محاكمه ى ابراهيم هنگام هجرت يا تبعيد
وقتى كه ابراهيم با همسرش و لوط و... خواستند پايتخت (بابل) را به عنوان تبعيد يا هجرت، ترك كنند، اموال خود از جمله گوسفندان خود را نيز برداشتند و بابل را به سوى فلسطين ترك كردند
از دستگاه نمرودى به مأموران دستور داده بودند كه اموال ابراهيم را توقيف كنند، مأموران مسير راه هم طبق اين دستور اموال ابراهيم را مصادره و توقيف كردند، ابراهيم در اين خصوص بسيار با آنها گفتگو كرد و با بيانات مستدل خود ثابت كرد كه آنها چنين حقى ندارند، و او هرگز از اموال خود دست بر نمى دارد.
ماجراى ابراهيم و مأموران به اصطلاح به دادگاه كشيده شد، ابراهيم در حضور قاضى تمام مطالب را صريح و قاطع بيان كرد و ادامه داد كه من (و همسرم) سالها زحمت كشيده ايم و اين اموال را بدست آورده ايم، اگر مى خواهيد اموال مرا مصادره كنيد، پس اين سالهاى عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده را هم برگردانيد!
قاضى در بن بست منطق بسيار قوى ابراهيم قرار گرفت و ناگزير او را تصديق كرد، به مأموران گفت:
ابراهيم راست مى گويد، اگر اموالش را ضبط مى كنيد پس بايد مدتى از عمرش را برگردانيد كه صرف كسب اموال از راه صحيح كرده است.
ماجراى گفتگوى ابراهيم و قاضى، و محكوميت مأموران را به نمرود گزارش دادند، نمرود كه هر لحظه مى خواست از ابراهيم خلاص شود، و هر چه زودتر ابراهيم از بابل و اطراف، به نقطه دورى برود، بى درنگ گفت: معطل نكنيد بگذاريد ابراهيم زودتر برود، هر چند اموال خود را نيز با خود ببرد، اگر در اينجا بماند دين شما را فاسد كرده و به عقيده شما نسبت به خدايان آسيب مى رساند.
به اين ترتيب ابراهيم كه هيچگاه حاضر نبود زير بار زور برود، از اين مرحله نيز گذشت و به سوى سرزمين قدس، شهر پيامبران و اولياى خدا روانه شد.
گرچه او با جمعيت اندكش هرجا مى رفت، او را نمى شناختند، همدم او نمى شدند و گاهى هم باعث مزاحمتش مى شدند، اما قلب تپنده او پر از آرامش و اطمينان و توكل به خدا بود، مى گفت: انى ذاهب الى ربى سيهدين: من (هرجا بروم) به سوى پروردگارم مى روم، او راهنماى من است و با هدايت او ترسى ندارم.
آرى هدف او خدا بود، و هرجا كه ايستادگى مى كرد، مى خواست فرمان خدا اجرا بشود، و ستم ستمگران را تاييد نكند، نه آنكه هدف مادى داشته باشد.
آشنائى با هاجر
ابراهيم و ساره و لوط و همراهان از بابل كه بيرون آمدند، كم كم به راه ادامه دادند تا به راه مصر نزديك شدند تا از آن طريق روانه بيت المقدس گردند، از آنجا كه ساره زنى با جمال بود، و مردم آن سامان كه تحت حكومت قبطيان مى زيستند، نوعاً بر اثر دورى از پيامبران و تبليغات آنها، آلوده و ناپاك بودند، ابراهيم، ساره را در ميان صندوقى گذاشت، تا چشمهاى هوس آلود و ناپاك به او نيفتد و به اين ترتيب حجاب و عفت ناموس خود را حفظ كند.
ايالت مصر، حاكمى داشت بنام عزاره، او در مرز ايالت مأمورانى گماشته بود كه يك دهم اموال واردين را به عنوان عوارض و حق گمرك مى گرفتند، مأمورين سر راه ابراهيم را گرفتند و اموال او را بررسى كردند، تا به صندوقى رسيدند، مأمور به ابراهيم گفت: اين صندوق را باز كن، تا اموالى را كه در ميان آنست به حساب آورم و يك دهم عوارض آن را تعيين كنم.
ابراهيم گفت: خيال كن اين صندوق پر از طلا يا نقره است، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولى آن را باز نمى كنم.
مأمور، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را باز كند، ابراهيم به اجبار دژخيمان قبطى، سرصندوق را باز كرد، مأمور وصول، ناگهان ديد زنى در ميان صندوق است، پرسيد: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابراهيم گفت: اين زن همسر من و دختر خاله من است.
مأمور پرسيد: چرا او را در صندوق پنهان كرده اى؟
ابراهيم گفت: غيرتم نسبت به ناموسم مرا بر آن داشت كه اين كار را بكنم تا چشم ناپاكى به او نيفتد.
مأمور گفت: تو را آزاد نمى كنم تا حاكم اين ايالت را در مورد تو و اين زن آگاه سازم.
به دنبال اين ماجرا، مأمور براى حاكم پيام فرستاد و او را از جريان مطلع كرد، حاكم فرمان داد فوراً صندوق را نزد او ببرند، وقتى كه دژخيمان براى انجام فرمان حاكم آمدند صندوق را ببرند ابراهيم گفت: من صندوق را نمى دهم و از آن جدا نمى شوم مگر اينكه مرا بكشيد به حاكم خبر دادند كه جريان از اين قرار است، حاكم دستور داد بزور صندوق و ابراهيم را نزدش ببرند و به اجبار، ابراهيم را با صندوق نزد حاكم بردند.
به ابراهيم گفت: صندوق را باز كن!
ابراهيم گفت: خانواده و دختر خاله ام در ميان صندوق است، حاضرم تمام اموالم را بدهم و در صندوق را باز نكنم.
حاكم سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه صندوق را باز نمايد، وقتى كه صندوق باز شد و چشم حاكم به ساره افتاد، به طرف ساره دست درازى كرد در همين لحظه ابراهيم از شدت غيرت به سوى خدا متوجه شد و عرض كرد: خدايا دست حاكم را از همسر و دختر خاله ام كوتاه كن، پس از اين دعا دست حاكم در وسط هوا خشك شد بطوريكه نه مى توانست آنرا به سوى خود جمع كند و نه مى توانست به سوى ساره دراز نمايد، حاكم به دست و پا افتاد و به ابراهيم گفت: خداى تو چنين كرد؟ ابراهيم گفت: آرى، خداى من غيرت دارد و گناه را بد مى داند، او ترا از گناه بازداشت.
حاكم گفت: از خدا بخواه دستم را به حال اول باز گرداند، در اين صورت ديگر كارى به همسر تو ندارم، ابراهيم از خدا خواست و دست او خوب شد ولى باز تا چشم او به ساره افتاد، دست به طرف ساره دراز كرد، ابراهيم براى او نفرين كرد، بار ديگر دست حاكم در وسط راه خشك شد.
حاكم به ابراهيم گفت: خداى تو غيرت دارد تو نيز غيرت دارى از خدايت بخواه دستم را خوب كند اگر خوب شدم ديگر اين كار را نمى كنم، ابراهيم گفت: از خدا مى خواهم كه اگر تو قصد تكرار ندارى خوب شوى، حاكم گفت: بسيار خوب همين گونه دعا كن، ابراهيم همين گونه دعا كرد و دست حاكم خوب شد.
