معيار شرك در قرآن نام كتاب : معيار شرك در قرآن
نام نويسنده : آية الله سيد عزالدين حسينى زنجانى مقدمه مترجم بيش از ٣٢ سال است كه افتخار خادمى آستان ملائك پاسبان امام على بن موسى الرضا عليه السلام را دارم و با اين اميد زنده ام كه خدمت بسيارناچيزم به مصداق((عادتكم الاحسان و سجيتكم الكرم))مورد قبول سلطان خراسان واقع شود و گلبانگ سربلندى به آسمان زنم .
در سالهاى اخير خدمت كه در كنار درب پيش روى مبارك مزار مشغول خدمت بوده و مى ايستادم و به ويژه در روزهاى مراسم مذهبى ، اعم از اعياد و وفيات ،سيل خروشان عاشقان زيارت و پابوس امام عليه السلام را مشاهده مى كردم كه وقتى به آستانه مى رسند تعدادى از آنان به خاك مى افتند و بهصورت سجده آستانه را مى بوسند و داخل مى شوند. در مقابل تعداد كمى نيز هستند كه با مشاهده آنان كه عتبه را مى بوسند،عمل آنان را بر نمى تابند و از ما مى خواهند تا مانع كار آنان گرديم و درمقابل اين عتبه بوسى كه به زعم آنها شرك است اگر مانع نمى شويم دست كم ، تذكرات لازم را بدهيم .
گرچه تعداد اعتراض كنندگان اندك است ، ليكن اولا، طرفداران چنين تفكر كه شيعه را متهم به شرك مى كنند و براى تبليغات خود آزادى دارند وثانيا، تعداد اندك آنان نمايان گر وجود چنين گرايشى به تفكر آنان به ويژه در جامعه جوان شيعه مى باشد و در حرم مطهر هم فقط مى توانپاسخ كلى داد و اين به هيچ وجه كافى نيست . از اين رو به نظر مى رسيد در اينمعضل فكرى و عقيدتى كه ريشه در گذشته ها دارد و روشنگر تفكر غلو غاليان است لازم است پاسخى در خور دانش اكثر جوانان جامعه ، به زبان وقلمى دور از تعصب و يك سونگرى داده شود.
آرى ، ضرر و زيان مخالفان اتحاد مسلمانان و غاليان در هر دو مكتب فكرى و خاصه شيعه كه از اين قاعده مستثنا نيست ، يقينا اگر بيش از دشمنان آنمكتب نباشد قطعا به اندازه آنها بوده و هست . از طرفى نيز سكوت در مقابلسيل اتهام به مكتب تشيع علوى جايز نيست و وظايف و تكاليفى را بر عهده انسانمسئول قرار مى دهد. اگر بينى كه نابينا و چاه است اگر خاموش بنشينى گناه است در چنين تفكراتى به سر مى بردم كه كتاب موجز معيارالشرك فى القرآن به دستم رسيد و با مطالعه آن دريافتم كه نويسنده دانشمند در همين موضوع به صورت مكاتبه با استاد دانشگاهى كه متاءثر از تفكرات غاليان غير شيعه اماميه بوده به نحو احسن قلم زده است . كتاب به زبان عربى بود و دريغم آمد كه ، موضوعى آن هم در اين درجه از اهميت به زبان فارسى برگردانده نشود و جوانان كشور نتوانند از اين گنجينه علمى بهره ببرند.
با مطالعه بيش تر و تعمق در مطالب ارزنده كتاب ، آن را اثر نفيسى يافتم كه حق مطلب در آن ادا شده و با محوريت قرآن كه موردقبول طرفين است نظريات و اشكال هاى طرفين را مطرح و پاسخ داده است ، به طورى كه اگر هر مسلمان منصفى آن را بخواند و تدبر و تعمقداشته باشد، به خوبى به حقيقت مطلب پى مى برد، ليكن چون از طرفى مطالب كتاب استدلالى و در سطح علمى نوشته شده و از طرف ديگر،ادعاهاى نابه جا و غلط طرفداران چنين طرز تفكر در قالب كلمات و جملات و سرفصل هاى به ظاهر فريبنده و زيبا، چون((توحيد خالص و كامل))و((جنگ درمقابل شرك و بت پرستى))و امثال اين جملات وسوسه انگيز عرضه مى شود، چه بسا كششى در مرحله نخست ايجاد مى كند، بنابراين ، فهمكامل پاسخ علمى آن براى همه مقدور نبوده و شايد با اشكالاتى مواجه گردد. از اين رو فهم و درك موضوع نياز به مقدماتى دارد و بايد با زبانىساده و قابل درك براى غير متخصصان عنوان شود تا احتمال القا در انديشه افرادى كه براى باراول با موضوع برخورد مى كنند از بين برود كه غلو در هر دو مكتب ويران گر است و بايد حقيقت امر دور از هرگونه تعصب و يك سو نگرى روشنگردد.
با اين نيت و پس از مشاوره با اهل نظر بر آن شديم پژوهشى اجمالى در تاريخ پيدايش چنين طرز تفكرى بهعمل آيد و مقدمه اى بر كتاب نوشته شود تا معلوم گردد: آيا توسل به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله واهل بيت نبوت و اوليا در صدر اسلام ، روا و عملى بوده ، يا ساخته و پرداخته افراطيون مخالف در مكتب شيعه و يا تفسير نادرست آيات قرآن وتاءويل غلط پاره اى از روايات نادر و ضعيف در نزد تسنن است كه با كمك معاندان اسلام راستين كه از هر فرصتى براى ايجاد تفرقه ميان امتاسلامى به طور مستمر سود مى جويند، به وجود آمده است ؟
دشمنان اسلام در سده هاى اخير به حقيقتى پى برده اند و آن اين است كه ، پياده شدن اسلام راستين در جهان بزرگ ترين سد راه سودجويى و بهرهكشى آنها از انسان ها و مانع بقاى تفكر سرمايه سالارى حاكم در جهان است . از اين رو با ايجاد تفرقه بين مسلمانان بهخيال خودشان ، به هر وسيله اى دست مى يازند تا اسلام را تضعيف نموده و از بين ببرند.غافل از اين كه خداوند مى فرمايد:(نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون )؛حافظ و نگهدارنده اسلام و قرآن خود خداوندمتعال است .
اينك با پژوهش در اين مسئله مورد اختلاف اميد داريم دايره تفرقه مسلمانان تنگ تر شود تا ان شاء الله روزى از بين برود و تفرقه امت اسلامى بهاتحاد و شوكت ، و ناتوانى شان به قدرت تبديل گردد. در طى اين طريق ، چراغ راهنما را قرآن و رواياتى كه موردقبول طرفين است قرار داديم تا فرمان الهى را نيز اجرا كرده باشيم و به سندى غيرقابل انكار (كلام وحى ) اتكا كنيم ، آن جا مى فرمايد:
(ان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و رسوله )؛
اگر در امرى اختلاف و نزاع داشتيد (حكم ) آن را به خدا و رسول خدا بازگردانيد.
نخستين سؤ ال در اين مقطع ، اين است كه آيا توسل و تبرك جستن به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و عبادت گاه قرار دادن قبر آن بزرگوارو اهل بيت نبوت و اوليا و صلحا، چه در حال حيات و چه پس از رحلت آنان و به عبارت بهتر،متوسل شدن به درگاه حضرت حق جل جلاله با وسيله قرار دادن غير خدا طبق موازين قرآنى شرك است ؟ كه دشمنان اسلام نه تنها شيعه اثنا عشرى، بلكه همه فرق اسلامى را به اين سبب به مشرك بودن متهم و محكوم نموده اند. پاسخ اين سؤال را نخست در نگرش و عقيده دانشمندان اهل سنت جست وجو مى كنيم و آن را در سه قسمت((پيش از آفرينش))، و((درحال حيات))و((پس از رحلت رسول اكرم))بررسى مى نماييم .
پيش از آفرينش توسل حضرت آدم عليه السلام
بيهقى در دلائل النبوة ؛ طبرانى در معجم صغير و حاكم در مستدرك روايت مى كنند كه خليفه دوم (عمر بن خطاب ) گفت :رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هنگامى كه آدم عليه السلام در بهشت مرتكب خطا گرديد، به درگاه الهى چنينمتوسل شد: بار خدايا! مرا به حق محمد صلى الله عليه و آله بيامرز. خداوند فرمود: اى آدم ! تو از كجا محمد را شناختى در صورتى كه من هنوز او رانيافريده ام ؟ آدم عليه السلام عرض كرد: بار خدايا! هنگامى كه مرا آفريدى و روح در كالبدم دميدى ، سر خود را بالا بردم و ديدم كه بر ساقعرش عظمتت نوشته شده است :((لا اله الا الله محمدا رسول الله))دانستم كه تو اسم كسى را در كنار اسم خويش قرار نمى دهى و به آناضافه نمى كنى جز اين كه او را از همه موجودات عالم بيش تر دوست مى دارى . خداوند فرمود: اى آدم ! راست گفتى ، محمد گرامى ترين انسان نزدمن است ، اينك كه او را واسطه قرار دادى و به حق او از من مسئلت كردى ، از تو گذشتم و اگر محمد نبود، تو را نمى آفريدم .
زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله ١. ترمذى در صحيح خود و حاكم در مستدرك از عثمان بن حنيف روايت كرده اند كه : مرد نابينايى بهرسول خدا صلى الله عليه و آله متوسل شد و عرض كرد: يا رسول الله ! از خداوند بخواهيد چشمان مرا بهبودى بخشد،رسول اكرم فرمود: اگر بخواهى دعا مى كنم تا خداوند تو را عافيت دهد و شفا بخشد، ولى اگر صبر كنى و با همين وضع بسازى برايت بهتراست . آن مرد عرض كرد: اى رسول خدا! من راهنمايى ندارم تا دستم را بگيرد و زندگى براى منمشكل است ، دعايى در حق من بفرما تا بهبودى حاصل كنم . رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن مرد امر فرمود تا وضو بسازد و دو ركعت نمازبگزارد و سپس با قرائت اين دعا حاجت خود را از خدا طلب كند:
اللهم إ نى اسئلك و اءتوجه إ ليك بنبيك محمد نبى الرحمة يا محمد إ نى اءتوجه بك إ لى ربى فى حاجتى هذه لتقضى لى ، اللهم فشفعه فى؛
خدايا! از تو مى خواهم به واسطه پيامبرت محمد پيامبر رحمت ، به سوى تو رو آوردم ؛ يا محمد! من در اين حاجت و نيازى كه دارم به وسيله تو بهپروردگارم رو كرده ام تا حاجتم برآورده شود، خدايا! او را شفيع من قرار ده .
عثمان بن حنيف ، راوى حديث مى گويد: به خدا سوگند! ما هنوز مجلس را ترك نكرده بوديم كه آن مرد نابينا وارد شد در حالى كه هيچ گونه اثرىاز نابينايى در او نبود.
٢. ابو نعيم در كتاب معرفت و ديلمى در مسند فردوس از ابن عباس و حاكم نورالدين هيثمى از انس بن مالك روايت مى كنند: هنگامى كه فاطمه بنت اسدمادر على عليه السلام درگذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد منزل شد و در بالاى سر فاطمه نشست و فرمود:((اى مادر! خداوند تو را رحمتكند. تو بعد از مادرم براى من مادر بودى و مرا سير مى كردى در حالى كه خود گرسنه بودى . بر من لباس مى پوشاندى و خوشبويم مى كردىدر حالى كه آنها را بر خود پيش از من روا نمى داشتى و نيت و قصد تو جلب رضاى خداوندمتعال و كسب ثواب آخرت بود.))پس از آن پيامبر دستور داد فاطمه را سه بارغسل دهند؛ چون آب آغشته به كافور رسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را روى بدن فاطمه ريختند و سپس پيراهن خود را درآوردند و بر بدنفاطمه پوشانيدند. هنگامى كه قبر آماده گرديد خود وارد قبر گرديدند و در قبر دراز كشيدند و فرمودند:((اى خداوندى كه جان هاى مردم در دستتوست مادرم فاطمه بنت اسد را به حق پيامبرت و انبيايى كه پيش از من رسالت داشتند، بيامرز و حق را بر زبان او جارى گردان و آرامگاه او رافراخ گردان ، كه تو مهربان ترين مهربانانى .))پيامبر سپس چهار تكبير گفتند و جسم فاطمه را وارد قبر كردند.
٣. احمد بن حنبل ، حافظ بن خزيم ، طبرانى ، ابو نعيم و ابن ماجه از ابوسعيد خدرى ، روايت كرده اند:رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:((هر كس براى اداى نماز از منزلش بيرون رود و بگويد: بار خدايا به حق سؤال كنندگان (١)و حاجت طلبان از درگاهت من نيز از تو مسئلت مى كنم كه مرا در اين راه موفق بدارى و هر چه خير من است به من عطا كنى . بارخدايا! من براى تظاهر، خودخواهى و دنياطلبى در اين راه گام بر نمى دارم ، پس از تو مى خواهم مرا از آتش دوزخ مصون دارى و گناهانم را بيامرزىكه غير از تو كسى گناهان را نمى بخشد)). در اثر چنين دعايى خداوند به او توجه مى كند و فرشتگان بر او طلب آمرزش مى نمايند.
٤. در حديث صحيح از قتاده روايت شده است : تيرى به چشم او اصابت كرد و نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و گفت : يا رسول الله ! ديدگانم آسيب ديده است . پيامبر او را به صبر و شكيبايى يا به دعا براى بهبودىچشم او فرا خواند. او عرض كرد: دعا كنيد تا چشم من بهبود يابد و خوب شود. پيامبر دعا كرد و خداوند ديدگان او را شفا داد.
پس از رحلت پيامبر انس بن مالك از عمر بن خطاب روايت مى كند كه گفت :((به هنگام خشك سالى به عباس بن عبدالمطلب عموى پيامبر اكرممتوسل مى گرديد و مى گفت : بار خدايا! ما در زمان پيامبر در مشكلات به اومتوسل مى شديم و حاجت روا مى گرديديم اكنون به عموى پيامبرت عباس بن عبدالمطلبمتوسل مى شويم . بار خدايا! باران رحمت خود را بر ما نازل كن)).
همين روايت از طريق راويان ديگر از عبدالله بن عمر نقل شده است كه : عمر بن خطاب درسال قحطى و خشك سالى در طلب باران خطابه اى خواند و در آن چنين گفت :((اى مردم ! به عموى پيامبر عباسمتوسل شويد و او را وسيله اى در پيشگاه خدا قرار دهيد...))و بدين ترتيب بارانى باريد و زمين خشك سيراب و مردم آرام و راحت شدند.
٢. اوس بن عبدالله روايت مى كند: در مدينه باران نباريد و مردم گرفتار قحطى شديد شدند، شكايت به عايشه بردند. او گفت : راهى از پشت بامپيامبر رو به آسمان باز كنيد. مردم اين كار را كردند و خداوند باران شديدىنازل فرمود و شتران فربه شدند و مزارع سر سبز و خرم گرديد.
با عنايت به روايات فوق كه همه از دانشمندان و بزرگان اهل سنت نقل شده است و خود آنها در كتاب هايشان موضوعتوسل به رسول الله صلى الله عليه و آله و اهل نبوت و صلحا و اولياى الهى ، چه در حياتشان و چه پس از درگذشت آنان نه فقط مهر تاءييد زدهاند، بلكه متفقا آن را از كارهاى استحبابى شريعت ذكر كرده و بر عمل آن تاءكيد نموده اند و اضافه كرده اند: چون چنين واسطه قرار دادن پيامبر واهل بيت نبوت كار و عادت اصحاب پيامبر اكرم و تابعين و صلحا و بزرگان علما بوده و آنها اسوه هستند، ما نيز از آنان تبعيت كنيم .
از آن جا كه بنابر تطويل كلام نيست پايان بخش اين سخن را با نقل عين كلمات و جملات خود اين بزرگان قرار مى دهيم :
١. زرقاوى در شرح الواهب مى گويد:
ان الله تبارك و تعالى قد جعل فى اسمه بركة فما الظن بمسماه ؛
خداوند تبارك و تعالى در اسم او (پيامبر اكرم ) بركت قرار داده است تا چه رسد به صاحب اسم و خود او.
٢. درباره عمل صحابه در حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله مى نويسد:
اما ما كان فى حياته الدنيا فهو مشهور مستفيض بل متواتر امتلات به كتب الا حاديث كلها، لا يرتاب فيه سنى و لا مبتدع ، و قد كانوا رضى اللهعنهم يفزعون إ ليه عند النوائب ؛
عمل صحابه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله نه فقط بر اساس احاديث مشهور و مستفيض ، بلكه رواياتى متواتر است و كتاب هاىاحاديث مملو از آنها مى باشد به طورى كه هيچ كس ولو هر قدر هم شكاك باشد در آنها ترديد نتواند كرد و عادت آنها (صحابه ) بر اين بوده كه درمشكلات و سختى ها به او (پيامبر) متوسل مى شدند.
و همو مى نويسد:
...اءفيعقل اءن يكون فيه ما اءشرك ماءثورا عن الصحابة و التابعين عن وضع تلك الا حاديث و الا ثار! حاشا و كلا،فالتوسل بالنبى صلى الله عليه و آله و الصالحين لم يزل بين العلماء متعارفا سلفا و خلفا...؛
آيا از ديدگاه عقل و خرد مى توان فكر كرد كه در آنها (احاديث ) كه از صحابه و تابعيننقل شده اندك بوى شركى استشمام شود و چگونه قابل تصور است دربارهجعل چنين احاديث (علما و دانشمندان ) در طول تاريخ ساكت بنشينند؟ هرگز و هيچ گاه ، پس چنين نتيجه مى گيريم كهتوسل به پيامبر و اولياى صالح از گذشته و حال در ميان آنان معمول بوده است .
على رغم آن چه در روايات و احاديث آمده و صفحات تاريخ از آن سخن مى گويد، متاءسفانه طرفداران تفكر سلفيه براى به كرسى نشاندنعقايدشان كه مخالفت محض با شيوه عمل گذشتگان از اصحاب ، تابعين و علماى بعد از آنهاست ، به جنگ و خون ريزى ،قتل و غارت مسلمانان و مخالفان خود پرداخته اند. شگفتا كه آنان چه قدر وجه مشترك با عقايد خوارج نهروان دراوايل شكوفايى اسلام دارند كه اميرمؤ منان صلوات الله عليه درباره آنان فرمود:((كلمة حق يراد بهاالباطل ؛مطالب شان سخن درستى است كه براى به كرسى نشاندن باطل و نادرستى مى گويند)). و ايجاد تفرقه در ميان آحاد امت اسلامى مىافكنند كه افكندند و از اين اختلاف امت چه كسى جز استعمار كهنه كه در جهان امروز با شعارهاى فريبنده دفاع از حقوق بشر، مبارزه با تروريسم وايجاد حكومت دموكراسى ، مشغول غارت ثروت بى پايان مادى و معنوى مسلمانان سود مى برند؟
چه قدر به جا و مناسب است كه به جاى زياده روى در عقايد فرقه هاى اصيل اسلامى ، به منظور برطرف كردن اختلافات امتى كه خداى واحد را مىپرستند و كتاب واحدى دارند، گرد هم آيند و قرآن را، سپس سنت رسول اكرم صلى الله عليه و آله را روشنگر راه خود قرار دهند و درنيل به حقيقت امر در مسائل مورد اختلاف شتاب به خود راه ندهند و از تعصب جاهلانه دورى گزينند تا به اذن خداىمتعال وحدت كلمه و يك پارچگى امت اسلامى كه دشمنان امروز اسلام سخت از آن ترس و واهمه دارند، دوبارهحاصل گردد و معاندان حق يا به حقيقت بگروند، يا خوار و ذليل گردند.
آن چه در اين باره مربوط به سنت در روايات بود اشاره شد و خوانندگان گرامى را براىاستدلال قرآنى و استفاده بيش تر از سنت به مطالعه دقيق كتاب دعوت مى كنيم و از خداوند توفيق فهم معارف جهانى و ابدى اسلام را براى همگانآرزومنديم .
مترجم .
انگيزه نگارش انگيزه تاءليف كتاب حاضر آن بود كه در سال ١٤٠٥ قمرى يكى از دانش جويان دانشكده ادبيات دانشگاه مشهد به ديدار اين جانب آمد و با ناراحتىاظهار داشت : يكى از استادان ما در كلاس به شدت از خواندن بعضى دعاها و زيارت ها در مشاهد مشرفه ، يا مجالس ومحافل دينى انتقاد مى كند و مى گويد:((در اثر بى توجهى دانشمندان ، خواندن اينقبيل دعاها و زيارت ها مخصوصا زيارت جامعه و دعاى فرج كه مضامين آنها شرك و دوگانه پرستى است ، سخت شايع شده است)).
اين جانب نيز بلافاصله گفتم : لابد تاءكيد كلامش عبارت((و إ ياب الخلق إ ليكم و حسابهم عليكم))است ، كه آنها را شرك تصور مى كند؛زيرا خداى متعال فرموده است :(إ ن إ لينا إ يابهم ثم إ ن علينا حسابهم )دانش جوى مزبور گفت :((بله ، همين گونهاستدلال كرد كه شما الان مى فرماييد)). استاد مذكور اضافه كرد:
مردم به سوى خدا مى روند، نه به طرف امامان معصوم و حساب مردم در اختيار خداىمتعال است كه فرموده :(و كفى بنا حاسبين )، نه در اختيار امامان .
پس از اين جريان به اين دانش جو گفتم : من با يكى از فضلاى حوزه مختصرى در جواب مى نويسم و به وسيله همانفاضل روحانى براى آن استاد مى فرستم . اين كار انجام شد تا بعد از سه چهار روز آن استاد همراه دانش جوى ادبيات بهمنزل ما آمدند پس از تعارف هاى معمولى به استاد گفتم : دعاهايى كه از ائمه ما روايت شده و بسيارى از آنهاشامل اين گونه تعبيرات هستند و چه بسا در حد تواتر معنوى قرار دارند، اگر فرمايش شما راقبول كنيم ، يكى از دو محذور، يا يكى از دو تالى فاسد زير لازم مى آيد:
١. يا بزرگان علماى ما مانند شيخ طوسى و سيد بن طاووس و امثال آنان از اصحاب معاصر ائمه اطهار و راويان اين گونه احاديث اصولا متوجه اينمعنا نشده اند كه مضامين اين دعاها شرك آور است .
٢. يا اين كه العياذ بالله متوجه شده اند، ليكن براى حفظ جاه و موقعيت ، مردم را آگاه نكرده اند.حال شما استاد محترم دانشگاه كدام يك از دو محذور را به اين بزرگان روا مى داريد؟ پس چه نيكوست كه با احتياط فراوان و انديشه عميق در اينگونه موارد قدم برداريد و سخن بگوييد.
جلسه اول ملاقات ما با اين گفت وگو پايان يافت . پس از گذشت زمانى استاد نامبرده اوراقى را تنظيم و براى اين جانبارسال داشت . اوراق مزبور پر بود از آيات قرآنى مانند(اءليس الله بكاف عبده )و... .
آيات در يك نگاه سطحى و به تنهايى دلالت به مطلب اين استاد داشت و موجب وسوسه مى گرديد، اما درتاءمل و سنجش آيات مزبور با ساير آيات قرآن روشن مى شد كه نه زيارت جامعه و نه دعاى فرج هيچ كدام مدعاى ايشان را اثبات نمى كند، اماچگونه ؟ توضيح اين چگونگى و عدم دلالت آياتى كه ايشان به آنها استشهاد مى كرد مستلزم شرح مبسوطى بود كه بايد انجام مى پذيرفت . لازمديدم به هر ترتيبى شده اين وظيفه را انجام دهم با آن كه در آن زمان ، كسالت مزاجى داشتم ، باتوكل به ساحت ربوبى و استمداد از ارواح طيبه ائمه اطهار عليهم السلام جواب نامه استاد در اندك زمانى تهيه و به محضر ايشانارسال گرديد.
از آن جايى كه استاد از عراق به عنوان استاد ادبيات عرب به ايران آمده بود و خود يكى از شعراى برجسته آن سامان و دركمال تقوا و ديانت و حق جويى بود و اغلب در نماز جماعت شركت داشت ، روزى پس از اتمام نماز نزد اين جانب تشريف آورده و فرمودند:
نوشته ها را منصفانه مطالعه كردم و بحمدالله در اثر مطالعه و تفكر و تحقيق در جوابيه شما متوجه شدم كه خواندن اينقبيل دعاها لطمه به يگانه پرستى و توحيد نمى زند و حق به جانب شماست و اينك خدا را هزاران بار سپاس مى گويم كه به اين جانب عنايت فهماين مطالب را مرحمت فرمود.
پس از مدتى دست نوشت مزبور در لبنان به چاپ رسيد. دليل نگارش جواب به زبان عربى اين بود كه استاد، عرب زبان بودند و ناچار جوابكه اينك به صورت كتاب درآمده به زبان عربى تنظيم گرديده است و اكنون جنابفاضل ارجمند، برادر گرامى آقاى سيد ابوالفضائل مجتهدى دام بقاه زحمت ترجمه آن را به فارسىقبول فرموده و خدمت برادران دينى به ضميمه مقدمه اى از بيهقى (يكى از علماى برجستهاهل سنت ) تقديم مى گردد.
از ساحت مقدس حضرت بقية الله ارواحنا لتراب مقدمه الفداء انتظار دارم كه اين خدمتناقابل را به كرم و بزرگوارى شان كه ،((عادتكم الاحسان و سجيتكم الكرم))استقبول فرمايند و اسم ما را نيز ان شاءالله در طومار خدمت گزاران و جان بازان خود قرار دهند. با اين اميد، گلبانگ سربلندى بر آسمان توان زد.
محمد عزالدين الحسينى الموسوى
مشهد مقدس
سخنى در معرفى كتاب كتابى كه پيش رو داريد، حاصل بحث و گفت وگويى است كه بين من و برادر دانشمند و پرهيزكار... در موضوعتوسل ، كمك طلبيدن ، يارى جستن و طلب كفايت از ذوات مقدسه پيشوايان معصوم شيعه اثنا عشرى عليهم السلام بر اساس آن چه در متون دعاها وزيارت هاى آن بزرگواران ، مانند دعاى فرج با روايت مستفيض (٢)و زيارت جامعه وارد شده است و تحقيق در اين كه ، آيا آنها (دعا و زيارت ) بامسئله توحيد خداوند متعال منافات دارد و احيانا شرك محسوب مى شود يا خير؟
اين گفت وگو و مصاحبه زمانى اتفاق افتاد كه به من خبر رسيد شيخ دانشمندى خواندن اين دو دعا و نظاير آن را به نقد كشيده و بر حسب گمان وى ،چنين كارى شرك و بر خلاف قرآن است و اين چنين نيز به شاگردان خود تعليم داده است .
قسمت اول نظر ايشان بخشى است كه معتقدند: جملات((يا محمد يا على و يا على يا محمد وانصرانى فإ نكما ناصران ؛اى محمد! و اى على ! مرايارى كنيد كه شما يارى كنندگان هستيد.))در دعاى فرج حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه مخالف كلام وحى و فرموده خداوند در قرآن است كه مى فرمايد:
(و ما النصر الا من عندالله العزيز الحكيم ؛يارى جز از جانب خداوند با عزت و دانا نيست ) و آيات مشابه ديگر.
قسمت دوم نظرشان درباره جملات :((و إ ياب الخلق إ ليكم و حسابهم عليكم ؛مراجعه مردم به سوى شما و بررسى و حساباعمال شان توسط شما انجام مى پذيرد)). از مضامين زيارت جامعه كه آن را نيز بر خلاف فرموده خداوند در قرآن تصور كرده اند؛ آن جا كه درسوره غاشيه مى فرمايد:(إ ن إ لينا إ يابهم ثم إ ن علينا حسابهم ؛برگشت آنها به سوى ما و بررسى حسابشان بر عهده ما مى باشد).
پاسخ مختصرى در خور مجال بر اين اشكال ها تهيه و براى ايشان فرستادم ، ليكن آن جواب مختصر، پاسخ گوى تمام ايرادها واشكال هاى فاضل ارجمند نبود. از اين رو، ايشان نامه مفصلى در اين موضوع تهيه و براى من فرستادند. اينك در اين كتاب ، نخست تمام نامه و سپسپاسخ آن را در پنج بخش ملاحظه مى فرماييد:
١. مفهوم شرك و معناى آن ؛
٢. شرح مصداق و صغراى شرك ؛
٣. شرك و دعا در قرآن ؛
٤. شرك و دعا در سنت (گفتار و كردار و تقرير معصوم عليه السلام )؛
٥. انتقادها و پاسخ ها.
بارالها! اگر اين كوشش ناچيز از اين غلام پير آستان قدس رضوى ، هشتمين اختر تابناك آسمان ولايت موردقبول ذات مقدس تو قرار گيرد و موجبات شادى قلب رئوف مخدوم معظم و مولايم على بن موسى الرضا و نيز فرزندش ، قطب عالم امكان ، ولى عصر روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء را فراهم آورد، آيا اين خادم خاسر، اين نيك بختى را خواهد يافت كه مصداقى از مصاديق دعاى هميشگىاش :((الهى وفقنى لما تحب و ترضى ؛پروردگارا! مرا توفيق انجام آن ده كه ذات مقدس تو آن را دوست دارد.))قرار گيرد؟
بار خدايا! اين بنده پاسخ خود را در روايت نبوى :((اَحسنوا الظن إ لى الله ؛به خداوند هماره گمان نيك داشته باشيد.))يافته و چشم انتظارم.
متن نامه بسم الله الرحمن الرحيم
حضور حضرت آية الله سيد عزالدين موسى زنجانى دامت بركاته
سلام و درود خداوند متعال به شما و به وابستگانتان و به بهره مندان از دانش شما باد.
آقاى بزرگوارم !
مرقومه عالى كه نام شريف تان در آن نوشته نشده بود واصل گرديد. آورنده نامه ، برادر صالح (ابراهيمى ) آگاهم كرد كه نامه از جانب شمانوشته شده است . به سپاس گزارى در برابر بزرگوارى و ارشادهاى بزرگوارانه جناب عالى نمى پردازم . جز اين كه از خداوند بزرگ وتوانا بخواهم عمر پر بركت شما را با سلامتى و خير، طولانى فرمايد تا با بيان نيكويتان ، دانش اسلامى فرزندان اين امت به پا خواستهانقلابى را با رهبرى اميد مستضعفان جهان و نايب قائم آل محمد صلى الله عليه و آله امام خمينى كه خداوند با بقا (٣)وطول عمر ايشان مسلمانان را بهره مند سازد و ما را از ياران و ياوران او قرار دهد، افزون كنيد و به پيش ببريد.
اما درباره نامه مى گويم : موضوع((زيارت))از يك ديدگاه حايز اهميت نيست و آن اين كه ، زيارت ها و دعاها جزء مستحبات هستند و همين قدر براىشخص زائر كافى است كه در پيشگاه امام معصوم حضور پيدا كند و اداى سلامى بنمايد؛ چنان كه درباره دعا كردن نيز چنين است كه صاحب دعا و دعاكننده با خواندن يك آيه از قرآن كريم دعا مى كند؛ همان گونه كه بعضى از پيامبران و اولياى خدا و بندگان صالح چنين مى كردند و چنين مىگفتند. در عين حال اگر بنده اى كه مى خواهد مناجات با پروردگارش را طولانى كند و پيوند معنوى خود را با خدا به بيش ترين درجه و مدتبرساند، بايد با دعاهايى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و اهل بيت رحمت از فرزندان او بر حسب ماه ها و روزها، يا مناسبت ها و زمان هارسيده و نقل شده است خدا را بخواند.
از جمله ، دعاهاى صحيحى كه در صحت اسناد آنها اتفاق نظر وجود دارد، مانند:((دعاى افتتاح))كه در ماه رمضان ، يا((دعاىكميل))كه در شب هاى جمعه خوانده مى شود و يا((دعاى صباح))منقول از اميرمؤ منان على صلوات الله عليه و دعاهايى به مناسبت روزها و دعاهاىصحيفه سجاديه از امام زين العابدين سلام الله عليه و امثال آن كه فراوانند و زيارت((امين الله))كه در مشاهد همه ائمه معصومين هدايت عليهمالسلام خوانده مى شود و دعاها و زيارت هاى ديگر، كه در سبك نگارش و اسلوب ، مشابه دعاهاى مذكور مى باشند.
در اين گونه دعاها و زيارت ها، خضوع و خشوع و اظهار عجز در برابر آفريدگار جهان و توحيد خالص آن چنانى ، كه هيچ گونه شائبهتاءويل و ابهام و پيچيدگى در آنها نيست ، نمايان است . بيش ترين الفاظ اين گونه دعاها از كلمات قرآن گرفته شده و بلكه خود آنها نوعىتفسير و توضيح آيات قرآن هستند و با عبارت هاى محكم و تركيب هاى زيبا و روشى متين ، ممتازند و نشان از فصاحت قرآن دارند و نسيم پيام الهى(نبوت ) و كلام معصوم (امامت ) از آنها به مشام مى رسد و روحانى و معنويت آنها آشكار و رايحه عصمت از كلمات و جملات شان استشمام مى گردد.
