چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام حسن عسکری علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 7238
دانلود: 2917

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7238 / دانلود: 2917
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

امام، شرابخوار و لوطى را نمى پذيرد

شخصى از اهالى كوفه به نام ابوالفضل محمّد حسينى حكايت كند:

در سال ٢٥٨، نيمه ماه شعبان به قصد زيارت امام حسينعليه‌السلام عازم كربلا شدم.

و چون ولادت مسعود حضرت مهدى - موعود -عليه‌السلام در بين شيعيان منتشر شده بود و هركس به نوعى علاقه مند ديدار آن مولود عزيز بود، مادر من كه نيز از علاقمندان اهل بيتعليهم‌السلام بود گفت: چون به زيارت حضرت اباعبداللّه الحسينعليه‌السلام رفتى از خداوند طلب كن تا خدمتگذارى امام حسن عسكرىعليه‌السلام را روزىِ تو گرداند، همان طورى كه پدرت مدّتى توفيق خدمتگذارى حضرت را داشت.

پس هنگامى كه به كربلا رسيدم و براى زيارت امام حسينعليه‌السلام وارد حرم مطهّر شدم و زيارت آن حضرت را انجام دادم، او را در پيشگاه خداوند متعال واسطه قرار دادم تا به آرزويم - يعنى؛ به خدمت گزارى مولايم امام حسن عسكرىعليه‌السلام برسم - و چون نزديك سحر شد و بسيار خسته بودم در گوشه اى استراحت كردم.

ناگهان متوجّه شدم، كه شخصى بالاى سرم، مرا صدا زد و اظهار داشت: اى ابوالفضل! مولايت حضرت ابومحمّد، امام حسنعليه‌السلام مى فرمايد: دعايت مستجاب شد، حركت كن و به سوى ما بيا تا به آرزو و خواسته خود برسى.

عرضه داشتم: من الا ن در موقعيّتى نيستم كه بتوانم به سامراء بيايم و خدمت مولايم برسم، بايد برگردم كوفه و خودم را جهت خدمت در منزل حضرت، آماده كنم.

پاسخ داد: من پيام مولايم را رساندم و تو آنچه مايل بودى انجام بده.

بعد از آن به كوفه بازگشتم و مادرم را در جريان قرار دادم، مادرم با شنيدن اين خبر شادمان شد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى پسرم! دعايت مستجاب شد، ديگر جاى ماندن و نشستن نيست، سريع حركت كن تا به مقصد برسى.

به همين جهت خود را آماده كردم و به همراه شخصى زرگر معروف به علىّ ذهبى روانه بغداد شدم و چون من جوانى بى تجربه بودم، مادرم سفارش مرا به آن زرگر كرد.

هنگامى كه وارد شهر بغداد شديم، من به منزل عمويم كه ساكن بغداد بود، رفتم و در آن هنگام مراسم جشن نصارى بود.

عمويم مرا با خود به مجلس جشن نصارى برد، همين كه وارد مراسم و جشن آن ها شديم، سفره غذا پهن كردند و ما نيز از غذاى ايشان خورديم، سپس شراب آوردند و بين افراد تقسيم كردند و براى من هم آوردند، ليكن من قبول نكردم.

ولى به زور مرا مجبور كردند تا نوشيدم، بعد از گذشت لحظاتى تعدادى نوجوان خوش سيما وارد مجلس شدند و مردم با آن ها مشغول عمل زشت لواط گشتند و من هم چون شراب خورده بودم و مست بودم، شيطان بر من وسوسه كرد تا آن كه من نيز همانند ديگران مرتكب اين گناه بزرگ گشتم و بعد از آن چند روزى را در بغداد ماندم.

سپس عازم سامراء شدم و هنگام ورود به شهر سامراء داخل دجله رفتم و بعد از آن كه خود را شستشو دادم، لباس هاى پاكيزه پوشيدم و روانه منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام شدم.

همين كه نزديك منزل آن حضرت رسيدم، وارد مسجدى شدم كه جلوى منزل حضرت بود و مشغول خواندن نماز گشتم.

پس از مدّتى كوتاه، همان كسى كه در كربلا آمد و پيام حضرت را آورد، دوباره نزد من آمد و من به احترام او ايستادم، او دست خود را بر سينه من نهاد و مرا به عقب راند و اظهار داشت: بگير.

و مقدارى دينار به سوى من پرتاب نمود و گفت: مولا و سرورم فرمود: تو ديگر حقّ ورود بر آن حضرت را ندارى، چون كه مرتكب خوردن شراب و گناهى خطرناك شدى، از هر كجا آمده اى برگرد.

