زندگينامه و آثار مرحوم ملا احمد نراقى معراج السعاده
ملا احمد نراقى
بسمه تعالى زندگينامه و آثار مرحوم ملا احمد نراقى «ملا احمد نراقى» ، فرزند مرحوم «حاج ملا مهدى نراقى» ، در سال ١١٨٥ هجرى قمرى (١) مطابق با ١١٥٠ شمسى در نراق (٢) متولد شد. او از فحول علماى دين، و اكابر مجتهدين شيعه مىباشد، كه در علم فقه، اصول،حديث، رجال، نجوم، رياضى، معقول و منقول، ادبيات و شعر تبحر داشته و علاوه بر علوممتداول عقلى و نقلى در بسيارى از علوم ديگر مهارتى بسزا داشته (٣) ملا احمد نراقى فردى زاهد، متقى، و در اوصاف حميده و اخلاق فاضله زبانزد خاصو عام بوده و در فخر و فضل او همين بس كه استاد خاتم الفقها مرحوم «شيخ مرتضىانصارى» - اعلى الله مقامه الشريف - بوده است.
صاحب «روضات الجنات» او را اينچنين ستوده: «...او دريايى مواج، بحرى متلاطم، استادى ماهر، استوانه اكابر، اديبى شاعر، و فقيهى برازنده، از بزرگان دين و عظماى مجتهدين به شمار مىآمد.از دانش پر، و از كودكى صدفى مملو از در بود. نراقى مجتهدى جامع بود و از اكثر علوم، بويژه اصول، فقه، رياضى و نجوم بهره كامل و كافى داشت..» . (٤) مرحوم نراقى از علماى طراز اول قرن سيزده هجرى و سر آمد آنان بوده، و در عينداشتن رياست و شهرت، در توجه به احوال اشخاص ناتوان و بىبضاعتبسيار كوشا بودهو با شفقت و ملاطفت همواره ملجا مراجعات بوده. تلاش بىوقفه او در تحصيل علم و كمالات، و اخلاق وارسته او در ارشاد و هدايت، و اهتمام او به نگهدارى از طلاب و اداره زندگى آنها نقشى بسزا در پيشرفت مذهب داشته. آثار گرانبهاى علمى او در زمينههاى گوناگون، نشانه جامعيت اوست.و ويژگى ديگراو در پديدآوردن اين اثرهاى ارزنده، پيروى و متابعت او از پدرش مىباشد، زيرا با تلاشاو تصانيف پدرش به دنياى علمى معرفى شد. پدرش مرحوم ملا مهدى نراقى در فقه كتاب «معتمد الشيعه» را تاليف نمود و او كتاب «مستند الشيعه» را.پدر كتاب «مشكلات العلوم» را در فنون مختلف به رشته تحريردر آورد، و پسر كتاب «خزائن» را در تكميل آن.پدر در علم اخلاق كتاب شريف «جامعالسعادات» را بنگاشت، و پسر كتاب «معراج السعادة» را.او همچنين بسيارى از آثارمرحوم پدر را شرح نموده و بدين وسيله همواره نام و ياد او را در خاطرهها زنده نگهداشت، و به ادعاى بسيارى باعثشهرت پدر گرديد. تاليفات مرحوم نراقى، هم در زمان خودش و هم پس از او مورد عنايت و مراجعه علمابوده، به طورى كه فقيه بزرگ شيعه مرحوم «سيد كاظم يزدى» صاحب «عروه» - رضوان الله تعالى عليه - هميشه سه كتاب مهم فقهى در نزدش عزيز و مورد مراجعهبوده كه يكى از آنها مستند مرحوم نراقى است (٥) مرحوم نراقى از روحى لطيف و ذوقى سرشار برخوردار بوده، و اشعار عرفانى و اخلاقىبسيارى سروده كه حاوى مضامين توحيدى است و در دو ديوان به نام او جمعآورى شده. يكى «ديوان اشعار» و ديگرى ديوان مثنويات او كه به نام «طاقديس» مشهور است و بارهادر ايران چاپ شده. كتاب طاقديس كه به سبك و روش مثنوى ملاى رومى است، شامل قصصو داستانهاى اخلاقى و تربيتى است كه با نظمى شيوا و دلنشين به رشته تحرير در آمده.او دراشعارش به صفايى تخلص مىكرده.از اشعار نغز اوست: ساقى به ياد يار بده ساغرى ز مى از آن گنه چه باك كه باشد به ياد وى من ژنده پوش يارم و دارم به جان او ننگ از قباى قيصر و عار از كلاه كى تا كى دلا به مدرسه طامات طرهات بشنو حديثيار دو روزى ز ناى نى واعظ مگو حديثبهشت و قصور و حور ماتوسن هوا و هوس كردهايم پى ما عندليب گلشن قدسيم باغ ما ايمن بود زباد خزان و هواى دى زاهد برو چه طعنه مستى زنى كه هست مست از خيال دوست صفايى نه مست مى (٦) يا رب ز بخت ماست كه شد ناله بىاثر يا هرگز آه و ناله و زارى اثر نداشت زان بى نشان ز هر كه نشان جستم اى عجب ديدم چو من ز هيچ نشانى خبر نداشت گفتم علاج غم به دعاى سحر كنم غافل از اينكه تيره شب ما سحر نداشت دردا كه دوش طاعتسى سال خويش را دادم به مىفروش به يك جرعه برنداشت دنيا و آخرت همه دادم به عشق و بس شادم كه اين معامله يك جو ضرر نداشت گر ترك عشق كرد صفايى عجب مدار بيچاره تاب محنت از اين بيشتر نداشت (٧) اى خدا خواهم برون از هر دو عالم عالمى تا ز رنج جسم و جان آنجا برآسايم دمى اين خمار كهنه ما را كجا باشد علاج از سبو يا خم دريغا گر ز مى بودى يمى زخم دل را مرهمى جستم طبيبى ديد و گفت زخم شست قاتلى هست اين ندارد مرهمى آدمى زادى كه مىگويند، اگر اين مردمند اى خوشا جايى كه در آنجا نباشد آدمى (٨)
نقش مرحوم حاج ملا احمد نراقى در جنگ دوم با روسيه تزارى: مرحوم نراقى در عهد قاجاريه و در دوران پادشاهى فتحعلى شاه قاجار مىزيسته. دوره قاجاريه از شگفتانگيزترين ادوار تاريخ ايران است.دورهاى است كه قدرتهاى بزرگ جهان از اقصى نقاط دنيا به علل گوناگون چشم به آن دوخته بودند. و ايران مركزى شده بود كه تمام قدرتها دور آن دايره زده بودند (٩) . روسها قسمتى از نواحى شمالى ايران را اشغال كرده، و به بدترين وضع با اهالى آنجارفتار مىكردند. پس از شكست ايران در جنگهاى اول با روسيه (١٢٣٠ مطابق با ١٨١٥ ميلادى) و از دست دادن برخى از ولايات و نقاط سرحدى ايران و بدرفتارى روسها با سكنه آننواحى، در مردم حالت انتقامجويى و آمادگى براى مقابله فراهم شد.مؤلف كتاب «تاريخسياسى و ديپلماسى» در اين زمينه مىنويسد: «اجحافات و رفتار بى رويه مامورين دولت روس كه باعث تنفر مردم در ايالات متصرفه گرديده و از همان سال ١٢٣٠ سكنه اين نواحى را تكان داد و بالاخره در سال١٢٤١ مبدل به يك شورش و هيجان عمومى گرديد» (١٠) . «...ظلم و فجايع دولت روسيه علماى مسلمان را در مشاهد متبركه سخت مضطرب و نگران ساخته بود..» . (١١) افكار مردم به حد اعلا بر ضد روسيه تهييجشده بود.ملت و روحانيون و اغلب زمامداران تقاضاى اعلان جنگ بر ضد دولت روسيه داشتند.در تاريخ ٥ ذيحجه ١٢٤١ (١١ ژوئيه ١٨٢٩) «آقا سيد محمد مجتهد» به همراهى يكصد تن از روحانيون وارد سلطانيه شد. دسته ديگرى از اهالى به سرپرستى «ملا احمد نراقى» نزد فتحعليشاه آمدند و به تظاهرات پرداختند (١٢) و نتيجه اين شد كه: در اثر حمله نيروهاى ايران به قواى روس كه از ذيحجه ١٢٤١تا آخر محرم ١٢٤٢ انجام گرفت تمام نواحى كه مطابق «معاهده گلستان» تسليم روسها شده بود از جانب قواى ايران اشغال گرديد.
