملك به هزار زبان بر تيغ گذارى او آفرين مىخواند القصه لشگر مخالف از جنگ او به تنگ آمدند عمر سعد بانگ بر سپاه خود زد تا گرد وى فرو گرفتند و ضرب و طعن به جانب وى روان كردند يكى تيرى بر مركب وى زد، وهب پياده بماند و آخر دست و پاى او نيز از كار برفت و بر زمين افتاد و سر شريفش ببريدند و در پيش لشگر امام حسين انداختند مادرش برجست و سر پسر برگرفته روى بر روى او مىنهاد و مىگفت:
احسنت نيكو كردى اى جان مادر و اى حلالزاده مادر اكنون رضاى تمام من تو را حاصل شد و به شهداى راه خدا واصل گشتى پس آن سر را بياورد و در كنار عروس نهاد، عروس ميلى برداشت و بدان خون آلوده ساخته در چشم كشيد و آهى از ميان جان برآورد و هجوم خيل اجل جان و جهان را بر سر آورد و جان بر سر دست به سوى شوهر پيوست رضوان الله عليهما و روايتى ضعيف هست كه آن ضعيفه روى به ميدان نهاد و خود را در خون شوهر مىگردانيد و خاك و خون او را در روى مىماليد ناگاه شمر را نظر بر وى افتاد و غلامى را گفت تا عمودى بر سر وى زد و آن زن هلاك شد و نقلى ديگر آنست كه مادرش سر پسر برداشت و به معركه آمده بر سينه كشنده پسر زد و او را بكشت و چوب خيمه برداشت و سه كس را به قتل رسانيد و امام حسين عليهالسلام او را آواز داده باز گردانيد و او اعتذار نموده گفت: اى فرزند رسول خداى مرا معذور دار كه در فراق داماد و عروس سوخته بودم.
نورالائمه آورده كه پيرزن مىگفت كه واويلاه روز جوانى كجا است تا من باز نمايم كه انتقام خون پسر چون بايد خواست.
شهادت عمرو بن خالد و پسرش
راوى گويد كه بعد از شهادت وهب كلبى عمرو بن خالد ازدى بيرون آمد مرد بلند بالاى زيبا لقا بر مركب تازى نشسته برگستوان منقش بر ران مركب كشيده و دستى سلاح ملوكانه پوشيده از تيغ آتشبار آبروى مردان مىربود و از شمشير گوهر دار مردانگى ظاهر مىكرد و از سنان جانستان لعل منشور اهل بغى مىپراكند و با زبان در نثار جوهر منظوم به صورت رجز جمع مىنمود.
ابوالمفاخر ترجمه رجز آن مرد مردانه را بدين گونه ايراد فرموده كه: اى نفس عزيز ترك جان كن
از بهر شهود عرض اكبر وز شعله تيغ آسمان وش در معركه همچو شير مردان
ترتيب بهشت جاودان كن
خود را به شهادت امتحان كن
اطراف زمين چو ارغوان كن
سر پيشكش خدايگان كن بعد از محاربه بسيار و قتل جمعى از فساق فجار متوجه رياض جنات تجرى من تحتها الانهار شد و بعد از او پسرش خالد بن عمرو به حكم و من اشبه اباه فما ظلم روى به ميدان نهاده داد مردانگى بداد و رجزگويان در قتال بر روى ارباب عناد و جدال بگشاد خاك ميدان را از خون نامردان چون لعل بدخشان درخشان مىكرد و صفحه معركه را به تيغ آبدار آتشبار از قطرات دماء اهل بغى و عدوان افشان مىكرد و مانند برق خاطف خنجر گزارى مىفرمود و بر مثال شهاب ثاقب نيزه آتشين كار مىفرمود و عاقبت خالد عمرو نيز همچون عمرو خالد به خلد آباد وصال و وصال آباد خلد رسيد رضوان الله عليهم. چون ذره به خورشيد درخشان پيوست
جان بود ميان وى و جانان حايل
چون قطره سر گشته به عمان پيوست
فى الحال كه جان داد به جانان پيوست شهادت سعد بن حنظله تميمى
بعد از آن سعد بن حنظله تميمى كه در هيچ معركه از سيوف روى نتافته بود و به شعشعه شمشير رخشان غبار ميدان شكافته چون عرصهگاه نبرد را خالى ديد دماغش ز گرمى درآمد به جوش
برآورد چون رعد غران خروش روى به ميدان نهاده مرغ تيرپران را از قفس جعبه آزاد كرد و گوهر تيغ بران را از معدن نيام بيرون آورد و روى هوا را از بخار حرارت هيجا زنگارى و صحن زمين را از كثرت خون اعدا گلنارى ساخت بعد از كشش بسيار و كوشش بىشمار نامردى بر وى تاخت و بنياد حياتش را به شمشير قاطع برانداخت.
شهادت عمرو بن عبدالله
ابوالمؤيد آورده كه بعد از عمرو بن عبدالله مذحجى به ميدان درآمد و در درياى هيجا غوطه خورده تيغى چون نيش نهنگ تيز چنگ از نيام بركشيد و خود را با سمند باد رفتار چون سمندر به ميان آتش كارزار رسانيد. سيم سيما تيغ او بر سنگ اگر كردى گذر
همچو سيماب از نهيبش سنگ گشتى بىقرار آغاز كرد و ساحت زمين وسيع را بر دشمنان تنگ ساخت صفحه تيغ يمانى را به خون دليران رنگ نمود و عاقبت از ضربه اعدا مرغ روح پاكش از محبس خاك به آشيانه افلاك آهنگ فرمود رضوان الله عليه.
شهادت حماد بن انس
بعد از آن احمد بن انس به ميدان درآمده اسب مىتاخت و لواى نصرت بر مىافراخت و به تيغ مبارزت سر دشمنان از تن جدا مىساخت و آن را به چوگان نصرت چون گوى مىباخت و بناى صبر و قرار از دل اشرار بر مىانداخت عاقبت خدنگ اجل ديده املش بر بست و با دلى شادان و جانى به محبت آبادان به شهيدان راه حق پيوست. هر لحظه باد مىبرد از بوستان گلى
آشفته مىكند دل مسكين بلبلى شهادت وقاص بن مالك
بعد از او وقاص بن مالك. تيز كرد اسب را چو بحر خفيف
كل شىء من الظريف ظريف هنوز دوازده تن را زياده نكشته بود كه ناحفاظى بر وى تاخت و به طعن نيزهاش بر خاك مذلت انداخت فراش قدرت سايبان عزت وى را در عرصه جنان برافراخت و ساقى قضا از باده جام رضا در محفل ارتضا او را مست و سر انداز ساخت رضوان الله عليه. جرعهاى از جام شهادت چشيد
رخت بر ايوان سعادت كشيد شهادت شريح به عبيد
بعد از او شريح بن عبيد روى به ميدان نهاد و بر مركب تيزگام راه انجام زرين ستام سيمين لجام سوار شده به چپ و راست مىتاخت و مرد را از بالش زين بر فرش زمين مىانداخت. به هر جا كه نيزه برافراختى
به هر سو كه مركب بر انگيختى
جهانى ز مردم تهى ساختى
به شمشير خون يلان ريختى ناگاه مركبش خطا كرد و آن صواب كار بر زمين افتاد جمعى گرد وى در آمده به زخمهاى متوالى و ضربهاى متعاقب اعضا و اجزاى مجتمعه وى را متفرق ساختند.
شهادت مسلم بن عوسجه اسدى
بعد از آن كه مسلم بن عوسجه اسدى به ميدان در آمد و او مرد مردانه بود و شجاع و فرزانه، صائب رأى در غزوه آذربايجان كارهاى عظيم كرده و كار بر مشركان به تنگ آورده چند نوبت قرآن پيش اميرالمؤمنين على عليهالسلام گذرانيده و خود را بدان درجه كه حضرت امير او را برادر خواندى رسانيده از مضايق خطرات چون تيغ جوهردار خود سرخ روى بيرون آمدى و در مهالك غزوات چون نيزه برق آثار خود سرافراز بودى. گرز او مغفر شكستى بر سر گردان رزم
تيغ او جوشن دريدى بر تن مردان كار به اجازت امام حسين عليهالسلام روى به ميدان آورد و طريدى مردانه و جولانى مبارزانه كرد رجزى در مدح شاه شهيدان مىخواند و منقبت قبيله و محمدت عشيره خود در اثناى آن بر زبان مىراند مقارن اين حال مبارزى از اهل خلاف و جدال به مبارزت وى آمد چون بحر جوشان و رعد خروشان از گرد راه بر مسلم حمه كرد مسلم حمله او را رد نموده نيزهاى بر پهلوى راستش زد كه سر سنان از جانب چپ بيرون آمد، سپاه امام حسين خروش برآورده تكبير گفتند و نعره صلوات به فلك اثير رسانيدند لشگر عمر سعد طيره و تيره گشته سر خجلت و شرمسارى در پيش افكندند مبارز ديگر بيرون آمد چاشنى مرگ چشيد و ديگرى روى به معركه آورد او هم به ياران گذشته خود رسيد القصه مرد مىآمد و مسلم مىكشت تا پنجاه مبارز را به نيزه بى جان كرد و به شمشير آبدار شش تن ديگر را به قتل برآورد عاقبت زخم گران يافته از پاى در آمد و فى الحال امام حسين عليهالسلام و حبيب مظاهر به سر وى رسيده ديدند كه هنوز رمقى در تن وى باقيست.
امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى مسلم طايفهاى از ياران ما را اجل دريافت و جمعى كه زندهاند انتظار آن مىبرند غم مخور و اندوه مدار كه ما نيز دم به دم به تو خواهيم رسيد و همراه يكديگر به نزديك نبى و ولى خواهيم رفت.
مسلم كه اين سخن بشنود ديده باز كرد و در رخسار مبارك امام حسين نگريست و تبسمى فرمود كه گوش هوش عارفان در آن زمان از تبسم او اين نكته مىشنودند * اى خوش آن راهى كه در وى چون تو همراهى بود.
آن گه حبيب گفت: اى مسلم ابشر بالجنة بشارت باد تو را به بهشت. مسلم به آواز ضعيف گفت: بشرك الله بالخير يا حبيب پس حبيب فرمود كه اى مسلم اگر مىدانستم كه بعد از تو زنده مىمانم التماس وصيتى مىكردم اما يقين دارم كه همين لحظه به تو خواهم پيوست و رخت زندگانى از اين خرابه فانى بر خواهم بست از تو چه وصيت طلبم مسلم گفت: وصيت من به تو آنست كه دست از حرب اين مدبران شقى باز ندارى دقيقهاى از دقايق مردانگى و فرزانگى فرو نگذارى و در نظر امام حسين عليهالسلام تيغ زنى تا وقتى كه جان فداى شاهزاده كونين كنى حبيب گفت: برب الكعبه كه چنين خواهم كرد و اين وصيت به جاى خواهم آورد به بندگى حسين افتخار خواهم كرد
دليروار به ميدان حرب خواهم رفت درون معركه شيران دشت هيجا را
براى نصرت او جان نثار خواهم كرد
به تيغ و گرز و سنان كارزار خواهم كرد
به طعن نيزه بى جان شكار خواهم كرد مسلم او را دعا كرده روى به جانب امام حسين عليهالسلام آورد و فرمود: يابن رسول الله رفتم تا مژده آمدن تو به حضرت جدت رسانم و پدرت را از قدوم تو آگاه گردانم پس ديده بر هم نهاد و نقد جان به قابض ارواح داد رضوان الله عليه.
راوى گويد: كه در آن زمان كه مسلم افتاده بود بعضى از لشكر عمر سعد آواز برآوردند كه مسلم بن عوسجه را بكشتيم شبث بن ربعى زبان به دشنام ايشان گشاده گفت: به كشتن شخصى شادمانى مىكنيد كه در عزاى آذربايجان پيش از آن كه صفوف مؤمن و كافر به هم رسد چندين مشرك را به قتل آورده بود عجب حالتى كه شبث آن قوم را از شادى به قتل مسلم منع مينمود و خود به قتل سبط ستوده رسول و پسر پسنديده بتول شادمان و مبتهج بود * افسوس كه انصاف در آن قوم نبود.
شهادت پسر مسلم بن عوسجه
نورالائمه آورده كه پسر مسلم بعد از قتل پدر گريهكنان روى به ميدان نهاد امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى جوان باز گرد كه پدرت كشته شده و اگر تو نيز به قتل رسى مادرت ضايع ماند.
پسر خواست كه باز گردد مادرش گريهكنان گفت: اى پسر اگر از اين حرب بر گردى هرگز از تو خشنود نشوم پسر روى به معركه آورد و مادرش از عقب او روان شده او را بر جان فدا كردن دل مىداد و مىگفت اى جان مادر تا از تشنگى نترسى كه همين ساعت از دست ساقى كوثر سيراب خواهى شد.
جوان به حرب درآمد و بيست تن را بى سر ساخته آخر از پاى در افتاد و سرش بريده پيش مادر انداختند آن دل سوخته سر پسر را برداشته و آفرينگويان در او مىنگريست و هر كه آن حال مشاهده مىكرد زار زار مىگريست.
شهادت هلال بن نافع بجلى
بعد از آن هلال بن نافع بجلى روى به ميدان نهاد اگر چه نامش هلال بود اما جمالش چون بدر در درجه كمال بود در آن نزديكى خلعت دامادى پوشيده و از جام ازدواج شربت ابتهاج نوشيده در آن وقت كه عزيمت حرب كرد عروس دست به دامنش زد كه به ميدان مرو مبادا هلاك شوى هلال گفت: اى نادان از بر من دور شود چرا من از ديگران كمتر باشم مگر كمر خدمت امام حسين عليهالسلام به گزاف بر ميان بستهام و از روى دعوى بىمعنى به خدمت حضرتش پيوسته حالا دل از عالم برداشته و علم يكجهتى و هوادارى بر افراشته. به عهد محبت وفا مىكنيم
به خاك درش جان فدا مىكنيم اين سخن به سمع مبارك امام حسين رسيد گفت: اى برادر دل عيال به جانب تو نگرانست نخواهم كه در جوانى به فراق يكديگر مبتلا گرديد هلال گفت: يابن رسول الله اگر تو را در محنت بگذارم و روى به عشقبازى و عشرت سازى آرم فرداى قيامت به جدت چه جواب گويم و عذر اين حال چگونه بخواهم پس از امام حسين عليهالسلام همت طلبيده آهنگ مصاف كرد و خود عادى بر سر نهاده و سپر مدور چون جرم قمر منور به كتف آورده قنديلى پر تير خدنگ ز رنگ زمرد پيكان سفته سوفار عقاب پر بر ميان بسته و تيغ يمانى جوهردار صاعقه آثار حمايل كرده و اين هلال تيراندازى بود كه خدنگ عقاب صفتش طعمه جز از جگر دشمن نخوردى و شاهين تير تيزپرش به هنگام شكار جز دل بدخواه صيد نكردى تير او چون بنهد چشم بر ابروى كمان
زه به گوش ظفر آيد ز زبان سوفار هلال بن نافع كالبدر الساطع و البدر اللامع به ميان ميدان رسيده و رجز فصيحانه آغاز كرده مبارز طلبيد از سپاه شام مبارزى قيس نام در برابر هلال آمده هنوز دويست قدم دور بود كه هلال تيرى در بحر كمان پيوسته و به شست درست كشيده و حواله سينه او كرد قيس سپر در سر كشيد و خواست آن تير را رد كند اما تير چنان به ضرب آمد كه سپر را بشكافت و به سينه رسيده روان از پشتش گذاره كرد و تا سوفار در زمين غرق شد لشكر عمر سعد از آن ضرب تير بترسيدند و كسى ديگر قدم جرأت پيش ننهاد هلال روى به قلب لشكر مخالف آورده به هر تيرى اميرى از پاى در مىآورد و به هر خدنگى نهنگى بى جان مىكرد. چو تيرش سوى خصم پران شدى
چو دستش كمان را بياراستى
دل دشمن از سهم لرزان شدى
ز هازه ز هر گوشه برخاستى آوردهاند: كه هشتاد تير برداشت و به هر يكى از آن يكى از دشمنان را هلاك كرد و چون تيرش تمام شد تيغ از نيام بر كشيد و مبارزت مىنمود و سر دشمنان از تن ايشان مىربود تا طاير جان پاكش از منادى غيب صداى ارجعى الى ربك شنود و به آشيان فادخلى فى عبادى توجه فرمود.
شهادت عبدالرحمن بن عبدالله يزنى و يحيى بن مسلم مازنى
بعد از آن عبدالرحمان بن عبدالله يزنى به ميدان آمده بيست و هشت تن را بكشت و به وسيله شهادت به قرب عالم غيب و شهادت رسيد پس از آن يحيى بن سليم المازنى تيغ مىزد و يحيى مرد پسنديده و مبارز كارديده بود حرب مىكرد و محياى و مماتى لله رب العالمين مىگفت ميمنه لشكر خصم را كه از يمن خالى بود بر هم زد و آتش هيجا در ميسره بى يسر ايشان برافروخت آخر الامر ابن سليم از مقام تسليم با قلب سليم از عنايت خداوند سلام به دارالسلام رسيد.
شهادت عبدالرحمن بن عروه
بعد از او عبدالرحمن بن عروه غفارى رجزگويان روى به معركه نهاد و نورالائمه دو سه بيتى از ترجمه رجز او را آورده: چو من اندر عرب جوان نبود
چون به دستان حرب آرم روى جان فداى حسين خواهم كرد
در عرب چه كه در جهان نبود
رستم زال را امان نبود
كه جز او راحت روان نبود همين كه به ميدان تاخت و لواى محاربه و مقابله برافراخت به يك ساعت سى كس را از مبارزان خياره بى جان ساخت قضا را تيرى بر پيشانى وى زدند آن را بيرون كشيده بيانداخت و از چپ و راست حمله كرده با زخم چنان دوازده تن ديگر بكشت و شهيد شد رضوان الله عليه.
شهادت مالك بن انس بن مالك
بعد از او مالك بن انس بن مالك به دستورى مالك ممالك ولايت٤٠ بيرون آمده در برابر عمر سعد بايستاد و گفت: اى عمر اگر سعد وقاص بدانستى كه روزى از تو اين حركت صادر خواهد شد به دست خويش سرت را باز بريدى و عالم را از ننگ وجود ناپاكت باز خريدى عمر سعد از اين سخن منفعل و خجل گشته بانگ بر سپاه خود زد كه مبارزى بيرون فرستيد تا او را خاموش گرداند و به دغدغه كارزار سخن حسب و نسب بر او فراموش سازد مرد بيرون مىآمد و مالك در دركه مهالك مىافكند و صبح اقبال شاميان را به شلمت ادبار تير مىساخت تا به سعادت شهادت رسيد.
شهادت عمرو بن مطاع
بعد از او عمرو بن مطاع الجعفى از عقب وى روى به ميدان نهاد و رجزى به زبان فصيح و بيان مليح ادا كرد و به كارزار مشغول شده بر اعادى كارزار مىكرد و به هر طرف كه تير مىراند اثرى از آدمى نمىماند چندان كوشش نمود كه رخت به سراى آخرت كشيد و به عز شهادت فايز گشته به ياران گذشته رسيد رضوان الله عليه. هر زمان يار دگر بار سفر مىبندد
در شادى به دل غمزده در مىبندد شهادت قيس بن منبه
راوى گويد: كه بعد از عمرو بن مطاع قيس بن منبه چون شير شكارى و پلنگ كوهسارى روى به ميدان نهاد و رجزى آغاز كرد كه ترجمه بعضى از ابيات آن اينست: من قيسم منبهام كه در جنگ
گر رستم زال زنده گردد
در دوستى حسين و آلش امروز شوم شهيد و فردا
كيوان ترسيد ز دار و گيرم
گردد به هم كمند اسيرم
باكى نبود اگر بميرم
در خلد برين بود سريرم كمان كين در بازوى تمكين فكنده كمند گير و دار از فتراك ادراك در آويخت و به قوت بازوى توانا خاك ميدان با خون دشمنان برآميخت سالار كوفى از ميسره عمر سعد به مبارزت وى بيرون آمد و طاقت حرب وى نياورده روى به گريز نهاد و راه بيابان بر گرفت قيس از روى تعصب مركب از عقب وى در تاخت تا از لشگرگاه به صحرا رسيد عمر سعد حكم كرد كه نيزه به وى رساند سواران از قفاى وى در آمده و زخمها بر او گشاده دمار از وى درآوردند و عاقبت الامر به زخمهاى پى در پى شهيدش كردند و سالار به سلامت باز گرديد و به جاى خود آمد.
٣٩) بسكون هاء
٤٠) اگر چه مؤلف به ظاهر از اهل سنت بود اما دور نيست به ولايت ائمه ما معتقد باشد و به ولايت آن حضرت در جاى ديگر اين حتاب هم تصريح كرده است و در مذهب شيعه اماميه اثبات مام معصوم براى دفع شبهات و بيان مجملات دين مىكنند و ناچار بايد قول و فعل و تقريرش حجت باشد يعنى نه در گفتار و رفتار سهو و خطار كند و نه در سكوت بر خطاى مردم وخطاى ديگران هم بر وى آشكار باشد و نسبت اشتباه و خطا به امام در معنى خروج از مذهب شيعه است به مذهب ناصبيان اما اهل سنت همه منكر ولايت ائمه نيستند.
۱۶
روضة الشهداء ذكر شهادت هاشم بن عتبه
در اين محل ناگاه از دست راست امام حسين از ميان بيابان سوارى بيرون آمد بر خنگى تازىنژاد نشسته و برگستوانى با جلال زرين و سيمين در روى كشيده مركبى كه در معركه چون قطرات غمام فرو دويدى و بر مصاعد معركه چون دخان به اندك زمانى به دامن آسمان رسيدى. برق رو و ابروش آن كه به رفتار خوش شام بدى در حبش صبح شدى در ختن مركبى بدين زيبايى به جولان در آمده و راكبش خفتانى لعل چون زهره و مريخ درخشان پوشيده و خودى عادى چون افسر كيان بر سر نهاده و نيزهاى چون مار ارقم در دست گرفته و كمانى بلند در بازوى ارجمند افكند و جعبهاى پر از تير خدنگ بر ميان بسته و شمشير يمانى به زهر آب داده حمائل كرده و سپر مكى از پس پشت در آويخته چون شير ژيان و چون ببر بيان به غرش در آمد و سراپاى ميدان بگرديد رجزى مىخواند و چون از طريد و جولان فارغ شد روى به سپاه مخالف كرد و نعره زد كه اى لشكر كوفه و شام و اى بيرحمان خون آشام هر كه مرا داند خود داند و هر كه نداند بداند منم هاشم بن عتبة بن وقاص برادرزاده سعد وقاص و پسر عم سعد بىاخلاص پس روى به لشگر امام حسين نهاده گفت: السلام عليك يابن رسول الله اگر پسر عمم عمر سعد با دشمنان يار است دل من دوستان شما را هوادار است و در دوستى شما بغايت وفادار و اين هاشم در صفين حرب كرده بود و در حرب عجم همراه عم خود بسى دليرىها نموده چنان چه در تواريخ صحابه معلومست آن گه از امام همت طلبيد روى به ميدان نهاد و گفت: نمىخواهم از اين لشگر الا عم زاده خود عمر سعد را عمر سعد كه اين سخن را بشنيد و طعنه هاشم گوش كرد لرزه بر وى افتاد چون مبارزتهاى هاشم شنوده و دليرى و مردانگى او را دانسته بود روى به لشگر خود آورده گفت: اى دلاوران اين سوار عمزاده منست و مرا در ميدان رفتن پيش او مصلحت نيست كيست كه برود و دل مرا از او فارغ گرداند سمعان بن مقاتل كه امير حلب بود به ميدان آمد و او در آن نزديكى از دمشق با هزار سوار به يارى پسر زياد آمده مردى كار ديده و و گرم و سرد روزگار چشيده، چون به ميان ميدان رسيد نعره بر هاشم زد كه اى بزرگزاده عرب پسر عم تو را از پسر زياد چه بد رسيده و حالا ملك رى و طبرستان نامزد اوست و سپهسالار لشگر كوفه و شامست و تو او را واگذاشتهاى
و با حسين كه نه مملكت دارد و نه حشم و نه خزانه و نه خدم يار شدهاى، مكن و از دولت روى مگردان و با بخت خويش ستيزه فرو گذار. همت بلند دار و ز دولت متاب روى ادبار را مجوى وز اقبال سر مپيچ هاشم گفت: اى ناكس اين دو سه روزه اختيار فانى را دولت نام نهادهاى و جاه بىاعتبار دنيى گذران را اقبال لقب دادهاى مگر ندانستهاى.
گفتم به كسى كه چيست دولت گفتا روزى دو سه دو باشد و باقى همه لت نه دولت جهان را اعتباريست و نه اقبال او را اثباتى و قرارى. اگر دهد به تو جام جهاننما دنيا
كشيده دار قدم از حريم حرمت او به نيم جو مستان صدهزار جام جمش
كه بيشتر همه نامحرمند در حرمش اى سمعان بيا و ديده انصاف بگشاى و به نعيم باقى بهشت رغبت نموده از سر اين جيفه از سگان واپس مانده در گذر و كمر خدمت فرزند مصطفى صلوات الله و سلامه عليه بر ميان جان بسته دولت ابد پيوند رضاى الهى و سعادت سرمدى عطاى تا متناهى به دست آر.