و من با حالت گريه و اندوه برگشتم و چون به منزل آمدم، جريان را براى مادرم تعريف كردم و بسيار از كردار زشت خود در بغداد شرمنده شدم، لباس خشن موئى پوشيدم و پاهاى خود را با زنجير بستم و خود را در گوشه اى انداختم...(١٩)

فرق بين شيعه و دوست

در كتاب تفسير منسوب به امام حسن عسكرىعليه‌السلام و نيز در كتاب مرحوم قطب الدّين راوندى - به نقل از دو نفر از راويان حديث به نام يوسف بن محمّد و علىّ بن سيّار - آمده است:

شبى از شب ها به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام وارد شديم.

همچنين والى شهر كه علاقه خاصّى نسبت به حضرت داشت، به همراه شخصى كه دست هاى او را بسته بودند، وارد منزل امامعليه‌السلام شد و اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! اين شخص را از دكّان صرّاف در حال سرقت و دزدى گرفته ايم.

و چون خواستيم او را همانند ديگر دزدان شكنجه و تأديب كنيم، اظهار داشت كه از شيعيان حضرت علىّعليه‌السلام و نيز از شيعيان شما است و ما از تعذيب او خوددارى كرديم و نزد شما آمديم تا ما را راهنمائى و تكليف ما را نسبت به اين شخص روشن بفرمائى.

حضرت فرمود: به خداوند پناه مى برم، او شيعه علىّعليه‌السلام نيست، او براى نجات خود چنين ادّعائى را كرده است.

سپس والى آن سارق را از آن جا بُرد و به دو نفر از مأمورين خود دستور داد تا آن سارق را تعذيب و تأديب نمايند، پس او را بر زمين خوابانيدند و شروع كردند بر بدنش شلاّق بزنند؛ ولى هر چه شلاّق مى زدند روى زمين مى خورد و به آن سارق اصابت نمى كرد.

بعد از آن، والى مجدّدا او را نزد امام حسن عسكرىعليه‌السلام آورد و گفت: یا ابن رسول اللّه! بسيار جاى تعجّب است، فرمودى كه او از شيعيان شما نيست، اگر از شيعيان شما نباشد پس لابدّ از شيعيان و پيروان شيطان خواهد بود و بايد در آتش قهر خداى متعال بسوزد.

و سپس افزود: با اين اوصاف، من از اين مرد معجزه و كرامتى را مشاهده كردم كه بسيار مهمّ خواهد بود، هر چه ماءمورين بر او تازيانه مى زدند بر زمين مى خورد و بر بدن او اصابت نمى كرد و تمام افراد از اين جريان در تعجّب و حيرت قرار گرفته اند.

در اين موقع امام حسن عسكرىعليه‌السلام به والى خطاب نمود و فرمود: اى بنده خدا! او در ادّعاى خود دروغ مى گويد، او از شيعيان ما نيست، بلكه از محبّين و دوستان ما مى باشد.

والى اظهار داشت: از نظر ما فرقى بين شيعه و دوست نمى باشد، لطفا بفرمائيد كه فرق بين آن ها چيست؟

حضرت فرمود: همانا شيعيان ما كسانى هستند كه در تمام مسائل زندگى مطيع و فرمان بر دستورات ما باشند و سعى دارند بر اين كه در هيچ موردى معصيت و مخالفت ما را ننمايند.

و هر كه خلاف چنين روشى باشد و اظهار علاقه و محبّت نسبت به ما نمايد دوست ما مى باشد، نه شيعه ما.

سپس امامعليه‌السلام به والى فرمود: تو نيز دروغ بزرگى را ادّعا كردى، چون كه گفتى معجزه ديده ام؛ و چنانچه اين گفتار از روى علم و ايمان باشد مستحقّ عذاب جهنّم مى باشى.

بعد از آن، حضرت در توضيح فرمايش خود افزود: معجزه مخصوص انبياء و ما اهل بيت عصمت و طهارت مى باشد، براى شرافت و فضيلتى كه ما بر ديگران داريم و نيز براى اثبات واقعيّات و حقايقى كه از طرف خداوند متعال به ما رسيده است.

در پايان، امام عسكرىعليه‌السلام به آن مرد - متّهم به سرقت - خطاب نمود و فرمود: بايد شيعه علىّعليه‌السلام در تمام امور زندگى، شيعه و پيرو او - و ديگر اهل بيت رسالت - باشد و ايشان را در هر حال تصديق نمايد؛ و نيز بايد سعى نمايد كه هيچ گونه تخلّفى با ايشان نداشته باشد و خلاصه آن كه در همه امور، خود را هماهنگ و مطيع ايشان بداند(٢٠)

مسافرت به گرگان و حضور در جمع دوستان

همچنين مرحوم راوندى، ابوحمزه طوسى، اربلى و برخى ديگر از بزرگان به نقل يكى از اهالى و مؤمنين گرگان به نام جعفر - فرزند شريف گرگانى - حكايت كنند:

در يكى از سال ها به قصد انجام مناسك حجّ عازم مدينه منوّره و مكّه معظّمه شدم.