وقتى كه حاكم اين غيرت و معجزه ى بزرگ را از ابراهيم ديد، بسيار به او احترام كرد و گفت: در اين سرزمين آزاد هستى، هر جا مى خواهى برو، ولى من يك درخواستى از تو دارم.
ابراهيم گفت: درخواستت چيست؟
حاكم گفت: دوست دارم به من اجازه دهى كنيزى را كه با جمال و با كمال است به همسرت بخشم تا خدمتگزار او باشد.
ابراهيم قبول كرد، حاكم آن كنيز را كه نامش هاجر بود به ساره بخشيد و احترام شايانى از ابراهيم كرد و دستور داد، عوارض و حق گمرگ از او نگيرند و كسى مانع او نشود.
ابراهيم نيز به او احترام كرد و از او تشكر نمود. او آنچنان دلباخته ابراهيم گرديد كه گفت:
اى ابراهيم تو با اين برنامه ات مرا به دين خودت جذب كردى
.
به اين ترتيب، غيرت ابراهيم، دعا و نفرين به موقع او، و اخلاق نيك او، اين چنين زمامدار مقتدر آن ايالت را رام كرد و او با كمال شرمندگى عذرخواهى كرد و فوق العاده به ابراهيم احترام نمود، و آئين ابراهيم در دلش جاى گرفت.
نكته ها:
۱ - ابراهيم براى خدا قبول كرد كه تبعيد شود يا هجرت كند، و از وطن خود دور گردد.
۲ - او هيچگاه تسليم زور نمى شد، و در محاكمه اش در مورد گذاشتن اموالش در بابل، قاضى را محكوم كرد.
۳ - او داراى عفت و غيرت بود، و هرگز حاضر نمى شد كه چشم افراد هوسباز به صورت ناموسش بخورد.
۴ - برخوردهاى منطقى آميخته با احترام و اخلاق نيكش موجب جذب حاكم مصر به آئين توحيدى ابراهيم گرديد.
۵ - تشكر او از حاكم، و قبول هديه ى حاكم (كه در اين مورد بجا بود) راه ديگرى بود كه او براى نفوذ در دلها، انتخاب كرد، چنانكه قرآن ابراهيم را حليم (شخص وزين و متين و خوش اخلاق) خوانده است.
فصل دوازدهم: اخبار هجرتگاه يا تبعيدگاه
ابراهيم و لوط در هجرتگاه
در قرآن ۳۱ بار سخن از هجرت به ميان آمده است، هجرت بر دو گونه است:
۱ - هجرت درونى ۲ - هجرت برونى، ابراهيم هزاران سال پيش، يعنى از همان آغاز زندگى، از درون ذاتش، از ظلمت به سوى نور هجرت كرده بود و اصيل ترين هجرت همين است كه موجب هجرتهاى ديگر خواهد شد و ديديم كه بدنبال مبارزاتى قهرمانانه سرانجام دست به يك هجرت برونى نيز زد.
هدف او از اين هجرت، دورى از توقف و عقب گرد، و تجديد حيات و رهائى از اسارت به سوى آزادى و توسعه قيام الهى خود بود.
در قرآن، آيه ى ۱۰۰ از سوره ى نساء مى خوانيم: آنانكه (در مواقع لازم) در راه خدا هجرت مى كنند، فوائد و امتيازات بسيارى در جهت پيروزى خود و كوبيدن دشمن بدست مى آورند و اگر در اين راه جان خود را از دست بدهند، پاداش آنها بخصوص در نزد خدا محفوظ است
به هر حال ابراهيم دست به اين هجرت (يا تبعيدى كه توأم با هجرت بود) زد، تا هجرتش منشأ تحولات عظيم و توسعه قيام گردد و بر دامنه تبليغات و دعوتش بيفزايد
هجرتگاه ابراهيم، فلسطين بود، يعنى همان سرزمينى كه هم اكنون تحت اشغال صهيونيستهاى غاصب است، تا خداپرستان اين هجرتگاه را مورد توجه قرار دهند و اين منطقه پر اهميت را كه از نظر استراتژيكى در جهت معنوى و مادى، در طول تاريخ وسيله ى خوبى براى قطع دست غارتگران بين المللى است، از ياد نبرند.
در حقيقت از اين پس، فصل جديدى از زندگى ابراهيم به روى ما باز مى شود و ما با مرحله ى ديگرى از زندگى اين بزرگمرد روبرو مى شويم.
در فلسطين، ابراهيم در قسمت بلند آن و لوط در قسمت پائين (با فاصله ى حدود هشت فرسخ) قرار گرفتند.
ابراهيم پس از مدتى در روستاى حبرون كه اكنون به شهر قدس خليل معروف است ساكن شد.
ابراهيم، سالها در سرزمين فلسطين، مردم آن سامان را به خدا و توحيد دعوت كرد و در ضمن به كار كشاورزى و دامدارى توسعه داد و در سايه كوششهاى او بسيارى از مستضعفين از نظر مادى و معنوى به زندگى بهترى دست يافتند، و جمعيتى به او ايمان آوردند و دلهايشان به نور رهبرى او روشن گرديد.
حضرت لوط نيز چون مبلغى ورزيده از طرف ابراهيم در روستاها و قسمتهاى ديگر فلسطين به پاكسازى و نوسازى مردم در جهت ظاهر و باطن مى پرداخت، به اين ترتيب اين دو يار متعهد، اگر از پايتخت نمرود (بابل) رانده شدند، دعوت و هدايت خود را در نقاط مختلف فلسطين ادامه و توسعه دادند، مردم بر اثر سالها و قرنها دورى از تعليمات پيامبران بقدرى مسخ شده بودند كه دعوت آنها نيز بسيار رنج آور بود، كه رنج آن كمتر از مبارزه با نمروديان نبود.
اسماعيل در زندگى ابراهيم
ابراهيم پس از سالها رنج و زحمت، پس از آنهمه تحمل سختيها و مشقتها، كم كم به سن و سال پيرى رسيد، او دوست داشت پسرى داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد، و در كشاكش زندگى، بى امان با طاغوتيان و منحرفان به مبارزه برخيزد، همسرش ساره، بچه دار نمى شد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: اگر مايل هستى، كنيزت هاجر را به من بفروش شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند تا پس از ما، به راه ما برود، ساره اين پيشنهاد را پذيرفت.
از اين پس هاجر (اين كنيز سياه پوست) نيز همسر ابراهيم بود، پس از مدتى خداوند از هاجر، پسرى به ابراهيم داد، نام اين فرزند را اسماعيل گذاشتند، اين فرزند قلب ابراهيم را لبريز از شادى و نشاط كرد، اسماعيل در حقيقت ثمره ى يك زندگى طولانى و پررنج ابراهيم بود، ابراهيم بارها به خدا عرض كرده بود: خداوند فرزند پاكى به من بده
خداوند به او مژده داده بود كه فرزندى متين و صبور به او خواهد داد
اين همان فرزند بود، كه كانون پريشان و پررنج قلب ابراهيم را صفا مى بخشيد، و يك نگاهش، دردهاى ابراهيم را تسكين مى داد، چرا كه او پاداش يك عمر رنج ابراهيم بود، و خدا او را در سن پيرى به ابراهيم داده بود...