پدر مرحوم نراقى: پدر او «حاج ملا مهدى بن ابى ذر نراقى» معروف به «محقق نراقى» است، كه در سال١٢٠٩ هجرى وفات يافته و در نجف اشرف مدفون است. او از اكابر علماى شيعه، مجتهد، حكيم، عارف، رياضىدان و در جامعيت و احاطهو تخصص در علوم نقلى و عقلى كم نظير است. «ميرزا ابو الحسن مستوفى» كه معاصر مرحوم نراقى است ضمن بيان شخصيت نراقىاز او به: فيلسوف به حق، حكيم مطلق، جامع معقول و منقول المولى الاعظم و الحبر الاعلم، استاد البشر و...تعبير كرده (١٣) عمده تحصيلات محقق نراقى در اصفهان بوده و از اساتيدى بزرگ همچون «ملا اسماعيل خواجويى» ، «حاج شيخ محمد هرندى» ، «ملا مهدى هرندى» و «آقاميرزا نصير اصفهانى» بهره جسته است و سپس از محضر اساتيد بزرگ كربلا و نجفچون «آقا محمد باقر بهبهانى» و «شيخ يوسف بحرانى» (صاحب حدائق) هم استفاده كرده. و پس از مراجعتبه ايران در كاشان مسكن گزيده و به بركت وجود شريفش، آن شهر، دار العلم و دار التحصيل و مجمع علما گرديده است. (١٤) مرحوم ملا مهدى نراقى داراى تاليفات زيادى در زمينه فقه، اصول، فلسفه، كلام، تفسير، ادبيات، رياضى، و نجوم مىباشد كه در اكثر كتب تراجم و رجال به آنها اشاره شده. آقاى «حسن نراقى» در مقدمه كتاب «قرة العيون» كه با تصحيح و تعليق و مقدمه آقاى «سيد جلال الدين آشتيانى» بوسيله دانشگاه فردوسى مشهد چاپ شده، فهرست تفصيلىآثار ايشان را با اشاره به نسخههاى آنها، نگاشتهاند.
اساتيد مرحوم نراقى مرحوم ملا احمد نراقى تحصيلات خود را ابتدا نزد پدر بزرگوارش در كاشان شروعنمود، و پس از مدتى تلمذ و بهرهجويى از محضر درس پدر، با فراست ذهن و ذكاوتخدادادى به مرتبتى نائل شد كه خود، حوزه درس برقرار كرد.او ابتدا دروس سطح مثل «معالم» و «مطول» را تدريس مىنموده و طلاب علوم دينى را جمع و با ايشان به مذاكرهو مباحثه مىپرداخته كه اين طريق تاثيرى بسزا در پيشرفت علمى او داشته.تا اينكههمراه پدر، سفرى به عتبات عاليات رفته و با پدر خود به درس «آقا محمد باقر وحيدبهبهانى» حاضر شده و مدتى بهره جسته (١٥) . در سال ١٢١٢ بار ديگر به عراق رفته و در شهر مقدس نجف مدتى نزد «سيدبحر العلوم» و سپس در محضر «شيخ جعفر نجفى كاشف الغطا» و در كربلا نزد «ميرزا محمد مهدى موسوى شهرستانى» و «آقا سيد على طباطبايى» (صاحب رياض) تلمذنموده و يكى از اجله علما و مشاهير فقها گرديده و به نراق مراجعت نموده است. و پس از فوت پدرش در سال ١٢٠٩ هجرى مرجعيت عامه به او منتقل شده و موردتوجه عموم قرار گرفته و رئيس على الاطلاق گرديده است. (١٦)
مشايخ روايتى او مرحوم نراقى از جماعتى از علماء و بزرگان - رضوان الله تعالى عليهم - روايتمىنمايد از جمله: ١- والد ماجدش مرحوم ملا مهدى بن ابى ذر نراقى٢- علامه سيد مهدى بحر العلوم. ٣- ميرزا محمد مهدى موسوى شهرستانى ٤- شيخ جعفر نجفى كاشف الغطا. ٥- سيد على طباطبايى (صاحب رياض) . او به واسطه پدرش از «شيخ يوسف بحرانى» ، از «ملا رفيع گيلانى» ، از «ملا محمد باقرمجلسى» روايت مىنمايد. (١٧)
شاگردان او عدهاى از مفاخر و بزرگان از حوزه درس مرحوم ملا احمد نراقى استفاده كردهانداز جمله: ١- خاتم الفقها مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى. ٢- مرحوم آقا محمد باقر هزار جريبى. ٣- مرحوم ملا محمد على آرانى كاشانى. ٤- حاج سيد محمد شفيع جاپلقى. و بسيارى از اجلاى وقت از تلامذه او بوده و از وى اجازه روايت داشتهاند. صورت اجازات مؤلف از بيست مورد متجاوز است كه عينا به خط مولف يا صاحبان اجازات نزد فاضل معاصر جناب آقاى «حسن نراقى» كه يكى از احفاد مرحوم نراقىاستباقى است. (١٨)
تاليفات مرحوم نراقى آثار بسيارى از مرحوم ملا احمد نراقى به يادگار مانده كه قسمت عمده آنها بارهاچاپ و مورد استفاده همگان قرار گرفته. تصنيفات و تاليفات مرحوم نراقى در مصادر مختلف تا قريب ٢٣ عنوان معرفى شدهو بر اساس دستخط مرحوم نراقى كه به وسيله آقاى حسن نراقى در مقدمه كتاب طاقديسچاپ انتشارات اميركبير گراور شده تاليفات آن مرحوم تا سال ١٢٢٨ هجرى قمرى يعنىزمان كتابت آن به ١٨ جلد مىرسد. اما با توجه به آنچه مرحوم «شيخ آقا بزرگ» در كتاب گرانقدر «الذريعه» گرد آوردهو تعداد معدودى كه در ساير مصادر معرفى شده و در دسترس مرحوم شيخ آقا بزرگ نبودهتاليفات آن بزرگوار به قريب ٣٥ جلد مىرسد كه ذيلا اسامى آنها درج مىشود: ١- اجتماع الامر و النهى. ٢- اساس الاحكام فى تنقيح عمد مسائل الاصول بالاحكام (شرح شرايع الاسلام مرحوممحقق) . ٣- اسرار الحج (در سال ١٣٣١ چاپ شده) . ٤- حجية المظنة. ٥- الخزائن: مجموعهاى است علمى و ادبى، داراى مطالبى مهم در زمينههاى: فقه،تفسير، حديث، تايخ، لغت، نجوم، هيئت، رياضى، عرفان، طب، و علوم غريبه: اعداد،جفر، صنعت، كيميا و همچنين حاوى اشعار و غزليات لطيف و ادبى و حكايتشيرينو خواندنى. اين كتاب به زبان فارسى به منزله تتميم و ذيل براى «مشكلات العلوم» مرحوم پدرشتاليف شده. ٦- ديوان صفايى نراقى: همانطور كه قبلا ذكر شد مرحوم نراقى به صفايى تخلص داشته. و اين ديوان غير از مثنويات اوست كه به نام طاقديس خواهد آمد. ٧- رسالة الاجازات.