معراج السعادة

معراج السعادة0%

معراج السعادة نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 67

معراج السعادة

نویسنده: ملا احمد نراقی
گروه:

صفحات: 67
مشاهدات: 8073
دانلود: 519

توضیحات:

معراج السعادة
  • زندگينامه و آثار مرحوم ملا احمد نراقى

  • باب اول: در بيان بعضى مقدمات نافعه، از بيان حالات نفس و منفعت فضايل اخلاق و مضرت رذايل آن

  • باب دوم : در سبب انحراف اخلاق از جاه پسنديده و حصول اخلاق ذميمه‏و بيان قواى نفس انسانى

  • باب سيم: در بيان محافظت اخلاق حميده از بيرون رفتن از حد اعتدال، و معالجات كليه در ازاله ذمائم اخلاق و احوال

  • باب چهارم: باب چهارم: در تفصيل انواع اخلاق و بيان شرافت فضايل و كيفيت‏اكتساب هر يك و شرح مفاسد رذايل و بيان معالجه خصوصيات هر يك از آن‏ها

  • مقام دوم: در بيان معالجه اخلاق ذميمه كه متعلق است‏به قوه عاقله

  • مطلب دوم: در بيان ساير انواع رذايلى كه از دو جنس مذكور، يعنى: جربزه و جهل بسيط،ناشى مى‏شوند و از متعلقات قوه عاقله‏اند و آن چند صفت رذيله است

  • صفت چهارم: خواطر نفسانى و وساوس شيطانى

  • تدبر در آفرينش اقليم وجود

  • آيات آفاق: مشاهده قدرت پروردگار در كره زمين

  • مقام سيم: در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق است‏به قوه غضبيه

  • فصل دوم: خوف از خدا و انواع آن

  • ياس و نااميدى از رحمت‏خدا و مذمت آن

  • ضعف نفس و معالجه آن

  • عجله و شتابزدگى و مذمت آن

  • فصل: حلم و كظم غيظ

  • صفت‏سيزدهم: عداوت و دشمنى

  • صفت چهاردهم: عجب و خود بزرگ بينى و مذمت آن

  • صفت پانزدهم: كبر و فرق آن با عجب

  • صفت‏شانزدهم: افتخار (فخر) و مذمت آن

  • مقام چهارم: در بيان آنچه متعلق است‏به قوه شهويه از رذايل صفات و كيفيت معالجه آنها، و فضايل ملكات و طريق تحصيل آنها

  • مطلب دوم: ساير صفاتى كه متعلق است‏به قوه شهويه

  • فصل: چيزهايى كه دنيا را به آنها تشبيه كرده‏اند

  • فصل: فقر و غنا و حالتهاى آنها

  • فصل: زهد و فضيلت آن

  • صفت دوم: مفاسد غنا و بى‏نيازى

  • صفت‏سوم: حرص و مفاسد آن

  • صفت چهارم: طمع و مفاسد آن

  • فصل: چگونگى مصرف مال

  • هديه

  • سخن بى‏فايده گفتن

  • مقام پنجم: صفاتى كه متعلق است‏به سه قوه عاقله، غضبيه، شهويه، يا به دو قوه ازاين سه قوه از رذايل و فضايل و آن صفات بسيار است

  • فصل: مدح و فضيلت نصيحت و خير خواهى

  • صفت‏سيم: ظلم و مفاسد آن

  • عدالت و فضيلت آن

  • صفت چهارم: ترك اعانت مسلمين و عدم اهتمام در امور ايشان

  • صفت پنجم: كوتاهى و مسامحه كردن در امر به معروف و نهى از منكر

  • صفت‏ششم: مذمت قهر كردن و دورى از برادران دينى

  • صفت هشتم: عقوق والدين و مذمت آن

  • صفت دهم: مذمت فاش كردن راز مردم و فضيلت راز دارى

  • صفت چهاردهم: مراء و جدال و مخاصمه

  • صفت هفدهم: معنى و حقيقت غيبت

  • صفت هيجدهم: دروغ گفتن

  • صفت نوزدهم: حب جاه، شهرت، و رياست

  • صفت‏بيستم: دوست داشتن مدح و ثنا، و كراهت داشتن ذم

  • صفت‏بيست و يكم: ريا

  • صفت‏بيست و دوم: نفاق و دورويى، و مذمت آن

  • صفت‏بيست و سوم: غرور و مذمت

  • صفت‏بيست و چهارم: طول امل و اسباب آن

  • صفت‏بيست و پنجم: گناهكارى و اصرار بر معاصى و عدم پشيمانى از آن

  • صفت‏بيست و ششم: فراموشى از اعمال خود، و غفلت از محاسبه آنها

  • صفت‏بيست و هفتم: مذمت كراهت و شرافت ضد آن (محبت)

  • فصل: محبت‏خدا اكمل لذتها

  • حقيقت انس به خدا

  • صفت‏بيست و هشتم : اعتراض بر اراده و تقديرات خدا

  • صفت‏بيست و نهم: حزن و اندوه بر امور دنيويه و علاج آن

  • صفت‏سى‏ام: مذمت‏بى‏اعتمادى به خدا و اعتماد به غير خدا

  • صفت‏سى و يكم: كفران نعمت و شكر آن

  • صفت‏سى و دوم: جزع و بى‏تابى

  • باب پنجم: اسرار و آداب عبادات

  • مقصد دوم: بعضى از اسرار و آداب باطنيه نماز

  • اقسام اسباب مشغولى دل

  • مقصد سوم: در بعضى از آداب باطنيه ذكر و دعا

  • مقصد چهارم: بعضى از شرايط و آداب تلاوت قرآن

  • مقصد پنجم: شمه‏اى از آداب روزه

  • مقصد ششم: بعضى از آداب حج

  • مقصد هفتم: آداب زيارت بعضى از مشاهد مشرفه

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 8073 / دانلود: 519
اندازه اندازه اندازه
معراج السعادة

معراج السعادة

نویسنده:
فارسی
زندگينامه و آثار مرحوم ملا احمد نراقى معراج السعاده

ملا احمد نراقى

بسمه تعالى
زندگينامه و آثار مرحوم ملا احمد نراقى
«ملا احمد نراقى‏» ، فرزند مرحوم «حاج ملا مهدى نراقى‏» ، در سال ١١٨٥ هجرى قمرى (١) مطابق با ١١٥٠ شمسى در نراق (٢) متولد شد.
او از فحول علماى دين، و اكابر مجتهدين شيعه مى‏باشد، كه در علم فقه، اصول،حديث، رجال، نجوم، رياضى، معقول و منقول، ادبيات و شعر تبحر داشته و علاوه بر علوم‏متداول عقلى و نقلى در بسيارى از علوم ديگر مهارتى بسزا داشته (٣) ملا احمد نراقى فردى زاهد، متقى، و در اوصاف حميده و اخلاق فاضله زبانزد خاص‏و عام بوده و در فخر و فضل او همين بس كه استاد خاتم الفقها مرحوم «شيخ مرتضى‏انصارى‏» - اعلى الله مقامه الشريف - بوده است.

صاحب «روضات الجنات‏» او را اينچنين ستوده:
«...او دريايى مواج، بحرى متلاطم، استادى ماهر، استوانه اكابر، اديبى شاعر، و فقيهى برازنده، از بزرگان دين و عظماى مجتهدين به شمار مى‏آمد.از دانش پر، و از كودكى صدفى مملو از در بود.
نراقى مجتهدى جامع بود و از اكثر علوم، بويژه اصول، فقه، رياضى و نجوم بهره كامل و كافى داشت..» . (٤)
مرحوم نراقى از علماى طراز اول قرن سيزده هجرى و سر آمد آنان بوده، و در عين‏داشتن رياست و شهرت، در توجه به احوال اشخاص ناتوان و بى‏بضاعت‏بسيار كوشا بوده‏و با شفقت و ملاطفت همواره ملجا مراجعات بوده.
تلاش بى‏وقفه او در تحصيل علم و كمالات، و اخلاق وارسته او در ارشاد و هدايت، و اهتمام او به نگهدارى از طلاب و اداره زندگى آنها نقشى بسزا در پيشرفت مذهب داشته.
آثار گرانبهاى علمى او در زمينه‏هاى گوناگون، نشانه جامعيت اوست.و ويژگى ديگراو در پديدآوردن اين اثرهاى ارزنده، پيروى و متابعت او از پدرش مى‏باشد، زيرا با تلاش‏او تصانيف پدرش به دنياى علمى معرفى شد.
پدرش مرحوم ملا مهدى نراقى در فقه كتاب «معتمد الشيعه‏» را تاليف نمود و او كتاب «مستند الشيعه‏» را.پدر كتاب «مشكلات العلوم‏» را در فنون مختلف به رشته تحريردر آورد، و پسر كتاب «خزائن‏» را در تكميل آن.پدر در علم اخلاق كتاب شريف «جامع‏السعادات‏» را بنگاشت، و پسر كتاب «معراج السعادة‏» را.او همچنين بسيارى از آثارمرحوم پدر را شرح نموده و بدين وسيله همواره نام و ياد او را در خاطره‏ها زنده نگه‏داشت، و به ادعاى بسيارى باعث‏شهرت پدر گرديد.
تاليفات مرحوم نراقى، هم در زمان خودش و هم پس از او مورد عنايت و مراجعه علمابوده، به طورى كه فقيه بزرگ شيعه مرحوم «سيد كاظم يزدى‏» صاحب «عروه‏» - رضوان الله تعالى عليه - هميشه سه كتاب مهم فقهى در نزدش عزيز و مورد مراجعه‏بوده كه يكى از آنها مستند مرحوم نراقى است (٥) مرحوم نراقى از روحى لطيف و ذوقى سرشار برخوردار بوده، و اشعار عرفانى و اخلاقى‏بسيارى سروده كه حاوى مضامين توحيدى است و در دو ديوان به نام او جمع‏آورى شده.
يكى «ديوان اشعار» و ديگرى ديوان مثنويات او كه به نام «طاقديس‏» مشهور است و بارهادر ايران چاپ شده.
كتاب طاقديس كه به سبك و روش مثنوى ملاى رومى است، شامل قصص‏و داستانهاى اخلاقى و تربيتى است كه با نظمى شيوا و دلنشين به رشته تحرير در آمده.او دراشعارش به صفايى تخلص مى‏كرده.از اشعار نغز اوست:
ساقى به ياد يار بده ساغرى ز مى از آن گنه چه باك كه باشد به ياد وى
من ژنده پوش يارم و دارم به جان او ننگ از قباى قيصر و عار از كلاه كى
تا كى دلا به مدرسه طامات طرهات بشنو حديث‏يار دو روزى ز ناى نى
واعظ مگو حديث‏بهشت و قصور و حور ماتوسن هوا و هوس كرده‏ايم پى
ما عندليب گلشن قدسيم باغ ما ايمن بود زباد خزان و هواى دى
زاهد برو چه طعنه مستى زنى كه هست مست از خيال دوست صفايى نه مست مى (٦)
يا رب ز بخت ماست كه شد ناله بى‏اثر يا هرگز آه و ناله و زارى اثر نداشت
زان بى نشان ز هر كه نشان جستم اى عجب ديدم چو من ز هيچ نشانى خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعاى سحر كنم غافل از اينكه تيره شب ما سحر نداشت
دردا كه دوش طاعت‏سى سال خويش را دادم به مى‏فروش به يك جرعه برنداشت
دنيا و آخرت همه دادم به عشق و بس شادم كه اين معامله يك جو ضرر نداشت
گر ترك عشق كرد صفايى عجب مدار بيچاره تاب محنت از اين بيشتر نداشت (٧)
اى خدا خواهم برون از هر دو عالم عالمى تا ز رنج جسم و جان آنجا برآسايم دمى
اين خمار كهنه ما را كجا باشد علاج از سبو يا خم دريغا گر ز مى بودى يمى
زخم دل را مرهمى جستم طبيبى ديد و گفت زخم شست قاتلى هست اين ندارد مرهمى
آدمى زادى كه مى‏گويند، اگر اين مردمند اى خوشا جايى كه در آنجا نباشد آدمى (٨)

نقش مرحوم حاج ملا احمد نراقى در جنگ دوم با روسيه تزارى:
مرحوم نراقى در عهد قاجاريه و در دوران پادشاهى فتحعلى شاه قاجار مى‏زيسته.
دوره قاجاريه از شگفت‏انگيزترين ادوار تاريخ ايران است.دوره‏اى است كه قدرتهاى بزرگ جهان از اقصى نقاط دنيا به علل گوناگون چشم به آن دوخته بودند.
و ايران مركزى شده بود كه تمام قدرتها دور آن دايره زده بودند (٩) .
روسها قسمتى از نواحى شمالى ايران را اشغال كرده، و به بدترين وضع با اهالى آنجارفتار مى‏كردند.
پس از شكست ايران در جنگهاى اول با روسيه (١٢٣٠ مطابق با ١٨١٥ ميلادى) و از دست دادن برخى از ولايات و نقاط سرحدى ايران و بدرفتارى روسها با سكنه آن‏نواحى، در مردم حالت انتقامجويى و آمادگى براى مقابله فراهم شد.مؤلف كتاب «تاريخ‏سياسى و ديپلماسى‏» در اين زمينه مى‏نويسد:
«اجحافات و رفتار بى رويه مامورين دولت روس كه باعث تنفر مردم در ايالات متصرفه گرديده و از همان سال ١٢٣٠ سكنه اين نواحى را تكان داد و بالاخره در سال‏١٢٤١ مبدل به يك شورش و هيجان عمومى گرديد» (١٠) .
«...ظلم و فجايع دولت روسيه علماى مسلمان را در مشاهد متبركه سخت مضطرب و نگران ساخته بود..» . (١١)
افكار مردم به حد اعلا بر ضد روسيه تهييج‏شده بود.ملت و روحانيون و اغلب زمامداران تقاضاى اعلان جنگ بر ضد دولت روسيه داشتند.در تاريخ ٥ ذيحجه ١٢٤١ (١١ ژوئيه ١٨٢٩) «آقا سيد محمد مجتهد» به همراهى يكصد تن از روحانيون وارد سلطانيه شد. دسته ديگرى از اهالى به سرپرستى «ملا احمد نراقى‏» نزد فتحعليشاه آمدند و به تظاهرات پرداختند (١٢) و نتيجه اين شد كه: در اثر حمله نيروهاى ايران به قواى روس كه از ذيحجه ١٢٤١تا آخر محرم ١٢٤٢ انجام گرفت تمام نواحى كه مطابق «معاهده گلستان‏» تسليم روسها شده بود از جانب قواى ايران اشغال گرديد.

پدر مرحوم نراقى:
پدر او «حاج ملا مهدى بن ابى ذر نراقى‏» معروف به «محقق نراقى‏» است، كه در سال‏١٢٠٩ هجرى وفات يافته و در نجف اشرف مدفون است.
او از اكابر علماى شيعه، مجتهد، حكيم، عارف، رياضى‏دان و در جامعيت و احاطه‏و تخصص در علوم نقلى و عقلى كم نظير است.
«ميرزا ابو الحسن مستوفى‏» كه معاصر مرحوم نراقى است ضمن بيان شخصيت نراقى‏از او به: فيلسوف به حق، حكيم مطلق، جامع معقول و منقول المولى الاعظم و الحبر الاعلم، استاد البشر و...تعبير كرده (١٣) عمده تحصيلات محقق نراقى در اصفهان بوده و از اساتيدى بزرگ همچون «ملا اسماعيل خواجويى‏» ، «حاج شيخ محمد هرندى‏» ، «ملا مهدى هرندى‏» و «آقاميرزا نصير اصفهانى‏» بهره جسته است و سپس از محضر اساتيد بزرگ كربلا و نجف‏چون «آقا محمد باقر بهبهانى‏» و «شيخ يوسف بحرانى‏» (صاحب حدائق) هم استفاده كرده.
و پس از مراجعت‏به ايران در كاشان مسكن گزيده و به بركت وجود شريفش، آن شهر، دار العلم و دار التحصيل و مجمع علما گرديده است. (١٤)
مرحوم ملا مهدى نراقى داراى تاليفات زيادى در زمينه فقه، اصول، فلسفه، كلام، تفسير، ادبيات، رياضى، و نجوم مى‏باشد كه در اكثر كتب تراجم و رجال به آنها اشاره شده.
آقاى «حسن نراقى‏» در مقدمه كتاب «قرة العيون‏» كه با تصحيح و تعليق و مقدمه آقاى «سيد جلال الدين آشتيانى‏» بوسيله دانشگاه فردوسى مشهد چاپ شده، فهرست تفصيلى‏آثار ايشان را با اشاره به نسخه‏هاى آنها، نگاشته‏اند.

اساتيد مرحوم نراقى
مرحوم ملا احمد نراقى تحصيلات خود را ابتدا نزد پدر بزرگوارش در كاشان شروع‏نمود، و پس از مدتى تلمذ و بهره‏جويى از محضر درس پدر، با فراست ذهن و ذكاوت‏خدادادى به مرتبتى نائل شد كه خود، حوزه درس برقرار كرد.او ابتدا دروس سطح مثل «معالم‏» و «مطول‏» را تدريس مى‏نموده و طلاب علوم دينى را جمع و با ايشان به مذاكره‏و مباحثه مى‏پرداخته كه اين طريق تاثيرى بسزا در پيشرفت علمى او داشته.تا اينكه‏همراه پدر، سفرى به عتبات عاليات رفته و با پدر خود به درس «آقا محمد باقر وحيدبهبهانى‏» حاضر شده و مدتى بهره جسته (١٥) .
در سال ١٢١٢ بار ديگر به عراق رفته و در شهر مقدس نجف مدتى نزد «سيدبحر العلوم‏» و سپس در محضر «شيخ جعفر نجفى كاشف الغطا» و در كربلا نزد «ميرزا محمد مهدى موسوى شهرستانى‏» و «آقا سيد على طباطبايى‏» (صاحب رياض) تلمذنموده و يكى از اجله علما و مشاهير فقها گرديده و به نراق مراجعت نموده است.
و پس از فوت پدرش در سال ١٢٠٩ هجرى مرجعيت عامه به او منتقل شده و موردتوجه عموم قرار گرفته و رئيس على الاطلاق گرديده است. (١٦)

مشايخ روايتى او
مرحوم نراقى از جماعتى از علماء و بزرگان - رضوان الله تعالى عليهم - روايت‏مى‏نمايد از جمله:
١- والد ماجدش مرحوم ملا مهدى بن ابى ذر نراقى‏٢- علامه سيد مهدى بحر العلوم.
٣- ميرزا محمد مهدى موسوى شهرستانى
٤- شيخ جعفر نجفى كاشف الغطا.
٥- سيد على طباطبايى (صاحب رياض) .
او به واسطه پدرش از «شيخ يوسف بحرانى‏» ، از «ملا رفيع گيلانى‏» ، از «ملا محمد باقرمجلسى‏» روايت مى‏نمايد. (١٧)

شاگردان او
عده‏اى از مفاخر و بزرگان از حوزه درس مرحوم ملا احمد نراقى استفاده كرده‏انداز جمله:
١- خاتم الفقها مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى.
٢- مرحوم آقا محمد باقر هزار جريبى.
٣- مرحوم ملا محمد على آرانى كاشانى.
٤- حاج سيد محمد شفيع جاپلقى.
و بسيارى از اجلاى وقت از تلامذه او بوده و از وى اجازه روايت داشته‏اند.
صورت اجازات مؤلف از بيست مورد متجاوز است كه عينا به خط مولف يا صاحبان اجازات نزد فاضل معاصر جناب آقاى «حسن نراقى‏» كه يكى از احفاد مرحوم نراقى‏است‏باقى است. (١٨)

تاليفات مرحوم نراقى
آثار بسيارى از مرحوم ملا احمد نراقى به يادگار مانده كه قسمت عمده آنها بارهاچاپ و مورد استفاده همگان قرار گرفته.
تصنيفات و تاليفات مرحوم نراقى در مصادر مختلف تا قريب ٢٣ عنوان معرفى شده‏و بر اساس دستخط مرحوم نراقى كه به وسيله آقاى حسن نراقى در مقدمه كتاب طاقديس‏چاپ انتشارات اميركبير گراور شده تاليفات آن مرحوم تا سال ١٢٢٨ هجرى قمرى يعنى‏زمان كتابت آن به ١٨ جلد مى‏رسد.
اما با توجه به آنچه مرحوم «شيخ آقا بزرگ‏» در كتاب گرانقدر «الذريعه‏» گرد آورده‏و تعداد معدودى كه در ساير مصادر معرفى شده و در دسترس مرحوم شيخ آقا بزرگ نبوده‏تاليفات آن بزرگوار به قريب ٣٥ جلد مى‏رسد كه ذيلا اسامى آنها درج مى‏شود:
١- اجتماع الامر و النهى.
٢- اساس الاحكام فى تنقيح عمد مسائل الاصول بالاحكام (شرح شرايع الاسلام مرحوم‏محقق) .
٣- اسرار الحج (در سال ١٣٣١ چاپ شده) .
٤- حجية المظنة.
٥- الخزائن: مجموعه‏اى است علمى و ادبى، داراى مطالبى مهم در زمينه‏هاى: فقه،تفسير، حديث، تايخ، لغت، نجوم، هيئت، رياضى، عرفان، طب، و علوم غريبه: اعداد،جفر، صنعت، كيميا و همچنين حاوى اشعار و غزليات لطيف و ادبى و حكايت‏شيرين‏و خواندنى.
اين كتاب به زبان فارسى به منزله تتميم و ذيل براى «مشكلات العلوم‏» مرحوم پدرش‏تاليف شده.
٦- ديوان صفايى نراقى: همانطور كه قبلا ذكر شد مرحوم نراقى به صفايى تخلص داشته.
و اين ديوان غير از مثنويات اوست كه به نام طاقديس خواهد آمد.
٧- رسالة الاجازات.شامل: اجازه‏هاى مرحوم نراقى به شاگردانش و اجازات مشايخش
٨- رساله عمليه (فارسى در عبادات) .
٩- سيف الامة و برهان الملة: كتابى است فارسى در رد شخصى بنام «هانرى مارتين‏» (١٩) معروف به «پادرى‏» كه مسيحى بوده و شبهاتى در دين اسلام وارد كرده كه منجر به تاليف اين كتاب شد.اين كتاب دوبار در ايران چاپ شده و در اول آن فهرستى مبسوط به قلم‏فرزند مصنف ملا محمد نراقى متوفاى ١٢٩٧ نوشته شده.
١٠- شرح تجريد الاصول: متن آن از پدرش مى‏باشد.اين كتاب در ٧ جلد نگارش يافته‏و شامل همه مباحث علم اصول است.
١١- شرح حديث جسد الميت و انه لا تبلى الا طينته.
١٢- شرح رساله‏اى در حساب (كه متن آن را مرحوم پدرش نوشته است) .
١٣- شرح محصل الهيئة. (متن آن نيز از مرحوم ملا مهدى نراقى پدر مصنف است) .
١٤- طاقديس.شامل اشعار عرفانى و اخلاقى به سبك مثنوى مولوى و به زبان فارسى‏لطيف.اين كتاب هم اكنون به همت آقاى حسن نراقى به وسيله انتشارات امير كبير منتشرمى‏شود.
١٥- رساله‏اى در عبادات.ظاهرا اين كتاب غير از رساله عمليه‏اى است كه نام آن تحت‏شماره‏٩ ذكر شد.و مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى در الذريعه به طور مستقل آن را ذكر كرده است.
١٦- عوائد الايام من امهات ادلة الاحكام.مشتمل بر ٨٨ عائدة و آخرين عائدة آن‏در تراجم روات احاديث است و مرحوم شيخ انصارى بر آن حاشيه زده‏اند.
١٧- القضا و الشهادات.
١٨- مستند الشيعه فى احكام الشريعة: كتاب فقهى و استدلالى مرحوم نراقى كه در شهركاشان ده سال قبل از وفاتش پايان يافته، يعنى سال ١٢٣٤ هجرى قمرى.
١٩- مشكلات العلوم: اين كتاب غير از مشكلات العلوم پدرش و غير از كتاب خزائن مى‏باشد.
٢٠- مفتاح الاحكام فى اصول الفقه.
٢١- مفتاح الاصول.
٢٢- مناهج الاحكام: در اصول فقه شامل ٢ جلد، جلد اول مباحث الفاظ و جلد دوم درادله شرعيه.
٢٣- رسالة فى منجزات المريض.
٢٤- وسيلة النجاة: شامل دو رساله: يكى بزرگ و ديگرى كوچك در دو جلد كه به‏در خواست فتحعليشاه نوشته شده.
٢٥- هداية الشيعه: رساله‏اى است در فقه.
٢٦- خلاصة المسائل: رساله‏اى است در زمينه مسائل طهارت و صلات.
٢٧- الرسائل و المسائل (٢٠) : فارسى است در جواب سؤالات، در اين كتاب از كتابهاى‏پدرش و از كتاب «كشف الغطاء» تاليف استادش مرحوم شيخ جعفر نجفى مطالبى نقل‏مى‏كند.اين كتاب در دو جلد است.جلد اول آن مسائلى است كه فتحعليشاه قاجار و غيره‏از او سؤال كرده‏اند و جلد دوم در بيان بعضى از مسائل اصولى و حل بعضى از مشكلات‏است.تاريخ كتابت آن ١٢٣٠ مى‏باشد.
٢٨- معراج السعادة (كتاب حاضر) .
٢٩- حاشيه اكر ثاودوسيوس، (٢١) به نقل مؤلف «تاريخ كاشان‏» (و بر اساس دستخط خودمرحوم نراقى كه در مقدمه كتاب طاقديس گردآورى شده) .
٣٠- جامع المواعظ. (به نقل مؤلف «تاريخ كاشان‏» و مؤلف «مكارم الاثار» ، ج ٤،ص ١٢٣٦) .
٣١- مناسك حج، (بر اساس دست نويس مرحوم نراقى در مقدمه طاقديس) .
٣٢- الاطعمة و الاشربة: فارسى است (به نقل مرحوم سيد محسن امين در اعيان الشيعه،ج ١٠، ص ١٨٤) .
٣٣- تذكرة الاحباب: فارسى است در فقه (به نقل مؤلف تاريخ كاشان) .
٣٤- كتابى در تفسير. (به نقل مرحوم سيد محسن امين در اعيان الشيعه، ج ١٠، ص ١٨٤) .
٣٥- عين الاصول: اولين كتابى است كه مرحوم نراقى تاليف نموده.
لازم به توضيح است كه: مرحوم شيخ آقا بزرگ بعضى از اجازات فاضل نراقى رادر الذريعه به عنوان كتابى مستقل ذكر كرده كه از ذكر آنها خوددارى شد، تنها رساله‏اجازات ايشان كه شامل بيست اجازه است در اين مجموعه ذكر گرديد.

فرزندان مرحوم نراقى
از مرحوم ملا احمد نراقى دو فرزند پسر بجاى ماند يكى «حاج ملا محمد» ملقب به «عبد الصاحب‏» و معروف به «حجة الاسلام‏» كه صاحب تاليفاتى بوده و بعضى از آنها چاپ شده.وفات او بسال ١٢٩٧ هجرى قمرى در كاشان در حدود هشتاد سالگى واقع شده (٢٢) و ديگرى به نام «نصير الدين‏» كه داراى تاليفاتى از جمله شرحى بر كتاب كافى مرحوم كلينى است (٢٣) .

وفات مرحوم نراقى
مرحوم نراقى در اثر وباى عمومى، كه كاشان و اطراف آن را فرا گرفته بود، در اول شب يكشنبه بيست و سوم ربيع الثانى سال ١٢٤٥ هجرى قمرى در نراق چشم از جهان فروبست. (٢٤)
جنازه‏اش پيش از دفن به نجف اشرف منتقل و در سمت پشت‏سر مبارك مولى الموحدين حضرت على بن ابى طالب - صلوات الله و سلامه عليه - در جانب صحن مطهر مرتضوى در كنار قبر پدرش دفن گرديد.
صاحب «روضات الجنات‏» از قول بعضى از شاگردان مرحوم نراقى داستانى را نقل‏مى‏كند كه نمودار علو مقام و درجات مرحوم نراقى است.
او مى‏نويسد: در هنگام انتقال جنازه مرحوم نراقى به نجف اشرف در يكى از منازل بين راه به خاطر گرمى شديد هوا مى‏ترسيديم جنازه متعفن شود، جنازه بر زمين و قراء در اطرافش مشغول به تلاوت قرآن كريم بودند كه من براى اطلاع از اين موضوع به نزديك جنازه رفتم و در صدد تحقيق بر آمدم اما جز رائحه‏اى طيب كه گوئيا بوى مشك ناب بود چيزى استشمام نكردم.و اين وضع ادامه داشت تا دم قبر كه اصلا تغييرى در بدن شريفش حاصل نشد. (٢٥)
مرحوم «مدرس تبريزى‏» صاحب «ريحانة الادب‏» پس از نقل اين داستان از صاحب‏روضات، داستانى را كه خود شخصا از قول فرد موثقى از استادش كه مقدارى از شرح‏لمعه را پيش او خوانده بود شنيده نقل مى‏كند، بدين مضمون كه: استادم آقاى سيد احمدخسروشاهى نقل كرده، وقتى جنازه پدرش آقاى حاج سيد محمد خسرو شاهى را به نجف منتقل كردند خودش به پاس احترام پدر وارد قبر شده كه جنازه را بگذارد، دو جنازه «حاج‏ملا مهدى‏» و «حاج ملا احمد نراقى‏» پدر و پسر را صحيحا و سالما ديده، به طورى كه هيچ آسيبى متوجه آنها نشده.
اين داستان در اواخر قرن سيزده و اوائل قرن چهارده واقع شده.و با اين فاصله زمانى كه‏از زمان مرگ پدر و پسر گذشته ملاحظه مى‏شود كه اين امرى عجيب و خارق عادت و تنهادر اثر خدمات خالصانه دينى حاصل مى‏شود و بس. (٢٦)
فاعتبروا يا اولى الابصار

كتاب معراج السعادة
كتاب معراج السعاده در بين كتب اخلاقى، نامى آشنا و اثرى بسيار گرانقدر است كه ازديرباز هم در حوزه‏هاى علميه و هم در محافل ادبى بين دانشدوستان، مورد استقبال‏و توجه بوده و همواره خاص و عام آن را مورد مطالعه قرار داده و از مطالب ارزنده آن بهره‏برده‏اند.تا جايى كه پاره‏اى از مطالب آن به عنوان متن درسى در كتابهاى درسى گنجانده شده.
اصولا عنايت‏به مسائل اخلاقى و پيروى از الگوهاى صحيح اخلاقى يكى ازويژگيهاى جامعه اسلامى است.و با تكيه بر اين امر مهم مى‏توان بار سنگين مسؤوليتهاى‏اجتماعى را به ثمر رساند.
داشتن متونى قوى و سالم و بدور از تحريف و در عين حال شيوا و جذاب مى‏توانددر تحقق اين هدف مؤثر باشد.
الحق كه به اعتراف همگان كتاب معراج السعاده از نظر محتوا و سبك و شيوايى بيان‏مطالب و تنوع موضوعات مطرح شده در زمينه مسائل تربيتى و اخلاقى، اثرى است در خور توجه، و با اينكه قريب ٢٠٠ سال (٢٧) از تاريخ تاليف آن مى‏گذرد هنوز تازگى خود را حفظكرده و عطش جامعه در مورد آن فروكش نكرده.شاهد اين مدعا چاپهاى مكرر و متنوعى‏است كه از كتاب مزبور وجود دارد.و به ادعاى بعضى در بين آثار فارسى و حتى عربى‏اثرى مثل آن نوشته نشده (٢٨) .
به طورى كه مرحوم نراقى در مقدمه كتاب اشاره كرده‏اند، كتاب «معراج السعادة‏» راكه در واقع ترجمه «جامع السعادات‏» مرحوم پدرش مى‏باشد به درخواست فتحلعيشاه‏قاجار به رشته تحرير در آورده.البته با اصلاحات و اضافاتى به خاطر استفاده عموم.بااينكه اين كتاب بارها چاپ شده اما متاسفانه چاپى منقح و تحقيق شده كه در خور اين اثرارزنده باشد از آن در دسترس نبود كه خوشبختانه اين كار به همت «انتشارات هجرت‏» تحقق پيدا كرد.

در مورد چاپ كتابى كه پيش رو داريد اين كارها انجام شده
ابتدا يكى از نسخ خطى معراج السعاده كه تاريخ كتابت آن ١٢٣٩ هجرى قمرى‏و مربوط به زمان حيات مؤلف مى‏باشد شناسايى و استنساخ شد (٢٩) .
اين نسخه با نسخه مطبوع كتاب كه به همت عالم ربانى و دانشمند فرزانه مرحوم «آية الله شعرانى‏» تصحيح شده مقابله گرديده، و سپس كارهايى ذيل بر روى آن انجام شده:
١- ويرايش
٢- استخراج مصادر آيات و روايات، اعم از آنهايى كه مصنف به آنها اشاره نموده و يااشاره نشده و ليكن نقل به مضمون گرديده.
در اينجا ذكر اين نكته لازم است كه: در برخى از موارد كه اصل سند در مصادر موجود پيدا نشده خود كتاب جامع السعادات به عنوان مصدر، نقل و معرفى شده.
٣- ترجمه پاره‏اى لغات مشكل كه فهم آن براى همه آسان نيست.
٤- توضيحى بسيار مختصر راجع به بعضى از اصطلاحات فلسفى، كلامى، فقهى و..
٥- معرفى اجمالى اشخاصى كه گاهى در كتاب از آنها نام برده شده.
٦- ترجمه بعضى از عبارات عربى و آيات و احاديث و اشعار عربى كه براى افرادمبتدى سودمند خواهد بود.
٧- براى مطالبى كه نياز به شرح و بسط و توضيح بيشتر براى اقناع و استفاده خواننده‏داشته مصادرى معرفى شده.
از آنجايى كه كتاب معراج السعادة در زمينه مسائل تبليغى، كتابى جامع و ارزنده است،و حتى طلاب عزيز در سفرهاى تبليغى خود مى‏توانند به عنوان مصدرى كه مطالب متنوع‏و گوناگون علمى، اخلاقى و تربيتى را به همراه دارد با خود داشته باشند تا از جمع و حمل‏كتابهاى متنوع بى‏نياز باشند، ابتدا به نظر رسيد، در بيان نام مصادر روايات، تنها به نام‏كتاب و شماره روايت‏يا ذكر آدرس اكتفا نشود، بلكه به طور كامل عين روايت نقل شودتا افاده و استفاده كامل‏تر گردد.اما پس از پايان كار به خاطر حجم زياد كتاب از اين كارصرفنظر شد.و اين اقدام را به چاپ بعدى كتاب كه اميدواريم بزودى در انجام آن موفق‏شويم موكول كرديم.بدون شك كتاب با آن محتوا به خاطر حجم زياد در دو جلد چاپ‏و عرضه خواهد شد.
در چاپ ٢ جلدى معراج السعاده، گذشته از بيان اصل روايات، فهرستهاى متنوع علمى‏و مصادر تحقيق و مراجعه گنجانده خواهد شد.
در پايان لازم مى‏دانيم از همه عزيزانى كه در فراهم شدن اين اثر ارزنده ما را يارى‏دادند، بخصوص برادران عزيز و گرامى مؤسسه تحقيقاتى حضرت ولى عصر - ارواحنافداه - كه در مراحل مختلف انجام كار از استخراج مصادر، تصحيح، مقابله و ويرايش ازهيچ كوششى دريغ نكردند، تشكر كنيم.
قم - حوزه علميه ، محمد نقدى
جمادى الثانى ١٤١٣ برابر با آذر ١٣٧١

مصادر مقدمه
١- مجمع الفصحاء، ج ٢ ص ٣٣٠، ٣٣١، ٣٣٢.
٢- قصص العلماء، ص ١٠٣
٣- مستدرك الوسائل، ج ٣ ص ٣٨٤
٤- مرآة قاسان يا تاريخ كاشان ص ٢٠٢
٥- فوائد الرضويه، ص ٤١
٦- هدية الاحباب، ص ١٨٠ و ١٨١
٧- اعيان الشيعه، ج ١٠ ص ١٨٣
٨- الكرام البررة، ج ١ ص ١١٦
٩- معجم المؤلفين، ج ٢ ص ١٦٢
١٠- مصفى المقال، ص ٧٢
١١- ريحانة الادب، جلد ٦ ص ١٦٠، ١٦١،١٦٢، ١٦٣، ١٦٤
١٢- اعلام زركلى، ج ١ ص ٢٦٠
١٣- مكارم الآثار، ج ٤ ص ١٢٣٥، ١٢٤١
١٤- هدية العارفين، ج ١ ص ١٨٥، ١٨٦
١٥- ايضاح المكنون، ج ١ ص ٣٣١ و ج ٢ ص‏٢٠، ١٣٠، ٤٧٨، ٥٢٣، ٥٦٣
١٦- معجم مولفى الشيعه، ص ٤١٥، ٤١٦
١٧- روضات الجنات، ج ١ ص ٩٦، ٩٧ ج ٥ ص‏٢٠٠، ٢٠١، ٢٠٢
١٨- نجوم السماء فى تراجم العلماء، ج ١ ص‏٣٤٣، ٣٤٤
١٩- لباب الالقاب، ٩٤، ٩٥، ٩٦
٢٠- رياض العارفين، ص ٢٦٦
٢١- نخبة المقال، ص ٢٣٣
٢٢- تاريخ ادبيات ايران (تاليف دكتر رضازاده‏شفق)، ص ٢٠١
٢٣- زندگانى و شخصيت‏شيخ انصارى، ص ١٦٢
٢٤- مقدمه جامع السعادات، چاپ نجف
٢٥- مقدمه خزائن به كوشش على اكبر غفارى
٢٦- مقدمه كتاب طاقديس به اهتمام حسن نراقى
٢٧- تاريخ ادبيات ايران تاليف ادوارد براون،ترجمه رشيد ياسمى، ص ٢٨٦
٢٨- مقدمه كتاب قرة العيون محقق نراقى ازانتشارات دانشگاه فردوسى (از تاليفات پدرمرحوم نراقى)
٢٩- تاريخ اجتماعى كاشان، ص ١٦١، ٢٤٥،٢٤٨، ٢٨٣ و ٢٨٩
٣٠- لغت نامه دهخدا، ج ٢٠ ص ٤١٩
٣١- طرائف المقال، ج ١، ص ٥٧
٣٢- پاورقيها و اضافات ترجمه روضات الجنات‏به قلم آقاى حاج شيخ محمد باقر ساعدى،جلد ١، ص ١٤٤
٣٣- اسناد المصفى، ص ٧
٣٤- فهرست كتابخانه آستان قدس رضوى، ج ٤،ص ٣٢٠
٣٥- تاريخ سياسى و ديپلماسى ايران، انتشارات‏دانشگاه، ج ١ و ٢ ص ٢٠٠، ٢٠٦، ٢١١ و مقدمه‏جلد ٢
٣٦- سير فرهنگ در ايران و مغرب زمين،ص ٥٦٧، ٥٦٨، ٥٦٩، ٥٧٠، ٥٧١، ٥٧٢
٣٧- الذريعة (٣٠) ج ١ ص ٢٦٧ ج ٢ ص ٤، ٤٣ ج‏٤ ص ٣٦٤ ج ٦ ص ١٥١، ٣٧٦ ج ٧ ص ١٥٢ ج‏٩ ص ٦١٢ ج ١١ ص ١٢، ١٣، ٢١٢ ج ١٢ ص‏٢٨٦ ج ١٣ ص ١٧٢، ١٩٥، ٢٨٦ج ١٤ ص ٥٥، ١٣٤، ٢٠٨، ٣٥٤ ج ١٧ ص ١٤٠ج ٢١ ص ١٤، ١٥، ٦٦، ٢٢٩، ٣١٥، ٣١٧ج ٢٢ ص ٣٤٠، ٣٤١ ج ٢٣ ص ١٦ ج ٢٥ ص‏١٧٧ ج ٢٦ ص ٢٩٠، ٣١٥
٣٨- نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت،ص، ١٤٤، ١٤٥، ١٤٦، ١٤٧ و ١٤٨ بسم الله الرحمن الرحيم
معراج سعادت جاودانى، و مفتاح ابواب فيوضات دو جهانى، ستايش و سپاس‏خداوندى است‏يكتا - جل شانه - و نيايش افزون از قياس، يگانه‏اى است‏بى‏همتا،بهر برهانه، (٣١) كه از لمعات اشراقات فيض كاملش مصابيح قلوب اهل علم و عرفان‏در مشكوة مهج روشن، و از لوامع تجليات لطف شاملش، سراج المنير علوم بر زواياى‏ضماير اولى البصائر پرتو افكن، اجرام علوى از علو شوق جمالش جملگى احرام بندگى‏بسته، گرد حرم كعبه جلالش به حركات شوقى سرگشته طوف، و اجزاى عالم سفلى ازعلو مرتبه ادراك كنه ذات لايزالش همگى در مقام بى‏خبرى ثابت و حيران، از صفيرعنايتش هماى نفس نفيس لاهوتى گرفتار قيد تعلقات ناسوتى، به جناحين علم و عمل‏در فضاى روح افزاى عوالم حقايق، پرواز نموده خود را به اوج سعادت مى‏رساند.
و از فيض هدايتش به تعليم معلم عقل، و تاديب مؤدب شرع، معشر بشر، و فرقه ناس‏خود را از ادناس و ارجاس عالم طبيعت مصفا نموده به سير سر منزل حقيقت مى‏كشاند.
خرد بخردان را در ساحت قدس تجردش مجال تردد محال، و بال هماى وهم و خيال‏را طيران در فضاى بى‏انقضاى بقايش و بال، «فسبحانه ما اعظم شانه و اجل احسانه‏» .
و افضل صلوات، و اكمل تحيات به جناب مقدس پيغمبرى سزاوار است كه: دوحه‏لواى حمد به اسم ساميش مرشح، و توقيع و قيع هدايت و تكميل، به نام ناميش موشح،غاليه ساى نكهت مكارم اخلاقش كريمه «و انك لعلى خلق عظيم‏» ، و عنوان صحيفه‏اشفاق بيضاء اشراقش (هو) «بالمؤمنين روف رحيم‏» ، محمود به محامد اخلاق و شيم،و ممدوح به محاسن الطاف و كرم، معلم معالم فروع و اصول، صاحب فرمان: «و ما محمدالا رسول‏» .
محمد شافع امت، قسيم دوزخ و جنت‏حبيب حضرت عزت، شه دين خسرو دنياجهان را ناصر و ياور، جهانبان را پيام‏آوركزين پيك جهان داور، رسول خالق يكتاپس از سپاس ايزد داور، و پس از درود جناب پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - ،واسطه منقبت در خور سرورى است كه رفعت كاخ كرامتش از آن بالاتر كه: كمندرساى مدارك اوهام بشر به شرف آن تواند رسيد، و عظم رتبه ولايش از آن والاتر كه:
طوطى شكسته بال مقال، در اداى شمه‏اى از شيم ولايش از قفس نفس، نفس تواند كشيد، صيت مكارم اخلاقش عرصه آفاق را چنان گرفته كه منكر حسود را از سستى‏نطاق، طاقت ناطقه از عرض حال لال گشته، و آوازه فضائل ملكاتش در بسيط زمين‏چنان انتشار يافته كه عدوى عنود را از كثرت خجلت جبين، غرق عرق انفعال مانده، وسفينة النجاتى كه به ناخدائى همت‏بلندش كشتى به چهار موجه افتاده خلافت از درياى‏فتنه زاى خلاف انديشى مخالفان، سالما به كنار آمده، عين الحياتى كه تشنه كامان‏رحيق شوق را در ظلمات ضلالت، خضر هدايت‏بدان راه نموده، جامع سعادات سنيه،و حاوى كمالات عليه.
شير خدا شاه ولايت على مظهر اسرار خفى و جلى
درود نا معدود و تحيات غير محدود بر تتمه ائمه دين و اولاد طاهرين او، كه همگى‏كيمياى سعادت‏اند و كليد گنج فيض سرمد، لمعات خورشيد امامت‏اند و مصباح‏مشكوة كرامت، درر غرر خلافت‏اند و دره غره شرافت، مطالع لوامع قدس‏اند و زينت‏المجالس مجامع انس، سراج المنير نهج المسترشدين‏اند و مفتاح الفلاح ابواب الجنان‏حق اليقين، فصلوات الله عليهم اجمعين الى يوم الدين.
اما بعد: چنين گويد گرفتار دام آمال و امانى، و طالب سعادت جاودانى، احمد بن‏محمد مهدى بن ابى ذر - لقنهم الله حجتهم يوم العرض الاكبر - كه: بر راى ارباب الباب واضح است كه: خالق عالم، و موجد بنى آدم - جلت عظمته - به مقتضاى حكمت كامله‏و قدرت شامله، قامت قابليت نوع انسان را در مقام، «و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا» به تشريف، «و لقد كرمنا بنى آدم‏» (٣٢)
سرافراز، و اين صدف پاك را به وديعت نهادن‏گوهر ادراك و نفس ناطقه، شرف امتياز ارزانى داشت.سلطان و الا شان عقل‏را در مملكت‏بدن بر سرير مخروطى دل متمكن ساخت، و معاشر مشاعر و حواس‏را سر بر خط فرمان وى نهاد، تا اينكه طاغيان قواى سركش طبيعى را تحت اطاعت و انقياد آورده، به كسب اخلاق حميده و صفات پسنديده طنطنه كوس كرامت‏به گوش‏سكان صوامع جبروت رسانده، در مضمار سعادت، گوى سبقت از ملائكه ملكوت‏ربايد.
نه فلك راست مسلم، نه ملك را حاصل‏آنچه در سر سويداى بنى آدم از اوست‏و به حكم محكم عقل، و نص مستفيض نقل، بر هريك از افراد سالكين منهج‏سداد،و طالبين طريق رشاد لازم است كه: اولا از آئينه گيتى نماى دل، زنگ رذائل، زايل، وبعد از آن، ادهم همت‏به صورت تحلل به حلل فضائل مايل سازد، چه بدون تخليه،تحليه ميسر نشود، و انعكاس نقش حبيب، صورت نبندد.
شستشويى كن و آنگه به خرابات خرام‏تا نگردد زتو اين دير خراب آلوده‏و خود ظاهر و روشن و ثابت و مبين است كه: دفع صفات ناپسند، و كسب ملكات‏ارجمند، موقوف بر شناختن آنها، و اصول و اسباب هر يك، و كيفيت و معالجات مقرره‏است.و متكفل بيان تفاصيل اين مطالب، علمى است كه: تعبير از آن به «علم اخلاق‏» ، و «حكمت‏خلقيه‏» مى‏نمايند.
و بهترين نسخ كتب از حيثيت: نظم و ترتيب و حسن تركيب و تعبير لايق، تحقيق‏رائق، و اشتمال بر آيات و اخبار وارده در شريعت، و احتواى بر مقالات ارباب عرفان واساطين حكمت، كه در اين فن شريف، تاليف و تصنيف شده كتاب موسوم به «جامع السعادات‏» است، كه از تاليفات عالم عامل، و عارف و اصل، و حكيم كامل،و فقيه فاضل، والد ماجد بزرگوار (٣٣) اين ذره بى‏مقدار - قدس سره - است.
و از آنجا كه همگى همت‏سپهر رفعت اعليحضرت، پادشاه جم جاه، ملايك سپاه،گردون بارگاه، خديو زمان، قبله سلاطين جهان، سرور خواقين دوران، بانى مبانى دين‏مبين، و مروج شريعت‏سيد المرسلين، طغراى زيباى منشور خلافت، رونق جمال كمال مملكت، آفتاب تابان فلك سلطنت، خورشيد درخشان سپهر جلالت، ماحى مآثر ظلم‏و عدوان، مظهر،
«ان الله يامر بالعدل والاحسان‏»
خسروى كه انجم، با آنكه همگى‏چشم شده، صاحبقرانى چون او در هيچ قرنى نديده، و سپهر پير، با آنكه همه تن، گوش‏گشته، طنين طنطنه كشور گشائى چنين، نشنيده.
دارنده تخت پادشاهى داراى سپيدى و سياهى
شاهنشه آفتاب سايه كيخسرو كيقباد پايه
قيصر به درش جنيبه دارى فغفور، گداى گشت‏بارى
شاهنشاهى كه سلاطين روم و فرنگ را آستان عرش اشتباهش پناه، و پادشاهان هندو خطا را در درگاه جهان پناهش روى اميدوارى بر خاك راه.
كمين مولاى او صاحبكلاهان به خاك پاى او سوگند شاهان
عدالت گسترى كه در چمن عدالتش «صعوه‏» و «باز» هم پرواز، و در مرتع عنايتش‏گرگ با گوسفند، دمساز، از بيم سياستش بره گريخته را، گرگ، كشان كشان به سوى شبان‏آورد.و «نسر» قوى پنجه، گنجشك گم كرده آشيان را به آشيان رساند.مرحمت پرورى‏كه به دوران مرحمتش، فرياد، بجز از مرغان چمن برنيايد، و بيدادگرى كس بجز غمزه‏معشوق نيابد، فتنه در گوشه چشم خوبان به خواب، و آشوب در شكن زلف بتان قرارگرفته، باصيت‏سخاوتش دعوى جود «معن‏» و حاتم، لفظى از معنى بيگانه، و با آوازه‏شجاعتش قصه مردى زال و رستم افسانه، تيغش قاطعى است‏به درجه طالع اعدا رسيده،و آفتابى است كه چون به سمت الراس دشمن برسد، هنگام زوال خود را ديده، آئينه‏روشنى است كه عروس حسناء، ملك چهره خود را جز در صفاى آن نتواند ديد، و پاك‏گوهرى است از خاندان «و انزلنا الحديد» ، مهيب پيكرى كه صفت‏سطوت آن «فيه باس‏شديد» ، تيرش سهم الموتى است، كه به حسب تسيير، به خانه نكبت دشمن انجاميد، وهمائى است تيز پر، كه اجل نامه اعداى دولتش بر پاى بسته، پيكى است تندرو كه به رسم‏سفارت از عالم عدم به احضار مخالفان آمده، چتر عظمتش بر سر آسمانى است كه‏خورشيد در سايه آن، آستانش ايوانى است كه «سبع سموات‏» نردبان هفت پايه آن،يكران سبك خيزش تند بادى است كه سليمان زمان بر آن سوار، آسمانى است كه‏خورشيد تابان را بر آن قرار، آب حسام خون آشامش نظارت بخش رياض شريعت‏غراى احمدى، و تاب سنان آتش فشانش فروغ ملت‏بيضاى محمدى، سپر حمايتش برناو پيراهل اسلام را جنة الامان، و جوشن حراستش زمره خاص و عام را پشتيبان، شير بيشه‏جلادت، مرد ميدان سعادت، گوهر كان خلافت، و تاجدارى يكتا، در صدف سلطنت و شهريارى، نسيم گلستان عدل و انصاف، شعله نيستان جور و اعتساف، مؤسس قوانين‏معدلت، مؤكد قواعد رافت و رحمت، داراى نيك راى، و اسكندر ملك آراى، ظل‏ظليل آله و المجاهد فى سبيل الله، صدر نشين محفل عنايات حضرت آفريدگار، السلطان‏ابن السلطان، و الخاقان ابن الخاقان، السلطان «فتحعليشاه‏» قاجار، لازالت اطناب دولته الى‏يوم القيام ممدودة، و ثغور الاسلام بسيف حراسته مسدودة.
جهانش به كام و فلك يار باد جهان آفرينش نگهدار باد
غم از گردش روزگارش مباد وزانديشه بر دل غبارش مباد
دل و كشورش جمع و معمور باد زملكش پراكندگى دور باد
كه آفتاب خاطر همايونش از بدو طلوع صبح اين دولت عظمى، بر ساحت ترويج‏شريعت غرا پرتو افكن است.و از راى سعادت مشحونش از حين ظهور نور اين سلطنت‏كبرى، معالم دين مبين و منهاج شرع متين واضح و روشن است.بر صعود كافه انام‏بر معراج سعادت مصروف، و عنان عزيمت قضا مشيتش به جانب سلوك خاص و عام‏بر محجة البيضاى طريقه عبوديت معطوف، دست تربيتش را در تقويت ملت‏بيضا، يدبيضايى است‏باهر، و انفاس عيسوى آيتش را در احياى علوم، معجزى است ظاهر،روزگار فرخنده آثارش مركافه رعايا را جامع سعادات، دوران سعادت توامانش‏مرقاطبه برايا را حاوى فنون كمالات، جهات صورى و معنوى را با هم قرين نموده،كشور سعادت جاودان را چون اقاليم جهان مسخر ساخته، و ممالك دل و جان را از لوث‏فرنگيان رذايل صفات، پاك نموده، ديار مكارم اخلاق را چون ممالك آفاق در قبضه‏تصرف درآورده، از ميامن التفات آن كشور گشاى عالم، صورت و معنى ساخته،مقاصد علم اخلاق، كه بقيه جنود جهاد اكبر را متكفل است، محل عساكر انظار طالبان‏علوم دين، و عرصه مباحث اين فن شريف، كه تسويه صفوف مجاهده نفس اماره رامشتمل است، مضمار فوارس افكار سالكان راه يقين گرديد.و مدارس مهجوره آن رارونقى تازه، و معالم متروكه آن را رواجى بى‏اندازه به هم رسيد.و چون لطف عميمش‏مقتضى تعميم اين نعمت عظمى نسبت‏به كافه انام، و خلق كريمش مستلزم نشر اين‏سعادت كبرى بين الخاص و العام بود، كتاب مذكور كه از جمله كتب مصنفه در اين فن، مقبول طبع اشرف خاقانى، و منظور نظر عنايت گستر سلطانى شده، به زبان عربى تعبير،و ارباب ايمان و اصحاب ايقان فارسى زبانان را از موايد فوايد آن بهره حاصل نبود، لهذااز مصدر عزت و اجلال، و محفل حشمت و اقبال، اشاره لازم البشاره به اين دعا گوى‏دولت مصون از زوال، صادر گرديد كه: خلاصه مطالب و جل مقاصد آن را به سياق فارسى به عبارتى واضح بيان نمايد كه عموم ناس از فرايد فوايد آن نفع توانند يافت.
بنابرين با وجود عدم بضاعت، و قلت استطاعت، و تفرق بال، و تكسر احوال، بعداز استعانت از حضرت رب الارباب و استمداد از ارواح مقدسه ائمه اطياب، شروع‏در تاليف اين كتاب شد.اميد كه مقبول طبع اشرف گرديده، و كافه انام از فوايد آن‏بهره ياب، و ثوابش به روزگار فرخنده آثار پادشاهى عايد گردد.و آن را مسمى نمود به «معراج السعاده‏» و آن مشتمل است‏بر پنج‏باب:
باب اول: مقدمات نافعه
باب دوم: قواى نفس انسانى و اخلاق ذميمه
باب سوم: محافظت اخلاق حميده از انحراف و...
باب چهارم: فضائل اخلاق حسنه و كيفيت اكتساب آنها
باب پنجم: اسرار و آداب عبادات
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. مرحوم «سيد محسن امين‏» در «اعيان الشيعه‏» (ج ١٠، ص ١٨٣) در تاريخ تولد ملا احمد نراقى بين‏سال ١١٨٥ و ١١٨٦ ترديد دارد، اما مؤلف «لباب الالقاب‏» مرحوم «ملا حبيب الله شريف كاشانى‏» تصريح مى‏كند كه دستخط مرحوم نراقى را در مورد تاريخ تولدش ديده كه سال ١١٨٥ بوده.رجوع كنيد به:
«لباب الالقاب‏» ، ص ٩٦.
٢. نراق - بفتح نون - نام يكى از قصبات قديمى است كه پيش از اين اهميتى بيش از اين داشته (لغت‏نامه‏دهخدا، ج ٢٠، ص ٤١٩) فاصله آن تا شهر كاشان ده فرسخ مى‏باشد.
٣. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٠
٤. روضات الجنات، ج، ١، ص ٩٥.
٥. به نقل از استاد گرامى آقاى «سيد عبد العزيز طباطبايى‏» از قول نوه مرحوم «سيد كاظم يزدى‏» (ره) .
دو كتاب ديگر هم عبارتند از: «جواهر الكلام‏» و «جامع الشتات‏» مرحوم «ميرزاى قمى‏»
٦. كتاب خزائن، ص ٢١٩.
٧. طاقديس، ص ٤٥٦.
٨. طاقديس، ص ٤٦٧
٩. مقدمه كتاب ديپلماسى ايران، جلد دوم.
١٠. ج ١، ص ٢٠٠.
١١. همان مدرك، ص ٢٠٦.
١٢. همان مدرك، ص ٢٠٦
١٣. مقدمه كتاب «قرة العيون‏» تاليف مرحوم «ملا مهدى نراقى‏» چاپ دانشگاه فردوسى مشهد، ص ٥٢.
١٤. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٤
١٥. صاحب «مكارم الآثار» تاريخ اين سفر را حدود ١٢٠٥ نگاشته.و اصحاب تراجم، تاريخ وفات مرحوم‏بهبهانى را بين ١٢٠٥ تا ١٢٠٨ نگاشته‏اند.اما آقاى حسن نراقى در مقدمه كتاب «قرة العيون‏» تاريخ اين سفر را١٢١٠ نوشته كه بدون شك مرحوم بهبهانى در قيد حيات نبوده.در اينكه ملا احمد، حوزه درس آقاى بهبهانى رادرك كرده، شكى نيست اما تاريخ دقيق آن را نيافتيم.
١٦. مكارم الآثار، ج ٤، ص ١٢٣٦
١٧. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٢.
١٨. مقدمه خزائن به قلم آقاى على اكبر غفارى.
١٩. «هانرى مارتين‏» كشيشى انگليسى بوده كه به «پادرى‏» خزحچت‏شهرت يافت.او در ژوئن ١٨١١ ميلادى‏مطابق با ١٢٢٦ هجرى از هند به شيراز آمد و وانمود به پذيرش اسلام كرد و خود را يوسف ناميد و در مدارس‏علوم دينى شيراز به تحصيل علوم پرداخت...ملا احمد نراقى براى نوشتن رديه به شبهات او، ده تن ازخاخامهاى كاشان را دعوت كرد و تعدادى از عبارات عهد عتيق و آثار مربوط به مذهب يهود را به فارسى‏برگرداند.نگاه كنيد به: «نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت‏» كه نام اصلى آن «دين و دولت‏در ايران‏» است نوشته «پروفسور حامد الگار» ترجمه «دكتر ابو القاسم سرى‏» ، چاپ انتشارات توس، از ص‏١٤٨ تا ١٤٤ كه مترجم شرح مفصل اين قضيه را نگاشته است.
٢٠. صاحب كتاب «مكارم الآثار» در ج ٤ ص ١٢٣٦ در عنوان هفتم از كتبى كه براى مصنف مى‏شمارد كتاب «الرسائل و المسائل‏» را نام مى‏برد و اظهار مى‏دارد كه: شامل رسائل عديده و مسائل كثيره است از جمله «اطعمة و اشربة‏» و «اجتماع امر و نهى‏» و «رساله عبادات‏» و «منجزات مريض‏» .اما ظاهرا بر اساس‏آنچه مرحوم شيخ آقا بزرگ نوشته و تاريخى كه براى كتابت آن ذكر كرده معلوم مى‏شود كه محتواى «الرسائل‏و المسائل‏» غير از آن مى‏باشد كه صاحب مكارم الآثار ادعا كرده.
٢١. «ثاؤدوسيوس‏» (سچث) ژس‏ش‏ژرحرچثاز حكماى رياضى يونانى است كه در قرن اول ميلادى مى‏زيسته‏و صاحب تاليفاتى در رياضى و هندسه است.كتاب «الاكر» از تاليفات اوست كه در سه مقاله نوشته شده و ازبهترين كتب متوسط بين كتاب «اقليدس‏» و «مجسطى‏» محسوب مى‏شده كه به عربى ترجمه گرديده
٢٢. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٤.و فوائد الرضويه، ص ٤١.
٢٣. فوائد الرضويه، ص ٤١.براى اطلاع بيشتر از خاندان نراقى و نسل‏هاى متوالى آن تا اواخر قرن گذشته‏نگاه كنيد به: «تاريخ كاشان‏» ، چاپ دوم، از ص ٢٨٦- ٢٨٠ به قلم آقاى حسن نراقى و كتاب «لباب الالقاب‏فى القاب الاطياب‏» از ص ١٠٦- ٩٢.
٢٤. ريحانة الادب ج ٦ ص ١٦٢
٢٥. روضات الجنات ج ١، ص ٩٨.
٢٦. ريحانة الادب، ج ٦ ص ١٦٣
٢٧. مرحوم شيخ آقا بزرگ در ج ٢١، ص ٢٢٩ «الذريعه‏» اظهار مى‏دارند: قديمى‏ترين نسخه معراج السعاده‏را كه من بر آن اطلاع پيدا كردم، در نجف اشرف كتابخانه حضرت امير مى‏باشد كه تاريخ كتابت آن ١٢٢٨هجرى است.اما قديمى‏ترين نسخه‏اى كه ما بر آن اطلاع يافتيم نسخه خطى كتابخانه عمومى حضرت آية الله‏العظمى گلپايگانى است كه در سال ١٢٥٩ وقف شده، و در پايان آن نسخه تاريخ اتمام تاليف ١٢٢٦ ذكر شده‏و با احتساب اين تاريخ، ١٨٧ سال از تاليف كتاب مى‏گذرد.لازم به توضيح است كه: اين نسخه هنگام شروع كارفهرست نشده و دسترسى به آن ميسور نبود.
٢٨. مكارم الآثار، ج ٤، ص ١٢٣٨.
٢٩. اين نسخه خطى متعلق به كتابخانه مسجد اعظم است
٣٠. مرحوم شيخ آقا بزرگ و محدث قمى و برخى ديگر، يكى از مصادر ترجمه مرحوم نراقى را «تكمله‏امل الامل‏» ذكر كرده‏اند. «تكمله امل الامل‏» شامل دو بخش علماى جبل عامل و علماى غير جبل عامل است‏كه بخش علماى جبل عامل آن به همت آقاى اشكورى چاپ، و بخش ديگر آن در كتابخانه شخصى مرحوم‏صدر در كاظمين است كه به رؤيت مرحوم شيخ آقا بزرگ رسيده و هنوز چاپ نشده است
٣١. نردبان سعادت جاودانى، و كليد فيوضات دو جهانى، ستايش و شكرگزارى خداوند يكتا است، كه شان و مقامش‏بسيار با جلالت و عظمتش از قياس و اندازه افزون است.خداوندى يگانه و بى‏همتا، كه برهان وجودش آشكار و روشن‏است.خداوندى كه: از تابش نور و روشنايى فيض كاملش، چراغ دلهاى اهل علم و عرفان، در قنديل دلها روشن، و ازشعاع تجليات لطف فراگيرش، مشعل نور بخش علوم، بر گوشه دلهاى صاحبان بصيرت پرتوافكن است.
اجرام آسمانى از برترى شوق جمالش، همگى احرام بندگى بسته، و در گرد كعبه جلالش با حركات مشتاقانه،سرگرم طواف، و چون درك كنه و حقيقت ذات لايزالش ممكن نيست، اجزاء و ذرات جهان همگى در مقام‏بى‏خبرى ثابت و حيران، و در حال خوف و وحشت مى‏باشند
از آهنگ عنايت او، روح بلند مقامى كه وجودش از عالم بالا سرچشمه گرفته و گرفتار قيد و بند تعلقات عالم‏خاك گشته، باد و بال علم و عمل، در فضاى روح افزاى جهانهاى حقايق، پرواز مى‏كند و خويش را به اوج سعادت‏مى‏رساند.و از فيض هدايتش، انسانها در پرتو تعليم آموزگار عقل، و پرورش مربى شرعى، خود را از آلودگيهاى عالم‏طبيعت، مصفا و پاك كرده، و به سير سر منزل حقيقت مى‏پردازند.عقل عاقلان را در ساحت قدس عظمت و تجردش،جولان و تردد محال، و پر و بال هماى وهم و خيال را پرواز در فضاى بى منتهاى بقاى وى، وزر و وبال است.پس منزه‏است‏خدايى كه چه شان عظيم و احسان جليلى دارد.
با فضيلت‏ترين درودها و كامل‏ترين تحيت‏ها شايسته آن پيغمبرى است كه: صفحه پرچم حمد به اسم با رفعتش‏مزين گرديده، و نوشته با موقعيت هدايت و تكميل بشريت‏به نام ناميش توشيح شده است.
مبلغ و نشر دهنده بوى عطر جان افزاى مكارم اخلاقش، آيه مباركه: «و انك لعلى خلق عظيم‏»
(قلم «سوره ٦٨» آيه ٤) است.و عنوان كننده صحيفه مهربانيش، گفتار خداوند است كه فرمود: (هو) «بالمؤمنين رؤوف رحيم‏»
(توبه «سوره ٩» آيه ١٢٨) .اخلاق كريمانه‏اش به حدى كامل است كه محامد اخلاق، و شيمه‏هاى نيكو، او را مى‏ستايند.و محاسن‏الطاف و كرم، به مدح او مشغول مى‏باشند.او برجسته‏ترين آموزگار عالمان فروع و اصول، و صاحب فرمان:
«و ما محمد الا رسول‏» است.
پس از سپاس ايزد داور، و بعد از درود حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - ، مدح و منقبت، شايسته آن‏سرورى است كه: بلنداى كاخ كرامت و عظمتش، بالاتر از آن است كه كمند بلند ادراكات و عقول بشر به آن برسد.وعظمت ولايتش، والاتر از آن است كه طوطى پر شكسته گفتار، در اداى مختصرى از مقامات ولايتش از قفس روح،بتواند نفس بكشد
آوازه مكارم اخلاقش، عرصه آفاق را آنچنان فرا گرفته كه: ناطقه منكر حسود، لال گرديده.و آوازه عظمت‏و فضايل ملكاتش در پهناى زمين، آنچنان انتشار يافته كه دشمن عنود، از كثرت خجالت و شرم غرق عرق شرم شده‏است.كشتى نجاتى است كه: به ناخدايى همت‏بلندش، كشتى حركت انسانها به چهار موجه افتاده، و سطح درياى‏زندگى را به سوى ساحل سلامت در نورديده.و از درياى فتنه‏زاى خلاف انديشى مخالفان به كنار آمده.عين‏الحياتى كه تشنه كامان شربت‏شوق، كه در جستجوى او در ظلمات، راه گم كرده بودند را خضر به سوى او هدايت‏نموده.جامع سعادات كامله، و صاحب كمالات عاليه، شير خدا، شاه ولايت، مظهر اسرار خفى و جلى، على بن‏ابى طالب - عليه السلام - .درود بيش از اندازه و عدد و تحيات افزون از حد، بر بقيه ائمه دين، و اولاد طاهرين او، كه‏همگى كيمياى سعادت مى‏باشند.و همه آنها كليد گنج فيض هميشگى الهى هستند.همگى اشعه خورشيد امامتند وچراغ قنديل كرامت.همه آنها گوهرهاى ارجمند خلافت، و در و لؤلؤ شرافت.مشرق اشعه قدس، و زينت مجلس‏مجامع انس، چراغهاى تابان، و راههاى طالبان رشادند.كليدهاى رستگارى و درهاى بهشت‏حق اليقين مى‏باشند.
درود خداوند تا روز قيامت‏بر همه آنها باد.
٣٢. اسراء، (سوره ١٧) آيه ٧٠
٣٣. ملا مهدى نراقى والد بزرگوار ملا احمد نراقى (مؤلف)، يكى از علماء و فقهاى بزرگ شيعه در قرن دوازدهم هجرى است.
صاحب روضات الجنات مى‏گويد: او از اركان دانشمندان متاخر، و از اعيان فضلاء متبحر بوده...و از شاگردان‏علامه مجلسى، صاحب حدائق، و وحيد بهبهانى است.و از تاليفات او است در علم اصول: «التجريد فى علم‏الاصول‏» ، و در فقه: «معتمد الشيعة في احكام الشريعة‏» و «لوامع الاحكام في فقه شريعة الاسلام‏» - كه مؤلف‏در كتاب مبسوط فقهى خود «مستند الشيعة‏» از اين دو، زياد نقل قول مى‏كند - .و در علم اخلاق كتابى دارد به نام «جامع السعادات‏» - كه كتاب حاضر (معراج السعادة) ترجمه آن است‏با تغييراتى در اكثر ابواب و فصول - .و چندكتاب ديگر.رك: روضات الجنات، ج ٧، ص ٢٠٠.و اعيان الشيعة، ج ١٠، ص ١٤٣.
۱
در بيان بعضى مقدمات نافعه باب اول: در بيان بعضى مقدمات نافعه، از بيان حالات نفس و منفعت فضايل اخلاق و مضرت رذايل آن
فصل اول: شناختن نفس مقدمه شناختن خدا
بدان كه كليد سعادت دو جهانى، شناختن نفس خويشتن است، زيرا كه شناختن آدمى‏خويش را اعانت‏بر شناختن آفريدگار خود مى‏نمايد.چنانكه حق - تعالى - مى‏فرمايد:
«سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق‏»
يعنى: «زود باشد كه‏بنمائيم به ايشان آثار قدرت كامله خود را در عالم و در نفسهاى ايشان، تا معلوم شودايشان را كه اوست پروردگار حق ثابت‏» . (١)
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - منقول است كه: «من عرف نفسه فقدعرف ربه‏» يعنى: «هر كه بشناسد نفس خود را پس به تحقيق كه بشناسد پروردگار خودرا» . (٢)
و خود اين ظاهر و روشن است كه: هر كه خود را نتواند بشناسد به شناخت ديگرى چون تواند رسيد، زيرا كه هيچ چيز به تو نزديك‏تر از تو نيست، چون خود را نشناسى ديگرى را چون شناسى؟
تو كه در علم خود زبون (٣) باشى عارف كردگار چون باشى

تاثير شناختن نفس در تهذيب اخلاق
و نيز شناختن خود، موجب شوق به تحصيل كمالات و تهذيب اخلاق و باعث‏سعى در دفع «رذائل‏» (٤) مى‏گردد، زيرا كه آدمى بعد از آنكه حقيقت‏خود را شناخت ودانست كه: حقيقت او «جوهرى‏» (٥) است از «عالم ملكوت‏» ، (٦) كه به اين عالم جسمانى‏آمده باشد، كه به اين فكر افتد كه: چنين جوهرى شريف را عبث و بى‏فايده به اين عالم‏نفرستاده‏اند، واين گوهر قيمتى را به بازيچه در صندوقچه بدن ننهاده‏اند، و بدين سبب‏در صدد تحصيل فوائد تعلق نفس به بدن بر مى‏آيد، و خود را به تدريج‏به سر منزل‏شريفى كه بايد مى‏رساند.
و گاه است كه گوئى: من خود را شناخته‏ام، و به حقيقت‏خود رسيده‏ام.زنهار زنهار،كه اين نيست مگر از بى‏خبرى و بى‏خردى.عزيز من چنين شناختن را كليد سعادت‏نشايد، و اين شناسائى ترا به جائى نرساند، كه ساير حيوانات نيز با تو در اين شناختن‏شريك‏اند، و آنها نيز خود را چنين شناسند.زيرا كه: تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر اين‏قدر كه چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر كسى خشمناك شوى در صدد انتقام‏برآئى، و چون شهوت بر تو غلبه كند مقاربت‏خواهش نمائى و امثال اينها، و همه‏حيوانات با تو در اينها برابرند.
پس هرگاه حقيقت تو همين باشد از چه راه بر «سباع‏» (٧) و «بهائم‏» (٨) ، مفاخرت‏مى‏كنى؟ و به چه سبب خود را نيز از آنها بهتر مى‏دانى؟ و اگر تو همين باشى به چه سبب‏خداوند عالم ترا بر ساير مخلوقات ترجيح داده و فرموده:
«و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا»
يعنى: «ما تفضيل داديم فرزندان آدم را بر بسيارى از مخلوقات خود» (٩) .
و حال اينكه در اين صفات و عوارض، بسيارى از حيوانات بر تو ترجيح دارند.
پس بايد كه: حقيقت‏خود را طلب كنى تا خود چه چيزى، و چه كسى، و از كجاآمده‏اى، و به كجا خواهى رفت.و به اين منزلگاه روزى چند به چه كار آمده‏اى، تو رابراى چه آفريده‏اند.و اين اعضا و جوارح را به چه سبب به تو داده‏اند، و زمام قدرت واختيار را به چه جهت در كف تو نهاده‏اند.
و بدانى كه: سعادت تو چيست، و از چيست، و هلاكت تو چيست.
و بدانى كه: اين صفات و ملكاتى كه در تو جمع شده است‏بعضى از آنها صفات‏بهايم‏اند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شياطين، و پاره‏اى صفات‏ملائكه و فرشتگان.
و بشناسى كه: كدام يك از اين صفات، شايسته و سزاوار حقيقت تو است، و باعث‏نجات و سعادت تو، تا در استحكام آن بكوشى.و كدام يك عاريت‏اند و موجب خذلان‏و شقاوت، تا در ازاله آن سعى نمائى.
و بالجمله آنچه در آغاز كار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازم‏است آن است كه: سعى در شناختن خود، و پى‏بردن به حقيقت‏خود نمايد، كه بدون آن‏به سر منزل مقصود نتوان رسيد.

فصل دوم: تركيب انسان از جسم و نفس
اگر خواهى خود را بشناسى، بدان كه: هر كسى را از دو چيز آفريده‏اند: يكى اين بدن‏ظاهر، كه آن را تن گويند، و مركب است از: گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى وغير اينها.و آن از جنس مخلوقات همين عالم محسوس است، كه عالم جسمانيات‏است.و اصل آن مركب از عناصر چهارگانه است كه «خاك، آب، باد و آتش‏» است، وآن را به همين چشم ظاهرى مى‏توان ديد.
و يكى ديگر «نفس‏» است كه آن را روح و جان و عقل و دل نيز گويند، و آن‏جوهرى است «مجرد» (١٠) از عالم ملكوت، و گوهرى ست‏بس عزيز از جنس فرشتگان و «عقول قادسيه‏» ، (١١) و درى است‏بس گرانمايه از سنخ مجردات، كه خداى - تعالى - به‏جهت مصالحى چند - كه شمه‏اى از آن مذكور خواهد شد - به قدرت كامله خود ربطى‏ميان آن و اين بدن ظاهرى قرار داده و او را مقيد به قيد علاقه اين بدن و محبوس درزندان تن نموده، تا وقتى معين و اجلى موعود، كه قطع علاقه نفس از بدن مى‏شودرجوع به عالم خود مى‏كند.
و اين نفس را به چشم ظاهر نتوان ديد بلكه ديده نمى‏شود مگر به بصيرت باطنيه.وهر گاه حديث نفس يا روح، يا جان، يا دل، يا عقل مذكور شد همين جزء اراده مى‏شود،بلكه هرگاه انسان و آدم نيز گفته شود، به غير از اين، چيز ديگر مراد نيست، زيرا - چنانكه مذكور خواهد شد - حقيقت انسان و آدمى همين است.
پس بدن، آلتى است از نفس كه بايد به آن حالت‏به امورى چند كه مامور است قيام‏نمايد.
و بدان كه: شناختن حقيقت «بدن‏» ، امرى است‏سهل و آسان، زيرا دانستى كه آن ازجنس ماديات است و شناخت‏حقايق ماديات، چندان صعوبتى ندارد.و اما «نفس‏» ، چون كه از جنس مجردات است‏به حقيقت او رسيدن و او را به كنه، شناختن در اين‏عالم ميسر نيست، - رو مجرد شو مجرد را ببين - و از اين جهت‏بود كه بعد از آنكه‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - شرح حقيقت او را خواستند حضرت بيان‏نفرمود، خطاب رسيد كه:
«و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى‏» (١٢)
يعنى: «از تو از حقيقت روح سئوال‏مى‏كنند، بگو كه «روح‏» از امور پروردگار است و از عالم امر (١٣) است‏» .
و بيش از اين رخصت نيافت كه بيان كند.
بلى هر گاه نفس انسانى خود را كامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از براى آن مى‏تواند شد كه آن را بشناسد.بلكه هر گاه در اين عالم نيز كسى نفس‏خود را كامل نموده باشد و بخواهد به سر حد كمال برساند و علاقه او از بدن كم شود،دور نيست كه تواند فى الجمله معرفت‏به نفس بهم رساند.

فصل سوم: راه شناختن نفس
بدان كه: آنچه گفتم آدمى را غير از همين بدن مادى و صورت حسى، جزوى ديگرهست مجرد، كه آن را «نفس‏» مى‏گويند، اگر چه فهميدن و دانستن آن صعوبت داردوليكن هر گاه كسى به نظر تحقيق، تامل كند اين مطلب بر او ظاهر و روشن مى‏شود،زيرا كه: هر كه ساحت دل خود را از غبار عالم طبيعت پاك كند و علايق و شهوات‏حيوانيت را اندكى از خود دور نمايد و آئينه دل را از زنگ كدورات اين عالم‏فى الجمله جلائلى دهد و گاه گاهى در دل را بر روى اغيار نابكار ببندد و با محبوب‏حقيقى خلوتى نمايد و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نيت‏خالص مشغول‏به مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهى تفكر در عجايب ملك و «ملكوت‏» (١٤) جمال و «جبروت‏» (١٦) قادر ذو الجلال كند، البته از براى او حالتى نورانى و «بهجتى‏» عقلى حاصل مى‏شود كه به سبب آن يقين مى‏كند كه‏ذات او از اين عالم جسمانى نيست، بلكه از عالم ديگر است.
و راهى ديگر كه به سبب آن بتوان دانست كه آدمى را غير از اين بدن، جزئى ديگراست كه از جنس بدن نيست، «خواب‏» است، كه در خواب، راه حواس بسته شود و بدن‏از حركت‏بازماند و چشم از ديدن، و گوش از شنيدن بسته، و تن در گوشه‏اى ساكن وبى‏حس شود و با وجود اين، در آن وقت آدمى در آفاق و اطراف عالم مشغول‏سير كردن باشد و با اصناف خلايق در گفتن و شنودن.بلكه اگر نفس را فى الجمله صفائى‏باشد در عالم ملكوت راه يابد، و از آنجا امور آينده را ببيند و بشناسد و بر مغيبات،مطلع شود، به نوعى كه هرگز در بيدارى و در وقتى كه اين بدن در نهايت هوشيارى است‏نتواند بدان رسيد.
و راه ديگر آنكه: آدمى را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنهاپى مى‏برد به حقايق اشياء و مى‏فهمد امورى چند را كه نه از اين عالم است و نه مى‏داندكه از كجا اين امور داخل قلب او شده و از كجا فهميده و دانسته.بلكه گاه است كه: دريك لحظه، فكر او از مشرق به مغرب و از «ثرى‏» تا «ثريا» (١٧) رود، با آنكه تن او در عالم‏خاك محبوس و ايستاده.
و بالجمله اين مطلب امرى است كه بر هر كه اندكى تامل نمايد، مخفى و پوشيده‏نمى‏ماند.و در كتاب الهى و اخبار ائمه معصومين در مقامات متعدده اشاره به آن شده،مثل قول خداى - تعالى - كه خطاب به سيد رسل مى‏فرمايد:
«قل الروح من امر ربى‏» (١٨)
يعنى: «بگو در جواب كسانى كه سؤال مى‏كنند از تو ازحقيقت روح انسان، كه: «روح‏» از جمله كارهاى الهى است و از عالم امر است‏» .
«الا له الخلق و الامر» (١٩)
«يعنى: عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» .
هر چه به مساحت و «كميت‏» در آيد آن را «عالم خلق‏» گويند و روح انسانى چون مجرد است آن را مقدار و كميت نباشد.
و ديگر مى‏فرمايد:
«يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية‏». (٢٠)
و ديگر مى‏فرمايد:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها». (٢١)
و از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه‏»
يعنى: «هر كه شناخت نفس خود را پس مى‏شناسد پروردگار خود را» . (٢٢)
و معلوم است كه: شناختن اين بدن جسمانى كه امرى است‏سهل و آسان، چندان‏مدخليتى در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:
«خلق الانسان ذا نفس ناطقه‏» (٢٣)
يعنى: «انسان خلق كرده شد صاحب نفسى كه به سبب آن ادراك معقولات مى‏كند» .

فصل چهارم: حقيقت و ماهيت آدمى
چون كه دانستى كه: هر كسى مركب است از نفس و بدن، پس بدان كه حقيقت‏آدمى و آنچه به سبب آن بر ساير حيوانات ترجيح دارد همان «نفس‏» است كه از جنس‏ملائكه مقدسه است.و «بدن‏» امرى است عاريت، و حكم مركب از براى نفس دارد،كه بدان مركب سوار شده و از عالم اصلى و موطن حقيقى به اين دنيا آمده، تا از براى‏خود تجارتى كند و سودى اندوزد، و خود را به انواع كمالات بيارايد، و اكتساب‏صفات حميده و اخلاق پسنديده نمايد، و باز مراجعت‏به وطن خود نمايد.يا هر بدنى‏حكم شهرى را دارد آفرينش، كه پادشاه كشور هستى كه حضرت‏آفريدگار است، هر بدنى را «اقطاع‏» (٢٥) روحى كه از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرموده‏تا از منافع و مداخل آن شهر تهيه خود را ديده، و مسافرت به عالم قدس كند و سزاوارخلوتخانه انس گردد. و در اين بدن شريك است‏با ساير حيوانات، زيرا كه هر حيوانى رانيز بدنى است محسوس و مشاهد، مركب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سينه و سايراعضاء.به اين سبب بر هيچ حيوانى فضيلتى ندارد، و آنچه باعث افضليت آدمى بر سايرحيوانات مى‏شود آن جزء ديگر است، كه «نفس ناطقه‏» باشد كه حيوانات ديگر را اين‏جزء نيست.
و بدان كه بدن، امرى است فانى و بى‏بقاء كه بعد از مردن از هم ريخته مى‏شود، واجزاى آن از يكديگر متفرق مى‏گردد و خراب مى‏شود، تا باز وقتى كه به امر پروردگار - تعالى - اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده كرده شود.
اما «نفس‏» ، امرى است‏باقى، كه اصلا و مطلقا از براى آن فنائى نيست، و بعد ازمفارقت آن از اين بدن و خرابى تن، از براى آن خرابى و فنائى نيست و نخواهد بود.واز اين روست كه خداوند - سبحانه - مى‏فرمايد:
«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون‏» (٢٦)
يعنى:
«گمان نكنى كه آن كسانى كه در راه خدا كشته شدند و جان خود را درباختند مرده‏هستند، بلكه ايشان زنده‏اند نزد پروردگارشان و روزى داده مى‏شوند» .
و ديگر مى‏فرمايد:
«ارجعى الى ربك‏». (٢٧)
يعنى: «اى نفس، رجوع و بازگشت كن به‏نزد پروردگار خود همچنانكه در اول از نزد او - سبحانه - آمدى‏» .
و نيز از اين روست كه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - در روز بدر به شهداى بدر ندا مى‏فرمود:
«هل وجدتم ما وعد ربكم حقا»
يعنى: «اى كشته شدگان در راه‏خدا! آيا آنچه را كه پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست‏يافتيد؟».
آنگاه‏بعضى از اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ايشان مرده‏اند چگونه آواز مى‏دهى ايشان‏را؟
حضرت فرمود: «انهم اسمع منكم‏».
يعنى: «ايشان از شما شنواترند و فهم و ادراك ايشان الآن از شما بيشتر است‏» . (٢٨)
و ظاهر است كه شنيدن ايشان در آن وقت نه به همان بدنى بود كه در صحراى بدرافتاده بود، بلكه به نفس مجرده باقيه بود.

فصل پنجم: سير به عالم بالا با جنبه روحانى
از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: از براى انسان دو جنبه است: يكى جنبه «روحانيت‏» ، كه مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طيبه و ملائكه مقدسه.و ديگرى‏جنبه «جسمانيت‏» كه مشابهت دارد به جهت آن با حيوانات، از بهائم و سباع.و به‏واسطه آن جزء جسمانى چند روزى در اين عالم هستى زيست مى‏نمايد و مقام مى‏كند.
سپس به واسطه جزء روحانى مسافرت به عالم اعلى مى‏كند و در آنجا هميشه مقام‏مى‏سازد و مصاحبت مى‏كند با ساكنان عالم قدس، به شرطى كه در مدت اقامت در دنيا ميل به آن عالم نموده همه روزه در ترقى باشد، تا جانب جزء روحانى بر جسمانى‏غالب شود، و كدورات عالم طبيعت را از خود بيفشاند و در او آثار روحانيت پيداگردد.
و چون چنين باشد مى‏رسد به جائى كه با وجود اينكه در اين دنيا هست، هر لحظه ازسير به عالم بالا با جنبه روحانى «مبادى فياضه‏» (٢٩) كسب فيوضات مى‏كند، و دل او به نورالهى روشن مى‏شود.و هر چه علاقه او از جسم و جسمانيات كمتر مى‏گردد، روشنائى‏دل و صفاى خاطرش زياد مى‏شود، تا زمان مفارقت از اين دنيا رسد تمامى پرده‏هاى‏ظلمانى طبيعت از پيش ديده بصيرتش برداشته مى‏شود، و حجابهاى «عوايق هيولانيه‏» (٣٠) از چهره نفسش دور مى‏گردد، و در آن وقت از دل او جميع اندوه‏ها و المها بيرون‏مى‏رود، و از همه حسرتها و محنتها فارغ مى‏شود، و مى‏رسد به سرور ابدى و راحت‏سرمدى.هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نورى تازه، و هر دم او را از «موايد» (٣١) احسان «لم يزل‏» (٣٢) فيضى بى‏اندازه حاصل مى‏گردد.و باشد كه با وجود بقاى در دنيا، هرگاه ريشه‏جميع علايق دنيويه را از زمين دل بركند، پيش از ارتحال به عالم بقاء، اين حالات ازبراى او حاصل شود، و در اين هنگام مال و عيال بر خود «كل‏» (٣٣) و وبال مى‏بيند، مگر به‏قدر ضرورت.بلكه از تن و بدن خود دلگير مى‏شود و طالب سفر آخرت مى‏گردد، و به‏زبان حال مى‏گويد:
حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
بدن او مقيم خطه خاك، و دل او مصاحب سكان عالم افلاك، بجز مراد خدا رانجويد و سخنى كه نه از براى اوست نگويد، و راهى كه نه به سوى اوست نپويد، تا برسدبه مجاورت ملا اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولى.و بيابد آنچه را كه هيچ‏چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.و ببيند آنچه را كه‏در كتاب الهى اشاره به آن شده كه:
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏». (٣٤)
يعنى: «هيچ كس نمى‏داند آنچه ذخيره شده است از براى ايشان از چيزهائى كه ديده‏ها را روشن مى‏كند» .

فصل ششم: لذت و الم جسم و روح
چون كه دانستى كه: آدمى را روحى و بدنى است كه هر كسى مركب است از اين‏دو، بايد بدانى كه هر يك از اين دو جزء را المى و لذتى و محنتى و راحتى و مرضى وصحتى است.
و آلام و محنتهاى بدن عبارت است از: امراض و بيماريها كه عارض بدن مى‏گردد،و جسم را لاغر و نحيف مى‏كند، و آن را از درك لذات جسمانيه باز مى‏دارد، و بامسامحه در معالجه به هلاكت منجر مى‏شود.و «علم طب‏» موضوعى است از براى بيان‏اين امراض و معالجات آنها.
و آلام و بيماريهاى روح عبارت است از: اخلاق ذميمه و صفات رذيله، كه موجب‏هلاكت و بدبختى روح است، و باز مى‏دارد آن را از درك لذات روحانيه، و رسيدن به‏سعادت ابديه.و آن را محروم مى‏گرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، ومجاورت عالم قدس.
و صحت و راحت روح، عبارت است از: اتصاف به اوصاف قدسيه و ملكات ملكيه،كه موجب قرب حضرت بارى، و باعث نجات و رستگارى است.و تفصيل اين امراض‏و معالجات آنها در «علم اخلاق‏» است كه در اين كتاب بيان مى‏شود.

فصل هفتم: مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن
زنهار اى جان برادر! تا حديث‏بيمارى روح را سهل نگيرى، و معالجه آن را بازيچه‏نشمارى، و مفاسد اخلاق رذيله را اندك ندانى، و صحت روح را به صحت‏بدن قياس‏نكنى.و چگونه عاقل چنين قياس كند، و حال آنكه مقصود از صحت‏بدن از براى‏كسانى كه از روح و صلاح و فساد آن فراموش كرده‏اند، نيست مگر زندگانى پنج روزه‏دنيا، و زيست كردن در اين عاريت‏سرا.و بر مرض آن مفسده‏اى مترتب نمى‏شود مگربازماندن از لذات خسيسه جماع و غذا و امثال اينها.و اما اخلاق ذميمه كه بيمارى روح‏از آنها است، باز مى‏دارد آدمى را از رسيدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهى سرمد.وهر يك از آنها پرده‏اى است ظلمانى، كه مانع «اشراقات‏» (٣٥) انوار الهيه، و عايق فيوضات «نفحات‏» (٣٦) رحمانيه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمى را به هلاكت دائمه وشقاوت ابديه مى‏رساند.و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانى‏ابدى و حيات حقيقى است.
و بعد از آنكه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاك، و به صفات ارجمند به‏ترتيب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فيضهاى غير متناهيه «رب الارباب‏» ، (٣٧) بلكه به‏سبب آن رفع حجاب مى‏شود.و صور جميع موجودات در آئينه دلش ظاهر مى‏شود،و در اين هنگام موجودى مى‏شود تام الوجود، ابدى الحيات، «سرمدى البقا» ، (٣٨) قامتش‏سزاوار خلعت‏خلافت الهيه، و «تاركش‏» (٣٩) لايق تاج سلطنت و رياست معنويه.و مى‏رسدبه بهجتها و لذتهائى كه هيچ ديده مانند آن نديده، و به خاطر هيچ آفريده نگذشته.
و از اين رواست كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:
«لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات و الارض‏»
يعنى:
«اگرنه اين مى‏بود كه لشكر شياطين اطراف دلهاى بنى آدم را فرا گرفته‏اند، هر آئينه مشاهده مى‏كردند حقايق موجودات «عوالم علويه و سفليه‏» (٤٠) را، و مطلع مى‏شدند بر آثار قدرت كامله حق - سبحانه و تعالى - در آنها» . (٤١)
همچنان كه تطهير نفس از جميع صفات خبيثه، مورث رفع جميع «پرده‏هاى ظلمانيه‏» ، (٤٢) و كشف حقايق جميع موجودات امكانيه مى‏گردد.و همچنين ازاله بعضى ازآنها نيز باعث صفائى و روشنايى در نفس مى‏شود.و بالجمله به قدرى كه آئينه نفس اززنگ كدورات عالم طبيعت پاك مى‏شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهرمى‏گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار مى‏شود.
مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن و به اين سبب خاتم انبياء - صلى الله عليه و آله‏و سلم - فرموده‏اند:
«ان لى مع الله حالات لا يحتملها ملك مقرب و لا نبى مرسل‏» . (٤٣)
يعنى:
«مرا با خداى حالاتى چند است كه هيچ ملك مقربى و پيغمبر مرسلى طاقت و توانائى آن را ندارد» .
و هر كسى كه در مقام سلوك راه سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نمايد،به قدر استعداد و قابليت‏خود بر مى‏خورد به آنچه مى‏رسد به او از الطاف ربانيه وفيوضات رحمانيه، و ليكن فهم ما ادراك فوق رتبه خود را نمى‏كند اگر چه بايد از بابت‏ايمان به بعثت، تصديق و اقرار به آن نمايد.همچنان كه ما ايمان داريم به نبوت و خواص‏پيغمبرى و ليكن حقيقت آنها را نمى‏شناسيم.و عقول قاصره ما احاطه به كنه آنهانمى‏كند، چنانچه احاطه ندارد جنين به عالم طفل، و طفل نمى‏داند عالم مميز را، و مميزعامى نمى‏فهمد عالم علماء را، و علماء نمى‏شناسند عالم انبياء و اولياء را.
و به حكم عنايت ازليه درهاى رحمتهاى غير متناهيه الهيه بر روى هر كسى گشاده، وبخل و «ضنت‏» (٤٤) از براى احدى نشده، و ليكن رسيدن به آنها موقوف است‏به اينكه آئينه‏دل صيقل داده شود، و از كدورات عالم طبيعت پاك شود، و زنگ اخلاق ذميمه از آن‏زدوده گردد.پس حرمان از انوار فيوضات الهيه، و دورى از اسرار ربوبيه، نه از بخل‏مبدا فياض است، «تعالى شانه عن ذلك‏» (٤٥) بلكه از پرده‏هاى ظلمانيه ذمايم صفات وعوايق جسمانيه است كه بدن آدمى را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بى‏اندام ماست‏ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست‏و مخفى نماند كه آنچه از علوم و معارف و اسرار كه آدمى به واسطه تطهير نفس وتصفيه آن مى‏فهمد، نه مانند اين علومى است كه از «مزاوله‏» (٤٦) كتب رسميه و ادله عقليه‏گرفتاران عالم طبيعت و محبوسان زندان و هم و شهوت مى‏فهمند، بلكه آنها علوم‏حقيقيه نورانيه‏اند كه از انوار الهيه و الهامات حقه ربانيه مستفاد شده‏اند.و چندان ظهورو جلا و نورانيت و صفا از براى آنها هست كه قابل شك و شبهه نيستند، و اين علمى‏است كه حضرت فرمودند:
«انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يريد» . (٤٧)
«يعنى: علم، نورى است كه حق - تعالى - مى‏افكند آن را در هر دلى كه مى‏خواهد».
و حضرت امير مؤمنان - عليه السلام - دركلمات بسيار، اشاره به اين علم فرموده‏اند، و از آن جمله در وصف راستين از علمامى‏فرمايند:
«هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة، و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى‏» (٤٨) .
يعنى:
«علم به ايشان هجوم آورده است، ايشان به بصيرت و بينائى و به‏حقيقت روح و يقين رسيده‏اند.و نرم و آسان شده است از براى ايشان، آنچه سخت ومشكل است‏بر ديگران از اهل عيش و تنعم در دنيا، و يار و انيس شده‏اند، آنچه‏وحشت مى‏كنند از آن جاهلان، و زندگانى مى‏نمايند در دنيا به بدنهايى كه روح آنهاتعلق به عالم اعلى دارد» .
و در مكان ديگر مى‏فرمايد:
«قد احيى عقله، و امات نفسه، حتى دق جليله، و لطف غليظه، و برق له لامع كثير البرق، فابان له الطريق، و سلك به السبيل‏» . (٤٩)
يعنى:
«زنده كرد دل خود را و ميرانيد نفس خود را، تا آنكه ناهموارى و درشتى او لطيف و هموار شد. و درخشيد از براى او نورى درخشنده.پس ظاهر و هويدا كرد از براى او راه حق را، وبرد او را در راه، تا رسانيد او را به مطلوب‏» .
وليكن، مادامى كه صفحه دل از نقوش اخلاق ذميمه پاك نگردد، اين قسم علم ومعرفت در آن مرتسم نشود، زيرا كه علوم و معارف، عبادت باطنى است، همچنان كه‏نماز، طاعت ظاهر است.و همچنان كه تا ظاهر از جميع نجاسات ظاهر، پاك نباشد نمازصحيح متحقق نمى‏شود، همچنين تا از باطن، جميع نجاسات باطنيه را كه صفات خبيثه‏است زايل نكنى، نور علم صحيح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمى‏تابد.و چگونه‏مى‏تواند شد كه دل ناپاك، منزل علوم حقه شود، و حال اينكه افاضه علوم بر دلها ازعالم «لوح محفوظ‏» (٥٠) به وساطت ملائكه مقدسه است كه وسائط فيض الهى هستند.

علم بدون تزكيه، علم نيست
و پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمود:
«و لا تدخل الملائكة بيتا فيه كلب‏» .
يعنى:
«ملائكه داخل نمى‏شود بر خانه‏اى كه در آن سگ باشد» . (٥١)
پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذيله كه سگان درنده هستند باشد، چگونه. ملائكه كه حمله علوم و معارف‏اند داخل مى‏شوند؟ و از اينجا معلوم مى‏شود كه كسانى‏كه عمر خود را صرف تحصيل علم از طريق مجادلات كلاميه و استدلالات فكريه‏نموده‏اند، و از تزكيه نفس از صفات ذميمه غافل مانده‏اند، بلكه دلهاى ايشان متعلق به «قاذورات‏» (٥٢) دنياى دنيه، و نفوس ايشان منقاد قوه غضبيه و شهويه است، از حقيقت علم‏بى‏خبر، و سعى ايشان بى‏ثمر است.و آنچه را تحصيل كرده‏اند و علم پندارند، بر خلاف‏واقع است، زيرا كه علم حقيقى را بهجت و سرور و صفا و نورى است، و دلى را كه نورعلم واقعى در آن داخل شد مستغرق لجه عظمت‏خداوند جليل، و محو مشاهده جمال‏جميل مى‏شود، و التفات به غير او نمى‏كند.و غايت همت اكثر اين اشخاص تحصيل‏زخارف دنيا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخير قلوب عباد است.و نه‏همين است كه صفات خبيثه و اخلاق رذيله، مانع از طلوع انوار علوم حقيقيه از مطلع‏فيوضات الهيه باشد و بس، بلكه بدون تزكيه نفس و تصفيه قلب، عبادات ظاهريه رااثرى، و طاعات بدنيه را ثمرى نيست.و چه فايده مترتب مى‏شود بر آراستن ظاهر وكاستن باطن.
قال الله - سبحانه - :
«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر»
يعنى:
«نماز، باز مى‏دارد نمازگزاران را از اعمال زشت و منكر» . (٥٣)
اگر نماز با خباثت‏باطن و اخلاق سيئه مقبول خداوند بى‏نياز بودى، پس چرا مى‏بينى‏اكثر مردم را كه هر روز نماز پنجگانه به جا مى‏آورند، و هر ساعت چندين منكر ومعصيت از ايشان صادر مى‏شود؟!
و حضرت فرمودند:
«الصلوة معراج المومن‏»
يعنى:
«به واسطه نماز مؤمن عروج مى‏كند به معارج قرب پروردگار» . (٥٤)
پس اگر آنچه مى‏كنيم نماز باشد چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمى‏يابيم؟!
گرنه موش دزد در انبان ماست گندم اعمال چل ساله كجاست؟
اول اى جان دفع شر موش كن بعد از آن در جمع گندم جوش كن
و مثال كسانى كه مواظبت‏بر عبادات جسميه مى‏كنند، و صفاى دل و پاكى آن وظلمت نفس و ناپاكى آن را فراموش كرده‏اند، و التفاتى به آن نمى‏كنند مانند قبور مردگان است كه ظاهر آن را زينت نمايند، و در باطن آن مردار گنديده پنهان است.يامثل خانه‏اى است ظلمانى و تاريك كه چراغى بر بام آن نهند.يا چون مرد دهقانى است كه تخمى افكند و آن تخم سبز شود، و با آن گياهى كه زرع را تباه مى‏كند برويد، و آن‏شخص سر آن گياه را قطع كند و از بيخ آن غافل ماند، تا آنكه قوت گيرد و همه‏محصول آن را فاسد و خشك نمايد.يا شبيه شخصى است كه بدن او را «جرب‏» (٥٥) فراگرفته باشد، و طبيب حاذق امر فرمايد كه: دوائى بنوشد كه ماده جرب را از باطن قلع‏نمايد، و طلائى را بر ظاهر بدن بمالد كه اثر آن را از ظاهر دفع كند، و او دوا را ترك‏كند و به طلا اكتفا نمايد، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن «اضعاف‏» آن منفجرگردد تا او را هلاك سازد.

توجه به صحت جسم، و غفلت از صحت و روح
چون معلوم شد كه: قياس بيمارى و صحت نفس به مرض و سلامتى بدن، محض‏جهل و خطاست، پس عجب از طايفه‏اى كه شب و روز اوقات خود را صرف محافظت‏صحت‏بدن فانى مى‏كنند، و صبح و شام در دفع امراض جسمانيه سعى تام به عمل‏مى‏آورند، و قول طبيب فاسقى، بلكه كافرى را گردن اطاعت نهاده و به شرب دواهاى‏ناگوار، و ارتكاب اعمال ناهنجار قيام مى‏نمايند، و سر از فرمان طبيب الهى در تحصيل‏حصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال سعادت دائميه و حيات ابديه مى‏پيچند، ومعالجه نفس را اندك و سهل مى‏شمارند.
ترا يزدان همى گويد كه در دنيا مخور باده‏ترا ترسا همى‏گويد كه در صفرا مخور حلوازبهر دين نه بگذارى حرام از گفته يزدان‏ز بهر تن تو بگذارى حلال از گفته ترساو چون پرده غفلت‏برداشته شود، و بيمارى نفس خود را معاينه ببيند، و دسترس به‏دوائى نداشته باشد فرياد
«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله‏» (٥٦)
از نهاد ايشان برآيد.

فصل هشتم: حصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال
بدان كه: هر نفسى در مبادى آفرينش و اوان طفوليت، از جميع صفات و ملكات‏خالى است، مانند صفحه‏اى كه ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملكات و تحقق صفات به واسطه تكرار اعمال و افعال مقتضيه آنها است.و هر عملى كه يك مرتبه سر زداثرى از آن در دل حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بيشتر مى‏شود، تا بعد از تكرار عمل،اثر مستحكم و ثابت مى‏گردد و «ملكه راسخه‏» مى‏شود در نفس، همچنان كه «انگشت‏» (٥٧) چون مجاور آتش شود حرارت در آن تاثير مى‏كند و گرمى در آن ظاهر مى‏شود، ليكن‏ضعيف است و به مجرد دور كردن از آتش سرد مى‏شود.و هر گاه مجاورت طول كشيدتاثير حرارت در آن بيشتر مى‏شود، و رنگ آتش در آن هم مى‏رسد، و بعد از آن‏روشن مى‏شود و آتشى مى‏گردد كه هر چه به آن نزديك شود مى‏سوزد، و هر چه به آن‏مقابل شود روشن مى‏كند.
و همين است‏سبب در سهولت تعليم اطفال و تاديب ايشان، و صعوبت تغيير اخلاق‏مشايخ و پيران.و هرگاه كسى مراقبت احوال خود كند، و نظرى در اعمال و افعال خودكند، و صفحه دل خود را گشوده و به ديده بصيرت در آن تامل نمايد، بر مى‏خورد به‏ملكات و صفاتى كه در آنجا رسوخ كرده‏اند، و اكثر مردم به جهت گرفتارى علايق وكثرت عوايق از نقوش و نفوس خود غافل‏اند.
اما چون زمان رحلت از اين سراى پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل ازمشاغل دنيويه فارغ، و ريشه علايق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبيعت از مقابل ديده‏بصيرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد.
چنانكه حق - سبحانه و تعالى - فرموده:
«و اذا الصحف نشرت‏». (٥٨)
و در مكان ديگر مى‏فرمايد:
«فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد»
يعنى:
«پس‏در آن روز پرده از پيش ديده تو برداشته مى‏شود، و چشم تو تيز بين مى‏گردد، و اعمال‏خود را مى‏بينى‏» . (٥٩)
پس نتايج اعمال خود را معاينه مى‏بيند، و ثمرات افكار و افعال خود را مشاهده‏مى‏كند، و مى‏رسد به آنچه در كتاب كريم است كه:
«و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقيه منشورا اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا». (٦٠)
يعنى:
«هر شخصى را لازم ساخته‏ايم عمل او را از خير و شر در گردن او مانند «طوق‏» كه از او جدا نمى‏شود.و در روز قيامت كتابى را كه‏اعمال او در آن ثبت است‏به جهت او بيرون مى‏آوريم، در حالى كه گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته مى‏شود بخوان نامه عمل خود را، و كافى هستى تو از براى‏محاسبه خود» .
پس كسانى كه در دنيا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نموده‏اند، بى‏اختيار مى‏گويند:
«ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها»
يعنى:
«چگونه است اين كتاب كه باقى نگذارده است از اعمال صغيره و كبيره را مگر اينكه شمرده است آن را» . (٦١)

فصل نهم: فايده علم اخلاق و برترى آن بر ساير علوم
چون كه شناختى كه حيات ابد، و سعادت سرمد، از براى انسان موقوف است‏به دفع‏اخلاق ذميمه و اوصاف رذيله، و كسب ملكات ملكيه و صفات قدسيه، و اين ميسرنمى‏شود مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملكات، و تميز نيك و بد آنها ازيكديگر، و دانستن معالجاتى كه در علم اخلاق از براى تهذيب نفس مقرر است، معلوم‏مى‏شود كه شرف اين علم از ساير علوم برتر، و ثمر و فايده‏اش بيشتر است.
و چگونه چنين نباشد، و حال آنكه شرافت هر علمى به شرافت موضوع آن است.وموضوع اين علم، نفس ناطقه انسانيه است، كه اشرف انواع كائنات و افضل طوايف‏ممكنات است، و به واسطه اين علم از حضيض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائكه عروج‏مى‏نمايد.
بلى، از براى بنى نوع انسان و عرضى است عريض، اول آن فروتر از عالم چهارپايان،و آخرش برتر از اقليم فرشتگان.
در حق اولش فرموده:
«ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا»
يعنى:
«نيستند ايشان مگر مانند چهارپايان،بلكه پست رتبه‏تر و گمراه‏ترند» . (٦٢)
و به اين جهت مى‏گويند:
«يا ليتنى كنت ترابا»
يعنى:
«كاش كه من خاك بودمى‏» . (٦٣)
و در شان آخرش رسيده:
«لولاك لما خلقت الافلاك‏».
يعنى:
«اگر مقصود تو نبودى‏آسمانها را خلق نكردمى‏» . (٦٤)
اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى
كز آسمان تو برتر و از خاك كمترى
به اين جهت است كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:
«انى وزنت‏بامتى فرجحت‏بهم‏».
يعنى:
«مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم‏» . (٦٥)
و اين، خود ظاهر و روشن است كه: اين تفاوت و اختلاف در ميان افراد اين نوع، نه‏از جهت جسميت و لواحق آن است، زيرا كه همه در اين شريك هستند، بلكه به جهت‏اختلاف در اخلاق و صفات است، و اين علم باعث رسيدن به اعلا مراتب آن است.وكدام علم، اشرف از علمى است كه پست ترين موجودات را به اشرف كاينات‏مى‏رساند؟ و به اين جهت، حكماى سلف نام علم را به غير از «علم اخلاق‏» حقيقتااطلاق نمى‏كردند، و به اين سبب آن را «اكسير اعظم‏» مى‏ناميدند، و آن را اول تعليم‏خود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود اين علم را مى‏آموختند.و تحصيل سايرعلوم را از براى كسى كه تهذيب اخلاق نكرده بى‏ثمر مى‏دانستند.
آرى، همچنان كه بدنى كه مواد فاسده و «اخلاط رديه‏» (٦٦) در آن مجتمع‏اند، ازكثرت غذا بجز فساد اخلاط و زيادتى مرض حاصل نبيند، همچنين نفسى كه مجتمع‏اخلاق ذميمه و صفات رذيله باشد، از تحصيل علوم بجز شر و فساد ثمرى نبيند.
و از اين روست كه: بيشتر كسانى كه ملبس به لباس علماء گشته‏اند، و خود را از زمره‏اهل علم مى‏شمرند، به مراتب حال ايشان از عوام بدتر، و دل ايشان سياه‏تر است.ماه وسال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصيل جاه و منصب،و اين را ترويج دين و مذهب مى‏دانند.با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهارفضيلت‏خود بر جمعى از عوام كنند، پاى اعتقاد ايشان سست، و اصول عقايدشان‏نادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتى چند از براى خود ساخته وپرداخته، و آن را مقتضاى حكمت ناميده غافل‏اند از اينكه: حكمت، حقيقة همان است‏كه در شريعت نبويه مقرر فرموده.و ندانسته‏اند كه: علم بدون عمل گمراهى و ضلال، وتعلم بدون طاعت، خسران و وبال است. همانا قول پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - را نشنيده‏اند كه:
«البلاهة ادنى الى الخلاص من فطانة بتراء».
يعنى:
«ابلهى و نادانى به نجات نزديكتر است از زيركى ناقص و ناتمام‏» .
و گويا به گوش ايشان نرسيده كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده:
«قصم ظهرى رجلان: عالم متهتك و جاهل متنسك‏».
يعنى
«دو نفر پشت مرا شكستند:
يكى عالمى كه پرده شريعت را درد و به علم خود عمل نكند، و ديگرى جاهلى كه آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت كند» . (٦٧)

فصل دهم: تهذيب اخلاق و ثمره آن
از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: فايده علم اخلاق، پاك ساختن نفس است از صفات رذيله، و آراستن آن به ملكات جميله، كه از آن به «تهذيب اخلاق‏» تعبيرمى‏شود.
و ثمره تهذيب اخلاق، رسيدن به خير و سعادت ابديه است.و بايد دانست كه‏سعادت مطلق حاصل نمى‏شود، مگر اينكه صفحه نفس در جميع اوقات از همه اخلاق‏ذميمه «معرا» ، (٦٨) و به تمام اوصاف حسنه «محلى‏» (٦٩) باشد.
و اصلاح بعضى صفات يا در بعضى اوقات، اگر چه خالى از ثمر نيست، و ليكن‏موجب سعادت ابديه نمى‏شود.همچنان كه صحت‏بدن و نظام مملكت نيست مگر به‏دفع جميع امراض، و اصلاح جميع طوايف و اشخاص در تمام اوقات.