اسحاق در زندگى ابراهيم
طبيعى است كه ساره نيز آرزو داشت، چون هاجر فرزندى داشته باشد، بخصوص وقتى كه چشمش به چهره زيبا و دل آراى اسماعيل مى افتاد، آتش عشقش به داشتن فرزندى همچون اسماعيل، زبانه مى كشيد اين آرزوى هر زنى است، اما از عمر او در اين وقت بيش از صدسال گذشته بود، از نظر عادى هيچگونه روزنه اميدى نبود.
ساره دختر يكى از پيامبران بنام لاحج بود، و در همه فراز و نشيبها با ابراهيم بود، او را تنها نگذاشت، همسر مهربان و شريك شادى و غم ابراهيم بود، طبيعى است كه گاه به ابراهيم مى گفت كه من نيز فرزندى مى خواهم تا ثمره ى عمرم باشد، و كانون قلبم با ديدار او روشن و گرم شود.
ابراهيم نيز همسرش ساره را دوست داشت، محبت هاى او را فراموش نمى كرد، هر چند او و خودش در سن و سال پيرى بودند و اميدى به فرزند نبود، اما ابراهيم، امدادهاى غيبى را بسيار ديده بود، و بخوبى دريافته بود كه اگر با دلى پاك و زبانى راست و عملى شايسته به سوى خدا رفت، خداوند او را نااميد نخواهد كرد، از خدا خواست كه از ساره نيز فرزندى پاك به او عنايت كند، سرانجام چنانكه خواهيم گفت، اين دعا نيز كه از دل مرد خدا بر مى خواست، با اينكه غير عادى بود به استجابت رسيد و مژده فرزندى بنام اسحاق به ابراهيم داده شد...
مأموران عذاب، و مأموران مژده
خداوند همواره به مردان پاك و صالح، عنايت خاص دارد، و حتماً پاداش آنها را در دو جهان خواهد داد، و به عكس افرادى كه در بيراهه ها قدم بر مى دارند، خدا مدتى به آنها مهلت مى دهد، و توسط پيامبرانش، حجت را بر آنها تمام مى كند، وقتى كه آنها از اسب غرور به پائين نيامدند، سرانجام عذاب الهى گرفتار خواهند شد.
ابراهيم چون مردانه با كمال خلوص در راه خدا گام بر مى داشت، همواره از امدادهاى غيبى خداوند برخوردار بود، كه يكى از آنها استجابت دعاى او - حتى دعاهاى غير عادى او - بود.
و از آن سو حضرت لوط فرستاده ابراهيم، كه شب و روز مردم را به سوى خدا و پاكى دعوت مى كرد، ولى مردم راه كثيف سابق خود را ادامه دادند، بخصوص در شهوترانى و لواط و انحرافات جنسى غرق بودند، سخنان عميق و دلسوزانه لوط را بباد استهزاء گرفتند، اكنون وقت آن رسيده، نوبت كيفر بدكار و پاداش نيكوكار. روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا ۹ نفر يا ۱۱ نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند
ابراهيم كه در مهمان نوازى شهره آفاق بود، به تصور اينكه اينها مهمان هستند فوراً گوساله اى ذبح كرد و از آن به كمك همسرش غذا تهيه نمود و جلو مهمانان گذاشت.
اما در حقيقت اين افراد فرشتگان بزرگ الهى بودند و به صورت بشر بر ابراهيم ظاهر شده بودند، و فرشته غذا نمى خورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آنهمه شجاعت ترسيد، شايد ابراهيم فكر مى كرد آنها دزدند يا قصد سوئى دارند و يا براى عذاب قوم خود آمده اند... ولى بلافاصله آنها ابراهيم را از ترس و ابهام در آوردند و به او گفتند نترس ما براى دو مأموريت آمده ايم، مأموريت اول كه قوم ناپاك لوط را به كيفر اعمال
زشتشان برسانيم، مأموريت دوم تو را مژده بدهيم كه بزودى خداوند فرزندى به نام اسحاق به تو مى دهد كه او پيامبر خواهد بود و سپس فرزندى بنام يعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم رفع شد.
در مورد بشارت به فرزندى بنام اسحاق، وقتى كه ساره شنيد، خنده اش گرفت از روى تعجب گفت: واى بر من، آيا با اينكه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراى فرزند مى شوم؟ براستى بسيار عجيب است.
رسولان به او گفتند: آيا از فرمان و رحمت و عنايات خدا تعجب مى كنى؟، او خداى مهربان و بزرگ است او در مورد شما خانواده چنين خواسته است.
و اين پاداش ابراهيم و ساره بود كه دعاى غيرعاديشان قبول گردد، و مشمول عنايات ويژه خدا گردند، سرانجام اين بشارت تحقق يافت، و پس از مدتى كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نوگلى بنام اسحاق گرمتر شد، ابراهيم شكر و سپاس خدا به جا آورد و گفت: شكر و سپاس خداوندى را كه اسماعيل و اسحاق را در سن پيرى به من عنايات فرمود، پروردگار من شنونده و برآورنده دعا است
و در مورد عذاب نسبت به قوم لوط، ابراهيم مهربان از روى دلسوزى كمى با رسولان صحبت كرد، ابراهيم نگران بود از اينكه آيا همه آنها به عذاب الهى نابود مى شوند و يا بعضى، به او گفتند: اين ماجرا را دنبال نكن، فرمان خدا صادر شده همه بايد مشمول عذاب شديد گردند جز لوط و خانواده اش.
فرستادگان خدا از ابراهيم جدا شده و به سوى لوط رفتند مأموريت خود را به لوط گفتند.
حضرت لوط اين پيامبر دلسوز، با اينكه رنجها و ناراحتيهاى فراوان از قوم ناپاكش ديده بود، در مورد عذاب آنها متأثر شد، ولى ديگر كار از كار گذشته بود، ديگر مهلت و فرصت آنها تمام شده بود، رسولان به لوط گفتند تو و خانواده ات در پاسى از شب از شهر خارج شويد، و اصلاً به پشت سر نگاه نكنيد كه عذاب آنها حتمى است.
زن لوط كه در عين اين فرمان براى اين قوم مستحق عذاب نگرانى مى كرد، و براى آنها دلواپس بود و خود نيز مستحق عذاب، سرانجام او نيز به سرنوشت قوم گرفتار گرديد.
مقارن طلوع آفتاب هريك از فرشتگان به ناحيه اى از شهر رفتند و زمين را از هفت طبقه اش بلند كردند و به بالا بردند و از آنجا وارونه نمودند و سنگهاى سجيل مخصوص آسمانى بر آنها باريد و همگى با وضع فلاكت بارى به كيفر اعمال زشت خود رسيدند، اين است كيفر ستمگران و ناپاكان.
نكته ها:
در اين فراز از زندگى ابراهيم نيز درسها و پندهاى قابل توجهى هست كه در اينجا به بخشى از آنها اشاره مى شود:
۱ - ابراهيم، فلسطين يعنى سرزمينى را هجرتگاه و پايگاه خود قرار داد كه از نظر موقعيت تاريخ، و استراتژيكى بايد همواره مورد توجه ابراهيميان تاريخ باشد، و آنرا وسيله قطع تجاوز غارتگران بين المللى قرار دهند.