شامل: اجازههاى مرحوم نراقى به شاگردانش و اجازات مشايخش ٨- رساله عمليه (فارسى در عبادات) . ٩- سيف الامة و برهان الملة: كتابى است فارسى در رد شخصى بنام «هانرى مارتين» (١٩) معروف به «پادرى» كه مسيحى بوده و شبهاتى در دين اسلام وارد كرده كه منجر به تاليف اين كتاب شد.اين كتاب دوبار در ايران چاپ شده و در اول آن فهرستى مبسوط به قلمفرزند مصنف ملا محمد نراقى متوفاى ١٢٩٧ نوشته شده. ١٠- شرح تجريد الاصول: متن آن از پدرش مىباشد.اين كتاب در ٧ جلد نگارش يافتهو شامل همه مباحث علم اصول است. ١١- شرح حديث جسد الميت و انه لا تبلى الا طينته. ١٢- شرح رسالهاى در حساب (كه متن آن را مرحوم پدرش نوشته است) . ١٣- شرح محصل الهيئة. (متن آن نيز از مرحوم ملا مهدى نراقى پدر مصنف است) . ١٤- طاقديس.شامل اشعار عرفانى و اخلاقى به سبك مثنوى مولوى و به زبان فارسىلطيف.اين كتاب هم اكنون به همت آقاى حسن نراقى به وسيله انتشارات امير كبير منتشرمىشود. ١٥- رسالهاى در عبادات.ظاهرا اين كتاب غير از رساله عمليهاى است كه نام آن تحتشماره٩ ذكر شد.و مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى در الذريعه به طور مستقل آن را ذكر كرده است. ١٦- عوائد الايام من امهات ادلة الاحكام.مشتمل بر ٨٨ عائدة و آخرين عائدة آندر تراجم روات احاديث است و مرحوم شيخ انصارى بر آن حاشيه زدهاند. ١٧- القضا و الشهادات. ١٨- مستند الشيعه فى احكام الشريعة: كتاب فقهى و استدلالى مرحوم نراقى كه در شهركاشان ده سال قبل از وفاتش پايان يافته، يعنى سال ١٢٣٤ هجرى قمرى. ١٩- مشكلات العلوم: اين كتاب غير از مشكلات العلوم پدرش و غير از كتاب خزائن مىباشد. ٢٠- مفتاح الاحكام فى اصول الفقه. ٢١- مفتاح الاصول. ٢٢- مناهج الاحكام: در اصول فقه شامل ٢ جلد، جلد اول مباحث الفاظ و جلد دوم درادله شرعيه. ٢٣- رسالة فى منجزات المريض. ٢٤- وسيلة النجاة: شامل دو رساله: يكى بزرگ و ديگرى كوچك در دو جلد كه بهدر خواست فتحعليشاه نوشته شده. ٢٥- هداية الشيعه: رسالهاى است در فقه. ٢٦- خلاصة المسائل: رسالهاى است در زمينه مسائل طهارت و صلات. ٢٧- الرسائل و المسائل (٢٠) : فارسى است در جواب سؤالات، در اين كتاب از كتابهاىپدرش و از كتاب «كشف الغطاء» تاليف استادش مرحوم شيخ جعفر نجفى مطالبى نقلمىكند.اين كتاب در دو جلد است.جلد اول آن مسائلى است كه فتحعليشاه قاجار و غيرهاز او سؤال كردهاند و جلد دوم در بيان بعضى از مسائل اصولى و حل بعضى از مشكلاتاست.تاريخ كتابت آن ١٢٣٠ مىباشد. ٢٨- معراج السعادة (كتاب حاضر) . ٢٩- حاشيه اكر ثاودوسيوس، (٢١) به نقل مؤلف «تاريخ كاشان» (و بر اساس دستخط خودمرحوم نراقى كه در مقدمه كتاب طاقديس گردآورى شده) . ٣٠- جامع المواعظ. (به نقل مؤلف «تاريخ كاشان» و مؤلف «مكارم الاثار» ، ج ٤،ص ١٢٣٦) . ٣١- مناسك حج، (بر اساس دست نويس مرحوم نراقى در مقدمه طاقديس) . ٣٢- الاطعمة و الاشربة: فارسى است (به نقل مرحوم سيد محسن امين در اعيان الشيعه،ج ١٠، ص ١٨٤) . ٣٣- تذكرة الاحباب: فارسى است در فقه (به نقل مؤلف تاريخ كاشان) . ٣٤- كتابى در تفسير. (به نقل مرحوم سيد محسن امين در اعيان الشيعه، ج ١٠، ص ١٨٤) . ٣٥- عين الاصول: اولين كتابى است كه مرحوم نراقى تاليف نموده. لازم به توضيح است كه: مرحوم شيخ آقا بزرگ بعضى از اجازات فاضل نراقى رادر الذريعه به عنوان كتابى مستقل ذكر كرده كه از ذكر آنها خوددارى شد، تنها رسالهاجازات ايشان كه شامل بيست اجازه است در اين مجموعه ذكر گرديد.
فرزندان مرحوم نراقى از مرحوم ملا احمد نراقى دو فرزند پسر بجاى ماند يكى «حاج ملا محمد» ملقب به «عبد الصاحب» و معروف به «حجة الاسلام» كه صاحب تاليفاتى بوده و بعضى از آنها چاپ شده.وفات او بسال ١٢٩٧ هجرى قمرى در كاشان در حدود هشتاد سالگى واقع شده (٢٢) و ديگرى به نام «نصير الدين» كه داراى تاليفاتى از جمله شرحى بر كتاب كافى مرحوم كلينى است (٢٣) .