چون مىتوان به منزل روحانيان رسيد حيف است در به وادى غولان قدم زدن سمع سمعان از استماع اين سخنان تيره و بصر بصيرتش از اشعه بوارق اين كلمات طيبات خيره شد گفت: اى هاشم نه از پسر عم شرم مىدارى و نه از پسر زياد حساب مىگيرى به خيالى مغرور شدهاى و از روش عقل معاش دور افتادهاى هاشم گفت: نفرين به پسر زياد باد كه پسر عمم را بازى داد تا دين به دنيا بفروخت من عالى همتم دنيا به آخرت بدل مىكنم معيوب فانى مىدهم و مرغوب باقى مىستانم اين جاه فانى كه شما به دومى نازيد زود در گذرد و به عذاب اليم و عقاب عظيم گرفتار گرديد سمعان ديگرباره خواست كه سخن گويد هاشم در غضب شده بانك بر مركب زد و گفت: اى ناستوده به مجادله آمدهاى يا مقاتله؟ پس سمعان حمله كرد و نيزه در نيزه يكديگر افكندند به آخر هاشم نيزه از دست بيفكند و شمشير كشيده روى به سمعان نهاد سمعان حلبى نيزه بر سينه هاشم راست كرده بود هاشم پشت شمشير بر نيز او زد نيزه از دستش بيفتاد و خواست كه تيغ بر كشد هاشم امانش نداد شمشير برق كردار صاعقه آثار خود را بر فرق سرش زد كه تا به خانه زين به دو نيم شد آواز تكبير از سپاه امام حسين برآمد و هاشم در پيش صف عمر سعد بايستاد و گفت: اى عمزاده پدرت سعد وقاص در روز جنگ احد جان فداى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم كرده تير در روى دشمنان دين مىانداخت و شر اعادى را از آن حضرت دفع مىكرد و پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه او را دعا مىگفت و پدر من عتبه بن ابىوقاص سنگ بر لب و دندان مبارك آن حضرت مىزد و مدد مخالفان مىكرد امروز حالتى عجيب مشاهده مىرود كه تو پسر چنان پدر با دشمن يار شدهاى تيغ در روى فرزند مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم مىكشى و من پسر چنان پدرى اهل بيت ضا حمايت مىكنم و مىخواهم كه بنياد اهل خلاف و عناد براندازم اينجا سر يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى ظهور تمام دارد و آن روز زبان معجز بيان سيد عالميان صلّى الله عليه و آله و سلم بر پدرت آفرين مىگفت و امروز بر تو نفرين مىكند و همان روز بر پدرم نفرين مىكرد و مىدانم كه امروز بر من آفرين مىگويد عمر سعد كه اين سخنان را گوش كرد آه سرد از دل پردرد برآورد سر در پيش افكند آب ندامت از ديده بىشرمش روان شد اما چون سمعان بدان خوارى كشته گرديد برادرش نعمان بن مقاتل با هزار مرد كه ملازم سمعان بودند به يك بار بر هاشم حمله كردند هاشم نترسيد و از آن لشگر ذرهاى نينديشيد و پيش حمله ايشان باز شد و دست و بازو به كار آورده دستبردى نمود كه اگر رستم دستان به چشم انصاف مشاهده كردى گرد سمند او را توتياى ديده ساختى و اگر سام نريمان آن رزم را بديدى رشته خدمت او را به جاى طوق مرصع در گردن انداختى. ترك خنجر دار گردون هر دم از چرخ برين حرب او مى ديد مىگفت آفرين باد آفرين ذكر شجاعت و شهادت فضل بن على عليهما السلام
اما چون امام عليهالسلام ديد كه هاشم با هزار سوار كارزار مىكند روى به ياران كرد كه آن جوان دلاور جگردار را دريابيد برادر امام حسين كه او را فضل بن على گفتندى با نه تن ديگر از اصحاب امام حسين كه نام ايشان معلوم نيست به مدد هاشم روان شدند عمر سعد دو هزار نامرد فرستاد كه مگذاريد كه آن مبارزان به هاشم پيوندند سواران سر راه بر آن ده تن گرفتند و حرب در پيوسته آواز گير و دار ايشان به فلك دوار رسيد سلامت چون زه كمان گوشهگير شد و فتنه چون تيغ انتقام از نيام آشكارا گشت. جگر تاب شد نعرههاى بلند
ز عكس سر تيغ و برق سنان گلوگير شد حلقههاى كمند
سر از راه مىرفت و دست از عنان لشگر دشمن به جهت انبوهى غالب شده نه تن را شهيد كردند و فضل بن على چون پدر بزرگوار خود به تيغى چون ذوالفقار زبانهدار و به نيزهاى مانند مار ارقم جان شكار حرب ميكرد و مبارز مىكشت گاهى به شعله سنان آتش آهنگ دود جانسوز از سينه بىدلان برآوردى و گاهى به خدمت تيغ بىدريغ رخنه در صف دليران و مبارزان كردى دو هزار كس به آن يك كس درمانده دست به تير كردند ز پيكان عالمى را ژاله بگرفت ز خون روى زمين را لاله بگرفت در اين تيرباران اسب شاهزاده فضل سقط شد و پياده در ميدان آن قوم گرفتار گشت و عاقبت از سراى بىاعتبار دنيا متوجه منازل دارالقرار شد و از برادران امام مظلوم اول كسى كه شربت شهادت چشيد و تشنه لب و سوخته جگر به پدرش ساقى كوثر رسيد فضل بن على بود رضوان الله عليه و چون لشكر عمر سعد ملعون اين دهت را شهيد كردند روى به مددكارى نعمان بن مقاتل آوردند و او با هزار سوار گرداگرد هاشم را فرو گرفته بودند و هاشم تنها با آن مدبران دغا كارزار مىكرد و دمار از پياده و سوار بر مىآورد. نشسته به زين چون يكى اژدها
نه اسبى عقابى برانگيخته سر بارگى كرده بر وى رها
نه تيغى نهنگى در آويخته به هر طرف كه مركب مىراند بوى مرگ به مشام مقاتل مىرسيد و به هر جانب كه حمله مىكرد رنگ احمر به نظر مخالفان در ميآمد و نعمان بن مقاتل هر زمان نعره بر سپاه مىزد كه كوشش كنيد و خون برادرم باز خواهيد در اين حال هاشم در يازيد و دوال كمرش بگرفت و از خانه زين در ربوده بر زمين زد چنان چه استخوان هايش در هم شكست و فى الحال مرغ روحش از قفس قالب شومش بيرون جست پس علمدار او را به ضرب تيغ به نعمان رسانيد و علمش نگونسار گردانيد سپاه نعمان چون وى را كشته و علمش را نگون شده ديدند روى به گريز نهاده نعره الحذر الحذر بر كشيدند و در اين محل لشكر عمر سعد در رسيدند و ايشان را باز گردانيده قرب سه هزار كس حوالى هاشم را فرو گرفتند و او مانده شده بود و زخم بسيار خورده و تشنگى بر او غلبه كرده نه راه گريز داشت و نه مجال ستيز و با اين همه مىجوشيد و مىخروشيد و مردانه مىكوشيد تا وقتى كه شربت شهادت نوشيد و از جامه خانه كرامت سرمدى خلعت سعادت ابدى بپوشيد
* زين عالم فانى سوى گلزار بقا رفت.
شهادت حبيب بن مظاهر
بعد از آن حبيب بن مظاهر از امام حسين عليهالسلام دستورى طلبيد و اين حبيب مردى با كمال و جمال و پير كهن سال بود و قرآن مجيد به تمام حفظ داشت هر شب ختم كلام الله كردى و بعد از اداى نماز خفتن تا دميدن صبح قرآن را تمام كردى به خدمت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مشرف شده و از آن حضرت احاديث شنوده و به ملازمت اميرالمؤمنين على عليهالسلام مدتها مكرم و معزز بوده حضرت امام حسين عليهالسلام فرمود: كه تو مرا از جد و پدر يادگارى و مرا با تو انس تمامست مرا تنها مگذار ديگر آن كه پير شدهاى و پيران در مشقت مجاهدت و جهاد معذورند حبيب گفت: اى سيد و سرور و اى مهتر و بهتر پيران مراسم حرب بهتر مىدانند و تجربه ايشان در دقايق كارزار بيشتر و من نيز مىخواهم كه فردا مرا در زمره كشتگان راه تو حشر كنند. فردا كه مقربان خاكى مسكن
آغشته به خون جگرآلوده كفن در حشر شوند راكب مركب تن
ناگه ز سر كوى تو برخيزم من امام حسين عليهالسلام گريان گريان او را اجازت داد و حبيب روى به ميدان نهاده رجزى مىگفت كه اين دو بيت در ترجمه ابوالمفاخر از آن جمله است. حبيب مظاهر منم مرد مرد سرى دارم از دوستان پر وفا برانگيزم از آتش و آب گرد
دلى دارم از دشمنان پر نبرد حرب صعب مىكرد و خروش از لشكر بر مىآورد ناگاه شخصى از بنىتميم شمشيرى بر وى زد و او از پاى در افتاد و چون خواست كه برخيزد حصين بن نمير شمشيرى بر فرق وى زد آواز برآورد كه يابن رسول الله مرا درياب و اين صدا به گوش حضرت امام حسين عليهالسلام رسيده مركب بر انگيخت و خود را بدو رسانيد حبيب ديده باز كرد و گفت: اى سيد من سخنى بفرماى و پيغامى كه به جد و پدر خود دارى باز نماى گويا زبان حال حبيب در آن وقت اين دو بيت را ادا مىنمود كه: پيرانه سر كشيدم سر در ره سگانت
لعل تو جان و من هم دارم رميده جانى موى سفيد كردم جاروب آستانت
حرفى بگو كه بادا جانم فداى جانت امام حسين عليهالسلام او را به بهشت بشارت مىداد و آن پير پاكيزه ضمير به آن مژده دلپذير شاد شده روى به سفر آخرت نهاد رضوان الله عليه در بعضى از تواريخ مذكور است كه بديل بن حريم حبيب را به قتل رسانيد و سر او را بريد جايى محفوظ داشت و بعد از آن كه به جنگ به اتمام رسيد آن سر را در گردن اسب خود در آويخته به مكه برد كه آن جا دوستى داشت كه دشمن حبيب بود تا آن سر را به دوست خود بنمايد قضا را پسر حبيب بر دروازه مكه ايستاده بود كه بديل برسيد آن پسر پرسيد كه اين سر كيست؟ بديل ندانست كه اين پرسنده پسر حبيبست جواب داد كه سر حبيب بن مظاهر است كه در كربلا من او را به قتل رسانيدهام و تحفه برآمد و با آن كه به حد بلوغ نرسيده بود سنگى برداشت و بر پيشانى بديل زد به مثابهاى كه مغزش پريشان شده از مركب در افتاد و پسر حبيب سر پدر از گردن مركب باز كرده ببرد و در گورستان معلى دفن كرد و حالا آن موضع مزاريست مشهور و معروف به رأس الحبيب والله اعلم.
شهادت حريره غلام
و بعد از آن حره يا حريره كه آزاد كرده ابوذر غفارى رضى الله عنه بود و بعضى گويند حرير نام داشت به ميدان آمد و پياده طريد مىكرد و رجز مىخواند و مبارز مىخواست اگر چه رويش سياه بود اما دلش روشنتر از مهر و ماه بود و بيت چند از ترجمه زجز او از نظم ابوالمفاخر اينست: چون من سوى ميدان شجاعت بخرامم
بگزيده مردانم اگر چند سياهم فردا به شفاعت بود آسان همه كارم بس خصم كه بىجان شود از ضرب حسامم
بستوده شاهانم اگر چند غلامم
و امروز برآيد به شهادت همه كامم حمله مردانه مىنمود و قتال مبارزانه مىكرد تا وقتى كه به قتل آمد و به جنات جاويدى رسيد. * قتيل راه تو را زندگى جاويد است. رضوان الله عليه.
شهادت يزيد بن مهاجر جعفى
پس از او يزيد بن مهاجر جعفى قدم در ميدان نهاد و در محاربه و مقاتله داد مردى و مردانگى بداد آخرالامر از لباس حيات مستعار عارى روى به جانب خانه عنايت حضرت بارى آورد و ساكنان ربع مسكون را كه در دامگاه بلا افتادهاند و در شاهراه فنا ايستاده به يكبارگى وداع كرد رضوان الله عليه.
شهادت انيس بن معقل اصبحى
بعد از آن انيس بن معقل اصبحى روى به محاربه فجار آورد و چون سيل مواج و موج سيال جوى خون از ايشان روان كرد و با حلق تشنه دشنه بر حلق ايشان مىراند و در مدح امام حسين عليهالسلام و مناقب قوم خود رجزى مىخواند و بالاخره روح مقدسش از تنگناى هيكل جسمانى به قضاى رياض روحانى و حدايق رضوانى پرواز نموده رضوان الله عليه.
شهادت عابس بن شبيب و غلام او
بعد از آن عابس بن شبيب شاكرى عزم قتال كرد و از غلام خود شوذب پرسيد: كه امروز با ما در چه مقامى؟ شوذب جواب داد: كه در ركاب تو شمشير مىزنم تا كشته شوم عابس گفت: ظن من به تو همين بود اكنون قدم پيش نه كه امروز ديگر از ما عمل نمىآيد غلام گفت: اى خواجه بلند همت چنانچه فرمودى فرصت عمر غنيمتست و هنگام اتصال به دولت آخرتست پس هر دو به اتفاق يكديگر عزيمت را بر حرب اهل نفاق تصميم دادند عابس پيش امام حسين عليهالسلام آمد و گفت: يا اباعبدالله به خدا سوگند كه در روى زمين هيچكس نيست كه نزد من دوستتر و عزيزتر از تو باشد و من در اين مدت خدمت لايق نكردهام و تحفهاى فراخور اين حضرت به جانب مستطاب نياورده لاجرم از خجالت دلريشم و سر انفعال و شرمندگى در پيش چگونه سر ز خجلت برآورم بر دوست كه خدمتى به سزا بر نيامد از دستم و حالا اگر چيزى نفيستر از نفس خود مىداشتم آن را وقايه ذات مقدس و نفس اقدس تو مىگردانيدم اگر اجازت فرمايى به ميدان مردى علم مبارزت افرازم و اگر قبول نمايى جان شيرين فداى راه تو سازم حضرت امام حسين عليهالسلام بر او آفرين كرد دستورى داد و عابس به اتفاق غلام روى به ميدان نهاد در مقتل دينورى از ربيع بن تميم نقل مىكند كه من عباس را در معركهها ديده بودم و هنرهاى وى مشاهده نمودم چون چشم من از دور بر وى افتاد كه به مصاف مىآيد با لشگريان گفتم كسى متوجه شما شده كه به هنگام جنگ بر شير ژيان و ببر بيان و پيل دمان غالب مىآيد هيچكس متصدى حرب و متعرض قتال او نشود در اثناى اين قيل و قال عابس نزديك رسيده فرياد برآورد كه اى رجل برجل مردى به مردى لشگريان به سخن من از مبارزت او ترسيده بودند و كسى به ميدان او رغبت نمىكرد عمر سعد گفت: چون يكان يكان به حرب وى بيرون نمىرويد به يكبار بر او حمله كنيد سپاه روى به وى نهاده آغاز محاربت كردند عابس كه اين صورت مشاهده كرد خود از سر و زره از تن بيفكنده روى به لشگرگاه نهاده و غلام از عقب پشتش نگاه مىداشت به خداى زمين و آسمان ديدم كه زياده از دويست كس در پيش انداخته مىزد و مىراند و مىكشت ربيع گويد من با وى آشنايى داشتم گفتم: اى عابس سر برهنه و تن بىزره خود را در درياى هيجا افكندهاى از غرقاب هلاك نمىانديشى عابس جوابى گفت كه مضمونش اين بود. چو من در بحر هجرانم ز خونريزى مترسانم كسى كابش ز سر بگذشت ز باران چه غم دارد به آخر از اطراف و جوانب در آمده زخمهاى منكر بر وى و رفيق وى زدند تا وقتى كه خواجه و غلام از دارالملام روى توجه به مامن دارالسلام نهادند.
رفتند رفيقان و رسيدند به منزل رضوان الله عليه.
شهادت حجاج بن مسروق
از پس ايشان حجاج بن مسروق جعفى مؤذن لشكر امام حسين عليهالسلام و بعضى گفتهاند كه ركابدار آن حضرت نيز بود به دستورى روى به ميدان نهاد كمانى زيبا مانند قوس و قزح به زه كرده و خدنگى چون تير آه مظلومان كه سحرگاه از قوس تظلم به هدف قاب و قوسين افكند بر آن پيوسته رجزخوانان به طريد و جولان در آمد خاك ميدان به اوج كيوان مىرساند و به آتش شمشير آبدار باد غرور را از سر دشمنان خاكسار بيرون ميبرد سپاه مخالف به تنگ آمده تيربارانش كردند زخمى به وى رسيد و به بهشتش رسانيد رضى الله عنه.
شهادت سيف بن حارث و مالك بن عبد سريع
بعد از وصيب بن حارث بن سريع با پسر عم خود مالك بن عبد بن سريع گريه كنان به سرعت تمام به پاى بوس فرزند خير الانام شتافتند آن جناب پرسيد كه سبب گريه شما چيست؟ جواب دادند: كه ما براى تو مىگرييم چه مىبينيم كه دشمنان تو را احاطه كردهاند و دوستان بر دفع ايشان قدرت ندارند حضرت امام عليهالسلام در شان ايشان دعاى خير گفت و آن دو مبارز كارزارى چون شير مرغزارى به پيكار درآمده و داد نامدارى دادند و بسى سوار و پياده را از عرصه حيات به دروازه فنا و فوات فرستادند و به آخر از اين ظلمت خانه پروحشت و ملال روى به نزهت آباد قرب ملك متعال نهادند امام عليهالسلام بر آن دو نوجوان كه با دل پرحسرت از اين جهان برفتند بگريست و آمرزش ايشان از حضرت غفور منان استدعا نمود و فرمود: كه با تصادم مقتضيات جز در ساختن و تسليم شدن چه تدبير فالحكم لله العلى الكبير و اليه المرجع و المصير. نيست كس را ز دست مرگ نجات اكثروا ذكر هادم اللذات ذكر شهادت غلام تركى رضى الله عنه
بعد از آن غلام ترك قارى قرآن و حافظ صحيفه فرقان بود با روى چون ماه رخشنده و چهره چون آفتاب تابنده پيش امام حسين عليهالسلام آمده در زمين افتاد و گفت: نفسى لنفسك الفداء جان من فداى جان تو يابن رسول الله چنان مىبينم كه از لشكر ما يكى زنده نخواهد ماند دستورى ده تا من نيز پيش تو جان فدا كنم و خود را به عالم قرب و مقربان مقعد صدق آشنا كنم.
امام حسين عليهالسلام فرمود: كه من تو را براى پسر خود زينالعابدين خريدهام و بدو بخشيده برو و از وى اجازت طلب راوى گويد: كه در آن روز امام زين العابدين عليهالسلام بيمار بود و در اندرون خيمه تكيه داشت غلام بيامد و گفت: اى مخدوم زاده من از حضرت پدرت اجازت حرب طلبيدم فرمود: كه تو از آن نور ديده منى اختيار تو او دارد و حالى روى به آستان عرش آشيان تو آوردهام و اميد مىدارم كه مرا محروم نگردانى و دستورى كارزارى ارزانى دارى امام زين العابدين فرمود: كه من تو را در راه خدا آزاد كردم ديگر بار تو مىدانى آن ترك نيكو خصال پاكيزه جمال صادق نيت صافى طويت به گرد خيمه در آمد و از همه اهالى و موالى بحلى طلبيد و گفت: مراد من آنست كه فرداى قيامت مرا باز طلبيد و هر چند در خدمت تقصير كردهام از من فراموش مكنيد غريو از اهل بيت برآمد و ديگرباره آن سعادتمند به خدمت امام حسين عليهالسلام رفته صورت حال به موقف عرض رسانيد و از آن حضرت اجازت طلبيده روى به مصاف نهاد خبر به امام زين العابدين عليهالسلام رسيد كه غلام به ميدان مىرود فرمود: كه دامن خيمه بر گيريد تا من نظاره جنگ اين ترك كنم دامن خيمه برداشتند و شاهزاده نظر مىكرد با عذارى چون گل شكفته و رخسارى چون ماه دو هفته در ميان هر دو صف بايستاد و شمشيرى چون شعله برق درخشان و مانند شهاب ثاقب شيطان سوز آتش افشان در روى آن سپاه روسياه بجنبانيده مبارز طلبيد گاهى به عربى رجزى مىخواند و گاهى به لغت تركى كلامى بر زبان مىراند و ترجمه بعضى از رجزهاى او كه ابوالمفاخر به نظم آورده اينست: اى حسين اى گهر روحانى
منم آن ترك كه سلطان باشم تيغ در دست من از معجز تو چه شود گر تو به روى خوش خويش روى بر روى من غمگين نه نسخه مكرمت سبحانى
گر توام هندوى حضرت خوانى
بر سر خصم كند ثعبانى
سرخ روى ابدم گردانى
چون كنم ترك سراى فانى مبارز مىآمد و بر دست او كشته مىشد تا از بسيارى مخالف به قتل رسانيد و آخر تشنگى بر او غالب شده باز گرديد و ديگرباره به در خيمه حضرت امام زين العابدين آمد امامزاده بر وى آفرين گفت و مبارزات او را پسنديد و بسيار تحسين نمود و به بشارت شربت كوثر و مژده و رضوان من الله اكبر مبتهج و مسرورش گردانيد و آن ترك صادق دل پاكيزه نهاد دست و پاى امام زين العابدين عليهالسلام را بوسه داده ديگرباره از مخدرات حجرات عصمت و طهارت بحلى طلبيد و از سوز مفارقت ايشان به هاىهاى بگريست پس روى به ميدان نهاده گرد بلا مىانگيخت و خاك هلاك بر فرق مبارزان تيره روى مىريخت عاقبت سروش عالم غيبى و منادى عرصه لا ريبى نداى ارجعى الى ربك به سمع روح شريفش رسانيد و خطاب مستطاب و ادخلى جنتى از فضاى ساحت قرب رب العباد به گوش هوش آن ترك پاك اعتقاد رسيد. روى دل در حديقه جان كرد منزل اندر رياض رضوان كرد در اكثر كتب مذكور است كه آن ترك زخم گران يافته از پاى در آمده و امام حسين عليهالسلام به سر وى رسيده او را به در خيمه امام زين العابدين رسانيد و از مركب فرود آمده سرش بر كنار گرفته روى بر روى او مىنهاد و امام زين العابدين با وجود مرض بر سر بالين وى ايستاد و غلام ديده باز كرد و سر خود را بر كنار امام حسين ديد و امام زين العابدين را بر زبر سر خود مشاهده نمود تبسمكنان بر پدر و پسر سلام كرده روى به حديقه دارالسلام آورد رضوان الله عليه.
شهادت حنظلة بن سعد
بعد از آن حنظلة بن سعد عجلى در ميان هر دو صف آمد و ندا كرد كه من بر شما از عذاب قوم نوح و عذاب گروه عاد و ثمود مىترسم اگر خواهيد كه مستحق عقوبت نشويد دست از قتل امام حسين كوتاه كرده به منازل خود باز رويد.
امام حسين عليهالسلام گفت: يابن سعد از اين سخن بگذر كه اين جماعت را استعداد عذاب الهى و استحقاق عقوبات نامتناهى حاصل شده دعوت تو را اجابت نخواهند كرد و كدام خير و فلاح و فوز و صلاح از ايشان توقع توان نمود كه برادران صالح ما را كشتند و حالا قصد خون ما گشتهاند حنظله گفت: صدّقت يابن رسول الله اكنون داعيه دارم كه با خون خود ملحق گردم حضرت امام عليهالسلام فرمود: كه برو به منزلى كه بهتر از دنيا و ما فيهاست ابن سعد گفت: كه سلام بر تو و اهل بيت تو باد اميد مىدارم كه حق سبحانه ما را در بهشت به خدمت تو رساند امام حسين آمين گفت و وى روى به ميدان نهاده بر مخالفان حمله آورده جنگهاى مردانه كرد تا به درجه شهادت و ذروه سعادت رسيد رضوان الله عليه.
شهادت يزيد بن زياد
از عقب وى يزيد بن زياد الشعبى هشت تير به جانب اهل غدر و نفاق انداخته پنج تن از آنها بر زمين افكند و هر تير كه انداخت امام مىفرمود: كه اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة خدايا تير او را به هدف صواب رسان و بهشت را ثواب دستمزد او گردان به آخر مخالفان غلبه كرده شكار تيرانداز اجل گرديد.
شهادت سعد بن عبدالله الحنفى
از عقب وى سعد بن عبدالله الحنفى كه از اقرباى مادر محمد حنفيه بود اجازت طلبيده عزيمت ميدان قتال نمود بر اسب كوه پيكرى باد جنبش و زمين نوردى آتش جوشش سوار شده تيغى چون قطره آب بر ميان بسته و نيزه خطى بر بناگوش مركب راست كرده. بگرديد پيش و پس چپ و راست باستاد و آن گه همآورد خواست هر مبارز كه به ميدان مىآمد اگر دور بودى به طعن نيزه از او جان ربودى و اگر نزديك به ضرب تيغ نقد حيات از او بستدى عاقبت به حكم لكل اجل كتاب روزنامه حياتش به انجام رسيد و راقم اجل رقم كل من عليها فان بر صحيفه زندگانى او كشيد رضوان الله عليه.
شهادت جنادة بن حارث و عمرو بن جناده
بعد از آن جنادة بن الحارث انصارى مكمل و مسلح به ميدان آمد و بعد از كارزار بسيار از قنطره عبور به مرتبه سور و سرور رسيد پسرش عمرو بن جناده به مضمون كلام حكمت فرجام الولد سرابيه عمل نموده احياى آثار پدر عالىمقدار خود كرده اندك زمانى را به وصال آن حميده خصال رسيد مرگست كه دوست را رساند بر دوست رضوان الله عليه.
شهادت مرة بن ابىمره
از پس آن دو بزرگ انصارى مرة غفارى چون هژبر شكارى به معركه در آمد و به مردانگى از سپاه كوفه و شام سرآمد با تيغ گوهر دار به هر بدگهرى كه برآمد فى الحال به ضرب تير و تيغ جان شكارش دود از دل آن تيره روزگار برآمد عاقبت الامر از مجلس دارالبوار به محفل جنات تجرى من تحتها الانهار انتقال نمود و حظاير عاليه ملكوت را بر منازل فانيه عالم ناسوت اختيار فرمود رضوان الله عليه.
محاربه و شهادت محمد بن مقدار و عبدالله بن ابودجانه
آوردهاند كه محمد بن مقداد و عبدالله بن ابودجانه با يكديگر از آن سيد سرور دستورى خواسته به ميدان رفتند و حربهاى مردانه كرده بسيارى را كشته و خسته گردانيدند و چون خواستند كه به ملازمت امام عليهالسلام آيند فوجى سوار از لشگر فجار گرداگرد ايشان فرو گرفتند.
شهادت شش تن از مواليان
سعد كه غلام اميرالمؤمنين على عليهالسلام بود با پنج تن از مواليان و بندگان امام حسين عليهالسلام كه قيس بن ربيع و اشعث سعد و عمر بن قرط و حنطمه و حماد بودند به مدد ايشان رفتند و به واسطه كثرت مخالف و ضربهاى متوالى و مترادف هر هشت تن از اين ششدر فانى متوجه مناظره هشتگانه بهشت جاودانه شدند رضوان الله عليهم اجمعين.
در اين وقت از ياران و چاكران و ملازمان امام حسين عليهالسلام پنجاه و سه تن شربت شهادت چشيده از اين جهان فانى رحلت فرموده بودند و از مردان غير از امام حسين و امام زين العابدين عليهماالسلام نوزده تن باقى مانده شانزده تن از خويشان و برادران و فرزندان و دو تن از ياران و يك نفر از غلامان چنان چه به تفصيل رقم زده كلك بيان خواهد گذشت. چو نوبت به آل پيغمبر رسيد
زمين شد پر از فتنه و ولوله جهان جامه صبر در هم دريد
فلك گشت پر شور و پر غلغله زبان روزگار در آن واقعه به زارى زار مىگفت:
چيست يارب كآتشى در عرصه عالم زدند فتنهاى انگيختند و عالمى بر هم زدند و فلك دوار به لسان اضطرار اين سخن به گوش جهانيان مىرساند: ناشده روز قيامت اهل عالم را چه شد نادميده صور فرزندان آدم را چه شد چون امام حسين عليهالسلام ديد كه از ياران و هواداران كسى نماند سوز حسرت بر دل آن حضرت غالب گشته آهى شغبناك بر كشيد و اهل بيت دانستند كه ملال آن حضرت براى ايشانست همه متفق الكلمه گفتند: اى نور ديده صدر مسند رسالت و اى سرور سينه شاه عرصه ولايت هيچ انديشه به خود راه مده و داغ ملال بر سينه بىكينه منه كه ما زندگى خود بعد از تو نمىخواهيم خواهش ما آنست كه امروز در قدم تو سر بازيم تا فردا در ميان اهل محشر سر برافرازيم سوخته داغ شوق مودت توييم ما را از شعله بلا چه بيم و غرقه درياى محبت توييم ما را از سيل هلاك چه باك اگر خانه تن به طوفان محن ويران گردد چون منزل دل به سعى معمار عنايت تو معمورست چه انديشه. ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا گوييا سيل غم و خانه ز بنياد ببر امام حسين عليهالسلام بگريست و دعاى خير در شأن ايشان به تقديم رسانيد.