۲ - زندگى ابراهيم در هجرتگاه، مرحله تازه و فصل جديدى از مبارزه و ادامه راه پس از مرحله طاغوت زدائى است و بيانگر آنست كه در هر حال بايد از پاى ننشست.
۳ - ابراهيم اهل دعا و توكل و مناجات بود، و چون در راه خدا گام بر مى داشت همواره از امدادهاى غيبى الهى برخوردار مى شد و حتى دعاهاى غير عاديش به استجابت مى رسيد.
۴ - قانون مسلم آفرينش است، كه بدكاران به سزاى عمل خود مى رسند، و نيكوكاران به پاداش خود نائل مى شوند، چه پاداشى براى ابراهيم بهتر از اين كه در سن پيرى، خداوند دو فرزند صالح و پاك كه هر دو پيامبر بودند يعنى اسماعيل و اسحاق را به او عنايت كرد تا كمك راهش باشند و راهش را ادامه دهند.
۵ - ابراهيم فردى سپاسگذار بود، و همواره خدا را در برابر نعمتهاى روز افزونش شكر مى كرد.
۶ - ابراهيم مردى مهمان نواز و سخاوتمند بود، با اينكه گروهى ناشناس بر او وارد شدند مقدم آنها را گرامى شمرد و فوراً گوساله اى ذبح كرد تا از آنها پذيرائى كند.
۷ - قلب طپنده ابراهيم و لوط، براى مردم مى سوخت، با اينكه مردم سخن آنها را گوش نمى كرد، و بخصوص قوم لوط بسيار زشتكار بودند، ولى اين دو پيامبر مهربان تا آخر نگران قوم بودند.
۸ - وقتى اين دو فهميدند فرمان خدا صادر شده، ديگر در برابر فرمان الهى چيزى نگفتند چرا كه نبايد در برابر فرمان خدا، چون و چرا گفت.
۹ - بايد توجه داشت كه خداوند مهلت و فرصت مى دهد، نبايد اين مهلت و فرصت، انسان را مغرور كند، قوم لوط با كمال غرور، راه زشت خود ادامه دادند و به سخت ترين مجازات، نابود شدند.
۱۰ - در كار خدا تبعيض نيست، حتى همسر لوط چون مستحق عذاب بود، به سرنوشت قوم گرفتار شد.
اميد آنكه اين درسها، پنده هاى تكان دهنده اى براى همه ما باشد.
فصل سيزدهم: ابراهيمعليهالسلام
در برابر رنجهاى ديگر
برخوردهاى نامناسب ساره...
پس از آنكه خداوند از هاجر، فرزندى بنام اسماعيل به ابراهيم داد، و ديده ابراهيم از ديدار چنين نوگل زيبا روشن گرديد، حس و حسادت هووگرى در ساره بروز كرد، ساره وقتى كه مى ديد اسماعيل در كنار هاجر و گاهى در آغوش ابراهيم است كه در سن پيرى با اشتياق سرشار، گونه هاى سرخ و زيباى اسماعيل را بوسه مى زند، آتش حسادتش زبانه مى كشيد و به گونه اى در غم و اندوه فرو مى رفت كه خواب و آسايش نداشت، او با خود مى گفت، كنيز من داراى چنين فرزندى گردد، و شوهرم ابراهيم را اين چنين به خود جذب كند، اين وسوسه هاى نفسانى كه طوفانى از حزن و تأثر در ساره به وجود آورده بود، موجب مى شد كه گاه و بيگاه با ابراهيم برخورد نامناسب كند، برخوردهاى زننده و ناراحت كننده.
ابراهيم كه در ميان رنج ها و سختيها بزرگ شده بود، اكنون امتحان ديگرى پيش آمده و به رنج ديگرى مبتلا گشته است.
همسرى كه رنجهاى بيرون خانه او را از پاى در مى آورد به خانه بر مى گردد تا كمى آرام گردد ولى با رنج برخوردهاى نامناسب ساره روبرو مى شود.
چه كند؟ قبلاً از ساره خوبيهاى بسيار ديده، اكنون اگر ساره را از خود براند، خلاف وفا است، دل مهربان ابراهيم چنين اجازه اى را به او نمى دهد كه دل همسرش را كه مدتها شريك غم او بوده بشكند، از طرفى بايد چاره اى انديشيد، تا از اين بن بست رهائى يافت.
ساره بقدرى ناراحت است كه از ابراهيم مى خواهد كه هاجر و فرزندش اسماعيل را به دورترين نقطه ببرد كه ديگر صدا و خبرى از آنها نشنود، و از شكنجه روحى نجات يابد.
ابراهيم در اين بن بست، رو به خدا آورد و از او خواست اين معما را حل كند، از آنجا كه خداوند مى خواست، كعبه ى (نخستين پرستشگاه و كانون خداپرستى كه در زمان حضرت آدم ساخته شده بود و سپس در طوفان نوح از بين رفته بود و جز بيابان بى آب و علفى شده بود) آباد گردد و اين پايگاه توحيد مورد توجه خداپرستان جهان شود، چه بهتر كه اين كار بدست ابراهيم بزرگترين يكتاپرست بت شكن صورت گيرد، به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و كودكش اسماعيل را به سرزمين مكه ببرد، تا همين مقدمه آبادى مكه گردد.
اجراى اين فرمان گر چه بسيار سخت بود، رنج فراوان داشت، اما ابراهيم مرد خدا بود، فرمان خدا را از همه چيز مقدم مى داشت، حتى اگر تبعيد همسرش و نورديده اش اسماعيل باشد.
از فلسطين آباد و خرم تا بيابان خشك و تفتيده مكه كه در لابلاى كوههاى زمخت و خشن قرار داشت، راه طولانى فاصله بود، اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسر و فرزند در آن بيابانى كه نه آبى و نه غذائى و نه انسانى در آنجا هست، با توجه به روزهاى داغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان بيابان و كوه، كار بسيار سختى است، اما ابراهيم مرد راه است، حماسه آفرين تاريخ است، براى اجراى فرمان خدا هرگونه رنج و سختى را تحمل مى كند، چرا كه اخلاص و بندگى او در حدى است كه خود را در برابر خدا، فناى محض مى داند و همه وجودش در برابر خدا در اين جمله خلاصه مى شود:
ماذا وجد من فقدك و ماذا فقد من وجدك: ندانم از جهان چه سود برد آنكه ترا نيافت و زيانش چه بود آنكه ترا يافت.
هاجر نيز كه مدتى در كنار ابراهيم بود، درس مقاومت و حديث استقامت و پايدارى را آموخته بود، او نيز همسرى شايسته و مناسب براى ابراهيم است، تصميم مى گيرد فرمان الهى را بدون چون و چرا انجام دهد.