سعيد مطلق كيست
پس، «سعيد مطلق‏» كسى است كه: اصلاح جميع صفات و افعال خود را بر وجهى‏نموده باشد كه ثابت و پايدار بوده باشد از تغيير احوال، و در آنها خللى راه نيابد، و ازتبدل ازمان متغير نشود، و از شعله‏هاى مصائب و بلايا برقى به خرمن صبرش نرسد، و از سيلاب محنتها و «رزايا» (٧٠) رخنه در بنيان شكر گزاريش نشود.و خار و خس شبهات را به‏دامن اعتقادش دسترس نباشد.بد كردن مردمان با او، را از احسان و نيكوكارى بازندارد.و دشمنى نمودن ديگران با او در دوستى او خلل نرساند.
و بالجمله در پايدارى و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگى ذات، و حسن‏صفات، به مرتبه‏اى رسد كه اگر آنچه به ايوب پيغمبر رسيد به او رسد تغير در احوالش‏حاصل نگردد.و اگر بلاهاى «برناس‏» (٧١) حكيم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود. بلكه كسى كه گوى سعادت در ربود و او را سعادت واقعى نصيب گرديد، چون فى الحقيقه داخل خيل مجردات مى‏شود، از عالم جسمانيات بالاتر مى‏رود، و دست‏تصرف «افلاك‏» (٧٢) به دامن او نرسد، و گرد تاثيرات ثوابت و سيار بر چهره او ننشيند.نه‏سعد فلك در او تاثير كند و نه نحسش، و نه قمرش را با او كارى باشد و نه شمسش را.
«اهل التسبيح و التقديس لا يبالون بالتربيع و التسديس و الانسان بعد علو النفس لا يعتنى بالسعد و النحس‏».
يعنى:
«اهل ذكر پروردگار را، از «تربيع و تسديس‏» (٧٣) كواكب چه باك است، و ارباب نفوس قويه را از سعد و نحس فلك چه بيم‏» .
آرى دست «كيوان‏» (٧٤) فلك از «كنگره‏» ايوان رفعتشان دور، و چراغ خورشيد در كنج‏خلوتشان تار و بى‏نور، و مشترى خود را شناسد، و «بهرام‏» (٧٥) مرد ميدان خود را داند، وساز و نواى زهره در محفل انسشان بى‏ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عيششان خالى‏از صدا.قلم عطارد چون به نام ناميشان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگردخود را از نظر اندازد.بلكه بسا باشد كه انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه‏اى رسد كه‏تصرف در افلاك، بلكه در جميع مواد كائنات نمايد، چنانكه واقعه شق القمر از سيدانبياء و قصه رد شمس (٧٦) از سرور اوصياء بر آن شهادت مى‏دهد.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. فصلت (سوره ٤١)، آيه ٥٣.
٢. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٢، ح ٢٣.
٣. ناتوان، عاجز.
٤. جمع رذيله، و به معنى فرومايگى، پستى و ضد فضيلت است.
٥. معرب گوهر است، يعنى چيز گران قيمت و با ارزش.و در فلسفه، لفظ «جوهر» ، بر عقول و نفوس مجرده‏نيز اطلاق مى‏شود. فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٥٨.
٦. عالم فرشتگان، عالم عقول و نفوس مجرده كه مافوق عالم ناسوت و ماده است
٧. جمع «سبع‏» است‏يعنى حيوانات درنده.
٨. چهارپايان و هر حيوانى غير از درندگان است.
٩. اسراء، (سوره ١٧)، آيه ٧٠.
١٠. «مجرد» يعنى عارى از قيد و شرط، و لواحق و ضمائم.حكما، مجرد به امرى مى‏گويند كه روحانى محض‏بوده و مخلوط با ماده نباشد، مانند عقول و نفوس مدبره انسانى.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ١٦٩٦.
لاهيجى در تقسيم عوالم گويد: اول عالم جبروت است...كه مجرد از ماده و صورت و مدت است دوم عالم‏ملكوت است كه مجرد از ماده و مدت است‏سوم عالم ملك است و آن عالم اجساد است.رك: فرهنگ معارف‏اسلامى ج ١ ص ٦٣٠.
١١. مراد همان «عقول ده‏گانه‏» بنابر نظريه فلاسفه «مشاء» و «عقول‏» انوار بى‏شمار بنابر نظريه حكماء اشراق‏مى‏باشد، كه معتقدند: صادر اول از ذات حق و واسطه فيض آن عقول مى‏باشند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢،ص ١٢٧٠- ١٢٩٣
١٢. اسراء، (سوره (١٧)، آيه ٨٥.
١٣. عالم مجردات را «عالم امر» مى‏نامند كه به امر تكوينى الهى از «كتم عدم‏» [جهان نيستى] به وجودآمده‏اند، و بر حسب امر تكوينى، دفعة واحدة پديدار گشته‏اند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٢٢٧. (جهت‏اطلاع بيشتر به تفسير الميزان، ج ١٣، ص ٢١٠«طبع اول‏» مراجعه شود) .
١٤. «عالم ملك‏» ، جهان جسمانى و عالم ماده و ماديات را گويند، كه به آن، عالم شهادت و ناسوت وكون و فساد نيز مى‏گويند: و «عالم ملكوت‏» ، عالم مجردات، عالم ارواح و معقولات است كه به آن، عالم باطن و بقاءو اسرار نيز مى‏گويند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٢٣١.و ج ٣، ص ١٩٢١.
١٥. جمع «غريب‏» است‏به معنى شگفتى.
١٦. ظاهرا همانطور كه در نسخه خطى موجود است «جلال و جبروت‏» صحيح باشد به معناى عظمت و بزرگى و غلبه و سلطنت. چنانكه عراقى گويد:
برتر زچند و چون جبروت و جلال او بيرون زگفتگو صفت لا يزال او
فرهنگ و معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٣١.
١٧. از زمين تا آسمان.
١٨. اسراء (سوره ١٧) آيه ٨٥.
١٩. اعراف (سوره ٧)، آيه ٥٤.
٢٠. يعنى: اى نفس قدسى مطمئن و آرام يافته! به ياد خدا به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو ازاو خشنودى و هم او از خشنود است.فجر، (سوره ٨٩)، آيه ٢٧ و ٢٨
٢١. يعنى: قسم به نفس ناطقه انسان، و قسم به آن خداوندى كه آن را اين چنين مرتب آفريد و اعضايش رامنظم ساخت و قوايش را تعديل نمود.الشمس، (سوره ٩١)، آيه ٧- ١٠.
٢٢. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٢، ح ٢٣.
٢٣. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ص ٢٣١.
٢٤. مملكت، كشور.
٢٥. بخشيدن چيزى به كسى جهت استفاده
٢٦. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٦٩.
٢٧. فجر، (سوره ٨٩)، آيه ٢٨.
٢٨. بحار الانوار، ج ٦، ص ٢٠٧
٢٩. در اصطلاح فلاسفه مراد از «مبادى فياضه عاليه و متعاليه‏» همان عقول مجرد طوليه و نفوس كليه و عقول‏عرضيه است، كه «مبادى مفارقه‏» هم ناميده‏اند.و فلاسفه معتقدند كه: آنان صادر اول و واسطه فيض مى‏باشند.
فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣ ص ١٦٦٧.
٣٠. منسوب به «هيولى‏» (خميره اجسام، ماده و عنصر اوليه جسم) است.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ٢١٨٨.
٣١. جمع مائده است.يعنى: سفره.
٣٢. جاودان.
٣٣. گران و سنگين.
٣٤. سجده، (سوره ٣٢)، آيه ١٧.
٣٥. تابش‏ها، درخشش‏ها
٣٦. نسيم‏ها.يعنى: مانع تجليات نسيم رحمانى است.
٣٧. مراد ذات حق است‏به اعتبار اسم اعظم و تعين اول، كه منشا تمام اسماء، و صفات است.فرهنگ معارف‏اسلامى، ج ٢، ص ٩٠١.
٣٨. هميشه زنده و جاودان، باقى.
٣٩. تارك به معناى سر، و فرق سر است.
٤٠. مراد از «عالم سفلى‏» عالم ماده و طبيعت ناسوت است.و مراد از «عالم علوى‏» عالم ماوراء طبيعت، و عالم‏ملكوت و جبروت است.
٤١. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٥٩، ح ٣٩.
٤٢. مراد تاريكى‏هائى است كه در اثر گناه، روى قلب انسان احساس مى‏شود.
٤٣. بحار الانوار، ج ٨٢، ص ٢٤٣. (در مصدر بجاى «لا يحتملها» كلمه «لا يسعنى‏» ذكر شده)
٤٤. دريغ.
٤٥. خداوند - متعال - بالاتر و برتر از آن است كه محروميت افراد از انوار فيض الهى را به او نسبت داد.
٤٦. ممارست.
٤٧. بحار الانوار، ج ١، ص ٢٢٥، ح ١٧
٤٨. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ١١٥٨، حكمت ١٣٩.
٤٩. مدرك فوق، ص ٦٩٢، خطبه ٢١٠.
٥٠. او همان لوحى است در نزد خداوند، كه از هر گونه تغيير و تبديل و تحريفى محفوظ است، و همه حقايق‏عالم و حوادث آينده و گذشته در آن درج است.در مقابل آن، لوح «محو و اثبات‏» است كه امورات نوشته در آن باتوجه به شرائط و موانع، قابل تغيير است.ر ك: تفسير نمونه، ج ٢١، ص ٩ و ج ١٠، ص ٢٤١.و بحار الانوار، ج‏٥٧، ص ٣٧٥.و حق اليقين علامه شبر، ج ١، ص ٧٨.و اسفار، ط قديم، ج ٣، ص ٦٢.
٥١. مسند احمد بن حنبل، ج ٤، ص ٢٨ و من لا يحضره الفقيه، ج ١، ص ١٥٩، رقم ٧٤٤.
٥٢. پليدى‏ها، نجاستها.
٥٣. عنكبوت، (سوره ٢٩)، آيه ٤٥.
٥٤. سير سلوك علامه مجلسى (مترجم) ص ٥٨
٥٥. يكى از بيماريهاى جلدى است كه عوارض آن، سوزش و خارش پوست‏بدن و پيدا شدن دانه‏هاى بسيارريز در روى آن است.
٥٦. يعنى: افسوس بر من از كوتاهيهائى كه در اطاعت فرمان خدا كردم.زمر، (سوره ٣٩)، آيه ٥٦
٥٧. زغال.
٥٨. يعنى: و هنگامى كه نامه اعمال خلق گشوده شود.تكوير، (سوره ٨١)، آيه ١٠.
٥٩. ق، (سوره ٥٠)، آيه ٢٢.
٦٠. اسراء، (سوره ١٧)، آيه ١٣
٦١. كهف، (سوره ١٨)، آيه ٤٩.
٦٢. فرقان، (سوره ٢٥)، آيه ٤٤.
٦٣. نبا، (سوره ٧٨)، آيه ٤٠.
٦٤. بحار الانوار، ج ٥٧، ص ١٩٩ و ج ١٥، ص ٢٨
٦٥. مسند احمد بن حنبل، ج ٢، ص ٧٦.
٦٦. جمع «خلط‏» (رطوبت فاسد و گنديده) است.و در اصطلاح قديم، خون، بلغم، صفرا و سودا را اخلاطچهارگانه مى‏ناميدند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ١١٠
٦٧. بحار الانوار، ج ٢، ص ١١١، ح ٢٥.
٦٨. برهنه، خالى، سالم.
٦٩. مزين، آراسته.
٧٠. مصيبت‏ها.
٧١. آنچه در كتب تراجم و غيره تفحص نموديم شرح حال وى را نيافتيم.
٧٢. عقيده عالمان نجوم و علوم غريبه و بعضى از حكما بر آن است كه: ستارگان و افلاك در سرنوشت انسان‏تاثير دارد و تدبير امور افراد به دست آنها سپرده شده، و بعضى از آنها را سعد، و بعضى ديگر را نحس مى‏دانند (رك: فرهنگ معارف اسلامى ج ٣، ص ١٩٩٦) .
رواياتى از اهل بيت - عليهم السلام - در مذمت و رد اين نوع اعتقاد و طرز تفكر وارد شده و فقهاء بزرگ شيعه‏مانند: علامه حلى و ديگران، اعتقاد به تاثير ستارگان و ارتباط حركات موجودات به حركت افلاك و ستارگان را كفرمى‏دانند.رك: بحار الانوار ج ٥٨، ص ٢١٧- ٣١١ و منتهى المطلب ج ٢، ص ١٠١٤.
٧٣. تربيع و تسديس از اصطلاحات نجومى است، كه هرگاه فاصله دو ستاره با همديگر ٩٠ درجه (سه برج) باشد آنرا تربيع گويند.و اگر فاصله دو كوكب ٦٠ درجه (دو برج) باشد آنرا تسديس گويند. (حاصل تقسيم ٣٦٠ برعدد ٤ و ٦) .
٧٤. نگاه ستاره زحل را كيوان گويند، كه نحس اكبر هم ناميده‏اند.فرهنگ معارف اسلامى ج ٣، ص ١٦٢١.
٧٥. مراد ستاره مريخ است كه اهل فن او را نشانه نحوست دانند.مدرك ياد شده ص ١٩٩٨.
٧٦. اشاره به قضيه برگشتن خورشيد براى حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است، كه بنا به نقل مورخين‏متعدد: روزى حضرت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - سر بر روى زانوى حضرت على (ع) نهاده و در حال گرفتن‏وحى بود.كه اين به قدرى طول كشيد كه آفتاب غروب نمود، و نماز عصر حضرت على (ع) قضا شد.سپس به دعاى‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - آفتاب برگشت و حضرت نمازش را به جا آورد و دوباره خورشيد غروب كرد.
جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب: الغدير، ج ٣، ص ١٤٠.
۲
قواى چهارگانه و تبعيت‏ساير قوا از آنها باب دوم : در سبب انحراف اخلاق از جاه پسنديده و حصول اخلاق ذميمه‏و بيان قواى نفس انسانى و در آن چند فصل است:
فصل اول: قواى چهارگانه و تبعيت‏ساير قوا از آنها
بدان كه: - همچنان كه گذشت - تن، مملكتى است كه خداوند عالم آن را به اقطاع‏روح مجرد مقرر فرموده، و از براى روح در اين مملكت، از اعضاء و جوارح و حواس‏و قواى ظاهريه و باطنيه، لشكر و خدم بسيار قرار داده، كه بعد از اين شمه‏اى از آنهامذكور خواهد شد، و «ما يعلم جنود ربك الا هو». (١)
و هر يك را خدمتى معين و شغلى مقرر تعيين داده، و از ميان ايشان قواى اربع كه:
«عقل‏» «شهوت‏» «غضب‏» و «وهم‏» باشد، حكم كارفرمايان و سران لشكر و عمال‏مملكت دارند، و ساير قوا، زيردستان و فرمان برانند.
و شان «عقل‏» ، ادراك حقايق امور، و تميز ميان خيرات و شرور، و امر به افعال جميله و نهى از صفات ذميمه است.
و فايده ايجاد «قوه شهويه‏» ، بقاى بدن است، كه آلت تحصيل كمال نفس است، زيراكه: زيست‏بدن چند روزى در اين دنيا، موقوف است‏به تناول غذا، شراب، تناكح وتناسل.و احتياج آنها به قوه شهويه روشن و ظاهر است.
و ثمره «قوه وهميه‏» فهميدن امور جزئيه است، و دانستن دقايق امورى كه به وسيله‏آنها به مقاصد صحيحه مى‏رسند.
و شغل «قوه غضبيه‏» آن است كه: دفع مضرتهاى خارجيه را از بدن نموده، و نيز اگرقوه شهويه يا وهميه اراده سركشى و خودسرى كرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بيرون‏نهند، ايشان را مقهور نموده، به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل بازدارد.
و بدان كه هيچ يك از قواى ظاهريه و باطنيه را به غير از اين چهار قهرمان، در هيچ‏وقتى خيال فرمانروايى و انديشه سرورى نيست، بلكه هر يك محكوم حكم حاكم خطه‏بدن‏اند.

اما اين چهار سرهنگ
يكى از آنها كه عقل است، وزير پادشاه است كه روح باشد، و هماره در تدبير آن‏است كه روح از مقتضاى صوابديد او تجاوز ننموده، و انقياد اوامر و نواهى آن را نمايد، تا به حسن كفايت و تدبير آن، امر مملكت را «منسق‏» (٢) و مضبوط كند و پادشاه راتهيه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم كه شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دروغزن، فضول و «تخليطگر» (٣) است، و هر چه وزير كه عقل است گويد، شهوت، هواى مخالفت آن كند،و هميشه طالب آن است كه راه روح را زده و او را محكوم حكم خود نمايد.و مانندبهايم و چهارپايان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نمايد از مشتهيات «اكل‏» «شرب‏» «جماع‏» «مركب‏» «لباس‏» «مسكن‏» و امثال آن، روح بدون آنكه درارتكاب آن با وزير مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهميده باشد، متابعت نمايد.
و سوم كه غضب است، به «شحنگى‏» (٤) آن شهر منصوب است، و تند و تيز و بى‏باك‏و شرير است، همه كشتن و بستن و زدن و شكستن و ظلم و ايذاء و عداوت و بغض راطالب است.و در صدد آن است كه: پادشاه را كه روح است فريب دهد، تا به آنچه اواشاره نمايد، عمل كند، و فرمان عقل را اطاعت ننمايد، و او را چون سباع درنده، همه‏شغل، دريدن و ايذاء بوده باشد.
و چهارم كه وهم است، شغل آن مكر، خدعه‏«تلبيس‏»، (٥) خيانت و فتنه است، ومى‏خواهد كه سلطان مملكت‏بدن، مطيع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد ازفريفتن و شيطنت و افساد و مكر، اطاعت نموده تجاوز نكند.
و به سبب اختلاف هواهاى اين قواى اربع، و تفاوت آراى اين چهار سرهنگ است‏كه پيوسته مملكت‏بدن ميدان محار به آنها و معركه تنازع ايشان است.گاهى در آنجاآثار فرشتگان و اعمال قدسيان ظاهر مى‏شود، و زمانى كه افعال بهايم و چهارپايان از آن‏هويدا مى‏گردد، و ساعتى مشغول شغل سباع و درندگان است، و لحظه‏اى مظهر آثارشيطان مى‏شود.و هميشه چنين است تا اينكه غلبه كليه از براى يكى از اين قوا حاصل‏شود، و ديگران مقهور حكم او گردند.در اين هنگام پيوسته آثار آن يك از نفس سرمى‏زند و صاحب آن داخل در عالم آن مى‏شود.
پس اگر سلطنت از براى قهرمان عقل باشد، در مملكت نفس آثار ملائكه ظاهرمى‏گردد، و احوال مملكت انتظام به هم مى‏رساند، و صاحب آن داخل در صنف‏فرشتگان مى‏شود، و هميشه چنين است.و اگر غلبه از براى ديگران باشد، آثار آنها درآنجا پيدا مى‏شود و مملكت‏خراب و ويران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هم‏مى‏رساند، و صاحب آن داخل در حزب بهايم يا سباع يا شياطين مى‏شود، نعوذ بالله من ذلك.

قوه عاقله
و مخفى نماند كه: منشا نزاع و سبب جدال در مملكت نفس، قوه عاقله است، زيرا كه‏آن، مانع ساير قوا مى‏شود از اينكه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمى‏گذارد كه نفس‏را مطيع و منقاد خود سازند، چون كه اعمال و افعال آنها خلاف صوابديد عقل ومخالف مقتضاى آن است.
اما آن سه قوه ديگر را با يكديگر نزاعى نيست، از اين جهت كه: هيچ يك به خودى‏خود منكر فعل ديگرى نيستند، و ممانعت از اعمال ديگرى نمى‏نمايند مگر به اشاره‏عقل تواند شد كه: بالذات يا به جهت‏بعضى عوارض خارجيه، بعضى از اين قوا راضعفى، و بعضى را غلبه و قوتى باشد، و ليكن اين نه به جهت معاندتى است كه فيما بين‏ايشان باشد، بلكه به اين سبب است كه: در نفوس ساير حيوانات كه از قوه عاقله خالى‏اندمنازعه نيست، اگر چه مختلف‏اند در قوه‏اى كه در آنها غلبه و تسلط دارد.همچنان كه‏غلبه در جند شياطين از براى قوه واهمه است، و در خيل سباع از براى قوه غضبيه است،و در حزب بهايم از براى شهويه.و همچنين در نفوس ملائكه نيز منازعه نيست ومجادله راه ندارد، زيرا كه قوه ايشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه ديگر خالى‏هستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نيست.
و از اينجا روشن مى‏شود كه: جامع همه عوالم و محل جميع آثار، انسان است كه ازميان جميع مخلوقات، مخصوص شده است‏به قواى متخالفه و صفات متقابله، و از اين‏جهت است كه مظهريت اسماء «متقابله الهيه‏» (٦) به او اختصاص دارد.و مرتبه قابليت «خلافت ربانيه‏» (٧) به او تعلق گرفته، و عمارت عالم «صورت و معنى‏» (٨) در خور اوست.وخلعت‏سلطنت اقليم غيب و شهود برازنده قامت او.و طايفه ملائكه اگر چه مخصوص‏اندبه رتبه روحانيت و مبتهج و مسرورند به لذات عقليه و انوار علميه، و ليكن در عالم‏جسمانيت كه يكى از عوالم پروردگار است ايشان را تسلطى نيست.
و اجسام فلكيه اگر چه بنابر قواعد حكماء، صاحب نفوس مجرده هستند، (٩) اما آنها را از اوصاف متضاده و طبايع مختلفه خبرى نيست، منازل هولناك و راههاى خطرناكى‏طى نكرده‏اند، و سنگلاخهاى نزاع و جدال قوا را از پيش برنداشته‏اند، و بار گران تقلب‏در «اطوار» (١٠) نقص و كمال را بر دوش نكشيده‏اند، و زهر جانگزاى انقلاب صفات واحوال را نچشيده‏اند، و بر خلاف انسان‏اند كه چون به مرتبه كمال رسد احاطه به جميع‏مراتب نموده، و سير در طورهاى مختلفه، كرده و عالم جماد و نبات و حيوان و ملائكه‏را در نور ديده، و به مرتبه «مشاهده وحدت‏» (١١) برسد.
پس انسان نسخه‏اى است جامع ملك و ملكوت، و معجونى است مركب از عالم امرو خلق.
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مى‏فرمايد كه: «حق - سبحانه و تعالى - مخصوص گردانيد ملائكه را به عقل، و ايشان را بهره از شهوت و غضب نداد.ومخصوص ساخت‏حيوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بى‏نصيب كرد.ومشرف گردانيد انسان را به همه اينها، پس اگر شهوت و غضب را مطيع و منقاد عقل‏گرداند افضل از ملائكه خواهد بود، زيرا كه خود را به اين مرتبه رسانيده و با وجود منازع،و ملائكه را منازع و مزاحمى نيست‏» . (١٢)
و از اين معلوم مى‏شود كه: اگر مطيع شهوت و غضب شود پست‏تر از حيوانات‏خواهد بود، زيرا كه اطاعت آنها را نموده با وجود معين و ياورى مثل عقل، و سايرحيوانات را معينى نيست.

فصل دوم: لذت و الم قواى چهارگانه
چون شناختى كه آدمى را چهار قوه است كه حكم سرهنگان دارند: نظريه عقليه،وهميه خياليه، سبعيه غضبيه، و بهيميه شهويه. بدان كه به ازاى هر يك از اينها لذتى است‏و المى، و لذت هر يك در چيزى است كه مقتضاى طبيعت و مناسب جبلت آن است كه‏به جهت آن خلق شده‏اند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضاى عقل و سبب ايجاد آن، معرفت‏حقايق اشياء است، لذت آن درعلم و معرفت، و الم آن در جهل و حيرت است.
و مقتضاى غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش درمغلوبيت.
و شهوت، چون مخلوق است از براى تحصيل غذا و ساير آنچه قوام بدن به آن‏است، لذتش در رسيدن به آنها، و المش در حرمان و ممنوعيت از آنها است.و همچنين‏است در وهميه.
پس همچنان كه قوا در آدمى چهارند، همچنين هر يك از لذت و الم نيز بر چهارقسم‏اند: عقليه، خياليه، غضبيه و شهويه.و بالاترين لذتها، لذت عقليه است كه به‏اختلاف «احوال‏» ، (١٣) مختلف نمى‏شود و ساير لذات در جنب آنها قدر و مقدارى نداردو ابتداى امر آدمى ميل او به ساير لذات است، و هر چند جنبه حيوانيت قوت مى‏گيرداين لذات نيز قوى‏تر مى‏گردد.و چندان كه ضعف در قوه حيوانيت‏حاصل گردد اين‏لذات نيز ضعيف‏تر مى‏گردند.و در بدو امر لذات عقليه از براى آدمى نيست، زيرا كه‏آنها حاصل نمى‏شوند مگر از براى نفوس مطهره از رذايل، و «متحليه‏» (١٤) به فضايل.
و بعد از آنكه آدمى به مرتبه درك لذات عقليه رسيد، هر چند قوه عقليه زيادمى‏شود و تسلط عقل بر ساير قوا زياد مى‏گردد، لذات آن هم اتم مى‏شود، و همه روزه‏در قوت و شدت است، و نقص و زوالى از براى آن نيست.

منحصر نبودن لذات در لذات جسم
و عجب از كسانى كه چنان پندارند كه: لذات منحصر است در لذات جسميه، وغايت كمال انسان را در رسيدن به لذت «اكل‏» و «شرب‏» و «نكاح‏» و «جماع‏» و امثال‏اينها مى‏دانند، و نهايت‏سعادت آن را در التذاذ به اين لذات گمان مى‏كنند.
اينان لذات نشاه (١٥) آخرت و منتهاى مرتبه انسانيت را نمى‏دانند، مگر در رسيدن به‏وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سيب و انگور، و كباب و شراب.و المها وعقابهاى آن عالم را منحصر مى‏كنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» (١٦) گران و «سرابيل قطران‏» . (١٧)
و از عبادات و طاعات و ترك دنيا و بيدارى شبها نمى‏طلبند مگر رسيدن به آنها و نجات از اينها را.آيا اينان نمى‏دانند كه چنين عباداتى عبادت مزدوران‏و بندگان است، و امثال اين كسان، ترك كرده‏اند لذات جسميه كم را كه به بيشتر آن‏برسند، و گذارده‏اند اندك آن را كه زيادت را دريابند؟ و غافل‏اند از اينكه: امثال اين‏چيزها چگونه كمال حقيقى انسان، و باعث قرب به پروردگار ايشان است، و كسى كه‏گريه‏اش از ترس سوختن آتش، يا عبادتش از شوق وصال حوران دلكش است، مقصوداز روزه‏اش طعامهاى الوان، و از نمازش اميد لقاى حور و غلمان باشد، چگونه او را ازاهل بساط قرب خداى - تعالى - مى‏توان شمرد، و به چه كمال استحقاق تعظيم و توقيردارد؟ ! آرى نيست اينها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانيه و لذات عقليه، و منحصردانستن لذت و الم در جسميه. گويا به گوش ايشان نرسيده كه سيد اولياء - عليه السلام - مى‏فرمايد:
«الهى ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك، و لكن وجدتك اهلا للعبادة‏فعبدتك‏» يعنى: «خداوندا! من عبادت ترا نمى‏كنم به جهت ترس از آتش دوزخت، يا ازطمع شوق در نعيم بهشتت، و لكن ترا سزاوار پرستش يافته، پس بندگى ترا مى‏كنم‏» . (١٨)
و بالجمله لذتهاى جسمانيه را اعتبارى، و در نظر اهل بصيرت قدر و مقدارى نيست،در اين لذات انسان با بهايم و حشرات و ساير حيوانات شريك‏اند، و چه كمال است درآنچه انسان در آن مشاركت‏حيوانات عجم باشد، و در استيفاى آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهيميه گردد.
و عجب‏تر آنكه: طايفه‏اى كه لذات را منحصر در اكل، شرب، جماع، مسكن، لباس،حشم، مركب، و جاه و منصب مى‏دانند، و كسانى را كه از اينها بى‏نصيب‏اند محروم‏مى‏شمارند، و بر آنها افتخار مى‏كنند و بزرگى به آنها مى‏فروشند، هرگاه به كسى‏برخورند كه ترك شهوات كرده و پشت پا بر لذات دنيويه زده، در خدمت و نهايت‏تواضع و فروتنى و مذلت و شكستگى مى‏نمايند و خود را در جنب ايشان از زمره اشقيامى‏دانند.
و چگونه نيل به لذات جسميه كمال باشد، و حال اينكه همگى دامن كبرياى خالق‏عالم را از لوث اين لذات پاك مى‏كنند، و مى‏گويند كه: اگر نه چنين باشد نقص لازم خواهد آمد.پس اگر اينها كمال بودى بايستى كه از براى مبدا كل نيز ثابت‏باشد.و اگرنه اين است كه اين لذات قبيح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعى‏در پوشيدن آنها مى‏كند؟ و چرا اگر كسى را پرخواره و شكم پرست‏خوانند تغيير درحالش به هم مى‏رسد و حال اينكه هر كسى طالب نشر در كمال خود است.بلكه‏فى الحقيقه لذات جسمانيه لذت نيستند، بلكه دفع آلامى چندند كه از براى بدن حاصل‏مى‏شوند.
پس آنچه را در وقت «اكل‏» ، لذت مى‏دانى نيست مگر دفع الم «گرسنگى‏» .و آنچه‏را در وقت «مجامعت‏» ، لذت مى‏شمارى نيست مگر ازاله كردن «منى‏» .و از اين جهت‏است كه: سير را لذتى از اكل نيست، و اين خود ظاهر است كه خلاصى از الم، غير ازمرتبه كمال است.
و چون اين معلوم شد و دانستى كه: در لذات جسميه كمالى نيست، و شناختى كه‏انسان در قوه عاقله و لذات عقليه شريك ملائكه قدسيه است، و در قواى غضبيه، شهويه،بهيميه و لذات جسميه، شبيه سباع و بهائم و شياطين است، بر تو معلوم مى‏شود كه هريكى از اين قوا در آن غالب و طالب لذات آن مى‏شود، شريك مى‏شود با طايفه‏اى كه‏اين قوه منسوب به آن است تا آنكه غلبه به سرحد كمال رسد، در اين وقت‏خود آن‏مى‏شود، و داخل در آن حزب مى‏گردد.
پس، اى جان برادر! چشم بصيرت بگشا و باهوش باش، و ببين كه خود را در كجاداشته و مرتبه خود را به كجا رسانيده‏اى.
و بدان كه: اگر قوه شهويه تو بر ساير قوا مسلط شده تا اينكه اكثر شوق تو، و بيشترفكر تو در كار اكل و شرب و جماع و ساير لذات شهويه است، و اكثر اوقات در آراستن‏طعامهاى لذيذه، و يا خواستن زنهاى جميله است، خود را يكى از بهايم بدان و نام انسان‏بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از براى قوه غضبيه است، و پيوسته خود را مايل منصب وجاه، و برترى بر عباد الله مى‏بينى، و طالب زدن، بستن، انداختن، شكستن، فحش، دشنام‏و اذيت «انام‏» (١٩) هستى، خويش را سگى گزنده و يا گرگى درنده مى‏دان، و خود را اززمره انسان مشمار.
و اگر استيلا و قهر از براى قوه شيطانيه است، و هميشه در فكر مكر و حيله و تزوير وخدعه و بستن راههاى مخفيه از براى رسيدن به مقتضاى غضب و شهوت است، خود راشيطانى دان مجسم و خارج از حزب بنى‏آدم.
و اگر تسلط و استيلا از براى عقل باشد، و پيوسته در صدد تحصيل معرفت الهيه، وكسب ملكات ملكيه باشى، و فكر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول‏مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفريدگار باشد، خود راانسان حقيقى مى‏دان، كه عالم آن از عالم ملائكه مقدسه بالاتر، و رتبه‏اش از رتبه ايشان‏والاتر است.

سعى در استيلاى قوه عاقله بر ساير قوا
پس هر كه را از اندك‏هوشى بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم است‏سعى در استيلاى قوه عقليه، و جد و جهد در «استيفاى‏» (٢٠) سعادت ابديه، و صرف وقت‏در تحصيل صفات جميله، و دفع اخلاق رذيله.و پيرامون شهوات نفسانيه و لذات‏جسمانيه نگردد مگر به قدر ضرورت.
پس، از غذا«اقتصار» كند به آنچه در صحت‏بدن به آن احتياج، و به جهت‏بقاى‏حيات از آن لابد و «لا علاج‏» (٢١) است.و روزگار خود را در تحصيل الوان طعامها و اقسام‏غذاها ضايع و تلف نكند.و اگر هم از اين تجاوز كند، اين قدر طلبد كه موجب ذلت درنزد اهل و عيال نباشد، و زياده از اين‏«وبال‏» ، (٢٢) و باعث‏خسران «مآل‏» (٢٣) است.
و از جامه و لباس، اقتصار كند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما كند.و اگراز اين مرتبه درگذرد به قدرى جويد كه در نظرها خوار، و در برابر همگان بى‏اعتبارنگردد.
و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقاى نفس و نسل متحقق شود.
و بپرهيزد از اينكه غريق لجه شهوات نفسانيه و گرفتار قيود و علائق دنيويه شود، و ازاين جهت‏به شقاوت ابد و هلاكت‏سرمد رسد.
پس اى معشر اخوان و گروه برادران! از براى خدا بر خود رحمت آريد، و بر نفس‏خود ترحم كنيد، بيدار شويد پيش از آنكه همه راهها بر شما بسته شود.و راهى طى‏كنيد قبل از آنكه پاى شما شكسته گردد.و دريابيد خود را كه وقت در گذر است.غافل‏ننشينيد كه عمر كوتاه و مختصر است.چاره بسازيد پيش از آنكه ريشه اخلاق رذيله مستحكم شود، و صفات رديه عادت گردد، و لشكر شيطان مملكت دل را تسخير كند، و تختگاه دل، مقر سلطان شيطان شود، و جوانى تو كه وقت قوت و توانائى است‏سپرى‏گردد. بلى‏«آنا فآنا» (٢٤) تو روى به ضعف و پيرى و ناتوانى مى‏روى، و صفاتى كه درنفس تو هست محكم و قوى مى‏گردد.

خاربن در قوت و برخاستن خاركن در سستى و در كاستن
تو كه در جوانى مقابله با حزب شيطان نكردى، كه هنوز احاطه بر ملك دلت نكرده‏بودند، چگونه در پيرى با ايشان مجاهده كنى؟!
«و لا تياسوا من روح الله‏»
يعنى:
«اما در هيچ حال نوميدى از رحمت‏خدا روا نيست (٢٥) و در هر وقتى بايد به قدر قوه سعى و اجتهاد نمود)» .
منقول است از شيخ كامل فاضل احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه، (٢٦) كه استاداست در علم اخلاق، و اول كسى است كه از اهل اسلام كه در اين فن شريف تصنيف وتاليف نمود كه گفته: «من در وقتى از مستى طبيعت هشيار، و از خواب غفلت‏بيدارشدم كه مايه جوانى بر باد رفته بود، و پيرى مرا فرا گرفته و عادات و رسوم در من‏مستحكم گشته، و صفات و ملكات در نفس من رسوخ كرده بود، در آن وقت دامن‏اجتهاد بر ميان زدم، و به مجاهدات عظيمه و رياضات شاقه، نفس خود را ازخواهشهاى آن باز داشتم، تا آنكه خداوند عالم مرا توفيق كرامت فرموده و خلاصى ازمهلكات حاصل شد» .
پس اى جان برادر! مايوس مباش و بدان كه درهاى فيض الهى گشاده است، و اميدنجات از براى هر كسى هست.و ليكن چنان نپندارى كه صفا و نورانيتى كه از نفس فوت‏مى‏شود به جهت كدورت و تيرگى كه از معصيت در حالتى حاصل مى‏شود، تدارك آن‏ممكن باشد، و توان نوعى نمود كه صفايى كه اگر معصيتى صادر نشده بود حاصل‏مى‏شد توان تحصيل نمود، زنهار، اين انديشه‏اى است محال، و خيالى است فاسد، زيراكه نهايت امر آن است كه: آثار اين معصيت را به افعال حسنه محو نمايى، در اين وقت‏نفس مثل حالتى مى‏شود كه آن معصيت را نكرده بود.
پس به اين حسنات روشنايى و سعادتى حاصل نمى‏گردد و اگر معصيت را نكرده بودو اين حسنات از او صادر مى‏شد، از براى او در دنيا صفا و بهجتى، و در عقبى درجه‏اى هم مى‏رسيد، و چون ابتدا معصيت كرده بود اين صفا و درجه از دست او رفت، و فايده‏حسنه، محو آثار معصيت‏شد و بس.

فصل سوم: قواى چهارگانه سر منشا نيكيها و بديها
از آنچه گذشت روشن شد كه: از براى انسان اگر چه قوى و جوارح بسيار است،و ليكن همه آنها به غير از چهار قهرمان، مطيع و فرمانبردارند، و ايشان را مدخليتى درتغيير و تبديل احوال مملكت نفس نيست، و آنچه منشا اثر و باعث نيك و بد صفات، وخير و شر ملكات هستند از اين چهار قوه‏اند.پس همه اخلاق نيك و بد از اين چهارپديد آيد، و منشا صفات خير و شر اينها هستند.
و ليكن، خيرات و نيكيهاى قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بديها و شرورآن در حالت زبونى و عجز آن در تحت‏ساير قوا، و آن سه قوه ديگر بر عكس اين‏اند،زيرا كه: آثار خير و نيكوئيهاى آنها در حالت ذلت و انكسار و عجز ايشان در نزد عقل‏است، و شرور و آفات ايشان در وقت غلبه و استيلاى آنها است‏بر عقل.

فصل چهارم: در بيان اينكه قوه عقليه ادراك كليات كند، و قوه وهميه ادراك جزئيات نمايد
بدان كه: شان قوه عقليه وهميه، ادراك امور است.و ليكن اولى ادراك كليات راكند و دومى تصور جزئيات را.و چون هر فعلى كه از بدن صادر مى‏شود، افعال جزئيه‏است، پس مبدا تحريك بدن در جزئيات افعال به تفكر و رويه قوه وهميه است، و از اين‏جهت آن را «عقل عملى‏» و «قوه عامله‏» مى‏نامند، و اولى را «عقل نظرى‏» و «قوه عاقله‏» .
و شان قوه غضبيه و شهويه تحريك بدن است، و اين دو مبدا تحريك‏اند.اما غضبيه،مبدا حركت‏بدن است‏به سوى دفع امور «غير ملائمه‏» (٢٧) از بدن، و شهويه، مبدا حركت‏آن است‏به سوى تحصيل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر ساير قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطيع خود گرداند، البته‏تصرف و افعال جميع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملكت‏نفس و نشاه انسانيت‏حاصل خواهد گرديد.و از براى هر يك از قوا، تهذيب و پاكيزگى‏به هم خواهد رسيد.و هر يك را فضيلتى كه مخصوص به آن است‏حاصل خواهد شد.
پس، از تهذيب و پاكيزگى قوه عاقله، صفت «حكمت‏» حاصل مى‏شود، و از تهذيب قوه عامله، ملكه «عدالت‏» ظاهر مى‏گردد، و از تهذيب غضبيه، صفت «شجاعت‏» به هم‏مى‏رسد، و از تهذيب شهويه، خلق «عفت‏» پيدا مى‏شود.و اين چهار صفت، اجناس‏اخلاق فاضله‏اند، و ساير صفات حسنه مندرج در تحت اين چهار، يعنى: از اين چهارصفت ناشى مى‏شوند، و اين چهار صفت مصدر هستند. همچنان كه: «حكمت‏» ، مصدر «فطنت‏» «فراست‏» ، (٢٨) حسن تدبير و توحيد و امثال آن مى‏شود، و «شجاعت‏» ، منشا صبر،علو همت، حلم، و قار و نحو اينها مى‏گردد، و «عفت‏» ، سبب سخاوت، حيا، امانت،گشاده‏رويى و مانند اينها مى‏شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه اين چهار فضيلت است:
اول «حكمت‏» : و آن عبارت است از: شناختن حقايق موجودات به طريقى كه‏هستند، و آن بر دو قسم است: «حكمت نظرى‏» ، و آن علم به حقايق موجوداتى است‏كه وجود آنها به قدرت و اختيار ما نيست.و «حكمت عملى‏» ، و آن علم به حقايق‏موجوداتى است كه وجود آنها به قدرت و اختيار ماست، مانند افعالى كه از ما صادرمى‏شود.
دوم «عفت‏» : و آن عبارت است از: مطيع بودن قوه شهويه از براى قوه عاقله، وسركشى نكردن از امر و نهى عاقله تا آنكه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و ازبندگى و عبوديت هوا و هوس خلاصى يابد.
سيم «شجاعت‏» : و آن عبارت است از: انقياد و فرمانبردارى قوه غضبيه از براى عاقله، تا آنكه آدمى نيفكند خود را در مهالكى كه عقل حكم به احتراز از آنها كند، ومضطرب نشود از آنچه عقل حكم به عدم اضطراب از آنها مى‏كند.
چهارم «عدالت‏» : و آن عبارت است از: مطيع بودن قوه عامله از براى قوه عاقله، ومتابعت آن عاقله را در جميع تصرفاتى كه در مملكت‏بدن مى‏كند، يا در خصوص‏بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع.
و بعضى عدالت را تفسير نموده‏اند به اجتماع جميع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبردارى عاقله، و امتثال اوامر و نواهى آن به نحوى كه هيچ گونه مخالفتى از ايشان سر نزند.ووالد ماجد حقير طاب ثراه در كتاب «جامع السعادات‏» ، تفسير اول را اختيار كرده وفرموده‏اند كه: «تفسير ثانى و ساير تفاسير ديگر، كه بعضى از علماى علم اخلاق از براى‏عدالت كرده‏اند، از لوازم آن است نه عين آن‏» . (٢٩)

فصل پنجم: كارفرمائى قوه عامله
چون دانستى كه: جنس همه فضايل چهار فضيلت مذكوره است، كه هر يك ازتهذيب و پاكى يكى از قواى اربع حاصل مى‏شود، و ساير فضايل و اخلاق حسنه‏مندرج‏اند در تحت اين فضايل، بدان كه بسيارى از علماى اخلاق از براى هر يك از اين‏چهار فضيلت انواعى ذكر كرده‏اند كه مندرج‏اند در تحت آنها.
و ليكن والد ماجد حقير - قدس سره - در «جامع السعادات‏» (٣٠) فرموده‏اند كه: اين‏خلاف مقتضاى نظر است، زيرا كه بعد از آنكه معلوم شد كه عدالت، انقياد قوه عامله‏است از براى قوه عاقله در كار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبيه و شهويه، ظاهرمى‏شود كه: جميع صفات فضايل و اخلاق حسنه به سبب كارفرمائى قوه عامله مى‏شودآن سه قواى ديگر را.پس حقيقت هر صفت نيكى از يكى از اين سه قوه و منسوب به‏آن است، كه حصول آن فضيلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط وكارفرمائى آن باشد.و ليكن، مجرد اين، باعث نمى‏شود كه آن فضيلت را نسبت‏به قوه‏عامله دهند، با وجود اينكه حقيقت مصدر آن، قوه‏اى ديگر است.همچنان كه هر گاه‏قوه عامله مطيع عاقله نشده باشد رذايل ساير قوا را نسبت‏به آن نمى‏دهند.پس امرى ازبراى قوه عامله باقى نمى‏ماند مگر محض اطاعت و انقياد از براى عاقله.و ظاهر است‏كه: اين خود اگر چه فضيلتى است در غايت كمال، و عدم آن رذيله است موجب «نكال‏» ، (٣١) بلكه همه فضايل و رذايل از لوازم اين دو است، وليكن موجب فضيلتى ديگرشود و عدمش باعث رذيلتى ديگر گردد، كه تعلق به يكى از اين سه قوه ديگر نداشته‏باشد نمى‏شود، بلكه هر صفتى از فضايل يا رذايل متعلق است‏به قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه به توسط قوه عامله.و از براى عامله - بنفسها - فضيلت و رذيلتى ديگر نمى‏شودمگر محض كارفرمائى، و اگر اين موجب استناد هر فضيلتى كه به آن سبب حاصل‏مى‏شود به قوه عامله بودى، بايستى جميع فضايل مستند به قوه عامله باشد، و همه‏مندرج در تحت عدالت‏بوده باشند.و شمردن بعضى از فضايل را از انواع عدالت: بدون‏بعضى ديگر، صحيح نخواهد بود.
پس مقتضاى نظر صحيح آن است كه گفته شود: همه فضايل مندرج‏اند در تحت آن‏سه فضيلت ديگر، كه «حكمت‏» «شجاعت‏» و «عفت‏» بوده باشد، و اضداد آنها متعلق‏اند به قواى ثلاث «عاقله‏» «غضبيه‏» و «شهويه‏» .
و از اين، ظاهر مى‏شود كه: جميع اخلاق حسنه و صفات ذميمه، انواعى هستندمندرجه در تحت‏سه صفت مذكوره، و اضداد آنها متعلق‏اند به يكى از قواى عاقله،غضبيه و شهويه، يا به دو قوه از آنها يا به سه قوه از آنها، كه به كارفرمايى قوه عالمه‏باشد.
مثال آنكه متعلق به يكى از آنها است: مثل «علم و جهل‏» ، كه متعلق‏اند به قوه عاقله،و «حلم و غضب‏» ، كه متعلق‏اند به قوه غضبيه، و «حرص و قناعت‏» ، كه متعلق‏اند به قوه‏شهويه.
و آنكه متعلق به دو قوه يا سه قوه است‏به اين نحو است كه: از براى آن، اصنافى‏چندند كه بعضى متعلق به قوه‏اى و بعضى متعلق به قوه‏اى ديگر است، مثل «حب جاه‏» ،كه اگر مقصود از آن برترى بر مردم و تسلط بر خلق باشد از مقتضيات قوه غضبيه است.
و اگر مطلوب از آن جمع مال و «تنقيح‏» (٣٢) امر اكل و جماع باشد از متعلقات قوه شهويه‏است.و همچنين «حسد» ، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبيه است، و اگرسبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهويه است.
يا به اين نحو است كه: از براى آن، دو يا سه بالاشتراك مدخليتى است در نوع آن‏صفت فضيلت‏يا رذيلت، يا در صنفى از اصناف آن، مانند: حسدى كه منشا آن،عداوت، يا توقع وصول آن نعمت‏به حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد.و مثل‏غرور، چنان كه آدمى بالطبع مايل به چيزى باشد كه خير او نباشد و از راه جهل آن راخير پندارد.
پس اگر آن چيز از مقتضيات قوه شهويه است، اين صفت رذيله خواهد بود و متعلق‏به قوه عاقله و شهويه، و اگر مقتضاى قوه غضبيه باشد اين صفت رذيله متعلق خواهد بودبه قوه عاقله و غضبيه، و اگر از مقتضيات غضبيه و شهويه باشد، اين صفت رذيله متعلق‏خواهد بود به سه قوه عاقله، غضبيه و شهويه.
و مراد از تعلق صفتى به قواى متعدده و بودن از رذائل يا فضائل آنها، اين است كه:
از براى هر يك از آن قوا اثرى در حدوث و حصول آن صفت‏بوده باشد، به اين معنى‏كه: از جمله علل فاعليه آن باشد.پس، اگر مدخليت قوه در صفتى مجرد باعثيت‏باشد،به اين معنى كه: آن قوه باعث‏شده باشد كه آن قوه ديگر آن صفت را ايجاد كند كه‏موجد صفت آن قوه ثانيه باشد كه اولى باعث‏باشد، آن صفت از جمله متعلقات قوه‏ثانيه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبى كه حاصل شود از تلف گرديدن يكى از ملايمات قوه شهويه، كه در حقيقت متعلق به قوه غضبيه است، اگر باعث ايجاد قوه‏غضبيه اين غضب را، قوه شهويه شده باشد.
و چون دانستى كه جميع فضايل و رذائل متعلق‏اند به يكى از قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه، يا به دو قوه از آنها يا به سه قوه، بدان كه ما در اين كتاب چنان كه والد ماجد در «جامع السعادات‏» ذكر كرده‏اند، اول اوصاف حسنه و صفات رذيله را كه متعلق‏اند به‏قوه عاقله بيان مى‏كنيم، و سپس آنچه را كه متعلق است‏به قوه غضبيه ذكر مى‏نمائيم.وپس از آن اوصافى را كه منسوب است‏به قوه شهويه شرح مى‏دهيم، بعد از آن صفاتى راكه متعلق‏اند به دو يا سه قوه از اين قوا، بيان مى‏نمائيم.

فصل ششم: اجناس صفات رذيله
شكى نيست كه: در مقابل هر صفت نيكى خلق بدى است كه ضد آن است.و چون‏دانستى كه اجناس همه فضايل چهارند، پس معلوم مى‏شود كه اجناس صفات رذايل نيزچهارند:
اول: جهل، كه ضد حكمت است.
دوم: جبن، كه ضد شجاعت است.
سوم: شره، كه ضد عفت است.
چهارم: جور، كه ضد عدالت است.
وليكن اين به حسب «مؤداى نظر» (٣٣) است، اما تحقيق مطلب آن است كه: از براى هرفضيلتى حدى است مضبوط و معين، كه به منزله وسط است، و تجاوز از آن خواه به‏جانب افراط و خواه به طرف تفريط مؤدى است‏به رذيله.
پس هر صفت فضيلتى كه وسط است‏به جاى مركز دايره است، و اوصاف رذايل به‏منزله ساير نقطه‏هايى است كه در ميان مركز يا محيط فرض شود.و شكى نيست كه‏مركز، نقطه‏اى است معين و ساير نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غير متناهيه‏اند.
پس بنابر اين، در مقابل هر صفت فضيلتى، اوصاف رذيله غير متناهيه خواهد بود، ومجرد انحراف از صفت فضيلتى از هر طرفى موجب افتادن در رذيله خواهد بود.واستقامت در سلوك طريقه اوصاف حميده به منزله حركت در خط مستقيم، و ارتكاب‏رذايل به جاى انحراف از آن است.و چون خط مستقيم در ميان دو نقطه نيست مگريكى، و خطوط منحنيه ميان آنها لا محاله غير متناهيه است، پس استقامت‏بر صفات نيك نيست مگر بر يك نهج، و از براى انحراف از آن مناهج‏بى‏شمارى است.
و اين است‏سبب در اينكه اسباب بدى و شر بيشتر است از اسباب و بواعث‏خير ونيكى.و از آنجا كه پيدا كردن يك چيز معين در ميان امور غير متناهيه مشكل، و وسطرا يافتن فيما بين اطراف متكثره مشكلتر است، پس استقامت‏بر آن و ثبات در آن «اصعب‏» (٣٤) از هر دو است، و لهذا جستن وسط از ميان اخلاق، كه آن حد اعتدال است واستقامت‏بر آن، در غايت صعوبت است.و از اين جهت است كه: بعد از آنكه سوره «هود» به برگزيده معبود نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد كه:
«فاستقم كما امرت‏»
يعنى: «بايست و ثابت‏باش همچنانكه ترا امر فرموده‏ايم‏» . (٣٥)
فرمود: «شيبتنى سورة هود» يعنى: «پير كرد مرا سوره هود» . (٣٦)
و مخفى نماند كه وسط بر دو قسم است: حقيقى و اضافى.حقيقى آن است كه‏نسبت‏به آن، طرفين حقيقتا مساوى بوده باشد.مثل نسبت چهار به دو و شش.و وسط‏اضافى آن است كه نزديك به حقيقى باشد عرفا.و بعضى تفسير نموده‏اند به اينكه‏نزديكتر چيزى است‏به وسط حقيقى كه ممكن است از براى نوع يا شخص.و وسطى كه‏در علم اخلاق معتبر است و امر به استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافى است،زيرا كه يافتن وسط حقيقى و رسيدن به آن متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غير ميسراست.و چون معتبر، وسط اضافى است و اختلاف آن ممكن است، به اين جهت است‏كه: اوصاف حميده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات مختلف مى‏شود.پس بساباشد مرتبه‏اى از مراتب وسط اضافى فضيلت‏باشد به نظر شخصى يا حالى و وقتى، ورذيله باشد نسبت‏به غير آن.

فصل هفتم: مقابل هم بودن اوصاف رذيله و صفات فاضله
از آنچه گفتيم معلوم شد كه: در برابر هر صفت نيكى، اخلاق رذيله غير متناهيه‏اى ازدو طرف افراط و تفريط است و ليكن هر يك را اسم معين و نام عليحده‏اى نيست، بلكه‏شمردن جميع ممكن نيست، و شمارش تعداد جميع در شان علم اخلاق نيست، بلكه‏وظيفه آن بيان قاعده كليه آن است كه جميع در تحت آن مندرج باشند.
و قاعده كليه، آن است كه: دانستى كه اوصاف حميده، حكم وسط را دارند، وانحراف از آنها به طرف افراط يا تفريط - هر يك كه باشد - مذموم است، و از اخلاق رذيله است.
پس در مقابل هر جنسى از صفات فاضله، دو جنس از اوصاف رذيله متحقق‏خواهد بود.و چون دانستى كه اجناس و سر فضايل چهارند، پس اجناس رذايل هشت‏خواهند بود. - و رذيله ضد حكمت است - .
يكى «جربزه‏» ، كه كار فرمودن فكر است در زايد از آنچه سزاوار است، و عدم‏ثبات فكر در موضعى معين، و اين در طرف افراط است.
و ديگرى «بلاهت‏» ، و آن معطل بودن قوه فكريه و كار نفرمودن آن در قدرضرورت يا كمتر از آن است و اين در طرف تفريط است.و گاهى از اول به فطانت و ازدوم به جهل بسيط تعبير مى‏شود.
و دو تا در مقابل شجاعت‏اند: يكى «تهور» ، كه آن رو آوردن به امورى است كه‏عقل حكم به احتراز از آنها مى‏نمايد، و اين در طرف افراط است، و ديگرى «جبن‏» ، وآن روگردانيدن از چيزهايى است كه نبايد از آنها روگردانيد و آن در جانب تفريط‏است.
و دو تا در برابر عفت‏اند: يكى «شره‏» ، كه عبارت از غرق شدن در لذات جسميه‏است‏بدون ملاحظه حسن آن در شريعت مقدسه يا به حكم عقل، و اين افراط است، وديگرى «خمود» ، و آن ميرانيدن قوه شهويه است‏به قدرى كه ترك كند آنچه را كه ازبراى حفظ بدن يا بقاء نسل ضرورى است، و اين تفريط است.
و دو تا در ازاى عدالت‏اند: يكى «ظلم‏» ، كه تصرف كردن در حقوق مردم و اموال‏آنهاست‏بدون حقى، و اين افراط است، و ديگرى «تمكين ظالم را از ظلم بر خود آن‏شخص بر سبيل خوارى و مذلت‏با وجود قدرت بر دفع آن‏» .
و ليكن اين در عدالت‏به معنى مصطلح در ميان اكثر مردم است.و اما بنا به تفسيرى‏كه گذشت كه عدالت عبارت است از: اطاعت قوه عمليه از براى قوه عاقله و ضبط عقل‏عملى جميع قوى را در تحت فرمان عقل نظرى، اين از براى عدالت‏يك طرف خواهدبود كه ظلم و جور باشد، و جميع صفات رذيله ذميمه داخل در آن خواهد بود، ومخصوص نخواهد بود به تصرف در اموال و حقوق مردم بدون جهت‏شرعيه، زيرا كه‏عدالت‏به اين معنى جامع جميع صفات كماليه است.پس ظلمى كه مقابل و ضد آن‏است‏شامل جميع اوصاف نقص خواهد بود.
و مخفى نماند كه: آنچه كه مذكور شد از اخلاق ذميمه، اجناس دو طرف افراط وتفريط فضايل اربع‏اند، و همچنانكه از براى فضايل مذكوره انواعى بسيار است كه مندرج‏در تحت آنها هستند، همچنين از براى هر يك از رذايل نيز انواع بى‏شمارى است كه مندرج در آن و ناشى از آن است.همچنانكه از جربزه حاصل مى‏شود: مكر و حيله.واز بلاهت: حمق و جهل مركب.و از تهور مى‏رسد: تكبر و لاف و گردن‏كشى و عجب.
و از جبن: سوء ظن و جزع و دنائت.و از شره متولد مى‏شود: حرص و بى‏شرمى و بخل واسراف و ريا و حسد.و از خمود ناشى مى‏شود: قطع نسل و امثال آن.و علماى اخلاق،بسيارى از آنها را شرح داده و بيان نموده‏اند، و ما نيز آنها را در اين كتاب بيان مى‏كنيم.
و دانستى كه: بعضى از آنها متعلق است‏به قوه عاقله، و برخى به غضبيه، و طايفه‏اى‏به شهويه، و بعضى به دو يا به سه قوه.پس ما آنها را در چهار مقام بيان مى‏كنيم.و بدان‏كه والد ماجد حقير - طاب ثراه - ابتدا بر سبيل اجمال، جميع اخلاق را از فضايل ورذائل بيان فرموده‏اند، و بعد از آن در مقامات اربع، تفصيل آنها و معانى و معالجات وساير متعلقات آنها را بيان كرده‏اند، (٣٧) و چون فايده‏اى چندان بر ذكر اجمال مترتب‏نيست، ما در اين كتاب متعرض آن نشديم.

فصل هشتم: مشتبه شدن صفات رذيله به صفات حسنه
از امورى كه دانستن آن قبل از شروع در تفصيل اخلاق و معالجات آنها لازم‏است، آن است كه بدانى كه بسيار اتفاق مى‏افتد كه از بعضى مردمان صفات و افعالى‏چند به ظهور مى‏آيد كه در ظاهر نيك است و صاحب آنها از ارباب اخلاق حسنه‏متصور مى‏شود و حال آنكه چنين نيست.
پس بايد فرق ميان فضايل صفات و آنچه شبيه به آنهاست و حقيقتا از فضايل‏نيست دانسته شود، تا بر غافل مشتبه نشود و بر گمراهى نيفتد.و هر كسى عيوب نفس‏خود را بشناسد تا طالب فريب نخورد، و خود را صاحب اخلاق جميله نشمرد، و ازتحصيل معالى (٣٨) اخلاق باز نماند.
پس مى‏گوئيم كه: دانستى كه صفت «حكمت‏» عبارت است از علم به حقايق‏موجودات به نحوى كه هستند، و لازم اين، علم اليقين و اطمينان نفس و ثبات خاطرافتاده است.پس محض فرا گرفتن بعضى از مسائل به عنوان تقليد و بيان تقرير آنها بروجه لايق، بدون وثوق و اطمينان نفس، حكمت نيست، و صاحب آن را حكيم‏نمى‏نامند، زيرا كه حقيقت‏حكمت، منفك نمى‏شود از اعتقاد جازم و تصديق قطعى.ويقين چنين شخصى مانند طفلى است كه خود را شبيه به مردان كند، و سخنان ايشان را گويد.يا مثل حيوانى است كه بعضى سخنان آدمى را آموخته باشد و حكايت كند، يابعضى افعال انسان را تعليم گرفته باشد و به جا آورد.
و اما «عفت‏» : شناختى كه آن عبارت است از اينكه: قوه شهويه در فرمان و اطاعت‏عقل، و همه تصرفات آن موافق و مطابق امر و نهى قوه عاقله بوده باشد، و آنچه‏متضمن مصلحت معاش و معاد باشد بر آن اقدام نمايد، و هر چه موجب مفسده باشد ازآن دورى كند و كناره جويد، و هرگز مقتضاى صوابديد عقل را مخالفت نكند.و باعث‏بر اين، فرمانبردارى و اطاعت هم نباشد، مگر كمال نفس و بزرگى ذات او، يا تحصيل‏سعادت دنيا و آخرت.و غرض او فريب مردم يا محافظت آبروى خود نباشد، و ترس «شحنه‏» و سلطان او را بر اين نداشته باشد.
و بسيارى از كسان‏اند كه ترك دنيا را هم به جهت دنيا نموده‏اند، و ترك بعضى‏لذات دنيويه را نموده‏اند و مطلب ايشان رسيدن به لذات بالاتر است.پس چنين‏اشخاص، صاحب فضيلت عفت نيستند.و همچنين‏اند آن كسانى كه از راه اضطرار والجاء، يا به سبب بى‏آلتى، و بى‏قوتى، يا به جهت اينكه از بسيارى از آنها متنفر شده‏اند، يابه جهت تشويش حدوث بعضى مرضها و ناخوشيها، يا از بيم اطلاع مردمان و خوف‏ملامت ايشان ترك لذت مى‏كنند.پس چنين كسان را نيز عفيف نتوان گفت.و بسيارى ازاشخاص هستند كه بعضى لذات را ترك آنها مى‏كنند.و پيروى بعضى لذات را نمى‏كنند به‏جهت آنكه آنها را نفهميده‏اند، و به لذت آنها نرسيده‏اند. همچنان كه در ميان بسيارى‏از باديه نشينان و اهالى كوهستان مشاهده مى‏شود، و اين نيز صفت عفت نيست.بلكه‏صاحب عفت كسى است كه: با وجود صحت قوى و قوت آنها، و دانستن كيفيات لذات‏و مهيا بودن اسباب و آلات، و عدم تشويش از آفات و مرض، و بى‏آنكه مانعى ازخارج بوده باشد، در استيفاى لذات دنيويه پا از جاده اطاعت‏شرع و عقل بيرون‏نگذارند.
و اما صفت «شجاعت‏» : دانستى كه عبارت است از اينكه: قوه غضبيه، منقاد و مطيع‏عقل بوده باشد، تا آنچه را كه عقل امر به اقدام آن نمايد اقدام كند، و آنچه را نهى كنداز آن حذر نمايد.و بايد داعى و باعثى در اين امر، غير از تحصيل كمال و سعادت‏نداشته باشد. پس كسى كه خود را در امور هولناك اندازد، و بى‏باك و تنها بر لشكرسهمناك تازد، و پرواز از زدن و خوردن و كشته شدن و بى‏دست و پاگشتن نكند به‏جهت تحصيل جاه و مال، يا به شوق وصال معشوقه صاحب جمال، يا از خوف امير وسردار و بيم پادشاه ذو الاقتدار، يا به جهت مفاخرت بر امثال و اقران، يا مشهور شدن درميان مردمان، چنين شخصى را شجاع نتوان گفت، و او را از ملكه شجاعت نصيبى نباشد، بلكه منشا صدور اين امور از او، يا شهوت است‏يا جبن.
پس هر كه بيشتر خود را به جهت‏يكى از اين امور به مهالك مى‏اندازد او جبان‏تر وحريص‏تر، و از فضيلت‏شجاعت دورتر است.و همچنين‏اند كسانى كه از راه تعصب‏طايفه و خويشان و قبيله و نزديكان، داخل در امور مهلكه مى‏شوند.
و بسا باشد كه كسى بسيار در مهالك داخل شده، و در آن غلبه كرده تا اينكه بيم وترس او زايل شده، و بنابر عادت احتراز نمى‏كند و هميشه خود را غالب مى‏داند، چنين‏شخصى نيز شجاع نيست، بلكه طبيعت او به جهت عادت بجز غلبه را در نظر ندارد، وتصور مغلوبيت را نمى‏نمايد.و از اين قبيل است: حمله حيوانات درنده و رو آوردن‏ايشان به يكديگر يا به غير جنس خود از انسان يا حيوان بدون عجز و بيم، و خود ظاهراست كه ايشان را قوه عاقله نيست تا غضب در فرمانشان باشد، و حملات ايشان از ملكه‏شجاعت‏بوده باشد، بلكه طبيعت ايشان بر اين «مجبول‏» (٣٩) است.
و بالجمله شجاع واقعى كسى است كه: افعال او به مقتضاى عقل باشد و به اشاره‏عقل صادر شود، و باعث دنيوى در آن نباشد.و بسا باشد كه عقل در بعضى مواضع‏حكم به حذر مى‏كند، پس فرار از آن، منافاتى با شجاعت ندارد، و از اين جهت است‏كه گفته‏اند: نترسيدن از صاعقه‏هاى قويه و زلزله‏هاى شديده نشانه جنون است نه‏شجاعت، و بى‏سبب رو آوردن به جانوران درنده يا سباع گزنده، (٤٠) نيست مگر ازحماقت.
و ببايد دانست كه: در نزد شجاع حقيقى محافظت ننگ و نام، بالاتر از زندگى چندروزه ايام است، و چنين كسى مرگ و هلاكت را بر خود پسندد و رسوائى و عار را برخود روا ندارد.
آرى! مردان، ساغر بلا و مصيبت را لا ابالى‏وار مى‏نوشند، و جامع عار و بدنامى رانمى‏پوشند، فضيحت اهل و حرم را ديدن، و از شرف و بزرگى نينديشيدن به جهت دوروزه حيات، از مردانگى نيست، بلكه در پاس زندگانى بى‏ثبات از سر ناموس و آبروگذشتن ديوانگى است.شجاعان نامدار مردن با نام نيك را مردانگى مى‏دانند، و «ابطال‏» (٤١) روزگار ذكر جميل را حيات ابد مى‏شمارند.و از اين جهت‏بود كه شير مردان ميدان دين‏و حفظ شريعت، روى از خنجر تيز و شمشير خون ريز نگردانيدند، و به اين سبب بودكه يكه تازان معركه مذهب و آئين در حمايت ملت و گرز گران و تيغ بران را بر فرق‏خود پسنديدند.
بلى، كسى كه بقاى نام نيك را در صفحه روزگار، و پاداش اعمال را در دار قرار، وسر آمدن عمر ناپايدار دانست، البته باقى را بر فانى اختيار مى‏كند، پس در حمايت دين وشريعت‏سينه خود را سپر مى‏كند، و از تيغ ملامت ابناى روزگار حذر نمى‏كند، و مى‏داندكه به آئين مردان شير دل در راه دين در خون تپيدن، و به سعادت ابد رسيدن، از دوروزى ذليل و خوار در دنيا ماندن و عاقبت مردن، و از مرتبه شهادت دور ماندن، بسى‏بهتر و بالاتر است.و از اين جهت‏شير بيشه شجاعت، و شاه سرير ولايت، به اصحاب‏خود فرمودند كه:
«ايها الناس انكم ان لم تقتلوا تموتوا و الذى نفس ابن ابيطالب بيده لالف ضربة بالسيف على الراس اهون من ميتة على الفراش‏»
يعنى:
«اى مردمان! به درستى كه شما اگر كشته نشويد خواهيد مرد، قسم به خدائى كه جان پسر ابوطالب در دست اوست، كه هزارضربت‏شمشير بر سر، آسانتر و گواراتر است از اينكه آدمى در بسترش بميرد» . (٤٢)
بارى، هر عملى كه از صاحب مرتبه شجاعت‏سر مى‏زند، در هر وقتى كه بوده باشدموافق طريقه عقل و مناسب وقت است، نه او را از و ضعفى، و نه از چشيدن زهر «نوائب‏» (٤٤) و محن، المى و ملالى است.نه در دلش ازحوادث زمان اضطرابى و حيرتى، و نه در خاطرش از آفات جهان تشويش و دهشتى‏است.و آنچه بر ديگران گران است، در پيش او سهل و آسان است، و آنچه بر مردمان‏سخت و دشوار است، و در نزد او نرم و هموار است، اگر غضب كند از فرمان عقل بيرون‏نمى‏رود، و اگر انتقام كشد پا از جاده شرع بيرون نمى‏نهد.
و اما ملكه «عدالت‏» : معلوم شد كه عبارت است از: انقياد و اطاعت قوه عمليه از براى‏قوه عاقله، به نوعى كه هيچ عملى از آدمى سر نزند مگر به فرموده عقل.و اين در وقتى‏حاصل مى‏شود كه ملكه در نفس آدمى به هم رسد كه جميع افعال بر نهج اعتدال از اوصادر شود، بى آنكه او را در آن غرضى يا مطلب دنيوى باشد.
پس كسى كه عدالت را بر خود ببندد، و به مشقت‏خود را عادل وانمود نمايد، و ازراه ريا اعمال خود را شبيه به اعمال عدول كند، و مطلب او تسخير دلهاى مردمان، ياتحصيل مال ايشان، يا رسيدن به منصب و جاه، و يا تقرب به وزير و شاه باشد، عادل‏نباشد.
و همچنين است‏حال در جميع صفات فاضله، كه در تحت اين چهار صفت‏مندرج‏اند به تفصيلى كه مذكور خواهد شد.
مثلا «سخاوت‏» ، عبارت است از: ملكه بخشش و عطاى اموال بر مستحقين بدون‏قصد و غرضى.پس بذل مال به جهت تحصيل مالى بيشتر از آن، يا به سبب دفع ضررى‏از خود يا به قصد حصول مناصب دنيه، يا وصول به لذات حيوانيه، يا به جهت‏شهرت ونام و مفاخرت بر انام، سخاوت نيست.و همچنين بخشش به غير اهل استحقاق، واسراف در انفاق را سخاوت نگويند.و كسى كه مسرف باشد جاهل است‏به رتبه مال، ونمى‏داند كه به وسيله مال، محافظت اهل و عيال، و تحصيل مرتبه كمال ميسر مى‏شود، وثروت را دخل بسيار است در ترويج احكام شريعت، و نشر فضايل و حكمت.و از اين‏جهت است كه در صحيفه سليمانيه وارد است كه:
«ان الحكمة مع الثروة يقظان و مع الفقر نائم‏»
يعنى:
«علم و حكمت‏با مال و ثروت حكم كسى را دارد كه بيدار باشد، و با فقر و تهى دستى در خواب است‏» .
و بسا باشد كه سبب و منشا اسراف، جهل به اشكال تحصيل مال حلال است.واغلب كسانى كه بدون زحمت تحصيل، به مالى رسيده‏اند، از ميراث يا مثل آن چنين‏اند،زيرا كه زحمت تحصيل حلال را نديده‏اند، و ندانسته‏اند كه راه مداخل حلال و مشاغل‏طيبه بسيار كم است، و بزرگان را از ارتكاب هر شغلى مشكل است.و از اين جهت است‏كه نصيب آزادگان از دنيا در نهايت قلت است و ايشان هميشه از بخت‏خود درشكايت‏اند، به خلاف ديگران كه چون در تحصيل مال بى‏پروايند، نه در فكر حلال وحرام‏اند، و نه تشويشى از عذاب و وبال دارند، از هر جا كه رسد بگيرند و به هر جا كه‏رسد صرف كنند.بعضى از حكما گفته‏اند كه:
«تحصيل مال مثل اين است كه سنگ را به‏قله كوه بالابرى، و خرج آن مثل اين است كه از آنجا رها كنى‏» .
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. يعنى: و لشكريان پروردگارت را جز او كسى نمى‏داند.مدثر (سوره ٧٤) آيه ٣١.
٢. منظم، مرتب
٣. خرابكار، آميختن باطل در كلام.
٤. پاسبانى، نگهبانى.
٥. پنهان كردن حقيقت.
٦. مظهر اسماء جماليه و جلاليه، و محل ظهور لطف و رافت، و قهر و غضب.
٧. در اصطلاح عرفا«مقام خلافت‏» مقامى است كه: «سالك در اثر تصفيه و تجليه باطن، و پس از مسافت‏منازل سير الى الله و از خود و خودى محو شدن و وصول به مبدا، سزاوار آن خلافت مى‏گردد
«انى جاعل فى‏الارض خليفة‏»
(بقره‏«سوره ٢» آيه ٣٠) او در اين هنگام متجلى به تجلى ذات شده و مظهر تمام اسماء صفات الهى‏قرار مى‏گيرد.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ٨١٦.
٨. ظاهر و باطن. (در اصطلاح فلاسفه و عرفا «صورت‏» ، معانى متعدده دارد) رك: مدرك ياد شده.ج ٢، ص ١١٢١.
٩. اين نظريه حكماء و فلاسفه است، ولى عالمان و فقيهان بزرگ شيعه، مانند شيخ مفيد و سيد مرتضى و سيد بن‏طاووس و ديگران با اين نظريه مخالف بوده و بر رد آن به روايات و اجماع مسلمين استدلال نموده‏اند.رك:
بحار الانوار، ج ٥٨، ص ٢٧٦ به بعد
١٠. در عرفان به مظاهر گوناگون و حالات مختلف دل‏«اطوار» گويند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٢٣٤.
١١. يعنى تمام جهان هستى را جلوه حق ببيند.
«اينما تولوا فثم وجه الله‏»
(بقره‏«سوره ٢» آيه ١١٥) .
١٢. بحار الانوار، ج ٦٠، ص ٢٩٩، ح ٥.و علل الشرايع، ص ٤، باب ٦
١٣. در اصطلاح عرفا «احوال‏» معانى متعدده دارد، ولى ظاهرا اينجا مراد حالاتى است كه: بدون قصد و تعمدوارد قلب مى‏شود، از قبيل:
فرح، حزن، قبض، شوق، انزعاج، هيبت و غيره.ر ك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٩٨.
١٤. آراسته.
١٥. هر يك از مراتب انتقالى اشياء را «نشات‏» گويند، چنانكه گويند «نشات برزخ‏» «نشات آخرت‏» «نشات‏هيولى‏» ، و...ر ك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ٢٠١٣.
١٦. عمود آهنين، يكى از وسائلى است كه معصيت كاران را با آن عذاب مى‏كنند، چنان كه در حديثى امام‏صادق - عليه السلام - فرموده:
«...ضرباك على راسك بمطرقة معهما تصير منه رمادا» .يعنى «...با گرز (آهن كوب) بر سر تو مى‏زنند و از اثر آن به خاكستر تبديل مى‏شوى‏» .بحار الانوار، ج ٦، ص ٢٣٦، ح ٥٣.
١٧. «سرابيل‏» جمع «سربال‏» است‏به معناى پيراهن و «قطران‏» ، جسمى است‏سياه رنگ، بدبو و قابل اشتغال در آيه قرآن آمده است:
«سرابيلهم من قطران‏».
[ابراهيم، (سوره ١٤)، آيه ٥٠] يعنى لباس مجرمان در جهنم ازنوعى ماده سياهرنگ بدبوى قابل اشتعال مى‏باشد كه هم زشت و بدمنظر است و هم بدبو، و هم خود قابل سوختن وشعله‏ور شدن.تفسير نمونه، ج ١٠، ص ٣٨٨.
١٨. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٣٤، و مرآت العقول، ج ٨، ص ٨٩
١٩. مردم، خلق
٢٠. به دست آوردن كامل سعادت جاودانى.
٢١. ناگزير.
٢٢. گرفتارى.
٢٣. نتيجه، عاقبت.
٢٤. لحظه به لحظه.
٢٥. يوسف، (سوره ١٢)، آيه ٨٧.
٢٦. سيد محسن امين (ره) مى‏گويد: لقب او مسكويه بوده و معلم ثالث نيز به او مى‏گويند.او در علم اخلاق،كتابى به نام «الطهارة‏» دارد كه خواجه نصير الدين طوسى كتاب «اخلاق ناصرى‏» را بر منوال و روش آن تاليف نموده‏است.او در سال ٤٢١ ه.ق وفات نموده است.اعيان الشيعه، ج ٣، ص ١٥٨.و روضات الجنات، ج ١، ص ٢٥٤
٢٧. غير مناسب، ناسازگار
٢٨. فطنت و فراست‏به معنى: زيركى، هوشيارى و دانائى است.
٢٩. جامع السعادات، ط اسماعيليان، ج ١، ص ٥٣.
٣٠. جامع السعادات، ط اسماعيليان، ج ١، ص ٥٤.
٣١. عقوبت، عذاب
٣٢. اصلاح
٣٣. در نسخه خطى «بادى نظر» ذكر شده يعنى ابتداى امر و آغاز نظر، و ظاهرا آن صحيح است
٣٤. سخت‏تر، دشوارتر.
٣٥. هود، (سوره ١١)، آيه ١١٢.
٣٦. مجمع البيان، ج ٣، ص ١٤٠ (با اندك تفاوتى)
٣٧. جامع السعادات، ج ١، ص ٩.
٣٨. معالى جمع «معلاة‏» به معناى شرف و رفعت است
٣٩. آفريده شده.
٤٠. ظاهرا بايد «جانوران گزنده، يا سباع درنده‏» باشد.
٤١. جمع «بطل‏» ، يعنى قهرمانان
٤٢. ارشاد شيخ مفيد، ط بيروت، ص ١٢٧. (با اندك تفاوتى) .
٤٣. خستگى، ماندگى.
٤٤. جمع نائبه يعنى حادثه، پيش آمد
۳
حفظ تعادل اخلاق حميده باب سيم: در بيان محافظت اخلاق حميده از بيرون رفتن از حد اعتدال، و معالجات كليه در ازاله ذمائم اخلاق و احوال، از آنچه تخصيص ندارد به بعضى صفات و اعمال، و آنچه متعلق است‏به اين منوال، و در آن چند فصل است:
فصل اول: حفظ تعادل اخلاق حميده
بدان كه از براى كسب فضائل صفات، و محاسن ملكات، ترتيبى است لايق كه تجاوزاز آن نبايد نمود.و توضيح اين كلام آن است كه: شكى نيست كه هر چه از مرتبه‏اى به‏مرتبه ديگر منتقل مى‏شود، حركت مى‏كند از مرتبه اولى به ثانيه.و حركات و افعالى كه‏هر چيزى را از مرتبه نقص به كمال مى‏رساند، يا از قدرت و اختيار ما بيرون است و آن راحركات طبيعيه گويند مانند نطفه كه از زمانى كه در رحم قرار مى‏گيرد حركت مى‏كنددر اطوار مختلفه تا آنكه به مرتبه حيوانيت مى‏رسد.و يا تحت قدرت و اختيار ما است وآن حركت را حركت صناعيه گويند، مانند چوب خشك كه به توسط آلات نجارحركت مى‏كند در صورتهاى متفاوته، تا سرير سلاطين ذوالاقتدار مى‏گردد.و چون‏حركات طبيعيه مستند است‏به مبادى عاليه و مصادر متعاليه، معلوم است كه موافق‏مصلحت و مطابق حكمت است، و ترتيب آن اتم و احسن است.پس بر آدمى لازم است‏كه در تحريكات صناعيه اقتدا كند به تحريكات طبيعيه، و صاحب صناعت متابعت‏طبيعت را نمايد.
و چون اين معلوم شد، مى‏گوييم كه: چون تهذيب اخلاق، و تحصيل فضايل صفات‏از امور صناعيه است، كه ما به آن ماموريم، پس لازم است كه در ترتيب آن پيروى‏اطفال طبيعت را كنيم.و شكى نيست كه: اول چيزى كه از براى طفل به تحريك طبيعت‏حاصل مى‏شود، قوه طلب قوت و غذاست، زيرا در رحم مادر از راه ناف غذا را به خودمى‏كشد و قوت خود را مى‏طلبد، و چون از اين مرتبه حركت كرد و قوه طلب در آن‏زياد شد، در وقت غذا خواستن، صدا به گريه بلند مى‏كند و پستان مادر را مى‏جويد.اينهاهمه از متعلقات قوه شهويه است.پس اولين قوه‏اى كه طبيعت آن را حاصل مى‏كند، اين‏قوه است، و چون اين قوه در آن قوت گرفت و به كمال رسيد، آثار قوه غضبيه در اوپيدا مى‏شود، كه از خود، موذيات را دفع كند، و خود را از هلاكت و تلف شدن‏محافظت نمايد، اگر چه به استعانت از پدر و مادر يا غير ايشان باشد.چنان كه مشاهده‏مى‏شود كه: المى كه به طفل مى‏رسد به گريه مى‏آيد، تا ديگران مطلع شده دفع الم‏نمايند.و اين قوه، قوت مى‏گيرد تا در آن ميل برترى بر امثال و اقران، و سرورى برديگران حاصل مى‏شود.و اين دومين قوه‏اى است كه طبيعت در آدمى مى‏پرورد، و بعداز آنكه آثار قوه تميز و ادراك در او ظاهر مى‏گردد، و روز به روز زياد مى‏شود، تاقابل تعليم علوم و صناعات مى‏گردد، در اين وقت عمل طبيعت در تدبير قوى به مرتبه‏كمال مى‏رسد، و ابتداى تكميل صناعى است، يعنى وقتى است كه آدمى نفس خود را تكميل نموده، تدبير قوائى را كه طبيعت پرورش داده بنمايد، و آنها را به كمال رساند.
پس اگر كوتاهى كند و خود به تكميل صناعى نپردازد به همين حال باقى خواهد بود، وبه كمال حقيقى، كه انسان به جهت آن خلق شده نخواهد رسيد، زيرا كه همه كس‏متصف به جميع صفات جميله، و صاحب نفس قدسيه ايجاد نشده كه در استعداد مردم‏اختلافى باشد.
و چون دانستى كه: طبيعت، اول قوه شهويه را به ظهور آورد، و بعد از آن غضبيه، وبعد از آن قوه عقل و تميز را، پس در صناعت‏بايد به اين ترتيب تدبير و تكميل نمود:
ابتدا در تهذيب قوه شهويه سعى نموده و صفت عفت را كه از فضايل اين قوه است‏اكتساب نمود، و بعد از آن به قوه غضبيه پرداخت و ملكه شجاعت را كه از كمالات اين‏قوه است تحصيل كرد، و سپس در تكميل قوه عاقله اجتهاد نمود، و فضيلت‏حكمت‏را به دست آورد.چنانچه به اين ترتيب آدمى در تحصيل اخلاق حسنه كوشد، به‏سهولت و آسانى جام سعادت نوشد.
و ثمر اين ترتيب، تسهيل تهذيب اخلاق و آسانى آن است، زيرا شكى نيست كه:
قوه شهويه به انقياد و اطاعت از قوه غضبيه نزديكتر، و گذشتن از قدر زائد از ضروريات‏غذا و شهوت، از ترك جاه و برترى و رياست و سرورى و نيكى در مقابل بدى واغماض از انتقام دشمنان قوى بسى آسانتر است.
پس، تسخير قوه شهويه در ابتدا سهل است، و بعد از تسخير آن فى الجمله قوتى ازبراى عاقله حاصل مى‏شود، و ملكه تسخير از براى او هم مى‏رسد و اسباب قوه غضبيه‏اندكى كمتر مى‏گردد، و تسخير آن نيز به سهولت ميسر مى‏شود، و بعد از تسخير اين دوقوه، تحصيل ملكه حكمت، كه از آن دو صعب‏تر است، به آسانى ممكن مى‏گردد.وكسى كه اين ترتيب را از دست‏بدهد اينطور نيست كه تكميل خود و تهذيب اخلاق ازبراى او ممكن نباشد، و ليكن به دشوارى و صعوبت‏حاصل مى‏شود.
پس طالب سعادت ابد، بايد در هيچ حالى دست از طلب ندارد، و از رحمت‏خداوند متعال نوميد نشود، و كمر طلب در ميان بندد، و دامن همت‏بر كمر زند، و طلب‏تاييد و توفيق از پروردگار شفيق مجيد نمايد.

شباهت علم اخلاق به علم طب
و بدان كه: همچنان كه كسى فاقد صفات كمالى است، سعى در تحصيل آن وازاله ضدش بر او لازم است، همچنين صفت كمالى كه از براى آدمى حاصل است،جهد در محافظت و ابقاء آن واجب است، مانند صحت‏بدن، چون اگر كسى را مرضى باشد سعى در دفع آن و تحصيل صحت‏بايد كند، و اگر صحيح و سالم باشد مراعات‏حفظ صحت را مى‏بايد نمايد.و از اين جهت است كه فن طب را منقسم به دو قسم‏كرده‏اند: يك قسم، در حفظ صحت، و ديگرى در دفع مرض.و چون علم اخلاق نيزشبيه به علم طلب است، بلكه طب حقيقى آن است، پس علم اخلاق نيز منقسم به دوقسمت مى‏شود: يكى در كسب فضايل، و ديگرى در دفع رذايل.و به جهت مشابهت‏اين دو علم، اين علم را «طب روحانى‏» گويند، همچنان كه طب متعارف را «طب‏جسمانى‏» نامند.
و از اين راه بود كه جالينوس طبيب (١) در نامه‏اى كه به خدمت‏حضرت مسيح - على نبينا و آله و عليه السلام - فرستاد نوشت كه: «من طبيب الابدان الى طبيب النفوس‏» يعنى: «اين نامه‏اى است از طبيب بدنها به سوى طبيب روحها» .

فصل دوم: مقدمات تزكيه نفس
بدان كه: لازم است از براى طالب پاكى نفس از اوصاف رذيله، و آرايش آن به‏صفات جميله، اجتناب از چند چيز:
اول: اجتناب از مصاحبت‏بدان و اشرار را لازم داند.و دورى از همنشينى صاحبان‏اخلاق بد را واجب شمارد، و احتراز كند از شنيدن قصه‏ها و حكايات ايشان، و استماع‏آنچه از ايشان صادر شده و سرزده.و با نيكان و صاحبان اوصاف حسنه مجالست‏نمايد، و معاشرت ايشان را اختيار كند، و كيفيت‏سلوك ايشان را با خالق و خلق ملاحظه‏نمايد.و از حكايات پيشينيان و گذشتگان از بزرگان دين و ملت و راهروان راه سعادت‏مطلع شود، و پيوسته استماع كيفيت احوال و افعال ايشان را نمايد، زيرا كه: صحبت‏باهر كسى مدخليت عظيم دارد در اتصاف به اوصاف و تخلق به اخلاق او.
نار خندان باغ را خندان كند صحبت نيكانت از نيكان كند
چون طبع انسان دزد است، و آنچه را مكرر از طبع ديگر مى‏بيند اخذ مى‏كند.و سراين آن است كه: از براى نفس انسانى چندين قوه است، كه بعضى مايل به خيرات وفضايل، و بعضى مقتضى شرور و رذايل هستند، و پيوسته اين قوا با يك ديگر در مقام‏نزاع و جدال‏اند، و از براى هر يك از آنها كه اندك قوتى حاصل شد و جزئى معينى به هم رسيد، بر آن ديگرى به همانقدر غالب مى‏شود.و نفس را مايل به مقتضاى خودمى‏كند.
و شكى نيست كه: مصاحبت‏با صاحب هر صفتى و شنيدن حكايات و افعال او واستماع قصص احوال او باعث قوت مقتضى آن صفت مى‏شود، و به اين سبب كسانى كه‏بيشتر اوقات با هم، همنشين هستند، يا در اغلب ازمنه به جهت اجتماعى كه با يكديگردارند - مانند شاگردان يك استاد يا بندگان يك مولى و امراى يك پادشاه - غالب آن است‏كه اخلاق ايشان «متلائمه‏» ، (٢) و اوصاف ايشان متناسبه هستند، بلكه چنين است در اهل‏يك قبيله يا يك شهر.
و ليكن، چون اكثر قواى انسانيه طالب اخلاق رذيله است، انسان زودتر مايل به شرمى‏شود، و ميل او به صفات بد آسان‏تر است از ميل به خيرات.و از اين جهت است كه‏گفته‏اند: تحصيل ملكات ارجمند به منزله آن است كه از نشيب به فراز روند، و كسب‏صفات ناپسند چنان است كه از فراز به نشيب آيند.و اشارت به اين است آنچه حضرت‏رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده‏اند:
«حفت الجنة بالمكاره و حفت النار بالشهوات‏» (٣)
يعنى:
«رسيدن به درجات بهشت‏به‏كشيدن جامهاى ناگوار منوط، و دخول آتش جهنم به ارتكاب خواهشهاى نفسانى مربوط است‏» .
دوم آنكه: هميشه مواظب اعمالى باشد كه از آثار صفات حسنه است، و خواهى‏نخواهى نفس را بر افعالى وا بدارد كه مقتصاى صفتى است كه طالب تحصيل آن، يادر صدد محافظت‏بقاى آن است، مثل كسى كه خواهد محافظت ملكه سخاوت وجودرا نمايد، يا آن را تحصيل كند، بايد پيوسته اموال خود را به موافق طريقه عقل و شرع به‏مستحقين بذل نمايد، و هر وقت كه ميل خود را به بخل و امساك بيابد نفس خود را درمقام عتاب در آورد.و كسى كه در مقام حفظ صفت‏شجاعت‏يا در صدد كسب آن باشد،بايد هميشه قدم گذارد در امور هولناك و احوال خطرناك، كه عقل و شرع از آنها منع‏نكرده باشد، و چون آثار جبن در خود مشاهده كند با خود در قهر و جنگ بوده باشد،و اين به منزله رياضت‏بدنيه است، كه از براى دفع امراض بدن يا حفظ صحت آن به كارمى‏رود.
سيم آنكه: پيوسته مراقب احوال و متوجه اعمال و افعال خود باشد، و هر عملى كه‏مى‏خواهد كرده باشد، ابتدا در آن تامل كند، تا خلاف مقتضاى حسن خلق از او سرنزند، و اگر احيانا امرى از او به ظهور آمد كه موافق صفات پسنديده نيست، نفس خود را تاديب كند، و در مقام تنبيه و مؤاخذه آن بر آيد.به اين طريق كه: اول خود راسرزنش و ملامت كند، و بعد از آن متحمل امورى شود كه بر او شاق و ناگوار است.
همچنان كه اگر كام خود را شيرين كند به لقمه‏اى كه نبايد از آن بخورد، مذاق را تلخ‏سازد به روزه داشتن، و اگر غضبى بيجا از او در واقعه‏اى سرزند، مؤاخذه كند خود را به‏صبر كردن در واقعه ديگر و اشد از آن، يا خود را در معرض اهانتى در آورد كه نفس راتحمل آن گران بوده باشد، و يا تلافى آن را به نذر و تصدق و امثال آن نمايد.
و زنهار، كه در هيچ حال از خود غافل نشود، و از جد و جهد در كسب صفات نيك‏يا حفظ آنها باز نماند، و اگر چه چنان داند كه در اخلاق حسنه به مرتبه اعلى رسيده،زيرا كه غفلت موجب كسالت است، و به سبب كسالت، فيض، [عالم قدس] منقطع‏مى‏شود و ابواب فيوضات بسته مى‏گردد.
اندر اين ره مى‏خروش و مى‏خراش تا دم رفتن دمى غافل مباش
و از سعى و جهد «يوما فيوما» نفس را صفات تازه حاصل، و هر لحظه او را ترقى‏در مرتبه كمالات و صعود به معارج سعادات هم مى‏رسد به مرتبه‏اى كه پرده طبيعت ازپيش بصيرت او برداشته مى‏شود، و محل اسرار ملك و ملكوت، بلكه محرم خلوت‏جبروت مى‏گردد.و بايد در امور دنيا و متعلقات اين عاريت‏سرا زياده از قدر ضرورت‏سعى نكند، و بيش از قدر لازم ملتفت آنها نشود، و خود را به مشقات سرمد گرفتار نسازد.
آرى! چه شقاوتى از آن بالاتر، كه كسى جوهر گرانمايه از عالم قدس را صرف‏تحصيل «خزف‏» (٤) پاره‏اى چند در ظلمتكده دنيا نمايد، و يوسف كنعان تجرد (٥) را به‏بهاى كلاف (٦) پيره زالى فروشد.يا متاعى را كه ثمنش ملك ابد باشد به ازاى خشت وخاكى دهد، و سرمايه‏اى را كه سودش پادشاهى سرمد باشد بر سر خاك و خاشاكى نهد.
چهارم آنكه: احتراز كند از آنچه باعث تحريك قوه شهويه يا غضبيه مى‏شود.وچشم را محافظت نمايد از ديدن آنچه غضب يا شهوت را به هيجان مى‏آورد.و گوش‏را نگاهدارد از شنيدن آنها.و دل را ضبط كند از تصور و تخيل آنها، و بيشتر سعى در محافظت دل نمايد و خيال آنها را در خاطر خود راه ندهد، زيرا كه: از تصور و خيال‏آتش، شوق و شعله غضب تيز مى‏گردد، آنگاه سرايت‏به اعضا و جوارح مى‏كند، ومجرد ديدن يا شنيدن، بدون اينكه دل را مشغول آن كند چندان تاثيرى ندارد.و كسى‏كه اين دو قوه را از هيجان محافظت ننمايد، مانند كسى است كه شير درنده يا سگ‏ديوانه يا اسب سركشى را رها كند، و بعد از آن خواهد كه خود را از آن خلاص كند.
پنجم آنكه: فريب نفس خود را نخورد، و اعمال و افعال خود را حمل بر صحت‏نكند، و در طلب عيوب خود «استقصا» و سعى نمايد، و به نظر دقيق در تجسس خفاياى‏معايب خود بر آيد، و چون به چيزى از آنها بر خورد، در ازاله آنها سعى كند، و بداند كه‏هر نفسى عاشق صفات و احوال خود است، و به اين جهت اعمال و افعالش در نظرش‏جلوه دارد، و بدون تامل و باريك بينى به عيوب خود بر نمى‏خورد، بلكه اكثر مردم ازعيوب خود غافل‏اند، و خارى كه به پاى كسى رود زود مى‏بينند، ولى شاخ درختى رادر چشم خود بر نخورند.
پس، طالب سعادت و سالك راه نجات را لازم است كه: از اصدقا و دوستان خودتفحص معايب خود را نمايد، و برايشان است كه او را مطلع سازند.بهتر آنكه يكى ازدوستان مهربان را از ميان ايشان اختيار كند، و با او عهد نمايد كه مراقب احوال او باشد،كه او را از معايب او خبردار كند، و چون او را بر عيبى آگاه سازد شاد و خوشحال‏گردد، و از او منت پذيرد و در صدد دفع آن برآيد، تا آن صديق را اعتمادى به او به هم‏رسد، و چنان داند كه نيكوترين هديه در نظر او عيبى از عيوب اوست (٧) ، و ليكن اين‏چنين دوستى «عزيز الوجود» (٨) است، چون اغلب دوستان از خوش آمدگوئى و اغراض‏فاسده خالى نيستند، و بسا باشد كه: بسيارى از غلطها در نظر غلط بينان هنر نمايد، وبعضى هنرها نزد ايشان عيب باشد.و بسا باشد كه: نفع دشمن در اين خصوص بيشترباشد، زيرا كه دوست در مقام اظهار عيوب كم بر مى‏آيد، بلكه، چون نظر او نظر دوستى‏است گاه هست‏به عيوب او بر نمى‏خورد، و از اينجا گفته‏اند:
و عين الرضا عن كل عيب كليلة و لكن عين السخط تبدى المساويا
يعنى: «چشم دوستى و رضامندى از ديدن عيوب كند است، و ليكن ديده دشمنى‏اظهار بديها را مى‏كند» .
پس دانا كسى است كه چون دشمنان او عيبى از او را ظاهر كنند، در مقام شكرگزارى ايشان بر آيد و چاره دفعش كند.
و از جمله چيزهايى كه در اين باب نافع است آن است كه: ديگران را آئينه عيوب‏خود كند، و آنچه از ايشان سرزند تامل در قبح و حسن آن كند، و به قبح هر چه‏بر خورد بداند كه چون آن عمل از خود او نيز سر زند قبيح است، و ديگران قبح آن رابر نمى‏خورند، و پس سعى در ازاله آن كند.و طالب سعادت را واجب است كه در آخرهر شبانه روزى محاسبه اعمال و افعال خود را كند و آنچه از او سر زند به نظر در آورد،دفتر اعمال آن روز و شب را گشوده سراپايش را مرور كند، و تفحص نمايد از آنچه ازاو صادر شده، پس اگر بدى از او به وجود نيامده، و فعل قبيح از او سرنزده حمد خدا رابه جا آورد، و شكر توفيق او را نمايد، و اگر مرتكب قبيحى شده باشد، با نفس خودعتاب كند و خود را ملامت كند و توبه و انابه نمايد.

فصل سوم: تشخيص امراض نفسانى
مذكور شد كه: علم اخلاق كه طب روحانى است مشابه است‏با طب جسمانى، وقانون كلى در معالجه امراض جسميه آن است كه: ابتدا تشخيص مرض داده شود وجنس آن شناخته شود، و بعد از آن تفحص از سبب حدوث آن مرض شود، سپس‏در صدد معالجه آن بر آيد.
و معالجاتى كه مى‏شود يا معالجات كليه است، كه تخصيص به مرضى دون مرضى‏ندارد، بلكه شامل جميع امراض است، يا جزئيه كه مخصوص به مرضى معين است.
لهذا، بايد طبيب ارواح و كسى كه در مقام معالجه نفوس، يا در صدد دفع مرض نفس‏خود است، اين قانون را ملاحظه نمايد.
پس، به جهت تشخيص امراض نفسانيه و تعيين صفات رديه مى‏گوييم: دانستى كه‏رذايل صفات كه امراض روح هستند، نيست مگر انحراف و تعدى اخلاق از حداعتدال، و دانستى كه قواى انسانيه كه اخلاق و صفات متعلق به آنها است، سه نوع است:
اول: قوه تميز و ادراك.
دوم: قوه غضب كه آن را قوه دفع نيز گويند.
سوم: قوه شهويه كه آن را قوه جذب نامند.
و انحراف هر يك از آنها يا در كميت است، كه از آنچه بايد و شايد تجاوز كند، يادر كيفيت كه اصل كيفيت آن نابود ورد مى‏شود اما از حد تجاوز نكند.و انحراف دركميت‏بر دو قسم است:
الف: به طرف افراط است كه زياده از حد اعتدال است.
ب: به طرف تفريط است كه از حد اعتدال ناقص مى‏باشد.
و مثال اين در مرض جسمانى: همچنان كه مزاج شخصى در حالت صحت قدرمعينى اشتهاى غذا دارد ولى يكبار از حد تجاوز مى‏كند به طرف زياده، و ناخوشى جوع‏حاصل مى‏شود، و زياده از قدر اعتدال غذا مى‏طلبد، بلكه آنچه مى‏خورد سير نمى‏شود.
و يك دفعه ديگر به طرف نقص تجاوز مى‏كند، و سد اشتهاى او مى‏شود و طبع او ميل به‏غذا نمى‏كند، و اين دو انحراف در كميت است.و يكبار ديگر اشتهاى او به حد اعتدال‏است، و ليكن طبع او مايل به چيزهايى است كه مزاج صحيح آن را نمى‏طلبد، مثل ذغال‏و گل و خاك و گوشت‏سوخته و امثال آن.
پس، امراض اين سه قوه نفسانيه بر سه قسم مى‏شود: يا به سبب افراط است، يا تفريط،يا پستى و ردائت كيفيت.
اما افراط در قوه و ادراك: مثل صفت جربزه و تجاوز نظر و فكر از حد اعتدال، وتوقف نمودن در مسائل به سبب شبهات واهيه، و فكر كردن در امورى كه فهميدن آنهاحد او نيست، و حكم كردن در مجردات به مجرد و هم و تصورات.و تفريط در آن:
مانند صفت «بلاهت‏» (٩) و نادانى، و قصور نظر و فكر از فهميدن ضروريات، و اجراى‏احكام ماديات بر «مجردات‏» . (١٠)
و نابودى و «ردائت‏» (١١) آن: مثل ميل به علومى كه درآنها كمالى از براى نفس حاصل نمى‏شود، مانند «كهانت‏» (١٢) و «شعبده‏» (١٣) و تعليم بازيها وامثال آن.و از اين قبيل است: طرق جدل، و مناظره زياده از قدر ضرورت.
و افراط در قوه غضبيه: مانند شدت غيظ به حدى كه صاحب آن شبيه به سباع درنده‏شود و در انتقام از حد جايز تجاوز نمايد.و تفريط در آن:
مثل اينكه اصلا در آن غيرت‏و حميت نباشد، و از هر كسى ذلت و اهانت را متحمل شود.و از اين قبيل است كه خودرا در اعمال و افعال شبيه به طفلان و زنان كند.و ردائت آن: مثل اينكه غضب‏بر جمادات و حيوانات كند، و كاسه و كوزه خود را بشكند، و پا بر خود زند و جامه‏خود را پاره كند.
و افراط در قوه شهويه: مثل اينكه زياده از حد ضرورت مباشرت كند، و با وجود مظنه حدوث چندين مرض، خود را از جماع نگاه ندارد، و بدون رغبت طعام خورد.وتفريط در آن: مانند اينكه در تحصيل قوه ضرورى كوتاهى كند، و اهل و عيال را ضايع‏گذارد، يا ترك مزاوجت نموده، نسل خود را منقطع سازد.و ردائت در آن: مثل اينكه‏ميل به مقاربت پسران نمايد و از لقمه‏هاى حرام و شبهه‏ناك احتراز نكند.

اسباب امراض نفسانى
و اما اسباب امراض نفسانيه و انحراف اخلاق از حد اعتدال، بر سه قسم است:
يا نفسانى است، يا خارجى، يا جسمى.
و اسباب نفسانيه آن است كه: در ابتداى فطرت از براى آدمى حاصل باشد.مثل‏آنكه قوه ادراك او ضعيف باشد، يا در او قوه شهوت اصلا نباشد.
و اسباب خارجيه آن است كه: به سبب عوارض خارجيه حاصل شده باشد.مثل‏اينكه با بدان نشسته، يا حكايات ايشان را شنيده، و ميل و شوق به آنها نموده و پيروى ومتابعت كرده و مرتكب اعمال ناشايست گشته تا آنكه ملكه او شده.
و اسباب جسمانيه آن است كه: به سبب ناخوشى و مرض، در بدن صفات بدحاصل شده باشد، همچنان كه مشاهده مى‏شود كه به سبب بعضى از امراض، آدمى راكج‏خلقى به هم مى‏رسد، يا ضعف و «فتور» (١٤) در قوه شهويه پيدا مى‏گردد.

راه معالجه امراض نفسانى
و اما طريق معالجه كليه در امراض نفسانيه آن است كه: بعد از آنكه سبب آن راشناخت، اگر سبب مرض جسمانى باشد سعى در معالجه بدن نمايد، و آن مرض را ازبدن دفع كند.و چنانچه سبب خارجى يا نفسى باشد، طريق معالجه كليه آن مثل‏معالجات امراض جسمانيه باشد.
و طريق معالجات كليه در امراض جسمانيه آن است كه: ابتدا به غذاهايى كه طبع‏آنها ضد طبع مرض است علاج مى‏كنند، چنانچه مرضى را كه از حرارت باشد ازغذاهاى سرد مى‏دهند، و آنچه از سردى باشد از غذاهاى گرم مداوا مى‏فرمايند.پس،اگر ناخوشى جزئى باشد و به اين وسيله دفع شود «فهو المطلوب‏» ، و اگر مرض مستحكم‏شده باشد و از غذا دفع آن نشود، دوا مى‏دهند و شربتهاى ناگوار مى‏چشانند، و اگر دوانيز فايده نبخشد به زهر و سمومات معالجه مى‏نمايند.و بعضى امراض حادث مى‏شود كه هيچ يك از آن معالجات مفيد نيست، كه بايد به داغ كردن و سوزانيدن معالجه كرد،و گاه هست كه بايد عضوى از اعضاء را قطع كرد همچنان كه در «شقاقلوس‏» ، (١٥) و اين‏آخر علاج است.
پس، قاعده كليه در معالجه امراض نفسانيه و دفع صفات رذيله نيز همين است.
و بعد از آنكه آدمى انحراف اخلاق خود را از حد اعتدال يافت، و صفت‏بدى درخود ديد، بايد ابتدا افعالى كه ضد آن است و از آثار صفت‏حميده است، كه در مقابل‏آن است مرتكب شود، و مواظبت آن افعال كند.و اين، به منزله غذاى ضد مرض است،همچنان كه حرارت مزاج به غذاهاى «بارده‏» (١٦) دفع مى‏شود، همچنين هر صفت فضيلتى‏كه در نفس حادث [حاصل] شد ازاله ملكه رذيله كه ضد آن است مى‏كند.
پس اگر اين عمل فايده نبخشيد، در مقام سرزنش و ملامت نفس برآيد و در دل وزبان خود را نكوهش كند، و بديها و ناخوشيهاى آن صفت را در دل بگذراند و تصوركند و به زبان آورد و با خود عتاب و خطاب كند، و بگويد: اى نفس «اماره‏» (١٧) و «مكاره‏» مرا و خود را هلاك كردى، و در معرض غضب پروردگار در آوردى، و ازپادشاهى بى‏زوال، خود را محروم ساختى، و تا چشم بر هم مى‏زنى زمان رفتن و وقت‏مردن است، و بايد در آتش جهنم با مار و كژدم قرين، و با اشرار و شياطين همنشين بود،و اين، بجاى دو او معاجين و شربتها است.
و چنان كه اينها نيز فايده نكرد، مرتكب آثار و اعمال صفت رذيله‏اى كه ضد اين‏رذيله است‏شود، مثلا اگر در خود صفت‏بخل را ملاحظه كرد و به هيچ وجه معالجه‏نشد، خواهى نخواهى مال خود را زياده از اندازه بذل، و اعمال مسرفين را ظاهر كند.واگر صفت جبن را مشاهده كرد، خود را به مواضع هولناك بيندازد، و از محل خوف وخطر احتراز نكند.و ليكن، هر گاه استنباط كند كه بخل يا جبن نزديك به زوال رسيده‏اند،خود را نگهدارد، كه ملكه اسراف يا صفت تهور در او پيدا نشود.و اين، به منزله زهرهاو سمومى است كه به مريض مى‏دهند.
و گاه هست كه: بايد مرتكب اعمالى شود كه از براى صاحبان اخلاق حسنه پسنديده‏نيست، بلكه منافى شرف و مردى است.اما همچنان كه زهر در معالجه بدن مباح‏مى‏شود، اين اعمال نيز در معالجه نفس جايز مى‏شود.
و از اين قبيل است: متوجه امور جزئيه شدن كه در شان او نيست، مثل آب كشيدن،و طعام از بازار خريدن و به خانه آوردن، به جهت رفع صفت تكبر.يا خود را نادان‏وانمودن و اعتراف به جهل كردن به جهت رفع رذيله عجب و غرور و امثال اينها.
و اگر به اين معالجات نيز نفعى حاصل نشد، در آن وقت‏شروع كند به تهذيب نفس‏خود به تكليفات شاقه و رياضات صعبه مشكله.
پس به جهت اصلاح قوه شهويه، منع كند خود را از غذا و آب و استراحت وخواب، مگر به قدرى كه در بقاى حيات احتياج به آن است.و همچنين در غضبيه.و اين‏عمل به منزله قطع و داغ است، و بعد از توقف دفع صفات رذيله به آن، از ارتكاب آن‏چاره نيست، و هر گاه استحكام صفات رذيله به حدى شود كه دفع آن موقوف به اين‏اعمال باشد، بايد صاحب آن از ارتكاب آنها مضايقه نكند، و از سرزنش ملامت‏كنندگان نينديشد.و ليكن به شرطى كه پا از دايره شريعت مقدسه بيرون ننهد، و عملى كه‏در شرع اقدس از آن نهى صريح شده مرتكب نشود، و كارى كه فساد آن زيادتر ازفساد رذيله باشد - كه در صدد دفع آن است - از او سر نزند، و از اين است كه: از براى‏سالك راه سعادت لابد است از استادى حاذق كه علاج هر مرضى را داند، و قدر معالجه‏را شناسد.
و عجب آنكه: كسانى كه اوصاف بهايم و سباع، و اخلاق شياطين، سرا پاى نفس‏ايشان را فرو گرفته است، روز و شب در آراستن بدن خود چون زنان، و شب و روز درفكر غذا و شراب چون چهار پايان، مسلمين از ايذا و اذيت ايشان در فغان، و بندگان‏خدا از ظلم ايشان به جان، نه حرام مى‏دانند و نه حلال، و نه از پاداش مى‏ترسند و نه ازوبال، چنان كه اگر به كسى برخورند كه به جهت‏خلاص نفس خود بعضى اعمال كه‏موافق شرف و بزرگى نيست از او سرزند، مانند خدمت‏خود و عيال خود، يا تواضع وفروتنى زياده از حد شان خود، يا خود را از بعضى غذاهاى مقوى محروم سازد، زبان‏ملامت و «تشنيع‏» (١٨) به او دراز مى‏كنند و او را از سفيه و بى عقل مى‏شمارند، غافل از آنكه‏كدام سفاهت از آنچه مرتكب هستند بدتر و بالاتر است.
و اما معالجات جزئيه هر مرضى پس به تفصيلى است كه در باب آينده مذكورمى‏شود، ان شاء الله تعالى.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. او از پزشكان يونان بود كه در سال ١٣١ ميلادى به دنيا آمد و در سال ١٢١٠ از دنيا رفت.جالينوس،استاد بطلميوس و شاگرد بليناس، و بليناس شاگرد ارسطو، و ارسطو شاگرد افلاطون، و افلاطون شاگرد سقراط، وسقراط شاگرد بقراط و بقراط شاگرد جاماسب، و جاماسب شاگرد لقمان حكيم بوده است.رك: فرهنگ معين، بخش‏اعلام.و روضات الجنات، ج ٢، ص ١٣٩
٢. موافق، سازش با يكديگر.
٣. كنز العمال، ج ٣، ص ٣٣٢ خ ٦٨٠٥.نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ٥٦٦، خطبه ١٧٥. (با اندك تفاوتى)
٤. سفال، ظرف گلى.كنايه از بى‏ارزش بودن امور دنيوى است.
٥. كنايه از زيبائى و ارزش فوق العاده نفس ناطقه است كه از عالم قدس مى‏باشد.
٦. اشاره به داستان حضرت يوسف است كه وقتى پس از نجات از چاه، در معرض فروش قرار گرفت مشتريان‏زيادى براى خريدن وى در مقابل بهاى سنگين وارد ميدان شدند، و مشهور است كه در اين ميان پير زنى به چشم‏مى‏خورد كه با كلاف پشمين هت‏خريدن حضرت يوسف در كنار ديگر مشتريان قرار گرفته بود.و غرض مؤلف اين‏است كه نفس ناطقه آدمى همانند يوسف صديق از ارزش خيلى بالاترى برخوردار است‏با اين كه مى‏توان او را درمقابل قيمت زيادى مانند سلطنت جاودانه، هم نشينى با ملكوتيان و جبروتيان و...فروخت، نبايد در برابر بهاى‏ناچيزى مانند رسيدن به مال، جاه، مقام و لذائذ جسمانى دنيوى از دست داد
٧. امام صادق - عليه السلام - فرموده‏اند: «احب اخوانى الى من اهدى الى عيوبى‏» .يعنى: «عزيزترين‏برادران دينى من، كسى است كه عيبهاى مرا به عنوان هديه، براى من بيان كند» .بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٢٤٩، ح ٨٩.
٨. كمياب، ناياب.
٩. كودنى.
١٠. ماديات و جسمانيات، ويژگيهائى دارند مانند: طول، عرض، عمق و...كه در مجردات، اين صفات نيست.
رك: پاورقى ص ١٥.
١١. فساد، زشتى.
١٢. فالگيرى.
١٣. چشم بندى، تردستى، حقه بازى
١٤. سستى
١٥. «شقاقلوس‏» ماخوذ از يونانى، به معنى بى حسى و فاسد شدگى عضوى از اعضاى بدن.
١٦. سرد.
١٧. بسيار امر كننده به بدى.علماى اخلاق براى «نفس‏» (احساسات و غرائز و عواطف آدمى) سه مرحله قائلندكه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است.رك: تفسير نمونه، ج ٩، ص ٤٣٦
١٨. بسيار بد گفتن از كسى، عيوب كسى را آشكار كردن.
۴
خلاق حسنه و ذميمه و فوايد و مفاسد آنها باب چهارم: در تفصيل انواع اخلاق و بيان شرافت فضايل و كيفيت‏اكتساب هر يك و شرح مفاسد رذايل و بيان معالجه خصوصيات هر يك از آن‏ها
اخلاق حسنه و ذميمه و فوايد و مفاسد آنها
و پيش از اين دانستى كه: قوه انسانيه كه مدخليت در صفات و اخلاق دارند چهارند:
قوه عاقله، عامله، غضبيه و شهويه.و دانستى كه: كمال قوه عامله، انقياد و اطاعت اوست‏از براى عاقله در استعمال ساير قوا در اعمال حسنه.و عدالت عبارت از آن است، و نقص‏آن در عدم انقياد است.
پس هر گاه ساير قوا به مرتبه كمال باشند عدالت‏حاصل خواهد بود، و هر گاه ناقص‏باشند عدالت منتفى خواهد بود و تحقق و انتفاء عدالت تابع كمال و نقص ساير قوا است.
و عدالت، امرى است جامع جميع صفات كماليه.پس از براى كسب عدالت‏به خصوص‏كيفيتى خاص، و از براى ازاله ضدش كه جور است، معالجه‏اى مخصوص نيست، و ازبراى قوه عامله صفات كماليه مخصوصى كه تعلق به ساير قوا نداشته باشد نيست، بلكه‏جميع صفات مخصوصه از فضايل و رذايل متعلق است‏يا به قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه، يا به دو قوه از اين قوا يا سه قوه، و تفصيل آنها را در چهار مقام ذكر مى‏كنيم.
و از براى عدالت اگر چه طريقه خاصه در اكتساب آن، و معالجه مخصوصه از براى‏ازاله ضد آن نيست، و به اكتساب ساير فضايل، عدالت‏حاصل، و ازاله بقيه رذايل ضدآن زايل مى‏شود، و ليكن خود عدالت چون مستلزم جميع ملكات فاضله، بلكه جامع‏جميع است، و اشرف فضايل و كمالات است، ابتدا، شرف و فضيلت آن را هم در يك‏مقام على حده بيان مى‏كنيم.پس، اين باب مشتمل است‏بر پنج مقام به اين ترتيب:
مقام اول: در بيان آنچه متعلق به قوه عامله است كه عبارت است از عدالت.
مقام دوم: در ذكر اخلاق و صفاتى كه متعلق است‏به قوه عاقله.
مقام سوم: در بيان اخلاق متعلق به قوه غضبيه.
مقام چهارم: در شرح ملكات متعلقه به قوه شهويه.
مقام پنجم: در تفصيل و تبيين اوصاف متعلقه به دو قوه يا سه قوه از قواى ثلاث.
و در هر مقامى از سه مقام آخر صفات رذيله كه متعلق به آن مقام است عنوان‏مى‏كنيم، و در ذيل آن عنوان، علامات و اقسام و اسباب و مضرت و علاج آن صفت را،و ضد آن از صفات حسنه، و علامات و منفعت و تدبير تحصيل آن را در فصول چندبيان مى‏كنيم.