پاره اى از دعاها نيز هستند كه صرف نظر از قوت يا ضعف سند داراى اسلوبى زننده با معانى غير مرتبط به هم و هدفى سست مى باشند و در آنهااز اصول بلاغت و فصاحت چشم گير اثرى ديده نمى شود، به اين نوع دعاها حكم مى كنيم كه دست نوشت بشر عادى است و نمى تواند كلام و اثر اماممعصوم باشد و چه بسا دعاهايى نيز هست كه صحيح و ماءثور و منقول مى باشند، ولى عبارت هايى بيگانه در آنها ديده مى شود كه هم آهنگى لازم باجملات قبل و بعد عبارت هاى آنها ندارد و جوينده خود در مى يابد كه آن دعاها حذف و اضافاتى در بر دارد. از اين رو به هنگام دعا و توجه ،حال دعا از انسان گرفته مى شود.
زيارت ها و دعاهاى نامعتبرى از اين قبيل دقيقا كمين گاهى و ميدانى براى حمله دشمنان و مخالفان سر سختآل محمد عليهم السلام مى گردد و از آن براى بدنام كردن آرا و عقايد اماميه و ضربه زدن به تشيع چه درحال حاضر و چه در گذشته ، به عنوان وسيله و ابزارى سوء استفاده مى شود، براىمثال ، در گذشته مى توان به كتاب هايى از قبيل : الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى و كتاب عبدالرزاق الحصان در كشور عراق و كتاب فرقالاسلاميه كيالى و فجر الاسلام احمد امين مصرى و... در عصر ما وجاء دور المجوسى و جزوه هايىمثل : الخطوط العريضة و الصحف المصرية روزنامه هاى مصرى كه منتشر مى شود و مجلاتى كه بر عليه شيعه از هر جهت حمله مى كنند اشاره كرد ونام برد.
اين قلم هاى مزدور معلومات اندك خود را از كتاب هاى غلاة (٤)شيعه به دست مى آورند و به اين وسيله همه مذهب شيعه را متهم مى كنند و زير سؤال مى برند، و يا از كتاب هاى ضعيف و بى اساس شيعى كه در آن عبارات كم مايه و بى پايه وجود دارد چنان كه ذكر شد استفاده مى كنند.
بر ما اگر شيعيان حقيقى باشيم بايسته و واجب است كه از اسلام و قرآن و پيشوايمان امام صادق عليه السلام چهره اى راستين ، زنده و منطقى ،كه بر اساس دانش صحيح استوار است و نور خدايى از آن مى درخشد، معرفى كنيم ؛ اسلامى دور از خرافات و تهى از مطالب بى اساس كه دشمناناسلام عموما و دشمنان شيعه خصوصا با نيرنگ و تقلب در كتاب ها وارد كرده اند تا بدين وسيله چهره اى مسخ شده و صورتى كه حقيقت در آندگرگون گرديده از دين و عقايد ما به جهانيان معرفى كنند.
به تحقيق و يقين پيشواى ما امام صادق سلام الله عليه به ما سفارش كرده اند كه موجب سربلندى او شويم
كونوا لنا زينا و لا تكونوا علينا شينا؛ (٥)
با رفتار و گفتار خود موجب زينت و افتخار ما باشيد، نه سبب ننگ و بدنامى ما گرديد.
نيز امام عليه السلام فرموده اند:
آيا كافى است كسى خود را به مكتب تشيع نسبت دهد و فقط به زبان بگويد: مناهل بيت را دوست دارم ؟ نه ، به خدا سوگند چنين نيست . شيعه ما نيست ، مگر كسى كه تقواى الهى پيشه سازد و پرهيزكار باشد.
سرور من ! شما در نامه گرانمايه خود چنين فرموده ايد كه من عين آن را نقل مى كنم :
استناد به ... (كمك طلبيدن از كسى و تكيه كردن به ) كسى كه خداوند مرتبه او را رفيع و بلند گردانيده و بهدليل واسطه بودنش ، مقام او را به سوى خود نزديك فرموده ، بلكه كار او را چون كار ذات مقدس خود گردانيده و نشانه اى از نشانه هاى خود ونمودى از مظاهر شئون خويش قرار داده است كمك خواستن و توجه به غير خداوند سبحان نمى باشد.
منظور جناب عالى از كلمه((استناد))چيست ؟ آيا مقصود و منظور استمداد و توكل است ؟ به اين معنا آيا جايز است كه ما ازاهل بيت كمك بخواهيم ، يا به آنان توكل كنيم ؟ به اين چنين استمداد و توكل در قرآن و سنت دليلى نيست ، بلكهدليل بر عكس و خلاف آن وجود دارد.
يا از استناد، مقصود و معنايى ديگر در نظر داريد؟ سپس فرموده خداى تعالى را گواه گرفته ايد، آن جا كه مى فرمايد:
(و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى ) (٦)؛
اين تو نبودى اى پيامبر كه خاك و ريگ به صورت آنها پاشيدى ، بلكه خدا پاشيد.
فرموده ايد: اين است غايت و كمال نزديكى به خداوند سبحان و كسى و موجود ديگرى جز او (خداوند) در چنين مقامى نمى تواند باشد تا توجه وتوسل به غير او (خداوند تبارك و تعالى ) شرك محسوب شود.
من مى گويم : آن جا كه خداوند مؤ منان را مخاطب قرار داده و در سوره انفال مى فرمايد:(فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم )؛اين شما نبوديد كه آنهارا كشتيد، بلكه خداوند آنها را كشت .
كار آنها را، بنابر تعبير شما، مانند كار خود قرار داده است ، آيا اين براى آنها تقرب و نزديكى به خداوند است يا نه ؟ پاسخ اين سؤال در همان سوره انفال است ، آن جا كه مى فرمايد:
(يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الادبار، و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفالقتال او متحيزا الى فئة فقد باء بغضب من الله و ماءواه جهنم و بئس المصير، فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى و ليبلىالمومنين منه بلاء حسنا ان الله سميع عليم )؛ (٧)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه با انبوه كافران در ميدان نبرد روبه رو شويد به آنها پشت نكنيد و هر كس در آن هنگام به آنها پشت كند مگر در صورتى كه هدفش كناره گيرى از ميدان براى حمله مجدد و يا به قصد پيوستن به گروهى (از مجاهدان ) بوده باشد (چنين كسى )گرفتار غضب پروردگار خواهد شد و جايگاه او جهنم و چه بد جايگاهى است .
امام المفسرين شيخ طبرسى اعلى الله مقامه و نور الله مرقده نويسنده تفسير جامع الجوامع در تفسير آيه اى كه شما به آن استناد كرده ايد چنين مىگويد:
(فلم تقتلوهم ):فاء جواب شرط محذوف است ، تقدير آن چنين است :((اِن افتخرتم لقتلهم فاءنتم لم تقتلوهم ولكن الله قتلهم)).
اگر شما به كشتن آنها فخر مى فروشيد، شما آنها را نكشتيد، بلكه خداوند با فرستادن فرشتگان و ايجاد ترس دردل هاى آنان و بخشيدن نيرو به دل هاى شما آنها را كشت .
(و ما رميت ) انت يا محمد إ ذ رميت ؛يعنى چون قريش با گروهى از سركشان آمدند،جبرئيل نازل شد و گفت : اى محمد! مشتى از خاك برگير و به سوى آنها پرتاب كن . پيامبر به على عليه السلام فرمود: كمى از ريگ هاى صحرابه من بده . على عليه السلام چنين كرد و پيامبر آن خاك و ريگ ها را به صورت هاى آنان پاشيد و فرمود:((چهره ها سياه باد))پس مشركان همهمشغول چشم خود كه خاك آلود شده بود شدند و پراكنده گرديدند. مؤ منان برگشتند و توانستند آنان را بكشند يا اسيرشان نمايند.
(ولكن الله رمى )چون پرتاب ريگ و خاك چنين اثر بزرگى گذاشت ، رمى (پرتاب ) براىرسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت و شناخته شد؛ زيرا او ظاهر و صورت كار را انجام داد و حقيقت امر از او نفى مى گردد؛ زيرا آن چنان اثر عظيمكار، از توان و قدرت بشر خارج است ؛ يعنى اصل كار، فعل خداوند عزوجل مى باشد و چنين مى نمايد كهفاعل پرتاب ، حقيقتا خداوند است و اصولا نمى تواند از رسول خدا باشد.
اما استفاده و استشهاد شما به فرموده خداوند متعال كه مى فرمايد:
(قل يتوفاكم ملك الموت الذى وكل بكم ثم إ لى ربكم ترجعون ) (٨)؛
بگو فرشته مرگ كه بر شما ماءمور شده (روح ) شما را مى گيرد، سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد.
۱
معيار شرك در قرآن فرمود:((وكل ؛ كفايت مى كند))بدانيم كه او (فرشته ) وكيل است و ماءمور و بنده و فرستاده خداوندمتعال و كارى در دست او نيست . پس آيا صحيح است كه ما از او به دليل اين كهوكيل خداوند در باز پس گرفتن جان هاست يارى بطلبيم ، و به او توكل كنيم يا او را تكيه گاه بدانيم ؟ به صرف اين كه خداوند سبحانه وتعالى تاءكيد مى كند كه ، فرشته از جانب او وكيل است و در قبض ، يا عدم قبض ارواح ، اختيارى در دستش نيست ، مگر به دستور خداوندمتعال ، و اين آيه را آيه(الله يتوفى الانفس حين موتها) (٩)تفسير مى كند و مصداق بارز آن چيزى است كه اميرمؤ منان سلام الله عليه مىفرمايد:((بعضى از آيات قرآن خود آيات ديگر را تفسير مى كند)).
گفتار شما كه مى فرماييد:
... در نتيجه هر قدر علو شاءن و بلندى مرتبت و نزديكى او به خدا ثابت شود توجه ، به سوى او مانند توجه به خداوند وتوسل به او چون توسل به خداوند مى باشد.
اى آقاى بزرگوارم ! بر حضرت عالى پوشيده نيست كه ، نه فقط تفاوت بين اين دو بسيار است ، بلكه قياس در اين نسبت ؛ يعنى نسبت بينآفريننده و آفريده شده و ميان توان مند و عاجز ممكن نيست . چنان كه در نهج البلاغه (خطبة الاشباح ) امام مى فرمايد:
... شهادت مى دهم : كسى كه تو را با چيزى از آفريده هايت مساوى شمرد، از مرتبه توعدول و تجاوز كرده و كسى كه چنين كند به آن چه از آيات محكمات تو نازل شده و به نشانه ها ودلايل آشكارت كفر ورزيده است . و گواهى مى دهم كه تو خداوندى هستى كه نهايت و پايانى در خردها برايت نيست ، تا در منشاء انديشه ها داراىچگونگى و كيفيت باشى و نه در افكار و عقل ها محدود و موصوف به تغيير از جايى به جايى گردى .
و در دعاى صباح مى فرمايد:
اى خدايى كه خود بر ذات خويش دلالت مى نمايى . اى خدايى كه از مشابهت با مخلوقاتت منزه و مبرا هستى .
و در دعاى افتتاح آمده است :
تمام ستايش ، خدايى را منحصر است كه در فرمان روايى او مخالفى نتواند بود و نه ستيزه جويى در شاءن و كارش . حمد مخصوص خدايى است كهدر آفرينش شريك ندارد و در بزرگوارى و عظمتش مانند او نيست .... ستايش ويژه خدايى است كه نه ستيزه جويى در برابر او و نه مانندى همشكل او و نه پشتيبان و ياورى كمك كار او وجود دارد.
و خداوند تبارك و تعالى (از قول مشركان ) مى فرمايد:
(تالله إ ن كنا لفى ضلال مبين ، اذ نسويكم برب العالمين ) (١٠)؛
به خدا سوگند كه ما در گمراهى آشكار بوديم آن گاه كه شما (بت ها) را با پروردگار جهان برابر دانستيم .
اى سيد بزرگوار دانشمند! آيا توجه به خداوند زنده مانند توجه به بنده مى تواند بود؟ و ما در نمازهاى خود مى گويم :((اشهد اءن محمدا عبدهو رسوله))؛شهادت مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست)). پس مسئله بندگى بر موضوع رسالت پيشى گرفته وقبل از آن ذكر شده است و خداوند پيامبر خود را مخاطب قرار داده و مى فرمايد:(إ نك ميت و إ نهم ميتون ) (١١)آيا امكان دارد كه زندگان و مردگانيكى و برابر باشند؟
در حالى كه خداوند مى فرمايد:(وما يستوى الا حياء ولا الا موات ) (١٢).و اگر چه منظور از زندگان ، علما و دانشمندان و شهيدان و نيكوكارانباشند آنها هم زنده اند، ولى در نزد پروردگارشان روزى مى خورند. و فرموده شما كه خداوند در كتاب خود در بزرگداشت شاءن و مرتبه پيامبرخود فرموده است :
(ولو أ نهم إ ذ ظلموا اءنفسهم جاءوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما) (١٣)؛
اگر آنها هنگامى كه به خويش ستم كردند به سوى تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى نمودند و پيامبر هم براى آنها درخواست بخشودگى مىكرد، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند.
پروردگار متعال در توبه ستمكاران اكتفا به استغفار و طلب آمرزش آنها نكرده و استغفار پيامبر را نيز ضميمه آن فرموده است .
مى گويم : خداوند سبحان خود استغفار ظالمان را كفايت مى كند و او بسنده و كفايت كننده است ؛ زمانى كه ستمكاران به درستى و با نيت پاك ازخداوند طلب آمرزش نمايند خداوند بدون اين كه به وساطت كسى از مخلوقاتش نيازى باشد بر بندگان ستمكارش مى بخشد، ليكن موضوع استغفارپيامبر را خداوند فقط به دليل بزرگداشت قدر و منزلت او و تصديق و تاءييد نبوت او اراده فرموده و چيزى جز اين نيست و الا اگر ظالمى در زمانحيات پيامبر صلى الله عليه و آله دور از مكانى كه ايشان بودند ساكن بود و دسترسى او بهرسول خدا صلى الله عليه و آله مشكل بود و قصد توبه داشت ، به درگاه الهى از گناهان خود توبه مى كرد آيا خداوند توبه او را نمىپذيرفت ؟ يا در همين زمان ما در عصرى كه پيامبر خدا در گذشته است و حجت خداوند (امام زمانعجل الله تعالى فرجه ) از نظرها پنهان است ظالمى بخواهد توبه كند و صادقانه به سوى خداوند برگردد به كجا بايد برود؟ آيا براى چنينشخصى كافى نيست كه به سوى خداوند متعال متوجه شود در حالى كه استغفار كننده ، توبه كننده و بازگشت كننده به طرف خداوند باشد؟ يا چنيننيست ؟ و آيا درِ توبه و بازگشت كننده به سوى خدا و طلب آمرزش از او پس از درگذشت پيامبر از اين جهان بسته شده است يا تا روز قيامت بازاست ؟
اما در مورد گفتار شما اى سرورم ! كه فرموديد:
گفتار دعا كننده و آن كسى كه توسل مى جويد و مى گويد:((يا محمد يا على اكفيانى و انصرانى ؛اى محمد! اى على ! ياريم كنيد و كفايتكارهايم بنماييد)). نشاءت گرفته از توحيد خالص است ... .
مى گويم : تعارض آن با نص قرآنى آشكار است ؛ زيرا خداوند سبحان در آيات زيادى تاءكيد فرموده كه او كفايت كار مردم مى كند و او آنان رايارى مى رساند، طبق آيات زير:
١.(و ما كان لهم من اءولياء ينصرونهم من دون الله ). (١٤)
٢.(و إ ن يخذلكم فمن ذا الذى ينصركم من بعده ). (١٥)
٣.(و يا قوم من ينصرنى من الله إ ن طردتهم ). (١٦)
٤.(فمن ينصرنى من الله إ ن عصيته ). (١٧)
٥.(و ما النصر إ لا من عند الله العزيز الحكيم ). (١٨)
٦.(و لم تكن له فئة ينصرونه من دون الله ). (١٩)
٧.(اءليس الله بكاف عبده ). (٢٠)
٨.(و كفى بالله حسيبا). (٢١)
زمانى كه ما خداوند را به تنهايى مى خوانيم آيا كفالت او اجابت خواسته ما را كفايت نمى كند؟ در حالى كه او در جاهاى متعددى از قرآن كريم چنينوعده اى به ما داده است و خداوند هرگز خلاف وعده خود عمل نمى كند، آن جا كه مى فرمايد:
(وإ ذا ذكر الله وحده اشماءزت قلوب الذين لا يؤ منون بالاخرة و إ ذا ذكر الذين من دونه إ ذا هم يستبشرون )؛ (٢٢)
هنگامى كه به تنهايى خداوند ياد مى شود دل هاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند مشمئز (متنفر) مى گردد، اما چون از معبودهاى ديگر سخن به ميانآيد خوشحال مى شوند.
و اما درباره فرموده شما:
... و چنين است فرموده ايشان (امام هادى عليه السلام ) كه سلام خدا بر ايشان باد در زيارت جامعه :((إ ياب الخلق إ ليكم ؛برگشت مردم بهسوى شما مى باشد)). برگشت به سوى آنها (ائمه عليه السلام ) برگشت به سوى خداوندمتعال است و حساب آنها درباره مردم ، عين محاسبه خداى عزوجل است .
در اين باره مى گويم : نص صريح و آشكار چنان كه بر آن جناب پوشيده نيست وجود دارد وتاءويل نيز نمى پذيرد چون قول خداى كريم در قرآن :
١.(إ ن إ لينا إ يابهم ، ثم إ ن علينا حسابهم ). (٢٣)
٢.(و إ ن ما نرينك بعض الذى نعدهم اءو نتوفينك فانما عليك البلاغ و علينا الحساب ). (٢٤)
٣.(و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به فإ نما حسابه عند ربه إ نه لا يفلح الكافرون ). (٢٥)
٤.(إ ن حسابهم إ لا على ربى لو تشعرون ). (٢٦)
٥.(ما عليك من حسابهم من شى ء). (٢٧)
٦.(و كفى بالله حسيبا). (٢٨)
غلوى (از حد گذشتن ) كه خداوند قوم يهود و نصارا را در مورد بنده اش حضرت عيسى بن مريم از آن نهى فرموده جز اين نيست كه آنها صفاتى راكه مخصوص خداوند متعال است به پيامبرش نسبت مى دادند، از اين رو خداوند آنها را مخاطب قرار داده و فرمود:
(قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اءهواء قوم قد ضلوا منقبل و اءضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل )؛ (٢٩)
بگو اى اهل كتاب ! در دين خود غلو (زياده روى ) نكنيد و غير از حق نگوييد و از هوس هاى گروهى كه پيش تر از اين گمراه شدند و بسيارى را گمراهكردند و از راه راست منحرف گشتند پيروى ننماييد.
(يا اءهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على الله إ لا الحق إ نما المسيح عيسى ابن مريمرسول الله و كلمته اءلقاها إ لى مريم وروح منه فآمنوا بالله و رسله ولا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم إ نما الله إ له واحد سبحانه اءن يكون لهولد له ما فى السموات و ما فى الا رض و كفى بالله وكيلا، لن يستنكف المسيح اءن يكون عبدا لله ولا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته ويستكبر فسيحشرهم إ ليه جميعا)؛ (٣٠)
اى اهل كتاب ! در دين خود غلو (زياده روى ) نكنيد و درباره خدا غير از حق نگوييد. مسيح عيسى بن مريم فقط فرستاده خدا و كلمه (مخلوق ) اوست كه او رابه مريم القا نمود و روحى (شايسته ) از طرف او بود، بنابراين ، به خدا و پيامبران او ايمان بياوريد و نگوييد (خداوند) سه گانه است (از اينسخن ) خوددارى كنيد كه به سود شما نيست ، خدا تنها معبود يگانه است . او منزه است كه فرزندى داشته باشد (بلكه ) از آن اوست آن چه در آسمان هاو آن چه در زمين است .
و آنان كه على عليه السلام را دوست مى داشتند و در دوستى او راه غلو و زياده روى را در پيش گرفتند، نبودند مگر كسانى كه به هلاكت افتادند ونابود شدند. آن چنان كه نقل و روايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد كه فرمود:((يا على ! دو گروه درباره تو هلاك شدند و نابودگرديدند: دشمنى كه زياده روى كرد و بد گفت (مانند خوارج ) و دوستى كه در باب تو غلو كرد)).
سخن اين است و از خداوند تبارك و تعالى مسئلت داريم كه خود و حجت خود را به ما معرفى فرمايد و بشناساند و دوستىاهل بيت پيامبر اكرم و شفاعت آنان را درباره ما روزى ما گرداند كه همه به سوى او مى رويم ؛ زيرا(فإ نه للا وابين غفورا) (٣١)و از او مىخواهيم كه ما را موفق فرمايد و در راهى كه مى رويم استوار و محكم نگاه دارد تا از آن چه غلاة و مفوضه در كتاب هاى ما وارد كرده اند دورى گزينيمو به قله يگانه پرستى خالصى كه اساس تمام اعمال ما مى باشد نايل گرديم . سلام و درود و رحمت خدا و بركات او بر شما باد.
اول ربيع الاولسال ١٤٠٥ هجرى . (٣٢)
پاسخ آية الله زنجانى به نامه استاد دانشگاه بسم الله الرحمن الرحيم
به حضور استاد فاضل ...كه خداوند توفيقات او را جاودانه فرمايد، درود بر شما و رحمت الهى و بركاتش نثارتان باد.
چند ماهى است نامه عزيزتان را كه با عبارت هاى ساده و املايى زيبا نوشته شده بود و مشحون از آيات قرآنى و شواهد ودلايل سنت نبوى بود دريافت كرده ام . مكتوب شما حكايت از احاطه وسيع شما مى كند. پس خداوند را شكر گزاريم ؛ خدايى كه ديدار جناب عالى راميسر كرد.
گرچه مدت ديدار كم بود، ليكن در همان زمان اندك دريافتيم كه شما مردى بانيت پاك ، قلبى طاهر، انسانى فروتن ، باعقل و تدبيرى استوار مى باشيد و ديدارتان نشان از اين داشت كه جناب عالى به زيور ادب و شكيبايى و بردبارى مزين هستيد.
كار همان گونه كه يادآور شده ايد آسان خواهد شد؛ چون هدف و مقصود بحث كنندگان ، شكر خدا، روشن كردن حق و حقيقت است و حقيقت زاييده بحث وگفت وگو مى باشد.
من از شما پوزش مى طلبم ؛ زيرا ارسال جواب نامه شما به دليل بعضى از كارها كه مى خواستم در زمان معين ومعمول آن انجام پذيرد حاصل نگرديد و به تاءخير افتاد.
اينك نخستين مسئله كه مى خواهم نظر شما را به آن جلب كنم اين است كه تنازل و سكوت در برابر دشمن معاند و خصم لجوج ، مفيد فايده نيست . چنانكه خداوند فرموده است :
(كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون )؛ (٣٣)چنين نيست كه آنهاخيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته است .
و اما احمد امين مصرى (٣٤)و امثال او از ارباب قلم و نويسندگان چنين ارزشى ندارند كه انسان در مجالس و نشست ها فكر و ذكر خود رامشغول آنان كند! زيرا اگر چنين هم بكنيم باز بر ما اعتراض كرده و معترض و خرده گير باقى خواهند بود.
و اگر دم فرو بسته و كلمه اى درباره آنان نگوييم باز ما را رها نمى كنند، پس وظيفه ما اين است گفتار خدا را كه مى فرمايد:(قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون ) (٣٥)درباره آنها تكرار و سپس سكوت كنيم .
آرى ، اى فاضل ! ماءخذ و منابع اصيل و ريشه دار ما آنهايى هستند كه در طول زمان ها و مكان ها اساس و محور مراجعه علما و دانشمندان بوده است . كتابهايى كه چون كافى ، توحيد صدوق ، نهج البلاغه ، من لا يخضره الفقيه و بصائر الدرجات كه بنا بر گفته جناب عالى ، نيروى تعبير وزيبايى تركيب و استوارى روش ، آنها را از ديگر ماءخذ و منابع جدا مى كند. در آنها اسلوب فصاحت و بلاغت قرآن و نَفَس پيامبر مشاهده مى شود. درديدگاه و شنودگاه اين بزرگان ، اكثر محتويات آنها مخالفت با اسلامى كه ايرانيان به آن اذعان دارند، دارد. اگر اين مآخذ نبود، اسلام بهخاورشناسان منسوب مى شد و جز از آنها به دست نمى آمد؛ آن هم اسلامى كج و معوج براى ارائه به جهانيان . بنابراين ، به شخصى چون شماسزاوار نيست كه به سخنان آنان اهميت دهيد و شاءنى براى شان قائل شويد.
اما آنچه امامان به ما توصيه و سفارش فرموده (امام صادق صلوات الله عليه ):((ما شيعيان براى آنها و مكتب مان زيب و زيور باشيم و نه موجبسرافكندگى))به يقين منظور و مقصود اين است كه ما با برادران مان از اهل تسنن با حسن سلوك زندگى كنيم ، از تندى و خشونت با آنها بپرهيزيم، از اجتماعات شان دور نباشيم ، بيماران شان را عيادت كنيم ، در تشييع جنازه مردگان آنها شركت نماييم . اينقبيل سفارش ها درباره زندگى مسالمت آميز نيكو با آنان است ، نه اين كهتمايل شديد به سخنان و گفتارشان پيدا كنيم و از آن چه هواى نفس آنها بر ايشان آراسته پيروى نماييم و آن چه را كه اسناد و مدارك استوار ما مىباشد ترك و رها كنيم و تمام آن توصيه ها براى گروهى از آنهاست كه اميد خير و نيكى (مستضعفان از آنها) مى رود، نه سركشان ، ستمگران و قلمبه دستان مزدورشان .
بنابراين سزاوار و جايز نيست كه براى جلب خشنودى آنها و در امان بودن از تيرهاى دشمنى شان حق را رها كنيم ؛ زيرا
(و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى حتى تتبع ملتهم ) (٣٦)؛
هرگز يهود و نصارى از تو خشنود و راضى نخواهند شد، مگر آن كه از آيين شان پيروى كنى .
در روايت صحيح ، مولايمان اميرمؤ منان صلوات الله عليه مى فرمايد:
((الصادع بالحق مجاهد.بيان كننده حق و حقيقت جهادگرى است در راه خدا)).
برادر گران مايه ! معنا و مفهوم جهاد، گفت وگو و بحث حضورى و اعلام حقيقت است و اگر حق را نپذيرفتند، به فرموده قرآن :
(ذرهم ياءكلوا و يتمتعوا و يلههم الا مل فسوف يعلمون )؛ (٣٧)
اين كافران را به خورد و خواب و لذات حيوانى واگذار تا آمال و اوهام دنيوى ، آنان راغافل گرداند و نتيجه اين بيهودگى را به زودى خواهند دانست .
آيا با اين حال آنها از ما راضى خواهند بود، در حالى كه با آراى آنها برخورد كنيم ؟ آيا از شدت خشم و غصب به هم نخواهند پيچيد؟ نظير آن چهعالم ثقه بزرگوار زراره از سرورمان امام صادق صلوات الله عليه نقل مى كند، آن جا كه مى فرمايد:
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله دل تنگ و اندوهگين بود. على صلوات الله عليه از ايشان سؤال كرد: يا رسول الله ! چه چيز موجب غم و اندوه شماست ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چگونه غمگين نباشم كه شب هنگام به خواب ديدمبنى تيم و بنى عدى و بنى اميه (٣٨)بر منبر من بالا رفته اند و مردم را از اسلام به قهقرا بر مى گردانند، به درگاه الهى عرضه داشتم :بار خدايا! اين حادثه در زمان حيات يا پس از رحلت من اتفاق خواهد افتاد؟ پاسخ اين بود كه پس از وفات و درگذشت تو چنين خواهد شد.
و امثال اين روايت در مآخذ و منابع اساسى ما بسيار است . ما با آنها نه فقط در مسئله امامت اختلاف داريم ، بلكه در اساس توحيد نيز از يك ديگر جداهستيم : چه گونه ؟
آيا اين پيشواى آنان (اشعرى و پيروان او) نيست كه معتقد به زيادت خارجى از صفات هشت گانه خداوند هستند تا آن جا كه فخرالدين رازى براساس آن چه مرحوم فيض در بشارة الشيعه نقل و اعتراض كرده و مى گويد: نصارى بهدليل اقانيم (٣٩)ثلاثه كافر شدند و اشاعره اقانيم نه گانه (به افزودن ذات ) ثابت كردند. اين مرد (فخر رازى ) از بزرگان پيشوايانشان مى باشد و هرگز به مردم خود سخن گزافه نمى گويد، چون راهى نيافته ناچار از اقرار و اعتراف به شرك قوم خود شده است و ازاينقبيل تحريفات زشت كه اگر بنا بر شمارش اين تحريف ها باشد، از اصل موضوع دور مى شويم و نياز به رساله اى جداگانه دارد.
پس كدام نوع از راه قهقرا رفتن و به عقب برگشتن زشت تر از اين است كه اين امت به اعقاب و گذشتگان خود برگشته اند؟
مقصود، اى برادر دانشمند! اين است كه از طى طريق حق و هدايت ، به دليل كمى طرفدارانش و خودنمايى و هم بستگى دشمنانش وحشت زده نباشيد و بهراه و رسم بزرگ جانشينان و پيشواى پرهيزكاران و وصى رسول پروردگار جهانيان صلوات الله عليه اقتدا كنيد؛ آن جا كه مى فرمايد:
به خدا سوگند! اگر من به تنهايى در برابر آنها قرار مى گرفتم و آنها اگر چه تمام روى زمين را پر كرده بودند، نه اهميت مى دادم و نهوحشتى داشتم ؛ زيرا من از راه گمراهى كه آنان در آن طى طريق مى كنند و از راه هدايتى كه خود در آن قدم مى زنم آگاهم و از جانب پروردگارم نيزيقين دارم .
و اما اصل موضوع را در دو بخش مورد بحث و گفت وگو قرار مى دهيم : بخشاول : مفهوم شرك ، يا بحث در كبراى آن از نظر مفهوم ، سپس شرح و بيان مصداق و صغراى آن .
بخش دوم : پاسخ آن چه شما، مطرح كرده ايد.
بخش اول : مفهوم شرك اين بخش ، تحقيق و بررسى در مفهوم و معناى شرك است كه ، در قرآن خط بطلان برآن كشيده شده و فلسفه اصلى بعثت پيامبران ، زدودن شرك استو آن بر دو نوع مى باشد:
نخست ، شرك واقعى مستقل و آن شركى است كه براى خداوند و در عرض ذات مقدسش قرار دهند. تفاوتى نمى كند براى او يك شريك يا بيش تر ياهمراه او قائل گردند. اين چنين شركى را شرك عرضى و ذاتى مى نامند.
دوم ؛ شرك طولى است و اين در صورتى شرك محسوب مى شود توضيح آن خواهد آمد كه توجه به سوى غير خداوند بدون در نظر داشتن اذن اوصورت پذيرد و در حقيقت اين نوع شرك ، عبادت غير خداست بدون اين كه اجازه اى از جانب او صادر شده باشد. اين اجازه با عباراتى نظير:(مِندون الله )،(بغير سلطان اتاهم )يا امثال اينها با تعابير مختلف ديگرى در قرآن كريم آمده است .
با قبول اين مطلب مى گوييم : قسم نخستين شرك (شرك در عرض خداى تعالى ) مانند آن است كه مجوسان آتش پرست قائلند و سخن از((يزدان))و((اهريمن))به ميان آورده و مى گويند: آنها خدايان دوگانه هستند؛ يكى در عرض ديگرى (مساوى در تمام شئون ) يزدان سر منشاء نيكى ها و اهريمنسرچشمه بدى هاست ،پس دو خدا و در عرض هم وجود دارد.
اما خداى يگانه در حالت چندگانه آن چيزى است كه نصارا به آن اعتقاد دارند.
قرآن با استدلال هاى گوناگون باهر دو نوع شرك فوق احتجاج كرده است . به آيات زير دقت فرماييد:
١.(لا تتخذوا إ لهين اثنين )؛ (٤٠)به راه شرك دوتايى نرويد.
٢.(لو كان فيهما آلهة إ لا الله لفسدتا) (٤١)؛اگر در آسمان و زمين به جز خداى يكتا خدايانى وجود داشت هر دو فاسد مى شدند.
و در بطلان گفت وگوى نصارا مى فرمايد:
(لقد كفر الذين قالوا إ ن الله ثالث ثلاثة و ما من اله إ لا اله واحد) (٤٢)؛
آنها كه گفتند خداوند يكى از سه خداست (سومين اقنوم از اقانيم سه گانه ) نيز به طور مسلم كافر شدند با اين كه معبودى جز معبود يگانه نيست .