ابراهيم در بوته ى بزرگترين و رنج آورترين آزمايش
خصلت حسادت موجب شد كه هاجر و اسماعيل از وطن آواره گردند و هاجر و اسماعيل از سايه ى محبتهاى همسر و پدر محروم گردند، بسيار سخت و رنج آور بود، اما ابراهيم هميشه بنده خدا بود، او آنهمه امدادهاى غيبى خدا را هرگز فراموش نمى كرد، خدا را به خوبى شناخته بود، از اين رو هر چه داشت در طبق اخلاص گذاشت و به پيشگاه الهى تقديم نمود، اكنون ببينيد چگونه ابراهيم اين آزمايش بزرگ الهى را نيز به خوبى بپايان رساند.
ابراهيم، هاجر و اسماعيل را با خود برداشت و فلسطين را به سوى سرزمين مكه ترك كرد، اين راه طولانى را با وسائل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود طى كرد، شب و روز در بيابان به راه ادامه داد تا به سرزمين خشك و سوزان مكه كنار كوههاى زمخت و آسمانخراش رسيد، آنجا كه يك قطره آب و يك انسان و يك پرنده و چرنده نبود، براستى ابراهيم در عجيب ترين و سخت ترين آزمايشهاى خدا قرار گرفته بود، با اراده اى قوى فرمان خدا را اجرا كرد و كودكش را در آن سرزمين خشك گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
هنگام مراجعت، هاجر او را صدا زد كه اى ابراهيم چه كسى به تو دستور داد كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد، نه حيوان شيردهنده اى و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟
ابراهيم در يك جمله كوتاه با كمال قدرت و صراحت پاسخ داد:
پروردگارم مرا چنين دستور داده است.
جالب اينكه هنگامى كه هاجر اين جمله را شنيد گفت: اكنون كه چنين است خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد
در حالى كه هر دو از فراق هم اشك مى ريختند، و لحظه ى بسيار سخت و ناگوار بود، ابراهيم از هاجر و اسماعيل جدا شد و به سوى فلسطين رهسپار گشت. و در حالى كه دل ابراهيم اين پيرمرد رنج كشيده لبريز از حسرت ديدار پاره جگرش اسماعيل بود، و در چشمانش اشك سرازير بود برگشت، هر چه از عزيزانش دورتر مى شد، آتش قلبش بيشتر زبانه مى كشيد، ولى چون براى خدا گام بر مى داشت، قوت قلب مى يافت، وقتى كه ابراهيم به تپه ذى طوى رسيد
كه اگر از آن سرازير مى شد ديگر هاجر و اسماعيل را نمى ديد، نظرى حسرت بار به آنها نمود آنگاه متوجه خدا شد و اين دعا را كرد:
در اين دعا چنانكه از آيه ۳۵ تا ۴۱ سوره ى ابراهيم مى خوانيم: از خدا هفت تقاضا كرد:
۱ - خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده.
۲ - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار.
۳ - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب و علف در كنار خانه اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند (يعنى هدف من از اين كار پيوند دادن مردم به تو است) دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز.
۴ - و آنها را از انواع ميوه هاى (مادى و معنوى) بهرمند كن.
۵ - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار ده.
۶ - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا بر آور.
۷ - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت بر پا مى شود بيامرز.
به اين ترتيب ابراهيم در آن حال مخصوص و فرصت خاص با دلى شكسته و چشمى گريان دعاهايش را پايان رساند، و هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد، و از تپه ذى طوى سرازير گشت و به سوى فلسطين حركت كرد، اما قلب طپنده اش سرشار از اطمينان بود كه خداوند دعاهايش را به استجابت مى رساند، چرا كه تمام شرائط استجابت دعا در او بود.
اكنون ببينيم چگونه دعايش بزودى در مورد هاجر و اسماعيل پذيرفته گرديد.
ماجراى عجيب هاجر و اسماعيل در بيابان خشك و سوزان
هاجر در آن شرائط سخت، دل به خدا بست و صبر و استقامت را شيوه خود قرار داد، در آن بيابان درخت خارى بود، عبايش را به روى آن درخت پهن كرد و سايه تشكيل داد و با فرزند خود زير سايه آن نشست، در هيولاى افكار مختلف غوطه ور شد، گاهى به جسم ناتوان كودكش اسماعيل مى نگريست، و گاهى از محبتها و مهربانيهاى ابراهيم و نامهرى هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى كرد، ولى ياد خدا دل طپنده اش را آرامش مى داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه هاى هر دو پاى را به زمين مى سايد، گوئى از سنگ و خاك يارى مى طلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى نگرد چه كند؟ اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمائى از آب را روى كوه صفا ديد با شتاب به سوى آن دويد، ديد آب نيست و سراب است، نمائى از آب را روى كوه مروه ديد به سوى آن دويد ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى نگريست كه نزديك است از تشنگى جان بدهد، مادر خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا در آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه ى قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
عجبا اين كودك از شدت تشنگى آنقدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين سائيده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورده و آبش را بيرون ريخته است.
هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از اين رو آن چشمه، به زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، آب زمزم قرار گرفته كه يادآور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن مى آمدند و از آن مى آشاميدند.
حركت غير عادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه جرهم كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آنجا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.
گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال سير حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانوئى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز نان و غذائى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، به اين ترتيب طايفه جرهم و قبائل ديگر به مكه راه يافتند رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود روزبروز رونق يافت و هر روز كاروانهائى به آنجا مى آمدند و روزبروز بر احترام هاجر مى افزود، و رفته رفته خيمه ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به يك شهركى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش مستجاب شده قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزيهاى الهى برخوردار شده است، كاروانيان نيز همواره شكر خدا مى كردند كه چنين موهبتى رسيده اند.
نكته ها:
از اين فراز حساس از زندگى ابراهيم نيز درسهاى سازنده فراوانى است كه ذيلاً به ذكر بخشى از آنها مى پردازيم:
۱ - برخوردهاى نامناسب ساره، از وسوسه هاى نفسانى او سرچشمه مى گرفت، بايد توجه داشت كه اگر اين وسوسه ها كنترل نشود چه رنجها و زحمتها ببار خواهد آورد.
۲ - قلب مهربان و اخلاق نيك ابراهيم موجب شد كه با همسر و دختر خاله اش ساره نرمش نشان دهد.
و نيكيهاى سابق او را با آرامش و مهربانى جبران نمايد كه اين چنين نرمش قهرمانانه از ويژگيهاى جوانمردان بزرگ است.
۳ - ابراهيم اين بار در بزرگترين و رنج آورترين آزمايشات الهى قرار گرفت، اما با كمال قدرت و استقامت آن را به پايان رساند.
۴ - ابراهيم در حد اعلاى بندگى بود كه يك چنين فرمان سخت را نيز بدون چون و چرا انجام داد.
۵ - يك زن معمولاً وقتى در خطر تنهائى و قحطى قرار گيرد سخت خود را مى بازد و گم مى كند، ولى هاجر با اعتماد به خدا و اتكال بنفس، تحمل بزرگترين خطر را كرد و دل به خدا بست تا اينكه نجات يافت.
۶ - ابراهيم در فرصت مناسب و حال مخصوص دعا كرد و در اين دعا هفت تقاضا از خدا نمود كه اگر كمى دقت كنيم همه دعاهاى او سازنده بود و همه اش به استجابت رسيد، جالب اينكه هدف از دعاى خود را اقامه نماز (پيوند با خدا و حركت به سوى خدا) بيان مى نمايد.