ذكر شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل
پس اول كسى كه از اقرباى قريبه امام پيش آمد عبدالله بن مسلم بن عقيل بود گفت: يابن رسول الله مرا دستورى ده تا مركب همت به عرصه آخرت رانم و سلام شما به مسلم بن عقيل رسانم امام حسين عليهالسلام گفت: اى پسر هنوز از داغ هجران پدرت مسلم بر نياسودهام و پيوسته در اندوه برادران نورسيده جهان ناديده تو بودهام اين زمان ز سوز فراق خود مرا بر آتش هجران منه و شربت تلخ مهجورى بر بالاى جام زهرآلود مصيبت پدرت به من مده يادگار مسلم بن عقيل تويى تو را الم مفارقت پدر بس است مادرت را پيش گير و هنوز كه مجالى هست سر خويش گير اين قوم همه چشم بر من دارند و تا مرا بينند پرواى ديگرى نمىكنند عبدالله گفت: يابن رسول الله به ذات پاك معبودى كه جدت را به حق به خلق فرستاد كه مرا به ميدان گذار و از كارزار مخالفان مدبر باز مدار تا من نيز در خدمت تو به درجه پدر دريابم و چنان چه اول كسى كه در وفادارى تو جان فدا كرد پدر من بود نخستين از اقربا كه در هوادارى تو سر در بازد من باشم امام حسين عليهالسلام او را در كنار گرفت و گفت: اى مونس غم گسار و اى مرا از پسر عم يادگار! چشمم به تو روشن و دلم به تو خرم بود اين نيز بر من حرام شد و در دنيا مصاحبت ما به اتمام رسيد پس وى را وداع كرده دستورى داد و عبدالله روى به ميدان نهاده رجزى آغاز كرد و مركب را به جولان درآورده مبارز طلبيد گاهى چون مريخ تيغزن شمشير آبدار كار مىفرمود و گاهى چون شهاب ثاقب به نيزه آتشبار حمله مىنمود و به انتقام پدر بناى ابدان مبارزان را زير و زبر مىكرد عمر سعد روى به قدامة بن اسد فزارى كرد و گفت: اى قدامة تقديم مراسم حرب كرده بيرون رو و دليروار متوجه اين جوان هاشمى شو شايد كه بلاى او از سر لشگر من باز كنى و خود را در ميان مبارزان كوفه و محاربان شام سرافراز سازى قدامه با سلاح تمام بر اسبى سوار شده مركبى تيزگام راه انجام به گرم روى با ذروه خورشيد همعنان و در طى مراحل و قطع منازل با پيك ماه جهانپيما تو امان بودى. چو اشك عاشقان گلگون و خوشرو
به سرعت بر فلك پيشى گرفته جهانپيماتر از شبديز خسرو
به پويه با قمر خويشى گرفته تازان تازان و به دلنوازى عمر سعد نازان در برابر عبدالله مسلم آمد عبدالله به نيزه بر او حمله كرد قدامه مركب از جاى برانگيخته از پيش او بيرون رفت و هرگاه كه عبدالله بر او حمله كردى او روى به گريز آوردى و هر چند عبدالله در عقب او تاختى بدو نرسيدى چه مركب عبدالله در آن روزها آب نخورده بود بلكه كاه و جو از دور مشاهده نكرده عبدالله از تاختن فرومانده نيزه از دست تيغ بيفكند و تيغ بر كشيده بر يك گوشه ميدان بايستاد و قدامه چون ديد كه عبدالله نيزه ندارد به غايت شادمان شده مركب برانگيخت و نيزه حواله سينه بىكينه آن جناب كرد عبدالله خود را خم داد تا نيزه از او درگذشت پس به خانه زين باز آمد و قدامه اسب را باز گردانيده مىخواست كه حمله ديگر بياورد كه عبدالله تيغى بر دهان شومش زد كه يك نيمه كلهاش پران شد پس دست بزد و كمربند وى گرفته از پشت مركبش در گردانيد و فى الحال بر مركب او سوار شده اسب خويش را به غلام داد و نيزه خود را از زمين در ربوده مبارز طلبيد و رجز مىخواند كه ترجمه بعضى از آن ابيات اينست: امروز ببينم پدر سوخته جان را
يا دولت جاويد به آغوش در آرم زان پيش كه با شير به خلوت بنشينم پيش شه مظلوم كشم روح و روان را
در روضه فردوس عروسان جنان را
با خاك برابر كنم اين جمع سگان را راوى گويد: كه سلامة قدامه چون شجاعت عبدالله بديد عمر سعد را گفت: اى سپهسالار بدان كه من حرب بسيار كردهام و مبارزان و دليران كارزارى بى شمار ديده به جرأت و شجاعت اين جوان هاشمى كسى به نظر من در نيامده. سالها لعب نمايد فلك چوگان قدر تا چنين شاهسوارى سوى ميدان آرد اما چون سپاه مخالف آن ضرب و حرب مشاهده كردند همه از روى ترسان و هراسان شده هيچكس را زهره آن نبود كه به حرب او بيرون رود عبدالله ساعتى بايستاد و مبارز در برابرش نيامد از تشنگى بىطاقت شده بر ميمنه لشكر حمله كرد و ميمنه را بر هم زده چندين مرد و مركب را در ورطه هلاك افكند از جمله آنها حمير حميرى كه از بقيه خوارج نهروان بود و پسرش كامل بن حمير را به غرقاب مرگ در انداخت پس از ميمنه برگشت و قطره قطره خون از شمشير وى مىچكيد خود را بر قلب لشگر زد و قريب بيست كس را به قتل رسانيد و صالح بن نصر را آن جا كشت و از آن جا روى به ميسره نهاده داد مردانگى بداد و با قدامه حبشى كه پهلوان لشگر عمر سعد بود برابر افتاده شر او را نيز كفايت كرد آن گه خواست كه به لشگر خود باز گردد كه پيادگان سر راه بر وى گرفتند و خداع دمشقى ناگاه از عقب وى در آمده به يك ضرب تيغ هر دو پاى اسبش را قلم كرد اسب از پاى در افتاد و عبدالله سبك از مركب فرو جسته خود را بر زمين استوار گرفت نوفل بن مزاحم حميرى در آمده و به طعن نيزه و گويند كه عمرو بن صبيج صيداوى به زخم تير آن خلاصه خاندان عقيل را قتيل ساخت رضوان الله عليه. دريغ و درد كه خورشيد آسمان كمال
هماى روح رفيعش گشاد بال و برفت غروب كرد ز اوج شرف به برج وصال
از اين نشيمن فانى به آشيان وصال ذكر شهادت جعفر بن عقيل و عبدالرحمن بن عقيل
و چون عم او جعفر بن عقيل بن ابىطالب برادر زاده خود را كشته و به خون آغشته ديد زارزار بگريست و از حضرت امام عليهالسلام دستورى خواسته روى به ميدان نهاد و رجزى مىخواند كه ترجمه بعضى از آن در نظم ابوالمفاخر رازى اينست: قرة العين من و مولاى حسين
پسر عم منست اين شه و شهزاده كه هست اين حسين بن على است كه جبريل امين جان و دل پاك ز آلايش هر تهمت و شين
قرة العين نبى چشم و چراغ ثقلين
پرورش داد و را در حلل اجنحتين هر مبارز كه به ميدان آن صفدر مىآمد فى الحال از جان و جهان بر مىآمد نهال نهاد ايشان را به ضرب تيغ از بيخ بر مىكند و به هر گوشهاى از كشته پشته مىافكند و چون آن سگان مردمخوار درمانده كارزار او شدند به يكبار در ميانش گرفته طعن و ضرب بر او گشادند عاقبت سفينه سكينهاش در گرداب اضطرار و كشتى وقار و اصطبارش در غرقاب ضجرت و اضطرار افتاد و در درياى شهادت غوطه خورده گوهر شرف به كف آورد رضوان الله عليه. در فرقت آن نور دل و راحت روح جانها همه محزون شد و دلها مجروح و چون فرزند عقيل از عقيله دنيا باز رست برادرش عبدالرحمن بن عقيل به ميدان درآمد كمر مردى بر ميان بسته بر مركب تازىنژاد نشسته و شمشيرى چون قطره آب حمايل كرده و حربهاى چون شعله آتش به دست گرفته. دمادم بدان حربه مرد كش به مردم كشى دست مىكرد خوش عاقبت به سهم عبدالله بن عروه خثعمى از جام سعادت شربت شهادت چشيد و عبدالرحمن عند الرحمن به مقعد صدق رسيد رضوان الله عليه.
شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر
چون اولاد عقيل شهيد شدند نوبت فرزندان جعفر طيار در آمد و پيش از همه محمد بن عبدالله بن جعفر به نزد آن سرور آمد و گفت: اى شهباز بلندپرواز اوج ولايت و اى عنقاى دلرباى جانفزاى قاف قرب و هدايت مرا دستورى ده كه آرزوى من آنست و مدعاى خاطر فاترم چنان كه پيش از آن كه با جد پاكيزه سرشت در فضاى خوش هواى بهشت طيران كنم و به بال شهادت روى به آشيانه سعادت آورم چنان چه مرغ دانه بر مىچيند دانه وجود اين جغدصفتان ويرانه ادبار و بوم سيرتان آشيانه انكار و استكبار را به منقار كارزار از عرصه زمين برچينم امام حسين او را اجازت داد و محمد روى به ميدان نهاد و رجزى آغاز كرد.
نورالائمه آورده كه ترجمه رجز او اينست كه اى اهل كوفه و نااهلان شام! با شما كارزار خواهم كرد
وز براى دل حسين على تا كنم دست ظالمان كوتاه كين خود از شما بخواهم خواست شكوه در پيش جعفر طيار بر شما كار، زار خواهم كرد
جان خود را نثار خواهم كرد
پا به حرب استوار خواهم كرد
سر دل آشكار خواهم كرد
از شما بىشمار خواهم كرد حرب مىكرد و روى ميدان از مغز دليران چرب مىكرد تا به آخر به جانب آشيان قدس پرواز نمود و مرغ روح مقدسش در حوصله مرغان سبزبال بهشت آرام يافت عليا مخدره زينب خاتون خواهر امام حسين عليهالسلام در فراق فرزند دلبند خود بناليد و امام عليهالسلام او را تسلى داده خاموش گردانيد.
شهادت عون بن عبدالله
اما برادر محمد كه عون بن عبدالله بود چون برادر را كشته ديد بىاختيار خود را در ميان كشندگان افكند قاتل برادر را ديد بر زبر سر وى ايستاده اول به يك ضرب كار او را ساخته نزد حضرت امام عليهالسلام آمده عذرخواهى نمود كه اى خال بزرگوار از فراق برادر خود بىخود بودم و از حضرت شما استجازه ننمودم حالا كرم نمائيد و مرا اجازت فرمائيد امام حسين عليهالسلام او را پيش طلبيده در كنار گرفت و وداع فرموده دستورى داد و عون به معركه درآمده رجزى مىخواند كه ابوالمفاخر ترجمه رجز او را بر اين وجه آورده: مائيم به قوت عيانها
در معرض رغبت شهادت چون اختر تيغ زن كشيده اى قبله طراز دين تازى كز خدمت او ملول گرديم يا بفروشيم حاش لله برخاسته از ره گمانها
بر دست نهاده نقد جانها
در ديده اهرمن سنانها
ما طايفه نيستيم از آنها
ور زير و زبر شود جهانها
وصل تو به اصل خان و مانها به كينه برادر مبارز مىخواست و به تيغ فولاد شاخ حيات درخت نهاد ايشان را مىشكافت عاقبت از سر زندگى عاريتى برخاست و منزل بل احياء عند ربهم را به قدم مكرم خود بياراست رضوان الله عليه.
۱۷
روضة الشهداء ذكر شهادت عبدالله بن حسن عليهما السلام با سه تن از غلامان
و بعد از شهادت خواهرزادههاى آن امام مظلوم نوبت به برادرزادگان مهموم مغموم رسيد. اول عبدالله بن امام حسن كه جوانى بود نوخاسته و همچو ماه ناكاسته و سرو آراسته پيش عم عزيز خود آمد و گفت: اى خلاصه خاندان رسالت و امامت و نقاوه دودمان ولايت و كرامت مرا دستورى ده كه طاقت فراق خويشان ندارم و بار مهاجرت ايشان را تحمل نمىآرم.
امام حسين گفت: آه تو را چگونه اجازت حرب دهم كه تو مرا يادگار برادرى و نزديك من با جان شيرين برابرى عبدالله امام را سوگند داد و اجازت حرب يافته روى به ميدان نهاد و گفت. ان تنكرونى فانا فرع الحسن
سبط النبى المصطفى و المؤتمن و ابيات ابوالمفاخر در ترجمه رجز او اينست و چه زيبا گفته: خواجه هر دو جهان جد من است
پدر محترم محتشمم وين شهنشاه گرانمايه حسين نايب ذوالمنن است اندر دين طاير قدسم و عم پدرم تو چه مرغى و تو را خارجيان حاصل عمر شما اهل نفاق روز رفتن به سقر كار شماست
جد ديگر ولى ذوالمنن است
نور بينايى زهرا حسن است
هادى راه حق و عم من است
آن كه امروز امام زمن است
شهره طيار مرصع بدن است
روش و پرورش اندر چه فن است
طاعت و پيروى اهرمن است
جان ربودن ز بدن كار من است راوى گويد كه چون عبدالله به ميدان آمد به طلب مبارز توقف نكرد و از گرد راه روى به قلب لشگر عمر سعد نهاد و تا به نزديك پسر سعد رسيد خرمن عمر بيست و دو كس را به باد فنا بر داد. عمر سعد از بيم تيغ شاهزاده عنان بر تافته در ميان سواران گريخت و عبدالله به ميدان باز گشته زمانى برآسود آن گه مبارز طلبيد چون عمر سعد ديد كه عبدالله روى به عرصهگاه ميدان آورد پيش صف لشگر آمد و مردان را به حرب تحريص مىكرد و وعده زر و خلعت و غلام و مركب مىداد بخترى بن عمرو شامى پيش وى آمد و گفت: اى پسر سعد دعوى سپهسالارى لشگر ميكنى و داعيه سالارى و سردارى سپاه دارى نيك مىگريختى از بيم تيغ اين جوان هاشمى. عمر سعد خجل زده شد و گفت: اى بخترى جان عزيز است و عمر بى عوض اگر نگريختمى جان از كف او نبردمى و عمر عزيز را وداع كردمى و اگر خواهى كه راستى سخن مرا بدانى اينك اين پسر در ميدان ايستاده و ديده انتظار در راه مبارزه نهاده برو تا دستبرد هاشميان بينى و از درخت كارزار و نهال حرب و پيكار ايشان ميوه ناكامى و بىفرجامى چينى. سرو تاجى از دعوى آويختى
برو تا ببينى كه اين مرد كيست چو آن جا رسى بر تو كين آورد چنانت دهد مالش از تيغ تيز
به ناموس رنگى برانگيختى
بدانى كه انجام اين كار چيست
ز تندى گره بر جبين آورد
كه يا مرگ خواهى از او يا گريز بخترى از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته پانصد سوار كه خاصه او بودند روى به عبدالله آوردند و از صف سپاه امام حسين عليهالسلام محمد بن انس و اسد بن ابى دجانه و پيروزان غلام امام حسن عليهالسلام به مددكارى شاهزاده آمدند و پيروزان خود را در پيش افكنده در برابر بخترى در آمد و بخترى از غايت خشم بر پيروزان حمله كرد و پيروزان نيز با او در آويخت عبدالله بن حسن بر غلام خود بترسيد نيزه در ربوده روى بدان سواران نهاد و اسد و محمد انس در عقب وى حمله كردند پيروزان چون ديد كه شاهزاده حمله كرد او نيز از بخترى برگشته با ايشان متفق شد به يك حمله آن پانصد مرد را برداشته مىدوانيدند تا به قلب گاه لشگر رسانيدند شبث بن ربعى با پانصد سوار از صف لشگر جنبيده بانگ بر بخترى زد كه شرم ندارى كه با اين همه مردان كارى از پيش چهار تن روى به گريز مىآرى پس او را با لشگر او باز گردانيد و خود نيز با پانصد سوار حمله كرده گرداگرد آن چهار مبارز را فرو گرفتند عبدالله روى به شبث آورد و محمد و اسد با وى بودند اما پيروزان ديگرباره بر بخترى حمله كرد و لشگر او را زير و زبر گردانيد از عمر سعد عليه اللعنه منقول است كه گفت: من در آن روز حرب پيروزان را تفرج مىكردم و سوگند به خداى كه اگر يك شربت آب يافتى همه لشگر ما را كفايت كردى از غايت شجاعتى كه داشت و من مىشمردم صد و سى كس را به نيزه و بيست كس را به شمشير هلاك گردانيد راوى گويد: كه پيروزان از بسيارى حرب كوفته شده برگشت تا به ملازمت امام حسين عليهالسلام رود كه عثمان موصلى از قفاى او درآمد و بى خبر نيزهاى بر كمر وى زد كه از پشت اسب در افتاد و اسب رم كرده روى به صحرا نهاد ليكن پيروزان چون پياده بماند نيزه بيفكند و سپر در سر كشيده تيغ از نيام بر آورد و با آن مدبران درآويخت اما اسد بن ابودجانه چون پيروزان را پياده ديد بانگ بر مركب خود زده حمله كرد و از حلقهاى كه گرد پيروزان زده بودند چهارده كس را به قتل آورد و باقى در رميدند و اسد نزديك پيروزان آمد و گفت: اى برادر جهد كن و بر اسب من نشين و پيروزان خواست كه سوار شود كه ناگاه مخالفان از چهار سوى ايشان درآمده آغاز حرب كردند و اسد پيروزان را بگذاشت و پيش ايشان باز شد و دست به حرب برگذاشت و در اثناى محاربه بخترى از دست راست اسد در آمد و نيزهاى بر پهلوى وى زد كه سر سنان از پهلوى ديگر بيرون شد و نيزه از دست اسد بيفتاد و خواست كه تيغ بر كشد دستش كار نكرد ازرق بن هاشم در آمد و به يك ضرب كار اسد را تمام كرد اما عبدالله بن حسن با شبث ربعى در آويخته بود و در اثناى گير و دار هفده زخم بر وى زده بودند عاقبت بكوشيد تا آن قوم از وى گريزان شدند و چون ديد كه آن لشگر نحوست اثر گرد پيروزان و اسد فرو گرفتهاند به جانب ايشان تاخت و در محلى رسيد كه اسد شهيد شده بود عبدالله در آمد و قاتل اسد را به يك طعن نيزه هلاك كرد و بخترى را مجروح گردانيد لشگر از وى در رميدند و او پيش آمد پيروزان را ديد افتاده دست دراز كرد و او را از زمين در ربود و در پيش زين گرفته روان شد و اسب عبدالله چون قدمى چند برفت فروماند چه فزون از صد چوبه تير بر او انداخته بودند و اسب او تشنه و گرسنه بود و بسيارى به هر جانب دويده حالا كه دو تن بر او سوار شدند طاقت نياورد و بايستاد عبدالله پياده شد و پيروزان را از اسب فرو گرفت عمش عون بن على چون وى را پياده ديد مركب بتاخت و جنيبتى بياورد تا عبدالله سوار شد و بازوى پيروزان را گرفته به دست عون داد عون خواست كه به راه در آيد پيروزان بيفتاد و جان به حق تسليم كرد رضوان الله عليه و عبدالله به گريه در آمد و عون نيز گريان گرديده بر فوت او دريغ مىخوردند. از غم و حسرت ياران وفادار دريغ
با لب تشنه به خون غرق برفتند افسوس
ترك احباب گرفتند به يكبار دريغ
ما بمانديم به صد حسرت و تيمار دريغ ديگرباره شاهزاده مؤتمن اعنى عبدالله بن حسن دست توكل در حبل المتين حسبى الله استوار كرد و پاى در ركاب و ما توفيقى الا بالله آورده دل از دنيا و ما فيها برداشت و عنان اختيار به قبضه ارادت آفريدگار باز گذاشت روان كرد رخش عنان تاب را
برانگيخت چون آتش آن آب را و روى به لشكر مخالف آورده مبارز طلبيد و هيچكس را داعيه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه مىكرد كسى سخن او را نمىشنيد پسر سعد در غضب شده لشگر خود را دشنام مىداد و نفرين مىكرد يوسف بن الاحجار اسب فرا پيش راند كه يابن سعد منشور ملك رى تو گرفتهاى و علم سپهسالارى تو برافراشتهاى چرا خود پيش نمىروى و ما را نكوهش مىكنى عمر سعد جواب داد: كه مرا امير جليل نفرموده كه به خود حرب كنم بلكه اين لشكر را در فرمان من كرده تا ايشان را به حرب فرستم پس تو را فرمان من بايد برد نه مرا فرمان تو برو و با اين پسر حرب كن و اگر نه از تو شكايت پيش پسر زياد كنم يوسف بن الاحجرا بترسيد و مركب برانگيخته به مصاف عبدالله آمد و از گرد راه نيزه حواله سينه عبدالله كرد شاهزاده طعنه او را رد كرده نيزهاى بر حلقومش زد كه سر سنان از قفايش آشكارا شد و آن شقى نگونسار از مركب در افتاد و جان بداد پسرش طارق بن يوسف چون حال پدر بدين گونه مشاهده كرد روى به مصاف عبدالله آورد و زبان به بيهوده گشاده و رسم حيا و ادب بر يك طرف نهاده دشنام مىداد و سخنان ناسزا مىگفت عبدالله را طاقت طاق شد. به نيزه بر طارق حمله كرد و طارق به سبك دستى تيغ براند و نيزه عبدالله را به دو نيم كرد و خواست كه همان تيغ را بر عبدالله فرود آرد كه عبدالله مركب بتازيد و سر دست او را با تيغ در هوا بگرفت و چنان دستش را بر تافت كه استخوان ساعدش در هم شكست و تيغش بيفتاد عبدالله به دست ديگر كمرش بگرفت و به هر دو دست از خانه زينش در ربوده چنان بر زمين زد كه همه استخوانهايش خرد شد و اين طارق را ابن عمى بود نامش مدرك بن سهل از كشتن پسر عم غبار الم و غم بر دلش نشسته به ميدان آمد و فحش بسيار نسبت به حيدر كرار و فرزندان نامدار او كه خلاصه ابرارند بگفت عبدالله را تحمل نمانده در تاخت تيغى محرف بر او فرود آورد كه سر و هر دو دست و يك نيمه از تنش بر زمين افتاد و بعضى از بدن ناپاكش بر زين بماند شاهزاده در آمد و پايش بگرفته از اسب دور انداخت و از مركب خود فرود آمده بر آن مركب گرانمايه تازى سوار شد و مبارز طلبيد لشگريان از ضرب تيغ او هراسان شده سر در پيش انداختند و هول و هيبتى از وى در دل دشمنان افتاد عبدالله چون ديد كه هيچ مبارز به ميدان او نمىآيد دلتنگ شده خواست كه خود را بر سپاه دشمنان زند ناگاه نيزهاى قوى در آن صحرا افتاده ديد فى الحال در ربوده گرد سر بگردانيد و روى به ميمنه لشگر نهاد و صف ايشان را از جاى بركند و دوازده كس را به طعن نيزه بيفكند و برگشته نزديك امام حسين عليهالسلام آمد و گفت: يا عماه العطش حضرت امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى روشنايى ديده عم و اى بهجت افزاى سينه پر غم حالى جد و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحتهاى دل تو خواهند نهاد پس عبدالله بدين بشارت مسرور گشته روى به ميدان نهاد قرب پنج هزار مرد به يك بار بر او حمله كردند و به تير و تيغ و نيزه و سنان و ناوك و زوبين و خنجر بر وى مىزدند تا از كار باز ماند و حمله كرده خواست كه به يك طرف بيرون رود نگذاشتند عباس على عليهالسلام كه علمدار لشگر امام بود علم را به دست على اكبر داد و خود با برادرش عون على به مدد عبدالله آمده او را از ميان لشگر بيرون آوردند و عبدالله زخم بسيار خورده بود و آهسته مىراند ناگاه نبهان بن زهير از عقب وى در آمد و ضربى ميان دو كتف وى زد چنان چه آن جناب از مركب در افتاد و بدان افتادن قدم در عالم قدس نهاد رضوان الله عليه.
عباس باز نگريست و آن حال مشاهده نمود در تاخت و به يك ضرب تيغ سر نبهان را ده گام دور انداخت پسرش حمزة بن نبهان خواست كه نيزه بر عباس زند كه عون على پيشدستى كرده به تيغ تيز دست و نيزه حمزه را بينداخت و عباس به تيغ ديگر كار آن ناتمام را تمام ساخت و عبدالله را برداشته پيش خيمه امام حسين عليهالسلام آورد مخدرات اهل بيت را دل بر جوانى و جمال وى مىسوخت و مادرش به آه گرم شعله سينهسوز بر مىافروخت. از باغ ناز رفتن سروى چنين دريغ
گنجى چنين نهفته به زير زمين دريغ افسوس از آن نهال گلشن كامرانى كه در اول نوبهار جوانى به خزان اجل پژمرده شد و دريغا از آن چشمه آب زندگانى كه از هبوب صرصر اجل ناگهانى چون نفس زمهرير به باد دى افسرده گشت. دردا كه دل از حادثه غمناك افتاد
نوباوه باغ عمر از شاخ اميد
در ديده ز سيل اشگ خاشاك افتاد
بىآنكه رسيده بود بر خاك افتاد ذكر شهادت قاسم بن امام حسن
راوى گويد: كه چون قاسم بن حسن عليهالسلام چهره برادر خود را كه گل بوستان ناز بود به خار آن حادثه جانگداز خراشيده ديد آه از نهاد او برآمده پيش عم بزرگوار خود آمده گريان و دلى از آتش حسرت بريان و گفت: اى سيد و امام جهان مرا ديگر طاقت مفارقت اقربا نمانده است و زمانه از سرير بهجتم بر خاك اندوه و مصيبت نشانده است دستورى ده تا كينه برادر باز جويم و سوال اهل ضلال را به تيغ زبان سنان جواب گويم.