مقام اول: عدالت
فصل اول: در بيان آن چه متعلق است‏به قوه عامله و آن عبارت است كه از عدالت و در آن چند فصل است
بدان كه: عدالت، افضل فضايل و اشرف كمالات است، زيرا كه دانستى كه آن‏مستلزم جميع صفات كماليه است، بلكه عين آنهاست. همچنان كه جور كه ضد آن‏است، مستلزم جميع رذايل، بلكه خود آنهاست.و چگونه چنين نباشد، و حال آنكه‏شناختى كه: عدالت ملكه‏اى است‏حاصل در نفس انسان كه به سبب آن قادر مى‏شود برتعديل جميع صفات و افعال، و نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فيما بين‏قواى مخالفه انسانيه، به نحوى كه اتحاد و مناسبت و يگانگى و الفت ميان همه حاصل‏شود.
پس، جميع اخلاق فاضله و صفات كامله، مترتب بر عدالت مى‏شوند.و به اين سبب،افلاطون (١) الهى گفته است كه: چون از براى انسان صفت عدالت‏حاصل شد، روشن ونورانى مى‏شود، به واسطه آن جميع اجزاى نفس او، و هر جزوى از ديگرى كسب ضياءو تلالؤ مى‏كند، و ديده‏هاى نفس گشوده مى‏شود، و متوجه مى‏شود به جاى آوردن آن‏از او خواسته‏اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدا كل - جل شانه - مى‏شود، وغايت تقرب در نزد «ملك الملوك‏» از براى او حاصل مى‏شود.
و از خواص صفت عدالت و فضيلت آن، آن است كه: شان او الفت ميان امورمتباينه و تسويه فيما بين اشياء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را مى‏نشاند، و گردبيگانگى و مخالفت را از چهره كارفرمايان مملكت نفس مى‏افشاند، و بر مى‏گرداند همه‏چيزها را از طرف افراط و تفريط به حد وسط، كه امرى است واحد، و در آن تعدى‏نيست، به خلاف اطراف كه امور متخالفه متكاثره هستند، بلكه از كثرت به حدى هستند كه نهايت از براى آنها نيست، و شكى نيست كه: وحدت، اشرف از كثرت، و هر چه به‏آن نزديكتر، افضل و اكمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچه‏مشاهده مى‏شود از تاثير اشعار موزونه، و نغمه‏هاى متناسبه به جهت تناسبى است كه ميان‏اجزاى آنها واقع، و نوع اتحادى كه فيما بين آنها حاصل است، و جذب قلوبى كه درصور جميله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلايم اجزاى آنهاست.
پس اشرف موجودات «واحد حقيقى‏» (٢) است كه دامن جلالش از گرد كثرت منزه،و ساحت كبريائيش از غبار تركيب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودى به‏قدر قابليتش را ادا نموده، همچنان كه پرتو وجود هر صاحب وجودى از اوست.پس‏هر گونه وحدتى كه در عالم امكان، متحقق است، ظل «وحدت حقه‏» او، و هر اتحادى‏كه در امور متباينه حاصل، از اثر يكتائى اوست.
اى هر دو جهان محو خود آرائى تو كس را نبود ملك به زيبائى تو
يكتائى تو باعث جمعيت ما جمعيت ما شاهد يكتائى تو
و هر چه از تركيب و كثرت دورتر و به وحدت نزديك‏تر، افضل و اشرف است، بلكه‏چنانچه اعتدال و وحدت عرضيه ما، كه پرتو وحدت حقيقيه است نبودى دايره وجودتمام نشدى.چون اگر نوع اتحاد فيما بين «عناصر اربعه‏» ، (٣) كه امهاتند هم نرسيدى‏«مواليد ثلاث‏» (٤) از ايشان متولد نگرديدى، و اگر از براى بدن انسانى اعتدال مزاجى‏حاصل نشدى‏«روح ربانى و نفس قدسى‏» به آن تعلق نگرفتى، و از اين جهت است كه:
چون مزاج را اعتدال لايق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه مى‏نمايد، بلكه نظرتحقيق مى‏بيند كه: در هر چه حسن و شرافتى است‏به واسطه اعتدال و وحدت است، وآن امرى است كه مختلف مى‏شود به اختلاف محل.پس در اجزاى عنصريه ممتزجه‏آن را اعتدال مزاجى گويند، و در اعضاى انسانيه حسن و جمال، و در حركات‏«غنج‏» و «دلال‏» ، (٥) در نگاه‏«عشوه‏» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است،و در ملكات نفسانيه عدالت، در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعى نامى، و در هر مظهرى كه ظهور كند مطلوب، و به هر صورتى كه خود را جلوه دهد محبوب است،و به هر لباسى كه خود را بيارايد نفس به آن عاشق است، و از هر روزنى كه سر برآوردروح به آن گرفتار است.
فانى احب الحسن حيث وجدته و للحسن فى وجه الملاح مواقع (٦)
آرى! وحدت اگر چه عرضيه باشد، اما بادى است كه بوى پيراهن آشنائى با اوست،خاكى كه نقش كف پاى در اوست.از كلام والد ماجد حقير است در اين مقام كه‏فرموده‏اند: «فى هذا المقام تفوح نفحات القدسيه تهتز بها نفوس اهل الجذبة و الشوق،و يتعطر منها مشام اصحاب التاله و الذوق، فتعرض لها ان كنت اهلا لذلك‏» .يعنى: «در اين‏مقام «نفحات‏» (٧) قدسيه مى‏وزد، كه نفوس اهل شوق را به حركت و اهتزار مى‏آورد، ومشام اصحاب ذوق را معطر مى‏سازد، پس در ياب آن را اگر ترا قابليت آن هست واستعداد آن دارى‏» . (٨)
مجملش گفتم نكردم زان بيان ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستى، و يافتى كه كار آن تسويه كردن در امور مختلفه‏است، و شغل آن برگردانيدن از طرف افراط و تفريط است‏به حد وسط و ميانه روى،بدان كه: عدالت‏يا در اخلاق و افعال است، يا در عطاها و قسمت اموال، يا در معاملات‏ميان مردمان، يا در حكمرانى و سياست ايشان.و در هر يك از اينها عادل كسى است كه:
ميل به يك طرف روا ندارد، و افراط و تفريط نكند.بلكه سعى در مساوات نمايد و هرامرى را در حد وسط قرار دهد.و شكى نيست كه: اين موقوف است‏بر شناختن وسط دراين امور، و دانستن طرف افراط و تفريط.و علم به آن در همه امور در نهايت اشكال‏است، و كار هر كسى نيست.بلكه موقوف است‏به ميزانى عدل كه به واسطه آن زياده ونقصان شناخته شود.همچنان كه شناختن مقدار هر وزنى بى‏زياده و نقصان محتاج به‏ترازوئى است كه به آن وزن نمايند، و ميزان عدل در دانستن وسط هر امرى نيست گرشريعت‏حقه الهيه، و «طريقه سنيه‏» نبويه كه از سر چشمه «وحدت حقيقيه‏» صادر شده.
پس آن ميزان عدل است در جميع چيزها، و متكفل بيان جميع مراتب حكمت عمليه‏است.پس عادل واقعى واجب است كه حكيمى باشد دانا به قواعد شريعت الهيه و عالم‏به «نواميس‏» نبويه.

اقسام و درجات عادل
و بدان كه: علماى اخلاق عدول را سه قسم گفته‏اند:
اول: عادل اكبر، و آن شريعت الهيه است كه از جانب حق - سبحانه و تعالى - صادرشده، كه محافظت مساوات ميان بندگان را نمايد.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، كه تابع شريعت مصطفويه بوده باشد، وآن خليفه ملت و جانشين شريعت است.
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است كه محافظت مساوات در معاملات رامى‏نمايد.و در كتاب الهى اشاره به اين سه عادل شده مى‏فرمايد:
«و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم بالقسط و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس‏»
يعنى:
«ما فرستاديم قرآن را كه مشتمل است‏بر احكام شريعت، و ترازوى‏عدل را كه مردم به واسطه آنها بر حد وسط بايستند و از حد خود تجاوز نكنند، وفرستاديم آهن را كه در آن است عذاب شديد و منفعت‏بسيار از براى مردمان‏» . (٩)
پس قرآن عبارت است از: شريعت پروردگار، و ميزان اشاره به درهم و دينار، وآهن اشاره به شمشير سلطان عادل است كه مردم را به راه راست وابدارد و از جور وتعدى در جميع امور محافظت نمايد.
و ضد عادل كه جابر باشد نيز بر سه وجه است:
اول: جابر اعظم، و آن كسى است كه از حكم شريعت‏بيرون رود، و از حكم‏صاحب شرع سرباز زند، و متابعت‏شرع را ننمايد و او را كافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصى است كه از اطاعت‏سلطان عادل و احكام او سر پيچد، و آن را ياغى و طاغى خوانند.
سوم: جابر اصغر، و آن كسى است كه به حكم درهم و دينار نايستد و مساوات آن‏را ملاحظه نكند، بلكه زيادتر از آنچه حق او ست‏بردارد و آنچه حق ديگران است‏كمتر بدهد.و او را دزد خائن گويند.

فصل دوم: اقسام عدالت
بدان كه عدالت‏بر سه قسم است:
اول: آنكه ميان بندگان و خالق ايشان است، و بيان آن اين است كه: دانستى عدالت عبارت است از: عمل به مساوات به قدر امكان.و چون دانستى كه: حق - سبحانه‏و تعالى - بخشنده حيات و عطا كننده جميع كمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج،از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزى از براى هر كسى نهاده، آنچه از نعمتهاى‏بيكران او هر ساعتى مى‏رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهاى بى‏پايانش هرلحظه حاصل مى‏شود، از حد و حصر و بيان متجاوز است، و آنچه از مراتب عاليه‏درجات متعاليه و سرور و بهجت و عيش و راحت، كه در عالم آخرت مهيا نموده، به‏مراتب غير متناهيه بالاتر و بهتر، نه چشمى مثل آن ديده و نه گوشى شنيده، و نه به‏خاطرى خطور كرده.
پس، البته حقى واجب از براى خدا بر بندگان ثابت است، كه بايد به ازاى آن عدالت‏فى الجمله حاصل شود، زيرا كه: از هر كه فيضى و نعمتى به ديگرى رسد، و او درمقابل نوع مكافاتى (١٠) به عمل نياورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و ليكن مكافات‏نسبت‏به اشخاص مختلف مى‏شود.و مكافات احسان پادشاه دعاى بقاى دولت، و نشرمحامد و شكر نعمت اوست، و مكافات مخدوم اطاعت و سعى در خدمت او، و ديگرمكافات، به دادن مال و قضاى حاجت اوست، و ساحت كبريائى حضرت آفريدگار ازاحتياج به اعانت و سعى ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس‏است.و ليكن، بر بندگان واجب است كسب معرفت و تحصيل محبت او، و سعى در بجاآوردن فرمان، و جد در اطاعت پيغمبران او.و انقياد احكام شريعت و امتثال آداب‏دين و ملت، هر چند كه توفيق اينها نيز از جمله نعمتهاى اوست.
از دست و زبان كه بر آيد كز عهده شكرش به در آيد
و ليكن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخليتى و اختيارى دارد از وظايف طاعات ودورى از معاصى و سيئات به جا آورد، از «جور مطلق‏» ، (١١) خارج مى‏شود، اگر چه اصل‏اختيار و قدرت هم نعمت او، بلكه وجود و حيات از فيض موهبت اوست.
دوم: عدالتى كه در ميان مردم است، و از بعضى نسبت‏به بعضى ديگر حاصل‏مى‏شود، از ادا كردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظيم بزرگان،و احترام پيران، و فريادرسى مظلومان و دستگيرى ضعيفان.
و مقتضاى اين قسم از عدالت، آن است كه: آدمى به حق خود راضى بوده و ظلم به‏احدى را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امكان، حقوق برادران دينى خود را به‏جا آورد، و هر كسى را از ابناى نوع خود به مرتبه‏اى كه لايق او باشد بشناسد و بداند كه هر كسى را از جانب پروردگار حقى لازم است، و به اداى آن بشتابد.و در حديث «نبوى‏» (١٢) وارد است كه: از براى برادران مؤمن بر يكديگر سى حق است.كه آدمى برى‏ءالذمه نمى‏شود مگر با بجا آوردن آنها، و يا آنكه از او عفو نمايد و از تقصير او در اداءحقش در گذرد.
اول: اگر گناهى در حق او از برادر مؤمن سر زند، يا تقصيرى از او صادر شود از اوبگذرد.
دوم: اگر غريب باشد دلدارى او كند و با او مهربانى نمايد.
سوم: چنانچه بر عيبى از او واقف باشد بپوشاند.
چهارم: اگر لغزشى از او به وجود آيد چشم از او بپوشاند.
پنجم: اگر عذر خواهى نمايد عذر او را بپذيرد.
ششم: اگر كسى غيبت‏برادر مؤمنى را كند او را منع نمايد.
هفتم: آنچه خير او را بداند به او برساند و پند و نصيحت از او باز نگيرد.
هشتم: دوستى او را محافظت كند و شرايط دوستى را به جا آورد.
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد.
دهم: اگر مريض باشد او را عيادت كند.
يازدهم: به جنازه او حاضر شود.
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت كند.
سيزدهم: اگر هديه‏اى از براى او فرستد قبول كند.
چهاردهم: اگر با او نيكى كند مكافات كند.
پانزدهم: اگر نعمتى از او برسد شكر آن را به جا آورد.
شانزدهم: يارى او را نمايد.
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت كند.
هيجدهم: حاجت او را بر آورد.
نوزدهم: آنچه از او سئوال نمايد رد ننمايد.
بيستم: اگر عطسه كند تحيت او نمايد.
بيست و يكم: گمشده او را راه نمائى كند.
بيست و دوم: سلام او را جواب گويد.
بيست و سوم: با او به گفتار نيك تكلم نمايد.
بيست و چهارم: نعمتهاى او را نيكو شمارد.
بيست و پنجم: قسمهاى او را تصديق كند.
بيست و ششم: با او دوستى كند و از دشمنى او احتراز كند.
بيست و هفتم: او را يارى كند، خواه ظالم باشد يا مظلوم، و يارى او در وقت ظالم‏بودن اين است كه او را از ظلم ممانعت كند و در وقت مظلوم بودن، آنكه او را اعانت‏كند.
بيست و هشتم: او را تسليم دشمن نكند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بيست و نهم: از براى او دوست داشته باشد آنچه را از براى خود دوست داشته باشداز نيكيها.
سى‏ام: و از براى او مكروه شمارد آنچه از براى خود مكروه مى‏شمارد از بديها.
سيم: از اقسام عدالت، عدالتى است كه ميان زندگان و ذوى الحقوق ايشان است ازاموات، مثل اينكه قروض مردگان خود را ادا كنند، و وصيتهاى ايشان را به جا آورند وايشان را ياد كنند به تصدق و دعا.

فصل سوم: عدالت‏سر منشا كمال و سعادت
از آنچه مذكور شد معلوم شد كه: نهايت كمال و غايت‏سعادت، از براى هر شخصى‏اتصاف اوست‏به صفت عدالت، و ميانه‏روى در جميع صفات و افعال ظاهره و باطنه،خواه از امورى باشد كه مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد، يا امرى باشد كه ميان‏او و ديگرى بوده باشد.و نجات در دنيا و آخرت حاصل نمى‏شود، مگر به استقامت‏بر وسط و ثبات بر مركز.
پس اى جان برادر! اگر طالب سعادتى، سعى كن تا جميع كمالات را جامع باشى، ودر جميع امور مختلفه وسط و ميانه روى را شعار خود كن.پس، اول سعى كن كه‏متوسط باشى ميان علم و عمل، و جامع اين هر دو مرتبه باشى، به قدر استطاعت وامكان، و اكتفا به يكى از اين دو مكن، كه هر كه اكتفا به يكى نمايد از شكنندگان پشت‏پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - خواهد بود، همچنان كه در حديث‏سابق گذشت.
و بدان كه: علم بى عمل، وبال و موجب خسران و نكال است. (١٣)
از جاهل هفتادلغزش را چشم مى‏پوشند، پيش از آنكه از عالم يكى را در گذرند. (١٤)
و عمل بى علم زحمت‏بى‏فايده است (١٥) .
زيرا كه علم آن است كه: از روى علم و معرفت صادر شود.و بايد در عمل متوسط باشى ميان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اينكه ظاهر خود را پاكيزه‏نمائى و آن را به عبادات و طاعات بيارائى، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد.مانندعجوزه كريه منظر زشت لقاى ديو سيرت كه خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش‏» ،و مزين به زينت «مهوشان‏» دلكش نمايد، و به انواع «تدليسات‏» ، خود را بيارايد، نه اينكه‏سعى در نيكى ذات و پاكى باطن خود كنى، و ليكن بالمره (١٦) از ظاهر غافل شوى، و مطلقاملاحظه آن را نكنى، و به هيچ نوع از ملامت مردم انديشه ننمائى، و از كثافات ظاهريه‏خود را محافظت ننمائى، مانند درى شاهوار كه آن را به انواع قاذورات و نجاسات‏ملوث سازند.بلكه، بايد ظاهرت آئينه باطنت‏باشد، و باطنت از جميع خباثات و كثافات‏پاك باشد.و بايد در جميع صفات باطنيه و افعال ظاهريه متوسط ميان افراط و تفريطباشى، به تفصيلى كه در اين كتاب گوش زد تو خواهد شد.
و همچنين در تحصيل علوم بايد ميانه روى را اختيار كنى، و وسط ميان علوم باطنيه‏عقليه و علوم ظاهريه شرعيه را بگيرى، نه از آن كسان (١٧) باشى كه اقتصار مى‏كنند بر ظواهرآيات و اخبار، و «جمود» مى‏نمايند بر ترجمه احاديث و آثار، و از حقايق قرآن و سنت‏بى‏خبر، و از دقايق حكم كتاب و روايت قطع نظر كرده‏اند.زبان ايشان به مجرد تقليد به‏مذمت علماى حقيقت دراز، و با يكديگر در طعن و لعن ايشان هم آواز، و گاهى ايشان‏را ملحد و كافر مى‏نامند، و زمانى آنها را زنديق و تارك شريعت مى‏خوانند، بدون‏اينكه كلام ايشان را «غور» كنند و مطلب ايشان را بفهمند، و از طريقه ايشان آگاه شوندو از عقايد ايشان فحص نمايند و تفتيش كنند.و نه از اشخاصى (١٨) باشى كه عمر خود راصرف علوم عقليه نموده به فضول يونانيان خود را راضى مى‏كنند، و عقول قاصره خودرا در هر چيزى دليل و رهبر مى‏دانند، و هر چه عقل ناقص ايشان آن را نفهمد طرح ياتاويل مى‏كنند، و آيات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف مى‏كنند.و احكام‏شريعت نبويه در نزد ايشان مهجور، و از تتبع آيات و اخبار دورند.علماى شريعت رامذمت و بدگويى مى‏كنند، و به ايشان نسبت‏بيفهمى و نادانى مى‏دهند، ورثه انبياء راجاهل و نادان مى‏شمارند، و از براى خود كه هنوز عقل را از و هم تميز نداده‏اند، زيركى‏و فطانت ثابت مى‏كنند.و از اين غافل كه: عقل بى‏رهنمايى شرع قدم بر نمى‏تواند داشت، و گامى در راه نمى‏تواند گذاشت.و چون خواهى كه جامع ميان عقليات و نقليات باشى،بايد در هر دو وسط و ميانه روى را اختيار كنى.
پس در عقليات به محض تعصب و تقليد بر يك طريقه خاصى اقتصار نكنى، نه «متكلم‏» صرف باشى كه به غير از بحث و جدل چيزى نشناسد، و نه «مشائى‏» محض، كه‏دين را ضايع و شريعت را مهمل گذارد.و نه صوفى باش كه به دعواى بى‏گواه مشاهده وكشف خود را به استراحت اندازد، و دست از جميع علوم بردارد، بلكه بايد جميع‏مراتب را جمع نموده وسط همه را اختيار كنى.
پس لازم است‏بر طالب علم كه: ابتدا از صاحب شرع و دين، چراغ و رهبر جويد، وعقل خود را از اثر او روانه سازد، و عصاى استدلال را به دست گيرد و نفس خود را به‏عبادت و طاعت، و مجاهده و رياضت تصفيه نموده، قابل قبول صور علميه نمايد.پس‏آنچه اينها او را به آن كشانند و دلالت كنند اختيار كند، خواه موافق طريقه «حكماء» بوده باشد يا «متكلمين‏» ، (١٩) و خواه مطابق قاعده «مشائيين‏» (٢٠) بوده باشد يا «اشراقيين‏» ، (٢١) و خواه متحد به اقوال «عرفا» (٢٢) باشد يا «متصوفه‏» ، (٢٣) و در علوم شرعيات به مجرد تبعيت،يك طريقه را اختيار نكند، نه از آن «اخباريين‏» (٢٤) باشد كه قواعد اصوليه عقليه و نقليه واجماعات قطعيه را التفات نمى‏كنند، و نه از آن اصوليين باشد كه در استنباط احكام‏شريعت قواعد اهل سنت را به كار مى‏برند، و آراء و ظنون خود را حجت قاطع‏مى‏شمارند، و هر ظنى را در ترجيح احكام اعتبار مى‏كنند و به «قياسات‏» (٢٥) عامه متمسك مى‏شوند.بلكه جمع ميان جميع طرق نموده، آنچه عقل صريح و نقل صحيح وى را به،آن كشاند، اختيار كند.و همچنين در جميع امور باطنيه و ظاهريه توسط را اختيار كند،تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادت ابد را دريابد.

فصل چهارم: اتصاف مصلح به عدالت
دانستى كه: حقيقت عدالت‏يا لازم آن اين است كه: عقل كه خليفه خداست غالب‏شود بر جميع قوا، تا هر يكى را به كارى كه بايد و شايد بدارد، و نظام مملكت انسانى‏فاسد نشود.پس، بر هر انسانى واجب است كه سعى و مجاهده كند، كه عقل كه حكم‏حاكم عادل و خليفه از جانب خداست، بر قواى او غالب شود، و اختلاف قوا را بر طرف‏كند، و خواهشها و هواهاى آنها را بر كنار گذارد، و همه را به راه راست مستقيم بدارد.
و بدان كه كسى كه قوه و صفات خود را اصلاح نكرده باشد، و در مملكت‏بدن‏خود عدالت را ظاهر ننموده باشد، قابليت اصلاح ديگران و اجراى حكم عدالت درميان ساير مردمان را ندارد، نه قابليت تدبير منزل خود را دارد، و نه شايستگى سياست‏مردم را، نه لايق رياست‏شهر است و نه سزاوار سرورى مملكت.
آرى! كسى كه از اصلاح نفس خود عاجز باشد، چگونه ديگرى را اصلاح مى‏نمايد،و چراغى كه حوالى خود را روشن نگرداند، چگونه روشنائى به دورتر مى‏بخشد؟
طبيبى كه باشد و را زرد روى از او داروى سرخ روئى مجوى
پس، هر كه قوا و صفات خود را به اصلاح آورد، و تعديل در شهر بند نفس خودنمود، و از طرف افراط و تفريط دورى كرد، و متابعت هوى و هوس نفس خود راننمود، و بر جاده وسط ايستاد، چنين شخصى قابليت اصلاح ديگران را دارد، و سزاوارسرورى مردمان است، و خليفه خدا و سايه پروردگار است در روى زمين.و چون چنين‏شخصى در ميان مردم حاكم و فرمانروا شد، و زمام امور ايشان در قبضه اقتدار او درآمد، جميع مفاسد به اصلاح مى‏آيد، و همه بلاد روشن و نورانى مى‏شود، و عالم آباد ومعمور مى‏گردد، و چشمه‏ها و نهرها پر آب مى‏گردد، و زرع و محصول فراوان، و نسل‏بنى‏آدم زياد مى‏شود، و بركات آسمان، زمين را فرو مى‏گيرد، و بارانهاى نافعه نازل‏مى‏شود.
و از اين جهت است كه: بالاترين اقسام عدالت، و اشرف و افضل انواع سياست،عدالت پادشاه است، بلكه هر عدالتى بسته به عدالت اوست، و هر خير و نيكى منوط به خيريت او.و اگر، عدالت‏سلطان نباشد، احدى متمكن از اجراى احكام عدالت نخواهدبود.چگونه چنين نباشد، و حال اينكه تهذيب و تحصيل معارف و كسب علوم وتهذيب اخلاق و تدبير امر منزل و خانه و تربيت عيال و اولاد، موقوف است‏به «فراغ‏بال‏» ، و اطمينان خاطر، و انتظام احوال، و با جور سلطان و ظلم پادشاه، احوال مردم‏مختل، و اوضاع ايشان پريشان مى‏گردد.و از هر طرفى فتنه بر مى‏خيزد.و از هر جانبى‏محنتى رو مى‏آورد.و دلها مرده و خاطرها افسرده مى‏شود.و از هر گوشه «عايقى‏» سربر مى‏آورد.و در هر كنارى مانعى پيدا مى‏شود.طالبين سعادت و كمال در بيابانها وصحراها حيران و سرگردان مى‏مانند.و ارباب علوم و دانش در زواياى خفا و گمنامى‏منزوى مى‏شوند.نه ايشان را به سر منزل كمال راهى، و نه از براى شاه، راه هدايت‏راهنمائى و آگاهى.آثار «عرصات‏» (٢٦) علم و عمل مندرس و كهنه مى‏شود، و در و ديوارمنازل دانش و بينش تيره و تار مى‏گردد. پس، آنچه لابد است در تحصيل سعادت ازجمعيت‏خاطر، و انتظام امر معاش كه ضرورى زندگانى انسان است، به هم نمى‏رسد.
بالجمله «مناط‏» (٢٧) كلى در تحصيل كمالات، و وصول به مراتب سعادات، و كسب‏معارف و علوم و نشر احكام، عدالت‏سلطان است، و التفات او به اعلاى كلمه دين، وسعى او در ترويج‏شريعت‏سيد المرسلين.
و از اين جهت در اخبار وارد است كه: «پادشاه عادل شريك است در ثواب هرعبادتى كه از هر رعيتى از او صادر شود، و سلطان ظالم شريك است در گناه هر معصيتى‏كه از ايشان سرزند» . (٢٨)
از سيد انبياء - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه فرمودند:
«مقرب‏ترين مردم‏در روز قيامت در نزد خدا پادشاه عادل است، و دورترين ايشان از رحمت‏خدا پادشاه ظالم است‏» . (٢٩)
و باز از آن بزرگوار مروى است كه:
«عدل ساعة خير من عبادة سبعين سنه‏» . (٣٠)
يعنى:
«عدالت كردن در يك ساعت‏بهتر از عبادت هفتاد سال است‏» .
و سر آن اين است كه: اثر عدل يك ساعت‏بسا باشد كه به جميع بلاد مملكت‏برسدو در ازمنه بسيار باقى ماند.
و بعضى از بزرگان دين گفته‏اند كه: «اگر بدانم يك دعاى من مستجاب مى‏گردد آن را در حق سلطان مى‏كنم، كه خدا او را به اصلاح آورد، تا نفع دعاى من عام باشد وفايده آن به همه كس برسد» .
و رسيده كه: «بدن سلطان عادل در قبر از هم نمى‏ريزد» .
و مخفى نماند كه: آنچه در اينجا مذكور شد، عدالت‏به معنى اعم است، و اماعدالت‏به معنى اخص كه مقابل ظلم است، و اغلب كه در مورد سلاطين و حكام‏مذكور مى‏شود مراد آن است، كه بعد از اين در مقام چهارم مذكور خواهد شد.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. افلاطون شاگرد سقراط و استاد ارسطو است كه ٤٢٨ سال قبل از ميلاد مسيح متولد شد و در سن هشتاد سالگى‏از دنيا رفت.و بنا به نقل «ملل و نحل شهرستانى‏» علوم و سلسله اساتيد افلاطون و سقراط به حضرت موسى بن عمران - على نبينا و آله و عليه السلام - مى‏رسد.حكمت الهى مرحوم قمشه‏اى، ج ٢، ص ٣١٧.جهت آگاهى بيشتر به كتاب سيرحكمت در اروپا، ج ١، ص ٢١ و تاريخ فلسفه ويل دورانت ص ٧ مراجعه شود
٢. مراد از «واحد حقيقى‏» «واحد من جميع الجهات‏» و «وحدت حقه و حقيقيه‏» ذات حق - متعال - است.
٣. مراد: هوا، آتش، خاك و آب است كه از آنها به اسطقس هم تعبير مى‏كنند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٣٤٦.
٤. مراد از «مواليد ثلاث‏» معدن، نبات و حيوان است.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ١٩٥٤.
حكما معتقدند كه: ذرات نامحسوس، مبدا اجسام محسوسه‏اند.كه از تركيب آنها صورت جسميه و سپس صورت‏نوعيه و طبايع مختلف موجودات از اجسام بسيطه فلكى و عناصر اربعه و آنگاه مواليد ثلاث مركبه (معدن و نبات وحيوان) پديد آيد.حكمت الهى مرحوم قمشه‏اى، ج ١، ص ١٧٦.و جهت آگاهى بيشتر، به فرهنگ معارف اسلامى،ج ١، ص ١٨٤.و اسفار، ط قديم، ج ٢، ص ٦ و ج ٣، ص ١٩ مراجعه شود.
٥. ناز و كرشمه
٦. به درستى دوست مى‏دارم زيبايى را در هر كجا بيابم.و براى زيبايى در صورت زيبا و نمكى جايگاهايى است.
٧. نسيم‏ها.
٨. جامع السعادات، ج ١، ص ٧٨.
٩. حديد، (سوره ٥٧)، آيه ٢٥
١٠. پاداش.
١١. يعنى از روى علم و عمد ظلم و ستم نكند
١٢. بحار الانوار، ج ٧٤، ص ٢٣٦، ح ٣٦
١٣. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٨، ح ٦٣.
١٤. بحار الانوار، ج ٢، ص ٢٧، ح ٥.
١٥. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٥٣، ص ٤٨٠
١٦. بطور كلى.
١٧. اشاره به فرقه اشاعره و اهل حديث است.
١٨. اشاره به فرقه معتزله و اسماعيليه و اخوان الصفا است
١٩. مراد اهل كلام است كه يكى از علوم اسلامى است و درباره عقائد اسلامى بحث مى‏كند. (جهت آگاهى ازعلت نامگذارى اين علم به «علم كلام‏» به مقدمه شوارق الالهام لاهيجى و علم كلام شهيد مطهرى مراجعه شود) .
٢٠. منسوب به مشاء است، كه دسته‏اى از فلاسفه اسلامى هستند كه سر دسته آنان بوعلى سينا است و پيرو افلاطون‏مى‏باشند.
٢١. منسوب به اشراق است، كه دسته‏اى ديگر از فلاسفه اسلامى هستند و سر دسته آنان شيخ شهاب الدين‏سهروردى است و پيرو ارسطو مى‏باشند.در روش اشراقى براى تحقيق در مسائل فلسفى مخصوصا در حكمت الهى تنهااستدلال و تفكرات عقلى كافى نيست‏بلكه سلوك قلبى و مجاهدات نفسانيه نيز براى كشف حقائق ضرورى است، اما درروش مشاء، تكيه فقط بر استدلال است. (جهت اطلاع بيشتر، رك: آشنائى با علوم اسلامى شهيد مطهرى - فلسفه، ص‏١٤١- ١٤٣.و تاريخ فلسفه ويل دورانت، فصل اول و دوم.
٢٢. رك: فرهنگ لغات و مصطلحات عرفانى، ص ٣٣٠.و كتاب عرفان شهيد مطهرى.
٢٣. «متصوفه‏» ، به جماعتى گويند كه از بعضى صفات نفوس، خلاصى يافته و به بعضى احوال و اوصاف صوفيان‏متصف گشته‏اند و ليكن هنوز به اذيال صفات نفوس، متشبث مانده‏اند و بدان سبب از اصول و نهايات اهل قرب و صوفيه‏متخلف گشته‏اند. (رك: فرهنگ مصطلحات عرفانى، ص ٤١٠) .
شهيد مطهرى مى‏گويد: اهل عرفان هر گاه با عنوان فرهنگى ياد شوند با عنوان «عرفا» ، و هر گاه با عنوان‏اجتماعى شان ياد شوند غالبا با عنوان «متصوفه‏» ياد مى‏شوند.كلام و عرفان شهيد مطهرى ص ٧٠.
٢٤. «اخباريه‏» ، همان اصحاب حديث هستند كه تابع اخبار بوده و اجتهاد را باطل مى‏دانند. (رك: فرهنگ فرق‏اسلامى، ص ٤٠.
٢٥. قياس عبارت است از: حمل و مقايسه دو معلوم با يكديگر (در اثبات يا نفى) بسبب جامع و علت مشتركى كه‏ميان آن دو معلوم وجود دارد.و آن يا منصوص العلة است‏يا مستنبط العلة، و آنچه از ديدگاه علماء شيعه محكوم به بطلان است قسم دوم است.جهت اطلاع بيشتر مراجعه شود به كتاب الاصول العامه للفقه المقارن، ص ٣٠٣ و فرهنگ‏معارف اسلامى، ج ٣، ص ١٥٤٧
٢٦. ميدان‏ها.
٢٧. ميزان، معيار.
٢٨. جامع السعادات، ج ١، ص ٨٦.
٢٩. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٣٥٠، ح ٥٩. (با اندك تفاوتى) .
٣٠. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٣٥٢، ح ٦١
۵
معالجه جربزه و جهل و تحصيل ضد آنها مقام دوم: در بيان معالجه اخلاق ذميمه كه متعلق است‏به قوه عاقله
دانستى كه: اجناس رذايل متعلقه به آن قوه، دو تا است: يكى، در طرف افراط، وديگرى، در طرف تفريط.و در تحت آنها انواعى چند است، و ما اول دو جنس را با ضدآنها كه حد وسط است‏بيان مى‏كنيم، و بعد از آن شرح انواع را مى‏نمائيم، و همچنين درساير مقامات آينده.پس، در اين مقام دو مطلب است:

معالجه جربزه و جهل و تحصيل ضد آنها
مطلب اول: در بيان دو جنس رذيله و ضد آنها
اما دو جنس رذيله، پس:
اول: «جربزه‏» است، كه باعث‏خروج از حد اعتدال است و در فكر، و موجب آن است‏كه ذهن به جائى نايستد، بلكه پيوسته در ابداع شبهات و استخراج امور دقيقه، غير مطابق‏واقع باشد، و از حد لايق تجاوز كند و بر حق قرار نگيرد.و بسا باشد كه در مباحث عقليه‏و علوم الهيه منجر به الحاد و كفر و فساد عقيده شود.بلكه مى‏رسد به جائى كه صاحب‏آن، انكار همه اشياء و نفى حقايق جميع چيزها را مى‏نمايد، همچنان كه طايفه «سوفسطائيه‏» ، (١) در علوم شرعيه و مسايل عمليه منجر به وسواس مى‏گردند.
و علاج اين رذيله، بعد از آنكه آدمى قبح آن را برخورد، و دانست كه اين موجب‏بازماندن از مراتب علم و عمل و محرومى از فيض معارف و نيل سعادات است، وآدمى را به درجه هلاكت مى‏رساند، آن است كه: رجوع كند به استدلالات و معتقدات علماى مشهور به استقامت‏سليقه، و معروف به افهام مستقيمه، و خواهى نخواهى خود را بر مقتضاى ادله معتبره در نزد آنها بدارد، و تجاوز از اعتقادات و اعمال و افعال آنهانكند.و بداند كه: بعد از آنكه جمعى كثير و جمى «غفير» (٢) از علماى اعلام و صاحبان‏افهام مستقيمه بر اين طريقه هستند، و او به تنهائى در آن طريقه تشكيك نمايد، لا محاله‏از «اعوجاج‏» (٣) سليقه يا اعتياد ذهن اوست‏به شبهه، پس نفس خود را به تكليف بر طريقه‏آنها بدارد تا عادت كند به ثبات و اطمينان.و در تعلم علوم تعليميه، مانند: حساب وهندسه و هيئت، مدخليه تمام است در حصول استقامت ذهن، و بسيار نادر اتفاق مى‏افتدكه كسى در اين علوم «صاحب يد» باشد و «مزاول‏» (٤) آنها باشد، ولى سليقه او مستقيم وذهن او «قويم‏» (٥) نباشد.
دوم: جهل بسيط است، و آن از طرف تفريط است.و عبارت است از: خالى بودن‏نفس از علم، و اتصاف آن به جهل، بدون اينكه هم چنين داند كه مى‏داند، يعنى بر اومشتبه نشده باشد، و اعتقاد دانستن را نداشته باشد.و در ابتداى امر، اين صفت ذموم‏نيست‏بلكه ممدوح است، زيرا كه آدمى تا به جهل خود بر نخورد و نداند كه نمى‏دانددر صدد تحصيل علم بر نمى‏آيد.بلى باقى بودن بر اين مقام و ماندن بر جهل و ثبات برآن، از رذائل عظيمه است، كه دفع آن لازم و بقاى آن از جمله مهلكات است.و كسى‏كه متصف به اين صفت‏باشد بايد سعى در ازاله آن كند، و تامل كند در قبح جهل وحكم عقل به اينكه جاهل، فى الحقيقه انسان نيست، و اگر آن را انسان گويند به جهت‏مشابهت صورت است كه با انسان دارد، زيرا كه: انسان در ساير چيزها كه بجز علم ودانش است، از جسميت و غضب و شهوت و بصر و سمع و صوت و غير اينها، با سايرحيوانات شريك است، و فضيلت انسان بر سايرين، به علم و معرفت است.پس، اگر آن رانيز نداشته باشد حيوانى خواهد بود مستقيم القامه.و از اين جهت است كه: اگر شخصى‏عامى در مجلس مباحثه علماء و محاورات ايشان بنشيند و از اقوال ايشان چيزى نفهمد،نسبت‏به ايشان با چهار پايان فرقى ندارد.و چون اين را فهميد تامل كند كه چه هلاكتى از اين بالاتر، و چه صفتى از اين بدتر كه او را از حدود انسانيت‏خارج و در زمره بهايم‏داخل نمايد.و بعد از آن تتبع نمايد در آيات و اخبارى كه در مذمت جهل و نادانى‏رسيده.
و در بعضى از احاديث آن را موجب دخول نار فرموده‏اند.از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه:
«شش طايفه به جهت‏شش چيز، پيش از محاسبه داخل آتش خواهند بود: يكى ازآنها صحرانشينان و سكنه قرا و مواضعى كه از اهل علم خالى است‏به سبب جهل ونادانى كه دارند». (٦)
و بعد از اينها متذكر شرافت علم شود و ملاحظه آنچه در فضيلت آن رسيده بنمايد - همچنان كه بعضى از آن مذكور خواهد شد - ، پس از خواب غفلت‏بيدار و سعى واجتهاد در دفع جهل خود نمايد و جد و جهد در تحصيل علوم ضروريه از اهل آن كند.

فصل پنجم: حكمت در مقابل جربزه و جهل
اما ضد اين دو جنس كه حد اعتدال آنها بوده باشد: پس دانستى كه آن حكمت‏است، كه عبارت است از علم به حقايق اشياء.و شكى نيست كه صفت علم، افضل‏اوصاف كمال، و اشرف «نعوت‏» (٧) جمال از براى نفس انسانى است، بلكه بالاترين صفات‏ربوبيت است و به واسطه علم، انسان به شرف جوار رب العالمين مى‏رسد، و به سبب آن‏داخل عالم ملائكه مقربين مى‏شود، حيات ابدى از براى انسان از آن است و سعادت‏سرمدى از براى اين نوع، به توسط آن عقليه و نقليه متطابق، و جميع اهل ملل و اديان‏متفق‏اند بر اينكه بدون معرفت و علم محرم حرم انس پروردگار نتوان شد، و قدم بر بساطقرب حضرت آفريدگار نتوان نهاد و در حكمت‏حقه ثابت و مبين است كه علم وتجرد (٨) را دست در گردن يكديگر است.هر قدر كه نفس را صفت علم زياد مى‏شودتجرد آن نيز زياد مى‏گردد.و شبهه‏اى نيست كه مرتبه تجرد بالاترين مرتبه‏اى است كه ازبراى انسان متصور است، زيرا كه به واسطه تجرد، شباهت اهل «عالم ملكوت‏» ، و موافقت‏با سكان قدس «عالم جبروت‏» (٩) به هم مى‏رساند.
و از جمله علوم معرفت‏خداوند - سبحانه و تعالى - است، كه سبب ايجاد عالم «علوى‏» و «سفلى‏» است.همچنان كه در «حديث وارد است كه:
«كنت كنزا مخفيافاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لكى اعرف‏» (١١) يعنى: «گنجى بودم پنهان، خواستم كه‏شناخته شوم، پس مخلوقات را خلق كردم تا مرا بشناسند» .
علاوه بر اينكه علم، خود فى نفسه لذيذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذت‏و ابتهاجى كه از براى اهل معرفت‏حاصل است هرگز از براى غير ايشان ميسر نيست، وسرور و انبساطى كه از فهميدن مساله‏اى از مسائل علميه هم مى‏رسد از هيچ يك ازلذات جسميه حاصل نمى‏شود.
و از جمله فوائد علم در دنيا، عزت و اعتبار در نزد اخيار و اشرار، و شرف و احترام‏در نزد جميع طوايف انام است.حكم علما در نزد پادشاهان ذوى الاقتدار، مطاع، واقوال ايشان در پيش سلاطين كامكار لازم الاتباع.و حكيم مطلق - جل شانه - به حكمت‏كامله جميع خاص و عام را «مجبول‏» (١٣) فرموده است‏بر تعظيم اهل علم واحترام ايشان و اطاعت و انقيادشان، بلكه ساير حيوانات از بهايم و سباع كه مطيع انسان‏و مسخر در تحت قدرت ايشان‏اند نيست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوه‏ادراك و تميز.و اگر به ديده تحقيق نظر كنى و از احوال افراد مردم تفحص نمائى‏مى‏بينى كه هر كه بر ديگرى تفوق و زيادتى دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مال‏و دولت‏يا غير اينها، سبب اختصاص او به زيادتى ادراك و تميزى است كه در اوست اگر چه از بابت مكر و حيله و شيطنت و خدعه باشد.

شرافت و فضيلت علم و علماء
و آيات و اخبارى كه در شرافت علم و فضيلت آن و وجوب تحصيل آن رسيده‏بيش از آن است كه بتوان در يك مقام جمع نمود و ليكن ما بعضى از آنها را ذكرمى‏كنيم.
پروردگار عالم - جل شانه - مى‏فرمايد:
«انما يخشى الله من عباده العلماء» (١٤)
يعنى:
«ازبندگان خدا علما از خدا مى‏ترسند و بس‏» .
و ايضا مى‏فرمايد:
«هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون‏» (١٥) .
يعنى: «آياكسانى كه عالم هستند و كسانى كه عالم نيستند - در مرتبه - با يكديگر مساوى هستند؟ ! - نه چنين است - » .
و باز مى‏فرمايد:
«و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون‏». (١٦)
يعنى: ما درقرآن مثالها از براى مردمان بيان مى‏فرمائيم و نمى‏فهمند آنها را مگر اهل علم‏» .
و باز مى‏فرمايد:
«و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا» (١٧)
يعنى: «هر كه عطا كرده‏باشد به او علم و دانشمندى، به تحقيق كه خير بسيار به او اعطا كرده شده است‏» .
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه فرموده‏اند كه:
«علماء ورثه انبياء هستند» . (١٨)
و در حديث ديگر است كه فرمودند: «خداوندا! رحمت كن خلفاى مرا.بعضى‏عرض كردند: يا رسول الله كيستند خلفاى تو؟ فرمودند: كسانى كه بعد از من بيايند واحاديث و آداب مرا روايت كنند و به مردم برسانند» (١٩) .
و نيز از آن حضرت مروى است كه فرمودند: «يا اباذر ساعتى نشستن در مجلسى كه‏در آن گفتگوى علمى باشد بهتر است در نزد خدا، و محبوب‏تر است از بيدارى هزارشب، كه در هر شبى هزار ركعت نماز خوانده شود، و محبوب‏تر است از هزار جهاد درراه خدا، و از دوازده هزار مرتبه ختم قرآن، و عبادت يك سال كه روزهاى آن را روزه بگيرند و شبهاى آن را احياء بدارند.و هر كه از خانه خود بيرون رود به قصد اخذمساله‏اى از مسائل علميه به هر قدمى كه برمى‏دارد خداوند عالم مى‏نويسد از براى اوثواب پيغمبرى از پيغمبران، و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر، و به هر حرفى كه‏از عالم بشنود يا بنويسد شهرى در بهشت‏به او عطا مى‏فرمايد، و طالب علم را خدادوست مى‏دارد، و ملائكه و پيغمبران او را دوست دارند، و دوست ندارد علم را مگراهل سعادت.
پس فرمودند: «خوشا به حال طالبان علم، و نظركردن به روى عالم بهتر است ازآزاد كردن هزار بنده و هر كه دوست دارد علم را بهشت از براى او واجب است وداخل صبح و شام مى‏شود با خوشنودى خدا و از دنيا نمى‏رود مگر اينكه از شراب كوثربنوشد و از ميوه بهشت‏بخورد و در قبر كرم بدن او را نمى‏خورد و در بهشت رفيق‏خضر - عليه السلام - خواهد بود» (٢٠) .
و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «اگر مؤمنى بميردو از او بماند ورقى كه در آن مساله علميه نوشته شده باشد آن ورق حجابى خواهد بودميان او ميان آتش، و به هر حرفى كه در آن ورق نوشته باشد خداوند عالم شهرى به اوعطا خواهد كرد كه هفت‏برابر تمام دنيا باشد» (٢١) .
و حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - فرمودند كه: «اگر مردم بدانند آنچه را كه‏در طلب علم هست، هر آينه به طلب علم خواهند رفت اگر چه بايد خونهاى ايشان‏ريخته شود و به درياها فروروند» . (٢٢)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «عالمى كه به‏علم خود عمل كند بهتر است از هفتاد هزار عابد» . (٢٣)
و از امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «اگر مردم فضيلت‏شناخت‏خدا را بدانند چشم نخواهند انداخت‏به متاع دنيا و نعمتهاى آن، و دنيا در پيش‏ايشان كمتر خواهد بود از آنچه بر آن راه مى‏روند كه خاك باشد، و متنعم و متلذذخواهند شد به معرفت‏خدا مانند تلذذ كسى كه هميشه در روضه‏هاى بهشت‏با اولياء الله‏بوده باشد.به درستى كه معرفت‏خدا انيس است از هر وحشتى، و رفيق است در هر تنهائى، و نور هر ظلمتى است، و قوت هر ضعيفى است، و شفاى هر دردى است‏» . (٢٤)
و از حضرت امام رضا - عليه السلام - روايت‏شده است كه: آن حضرت از پدران‏خود روايت فرمودند كه: «حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: برهر مسلمى واجب است طلب علم، پس بطلبيد علم را از جائى كه مظنه آن را داريد وكسب كنيد آن را از اهلش، به درستى كه تعليم گرفتن علم از براى خدا حسنه است.وطلب آن عبادت است.و ذكر كردن آن با يكديگر تسبيح پروردگار است.و عمل كردن‏به آن جهاد در راه خداست.و ياد دادن آن به كسى كه نمى‏داند تصدق كردن است.ورسانيدن به اهلش تقرب به خداست، زيرا كه به وسيله آن دانسته مى‏شود مسائل حلال وحرام.و به وسيله آن روشن و ظاهر مى‏شود راه بهشت.و آن انيس است در وحشت.ومصاحب و رفيق است در تنهائى و غربت.و همزبانى است در خلوت.و راهنما است درهر حالت.و سلاح است در مقابل دشمنان.و زينت است در نزد دوستان.و به سبب علم‏خدا مرتبه قومى را بلند مى‏كند و ايشان را راهنماى مردم به سوى خير مى‏گرداند تا مردم‏متابعت آثار ايشان را كنند و اقتدا به افعال و اعمال ايشان نمايند.ملائكه رغبت‏مى‏نمايند به دوستى و محبت ايشان و مى‏گسترانند بر ايشان بالهاى خود را.و هر خشك‏و ترى از براى ايشان طلب آمرزش مى‏كند، حتى ماهيان دريا و حيوانات صحرا.به‏درستى كه به وسيله علم دلها از جهل زنده مى‏شود.و ديده‏هاى بصيرت روشن مى‏گردد.
و بدنهاى ضعيف، قوى مى‏گردد.و علم، بنده را مى‏رساند به سر منزل اخيار، و مجالس‏ابرار، و به درجات بلند، و مراتب ارجمند در دنيا و آخرت.و ثواب ذكر علم، معادل‏ثواب روزه داشتن است.و درس دادن آن مقابل عبادت شبهاست.اطاعت پروردگار وعبادت او به وسيله علم مى‏شود.و به سبب آن صله ارحام به جا آورده مى‏شود، وشناخته مى‏شود حلال و حرام.علم پيشرو و امام است، و عمل تابع آن.خدا الهام‏مى‏كند علم را به اهل سعادت و محروم مى‏سازد از آن ارباب شقاوت را پس خوشا به‏حال كسى كه خدا او را از حظ علم محروم نگرداند» . (٢٥)
و بدان كه در اين موضع دو فايده است كه بايد بيان شود:

آداب و شروط تعلم
فايده اول: بدان كه از براى هر يك از تعليم و تعلم، آداب و شروطى چند است، اما آداب تعلم، چند چيز است:
اول آنكه: طالب علم احتراز كند از پيروى شهوات نفسانيه و هواهاى جسمانيه، وآميزش با اهل دنيا و مصاحبت ارباب هوى و هوس، و بداند كه همچنان كه چشم ظاهرهرگاه «ماوف‏» (٢٦) باشد، از شعاع خورشيد محروم است و همچنين ديده باطن هر گاه مبتلابه متابعت هوا و هوس و مصاحبت اهل دنيا باشد از اشعه انوار قدسيه كه محل افاضه‏علوم است‏بى‏نصيب است.
دوم اينكه: باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسيدن به سعادات بى‏منتها و ترقى ازمرتبه «بهيميت‏» (٢٧) و دخول در عالم نسانيت‏باشد.و مقصود او مراء و جدال يا رسيدن به‏منصب و مال يا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد.
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:
«طلبه علم،سه طايفه هستند، پس بشناس ايشان را: صنف اول كسانى هستند كه: طلب علم مى‏كنند از براى استخفاف به مردم واستهزاى به ايشان، كه طريقه جهال است و از براى مراء و جدال با اقران و امثال.
صنف دوم كسانى هستند كه: آن را طلب مى‏كنند از براى مفاخرت نمودن و خدعه كردن.
صنف سوم كسانى هستند كه: آن را مى‏طلبند به جهت تحصيل بصيرت در دين وتكميل عقل و تحصيل يقين.
و علامت صنف اول آن است كه: در مقام جدال با اقران و امثال بر مى‏آيد ودر صدد ايذاى ايشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوى باايشان مى‏شود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذكر علم و بيان صفت‏حلم رامى‏كند، خضوع و خشوع را بر خود مى‏بندد مثل اينكه سر به زير مى‏افكند و نفسهاى‏بلند مى‏كشد و ناله‏هاى ضعيف بر مى‏آورد و گاهى در راه رفتن پشت‏خود را خم‏مى‏كند و گاهى سر مى‏جنباند و دستى حركت مى‏دهد و دل از ورع خالى، و باطن او ازتقوى برى‏ء است.خدا او را ذليل و خوار كند و بينى او را بر خاك بمالد و او را هلاك و «مستاصل‏» (٢٨) سازد.
علامت صنف دوم آن است كه: صاحب مكر و خدعه و نرمى و هموارى است‏باامثال خود، از اهل علم تكبر نمايد و از براى اغنيائى كه پست رتبه هستند تواضع و فروتنى مى‏كند و حلواهاى ايشان را مى‏خورد و دين ايشان را ضايع مى‏كند خدا نام او رابر طرف كند و اثر او از ميان علما قطع نمايد.
علامت صنف سيم آن است كه: پيوسته شكسته و محزون است و بيدارى را شعارخود ساخته، جامه عبادت پوشيده و در ظلمتهاى شب به عبادت پروردگار كوشيده، وعبادت مى‏كند از براى خدا، و از تقصير خود خائف و ترسان، و هميشه از اعمال خودمضطرب و لرزان است.خدا را مى‏خواند و مى‏ترسد كه دعاى او را نشنود.و متوجه‏است‏به اصلاح نفس خود.و بيناست‏به اوصاف اهل زمان.و گريزان است از دوستان وبرادران.خدا محكم كند اعضا و جوارح او را بر عمل كردن.و عطا فرمايد به او امان وآسايش در روز قيامت. (٢٩)
سوم آنكه: آنچه را فهميد و دانست‏به آن عمل كند، كه هر كه به علم خود عمل‏نكرد آنچه را دانسته فراموش مى‏كند، و هر كه به علم خود عمل كند خدا به او كرامت‏مى‏فرمايد علم آنچه را نمى‏داند.
از حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - مروى است كه:
«علمى كه به آن عمل‏نشود زياد نمى‏كند از براى صاحبش مگر كفر و دورى از خدا را» . (٣٠)
و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:
«كه اهل دوزخ‏متاذى مى‏شوند از بوى عالمى كه به علم خود عمل نكرده باشد.و فرمودند اشد مردم ازجهت‏حسرت و پشيمانى كسى است كه ديگرى را به خدا خوانده باشد و او قبول نموده‏و به آن سبب داخل بهشت‏شود و آن شخص خواننده خود به جهت ترك عمل به‏آنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» . (٣١)
بلى:
چون علمت هست‏خدمت كن كه زشت آيد بر دانا گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا
چهارم آنكه: حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنى وخشوع نسبت‏به او به جا آورد، و در برابر او سخنى را بر او رد نكند، و به دل او رادوست دارد، و اگر بد او مذكور شود رد كند، و اگر نتواند برخيزد، و حقوق او رافراموش نكند، زيرا كه او پدر معنوى و والد روحانى اوست و حقوق او از ساير آباء بيشتراست.و همچنين ملاحظه ادب و احترام ساير علما را بكند، خصوصا كسانى كه از علم آنها منتفع شده و يا علم آنها با واسطه به او رسيده كه آنها نيز پدران با واسطه او هستند.
و به مجرد اينكه چيزى از مطالب آنها به فهم ناقص او نرسد زبان اعراض و طعن نگشايدو نسبت غلط به ايشان ندهد و اگر بعد از سعى و جهد مطلبى از ايشان در نظر او صحيح‏نباشد و خواهد اعتراض نمايد بر وجهى «مستحسن‏» و عبارتى مقرون به ادب آن را ادانمايد.
پنجم آنكه: نفس خود را از اخلاق رذيله و اوصاف ذميمه پاك كند، زيرا كه‏مادامى كه «لوح‏» نفس از نقوش باطله پاك نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئينه دل اززنگ صفات رذيله پرداخته و پاك نگردد صور علميه در آن عكس نيندازد.

آداب تعليم
و اما آداب تعليم، آن نيز چند چيز است:
اول آنكه: معلم، در تعليم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن‏جاه و رياست و بزرگى و شهرت، و مقصودش مجمع آرائى و خودنمائى نباشد، وطمع وظيفه سلطان (٣٢) يا مال ديگران او را به تعليم نداشته باشد، بلكه منظور او به غير ازارشاد و احياى دلهاى مرده و رسيدن به ثوابهاى پروردگار، ديگر چيزى نباشد.
و شكى نيست هر كه كسى را تعليم نمايد شريك خواهد بود در ثواب تعليم آن كس‏ديگرى را و در ثواب تعليم آن ديگر غير او و همچنين الى «غير النهايه‏» .پس به سبب‏يك تعليم به ثوابهاى بى‏نهايت مى‏رسد و ستم باشد كه كسى چنين امرى را «مشوب‏» . به‏نيتى كند كه همه از دستش به در رود.
دوم آنكه: بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خيرخواهى او را ملاحظه نمايد و او رانصيحتهاى مشفقانه گويد و در تعليم، به قدر فهم او اكتفا كند، و با نرمى و گشاده روئى بااو سخن گويد و درشتى و غلظت‏با او نكند.
دوم آنكه: بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خيرخواهى او را ملاحظه نمايد و او رانصيحتهاى مشفقانه گويد و در تعليم، به قدر فهم او اكتفا كند، و با نرمى و گشاده روئى بااو سخن گويد و درشتى و غلظت‏با او نكند.
سوم آنكه: چون او را سزاوار علمى داند از او مضايقه نكند و «ضنت‏» (٣٣) و بخل‏نورزد و كسى را كه قابل مطلبى نداند آن مطلب را با او در ميان ننهد و با او نگويد.
چهارم آنكه: چيزى كه خلاف واقع باشد به او نگويد و نخواهد امرى را كه مطابق‏واقع نيست‏به او بفهماند، بلكه چنانچه شبهه‏اى وارد شود كه نداند، سكوت كند و تامل‏نمايد تا جواب صحيح به دست آورد و تعليم كند.و اين شرطى است مهم در تعليم، زيرا كه اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد مى‏شود، و سليقه او اعوجاج‏به هم مى‏رساند، و از ترقى باز مى‏ماند.
و آنچه مذكور شد، شرايط كلى تعليم و تعلم است، و يمكن كه آداب جزئيه‏ديگرى هم باشد كه متفحص در احاديث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد.و كسى كه‏معرفت‏با اهل اين زمان داشته باشد، مى‏داند كه آداب تعليم و تعلم، مثل ساير اوصاف‏كماليه «مهجور» ، (٣٤) و معلم و متعلم از ملاحظه شرايط دورند، زمان و اهل آن فاسد وبازار هدايت و ارشاد «كاسد» (٣٥) گشته، نه نيت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نه‏غرض استاد صحيح است و نه منظور شاگرد، و از اين جهت است كه: از هزار نفر يكى‏را رتبه كمال حاصل نمى‏شود، و اكثر در جهل خود باقى مانند، با وجود اينكه بيشترعمر خود را در مدارس به سر مى‏برند.
فايده دوم: بدان كه جميع علوم اگر چه روح را كمال‏اند و نفس را جمال، ليكن‏متفاوت‏اند در شرافت و تكميل و وجوب تحصيل، زيرا كه علوم بر دو قسم‏اند:
اول: علم دنيا، و آن علومى است كه معظم فايده آن براى دنياست، مثل طب،هندسه‏«نجوم‏» ، (٣٦) «عروض‏» ، (٣٧) موسيقى‏«هيئت‏» (٣٨) و حساب.و از اين علوم چندان «بهجت‏» (٣٩) و سعادتى در عالم عقبى حاصل نمى‏شود و از اين جهت تحصيل آنها واجب‏نيست، بلى «نادرا» (٤٠) مى‏شود كه در تحصيل بعضى مسائل بعضى از اين علوم، واجب‏كفائى باشد.
دوم: علم آخرت، كه ثمره اصلى آن تحصيل سعادت اخرويه است، و آن سه علم‏است كه آنها را علم دين گويند.يكى علم الهى، كه به وسيله آن، اصول و عقايد دين واحوال مبدا و معاد شناخته مى‏شود، و آن اشرف علوم و افضل آنها است.و ديگرى علم‏اخلاق، كه به وسيله آن، راه تحصيل سعادت، و آنچه به واسطه آن نفس نجات مى‏يابديا به هلاكت مى‏رسد دانسته مى‏شود، و بعد از علم الهى علمى از آن اشرف نيست.
سيم: علم فقه، كه به وسيله آن كيفيت عبادات و معاملات و حلال و حرام و آداب‏و احكام فهميده مى‏شود.و تحصيل اين سه علم، واجب و لازم است.و همچنين علومى‏كه مقدمات تحصيل اين علوم‏اند مانند: علم لغت عرب و حديث و تفسير، و ليكن‏وجوب تحصيل آنها از باب مقدمه است.

علم اصول عقايد
اما علم الهى (كه آن را علم اصول عقايد نيز گويند) واجب است‏بر هر كسى كه‏تحصيل آن نمايد، واحدى در جهل آن معذور نيست. و ليكن نه چنان است كه جميع‏مسائل، كه در كتب «حكميه‏» (٤١) نسبت‏به علم الهى داده‏اند، و از مسائل اين علم‏شمرده‏اند، دانستن آنها واجب و اعتقاد به آنها لازم باشد، بلكه قدر واجب از آن، وآنچه امت «مختاره‏» (٤٢) بر آن اجماع نموده‏اند اين است كه: بدانى كه از براى عالم،آفريدگارى است موجود و «واجب الوجود» ، (٤٣) و در «الوهيت‏» ، (٤٤) شريكى از براى اونيست، و از اجزا و تركيب «منزه‏» ، (٤٥) و از جسميت و عوارض آن «مقدس‏» (٤٦) است، وجوداو عين ذات اوست، و ذات او عين صفات اوست، بر زمان و زمانيات، و مكان ومكانيات مقدم و از آنها بالاتر است، نه زمانى به او احاطه نموده و نه مكانى او را فروگرفته، بلكه دست تصرف زمان و زمانيات از دامن كبرياى او كوتاه، و آلايش مكان ومكانيات را در ساحت جلالش راه نيست، و زنده‏اى است قديم ازلى، كه ابتدائى از براى‏وجودش نبوده، و ابدى كه انتهائى از برايش نخواهد بود.قادر است‏بر هر چيزى و توانابر هر امرى، هر چه مى‏كند به اراده و اختيار كند، علم او به جميع اشياء احاطه نموده‏پيش از آنكه آنها را ايجاد نمايد، هر چه را خواهد خلق مى‏كند، و هر كارى كه خواهدمى‏كند، و هيچ امرى از «كتم عدم‏» (٤٧) به فضاى وجود نمى‏آيد، مگر به اراده و مشيت او، حكم او عدل، و وعده او صدق، از براى او مثل و مانندى متصور نيست، بلكه او تام‏فوق تمام است، و بالجمله مستجمع جميع صفات كماليه است.
و بدانى كه: محمد - صلى الله عليه و آله - پيغمبر و فرستاده اوست و قرآن كلام‏اوست و آنچه را كه پيغمبر - صلى الله عليه و آله - آورده است، از تعيين ائمه معصومين - عليهم السلام - و احكام شريعت و دين، و احوال نشاة آخرت، از بهشت و دوزخ وثواب و عقاب و حساب و صراط و ميزان و نامه اعمال و شفاعت، تمام ثابت و حق‏است.و همين قدر كافى است از براى حصول نجات و وصول به سعادات.
است‏يا «حصولى‏» ، (٤٩) ياقديمى است‏يا حادث، و مثل اينها، و بحث از حقيقت صفات، و همچنين حقيقت‏بعضى‏از احوال نشاة آخرت، مطلقا لزومى ندارد، بلكه در بعضى احاديث نهى از آنها شده،بلكه كافى است كه همين قدر اعتقاد نمايد كه: واجب - تعالى شانه - متصف به جميع‏صفات كماليه است، و منزه است از جميع صفات و نقايص به نحو اشرف، يعنى اتصاف‏او به جميع كمالات، و تنزه او از نقايص بر وجهى است كه از آن اشرف متصور نيست،كو آن وجه را نفهمد و به حقيقت آن نرسد.و همچنين اعتقاد كند كه: آنچه پيغمبر او - صلى الله عليه و آله - فرموده صدق و مطابق واقع است، كو تفصيل و حقيقت‏بعضى ازآنها را ادراك ننموده باشد.
و واجب است، بر هر مكلفى كه اعتقاد جازم و راسخ به جميع امور مذكوره داشته‏باشد به نوعى كه اطمينان و سكون از براى او حاصل شده باشد، و مجرد تصديق به زبان‏بدون اطمينان قلب، در نجات اخروى و وصول به مراتب سعادت حقيقيه كماليه كفايت‏نمى‏كند.بلى، كو از براى حفظ خون و مال و حكم به طهارت و اسلام اينها احكام دنيويه‏كافى باشد، و بعد از آنكه اطمينان قلبى حاصل شود، نجات اخروى و رستگارى حاصل‏مى‏شود، اگر چه اعتقاد و اطمينان او از دلايل حكميه و «براهين‏» (٥٠) كماليه نباشد: زيرا كه:
از شرع و عرف تكليف به زيادتر از تصديق و جزم به اعتقادات مذكوره ثابت نشده.پس‏اگر از براى كسى اطمينان حاصل شود در اتصاف واجب به صفات كماليه (٥١) و تنزه او از اوصاف سلبيه (٥٢) به مجرد اينكه غير از اين نقص است، و نقص لايق پروردگار نيست‏كافيست از براى نجات.
و همچنين اگر اعتقاد و اطمينان او از عقايد مذكوره به مجرد اين حاصل شود كه‏معلوم است كه: جميع فرق انبياء و اساطين حكماء و علماء با وجود عقول قويه و «افهام‏ثاقبه‏» (٥٣) بر امرى كه مخالف واقع باشد اتفاق نمى‏كنند.
و بسا باشد كه اعتقاد و اطمينان: از براى كسى حاصل شود به سبب بعضى حالات،كه از براى خود او روى داده، از: استجابت دعوات و نجات از خطرات و امثال اينها.وبسيار مى‏شود كه اطمينان و جزم از براى كسى به امور مذكوره حاصل است و راه آن رانمى‏داند و سبب آن فطرتى است كه خداوند عالم در او قرار داده، - همچنان كه درحديث وارد است - . (٥٤)
بلكه ظاهر آن است كه: چنانچه عصبيت جاهليت، و پيروى آباءو امهات، آدمى را از فطرت خود بيرون نبرد فطرت او حاكم به وجود صانع عالم است،اگر چه دليلى منظور او نباشد، زيرا كه احتياج مخلوق به خالق، و حادث به موجد فطرى‏است از براى هر كسى، اگر چه هنوز به مرتبه تميز و ادراك نرسيده باشد.همچنان كه‏مشاهده مى‏شود كه: اگر سيبى را در نزد طفل خورد سالى گذاريم و كسى آن را بر دارد،بعد از التفات سئوال مى‏كند كه: سيب را كه برداشت؟ پس به فطرت خود حكم مى‏كندكه نبودن سيب به خودى خود نمى‏شود، بلكه احتياج به بردارنده‏اى دارد.
بلكه ظاهر آن است كه: حيوانات نيز بر اين مفطورند، (٥٥) و جبلت (٥٦) آنها به اين مطلب‏حاكم است، چنان كه مى‏بينيم كه: اگر كسى آوازى كند در مكانى كه حيوانى در آنجاباشد، يا سنگى بيندازد آن حيوان التفات مى‏كند و به هر طرف نگاه مى‏كند كه آوازكننده و سنگ اندازنده را ببيند.پس جبلت او مى‏فهمد كه هر آوازى آواز كننده‏اى، وهر سنگى اندازنده‏اى مى‏خواهد.

احتراز از معاصى سبب اعتقاد جازم
پس در اثبات صانع، فطرت هر كسى كفايت مى‏كند.و چنانچه ضميمه كند به فطرت خود بعضى از مقدمات بديهيه عقليه، و ضروريات حدسيه، و شواهد خارجيه را، واحتراز كند از معاصى‏اى كه باعث‏سياهى دل و تسلط جند شياطين است، و مواظبت كندبر وظايف طاعات بقدر امكان، اگر چه ابتداء در كيفيات طاعات و عبادات و معاصى وسيئات، بيش از مظنه‏اى از براى او حاصل نباشد البته اطمينان و اعتقاد جازم از براى او به‏جميع عقايد مذكوره حاصل مى‏شود، بنوعى كه: هيچ شبهه‏اى در آن رخنه نكند، اگر چه‏مطلقا ملتفت دليل نشود، و طريقه استدلال را نداند.
و به اين سبب بود كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به مجرد اظهار اسلام ازكفار كفايت مى‏فرمودند، اگر چه مى‏دانستند كه: اسلام آوردن ايشان از خوف و بيم‏يا طمع و اميد است، زيرا كه منظور حضرت اين بود كه: به واسطه اجتناب از معاصى‏و مواظبت‏بر طاعات، به تدريج فطرت ايشان كه از ظلمت كفر تيره و تار شده بود بحالت‏اصليه عود نموده نورانيت طاعات اندك اندك در آنها تاثير كند و ايشانرا به مرتبه تصديق‏قلبى و اعتقاد قطعى برساند.همچنان كه در بسيارى از ايشان چنين شد.
و اما «دلائل حكميه‏» و «براهين جدليه‏» ، (٥٧) بدون تطهير نفس و مواظبت‏بر عبادات،اصلا موجب اطمينان و سكون نفس نمى‏شود. بلكه بسيار مى‏شود كه باعث ازدياد شبهه‏و تشكيك مى‏گردد.
و محقق طوسى خواجه نصير الدين (٥٨) در بعضى فوايد خود (٥٩) فرموده كه: اقل آنچه‏واجب است‏بر هر مكلفى اعتقاد به آن، معنى قول «لا اله الا الله، محمد رسول الله‏» است.وبعد از آن كه تصديق رسول (ص) را نمود بايد تصديق كند او را در آنچه خبر داده ازصفات خدا و احوال روز جزا و تعيين ائمه هدى، به نوعى كه قرآن مجيد مشتمل بر آن‏است، بدون آن كه چيزى زياد كند يا در آن محتاج به دليل ديگر باشد.
اما در صفات خدا، پس اعتقاد كند كه: خدا حى (٦٠) و قادر (٦١) و عالم (٦٢) و مريد (٦٣) و متكلم (٦٤) است، و چيزى مثل او نيست، شنوا و بينا است.
و اما در احوال آخرت، پس ايمان بياورد به بهشت و دوزخ و صراط و ميزان وحساب و شفاعت و غير اينها.و واجب نيست‏بر او كه بحث كند از حقيقت صفات‏خدا، بلكه اگر آنها را تصور هم نكند و به خاطرش نگذرد و بميرد با ايمان مرده است.
اگر وقتى شبهه يا شكى از براى او هم رسد پس بايد آن را به كلامى نزديك به فهم دفع‏كرد اگر چه اين كلام نزد ارباب جدل و مناظره و متكلمين ناتمام باشد و احتياج به ذكرادله و براهين نيست.
و مخفى نماند كه از ادله اجماليه يا برهانيه، يا از شواهد عقليه و قرائن خارجيه اگرچه مى‏تواند كه از بعضى مراتب جزم حاصل شود اما هر گاه كسى طالب نورانيت‏يقين ووضوح عقايد باشد و بخواهد كه از نور معارف ربانيه و ضياء علوم حقيقيه در و ديوارخانه دل متلالى گردد و پرده از پيش بصيرتش برداشته شود و به مرتبه يقين كامل برسدآن هرگز به دليل و برهان و جدال و كلام حاصل نمى‏شود، بلكه موقوف است‏به‏ملازمت ورع و تقوى، و بازداشتن نفس از هوى و هوس، و پاك كردن آن از صفات‏ذميمه، و قطع علايق دنيويه، و اشتغال به رياضات شاقه و مجاهدات صعبه، و تضرع وزارى به درگاه حضرت بارى - عزاسمه - ، و استمداد از مبادى متعاليه، تا آنكه نور الهى‏بر روزن دل بتابد و حجاب از پيش ديده برداشته شود.
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا»
يعنى: «آنان كه در راه ما مجاهده كردند راه روشن به ايشان مى‏نمائيم‏» (٦٥) .
«ليس العلم بكثرة التعلم و انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يشاء».
يعنى: «علم، به‏كثرت درس خواندن بهم نمى‏رسد، بلكه آن نورى است كه خدا مى‏اندازد به هر دلى كه‏خواهد» . (٦٦)
بدان كه اگر چه به ادله و براهين، تحصيل بعضى از مراتب يقين - همچنان كه گذشت - ممكن، و وصول به مرتبه انكشاف و ظهور تام - چنان كه مذكور شد - به مجاهده‏و رياضت و تصفيه نفس موقوف است، و ليكن بعضى مراتب ديگر از براى يقين هست كه‏از مرتبه اولى بالاتر است و با آن از براى قلب اطمينان و سكون حاصل مى‏شود و ورودانواع شبهات باعث اضطراب و تزلزل آن نمى‏شود و وصول به اين مرتبه نيز به مجرد ادله‏كلاميه و استدلالات عقليه دست نمى‏دهد اگر چه به رياضات و مجاهدات كثيره هم‏احتياج ندارد، بلكه آن حاصل مى‏شود به اينكه بعد از فرا گرفتن عقايد از تلقين يا دليل،مشغول شود به وظايف طاعات، و اجتناب كند از معاصى، و مواظبت نمايد به مذاكره‏احاديث و آيات، و دورى كند از صحبت صاحبان مذاهب فاسده و ارباب هوا و هوس‏و مانند آنها.
و از آنچه مذكور شد معلوم شد كه مردمان در كيفيت تصديق و ايمان مختلف‏اند:
بعضى از ايشان در وضوح يقين و ظهور عقايد مانند ضوء (نور) خورشيدند كه اگرپرده برداشته شود تفاوتى در يقين ايشان به هم نمى‏رسد.
و بعضى ديگر از ايشان پست‏ترند وليكن اطمينان و سكونى از براى ايشان حاصل‏است كه اصلا اضطرابى از براى ايشان نيست و شبهه‏اى پيرامون خاطر ايشان نمى‏گردد.
و بعضى ديگر از اين طايفه نيز پست‏تر و ليكن باز جزم از براى ايشان حاصل است.
و شبهه‏اى اگر به خاطر ايشان گذرد و باعث اضطرابى شود با دليل و برهان آن را دفع‏مى‏كنند يا چندان التفاتى به آن نمى‏نمايند.
و بعضى ديگر اكتفا به محض تصديق ظنى يا تقليدى مى‏نمايند (٦٧) و به هر شبهه‏اى‏متزلزل مى‏شوند و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - به اين اختلاف اشاره كرده‏و فرموده‏اند كه: «از براى ايمان حالات و درجات و طبقات و منازل چند است: بعضى‏از آنها تام‏اند و به منتهاى تماميت رسيده‏اند.و بعضى ناقص‏اند و نقصان آنها واضح است.
و بعضى از آنها راجح‏اند و رجحان آنها ظاهر است.و شكى نيست كه تحصيل جزم، واجب است و مجرد تصديق ظنى كه به مرتبه اخيره است كافى نيست‏» . (٦٨)

تلقين ترجمه عقائد به اطفال
و مخفى نماند كه: سزاوار آن است كه طفل را در ابتداى تميز و ادراك، تلقين به‏ترجمه عقايد مذكوره نمايند تا آنها را حفظ كند و بر صفحه خاطر نقش نمايد.و به‏تدريج معانى آنها را تعليم نمايند تا معانى آنها را بفهمد و سبب نشو و نماى او بر اين «رسوخى‏» (٦٩) در قلب او حاصل مى‏شود و از براى او اعتقاد به هم مى‏رسد، اگر چه هيچ‏دليل و برهانى از براى او نباشد.و اين از فضلهاى غير متناهيه الهيه است كه در ابتداى‏نشو، دل انسان را محل ايمان مى‏كند بى‏دليل و برهان. (٧٠)
و ليكن اين اعتقاد در ابتداء خالى از وهن و ضعف نيست و ممكن است‏به سبب‏شبهات، ازاله شود و بايد آن را در دل اطفال و ساير عوام به نحوى راسخ نمود كه متزلزل‏نشوند، و طريق آن اين نيست كه به او مناظره و جدل تعليم شود يا به خواندن و مطالعه‏كتب كلاميه و حكميه اشتغال نمايد، بلكه بايد مشغول شود به تلاوت قرآن و تفسير قرآن‏و خواندن احاديث و فهميدن معانى آنها و مواظبت كند به وظايف عبادات و طاعات،و به اين سبب روز به روز اعتقاد او قوى‏تر مى‏گردد، و به سبب آنچه از ادله قرآنيه‏و حجتهاى معصوميه گوشزد او مى‏شود و به واسطه نورى كه به تدريج از عبادات بر دل‏او مى‏تابد.
و بايد اجتناب كند از مصاحبت صاحبان مذاهب فاسده و آراء باطله و ارباب مناظره‏و جدل و اصحاب تشكيك و شبهات، بلكه از صحبت اهل هوا و هوس و ابناى دنيا، ومجالست نمايد با اتقيا و صالحين و اهل ورع و يقين، و ملاحظه نمايد طريقه و رفتارايشان را در خضوع و تذلل در نزد پروردگار.
پس ابتداء تلقين عقايد، مثل انداختن تخم است در زمين سينه و ساير امور، شبيه به‏آب دادن و تربيت كردن است تا نمو كند و قوت گيرد و درختى حاصل شود كه ميوه آن‏رسيدن به قرب خداوند احد و سعادت ابد است.و بايد محافظت كند خود را از شنيدن‏جدل و كلام شبهات باطله «متكلمين‏» ، (٧١) زيرا كه فساد مجادله و مناظره كلاميين بيش از اصلاح است و شاهد بر آن چيزى است كه مى‏بينيم از عقايد اهل صلاح و تقوى از عوام‏الناس كه مانند كوه پا برجا است و اصلا تزلزل و حركتى در آنها نيست و به شبهات وتشكيكات اهل جدل و شبهه اعتنا نمى‏نمايند و از شنيدن آنها اضطرابى به هم‏نمى‏رسانند.و اعتقادات كسانى كه عمر خود را صرف علم كلام و حكمت متعارفه‏نموده و روز و شب را به مجادله و مباحثه كلاميه به سر برده‏اند مانند ريسمانى است كه‏در مقابل باد آويخته باشد و هر ساعتى آن را به طرفى حركت دهد، گاهى چنان رود وگاهى چنين، و زمانى به شمال ميل كند و لحظه‏اى به يمين، به هر چه شنيدند متحرك‏مى‏شوند و به اندك چيزى كه عقل قاصرشان رسد متامل مى‏گردند و اگر اعتقادصحيحى داشته باشند همان است كه در حالت طفوليت اخذ كرده‏اند.
و بدان كه هر گاه نشو و نماى طفل بر اين اعتقاد شود تا به حد رشد و كاردانى رسداگر مشغول امور دنيا گردد و از تحصيل كمال و سعادت بازماند درى ديگر بر او گشوده‏نمى‏شود و از اين مرتبه ترقى نمى‏كند، و ليكن اگر به اعتقادات بميرد مؤمن مرده است‏و اگر توفيق او را مساعدت نمايد و تاييد پروردگار او را دريابد و مشغول عبادت وتقوى و محافظت نفس از هوس و هوا گردد و متحمل مجاهدات و رياضات و تطهيرنفس از كدورات گردد در هدايت‏بر او مفتوح مى‏شود و حقايق عقايد بر او معلوم‏مى‏گردد «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء». (٧٢)

وجوب عينى علم اخلاق
و اما علم اخلاق كه علم آفات نفس و كمالات آن باشد پس واجب عينى است‏بر هر كسى به قدر حوصله و استعدادش، زيرا كه هلاكت انسان در واگذاشتن نفس است،و رستگارى او در تهذيب آن
«قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها». (٧٣)
بلكه غرض كلى‏از بعثت نبى، آموختن اين علم است.همچنان كه فرمودند:
«انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق‏» . (٧٤)
يعنى: «من مبعوث شده‏ام كه اخلاق حسنه را به اتمام رسانم‏» .
پس بر هر كسى لازم است كه بعضى از اوقات خود را صرف شناختن غايت نفس وكمالات آن و طريقه معالجه بيمارى آن نمايد به وسيله رجوع به كتب اخلاق و حديث‏يا استماع از ارباب اين فن شريف.
و بايد در طريق معالجه آن به آنچه از اخبار و آثار و طريق علماء و اخيار مستفادمى‏شود رفتار نمايد و از بعضى بدعتها و طريقها كه طايفه‏اى از اهل بدع و اهواء، اختراع‏نموده‏اند احتراز نمايد.
و اما علم فقه، پس آن نيز به قدر حاجت و ضرورت هر كس در عبادات و معاملات‏خود واجب عينى است‏بر هر كسى و زايد بر آن واجب است كفاية، يعنى بر بعضى لازم‏است اكتساب آن تا رفع احتياج ديگران بشود و طريق اكتساب اين علم به اجتهاد واستنباط از مآخذ شرعيه است‏يا به تقليد از مجتهد زنده.و تارك اين دو طريق آثم وگناهكار، و عذر او غير مسموع در نزد پروردگار، - به تفصيلى كه در علم اصول فقه‏محرر و مقرر است - .
و به هر يك از اين دو طريق اگر چه علم به مسائل حاصل و عامل به آنها مطيع وممتثل است و ليكن نورانيت و تاثيرى كه در اخذ به طريق اجتهاد است هرگز در تقليديافت نمى‏شود، و تكميلى كه از عمل مجتهد هم مى‏رسد مقلد را دست نمى‏دهد، و هركه خواهد به اجتهاد مسائل را بفهمد بايد علم به صحت اجتهاد خود حاصل كند و فريب‏نفس و شيطان را نخورد و به محض فرا گرفتن مسائلى چند خود را از جمله مجتهدين‏نشمارد.و هر كه خواهد به تقليد اخذ كند بايد مجتهد را بشناسد و به صفات و عدالت او بر خورد به طريقى كه در علم اصول مبين است.
اى بسا ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نبايد داد دست

علم مقدمه عمل
و بدان كه علم فقه و مقدمات آن، از لغت و نحو و صرف و اصول، علومى نيستندكه «مقصود لذاته‏» (٧٥) باشند، بلكه غرض از اينها عبادت و بندگى است.پس نبايد به واسطه‏اشتغال به اينها از عمل باز ماند و تمام روزگار خود را به دانستن آنها بسر برد و مطلقا به‏عمل و عبادت نپردازد، بلكه بايد به قدر ضرورت در آنها اكتفا كند، و بسيارند كه عمرخود را صرف مسائل صرف و نحو كرده و در معانى و بيان به حد انتها رسيده و ازمسائل شرعيه بى‏خبر و از اين غافل‏اند كه دانستن كيفيت تكلم طايفه يا رسيدن به دقايق‏تركيبات الفاظشان و محسنات عباراتشان نه در كار دنيا مى‏آيد و نه در كار آخرت وبجز تضييع عمر و وقت و تلف مايه تحصيل سعادت، ثمرى ندارد.
و از اينها زيانكارتر جماعتى هستند كه از عمل و عبادات، بلكه از استنباط مسايل‏باز مى‏مانند و اوقات خود را صرف فهم وجوه و احتمالات عبارات بعضى كه در اين‏علوم گفته‏اند مى‏كنند و صفحات بسيار را در توجيهات و احتمالات كلامشان سياه‏مى‏كنند و بسيار است كه فهم آن عبارات هم مدخليت در تصحيح مساله‏اى از مسائل‏ندارد.بلكه بسا باشد كه شب و روز فكر مى‏كنند در و «استحسان‏» (٧٧) و امثال آن ذكر كرده‏اند، و ازاطاعت و عبادت باز مى‏مانند.و همچنين در استنباط مسايل بسا باشد كه ماخذ مساله‏واضح، و دليل آن «لايح‏» ، (٧٨) و ترجيح آن ظاهر، و در آن دليل ضعيفى يا «حديث‏عامى‏» (٧٩) يا مثل آن يافت مى‏شود و مدتى عمر خود را در فهم آن دليل يا توجيه آن‏حديث‏به انواع مختلفه ضايع مى‏كنند.و همچنين در استخراج و استنباط مسائل غيرمهمه و فروض نادره كه يقين يا ظن به عدم احتياج آنها حاصل است، و طالب كمال وسعادت بايد دامن خود را از امثال اين امور برچيند و غرض اين نيست كه بايد طالب‏علم مطلقا در اين امور تامل نكند و پيرامون آنها نگردد، زيرا كه شكى نيست كه‏حصول ملكه اجتهاد، و فهم آيات و اخبار و كلمات علماى ابرار، موقوف است‏به‏تكميل قوه نظر و «تشحيذ» (٨٠) ذهن و خاطر، و اين امور موجب ازدياد قوه نظريه وتشحيذ ذهن مى‏گردند.
پس اين امور در ابتدا از براى طالب علم فى الجمله مطلوب و سعى در آنها مرغوب‏است و بسا باشد كه لازم باشد، بلكه مقصود آن است كه در اين امور نيز به قدرضرورت اكتفا كند و بعد از حصول قوه اجتهاد و وصول به مرتبه فهم ادله و استنباط،ديگر وقت‏خود را چندان مصروف اين امور نكند و از فهم احكام واجبه، و «اتيان‏» به‏عبادات موظفه باز نماند و الا قوه نظر به هر جا رسد باز قابل زيادتى است.پس تا ممكن‏باشد تشحيذ مطلوب و تقويت قوه نظر مستحسن باشد بايد آدمى همه عمر خود راصرف آن كند.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. «سوفيست‏» به معناى دانشمند، و «سوفسطاى‏» به معناى حكمت آموز است.مكتب سوفسطائى (sophism) در اواخر قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان زمين به وجود آمد، طرفداران اين مكتب معتقد بودند كه حق و باطل و راست‏و دروغى در واقع نيست، بلكه حق چيزى است كه انسان آن را حق بداند و باطل چيزى است كه انسان آن را باطل‏بداند.رك: اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج ١ ص ٢٠ (مقاله دوم) و اسلام و عقائد آراء بشرى ص ٦١
٢. گروهى زياد.
٣. كجى و انحراف.
٤. اشتغال و ممارست داشته باشد.
٥. استوار و محكم.
٦. بحار الانوار، ج ٧٦، ص ١٥٦، ذيل ح ١.
٧. جمع نعت: صفت.صفتهاى زيبا.
٨. «تجرد» ، يعنى خود را از علائق و وابستگى‏هاى دنيوى دور كردن، و براى مشاهده حقائق و حق آماده‏شدن، است.و به معناى خالى كردن قلب و سر سالك از ما سوى الله به حكم «فاخلع نعليك‏» ، و به معناى بريدن از دوجهان و جميع تعينات و فانى شدن در حق، مى‏باشد.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٤٨٤، وشرح منازل السائرين كاشانى، ص ٢٥٩
٩. «جبروت‏» ، عبارت از عالم عقول است كه مجرد از ماده و صورت و مدت است و بالاتر از عالم ملكوت است‏كه مجرد از ماده و مدت است نه مجرد از صورت.ابو طالب مكى، عالم جبروت را عالم اسماء.و صفات الهيه مى‏داند.
جبروت است جلوه‏گاه صفات ملكوت از فعال حق مرآت‏فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٣٠. (و جهت آگاهى بيشتر به كتاب انسان كامل، ص ١٥٧ مراجعه شود) .
١٠. «حديث قدسى‏» آن است كه معنا و مفهوم آن از طرف خداوند متعال بر پيامبر الهام مى‏شود و او با لفظ وعبارت خودش آن را بيان مى‏كند، بر خلاف قرآن، كه هم لفظ و هم معنا از طرف خداوند است. (كشاف اصطلاحات‏الفنون، ج ١، ص ٢٨٠.و لغت نامه دهخدا، ماده «حديث‏») .
١١. آنچه در كتب روائى تفحص نموديم مدرك اين حديث را نيافتيم ولى در كتب فلسفى - عرفانى مانند:
تمهيد القواعد ابن تركه، ص ١٣٨.و مفاتيح الغيب ملاصدرا، ص ٢٩٣ و...اين حديث‏به چشم مى‏خورد.
و در پاورقى احقاق الحق، ج ١، ص ٤٣١، از علماى اهل سنت مانند ابن تيميه، ابن حجر، سيوطى و...نقل‏كرده كه: اين حديث از كلام حضرت رسول اكرم (ص) نبوده و هيچگونه سند صحيح و ضعيف براى آن نيافته‏اند واين روايت در كلمات صوفيه زياد وارد شده و بر اين حديث اعتماد نموده و اصول خود را بر اين بنا نموده‏اند.
١٢. جمع طبع، خوى سرشت.
١٣. خلق كرده و آفريده.يعنى: تعظيم اهل علم و...يك امر فطرى و طبيعى است كه خداوند در سرشت همگان‏قرار داده است
١٤. فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٢٨.
١٥. زمر (سوره ٣٩)، آيه ٩.
١٦. عنكبوت (سوره ٢٩)، آيه ٤٣.
١٧. بقره (سوره ٢)، آيه ٢٦٩.
١٨. كنز العمال، ج ١٠، ص ١٣٥، خ ٢٨٦٧٩.و كافى، ج ١، ص ٣٢، ح ٢. (از امام صادق - عليه السلام - ) .
١٩. بحار الانوار، ج ٢، ص ١٤٤، ح ٤
٢٠. (جامع الاخبار شعيرى، ص ٣٧ با تقديم و تاخير بعضى از جملات.و در بحار الانوار، ج ١، ص ٢٠٣ قسمتى‏از حديث را به صورت تقطيع ذكر نموده) .
٢١. بحار الانوار، ج ٢، ص ١٤٤ ح ١.و امالى شيخ صدوق، باب ١٠، ص ٤٠، ح ٣. (ط بيروت) .
٢٢. كافى، ج ١، ص ٣٥، ح ٥.
٢٣. بحار الانوار، ج ٢، ص ١٩، ذيل ح ٥٠
٢٤. كافى، ج ٨، ص ٢٤٧، ح ٣٤٧.
٢٥. بحار الانوار، ج ١، ص ١٧١، ح ٢٤
٢٦. آفت زده (كور) .
٢٧. حيوانيت.
٢٨. درمانده
٢٩. كافى، ج ١، ص ٤٩، ح ٥.
٣٠. بحار الانوار، ج ٢، ص ٢٨، ح ٦.
٣١. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٤، ح ٣٠
٣٢. حقوق و مقررى دولتى.
٣٣. دريغ
٣٤. متروك.
٣٥. بى رونق، بدون خريدار.
٣٦. علم شناخت‏ستارگان و تاثير آنها در جهان خاكى (جهت آگاهى بيشتر به كتاب فرهنگ معارف اسلامى،ج ٣، ص ١٩٩١ مراجعه شود) .
٣٧. علمى است كه به وسيله آن به وزن‏هاى شعر و تغييرات آن پى مى‏برند.علم عروض، ميزان و قواعد كلام‏منظوم (شعر) است. يعنى شعر را بر آن عرضه كنند تا شعر موزون از ناموزون پديد آيد.فرهنگ معارف اسلامى، ج‏٢، ص ١٢٥٥.و دهخدا، ماده «عرض‏» .
٣٨. ستاره شناسى (آمار ستارگان، حركت آنها و...) .
٣٩. خوشحالى، سرور.
٤٠. گاهى از اوقات
٤١. كتاب‏هاى حكمت و فلسفه.
٤٢. پيروان برگزيده، كه مقصود مسلمانان (پيروان حضرت محمد - صلى الله عليه و آله و سلم - ) است.
٤٣. كسى كه وجودش ضرورى و ذاتى است و در وجود محتاج ديگرى نيست، در اصطلاح متكلمين و فلاسفه‏به ذات حق، واجب الوجود گويند همان گونه كه غير از ذات حق را ممكن الوجود نامند.
٤٤. صفت‏خدائى، در اصطلاح عرفا به «مرتبه ايجاد» ، مرتبه «الوهيت‏» اطلاق مى‏كنند و آن بعد از مرتبه فيض‏اقدس و مقدس است. و همچنين به مرتبه الوهيت‏«و احديت‏» و «ربوبيت‏» نيز اطلاق مى‏كنند.جهت اطلاع بيشترمراجعه شود به: مقدمه شرح فصوص قيصرى ص ١١.
٤٥. يعنى بسان پديده‏هاى ديگر داراى اجزاء خارجى نيست كه از يك رشته قطعات تركيب و تشكيل يابد.
٤٦. يكى ديگر از صفات سلبى خدا پيراستگى ذات او از جسم بودن و عوارض آن، (مانند نياز به اجزاء ومكان و...) مى‏باشد.
٤٧. جهان نيستى.
٤٨. «علم حضورى‏» آن است كه واقعيت معلوم، عين واقعيت علم باشد، يعنى ذات «معلوم‏» پيش عالم حضورداشته باشد، مثل: علم انسان به خودش.
٤٩. «علم حصولى‏» ، يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تا است، مانند: علم انسان به زمين، آسمان،درخت و...جهت اطلاع بيشتر رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٣٣٢.و خدا را چگونه بشناسيم، ص ١٧٦.
٥٠. «برهان‏» ، به معناى اقامه دليل است.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٤١٦- ٤٢٤.
٥١. صفات كماليه آن صفاتى است كه متضمن معناى كمال بوده و ذات حق، تمامى آن صفات را دارا مى‏باشدو از آنها به صفات جماليه و ثبوتيه نيز تعبير مى‏كنند مانند: علم، قدرت، اراده، حياة و..
٥٢. صفات سلبيه صفاتى است كه متضمن معناى نقص بوده و ذات حق از تمامى آن صفات منزه است و ازآنها به صفات جلاليه نيز تعبير مى‏كنند مانند: شريك داشتن، جسم بودن، مركب بودن و...رك: شرح تجريد ٢٧٩ والالهيات، ج ١، ص ٨١.
٥٣. فهم‏هاى روشن، تيز بين، استوار.
٥٤. ظاهرا اشاره به فرمايش حضرت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - است كه فرمودند: «كل مولود يولد على‏الفطرة...» يعنى: هر نوزادى با فطرت خداشناسى به دنيا مى‏آيد.بحار الانوار، ج ٣ ص ٢٨١، ح ٢٢.
٥٥. خلق شده‏اند.
٥٦. سرشت و طبيعت
٥٧. جدل يكى از صناعات پنجگانه (برهان، جدل، خطابه، شعر و مغالطه) منطق است.و جدل، قياسى راگويند كه: مقدمات آن از مشهورات و مسلمات تشكيل مى‏يابد و نتيجه آن الزام نمودن و متقاعد ساختن طرف پخت‏است.و از نظر رتبه، پائين‏تر از برهان است كه مقدمات او از يقينيات و بديهيات تشكيل مى‏يابد و نتيجه آن نيز قطعى‏و يقينى است.رك: المنطق - مظفر - ج ٣/٣٧١- منطق صورى ص ١٩٦.
٥٨. او محمد بن محمد بن - حسن طوسى معروف به خواجه نصير الدين است كه تمام دانشمندان شرق و غرب اورا به استادى مى‏شناسند.علامه حلى (ره) ميگويد: او استاد جهان بشريت و عقل يازدهم است.
او حدود ٨٤ كتاب در فنون مختلف تاليف نموده و رصد خانه مراغه را بنا نهاد و در سال ٦٧٢ ه ق از دنيا رفت‏و در كاظمين به خاك سپرده شد.جهت اطلاع بيشتر رك: اعيان الشيعه ج ٩/٤١٤ روضات الجنات ج ٦/٣٠٠.
٥٩. تلخيص المحصل ص ٤٧٢.
٦٠. يعنى خداوند - تبارك و تعالى - قدرتمند و آگاه زنده‏اى است كه: مرگ در ساحت مقدس او راه ندارد، وحيات تمام موجودات عالم وابسته به او است
٦١. او قادر و تواناى مطلقى است كه به انجام هر چيزى توانائى دارد، و هيچگونه ضعف و ناتوانى در اومتصور نيست.
٦٢. يعنى او به تمام امور ظاهرى و باطنى، آشكار و نهان، گذشته و آينده، آگاهى كامل دارد و چيزى درعوالم هستى بر او پوشيده و پنهان نيست.
٦٣. يعنى تمام افعال او از روى اراده و اختيار صورت مى‏پذيرد و در انجام هيچ عملى مجبور و مضطر نيست.
(در ميان دانشمندان اسلامى در معنا و تفسير «صفت اراده حق متعال‏» اختلاف زياد است.بعضى آنرا از صفات ذات،و بعضى ديگر از صفات فعل دانسته‏اند.برخى او را شوق نفسانى و برخى ديگر به معناى تصميم و قصد گرفته‏اند.
خواجه نصير الدين طوسى (ره) او را به معناى آگاهى خداوند متعال بر تمام نظام هستى بر وجه اتم تفسير نموده كه‏بوعلى سينا و صدر المتالهين نيز قريب به اين معنا را انتخاب نموده‏اند.و حكيم سبزوارى آنرا به معناى علم عنائى گرفته‏است.جهت اطلاع بيشتر رك: اسفار ج ٦ ص ٣١٦، ٣٣١، ٣٣٣ شرح تجريد، ص ٢٨٨.الالهيات، ج ١، ص ١٦٥.
٦٤. يكى از صفات حقتعالى تكلم و سخن گفتن اوست، كه گاه بصورت وحى و صداى خفى مى‏باشد كه پيامبرآنرا مى‏شنود و ديگران از شنيدن آن عاجزند.و گاه بصورت ايجاد صوت و حروف در اجسام مى‏باشد كه شنونده‏صداى گوينده را مى‏شنود بدون آنكه گوينده را ببيند مانند: مكالمه حضرت موسى در كوه طور.و گاه به وسيله اعزام‏فرشته و پيك وحى صورت مى‏پذيرد (در سوره شورى آيه ٥١- به اين معانى اشاره شده:
و ما كان لبشر ان يكلمه‏الله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا
) جهت اطلاع بيشتر رك: شرح تجريد، ص ٢٨٩، اسفار، ج ٧، ص‏٢، الالهيات، ج ١، ص ١٨٩
٦٥. عنكبوت (سوره ٢٩) آيه ٦٩.
٦٦. بحار الانوار ج ١ ص ٢٢٥ ح ١.
٦٧. يعنى به گمان و يا تقليد از ديگران اكتفا مى‏كنند
٦٨. رك: كافى، ج ٢، ص ٤٢، ح ١ و ٢، و ص ٤٤، ح ١ و ٢.و بحار الانوار، ج ٦٩، ص ١٥٩، ح ١.
٦٩. استوارى، محكمى، ثباتى.
٧٠. اشاره به ايمان فطرى است.يعنى خداوند قلب آدمى را قبل از آنكه با دليل و استدلال آشنا باشد محل رشدايمان قرار داده است، چنانچه در قرآن مجيد مى‏گويد: «فطرة الله التى فطر الناس عليها»
يعنى: «خداوند عالم‏توحيد و خداشناسى را در سرشت تمام انسانها قرار داده است‏» .روم (سوره ٣٠)، آيه ٣٠.
٧١. ظاهرا مراد ايشان متكلمين عامه است، مانند معتزله و باطنيه و اخوان الصفا، كه در پاورقى به آن‏اشاره شد
٧٢. يعنى: «آن از فضل و بخشش خداوند است كه به هر كس خواهد عطا مى‏كند» .مائده، (سوره ٥) آيه ٥٤.
٧٣. يعنى: «هر كس نفس (ناطقه) خود را از گناه و بدكارى پاك و منزه سازد به يقين رستگار خواهد بود.و هركه آن را به كفر و گناه پليد گرداند البته زيانكار خواهد گشت.شمس (سوره ٩١)، آيه ٩ و ١٠.
٧٤. كنز العمال، ج ٣، ص ١٦، خ ٥٢١٧
٧٥. خود آن علوم شخصا مورد قصد و غرض نيستند
٧٦. رجوع شود به پاورقى .
٧٧. هر امرى را كه فقيه و مجتهد بر حسب ذوق، سليقه و عقل خود نيكو پندارد، و در عرف فقهاى اهل سنت‏معانى ديگرى هم دارد. رك: الاصول العامه للفقه المقارن ص ٣٥٩.
٧٨. آشكار، روشن.
٧٩. حديثى كه از طريق اهل سنت نقل شده باشد.
٨٠. تيز كردن.
۶
جهل مركب مطلب دوم: در بيان ساير انواع رذايلى كه از دو جنس مذكور، يعنى: جربزه و جهل بسيط،ناشى مى‏شوند و از متعلقات قوه عاقله‏اند و آن چند صفت رذيله است.
جهل مركب
صفت اول: در بيان جهل مركب است و آن عبارت است از اينكه: كسى چيزى رانداند يا خلاف واقع را بداند و چنان داند كه حق را يافته است، پس او نمى‏داند، ونمى‏داند كه نمى‏داند، و آن بدترين رذايل است.و دفع آن در نهايت صعوبت است.
همچنان كه از حال بعضى طلبه مشاهده مى‏شود و اطباء ارواح اعتراف به عجز ازمعالجه‏اش كرده‏اند، چنانچه اطباء ابدان اقرار كرده‏اند به عجز از معالجه بعضى مرضهاى‏مزمنه.
و از اين جهت‏حضرت عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - فرمودند كه:
«من ازمعالجه «اكمه‏» و «ابرص‏» ، (١) عاجز نيستم ولى از معالجه احمق عاجزم‏» . (٢)
و سبب آن اين است كه مادامى كه آدمى نداند كه جاهل است، به نقصان خودبر نمى‏خورد و در صدد تحصيل علم بر نمى‏آيد، پس در ضلالت و گمراهى باقى‏مى‏ماند.و علامت اين صفت مهلكه و كيفيت‏شناختن آن، آن است كه آدمى، طايفه‏اى (برخى) از مطالب و استدلالات خود را بر جمعى از معروفين به استقامت‏سليقه ومنزهين از عصبيت و تقليد عرض نموده اگر ايشان او را تصويب نمودند از جهل مركب‏برى‏ء و اگر تخطئه نمودند و او خود «مذعن‏» (٣) نباشد به اين مرض مبتلا خواهد بود و به‏يك مطلب و يك استدلال اكتفا در شناختن اين مرض نمى‏توان كرد.و باعث جهل مركب‏و سبب آن، يا اعوجاج سليقه و كجى ذهن است، و بهترين معالجات در اين صورت آن‏است كه صاحب آن را بدارند بر خواندن علوم رياضيه، از هندسه و حساب، زيرا كه آنهاموجب استقامت ذهن مى‏شود.و يا خطائى است كه در استدلال نموده، در اين وقت‏بايد او را بر اين داشت كه استدلالات خود را موازنه نمايد با استدلالات اهل تحقيق ازعلماى معروفين به استقامت ذهن، و ادله خود را عرض كند بر قواعد منطقيه با استقصاى تمام، تا به خطاى خود برخورد.و يا سبب آن مانعى است از فهميدن حق در نفس اومثل تقليد يا عصبيت‏يا محض حسن ظن به شخصى يا نحو آن و علاج آن اين است كه‏سعى و اجتهاد كند در ازاله مانع به نحوى كه مذكور خواهد شد.

شك و حيرت
صفت دوم: در بيان شك و حيرت است و آن عبارت است از: عاجز بودن نفس ازتحقيق حق و رد باطل در مطالب.و علامت آن ظاهر است، و غالب آن است كه:
منشااين تعارض ادله است.و اما ضرر آن، پس شكى نيست كه شك و حيرت در مطالب‏متعلقه به ايمان، موجب هلاكت و فساد نفس است، بلكه از اخبار مستفاد مى‏شود كه باشك از دنيا رفتن كفر است، و سعى در ازاله آن از واجبات است. (٤)
و علاج آن اين است‏كه اولا تامل كند كه اجتماع دو طرف نقيض يا انتفاء هر دو از جمله محالات است.
پس البته يكى از شقوق متصوره در مطلب، در واقع و نفس الامر ثابت و تتمه، به‏حقيقت‏باطل است.بعد از آن دامن سعى و اجتهاد بر ميان زند و استقصاى تام و تفحص‏كامل از ادله مناسبه مطلب نمايد تا جزم به حقيقت‏يك طرف حاصل كند.و اگر كسى‏قادر بر فهم ادله يا تحصيل آنها نباشد بايد مواظبت‏بر طاعات و عبادات و قرائت قرآن‏نمايد، و اوقات را صرف تتبع احاديث و شنيدن آنها كند و مصاحبت‏با اهل ورع وتقوى و مجالست‏با ارباب يقين و صلحا نمايد، و تضرع و زارى به درگاه بارى كند تا به‏سبب نورانيت اينها ظلمت‏شك بر طرف و مرتبه يقين حاصل شود.
و اگر شك در غير مطالب متعلقه به ايمان باشد، اگر چه موجب كفر و رفع آن واجب‏نباشد وليكن شكى نيست كه مطلق يقين در هر چيزى موجب كمال نفس و صفاى آن‏است و سعى در ازاله آن با وجود امكان اگر امرى از آن اهم در پيش نباشد مستحسن ومطلوب است.

يقين و اقل مراتب آن
فصل: مقابل اين دو صفت رذيله، يعنى: جهل مركب و حيرت، يقين است و اقل‏مراتب آن اعتقاد ثابت جازم مطابق واقع است.پس اعتقادى كه مطابق واقع نباشد ازافراد يقين نيست، اگر چه صاحب آن جزم داشته باشد به اينكه مطابق واقع است، بلكه‏جهل مركب خواهد بود.پس چنان كه دانستى يقين، ضد حيرت و شك است از آن راه كه جزم در آن معتبر است.و مقابل جهل مركب است، چون موافقت‏با واقع در آن‏لازم است.و مورد يقين و متعلق آن، يا از لوازم و اجزاى ايمان است مانند:
وجودواجب - سبحانه - و صفات كماليه او و مباحث متعلقه به نبوت و امامت و احوال نشاه‏آخرت.يا آن را مدخليتى در ايمان نيست چون: حقايق امورى كه ايمان بدون آنها تمام‏و جاهل به آنها از اهل اسلام است.
و چنانكه اشاره شد مطلق علم و يقين خواه در امورى كه متعلقه به دين باشد يا غيردين، شخص نفس انسانى را كمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول به‏سعادات را باعث و دخول در خيل مجردات را «مورث‏» (٥) است.
بلى يقين در مباحث الهيه و مطالب دينيه در تحصيل سعادات اخرويه، اكمل، و درتكميل نفوس انسانيه «ادخل‏» (٦) است، زيرا كه ايمان موقوف بدان، بلكه اصل آن و عين‏آن است، و ساير علوم شاخ و برگ آن، و رستگارى در آخرت بدون آن غير حاصل، وفاقد آن در حزب كفار داخل است.و بالجمله شكى نيست كه مرتبه يقين اشرف‏فضايل، و افضل كمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است. كيمياى سعادت و معراج‏كرامت است. «اكسير اكبر» (٧) و «كبريت احمر» (٨) است.تشريفى است كه قامت قابليت‏هر كس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گرديد.و افسرى است كه تارك هر بنده‏به آن پيراسته شد قدم در حرم قدس نهاد.
و به اين سبب سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «هر كه به او عطاكرده شد نصيب او از يقين و صبر، چه باك او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز وعبادت شب‏» . (٩)
و فرمودند: «اليقين الايمان كله‏» يعنى: «همه ايمان يقين است‏» . (١٠)
و نيز از آن حضرت مروى است كه: «هيچ آدمى نيست مگر اينكه از براى او گناهان‏بسيار است و ليكن هر كه عقل او تام و يقين او كامل باشد گناهان ضرر نمى‏رساند، زيراكه هر گاه گناهى كند پشيمان مى‏شود و استغفار مى‏كند گناهان او آمرزيده مى‏شود وفضيلتى از براى او باقى مى‏ماند كه او را داخل بهشت مى‏كنند» . (١١)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «عمل اندك با دوام و يقين،بهتر است در نزد خدا از عمل بسيار بدون يقين‏» . (١٢)
و بسا باشد كه شيطان در مقام فريب انسان بر آيد و او را در نزد خود صاحب يقين‏وانمايد و چنان داند كه در عقايد از براى او يقين حاصل، و به آن مرتبه عظمى و اصل‏است.و حال اينكه نه چنين است، بلكه از براى صاحب يقين علاماتى چند است كه‏رسيدن به مرتبه يقين از آنها شناخته مى‏شود:

علامات صاحب يقين
اول آنكه: در امور خود التفات به غير پروردگار نكند.و مقاصد و مطالب خود را ازغير او نجويد.و اعتماد او بجز او نباشد، از هر حول و قوه بجز حول و قوه، خداوندگاربيزار، و هر قدرتى بجز قدرت آفريدگار در نظر او بى‏اعتبار و خوار، و نه كارى را ازخود بيند و نه اثرى، نه خود را منشا امرى داند و نه ديگرى، بلكه همه امور را مستند به‏ذات مقدس او و همه احوال را منسوب به وجود مقدس او داند، و چنان داند كه آنچه‏از براى او مقدر است‏به او خواهد رسيد.و در اين هنگام از براى او تفاوتى نخواهد بودميان فقر، ثروت، مرض، صحت، عزت، ذلت، مدح، ذم، برترى، پستى، دولت وتهى دستى.ليكن در اين وقت چشم از وسايط پوشيده و منبع همه احوال را از يك‏سر چشمه مى‏بيند و او را حكيم مطلق و خير محض مى‏داند.
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «هر كه يقين او سست واعتقاد او ضعيف باشد خود را راضى مى‏كند كه متوسل به اسباب و وسايط شود وپيروى رسوم و عادات و گفتگوهاى مردم نمايد و سعى در امور دنيا و جمع «زخارف‏» (١٣) اين اريت‏سرا كند.به زبان اقرار مى‏كند كه هر عطا و منعى از خداست و نمى‏رسد به‏بنده مگر آنچه پروردگار قسمت او كرده، ولى فعل او منافى قولش است و به دل انكارمى‏كند آنچه را به زبان اقرار مى‏نمايد» . (١٤)
و نيز از آن حضرت مروى است كه فرمودند: «هيچ چيز نيست مگر اين كه از براى‏او حدى است.
بعضى عرض كردند: حد توكل چيست؟ فرمودند: يقين.
عرض شد كه: حد يقين چيست؟ فرمود: آن است كه با وجود خدا از هيچ چيز نترسد» . (١٥)
دوم آنكه: در همه اوقات در نهايت ذلت و انكسار در خدمت پروردگار بوده وروز و شب مشغول بجا آوردن خدمت او، و پنهان و آشكار در بندگى و اطاعت او،همگى اوامر شريعت‏حقه را امتثال نمايد، و از جمله نواهى او اجتناب كند، خلوت‏خاطر را از غير ياد او خالى سازد، و خانه دل را از جز محبت او پردازد، و دل او جز ياد حق‏را فراموش، و زبانش از غير نام او خاموش گردد، زيرا كه صاحب يقين خود را پيوسته‏در پيشگاه شهود حضرت حق حاضر، و او را به همه اعمال و افعال خود مطلع و ناظرمى‏بيند.
پس هميشه غريق عرق خجلت و شرمندگى، و قرين حيا و سرافكندگى خواهد بود،و بجز آنچه رضاى خدا در آن است نخواهد پرداخت.و بالجمله يقين او به اينكه‏خداوند عالم بر جميع اعمال و افعال او آگاه و هر عملى را محاسبه و جزائى است همراه،دائم او را در مقام اطاعت و فرمانبردارى مى‏دارد.و يقين او به آنچه حق - سبحانه و تعالى - به او عطا فرموده از انواع نعمتهاى ظاهريه و باطنيه پيوسته او را قرين شرمسارى و رديف‏شكر گزارى مى‏سازد.و از يقين به آنچه پروردگار در دار قرار از سرور و بهجت و عيش وراحت‏به بندگان عطا مى‏فرمايد هميشه در مقام طمع و اميدوارى خواهد بود.و از يقين به‏اينكه اختيار هر امرى در قبضه اقتدار و قدرت حق است و از آنچه از او صادر مى‏شودموافق عنايت و مطابق حكمت و مصلحت است پيوسته در محل صبر و رضا و خوشنودى‏از قضا، و از تبدلات احوال، تغييرى در حال او راه نخواهد يافت.و به سبب يقين او به‏سر آمدن ايام حيات و آنچه بعد از مردن است از زحمات و عقبات، روز و شب در حزن‏و اندوه.و به جهت‏يقين او به فناى دنيا و پستى آن، متاع دنيوى در نظر او خوار و بى‏اعتبارخواهد بود.
همچنان كه حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «در گنجى كه حضرت‏خضر به موسى - على نبينا و آله و عليهما السلام - خبر داد لوحى بود كه در آن نوشته بودعجب دارم از كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چگونه فرحناك مى‏گردد.و عجب‏دارم از كسى كه يقين به قضا و قدر الهى داشته باشد چگونه غمناك مى‏شود.و عجب‏دارم از كسى كه يقين به بى وفايى دنيا دارد چگونه دل به آن مى‏بندد و به آن مطمئن‏مى‏گردد» (١٦) و از يقين او به قدرت و عظمت آفريدگار دايم در مقام «دهشت‏» (١٧) و «هيبت‏» (١٨) و «وحشت‏» (١٩) و اضطراب و «خشيت‏» (٢٠) خواهد بود.و به اين جهت‏خشوع و ذلت و خوف‏و خشيت‏سيد كاينات - عليه افضل التحيات - به مرتبه‏اى بود كه هر كه او را در وقت‏راه رفتن ملاحظه مى‏نمود چنان گمان مى‏كرد كه بر روى در مى‏افتد.و از يقين او به‏كمالات غير متناهيه حق و با جمال تام جميل مطلق هميشه در مقام شوق و محبت، بلكه‏در وله و حيرت خواهد بود.و حكايات اصحاب يقين از انبياء و مرسلين و اولياء كاملين‏در خوف و شوق، و آنچه از براى ايشان رو مى‏داد از تغير و تزلزل و اضطراب و «وله‏» (٢١) و بهجت و «استغراق‏» ، (٢٢) چه در حال نماز و چه در غير آن مشهور و كتب تواريخ و قصص‏به آنها «مشحون‏» (٢٣) است.غش‏هاى سيد كاينات در اوقات مناجات گوشزد خاص و عام‏گشته و بى خوديهاى سيد اوصياء در هنگام صلوة متواتر ميان اهل اسلام شده.و چگونه‏كسى كه يقين واقع به خداوند متعال، و علم به عظمت و جلال او داشته باشد و او را مطلع‏بر خفاياى احوال و دقايق اعمال خود داند معصيت او را مى‏كند و در حالت اشتغال به‏عبادات او و ايستادن در خدمت او، وحشت و خشيت و انفعال و خجلت از براى او حاصل‏نمى‏شود؟ ! و حال اينكه مشاهده مى‏كنيم كه كسى در حضور شخصى باشد از اكابر دنيا كه‏او را فى الجمله شوكتى بوده باشد با وجود علم او به پستى در ذات آن، در اول و آخر به‏نوعى انفعال و دهشت از براى او حاصل مى‏شود كه از خود غافل مى‏گردد و جميع حواس‏خود را متوجه و ملتفت او مى‏گرداند.
سوم آنكه: مستجاب الدعوه بلكه صاحب كرامات بوده باشد، زيرا كه هر قدر يقين‏انسان زياد مى‏شود جنبه تجرد او غالب مى‏گردد و به اين سبب قوه تصرف در جميع موادكائنات كه از شان مجردات است‏به جهت او حاصل مى‏شود.
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «يقين بنده رامى‏رساند به هر مرتبه بلند و مقام ارجمند، همچنان كه رسول خدا - صلى الله عليه‏و آله و سلم - خبر دادند از شان يقين در وقتى كه در خدمت آن حضرت مذكور شد كه‏عيسى بن مريم - على نبينا و آله و عليه السلام - بر روى آب راه مى‏رفت فرمودند كه: هر گاه يقين او زيادتر مى‏بود هر آينه بر روى هوا نيز راه مى‏رفت‏» . (٢٤)
و از اين حديث‏شريف مستفاد مى‏شود كه هر كه را يقين بالاتر، قدرت او بر كرامات‏بيشتر.و از آنچه مذكور شد ظاهر گرديد كه يقين جامع جميع فضايل و حاوى همه‏محاسن خصايل است.و بدان كه از براى آن سه مرتبه است:

مراتب يقين
مرتبه اول: علم اليقين است، و آن اولين مرتبه يقين است و عبارت است از: اعتقادثابت جازم مطابق واقع.و آن حاصل مى‏شود از ترتيب مقدمات و استدلال، مانند يقين‏كردن به وجود آتش در موضعى به مشاهده دود.
مرتبه دوم: علم اليقين است، و آن عبارت است از مشاهده مطلوب و ديدن آن به‏چشم بصيرت و ديده باطن، كه به مراتب روشن‏تر از ديده ظاهر است.و آنچه مشاهده‏از آن شود واضح‏تر و ظاهرتر است.
و اشاره به اين مرتبه است آنچه سيد اولياء در جواب ذعلب يمانى (٢٥) كه سؤال‏كرد از آن حضرت كه: «هل رايت ربك؟» يعنى: «آيا پروردگار خود را ديده‏اى؟» فرمودند:
«لم اعبد ربا لم اره‏» يعنى: «بندگى نمى‏كنم خدائى را كه نديده باشم‏» . (٢٦)
و همين است مراد آن حضرت از آنچه فرمود كه: «راى قلبى ربى‏» (٢٧) يعنى: «ديد دل‏من پروردگار مرا» .
و اين مرتبه هم نمى‏رسد مگر به رياضت و تصفيه نفس، تا اينكه تجرد تام از براى اوحاصل شود.و اين مانند يقين كردن به وجود آتش است‏به معاينه ديدن آن.
مرتبه سوم: حق اليقين است، و آن عبارت است از اينكه ميان عاقل و «معقول‏» (٢٨) وحدت معنويه و ربط حقيقى حاصل شود، به نحوى كه عاقل، ذات خود را «رشحه‏اى‏» (٢٩) از رشحات فيض معقول و مرتبط به او بيند، و آنا فآنا اشراقات انوار او را به خود مشاهده‏نمايد، مانند يقين كردن به وجود آتش به داخل آن شدن.و رسيدن به اين مرتبه موقوف‏است‏به مجاهدات شاقه، و رياضات قويه صعبه، و ترك رسوم و عادات، و قطع‏ريشه شهوات، و باز داشتن دل از خواطر نفسانيه و افكار رديه شيطانيه، و پاك نمودن‏خود از كثافات عالم طبيعت ناهنجار، و دورى از علايق و زخارف دنياى غدار.
در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى
و كيف ترى ليلى بعين ترى بها سواها و ما طهرتها بالمدامع
و تلتذ منها بالحديث و قد جرى حديث‏سواها فى خروق المسامع (٣٠)
او را به چشم پاك توان ديد چون هلال‏هر ديده جاى جلوه آن ماه پاره نيست‏بلكه يقين حقيقى نورانى خالى از ظلمات شك و وهم و «شوايب‏» ، (٣١) اگر چه در مرتبه‏اول باشد به محض فكر و استدلال حاصل نمى‏گردد بلكه حصول آن به تصفيه نفس‏از كدورات اخلاق ذميمه منوط، و حصول آن به رياضات و مجاهدات مربوط است.
بلى آئينه دل را تا از زنگ عالم رسم و عادات و غبار خطه طبيعت صيقل ندهى قبول‏صور حقايق اشياء نمى‏كند و مقابله ميان او و عقل فعال كه محل صور جميع حقايق است‏دست ندهد.و تا حايل و موانع حاصله از علايق دنيويه از ميان بر طرف نشود و صورموجوده در آن در آنجا منعكس نگردد.و اگر نه اين بود كه زنگ كدورت معاصى واخلاق ذميمه آئينه نفس را تار و موانع و علايق و عادات حايل ميانه آن و عالم انوارنشده بود هر نفسى به حسب فطرت، قابل معرفت‏حقايق ملك و ملكوت بودى.و از اين جهت است كه خداوند عالم آن را از ميان ساير مخلوقات برگزيد و او را محل امانتى كه‏سموات و ارضين و جبال از تحمل آن امتناع نمودند گرداند. (٣٢)
و سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - اشاره به كدورات اخلاق ذميمه فرموده‏اندكه: «لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات‏و الارض‏» يعنى: «هر گاه نه اين بود كه لشكر شياطين اطراف قلوب بنى آدم را احاطه‏كرده‏اند، هر آينه حقايق ملكوت آسمانها و زمين را مشاهده مى‏نمودند» . (٣٣)
و اشاره به موانع علائق و عادات فرمودند كه: «كل مولود يولد على الفطرة فابواه‏يهودانه و يمجسانه و ينصرانه‏» يعنى: «هر كسى متولد مى‏شود بر فطرت سليم، و ليكن‏پدر و مادر او و تبعيت آنها، او را از فطرت خود باز مى‏دارند و آنها را به راههاى غير مستقيمه‏مى‏افكنند» . (٣٤)
و مخفى نماند كه به هر قدر كه از براى نفس، تزكيه و صفا و علم به حقايق و اسرار،و درك عظمت‏حضرت آفريدگار، و معرفت صفات جلال و جمال پروردگار حاصل‏مى‏شود به همان قدر سعادت و بهجت و لذت و نعمت در نشاه آخرت از براى او هم‏مى‏رسد و وسعت مملكت او در بهشت‏به حسب معرفت او به عظمت و صفات و افعال‏خداوند متعال خواهد بود، به اين معنى كه معرفت در دنيا باعث استحقاق اين مراتب‏در آخرت خواهد شد.

