چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام حسن عسکری علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 7239
دانلود: 2917

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7239 / دانلود: 2917
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام عسکری (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

بارش باران به وسيله استخوان

بعضى از بزرگان آورده اند:

در زمان حكومت معتمد عبّاسى به جهت نيامدن باران، خشكسالى شد و همه جا را قحطى فرا گرفت، لذا خليفه دستور داد كه مردم نماز باران به جاى آورند تا رحمت الهى نازل گردد.

مردم سه روز مرتّب نماز باران خواندند ولى خبرى از بارش باران نشد، تا آن كه نصارى به همراه يكى از راهبان حركت كردند و چون به بيابان رسيدند، راهب دست به سوى آسمان بلند كرد و در اين هنگام ابرى بالا آمد و شروع به باريدن كرد.

همچنين روز دوّم، نيز نصارى به همراه همان راهب حركت كردند و چون راهب دست به سوى آسمان بلند كرد - همانند روز قبل - ابرى نمايان گشت و باران فرود آمد.

به همين علّت مسلمان هاى ظاهر بين كه شاهد اين صحنه مرموز بودند، نسبت به دين مبين اسلام و نيز ولايت امام در شكّ و ترديد قرار گرفتند و عدّه اى از آن ها مرتّد شدند و از اسلام برگشتند.

وقتى اين خبر تاءسّف بار به معتمد - خليفه عبّاسى - رسيد، فورا دستور داد تا امام حسن عسكرىعليه‌السلام را احضار نمايند، هنگامى كه حضرت نزد خليفه آمد، معتمد گفت: امّت جدّت را درياب كه در حال هلاكت بى دينى قرار گرفته اند.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام در مقابل، به معتمد عبّاسى فرمود: چندان مهمّ نيست، اجازه بده كه بار ديگر نصارى براى آمدن باران بيرون بروند و دعا نمايند، من به حول و قوّه الهى، شكّ و ترديد را از دل مردم بيرون خواهم كرد.

معتمد دستور داد تا بار ديگر مردم براى آمدن باران دعا كنند، نصارى نيز به همراه راهب حركت كردند و چون راهب دست خود را به سمت آسمان بلند كرد، بارش باران شروع شد.

پس امامعليه‌السلام فرمود: آنچه كه در دست راهب است از او بگيريد.

همين كه مأمورين آن را از دست راهب گرفتند، ديدند قطعه استخوان انسانى است، آن را خدمت امامعليه‌السلام آوردند.

حضرت استخوان را در دست خود گرفت و سپس به راهب دستور داد: براى آمدن باران دعا كن.

اين بار هر چه راهب دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعا خواند، ديگر خبرى از باران نشد.

تمامى مردم از اين ماجرى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و با يكديگر مشغول صحبت چون و چرا شدند.

و معتمد عبّاسى به امامعليه‌السلام خطاب كرد و اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! اين چه معمّاى مرموزى بود؟!

و چرا ديگر باران قطع شد و ديگر باران نيامد؟!

امام حسن عسكرىعليه‌السلام فرمود: اين استخوان يكى از پيغمبران الهى است و اين راهب آن را در دست خود مى گرفت و به سمت آسمان بلند مى كرد و به وسيله آن استخوان، رحمت الهى فرود مى آمد.

راوى گويد: وقتى آن قطعه استخوان را آزمايش كردند، متوجّه شدند آنچه را كه امامعليه‌السلام مطرح فرموده است، صحيح مى باشد و حقيقت دارد و مردم از شكّ و گمراهى نجات يافتند.

و پس از آن كه حقّانيّت براى همگان روشن و آشكار گرديد، حضرت به منزل خود بازگشت.(٤٥)

عبادت در زندان و آزادى برادر

عدّه اى از مورّخين و محدّثين آورده اند:

معتمد عبّاسى همانند ديگر خلفاء بنى العبّاس، هر روز به نوعى سادات بنى الزّهراء را مورد شكنجه و عذاب هاى روحى و جسمى قرار مى داد، تا آن كه روزى دستور داد: امام حسن عسكرىعليه‌السلام را نيز به همراه برادرش جعفر دست گير و زندانى نمايند.

هنگامى كه امامعليه‌السلام وارد زندان شد، معتمد عبّاسى به طور مرتّب جوياى حالات او بود كه در زندان چه مى كند، در پاسخ به او گفته مى شد: امام حسن عسكرىعليه‌السلام دائماً روزها را روزه مى گيرد و شب ها مشغول عبادت و مناجات با پروردگار مى باشد.