امام حسين عليهالسلام گفت: اى جان عم تو مرا از برادر يادگارى و در اين صحرا انيس دل فكارى من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سينه پرغم نهم مادر قاسم نيز از خيمه بيرون دويد و دامن قاسم بر دست پيچيده فرياد بر كشيد. اى به دلم گرفته جا لطف كن از نظر مرو
مرهم سينه چون تويى مرهم ديده هم تو شو القصه قاسم اجازت حرب نيافت و برادران امام حسين عليهالسلام تهيه اسباب حرب مىكردند قاسم به خيمه در آمده سر به زانوى اندوه نهاد ناگاه يادش آمد كه پدرش تعويذى بر بازوى وى بسته بود و فرموده كه در محلى كه اندوه بسيار و ملال بىشمار بر تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بر خوان و بدان چه در آن جا نوشته است عمل نماى قاسم با خود گفت: تا من بودهام مرا چنين حال نيفتاده و بدين سال ملامتى دست نداده بيا تا تعويذ را بخوانم و مضمون آن را بدانم پس آن تعويذ را از بازو باز كرد و بگشاد ديد كه امام حسن عليهالسلام به خط مبارك خود نوشته است كه اى قاسم وصيت مىكنم تو را كه چون برادرم و عمت امام حسين عليهالسلام را بينى كه در صحراى كربلا به دست شاميان دغا و كوفيان بىوفا گرفتار شده زنهار كه سر خود در قدم وى اندازى و جان خود را روان در بازى و هر چند تو را از مصاف باز دارند تو مبالغه مىنمايى و در الحاح و ابرام افزايى كه جان فداى حسين كردن مفتاح باب شهادت و وسيله ادراك اقبال و سعادتست. كدام كشته عشق وى است رو بر خاك
كه جان غرقه به خونش غريق رحمت نيست قاسم كه اين وصيتنامه فرو خواند از شادى ندانست كه چه كند زود از جاى برجست و به خدمت امام پيوست و آن نوشته را بوسيده به دست آن حضرت داد چون شاه شهيدان آن مكتوب را بديد آه سوزناك از جگر بركشيده زار زار بناليد و گفت: اى جان عم اين وصيت پدر است نسبت به تو و مىخواهى كه بدين وصيت كار كنى و مرا نيز درباره تو وصيت ديگر فرمود و من نيز داعيه دارم كه آن را به جاى آرم بيا ساعتى بدين خيمه در آئيم و بدان وصيت قيام نماييم پس دست قاسم گرفته به خيمه درآورد و برادران خود عون و عباس را طلبيد و مادر قاسم را گفت: كه جامههاى نو در قاسم پوشان و خواهر خود زينب را گفت: بيار عيبه جامه برادرم حسن را كه فى الحال بياوردند و در پيش وى حاضر كردند سر عيبه را بگشاد و دراعه امام حسن عليهالسلام و يك جامه قيمتى خود در قاسم پوشانيد و عمامه زيبا به دست مبارك خود بر سر وى بست و دست دخترى كه نامزد قاسم بود گرفته گفت: اى قاسم اين امانت پدر توست كه به تو وصيت كرده تا امروز نزديك من بود اكنون بستان پس دختر را با وى عقد بست و دستش به دست قاسم داد و از خيمه بيرون آمد٤١ قاسم از يكجانب دست عروس گرفته در وى مىنگريست و سر در پيش مىانداخت كه ناگاه از لشگر عمر سعد آواز داد كه هيچ مبارز ديگر مانده است قاسم دست عروس را رها كرد و خواست كه از خيمه بيرون آيد عروس دامنش بگرفت و گفت: كه اى قاسم چه خيال دارى و عزيمت كجا مىكنى؟ بگو كز بر من چرا مىروى
مرا مىگذارى كجا مىروى قاسم گفت: اى نور دو ديده عزم ميدان دارم و همت بر دفع دشمنان مىگمارم دامنم را رها كن كه عروسى و دامادى ما به قيامت افتاد غبارى بر دميد از راه بيداد
برآمد ابرى از درياى اندوه ز روى دشت بادى تند برخاست رسيد از عالم غيبى ندايى كه احسنت اى زمان و اى زمين زه
شبيخون كرد بر نسرين و شمشاد
فرو باريد سيلى كوه تا كوه
هوا را كرد با خاك زمين راست
ندايى نه صداى آشنايى
عروسان را به دامان چنين ده عروس گفت: كه اى قاسم مىفرمايى كه عروسى ما به قيامت افتاد فرداى قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم گفت: مرا به نزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده بشناس پس دست فراز كرد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد. قاسما اين چه ظلم و بيداديست
اين نه آئين و رسم داماديست اما چون حضرت امام حسين عليهالسلام ديد كه قاسم به مصاف مىرود گفت: اى جان عم به پاى خود به گورستان مىروى بدين گونه نتوان رفت دست كرد و گريبانش چاك زد و هر دو سر دستارش به جانب رويش فرو گذاشت و لباس به شكل كفن در پوشانيد و تيغ خود به دست وى داد و به ميدانش فرستاد و قاسم روى به معركه نهاد آغاز رجز كرد و ترجمه بعضى از ابيات رجز او در منظومات ابوالمفاخر بدين منوال ايراد نموده است. دل خريدار جاه خواهم كرد
با اساس و لباس دامادى به سم مركب و سر نيزه آب هندى و باد تازى را بلبل آئين به نغمههاى حزين كبريا را كفيل خواهم ساخت با بتول و على شكايت قوم
جان فدا بهر شاه خواهم كرد
عزم ترتيب راه خواهم كرد
ماه و ماهى تباه خواهم كرد
به شهادت گواه خواهم داد
بانگ وا سيداه خواهم داد
مصطفى را پناه خواهم كرد
در حريم اله خواهم كرد طريد مىكرد و جولان مينمود و مبارز طلب مىفرمود تا بسيار سر از تن بربود و بسيارى از دليران را از جان برآورد و هيچ مبارز ديگر آهنگ حرب وى نمىكرد قاسم در برابر قلب لشگر مخالف آمد و عمر سعد را آواز داد كه اى جفاكار بىوفا و تيره روزگار دور از صفا بسى برادران و هوادارن و ياران و محبان امام حسين عليهالسلام را شهيد كردى و از خويشان و اقرباى وى دمار برآوردى اندك جمع پريشان حال ماندهاند آخر وقت نشد كه دست از ما باز دارى و با اين مدبران روى به كوفه آرى و ما را با اين تشنگى و بىبرگى بگذارى و از آن چه كردهاى نادم و پشيمان گردى. دگر به صيد حرم تيغ بر مكش زنهار
وز آن چه با دل ما كردهاى پشيمان باش عمر سعد جواب داد كه شما را وقت نيامد كه از سر نافرمانى در گذريد و به عافيت حال خود در نگريد و در سلامت بر خويش بگشاييد و به بيعت يزيد و متابعت پسر زياد در آئيد قاسم بر وى و امراى وى لعنت كرد و گفت: اى شقى دين را به دنياى دنى فروختهاى و متاع امانت را به آتش خيانت سوخته بدين عجوزه غدار فريفته گشتهاى و قباله خواستگارى او به دست غرور نوشتهاى و ندانستهاى كه او به عقد هر كه در آيد و سه روزى با او بيشتر نيايد. جميله ايست عروس جهان ولى هشدار
كه اين مخدره در عقد كس نمىآيد اى عمر امروز اسب خود را آب دادهاى گفت: آرى اول آب دادهام بعد از آن برنشسته قاسم گفت: ويلك يابن سعد واى بر تو اى پسر سعد دعوى مسلمانى مىكنى اسب را سيراب مىدارى و شهسواران ميدان امامت و ولايت را تشنه مىدارى عورات و اطفال اهل بيت را از تشنگى جان به لب رسيده و تو آب از ايشان باز مىگيرى و پند مذكر را اذكركم الله فى اهل بيتى نمىپذيرى آخر از تشنگى قيامت برانديش و از شرمندگى در پيش ساقى كوثر ياد كن آتش در دل عمر سعد افتاد و جوى آب از چشمه چشم روان كرد و چون از خاكسرارى نقد دين بر باد فنا داده بود اين سخن را هيچ جواب نداد اما شمر روى به سپاه خود كرد كه اين سوار را مىشناسيد قاسم بن حسن است كه در روز رزم اگر شمشير الماس فعل زمردفام ببيند آن را لب لعل خوبان طراز پنداشته به بوسه كارى آن ميل كند و اگر تاب و پيچ كمند به نظر وى در آيد آن را حلقه چين زلف ماهر خان خطا انگاشته به دست و بازو به آن رغبت نمايد. سپاه ار چه باشد جهان در جهان
نترسد ز حرب كهان و مهان شما يكان يكان پيش او مرويد و تدبير آن كنيد كه او را در ميان گيريد لشگر مخالف ترسان و هراسان عزم آن كردند كه روى به قاسم آرند و قاسم از آن حال بى خبر بود. چون ديد كه مبارز پيش وى بيرون نمىآيد روى به خيمه عروس نهاد چون به در خيمه رسيد او از دختر امام حسين شنيد كه در مفارقت او مىنالد و اشك حسرت از ديده بر چهره مىبارد قاسم نيز بسيار آرزومند ملاقات وى بود كلمهاى بدين مضمون ادا مىفرمود: برون آ اندكى جانا كه بسيار آرزو دارم
وداع عمر نزديكست و ديدار آرزو دارم عروس آواز قاسم شنيد و از خيمه بيرون دويد و گفت: خوش آمدى ز كجا مىرسى بيا بنشين
بيا كه مىدهمت بر دو ديده جا بنشين قاسم از مركب فرود آمده نزديك وى رفت و گفت: اى دختر عم و اى انيس دل پر غم جاى نشستن و مجال سخن در پيوستن نيست كه سپاه خصم خيرگى و چيرگى مىنمايند مىخواهم كه به صولت تيغ آبدار آتش جرأت ايشان را فرو نشانم و حقا كه به اختيار از تو مفارقت مىنمايم. ز ديدار توام دورى ضرورت مىشود ور نه
نخواهد هيچ موجودى كه جان از تن جدا باشد پس قاسم او را وداع فرمود و عزيمت مراجعت به ميدان حرب نمود و از زبان عروس اين نكته به گوش هوش داماد مىرسيد: بازم ز ديده اى گل خندان چه مىروى
سروى و جاى سرو به جز جويبار نيست
چاكم چو گل فكنده به دامان چه مىروى
از جويبار ديده گريان چه مىروى اما چون قاسم ديگرباره به ميدان آمد و مبارز طلبيد هيچكس اجابت نكرد شعله آتش قهرش زبانه زدن گرفت و چهار بار خود را بر ميمنه و ميسره و قلب زده بسى دليران را با خاك يكسان كرد و هر بار كه از تاختن فارغ مىشد به معركه مىآمد و مرد مىخواست و در اين نوبت كه قاسم طلب مبارز كرد عمر سعد ازرق دمشقى را كه سپهسالار بعضى از لشگر شام بود بخواند پس گفت: اى ازرق هر سال از يزيد هزار دينار مىستانى و طنطنه شجاعت به اسماع دلاوران شام و عراق مىرسانى چرا بيرون نمىروى و كار اين جوان را فيصل نمىدهى ازرق گفت: اى عمر اين سخن از تو غريب است كسى را كه در ولايت مصر و شام با هزار سوار برابر گرفته باشد به حرب كودكى مىفرستى و مىخواهى كه نام و ناموس مرا در هم شكنى مرا تنگ آيد با وى محاربه كردن عمر سعد بانگ بر او زد كه اى مدبر زبانت لال باد اين پسر حسن مجتبى است و نبيره حضرت مصطفى است و فرزندزاده شير خدا است به خداى كه اگر ضرورت تشنگى و درماندگى نبود او را عار آمدى كه با ما سخن گفتى برو و بهانه ميار تا نزد يزيد محترم و پيش پسر زياد محتشم گردى.
ازرق گفت: اگر اعضاى مرا ريزه ريزه سازند به حرب وى بيرون نروم اما چون مبالغه دارى مرا چهار پسر است همه شجاع و دلاور يكى را بفرستم تا به ميدان رفته سر وى را بياورد و دل تو را از اين انديشه فارغ دارد.
پس پسر مهتر را بخواند و از مركب خود فرود آمده او را سوار كد و شمشير خود در ميان وى بست پسر ازرق با زره تنگ حلقه و خود فولادى و ساقين و ساعدى زرين روى به ميدان نهاد كمر از زر سرخ بر ميان بسته و نيزه خطى هجده ذرعى در دست گرفته به آراستگى تمام به جولان درآمد و بر قاسم حمله كرد قاسم كه او را بدان شكوه و آراستگى بديد به مقداد ذرهاى نينديشيده بانگ بر مركب زد و پيش حمله او باز رفته نيزه حواله سينه او كرد وى سپرى از فولاد به پيش روى آورد و نيزه قاسم بر سپر آمد و سنانش بشكست قاسم را خشم گرفته نيزه بيفكند و تيغ بر كشيده به وى درآمد و او نيز نيزه بينداخت و تيغ از نيام برآورده حواله قاسم كرد قاسم سپر پيش آورد تيغ پسر ازرق سپر قاسم را دو نيمه ساخت و پشت دست قاسم مجروح گشت اما محمد انس از لشگرگاه امام حسين ديد كه قاسم سپر ندارد از جاى برجست و سپرى محكم فراخ دامن به وى رسانيد ديد كه قاسم را بر پشت دست زخمى رسيده قدرى از عمامه دريده بر آنجا بست و ملول شده به لشگرگاه باز گرديد و قاسم سپر در دست گرفته آهنگ خصم خود كرد پسر ازرق ديگرباره تيغ بر آورد تا بر قاسم زند اسبش به سر در آمد و از پشت مركب در افتاده سرش برهنه شد و بر سر موى دراز داشت قاسم از پشت مركب دست بيازيد و موى او را بر دست پيچيده مركب برانگيخت و او را از روى زمين دور برده گرد ميدان بگردانيد پس از دست بيفكنده مركب برو دوايند چنانچه همه اعضايش درهم شكست پس تيغ او را كه بس گرانمايه و قيمتى بود برداشت و نيزه در ربود و بايستاد و مبارز طلبيد ازرق چون نگاه كرد بدان زارى و خوارى كشته شد دود حسرت از كاخ دماغ او متصاعد شد زارزار بگريست پسر دوم چون ديد كه پدرش مىگريد اجازت ناخواسته به ميدان رفت و گرد قاسم گرديدن گرفت و گفت: اى بىرحم بكشتى جوانى را كه در همه ولايت شام نظير نداشت قاسم گفت: يا عدوالله هم اكنون تو را به برادرت در رسانم و درآم و نيزه بر پهلوى او زد كه از ديگر جانب بيرون
رفت پس ديگربار مبارز طلبيد برادر سوم كه آن صورت بديد جامه بدريد و خاك بر سر كرده بخروشيد و نزديك پدر آمده دستورى طلبيد پدر وى را به غايت دوست مىداشت و اجازت نمىداد وى بگفتار پدر التفات نكرده بانك بر مركب زد و نفرينكنان در برابر قاسم آمد قاسم چون سخنان بيهوده او استماع نمود نيزهاى بر شكمش زد كه از پشتش بيرون آمد ازرق ديد كه ديگر پسرش كشته شد از اسب فرود آمده خاك بر سر مىكرد و سلاح بر خود مىآراست به عزيمت آن كه به حرب قاسم بيرون آيد پسر چهارم نگاه كرد و پدر را بدان حال ديد از پدر هيچ نپرسيده بانگ بر اسب زد و در برابر قاسم آمده آغاز دشنام كرد قاسم به جواب او التفا ننمود و آهنگ حرب او فرمود پسر ازرق نيزه حواله قاسم كرده شاهزاده تيغى كه در دست داشت بزد و دست راست او را با نيزه قلم كرد آن مدبر برگشته روى به هزيمت نهاد و خون از وى مىرفت چون نزديك لشگر خود رسيد از اسب درافتاد و جان بداد اما چون ازرق چهار پسر خود را كشته ديد جهان روشن برچشم وى تاريك گرديد از غايت خشم سلاح بر خود راست كرده بر مركب تازىنژاد سوار گرديد چنان مركبى كه به آهن خايى و گرمروى با آتش رضيع اللبان بودى و از تيزگامى و خوش خرامى با باد شريك العنان بودى. ز نعل او همه روى زمين گرفته هلال
نه در مفاصل او سستئى ز تاب ركاب
ز گوش او همه روى هوا گرفته سنان
نه در طبيعت او نفرتى ز باد عنان و آهنگ ميدان كرده در مقابل بايستاد و گفت: اى بيرحم سنگدل بىانصاف چهار پسر مرا كشتى كه در تمام عراق و شما ايشان را مثل و مانند نبود قاسم فرمود كه چه غم ايشان مىخورى هم اكنون تو را بدان منزل رسانم كه ايشان نزول كردند اما چون امام حسين عليهالسلام ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم در آمد بر وى بترسيد چه آن مدبر به مبارزت شهرت تمام داشت پس امام حسين دست به دعا گشاده نصرت قاسم از حضرت پروردگار درخواست نمود و مردم از دور و نزديك نظاره آن دو مبارز مىكردند ازرق به نيزه بر قاسم حمله كرد و قاسم حمله او را قبول نموده در صدد رد بر آمد و هرچه او مىبست اين مىگشاد تا دوازده طعن در ميان ايشان رد شد ازرق پليد در غضب رفته نيزه بر شكم مركب قاسم زد و اسب از پاى در آمده قاسم پياده بماند امام حسين عليهالسلام محمد انس را گفت: درياب جگرگوشه برادرم حسن را و اين جنيبت به وى رسان. محمد بن انس جنيبت امام حسين را به نزديك قاسم آورد تا سوار گرديد و بر ازرق حمله كرد ازرق بر اسب گلگونى نشسته بود چون كوه پاره و برگستوان مغربى افكنده بود كنارههاى آن به زر و سيم آراسته به پيش قاسم باز شد و سه طعن ديگر ميان ايشان رد و بدل شد و عاقبت ازرق تيغ بر كشيد و به قاسم در آمد قاسم نيز تيغى چون برق سوزان از نيام برآورد و چون رعد خروشان طنطنه نعره بر كشيد و گفت: بيا تا ببينم كه در چه كارى و از هنرهاى مردان چه دارى؟ بيا تا نبرد دليران كنيم
ببينيم كز ما بلندى كه راست
درين رزمگه جنگ شيران كنيم
درين كار فيروزمندى كه راست چون ازرق در نگريست و آن تيغ در دست قاسم بديد گفت: اى قاسم من اين تيغ به هزار دينار خريدهام و به هزار دينار ديگر به زهر آب داده حالا به دست تو چگونه افتاده؟
قاسم گفت: اين يادگار پسر توست و مىخواهم كه تو را شربتى از اين تيغ بچشانم و به فرزندانت در رسانم اى ازرق روا باشد كه تو مرد سپاهى باشى همين كه سوار شدى تنگ اسب را احتياط نكنى تا بدين زودى سست شده و نزديك است كه زين از پشت اسب در گردد ازرق پشت خم كرد تا تنگ اسب را نگاه كند كه قاسم به تنگ وى در آمد و ضربتى بر ميانش زد كه چون خيار تر به دو نيم شد غريو از لشگر شام برآمد فى الحال قاسم از مركب فروجسته بر اسب او سوار گشت و جنيبت امام حسين را لجام گرفته به لشگرگاه خود آورد و چون نزديك امام رسيد از مركب پياده شده ركاب سعادت انتساب عم عاليجناب خود را بوسه داد و گفت: يا عماه العطش العطش حقا كه اگر يك شربت آب يابم دمار از اين لشگر برآرم امام عليهالسلام فرمود: نزديك شد كه از دست جدت شربت كوثر نوش كنى و اين همه غمها و المها فراموش كنى برو كه مادرت در فراق تو مىگريد و مىزارد و همه اوقات به آه و ناله مىگذارد و آتش هجرانت داغ عنا بر سينه آن نامرد نهاده و از دست شوق رخسار تابانت ابواب حرمان بر روى آن دردمند گشاده. خرابيهاست اندر جانش از درد فراق تو
دلش پيوسته مىسوزد ز جور اشتياق تو قاسم رو به خيمهاى كه مادرش و عروس در آن جا بودند روان شد آواز مادر شنيد كه مىگفت اى فرزند ارجمند و اى آرام دل دردمند آخر كجايى و چرا ديدار عزيز خويش نمىنمايى؟ رفتى از ديده و من بى سر و پايم بى تو
تو كجايى كه ندانم كه كجايم بى تو عروس نيز مىناليد و اشك بر چهره مىباريد و به صد اندوه مىگفت: برفت آن ماه و ما را در دل از روى صد هوس مانده
غم هجران او با جان شيرين هم نفس مانده قاسم كه اين صداها شنيد خروش بر كشيد مادر و عروس از خيمه بيرون دويدند و در دست و پاى قاسم غلطيدند قاسم ايشان را دلدارى ميداد و به صبر و تحمل ارشاد مىنمود و مىگفت: اى عزيزان امروز روزيست كه نسيم بهجت و سرور بر رياض قلوب و صدور نمىوزد و شميم فرح و مسرت به مشام ارواح ارباب مهر و محبت نمىرسد چنين كه چمن زندگانى شما را خضرت نظارت نمانده گلشن كامرانى من هم بىطراوت گشته است و چنان كه شما را طاقت تنهايى نيست از من هم قوت شكيبايى كناره جسته اما اين دورى اضطراريست و اين مفارقت از روى بىاختياريست آب و گل را روى به ميدانست و جان و دل را توجه به جانب جانان. ما برفتيم و دل آواره در كويت بماند
جان نماند از هجر و در دل حسرت رويت بماند و چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگرسوز و فحواى اين سخن محنتاندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جارى شد. ديده از بهر تو خو نباشد اى مردم چشم
مردمى كن مشو از ديده خونبار جدا اما قاسم به ميدان آمده چشمش بر رايت ابن زياد افتاد كه بر زبر عمر سعد بداختر بداشته بودند عنان بدان صوب معطوف گردانيده و همت بر نگونسارى آن علم مصروف داشت و به يكبار روى بدان قلب سپاه نهاده چشم از علم بر نمىداشت و مىخواست كه خود را به علمدار رساند و علم را نگونسار گرداند پيادگان سر راه بر وى گرفتند همين كه به حرب ايشان مشغول شد سواران به گرد وى در آمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وى كردند قاسم در درياى حرب غوطه خورده قريب سى پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف سواران بر دريده خواست كه بيرون آيد مركبش را تيرباران كردند اسب از پاى در افتاد و شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن حرب بيست و هفت زخم خورده بود و خون بسيار از وى رفته از اسب در گشت و گفت: يا عماه ادركنى آواز به گوش امام حسين عليهالسلام رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سواره را بر هم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر زبر سر وى ايستاده مىخواست سر مباركش باز برد امام حسين عليهالسلام ضربتى بر ميان وى زد كه به دو نيم شد آن گاه قاسم را در ربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقى در تن وى باقى بود امام حسين عليهالسلام سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مىداد و مادر و عروس آنجا ايستاده مىگريستند قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسمى فرموده جان به جان آفرين تسليم كرد رضوان الله عليه.
و خروش از بارگاه امامت برآمد مخدرات اهل بيت به ناله در آمدند مادر قاسم مىگفت اى مظلوم مادر دريغ از ماه رخسارت كه بر سپهر شباب رشگ آفتاب عالمتاب بود پيش از آن كه عرصه جهان را به اشعه ظهور روشن سازد به محاق فراق مبتلا گشت و افسوس از چشمه حيات فايض البركات كه منبع رشحات جود و جلال بود قبل از آن كه متعطشان به وادى شوق را سيراب گرداند به خاشاك هلاك مكدر شد. دريغا كه پژمرده شد ناگهانى
گل باغ دولت به روز جوانى اى قاسم ديده باز كن و دختر عمت را ببين اى قاسم حسرت نودامادى در دلت بماند با حسرت از اين جهان فانى رفتى
ناخورده برى ز زندگانى رفتى دختر امام حسين عليهالسلام دست در خون قاسم مىماليد و بر سر و روى مىكشيد و زبان حالش مىگفت: بىدلانى كه يارشان بكشند
نوعروسان شوى كشته ولى
سرخرويى به خون يار كنند
سر و پا اين چنين نگار كنند شهادت ابوبكر بن على عليهالسلام
راوى گويد كه بعد از شهادت قاسم، ابوبكر بن على بن ابىطالب پيش امام حسين عليهالسلام آمد و گفت: اى برادر مرا دستورى ده تا كينه خويشان از اين بدكيشان باز خواهم امام حسين عليهالسلام فرمود: كه آه شما يك يك مىرويد و مرا به كه مىگذاريد؟
ابوبكر گفت: اى برادر مدتيست كه مىخواهم تحفهاى به خدمت آرم و ندانستم كه تحفهاى كه لايق اين حضرت باشد كدامست امروز مىبينم كه هيچ تحفه لا يقتر از جان نيست مىخواهم اين تحفه نثار قدم ملازمان كنم. امروز كه يار من مرا مهمانست
دل را خطرى نيست سخن در جانست
بخشيدن جان و دل مرا پيمانست
جان افشانم كه روز جان افشانست پس امام شرف اجازت ارزانى فرمود و ابوبكر به ميدان آمده طريد كرد و جولان نمود و به چوگان مبارزت گوى سر مبارزت مىربود و رجزى مىخواند كه ترجمه بعضى از ابيات آن را ابوالمفاخر رازى بدين وجه آورده: شاه و برادر منست اختر آسمان دين
لاله روضه صفا گلبن باغ اصطفا گوهر كان اجتبا مهر سپهر اهتدى من نه برادر ويم خادم و چاكر ويم در گذر مخاصمت صاعقه اجل كمان تحفه جان و دل به كف آمده به درگهش
مهتر و بهتر زمان قبله و قدوه زمين
چشم و چراغ مصطفى مير و امام راستين
طره نشان طا و ه چهرهگشاى يا و سين
پيش دو ديده شما خارجيان تيره دين
بر فلك مقاومت مشترى زحل كمين
ديده و رخ بر آستان تيغ و كفن در آستين امام حسين عليهالسلام او را به دعا و آفرين مىنواخت و او بر مركب تازى كه در تندى برابر و باد سبق بردى و در تيزروى پيك سبك پاى وهم را مانده كردى به گرمى چو آتش به نرمى چون آب
گرو برده از آهوان در شتاب به هر طرف مىتاخت و رايت شجاعت به دست جرأت مىافراخت و عرصه ميدان را از نامردان تهى مىساخت تا وقتى كه نقد جان بر سر بازار شهادت در باخت رضوان الله عليه راوى گويد: كه ابوبكر را بيست و يك زخم رسيده بود و آخر به طعن نيزه قدامه موصلى و گفتهاند به زخم تير عبدالله بن عقبه غنوى يا زجر بن بدر نخعى. رخت از اين منزل فانى بربست
به طربخانه جاويد نشست شهادت عمر بن على
بعد از او عمر بن على دستورى طلبيده به حرب در آمد و به قوت مبارزت از سران معارك قتال بر سر آمد و درر غرر در مناقب اهل بيت به الماس فصاحت مىسفت و رجزى مشتمل بر اين مضمون به زمبان نياز مىگفت: ما عاقبت نثار ره درد كردهايم
زين بحر آبگون چو كسى آب خوش نخورد
جان را به من يزيد عدم فرد كردهايم
دل را ز آبخورد جهان سرد كرده پس از محاربت بسيار به سبب غلبه فجار و اشرار از عالم غدار رخت بر بسته و در روضه رضاى پروردگار قرار گرفت رضوان الله عليه و بعضى گفتهاند كه عمر بن على در آن حرب حاضر نبود و اين قول نزد علما اصحست اما مشهور آنست كه در آن روز به سعادت شهادت فايز گشته.
شهادت عثمان بن على
و بعد از او عثمان بن على به اجازت سبط نبى و ولى. تكاور را ز پيش صف برانگيخت
ز لب مانند دريا كف فرو ريخت حربى مردانه در پيوست و دست مبارزان را به شوكت مردانگى فرو بست و رجزى ميخواند كه سه بيت از ترجمه آن اينست: آمده عثمان به جنگ تيغ يمان در يمين
شامى مدبر چرا تيغ كشد بر حسين صبح شهادت دميد وقت صبوح منست
خورده به قتل شما پيش برادر يمين
نيست دلش را مگر ديده انصاف بين
مست شدم دم به دم از قدح حور عين بعد از حرب بى كران به زخم گران يزيد ابطحى شمع حيات آن چراغ دودمان ولايت وامامت به باد اجل منطفى شد و آن گنج جواهر زواهر معانى به زير خاك فوات مختفى گشت رضوان الله عليه. رفت و كحل روشنى در چشم عالم بين نماند
برگ عيش و شادمانى در دل غمگين نماند شهادت عون بن على
از عقب وى عون بن عى كه جوانى بود خوب صورت زيبا سيرت صافى نيت پاكيزه طويت نزد امام حسين آمد و گفت: اى برادر مرا صرفه نيست كه مبارز طلبم كه در آن تاخير و توقفى مىرود و من در قتال اعادى تعجيل دارم اجازت فرماى و همت ارزانى دار.
امام حسين گفت: اى برادر لشگر دشمن بسيار است و مخالف ما از سواره و پياده بىشمار عون جواب داد كه يابن رسول الله شير را از هجوم روباه انديشه نيست و شهباز را از بسيارى كبك دغدغه نه بكوشم در اين حرب مردانه وار
دل و دست و بازو به كار آورم
چه انديشه از لشگر بىشمار
جهان بر عدو تنگ و تار آورم اين بگفت و مركب برانگيخته بر قلب سپاه دشمن حمله كرد و در درياى هيجا به پشتى بازوى توانا غوطه خورد و ابن الاحجار با دو هزار پياده و سوار گرداگرد او را فرو گرفتند عون على به شمشير يلى آن قوم را از هم بدرانيد و لشگر را از پيش خود برمانيد و عنان به جانب خيمه منعطف گردانيد.
امام حسين عليهالسلام بر او آفرين كرد و فرمود كه مىبينم كه مجروح شدهاى برو به خيمه و زخمهاى خود را ببند و زمانى بياساى عون گفت: اى برادر بزرگوار به روان جدت احمد مختار عليه صلوات الملك الجبار كه مرا از حرب باز مدار كه از تشنگى به هلاكت نزديكم و مىبينم كه ساقى كوثر جامى پر از شربت بهشت در دست دارد و به من اشارت مىكند و من زود مىخواهم كه خود را از تشنگى برهانم به مدد رفيق طريق شهادت كه قافلهسالار كاروان سعادتست جگر تشنه خود را به آب زلال فردوس رسانم پس امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اسب ادهم را كه حضرت امير در حال حيات به تو حواله كرده بود بفرماى تا زين كنند و برگستوانى بر افكنند و سوار شو عون بفرمود: تا آن مركب را مكمل كرده بياوردند و سوار شده زره داودى پوشيده و پيراهن سفيد مصقول بر بالاى زره در بر افكنده و تيغ يمانى حمايل كرده و نيزه رومى به دست گرفته روى به ميدان نهاد و از زبان زمان اين صدا به عرصهگاه افتاد. چه آفت است كه باز اين سوار پيدا شد
كدام سرو ز بالاى زين برون آمد صالح بن يسار را كه چشم بر وى افتاد به لرزه درآمد و كينه ديرينه او صمت تجديد پذيرفت و سبب عداوت او آن بود كه در زمان خلافت اميرالمؤمنين على عليهالسلام او را مست به محكمه عليه ايشان آوردند و آن حضرت پسر خود عون را گفت: كه او را هشتاد تازيانه بزن تا از حق سبحانه مزد يابى عون او را به حسب شرع و به حكم پدر هشتاد تازيانه زده بود و كينه آن جناب در سينه آن شقى مخفى مانده تا در اين وقت كه عون به ميدان آمد صالح نام طالح انجام به انتقام آن صورت تيغ از نيام كشيده و زبان شوم به فحش و دشنام گشوده بر عون حمله كرد عون از كلمات سفاهتآميز او خشم گرفته به يك طعن نيزه از اسبش در گردانيد برادرش بدر بن يسار كه برادر را بدان خوارى افتاده ديد به كينه او بر عون حمله كرد و در برابرش آمده خواست كه زبان به فحش بگشايد كه عون او را مجال نداد و نيزه بر دهنش زد كه سر سنان از قفا نمودار شد عاقبت هزار سوار از ميمنه و هزار از ميسره به چپ و راست وى در آمدند و طعن و ضرب بر او روان كردند و آن سوار نامدار و نقد صاحب ذوالفقار با ايشان به نبرد درآمد و هر سو كه حمله مىكرد دمار از سوار و پياده بر مىآورد تا زخم بسيار بر وى زدند و به طعن نيزه خالد بن طلحه از مركب در افتاد و گفت: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله يابن رسول الله به هوادارى تو در معركه دنيا آمديم و در وفادارى تو به ميدان آخرت رفتيم رضوان الله عليه. گر سرم خاك گشت بر در تو
باد جانا سعادت سر تو شهادت جعفر بن على
آن گه برادر ديگر كه جعفر بن على گفتندى از غم برادران سراسيمه گشته به اجازت امام حسين عليهالسلام روى به ميدان نهاد و داد مردانگى و جرأت و فرزانگى بداد و اندك زمانى را از همان شربت كه برادران عزيزش نوشيده بودند جرعهاى نوشيد و به يك چشم زدن در مقعد صدق بديشان رسيد رضوان الله عليه.