شرك و اقسام آن
صفت‏سيم: شرك و اقسام آن و آن عبارت است از اينكه: غير از خدا ديگرى‏را هم مصدر امرى و منشا اثرى داند، و چنان داند كه از غير پروردگار هم كارى «متمشى‏» (٣٥) مى‏شود.پس اگر به اين عقيده آن غير را بندگى و عبادت كند آن را شرك‏عبادت گويند.و اگر آن را عبادت نكند و ليكن اطاعت كند او را در چيزى كه رضاى‏خدا در آن نيست آن را شرك طاعت گويند، و اول را شرك جلى و دوم را شرك خفى‏نامند.و اشاره به اين شرك است قول خداى تعالى كه مى‏فرمايد:
(«و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون‏»)
يعنى: «ايمان نمى‏آورند بيشتر ايشان به خدا مگر اينكه مشرك‏اند» . (٣٦)
و شبهه‏اى نيست در اينكه صفت‏شرك، اعظم بواعث هلاك و موجب خلود درعذاب دردناك و سبب حشر در زمره كفار است.

فصل: توحيد و اقسام آن
ضد صفت‏شرك، توحيد است و از براى آن اقسامى چند است:
اول توحيد در ذات: يعنى ذات خدا را منزه داشتن از تركيب خارجى و عقلى و صفات‏او را عين ذات مقدسش دانستن.
دوم توحيد در وجوب وجود: يعنى واجب الوجود را منحصر كردن در خدا و نفى‏شريك از براى او در صفت واجبيت وجود كردن.و در اين علم بحث از اين دو قسم‏نمى‏شود.
سوم توحيد در تاثير و ايجاد: يعنى مؤثر در وجود را منحصر در پروردگار دانستن كه‏فاعلى و منشا اثرى به غير از او نيست.و اين قسم توحيدى است كه در اينجا گفتگو از آن‏مى‏شود.

مراتب توحيد و اثرات آن
و از براى اين توحيد - همچنان كه گفته‏اند - چهار مرتبه است: «قشر قشر» (٣٧) و «قشر» و «لب‏» (٣٨) و «لب لب‏» .
مرتبه اول: كه «قشر قشر» است، آن است كه: آدمى به زبان، كلمه توحيد را بگذراندو ليكن دل او از معنى آن غافل بلكه منكر معنى آن باشد، مثل توحيد منافقين.و فايده‏اى‏بر اين مترتب نمى‏شود مگر اينكه صاحب آن را در دنيا از شمشير شريعت محافظت‏مى‏نمايد.
مرتبه دوم: كه «قشر» باشد آن است كه: اعتقاد قلبى نيز به معنى كلمه توحيد داشته‏باشد و تكذيب اين كلمه را نكند، همچنان كه شان اكثر عوام مسلمين است.وهمين قدر توحيد اگر چه باعث صفاى قلب و شرح صدر نگردد و ليك صاحب خود را ازعذاب آخرت محافظت مى‏كند، هر گاه معاصى موجب ضعف اعتقاد نشود.
مرتبه سوم: كه «لب‏» باشد عبارت است از آنكه: اين معنى بر او منكشف و ظاهرگردد به واسطه نورى كه از جانب حق - سبحانه و تعالى - بر او تجلى كند.پس اگر چه در عالم چيزهاى بسيار مشاهده كند و ليكن همه را صادر از يك مصدر مى‏بيند و كل رامستند به واحد حق ملاحظه مى‏كند و اين مرتبه مقام مقربين است.
مرتبه چهارم: كه «لب لب‏» باشد آن است كه: به غير از يك موجود نبيند و شريكى ازبراى خدا در وجود قرار ندهد.و اين مرتبه را اهل معرفت فناء فى الله و فناء فى التوحيدگويند، زيرا كه صاحب آن، خود را فانى دانسته.و اين مرتبه غايت وصول در توحيد است.
و چنان تصور نكنى كه وصول به اين مرتبه ممكن نيست و با وجود ملاحظه آسمان وزمين و ساير مخلوقات متكثره و موجودات كثيره موجود را منحصر در يكى دانستن‏معقول نمى‏باشد، زيرا كه هر گاه از براى دل شدت استغراق در لجه عظمت و جلال واحدحق و غلبه انوار جمال و كمال وجود مطلق حاصل شود و اشعه اشراقات نورواجب الوجود بر آن احاطه كند و آتش محبت و انس، در كانون ضميرش افروخته‏گردد و ساير موجودات ضعيفه از نظر بصيرتش غايب مى‏شوند، و بالمره از غير يك‏وجود، غافل و «ذاهل‏» (٣٩) مى‏گردد.
نگويم در آن كس بجز يار نى ولى غير او كس پديدار نى
در آن پرتو افكن يكى نور بود كه از غير او ديده‏ها كور بود
همچنان كه كسى كه مشغول مكالمه سلطانى و مستغرق ملاحظه سطوت او گرددبسيار مى‏شود كه از مشاهده غير، غافل مى‏شود.و عاشقى كه محو جمال معشوق باشدغير او را نمى‏بيند.و همچنان كه ستارگان در روز موجودند وليكن چون نور آنها در جنب‏نور خورشيد ضعيف و مضمحل است‏به نظر نمى‏آيند.و از اينجا ظاهر مى‏شود كه كسى‏را كه غير يك وجود ملحوظ و كثرت مشاهده است در مرتبه توحيد ناقص و هنوزنور وجود صرف در روزن او پرتو نيفكنده است.آرى:
تا نگشتند اختران از ما نهان دان كه پنهان است‏خورشيد جهان

فصل: علائم ترقى در مراتب توحيد
بدان كه از علامات ترقى از مرتبه اول و دوم توحيد و وصول به مرتبه سيم آن است‏كه آدمى در جميع امور خود توكل بر خدا كند و همه امور خود را به او واگذارد وديده از همه وسايط بپوشاند، زيرا كه بعد از آنكه بر او روشن شد كه به غير از خدااحدى منشا هيچ اثرى نيست، و دانست كه مبدا هر موجودى و منشا هر فعلى، از خلق ورزق و عطا و منع و غنا و فقر و مرض و صحت و ذلت و عزت و حيات و ممات و غير اينها حق - سبحانه و تعالى - است.و اوست منفرد و مستقل به جميع اينها.و «انباز» (٤٠) و شريكى از براى او در هيچ اثرى نيست ديگر در هيچ امرى ملتفت‏به غير او نمى‏شود، بلكه‏بيم او از خدا و اميدش به او و وثوق و اعتمادش بر اوست.و كسى را كه اين مرتبه حاصل‏نشده و دل او از شوائب شرك خالى نيست و به سبب وساوس شيطانيه ملتفت‏به وسايطظاهريه مى‏گردد، همچنان كه با آمدن باران اعتماد به نمو زراعت و نباتات مى‏كند.
و از وزيدن باد موافق، مطمئن به سلامتى كشتى مى‏شود.و از حدوث بعضى نظرات‏كواكب و اتصالاتشان اميد و بيم به حدوث بعضى حوادث به هم مى‏رساند.و از ملاحظه‏قدرت بعضى از مخلوقات از قهر او خائف و به لطفش اميدوار مى‏گردد، و كسى كه ابواب‏معارف بر او گشوده شد و امر عالم كما هو حقه بر او منكشف گرديد مى‏داند كه آسمان وزمين و خورشيد و ستارگان و ابر و باد و باران و حيوان و انسان، و غير اينها از مخلوقات،همگى مقهور امر پادشاه بى‏شريك و وزير، و در قبضه قدرت او مسخر و اسيرند. چون‏زرع را فاسد خواهد، آمدن باران چه نفع تواند رسانيد.و اگر كشتى را غرق دريا پسندد،باد موافق چه تواند كرد.سرى را كه او بر خاك افكند كه مى‏تواند برداشت؟
بلند آن سر كه او خواهد بلندش نژند (٤١) آن دل كه او خواهد نژندش
گرت عزت دهد روناز مى‏كن و گر نه چشم حسرت باز مى‏كن
مبادا آنكه او كس را كند خوار كه خوار او شدن كاريست دشوار
و اگر تو را خواهد به ساحل نجات رساند باد مخالف نيز مخالفت نتواند كرد.و اگر انبارترا آباد خواهد بى‏باران هم گندم تواند داد.
آنكه او از آسمان باران دهد هم تواند او ز رحمت نان دهد
و التفات آدمى به بعضى از وسائط در نجات و عزت و غناى خود و متوسل به آنهاشدن شبيه است‏به كسى كه: پادشاهى امر به كشتن او فرموده باشد سپس پشيمان شده‏و كاتب را امر كند كه منشور عفو او را نوشته ارسال نمايد.و آن شخص بعد از خلاص‏شدن، زبان به مدح و ثناى كاغذ يا قلم يا كاتب گشايد و گويد كه: اگر اينها نبودى مرا نجات‏ميسر نگشتى و كسى كه دانست كه آنچه بر كاغذ رقم شد از قلم بود و قلم خود مسخر دست‏كاتب و كاتب را ياراى آن نيست كه بى امر پادشاه چيزى نويسد بجز شكر پادشاه نكند و به‏غير از ثناى او نگويد و منت‏بجز از او نپذيرد.
و شكى نيست كه جميع مخلوقات، از ماه و خورشيد و آسمان و ستارگان و باد و باران‏و جماد و حيوان، همگى چون قلم در دست كاتب، و كاتب در خدمت‏سلطان، مقهور و مسخرند.بلكه اين از بابت مثالى است كه سزاوار آن است گفته شود: «خاك بر فرق من‏و تمثيل من‏» قلم كجاست و كاتب كيست؟
(«و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى‏») (٤٢)
ديده‏حق بين كو و دل حق شناس كجاست؟ هر گاه مورى در كاغذى كه در دست كاتب است‏و آن را مى‏نويسد گذر كند از تنگى چشم و خوردى حدقه نمى‏بيند مگر نيش قلم را كه‏كاغذ را سياه مى‏كند و نور بصرش را امتداد نيست كه انگشت كاتب و يا دست او را ببيند،چه جاى آنكه خود كاتب را بر خورد، پس چنان تصور مى‏كند كه اين همه نقش بديع‏از قلم سر مى‏زند.
و مخفى نماند كه مراد از آنچه مذكور شد آن است كه: كسى كه از مرتبه دويم‏توحيد ترقى نموده مى‏داند كه منشا جميع آثار و مصدر همه افعال خداوند متعال است‏و ديگرى منشا هيچ امرى نمى‏تواند باشد.و اين در غير حركات و افعال انسان است، زيرا كه‏فى الجمله اختيارى از براى او در افعال و حركات خود بديهى، و اجماع و آيات و اخبار (٤٣) در آن صريح است.گو اختيار تام و اقتدار بالاستقلال نباشد بلكه اختيار او در همين‏امور تكليفيه و اعمال خير و شر باشد كه حكيم على الاطلاق به جهت مصالحى‏چند كه خود به آنها داناتر است چند روزى زمام اختيار در اين امور را به دست‏خود انسان‏داده و او را به عالم ابتلا و امتحان فرستاده‏اند.
«انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان‏». (٤٤)
پس انسان، هم مختار است و هم مجبور، اختيار او در امور تكليفيه و خيرات و شرور،و اجبار او در غير اينها از حيات و ممات و عزت و ذلت و بيمارى و صحت و شفا و فقر وغنا و امثال اينهاست.
و ممكن است همين مراد باشد از آنچه در حديث مشهور وارد شده است كه:
«لا جبر و لا تفويض بل امر بين امرين‏»
يعنى: «از براى انسان نه جبر مطلق است و نه تفويض‏و اختيار مطلق، بلكه امرى است متوسط ميان اين دو امر» . (٤٥)
شايد مراد از «امر بين الامرين‏» ، قدرت و اختيار امكانى بوده باشد، زيرا كه انسان اگر چه مختار و قادر باشد و لكن اختيار و قدرتش نيز مانند وجودش خواهد بود. «متاع البيت‏يشبه صاحب البيت‏» يعنى: «اسباب خانه به صاحب خانه شبيه است‏» .و وجود انسان، وجود امكانى است، نه به مثابه وجود صرف است كه وجود واجبى باشد، و نه عدم‏صرف، بلكه وجودى است مشوب به عدم، و عدمى است مشوب به وجود.
پس همچنين قدرت و اختيارى كه خداوند در انسان موجود كرده نه اختيار و قدرت‏صرف مى‏تواند بود، زيرا كه اختيار صرف مختص پروردگار و عين وجود مقدس‏اوست، پس چگونه مى‏تواند شد كه از براى ديگرى ثابت‏باشد؟ ! و چون اختيارى از براى‏انسان ثابت‏شده پس بى‏اختيار صرف هم نيست‏بلكه امرى است ميان اختيار مطلق وبى‏اختيارى محض.
و شايد هم مراد از «امر بين الامرين‏» ، قدرت و اختيارى باشد كه متوسط و بسته به قدرت‏و اختيار غير است، زيرا كه انسان اگر چه مختار باشد اما اختيار او از ديگرى است و آن‏ديگرى قادر بر سلب اختيارش در عين اختيار هست.و شكى نيست كه چنين اختيارى‏اگر چه از بى‏اختيارى بالاتر است و ليكن از اختيار مطلق فروتر مى‏باشد، و مرجع اين وجه‏نيز به وجه دوم است.
و بدان كه ثبوت اختيار به هر يك از اين سه معنى از براى انسان منافاتى با اختيار مطلق‏در جميع امور از براى خدا ندارد، بلكه همچنان كه اختيار مشوب به بى‏اختيارى فى الجمله‏از براى انسان ثابت است، اختيار منزه از شايبه بى‏اختيارى در همان موارد از براى خدا نيزهست‏«يضل من يشاء و يهدى من يشاء». (٤٦)
و استبعادى نيست در اينكه دو كس را در امرى اختيار باشد، خصوصا با وجوداختلاف در اختيار.و از اين معلوم مى‏شود كه در جميع افعال و احوال، چشم از وسائطپوشيدن و متوسل به صاحب اختيار مطلق شدن منافات با ثبوت نوع اختيارى از براى انسان‏ندارد، زيرا كه اگر چه در بعضى افعال او را فى الجمله اختيارى باشد اما اختيار خدا بيشترو قدرت او كامل‏تر است.
پس بر هر كس لازم است كه در هر امرى كه از براى او نوع اختيارى هست‏به حكم‏شريعت مقدسه اختيار و قدرت خود را فى الجمله به كار برده و در توفيق و اتمام آن‏از حضرت آفريدگار استمداد نمايد، و در آنچه از تحت قدرت او بيرون است اميدوار به‏لطف و كرم پروردگار باشد.

فصل: آشنائى با اسرار ملك و ملكوت
بعضى از عرفا (٤٧) گفته‏اند كه خداوند عالم به قدرت كامله خود گويا نمود در حق ارباب‏دلهاى آگاه و اصحاب مشاهده، هر ذره را كه در آسمانها و زمينها موجودند تا اينكه تسبيح‏و تقديس ايشان را شنيدند و گواهى ايشان را به انكسار و عجز خود استماع نمودند كه به‏آنها گويا بودند به زبان واقع، كه نه عربى است و نه عجمى، نه متضمن بانگ و آواز و نه‏مشتمل بر حروف و الفاظ است.و آن را نمى‏توان شنيد مگر به گوش هوش و سمع‏ملكوتى.و اين نوع مكالمه كه ذرات وجود را با رب قلوب است مناجات نيز گويندو از براى آن نهايت و انجامى نيست، زيرا كه منبع آن از درياى محيط كلام حق است كه‏نهايت ندارد.
«قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفذ كلمات ربى‏و لو جئنا بمثله مددا». (٤٨)
و چون كه گفتگوى ايشان از اسرار ملك و ملكوت است و هر كسى محرميت آنها راندارد بلكه قبور اسرار، سينه آزادگان است و بس، پس به اين جهت‏با هر كسى به تكلم درنيايند بلكه گفتگوى ايشان با خاصان درگاه و محرمان بارگاه است.و ايشان نيز آنچه‏مى‏شنوند با ديگران حكايت نكنند.
آرى هرگز ديده‏اى كه محرم اسرار سلطان در مقام افشاى اسرار او بر آيد و در كوچه‏و بازار به آنچه ميان او و سلطان گذشته زبان گشايد؟ ! و اگر اظهار اسرار روا بودى محرم‏اسرار حضرت آفريدگار يعنى رسول مختار - صلى الله عليه و آله و سلم - نهى از افشاء سر وراز نكردى و حيدر كرار را مخصوص به بعضى اسرار نفرمودى و نگفتى:
«لو تعلمون ما اعلم لضحكتم قليلا و لبكيتم كثيرا» يعنى: «هرگاه بدانيد آنچه را من‏مى‏دانم هر آينه كم خواهيد خنديد و بسيار گريه خواهيد كرد» (٤٩) .بلكه آنچه را مى‏دانست‏نمى‏گفت تا كم بخندند و بسيار بگريند.
علاوه بر اين آنكه: اين اسرار معانى چند هستند كه الفاظ «ناسوتيه‏» (٥٠) و حروف صوتيه‏طاقت تحمل آنها را ندارند و نمى‏توان به اين قالب در آورد، پس با كسى مى‏توان گفت كه با زبان ملكوتى آشنا باشد.و «ابو حامد غزالى‏» (٥١) در اين مقام، كلامى ذكر كرده (٥٢) و نسبت‏به‏بعضى از عرفا داده و خلاصه آن تقويت طريقه «اشاعره‏» ، (٥٣) و استناد جميع اشياء و افعال‏و احوال به مبادى عاليه و اثبات است.و والد ماجد حقير - قدس سره - در «جامع السعادات‏» (٥٥) آن را نقل كرده‏اند و در آخر آن اشاره فرموده‏اند كه اين كلام وامثال آن ناقص و قاصر، و ثبوت نوع اختيارى از براى انسان در افعال و حركات خودبديهى و ظاهر است.همچنان كه ضرورى شريعت مقدسه و نص آيات و اخبار كثيره‏است.و اولى، اعراض و سكوت از امثال اين كلمات و متابعت طريقه شرع مستطاب‏است. (٥٦)
و چون چندان فايده‏اى بر نقل آن مترتب نبود بلكه ذكر آن موجب شبهات فاسده‏از براى كسانى كه در فهم رد آن قاصرند مى‏شد در اين كتاب متعرض آن نشديم.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. اكمه به معنى: كور مادرزاد، و ابرص به معنى: پيسى است.
٢. بحار الانوار، ج ١٤، ص ٣٢٣، ح ٣٦.
٣. معترف، اقرار كننده.
٤. كافى، ج ٢، ص ٣٩٩
٥. باعث و موجب.
٦. بيشتر دخالت دارد.
٧. كيميا، جسمى كه اگر به مس زنند آن را طلا مى‏كند.
٨. طلاى سرخ.
٩. بحار الانوار، ج ٨٢، ص ١٣٧، ح ٢٢.
١٠. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٣٧، خ ٧٣٣١.
١١. حقايق فيض، ص ١٩٥
١٢. كافى، ج ٢، ص ٥٧، ح ٣.
١٣. جمع زخرف - زر و زيور دنياى موقت.
١٤. مصباح الشريعه، باب يقين، ص ٤٧٢
١٥. كافى، ج ٢، ص ٥٧، ح ١.
١٦. كافى، ج ٢، ص ٥٩، ح ٩. (از امام هشتم - عليه السلام - )
١٧. «دهشت‏» ، آن است كه نور حق بر قلب سالك بتابد و او را از خود فانى كند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢،ص ٨٧٠.و منازل السائرين، ص ١٦٣.
١٨. در اصطلاح عرفانى‏«هيبت‏» ، عبارت از مشاهده جلال خدا در قلب است.فرهنگ مصطلحات عرفانى ص ٤٩٩.
١٩. در عرفان: مقام تنهائى و عدم استيناس را وحشت نامند.مدرك سابق، ص ٤٨٥.
٢٠. بيم و هراسى كه از معرفت جلال و عظمت‏خداوند متعال دست مى‏دهد.رك: مصطلحات عرفانى ص ١٩٢.
و فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ٨٠١.
٢١. حزن شديد.
٢٢. توجه بى‏حد به جلال و جمال خداوندى.
٢٣. مملو
٢٤. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ١٧٩، ح ٤٥.
٢٥. ذعلب يمانى از اصحاب امير المؤمنين - عليه السلام - بود و مرحوم مامقانى او را فرد خوب مى‏داند، ولى‏محقق تسترى مى‏گويد: او آدم درستى نيست، و دليلى هم بر مدعاى خود اقامه نموده. (رك: تنقيح المقال، ج ١،ص ٤٢١.و قاموس الرجال، ج ٤، ص ٩١، ط قديم) .
٢٦. توحيد صدوق، ص ٣٠٥.بحار الانوار، ج ٤، ص ٢٧، ح ٢ و ج ١٠، ص ١١٨.
٢٧. ظاهرا اين جمله نقل به معناى كلام حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است كه در پاسخ ذعلب فرمود:
«و لكن راته القلوب بحقائق الايمان‏» .يعنى: «با چشم‏هاى سر او را نمى‏توان ديد وليكن دلها با حقيقت ايمان او رامى‏بينند» .ولى آنچه تفحص نموديم جمله «راى قلبى ربى‏» را در جوامع روائى نيافتيم، فقط در باره حضرت رسول‏اكرم - صلى الله عليه و آله و سلم - جمله «نعم راه بقلبه‏» نقل شده است. (رك: توحيد صدوق، ص ١١٦، ح ١٧.و بحار الانوار،ج ٤، ص ٥٤، ح ٣٢ و ٣٤) .
٢٨. اتحاد عاقل و معقول، و عالم و معلوم، از مسائل مهم فلسفى است كه مورد اختلاف آراء و انظار فلاسفه قرارگرفته و در دو مورد، توجه فلاسفه را به خود جلب كرده است: يكى در كيفيت وجود ذهنى و اينكه موجودات چگونه و به ترتيب در اذهان حاصل مى‏شود. و ديگر در مورد علم خداوند به اشياء و موجودات جزئيه كه در معرض‏تغيير و تبدلند.رك: مصطلحات فلسفى ملا صدرا، ص ٧.و فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٤٦.
٢٩. قطره و چكه.
٣٠. چگونه مى‏توانى با چشم آلوده به ديدن بيگانه، رخسار ليلا را ببينى و حال آنكه آن را با سيلاب اشگ‏شستشو نداده‏اى! .و چگونه مى‏خواهى از شنيدن نام ليلا لذت ببرى و حال آنكه سخن بيگانگان در گوش تو طنين‏انداز است.
٣١. جمع شائبه به معناى شك و گمان
٣٢. اشاره است‏به آيه ٧٢ احزاب (سوره ٣٣) .
٣٣. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٥٩، ح ٣٩.
٣٤. بحار الانوار، ج ٦٧، ص ١٣٣، بدون لفظ «يمجسانه‏» .
٣٥. صادر.
٣٦. يوسف، (سوره ١٢)، آيه ١٠٦
٣٧. پوست پوست.
٣٨. مغز
٣٩. فراموش.
٤٠. همتا.
٤١. اندوهگين، پژمرده
٤٢. يعنى: «اين تو نبودى (اى پيامبر! كه خاك و ريگ به صورت آنها) پاشيدى، بلكه خدا پاشيد» .انفال،(سوره ٨)، آيه ١٧.
٤٣. ر ك: اصول كافى، ج ١، ص ١٦٠ (باب الاستطاعة) .و مرآت العقول، ج ٢، ص ٢١٣.و شرح مولى صالح،ج ٥، ص ٤٧.و شرح ملاصدرا، ص ٤١٨.
٤٤. يعنى: «ما امانت (تعهد، تكليف، مسئوليت و ولايت الهيه) را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم آنهااز حمل آن ابا، و اظهار ناتوانى كردند و از آن هراس داشتند، اما انسان آن را بر دوش كشيد» .احزاب، (سوره ٣٣)، آيه‏٧٢. (جهت اطلاع بيشتر از معناى «امانت‏» ، رجوع شود به: تفسير نمونه، ج ١٧، ص ٤٥٢.و الميزان، ج ١٦، ص ٣٧٠) .
٤٥. بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٣٥٤.و اصول كافى، ج ١، ص ١٦٠، ح ١٣.و توحيد صدوق، ص ٣٦٢
٤٦. يعنى: خدا هركس را بخواهد (و مستحق ببيند) گمراه و هر كس را بخواهد (و لايق داند) هدايت مى‏كند.
نحل، (سوره ١٦)، آيه ٩٣.و فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٨.
٤٧. مراد ابو حامد غزالى است.رك: احياء العلوم، ج ٤، ص ٢١٤.
٤٨. يعنى: اى رسول بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود، پيش از آن كه كلمات‏الهى پايان يابد، دريا خشك خواهد شد هر چند دريائى ديگر باز ضميمه آن كنند.كهف، (سوره ١٨)، آيه ١٠٩.
٤٩. تفسير نور الثقلين، ج ٢، ص ٢٤٩.و مجمع البيان، ج ٣، ص ٥٦.
٥٠. الفاظ مربوط به عالم ماده و جهان جسمانى. (رك: رساله لب اللباب حسينى تهرانى، ص ٤٤)
٥١. او محمد بن محمد بن محمد بن طاوس احمد غزالى طوسى، مؤلف كتاب احياء العلوم است.و از فقهاى‏شافعيه و اشعرى مذهب بوده است كه در سال ٥٠٥ ه - ق از دنيا رفته است.مرحوم محقق خوانسارى تحقيقات‏مفصل و جالبى در رابطه با مذهب وى به عمل آورده.رك: روضات الجنات، ج ٨، ص ٣.و محدث قمى - ره - دررابطه با بعضى از مطالب غير صحيح كتاب احياء العلوم، مطالب ارزنده دارد.رك: الكنى و الالقاب، ج ٢، ص ٤٥١.
٥٢. رك: احياء العلوم، ج ٤، ص ١١٤، ط مصر.
٥٣. اشاعره پيروان مكتب كلامى ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى هستند كه در سال ٢٦٠ ه تولد يافت‏و در سال ٣٢٤ از دنيا رفت. (جهت اطلاع بيشتر از عقائد آنان رك: فرهنگ فرق اسلامى، ص ٥٤.و ملل و نحل‏شهرستانى، ط بيروت، ج ١، ص ٩٤.
٥٤. مجبره (جبريه) : كسانى هستند كه تمام افعال بندگان را به خداى تعالى نسبت مى‏دهند، و براى بندگان اوهيچگونه اختيارى قائل نيستند، و داراى فرقه‏هاى متعدد هستند.فرهنگ فرق اسلامى، ص ١٣٦.جهت اطلاع‏بيشتر مراجعه شود به: الالهيات، ج ١، ص ٦١١.
٥٥. جامع السعادات، ج ١، ص ١٣٥.
٥٦. جامع السعادات، ج ١، ص ١٣٩- ١٤١.
۷
خواطر نفسانى و وساوس شيطانى صفت چهارم: خواطر نفسانى و وساوس شيطانى
و تفصيل كلام در اين صفت و علاج آن و ضد آن و آنچه متعلق به اينها است درچند فصل بيان مى‏شود:
فصل: بدان كه دل آدمى هرگز خالى از فكر و خيالى نمى‏باشد بلكه پيوسته محل‏خطور خواطر و ورود خيالات و افكار است، اگر چه گاه است كه آن كس ملتفت نيست‏به آنچه در خواطر او مى‏گذرد.و در اين خصوص دل مانند نشانه‏اى است كه از اطراف‏و جوانب، تيرها به آن افكنند.يا حوضى كه آب از نهرهاى بسيار بر آن جارى باشد.ياخانه‏اى است كه درهاى بى‏شمار داشته باشد و از آنها اشخاص مختلفه داخل آنجاشوند يا آئينه‏اى كه در مكانى منصوب باشد و صورتهاى بى حد از «محاذى‏» (١) آن بگذرد.
پس دل كه لطيفه‏اى است از لطايف الهيه پيوسته معركه تاختن خيالات و جولانگاه‏افكار است تا قطع علاقه نفس از بدن شود و از گزند مار و عقرب طبع فارغ شود.وچون هر فكر و خيالى را سببى و منشاى ضرور است، پس منشا خيالات رديه و افكارباطله، شيطان، و باعث‏خواطر محموده و افكار حسنه، ملك است.
و اشاره به اين است آنچه سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «فى القلب‏لمتان لمة من الملك ايعاد بالخير و تصديق بالحق و لمة من الشيطان ايعاد بالشر و تكذيب‏بالحق‏» يعنى: «در دل آدمى دو نوع از افكار و خواطر وارد مى‏شود يكى از جانب ملك، و آن افكارى است كه مشتمل است‏بر عزم بر امور خير، و اراده آنها و تصديق امورحقه واقعيه.و ديگرى از جانب شيطان، و آن خواطرى است كه متضمن عزم بر امور شرو تكذيب به امور حقه است‏» . (٢)

افكارى كه دل را مشغول مى‏كند
و مخفى نماند كه آنچه به خاطر آدمى مى‏گذرد و افكارى كه دل او را مشغول‏مى‏كند دو قسم‏اند:
اول: افكارى كه محرك آدمى بر عملى، و موجب رغبت‏بر آن عمل، و اراده آن‏فعل مى‏شود.و آن بر دو قسم است: زيرا كه آن فعلى كه محرك آدمى بر به جا آوردن‏آن مى‏شود يا فعل خير است‏يا فعل بد.
دوم: افكارى كه محرك بر فعلى و مبدا عملى نيستند بلكه محض خيال و مجردفكر و تصور است، اگر چه به واسطه آنها نفس را صفائى يا كدورتى حاصل شود كه‏باعث‏بعضى افعال خير يا شر گردد.و آن نيز بر دو قسم است:
اول: خيالات محموده و افكار نافعه.و تفصيل آنها مذكور خواهد شد.
دوم: افكار فاسده و آمال كاذبه.و از براى آن انواع بسيار است، مانند: آرزو كردن،يعنى تمناى چيزهائى كردن كه به وجود نمى‏آيد.و تصور آنها را كردن مانند اينكه:
دردل بگذرانند كه كاش فلان كار را نكرده بودم يا فلان كار را كرده بودم.و كاش فلان‏طفل من نمرده بود و حال بزرگ شده معين و ياور من بود.و كاش فلان چيز را خريده‏بودم يا فروخته بودم، و امثال اينها.و مثل متذكر شدن احوالى كه از براى او حاصل شده‏است و به آن شادى كردن يا غمناك شدن، مانند: خيال فلان لذتى كه از براى او اتفاق‏افتاده.يا غلبه‏اى كه در فلان روز بر اقران و امثال كرده.يا عزتى كه بالفعل از براى او هست.يا المى كه در روزى به او رسيده.يا ناخوشى كه حال دارد.يا اختلالى كه در امرمعاش او هست.و از اين قبيل است تصور كردن اموال نفيسه‏اى كه دارد، از مساكن واملاك و دكاكين و باغات و اسبان و اشتران و جواهر و نقود، و به آن ملتذ شدن.يامتذكر شدن چيزهائى را كه ندارد و به آن غمناك گشتن و نحو اينها. و مانند تصورنمودن محاسبه دكان و بازار و شريك و يار و جواب خصماء و برطرف كردن دشمنان به‏عذابهاى گوناگون، بدون اينكه اين فكر و خيال منشا اثرى باشد يا فايده‏اى بر آن مترتب‏باشد.
و گاه است‏خصمى از براى او نيست و گفتگوئى با يكديگر ندارند بلكه محض خيال‏و فكر است، مانند: تصور كردن حالات و امورى كه هرگز تحقق آنها در نظر آن‏شخص نيست و مى‏داند كه به وجود نمى‏آيد و تمنا و آرزوى آن را نيز نمى‏كند بلكه به‏مجرد تصوير آن، لذت خيالى مى‏برد.مانند اينكه خيال نبوت و پيغمبرى مى‏كند و درذهن خود قواعد و احكامى قرار مى‏دهد و وصى و خليفه از براى خود تعيين مى‏كند.ياگدائى هشتاد سال تصور سلطنت و پادشاهى و تسخير ربع مسكون را مى‏نمايد، و هرمملكتى را به وضعى خاص مسخر مى‏نمايد، و امراء و حكام نصب مى‏سازد و قرون‏بى‏شمار و سالهاى بسيار سرورى مى‏كند.
و از جمله آنها است فال بد زدن - كه آن را تطير گويند - و به بعضى از امور اتفاقيه‏دل را بد كردن و آن را علامت‏حدوث بعضى مكاره دانستن.
و گاه باشد كه به اين حال به حدى مى‏رسد كه آدمى در نزد خود بعضى امور را دليل‏وقوع مكروهى بر خود قرار مى‏دهد و به حدوث آن امر به غايت مضطرب و مشوش‏مى‏شود، اگر چه آن امر مطلقا در زبان مردم مشهور به اين نباشد.
و بسا باشد كه در قوه واهمه، خباثت و ردائتى حاصل شود كه در اغلب اوقات‏تصور وقوع مكروهات، و خيال حدوث مصائب و آلام از براى خود مى‏كند، و هيچ‏ذهن او ملتفت‏خيال امورى كه موجب فرح و سرور گردد نمى‏شود، مثل تصور كردن‏مردن اولاد و عيال، و تلف اموال، و ابتلاء به انواع بيمارى، و گرفتارى به ذلت وخوارى، و غالب شدن دشمنان و رسيدن اذيت‏به او از ديگران.
و گاه باشد كه بدون سبب، نوع اعتقادى به وقوع اين نوع امور مى‏كند كه غم و اندوه‏از براى او هم مى‏رسد.و بسيار مى‏شود كه منشا اين نوع، اختلالى است كه در دماغ‏حاصل مى‏شود.
و از جمله افكار فاسده وسوسه در عقايد است، به حدى كه مؤدى به شك نمى‏شود ومنجر به شبهه نمى‏گردد، بلكه مجرد حديث نفس باشد، و الا موجب خروج از ايمان مى‏گردد و قادح در يقين مى‏گردد و داخل در يكى از صفاتى كه قبلا گذشت مى‏شود.

فصل: اقسام الهام و وسوسه و علامات آنها
از آنچه مذكور شد معلوم شد كه كليه خواطر نفسانيه و خيالات قلبيه بر چهارقسم‏اند.و از اينها دو قسم كه افكار محركه بر عمل خير، و خيالات محموده باشد را «الهام‏» گويند.و دو قسم ديگر كه افكار محركه بر عمل شر و افكار رديه باشد را «وسوسه‏» گويند.و بعضى الهام و وسوسه را تخصيص به افكار محركه مى‏دهند و «على‏اى حال‏» دو قسم وسواس، اثر خناس شيطان، و دو قسم الهام، از فيض ملائكه كرام است.
و نفس آدمى در ابتداى امر قابليت هر دو اثر را على السواء دارد و هيچ يك برديگرى رجحان ندارد.بلكه ظهور اثر هر كدام در آنجا به واسطه امور خارجيه ازمتابعت هوس و هوا، يا ملازمت ورع و تقوى مى‏شود.پس هر وقت كه آدمى ميل به‏مقتضاى شهوتى يا غضبى نمود شيطان فرصت مى‏كند و لشكر او داخل خانه دل‏مى‏شوند و انواع آثار خود را كه وساوس و افكار رديه باشد در آنجا به ظهورمى‏رسانند.
و هرگاه دل متوجه ذكر خدا و نفس مايل به ورع و تقوى شد مجال شيطان تنگ‏مى‏گردد، و از مملكت دل بيرون مى‏رود، و جنود ملائكه در آنجا مى‏آيند، و فيوضات‏ايشان از الهامات و خيالات محموده در آنجا پيدا مى‏شود.
و پيوسته اين دو لشكر در آمد و شد و گير و دار هستند.گاهى ساحت دل منزل لشكرخيريت اثر فرشتگان، و زمانى محل جولانگاه سپاه روسياه شياطين و ديوان باشد، تاآنكه به امداد و معاونت امور خارجيه، يكى از اين دو سپاه را غلبه و قوت حاصل شودو مملكت نفس را تسخير نمايد، و آن را وطن خود نموده، در آنجا رحل اقامت‏بيفكند.در اين هنگام راه آمد و شد از يكديگر بسته مى‏شود و مجال دخول و خروج‏در آنجا نمى‏يابد مگر گاهى به طريق عبور در نهايت تعجيل از آنجا بگذرد.
پس اگر هوا و هوس و غضب و شهوت امداد نمايند، لشكر شيطان غالب مى‏شود وخانه دل منزلگاه ايشان مى‏گردد و در آنجا آشيانه مى‏سازند، هر زاويه از زواياى دل،منزل شيطانى، و در آنجا ساز و نوائى.و هر گوشه جاى ابليسى، و در آن خيالى و هوائى‏پيدا مى‏شود.
و اگر قوه عاقله امداد نمود و ورع و تقوى اعانت كرد، سپاه ملك غالب مى‏شوند وشهرستان دل را فرو مى‏گيرند و در آنجا نزول اجلال مى‏نمايند و هر لحظه از ايشان نورى تازه، و هر ساعت فيضى بى‏اندازه به آنجا مى‏رسد.
و لكن اگر دلها را لشكر شيطان مسخر نموده و مالك شد هر نوع تصرفى كه‏مى‏خواهند در آنجا مى‏كنند.و آن را به «اوديه‏» (٣) وساوس مى‏افكنند.
و سر در اين آن است كه غالب ماده خلقت و قوه واهمه و غضبيه و شهويه كه درانسان موجود هستند و از سرهنگان و كارفرمايان مملكت‏بدن‏اند از آتش است و شيطان‏نيز از آتش صرف مخلوق است، پس علاقه مناسبت ميان اين سه سرهنگ مملكت وميان شيطان لعين مستحكم است.
و به جهت اين مناسبت و قرابت، اين سه را ميل به تسلط شيطان بيشتر، و متابعت آن‏را راغب‏ترند.به آسانى تن به اطاعت ديگرى در مى‏دهند.و به ملاحظه قرابت و نسبت،از اطراف و جوانب لشكر شيطان را راه مى‏دهند و راهنمائى ايشان مى‏كنند.
و از اين جهت است كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«شيطان جارى مجراى خون است در بدن آدمى، و از جميع راهها داخل مى‏شود» . (٤)
و معذلك چون كه شيطان از آتش است و آتش به هر جا كه افتاد زود جاى خود رامى‏گشايد و به اندك مايه‏اى كه يافت در هايت‏سرعت توالد و تناسل مى‏كند، و ازاطراف و جوانب آن، آتشهاى ديگر پيدا مى‏شود، پس به مجرد اينكه اندك راهى درخانه دل يافت جاى خود را وسيع مى‏كند و متواتر و پى‏درپى توالد و تناسل مى‏كند وهر نسلى از آن هم دفعتا نسلى ديگر از آن به هم مى‏رسد و همچنين الى غير النهايه.
همچنان كه مشاهده مى‏شود هرگاه آدمى دل را به خيال فاسدى داد شعب و راه‏ها به‏خيال او مى‏رسد.و از خيال معصيتى، فكر چندين معاصى ديگر متولد مى‏شود، و هرگزبه جائى منتهى نمى‏شود.
و علاوه بر همه اينها آنكه هر يك از ملكات و اخلاق و حالات حكم درى دارد به‏خانه دل و راهى به مملكت نفس، پس آنچه از اخلاق فاضله و ملكات حسنه و حالات‏سنيه است درى است كه ملائكه از آن داخل مى‏شوند.و هر صفت رذيله و خلق بدى‏راهى است كه شياطين از آن به ملك بدن مى‏آيند.
و دانستى كه اخلاق حسنه حكم وسط و ميان را دارند، و صفات رذيله حكم اطراف‏و جوانب را دارند.و ميان وسط هر چيزى يكى بيشتر نيست اما اطراف و جوانب بى‏حدو نهايت‏اند.
و همچنين هر يك از اخلاق حسنه راهى هستند به مقصود، و راه به هر منزلى يكى است و بيراهه از حد و حصر متجاوز است.پس درهايى كه معبر شيطان است از حساب‏بيرون، و درى كه راه ملك است منحصر در يكى است.و لشكرى كه راه آن بيشتر، غلبه‏آن بيشتر و آسان‏تر است.و نيز بر اين مطلب هم در قرآن تصريح شده كه مى‏فرمايد:
«و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله‏»
يعنى: «اين‏يك راه راست است‏به سوى من، پس آن را متابعت كنيد و راههاى متعدد را متابعت‏نكنيد تا شما را از راه حق جدا نكند» . (٥)
و از اين جهت است كه خداوند - سبحانه - از زبان شيطان لعين حكايت مى‏كند:
«لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم‏»
يعنى: «ايشان را از راه راست تو باز مى‏دارم و از پيش رو و پس و راست و چپ‏ايشان در مى‏آيم‏» . (٦)
و به اين سبب روزى حضرت نبوى - صلى الله عليه و آله - از براى اصحاب يك خطكشيدند و فرمودند: اين راه خداست.و بعد از آن خطوط بسيار كشيدند از چپ وراست و فرمودند: اينها راههائى هستند كه به هر راهى شيطانى نشسته و آدمى را به خودمى‏خواند. (٧)
هر طرف غول نواخوان جرس جنبانى‏ست‏در ره عشق به هر زمزمه از راه مروو با وجود همه اينها، چونكه فهميدن راه راست مشكل و محتاج به راهنمائى حاذق‏است، به خلاف راههاى باطل كه بر همه كس روشن و واضح است و مع ذلك ميل نفس‏به باطل اسهل و آسان‏تر است، و انقياد آن از براى حق صعب است.پس درى كه از آن‏فرشتگان داخل مى‏شوند مسدود و بسته و درهاى شيطان مفتوح است، پس مسكين‏فرزند آدم كه بايد اين درهاى گشاده واضح را سد، و يك در پنهان بسته را بگشايد.
صد هزاران دام و دانه است اى خدا ما چو مرغان حريص و بينوا
و به اين اطمينان شيطان گفت:
«فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين‏»
يعنى: «قسم به عزت تو كه همه فرزندان آدم را گمراه خواهم نمود مگربندگان مخلص تو را» . (٨)
علاوه بر اينها آنكه، اين ملعون بسا باشد كه تلبيس كند و راه حق و باطل را مشتبه‏نمايد و لشكر خود را به لباس ملك ملبس سازد و آدمى را به نوعى به مهلكه افكند كه‏متفطن به آنها نشود.

فصل: مضرات وساوس شيطانى و خواطر نفسانى
چونكه وساوس شيطانيه و خواطر نفسانيه را شناختى و اقسام و علامات و اسباب آن‏را دانستى، بدان كه ضرر آن عظيم و عاقبت آن وخيم است، و اين حالت از جمله‏مهلكات عظيمه و حالات رذيله است، و دل را باعث تيرگى و ظلمت، و نفس را موجب‏افسردگى و كدورت، مانع وصول به سعادت، و مضيع روزگار و اوقات است.چگونه‏چنين نباشد و حال اينكه سرمايه تحصيل نجات عمر، و آلت تجارت بندگان دل ايشان است.
پس هر نفسى كه بنده دل را به غفلت و بطالت مصروف و از ياد خدا و تحصيل انس‏به او، يا از فكرى كه موجب زيادتى معرفتى و كسب محبت او باشد بازمانده مغبون، وبضاعت‏خود را به حيف داده.و آن در صورتى است كه فكر و وسواس آن در امورمباحات باشد و اغلب مردمان چنين نيستند بلكه فكر ايشان در پيدا نمودن راههاى مكرو حيله و شيطنت و خدعه و كيفيت وصول به شهوات و نيل لذات و پيوسته در باطن‏مشغول منازعه با خصمان و دفع دشمنان بلكه بسيار مى‏شود كه فرض مخالفت وعداوت دوستان خود را نموده و در دل مشغول تنبيه و مواخذه و جواب ايشان مى‏گردندو روز شب خود را صرف مى‏كنند در خيالاتى كه دل را سياه و دين و دنيا را تباه مى‏كندو جميع اقسام خيالات رديه و افكار فاسده خواه در مباح و خواه در غير آن مشترك‏انددر احداث ظلمت در دل و كدورت در نفس و تضييع وقت و ابطال عمر وليكن درمعصيت‏بودن و مترتب شدن عذاب بر آنها متفاوت‏اند.
پس آنچه تخيل امور مباحه و تفكر در آنها باشد مطلقا گناهى بر آنها مترتب‏نمى‏شود و اما در امور غير مشروعه پس اگر مجرد تخيل و خطور در دل بى‏اختيار بوده‏باشد باز مؤاخذه و عقابى بر آن نيست زيرا كه تكليف به امرى كه از تحت اختيار بيرون‏است جايز نيست و اگر به قصد باشد و دل را به اختيار مشغول امر مباحى نمايد پس اگرخيال اراده آن فعل باشد در دل عازم و مصمم بر بجا آوردن آن شود يا اينكه در دل‏تاسف خورد بر اينكه چرا فلان معصيت را كه در فلان وقت ميسر شد نكردم و خيال‏پشيمانى و ندامت از آن كند عاصى و گناهكار و مستحق مؤاخذه و عقاب خواهد بوداگر چه آن فعل را كه مصمم بر آن شده به جهت مانعى كه رو دهد نكند.
بلى اگر مصمم شود بر آن وليكن از خوف خدا ترك كند معصيتى نخواهد داشت‏بلكه بر آن ترك ثواب خواهد داشت و از براى او حسنه نوشته خواهد شد و اگر خيال‏اراده فعلى يا تاسف ترك آن نباشد بلكه به اختيار خود را بر تصور امر غير مشروعى‏بدارد كه مطلقا اراده آن را ندارد بلكه گاه است مى‏داند كه مستحق نخواهد شد چون‏خيال سلطنت و «نهب‏» (٩) و غارت از براى كسانى كه در حق آنها متصور نيست ظاهر آن‏است كه در اين هم معصيتى نباشد و اين تفصيل موافق و مقتضاى جمع ميان آيات واخبار مختلفه‏اى است كه در خصوص قصد معصيت وارد شده است.

فصل: معالجه امراض نفسانى
چون مضرات اين صفت مهلكه را دانستى و يافتى كه آن از جمله مهلكات و باعث‏نكال (١٠) و وبال و خسران مال است پس لازم است كه در صدد معالجه آن برآئى و نفس‏خود را از چنك آن برهانى.پس اگر خيال وسوسه در فعل معصيتى و قصد گناهى باشدتامل كنى در سوء خاتمه امور و وخامت عاقبت عصيان در دنيا و آخرت و حقوق‏پروردگار را بر خود ياد آورى و پاداش اعمال را از ثواب و عقاب در نظر آورى وملاحظه كنى كه نگاهداشتن خود از آنچه ابليس ترا بدان وسوسه مى‏كند و صبر بر آن به‏مراتب آسان‏تر است از تحمل عذاب الهى و سوختن در آتشى كه اگر شراره‏اى از آن به‏زمين افتد اثرى از آن نگذارد و نبات و جمادات را درهم سوزد و چون اين امور رامتذكر شدى و به نور معرفت و ايمان و حقيقت آنها را يقين دانى باشد كه شيطان دست ازتو بدارد و از وسوسه باز ايستد و چنانچه از اينها معالجه نشود معالجه آن به فكر و ذكر ومجاهده در ترك شهوات و هواهاى نفسانيه بايد كرد چنانچه مذكور مى‏شود.و اگر آن‏خيالات باعث معاصى و قصد گناهى نباشد بلكه افكار رديه و امانى كاذبه (١١) باشد كه بدون‏قصد فعل بلكه بى‏اختيار به دل گذرد پس خلاصى از آنها بالكليه در نهايت اشكال بلكه‏اطباء نفوس اعتراف كرده‏اند كه آن داء عضال (١٢) است و دفع آن بالمره متعسر بلكه بعضى‏آن را متعذر شمرده‏اند و حق آن است اگر چه دفع آنها بالمره صعوبت دارد ليكن ممكن‏است.و آنچه از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه هر كه دو ركعت‏نماز كند در آنها هيچ چيزى از خواطر نفسانيه به خاطر نگذراند گناهان گذشته و آينده اوآمرزيده مى‏شود (١٣) بر اين شاهد است و سر در صعوبت معالجه اين آن است همچنان كه در اخبار نبويه وارد است از براى هر كسى شيطانى (١٤) و خلقت‏شيطان از آتش صرف است‏كه لحظه‏اى ساكن نمى‏تواند شد بلكه هميشه در شعله كشيدن و حركت است.و دانستى‏كه غالب ماده قوه واهمه و غضبيه و شهويه نيز از آتش است و به اين سبب قرابت ميان‏آنها و شيطان متحقق و به اين جهت آن را بر اينها تسلط حاصل و اينها به متابعت وپيروى آن مايلند و به جهت آتش مزاجى اين سه قوه اينها نيز دايم در هيجان وحركت‏اند اگر چه تحرك آنها به جهت آنكه مخلوط به غير آتش نيز هستند از شيطان‏كمتر همچنانكه حركت‏شهويه نيز از غضبيه و غضبيه از واهمه كمتر است.پس شيطان‏پيوسته در عروق بنى‏آدم در حركت و هيجان و هميشه اين قوه را به وسوسه در حركت‏مى‏آورد در آنها جولان مى‏كند و ساعتى از حركت و وسوسه نمى‏ايستد زيرا كه ايستادن‏آن و قطع اثر آن نمى‏شود مگر اينكه مطيع و منقاد آدمى گردد و در نزد او ذليل وخاضع شود و از وسوسه او بايستد و چگونه آن ملعون مطيع و ذليل اولاد آدم مى‏شود وحال اينكه با وجود امر صريح الهى به سجده پدر بزرگوار ايشان كه گل او به يد قدرت‏الهى مخمر لعت‏خلافت الهيه را در برداشت تن در نداد و تكبر و گردن كشى كرد وگفت:
«خلقتنى من نار و خلقته من طين‏» (١٥)
مرا از آتش روشن و آدم را از خاك تيره خلق‏كردى چگونه سر به او فرود آورم و در پيش او ذليل شوم و قسم به عزت الهيه ياد نمودكه در صدد اغوا و گمراهى همه بر آيد. (١٦)
پس چگونه مى‏شود كه دست از وسوسه بدارد ولحظه‏اى انسان مسكين را فارغ گذارد مگر كسانى كه ريشه علايق دنيويه را از زمين دل‏كنده و آستين همت‏بر كون و مكان افشانده و به غير از يك فكر همه هموم را از دل خودبيرون كرده، خانه دل را به ياد خدا سپرده باشد، كه آن لعين در آنجا راه نيابد.و اين‏كسان از جمله بندگان مخلص هستند كه آن ملعون آنها را استثناء كرده و گفته:
«الا عبادك منهم المخلصين‏». (١٧)

غفلت از خدا سبب وسوسه شيطان
پس اى جان برادر! از اين دشمن مطمئن مشو و گمان مكن كه دلى از دست آن فارغ‏است، بلكه مانند خون در بدن انسان جارى و سيال، و همه آن را، مانند هوا در قدح فروگرفته.و اگر خواهى قدحى را از هوا خالى نمايى نمى‏توانى تا آن را از چيز ديگر پر نسازى، بلكه قدر كه از آب مثلا پر گردد از هوا خالى مى‏شود.پس ظرف دل نيز چنين‏است اگر آن را مشغول به ياد خدا و فكر امرى از امور دينيه كردى ممكن است كه آمدو شد شيطان لعين از آن كم شود و الا هر لحظه كه از خدا غافل ماند در آن دم شيطان باوسوسه‏اش در آنجا حاضر مى‏شود، همچنان كه خداوند متعال در كتاب كريم تصريح‏به آن فرموده كه:
«و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين‏». (١٨)
يعنى: «هر كه از يادخداوند رحمن باز مى‏ماند برانگيزانيم شيطان را كه قرين و همنشين او باشد» .
و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود:
«ان الله يبغض الشاب الفارغ‏» . (١٩)
يعنى:
«خداوند دشمن دارد جوانى را كه بيكار باشد» .
زيرا كه كسى كه مشغول عمل مباحى نباشد كه دل او را مشغول سازد لا محاله شيطان‏فرصت نموده داخل خانه دلش مى‏گردد و در آنجا آشيانه مى‏سازد و توالد و تناسل‏مى‏كند و از اجتماع نسل او نيز نسلهاى ديگر متولد و همچنين الى غير النهايه.
پس علاج نيست در دفع وساوس شيطانيه و خواطر نفسانيه مگر قطع همه علايق‏ظاهريه و باطنيه، و ترك جاه و مال و اهل و عيال، و فرار از يار و رفيق و دوست وشفيق، و در كنج تنهائى نشستن و در به روى آشنا و بيگانه بستن، و همه هموم را يكى‏كردن.و همين هم كفايت نمى‏كند، تا آدمى را بصيرتى حاصل نباشد و قوه فكر در آثارعجايب صنع رب العالمين نداشته باشد و در باطن سير در ملكوت آسمان و زمين نتواندكرد تا اينكه به اشتغال به اين افكار، دل را از دست‏شيطان نابكار خلاص سازد.و كسى‏كه اين بصيرت و قوه از براى او نباشد بايد خود را مشغول سازد و بعد از قطع علايق وگوشه نشينى به اوراد و اذكار و مناجات با پروردگار و نماز و دعا و عبادت و تلاوت‏قرآن با حضور قلب، زيرا كه ذكر ظاهرى را بى‏حضور قلب در دل اثرى نيست.
و از آنچه مذكور شد ظاهر شد كه اگر علاج قطع وساوس و خواطر بالمره ممكن‏باشد نمى‏شود مگر با به جا آوردن سه امر:
اول آنكه: راههاى عظيمه شيطان را در دل كه رؤوس صفات ذميمه، و اصول ملكات‏رذيله است‏سد كند، مانند شهوت و غضب و حرص و حسد و عداوت و عجب و كبر وطمع و بخل و جبن و محبت دنياى دنيه و بيم فقر و فاقه و عصبيت و بد دلى به خدا وخلق و نحو اينها.كه هر يك از اينها درى هست وسيع از براى شيطان كه چون آن رامفتوح ديد داخل دل مى‏شود و مشغول وسوسه مى‏گردد.و بعد از سد آنها راهى نخواهد يافت مگر گاهى بر سبيل گذار و عبور، از راههاى خفيه داخل شود.
دوم: گشودن درهاى ملك كه اضداد صفات مذكوره است، از اخلاق فاضله واوصاف شريفه، و ملازمت ورع و طاعت و مواظبت‏بر تقوى و عبادت.
سوم: اشتغال به ذكر خداوند منان در دل و زبان چون كه بعد از سد ابواب عظيمه‏شيطان، اگر چه سلطنت و تصرفات ظاهره از مملكت دل تمام مى‏شود و ليكن از راههاى‏پنهانى گاه گاه بر سبيل گذار و عبور از آنجا مى‏گذرد.و چنانچه به ياد خدا دفع آن رانكنى گاه باشد كه به تدريج راهى وسيع به جهت‏خود پيدا و در بعضى از زواياى دل‏ماوى و مسكن كند.و از براى ذكر خدا در دل و خود را بر آن داشتن اگر چه مدخليت‏بسيارى است در دفع خواطر و رفع وساوس، و ليكن هر گاه سد راه شيطان نشده باشد واخلاق ذميمه و علايق دنيويه را از خود دفع نكرده باشد چندان فايده‏اى بر آن مترتب‏نمى‏شود، بلكه هر چه به ياد خدا دفع آن مى‏شود زياده از آن داخل مى‏شود، مانندحوضى عظيم كه از نهرهاى عظيم آبى متعفن داخل آن شود و با ظرفى، آب آن رابيرون ريزى، زيرا تا سد راه نكنى منع آب را نتوانى كرد و آنچه از ظرفى بيرون ريزى‏اضعاف آن از نهرها وارد مى‏شود تا حوض را از آب متعفن مملو سازد.
و شيطان را تشبيه كرده‏اند به سگى گرسنه، و صفات ذميمه را به غذاهاى سگ، ازگوشت و نان و امثال آن، و ذكر خدا را به راندن سگ از دست و زبان.و مادامى كه غذاحاضر است‏سگ از دنبال تو دست‏بر نمى‏دارد و اگر به راندن قدمى پس رود باز برمى‏گردد.
و همچنين شيطان شباهت‏به مرض دارد، و صفات رذيله چون اخلاط فاسده، و ذكر،مانند غذاهاى مقويه است و غذاهاى مقوى وقتى بدن را نافع و مرض را دافع است كه ازاخلاط پاك باشد.
پس فايده ذكر هنگامى ظاهر مى‏گردد كه دل از شوايب هوس و هوا پاك و از انوارورع و تقوى تابناك باشد.همچنان كه خدا مى‏فرمايد:
«ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون‏». (٢٠)
يعنى:
«كسانى كه متقى و پرهيزكارند هرگاه برسد ايشان را وسوسه‏اى از شيطان هشيار و متذكرخدا مى‏شوند، پس به واسطه تذكر، ديده بصيرت ايشان بينا و از چنگ وساوس رهامى‏گردند» .

ذكر قلبى مانع وساوس و خواطر
و مخفى نماند كه آن ذكرى كه دافع وساوس شيطانيه و مانع خواطر نفسانيه است ذكرقلبى است كه مشغول ساختن دل است‏به ياد خدا، و تذكر قدرت و عظمت، و تنزه وتقدس و جلال و جمال او، و تفكر در صنايع و عجايب مخلوقات آسمان و زمين و سايرامور متعلقه به دين.و هرگاه با آن ذكر زبانى نيز جمع شود فايده آن اتم، و در دفع‏شياطين ادخل است.اما ذكر زبانى تنها اگر چه خالى از ثواب نيست وليكن مقابله با جندشياطين و مدافعه وساوس آن لعين نتواند كرد.و اگر وسوسه شيطان به ذكر زبان رفع‏شدى هر كسى را در نماز حضور قلب حاصل بودى و خيالات فاسده و وساوس باطله به‏خاطر او نيامدى، زيرا كه منتهاى هر ذكر و عبادتى در نماز است، با وجود اينكه هر كه‏ملاحظه حال خود را نمايد مى‏يابد كه افكار رديه در حال نماز بيشتر، بلكه آنچه ازفضول دنيا گمشده در نماز پيدا مى‏شود و آنچه فراموش شده در آن وقت‏به خاطر مى‏رسد.
و سر در اين، آن است كه: چون نماز بالاترين عبادات و مشتمل بر سجده است كه‏شيطان به واسطه ترك آن مطرود و مردود شده در آن وقت عداوت و حسد شيطان به‏هيجان مى‏آيد و لشكر آن اطراف دل را فرو مى‏گيرد و از چپ و راست هجوم، و ازپيش و پس حمله مى‏كنند و حجره و بازار و دكان و انبار و محاسبه شركاء و جواب‏خصماء را بر دل القاء و عرض مى‏كنند كه مبادا چنين عبادتى از او به درجه قبول ووصول، و سجده‏اى كه موجب لعن او شد از او مقبول گردد.و ليكن همچنان كه مذكورشد چنان نيست كه ذكر زبانى مطلقا بى‏ثمر و آن را از براى ذاكر اثر نباشد، بلكه بر آن‏ثواب مترتب مى‏شود.
و اهل ذكر گفته‏اند كه از براى ذكر چهار مرتبه است، كه همه آنها نافع لكن در مقدارنفع مختلف‏اند:
اول: ذكر زبانى فقط.
دوم: ذكر زبانى و قلبى باهم، كه ذكر در دل مستقر نباشد بلكه قرار آن موقوف به‏التفات ذاكر باشد.و چون دل را به خود واگذارد از ذكر خدا غافل، و به خواطر ووساوس مايل گردد.
سوم: ذكر قلبى كه در قلب متمكن و بر آن مستولى باشد به نحوى كه صرف دل به غيرذكر، محتاج به التفات ذاكر باشد، و هر وقت كه دل را به خود گذارد در ذكر خدا باشد.
چهارم: ذكر قلبى، كه خدا در دل باشد و بس، و دل بالمره از خود غافل بلكه از اينكه در ذكر هم هست ذاهل باشد و بتمامه مستغرق مذكور و محو او باشد.و اهل اين مرتبه‏التفات به ذكر را حجاب از وصول به مطلوب و مقصود مى‏دانند.و اين مرتبه مطلوب ومقصود حقيقى، و باقى مراتب بالعرض مطلوب‏اند.

فايده: كيفيت‏سد ابواب خواطر، و رفع وساوس
بدان كه سد ابواب خواطر و دفع وساوس اگر چه صعب و مشكل و ليكن مرتبه‏اى‏است‏بس عظمى، و موهبتى است‏بس كبرى.كليد گنج‏سعادات و مفتاح ابواب مرادات‏است، زيرا كه دل مانند ظرفى است كه خالى بودن آن از محالات است.پس لا محاله بعداز آنكه از افكار بى‏فايده تهى گرديد، محل ذكر خدا و نزول جند ملائكه خواهد شد و ازدوام ياد خدا انس به او، و از انس، مرتبه شوق به لقاى او و محبت او كه اعظم مراتب و «اسناى‏» (٢١) مواهب است‏حاصل، و ابواب معارف از عالم فيض بر دل گشوده مى‏شود و به‏آن سبب از ظلمات شكوك و اوهام بيرون مى‏آيد.و در اين هنگام، نفس به مرتبه‏اطمينان و ثبات در عقايد و معارف مى‏رسد، چنانكه خداى تعالى فرموده كه:
«الا بذكر الله تطمئن القلوب‏» (٢٢)
يعنى: «آگاه باش كه به سبب ياد خدا دلها به مرتبه‏اطمينان مى‏رسند» .
و ليكن همچنان كه دانستى خلاصى از چنگ خواطر و وساوس، موقوف است‏برتخليه نفس از رذائل صفات، و تحليه آن به شرايف ملكات و مواظبت‏بر ذكر خدا.و سردر اين، آن است كه بعد از تخليه و تحليه و دوام ذكر، نفس را صفائى و بهجتى حاصل، وقوه عاقله را تسلط و قوتى پيدا مى‏شود و بر ساير قوا مستولى و غالب‏مى‏گردد.و از كشاكش آنها متاثر نمى‏شود، بلكه آنها را به مقتضاى مصالح كارمى‏فرمايد.و عنان قوه واهمه و متخيله را ضبط مى‏نمايد، به طورى كه آنها را بدون امرو نهى قوه عاقله تصرفى ممكن نمى‏باشد و خودسرانه به هر وادى كه خواهند نمى‏توانندرفت.و بعد از اينكه اين حالت مكرر شد و به مرتبه ملكه رسيد اين دو قوه را ملكه‏اطاعت و انقياد عاقله حاصل مى‏شود و از هرزه گردى و اضطراب باز مى‏ايستد و به غيراز خواطر محموده از خزانه غيب در آن خطور نمى‏كند.و نفس منقاد عاقله مى‏شود.وتنازع لشكر ملك و شياطين بر طرف، بلكه سد ابواب شياطين شده جند ملك بى‏متنازع درآنجا قرار مى‏گيرند و نفس در مقام اطمينان مستقر مى‏گردد.
و اين نيز معنى ديگر است از براى اطمينان نفس كه به سبب ياد خدا و سد خواطرحاصل مى‏شود و آن مستلزم آن است كه اشراقات عالم قدس در ساحت دل پرتو افكندو لمعات انوار الهيه از «مشكوة‏» (٢٣) ربوبيه در آن بتابد و اطمينان در معارف علوم نيزحاصل گردد.و از اهل خطاب مستطاب:
«يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية‏» (٢٤)
گردد.يعنى: «اى نفس مطمئنه همچنان كه اول از عالم قدس به اين عالم آمدى‏باز گرد به سوى پروردگار، راضى و خوشنود» .
و چنين نفسى اشرف نفوس، و صاحب آن از جمله مقربين و صديقين، و مقابل آن‏نفس «منكوسه‏» (٢٥) است كه از صفات خبيثه كه مملو به اخلاق رذيله ملوث است.و به اين‏سبب راههاى ملائكه از آنجا مسدود، و درهاى شياطين گشاده و مفتوح مى‏گردد.ولشكر شيطان در آنجا مسكن مى‏سازند.و از آنها دودى سياه و تيره بر مى‏خيزد و اطراف‏و جوانب دل را فرو مى‏گيرد، و از آن نور يقين منتفى و چراغ ايمان خاموش مى‏گردد.وهرگز خيال خيرى پيرامون آن نمى‏گردد، بلكه پيوسته محل وساوس شياطين و محل‏آمد و شد آن لعين است.و اگر گاهى فكرى كند كه در ظاهر خير باشد، چون به غور آن‏رسى و حقيقت آن را بنگرى به غير از شر محض و از تلبيس شيطان نباشد.و اميدبازگشت‏به خير از چنين دلى نيست.و علامت اين دل آن است كه موعظه و نصيحت درآن تاثير نكند.و چون سخن حقى شنود ديده بصيرتش از فهم آن كور، و گوش هوشش‏از شنيدن آن كر باشد.بلكه اكثر صاحبان اين دل پند و نصايح و موعظه را از قبيل سخنان «لا طائل و ترهات‏» (٢٦) مى‏شمارند.و در آيات متعدده خداى تعالى اشاره به چنين نفسى‏فرموده‏اند از آن جمله:
«ا رايت من اتخذ الهه هوايه ا فانت تكون عليه وكيلا». (٢٧)
خلاصه معنى آنكه، خطاب به‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مى‏فرمايد كه: «كسى كه خداى خود را در هواو هوس خود قرار داد، يعنى اطاعت آن را نمود آيا تو مى‏توانى آن را به اصلاح بياورى‏و دفع فساد از آن كنى؟ !» .
و از آن جمله:
«ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة‏». (٢٨)
يعنى: «محكم كرده است‏خدا پرده غفلت را بر دلها و گوشها و چشمهاى ايشان، پس‏حق را نمى‏فهمند و نمى‏شنوند و نمى‏بينند» .
و در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا». (٢٩)
يعنى: «نيستندايشان مگر مثل چهار پايان، بلكه گمراه‏ترند» .
و در مكانى ديگر مى‏فرمايد:
«سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون‏». (٣٠)
خلاصه معنى آنكه: «نصيحت و تهديد تو ايشان را سودى نمى‏دهد و مساوى است‏خواه‏بترسانى تو ايشان را يا نه، ايمان نخواهند آورد» .
و ميان اين دو نفس، نفسى است كه نه در سعادت مانند اول، و نه در شقاوت به مثابه‏ثانى باشد، بلكه متوسط ميان اين دو باشد.و اين مراتب مختلفه دارد و از براى آن عرض‏عريضى است و اكثر نفوس عوام مسلمين از افراد اين قسم‏اند.

فصل: خواطر و افكار محموده و اقسام آنها
چون كه ضرر وساوس و خواطر رديه را دانستى و علاج آن را شناختى بدان كه مقابل‏آن، خواطر محموده و افكار حسنه است كه شرعا يا عقلا مستحسن باشد.و آن بر شش‏قسم است، زيرا كه يا مبدا فعلى است از افعال حسنه و محرك آدمى است‏بر آن، يعنى‏تذكر و قصد يكى از اعمال حسنه و تصميم بر آن.يا مبدا فعلى و عملى نيست و آن پنج‏قسم است:
اول: ذكر قلبى و ياد خدا در دل.
دوم: تفكر در مسائل علميه و معارف حقانيه، از احوال مبدا و معاد و احكام اوامر ونواهى متعلقه به اعمال عباد و صفات اخلاق ايشان و كيفيت‏خلق و حشر و نشر و امثال آن.
سوم: تذكر بى‏وفائى دنيا و عبرت گرفتن از گذشتگان و تقلبات و تغيرات احوال اين‏عاريت‏سرا، و تصور مرگ خود و آنچه بعد از آن بر آدمى وارد مى‏شود.
چهارم: تامل در عجايب صنع پروردگار و آثار قدرت كامله او در مخلوقات ازآنچه موجب اعتبار و ظهور علم و قدرت پروردگار مى‏شود.
پنجم: تذكر احوال و اعمالى كه از خود آن شخص سرزده از آنچه او را به خدانزديك يا از درگاه از دور مى‏كند و تصور آنچه بر اينها مترتب مى‏شود از راحت وثواب، يا محنت و عقاب.و سواى اين، اقسام ديگر فكرى نيست كه محمود و مستحسن‏باشد و به سبب آن، دل نورانى و روشن گردد، زيرا كه آنچه ماسواى اينها است از افكارمتعلقه به دنيا است كه خاطر از آنها مرده و دل افسرده مى‏گردد.
و شرافت قسم اول كه قصد اعمال حسنه باشد و در بيان نيت مذكور خواهد شد.
و بيان فضيلت دوم، يعنى ذكر قلبى و كيفيت آن در باب ذكر خواهد آمد.
و اما قسم سوم، كه تدبر در مسائل و معارف و احكام و آداب باشد عبارت است ازتحصيل علوم اخرويه و فضيلت آن، در بيان علم، معلوم شد.و اما قسم چهارم، بيان آن‏در بيان طول امل و ذكر مذمت دنيا و بيان موت و امثال آنها مى‏شود.
و در اين مقام اشاره مى‏شود به شرافت تفكر در عجايب صنايع آفريدگار و تدبر درآثار قدرت كامله پروردگار و كيفيت فضيلت آن و تامل در آنچه متعلق به خود شخص‏است از اعمال و احوال و چگونگى آن.
اما تفكر در عجايب صنع الهى، پس شرافت آن امرى است كه بر هر كسى ظاهراست، زيرا كه تفكر آنها عبارت است از اينكه از راه دل در آيات «آفاق‏» (٣١) و «انفس‏» (٣٢) سير كنى، و از آنها پى به آفريننده آنها برى، و او را بشناسى، و قدرت شامله و عظمت‏كامله او را بدانى.
و شكى نيست كه غرض از خلقت انسانى نيست مگر همين.و از براى احدى ترقى ازحضيض نقصان، به اوج كمال ممكن نيست مگر به اين.و اين سر كليد خزائن اسرار الهيه‏و مشكوة انوار قدسيه است.گوش هوش به واسطه آن شنوا، و ديده عبرت بين از آن‏بينا.و اين است كه معارف حقه را بجز به واسطه آن نتوان صيد كرد.و كمندى است كه‏حقايق ثقليه را به غير از دست آويزى آن به سوى خود نتواند كشيد.مرغ دل را پرواز به‏آشيان قدس به اين بال و پر ميسر، و شخص روح را مسافرت به وطن حقيقى به واسطه‏اين مركب متصور است.ظلمت جهل از آن زايل و نور علم به آن حاصل مى‏شود.
و از اين است كه آيات و اخبار بسيار در فضل آن وارد شده است چنانچه حق تعالى‏مى‏فرمايد:
«ا و لم يتفكروا فى انفسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق‏»
يعنى: «آيا در نزد خود تفكر نكردند كه خدا ايجاد نكرده است آسمانها و زمين وآنچه در ما بين آنها هست را مگر به سبب امرى كه حق است‏» . (٣٣)
و به لغو و هرزه‏نيافريده است.
و مى‏فرمايد:
«فاعتبروا يا اولى الابصار»
يعنى: «در مخلوقات تامل كنيد و از آنهاعبرت بگيريد اى بينندگان‏» . (٣٤)
و باز فرموده است:
«ان فى خلق السموت و الارض و اختلاف اليل و النهار لايات لاولى الالباب‏»
يعنى: «به درستى كه در خلق كردن آسمانهاو زمين، علامات قدرت كامله آنها است، از براى صاحبان هوش و عقل‏» . (٣٥)
و در موضعى ديگر مى‏فرمايد:
«الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض‏»
يعنى: «آنچنان كسانى كه خدا را ياد مى‏كنندايستاده و نشسته و خوابيده و تفكر مى‏كنند در خلقت آسمانها و زمين‏» . (٣٦)
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «تفكر، حيات دلى است‏كه بصيرت داشته باشد» . (٣٧)
و نيز از آن حضرت روايت‏شده است كه: «تفكر در يك ساعت، بهتر است از عبادت‏يك ساله، و نمى‏رسد به مرتبه تفكر مگر كسى كه خدا او را مخصوص توحيد و معرفت‏كرده باشد» . (٣٨)
و باز از آن جناب مروى است كه: «بهترين عبادات، صرف نمودن فكر است در خداو قدرت او» . (٣٩)
و مراد از «فكر در خدا» ، فكر در عجائب صنايع اوست، نه در ذات مقدسش،زيرا كه تفكر در ذات، ممنوع است، همچنان كه مذكور خواهد شد.
و از سيد اولياء - عليه التحيه و الثناء - مروى است كه: «تفكر مى‏خواند آدمى را به‏نيكوئى و عمل به آن‏» . (٤٠)
و در حديثى ديگر فرمودند كه: «به واسطه تفكر، دل خود را آگاه كن‏» . (٤١)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه «به سبب جولان‏دادن‏فكر، فراهم مى‏شود راى پرمنفعت‏» . (٤٢)
و از امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «فكر، آئينه حسنات‏است و كفاره سيئات و روشنى دلها و وسعت‏خلق.و به وسيله آن مى‏رسد آدمى به آنچه صلاح امر معاد است، و حاصل مى‏شود اطلاع بر عواقب امور و زيادتى در علم.وآن خصلتى است كه هيچ عبادتى مثل آن نيست‏» . (٤٣)
و از حضرت امام رضا - عليه السلام - مروى است كه: «عبادت، به زيادى نماز وروزه نيست، بلكه عبادت، تفكر كردن در امر پروردگار است‏» . (٤٤)
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. مقابل
٢. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٥٠، قريب به اين مضمون
٣. جمع وادى: دره.
٤. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٤٢، و ج ٦٣، ص ٢٦٨، ح ١٥٤
٥. انعام (سوره ٦)، آيه ١٥٣.
٦. اعراف (سوره ٧)، آيه ١٦ و ١٧.
٧. در المنثور، ج ٢، ص ٥٥.
٨. ص، (سوره ٣٨)، آيه ٨٢ و ٨٣.
٩. چپاول.تاراج.
١٠. افتضاح، رسوائى، مجازات سخت، عذابى كه مايه عبرت باشد.
١١. آرزوهاى دروغين.
١٢. بيمارى دشوار و سخت.
١٣. بحار الانوار، ج ٨٤، ص ٢٤٩.قريب به اين مضمون
١٤. صحيح مسلم، ج ٨، ص ١٣٩.قريب به اين مضمون.
١٥. اعراف (سوره ٧)، آيه ١٢.
١٦. فبعزتك لاغوينهم اجمعين.ص (سوره ٣٨)، آيه ٨٣.
١٧. ص (سوره ٣٨)، آيه ٨٣
١٨. زخرف، (سوره ٤٣)، آيه ٣٦.
١٩. وسائل الشيعه، ج ١٢، ص ٣٧
٢٠. اعراف، (سوره ٧)، آيه ٢٠١.
٢١. عالى‏ترين.
٢٢. رعد، (سوره ١٣)، آيه ٢٨
٢٣. چراغدان.بعضى مشكوة را به معناى قنديل و چراغ تفسير كرده‏اند.جهت اطلاع بيشتر رك: قاموس قرآن،ج ٤، ص ٦٦.و تفسير نمونه، ج ١٤، ص ٤٧٦.تفسير آيه ٣٥ سوره نور.
٢٤. فجر، (سوره ٨٩)، آيه ٢٧ و ٢٨.
٢٥. سرنگون.
٢٦. سخنان بيهوده و گزاف و بى‏اساس.
٢٧. فرقان، (سوره ٢٥)، آيه ٤٣.
٢٨. بقره، (سوره ٢)، آيه ٧
٢٩. فرقان، (سوره ٢٥)، آيه ٤٤.
٣٠. بقره، (سوره ٢)، آيه ٦
٣١. آيات آفاقى، همچون آفرينش ستارگان و كهكشانها با نظام دقيق حاكم بر آنها، و آفرينش جانداران وگياهان و كوهها و درياها با عجائب و شگفتيهاى بى‏شمارش، و موجودات گوناگون اسرار آميزش كه هر زمان اسرارتازه‏اى از خلقت آنها كشف مى‏شود، و هر يك آيه و نشانه است‏بر حقانيت ذات پاك او.
٣٢. آيات انفسى همانند: آفرينش دستگاههاى مختلف جسم انسان و نظامى كه بر ساختمان حيرت انگيز مغز وحركات منظم قلب و عروق و بافتها و استخوانها و انعقاد نطفه و پرورش جنين، و از همه بالاتر شگفتيهاى روح‏انسان مى‏باشد، كه هر گوشه‏اى از آن، كتابى است از معرفت پروردگار و خالق جهان.رك: تفسير نمونه، ج ٢٠، ص ٣٣٠.
٣٣. روم (سوره ٣٠)، آيه ٨.
٣٤. حشر، (سوره ٥٩)، آيه ٢.
٣٥. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٩٠.
٣٦. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٩١.
٣٧. بحار الانوار، ج ٩٢، ص ١٧، ح ١٧.
٣٨. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٢٦ ذيل ح ٢٠.
٣٩. كافى، ج ٢، ص ٥٥، ح ٣.
٤٠. كافى، ج ٢، ص ٥٥، ح ٥.
٤١. كافى، ج ٢، ص ٥٤، ح ١.
٤٢. جامع السعادات، ج ١، ص ١٦٦
٤٣. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٢٦، س ٦.
٤٤. كافى، ج ٢، ص ٥٥، ح ٤.
۸
تدبر در آفرينش اقليم وجود تدبر در آفرينش اقليم وجود
و چون فضيلت تفكر در آيات عالم آفاق و انفس را دانستى، بدان كه از تفكر در هرموجودى از موجودات مشاهده عجائب صنع پروردگار مى‏توان نمود.و از تدبر در هرمخلوقى از مخلوقات ملاحظه غرايب قدرت آفريدگار مى‏توان كرد، زيرا كه آنچه دراقليم وجود بجز ذات پاك آفريدگار يافت مى‏شود رشحه‏اى از رشحات وجود او وقطره‏اى از درياى بى‏منتهاى فيض وجود او است.و از اوج عالم مجردات تا حضيض‏منزل ماديات را اگر سير كنى بجز صنع او نبينى، و از كشور افلاك تا خطه خاك را اگرتفحص كنى به غير از آثار قدرت او نيابى.مجردات و ماديات از صنايع عجيبه او و «جواهر» (١) و اعراض فلكيات و عنصريات و بسائط و مركبات از بدايع غريبه او.
اى همه هستى زتو پيدا شده خاك ضعيف از تو توانا شده
زير نشين علمت كاينات ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
مبدا هر چشمه كه جوديش هست
مخترع هر چه وجوديش هست
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاك است پر از شوق اوست
لوالدى - قدس سره
اى ز وجود تو وجود همه پرتوى از بود تو بود همه
نيست كن و هست كن و هست و نيست غير تو و صنع تو موجود نيست
صفحه خضرا ز تو آراسته عرصه غبرا (٢) زتو پيراسته
غيب ازل نور شهود از تو يافت لوح عدم نقش وجود از تو يافت
روشنى لعل بدخشان (٣) زتو پرتو خورشيد درخشان زتو
نور ده ظلمتيان عدم ربط ده خيل حدوث و قدم
جنبشى از بحر وجودت، سپهر پرتوى از عكس رخت، ماه و مهر
نقطه‏اى از دفتر صنعت فلك شحنه‏اى از عسكر ملكت ملك
و هيچ ذره از ذرات عالم نيست مگر اينكه از انواع عجايب حكمت و غرايب‏صنعت پروردگار اينقدر در آن يافت ميشود كه اگر جميع عقلاى عالم و حكماى‏بنى آدم از بدو آفرينش تا قيام قيامت دامن همت‏بر ميان بندند كه ادراك آن را كنند به «عشرى از اعشار» (٤) و اندكى از بسيار آن نتوانند رسيد، چه جاى اين كه آثار قدرت‏كامله را در جميع موجودات توانند فهميد.
و مخفى نماند كه موجوداتى كه از «كتم عدم‏» (٥) به فضاى وجود آمده‏اند بسيارى ازآنها را ما نمى‏شناسيم، نه مجمل آنها را ميدانيم نه مفصل، نه نامى از آنها شنيده‏ايم و نه‏نشانى.و دست تصرف اوهام ما از آنها كوتاه، و قدم انديشه ما را در نزد آنها راه نيست.
پس از براى ما تفكر در آنها و ادراك عجايب و غرايب آنها ممكن نيست، بلكه‏تفكر و تدبر ما منحصر است‏بآنچه مجملا وجود آنها را دانسته‏ايم و اصل آنها راشناخته.و آنها بر دو قسم‏اند: يكى آنچه ديده نمى‏شود و به حس در نمى‏آيد و آنرا «عالم ملكوت‏» گويند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائكه و جن و شياطين.و ازبراى آنها انواع و طبقات بسيارى كه بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند كرد.
و ديگرى آنچه محسوس ميشود و مشاهده ميگردد.و از براى آنها سه طبقه است.
يكى آنكه: از عالم افلاك مشاهده ميشود از ثوابت و سيارات و گردش آنها در ليل‏و نهار.
دوم: خطه خاك محسوس با آنچه در آن هست از بلندى و پستى و كوه و دريا وبيابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حيوانات و جمادات.
سيم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده ميشود از رعد و برق و برف و باران و ابر وصاعقه و امثال اينها.
و هريك از اين طبقات را انواع متكثره و هر نوعى را اقسام و اصناف غير متناهيه‏است كه هر يكى را صنعتى و هيئتى و اثر و خاصيتى و ظاهرى و باطنى و حركت وسكونى و حكمت و مصلحتى است كه بجز خداوند دانا نتواند ادراك نمود.
و هر يك از اينها را كه دست زنى محل تفكر و عبرت، و باعث‏بصيرت و معرفت‏مى‏گردد، زيرا كه همگى آنها گواهان عدل و شهود صدق‏اند بر وحدانيت‏خالق آنها وحكمت او و كمال او و قدرت و عظمت او.
برگ درختان سبز در نظر هوشيارهر ورقش دفترى‏ست معرفت كردگارپس هر كه ديده بصيرت بگشايد و به قدم حقيقت گرد سراپاى عالم وجود بر آيد ومملكت‏خداوند ودود را سير كند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجايب حكمت وآثار قدرت، اين قدر مشاهده مى‏كند كه فهم او حيران و عقل او واله و سرگردان‏مى‏گردد.
و شبهه‏اى نيست در اينكه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوت‏اند وهر عالم پستى را نسبت‏به مافوق آن قدر محسوسى نيست پس عالم خاك را كه‏پست‏ترين عالم خداوند پاك است قدرى نيست در نزد عالم هوا، همچنان كه عالم هوارا مقدارى نيست‏به قياس عالم سموات، و عالم سموات را نسبت‏به عالم مثال، و عالم‏مثال را نظر به عالم ملكوت، و عالم ملكوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اينها رانسبت‏به آنچه ما را راهى به ادراك آن نيست از عوالم الهيه.و آنچه از مخلوقات را كه‏بر روى پست‏ترين همه اين عوالم است كه زمين باشد از حيوانات و نباتات و جمادات‏قدر محسوسى نسبت‏به اهل زمين نيست.و از براى هر يكى از اين اجناس ثلاثه انواع واقسام و اصناف و افراد بى‏نهايت است.و هر يك از اين عوالم مشتمل است‏بر عجايب‏بسيار و غرايب بى‏شمار كه تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان (٦) و بيان از ترقيم (٧) آن‏ابكم (٨) و عاجز است.

حكمت الهى در خلقت پشه و زنبور
و اساطين علماء و اعاظم حكما در بيان عجايب صنايع، و غرايب بدايع، بذل جهدخود را كرده و در درياى حكمت فكرت غواصى نموده و كتب و دفاترى ساخته و پرداخته‏اند ولى با وجود اين، نسبت‏به آنچه در واقع و نفس الامر هست تهيدست‏مانده‏اند.و ما در اين موضع، اشاره مى‏كنيم به قليلى از حكمتها و عجايبى كه در اضعف‏حيوانات، كه: پشه و زنبور است، و اشرف آنها كه: انسان است، و بعضى از انواع يكى‏از اجناس پست‏ترين عوالم الهيه است تا ديگر اجناس و عوالم، به قياس به آن دانسته‏شود.و چنانچه متعرض بيان آنچه فهميدن از براى ما ممكن است از عجايب ومصالحى كه در يك عضو از اعضاى يكى از اين سه حيوان است نشويم از وضع كتاب‏بيرون، و شرح آن از حد افزون مى‏گردد.
پس بر سبيل اختصار و اجمال بعضى از عجايب و حكم آنها را بيان مى‏كنيم تاكيفيت تفكر در صنايع پروردگار دانسته شود.و لهذا مى‏گوئيم:
اما پشه: تامل كن در آن، كه با وجود خردى جثه آن، خداوند عالم آن را به هيئت‏فيل، كه بزرگترين حيوانات است‏خلق نموده و از براى آن خرطومى چون خرطوم فيل‏قرار داده، و جميع اعضائى كه از براى فيل است در آن خلق كرده، به علاوه دو بال ودو شاخ.و اين جثه ضعيف را منقسم به اعضاى ظاهريه و باطنيه فرموده است، و دودست و دو پاى آن را كشيده و دو چشم و دو گوش آن را شكافت، و سر و شكم ازبراى آن قرار داد.و در باطن آن موضع غذا مقرر داشت.و جميع قوائى كه در مرمت‏بدن ضرورى است از «غاذيه‏» (٩) و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه و ناميه، به آن عطانموده و آن را به غذائى كه خون حيوانات است دلالت كرد.و دو بالش داد كه به وسيله‏آنها به طلب غذا پرواز كند.و خرطومش عطا كرد كه از آن خون را به خود بكشد، وخرطوم آن را با وجود هايت‏باريكى «مجوف‏» (١٠) كرد تا خون صاف از آن بالا رود.وآن را طريقه فرو بردن خرطوم در بدن حيوان و مكيدن، تعليم كرد.و آن را از دشمنى‏انسان آگاه ساخت و ياد داد كه چون انسان دست‏خود را حركت دهد قصد آن را دارد،پس راه فرارش را آموخت.و گوش آن را چنان شنوا گردانيد كه همهمه حركت دست‏را از دور مى‏شنود و راه فرار پيش مى‏گيرد و چون دست‏ساكن شد باز «معاودت‏» (١١) مى‏نمايد.و آن را دو حدقه كرامت فرمود كه مواضع غذاى خود را ببيند و به سمت آن‏پرواز كند، و چون حدقه او كوچك بود و محل «جفن‏» (١٢) و مژه در آن نبود كه گرد وغبار را از حدقه محافظت كند تعليم آن نمود كه به دو دست‏خود گرد و غبار را از حدقه دور و آن را صيقل دهد.و به اين سبب است كه حيوانات خرد مانند مگس و پشه على‏الاتصال دستهاى خود را به حدقه مى‏زنند.و اين قدر قليلى است از عجايب صنع خدادر آن، و چنانچه اولين و آخرين جمع شوند كه احاطه به جميع عجايب ظاهريه وباطنيه آن كنند عاجز مى‏گردند.
و اما زنبور: تفكر كن كه چگونه خداوند حكيم از آب دهان آن موم و عسل راآفريد كه يكى نور و ضياء، و ديگرى مرهم و شفاست.و آن را تعليم كرد تا از گلها وشكوفه‏ها غذاى خود را بردارد و از نجاسات و كثافات اجتناب نمايد.و از براى ايشان‏پادشاهى قرار داد و هيئت آن را از ديگران ممتاز كرد و همه را مطيع و منقاد امر و نهى‏آن گردانيد.و آن را عدل و سياست آموخت و خير خواه همه گردانيد تا يكى را بر درخانه گماشت كه هر كدام كه نجس باشد منع كند و بكشد.و به آن وحى نمود كه دربلنديها و كوهها و درختها از موم خانه سازد تا از آفات محفوظ باشند.
و نظر كن در كيفيت‏بناى خانه‏هاى ايشان كه همه را به شكل مسدس مى‏سازند، زيرااگر «مستدير» (١٣) ساختندى در بيرون خانه‏ها خلل و فرج «مهمل‏» (١٤) ماندى.و اگر مربع بناكردندى زواياى آن در اندرون خالى بودى، پس شكل مسدس را اختيار كردند كه هيچ‏موضعى از مواضع خارجه و داخله آن ضايع نماند «فسبحان من خالق خبير و حكيم‏لطيف و بصير» .

قدرت نمائى حق در خلقت انسان
و اما انسان: پس اين خود ظاهر است كه: اول او قطره آبى بود گنديده كه در تمام‏اجزاى بدن مستغرق بود و خداوند حكيم از حكمت‏بالغه محبتى ميان مرد و زن قرارداد، و به كمند شهوت ايشان را به جانب مجامعت كشيد تا به حركت «وقاعيه‏» (١٥) نطفه ازمواضع مستغرقه، مستخرج شود.و آلت رجوليت را قوه دفع، و رحم زن را قوه جذب‏عطا كرد تا نطفه مرد را به جانب خود جذب نمود و با منى زن ممزوج شده و در رحم‏قرار گرفت.
و گاه باشد كه: مزاج زن را قوتى تام، قريب به قوت ذكوريت‏بوده، مزاج جگرش راحرارتى كامل باشد، و منى كه از كليه راست جدا شود حرارت آن اشد از آنچه از كليه‏چپ منفصل مى‏شود بوده باشد، به نوعى كه آثار نطفه مرد از آن به ظهور رسد، و قائم مقام نطفه مرد شود و منفصل از كليه چپ به جاى نطفه زن شود.و رحم در جذب وامساك، قوى باشد.در اين صورت هم ممكن است كه هر گاه از خارج هم قوتى به زن‏رسد، از نطفه او به تنهائى فرزند متكون گردد.همچنان كه مريم بتول - عليها السلام - كه‏بعد از آنكه روح القدس خود را در نزد او به صورت بشرى متمثل كرد، و امدادروحانى از او به جميع قوايش رسيد، حضرت مسيح - عليه السلام - به وجود آمد.
و بالجمله، بعد از استقرار نطفه مرد در رحم زن و ملصق شدن (١٦) آن به رحم، مانندخمير كه بر تنور زده شود، شروع به خلق جنين شود.پس خداى تعالى خون حيض را ازدفع شدن منع فرموده، و نطفه بى‏شعور را قوه داد، تا خون را از اعماق عروق به جانب‏خود كشيده، تا نقطه‏هاى دمويه (١٧) در آن ظاهر گشته و علقه (١٨) گرديد.و بعد از آن، سرخى‏آن بيشتر و ظاهرتر گشت، تا شبيه به خون بسته شد، و باد گرمى در آن به هيجان آمده‏مضغه (١٩) شد.
پس، خالق بى‏چون، به قدرت كامله خود نشان جوارح و اعضاء در آن پيدا، و هيئت‏شكل و صورت در آن هويدا گردانيد.و با وجود تشابه اجزاى آن، آن را به امورمختلفه، از رگ و پى و استخوان و گوشت و پيه و پوست منقسم كرد، و در آن اعضاى‏مختلف الشكل را ظاهر كرد، سر را مستدير گردانيد، و چشم و گوش و دهان و بينى وساير منفذها را شكافت، و دست و پا را كشيد و از براى هر يك پنج انگشت‏خلق فرمودهر انگشتى را سر انگشتى و ناخنى مقرر فرمود.و در باطن آن دماغ و دل و جگر وسپرز و شش و معده و رحم و مثانه و روده‏ها و غير اينها، از اعضاء كه هر يكى را هيئتى‏خاص و شكلى مخصوص است ايجاد نمود، و هر كدام را شغلى معين و عملى مشخص‏داد، و در جميع اين احوال در ظلمت رحم در كيسه‏اى محبوس، و به خون حيض فرورفته، و كفهاى دست‏بر دو طرف روى، و مرفقها بر تهيگاه نهاده، و دو زانوى خود را برسينه جمع كرده و زنخدان (٢٠) را بر سر زانو گذاشته، و نافش به ناف مادر متصل و از آن‏غذا مى‏مكد.و پسر را روى به جانب پشت مادر، و دختر را روى به جانب روى مادر،نه او را از اين نقشهاى بديع كه بر او وارد مى‏شود خبر، و نه پدر و مادر را اطلاعى، نه‏در اندرون نقاشى پيدا، و نه در بيرون مصورى هويدا، و زبان حال جنين در اين حال باخداوند متعال به اين مقال گوياست:
بالاتر از آنى كه بگويم چون كن‏خواهى جگرم بسوز و خواهى خون كن‏من صورتم و زخود ندارم خبرى‏نقاش توئى عيب مرا بيرون كن

تفكر در استخوانها و رگهاى بدن
و اگر ترا ديده بصيرت بينا باشد، تفكر كن در اندكى از عجايب و حكمتهائى كه دربعضى از اين اعضاست، نظر كن در استخوانها، كه چگونه آنها را از نطفه روان در ميان‏آب و خون صلب، محكم خلق كرده، و آنها را ستون بدن قرار داده، به مقدار مختلف‏و شكل متفاوت، بزرگ و كوچك، بلند و كوتاه، راست و كج، پهن و باريك، و مجوف‏و مصمت، (٢١) به نحوى كه مقتضاى حكمت و مصلحت‏بود.
و نظر به آنكه انسان، گاه محتاج به حركت تمام بدن، و زمانى محتاج به حركت‏بعض اعضا بود، او را از يك استخوان خلق نكرد، بلكه استخوانهاى بسيار از براى اوقرار داد، و ميان آنها مفاصل مقرر كرد تا هر نوع حركتى كه خواهد از براى او ميسرباشد، و هر استخوانى كه در حركت‏به آن محتاج نبود آن را مصمت آفريد، و آنچه درحركت‏به آن محتاج بوده مجوف، خلق كرد تا سبك بوده و به سهولت‏حركت نمايد.وهر كدام كه احتياج به استحكام آن بيشتر، تجويف آن را كمتر، و هر يكى كه سبكى آن‏مطلوبتر تجويف آن را بيشتر قرار داد.و غذاى هر استخوانى را كه مخ بوده باشد، درجوف آن معين كرد تا استخوان به جهت‏حركت‏خشك نشود، و از هم پاشيده نگردد.
و مفاصل استخوانها را به يكديگر به اوتار وصل نموده، و در بعضى از آنها زيادتى خلق‏كرد، و در بعضى ديگر گودى به هيئت آن زيادتى، تا داخل شده به يكديگر منطبق‏گردند، و چون استخوان صلب و گوشت رخو بود، و اتصال آنها به يكديگر متعذر، ميان‏گوشت و استخوان جسمى ديگر آفريد از استخوان نرم‏تر و از گوشت صلب‏تر كه آن راغضروف نامند تا گوشت متصل به آن و آن ملصق به استخوان گردد.
تامل كن در رگها، و عجايب حكمتهائى كه در آنهاست.و بدان كه آنها بر دونوع‏اند: يكى رگهاى متحرك و ديگرى ساكنه كه اولى را «شرائين‏» و دومى را «اورده‏» (٢٢) مى‏باشد.
اما شرائين: رگهاى زننده متحركه هستند، كه از دل روئيده و به ساير اعضاء منتشرگشته‏اند، و شغل آنها آن است كه: روح حيوانى را از دل كه شرچشمه حيات و منبع روح‏حيوانى و حرارت غريزى است، به ساير اعضاء و جوارح برسانند، و دل را از بخارات‏دخانيه، كه از معده متصاعد مى‏شود، محافظت نموده و نسيم صافى را از خارج به آنجابرسانند، و دل را از بخارات جذب كنند.و آنها را دو حركت است: يكى انقباضى كه‏واسطه آن بخارات را از اطراف دل مى‏افشاند.و ديگرى انبساطى، كه از آن، نسيم را به‏سوى دل جذب مى‏كند.و چون كه اين رگها بايد هميشه متحرك باشند خداوند حكيم - جل شانه - آنها را دو پوسته آفريد تا محكم بوده و به جهت‏حركت، شكافته نگردند، وروح رقيق از خلل و فرج آنها بيرون نرود.و پوست داخل را چون ملاقى حرارت‏غريزيه و مورد حركت روح بود غليظتر و محكم‏تر گردانند تا حرارت از آن بيرون نرودو قوه حركت آن را نشكافد.و چون غذاى شش از دل بايد برسد يكى از اين رگها كه آن‏را «شريان وريدى‏» نامند به آن عمل مامور، و يك سر آن در دل و سرى ديگر در شش‏فرو رفته و در آنجا فروع و شعب از براى آن حاصل تا غذا را از او برداشته به جميع‏اعضاى شش رساند، و چون شش نرم و پوست آن نازك بود اين رگ را يك پوسته‏آفريد تا از صلابت و حركت آن، شش متاذى نشود.
و اما اورده: رگهاى ساكنه هستند كه شغل آنها رساندن غذاست از معده به جگر و ازآنجا به ساير اعضاء، و چون آنها ساكن هستند و صدمه بر آن‏ها وارد نمى‏شود يك‏پوسته خلق شده‏اند، مگر يكى از آنها كه آن را «وريد شريانى‏» گويند كه از جگرمنفصل شده و نفوذ در دل نموده و غذائى كه بايد به شش برسد از جگر به دل مى‏آوردو دل آن را به شريان وريدى مى‏سپارد كه حمل و نقل به شش كند به اين جهت آن رادو پوسته آفريده تا از صدمه حركت دل معيوب نگردد.و زهى حكمت‏بالغه پروردگارآفريننده را ببين كه چگونه حكمت را بكار برده و رگى را كه حامل غذاى شش است تادر قلب نافذ است آن را دو پوسته آفريده كه از صدمه حركت، شق نگردد، و چون ازاو تجاوز نمود به جانب شش كه طاقت نفوذ صلب را ندارد آن را يك پوسته گردانيد.
فسبحانه سبحانه ما اجل شانه و اعظم برهانه.

تامل در عجايب استخوان سر
و ساعتى تامل كن در سر و عجايب خلقت آن و ببين كه آن را از استخوانهاى‏مختلف الشكل مركب نموده - مانند كره - كه باطن آن را مجمع حواس كرده و كاسه‏سر را از شش استخوان آفريده، دو استخوان از آن‏ها بجاى سقف و چهارتاى ديگر به‏منزله ديوار است.و همه آن‏ها را به يكديگر وصل كرد و در محل وصل آن‏ها كه «شئون‏» نامند درزهاى بسيار قرار داد تا بخاراتى كه در دماغ بهم مى‏رسد از آن‏ها بيرون‏رود و در باطن سر مكث نكند تا موجب حصول امراض گردد.
و چهار استخوان ديوار را چون صدمات بيشتر بر آن‏ها وارد مى‏شود صلب‏تر ازاستخوانهاى سقف آفريده.و از اين چهار تا يكى را كه در پشت‏سر واقع است محكمترو از ديگران كرد، زيرا كه چون از پيش نظر غايب است ديده را محافظت آن ممكن نيست‏پس بايد استحكام آن بيشتر باشد تا از آفات محفوظ باشد.
و در آنجا دماغ را خلق كرد چرب و نرم، تا رگهائى كه از آن مى‏رويد نرم باشد ونشكند و صور محسوسات در آنجا نقش شود، و مزاج آن را تر و سرد گردانيد تا به سبب‏حرارتى كه از حركات فكريه حاصل مى‏شود نسوزد.و دو پرده بر روى آن كشيد: يكى‏نرم و نازك، كه ملاصق دماغ است.و ديگرى صلب و غليظ كه به كاسه سر متصل است‏و در آن سوراخهاى بسيار است كه فضلات دماغيه از آن‏ها بيرون مى‏ريزد.و از براى‏آن شعبه‏هاى بسيار باريك است از درزهاى كاسه سر بالا رفته و به آن‏ها پرده و كاسه به‏يكديگر ملصق شده‏اند.
و اصل دماغ را منقسم به دو قسم نمود: يكى نرم‏تر از ديگرى.و در ميان آن‏ها پرده‏نازكى آفريد كه نرم از صلب متاذى نگردد.و در تحت دماغ ما بين پرده غليظ واستخوان، صفحه فرش گردانيد مشبك، كه متكون است از شرائينى كه از دل و جگر به‏سمت دماغ صعود كرده‏اند و در آن صفحه خون و روحى كه به جهت غذاهاى دماغ ازدل و جگر بالا مى‏آيند نضج مى‏يابد و برودتى هم مى‏رساند و مناسب مزاج دماغ‏مى‏گردد و به تدريج غذاى آن مى‏شود.و اگر چنين نبودى خون جگر و روح دل به‏جهت كثرت حرارتى كه دارند صلاحيت غذاى دماغ را نداشتندى و چون منشا حس وحركت و مبدا آن دماغ است و ساير اعضاء را به خودى خود حسى نيست پس خداى‏تعالى از ماده دماغ رگهاى بسيار آفريد و از آن رويانيد و به ساير اعضاء متصل كرد تا به‏واسطه آنها اثر حس و حركت از دماغ به ساير اعضاء برسد.و اگر همه اين رگها از اصل‏دماغ جدا گشتى سر سنگين شدى بلكه از اندازه بزرگتر شدى از اين جهت از ماده دماغ رگى سفيد كه آن را «نخاع‏» گويند شبيه دماغ آفريد و آن را از سوراخى كه در زير كاسه‏سر خلق كرد بيرون كرده و داخل استخوان گردن نموده تا صلب كشيد.و بسيارى ازرگها كه به آنها احتياج بود از آنها جدا كرده و به ساير اعضاء فرستاد، پس دماغ به منزله‏چشمه، و نخاع بجاى نهر بزرگى است كه از آن جارى و ساير رگها چون نهرهاى‏كوچك است.

نگاهى به اسرار چشم و نقش آن
و چون بر قليلى از عجايب سر مستحضر گشتى نظرى به جانب چشم كن و ببين كه‏چگونه آن را به شكلى خوش و هياتى دلكش و رنگى مرغوب و طرزى محبوب‏آفريده و از براى آن هفت طبقه و سه رطوبت قرار داده كه اگر يكى از آنها متغير گرددامر ديدن مختل شود.و تامل كن كه صورت آسمان به اين عظمت و وسعت را در حدقه‏آن كه از عدسى بيشتر نيست ظاهر گردانيد.و از براى هر چشمى دو «جفن‏» آفريد كه‏آن را از دود و گرد و ساير موذيات محافظت نمايد.و جفن زيرين چون ساكن بودكوچكتر آفريد كه حدقه را نپوشاند و فضلات چشم در آن مجتمع نگردد و جفنها رازينت داد به مژه‏ها كه هر گاه گشودن چشم ضرورى و خوف دخول موذيات به چشم‏باشد مژه آن را محافظت نمايد، همچنان كه در وقت‏باد شديد كه با آن خاك و غبارباشد اندكى چشم را مى‏گشايند و مژه‏هاى بالا و زير را به يكديگر وصل نموده تا پنجره‏حاصل مى‏شود و از عقب آن نگاه مى‏كنند.

در عجايب گوش
و چون عجايب چشم را ديدى، گوش هوش بدار، و شمه‏اى از حكمتهاى گوش رابشنو، كه چگونه خداى تعالى آن را شكافته، و در اندرون قرار داده، كه به وسيله آن‏امتياز صداهاى مختلفه مى‏كند، و آدمى را از ما فى الضمير ديگران به واسطه آن آگاه‏مى‏سازد.و بر دو سوراخ گوش بلندى چون صدف خلق كرد، كه آن را از سرما و گرماو غير آنها محافظت نمايد.و در منفذ آن گردشهاى بسيارى مقرر كرد، تا اگر حيوانى قصدگوش كند به سهولت داخل نتواند شد، و با وجود اين در آنجا چركى متعفن خلق كرد،كه حشرات موذى از آن متنفر گردند و داخل گوش نشوند.

حكمتهاى نهفته در صورت انسان
و بعد از آن تامل كن در روى آدمى ببين كه آفريدگار چگونه آن را زينت داده است‏به آنچه از براى آن ضرورى و در كار است از جبهه و جبين و ابرو و محاسن وبينى و دهان.
و محاسن را حسن مرد و قبح زن كرد.و از براى بينى دو سوراخ گشوده و قوه شامه‏را در آن قرار داده تا به واسطه آن «روايح‏» (٢٣) نيك و بد را از هم امتياز دهد و از آن‏سوراخها هواى صاف و خنك را به دل جذب و هواى حار و متعفن را دفع نمايد، وفضلاتى كه در دماغ حاصل مى‏شود از آنها دفع شود و چون دفع فضلات موجب سدمنفذ مى‏شد و جذب و دفع هوا متعسر مى‏گرديد چنان قرار داده كه پيوسته يكى از دوسوراخ به جهت استنشاق هوا، و ديگرى محل دفع فضلات باشد.و از اين جهت، غالبايكى از اين دو مفتوح، و ديگرى فى الجمله مسدود است‏و دهان را گشاده و زبان را در آن نهاده و آن را ترجمان دل كرد، و كيفيت تكلم را به‏لغتهاى مختلفه به آن آموخته، و مخرج هر حرفى را به آن نشان داده، و دهان را مركب‏از دو فك گردانيد، و از براى آنها مفصلى قرار داده، به نوعى كه فك زيرين مانند آسياگردش مى‏كند و طعام را خرد مى‏نمايد.و فك بالا را ساكن كرد، به خلاف آسيا كه سنگ‏بالا در گردش است.حكمت در اين آن است كه: كاسه سر، كه محل دماغ و حواس‏است، بر فك بالا قرار دارد، چنانچه اگر آن متحرك بود حواس مضطرب و مغشوش‏مى‏گشت.
و در اين دو فك دندانهاى بسيار نصب كرد، چون در منظوم، با صفهاى آراسته وسرهاى مساوى و ترتيب «نسق‏» (٢٤) و لون حسن و بيخ محكم، و شكلهاى آن را به مقتضاى‏مصلحت مختلف گردانيد، بعضى را پهن و عريض، چون دندانهاى آسيا، تا غذا به سبب‏آنها «جائيده‏» (٢٥) گردد.و بعضى را تيز تا هر چه محتاج به پاره كردن باشد با آنها پاره كند،مانند دندانهاى پيش كه آنها را رباعيات گويند. و بعضى را متوسط ميان اينها، تا آنچه‏محتاج به شكستن باشد به آنها بشكند، و چون جائيدن غذا موقوف به اين بود كه در زيردندانها گردش كند، و آنچه جائيده شده به فضاى دهن آمده، و آنچه نجائيده به زيردندان آيد، زبان را دلالت نمود كه در آن وقت اطراف و جوانب دهان «طوف‏» (٢٦) كند، وغذا را از ميان دهان به زير دندان نقل كند، و در حلقوم قوه بلع را خلق نمود، تا بعد ازجائيدن طعام آن را بلع كند، و چون اكثر غذاها خشك بود و بلع آن ممكن نبود، در زيرزبان چشمه‏اى جارى آفريد، تا آب از آن به قدر احتياج به دهان آيد، و غذا به وسيله آن خمير شده بلع شود.و در اقصاى دهان حنجره را خلق كرده، و حنجره‏ها را در تنگى وگشادگى و هموارى و زبرى و بلندى و كوتاهى مختلف گردانيد، تا به آن واسطه‏صداهائى كه بيرون مى‏آيد مختلف باشد، و مشتبه به يكديگر نگردند.و بعد از آن گردن‏را كشيد و سر را بر آن سوار كرد، و آن را مركب ساخت از هفت مهره مجوف منطبقه بريكديگر، و چون بيشتر منفعت گردن بر حركت كردن است مفاصل و مهره‏هاى آن راروان خلق كرد، و آنها را به رگ و پى بسيار بر هم بسته محكم گردانيد.