در بين راه، جهت زيارت و ديدار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام به شهر سامراء رفتم و مقدارى هدايا نيز براى آن حضرت به همراه داشتم، چون وارد منزل حضرت شدم، خواستم سؤال كنم كه هدايا را تحويل چه كسى بدهم؟

ليكن امامعليه‌السلام پيش از آن كه من حرفى بزنم و سؤالى را مطرح كنم، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى جعفر! آنچه را كه همراه خود آورده اى و مربوط به ما است، تحويل مباركِ خادم دهيد.

لذا آن هدايا را تحويل خادم دادم و نزد حضرت مراجعت كردم و گفتم: یا ابن رسول اللّه! اهالى گرگان كه از دوستان و شيعيان شما هستند، به شما سلام رسانده اند.

امامعليه‌السلام ضمن جواب سلام، فرمود: آيا پس از انجام مناسك حجّ به ديار خود بازخواهى گشت؟

عرضه داشتم: بلى.

فرمود: يكصد و هفتاد روز ديگر با امروز كه حساب كنى، روز جمعه خواهد بود، كه تو وارد شهر و ديار خود خواهى شد - كه صبح جمعه، روز سوّم ماه ربيع الثّانى مى باشد -.

پس چون به ديار خود بازگشتى سلام مرا به دوستان و آشنايان برسان و بگو كه من عصر همان روز جمعه به شهر گرگان خواهم آمد، چنانچه مسائل و مشكلاتى دارند آماده نمايند.

سپس حضرت افزود: حركت كن و برو، خداوند تو را و آنچه كه همراه دارى، در پناه خود سالم نگه دارد و انشاءاللّه با خوبى و خوشحالى نزد خانواده و آشنايانت بازگردى.

ضمناً متوجّه باش كه مدّتى ديگر داراى نوزادى خواهى شد كه پسر مى باشد، نام او را صَلْت بگذاريد، چون كه او از دوستان و علاقه مندان ما خواهد بود.

جعفر گويد: پس از صحبت هاى زيادى، با حضرت خداحافظى كردم و طبق تصميم خود رهسپار مدينه و مكّه شدم و چون اعمال و مناسك حجّ را انجام دادم، راهى شهر و ديار خود گشتم.

و همان طورى كه امامعليه‌السلام پيش گوئى كرده بود، صبح روز جمعه، سوّم ماه ربيع الثّانى وارد گرگان شدم و دوستان و آشنايان براى زيارت قبولى، به ملاقات و ديدار من آمدند.

من نيز به آن ها خبر دادم كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام خبر داده است كه عصر امروز با دوستان و شيعيان خود در اين شهر ديدار خواهد داشت، پس مسائل و نيازمندى هاى خود را آماده كنيد كه هنگام تشريف فرمائى حضرت مسائل و مشكلات خود را مطرح كنيد.

نماز ظهر و عصر را خوانديم و پس از گذشت ساعتى از نماز، دوستان در منزل ما حضور يافتند و براى تشريف فرمائى حضرت لحظه شمارى مى كردند كه ناگهان امام عسكرىعليه‌السلام با قدوم مبارك خويش وارد منزل و در جمع دوستان حاضر شد و بر جمعيّت سلام كرد.

افراد جواب سلام حضرت را دادند و با كمال أدب و احترام دست امامعليه‌السلام را مى بوسيدند.

سپس حضرت فرمود: من به جعفر - فرزند شريف - قول داده بودم كه امروز در جمع شما دوستان حاضر خواهم شد، لذا نماز ظهر و عصر را در شهر سامراء خواندم و به سوى شما حركت كردم تا تجديد عهد و ديدارى باشد و در اين لحظه در جمع شما آمده ام، اكنون چنانچه مسئله و مشكلى داريد بيان كنيد؟

پس هركس سؤالى و مطلبى را عنوان كرد و جواب خود را به طور كامل از آن حضرت دريافت داشت، تا آن كه يكى از علاقه مندان و دوستان حضرت به نام نضر - فرزند جابر - اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! فرزندم مدّت ها است كه نابينا شده است، چنانچه ممكن باشد از خداوند متعال بخواهيد كه به لطف و كَرَمش چشم فرزند مرا سالم نمايد تا بينا شود.