شهادت عبدالله بن على
پس از او عبدالله على با ديده گريان و سينه بريان پيش پيشواى دو جهان آمد و زبان حالش مىگفت: اى غمت تخم شادمانىها مىروم كوهها غم بر دل
وصل تو اصل كامرانىها
مىبرم از درت گرانىها اى برادر طاقتم از فراق برادران طاق شده و تنم در ميدان هجران پايمال خيل فراق گشته شرف اجازت ارزانى دار امام حسين عليهالسلام او را دستورى داد و عبدالله روى به مصاف نهاد و بعد از آن كه صد و هفتاد كس را در مهلكه فوات افكند به زخم هانى بن ثويب حضرمى از مركب در افتاده توجه به درجات جنان نمود نجات يافت از اين دامگاه رنج و عنا
نزول كرد به گلزار جنت الماوا
٤١) يعنى به وصيت عمل بايد كرد حتى وصيت به عروسى در چنان حالنامناسب ولو مستحب باشد.
۱۸
روضة الشهداء شهادت عباس بن على عليهالسلام
اما عباس بن على كه علمدار لشكر امام حسين عليهالسلام بود چون احوال برادران بر آن منوال مشاهده نمود سيل اندوه از ديده محنت ديده بگشود.
آيا برادران و عزيزان كجا شدند
در دشت كربلا همه از هم جدا شدند پس علم برداشته پيش امام حسين عليهالسلام آورد و بر بالاى سر مباركش بر پاى كرد و گفت: اى برادر علمدارى ما به قيامت افتاد عنايتى نما و اجازتى فرماى امام حسين عليهالسلام بگريست و گفت: اى برادر نشانه لشكر من تو بودى همين كه تو بروى همه جمعيتها به تفرقه مبدل گردد عباس عليهالسلام گفت: اى پسر رسول خداى جان من فداى تو باد دلم از دنيا به تنگ آمده و آئينه سينه از غبار آزار اغيار زنگ گرفته مىخواهم كه داد خويشان از ستمكاران بستانم و به تيغ انتقام بعضى از مدبران كوفه و منكران شام را بى جان گردانم امام عليهالسلام فرمود كه چون مراد تو اينست بايد كه به ميدان روى و اول بر اين قوم حجت گيرى و آن چه با تو گويم باز گويى و اگر نشنوند پس از آن آغاز حرب كنى پس كلمهاى چند با او گفت و اجازت داد عباس عليهالسلام مبارزى نامدار و شجاعى به غايت عالىمقدار بود جرأت و قوت از حيدر كرار ميراث داشت و پيوسته در معارك مقاتله رايت نصرت بر مىافراشت در اين محل بر مركب تيزپاى آهن خاى رعد صداى برق نماى سوار شده با تيغ مصرى و سپر مكى و خود رومى روى به ميدان نهاد. برقى گرفته در كف و ابرى به پيش روى
ماهى نهاده بر سر و چرخى به زير ران روى هوا را از تراكم غبار چون شب تار گردانيد و صحن زمين را از طريد و جولان چون عرصه گلستان منور و مزين ساخت و چون به ميان جنگ جاى رسيد عنان مركب باز كشيد و گفت: اى قوم اين سيد و سرور و اين فرزند ستوده پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم الى يوم المحشر مىگويد كه برادران و خويشان و ياران و هواداران مرا كشتيد و خون پاكان و چندين بزرگان دين از صحابه و تابعين بر خاك هلاك ريختيد اكنون ما را چندان آب دهيد كه اطفال و عورات بنوشند و تشنگى ايشان كمتر شود و مرا بگذاريد تا برخيزم و اين باقى اطفال كه مانده بر گرفته به طرف روم يا به بلاد هند روم و جزيره عرب و ولايت حجاز به شما گذارم و شرط مىكنم كه من فرداى قيامت بر شما خصمى نكنم و فعل شما را با خداى حواله نمايم تا او هر چه خواهد كند عباس اين پيغام جگرسوز ادا كرده غلغله از سپاه پسر زياد برآمد جمعى خاموش شدند قومى دشنام آغاز كردند و بعضى پشيمانى مىخوردند و گروهى زارزار مىگريستند اما شمر بن ذى الجوشن و شبث ربعى و حجر بن الاحجار هر سه پيش آمدند و گفتند: اى پسر ابوتراب با برادرت بگوى كه اگر همه روى زمين آب فرو گيرد و در تصرف ما باشد يك قطره از آن به شما ندهيم مگر وقتى كه به يزيد بيعت كنيد و مطيع و منقاد پسر زياد شويد عباس پريشان نفرين كرده باز گشت و نزد امام حسين آمده آن چه شنوده بود به ذروه عرض رسانيد امام عليهالسلام سر مبارك پيش افكنده آب در ديده بگردانيد كه ناگاه از خيمه فغان و صداى العطش به محيط آسمان رسيد عباس خروش و زارى اهل بيت شنيده بى طاقت گشت و مشكى و دو مطهره برگرفته نيزه در ربود و روى به آب فرات نهاد و گفت: مىروم تا آبى به روى كار باز آرم يا در درياى خون غرقه گردم و از تشنه بودن و تشنه ديدن و افغان تشنگان شنيدن باز رهم. در بحر محيط غوطه خواهم خوردن
اين كار مخاطره است خواهم كردن
يا غرقه شدن يا گهرى آوردن
يا روى بدان سرخ كنم يا گردن راوى گويد كه چهار هزار مرد بر آب فرات موكل بودند دو هزار كس سر راه بر وى گرفتند عباس گفت: اى قوم شما مسلمانيد يا كافر؟ گفتند: ما مسلمانيم. عباس فرمود: كه در مسلمانى كجا روا باشد كه سگ و خوك و دد و دام و چرنده و پرنده همه از اين آب مىخورند و شما فرزندان مصطفى و جگرگوشگان فاطمه زهرا را محروم مىسازيد و از اين آب منع مىكنيد از تشنگى قيامت انديشه نماييد و از خجالت و ندامت آن روز ياد آريد حالا شما اوقات بر لب آب مىگذرانيد و از حال تشنگان صحراى كربلا خبر نداريد. تو را كه درد نباشد ز حال ما چه تفاوت
تو سوز تشنه چه دانى كه بر كنار فراتى چون نگهبانان فرات اين كلمات را شنيدند پانصد سوار و پياده پيش آمده عباس را تيرباران كردند عباس سپر در روى كشيده و نيزه بر گوش اسب نهاده بر ايشان حمله كرد و هشتاد كس را از پاى درآورد و باقى را برگردانيده متفرق ساخت و تا رسيدن سواران اسب خود را در آب افكنده در اين محل سواران در رسيده آهنگ حرب كردند عباس بانك بر مركب زده از آب بيرون آمد و رجزخوانان بر ايشان حمله كرد و ترجمه بعضى از رجز او اينست. عباس على است شير غازى
آورده به زير ران و در دست سر مىبازم مگر بيابم بر آل نبى سپه كشيدن غافل مشويد از آن كه نبود
از بيشه خسرو حجازى
آب يمنى و باد تازى
نزديك خداى سرفرازى
كاريست كه نيست كار بازى
بيهوده سخن بدين درازى مردمان از خوف نيزه و بيم شمشير او در رميدند و او ديگرباره اسب در راند و بار ديگر هزار سوار بر وى حمله آوردند عباس نيزه در آب افكند و تيغ بر كشيد و از آب بيرون رانده حمله كرد و به هر سوى كه روى آوردى مردم برميدندى تا وقتى كه لب آب از ايشان بستد پس فرود آمد و مشك پر آب كرده خواست كه از آب خورد از تشنگى حضرت امام حسين و زنان و كودكان اهل بيت ياد كرد و آب ناچشيده سوار شد و مشك به دوش راست كشيد سوار و پياده سر راه بر وى گرفتند و او با ايشان حرب در پيوست ناگاه نوفل بن ازرق بى خبر خود را به عباس رسانيد و او به ديگرى مشغول بود آن مدبر حربهاى حواله عباس كرد دست راستش از بدن جدا شد و عباس اينجا رجز مىخواند كه يك بيتش اينست: و الله لو قطعتم يمينى
لاحمين صابرا عن دينى و ترجمه رجز او اينست: اگر كاست دشمن ز من دست راست زنم تيغ و ننديشم از مرگ هيچ اگر آب يابم وگرنه كنون
ز دين و ز مرديم چيزى نكاست
كه بى آب برگشتن من خطاست
سر اندر سر آب كردن رواست پس عباس از روى مردانگى مشك را بر دوش چپ كشيد دست چپش نيز بينداختند مشك را به دندان بر دوش كشيد و به ركاب دشمن را از پهلوى خود دور مىكرد ناگاه تيرى بر مشك آمد و سوراخ شد آبها بريخت زبال حال عباس مىگفت: آيا چه حكمتست كه آبى به حلق ما تشنگان نمىرسد و منادى غيبى ندا مىكرد: كه شربتهاى بهشت براى شما آماده كردهاند حيف باشد كه لب بدين آب تر كنيد كه گفتهاند: به آب شور جهان تر مكن لب همت
برين مضيق فنا دل منه كه جاى دگر
كه شربت تو مهياست از شراب طهور
براى عشرت تو بر كشيدهاند قصور پس عباس از آن دو زخم منكب از اسب در افتاد و گفت: يا اخا ادرك اخاك اى برادر برادرت را درياب آواز او به گوش امام حسين عليهالسلام رسيد دانست كه به نزديك جد و پدر مىرود آهى از آن امام مظلوم برآمد كه زمين كربلا از هيبت و سطوت به لرزه در آمد. پير گردون زين مصيبت جامه جان چاك زد
قامت گردون دو تا شد چهره مه شد سياه
خسرو انجم كلاه سرورى، بر خاك زد
برق اين آتش مگر بر قبه افلاك زد در بيشتر تواريخ مذكور است كه امام حسين بعد از شهادت عباس فرمود: كه الان انكسر ظهرى اين زمان پشت من بشكست و قلّت حيلتى و اندك شد چاره من. برفت آن ماه و من بيچاره گشتم
ز كوى خوشدلى آواره گشتم راوى گويد كه محمد انس در پيش امام حسين ايستاده بود چون آواز عباس شنود و گريه امام مظلوم مشاهده نمود پياده روى بدان موضع نهاد كه عباس افتاده بود چون بدانجا رسيد او را ديد در ميان خاك و خون جان داده و از زندان فنا روى به گلستان بقا نهاده خود را بر روى او انداخت و شيون در گرفت جمعى سوار و پياده كه آن جا حاضر بودند به يكبار بر او حمله نمودند و ذره ذره گوشت اعضاى او را به سر نيزهها ربودند او هم به شهيدان ديگر ملحق شد.
ذكر شهادت على اكبر عليهالسلام
پس امام حسين عليهالسلام ماند و سه پسر او على اكبر و على زين العابدين و على اصغر و گويند او عبدالله نام داشت و به جهت آن كنيت امام حسين اباعبدالله مقرر شد اما چون امام حسين ديد كه از ياران و برادران و خويشان كسى نمانده سلاح بر خود راست كرد كه به ميدان رود على اكبر چون پدر را ديد كه قصد ميدان دارد فرود آمد و در دست و پاى او افتاد و گفت: اى پدر هرگز مباد كه من يك روز و يك ساعت بى تو در جهان باشم روا مدار كه مرا در ميان ظالمان بگذارى چندان حرب خود را موقوف گردان كه من جان در قدمت ببازم و دل پرخون خود را از غصه اين دونان بپردازم امام حسين عليهالسلام و خواهران و دخترانش از خيمه بيرون دويده در دست و پاى على اكبر افتادند و در منع كردن محاربه داد مبالغه دادند امام حسين عليهالسلام نيز اجازت نمىفرمود و على اكبر زارى و تضرع مىنمود و سوگندهاى عظيم به پدر مىداد و قطرات اشك از چشمه چشم مىگشاد پس امام حسين عليهالسلام از بسيارى ناله و زارى او به دست مبارك خود سلاح در وى پوشانيد و زره و جوشن بر وى راست كرد و كمر اديم كه از آن حضرت امير بود بر ميان او بست و مغفر فولادى بر فرق مباركش نهاد و بر اسب عقابش سوار گردانيد مادر و خواهرانش در ركاب و عنانش آويختند و به جاى آب خون از ديده مىريختند.
امام حسين فرمود: كه دست از وى بداريد كه عزيمت سفر آخرت دارد. آن مه به جانب سفر آهنگ مىكند
صحرا و شهر بر دل ما تنگ مىكند پس على اكبر ايشان را وداع كرده روى به مصاف جاى آورد و او جوانى بود هجده ساله با روى چون آفتاب و گيسوى چون مشك ناب و از روى خلق و خلق شبيهتر از وى به رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم كس نبود چون به ميدان رسيد ساحت آن معركه از شعاع رخسار وى منور شد لشكر عمر سعد در جمال وى متحير مانده از وى پرسيدند كه اين كيست كه تو ما را به حرب وى آوردهاى؟ اين كيست سواره كه بلاى دل و دينست
ماهيست درخشنده چو بر پشت سمندست
صد خانه برانداخته در خانه زينست
سرويست خرامنده چو بر روى زمينست چون عمر سعد در نگريست و او را بر اسب عقاب سوار ديد گفت: اين پسر بزرگ حسين است كه در شكل و شمايل به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مىماند و در روايتى آمده است كه هرگاه شوق لقاى سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بر اهل مدينه غالب شدى بيامدندى و در روى على اكبر نظر كردندى و چون شوق استماع كلام سيد انام عليه الصلاة و السلام بر ايشان غلبه كردى سخن شكر نثار شاهزاده شنودندى اين جوان با قامتى چون سرو روان و طلعتى افروختهتر از گل ارغوان اسب را در عرصه ميدان به جولان در آورده مىگفت: انا على بن الحسين بن على
نحن و بيت الله اولى بالنبى و اين بيت از رجزيست كه شاهزاده مىخوانده از عز حسب و شرف نسبت خود خبر مىداده ابوالمؤيد خوارزمى آورده كه على اكبر به معركه مبارزت جلوهكنان در آمد حلقه گيسوى مشكين بر روى نگين افكنده و آن شاهزاده چهار گيسوى تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پيش و دو از پس مىانداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدين ابيات نغمه مىپرداخته: خسروا مشترى غلام تو باد
سبز خنك فلك مسخر توست
توسن چرخ در لگام تو باد
ابلق روزگار رام تو باد و شاهزاده رجزى در مناقب خود و اهل بيت مىخوانده كه ترجمه بعضى از آن در مقتل نورالائمه خوارزمى بر اين منوالست: منم على حسين على كه خسرو مهر
من از نژاد شهىام كه قدر او مىگفت عنان ز معركه خصم بر نخواهم تافت
فراز تخت فلك كمترين غلام منست
كه خطبه شرف سرمدى به نام منست
چرا كه توسن تند سپهر رام منست راوى گويد كه هر چند على اكبر مبارز مىطلبيد كسى به مبارزت او نمىآمد شاهزاده خود را بر لشكر خصم زده شور در ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وى به ستوه آمدند پس مراجعت نموده پيش پدر آمد و گفت: يا ابتاه اى پدر بزرگوار ذبحنى العطش مرا مىكشد و هلاك مىگرداند تشنگى واثقلنى الحديد و گران مىسازد و در رنج مىافكند مرا آهن سلاح فهل لى شربة ماء من سبيل آيا به شربتى از آب هيچ راه توان برد و براى حصول مقدارى از آن چاره توان كرد حقا كه اگر قطرهاى آب به حلق من رسيدى دمار از اين قوم نابكار برآوردمى امام حسين عليهالسلام او را پيش طلبيد و خاك از لب و دهان وى پاك كرد و انگشترى حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در دهان وى نهاد تا بمكيد و تشنگى وى تسكين يافت ديگرباره روى به ميدان نهاد و رجزى در صورت حال خود ادا كرد كه ابوالمفاخر در ترجمه آن آورده كه: ساقى كوثر آب مىخواهد
بچه شير در طريق خطر كيست آن كو ز فرط بى نمكى گيسوان سيه سفيد حسين مؤمنان در بهشت و منكر ما
مير مجلس شراب مىخواهد
راه آب از كلاب مىخواهد
دل زهرا كباب مىخواهد
كيست كز خون خضاب مىخواهد
سوى دوزخ شتاب مىخواهد در اين نوبت كه شاهزاده مبارز مىطلبيد عمر سعد طارق بن شبث را گفت: برو و كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل از پسر زياد براى تو بستانم. طارق گفت: مىترسم كه فرزند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم را بكشم و تو بدين وعده وفا نكنى. عمر سعد سوگند خورد كه از اين قول برنگردم و اينك انگشترى من به گرو بستان طارق انگشترى عمر سعد را در انگشت كرد و به آرزوى حكومت رقه و موصل روى به حرب على اكبر آورد به سلاح تمام به ميدان آمده نيزه حواله على اكبر كرد و على اكبر نيزه او را رد كرده در آمد و نيزه بر سينه وى زد كه مقدار دو وجب سنان از پشتش بيرون آمد و طارق از اسب در گرديد على اكبر مركب عقاب را بر او راند تا همه اعضاى او به سم مركب شكسته شد پسر او عمر بن طارق بيرون آمد به قتل رسيد پسر ديگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مركب برانگيخته چون شعله آتش خود را به على اكبر رسانيد و فى الحال روى گريبانش گرفته به طرف خود كشيد تا از مركبش در افكند على اكبر دست فراز كرد و گردن او بگرفت و چنان بر پيچيد كه خرد و درهم شكست و از زينش در ربوده بر زمين زد كه غريو از لشكر برآمد نزديك بود كه مردم از هول و هيبت و زور و شوكت شاهزاده متفرق گردند عمر سعد بترسيد و مصراع بن غالب را گفت: كه برو و اين جوان هاشمى را دفع كن. مصراع در برابر وى آمده گرماگرم بر او نيزه حمله كرد على اكبر شجاعت از جد و پدر خود ميراث داشت نعرهاى زد چنان چه همه سپاه از هول نعره او بترسيدند و به مصراع در آمده به تيغ نيزه او را قلم كرد و مصراع خواست كه شمشير بر او راند كه على اكبر خدا را ياد كرد و بر رسول خدا صلوات فرستاد و تيغى بر سر زدش چنان چه تا به روى زين به دو نيم شد و دو پاره از مركب درافتاد و سپاه در خروش آمدند و ابن سعد محكم بن طفيل را با ابن نوفل طلبيد و هر يكى را هزار سوار داده به حرب على اكبر فرستاد و ايشان از گرد راه بر على اكبر حمله كردند و شاهزاده آتن حمله را رد كرده بر ايشان حمله كرد و به يك حمله آن دو هزار سوار را بر گرفته تا به قلب لشكر بدوانيد و مانند شير گرسنه كه در رمه افتد مىزد و مىكشت تا شور در لشكريان افتاد پس بازگشته پيش پدر آمد و فرياد العطش بر داشت.
امام حسين فرمود: اى جان پدر غم مخور كه دم به دم از حوض كوثر سيراب خواهى شد على اكبر بدين مژده دلشاد گشته باز گرديد و به يكبار لشكر اشرار از يمين و يسار بر او حمله كرده زخم بسيار بر وى واقع شد آخر به طعن نيزه ابن نمير و گويند به ضرب تيغ منقذ بن مره عبدى از مركب در افتاد و نعره زد كه اى پدر اين از پاى در افتاده را درياب و دست گير. به رهگذار چو خاكم فتاده هان اى بخت
نمىبرم ز غم اين بار جان براى خدا
بدين طرف برسان نازنين سوار مرا
خبر بريد ز من يار غمگسار مرا آواز او به گوش امام حسين رسيده در تاخت و او را از ميان ميدان در ربوده به در خيمه آورد و از مركب فرود آمده سرش در كنار گرفت و گفت: اى فرزند ارجمند و اى آرام دل دردمند با مادر و پدر سخنى بگوى. على اكبر ديده باز كرد و سر خود را در كنار پدر ديد و خروش مادر و خواهران شنيد گفت: يا ابتاه مىبينم درهاى آسمان گشاده است و حوران جامهاى شربت در دست نهاده مرا اشارت مىكنند كه بيا اين كلمه بگفت و وديعت روح باز سپرد خروش از حرم امام حسين عليهالسلام و خواهران و دخترانش برآمد و امام نيز مىگريست و مىگفت: اى فرزند منزل خود را در آن جهان بديدى و به نزديك جد خود رسيدى و شربتهاى نوشين نوشيدى و خلعتهاى بهشت پوشيدى و ما را در ميان اعدا بگذاشتى و خود راه جنات عدن مفتحة لهم الابواب برداشتى. اى عزيز پدر كجا رفتى
برنخورده ز بوستان حيات به كزين كلبه فنا رستى مصطفى جد توست ميدانم فرع زهرا و مرتضى بودى
وز كنار پدر چرا رفتى
سوى كاشانه فنا رفتى
به سراپرده بقا رفتى
كه به نزديك مصطفى رفتى
سوى زهرا و مرتضى رفتى شهربانو مىگفت: دريغ از آن نهال چمن شادمانى كه طراوت بهار جوانى او به صدمت باد خزان اجل پژمرده شد و افسوس از آن جمال زيبا كه هنوز از حلاوت حيات چاشنى ذوق نيافته چون غنچه از شوكت خار فنا و فوات در پرده شد. ماه نو را چه اتفاق افتاد
كه چنين زود در محاق افتاد و در روايت ديگر آمده است كه در آن زمان كه على اكبر بر تمام لشكر حمله كرد و او را در ميان گرفتند شاهزاده از نظر امام حسين عليهالسلام غائب شد حضرت امام از عقب وى در آمد تا تفحص احوال وى كند و نعره مىزد كه يا على يا على ناگاه آواز على اكبر برآمد كه يا ابتاه ادركنى اى پدر مرا درياب امام حسين مركب بدان جانب راند و گفت: يا على از طرف ديگر نعره برآمد كه ادركنى يا ابتاه امام حسين عليهالسلام از عقب آواز رفت او را نديد آواز داد كه يا على آواز نيامد و سبب آن بود كه منقذ بن نعمان زخمى بر فرق او زده بود و بدان نزديك شده كه شاهزاده از مركب در افتد خود را به مردى نگاهداشته و يال اسب را گرفته عنان را بدو گذاشت اسب او را به جانبى بيرون برد كه نه جانب لشگرگاه امام حسين بود و چون قدرى راه برفت على اكبر از اسب در افتاد و اسب روى به جانب ميدان نهاد اما چون امام حسين نعره زد و جواب نشنيد بى طاقت شده صف لشكر را از هم بدريد على اكبر را نديد در صحن ميدان نگاه كرد او را كشته نيز نيافت قضا را مركب امام حسين از حوالى لشگرگاه عمر سعد روى به جانب باديه نهاد و هر چند امام حسين عنان او باز كشيد اسب تمكين نكرد تا مقدارى راه از ميدان قتال و معركه جدال دور شد يا على يا على نعره مىزد و در آرزوى فرزند پسنديده آب از ديده محنتديده مىباريد و به زبان حال مىفرمود كه: ز فرقت تو دلى دارم و هزاران درد
ز هجر تو نفسى دارم و هزاران آه اى فرزند دلبند كجايى و چرا رخ نازنين خود به پدر سوختهجگر نمىنمايى اى پسر از جفاى دشمن دلريشم آرى ريش دل مرا نمك هجران در خورست. من خود از آزار اين سنگين دلان
زار بودم گشتم اكنون زارتر در اثناى اين حال نظر امام حسين عليهالسلام بر مركب على اكبر افتاد و على را نديد خواست كه اسب را بگيرد اسب روى به باديه نهاد و امام حسين پى اسب برداشته مىرفت تا به موضعى رسيد كه اسب ايستاده بود نگاه كرد على اكبر را ديد افتاده چون مرغ نيم بسمل مىطپد و بىخودانه در ميدان خاك و خون مىغلطد امام حسين عليهالسلام فى الحال پياده شد و پيش وى بنشست و دست بر پيشانى وى نهاد على اكبر چشم باز كرد جمال با كمال پدر را ديد گفت: يا ابتاه مىبينى امام حسين گفت: چه چيز را مىبينم؟ گفت: هلهاى پدر در نگر و ببين كه جدم حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم دو قدح از شراب بهشت در دست دارد و يكى به من مىدهد كه بنوش و من مىگويم كه هر دو قدح به من ده كه به غايت تشنهام مىفرمايد: كه اى على تو اين قدح بنوش كه آن ديگر را براى پدرت آماده كردهام كه او نيز با لب تشنه و دل خسته به نزد من خواهد آمد اين كلمه بگفت و جان به جانان تسليم كرد امام حسين عليهالسلام او را بر اسب عقاب بسته به در خيمه آورد و مادر و خواهرانش زارى در گرفتند و براى وى مرثيهها مىخواندند چنانچه قبل از اين سمت ذكر يافت دريغا كه هلال نورگستر آسمان ولايت كه از افق امامت و هدايت طلوع يافته بود هنوز بر مدارج معارج كمال بدريت مرتقى و مشتعل ناگشته به حجاب غروب و نقاب افول محتجب و مختفى گشت و نهال طوبى مثال بوستان كرامت كه بر كنار جويبار فتوت و شهامت نشو و نما پذيرفته بود پيش از اظهار ازهار فضائل و اثمار معالى به صرصر اجل از پاى در آمد. تا دامن آن تازه گل از دست برون شد
چون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد سوزش اين درد غمزدهاى داند كه به واقعه غماندوز مهاجرت فرزند سوخته باشد و خراشش اين زخم را مصيبترسيدهاى شناسد كه به حادثه ديگر سوز مفارقت دلبندى مبتلا گشته باشد. هلاك جان من آن پير داند
كه روزى از جوانى دور ماندست القصه امام حسين عليهالسلام ديد كه از هيچ طرف يارى و مددكارى روى نمىنمايد و از هيچ جانب آواز غمگسارى و هوادارى نمىآيد و مخدرات حجرات عصمت و طهارت خروش برآوردند و فغان و شيون آغاز كردند آن حضرت فرمود: كه اى پردگيان حرم نبوت و اى پرورشيافتگان در تتق عفت و فتوت خاموش باشيد تا دشمنان شماتت نكنند و صبر و شكيبايى را شعار و دثار خود سازيد كه در بلا جزع كردن موجب محرومى از ثوابست و ثواب صابران نزديك حق سبحانه و تعالى بيرون از سرحد حساب و زبان نياز فراقزدگان اهل بيت فحواى اين سخن ادا مىكرد. دل ندارد طاقت بار فراق
اى دلست اى شاه سنگ خاره نيست و ناطقه حال امام در جواب مىفرمود كه راست مىگوييد. صبر كردن در فراق چو منى
سخت دشوار است اما چاره نيست پس دختر خود سكينه را بنواخت و خواهران را گفت: سكينه من امروز يتيم خواهد شد زينهار كه بعد از من بانگ بر او نزنيد و با وى بىالتفاتى نكنيد كه دل يتيمان نازك باشد و پس از واقعه من موى برهنه مكنيد و طپانچه بر چهره مزنيد و روى سينه مخراشيد و جامه چاك مسازيد كه آنها عادت اهل جاهليتست اما از گريه منع نمىكنم كه شما غريبان و بى كسانيد مظلوم و بىچاره شده و محروم و آواره گشته و با اين همه به مصيبت من مبتلا خواهيد شد و به شهادت من سراسيمه و شيدا خواهيد گشت و در اين محل زينب و امكلثوم و شهربانو و سكينه بى طاقت شده گريه آغاز كردند بر وجهى كه صومعهداران آسمان از آه و ناله ايشان به فرياد آمدند امام حسين عليهالسلام همه ايشان را تسلى داد و بر مركب سوار شده خواست كه به ميدان رود ناگاه خروش عظيم و غلغله بزرگ از خيمه به سمع مبارك وى رسيد از سبب آن پرسيد.