وفات مرحوم نراقى مرحوم نراقى در اثر وباى عمومى، كه كاشان و اطراف آن را فرا گرفته بود، در اول شب يكشنبه بيست و سوم ربيع الثانى سال ١٢٤٥ هجرى قمرى در نراق چشم از جهان فروبست. (٢٤) جنازهاش پيش از دفن به نجف اشرف منتقل و در سمت پشتسر مبارك مولى الموحدين حضرت على بن ابى طالب - صلوات الله و سلامه عليه - در جانب صحن مطهر مرتضوى در كنار قبر پدرش دفن گرديد. صاحب «روضات الجنات» از قول بعضى از شاگردان مرحوم نراقى داستانى را نقلمىكند كه نمودار علو مقام و درجات مرحوم نراقى است. او مىنويسد: در هنگام انتقال جنازه مرحوم نراقى به نجف اشرف در يكى از منازل بين راه به خاطر گرمى شديد هوا مىترسيديم جنازه متعفن شود، جنازه بر زمين و قراء در اطرافش مشغول به تلاوت قرآن كريم بودند كه من براى اطلاع از اين موضوع به نزديك جنازه رفتم و در صدد تحقيق بر آمدم اما جز رائحهاى طيب كه گوئيا بوى مشك ناب بود چيزى استشمام نكردم.و اين وضع ادامه داشت تا دم قبر كه اصلا تغييرى در بدن شريفش حاصل نشد. (٢٥) مرحوم «مدرس تبريزى» صاحب «ريحانة الادب» پس از نقل اين داستان از صاحبروضات، داستانى را كه خود شخصا از قول فرد موثقى از استادش كه مقدارى از شرحلمعه را پيش او خوانده بود شنيده نقل مىكند، بدين مضمون كه: استادم آقاى سيد احمدخسروشاهى نقل كرده، وقتى جنازه پدرش آقاى حاج سيد محمد خسرو شاهى را به نجف منتقل كردند خودش به پاس احترام پدر وارد قبر شده كه جنازه را بگذارد، دو جنازه «حاجملا مهدى» و «حاج ملا احمد نراقى» پدر و پسر را صحيحا و سالما ديده، به طورى كه هيچ آسيبى متوجه آنها نشده. اين داستان در اواخر قرن سيزده و اوائل قرن چهارده واقع شده.و با اين فاصله زمانى كهاز زمان مرگ پدر و پسر گذشته ملاحظه مىشود كه اين امرى عجيب و خارق عادت و تنهادر اثر خدمات خالصانه دينى حاصل مىشود و بس. (٢٦) فاعتبروا يا اولى الابصار
كتاب معراج السعادة كتاب معراج السعاده در بين كتب اخلاقى، نامى آشنا و اثرى بسيار گرانقدر است كه ازديرباز هم در حوزههاى علميه و هم در محافل ادبى بين دانشدوستان، مورد استقبالو توجه بوده و همواره خاص و عام آن را مورد مطالعه قرار داده و از مطالب ارزنده آن بهرهبردهاند.تا جايى كه پارهاى از مطالب آن به عنوان متن درسى در كتابهاى درسى گنجانده شده. اصولا عنايتبه مسائل اخلاقى و پيروى از الگوهاى صحيح اخلاقى يكى ازويژگيهاى جامعه اسلامى است.و با تكيه بر اين امر مهم مىتوان بار سنگين مسؤوليتهاىاجتماعى را به ثمر رساند. داشتن متونى قوى و سالم و بدور از تحريف و در عين حال شيوا و جذاب مىتوانددر تحقق اين هدف مؤثر باشد. الحق كه به اعتراف همگان كتاب معراج السعاده از نظر محتوا و سبك و شيوايى بيانمطالب و تنوع موضوعات مطرح شده در زمينه مسائل تربيتى و اخلاقى، اثرى است در خور توجه، و با اينكه قريب ٢٠٠ سال (٢٧) از تاريخ تاليف آن مىگذرد هنوز تازگى خود را حفظكرده و عطش جامعه در مورد آن فروكش نكرده.شاهد اين مدعا چاپهاى مكرر و متنوعىاست كه از كتاب مزبور وجود دارد.و به ادعاى بعضى در بين آثار فارسى و حتى عربىاثرى مثل آن نوشته نشده (٢٨) . به طورى كه مرحوم نراقى در مقدمه كتاب اشاره كردهاند، كتاب «معراج السعادة» راكه در واقع ترجمه «جامع السعادات» مرحوم پدرش مىباشد به درخواست فتحلعيشاهقاجار به رشته تحرير در آورده.البته با اصلاحات و اضافاتى به خاطر استفاده عموم.بااينكه اين كتاب بارها چاپ شده اما متاسفانه چاپى منقح و تحقيق شده كه در خور اين اثرارزنده باشد از آن در دسترس نبود كه خوشبختانه اين كار به همت «انتشارات هجرت» تحقق پيدا كرد.