دستگاه گوارش بدن
پس، تفكر كن در عجايب معده، و آلاتى كه از براى اكل و هضم و طبخ غذا خلق‏كرده، و ملاحظه كن، بر سر حلقوم طبقاتى قرار داده كه در وقت فرو بردن طعام گشوده‏مى‏شود و بعد از بلع سر به هم آورده و فشرده مى‏گردد، تا غذا از دهليز مرى به معده‏وارد شود.و معده را چون ديگى آفريده، و در آن حرارتى خلق فرمود كه به سبب آن‏غذا پخته شود، و به آن حرارت و حرارتى كه از جگر و سپرز و صلب و پيه محيط به‏معده از اطراف، به معده مى‏رسد، غذا در معده پخته مى‏شود، و شبيه مى‏گردد به آب‏كشك غليظ، و آن را «كيلوس‏» (٢٧) مى‏گويند.و چون بايد صافى و خالص آن به جگر بالارود، و در آنجا بعد از طبخ ديگر تقسيم به اعضا شود، خداوند حكيم رؤف در سمت‏معده رگهائى آفريد، كه آنها را «ماساريقا» (٢٨) گويند، و لطيف كيلوس از دهان ماساريقاداخل آنها مى‏شود، و ماساريقا متصل است‏به رگى ديگر كه آن را باب الكبد گويند، كه‏يك طرف آن به جگر نفوذ كرده است، و از سر آن رگهاى بسيار مانند مو منشعب گشته،و در اجزاى جگر منتشر است، و آنها را «عروق ليفيه‏» (٢٩) خوانند.
پس، خالص كيلوس به ماساريقا و از آنجا به باب الكبد و از آن به عروق ليفيه‏مى‏ريزد و از آنجا جگر آن را مى‏مكد و به خود جذب مى‏كند و آن را طبخ ديگرمى‏دهد، و از اين طبخ چهار چيز از كيلوس حاصل مى‏شود:
يكى مانند كف، و آن صفراست.و ديگرى زردى، و آن سوداست، و سوم چون‏سفيده تخم و آن بلغم است.و چهارم صاف و خالص اينها و آن خونى است آبناك‏منتشر در عروق ليفيه.
و از آنجا كه اگر صفرا و سودا و بلغم و آبناكى مخلوط به خون باشد، مزاج بدن فاسدمى‏شود، خالق حكيم دو كليه و زهره و سپرز آفريد و هر يك را گردنى داد كه گردن خودرا به سوى جگر دراز كرده‏اند، و گردن كليتين متصل است‏به رگى كه از «حدبه‏» (٣٠) جگرسر بر آورده است، و كليتين به وسيله آن گردن، آن رطوبت و آبناكى را كه به خون‏ممزوج است‏به جانب خود مى‏كشند، و اندك خونى كه بايد غذاى كليتين شود نيز با آن‏رطوبت جذب مى‏كند، و چون آن رطوبت‏به كليتين رسيد خون و چربى كه با آن هست‏كليتين به جهت غذاى خود ضبط، و باقى آن را كه آب صاف است‏به مثانه دفع مى‏كندو از آنجا به مخرج بول مى‏ريزد و بيرون مى‏آيد.
و گردن زهره و سپرز در جگر داخل است و زهره صفرا را به خود جذب مى‏كند ومى‏ريزد به «امعاء» ، (٣١) و چون صفرا «حدتى‏» (٣٢) دارد امعا را مى‏گزد و آن را مى‏فشرد و به‏حركت مى‏آورد تا «دردى‏» (٣٣) كيلوس را كه در معده مانده بود از مخرج غايط دفع كند وآن صفرا نيز با آن دردى دفع مى‏شود، و زردى غايط به اين سبب است.
و «سپرز» (٣٤) از گردن خود سودا را به سوى خود مى‏كشد و در سپرز ترشى و قبضى ازبراى آن حاصل مى‏شود و سپرز هر روز قدرى از آن را به دهان معده مى‏فرستد تا معده‏را از گرسنگى آگاه سازد و خواهش غذا را به حركت آورد و بعد از آن با دردى‏كيلوس از مخرج غايط دفع مى‏شود.
و اما خون صاف، پس از رگى عظيم كه از حدوبه كبد روئيده شده و از براى آن‏شعب بسيار است و هر شعبه نيز شعبى ديگر دارد به اعضا بالا مى‏رود و به آن قسمتى‏مقرر تقسيم مى‏گردد و از آن گوشت و استخوان و ساير اعضاء متكون مى‏شود.
و اما بلغم در جگر نضج مى‏يابد و خون مى‏گردد.و بلغم همچنان كه در جگرحاصل مى‏شود در معده از طبخ اول نيز متكون مى‏گردد و همراه كيلوس به جگرمى‏رود، و مى‏شود كه بعضى از آن در امعاء باقى بماند و حدت صفرا آن را پاك كرده باغايط بيرون مى‏آورد.و بعضى از آن باقى با آب دهان دفع مى‏شود.و گاهى از سر فرودمى‏آيد و به سرفه و مثل آن مندفع مى‏گردد.

دستگاه گردش خون
و چون فى الجمله از حكمتهاى معده و آلات اكل مطلع گشتى تامل كن در عجايب‏دل كه آن را جسمى به شكل صنوبر آفريده و چون سر چشمه روح حيوانى است آن راصلب خلق كرد تا از حوادث محفوظ و به اندك چيزى «مؤف‏» (٣٥) نشود.
و حيات آدمى را به همين روح منوط گردانيد و هر عضوى كه از فيض اين روح‏محروم شد چون ناخن و مو و امثال اينها از لعت‏حيات بى‏نصيب است، و چون‏عضوى را راه وصول اين روح مسدود شد از حس و حركت مى‏افتد.و اين روح را دل‏به امناء شرائين و اورده مى‏سپارد و آنچه را شرائين اخذ مى‏كنند به دماغ مى‏رسانند و درآنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالى در آن حاصل و به اعضاء متحركه بدن‏مى‏ريزد، و آن را روح نفسانى مى‏گويند.و آنچه اورده اخذ مى‏كنند به جگر كه منبع‏قواى نباتيه است مى‏آورند و از آنجا به ساير اعضاء متفرق مى‏شوند و آن را روح طبيعى‏نامند و لطيف و صاف اخلاط اربعه روح مى‏شود همچنان كه درد و كثيف آنها گوشت وپوست و ساير اعضاء مى‏گردد.

نگاهى به چگونگى خلقت دستها و انگشتان
پس نظرى گشاى و دو دست آدمى را بنگر كه چگونه خالق حكيم آنها را كشيده تابه هر مطلبى كه آدم خواهد دراز كند، و كف آن را پهن نمود و پنج انگشت نصب‏فرمود و هر انگشتى را بر سه قسم كرد.و «ابهام‏» (٣٦) را در يك طرف قرار داد و چهارانگشت ديگر را در طرف ديگر، به نوعى كه ابهام بر آنها محيط مى‏شد.و اگر اولين وآخرين جمع شوند كه در وضع انگشتان و درازى و كوتاهى آنها نوعى ديگر فكر كنندكه بهتر از اين نوع از جهت زينت و مصلحت‏باشد يا مثل آن، نمى‏توانند، زيرا كه به اين‏ترتيب قابل گرفتن و دادن و ساير مصالح است، اگر آن را پهن كنى طبقى است نمايان واگر جمع كنى گرزى است گران.و از جمع آنها بعد از پهن كردن هر چه خواهى مى‏گيرى‏و از پهن نمودن بعد از جمع هر چه اراده كنى مى‏دهى، اگر كفچه خواهى از آن سازى واگر صندوقچه اراده كنى از آن پردازى.اگر ابهام را بر «سبابه‏» (٣٧) نهى هر چه خواهى به آن پاره كنى و اگر سبابه را راست‏بدارى به آنچه خواهى اشاره كنى.اگر عددى را ضبطخواهى از آن توانى و اگر مكانى را خواهى بروبى ميسرت گردد به آسانى و غير اينها ازمنافع محسوسه.
و سر انگشتان را زينت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چيزهاى خرد را كه سرانگشت نمى‏تواند برچيند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد.و دلالت نمود دست‏بى‏شعور را به مكانى كه مى‏خارد، به نوعى كه بى‏فحص و تجسس، خود را به آنجامى‏رساند، اگر چه در خواب يا حالت غفلت‏باشد، و اگر خواهى آن مكان را به‏ذى شعورى نشان دهى به آن بر نمى‏خورد.

تركيب مخصوص آفرينش پاى آدمى
و از براى هر شخصى دو پاى آفريد مركب از ران و ساق و قدم، و هر يك به شكلى‏خاص و تركيبى مخصوص، تا به هر جا كه خواهد حركت كند.و اگر اندكى تغيير درتركيب يا شكل يا وضع يكى از اينها به هم رسد امر حركت مختل مى‏گردد و آنها راستون بدن و مركب تن قرار داد و تن را بر آنها سوار كرد.و همه اين عجايب و غرايب راكه اندكى از بسيار، و عشرى از اعشار عجايب بدن انسان است از قطره‏اى نطفه خلق كرددر ظلمت رحم.و اگر پرده در پيش نمى‏بود و نظر بر آن مى‏افتاد مى‏ديدى كه نقوش وخطوط و رسوم در اعضاء در پى يكديگر بر آن ظاهر مى‏شوند و نه نقاشى ظاهر و نه‏قلمى پيداست فسبحانه سبحانه جل شانه.
بود نقش دل هر هوشمندى كه باشد نقشها را نقشبندى

حكمت الهى در غذا و تربيت نوزاد
و اين شمه‏اى بود از حكمتها و عجايبى كه در نطفه در ظلمتكده رحم به ظهور رسيدو چون جثه او بزرگتر و جاى او در رحم تنگ شد نظر كن كه چون آن را راه نمود تاسرنگون شده قدم از تنگناى رحم به فضاى دنيا نهاد و چون بعد از بيرون آمدن محتاج‏به غذائى بود و بدن او نرم و سست و تحمل غذاى ثقيل را نداشت‏خون حيض را «گازرى‏» (٣٨) كرده رنگ سياه آن را سفيد و ممر آن را كه از اسافل اعضا بود مسدود و آن‏را از راه پستان به جهت غذاى طفل روانه فرمود، و پستان را سرى آفريد مطابق دهان‏طفل شيرخوار، و چون طفل را توانايى بلع شير بسيار در يك دفعه نبود در آن سوراخهاى بسيار كوچك قرار داد تا شير به تدريج از آنها به مكيدن برآيد.و بنگر كه‏چگونه آن طفل را راهنمائى به پستان و مكيدن آن نمود.و بيرون آمدن دندان را به‏تاخير افكند تا از آن، پستان مادر را المى نرسد.و چون به سبب شير، رطوبت‏بسيار دردماغ او مجتمع مى‏شد گريه را بر آن گماشت تا به سبب آن، رطوبت دفع شود و نزول به‏چشم يا عضو ديگر نكند و آن را فاسد كند.و چون چندى از آن گذشت و گوشت اومحكم و طاقت غذاهاى غليظ را به هم رسانيد از براى او دندان رويانيد بدون آنكه دروقت آن تقديمى يا تاخيرى واقع شود.و تا خود آن طفل متكفل تربيت‏خودنمى‏توانست‏شد پدر و مادر را بر او مهربان گردانيد تا آرام و خواب را بر خود حرام‏كرده به پرستارى او قيام نمايند.و بعد از آن به تدريج او را ادراك و فهم و توانائى وعقل كرامت فرمود و در قواى باطنيه و نفس مجرده او اسرارى چند مخزون ساخت كه‏عقول در آن حيران و فهوم واله و سرگردان‏اند.

نقش قوه خياليه و واهمه و عاقله
تامل كن در قوه خيال بى‏عرضه‏اى كه قابل قسمت نيست چگونه در يك طرفة العين‏آسمان و زمين را به هم مى‏نوردد و از مشرق به مغرب مى‏دود.
و قوه واهمه را ببين كه چگونه در يك لحظه چندان معانى دقيقه و امور خفيه رااستنباط مى‏كند.
و متخيله را نگر كه اين معانى را با هم جمع و تركيب، و از ميان آنها آنچه موافق‏مصلحت است جدا مى‏كند.
و بعد از فراغ از سير عالم بدن و ملاحظه عجايب مملكت تن قدمى در عالم نفس‏مجرد گذار و نظر كن كه با وجود اينكه از آلايش مكان منزه است چگونه احاطه به بدن‏كرده و مشغول تدبير امر او گشته با آنكه از شناخت‏خود عاجز است انواع علوم از براى‏او حاصل مى‏گردد، و احاطه به حقايق اشياء مى‏كند، و به قوت عقل و عمل تصرف درملك و ملكوت مى‏نمايد.و از هنگام تعلق آن به نطفه گنديده تا زمان‏اتصالش به ملكوت اعلا و احاطه‏اش به حقايق اشياء هر روز در تماشاى مقامى ونشاه‏اى و در سير طورى و درجه‏اى، با آنكه خود يك عالم است جمع ميان عالم سباع وبهائم و شياطين و ملائكه كرده و جميع موجودات «غاشيه‏» (٣٩) طاعتش بر دوش نهاده،سباع درنده حكم او را تابع، و مرغان پرنده در پيش او خاضع و خاشع، و ديو و جن را به زنجير خدمتكارى مى‏بندد و كواكب و ارواح را به رشته تسخير مى‏كشد.او را صوتى‏هم مى‏رسد كه به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حيوانات را بى‏هوش مى‏سازد.و اورا طبعى حاصل مى‏شود كه به اشعار دلكش، دل مى‏ربايد، به لحظه‏اى فكر، صنعتى‏عجيب اختراع، و به ساعتى تامل، حرفتى غريب ابداع مى‏نمايد.
چون بدن به خواب رفت‏به اطراف عالم سير مى‏كند و باشد كه به جواهر روحانيه‏متصل و امور آينده را از آنها فرا گيرد.و گاه در قوت به مرتبه‏اى رسد كه در موادكاينات تاثير كند و هر چيزى را به هر صورتى كه خواهد بنمايد، هوا را ابر سازد، و از ابرباران فرو ريزد، به التفاتى قومى را نجات دهد، و به دعائى طايفه‏اى را هلاك سازد، باملائكه صحبت دارد.و خود را در يك ساعت‏به چندين صورت بنمايد، گاهى پادشاهى‏قهار گردد و ربع مسكون را به زيرنگين در آورد و زمانى پيغمبر مرسلى گردد و از خطه‏خاك تا محيط افلاك را به «چنبر» (٤٠) اطاعت كشد.
پس اى جان برادر! اگر از خواب غفلت‏بيدارى و از مستى طبيعت هشيارى، ديده‏بصيرت بگشاى و قدرت پروردگار عظيم را تماشا كن كه نطفه گنديده را كه حال آن رادانستى به كجا مى‏رساند و چه حكمتها و چه عجايب در آن ظاهر مى‏سازد.
چو ديدى كار رو در كار كرار (٤١) قياس كارگر از كار بردار
دم آخر كز آنكس را گذر نيست سر و كار تو جز با كارگر نيست
و آنچه اشاره به آن شد از غرايب و مصالح عالم انسانيت اگر چه قطره‏اى است ازدرياى بى‏پايان عجايب آن وليكن آگاه مى‏سازد آدمى را از كيفيت تفكر و تامل درصنايع صانع حكيم.
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند:
«صورت انسانى بزرگترين حجتهاى خداست‏بر خلق، و آن كتابى است كه به يدقدرت خود آن را نوشته.و هيكلى است كه به مقتضاى حكمت‏خود بنا كرده، در آن‏صور جميع موجودات عالم ملك و ملكوت جمع است.و نمونه‏اى است از جميع‏علومى كه در لوح محفوظ ثبت است.و آن گواه و شاهد است‏بر امورى كه از نظر حسى‏پنهان است.و حجت است‏بر هر كه منكر خالق منان است.و انسان كامل را راهى است‏راست كه به هر چيز مى‏رساند.و صراطى است كشيده ميان بهشت و دوزخ‏» . (٤٢)
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. «جوهر» ، موجودى است مستقل مانند: اجسام.و «عرض‏» ، موجودى است غير مستقل و قائم به غير، مانند:
رنگ.و هر يك اقسامى دارد. (جهت اطلاع بيشتر رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٦١ و حكمت الهى،ج ١، ص ٨٨)
٢. زمين.
٣. نام ناحيه‏اى از تركستان افغان است كه داراى معدن «لعل‏» است و لعل آن معروف مى‏باشد.و «لعل‏» يكى‏از سنگهاى قيمتى است كه به رنگ سرخ مانند ياقوت است.
٤. يك صدم.
٥. جهان نيستى
٦. انگشتان.
٧. رقم زدن، شمارش.
٨. گنگ، كر.
٩. قوه‏اى كه غذا را تحليل ببرد و جزو بدن كند.
١٠. توخالى.
١١. برگشت.
١٢. پلك چشم
١٣. گرد و دايره مانند.
١٤. بيهوده و بيكار.
١٥. مؤنث وقاع: همبستر شدن
١٦. چسبيدن.
١٧. خونى.
١٨. خون بسته شده.
١٩. پاره از گوشت.
٢٠. چانه
٢١. مجوف به معناى ميان تهى و مصمت‏به معناى ميان‏پر مى‏باشد.
٢٢. شرائين جمع شريان به معناى سرخرگ و اورده جمع وريد به معناى سياهرگ است
٢٣. جمع رائحه: بوها.
٢٤. منظم.
٢٥. جويده.
٢٦. گردش
٢٧. كيلوس (ژس‏دخپ) ماخوذ از يونانى است و آن عبارت است از مواد غذايى داخل معده كه با عصير معدى‏و دياستازهاى معده آميخته و به صورت مايعى غليظ در مى‏آيد.
٢٨. روده بند.
٢٩. مويرگ
٣٠. برآمدگى، برجستگى.
٣١. جمع معى (روده) .
٣٢. تيزى و تندى.
٣٣. ته نشين.
٣٤. طحال.
٣٥. تباه.
٣٦. انگشت‏شصت.
٣٧. انگشت مجاور شصت، كه به آن انگشت‏شهادت نيز مى‏گويند
٣٨. سفيد كارى
٣٩. «غاشيه بر دوش‏» ، كنايه از مطيع و فرمانبردارى است
٤٠. حلقه.
٤١. در نسخه مصحح شعرانى: «چو ديدى كار، دور كار بگذار» ، مى‏باشد.
٤٢. حقايق فيض (ره)، ص ٣٤٩.
۹
مشاهده قدرت پروردگار در كره زمين آيات آفاق: مشاهده قدرت پروردگار در كره زمين
و چون اندكى از عجايب نفس و بدن خود را دانستى قياس كن بر آن عجايب زمينى‏را كه مسكن و ماواى توست از بلنديهاى آن و پستيها و كوهها و صحراها و رودها ودرياها و معموره‏ها و بيابانها و چمنها و بستانها و شهرهاى عظيمه و جزيره‏هاى كثيره، ومعادن و جمادات و نباتات و حيوانات.و اگر ديده بصيرت بينا باشد در هر جزوى ازاجزاى آن از عجايب قدرت و بدايع حكمت، آن قدر مشاهده كنى كه واله و حيران‏شوى و يقين به عظمت و جلال خالق آن نمائى.
آنگاه نظرى به كوهسار افكن و ملاحظه كن كه چگونه خالق بى چون آنها را بر پاى‏داشته و اطراف زمين را به آنها استحكام داده و از زير سنگهاى تيره آن چشمه‏هاى‏آب گواراى صاف بر روى زمين روان كرده و بسى جواهر قيمتى كه مقومان عالم ازقيمت آن عاجز مى‏گردند در آنها مخزون نموده.و چقدر معادن در آنها خلق كرده كه‏اگر يكى از آنها نبودى نظام معيشت انسان تمام نشدى.و در هر جا كه قابل آبادى واجتماع مردم بود نزديكى آن را از اين معادن خالى نگذاشتى تا امر ايشان مختل نگردد.
و هر كدام كه احتياج به آن بيشتر بود چون نمك و مانند آن را نزديكتر و وافرتر آفريد.

انواع گياهان و فوائد آنها
و زمانى تامل كن در انواع گياهها كه از حد و حصر افزون و از حساب و شماره‏بيرون است، هر يك را شكلى و رنگى و طعمى و بوئى و منفعتى و خاصيتى، يكى غذاى‏بدن مى‏شود، ديگرى قوت تن، آن يك زهر جانگزا و اين يك ترياق فرح‏افزا، آن جان‏مى‏ستاند و اين روح مى‏بخشد.يكى خواب مى‏آورد و يكى خواب را از ديده مى‏برد،يكى مفرح جان و يكى باعث اندوه بى‏پايان، اين سرد است و آن گرم، اين خشك است‏و آن‏تر، با آنكه همه از يك زمين روئيده و از يك چشمه آب نوشيده.زنهار تا ديو تراوسوسه نكند كه اين اختلافات تخم آنها است.در استخوان خرمايى نخل بلند باخوشه‏هاى خرما، كى بود؟ و در دانه گندمى، چندين خوشه و در هر خوشه زياده از صددانه كي ديده.

درختان و شكوفايى آنها
و ساعتى بنگر در درختان كه چون آب به ايشان رسد چگونه جميع اجزاى آنها تازه‏و خرم و سبز و با طراوت مى‏گردد، و آب به يك نسبت‏به جميع ريشه و ساقه و برگ و شكوفه و ميوه آن مى‏رسد و بالسويه ميان آنها قسمت مى‏گردد.و از آن پى ببر به‏قسمت‏كننده آن و بخند بر ادراك احمقانى چند كه اين حكمتهاى ظاهره و مصالح بينه‏را نسبت مى‏دهند به چيزى كه نه از وجود خود خبر دارد و نه از ذات خود، نه افعال‏خود را مى‏شناسد و نه صفاتش را.

اصناف حيوانات
و لحظه‏اى تامل كن در اصناف حيوانات كه كميت آنها را بجز خالق آنها احدى‏نمى‏داند از مرغان و سباع و بهايم و وحوش و حشرات.هر يك را چگونه ساختن خانه ومنزل ياد داد و تحصيل قوت و آب و دانه تعليم كرد.راه مجامعت نر و ماده را به ايشان‏نمود و تربيت نسل بچه را به ايشان آموخت.آنچه را انسان به آن محتاج بود رام وفرمانبردار او گردانيد، و آنچه را به آن احتياجى نبود وحشى كرد.و در هر يك، ازعجايب و مصالح اين قدر آفريد كه عقلها حيران مى‏ماند، عنكبوت را نگر كه چگونه‏خانه خود را مشبك مى‏سازد و آن را دام پشه و مگس مى‏نمايد و در كنجى كمين‏مى‏نشيند تا چون مگسى در آنجا افتاد آن را صيد مى‏كند و غذاى خود را مى‏سازد.ومگس را ببين كه از مسافت‏بعيده بوى شيرينى را مى‏فهمد و بر آن حاضر مى‏شود.

عجايب درياها
و چون شمه‏اى از قدرت كامله آفريدگار را در زمين دانستى قدمى به درياها گذار وببين كه عجايبى كه در آنجاست اضعاف عجايب زمين است، و هر حيوانى كه بر روى‏خاك هست مانند آن نيز در درياها يافت مى‏شود.و به علاوه حيواناتى ديگر كه مثل‏آنها در خاك نيست در آنجا حيواناتى است كه به قدر شهرى عظيم و جزيره‏اى بزرگ.
و گاه مسافرين او را جزيره تصور كرده كشتى را در آن لنگر مى‏افكنند.و علما درعجايب درياها كتابهاى بسيار ساخته و دفاتر بى‏شمار پرداخته‏اند و عشرى از اعشار آن‏را نتوانسته‏اند بيان كنند.

تفكر در كرات آسمانى
و چون از سير درياها پرداختى چشمى بگشاى و به عالم هوا نظرى افكن از ابر و بادو باران و برف و تگرگ و رعد و برق و صاعقه و «شهب‏» (١) و ببين كه ابر، كه جسمى است‏خفيف، چگونه آب ثقيل را بر مى‏دارد و محافظت مى‏كند و بر شهرها و درياها وبيابانها عبور مى‏كند، به نوعى كه قطره‏اى از آن نمى‏ريزد تا به محلى كه مامور شده است‏در آنجا مى‏ايستد و آب را قطره قطره پى‏درپى بر آنجا مى‏افكند، به نوعى كه قطره‏اى به‏قطره ديگر بر نمى‏خورد تا به زمين رسند.و اگر «سواد هوشت‏» (٢) گشوده، باشد در هر قطره‏خواهى ديد كه به قلم الهى و خط خداوندى نوشته كه: «اين روزى فلان حيوان يا نصيب‏فلان مكان است‏» .
و چون شمه‏اى از قدرت الهى را در هوا ببينى سر به سوى آسمان كن و ديده بر اين «طاق مينائى‏» (٣) افكن و بگو:
«ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك‏» (٤)
و زمانى تفحص از عجايب عالم افلاك كن، ساعتى تفكر در غرايب آنها نماى، ازآفتاب درخشان و ماه تابان و ستارگان ثابته و سياره، كه هر يك را وضعى و هياتي، و هركدام را اثرى و منفعتى است.
يكى از غرب، رو در شرق كرده يكى در شرق، كشتى غرق كرده
يكى حرف سعادت نقش بسته يكى سر رشته دولت گسسته
شده گرم از يكى، هنگامه روز يكى را شب شده، هنگامه افروز
همه دور شبان روزى گرفته به مقصد راه فيروزى گرفته
چنان گرم‏اند در منزل بريدن كزين رفتن ندارند آرميدن‏ز
رنج راهشان فرسودگى نه ميان را در دو بار آسودگى نه
گاهى مجتمع‏اند و گاهى متصل، زمانى متفرق‏اند و زمانى منفصل.هر يكى راحركتى خاص و رفتارى مخصوص، چنان بر طبق فلك چيده شده‏اند كه از ترتيب آنهاصور حيوانات و غير آنها حاصل شده، (٥) بلكه كم صورتى است در زمين كه شبيه آن درآسمان يافت نشود.
و تامل كن در رفتار خورشيد، كه آن را رفتارى است كه به آن دوره فلك را دريكسال تمام مى‏كند و به واسطه آن به وسط السماء نزديك و از آن دور مى‏شود.ورفتارى ديگر است كه به جهت آن طلوع و غروب مى‏كند و دوره را در يك شبانه روزطى مى‏نمايد.و اگر حركت اول نبودى جهان را چهار فصل به هم نرسيدى و نباتات وميوه‏ها را نشو و نما حاصل نگشتى.و اگر دوم را نبودى روز و شب از يكديگر جدانشدى و وقت راحت از هنگام كسب و معيشت ممتاز نگشتى و ماه و سال وساعات و دقايق نبودى.و حساب معاملات، نظم و نسق به هم نرسانيدى.

عظمت آسمانها
و اين افلاك و كواكب متحركه بدون ستون بر پاى داشته، با وجود اين عظمت كه‏جميع عوالم سفليه را از زمين و درياها و كوهها و عالم هوا نسبت‏به آسمان اول كمترنداز قطره‏اى در پيش درياى محيط.و اهل رصد بيان كرده‏اند كه: خورشيد به تنهائى ازصد و شصت‏برابر روى زمين بزرگتر است.و با وجود اين، عظمت آسمان پنجم سه‏مقابل عظمت آسمان چهارم و آنچه در وسط آن است از آسمانها تا مركز زمين است.
و كوچكترين ستاره‏اى كه در آسمان مشاهده مى‏كنى هشت مقابل كل زمين است.
و با وجود اين بزرگى و عظمت، سرعت‏حركت آنها را ملاحظه كن و ببين كه چون‏ابتداى خورشيد از مشرق سر بر آورد به يك چشم بر هم زدن همه آن كه صد و شصت‏مقابل زمين است از افق طلوع مى‏كند.پس سرعت‏حركت آنها به نحوى است كه در يك‏طرفة العين مسافت صد و شصت مقابل همه روى زمين را طى مى‏نمايد.و از اين جهت‏بود كه چون سيد رسل - صلى الله عليه و آله - از روح الامين - عليه السلام - پرسيد كه:
وقت زوال داخل شده؟ گفت: لا نعم، يعنى نه آرى.حضرت فرمود: اين چه جواب‏بود؟ ! عرض كرد كه چون گفتم كه نه، پانصد سال راه را طى كرد و زوال داخل شد. (٦)
پس اى برادر! از خواب غفلت‏بر آى و مشاهده كن قدرت قادرى را كه جسمى به‏اين عظمت را در حدقه چشم كه از عدسى بيش نيست جاى داده.و تفكر كن كه كيست‏كه چنين جسمى را مسخر كرده و آسياى آن را به گردش در آورده.اگر ديده بصيرت‏بينا باشد مى‏بينى كه اينها همه بندگانى هستند سرگشته، كمتر خدمتكارى بر ميان بسته،عشق الهى ايشان را واله و سرگردان كرده و به يك اشاره پروردگارشان تا قيامت‏به رقص‏افتاده گرد كعبه جلالش طوف مى‏نمايند.
خبر دارى كه سياحان افلاك چرا گردند گرد مركز خاك
چه مى‏خواهند از اين محمل كشيدن چه مى‏جويند از اين منزل بريدن
ازين آمد شدن مقصودشان چيست درين محرابگه معبودشان كيست
همه هستند سرگردان چو پرگار پديد آرنده خود را طلبكار
و بالجمله اگر چشم اعتبار بگشائى هر ذره را گواهى بر عظمت پروردگار ببينى.و اگر گوش هوش بدارى از زبان حال هر ذره به زبان فصيح، جلالت آفريدگار را مى‏شنوى.
به هر ذره بدان روئى و راهى است بر اثبات وجود او گواهى‏ست

تفكر در اعمال و افعال خود
و اما تفكر در اعمال خود كه از آن به مراقبت و محاسبت تعبير مى‏شود و اگر چه دربيان توبه ذكر خواهد شد و ليكن در اينجا نيز خلاصه آن مذكور مى‏شود.
و كيفيت آن، آن است كه: آدمى در هر شبانه روزى ساعتى به تفكر كار خود بيفتدو اخلاق باطنيه و اعمال ظاهريه خود را تفحص كند و احوال دل و جوارح خود راتجسس نمايد، لوح دل را در مقابل خود نهاده آن را ملاحظه كند و دفتر شبانه خود راگشوده سر تا پاى آن را مطالعه فرمايد.
پس اگر دل خود را بر طريق راستى و درستى مستقيم، و متصف به اخلاق جميله وخالى از اوصاف رذيله ديد، و اعضا و جوارح خود را مشغول طاعات و عباداتى كه به‏آنها متعلق است و مجتنب از معاصى و سيئاتى كه به آنها مرتبط است‏يافت‏شكر الهى به‏جا آورد، و اگر مخالف اين را ملاحظه نمود در صدد علاج آن بر آيد.و اگر برخورد كه‏معصيتى از او سر زده به توبه و انابه قضا و تدارك آن كند.
و شكى نيست كه اين قسم از تفكر، مجالى واسع دارد، و قدر ضرورى آن مستغرق‏شبانه روز مى‏گردد و ماه و سال، كفايت استقصاء آن را نمى‏كند، زيرا كه قدر لازم بر هركس آن است كه در هر شبانه روز فكر كند در هر يك از صفات مهلكه از بخل و كبر وعجب و ريا و حقد و حسد و جبن و غضب و حرص و طمع، و غير اينها از صفات.ونظر بصيرت را گشاده چراغ فكر به دست گيرد و زواياى دل خود را بگردد و از همه اين‏صفات تفحص كند.
پس اگر چنان فهميد كه دل او را از همه اينها خالى است در مقام امتحان خود برآيد وببيند كه شيطان و نفس، امر را مشتبه نكرده باشند.
مثلا اگر چنان گمان كند كه ناخوشى تكبر را ندارد، امتحان كند خود را به دوش‏كشيدن خيك آبى از كوچه، يا پشته‏اى هيمه از بازار به خانه.
و اگر چنان فهميد كه از غضب خالى است، خود را در معرض اهانت‏سفيهى‏در آورد.
و همچنين در غير اينها از صفات، به امتحاناتى كه گذشتگان از نيكان، خود راآزمايش كرده‏اند آزمايش كند تا مطمئن گردد كه از ريشه جميع اين صفات و شاخ وبرگ آنها در مزرع دلش اثرى نيست.آرى نفس، مكار، و شيطان، حيله‏گر و غدار است.
گر نماز و روزه مى‏فرمايدت نفس مكار است فكرى بايدت
نفس را هفتصد سراست و هر سرى از ثرى بگذشته تا تحت الثرى
و اگر يافت كه چيزى از اين صفات در دل او هست‏سعى كند در خلاصى از آن به‏موعظه و نصيحت و سرزنش و ملامت و مصاحبت نيكان و مجالست‏خوبان و رياضت‏و مجاهده تا سلب آن صفت‏بشود.و اگر به آسانى سلب نشود معالجه را مكرر نمايد.
و بعد از آن تفكر كند در صفات حسنه، اگر به گمان خود خود را متصف به آنهايافت در صدد آزمايش خود برآيد تا از مكر نفس و تلبيس آن مطمئن شود.و اگر خودرا از يكى از آنها خالى يافت تامل نمايد در طريق تحصيل آن.
بعد از آن متوجه هر يك از اعضاى خود شود و فكر كند در معاصى متعلقه به آن،مثلا نگاه به زبان كند كه آيا در آن روز غيبتى يا دروغى يا لغوى يا فحشى يا خود ستائى‏يا سخن‏چينى از آن صادر شده يا نه.و همچنين گوش و دست و پا و شكم و غير اينها ازاعضا.
آنگاه تفكر كند در طاعاتى كه متعلق به هر يك از اين اعضاء هست از واجبات ومستحبات، پس اگر بعد از فحص يافت كه از آنها معصيتى سر نزده و طاعات را به جاآورده‏اند حمد خدا را كند.و اگر به صدور معصيتى يا ترك طاعتى برخورد اول سبب وباعث آن را بجويد و در صدد قطع آن بر آيد سپس تدارك آن را به توبه و ندامت كند تافرداى آن مانند امروز نباشد.
و اين قدر از تفكر در احوال خود در هر شبانه روزى لازم است از براى هر ديندارى‏كه معتقد نشاه آخرت باشد.و نيكان سلف و اهل تقوى و ورع از گذشتگان را در صبح‏هر روز يا شام هر شب همين طريقه و عادت بوده.بلكه از براى ايشان طومارى بوده كه‏در آنجا نيك و بد صفات و افعال را ثبت كرده و هر روز و شب حال خود را به آنجامقابله مى‏نمودند، و چون از زوال صفت رذيله يا اتصاف به فضيلتى مطمئن مى‏شدند درآن طومار قلم مى‏كشيدند و دست از فكر در آن برداشته به بقيه مى‏پرداختند.و چنين‏مى‏نمودند تا همه را قلم كشند.و بعضى كه مرتبه ايشان پست‏تر و گاهى معصيتى كه ازايشان سر مى‏زد معاصى‏اى كه بايد خود را از آن باز دارند در طومار مى‏نوشتند چون‏اكل حرام يا شبهه يا كذب يا غيبت‏يا مراء يا مسامحه در امر به معروف و نهى از منكر وامثال اينها، و سعى در خلاصى از هر يك مى‏نمودند.
و بالجمله صالحين سلف را اين طريقه و رويه بوده و اين را از لوازم ايمان به محاسبه‏روز قيامت مى‏شمردند.
پس واى بر ما كه دست از پيروى و متابعت نيكان برداشته و پرده غفلت را بر ديده خود فرو گذاشته، فكر محاسبه روز قيامت را فراموش، و از شراب غفلت و بطالت‏مست و بيهوش گشته‏ايم.و چنانچه ايشان رفتار ما را مشاهده مى‏نمودند حكم مى‏كردندبه كفر ما و عدم اعتقاد ما به روز حساب.
آرى چگونه چنين نباشد و حال اينكه اعمال ما به عمل كسى كه ايمان به بهشت ودوزخ داشته باشد مشابهتى ندارد.و رفتار ما به رفتار اهل ايمان نمى‏ماند، زيرا كسى كه‏از چيزى ترسيد از آن مى‏گريزد و شوق به چيزى كه داشته باشد در طلب آن بر مى‏آيد.وما ادعاى ترس از جهنم مى‏كنيم و مى‏دانيم كه فرار از آن به ترك معاصى است و غرق‏لجه معاصى هستيم.و دعواى شوق به بهشت را مى‏نمائيم و مى‏دانيم كه رسيدن به آن به‏اطاعت و فرمانبردارى است و در آن تقصير و كوتاهى مى‏كنيم، عمر را به هوا و هوس‏مى‏گذرانيم.و هواى دخول بهشت داريم و روزگار را به هرزه صرف مى‏كنيم، و طمع‏وصال حوران پاك سرشت مى‏نمائيم.
وصال دولت‏بيدار ترسمت ندهندكه خفته‏اى تو در آغوش بخت‏خواب زده‏و مخفى نماند كه: اين نوع از تفكر علماء و صالحين است، و اما فكر مقربين وصديقين از اين بالا، و شان ايشان ازين والاتر است.بلكه ايشان مستغرق درياى محبت،و انس به پروردگار، و به جان و دل متوجه عظمت و جلال آفريدگارند.در فكر جمال‏و جلال ايزد متعال مدهوش، و از خود و صفات و اعمال خود بالمره فراموش كرده‏اند.
و زبان حال ايشان به اين ترانه گوياست:
هر چه نه گويا به تو خاموش به هر چه نه ياد تو فراموش به
مانند عاشقى كه در حال لقاى معشوق واله و حيران ماند.و حصول اين حالت‏بلكه‏ادنى مرتبه از تلذذ به ياد عظمت و جلال خدا ممكن نمى‏شود تا ساحت نفس را ازجميع رذايل پاك نسازى، زيرا كه حال كسى كه با وجود اتصاف به اخلاق بد خواهد ازتفكر در جلال و جمال جميل مطلق ملتذ شود، حال عاشقى است كه با محبوب خودخلوت كند و خواهد از مشاهده جمال او التذاذ يابد و زير پيراهن او از مار و عقرب‏مملو باشد و آن را بگزند.زيرا كه هر يك از اين صفات، حكم مار يا عقربى دارند كه‏فرو رفتگان علايق طبيعت را گزيدن آنها معلوم نشود تا وقتى كه اين عالم را بدرود كنند،در آن وقت مشاهده خواهند كرد كه الم هر يك از اينها از مار و كژدم به «مراتب شتى‏» (٧) بالاتر است.
پس اى جان برادر! از خواب غفلت‏برخيز و فكرى كن از براى روز رستاخيز، پيش‏از آنكه چاره امر از دست‏بيرون رود و چنگال مرگ به كالبد نحيث‏بند شود.
و بر سبيل قطع و يقين بدان كه هر صفتى از صفات و هر عملى از اعمال تو را دروقت رفتن جزائى است، همچنان كه صريح قرآن و نص حديث پيغمبر آخر الزمان (ص) است كه فرمود: «هر چه را خواهى دوست دار كه از آن مفارقت‏خواهى كرد.و هر چه‏خواهى زندگانى كن عاقبت‏خواهى مرد.و هر كارى كه خواهى بكن كه جزاى آن به توخواهد رسيد» . (٨)
پس ساعتى از اوقات خود را صرف فكر اعمال خود كن، و زمانى در عجايب صنع‏خداوند تامل نماى، و سعى كن كه دل خود را از وساوس خالى كنى، و تفكر آن را به‏اقسام شش گانه «محموده‏» (٩) مقصود سازى، زيرا كه: - چنانكه گذشت - غير از اينها آنچه‏باشد از افكار متعلقه به دنياى دنيه و از وساوس شيطانيه است.
پس فكر تو بايد منحصر باشد در استنباط مسائل علميه، يا انجام دادن يكى از اعمال‏حسنه، يا در عبرت يكى از ديگران و هنگام رحلت از جهان، يا در تسبيح و تقديس‏پروردگار، يا در صنايع عجايب آفريدگار، يا در صفات و اعمال خود.
و اما تفكر كردن در ذات خدا، بلكه بعضى از صفات او، در شريعت مقدسه غيرجايز و كسى كه اين خيال را كند از حد خود متجاوز است. «و ما للتراب و رب الارباب‏» ،مشتى خاك را با خداوند پاك چه كار، ذات او از آن بالاتر كه كمند انديشه به كنگره‏جلال او تواند رسيد يا طاير فكر در حوالى او گذر تواند كرد«تعالى شانه عين ذلك علواكبيرا» . (١٠)
و هم تهى پاى بسى ره نوشت هم زدرش دست تهى بازگشت
راه بسى رفت ضميرش نيافت ديده بسى جست نظيرش نيافت

مكر و حيله
صفت پنجم: از صفات رذيله متعلقه به قوه عاقله مكر و حيله كردن است از براى‏رسيدن به مطلوبات شهويه و غضبيه، و مراد از آن در اين مقام جستن راههاى پنهان‏است از براى اذيت رساندن به مردمان.و به كار بردن آن را تلبيس و غش و غدر وخيانت گويند.
و از براى مكر، مراتب بى‏نهايت است و اقسام بى‏غايت، بعضى از آنها چندان خفائى‏ندارند و كسى را كه اندك شعورى باشد به آن متفطن مى‏شود.ولى بعضى چنان پوشيده‏و پنهان است كه زيركان به آن بر نمى‏خورند.گاهى شخصى را بر مى‏انگيزاند كه اظهاردوستى و محبت‏با ديگرى كند و آن مسكين را غافل نموده او را هلاك سازد.و زمانى‏آدمى را بر آن مى‏دارد كه اظهار امانت و ديانت كند تا مردم مال خود را به امانت‏ياشركت‏يا معامله به او دهند و او صرف خود نمايد.و گاهى كسى را مى‏دارد كه اظهارعدالت و تقوى نمايد تا مردم او را امام و پيشواى خود كنند و دين و دنياى ايشان رابرباد دهد.و غير اينها از مكر و حيله.
و مخفى نماند كه صفت مكر، از مهلكات عظيمه است، و چگونه چنين نباشد و حال‏آنكه بالاترين صفات شيطان و بزرگ لشگر آن است.و معصيت آن زيادتر است ازمعصيت اذيت رسانيدن در علانيه و آشكار، زيرا كه كسى كه مطلع شود بر اينكه‏ديگرى در مقام اذيت اوست احتياط مى‏كند و خود را محافظت مى‏نمايد، و بسا باشدكه دفع اذيت از خود كند.اما غافل بى‏خبر را احتياطى از خود نيست، بلكه اغلب آن‏است كه مكار «محيل‏» (١١) خود را به لباس دوستى و صداقت مى‏آرايد و در مقام احسان وخير خواهى برمى‏آيد و مسكين غافل از او شرمسار و خجل و از خباثت‏باطن او بى‏خبرو ذاهل تا به هلاكت رسد.
و از اين جهت‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«از ما نيست هر كه مكر كند با مسلمى‏» . (١٢)
و جناب امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه:
«اگر نه اين بودى كه عاقبت مكر و خدعه آتش جهنم است من از همه مردمان مكارتر بودمى (١٣) و مكرر آن سرور آهى بلند مى‏كشيدند و مى‏فرمودند: واويلاه با من مكر مى‏كنند و مى‏دانند كه من مكر ايشان‏را مى‏فهمم و راههاى مكر و حيله را بهتر از ايشان مى‏شناسم، و ليكن چون مى‏دانم كه‏مآل مكر و حيله و خدعه آتش جهنم است‏بر مكر ايشان صبر مى‏كنم و آنچه را ايشان‏مرتكب مى‏شوند من مرتكب نمى‏گردم‏» . (١٤)

طريقه خلاصى از مكر و حيله
و طريقه خلاصى از اين صفت‏خبيثه آن است كه متذكر بدى عاقبت و سوء خاتمت آن گردد و تامل كند كه صاحب آن در آتش سوزان همنشين شيطان است.و بداند كه‏همچنان كه آيات و اخبار به آن ناطق، و تجربه و اعتبار بر آن گواه صادق است، وبال‏هر مكر و حيله عاقبت‏به صاحب آن راجع مى‏شود. «من حفر لاخيه بئرا وقع فيها» ، (١٥) يعنى: هر كه چاهى از براى ديگرى بكند خود در آن افتد.
و فوايد و محاسن ضد مكر و حيله را كه خيرخواهى مسلمين و يكرنگى با ايشان‏باشد تامل كند. - همچنان كه در مقام آن بيان خواهد شد - و هر كارى كه مى‏خواهدبكند در آن غور نمايد كه مشتمل بر حيله نباشد.و اگر احيانا از او مكرى صادر شد، درمقام عتاب با خود برآيد، تا ان شاء الله - سبحانه - ريشه اين صفت از زمين دل كنده شود.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. جمع شهاب: شعله آتش.
٢. چشم عقل و جانت.
٣. آسمان آبى.
٤. يعنى: «پروردگارا! تو اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده‏اى، پاك و منزهى...» آل عمران (سوره ٣) آيه ١٩١.
٥. اين بر مبناى نظريه علماى علم نجوم است. (جهت آگاهى بيشتر به پاورقى ص ٣٣، مراجعه شود)
٦. احياء العلوم، ج ٤، ص ٣٨٠.و بحار الانوار، ج ٥٨، ص ١٦١
٧. مراتب مختلف و گوناگون
٨. محجة البيضاء، ج ٨، ص ٢٠٦ و احياء العلوم، ج ٤، ص ٣٦٧.
٩. رجوع شود به به بعد.
١٠. شان و عظمت‏خدا از آن بالاتر است، بالاى بزرگ
١١. حيله‏گر.
١٢. كافى، ج ٢، ص ٣٣٧، ح ٣.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٢٨٥، ح ٨.
١٣. كافى، ج ٢، ص ٣٣٦.
١٤. جامع السعادات، ج ١، ص ٢٠٣
١٥. بحار الانوار، ج ٧٧، ص ٢٨٤.
۱۰
در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق است‏به قوه غضبيه مقام سيم: در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق است‏به قوه غضبيه
تهور
و دانستى كه جميع رذايل متعلق به اين قوه، و منشا آنها نيز دو صفت‏خبيثه است، وهر كدام متضمن صفاتى چندند.و آن دو، يكى «تهور» است و ديگر «جبن‏» .
اما تهور: كه طرف افراط شجاعت است، عبارت است از: احتراز نكردن از آنچه بايداز آن بپرهيزد، و انداختن خود به مهالكى كه عقلا و شرعا ممنوع باشد.و شكى نيست‏كه اين صفت از مهلكات دنيويه و اخرويه است.و آيات و اخبار در وجوب محافظت‏خود از حد و حصر متجاوز است و همين قدر كافى است كه - حق سبحانه و تعالى - مى‏فرمايد:
«و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة‏» (١)
يعنى: «خود را به هلاكت نيندازيد» .
و حق آن است كه هر كه صاحب اين صفت‏باشد و خود را از آنچه عقل حكم كندبه لزوم محافظت از آن، نگاه ندارد، از شايبه جنون و ديوانگى خالى نيست.و چگونه‏چنين نباشد و حال اينكه كسى كه احتراز نكند از موضعى كه ظن هلاكت‏باشد و هلاك شود به حكم شريعت مقدسه باعث قتل خود شده است و به هلاكت ابديه و شقاوت‏سرمديه گرفتار گشته است.
پس كسى كه مبتلا به اين صفت‏باشد بايد اول مفاسد آن را در دنيا و آخرت به نظرآورد بعد از آن، هر كارى كه مى‏خواهد بكند. ابتدا در آن تامل كند اگر عقل و شرع‏تجويز آن را كند مرتكب شود والا از آن اجتناب نمايد.و بسا باشد كه معالجه اين‏صفت موقوف باشد بر اينكه از بعضى چيزها كه احتراز از آن لازم نيست احتراز كند تابه حد وسط بايستد.

جبن
و اما جبن: كه در طرف مقابل تفريط واقع است، آن است كه: از چيزى كه نبايدحذر كرد احتراز نمايد.و اين صفت در نهايت‏خباثت و موجب هلاكت است، آدمى به‏سبب آن ذليل و خوار، و زندگانى او تلخ و ناگوار مى‏گردد.و مردم در جان و مال اوطمع مى‏كنند.و ظلمه دست تسلط بر او مى‏گشايند.و صاحب آن مضطرب و بى‏ثبات وكسل و راحت دوست، [راحت طلب] مى‏شود.و به اين جهت از جميع سعادات بازمى‏ماند.و انواع فضايح و رسوائى را متحمل مى‏شود.و فحش و دشنام را بر خودمى‏پسندد.و نام نيك را بر باد مى‏دهد.
و از اين جهت‏سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«سزاوار نيست كه مؤمن بخيل يا جبان باشد» . (٢)
و فرمودند كه:
«بار پروردگارا! پناه مى‏گيرم به تو از بخل و پناه مى‏گيرم به تو از جبن‏» . (٣)
و كيفيت معالجه آن، در بيان صفت‏خوف، كه از لوازم صفت جبن ناشى از آن‏است، بيان مى‏شود.
و ضد اين دو جنس، صفت‏شجاعت است كه عبارت است از اطاعت قوه غضبيه ازبراى قوه عاقله، يعنى نترسد از آنچه نبايد ترسيد و حذر كند از آنچه بايد از آن احترازكند.و اين صفت، اشرف صفات كماليه و افضل ملكات نفسانيه است.و كسى كه اين‏صفت را نداشته باشد حقيقتا از جمله زنان است و از مردى بى‏نشان.
از اين جهت كه خداى تعالى در وصف نيكان اصحاب پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مى‏فرمايد:
«اشدآء على الكفار» (٤)
يعنى: «سخت و شديدند بر كفار» .
و به اين سبب امير مؤمنان - عليه السلام - در وصف مؤمن فرمودند كه: «دل مؤمن ازسنگ محكم‏تر است‏» . (٥)
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «مؤمن از كوه‏محكم‏تر است، زيرا كه سنگ از كوه مى‏ريزد و از دين مؤمن هيچ فرو نمى‏ريزد» . (٦)
و اما انواع صفات رذيله متعلقه به قوه غضبيه بسيار است.

خوف و اقسام آن
صفت اول خوف است و آن عبارت است از: دل سوختن و متالم بودن به سبب‏تشويش رسيدن به ناخوشى كه تحقق آن محتمل باشد.و تالم از تشويش امرى كه يقين‏باشد حصولش يا مظنون باشد.اگر چه آن را خوف نگويند وليكن چون آن نيز ازضعف نفس و موجب هلاكت است در ضمن خوف مذكور مى‏شود.
و فرق بين خوف و جبن آن است كه در جبن، الم و دل سوختن ضرورى نيست.
پس كسى كه شب در خانه تنها نمى‏خوابد جبن دارد و خوف ندارد، زيرا كه تا در آنجانخوابيده المى ندارد.
و بدان كه: خوف بر دو قسم است:
يكى: خوف ممدوح و مستحسن، و آن خوف از خداى و عظمت او از گناه خود است‏كه ضد امن از مكر خداست، و در بيان صفت دوم مذكور خواهد شد.
دوم: خوف مذموم، و اين قسم است كه از جمله مهلكات است.و مراد در اين‏موضع، اين قسم است و اين قسم از خوف، نتيجه صفت جبن است.

فصل: انواع خوف مذموم
بدان كه اين قسم از خوف بر چند نوع است كه همه آنها مذموم و صاحب آنها درنزد عقل معاقب و ملوم است:
اول آنكه: خوف او از امرى باشد كه البته وقوع خواهد يافت و دفع آن در قوه بشرنيست.و شكى نيست كه خوف از چنين چيزى از جهل و نادانى است و به غير از الم‏عاجلى كه دل آدمى را مشغول كند و او را از كار دنيا و آخرت باز دارد فايده‏اى بر آن‏مترتب نمى‏شود.و عاقل مثل اين را بر دل خود راه نمى‏دهد و خود را به قضاى الهى و مقدرات سبحانى راضى مى‏سازد تا راحت‏حال و سعادت مآل به جهت او حاصل‏گردد.
دوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه وجود آن احتمالى باشد و ممكن باشد كه‏وقوع نيابد، و شدن و نشدن آن در دست آن شخص نباشد.اين خوف نيز مانند اول‏خلاف مقتضاى عقل و از نادانى و جهل است، بلكه اين از اولى بدتر است.زيرا كه هردو شريك‏اند در اينكه علاج و چاره آن در دست آدمى نيست.و مع ذلك در اين نوع‏احتمال مى‏رود كه آن امر وقوع نيابد و متحقق نشود.
آرى الليلة حبلى (سحر تا چه زايد شب آبستن است) هر لحظه فلك را گردشى است‏و روزگار را رنگى، و پروردگار مهربان را الطاف خفيه از حد بيرون و از نهايت افزون‏است.
بلى نبود در اين ره نااميدى سياهى را بود روز سفيدى
زصد در، گر اميدت بر نيايد به نوميدى جگر خوردن نشايد
سوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه سبب آن در دست آن شخص باشد اما هنوزسبب آن يافت نشده باشد و از اين ترسد كه مبادا فلان اثر بر آن مترتب شود.و علاج‏آن، آن است كه: مراقب احوال خود باشد كه اين امر از او صادر نشود و مرتكب عملى‏كه از عاقبت آن ترسد نگردد.و در هر كارى عاقبت آن را ملاحظه نمايد، و جانب بدآن را به نظر آورد، و به محض ملاحظه يك طرف اكتفا نكند. و اگر بعد از صدور آن‏فعل، تشويش عاقبت آن را داشته باشد از نوع دوم خواهد بود.
چهارم آنكه: خوف او از چيزهائى باشد كه طبع از آن بدون سبب و جهت وحشت‏مى‏كند، مثل جن و ميت، خصوصا در شب در حالت تنهائى.و منشا اين خوف غلبه قوه‏واهمه و قصور عقل و مدرك است، و دلالت‏بر ضعف نفس مى‏كند.
و بر عاقل لازم است كه اندكى با خود تامل كند كه امثال اين امور به چه سبب باعث‏تشويش و خوف مى‏شوند.كسى كه در زندگانى او با قوت و قدرت از او نمى‏ترسيدى‏بلكه از حرب و مجادله او احتراز نمى‏كردى چگونه از بدن ميت‏بى‏حس و حركت اوخوف مى‏كنى؟ ! و كجا ديده و يا شنيده‏اى كه مرده بر زنده حمله كرده باشد و بر اوغالب شده باشد؟ ! و جنى كه در ميان علما در وجود آن خلاف است تو به چه دليل‏يقين بر وجود او كردى؟ .و بعد از آنكه موجود باشد به چه سبب در مقابل تو در مى‏آيدخود را به تو مى‏نمايد؟ و اگر هم نمود به چه دشمنى و عداوت در صدد ايذاء توبر مى‏آيد؟ و اگر هم در صدد آن برآيد به كدام قوت بر تو غالب مى‏گردد؟ آخر نه انسان‏اشرف ممكنات و اكثر آنها مطيع و منقاد اويند به چه جهت اشرف كاينات با وجود اين همه احتمالات از موجودى ضعيف الوجود و ناقص القوه پست فطرت خوف مى‏كند؟ ! و صاحب اين صفت‏بايد كه در شبهاى تاريك به تنهائى خصوصا در مواضع موحشه‏صبر كند و خود را به آنجا بيفكند تا به تدريج اين خوف از او زايل گردد.و خوف‏مرگ نيز در اين نوع و نوع اول است.

علل خوف از مرگ
و چون عموم خوف از مرگ بيشتر، و خوف از آن در نزد اكثر شديدتر است ومعالجه آن اهم است لهذا به خصوص بيان آن را مى‏كنيم و مى‏گوئيم كه باعث‏خوف ازمرگ چند چيز مى‏تواند شد:
اول آنكه: چنان تصور كند كه به مرگ فانى و معدوم صرف مى‏شود و ديگر اصلاوجودى از براى او در هيچ عالمى نخواهد بود.و منشا اين خوف، سستى اعتقاد و جهل‏به مبدا و معاد است.و چنين شخصى از زمره كفار و از دايره اسلام بر كنار است.
و علاج آن تحصيل اصول عقايد و استحكام آنها به ادله و براهين قطعيه ومجاهدات و عبادات است تا اينكه يقين از براى او حاصل شود كه مرگ نيست مگراينكه نفس جامه بدن را از خود دور كند و قطع علاقه از بدن نمايد.
و بداند كه آدمى هميشه باقى و در بهجت و راحت و نعمت، و يا عذاب و نقمت‏خواهد بود.علاوه بر اينكه چنانكه العياذ بالله فرض نمائيم كه آدمى به مرگ، عدم‏صرف شود اين امرى نيست كه منشا خوف و تشويش باشد، زيرا كه عدم را المى نيست‏و از چيزى متاثر نمى‏گردد.
و از اين جهت است كه يكى از علماء گفته: چنانچه آتشى بيفروزند و گويند هر كه‏داخل آن شود معدوم مى‏گردد من از آن خوف دارم كه تا خود را به آن برسانم بميرم واز معدوم شدن محروم گردم.
دوم آنكه: چنان گمان كند كه از مردن نقصى به او مى‏رسد و تنزلى از براى او حاصل‏مى‏شود.و اين نيست مگر از غفلت و جهل به حقيقت مرگ و انسان، زيرا كه هر كه‏حقيقت اين دو را شناخت مى‏داند كه مرگ باعث كمال رتبه انسان و انسانيت است وآدمى تا نمرده ناقص و ناتمام.نشنيده‏اى كه هر كه بمرد، او تمام و [كامل] شد.
از جمادى مردم و نامى شدم مردم از نامى زحيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى زمردن كم شوم
بار ديگر هم بميرم از بشر تا بر آرم از ملايك بال و پر
بار ديگر از ملك پران شوم آنچه در عقل تو نايد آن شوم
پس انسان كامل هميشه مشتاق مرگ و طالب مردن است.چنانچه سيد اوصياء - عليه السلام - فرمودند:
«و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه‏» (٧)
يعنى: «به خدا قسم كه انس‏پسر ابى طالب به مرگ و اشتياقش به آن بيشتر است از انس طفل به پستان مادر» .
آرى كسى را كه عقل كامل باشد مى‏داند كه مرگ، آدمى را از ظلمت‏سراى طبيعت‏مى‏رهاند و به عالم بهجت و نور و نعمت و سرور مى‏رساند.
گر بنگرى آنچنانكه رايست اين مرگ نه مرگ، نقل جايست
از خورد گهى به خوابگاهى و زخوابگهى به بزم شاهى
به واسطه مرگ، از تنگناى زندان «دار بوار» (٨) مستخلص، و در ساحت وسيع الفضاى «سراى قرار» (٩) داخل مى‏شود.و از محل الم و مرض و خوف و بيم و فقر و احتياج‏فارغ، و در منزل راحت و صحت و امن و غنا متمكن مى‏گردد.و از همنشينى منافقين واشرار و ظالمين ديو سار دور، و به مرافقت‏سكان عالم قدس و محرمان خلوتخانه انس‏مبتهج و مسرور مى‏شود.نيم جانى خسته و دست و پايى بسته و شكسته از تو مى‏گيرند وزندگانى حقيقى و حيات ابدى به تو مى‏دهند.
نيم جان بستاند و صد جان دهد آنچه در وهم تو نايد آن دهد
و كدام عاقل ابتهاجات عقليه و لذتهاى حقيقيه و حيات ابد و پادشاهى سرمد رامى‏گذارد و در وحشت‏خانه پر از مار و مور مشوب به انواع مصيبت و بلا و مرض ورنج و عنا، ساكن مى‏گردد؟ ! اى جان برادر!
توئى آن دست پرور مرغ گستاخ كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ
چو از آن آشيان بيگانه گشتى چو دو نان جغد اين ويرانه گشتى
بيفشان بال و پر زآميزش خاك بپر تا كنگر ايوان افلاك
پس اى دوستان! بياييد تا از خواب غفلت‏بيدار شويم و از مستى طبيعت هشيارگرديم و ساعتى با هم بنشينيم و به يكديگر نصيحت كنيم و با هم بگوئيم:
كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست
تو را زكنگره عرش مى‏زنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده‏ست
هان هان از وطن اصلى خود ياد آور و زنهار، كه ديار حقيقى خود را فراموش مكن.
آتش شوق را دامن زن، و شعله اشتياق به حركت آور، و بال و پر روح قدسى را بر هم‏زن، گرد و غبار كدورات عالم جسمانيت را از آن بيفشان، اين قفس تنگ خالى رابشكن و به آشيان قدس پرواز كن، بند گران علايق و عوايق را از پاى خود باز كن، وخود را از تنگناى زندان ناسوت خلاصى ساز، قدمى در فضاى دلگشاى عالم لاهوت‏گذار و در صدر ايوان انس بر مسند عزت قرارگير!
شاهد دولت در آغوش خود آر دست از اين معشوق هر جائى بدار
بشكن اين گوهر كه مقدارش نماند در دو عالم يك خريدارش نماند
مرغ زيرك باش و بشكن دام را خاك ره بر سرفكن ايام را
چند چند گرفتار دام طبيعت، تا به كى محبوس در زندان رنج و زحمت، هر ساعتى‏بار غمى تا به كى كشى، هر لحظه جام المى تا چند نوشى نيش؟ زهر آلود هم صحبتان منافق تا به چند، زهر جانفرساى عزاى دوستان موافق تا به كى، پاى از اين خانه ويران‏بيرون نه و قدم در گلستان عالم سرور گذار!
چون تو بگذشتى ازين بالا و پست گلبنى بينى در آن صحرا كه هست
زير هر برگ گلى خوش اخترى بيخ آن بگذشته از تحت الثرى
شاخ آن از لا مكان سر بر زده سايه آن عرش را بر سر زده
يك جهان بينى به معنى صد هزار نو عروسان فارغ از رنگ و نگار
دمى از ياران و دوستان پاك (١٠)
ياد آور، و زمانى از رفيقان آن شهر و ديار را به خاطرگذران.
«فما بالك نسيت عهود الحمى و رضيت‏بمصاحبة من لا ثبات له و لا وفاء» . (١١)
زد سحر طاير قدسم زسر سدره صفير
كه در اين دامگه حادثه آرام مگير
گاهى باسكان عالم انوار رازى گوى، و زمانى با همجنسان آن ديار صحبتى دار، آه‏سرد از دل پر درد برآور و رفيقان وطن اصلى را به خاطر آور با ايشان خطاب آغازكن و بگو:
اين روا باشد كه من در بند سخت كه شما بر سبزه گاهى بر درخت
اين كجا باشد وفاى دوستان من به بند اندر شما در بوستان (١٢)
ياد آريد اى مهان زين مرغ زار يك صبوحى (١٣) در ميان مرغزار
ياد ياران يار را ميمون (١٤) بود خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
سوم: از امورى كه باعث‏خوف از مرگ مى‏شود، صعوبت قطع علاقه از اولاد وعيال، و دشوارى گذشتن از منصب و مال است و ظاهر است كه اين ترس از مرگ نيست‏بلكه غم مفارقت‏بعضى از زخارف فانيه و مهاجرت از لذات دنياى دنيه است.و علاج‏اين خوف آن است كه تامل كند كه چيزى كه لا محاله گذاشتى [گذاشتنى] و خانه‏اى كه‏البته از آن گذشتنى است چگونه عاقل دل به آن ببندد. اگر تو نميرى و آن را به جاى‏گذارى آن خواهد مرد و تو را خواهد گذاشت.پس خواهى نخواهى بايد از آن مفارقت‏كرد و چاره از مهاجرت آن نيست.و كسى را كه اندك شعورى باشد چگونه به چنين‏چيزى مطمئن و دل خود را به آن ساكن مى‏كند.پس بايد محبت دنيا و ساكنان آن را ازدل دور كرد تا از اين خوف و الم، فراغت‏حاصل كرد.
چهارم: خوف از دشمنان و تصور خوشحالى ايشان است.و شكى نيست كه اين‏نيست مگر از وسوسه شيطان، زيرا كه شادى و سرزنش ايشان نه به دين ضرر مى‏رساند ونه به ايمان، و نه به بدن المى از آن حاصل مى‏شود و نه به جان.چون توازين خانه رفتى‏چيزى كه به خاطر تو نمى‏گذرد امثال اين مزخرفات است، علاوه بر اينكه شماتت‏دشمنان و شادى ايشان مخصوص به مرگ نيست.زيرا كه انواع بلا و نكبت و عنا ومصيبت از براى هر كسى در دنيا ممكن و دشمن به همه آنها شاد و خرم مى‏گردد.پس‏هر كه كراهت از آن داشته باشد بايد چاره دشمنى را كند و دشمنان خود را به نوعى كه‏مذكور خواهد شد دوست گرداند.
پنجم آنكه: خوف ازين داشته باشد كه بعد از وفات او اهل و عيال او ذليل و خار وضايع و پايمال شوند، و دوستان و اعوان و انصار او هلاك گردند.و اين خيال نيز ازوسوسه‏هاى شيطانيه و خيالهاى فاسده است، زيرا كه هر كه چنين خيالى كند معلوم است‏كه خود را منشا اثرى مى‏داند و از براى وجود خود مدخليتى در عزت ديگران يا ثروت‏و قوت ايشان مى‏پندارد.زهى جهل و نادانى به خداوند عالم و قضا و قدر او! چگونه‏چنين خوفى را به خود راه مى‏دهد و حال اينكه مقتضاى فيض اقدس آن است كه هر ذره‏اى از ذرات عالم را به كمالى كه برازنده و سزاوار آن است‏برساند، و هر كسى را به‏هر چه از براى آن خلق شده و اصل نمايد، و هيچ آفريده‏اى را حد تغيير و تبديل آن‏نيست.
به چشم خود ديده‏ايم كه اطفالى كه نگاهبان و پرستار متعدد دارند هلاك شده‏اند،و طفلان خودسر و بى‏پدر و مادر در كوچه و صحرا تنها و بى‏كس به سلامت مانده‏اند.
نمى‏بينى كه بسيارى از علما و فضلا سعى‏ها كردند در تربيت اولاد خود ولى سعى ايشان‏اثرى نبخشيد.و چه قدر از ارباب دولت و اغنيا مالهاى بى‏حد از براى فرزندان خودگذاردند ولى به اندك وقتى از دست ايشان به در رفته ثمرى نداد.بسى يتيمان سر و پابرهنه كه نه مالى از براى ايشان بود و نه تربيتى، به واسطه تربيت مربى ازل به اعلى مرتبه‏كمال رسيدند و اموال بى‏حد و حصر فراهم آوردند، بلكه به مراتب عاليه و مناصب‏جليله رسيدند.
و غالب آن است كه يتيمانى كه در طفوليت پدر از سر ايشان رفته ترقى ايشان در دنياو آخرت بيشتر مى‏شود از اطفالى كه در آغوش پدران پرورش يافته‏اند.و به تجربه‏رسيده است كه هر كه خاطر جمع و مطمئن بوده از اولاد خود به جهت مالى كه از براى‏ايشان گذاشته، يا به شخصى كه اولاد خود را به او سپرده عاقبت‏به فقر و تهى دستى‏گرفتار گشته و به خوارى و ذلت و پستى رسيده‏اند.بلكه بسيار شده است كه آن مال ياآن شخص باعث هلاكت اولاد او شده‏اند.و هر كه كار اولاد و بازماندگان خود را به‏خدا واگذارد و ايشان را به رب الارباب سپرد البته بعد از او هر روز عزت و قوت و مال‏و دولت ايشان زيادتر شده.
پس كسى كه عاقل و خير خواه اهل خود باشد بايد كار و بار اولاد و عيال خود را به‏خالق و پروردگار ايشان گذارد و آنها را به مولى و آفريدگار ايشان سپارد.
نعم المولى و نعم النصير. (١٥)
ششم آنكه: خوف او از عذاب الهى باشد، به واسطه معاصى و گناهانى كه از اوصادر شده.و اين نوع خوف، از انواع خوف ممدوح، و در آيات و اخبار مدح صاحبان‏آن شده - همچنان كه بعد از اين مذكور خواهد شد - و ليكن، باقيماندن بر اين ترس، ودر صدد علاج آن بر نيامدن به توبه و انابه، و ترك معصيت، از جهل و غفلت است.وشرح اين خوف، بعد از اين بيايد، علاوه بر اين، خوف حقيقة از مرگ نيست، بلكه‏خوف از چيزى است كه مى‏ترسد بعد از مرگ حاصل شود.
و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: خوف از موت، به سبب يكى از جهات مذكوره، راهى ندارد.و عاقل نبايد آن را به خود راه دهد، و بايد تامل نمايد، كه مرگ، شربتى‏است كه هر كس را چشيدنى است، و ضربتى است كه به هر فرقى رسيدنى است.بلكه درفن حكمت ثابت است كه: هر مركبى البته فاسد مى‏شود.پس بدن، كه مركب ازعناصر است، ناچار بايد به فساد انجامد.پس آرزوى حيات دائمى و تمناى بقاى ابدى‏از براى بدن، خيالى است محال، و عاقل چنين آرزوئى نمى‏كند، بلكه يقين مى‏داند كه:
هر چه در نظام عالم مى‏شود، خير و صلاح است.پس، خود را به هر چه مى‏شود رضا وخشنود مى‏كند، و الم و كدورت به خود راه نمى‏دهد.و اگر تمنا و آرزويش طول عمراست، تامل كند كه اگر طول عمر را به جهت استيفاى لذات جسمانيه مى‏خواهد، بداندكه: چون پيرى او را دريافت مزاج ضعيف مى‏گردد، و قوا و حواس مختل مى‏شود، و ازكار باز مى‏ماند، و صحت كه عمده لذات است زوال مى‏پذيرد، نه از اكل، لذت مى‏برد ونه از جماع.و لحظه‏اى از دردى و المى خالى نيست.و روز به روز در تنزل و رو به‏پستى دارد، تا به حدى مى‏رسد كه در نزد مردمان، بلكه اهل و عيال خود خوار وبى‏مقدار مى‏شود.همچنان كه در كتاب خداست كه:
«و من نعمره ننكسه فى الخلق‏» (١٦)
يعنى: «هر كه را پير و معمر كرديم او را در ميان مردم‏خوار و منكوس مى‏گردانيم‏» .
و علاوه بر اينها، هر روز مبتلا به عزاى فرزندى و صديقى، و هر شام گرفتار مرگ‏دوستى و رفيقى است.و بسا باشد كه: گرفتار انواع مصيبت و ناخوشى گردد، و فقر واحتياج به او رو آورد.و حقيقة كسى كه طالب طول عمر است، طالب اين همه‏زحمتهاست.و اگر مقصودش از طول عمر، كسب فضايل و اخلاق حسنه و طاعت وعبادت است، شكى نيست كه: در پيرى.تحصيل كمال در نهايت صعوبت است.و كسى‏كه ملكات بد را از خود دفع نكرد تا به پيرى رسيد، و ريشه آنها در دل او مستحكم‏گشت، كجا مى‏تواند كه آنها را زايل كند، و اخلاق حسنه را تحصيل نمايد، زيرا كه بعداز استحكام ريشه آنها، دفع آنها موقوف است‏به رياضاتى و مجاهداتى، كه در پيرى‏تحمل آنها ممكن نيست.
و از اين جهت است كه: در اخبار وارد شده است (١٧) كه:
«چون آدمى را سن به چهل‏سالگى رسيد، و رجوع به نيكى نكرد شيطان به نزد او مى‏آيد و دست‏بر روى اومى‏كشد، و مى‏گويد پدرم فداى روئى باد كه ديگر براى او هرگز رستگارى نيست‏» .
با وجود اينكه طالب سعادت، بايد در هر حالى در فكر تحصيل آن باشد، و صفات بد را كه از جمله آنها طول امل است، از خود زايل كند، و به عمرى كه از براى او مقررشده است راضى بوده باشد، و هميشه به قدر امكان در فكر تحصيل كمال، و خلاصى اززندان دنياى غدار، و قطع علاقه از لذات دنيه، و ميل به حيات ابديه، روز و شب دراكتساب كمالات، و مناجات با حضرت خالق الارباب بوده، تا از قفس طبيعت‏مستخلص، و به اوج عالم حقيقت پرواز نمايد.و از براى او موت ارادى، كه منشا حيات‏طبيعى است‏حاصل گردد.و در اين وقت مشتاق مرگ مى‏شود، و از تقديم و تاخير آن‏روا ندارد.نه او را به اين ظلمتكده كه منزل اشقياء و فجار، و مسكن شياطين و اشراراست ميلى، و نه اين زندگانى فانى را در نظر او اعتبارى و وقعى است.خاطرش به عالم‏اعلى متعلق، و دلش به مصاحبت مجاوران حرم قدس «شايق‏» ، (١٨) هميشه بساط قرب حق‏را جويا، و زبان حالش به اين مقال گوياست.
خرم آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم از پى جانان بروم
به هواى لب او ذره صفت رقص كنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

فصل: اطمينان قلب و طريقه تحصيل آن
بدان كه: ضد اين خوف، اطمينان قلب است در امور مذكوره، كه مطلقا از امثال اين‏امور مضطرب نگردد، و ترس و بيم در دل او راه نيابد.و شكى نيست كه: اين فضيلتى‏است مطلوب، و كمالى است‏به غايت مطلوب، صاحب آن در نظرها محترم، و در نزدارباب بصيرت مكرم، و كسى كه از اين صفت‏خالى است، و از چيزهائى كه مذكور شدخائف و ترسان است، نام مرد بر آن نهادن ناگوار، و در نظر مردمان بى وقع و بى‏اعتبار،كودكى است جثه مردان دارد، و مردى است كه طبيعت زنان دارد.
پس كسى كه خود را از زمره مردان شمارد، بايد تحصيل اين صفت نمايد، و قوت‏قلب را كسب كند، و چون شاخ ضعيف از هر بادى نلرزد.مانند گياه خشك هر نسيمى اورا به اضطراب نياورد، بلكه مانند كوه، پاى بر جاى بوده باشد.و بداند كه: صاحبان‏قلوب قويه و نفس مطمئنه را در دلها هيبتى و حشمتى است.بلكه آنچه مشاهده مى‏شوداز اضطراب و تزلزل بعضى ديگر، در نزد شخص ديگر، به واسطه قوه نفس آن شخص‏است.و غالب آن است كه در مقام مخاصمه و منازعه، بلكه مباحثات علميه، دل هر يك‏قويتر و نفس هر كدام مطمئن‏تر آن ديگرى را مغلوب و مضمحل مى‏سازد.و طريقه‏تحصيل اين صفت تامل كردن است در آنچه مذكور شد.و اندك اندك خود را در مواضع خوف و بيم نگاهداشتن و در «مخاوف‏» (١٩) و محل خطر صبر كردن تا به تدريج‏ملكه حاصل گردد و در دل قوتى و اطمينانى پيدا شود.

ايمنى از مكر خدا
صفت دوم: از صفات رذيله متعلق به قوه غضبيه، ايمنى از مكر الله است، كه آدمى‏از عذاب الهى و امتحانات او ايمن نشيند و از عظمت و جلال او نينديشد، و در دل‏انديشه مؤاخذه او را نداشته باشد.و در اينجا چند فصل است:

فصل اول: سبب ايمنى از مكر الله
بدان كه: سبب اين صفت، غفلت از عظمت رب العزه و جهل به ابتلاء و امتحانات آن‏حضرت، يا عدم اعتقاد به محاسبه روز قيامت و جزا دادن اعمال از نيك و بد، يا اطمينان‏به سعه رحمت و رافت او يا اعتماد بر طاعت و عبادت خود است.و اين صفت از هريك از اين اسباب كه ناشى شده باشد از صفات مهلكه و موجب نكال و خسران مال‏است، چون باعث آن يا كفر است‏يا جهل يا غرور يا عجب، و هر يك از آنها راهى است‏كه آدمى را به هلاكت مى‏كشاند.
پس اگر غفلت از عظمت الهى باشد باعث آن جهل و نادانى است.و اگر از عدم‏اعتقاد باشد منشا آن كفر و بى‏ايمانى است.و اگر از تكيه به رحمت الهى باشد غروراست.و اگر از اعتماد بر عمل خود باشد عجب است.و اخبار و آيات بر مذمت ايمنى ازمكر خدا مستفيض، (٢٠) و در كتاب كريم وارد است كه:
«فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون‏» (٢١)
يعنى: «از مكر خدا ايمن نمى‏گردند مگر جماعت زيانكاران‏» .
و به تواتر ثابت‏شده است كه: طايفه فرشتگان و خيل پيغمبران از مكر الهى خائف وترسان‏اند.همچنان كه مروى است كه:
«بعد از آنكه از ابليس سر زد آنچه سر زد ومردود درگاه احديت‏شد، و به آن لعين رسيد آنچه رسيد، جبرئيل و ميكائيل كه ازمقربان بارگاه رب جليل‏اند با هم به گريه و زارى نشستند، خطاب الهى به ايشان رسيد كه:
چه شده است‏شما را و به چه سبب گريه مى‏كنيد؟ عرض كردند كه: پروردگارا! از امتحان تو مى‏ترسيم و از ابتلاى تو ايمن نيستيم. پس خداوند جليل فرمود كه:
هميشه‏چنين باشيد و از مكر من ايمن نگرديد» (٢٢) .
مروى است كه:
«حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - و جبرئيل امين از خوف خداگريستند، پس خدا به ايشان وحى فرستاد كه چرا مى‏گرييد و حال آنكه من شما را ايمن‏گردانيدم؟ عرض كردند: كيست كه از آزمايش تو ايمن شود» . (٢٣)
گويا كه ايمن نشدن ايشان از اين راه بود كه ايمن نبودند از اينكه خدا فرمودند كه:
«من شما را ايمن كردم، از راه امتحان و آزمايش باشد، يا اگر خوف ايشان تسكين يابد معلوم شود كه ايشان از مكر ايمن گشته‏اند و وفا به قول خود ننموده‏اند» .
همچنان كه چون ابراهيم خليل الرحمن - عليه السلام - را در منجنيق گذاردند كه به‏آتش افكنند، گفت: «حسبى الله‏» يعنى: خدا كافى است مرا در هر حال و هيچ چيز ديگررا اعتنا ندارم.و چون اين ادعاى بزرگى بود پروردگار عالم او را آزمايش فرمود وجبرئيل - عليه السلام - را فرستاد تا در هوا به او رسيده گفت:
«اى ابراهيم! اگر حاجتى‏دارى بگو تا بر آرم‏» .آن بزرگوار گفت: حاجت دارم اما نه به تو.گفت: به آنكه حاجت‏دارى بخواه و طلب كن.گفت:
«علمه بحالى حسبى عن مقالى‏».
يعنى: «با وجود علم اوبه حال من، احتياج به گفتن من نيست‏» . (٢٤)
زهى بزرگوار شخصى كه در چنين حالى به روح القدس التفات نكرد و ذات شريفش‏از بوته امتحان، تمام عيار برآمد و از اين هت‏خداى - تعالى - فرمود:
«و ابراهيم الذى وفى‏» (٢٥)
يعنى: و ابراهيمى كه به گفته خود وفا كرد و به غير من التفات‏و اعتنا نكرد» .
پس بنده مؤمن بايد در هيچ حال از آزمايش و امتحان خدا غافل ننشيند همچنان كه‏ملائكه و انبياء، ايمن نبودند و مؤاخذه و عذاب الهى را فراموش نكند.
ابتلاها مى‏كند آه الغياث اى ذكور از ابتلاهايش اناث
گر تو نقدى يافتى نگشادهان هست در ره سنگهاى امتحان
و از خوف آزمايش و مكر الله بودى كه موسى بن عمران چون ملاحظه سحر سحره‏را نمود اندكى در باطن ترسيد، چنانكه خداى - تعالى - خبر داده كه:
«فاوجس فى نفسه خيفة موسى‏». (٢٦)
و معالجه اين صفت - علاوه بر آنچه خواهد آمد از معالجه عجب و غرور - ، آن‏است كه تحصيل صفت‏خوف از خدا كند كه ضد اين صفت است.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. بقره، (سوره ٢)، آيه ١٩٥
٢. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٥٣، ح ٧٤١٥.
٣. كنز العمال، ج ٢، ص ٢٠٠، ح ٣٧٤٨.و ص ٦٩٠، ح ٥٠٩٥.
٤. فتح، (سوره ٤٨)، آيه ٢٩
٥. كافى، ج ٢، ص ٢٢٧، ح ١.
٦. كافى، ج ٢، ص ٢٤١، ح ٣٧.
٧. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ٥٧، خطبه ٥.
٨. خانه هلاكت و نيستى، (كنايه از خانه دنيا) .
٩. خانه پايدار، (خانه آخرت)
١٠. نسخه خطى: دوستان عالم پاك.
١١. چيست ترا كه عهد دوستان را فراموش كردى و به رفاقت و مصاحبت كسى تن دادى كه پايدار نيست وبى وفا است؟ !
١٢. در نسخه‏هاى ديگر بيت چنين است:
اينچنين باشد وفاى دوستان من در اين حبس و شما در بوستان
١٣. صبحگاهى، نوشيدنى كه صبحگاهان نوشند.
١٤. مبارك
١٥. يعنى: خداوند بهترين يار و بهترين ياور است.انفال، (سوره ٨)، آيه ٤٠
١٦. يس، (سوره ٣٦)، آيه ٦٨.
١٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٥ و سفينة البحار، ج ١، ص ٥٠٤. (با اندك تفاوتى)
١٨. مشتاق، مايل
١٩. جايگاههاى ترسناك.
٢٠. رك: بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣٣٦، باب «الياس من روح الله و الا من مكر الله‏» .
٢١. اعراف، (سوره ٧)، آيه ٩٩
٢٢. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٥.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٧.
٢٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٨، و محجة البيضاء ج ٧، ص ٢٩٠.
٢٤. بحار الانوار، ج ٧١، ص ١٥٥، ح ٧٠، و ج ٧٠ و ج ١٢، ص ٣٨، ح ٢١.
٢٥. نجم، (سوره ٥٣)، آيه ٣٧.
٢٦. طه، (سوره ٢٠)، آيه ٧٠.
۱۱
خوف از خدا و انواع آن فصل دوم: خوف از خدا و انواع آن
بدان كه: ضد اين صفت مذمومه، خوف از خداست و آن بر سه نوع است:
اول: خوف بنده از عظمت و جلال كبرياى خداوند متعال.و ارباب قلوب، اين نوع‏را خشيت‏يا رهبت نامند.
دوم: خوف از گناهانى كه كرده و تقصيراتى كه از او صادر گشته.

سوم: خوف از اين هر دو باهم.
و شبهه نيست در اينكه هر قدر معرفت‏بنده به عظمت و جلال آفريدگار و ارتفاع‏شان او و علو مكان او بيشتر، و به عيوب و گناهان خود بيناتر، ترس و خوف او زيادترمى‏شود، زيرا كه ادراك قدرت قاهره و عظمت «باهره‏» (١) و قوه قويه و عزت شديده‏باعث اضطراب، و وحشت مى‏شود.شكى نيست در اينكه عظمت آفريدگار و قدرت اوو صفات جلال او و اوصاف جمال او در شدت و قوت، غير متناهى است و از براى‏احدى احاطه به صفات قدس او و ادراك كند آنها ميسر نيست.بلكه بعضى از ادراك‏عاليه به قدر قابليت و طاقت‏خود بر سبيل اجمال، بعضى از صفات او را مى‏فهمند و آن‏هم فى الحقيقه نه از صفات او بلكه از غايت امرى است كه عقول قاصره ايشان به آن‏مى‏رسد و آن را كمال تصور مى‏كند.
خيال نظر خالى از راه او زگرديدگى دور خرگاه او
و اگر ذره‏اى از نور خورشيد حقيقت‏بعضى از صفات او بر دلهاى ارباب عقول قويه‏پرتو افكند خار و خس وجود ايشان را درهم سوزد و تار و پود هستيشان را از هم‏بگسلاند.و اگر گوشه‏اى از پرده جمال ازل از براى صاحبان مدارك عاليه برداشته شوداجزاى وجودشان از هم پاشيده و دلهاى ايشان پاره پاره گردد.و نهايت فهم نفوس‏قادسيه و عقول عاليه آن است كه بفهمند كه رسيدن به حقيقت صفات جلال و جمال اومحال است، و زبان عقل از اداى شمه‏اى از اوصاف او حقيقة ابكم و لال.
و همين قدر بدانيد كه دست انديشه از دامن جلالش كوتاه، و پاى وهم را در ساحت قدسش راه نيست.
كمال حسنش از انديشه بيرون زحد عقل فكرت پيشه بيرون
و فهميدن اين مرتبه نيز به اختلاف عقول و مدارك، مختلف مى‏گردد.و هر كه رامدرك بيشتر و عقل كامل‏تر است‏حيرت و سرگردانى بيشتر و عظمت و جلال اوشناساتر و خوف و دهشت او افزون‏تر است.
و از اين جهت پروردگار عالم مى‏فرمايد:
«انما يخشى الله من عباده العلماء» (٢)
يعنى:
«اين است و جز اين نيست كه خشيت و دهشت از خدا مخصوص بندگانى است كه عالم‏و دانا هستند» .
و سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند:
«انا اخوفكم لله‏» (٣)
يعنى: «ترس من ازخدا از همه شما بيشتر است.»
و البته به گوش تو حكايت‏خوف طايفه انبياء و فرقه اولياء رسيده، و در هر شب‏غشهاى پى‏درپى امير مؤمنان را شنيده‏اى، (٤) و سبب اين، كمال معرفت‏به خدا است، زيراكه معرفت كامله در دل اثر مى‏كند و آن را به سوزش و اضطراب مى‏آورد، و اثر آن ازدل به بدن سرايت مى‏نمايد و تن را ضعيف و لاغر، و چهره را زرد، و ديده را گريان‏مى‏سازد، و به جوارح و اعضاء سرايت مى‏كند و آنها را از معصيت‏باز، و به طاعت وعبادت مى‏دارد.و كسى كه سعى در ترك معاصى و كسب طاعات نكند دل او از خوف‏خدا خالى و هيچ مرتبه از خوف از براى او حاصل نيست.و از اين جهت گفته‏اند:
خائف كسى نيست كه چشم خود را بمالد و گريه كند بلكه كسى است كه از عاقبت‏آنچه مى‏ترسد احتراز كند.
و بعضى از عرفا گفته‏اند كه: بنده در هنگامى از خدا مى‏ترسد كه از گناه پرهيز كند،مانند بيمارى كه از خوف طول مرض از غذاهاى ناسازگار پرهيز مى‏كند.و همچنين به‏صفات و احوال سرايت مى‏كند و آتش شهوات را فرو مى‏نشاند، و لذتهاى دنيويه راناگوار مى‏سازد، و طعم معاصى شيرين در كام طبعش تلخ و مكروه مى‏گردد، همچنان‏كه عسل ناگوار مى‏شود نزد كسى كه داند زهر با آن مخلوط است.و در اين هنگام دل اواز دنيا و خاشع مى‏گردد.و همت او به كار خود و نظر كردن به عاقبت احوال خودمصروف مى‏شود.و شغلى از براى او به جز مجاهده با نفس و شيطان و مراقبه احوال ومحاسبه اعمال خود نمى‏ماند.و يك نفس را از براى خود غنيمت مى‏شمارد و آن را به‏مصرف بى‏فايده نمى‏رساند.و به اوقات و ساعات خود «ضنت‏» (٥) هم مى‏رساند و آن را به عبث‏خرج نمى‏كند.و به يك كلمه لغو كه از او سر زند، يا خيال هرزه كه به خاطرش‏گذرد در مقام مؤاخذه نفس و عتاب و خطاب با آن در مى‏آيد.و ظاهر و باطن خود رابه چاره آنچه از آن مى‏ترسد مشغول مى‏سازد و هيچ چيز ديگر را به خاطر خود راه‏نمى‏دهد، مانند كسى كه به چنگال شيرى درنده گرفتار گردد، يا به درياى طوفانى غرق‏شود كه فكرى ديگر بجز خلاصى از آن ندارد و خيالى بجز رهائى از آن نمى‏كند.
همچنان كه از جمعى صحابه و تابعين مشهور، و از سلف صالحين ماثور است.
و اقل مرتبه خوف آن است كه اثر آن در اعمال ظاهر شود و آدمى را از محرمات‏باز دارد و در اين وقت مرتبه ورع حاصل مى‏شود.و اگر از اين مرتبه ترقى كند و خوف‏او به مرتبه‏اى رسد كه او را از شبهات نيز نگاه دارد صاحب تقوى خواهد شد.و اگر ازاين مرتبه نيز ترقى كند و خود را بالكليه به خدمت پروردگار بدارد و از فضول دنيااعراض كند و نفسى از انفاس خود را صرف غير خدا نكند داخل زمره و حزب صديقين‏مى‏گردد.

فصل سوم: مكروهاتى كه سر منشا خوف و ترس است
بدان كه خوف و ترس نمى‏باشد مگر از تشويش رسيدن مكروهى كه آدمى آن راتصوير مى‏كند، و در خاطره خود ممثل مى‏گرداند، و از بيم وصول به آن متالم و خايف‏مى‏گردد.
و مكروهاتى كه بنده بايد از آن بترسد بسيار است، زيرا كه خوف آدمى يا از دروى‏از بساط قرب، و حجاب از لذت لقاى پروردگار است، و اين بالاترين و بهترين مراتب‏خوف است.و اين درجه خوف مقربين و صديقين است.و سيد اولياء - عليه السلام - به‏اين مرتبه اشاره فرموده كه:
«فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى، و ربى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك‏» (٦)
يعنى: «اى معبود و آقا و پروردگار و مولاى من! گرفتم كه صبر كردم برعذاب تو پس چگونه صبر كنم بر فراق و دورى تو» .
چون از اين مرتبه كه تنزل كند، خوف عباد و زهاد است، و آن نيز انواع دارد.
پس خوف، يا از سكرات مرگ و شدت آن است، يا از شدت نكير و منكر و درشتى‏و خشونت ايشان، يا از عذاب قبر و تنهائى و وحدت آن، يا از هول عرصه قيامت ووحشت آن، يا از تصور ايستادن در نزد پروردگار و هيبت آن و شمردن گناهان و حيا و خجالت آن، يا از رسوائى و شرمسارى در محشر و بروز كردن باطن در نزد ملك وبشر، يا در ماندن در محاسبه «مستوفيان‏» (٧) بازار روز قيامت، يا از الم حسرت و پشيمانى‏و ندامت، يا از محرومى از ديدار شفعاى روز رستاخيز، يا از گذشتن صراط باريك تيز،يا از آتش سوزنده، و مار و كژدم گزنده، و يا از محرومى از نعيم بهشت، و دورى ازوصال حوران پاك سرشت، و حرمان از پادشاهى جاودان، و مملكت‏بى‏پايان.
و بسا باشد كه ترس از چيزى باشد آدمى را به مكروهى برساند، اگر چه خود آن چيزفى ذاته مكروه نباشد مانند مردن پيش از توبه يا شكستن توبه يا از تقصير در وفا به‏حقوق پروردگار، يا از غلبه نفس اماره و شيطان مكاره، يا از فريب خوردن از دنياى‏دنيه و زخارف فانيه، يا از اشتغال ذمه به حقوق مردمان، و كشيدن بار حقوق ايشان، يااز استدراج به تواتر نعمت و ثروت و عزت و صحت، يا از ظهور عدم قبول طاعت وعبادت، يا از سوء خاتمه و بدى عاقبت، يا از آنچه در ازل به جهت او مقدر شده است ونحو اينها.

خوف از سوء عاقبت
و بيشتر خوفى كه بر دل نيكان و متقين غالب است‏خوف سوء خاتمه است كه دلهاى عارفين از آن پاره پاره است، زيرا كه - همچنان كه مذكور خواهد شد - در آن وقت‏امر، صعب و خطرناك است.و بالاترين اين اقسام خوف سابقه است، كه خوف از روزازل باشد.از اين جهت عبد الله انصارى (٨) گفته كه: مردم از روز آخر مى‏ترسند و من از روز اول.
و روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - در منبر دست راستش را بلند كردند وكف مبارك را پيچيده فرمودند: «اى مردم آيا مى‏دانيد كه در كف دست من چيست؟ عرض كردند كه خدا و رسولش داناترند.فرمودند كه: نامهاى اهل بهشت و نامهاى‏پدران و قبيله‏هاى ايشان تا روز قيامت.سپس دست چپش را برداشته و فرمودند كه: آيامى‏دانيد در كف دست من چيست؟ باز عرض كردند كه: خدا و رسولش داناترند. فرمودند كه: نامهاى دوزخيان و نامهاى پدران و قبيله‏هاى ايشان تا روز قيامت.پس‏فرمودند كه حكم خداست و حكم خدا عدل است كه: «فريق فى الجنة و فريق فى السعير» يعنى: طايفه‏اى در بهشت‏اند و طايفه‏اى در دوزخ‏» . (٩)
و در حديثى ديگر وارد است كه فرمودند كه: «باشد كه سعيد را در راه اشقيا ببرند تامردم بگويند كه مشابه با اهل شقاوت است، بلكه از خود ايشان است، ناگاه سعادت اورا دريابد و داخل زمره سعدا گردد.و باشد كه شقى را در راه اهل سعادت ببرند تامردمان گويند كه اين چه مشابه سعد است، بلكه از ايشان است، ناگاه شقاوت اورا بگيرد.به درستى كه كسى را كه خدا از اهل شقاوت نوشت اگر در دنيا به قدر فواق شترى كه دست كشيدن به پستان اوست‏باقى بماند كه البته خاتمه او به سعادت ختم‏نشود» (١٠) .

فصل چهارم: خوف از خدا عالى‏ترين درجه خوف
بدان كه مرتبه خوف از خدا از مراتب رفيعه و درجات «منيعه‏» (١١) است.و صفت‏خوف افضل فضائل نفسانيه و اشرف اوصاف حسنه است، زيرا كه فضيلت هر صفتى به‏قدر اعانت كردن آن است‏بر سعادت.و هيچ سعادتى بالاتر از ملاقات پروردگار ورسيدن به مرتبه قرب او نيست.و آن حاصل نمى‏شود مگر به تحصيل محبت و انس باخدا، و آن موقوف است‏به معرفت او، و معرفت و محبت و انس هم نمى‏رسد مگر به‏فكر و ذكر او، و مواظبت‏بر فكر و ذكر نيز متحقق نمى‏شود مگر به ترك دوستى دنيا ولذتها و شهوتهاى آن.
و هيچ چيز مانند خوف، قلع و قمع لذت و شهوت دنيا را نمى‏كند.و از اين جهت‏است كه آيات و اخبار در فضيلت اين صفت متواتر و متكاثرند.و خداى تعالى از براى‏اهل خوف، علم و هدايت و رضوان و رحمت را كه مجمع مقامات اهل بهشت است‏جمع نموده و فرموده:
«انما يخشى الله من عباده العلماء» (١٢)
يعنى: «خوف و خشيت از خدا براى اهل علم‏است و بس‏» .
و فرموده: «هدى و رحمة للذين هم لربهم يرهبون‏» (١٣)
يعنى: «هدايت و رحمت ازبراى كسانى است كه ايشان از پروردگار خود خائف و ترسان‏اند» .
و ديگر فرموده‏اند:
«رضى الله عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشى ربه‏» (١٤)
يعنى: «خدا از ايشان راضى و خشنود و ايشان از خدا راضى و خشنودند» .
و اين مرتبه از براى كسى است كه از پروردگار خود بترسد.و از بسيارى از آيات‏مستفاد مى‏شود كه: خوف از خدا از لوازم ايمان است، و كسى كه نترسد از ايمان‏بى‏نشان است چنانچه كه فرموده‏اند:
«انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم‏» (١٥)
يعنى: «جز اين نيست كه مومنان‏كسانى هستند كه چون نام خداوند مذكور شد دلهاى ايشان خوفناك گردد» .
و فرموده‏اند كه: «و خافون ان كنتم مؤمنين‏» (١٦)
يعنى: «اگر از اهل ايمان هستيد از من بترسيد»
و از براى خائفين، بهشت را وعده فرموده‏اند كه:
«و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى‏». (١٧)
يعنى: «هر كه از پروردگار خود بترسد، وخود را از هوا و هوس باز دارد، بهشت ماوى و منزل اوست‏» .
و مى‏فرمايد:
«و لمن خاف مقام ربه جنتان‏» (١٨)
يعنى: «هر كه از پروردگار خود بترسداز براى او دو بهشت است‏» .
و در خبر قدسى وارد شده است كه: «به عزت خودم قسم، كه بر هيچ بنده دو ترس‏را جمع نمى‏كنم، و از براى هيچ بنده دو امن را قرار نمى‏دهم.پس هر كه در دنيا ايمن‏باشد از من در روز قيامت، او را خواهم ترسانيد.و هر كه در دنيا از من بترسد، در روزقيامت او را ايمن خواهم ساخت‏» . (١٩)
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه
«هر كه از خدا بترسد خداهمه چيزها را از او مى‏ترساند.و هر كه از خدا نترسد خدا او را از همه چيز مى‏ترساند» . (٢٠)
روزى آن حضرت - صلى الله عليه و آله - به ابن مسعود فرمودند كه:
«اگر مى‏خواهى‏در روز قيامت‏با من ملاقات كنى بعد از من از خدا خائف باش‏» . (٢١)
از ليث‏بن ابى سليم منقول است كه گفت: «از مردى از انصار شنيدم كه روزى بسيارگرم، در خدمت جناب رسول - صلى الله عليه و آله - در سايه درختى نشسته بوديم كه‏مردى آمد و جامه از بدن خود كند و خود را بر روى ريگ تفتيده افكند، و بر روى آن مى‏غلطيد، گاهى پشت‏خود را داغ مى‏كرد، و گاهى شكم خود را، و مى‏گفت: اى‏نفس! بچش حرارت اين ريگ را، كه عذاب خدا از آنچه با تو كردم بالاتر و شديدتراست.و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به او نظر مى‏كرد.پس چون جامه خود راپوشيد حضرت به دست مبارك اشاره كرد و او را طلبيد و فرمود: اى بنده خدا چه ترا برآن داشت كه چنين كردى؟ عرض كرد كه: خوف خدا.حضرت فرمود كه: به تحقيق كه‏حق خوف را به جا آوردى، به درستى كه خدا به تو مباهات نمود با اهل آسمان.پس‏حضرت روى مبارك به اصحاب خود كرد و فرمود كه: «نزديك اين مرد رويد تا دعاكند از براى شما» . (٢٢)
و نيز از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:
«هيچ بنده‏مؤمنى نيست كه از چشم او از خوف خدا اشكى بيرون آيد اگر چه به قدر سر مگسى‏باشد و بر روى او ريزد مگر اينكه خدا آتش جهنم را بر روى او حرام مى‏كند» . (٢٣)
و باز فرمودند كه:
«چون دل مؤمن از خوف خدا بلرزد، گناهان او مى‏ريزد، مانندبرگى كه از درخت فرو ريزد» . (٢٤)
و نيز فرمودند كه:
«كسى كه از خوف خدا بگريد داخل جهنم نمى‏شود تا شيرى كه‏از پستان دوشد به پستان باز گردد» . (٢٥)
آرى:
در پس هر گريه آخر خنده‏اى است مرد آخر بين مبارك بنده‏اى‏ست
ز ابر گريان شاخ سبز و تر شود نور شمع از گريه روشنتر شود
اى خنك چشمى كه آن گريان اوست وى همايون دل كه آن بريان اوست
از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه:
«در وقتى كه حضرت‏امير المؤمنين - عليه السلام - در عراق بودند روزى نماز صبح را با مردم گزاردند، چون‏فارغ شدند موعظه فرمودند و گريستند و مردم را گريانيدند از خوف خدا، سپس‏فرمودند: به خدا قسم كه در عهد خليل خودم رسول الله - صلى الله عليه و آله - قومى رادريافتم كه صبح و شام گريه مى‏كردند، ژوليده مو، غبار آلوده، با شكمهاى گرسنه، ازكثرت سجده پيشانى ايشان مانند زانوى شتر پينه كرده، شبها را به سر مى‏بردند در قيام وسجود، گاهى بر پا ايستاده عبادت مى‏كردند، و زمانى به سجده مى‏رفتند، و با پروردگار خود مناجات مى‏كردند، و خلاصى از آتش جهنم را مسئلت مى‏نمودند، به خدا قسم كه‏با وجود اين حالت، ديدم كه ايشان خائف و ترسناك بودند، گويا صداى آتش جهنم‏در گوشهاى ايشان بود، و چون نام خدا در پيش ايشان مذكور مى‏شد مى‏لرزيدند چنانچه درخت مى‏لرزد.پس حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: ديگركسى آن حضرت را خندان نديد تا از دنيا مفارقت نمودند» . (٢٦)
و نيز از آن حضرت مروى است كه:
«مؤمن هميشه ميان دو ترس است: يكى ترس ازگناهى كه كرده است و گذشته است و نمى‏داند كه خدا با او در آن چه خواهد كرد. ويكى ديگر ترس از عمرى كه باقى مانده است و نمى‏داند كه خود در آن چه خواهدكرد.پس هيچ روزى را صبح نخواهد كرد مگر خائف و ترسان‏» . (٢٧)
و باز از آن حضرت مروى است كه:
«از خدا بترس كه گويا تو او را مى‏بينى، و اگر تو او را نمى‏بينى او ترا مى‏بيند.و اگر چنين مى‏دانى كه او تو را نمى‏بيند پس كافرى.و اگر چنين مى‏دانى كه تو را مى‏بيند و باز معصيت او را مى‏كنى پس او در نظر تو از همه بينندگان پست‏تر است‏» . (٢٨)
زيرا كه اگر ديگرى بر معصيت تو مطلع شود البته از معصيت‏احتراز مى‏كنى.
و اخبار در امر به خوف و فضيلت آن بى‏شمار و ذكر همه آنها باعث «اطناب‏» (٢٩) بلكه‏محتاج به كتاب على حده‏اى است.
و آنچه از اخبار كه در فضيلت علم و تقوى و ورع و گريه و رجاء وارد شده است (٣٠) دلالت‏بر فضيلت‏خوف مى‏كند، زيرا كه بعضى از آنها سبب خوف و بعضى مسبب واثر آن‏اند، و بعضى لازم آن.زيرا كه علم و معرفت، سبب خوف است، و تقوى و ورع‏و بكاء اثر آن، و رجاء لازم آن، زيرا كه تا كسى اميد به چيزى نداشته باشد خوف ازحرمان آن نمى‏دارد.
و مخفى نماند كه آنچه در فضيلت و مدح خوف مذكور شد در وقتى است كه ازحد تجاوز نكند، و اگر از حد شايسته تجاوز نمايد مذموم است.و توضيح اين، آن است‏كه: خوف از خدا حكم تازيانه دارد كه بندگان را مى‏راند به سوى مواظبت‏بر علم وعمل و طاعت و عبادت، تا به واسطه آنها به رتبه قرب الهى فايز، و لذت محبت و انس به خدا ايشان را حاصل گردد.و همچنان كه تازيانه‏اى كه به وسيله آن اطفال را تاديب‏مى‏كنند، يا مركب را مى‏رانند حدى دارد معين، كه اگر از آن كمتر باشد در تاديب طفل‏و راندن مركب نفعى نمى‏بخشد و اگر از آن تجاوز كند طفل يا مركب را هلاك‏مى‏سازد، پس همچنين خوف، كه تازيانه خداست‏حدى دارد، و آن قدرى است كه‏آدمى را به مقصدى كه مذكور شد برساند.
پس اگر از آن حد كمتر باشد كم فايده بلكه بى‏اثر است، مانند چوب بسيارى باريكى كه‏به مركب قوى زنند كه اصلا متاثر نمى‏گردد. و اين خوف، مانند رقت قلبى است كه ازبراى زنان است، كه به مجرد شنيدن سخن سوزناكى گريان مى‏شوند و تا سخن قطع شد به‏حالت اول بر مى‏گردند.يا مثل خوف آدمى است كه در وقتى كه چيز مهيب و هولناكى‏را مشاهده نمايد و به محض اينكه از نظر غايب شد دل از آن غافل مى‏شود.و اين‏خوفى است‏بى‏فايده، و علامت آن، آن است كه گاهى اگر حديث مرگ و دوزخ راشنيد فى الجمله تاثيرى در دل او مى‏كند و ليكن اثر در اعضا و جوارح نمى‏كند و آنها رامقيد به طاعت نمى‏نمايد و از معاصى باز نمى‏دارد.
و چنين خوفى، خوف نيست‏بلكه حديث نفس و حركت‏خاطر است و وجود وعدم آن مساوى است.و اگر از حد خود متجاوز شود و به حد افراط رسد بسا باشد كه‏منجر به نااميدى و ياس از رحمت‏خدا گردد، و اين حد ضلال و كفر است. «لا يياس من‏روح الله القوم الكافرون‏». (٣١)
و شكى نيست كه: چون خوف به اين حد رسد آدمى رااز عمل و طاعت‏باز مى‏دارد، زيرا كه تا اميد نباشد خاطر را نشاطى، و دل را شوقى‏نيست.و چون نشاط و شوق بر طرف شد كسالت روى مى‏دهد و آدمى از عمل بازمى‏ماند.
و چنين خوفى محض فساد و نقصان، و در نزد عقل و شرع مذموم است.بلكه اصل‏خوف بالحقيقه چون ناشى از عجز و بيچارگى، و از جهل به عاقبت كار خود حاصل‏است، عين نقص و قصور است، زيرا كه كمال حقيقى، چيزى است كه: از براى خدانتوان ثابت كرد، مانند علم و قدرت و امثال اينها.و ليكن هرگاه واسطه بر طرف شدن‏نقصى بدتر كه ارتكاب معاصى و رسيدن به فضائل ديگر شود به اين جهت كمال مى‏شود.
پس هر خوفى كه اين فوايد بر او مترتب نگردد مذموم خواهد بود.بلكه بسا باشد كه‏باعث موت يا مرض يا فساد عقل گردد.و اين مانند آن است كه: در تاديب هر طفل اورا چنان بزنند كه بميرد يا عضوى از آن را بشكنند.
فصل پنجم: كيفيت تحصيل صفت‏خوف از خدا - جل جلاله -
چون فضيلت‏خوف را دانستى و شرف آن را شناختى بايد در صدد تحصيل آن‏برآئى و خود را به آن صفت‏بيارائى.و به چند طريق تحصيل خوف از خدا بايد كرد.
ابتدا اين مطلب را با مثالى توضيح مى‏دهيم و آن، اين است كه: هرگاه شيرى قوى‏پنجه در راهى خفته باشد كسى كه از بودن شير در آنجا خبر ندارد بى‏باك رو به آن راه‏مى‏رود.و همچنين آنكه بودن شير را مى‏داند وليكن سبعيت و درندگى شير را نيافته‏است از آن احتراز نمى‏كند.و بسا باشد كه: اندكى حكايت‏حمله و درندگى آن را شنيده‏و ليكن چون مدتى از آن گذشته ملتفت آن نيست، و به اين جهت نمى‏ترسد.و گاه است‏كه: از همه اينها مطلع، و ليكن به شمشير، يا قوت خود مغرور است و به اين سبب از آن‏حذر نمى‏نمايد.
پس كسى كه از شير خبر ندارد، يا حمله و قوت شير را نمى‏داند بعد از آنكه مطلع بروجود او يا بر سبعيت او شود و يقين به اينها كرد خايف مى‏گردد و رو از آن رامى‏گرداند.و بسا باشد كه از درندگى شير اطلاعى نداشته باشد و ليكن ببيند كه ارباب‏عقول و مدرك چون به آنجا مى‏رسند فرار مى‏كنند او نيز به تقليد از ايشان فرار مى‏كند،مانند طفلى كه مارى را ببيند، گاه باشد كه ست‏به جانب او دراز كند كه آن را بگيرد وبازى كند، و ليكن هر گاه پدر او حاضر باشد و مى‏ترسد و مى‏گريزد و چون طفل پدر رامشاهده مى‏كند كه مى‏لرزد و راه گريز مى‏جويد، خوف بر آن طفل نيز غالب مى‏شود وبا پدر فرار مى‏كند.
و كسى كه حكايت درندگى شير را اندكى شنيده و ليكن چون كم شنيده ملتفت نيست‏هر گاه كسى او را متذكر كند و نقل حمله‏هاى شير و دريدن او را به او تجديد كند خايف‏مى‏گردد و خود را محافظت مى‏نمايد.
و كسى كه به قوت يا شمشير خود مغرور است اگر متذكر اين شود كه گاه است‏شمشير خطا كند يا كارگر نشود، و قوت او از من زيادتر باشد، يا حادثه‏اى روى دهد كه‏باعث ضعف من شود، در مقام حذر بر مى‏آيد.
و چون اين را دانستى معلوم مى‏شود كه سبب كمى خوف از خدا يكى از سه چيزمى‏شود:
اول: از بى‏خبرى از عظمت و جلال خدا، و جهل به مؤاخذه و عقاب روز جزا، و سستى اعتقاد، و ضعف يقين در اينها.
دوم: از غفلت و فراموشى از محاسبه روز قيامت، و بى التفاتى به «اهوال‏» (٣٢) وعذابهاى آن روز پر وحشت.
سوم: از اطمينان و خاطر جمعى به رحمت پروردگار، يا مغرور شدن به طاعات واعمال خود.
و معالجه هر يك از اينها از مثالى كه گفتيم معلوم مى‏گردد.
و خلاصه آنكه به چهار طريق مى‏توان صفت‏خوف را تحصيل نمود:
اول آنكه: سعى نمايد در تحصيل يقين و قوه ايمان به خدا و روز جزا و بهشت ودوزخ و حساب و عقاب، و چون يقين درست‏به اينها تحصيل كرد از دوزخ خائف، وبه بهشت اميدوار مى‏گردد.و اين باعث مى‏شود كه در دنيا صبر بر مشقت و زحمت كند.
و چون قوه صبر از براى او حاصل شد او را به مجاهده و ذكر خدا و طاعت و عبادت‏وا مى‏دارد.و به سبب ذكر و فكر، انس به پروردگار، و معرفت او حاصل مى‏شود.ومعرفت و انس، باعث محبت‏خدا، و رضا به مقدرات او مى‏شود.و ساير مقامات مقربين‏از براى او ميسر مى‏شود.پس يقين، منشا همه صفات حسنه، و باعث وصول به جميع‏مراتب محموده است.
دوم آنكه: پيوسته متفكر اهوال روز حساب، و متذكر انواع عقاب بوده، مرگ را درپيش نظر بدارد، و صعوبت عالم برزخ را تصور نمايد، و مؤاخذه روز قيامت رانصب العين خود سازد، و اهوال عرصه محشر و جزاى گناهكاران را استماع نمايد، واخبار و آثارى كه در بيان شدايد و اهوال روز حساب رسيده ملاحظه كند.
سوم آنكه: مشاهده اهوال خائفين از خدا را نمايد، و حكايات خوف انبياء و اولياءرا گوش كند، و ملاحظه كند خوف ايشان از پروردگار به چه حد بوده و به فكر كار خودافتد.
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«هيچ وقت جبرئيل - عليه السلام - به نزد من نيامد مگر اينكه از خوف پروردگار مرتعش و لرزان بود» . (٣٣)
روزى آن حضرت از جبرئيل سئوال كرد كه:
«چرا ميكائيل را هرگز خندان نمى‏بينم؟ عرض كرد كه: از روزى كه آتش جهنم خلق شده ميكائيل نخنديده‏» . (٣٤)
و مروى است كه
«ابراهيم خليل الرحمن كه خلعت‏خلتش در بر، و افسر كرامتش بر سر بود، چون به نماز ايستادى صداى دل او به قدر يك ميل راه رفتى‏» . (٣٥)
«از داود پيغمبر ترك اولائى صادر شد تا زنده بود بر خود نوحه مى‏كرد و پيوسته شغل او گريه و زارى بود.روزى متذكر خطاى خود شد بى‏اختيار فرياد كرد و از جاى‏خود جسته دست‏بر سر نهاد و سر به كوه و بيابان گذاشت و نوحه و گريه مى‏نمود، به‏حدى كه سباع و درندگان بر دور او جمع شدند.گفت: بر گرديد من شما را نمى‏خواهم،من طالب كسانى هستم كه بر گناه خود گريانند. مردم به او مى‏گفتند كه: تا چند مى‏گريى‏و خود را رنجه مى‏دارى؟ مى‏گفت‏بگذاريد كه گريه كنم پيش از آنكه روز گريه كردنم‏سرآيد، و پيش از آنكه استخوانهايم را خورد كنند و شعله در احشاى من افكنده‏ملائكه غلاظ و شداد را به گرفتن من امر كنند» . (٣٦)
«يحياى معصوم چون به نماز ايستادى چنان گريستى كه درخت و كلوخ از گريه او به‏گريه در آمدى، و پدر بزرگوارش زكريا بر حال او گريه كردى تا بيهوش شدى.و يحيى‏هميشه از خوف خدا گريان بود تا از اشك چشمش گوشت روى او ريخت و دندانهايش‏از زير پوست نمايان شد، مادرش دو قطعه كرباس بر دو گونه او گذاشت تا آب چشمش‏به جراحت گونه‏اش نرسد، چون به نماز ايستادى اين قدر گريستى كه آن كرباس در آب‏چشمش غرق شدى، مادرش آن را برداشتى و فشردى، چون يحيى مى‏ديد كه مادرش‏آنها را مى‏فشارد و آب از دستش جارى است آهى مى‏كشيد و مى‏گفت: اى خدا اين‏اشك چشم من است و اين مادر من است و من بنده‏توام و تو ارحم الراحمينى‏» . (٣٧)
و خوف خاتم انبياء به مثابه‏اى بود كه قد مباركش خم شده بود، چنانكه چون راه‏رفتى مردمان گمان كردندى كه به رو در مى‏افتد. و حتما شنيده‏اى كه سيد اولياء شبى‏هفتاد مرتبه از خوف خدا بيهوش مى‏شد.و چنانچه فقرات مناجات آن بزرگوار راملاحظه نمائى و عبارات ادعيه سيد الساجدين را بشنوى مرتبه خوف و خشيت ايشان راخواهى دانست.پس بعد از آنكه خوف ايشان با وجود مرتبه عصمت‏به اين حد باشدمعلوم است كه امثال ما چگونه بايد باشيم.
چهارم آنكه: تامل كند كه فهميدن حقايق قضا و قدر الهى و ادراك كند امورخداوندى در قوه بشر نيست و هيچكس را از آنچه در پس پرده است‏خبر نيست، پس‏حكم كردن به آنچه به ظن و تخمين مى‏آيد غلط، چه جاى قطع و يقين، پس به طاعت‏و ايمان خود خرسند شدن نيست مگر از بيخردى و بيخبرى.بلكه اگر كسى همه خيرات از براى او حاصل، و از دنيا بالمره گسيخته و منقطع باشد، و بالكليه در خدمت‏خدامشغول بوده باشد خاتمه خود را چه مى‏داند؟ و از آخر كار خود چه خبر دارد؟ وچگونه مطمئن مى‏شود كه دفتر حال او برنگردد، و احوال او متبدل نشود؟ ! و حال آن‏كه گفته‏اند: گردش دل آدمى شديدتر است از گردش آب جوشان در ديگ.و پروردگارمقلب القلوب مى‏فرمايد:
«ان عذاب ربهم غير مامون‏». (٣٨)
خلاصه معنى آنكه: كسى از آدميان از عذاب خداايمن نيست، پس انسان بيچاره كجا و اطمينان خاطر كجا! چه جاى نشستن و چه جاى‏خاطر جمع شدن است! بايد بر خود گريه كنيم و بر احوال خويش نوحه نمائيم.
ديده‏ها بر ديگرى چون ميگرى مدتى بنشين به خود خون ميگرى
هر كجا نوحه كنند آن جا نشين زانكه تو اولى ترى اندر حنين

علت نترسيدن از سوء خاتمه
قبل از اين مذكور شد كه بالاترين خوفها، خوف سوء خاتمه است.و از براى آن‏اسباب بسيار است، و مرجع همه آنها سه چيز است:
اول: كه از همه بدتر است آن است كه در وقتى كه سكرات مرگ ظاهر شود واحوال آن نمايان گردد، در عقايد آدمى خللى هم رسد و شك يا انكارى در بعضى ازعقايد در دل او حاصل شود، و اين حجابى گردد ميان خدا و بنده، كه باعث عذاب‏مخلد، و زيانكارى ابد، و دورى دائمى از درگاه خدا گردد، و به كفر از دنيا رحلت كند.
و مى‏تواند شد كه آدمى به امرى كه خلاف واقع باشد اعتقاد كند و در وقت مردن‏خلاف آن بر او ظاهر شود، و به اين سبب تشكيك در ساير عقايد صحيحه خود كند وكافر گردد.زيرا كه در ابتدا، اعتقاد او به همه يكسان بود، پس چون ملاحظه كند كه يكى‏از آنها خطاست اطمينان او از ساير عقايد خود نيز بر طرف مى‏گردد.
چنانكه گويند فخر رازى روزى مى‏گريست.از سبب گريه او پرسيدند.گفت: حال‏هفتاد سال است كه در مساله‏اى بنوعى اعتقاد داشتم امروز دانستم كه باطل بوده، از كجاكه ساير عقايد من چنين نباشد.
و بالجمله - العياذ بالله - كسى كه به اين خطر افتد و پيش از آنكه رفع تشكيك اوبشود و ايمان از براى او حاصل بشود از دنيا برود كافر رفته است.و بلهائى كه ايمان به‏خدا و رسول و روز حساب بر سبيل اجمال دارند و اين در قلب ايشان رسوخ كرده است از اين خطر دورترند.
و از اين جهت است كه وارد شده است كه:
اكثر اهل بهشت‏بلها خواهند بود. (٣٩)
و به اين سبب در شريعت مقدسه منع شده است از: غور در بحث و نظر در خدا وصفات او.و سر در اين، آن است كه بلها آنچه را از شرع رسيده است چون اعتقادكردند و فراگرفتند، بر آن باقى مى‏مانند.و چون ذهن ايشان از فهميدن شبهات قاصر، وبه تشكيك و ترديد معتاد نشده‏اند، در دل ايشان شك و شبهه خلجان نمى‏كند.
و خلاف كسانى كه در فكر و بحث فرو رفته و عقايد خود را از عقول قاصره خوداخذ كرده‏اند، و با فكر سست‏خود عقيده‏اى را به دست آورده‏اند، كه ايشان را ثبات‏قدمى در اعتقادى نيست، زيرا كه عقول ناقصه، از فهميدن اكثر عقايد دينيه عاجز، وادله‏اى را كه ترتيب مى‏دهند مضطرب و متعارضند.و از بحث و فكر، درهاى شك‏و شبهه گشوده مى‏شود.پس ذهن ايشان هميشه معركه شكوك و شبهات است، گاهى‏اعتقادى مى‏كنند و به آن اطمينان بهم مى‏رسانند بعد از آن در دليلش تشكيك، و اعتقادايشان ضعيف مى‏شود.و پيوسته در حيرت و اضطراب و تشكيك و اشتباهند.
پس اگر به اين حالت‏سكرات مرگ، ايشان را دريابد چه استبعاد دارد كه در بعضى‏از عقايد دينيه شك نمايند؟ ! و ايشان مانند كسى هستند كه: در كشتى شكسته نشسته باشدو كشتى او در گرداب افتاده، موجى آن را به موجى ديگر اندازد.و غالب اين است كه‏چنين كسى غرق مى‏شود.
و از نصير الدين طوسى، كه از اعاظم متكلمين است منقول است كه گفت: هفتاد سال‏در علوم عقليه فكر كردم و كتابهاى بسيار در آنها تصنيف كردم و بيش از اين نيافتم كه‏اين مخلوقات را خالقى است، و در اين هم يقين عجوزه‏هاى قبيله از من بالاتر است.
پس طريق صحيح آن است كه: همه كس اصل ايمان و عقايد خود را از صاحب‏وحى اخذ كند.و باطن خود را از صفات ذميمه و اخلاق خبيثه پاك سازد.و به اعمال‏صالحه و طاعات مشغول گردد.و متعرض تفكر در آنچه از طاقت او بيرون است‏نگردد، تا الطاف ربانيه او را دريابد.
دوم: از اسباب سوء خاتمه آن است كه: ايمان آدمى ضعيف باشد و به سبب ضعف‏ايمان و عقيده، دوستى خدا در دل او كم باشد، و دوستى دنيا و اهل و عيال و منصب ومال بر دوستى خدا غالب باشد.پس چنين كسى به تدريج محبت دنيا بر او غلبه مى‏كند تابه جائى مى‏رسد كه دوستى خدا در نهايت كمى مى‏شود.و از آن، چيزى كه اثرى در مخالفت نفس اماره و شيطان كند باقى نمى‏ماند.و از اين جهت دل او تاريك و سياه‏مى‏شود.و گرفتگى و افسردگى در آن هم مى‏رسد.و قساوت آن را فرا مى‏گيرد.وتاريكى گناهان بر آن متراكم ميشود.و بالكليه نور ايمان از آن بر طرف مى‏شود.
پس چون سكرات مرگ در رسد، و بر او ظاهر شود كه: حال بايد از دنيا مفارقت‏كند، و آنچه محبوب اوست از مال و فرزند، همه را ترك كند، و اين فعل را از خدامى‏داند، لهذا آن قليل دوستى خدا هم كه باقى مانده تمام مى‏شود.بلكه مبدل به بغض وانكار مى‏گردد، زيرا كه چنان مى‏داند كه: خدا ميان او و ميان مال و فرزند و اهل و عيال‏و ساير آنچه دوست دارد جدائى افكنده است.و دوستى بسيار هم با خدا ندارد كه به‏قضاى او راضى باشد.پس در دل او انكار و كراهت، بلكه بغض و عداوت داخل‏مى‏شود.چنانكه هرگاه كسى يكى از فرزندان خود را اندك دوستى داشته باشد و مالى‏داشته باشد، كه در نزد او از آن فرزند عزيزتر باشد و آن فرزند آن مال را تلف كند آن‏قليل دوستى او به عداوت مبدل مى‏شود.
پس هر گاه چنين كسى در حالت انكار و بغض بميرد بر سوء خاتمه مرده است، ووارد خواهد شد بر خدا مانند بنده گريخته خشمناكى كه او را به قهر گرفته باشند و به نزدمولاى خود برند.
پس بر هر كسى لازم است كه سعى كند كه دوستى خدا بر دل او غالب باشد و هيچ‏چيز را از او دوست‏تر نداشته باشد تا در وقت مردن از اين قسم سوء خاتمه نجات يابد.
و حق - سبحانه و تعالى - به اين قسم سوء خاتمه در كتاب كريم اشاره فرموده‏اند كه:
«قل ان كان ابائكم و ابنائكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مسكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى ياتى الله بامره‏» (٤٠)
يعنى: «بگو به مردمان كه اگر پدران شما و فرزندان شماو برادران شما و زنان شما و اقارب و خويشان شما و مالهايى كه كسب كرده‏ايد، وتجارتى كه از كسادى و ناروائى آن مى‏ترسيد، و خانه‏هايى كه آنها را پسنديده‏ايد، درنزد شما محبوب‏تر است از خدا و رسول خدا و جهاد كردن در راه خدا پس منتظر باشيدتا امر خدا بيايد» .
يعنى سكرات مرگ بر شما ظاهر شود، و بيهوشى مرگ شما را فرا گيرد در آن وقت‏ضرر زيادتى دوستى امور دنيويه و كمى دوستى خدا و رسول - صلى الله عليه و آله - معلوم خواهد شد.
سوم: از اسباب سوء خاتمه: كثرت معاصى و پيروى شهوات نفسانيه است، زيرا كه‏سبب متابعت‏شهوات، و فرو رفتن در معاصى و سيئات، غلبه شهويات، و رسوخ آنها دردل است.و سبب آن نيست مگر بسيارى الفت و عادت به آنها.و هر چه را كه آدمى به‏آن الفت گرفت و عادت كرد، در وقت مردن همان به خاطر او مى‏رسد و در نزد اومتصور مى‏شود.
پس اگر بيشتر ميل او به طاعت و عبادت باشد در وقت رفتن او از دنيا دل او متوجه‏طاعت مى‏شود.و اگر اكثر همت او مقصور بر معاصى و گناهان بوده، ياد آنها در وقت‏مردن حاضر مى‏شود.و كسى كه بيشتر شغل او مسخرگى و استهزاء باشد در آن وقت‏مشغول آن مى‏گردد.و همچنين در جميع شغلها و عملهايى كه در مدت عمر متوجه آنها بوده.
پس كسى كه بيشتر فكر و ذكر او در معصيت و گناه بوده بسا باشد كه در وقت‏مردن، شهوت گناه بر او غالب، و دل او متوجه آنها باشد، و بر اين حال قبض روح اوشود.و اين حالت، حجابى شود ميان او و ميان پروردگار.و كسانى كه دل آنها به‏شهوات مايل، و معاصى و سيئات بر ايشان غالب است‏به اين خطر نزديك‏اند«اعاذنا الله سبحانه منه‏». (٤١)
و سر در اين، آن است كه بيهوشى‏اى كه پيش از مرگ حاصل مى‏شود شبيه به خواب‏است، پس همچنان كه آدمى در خواب احوالى را كه به آنها الفت كرده و عادت نموده‏مى‏بيند، و چيزهايى كه شباهتى به آنچه در بيدارى ديده، ندارد هرگز در خواب‏نمى‏بيند. چنانچه كور مادرزاد هرگز روشنائى و رنگهاى مختلفه را در خواب مشاهده‏نمى‏كند.و كسى كه تازه به حد بلوغ رسيده باشد و محتلم شود، صورت مجامعت‏به‏خواب او نمى‏آيد.و همچنين در وقت‏سكرات مرگ و بيهوشى پيش از مرگ، كه‏مشابه خواب است‏به غير از آنچه به آن معتاد شده و الفت گرفته به نظر او نمى‏آيد.
و بسا باشد كه به واسطه الفت و عادت، صورت فاحشه در نزد او متمثل مى‏شود ودر آن وقت ميل به آن مى‏كند، و به اين خيال قبض روح مى‏شود، و به سوء خاتمه ازدنيا مى‏رود.
و بدان كه همچنان كه بسيار مى‏شود كه در بيدارى چيزهايى به خاطر او مى‏گذرد كه‏سبب آن را نمى‏داند، همچنين در خواب و وقت مردن چيزهايى به خاطر او مى‏آيد كه‏به باعث آن ملتفت نمى‏گردد.و گاه است كه سبب آنها را بعد از التفات مى‏توان يافت،مثل اينكه صورت جميلى را مى‏بيند و به مناسبت آن به فكر صورت خوب ديگر مى‏افتد.يا صورت خوبى را مى‏بيند به ضديت آن، صورت بسيار بدى را متذكر مى‏شود.
يا اسبى را ملاحظه مى‏كند و به واسطه آن، شخصى كه وقتى سوار آن بوده به خاطرش‏مى‏آيد.
و بسيار مى‏شود كه بعضى چيزها به خاطر مى‏گذرد كه هر چند تامل كند سبب آن رانمى‏فهمد، و حالت‏خواب و سكرات مرگ نيز چنين است.