و چون چند روزى به همين منوال سپرى گشت، معتمد به يكى از وزيران خود دستور داد تا نزد حضرت ابومحمّد - حسن بن علىّعليه‌السلام برود و پس از رساندن سلام خليفه، او را از زندان آزاد و روانه منزلش ‍ گرداند.

وزير معتمد گويد: همين كه جلوى زندان رسيدم، ديدم الاغى ايستاده، و مثل اين كه منتظر كسى است كه بيايد و سوارش شود.

هنگامى كه داخل زندان رفتم، ديدم حضرت لباس هاى خود را پوشيده و در انتظار خبرى است و ظاهرا مى دانست كه من آمده ام تا او را از زندان آزاد گردانم.

وقتى پيام خليفه را برايش بازگو كردم، بى درنگ حركت نمود و سوار الاغ شد؛ ولى حركت نكرد و سر جاى خود ايستاد، جلو آمدم و عرض كردم: چرا ايستاده اى؟

اظهار داشت: منتظر برادرم جعفر هستم.

گفتم: من فقط مامور آزادى شما بودم و كارى با جعفر ندارم، او بايد فعلاً در زندان باشد.

حضرت فرمود: نزد خليفه برو و به او بگو: ما هر دو با هم از منزل آمده ايم و اگر هر دو با هم به منزل بازنگرديم، مشكل ساز خواهد شد.

لذا وزير نزد معتمد عبّاسى آمد و پيام حضرت را براى او مطرح كرد و معتمد نيز دستور آزادى جعفر را صادر كرد؛ و چون خدمت حضرت بازگشت و حكم آزادى جعفر را نيز آورد، حضرت به همراه برادرش جعفر به سوى منزل حركت كردند(٤٦)

ارسال كمك براى شيعيان از زندان و حضور شبانه

يكى از اصحاب و راويان حديث كه به نام ابويعقوب، اسحاق - فرزند ابان - معروف بود، حكايت كند:

در آن دورانى كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام در زندان معتمد عبّاسى به سر مى برد، به بعضى از دوستان و ياران باوفايش ‍ سفارش مى فرمود تا مقدار معيّنى طعام براى افراد بى بضاعت از خانواده هاى مؤمن ببرند.

و در ضمن تصريح مى نمود: متوجّه باشيد، هنگامى كه وسائل خوراكى را درب منزل فلانى و فلانى برسانيد، من نيز در كنار شما همان جا حاضر خواهم بود.

و با اين كه مامورين حكومتى به طور مرتّب جلوى زندان و اطراف آن حضور داشتند و دائم در گشت و كنترل بودند.

همچنين با اين كه مسئول زندان هم جلوى زندان حاضر بود و درب زندان قفل داشت و در هر پنج روز، يك بار مسئول زندان را تعويض مى كردند تا مبادا راه دوستى و... با افراد زندانى پيدا شود.

و نيز با توجّه بر اين كه جاسوسانى را به شكل هاى مختلف، در اطراف گماشته بودند.

با همه اين سختگيرى ها، همين كه اصحاب دستور حضرت را اجراء مى كردند و مقدار طعام سفارش شده را درب منزل شخص فقير مورد نظر مى رساندند، مى ديدند كه امامعليه‌السلام قبل از آن ها جلوى منزل حضور دارد و از آن ها دلجوئى مى نمايد.

و از اين طريق فقراء و شيعيان، توسّط حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام در رفاه و آسايش قرار مى گرفتند.

و امام مسلمين - حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام به هر نوعى كه مى توانست حتّى از داخل زندان هم، به خانواده هاى بى بضاعت و تهى دست رسيدگى مى نمود(٤٧)

پنج كار خارق العاده و بى نظير

عبداللّه بن محمّد، يكى از اصحاب امام حسن عسكرىعليه‌السلام حكايت كند:

روزى آن حضرت را ديدم كه در بيابانى ايستاده است و با گرگى صحبت مى كند و حرف مى زند.

بسيار تعجّب كردم و اظهار داشتم: یا ابن رسول اللّه! برادرم در طبرستان است و از حال او اطّلاعى ندارم، از اين گرك سؤالى فرما كه احوال برادرم چگونه است؟

امام عسكرىعليه‌السلام فرمود: هرگاه خواستى برادرت را مشاهده كنى، به درختى كه در سامراء داخل منزلت هست نگاه كن، برادرات را خواهى ديد(٤٨)

ابوجعفر طبرى حكايت كند:

روزى از روزها وارد منزل حضرت ابومحمّد امام حسن عسكرىعليه‌السلام شدم، در حيات منزل آن حضرت چشمه اى را ديدم كه به جاى جريان آب، شير و عسل از آن بيرون مى آمد.

