بخش اول: ابراهيم، خليل خدا
فصل اول: سرآغاز داستان
ابراهيم خليل يكى از پيامبران بزرگ است، آنچنان بزرگ كه او را مى توان از بزرگترين قهرمانان دلاور جهان در طول تاريخ بشر خواند.
او در حدود چهارهزار سال قبل مى زيست، فرزند تارخ (يا تارح بر وزن آدم) بود، مادرش بونا (يا، نونا) بانوئى شجاع و دلاور بود.
جد هفتمش، حضرت نوح، پيامبر بزرگ و معروف بود، او در آغاز در سرزمين بابل (بخشى از كشور كنونى عراق) زندگى مى كرد، سپس در سرزمين فلسطين سكونت گزيد و مدتى هم در سرزمين حجاز و مكه رفت و آمد بود.
ابراهيم جد سى ام پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
است؛ پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
افتخار مى كرد كه جد سى امش، ابراهيم است و از نسل پاك ابراهيم به وجود آمده است.
ابراهيم، قامتى درشت و سينه اى پهن و پيشانى اى بلند و چهره اى زيبا و غمگين داشت؛ پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
روزى به ياران خود فرمود: اگر مى خواهيد سيماى ابراهيم را بنگريد، مرا بنگريد، من به او شباهت دارم
او ۱۷۰ سال عمر كرد و سراسر لحظات عمر او در راه خدا و آزادى و رشد و نجات انسانها صرف گرديد؛ دوران زندگى او را چنين تقسيم كرده اند: (دوره نخست) بنده خدا بود؛ بندگى به معنى واقعى و در تمام ابعادش، (دوره دوم) پيامبر شد؛ (دوره ى سوم) رسول (پيامبر بزرگ و داراى مكتب مستقل) گرديد، (دوره چهارم) خليل (دوست مخصوص خدا) شد و سرانجام (در دوره پنجم) به اوج زندگى يك انسان كامل (مقام امامت و رهبرى) رسيد.
چهره ابراهيم در قرآن
در قرآن مجيد، در بيست و پنج سوره، شصت و نه بار از ابراهيم، سخن به ميان آمده و يك سوره آن هم به نام سوره ى ابراهيم است، و در هر يك از اين آيات به يكى از صفات برجسته او اشاره شده است.
از اين آيات قرآنى چنين استفاده مى شود كه ابراهيم، فرد يك بعدى نبود، بلكه مرد بزرگى بود كه در تمام ابعاد زندگى نمونه بود؛ او در عين اينكه عابد بود، يك قهرمان مبارز نيز بود؛ و در عين اينكه يك پارسا بود، كشاورز و دامدار هم بود؛ و در عين اينكه نسبت به دشمنان و زشتيها، تند و خشن بود، نسبت به دوستان و خانواده اش مهربان و رؤوف بود؛ و در عين اينكه هرگز تسليم چپاولگران و ستمگران نمى شد، كمال تواضع و فروتنى را نسبت به خداپرستان و حق ابراز مى داشت و...
از اين رو قرآن در سوره نحل آيه ى ۱۲۰ او را به عنوان يك امت معرفى كرده و مى فرمايد:
ابراهيم يك ملت بود
اگر قرآن، اين بزرگترين كتاب انسان ساز تاريخ و جهان، اينقدر از ابراهيم سخن به ميان آورده، فقط به خاطر همين است كه او در تمام جهات انسانى، كامل بود و براستى كه فردى نمونه و الگو و سرمشق براى همه جهانيان بود و هنوز هست؛ بر همين اساس در قرآن در سوره ى ممتحنه آيه ى ۴ مى خوانيم.
روش و منش ابراهيم و آنانكه در خط ابراهيم هستند براى شما الگو است و لازم است كه حتماً اين شيوه را سرمشق زندگى خود قرار دهيد
خوانندگان عزيز، بايد توجه كنيد كه ما نمى خواهيم براى شما داستان سرائى كنيم، و به تحرير در آوردن زندگى آموزنده ى ابراهيم، به عنوان تفريح و سرگرمى نيست بلكه منظور درسهاى تربيتى و آموزشى اين داستان است، هدف اين است كه با مطالعه اين داستان، زندگى قهرمان داستان يعنى ابراهيم را سرمشق و الگوى زندگى خود قرار دهيم.
زندگى كسى را كه همه خداپرستان او را قبول دارند، هر چند يهوديان مى خواهند ابراهيم را از آن خود بدانند و به او افتخار كنند و مسيحيان هم مى خواهند ابراهيم را از خود بدانند و به او مباهات كنند؛ ولى در قرآن در سوره آل عمران آيه ى ۶۷ مى گويد:
ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى؛ بلكه او يك مرد خداپرست و تسليم فرمان خدا بود و هرگز دنبال شرك و انحراف و زشتى نرفت، و به عبارت ديگر او يك انسان كامل بود.
سپس در آيه ى ۶۸ سوره ى آل عمران مى گويد:
سزاوارترين و نزديكترين مردم نسبت به ابراهيم آنهايند كه در خط او باشند و از او پيروى كنند.
يعنى فقط آنانكه پيوند مكتبى و هدفى با او دارند، مى توانند ابراهيم را از خود بدانند؛ اين، يك اصل اساسى در قرآن است، كه معيار و ملاك پيوند با پيامبران را نشان مى دهد و آن پيوند مكتبى است. چنانكه در سوره هود آيه ى ۴۶ قرآن مى خوانيم:
حضرت نوح يكى از پيامبران بزرگ، وقتى كه درباره فرزندش دلسوزى كرد و از خدا خواست تا او را در آب غرق نكند و به هلاكت نرساند، از سوى خدا به او امر شد كه آن فرزند از خانواده تو نيست، او كردار ناپاك دارد، او را از خود طرد كن، چون پيوند مكتبى با تو ندارد.
علىعليهالسلام
در سخنى مى فرمايد:
سزاوارترين مردم به پيامبران كسانى هستند كه به دستورات آنها بيش از همه عمل مى كنند؛ دوست محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
پيامبر اسلام، كسى است كه از او پيروى كند، اگر چه نسبتش از او دور باشد و دشمن محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
كسى است كه از او نافرمانى كند، اگر چه از خويشان نزديك او باشد
اميد آنكه ما با خواندن سرگذشت ابراهيمعليهالسلام
، خود را بر آن اساس بسازيم و زندگى خود را شبيه زندگى او كنيم.