شهادت على اصغر عليهالسلام
گفتند: اى سيد و سرور زمانه ستمگر بر ما خوارى مىكند و على اصغر از تشنگى زارى مىكند و شير در پستان مادرش خشك شده و آن طفل شيرخواره به هلاكت نزديك گشته امام حسين عليهالسلام فرمود: كه او را نزد من آريد حضرت زينب عليهاالسلام او را برداشته نزد امام حسين عليهالسلام آورد امام مظلوم او را فراستده در پيش قربوس زين گرفت و نزديك سپاه مخالف رفته بر روى دست آورده آواز داد كه اى قوم اگر به زعم شما من گناه كردهام اين طفل بارى هيچ گناهى ندارد وى را يك جرعه آب دهيد كه از غايت تشنگى شير در پستان مادرش نمانده آن جفاكاران سنگين دل گفتند: محالست كه بى حكم پسر زياد يك قطره آب به تو و فرزندان تو دهيم و نامردى از قبيله ازد كه او را حرملة بن كاهل گفتندى تيرى كشيده به سوى امام حسين عليهالسلام انداخت آن تير بر حلق على اصغر آمد و گذارده در بازوى امام حسين نشست امام عليهالسلام آن تير را از حلق آن معصومزاده بىنظير بيرون كشيد و خونى كه از حلق او مىريخت به دامن پاك مىكرد و نمىگذاشت كه قطرهاى بر زمين چكد پس روى به خيمه نهاده مادرش را طلبيد و گفت: بگير اين طفل شهيد را كه از حوض كوثرش سيراب گردانيدند شهربانو خروش برآورد و خواتين اهل بيت فغان بركشيدند امام حسين نيز بر حال آن طفل گريه مىفرمود: تا جدا گشتى از كنار پدر
غمگسار پدر تو بودى و گشت
تيره شد بى تو روزگار پدر
درد دل ماند يادگار پدر و مادرش در فراق نور ديده مضمون اين كلمات بر زبان مىراند: رفتى و سير نديده رخ تو ديده هنوز چيده دست اجل اى غنچه نورسته تو را گوش يك نكته ز لبهاى تو نشنيده هنوز
نخلى از شاخ امل دست تو ناچيده هنوز و ابوالمفاخر گفته: اى دل و ديده و روان پدر اى گل سرخ ناشكفته هنوز به تو خرسند بود جان پدر
زود رفتى از بوستان پدر راوى گويد: كه با على اصغر هفتاد و دو تن شربت شهادت چشيده رخت زندگانى به دارالملك بقا كشيد و با امام حسين هيچكس نماند غير از امام زين العابدين عليهالسلام و اهل بيت چون امام را تنها ديدند آه سوزناك از جگر گرم بر كشيدند و از يتيمى فرزندان و غريبى و بى كسى ايشان برانديشدند خود را از گريه نگاه نتوانستند داشت و چه زيبا گفتهاند: اى دريغا ديده انصاف اگر بينا بدى
بر غريبى حسين و درد او بگريستى كى توانستى كشيدن تيغ در رويش كسى فاطمه از حسرت و اندوه آن لب تشنگان گر حسن بودى در آن صحراى پر كرب و بلا
سبط پيغمبر چرا در كربلا تنها بدى
حضرت ختم النبيين گر در آن صحرا بدى
گر على مرتضى با ذوالفقار آن جا بدى
جامه بر تن چاك كردى گر در آن غوغا بدى
از غم و سوز برادر واله و شيدا بدى راوى گويد كه با حضرت امام حسين عليهالسلام از مردان يك امام زين العابدين ماند و بس و او نيز بيمار بود چون پدر را تنها ديد از خيمه بيرون آمد و نيزه برداشت اما از غايت ضعف پاى در پى مىكشيد و از رنجورى بدن مباركش مىلرزيد با چنين حالى روى به ميدان نهاد و چون چشم امام حسين بر وى افتاد كه به مصاف مىرود در عقبش به تعجيل روان شد و گفت: الله الله اى پسر باز گرد كه نسل من به تو باقى مىماند و تو پدر ائمه اهل بيت خواهى بود و نسل تو تا قيامت منقطع نخواهد گشت و من تو را وصى خود ساخته عورات را به تو مىگذارم و امانتى كه از جد و پدرم مانده به تو مىسپارم اول: قرآن كه كلام الهى و مجمع حقايق نامتناهيست ديگر: مصحف حضرت فاطمه و جفرابيض و جامع و جفر احمر و علم خافت و مزبور و باقى علوم كه غير ائمه اهل بيت را بر آن اطلاع نيست پس امام زين العابدين را به خيمه در آورد و بنشاند و امانتها بدو سپرده به تقوى و رضاى مولى وصيت كرد آنگه شهربانو را گفت: عيبه سلح مرا بيار.
كه دور جمله گذشت و رسيد نوبت ما.
نورالائمه از زبان امام گفته: اينك آمد نوبت من الوداع
زود دلهاى شما خواهد شدن دم به دم خواهيد چون ابر بهار
الوداع اى عترت من الوداع
سوزناك از فرقت من الوداع
گريه كرد از حسرت من الوداع ذكر شجاعت و شهادت امام حسين عليهالسلام
پس قباى خز مصرى در پوشيد و عمامه رسول خدا بر سر بست و سپر حمزه سيدالشهدا بر پس پشت افكند و ذوالفقار شاه ولايت حمايل كرد و بر اسب ذوالجناح سوار شده آهنگ ميدان نمود پردهنشينان حجله عصمت از پى وى روان و دوان شده گفتند: اى واويلاه ما را به كه مىگذارى و اين غريبان بىكس را به كدام كس مىسپارى؟
امام حسين عليهالسلام فرمود: باز گرديد شما را به خدا سپردم و او وكيل منست در مهمات شما و كفى بالله وكيلا اما چون امام حسين به ميان ميدان رسيده نيزه بر زمين استوار كرد و رجزى آغاز فرمود قريب به بيست بيت و از آن جمله پنج بيت به رسم تبرك آورده شد. خيرة الله من الخلق ابى
فضة قد خصلت من ذهب فاطم الزهراء امى و ابى من له جد كجدى فى الورى ذهب من ذهب فى ذهب
ثم امى فانا ابن الخيرتين
فانا الفضة و ابن الذهبين
وارث الرسل امام الثقلين
او كشيخى فانا ابن العلمين
و لجين فى لجين فى لجين ترجمه مضمون اين ابيات از كلام عزيزى آورده مىشود: جد من خير الورى فاضلترين انبياست
منقبتهاى پدر گر بر شمارم دور نيست مادرم خيرالنسا فرزند خاص مصطفا از برادر گر بپرسى هست شاه دين حسن هست عمم جعفر طيار اندر باغ خلد حمزه سر خيل شهيدان باشدم عم پدر اى ستمكاران سنگين دل كه اخلاق شما جمله فرزندان و خويشان و عزيزان مرا وين زمان بهر هلاك من كمر بر بستهايد تشنه لب رفتند ياران و من از پى مىروم
آفتاب اوج عزت شمع اجمع انبياست
در درج لافتى و بدر برج هل اتى است
بر كمال او كلام بضعة منى گواست
آن كه سبط مصطفى و نور چشم مرتضيست
دائما پرواز او تا آشيان كبرياست
اينچنين اصل و نسب در جمله عالم كه راست
بى وفايى و نفاق و حيله و جود و جفا است
قتل كرديد اين چه آئينست و اين طغيان چراست
كشتن من در كدامين مذهب و ملت رواست
در قيامت حضرت حق حاكم ما و شما است پس گفت: اى قوم بترسيد از خداى اكبر كه شب برد و روز آورد و بميراند و زنده گرداند و روزى دهد و جان ستاند اگر بر دين خداى اقرار داريد و به رسولش محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم كه جد منست ايمان آوردهايد بر من ستم مكنيد و بيداد روا مداريد و برانديشيد از آن كه فردا در عرصات جد و پدر و مادر من بر شما خصمى كنند و شما را از حوض كوثر آب ندهند اينك هفتاد و دو تن از اولاد و برادران و برادرزادگان و اقربا و ياران و مواليان من كشتهايد و حالا قصد كشتن من داريد اگر براى مملكت است سر راه مرا بگذاريد تا بروم يا حبش و تركستان روم و عيال و اطفال مرا كه از تشنگى جگر ايشان كبابست مقدارى آب بچشانيد تا من فردا بر شما خصمى نكنم و اگر نه چنين كنيد الحكم لله و رضينا بقضاء الله مردمان شام كه اين سخن شنيدند از معركه برميدند و كوفيان بگريستند و بناليدند بخترى بن ربيعه و شبث بن ربعى و شمر ذى الجوشن ديدند كه كار از دست رفت و نزديك شد كه لشگرى با امراى خود به حرب در آيند در برابر حضرت امام حسين آمده گفتند: يابن ابىتراب قصه به خود دراز مكن و اين كبر از سر بنه و بيا تا تو را پيش پسر زياد بريم تا بر يزيد بيعت كنى و از اين مهلكه خلاص يابى و الا تو را بر اين وجه مىداريم تا از تشنگى هلاك شوى.
امام حسين عليهالسلام سر مبارك در پيش انداخت و عمر سعد چون گريه لشگر و فغان ايشان ديد بترسيد و از قلب لشگر بيرون تاخته بانگ بر پيادگان زد كه مگذاريد كه پسر ابوتراب ديگر سخن گويد و زود تير باران كنيد به يكبار مقدار پانزده هزار ناكس تيرها بر كمان نهاده از شست رها كردند و قضا را يكى بر آن حضرت و مركب وى نيامد تيراندازان خطاكار منفعل شده باز گشتند و امام حسين عليهالسلام به خيمه باز آمد. نورالائمه از امام جارالله علامه نقل مىكند كه در آن وقت كه امام حسين عليهالسلام در كربلا تنها مانده بود. وراى پردهنشينان و كودك بيمار
حسين گريهكنان در وداع فرزندان
نمانده هيچكس ديگر از تبار حسين
ستاده لشگر بى حد در انتظار حسين امام مىخواست كه حمله كند كه ناگاه گردى و غبارى پديد آمد چنان چه هيچكس هيچكس را نمىديد مقارن اين حال شخصى مهيب با شكل عجيب بر مركبى غريب نشسته كه سر و دستش به سر و تن اسب مىمانست و يالش به مثابه شير بود پيش امام حسين عليهالسلام آمد سلام كرد بدين عبارت كه السلام عليك و على جدك و على ابيك و امك امام حسين عليهالسلام جواب سلام او باز داد و گفت: تو چه كسى اى نيكبخت كه در چنين وقتى بر مظلومان بيچاره و غريبان آواره سلام مىكنى گفت: يابن رسول الله من مهتر پريانم و مولاى سيد آخر الزمانم و چاكر شاه مردانم مرا زعفر زاهر گويند و لشگر من در اين بيابان است پدرت در وقتى كه به چاه بئر العلم درآمده ديوان را به ضرب ذوالفقار مسلمان ساخت پدر مرا بر ايشان مرتبه امارت داد و بعد از فوت پدر همه در فرمان منند دستورى ده تا با لشكر خود بيايم و دمار از اين قوم بر آرم. دوستان را شاد گردانم به توفيق خداى
وين ستمكاران سركش را در اندازم ز پاى حضرت امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى زعفر خدايت مزد دهد شما را نبينند و نكشند و شما ايشان را ببينيد و بكشيد اين ظلم باشد اما آن كه ملائكه در حرب بدر و حنين نزديك جدم آمده با كفار حرب كردند آن به حكم خدا بود تو باز گرد و به منزل و محفل خود معاودت كن زعفر گفت: اى سيد ما خود را به صورت آدميان بديشان نمائيم و حرب كنيم اگر از قوم ما هم بكشند شهيد راه تو باشيم حضرت امام حسين فرمود: جزاك الله خيرا يا زعفر دلم از زندگانى دنيا سير شده است و در علم المنايا ديدهام كه من امروز به لقاى پروردگار خود خواهم رسيد تو براى خاطر من باز گرد و معترض اين قوم مشو زعفر بازگشت و فى الحال غبار فرونشست اما امام حسين عليهالسلام ديد كه اهل عناد و انكار در جدال و استنكار مىافزايند و از خصومت و عداوت باز نمىآيند ديگر باره روى به ميدان نهاده مبارز طلبيد تميم بن قحطبه كه يكى از امراى شام بود مرد نامدار و در ميان قوم خود عالى مقدار پيش امام حسين باز آمد و گفت: اى پسر ابوتراب تا كى خصومت كنى فرزندانت زهر هلاك نوشيدند اقربا و چاكرانت لباس فنا و فوات پوشيدند و هنوز جنگ مىكنى و يك تن تنها با بيست هزار كس تيغ مىزنى.
امام حسين فرمود: كه اى شامى من به جنگ شما آمدهام يا شما به جنگ من آمدهايد من سر راه بر شما گرفتم يا شما سر راه بر من گرفتيد برادران و فرزندان مرا به قتل رسانيديد و اكنون ميان من و شما به جز شمشير چه تواند بود و بسيار مگوى و بيار تا چه دارى اين بگفت و از روى فرزانگى نعرهاى از جگر بركشيد كه زهره برخى از لشگريان آب گشت تميم سراسيمه شده دستش از كار فرومانده و امام تيغى بر گردنش زد كه سرش پنجاه قدم دور افتاد پس بر لشكر حمله كرد و و سپاه دشمن از ضرب تيغ و دست ضرب او هراسان شده به يكبار در رميدند و يزيد ابطحى بانگ بر لشگر زد كه اى بى حميتان همه درمانده يك تن شدهايد ببينيد كه من كار وى چون مىسازم پس سلاح بر خود راست كرده پيش امام حسين عليهالسلام آمد و او به مبارزت در هه شام و عراق مشهور بود و به جرأت و شجاعت در ولايت مصر و روم معروف و مذكور. سپاه عمر سعد چون او را در مقابل امام حسين عليهالسلام ديدند از شادى نعره بر كشيدند و اطفال و عورات اهل بيت از اين حال واقف شده بترسيدند اما امام حسين عليهالسلام بانك بر ابطحى زد كه مرا نمىشناسى كه چنين گستاخانه پيش من مىآيى ابطحى جواب نداد و تيغ حواله امام حسين عليهالسلام كرد امام پيشدستى نموده تيغى بر كمرش زد كه چون خيار تر به دو نيم شد پس آهنگ آب كرد كه بسيار تشنه بود و شمر بانگ بر لشكر زد كه زنهار مگذاريد كه حسين آب خورد كه اگر يك شربت آب بياشامد يكى از ما را زنده نگذارد پس لشگر غلبه كردند و ميان آن حضرت و آب فرات مايل گشتند امام حسين عليهالسلام تيغى كشيده مركب ذوالجناح برانگيخت و عزيزى در وصف اسب و تيغ امام فرموده است كه: تيغ گوهر دار او الحق ز نيكوگوهرى
گوهر او تابناك و آتش او آبناك كرده از خون دليران در صف ميدان جنگ تيز تك چابك عنان پولاد سم خارا شكاف شير صولت پيل پيكر كوهكن دريا گذار اينت مركب اينت راكب اينت تيغ و اينت مرد
آتشى همرنگ آب و آب رنگى آتشين
آب و آتش گشته يك جا هم قران و هم قرين
نعل خارا كوب اسبش خاك را با خون عجين
خرد سر كوچك دهان لاغر ميان فربه سرين
رعد هيبت برق سرعت باد جنبش تيز بين
اى هزاران آفرين بر جانت از جان آفرين امام حسين عليهالسلام اين چنين مركبى برانگيخت و به چنان تيغى سر ياغيان چون برگ خزان بر زمين مىريخت تا سه صف لشگر را بر دريده راه بر خود گشاده ساخت به لب آب رسيد و همين كه اسب را در جوى فرات رانده و كف آب برگرفته خواست كه بياشامد يكى آواز داد كه اى حسين تو آب مىخورى و لشكر در خيمه عورات افتاده غارت مىكنند امام حسين عليهالسلام را غيرت آمده آب را بريخت و چون باد به در خيمه راند كس را نديد دانست كه اين سخن به مكر و غدر گفته بودند٤٢ اما حكم دوست چنان بود كه امام حسين عليهالسلام آن شب روزه را به شراب بهشت گشاده.
آوردهاند كه امام حسين عليهالسلام از لب آب تا به خيمه رسيد چهار صد كس را افكنده بود و چون به خيمه رسيد فرود آمد و قوم در سراپرده نهاد مخدرات اهل بيت همه به خدمت او حاضر شدند فرمود: كه اى پردگيان چادرها در سر كنيد و ميانها را استوار بربنديد و مصيبت مرا آماده باشيد اما جامه مدريد و فزع منماييد و يتيمان مرا نيكو داريد پس امام زينالعابدين عليهالسلام را در بر گرفت و روى او را بوسه داده گفت: بيا جانا وداعم كن به آبى آتشم بنشان
بيا زان پيش كز حلقم بريزد شمر ناكس خون كنارم گير كز بويت شود جان حزين خرم
كه تيغ از استخوان بگذشت و آب از فرق و كار از جان
شود مرغ دل پاكم ز تاب كربلا بريان
سخن گو تا ز گفتارت دل غمگين بود شادان اى پسر چون به مدينه رسى دوستان را سلام من برسان و بگو پدرم چنين فرمود: كه هر گاه به رنج غربت مبتلا شويد از غريبى من ياد آريد و چون كشتهاى بينيد از حلق بناحق بريده من فراموش مكنيد و چون آب خوش خوريد از لب تشنه و جگر تفسيده من برانديشيد. اى همدمان مشفق و اى دوستان من
در جوى ديده چشمه خونين روان كنيد زد آسمان عمامه خورشيد بر زمين پژمرده شد ز غم گل صدر برگ آفتاب آب فرات كف به سر و سر به سنگ زد گرييد خون به تعزيت من كه مىرسد
ياد آوريد واقعه و داستان من
از بهر آب دادن سرو روان من
آن دم كه غرقه گشت به خون طيلسان من
تا ديد غرق خون رخ چون ارغوان من
وقتى كه تشنه شد لب شكرفشان من
صدگونه فيض جان شما را ز جان من شهربانو پيش آمد كه اى سيد و سرور من در اين ملك غريبم غمخوارى و غمگسارى ندارم خواهران و دختران تو اولاد حضرت رسالتند كسى را بر ايشان دستى نباشد و طريقه حرمت ايشان نگاهدارند اما من دختر يزدجرد شهريارم و غير از تو كسى ندارم مبادا كه دشمنان بعد از تو قصد من كنند و حرمت حرم محترم تو نگاه ندارند.
امام حسين عليهالسلام فرمود: كه اى شهربانو تو غم مخور كه كسى را بر تو دستى نباشد و هميشه مكرم و محترم خواهى بود و روايتى آنست كه امام حسين عليهالسلام فرمود: كه در آن ساعت كه مرا از پشت مركب در اندازند مركب بى من نزد شما خواهد آمد تو برنشين و عنان بدو سپار كه او ترا از ميان قوم بيرون برده به جايى كه خواهد برساند اما اصح آنست كه شهربانو همراه اهل بيت به شام رفته بود القصه امام حسين عليهالسلام يك يك را از اولاد وداع كرده سوار شد و آن وداع آخرين و ديدار باز پسين بود پس ديگرباره سوار شده به زبان حال مىگفت: لا ابالىوار دستى بر جهان خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه پاى غيرت بر سر كون و مكان خواهم نهاد از سر صدق و صفا چون صبح دم خواهم زدن
هر چه دامن گيردم دامن از آن خواهم فشاند
آستين بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
وندر آن دم در هواى دوست جان خواهم فشاند راوى گويد: كه چون امام عليهالسلام روى به ميدان نهاده مبارز جست عمر سعد گفت: اى قوم بدانيد كه يك يك حريف او نيستيد و او حالا تشنه است و به هلاكت نزديك شده به يكبار بر او حمله كنيد لشكر از جاى بجنبيدند و امام حسين را در ميان گرفتند و آن سرور چون شير غران با تيغ بران در ميان ايشان افتاده اركان زمين را به صداى رعد آساى انا ابن رسول الله در تزلزل مىآورد و شعاع تيغ برق نماى صاعقهزدايش چشم اهل خصم را خيره و رخسار اميدش را تيره مىكرد و غبارى كه ميان زمين و آسمان واقع شده بود به حكم شمشير قاطع فيصل مىداد و زبان حالش به گوش و هوش اهل بيت كه نظاره حرب او مىنمودند مضمون اين قضيه و فحواى اين نكته مىشنود: الوداع اى دل كه جان خواهم فشاند
دست همت بر جهان خواهم فشاند در بعضى روايات هست كه بار ديگر امام خود را به لب آب فرات رسانيد و كفى آب برداشته خواست بياشامد از تشنگى اطفال و عورات برانديشيده آن آب را ريخت و نقلى هست كه كف آب پيش دهن آورد هنوز به حلقش نارسيده حصين بن نمير تيرى بر دهن مبارك آن حضرت زد كه آن آب نصيب وى نشد اما دهن آن حضرت زمان زمان پرخون مىشد و بيرون مىافكند و دشمنان حمله مىآوردند و تن نازنين امام را محروم مىكردند از بسيارى زخم امام دست از حرب بداشت و مركب نيز از كار مانده همانجا كه رسيده بود عنان باز كشيد عمر سعد در اين حال كه امام را ضعيف حال ديد آهنگ وى كرد.
امام حسين عليهالسلام گفت: كه تو خود ميآيى كه مرا به قتل رسانى عمر سعد شرم داشته عنان اسب باز كشيد و از آن جا بازگشت اما شمر پيادگان را گفت: كه گرداگرد او را فروگيريد همين كه پيادگان حوالى امام حسين عليهالسلام را فروگرفتند شمشير حواله ايشان كرد همه منهزم شدند شمر خجل شده با طايفهاى از آن سنگيندلان قصد كرده پيش امام حسين عليهالسلام راندند و بعضى از لشگريان خواستند كه به خيمهها در آمده غارت كنند امام حسين عليهالسلام آواز داد كه اى آل ابوسفيان اگر شما را دين نيست از عار نيز نمىانديشيد كه تعرض حرم من مىكنيد شمر گفت: اى حسين مقصود تو چيست؟ فرمود: كه اگر غرض ما قتل من است اينك من اينجا ايستادهام و با شما جنگ مىكنم تمناى من آنست كه كسى قصد حرم نكند مادام كه زندهام شمر گفت: اى پسر فاطمه اين خواهش به اجابت مقرون است و آن جماعت را كه توجه به جانب خيمه كرده بودند باز گردانيده گفت: از تعرض اهل خيمه چه حاصل مقصود ما قتل حسين است اگر كارى مىكنيد اينجا سعى نماييد آن جماعت ديگرباره آغاز جنگ كردند و امام حسين عليهالسلام همچنان ايستاده و در ايشان مىنگريست و مىگفت عجب حالتى كه چندان كه نگاه مىكنم يارى و هوادارى نمىبينم و هر چند نظر بر مىگمارم مهربانى و غمگسارى نمىيابم. به هر كه مىنگرم رو نمىكند سوى من
كجا روم چه كنم ره چگونه گيرم پيش
ميان اين همه بيگانه آشنايى نيست
در اين ميان بيابان كه ره به جايى نيست راوى گويد: كه از چندين سوار و پياده كه بر حضرت امام حمله كردند چون نزديك وى رسيدند يكى از ترس قدم پيش نمىتوانست نهاد و از هيبت امام حسين چشم نه مىتوانست گشاد آخر عزم تيرباران كردند و امام حسين عليهالسلام از مركب فرود آمد تا زخمى بدان اسب نرسد كه يادگار جد بزرگوار و پدر نامدار وى بود لشگريان كه آن حضرت را پياده ديدند دلير شده آهنگ او كردند تا مردى تيرى بر پيشانى نورانى آن حضرت زد امام حسين عليهالسلام تير را بيرون كشيده از موضع جراحت خون مانند جوى آب روان شد آن سرور دست مبارك بر آن زخم مىنهاد و چون پرخون مىشد بر سر و روى خود مىماليد و مىفرمود: كه بدين هيأت با جد خود محمد رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم ملاقات خواهم كرد و حال كشندگان خود به تفصيل باز خواهم گفت راوى گويد: هفتاد و دو زخم نيزه و تير و تيغ بر آن حضرت زده بودند و در اين حال امام روى به قبله نشسته بود و سر با حضرت كبريا در پيوسته يك يك و دو دو به قصد قتل او مىآمدند و چون نظر ايشان بر وى مىافتاد شرم مىداشتند و فى الحال باز گشته مىگفتند: ما مىخواهيم كه فرداى قيامت اين خون در گردن ما نباشد و ما را بدين مؤاخذه ننمايد. سهل كارى نيست خون آل احمد ريختن
خاك غم بر فرق فرزند محمد بيختن اما چون شمر ديد كه لشگريان در قتل امام حسين عليهالسلام تعلل مىنمايند بانگ بر ايشان زد كه اين همه توقف و تأخير چيست زرعة بن شريك در آمد و زخمى بر دست آن حضرت زد و ده تن ديگر به قصد آن سرور كمر بستند و نزديك وى آمدند و هيچكدام را ياراى آن نبود كه پيش آيند سنان بن انس نيزهاى بر پشت امام زد چنان چه بيفتاد خولى بن يزيد اصبحى از اسب فرود آمد كه سر مبارك آن حضرت را از بدن جدا كند دستش در لرزه آمد و برادرش شبل بن يزيد متصدى آن امر قبيح شد امام اسماعيل بخارى آورده كه در وقتى كه امام افتاده بود يكى بيامد كه كار وى تمام كند.