نصارا معتقد به اين قولكه (خداوند خوارشان دارد) گفتند: خداوند مركب از سه اقنوم (اصل و ذات ) است و در عين تركيب ، خداى واحد است ، بدين ترتيب در برابر و عرضخداى تعالى چيزى قرار داده و آن را((ابن))؛ يعنى پسر و چيز ديگرى را((روح القدس)) (٤٣)يا((جان پاك))ناميدند. و حضرت عيسى مسيح راپسر خدا و خدايى در عرض الله تعالى قرار دادند كه خداى متعال در رد و ابطال نظر آنها مى فرمايد:
(ما المسيح ابن مريم إ لا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقة كانا ياءكلان الطعام ) (٤٤)؛
مسيح فرزند مريم فقط فرستاده (خدا) بود. پيش از وى نيز فرستادگان ديگرى بودند. مادرش نيز بانوى بسيار راست گويى بود. هر دو غذا مىخوردند. با اين حال چگونه دعوى الوهيت مسيح و عبادت مادرش مريم مى كنيد؟
اما در شرك طولى مراد كسانى هستند كه معتقدند، صانع و آفريدگار جهان يكى است و در آفرينش مطلقا شريك و همتايى ندارد، ولى در صفتخداوندى براى او شريك قائل شدند؛ بدين معنا كه بت هايى را بر پا داشتند و بر آنها آثار خدايى بار كردند و آنها را واسطه و وسيله بهپيشگاه خدا قرار داده و به آنها رو آوردند؛ در مقابل شان تضرع و زارى مى كردند و بر آوردن نيازهاى خود را از آنها مى طلبيدند و براى آنها قدر ومرتبتى والا و منزلتى رفيع در پيش خدا قائل شدند بدون اين كه از جانب خداوندمتعال اذن و دستورى در اين كار رسيده باشد، و اين بت ها چنان كه آشكار است جز سنگ هاى تراشيده و يا چوب هاى ساخته شده چيز ديگرى نبود كهبا دست هاى خود مى تراشيدند و سپس آنها را خدايان پرستش شده قرار مى دادند. عقيده وعمل اين گروه نيز از دو ديدگاه باطل و بيهوده است :
نخست اين كه ، اين اشياى پرستش شده سنگ هايى بودند كه هيچ گونه سود و زيانى از آنها متصور نبود، با اينحال ، چگونه مى توان تصور نمود كه آنها بتوانند شريكى براى خداوندمتعال به معناى دوم قرار داده شوند؟
دوم اين كه ، در اين مورد اجازه اى از طرف خداوند تبارك و تعالى نرسيده است . بنابراين ، از دو جهتعمل اين گروه مورد سرزنش و توبيخ قرار مى گيرد: نخست اين كه آن چه به عنوان خدا گزيده اند، جز جماداتى كه شعور ندارند نيست . در اين موردخداى تعالى مى فرمايد:
(اءتعبدون ما تنحتون ، والله خلقكم و ما تعملون ) (٤٥)؛
آيا چيزى را مى پرستيد كه با دست خود مى تراشيد؟ با اين كه خداوند هم شما را آفريده و هم بت هايى را كه مى سازيد.
و مى فرمايد:
(هل يسمعونكم إ ذ تدعون ، اءو ينفعونكم اءو يضرون ) (٤٦)؛
آيا چون آنها (بت ها) را بخوانيد سخن شما را مى شنوند؟ يا به حال شما سود و زيانى توانند داشت ؟
و هم چنين مى فرمايد:
(اءموات غير اءحياء و ما يشعرون اءيان يبعثون ) (٤٧)؛
اينها مرده و از حيات بى بهره اند و درك و شعور ندارند كه در چه وقت برانگيخته مى شوند.!
جهت دوم كه جهت اصلى است اين است كه فرمان و حجتى از جانب خدا (درباره پرستش بت ها)نازل نشده بود و دليل اين كه اين جهت ، جهت عمده و اصلى است اين است ، زمانى كه اذن و فرمان براى پرستش چيزى از آفريده شدگان برسد، يادستورى براى تذلل و فروتنى در برابر سنگ و كلوخ صادر شود، باز برگشت چنين اذنى به پرستش خداوند سبحان خواهد بود كه شرح آنداده خواهد شد اين برعكس و خلاف جهت اولى است ؛ زيرا اگر فرض كنيم آن چه آنها مى پرستيدند، از نظر سود و زيان مؤ ثر بود و بت ها دعاىبت پرستان را مى شنيدند و خواسته هايشان را برآورده مى كردند باز عبادات آنها در مسير درست نبود، چرا كه اين موجودات از خود استقلالى ندارندو برگشت هر سود و زيانى از سوى هر موجودى به خداوند سبحان است و زمام كارها همگى در دست قدرت و اختيار الهى و نشاءت گرفته از قضا وقدر او بوده و همه در برابر اراده او متذلل و خاشع هستند.
وجود اثر از هر مؤ ثرى تصحيح و تاءييد كننده اين نيست كه به سوى او توجه گردد و خدايى در برابر ذاتلايزال الهى قرار داده شود. ايراد عمده بر اين قسم ، اذن و فرمان نداشتن از جانب خداوند است .
بنابراين ، محور استقلال در شرك طولى بر اين است كه در آن اجازه و دستورى (از سوى خدا) صادر نشده است ؛ زيرا وجود اذن ، سالم كننده پرستشو مقياس برگرداندن آن به پرستش خداوند متعال است . بر خلاف نوع اول شرك كه در آن معبودها نمى توانند هيچ گونه اثرى داشته باشند وبرگشت اين عمل نيز بر اين است كه عقل آن را بعيد مى داند و از خرد دور است فكر كنيم چيزى كه از جانب خود هيچ گونه اثرى نمى تواند داشتهباشد چگونه مى توان از آن انتظار تاءثير در چيز ديگرى داشت ؟ و بر فرض تاءثير نيز نمى تواند در چيزى مستقلا از جانب خود اثر داشتهباشد، چرا كه تمام سود و زيان از جانب خداوند سبحان است ، پس براى معبود چيزى باقى نمى ماند.
آن چه از انديشه در آيات قرآن كريم به دست مى آيد اين است : نوع شركى كه پيامبران عليهم السلام از حضرت نوح شيخ الانبيا تا پيامبر ماصلى الله عليه و آله با آن روبه رو بوده اند شركى از نوع دوم بوده است و اين نكته را از استدلالهاى آنهايى كه اين پيامبران بر آن اقوامبرانگيخته شده اند و نيز از احتجاج هاى قرآن كريم مى توان فهميد، مانند آيه :(الا لله الدين الخالص ) (٤٨).بنابراين ، پرستش آن چهخداوند متعال عبادت آن را اجازه نفرموده و آن چه غير از پرستش خدا باشد، يا به جز او را عبادت مى كنند، پرستش نمى باشد. هم چنين اين مطلب را بامراجعه به كتاب هاى تاريخ و تفسير (٤٩)مى توان به دست آورد.
اما درباره آيات قرآن كريم نمونه هايى ذكر مى شود:
(ولقد اءرسلنا نوحا إ لى قومه إ نى لكم نذير مبين ، اءن لا تعبدوا إ لا الله ...)؛ (٥٠)
ما نوح را به سوى قومش فرستاديم (نخستين بار به آنها گفت ): من براى شما بيم دهنده اى هستم كه جز خدا را عبادت نكنيد ....
سپس در سوره اعراف جواب آن را آورده :
(... اءتجادلوننى فى اءسماء سميتموها اءنتم و آباؤ كم ما نزل الله بها من سلطان ...)؛ (٥١)
آيا با من در مورد نام هايى مجادله مى كنيد كه (به عنوان معبود و خدا) شما و پدرانتان (بر بت ها) گذارده ايد؟ در حالى كه خداوند هيچ فرمانىدرباره آنها نازل نكرده است .
درباره قوم هود خداوند تبارك و تعالى در حالى كه از زبان قوم او حكايت مى كند مى فرمايد:
(قالوا اجئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آباءنا)؛
گفتند آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم و آن چه را پدران ما مى پرستيدند رها كنيم ؟
درباره امت حضرت ابراهيم عليه السلام قرآن از زبان او حكايت مى كند كه به قوم خود گفت :
(و كيف اءخاف ما اءشركتم و لا تخافون اءنكم اءشركتم بالله ما لم ينزل به عليكم سلطانا...)؛ (٥٢)
چگونه من از بت هاى شما بترسم در حالى كه شما از اين نمى ترسيد كه براى خدا شريكى قرار داده ايد كه هيچ گونه دليلى و دستورى دربارهآن بر شما نازل نكرده است .
بنابراين ، حضرت ابراهيم عليه السلام قوم خود را به دليل اين كه به خداوند در آثار الوهيت و خدايى ازقبيل : كمك طلبيدن و پناه بردن شرك مى ورزيدند در حالى كه در اين باره هيچ گونه دستورى از سوى خداوند نرسيده بود ملامت مى كند.
هم چنين حضرت يوسف عليه السلام آن گاه كه دو يار خود را در زندان مخاطب قرار داده و مى گويد:
(يا صاحبى السجن اءاءرباب متفرقون خير اءم الله الواحد القهار، ما تعبدون من دونه إ لا اءسماء سميتموها اءنتم و آباؤ كم مااءنزل الله بها من سلطان ...)؛ (٥٣)
اى دوستان زندانى من ! آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يكتاى قهار؟ اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسم هاى (بى مسما) كهشما و پدرانتان آنها را خدا ناميده ايد نيست ، خداوند هيچ اذن و دستورى براى آن فرو نفرستاده است .
مصرى هاى قديم به حقيقت خداوند معتقد بودند جز اين كه بت ها را بدون اذن ودليل از سوى خدا عبادت مى كردند تا نوبت رسيد به مفخر آدميان محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بت پرستان جزيرة العرب به يكتايى سازندهجهان و به تعبير ديگر، به آفريننده و به وجود آورنده عالم اعتقاد داشتند چنان كه اين موضوع در نهايت صراحت در قرآن آمده است :
(و لئن ساءلتهم من خلق السموات والارض و سخر الشمس والقمر ليقولن الله فاءنى يؤ فكون )؛ (٥٤)
هرگاه از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخر كرده است مى گويند الله ، پس با اينحال چگونه (از عبادت خدا) منحرف مى شوند؟
و در آيه ديگر مى فرمايد:
(ولئن ساءلتهم من نزل من السماء ماء فاءحيا به الارض من بعد موتها ليقولن اللهقل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون )؛ (٥٥)
و اگر از آنها بپرسى چه كسى از آسمان ها آب نازل كرد و به وسيله آن زمين راپس از مردنش زندگى بخشيد، مى گويند الله ، بگو ستايشمخصوص خداوند است ، اما اكثر آنها نمى دانند.
خلاصه ؛ پيامبر بت پرستان را چنين دعوت مى فرمود: آگاه باشيد كه نزد خدا دينىقبول است كه خالص و بى آلايش باشد؛ دين آنها آميخته با چيزى بود كه خداوند به آن اجازه نفرموده بود. پيامبر اسلام آنان را به رها كردن عبادتآن چيزى فرا مى خواند كه دستور عبادت آن را نداشتند و اذنى نيز براى پرستش آن صادر نشده بود. فرموده خدا در اين باره صراحت دارد كه :
(اءم اءنزلنا عليهم سلطانا فهو يتكلم بما كانوا به يشركون )؛ (٥٦)
آيا ما دليل محكمى بر آنها نازل كرديم ؛ دليلى كه از شرك آنها سخن مى گويد و آن را موجه مى شمارد؟
پس آنها (مشركان ) از اين جهت به چيزى كه نه سود و نه زيان دارد رو آورده اند مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرند، بلكه از اين ديدگاه كهبدون دليل و فرمانى از سوى خدا، بت ها را عبادت مى كنند. سرزنش مى شوند. بنابراين اگر فرض كنيم كه برهان ودليل از طرف خدا براى آنها نازل شده بود، عتاب و سرزنش متوجه آنان نمى گرديد؛ زيرا پرستش آنها به اذن و اجازه خدا بود.
آيه شريفه تقريبا صراحت دارد كه اگر برهان آشكار و درخشان و گويا در جواز توجه به آن چه در دعا و كمك طلبيدن بت پرستان ، شريك قرارمى دادند نازل مى شد در اين صورت مجوز و مؤ يدى در اين مورد محسوب مى گرديد در غير اين صورت اگرنزول دليل و فرمان و عدم نزول آن در تاءثير نداشتن برابر باشد، براىاستدلال موردى باقى نمى ماند آن چنان كه امر پوشيده نيست .
به طور خلاصه ، مشركان جزيرة العرب معتقد بودند كه خالق جهان يكى است و آن((الله))است كه واحد بوده و شريكى ندارد. جز اين كه آنها آنچه را كه خودشان به دست خود تراشيده بودند عبادت مى كردند و شفيع قرار مى دادند در حالى كه اجازه اى در اين باره از سوى پروردگار صادرنشده بود و آن بت ها را وسيله تقرب و نزديكى به خداوند مى شمردند و مى گفتند ما اينها را عبادت نمى كنيم ، مگر اين كه به وسيله اينها بهخداوند تقرب جوييم و منزلتى در پيشگاهش پيدا كنيم .
بنابراين ، آن چه پيامبران عليهم السلام ماءمور به اصلاح آن بودند، تصفيه دين به ويژه از شرك نوع دوم (شركى كه در آن بت ها درطول خداوند سبحان قرار داده مى شوند) مى باشد تا بت پرستان را از اعمالى كه به عنوان عبادت و شئون الوهيت در برابر خداوند و بدون اذن واجازه دستورى از سوى او انجام مى دادند باز دارند.
اما امت هايى كه گرفتار دوگانه پرستى و بت پرستى شده بودند، به وحدانيت جهان و آفريدگار آن اعتقاد داشتند. توبيخ و نكوهش و سرزنشآنها بر محور قرار دادن ترتيب آثار و صفات خدايى بدون رسيدن فرمانى از جانب خدا درباره آن بت ها دور مى زند، نه در محور عبادت خود بت ها؟زيرا آنها بت هاى خود را شريك خدا در آفرينش آسمان ها و زمين قرار نمى دادند و اگر چنين فرض كنيم كه براى عبادت اين گروه (اعتقاد داشتن بهآثار خدايى ، مانند: سجده ، كافى دانستن و كمك طلبيدن ) اجازه اى از سوى خداوند صادر شده بود، در اين صورت كار آنها شرك محسوب نمى شد؛زيرا همه اينها به اذن و فرمان خداوند بوده و از آن نوع شركى كه نهى شده و سبب كفر مى گردد به شمار نمى آمد؛ چرا كه پرستش با اذنخداوند و در اجراى دستور او بوده و در نتيجه پرستش آنها پرستش خداوند محسوب و موضوع شرك نهى شده در قرآن منتفى مى شود.
به طور خلاصه مى توان گفت : شركى كه در قرآن از آن نهى شده عبارت است از: شفا خواستن و كمك طلبيدن و عبادت وتذلل در برابر مخلوق خداوند، بدون اين كه درباره آنها اذنى از سوى خداوندمتعال رسيده باشد.
بخش دوم : مقدمه اى بر مصداق شرك آيا درباره پناه جستن و كفايت طلبيدن و حل مشكلات و اين گونه تقاضاها در صورت هاى گوناگون ، از غير ذات مقدس خداوند تبارك و تعالى اجازهو اذنى از درگاه احديت صادر شده است يا نه ؟
پيش از ورود در اين مطلب ذكر دو مقدمه ضرورى است كه اجمالا به آنها اشاره مى كنيم و در جاى خود درباره هر دو مورد بهتفصيل سخن گفته شده است .
مقدمه اول : تعارض بين دو دليل ، مانند ظاهر كتاب (قرآن ) با ظاهر ديگر، يا ظاهر خبرى كه با ظاهر خبر ديگر، هر دو موثق ، ولى متناقض يا متضادبه طور مطلق يا متضاد از يك وجه (٥٧)(عموم خصوص من وجه ) با مدلول شان منافات داشته باشند، به طورى كه جمع آن دو مقدور و ممكن نباشد؛مثل اين كه وقتى دليلى به واجب بودن چيزى دلالت مى كند و دليل ديگرى بر واجب نبودن آن يا حرام بودنش حكم مى نمايد. سپس مى گوييم براىتعارض شرايط مفصلى است كه در جايگاه خود بحث شده است . از آن شروط يكى اين است كه بين دو دليلى كه ميان آنها تعارض عموم من وجه استحاكميتى از طرف دليلى بر ديگرى نباشد؛ زيرا شيخ بزرگوار انصارى قدس سره درباره چنين تعارضى مى گويد:((بين آنها تعارضى نمىباشد؛ زيرا با وجود نسبت بين آن دو عموم من وجه است كه حاكى از تعارض است ، ولى يكى از آن ديگرى را شرح و بيان مى كند چه از ديد وسعتدادن موضوع يا از نظر محدود كردن آن ، چنان كه در فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله آمده((لا ضرر و لا ضرار؛در اسلام ضرر ديدن وضرر رساندن نيست))با دلائل اوليه مثل واجب بودن وضو تعارض هست . از آن جا كهدلايل وجوب وضو به طور مطلق در بر گيرنده ضرر و غير ضرر است چنان كهدلايل ضرر و زيان و نيز حرج (سختى و دشوارى ) حكم واجب را نفى مى كند، اعم از اينكه در مورد وضو باشد يا در غير آن . در وضو ضررى با همتعارض پيدا مى كنند، و در اين مورد به قاعده هاى تعارض مراجعه نمى شود در حالى كه جاى مراجعه ومحل آن است ، بلكه دلايل ضرر و حَرج به دليل شارحيت پيشى مى گيرد، پس گفته مى شود: وجوب وضو ضررى از بين رفته است و اين بهدليل آن است كه سياق دلايل ضرر و حرج و نسبت آنها به احكام اولى نسبت تمام وكامل كننده دلايل و احكام اولى است و دليلى كه شارح و مكمل باشد، ديگر بر او معارض گفته نمى شود.
مقدمه دوم : خبر بر دو نوع است خبر متواتر و خبر واحد.
خبر متواتر خبرى است كه جماعتى ، گروهى آن را بگويند در حالى كه در حال عادى تبانى دروغ گفتن آن جمع امكان نداشته باشد و در برابر آن دراصطلاح علماى اصول خبر واحد قرار مى گيرد و آن خبرى است كه به حد تواتر نمى رسد، گر چه خبر دهندگان بيش از يك نفر باشند.
۲
معيار شرك در قرآن خبر متواتر، يا متواتر لفظى است و آن خبرى است كه از نظر لفظ متواتر باشد، مانند حديث((الغدير))و يا متواتر معنوى است و آن خبرى است كهاز كل خبر دهندگان مضمون واحدى فهميده مى شود، مانند شجاعت و دليرى مولايمان امير مؤ منان على عليه السلام كه از تك تك روايت كنندگان بهدست آمده است و متواتر اجمالى ، مانند علم به صادر شدن بعضى از آنها. سپس مى گوييم : از آيه هاى شريفه قرآن مى فهميم كه رفع گرفتارى وسختى ها منحصر به خداوند متعال است و بس زيرا:
١.(و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو ...). (٥٨)
٢.(امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء ...). (٥٩)
٣.(و ما كان لهم من اولياء ينصرونهم من دون الله ). (٦٠)
٤.(و ان يخذلكم فمن ذا الذى ينصركم من بعده ...). (٦١)
٥.(و ما النصر الا من عند الله العزيز الحكيم ). (٦٢)
٦.(اليس الله بكاف عبده ...). (٦٣)
و آيات ديگرى در قرآن كه يارى رساندن و كفايت الهى و رفع سختى ها و گرفتارى ها را منحصر به ذات مقدس بارى تعالى مى نمايد.
همه اين آياتى كه اشاره شد، نه تنها در مقام منحصر و محدود كردن امدادها و دستگيرى هاست ، بلكه از همه آنها حصر تمام حركت ها و قدرت ها در ذاتمقدس خداوند استنباط مى شود و نيز حكايت از اين دارد كه ، امكان ندارد در برابر قدرت و كفايت خداوند چيزى كافى و يارى دهنده باشد؛ چه دربرابر او و چه بدون اذن او و چه در عرض او و تمام آيات همه با هم اين معانى را (پناه جستن و چاره جويى و كفايت كارها از غير خداوندمتعال ) نفى و سلب مى كند، چه به طور استقلال و تك تك و چه با هم و همان گونه كه مشاهده مى كنيد، از اين آيات منافات ، مخالفت و مغايرتىنمى توان استنباط كرد كه چيزى ديگر با اذن و رخصت الهى نتيجه بخش ، كافى و يارى دهنده باشد و موضوع درمسائل تكوينى نيز همين گونه است كه خداوند متعال خود آنها را وسيله اى براىنايل شدن به اهداف و مقاصد انسان قرار داده است و همه آنها با اذن الهى ، هم كافى و هم مؤ ثر مى باشند. پس به طور قطع و يقين اين آيات باتوجه و تمسك به اسباب و وسايل و كمك خواستن و طلب پيروزى كردن از آنها معارض نيست و منافاتى هم ندارد، و علاوه بر آن ، قرآن كريم مردم رابه توسل به وسايل ، تشويق و امر كرده است . به طور مثال مى توان به آيه زير اشاره كرد كه مى فرمايد:
(و اءعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ...)؛ (٦٤)
در برابر آنها(دشمنان ) آن چه توانايى داريد از نيرو آماده سازيد و از اسب هاى ورزيده ... .
و آيات بسيار ديگر كه معارضه و منافاتى نيز با دستور تشريعى ندارد؛ يعنى اگر چنين فرض كنيم كه درباره رفع مشكلات و سختى ها و كفايتكارها مراجعه به شخصى ، دستورى رسيده باشد، باز معارضه و منافاتى نخواهد داشت ؛ چرا كه در اين فرض نيز به دون اذن خدا، يا جز خدا، يادر عرض او نمى باشد. بر اساس تعبيرهاى گوناگونى كه در قرآن آمده است فرقى نمى كند اذن در قرآن آمده است يا در آن چهدليل و حجت بودن آن به تواتر در خبرهاى وارده از ائمه اطهار عليهم السلام رسيده باشد، چه بنا بر گفتار الهى بازگشت آنها نيز به قرآنخواهد بود:
(وما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا ...)؛ (٦٥)
آن چه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد و آن چه از آن نهى كرده خوددارى نماييد.
بخش سوم : شرك و دعا در قرآن موضوع ورود اذن در كتاب خدا (قرآن ) مشتمل بر دو نوع آيات قرآنى است :
١. آياتى كه از مفاد آنها جايز بودن تقاضاى دفع (شر) و رفع گرفتارى و مصيبت را از خود پيامبر مى توان فهميد. در اين آيات به سبب و علتآنها نيز اشاره شده است .
٢. آياتى كه از آنها قطعى و ثابت بودن پناه جستن و فرياد خواهى را مى توان دريافت .
درباره قسمت اول كه خداوند سبحان از قوم حضرت موسى عليه السلام حكايت مى كند:
(و لما وقع عليهم الرجز قالوا يا موسى ادع لنا ربك بما عهد عندك لئن كشفت عنا الرجز لنؤ منن لك و لنرسلن معك بنىاسرائيل )؛ (٦٦)
هنگامى كه بلا بر آنها مسلط مى شد مى گفتند: اى موسى ! خدايت را براى ما بخوان به سبب عهدى كه با تو دارد؛ اگر اين بلا را تو از مابگردانى ، قطعا به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را با تو خواهيم فرستاد.
مراد از جمله(بما عهد عندك )؛اين است : هر وقت كه بلا و به تعبير ديگر، مجازاتى از مجازات هايى كه به طورتفصيل در آيات پيش از آن بيان شده را مستوجب مى شدند مى گفتند: اى موسى ! پروردگار خود را به سبب پيمان خلافت و جانشينى كه با تو بستهبخوان .
مجرور صله كلمه(ادع )مى باشد؛ يعنى او را به عهدى كه نزد تو دارد (به حق مقام نبوتى و ولايتى كه دارى ) اگر او را بخوانى به اجابتمى رساند؛ اگر اين بلا را از ما برطرف سازى ، يا ما سوگند ياد مى كنيم به پيمان خدا نزد تو و با تو عهد مى كنيم و پيمان مى بنديم اگر تواى موسى ! بلا را از ما برطرف سازى و مرتفع كنى قطعا به تو ايمان مى آوريم .
پس قوم بنى اسرائيل دفع بلا و رفع گرفتارى و سختى ها را از شخص حضرت موسى عليه السلام بهدليل عهد او با خدا كه رسالت و نبوت و ولايت بود، طلب مى كردند و اگر اين سؤال ، شريك قرار دادن موسى عليه السلام به خداوند متعال بود، بر حضرت موسى لازم بود به خاطر چنين درخواستى آنها را بازخواست كردهبگويد: شما به خداوند با اين سؤ ال تان شريك قرار داديد؛ چنين چيزى از آيه شريفه ولو با اشاره هم نمى توان فهميد.
پس معلوم مى شود خواسته اى كه آنها از موسى على نبيا و آله عليه السلام طلب مى كردند با فطرت توحيد و يگانه پرستى يك سان و مطابقبوده و كم ترين بوى شركى از آن استشمام نمى شود و به تحقيق در استعانت و كمك طلبيدن ، قوم او كار نيكى انجام دادند؛ زيرا رفع گرفتارىرا به خاطر آن چه از عهد نبوت و پيامبرى به موسى داده شده بود، از او طلب مى كردند و همين شبهتعليل است . به اين دليل ، به كسى كه خلافت (عهد) از طرف خدا داده شده كه به اذن او رفع گرفتارى كند، تقاضاى رفع گرفتارى مى كردندچنان كه ما به پزشك رو مى آوريم و مى گوييم : بيمارى مرا مداوا كن ، مشكل مرا بگشاى . اين بهدليل اطلاع و تخصصى است كه از فن پزشكى به تو داده شده است و اين با گفتار خداوندمتعال در قرآن منافات ندارد؛ آن جا كه از زبان حضرت ابراهيم عليه السلام اين گونه حكايت مى كند:
(و اذا مرضت فهو يشفين )؛ (٦٧)
چون بيمار شوم او مرا شفا مى دهد.
حال اگر آن كسى كه عهد الهى را دارد خود با تصميم خويش اين كار را انجام دهد و به ظاهر خدا را نخواند، در اين صورت همفعل او با اجازه خداوند خواهد بود، زيرا آنها چيزى را جز آن چه خداوند مى خواهد نمى خواهند.
پس ظاهر اين آيه ١٣٤ اعراف به اصطلاح اصولى حاكم (شارح ) بر آيات گذشته است ، يعنى آيه :(اليس الله بكاف عبده )و يا(و ماالنصر إ لا من عند الله العزيز الحكيم و ...)شمول و حاكميت دارد و چنين به نظر مى رسد: با در نظر داشتن آيه فوق و آيه(و ان يمسسك اللهبضر فلا كاشف له الا هو) (٦٨)معنايش شمول پيدا مى كند.
به اين بيان : اگر خداوند زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او نمى تواند آن را بر طرف سازد، يا كسى كه با او (خداوند) پيمان نبوت منعقدكرده است ، و در مقدمه توجه كرديد كه پاره اى از آيات مضمون آيات ديگر را شرح و توضيح مى دهد.
دوم ، آن است كه خداوند سبحان آن را در چند آيه حكايت فرموده است :
١.(و دخل المدينة على حين غفلة من اءهلها فوجد فيها رجلين يقتتلان هذا من شيعته و هذا من عدوه فاستغاثه الذى من شيعته على الذى من عدوه فوكزهموسى فقضى عليه ...)؛ (٦٩)
و هنگامى كه اهل شهر در غفلت بودند وارد شهر شد، ناگهان دو مرد را ديد كه به جنگ و نزاع مشغولند: يكى از پيروان او بود و ديگرى از دشمنانش؛ آن يك كه از پيروانش بود از وى در برابر دشمنش تقاضاى كمك كرد. موسى مشت محكمى بر سينه او زد و كار او را ساخت (به زمين افتاد و مرد).
خداوند متعال چنين مى فرمايد: موسى عليه السلام وارد شهر مصر در زمانى شد كه مردم درحال غفلت بودند مراد از وقت غفلت ممكن است هنگام خواب نيم روز يا بين مغرب و عشا و يا در زمان عيد بوده باشد؛ هر كدام باشد زمانى خواهد بود كهمردم سرگرم و غافل از آن چه در كوچه و بازار مى گذرد، بودند؛ دو مرد را ديد كه با هم نزاع مى كنند: يكى از طرفداران او (اسرائيلى ) و ديگرىاز دشمنانش (قبطى ) چون چشم مرد اسرائيلى به پيامبرش افتاد و به قدرت جسمى و اين كه او كاملا داراى نيروى زيادى است كه خداوند به اوبخشيده و او را توان جسمى داده است ، آگاهى داشت . از اين رو از پيامبر خود با اين عبارت فريادرسى كرد:((اى پيامبر خدا! به فريادم برس و ازدشمنى كه مى خواهد مرا بكشد نجاتم ده)). حضرت موسى عليه السلام چون فرياد خواهى يكى از پيروان خود را شنيد درنگ نكرد و به دشمن او حملهكرد و با يك مشت محكم او را به قتل رساند.
اگر استغاثه و فرياد خواهى از غير خداوند متعال صرفا شرك بود، حضرت موسى عليه السلام پيامبرى كه براى ريشه كن كردن بلاى شركبرانگيخته شده بود، جا داشت نخست به مرد اسرائيلى بر مى آشوبيد، يا او را از خطا و گناه بزرگ (رو آوردن او به غير خداوند سبحان ) آگاه وهوشيار مى كرد و مى گفت : اى مرد! از اين كه از من فرياد رسى مى خواهى و كمك مى جويى ، به پروردگارت شرك ورزيدى و در شمار مشركاندرآمدى و دينت را كه من تبليغ كرده و رسانده ام ، پشت سر انداخته و از آن رو گردان شدى .
در فرياد خواهى و استغاثه از كسى تفاوتى نيست كه فريادرس داراى قدرت و توان بدنى و جسمى يا داراى قدرت روحى باشد؛ در هر دو صورت، توجه به چيزى از قدرت است كه به وى داده شده ، نه به قدرت ديگرى غير خداوند، يا جز از او با تعبيرهاى گوناگونى از قدرت كه در قرآنآمده است .
٢.(فاءصبح فى المدينة خائفا يترقب فإ ذا الذى استنصره بالا مس يستصرخهقال له موسى إ نك لغوى مبين )؛ (٧٠)
موسى در شهر ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى (و جست و جوى خبرى ) ناگهان ديد همان كسى كه ديروز ازاو يارى طلبيده بود فريادمى زند و از او كمك مى خواهد. موسى به او گفت : تو آشكارا انسان گمراهى هستى .
يعنى ، حضرت موسى عليه السلام در روز دوم چون قبطى را به قتل رسانده بود ترسناك و منتظر حوادث وتشكيل جلسه اى درباره خود بود، ناگهان مرد اسرائيلى را كه روز گذشته نجات داده و مرد قبطى را به خاطر او كشته بود ديد دوباره از اودادخواهى مى كند و درباره مرد قبطى ديگرى كه با او مى ستيزد كمك و يارى مى جويد. موسى عليه السلام به او گفت :((تو آشكارا در ضلالت وگمراهى هستى))، يا پشتيبان ضلالتى ؛ زيرا كه ديروز با مردى دشمنى و ستيز مى كردى و امروز با شخص ديگر چنين مى كنى ؛ ستيز بافرعونيان كه جمعيت بسيارى دارند و اسرائيليان كه اندكند. آن چه طلب مى كنى در راه خطا و گمراهى افتاده اى و از راه درست براى رسيدن به هدفخود برگشته اى .
پس همانا خداوند سبحان در قرآن كريم ، دادخواهى از شخص حضرت موسى عليه السلام را در حالى كه مرد اسرائيلى ، با اطمينان به قدرت وتوانى كه روز قبل ، از موسى عليه السلام مشاهده كرده بود و مى خواست امروز نيز به كمك او بشتابدنقل مى فرمايد و ما در هيچ كدام از اين دو داد خواهى ، سرزنشى از طرف حضرت موسى عليه السلام به مرد اسرائيلى نمى بينيم كه درباره شرك ،او را ملامت كرده باشد، يا به خاطر اين كه از او كمك طلبيده و دادخواهى كرده مشرك خوانده باشد.
٣.(... قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب )؛ (٧١)
بگو كافى است كه خداوند و كسانى كه علم كتاب (دانش و آگاهى بر قرآن ) نزد آنهاست گواه ميان من و شما باشند.
باء((ب))در آيه شريفه را باء زائده لفظى مى نامند و همواره براى تاءكيد مى آيد، پس((الله))براى((كفى))فاعل محسوب مى شود.
زجاح مى گويد: با داخل شدن باء((كفى))معناى((اكتف))يعنى((كافى بدان))را هم در بر دارد و ابن هشام در المغنى اين نظر را پسنديده و مىگويد: و او (زجاج ) درست مى گويد. پس معنا چنين مى شود:((خداوند كسى كه دانش كتاب (قرآن ) را تمام وكمال مى داند به عنوان گواه كافى مى داند)).
مى بينيم كه خداوند متعال مرد عالم را به ذات مقدس خود عطف فرموده و ربط داده است .حال اگر ما ظاهر آيه را كه مى فرمايد:(كفى بالله حسيبا) (٧٢)و امثال آن را در نظر بگيريم ، لازمه اش تناقض و ناهم خوانى خواهد بود؛زيرا با كافى بودن خداوند متعال ، كافى بودن و كافى شمردن غير خدا در عرض او جايز نمى باشد چنان كه در آيه آمده است ! پس آن چه دربارهكافى دانستن غير خدا (كسى كه پيمان وصايت به او داده شده ) ذكر كرديم كه آن نيز كافى شمردن خداوند سبحان و مربوط به خداست ، موضوع راحل مى كند، (توجه و دقت فرماييد).
نظير مدلول اين آيه شريفه ، در آن چه مستحب است در سجده پس از زيارت عاشوراى غير معروفه خوانده شود آمده است :
و إ ليك يا رب المشتكى فى عظيم المهمات بخيرتك من خلقك و ذلك لما اءوجبت لهم من الكرامة والفضل الكثير؛
پروردگارا! شكوه و شكايت در كارهاى سخت فقط در پيشگاه تو به وسيله برگزيدگانت مى باشد و اين بدان جهت است كه كرامت وفضل بسيار براى آنان واجب فرموده اى .