امامعليه‌السلام فرمود: فرزندت كجاست؟ او را بياوريد، وقتى فرزند نابينا را نزد حضرت آوردند، ايشان با دست مبارك خود بر چشم هاى او كشيد و به بركت حضرت بلافاصله، چشم هاى او سالم و بينا گرديد.

و پس از آن كه مردم سؤال ها و خواسته هاى خود را در امور مختلف مطرح كردند و حوائج آن ها برآورده شد، امامعليه‌السلام در پايان مجلس، در حقّ آن افراد دعاى خير كرد و در همان روز به سمت شهر سامراء مراجعت نمود(٢١)

حضور جنّ و إنس بر سفره امامعليه‌السلام

يكى از اصحاب به نام جعفر بن محمّد حكايت كند:

روزى به همراه علىّ بن عبيداللّه خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيديم، چند نفر ديگر هم در حضور حضرت بودند و در جلوى امامعليه‌السلام درخت خرمائى بود و با آن كه فصل خرما نبود، وليكن آن درخت، خرماهاى بسيارى داشت.

پس از لحظاتى سفره اى گسترانيدند و حضرت فرمود: دست هايتان را بشوئيد و نام خدا را بر زبان جارى كنيد و مشغول خوردن طعام شويد.

ولى كسى جلو نيامد و دست به سمت غذاهائى كه در سفره چيده بودند، دراز نشد و همه منتظر بودند كه ميزبان - يعنى؛ امام حسن عسكرىعليه‌السلام - مشغول شود.

بعد از آن، حضرت به من خطاب نمود و فرمود: اى ابوجعفر! از طعام مؤمنين ميل كن، همانا كه اين طعام براى شماها حلال مى باشد.

و سپس افزود: علّت آن كه من قبل از شما ميهمانان، مشغول خوردن غذا نشدم، اين است كه چون تعدادى جنّ از برادران شما در كنار شما حضور دارند و من خواستم شما قبل از ديگران شروع كنيد؛ وگرنه من خود شروع مى كنم.

و چون امامعليه‌السلام دست مبارك خود را به سمت غذا دراز نمود، ديگران هم مشغول شدند.

در ضمنِ اين كه مشغول خوردن غذا و خرما بوديم، متوجّه شديم كه در كنار ما غذا برداشته مى شود و ظرف غذا خالى مى گردد، امّا كسى و دستى را نمى ديديم.

من با خود گفتم: اگر امامعليه‌السلام بخواهد، مى تواند كارى كند كه ما جنّيان را ببينيم، همان طورى كه آن ها ما را مشاهده مى كنند.

و چون حضرت متوجّه افكار من و ديگران شد، دست مبارك خود را بر صورت ما كشيد و سدّى بين ما و جنّيان به وجود آمد، سپس دستى ديگر بر چشم هاى ما كشيد كه به راحتى جنّيان را مى ديديم.

در اين هنگام، خواستيم كه بلند شويم و با آن ها مصافحه و معانقه كنيم، امامعليه‌السلام مانع شد و به تمام افراد اظهار نمود:

احترام سفره و طعام از هر چيزى مهمّتر است، صبر نمائيد تا هنگامى كه غذا تمام شد و سفره را جمع كردند، برادران شما حضور دارند و هر چه خواستيد انجام دهيد.

ولى موقعى كه دقيق آن ها را نگاه و بررسى كرديم، ديديم كه بسيار ضعيف و لاغراندام بودند و اشك از گوشه هاى چشمشان سرازير بود و با يكديگر آهسته زمزمه داشتند.

به خدمت حضرت عرض كرديم: یا ابن رسول اللّه! آيا جنّيان هميشه به اين حالت هستند؟

فرمود: خير، آن ها همانند شما انسان ها همه گونه هستند و حالت هاى مختلفى دارند، اين هائى كه در كنار شما نشسته اند، زاهد و قانع مى باشند و هيچ غذائى نمى خورند و آبى نمى آشامند، مگر با اذن و اجازه پيغمبر يا امامعليهم‌السلام ، چون كه ايشان در همه امور تابع و مطيع حجّت خدا و امام خود خواهند بود و....

بعد از صحبت هاى مُفصّلى، امامعليه‌السلام دست خود را بر چشم هاى ما نهاد و پس از آن ديگر نتوانستيم جنّيان را تماشا كنيم.

سپس بر چنين توفيقى كه نصيب ما شد و توفيق يافتيم كه در چنين مجلسى و نيز بر سرِ چنين سفره و طعامى در محضر مبارك امام و حجّت خدا شركت كنيم، شكر و سپاس خداوند متعال را به جا آورديم و آن را يكى از معجزه ها و نشانه هاى امامت دانستيم.(٢٢)

ديدار از خانواده اى نصرانى

يكى از راويان حديث به نام جعفر بن محمّد بصرى حكايت كند:

روزى در محضر حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام بوديم، يكى از ممورين خليفه وارد شد و گفت: خليفه پيام داد كه چون اءنوش ‍ نصرانى يكى از بزرگان نصارى - در شهر سامراء است و دو فرزند پسرش ‍ مريض و در حال مرگ هستند، تقاضا كرده اند كه برويم و براى سلامتى ايشان دعا كنيم.