راه محافظت‏خاطر از معاصى در وقت مردن
و كسى كه خواهد وقت مردن خاطر او از معاصى و شهوات محفوظ، و اصلا به فكرآنها نيفتد بايد كه در تمامى عمر خود مشغول مجاهده بوده كه نفس خود را از معصيت‏باز دارد.و ريشه شهوات را از دل خود بكند.و مواظبت‏بر علم و عمل نمايد.و باطن‏خود را از فكر مشاغل دنيويه بپردازد.و دل خود را محل محبت‏خدا و انس به او سازد.
و اين را ذخيره هنگام مردن خود كند، زيرا كه هر كسى بر حالتى كه زندگانى كرد مى‏ميرد.و بر حالتى كه مرد محشور مى‏شود.و به تجربه رسيده و مكرر مشاهده شده كه‏هر كسى در وقت مردن، دل او مشغول امرى بوده كه در زندگانى بيشتر متوجه آن بوده و آثار آن از او به ظهور مى‏رسد.
و به اين جهت است كه معظم خوف اهل معرفت از اين قسم خوف سوء خاتمه‏است، كه مى‏ترسند در وقت مردن افكار رديه و خواطر مذمومه به خاطر ايشان خطوركند و بر اين حال بميرند، و همين حجاب ميان آنها و پروردگار گردد، زيرا كه خلجان‏افكار، بالكليه داخل در تحت اختيار آدمى نيست، اگر چه بسيارى عادت مدخليتى تمام‏دارد.و از اين جهت است كه: اگر كسى بخواهد غير از انبياء و ائمه - عليهم السلام - رادر خواب نبيند، و سواى عبادت و طاعت را در رؤيا ملاحظه نكند ميسر او نمى‏گردد،اگر چه مواظبت‏بر صلاح و طاعت در اين خصوص بى‏اثر نيست.و از اين، معلوم‏مى‏شود كه اگر آدمى در نفس آخر، كه روح با آن بيرون مى‏رود سالم نماند همه اعمال‏حسنه او ضايع و بى‏فايده است.و سالم ماندن در آن نفس، با اينكه دل جولانگاه‏خواطر باشد و در امواج افكار مضطرب باشد در نهايت اشكال است.
و به اين جهت است كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«مردى‏پنجاه سال عبادت و عمل اهل بهشت را مى‏كند تا اينكه ميان او و بهشت‏به قدردوشيدن شترى باقى نمى‏ماند و خاتمه او به آنچه از براى او مقدر شده مى‏شود» . (٤٢)
و معلوم است كه در اين مقدار وقت، عملى ديگر كه باعث‏شقاوت شود نمى‏تواندسر زند مگر افكار رديه كه چون برق خاطف در گذرند.
و به اين سبب گفته‏اند كه: «تعجب نمى‏كنم از كسانى كه در دنيا هلاك شدند كه‏چگونه هلاك شدند، و ليكن تعجب مى‏كنم از كسانى كه نجات يافتند كه چگونه نجات‏يافتند» (٤٣) .
و در حديث رسيده است كه: «چون روح بنده مؤمن را بر خير و اسلام بالا برند،ملائكه تعجب مى‏كنند و مى‏گويند: چگونه نجات يافت از دنيائى كه نيكان ما در آنجا فاسد شدند» . (٤٤)
و از اينجا سر فرموده حضرت ظاهر مى‏شود كه فرمودند: «مردم همه اهل هلاكت‏اند مگر علماء، و علماء همه اهل هلاك‏اند مگر عمل كنندگان به علم خود، و عمل كنندگان‏همه اهل هلاكت‏اند مگر مخلصين، و مخلصين هم بر خطر عظيم و در محل تشويش و بيم‏اند» . (٤٥)
و به جهت اين خطر عظيم و تشويش و بيم مرتبه شهادت در راه خدا مطلوب، ومرگ «مفاجات‏» ، (٤٦) ناگوار است، زيرا كه بسا باشد كه مرگ مفاجات، در وقتى اتفاق افتدكه خاطر آدمى ملتفت‏به فكر بدى باشد.
و اما در شهادت در راه خدا، در حالى قبض روح مى‏شود كه در دل بجز محبت‏خداامرى باقى نماند، زيرا كه: كسى به امر خدا و رسول رو به ميدان كارزار مى‏آورد كه‏مرگ را به جهت رضاى ايشان بر خود نوشته است.و از اينجا معلوم مى‏شود كه قتلى كه‏سبب شهادتى كه مذكور شد نباشد باعث اطمينان از اين خطر نمى‏گردد، اگر چه به ظلم‏كشته شده باشد، يا به جهاد رفته باشد و ليكن مقصود او رضاى خدا و رسول او نباشد.
پس بر هر كسى لازم است كه سعى نمايد كه از اين خطر عظيم نجات يابد.و خاتمه‏او به خير، و عاقبت او به نيكوئى باشد.و آن به اين نوع مى‏شود كه در وقت مردن، دل‏او متوجه خدا و مملو از حب و انس او باشد، تا به رستگارى جاويد فايز گردد.و اين‏موقوف است‏بر مجاهده بسيار، تا نفس را از شهوات دنيويه باز دارد.و بالمره محبت‏دنيا را از دل بيرون كند. و از ارتكاب معاصى و ملاحظه احوال عاصيان و تصور و فكردر معصيت، غايت اجتناب را بكند.و از اهل معصيت، و شنيدن حكايات ايشان، نهايت احتراز را لازم شمارد.و بلكه محبت هر چيزى كه غير از خداست از دل بيرون كند.وخانه دل را بالمره از ما سوى الله بپردازد، تا ياد خدا ملكه او شود.و بدون اين، مطمئن ازاينكه خاتمه به خير خواهد بود نمى‏توان شد.
بلى دانستى كه بيهوشى‏اى كه نزديك مردن هم مى‏رسد حكم خواب را دارد.وملاحظه كن حالت‏خود را كه در اكثر اوقات خوابهائى كه مى‏بينى مطلقا در آن حالت‏در دل خود محبت‏خدا را نمى‏بينى.و به خاطرت نمى‏گذرد كه تو را خالقى است‏به‏صفات كمال آراسته.بلكه امور باطله و خيالات فاسده‏اى كه به آنها انس گرفته‏اى درخواب مى‏بينى.و اگر - نعوذ بالله - در هنگام قبض روح، دل تو مشغول چيزى از اموردنيويه بوده باشد و ملتفت معرفت‏خدا و در بهجت و سرور از محبت او نباشى بعد ازمردن هميشه بر اين حال خواهى بود، و زيانكارى ابد، و شقاوت سرمد نصيب توخواهد شد.
پس اى دوست! از خواب غفلت‏بيدار، و از مستى طبيعت هشيار شو.دوستى دنياى‏دنيه را از دل خود بيرون كن.و دل خود را به محبت انس پروردگار آباد ساز.از دنيائى‏كه خانه عاريت است‏به قدر ضرورت قناعت كن.و از منزلى كه بايد رفت، به مقدارحاجت كفايت نما.از غذا و طعام تو را اين قدر بس است كه حفظ حيات كند، و زياده‏خوردن آدمى را از قرب پروردگار دور، و از بساط قرب عزت مهجور مى‏سازد.و ازجامه به قدرى كه ساتر بدن باشد تو را كافى است، و افزون از آن انسان را از كار آخرت‏باز مى‏دارد.و از مسكن و خانه آن قدر كه تو را از باران و آفتاب محافظت كند كفايت‏مى‏كند، و ازين بيشتر، خانه جاويد را خراب مى‏كند.
و اگر به اينها كسى ساخت، يمكن كه به كار آخرت پرداخت.و اگر از اين تجاوزنمايد شغل او در دنيا بسيار، و دل او هر لحظه به فكرى گرفتار مى‏گردد.و هر دمى‏غمى، و هر ساعتى محنتى، هر نفسى مشغله‏اى، و هر زمانى در مرحله‏اى خواهد بود.
بركات اوقات او به فكر اين و آن تلف مى‏شود، و وقت و فرصت‏بر طرف.
و بعد از آنكه مشاغل دنيويه را از خود دور كنى متوجه دل خود باش، و لحظه‏اى‏از آن غافل مشو تا به هر وادى نيفتد.و سعى كن كه پيوسته در فكر و ذكر خدا باشد و بااو انس گيرد، كه به واسطه آن به بهجت ابديه و سعادت دائميه فايز گردد.
و چگونه عاقل دست از چنين مرتبه‏اى بر مى‏دارد به جهت مشغول شدن به فضول‏دنيا و امور خسيسه اين عاريت‏سرا، كه نه آن را بقائى، و نه با كسى وفائى كرده.كسى‏زياده از نصيب خود نخورده، و از اينجا چيزى با خود همراه نبرده.
بند بگسل باش آزاد اى پسر چند باشى بند سيم و بند زر
گر بريزى بحر را در كوزه‏اى چند گنجد قسمت‏يك روزه‏اى
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. درخشان، آشكار
٢. فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٢٨.
٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣٥، به نقل از صحيح بخارى.و محجة البيضاء ج ٧، ص ٢٧٠.
٤. رك: بحار الانوار، ج ٤١، ص ١١.
٥. بخل
٦. دعاى كميل.رك: مصباح المتهجد شيخ طوسى ره، ص ٧٧٨
٧. حسابگران.
٨. او شيخ الاسلام، عبد الله بن محمد بن على انصارى هروى است، كه در سال ٣٩٦ به دنيا آمده و در سال‏٤٨١ از دنيا رفته است.و از عرفاى بزرگ بشمار مى‏رود.و كتاب «منازل السائرين‏» ، و «صد ميدان‏» ، از تاليفات اواست.جهت اطلاع بيشتر، رك: معجم المؤلفين، ج ٦، ص ١٣٣.و روضات الجنات، ج ٥، ص ١١٥.و ريحانة الادب، ج ٢، ص ١٦٩.
٩. كافى، ج ١، ص ٤٤٤، ح ١٦
١٠. كافى، ج ١، ص ١٥٤، ح ٣.
١١. مؤنث منيع: استوار و بلند.
١٢. فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٢٨.
١٣. اعراف، (سوره ٧)، آيه ١٥٤.
١٤. بينه، (سوره ٩٨)، آيه ٨
١٥. انفال، (سوره ٨)، آيه ٢.
١٦. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٧٥.
١٧. نازعات، (سوره ٧٩)، آيه ٤٠ و ٤١.
١٨. الرحمن، (سوره ٥٥)، آيه ٤٦.
١٩. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٧٩، ح ٢٨ (با اندك تفاوتى) .و كنز العمال، ج ٣، ص ١٥٠، ح ٥٩١٩.
٢٠. كافى، ج ٢، ص ٦٨، ح ٣.
٢١. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٠
٢٢. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٧٨، ح ٢٣.
٢٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٢.
٢٤. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٢.
٢٥. مسند احمد بن حنبل، ج ٢، ص ٥٠٥
٢٦. كافى، ج ٢، ص ٢٣٥ و ٢٣٦ ح ٢١ و ٢٢.
٢٧. كافى، ج ٢، ص ٧١، ح ١٢.
٢٨. كافى، ج ٢، ص ٦٨، ح ٢.
٢٩. طولانى شدن.
٣٠. رك: كافى، ج ٢، ص ٦٧- ٧١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٢٣- ٤٠١
٣١. «از رحمت‏خدا جز قوم كافر مايوس نمى‏شوند» .يوسف، (سوره ١٢)، آيه ٨٧.
٣٢. جمع هول: ترس، وحشت.
٣٣. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٥.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٧.
٣٤. مسند احمد بن حنبل، ج ٣، ص ٢٢٤
٣٥. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٨.
٣٦. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٦.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٨.
٣٧. رك: امالى شيخ صدوق، ص ٣٢، (مجلس ٨)، با اختلافى در الفاظ و عبارات.و احياء العلوم ج ٤، ص ١٥٩
٣٨. معارج (سوره ٧٠) آيه ٢٨
٣٩. بحار الانوار، ج ٥، ص ١٢٨.مراد از بله و بلها كسى است كه: ذاتا تمايل به كارهاى خير داشته و از شر وفساد غافل باشد رك: مجمع البحرين، ماده بله
٤٠. توبه، (سوره ٩)، آيه ٢٤
٤١. خداوند سبحان ما را از آن حفظ فرمايد
٤٢. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٥، به نقل از صحيح مسلم.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٢
٤٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٥.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠١.
٤٤. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٥.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠١.
٤٥. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٦.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٣.
٤٦. ناگهانى.
۱۲
ياس و نااميدى از رحمت‏خدا و مذمت آن ياس و نااميدى از رحمت‏خدا و مذمت آن
صفت‏سيم ياس از روح الله.و اين صفت از جمله مهلكات عظيمه بلكه گناهان‏كبيره است و در كتاب كريم نهى صريح از آن شده، چنانچه مى‏فرمايد:
«يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله‏». (١)
يعنى: «اى بندگان من‏كه بر خود ستم و اسراف كرده‏ايد! از رحمت‏خدا نا اميد نشويد» .
و باز مى‏فرمايد: «و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون‏». (٢)
يعنى: «كيست كه نااميد ازرحمت‏خدا شود، مگر گمراهان و اهل ضلالت‏» .
بلكه از بعضى آيات معلوم مى‏شود كه ياس از رحمت‏خدا موجب كفر است،چنانكه مى‏فرمايد:
«لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون‏» (٣)
يعنى: «مايوس نمى‏شود از رحمت‏خدامگر كفار» .
و مروى است كه: «مردى از بسيارى گناهان، اين قدر خائف شده بود كه از آمرزش‏خود نااميد بود.حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به او فرمودند: اى مرد!
مايوسى تواز رحمت‏خدا بدتر است از گناهانى كه كرده‏اى‏» . (٤)
و روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «اگر بدانيد آنچه را من‏مى‏دانم، كم خواهيد خنديد و بسيار خواهيد گريست.و به بيابانها و صحراها بيرون‏خواهيد رفت.و بر سينه‏هاى خود خواهيد زد.و پناه به پروردگار خود خواهيد برد.پس‏جبرئيل - عليه السلام - نازل شد و گفت: پروردگارت مى‏فرمايد كه:
بندگان مرا از من نا اميد مكن‏» . (٥)
و مروى است كه: «مردى بود در بنى اسرائيل كه مردم را از رحمت‏خدا نا اميد مى‏كرد و ايشان را بسيار مى‏ترسانيد.در روز يامت‏خدا به او خواهد فرمود كه:
امروزمن تو را از رحمت‏خود مايوس مى‏كنم، همچنان كه تو بندگان مرا از من نااميدمى‏ساختى‏» . (٦)
و همين قدر بس است در مذمت صفت‏ياس، كه: آدمى را از محبت‏خدا كه سر همه فضايل و بالاترين آنهاست‏باز مى‏دارد، زيرا كه تا كسى به ديگرى اميدوار نباشد او رادوست نمى‏دارد.و همچنين اين صفت‏باعث‏بازماندن از طاعت و عبادت مى‏شود،زيرا كه باعث‏بر عمل، نشاط خاطر و اميدوارى به مكافات آن است.
و آنچه رسيده است در مذمت ظن بد به خدا - چنانكه مذكور خواهد شد - دلالت‏برمذمت اين صفت نيز مى‏كند.پس بر هر كسى لازم است كه از اين صفت مجتنب باشد.وعلاج آن به تحصيل ضد آن است، كه صفت رجاء و اميدوارى به رحمت‏خداست،چنانكه بيايد.

فصل: رجاء و اميدوارى به خدا
ضد ياس از رحمت‏خدا اميدوارى به اوست، كه آن را صفت رجاء گويند.و «رجاء» عبارت است از: انبساط سرور در دل، به جهت انتظار امر محبوبى.
و اين سرور و انبساط را وقتى رجاء و اميدوارى گويند كه: آدمى بسيارى از اسباب رسيدن به محبوب را تحصيل كرده باشد، مثل انتظار گندم از براى كسى كه تخم بى‏عيب‏را به زمين قابلى كه آب به آن نشيند بيندازد، و آن را در وقت‏خود آب دهد.
اما توقع چيزى كه هيچ يك از اسباب آن را مهيا نكرده باشد آن را رجاء نگويند،بلكه غرور و حماقت نامند.مانند انتظار گندم از براى كسى كه تخم آن را در زمين‏شوره زارى كه بى آب باشد افكنده باشد.
و اگر كسى بعضى اسباب را تحصيل كرده و بعضى را نكرده، كه حصول محبوب مشكوك فيه باشد آن را آرزو و تمنا گويند، مثل آنكه تخم را به زمين قابلى افكنند امادر آب دادن كوتاهى و تقصير نمايند.
و چون اين را دانستى بدان كه دنيا مزرعه آخرت است.و دل آدمى حكم زمين رادارد.و ايمان چون تخم است.و طاعات، آبى است كه زمين را با آن سيراب بايد كرد.وپاك كردن دل از معاصى و اخلاق ذميمه به جاى پاك كردن زمين است ازخار و خاشاك و سنگ و كلوخ و گياهى كه زرع را فاسد مى‏كند.و روز قيامت هنگام‏درو كردن است.
پس بايد اميد داشتن بنده به آمرزش را قياس كرد به اميد صاحب زرع، و همچنان كه‏كسى تخم را به زمين پاك افكند و آن را به موقع آب دهد، و از سنگ و خار و خس‏پاك سازد، چون چشم به لطف پروردگار داشته بنشيند و اميد گندم به خانه بردن دروقت درو داشته باشد.اين اميد را رجاء گويند و عقلا از آدمى مى‏پسندند و مدح او را مى‏كنند.همچنين هر گاه بنده زمين دل را از خار و خس اخلاق ذميمه رفت و درو كرد،و تخم ايمان را در آن پاشيد، و آب طاعات را بر آن جارى ساخت، پس اميد به لطف‏پروردگار داشته باشد كه او را از سوء خاتمه نگاهدارد، و او را بيامرزد.و اين اميدوارى‏او رجاء محمود، و در نزد عقل و شرع مستحسن است.
و همچنان كه كسى كه از زراعت تغافل ورزد و سال خود را به كسالت و راحت‏به‏سر برد، يا تخم را در زمين شوره كه آب به آن نمى‏نشيند افكند و بنشيند و توقع‏درو كردن و گندم به انبار كشيدن را داشته باشد اين را حمق و غرور گويند و صاحب آن‏را احمق نامند.همچنين كسى كه تخم ايمان و يقين را در زمين دل نيفكند، يا بيفكندوليكن خانه دل او «مشحون‏» (٧) به رذايل صفات، و مستغرق لجه شهوات و لذات باشد. و آن را به آب طاعتى سيراب ننمايد و چشم [چشم داشت] ايمان و مغفرت را داشته‏باشد مغرور و احمق خواهد بود.
و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: اميدوارى و رجاء، در وقتى است كه آدمى توقع محبوبى را داشته باشد كه جمع آورى اسبابى را كه در دست او هست كرده باشد، وديگر چيزى نمانده باشد مگر آنچه را كه از قدرت او بيرون است، كه فضل و كرم خداست، كه از لطف خود او را از سوء خاتمه، و ايمان او را از شيطان، و دل او را ازهوا و هوس محافظت نمايد.
پس احاديث و اخبارى را كه در ترغيب به رجاء و اميدوارى به خدا، و وسعت عفوو رحمت او رسيده مخصوص است‏به كسانى كه چشم داشت رحمت را با عمل خالص داشته باشند و به دنيا و لذت آن فرو نرفته باشند.
پس جان من! با هوش باش تا شيطان ترا فريب ندهد، و از طاعت و عبادت باز ندارد،و به اميد و آرزو، روزگار تو را نگذراند، تا زمام كار از دست تو در رود.و نظرى به‏احوال انبياء و اولياء و بزرگان بارگاه خدا افكن، و سعى ايشان را در عبادات ملاحظه‏نماى، و ببين كه: چگونه عمر خود را در خدمت پروردگار صرف نمودند.و روز وشب، بدن خود را در رنج افكندند، و به عبادت و طاعت مشغول شدند.و چشم ازلذات دنيويه پوشيدند، و شربت محنت و بلا را نوشيدند.و با وجود اين، از خوف خداپيوسته در اضطراب، و ديده ايشان غرق آب بود.آيا ايشان اميد به عفو و رحمت‏خداوند نداشتند؟ يا از وسعت كرم او آگاه نبودند؟ به خدا قسم كه آگاهى آنها از من وتو بيشتر، و اميدوارى آنها بالاتر بود و ليكن مى‏دانستند:
نابرده رنج گنج ميسر نمى‏شود مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
يافته بودند كه اميد رحمت‏بى دست آويزى طاعت و عبادت حمق و سفاهت است.
آرى:
شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد
كه چند سال به جان خدمت‏شعيب كند (٨)

آيات و اخبار در فضيلت رجاء
و ما ابتدا بعضى از احاديث و آياتى كه در فضيلت رجاء و اميدوارى رسيده بيان‏مى‏كنيم و بعد از آن بيان اينكه رجاى بى طاعت، غرور و حماقت است مى‏نمائيم.
پس مى‏گوئيم بدان كه: آيات و اخبارى كه باعث رجاء و اميدوارى مى‏شود وترغيب به آن مى‏نمايد بى‏نهايت است، و آنها بر چند قسم‏اند:
قسم اول: آيات و اخبارى كه در آنها نهى شده است از ياس و نوميدى از رحمت‏خدا، چنانچه گذشت.
قسم دوم: احاديثى كه به خصوص رجاء و اميدوارى رسيده، چنانكه مروى است‏كه:
«مردى در حالت نزع بود و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - بر بالين او حاضر بودند، عرض كرد كه خود را مى‏يابم كه از گناهان ترسان، و به رحمت پروردگار اميدوارم.
حضرت فرمود كه: در اين وقت اين ترس و اميد در دل بنده جمع نمى‏شودمگر اينكه خدا او را به آنچه اميد دارد مى‏رساند و از آنچه مى‏ترسد ايمن مى‏كند» . (٩)
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «در روز قيامت‏خداوند عالم به بنده مى‏فرمايد كه: چه چيز مانع شد تو را از اينكه تو منكر را ديدى و نهى از آن نكردى؟ اگر در اين وقت عذر آورد كه پروردگارا! به تو اميدوار بودم و از مردم مى‏ترسيدم.خدا مى‏فرمايد كه: اين گناه ترا آمرزيدم‏» . (١٠)
و باز از آن حضرت منقول است كه: «مردى را داخل جهنم كنند، پس در آنجا هزارسال معذب باشد، روزى فرياد كند كه يا حنان يا منان.خداوند عالم به جبرئيل مى‏فرمايد:
برو بنده مرا نزد من آور.پس جبرئيل - عليه السلام - او را بياورد و در موقف پروردگاربدارد.پس خطاب الهى رسد كه: جاى خود را چگونه يافتى؟ عرض كند كه: بد مكانى‏بود.خطاب رسد كه: او را به جائى كه داشت‏برگردانيد.آن بنده راه جهنم را پيش گيردو روانه شود و به عقب خود نگاه كند.خداى - تعالى - فرمايد كه: چرا به عقب نگاه‏مى‏كنى؟ عرض كند كه: چنين به تو اميد داشتم كه چون مرا از جهنم بيرون آوردى‏ديگر به آنجا بر نگردانى.خطاب رسد كه: او را بر گردانيد و به بهشت‏بريد» . (١١)
و نيز از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «خداى - تعالى - فرمودند كه: مطمئن نشوند عبادت كنندگان به عبادتى كه به اميد ثواب من مى‏كنند، به‏درستى كه اگر غايت‏سعى خود را در طاعت‏بكنند و در مدت العمر نفسهاى خود را به‏زحمت‏بيندازند در بندگى من، باز مقصر خواهند بود و حق عبادت مرا بجا نخواهندآورد در مقابل آنچه از من مى‏خواهند از كرامات و نعيم بهشت من، و از درجات عاليه‏در جوار من.و ليكن بايد به رحمت من واثق باشند.و به فضل و كرم من اميدوار باشند. ومطمئن و خاطر جمع به حسن ظن به من باشند، كه هر گاه چنين باشند رحمت من ايشان رادر مى‏يابد، و خوشنودى و آمرزش خود را به ايشان مى‏رسانم، و خلعت عفو خود را به‏ايشان مى‏پوشانم.به درستى كه منم خداوند رحمن و رحيم، و به اين نام خود راناميده‏ام‏» . (١٢)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «ديدم در كتاب على بن ابيطالب - صلوات الله عليه - كه نوشته بود حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - دربالاى منبر فرمودند كه: قسم به آن خدائى كه به غير از او خدائى نيست كه به هيچ مؤمنى خير دنيا و آخرت داده نشد مگر به واسطه حسن ظن او به خدا، و اميدواريش به او، وحسن خلق او، و احتراز كردن از غيبت مؤمنين.و قسم به خدائى كه به غير از او خدائى‏نيست، كه: خداى تعالى هيچ مؤمنى را بعد از توبه و استغفار عذاب نمى‏كند مگر به جهت‏گمان بدى كه به خداوند داشته باشد، و كوتاهى او در اميدوارى به خداوند، و بد خلقى و غيبت مؤمنين.و قسم به خدائى كه به غير از او خدائى نيست، كه: هيچ بنده، ظن نيكو به‏خدا نمى‏دارد مگر اينكه خدا به ظن او با او رفتار مى‏كند، زيرا كه خدا كريم است و همه‏خيرات در دست اوست، و شرم دارد كه بنده مؤمن گمان نيك به او داشته باشد و گمان‏او تخلف كند و اميد او بر نيايد. پس نيكو كنيد گمان خود را به خدا و به سوى او رغبت‏نمائيد» . (١٣)
قسم سوم: از چيزهائى كه باعث اميدوارى مؤمنين است آن است: كه در آيات قرآنيه و احاديث نبويه تصريح شده كه ملائكه مقربين و انبياء مرسلين - صلوات الله عليهم اجمعين - از براى طايفه مؤمنين طلب مغفرت مى‏نمايند و از خدا آمرزش ايشان‏را مى‏طلبند، و البته دعاى ايشان مقبول درگاه پروردگار است.
خداوند عالم مى‏فرمايد:
«و الملائكة يسبحون بحمد ربهم و يستغفرون لمن فى الارض‏». (١٤)
خلاصه معنى آنكه: «فرشتگان تسبيح پروردگار خود را مى‏نمايند، و از اوطلب آمرزش مى‏كنند از براى بندگانى كه در زمين هستند» .
و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «حيات و ممات من از براى شما خير است.اما در حيات، از براى شما احكام شريعت را بيان مى‏كنم، و طريقه وآداب را به شما مى‏آموزم.و اما بعد از ممات من اعمالى كه از شما صادر مى‏شود بر من عرضه مى‏كنند، آنچه را كه ديدم نيك است‏حمد خدا را مى‏كنم، و آنچه را كه ديدم بداست طلب آمرزش آن را از خدا مى‏كنم‏» . (١٥)
قسم چهارم آنكه: رسيده است كه: چون بنده گناهى كند ملائكه در نوشتن آن‏تاخير مى‏كنند كه شايد نادم و پشيمان شود و استغفار كند.
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «چون از بنده گناهى صادر شود به قدر صبح تا شام نوشتن آن را تاخير مى‏اندازند، اگر استغفار نمود نمى‏نويسند» . (١٦)
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - منقول است كه: «هر كه گناهى كندهفت‏ساعت از روز او را مهلت مى‏دهند، پس اگر سه مرتبه گفت: «استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم‏» آن گناه را ثبت نمى‏كنند» . (١٧)

امورى كه وسيله نجات مؤمنين است
قسم پنجم: از امورى كه وسيله نجات مؤمنان، و باعث اميدوارى گناهكاران است،شفاعت‏شافع روز قيامت، و عذر خواه گناهكاران امت، پيغمبر رؤف رحيم، و ائمه طاهرين - صلوات الله عليه و عليهم اجمعين - است، كه چون عرصه قيامت‏بر پا شود خودو اهل بيت مطهر او دامن شفاعت‏برزنند، و كمر عذر خواهى نامه سياهان امت را بر ميان بندند، و عفو تقصيرات ايشان را از بارگاه احديت مسئلت نمايند، و از خدا آمرزش‏ايشان را بطلبند.و چنانچه خداوند مهربان به آن برگزيده جهانيان وعده فرموده شفاعت‏او را قبول خواهد فرمود.
«و لسوف يعطيك ربك فترضى‏»
يعنى: «هر آينه زود باشد كه پروردگار تو، اين قدر به‏تو بخشش و عطا كند كه تو راضى و خشنود شوى‏» . (١٨)
و در تفسير اين آيه رسيده است كه: «محمد - صلى الله عليه و آله - راضى نخواهدشد كه يك نفر از امت او در جهنم باشد» . (١٩)
و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:
«ادخرت شفاعتى لاهل الكبائر من امتى‏»
يعنى: «من شفاعت‏خود را ذخيره كرده‏ام از براى‏صاحبان گناه كبيره از امت‏خود» . (٢٠)
و الحق اين بشارتى است كه چشم مؤمنان به آن روشن، و دل ايشان به آن شاد وخرم مى‏شود.
اى گروه مؤمنان شادى كنيد همچو سرو و سوسن آزادى كنيد
آرى: چرا شادى نكنند و حال آنكه از براى ايشان چنين عذر خواهان هست.
چه غم ديوار امت را كه باشد چون تو پشتيبان
چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان
قسم ششم: بشارات و مژده‏هائى است كه از براى شيعيان وارد شده است، كه ايشان‏مخلد در جهنم نخواهند بود، و دوستى پيغمبر و اهل بيت، ايشان را از عذاب خلاص‏خواهد كرد، هر قدر گناه كه داشته باشند، و هر چه معصيت كه كرده باشند. (٢١)
قسم هفتم: آياتى كه دلالت مى‏كند بر اينكه: خداوند عالم آتش جهنم را به جهت‏كفار خلق كرده و به غير از دشمنان خدا كسى داخل جهنم نخواهد شد، و دوستان خودرا به آن مى‏ترساند و تخويف مى‏كند.
مى‏فرمايد: «ذلك يخوف الله به عباده‏».
يعنى: «به آتش جهنم، خدا بندگان خود را مى‏ترساند» . (٢٢)
و نيز مى‏فرمايد: «و اتقوا النار التى اعدت للكافرين‏»
يعنى: «بپرهيزيد از آتش جهنم كه از براى كفار خلق و مهيا شد» . (٢٣)
و باز مى‏فرمايد: «لا يصليها الا الاشقى الذى كذب و تولى‏»
يعنى: «به آتش جهنم‏نمى‏افتد مگر بسيار شقى، كه تكذيب پروردگار را كند و از او اعراض نمايد» . (٢٤)
قسم هشتم: آنچه وارد شده است در خصوص وسعت عفو و مغفرت خداوند، و وفور مهربانى و رحمت او، چنانچه فرموده:
«و ان ربك لذو مغفرة للناس على ظلمهم‏»
يعنى: «به درستى كه پروردگار تو صاحب مغفرت و آمرزش است مردمان را بر گناهانى كه كرده‏اند» . (٢٥)
و مرويست كه: «خداوند عالم به حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - وحى فرستادكه من در روز قيامت محاسبه امت تو را به تو وا مى‏گذارم.آن حضرت عرض كرد كه:
تو از براى ايشان بهترى از من، و محاسبه ايشان با تو باشد.خطاب رسيد كه: هر گاه چنين‏باشد من هم ترا در حق ايشان مخذول و منكوب نخواهم كرد» . (٢٦)
مرويست كه:
«روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - گفت: يا كريم العفو.
جبرئيل - عليه السلام - عرض كرد كه: مى‏دانى معنى كريم العفو را؟ يعنى بديهاى بندگان را به رحمت‏خود عفو مى‏كند.بعد از آن، آنها را به كرم خود مبدل به حسنات مى‏كند» . (٢٧)
و مرويست كه:
«هر گاه بنده گناهى كند و استغفار نمايد، خداى - تعالى - به ملائكه مى‏فرمايد: ببينيد بنده مرا كه گناهى از او سر زد، پس دانست كه او را پروردگاريست كه‏گناهان را مى‏آمرزد و به گناه، مؤاخذه مى‏كند، گواه مى‏گيرم شما را كه من او را آمرزيدم. (٢٨)
و در حديث قدسى وارد است كه:
«من خلق را آفريدم تا از من نفعى ببرند و سودى كنند و نيافريدم ايشان را كه من از آنها منتفع گردم‏» . (٢٩)
مثنوى:
من نكردم خلق تا سودى كنم بلكه تا بر بندگان جودى كنم
و مروى است كه اگر بندگان، گناه نكنند خدا خلق ديگرى خواهد آفريد كه گناه كنندو ايشان را بيامرزد. (٣٠)
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«به آن خدائى كه جان من درقبضه قدرت اوست كه خدا به بندگان مهربان‏تر است از مادر مهربان به فرزند خود» . (٣١)
و در احاديث وارد شده است كه: در روز محشر خداوند عالم چنان آمرزش ومغفرت كند كه به خاطر هيچ كس خطور نكرده باشد، تا اينكه شيطان هم به طمع افتد. (٣٢)
و آيات و اخبارى كه در اين معنى رسيده از حد و حصر متجاوز است و بيان ازشرح و ذكر همه آنها عاجز.
قسم نهم: اخبارى كه رسيده است كه: هر بلا و ناخوشى و مرضى كه در دنيا به‏مؤمن مى‏رسد، حتى پاى او كه به سنگى بر آيد كفاره گناه او مى‏شود.
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«تب، از بوى آتش جهنم است،و همينقدر نصيب مؤمنين است از آتش جهنم‏» . (٣٣)
قسم دهم: اخبارى كه وارد شده است در خصوص اينكه: با وجود ايمان، گناهى ضرر نمى‏رساند، همچنان كه با وجود كفر، هيچ عملى نفع نمى‏بخشد. (٣٤)
و اينكه گاه است‏كه خداى - تعالى - به جهت مقدار ذره‏اى از ايمان، با عمل خوبى از اعمال صالحه،بنده را مى‏آمرزد و داخل بهشت مى‏كند.
قسم يازدهم: اخبارى كه رسيده است در ترغيب و امر به حسن ظن به خدا، - چنانكه شمه‏اى از آن گذشت - .
و از آن جمله حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - گفت كه: «خداى - تعالى - مى‏فرمايد كه:
من در پيش گمان بنده خود هستم، پس هر چه مى‏خواهد به من گمان كند» . (٣٥)
و نيز از آن حضرت مروى است كه:
«بايد هيچ يك از شما نميرد مگر به حسن ظن به‏خدا» . (٣٦)
منقول است كه: «يكى از علما (٣٧) را در خواب ديدند به او گفتند كه: حق - تعالى - با توچه كرد؟ گفت: چون قبض روح مرا كردند خطاب رسيد كه: يا شيخ السوء (اى شيخ‏بدكردار) چنين و چنان كردى؟ ! پس به نحوى خوف و دهشت‏بر من غلبه كرد كه حد وپايان نداشت.عرض كردم كه به اين نحو حديث از پيغمبر تو به من نرسيده.حق - تعالى - فرمود: به چه نحو رسيده؟ گفتم: به من رسيده كه: پيغمبر تو گفت جبرئيل به من‏گفت‏حق - سبحانه و تعالى - مى‏فرمايد من در نزد ظن بنده خودم، به هر نحو كه به من‏گمان برد چنان با او سلوك خواهم كرد.و گمان من اين بود كه: مرا عذاب نخواهى كرد.
پس حق - تعالى - فرمود كه: پيغمبر من راست گفته است، و جبرئيل راست گفته، و تو نيزراست گفتى، اى ملائكه من! ببريد اين را و داخل بهشت كنيد و در ميان حور و غلمان داخل نمائيد» .
در بيان احاديثى كه روز قيامت گناه مؤمنين را به گردن كفار نهاده و آنها را به‏جهنم مى‏برند.
قسم دوازدهم: احاديثى كه وارد شده است كه: در روز قيامت، كفار و دشمنان اهل‏بيت رسالت، فداى مؤمنين و شيعيان خواهند شد.و گناهان شيعيان را به پاى ايشان نوشته‏آنها را به عوض ايشان به جهنم خواهند برد.
همچنان كه مروى است كه: «حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
امت من، امت مرحومه‏اند، و در آخرت از براى ايشان عذابى نيست.و آنچه بايد ازعقاب به ايشان رسيد در دنيا به واسطه بلاها و محنتها و زلزله‏ها مى‏رسد، و چون روزقيامت‏شود به هر يك از امت من، مردى از كفار اهل كتاب را بدهند و گويند اين فداى تو است از آتش‏» . (٣٨)
و در احاديث اهل بيت وارد است كه:
«ناصبين و دشمنان ما را به سبب ظلمى كه به‏شيعيان ما كرده‏اند و بدى ايشان را گفته‏اند فداى ايشان خواهند كرد» . (٣٩)
و از حضرت صادق - عليه السلام - مروى است كه:
«روز قيامت‏يكى از شيعيان ما راكه دوستى ما را محافظت كرده باشد، و در دين خود تقيه نموده باشد، و حقوق برادران مؤمن خود را به جا آورده باشد و ليكن در طاعت و عبادت كوتاهى كرده باشد مى‏آورند و مقابل او صد نفر يا بيشتر، يا صد هزار از دشمنان ما را مى‏گذارند و مى‏گويند:
اينها فداى تو است از آتش جهنم، پس آن مؤمنان را به بهشت مى‏برند و اين ناصبين را داخل جهنم مى‏كنند» . (٤٠)

رجاء و اميدوارى بدون طاعت
و اما آنچه دلالت مى‏كند بر آنچه گفتيم، كه رجاء و اميدوارى به رحمت و مغفرت‏بايد بعد از طاعت و عبادت باشد، و بدون آن غرور و حماقت است از آيات و اخباربى حد و نهايت است.
چنانكه حق - سبحانه و تعالى - مى‏فرمايد:
«ان الذين آمنوا و الذين هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله اولئك يرجون رحمة الله‏»
يعنى: «به درستى كه: كسانى كه ايمان آوردند و به جهت متابعت رسول، ترك اوطان‏خود را نمودند و در راه خدا با كفار و نفس اماره جهاد كردند، ايشان‏اند كه اميدوار به‏رحمت پروردگارند» . (٤١)
و در مقام مذمت طايفه‏اى مى‏فرمايد:
«فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ياخذون عرض هذا الادنى و يقولون سيغفر لنا» (٤٢)
خلاصه معنى اينكه: از عقب گذشتگان،طايفه‏اى آمدند كه كتاب خدا از رفتگان به ايشان رسيد، و ايشان گرفتار متاع دنيوى‏گشتند، و آنها را فرا گرفتند و مى‏گويند كه زود باشد كه ما آمرزيده شويم.
و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه:
«احمق كسى است كه متابعت هوا و هوس نفسانى را كند، و آرزو از خدا داشته باشد» . (٤٣)
و شخصى به خدمت امام جعفر صادق - عليه السلام - عرض كرد كه: «قومى هستندكه گناه مى‏كنند و مى‏گويند ما اميد به خدا داريم و هميشه چنين‏اند تا مرگ ايشان برسد.
حضرت فرمودند كه: ايشان كسانى هستند كه به آرزو مى‏گذرانند و دروغ مى‏گويند،رجا و اميد ندارند.و به درستى كه كسى كه اميد به چيزى داشته باشد در صدد طلب آن بر مى‏آيد.و كسى كه از چيزى بترسد از آن مى‏گريزد» . (٤٤)
و شخصى به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كرد كه:
«قومى از دوستان تومعصيت مى‏كنند و مى‏گويند ما اميدواريم.حضرت فرمود: دروغ مى‏گويند، دوستان ما نيستند.اينها قومى هستند كه امانى و آمال، ايشان را مضطرب كرده است.كسى كه اميد به چيزى داشته باشد عمل از براى آن مى‏كند» . (٤٥)
و باز از آن حضرت مروى است كه:
«مؤمن، مؤمن نيست تا خوف و اميد داشته‏باشد.و خوف و اميد نمى‏دارد مگر در وقتى كه عمل كند از براى آنچه مى‏ترسد و به‏آن اميد دارد» . (٤٦)

فصل: خوف اصلح است‏يا رجاء؟
دانستى كه خوف و رجا دو صفت‏اند از صفات محموده و اخلاق فاضله.و فضيلت آنها به اعتبار آن است كه: آدمى را بر طاعت و عبادت وا مى‏دارند، و باعث مداواى‏دل رنجور مى‏گردند.
و اين در اشخاص مختلف مى‏شود:
گاه است‏شخصى است كه ترس و خوف، او را از طمع و اميد بيشتر به كاروا مى‏دارد، و چنين شخصى صفت‏خوف از براى او اصلح است از رجاء.
و گاه است‏شخص ديگر بر عكس است، و حكم آن نيز بر عكس است.
و كسى كه بر او صفت امن از عذاب خدا غالب باشد، و ايمن از مكر الله بوده باشد صلاح او تحصيل صفت‏خوف است.
و كسى كه ياس از رحمت‏خدا بر او غلبه داشته باشد اصلح از براى او تحصيل صفت رجا است.
و شخصى كه غريق بحر معاصى و گرفتار دام شهوات دنيويه بوده باشد بايد در صدد تحصيل خوف برآيد.
و كسى كه معاصى ظاهريه و باطنيه را ترك كرده باشد اصلح از براى او اين است كه:
ترس و اميد او مساوى باشند.
و خلاصه اينكه: هر كدام كه آدمى را بيشتر بر تحصيل مقصود وا مى‏دارد، تحصيل‏آن اهم است.و اگر در اين خصوص مساوى باشند اصلح، اعتدال اين دو صفت وتساوى آنها است.
همچنان كه خداى - تعالى - در وصف جماعتى مى‏فرمايد:
«يدعون ربهم خوفا و طمعا»
يعنى: «پروردگار خود را مى‏خوانند با ترس و اميد» . (٤٧)
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به يكى از اولاد خود فرمودند كه:
«اى فرزند! چنان از خدا بترس كه همچنين دانى كه اگر طاعات همه اهل زمين را كرده باشى از تو قبول نخواهد كرد.و چنان به خدا اميدوار باش كه چنان دانى كه اگر گناهان همه اهل‏زمين را كرده باشى تو را خواهد آمرزيد» . (٤٨)
حارث بن مغيره گويد: به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كردم كه: «در وصيت لقمان چه بود؟ فرمودند كه: چيزهاى عجيبه در آن بود، و عجيب‏تر از همه آنكه:
به‏پسر خود وصيت كرده بود كه چنان از خدا بترس كه اگر طاعت «ثقلين‏» (٤٩) را با خود ببرى‏چنان دانى كه تو را عذاب خواهد كرد.و چنان اميدوار به او باش كه اگر گناهان ثقلين را با خود ببرى چنان دانى كه تو را رحم خواهد نمود.و بعد از آن، حضرت فرمودند كه:
پدرم مى‏گفت كه: هيچ بنده مؤمنى نيست مگر آنكه در دل او دو نور است: يكى نور خوف، و يكى نور اميد، كه هر كدام را وزن كنى از ديگرى زيادتر نيست‏» . (٥٠)
و از آنچه گفتيم ظاهر شد كه: از براى سه كس صفت رجا افضل و اصلح است ازصفت‏خوف:
يكى: كسى كه واجبات خود را به جا آورد و از محرمات اجتناب كند، و ليكن نفس او در به جا آوردن مستحبات، و صرف عمر در طاعات كسل باشد.و چنين شخصى بايد اميد وصول به آنچه خدا وعده فرموده از براى مقربين، در درجات عليين داشته باشد، تا نشاطى در خاطر او حاصل شده و او را بر جميع اعمال صالحه وابدارد.
دوم: كسى كه عمر خود را به معصيت صرف كرده باشد، و صفحه نامه اعمال خودرا سياه كرده باشد، و به اين جهت، از خلاصى خود از عذاب الهى مايوس باشد، وچنانچه توبه و پشيمانى به خاطر او گذرد شيطان او را به نااميدى بخواند و بگويد: توبه تو كجا قبول مى‏شود؟ چه فايده بر توبه تو مترتب مى‏گردد؟ و به اين جهت از توبه و عبادت بازماند.چنين شخصى نيز بايد صفت رجا را تحصيل كند و فريب ابليس رانخورد.
و بدان كه: پروردگار عالم را درياى بى‏منتهاى فيض و رحمت است، و به يك‏بازگشت، گناه هفتاد ساله را مى‏بخشد.
راه نوميدى گرفتم رحمتم دل مى‏دهد
كاى گنه‏كاران هنوز اميد عفوست از كريم
سوم: شخصى كه چندان خوف بر او غلبه كرده باشد كه: مشرف بر هلاكت‏باشد، واز كثرت خوف، مظنه ضرر به بدن او باشد.
و غير اين سه طايفه اگر از اهل معصيت نباشد بهتر تساوى خوف و رجاى اوست.
اما كسانى كه به فريب شيطان مغرور و روز و شب مشغول لهو و لعب و سرور، درطاعات و عبادات كسل، و در معاصى و سيئات، شجاع و قوى دل، نه در فكر حرام وحلال، و نه در انديشه عقاب و نكال، مانند اكثر اهل عصر و مانند ابناى اين روزگار.
پس دواى صفت رجا به ايشان دادن سم قاتل است، زيرا كه از شنيدن وفور رحمت‏خدا به غير از طغيان و جرات ايشان بر عصيان، چيزى حاصل نمى‏شود.پس واعظ مردم‏سزاوار است كه: مرض هر شخصى را بشناسد.و علت آن را بداند.و مزاج مردم رابداند.و هر كسى را به چيزى كه رفع مرض او را كند معالجه كند، نه اينكه دوائى دهد كه مرض او زياد گردد.
پس در مثل روزگار ما بايد سعى در بيان اسباب ترس و خوف نمود، و مردم را ازعذاب الهى ترسانيد.نه اينكه قصد از موعظه، دست آوردن دل مردم، و چشم داشت‏آفرين و تحسين از ايشان باشد، و از اين جهت ذكر اسباب اميدوارى را كنند و خود ومردم را به هلاكت افكنند.
و اما در مقامى كه از اين عائله نباشد و باعث جرات بر معصيت نگردد شبهه‏اى‏نيست كه بندگان را به خدا اميدوار نمودن اولى و افضل است، زيرا كه طاعت‏با اميد، به‏مراتب بالاتر و بهتر است از طاعتى كه از ترس باشد.و مقرب‏ترين مردم در نزد خداكسى است كه: او را بيشتر دوست داشته باشد.و دوستى و اميد به هم مى‏رسد، نه ترس.
و از اين جهت‏خدا قومى را سرزنش كرده است‏به بدگمانى به خدا.
و در اخبار پيشينيان رسيده است كه:
«خداوند عالم به داود - عليه السلام - وحى‏فرستاد كه: دوست دار مرا و هر كه مرا دوست دارد، و مردم را دوست من كن.عرض‏كرد پروردگارا! چگونه مردم را دوست تو كنم؟ فرمود كه: نيكوئيهاى مرا به ايشان ذكركن و نعمتها و احسان مرا بيان نما و به ياد ايشان بياور» . (٥١)
يكى از بزرگان دين هميشه راههاى اميدوارى به خدا را از براى مردم ذكر مى‏كرد،وقتى از دنيا رفت او را در خواب ديدند گفت: «مرا بردند در موقف خطاب پروردگارباز داشتند، خطاب رسيد كه: چه چيز تو را بر اين داشت كه پيوسته مردم را به طمع واميدوارى وامى‏داشتى؟ عرض كردم كه: خواستم دوستى تو را در دل ايشان جاى دهم.
خداى - تعالى - فرمود كه: من تو را آمرزيدم‏» . (٥٢)
بلى چگونه رجاء، افضل از خوف خدا نباشد و حال آنكه آبخور صفت رجاء ازدرياى رحمت است و آبخور صفت‏خوف از درياى غضب.و كسى كه ملاحظه‏صفات مقتضيه لطف و رحمت را نمايد محبت‏بر او غالب مى‏شود.و مقامى از مقام‏محبت الهى بالاتر نيست.
و اما خوف، موقوف است‏به التفات به صفات مقتضيه غضب، و از آن محبتى‏چندان حاصل نمى‏شود.بلى چون معاصى و غرور بر خلق غالب است - خصوصا به اهل‏اين زمان - پس اصلح به حال ايشان غلبه خوف است، به قدرى كه ايشان را به طاعت‏وابدارد، و شهوات دنيويه را بر ايشان تلخ كند، و دل ايشان را از اين خانه غروربگسلاند، و خاطر ايشان را از علايق اين عالم سرد كند.
وليكن تا مادامى كه مشرف بر مرگ نشده‏اند بايد چنين باشند، اما در وقت مردن،اصلح به حال هر كسى آن است كه: صفت رجاء در آن وقت‏بر او غالب باشد، زيرا كه:
خوف، تازيانه عمل است، و در آن هنگام، وقت عمل سر آمده است.و زمان طاعت‏گذشته است.و يمكن كه خوف در آن وقت‏باعث كمى دوستى خدا شود.
و بايد هر كسى با دوستى خدا از دنيا برود تا شوق لقاى او را داشته باشد.و كسى كه‏خدا را دوست داشته باشد و شايق لقاى او باشد شاد و فرحناك از دنيا مى‏رود، زيرا كه:
شادى بالاتر است از اينكه: كسى به نزد محبوب خود رود و او را ملاقات كند.همچنان‏كه هيچ المى بدتر از اين نيست كه: كسى از محبوب خود مفارقت كند.
پس مسكين و بيچاره كسى كه در آن وقت، دوستى فرزند و عيال و جاه و مال بردل او غالب باشد و همه محبوبهاى او در دنيا بوده باشد و دنيا بهشت او باشد، زيرا كه‏بهشت جائى است كه همه آنچه را آدمى دوست دارد در آنجا باشد.
پس با مرگ از بهشت‏بيرون مى‏رود.و اين اول المى است كه در وقت مرگ به اهل‏دنيا مى‏رسد، علاوه بر آنچه بعد از مرگ به او خواهد رسيد.و كسى كه دوستى به دنيانداشته باشد و علاقه به آنچه در آنجاست از براى او نباشد، دنيا از براى او حكم قفس‏و زندان را خواهد داشت.و مرگ او رهائى از زندان خواهد بود.و اين اول بهجتى‏است كه به او مى‏رسد، علاوه بر چيزهائى كه از براى او آماده است.

فصل: طريقه تحصيل رجاء
چون فضيلت صفت رجاء را دانستى و موقع آن را شناختى، بدان كه كسى كه محتاج‏به اين صفت‏باشد طريقه تحصيل آن، اين است كه: ابتداء در آنچه گفتيم از اسباب‏اميدوارى تامل كند، و آنها را بر دل خود نقش كند و تكرار كند، و پيوسته متذكر آنهابوده باشد.
سپس ملاحظه نمايد نعمتهاى فراوان و كرامتهاى بى‏پايانى را كه در دنيا به بندگان‏خود نموده، حتى اينكه هر چيزى كه از براى ايشان ضرورى است آماده كرده، اگرچه‏چيزى باشد كه گاهى نادرا به آن احتياج شود در امور دنياى ايشان.
پس هرگاه عنايت الهيه در خصوص تهيه اسباب دنيويه و آفريدن آنچه وجود آن‏ضرورى يا بهتر است، كوتاهى نكرده باشد در خانه دنيا، كه حقيقة منزل بلا و محنت‏است نه خانه سرور و راحت.و راضى نشده باشد كه در آنجا محتاج به چيزى باشند كه‏نباشد، بلكه آنچه مصرف زينت و جمال ايشان مى‏شود نيز خلق كرده باشد.چگونه‏خود را راضى خواهد كرد كه در خانه آخرت كه محل فيض و نعمت، و خانه احسان و راحت است ايشان را مهمل و معطل گذارد، بلكه گرفتار عذاب ابد و عقاب مخلد سازد.
نار تو اينست نورت چون بود ماتمت اينست‏سورت چون بود
با وجود اينكه خود فرموده است:
«سبقت رحمتى غضبى‏» (٥٣)
يعنى: «رحمت من برغضبم سبقت گرفته است‏» .
در دنيا با وجود اشتغال به معاصى و لهو و لعب، نعمت را باز نگرفت چگونه درآخرت كه دست از همه جا كوتاه، و بجز درگاه او پناهى نيست آدمى را وا مى‏گذارد؟ بلى:
آنكه جان بخشيد و روزى داد و چندين فضل كرد هم ببخشايد چو مشتى استخوان بيند رميم (٥٤) و بالاترين چيزى كه باعث اميدوارى بندگان است، آن است كه:
خداوند عالم خيرمحض است و هيچ شريتى در او نيست، و فياض على الاطلاق و بخشنده مطلق، خلق راآفريد تا بر ايشان جود و احسان كند، و فضل و كرم خود را ظاهر سازد.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. زمر، (سوره ٣٩)، آيه ٥٣.
٢. حجر، (سوره ١٥)، آيه ٥٦.
٣. يوسف، (سوره ١٢)، آيه ٨٧.
٤. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٥ و ١٢٦.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٣.
٥. مستدرك حاكم، ج ٤، ص ٥٧٩.
٦. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٤ و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦.
٧. مملو
٨. مراد از «شبان وادى ايمن‏» ، حضرت موسى - على نبينا و آله و عليه السلام - است كه از مصر فرار نمود و به‏مدين آمد و مدت ٨ يا ١٠ سال در خدمت‏حضرت شعيب - سلام الله عليه - بود.خداوند عالم در قرآن سوره‏قصص، (٢٨) آيه ٢٣ به آن اشاره نموده است. (جهت اطلاع بيشتر رك: تفسير نمونه، ج ١٦، ص ٦٣) .
٩. سنن ابن ماجه تحت رقم ٤٢٦١ و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٥.
١٠. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦.و سنن ابن ماجه، رقم ٤٠١٧.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٤
١١. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦.
١٢. كافى، ج ٢، ص ٧١، ح ١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٨٩.
١٣. كافى، ج ٢، ص ٧١ و ٧٢، ح ٢.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٦٥ و ٣٦٦، ح ١٤
١٤. شورى، (سوره ٤٢)، آيه ٥.
١٥. بحار الانوار، ج ١٧، ص ١٤٩، ح ٤٥.
١٦. كافى، ج ٢، ص ٤٣٧، ح ١.
١٧. كافى، ج ٢، ص ٤٣٧، ح ٢
١٨. ضحى، (سوره ٩٣)، آيه ٥.
١٩. مجمع البيان، ج ١٠، ص ٥٠٥.
٢٠. بحار الانوار، ج ٨، ص ٦٢، ح ٨٦.
٢١. رك: بحار الانوار، ج ٨، باب شفاعت، صفحات ٢٩- ٦٣.
٢٢. زمر، (سوره ٣٩) آيه ١٦.
٢٣. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٣١
٢٤. ليل، (سوره ٩٢)، آيه ١٥ و ١٦.
٢٥. رعد، (سوره ١٣)، آيه ٦.
٢٦. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٨.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٩.
٢٧. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٨ و ١٢٩.رك: محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٠.
٢٨. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٩.و صحيح مسلم، ج ٨، ص ٩٧، با اختلافى در عبارت.
٢٩. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٢ و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣٠.
٣٠. مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢١٥.
٣١. مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢١٣.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣١.محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٤
٣٢. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣١ و ١٣٢.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٤.
٣٣. اتحاف السادة المتقين، ج ٩، ص ١٧٦.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٩.
٣٤. رك: كافى، ج ٢، ص ٤٦٣.
٣٥. اتحاف السادة المتقين، ج ٩، ص ١٦٩ و ٢٢١.
٣٦. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٩٥.
٣٧. مراد يحيى بن اكثم است.رك: احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦
٣٨. رك: كنز العمال، ج ١٤، ص ٤٩، ح ٣٧٩٠٦. (با اندك تفاوتى) و احياء العلوم ج ٤، ص ١٢٨.
٣٩. رك: بحار الانوار، ج ٧، ص ١٩٠، ح ٥١، (قسمت آخر حديث) .
٤٠. تفسير البرهان، ج ٢، ص ٣٢٥، ح ٤.و به اين مضمون، در بحار الانوار، ج ٧، ص ٢١٠، ح ١٠٤
٤١. بقره، (سوره ٢)، آيه ٢١٨.
٤٢. اعراف، (سوره ٧)، آيه ١٦٩.
٤٣. سنن ابن ماجه، تحت رقم ٤٢٦٠.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٠.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٤.
٤٤. كافى، ج ٢، ص ٦٨، ح ٥.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٥٧، ح ٤.
٤٥. كافى، ج ٢، ص ٦٨ و ٦٩، ح ٦.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٥٧، ذيل ح ٤.
٤٦. كافى، ج ٢، ص ٧١، ح ١١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٩٢، ح ٦١.
٤٧. سجده، (سوره ٣٢)، آيه ١٦.
٤٨. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٩٤، ذيل ح ٦٤.
٤٩. جن و انس
٥٠. كافى، ج ٢، ص ٦٧، ح ١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٥٢، ح ١
٥١. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٢، ح ١٩.
٥٢. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦
٥٣. اصول كافى، ج ١، ص ٤٤٣، ح ١٣.
٥٤. پوسيده.
۱۳
ضعف نفس و معالجه آن ضعف نفس و معالجه آن
صفت چهارم ضعف نفس و سستى آن، و علامت اين صفت‏خبيثه، عجز و زبونى‏و اضطراب است در وقت‏حدوث حادثه يا نزول بليه، و متزلزل شدن به هر چيزى است،اگر چه جزئى باشد.
و اين صفتى است‏خبيث در دل، و صاحب آن در نظرها خوار و بى‏مقدار، و لازم‏آن، ذلت و عدم مهابت، و كناره جستن از كارهاى بزرگ و امور عاليه، و مسامحه درامر به معروف و نهى از منكر، و اضطراب و تزلزل به اندك چيزى از بلاها و مخاوف است.
و صاحب اين صفت، از رسيدن به مراتب بلند و مناصب ارجمند محروم و مهجور،و از بزرگى و عزت در هر دو عالم بر كنار و دور است.پيوسته قلب او مضطرب و لرزان،و هميشه از حوادث دنيا خائف و ترسان است.هر ساعتى در تشويشى و غمى، و هرلحظه در بيمى و المى است.طبيعت او طبيعت كودكان، و جبلت او جبلت زنان است.
جامه مردان بر او عار، و از مردى و مردمى بر كنار است.
و در اخبار وارد شده است كه:
«مؤمن از ذلت نفس برى‏ء است‏» . (١)
حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه:
«خداوند عالم، بنده مؤمن رادر هر كارى اختيار داد، وليكن مرخص نفرموده است او را كه خود را ذليل و بى‏قدركند.آيا نشنيده‏اى كه خدا مى‏فرمايد:
«و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين‏»
يعنى: «عزت ازبراى خدا و پيغمبر و مؤمنان است. (٢)
پس بنده مؤمن بايد خود را عزيز بدارد و ذليل‏ننمايد.بايد مؤمن از كوه محكم‏تر باشد.از كوه با تيشه مى‏توان چيزى شكست ولى ازدين مؤمن چيزى شكسته نمى‏شود» . (٣)
و علاج اين صفت‏خبيثه، چنان است كه در جبن و خوف مذموم، و تحصيل كردن‏ضد آن مذكور گشت.

فصل: قوت نفس و طريقه تحصيل آن
بدان كه ضد اين صفت، بزرگى نفس و محكمى دل است.و علامت آن، آن است كه آدمى تحمل كند آنچه را كه بر او وارد مى‏شود، و مانند گياه ضعيف، با هر بادى متزلزل‏نگردد.و چون موش و روباه با هر حركت پائى به چپ و راست ندود، بلكه چون كوه‏پا بر جاى كه چون بادهاى مخالف بر او وزد التفات نكند، و چون شير قوى پنجه ازحمله دلاوران رونگرداند.
و در احاديث وارد است كه: مؤمن، صاحب صلابت و مهابت و عزت است.و همه‏اينها فرع بزرگى نفس و قوت دل است.
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «خدا به مؤمن سه‏خصلت كرامت فرموده است: عزت در دنيا و آخرت.و ظفر در رستگارى دنيا وآخرت.و مهابت در دل ظالمان و اهل معصيت‏» . (٤)
و كسى كه صاحب اين صفت‏شريف بوده باشد كه فى الحقيقه سر آمد بيشتر صفات‏و افضل اكثر ملكات است‏خوارى و عزت در نظر او يكسان، و تهيدستى و ثروت درنزد او «همعنان‏» ، (٥) نه از دوستى ابناى روزگار شاد، و نه از دشمنى ايشان باك، نه از مدح‏ايشان خرم، و نه از مذمت آنان غمناك مى‏گردد.
چنانكه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «اگر همه عالم، شمشيرهاكشند و پشت‏به پشت‏يكديگر داده رو به من آيند، سر موئى تفاوت در حال من هم‏نمى‏رسد» . (٦)
بلكه كسى را كه اين صفت عنايت‏شد در پيش او مرض و صحت، بلكه حيات وموت، بى‏تفاوت است، و از گردش روزگار و تقلب ليل و نهار مطلقا متاثر نمى‏گردد.واز تبدل احوال، و تراكم اهوال اصلا متزلزل نمى‏شود.
چيست‏خود آلاچق تركمان پيش پاى نره‏پيلان جهان
و اين ملكه فاضله، صفتى نيست كه هر كسى به آن تواند رسيد.و چشمه‏اى نيست كه‏هر بى‏سروپائى از آن آب تواند نوشيد. سراپرده‏اى نيست كه هر شخصى گرد آن تواندگرديد.بلكه ميدانى است كه بجز يكه‏سواران معركه مردانگى، در آن جولان نكنند. وراهى است كه بجز نامداران وادى شير دلى قدم در آن ننهند.
سالها بايد كه تا صاحبدلى پيدا شودبوسعيد (٧) اندر خراسان يا اويس (٨) اندر قرن (٩) و طريق تحصيل اين صفت، از آنچه در تحصيل صفت‏شجاعت، و دفع خوف‏مذموم گذشت معلوم مى‏شود.

دنائت همت و مذمت آن
صفت پنجم دنائت همت و مذمت آن، و آن عبارت است از: پستى طبع و قصورهمت از طلب كارهاى بزرگ و امور عظيمه خطرناك، و قناعت نمودن نفس به شغلهاى‏پست و اعمال جزئيه.
و اين صفت‏خبيثه نتيجه كم دلى و ضعف نفس است.و ضد اين صفت، علو همت‏است كه عبارت است از: سعى نمودن در مراتب عاليه و مناصب متعاليه، و طلب كردن‏كارهاى بزرگ.
و كسى كه همت او عالى باشد به امور جزئيه سر فرود نياورد.و به طمع منافع‏خسيسه دنيويه خود را نيالايد.و از بيم مضرت و خطر، دست از مطلوب خود باز ندارد.
بلكه دنيا و مافيها در نظر او خوار، و لذات جسمانيه در پيش او بى‏اعتبار است.نه ازرو آوردن دنيا به او شاد و فرحناك، و نه از پشت كردنش محزون و غمناك مى‏شود.
غلام همت رندان (١٠) بى‏سر و پايم
كه هر دو كون نيرزد به پيششان يك كاه
بلكه صاحب اين صفت، چون قدم در راه طلب نهاد و در صدد تحصيل مقصودبر آمد نه او را بيم جان است و نه پرواى سر، نه از شمشير مى‏ترسد و نه از خنجر.
و مى‏گويد:
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد
يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
و مى‏گويد:
ترك جان گفتم نهادم پا به صحراى طلب
تا در اين وادى مرا از تن برآيد جان زلب
و چون اين صفت‏به مرتبه كمال رسيد صاحب آن طالب مقصد اعلى مى‏گردد وايمان حقيقى از براى او هم مى‏رسد.و مشتاق مرگ مى‏شود.بلكه همچنان كه در اخباروارد شده: «تحفه‏اى بهتر از مردن در نزد او نيست، و شادى‏اى بالاتر از مفارقت از دنيااز براى او حاصل نمى‏شود» .
گاهى به زبان حال مى‏گويد:
آن مرد نيم كز عدمم بيم آيد كان نيم مرا خوشتر از اين نيم آيد
جا نيست‏به عاريت مرا داده خدا تسليم كنم چه وقت تسليم آيد
و زمانى مى‏گويد:
مرگ اگر مردست گو نزد من آى تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از آن عمرى ستانم جاودان او زمن دلقى (١١) ستاند رنگ رنگ
و گاهى مى‏گويد:
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
روزى رخش ببينم و تسليم او كنم
و اين صفت، نتيجه بزرگى ذات و شجاعت نفس است.و بالاترين فضايل نفسانيه واعظم مراتب انسانيت است، زيرا كه هر كه به جائى رسيد و به مراتب ارجمند، سرافرازگرديد به واسطه اين صفت‏شد.آرى صاحب اين صفت هرگز خود را به مرتبه پست‏راضى نمى‏كند و به امور جزئيه دنيه سر فرود نمى‏آورد.
ز آب خرد ماهى خرد خيزد نهنگ آن به كه با دريا ستيزد
پس دامن طلب بر ميان مى‏زند و كمر همت مى‏بندد تا خود را به مراتب بلند رساند.وخداوند عالم در جوهر انسان و جبلت آن، چنين قرار داده كه به هر كارى كمر بندد، وبه هر امرى كه پيشنهاد خود سازد و در آن سعى و اجتهاد كند البته از پيش برمى‏دارد وبه مطلوب خود مى‏رسد.
به هر كار كو جست نام آورى در آن كار دادش فلك ياورى
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا»
يعنى: «هركه در راه ما جهد و سعى كرد ما راه‏و منزل خود را به او مى‏نمائيم‏» . (١٢)
«من طلب شيئا و جد وجد» يعنى: «هر كه در طلب چيزى بر آمد و كمر اجتهاد در آن‏بر ميان بست البته آن را مى‏يابد» .
و بدان كه شهامت، كه يكى از صفات حسنه است از نتايج علو همت است.و آن‏عبارت است از: حريص بودن آدمى بر انجام رسانيدن امور عظيمه، كه نام او به مروردهور (١٣) در صفحه روزگار باقى بماند.

بى‏غيرتى و بى‏حميتى و مذمت آن
صفت‏ششم بى‏غيرتى و بى‏حميتى است.و آن، كوتاهى و اهمال كردن است درمحافظت آنچه نگاهبانى آن لازم است از دين و عرض و اولاد و اموال.و اين مرض،از مهلكات عظيمه، و صفات خبيثه است.و بسا باشد كه به «ديوثى‏» (١٤) منجر شود.
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«دل مرد بى‏غيرت سرنگون است‏» . (١٥)
و فرمودند كه: «اگر مردى در اهل خانه خود امرى ببيند كه منافى غيرت باشد و به‏غيرت نيايد خدا مرغى را مى‏فرستد كه آن را قفندر گويند و چهل روز بر در خانه اومى‏نشيند و فرياد مى‏كند كه: خدا غيور است و هر صاحب غيرت را دوست دارد.و اگرآن مرد به غيرت آمد و آنچه منافى غيرت است از خود دور كرد فبها، و الا پروازمى‏كند و بر سر او مى‏نشيند و فرياد مى‏كند، و پرهاى خود را بر چشمهاى او مى‏زند ومى‏پرد، و بعد از آن، روح ايمان از آن مرد مفارقت مى‏كند، و ملائكه او را ديوث مى‏نامند» . (١٦)
و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - در وقتى كه در عراق بودند فرمودند:
«اى‏اهل عراق! شنيده‏ام كه زنان شما در راهها با مردان مدافعه مى‏كنند، يعنى: شانه به‏يكديگر مى‏زنند كه راه بدهند، آيا حيا نمى‏كنيد؟ !» . (١٧)
و باز فرمودند كه: «چرا حيا نمى‏كنيد و به غيرت نمى‏آئيد كه زنان شما به بازارها مى‏روند و با كفار شانه به هم مى‏زنند كه راه بيابند؟ !» . (١٨)
و ضد اين صفت، غيرت و حميت است.و آن نتيجه شجاعت و قوت نفس است، واز شرايف ملكات و فضايل صفات است.
و كسى كه از اين صفت‏خالى است از زمره مردان خارج، و نام مردى بر او نالايق است.
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «خداوند - تبارك وتعالى - غيور است، و صفت غيرت را دوست مى‏دارد، و از غيرت اوست كه همه اعمال ناشايسته ظاهريه و باطنيه را حرام كرده است‏» . (١٩)

فصل: غيرت در دين و ناموس
دانستى كه حميت و غيرت، آن است كه: آدمى نگاهبانى كند دين خود و عرض خودو اولاد و اموال خود را.و از براى محافظت و نگاهبانى هر يك، طريقه‏اى است كه‏صاحب غيرت و حميت از آن تجاوز نمى‏كند.
اما غيرت و حميت در دين، آن است كه: سعى كند در رد بدعت كسى كه در دين‏بدعت نهد، و اهانت كسى كه به دين اهانت رساند. و دفع ادعاى باطل كنندگان دين.ورد شبهه منكرين.و كشتن كسانى كه از دين برگردند، يا اينكه ضرورى دين را انكارنمايند.و در ترويج احكام دين، جد و جهد لازمه را به عمل آورد.و در نشر مسائل‏حرام و حلال، نهايت مبالغه را بكند.و در امر به معروف و نهى از منكر مسامحه نكند.
و با كسانى كه مجاهر به معصيت‏اند بى‏ضرورت، مداهنه و دوستى نكند.و با ضرورت‏هم در دل بر ايشان غضبناك باشد.
و اما غيرت در عرض و حرم، آن است كه: از اهل خود غافل نشود.و اهمال درابتداى امرى كه عاقبت آن به فساد منجر مى‏شود نكند.پس زنان خود را از ديدن مردان‏نامحرم محافظت كند، و ايشان را از رفتن به كوچه و بازار منع نمايد.
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به حضرت فاطمه - صلوات الله عليها - فرمودندكه: «از براى زنان چه چيزى بهتر است؟ عرض كرد كه: اينكه هيچ مردى را نبيند، و هيچ‏مردى هم او را نبيند.پس فاطمه را به سينه خود چسبانيد» . (٢٠)
و اصحاب - پيغمبر - صلى الله عليه و آله - سوراخهاى ديوار خانه خود را مسدودساخته بودند كه زنان ايشان، مردان را نبينند. (٢١)
روزى حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «هر كه اطاعت زن خود راكند خداى - تعالى - او را سرنگون به جهنم اندازد.عرض كردند كه: در چه چيز اطاعت‏كند؟ فرمودند: در اينكه از شوهر خود خواهش كند كه به حمامها و عروسيها وعيدگاهها و عزاها برود، و جامه‏هاى نازك بپوشد، و شوهر راضى شود و او را اذن دهد» . (٢٢)
و آنچه شنيده‏اى كه: در عهد پيغمبر - صلى الله عليه و آله - زنان به مساجد حاضرمى‏شدند و حضرت، ايشان را اذن مى‏دادند، مخصوص زنان آن عصر بود، كه آن‏حضرت علم به احوال ايشان داشت و مى‏دانست كه فسادى بر آن مترتب نمى‏گردد.
ولى در اين زمان، منع زنان از حضور در مساجد و رفتن به مشاهد لازم و واجب است،چه جاى كوچه و بازار و حمامها و مجامع لهو و لعب! مگر زنان عجوزه كه از حدفساد گذشته‏اند.
و از اين جهت‏بعد از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - صحابه آن سرور چنين رفتار مى‏نمودند و گفتند كه: هر گاه پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بر حال زنان اين زمان مطلع بود منع مى‏فرمود كه زنان از خانه بيرون روند.
و از حضرت صادق - عليه السلام - پرسيدند كه: «جايز است كه زنان از براى نماز عيد و نماز جمعه بيرون روند؟ فرمودند: نه، مگر زنيكه پير بوده باشد» . (٢٣)
و بالجمله هر كه اندك اطلاعى از احوال زنان اين عصر و امثال آن داشته باشد، وفى الجمله رگ مردى و صفت غيرت و حميت در او باشد زنان را منع مى‏كند از آنچه احتمال فساد و ناخوشى داشته باشد: از نظر كردن به مردان نامحرم و صداى ايشان راشنيدن، - تا ضرورت شرعيه نباشد - و استماع ساز و نوا، و شنيدن خوانندگى و غنا، بلكه‏از بيرون رفتن از خانه و آمد و شد با بيگانه، و تردد به حمامها و مساجد، و حضور درمحافل و مجامع، - اگر چه مجمع تعزيه حضرت سيد الشهداء - عليه السلام - بوده باشد - و سفر كردن به زيارات مستحبه و امثال اينها.زيرا كه غالب آن است كه ارتكاب اين‏امور، از فساد خالى نباشد.و اگر هيچ نباشد نظر به مردان نامحرم مى‏افتد و صداى ايشان‏را مى‏شنوند، و اين منافى طريقه عفت، و خارج از شيوه غيرت است.
چو زن راه بازار گيرد بزن وگرنه تو در خانه بنشين چو زن
زبيگانگان چشم زن دور باد چو بيرون شد از خانه در گور باد
بپوشانش از چشم بيگانه روى و گر نشنود چه زن آنگه چه شوى
چو در روى بيگانه خنديد زن دگر مرد گو لاف مردى مزن
پس در اين عصر، بر مردان صاحب غيرت لازم است كه نهايت‏سعى را در محافظت‏اهل و حرم خود نمايند و ايشان را از بيرون رفتن از خانه ممانعت نمايند مگر شرعاواجب شده باشد، مانند سفر حج واجب، يا رفتن به خانه عالم خداترسى به جهت اخذمسائل واجبه، هر گاه مردان خود متمكن از اخذ مسايل و رساندن به ايشان نباشند.
بلى اگر فرض شود كه يقين حاصل شود به اينكه رفتن ايشان به يكى از مواضعى كه‏شرعا راجح است، چون زيارت ائمه، يا مجمع تعزيه زنان يا امثال اينها كه از مفاسدخالى است ضرر ندارد.و همچنين مقتضاى صفت غيرت آن است كه زنان را منع كننداز شنيدن حكايات شهوت انگيز، و سخنان عشرت آميز، و مصاحبت پيره‏زنانى كه بامردان آمد و شد دارند.
بر پنبه آتش نشايد فروخت كه تا چشم بر همزنى خانه سوخت
و از اين جهت در احاديث، زنان عرب را منع كرده‏اند از ياد گرفتن سوره يوسف، وشنيدن آن.حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «سوره يوسف را به زنان‏خود تعليم مكنيد و بر ايشان مخوانيد، كه به فتنه مى‏افتند.و سوره نور را به ايشان ياددهيد، كه مشتمل است‏بر مواعظ و نصايح‏» . (٢٤)
و فرمودند كه: «زنان را بر زين سوار مكنيد» . (٢٥)
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «زنان را در غرفه‏ها جاى مدهيد.و خط نوشتن به ايشان نياموزيد.و ايشان را پنبه رشتن ياد دهيد.و سوره نور تعليم دهيد» . (٢٦)
و بدان كه: مرد صاحب غيرت را سزاوار آن است كه خود را در نظر زن با صلابت ومهابت‏بدارد تا هميشه از او خائف باشد، و پيروى هوا و هوس خود را نكند.و هيچ‏وقتى زن را بيكار نگذارد، بلكه پيوسته او را مشغول امرى سازد از امور خانه، يا او را به‏كسبى بدارد. زيرا كه اگر بيكار باشد شيطان او را به فكرهاى باطل مى‏اندازد و ميل بيرون‏رفتن و تفرج و خودآرائى و خودنمائى مى‏كند و به لهو و لعب و خنده و بازى رغبت‏مى‏نمايد، و كار او به فساد مى‏انجامد.و بايد مرد صاحب غيرت جميع ضروريات زن را از خوراك و پوشاك و ساير آنچه به آن احتياج دارد مهيا سازد تا مضطر به بعضى‏اعمال و افعال ناشايست نگردد.
و مخفى نماند كه: صفت غيرت اگر چه خوب، و در نظر شرع و عقل مستحسن ومرغوب است، اما بايد كه به حد افراط نرسد و آدمى به نحوى نشود كه بى‏سبب به اهل‏خود بدگمان، و بر ايشان تنگ بگيرد، و در صدد تجسس باطن ايشان برآيد، زيرا كه‏همچنان كه در حديث وارد شده است كه: «زن مانند استخوان كجى است، اگر بخواهى‏او را راست كنى مى‏شكند» . (٢٧)
و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «بعضى از انواع غيرت‏است كه خدا و رسول آن را دشمن دارند و آن اين است كه: مرد بى‏جهت‏بر اهل خودغيرت نمايد» . (٢٨)
و بالجمله مبالغه در تفحص و تفتيش از احوال اهل و حرم خود نمودن نالايق، و باطريقه شريعت موافق نيست، زيرا كه در اين وقت مرد، از ظن بد خالى نخواهد بود، و آن‏شرعا مذموم است - چنانكه مذكور خواهد شد.

غيرت در اولاد و تربيت آن
و اما مقتضاى غيرت بر اولاد، آن است كه: در ابتداى امر، مراقب احوال او باشى.واز براى پرستارى و شيردادن او زنى صاحب عفت و صلاح معين نمائى.و غذاى او را ازحلال مهيا سازى، زيرا كه طفلى كه گوشت او از شيرى كه از غذاى حرام به هم رسيده‏متكون شود طبع او خبيث مى‏شود، و طينت او از خباثت‏سرشته مى‏گردد.و چون به‏سرحد تميز رسد بايد او را از آداب نيكان بياموزى.و آداب خوردن و گفتن و نشستن وبرخاستن و غير اينها به او ياد دهى.
پس او را بياموزى كه: نخورد مگر با دست راست.و در وقت‏شروع به چيزخوردن‏«بسم الله‏» بگويد.و از نزد خود لقمه برگيرد.و به هر طرف دراز نشود.و پيش‏از ديگران دست‏به طعام نبرد.و نيز به طعام و كسانى كه طعام مى‏خورند نگاه نكند.و به‏شتاب غذا نخورد.و لقمه را نيك بجايد.و دست و جامه را به آنچه مى‏خورد آلوده‏نسازد.و پرخورى و شكم پرستى را عادت نكند.و بايد در نزد طفل مذمت پرخورى رانمود.و مدح قناعت و كم خورى را كرد.و او را چنان پروريد كه در بند غذا نباشد، و به هر چه رسد قانع باشد.و او را از خود آرائى و زينت كردن و در بند لباس بودن منع‏نمائى.و اين را در نظر او قبيح سازى، و به او وانمائى كه زينت و خود آرائى طريقه زنان‏است و مردان از آن عار دارند.و از همنشينى طفلانى كه بر ناز و نعمت و لباس و زينت‏پرورش يافته‏اند او را محافظت كنى.و او را به لباس پست و درشت معتاد سازى.وطريقه نشستن و برخاستن و راه رفتن و خوابيدن را به او تعليم كنى.و ياد دهى او را كه‏در نشستن و برخاستن و ايستادن، پشت‏به ديگرى نكند.و در حضور مردمان آب دهان‏نيفكند.و انگشت‏به بينى نكند.و آب بينى نيفكند، و اگر ضرور شود پنهان، بينى راپاك كند.و در برابر مردم خميازه نكشد.و پا بر روى پا نيفكند.و دست‏بر زير «زنخدان‏» ننهد.و به هر طرف ننگرد.و سر برهنه نسازد.و اطاعت‏بزرگتر را كند، و تعظيم‏ايشان را به جاى آورد، و در حضور ايشان بازى نكند.و او را منع كنى از پرگوئى ودروغ و قسم خوردن - اگر چه راست‏باشد - و فحش و دشنام و لغو و غيبت و بسيارخنديدن و استهزاء كردن و زياد مزاح كردن و تيز به مردم نگريستن و ابتدا به سخن‏كردن.
و عادت ده او را به درستگوئى و با فكر سخن گفتن.و گوش دادن به كسى كه با اوتكلم مى‏كند.و برخاستن در پيش پاى بزرگ‏تر از خود.و به دو زانو نشستن وجاى دادن و وقار و سكينه و خوددارى در جميع حركات به او بياموز.و بايد او را ازهمنشين بد، نهايت محافظت را كنى، كه اصل ادب همين است.و بترسانى او را از اينكه‏از اطفال يا مردان چيزى بگيرد.و به او بفهمانى كه بزرگى در عطا و بخشش است، و درگرفتن، خوارى و ذلت است، و داب سگان است كه در انتظار لقمه‏اى دم خود رامى‏جنبانند و تملق و چاپلوسى مى‏كنند.
و بايد او را به معلمى متدين دانا داد كه او را قرآن بياموزد، و حكايات نيكان را به اوبخواند.و از سخنان لغو او را منع كند.و بايد به او تعليم كنى كه چون معلم او را بزندصبر و تحمل كند و متوسل به اين و آن نشود.و به او بگوئى كه اين طريقه شجاعان ومردان است، و در آن وقت چون زنان و بندگان فرياد و فغان نكند.و سزاوار آن است‏كه چون از مكتب فارغ شود او را اذن دهى كه مشغول بازى و تفرج شود تا دل او نميردو پژمرده نگردد.
و چون اندكى تميز او بيشتر شد بايد اخلاق نيك به او بياموزى، و او را از رذائل‏صفات بازدارى.و در نظر او صفات حسنه، را جلوه دهى.چون صبر و شكر و توكل ورضا و شجاعت و سخاوت و صدق و صفا و غير اينها.و صاحبان اين صفات را در نزد او ستايش كنى.و اخلاق رذيله، از حسد و عداوت و بخل و كبر و دزدى و خيانت وامثال اينها را مذمت كنى، و ارباب اين اخلاق را نكوهش نمائى.و او را به طهارت ونماز بدارى.
و در بعضى از روزهاى ماه رمضان او را به روزه داشتن امر كنى.و اصول عقايد را به‏او تلقين نمائى.و آداب شريعت را به او ياد دهى.و چون فعل نيكى از او سرزند ياصفت‏خوبى از او ظاهر شود او را آفرين گوئى و در برابر مردم تحسين كنى.و به اواحسان نمائى.
نوآموز را ذكر و تحسين و زه (٢٩) ز توبيخ و تهديد استاد به
و اگر فعل قبيحى از او سر زد دفعه اول نديده انگارى و به روى او نياورى، و چنان‏وانمود كنى كه كسى جرات نمى‏كند كه چنين كارى بكند، خصوصا اگر خود طفل‏بخواهد آن را پنهان كند، تا جرى‏ء نشود.
پس اگر دوباره آن كار از او سرزند در خفيه او را عتاب و خطاب كنى، و چنان‏نمائى كه اگر اين، از او ظاهر شود در نزد مردم رسوا مى‏گردد، و بسيار در مقام عتاب‏برنيائى.و بايد پدر هيبت‏خود را نگاه دارد و خود را در نظر فرزند بى‏وقع نسازد.ومادر بايد او را از پدر بترساند و او را از اعمال ناشايست منع كند.
و چون تميز او بيشتر شد او را به عبادت بدارى.و دنيا را در نظر او خار سازى.و اورا به پروردگار اميدوار نمائى.و آخرت را در نظر او جلوه دهى.و عظمت‏خدا را به اوذكر كنى.و چون چنين نمائى اين اخلاق در دل طفل راسخ مى‏شود و بعد از بلوغ داخل‏زمره اخيار و از براى پدر و مادر از باقيات صالحات خواهد بود.
و اگر بر خلاف اين باشد و در تاديب او مسامحه كند تا طفل به هرزگى پرورش يابدو بى‏شرمى و فحش و شكم پرستى و امثال آن را معتاد شود خبيث النفس مى‏گردد وو بال پدر و مادر، بلكه باعث‏بر رسوائى و عار ايشان مى‏شود.و خود در دنيا به سختى ونكبت و زحمت، و در عقبى به عذاب مبتلا مى‏شود.
بسا روزگارا كه سختى برد پسر چون پدر نازكش پرورد
هر آن طفل چون جور آموزگار نبيند جفا بيند از روزگار
پس بر پدر مهربان لازم است كه سعى در تاديب فرزند نمايد و بداند كه: اين امانتى‏است از خدا در نزد او.و دل او پاك، و جوهر او صاف است.و قابل هر نيك و بدى‏هست.و به هر چه تعليم دهد نشو و نما مى‏كند.و پدر هم در ثواب و وبال او شريك‏است، پس او را ضايع و مهمل نگذارد و از او غافل نشود.
و دختر را نيز بايد مانند پسر تربيت داد، مگر در چيزهائى كه تفاوت ميان پسر ودختر است.پس بايد او را پرده نشينى و حيا و حجاب و عفت و امثال اينها آموخت.
و بعد از آنكه اين آداب را به فرزند آموخت ملاحظه كند كه قابليت و استعداد كدام‏علم و صنعت را دارد، پس او را به آموختن آن بدارد و نگذارد كه مشغول امرى شودكه استعداد آن را ندارد تا عمر او ضايع نگردد.

غيرت در مال
و اما غيرت در مال، آن است كه: بدانى كه هر كس مادامى كه در دار دنياست‏به مال‏محتاج، و تحصيل آخرت به آن موقوف است، زيرا كه كه معرفت و طاعت، به بقاء بدن وحيات منوط، و بقاء آنها به غذا و قوت مربوط است.
پس عاقل بايد كه بعد از آنكه از مداخل حلال، تحصيل آن را نمود، سعى درمحافظت آن كند، به اين نحو كه بى‏مصرف آن را خرج نكند.و به مصرفى كه فايده‏اخروى يا دنيوى ندارد نرساند.و به غير مستحق ندهد.و به ريا و مفاخرت بر باد ندهد.وبه خودنمائى و خود فروشى خرج نكند.و از دزدان و اهل خيانت آن را محافظت كند.
و تا تواند ظلمه را بر آن مسلط نسازد.و تمكين ايشان در بردن مالش ندهد.و غير ازاينها از مصارفى كه شرعا رجحانى نداشته باشد. و عوض آن از براى آن در دنيا وآخرت نيست.بلكه مقتضاى غيرت آن است كه: تا خود زنده است اموال خود را به‏مصرفى رساند كه فايده‏اش به خودش عايد شود.و از براى وارث نگذارد مگر آنكه اورا فرزند خلفى باشد كه از جمله اخيار بوده باشد، كه وجود او نيز به منزله وجود خوداوست و در ثواب او شريك است.
و چگونه صاحب غيرت و حميت‏خود را راضى مى‏كند كه مالى را كه روز و شب‏در تحصيل آن تعب كشيده، و در جمع كردن آن، عمر خود را تلف كرده، و درعرصات محشر از عهده حساب آن بايد برآيد از براى شوهر زن خود بگذارد تا آن رابخورد و قوت گيرد و با زن او جماع كند.و منتهاى مطلب آن زن خبيثه اين باشد كه ازآن مال، غذاهاى مقوى ترتيب دهد كه شوهرش در مجامعت كردن قوى‏تر گردد.
و حقيقت آن است كه اين «مخنثى‏» (٣٠) است كه «قلتبان‏» (٣١) و ديوث خود را به آن‏راضى نمى‏كند چه جاى صاحب غيرت و حميت.
و همچنين است گذاشتن مالى از براى ساير ورثه كه حق آن ميت‏بيچاره را نمى‏شناسند، و از او ياد نمى‏كنند مانند پسران بدگهر، و شوهران دختر، و برادران، وبرادر زادگان، و عم و عمه و خال و خاله و غير اينها.و ايشان اگر چه مثل شوهر زن‏نيستند، اما هرگاه از اهل خير و صلاح نباشند مال از براى ايشان گذاشتن به غير ازوزر و وبال و فحش و دشنام، ديگر ثمرى ندارد، همچنان كه در اهل اين عصر مشاهده مى‏كنيم.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. رك: وسائل، ج ١١، ص ٤٢٤. (باب كراهة التعرض للذل) .
٢. منافقون، (سوره ٦٣)، آيه ٨.
٣. بحار الانوار، ج ٦٧، ص ٧٢، ح ٤٢
٤. بحار الانوار، ج ٦٨، ص ١٦، ح ٢٢، (با اندك تفاوتى) .
٥. مساوى.
٦. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ٩٧١، نامه ٤٥
٧. او ابو سعيد فضل الله بن ابى الخير محمد بن احمد ميهنى است كه از مشايخ بزرگ صوفيه است، و او را ازسلاطين سبعه صوفيه شمرده‏اند.و پيرو روشن بايزيد بسطامى بوده است.او در اول محرم ٣٥٧ در شهر ميهنه از توابع‏خراسان كه اكنون جزء تركمنستان شوروى است‏به دنيا آمده و چهارم شعبان ٤٤٠ در همان شهر از دنيا رفته و قبرش‏نيز همانجا است.جهت اطلاع بيشتر، مراجعه شود به: مقدمه كتاب «سخنان منظوم ابو سعيد ابو الخير» به قلم سعيد نفيسى‏مراجعه شود.
٨. «اويس قرنى‏» ، اهل يمن بوده و از اصحاب حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است، و او را از زهادثمانيه (هشتگانه) شمرده‏اند.جميع علماء شيعه و سنى او را موثق دانسته و در تقوا و زهد و فضل او سخنانى گفته‏اند.
او در جنگ صفين در ركاب حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به شهادت رسيد. (جهت اطلاع بيشتر رك: تنقيح‏المقال مامقانى، ج ١، ص ١٥٦.و سائر كتب رجالى) .
٩. در معناى «قرن‏» ، ميان علماء اختلاف است، كه: آيا نام منطقه‏اى است كه ميقات اهل نجد است و يا نام‏يكى از اجداد اويس است. مصدر ياد شده.
١٠. در اصطلاح عرفا «رند» به كسى گويند كه: جميع كثرات و تعينات را از خود دور كرده و تمام رسوم‏ظاهرى و قيود معموله را رها كرده و محو حقيقت‏شده باشد و تقيد به هيچ قيد ندارد بجز الله.رك: فرهنگ معارف‏اسلامى، ج ٢، ص ٩١٨
١١. خرقه و لباس ژنده و كهنه، در اين جا مراد جان بى‏ارزش است
١٢. عنكبوت، (سوره ٢٩)، آيه ٦٩.
١٣. جمع دهر: روزگار.
١٤. بى‏غيرتى.
١٥. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٠٨، ح ٣.
١٦. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٠٨، ح ٤.
١٧. بحار الانوار، ج ٧٩، ص ١١٥، ح ٧.
١٨. فروع كافى، ج ٥، ص ٥٣٧، ذيل حديث ٦.
١٩. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٠٧ و ١٠٨، ح ٢.
٢٠. بحار الانوار، ج ٤٣، ص ٨٤، ح ٧.و محجة البيضاء، ج ٣، ص ١٠٤.و احياء العلوم، ج ٢، ص ٤٣
٢١. محجة البيضاء، ج ٣، ص ١٠٤.و احياء العلوم، ج ٢، ص ٤٣.
٢٢. بحار الانوار، ج ١٠٣، ص ٢٤٢، ح ٩.و نيز ص ٢٤٣، ح ١١.
٢٣. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٧٧، ح ٢
٢٤. تفسير البرهان، ج ٢، ص ٢٤٢، ح ٤.
٢٥. بحار الانوار، ج ١٠٣، ص ٢٦٠، ح ١٤.
٢٦. بحار الانوار، ج ١٠٣، ص ٢٦١، ح ١٦
٢٧. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٢٤، ح ٣.
٢٨. سنن دارمى، ج ٢، ص ١٤٩.و مستدرك حاكم، ج ١، ص ٤١٨
٢٩. آفرين، مرحبا
٣٠. مردى كه حركت و رفتارش به زنان شبيه است.
٣١. قرمساق، بى‏غيرت.
۱۴
عجله و شتابزدگى و مذمت آن عجله و شتابزدگى و مذمت آن
صفت هفتم عجله و شتابكارى است، كه آدمى به مجرد اينكه امرى به خاطر اوخطور كند اقدام بر آن نمايد بدون آنكه اطراف آن را ملاحظه نمايد، و در عاقبت آن‏تامل كند.و اين از كم دلى و ضعف نفس است.و از راههاى بزرگ شيطان است.و آن‏لعين، بسيارى از فرزندان آدم را با اين صفت‏به هلاكت رسانيده.
و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند:
«شتابكارى ازجانب شيطان است، و تانى در كارها از جانب خداوند منان‏» . (١)
و در روايات وارد است كه:
«چون عيسى بن مريم - عليه السلام - متولد شد همه‏شياطين به پيش ابليس - كه رئيس ايشان است - رفتند و گفتند امروز همه بتها سرنگون‏شده.ابليس گفت: البته حادثه‏اى واقع شده است‏بايستيد تا تفحص كنيم.پس به پروازآمد و مشرق و مغرب را طوف كرد و چيزى نيافت، تا رسيد به موضعى كه عيسى - عليه السلام - متولد شده بود ديد ملائكه دور او را فرا گرفته‏اند، پس برگشت‏به نزدلشكر خود و گفت: امشب پيغمبرى به دنيا آمده است، و هيچ زنى آبستن نشده و وضع‏حمل او نگرديد مگر اينكه من در نزد او حاضر بودم بجز اين شخص، و اميد برگيريد ازاينكه بعد از اين ديگر كسى بت پرستى كند، و ليكن راه فرزندان آدم را به شتابكارى وسبكى و بى‏وقعى بزنيد» . (٢)
و اخبار در مذمت اين صفت از حد متجاوز است. (٣)
و سر در شدت مذمت آن، آن است كه: عمل هر كس بايد به بصيرت و بينائى باشد،و عاقبت آن را ملاحظه كند، و اين موقوف ست‏بر تامل و تانى.و اين صفت مانع تامل‏است.
و مكرر به تجربه رسيده است كه: هر امرى كه بى‏تامل از آدمى سرزد باعث‏خسران و زيان، و فاعل آن نادم و پشيمان مى‏شود.و هر كارى كه به تثبت و تانى كرده مى‏شودهيچ پشيمانى در آن نيست.و همين در مذمت اين صفت‏بس است كه: هر عجول سبكى‏در نظرها خوار و در دلها بى‏وقع و بى‏اعتبار است.و كسى كه اندك تامل نمايد مى‏فهمدكه باعث كلى، در فروختن دين به دنيا، و معاوضه كردن نعيم آخرت و پادشاهى ابد به‏مزخرفات اين عاريت‏سرا، شتابكارى و عجله است، زيرا كه چون نفس انسانى از «عالم امر» (٤) برخاسته و در سلسله ايجاد، اقرب مخلوقات است‏به موجد كل، پس‏بالاترين لذات از براى او لذت غلبه و برترى و استيلا و سرورى است، كه از صفات‏كماليه حضرت آفريدگار است.و هر كسى پيوسته طالب استعلا و بزرگى است.
و چنين نيست كه اين طلب از او ناپسنديده و مذموم باشد، بلكه هر بنده بايد درتحصيل پادشاهى باشد كه زوال از براى آن نيست. و سعادتى را طلبد كه آخرى نداشته‏باشد.و بقائى جويد كه فنائى به آن راه نيابد.و عزتى خواهد كه در عقبش ذلت نباشد.وغنائى كسب كند كه به فقر نينجامد.و كمالى جويد كه از نقص عارى باشد.
و همه اينها از صفات خدائى، و طالب آن طالب علو و كمال است.و چگونه چنين‏طلبى ناپسنديده مى‏باشد؟ ! پس مذمتى كه در طلب رياست و استيلاء رسيده است‏به واسطه اشتباهى است كه‏كرده و غلطى كه از او واقع شده در فهميدن رياست‏به فريب شيطان - لعين - ، زيرا كه:
چون به واسطه سجده نكردن بر آدم، آن لعين مطرود درگاه، و از عالم امر رانده شدحسد او را بر اين داشت كه در صدد اغواى فرزندان او برآيد، و ايشان را نيز همچون‏خودش از عالم امر، و بارگاه قرب، دور افكند.
پس ايشان را به شتابكارى فريب داده، و در نظر ايشان رياست عاجله فانى، وسرورى و بزرگى چند روزه را كه به انواع آلام مشوب (٥) است جلوه داد.و ايشان را ازسلطنت ابد و پادشاهى مخلد كه از همه كدورات مصفا، و از زوال و فنا مبراست محروم‏ساخت.و مسكين و مخذول فرزند آدم، چون عجول و شتابكار خلق شده بود شيطان‏لعين از اين راه برآمد و به عجلت - كه مقتضاى طبع انسان بود - متوسل شده و متاع‏حاضر را در نظر او زينت داده.و در باب آخرت به اميدوارى از خدا او را مغرور كرد.
و آن بينواى بيچاره نيز فريب او را خورده به طلب دنيا و مزخرفات آن مشغول گرديد وسلطنت و پادشاهى بى‏زوال را از دست داد.و مسكين بخت‏برگشته فكر نكرد كه‏رياست دنيا و پادشاهى آن، سرورى و كمال نيست، بلكه عين نقص و وبال است.و فريب دشمن مطرود ديرينه خود را خورد، سبحان الله تعالى.
لعاب عنكبوتان مگس گير همائى (٦) را نگر چون گرد نخجير (٧)
پس هر كه به حقيقت امر، جاهل، و از خدعه آن مردود، غافل است‏به وساوس اوفريفته مى‏گردد و سرورى و پادشاهى مؤبد را به متاع خسيس چند روزه دنيا مى‏فروشد،و چه ارزان مى‏فروشد.
آرى:
زيانكاران كه جنس جان فروشندچنين جنسى عجب ارزان فروشندو اما كسى كه از باطن كار آگاه، و توفيق ربانى او را همراه ست‏با ريسمان آن‏ملعون به چاه نمى‏رود و پيروى آن را نمى‏كند.و چون آن ملعون از افراد انسان به يك ودو اكتفا نكرد و دام مكر و حيله را در راه همه كس گسترد، به اين جهت‏خداوند عالم‏پيغمبران و رسولان فرستاد تا ايشان را از خدعه آن مكار خبردار سازند.و دل ايشان رااز اين خانه مجازى بپردازند.و «صلاى‏» (٨) دعوت پروردگار را در دهند.و بندگان را به‏جانب مملكت‏حقيقى و وطن اصلى بخوانند.
پس پيغمبران آمدند و دامن همت‏بر ميان زدند و يك تنه به دعوت خلق برخاستند وبه آواز بلند كه اقطار عالم را فرا گرفت ندا كردند:
«يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثاقلتم الى الارض ا رضيتم بالحيوة الدنيا من الاخرة فما متاع الحيوة الدنيا فى الاخرة الا قليل‏» خلاصه معنى آنكه:
«اى طايفه‏اى كه به خدا و پيغمبر او گرويده‏ايد! چه شده است‏شما را كه چون به شما امرمى‏شود كه كوچ كنيد در راه خدا، سنگين مى‏شويد و خود را به زمين مى‏چسبانيد؟ آيا دل خوش كرده‏ايد به زندگانى دنيا، و از آخرت گذشته‏ايد؟ پس بدانيد كه متاع چندروزه دنيا در پيش آخرت نيست مگر چيز كم و بى‏قدرى‏» . (٩)
و زبان به مذمت دنيا و اهل آن گشودند و مردم را وعده و وعيد كردند و به زبان‏حال با هر يك از فرزندان آدم گفتند:
بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن
حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى
پس غرض كلى از بعثت انبيا خواندن خلق است‏به مملكت‏بى‏پايان، تا در آنجا برتخت پادشاهى نشينند.و تاج سرورى بر سر نهند.و به زندگى‏اى فايز گردند كه مرگ‏ندارد.و به عزتى رسند كه ذلت در قفايش نيست.
و شيطان ايشان را به شتاب مى‏اندازد و ايشان را به سرورى دنيا مى‏خواند.و چون‏مى‏داند كه اين را بقائى نيست و اين چند روزى هم كه هست از هم و غم و نزاع وكدورت خالى نيست تا به اين سبب از ياد آخرت غافل شوند، و از فكر تحصيل ملك‏باقى بيرون روند.بلكه از زهد و سبكبارى در دنيا كه پادشاهى نقد است‏باز مانند و بنده‏غضب و شهوت خود گردند و به پرستش شكم و فرج خود مشغول شوند.پس چون‏چارپايى شود كه افسار او در دست‏شكم و فرجش باشد و او را به هر طويله و آخورى‏كه خواهند بندند.
پس چه مغرور و بى‏عقل است فرزند آدم كه مملوك شهوت خود مى‏شود و چنان‏پندارد كه پادشاه است.و بنده خواهش نفس مى‏گردد و چنان گمان مى‏كند كه خداونداست - معاذ الله - .و از آنچه مذكور شد معلوم شد كه منشا خسران در دنيا و آخرت‏عجله و شتابكارى است.
و چون بدى اين صفت را دانستى پس بدان كه طريق علاج آن، آن است كه: يادفساد و سوء عاقبت آن كنى.و متذكر آن شوى كه باعث‏سبكى و خفت و بى‏قدرى وذلت در نظر مردمان است.و موجب ندامت و پشيمانى است.پس متذكر شرافت ضدآن، كه وقار و طمانينه است گردى.و بدانى كه اين صفت انبياء و اولياء است.پس باخود قرار دهى كه ديگر هيچ فعلى را بى تامل نكنى.و طمانينه و سكون را در باطن وظاهر، در جميع احوال [افعال] و حركات و سكنات، شعار خود سازى.و خواهى‏نخواهى خود را چندى بر اين بدارى تا عادت تو شود و صفت‏خبيثه عجله از تو رفع‏شود و وقار و طمانينه از براى تو حاصل گردد.