در مورد چاپ كتابى كه پيش رو داريد اين كارها انجام شده ابتدا يكى از نسخ خطى معراج السعاده كه تاريخ كتابت آن ١٢٣٩ هجرى قمرىو مربوط به زمان حيات مؤلف مىباشد شناسايى و استنساخ شد (٢٩) . اين نسخه با نسخه مطبوع كتاب كه به همت عالم ربانى و دانشمند فرزانه مرحوم «آية الله شعرانى» تصحيح شده مقابله گرديده، و سپس كارهايى ذيل بر روى آن انجام شده: ١- ويرايش ٢- استخراج مصادر آيات و روايات، اعم از آنهايى كه مصنف به آنها اشاره نموده و يااشاره نشده و ليكن نقل به مضمون گرديده. در اينجا ذكر اين نكته لازم است كه: در برخى از موارد كه اصل سند در مصادر موجود پيدا نشده خود كتاب جامع السعادات به عنوان مصدر، نقل و معرفى شده. ٣- ترجمه پارهاى لغات مشكل كه فهم آن براى همه آسان نيست. ٤- توضيحى بسيار مختصر راجع به بعضى از اصطلاحات فلسفى، كلامى، فقهى و.. ٥- معرفى اجمالى اشخاصى كه گاهى در كتاب از آنها نام برده شده. ٦- ترجمه بعضى از عبارات عربى و آيات و احاديث و اشعار عربى كه براى افرادمبتدى سودمند خواهد بود. ٧- براى مطالبى كه نياز به شرح و بسط و توضيح بيشتر براى اقناع و استفاده خوانندهداشته مصادرى معرفى شده. از آنجايى كه كتاب معراج السعادة در زمينه مسائل تبليغى، كتابى جامع و ارزنده است،و حتى طلاب عزيز در سفرهاى تبليغى خود مىتوانند به عنوان مصدرى كه مطالب متنوعو گوناگون علمى، اخلاقى و تربيتى را به همراه دارد با خود داشته باشند تا از جمع و حملكتابهاى متنوع بىنياز باشند، ابتدا به نظر رسيد، در بيان نام مصادر روايات، تنها به نامكتاب و شماره روايتيا ذكر آدرس اكتفا نشود، بلكه به طور كامل عين روايت نقل شودتا افاده و استفاده كاملتر گردد.اما پس از پايان كار به خاطر حجم زياد كتاب از اين كارصرفنظر شد.و اين اقدام را به چاپ بعدى كتاب كه اميدواريم بزودى در انجام آن موفقشويم موكول كرديم.بدون شك كتاب با آن محتوا به خاطر حجم زياد در دو جلد چاپو عرضه خواهد شد. در چاپ ٢ جلدى معراج السعاده، گذشته از بيان اصل روايات، فهرستهاى متنوع علمىو مصادر تحقيق و مراجعه گنجانده خواهد شد. در پايان لازم مىدانيم از همه عزيزانى كه در فراهم شدن اين اثر ارزنده ما را يارىدادند، بخصوص برادران عزيز و گرامى مؤسسه تحقيقاتى حضرت ولى عصر - ارواحنافداه - كه در مراحل مختلف انجام كار از استخراج مصادر، تصحيح، مقابله و ويرايش ازهيچ كوششى دريغ نكردند، تشكر كنيم. قم - حوزه علميه ، محمد نقدى
جمادى الثانى ١٤١٣ برابر با آذر ١٣٧١
مصادر مقدمه ١- مجمع الفصحاء، ج ٢ ص ٣٣٠، ٣٣١، ٣٣٢. ٢- قصص العلماء، ص ١٠٣ ٣- مستدرك الوسائل، ج ٣ ص ٣٨٤ ٤- مرآة قاسان يا تاريخ كاشان ص ٢٠٢ ٥- فوائد الرضويه، ص ٤١ ٦- هدية الاحباب، ص ١٨٠ و ١٨١ ٧- اعيان الشيعه، ج ١٠ ص ١٨٣ ٨- الكرام البررة، ج ١ ص ١١٦ ٩- معجم المؤلفين، ج ٢ ص ١٦٢ ١٠- مصفى المقال، ص ٧٢ ١١- ريحانة الادب، جلد ٦ ص ١٦٠، ١٦١،١٦٢، ١٦٣، ١٦٤ ١٢- اعلام زركلى، ج ١ ص ٢٦٠ ١٣- مكارم الآثار، ج ٤ ص ١٢٣٥، ١٢٤١ ١٤- هدية العارفين، ج ١ ص ١٨٥، ١٨٦ ١٥- ايضاح المكنون، ج ١ ص ٣٣١ و ج ٢ ص٢٠، ١٣٠، ٤٧٨، ٥٢٣، ٥٦٣ ١٦- معجم مولفى الشيعه، ص ٤١٥، ٤١٦ ١٧- روضات الجنات، ج ١ ص ٩٦، ٩٧ ج ٥ ص٢٠٠، ٢٠١، ٢٠٢ ١٨- نجوم السماء فى تراجم العلماء، ج ١ ص٣٤٣، ٣٤٤ ١٩- لباب الالقاب، ٩٤، ٩٥، ٩٦ ٢٠- رياض العارفين، ص ٢٦٦ ٢١- نخبة المقال، ص ٢٣٣ ٢٢- تاريخ ادبيات ايران (تاليف دكتر رضازادهشفق)، ص ٢٠١ ٢٣- زندگانى و شخصيتشيخ انصارى، ص ١٦٢ ٢٤- مقدمه جامع السعادات، چاپ نجف ٢٥- مقدمه خزائن به كوشش على اكبر غفارى ٢٦- مقدمه كتاب طاقديس به اهتمام حسن نراقى ٢٧- تاريخ ادبيات ايران تاليف ادوارد براون،ترجمه رشيد ياسمى، ص ٢٨٦ ٢٨- مقدمه كتاب قرة العيون محقق نراقى ازانتشارات دانشگاه فردوسى (از تاليفات پدرمرحوم نراقى) ٢٩- تاريخ اجتماعى كاشان، ص ١٦١، ٢٤٥،٢٤٨، ٢٨٣ و ٢٨٩ ٣٠- لغت نامه دهخدا، ج ٢٠ ص ٤١٩ ٣١- طرائف المقال، ج ١، ص ٥٧ ٣٢- پاورقيها و اضافات ترجمه روضات الجناتبه قلم آقاى حاج شيخ محمد باقر ساعدى،جلد ١، ص ١٤٤ ٣٣- اسناد المصفى، ص ٧ ٣٤- فهرست كتابخانه آستان قدس رضوى، ج ٤،ص ٣٢٠ ٣٥- تاريخ سياسى و ديپلماسى ايران، انتشاراتدانشگاه، ج ١ و ٢ ص ٢٠٠، ٢٠٦، ٢١١ و مقدمهجلد ٢ ٣٦- سير فرهنگ در ايران و مغرب زمين،ص ٥٦٧، ٥٦٨، ٥٦٩، ٥٧٠، ٥٧١، ٥٧٢ ٣٧- الذريعة (٣٠) ج ١ ص ٢٦٧ ج ٢ ص ٤، ٤٣ ج٤ ص ٣٦٤ ج ٦ ص ١٥١، ٣٧٦ ج ٧ ص ١٥٢ ج٩ ص ٦١٢ ج ١١ ص ١٢، ١٣، ٢١٢ ج ١٢ ص٢٨٦ ج ١٣ ص ١٧٢، ١٩٥، ٢٨٦ج ١٤ ص ٥٥، ١٣٤، ٢٠٨، ٣٥٤ ج ١٧ ص ١٤٠ج ٢١ ص ١٤، ١٥، ٦٦، ٢٢٩، ٣١٥، ٣١٧ج ٢٢ ص ٣٤٠، ٣٤١ ج ٢٣ ص ١٦ ج ٢٥ ص١٧٧ ج ٢٦ ص ٢٩٠، ٣١٥ ٣٨- نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت،ص، ١٤٤، ١٤٥، ١٤٦، ١٤٧ و ١٤٨ بسم الله الرحمن الرحيم معراج سعادت جاودانى، و مفتاح ابواب فيوضات دو جهانى، ستايش و سپاسخداوندى استيكتا - جل شانه - و نيايش افزون از قياس، يگانهاى استبىهمتا،بهر برهانه، (٣١) كه از لمعات اشراقات فيض كاملش مصابيح قلوب اهل علم و عرفاندر مشكوة مهج روشن، و از لوامع تجليات لطف شاملش، سراج المنير علوم بر زواياىضماير اولى البصائر پرتو افكن، اجرام علوى از علو شوق جمالش جملگى احرام