اكنون چنانچه مايل باشيد، نزد ايشان برويم تا در نتيجه به اسلام و خاندان نبوّت، خوش بين گردند.

امامعليه‌السلام اظهار داشت: شكر و سپاس خداوند متعال را كه يهود و نصارى نسبت به ما خانواده اهل بيت از ديگر مسلمين عارف تر هستند.

سپس حضرت آماده حركت شد، لذا شترى را مهيّا كردند و امامعليه‌السلام سوار شتر شد و رهسپار منزل نوش گرديد.

همين كه حضرت نزديك منزل نوش نصرانى رسيد، ناگهان متوجّه شديم نوش سر و پاى برهنه به سوى امامعليه‌السلام مى آيد و كتاب انجيل را بر سينه چسبانده است، همچنين ديگر روحانيّون نصارى و راهبان، اطراف او در حال حركت هستند.

چون جلوى منزل به يكديگر رسيدند، نوش گفت: اى سرورم! تو را به حقّ اين كتاب - كه تو از ما نسبت به آن آگاه تر هستى و تو از درون ما و آئين ما مطّلع هستى - آنچه را كه خليفه پيشنهاد داده است انجام بده، همانا كه تو در نزد خداوند، همچون حضرت عيسى مسيحعليه‌السلام هستى.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام با شنيدن اين سخنان، حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد و سپس وارد منزل نصرانى شد و در گوشه اى از اتاق نشست.

و جمعيّت همگى سر پا ايستاده و تماشاى جلال و عظمت فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودند، بعد از لحظاتى حضرت لب به سخن گشود و اشاره به يكى از دو فرزند مريض نمود و اظهار داشت:

اين فرزندت باقى مى ماند و ترسى بر آن نداشته باش؛ و امّا آن ديگرى تا سه روز ديگر مى ميرد، و آن فرزندت كه زنده مى ماند مسلمان خواهد شد و از مؤمنين و دوستداران ما اهل بيت قرار خواهد گرفت.

نوش نصرانى گفت: به خدا سوگند، اى سرورم! آنچه فرمودى حقّ است و چون خبر دادى كه يكى از فرزندانم زنده مى ماند، از مرگ ديگرى واهمه اى ندارم و خوشحال هستم از اين كه پسرم اسلام مى آورد و از علاقه مندان شما اهل بيت رسالت قرار مى گيرد.

يكى از روحانيّون مسيحى، نوش را مخاطب قرار داد و گفت: اى نوش! تو چرا مسلمان نمى شوى؟

پاسخ داد: من اسلام را از قبل پذيرفته ام و نيز مولايم نسبت به من آگاهى كامل دارد.

در اين موقع، حضرت ابومحمّد، امام عسكرىعليه‌السلام اظهار نمود: چنانچه مردم برداشت هاى سوئى نمى كردند، مطالبى را مى گفتم و كارى مى كردم كه آن فرزندت نيز سالم و زنده بماند.

نوش گفت: اى مولا و سرورم! آنچه را كه شما مايل باشيد و صلاح بدانيد، من نيز نسبت به آن راضى هستم.

جعفر بصرى گويد: يكى از پسران اءنوش نصرانى همين طور كه امامعليه‌السلام اشاره كرده بود، بعد از سه روز از دنيا رفت و آن ديگرى پس از بهبودى مسلمان شد و جزء يكى از خادمين حضرت قرار گرفت.(٢٣)

شفاى مريض با درخواست كتبى

دو نفر از اصحاب به نام هاى عبدالحميد بن محمّد و محمّد بن يحيى حكايت كرده اند:

روزى بر يكى از دوستانمان به نام ابوالحسن، علىّ بن بِشر، جهت ديدار و ملاقات وارد شديم، او سخت بى حال و در بستر افتاده بود، همين كه وارد شديم، به ما پناهنده شد و التماس كرد تا برايش دعا كنيم و اظهار داشت: نامه اى با خطّ خودم نوشته ام مى خواهم آن را فردى مورد اطمينان نزد مولايم بومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام ببرد.

از او سؤال كرديم كه نامه كجاست؟

اگر ممكن است، آن نامه را به ما بده تا خودمان خدمت حضرت ببريم و جواب آن را بگيريم و بياوريم.