اين قسمت از زيارت همراه آيه قرآن ، هر دو به يك اصل و مطلبى واحد اشاره دارند و آن وجود عهد و پيمان و كرامت از جانب خداوند است و به هميندليل مى توان شكايت پيش آنان برد و بث الشكوى كرد و نيز با اذن و اجازه خداوندمتعال است كه ما شكايت پيش آنان مى بريم ، نه اين كه آنان را در برابر و عرض خدا مى دانيم ، اگر چنين نبود، شكايت بردن پيش برگزيدگاناز مخلوقات با اين فرموده خداوند كه :(انما اءشكوبثى و حزنى إ لى الله ) (٧٣)منافات و مغايرت داشت ، زيرا آيه در مقام انحصار و((انما))از ادات حصر است .
اگر درباره توسل به ذوات مقدسه به دليل عهد و پيمان نبوت و وصايتى كه از سوى خداوندمتعال به آن بزرگواران عطا شده دقت و امعان نظر شود، خضوع و خشوع در برابر آناناستدلال قرآنى مى شود. پس به مفاد(... و اءتوا البيوت من ابوابها... .) بايد قرآن را با قرآن تفسير كرد.
بخش چهارم : شرك و دعا در سنت در كتاب الاحتجاج (٧٤)احمد بن ابى طالب معروف به شيخ طبرسى رضوان الله تعالى عليه روايتى شريف و طولانى از امام صادق عليهالسلام نقل شده است . اين روايت حاوى پرسش هاى زيادى است كه كافر بى دينى از ايشان سؤال مى كند و امام عليه السلام پاسخ مى دهند. يكى از سؤ الات اين است :
آيا سجده به غير خداوند تبارك و تعالى جايز و درست است ؟
امام فرمود: خير.
پس چگونه است كه خداوند امر فرمود كه به حضرت آدم سجده شود؟
امام عليه السلام : كسى كه به دستور و فرمان خدا سجده كند، در حقيقت به خدا سجده كرده ؛ زيرا امر او را اطاعت نموده است .
پس با توجه به گفتار امام عليه السلام در مى يابيم كه سجده به غير ذات بارى تعالى چون به دستور خدا انجام شود، عين سجده به خود اوست. از فرموده امام تاءييد، بلكه دليل مشروعيت طواف دور خانه كعبه ، چه طواف واجب و چه مستحب به دست مى آيد و طواف در حقيقت مانند نماز محسوب مىگردد چنان كه در روايات آمده است :((الطواف فى البيت صلاة ؛)طواف در خانه كعبه نماز است)). و اين((طواف))عبادتى به دور سنگ هايىاست كه نه مى توانند سود و نه زيان رسانند، ولى چون به اذن و رخصت الهى صورت پذيرفته است ، شرك محسوب نمى شود.
از رواياتى كه دلالت بر آن چه يادآور شديم دارد، روايت شريفه ديگرى است كه اسحاق بن عمار از مولايمان امام صادق عليه السلامنقل كرده است كه به علت طولانى بودن آن به ذكر مقدارى از آن كه منظور ما مى باشد اكتفا مى كنيم .
امام صلوات الله عليه و آله مى فرمايد:
در ميان قوم بنى اسرائيل پادشاهى قاضى اى داشت و قاضى را برادرى بود بسيار راستگو و برادر، همسرى داشت كه مادر پيامبران بود ... .
تا جايى كه امام عليه السلام روايت را درباره نتايج تقوا و پرهيزكارى چنين ادامه مى دهند:
بانوى با تقوا پس از تحمل حوادث هولناك و ترسناك نجات پيدا كرد و سپس در كشتى قرار گرفت و به بركت وجود او كشتى نيز سلامت بهساحل نجات رسيد تا به جزيره اى از جزاير دريا رسيدند. كشتى پهلو گرفت . بانو پياده شد و در جزيره گردشى كرد. ناگهان درختى پر باردر كنار آبى ديد و گفت : از اين آب مى نوشم و از اين ميوه مى خورم و پروردگار عزوجل - را در همين مكان عبادت مى كنم .
خداوند عزوجل به پيامبرى از انبياى بنى اسرائيل وحى فرمود نزد پادشاه آن عصر برود و بگويد: در جزيره اى از جزاير دريا مخلوقاتى ازآفريدگان ما هست ؛ تو و تمام آنان كه در كشور تو زندگى مى كنند به سوى او بيرون رويد و در پيش او به گناهان خود اقرار و اعتراف كنيد واز وى بخواهيد كه گناهان شما را ببخشايد. اگر او شماها را ببخشد، من نيز گناهانتان را مى بخشم .
در فرموده خداى عزوجل و به آن چه از طرف ذات مقدس پروردگار به پيامبر وحى شده بايد به دقت انديشيد؛ در آن جا كه فرمود:((ثمتساءلوا ان يغفر لكم ؛از او بخواهيد كه بر شما ببخشايد.)) (٧٥)در حالى كه خداوند تبارك و تعالى در كتاب جاودانه خود مى فرمايد:(و من يغفر الذنوب الا الله ) (٧٦)
هم چنين در تعقيبات وارده مشترك (نماز) هم مى خوانيم :((فانه لا يغفر الذنوب إ لا انت ؛چه كسى جز تو (اى خدا) گناهان را مى بخشد؟))همهحاكم بر روايت مذكور هستند و اگر تمام آنها را در نظر بگيريم ، به اين نتيجه مى رسيم كه ، به يقين گناهان را جز خداوند و يا آن كسى كه خدابه او چنين اجازه اى داده ، نمى بخشد، پس بخشش چنين شخصى عين بخشايش خداست . و با همين دلالت و تواتر معنوى ، از رواياتى كه دربر دارندهو شامل يارى و كفايت طلبيدن از ذوات مقدسه معصومين عليهم السلام است چنين دلالتى را استنباط مى كنيم .
خلاصه سخن : جست وجوگر زبردست را، پس از ملاحظه روايات و دعاهايى كه در رابطه با موضوع استغاثه (پناه جستن ) و استكفا(كفايت طلبيدن )و استنصار (يارى خواستن ) از اهل بيت نبوت و رسالت ، جاى شك و ترديدى باقى نمى ماند كه اين معنا متواتر معنوى است . منظورم از اين معنا، جايزبودن چنين كارى از آنهاست ، بلكه چنان كه اشاره شد خضوع و خشوع در برابر آنها نيز همين حكم را دارد و در واقع خضوع درمقابل خداوند سبحان است .
خداوند متعال كينه و كفرى كه در سينه ابليس لعين بود آشكار فرمود نه صرفا بهدليل سجده نكردن بود چرا كه او به اين كار اشتغال داشت و خدا را سجده مى كرد، بلكه به سبب سرپيچى از فرمان سجده به آدم عليه السلام .
على عليه السلام در نهج البلاغه (٧٧)مى فرمايد:
ابليس خداوند را شش هزار سال عبادت كرده بود، معلوم نيست منظور از سال ،سال به مقياس دنياست ، يا مقصود سال هايى از قبيل سال آخرت مى باشد؟
امتناع ابليس از سجده به كسى كه خداوند دستور داده بود، دليل رانده شدن او از درگاه الهى گرديد.
پاسخ به آن چه ايشان از آيات عنوان كرده اند:
آن بزرگوار خدايش سالم بدارد پس از نقل قسمتى از دعاى موسوم به دعاى فرج عينا با كلمات دعا كننده كه مى گويد:((يا محمد، يا على ، ياعلى يا محمد، اكفيانى فإ نكما كافيان)) (٧٨)فرموده اند:((تعارض اين دعا با نص كاملا آشكار است ؛ زيرا خداوند سبحان در آيات متعددىتاءكيد فرموده : كه يارى دهنده و كفايت كننده خود اوست ، به عنوان مثال ، آن جا كه مى فرمايد:(و ما كان لهم من اءولياء ينصرونهم من دون الله). (٧٩)
مى گويم : از آن چه پيش از اين گفتيم معلوم مى گردد كه ، معناى طلب ، كفايت كردن (كافى بودن ) و درخواست يارى نمودن از آن دو ذات مقدس صلوات الله عليهما اين نيست كه ما غير از خدا و در عرض او و جز او از كسى اين چنين طلب كنيم . چرا كه آيات قرآنى كه ذكر شد و رواياتى كهمويد آنهاست صراحت دارد كه طلب كردن براى رفع مشكلات و سختى ها و يارى طلبيدن در قضاى حوايج وامثال اينها، از كسى كه خداوند به او پيمان نبوت يا وصايت پيامبر عطا فرموده است ، دقيقا همان خواست و طلب رفع اين نيازمندى ها و حوايج ازخداوند است و آن چه بعد از داشتن چنين پيمان از پيامبر يا جانشين او صادر و ظاهر مى شود، عينا صدور با اذن و رخصت خداوند مى باشد، نه قراردادن در برابر و عرض الهى كه از آن در قرآن به كلمه (بعده ) تعبير شده است .
آرى ، اگر پيمان نبوت يا وصايت از جانب ذات حق نباشد، يا نبود آن (اذن ) احراز شود، يا موردى مشكوك باشد، استكشاف (٨٠)و استكفا (٨١)واستنصار (٨٢)از غير خداوند شمرده مى شود.
در آيات قرآنى كه ذكر شد اگر تاءمل كافى و وافى با اين سياق و اسلوب بهعمل آوريم به همين نتيجه خواهيم رسيد كه مشركان (بت پرستان ) نيز از آن چيزى كه بهحال آنها نه سودى داشت و نه زيانى مى رساند يارى مى طلبيدند و اجازه و اذنى از جانب خدا براى آنها و شركاى شان صادر نشده بود. اين وضعكجا و يارى و كفايت طلبيدن از كسانى كه به دليل عهد نبوت و وصايت خداوند به ايشان اذن و كرامت و برترى بى اندازه بخشيده كجا؟
اگر ظاهر آيات را به طور مطلق در نظر بگيريم كه مطلقا دلالت بر نفى و كمك و كفايت خواستن از غير خدا حتى نفى آن چه خداوند تبارك وتعالى از قدرت و كفايت كه قواى طبيعى هستند در آنها قرار داده است مى كنند با مسئلهتوسل به وسائط و اسباب در دنيا مخالف و مستلزم شرك ، همان گونه كه دانستيد خواهد بود. زيرا اقتضاى حصر و محدود كردن و يارى از جانبخداوند (بدين معنا كه از هيچ كس جز او كمك و مساعدت خواسته نشود) اين خواهد بود كه تمام اسباب ظاهرى در جهان هستى كنار گذارده شود.
براى مثال ، چنين خواهد بود كه ما با اتكا به قول خداوند در قرآن مجيد كه مى فرمايد:(اءفراءيتم ما تحرثون ، اءاءنتم تزرعونه اءم نحنالزارعون ). (٨٣)بگوييم زارع خداوند است ، پس كشت و زرع و آماده كردن زمين را براى روياندن ترك كنيم ، در اين صورت نتيجه اين خواهدبود كه ، خداوند متعال كشت و زرع را از مردم سلب كرده و منحصر در ذات مقدس خود فرموده است ، در حالى كه چنين نيست و خداوند در عالم هستى اسبابو وسايل قرار داده است . هر اثر و عملى از هر مؤ ثر و عامل ، در حقيقت از خداوندمتعال است منتها با افاضه فيض از جانب او. پس او كننده كار است و همه وجود از اوست همان گونه كه وسيله و سبب نيزعمل كننده است در آن مقدار از وجود و افاضه ، هر اثر از هر مؤ ثر و هر نشانى از نشان دهنده درطول اثر خداوند تعالى مى باشد ولو به ظاهر كار را به كننده و مؤ ثر نسبت بدهيم .
نتيجه : همان گونه كه وسيله قرار دادن اسباب در عالم هستى و توسل به آنها براىنيل به مقاصد، با در نظر داشتن اين كه آن اسباب و وسايل در نظام هستى براى اين منظور قرار داده شده است ، به نظر منافى و مخالف توحيد الهىتصور نمى گردد، همين طور، كسانى كه خداوند آنها را واسطه فيض خود قرار داده هيچ گونه منافات و مخالفتى بامسائل طلب كفايت كردن (استكفاء) و يارى خواستن (استنصار) و پناه جستن (استغاثه ) ندارد، زيرا اين اشخاص را خداوند نيرويى عطا فرموده كهخارج و بيش از قدرت هايى است كه با اسباب ظاهرى در عالم هستى وجود دارد واعمال اين قدرت منافاتى و ناهم آهنگى با توحيد الهى ندارد.
حال اگر شخص مبتلا به بيمارى كورى يا برص (٨٤)شنيد كه حضرت عيسى بن مريم عليهما السلام ادعاى پيامبرى از سوى خدا كرده و مرده رازنده مى كند و بيماران مبتلا به برص و كورى را شفا مى دهد، نزد او برود و به او بگويد:
اى آن كه ادعاى مرتبت نبوت دارى ! مرده اى براى من زنده كن ، يا از اين گِل مخلوقى درست كن ، يا از بلاى پيسى يا كورى را شفا بده ، آيا مى توانگفت اين شخص نسبت به پروردگار خود با اين درخواستش از حضرت عيسى عليه السلام درباره شفا دادن و مرده زنده كردن ، شرك ورزيده است ؟ وچنين استدلال كنيم كه خالقى ، حيات بخشى ، شفا دهنده اى جز خداوند سبحان وجود ندارد؟ هرگز و به هيچ وجه .
قطعا حضرت مسيح عليه السلام براى اين كه هيچ گونه توهم شركى در ميان نباشد، پس از آن كه فقرات كار خود را فرموده بلافاصله اذن ورخصت از جانب پروردگار را همان گونه كه خود خداوند در قرآن آورده ذكر و يادآورى مى كند و به عنوان پاسخ حاضر و آماده مى فرمايد:
(اءنى قد جئتكم بآية من ربكم اءنى اءخلق لكم من الطين كهيئة الطير فاءنفخ فيه فيكون طيرا بإ ذن الله و اءبرى ء الا كمه و الا برص و اءحيىالموتى بإ ذن الله )؛ (٨٥)
من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام ؛ من از گِل چيزى بهشكل پرنده مى سازم و سپس در آن مى دمم و به اذن و فرمان خدا پرنده اى مى گردد، و كور مادرزاد و مبتلايان به مرض پيسى را بهبودى مى بخشمو مردگان را نيز به اذن خداوند زنده مى كنم .
به طور خلاصه ، اسباب و وسايل در عالم هستى مجارى (محل عبور) فيض خداوند سبحان هستند و سنت الهى بر اين قرار گرفته كهوسايل همراه و به دنبال اسباب خاص قرار گيرند و چنين است كه پيامبران و اولياى خداوند نيز در حد امكانات ويژه اى كه دارند و غير آنها از انجامآنها عاجز مى باشند، مجارى فيض خداوند مى باشند تا بدين ترتيب حجت خدا بر بندگان تمام شود؛ و همان طور كه تسبيب اسباب در اولى(توسل به اسباب در عالم ) به طور قطع شرك نيست ؛ زيرا به مخلوق خداوندمتعال متوسل مى شوند تا سبب كوچكى محسوب شود، همين طور، استعانت و استمداد از مجارى فيض الهى (انبيا و اوليا) نيز شرك نخواهد بود و بدينترتيب تقاضاى كفايت امور و يارى جستن در زبان دعا كننده در دعاى فرج (مسئلت براى گشايش در امور) كه مخاطب وى پيامبر عظيم الشاءن واوصياى اويند و دعا كننده مى خواند:((اكفيانى و انصرانى))شركى به بار نمى آورد.
آن چه از زيارت ها و دعا كه در نوشته هاى شيعه اماميه آمده ناظر بر اين است : شكى نمى توان كرد كه درتوسل به ذوات مقدسه ائمه اطهار و طلب كمك كردن و پناه جستن به طور تواتر معنوى آمده است كه از مجموع آنها جواز طلب رفع مشكلات و كفايتخواستن و پناه جستن در صورت هاى گوناگون ، از خود آنها به طريق واسطه هانقل شده است . و اين دعاها با سندهاى مورد اطمينان از مؤ لفات شيخ الطائفه و سيد ابن طاووس و كفعمى و ديگران از بزرگان اماميه مانند محمد باقرمجلسى رضوان الله عليهم روايت شده است و ما نيز طريق و راه آنها را در پيش گرفته ايم .
اينك نمونه اى از آن چه در كتاب كافى روايت شده كه بعد از نماز خوانده مى شود مى آوريم :
يا رسول الله اءشكو إ لى الله و اليك حاجتى و إ لى اءهل بيتك الراشدين حاجتى ؛ (٨٦)
اى رسول خدا! شكوه و شكايت در نيازى كه دارم به سوى خدا و به سوى تو و بهاهل بيت تو كه هدايت يافتگانند مى برم .
از اين قبيل است نماز حاجت به حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها :
يا مولاتى يا فاطمة اءغيثينى ؛ (٨٧)
اى سرور من ! اى فاطمه ! پناهم ده و به دادم برس .
هم چنين دعايى كه در كتاب مفتاح الفلاح از شيخ بهائى عاملى قدس سره روايت شده است :
اللهم و قد اصبحت فى يومى هذا لا ثقة لى و لا مفزع و لا ملجاء غير من توسلت بهم إ ليك منآل رسولك على و فاطمه ... .؛ (٨٨)
پروردگارا! شب خود را به روز آوردم در حالى كه نه كسى مورد اعتماد دارم ، نه ملجاء و پناهى جز آن كس ازاهل بيت رسول تو على و فاطمه عليهما السلام ... كه به آنها متوسل شدم .
مى بينيم ملجاء و پناه را در حالى كه با خدا مناجات مى كند، به اهل بيت پيامبر محدود و منحصر مى كند و جز آنان را نفى مى نمايد؛ زيرا بديهى استكه پناهى و ملجاءى جز از خدا به سوى خدا وجود ندارد.
جاى تعجب از استاد تواناايده الله تعالىاست كه چگونه در آيات قرآن كه خداى سبحان به طور مكرر فرموده :(من دون الله اءو من بعده)دقت و تفكر ننموده اند، در حالى كه محور ملامت را خداوند متعال در قرار دادن چيزى در برابر خدا و تكبر كردن پيش او قرار داده است وشامل آن جايى كه به خود خدا و به اذن او برگردد نيست .
هم چنين استاد به آن چه در زيارت جامعه وارد شده است كه :((و إ ياب الخلق إ ليكم و حسابهم عليكم))اعتراض مى كند و مى فرمايد:
چنان كه بر آن جناب پوشيده نيست و تاءويل پذير نيز نمى باشد، اين كه برگشت خلايق به سوى خداوندمتعال و نيز حسابشان با پروردگار جهانيان است ، همچنان كه در قرآن كريم خداى تبارك و تعالى مى فرمايد:(إ ن إ لينا إ يابهم ، ثم إ ن عليناحسابهم ) (٨٩)و(علينا الحساب ) (٩٠)و(فانما حسابه عند ربه ) (٩١)و(ان حسابهم الا على ربى ) (٩٢)و(ما عليكمن حسابهم من شى ء) (٩٣)و(و كفى بالله حسيبا) (٩٤)
در پاسخ مى گويم :((جواب دقيقا همان است كه در پرسش اول داده شد كه : اختصاص كارها دراصل ، در صورتى كه اجازه و رخصتى از جانب خدا صادر شود و خداوند راضى و خشنود باشد، منافات و مخالفتى با صدور آن از طرف غير خداندارد، اگر چه نص ها در امر اختصاص ، كاملا واضح و آشكار باشد؛ زيرا در نهايت برگشت و اختصاص به ذات مقدس الهى برگشت به خويش است. پس چه منافات و تضادى ميان آن و امور صادره مستقلا از غير خداى تعالى با اذن الهى وجود دارد؟ آرى ، صدور اين چنين كارها از غير خداىمتعال با نص ها، در صورتى كه بر اساس خود راءيى و مستقلا انجام شود و خداوند نيز اذنى نفرموده باشد، منافات دارد و حساب مردم در روز قيامتبر عهده خداوند است و اين بدين معناست كه حساب به ديگرى واگذار نمى شود تا در حساب ، پيچيدگى و ابهام روى دهد كه با اذن الهى نبودهباشد، در اين صورت مغلوب و مقهور و فراموش شده مى شود. به عنوان مثال ، بنده آن چهعمل مى كند منافاتى ندارد كه حساب او با اذن خدا به ديگرى واگذار شود و اين محاسبه به اذن خدا كه توسط ديگرى انجام پذيرد از دائرهانحصار الهى خارج نخواهد شد. پس آيه هاى ذكر شده را اگر به دلايل موجود در زيارت ها ضميمه كنيم چنين خواهد بود. پس يقينا برگشت آنها بهسوى ما خواهد بود و به كسى كه ما اذن و اجازه دهيم محاسبه كند، او نيز از ما مى باشد و آيه بعدى پس بر ما مى باشد و بر آن كسى كه ما رضايتبدهيم محاسبه كند و به حساب چنين شخصى در موقف راضى باشيم و به او در حساب اذن بدهيم ، حساب و محاسبه او حساب ما خواهد بود.
و اما سخن ايشان كه مى گويد:
درباره گواه گرفتن از فرمايش خداوند متعال كه مى فرمايد:(قل يتوفاكم ملك الموت الذى وكل بكم ثم إ لى ربكم ترجعون ) (٩٥)جمله(و كل بكم )كافى است كه بگوييم كه او (فرشته مرگ )وكيل و ماءمور و بنده اى است و فرستاده اى از سوى خداوند تبارك و تعالى هيچ گونه كارى در دست او نيست و آيا ما مى توانيم استناد كنيم وگواه بطلبيم ، يا كار را سپرده به او بدانيم و از او طلب يارى و استمداد كنيم در حالى كه اووكيل در قبض جان ها و يا نگرفتن آنها مى باشد فقط با امر و فرمان خداوند؟ و آيه(الله يتوفى الا نفس حين موتها) (٩٦)
آيه قبلى را تفسير مى كند و مصداق كلام گهربار امير مؤ منان على سلام الله عليه مى باشد كه مى فرمايد:((بعضى از آيات قرآن بعض ديگررا تفسير مى كند)).
جواب : شيخ بزرگوار، از آن چه كه در نامه اى به شما فرستادم تنها قسمتى رانقل فرموده كه نقل آن به تنهايى به اثبات آن چه مورد نظر است فايده اى نمى رساند، آن چه من در آن نامه آورده ام چنين است : به تحقيق خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:
(قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم إ لى ربكم ترجعون )؛
بگو فرشته مرگ كه بر شما ماءمور شده جان شما را مى ستاند و سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد.
و نيز مى فرمايد:
(الله يتوفى الانفس حين موتها)؛
خداوند جان ها را به هنگام مرگ مى ميراند.
اگر فعل و عمل فرشته مرگ فعل و عمل خداوند عزوجل نبود و با اراده و قيموميت (سرپرستى ) او انجام نمى گرفت ، در استنادفعل و عمل به ذات مقدس خداوند و سپس در استناد همان عمل به فرشته مرگ نوعى حيرانى و بى نظمى احساس مى شد. بنابراين ، آيا در امر قبضارواح و ميراندن جان ها فرشته مرگ را مى توان شريك بارى تعالى قرار داد؟!
اين است آن چه من در اين نامه نوشته و يادآور شده ام و اكنون به عنوان شرح و بيان آن چه به آن اشاره شده مى گويم : لازمه مفهوم وكالت در كارى، اين است كه وكالت با اختيار و اراده وكيل به وجود آيد و انجام پذيرد، در غير اين صورت ، اگر با اختيار و اراده او نباشد، اصولا وكالت معنا ومفهومى نخواهد داشت و وكيل در كار موكل خود مطلقا اختيارى نخواهد داشت ، بلكه در كار خويش خودسر و در رضا و خشنودى اش آزاد و مختار بوده و بهكسى اجازه نمى دهد در كارها با او بستيزد و يا در كارى كه در دست دارد مخالف او باشد.
ليكن گاهى و چه بسا موكل مقدارى از اختيارات خود را به كسى واگذار مى كند و در آن كارها او را به وكالت منصوب مى نمايد و اين واگذارى باخودراءى بودن و استقلال موكل منافاتى نخواهد داشت ، بلكه وكالت او را در انجام امور تاءكيد و تاءييد مى كند.حال اگر وكيل اعمال وكالت كرد و تصرفى نمود كه از چارچوب وكالت خود خارج نبود، اين تصرف يقينا تصرفموكل او خواهد بود. در شرع و عرف نيز چنين است به عنوان مثال ، اگر زيد عمرو راوكيل كند تا مالى را براى او بخرد، يا از جانب او بفروشد، يا بانويى به مردى وكالت بدهد تا او را به عقد خود يا ديگرى درآورد، اين خريد وفروش ، خريد و فروش زيد و عقد نكاح از آنِ زن مى باشد با در نظر داشتن اين كهوكيل چون ديگران (جز در موارد وكالت ) استقلالى در كار ندارد.
و اكنون مى گوييم : اگر نظر شيخ فاضل و بزرگوار از گفتار خود چنين باشد كه : آيا بر ما رواست كه به او(وكيل ) توكل كرده و يا از او يارى بجوييم ؟ از تكيه و توكل و استمداد حتى در جايى كه اذن داده نشده منظور و مقصود است ، زيرا در اين صورتتكيه و توكل در آن چه بيرون از حدود اختيارات اوست خواهد بود و فرض بر اين است كه كارى در دست او جز آن مقدار كه خداوند خواسته وجود نداردو اين به آن چه ما گفتيم آسيبى نمى رساند. اما اگر منظور در كارهايى است كه اختيار داده شده و وكالت دارد يقينااعمال وكالت شرك محسوب نخواهد شد؛ زيرا در اين فرض تكيه به وكيل ، تكيه به خداوند سبحان است ، چرا كه درطول خواست و قدرت خداست و اقتضاى آن چه از وكالت فهميده مى شود همين است .
چگونه شرك خواهد بود اگر به عنوان مثال ، فرض كنيم كسى فرشته ماءمور مرگ را ببيند در حالى كه قصد دارد جان او را با وكالتى كه ازطرف خداوند دارد بستاند و به او بگويد: اى فرشته مرگ ، مرا به مدت يك ساعت مهلت بده تا كارى انجام دهم ، آيا مى توان گفت اين شخص مسكينبا چنين درخواستى مشرك شده است ؟
در روايت آمده است كه خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله به حضرت عزرائيل فرمود: مرا تا زمانى كه برادرمجبرئيل بيايد مهلت بده (٩٧). اين آن چيزى است كه شما فاضل ارجمند آن را بعيد مى شماريد، در حالى كه دقيقا معنا و مفهوم وكالت همين است .
۳
معيار شرك در قرآن سپس فاضلمحترم كلمه وكيل را به گفته خود مترادف بنده و كارگزار قرار داده است ، در حالى كه اين دو مترادف هم ديگر و داراى يك معنا نيستند، بلكه بين آن دواختلاف زيادى است چنان كه پوشيده نيست و شايد چون ايشان از وكيل استنباط اين معنا را كرده اند كه چونوكيل به طور كامل و مطلقا در اطاعت موكل است ، از اين رو او آن چنان بنده و مطيعى است كه خداوند سبحان در قرآن مى فرمايد:(عبدا مملوكا لا يقدرعلى شى ء) (٩٨)و از آيه چنين نتيجه گرفته اند كه ، مراد از(لا يقدر على شى ء)اين است كه ،وكيل توان كوچك ترين كارى را هم ندارد. و ما دانستيم و در اين باره گفتيم كه منظور از عدم توانايى مطلق بر انجام كار در صورتى است كه براىاو از طرف موكل اجازه و فرمانى نباشد و مسلوب الاختيار باشد؛ يعنى هر گونه اختيار انجام كار جز در مواردى كهموكل در آنها رخصت داده از او سلب شده باشد.
فاضل محترم مى گويد:
به طور خلاصه هرگاه علوشان و بلندى قدر و منزلت و نزديكى پيامبر به خداوندمتعال ثابت شد، پس مى توان نتيجه گرفت كه توجه به او مثل توجه به خداوند است وتوسل به او نيز همسان توسل به خداوند مى باشد.
اى سيد بزرگوار بر جناب عالى پوشيده نيست كه تفاوت در اين باره بسيار است ، بلكه اصولا قياس در اين نسبت (نسبت بين آفريننده وآفريدگار) مقدور نيست و ميان قدرتمند توانا و ناتوان درمانده برابرى ممكن نمى باشد چنان كه در خطبه((الاشباح))امام صلوات الله عليه درنهج البلاغه آمده است :((و گواهى مى دهم : كسى نمى تواند تو را با چيزى از آفريده هايت برابر شمرد ...)).
سپس فاضل محترم كلام خود را به دعاى((صباح))رسانده و مى فرمايد:
منزه است خداوندى كه با آفريده هاى خود هم نشين باشد.
و نيز در آن چه در دعاى افتتاح آمده :
شكر و سپاس خدايى را سزاست كه در ملك و سلطنت او هرگز كسى نمى تواند با او مخالفت و ضديت كند ...
تا آن جا كه اضافه مى فرمايد:((او را يار و ياورى نيست تا كمكش كند.))و خداوندمتعال مى فرمايد:
(تالله ان كنا لفى ضلال مبين اذ نسويكم برب العالمين )؛
به خدا سوگند! ما در گمراهى آشكار بوديم . چون شما را با پروردگار عالميان برابر مى شمرديم .
پاسخ همان است كه مكرر داده ايم : ما اگر كمك طلبيدن (استنصار) و مدد خواستن در رفع مشكلات را از امامان معصوم عليهم السلام تاءييد و تجويزكرده ايم ، بين واجب الوجود (خدا) و ممكن الوجود (بندگان و غيره ) مقايسه اى نكرده ايم و ممكن الوجود را هرگز و هرگز در حد واجب الوجود قرار ندادهايم ، بلكه مى گوييم : همان طور كه پيشوايان معصوم ، خودشان را توصيف كرده اند، گفته اند:((بندگان و بزرگوارانى هستند كه هيچ كس درگفتار بر آنان پيشى نتواند گرفت و به دستور خداوند متعال عمل مى كنند)). در جاى خود (حكمت متعاليه ) در اين باره بحث و گفت وگو كرده ايم كهنسبت ممكن الوجود به واجب الوجود نسبت سايه به نور خورشيد است و حتى قطره به درياى بزرگ هم نيست و نيز گفتيم كه هويتى براى او نيست ،مگر به وسيله خود او. (٩٩)پس اين عين وابستگى و ارتباط است ؛ چيزى براى او (ممكن الوجود) جز تعلق و وابستگى وجود ندارد، بلكه او تمامنياز و چيزى جز فقر محض به سوى خالق نيست و فهم اين تعلق و وابستگى ممكن به واجب نيازمند تمرينات علمى و فلسفى مى باشد و ما ثابتكرديم ، بلكه ملموس افتاد كه حول و قوتى جز براى خداوند متعال وجود ندارد. پس ما چگونه مى توانيم در مقام قياس برآييم در حالى كه اينقياس جز قياس وجود و عدم نيست ؟ بلكه تمام هدف و غرض اين است كه خداوندمتعال ، آن چنان كه خود پيشوايان خودشان را معرفى و توصيف كرده اند، آنان در حد پيشوايان و رهبران هدايت گر توصيف و تعريف كرده و خود رادر همان حد قرار داده اند.
در كتاب مصباح المتهجدين (١٠٠)مى خوانيم :
الذين اخترتهم لنفسك و خصصتهم بمعرفتك و البستهم ثوب نورك و رفعتهم فى ملكوتك ...؛
آنان كسانى هستند كه تو خود (خداوند) آنان را برگزيده اى و ويژگان در شناخت خود قرار داده اى و از نور خود بر آنها لباس پوشانده اى ودرجاتشان را تا مقام ملكوت خويش بالا برده اى و سپس امر فرموده اى مردم از چنين درى (به وسيله آنان ) به سوى تو آيند و آنها را وسيله هاى فيضقرار داده اى . پس كسى كه اراده كند تا به سوى تو آيد ناگزير بايد از آنان شروع كند و آن كسى كه قصد قرب و نزديكى تو را دارد، بايدبه آنان رو آورد.
اما گواه طلبيدن شيخ بزرگوار ايده الله تعالى به آياتى كه در گذشته اشاره شد و خطبه اى در نهج البلاغه و پاره اى از دعاها، بايد گفتهمه آنها در جاى جاى خود صحيح اما از موضوع مورد گفت وگوى ما خارج است ؛ زيرا معنا و برگشت همه آنها به موضوع واحدى است و آنتوسل و تضرع در مواردى مى باشد كه از طرف خداوند آن موارد نهى شده است وتوسل و رو آوردن به چيزى است كه در آنها اذن و اجازه اى از جانب پروردگار نرسيده ، بلكه توجه وتوسل به آن چيزها سخت منع شده است و معناى آن چنين است : مشركان به زودى و در نهايت درجه پشيمان مى شوند، آن گاه كه خود را به سبب روكردن به آن بت ها و به دليل تضرع و توسل در پيش آنها در عذاب مى بينند، و همه آنها((توجه به غير خدا يا در برابر و عرض خدا))مى باشد.پس روشن مى شود كه معيار و ميزان اين نوع شرك ، توجه و قبول چيزى است كه خداوندمتعال رو كردن و توسل به آن را اجازه نفرموده است .