امام حسين عليهالسلام در او نگريست و گفت: برو كه كشنده من تو نئى و مرا دريغ مىآيد كه تو به آتش دوزخ گرفتار شوى آن مرد گريان شد و گفت: يابن رسول الله تو بدين حال رسيدهاى هنوز غم ما مىخورى كه به آتش دوزخ نسوزيم پس آن تيغ كه براى كشتن امام حسين كشيده بود در دست بجنبانيد و دوان دوان پيش عمر سعد رفت ابن سعد پرسيد: كه چه كردى؟ كار حسين را بساختى؟ گفت: نى بلكه آمدهام كه كار تو را بسازم و تيغ حواله عمر سعد كرد نوكران وى گرد آن مرد در آمدند و زخمها بر او روان كردند روى به جانب امام حسين عليهالسلام كرد و گفت: يابن رسول الله گواه باش كه بر سر كوى محبت تو مرا شهيد مىكنند فردا مرا بازجويى و با شهيدان لشگر خود به بهشت برى امام حسين عليهالسلام از آن جا آواز داد كه دل خوش دار كه چنين خواهم كرد و فردا با من خواهى بود چون بر سر كوى مهر من كشته شدى
از عهده خون بها برون آيم من
٤٢) فريب خوردن مناسب مقام امام نيست
۱۹
روضة الشهداء و روايتى هست كه چون امام حسين عليهالسلام بر زمين كربلا افتاد زمين بركشيده بيامدند و هر يك از ايشان را مدعا آن بود كه سر امام را پيشتر ببرد و صله و خلعت بستاند هر كدام كه پيش مىآمدند امام حسين عليهالسلام چشم باز مىكرد و در وى مىنگريست آن كس شرم داشته باز مىگشت دو كس ماندند سنان بن انس و شمر بن ذى الجوشن. سنان خواست كه پيش رود شمر پيشدستى كرده بيامد و بر سينه آن حضرت نشست حضرت امام ديده باز كرد و گفت: تو چه كسى؟ گفت: منم شمر بن ذى الجوشن. امام عليهالسلام فرمود: كه دامن زره از روى خود بردار همين كه روى خود را برهنه كرد امام ديد كه دندانهاى او چون دندان خوك از دهانش به در آمده گفت: بارى اين يك نشانه راستست آن گه فرمود: كه سينه برهنه كن. شمر جامه از سينه خود دور كرد ديد كه بر سينه داغ برص دارد گفت: صدق جدى رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم امشب رسول خداى را صلوات الله و سلامه عليه در خواب ديدم كه گفت: فردا نماز پيشين نزد من خواهى آمد و كشنده تو بدين شكل خواهد بود آن نشانها كه به من نمودند همه به تو موجود است كار را باش اى شمر مىدانى كه امروز چه روز است؟ گفت: مىدانم روز جمعه است و روز عاشورا گفت: مىشناسى كه اين ساعت چه ساعتست؟ گفت: آرى، وقت خطبه خواندن و نماز جمعه گزاردنست گفت: در اين ساعت خطيبان امت جدم بر بالاى منبرها خطبه مىخواندند و نعت جد بزرگوارم مىگويند و تو با من اين مىكنى اى شمر حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم روى بر سينه من نهاده و تو بر آن جا نشستهاى و بوسه بر حلق من مىداده و تو تيغ بر آن مىنهى و من مىنگرم روح زكرياى پيغمبر عليه السلام را بر دست راست خود و روح يحيى معصوم را بر دست چپ خويش مشاهده مىكنم اى شمر از سينه من برخيز كه وقت نماز است تا من رو به قبله آرم و نشسته نماز در پيوندم و چون مرا از پدر ميراثست كه در نماز زخم خوريم آن زمان كه در نماز باشم هر چه خواهى بكن شمر از سينه آن سيد برخاست و آن جناب آن مقدار كه طاقت داشت روى به قبله آورده و چون به نماز مشغول شد و به سجده رفت شمر صبر نكرد كه آن امام مظلوم نماز را تمام كند و هم در سجده آن حضرت را شربت شهادت چشانيد انا لله و انا اليه راجعون و در اين حال غلغله در صوامع ملكوت افتاد ولوله از اهل حظاير جبروت بر آمد آفتاب عالمافروز از تاب باز ايستاد و ماه جهانآراى در چاه محاق افتاد زهره براى دل زهرا دست از طرب باز داشت كيوان بر بالاى هفت ايوان اتفاق مصيبتزدگان را لواى تعزيت برافراشت فرشتگان در جوف هوا ناله برداشتند جنيان از نواحى كربلا به گريه در آمدند آسمان دامن از خون پر گردانيد زمين از غضب الهى بر خويش بلرزيد و مرغان هوا از آشيانها متفرق شده نعره غراب البين بر كشيدند ماهيان دريا از آب بيرون آمده بر خاك خوارى مىطپيدند درياها موج حسرت به اوج فلك رسانيدند كوهها به صداى دردآميز و نواى محنتانگيز بناليدند آواز گريه از جوانب و اطراف برخاست كسى نمىدانست كه آن فغان كيست و آن تعزيت چيست؟ اندرين غم نه همين ارض و سما بگريستند
آفتاب و ماه و عرش و كرسى و لوح و قلم
در هواى آن لب محروم از آب فرات
اوليا گشتند بهر مرتضى زارىكنان
در قصور جنت الفردوس حوران سر به سر كاهل عالم از ثريا تا ثرى بگريستند
در غم شاه شهيد كربلا بگريستند
ماهيان در آب و مرغان در هوا بگريستند
انبيا بر اتفاق مصطفى بگريستند
از براى خاطر خيرالنسا بگريستند دل پيروان احمد مختار عليه صلوات الملك الجبار از وقوع اين حادثه هايله در مقام تحير دايرهوار سرگردانست و جان هواداران اهل بيت از اظهار حدوث اين واقعه نازله در محبس تفكر چون نقطه مركز پاىبند احزان هرگاه كه شعله اين حكايت در كانون سينه بر مىافروزد دل محرومان را كباب مىسازد و جگر پرخون مىسازد. بر فلك دوش از فغان من دل اختر بسوخت
زاهد از سوز غمش لب خشك وصوفى ديده تر شعله آهم چو پروانه ملك را پر بسوخت
آه از اين آتش كه چون زد شعله خشك و تر بسوخت احمد بن اعثم كوفى در تاريخ خود نقل مىكند كه مقارن قتل امام حسين عليهالسلام غبارى سرخ پديد آمده جهان تاريك شد چنان چه مردم يكديگر را نمىديدند و گمان بردند كه مقدمه عذاب خداوند است اما بعد از ساعتى غبار مرتفع گشته عالم منجلى شد و اسب امام حسين عليهالسلام بعد از قتل آن سرور رميده به هر جانبى دويدن گرفت و بعد از لحظهاى باز آمده موى پيشانى خود را به خون آن جناب آلوده ساخته و آب از ديدهها روان كرده روى به خيمه امام حسين عليهالسلام نهاد اما چون اهالى حرم امام اسب را ديدند كه با روى خون آلوده مىآيد و سوار پيدا نيست فرياد از نهاد ايشان بر آمد و مركب را مخاطب ساخته مىگفتند: اى ذوالجناح امام را چه كردى و چنان چه بردى چرا نياوردى آخر دلت مىداد كه او را در ميان دشمنان بگذاشتى و بىاو راه به سوى لشگر او برداشتى؟ چه كردى خواند اسلام را
چه خاكست اى اسب بر روى تو چه كردى شهنشاه ايام را
ز خون كه سرخست اين موى تو ايشان نوحهها مىكردند و ذوالجناح سر در پيش افكنده قطرههاى آب از چشم مىباريد و روى خود را بر پاى امام زين العابدين عليهالسلام مىماليد ابوالمويد خوارزمى آورده كه آن اسب چندان سر بر زمين زد كه نفسش انقطاع يافت و ابوالمفاخر گفته كه به جانب باديه رفت و ديگر كسى از او نشان نداد و اما بعد از قتل آن حضرت شمر مردد لعنة الله عليه با جمعى مطرود روى به خيمهها نهاده بر متاعى كه ديدند به غارت و تاراج برده گرد عورات نگرديدند و شمر چون به خيمه امام زين العابدين درآمد و آن حضرت به واسطه ضعف بيمارى تكيه داشت تيغ بر كشيده خواست كه آن جناب را به قتل رساند حميد بن مسلم گفت: سبحان الله از سر كشتن اين بيمار در گذر و بعضى گفتهاند: كه عمر سعد هر دو دست شمر را گرفته گفت: از خداى نمىترسى و شرم نمىدارى كه بر قتل اين جوان بى گناه كه در دام مرض اسير است و از قتل پدر و برادران و عمان و خويشان با ناله و نفير اقدام مىنمايى شمر به سبب مبالغه پسر سعد از آن فعل شنيع ممتنع شده با سرهاى شهدا و جماعت نساء عزيمت كوفه نمودند و باقى اين سخن در باب دهم بين الاجمال و التفصيل گفته آيد در دو فصل والله اعلم واحكم بالفرع و الاصل. باب دهم : در وقايعى كه اهل بيت را بعد از واقعه كربلا پيش آمده و عقوبات مخالفان كه مباشر آن حرب شدند فصل اول در وقايعى كه بعد از حرب كربلا مر اهل بيت را واقع شده ببايد دانست كه در هيچ وقتى از اوقات روزگار دل آشوبتر از قضيه شهداى اهل بيت نبوده و به هيچ زمانى از ازمنه و قرون و اعصار پرسوزتر از واقعه كربلا صورتى روى ننموده و به واسطه غرابت اين حال است كه از روز شهادت امام حسين عليهالسلام تا تاريخ تاليف اين كتاب كه قريب هشتصد و چهل و هفت سال است هرگاه كه ماه محرم نو شود رقم تجديد اين ماتم بر صفحات قلوب اهل اسلام و هواداران سيد انام عليه الصلاة و السلام كشيده مىگردد و از زبان هاتف غيبى نداى عالم لا ريبى به گوش هوش مصيبتداران اهل بيت و ماتمزدگان ايشان مىرسد. كاى عزيزان در غم سبط نبى افغان كنيد
از پى آن تشنه لب بر خاك ريزيد آب چشم
چون ز خاك و خون او ياد آوريد اى دوستان
نخل قدش را ز جوى ديدهها آبى دهيد
در چمن چون روى گل بينيد از شوق رخش
گر رسد از سنبل سيراب بويى بر مشام سينه را از سوز شاه كربلا بريان كنيد
در ميان گريه ياد آن لب خندان كنيد
مىسزد گر چون سحاب از ديده خون باران كنيد
اندر آن ساعت كه گشت گلشن و بستان كنيد
با دل پردرد همچون بلبلان افغان كنيد
ياد آن جعد خوش و آن موى مشك افشان كنيد بزرگى فرمود: كه ماه محرم ماهى محترم بود و امام حسين بن على شاهى محتشم آن معاندان جاهل و متكبران سنگيندل نه حرمت ماه به جاى آوردند و نه حشمت شاه نگاهداشتند ماه محرم يكى از ماههاى حرام و روز عاشورا را روزى با احترام و يوم الجمعه سيد ايام و وقت نماز آدينه محل اجابت دعا و روا شدن مرام و مدعا در چنين ماهى قصد چنان شاهى كردند و در عاشورا شور از اهل بيت برآوردند و در چنان روزى رخسار دلفروزى به خون رنگين ساختند و در چنان ساعتى بناى چنان صاحب دولتى از پاى در آوردند عجب روزى كه ارواح انبيا و مرسلين و زمره ملائكه مقربين بر موافقت سيد اولين و آخرين از آن واقعه گريان بودند و حوران بهشت و عينان پاكيزه سرشت در مصيبت و غم و تعزيت و الم با بتول عذرا اتفاق نمودند در آن روز علم عشرت نگونسار بود و خيل و حشم شدت و محنت بىشمار زمين مىناليد كه امروز روز عاشورا است زمان فرياد مىكرد كه روز فتنه و شور است.
بيا بگرى كه عاشوراست امروز
حسينى كو نبى را نور ديده است
بريده حلق و تشنه لب جگر خون
رخ چون آفتابش اى دريغا جهان تاريك و بىنورست امروز
به دست خصم مقهور است امروز
سر از تن تن ز سر دور است امروز
به ميغ تيغ مستور است امروز و در آن روز شمر لعين خنجر كين بر حلق نازنين آن بزرگ دين نهاده است در آن روز گيسوى معطرش كه پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم الى يوم المحشر به دست گرفتى در خاك و خون افتاده در آن روز سگان محله ضلالت و خوكان باديه جهالت سيراب بودند و شيربچگان بيشه امامت و كرامت از تاب تشنگى اضطراب مىنمودند و در آن روز سر مبارك آن شاه برداشته تنش بر خاك انداختند. روز عاشوراست برداريد از سر تاج كبر
چاك سازيد از غم شاه شهيدان جيب جان وندرين ماتم پلاس عجز در گردن كنيد
قطرههاى خون ز جوى ديده در دامن كنيد هواداران اهل بيت در اين روز از شادى و عشرت كرانه نماييد و درهاى اندوه و محنت بر روى دل سوخته بگشاييد زمانى اشك ماتم از ديده بباريد و ساعتى آه سوزناك از سينه برآريد. در عيون الرضا عليهالسلام مذكور است كه روز عاشورا بگرييد و اين روز را روز محنت و مصيبت خود دانيد و ترك مهمات دنيا كرده به مراسم مصيبت قيام نماييد كه هر كه روز عاشورا كارهاى دنيا بر طرف نهد حق سبحانه و تعالى حاجتهاى دنيا و آخرت او برآورد و هر كه اين روز را روز الم و غم خود شمارد خداوند تعالى روز قيامت را روز فرح و سرور او گرداند و ديده وى در روضه جنان به جمال اهل بيت روشن گردد و هم در عيون الرضا عليهالسلام در حديث ريان بن شبيب آمده كه يابن شبيب اگر مىخواهى كه در جنت اعلى بر درجات اعلى با ما باشى پس بر اندوه ما اندوهناك باش و به غم ما غمگين شو و بر تو باد دوستى ما كه هر كه كسى را دوست مىدارد او را با آن كس حشر خواهند كرد اى پسر شبيب اگر بگريى بر حسين عليهالسلام به حيثيتى كه قطرههاى اشك بر رخسار تو روان گردد حق تعالى بيامرزد گناهان تو را از صغيره و كبيره و اندك و بسيار يابن شبيب اگر خواهى كه به خداى رسى و تو را هيچ گناه نباشد زيارت كن مر حسين عليهالسلام را و اگر خواهى در غرفههاى بهشت ساكن گردى نفرين كن بر قاتلان حسين و اگر شاد مىگرداند تو را آن كه بيابى ثواب كسانى كه در ملازمت امام حسين عليهالسلام شهيد شهاند هر گاه كه از واقعه كربلا ياد كنى بر خاطر بگذران كه كاشكى من در آن معركه حاضر بودمى تا بر آن شاه مظلومان جان نثار كردمى. جان فدا كردمى به حق خدا بودمى گر به روزگار حسين آوردهاند كه عمرو بن ليث كه پادشاه خراسان بود و بعضى گويند كه برادرش يعقوب بن ليث قاعدهاى وضع كرده بود كه هر اميرى از امراى وى كه هزار سوار مكمل بر او عرض كردى گرز زرين به وى دادى روزى مجموع لشگر او عرض كردند صد و بيست امير با گرز زرين در دفتر نوشته شد و هر يك هزار سوار مكمل داشتند چون اين صورت به عرض پادشاه رسيد عمرو ليت گريان گشته خود را از اسب درانداخت و روى بر خاك نهاده بسيار وقت به ناله و زارى پرداخت بعد از زمانى كه به حال خود در آمدند نديمى كه با وى بسيار گستاخ بود پرسيد كه اى ملك! اين نه وقت گريه و فرياد توست وقت شادى و مبارك باد توست ملكى دارى وسيع و امراء و وزراى مطيع كارها ساخته و دل از دغدغهها پرداخته صد و بيست هزار سوار آراسته نهال اختيار در بوستان اقتدار پيراسته سبب گريه چه بود عمرو گفت: كه چون آراستگى لشگر خود را ديدم و مردى و مردانگى ايشان را مشاهده كردم واقعه كربلا در پيش نظرم آمد و آرزو بردم كه چرا آن روز با اين لشگر فيروز در آن صحراى خونخوار نبودم كه در وقتى كه امام حسين عليهالسلام در ميان لشكر دشمن درمانده بود من با اين جماعت حاضر شدمى و دمار از دشمنان اهل بيت برآوردمى يا جان فدا كردمى يا راه فتح و ظفر را به پايان بردمى. القصه بعد از وفات او را در خواب ديدند تاجى مكلل بر سر و دواج مرصع آراسته به جواهر بر ميان بسته بر مركبى از مراكب بهشت نشسته غلمان نازك بدن پيشاپيش او روان و ولدان سيم تن بر چپ و راست وى دوان گفتند: اى امير حال تو بعد از وفات چگونه گذشت؟ گفت: خداى مرا بيامرزيد و خصمان را از من خشنود گردانيد به سبب نيتى كه در روز عرض لشگر كردم و معاونت شهداى كربلا به خاطر آوردم و آنچه درباره مظلومان بر دل من گذشت و از اين نكته معلوم مىشود كه به مجرد نيتى كه به جهت نصرت امام حسين عليهالسلام در دل كسى مىگذرد موجب نجاتست پس بىشبهه جزاى آن شهيدان كه در ملازمت آن حضرت شربت شهادت چشيدند رفعت غرفات و علو درجات خواهد بود.
شهيدان را به چشم كم مبين كه ايشان به هر زخمى
اگر فتند باد درد و الم زين عالم ناخوش كه اينجا يافتند آن جا ز رحمت مرهمى دارند
به دارالخلد بى درد و الم خوش عالمى دارند و هم در عيون الرضا فرمود: كه هر كه مصيبت ما را يعنى قضيه كربلا را ياد كند پس بگريد يا كسى را بگرياند چشم او در آن روزى كه همه چشمها گريان باشد نگريد و هر كه مجلسى سازد كه ذكر ما را زنده گرداند دل او نميرد به وقتى كه همه دلها از هول بميرد پس اى عزيز جهد كن تا در اين ايام مشقت انجام قطرهاى آب از ديده بيارى و آن قطره را ضايع و بىحاصل مپندارى كه هديه تو در يوم لا ينفع مال و لا بنون آب ديده و سوز سينه خواهد بود. اشكى بده آلوده و گنجى بردار آهى بزن آهسته و ملكى بستان نورالائمه خوارزمى رحمة الله آورده كه اى مشتاقان اهل بيت بگرييد و اى محبان خاندان ناله و زارى كنيد كه روح مقدس امام حسين عليهالسلام از هودج قدس به اشك شما مىنگرد در ماتم داران خود از روى شفقت نظر مىكند روزى كه امام حسين عليهالسلام كمر شفاعت بربندد هر كه امروز براى او گريسته آن روز لب اميدش از شادى يافتن مراد بخندد. آخر هر گريه ما خندهايست مرد آخر بين مبارك بندهايست امام اسماعيل بخارى رحمة الله عليه در تفسير كبير آورده كه امام زاهد قدس سره در مجلس عاشورا مىگفت: اى مسلمان اين مصيبت را سهل مصيبتى مشماريد و اين تعزيت را آسان تعزيتى مپنداريد. زين ماتم ار سپهر به قانون گريستى
چون ابر كاشكى همه تن چشم بودمى از چشم اختران همه شب خون گريستى
تا من در اين غم از همه افزون گريستى قبل از اين گفتهشد كه در روز مقتل امام حسين عليهالسلام هر سنگى و كلوخى كه در حوالى بيت المقدس برداشتند در زير آن خون تازه يافتند در شواهد النبوه آورده كه زمخشرى در كتاب ربيع الابرار روايت كرده است از هند خواهرزادهام معبد فرمود: رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در خيمه من خواب كرد و چون بيدار شد آب طلبيد؛ و هر دو دست مبارك خود را بشست و مضمضه كرد و آب مضمضه را در خار بنى كه بر يكطرف خيمه بود ريخت چون بامداد كرديم ديديم كه از آن موضع درختى بزرگ رسته است و ميوهها بار آورده بس بزرگ! بوى آن چون بوى عنبر طعم او چون طعم شير اگر گرسنه بخوردى سير شدى و اگر تشنه تناول كردى سيراب گشتى و اگر بيمار خوردى به صحت پيوستى و هر شتر و گاو و گوسفند كه برگ آن بخوردى شير وى بسيار شدى و ما آن را شجره مباركه نام نهاده بوديم از همه باديهها براى شفاى بيماران به سوى ما مىآمدند و از ميوه آن فرا مىگرفتند يك روز بامداد در آمديم ميوههاى آن ريخته و برگهاى آن زرد شده بود فزع بسيار كرديم ناگاه خبر وفات حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد و بعد از آن ميوه مىداد اما اندك و چون از اين واقعه سى سال گذشت روزى بامداد آمديم ديديم كه از بيخ تا شاخ وى همه خار بار آورده است و ميوههاى آن فرو ريخته ناگاه خبر قتل حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام رسيد بعد از آن درخت ديگر ميوه نداد اما از برگ وى نفع مىگرفتيم و بيماران از آن شفا مىيافتند تا يكبار از ساق آن خون خالص روان شده بود و برگهاى وى پژمرده گشته گفتيم: آه اين نوبت حادثه عظيم واقع شده است چون شب در آمد آواز نوحه و زارى از زير درخت مىشنيديم و كسى را نمىديديم در ميان آن كه ما ملول و مغموم و محزون بوديم ناگاه خبر مقتل امام حسين عليهالسلام به ما رسيد بسيار بگريستيم و جزع كرديم و به مراسم مصيبت قيام نموديم. اين زمان محنت است اى دل دمى خرم مباش خون گرى در ماتم آخر از درختى كم مباش اما راويان اين خبر جانسوز و ناقلان اين اثر غم اندوز چنين آوردهاند كه چون صورت واقعه شاه شهيدان روى نمود و زمانه بى وفا درهاى كرب و بلا بر روى تشنگان كربلا يعنى مخدرات آل عبا به دست جور و جفا بگشود لشگر حوادث از كمينگاه غدر و حيله بيرون آمده كمان عناد به زه كردند تيرهاى جگر شكار و تيغهاى زهر آبدار بر آن نهاده روى به سر خيل ابرار و نقاوه اهل بيت سيد اخيار آوردند. درياى فتنه موج زد و دشمنان چو سيل
پرهاى بلبلان سخن گوى سوختند
هر ميوهاى كه بود ز بستان مرتضى
آن سرو بوستان ولايت ز پا فتاد
مرغان كربلا ز پى ماتم حسين خود را بر آن امام وفادار ريختند
خونهاى طوطيان شكرخوار ريختند
همچون شكوفه بر سر هر خار ريختند
حوران سرشك بر گل رخسار ريختند
خون بر لب فرات ز منقار ريختند روى عالم به غبار اندوه تيره و چشم فلك از دود آن غمزدگان خيره گشت نورالائمه آورده كه در آن ساعت عرش عظيم بلرزيد و كرسى وسيع از جاى بجنبيد آسمان خون شفق در دامن ريخت زمين غبار حيرت بر فرق روزگار بيخت درياها جوش و ماهيان در خروش آمدند و مرغان فرياد برگرفتند فى الحال كبوترى سفيد از هوا در آمد و در خون امام حسين عليهالسلام غلطيده پر و بال خود را سرخ ساخت و پرواز در گرفت پران پران به مدينه گرداگرد روضه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مىپريد و قطره قطره از پر و بال وى خون مىچكيد و اهل مدينه در آن صورت حيران بودند و در حل آن عقده تاملات مىنمودند تا بعد از چند روز خبر واقعه امام حسين عليهالسلام رسيد دانستند كه آن مرغ نامه حال شهيد كربلا بر پر و بال شكسته خود بسته جهت اعلام به سر روضه سيد انام آمده بود
به نامهاى كه برد مرغ اگر نويسم حال ز سوز واقعه من بسوزدش پر و بال قضيه خون آلودگى مرغان در كربلا بسيار است و از جمله آن در كنزالغرائب آورده كه يهودى دخترى داشت جميله ناگاه مرضى بر وى طارى شده هر دو چشمش نابينا گشت و امراض و علل ديگر نيز وى را گرفت چنان چه دست و پايش از كار برفت پدرش را در خارج شهر بوستانى بود وى را جهت تبديل مكان و تغيير آب و هوا بدان موضع برد كه شايد هواى آن جا بعضى از بيمارىهاى او را زايل گرداند دختر در آن بوستان ساكن شد و پدرش دايم پيش وى مىبود و او را به انواع سخنان تسلى مىفرمود روزى پدر به ضرورتى متوجه شهر شد و دختر را تنها در باغ گذاشت و قضا را مهم پدر فيصلى نيافته يهودى آن شب در شهر بماند و دختر در زير درختى تنها شب گذرانيد و على الصباح از درخت ديگر آواز مرغى شنيد كه زارزار مىناليد و دختر نيز از بيمارى خود نالان بود چون ناله مرغ استماع نمود به جانب او ميل كرده دردى عجيب در دل او پديد آمد خود را به هنجار آواز به پاى آن درخت رسانيد و با آن كه چشم نداشت سر بالا كرده توجه به درخت نمود قضا را قطرهاى خون گرم در چشم وى چكيد و آن چشم روشن گرديد دختر در نگريست مرغى ديد كه قطرات خون از بال او مىچكيد ناگاه قطرهاى بر دست او چكيد گيرا شد دست فرا پيش داشت تا قطره ديگر بر دستش چكيد در در چشم ديگر ماليد آن نيز روشنايى يافت قطره ديگر فرا گرفت و در دست ديگر ماليد متحرك شد قطرهاى در پاى ماليد روان شد دختر تندرست و روشن چشم برخاست گرد باغ مىگشت و به هر طرف طوف مىنمود پدرش باز آمد زنى ديد كه گرد باغ مىگردد به خيالش نرسيد كه آن زن دختر او تواند بود پرسيد: كه اى زن تو كيستى من در اين پاى درخت دخترى داشتم نابينا و شل و اعرج او كجا رفت دختر نزد پدر آمده و گفت: يا ابتاه انا ابنتك اى پدر منم آن دختر تو كه معلول و مبتلا بود پدر از شادى بيهوش شد و بعد از زمانى كه با خود آمد كيفيت آن قضيه درخواست نمود دختر تمام حكايت باز گفت و پدر را به زير آن درخت كه مرغ بر آن جا بود برد يهودى نگاه كرد مرغى ديد با پر و بال خون آلوده گفت: ايها الطير المبارك ما حالك اى مرغ همايون بال فرخنده فال خجسته مآل اين خون بر بال تو چراست و اثر صحبت در آن از كجاست مرغ با الهام الهى جهت آن كه سبب هدايت گردد گويا شد و به زبان فصيح گفت: ما جمعى طيور ديروز برخاستم تا به طلب آب و دانه رويم هر مرغى به گوشهاى بيرون رفتند نيمروز بود كه از غايت حرارت هوا اكثر ايشان بر درختى كه در فلان باديه بود جميع شده هر يك از آن چه خورده بودند خبر مىدادند ناگاه ندايى رسيد كه اى مرغان، امام حسين عليهالسلام از تاب آفتاب كربلا بريان شده و شما پناه به سايه آوردهايد؟ اهل آسمان و زمين به ماتم و مصيبت مشغولند و شما در غم آب و دانه ماندهايد ما به الهام الهى به جانب كربلا روان شديم و چون رسيديم امام را شهيد كرده بودند و هنوز خون از بدن شريف وى ميرفت ما جمله بر او بگريستيم و خود را بر او افكنديم و پر و بال خود را در وى ماليديم اين آن خونست كه از بال من مىچكد و هر جا كه قطره از آن برسد خير و بركت پديد آيد يهودى كه اين سخن بشنيد گفت: اگر جد امام حسين عليهالسلام بر حق نبودى اين بركت در فرزندان او يافت نشدى و فرزند من از ميمنت قطرات خون امام حسين عليهالسلام صحت نيافتى پس با تمام اهل بيت و متعلقان و خويشان خود به دايره اسلام درآمد و چون سبب اسلام از وى مىپرسيدند اين حكايت غريب را به شرح و بسط باز مىگفت وز قدرت خداى چنينها عجيب نيست راوى گويد: كه بعد از شهادت امام عليهالسلام شمر ذىالجوشن ملعون دست به غارت امتعه اصحاب امام حسين برگشود و خواست كه امام زين العابدين را به قتل رساند حميد بن مسلم نگذاشت و امام زين العابدين گفت: جزيت يا حميد خيرا و شمر نعره مىزد كه اقتلو على فراشه يعنى بكشيد اين پسر را بر همين فراش كه تكيه دارد القصه عمر سعد فرمود: كه منادى كردند كه به خيمه زنان در نيايند و متعرض اين صبى نشوند و دست از غارت بدارند و آن چه بردهاند باز دهند اين سخن را كسى اطاعت نكرد و هيچ چيز باز ندادند اما ديگر غارت نكردند در تاريخ ابوحنيفه دينورى مذكور است كه عمر سعد سر امام حسين عليهالسلام را به خولى بن يزيد اصبحى داده نزد پسر زياد فرستاد و خود دو روز ديگر در در كربلا قرار گرفته كشتگان لشگر خود را جمع كرد و بر ايشان نماز گزارده بفرمود تا دفن كردند و بدن مقدس امام و ساير شهدا را همچنان در ميان خاك و خون بگذاشتند و صباح روز سوم خواتين اهل محل گذر ايشان بر معركه محاربه افتاد تنهاى آن شهيدان ديدند غرق خاك و خون و سر ايشان پيدا نى آوردهاند كه چون زينب تن برادر خود امام حسين عليهالسلام را ديد فرياد بر كشيد كه واجداه وامحمداه يا رسول الله اين حسين توست كه بوسه بر روى او مىدادى و روى مبارك بر سينه او مىنهادى اين اهل بيت تواند بدين خوارى و زارى در كربت گرفتار شده اين تن جگرگوشه توست كه بر توده غبرا افتاده. به جاى غاليه بر روى خاك و خون آلود
سپهر شيشه شامى پر اشك ياقوتى
نشسته بر سر خاكستر آفتاب منير كمند غاليهآساى مشكساى حسين
كه آب مىطلبد لعل جانفزاى حسين