پاسخ داد: نامه در كنارم مى باشد، پس دست برديم و نامه را از زير سجّاده اش بيرون آورديم و با اجازه او نامه اش را گشوديم تا ببينيم چه نوشته است، همين كه نامه را باز كرديم، نگاه ما به اوّل نامه افتاد كه مهر و امضاء شده بود و در بالاى آن مرقوم بود:

اى علىّ بن بشر! ما نامه تو را خوانديم و خواسته ات را متوجّه شديم، از خداوند متعال عافيت و سلامتى تو را درخواست نموديم، و نيز خداوند متعال مدّت عمر تو را تا چهل و نه سال ديگر طولانى گردانيد.

پس شكر و سپاس خداوند را به جاى آور، و به وظائف خود عمل نما، و بدان كه خداوند آنچه مصلحت باشد انجام خواهد داد.

و چون نامه را خوانديم، خطاب به علىّ بن بِشر كرديم و گفتيم: سرور و مولايمان، بدون آن كه نامه را براى امامعليه‌السلام برده باشيم و بدون آن كه آن را ديده باشد خوانده است و پاسخ نامه ات را مرقوم فرموده است.

پس ناگهان در همين اثناء، صحيح و سالم شد و از جاى خود برخاست و كنيز خود را خوشحال نمود و آزادش گردانيد.

بعد از سه روز از طرف وكيلِ امامعليه‌السلام ابوعمر عثمان بن سعد العَمرى از شهر سامراء محموله اى را براى علىّ بن بِشر آوردند، و چون محاسبه كرديم ارزش اموال، سه برابر قيمت كنيز بود(٢٤)

خواندن نامه اى ناديدنى از دور

دو نفر از اصحاب و راويان حديث به نام هاى حسن بن ابراهيم و حسن ابن مسعود حكايت كنند:

در سال ٢٥٦ به محضر امام حسن عسكرىعليه‌السلام شرفياب شديم و نامه اى را همراه خود از بعضى طوايف آورده بوديم كه تقديم آن حضرت نمائيم.

در آن نامه درخواست كرده بودند كه حضرت از خداوند متعال مسئلت نمايد تا از شخص ظالمى به نام سَرجى كه قصد جان و مال و ناموس آن ها را كرده است، نجات يابند و در امان قرار گيرند.

همين كه وارد مجلس امامعليه‌السلام شديم، جمعيّت بسيارى اطراف حضرت حضور داشتند، ما نيز در گوشه اى نشستيم و نامه، همراه خودمان بود، كسى هم از آن خبرى نداشت و با كسى هم در اين رابطه هيچ گونه صحبتى كرده بوديم.

ناگهان حضرت ابومحمّد، امام عسكرىعليه‌السلام متوجّه ما شد و فرمود: نامه اى را كه دوستان شما براى من فرستاده اند، خواندم و از آنچه درخواست كرده بودند، آگاه شدم و آن ها به آرزو و خواسته خودشان دست مى يابند.

با شنيدن اين سخن، شكر و سپاس خداوند متعال را به جا آورديم و ضمن تشكّر، از آن حضرت خداحافظى كرده و از مجلس بيرون آمديم.

و سپس راهى منزل شديم، چون به منزل رسيديم نامه را درآورديم و آن را گشوديم، در پائين نامه به خطّ مبارك حضرت نوشته شده بود:

اين خواسته ما از درگاه خداوند متعال بوده و هست كه شماها را از شرّ آن ظالم نجات بخشد، سه روز قبل از رسيدن نامه به دست صاحبانش، آن ظالم به مرض طاعون مبتلا مى شود و به هلاكت خواهد رسيد.

و پائين نامه با مهر مبارك حضرت، ممهور گرديده بود(٢٥)

اهدائى طلا به ابوهاشم و دينار به اسماعيل

يكى از اصحاب و دوستان امام حسن عسكرىعليه‌السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايت كند:

روزى امامعليه‌السلام سوار مَركب سوارى خود شد و به سمت صحرا و بيابان حركت كرد و من نيز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم.

و حضرت جلوى من حركت مى كرد، چون مقدارى راه رفتيم ناگهان به فكرم رسيد كه بدهى سنگينى دارم و بدون آن كه سخنى بگويم، در ذهن و فكر خود مشغول چاره انديشى بودم.

در همين بين، امامعليه‌السلام متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد كرد و سپس خم شد و با عصائى كه در دست داشت، روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش كه اين جريان را براى كسى بازگو نكنى.

وقتى پياده شدم، ديدم قطعه اى طلا داخل خاك ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجين نهادم و سوار شدم و به همراه امامعليه‌السلام به راه خود ادامه دادم.