وانگهى در اين دعا، امنيت و اقتصاد، توجه افكار عمومى توده هاى خداپرست به آنها و عقيده ى به مبدأ و معاد و آمرزش گناهان خود و گناهان پدر و مادر و مؤمنين را خواسته است، و با اين شيوه درس دعا كردن صحيح را به ما آموخته است.
۷ - او و همسرش چون با كمال خلوص و مردانه در راه خدا قدم بر مى داشتند، دعايشان حتى دعاى غيرعاديشان مستجاب مى گردد، و براى چندمين بار مشمول امدادهاى غيبى مى شوند، و معجزه عجيب تاريخ بوقوع مى پيوندد.
۸ - به بركت وجود هاجر و اسماعيل، بيابان كعبه كم كم به شهر مبدل مى شود و رونق مى يابد و محل امن و موهبت براى انسانها و پرندگان و چرندگان مى گردد.
فصل چهاردهم: ديدارهاى ابراهيمعليهالسلام
از هاجر و فرزندش
ديدارهاى ابراهيم از هاجر و اسماعيل
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى آمد، او اين راه طولانى را طى مى كرد و از آنها خبر مى گرفت، و از اينكه مشمول لطف الهى شده اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى شد، ولى چندان در مكه نمى ماند و بخاطر اينكه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى گشت،
اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اينكه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پربركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنانكه از تبار ابراهيم خليل هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى گذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ آنها بود، جالب با اينكه عشاير جرهم حاضر بودند بخاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى رفت گاهى با دامدارى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى داد.
زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود بخصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار مى كرد، زندگيشان شيرين تر مى شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفائى كه در ظاهر و باطن بود، و هركس را ياراى دستيابى به آن نيست.
اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهره اش حكايت از رنجهاى طاقت فرساى او مى كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل اين يگانه مونس شبها و روزها و اين مرهم زخمهايش را از دست داد.
براستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى كند و تا انسان مى خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبرو ميشود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من سوخته خام است
|
|
تا پخته شود خامى من عمر تمام است
|
دودمان جرهم و عمالقه اسماعيل را تنها نگذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دخترى به نام سامه ازدواج كرده و ابراهيم به هواى شوق نوجوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى گفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبرو شد كه همسر اسماعيل بود، پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانيهاى هاجر اشك ريخت، و در اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد، شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلاً از ابراهيم پيرمرد خسته از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جوابهاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آنجا مى آمد با همسر مهربانش هاجر روبرو مى شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينك با اين زن بى ادب روبرو مى شود، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بوئى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
توصيه ابراهيم به انتخاب همسر شايسته
ابراهيم به سامه (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت به او بگو پيرمردى با اين شكل قيافه به اينجا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت؛
عتبه (آستانه) خانه ات را عوض كن.
منظور ابراهيم از عتبه همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همانگونه كه درگاه خانه چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مى پوشاند و حفظ مى كند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براى خدا و هدف تحمل مى كرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.
اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گوئى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اينجا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اينجا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.
اسماعيل پرسيد؛ هنگام رفتن چيزى نگفت؟
همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: عتبه خانه ات را عوض كن
اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يكسو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد، از يكسو از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زنى نالايق است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد...
ولى آنچه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فوراً همسرش را طلاق داد
و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گرفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايسته اى برگزيند، بالاخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبى نصيبش شده است.
ماهها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانوئى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهرم بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فوراً آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سرو صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد و هنگام مراجعت گفت: به عتبه (درگاه) خانه ات توجه و احترام كن و در حفظ او. كوشا باش.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره بياد پدر بود، گويا پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اينجا نيامد؟
همسر گفت: پيرمردى به اينجا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاد و بوسيد. همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گردآلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو: به عتبه خانه ات احترام كن.
اسماعيل از اينكه همسرش به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايسته اش مهربانى نمود.
به اين ترتيب اين پدر و پسر بياد هم از فراغ هم مى سوختند، و گويا تمرين فراق مى ديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.
همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين بدست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، بدست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنا گردد، و وسيله اى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود. بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پر مغز حافظ پايان دهم:
نكته ها:
در اين فراز از زندگى سازنده ى ابراهيم نيز درسها مى آموزيم كه به بخشى از آن اشاره مى كنيم:
۱ - فلسطين و مكه و بطور كلى خاورميانه و جزيرةالعرب، از آن خداپرستان واقعى است آنها كه از تبار ابراهيم هستند بايد اين منطقه آباد را از چنگال غارتگران جهانى نجات دهند.
۲ - اسماعيل تن پرور نبود، با اينكه عده اى بودند معاش او را تأمين كنند، او تن به اين كار نداد، بلكه خود با دسترنج خود معاش ساده اش را تأمين مى كرد.
۳ - هاجر مادر و همسر خوبى بود، و در فراز و نشيب بسيار سخت زندگى، نيكو همسردارى كرد و نيكو مادر بود، كه بايد بانوان جهان او را الگوى خود قرار دهند.
۴ - همسر خوب، بزرگترين نعمت است، بايد در انتخاب آن سعى و كوشش آگاهانه كرد، از ويژگيهاى او امين بودن و حافظ آبروى شوهر بودن است، از اين رو ابراهيم از او به عنوان عتبه (درگاه خانه) ياد كرد، و فرزندش را در اين خصوص راهنمائى نمود.
۵ - اسماعيل يك فرزند ايده آل براى پدر بود، سخن و اندرز پدر را از جان و دل پذيرفت، جاى پاى پدر را بوسيد ابراهيم نيز پدر مهربان و خيرخواه براى فرزند بود، و اين دو، پيوند ظاهرى و باطنى با هم داشتند نه اينكه مثل بعضى پدر و فرزندها از هم بيگانه باشند.
۶ - فراق ابراهيم از زن و فرزند، گر چه بسيار سخت بود، بخصوص، با توجه به راه طولانى و سن و سال پيرى ابراهيم، در عين حال ابراهيم براى خدا سختى اين فراق را تحمل مى كرد و گويا در اين جهت براى فراق آينده، تمرين مى ديد.
۷ - بالاخره اين پدر و پسر درس فداكارى و تحمل رنجها و ناراحتيها را براى خدا با كمال ميل و افتخار پذيرفتند و همچون كوه در مقابل ناگواريها ايستادگى كردند و در نتيجه در صف راست قامتان جاودانه تاريخ ماندند.
فصل پانزدهم: ابراهيم بنيانگذار كنگره عظيم حج
تجديد بناى كعبه
خانه كعبه نخستين خانه پرستش خدا است كه در زمان حضرت آدمعليهالسلام
توسط او ساخته شد
بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما ابراهيم خليل مى دانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد
و بر همين اساس، به فرمان خدا همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.
اين از يكسو، از سوى ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعى است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين) و رهبر داشت. ريشه اساسى قانون و رهبر خوب، و اجراى قانون پرستش و عبادت خدا است، نتيجه مى گيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهى داشتند، تا در وقتهاى مخصوصى به آنجا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براى آنها باشد.
و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهاى اين مرد بزرگ تعيين شود.