اجازه از جانب خداى متعال خود تصحيح كننده است ؛ همان طور كه درباره سجده به حضرت آدم عليه السلام دستور رسيد و اجازه داده شد و چنين اجازه واذن در حقيقت رخصتى است كه انسان از توجه به احدى از آفريده هاى خدا و در عرض او و از فكراستقلال و اصالت در جلب سود و دفع زيان خارج مى گردد، پس توجه به چيزى و به هر جهت كه باشد اگر اجازه اى از جانب خداوندمتعال صادر نشده باشد، شرك محسوب است ، ليكن پس از آن كه اجازه اى صادر شد، نه تنها فروتنى وتذلل ، بلكه سجده نيز به غير او تواضع و سجده در پيشگاه مقدسش محسوب مى شود و بدين ترتيب ، پرستش و عبادت سنگ نيز عبادت خداوندخواهد بود.
مولاى ما، مولى الموحدين صلوات الله عليه در خطبه اى كه مشهور به خطبه((قاصعه))است مى فرمايد:
آيا نمى بينيد كه خداوند سبحان ، اولين از حضرت آدم عليه السلام تا آخرين فرد در اين جهان را با سنگ هايى كه نه سودى دارند و نه زيانى ،نه مى بينند و نه مى شنوند، آزمايش فرموده و سپس آدم عليه السلام و فرزندان او را امر فرموده تا توجه به سوى آنها كنند.
فرمايش امام كه :((رو به سوى آنها كنند)) (١٠١)؛ يعنى عطف توجه و ميل به سوى چيزى يا كسى كردن .
به اين ترتيب ، همان سنگ هايى كه نه سود و نه زيان دارند اشيايى مى گردند كه توجه به آنها از آدم عليه السلام گرفته تا غير از او واجبمى گردد. به خطبه شريف بر مى گرديم و دوباره با چشم باز دقت مى كنيم و به حقيقت سوگند كه خطبه يگانه وسيله اى براى فهم و درك در اينمشكل است كه به نظر مبهم و پيچيده مى رسد.
استاد مى فرمايد:
((گفتار شما كه : خداوند متعال در بزرگداشت مرتبه رسول خدا صلى الله عليه و آله در قرآن فرموده است :
(ولو اءنهم اذ ظلموا اءنفسهم جاءوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما) (١٠٢)؛
اگر آنان (منافقان ) هنگامى كه بر خويشتن ستم كردند به نزد تو مى آمدند (كه توبه كنند) و از خداوند آمرزش مى طلبيدند و تو نيز براى آناناستغفار مى كردى ، خدا را بسى توبه پذير و مهربان مى يافتند.
به هنگام توبه ستمكاران ، تنها توبه آنها به درگاه خدا كافى نبوده و لذا طلب آمرزشرسول خدا نيز ضميمه و همراه آن شده است .
سپس استاد به عنوان پاسخ به آن چه ما گفتيم مى گويد:
مراد خداوند از طلب آمرزش رسول خدا براى ستمكاران ، گرامى داشت پيامبر خود مى باشد، چرا كه استغفار از پيشگاه خدا براى توبه كفايت مى كندو دليل بر كفايت توبه پذيرى تنها در پيشگاه خداوند تبارك و تعالى و عدم نياز به استغفاررسول خدا اين است كه پس از درگذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و بعد از غيبت فرزند بزرگوارش حضرت حجة كه جان هاى ما نثار قدوممباركش باد باب توبه لازم مى آمد كه مسدود شود.
به عنوان پاسخ گفتم :((سخن اين نيست كه طلب آمرزش از خداى متعال به تنهايى درقبول توبه و بازگشت به سوى او كافى نيست ، بلكه مراد اثبات وسيله و سبب جزئى درمقابل سلب كننده كلى است كه ما آن را عنوان كرديم ، چنين نيست كه خداوند سبحان بخشايش خود را منوط و وابسته به بخشايش يكى از پيامبران ياجانشينان آنان بنمايد چنان كه در موضوع بانوى پرهيزكار گذشت و آن چه مورد ادعاى شما مى باشد سالبه كليه است كه گفته مى شود: همهاينها با توحيد الهى ناسازگار و در برابر آن و بازگشت به دوگانه پرستى است ؛ زيرا خداوندمتعال مى فرمايد:(و من يغفر الذنوب الا الله ) (١٠٣)بلكه در بزرگداشت مقام و مرتبت پيامبر صلى الله عليه و آله همين قدر كافى است كهاو را واسطه بخشايش گناه گناه كاران قرار داده است ، و اين كه اگر براى آنها (توبه كاران )رسول خدا استغفار نمايد، توبه به قبول نزديك تر است .
برادران يوسف پيامبر عليه السلام با پدرشان نيز چنين كردند، آن گاه كه گفتند:
(يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين )؛
اى پدر! براى ما (گنهكاران ) از خداوند طلب آمرزش كن به درستى كه ما خطاكارانيم .
پدر نيز وعده اجابت و قبول خواسته آنان را از جانب خداوند داد و فرمود:(سوف استغفر لكم )(به زودى از پيشگاه خداوند براى شما طلبآمرزش مى كنم ) پس چرا برادران يوسف شخصا به خداوند رو نياوردند و از پدرشان حضرت يعقوب عليه السلام درخواست استغفار كردند؟ آيا جزاين است كه پدرشان در پيشگاه خداوند متعال مقرب بود و قدر و منزلتى داشت ؟
مشابه اين ، عمل كِرد آل فرعون است چنان كه در قرآن كريم آمده ؛ زيرا خداوند از آسمان بر آنان عذابنازل فرمود گفتند:(ادع لنا ربك ). (١٠٤)در توان آن جماعت بود كه خودشان خدا را بخوانند و طلب آمرزش نمايند و قطعا به ايندليل به حضرت موسى پناه بردند كه مى دانستند در نزد خداوند قرب و منزلتى دارد. در حقيقت چنين گفتند: اى آن كسى كه در پيشگاه الهى منزلتىدارى ! در نزد خدا براى ما شفاعت كن .
چه بسا از گفتار استاد دانشمند چنين برداشت شود كه كافى شمردن (استكفاء) و كمك طلبيدن (استعانه ) و پناه خواستن (استجاره ) كه ما گفتيم :((اءغيثينى ؛ پناهمان بده))يا((الغوث الغوث))در شمار غلوى است كه به صراحت در قرآن كريم از آن نهى شده است و اين كه طايفه نصاراصفاتى كه ويژه خداوند بود به پيامبرشان حضرت عيسى عليه السلام كه در قرآن مخاطب قرار گرفته اند نسبت دادند؛ آن جا كه مى فرمايد:
(قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا منقبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل )؛ (١٠٥)
بگو اى اهل كتاب به دين خود به ناحق غلو (تجاوز از حد) نكنيد و زنهار از اميال گروهى از پيشينان كه به حقيقت (نه تنها خود) گمراه شدند، بلكهبسيارى از مردم را نيز گمراه كردند پيروى نكنيد و هرگز به دنبال آنها كه از راه راست دور افتادند نرويد.
هم چنين در آيه ديگر مى فرمايد:
(يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على الله إ لا الحق إ نما المسيح عيسى ابن مريمرسول الله و كلمته اءلقاها إ لى مريم و روح منه فآمنوا بالله و رسله و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم إ نما الله إ له واحد سبحانه اءن يكون لهولد له ما فى السموات و ما فى الارض و كفى بالله وكيلا، لن يستنكف المسيح اءن يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته ويستكبر فسيحشرهم إ ليه جميعا)؛ (١٠٦)
بگو اى اهل كتاب در دين خود غلو نكنيد و درباره خدا جز به حق (راستى ) سخن نگوييد، مگر نه اين است كه مسيح عيسى فرزند مريم فرستاده خداوندو كلمه اوست كه با كلمه((كُن ؛ بشو))به طرف مريم القا شد و روحى است از جانب خدا. پس به خدا و پيامبرانش ايمان بياوريد و نگوييد سه تا(قائل به تثليث نشويد) و بس كنيد (از اين عقايد باطل ) كه براى شما بهتر است و جز اين نيست كه خداوند يكتا منزه تر از آن است كه او را فرزندىباشد و آن چه در آسمان ها و زمين است از آن اوست و خداوند وكيل همه موجودات بوده و كفايت مى كند. هرگز مسيح استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد،نه فرشتگان مقرب ... .
و از پيامبر عظيم الشاءن صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:
يا على ! دو گروه درباره تو هلاك شدند: دوستدار افراطى و دشمن تفريطى .
پناه بردن ، فرياد خواهى ، كافى شمردن و كمك طلبيدن از ائمه عليهم السلام از آن جا كه همه آنها (پناه طلبيدن ، به فرياد رسيدن و كافىدانستن و يارى ) تنها از طرف خداوند عزيز و حكيم است ، بنابراين ، اين كار نسبت دادن اوصاف خاص خداوند به ممكن (مخلوق ) است و اين غلو و شركمى باشد. اين است روح پرسش شما با توضيحى كه داده شد.
جواب : نخست بايد به تفسير آيه شريفه بپردازيم و در توضيح و تفسير آن نياز به بيان بعضى از لغات به كار برده شده و معانى آنهاست .
((غلو))به معناى از حد بيرون شدن و گذشتن از اندازه در طرف افراط است ، و اسمفاعل آن غالى است . چنان كه مخالف آن كلمه((القالى))با حرف قاف است ، و آن هم تجاوز و گذشتن است در طرف تفريط.
آيه شريفه درباره اهل كتاب به طور عموم و در مورد نصارا به طور خاص صراحت دارد؛ زيرا موضوع درباره تفكر مسيحيان زشت تر از عموماهل كتاب است و خداوند تبارك و تعالى قبل از اين آيه ، به كفر آنها (نصارا) درباره آن چه معقتد بودند تصريح فرموده است :
(لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح )؛
به تحقيق آنان كه گفتند خداوند همان مسيح است ، كافر شدند.
نتيجه و برداشت از مذهب و تفكر آنان ، با وجود اختلاف در آراى شان ، اين است كه ذات مقدس بارى تعالى جوهر(اصل و خلاصه ) يگانه اى است كه براى او سه اقنوم (كالبد) وجود دارد و منظور از اقنوم صفت تجلى و آشكار شدن و جلوه گرى موجودى در غيرخود اوست و سه نوع اقنوم عبارتند از:
١. اقنوم (١٠٧)وجود (هستى )؛
٢. اقنوم علم (دانش ) و آن كلمه است ؛
٣. اقنوم حيات و روح (زندگى و جان ).
آيه شريفه همه تفكرات آنان را جمع كرده و كفر دانسته است . از طرفداران حضرت مسيح ، گرچه كيفيت در برداشتن و احاطه مسيح بر جوهر خدايىاختلاف نظر با هم داشتند، گروهى قائل به مسيح اقنوم علم و گروهى اقنوم پروردگارى يا اقنوم زندگى هستند و اين چيزى است كه آن را پدر وپسر ناميده اند و معتقدند كه خداوند منقلب گشته و به صورت مسيح درآمده است و عده اى مى گويند خداوند در مسيححلول كرده (روح خدا در مسيح داخل شده است ) به هر حال ، هر سه عقيده همه منطبق در اين كلمه است كه گفتند، خداوند همان مسيح پسر مريم است .
سپس خداوند متعال مى فرمايد:
(لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة )؛
همانا آنان كه گفتند خداوند سومين از سه خداوند است ، كافر شدند.
يا يكى از سه خداوند، پدر، پسر، روح القدس و به معناى ديگر خداوند منطبق (برابر) با هر يك از سه خداوند است و لازمه گفتار آنان اين است كهپدر، پسر و روح القدس هر سه خدا هستند و اين سه گانگى است .
اينان در اشتباهى بسيار بزرگ غوطه ور شدند چرا كه موضوع از دو حالت بيرون نيست ؛ كثرت (متعدد بودن ) يا حقيقى است و يا اعتبارى (قراردادى) در صورت نخست ، لازمه آن كثرت حقيقى است كه در آيه توصيف شده صدق كند؛ يعنى خداى يگانه برابر با خداى سه گانه است و در كثرتاعتبارى جمع بين كثرت عددى و يگانگى عددى قابل تصور و تعقل نمى باشد. چنان كه عده اى از طرفداران اين عقيده چنين اعتراف و اقرار كرده اند.
توضيح مطلب اين است : ما زمانى كه مى گوييم زيد پسر عمرو انسان است ، در اين جا شاءن سه گانه است : زيد، پسر عمرو و انسان ؛ اما آن كهوصف او را كرده ايم تنها و يگانه است و كثرت (چند بودن ) بدين معناست كه او را به پسر عمرو بودن متصف مى كنيم و انسان بودن هم اضافه اىاعتبارى است ؛ بدين ترتيب يگانگى (وحدت ) عددى است ، ليكن كثرت اعتبارى مى باشد و اجتماع وحدت عددى با كثرت عددى نيز باعقل سازگار نيست و اينان (مسيحيان ) به اجتماع آن قائل هستند و اين است تخيلات غلط و بيراهه رفتن آنان از راه راست .
تفكر و راه غلو نصارا كه مسيح عليه السلام را خدا مى ناميدند، حال به هر يك از معانى كه قصد و اراده كنند، كجا و اين گفتار و عقيده ما كجا كه مىگوييم : خداوند سبحان بعضى از آفريده ها و بندگان خود را عزيز و گرامى داشته و به آنان نيرو و توانايى برتر از آن چه در عالم هستى(تكوين ) است عطا فرموده كه با آن در جهان هستى با اجازه و رضايت خدا تصرف مى كنند و آنان را بهمَثَل درها ناميده و چنين دستور فرموده است :
(و اءتوا البيوت من ابوابها)؛
و به خانه ها از راه درِ آنها وارد شويد.
بنابراين ، فريادخواهى ، يارى جستن و كافى شمردن ، شرك نخواهد بود؛ زيرا اگر تمام تصرفاتى كه در عالم هستى صورت مى گيرد و خارجاز وسايل عادى و فوق العاده است سبب و موجبى بدانيم كه تمام اوصاف خداوند بر مخلوقات او نسبت داده شود وقائل به آن شرك محسوب گردد، در اين صورت بايد حضرت مسيح بنده و فرستاده خداوند را العياذ بالله مشرك بدانيم ؛ زيرا مى گويد:
(اءنى اءخلق لكم من الطين كهيئة الطير فاءنفخ فيه فيكون طيرا بإ ذن الله ) (١٠٨)
به درستى كه من از گِل مانند پيكر مرغى مى سازم ، سپس در آن مى دمم ، آن گاه به اذن و اجازه خداوند پرنده مى شود (پرواز مى كند).
چنين است حال كسى كه از او عليه السلام دليلى براى درستى ادعايش بخواهد و چنان كه گفته شد بگويد: اى آن كه ادعاى نبوت و پيامبرى مى كنى! حال مرده اى را براى من زنده كن و اين پيكر دست ساخته از گِل را پرنده اى بگردان .
لازم (مشرك شدن مسيح عليه السلام ) به ناچار باطل است و ملزوم آن نيز چنين است و تلازم بين اين دو آشكار. پس به اين ترتيب ثابت شد كهدرخواست از بندگان بزرگوار در مواردى كه خداوند متعال به آنان اجازه فرموده ، از موضوع شرك بسيار دور شده است . شرك و هرگونه برداشتشرك از آيه شريفه ، نزد طايفه اماميه كه از كتاب هاى علماى شيعه استفاده كرده اند، مردود مى باشد.
اما آيه ديگرى كه ما در نامه مختصر خود آورديم حاوى نكاتى است كه شيخ طبرسى رضوان الله عليه نيز در تاءليفات و تفسير خود به آناشاره ننموده است ، گرچه اين مسئله شايد به نظر استاد تعجب آور باشد، ولى ما به آنها اشاره مى كنيم .
بى شك آن جا كه خداوند تبارك و تعالى نصرت و يارى فرشتگان و همراهى آنان را به مؤ منان يادآور مى شود و مى فرمايد:(اِنى معكم )مؤ منان را دستور مى دهد كه گردن ها بزنيد و انگشتان ببريد، چنين تصور كرده اند كه مؤ منان درقتل هيچ گونه نقشى ندارند. مقاومت كردن و جنگيدن ، يا پشت به دشمن كردن و فرار نمودن ، جهاد يا نشستن آنها در خانه ، فرقى با هم ندارند ويكسانند. خداوند مى خواهد بفهماند كه كار فرشتگان جز اين كه در صورت بشرى اتفاق افتد، صورت نمى پذيرد.
به عبارت ديگر، فعل جهادگران مظاهر تثبيت فرشتگان است :
(إ ذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الا دبار) (١٠٩)؛
اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه با انبوه كافران در ميدان نبرد روبه رو شويد به آنها پشت نكنيد تا اين كه اراده خداوند جارى شود و (نيزفعل فرشتگان در اشخاص و افراد و به وسيله آنها جلوه گر گردد).
سپس در مقام اثبات نصرت به وسيله فرشتگان و پيروزى آنان مى فرمايد:
(فلم تقتلوهم ولكن الله قتلهم ) (١١٠)؛
اين شما نبوديد كه آنها را كشتيد بلكه خداوند آنان را به هلاكت رسانيد.
و پس از آن خداوند پيامبر خود را مخاطب قرار داده و فرمود:
(و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى )؛
و تو اى پيامبر كه خاك و ريگ به صورت آنها پاشيدى ، تو نپاشيدى ، بلكه خدا پاشيد.
و پوشيده نيست كه حق اين عبارت كه در مقام((قصرالقلب)) (١١١)يا((افراد))است اين كه گفته مى شد:((فانتم لم تقتلوهم ولكن الله قتلهم؛پس اين شماها نبوديد كه كشتيد، بلكه خداوند آنها را كشت)). يا مى فرمود:((و ما انت رميت ولكن الله رمى ؛(اين تو نبودى كه((خاك وريگ به صورت آنها پاشيدى ، بلكه خدا پاشيد))پس سزاوار است كه دو آيه قرينه هم موافق يك ديگر باشند در صورتى كه مى بينيم در بهكار بردن ابزار نفى باهم اختلاف دارند؛ يكى((لم))و ديگرى((ما))به كار برده شده و در ذكرمفعول جمله((فلم تقتلوهم))و حذف آن((و ما رميت))و نمى گويد: رميتهم وفعل جمله را ماضى قرار داده((و ما رميت))و مضارع آن را((فلم تقتلوهم))آورده براى اثبات آن چه از او نفى شده است .
شيخ طبرسى رضوان الله عليه در تفسير خود به اين نكته هاى باريك اشاره نفرموده است . شايد خواسته در اين باره خلاصه گويى رعايتشود و يا چه بسا درك موضوع براى اكثريت مشكل بوده ، از اين رو متعرض نشده . آرى ،ايشان قدس سره به نكته اى كه در كلام الهى هست اشارهنموده و درباره((ولكن الله رمى))مى گويد: زيرا تاءثير آن چنانى كه در توان بشر نيستفعل خداوند است كه گويى در حقيقت ، او كننده و فاعل افكندن است و اين كهفعل افكندن از پيامبر صادر نشده است .
گفته شيخ قدس سره :((لان اءثره ...)). زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله يك مشت از ريگ و خاك به دست گرفت و پاشيد هيچ كس ازدشمنان نبودند، مگر اين كه مشغول بيرون كردن خاك از چشم هايشان بودند، ليكن قدرت جبرى به وديعت نهاده شده در ريگ ، از ديدگاه عادى بشراقتضاى آن را ندارد كه به چشم مثلا حدود يك هزار نفر از دشمن برسد. بنابراين ، از پيامبر نيز به عنوان يك بشر ممكن نبود.
نكته كلام اين است كه نفى كند چيزى را كه براى او اثبات شده است . پس پيامبر هم افكننده و هم كسى است كه آنها را نيفكنده است و به اين نكته وراز عده كمى از بزرگان علما در نوشته هاى خود اشاره هايى داشته اند از جمله شيخاجل و مايه افتخار ملت و دين مرحوم شيخ بهائى در كتاب شرح اربعين است كه در شرح حديث مشهور بين عامه و اماميه آمده است :
بنده من چون با نوافل به من نزديك شود، او را دوست مى دارم و چون دوستش داشتم ، من گوشى براى او مى شوم كه با آن مى شنود و اگر از من طلبكند، او را عطا مى كنم .
علامه شيخ بهائى در كتاب ياد شده مى گويد: منظور اين است : من بنده ام را دوست بدارم ، او را به سوى خود، جايگاه امن و آرام ، مى كشم و به عالمقدسش بر مى گردانم ، فكر او را غرق در رازهاى عالم ملكوت مى كنم ،و حواس او را متوجه درخشش انوار جبروت مى نمايم ، در مقام و منزلت قرب ،قدم هاى او را استوار مى سازم تا با محبت ، گوشت و خون او در مى آميزد و او از خود غايب و پنهان مى شود و از ياد رفتن را احساس نمى كند و غير ازخدا از ديد او كنار مى رود و متلاشى مى شود؛ در اين مرحله است كه من گوش و چشم او مى شوم . گوينده اى چنين توصيف كرده است : جنونى فيك لا يخفى ونارى منك لا تخبو فانت السمع و الابصار و الا ركان و اللقلب يعنى :
ديوانگى من در پيش تو پوشيده نيست و آتش اشتياقم خاموشى ندارد
تو گوش و چشم هاى من هستى و اركان و اعضاى بدن و قلب من مى باشى .
پس شكر خدا را با استشهاد و استدلال به آيات قرآن كريم و آن چه تاكنون ذكر كرديم آن چه در ميان طايفه شيعه اماميه رايج است و تفكر آنها مىباشد خداوند شاءن و منزلت اين طائفه را نيكو گرداند و پرهيزكارى و تقوا را توشه آنها قرار دهد و بر دشمنان پيروز گرداند دربارهاستكفاء (كافى دانستن ) و استنصار (پيروزى طلبيدن ) از پيامبر عظيم الشاءن و جانشينان او عليهم السلام كه مخاطب قرار گرفته و گفته مى شود:((يا محمد يا على ، يا على يا محمد وانصرانى فإ نكما ناصران)).يا كمك طلبيدن از صديقه طاهره حضرت زهرا عليها السلام :((يا مولاتىيا فاطمة اءغيثينى ...)).يا در نماز حاجت كه رسول خدا و اهل بيت بزرگوارش صلوات الله عليهم مخاطب قرار مى گيرند و مى گوييم :((يامحمد يا رسول الله اءشكو إ لى الله و إ لى اءهل بيتك الراشدين حاجتى ...؛اى محمد! اىرسول خدا! به خداوند و به اهل بيت هدايت يافته تو در نيازى كه دارم شكايت مى آورم)). يا در گفته و فرمايش آنها كه در دعاى بعد از زيارتعاشورا آمده كه خود آنها (اهل بيت ) را مخاطب قرار داده و مى گوييم :((ليس لى وراء الله و ورائكم يا سادتى منتهى ...؛اى بزرگواران ! براىمن جز خدا و شما پايگاهى نيست)).
يا فرموده ايشان در دعاهاى بعد از نماز صبح :((اللهم إ نى اءصبحت و اءمسيت لا ملجاء و لا منجى غير من توسلت بهم إ ليهم ...؛پروردگارا! درحالى شب را به صبح و صبح را به شب رسانده ام كه هيچ پناهى و نجات دهنده اى جز آنان كه به وسيله آنها دست به دامانشان شدم ندارم ...)).صحيح و كاملا روشن گرديد.
و مثال هايى كه يادآورى شد و مطالبى كه گذشت هيچ كدام با آيات قرآن منافات ندارد. به عبارت ديگر، مخالف آنها نيست ؛ زيرا آيه شريفه :(و ما النصر الا من عندالله )و امثال آن كه يارى و كفايت را در ذات مقدس الهى منحصر مى كند و آيه :(إ نما اءشكو بثى و حزنى إ لى الله)نه تنها منافات ندارد، بلكه بسيار از مرحله شرك يا غلو (زياده گويى ) دور و چنان كه در نامه خود يادآور شديم ، نشاءت گرفته وبرخاسته از يگانه پرستى خالص مى باشد.
به اين سخن در حالى خاتمه مى دهيم كه به سرور پيامبران و رسولان ، حضرت محمد مصطفى وآل او و به ويژه پرچم برافراشته از سوى او و دانش بى پايانش ، پناه و رحمت گسترده و وعده راستين درود و صلوات مى فرستيم و بر همهدشمنان آنها از اكنون تا روز رستاخيز لعن و نفرين مى كنيم .
انتقادها و پاسخ ها به نامه و نوشته ما بعضى از فضلا انتقاداتى وارد آورده اند كه ما آنها را همراه پاسخ مى آوريم تا ان شاء الله مورد استفاده بيش ترى قرارگيرد.
نقد ١.((سزاوار نيست كتاب بصائر الدرجات و محتواى آن را در رديف و هم طراز كتاب كافى و ساير كتب اربعه ورجال و محتواى آنها بدانيم)).
پاسخ : كتاب بصائر الدرجات از كتاب هاى ماءخذ و اصل است . همان گونه كه بزرگان اصحاب نيز بر اين عقيده اند، اين نزد جماعت شيعه اماميه ازاعتبار و اعتماد والايى برخوردار است . كه مى توان نجاشى ، شيخ طوسى ، علامه مجلسى و شيح حر عاملى رضوان الله تعالى عليهم را نام بردكه در كتب رجال خود از وى نام برده اند.
از علماى معاصر نيز به فقيه دوران خود سيد محمد باقر معروف به حجة الاسلام شفتى ، نويسنده كتاب مطالع الا نوار مى توان اشاره كرد. جز اينبزرگان دانشمندان ديگرى نيز هستند كه درباره اين كتاب اظهار نظر نموده اند كه اگر به كتاب الذريعة مراجعه شود مى توان آنان را شناخت .
آرى ، اگرچه شهرت كتاب مذكور چون اشتهار و معروف بودن كتب اربعه نمى باشد، ليكن عدم اشتهار، چيزى از اعتبار آن نمى كاهد.
و اما درباره محتواى كتاب و مقايسه آن با محتواى كتب رجال ديگر بايد گفت : در كتاب هاى رجالى كه نزد ما وجود دارد، نه عيب و ايرادى و نه سخنناروايى ، چه درباره نويسنده و چه در كتاب او، چيزى كه حاكى اين معنا باشد مطلقا نيافتيم . نجاشى آن گاه كه در اين باره اظهار نظر مى كند مىگويد:
او (نويسنده بصائر الدرجات ) در ميان ياران ما از اهالى قم چهره اى مورد اعتماد، با قدر و منزلتى عظيم و با كمترين افتادگى در كلام است .
شيخ طوسى در الفهرست درباره ايشان مى گويد:
تمام كتاب ها و احاديث او از طريق ابن ابى جيد، از محمد بن الحسن الوليد و از محمد بن الحسن الصفار به ما رسيده است ، جز كتاب بصائر الدرجاتكه محمد بن الحسن الوليد از وى نقل نكرده است .
شايد دليل انتقاد كننده اشاره به فرموده شيخ ، باشد كه ، محمد بن الحسن الوليد از مؤ لف بصائر الدرجات روايتنقل نكرده و او نيز همان گونه كه وحيد بهبهانى از جد خود مولى محمد تقى مجلسى رضوان الله عليه نقل كرده به اين عقيده باشد كه عدم نقل حديث ابن الوليد از بصائر الدرجات به اين تصور بوده كه وى به غلو (زياده روى ) درنقل احاديث نزديك شده است .
وحيد در ادامه سخن خود از مجلسى اول نقل مى كند كه مى گويد:
سزاوار و حق اين است آن چه در كتاب است دون مرتبت اهل بيت عليهم السلام است و نيز امكان دارددليل عدم روايت ابن الوليد بر حسب تصادف و اتفاق بوده باشد، نه از روى عمد.
فرمايش وحيد بهبهانى قدس سره درست به نظر مى رسد. آرى ، درك و فهم احاديثاهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دشوار و مشكل است . بار آن بر دوش نتواند كشيد، مگر فرشته مقرب درگاه الهى ، يا پيامبرى از سوى خدا و يابنده اى كه پروردگار او را آزموده و قلبش آكنده از ايمان است .
نقد ٢. درباره آن چه از عالم جليل القدر ثقه (زراره ) نقل نموده ايم () انتقاد كننده محترم فرمود:((در رواياتى كه مشهور و موردقبول همگان است از رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط نام بنى اميه برده شده است و اضافه كردن ديگران بر فرض صحت آن چه در آن عداد(بنى اميه ) شمرده شده است ، آشكار كردن و آگاه ساختن آن در مجلات رسمى امروز به اسلام ، نه تنها سودى نمى رساند بلكه زيان بار نيز مىباشد.
پاسخ : اين روايت را از كتاب وافى (١١٢)آورده ايم ، مؤ لف اين كتاب شريف محدث بزرگوار، حكيم خداشناس و فقيه مى فرمايد:((اين روايتىاست كه ما آن را از منابع عامه (اهل سنت ) نقل كرده ايم با اين تفاوت كه آن ها دو كلمه((بنى تيم و بنى عدى))را حذف كرده اند. منظور از تيم اجدادخليفه اول و مقصود از عدى نياكان خليفه دوم مى باشد.
اينك بعضى از روايات ديگر در اين باره :
١. حلبى از زراره و حمران و محمد بن مسلم جملگى نقل كرده اند كه : ما از او (امام ) درباره تفسير آيه قرآن كه مى فرمايد:(و ما جعلنا الروياالتى اءريناك ) (١١٣)سؤ ال كرديم . امام فرمود:((رسول خدا صلى الله عليه و آله در عالم رؤ يا مشاهده كرد كه مردانى از منبر كه حضرتبالا مى روند و پايين مى آيند و مردم را از راه راست بر مى گردانند. زُريق و زَفر گفته اند منظور از((الشجرة الملعونة فى القرآن ؛درختلعنت شده در قرآن))خاندان بنى اميه هستند.
مى گويم : روايت در شمار روايات مضمر است ، ولى حديث و روايت مضمرى كه شخصيتىمثل محمد بن مسلم آن را نقل كرده باشد، در صحت آن ترديدى نمى توان روا داشت همان گونه كه در جاى خود ثابت و تاءييد شده است .
٢. ابى الطفيل مى گويد: من در مسجد كوفه بودم و على عليه السلام در بالاى منبر براى مردم سخن مى فرمود. شنيدم كه ابن الكوا از انتهاى مسجدصدا زد و گفت : اى اميرمؤ منان ! مرا از تفسير گفتار خداوند:((و الشجرة الملعونة فى القرآن))آگاه فرماييد. على عليه السلام پاسخ داد:((منظور دو گناهكار و دو فاسق از طايفه قريش و از خاندان بنى اميه مى باشد)).
علامه مجلسى رضوان الله عليه مى گويد:((محتمل است كه منظور از دو فاسق در اين مورد خليفهاول و دوم و مقصود از بنى اميه گروهى از طايفه بنى اميه بوده است))و احتمال دارد در نوشتن همان طور كه گذشت اشتباهى صورت گرفته است .
٣) عبدالرحيم قصير از ابى جعفر عليه السلام درباره تفسير آيه :(و ما جعلنا الرويا التى اءريناك ).نقل مى كند كه فرمود: آن چه نشان داده شده مردانى از طايفه بنى تيم و بنى عدى بر فراز منابر هستند كه مردم را از شاهراه هدايت به عقب بر مىگردانند. راوى مى گويد: عرض كردم : درباره((الشجرة الملعونة فى القرآن)). چه مى فرماييد؟ فرمود: مراد بنى اميه است كه خداوند مىفرمايد:
(و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا)؛ (١١٤)
ما آنها را انذار مى كنيم ، اما جز بر طغيانشان افزوده نمى شود.
محدث فقيه دانشمند در كتاب ارزشمند خود وافى معتقد است كه آنان از روايت ، دو كلمه بنى تيم و بنى عدى را حذف كرده اند.
حال اگر به روايت فيض قدس سره با وجود قدر و منزلت والاى او نزد طايفه اماميه اعتبارىقائل نشويم و اعتمادى نكنيم پس به كدام روايت از ديگر راويان سزاوار است كه اعتماد كنيم ؟ شك و ترديد در صحت اين روايت جز وسوسه ، چيزديگرى نيست .
نقد ٣. انتقاد كننده با در نظر گرفتن گفتار ما:((... تا كار منجر شد به اقرار و اعتراف فخرالدين رازى ....))مى فرمايد: آيا صحيح و جايز استكه ما چنين سخنى را قبول كنيم ؟ كه ما آن را در هيچ يك از كتاب هاى فخر رازى پيدا نكرديم و آيا چنين سخنى ، تكفير تمام آنهايى نيست كه از آنهابه برادر نام برديد؟ كتاب هاى تفسير و كلام او (فخر رازى ) موجود و در اختيار ماست در كجاى آن مى توان اقرار و اعتراف او را كهدال بر شرك هم كيشان وى باشد يافت ؟
پاسخ : به راستى جاى بسى شگفتى است كه روايت و نقل فيض قدس سره را، على رغم احاطه و مهارت بسيار زياد وى به علوم و نيز به ميزاناعتماد و اطمينان به او نزد طايفه حقه شيعه (اماميه ) نپذيريم ؟ به جاست كه در پاسخ بگوييم : اگر آن چه انتقاد كننده در ميان آن تعداد ازتاءليفات فخر رازى كه در اختيارش بوده نيافته باشد پيدا نكردن ايشان در ميان مصنفات بسيار زياد فخر رازىدليل بر نبودن آن نمى باشد و بسيار بعيد است كه انتقاد كننده موفق شود تمام كتاب هاى فخر رازى در موضوع تفسير و ساير كتب وى درموضوعات گوناگون را به ويژه در اين مدت و زمان محدود كه در پيش رو داشته به دقت بررسى كرده باشد.