باز مقدار مختصرى كه رفتيم، با خود گفتم: اگر اين قطعه طلا به اندازه بدهى من باشد كه خوب است؛ ولى من تهى دست هستم و توان تمام مخارج زندگى خود و خانواده ام را ندارم، مخصوصاً كه فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند.

در همين لحظه بدون آن كه حرفى زده باشم، امامعليه‌السلام مجدّداً نگاهى به من كرد و خم شد و با عصاى خود روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم! آن را بردار و اين اسرار را به كسى نگو.

پس چون پياده شدم، ديدم قطعه اى نقره روى زمين افتاده است، آن را برداشتم و در خورجين كنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه داديم. پس از اين كه مقدارى ديگر راه رفتيم، به سوى منزل بازگشتيم.

و امام عسكرىعليه‌السلام به منزل خود تشريف برد و من نيز رهسپار منزل خويش شدم.

بعد از چند روزى، طلا را به بازار برده و قيمت كردم، به مقدار بدهى هايم بود - نه كم و نه زياد - و آن قطعه نقره را نيز فروختم و نيازمندى هاى منزل و خانواده ام را تهيّه و تمين نمودم.(٢٦)

همچنين آورده اند:

اسماعيل بن محمّد - كه يكى از نوه هاى عبّاس بن عبدالمطّلب مى باشد - تعريف كرد:

روزى بر سر راه امام حسن عسكرىعليه‌السلام نشستم و هنگام عبور آن حضرت، تقاضاى كمك كردم و قسم خوردم كه هيچ پولى ندارم و حتّى خرجى براى تهيّه آذوقه عائله ام ندارم.

حضرت جلو آمد و فرمود: قسم دروغ مى خورى، با اين كه دويست دينار در وسط حيات منزل خود پنهان كرده اى، و اين برخورد من به آن معنا نيست كه به تو كمك نمى كنم، پس از آن، حضرت به غلام خود كه همراهش بود فرمود: چه مقدار پول همراه دارى؟

پاسخ داد: صد دينار، حضرت دستور داد تا آن مبلغ را تحويل من دهد.

وقتى دينارها را گرفتم فرمود: اى اسماعيل! بيش از آنچه پنهان كرده اى نيازمند خواهى شد و نسبت به آن ناكام خواهى گشت.

اسماعيل گويد: پس از گذشت مدّتى، سخت در مضيقه قرار گرفتم و به سراغ آن دويست دينارى رفتم كه پنهان كرده بودم، ولى آنچه تفحّص و بررسى كردم آن ها را نيافتم.

بعداً متوجّه گشتم كه يكى از پسرانم از آن محلّ، اطّلاع يافته و پول ها را برداشته است و من ناكام و محروم گشتم.(٢٧)

محاسبه در تشخيص ماه رمضان

مرحوم سيّد بن طاووس رضوان اللّه تعالى عليه، به نقل يكى از اصحاب به نام ابوالهيثم، محمّد بن ابراهيم حكايت كند:

روز اوّل ماه رمضان، پدرم خدمت امام حسن عسكرىعليه‌السلام شرفياب شد و مردم در آن روز اختلاف داشتند كه آيا آخر ماه شعبان است يا آن كه اوّل ماه رمضان مى باشد؟!

موقعى كه پدرم بر آن حضرت وارد شد، فرمود: جزء كدام گروه هستى و در چه حالى مى باشى؟

پدرم عرضه داشت: اى سرورم! یا ابن رسول اللّه! من فداى شما گردم، امروز را قصد روزه كرده ام.

امامعليه‌السلام فرمود: آيا مايل هستى كه يك قانون كلّى را برايت بگويم تا براى هميشه مفيد باشد و نيز ديگر بعد از اين، نسبت به روزهاى اوّل ماه رمضان شكّ نكنى؟

پدرم اظهار داشت: بلى، بر من منّت گذار و مرا راهنمائى فرما.

حضرت فرمود: دقّت كن كه اوّل ماه محرّم چه روزى خواهد بود كه اگر آن را شناختى براى هميشه سودمند است و ديگر براى ماه رمضان مشكلى نخواهى داشت.

پدرم گفت: چگونه با شناختن اوّل محرّم، ديگر مشكلى براى ماه رمضان نخواهد بود؟!

و سپس افزود: خواهشمندم چنانچه ممكن باشد، برايم توضيح بفرما، تا نسبت به آن آشنا بشوم؟

امامعليه‌السلام فرمود: خوب دقّت كن، هنگامى كه روز اوّل ماه محرّم فرا مى رسد - كه با تشخيص صحيح آن را كه به دست آورده باشى -.

پس اگر اوّل محرّم، روز يك شنبه باشد، عدد يك را نگه بدار.