و من و دوستانم از - شير و عسل - آن چشمه تناول كرديم و نيز مقدارى هم همراه خود برديم.(٤٩)

همچنين طبرى حكايت كند:

روزى در محضر شريف حضرت ابومحمّدعليه‌السلام بودم كه عدّه اى بيابان نشين، از اطراف وارد شدند و از كم آبى و خشكسالى شكايت و اظهار ناراحتى كردند.

امامعليه‌السلام براى آنها خطّى را نوشت و باران شروع به باريدن كرد، پس از ساعتى آمدند و گفتند: یا ابن رسول اللّه! بارش باران زياد شده و احساس ‍ خطر مى كنيم.

پس حضرت روى زمين علامتى كشيد و باران قطع شد و ديگر نباريد(٥٠)

و نيز طبرى حكايت نمايد:

روزى در محضر پُر فيض امام حسن عسكرىعليه‌السلام نشسته بودم، از حضرت تقاضا كردم و عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! چنانچه ممكن باشد يك معجزه خصوصى براى من ظاهر سازيد؟

تا آن را براى ديگر برادران و دوستان هم مطرح كنم.

امامعليه‌السلام فرمود: ممكن است طاقت نداشته باشى و از عقيده خود دست بردارى، به همين جهت سه بار سوگند ياد كردم بر اين كه من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن، ناگهان متوجّه شدم كه حضرت زير سجّاده خود پنهان شد و ديگر او را نديدم.

چون لحظه اى از اين حادثه گذشت، حضرت ظاهر گرديد و يك ماهىِ بزرگى را كه در دست خود گرفته بود به من فرمود: اين ماهى را از عمق دريا آورده ام.

و من آن ماهى را از حضرت گرفتم و رفتم با عدّه اى از دوستان طبخ كرده و همگى از آن ماهى خورديم، كه بسيار لذيذ بود(٥١)

و در روايتى ديگر آورده است:

به طور مكرّر مى ديدم بر اين كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام (روز روشن در ميان آفتاب ) در بازار و كوچه هاى شهر سامراء راه مى رفت، بدون آن كه سايه اى داشته باشد(٥٢)

آينده نگرى با نگاه به جمال همسر

مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان، به نقل يكى از مؤمنين - به نام محمّد مطهّرى - حكايت كنند:

روزى از حكيمه، خواهر امام هادىعليه‌السلام پيرامون ولادت امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف سؤال كردم.

اظهار داشت: در منزل ما جاريه اى بود به نام نرجس، روزى پسر برادرم، حضرت ابومحمّد، حسن بن علىّعليه‌السلام هنگامى كه وارد منزل ما شد، نگاه عميقى بر آن جاريه نمود.

من جلو رفتم و گفتم: آيا نسبت به او علاقه مند شده اى؟!

پاسخ داد: خير، وليكن چون نگاهم بر او افتاد، در تعجّب قرار گرفتم؛ چون كه از اين جاريه، نوزادى عزيز و كريم به دنيا خواهد آمد كه خداوند متعال به وسيله او دنيا را پر از عدل و داد مى نمايد همان طورى كه ظلم، همه جا را فرا گرفته باشد.

گفتم: آيا مايل هستى تا او را همسرت قرار بدهم؟

فرمود: از پدرم اجازه بگير.

پس از آن، به محضر برادرم - حضرت ابوالحسن، امام علىّ هادىعليه‌السلام آمدم؛ و بدون آن كه سخنى بگويم و يا حرفى بزنم، برادرم مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى حكيمه! نرجس مال فرزندم ابومحمّد عسكرىعليه‌السلام مى باشد.

عرضه داشتم: اى سرور و مولايم! من نيز به همين منظور نزد شما آمده ام كه در اين مورد صحبت و مشورت كنم.

فرمود: اى خواهرم، حكيمه! خداوند تو را در اجر و پاداش همه خوبى ها شريك گرداند، اين جاريه - نرجس - را به فرزندم ابومحمّد بخشيدم تا به عنوان همسر در اختيارش باشد.

حكيمه افزود: و چون از نزد برادرم امام هادىعليه‌السلام بازگشتم، نرجس ‍ را آرايش و زينت كرده و در يكى از اتاقها او را به همراه برادرزاده ام حضرت ابومحمّدعليه‌السلام جاى دادم؛ و مدّتى در همان اتاق، زندگى مشترك را گذراندند.