بندگىبسته، گرد حرم كعبه جلالش به حركات شوقى سرگشته طوف، و اجزاى عالم سفلى ازعلو مرتبه ادراك كنه ذات لايزالش همگى در مقام بىخبرى ثابت و حيران، از صفيرعنايتش هماى نفس نفيس لاهوتى گرفتار قيد تعلقات ناسوتى، به جناحين علم و عملدر فضاى روح افزاى عوالم حقايق، پرواز نموده خود را به اوج سعادت مىرساند. و از فيض هدايتش به تعليم معلم عقل، و تاديب مؤدب شرع، معشر بشر، و فرقه ناسخود را از ادناس و ارجاس عالم طبيعت مصفا نموده به سير سر منزل حقيقت مىكشاند. خرد بخردان را در ساحت قدس تجردش مجال تردد محال، و بال هماى وهم و خيالرا طيران در فضاى بىانقضاى بقايش و بال، «فسبحانه ما اعظم شانه و اجل احسانه» . و افضل صلوات، و اكمل تحيات به جناب مقدس پيغمبرى سزاوار است كه: دوحهلواى حمد به اسم ساميش مرشح، و توقيع و قيع هدايت و تكميل، به نام ناميش موشح،غاليه ساى نكهت مكارم اخلاقش كريمه «و انك لعلى خلق عظيم» ، و عنوان صحيفهاشفاق بيضاء اشراقش (هو) «بالمؤمنين روف رحيم» ، محمود به محامد اخلاق و شيم،و ممدوح به محاسن الطاف و كرم، معلم معالم فروع و اصول، صاحب فرمان: «و ما محمدالا رسول» . محمد شافع امت، قسيم دوزخ و جنتحبيب حضرت عزت، شه دين خسرو دنياجهان را ناصر و ياور، جهانبان را پيامآوركزين پيك جهان داور، رسول خالق يكتاپس از سپاس ايزد داور، و پس از درود جناب پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - ،واسطه منقبت در خور سرورى است كه رفعت كاخ كرامتش از آن بالاتر كه: كمندرساى مدارك اوهام بشر به شرف آن تواند رسيد، و عظم رتبه ولايش از آن والاتر كه: طوطى شكسته بال مقال، در اداى شمهاى از شيم ولايش از قفس نفس، نفس تواند كشيد، صيت مكارم اخلاقش عرصه آفاق را چنان گرفته كه منكر حسود را از سستىنطاق، طاقت ناطقه از عرض حال لال گشته، و آوازه فضائل ملكاتش در بسيط زمينچنان انتشار يافته كه عدوى عنود را از كثرت خجلت جبين، غرق عرق انفعال مانده، وسفينة النجاتى كه به ناخدائى همتبلندش كشتى به چهار موجه افتاده خلافت از درياىفتنه زاى خلاف انديشى مخالفان، سالما به كنار آمده، عين الحياتى كه تشنه كامانرحيق شوق را در ظلمات ضلالت، خضر هدايتبدان راه نموده، جامع سعادات سنيه،و حاوى كمالات عليه. شير خدا شاه ولايت على مظهر اسرار خفى و جلى درود نا معدود و تحيات غير محدود بر تتمه ائمه دين و اولاد طاهرين او، كه همگىكيمياى سعادتاند و كليد گنج فيض سرمد، لمعات خورشيد امامتاند و مصباحمشكوة كرامت، درر غرر خلافتاند و دره غره شرافت، مطالع لوامع قدساند و زينتالمجالس مجامع انس، سراج المنير نهج المسترشديناند و مفتاح الفلاح ابواب الجنانحق اليقين، فصلوات الله عليهم اجمعين الى يوم الدين. اما بعد: چنين گويد گرفتار دام آمال و امانى، و طالب سعادت جاودانى، احمد بنمحمد مهدى بن ابى ذر - لقنهم الله حجتهم يوم العرض الاكبر - كه: بر راى ارباب الباب واضح است كه: خالق عالم، و موجد بنى آدم - جلت عظمته - به مقتضاى حكمت كاملهو قدرت شامله، قامت قابليت نوع انسان را در مقام، «و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا» به تشريف، «و لقد كرمنا بنى آدم» (٣٢) سرافراز، و اين صدف پاك را به وديعت نهادنگوهر ادراك و نفس ناطقه، شرف امتياز ارزانى داشت.سلطان و الا شان عقلرا در مملكتبدن بر سرير مخروطى دل متمكن ساخت، و معاشر مشاعر و حواسرا سر بر خط فرمان وى نهاد، تا اينكه طاغيان قواى سركش طبيعى را تحت اطاعت و انقياد آورده، به كسب اخلاق حميده و صفات پسنديده طنطنه كوس كرامتبه گوشسكان صوامع جبروت رسانده، در مضمار سعادت، گوى سبقت از ملائكه ملكوتربايد. نه فلك راست مسلم، نه ملك را حاصلآنچه در سر سويداى بنى آدم از اوستو به حكم محكم عقل، و نص مستفيض نقل، بر هريك از افراد سالكين منهجسداد،و طالبين طريق رشاد لازم است كه: اولا از آئينه گيتى نماى دل، زنگ رذائل، زايل، وبعد از آن، ادهم همتبه صورت تحلل به حلل فضائل مايل سازد، چه بدون تخليه،تحليه ميسر نشود، و انعكاس نقش حبيب، صورت نبندد. شستشويى كن و آنگه به خرابات خرامتا نگردد زتو اين دير خراب آلودهو خود ظاهر و روشن و ثابت و مبين است كه: دفع صفات ناپسند، و كسب ملكاتارجمند، موقوف بر شناختن آنها، و اصول و اسباب هر يك، و كيفيت و معالجات مقررهاست.و متكفل بيان تفاصيل اين مطالب، علمى است كه: تعبير از آن به «علم اخلاق» ، و «حكمتخلقيه» مىنمايند. و بهترين نسخ كتب از حيثيت: نظم و ترتيب و حسن تركيب و تعبير لايق، تحقيقرائق، و اشتمال بر آيات و اخبار وارده در شريعت، و احتواى بر مقالات ارباب عرفان واساطين حكمت، كه در اين فن شريف، تاليف و تصنيف شده كتاب موسوم به «جامع السعادات» است، كه از تاليفات عالم عامل، و عارف و اصل، و حكيم كامل،و فقيه فاضل، والد ماجد بزرگوار (٣٣) اين ذره بىمقدار - قدس سره - است. و از آنجا كه همگى همتسپهر رفعت اعليحضرت، پادشاه جم جاه، ملايك سپاه،گردون بارگاه، خديو زمان، قبله سلاطين جهان، سرور خواقين دوران، بانى مبانى دينمبين، و مروج شريعتسيد المرسلين، طغراى زيباى منشور خلافت، رونق جمال كمال مملكت، آفتاب تابان فلك سلطنت، خورشيد درخشان سپهر جلالت، ماحى مآثر ظلمو عدوان، مظهر، «ان الله يامر بالعدل والاحسان» خسروى كه انجم، با آنكه همگىچشم شده، صاحبقرانى چون او در هيچ قرنى نديده، و سپهر پير، با آنكه همه تن، گوشگشته، طنين طنطنه كشور گشائى چنين، نشنيده. دارنده تخت پادشاهى داراى سپيدى و سياهى شاهنشه آفتاب سايه كيخسرو كيقباد پايه قيصر به درش جنيبه دارى فغفور، گداى گشتبارى شاهنشاهى كه سلاطين روم و فرنگ را آستان عرش اشتباهش پناه، و پادشاهان هندو خطا را در درگاه جهان پناهش روى اميدوارى بر خاك راه. كمين مولاى او صاحبكلاهان به خاك پاى او سوگند شاهان عدالت گسترى كه در چمن عدالتش «صعوه» و «باز» هم پرواز، و در مرتع عنايتشگرگ با گوسفند، دمساز، از بيم سياستش بره گريخته را، گرگ، كشان كشان به سوى شبانآورد.