فصل: وقار و طمانينه
ضد صفت عجله‏«وقار» است.و آن عبارت است از: اطمينان نفس و سكون آن درگفتار و كردار و حركات و سكنات، هم پيش از آنكه شروع در يكى از آنها كند و هم‏بعد از آن، تا هر جزئى از آن كار را به موافق فكر و تدبير به جا آورد.
و تامل نمودن پيش از شروع را «توقف‏» گويند.و تامل بعد از آن را «تانى‏» و «انائت‏» نامند. پس وقار، شامل اين هر دو است.و آن نتيجه قوت نفس و پردلى است، و از شرايف‏صفات، و فضايل ملكات است.بلكه از اخلاق حسنه، كم صفتى است كه: به شرافت اين‏صفت رسد.و به اين جهت انبياء و اصفيا و برگزيدگان خدا را به اين صفت مدح مى‏كنند.
و در مدح سرور پيغمبران مى‏گويند: صاحب الوقار و صاحب السكينه.
و در اخبار وارد است كه: «مؤمن البته متصف به صفت وقار است و در نظر مردم‏هيچ صفتى آدمى را مانند اين صفت، شريف و عزيز نمى‏كند» . (١٠)
پس سزاوار مؤمن آن است كه پيوسته شرافت و نيكى اين صفت را در نظر داشته وخود را در اعمال و افعال و اقوال بر آن بدارد، تا عادت و ملكه او گردد.

سوء ظن و بد دلى به خدا و خلق
صفت هشتم سوء ظن و بد دلى است‏به خدا و خلق.و اين صفت رذيله نتيجه جبن وضعف نفس است، زيرا كه هر «جبان‏» (١١) ضعيف النفسى، هر فكر فاسدى كه به خاطرش‏مى‏گذرد و به قوه واهمه او در مى‏آيد اعتقاد مى‏كند و پى آن مى‏رود.و اين صفت‏خبيثه‏از مهلكات عظيمه است.خداوند عالم مى‏فرمايد:
«يا ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم‏»
يعنى: «اى گروه‏مؤمنين، اجتناب كنيد از بسيارى از گمان به درستى كه بعضى از گمانها گناه است‏» . (١٢)
و ديگر مى‏فرمايد:
«و ظننتم ظن السوء و كنتم قوما بورا»
يعنى: گمان بد برديد، و شماقومى بوديد به هلاكت رسيده‏» . (١٣)
و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مى‏فرمايد كه: «بايد امر برادر مؤمن خود رابه بهترين محامل حمل كنى.و بايد به سخنى كه از برادر تو سرزند گمان بد نبرى مادامى‏كه محمل خوبى از براى آن بيابى‏» . (١٤)
و مروى است كه: «خداى - تعالى - حرام كرده است از هر مسلمى خون او را وعرض او را و ظن بد به او بردن را» . (١٥)
و همين مذمت از براى ظن بد كافى است كه آن را قرين كشتن مسلم و دست‏اندازى به حريم و عرض او نموده.و شكى نيست كه هر كه در باطن، بد به ديگرى برد و اورا به شر و فساد نسبت دهد در ظاهر به نظر حقارت او را مى‏بيند، و اكرام او را «كماينبغى‏» (١٦) بجا نمى‏آورد.و در حقوق او كوتاهى مى‏كند.بلكه مضايقه از غيبت، و اظهارآنچه گمان به او برده نمى‏كند.و همه اين امور منشا هلاكت او مى‏شود.
و شبهه‏اى نيست در اينكه هر كه ظن بد به مسلمانان مى‏برد خبيث النفس و بدباطن‏است، و هر كسى را مثل خود مى‏داند.و خباثت‏باطن او به ظاهرش نيز سرايت مى‏كند.ودل هر مؤمن پاك طينتى نسبت‏به همه خلايق، پاك و صاف است و ظن بد به احدى‏نمى‏برد.
آرى، آرى: از كوزه همان برون تراود كه در اوست.
مرا پير داناى مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روى آب
يكى آنكه: بر خويش خوش بين مباش دگر آنكه: بر خلق بدبين مباش
و سر اينكه ظن بد به مردم بردن علامت‏خباثت نفس است و شارع از آن نهى‏فرموده آن است كه: آن نمى‏باشد مگر از القاى شيطان خبيث، زيرا كه بجز علام الغيوب‏احدى از باطن ديگرى آگاه نيست، و هيچ دلى را به دل ديگر راه نمى‏باشد.
پس چگونه مى‏تواند شد كه: كسى چيزى را ندانسته، و به چشم خود مشاهده‏نكرده، و از گوش خود نشنيده، در حق غير اعتقاد كند؟ پس ظن بدى كه آدمى مى‏كندامرى است كه از راهى كه نمى‏داند به دل او افتاده.و نيست آن راه، مگر راه شيطان. پس‏شيطان آن گمان را به دل او انداخته و به آنچه گمان برده و خبر داده.و آدمى چگونه‏خبرى كه شيطان داده باشد قبول مى‏كند و حال آنكه شيطان از هر فاسقى فاسق‏تر است.
و خدا مى‏فرمايد:
«ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا»
يعنى: «اگر فاسقى شما را خبرى آوردتبين كنيد و آن را قبول نكنيد» . (١٧)
پس از براى اهل ايمان جايز نيست كه تصديق آن لعين را كنند - اگر چه بعضى قراين‏خارجيه به آن ضم شود - تا به سرحد يقين رسد.
پس هر گاه عالمى را در خانه امير ظالمى ببينى شيطان به گمان تو مى‏اندازد كه: او به‏جهت طمع به آنجا رفته، تو بايد آن را به دل خود راه ندهى، زيرا كه شايد باعث رفتنش‏اعانت مظلومى باشد.و اگر از دهن مسلمانى بوى شراب يابى بايد جزم به اينكه او شراب‏حرام نوشيده است نكنى، زيرا كه مى‏شود كه مزمزه كرده باشد و ريخته باشد، يا برآشاميدن آن مجبور بوده باشد، يا به تجويز طبيب حاذقى به جهت مداوائى آشاميده باشد.و بالجمله بايد حكم تو بر افعال مسلمين چون حكم و شهادت بر اموال ايشان‏باشد.و همچنان كه در مال حكم نمى‏كنى مگر به آنچه ديده‏اى، يا با اقرار شنيده‏اى، يادو شاهد عادل در نزد تو شهادت داده‏اند، همچنين در افعال ايشان بايد چنين باشى.
و اگر عادل، بدى از مسلمى نقل كند بايد توقف كنى نه تكذيب آن عادل را كنى،و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه خود را در محل تهمت‏در آورد ملامت نكند كسى را كه به او بدگمان شود» . (١٨)
و از حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - مروى است كه: صفيه دختر حى بن‏اخطب، حرم محترم حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - حكايت كرد كه:
«وقتى‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - در مسجد معتكف بودند من به ديدن او رفتم و بعداز شام از پيش آن حضرت مرخص شده روانه منزل شدم.آن عالى جناب قدرى راه‏همراه من آمد و تكلم مى‏كرد، شخصى از انصار برخورد و گذشت، حضرت او را آوازداده فرمود: اين زن من صفيه است.آن شخص عرض كرد چه جاى اين سخن بود، حاشاكه من به شما ظن بد برم.حضرت فرمود: شيطان در رگ و خون بنى آدم جا دارد ترسيدم‏بر شما داخل شود و باعث هلاك شما شود» . (١٩)
و در اين فعل پيغمبر - صلى الله عليه و آله - دو ارشاد عظيم از براى امت است: يكى‏اينكه: بايد نهايت احتراز از ظن بد كرد.دوم اينكه: هر كسى اگر چه مثل پيغمبر خدا باشدبايد خود را از محل تهمت نگاه دارد.
پس كسى كه عالم پرهيزكار باشد و در ميان مردم معروف به صلاح و ديانت‏باشدمغرور نشود كه كسى به من ظن بد نمى‏برد، و به اين جهت‏خود را از محل تهمت‏محافظت نكند، زيرا كه: هر فردى از انسان اگر چه اورع و اعلم جميع مردم باشد همه كس‏او را به يك نظر نمى‏بيند.بلكه اگر جمعى كثير او را ظاهرا و باطنا خوب دانند و همه‏افعال او را حمل بر صحت نمايند، جمعى ديگر هستند كه طالب عيب او باشند و اعتقادتمام به او نداشته باشند و ايشان البته در محل تهمت زدن به او مى‏باشند.
و عين الرضا عن كل عيب كليلة و لكن عين السخط - تبدى المساويا
يعنى: چشم دوستى از ديدن هر عيبى كند است، اما چشم عداوت و دشمنى، بديها راظاهر مى‏كند.
و هر دشمن حسودى نگاه نمى‏كند مگر به چشم دشمنى.پس آنچه خوبى كه ازآدمى ديد مى‏پوشاند و در تجسس بديها برمى‏آيد.و هر بدى، البته به ديگران گمان بد مى‏برد و ايشان را چون خود مى‏داند.و هر معيوب رسوائى، ديگران را مانند خود رسواو عيبناك مى‏خواهد، عيوب ايشان را در ميان مردم ظاهر مى‏كند تا مردم از فكر او بيرون‏روند و زبان ايشان از او كوتاه گردد. «و البلية اذا عمت طابت‏» يعنى: «هر بلائى كه‏عموميت هم مى‏رساند گوارا مى‏شود» .
پس بر هر مؤمنى لازم است كه خود را از مواضع تهمت دور دارد تا بندگان خدا گمان‏بد به او نبرند و به معصيت نيفتند و اين شخص هم در معصيت ايشان شريك باشد،زيرا كه هر كه سبب معصيت ديگرى شود او هم در گناه با او شريك خواهد بود.
و از اين جهت‏خداوند عالم فرموده: «دشنام مدهيد به كسانى كه غير خدا رامى‏خوانند، كه ايشان هم خدا را دشنام دهند» . (٢٠)
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «چگونه مى‏بينيد حال كسى را كه‏پدر و مادر خود را دشنام مى‏دهد؟ عرض كردند كه: آيا كسى پدر و مادر خود را دشنام‏مى‏دهد؟ فرمود: بلى كسى كه پدر و مادر غير را دشنام دهد، آن غير هم پدر و مادر او رادشنام دهد» . (٢١)

طريقه معالجه بدگمانى به خدا و خلق
و طريق معالجه بدگمانى به خدا و خلق آن است كه: بعد از ملاحظه فساد، - آنچنان‏كه گذشت - و شرافت ضدش، (كه گمان نيك باشد) هرگاه گمان بدى از كسى به خاطر توبگذرد اعتنائى به آن نكنى و دل خود را به آن شخص بد نسازى، و رفتار خود را با اوتفاوت ندهى، و تفقد و اكرام و احترامى كه نسبت‏به او به عمل مى‏آوردى كم ننمائى.
بلكه بهتر آن است كه: در تعظيم و دوستى او بيفزائى.و در خلوت او را دعا كنى، تا به اين‏سبب شيطان به غيظ آيد و از خوف زيادتى احترام و دعاى به او، ديگر گمان بد را به‏خاطر تو نيفكند.
و اگر به خطائى و لغزشى از شخصى برخوردى بايد او را در خلوت نصيحت كنى، نه‏اينكه ابتدا به غيبت و بدگوئى او نمائى.و بايد از خطا كردن او محزون باشى، همچنان كه‏از لغزش خود محزون مى‏شوى.و غرض تو از نصيحت او خلاص كردن او از هلاكت‏باشد.و هر گاه چنين رفتار نمائى از براى تو ثواب حزن بر خطاى او و ثواب نصيحت‏كردن او و ثواب نجات او هر سه جمع خواهد شد.

فصل: حسن ظن به خدا و خلق
بدان كه: همچنان كه مذكور شد ضد بدگمانى به خدا و خلق، حسن ظن به آنها است.
و فوايد آن بسيار، و ثمرات آن بيرون از حد شمار است.و اخبارى كه در فضيلت‏حسن‏ظن به خدا وارد شده است قبل از اين مذكور و فايده آن معلوم گرديد.و بيان شد كه: آن‏باعث نجات و نشاط در عبادات و محبت‏به خدا است، كه اعلاى مقامات است.
پس بر هر بنده لازم است كه: او را به خود هزار مرتبه مهربان‏تر از پدر و مادر بداند. (٢٢)
و همچنين بر او لازم است كه: گمان بد به هيچ يك از مسلمين نبرد.و گفتار و كردارايشان را حمل بر بدى ننمايد.بلكه هر عملى از هر كه مى‏بيند و هر سخنى از هر كه‏مى‏شنود بايد آن را به بهترين محامل حمل كند و تكذيب او را نكند.و اگر احتمال بدى‏به خاطر او گذرد، و هم خود را خطاكار شمرد و خود را بر آن ندارد، تا چون چندى‏گذرد اين صفت ملكه او مى‏شود و بدگمانى از خاطر او مرتفع مى‏گردد.
بلى اگر گمان بدى نسبت‏به كسى كند كه اگر گمان او راست و مطابق واقع باشد باعث‏ضرر دينى يا دنيوى باشد لازم است كه حزم و احتياط را به جاى آورد، و امور دين ودنياى خود را به او وانگذارد، تا ضرر و خسران به او مترتب نگردد.

غضب و اسباب آن
صفت نهم غضب است.و آن عبارت است از: حالت نفسانيه كه باعث‏حركت روح‏حيوانى و از داخل به جانب خارج از براى غلبه و انتقام مى‏شود.و هرگاه شدت نمودباعث‏حركت‏شديدى مى‏شود كه از آن حركت، حرارتى مفرط حاصل، و از آن حرارت‏دود تيره‏اى بر مى‏خيزد و دماغ و رگها را «ممتلى‏» (٢٣) مى‏سازد، و نور عقل را مى‏پوشاند، واثر قوه عاقله را ضعيف مى‏كند.
و به اين جهت در صاحب غضب، موعظه و نصيحت اثرى نمى‏بخشد.بلكه پند وموعظه، درشتى و شدت را زياد مى‏كند.و حركت قوه غضبيه به اين جهت امرى است كه‏هنوز واقع نشده است‏بلكه محتمل الوقوع است.و به جوش آمدن شعله غضب، به جهت‏دفع آن است، يا به سبب امرى است كه واقع شده، و حركت آن به جهت انتقام است.
پس اگر انتقام ممكن باشد و قدرت بر آن داشته باشد، چون غضب به حركت آمدخون از باطن به ظاهر ميل مى‏كند و رنگ آدمى سرخ مى‏شود.و اگر انتقام ممكن نباشد واز آن مايوس باشد خون ميل به باطن مى‏كند و به آن جهت رنگ آدمى زرد مى‏شود.واگر غضب بر كسى باشد كه نداند خواهد توانست انتقام از او بكشد يا نه، گاهى خون ميل‏به باطن و گاهى ميل به ظاهر مى‏كند، و به اين جهت رنگ آدمى گاهى سرخ و گاهى زردمى‏شود.
و مخفى نماند كه: مردمان در قوه غضبيه بر سه قسم‏اند:
بعضى در طرف افراط هستند، كه در وقت غضب فكر و هوشى از براى ايشان باقى‏نمى‏ماند و از اطاعت عقل و شرع بيرون مى‏روند.
و طايفه‏اى در طرف تفريط‏اند، كه مطلقا قوه غضبيه ندارند.و در جائى كه عقلا و ياشرعا غضب لازم است مطلقا از جا بر نمى‏آيند.
و گروهى بر جاده اعتدال مستقيم‏اند، كه غضب ايشان به موقع، و غلظت ايشان‏به جاست.و در هنگام غضب از حد شرع و عقل تجاوز نمى‏كنند.
و شكى نيست كه حد اعتدال آن، مرغوب و مطلوب است.بلكه آن فى الحقيقه‏غضب نيست، بلكه شجاعت و قوت نفس است.و طرف تفريط آن نيز اگر چه غضب‏نباشد اما مذموم و قبيح، و نتيجه جبن و خوارى است.و بسا باشد كه از غضب بدتر بوده‏باشد، زيرا كه كسى را كه هيچ قوه غضبيه نباشد بى‏غيرت و خالى از حميت است.
و از اين جهت گفته‏اند: «كسى كه در موضع غضب به غضب نيايد خر است‏» . (٢٤)
و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه:
«حضرت پيغمبر - صلى الله‏عليه و آله - از براى دنيا هرگز به غضب نمى‏آمد.اما هرگاه از براى حق، غضبناك مى‏شد احدى را نمى‏شناخت، و غضب او تسكين نمى‏يافت تا يارى حق را نمى‏كرد» . (٢٥)
و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: غضب مذموم، آن است كه: در حد افراط باشد،زيرا كه: اعتدال آن، ممدوح است.و تفريط آن غضب نيست، اگر چه از صفات ذميمه است.

فصل: غضب مفرط و مفاسد آن
بدان كه غضب مفرط، از مهلكات عظيمه و آفات جسميه است.و بسا باشد كه: به‏امرى مؤدى شود كه باعث هلاك ابد و شقاوت سرمد گردد، چون قتل نفس، يا قطع عضو.
و از اين جهت است كه گفته‏اند: «غضب جنونى است كه دفعى عارض مى‏گردد» . (٢٦)
و بسا باشد كه: شدت غضب، موجب مرگ مفاجات گردد.
و بعضى از حكما گفته‏اند كه: «كشتى كه به گرداب افتاده باشد و موجهاى عظيم آن رافرو گرفته باشد و بادهاى شديد آن را به هر طرف افكند به خلاص و نجات نزديكتر است‏از كسى كه شعله غضبش به التهاب آمده باشد» .
و در اخبار و آثار، مذمت‏شديد در خصوص غضب وارد شده است.حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «غضب ايمان را فاسد مى‏گرداند چنانكه سركه عسل رافاسد مى‏كند» . (٢٧)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «اين غضب آتش پاره‏اى‏است از شيطان، كه در باطن فرزند آدم است.و چون كسى از شما غضبناك‏گرديد چشمهاى او سرخ مى‏گردد و باد به رگهاى او مى‏افتد و شيطان داخل او مى‏شود» . (٢٨)
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «غضب، كليد هر بدى‏و شرى است‏» . (٢٩)
و باز از آن حضرت مروى است كه: «غضب، دل مرد دانا را هلاك مى‏كند» . (٣٠)
و نيز آن حضرت فرموده است كه: «كسى كه قوه غضبيه خود را مالك نباشد عقل‏خود را نيز مالك نيست‏» . (٣١)
و مخفى نماند كه: علاوه بر اينكه خود غضب از مهلكات عظيمه و از صفات خبيثه‏است، لوازم و آثارى چند نيز بر آن مترتب مى‏شود كه همه آنها مهلك و قبيح است،مانند: فحش و دشنام و اظهار بدى مسلمين و شماتت ايشان و سر ايشان را فاش كردن وپرده ايشان را دريدن و سخريه و استهزاء به ايشان كردن و غير اينها از امورى كه از عقلاصادر نمى‏گردد.
و از جمله لوازم غضب آن است كه: البته بعد از تسكين «نايره‏» (٣٢) آن، آدمى پشيمان‏و افسرده خاطر مى‏گردد.و غضبناك و غمناك و شكسته دل مى‏شود.و باعث دشمنى‏دوستان و شماتت دشمنان، و شادى ايشان و سخريه و استهزاى اراذل و اوباش، و تالم دل و تغير مزاج، و بيمارى تن مى‏گردد.
و عجب اين است كه: بعضى چنان توهم مى‏كنند كه: شدت غضب از مردانگى است،با وجود اينكه افعالى كه از غضبناك سر مى‏زند افعال اطفال و ديوانگان است نه كردارعقلا و مردان.همچنان كه مشاهده مى‏شود كسى كه: شدت غضب بر او مستولى شدحركات قبيحه و افعال ناشايسته، از: دشنام و هرزه‏گوئى و سخنهاى ركيك از اوسر مى‏زند.و بسا باشد كه: دشنام به ماه و خورشيد و ابر و باد و باران و درخت و جماد وحيوان مى‏دهد.و مى‏رسد به جائى كه كاسه و كوزه خود را مى‏شكند و با حيوانات وجمادات به سخن درمى‏آيد.و چون دست او از همه جا كوتاه شود جامه خود را مى‏دردو بر سر و صورت خود مى‏زند و خود و پدر و مادر خود را دشنام مى‏دهد.و گاهى چون‏مستان و مدهوشان به هر طرف دويدن مى‏گيرد.و بسا باشد كه بيهوش مى‏شود و به زمين‏مى‏افتد.آرى:
خشم و شهوت مرد را احول كند ز استقامت روح را مبدل كند
و چگونه امثال اين افعال نشانه مردى و شيردلى است و حال اينكه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «شجاع، كسى است كه: در حالت غضب خودرا تواند نگاه داشت‏» . (٣٣)

فصل: معالجه غضب
چون مفاسد غضب را دانستى بدان كه علاج آن موقوف است‏بر چند چيز:
اول آنكه: سعى كند در ازاله اسبابى كه باعث هيجان غضب مى‏شود، مثل: فخر و كبرو عجب و غرور و لجاج و مراء و استهزاء و حرص و دشمنى و حب جاه و مال و امثال‏اينها، كه همه آنها اخلاق رديه و صفات مهلكه هستند، و خلاصى از غضب با وجودآنها ممكن نيست.پس بايد ابتدا ازاله آنها را كرد تا ازاله غضب سهل و آسان باشد.
دوم آنكه: ملاحظه اخبار و آثارى كند كه در مذمت غضب رسيده چنانچه شمه‏اى‏از آنها گذشت.
سوم آنكه: متذكر اخبار و احاديثى گردد كه در مدح و ثواب نگاهداشتن خود ازغضب وارد شده است، و فوائد آن را به نظر درآورد.
همچنان كه از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «هر كه غضب‏خود را از مردم باز دارد، خداوند - تبارك و تعالى - نيز در روز قيامت عذاب خود را از او باز مى‏دارد» . (٣٤)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در تورات نوشته شده‏است كه: از جمله چيزهائى كه خدا به موسى - عليه السلام - فرمود اين بود كه: نگاهدارغضب خود را از كسى كه من تو را صاحب اختيار او كرده‏ام، تا من نيز غضب خود را ازتو نگاه دارم‏» . (٣٥)
و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «خدا وحى فرستاد به بعضى ازپيغمبران خود كه: اى فرزند آدم! در وقتى كه غضبناك گردى مرا ياد كن تا من هم تو راياد كنم و در وقت غضبم و تو را هلاك نسازم‏» . (٣٦)
و باز از آن حضرت - عليه السلام - مروى است كه: «مردى از اهل باديه به خدمت‏پيغمبر - صلى الله عليه و آله - آمد و عرض كرد كه: من مردى هستم «باديه نشين‏» ، (٣٧) مراكلمه‏اى ياد ده كه جامع خير دنيا و آخرت باشد.آن حضرت فرمودند كه: هرگز غضب‏مكن.و سه مرتبه آن اعرابى عرض خود را اعاده كرد حضرت همين جواب را فرمود» . (٣٨)
و نيز از آن بزرگوار روايت‏شده كه: «هر كه غضب خود را باز دارد از كسى، خداعيوب او را مى‏پوشاند» . (٣٩)
و اخبار در اين خصوص بى‏حد و نهايت است. (٤٠)
چهارم آنكه: ملاحظه فوايد ضد غضب را كه حلم باشد بكند، و مدحى را كه در اين‏خصوص وارد شده است. - همچنان كه مذكور خواهد شد - ببيند، پس خود راخواهى نخواهى بر آن بدارد و حلم و بردبارى را بر خود ببندد و غضب و خشم را برخود ظاهر نسازد، اگر چه در دل خشمناك باشد.و اگر كسى مدتى چنين كند به تدريج‏عادت مى‏شود و حسن خلق از براى او حاصل مى‏شود.
پنجم آنكه: هر قول و فعلى كه از او سر مى‏زند ابتدا در آن فكر كند و خود را ازصدور آثار غضب محافظت نمايد.
ششم آنكه: اجتناب كند از مصاحبت كسانى كه قوه غضبيه ايشان غالب و از فضيلت‏حلم خالى هستند.و در صدد انتقام و «تشفى غيظ‏» (٤١) خود مى‏باشند، و اين را مردى و شجاعت مى‏نامند و مى‏گويند: ما از كسى متحمل درشتى و سختى نمى‏شويم، و بر فلان‏امر صبر نمى‏كنيم.بلكه مجالست كند با اهل علم و حلم و وقار، و كسانى كه مانند كوه‏پا بر جاى با هر باد ضعيفى از جاى در نمى‏آيند.
هفتم آنكه: تامل نمايد و بداند كه هر چه در عالم واقع مى‏شود همه به قضا و قدرالهى است و جميع موجودات، مسخر قبضه قدرت او، و همه امور در يد كفايت‏اوست.و خدا هر چه از براى بنده مقرر كرده است البته خير و صلاح آن بنده در آن‏است.و بسا باشد كه مصلحت او در گرسنگى و بيمارى، يا فقر و احتياج، يا ذلت وخوارى، يا قتل يا امثال اينها باشد.
و چون اين را دانست، مى‏داند كه: ديگر غضب كردن بر ديگران، و خشم گرفتن برايشان راهى ندارد، چرا كه هر امرى هست از جانب پروردگار خير خواه او مى‏رسد.
هشتم آنكه: متذكر شود كه غضب نيست مگر از بيمارى دل و نقصان عقل، كه‏باعث آن ضعف نفس است نه شجاعت و قوت نفس و از اين جهت است كه:
ديوانه‏زودتر از عاقل غضبناك مى‏گردد.و مريض از تندرست زودتر به غضب مى‏آيد.وهمچنين پيران ضعيف المزاج زودتر از جوانان، و زنان زودتر از مردان از جا درمى‏آيند.و صاحبان اخلاق بد زودتر از ارباب ملكات فاضله به خشم مى‏آيند. چنانكه‏مى‏بينى كه كسى كه: رذل است‏به فوت يك لقمه خشمناك مى‏گردد.و بخيل به تلف‏شدن يك حبه از مالش غضب مى‏كند حتى بر دوستان و عزيزان خود.اما صاحبان نفوس‏قويه، شان ايشان از آن بالاتر، و رتبه ايشان از آن والاتر است كه به امثال اين امور، متغير و مضطرب گردند.
و اگر در آنچه گفتيم تشكيكى داشته باشى ديده بگشا و نظر به صفات و اخلاق‏مردم كن و كتب سير و تواريخ را مطالعه نماى و حكايات گذشتگان را استماع كن تاببينى كه حلم و بردبارى و خود را در وقت غضب نگاهدارى كردن طريقه انبيا و اوليا ودانايان و حكما و نيكان و عقلا و پادشاهان ذو الاقتدار و شهرياران كامكار بوده وغضب و اضطراب و از جا در آمدن، خصلت اراذل و اوباش و نادانان و جهال‏است.
نهم آنكه: به ياد آورى كه تسلط و قدرت خدا بر تو، قوى‏تر و بالاتر است از قدرت‏تو بر اين ضعيفى كه بر او غضب مى‏كنى، و تو در جنب قوه قاهره الهيه غير متناهيه به‏مراتب ضعيف‏تر و ذليل‏ترى از اين ضعيف ناتوان كه در جنب قدرت توست.پس بترس‏و حذر كن از اينكه: چون تو غضب خود را بر او جارى سازى خداوند قهار نيز در دنيا وآخرت غضب خود را بر تو جارى بكند.
غم زير دستان بخور زينهار بترس از زبر دستى روزگار
لب خشك مظلوم را گو بخند كه دندان ظالم بخواهند كند
در آثار پيشينيان رسيده كه: هيچ پادشاهى در بنى اسرائيل نبود مگر اينكه حكيمى‏دانشمند با او بود و صحيفه‏اى در دست داشت كه بر آن نوشته بود كه: بر زيردستان‏رحم كن، و از مرگ بترس، و روز جزا را فراموش مكن.و هر وقت كه پادشاه غضبناك‏شد آن حكيم، صحيفه را به دست او دادى تا خواندى و غضب او ساكن شدى. (٤٢)
دهم آنكه: متذكر گردى كه: شايد روزگار، روزى آن ضعيفى را كه تو بر او غضب‏مى‏كنى قوت دهد و كار او بالا گيرد و بر تو زبر دست‏شود و در صدد انتقام و مكافات‏بر آيد.
لا تهين الفقير علك ان تركع يوما و الدهر قد رفعه (٤٣)
يازدهم آنكه: بدانى كه: هر حليم و بردبارى غالب و قاهر، و در نظر اولى «البصائر» (٤٤) عزيز و محترم مى‏باشد.و هر غضبناك مضطرب الحالى پيوسته مغلوب، و در ديده‏هابى‏وقع مى‏گردد.
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر بل زصد لشكر ظفر انگيزتر
دوازدهم آنكه: تصور كنى كه در وقت غضب، صورت تو چه نوع قبيح و متغير، واعضاى تو متحرك و مضطرب، و كردارت از نظم طبيعى بيرون، و گفتارت غير مطابق‏قاعده و قانون مى‏شود.
و از جمله معالجات غضب آن است كه: آدمى در وقت هيجان، به خدا پناه برداز شر شيطان، و بگويد:
«اعوذ بالله من الشيطان الرجيم‏».
و اگر ايستاده باشد بنشيند، واگر نشسته باشد بخوابد.و وضو گرفتن و غسل كردن با آب سرد از براى تسكين آتش‏غضب مفيدند.و اگر غضب بر كسى باشد كه قرابت رحم با يكديگر داشته باشند دست‏به بدن او گذارد غضب او ساكن مى‏گردد چنانچه در اخبار وارد شده. (٤٥)
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٤٠.
٢. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٦١.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩.
٣. رك: بحار الانوار، ج ٧١، صفحات ٣٣٨- ٣٤٢
٤. رجوع شود به پاورقى ص ٢٠.
٥. آميخته شده.
٦. مرغى نظير عقاب كه خوراكش استخوان است.
٧. شكار.
٨. آواز، صدا.
٩. توبه، (سوره ٩)، آيه ٣٨.
١٠. رك: بحار الانوار، ج ٧١، باب السكينة و الوقار، ص ٣٣٧.و كنز العمال، ج ٣، ص ٢٥٢.
١١. ترسو.
١٢. حجرات، (سوره ٤٩)، آيه ١٢.
١٣. فتح، (سوره ٤٨)، آيه ١٢.
١٤. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٩٦، ح ١١.
١٥. صحيح مسلم، ج ٨، ص ١١
١٦. آنگونه كه سزاوار است.
١٧. حجرات، (سوره ٤٩)، آيه ٦
١٨. بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٩٣، ح ١٠٤.
١٩. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١.و صحيح مسلم، ج ٧، ص ٨، (با اندك تفاوتى)
٢٠. انعام، (سوره ٦)، آيه ١٠٨.
٢١. صحيح بخارى، ج ٨، ص ٣.و سنن ترمذى، ج ٨، ص ٩٧ (با اندك تفاوتى) .
٢٢. مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢١٣.
٢٣. پر
٢٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٤٥ و ١٥٦.
٢٥. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٤٨.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣٠٣
٢٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٦، ح ٢٠.
٢٧. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٦، ح ١٩.
٢٨. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٧، حديث ٢١.
٢٩. كافى، ج ٢، ص ٣٠٣، ح ٣.و بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٤، ح ٢٤.
٣٠. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٨، ح ٣٣.
٣١. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٨، ح ٣٣.
٣٢. آتش برافروخته
٣٣. صحيح بخارى، ج ٨، ص ٣٤
٣٤. كافى، ج ٢، ص ٣٠٥، ح ١٥.
٣٥. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٧، ذيل حديث ٢١.
٣٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٦، ح ٢٩.
٣٧. بيابان نشين، چادر نشين.
٣٨. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٤، ح ٢٥.
٣٩. كافى، ج ٢، ص ٣٠٣، ح ٦.
٤٠. رك: بحار الانوار، ج ٧٣، صفحات ٢٦٢- ٢٨١.
٤١. آسوده كردن خشم و غضب، (خالى كردن عقده) .
٤٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٠.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣٠٦.
٤٣. و بيچاره‏اى را خوار مكن، شايد روزى از مقامت تنزل كنى و بيچاره شوى و روزگار، آن بيچاره را بلندكرده و به مرتبه بالا برساند.
٤٤. صاحبان بينش و فهم.
٤٥. رك: كافى، ج ٢، ص ٣٠٢، ح ٢
۱۵
حلم و كظم غيظ فصل: حلم و كظم غيظ
بدان كه: ضد غضب‏«حلم‏» است، كه عبارت است از: اطمينان نفس، به حيثى كه: قوه غضب به آسانى او را حركت ندهد.و مكاره روزگار او را به زودى مضطرب نگرداند.
و «كظم غيظ‏» ، كه عبارت است از: فرو بردن خشم، و خود را در حالت غضب‏نگاهداشتن، اگر چه حلم نيست و ليكن آن نيز ديت‏با غضب دارد كه نمى‏گذارد آثارغضب ظهور نمايد.
پس اين دو صفت‏شريفه، ضد غضب‏اند.و هر دو از اخلاق حسنه و صفات فاضله‏اند.
اما صفت‏حلم: پس آن اشرف كمالات نفسانيه است‏بعد از صفت علم، بلكه علم رابدون حلم نفعى و اثرى و شجره دانائى را بى باغبانى بردبارى ثمرى نيست.و از اين‏جهت است كه هر وقت كه مدح علم مى‏شود حلم نيز با او ذكر مى‏شود.
و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «خداوند! مرا به سبب علم،بى‏نياز كن و به صفت‏حلم، مرا زينت ده‏» . (١)
و باز آن حضرت فرمودند كه: «پنج چيز از طريقه پيغمبران مرسل است، يكى ازآنها را صفت‏حلم شمرده‏اند» . (٢)
و نيز فرمودند كه: «طلب كنيد مرتبه بلند را در نزد خدا.عرض كردند كه: به چه چيزحاصل مى‏شود؟ فرمودند: هر كه دوستى ترا قطع كند تو با او پيوند كن.و هر كه از نيكى‏خود تو را محروم سازد تو با او نيكى و احسان كن.و هر كه به نادانى با تو رفتار كند توحلم بورز» . (٣)
و فرمود كه: «بنده مسلم به واسطه حلم، به مرتبه كسى مى‏رسد كه روزها را روزه‏مى‏گيرد و شبها را به عبادت به سر مى‏برد» . (٤)
و فرمودند كه: «خدا دوست دارد بنده حليم را و دشمن دارد فحش گوى بى‏مبالات را» . (٥)
و فرمودند كه: «سه چيز است كه هر كه يكى از آنها را نداشته باشد هيچ عملى او رافائده نمى‏بخشد:
يكى: تقوائى كه او را از معاصى باز دارد.
دوم: حلمى كه به آن زبان سفها را از او كوتاه كند.
سيم: خلق نيكى كه در ميان مردم زندگانى كند. (٦)
و از آن جناب مروى است كه: «چون خلايق در روز قيامت جمع شوند منادى ندا كند كه: كجايند اهل فضل؟ پس طايفه‏اى برخيزند و به شتاب به جانب بهشت‏خرامند.
ملائكه به ايشان برخورند و گويند: چرا به شتاب به جانب بهشت روانه‏ايد؟ گويند: مااهل فضل هستيم.گويند: چه فضل و مزيتى از براى شما بود؟ گويند: هر وقت كه ظلمى‏به ما مى‏رسيد صبر مى‏كرديم.و كسى كه به ما بدى مى‏كرد از او عفو مى‏كرديم.و كسى‏كه به ما نادانى مى‏كرد حلم مى‏نموديم.ملائكه گويند: بلى اهل فضل هستيد، داخل‏بهشت‏شويد» . (٧)
و باز آن حضرت فرمودند كه: «هرگز خدا به جهالت و نادانى كسى را عزيز نكرد.وهرگز با حلم و بردبارى كسى را ذليل نگردانيد» . (٨)
و از حضرت امير المؤمنين - صلوات الله عليه - مروى است كه: «خير و خوبى اين‏نيست كه: مال و اولاد كسى زياد شود، بلكه آن است كه: عمل او بسيار، و حلم او عظيم‏گردد» . (٩)
و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: ناصر و ياور از براى‏هر كسى حلم او كافى است و اگر حلم نداشته باشد خود را بر حلم بدارد» . (١٠)
و آن حضرت فرمودند كه: «چون ميان دو نفر نزاعى واقع مى‏شود دو ملك نازل‏مى‏شوند و به هر كدام كه بى‏خردى و سفاهت مى‏كند مى‏گويند: گفتى و گفتى، و خودسزاوارى به آنچه گفتى، و جزاى آن به تو خواهد رسيد.و به آن يك كه حلم ورزيدمى‏گويند: حلم ورزيدى و صبر كردى، زود باشد كه خدا ترا بيامرزد اگر حلم خود را به‏انجام رسانى‏» . (١١)
«و روزى آن حضرت غلامى را از پى شغلى فرستادند، آن غلام دير كرد، از عقب‏او آمدند ديدند در مكانى خوابيده، حضرت بر بالين او نشستند و او را باد زدند تا بيدارشد فرمود: اى غلام! به خدا قسم كه اين قدر اختيار ندارى كه شب و روز بخوابى شب‏از توست و روز از ماست‏» . (١٢)
و اما كظم غيظ: اگر چه فضيلت و شرافت آن بقدر حلم نباشد، ليكن هر گاه كسى برآن مداومت نمايد معتاد مى‏شود و صفت‏حلم از براى او هم مى‏رسد.
و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «علم، به تعلم هم مى‏رسد.و حلم به تحلم، كه كظم غيظ باشد» . (١٣)
و خداوند عظيم در كتاب كريم خود مدح فرموده است كسانى را كه: خشم خود رافرو مى‏برند» . (١٤)
و اخبار در شرافت و بسيارى اجر و ثواب آن بى‏نهايت است. (١٥)
از جناب پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «هر كه خشم خود را فرو برددر جائى كه هر گاه خواهد تواند خشم گيرد خدا در روز قيامت دل او را از خشنودى ورضا مملو خواهد ساخت‏» . (١٦)
و آن حضرت فرمودند كه: «هيچ بنده‏اى جرعه‏اى نياشاميد كه اجر آن بيشتر باشد ازجرعه غيظى كه از براى خدا فرو برد» . (١٧)
و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «هيچ بنده‏اى خشم خود رافرو نبرد مگر اينكه خدا در دنيا و آخرت عزت او را زياد مى‏كند» . (١٨)
و مروى است كه: «صبر كن بر دشمنان نعمت‏خود، به درستى كه كسى كه: در حق تومعصيت‏خدا را كند هيچ مكافاتى بالاتر و بهتر از آن نيست كه تو اطاعت‏خدا را در حق‏او كنى‏» . (١٩)

در صدد انتقام بودن و مذمت آن
صفت دهم در صدد انتقام بودن است.و مذمت آن يعنى كسى كه بدى با او كند او نيزدر صدد بدى كردن به مثل آنچه او كرده ست‏يا بالاتر بر آيد، اگر چه شرعا حرام باشد،مانند: مكافات غيبت‏به غيبت، و فحش به فحش، و بهتان به بهتان.و همچنين غير اينها ازافعال محرمه.و شكى در حرمت آن نيست.
رسول خدا فرمودند كه: «اگر مردى ترا سرزنش كند به عيبى كه در تو هست، توسرزنش مكن او را به آنچه در اوست‏» . (٢٠)
و نيز فرمودند: «دو نفر كه يكديگر را دشنام مى‏دهند دو شيطان‏اند كه همديگر را مى‏درند» . (٢١)
«روزى در مجلس حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - شخصى به يكى از صحابه‏دشنام داد، و او ساكت‏بود، بعد از آن، او نيز شروع كرد به تلافى آن.حضرت برخاستندو فرمودند كه: فرشته از جانب تو جواب مى‏داد و چون خود به سخن آمدى فرشته‏رفت و شيطان آمد، و در مجلسى كه شيطان در آن است من نمى‏نشينم‏» . (٢٢)
پس بر مرد ديندار لازم است كه هر گاه از كسى نسبت‏به او ظلمى صادر شود درگفتار يا كردار، اگر از شريعت مقدسه جزائى و انتقامى به جهت آن مقرر است‏به آن‏اكتفا كند و از آن تعدى نكند، اگر چه بهتر آن است كه از آن نيز چشم بپوشد و از آن‏شخص عفو كند.و اگر در شرع، جزاء معينى به جهت آن نرسيده است پا از دايره شرع‏بيرون ننهد.و اگر سخنى بگويد، سخنى باشد كه حرام نباشد، مثل اينكه: در مقابل كسى‏كه او را مذمت كند يا دشنام دهد و مانند آن از چيزهائى كه در شرع مكافاتى نداردهمين قدر گويد كه: اى بى‏حيا، و اى بد خلق، و اى بى‏آبرو، و اى بى‏شرم - اگر اين صفات‏را داشته باشد - .يا بگويد خدا جزاى تو را بدهد، يا خدا از تو انتقام كشد، يا تو كيستى‏كه من جواب تو را گويم، يا اى جاهل، و اى احمق.و اين دروغ نيست، زيرا كه هيچ‏كس از جهل و حمق خالى نيست.
همچنان كه مروى است كه: «مردم همه در شناختن ذات خدا احمق‏اند» . (٢٣)
و بهتر اين است كه زبان به اينها نيز نگشايد و حواله آن را به رب الارباب نمايد،زيرا كه بعد از شروع در جواب، خود را نگاهداشتن مشكل است.و اكثر مردم در وقت‏غضب از ضبط خود عاجزند.
بلى اگر مقامى باشد كه اگر مطلقا متعرض نشود به بى‏غيرتى و بى‏حميتى منجر شود،با حلم و حوصله و موافقت‏شريعت مقدسه، مكافات نمايد.و چون فى الجمله مكافات‏نمود زود راضى شود.
از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه:
«بنى آدم طبقات مختلف‏اند: بعضى دير به غضب مى‏آيند و زود غضب ايشان بر مى‏گردد.و بعضى زود به‏غضب مى‏آيند و زود بر مى‏گردند.و طايفه‏اى زود به غضب مى‏آيند و دير راضى مى‏شوند.و جماعتى دير به غضب مى‏آيند و دير خشنود مى‏شوند و بهترين اين طوايف كسانى هستند كه دير غضبناك مى‏شوند.و زود خشنود مى‏گردند.و بدترين ايشان، آنان‏اند كه زود به غضب آيند و دير راضى شوند» . (٢٤)
و بدان كه علاج ترك انتقام اين است كه: تامل در بدى عاقبت آن در دنيا و آخرت‏كند و بداند كه اگر انتقام آن را به پروردگار حواله كند البته منتقم حقيقى از او انتقام‏كشد، همچنان كه مكرر مشاهده شده و به تجربه رسيده و اخبار و آيات بر آن دلالت دارند.
بلى:
به چشم خويش ديدم در گذرگاه كه زد بر جان مورى مرغكى راه
هنوز از صيد منقارش نپرداخت كه مرغ ديگر آمد كار او ساخت
علاوه بر اينكه اگر آن شخصى كه بدى كرده او را از انسانيت فى الجمله بهره‏اى‏هست از سكوت و مكافات نكردن بيشتر تنبيه و تاديب مى‏شود، و اثر الم و شرمسارى‏و خجالت او بيشتر از انتقام توست.و اگر از انسانيت‏بى‏بهره و بى‏نصيب است تلافى تونيز چندان اثرى در او نمى‏كند، بلكه هر چه نسبت‏به او گوئى تفاوتى در حال او هم‏نمى‏رسد و تو باز از مقابله و برابرى با او ضايع و بى وقع مى‏گردى زيادتر از آنچه آن‏شخص با تو كرده.
بلى:
سگى پاى صحرا نشينى گزيد به خشمى كه زهرش زدندان چكيد
شب از درد بيچاره خوابش نبرد به خيل اندرش دخترى بود خرد
پدر را جفا كرد و تندى نمود كه آخر تو را نيز دندان نبود
پس از گريه مرد پراكنده روز بخنديد كاى دختر دلفروز
محال است اگر تيغ بر سر خورم كه دندان به پاى سگ اندر برم
و بعد از اين تامل كند در فوايد ضد انتقام كه عفو كردن است - چنانكه بيايد - وچون مكرر چنين كند از براى او ملكه و عادت شود

فصل: عفو و بخشش و فضيلت آن
ضد انتقام كشيدن عفو و بخشش است، و آيات و اخبار در مدح و حسن آن ازحد و حصر متجاوز است.
خداوند عالم مى‏فرمايد: «خذ العفو و امر بالعرف‏»
يعنى: «طريقه عفو و بخشش رانگهدار و امر به معروف كن‏» . (٢٥)
و نيز فرموده است: «و ليعفوا و ليصفحوا»
يعنى: «بايد عفو و گذشت نمايند» . (٢٦)
و نيز فرموده است: «و ان تعفوا اقرب للتقوى‏»
يعنى: «اگر عفو نمائيد به تقوى وپرهيزكارى نزديكتر است‏» . (٢٧)
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند: «به خدائى كه جان من در قبضه‏قدرت اوست كه سه چيز است اگر از من قسم خواهند بر آنها قسم مى‏خورم:
يكى آنكه: صدقه دادن از مال هيچ كم نكند.
دوم آنكه: هيچ كس از ظلمى كه به او شده عفو نمى‏كند از براى خدا مگر اينكه خداعزت او را در روز قيامت زياد مى‏فرمايد.
سيم اينكه: هيچ كس نيست‏يك درى از سئوال بر خود نگشايد مگر اينكه يك درى‏از فقر و احتياج بر او گشوده مى‏شود» . (٢٨)
و نيز از آن حضرت مروى است كه: «عفو و گذشت زياد نمى‏كند مگر عزت را پس‏گذشت كنيد تا خدا شما را عزيز گرداند» . (٢٩)
و آن جناب به عقبه فرمودند كه: «مى‏خواهى ترا خبر دهم به افضل اخلاق اهل دنياو آخرت؟ نزديكى كن به هر كه از تو دورى كند. و بخشش كن به كسى كه ترا محروم‏سازد.و گذشت كن از آن كسى كه به تو ظلم نمايد» . (٣٠)
مروى است كه: «موسى - عليه السلام - عرض كرد كه: پروردگارا كدام يك از بندگان‏تو نزد تو عزيزترند؟ فرمود: آنكه در وقت قدرت و توانائى عفو نمايد» . (٣١)
و حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - فرمودند كه: «در روز قيامت‏خداى - تعالى - اولين و آخرين را در بلندى جمع مى‏كند، سپس منادى ندا مى‏كند كه كجايند اهل‏فضل؟ پس طايفه‏اى بر مى‏خيزند.ملائكه گويند كه: چه چيز است فضل شما؟ گويندتوسل مى‏جستيم به هر كه از ما دورى مى‏كرد.و عطا مى‏كرديم به هر كه ما را محروم‏مى‏ساخت.و گذشت مى‏كرديم از هر كه به ما ظلم مى‏نمود.ملائكه گويند: راست گفتيدكه اهل فضل‏ايد، داخل بهشت‏شويد» . (٣٢)
و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «پشيمانى بر عفو بهتر وآسان‏تر است از پشيمانى بر انتقام و عقوبت‏» . (٣٣)
و همين قدر فضل و شرافت از براى عفو و گذشت كافى است كه از نيكوترين صفات‏پروردگار است، و در مقام ثنا و ستايش او را به اين صفت جميله ياد مى‏كنند.حضرت‏امام زين العابدين - عليه السلام - در مناجات خود مى‏گويد: «انت الذى سميت نفسك‏بالعفو فاعف عنى‏» يعنى: «توئى كه خود را به عفو و گذشت نام برده‏اى پس در گذر از من‏» . (٣٤)

صفت‏يازدهم: غلظت و درشتى در گفتار و كردار
و شكى نيست كه اين صفتى است‏خبيث، و باعث نفرت مردمان از آدمى مى‏گردد،و منجر به اختلال امر زندگانى مى‏شود.
مكن خواجه بر خويشتن كار سخت‏كه بد خوى باشد نگونسار بخت‏به نرمى ز دشمن توان كند پوست‏چو با دوست‏سختى كنى دشمن اوست‏و از اين جهت آفريدگار عالم در مقام مهربانى و ارشاد به پيغمبر خود - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمود:
«و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك‏»
يعنى: «اگر بدخوى سخت دل باشى‏مردم از دور و كنار تو متفرق مى‏گردند» . (٣٥)
و از بعضى اخبار مستفاد مى‏شود كه غلظت و درشتخوئى باعث‏سلب ايمان و دخول‏جند شيطان مى‏گردد.
پس بر هر عاقلى واجب است كه نهايت احتراز را از آن بكند، و هر كارى كه‏مى‏خواهد بكند يا هر سخنى كه مى‏خواهد بگويد اول در آن فكر كند.و خود رامحافظت نمايد كه غلظت و بدخوئى از او صادر نشود.و فضيلت رفق را به ياد آورد وخود را بر آن بدارد تا ملكه او گردد.
و ضد اين صفت‏خبيثه - چنانچه اشاره به آن شد - نرمى و هموارى، و رفق در اعمال‏و اقوال است، و آن از صفات مؤمنان، و اخلاق نيكان است.از اين جهت‏سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «اگر رفق، چيزى مى‏بود كه ديده مى‏شد مى‏ديدى كه هيچ مخلوقى از آن نيكوتر نيست‏» . (٣٦)
و فرمودند كه: «رفق و نرمى را به هيچ جا نگذاردند مگر آنكه زينت داد.و ازهيچ جا بر نداشتند مگر اينكه آن را معيوب كرد» . (٣٧)
و نيز فرمودند كه: «خدا مهربان و صاحب رفق است و دوست دارد كسى را كه چنين‏باشد.و آنچه با رفق، به آدمى مى‏دهند با عنف و درشتى نمى‏دهند» . (٣٨)
و باز از آن بزرگوار مروى است كه: «رفق و مهربانى مبارك و ميمون، و درشتى‏شوم است‏» . (٣٩)
و در روايتى ديگر است كه: «هر كه رفق داشته باشد به هر چه اراده داشته باشدمى‏رسد» . (٤٠)
و نيز از آن حضرت مروى است كه: «خدا هر خانواده‏اى را كه دوست‏بدارد، رفق وهموارى به ايشان عطا مى‏فرمايد» . (٤١)
و نيز از آن جناب مروى است كه: «هر كه را رفق و نرمى دادند خير دنيا و آخرت رابه او دادند و هر كه را از رفق محروم ساختند او را از خير دنيا و آخرت محروم‏كردند» . (٤٢)
و فرمودند كه: «آيا مى‏دانيد كه كيست كه آتش جهنم بر او حرام است؟ هر نرم‏آسان به دلها نزديك‏» . (٤٣)
امام كاظم - عليه السلام - فرمودند كه: «نصف عيش و زندگانى آدمى رفق و نرمى‏است‏» . (٤٤)
و به تجربه رسيده و مكرر ملاحظه شده امورى كه با رفق و مدارا ساخته مى‏شودهرگز با خشونت و درشتى به انجام نمى‏رسد.و هر پادشاهى كه به لشكر و رعيت‏خودمهربان و نرم و هموار است امر مملكت او منتظم، و سلطنت او دوام مى‏نمايد.و هركدام درشتخوى و غليظ القلب هستند امرش مختل مى‏گردد و مردم از دور او پراكنده‏مى‏شوند، و به اندك وقتى ملك و دولتش بر باد مى‏رود.و همچنين ساير طبقات مردم از علما و امرا و صاحبان مناصب و ارباب معاملات و صنايع.
آرى:
به لطف و خلق توان كرد صيد اهل نظر به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

شرافت مدارا كردن با مردم
و مخفى نماند كه: مدارا نيز نزديك به رفق است.و مدارا عبارت از آن است كه:
ناگوارى كه از كسى به تو رسد متحمل شوى و به روى خود نياورى.و اين از جمله‏صفاتى است كه آدمى را در دنيا و آخرت به مراتب بلند و درجات ارجمند مى‏رساند.واغلب كسانى كه در دنيا به مرتبه عظيم رسيدند از اين صفت جليله است.
و از اين جهت‏حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «پروردگار مرا امركرد كه با مردم مدارا كنم، همچنان كه امر كرد كه واجبات خود را به جاى آورم‏» . (٤٥)
از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در تورات نوشته است‏كه: در آن چيزهائى كه خداى - تعالى - به موسى - عليه السلام - فرمود آن بود كه فرمود:
اى موسى! در باطن خود اسرار مرا پنهان كن و پوشيده دار و در ظاهر خود آشكار كن‏از جانب من مدارا با دشمنان من و دشمنان خودت‏» . (٤٦)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «طايفه‏اى از مردم مداراى‏ايشان با مردم كم بود و ايشان را از خانواده قريش انداختند و دور كردند با وجود اينكه‏از قريش بودند، و در حسب و نسب ايشان هيچ عيب و علتى نبود، و طايفه‏اى ازغير قريش با مردم مدارا كردند و خود را به اين دودمان رفيع ملحق ساختند.پس‏فرمودند كه: هر كه دست‏خود را از مردم نگاه دارد يك دست از ايشان نگاه داشته است‏ولى دستهاى بسيار از او باز داشته مى‏شود» . (٤٧)

صفت دوازدهم: كج‏خلقى
و آن نيز نزديك به غلظت و بدخوئى است و ظاهر آن است كه: غلظت و درشتى ازثمرات كج‏خلقى باشد.همچنان كه انقباض روى و دلتنگى و بد كلامى نيز از آثار آن‏است.و اين صفت از نتايج قوه غضبيه است.و اين از جمله صفاتى است كه آدمى را ازخالق و خلق دور مى‏كند، و از نظر مردم مى‏افكند، و طبعها را از او متنفر مى‏كند.
و هر كج‏خلقى اغلب مسخره مردمان و مضحكه ايشان مى‏شود، و لحظه‏اى از حزن والم و اندوه و غم خالى نيست.
و از اين جهت‏حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه بد خلق‏است‏خود را معذب دارد» . (٤٨)
و بسيار مى‏شود كه به واسطه كج‏خلقى ضررهاى عظيم به آدمى مى‏رسد، و ازنفعهاى بزرگ محروم مى‏شود، و عاقبت هم آدمى را به عذاب اخروى مى‏افكند.
مروى است كه: روزى به حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - عرض كردند كه:
«فلان زن روزها روزه مى‏گيرد و شبها را به عبادت به پاى مى‏دارد وليكن بد خلق است واز كج‏خلقى به همسايگان خود آزار مى‏رساند.آن حضرت فرمودند: هيچ خيرى در اونيست، و او از اهل جهنم است‏» . (٤٩)
و آن حضرت فرمودند كه: «بد خلقى بنده را مى‏رساند تا اسفل درك جهنم‏» . (٥٠)
و باز آن حضرت فرمودند كه: «خدا منع كرده است قبول توبه بد خلق را.عرض‏كردند كه: چرا يا رسول الله؟ فرمودند: به علت اينكه هر وقت از گناهى توبه كرد درگناهى بدتر مى‏افتد» . (٥١)
و فرمودند كه: «بد خلقى گناهى است كه آمرزيده نمى‏شود» . (٥٢)
و بعضى از بزرگان گفته‏اند كه: «اگر مصاحبت و همنشينى كنم با فاسق فاجر خوش خلقى، دوست‏تر دارم كه با عابد كج‏خلقى بنشينم‏» . (٥٣)

معالجه كج‏خلقى
و معالجه اين صفت ذميمه نيز مانند ساير صفات آن است كه: مفاسد دنيويه و اخرويه‏آن را متذكر شود و ملاحظه كند كه اين صفت، خالق و خلايق را با او دشمن مى‏كند،پس مهياى اين گردد كه اين را از خود دفع نمايد.بعد از آن در وقت هر سخنى و حركتى‏در فكر باشد كه كج‏خلقى از او سر نزند و خود را محافظت كند و به حسن خلق بدارد تاحسن خلق ملكه او گردد و از براى او معتاد شود.
چنانچه مذكور شد ضد اين صفت مهلكه حسن خلق است كه از شرايف صفات وفضائل ملكات است و عقل و نقل دلالت‏بر مدح و خوبى آن مى‏كنند.پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «در كفه ميزان اعمال در روز قيامت، چيزى بهتر ازحسن خلق نيست‏» . (٥٤)
و روزى به بنى اعمام خود فرمودند كه: «اى فرزندان عبد المطلب! اگر وسعت آن رانداريد كه مردم را به اموال خود وسعت دهيد پس با ايشان به گشاده روئى ملاقات كنيد» . (٥٥)
و نيز آن حضرت فرمودند كه: «خدا دين اسلام را خالص از براى خود گردانيد.وصلاحيت ندارد از براى اين دين مگر سخاوت و حسن خلق.پس دين خود را به اين دوزينت دهيد» . (٥٦)
و به آن جناب عرض كردند كه: «ايمان كدام يك از مؤمنين افضل است؟ فرمودند:
هر كدام كه خوش خلق‏ترند» . (٥٧)
و باز فرمودند كه: «دوست‏ترين شما در نزد من و نزديك‏ترين شما در روز قيامت‏به‏من، خوش خلق‏ترين شماست‏» . (٥٨)
و نيز فرمودند كه: «حسن خلق، گناه را مى‏گدازد هم چنانكه خورشيد يخ را مى‏گدازد» . (٥٩)
و از آن بزرگوار مروى است كه: «بنده‏اى مى‏شود كم عبادت باشد ولى به واسطه‏حسن خلق در آخرت به درجات عظيم و اشرف منازل برسد» . (٦٠)
و به ام حبيبه - كه زوجه آن حضرت بود - فرمودند كه: «آدم خوش خلق، خوبى دنيا و آخرت را گرفت‏» . (٦١)
و مروى است از آن حضرت كه فرمودند: «حسن خلق، صاحبش را مى‏رساند به‏درجه كسى كه روزها روزه و شبها به عبادت مشغول باشد» . (٦٢)
و نيز آن حضرت فرمودند كه: «نيكان شما خوش خلقان‏اند، كه مردم به دور و كنارآنها جمع مى‏شوند، و به آنها نزديك مى‏شوند، و با ايشان الفت و انس مى‏گيرند، و ايشان نيز با مردم انس مى‏گيرند» . (٦٣)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «مردى به خدمت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - آمد و عرض كرد كه: يا رسول الله! مرا وصيتى كن.
حضرت او را وصاياى چند فرمودند و از جمله آنها اين بود كه: با برادر مؤمن باگشاده رويى ملاقات كن‏» . (٦٤)
و حضرت امام همام جعفر بن محمد الصادق - عليه السلام - فرمودند كه: «نيكى وخوش خلقى، ولايات را آباد مى‏گرداند و عمرها را زياد مى‏كند» . (٦٥)
و فرمودند كه: «به درستى كه خداى - تعالى - بنده را به حسن خلق ثواب كسى‏مى‏دهد كه صبح و شام مشغول جهاد در راه خدا بوده باشد» . (٦٦)
و نيز از آن حضرت مروى است كه: «نيكى و احسان كردن با مردم و خوشروئى باايشان، باعث دوستى مردم مى‏شوند، و آدمى را از اين جهت داخل بهشت مى‏نمايند.وبخل و عبوس، صاحب خود را از خدا دور مى‏كنند و داخل آتش مى‏كنند» . (٦٧)
و كسى كه در اين اخبار، و ساير اخبارى (٦٨) كه در اين خصوص وارد شده است تامل‏كند و به وجدان خود و تجربيات رجوع كند، و احوال كج‏خلقان و خوش خلقان را تتبع‏كند مى‏يابد كه: هر بد خلقى از خدا و رحمت او دور، و مردم از او متنفر مى‏گردند، و با اودشمن‏اند: و به اين سبب از بذل و عطاى ديگران هم محروم است.و هر خوش خلقى راخدا و خلق دوست دارند و هميشه محل فيض و رحمت‏خدا، و مرجع بندگان خداست.
مؤمنان از او منتفع مى‏گردند و خير او به ايشان مى‏رسد.و مقاصد و مطالب بندگان خدا ازاو بر آورده مى‏شود.و از اين جهت‏خدا هيچ پيغمبرى را بر نينگيخت مگر اينكه اين‏صفت در او كامل و تام بود.بلكه صفت‏خوش خلقى افضل صفات پيغمبران، و اشرف‏اخلاق برگزيدگان است.
و از اين جهت‏خداوند عالم به جهت اظهار نعمت‏خود از براى حبيب خودش درمقام ثنا و مدح او فرمود:
«و انك لعلى خلق عظيم‏». (٦٩)
و از كثرت شرافت اين صفت فاضله، سرور پيغمبران و سيد انس و جان در اين صفت‏به غايت رسيده بودند، و در نهايت آن متمكن شده بودند.
حتى اينكه وارد شده است كه: «روزى آن سرور در مسجد با جماعتى از اصحاب‏نشسته بودند و مشغول تكلم بودند، كنيزكى از شخصى از انصار داخل شد و خود را به‏آن حضرت رسانيد، پنهانى گوشه جامه آن كوه حلم و وقار را گرفت.چون آن حضرت‏مطلع شد برخاست و گمان كرد كه او را به آن حضرت شغلى است.چون آن حضرت‏بر خاست كنيزك هيچ سخنى نگفت و حضرت نيز با او سخنى نفرمودند و در جاى‏مبارك خود نشستند.باز كنيزك آمده گوشه جامه حضرت را برداشت و آن بزرگواربرخاست.تا سه دفعه آن كنيزك چنين عملى كرد و آن حضرت برخاست.و در دفعه‏چهارم كه حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بر خاستند آن كنيزك از عقب آن‏حضرت قدرى از جامه آن حضرت را جدا كرده، برداشت و روانه شد.مردمان گفتند:
اى جاريه! اين چه عملى بود كه كردى؟ حضرت را سه دفعه بر خيزاندى و سخن نگفتى‏مطلب تو چه بود؟ كنيزك گفت: در خانه ما شخص مريضى بود، اهل خانه مرا فرستادندكه پاره‏اى از جامه حضرت را ببرم كه آن را به مريض بندند تا شفا يابد، پس هر مرتبه كه‏خواستم قدرى از جامه حضرت را بگيرم چنين تصور فرمودند كه مرا با ايشان شغلى‏است، من حيا كردم و بر من گران بود كه از آن حضرت خواهش كنم قدرى جامه خودرا به من دهند» . (٧٠)
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. كنز العمال، ج ٢، ص ١٨٥، خ ٣٦٦٣.
٢. كنز العمال، ج ٦، ص ٦٥٥، خ ١٧٢٣٨.
٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١١.
٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٣.كنز العمال، ج ٣، ص ١٢٩، خ ٥٨٠٩.
٥. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٨ و ص ٣٢٥، ح ١١.
٦. كافى ج ٢، ص ١١٦.ح ١
٧. كافى ج ٢، ص ١٠٧- ١٠٨، ح ٤.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤١٩، ح ٤٨. (با اندك تفاوتى) .
٨. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٥.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٤، ح ١٥.
٩. نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت ٩١، ص ١١٢٨.بحار الانوار، ج ٦٩، ص ٤٠٩، ح ١٢١.
١٠. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٦.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٤، ح ١٦.
١١. كافى، ج ٢، ص ١١٢ و ١١٣، ح ٩.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٦، ح ١٩.
١٢. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٧
١٣. حلية الاولياء، ج ٥، ص ١٧٤.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١١.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٣.
١٤. آل عمران، (سوره ٣) آيه ١٣٤.
١٥. رك: كافى، ج ٢، صفحات ١٠٩- ١١١.
١٦. كافى، ج ٢، ص ١١٠، ح ٦.
١٧. كنز العمال، ج ٣، ص ١٣٠، خ ٥٨١٩.
١٨. كافى، ج ٢، ص ١١٠، ح ٥.
١٩. كافى، ج ٢، ص ١٠٩، ح ٣.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٨، ح ٢٢.
٢٠. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٥
٢١. كنز العمال، ج ٣، ص ٦٠٠، خ ٨١٠٢.
٢٢. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٥.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٦.
٢٣. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٦.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٦
٢٤. مجمع الزوائد، ج ٨، ص ٦٨.احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٦.
٢٥. اعراف، (سوره ٧)، آيه ١٩٩
٢٦. نور، (سوره ٢٤)، آيه ٢٢.
٢٧. بقره، (سوره ٢)، آيه ٢٣٧.
٢٨. كنز العمال، ج ٦، ص ٥٧٤ و ٥٧٥ خ ١٦٩٨٣.
٢٩. كنز العمال، ج ٣، ص ٣٧٥، خ ٧٠١٢.قريب به اين مضمون در كافى، ج ٢، ص ١٠٨، ح ٥.وبحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠١، ح ٥.
٣٠. كافى، ج ٢، ص ١٠٧، ح ٢.
٣١. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٩.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٨.
٣٢. كافى، ج ٢، ص ١٠٧ و ١٠٨، ح ٤
٣٣. كافى، ج ٢، ص ١٠٨، ح ٦.
٣٤. دعاى شانزدهم صحيفه سجاديه (دعاء تضرع در طلب عفو از عيوب) .
٣٥. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٥٩
٣٦. كافى، ج ٢، ص ١٢٠، ح ١٣.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٦٣، ح ٣٢.
٣٧. كافى، ج ٢، ص ١١٩، ح ٦.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٦٠، ح ٢٥.
٣٨. كافى، ج ٢، ص ١١٩، ح ٥.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٥٦، ح ٢٢.
٣٩. كافى، ج ٢، ص ١١٩، ح ٤.
٤٠. كافى، ج ٢، ص ١٢٠، ح ١٦.
٤١. مجمع الزوائد، ج ٨، ص ١٩.
٤٢. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٥، ح ٥٤٠٨.
٤٣. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣٢٣.و با اندك تفاوتى در الترغيب و الترهيب، ج ٣، ص ٤١٨، ح ١٥.
٤٤. كافى، ج ٢، ص ١٢٠، ح ١١.
٤٥. كافى، ج ٢، ص ١١٧، ح ٤.
٤٦. كافى، ج ٢، ص ١١٧، ح ٣.
٤٧. كافى، ج ٢، ص ١١٧ و ١١٨، ح ٦
٤٨. بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٢٤٦، ح ٦٢.
٤٩. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٩٤.
٥٠. احياء العلوم، ج ٣، ص ٤٥.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٣.و كنز العمال، ج ٣، ص ٥، خ ٥١٤٩.
٥١. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٩٩، ح ١٢.
٥٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ٤٥.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٣.
٥٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ٤٥.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٤
٥٤. كافى، ج ٢، ص ٩٩، ح ٢.
٥٥. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ١.
٥٦. كنز العمال، ج ٦، ص ٣٤٧، ح ١٥٩٨٩.
٥٧. سنن دارمى، ج ٢، ص ٣٢٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٠.
٥٨. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٨٥، ح ٢٦.
٥٩. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٧٥، ح ٧ و كافى، ج ٢، ص ١٠٠، ح ٧.
٦٠. كنز العمال، ج ٣، ص ٥، ح ٥١٤٩.
٦١. وسائل الشيعه، ج ٨، ص ٥٠٨، ح ٣٠.
٦٢. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ١٨.و بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٨١، ح ١٦
٦٣. كافى، ج ٢، ص ١٠٢، ح ١٦.و بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٨٠، ح ١٤.
٦٤. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ٣.
٦٥. كافى، ج ٢، ص ١٠٠، ح ٨.
٦٦. كافى، ج ٢، ص ١٠١، ح ١٢.
٦٧. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ٥.
٦٨. رك: كافى، ج ٢، صفحات ١٠٤- ٩٩ و بحار الانوار، ج ٧١، صفحات ٣٩٦- ٣٧٢.
٦٩. يعنى: «و در حقيقت تو بر نيكو خلقى عظيم (و آئين و شرعى بزرگ) آراسته‏اى‏» .قلم، (سوره ٦٨)، آيه ٤
٧٠. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٧٩، ح ١٣
۱۶
عداوت و دشمنى صفت‏سيزدهم: عداوت و دشمنى
و آن بر دو قسم است: زيرا كه هر كه عداوت كسى را در دل دارد يا آن را در دل‏پنهان مى‏كند و انتظار زمان فرصت را مى‏كشد، يا علانيه و آشكار در صدد ايذا و اذيت‏آن شخصى است كه او را دشمن دارد، و اظهار عداوت او را مى‏كند.
قسم اول: را «حقد و كينه‏» گويند، كه عبارت است از: پنهان كردن عداوت شخصى‏در دل.
و قسم دوم: را «عداوت‏» نامند، و اين ثمره قسم اول است، زيرا كه: چون كينه قوت‏گرفت و عداوت شديد گرديد، خزانه دل از محافظت آن عاجز، و پرده از روى كاربر مى‏دارد.و قسم اول از ثمرات غضب است، زيرا كه: چون آدمى بر ديگرى خشم گيردو به جهت عجز از انتقام يا مصلحتى ديگر آن وقت اظهار غضب نكند و خشم خود رافرو برد و در دل خود پنهان سازد كينه حاصل مى‏شود.و هر يك از اين دو قسم از صفات مهلكه و اخلاق رذيله است.
و از اخبار مستفاد مى‏شود كه: مؤمن كينه ور نيست.و در غالب اوقات صفات مهلكه‏ديگر نيز از كينه و عداوت متولد مى‏گردد، چون حسد و غيبت و دروغ و بهتان وشماتت و اظهار عيب و دورى و ايذاء و سخريت و استهزاء و غير اينها از آفات و اعمال‏محرمه كه دنيا و دين آدمى را فاسد مى‏سازد.
و اگر فرض شود كه هيچ يك از اينها حاصل نشود همان خود بغض و عداوت او ازامراضى است كه نفس قدسى را بيمار، و هميشه روح از آن متالم و در آزار است.آدمى‏را از بساط قرب الهى دور، و از مرافقت‏ساكنان عالم قدس مهجور مى‏گرداند.و صاحب‏خود را منع مى‏كند از آنچه شيوه اهل ايمان و شيمه اخيار و نيكان است، و از بشاشت وشكفتگى و مهربانى و فروتنى و مرافقت و همنشينى نسبت‏به كسى كه كينه او را در دل‏دارد.و خود را از اعانت و قضاء حوائج او باز مى‏دارد.و هر يك از اينها درجه‏اى ازدين را كم مى‏كند و پرده ميان آدمى و ميان بار يافتگان بزم تقرب مى‏گردد.و از اين‏جهت است كه در اخبار و آثار مذمت‏بى‏شمار در خصوص عداوت و دشمنى وارد شده‏است.حتى اينكه حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «هيچ وقتى جبرئيل - عليه السلام - به نزد من نيامد مگر اين كه گفت: اى محمد! از عداوت و دشمنى مردم‏احتراز كن‏» . (١)
و فرمودند كه: «جبرئيل هرگز در هيچ امرى اين قدر به من وصيت نكرد كه در خصوص عداوت مردم‏» . (٢)
و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه تخم عداوت بكارد همان را كه كاشته است درو مى‏كند» . (٣)

معالجه عداوت و دشمنى
و معالجه اين صفت‏خبيثه آن است كه: اول تامل كند در اين كه دشمنى و عداوت،شجره‏اى است كه: به جز اندوه و الم در دنيا ثمرى ندارد.و صفتى است كه: غير از غصه وغم اثرى نمى‏بخشد.ساغرى است كه: به جز زهر جانگزا به كام صاحب خود نريزد. وآتشى است كه: به غير از دود كدورت از آن بر نخيزد، زيرا كه عدو مسكين هميشه بااندوه و غصه قرين، و پيوسته با رنج و محنت همنشين است.به سبب عداوت خاندانهاى كهن بر باد، و دودمان قديم از بيخ و بنياد بر افتاد.و بسا دولتهاى بى‏پايان كه به سبب‏عداوت به نكبت مبدل، و بسا عزتها كه بنيادش به تيشه عداوت سست و مختل گرديده.
بلكه آنچه از كتب و تواريخ و سيره‏ها و احوال مردمان، مكرر معلوم شده آن است كه:
هيچ دولتى به سر نيامد مگر به واسطه عداوت و دشمنى.
درخت دوستى بنشان كه كام دل به بار آردنهال دشمنى بر كن كه رنج‏بى‏شمار آردو اكثر آن است كه: مطلقا از كينه و عداوت، ضررى به آنكه او را دشمن دارندنمى‏رسد.و بعد از آن ملاحظه عاقبت آن را در آخرت بنمايد كه آدمى را به عذاب اليم‏مى‏رساند.و چون اين امور را تامل كرد، و متنبه گرديد كه: عاقل هميشه خود را در حالتى‏باقى نمى‏دارد كه مضرات آن به او عايد، و دشمن از آن منتفع گردد، پس سعى نمايد كه‏با آن شخصى كه عداوت و كينه دارد رفتار دوستانه و گفتار مشفقانه به عمل آورد.و بااو به مهربانى و شكفتگى ملاقات كند.و در قضاى حوايج او سعى نمايد.و در مجامع ومحافل، نيكيهاى او را اظهار نمايد.بلكه نسبت‏به او زياده از ديگران نيكى و احسان كندتا نفس را گوشمالى داده بينى شيطان را بر خاك مالد.و پيوسته چنين رفتار كند تا آثارعداوت از دل او بر طرف شود.
و ضد اين صفت‏«نصيحت‏» است، كه عبارت است از: خير خواهى و نيك پسندى برديگران.و آن نيز بر دو قسم است: باطنى و ظاهرى.
اولى: عبارت از آن است كه: به دل، طالب خوبى و خير مسلمين باشد.
دومى: آن است كه خير و صلاح ايشان را به جا آورد.
و شرافت اين صفت‏بسيار، و فضيلت آن بى‏شمار است، همچنان كه در بيان صفت‏حسد مذكور خواهد شد.

فصل: مذمت ضرب، فحش، لعن و طعن
بدان كه: از آثار و لوازمى كه بر حقد و عداوت مترتب مى‏گردد، ضرب و فحش ولعن و طعن است.و بسا باشد كه اينها از مجرد غضب نيز صادر گردند.و مى‏شود كه به‏جهت همنشينى اوباش و اراذل، و مصاحبت فساق و جهال، و كسانى كه هرزه‏گو و معتادبه فحش دادن هستند، فحش دادن عادت كسى شود كه بدون دشمنى و غضبى فحش به‏زبان او جارى گردد.
و شكى نيست كه همه اين امور، مذموم است و قبيح، و در شريعت غرا، حرام صريح‏اند.و موجب «حبط‏» (٤) اعمال و مولد خسران مآل‏اند.و «مليين‏» (٥) و حكماء ومتشرعه و ساير عقلاء بر خباثت آنها متفق، و عقل و شرع بر حرمت آنهادو شاهد صادق.
اما ضرب: كه عبارت است از: زدن با دست، يا چوب، يا آلتى ديگر.پس بدون‏جهت‏شرعيه، در حرمت آن شكى نيست.و هيچ طايفه از طوايف بنى آدم، و هيچ فرقه‏از فرق عالم، بى‏جهت و سبب شرعى تجويز زدن كسى را نكرده‏اند.و در اخبار و آثار،نهى صريح از آن شده و وارد شده است كه:
«هر كه مردى را تازيانه زند حق - تعالى - او را تازيانه‏اى از آتش خواهد زد» . (٦)
و اما فحش و دشنام و هرزه زبانى و بدگوئى: منشاء همه اينها خباثت نفس و دنائت‏طبع است.و هر كه زبان او به اينها دراز، البته خبيث النفس و از جمله اراذل و اوباش،معدود است.بلكه از بعضى اخبار مستفاد مى‏شود كه: رذل مخصوص شخصى است كه‏مضايقه نداشته باشد از اينكه هر چه بگويد و هر چه به او بگويند.
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «مؤمن نيست كسى كه طعنه زن‏و لعن كن و فحش گوى و هرزه زبان است‏» . (٧)
و نيز فرمودند كه: «بهشت‏حرام است‏بر هر فحش دهنده‏» . (٨)
و در روايت ديگر از آن سرور مروى است كه: «هرزه‏گوئى و پرده‏درى از شعبه‏هاى‏نفاق است‏» . (٩)
و نيز از آن حضرت منقول است كه: «چهار نفرند كه اهل دوزخ از آنها متاذى‏اند:
يكى از آنها مردى خواهد بود كه پيوسته چرك از دهان او جارى خواهد بود، و آن‏كسى است كه در دنيا فحش گوى بوده‏» . (١٠)
و نيز از آن جناب مروى است كه: «بهشت‏حرام است‏بر هر فحاش هرزه‏گوى كم‏حيائى كه باك نداشته باشد از اينكه هر چه بگويد و از هر چه از براى او بگويند.وچنين شخصى را اگر تفتيش و تفحص كنى و به حقيقت امر او بر خورى يا ولد الزنا است،يا نطفه پدرش با نطفه شيطان ممزوج شده، و اين شخص به وجود آمده...» . (١١)
(يعنى در وقت معاشرت و مجامعت پدرش، شيطان نيز در جماع با او شريك شده) .
و در حديثى ديگر است كه هر گاه ببينى مردى را كه مضايقه ندارد از اينكه هر چه‏بگويد و هر چه در حق او بگويند، بدانيد كه او ولد الزنا است، يا به شراكت‏شيطان هم‏رسيده‏» . (١٢)
و نيز از آن جناب مروى است كه:
«از جمله بدان و اشرار بندگان خدا كسى است كه: مردم به جهت فحش گفتن او از همنشينى او كراهت داشته باشند» . (١٣)
و مروى است از آن حضرت كه:
«دشنام دادن به مؤمن، فسق است.و كشتن او كفراست.و غيبت او معصيت است.و حرمت مال او مثل حرمت‏خون اوست‏» . (١٤)
و فرمود كه:
«بدترين مردم نزد خدا - در روز قيامت - كسانى هستند كه مردم آنها را اكرام و احترام كنند از بيم شر ايشان‏» . (١٥)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه:
«از جمله علامات شراكت‏شيطان در نطفه آدمى، - كه هيچ تشكيكى در آن نيست - اين است كه: آدمى فحاش باشد و باكى نداشته باشد از آنچه بگويد و از آنچه به او بگويند» . (١٦)
و نيز آن حضرت فرمودند كه:
«هر كه مردم از زبان او بترسند، او در آتش خواهدبود» . (١٧)
«و دشمن‏ترين مخلوقات خدا در نزد خدا بنده‏اى است كه مردم از زبان او حذر نمايند» .
و از حضرت كاظم - عليه السلام - پرسيدند از حال دو نفر كه يكديگر را دشنام مى‏دادند فرمودند كه: «هر كدام ابتداى به دشنام كرده‏اند ظالم‏ترند و گناه هر دو بر اوست، مادامى كه آن ديگرى تعدى و زياده‏روى به او نكند» . (١٨)
و مخفى نماند كه حقيقت فحش، عبارت است از: اظهار كردن امور قبيحه به الفاظ صريحه.و بيشتر اوقات در الفاظ مجامعت و آلات جماع و آنچه از اين قبيل است‏يافت مى‏شود.و ارباب فساد و بى‏شرمان را عبارات فاحشه چند است كه ذكر مى‏كنند آنها را، و اهل شرافت و صاحبان نفوس طيبه متعرض آنها نمى‏شوند.بلكه اگر هم ذكر آنها ضرورى شود به كنايه و رمز بيان مى‏نمايند.
و بعضى گفته‏اند كه: خداوند عالم به خاطر حيا، كنايه فرمود از جماع، به لمس و مس و دخول و مباشرت، و عبارات قبيحه آنها را ذكر نفرمود. (١٩)
و اين مخصوص به وقاع و جماع نيست، بلكه از قضاء حاجت - از بول و غايط - هم به كنايه و رمز گفتن اولى است از الفاظ صريحه ركيكه.
پس ارباب حيا بايد عبارات صريحه آنها را به زبان نياورند.و همچنين امثال اينها ازآنچه در عرف مستهجن و ركيك و مذموم و قبيح باشد.
پس چنانچه بخواهد از زبان زن خود يا زن ديگرى سخنى نقل كند نگويد: زن من،يا زن تو چنين گفت.بلكه بگويد: پرده نشينان خانه من، يا خانه تو يا مادر اطفال چنين‏گفت، يا در خانه چنين گفتند.بلكه از ذكر نام زن در امثال اين زمان كه عرفا قبيح شده‏احتراز كند و ملاحظه نكند كه اسماء زنان پيغمبر - صلى الله عليه و آله - و ائمه - عليهم‏السلام - مذكور مى‏شده، زيرا كه: در زمان سابق اين مستهجن نبود و به جهت طريقه‏سابق، حال هم قبحى در ذكر نام ايشان نيست.چون در همه از منه ذكر كرده‏اند و دركتب نوشته‏اند.
و همچنين كسى را علتى در بدن باشد كه از اظهار آن شرم كند اگر ذكر آن ضرورى‏شود تصريح نكند بلكه به كنايه بگويد، مثلا اگر كسى «مبروص‏» (٢٠) است‏يا «اقرع‏» (٢١) باشدو خواهد از سبب آن يا وقت آن از او سئوال كند نگويد: تو در چه وقت پيس شدى؟ ياسر تو به چه سبب كچل شد؟ بلكه بگويد: اين عارضه كى از براى تو روى داد؟ يا چه‏وقت اين ناخوشى عارض تو شد؟ زيرا كه جميع اين تصريحات داخل فحش‏اند.
و بدان كه جميع الفاظى كه متضمن بى‏شرمى و فحش هستند همه مذموم و قبيح‏اند،گو بعضى قبيح‏تر و ذم آن شديدتر باشد، خواه در مقام دشنام و اذيت‏بگوئى يا در محل‏شوخى و مزاح، يا مقامى ديگر.و چون اين عبارات مختلف‏اند در قباحت، بعضى ازآنها مكروه و بعضى از آنها حرام‏اند و بعضى حرام را تخصيص داده‏اند به صورتى كه‏در مقام دشنام و اذيت‏باشد نه در مقام شوخى يا به جهت عادت به هرزه‏گوئى.و دونيست كه بعضى الفاظ كه بسيار فاحش هستند حرام باشند اگر چه در مقام دشنام نباشند.
و اما لعن: و معنى آن راندن و دور كردن از خداست.پس شكى در بدى آن نيست.
و جايز نيست‏شرعا لعن كردن بر كسى مگر كسى كه متصف به صفتى باشد كه آن صفت‏به نص شريعت موجب دورى او از خدا باشد و مجوز لعن او باشد.و ذم شديد در اخبار در خصوص لعن كردن رسيده.
از امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه:
«روزى حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - خطبه خواندند و فرمودند كه: مى‏خواهيد خبر دهم شما را به بدان شما؟ عرض كردند: بلى يا رسول الله.فرمود: كسى كه عطاى خود را از ديگران منع مى‏كند، وبنده خود را مى‏زند، و تنها سفر مى‏كند.پس مردم چنين گمان كردند كه خداوند بنده‏اى بدتر از چنين شخصى مخلوقى نيافريده.سپس حضرت فرمودند مى‏خواهيد خبر دهم‏شما را به بدتر از اين؟ عرض كردند بلى.فرمودند كه: فحش دهنده لعن كننده، كه هروقت نزد او اسم مؤمنين مذكور شود ايشان را لعن كند و اسم او نيز چون نزد مؤمنين مذكور گردد او را لعن نمايند» . (٢٢)
و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه:
«چون لعنت از دهان شخصى بيرون آيد ميان او و آن شخص كه به او لعنت‏شده تردد مى‏كند، اگر آن شخص مستحق لعن باشد به او متعلق مى‏شود و اگر نباشد به صاحبش برمى‏گردد» . (٢٣)
و از اين حديث مستفاد مى‏گردد كه: لعن به كسى كه سزاوار لعن نباشد، بر مى‏گردد به‏لعن كننده.
پس بايد نهايت احتراز را نمود و لعن نكرد كسى را مگر آنانى كه از صاحب شريعت مقدسه تجويز لعن ايشان شده.و والد ماجد حقير - قدس سره - در كتاب «جامع‏السعادات‏» فرموده است كه: آنچه [در شريعت] تجويز شده، لعن كردن به كافرين و فاسقين و ظالمين است. - همچنان كه در قرآن وارد شده است - (٢٤) و شكى در جواز لعن اينها بر سبيل عموم نيست، به اين نوع كه بگوئى: «لعنة الله على الكافرين يا على الظالمين يا على الفاسقين‏» .و فرموده‏اند كه: شخصى متصف به يكى از اين صفات باشد حق آن است كه مى‏توان او را لعن كرد. (٢٥)
و توهم اين را كه شخص معين گاه است از اين صفت توبه كند و با اسلام و با توبه از دنيا برود راهى ندارد، زيرا كه مستفاد از قرآن و احاديث‏آن است كه: شخص معينى را لعن مى‏توان نمود.بلكه از اخبار برمى‏آيد كه لعن بر بعضى‏از اهل جهود و عناد بهترين عبادات و اقرب قربات است‏خداى تعالى در حق جماعتى مى‏فرمايد:
«اولئك عليهم لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين‏». (٢٦)
و در حق جماعتى ديگر مى‏فرمايد:
«اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون‏». (٢٧)
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«خدا لعنت كند دروغگو را و اگر چه به مزاح باشد» . (٢٨)
و چون ابو سفيان هزار بيت در هجو آن سرور گفت، آن حضرت فرمودند:
«پروردگارا! من شعر نمى‏توانم گفت و سزاوار من نيست كه شعر بگويم به عوض هرحرفى از اين اشعار او را هزار لعنت كن‏» . (٢٩)
و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - جماعتى را لعن كردند.و مروى است كه:
«آن‏جناب در قنوت نمازهاى واجبى، معاويه و عمرو عاص و ابو موسى اشعرى و ابو الاعورسلمى را لعن مى‏فرمودند. (٣٠)
و چنانچه لعن ايشان را از جمله عبادات نمى‏دانستند با وجود اينكه حلم او از همه‏مردم بيشتر و گذشت او از همه افزون‏تر بود در نماز اين اشخاص را لعن نمى‏فرمودند.
و در روايتى ديگر است كه:
«آن حضرت در قنوت نمازهاى نافله دو بت قريش را كه ابو بكر و عمر است لعن مى‏نمود» . (٣١)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - در عقب هر نمازى چهار مرد را لعن مى‏كردند. (٣٢)
و كسى كه ملاحظه كند رفتار حضرت امام حسن - عليه السلام - را با معاويه عليه اللعنه و اصحاب او كه چگونه به آنها لعن مى‏كردند.و احاديث و اخبارى كه در لعن مستحقين لعن از رؤساى اهل ضلال باسمائهم رسيده تتبع كند مى‏داند كه اين از شعار دين است.
و حضرت كاظم - عليه السلام - ابو حنيفه را لعن فرمودند. (٣٣)
و منع از لعن كه رسيده است در لعن بر كسى است كه مستحق آن نباشد.
و آنچه نقل شده كه: امير المؤمنين - عليه السلام - از لعن اهل شام نهى فرمود. (٣٤)
اگرصحيح باشد شايد به جهت اين بود كه گاه در ميان ايشان كسى بوده كه مستحق لعن نبوده يا اميد اسلام بعضى از ايشان را داشته.
و بالجمله لعن كردن به رؤساى ظلم و ضلالت و مجاهرين به كفر و فسق جايز و بلكه مستحب است.و بر غير اينها حرام است، تا يقين نشود كه متصف است‏به يكى ازصفاتى كه موجب لعن مى‏شود، و بايد يقين به اين كند و به مجرد ظن و تخمين نمى‏توان‏اكتفا نمود.
و بدان كه گناه لعن، بر اشخاصى كه مرده‏اند و ثابت نيست كه مستحق لعن باشند بيشتر، و وبال آن افزون‏تر است.
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«مردگان را دشنام مدهيد، كه‏ايشان رسيدند به آنچه پيش فرستاده‏اند» . (٣٥)
و همچنين خوب نيست لعن كردن بر جمادات و حيوانات.
و مروى است كه:
«هيچ كس لعن به زمين نمى‏كند مگر اينكه زمين مى‏گويد: لعنت‏برهر كدام كه گناهكارتريم‏» . (٣٦)
و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - انكار فرمودند بر زنى كه ناقه را لعن كرد و برمردى كه شترى را لعن نمود. (٣٧)

نفرين به مسلمان
و مخفى نماند كه دعاى بد و نفرين به مسلمانان كردن نيز مانند لعن كردن است ومذموم است.و خوب نيست‏حتى بر ظلمه، مگر در صورتى كه از شر و ضرر او آدمى‏مضطر و ناچار گردد.
و در حديث است كه:
«گاه است مظلوم اين قدر نفرين ظالم مى‏كند كه مكافات ظلم او مى‏شود و زياد مى‏آيد، و اين زيادتى از براى ظالم باقى مى‏ماند و روز قيامت مطالبه‏مى‏كند» . (٣٨)
و اما ضد اين، كه دعاى خير باشد از براى برادر دينى بهترين طاعات و فاضل‏ترين عبادات است.و فايده آن بى‏حد، و ثواب آن خارج از «حيز عد» (٣٩) است‏بلكه درحقيقت كسى كه دعا به ديگرى كند دعا به خود كرده.حضرت رسول - صلى الله عليه‏و آله - فرمودند كه: «چون كسى در غياب برادر خود به او دعا كند فرشته گويد: از براى‏تو هم مثل اين باشد» . (٤٠)
و فرمودند كه:
«در حق برادر مستجاب مى‏شود دعائى كه در حق خود مستجاب نمى‏شود» . (٤١)
و از حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - مروى است كه: «چون ملائكه بشنوندكه بنده مؤمن برادر خود را دعا مى‏كند در غياب او، يا او را به خوبى ياد مى‏كند، گويند:
خوب برادرى هستى از براى برادرت، دعاى خير به او مى‏كنى و حال اينكه او حاضرنيست، و او را به خير ياد مى‏كنى خدا به تو داد دو مقابل آنچه از براى او خواستى.و ثناكرد بر تو دو مقابل آنچه ثنا كردى بر او.و از براى تو است فضيلت‏بر او» . (٤٢)
و اخبار در اين خصوص بى‏حد است (٤٣) و چه كرامتى از اين بالاتر است كه هديه‏اى ازدعا و طلب آمرزش از تو به برادر مؤمنت رسد و حال آنكه او در زير طبقات خاك‏خوابيده.
و تامل كن كه روح او به چه حد از تو شاد مى‏شود كه اهل و فرزندانش ميراث او راقسمت مى‏كنند و در مال او عيش و تنعم مى‏نمايند و تو او را در تاريكى‏هاى شب يادمى‏كنى و از خدا آمرزش او را مى‏طلبى و هديه از براى او مى‏فرستى.
و پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «ميت در قبر مانند كسى است كه به‏دريا غرق شده باشد، هر چه را ديد چنگ به آن مى‏زند كه شايد نجات يابد.و منتظردعاى كسى است كه به او دعا كند از: فرزند و پدر و برادر خويش.و از دعاى زندگان‏نورهائى مانند كوهها داخل قبور اموات مى‏شود.و اين مثل هديه‏اى است كه زندگان ازبراى يكديگر مى‏فرستند.پس چون كسى از براى ميتى استغفارى يا دعائى كرد فرشته‏اى‏آن را بر طبقى مى‏گذارد و از براى ميت مى‏برد و مى‏گويد: اين هديه‏اى است كه فلان‏برادرت يا فلان خويشت از براى تو فرستاده است و آن ميت‏به اين سبب شاد و فرحناك‏مى‏شود» . (٤٤)
و اما طعن زدن بر مسلمين: و آن نيز از اعمال ذميمه و افعال سيئه است، و باعث ضرردنيوى و عذاب اخروى مى‏گردد.
و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «هيچ كس بر مؤمنى طعنه‏نمى‏زند مگر اينكه مى‏ميرد به بدترين مردنها» . (٤٥)
و بدان كه: اينها كه مذكور شد از فحش و لعن و طعن، از آفات زبان است و از براى زبان آفات بسيار است از: غيبت، دروغ، سخريه، استهزاء، شوخى، و غير اينها، - كه‏مذكور خواهد شد - .و ضد همه اينها سكوت و صمت است.و تفصيل اينها خواهد آمد.
انشاء الله.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. كافى، ج ٢، ص ٣٠١، ح ٥.
٢. كافى، ج ٢، ص ٣٠٢، ح ١١.
٣. وسائل الشيعه، ج ٨، ص ٥٦٩، ح ٥
٤. محو شدن، از بين رفتن.
٥. حزب طرفدار مليت.
٦. وسائل الشيعه، ج ١٩، ص ١٢، ح ٥ و ٧.
٧. كنز العمال، ج ١، ص ١٤٦، ح ٧٢٠.
٨. كنز العمال، ج ٣، ص ٥٩٨، ح ٨٠٨٥.
٩. سنن ترمذى، ج ٨، ص ١٨٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢١٦.
١٠. كنز العمال، ج ١٦، ص ٧١، ح ٤٣٩٧٩.
١١. كافى، ج ٢، ص ٣٢٣، ح ٣
١٢. كافى، ج ٢، ص ٣٢٣، ح ٢.
١٣. كافى، ج ٢، ص ٣٢٥، ح ٨.
١٤. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٥٠، ح ١٦.
١٥. كافى، ج ٢، ص ٣٢٧.
١٦. كافى، ج ٢، ص ٣٢٣، ح ١.
١٧. كافى، ج ٢، ص ٣٢٧، ح ٣.
١٨. كافى، ج ٢، ص ٣٦٠، ح ٤
١٩. ر ك: نساء، (سوره ٤)، آيه ٤٣.و مائده، (سوره ٥)، آيه ٦.
٢٠. كسى كه داراى مرض برص و پيسى باشد.
٢١. كچل.
٢٢. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ١٠٧، ح ٧.
٢٣. كافى، ج ٢، ص ٣٦٠، خ ٦.
٢٤. بقره، (سوره ٢)، آيه ٨٩.و اعراف، (سوره ٧)، آيه ٤٤.و مؤمن، (سوره ٤)، آيه ٥٢.
٢٥. رك: جامع السعادات، ج ١، ص ٣١٨- ٣١٧.
٢٦. بقره، (سوره ٢)، آيه ١٦١.
٢٧. بقره، (سوره ٢)، آيه ١٥٩
٢٨. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢١.
٢٩. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢١.
٣٠. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢١.و مستدرك سفينة البحار، ج ٩، ص ٢٦٤.
٣١. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢٢، با ارجاع به مصباح كفعمى.
٣٢. تهذيب شيخ طوسى، ج ٢، ص ٣٢١، ح ١٣١٣.و بحار الانوار، ج ٢٢، ص ١٢٨، ح ١١.
٣٣. اصول كافى، ج ١، ص ٥٧، ح ١٣.
٣٤. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ١١، ص ٢١، كلام ١٩٩
٣٥. كنز العمال، ج ٣، ص ٦٠٨، ح ٨١٤٤.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٨.
٣٦. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٦.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢١٩.
٣٧. رك: صحيح مسلم، ج ٨، ص ٢٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢١٩.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٦.
٣٨. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٩.و كافى، ج ٢، ص ٣٣٣، قريب به اين مضمون.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢٤.
٣٩. محدوده شمارش.
٤٠. بحار الانوار، ج ٩٣، ص ٣٨٨، ح ١٩. (با اندك تفاوتى)
٤١. احياء العلوم، ج ٢، ص ١٦٤.و محجة البيضاء، ج ٣، ص ٣٤٠.
٤٢. كافى، ج ٢، ص ٥٠٨، ح ٧.
٤٣. رك: كافى، ج ٢، ص ٥٠٧.و بحار الانوار، ج ٩٣، ص ٣٨٣.
٤٤. احياء العلوم، ج ٢، ص ١٦٤.و در بحار الانوار، ج ٨٢ ص ٦٢- ٦٥ رواياتى در اين زمينه نقل شده.
٤٥. كافى، ج ٢، ص ٣٦١، ح ٩.
۱۷
عجب و خود بزرگ بينى و مذمت آن صفت چهاردهم: عجب و خود بزرگ بينى و مذمت آن
و آن عبارت است از اينكه: آدمى خود را بزرگ شمارد به جهت كمالى كه در خودبيند، خواه آن كمال را داشته باشد يا نداشته باشد. و خود همچنان داند كه دارد.و خواه‏آن صفتى را كه دارد و به آن مى‏بالد فى الواقع هم كمال باشد يا نه.
و بعضى گفته‏اند: عجب آن است كه صفتى يا نعمتى را كه داشته باشد بزرگ بشمردو از منعم آن فراموش كند.
و فرق ميان اين صفت و كبر، آن است كه: متكبر آن است كه خود را بالاتر از غيرببيند و مرتبه خود را بيشتر شمارد.ولى در اين صفت، پاى غيرى در ميان نيست‏بلكه‏معجب آن است كه كه به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتى، شخصى‏شمارد و از منعم اين صفت فراموش كند.
پس اگر به صفتى كه داشته شاد باشد از اين كه نعمتى است از خدا كه به او كرامت‏فرموده و هر وقت كه بخواهد مى‏گيرد و از فيض و لطف خود عطا كرده است نه ازاستحقاقى كه اين شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتى كه خود را به آن بزرگ مى‏شمارد همچنين داند كه خدا به او كرامت‏فرموده است و ليكن چنين داند كه حقى بر خدا دارد كه بايد اين نعمت و كمال را به اوبدهد، و مرتبه‏اى از براى خود در پيش خدا ثابت داند.و استبعاد كند كه خدا سلب اين‏نعمت را كند و ناخوشى به او برساند.و از خدا به جهت عمل خود توقع كرامت داشته‏باشد، اين را «دلال‏» (١) و ناز گويند.و اين از عجب بدتر است، زيرا كه صاحب اين صفت‏عجب را دارد و بالاتر.و اين مثل آن است كه كسى عطائى به ديگرى كند پس اگر اين‏عطا در نظر او عظمتى دارد منت‏بر آن شخص كه گرفته است مى‏گذارد.و عجب بر اين‏عطا دارد.
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصى كه عطا به او شده براى خدمات به او رجوع كند وخواهشها از او كند و همچنين داند كه البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت‏عطائى كه بر او كرده دلال بر آن شخص خواهد داشت.
و همچنان كه عجب گاه است‏به صفتى است كه صاحب آن، آن را كمال مى‏داند وفى الحقيقه هيچ كمالى نيست، همچنين عجب گاه است‏به عملى است كه هيچ فايده‏اى‏بر آن مترتب نمى‏شود و آن بيچاره خطا كرده است و آن را خوب مى‏داند.
و مخفى نماند كه اين صفت‏خبيثه بدترين صفات مهلكه و ارذل ملكات ذميمه است.
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «سه چيز است كه از جمله‏مهلكات است: بخل، كه اطاعت آن را كنى.و هوا و هوسى كه پيروى آن را نمائى.وعجب نمودن آدمى به نفس خود» . (٢)
و فرمودند كه:
«هر وقت‏ببينى كه مردم بخل خود را اطاعت مى‏كنند، و پيروى هواهاى خود را مى‏نمايند، و هر صاحب رايى به راى خود عجب مى‏نمايد و آن را صواب مى‏شمارد بر تو باد كه خود را محافظت كنى و با مردم ننشينى‏» . (٣)
و نيز در روايتى از آن سرور وارد شده است كه فرمود:
«اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از گناه از شما مى‏ترسم و آن عجب است، عجب‏» . (٤)
مروى است كه: «روزى موسى - عليه السلام - نشسته بود كه شيطان وارد شد و با او «برنسى‏» (٥) رنگارنگ بود چون نزديك موسى - عليه السلام - رسيد برنس را كند و ايستاد،سلام كرد.موسى - عليه السلام - گفت: تو كيستى؟ گفت: منم ابليس آمدم سلام بر توكنم، چون مرتبه تو را نزد خدا مى‏دانستم.موسى گفت اين برنس چيست؟ گفت: اين رابه جهت آن دارم كه دلهاى فرزندان آدم را به وسيله آن به سوى خود كشم.موسى - عليه السلام - گفت كه: كدام گناه است كه چون آدمى مرتكب آن شد تو بر آن غالب‏مى‏گردى؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتى كه كرد به نظر او بزرگ آمد وگناهش در نزد او حقير نمود» . (٦)
خداوند عالم به داود - عليه السلام - وحى نمود كه:
«مژده ده گناهكاران را.و بترسان‏صديقان را.عرض كرد كه چگونه عاصيان را مژده دهم و مطيعان را بترسانم؟ فرمود:
عاصيان را مژده ده كه: من توبه را قبول مى‏كنم.و گناه را عفو مى‏كنم و صديقان رابترسان كه به اعمال خود عجب نكنند كه هيچ بنده‏اى نيست كه من با او محاسبه كنم مگر اينكه هلاك مى‏شود» . (٧)
حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند كه:
«دو نفر داخل مسجد شدند كه يكى عابد وديگرى فاسق، چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان.و سبب اين، آن بود كه: عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود مى‏باليد و دراين فكر بود.و فكر فاسق در پشيمانى از گناه و استغفار بود» . (٨)
و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه:
«خدا دانست كه گناه كردن از براى مؤمن بهتر است از عجب كردن.و اگر به اين جهت نمى‏بود هرگز هيچ مؤمنى را مبتلانمى‏كرد» . (٩)
و فرمود كه:
«مردى گناه مى‏كند و پشيمان مى‏شود بعد از آن عبادتى مى‏كند و به آن‏شاد و فرحناك مى‏شود، و به اين جهت از آن حالت پشيمانى سست مى‏شود و فراموش‏مى‏كند، و اگر بر آن حالت مى‏بود بهتر بود از عبادتى كه كرد» . (١٠)
مروى است كه:
«عالمى به نزد عابدى آمد و پرسيد چگونه است نماز تو؟ عابد گفت:
از مثل منى از نماز او مى‏پرسى؟ من چنين و چنان عبادت خدا را مى‏كنم.عالم گفت: گريه تو چقدر است؟ گفت: اين قدر مى‏گريم كه اشكها از چشمهاى من جارى مى‏شود.عالم‏گفت كه: خنده تو با ترس بهتر است از اين گريه كه تو بر خود مى‏بالى‏» . (١١)
و نيز مروى است كه: «اول كارى كه با صاحب صفت عجب مى‏كنند اين است كه: اورا از آنچه به او عجب كرده بى‏بهره مى‏سازند تا بداند كه چگونه عاجز و فقير است.وخود گواهى بر خود دهد تا حجت تمام‏تر باشد، همچنان كه با ابليس كردند.و عجب‏گناهى است كه تخم آن كفر است.و زمين آن نفاق است.و آب آن فساد است.وشاخه‏هاى آن جهل و نادانى است.و برگ آن ضلالت و گمراهى است. و ميوه آن لعنت‏و مخلد بودن در آتش جهنم.پس هر كه عجب كرد تخم را پاشيد و زرع كرد و لابدميوه آن را خواهد چيد» . (١٢)
و نيز مروى است كه: «در شريعت عيسى بن مريم بود سياحت كردن در شهرها، درسفرى بيرون رفت و مرد كوتاه قامتى از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به كنار دريارسيدند، جناب عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - گفت: بسم الله و بر روى آب روان‏شد. آن مرد كوتاه چون ديد عيسى - عليه السلام - بسم الله گفت و بر روى آب روان شد،او نيز گفت‏بسم الله و روانه شد و به عيسى - عليه السلام - رسيد.در آن وقت‏به خود عجب كرد و گفت: اين عيسى روح الله است‏بر روى آب راه مى‏رود و من هم بر روى‏آب راه مى‏روم، فضيلت او بر من چه چيز است؟ و چون اين به خاطرش گذشت‏به آب‏فرو رفت.پس استغاثه به حضرت عيسى - عليه السلام - نمود، عيسى دست او را گرفت واز آب بيرون آورد و گفت: اين كوتاه چه گفتى؟ عرض كرد كه: چنين چيزى به خاطرم‏گذشت. گفت: پا از حد خود بيرون گذاشتى، خدا تو را غضب كرد، توبه كن.

عجب، سرمنشا آفات و صفات خبيثه ديگر
و بدان كه: عجب با وجود آنكه خود از صفات خبيثه است منشا آفات و صفات‏خبيثه ديگر مى‏شود، مثل كبر، - همچنان كه خواهد آمد - ، كه يكى از اسباب كبر، عجب‏است.و چون فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنها، كه آنها را به خاطر نگذراند و اگرگاهى به خاطر او چيزى از گناهانش بگذرد وقعى به آن ننهد و سعى در ادراك آن‏نكند، بلكه همچنان گمان كند كه البته خدا آن را خواهد آمرزيد.و عبادتى اگر از اوسرزند آن را عظيم شمرد و به آن خوشحال شود و منت‏بر خدا گذارد و توفيقهاى خدارا فراموش كند.و در اين وقت از آفات و معايب اعمال خود نيز غافل مى‏شود، زيرا كه:
آفات آنها را كسى مى‏فهمد كه متوجه آنها باشد، و كسى متوجه مى‏شود كه خائف وترسان باشد، و معجب كجا ترسان است؟ بلكه مغرور است و از مكر خدا ايمن است، وچنان پندارد كه: منزلتى در نزد خدا دارد و بر او حقى دارد.و بسا باشد كه در مقام‏خودستائى برآيد.و اگر عجب به عقل و فكر و علم خود داشته باشد از سئوال كردن بازمى‏ماند و در مشورت و تعلم كوتاهى مى‏كند.و گاه باشد كه تدبير خطائى نموده و به آن‏اصرار مى‏كند، و پند كسى را نمى‏شنود.و به اين جهت، گاه است ضرر كلى به او مى‏رسديا به فضيحت و رسوائى مى‏انجامد.
پس صواب آن است كه: هر كسى نفس خود را خاطى داند، و آن را متهم شمارد، واعتماد و وثوق بر آن نكند، و به علماء و دانايان رجوع كند و از ايشان استعانت جويد.