اما سخن ايشان :((ثم هل هذا إ لا تكفير ...)).در نهايت ضعف و غير قابلقبول است ، زيرا اگر گفته شود لازمه مذهبى اين است و گروهى به آن معتقدند، نتيجه و معناى سخن اين نيست كه آن گروه كافرند، وقتى به كفرآنان ملتزم مى شويم كه به لازمه اعتقاد خود عمل نمايند به كتاب عروة الوثقى نگاه كنيد كه سيد كاظم يزدى قدس سره در بحث نجاسات چه خوبمى فرمايد و عين عبارات ايشان است :
اما طايفه اى كه قائل به جسم بودن خدا هستند (مجسمه ) و آنان كه قائل به جبر مى باشند (مجبره ) و كسانى از گروه صوفيه كه معتقد به وحدتوجود هستند اگر به احكام شرعى اسلام ملتزم باشند و عمل نمايند، راءى قوى بر اين است كه آنها نجس نمى باشند مگر يقين پيدا كنيم كه به احكامباطل و فاسد خودشان ملتزم هستند و عمل مى كنند.
لازمه اعتقادات اشاعره را بيان كرديم و معناى اين حرف اين نيست كه گفته باشيم هم اكنون آنان معتقد به لوازم مذهب خود هستند، تا مشرك محسوبشوند، بلكه مقصود بيان محتواى عقيده آنان است كه لوازم فاسدى بر اعتقادات آنان مترتب است و لازمه انحراف كفر نيست . چگونه چنين باشد! درصورتى كه اگر لازمه مذهبى اين باشد بدون اين كه بفهميم و دريابيم پيروان آن مذهب به لوازمباطل و فاسد آن عمل مى كنند تكفير كنيم ، همان طور كه چنين برداشت باطلى شده ، در اين صورت بايد اكثر مسلمانان ، چه گذشتگان و چه آيندگاناز معتقدان اشاعره يا معتزله را كافر بدانيم ؛ زيرا اشاعره كه قائل به جبر در عالم هستند، از بندگان سلب اختيار كرده و تمامافعال آنان را به خداوند متعال نسبت مى دهند، ولى چنين مى پندارند اين نوع تفكر نوعى بزرگ داشت و گرامى داشت حق تعالى است ، چرا كه در عالمهستى جز خداوند مؤ ثرى وجود ندارد.
۴
معيار شرك در قرآن به درستى كه عادت و معمول خداوند بر اين قرار گرفته كه كارها را با سبب سازى انجام دهد و از آن به سبب و اسباب تعبير مى شود و اينانغافل اند كه لازمه مذهب و نتيجه تفكرشان ستمى بزرگ مى باشد كه در حق دادگرى خردمند روا مى دارند. چنان كه معتزله كهقائل به تفويض (١١٥)
هستند چنين پنداشته اند كه استناد و واگذارى كارها كاملا به بندگان ، به گونه اى كه در انجام آناستقلال كامل دارند، نوعى پاك شمردن خداوند تبارك و تعالى از كارهاى زشت و نسبت ندادن آنها به ذات اقدس الهى است . آنان نيز با وجودهوشيارى ، به نتيجه و التزام مذهب شان پى نبردند كه عقيده شان شرك خالص است زيرا ايجاد و وجود متحد حقيقى هستند و اختلاف اعتبارى دارند.بنابراين ، اگر يكى از آنها در ايجاد (به وجود آوردن ) استقلال داشته باشد، لازمه آناستقلال ديگرى (استقلال وجود) مى باشد. پس شرك اين گروه از عقيده شرك دوگانه پرستان بزرگ تر است ؛ زيرا آنها براى خداوند تبارك وتعالى يك شريك قائل هستند و تمام زشتى ها و شر را به او نسبت مى دهند و اينان به شركاى بسيار (به تعداد كنندگان كارها) شريكقائل اند. خداوند سبحان از آن چه ستمگران مى گويند بالاتر و والاتر و منزه است . پس به طور خلاصه ، لازمه مذهب چيزى است و التزام به آن چيزديگر؛ دومى كفر است نه اولى .
آن چه درباره صدمه به وحدت گفته شده ، در توضيح مطلب ، آن چه يار ديرينه من علامه شهيد و فيلسوف فقيه شيخ مرتضى مطهرى رضوانالله تعالى عليه در كتاب فارسى خود امامت و رهبرى آورده است نقل مى كنم :
بدون شك نياز مسلمين به اتحاد و اتفاق از مبرم ترين نيازهاست و درد اساسى جهان اسلام همين كينه هاى كهنه ميان مردم مسلمان است . دشمن هم همواره ازهمين ها استفاده مى كند. اما به نظر مى رسد كه اعتراض كننده در مفهوم اتحاد اسلامى دچار اشتباه شده است .
مفهوم اتحاد اسلامى كه در صد سال اخير ميان علما و فضلاى مؤ من و روشن فكر اسلامى مطرح است اين نيست كه فرقه هاى اسلامى به خاطر اتحاداسلامى از اصول اعتقادى خود و يا غير اعتقادى خود صرف نظر كنند و به اصطلاح مشتركات همه فرق را بگيرند و مختصات همه را كنار بگذارند،چه اين كار نه منطقى است و نه عملى ... .
تا جايى كه آن مرحوم مى افزايد:
به هر حال طرفدارى از نظريه اتحاد اسلامى ايجاب نمى كند كه در گفتن حقايق كوتاهى شود. آن چه نبايد صورت گيرد كارهايى است كهاحساسات و تعصبات و كينه هاى مخالف را بر مى انگيزد، اما بحث علمى سر و كارش باعقل است و منطق نه احساسات و عواطف . (١١٦)
نقد ٤. [به جمله :(ادع بعهده عندك و هو النبوة اءو بالذى عهد إ ليك ...) (١١٧)
اعتراض شده كه از آن چه به طور روشن و آشكار از فرمودهخداوند:(ادع لنا ربك )مى توان دريافت ، عهد و پيمانى كه در نزد پروردگار است همان استجابت وقبول خواسته و دعاى او (موسى عليه السلام ) مى باشد. و معناى(كشفت عنا الرجز)اين است كه ، تو خدا را خواندى دعايت مستجاب شد و او (خدا)بلا را از ما دور كرد، و معناى جمله آن نيست كه بگوييم به حضرت موسى على نبينا و اله و عليه السلام از جانب خدا قدرت و سلطه اى داده شده بود واو به وسيله آن ، زبان و بلا را از آنان رفع مى ساخت . بنابراين ، آيات بعدى نيز بايد اين گونه معنا شود و به اين معنا به وضوح آيه زيردلالت دارد:
(امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء)؛
آرى ، چه كسى است كه دعاى درماندگان را قبول فرمايد چون دعا كنند؟ و بلا را برگرداند؟
پاسخ : ناگزير براى روشن شدن موضوع و توضيح مسئله ، عين آن چه را علامه طبرسى در تفسير جوامع الجامع مى گويدنقل مى كنيم :
(بما عهد عندك )((ما))مصدريه است ؛ يعنى به عهد و پيمانى كه در نزد تو دارد و آن عهد همان نبوت (پيامبرى ) است . و((با))در جمله(بماعهد عندك )يا متعلق است به(ادع لنا ربك )كه اين نيز دو صورت دارد:
اول : براى برآوردن نياز و آن چه ما از تو با دعا مى خواهيم به حق آن چه در پيش تو وجود دارد مى باشد، به اين معنا كه خدا را مى خوانيم و به اومتوسل مى شويم به عهد و پيمانى كه با تو دارد.
دوم :((با))ممكن است باء سوگند باشد؛ تو را به پيمان خدا در نزد تو قسم مى دهيم اگر بلا را از ما برگردانى ، قطعا به تو ايمان مى آوريم.
پس در معناى آيه مى توان به چند صورت نگريست . به هر حال ، آن چه مطلوب و خواسته آن قوم از موسى عليه السلام بود، برگرداندن بلا ازآنان مى باشد و احتمالات ديگر تعليلى بود كه گفتيم و توضيح آن چنين است :
((حيثيت)) (١١٨)
اولا، يا اطلاقيه است و آن حيثيتى است كه به ذات موضوع چيزى را اضافه نمى كند، بلكه كار تاءكيد را انجام مى دهد. به عنوانمثال : انسان به دليل انسان بودنش حيوانى ناطق است . در اين مثال مى بينيم كه قيد((بهدليل انسان بودن))فقط براى تاءكيد و اين كه خود موضوع بدون قيدى موضوع است آمده و فايده ديگرى ندارد.
ثانيا، حيثية تقييدية است و آن حيثيتى است كه قيدى به موضوع اضافه مى كند و موضوع را از جهت موضوع بودن مقيد مى نمايد.مثال : جسم به دليل سفيد بودن قابل رؤ يت است ، پس جسم به دليل جسم بودن قابليت ديده شدن را ندارد و مرئى بالذات رنگ جسم است و جسمرنگين مرئى بالعرض مى باشد.
پس حكم به مرئى بودن موضوع براى خود جسم نيست ، بلكه در حقيقت با قيد رنگين بودنقابل رؤ يت است . رنگ مرئى بالذات و جسم مرئى بالعرض مى باشد، زيرا وحدت مختصرى با رنگ وجود دارد.
ثالثا؛ حيثيت تعليلى ، حيثيتى است كه علت براى عروض محمول بر موضوع مى آيد بدون اين كه در ذات موضوع دخالتى داشته باشد و آن رامضيق و محدود نمايد، بلكه ذات موضوع ، خود موضوعى حقيقى است و واسطه براى ثبوت همين قيد مى باشد. به عنوانمثال : انسان به دليل اين كه تعجب مى كند، خندان است ، پس خندان بودن به ذات موضوع عارض مى شود؛ يعنى ، تعجب كه علت خارجى از ذاتانسان است سبب مى شود كه خنده بر او عارض گردد و روشن است كه استناد در نوعاول مجازى است و در نوع دوم چنين نيست ، زيرا معروض حكم همان ذات و نفس انسان است .
چون اين موضوع روشن شد، پس با استفاده از اين قاعده و روش شريف مى گوييم : به همين ترتيب موسى عليه السلام ، موضوع را براى كشفضرر يا از بين بردن ضرر و بلا مى باشد و دليل بر اين قول خداوند متعال است كه :(لئن كشفت عنا الضر). (١١٩)
دقت شود كه چگونهخدا كشف ضُر را به ذات موسى با((تاء))خطاب نسبت داده است ، ليكن بديهى است كه موسى عليه السلام خود به خود موضوع براى كشف ضرّنمى باشد، بلكه در اين جا قيدى است كه به دليل ضرورت داشتن عهد و پيمان نزد خدا آورده شده است ؛ فرق نمى كند كه((باء))باى الصاق وپيوستن باشد، يا سوگند يا براى توسل پذيرفته شده باشد، پس آيا اين قيد از قيود تقييدى است ؟ يعنى آيا پيمان و عهد نزد خداوند ياتوسل ، موضوع براى از بين بردن يا كشف كردن گرفتارى و بلاست هم چنان كه رنگ موضوعى براى ديده شدن بود، يا قيد تعليلى است كهكاشفيت را براى ذات موضوع چون تعجب ثابت نمايد؟
من گمان نمى كنم شما در اين كه خود پيمان موسى عليه السلام نزد خدا،توسل و قبول دعا از ديدگاه آن چه وقوع آن دو را از نظر موضوع اصلاح نمى كند ترديد داشته باشيد، چرا كه آن امر اضافى است ، بلكه موسىعليه السلام چون صاحب عهدى با خداوند است ، خود كاشف الضر؛ يعنى از بين برنده ناراحتى و گرفتارى است و استجابت دعا وتوسل چنين نيستند؛ زيرا هر دو اعتبارى يا انتزاعى (١٢٠)
هستند و بلكه نفس ذات موسى عليه السلام بهدليل آن كه دعايش مستجاب مى شود و به اصطلاح مستجاب الدعوه است ، كاشف ضر و برطرف كننده بلايا و گرفتارى هاست و او (موسى عليهالسلام ) را با خدا عهد و پيمانى است و اين همان مطلوب ما از استدلال است .
پس شكر خدا تباهى و خللى در استدلال وجود ندارد و نيز تنافى با آن چه در آيه :(امن يجيب المضطر اذا دعاه ...)آمده ندارد، بلكه مؤ يد و مؤكد هم ديگرند. عدم دقت كج فهمى است همان گونه كه متنبى شاعر معروف مى گويد: و كم من عائب قولا صحيحا و آفته من الفهم السقيم چه قدر افرادى هستند كه به كلام صحيح خرده مى گيرند كه اين ناشى از فهم نادرست و بيمار است .
نقد ٥. ناقد با استناد به گفته ما مى فرمايد:((او ذا مقدرة روحية ... ؛يا صاحب قدرت روحى باشد ...))كسى منكر توان جسمى براى انسان ونيز جايز بودن كمك طلبيدن را نفى و انكار نمى كند و آن چه مورد بحث است قدرت روحى و استمداد از اوست و آيه اين را ثابت نمى كند و منحصرادلالت بر جايز بودن توسل به وسائط معمولى در عالم هستى دارد كه در جايز بودن آن اختلافى وجود ندارد.
پاسخ : غرض و منظور، وادار كردن استدلال كننده به آن چه امكان التزام به چيزى كه در ظاهر آيه نمى باشد است ؛ زيرا ظاهر آيات شركقبل از توجه كافى به ظاهر مطلق ، توجه به غير خدا را نفى مى كند چنان كه ظاهر اين آيه در قرآن چنين است :(و ما النصر الا من عند الله ) (١٢١)
و آيات ديگر. اگر به مدلول ظاهر آيه توجه كنيم مفاد و معنا همين خواهد بود، اما نمى توان به اين ظاهر تنها ملتزم بود چنان كه طرفمقابل نيز در آن ملتزم نمى شود، از اين جا دانسته مى شود كه ظاهر آيه قطعا مراد و مقصود نيست ، بلكه ناگزير بايد بر اساسدلايل عقلى در آن ظاهر تصرف و تفسير كنيم ؛ زيرا اگر مطلق توجه به غير خدا مراد باشد، بايد كمك خواستن از صاحب توان و قدرت بدنى نيزشرك محسوب شود در حالى كه يقينا چنين نيست .
توضيح آن كه : براى درك و فهم موضوع سخن ناگزير سخنان تعدادى از بزرگان قوم كه انديشه و آراى آنان مشهور است را بياوريم :
در تفسير المنار درباره فرموده خداوند كه(اياك نستعين )مى گويد: يعنى به جز تو از كسى يارى نمى جوييم و همين گفتار نيازمند توضيحاست ؛ زيرا خداوند در آيه ديگر كه ما را امر به تعاون و كمك كردن مى فرمايد دستور مى دهد:(و تعاونوا على البر و التقوى )؛در نيكىكردن و پرهيزكارى ، به هم ديگر كمك كنيد. پس معناى محدود كردن و انحصار كمك طلبيدن در اين آيه چه خواهد بود؟
جواب : رمز پيروزى در همه اعمالى كه انسان انجام مى دهد، منوط به حاصل شدن اسباب و وسايلى است كه بر اساس حكمت الهى ، كننده آناعمال ، به آن وسايل دست مى يابد و انجام مى دهد و نيز منوط به از بين رفتن موانعى است كه باز حكمت خداوند اقتضاى از بين بردن آن را مى نمايد.حال خداوند متعال به دليل اين كه علم و دانش و نيز قوه و قدرت را به انسان عطا فرموده ، دفع پاره اى از موانع و نيز به دست آوردن بعضى ازوسايل و اسباب را در اختيار او قرار داده و بعضى را به او ارزانى نداشته است . پس بر ما واجب است ،آن چه در توان داريم ، به اندازه استطاعت وتوان در استوار كردن اعمالمان بكوشيم و هم ديگر را يارى و مساعدت نماييم و آن چه در توان ما نيست و ماوراى قدرت ماست ، به قادر مطلق (خداوندمتعال ) واگذاريم و تنها به او پناه ببريم و براى اتمام كار و نيل به نتيجه فقط از او و نه از غير او كمك و يارى بخواهيم ؛ زيرا در حيطه اسبابو وسايل نيست و در توان و قدرت هيچ يك از آدميان جز ذات مقدس خداوند كه مسبب الاسباب و رب الارباب است نمى باشد. پس سخن خداوندمتعال كه مى فرمايد:(و اياك نستعين )در حقيقت متمم و كامل كننده معناى(اياك نعبد)مى باشد؛ زيرا كمك خواستن بدين معنا و به اين طريق ،پناه بردن دل آدمى به سوى خداوند متعال است و وابستگى نفس انسانى به سوى او مى باشد و معناى پرستش خالص نيز همين است و بس .
و چون بنده فقط به آنها (وسايل ) به غير خداوند تبارك و تعالى رو آورد، كار او نوعى از انواع پرستش دوگانه پرستان خواهد بود كه دردوران نزول قرآن و پيش از آن شايع بود. اين تذكر مخصوصا داده مى شود تا نادانان گمان نبرند كه مدد خواستن از آنهايى كه آنان آنها را يار ومددكار غير خداوند براى خود برگزيده بودند و از آنان در مواردى كه ماوراء اسباب ووسايل عادى است كمك مى طلبيدند مانند يارى جستن از ساير مردم در وسايل و اسباب عمومى در اختيار مردم است مى باشد. از اين رو خداوند چنين ارادهفرموده كه اين توهم را از بندگان دور كند با اين كه كمك خواستن از مردم در آن چه كه در قدرت و استطاعت آنها مى باشد در حقيقت نوعى از به كاربردن اسباب و وسايل عادى است و جايگاه آنها چون جايگاه آلات و ابزار است ، بر عكس يارى خواستن در مواردى است كه فوق توان و قدرتى مىباشد كه خداوند به آنان داده است و فوق اسباب جارى در بين مردم است . زيرا كمك خواستن در شفا و بهبود بيمار در آن چه ماوراى دارو و درمان ، ياپيروزى بر دشمن به بالاتر از ساز و برگ نظامى و نفرات مواردى نيستند كه بتوان در انجام آنها به غير خداوندى كه داراى سلطنت عظيمى استكه هيچ پادشاهى را در جهان به آن دسترس نيست پناه برد يا به سوى او رو آورد.
استاد در اين باره مثالى زده است : كشاورز حداكثر سعى خود را در كشت و آماده كردن زمين و كود و آبيارى آنمبذول مى دارد و از خداوند در اتمام كار و نيل مطلوب به نتيجه كار كمك و يارى مى طلبد تا آفتى نخورد و حوادث آسمانى و زمينى نرسد و يابازرگانى كه در گزينش نوع تجارت و ترويج و صنعت بازاريابى ، آگاهى و مهارت لازم را به خرج مى دهد و در بقيه كار به خداوندتوكل مى كند و حوادث بعد را به خدا مى سپارد.
سپس گفته است : از اين جا مى دانيد كسانى كه در گشايش كارها و مداواى بيماران و رشد كشت و زرع و نابودى دشمنانشان وامثال اينها از سود و زيان شان از صاحبان ضريح ها كمك و يارى مى جويند از طريق توحيد و اعتقاد به يگانگى خداوند دور افتاده اند و از ياد خداروگردان هستند.
سپس گفته اند: اين جمله مختصر(اياك نستعين )ما را به دو شاءن و مطلب مهم راهنمايى مى كند:
اول : ما كارهاى سودمند انجام مى دهيم و در محكم كارى و استوارى آن در حد توان مى كوشيم ؛ زيرا يارى و كمك طلبيدن صورت نمى پذيرد، مگر دركارى كه انسان توان خود را در به دست آوردن به كار برده ، ولى حق آن را به تمام وكمال ادا نكرده ، يا مى ترسد كه در آن كار پيروز نشود، از اين رو براى به اتمام رساندن وكامل شدن آن يارى مى جويد و كسى كه دانش انجام كار را دارد، در هيچ كارى از هيچ كسى كمك نمى خواهد و كسى على رغم بار سنگين و زحمت زياد، بهتنهايى خود را عاجز و ناتوان از انجام و اقدام مى بيند، براى رفع مشكلات كار از ديگرى كمك مى طلبد و اين زمانى است كه تمام توان خود را بهتنهايى به كار برده است و اين كار خود نردبان نيك بختى اين سرا و پايه اى از پايه هاى سعادت آخرت و عالم ديگر است .
دوم ، آن چيزى است كه از وجوب انحصار طلب كمك از خداوند به تنهايى متحقق و ثابت مى شود و ايناصل ، جان دين و اوج يگانه پرستى نابى است كه جان هاى گروندگان به آن را رفعت مى بخشد و از بندگى غير خدا رها مى كند و از تكبر وخودخواهى آن دسته از بزرگان و پيشوايان مذهبى كه فريب مى دهند آزاد مى سازد و نيز نيات آنان را از قيد و بند بزرگ نمايان دروغ گو؛ چهزندگان و چه آنهايى كه در قيد حيات نيستند، آزاد مى كند. پس شخص مؤ من در برابر مردم ، انسانى آزاد، پاك و سرورى بزرگوار و براى خدابنده اى متواضع و افتاده مى گردد:
و كسى كه خدا و رسول خدا را پيروى كند و امر او را فرمان برد قطعا به رستگارى بزرگى دست يافته است . (١٢٢)
خلاصه آنچه استاد يادآورى كرده موارد زير است :
مقدمات عمل در كارهاى آدمى دو نوع اند:
الف ) وسايل و لوازم اداكننده ها (اسباب ).
ب ) بازدارنده ها (موانع ).
اسباب و موانع نيز بر دو قسم است :
الف )به انسان توان و قدرت انجام و برطرف كردن پاره اى از آنها و ايجاد بعضى ازوسايل را داده اند.
ب ) آن چه آدمى از انجام آنها ناتوان است .
در قسمت اول (آن چه در توان و اختيار ماست ) واجب است به طور تمام قدرتى و قوتى كه بر انجام آن داريم به كار بگيريم ، همان طور كه واجباست در آن جاهايى كه توان ما يارايى انجام آن را ندارد، به خداوند سبحان واگذاريم و اين مسئله با فطرت و سرشت آدمى مطابق است . پس زمانىكه انجام كار تحت قدرت ما و در توان ما قرار مى گيرد، براى انجام ، يا دفع موانع آن ، از هيچ كسى كمك و يارى نمى طلبيم بر خلاف زمانى كهانجام كار براى ما سخت و سنگين و مشكل مى گردد.
در مورد چيزهايى كه از انجام آن عاجز و ناتوانيم واجب است كه تنها به دژ استوار و قلعه محكم الله و نه غير او پناه ببريم ؛ زيرا تنها اوست كهتوان انجام و رفع مشكلات و موانع آنها را دارد؛ موانعى كه خارج از حيطه قدرت ماست .
اين گونه پناهندگى ، يا به عبارت ديگر، تنها از خداوند يارى جستن و نه از غير او (در مواردى كه انجام كار خارج از قدرت ما مى باشد) در حقيقت ،پرستش خالص است ؛ چرا كه پناه بردن به سوى خداوند است .
و در همين جا (در مواردى كه انسان از وسايل عادى گسسته شد) اگر بنده اى به غير خداوندمتعال رو آورد، همان بت پرستى خواهد بود كه در زمان نزول قرآن در ميان مردم مرسوم بود.
اين كه خداوند تبارك و تعالى طلب يارى و استعانت را مخصوص به او و به ياد او كرده براى اين است كه ، مبادا نادانان اين گونه پناه آوردن رابه حساب و تفكر خودشان از نوع پناه و يارى جستن از قدرت هاى عطا شده به ما كه در سطح پايين و با اراده ما انجام مى گيرد بدانند.
پس كمك طلبيدن ، در مداواى بيمارى يا راندن دشمن در آن چه از توان آدمى خارج است ، از صاحبان ضريح ها و قبور در شفاى بيماران و به ثمرنشستن كشت و زرع ، بر خلاف يكتاپرستى است .
جان و روان دين اسلام و تمام يكتاپرستى همين است .
موارد فوق مطالبى است كه بايد درباره آنها گفت وگو و بحث كنيم . گفتيم ايشان در آن چه گفته اند:((قوم عرب در مواردى كه قدرت بشرى ازانجام آن درمانده مى شد، به ساخته دست خود و بت ها كه آنها را شريك خدا قرار داده بودند روى مى آورد و اين كار پرستش دوگانه پرستان است)).
به زودى در اين باره تحقيق مى كنيم تا انشاالله پاسخ آن چه انتقاد كننده آورده است بدهيم .
در آن چه گفته اند: كه خداوند در قرآن چنين عبادت (مدد خواستن از بت ها) را عبادت ناميده كه بين آنها مرسوم و شايع بود كه اين گونه بت ها رامحل و ملجاءى براى كمك جستن و شفا خواستن مى شمردند، دقيقا همين را خداوند در قرآن عبادت و پرستش ناميده است .
اما آن جا كه گفته اند:((به جز در مواردى كه اسباب و وسايل به انسان داده شده ، واجب است ، تنها به خداوند مسبب الا سباب رو آورد؛ زيرا جز ذاتپاك او هر كه باشد از انجام آن ناتوان است ... .))اين مغالطه اى (١٢٣)
از نوع مغالطه بالذات است به جاى مغالطه بالعرض . در اين موردفرموده خداوند سبحان در جواب كفايت مى كند؛ آن گاه كه از سليمان بن داود عليهما السلام حكايت مى كند كه به هم نشينان خود گفت :
(يا ايها الملاء ايكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياءتونى مسلمين ، قال عفريت من الجن انا اتيك بهقبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين ، قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك بهقبل ان يرتد اليك طرفك )؛ (١٢٤)
اى بزرگان ! كدام يك از شما تخت او را براى من مى آورد پيش از آن كه بهحال تسليم پيش من آيند؟ عفريتى از جن گفت : من آن را نزد تو مى آورم پيش از آن كه از مجلست برخيزى و من نسبت به اين امر توانا هستم ، اما كسى كهدانشى از كتاب داشت گفت : پيش از آنكه چشم بر هم زنى آن را نزد تو خواهم آورد.
خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:
سليمان بن داود از يكى از هم نشينان خود درباره اين تقاضا كه ، آوردن تخت سلطنت عظيم از يك مسافت بسيار دور سؤال كرد. انجام تقاضاى سليمان عليه السلام قطعا از قدرت بشر مخلوق خارج بود در حالى كه سليمان پادشاهى بود كه تجهيزات و نفراتقدرتمند در اختيار داشت همان گونه كه خداى تبارك و تعالى مى فرمايد:
(ارجع اليهم فلناءتينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون )؛ (١٢٥)
به سوى آنان باز گرد (و اعلام كن ) با لشكريانى به سراغ آنان مى آييم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و آنان را از آن (سرزمين آباد)با ذلت و خوارى بيرون مى رانيم .
و سليمان عليه السلام در آن روز در شهر بيت المقدس در حالى كه تخت ملكه سبا در يمن قرار داشت كه فاصله اى حدود پانصد فرسنگ رفت و همينمقدار برگشت راه بود.
حال اگر كمك طلبيدن و استمداد در جايى كه از قدرت و توان بشر خارج است شرك محسوب شود العياذ بالله بايد گفت سليمان پيامبر عليهالسلام مشرك بوده ؟! زيرا در كارى كه از توان بشرى خارج بوده ، به مخلوقى از آفريده هاى خداوندمتوسل شده كه يكى از افراد حاضر در جلسه حضرت سليمان عليه السلام بوده است . پس آيا مى توان حكم كرد كه سليمان نبى با اين كار بهشرك خداوند برگشته است ؟! سوگند به خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به حق مبعوث كرد چنين نيست زيرا خداوندمتعال اگر بخواهد به كسى قدرتى فوق قدرت بشر عادى بدهد دقيقا مثل اين است كه بخواهد قدرتمعمول و متداول را به كسى عطا فرمايد و براى خدا هر دو يكسان است . پس همان گونه كه كمك خواستن در قدرت عادى ، شرك و از اقسام دوگانهپرستى نيست ، در قدرت غير عادى و الهى نيز شرك نخواهد بود همان گونه كه در قدرت عادى معترف است كه شرك نيست .
خلاصه آن كه ، قدرت عادى و غير عادى و الهى همه از فيض خدا بر بنده است و صاحب قدرت خارق العاده ، خود بنده ناتوان و بى چاره و نيازمنداست و به ذهن حاجت مندان خطور نمى كند كه اين قدرت ها خودجوش بوده ، بلكه اين قدرت نيز مانند قدرت عادى از ناحيه خدا به آنان عطا شده و ازناحيه خود فقير محض اند پس توسل به آنان در مقابل خدا؛ خدايى ديگر قرار دادن نيست و روح شرك عبارت از: بدون اذن الهى به در خانه كسىرفتن است .
بنابراين ، از آن چه گفتيم روشن شد كه ؛ رو آوردن و توجه به آن چه كه در زماننزول وحى شايع بود، نوعى از دوگانه پرستى بود و منع استمداد از اين جهت نبود كه فوق توان و طاقت بشرى است ، بلكه به ايندليل است كه خداوند چنين اذن و اجازه اى به آنان نداده بود كه به آنها پناه ببرند و از آنها كمك بطلبند و آن چه در جزيرة العرب در زماننزول وحى كافى شمردن ، طلب شفاعت كردن و كمك طلبيدن و حتى پرستش بتها مشهور ومتداول بود نه به اين دليل بود كه آنان به دو خداوند معتقد بودند كه چون عبادت خداوند سبحان يكى را در عرض خداوند قرار داده عبادت كنند،بلكه آنها را واسطه ها و وسيله ها قرار مى دادند همان گونه كه در قرآن به صراحت فرموده است :
(ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى )آنها (بت ها) را عبادت نمى كنيم مگر اين كه ما را به سوى خداوند نزديك سازند.
پس ، خداوند آنها را در پرستش بت هايى كه براى واسطه گرى نزد خداوند مى تراشيدند به خاطر اينعمل شان توبيخ كرد، چرا كه عمل آنها دخالت در چيزى بود كه حق خداوند و در سلطه و قدرت اوست .
به عبارت ديگر، ديانت و عبادت موجود در ميان آنها، در اصل و فرع با آن چه خداوند به آنها اذن نداده بود در آميخته بود و آنان منكر خداوند بزرگ وهم چنين منكران يگانگى ذات مقدس او نبودند؛ بدين معنا كه ، معتقد بودند خدا را در آفرينش شريكى نيست ، بلكه بهدليل گذشت زمان و قرون و اعصار دين شان شبيه چيزى بود كه از دين و ديندارى خارج بود زيرا دين تركيب شده از خارج وداخل همان گونه كه گفته شد خارج از دين است و در دين واسطه قرار دادن تنها نياز به اذن الهى دارد و اگر بدون اذن او باشد، ديگر آن دين همساخته و پرداخته خيال باطل خود مى شود. در اين مورد نيز آنها دو گروه بودند: گروهاول ، آنانى كه بت ها را به طور مستقل پرستش و در برابر آنها تضرع و زارى مى كردند و از آنها استمداد مى جستند بدون اين كه آنها را واسطهقرار دهند. دوم ، مشركانى كه از پيش خود حلال ها را حرام مى نمودند بدون اين كه از ناحيه خدا اذنى داشته باشند و خداوند در آيه شريفه مىفرمايد:
(سيقول الذين اشركوا لوشاءالله ما اشركنا و لا آباؤ نا و لا حرمنا من شى ء كذلك كذب الذين من قبلهم حتى ذاقوا باءسناقل هل عندكم من علم فتخرجوه لنا ان تتبعون الا الظن و ان انتم الا تخرصونقل فلله الحجة البالغة فلوشاء لهداكم اجمعين قل هلم شهداءكم الذين يشهدون ان الله حرم هذا فان شهدوا فلا تشهد معهم و لا تتبع اهواء الذين كذبواباياتنا و الذين لا يؤ منون بالا خرة و هم بربهم يعدلون ) (١٢٦)
به زودى مشركان (براى تبرئه خويش ) مى گويند: اگر خدا مى خواست نه ما مشرك مى شديم و نه پدران ما و نه چيزى را تحريم مى كرديم .كسانى كه پيش از اينها بودند نيز همين گونه دورغ مى گفتند و سرانجام (طعم ) كيفر ما را چشيدند. بگو آيادليل قاطعى (بر اين موضوع ) داريد؟ پس به ما ارائه دهيد. شما فقط از پندارهاى بى اساس پيروى مى كنيد و تخمين هاى نابه جا مى زنيد.
بگو براى خدا دليل رسا (و قاطع ) است (به طورى كه بهانه اى براى هيچ كس باقى نمى گذارد) اما اگر او بخواهد همه شما را (از طريق اجبار)هدايت مى كند (ولى چون هدايت اجبارى بى ثمر است اين كار را نمى كند).
بگو گواهان خود را كه گواهى مى دهند خداوند اينها را حرام كرده است بياوريد، اگر آنها (به دروغ ) گواهى بدهند تو با آنها (هم صدا نشو)گواهى مده و از هوا و هوس كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و كسانى كه به آخرت ايمان ندارند و براى خدا شريك قائلند پيروى مكن .