ابراهيم در يك خانواده ى پاك و اصيل ديده به جهان گشود، پدرش، همانطور كه در پيش گفتيم تارخ (يا تارح بر وزن آدم) به هفت واسطه از نواده هاى حضرت نوحعليهالسلام
بود مادرش بونا (يا نونا) (بانوئى پاك و شجاع) دختر يكى از پيامبر به نام لاحج بود و با مادر حضرت لوط و مادر ساره (همسر ابراهيم) خواهر بود، به اين ترتيب مى بينيم كه ابراهيم از يك خانواده ى برجسته و پاك برخاست.
خانواده ى ابراهيم، در رديف خانواده هاى مستضعف و طبقه پائين اجتماع زير سلطه ى نمروديان بود، ابراهيم قبل از آنكه به دنيا بيايد پدرش را از دست داد، در حقيقت تنها مادر دلاور و فضيلت پرور ابراهيم بود كه او را پرورش داد. و مسئولیت آغاز زندگى ابراهيم را در شرايطى بسيار سخت به عهده گرفت.
آرى، گاهى يك زن، به تنهائى آنقدر بلند انديش و با استقامت و شجاع مى شود كه از دامن او ابراهيم، قهرمان توحيد بر مى خيزد آنهم در سخت ترين شرائط.
جو حاكم بر عصر تولد ابراهيم، آكنده از زور و قلدرى بود، نمرود حاكم زمان بود و تنها او و هوادارانش، به دلخواه خود بر مردم حكومت مى كردند، مردم در زير چكمه ظلم او نمى توانستند نفس بكشند، خفقان و استبداد همه جا را فرا گرفته بود، و تنها عده اى نور چشمى يا به زبان امروز حزب نمرودى به عيش و نوش مشغول بودند و زندگى راحتى داشتند اما سايرين، سخت، در فشار زندگى، بودند.
در آن محيط كه در ظاهر يك نفر خداپرست پيدا نمى شد، نمروديان مردم را سرگرم بت پرستى و شخص پرستى كرده بودند، نمرود از وضع موجود سوء استفاده مى كرد و خود را خداى مردم مى دانست، و از آنها مى خواست كه او را بپرستند و در برابرش سجده كنند، او در حقيقت يكى از طاغوتهاى بزرگ تاريخ بود و به مردم در همه زشتيها، آزادى عمل داده بود تا آنها را در لاك مفاسد، غرق و سرگرم و غافل كند، هيچكس اجازه نداشت آزاد بينديشد، يا درباره ى خداى حقيقى و عدالت صحبت كند و يا در مورد ظلم حكومت لب به شكايت بگشايد. آرى قبل از آنكه ستاره ى وجود ابراهيم طلوع كند و بدرخشد و آن سرزمين طاغوت زده را نجات بخشد، طاغوتيان بر همه جا و همه چيز مسلط بودند، و آوازه ى نمرود به همه ى جهان رسيده بود، همه ى نقاط دنيا در تحت حكومت جبار او به سر مى بردند، مركز حكومت نمرود، بابل (در جنوب بغداد) شهر پرجمعيت و زيباى آن زمان بود.
گزارش منجمين و فرمان نمرود
وضع به همين ترتيب همچنان ادامه داشت، عموى ابراهيم بنام آزر كه خود از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسى اطلاعاتى داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مى آمد، با استفاده از علم ستاره شناسى به اين نتيجه رسيد كه امسال پسرى چشم به جهان مى گشايد كه سرنگونى نمرود و رژيم او بدست همين پسر اتفاق خواهد افتاد آزر فوراً خود را به حضور نمرود رساند، و اين موضوع را به او گزارش داد.
جالب آنكه همزمان با اين موضوع، خود نمرود در خواب ديد كه ستاره اى درخشيد و نود آن، بر نور ماه و خورشيد غالب شد. او خواب خود را براى منجمين و تعبيركنندگان شرح داد و آنها گفتند كه: تعبير خواب شما اين است كه: بزودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى امپراطورى و رژيم تو بوسيله ى او صورت مى گيرد...
اين مسأله نمرود را سخت وحشتزده كرد، بطوريكه او پس از مشورت با منجمان و مشاوران خود، تصميم خطرناكى گرفت و گفت تا دير نشده بايد اين تصميم عملى گردد و تصميم اين بود كه كارى تا آن كودك بدنيا نيابد.
تصميم خطرناك او به صورت اعلاميه زير صادر گرديد:
... همه ى مردم توجه كنند... اخطار شديد مى شود..
در اين سال هر فرزند پسرى كه از مادر متولد مى شود بايد كشته و نابود گردد، زنها بايد از همسرانشان جدا گردند، ماماها و قابله ها با دستيارى ساير زنها، بايد همه زنهاى آبستن را تحت نظر شديد بگيرند، تا وقتى كه فرزند آنها به دنيا مى آيد، اگر دختر بود بماند و اگر پسر بود فوراً كشته شود، اين فرمان حتماً بايد اجرا گردد چون مجازات شديدى براى متخلفين از فرمان در نظر گرفته شده است.
حتماً... حتماً...
تولد ابراهيم در غار
طبق فرمان نمرود، در سراسر شهرها و روستاها و حتى بيابانها، كنترل عجيبى آغاز شد، زنها را از همسرانشان جدا كردند و دهها هزار نوزاد پسر را كشتند و خانواده هاى بسيارى داغدار گشتند، مأموران نمرود چون جلادانى خون آشام، همه جا را تحت نظر گرفته و در مجموع، طبق نقل بعضى از تواريخ ۷۷ تا ۱۰۰ هزار نوزاد كشته شدند.
ولى از آنجا كه وقتى خدا چيزى را بخواهد، بنده قادر به تغيير آن نخواهد بود و هيچكس برخلاف آن نمى تواند كارى انجام دهد، مادر ابراهيم مخفيانه با همسرش تماس گرفت و ابراهيم را باردار شد.