از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتى، از طرف خداوند مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعيل بسازد.
ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد و همان مكان سابق كعبه را خطكشى كرد، و آنگاه ابراهيم آماده شد كه در مكان، به تجديد بناى كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ مى آورد، و ابراهيم ديواركشى كعبه را انجام مى داد و به اين ترتيب ديوار كعبه به ارتفاع ۹ ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه را با چوبهائى پوشاند.
در مورد حجرالاسود كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بودند، در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمائى خداوند آن سنگ را يافت و با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاى خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهيم براى كعبه، دو در قرارداد كه يكى به طرف مغرب و ديگرى به طرف مشرق باز مى شد.
در قرآن آمده: پس از آنكه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را به بالا بردند و كارش را پايان دادند، چنين دعا كردند:
۱ - پروردگارا اين عمل را از ما قبول كن.
۲ - خدايا ما و از فرزندان ما امتى را تسليم فرمان خود كن.
۳ - شيوه پرستش خود را به ما نشان بده.
۴ - توبه ما را بپذير.
۵ - در ميان مردم اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى و عملى مردم بپردازد.
به اين ترتيب ابراهيم در اين مرحله نيز، كار خود را بطور كامل انجام داد، و با دعاهاى پرمحتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.
هدف از بناى كعبه
اين مرحله مقدماتى و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولى آنچه مهم است هدف از بناى اين ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف مى باشد، هدف از بناى كعبه اين بود كه وسيله اى براى نجات انسانها از بت پرستى و خرافه گرائى و كشاندن آنها به سوى توحيد و خداپرستى بود، هدف اين بود كه آنجا پايگاه توحيد گردد، و مردم در كلاس اين پايگاه تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگى به سوى خداى بزرگ رو آورند، چنانكه اين هدف از دعاهاى ابراهيم كه در بالا ذكر شده، مشخص شده است، بخصوص دعاى پنجم، كه خداوند پيامبرى اشاره به پيامبر اسلام بفرستد، و او در اين پايگاه توحيد مردم را به سوى خدا بخواند.
از سوى ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را بجا آورند، جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف وسعى و وقوف در عرفات و مشعر و آداب منى و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب فوق انجام دادند.
سپس ابراهيم از طرف خدا فرمان يافت تا به تمام جهانيان اعلام كند كه به حج بيايند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواى بزرگ حج، شاهد منافع مادى و معنوى خود گردند.
به نقل مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاى كوه ابوقبيس رفت، انگشتان دستش را به گوشش گذاشت و فرياد زد: اى مردم دنيا دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد خداوند صداى او را به همه مردم تا پايان دنيا رساند، آنانكه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين صدا لبيك گفتند و آمادگى خود را براى انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودن.
خداوند در قرآن (آيه ۱۳۰ سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه هيچ كسى جز افراد سفيه و نادان از آئين پاك ابراهيم، روى گردان نمى شود، ما ابراهيم را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم.
بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام از مهمترين مراسم جهانى مذهبى است همواره يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگى ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و اصولاً انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومى ندارد، و اين به خاطر آنست كه نام و راه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنانكه مى خواهند راه عزت و عظمت انسانى را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.
حج در حقيقت حركت خلق پابپاى ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردى و اجتماعى در آن به هم آميخته است كه اگر براستى محتواى واقعى آن، بر اساس صحيح دنبال شود، بزرگترين و عميقترين حماسه خداپرستى بر پا خواهد شد، اميد آنكه روندگان به سوى حج، هدف و محتواى حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ اسلامى، به نداى ابراهيم معلم بزرگ بشريت لبيك گويند. در نتيجه همچون ابراهيم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند.
نكته ها:
در اين فراز زندگى پر توان ابراهيم نيز درسهائى مى آموزيم از جمله:
۱ - ابراهيم به خدا و پرستش خداى يكتا توجه خاص داشت و آن را اصلى ترين كار خود و پايه تلاش خود قرار مى داد.
۲ - او با ساختن معبد و مركز و پايگاهى، كلاس درس توحيد را پايه گذارى كرد تا در پرتو آن، انسانها به سوى خدا و كمال كشانده شوند.
۳- دعاهاى سازنده ابراهيم، هدف او را مشخص مى كند و حاكى است كه او يك مرد هدفى بود و كمال در سايه آن مى يافت.
۴ - با انجام مناسك حج، پايه كنگره عظيم عبادى سياسى حج را پى ريزى كرد كه با توجه به محتواى حج بر عظمت اين كنگره. منافع گسترده و عميق آن پى مى بريم.
۵ - او از خدا ارسال رهبرى شايسته براى هدايت مردم خواست و با اين درخواستش اهميت مسأله رهبرى را در همه زمانها اعلام نمود.
۶ - و بالاخره از طرف خداوند، قانون شد كه با انجام مناسك حج در هر سال، خاطره ابراهيم تجديد گردد و هميشه راه جاودانه بماند و كعبه كلاس جهانى انسان سازى شود.
فصل شانزدهم: بزرگترين و قهرمانانه ترين ايثار
بزرگترين ايثار در راه خدا
ابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت مى كرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند.
ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختيهايش بود، به علاوه سالها از او جدا بود و از فراق او مى سوخت، وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راههاى خداجوئى با زندگى ابراهيم درآميخته بود.
خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند. امتحانى كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاى در مى آورد، و آن اين بود كه ابراهيم با دو دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربانى كند گرچه اجراى اين فرمان، بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خدا است آسان است بقول شاعر:
از تو اى دوست نگسلم پيوند
|
|
گر به تيغيم برند بنداز بند
|
آنان دهند خلق اى كاش
|
|
كه ز عشق تو مى دهندم پند
|
اصل ماجرا چنين بود:
روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و جمال همچون سرو اسماعيل افتاد، مهر پدرى، آنهم نسبت به چنين فرزند، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند.
شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مى دهد كه بايد اسماعيل را قربان كنى.
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است، شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسه ديگرى در كار نيست.
ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند، خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده، در اينجا نيز - هر چند بسيار سخت بود - به سوى خدا رفت، گرچه ابليس، در سر راه او بى امان وسوسه مى كرد و مثلاً به او مى گفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و...
ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد. جهاد اكبر كرد، و با تصميمى قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد، چرا كه كنگره ى عظيم حج قربانى مى خواست، ايثار و فداكارى مى خواست، نفس كشى و ابليس شكنى مى خواست تا مفهوم واقعى و عينى يابد و امضا شود و مورد قبول گردد.
ابراهيم نخست اين موضوع را با مادر اسماعيل هاجر در ميان گذاشت
به او گفت: لباس پاكيزه به فرزندم اسماعيل بپوشان، موى سرش را شانه كن، مى خواهم او را به سوى دوست ببرم، هاجر اطاعت كرد.
وقت حركت، ابراهيم به هاجر گفت: كارد و طنابى به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت دوست مى روى، كارد و طناب براى چه مى خواهى؟
ابراهيم گفت: شايد گوسفندى قربانى بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.
هاجر كارد و طناب آورد، و ابراهيم با اسماعيل به سوى قربانگاه حركت كردند.
شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و در قيافه دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مى دانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مى برد.