هنگامى كه برادرم، حضرت ابوالحسن هادىعليه‌السلام به شهادت رسيد و امام حسن عسكرىعليه‌السلام به منصب عظماى امامت و ولايت رسيد، چند وقتى را من از وضعيّت آن ها بى خبر بودم تا آن كه شبى در نيمه شعبان فرا رسيد و برادرزاده ام به من فرمود: اى عمّه! امشب را نزد ما بمان، و افطارى خود را همين جا تناول نما....(٥٣)

خبرى دلنشين براى عمّه با دادن افطارى

بسيارى از بزرگان در كتاب هاى تاريخى و حديثى خود آورده اند:

حكيمه دختر امام محمّد جوادعليه‌السلام هر موقع به منزل برادر زاده اش ‍ حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام وارد مى شد، برايش ‍ دعا مى كرد تا خداوند متعال فرزندى عطايش گرداند.

حكيمه اظهار دارد: روزى بر آن حضرت شرفياب شدم و طبق روال هميشگى براى او دعا كردم، در آن روز امامعليه‌السلام فرمود: آنچه تا به حال، دعا كرده اى مستجاب شده است و خداوند در اين شب، مولودى عزيز به تو عنايت مى فرمايد.

و سپس افزود: اى عمّه! امشب را نزد ما افطار نما.

گفتم: اى سرورم! اين مولود توسّط چه كسى به دنيا خواهد آمد؟

فرمود: توسّط نرجس.

عرض كردم: او در بين زنان از همه ارزشمندتر و نزد من از ديگران محبوب تر است؛ و سپس حركت كردم و نزد آن بانوى مجلّله رفتم و او با لهجه محلّى خود با من صحبت كرد و سخن مى گفت و من او را در بغل گرفته و دست و صورتش را بوسيدم.

نرجس گفت: من فداى تو گردم، گفتم: من و همه افراد، فداى تو و آن كسى كه در اين شب پا به عرصه وجود خواهد گذاشت.

سپس نگاهى به وجود نرجس كردم و چون اثرى از حاملگى در او نديدم، برگشتم و به مولايم حضرت ابومحمّدعليه‌السلام عرض كردم: در همسر شما آثار حمل وجود ندارد؟!

حضرت تبسّمى نمود و فرمود: ما اهل بيت عصمت و طهارت همانند ديگران نخواهيم بود، براى آن كه ما هر يك، نورى از انوار مقدّس پروردگار متعال مى باشيم.

عرض كردم: اى سرورم! شما خبر دادى كه در اين شب، مولودى به دنيا مى آيد، اكنون پاسى از شب، گذشته و هنوز خبرى نشده است پس چه وقت ظاهر خواهد گشت؟

حضرت فرمود: هنگام طلوع سپيده صبح، مولودى تولّد مى يابد كه نزد خداوند متعال بسيار گرامى و محترم خواهد بود.

بعد از آن، حركت كردم و رفتم كنار نرجس و امامعليه‌السلام داخل إيوانى كه جلوى اتاق بود، جهت استراحت دراز كشيد.

چون هنگام نماز شب فرا رسيد، براى خواندن نماز شب بلند شدم و نرجس بدون آن كه آثار حمل در وجودش نمايان شده باشد خوابيده بود، موقعى كه در يازدهمين ركعت يعنى؛ نماز وِتر رسيدم با خود گفتم: سپيده صبح طلوع كرد و خبرى نشد.

ناگهان امام حسن عسكرىعليه‌السلام با صداى بلند از داخل إيوان فرمود: اى عمّه! نمازت را سريع پايان بده.

و چون نماز را تمام كردم، ديدم كه نرجس حركتى كرد، نزديك او آمدم و او را در بغل گرفتم و برايش دعا خواندم و عرضه داشتم: آيا چيزى در خود احساس مى كنى؟

نرجس پاسخ داد: بلى.

در همين لحظات صداى نوزاد عزيز به گوشم رسيد، و هنگامى كه به دنيا آمد مواضع هفت گانه خود - پيشانى دو كف دست، دو سر زانو و دو سر انگشتان پا - را به عنوان سجده بر زمين نهاد.

وقتى خوب نگاه كردم ديدم بر بازوى راستش نوشته است:جاءالحقّ و ذهق الباطل، إنّ الباطل كان زهوقاً .(٥٤)

يعنى؛ حقّ آمد و باطل نابود گرديد، همانا باطل نابود شدنى است.