و اگر دوشنبه باشد، عدد دو، نيز اگر سه شنبه بود عدد سه و براى چهارشنبه عدد چهار و براى پنج شنبه عدد پنج، همچنين براى جمعه عدد شش و براى شنبه، عدد هفت را در نظر بگير.

بعد از آن، حضرت افزود: سپس همان عدد مورد نظر را - كه مصادف با اوّلين روز محرّم شده است - با عدد ائمّه اطهارعليهم‌السلام - كه عدد دوازده مى باشد - جمع كن.

سپس از مجموع اعداد، هفت تا هفت تا، كم بكن و در نهايت، دقّت داشته باش كه عدد باقيمانده چيست؟

اگر عدد باقيمانده هفت باشد پس اول ماه رمضان شنبه خواهد بود و اگر شش باشد ماه رمضان جمعه است و اگر پنح باشد ماه رمضان پنج شنبه است و اگر چهار باشد ماه رمضان چهارشنبه خواهد بود؛ و به همين منوال تا آخر محاسبه را انجام بده، كه انشاءاللّه موافق با واقع در خواهد آمد(٢٨)

براى هدايت خراسانى، چند مرتبه عمامه برگرفت

مرحوم سيّد مرتضى و حضينى رضوان اللّه عليهما، به نقل از شخصى كه اهالى خراسان و به نام احمد بن ميمون مى باشد حكايت كنند:

شنيده بودم بر اين كه امام و حجّت خداوند بر بندگان، بعد از امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه، فرزندش حضرت ابومحمّد، حسن عسكرىعليه‌السلام مى باشد.

براى تحقيق پيرامون اين موضوع به شهر سامراء رفتم و نزد دوستانم كه ساكن سامراء بودند وارد شدم و پس از صحبت هائى، اظهار داشتم: آمده ام تا مولايم ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام را ملاقات نمايم.

گفتند: بنا بوده كه امروز، حضرت به دربار خليفه معتّز وارد شود.

با شنيدن اين خبر، با خود گفتم: مى روم و سر راه حضرت مى ايستم و به خواست خداوند به آرزويم مى رسم.

به همين جهت حركت نمودم و آمدم در همان مسيرى كه بنا بود حضرت از آن جا عبور نمايد، گوشه اى ايستادم.

هوا بسيار گرم بود، همين كه امامعليه‌السلام نزديك من رسيد، با گوشه چشم نگاهى بر من انداخت، پس مقدارى عقب رفتم و پشت سر حضرت قرار گرفتم.

در همين لحظه با خود گفتم: خدايا! تو مى دانى كه من به تمام ائمّه اطهارعليهم‌السلام و همچنين دوازدهمين ايشان حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه معتقد و مؤمن هستم.

پس اى خداوندا! اكنون مى خواهم تا كرامت و معجزه اى از ولىّ و حجّت تو مشاهده كنم، تا هدايتى كامل يابم.

در همين بين، حضرت اشاره اى به من نمود و فرمود: اى محمّد بن ميمون! دعايت مستجاب شد.

با خود گفتم: مولايم از فكر و درون من آگاه شد و بدون آن كه چيزى بگويم، دانست چه فكرى در ذهن دارم، اگر واقعاً او از درون من آگاهى دارد، اى كاش عمامه اش را از سر خود بَردارد.

پس ناگهان دست برد و عمامه خود را از روى سر مبارك خود برداشت و دو مرتبه آن را بر سر نهاد.

با خود انديشيدم: شايد به جهت گرمى هوا، حضرت عمامه خود را از سر برداشت، نه به جهت فكر و نيّت من؛ و اى كاش يك بار ديگر نيز عمامه اش ‍ را بردارد و بر زين قاطر بگذارد.

در همين لحظه، حضرت دست برد و عمامه خويش را از سر خود برداشت و روى زين قرار داد.

گفتم: بهتر است كه حضرت عمامه اش را بر سر بگذارد، پس آن را برداشت و بر سر خود نهاد.

باز هم اكتفاء به همين مقدار نكرده و با خود گفتم: اى كاش يك بار ديگر هم، حضرت عمامه اش را از سر بر مى داشت و بر زين مى نهاد و سريع روى سر خود قرار مى داد.

اين بار نيز حضرت سلام اللّه عليه، عمامه خود را از سر برداشت و روى زين قاطر نهاد و بدون فاصله، سريع آن را برداشت و روى سر خود گذارد.

سپس با صداى بلند فرمود: اى احمد! تا چه مقدار و تا چه زمانى مى خواهى چنين كنى؟!

آيا به نتيجه و آرزوى خود نرسيدى؟

عرضه داشتم: اى مولا و سرورم! همين مقدار مرا كافى است؛ و حقيقت را درك كردم.(٢٩)