گفت به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را مى برد تا بقتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل:
شيطان گفت: ابراهيم مى گويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مى داشتم و همه را در راه خدا قربان مى كردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد)
وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمرد نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطان است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.
پيرمرد پرسيد اى ابراهيم! آيا دل تو روا مى دارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟ ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مى داد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از نزد خود دور ساخت)
شيطان از ابراهيمعليهالسلام
نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل، پدرت ترا مى برد تا به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مى گويد: فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.
ابراهيم و اسماعيل در قربانگاه
ابراهيم فرزند عزيزش: ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختيهايش، اسماعيل عزيزتر از جانش را به قربانگاه منى آورد، به او گفت: فرزندم! در خواب ديدم كه تو را قربان مى كنم.
اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه براستى شرائط فرزندى ابراهيم را دارا بود، بى درنگ در پاسخ گفت: اى پدر! فرمان خدا را انجام بده، بخواست خدا مرا از مردان صبور و با استقامت خواهى يافت.
اى پدر وصيت من به تو اين است كه: ۱- دست و پاى مرا محكم ببند تا مبادا وقتى تيزى كارد به من رسيد، حركتى كنم، لباس تو خون آلود گردد ۲- وقتى به خانه رفتى به مادرم تسلى خاطر بده و آرام بخش او باش ۳- مرا در حالى كه پيشانيم روى زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمى افتد و در نتيجه ى محبت پدرى بر تو غالب نمى شود و ترا از اجراى فرمان خدا باز نمى دارد ابراهيم دست و پاى اسماعيل را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالى اسماعيل، پدر را در اجراى فرمان كمك مى كند، ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل مى گذارد، براى اينكه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار مى دهد، فشارى محكم، اما كارد نمى برد، ابراهيم ناراحت مى شود از اين رو كه فرمان خدا تأثير مى افتد، با ناراحتى كارد را به زمين مى اندازد، كارد به اذن خدا به زبان مى آيد و مى گويد: خليل به من مى گويد ببر، ولى خداى بزرگ مرا از بريدن نهى مى كند.
ابراهيم از اسماعيل كمك مى خواهد، به او مى گويد فرزندم چه كنم؟
اسماعيل مى گويد: سر كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودى حلقم فرو كن، ابراهيم كه مى خواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند در همين لحظه نداى خدا به گوش ابراهيم مى رسد: هان اى ابراهيم قد صدقت الرؤيا فرمان خدا را با عمل تصديق كردى همراه اين ندا گوسفندى كه مدتها در صحراى علفزار بهشت چريده بود نزد ابراهيم آورده شد، ابراهيم ندائى شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاى او اين گوسفند را قربان كن.
خداوند تشنه خون نيست، نمى خواهد آدم بكشد، بلكه مى خواهد آدم بسازد، ابراهيم و اسماعيل با اينهمه ايثار و بندگى و ايستادگى در سخت ترين امتحانات الهى، قهرمانانه فاتح شدند.
قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزى نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و فداكارى و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوى خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.
چرا كه تا انسان اين چنين نفس كش و ابليس برانداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد نمى تواند ابراهيم شود و به امامت برسد، و بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر ملكوتيان فائق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن بفرمايد: سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان ما بود
اين است معنى ايثار، قربانى، انتخاب بزرگ، فداكارى و استقامت و بالاخره همه چيز را براى خدا خواستن و در راه او دادن.
خداوند در قرآن سوره صافات آيه ى ۱۰۷ مى فرمايد: و فديناه بذبح عظيم ما قربانى بزرگى فداى اسماعيل كرديم واژه عظيم شايد اشاره به اين است كه فداكارى ابراهيم آنقدر بزرگ است كه فداى آن نيز بزرگ است، نه تنها همان گوسفند است كه در آن لحظه نزد ابراهيم آورده شد، بلكه همه سال در مراسم حج، و در تمام نقاط دنيا، مسلمانان روز عيد قربان، ميليونها گوسفند يا حيوانات ديگر ذبح مى كنند و به ياد ابراهيم قهرمان ايثار مى افتند، و خاطره ابراهيم را تجديد مى نمايند، براستى عظيم است، و خداوند اين چنين به بندگان مخلص و فداكارش پاداش مى دهد و نام بزرگ آنان را جاودانه در سينه زرين ابديت مى نگارد و انسانهاى با ايمان تاريخ را بر آن مى دارد كه در برابر ابراهيم اين چنين تواضع كنند و ياد و حماسه او را فراموش ننمايند و سعى كنند كه در خط ابراهيم گام بردارند و ايثار و گذشت و ترور شيطان را از او و همسر و فرزندش بياموزند.
و در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با بيست و يك سنگ، سه ستون سنگى جمره اولى و وسطى و اخرى را سنگ باران كنند، براى آنست كه در كلاس بزرگ حج، همچون ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اينكه خود مورد ترور شيطان شوند.
ابراهيم در اين آزمايش بزرگ نيز كار را به خوبى به پايان رساند، كار او عالى بود كه فرشتگان به خروش افتادند كه: زهى بنده خالص كه او را در آتش افكندند از جبرئيل كمك نخواست، اينك براى خشنودى خدا، كارد بر حلقوم جوان عزيز خود گذاشته و حاضر شده ميوه قلبش را به دست خود قربان كند، آرى اين است معنى واقعى قربان، كه اگر اين قربان باشد، ما به عزت و عظمت در تمام ابعاد مى رسيم و گرنه عقب افتاده ايم، به قول شاعر و عارف بزرگ اقبال:
هر كه از تن بگذرد جانش دهند
|
|
هر كه جان در باخت جانانش دهند
|
هر كه نفس بت صفت را بشكند
|
|
در دل آتش گلستانش دهند
|
هر كه گردد نوح عقلش ناخدا
|
|
ايمنى از موج توفانش دهند
|
هر كه بى سامان شود در راه دوست
|
|
در ديار دوست سامانش دهند
|
ترسيم ديگرى از وصيت اسماعيل قهرمان صبر
اسماعيل تازه به رشد رسيده بود كه بقولى سيزده سال داشت، كم كم هميارى با وفا و صديق براى پدر بود پدر در شب هشتم ذيحجه در خواب ديد كه كسى به او مى گويد بايد اسماعيل را در راه خدا قربان كنى، اين شب را از اين رو شب ترويه گويند، لروية ابراهيم فيه فى منامه زيرا ابراهيم، در اين شب در خواب ديده بود كه اسماعيلش را قربان كند.
شب بعد شب نهم نيز همين خواب را ديد، بروشنى اطمينان كامل يافت كه اين خواب، رحمانى و راست است و وسوسه اى در كار نيست، اين شب را عرفه (شب شناخت) گفتند: لمعرفته صحة منامه زيرا ابراهيم درستى خوابش را دريافت.
ابراهيم تصميم گرفت، اسماعيل را قربان كند، وقتى اسماعيل را به قربانگاه برد و او را به زمين خواباند تا قربانش كند، اسماعيل اين وصيتهاى ششگانه را كرد:
۱ - دست و پايم را محكم ببند تا مبادا اضطراب كنم و با حركاتم فرمان خدا تأخير بيفتد.