بعد از آن نوزادِ مبارك را در پارچه اى پيچيدم و نزد پدرش حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام آوردم، پس حضرت نوزاد عزيز خويش را روى دست چپ نهاد و دست راست خود را بر پشت او قرار داد و زبان خود را در دهان او گذارد....(٥٥)

توان شنيدن و تحمّل علوم ائمّهعليهم‌السلام ؟!

شخصى به نام موسى بن مهدى حكايت نمايد:

روزى در سامراء كه به آن شهر عسكر مى گفتند، به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام وارد شدم و اظهار نمودم: اى مولا و سرورم! شما در سال هاى آخر عمر قرار گرفته ايد و جلوتر به ما خبر داديد كه فرزندى براى شما - به نام مهدى - به دنيا خواهد آمد، آيا زمان معيّنى دارد؟

حضرت سلام اللّه عليه فرمود: مگر به شما نگفته ايم مسائلى كه مربوط به علم غيب است از ما سؤال نكنيد، چون كه بعضى اوقات مجبور مى شويم بيان كنيم و افرادى مى شنوند كه طاقت و توان تحمّل آن را ندارند و ايمان خود را از دست مى دهند و كافر مى گردند.

گفتم: اى مولا و سرورم! اميدوارم بتوانم تحمّل كنم و آنچه را كه از شما مى شنوم درك و باور كنم.

امامعليه‌السلام فرمود: آن مولود، روز جمعه، قبل از طلوع فجر، در ماه شعبان به دنيا خواهد آمد و مادر او خانمى به نام نرجس مى باشد، من آن نوزاد را درك مى كنم و مى بينم و مى بوسم و عمّه ام حكيمه نيز آن مولود را در بغل خواهد گرفت.

عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! شكر و سپاس خداوند سبحان را، براى شنيدن چنين خبرى كه شادمان كننده است.

و سپس از مولايم امام عسكرىعليه‌السلام تشكّر نمودم كه مرا قابل دانست و اين مطالب را براى من بيان نمود و مرا در جريان ولادت فرزندش ‍ قرار داد.

و چون مدّتى از اين موضوع گذشت، روزها و شب ها را لحظه شمارى مى كردم و در انتظار ظهور ولادت چنان مولودى مبارك و عزيز بودم، تا آن كه در همان زمان و با همان خصوصيّاتى كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام خبر داده بود، فرزندش حضرت مهدىعليه‌السلام تولّد يافت.

و شنيدم كه پدرش، امام عسكرىعليه‌السلام او را بوسيد و عمّه اش ‍ حكيمه نيز او را در آغوش خود گرفت.(٥٦)

افتخار خدمت با حفظ اسرار

مرحوم كلينى رضوان اللّه عليه در كتاب شريف كافى آورده است:

يكى از اصحابِ حديث - به نام ضوء بن علىّ عجلى به نقل از شخصى كه از اهالى فارس بود حكايت كند:

پس از آن كه به قصد خدمت گزارى خاندان عصمت و رسالتعليهم‌السلام وارد شهر سامراء شدم، به منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام آمدم و در خدمت آن بزرگوار بودم تا آن كه روزى مرا خواست و فرمود: براى چه از ديار خويش به اين جا آمده اى؟

در جواب حضرت، عرضه داشتم: عشق و علاقه خدمت گزارى در محضر مقدّس شما، مرا بدين جا آورده است.

امامعليه‌السلام فرمود: پس بايد دربان من بشوى و افرادى كه در رفت و آمد هستند، مواظب باشى.

بعد از آن داخل منزل در كنار ديگر غلامان و پيش خدمتان بودم و همكارى مى كردم و چنانچه چيزى لازم داشتند، از بازار خريدارى مى كردم تا به مرحله اى رسيدم كه بدون اجازه رفت و آمد داشتم و در مجالس آن حضرت نيز حاضر مى شدم.

روزى بر آن حضرت وارد شدم و ناگهان حركت مخصوص و صدائى غيرعادى را شنيدم و تعجّب كرده، خواستم جلو بروم تا از نزديك بفهم كه چه خبر است.

ناگاه امامعليه‌السلام با صداى بلند، به من فرمود: همان جا بِايست و جلوتر نَيا؛ و من نيز همان جا ايستادم و ديگر نتوانستم نه جلو بروم و نه به عقب برگردم.

پس از گذشت لحظاتى، كنيزى از نزد حضرت بيرون آمد، در حالى كه چيزى را در پارچه اى پيچيده و همراه خود داشت، بعد از آن امام حسن عسكرىعليه‌السلام مرا صدا نمود و فرمود: وارد شو.

وقتى بر آن حضرت وارد شدم، كنيز را دستور داد كه تو هم برگرد و بيا، چون كنيز برگشت و وارد اتاق شد، حضرت فرمود: آنچه در پارچه پيچيده اى باز كن و نشان بده.