و «نسر» قوى پنجه، گنجشك گم كرده آشيان را به آشيان رساند.مرحمت پرورىكه به دوران مرحمتش، فرياد، بجز از مرغان چمن برنيايد، و بيدادگرى كس بجز غمزهمعشوق نيابد، فتنه در گوشه چشم خوبان به خواب، و آشوب در شكن زلف بتان قرارگرفته، باصيتسخاوتش دعوى جود «معن» و حاتم، لفظى از معنى بيگانه، و با آوازهشجاعتش قصه مردى زال و رستم افسانه، تيغش قاطعى استبه درجه طالع اعدا رسيده،و آفتابى است كه چون به سمت الراس دشمن برسد، هنگام زوال خود را ديده، آئينهروشنى است كه عروس حسناء، ملك چهره خود را جز در صفاى آن نتواند ديد، و پاكگوهرى است از خاندان «و انزلنا الحديد» ، مهيب پيكرى كه صفتسطوت آن «فيه باسشديد» ، تيرش سهم الموتى است، كه به حسب تسيير، به خانه نكبت دشمن انجاميد، وهمائى است تيز پر، كه اجل نامه اعداى دولتش بر پاى بسته، پيكى است تندرو كه به رسمسفارت از عالم عدم به احضار مخالفان آمده، چتر عظمتش بر سر آسمانى است كهخورشيد در سايه آن، آستانش ايوانى است كه «سبع سموات» نردبان هفت پايه آن،يكران سبك خيزش تند بادى است كه سليمان زمان بر آن سوار، آسمانى است كهخورشيد تابان را بر آن قرار، آب حسام خون آشامش نظارت بخش رياض شريعتغراى احمدى، و تاب سنان آتش فشانش فروغ ملتبيضاى محمدى، سپر حمايتش برناو پيراهل اسلام را جنة الامان، و جوشن حراستش زمره خاص و عام را پشتيبان، شير بيشهجلادت، مرد ميدان سعادت، گوهر كان خلافت، و تاجدارى يكتا، در صدف سلطنت و شهريارى، نسيم گلستان عدل و انصاف، شعله نيستان جور و اعتساف، مؤسس قوانينمعدلت، مؤكد قواعد رافت و رحمت، داراى نيك راى، و اسكندر ملك آراى، ظلظليل آله و المجاهد فى سبيل الله، صدر نشين محفل عنايات حضرت آفريدگار، السلطانابن السلطان، و الخاقان ابن الخاقان، السلطان «فتحعليشاه» قاجار، لازالت اطناب دولته الىيوم القيام ممدودة، و ثغور الاسلام بسيف حراسته مسدودة. جهانش به كام و فلك يار باد جهان آفرينش نگهدار باد غم از گردش روزگارش مباد وزانديشه بر دل غبارش مباد دل و كشورش جمع و معمور باد زملكش پراكندگى دور باد كه آفتاب خاطر همايونش از بدو طلوع صبح اين دولت عظمى، بر ساحت ترويجشريعت غرا پرتو افكن است.و از راى سعادت مشحونش از حين ظهور نور اين سلطنتكبرى، معالم دين مبين و منهاج شرع متين واضح و روشن است.بر صعود كافه انامبر معراج سعادت مصروف، و عنان عزيمت قضا مشيتش به جانب سلوك خاص و عامبر محجة البيضاى طريقه عبوديت معطوف، دست تربيتش را در تقويت ملتبيضا، يدبيضايى استباهر، و انفاس عيسوى آيتش را در احياى علوم، معجزى است ظاهر،روزگار فرخنده آثارش مركافه رعايا را جامع سعادات، دوران سعادت توامانشمرقاطبه برايا را حاوى فنون كمالات، جهات صورى و معنوى را با هم قرين نموده،كشور سعادت جاودان را چون اقاليم جهان مسخر ساخته، و ممالك دل و جان را از لوثفرنگيان رذايل صفات، پاك نموده، ديار مكارم اخلاق را چون ممالك آفاق در قبضهتصرف درآورده، از ميامن التفات آن كشور گشاى عالم، صورت و معنى ساخته،مقاصد علم اخلاق، كه بقيه جنود جهاد اكبر را متكفل است، محل عساكر انظار طالبانعلوم دين، و عرصه مباحث اين فن شريف، كه تسويه صفوف مجاهده نفس اماره رامشتمل است، مضمار فوارس افكار سالكان راه يقين گرديد.و مدارس مهجوره آن رارونقى تازه، و معالم متروكه آن را رواجى بىاندازه به هم رسيد.و چون لطف عميمشمقتضى تعميم اين نعمت عظمى نسبتبه كافه انام، و خلق كريمش مستلزم نشر اينسعادت كبرى بين الخاص و العام بود، كتاب مذكور كه از جمله كتب مصنفه در اين فن، مقبول طبع اشرف خاقانى، و منظور نظر عنايت گستر سلطانى شده، به زبان عربى تعبير،و ارباب ايمان و اصحاب ايقان فارسى زبانان را از موايد فوايد آن بهره حاصل نبود، لهذااز مصدر عزت و اجلال، و محفل حشمت و اقبال، اشاره لازم البشاره به اين دعا گوىدولت مصون از زوال، صادر گرديد كه: خلاصه مطالب و جل مقاصد آن را به سياق فارسى به عبارتى واضح بيان نمايد كه عموم ناس از فرايد فوايد آن نفع توانند يافت. بنابرين با وجود عدم بضاعت، و قلت استطاعت، و تفرق بال، و تكسر احوال، بعداز استعانت از حضرت رب الارباب و استمداد از ارواح مقدسه ائمه اطياب، شروعدر تاليف اين كتاب شد.اميد كه مقبول طبع اشرف گرديده، و كافه انام از فوايد آنبهره ياب، و ثوابش به روزگار فرخنده آثار پادشاهى عايد گردد.