فصل: معالجه مرض عجب
بدان كه از براى مرض عجب، دو معالجه است: يكى اجمالى و دوم تفصيلى.امامعالجه اجمالى اين است كه: پروردگار خود را بشناسى و بدانى كه عظمت و كمال وعزت و جلال، سزاوار غير او نيست، و معرفت‏به حال خود هم رسانى و بشناسى كه توبه خودى خود از هر ذليلى ذليل‏تر و از هر قليلى قليل‏ترى، و بجز ذلت و خوارى و مسكنت و خاكسارى در خور تو نيست.پس تو را با عجب و بزرگى چه كار؟ ! مگر نه‏اين است كه آخر تو خود ممكنى بيش نيستى، و ممكن به خودى خود عدم محض‏است، و وجود و كمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود - تعالى شانه - است؟ !
ما كه ايم اندر جهان هيچ هيچ چون الف او خود چه دارد هيچ هيچ
پس كبريا و بزرگى بر اندازه آن است كه وجود همه مستند به اوست.و كمالات،جملگى پرتوى از كمالات بى‏نهايات او«غاشيه‏» بندگى بر دوش جمله كاينات نهاده، وطوق ذلت و سرافكندگى را بر گردن همگى انداخته.
گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاك است پر از شوق اوست
دور جهان است‏به فرمان او خنگ فلك غاشيه گردان او (١٣)
كشمكش هر چه درو زندگيست پيش خداوندى او بندگيست
با جبروتش كه دو عالم كم است اول ما و آخر ما يكدم است
پس اگر كسى بزرگى كند بايد به واسطه پروردگار خود بزرگى كند.و اگر به چيزى‏فخر و مباهات كند به آفريدگار خود افتخار نمايد و خود را به خودى خود حقير وپست‏شمارد، بلكه خود را عدم محض ببيند.و اين معنى است كه: همه ممكنات در آن‏شريك‏اند.و اما خوارى و ذلتى كه مخصوص بنى‏نوع اين بيچاره مسكين است كه به‏خود عجب مى‏كند از حد متجاوز و قلم از حد تحرير آن عاجز است.و چگونه چنين‏نباشد؟ و حال آنكه ابتداى آن نطفه نجس و پليدى بود، و آخرش جثه متعفن وگنديده، در اين ميان، حمال نجاسات متعفنه است، و جوالى است پر از كثافات متعدده،كه از بولگاهى به بولگاهى ديگر عبور كرده و از آنجا نيز بيرون آمده، سه مرتبه از ممربول گذشته.و اگر بصيرتى بوده باشد يك آيه قرآن او را از خواب عجب بيدار مى‏كند وپشت او را مى‏شكند.
مى‏فرمايد:
«قتل الانسان ما اكفره من اى شى‏ء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم اماته فاقبره‏»
خلاصه معنى: آنكه كشته شود انسان، چه چيز او را بر كفر و سركشى داشت كه نمى‏داند از چه چيز، خدا او را آفريد؟ ! از قطره آبى او را آفريد و مقدر گردانيد او را، وراه بيرون آمدن را از براى او آسان گردانيد، پس او را ميرانيد، آنگاه او را در گور كرد. (١٤)
و در اين آيه مباركه اشاره فرمودند كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيزى‏نبود، بعد از آن او را از نجس‏ترين چيزها و پست‏ترين آنها كه نطفه باشد خلق فرمود،. بعد از آن، او را مى‏رانيد و جثه خبيثه گنديده گردانيد.
و اگر اندكى تامل نمائى مى‏دانى كه چه چيز پست‏تر و رذل‏تر است از چيزى كه:
ابتداى او عدم، و ماده خلقتش از همه چيز نجس‏تر، و آخرش از همه اشياء متعفن‏تر، وآن مسكين بيچاره در اين ميان عاجز و ذليل، نه از خود اختيارى و نه او را قدرت‏بر كارى، نه خبر دارد كه بر سر او چه مى‏آيد و نه مطلع است كه فردا روزگار به جهت اوچه مى‏زايد، و مرضهاى گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بيماريهاى صعب به جهت اوآماده، از هر جا سر بر آورد آفتى در كمينش، و به هر طرفى ميل كند حادثه‏اى قرينش،چهار «خلط‏» (١٥) متناقض در باطن او اجتماع كرده و هر يك به ضد يكديگر در ويران‏كردن جزوى از عمارت بدنش در سعى و اجتهاد.بيچاره بينوا از خود غافل، و هر لحظه‏خواهى نخواهى در حجره بدنش حادثه‏اى رو مى‏دهد.و از هر گوشه، دزدى متاعى ازاعضاء و جوارحش مى‏برد.نه گرسنگى او به اختيارش هست و نه تشنگى، نه صحت او دردست اوست و نه خستگى، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگى، نه نفع خود را مالك‏است و نه ضرر، و نه خير خود را اختيار دارد و نه شر، مى‏خواهد كه چيزى را بداندنمى‏تواند، اراده مى‏كند كه امرى به ياد او بماند فراموش مى‏كند، مى‏خواهد كه چيزى رافراموش كند از خاطرش نمى‏رود.و دل او به هر وادى كه بخواهد مى‏رود و نمى‏تواندعنانش را نگاه دارد.و فكرش به هر سمتى كه ميل مى‏كند مى‏دود و قدرت بر ضبطش‏ندارد.و غذائى كشنده اوست و در خوردن آن بى‏اختيار است.و دوائى باعث‏حيات‏اوست و در كام او ناگوار است.ساعتى از حوادث روزگار ايمن نمى‏باشد.و لحظه‏اى ازآفات دهر غدار مطمئن نيست.اگر در يكدم، چشم و گوش او را بگيرند دست و پائى‏نمى‏تواند زد.و اگر در طرفة العينى عقل و هوش او را بربايند چاره‏اى نمى‏تواند كرد.واگر كاركنان عالم بالا در يك نفس از او غافل شوند اجزاى وجودش از هم مى‏پاشد.واگر نگاهبانان خطه اعلى دست از او بدارند نشانى از او نمى‏ماند.
«عبدا مملوكا لا يقدر على شى‏ء». (١٦)
پس خود انصاف بده كه از چنين چيزى چه پست‏تر و ذليل‏تر است؟ و كجا مى‏سزداو را كه عجب و خود فروشى كند؟ ! و كى در خور آن است كه خود را كسى شمارد؟ ! وكسى كه با وجود تامل در اينها باز خود را كسى داند عجب بى‏شرم و بى‏انصافى است.
بهتر ازين در دلش آزرم (١٧) باد يا ز خودش يا ز خدا شرم باد
اين وسط احوال انسان بيچاره است.
و اما آخرش بايد بميرد و رخت از اين سراى عاريت‏بيرون كشد.بدنش «جيفه‏» (١٨) گنديده مى‏گردد.و شيرازه كتاب وجودش از هم مى‏ريزد.و صورت زيبايش متغير ومتبدل مى‏شود.و بند بندش از يكديگر جدا مى‏افتد.و استخوانهايش مى‏پوسد كرم به‏بدن نازكش مسلط مى‏شود.و مور و مار بر تن نازنينش احاطه مى‏كند.
پس آن جسمى را كه به ناز مى‏پرورد، و از نسيم، آن را محافظت مى‏كرد خوراك‏كرم مى‏شود و به نيش مار و عقرب مجروح مى‏گردد.پس از اين حال، خاك مى‏شود، وگاهى لگدكوب كاسه‏گران مى‏شود و زمانى پايمال خشت زنان.
گه خورش جانورانت كنند گاه گل كوزه گرانت كنند
گاهى از خاكش خشتى سازند، و گاهى از گلش عمارتى پردازند، لحظه‏اى‏كلنگ داران، به ضرب كلنگش از پا درآورند، و ساعتى بيل‏داران، بر سر بيلش برآورند.
زدم تيشه يك روز بر تل خاك به گوش آمدم ناله دردناك
كه زنهار گر مردى آهسته‏تر كه چشمست و روى و بناگوش و سر
بر اين خاك چندين صبا بگذرد كه هر ذره از او به جائى برد
بلى:
هر ورقى چهره آزاده‏ايست هر قدمى چشم ملكزاده‏اى است
و هاى و هاى، چه خوش بودى اگر اين خاك را به حال خود گذاشتندى و ديگر بااو كار نداشتندى، هيهات! هيهات! «يحيى بعد طول البلاء ليقاس شدائد البلاء» يعنى:
بعد از آنكه روزگارى بر آن‏خاك كهنه بگذرد باز او را زنده مى‏كنند تا بلاهاى شديد را به او بنمايند.ذرات خاك‏متفرق را جمع ساخته او را به هيئت اول باز مى‏آورند.و او را از قبر بيرون آورده به‏عرصات قيامت مى‏كشند و به صحراهاى هولناك محشر در مى‏آورند.آه! در آن وقت‏چه رنجها كه مى‏بينند، آسمانى نگاه مى‏كند شكاف خورده، زمينى گداخته، كوههايى‏پراكنده، و در رفتار ستاره‏هاى تيره و تار خورشيدى در پرده كسوف، ماهى در ظلمت‏خسوف، آتشى افروخته و مشتعل، و دوزخى بر انواع عذابها مشتمل، بهشتى دلگشا، وكوثرى فرح بخشا، ترازوى اعمال را بر پا كرده، و دفترهاى افعال گشوده‏«مستوفيان‏» (١٩) زيرك به محاسبه ايستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض محاسبه ومؤاخذه مى‏بيند و ملائكه غلاظ و شداد ايستاده، و نامه‏هاى عمل پران شده، نامه عمل او را به دست راست‏يا چپ او مى‏دهند، هر چه كرده در آنجا ثبت «قطميرى‏» (٢٠) از قلم‏نيفتاده.
آه آه، اگر در آن وقت نافرمانى بر حسناتش غالب گردد و در موقف مؤاخذه وعذابش در آورند بر سگ و خوك حسرت خواهد برد و خواهد گفت:
«يا ليتني كنت ترابا»
يعنى: «اى كاش من خاك بودمى و به اين روز سياه نيفتادمى‏» . (٢١)
چه شك كه حال دد و دام و بهايم و «هوام‏» ، (٢٢) در آن روز از حال بنده گناهكار بسى‏بهتر، زيرا كه آنها عصيان پروردگار قهار را نكرده‏اند، و در مقام مؤاخذه و عقاب‏گرفتار نگشته‏اند.
آه آه، چه مؤاخذه و چه عقابها، كه اهل دنيا صورت يكى از اهل عذاب را اگر دراين دنيا ديدندى از قباحت منظر و كراهت صورت او فرياد بركشيدندى، و اگر تعفن اورا شنيدندى از گند او بمردندى.اگر قطره‏اى از آبى كه به آن مسكين مى‏دهند به‏درياهاى دنيا بيفكنند آب همه آنها متعفن‏تر از بوى مردار گردد.
پس عجب عجب، چنين كسى را با عجب و بزرگى چكار؟ ! چقدر از حال خود بايدغافل باشد، و امروز و فرداى خود را فراموش نموده باشد! و اگر از عذاب الهى نجات‏يافت و از آتش دوزخ خلاص شد بايد بداند كه اين از عفو خداوندگار است، زيرا كه:
كم بنده‏اى هست كه گناهى نكرده و هر گناهكارى مستحق عقوبت است.
پس اگر او را عقاب ننمايند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امرى است‏محتمل، آدمى نمى‏داند كه متحقق خواهد شد يا نه. پس بايد هميشه محزون و ترسان‏باشد، نه اينكه عجب و بزرگى كند.نگاه كن به كسى كه نافرمانى از سلطانى كرده باشد كه‏مستحق سياست‏باشد و او را گرفته در زندان محبوس كرده باشند و منتظر اين باشد كه اورا به حضور برده سياست نمايند، و نداند كه: چون او را به حضور سلطان برند از او عفوخواهد نمود يا نه؟ آيا چنين كسى در آن حالت هيچ غرور و پندار و عجب به خود راه‏مى‏دهد؟ و هيچ بنده گناهكارى نيست اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحق‏سياست پروردگار شده و در زندان دنيا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، ونمى‏داند كه: كار او به كجا خواهد انجاميد.ديگر چه جاى عجب و بزرگى؟ ! و تامل دراينها كه مذكور شد معالجه اجمالى عجب است.

معالجه تفصيلى مرض عجب
و اما معالجه تفصيلى آن، اين است كه: تفحص كند از آنچه سبب عجب او شده وچاره آن را كند، به نوعى كه مذكور مى‏شود.
و تفصيل آن اين است كه: اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت وطاعت، و غير اينها از كمالات نفسانيه مانند: ورع و تقوى و شجاعت و سخاوت و امثال‏اينها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسيارى اعوان‏و انصار، و زيركى و ذكاء و فهم و صفا.

علاج عجب به علم
اما عجب به علم: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه علم حقيقى آن است كه آدمى‏را به خود شناسا كند، و او را به خطر و تشويش و خاتمه امر دانا نمايد، و او را از عظمت‏و عزت و جلال خداوندى آگاه كند و بفهمد كه سزاوار بزرگى و كبريا اوست و بس، و به‏غير از او هر چه هست هيچ و نابود، و كمال و صفات جلال از آن مفقود است.
و شكى نيست كه اين علم، خوف و مذلت و خوارى و مسكنت را زياد مى‏كند، وآدمى را معترف به قصور و تقصير خود مى‏سازد.
و از اين جهت گفته‏اند: هر كه علمش بيشتر دردش بالاتر است.
و علمى كه آدمى را به اينها متنبه نسازد يا از علوم دنيويه است، كه حقيقة علم نيست‏بلكه از حرف و صناعات است.و يا آنكه صاحبش خبيث النفس و بد اخلاق است وبدون اينكه دل خود را پاك كند و خباثت را از خود زايل كند، مشغول علم شده ودرخت آن را در شوره‏زار دل خود نشانيده، و به اين جهت‏به جز ميوه خبيث‏بارى نداده.
حد اعيان (٢٣) و عرض دانسته گير حد خود را دان كه نبود زان گزير
و علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مى‏آيد و در نهايت صافى وخوش گوارى درختان و گياهان از آن سيراب مى‏گردند.پس اگر درختى كه بار آن تلخ‏است از آن سيراب گردد تلخى ميوه‏اش افزون مى‏شود، و اگر ميوه‏اش شيرين است ازآن آشاميد شيرين‏تر گردد.و همچنين علم، چون به زمين دل فرو ريزد دل ناپاك خبيث‏را خبيث‏تر و تاريك‏تر مى‏گرداند، و صفا و روشنى دل پاك را زياد مى‏كند.و چون آدمى اين را يافت مى‏داند كه عجب به علم، از حمق و جهالت است.
و از ثمره علم آن است كه: بداند هر كه صاحب صفت عجب است‏خدا او را دشمن‏دارد.و در نزد خدا ذلت و پستى و حقارت و شكستگى محبوب است و بس.
در راه او شكسته دلى مى‏خرند و بس‏بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است‏و در احاديث قدسيه وارد است كه خدا فرموده:
«تا خود را بى‏قدر مى‏دانى تو را درنزد ما قدر و مرتبه ايست.و چون از براى خود قدرى بدانى در پيش ما هيچ قدرى‏ندارى‏» . (٢٤)
و ديگر فرموده كه:
«خود را خرد و كوچك بشماريد تا من محل شما را بزرگ كنم. (٢٥)
پس سزاوار عالم آن است كه: خود را به نوعى بدارد كه مولاى او مى‏طلبد.و بداندكه: امر بر عالم شديدتر، و حجت‏بر او محكم‏تر است.از جاهل مى‏گذرند آنچه را كه «عشر» (٢٦) آن را از عالم نمى‏گذرند، زيرا كه چون عالم لغزيد قدم جمعى كثير مى‏لغزد.وكسى كه با علم و معرفت معصيت كرد البته خباثت‏باطن او بيشتر است.
و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه:
«در روز قيامت عالم‏را مى‏آورند و به جهنم مى‏افكنند به نوعى كه روده‏هاى او بيرون مى‏افتد و بر دور آنهامى‏گردد، همچون خرى كه بر دور آسيا گردد.پس او را به گرد دوزخ مى‏گردانند تا همه‏اهل جهنم او را مشاهده كنند.پس به او گويند كه: چه شده است تو را؟ گويد كه: من‏مردم را به خوبى مى‏خواندم و خود بجا نمى‏آوردم.و از بدى منع مى‏كردم و خودمرتكب آن مى‏شدم‏» . (٢٧)
و خداوند عالم در قرآن مجيد علماى يهود را به خر مثال زده (٢٨) و «بلعم بن باعور» (٢٩) را به سگ، چون به علم خود عمل نكرده بودند.
و حضرت روح الله فرمود:
«واى بر علماى بد، چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد؟ !» . (٣٠)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه:
«هفتاد گناه از جاهل مى‏آمرزند پيش از آنكه يك گناه از عالم آمرزيده شود» . (٣١)
آرى:
چون علمت هست‏خدمت كن كه زشت آيد بر دانا
گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا
و هر عالمى كه مردم را به فروتنى و انكسار امر مى‏كند، و از كبر و عجب منع‏مى‏نمايد و خود متكبر و معجب باشد، البته از بدان علماء، و از كسانى كه به علم خودعمل نكرده‏اند خواهد بود، و از اهل عذابى كه از اين اخبار رسيده خواهد گرديد،علاوه بر معاصى ديگر كه صادر مى‏شود.و كدام عالم در اين زمانها يافت مى‏شود كه به‏همه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود را ضايع نكرده باشدو تمام اعمال ظاهره و صفات باطنه خود را تصحيح نموده و مطمئن شده باشد كه هر چه‏از او خواسته‏اند به جا آورده و تكليفات خود را به انجام رسانيده؟ پس تشويش او ازديگران بيشتر و تكليف او بالاتر است.
نيك مى‏دانى يجوز و لا يجوز خود ندانى تو يجوزى يا عجوز
«روزى حذيفه امامت جمعى را در نماز كرد چون سلام داد گفت: برويد امامى غيراز من بجوئيد يا تنها نماز بگذاريد كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست‏» . (٣٢)
و چون مانند او كسى از چنگ شيطان خلاصى نيافت چگونه ضعفاى امت از مكر اونجات مى‏يابند؟ بخصوص در امثال اين زمان كه از علماى آخرت نشانى، و در آفاق‏ايشان بجز نامى نيست.
آرى: علماى آخرت را علامتى ديگر است: كسانى هستند به حالت‏خود پرداخته، وروى به كار خود آورده، از ابناى زمان گريزان‏اند، و از دوستان و آشنايان پنهان، كارى‏بزرگ پيش دارند كه ايشان را از دنيا و نعمت آن باز داشته و عزت دنيا را در نظر ايشان‏خوار و بى‏مقدار كرده، خوف خدا در ظلمت‏شبها ايشان را از خوابگاه خودبرمى‏انگيزاند و به خدمت‏خدا باز مى‏دارد، نه گرم دنيا را طالب‏اند و نه سردش را، نه‏بلاى خدا را شكوه مى‏كنند و نه دردش را، فكرشان جز يك فكر، و ذكرشان جز يك ذكرنيست.در سرشان بجز يك سودا، و در دلشان بجز يك كس را جاى نمى‏باشد.هيهات،هيهات صفحه آخر زمان كجا و امثال ايشان كجا؟ «فهم ارباب الاقبال و اصحاب الدول‏و قد انقرضوا فى الصدر الاول‏» ايشان جماعتى بودند كه كوى دولت از ميان ربودند و رفتند.
حريفان باده‏ها (٣٣) خوردند و رفتند تهى خمخانه‏ها (٣٤) كردند و رفتند
بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه فروتنى و تواضعش از براى غير اغنياءو اهل دنيا باشد، و بر فقرا و مسكينان متكبر نباشد.و مطلب او از تحصيل علم، قرب‏خدا و رضاى او باشد.
معرفتى در گل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند
سربه‏سر نامه اين نه دبير (٣٥) نيست‏يكى صورت (٣٦) معنى (٣٧) پذير
پس سزاوار علماء آن است كه در كردار و گفتار خود تامل كنند و ببينند كه از ايشان‏چه خواسته‏اند و عاقبت ايشان به كجا خواهد انجاميد تا ذلت نفس خود را بشناسند و ازعجب و تكبر خالى شوند.

علاج عجب به عبادت و طاعت
و اما علاج عجب به عبادت و طاعت، آن است كه: بدانى كه غرض از عبادات وطاعات، اظهار ذلت و مسكنت است.و عادت و ملكه شدن اينها از براى نفس انسانى تامعنى بندگى و حقيقت آن حاصل شود.و عجب چون منافات با اين مطلب دارد لا محاله‏عبادت را باطل مى‏كند و بعد از بطلان آن، عجب به آن چه معنى دارد.بلكه ترك‏عبادت بهتر است از عبادت با عجب.
گنه كار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خودنماى
علاوه بر اينكه شرايط و آداب عبادت بسيار، و عبادت بدون يكى از اينها فاسد وبى‏اعتبار، و آفاتى كه باعث‏حبط و رد آنها مى‏گردد بى‏شمار است.پس در هر عبادتى‏يحتمل كه شرطى از آن مختل، و يا آفتى به آن عارض شود.و به اين جهت فاسد و ازدرجه قبول ساقط شده باشد.و با اين احتمال در عبادت، عاقل چگونه به آن عجب‏مى‏كند؟ و كسى كه ادعاى آن نمايد كه يقين دارد كه: عبادت او مستجمع جميع شرايطو آداب، و خالى از همه آفات است‏بسى غافل، و از حقيقت كار جاهل است.
دردا كه دوش طاعت‏سى سال خويش رادادم به مى‏فروش و به يك جرعه بر نداشت‏علاوه بر اينكه اگر همه اهل عالم، عمر خود را در طاعت و عبادت صرف كنندعبادت ايشان را در درگاه خداوندى وقعى نيست.
مپندار گر طاعتى كرده‏اى كه نزلى (٣٨) بر اين حضرت آورده‏اى
و بر فرض اينكه: عبادت از هر خللى خالى باشد در وقتى ثمرى مى‏دهد و اثرى‏مى‏بخشد كه عاقبت صاحبش به خير ختم شود.و كيست كه از خاتمه امر خود مطمئن‏باشد.و با وجود اين، عجب به عبادت و طاعت نيست مگر حمق و سفاهت.

علاج عجب به ورع و تقوى و نحو اينها
و اما عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و شجاعت و سخاوت و غير اينها ازصفات كماليه نفسانيه: پس معالجه آن اين است كه: متفطن شود به اينكه اين صفات‏وقتى نافع و موجب نجات‏اند كه عجب با آنها نباشد، و چون عجب بيايد همه آنها راباطل و ضايع و فاسد مى‏كند.
پس عاقل كى يك صفت‏بد را به خود راه مى‏دهد كه همه صفات نيك او را ضايع‏سازد.و چرا فروتنى و ذلت را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلت‏بر فضيلتش افزايد وعاقبتش محمود گردد؟ و بايد تامل كند كه هر يك از اين صفات حسنه را كه در خودمى‏بيند در بسيارى از بنى نوع انسان يافت مى‏شود با زيادتى.و چيزى كه اكثر مردم با اودر آن شريك بوده باشند كجا در خود عجب به آن است؟ و اين تامل باعث زوال‏عجب مى‏گردد.
و گويند: يكى از شجاعان روزگار در هنگام كارزار چون در برابر دشمن آمدى‏رنگ روى او زرد شدى، و دلش مضطرب گشتى، و اعضاى او به لرزه در آمدى.او راگفتندى كه: اين چه حالت است و حال آنكه تو از شجاعان نامدارى؟ گفت: خصم خودرا آزمايش ننموده‏ام شايد او از من شجاع‏تر باشد.علاوه بر اينكه استيلا و غلبه و عاقبت‏نيك از براى كسى است كه خود را خوار و ذليل بيند نه براى آنكه به قوت و شجاعت‏خود مغرور شود. «و ان الله عند المنكسرة قلوبهم‏» خدا در نزد دلهاى شكسته است. (٣٩)
درين حضرت آنان گرفتند صدر (٤٠) كه خود را فروتر نهادند قدر
ره اينست جانا كه مردان راه به عزت نكردند در خود نگاه
از آن بر ملايك شرف داشتند كه خود را به از سگ نپنداشتند
و علاج ديگر از براى عجب به هر يك از اين صفات آن است كه: تامل كند كه ازكجا اين صفت از براى او حاصل شده؟ و كه به او داده؟ و توفيق تحصيل آن از جانب‏كيست؟ اگر چنان دانست كه: همه اينها نعمتى است از جانب خدا، بايد به جود و كرم اوعجب نمايد، و به فضل و توفيق او شاد و فرحناك گردد، كه بدون سابقه استحقاقى‏توفيق چنين فضيلتى او را كرامت فرمود.و اگر چنان دانست كه: به خودى خود به آن‏صفت رسيده، زهى جهل و نادانى.
در بعضى روايات وارد شده است كه: «بعد از آنكه ايوب پيغمبر - عليه السلام - مبتلاشد و مدت مديدى در انواع محنت و بلا و رنج و عناد گذرانيد، روزى عرض كرد كه:
پروردگارا! تو مرا به اين بلا مبتلا ساختى و هيچ امرى از براى من روى نداد مگر اينكه‏رضاى تو را طلبيدم.و خواهش ترا بر خواهش خود مقدم داشتم.پس پارچه ابرى بربالاى سر او ايستاد و از ميان آن ده هزار آواز بر آمد كه: اى ايوب! از كجا اين صفت ازبراى تو حاصل شد؟ و كه آن را به تو داد؟ پس ايوب - عليه السلام - مشتى خاكستربرداشت و بر سر خود نهاد و گفت: «منك يا رب‏» اى پروردگار! اين نيز از تو است‏» . (٤١)
و به اين سبب بود كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «احدى‏نيست كه عمل و طاعت او باعث نجات او شود. عرض كردند كه: تو نيز چنين نيستى؟ فرمود نه، من هم چنين نيستم مگر اينكه رحمت‏خدا مرا فرا گيرد» . (٤٢)

علاج عجب به حسب و نسب
و اما عجب به نسب و حسب: پس علاج آن دانستن چند چيز است:
اول آنكه: بدانى كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى نيست مگر سفاهت وبى‏خردى، زيرا كسى كه خود ناقص و بى‏كمال باشد كمال جد و پدر او را چه سودبخشد.بلكه اگر آنان زنده بودند ايشان را مى‏رسيد كه گويند: اين فضيلت از ماست، تورا چه افتاده است؟ و در حقيقت تو نيستى مگر كرمى كه از فضله آنها به هم رسيده.اگركرمى كه از فضله انسان حاصل شود اشرف باشد از كرمى كه از سرگين خرى به هم رسدكسى كه پدر يا جدش را كمالى باشد اشرف از كسى خواهد بود كه چنين نباشد.
هيهات هيهات اين دو كرم يكسان‏اند و شرافت از براى خود انسان است.از اين جهت‏حضرت امير المؤمنين - صلوات الله و سلامه عليه - مى‏فرمايد:
انا ابن نفسى و كنيتى ادبى من عجم كنت او من العرب
ان الفتى من يقول ها انا ذا ليس الفتى من يقول كان ابى
يعنى: من فرزند خود هستم و نام و كنيت من، ادب من است‏خواه از عجم باشم‏خواه از عرب.به درستى كه جوانمرد كسى است كه گويد: هان، من اين شخص هستم.نه‏آنكه گويد كه: پدر من كه بود. (٤٣)
و ديگرى گفته است:
لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا
يعنى: اگر تو فخر كردى به پدران خود كه اشرف و بزرگان‏اند راست گفتى، ليكن بدفرزندى كه از ايشان متولد شده‏اى. (٤٤)
جائى كه بزرگ بايدت بود فرزندى كس نداردت سود
چون شير به خود سپه شكن باش فرزند خصال خويشتن باش
مروى است كه:
«روزى در حضور حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - اباذر به‏مردى گفت كه: اى سياه زائيده.حضرت فرمود: اى اباذر! سفيد زائيده را بر سياه زائيده فضيلتى نيست.اباذر بر زمين افتاد به آن مرد گفت‏بيا پاى خود را بر رخسار من نه‏» . (٤٥)
«بلال حبشى چون روز فتح مكه بر بام كعبه اذان گفت جماعتى گفتند كه: اين سياه اذان گفت.در آن وقت نازل شد
«ان اكرمكم عند الله اتقيكم‏» (٤٦)
يعنى: «كريم‏ترين وبهترين شما در نزد خدا، پرهيزگارترين شما است‏» . (٤٧)
يكى از بزرگان يونان زمين بر غلامى فخر كرد، آن غلام به او گفت: اگر فخر تو به‏پدران تو است پس برترى براى ايشان است نه براى تو و اگر به جهت لباسى است كه‏پوشيده‏اى، پس شرافت از براى لباس تو است نه تو.و اگر به مركبى است كه سوارشده‏اى پس فضيلت از براى مركب تو است.و از براى تو چيزى نيست كه به آن عجب‏و افتخار كنى. (٤٨)
و از اين جهت‏بود كه صاحب مكارم اخلاق، و سيد اهل آفاق فرمود كه:
«حسب و نسب خود را نزد من نياوريد، بلكه اعمال خود را از نزد من بياوريد» . (٤٩)
دوم آنكه: تامل كند كه اگر كسى به نسب فخر كند، چرا نسب حقيقى خود رافراموش مى‏كند؟ پدر نزديكترش نطفه خبيث است، و جد اعلايش خاك ذليل، و خدااصل و نسب هر كسى را بيان فرموده كه:
«و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين‏» (٥٠)
خلاصه معنى آنكه: خدا آدم را از گل آفريده، و نسل او را از نطفه‏اى از آب پست گردانيده.
و كسى كه جد او پايمال هر ذليل و پست، و پدر او نجس كننده هر چيزى كه هست‏باشد چه رتبه و منزلتى از براى خود او است.
سوم آنكه: نظر به گذشتگان كند كه به آنها عجب و افتخار مى‏كند، اگر از نيكان وصاحبان مكارم اخلاق و بزرگى و شرافت واقعى بودند، شكى نيست كه شيوه ايشان‏ذلت و شكسته نفسى بوده.پس اگر اين صفت ايشان پسنديده است چرا خود از آن‏خالى است و به ايشان اقتدا نمى‏كند؟ و اگر اين صفت، پسنديده نيست پس چه افتخارى‏به ايشان مى‏كند؟ بلكه همين عجب طعن بر ايشان است.و اگر از نيكان و خوبان واقعى‏نبوده‏اند بلكه همين بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى از براى ايشان بوده، چون: سلاطين‏جور و حكام ظلم و امراى بى‏ديانت و وزراى صاحب خيانت و ساير ارباب مناصب‏دنيويه.
پس اف بر او به كسانى كه به آنها افتخار مى‏كنند.و خاك بر دهانش كه به واسطه‏اين اشخاص، بزرگى مى‏فروشد، زيرا كه خويشاوندى و نسبت‏به دد و دام و سگ وخوك، از خويشاوندى ايشان بهتر.چگونه چنين نباشد و حال اينكه مغضوب درگاه‏خداوند عظيم، و معذب در دركات جحيم‏اند.و اگر صورت ايشان را در جهنم ببيند وتعفن و نكبت ايشان را ملاحظه كند از خويشى ايشان بيزارى جويد.
و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند:
«بايد بگذارند قومى فخريه به پدران خود را كه در جهنم ذغال شده‏اند يا در پيش خداوند پست‏تر باشند از «جعلهائى‏» (٥١) كه نجاسات را مى‏پويند» . (٥٢)
مروى است كه: «دو نفر در حضور موسى - عليه السلام - افتخار مى‏كردند، يكى ازآنها گفت: من پسر فلان، پسر فلانم تا نه شت‏خود را شمرد، خدا به موسى - عليه السلام - وحى فرستاد كه: به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنم‏اند و تو دهم ايشانى. (٥٣)

علاج عجب به جمال
و اما عجب به حسن و جمال: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه آن به زودى درمعرض زوال است و به اندك علتى و مرضى جمال تو زايل، و حسن تو باطل مى‏شود.وكدام عاقل به چيزى عجب مى‏كند كه تب شبى آن را بگيرد، يا دملى آن را برطرف كند،و يا آبله‏اى آن را فاسد گرداند.
بر مال و جمال خويشتن غره مشو كان را به شبى برند و اين را به تبى
و اگر به بيمارى و مرض زايل نشود، هيچ شبهه‏اى نيست كه به رفتن جوانى و آمدن‏پيرى جمال و حسن نيز خواهد رفت.و مرگى كه هر كسى خواهى نخواهى آن راخواهد چشيد آن را تباه خواهد ساخت.نگاه كن به رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا وبدنهاى نازك، كه چگونه در خاك پوسيده و متعفن شده، كه هر طبعى از آنها متنفرمى‏گردد و علاوه بر اينكه مايه حسن و جمال خود را نظر نمايد كه چيست، اخلاطمتعفنه جمع گشته و خون و چركى فراهم آمده و هيئتى از اينها حاصل شده.
گوشت پاره آلت گوياى تو پيه پاره منظر بيناى تو
مسمع (٥٤) تو آن دو پاره استخوان مدركت (٥٥) دو قطره خون يعنى جنان (٥٦)
كرمكى و از قذر آكنده‏اى طمطراقى (٥٧) در ميان افكنده‏اى
از منى بودى منى (٥٨) را واگذار اى اياز آن پوستين را ياد آر (٥٩)
اى كه به حسن و جمال خود مى‏نازى، و با خود «نرد» (٦٠) عجب و غرور مى‏بازى، اگربه نظر عقل، خود را بنگرى از پندار و غرور بگذرى.نظرى به خود كن كه كدام عضو تو راكثافت فرو نگرفته، دهانت منبع آبى است كه اگر چيزى به آن آلوده شود خود نفرت كنى.و بينيت آكنده كثافتى است كه اگر ظاهر شود خود خجل گردى.حقه گوشت راچرك پر كرده.زير بغلت را گند فرو گرفته.هر جاى پوست‏بدنت را بشكافى چرك و «ريم‏» (٦١) برآيد.و هر عضوى را كه مجروح سازى خون نجس درآيد.معده‏ات از فضله‏آكنده.و روده‏هايت از غايط مملو گشته.مثانه‏ات پر از بول كثيف است.و در «احشايت‏» (٦٢) كرم پنهان است.و در زهره‏ات صفرا جا كرده، و در باطنت‏بلغم ماوى‏گرفته، شبانه روزى لا اقل دوبار به بيت الخلا تردد كنى، و به دستى كه بر جمالت كشى‏غايط خود را بشوئى.از ديدن آنچه از تو بيرون مى‏آيد متنفر مى‏گردى، چه جاى آنكه‏آن را ببوئى يا به دست گيرى.اگر يك روز متوجه خود نگردى و خود را پاك نسازى ونشوئى چرك و تعفن به تو احاطه مى‏كند.و شپش بدن و جامه ترا فرو مى‏گيرد.و از هرچارپائى كثيف‏تر مى‏گردى.اين حال وسط تو است.و اگر ابتداى خود را خواهى همه‏ماده خلقتت اشياء كثيفه، و محل عبور و قرارت مكانهاى خبيثه، زيرا كه ماده خلقت وغذاى تو منى و خون حيض است، و مكان عبور و قرارت صلب و ذكر و رحم و فرج.واگر آخر خود را طلبى مردار گنديده، كه از همه نجاسات متعفن‏تر.پس اى نادان سفيه! ترا با عجب و غرور به حسن و جمالى كه اين حقيقتش باشد چه كار؟

در علاج عجب به مال
و اما عجب به مال: پس علاج آن اين است كه: آفات مال را به نظر در آورد و تفكركند كه آن در معرض زوال و فنا، و عارى از دوام و بقاست.گاهى نهب و غارت‏مى‏شود، و زمانى به ظلم و ستم مى‏رود، به آتش مى‏سوزد، و به آب غرق مى‏شود، دزدآن را مى‏برد و «طرار» (٦٣) آن را مى‏ربايد، و غير اينها از آفات سماويه و ارضيه.و متذكرشود كه: در بين يهود و هندو كسانى هستند كه مال و ثروتشان افزونتر از ايشان است.واف بر شرفى كه هندو و يهود در آن پيش باشد.و تف بر بزرگى‏اى كه دزد آن را در يك‏لحظه بربايد و صاحبش را مفلس و ذليل بنشاند.
بسى كم است ز گاو و خر، آنكه در عالم زيادتى بود از ديگران به گاو و خرش
علاوه بر اين، ملاحظه كند آيات و اخبارى كه در مذمت مال و حقارت مالداران‏رسيده.و آنچه در فضيلت فقرا و شرافت فقر و عزت ايشان در روز قيامت و سبقتشان‏به بهشت وارد شده. - همچنان كه بعد از اين در موضع خود مذكور خواهد شد - چگونه عاقل ديندار به مال شاد و فرحناك و خوشحال مى‏گردد، و به آن عجب مى‏كند.باوجود اينكه حقوق بسيار از جانب پروردگار به آن تعلق مى‏گيرد.و از عهده همه آنهابر آمدن در نهايت صعوبت و اشكال، و در حلال آن پستى مرتبه در روز قيامت و طول‏حساب، و در حرام آن مؤاخذه و عقاب است.بلكه سزاوار مالداران آن است كه:
ساعتى از خوف و اندوه، و از تقصير در حقوق ماليه و راه دخل و خرج آن خالى‏نباشد.و حال اينكه قيمت مرد به كمال و هنر است نه به سيم و زر، بزرگى و شرف دربندگى خداوند اكبر است نه به گاو و خر.
قلندران (٦٤) حقيقت‏به نيم جو نخرند
قباى اطلس آن كس كه از هنر عارى است

علاج عجب به قوت و قدرت خود
و اما عجب به قوت و قدرت خود: علاجش آن است كه به ياد آورد امراض وآلامى را كه خدا مسلط بر بدن او گردانيده.و نظر كند كه شبى تب چگونه قوت او راضعيف، و بدن او را لاغر و نحيف مى‏گرداند.و اگر يك رگ از بدن او به درد آيد از هرعاجزى عاجزتر و از هر ذليلى ذليل‏تر مى‏شود.و احمق كسى است كه به قوت و قدرت‏خود نازد و حال اينكه اگر مگسى چيزى از او بربايد نتواند استرداد كند.و اگر مورچه‏اى‏به گوش او داخل شود روز و شب فرياد كند.و اگر خارى به پاى او رود عاجز گردد.واگر غبارى به چشمش رسد متاثر شود.
«يخوفه الدق و يقتله البق‏»
يعنى: «اندك «دقى‏» كه بلند شود او را مى‏ترساند، وپشه‏اى او را مى‏كشد» .
و حال آنكه هر چه او را قوت باشد از خرى يا گاوى يا شترى بيش نخواهد بود.وچه عجب و افتخار به چيزى كه مى‏كند كه گاو و خر در آن از او بالاتر است.

علاج عجب به جاه و منصب و نحو اينها
و اما عجب به جاه و منصب و حكومت و امارت و قرب سلطان و كثرت انصار واعوان، از اولاد و خويشان و خدم و غلمان و قبيله و عشيره: پس اين مرضى است كه‏بسيارى از اهل دنيا به آن مبتلا و به اين جهت مساكين از پندار و غرور ايشان در بلا، به‏زيردستان به نظر حقارت نظر مى‏كنند، و از هر كسى چشم زير دستى و فروتنى دارند.
غافل از اينكه همه رياست دنيويه در معرض فنا و زوال، و مايه خسران و وبال است.
بر اين صحيفه مينا به خامه خورشيد (٦٥)
نگاشته سخنى خوش به آب زر ديدم
كه اى به دولت ده روزه گشته مستظهر (٦٦)
مباش غره كه از تو بزرگتر ديدم
كسى كه به نظر عقل نگاه كند همه اين جاه و منصب را مانند سرابى مى‏بيند كه‏تشنگان باديه را مى‏فريبد، خيالاتى چند است كه به آن كودك طبعان را به دام مى‏كشند،تا چشم بر هم مى‏زنى بايد تخت و افسر و كلاه و سر و جاه و رياست را ترك نمود و درخانه گور تنها و ذليل بر روى خاك خوابيده نه اهل همراه‏اند و نه عيال، نه جاه به فريادرسد نه مال، فرزندان و اقارب قدمى چند آيند تا او را داخل قبر كرده به كرم و مار وعقرب بسپارند و مراجعت كنند.
چند غرور اى دغل خاكدان چند منى اى دو سه من استخوان
پيشتر از تو دگران بوده‏اند كز طلب جاه نياسوده‏اند
حاصل آن جاه ببين تا چه بود سود بد اما به زيان شد چه سود
اين چه نشاطست كز و خوشدلى غافلى از خود كه زخود غافلى
با وجود اينكه اين انصار و اعوان و قبيله و خويشان در دنيا نيز تا خواهش ايشان به‏عمل مى‏آيد بر دور او جمع‏اند و گرد او مى‏گردند، و آن بيچاره مسكين بايد خود را به‏مهالك اندازد، و دين و دنياى خود را دربازد، و خود را بر كوه و دريا و بيابان و صحراسرگردان سازد، و متعرض عقوبت‏سخط خداوند قهار گردد تا حلال و حرام را به هم‏رساند و صرف ايشان كند تا از دور او متفرق نگردند، و بر جاده اطاعت او مستقيم‏باشند، و در حوادث، اعانت و يارى او نمايند.و اگر سالهاى فراوان به ايشان نعمت‏بى‏پايان دهد و از براى ايشان همه چيز آماده سازد و يك روز در يك خواهش ايشان‏مسامحه كند سر از اطاعت او پيچند، بلكه كمر دشمنى او را بر ميان بندند و در محافل ومجامع بدى او را مذكور سازند.همچنان كه مكرر خود مشاهده كرده‏ايم.

علاج عجب به عقل و زيركى خود
و اما عجب به عقل و زيركى خود: پس اين علامت‏بى‏عقلى و «بلادت‏» (٦٧) است، زيرا كه عاقل پيرامون عجب نمى‏گردد بلكه عقل خود را حقير مى‏شمارد.و اگر در مكانى‏تدبير صوابى از او ظاهر شد يا به امر پنهانى برخورد آن را از جانب خدا مى‏داند و بر آن شكر مى‏كند.
و بدترين اقسام عجب، عجب به راى و تدبيرى است كه از او ظاهر شود و در نزدارباب عقل و هوش، خطا باشد ولى در نظر صاحبش از راه «جهل مركب‏» ، (٦٨) صواب ودرست نمايد.و گمراهى و ضلالت جميع اهل بدعت و ضلال، و طوايفى كه مذاهب‏فاسده و آراء باطله را اختيار كرده‏اند به اين سبب است.و اصرار و پايدارى ايشان بر اين‏راى و مذهب به جهت عجبى است كه به آن دارند.و به اين جهت‏به مذهب خودافتخار مى‏نمايند.و بدين جهت امم بسيار و طوايف بى‏شمار هلاك شدند، چون آراءمختلفه پيدا كردند، و هر يك به راى خود معجب بودند.و
«كل حزب بما لديهم فرحون‏». (٦٩)
و پيغمبر - صلى الله عليه و آله - خبر داده است كه:
«اين نوع عجب غالب خواهد شد بر اهل آخر الزمان از اين امت‏» . (٧٠)
و علاج اين، از علاج ساير انواع، صعب‏تر است، زيرا كه: صاحب آن از خطاى خودغافل، و به غلط خود جاهل است، و الا هرگز آن را اختيار نمى‏كرد.و كسى كه خود رامريض نمى‏داند چگونه در صدد معالجه خود برمى‏آيد؟ ! و چون عجب به راى خوددارد، گوش به حرف ديگران نيز نمى‏كند، بلكه ايشان را محل تهمت مى‏داند.
و علاج فى الجمله اين مرض، آن است كه: آدمى ذهن خود را متهم شمارد، و - تامادامى كه آدمى حجتى قاطع از عقل يا شرع در دست نداشته باشد - به راى خودمطمئن و مغرور نگردد.و شناخت ادله قطعيه از شرع و عقل، و مواضع سهو و خطاى‏در براهين و قضايا موقوف است‏بر عقل كامل و «قريحه مستقيمه‏» (٧١) با سعى تمام، و «مزاولت‏» (٧٢) قرآن و حديث، و مصاحبت اهل علم.و با اين همه، باز آدمى از غلط وخطا ايمن نيست، و صواب آن است كه: آدمى افكار فاسده و مذاهب باطله را تتبع‏ننمايد، و در آنها خوض نكند، و قدم از قدم خانواده وحى و رسالت‏برندارد.

فصل: شرافت‏شكسته نفسى و حقير شمردن خود
بدان كه: ضد اين صفت عجب و خودنمائى، شكسته نفسى و خود را حقير شمردن وذليل و پست دانستن است.و اين بهترين صفت از صفات كمالات است.و فايده آن دردنيا و آخرت بى‏حد و حصر، و هر كه به مرتبه بلندى يا رتبه ارجمندى رسيد به وسيله‏اين صفت رسيد.و هيچ كسى خود را ذليل نشمرد مگر اينكه خدا عزيزش شمرد.واحدى خود را نيفكند، مگر اينكه خدا او را برداشت و بلند كرد.
يكى قطره باران ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد
كه جائى كه درياست من كيستم گر او هست‏حقا كه من نيستم
چو خود را به چشم حقارت بديد صدف در كنارش به جان پروريد
سپهرش به جائى رسانيد كار كه شد نامور «لؤلؤ شاهوار» (٧٣)
بلندى از آن يافت كو پست‏شد در نيستى كوفت تا هست‏شد
آرى خدا در دلهاى شكسته است و شكستگان را دوست دارد.
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«با هر كسى دو ملك است، كه اگر آن شخص خود را بزرگ شمرد و برداشت، مى‏گويند: خداوندا! او را ذليل كن. و اگر خود را وضيع و خوار شمرد، مى‏گويند:
خداوندا! او را بردار» . (٧٤)
مروى است كه:
«خدا به موسى بن عمران وحى فرستاد كه: اى موسى! هيچ مى‏دانى‏كه چرا ترا برگزيدم و اختيار كردم به سخن گفتن با خودم؟ عرض كرد: به چه سبب بود؟ فرمود كه: من ظاهر و باطن همه بندگان خود را ديدم، هيچ يك را نديدم كه ذلت ايشان از براى من چون تو باشد، اى موسى! به درستى كه تو هر وقت نماز مى‏كردى رخسار خود را بر خاك مى‏گذاردى‏» . (٧٥)
در بعضى از روايات وارد شده كه: «چون خداوند عالم به كوهها وحى فرستاد كه:
من كشتى نوح را بر كوهى خواهم گذاشت، همه كوهها گردن كشيدند و خود را بلندكردند مگر «كوه جودى‏» ، (٧٦) كه خود را حقير شمرد و با خود گفت كه: با وجود اين كوهها، بر من كجا قرار خواهد گرفت پس كشتى بر آن قرار گرفت‏» . (٧٧)
و از جمله فوايد شكسته نفسى آن است كه: در نزد همه مردم بزرگ و محترم است.
و همه دلها او را دوست مى‏دارند، به خلاف كسى كه خود را بزرگ مى‏شمارد، كه البته از دلها دور و مردم از او در نفورند.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. كرشمه، غمزه
٢. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣١٤، ح ١٣.
٣. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٧٢.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٨.
٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٨.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٧٣.
٥. كلاه دراز.
٦. كافى، ج ٢، ص ٣١٤.و بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣١٢، ح ٨.
٧. كافى، ج ٢، ص ٣١٤
٨. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣١١، ح ٦.
٩. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣٠٦، ح ١.
١٠. اصول كافى، ج ٢، ص ٣١٣، ح ٤.
١١. كافى، ج ٢، ص ٣١٣، ح ٥.
١٢. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٢٤
١٣. يعنى ماه قمر (ستارگان) فرمانبردار و مطيع او است.
١٤. عبس (سوره ٨٠)، آيه ١٧- ٢١.
١٥. اخلاط چهارگانه در طب قديم عبارتند از: خون، بلغم، سوداء و صفراء كه ضد هم هستند.
١٦. بنده مملوكى كه قادر بر هيچ چيز (حتى بر نفس خود) نيست.اين تعبير برگرفته از آيه ٧٥ نحل (سوره ١٦) است.
١٧. شرم و حياء.
١٨. مردار، لاشه.
١٩. حساب رسان
٢٠. قطمير به معناى پوست هسته خرما، شيار هسته، و...آمده است و مثلى است‏براى چيز بى‏ارزش.رك:
قاموس قرآن، ج ٦ ص ٢٢.
٢١. نباء (سوره ٧٨)، آيه ٤٠.
٢٢. حشرات.
٢٣. جمع «عين‏» ، يعنى موجودات قايم به ذات، مانند: جواهر و اجسام، در مقابل عرض، يعنى: موجودات قايم‏بالغير، مانند رنگ، و. ..
٢٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٤.
٢٥. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٤.
٢٦. يك دهم.
٢٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٣.
٢٨. آيه ٥ سوره جمعه (٦٢) .
٢٩. اشاره است‏به آيه ١٧٦ سوره اعراف (٧) .
«فمثله كمثل الكلب‏» ...) .
٣٠. كافى، ج ١، ص ٤٧، ح ٢
٣١. كافى، ج ١، ص ٤٧، ح ١.
٣٢. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٣٢
٣٣. «باده‏» در اصطلاح عرفا به معناى «نصرت الهى و عشق رفيع و بلند مى‏باشد» .فرهنگ معارف اسلامى،ج ١، ص ٣٧٣.
٣٤. عرفا، عالم تجليات ظاهر را كه در قلب است و مهبط غلبات عشق مى‏باشد «خمخانه‏» گويند.فرهنگ‏معارف اسلامى، ج ٢، ص ٨١٨.
٣٥. ظاهرا مراد از «نه دبير» همان «نه فلك‏» مى‏باشد كه عبارتند از: فلك الافلاك، فلك ثوابت، فلك زحل،مشترى، مريخ، خورشيد، زهره، عطارد و قمر.
٣٦. طبيعت، نفس.
٣٧. حقيقت
٣٨. هديه‏اى.
٣٩. به همين مضمون در بحار الانوار، ج ٧٣، ص ١٥٧، ذيل حديث ٣.
٤٠. يعنى: به رتبه و مقام والا رسيدند
٤١. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٢٢.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٨١.
٤٢. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٤، خ ٥٣٩٧
٤٣. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٣٦.
٤٤. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٥٧.
٤٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٣.
٤٦. حجرات، (سوره ٤٩) آيه ١٣.
٤٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٢٣.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٨٤.
٤٨. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٣٧
٤٩. تفسير البرهان، ج ٣، ص ١٢٠.
٥٠. سجده، (سوره ٣٢)، آيه ٧ و ٨.
٥١. «جعل‏» : حشره‏اى است‏سياه رنگ كه بيشتر روى سرگين حيوانات مى‏نشيند.
٥٢. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٣.و سنن ابى داود، ج ٢، ص ٦٢٤، (با اندك تفاوتى) .
٥٣. كافى، ج ٢، ص ٣٢٩. (با اندك تفاوتى).
٥٤. گوش.
٥٥. وسيله درك كننده.
٥٦. قلب.
٥٧. فر و شكوه، خودنمايى.
٥٨. منيت، خود پسندى.
٥٩. اياز، غلام سياهپوستى بود كه در دربار سلطان محمود غزنوى خدمت مى‏كرد و در اثر عقل و هوش وكياست فوق العاده‏اى كه داشت مورد علاقه سلطان محمود قرار گرفت.و او را جزء نديمان و محرم اسرار خود قرارداد.و مدتى نيز امارت «قصدار و مكران‏» را به عهده داشت.او پوستين و چاروقى را در داخل اطاقى پنهان كرده بودو براى اين كه مقام و رتبه، ويرا فريب ندهد از هر مدتى آن پوستين و چاروق را مورد ملاحظه قرار مى‏داد.كه‏مولوى داستان ويرا مفصل ذكر نموده است.رك:
مثنوى مولوى، طبع كتابفروشى اسلامى، ص ٤٨٩.و قصه‏هاى‏مثنوى مولوى، ص ٥٥.
٦٠. نوعى بازى
٦١. كثافت.
٦٢. روده.
٦٣. جيب‏بر
٦٤. درويش‏هاى واقعى كه از دنيا گذشته‏اند
٦٥. در اين آسمان آبى به قلم خورشيد.
٦٦. پشت گرم، دلگرم.
٦٧. كودنى
٦٨. نادانى و جهل شخصى كه نمى‏داند نادان و جاهل است، زيرا جهل او مركب است از: نادانى به امور، و ازعدم اطلاع به جهل خويش.
٦٩. مؤمنون، (سوره ٢٣) آيه ٥٣.
٧٠. حقايق فيض، (ره)، ص ٩٨.
٧١. ادراك صحيح و به دور از كجى و انحراف.
٧٢. ممارست.
٧٣. گنج‏با ارزش در خور شان شاه.
٧٤. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٢٥، حديث ١٦.
٧٥. كافى، ج ٢، ص ١٢٣، ح ٧.
٧٦. «جودى‏» كوهى است كه در نزديكى «موصل‏» كه با كوههاى ارمنستان پيوسته است.و داراى دو قله است كه‏ارتفاع قله اول ١٧٢٦٠ قدم، و ارتفاع قله دوم ١٦٢٧٠ قدم از سطح دريا است.بعضى مانند «هاكس‏» در «قاموس‏كتاب مقدس‏» آن را كوه «ارارات‏» - كه بين روسيه، تركيه و ايران واقع است - دانسته‏اند، و در توراة، آراراط آمده‏است.رك: قاموس قرآن، ج ٢، ص ٨٧
٧٧. كافى، ج ٢، ص ١٢٤، ح ١٢
۱۸
كبر و فرق آن با عجب صفت پانزدهم: كبر و فرق آن با عجب
و آن عبارت است از حالتى كه آدمى خود را بالاتر از ديگرى ببيند و اعتقاد برترى‏خود را بر غير داشته باشد.و فرق اين با عجب، آن است كه: آدمى خود را شخصى داند،و خود پسند باشد، اگر چه پاى كسى ديگر در ميان نباشد، ولى در كبر، بايد پاى غير نيزدر ميان آيد تا خود را از آن برتر داند و بالاتر بيند.و اين كبر، صفتى است در نفس وباطن.و از براى اين صفت، در ظاهر، آثار و ثمرات چندى است كه اظهار آن آثار راتكبر گويند.
و آن آثارى است كه: باعث‏حقير شمردن ديگرى و برترى بر آن گردد، مانند:
مضايقه داشتن از همنشينى با او، يا همخوراكى با او، يا امتناع در پهلو نشستن با او، يارفاقت او، و انتظار سلام كردن و توقع ايستادن او، و پيش افتادن از او در راه رفتن، وتقدم بر او در نشستن، و بى‏التفاتى با او در سخن گفتن، و به حقارت با او تكلم كردن، وپند و موعظه او را بى‏وقع دانستن، و امثال اينها.
و از جمله آثار كبر است‏خرامان و دامن كشان راه رفتن.و بعضى از اين افعال گاهى ازحسد و كينه و ريا نيز نسبت‏به بعضى صادر مى‏شود، اگر چه آدمى خود را از او بالاتر هم‏نداند.
و بدان كه: كبر از اعظم صفات رذيله است، و آفت آن بسيار، و غائله آن بى‏شماراست.چه بسياراند از خواص و عوام كه به واسطه اين مرض به هلاكت رسيده‏اند.و بسى‏بزرگان ايام، كه به اين سبب گرفتار دام شقاوت گشته‏اند.اعظم حجابى است آدمى را ازوصول به مرتبه فيوضات، و بزرگ‏تر پرده‏اى است از براى انسان از مشاهده جمال‏سعادات، زيرا كه: اين صفت، مانع مى‏گردد از كسب اخلاق حسنه.چون به واسطه اين‏صفت، آدمى بر خود بزرگى مى‏بيند، كه او را از تواضع و حلم، و قبول نصيحت، و ترك‏حسد و غيبت و امثال اينها منع مى‏كند.بلكه خلق بدى نيست مگر اينكه صاحب تكبرمحتاج به آن است‏به جهت محافظت عزت و بزرگى خود.و هيچ صفت نيكى نيست‏مگر اينكه از آن عاجز است‏به سبب بيم فوت برترى خود.و از اين جهت آيات و اخباردر مذمت و انكار بر آن خارج از حيز شمار و تذكار است.
خداى - تعالى - مى‏فرمايد:
«يطبع الله على كل قلب متكبر جبار» (١)
خلاصه معنى آنكه: زنگ و چرك مى‏فرستد خدا بر هر دل متكبرى.
و مى‏فرمايد:
«انه لا يحب المستكبرين‏» (٢)
يعنى: «به درستى كه خدا دوست ندارد تكبركنندگان را» .
و ديگر مى‏فرمايد:
«ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون‏» (٣)
يعنى: «زود باشد كه‏برگردانم از آيات خود، روى كسانى را كه تكبر مى‏ورزند» .
و باز مى‏فرمايد:
«ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين‏» (٤)
يعنى:
«داخل شويد در درهاى جهنم، در حالتى كه مخلد خواهيد بود در آن، پس بد مقامى‏است مقام تكبر كنندگان‏» .

متكبرين در روز قيامت
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«داخل بهشت نمى‏شود هر كه به‏قدر يك دانه خردل كبر در دل او باشد.و هر كه خود را بزرگ شمارد و تكبر كند در راه‏رفتن، ملاقات خواهد كرد پروردگار را در حالتى كه بر او غضبناك باشد» . (٥)
و فرمودند كه:
«خداوند عالم فرموده: كبريا و بزرگى رواى من است، و عظمت وبرترى سزاوار من، هر كه خواهد در يكى از اينها با من برابرى كند او را به جهنم خواهم افكند» . (٦)
و فرمودند كه:
«در روز قيامت از آتش جهنم گردنى بيرون خواهد آمد كه دو گوش‏داشته باشد و دو چشم و يك زبان، و خواهد گفت كه: من موكل به سه طايفه هستم: يكى: متكبرين.ديگرى: كسانى كه با خدا، خداى ديگرى را خوانده‏اند.و سوم: كسانى كه صورت، نقش مى‏كرده‏اند» . (٧)
و فرمودند كه:
«سه نفرند كه خداى - تعالى - در روز قيامت‏با ايشان سخن نخواهدفرمود، و عمل ايشان را پاك نخواهد ساخت، و عذاب دردناك از براى ايشان خواهد بود: پير زناكار، و پادشاه جبار، و متكبر بى‏خبر» . (٨)
و نيز از آن حضرت مروى است كه:
«بد بنده‏اى است‏بنده‏اى كه تكبر كند و از حدخود تجاوز نمايد، و پروردگار جبار اعلى را فراموش كند.و خداوند كبير متعال رافراموش نمايد.و بد بنده‏اى است‏بنده‏اى كه به سهو و لهو بگذراند و گورستان و پوسيدن بدن‏ها را در آنجا فراموش كند» . (٩)
و نيز از آن جناب روايت‏شده است كه:
«دشمن‏ترين شما به سوى ما، و دورترين شمااز ما در روز آخرت، پرگويان، نازك گويان و متكبران‏اند» . (١٠)
و فرمودند كه:
«متكبرين را در روز قيامت محشور خواهند كرد به صورت مورچه‏هاى كوچك، كه به جهت‏بى‏قدرى كه در نزد خدا دارند پايمال همه مردم خواهند شد» . (١١)
و فرمودند كه:
«در جهنم وادى اى است كه او را هبهب گويند و بر خدا ثابت است كه هر جبار متكبرى را در آن جاى دهد» . (١٢)
و از كلام عيسى بن مريم است كه:
«همچنان كه زرع در زمين نرم مى‏رويد و بر سنگ‏سخت نمى‏رويد، همچنين دانائى و حكمت جاى مى‏گيرد در دل اهل تواضع و فروتنى وجاى نمى‏گيرد در دل متكبر.نمى‏بينيد كه هر كه سر مى‏كشد و سر خود را بلند مى‏كند كه‏به سقف رسد، سقف سر او را مى‏شكند؟ و هر كه سر خود را به زير افكند، سقف بر سراو سايه مى‏افكند و او را مى‏پوشاند؟» . (١٣)
چون حضرت نوح - عليه السلام - را هنگام رحلت رسيد فرزندان خود را طلبيد وگفت: شما را به دو چيز امر مى‏كنم و از دو چيز منع مى‏كنم: منع مى‏كنم از شرك به خدا و كبر.و امر مى‏كنم به گفتن
«لا اله الا الله و سبحان الله و بحمده‏» . (١٤)
و روزى كه حضرت سليمان بن داود - عليهما السلام - امر كرد كه: مرغان و جن وانس بيرون آيند، پس بر بساط نشست و دويست هزار نفر از بنى آدم و دويست هزار نفراز جنيان با او بودند و بساط او به قدرى بلند شد كه صداى تسبيح ملائكه را در آسمانها شنيد سپس اين قدر ميل به پستى كرد كه كف پاى او به دريا رسيد پس صدائى بلند شد كه كسى مى‏گويد: اگر در دل صاحب شما به قدر ذره‏اى كبر مى‏بود او را به زمين فرو مى‏بردند بيشتر از آنچه بلند كردند او را» . (١٥)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه:
«از براى متكبرين، درجهنم وادى اى است كه آن را «سقر» نامند و از شدت حرارت خود به خدا شكايت كردو رخصت طلبيد كه يك نفس بكشد، پس نفس كشيد، از نفس او جهنم بسوخت‏» . (١٦)
و فرمود كه:
«متكبرين را در روز قيامت‏به صورت مورچگان محشور خواهند كرد ومردم ايشان را پايمال خواهند نمود تا خدا از حساب بندگان فارغ شود» . (١٧)
و فرمود كه:
«هيچ كس نيست كه تكبر كند مگر اينكه در خود پستى مى‏بيند، - كه مى‏خواهد تكبر آن را بپوشاند - » . (١٨)
و فرمود كه:
«دو ملك در آسمان هستند كه موكل بندگان‏اند كه هر كه تواضع كند اورا بلند مرتبه كنند، و هر كه تكبر نمايد او را پست مرتبه نمايند» . (١٩)
و فرمود كه:
«جبار ملعون، كسى است كه به حق جاهل باشد و مردم را حقير شمارد» . (٢٠)
و فرمود كه:
«هيچ بنده‏اى نيست مگر اينكه او را حكمت و دانائى است.و ملكى‏است كه نگاه مى‏دارد آن حكمت را از براى او.پس اگر تكبر كرد مى‏گويد: ذليل شو، كه‏خدا ترا ذليل گردانيد، پس او در پيش خود از همه كس بزرگ‏تر، و در نظر مردم ازهمه كس كوچك‏تر مى‏شود.و اگر تواضع و فروتنى نمود مى‏گويد: بلند مرتبه شو كه خداتو را بلند كرد، پس او در دل خود از همه كس كوچك‏تر مى‏شود و در چشم مردم ازهمه‏كس بلندتر مى‏گردد» . (٢١)

فصل: اقسام تكبر و درجات متكبرين
بدان كه تكبر به سه قسم است:
اول آنكه: تكبر بر خدا كند، همچنان كه نمرود و فرعون كردند.و اين بدترين انواع‏تكبر، بلكه اعظم افراد كفر است.و سبب اين، محض جهل و طغيان است.و به اين قسم‏خداى - تعالى - اشاره فرموده كه:
«ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين‏» (٢٢)
يعنى: «به درستى كه: كسانى كه تكبر و گردن‏كشى از بندگى من مى‏نمايند زودباشد كه داخل جهنم شوند، در حالتى كه ذليل و خوار باشند» .
دوم آنكه: بر پيغمبران خدا تكبر كند و خود را از آن بالاتر داند كه انقياد و اطاعت‏ايشان را كند، مانند: ابو جهل و امثال اينها.و ايشان كسانى بودند كه مى‏گفتند:
«ا هؤلاء من الله عليهم من بيننا» (٢٣)
يعنى: «آيا اينها را خدا منت گذارد و پيغمبر كرد درميان ما؟» .
و مى‏گفتند:
«ا نؤمن لبشرين مثلنا» (٢٤)
يعنى: «آيا ما ايمان بياوريم از براى دو آدمى مانندما؟» .
و مى‏گفتند:
«ان انتم الا بشر مثلنا» (٢٥)
يعنى: «نيستيد شما مگر بشرى مانند ما» .
و اين قسم نيز نزديك تكبر به خدا است.
سوم آنكه: اينكه تكبر بر بندگان خدا نمايد، كه خود را از ايشان برتر بيند و ايشان رادر جنب خود پست و حقير شمارد.و اين قسم اگر چه در شناعت، از قسم اول كمترباشد، اما اين نيز از مهلكات عظيمه است.بلكه بسا باشد كه منجر به مخالفت‏خدا شود،زيرا كه صاحب آن، گاه است‏حق را از كسى مى‏شنود كه خود را از او بالاتر مى‏داند و به‏اين جهت «استنكاف‏» (٢٦) از قبول و پيروى آن مى‏كند. بلكه چون عظمت و تكبر و برترى‏و «تجبر» (٢٧) مختص ذات پاك خداوند - على اعلى - است پس هر بنده‏اى كه تكبر نمايددر صفتى از صفات خدا، با او منازعه نموده است.
همچنان كه از براى تكبر، سه قسم است، همچنين از براى آن، سه درجه است.
درجه اول اينكه: اين صفت‏خبيثه در دل آدمى مستقر باشد و خود را بهتر و برتر ازديگران بيند، و آن را در كردار و گفتار خود ظاهر كند.مثل اينكه: در مجالس، بالاترنشيند.و خود را بر امثال و اقران خود مقدم دارد.و روى خود را از ايشان بگرداند وعبوس كند.و چين بر جبهه افكند.و كسى كه كوتاهى در تعظيم او كند بر او انكار نمايد واظهار مفاخرت و مباهات كند.و در صدد غلبه بر ايشان در مسائل علميه و افعال عمليه باشد.
و اين درجه، بدترين درجات است، زيرا كه: درخت كبر، در دل صاحبش ريشه دوانيده و شاخ و برگ آن بلند شده و جميع اعضا و جوارح او را فرو گرفته.
درجه دوم اينكه: در دل او كبر باشد و كردار متكبرين نيز از او صادر گردد و اما به‏زبان نياورد.
و اين درجه، يك شاخه كمتر از درجه اول است.
درجه سوم اينكه: در دل، خود را بالاتر داند اما در كردار و گفتار مطلقا اظهارننمايد، و نهايت‏سعى در تواضع و فروتنى كند.و چنين شخصى شاخ و برگ درخت كبررا قطع كرده است اما ريشه آن در دل او هست.پس اگر به اين جهت‏بر خود غضبناك‏باشد و در صدد قلع و قمع ريشه آن نيز بوده باشد و سعى كند، او به آسانى بتواند از آن‏خلاص گردد.و اگر احيانا بى‏اختيار ميل به برترى كند وليكن در مقام مجاهده بوده باشدگناهى بر او نيست و خدا توفيق نجات به او كرامت مى‏فرمايد.

فصل: طريقه معالجه تكبر
دانستى كه: كبر از جمله مهلكات، و مانع وصول به سعادات است.و باعث آن نيست‏مگر حمق و سفاهت و بى‏خردى و غفلت، زيرا كه: همه آسمانها و زمينها و آنچه درآنها موجود است در جنب مخلوقات خدا هيچ و بى‏مقدارند.و همچنين زمين در جنب‏آسمانها، و موجودات زمين در جنب زمين، و حيوانات در جنب آنچه بر روى زمين‏است، و انسان در جنب حيوانات، و اين مسكين بيچاره متكبر، در جنب افراد انسان.پس‏چه شده است او را كه بزرگى كند.
خويشتن را بزرگ مى‏بينى راست گفتند يك، دو بيند لوچ
اى احمق! قدر و مقدار خود را بشناس و ببين چيستى و كيستى و چه برترى برديگران دارى، به فكر خود باش و خود را بشناس.
تا تطاول (٢٨) نپسندى و تكبر نكنى‏كه خدا را چو تو در ملك بسى جانورست‏اول و آخر خود را در نظر گير و اندرون خود را مشاهده كن، اى منى گنديده و اى‏مردار ناپسنديده، اى جوال نجاسات و اى مجمع كثافات، اى جانور متعفن و اى كرمك‏عفن، اى عاجز بى‏دست و پا و اى به صدهزار احتياج مبتلا، تو كجا و تكبر كجا؟ ! ! ! اى اياز از پوستينت‏ياد آر.
شپشى خواب و آرام از تو مى‏گيرد، و جستن موشى تو را از جا مى‏جهاند.لحظه‏اى‏گرسنگى از پايت در آورد.دو درم غذاى زيادتى باد گنديده از حلقومت‏بيرون مى‏فرستد.و به اندك حركت زمين، چون سپند از جا مى‏جهى.بسا باشد در شب تاريك‏از سايه خود مى‏ترسى و غير اينها از آنچه من و تو مى‏دانيم.ديگر تو را با كبر چه افتاده‏است؟ ! قد خم و موى سفيد اشك دمادم يحيى‏تو بدين هيئت اگر عشق نبازى چه شودپس در صدد معالجه اين مرض برآى و بدان كه: معالجه آن مانند معالجه مرض‏عجب است، چون كبر، متضمن معنى عجب نيز هست.و از معالجات مخصوصه مرض‏كبر، آن است كه: آدمى آيات و اخبارى كه در مذمت اين صفت رسيده به نظر در آوردو آنچه در مدح و خوبى ضد آن، - كه تواضع است - وارد شده ملاحظه كند، چنانچه‏خواهد آمد.
علاوه بر اين، آنكه: تامل كند كه حكم كردن به بهترى خود را از ديگرى غايت جهل‏و سفاهت است، زيرا كه: مى‏تواند كه اخلاق كريمه نيز در آن غير باشد، كه اين متكبرآگاه نباشد، كه مرتبه او در نزد خدا بسيار بالاتر و بيشتر باشد.و چگونه صاحب بصيرت‏جرات مى‏كند كه خود را بر ديگرى ترجيح دهد، با وجود اينكه: مناط امر، خاتمه است‏و خاتمه كسى را به غير از خدا نمى‏داند.با وجود اينكه: همه كس آفريده يك مولى، وبنده يك درگاه‏اند.و همه قطره‏اى از درياى جود و كرم خداوند مجيد، و پرتوى از اشعه‏يك خورشيد.
پس لازم است‏بر هر كسى كه: احدى را به نظر بد و عداوت نبيند، بلكه كل را به‏چشم خوبى و نظر دوستى ملاحظه كند.هان، تا نگوئى كجا رواست كه عالم پرهيزگار،نهايت ذلت و انكسار از براى فاسق شرابخوار به جا آورد و او را از خود بهتر بيند، باوجود اينكه: او را آشكار به فسق و فجور مشغول مى‏بيند، و به تقوى و ورع خود يقين‏دارد.و نيز چرا جايز است كه مرد متدين، گمراه كافرى، يا فاسق فاجرى را دوست داشته‏باشد با آنكه خدا او را دشمن دارد.
و احاديث در بغض فى الله و ترغيب دشمنى در راه خدا متواتر است، زيرا كه گوئيم:
تواضع و فروتنى اين نيست كه نهايت ذلت و انكسار را به عمل آورد.و نه اينكه: ازبراى خود در هيچ چيز مزيتى بر غير نبيند، زيرا كه: ممكن نيست كه داناى به علمى خودرا در اين علم برتر از جاهل به آن نبيند.بلكه حقيقت تواضع آن است كه خود رافى الواقع بهتر و خوب‏تر، و در نزد خدا مقرب‏تر نداند.و همچنين نداند كه: به خودى‏خود مستحق برترى است‏بر ديگرى.و تكبر و آثار تكبر را به ظهور نرساند، زيرا كه: مناط امر، خاتمه است و هيچ كس به خاتمه ديگرى عالم نتواند شد.شايد كه كافر هفتاد ساله با ايمان از دنيا برود و عابد صد ساله خاتمه‏اش به خير نباشد.
و بالجمله، ملاحظه خاتمه و فهميدن اينكه: برترى و كمال نيست مگر به قرب خداوند - سبحانه - و سعادت در آخرت، غير از آن چيزى است كه در دنيا ظاهرمى‏شود از اعمال، يا آنچه را اهل دنيا كمال دانند.و نه نفى تواضع از براى هر احدى.
و اما مقدمه بغض فى الله و دشمنى از براى خدا، پس جواب آن اين است كه: هركسى را بايد دوست داشت از راه اينكه مخلوق خدا و آفريده او است.و به اين جهتى‏كه مذكور شد خود را از او بالاتر ندانست.
و اما دشمنى با او و غضب بر او به جهت كفر و فسق، ضرر ندارد و منافاتى نيست‏ميان خشم و غضب از براى خدا بر يكى از بندگان او به جهت معصيتى كه از او صادرشده، و ميان بزرگى نكردن بر او، زيرا كه: خشم تو از براى خدا است نه از براى خود، وخدا تو را در هنگام ملاحظه معاصى امر به غضب فرموده است، و تواضع و كبر نكردن‏نسبت‏به خود تو است‏يعنى خود را از اهل سعادت و بهشت و او را از اهل شقاوت وجهنم ندانى، بلكه ترس بر خود به جهت گناهان پنهانى كه از تو صادر شده بيش از ترس‏بر آن شخص باشد، از اين گناهى كه از او ظاهر گشته.
پس لازم بغض فى الله و غضب از براى او بر شخصى اين نيست كه بر او برترى وتكبر كنى و قدر و مرتبه خود را بالاتر از او بدانى و اين مانند آن است كه: بزرگى رافرزندى و غلامى باشد و غلام را بر فرزند خود موكل نمايد كه او را ادب بياموزد وچون خلاف قاعده از او سرزند تاديبش كند و بزند پس آن غلام چنانچه خير خواه وفرمانبردار باشد هر وقت از آن فرزند آنچه لايق او نيست صادر شد بايد به جهت‏اطاعت آقاى خود، بر آن فرزند غضب كند و او را بزند، و اما چون فرزند آقاى اوست‏بايد او را دوست داشته باشد و تكبر و برترى بر او نكند، بلكه تواضع و فروتنى كند، وقدر خود را در پيش آقا بالاتر از قدر آن فرزند نداند.
و بدان: براى مرض كبر، معالجه عملى نيز هست كه بايد بر آن مواظبت نمود تاصفت كبر زايل شود.و آن اين است كه: خود را بر ضد آن، كه تواضع است‏بدارد.وخواهى نخواهى از براى خدا و خلق شكستگى و فروتنى كند.و مداومت‏بر اعمال واخلاق متواضعين نمايد، تا تواضع ملكه او شود و ريشه شجره كبر از مزرع دل او كنده شود.

فصل: علائم و نشانه‏هاى تكبر و تواضع
زنهار، تا فريب نفس و شيطان را نخورى.و خود را صاحب ملكه تواضع، و خالى از مرض كبر ندانى، تا نيك مطمئن شوى و خود را در معرض آزمايش و امتحان در آورى،زيرا كه: بسيار مى‏شود كه آدمى ادعاى خالى بودن از كبر را مى‏كند، بلكه خود نيز چنان‏گمان مى‏كند ولى چون وقت امتحان مى‏رسد معلوم مى‏شود كه اين مرض در خفاياى‏نفس او مضمر است و فريب نفس اماره را خورده و خود را بى‏كبر دانسته، و به اين‏جهت از معالجه و مجاهده دست كشيده.
و از براى هر يك از كبر و تواضع علاماتى چند است كه آدمى به آنها امتحان، وحالت نفس او از كبر و تواضع شناخته مى‏شود.
و علامت اول آنكه: چون با اقران و امثال خود در مساله‏اى از مسائل، گفتگومى‏كند اگر حق بر زبان ايشان جارى شود، و آنچه او گويد مطابق واقع نباشد اگر اعتراف‏به آن كرد و از اينكه او را بر حق آگاه ساختند و از غفلت‏برآوردند اظهار شكرگزارى‏ايشان نمود و اصلا بر او اعتراف و شكرگزارى مشكل نبود پس اين علامت آن تواضع‏است.و اگر قبول حق از ايشان و اعتراف بر آن گران باشد و اظهار بشاشت و خرمى‏نتواند نمود معلوم است كه تكبر دارد.و بايد بعد از تامل در بدى عاقبت آن، در خباثت‏نفس خود تامل كند و در صدد معالجه برآيد و خود را بر آنچه گران است‏بر او از قبول‏حق و اعتراف بدان و شكرگزارى حق گويان بدارد.و مكرر اقرار به عجز و قصور خودكند.و به گوينده حق دعا كند و او را آفرين و ستايش گويد، تا اين صفت از او رفع شود.
و بسا باشد كه در خلوت مضايقه از قبول حق ندارد وليكن در حضور مردم بر اوگران باشد، در اين وقت، كبر نخواهد داشت وليكن مبتلا به مرض ريا خواهد بود و بايدآن را معالجه نمايد به نحوى كه در مرض ريا بيايد.
علامت دوم آنكه: چون به محافل و مجامع وارد شود بر او گران نباشد كه امثال واقران بر او مقدم نشينند و او فروتر از ايشان نشيند، و مطلقا تفاوتى در حال او نكند.وهمچنين در وقت راه رفتن، مضايقه نداشته باشد كه عقب همه راه رود.و اگر چنين‏باشد، صفت كبر ندارد.و اگر بر او گران باشد، متكبر است و بايد چاره خود كند، وزير دست امثال خود بنشيند و عقب ايشان راه رود تا از اين مرض خلاص گردد.
حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه:
«تواضع آن است كه: آدمى در مكانى كه پست‏تر از جاى او باشد بنشيند.و به جائى كه پائين‏تر از جاى ديگر باشد راضى شود.وبه هر كه ملاقات كند سلام كند.و ترك مجادله كند، اگر چه حق با او باشد.و نخواهدكه او را بر تقوى و پرهيزكارى مدح كنند» . (٢٩)
و بعضى از متكبرين طالب صدر، مى‏خواهند امر را مشتبه كنند عذر مى‏آورند كه‏مؤمن نبايد كه خود را ذليل كند.و بعضى از متشبهان به اهل علم متمسك مى‏شوند كه:
علم را نبايد خوار كرد.و اين از فريب شيطان لعين است.
اى بيچاره مسكين! بعد از آنكه جمعى در مجلس از امثال و اقران تو باشد، چه ذلتى‏است در زير دست آنها نشستن؟ و چه خوارى از براى علم است؟ سخن از كسانى است‏كه آنها نيز مثل تو هستند، يا نزديك به تو.اين عذر اگر مسموع باشد در جائى است كه‏اگر مؤمنى در مجمع اهل كفر باشد، يا صاحب علمى در مجمع فساق و ظلمه حاضرشود.علاوه بر اين، اگر عذر تو اين است، چرا اگر اتفاقا در جائى زير دست نشستى‏متغير الحال مى‏شوى و مضطرب مى‏گردى؟ بلكه گاه است‏خود را چون كسى تصورمى‏كنى كه عيبى بر او ظاهر شده.به يك بار زير دست نشستن، ذلت ايمان و علم به وجودنمى‏آيد.هزار مسلمان و عالم را مى‏بينى كه انواع مذلت‏به ايشان مى‏رسد چنان متغيرنشوى كه به يك «گز» (٣٠) زمين جايت تفاوت كند، و چنان مى‏دانى كه اين حرمت ايمان وعلم است.نه چنين است، بلكه اين از شايبه شرك و جهلى است كه در باطن تو است.وبعضى از متكبرين هستند كه: چون وارد مجمعى مى‏شوند و در صدر، جائى نمى‏بيننددر صف «نعال‏» (٣١) مى‏نشينند، با وجود اينكه ميان صدر، وصف نعال جاى و مكان خالى‏بسيار است.يا بعضى اراذل را ميان خود و ميان كسانى كه در صدرند مى‏نشانند كه‏بفهمانند كه اينجا كه ما نشسته‏ايم نيز صدر است، يا اينكه ما خود از صدر گذشته‏ايم.
و گاه است در زاويه‏اى كه صدر قرار داده‏اند جا نيست زاويه ديگر مقابل آن را درصف نعال رو به خود مى‏كند و مى‏نشيند.و بسا باشد در راه رفتن چون ميسر نشود كه‏مقدم بر همه شود اندكى خود را پس مى‏كشد تا فاصله ميان او و پيش افتادگان حاصل‏شود.و اينها همه نتيجه كبر و خباثت نفس، و اطاعت‏شيطان است.و اين بيچارگان، اين‏اعمال را مى‏كنند به جهت عزت خود و نمى‏دانند كه زيركان، به خباثت نفس ايشان‏برمى‏خورند.
تيز بينانند در عالم بسى واقف‏اند از كار و بار هر كسى
علامت‏سيم آنكه: پيشى گرفتن در سلام كردن بر او گران نباشد.پس اگر مضايقه داشته و توقع سلام از ديگران داشته باشد متكبر خواهد بود.و عجب آنكه جمعى كه‏خود را از جمله اهل علم مى‏دانند سواره در كوچه و بازار مى‏گذرند و از پيادگان ونشستگان چشم سلام دارند! و حال آنكه سزاوار آن است كه: ايستاده بر نشسته، و سواره بر پياده سلام كند.اف بر ايشان كه يكى از سنن سنيه پيغمبر آخر الزمان را آلت‏تكبر خود قرار داده‏اند.
علامت چهارم آنكه: چون فقير بى‏نوائى او را دعوتى نمايد اجابت كند و به مهمانى‏او يا حاجتى ديگر كه از او طلبيده برود.و به هت‏حاجت رفقا و خويشان، به كوچه وبازار آمد و شد نمايد.اگر اين بر آن گران باشد تكبر دارد.و همچنين ضروريات خانه‏خود را از آب و هيمه و گوشت و سبزى و امثال اينها را از بازار خريده خود بردارد و به‏خانه آورد، اگر بر او گران نباشد متواضع است و الا متكبر.و اگر در خلوت مضايقه‏نداشته باشد و در نظر مردم بر او گران باشد مبتلا به مرض ريا خواهد بود.
حضرت امير المؤمنين - صلوات الله عليه - فرمودند كه:
«برداشتن چيزى و به خانه‏آوردن به جهت عيال، از كمال مردى چيزى كم نمى‏كند» . (٣٢)
«روزى آن سرور يك درهم گوشت‏خريدند و بر گوشه رداى مبارك گرفته به خانه‏مى‏بردند بعضى از اصحاب عرض كردند يا امير المؤمنين! به من ده تا بياورم.فرمود:
صاحب عيال، سزاوارتر است كه بردارد» . (٣٣)
و مروى است كه: «حضرت امام صادق - عليه السلام - مردى از اهل مدينه را ديد كه‏چيزى را از براى عيال خود خريده بود و مى‏برد، چون حضرت را ديد شرم كرد.
حضرت به او فرمود كه: از براى عيالت‏خريده‏اى و برداشته‏اى؟ به خدا قسم كه اگر اهل‏مدينه نبودند هر آينه دوست داشتم كه من نيز از براى عيال خود چيزى بخرم و بردارم‏» . (٣٤)
و ظاهر آن است كه: چون در آن وقت از امثال آن بزرگوار اين نوع رفتار متعارف‏نبود، و در نظر مردم قبيح مى‏نمود، و موجب عيب كردن مردمان و غيبت كردن ومذمت نمودن ايشان مى‏شد، به اين جهت آن حضرت اجتناب مى‏فرمودند.و از آنجامستفاد مى‏شود كه: چنانچه امرى به حدى رسد كه ارتكاب آن در عرف قبيح باشد وباعث اين شود كه مردم به غيبت‏كردن صاحب آن مشغول شوند، ترك كردن آن بهتراست.و اين نسبت‏به اشخاص و ولايات و عصرها مختلف مى‏شود، پس بايد هر كس‏ملاحظه آن را بكند.و مناط آن است كه: به حد قباحت و مذمت رسد.پس هان، تافريب خود را نخورى و تكبر را به اين واسطه مرتكب نشوى.
علامت پنجم آنكه: بر او پوشيدن جامه‏هاى سبك و درشت و كهنه و چرك گران‏نباشد، كه اگر در بند پوشيدن لباس نفيس، و بر تحصيل جامه فاخر حريص باشد و آن را شرف و بزرگى داند متكبر خواهد بود.
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه:
«اين است و جز اين نيست كه من‏بنده‏اى هستم كه بر روى خاك مى‏نشينم و چيزى مى‏خورم، و جامه پشمينه مى‏پوشم، وشتر را مى‏بندم، و انگشتان خود را مى‏ليسم، و چون بنده‏اى مرا بخواند اجابت مى‏كنم. پس هر كه طريقه مرا ترك كند از من نيست‏» . (٣٥)
و مروى است كه: «سيد انبياء - صلى الله عليه و آله - پيراهنى را پوشيده بودند و دروقت وفات آن حضرت بيرون آوردند، از پشم بود و دوازده وصله داشت، كه چندوصله آن از پوست گوسفند بود» .
«به سلمان گفتند كه: چرا جامه نو نمى‏پوشى؟ گفت: من بنده هستم هر وقت آزادشوم خواهم پوشيد» . (٣٦)
و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «جامه كم قيمت و پست پوشيدن‏از ايمان است‏» . (٣٧)
«سيد اولياء در زمان خلافت ظاهريه، جامه‏اى بسيار كهنه كه بر آن پينه بسيار بودپوشيده بود، بعضى از اصحاب با او عتاب كرد. حضرت فرمود: در آن چند فايده‏هست: يكى آنكه: مؤمنين، اقتدا به من مى‏كنند و چنين رفتار مى‏كنند.و ديگر آنكه: دل‏را خاشع مى‏كند و از كبر پاك مى‏گرداند» . (٣٨)
علامت‏ششم آنكه: با كنيزان و غلامان خود در يك سفره طعام خورد و با ايشان‏همخوراكى كند، اگر بر او گران نباشد متواضع است و الا متكبر.
شخصى از اهل بلخ روايت كند كه: «با سلطان سرير ارتضا، على بن موسى الرضا - عليه و على آبائه و اولاده التحية و الثناء - در سفر خراسان همراه بودم روزى سفره حاضر كردند، پس حضرت همه ملازمان خود از خادمان، و غلامان سياه را بر سفره جمع كردند، من عرض كردم: فداى تو شوم اگر سفره جدائى از براى ايشان قرار دهى بهتر است.فرمود: ساكت‏باش، به درستى كه: خداى همه يكى و دين همه يكى و پدر ومادر همه يكى است، و جزاى هر كس را به قدر عمل او مى‏دهند» . (٣٩)
و مخفى نماند كه: امتحانات و آزمايشهاى كبر و تواضع، منحصر به اينها نيست،بلكه اعمال و آثارى ديگر بسيار هست، مانند اينكه: بخواهد كسى در پيش او بايستد.
حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه خواهد مردى از اهل آتش‏را بيند نگاه كند به مردى كه نشسته و در برابر او طايفه‏اى ايستاده باشند» . (٤٠)
بعضى از صحابه نقل كرده‏اند كه: «احدى در نزد اصحاب پيغمبر از آن سرور عزيزترو محترم‏تر نبود چون نشسته بودند و حضرت وارد مى‏شد به جهت او از جاى‏بر نمى‏خاستند چون مى‏دانستند كه آن حضرت از آن كراهت دارد. (٤١)
و از جمله علامات كبر اين است كه: تنها در كوچه و بازار نرود و خواهد كه ديگرى‏همراه او باشد.و بعضى متكبرين هستند كه چون كسى را نيابند، سواره راه روند.
مروى است كه: «هر كه كسى در عقب او راه رود مادامى كه چنين است دورى او ازخدا زياد مى‏شود» . (٤٢)
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بعضى اوقات با اصحاب راه مى‏رفتند واصحاب را پيش مى‏انداختند و خود ميان ايشان راه مى‏رفتند» . (٤٣)
و باز از جمله علامات كبر اين است كه: از زيارت كردن بعضى اشخاص مضايقه‏كند، اگر چه در زيارت آنها فايده‏اى از براى او باشد.و مضايقه كند از همنشينى فقرا ومريضان و آزارداران.
مروى است كه: «مردى آبله بر آورده بود و آبله او چرك برداشته و پوست آن رفته‏بود و بر حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - داخل شد در وقتى كه آن حضرت به چيزخوردن مشغول بودند، آن شخص پهلوى هر كه نشست از پيش او برخاست، حضرت اورا پهلوى خود نشانيد و با او چيزى خورد» . (٤٤)
«روزى آن حضرت با اصحاب، چيزى مى‏خوردند، مردى كه ناخوشى مزمنى‏داشت و مردم از او متنفر بودند وارد شد، حضرت او را بر پهلوى خود نشانيد و فرمود:
چيزى بخور» . (٤٥)
و علامات ديگر از براى كبر بسيار است كه كبر به آن شناخته مى‏شود.و طريقه ورفتار سيد انبيا - صلى الله عليه و آله - جامع جميع علامات تواضع، و خالى از همه‏شوايب كبر بود، پس سزاوار امت او آنكه اقتدا به او نمايند.
ابو سعيد خدرى كه از اصحاب حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - بود روايت كرده كه: «آن حضرت خود علف به شتر مى‏داد.و آن را مى‏بست.و خانه را مى‏رفت.وگوسفند را مى‏دوشيد.و نعلين خود را پينه مى‏كرد.و جامه خود را وصله مى‏نمود.و باخدمتكاران چيز مى‏خورد.و چون خادم از دست آسيا كشيدن خسته مى‏شد آن‏حضرت خود آسيا مى‏كشيد.و از بازار چيزى مى‏خريد و به ست‏يا به گوشه جامه خودمى‏گرفت و به خانه مى‏آورد.و با غنى و فقير و كوچك و بزرگ مصافحه مى‏كرد.و به‏هر كه بر مى‏خورد از كوچك و بزرگ و سياه و سفيد و آزاد و بنده، از نمازگزاران،ابتداء به سلام مى‏كرد.جامه خانه و بيرون او يكى بود.هر كه او را مى‏خواند اجابت‏مى‏كرد.و پيوسته ژوليده و غبار آلوده بود.به آنچه او را دعوت مى‏كردند حقيرنمى‏شمرد، اگر چه هيچ بجز خرماى پوسيده نمى‏بود.صبح از براى شام چيزى نگاه‏نمى‏داشت و شام از براى صبح چيزى ذخيره نمى‏كرد.سهل المؤنه بود.خوش خلق وكريم الطبع و گشاده رو بود.و با مردمان نيكو معاشرت مى‏كرد تبسم كنان بود بى‏خنده، واندوهناك بود بى‏عبوس.در امر دين، محكم و شديد بود بى‏سختى و درشتى با مردمان.
متواضع و فروتن بود بى‏مذلت و خوارى.بخشنده بود بى‏اسراف.مهربان بود به جميع‏خويشان و اقارب.قريب بود به جميع مسلمانان و اهل ذمه.دل او رقيق بود و پيوسته سربه پيش افكنده بود.و هرگز اين قدر چيز نمى‏خورد كه «تخمه‏» (٤٦) شود.و هيچ وقت دست‏طمع به چيزى دراز نمى‏كرد» . (٤٧)

فصل: تواضع و فروتنى
مذكور شد كه ضد صفت كبر، تواضع است.و آن عبارت است از: شكسته نفسى، كه‏نگذارد آدمى خود را بالاتر از ديگرى بيند.و لازمه آن، كردار و گفتار چندى است كه‏دلالت‏بر تعظيم ديگران، و اكرام ايشان مى‏كند.و مداومت‏بر آنها اقوى معالجه است ازبراى مرض كبر.و اين از شرايف صفات، و كرايم ملكات است.و اخبار در فضيلت آن‏بى‏نهايت است:
حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه:
«هيچ كس تواضع نكرد مگر اينكه خدا او را بلند گردانيد» . (٤٨)
ز خاك آفريدت خداوند پاك پس اى بنده افتادگى كن چو خاك
تواضع سر رفعت افرازدت تكبر به خاك اندر اندازدت
بعزت هر آنكو فروتر نشست به خوارى نيفتد زبالا به پست
بگردن فتد سركش و تند خوى بلنديت‏بايد بلندى مجوى
مروى است كه: «خداوند يگانه به موسى - عليه السلام - وحى كرد كه: من قبول مى‏كنم نماز كسى را كه از براى عظمت من تواضع كند.و بر مخلوقات من تكبر نكند.ودر دل خود خوف مرا جاى دهد.و روز را به ذكر من به پايان رساند.و به جهت من خود را از خواهشهاى نفس باز دارد» . (٤٩)
روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به اصحاب خود فرمودند كه:
«چرا من‏حلاوت عبادت را در شما نمى‏بينم؟ عرض كردند كه: چه چيز است‏حلاوت عبادت؟ فرمود كه: تواضع‏» . (٥٠)
و از آن حضرت مروى است كه: «چهار چيز است كه خدا كرامت نمى‏كند مگر به‏كسى كه خدا او را دوست داشته باشد:
يكى صمت و خاموشى، و آن اول عبادت است.
دوم توكل بر خدا.
سيم تواضع.
چهارم زهد در دنيا» . (٥١)
و نيز از آن جناب مروى است كه:
«هر كه فروتنى كند از براى خدا، خدا او رابر مى‏دارد.و هر كه تكبر كند خدا او را مى‏افكند.و هر كه قناعت كند خدا او را روزى‏مى‏دهد.و هر كه اسراف كند خدا او را محروم مى‏گرداند.و هر كه بسيار ياد مرگ كندخدا او را دوست مى‏دارد.و هر كه بسيار ياد خدا كند خدا او را در بهشت در سايه خودجاى دهد» . (٥٢)
حضرت عيسى - عليه السلام - فرموده است كه:
«خوشا به حال تواضع كنندگان دردنيا، كه ايشان در روز قيامت‏بر منبرها خواهند بود» . (٥٣)
خداى - تعالى - به داود - عليه السلام - وحى فرمود كه:
«همچنان كه نزديكترين مردم‏به خدا متواضعان‏اند، همچنين دورترين مردم از خدا متكبران‏اند» . (٥٤)
مروى است كه: «سليمان پيغمبر - عليه السلام - هر صبح بر بزرگان و اغنياء و اشراف مى‏گذشت تا مى‏آمد، به نزد مساكين، پس با ايشان مى‏نشست و مى‏گفت:
مسكينى هستم‏با مساكين نشسته‏» . (٥٥)
و مروى است كه: «پدر و پسرى از مؤمنين بر حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - وارد شدند حضرت برخاست و ايشان را اكرام نمود و بر صدر مجلس نشانيد و خود دربرابر آنها نشست و فرمود كه: طعامى آوردند و خوردند سپس قنبر آفتابه و طشتى‏آورد تا دست ايشان را بشويد، حضرت از جاى برجست و آفتابه را گرفت كه دست آن‏مرد را بشويد آن مرد خود را بر خاك ماليد و عرض كرد كه: يا امير المؤمنين چگونه‏راضى شوم كه خدا ما را بيند و تو آب به دست من بريزى؟ حضرت فرمود: بنشين ودست‏خود را بشوى خدا تو را و برادرى از شما را مى‏بيند كه هيچ فرقى نداريد وبرادرتان مى‏خواهد به جهت‏خدمت تو در بهشت ده برابر همه اهل دنيا به او كرامت‏شود.پس آن مرد نشست پس حضرت فرمود كه: قسم مى‏دهم تو را به حق عظيمى كه‏من بر تو دارم كه مطمئن دست‏خود را بشوى همچنان كه اگر قنبر آب به دست تومى‏ريخت.پس حضرت دست او را شست...» . (٥٦)
از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: تواضع، اصل هر شرف وبزرگى نفيس، و مرتبه بلندى است.و اگر تواضع را زبانى بود كه مردم مى‏فهميدند، ازحقايق عاقبتهاى پنهان خبر مى‏داد.و تواضع آن است كه: از براى خدا و در راه خداباشد و ماسواى اين مكر است.و هر كه از براى خدا تواضع و فروتنى كند خدا او راشرف و بزرگى مى‏دهد بر بسيارى از بندگانش.و از براى اهل تواضع، سيمائى است كه‏ملائكه آسمانها و دانايان اهل زمين ايشان را مى‏شناسند.و از براى خدا هيچ عبادتى‏نيست كه آن را بپسندد و قبول كند مگر اينكه در آن تواضع است.و نمى‏شناسد آنچه‏در حقيقت تواضع است مگر بندگان مقربى كه به حدانيت‏خدا رسيده‏اند.
خداى - تعالى - مى‏فرمايد كه: بندگان خدا كسانى‏اند كه در روى زمين با تواضع راه‏مى‏روند.و خداوند - عز و جل - بهترين خلق خود را به تواضع امر فرمود و گفت:
«و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين‏» (٥٧)
و تواضع مزرعه خشوع و خضوع وخشيت و حياست.و شرف تام حقيقى سالم نمى‏ماند مگر از براى كسى كه متواضع باشددر نزد خدا» . (٥٨)
و حضرت امام حسن عسكرى - عليه السلام - فرمود كه: «هر كه تواضع كند در دنيا ازبراى برادر مؤمن خود پس او در نزد خدا از جمله صديقان است.و حقا كه او از شيعيان‏على بن ابى طالب است‏» . (٥٩)

فايده: مذموم بودن ذلت و خوارى
سابق بر اين مذكور شد كه: هر صفت فضيلتى وسط است و دو طرف افراط و تفريط‏آن مهلك و مذموم است.پس صفت تواضع حد وسط است و طرف افراط آن صفت‏كبر است - كه مذكور شد - و طرف تفريط آن ذلت و پستى است.
پس همچنان كه كبر مذموم است، همچنين خوار و ذليل كردن خود نيز مذموم ومهلك است، زيرا كه: از براى مؤمن جايز نيست كه خود را ذليل و پست كند.پس اگرعالمى مطاع، كفشدوزى بر او وارد شود آن عالم از جاى خود برخيزد و او را در مكان‏خود بنشاند و درس و تعليم را به جهت‏حرمت او ترك كند و چون برخيزد تا در خانه‏در عقب او بدود، خود را ذليل و خوار كرده است، و از طريقه مستقيمه تجاوز نموده‏است.و طريقه محموده و عدالت، آن است كه: به طريقى كه مذكور شد تواضع كند ازبراى امثال و اقران خود و كسانى كه مرتبه ايشان نزديك به اوست.و اما تواضع عالم ازبراى بازارى، آن است كه: با او بنشيند و نيك سخن گويد.و به طريق مهربانى با او تكلم‏كند.و دعوت او را اجابت كند.و در قضاى حاجت او سعى كند.و خود را بهتر از اونداند، به جهت‏خطر خاتمه و امثال اينها.
و مخفى نماند كه: آنچه مذكور شد از مدح تواضع و فروتنى، نسبت‏به كسانى است‏كه متكبر نباشند.اما كسى كه متكبر باشد، بهتر آن است كه: تواضع او را نكنند، زيرا كه:
فروتنى و ذلت از براى كسى كه متكبر باشد موجب پستى و ذلت‏خود است و باعث‏گمراهى آن متكبر، و زيادتى تكبر او مى‏شود.و بسا باشد كه اگر مردم تواضع او رانكنند و بر او تكبر كنند متنبه شود و تكبر را ترك كند.
و از اين جهت است كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «هر گاه‏متواضعين امت مرا ببينيد، از براى ايشان تواضع كنيد.و هر گاه متكبرين را ببينيد بر ايشان‏تكبر كنيد، به درستى كه اين باعث مذلت و حقارت ايشان مى‏شود» . (٦٠)
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. غافر (سوره ٤٠)، آيه ٣٥.
٢. نحل (سوره ١٦)، آيه ٢٣.
٣. اعراف (سوره ٧)، آيه ١٤٦.
٤. زمر (سوره ٣٩)، آيه ٧٢.
٥. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢١٦، ح ٧.
٦. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٠.و كنز العمال، ج ٣، ص ٥٢٦، خ ٧٧٤٠.
٧. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢١٣
٨. كافى، ج ٢، ص ٣١١، ح ١٤.
٩. الترهيب و الترغيب، ج ٣، ص ٥٧٠، ح ٤٠. (با اندك تفاوتى) .
١٠. سنن ترمذى، ج ٨، ص ١٧٥ (با اندك تفاوتى) .و قريب به اين مضمون در بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٣٢.
١١. مسند احمد بن حنبل، ج ٢، ص ١٧٩ (با اندك تفاوتى) .
١٢. مستدرك حاكم، ج ٤، ص ٥٩٧.و الدر المنثور، ج ٤، ص ٧٣.
١٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٧ و قريب به اين مضمون در بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٣١٢.
١٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩١
١٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢١٣.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٠.
١٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢١٨، ح ١٠.و كافى، ج ٢، ص ٣١٠.
١٧. كافى، ج ٢، ص ٣١١.و بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢١٩، ح ١١.
١٨. كافى، ج ٢، ص ٣١٢، ح ١٧.
١٩. كافى، ج ٢، ص ١٢٢، ح ٢.
٢٠. كافى، ج ٢، ص ٣١١، ح ١٣.
٢١. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٢٤، ح ١٦.
٢٢. مؤمن، (سوره ٤٠)، آيه ٦٠.
٢٣. انعام، (سوره ٦)، آيه ٥٣.
٢٤. مؤمنون، (سوره ٢٣)، آيه ٤٧.
٢٥. ابراهيم، (سوره ١٤)، آيه ١٠.
٢٦. خوددارى.
٢٧. بزرگى ورزيدن
٢٨. گردن كشى
٢٩. كافى، ج ٢، ص ١٢٢، ح ٦
٣٠. واحد طول، معادل ٢٤ انگشت.
٣١. جمع نعل: كفش، كنايه از پائين مجلس
٣٢. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٧.
٣٣. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٧.
٣٤. كافى، ج ٢، ص ١٢٣، ح ١٠
٣٥. اتحاف السادة المتقين، ج ٨، ص ٤٠٧.
٣٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٥.
٣٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٦.به نقل از سنن ابى داود و ابن ماجه.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٨.
٣٨. نهج البلاغة فيض الاسلام، ص ١١٣٢، حكمت ٩٩.
٣٩. بحار الانوار، ج ٤٩، ص ١٠١، ح ١٨
٤٠. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٥.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٧.
٤١. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٥.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٧.
٤٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٥.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٧.
٤٣. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٦.
٤٤. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٦.
٤٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٠.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٣ و ٢٩٤
٤٦. سوء هاضمه، فساد در معده.
٤٧. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٨.
٤٨. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٢٠، ح ٧.
٤٩. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٠.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤.
٥٠. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤ و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٢.
٥١. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٣١.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤.
٥٢. به اين مضمون در كنز العمال، ج ٣، ص ١١٣، خ ٥٧٣٥.
٥٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤.و در بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٣٠٩.
٥٤. كافى، ج ٢، ص ١٢٣، ح ١١
٥٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٧.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٥.
٥٦. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١١٨، ح ١.
٥٧. شعراء، (سوره ٢٦) آيه ٢١٥.
٥٨. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٢١، ح ١٢
٥٩. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١١٧، ح ١.
٦٠. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٢.
۱۹
افتخار (فخر) و مذمت آن صفت‏شانزدهم: افتخار (فخر) و مذمت آن
و آن مباهات كردن است‏به زبان به واسطه چيزى كه آن را كمال خود توهم كند.وفى الحقيقه اين نيز بعضى از اقسام تكبر است. پس آنچه دلالت‏بر مذمت تكبر مى‏كنددلالت‏بر مذمت آن نيز مى‏كند.و آنچه به آن، علاج تكبر مى‏شود، علاج آن نيزمى‏شود.و آن نيز مانند تكبر، ناشى از محض جهل و سفاهت است.
و حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - فرموده است: «عجب از متكبر افتخاركننده، كه ديروز نطفه بود و فردا مردارى مى‏شود» . (١)
و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در روز فتح مكه‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بر بالاى منبر آمد و فرمود: اى مردمان! به‏درستى كه خداى - تعالى - نخوت جاهليت، و تفاخر كردن به پدران را از شما برداشت،آگاه باشيد كه شما همه از آدم هستيد و آدم از خاك است، به درستى كه بهترين بنده‏خدا بنده‏اى است كه تقوى را شعار خود سازد» . (٢)
منقول است كه: «روزى قريش تفاخر بر يكديگر مى‏كردند و سلمان در آنجا حاضربود، گفت: اما من خلق شده‏ام از نطفه‏اى نجس، و مردار گنديده خواهم شد پس به نزدميزان اعمال خواهم رفت اگر ترازوى عملم سنگين باشد من كريم خواهم بود و اگرسبك باشد لئيم خواهم بود» . (٣)
و ضد اين صفت، آن است كه: به زبان و قول، خود را حقير شمارى و ديگران را برخود ترجيح دهى.

صفت هفدهم: بغى و سركشى و علاج آن
كه عبارت است از: گردن كشى و سركشى از فرمان كسى كه اطاعت او لازم است.واين بدترين نوع از انواع كبر است، زيرا كه اطاعت نكردن كسى كه اطاعت او لازم است،مانند: پيغمبران و اوصياى ايشان، منجر به كفر مى‏شود.و بيشتر طوايف كفار به اين‏جهت‏بر كفر باقى ماندند و هلاك شدند، چون: يهود و نصارى و كفار قريش و غير ايشان.و غالب آن است كه: ظلم و تعدى بر مسلمين، و مقهور كردن ايشان و امثال آن‏به سبب اين صفت مى‏شود.و شكى نيست كه اينها همه از مهلكات عظيمه هستند.
و از اين جهت‏حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «عقوبت‏بغى، زودتراز عقوبت هر بدى ديگر به او مى‏رسد» . (٤)
و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «اى مردمان، به درستى كه بغى،مى‏كشد اصحاب خود را به آتش، و اول كسى كه بر خدا بغى و گردن‏كشى كرد «عناق‏» ،دختر آدم بود.و اول كسى كه خدا او را كشت عناق بود، و مكان نشستن او يك جريب‏در يك جريب بود، و از براى او بيست انگشت‏بود كه هر انگشتى دو ناخن داشت ماننددو غربال، پس خدا بر او مسلط كرد شيرى را كه به قدر فيل بود، و گرگى كه به قدر شتربود و بازى كه به قدر استر بود و او را كشتند.به درستى كه خدا جباران را كشت درحالتى كه در بهترين حالاتشان بودند و در نهايت امن و آرام قرار داشتند» . (٥)
و علاج اين صفت، آن است كه: بدى آن را ملاحظه كند.و آنچه در مدح ضد آن،كه صفت تسليم و انقياد است از براى كسانى كه اطاعتشان واجب است رسيده مطالعه‏نمايد.و آيات و اخبارى را كه در وجوب اطاعت‏خدا و پيغمبر و ائمه و اولو الامر،مى‏باشند و همينطور غير ايشان، از: علما و فقهائى كه در زمان غيبت امام، نايبان اويندمتذكر شود و خود را خواهى نخواهى بر اطاعت آنانى كه اطاعتشان واجب است‏بدارد،و از براى ايشان قولا و فعلا خضوع و خشوع كند تا ملكه او گردد.

صفت هيجدهم: خودستايى
و آن عبارت از اين است كه: آدمى در مقام اثبات كمال و نفى نقص از خود برآيد.
و اين از نتايج عجب است.و قبح آن ظاهر و مبين است، زيرا كه: هر كه حقيقت‏خود راشناخت و به قصور و نقصانى كه لازم ذات انسانى است‏برخورد، ديگر زبان به مدح‏خود نمى‏گشايد.علاوه بر اينكه اين امرى است در نظر همه مردم قبيح، و هر كه‏خودستائى نمايد در نظرها بى‏وقع و بى‏مقدار و پست و بى‏اعتبار مى‏گردد.
و از اين جهت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «تزكيه المرء لنفسه قبيحة‏» يعنى: «ستايش مرد، خود را قبيح است‏» .
و آنچه گذشت در بيان حقارت انسان و پستى او كافى است از براى بيان قبح‏خودستائى.پس سزاوار از براى هر كس آن است كه: از اين صفت قبيحه كناره كند، و هر سخنى مى‏خواهد بگويد در آن تامل كند، كه متضمن خودستائى نباشد.
به چشم كسان در نيايد كسى كه از خود بزرگى نمايد بسى
مگو تا بگويند مدحت هزار چو خود گفتى از كس توقع مدار
تو آنگه شوى پيش مردم عزيز كه مر خويشتن را نگيرى به چيز

صفت نوزدهم: عصبيت
و آن عبارت است از: سعى نمودن در حمايت‏خود يا چيزى كه به خود نسبت دارد،از: دين و مال و قبيله و عشيره و اهل شهر يا اهل صنعت‏خود و امثال اينها، به قول يافعل.و اين بر دو قسم است، زيرا كه: آن را كه حمايت مى‏كند و سعى در دفع بدى ازآن مى‏كند اگر چيزى است كه حفظ و حمايت آن لازم است و در حمايت كردن، ازحق تجاوز نمى‏كند و انصاف را از دست نمى‏دهد اين قسم ممدوح و پسنديده، و ازصفات فاضله است.و آن را غيرت گويند، چنانكه گذشت.
و اگر چيزى را كه حمايت مى‏كند، چيزى است كه حمايت آن شرعا خوب نيست، يادر حمايت، از حق و انصاف تجاوز مى‏كند و به باطل داخل مى‏شود، اين قسم عصبيت‏مذموم است و از رذايل صفات متعلقه به قوه غضبيه است.
و به اين اشاره فرمودند حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - وقتى كه از عصبيت ازاو پرسيدند.پس فرمود: «عصبيتى كه صاحب آن گناهكار است آن است كه:
آدمى بدان‏قبيله خود را بهتر از نيكان قبيله ديگر ببيند.و عصبيت، آن نيست كه: كسى قبيله خود رادوست داشته باشد، وليكن آن است كه: آدمى اعانت‏بكند قبيله خود را بر ظلم‏» . (٦)
و عصبيت را كه در اخبار و احاديث اطلاق مى‏كنند اين قسم را مذموم مى‏خوانند وآن از صفات مهلكه و آدمى را به شقاوت ابدى گرفتار مى‏كند.
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «هر كه تعصب بكشد يا تعصب ازبراى او بكشند رشته اسلام از گردن او جدا مى‏شود» . (٧)
و فرمود كه: «هر كه به قدر حبه خردلى عصبيت در دل او باشد خدا در روز قيامت‏او را با اعراب جاهليت‏برخواهد انگيخت‏» . (٨)
و از حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - مروى است كه: «هيچ حميتى داخل‏بهشت نمى‏شود مگر حميت‏حمزة بن عبد المطلب در آن وقت كه مشركين بچه‏دان شتر را در حالت‏سجود معبود همايون بر سر سيد كاينات افكندند غضب و حميت، حمزه رابر آن داشت كه دين اسلام را قبول نمود» . (٩)
و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه: «فرشتگان چنان پنداشتند كه‏ابليس از ايشان است - و خداى مى‏دانست كه از ايشان نيست - پس حميت و غضب، اورا بر آن داشت كه حقيقت‏خود را ظاهر كرده گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم رااز خاك‏» . (١٠)

صفت‏بيستم: كتمان حق و مذمت آن
و باعث اين، يا عصبيت است‏يا جبن، و گاه باشد كه سبب آن طمع باشد، و در اين‏صورت هم باز منشا آن ضعف نفس و خمود قوه غضبيه است.پس به هر حال اين‏صفت از رذايل متعلق به قوه غضبيه است، يا از جانب افراط يا از طرف تفريط و در ضمن‏اين فت‏خبيثه، صفات خبيثه بسيار است چون: ميل به يك طرف در حكم ميان‏مردمان، و كتمان شهادت، و شهادت ناحق دادن، و تصديق اهل باطل را نمودن، وتكذيب حق را كردن و غير اينها.
و هلاكت آدمى به سبب هر يك از اينها ظاهر و روشن است و از بيان مستغنى.و برحرمت هر يك، اجماع امت منعقد و آيات و اخبار بر مذمت آنها متعدد است.پس برهر يك از اهل اسلام محافظت‏خود از آنها لازم، و اجتناب از آنها متحتم است.و هركسى كه به يكى از اينها مبتلا باشد بايد سوء عاقبت آن را متذكر شود و فوايد ضد آن را،كه انصاف و استقامت‏بر حق است ملاحظه نمايد، و خود را بر آن بدارد.و در امور،انصاف را مراعات نمايد.و در جميع احوال، متوجه خود باشد، تا خلاف آن از او سرنزند تا از عصبيت و كتمان حق خلاص گردد، و ملكه انصاف از براى او حاصل شود.

فصل: انصاف
ضد عصبيت و كتمان حق، انصاف و ايستادن بر حق است.و اين دو، از صفات‏كماليه‏اند.و صاحب آنها در دنيا و آخرت عزيز و محترم، و در نزد خالق و خلق،مقبول و مكرم است.
و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «ايمان بنده، كامل نيست تا در او سه خصلت‏بوده باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستى.و انصاف دادن از خود.وسلام كردن‏» . (١١)
و فرمود كه: «سيد و آقاى جميع اعمال، انصاف دادن از خود است‏» . (١٢)
و فرمود كه: «هر كه مواسات كند فقيرى را از مال خود، و انصاف دهد مردمان را،پس حقا كه آن مؤمن است‏» . (١٣)
و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه: «آيا هر كه انصاف بدهد، وآنچه حق است‏بگويد خدا زياد نكند از براى او مگر عزت را» . (١٤)
و همين حديث، كافى است از براى كسانى كه از براى توهمات فاسده چشم از حق‏مى‏پوشند.
حضرت صادق - عليه السلام - فرمود كه: «خبر دهم شما را از اشد چيزهائى كه خدابر خلقش واجب كرده است.پس سه چيز را ذكر كردند كه: اول آنها انصاف بود» . (١٥)
و فرمود كه: «هر كه انصاف بدهد مردم را از خود، مى‏پسندند او را كه از براى‏ديگران حكم باشد» . (١٦)
و نيز فرمود كه: «هرگز دو نفر در امرى نزاع نكردند كه يكى از آنها انصاف بدهد ازبراى آن ديگرى و آن قبول نكند مگر اينكه آن ديگرى مغلوب مى‏گردد» . (١٧)
و فرمود كه: «از براى خدا بهشتى است كه داخل آن نمى‏شود مگر سه نفر: يكى ازآنها كسى است كه: در حق خود حكم به حق نمايد» . (١٨)

صفت‏بيست و يكم: قساوت قلب و سخت دلى و علاج آن
و آن حالتى است كه آدمى به سبب آن از آلامى كه به ديگران مى‏رسد و به مصايبى‏كه به ايشان روى مى‏دهد متاثر نمى‏گردد.و شكى نيست كه منشا اين صفت، غلبه سبعيت‏است.و بسيارى از افعال ذميمه، چون: ظلم و ايذاء كردن و به فرياد مظلومان نرسيدن ودستگيرى فقرا و محتاجان را نكردن، از اين صفت ناشى مى‏شود.و ضد اين صفت، رقت قلب و رحيم دل بودن است، و بر آن آثار حسنه و صفات قدسيه مترتب مى‏گردد.و ازاين جهت اخبار بسيار در فضيلت آن وارد شده است. (١٩)
و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «خداى - تعالى - فرمودكه: نيكى را از مهربانان از بندگان من بطلبيد و در پناه ايشان زندگانى كنيد، به درستى كه‏من رحمت‏خود را در ايشان قرار داده‏ام‏» . (٢٠)
و اخبار و احاديث در مذمت قساوت قلب، و مدح رقت آن بى‏شمار و مستغنى ازشرح و اظهار است. (٢١)
و علاج اين صفت، و ازاله قساوت، و كسب رحمت، در نهايت صعوبت است، زيراكه: قساوت، صفتى است راسخه در نفس، كه ترك آن به آسانى ميسر نگردد.و كسى كه‏به آن مبتلا باشد بايد به تدريج‏خود را از اعمالى كه نتيجه قساوت است نگاه دارد ومواظبت‏بر آنچه آثار رحيم دلى و رقت قلب است نمايد تا نفس مستعد آن گردد، كه ازمبدا فياض افاضه صفت رقت‏شده، ضد آن را كه قساوت است‏برطرف سازد.
------------------------------------------------
پاورقى ها :
١. در نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت ١٢١ اين چنين آمده: «عجبت للمتكبر الذى كان بالامس نطفة،و يكون غدا جيفة‏» .
٢. كافى، ج ٨، ص ٢٤٦، ح ٣٤٢.
٣. در بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٣١
٤. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٢٧٥، ح ١١.
٥. كافى، ج ٢، ص ٣٢٧، ح ٤
٦. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨، ح ٧.
٧. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨ ح ٢.و بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٨٣، ح ١.
٨. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨، ح ٣
٩. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨، ح ٥.
١٠. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨ ح ٦
١١. كنز العمال، ج ١، ص ٤٣، ح ١٠٧.
١٢. كافى، ج ٢، ص ١٤٥، ح ٧.
١٣. كافى، ج ٢، ص ١٤٧، ح ١٧.
١٤. كافى، ج ٢، ص ١٤٤، ح ٤.
١٥. كافى، ج ٢، ص ١٤٥، ح ٦.
١٦. كافى، ج ٢، ص ١٤٦، ح ١٢.
١٧. كافى، ج ٢، ص ١٤٧، ح ١٨.
١٨. كافى، ج ٢، ص ١٤٨، ح ١٩
١٩. رك: بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٣٩٦- ٤٠٩.و كافى، ج ٢، ص ٣٢٩.
٢٠. اتحاف السادة المتقين، ج ٨، ص ١٧٢.
٢١. رك: بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٧، باب ٤٤.و مستدرك الوسائل، ج ٢، ص ٣٤١، باب ٧٦.
۲۰