از اين آيه شريفه چنين استفاده مى شود كه مشركان به خداوند تبارك و تعالى و اين كه مشيت و اراده نافذ او، برتر و بالاتر از هر اراده اى است، معترف بودند و اقرار مى كردند و چنين استدلال مى كردند: دليل اين كه ما بت ها را شريك هاى خداوند قرار داديم اين است كه خداوند سبحان خود چنينخواسته و مشيت الهى بر اين قرار گرفته است . بدين ترتيب ، بت پرستى خود رامعلول و نتيجه مشيت الهى و ماءذون و مجاز از سوى او قرار مى دادند. پس نياز به اجازه در رو آوردن و پرستش بارى تعالى در درون افكار و اذهانمشركان وجود داشت جز اين كه در يك نكته راه خطا و غلط مى پيمودند و آن اين كه بت پرستى آنها نتيجه ومعلول اراده و خواست خودشان بود. خواست و اراده خداوند سبحان بر حسب اختيار و گزينش خود آنها (بت پرستان ) قرار مى گرفت ، نه بر اساسخواست و مشيت خداوند و به هر حال به وجود خداوند سبحان اعتراف مى كردند و معتقد بودند كه مشيت و جريان كار بر اساس مشيت خداوند است و خواستآنها و شرك ورزيدن به خدا و شرك در آمال و آرزوهايشان جزء مشيت الهى است گويى آنها چنين مى گفتند:((اگر خواست و اراده الهى نبود، ما بت ها راپرستش نمى كرديم و خداوند در مشيت و اراده تكوينى (آفرينش ) در پرستش بت ها چنين اجازه اى به ما داده است)).
هم چنين از آيات مذكور، تحريم بعضى از حيوانات و اشيا كه آن را نيز بر اساس مشيت و اراده الهى مى دانستند استفاده مى كردند. اينك شما متوجه مىشويد كه بت پرستان ، در نياز دين ، چه در اصول و چه در فروع ، به اذن و اجازه صريح و آشكار خدا راه درست پيموده اند و نيز در اين كه اذنصحيح و درست آن اذنى است كه مستند و برگرفته از وحى الهى باشد چنان كه اين مطلب از ظاهر گفتار الهى آشكار است آن جا كه مى فرمايد:
(قلهل عندكم من علم فتخرجوه لنا)؛بگو آيا دليل قاطعى (بر اين موضوع ) داريد؟ پس به ما ارائه دهيد.
حال اگر براى آنها اجازه صريح و آشكارى برگرفته از مبداء وحى الهى بود، خداوندمتعال آنها را مؤ اخذه نمى فرمود. ليكن آنها دليل قابل استناد در اين باره نداشتند، مگر استناد واستدلال به آن چه كه صحيح نبود و كار پدران شان بود، سپس خداى متعال مى فرمايد:(فلله الحجة البالغة ) (١٢٧)
و مواردى كه اذن الهىصادر شده و مواردى كه اجازه داده نشده همه به وسيله فرستاده خداوند ابلاغ شده است .
بنابراين ، اگر خداوند كسى را مجازات كند؛ مجازاتى بدون بيان و حجتى بدون برهان نخواهد بود؛ سپس دركل اعتقادات خود براى پرستش بت ها و تحريم پاره اى از چيزهاى پاك خواستار شاهد مى باشد و مى فرمايد: اگر شهادت دهند و بگويند خداوندسبحان چنين خواسته و اجازه فرموده ، تو اى رسول ! با آنها هم صدا مشو و شهادت نده ؛ زيرا گفته ها و ادعاهاى آنها مستند به علم برگرفته ازوحى نيست كه بتوان از آن بهره عمده اى برد.
اصل مطلب درباره منع اين است كه ، اذن از جانب خدا نرسيده است ؛ اگر آنها (بت پرستان ) اجازه اى مستند و از جانب وحى الهى داشتند و عنوان مىكردند، مشمول مجازات و توبيخ خداوند سبحان نمى گرديدند و اصل موضوع بين دو طرف پذيرفته شده است و منازعه و گفت وگو در صغراىموضوع (١٢٨)
مى باشد. آنها گمان مى كردند نبودن اجازه در زمان آفرينش (تكوينى ) واصل و ريشه آن از جانب خداوند است و خداوند در اين مورد آنها را خطاكار شمرده ؛ زيرا اذن صحيح اذنى است كه از طريق شرع و تشريعى است ، نهاذن تكوينى كه در اختيار آنها باشد. آنها آن را اذن نادرست نمى پنداشتند، از اين رو اگر چنين بود كه آنها گمان مى كردند، مستوجب هيچ گونهسرزنشى نبودند و اگر چه كار آنها شرك طولى بود جز اين كه بت پرستان بت ها را برابر و در عرض خداوند قرار مى دادند و اين دخالت درحوزه قدرت و و سلطه خداوند مى باشد و هر دو كار (عبادت بت ها و تحريم آن چهحلال و روا بود) دست زدن به كارى بود كه از جانب الهى اجازه اى در آن باره صادر نشده بود و برگشت همه آنها دست يازيدن در سلطنت و قدرتخداوند و تسليم نشدن به ذات مقدس او بود.
همه سخن باز داشتن از كارى است كه اذن و رخصت از جانب خداوند در آن داده نشده است .
اما آن چه در اختصاص كمك خواستن از خدا يادآور شده ، براى رد پندار آنهاست كه اين گونه پناه جستن را مانند كمك خواستن از نيروهاى عطا شده تحتاراده ما جايز و روا مى شمارند و اين تفسير براى(اياك نستعين )دليلى براى آن نيست ، بلكه در مقام منحصر كردن كمك طلبيدن بى قيد و شرطاز خداوند سبحان و نه جز او حتى زمانى كه به اسباب و واسطه اى كه خود او، داناى بزرگ ، بنابر توحيد افعالى بخشيدهمتوسل مى شويم مى باشد و اين كه همه كارها حتى هنگامى كه تمام اسباب عادى و ظاهرى هم فراهم باشد، در دست قدرت الهى است و اين كهنمازگزار به هنگام نماز و دعا به خداوند متعال پناه مى برد و چنين مى گويد: ما در عين اين كه به اسباب عادى و واسطه هاى ظاهرىمتوسل مى شويم جز اين نيست كه از تو كمك و استعانت مى جوييم ، نه غير تو؛ زيرا همه دگرگونى ها و نيروها در دست خداوند عظيم است . پس ما ازاين كه به اسباب و وسايل ركون كنيم ، دورى مى جوييم و در عين حال كه به اسباب ووسايل دست مى يازيم ، ولى فقط به آنها تكيه نمى كنيم ، بلكه از جهت اين كه خدا اين اسباب را فراهم آورده ، به اين اسباب دلبستگى داريم .
به اين آيه دقت كنيد:
(ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباءذن الله )؛ (١٢٩)
هر درخت باارزشنخل را قطع كرديد يا نكرديد همه به فرمان خدا بود.
و نيز در اين آيه ، هنگامى كه جنگ احد پيش آمد:
(اذ تقول للمؤ منين الن يكفيكم اءن يمدكم ربكم بثلاثة آلاف من الملئكة منزلين بلى ان تصبروا و تتقوا و ياءتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكمبخمسة آلاف من الملائكة مسومين )؛ (١٣٠)
در آن هنگام كه تو به مؤ منان مى گفتى : آيا كافى نيست پروردگارتان شما را به سه هزار نفر از فرشتگان كه (از آسمان ) فرود آيند يارىكند؟ آرى (امروز هم ) اگر استقامت و تقوا پيشه كنيد و دشمن به همين زودى به سراغ شما آيد، خداوند شما را به پنج هزار نفر از فرشتگان كهنشانه هاى مخصوصى دارند مدد خواهد كرد.
سپس خداوند متعال به عنوان يادآورى ، به مسلمانان مى فرمايد: به نيروى انسانى و تجهيزات مادى و نفرات غيبى فريفته نشويد:
(و ما جعله الله الا بشرى لكم و لتطمئن قلوبكم به و ما النصر الا من عندالله العزيز الحكيم )؛ (١٣١)
ولى اينها (همه ) فقط براى بشارت و اطمينان خاطر شماست وگرنه پيروزى تنها از جانب خداوند تواناى حكيم است . بدين معنا كه او (خداوند)خدايى است توانا كه كسى بر او غلبه نتواند كرد و او را شكست نتواند داد و او دانايى است كه در پيروزى و در درماندگى بر اساس مصلحتعمل مى كند. خود چنين مى كند نه نفرات و تجهيزات و نه فرشتگان و فقط اوست كه آنها را مدد و يارى مى رساند و نويد و وعده مى دهد و نيرو بهدل هاى آنان مى رساند.
نتيجه : تعليم قرآن عظيم در چارچوب پناه بردن به سوى خداوند سبحان فقط در كارهايى خارج از فهم و قدرت بشرى محدود نمى شود، بلكهحتى در مواردى كه همه وسايل و اسباب هاى مادى نيز آماده باشد باز براى يك مسلمان جايز نمى داند كه به آن وسيله ها بدون در نظر گرفتن سببساز و به وجود آورنده اكتفا كند و آرام گيرد. آرى ، بر اوست كه آن چه از اسباب و وسايلى كه در اختيار او به وديعت نهاده شده فراهم آورد و هرگزهيچ يك از آنها را بيهوده و استفاده نشده رها نكند و با وجود اين ، واجب و لازم است كهتاءمل و ديد خود را به سوى فراهم آورنده سبب ها و آسان كننده كارهاى دشوار بيفكند.
اينك به گفتار سرور عابدان در صحيفه مبارك سجاديه صلوات الله عليه نظر كنيم كه مى فرمايد:
اللهم إ نك كلفتنى من نفسى ما اءنت املك به منى ؛
بار خدايا! تو به آن چه كه مرا تكليف فرموده اى از نفس من بيش تر به آن تسلط دارى .
و اما طلب و كمك خواستن از صاحبان ضريح ها و قبور در مداواى بيماران و بهعمل آمدن محصول ، خالى و دور از اسائه ادب (١٣٢)
نيست . از ايشان پرسيده مى شود: آيا مراد در اين موارد بيمارى هاى عادى است كه پزشكانتوانايى مداوا و شفاى آنها را دارند؟ ما كسى از مسلمانان را نمى شناسيم كه به ضريح و بارگاهى براى مداوا و شفاى امراض عادى مراجعه كردهباشد، بلكه مراجعه او به پزشكان و دوا و درمان آنهاست و در مواردى كه بيمارى درمان ناپذير و غيرقابل معالجه باشد چه چيزى مانع روى آوردن به سوى صاحب ضريح و شفا طلبيدن از او در مداوا و معالجه بيمارى اش كه در ظاهرقابل درمان نيست باز مى دارد؟ و چه بسيار صاحبان ضريح هاى مبارك از پيشوايان معصوم صلوات الله عليهم اجمعين هستند كه در شفاى بيمارى ها،كرامات آشكارى از آنان ظاهر شده است .
ابن بطوطه كه در دوست داشتن مورد اتهام نمى باشد (١٣٣)
در سفرنامه خود مى نويسد:((در شب مبعث به نجف اشرف وارد مى شود وناتوانانى را مشاهده مى كند كه بيمارى هاى كهنه و ديرينه دارند و در اثر آفت ها و بلاها زمين گير شده اند. شب را در كنار تربت امام به صبح مىرسانند و با آمدن صبح صادق از تمام بيمارى ها و رنج هاى خود شفا يافته اند)).
اين چيزى است كه ابن بطوطه خود شاهد آن بوده و آن را در سفرنامه اش ضبط كرده است . علاوه بر اين ، تعداد زيادى از اصحاب ما در تاءليفاتخود آورده اند كه خداى بزرگ از همه آنها خشنود باد:
شيخ حر عاملى كه بهشت برين جايگاهش باد درباره مشهد على بن موسى الرضا عليه السلام گفته است : ما بدا من بركات مشهده فى كل يوم اءمسه مثل غده و كشفاء العمى و المرضى به اجابة الدعا فى اءعتابه يعنى : هر آن چه از بركات و نيك بختى ها در محل شهادت او ظاهر مى شود، هر روز چون روزهاى ديگر است و نابينايان و بيماران شفا مى يابند، قبولى دعا در آستان او صورت مى پذيرد.
به گفته من انتقاد كرده اند كه : اگر صورت ظاهر گفتار او (خدا) را كه مى فرمايد:(كفى بالله حسيبا) (١٣٤)
وامثال آن را در نظر بگيريم ضد و نقيض بودن لازم مى آيد... و در چنين گفته اند:
آيه دليل گواه بودن خداوند و كسى كه دانش الهى نزد اوست را ثابت مى كند و سياق جمله انحصار در خدا را نمى رساند و شهادت عبارت از اداى حقاست و هر كس كه عالم به حق است مى تواند اداى شهادت كند، اداى شهادت كجا و نجات از گرفتارى ها و قضاى حوايج و شكايت بردن از امورى كهحضرت يعقوب آنها را به خدا اختصاص داده كجا؟
۵
معيار شرك در قرآن پاسخ : مقصود از آوردن آيه(كفى بالله حسيبا)اين است : با در نظر گرفتن اين آيه كه كفايت و محاسبه را منحصر در خدا مى كند با اينحال تعارضى بين اين آيه و آيه(قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب ) (١٣٥)نيست و ما در صدد اثباتتوسل و برآوردن حاجات نبوديم تا اشكال شما وارد شود و صرفا بيان اين بود كه از مجموعه آيات بايد برداشت كرد وگرنه ظاهر(كفىبالله حسيبا)با آيه(قل كفى بالله شهيدا)در تعارض است ؛ زيرا با وجود خدا ديگر نيازى به شهادت ديگرى نيست ، چرا كه خدا كافىاست .
درباره روايات احتجاج كه در آورده شده انتقاد نموده و مى گويد: تمام روايات كتاب احتجاج يا بيش تر محتواى آن احاديثمرسل است كه از تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام گرفته شده و در خود اين تفسير بحث و مناقشه است .
پاسخ : در اثبات قدر و منزلت كتاب نخست آن چه مؤ لف قدس سره در اين باره ذكر كرده استنقل مى كنيم كه آن بزرگوار از اين كه اسناد روايات را نياورده پوزش مى طلبد و مى گويد:
ما در بيش تر رواياتى كه نقل كرديم اسناد آنها را ذكر نكرديم ، يا به ايندليل است كه اجماع علما آنها را تاءييد كرده اند، يا عقل و خرد بر صحت آنها دلالت مى كند و بالاخره بهدليل مشهور بودن آنها در سيره و كتاب ها؛ چه در نزد دوستدار موافق و چه در نزد مخالف ، به جز آن چه من آن را از امام ابى محمد العسكرى صلىالله عليه نقل كرده ام روايت آن تفسير در اشتهار و معروفيت در حد غير آن نمى باشد ولو اين كه مشابه آن چه باشد كه ما آن را پيش ترنقل كرده و آورده ايم .
به دليل آن چه خود مؤ لف بزرگوار فرموده اصحاب به ايشان اعتماد كرده اند.
علامه مجلسى در آغاز كتاب بحارالانوار در فصل دوم مى گويد:
كتاب الاحتجاج گرچه بيش ترين روايات آن مرسل است ، ليكن از كتاب هاى شناخته شده است .
سيد بن طاووس كتاب را ستوده است و عده زيادى از علماى متاءخرين از اين كتابنقل كرده اند و در كتاب روضات الجنات آمده است :
كتاب الاحتجاج با ارزش و مشهور بين طايفه است و مشتمل است بر تمام آن چه از احتجاجات پيامبر و امامان آمده ، بلكه تمام آن چه از اصحاب روايت شدهاست .
علامه آقا بزرگ صاحب كتاب الذريعه پس از آن كه كتاب را مى ستايد چنين مى گويد:
پس آن كتاب از كتاب هاى معتبر و با ارزشى است كه علماى اعلام و دانشمندانى چون علامه مجلسى و شيخ حر عاملى وامثال آنان بر آن كتاب اعتماد كرده اند.
من مى گويم : كتاب احتجاج طبرسى در اعتبار و ارزش مانند نهج البلاغه سيد رضى قدس سره مى باشد؛ چرا كه در نهج البلاغه نيز همه آن چهسيد رضى از سخنرانى ها و نامه ها و كلمات قصار نقل كرده مرسل بوده و آنها را بدون سند آورده است . سيد رضى رضى الله عنه اسناد نهجالبلاغه را حذف نكرده ، مگر به دليل اين كه پيش شايستگان كاملا روشن و واضح بوده كه اين خطبه ها و نامه ها شناخته شده و نيز روايات آن باسندها همراه بوده است و اين مثل خبر مرسلى نيست كه به هنگام گفت وگو درباره آن خبر هيچ گونه سندى براى آن پيدا نشود. از اين رو مى بينيمخداوند سبحان تعدادى از علما و دانشمندان را موفق كرده و آنان در تك تك اسناد بحث و گفت وگو كرده اند. به عنوانمثال ، شرح علامه خويى و شيخ كاشف الغطاء و شيخ عبدالزهراء و ديگران و اين روش و عادت علماست .
شيخ حر عاملى را مى بينيم كه در كتاب وسائل الشيعه رواياتى را با اسناد آنها آورده و پس از آن كتاب ديگرى تاءليف كرده و خود روايات را آورده، ليكن اسناد آنها را ذكر نكرده و نام كتاب را هداية الانام گذاشته است (قسمتى از اين كتاب در كتابخانه شخصى ما موجود و كتاب دست نوشته و ازمخطوطات است ).
شيخ رضى الله عنه در اين كتاب به عنوان هاى قسمت ها و متن هاى روايات بدون ذكر اسناد آنها اكتفا كرده تا بدين ترتيب رعايت اختصار را كردهباشد.
فقيه الهى ، محقق همدانى در كتاب مصباح الفقيه در پاسخ اشكال تعدادى از كسانى كه در پاره اى از روايات((كُر))كه با سند ضعيف وارد شده ،مى گويد:
ضعف سند با وجود شهرت آن روايت ضرر نمى رساند و در بين فقها شاذ و نادر هستند كه اين چنين روايتى راقبول نكرده و طرح كنند، تا چه رسد به روايتى اين چنين كه مشهور و مقبول در نزد فقهاست .
نقد كننده درباره سخن من كه گفته ام :((و آن را تاءييد مى كند، بلكه دلالت بر مشروعيت و جايز بودن طواف ، اعم از طواف واجب يا مستحب ، دور خانهكعبه دارد و آن نماز و پرستش و خضوع و تواضع در برابر سنگ هاست ش در(())چنين مى گويد:
آرى ، طواف دور كعبه نماز است ، ولى نماز براى خدا و طواف براى خدا نه دور كعبه و اگر مجرد طواف براى كعبه باشد، پس مى بايد سجده همبراى زمين باشد نه خدا!
پاسخ : هدف چنان كه بارها اشاره رفت اين است كه خضوع در برابر جسم ، كه طواف هم مصداق آن است همان خضوع و خشوع درمقابل سنگ است و در ظاهر تفاوتى با همان خضوعى كه در ميان مشركان رسم بود ندارد و اين كه خضوع در برابر خداقبول شده براى اين است كه به امر و دستور خداوند انجام پذيرفته است و در ظاهر خضوع براى خداوند است ؛ اما آنچه درباره اش ايراد شده استكه ، در اين صورت لازم مى آيد كه سجده بر زمين هم پرستش زمين باشد و برگشت چنيناستدلال به قياس استثنائى (١٣٦)است ؛ يعنى اگر طواف براى كعبه باشد لازم مى آيد كه سجده بر زمين نيز عبادت بر زمين باشد و اينتالى (١٣٧)ممنوع و مقدم نيز مثل تالى ممنوع است و وجه ملازمه بين مقدم و تالى همان خضوع است كه در هر دو هست .
ولى اين ملازمه ممنوع است ، چرا كه سجده ، خضوع و عبادت بر زمين نيست ؛ زيرا نهادن جبهه بر خاك ، مصداق سجده است ، نه سجده در برابر خاك .سجده هيئت خاصى از خم شدن و دست ها را بر زمين نهادن و جبهه را بر خاك گذاشتن و به عبارت ديگر نهادن هفت عضو بر خاك همه مقوم مفهوم سجدهاست ، نه سجده در برابر خاك همان گونه كه نقد كننده توهم مى كند. بلكه مسجود غير خاك است ،حال آن مسجود، مسجود حق باشد يا باطل ، همان گونه كه در آيات زير مسجود را مشخص مى كند:
(و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم ...) (١٣٨)و نيز از قول حضرت يوسف عليه السلام حكايت مى كند:(والشمس والقمر راءيتهم لى ساجدين) (١٣٩)و(رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا) (١٤٠).
در مصباح مى گويد:
((و سجد الرجل ؛مرد سجده كرد))به اين معناست :(وضع جبهته بالارض ؛پيشانى خود را بر زمين نهاد))و سجده در پيشگاه خداوندمتعال در زبان شريعت عبارت از هيئت مخصوصى است . (١٤١)
نقد كننده ، در روايت :((حتى تاءتوا خلقى هذا و تقروا له بذنوبكم ثم تساءلوا ذلك الخلق ...؛به پيش مخلوق من برويد و به گناهان خود درنزد او اعتراف كرده سپس حوايج خود را از اين مخلوق بخواهيد... .))ترديد كرده و مى گويد:
آيا روايت از نظر درستى و استوارى در جايگاهى هست كه حاكم بر آيه قرآن باشد و بعد از اين روايت آشكار است كه از اسرائيليات است ؛ زيرااقرار و اعتراف به گناهان نزد روحانيون و پارسايان مسيحى همواره از آداب و سنت هاى رايج بين آنها بوده و مشاهده اين كار را ما در آثار اسلامىنمى بينيم كه كسى در پيش امامى اقرار به گناه كند تا او را ببخشد.
در پاسخ مى گويم : آن چه ايشان در اين باره گفته اند به دو موضوع برگشت دارد: نخست اين كه ، درست بودن روايت ثابت نيست دوم ، محتواىروايت شبيه راه و رسم رايج در ميان مسيحيان است .
پيش از آن كه به هر دو ايراد پاسخ گوييم مى گوييم : از فحواى سخن چنين بر مى آيد كه در حاكم بودن روايت بر آيه نوع ويژه اى از صحت رادر آن معتبر مى دانند تا بر ديگر روايات صحيح برترى داشته باشد. به نظر مى رسد در معناى كلمه((حكومت))دچار اشتباه شده كه اگر روايتىمى خواهد حاكم شود، بايد براى صحت آن مرتبه فوقى باشد تا بتواند حاكم بشود و به نظر مى رسد غفلت از معناى حكومت است ؛ زيرا حكومت بهمعناى شرح است همان گونه كه در جاى خود بحث و در گذشته نيز گفته شد و در روايت شارح ، بيش تر از صحت معتبر كه در هر روايتى لازم است، به چيز ديگرى نياز نيست .
بنابراين ، مى گوييم : سند روايت در كتاب شريف كافى از گروهى : از احمد، از ابنفضال ، از حكم بن مسكين ، از اسحاق بن عمار، از امام جعفر صادق سلام الله عليه روايت شده است . مراد از احمد، احمد بن محمد بن ابى نصر معروفبه بزنطى به قرينه روايت او از حسن بن على فضال ، كه او خود در مرتبه اى بلند و مورد اعتماد قرار دارد و از اصحاب اجماع (١٤٢)است .
اما حسن بن فضال كسى است كه نجاشى از او ستايشى بس بزرگ به عملآورده است . آرى ، او به فطحى بودن مشهور است . ليكن علماى علم رجال به برگشت او به مذهب حق (شيعه اثنا عشرى ) تصريح كرده اند.
اما حكم بن مسكين ، وى كسى است كه ابن ابى عمير و حسن بن محبوب كه هر دو از اصحاب اجماع هستند از او روايتنقل كرده اند، هم چنين به جز آنها از بزرگان علما مانند: ابن فضال و محمد بن الحسن بن ابى الخشاب از اونقل روايت نموده اند. نه يك ، بلكه تعدادى از علماى علم رجال گفته اند: او زياد روايتنقل كرده و مورد قبول واقع شده است و وحيد بهبهانى در حاشيه مدارك از محققنقل كرده كه او (محقق ) به درستى رواياتش حكم كرده است . بنابراين ، با توجه به مطالب فوق رواياتمنقول از او در شمار روايت هاى صحيح خواهد بود.
اما اسحاق بن عمار موسوم به((اثنان))اولى عبارت است از: محدثى به نام اسحاق بن عمار بن حيان كوفى الصيرفى ، و دومى اسحاق بن عماربن موسى الساباطى .
اولى ثقه و داراى آيينى درست است ، همان گونه كه نجاشى به اين مطلب تصريح كرده و گفته است :((او از بزرگان اصحاب است و دومى نيزچون او در شمار راويان ثقه مى باشد. شيخ الطائفه طوسى در كتاب الفهرست از او نام برده گفته است : اين راوى نيز صاحباصل است . گر چه فطحى مذهب بوده ، ليكن مورد اعتماد و ثقه مى باشد. علامه بحرالعلوم معتقد است كه :((فطيحه درنقل روايات مورد اعتماد (ثقه ) هستند و به گفته آنها مى توان اعتماد كرد)).
علماى علم رجال همان گونه كه فساد عقايد آنان را نكوهش كرده اند ثقه بودنشان را نيز تاءييد و تصريح نموده اند و آنها از بزرگان فقها مىباشند. واقعيت درباره روايت مورد بحث اين است كه به قرينه حكم بن المسكين ، منظور راوىاول ، يعنى اسحاق بن عمار بن حيان الكوفى الصيرفى است ، پس وضع سند مشكلى ندارد و روايت صحيح يا موثق است .
اما اشكال در دلالت و مفهوم روايت : ما هيچ گونه مشكلى در اين روايت نمى بينيم و آن چه به عنوان شبهه ذكر كرده اند سندى بر آن نيست و پيدا نكردنايشان دليل بر نبود مى باشد، نفس اقرار به گناه در جاى جاى دعاهاى وارده از ائمه عليهم السلام زياد است . همين دعايى كه از امام ابى الحسنموسى بن جعفر صلوات الله عليهما درباره سجده شكر وارد شده براى شما كافى است كه :
رب عصيتك بلسانى و لو شئت لا خرستنى ...؛
پروردگارا! من به وسيله زبانم گناه مرتكب شدم و اگر تو مى خواستى سوگند به عزت و شوكتت ، مرالال مى كردى .
پس چرا دور بدانيم كه خداوند سبحان بعضى از بندگان خود را گرامى و عزيز بدارد و برخى ديگر را امر فرمايد تا به يكى از چنين بندگانمقرب درگاهش روآورند و اقرار و اعتراف در پيش آنها را چون اقرار در پيشگاه مقدس خودشقبول نمايد و بخشش آن بنده مقرب را در حكم بخشايش خويشتن محاسبه فرمايد. چون چنين خواهى خدا خواهد چنين حق برآرد آرزوى متقين اما آن چه درباره عمل روحانيان و دانشمندان مسيحيت به عنوان فضيلت و برترى ذكر كرده اند، در اصل عمل آنها چنين نيست ، بلكه از اين جهت كه آنها به اين كار بدون داشتن اجازه خاص يا رخصت عمومى مبادرت كرده بودند مى باشد مانند آن چه در صحيفه مباركه سجاديه درباره نماز جمعه آمده است كه امام صلوات الله عليه مى فرمايد:((اللهم ان هذا المقام لخلفائك و اصفيائك قد ابتزوها و اءنت المقدر لذلك ... ؛
خدايا! اين جايگاه و رتبت جانشينان و برگزيدگان توست كه به زور گرفته اند تويى تقدير كننده بر اين)).
و اين دلالت بر عدم جواز و عدم مشروعيت نماز جمعه نمى كند، بلكه آنان آن را با نيروى خود ازاهل آنها گرفته اند، اين همان است كه مسيحيان انجام مى دهند.
انتقاد كننده حرف خود را چنين توجيه و مى گويد:((پناه جستن و كمك طلبيدن در اينقبيل از دعاها عبارت از اين است كه ، ما از امامان عليهم السلام بخواهيم كه ما را شفاعت نمايند يا به وسيله آنانمتوسل به خدا مى شويم كه توسط آنها و به خاطر آنها ببخشايد و اين عمل جايز و به آن در قرآن تصريح شده است)).
مى گويم : چگونه معناى پناه جستن و كمك خواستن تبديل به درخواست شفاعت گرديده است ؟ زيرا اين از آن جا كه درك معناى طلب شفاعت از((استغاثه؛ پناه خواستن))مثل اين كه پناه جو كه مى گويد: پناهم دهيد، يا از((استنصار؛ مدد جستن))مثل سخن كسى كه استمداد مى كند و مى گويد:((انصرنى ؛ كمكم كنيد))بر دو صورت مى تواند باشد:اول دلالت پناه بردن و مدد خواستن در معنا و مفهوم لغوى عبارت از شفاعت است . دوم ظهور و فهم عرفى ، گر چه معناى لغوى هم آن را يارى نكند.
هر دو به دور از تحقيق است ؛ زيرا اگر كسى به شخص معينى كه صاحب قدرت و توان باشد بگويد: اى فلان ! پناهم ده و يارى ام كن عرفا و دراصطلاح از سخن گوينده جز طلب مدد و پناه چيز ديگرى فهميده نمى شود. آرى ، اگر بهدليل هراس از گناهان ، برگشت و توبه و يارى خواستن منظور باشد، در اين صورت در هر دو مورد مى توان معناى شفاعت از آن استنباط كرد، با اينحال پناه جستن و كمك طلبيدن از معنا و مفهوم لغوى خود خارج نمى شود، بلكه منطبق بر شفاعت مى گردد و نه اين كه مفهوم و يارى به معناى شفاعتباشد. پس آن چه ايشان ذكر كرده اند به نظر مى رسد كه از باب اشتباه مفهوم به مصداق است .
درباره گفته ما كه :((عبادت و پرستش سنگ مثل عبادت خدا مى شود.))اعتراض نموده و مى گويد:((تعبير به عبادت در برابر سنگ يا كعبه يا اماماين گمان و فكر را پيش مى آورد كه آن عبادت و پرستش غير خداست ، ولى ماءذون و اجازه داده شده است در حالى كه اين اصولا عبادت نيست و ما تاكنون اطلاق عبادت را جز به خداوند، نه به كعبه و نه به امام ، در جايى پيدا نمى كنيم . نتيجه آن كه ، بزرگداشت كعبه ، يا امام ، يا پيامبر بادستور خدا جايز است ؛ هم چنان كه سجده بر زمين جايز مى باشد. بحث در اين است ؛ آيا اينعمل عبادت آنهاست و براى آنها اذن صادر شده ؟ تا چون استثنا از كل آن چه دلالت بر حرام بودن عبادت غير خدا باشد قرار گيرد؟ يا اين كه آناعمال اطاعت و عبادت خداوند است و كافى مى باشد؟ و من جواز اطلاق عبادت را جز در جايى كه ارتباط با خداوند پيدا مى كند نمى بينم . پس عبادتهمان گونه كه در تعريف آن ، على رغم اختلاف در تعبيرها، تصريح شده عبارت است از:كمال و نهايت خضوع و فروتنى در برابر كسى كه انسان آن را خدا قرار داده است . بدين ترتيب ، خضوع و فروتنى درمقابل احدى بدون اعتقاد به خداوندى او اصلا عبادت نمى باشد)).
پاسخ : حاصل سخن اين است كه بزرگداشت خانه كعبه ، امام يا پيامبر، چون سجده بر زمين جايز است .حال آيا اين بزرگداشت عبادت آنها بوده و عبادتى باشد كه اجازه داده شده باشد، پس در اين صورت مشروعيت آنحاصل شده و خود دليل است كه :((عبادت جز براى خداوند جايز نيست))تخصيص خورده پسدليل در اين جا مخصص است . يا اين كه بزرگداشت عبادت محسوب نمى شود؛ چرا كه معنا و مفهوم عبادت ،كمال خضوع همراه اعتقاد به الوهيت (خدا بودن ) است ، در اين صورت ، بزرگداشت كعبه عبادت نخواهد بود، زيرا از موضوع عبادت خارج شده واصطلاحا به آن تخصص مى گويند.
در اين جا ما در صدد بيان اين نكته نيستيم كه اين دعا؛ يعنى توسل و كمك طلبيدن و كافى شمردن عبادت است يا نه و حتى مى گوييم ، اين بااستدلال و دليل خارج شد، بلكه مى گوييم : انتقاد كننده گمان دارد اين كارها ويژه خداوند است و بس ومتوسل شدن به غير خداوند مطلقا شرك و از دايره توحيد الهى بيرون است . از اين رو به آن بزرگوار پاسخ داديم :((موضوع نهى درتوسل و كمك خواستن در مورد عبادت كسى است كه خداوند به او چنين اذن و اجازه نداده ، يا اذن از طرف غير خداوند و نظاير چنين تعبيرات در قرآنكريم صورت گرفته است .
حال اگر فرض كنيم اذنى وارد شده ، در اين صورت نه تنها موضوع نهى از بين مى رود، بلكه خضوع و فروتنى حتى سجده نيز جايز مى شود؛زيرا به امر و دستور خداوند عمل انجام شده است و چنين سجده اى خضوع در برابر غير خداوند نمى باشد همان گونه كه امام صادق صلوات اللهعليه چنين فرموده است .