هنگامى كه پارچه را گشود، متوجّه شدم كه كودكى زيبا و نورانى با قيافه اى گندمگون در آن مستور بود.

سپس امام حسن عسكرىعليه‌السلام فرمود: اين نوزاد بعد از من، امام و پيشواى شماها است و به كنيز دستور داد: او را بپوشان و بِبَر.

راوى گويد: من ديگر آن نوزاد مبارك را نديدم تا پس از آن كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام از دنيا رفت.(٥٧)

خبر از مرگ خود و درون واقفى

دو نفر از بزرگان شيعه به نام هاى احمد بن داوود قمّى و محمّد بن عبداللّه طلحى حكايت كنند:

روزى به سمت شهر سامراء عزيمت نموديم و عدّه اى از مؤمنين، مبالغى خُمس و صدقات به همراه مقدار قابل توجّهى جواهرات و زيورآلات گران قيمت از قم و حوالى آن تحويل ما دادند كه به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام برسانيم.

همين كه مقدارى از راه را پيموديم و نزديك شهر دسكرة الملك رسيديم، متوجّه شديم كه يك نفر سوار به سمت ما در حركت مى باشد، هنگامى كه نزديك قافله ما آمد به ما خطاب نمود و اظهار داشت: من براى شما دو نفر، پيامى آورده ام.

سؤال كرديم: پيام از كجا و از چه كسى است؟

پاسخ داد: پبام از سرور و مولايتان حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام مى باشد؛ حضرت فرمود: من در همين امشب به سوى خداى سبحان رحلت خواهم نمود؛ و شما در همين محلّ باقى بمانيد تا از جانب فرزندم - مهدى سلام اللّه عليه - دستور صادر بشود.

با شنيدن اين خبر، بسيار آشفته و گريان شديم و سپس منزلى را كرايه نموديم و در آن جا مانديم، فرداى آن روز خبر رحلت و شهادت حضرت منتشر گرديد.

و بدون آن كه كسى از وضعيّت ما با خبر شود آن روز را در غم و اندوه سپرى كرديم و چون شب فرا رسيد در تاريكى نشسته و در حالت اندوه و گريه شديدى قرار داشتم.

در همين بين، ناگهان دستى در جمع ما نمايان گشت و همچون چراغ، مجلس ما را روشنائى بخشيد و صدائى به گوش رسيد: اى احمد! اين نامه را بگير و به آنچه در آن مرقوم گشته است عمل نما.

پس از جاى خود حركت كردم و نامه را گرفتم، موقعى كه آن را گشودم در آن چنين نوشته شده بود:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، از حسن مسكين نزد پروردگار جهانيان، به شيعيان مسكين؛ در هر حال حمد و سپاس، مخصوص خداوند است بر آنچه كه براى ما مقدّر گردانيده و شكرگزار در مقابل نعمت هاى بى پايانش هستيم، و در مقابل حوادث روزگار بايد صبور و بردبار باشيم و اوست كه ما را از مشكلات نجات مى بخشد، و او بهترين وكيل و مدافع ما خواهد بود.

اكنون موقع رساندن اموال و آنچه را كه همراه داريد، به دست ما نيست، چون اين حاكم ظالم مانع است.

آن ها را فعلاً به همراه خود بازگردانيد.

و ضمناً در بين اموال امانتى، كيسه اى است كه در آن، مقدار هفده دينار در پارچه اى قرمز پيچيده شده است كه از ايّوب بن سليمان واقفى است كه بر امامت جدّم حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام متوقّف شد، او خواسته است با اين كيسه ما را مورد آزمايش قرار دهد، كيسه اش را به او برگردانيد و تحويلش دهيد.

پس ما نيز طبق دستور و فرمان مطاع امامعليه‌السلام ، به سوى قم مراجعت كرديم و هفت شب بعد از آن كه به قم رسيديم، پيامى از حضرت امام مهدىعليه‌السلام آمد بر اين كه: شترى را فرستاديم تا آنچه اموال پدرم نزد شما است بر آن شتر سوار كنيد و آن را آزاد بگذاريد، خودش راه را مى داند و اموال را پيش ما خواهد آورد.

و ما نيز طبق دستور مجدّد، كلّيه اجناس و اموال را بر شتر حمل كرديم و آن را رها نموديم و رفت.

سال بعد به سمت سامراء حركت نموديم تا از اوضاع آگاه گرديم و چون وارد شهر سامراء شديم، به طرف منزل حضرت رفتيم.