منجمين و ستاره شناسان گزارش دادند كه اين كودك در رحم مادرش قرار گرفت، نمرود كه از شدت ناراحتى گويا شعله آتش او را فرا گرفته است دستورات اكيد و شديدترى داد كه همه جا را تحت نظر بگيرند و قابله ها و ماماها و تمام زنها و مأموران همه امكانات خود را براى پيدا كردن اين مادر به كار اندازند اما چون اين نوزاد را خداى بزرگ براى رسالتى مى خواهد و حتماً بايد كودك به دنيا بيايد، با اينكه چندين بار ماماها مادر ابراهيم را در جستجوى خود آزمايش كردند، نفهميدند كه او باردار است و اين از اين جهت بود، كه خداوند رحم مادر ابراهيم را طورى قرار داده بود كه نشانه باردارى او آشكار نباشد.
حالا ديگر در تمام سرزمينهاى زير نفوذ نمرود همچنان سخن از اين موضوع است، و نوزادهاى پسر كشته مى شوند و جاسوسان نمرود، در هر سو ديده مى شوند و مدام در حال پرس و جو هستند.
در اين شرائط سخت، پدر ابراهيم از دنيا رفت، و مادر ابراهيم تنها رازدار و سرپرستش را از دست داد و بسيار ناراحت شد و در فشار قرار گرفت كه چه كند؟ هر لحظه فكر مى كرد كه چگونه از دست مأموران نجات يابد و چگونه فرزند دلبندش را كه هنوز در رحمش قرار داشت از گزند جلادان خون آشام نمرود حفظ نمايد؟...
اما او بانوئى شجاع و دلاور بود و گرچه فشار زندگى هر لحظه بر او شديدتر شد ولى تسليم نمرود و نمروديان نشد و همچنان باردارى خود را مخفى نگهداشت او در فكر بود كه به هر وسيله اى كه شده فرزندش را به سلامتى بدنيا بياورد.
سرانجام فكرش به اينجا رسيد كه به بهانه قاعدگى از شهر خارج گردد، چرا كه طبق قانون آن زمان، هر زنى كه عادت ماهانه مى ديد مى بايست از شهر بيرون رود، او به اين بهانه از شهر خارج شد در بيابان، كنار كوهى رفت و در كنار آن كوه، شكاف و غارى پيدا كرد و به ميان آن غار رفت و در همان غار، ابراهيم، اين نوزاد نورانى را كه نور رسالتى عظيم از چهره اش آشكار بود بدنيا آورد.
مادر باز نگران بود كه مبادا اين كودك بدست كارآگاهان نمرودى بيفتد، در فكر نجات كودكش بود، سرانجام چنين تصميم گرفت كه ابراهيم را در پارچه اى بپيچد و در ميان غار بگذارد با اين تصميم، نوزاد را پيچيد و در غار را سنگ چين كرد، تا كودكش هم از گزند جانوران بيابان محفوظ بماند و هم مأموران اصلاً احتمال ندهند كه كسى به اين غار رفت و آمد مى كند، آنگاه به شهر برگشت ولى هر چند وقتى يكبار با كمال مراقبت، بى آنكه كسى مطلع شود، به غار سر مى زد و از فرزندش سركشى مى كرد.
او مى رفت تا به فرزندش شير بدهد، اما مى ديد كه به لطف خدا ابراهيم انگشت بزرگش را به دهان گرفته، و از اين انگشت به جاى پستان مادر شير جارى است و مادر تنها اينجا نيز ديد كه لطف خدا شامل حال ابراهيم شده است.
مادر وقتى اين منظره مى ديد، دلش آرام مى گرفت، رنجها و سختيها را بر خود هموار مى كرد، همچنان هر چند وقتى به فرزندش سركشى مى نمود ولى هيچكس از مأموران نمرودى به اين جريان پى نبردند.
اين جاست كه شاعر مى گويد:
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
|
|
نبرد رگى تا نخواهد خداى
|
آرى آنان كه در راه خدا حركت مى كنند خداوند اين چنين آنها را يارى مى كنند.
فصل دوم: آغاز ابراهيم در صحنه، و مبارزه ى او
درخواست ابراهيم از مادر
ابراهيم همچنان در مخفيگاه خود در غار، دور از ديد دژخيمان و كارآگاهان جلاد نمرودى، بسر ميبرد، مادر شيردل و قهرمانش همچنان هر چند روزى يكبار مخفيانه و گاهى شبانه در تاريكى، از شهر خارج مى شد و خود را به فرزند از جان عزيزترش مى رساند و از او پرستارى مى كرد.
اين مادر و پسر، در اين دوران وحشت زا و بسيار خطرناك با تحمل انواع مشقتها و رنجها، با استقامت بى نظير خود، ماهها و سالها به زندگى ادامه دادند، و حاضر نشدند تسليم حكومت ستمگر نمرود گردند، و به اين ترتيب ابراهيم، سيزده سال زندگى پنهانى خود را گذراند يا در واقع در زندان طبيعت تنها سقف غار و ديوارهاى تاريك و وحشت زاى آن را مى ديد، البته گاهى كه مادر در آنجا نبود سر از غار بيرون مى آورد و دشت سرسبز و افق نيلگون و فضاى آزاد و بيابان را مى ديد و با ديدن مناظر طبيعت بر خداشناسى و فكر باز و روحيه عالى خود مى افزود.
جالب اينكه او در اين مدت هم از نظر جسمى و هم فكرى، بطور عجيبى رشد كرد اينكه سيزده ساله بود، قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مى داد كه مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان با تجربه صد ساله كار مى كرد.
يك روز كه مادر، همچون روزهاى ديگر، مخفيانه به ملاقات نونهال عزيزش ابراهيم آمده بود، پس از سركشى و احوالپرسى از ابراهيم، همينكه خواست با ابراهيم خداحافظى كند و به شهر برگردد، ابراهيم كه ديگر نمى توانست در آن غار جانكاه و طاقت فرسا، تنها بماند، دامن مادر را گرفت و گفت:
مادر جان! مرا هم با خود ببر، تنهايى بس است، اينك مى خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم...