كبودپوش شده از پى عزاى حسين القصه از گفتار زينب دوست و دشمن مىگريستند و عمر سعد رؤس شهدا را بر قبائل مقسوم ساخته بيست و دو سر به هوازن داد و چهارده سر به بنى تميم و سردار ايشان حصين بن نمير بود و سيزده سر به قبيله كنده داد و امارت ايشان به قيس اشعث تعلق داشت و شش سر به بنى اسد و مهتر ايشان هلال ابن عور بود و پنج سر به قبيله ازد سپرد و دوازده سر ديگر به عهده بنى ثقيف كرد و به جانب كوفه روان شدند و سر امام حسين عليهالسلام را پيشتر به دست خولى فرستاده بود راوى گويد: كه خولى سر امام حسين را برداشته روى به كوفه نهاد او را در يك فرسخى كوفه منزلى بود در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بيت را به جان و دل دوستدار. خولى از او بترسيد و سر امام حسين عليهالسلام را در آن خانه در تنورى پنهان كرد و بيامد به جاى خود بنشست زنش پيش آمد كه در اين چند روز كجا بودى گفت: شخصى با يزيد ياغى شده بود به حرب وى رفته بوديم زن ديگر هيچ نگفت و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و زن را عادت بود كه به نماز شب برخاستى تهجد گزاردى آن شب برخاست و بدان خانه كه آن تنور در آن جا واقع بود درآمد خانه را به مثابهاى روشن ديد كه گوئيا صدهزار شمع و چراغ برافروختهاند چون نيك در نگريست ديد كه روشنايى از آن تنور بيرون مىآيد از روى تعجب گفت: سبحان الله من خود در اين تنور آتش نكرده و ديگرى را نيز نفرمودهام اين روشنايى از كجاست در آن حيرت ديد كه آن نور به سوى آسمان مىرود تعجب او زياده گشت ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان فرود آمده به سر تنور شدند يكى از آن چهار زن به سر تنور فرا رفت و آن سر را بيرون آورده مىبوسيد و بر سينه خود مىنهاد و مىماليد و مىگفت: اى شهيد مادر و اى مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد دست از قائمه عرش باز نگيرم و آن زنان ديگر به موافقت او بسيار بگريستند و آخر سر را در آن تنور نهاده غايب شدند زن انصاريه برخاست و به سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك در او نگريست چون حضرت امام حسين عليهالسلام را بسيار ديده بود بشناخت نعرهاى زد، بيهوش شد در آن بيهوشى چنان ديد كه هاتفى آواز داد كه برخيز كه تو را به گناه اين مرد كه شوهر توست مؤاخذه نخواهند كرد زن از هاتف پرسيد: كه اين چهار زن كه بر سر تنور آمده گريه و زارى كردند كيان بودند؟ ندا رسيد: كه آن زن كه سر را بر روى سينه مىماليد و بيشتر از همه مىگريست و ميناليد فاطمه زهرا عليهاالسلام بود و آن ديگر مادرش خديجه كبرى و سوم مريم مادر عيسى عليهالسلام و چهارم آسينه زن فرعون دغا پس آن زن با خود آمد كسى را نديد آن سر را بر گرفت و ببوسيد و به مشك و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد و بر روى آن ماليد و گيسوى مبارك امام را شانه كرد و در موضع پاك نهاد و بيامد خولى را بيدار ساخته گفت: اى ملعون دون و اى مطعون زبون اين سر كيست كه آوردهاى و در اين تنور نهادهاى آخر اين سر فرزند رسول خداست برخيز كه از زمين تا آسمان فغان برخاست و فوج فوج ملائكه مىآيند و زيارت اين سر به جاى آورده گريه و زارى مىكنند و بر تو لعنت كرده توجه به فلك مىنمايند و من بيزارم از تو در اين جهان و در آن جهان پس چادر بر سر افكند و قدم از خانه بيرون نهاد خولى گفت: اى زن كجا مىروى و فرزندان را چرا يتيم مىكنى؟ گفت: اى لعين تو فرزندان مصطفى را يتيم كردى و باك نداشتى گو فرزندان تو هم يتيم شوند پس آن زن برفت و ديگر هيچكس از او نشان نداد اما چون بامداد شد خولى سر امام حسين عليهالسلام را بر طبقى نهاده پيش پسر زياد آورد و آن بى حيا قضيبى بر دست داشت و بر لب و دندان امام مىزد زيد بن ارقم رضى الله عنه از صحابه كبار در آن مجلس حاضر بود خروش برآورد كه يابن مرجانة اين چوب را بر ثناياى امام حسين عليهالسلام مزن و ترك اين بىادبى كن كه به خداى كعبه كه در شمار نمىتوانم آورد كه چند بار ديدهام كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم بوسه بر لب و دندان او مىداد آن گاه به آواز بلند بگريست و حضار مجلس نيز به گريه درآمدند ابن زياد لعنة الله در خشم شد و گفت: اى زيد اگر نه آنست كه تو را كبر سن دريافته و خرف شدهاى و الا گردنت را بزدمى زيد از آن مجلس برخاست و گفت: اى معشر عرب حق تعالى از شما خشنود مباد كه پسر فاطمه را كشتيد و ابن مرجانه را بر خود امير كردى اين بگفت و از دارالاماره بيرون آمد پسر زياد گفت: اين سر را پيش لشكر باز بريد و بر نيزه كرده با سرهاى ديگر به شهر درآوريد سر فرزند ارجمند نبى
سر آن سرو بوستان غيوب بر سر نيزه اينت بوالعجبى
جلوهگر چون شكوفه بر سر چوب آوردهاند كه بعد از دو روز لشكر عمر سعد سرهاى شهدا را برداشتند و تنهاى ايشان را در صحراى كربلا بگذاشتند اهل غاضريه را خبر شد بيامدند و تنى چند بىسر افتاده ديدند و آواز نوحه و زارى شنيدند بى آن كه كسى را ببينند و آن جماعت جنيان بودند كه بر شهدا نوحه مىكردند و قصائد در مرثيه ايشان مىخواندند و از جمله آن يك بيت اينست: نساء الجن يسعدن نساء الهاشميات بنات المصطفى احمد امام للبريات يعنى زنان پرى در ماتم و نوحهگرى موافقت كردند با زنان بنىهاشم يعنى دختران برگزيده اخيار احمد مختار عليه الصلاة الملك الغفار كه پيشواى همه آفريدگان و مقتداى مجموع برگزيدگان بود در شواهد آورده كه يكى از ثقات گويد: كه با مردى از قبيله لحى گفتم: كه به ما رسيده است كه شما نوحه جنيان را بر امام حسين عليهالسلام شنيدهايد گفت: آرى هيچ آزاد و بندهاى را از قبيله نپرسى مگر كه تو را از اين معنى خبر دهد گفتم: من دوست مىدارم كه از تو بشنوم آن چه خود از ايشان شنيدهاى گفت: من از جنيان شنيدهام كه مىگفتند: مسح الرسول جبينه فله بريق فى الخدود معنى آنست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بسود جبين او را يعنى به دست شريف يا به روى مبارك پيشانى او مسح فرمود و بارقه نور جمال به واسطه آن لمس در رخسار مبارك او ظاهر و باهر بود. ابواه من عليا قريش وجده خير الجدود پدر و مادر او يعنى على و فاطمه از بزرگان قبيله قريش بودند و جد او يعنى حضرت رسالت صلوات الله عليه بهترين اجداد بلكه شرف آباء و فخر اولاد بود القصه اهل غاضريه ابدان شهدا را تجهيز نموده بر ايشان نماز گزاردند و در آن حربگاه دفن كردند و عمر سعد چون به يك فرسخى كوفه رسيد سر امام حسين عليهالسلام را نزد وى آورده بودند پس سر آن سرور را با سرهاى ديگر بر سر نيزه كرده روى به كوفه نهاد نساء و جوارى امام حسين را در محملها نشانده مىبردند و آن كه در بعضى كتب نوشتهاند كه سر و پاى برهنه بر شتران بى جهاز نشانده مىبردند قولى ضعيف است و به صحت نرسيده ولى برين وجه كه مىبردند آن نيز به نسب اهل بيت اهانت بود چه ايشان پردگيان حرم عصمت و سترداران حريم عفت بودند آفتاب جهانتاب بر فرق مبارك سايه نينداخته بود و باد عالم گرد گرد حجره پاكيزه ايشان نتاخته. عفايف حرم دين كه پيش سده ايشان
نه طوف حجره ايشان نموده ماه سبكرو بهشتيان همه جاروب كرده جعد معطر
نه سايه بر سر ايشان فكنده مهر منور و چون خبر آمدن لشگر به ابن زياد رسيد بفرمود تا منادى كردند كه از اهل كوفه هيچ سلاح دارى به استقبال بيرون نرود و ده هزار سوار فرستاد تا سرهاى محله را بگرفتند تا كسى فتنه نكند و غوغاى عوام بر نيايد پس مردم از شهر بيرون آمدند و هر كه را چشم بر آن سرها و نظر بر آن محملها مىافتاد فغان در گرفته به هاىهاى مىگريستند و بعضى از مخالفان نيز از كرده پشيمان شده نوحه و زارى و ناله و بىقرارى مىكردند امام زين العابدين عليهالسلام فرمود: كه چون لشگريان به قتل پدر و برادران و خويشان ما مىگريند پس كدام جماعت ايشان را كشتهاند ابوالمويد آورده كه اهل كوفه در حوالى محامل اهل بيت غلو كرده مىگريستند زينب سلام الله عليها از درون هودج خود آواز داد كه اى اهل كوفه و اى اهل مكر و حيله و دروغ و دغل به خدا كه شما وعدههاى دروغ كرديد و روى توجه از سر نفاق به برادر من آورديد پيغامهاى تزويرآميز داديد و نامههاى مشتمل بر حيله و غدر فرستاديد و در هلاكت آل رسول صلّى الله عليه و آله و سلم سعى نموديد و بدترين عالميان را بر بهترين آدميان مسلط ساختيد و از دور نظارهكنان به نصرت و معاونيت حق نپرداختيد اكنون به روى و ريا در پيش ما اشك مىباريد و از روح مقدس حضرت رسالت شرم نمىداريد در آن ميان پيرى بود از خواجگان كوفه به نوعى مىگريست كه از محاسن او قطرات اشك فرو مىريخت گفت: راست ميگويى اى دختر خاتون قيامت پيران شما بهترين پيرانند و جوانان شما شريفترين جوانان و خواتين شما پاكترين خاتونان و اين صورت كه واقع شد تا قيام قيامت موجب بدنامى كوفيان خواهد بود. اين چه جور فاحش است اى كوفيان بىحيا
در زمان حرب با ما خندههاى هاىهاى وين چه ظلم ظاهر است اى شاميان شوم روى
وز پس قتل شهيدان گريههاى هوى هوى راوى گويد كه هر كه نظر بر سر مبارك امام حسين عليهالسلام مىانداخت از هيبت و سطوت آن حضرت بيهوش مىگشت و آن سر در ميان سرها چون ماه در ميان ستارگان مىدرخشيد در شواهد از زيد بن ارقم نقل كرده كه چون سر امام حسين عليهالسلام را در كوچه كوفه مىگردانيدند من در غرقه خانه خود بودم چون در برابر من رسيد از سر وى شنيدم كه مىخواند ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا از هيبت اين حال مو بر اعضاى من برخاست ندا كردم كه والله كه اين سريست يابن رسول الله امر تو عجبتر است و عجيبتر عزيزى ديگر فرموده كه چون سرها را به در كوشك پسر زياد رسانيدند از نيزهها فرو مىگرفتند من نزديك سر امام حسين عليهالسلام بودم لب مباركش مىجنبيد گوش فرا داشتم اين آيت تلاوت مىفرمود: كه و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون اما چون سرها را به مجلس پسر زياد بياوردند ديگرباره سر امام حسين عليهالسلام را برداشت و در روى و موى او مىنگريست لرزه بر دستهاى وى افتاد چنان كه سر را نگاه نتوانست داشت بر روى ران خود نهاد و از آن سر نور مىتافت بر مثال ماه شب چهارده و از گيسوى مشكينش رايحهاى به مشام مىرسد خوشتر از غاليه و گوئيا حضرت قاسم انوار قدس سره اشارت بدين معنى فرموده: بوى جان مىآيد از باد صبا اين بو چه بو است مشك را اين حد نباشد نكهت گيسوى اوست ابوالمفاخر آورده كه چون ابن زياد سر امام حسين عليهالسلام را بر ران خود نهاد قطرهاى خون بر قباى وى افتاد و قبا و جبه و پيراهن و ازار وى را سوراخ كرده به گوشت ران وى رسيد از طرف ديگر بيرون آمد و رخت و تخت را سوراخ كرده بر روى زمين رسيد و غايب شد و آن سوراخ در ران او بماند هر چند علاج كردند به نشد و از زخم او نتنى عظيم ظاهر گشت چنان كه هيچ شامه را تحمل شنيدن آن نبود و پيوسته نافه مشك بر آن سوراخ بستى و با وجود آن رايحه كريه آن زخم بر بوى مشك غالب آمدى و به همين بلا مبتلا مىبود تا به قتل رسيد و ابراهيم بن مالك اشتر او را در ميان كشتگان بدين علامت بشناخت چنان چه در مختارنامه مذكور است اما راوى گويد كه چون منتسبان اهل بيت و دودمان رسالت را به مجلس ابن زياد آوردند زينب عليها السلام در پيش ايشان مىرفت چون به مجلس درآمد بگذشت و سلام ناكرده و به كسى التفات نانموده بنشست ابن زياد پرسيد: من جالست؟ اين زن نشسته چه كس است؟ گفتند: زينب دختر على بن ابى طالب و خواهر امام حسين است ابن زياد گفت: شكر و سپاس خداى را كه شما را رسوا ساخت و سخن شما را دروغ گردانيد زينب عليهاالسلام جواب داد كه ثنا و ستايش مر خداوندى را كه ما را به پيغمبر خويش صلّى الله عليه و آله و سلم گرامى كرد و به حكم و يطهركم تطهيرا ما را از ارجاس پاكيزه گردانيد و خداى، فاسقان را رسوا ساخت و سخن بدكاران را دروغ گرداند ابن زياد گفت: چگونه ديدى صنع خداى را در شان برادر خود و اهل بيت خويش زينب گفت: جز نيكويى چيزى نديدم اهل بيت من جمعى بودند كه اراده ازلى به قتل ايشان تعلق پذيرفته بود و جد بزرگوار و پدر نامدار من برادر مرا از اين حال خبر داده بودند و ايشان انتظار حكم سبحانى و تقدير ربانى مىكشيدند و بدان راضى گشته به مضاجع خود در دنيا و منازل خود در آخرت تشريف فرمودند و اى پسر مرجانه عن قريب خداى تعالى تو را با ايشان در يك موضع جمع كند تا با تو مخاصمت نمايند برانديش اى ولد مرجانه كه در آن روز ظفر و نصرت تو را باشد يا ايشان را عبيدالله زياد از اين سخن در غضب شده حكم بر قتل او كرده عمرو بن حريث خزومى گفت: ايها الامير نسوان را برگرفته مواخذه ننمايند به تخصيص زنان ماتمزده مصيبت رسيده را پسر زياد از قتل او درگذشت و گفت: اى خواهر حسين خداى تعالى ضمير مرا از دغدغه طغيان برادرت آسايش داد و به كشته شدن وى و متابعانش درد و رنج از خاطر من برگرفت. زينب فرمود: نيكو كارى ساختهاى و طرفه مهمى پرداختهاى كه از سبب آن روح و راحت و فراغ بال توقعى مىكنى اى از خرد بىبهره و از دانش بىنصيب از شراب غرور مست شده و به واسطه جاه ناپايدار از دست شده فردات كند خمار كه اكنون مستى. هيچ مىدانى كه چه كار كردهاى مهتر و بهتر خاندان نبوت را بكشتى و اصل و فرع شجره بوستان رسالت را قطع كردى اگر اين معنى شفاى دل توست در اين زودى تاسفى روزى تو گردد كه آثار آن بر صحيفه روزگار بماند و به جزاى عمل نامرضى خويش برسى پنداشت ستمگر كه ستم با ما كرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت پسر زياد روى از زينب بگردانيد و متوجه امام زين العابدين عليهالسلام گشته پرسيد: كه اين كيست؟ گفتند: على بن الحسين است ابن زياد گفت: من شنيدم كه خداى على بن الحسين را بكشت. گفتند: آن على اكبر بود كه به قتل رسيد حضرت امام زين العابدين گفت: و الله ان له مطالبا يوم القيامة آرى او برادر بزرگتر من بود كشته شد و به خداى كه او را كسى خواهد بود كه مطالبه خون وى كند با تو روز قيامت. پسر زياد در غضب شده گفت: كه اين را بر در كوشك بريد و گردن بزنيد و سرش را نزديك من آريد موكلان قصد وى كردند زينب برخاست و به روى چسبيده گفت: هنوز از كشتن اهل بيت رسول خدا سير نگشتى و بس نبود تو را اين خونهاى ناحق كه بريختى اگر البته او را بخواهى كشت نخست مرا به قتل رسان امام زين العابدين گفت: يا عمه تو زمانى سخن با من بگذار تا جواب او بگويم پس رو به وى كرده گفت: اى پسر زياد تو مرا از كشتن مىترسانى و به قتل تهديد مىكنى نمىدانى كه قتل و قتال عادت ماست و ما شهادتهاى خود را در عين كرامتهاى الهى مىدانيم بلكه قالب ما را به آب محنت سرشتهاند و تخم محنت به دست قدرت در گل ما كشتهاند و هلاك اعدا صناعت ماست و دريافت ميمنت ما. ما را قتال دشمن بدكيش عادتست
تهديد ما چرا به شهادت كند كسى با اهل بغى حرب نمودن سعادتست
حقا كه آرزوى دل ما شهادتست ابن زياد لحظهاى متفكر شده ملازمان خود را گفت: مرا از گفت و گوى و ابرام اين جماعت خلاص كنيد و ايشان را از قصر بيرون برده پهلوى مسجد جامع در فلان سراى فرود آريد به موجب فرمان او عمل كرده ايشان را در منزلى كه مقرر شده فرود آوردند و هيچكس از مردم كوفه به واسطه ترس پسر زياد ايشان را نپرسيدند و بعد از چند روز ابن زياد تهيه اسباب سفر ايشان كرده زحر بن قيس و محصن بن ثعلبه و شمر ذى الجوشن را با پنج هزار مرد مقرر كرد تا آن سرها را با اهل بيت به شام برند ايشان متوجه شده قطع منازل و طى مراحل مىكردند و در هر موضعى كرامتى روى مىنمود و برهانى ظهور مىفرمود بعضى از آن حكايات كه به ظهور اقرب بودند مذكور مىگردد راوى گويد: از آن چه در راه واقع شد يكى آن بود كه چون به حران رسيدند بر سر كوه قلعهاى بود كه در آن جا مردى يهودى بود كه او را يحيى حرانى گفتندى به استقبال آن مردم بيرون آمد و بر آن سرها نظاره مىكرد ناگاه چشمش بر سر امام حسين عليهالسلام افتاد ديد كه لبهاى او مىجنبد پيشتر رفته گوش فراداشت اين كلمات شنيد كه و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون يحيى از مشاهده آن حال متعجب شده پرسيد: كه اين سر كيست؟ گفتند: از آن حسين بن على. گفت: پدرش معلوم شد مادرش كه بوده؟ گفتند: فاطمه بنت محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم يهودى گفت: اگر دين جد او بر حق نبودى اين برهان از او پديد نيامدى پس كلمه شهادت بر زبان راند و عمامه از سر بگرفت و قطعه قطعه ساخته به خواتين اهل بيت داد و جامه خزى كه پوشيده بود نزد امام زين العابدين عليهالسلام آورد با هزار درم كه اين را در مايحتاج خود صرف كن و در وجه مؤونات خود خرج نماى. جماعتى كه موكل آن سرها بودند هى بر او زدند كه اين چه كار است كه پيش گرفتهاى و بر دشمنان والى شام حمايت مىكنى از گرد اين اسيران دور شو و گرنه سرت بيندازيم يحيى را ذوق محبت در يافته بود خادمان خود را فرمود: تا شمشير وى بياوردند و تكبير گويان بر ايشان حمله كرده پنج تن از ايشان بكشت عاقبت به درجه شهادت رسيد و امروز تربت او به دروازه حران معروف و مشهور است و تربت يحيى شهيد مىگويند و در آن جا دعا مستجاب مىشود. در هر دو جهان گر آبرو مىطلبى بگذر به سر خاك شهيدان غمش نقل كردهاند كه چون اين لشگر در اثناى راه به نزديك موصل رسيدند كسى را به امير موصل فرستادند كه شهر را بياراى و به استقبال ما بيرون آى و طبقهاى سيم و زر مهيا ساز تا بر ما نثار كنى و به آمدن ما به منزل تو بر تمام اقران خود مباهات و افتخار كنى كه سر حسين على و فرزندان و برادران و اقربا و دوستان و هواداران او همراه داريم و اهل و عيال او را نيز مىآوريم امير عمادالدوله كه حاكم موصل بود اهل شهر را جمع كرده صورت را در ميان آورد و گفت: اى قوم زنهار كه بدين سخن تن در ندهيد و در اين قضيت همداستان نباشيد موصليان همه اتفاق كرده نزل و علوفه راست كرده پيش ايشان باز فرستادند و گفتند: آمدن شما به شهر ما مصلحت نيست پس در يك فرسخى شهر منزلى بود ايشان را در آن جا فرود آوردند و در آن موضع سر امام حسين عليهالسلام را بر سنگى نهاده بودند و قطرهاى خون از سر مبارك امام بر آن چكيده شد هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون تازه بر دميدى و مردمان از اطراف و جوانب آن جا جمع شدندى و به مراسم مصيبت قيام نمودندى و همچنين مىبود تا زمان حكومت عبدالملك مروان او بگفت تا آن سنگ را از آن مقام برداشتند و ديگر از آن سنگ كسى نشان ندارد اما گنبدى در آن جا ساختهاند و آن را مشهد نقطه نام نهادهاند و هر سال ماه محرم كه در آيد مردم آن جا رفته شرايط تعزيت به جا مىآرند و شيخ اوحدى رحمة الله مناسب نو شدن تعزيت شهدا در هر سالى چند بيت فرموده و بعضى از آن اين است: هر سال تازه مىشود اين درد سينهسوز
اندر شفق هلال محرم ببين كه هست
اى تشنه فرات يكى ديده باز كن سوزى كه كم نگردد و دردى كه بىدواست
چون نعل اسب شه كه به خون غرقه گشته راست
كز آب ديده بر سر قبر تو جوىهاست اى عزيز دميدن خون تازه از سنگ عجب نيست و عجبتر آن كه در بعضى از بلاد روم در كوهى صورت شيريست كه از سنگ تراشيدهاند هر سال روز عاشورا از هر دو چشم شير دو چشمه آب روان شود تا شب اين آب مىرود و مردم در حوالى آن جا مجتمع گرداند و تعزيت اهل بيت بارند و از آن آب بخوردند و به رسم تبريك به خانهها برند. كوه از حسرت آن تشنهلبان مىگريد آه از آن سنگدل بىخبر تيره درون بحر از غيرت آن خستهدلان مىجوشد
كه ز حسرت نكشد آه و ز غم نخروشد و در روايت آمده كه چون موصليان لشگر شهر را نگذاشتند كه به شهر در آيند و ايشان را در بيرون شهر فرود آوردند روز ديگر ايشان از آن جا رو به نصيبين آوردند و به منصور بن الياس كه امير آن جا بود كس فرستادند كه تا شهر را بيارايد چون او شهر را بياراست و همين كه آن لشكر به شهر در آمدند به قدرت الهى از ابر قهر غضب پادشاهى برقى پديد آمد كه يك نيمه شهر را بسوخت مردمان به هم برآمدند و خجلزده گرد آن لشگر نگشتند و ايشان از آن جا به شهر ديگر كه رئيس آن سلمان بن يوسف بود توجه نمودند و سلمان را دو برادر بود يكى در جنگ صفين به دست مرتضى على عليهالسلام به قتل رسيده بود و يكى ديگر با اين برادر در حكومت شريك بود و يك دروازه شهر تعلق به وى مىداشت و او را ادعيه بود كه سرها را از دروازه خود به شهر در آورد سلمان مىخواست كه از دروازه او به شهر درآيند ميان برادران جنگ شد و سلمان كشته گشته فتنه و غوغا پديد آمد لشگر شمر از آن جا سراسيمه گشته رو به حلب نهادند و در حوالى حلب كوهى بود و بر بالاى آن كوه دهى آبادان با حصار مستحكم و آن را معموره گفتندى و گويند حالا نيز معمور است و در آن جا كو توالى بود نام او عزيز بن هارون و اهل آن حصار با مهتر ايشان همه يهودى بودند و حرير مىبافتند و جامههاى ايشان در حجاز و عراق و شام به نازكى مشهور بود چون به آن جا رسيدند در آن پاى كوه كه علف بسيار داشت فرود آمدند چون شب در آمد در خدمت شهربانو كنيزكى بود به غايت زيباروى و او را شيرين گفتندى در لطافت شيرين زبان بود و در ملاحت ليلى دوران. دو شكر چون عقيق آب داده دو گيسو چون كمند تاب داده پيش شهربانو آمد و آغاز گريستن كرد و سبب گريه او آن بود كه شهربانو را در آن روز كه به مدينه آوردند صد كنيزك با او بود آن شب كه به شرف زفاف امام حسين عليهالسلام مشرف گشت پنجاه كنيزك را آزاد كرد و چون حضرت امام زين العابدين عليهالسلام متولد شد چهل كنيزك ديگر را خط آزادى داده با وى ده كنيزك ماند در ميانه ايشان شيرين به حسن يكتا و به جمال بى همتا بود روزى شيرين به خانه در آمد و شهربانو با امام حسين عليهالسلام نشسته بود آن حضرت در شيرين نگريست و به مطايبه گفت: اى شهربانو شيرين عجيب روى برافروختهاى دارد شهربانو گمان برد كه امام حسين عليهالسلام را ميلى به وى پديد آمده گفت: يابن رسول الله او را به تو بخشيدم حضرت امام دريافت كه او چه گمان برده است فى الحال گفت: من هم او را آزاد كردم شهربانو بر جست و سر عيبه جامه خود بگشاد و خلعتى نفيس قيمتى در شيرين پوشانيد. امام حسين عليهالسلام فرمود كه تو چندين كنيزك آزاد كردى و هيچكدام را مثل اين جامه نپوشانيدى شهربانو گفت: اى سيد آنها آزاد كرده من بودند و شيرين آزادكرده تو پس بايد ميان ايشان فرقى باشد امام حسين عليهالسلام او را دعا گفت و شيرين همچنان در ملازمت شهربانو مىبود تا در اين شب كه در پاى كوه منزل گرفتند شيرين در حال شهربانو نگريست كه جامه فراخور حال خود نپوشيده بود به يادش آمد از آن جامه مرصع كه در نظر امام حسين عليهالسلام بدو پوشانيده بود گريه بر وى غلبه كرد و از شهربانو اجازت طلبيد كه بدان قريه برود غرضش آن كه اندك پيرايه كه با وى مانده بود بفروشد و از بهاى آن از جامههايى كه در آن جا مىبافند بخرد و براى شهربانو بياورد اما چون شيرين دستورى خواست شهربانو گفت: تو آزادى و كسى تو را نگه ندارد و به اسيرى نمىگيرد هر جا كه دلت مىخواهد برو شيرين برخاست و به كوه بالا رفته بر در حصار آمد در بسته بودند و پاسى از شب گذشته بود در را فرو كوفت عزيز بن هارون واقعه ديده بود و در پس حصار آمده انتظار مىبرد آواز داد كه اى كوبنده در شيرين تويى گفت: آرى، در حال در بگشاد و بر او سلام كرد و او را به سراى خود برده به تعظيم تمام بنشاند شيرين از عزيز پرسيد: كه نام مرا چگونه دانستى؟ گفت: اول شب به خواب شدم موسى و هارون على نبينا و عليهماالسلام را به خواب ديدم سرها برهنه و آب از ديده ريزان و آه زنان اثر تعزيت در ايشان پيدا و علامت مصيبت از صفحه حال ايشان هويدا گفتم: اى سيدان بنى اسرائيل و برگزيدگان رب جليل شما را چه رسيده است و سر و پاى شما چون مصيبتزدگان برهنه از سبب چيست و اين آه و ناله و گريه شما از براى كيست؟ گفتند: تو ندانستهاى كه سبط پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را به ظلم بكشتند و اكنون سر او و شهدا را با اهل بيتش به شام مىبرند و امشب در زير اين كوه فرود آمدهاند من گفتم شما محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را مىشناسيد و بدو اعتقاد داريد ايشان گفتند: اى عزيز چگونه نشناسيم او پيغمبر به حقست و حق سبحانه از ما درباره او پيمان فراگرفته و ما به وى گرويده و ايمان آوردهايم هر كه بدو نگرود و او را راستگو نداند جاى او دوزخ باشد و ما همه پيغمبران از آن كس بيزار باشيم من گفتم: مرا نشانهاى پيدا كنيد و علامتى بنماييد كه يقين من بيفزايد و در اين كار در فتحى بر من بگشايد گفتند برخيز و برو تا به در قلعه و چون آن جا رسى كنيزكى شيرين نام كه آزادكرده امام حسين عليهالسلام است پيش دروازه خواهد رسيد و حلقه بر در خواهد زد نام او شيرينست متابعت وى كن كه او زوجه تو خواهد بود و به دين اسلام در آى و نزد سر امام حسين عليهالسلام رو و سر آن سرور را از ما سلام برسان كه جواب خواهى شنيد. پس من از خواب در مدم و فى الحال برخاسته به در قلعه آمدم و تو در فرو كوفتى بدين واقعه دانستم كه نام تو شيرين است چون مرا گفتند كه تو حلال من خواهى بود رضا مىدهى كه زوجه من باشى؟ گفت: روا باشد به شرط آن كه مسلمان شوى و شهربانو اجازت فرمايد شيرين بازگشت و به خدمت شهربانو آمده تمام قصه به عرض رسانيد شهربانو از اين قضيه متحير شده با بنات و اخوات امام حسين عليهالسلام باز گفت همه متعجب گشتند اما چون خورشيد جهان آرا موسى وار بايد بيضا از سر كوه طلوع نموده معموره عالم را روشن گردانيد. از طرف كوه شرق گشت هويدا رايت بيضا نمود چون كف موسى