اما اين كه عمل ، عبادت محسوب مى شود يا نه ، موضوع ديگرى است كه ان شاءالله درباره آن گفت وگو خواهيم كرد. اما جواب سؤال اين است كه : عبادت و پرستش به معناى خضوع و فروتنى نمى باشد، همان گونه كه استاد علامه طباطبايى قدس سره در اين باره اشارهصريح دارد و مى فرمايد: عبادت خود متعدى است ، ولى خضوع لازم است و با لام متعدى مى شود و خضوع لازم به معناى عبوديت است و نه خود عبوديت ولازم چگونه مى تواند به معناى خود عبادت باشد؟ بلكه ماءخوذ از ريشه عبد است و عبد يعنى مملوك انسان است ، يا از هر صاحبعقل و شعور كه خود را در مقام مملوكيت خدا قرار دهد و به اين دليل است كه عبادت با استكبار و خود بزرگ بينى مغايرت پيدا مى كند و اين است تفسيراستاد بزرگوار ما از مفهوم عبادت و در معنا و مفهوم آن همان گونه كه ملاحظه مى فرماييد چنين نيست كه تنها براى خدا باشد، بلكه قرار دادن خودانسان يا هر صاحب شعور و عقلى به صورت بنده ، تفاوت نمى كند براى خدا باشد يا غير خدا. پس نتيجه مى گيريم كه عبادت با شرك جمع مىشود، ولى با استكبار جمع نمى گردد و به همين معنا نيز صراحت دارد.
شايد چيزى كه موجب شده انتقاد كننده به دخول معناى الوهيت بينديشد اين باشد كه عبادت در عرف عموم مردم ، بدون قرينه و نشانه اى مطلق است وفكر انسان را به معناى تاءله (بندگى و پرستش ) همان گونه كه در گفتار خداوند(قل انما اءمرت ان اعبد الله و لا اشرك به ) (١٤٣)نمايان است مى كشاند.
خلاصه ، معناى الوهيت را (پرستيده شدن و بندگى ) از كلمه عبادت نمى توان دريافت كرد، بلكه اين كلمه در قرآن گاهى به معناى پيروى و طاعتآمده است چنان كه در آيه :(الم اعهد اليكم يا بنى آدم الا تعبدوا الشيطان ) (١٤٤)در اين جا عبادت به معناى اطاعت كردن و پيروى كردن است ؛يعنى شيطان را پيروى و اطاعت نكنيد. هم چنين به معناى تذلل ، خضوع ، فروتنى و تواضع آمده است(و قومهما لنا عابدون ) (١٤٥)اين جاعبادت به معناى اظهار كوچكى و بندگى است ؛ يعنى بردگان در برابر ما اظهار بندگى وتذلل مى كنند و از اين جاست كه اصطلاح((الطريق المعبد))گرفته شده است ؛ يعنى راهى كه در اثر كثرت عبور و مرور هموار و صاف شدهاست . حال ما نمى توانيم آن چه را ايشان به طور مطلق از معناى عبادت در نظر گرفته است تصديق و تاءييد كنيم و شايد تحقيق بهتر آن باشد كهببينيم راغب در مفردات چه گفته است .
راغب در معناى عبوديت و عبادت مى گويد: عبوديت بيان و اظهار تواضع و افتادگى و رام شدن است و معناى عبادت بالاتر از آن است ؛ زيرا عبادت ،نهايت و اوج فروتنى است و سزاوار آن نيست مگر كسى كه نيكى و فضيلت را به حدكمال رساند و آن كس خداوند متعال است و به اين دليل است كه خداوند مى فرمايد:(الا تعبدوا الا اياه ) (١٤٦)و در تفسير راغب نيز الوهيت درمفهوم عبادت اخذ نشده جز مفهوم كلى ؛ يعنى غايت خضوع كه نهايت آن بايد درمقابل كسى باشد كه داراى نهايت كمال باشد. پس پندار نقد كننده در مفهوم عبادت صحيح به نظر نمى رسد. از نظر وجدان ، شك و ترديدى نيستكه طواف به دور چيزى از مصاديق نهايت خضوع است ، پس چنان چه كعبه محل طواف كنندگان باشد، خود اين خضوع درمقابل كعبه است ، ولى چون به امر خداست ، خضوع در برابر خداست ، همچون امر مولى به دست بوسيدن بنده خدا دست ديگرى را، ترديدى نيست كهاين كار خضوع است و از اين رو مى بينيم بعضى خود را بالاتر از آن دانسته و خوددارى مى كند، ولى بالاخره چون به امر مولى است ، اطاعت از مولىمحسوب مى شود. در توسل هم اگر به اذن خدا باشد، ديگر شرك نخواهد بود. ملاك رسيدن اذن است .
نقد كننده ، در قبال جوابى كه داده ام چنين مى گويد:
(ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جاؤ وك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول ...)؛ (١٤٧)
و اگر اين مخالفان هنگامى كه به خود ستم مى كردند به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى آنها استغفار مى كرد ...
آيه جز براى جواز درخواست آمرزش پيامبر از خدا براى گناهكاران دلالت ديگرى ندارد و اين همان شفاعت است و اما بر اين كهرسول خدا خود بخشنده گناهان باشد آن چنان كه ادعا همين است دلالتى ندارد و اين معنا (طلب مغفرترسول خدا) با آيه ديگر كه مى فرمايد:(و من يغفر الذنوب الا الله ) (١٤٨)مخالفت و منافاتى ندارد و نيز با فرموده خداوند:(يا ابانااستغفر لنا ذنوبنا) (١٤٩)
نتيجه اين كه ؛ طلب دعا و آمرزش از آن بزرگواران ، چه در حال زندگى و چه پس از آن جايز است همان گونه كه از هر مؤ منى كه در درگاه خداوندتقرب و منزلتى دارد جايز مى باشد، اما درخواست اين كه خود ببخشد آيات قرآنى اين معنا را اثبات نمى كند.
در پاسخ مى گوييم : ظاهر مطلب چنين مى نمايد كه انتقاد كننده گرامى امعان نظر و دقت در آن چه ما گفتيم نكرده اند؛ زيرا نگفتيم كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خود بخشنده گناهان است و هم اكنون در صدد اثبات آن نيستيم بلكه همان گونه كه گفتيم در صدد اثباتاين هستيم كه طلب آمرزش از پيامبر، نه شرك محسوب مى شود و نه مخالف توحيد و يگانگى ذات احديت است .دليل آن هم آيه :(ومن يغفر الذنوب الا الله )است ، و نيز اين كه بخشش خواستن از پيامبر و قرار دادن او به عنوان واسطه در طلب آمرزش ازخداوند ملازم با شرك نيست . هم چنين آيه :(ولو انهم جاؤ وك ...)دليل ديگرى است . جناب ايشان طلب بخشايش از خداوند را به وسيله پيامبربراى گناهكاران شرك محسوب كرده و به فرموده خدا در قرآن كه :(و من يغفر الذنوب الا الله )استدلال كرده است و ما پاسخ آن را، چنان كه در متن گذشت داده ايم .
ما نگفتيم بين دو آيه مخالفت يا منافاتى وجود دارد، بلكه انتقاد كننده گمان كرده اند كه محدود و منحصر بودن بخشايش به خداوند سبحان لازمه اش اين است كه ، بخشايش طلبيدن از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و واسطه و وسيله قرار دادن او شرك محسوب خواهد شد و در اين باره چنينگفته اند: آيه مورد استناد در طلب بخشايش از پيامبر به معناى واقعى آن كه طلب مغفرت باشد نيست ، بلكه خداىمتعال با دستور استغفار از رسول مى خواهد او را بزرگ داشته و تعظيم كند و انگيزه چنين تعبيرى ، نماياندن مقام عظيم نبوى صلى الله عليه و آله وسلم است .
ما گفتيم محدود بودن مغفرت و بخشايش و بودن آن در دست قدرت خدا با طلب بخشايش ازرسول خدا منافاتى ندارد. اما اين كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خود آنان را ببخشايد يا نه ؟ گفتيم كه درحال حاضر ما در صدد اثبات آن نمى باشيم ، و اگر هم چنين باشد، باز با اختصاص مغفرت به خدا منافات نخواهد داشت ! زيرا موضوع كاملا شبيهآن است كه كسى مستقلا و تماما مالك چيزى باشد و هيچ مالكيتى براى ديگرى نباشد، و اين منافات ندارد كه همان ديگرى با اذن آن مالك حقيقىتصرف كند؛ زيرا برگشت تصرف او به مالك حقيقى است .
سپاس خداى را كه پروردگار عالميان است .
بار الها!
اگر اين كوشش ناچيز از اين پير غلام آستان ملائك پاسبان رضوى عليه السلام موردقبول ذات مقدست قرار گيرد؛
اگر اين ترجمه چراغى فرا راه گمشده اى گردد و در پرتو آن جست وجوگرى ، شاهراه حقيقت را بيابد و در نتيجه :
اگر لبخند سرورى بر لبان مبارك صديقه طاهره عليها السلام بنشيند؛ مترجم ذخيره اى براى دهشت سراى قبرش و دستمزدى بس گران نصيبششده است .
بار خدايا!
به فرموده رسول گرامى است :((احسنوا الظن الى الله)) (١٥٠)چشم اميد و انتظارم به راه است ، تا چهقبول افتد و چه در نظر آيد.
سپاس :
در پايان مقال بر خود بايسته مى دانم از كمك هاى بى دريغ آية الله زاده ، برادرزاده عزيز و دانشمندم حضرت آقاى حاج سيد محمد حسينى موسوىسپاس گزارى كنم كه اگر يارى شان نبود، اين كار ديرگاهى مى كشيد و شايد انجام نمى گرفت . از خداوند منان عاجزانه و ملتمسانه خواستارمكه توفيقات ايشان را در خدمت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام روز به روز بيش تر و افزون تر نمايد.
انه قريب مجيب
خلاصه نامه استاد نويسنده نامه معتقد است : دعا چون از مستحبات است ، از ديدگاهى حايز اهميت نمى باشد و حضور زائر در زيارت گاه و اداى سلام يا قرائت آيه اى ازقرآن كافى و وافى است . طالبان دعا و مناجات بايد دعاهايى را بخوانند كه اسناد صحيح داشته و از پيامبر يا ائمه اطهار عليهم السلام رسيدهباشد. مانند: دعاى كميل ، صحيفه سجاديه و زيارت امين الله كه مفاد آنها بر گرفته از قرآن و متون شان اظهار عجز و بندگى و توحيد خالص است.
در برابر اين دعاها، دعاهايى است كه سند ضعيف دارند و منقول از امام معصوم نيستند كه دشمنان از آنها براى ضربه زدن به اسلام استفاده مى كنند.
نگارنده نامه نمونه هايى از اين قبيل دعاها را از كتاب هاى قديم و جديد گرد آورده و نوشته است :
بر شيعيان واجب است تا چهره راستين اسلام را بر اساس قرآن و معرفى ائمه اطهار عليهم السلام و دور از خرافات به جهانيان بشناسانند.
نويسنده هم چنين در موضوع واسطه قرار دادن پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام بهدليل علو شاءن و مقام آن بزرگواران نزد خداوند، با استناد به آيات قرآن مى گويد:((براى اين كار در قرآن و سنت دليلى وجود ندارد، بلكهدلايلى ، بر خلاف آن هست)). از اين رو، آياتى از قرآن مطرح نموده و بر اساس برداشت خود آنها را تفسير كرده و توضيح داده است .
چكيده پاسخ نامه وصول نامه شما را كه مشحون از آيات قرآنى و شواهدى از سنت نبوى بود اعلام مى كنم و از تاءخير پاسخ پوزش مى طلبم . چون هدف روشن كردنحقيقت است ، انجام كار به عنايت الهى آسان خواهد بود.
در آغاز مى گويم : هر نوع مباحثه و تنازل ، در صورتى كه دشمن لجوج باشد، مفيد فايده نيست . مصداق اين سخن احمد امين مصرى وامثال او از نويسندگان هستند. با اينان هرگونه سخن بگوييم باز در اعتراض خود باقى خواهند بود و اگر سكوت هم پيشه كنيم باز ما را رهانخواهد كرد. پس بهتر است با تكيه بر خداى لايزال رهايشان كنيم تا با گفت وگوهاى بى ثمرشان بازى كنند. و به مآخذ و منابعى چون : كتابكافى ، توحيد و نهج البلاغه ، كه بويى از قرآن و نسيمى از نبوت دارند استناد نماييم . اگر اين مآخذ نبودند، اسلام به مستشرقان منسوب مىگرديد و از آنان بايد اخذ مى شد.
پيشواى مذهب ما (امام صادق عليه السلام ) به ما توصيه فرموده :((مايه زينت مكتب اسلام باشيم و نه موجب سرافكندگى .))با برادراناهل تسنن حسن سلوك و زندگى مسالمت آميز داشته باشيم . معناى اين سخن اين نيست كه به سخنان و آراى آنها كه اغلب ريشه در هواهاى نفسانى دارد،تمايل و اعتماد كنيم . همه كوشش ما براى نجات مستضعفان و آنانى است كه اميد خير در آنان مى رود. بنابراين ، هرگز روا نيست كه خداى ناكردهبراى جلب خشنودى آنها حق را رها كنيم .
مولاى ما اميرمؤ منان صلوات الله عليه حقيقت و مفهوم جهاد را گفت وگوى علنى و نااميد كردن آنان معرفى فرموده است و در روايتى ازرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه ، دو قبيله بنى تيم و بنى عدى اسلام را به قهقرا سوق مى دهند، پس چه قهقرايى از پيروىاينان از گذشتگانشان بدتر است ؟
آرى ، اشاعره را بنگريد كه فخر رازى ، طبق نقل فيض كاشانى مى گويد: نصارى به سه خدا (اقانيم ثلاثه ) ولى اشاعره به نُه قديم اقرار واعتقاد دارند و چه زشت برگشتى به نياكانشان است . پس اى دانشمند! از طريق حق بهدليل كمى طرفداران و خودنمايى دشمنان نبايد وحشت زده باشيم ، بلكه به امير المؤ منين عليه السلام اقتدا كنيم كه مى فرمايد:((اگر من بهتنهايى در برابر آنها (دشمنان ) قرار مى گرفتم و آنها پهنه كره زمين را پر كرده بودند، نه اهميت مى دادم و نه وحشت مى كردم ؛ زيرا به حقانيتراه خود يقين دارم)).
خلاصه مفهوم شرك شرك بر اساس قرآن كريم بر دو نوع است : شرك واقعى يا شرك عرضى ؛ و شرك طولى . شرك عرضى مانند عقيده مجوسان آتش پرست است كهبه يزدان منشاء خيرها و اهريمن منشاء بدى ها در عرض هم و مساوى در تمام شئون الوهيتقائل هستند.
در شرك طولى ، بدون صدور اذن از جانب الهى در توجه به سوى او شريك قرار مى دهند. خداوند در قرآن (١٥١)بااستدلال هاى گوناگون با شرك نوع اول احتجاج فرموده و پاسخ داده است . در شرك طولى اعتقاد بر يكتايى آفريدگار جهان وجود دارد، ليكن دراوصاف براى ذات مقدسش شريك قائل مى شوند؛ به اين معنا واسطه هايى كه به عقيده آنها مرتبت والا نزد خداوند دارند قرار مى دهند در حالى كهبراى اين كارشان هيچ اجازه اى از جانب خداوند نداشته اند و اين كار منجر به تراشيدن بت ها و پرستش آنها گرديده است .عمل گروه دوم نيز از دو ديدگاه باطل است ؛ زيرا اولا بت هاى پرستش شده جماداتى بودند كه مشركان به دست خود مى تراشيدند و اصولا سود وزيانى نمى توانستند داشته باشند. در اين باره خداوند در قرآن (١٥٢)اين گروه را مورد توبيخ قرار داده است .
ديدگاه دوم ، كه ديدگاه اصلى و محورى است اين است كه :
براى پرستش بت ها اصولا اجازه و اذنى از طرف بارى تعالى صادر نشده بود و اگر احيانا صادر مى شد برگشت آن به عبادت خداوند بود.
پيامبران با شرك نوع دوم روبه رو بوده اند. كتب تاريخ و تفسير دلالت بر اين معنا دارد و مشركان در قرآندليل پرستش بت ها را با استدلال باطل و سست پيروى روش پدرانشان ذكر مى كنند. (١٥٣)قرآن سخن از امت حضرت ابراهيم مى گويد كه به بتها آثار الوهيت قايل هستند و زندانيان بت پرست هم بند حضرت يوسف به پرستش آبا و اجدادشاناستدلال مى كنند.
در زمان پيامبر اسلام نيز طبق شواهد قرآنى ، بت پرستان به آفريننده جهان اعتقاد داشته اند (١٥٤)، ليكن اعتقاد ناخالص و آميخته با شرك بوداز اين رو پيامبر آنان را به ترك پرستش بت ها دعوت مى فرمود. (١٥٥)
توبيخ مشركان در قرآن نه از جهت توجه به چيزى كه نه سود و زيان دارد، بلكه بهدليل نداشتن اذن و عدم صدور اجازه مى باشد. اگر فرض كنيم اجازه از جانب خدا داشتند توبيخ نمى شدند، زيرا عبادت آنان با اجازه و رخصتخداوند بود. در حقيقت مشركان خالق جهان را خداى يگانه مى دانستند و بت ها را وسيله تقرب براىنيل به منزلتى در پيش خدا مى شمردند، نه اين كه آنها را خدا بدانند و عبادتشان كنند و برايشان آثارىقايل باشند.
خلاصه ، مشركان جزيرة العرب معتقد بودند كه آفريننده جهان يكى است و آن الله بى شريك است . جز اين كه آن چه را خود تراشيده و ساختهبودند وسيله تقرب خداوند قرار مى دادند و عبادتشان مى كردند در حالى كه پروردگار چنين اجازه و اذنى صادر نفرموده بود.
امت هاى گرفتار دوگانه پرستى به وحدانيت خدا قايل بودند. ليكن دليل توبيخ آنها در محورقائل بودن به آثار خدايى در آن چه مى پرستيدند نه خود شرك و به آثار نيز هيچ گونه اذنى از طرف خداوند صادر نشده بود و اگر چنين مىشد عبادتشان شرك محسوب نمى شد؛ زيرا شرك ممنوع در قرآن اعتقاد به اين است كه بت ها يا غير آنها كه مورد پرستش قرار مى گيرند، آثارالوهيت چون خداوند يكتا دارند.
ورود اذن در قرآن آياتى در قرآن كريم آمده است كه بر اساس آنها استمداد و فرياد خواهى از پيامبران و اوصيا و نيز درخواست رفع گرفتارى در مشكلات از آنهاجايز مى باشد. براى نمونه درخواست بنى اسرائيل از حضرت موسى عليه السلام كه دلالت صريح و آشكار بر اين موضوع دارد. (١٥٦)
قرآن دليل چنين درخواستى را مقام شامخ نبوت الهى و عهد و پيمان او با خدا ذكر مى كند. نكته شايان توجه در اين جا اين است : اگر سؤال قوم بنى اسرائيل سؤ ال به جا و درستى نبود يقينا پيامبر خدا نه فقط وظيفه داشت آنها را متوجه خطاهايشان بكند و تذكر لازم را بدهد، بلكهآنان را توبيخ مى كرد و بر حذرشان مى داشت . در حالى كه مى بينيم موسى عليه السلام نه تنها ايرادى نگرفته ، بلكه به هيچ وجه سخن ازاين كه سؤ الشان شرك به خدا مى باشد به ميان نياورده است .
حضرت موسى عليه السلام پيامبرى صاحب كتاب است و براى زدودن شرك و كفر مبعوث شده بود، ولى مى بينيم به فرياد خواهى مرد اسرائيلىپاسخ مثبت مى دهد و با قدرت و نيروى جسمى كه داشتند به دفاع از او در مقابل مرد قبطى مى پردازد و او را از ميان بر مى دارد. پس تفكر در آياتمربوطه به ما مى آموزد كه توسل به غير خدا با اذن خدا شرك نيست ، بلكه ماءذون و جايز مى باشد.
درباره اين كه خداوند كفايت كارها را مى كند باز طبق آيات قرآن (١٥٧)مى بينيم كه خداوندمتعال آنان را كه دانش قرآن دارند بر ذات مقدس خود عطف فرموده و به عنوان شاهد و گواه آنها را هم كافى مى شمارد.حال اگر ما ظاهر هر آيه اى ديگر را كه مى فرمايد:((خداوند براى محاسبه كارها كافى است))و آياتى از اينقبيل كه به ظاهر دلالت بر انحصار مى نمايد، در نظر بگيريم ، لازمه اش تناقض در گفتار خدا خواهد بود كه از ساحت كلام الهى دور است .
مفاد و متون زيارت ها نيز مؤ يد سخن ماست كه پس از شكوه به درگاه الهى سخن از برگزيدگان مخلوقات الهى به ميان مى آيد كه به آنها نيزشكوه و شكايت مى كنيم و دليل آن را كرامت و فضل زيادى مى دانيم كه از جانب خدا بر آنان عطا شده است . پس اين قسمت از زيارت نيز همراه آياتقرآن هر دو به يك اصل و يك مطلب واحد اشاره دارند و آن وجود عهد و پيمان و كرامتى است كه از سوى خداوند به ذوات مقدس پيامبران و اوصياى آنانبخشيده شده است و به همين دليل ، ما به آنان متوسل مى شويم و شكايت پيش آنان مى بريم .
ورود اذن در روايات ((سجده به غير خدا جايز نيست . سجده به حضرت آدم عليه السلام سجده به خداوند است ، چون به امر او بوده است)). اين گفتار امام صادق عليهالسلام در حقيت جواز مشروعيت طواف كعبه كه خود نمازى است مى باشد و بدين ترتيب چرخيدن به دور سنگ به امر خدا شرك نخواهد بود.
امام عليه السلام داستان بانويى پرهيزكار را شرح مى دهد كه خداوند متعال شرطقبول توبه و بخشايش خود را منوط به بخشايش آن بانو مى فرمايد. در عينحال در قرآن مى خوانيم((چه كسى جز خداوند گناهان را مى آمرزد))؟ كه از اين گونه روايات فهميده مى شود بخشش كسى كه خداوند چنين اذنى بهاو داده باشد عين بخشايش الهى است . با همين دلالت و با تواتر معنوى ، چنين حكمى را درباره ذوات مقدسه ائمه معصومين عليهم السلام صادر واستنباط مى كنيم . درباره ابليس نيز مى گوييم : رانده شدن او از درگاه نه به خاطر سجده نكردن به آدم بود، بلكه بهدليل سر تافتن از امر خدا بود.
۶
معيار شرك در قرآن قسمتى از دعاى فرج كه مى گوييم :((يا محمد يا على ...))تعارضى با نص قرآن ندارد؛ زيرا آيات قرآنى صراحت دارد كه يارى طلبيدن ازكسى كه خداوند با او پيمان نبوت و يا عقد وصايت بسته دقيقا خواستن كمك از خداوند است ، نه غير او. اين چنين يارى جستن از كسانى كه رخصت ازطرف خدا صادر شده را نمى توان با عمل مشركان مقايسه كرد. ما نبايد تنها ظاهر آيات را به تنهايى در نظر بگيريم ؛ زيرا در اين صورتموضوع با توسل به اسباب كه خود خداوند از قدرت در آنها قرار داده مخالف خواهد بود؛ در نتيجه بايد تمام اسباب ظاهرى را در عالم كناربگذاريم . مثلا كشت و زرع را ترك كنيم ؛ زيرا خداوند مى فرمايد:(ءانتم تزرعونه اءم نحن الزارعون )آرى ، خداوند با افاضه فيضفاعل است و افاضه هر اثر در طول اثر خداوند است ولو به ظاهر هر كار را به كننده نسبت مى دهيم .
پس قدرتى كه خداوند به ذوات مقدسه عطا فرموده بيش از قدرت هايى است كه با اسباب ظاهرى در عالم هستى وجود دارد واعمال اين قدرت كه با اذن خود خداست منافاتى با توحيد الهى ندارد. اگر حضرت مسيح بنا به درخواست كسى مرده را زنده مى كند، يا بيمارى راشفا مى دهد قطعا شرك نيست ؛ زيرا خود مسيح عليه السلام بلافاصله مسئله رخصت و اذن از جانب خدا مطرح مى فرمايد. (١٥٨)هم چنين درخواست ازپيامبر و اوصياى ايشان از زيارت ها و دعاها در كتب شيعه اماميه ؛ كمك خواستن وتوسل به ائمه ، به طور تواتر معنوى از خود آنها نه از طريق واسطه هانقل و تاءييد شده است . به عنوان مثال ، مى توان به كتاب عروة الوثقى ، در باب نماز گشايش مهمات كارها؛ باقيات صالحات محدث قمى ، يامفتاح الفلاح و دعاهاى ماءثوره از ائمه در آنها مراجعه كرد.
استاد جمله((و اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم)).را ذكر و به تعدادى از آيات قرآن (آيه ٢٦ سوره غاشيه و آياتى نظير آن ) اشاره و آنهارا معارض جمله در زيارت جامعه مى داند. در حالى كه پاسخ عينا جواب قبلى است كه اگر اجازه و رخصتى از جانب خدا باشد منافاتى ندارد؛ زيرابرگشت اختصاص ها به سوى ذات مقدس خداست ولو حساب را ديگرى انجام دهد، از دايره انحصار الهى خارج نخواهد بود، و نيز چنين است در امروكالت فرشتگان كه جان هاى انسان ها را مى ستانند؛ يعنى آيات قرآن بعضى ، بعضى ديگر را تفسير مى كنند و فرشته هاى مرگ را نمى توانشريك در كار خدا شمرد؛ زيرا وكيل فقط مجرى امر موكل است و بس و اگر جز اين باشد، نوعى حيرانى و بى نظمى در اجراى كار احساس مى شود.اگر به عنوان مثال و فرض ، كسى به فرشته مرگ بگويد: مرا اندكى مهلت ده و جانم نستان ! آيا درخواست كننده را مى توانيم مشرك بشماريم ؟
در حالى كه در روايت آمده و پيامبر اكرم به عزرائيل فرمود:((مرا تا زمانى كه برادرمجبرئيل بيايد مهلت بده)).
استناد به آيه ٧٥ سوره نحل درباره اين كه فرشته بنده اى است كه قدرت هيچ كارى ندارد صحيح است ولى در صورتى است كه براى انجام كارموكل فرمانى نداشته باشد و الا وكيل و بنده (غلام ) دو كلمه مترادف هم نيستند. اگر اذن بارى تعالى را از مسئله حذف كنيم ، اصولا قياس در اينباره بى مورد است . دليل اين متون دعاى صباح امير مؤ منان عليه السلام و دعاى افتتاح است .
۷
معيار شرك در قرآن منظور از((سائلين))ناله و زارى كنندگانى هستند كه با خلوص نيت به درگاه الهى رو مى آورند و حاجت مى طلبند.
٢- در طبقه بندى روايات ، روايت مستفيض در درجه دوم بعد از روايت متواتر قرار مى گيرد و آن روايتى است كه از سه طريق مختلف وارد شدهباشد.
٣- اين نامه ها زمانى رد و بدل شده كه رهبر انقلاب اسلامى ايران حضرت امام خمينى رحمة الله عليه در قيد حيات بودند.
٤- در لغت((غلاة))جمع((غالى))به معناى زيان گر و كسى است كه از حد خود تجاوز كند. كلمه((غلو))در قرآن كريم آمده و از آن منع شدهاست . در زمان خود مولى على صلوات الله عليه و آله نيز تعدادى از اين گروه بوده اند كه خود امام آنها را نصيحت و راهنمايى مى فرمود و چونبعضى از آنها از عقيده خود؛ يعنى قائل شدن مقام الوهيت براى مولى دست بر نداشتند، خود حضرت مجازات سخت اسلامى را درباره آنها اجرا كرد.
٥- وسائل الشيعه ، ج ١٢، ص ٨ و ١٩٣؛ مستدرك الوسائل ، ج ٨، ص ٣١٤ و بحارالانوار، ج ٦٥، ص ١٥١.
٦- انفال (٨) آيه ١٧.
٧- انفال (٨) آيه هاى ١٥ ١٧.
٨- سجده (٣٢) آيه ١١.
٩- زمر (٣٩) آيه ٤٢،((خداوند جان ها را به هنگام مرگ مى ستاند)).
١٠- شعراء (٢٦) آيه هاى ٩٧ و ٩٨.
١١- زمر (٢٩) آيه ٣٠،((تو اى پيامبر مى ميرى و آنها نيز خواهند مرد)).
١٢- فاطر (٣٥) آيه ٢٢،((مردگان و زندگان يكسان نيستند)).
١٣- نساء (٤) آيه ٦٤.
١٤- شورى (٤٢) آيه ٤٦،((آنها جز خدا ياورانى ندارند كه يارى شان كند)).
١٥- آل عمران (٣) آيه ١٦٠،((اگر دست از يارى شما بردارد كيست كه غير از او شما را يارى كند؟)).
١٦- هود (١١) آيه ٣٠،((اى قوم ! چه كسى مرا در برابر (مجازات خدا) يارى مى دهد اگر آنها را طرد كنم ؟)).
١٧- هود (١١) آيه ٦٣،((اگر من نافرمانى كنم چه كسى مى تواند مرا در برابر وى يارى دهد)).
١٨- آل عمران (٣) آيه ١٢٦،((پيروزى نيست جز از جانب خداوند توانا و حكيم)).
١٩- كهف (١٨) آيه ٤٣،((و غير از خدا كسانى را نداشت كه او را يارى كند)).
٢٠- زمر (٣٩) آيه ٣٦،((آيا خداوند براى (نجات و حفظ) بنده اش كافى نيست ؟)).
٢١- نساء (٤) آيه ٦،((خداوند براى محاسبه كافى است)).
٢٢- زمر (٣٩) آيه ٤٥.
٢٣- غاشيه (٨٨) آيه ٢٦،((مسلما بازگشت آنها به سوى ماست ، سپس يقينا حساب آنها برماست)).
٢٤- رعد (١٣) آيه ٤٠،((واگر پاره اى از مجازات ها را كه به آنها وعده داده ايم به تو نشان دهيم (پيش از فرا رسيدن اين مجازات ها) تو رابميرانيم ، در هر حال تو فقط ماءمور ابلاغ هستى و حساب (آنها) برماست)).
٢٥- مؤ منون (٢٣) آيه ١٧،((و هر كس معبود ديگرى با خدا بخواند و مسلما هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت ، حساب او نزد پروردگار شما خواهدبود و مسلما كافران رستگار نخواهند شد)).
٢٦- شعراء (٢٦) آيه ١١٣،((حساب آنها تنها بر پروردگار من است اگر شما مى فهميديد؟)).
٢٧- انعام (٦) آيه ٥٢،((نه حساب آنها بر توست ، يا هيچ گونه دخالتى در تو، به حساب آن ها نيست)).
٢٨- نساء (٤) آيه ٦،((خداوند براى محاسبه كافى است)).
٢٩- مائده (٥) آيه ٧٧.
٣٠- نساء (٤) آيه هاى ١٧١ و ١٧٢.
٣١- اسراء (١٧) آيه ٢٥،((او نسبت به توبه كنندگان بخشنده است)).
٣٢- اين پاورقى براى بيش تر روشن شدن و فهم كامل و تقويت اشكالاتفاضل محترم نويسنده نامه است . بديهى است كه به زودى پاسخ هاى كامل به تمام اشكالات معظم له خواهد آمد.با دقت در آيات شش گانه در صفحات مزبور به اين نتيجه مى توان رسيد كه قاعده((تقديم ما حقه التاءخير يفيد الحصر))؛مقدم داشتن آن چهبايد مؤ خر باشد، براى تفهيم حصر و انحصار مى باشد. اين قاعده در آيات فوق كاملا رعايت شده است . براى نمونه : در سوره غاشيه(ان إلينا إ يابهم ثم إ ن علينا حسابهم )كلمات((الينا))و((علينا))كه خبر هستند و بايد مؤ خر مى بودند مقدم آورده شده اند و اين خوددليل قاطع بر تاءكيد و حصر است . همان طور كلمه((انما))در آيه(انما عليك البلاغ و علينا الحساب )سوره رعد، آيه ٤٠ كه از ادوات حصراست و نيز((ان))به معناى((لا))مى باشد و نفى استثناء هم از ادوات و دليل نفى است در آيه ١١٣ سوره شعراء كه مى فرمايد:(ان حسابهم الاعلى ربى ).مراد در اين آيات ، اشعار و فهماندن اين مطلب است كه همه امور در دست قدرت الهى مى باشد و هيچ گونه دخالتى در امر حساب با پيامبر نيست .و براى تدبير و سرپرستى آنها خداوند كافى است . هرگز مسيح از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او (از ايناستنكاف داشتند) و آنها كه از عبوديت و بندگى استنكاف ورزند و تكبر كنند، به زودى همه آنها را به سوى خود محشور خواهد كرد (و در رستاخيزبر مى انگيزد).
٣٣- مطففين (٨٣) آيه ١٤.
34- احمد امين در آرا و نظريات خود به ويژه در كتاب فجرالاسلام به آرا و نظريات خاورشناسان ، آن چنان تمسك جسته و تسليم آنها شده استكه گويى آنها ماءخذ و مصادرى قابل اطمينانند و هرگز نمى توان درباره نظريات آنان نقد و بررسى كرد و ضعف و سستى اصولا در آنها راهندارد و هم چنين دكتر ابراهيم حسن و مطالب او در كتاب تاريخ سياسى اسلام و شيخ محمود ابوزهره در كتاب الحديث و المحدثون و مصطفى اشكعه وامثال اينان .همه اين جماعت در مسير نادرست و پر پيچ و خم حركت كرده اند بدون اين كه به منابع و مآخذ مورد اعتماد و اطمينان رجوع كنند مآخذى كه تفكرات وپندارهاى آنان را تخطئه و باطل و نابودشان مى كند و اينك به نمونه هايى از سخنان اين خاورشناسان اشاره مى كنيم :گوبينو، خاورشناس فرانسوى# مى گويد:((اين طرز تفكر، يعنى شيعه عقيده اى سياسى است كه نمى توان آن را از عقايد ايرانى ها جدا كرد؛