مادر مى دانست كه درخواست ابراهيم يك درخواست طبيعى و لازم است، و هميشه از خود مى پرسيد كه فرزند عزيزش تا كى در تنهائى بسر برد؟ آنهم در بيابان و كناره كوه و در ميان غار تاريك و مكانى كه هر لحظه احتمال خطر درندگان و جانوران و حشرات گزنده وجود دارد؟
اما چه كند؟ او فرزندش را سيزده سال دور از ديد جلادان نمرودى نگه داشته و اگر اكنون او را با خود به شهر ببرد، كارآگاهان و جاسوسان متوجه ميشوند و او را بدست دژخيمان از خدا بى خبر مى پرسند و در نتيجه خون پاك فرزند نورانيش بدست آنها ريخته خواهد شد، از اين رو در پاسخ درخواست ابراهيم گفت:
عزيزم! چگونه در اين شرايط خطرناك تو را همراه خود به شهر ببرم؟ اگر نمرود و دژخيمان او آگاه شوند كه تو در اين زمان متولد شده اى حتماً تو را مى كشند، نه عزيزم، صلاح نيست تو را با خود ببرم، همچنان در اينجا بمان تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.
ابراهيم از غار بيرون مى آيد
مادر از اينكه نتوانست به درخواست ميوه دلش، ابراهيم، عمل كند، با دلى شكسته و چهره اى پريشان از غار بيرون آمد و به شهر برگشت اما با رفتن او ابراهيم تصميم گرفت به هر عنوان شده از غار بيرون بيايد، از اين رو صبر كرد تا غروب بشود، و همين كه هوا تاريك شد در آن غروب خلوت ولى با صفا از غار بيرون آمد. به اطراف نگاه كرد، از يك سو كوههاى سر به فلك كشيده را ديد و از سوى ديگر دشت سبز و خرم را مشاهده كرد، سرش را به بالا گرفت و چشمانش را به آسمان دوخت، افق زيبا و ستارگان چشمك زن، فضاى دل باز و صدا و نغمه پرندگان گوناگون از هر سو توجه ابراهيم را به خود جلب مى كرد، چشمش خيره شد، وجدان بيدارش، بيدارتر گرديد از اعماق دلش پيوند خود را با خداى جهان، آفريدگار اين پديده هاى دلربا مستحكم تر كرد، هيجان او را فرا گرفت و سراسر وجودش غرق در عشق به خدا شد. با خود مى گفت:
تو گوئى اختران استاده اندى
|
|
دهان با خاكيان بگشاده اندى
|
كه هان اى خاكيان، بيدار باشيد!
|
|
در اين درگه دمى هشيار باشيد!
|
گفتگوى ابراهيم با مشركان
از آن پس او ديگر خود را در غار، زندانى نكرد، و در بيرون و نزديكى غار نيز نماند، قدم فراتر گذاشت و به راهش ادامه داد تا ببيند در دنيا چه مى گذرد و چه خبر است؟ همچنان رفت و رفت تا به جائى رسيد كه ديد جمعيتى با كمال ادب در كنار هم ايستاده يا نشسته اند، و ستاره زيبا و درخشان زهره را كه در آسمان در نزديكى ماه ديده مى شد نگاه مى كنند آنها ظاهراًزهره را خداى خود مى دانستند و در آن لحظه داشتند آن را مى پرستيدند!
ابراهيم در دل، افسوس خورد كه چرا اينها به جاى خداى حقيقى، ستاره زهره را مى پرستند، ولى با خود گفت:
افسوس خوردن در دل بدرد نمى خورد بايد اين جمعيت را راهنمائى كنم و از گمراهى نجات دهم، اما چگونه؟ بهتر اين است كه نخست خود را در ظاهر با آنها هم عقيده نمايم تا مرا بپذيرند و وقتى پذيرفتند آنگاه در فرصت مناسب به آنها بفهمانم كه ستاره زهره، خدا نيست...
با اين تصميم نزد آنها رفت و گفت:
برادران! خواهران! به به چه ستاره درخشنده و زيبا و دل ربائى! همين خدا است!...
ستاره پرستان، ابراهيم را به جمع خود پذيرفتند و از اينكه يك نوجوان دين آنها را قبول كرده بسيار خوشحال شدند و با آغوش گرم از ابراهيم استقبال كردند.
ابراهيم همچنان در ظاهر با آنها بود و كنار آنها به ستاره زهره نگاه مى كرد، كم كم ستاره زهره از نظرها ناپديد گرديد، ابراهيم كه فرصت مناسب را بدست آورده بود برخاست و خطاب به آنها گفت:
خير، من از عقيده ام برگشتم، اين ستاره خدا نبود، زيرا خدا يك وجود ثابت است نه در حال حركت و تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى، حركت دهنده و تغيير دهنده اى ميخواهد) من از عقيده شما استعفاد دارم!....
بيانات شيرين و پرشور و منطقى ابراهيم، بسيارى از ستاره پرستان را هاج و واج و سرگشته بر جاى ميخكوب كرد همگى در دل نسبت به اين خدا يعنى خدا بودن ستاره زهره شك كردند ابراهيم نيز با گفتن چند جمله ديگر از جمع ستاره پرستان دور شد.
در برابر ماه پرستان!
ابراهيم به راه خود ادامه داد و اين بار ناگهان چشمش به جمعيت ديگرى خورد و ديد آنها در برابر ماه كه با درخشش خاص بر صفحه زيباى آسمان ظاهر شده بود ايستاده اند و دارند ماه را پرستش ميكنند! نزد آنها رفت و باز براى اينكه اين گروه نيز او را به جمع خود بپذيرند، در ظاهر گفت: به به، چه ماه درخشنده و دلپذير و زيبائى، خداى من همين است!
اين سخن ابراهيم، ماه پرستان را بر آن داشت كه با آغوشى باز از ابراهيم استقبال كنند و از او كه به جمع آنها پيوسته صميمانه تشكر نمايند، ابراهيم در كنار آنها، به چهره درخشان ماه نگاه كرد و در ظاهر، همچون آنها ماه را به عنوان خدا سجده كرد، ولى وقتى ماه نيز مانند ستاره زهره غروب كرد، ابراهيم برخاست با چشمانى نافذ به ماه پرستان نگاه كرد و گفت: اين خدا نيست چرا كه ماه هم در غروب و حركت و تغيير است، در حالى كه خدا نبايد در حال دگرگونى باشد، خداحافظ، من رفتم، و از اين عقيده هم برگشتم و اگر خدا مرا هدايت نكند در صف گمراهان قرار خواهم گرفت!...
بدين ترتيب، ابراهيم با استفاده از يك فرصت مناسب و با يك استدلال نيرومند بر فكر و عقيده ماه پرستان ضربه زد و آنها را براى قبول خداى حقيقى آماده ساخت...