همين كه نزديك منزل رسيديم شخصى از منزل بيرون آمد و هر دو نفر ما را با اسم صدا زد و اظهار داشت: اى احمد! و اى محمّد! هر نفرتان وارد منزل شويد.

موقعى كه وارد منزل شديم، گفت: اموالتان در آن گوشه حيات موجود است، چنانچه مايل باشيد مى توانيد آن ها را ملاحظه كنيد.

به همين جهت كنار اموال رفتيم و آنچه را از قم به وسيله آن شتر فرستاده بوديم بدون كم و كاست موجود بود(٥٨)

پيش بينى و اهمّيت تعيين امام

شخصى به نام ابوالا ديان حكايت نمايد:

مدّتى خدمت گزار مولايم امام حسن عسكرىعليه‌السلام بودم و از طرف حضرت، پيام ها و نامه هاى او را به شهرهاى مختلف براى اشخاص مى بردم و تحويل مى دادم.

در آن هنگام كه حضرت را مسموم كردند و در بستر بيمارى بود، خدمت ايشان شرفياب شدم، نامه هائى را تحويل من داد و فرمود: اين نامه ها را به شهر مدائن مى برى و به دست صاحبانش مى رسانى.

و سپس در ادامه فرمايش خود افزود: رفت و برگشت تو مدّت پانزده روز طول مى كشد، هنگامى كه به شهر سامراء بازگردى، متوجّه غوغائى خواهى شد كه مردم و دوستان ما در حال شور و شيون مى باشند و چون به منزل وارد شوى جنازه مرا روى سكوئى براى غسل و كفن مى بينى.

ابوالا ديان گويد: به حضرت عرضه داشتم: اى سيّد و اى سرورم! چنانچه خداى نخواسته چنين شود، به چه كسى مراجعه نمايم؟

امامعليه‌السلام فرمود: هركس كه مطالبه نامه هاى مرا از تو نمايد و خصوصيّات آن ها را بيان كند، او حجّت خدا و جانشين من خواهد بود.

عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! نشانه اى ديگر بفرما؟

حضرت فرمود: هركس بر جنازه ام نماز بخواند.

گفتم: علامتى ديگر بفرما؟

فرمود: بدون آن كه كيسه و هميان را مشاهده كند به تو خبر مى دهد كه در آن چيست و چه مقدار مى باشد.

و من در آن موقعيّت از هيبت و عظمت حضرت واهمه كردم و ديگر چيزى سؤال نكردم و به همراه نامه ها عازم شهر مدائن شدم و نامه ها را به دست صاحبان آن ها رساندم و جواب آن ها را دريافت كرده و روز پانزدهم به شهر سامراء وارد شدم.

و چون نزديك منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيدم، غوغاى عجيبى را مشاهده كردم و مردم در اطراف منزل حضرت در حال شيون و گريه بودند.

وقتى وارد منزل رفتم جنازه مطهّر حضرت را در حال كفن پوشاندن ديدم و برادر حضرت - به نام جعفر كذّاب - جلوى درب منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام ايستاده بود و مردم اطراف او تجمّع كرده اند.

من با خود گفتم: اگر اين شخصى كه من او را به عرق خوارى و قماربازى مى شناسم، امام و رهبر مسلمين گردد هيچ ارزشى نخواهد داشت.

به هر حال جلو آمدم؛ و پس از سلام، تسليت گفتم.

ولى او چيزى از اموال و نامه ها را مطرح نكرد.

پس از گذشت مدّتى، عقيل غلام و پيش خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرىعليه‌السلام آمد و گفت: برادرت را كفن پوشانديم و آماده نماز است.

جعفر به همراه عدّه اى از شيعيان و دوستان وارد منزل شدند، در حالى كه جنازه مطهّر حضرت عسكرىعليه‌السلام در گوشه اى نهاده بود.

جعفر جلو رفت و آماده نماز شد؛ و چون خواست اوّلين تكبير نماز را بگويد، ناگهان كودكى زيبا روى و گندمگون با موهاى كوتاه كه بين دندان هاى جلوى دهانش فاصله بود، وارد شد و عباى جعفر را گرفت و كنار كشيد و سپس اظهار داشت:

اى عمو! عقب برو، چون كه من سزاوار نماز بر پدرم مى باشم و آن كودك نماز را بر جنازه مطهّر پدرش اقامه نمود(٥٩)

نوشيدن آب رحيل و آخرين وضوء

مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان، به نقل از قول اسماعيل بن علىّ - معروف به ابوسهل نوبختى - بعد از بيان تاريخ ميلاد حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه و اشاره به نام مبارك و نيز اسم مادر آن حضرت، حكايت كنند:

در آن روزهائى كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام در بستر بيمارى قرار گرفته بود - كه در همان مريضى هم به شهادت نائل آمد - به ملاقات و ديدار حضرت رفتم.