در جمع خورشيدپرستان
ابراهيم در دل شب، تنها در بيابان قدم بر مى داشت، در حالى كه دلش سرشار از نور ايمان و پيوند با خداى حقيقى بود، وقتى كه شب به آخر رسيد و هوا روشن شد ناگهان نگاهش به جمعيتى خورد كه به صف ايستاده اند تا خورشيد از پشت كوه سر بر آورد و آنرا پرستش كنند. آنها خورشيد را خداى خود مى دانستند و آنرا سجده مى كردند.
ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است و آنها نيز او را به جمع خود پذيرفتند همه در انتظار طلوع خورشيد بودند. وقتى كه خورشيد عالمتاب با آن درخشش زيبايش طلوع كرد، ابراهيم فرياد زد:
خداى من همين است و اين از همه درخشنده تر است...
ابراهيم تا غروب با آنها بود اما همينكه خورشيد در افق مغرب پنهان شد خطاب به آنها گفت:
من از عقيده خود برگشتم و از خدا دانستن خورشيد صرفنظر كردم زيرا خورشيد نيز همچون ستارگان و ماه، در حال حركت و تغيير است، در صورتى كه خدا بايد لحظه اى از پديده هايش جدا نگردد و اسير و محكوم قانونهاى طبيعت نباشد، وانگهى هر حركتى، حركت دهنده اى مى خواهد.
به اين ترتيب، ابراهيم با بيان ساده و منطقى خود، خورشيدپرستان را هم دچار ترديد كرد و بذر خداشناسى حقيقى را در دل آنها پاشيد سپس از آنها جدا شد و در حاليكه آشكارا از اين مرامهاى باطل اظهار بيزارى مى كرد گفت: من از اين خدايان ساختگى بيزارم و خدائى را قبول دارم كه آفريننده همه آسمانها و زمين و ماه و خورشيد است من به چنين خدائى رو مى كنم و هرگز راه شرك را نمى پيماييم.
به اين ترتيب ابراهيم در همان سن سال نوجوانى براى راهنمائى مردم قدم به جامعه گذاشت، او بصورتى بسيار عالى و اخلاقى از فرصت هاى بدست آمده استفاده كرد، و مردم را از پرستش خدايان ساختگى دور ساخت...
فصل سوم: خداشناسى و معاد
دو اصل و پايه كلى وجود دارد كه اديان توحيدى در تمام زمانها بر آن دو اصل كلى قرار داشته است: يكى اصل اعتقاد به خداوند يكتا و بى همتا و ديگرى اصل ايمان به معاد، يعنى زنده شدن مردگان در روز قيامت و رسيدگى به حساب آنها
پيامبران در آغاز دعوت خود بيشتر سخن از خدا و روز قيامت مى گفتند و مردم را نخست به قبول خدا و سپس روز قيامت دعوت مى كردند، روشن است كسى كه مردم را به ايمان آوردن به خدا و روز قيامت فرا مى خواند خود نيز بايد، نه تنها عقيده به خدا و روز قيامت داشته باشد، بلكه بايد در اين عقيده، به مرحله يقين رسيده باشد و كوچكترين شكى درباره ى خدا و روز قيامت در دل او نباشد، تا گفتارش با كردارش يكى شود و در دل مردم بنشيند.
نشانه هاى خدا
ابراهيم هم كه قهرمان خداپرستى است و مردم او را به اين عنوان مى شناسند، بايد در خداپرستى و عقيده به روز قيامت يقين داشته باشد تا در اين راه ثابت قدم و استوار گردد و از هيچ مانعى نترسد.
از اين رو ابراهيم نخست با تحقيق و مطالعه بر روى نشانه هاى خدا يقين پيدا كرد كه جهان را خدا آفريده است، او با ديدن گياهان رنگارنگ و گلهاى گوناگون و دريا و دشت و كوهها و خورشيد و ماه و ستارگان چشمك زن و نظم عجيب آنها پى برد كه خداوند بزرگ آنها را آفريده و به حركت در آورده و به آنها نظم و ترتيب بخشيده است.
از آنجا كه ابراهيم، پيوسته بطور جدى در اين باره فكر مى كرد و عملاً تلاش مى نمود، و سعى فراوان داشت كه بر اوج يقينش بيفزايد، خداوند نيز او را يارى مى كرد، از جمله، ديد وسيعى به او عطا كرده پرده ها را از برابر چشمش كنار زد، و اسرار پنهان را بر او آشكار ساخت، ابراهيم لحظاتى طولانى در گوشه اى در زمين مى نشست و به نقطه اى خيره مى شد، انگار به معراج رفته و در آسمانها سير مى كند، آنقدر در اين راه كوشيد و تلاش كرد كه دلش سرشار از عشق به خدا گرديد، و در فكرش ديگر هيچگونه شك و ترديدى درباره ى وجود خدا باقى نماند.
مشاهده ى عينى معاد
ابراهيمعليهالسلام
، نشانه هاى عينى يكتائى خدا را با تمام وجود در طبيعت و تغيير و تحول موجودات طبيعى، در گردش شب و روز و در طلوع و غروب اجرام كيهانى ديده و ايمان راسخ يافته كه با قلبى آكنده از عشق و ايمان در برابر ستاره پرستان مى گويد: من غروب كنندگان را دوست ندارم
.
و در برابر ماه پرستان مى گويد: پروردگارم اگر مرا راهنمائى نكند مسلماً از جمعيت گمراهان خواهم بود
و در برابر خورشيدپرستان مى گويد: من از همه ى اين معبودهاى ساختگى كه شريك خدا قرار داده ايد بيزارم
.
و خلاصه در برابر بت پرستان و نمرودپرستان فرياد مى زند انى وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض حنيفاً و ما انا من المشركين: من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم
.
لازم بود علائم و نشانه هاى قيامت و كيفيت زنده شدن مردگان را نيز علاوه بر ديدن با چشم حقيقت بين دل، با چشم ظاهر نيز ديدار كند، تا در برابر منطق پوچ نمرود
، با بيانى رسا بگويد ربى الذى يحيى و يميت: خداى من كسى است كه مى ميراند و زنده مى كند
.
يكبار ديدن يك منظره، اندكى دل او را پريشان كرد، روزى در كنار دريا عبور مى كرد ديد حيوان مرده اى در كنار دريا در ميان آب افتاده و حيوانات دريائى و خشكى به او حمله مى كنند و كم كم او را مى خورند بطورى كه لحظاتى بعد، تمام بدن آن مرده جزء بدن حيوانات دريائى و خشكى شد. ابراهيم گويا براى اولين بار به چنين وضعى برخورده بود و از اينرو، اين انديشه به دلش راه يافت كه:
اگر تمام بدن اين مرده، جزء بدن حيوانات مختلف دريائى و صحرائى شده در روز قيامت تكه هاى بدن او چگونه در كنار هم جمع ميشود و آن حيوان دوباره زنده ميگردد؟
البته ابراهيم به روز قيامت و زنده شدن مردگان در آن روز، يقين پيدا كرده بود ولى مى خواست بر يقينش در اين مورد خاص نيز بيفزايد، از اين رو دست به سوى خدا بلند كرد و عرض كرد: خدايا، به من بنمايان كه چگونه مردگانى را زنده مى كنى؟
خداوند به او فرمود:
مگر تو ايمان به روز قيامت ندارى؟
عرض كرد:
چرا، ايمان دارم ولى مى خواهم دلم سرشار از اطمينان و يقين گردد.
منظور ابراهيم رسيدن به عاليترين درجه يقين بود، و به همين دليل با نيتى پاك و دلى صاف، از خدا كمك خواست، خداوند هم به او لطف كرد تا دل و جانش صد در صد آرام گيرد و به او فرمود:
اى ابراهيم، چهار پرنده را بگير و سر آنها را ببر، و سپس گوشت بدن آنها را بكوب و بهم مخلوط كن، آنگاه آن گوشت كوبيده شده را ده قسمت كن و هر قسمتش را بر سر كوهى بگذار و سپس در جائى بنشين و آنها را به اذن من (خداوند) به سوى خود بخوان...
ابراهيم چهار پرنده را كه بعضى ميگويند خروس و اردك و طاووس و كلاغ بوده گرفت و آنها را كشت و گوشت آنها را تكه تكه و مخلوط ساخت و به ده قسمت كرد و هر قسمت را بر سر كوهى قرار داد و سپس كمى دورتر رفت و در جائى نشست و در حالى كه منقارهاى آن چهار پرنده در دستش بود، صدا زد:
اى پرندگان با اجازه خدا به سوى من بيائيد!
در همان لحظه، گوشتهاى مخلوط شده پرندگان به هم پيوست و مجدداً روح در آنها دميده شد و تن هاى هر كدام به منقارهاى خود پيوستند.
ابراهيم در نهايت شگفتى ديد كه چهار پرنده، زنده شدند و در برابر چشمانش مشغول برچيدن دانه هائى هستند كه بر روى زمين ريخته بود.
با اين معجزه خداوندى، ابراهيم به روشنى ديد كه مردگان به اذن خدا زنده مى شوند و با ديدن اين منظره دلش سرشار از يقين شد و آرام گرفت و به پيشگاه بارى تعالى عرض كرد:
آرى خداوند بر همه كارى قدرت دارد، و مردن و دوباره زنده شدن هم در دست او است.
ورود به شهر بابل
بابل شهر پر جمعيت و بسيار زيبا، پايتخت حكومت نمرود بود و در اين شهر نسبت به شهرهاى ديگر جلوه هاى بت پرستى و فساد و ناپاكى، بيشتر ديده مى شد نمرود و نمروديان غرق در تجملات و زرق و برق ظاهرى و بت پرستى و آلودگيهاى حيوانى بودند و بسيارى از مردم مستضعف را اسير و برده خود كرده بودند ابراهيم پس از آمادگى فكرى و يقين به خدا و معاد كاملاً مهيا شد كه به اين شهر رود و يك تنه عليه طاغوتيان زمان (نمرود) قيام كند و به راهنمائى مردم بپردازد و آنها را نخست از عقيده هاى خرافى و بت پرستى نجات دهد و سپس از چنگال نمروديان برهاند و به يكتاپرستى دعوت نمايد روشن است كه در اين مأموريت كار ابراهيم بسيار بزرگ و دشوار بود اما او با اراده اى محكم تصميم گرفت كه اين راه را تا رسيدن به هدف و انجام رسالت خود ادامه دهد...
فصل چهارم: شيوه مبارزه ابراهيم با بت پرستان در شهر بابل
ابراهيم در شهر بابل
بابل پرجمعيت ترين شهرهاى آن زمان (كه فعلاً از شهرهاى عراق است) كه آن را عروس شهرها مى ناميدند از سرزمينهاى شگفت انگيز جهان بود و بر حكومت بين النهرين مردى ظالم و ستمگر سلطه داشت، مردمش عده اى غرق در عيش و نوش و عده اى غرق در خرافات و تبعيضات و بى عدالتى و بت پرستى و شخص پرستى بودند، آلودگيهاى اخلاقى و اجتماعى از در و ديوار آن مى باريد، طاغوتى بسيار خودخواه و مغرور بنام نمرود (نى نياس) بر مردم حكومت مى كرد. زنجيرهاى استعمار و استثمار مردم را به سوى خرافات و بت پرستى و طاغوت پرستى كشانده بود، بطورى كه مردم در پرتگاه سراشيبى و سقوط قرار گرفته بودند.
در اين شرائط خداوند بزرگ اراده كرد كه مستضعفان را نجات دهد و از يوغ ظلم و ستم رهائى بخشد، براى اين كار هيچكس جز ابراهيم قهرمان نستوه تاريخ شايسته نبود كه بتواند از عهده اين كار بزرگ برآيد.
ابراهيم در حالى كه سراسر قلبش را توحيد و خداشناسى فرا گرفته بود خود را آماده ورود به شهر بابل كرد. ورود ابراهيم، نوجوان ناشناس به شهر بابل شهرى كه در خفقان كامل به سر مى برد، و جاسوسان نمرودى بر هر سوى شهر نظارت مى كردند، و افراد مشكوك را دستگير مى كردند و به سوى زندان و دادگاههاى فرمايشى روانه مى ساختند، بسيار دشوار بود.
ولى ابراهيم با رعايت احتياط، با دلى قوى و توكل به خداى بزرگ به كمك مادر و بعضى از بستگان، بى آنكه دستگاه نمرودى متوجه شود، وارد شهر شد، او كه بيش از سيزده سال در غار و كنار كوه و در دشت و بيابان و دور از هرگونه آلايش بسر برده بود اكنون وارد شهرى مى شود كه پر از آلايشها و خرافات و تجمل پرستيها مى باشد.