پس از آن كه لحظه اى در كنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارك حضرتش مى نگريستم.

ناگاه ديدم حضرت، خادم خود را (كه به نام عقيد معروف و نيز سياه چهره بود) صدا كرد و به او فرمود: اى عقيد! مقدارى آب - به همراه داروى مصطكى - بجوشان و بگذار سرد شود.

همين كه آب، جوشانيده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسكرىعليه‌السلام آورد تا بياشامد.

موقعى كه حضرت ظرف آب را با دست هاى مبارك خود گرفت، لرزه و رعشه بر دست هاى حضرت عارض شد، به طورى كه ظرف آب بر دندان هاى حضرت مى خورد و نمى توانست بياشامد.

آب را روى زمين نهاد و به خادم خويش فرمود: اى عقيد! داخل آن اتاق برو، آن جا كودكى خردسالى را مى بينى كه در حال سجده و عبادت مى باشد، بگو نزد من بيايد.

خادمِ حضرت گفت: چون داخل اتاقى كه امامعليه‌السلام اشاره نمود، رفتم كودكى را در حال سجده مشاهده كردم كه انگشت سبّابه خود را به سوى آسمان بلند نموده است، بر او سلام كردم، پس نماز و سجده خود را خلاصه و كوتاه نمود.

پس به محضر ايشان عرض كردم: مولايم فرمود نزد ايشان برويم، در همين لحظه، صقيل مادر آن فرزند عزيز آمد و دست كودك را گرفت و پيش پدرش ‍ برد.

ابوسهل نوبختى گويد: هنگامى كه كودك - كه بسيار زيبا و همچون ماه نورانى بود - نزد پدر آمد، سلام كرد و همين كه چشم پدر به فرزند خود افتاد، گريست و به او فرمود: اى پسرم! تو سيّد و بزرگ خانواده ما هستى، من به سوى پروردگار خود رحلت مى نمايم، مقدارى از آن آب مصطكى را با دست خود بر دهانم بگذار.

چون مقدارى از آن آب مصطكى را تناول نمود، فرمود: مرا كمك كنيد تا نماز به جا آورم، پس آن كودك حوله اى را كه در كنار پدر بود، روى دامان امامعليه‌السلام انداخت و سپس پدرش را وضوء داد.

و چون حضرت ابومحمّد، امام عسكرىعليه‌السلام نماز را با آن حال مريضى انجام داد، خطاب به فرزند خويش نمود و فرمود:

اى فرزندم! تو را بشارت باد، كه تو صاحب الزّمان و مهدى اين امّت هستى، تو حجّت و خليفه خدا بر روى زمين مى باشى، تو وصىّ من و نيز خاتم ائمّه و اهل بيت عصمت و طهارت خواهى بود.

و جدّت، پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را هم نام خود معرّفى نموده است.

راوى در پايان سخن افزود: در همين لحظات حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام به وسيله آن سمّ و زهرى كه توسّط معتصم به او خورانيده شده بودرحلت نمود و به شهادت رسيد(٦٠)

مصائب حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام

حُجّت يازدهم، نور ولايت حسنم

كينه اهل ستم، كرده جلاى وطنم

پدر ختم امامان، وصىّ ختمِ رُسل

ولىّ امر خدا، واقف سرِّ و عَلَنم

والد حُجّت ثانى عشر، ناصر دين

مالك مُلك وجود، ولىّ مؤتمنم

((معتمد)) زَهر خورانيده مرا از ره جور

كين چنين سوخته بال من فرسوده تنم

پسر شافع ميعاد علىّ بن جوادعليه‌السلام

پدر حُجّت حقّ مهدى مُوعود منم

بانى كشور جانم من و اين گونه خراب

كرده سمِّ ستم و كينه بناى بدنم

((معتمد)) شرم كن از روح رسول مدنى

كه من از آل علىّ ذوالمننم

نور حقّ را نتوان كرد بدين سان خاموش

مكن از زهر چنين خسته و رنجور تنم

كه گرفتار ستم پيشه و گه در زندان

گاه از جور جفا خسته و گه در محنم

((معتمد)) مى كشدم از ره بيداد و ستم

كه چرا من پدر مهدى صاحب زَمنم(٦١)