ابراهيم از نزديك همه چيز را ديد و از همه اوضاع و احوال آگاه گرديد، او دريافت كه حكومت وقت بت پرستى را وسيله ى مؤثرى براى تحميق و تخدير افكار ساده مردم قرار داده و سخت از آن حمايت و هرگونه توهين و اهانت به بتها را يك گناه بزرگ مى شمرد. ابراهيم خود را آماده ساخت، مردانه به صحنه آيد، مردم ساده انديش را از اينگونه خرافات نجات بخشد و آنها را از زير يوغ ظلم و ستم نمرود جبار برهاند.
آغاز مبارزه با بت پرستان
ابراهيم در اين زمان، پدرش را از دست داده بود، شخصى به نام آزر كه پدر مادر يا عمو و يا استاد نجارى ابراهيم بود، از ابراهيم سرپرستى مى كرد. او ابراهيم را دوست مى داشت. و به اين خاطر ابراهيم او را به عنوان پدر مى خواند.
آزر از بت سازان و بت فروشان معروف آن زمان بود، و در دربار نمروديان نيز يك فرد معروف مقرب به شمار مى آمد اما به مصداق آنچه كه در مثلها آمده از جمله در اين مصراع عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد مقام آزر در دستگاه نمرودى باعث شد، كه ابراهيم كمتر مورد سوءظن دستگاه قرار گيرد، و ابراهيم بهتر بتواند از نزديك اوضاع و احوال را بررسى كند و به موقع ضربه هاى انقلابى خود را بر فرق حكومت جبار نمرودى وارد سازد.
ابراهيم دعوت خود را از آزار شروع كرد، چه آنكه آزر از بت سازان و افراد معروف حزب نمرودى بود، اگر او هدايت مى شد، بسيارى به پيروى از او هدايت مى شدند.
در قرآن مجيد در حدود دوازده مورد ديده مى شود كه طى آنها ابراهيم با كمال احترام و نرمش، در پرتو استدلالهاى قوى و نيرومند علناً آزر را دعوت به پرستش خداى يگانه كرد و از بت پرستى بر حذر داشت
و براى اينكه عاطفه آزر را به خود جلب كند غالباً او را به عنوان پدر مى خواند، او قوانين جاذبه را در اين مورد كاملاً رعايت مى كرد، اكنون به اين چند آيه قرآن توجه كنيد:
ابراهيم به آزر رو كرد و گفت:
اى پدر! چرا چيزى كه نه مى بيند و نه مى شنود، و نه مى تواند هيچگونه نفعى به تو برساند مى پرستى؟
اى پدر! من داراى آگاهيهائى هستم كه تو از آن بهره مند نيستى، از من پيروى كن، تو را به راه راست هدايت خواهم كرد.
اى پدر! پيرو شيطان مباش، چرا كه شيطان از خداى مهربان، نافرمانى مى كند.
اى پدر! من ترس آن دارم كه تو اين روش را ادامه دهى و در نتيجه مشمول عذاب خداى مهربان گردى، و همنشين و هم كاسه شيطان شوى.
غرور آزر
آزر به جاى اينكه اندرزهاى خيرخواهانه ابراهيم را گوش دهد، سخت بر او برآشفت حتى او را تهديد كرد و با كمال غرور به او گفت: آيا تو از پرستش خدايان من دورى مى كنى؟ اگر از اين فكر و از اين روش دست نكشى تو را سنگسار خواهم كرد، دور شو از اينجا كه به اين زودى تو را نبينم
گرچه با اين گفتار خشن آزر، ابراهيم ناراحت مى شد، اما او احساسات خود را كنترل كرد، و با كمال ملايمت و نرمش گفت:
درود بر تو، بزودى براى تو از خدايم طلب آمرزش مى كنم، پروردگارم نسبت به من مهربان است.
ابراهيم با وجود برخورد تند سرپرستش آزر، روحيه خود را از دست نداد، بلكه پشت كار را گرفت و در هر فرصت مناسبى، آزر را به سوى خدا دعوت كرد اما سرانجام پا را فراتر گذاشت و او و پيروانش را مورد سرزنش قرار داد و گفت:
آيا براستى بتها را خدايان خود انتخاب مى كنيد؟ تو و جمعيت تو را در گمراهى آشكار مى بينم
و در فرصت ديگر به آزر و پيروانش گفت:
اين تمثالها و مجسمه ها چيست كه شما در برابر آنها سجده مى كنيد و آنها را شب و روز پرستش مى نماييد؟
آنها گفتند؛ نياكان و پدران ما چنين مى كردند ما هم روش آنها را ادامه مى دهيم.
ابراهيم با كمال قاطعيت گفت:
حتماً بدانيد كه شما و پدرانتان در گمراهى آشكار هستيد.
گفتند: آيا با ما شوخى مى كنى يا حقى آورده اى؟!
ابراهيم گفت: مسلم و جدى بدانيد كه خداى شما پروردگار آسمانها و زمين است كه آنها را آفريد و من گواهى مى دهم كه خدا همين است نه بتها و خدايان ساختگى...
به اين ترتيب ابراهيم مرحله به مرحله در دعوت خود به پيش رفت ولى وقتى كه ديد نصايح و استدلالها و نرمش او در آن تيره بختان كوردل اثر نمى كند ديگر نرمش نشان نداد، سخنش را عوض كرد و آشكارا از آنها بيزارى جست و اعلام داشت كه من بدون ترديد از معبودهاى ساختگى شما بيزارم.
نكته ها
قبل از ادامه ى داستان، يك جمع بندى كلى مى كنيم و نتايجى از آن مى گيريم، از اين فراز از تاريخ زندگى ابراهيم امور زير استفاده مى شود كه بايد براى ما، الگو و سرمشق گردد:
۱- ابراهيم با اينكه يك نفر بود، تحت تأثير افكار جمعيت قرار نگرفت، و در برابر روش باطل همه مردم و امپراطورى عظيم نمرودى راه حق در پيش گرفت و بر ضد عقيده پوچ آنها برخاست، و تقليد كوركورانه آنها را از پدرانشان، گمراهى خواند،
۲- در آغاز چون شرايط، سخت بود، ابراهيم به صورت ناشناس وارد صحنه شد، و قانون اهم و مهم را كه در اسلام از آن به عنوان تقيه و تاكتيك ياد مى شود رعايت كرد.
۳- ابراهيم در اين موقع جوانى كمتر از بيست ساله بود، و نيروى جوانى را در جهت هدايت و نجات انسانها از فساد فكرى و معنوى و مادى صرف كرد، و اين درس بزرگ را به همه بخصوص جوانان آموخت.
۴ - قبل از شروع مبارزه، از نزديك، اوضاع و احوال را تحت مطالعه قرار داد و آگاهانه وارد مبارزه شد نه آنكه بقول معروف بى گدار به آب بزند.
۵- او نخست از سرپرست و بستگان خود شروع كرد تا با كمك آنها وارد صحنه گردد.
۶- او مى دانست كه كجا بايد افراد را جذب كرد و چگونه، با برنامه جذب، افراد را بسوى حق كشاند و كجا بايد دفع كرد، از اين رو جاذبه را بر دافعه مقدم داشت (چنانكه در همه جا حتى در قوانين تكوينى خلقت، جاذبه بر دافعه تقدم دارد).
۷- مراحل تبليغ خود را با نرمش شروع كرد، و با كمال ملايمت و استدلال و جلب عواطف دشمن، وارد گرديد، تا استدلال و گفتارش در دل دشمن بنشيند، چنانكه در پاسخ تهديد عمويش به سنگسار كردن با جمله سلام عليك من براى تو استغفار خواهم كرد آغاز به سخن كرد.
۸- وقتى كه دريافت سرپرستش آزر و ساير بستگان و اطرافيان آزر، دست از عقيده باطل خود بر نمى داند، ملاحظه كارى نكرد، بلكه با كمال قاطعيت عقيده خود را ابراز داشت و از آئين ناپاك و آلوده بستگان و نزديكان و ساير مردم بيزارى جست.
۹- تهديدات دشمن در آن شرايط سخت، حتى سرپرستش به سنگسار كردن، او را از پاى در نياورد، بلكه همچنان به راه خود ادامه داد.
۱۰- در تمام برخوردها، مكرر از خدا سخن به ميان آورد، اتكاء و توكلش به خدا بود، و در حقيقت اين خودجوشى قهرمانى را در پرتو ايمان به خدا بدست آورده بوده و ادامه مى داد.
فصل پنجم: نبوت ابراهيم و برخوردهاى شديد او بامشركان
نبوت و پيامبرى در نوجوانى
به خوبى روشن نيست كه حضرت ابراهيم در چه سن و سالى به مقام پيامبرى رسيد ولى از قرائن تاريخى استفاده مى شود كه وى در سنين نوجوانى به اين مقام رسيده است.
از سوره مريم چنين بر مى آيد كه ابراهيم وقتى با آزر روبرو شد و او را به خداپرستى دعوت كرد پيامبر بود.
مى دانيم كه اين ماجرا قبل از درگيرى شديد ابراهيم با بت پرستان و داستان آتش زدن او بود، با توجه به اينكه طبق نقل بعضى از مورخان، ابراهيم به هنگام آتش سوزى ۱۶ ساله بود به اين ترتيب مى بينيم ابراهيم در همان آغاز نوجوانى، رسالت بزرگ نجات انسانها را بر دوش گرفته بود.
به هر حال او در اين سن و سال، جنبه و توانائى فكرى آن را پيدا كرد كه با اراده ى قوى خود در برابر سيل خروشان تعصبهاى بت پرستان يك تنه ايستاده و كمترين ترس و وحشتى به خود راه ندهد، از اين رو خداوند در قرآن (سوره ى نحل آيه ى ۱۲۰) از او به عنوان يك امت ياد مى كند، و اثر حركت او را همچون اثر يك جمعيت فشرده و آگاه و متعهد مى داند در حالى كه قرآن كريم از هيچيك از پيامبران با اين تعبير (همچون امت) ياد نكرده است.
برخوردهاى قاطع و عملى
درگيرى و مبارزه ابراهيم با بت پرستان هر روز شديدتر از روز قبل مى شد، و مرحله تازه اى مى يافت، در مرحله اول (چنانكه گذشت) گفتيم با سرپرستش آزر و گروه او، روبرو گرديد و مدتى با استدلال و نصايح و اندرزهاى محبت آميز: او و گروه او را بسوى خدا دعوت كرد، ولى آزر سخنان ابراهيم را رد كرد، و حتى ابراهيم را سخت تهديد نمود، وقتى كه براى ابراهيم ثابت شد كه آزر دشمن خدا است از آزر بيزارى جست
اين بيزارى براى آن بود كه به همه مردم آن زمان بفهماند كه او با تمام وجود از آئين بت پرستى بيزار است و حتى در اين راه از سرپرستش نيز دورى نموده است. ولى جالب اين است كه ابراهيم از لجاجت و سركشى آزر، و گروه او هيچگونه نااميد نشد و فكر نكرد حال كه حتى خويشان او هم حاضر به قبول دعوتش نيستند، پس كارش نتيجه بخش نسيت، و بايد از كار دست بكشد، بلكه با روحى سرشار از اميد به پيگيرى رسالت خود پرداخت و از زمان قبل بهتر و گرمتر كار خود را دنبال كرد و در اين راه از هيچگونه سرزنشى نهراسيد.
به عنوان نمونه: روزى كنار بتها و بت پرستان آمد، بتها را تحقير كرد و با دست اشاره به آنها كرد و گفت: اين كالبدهاى بى روح فاقد نفع و ضرر چيست كه شما آنها را مى پرستيد؟ از اين كار دست برداريد و اينقدر خود را در برابر اين مجسمه هاى پوچ كوچك نكنيد!...
روز ديگر آزر، بتهائى را به ابراهيم داد تا مانند ساير فرزندان وى آنها را به بازار ببرد و بفروشد، ابراهيم بتها را گرفت، ريسمانى به گردنشان بست و آنها را روى زمين كشيد و فرياد زد، كيست چيزى را بخرد كه نه سودى دارد و نه زيانى؟!
روز ديگر بتها را در ميان لجن كنار آب انداخت و از آنجا كشاند و زير آب برد و گفت:
اى بتها بخوريد و بياشاميد، سخن بگوئيد!...