و آن را مسمى نمود به «معراج السعاده» و آن مشتمل استبر پنجباب: باب اول: مقدمات نافعه باب دوم: قواى نفس انسانى و اخلاق ذميمه باب سوم: محافظت اخلاق حميده از انحراف و... باب چهارم: فضائل اخلاق حسنه و كيفيت اكتساب آنها باب پنجم: اسرار و آداب عبادات ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. مرحوم «سيد محسن امين» در «اعيان الشيعه» (ج ١٠، ص ١٨٣) در تاريخ تولد ملا احمد نراقى بينسال ١١٨٥ و ١١٨٦ ترديد دارد، اما مؤلف «لباب الالقاب» مرحوم «ملا حبيب الله شريف كاشانى» تصريح مىكند كه دستخط مرحوم نراقى را در مورد تاريخ تولدش ديده كه سال ١١٨٥ بوده.رجوع كنيد به: «لباب الالقاب» ، ص ٩٦. ٢. نراق - بفتح نون - نام يكى از قصبات قديمى است كه پيش از اين اهميتى بيش از اين داشته (لغتنامهدهخدا، ج ٢٠، ص ٤١٩) فاصله آن تا شهر كاشان ده فرسخ مىباشد. ٣. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٠ ٤. روضات الجنات، ج، ١، ص ٩٥. ٥. به نقل از استاد گرامى آقاى «سيد عبد العزيز طباطبايى» از قول نوه مرحوم «سيد كاظم يزدى» (ره) . دو كتاب ديگر هم عبارتند از: «جواهر الكلام» و «جامع الشتات» مرحوم «ميرزاى قمى» ٦. كتاب خزائن، ص ٢١٩. ٧. طاقديس، ص ٤٥٦. ٨. طاقديس، ص ٤٦٧ ٩. مقدمه كتاب ديپلماسى ايران، جلد دوم. ١٠. ج ١، ص ٢٠٠. ١١. همان مدرك، ص ٢٠٦. ١٢. همان مدرك، ص ٢٠٦ ١٣. مقدمه كتاب «قرة العيون» تاليف مرحوم «ملا مهدى نراقى» چاپ دانشگاه فردوسى مشهد، ص ٥٢. ١٤. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٤ ١٥. صاحب «مكارم الآثار» تاريخ اين سفر را حدود ١٢٠٥ نگاشته.و اصحاب تراجم، تاريخ وفات مرحومبهبهانى را بين ١٢٠٥ تا ١٢٠٨ نگاشتهاند.اما آقاى حسن نراقى در مقدمه كتاب «قرة العيون» تاريخ اين سفر را١٢١٠ نوشته كه بدون شك مرحوم بهبهانى در قيد حيات نبوده.در اينكه ملا احمد، حوزه درس آقاى بهبهانى رادرك كرده، شكى نيست اما تاريخ دقيق آن را نيافتيم. ١٦. مكارم الآثار، ج ٤، ص ١٢٣٦ ١٧. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٢. ١٨. مقدمه خزائن به قلم آقاى على اكبر غفارى. ١٩. «هانرى مارتين» كشيشى انگليسى بوده كه به «پادرى» خزحچتشهرت يافت.او در ژوئن ١٨١١ ميلادىمطابق با ١٢٢٦ هجرى از هند به شيراز آمد و وانمود به پذيرش اسلام كرد و خود را يوسف ناميد و در مدارسعلوم دينى شيراز به تحصيل علوم پرداخت...ملا احمد نراقى براى نوشتن رديه به شبهات او، ده تن ازخاخامهاى كاشان را دعوت كرد و تعدادى از عبارات عهد عتيق و آثار مربوط به مذهب يهود را به فارسىبرگرداند.نگاه كنيد به: «نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت» كه نام اصلى آن «دين و دولتدر ايران» است نوشته «پروفسور حامد الگار» ترجمه «دكتر ابو القاسم سرى» ، چاپ انتشارات توس، از ص١٤٨ تا ١٤٤ كه مترجم شرح مفصل اين قضيه را نگاشته است. ٢٠. صاحب كتاب «مكارم الآثار» در ج ٤ ص ١٢٣٦ در عنوان هفتم از كتبى كه براى مصنف مىشمارد كتاب «الرسائل و المسائل» را نام مىبرد و اظهار مىدارد كه: شامل رسائل عديده و مسائل كثيره است از جمله «اطعمة و اشربة» و «اجتماع امر و نهى» و «رساله عبادات» و «منجزات مريض» .اما ظاهرا بر اساسآنچه مرحوم شيخ آقا بزرگ نوشته و تاريخى كه براى كتابت آن ذكر كرده معلوم مىشود كه محتواى «الرسائلو المسائل» غير از آن مىباشد كه صاحب مكارم الآثار ادعا كرده. ٢١. «ثاؤدوسيوس» (سچث) ژسشژرحرچثاز حكماى رياضى يونانى است كه در قرن اول ميلادى مىزيستهو صاحب تاليفاتى در رياضى و هندسه است.كتاب «الاكر» از تاليفات اوست كه در سه مقاله نوشته شده و ازبهترين كتب متوسط بين كتاب «اقليدس» و «مجسطى» محسوب مىشده كه به عربى ترجمه گرديده ٢٢. ريحانة الادب، ج ٦، ص ١٦٤.و فوائد الرضويه، ص ٤١. ٢٣. فوائد الرضويه، ص ٤١.براى اطلاع بيشتر از خاندان نراقى و نسلهاى متوالى آن تا اواخر قرن گذشتهنگاه كنيد به: «تاريخ كاشان» ، چاپ دوم، از ص ٢٨٦- ٢٨٠ به قلم آقاى حسن نراقى و كتاب «لباب الالقابفى القاب الاطياب» از ص ١٠٦- ٩٢. ٢٤. ريحانة الادب ج ٦ ص ١٦٢ ٢٥. روضات الجنات ج ١، ص ٩٨. ٢٦. ريحانة الادب، ج ٦ ص ١٦٣ ٢٧. مرحوم شيخ آقا بزرگ در ج ٢١، ص ٢٢٩ «الذريعه» اظهار مىدارند: قديمىترين نسخه معراج السعادهرا كه من بر آن اطلاع پيدا كردم، در نجف اشرف كتابخانه حضرت امير مىباشد كه تاريخ كتابت آن ١٢٢٨هجرى است.اما قديمىترين نسخهاى كه ما بر آن اطلاع يافتيم نسخه خطى كتابخانه عمومى حضرت آية اللهالعظمى گلپايگانى است كه در سال ١٢٥٩ وقف شده، و در پايان آن نسخه تاريخ اتمام تاليف ١٢٢٦ ذكر شدهو با احتساب اين تاريخ، ١٨٧ سال از تاليف كتاب مىگذرد.لازم به توضيح است كه: اين نسخه هنگام شروع كارفهرست نشده و دسترسى به آن ميسور نبود. ٢٨. مكارم الآثار، ج ٤، ص ١٢٣٨. ٢٩. اين نسخه خطى متعلق به كتابخانه مسجد اعظم است ٣٠. مرحوم شيخ آقا بزرگ و محدث قمى و برخى ديگر، يكى از مصادر ترجمه مرحوم نراقى را «تكملهامل الامل» ذكر كردهاند. «تكمله امل الامل» شامل دو بخش علماى جبل عامل و علماى غير جبل عامل استكه بخش علماى جبل عامل آن به همت آقاى اشكورى چاپ، و بخش ديگر آن در كتابخانه شخصى مرحومصدر در كاظمين است كه به رؤيت مرحوم شيخ آقا بزرگ رسيده و هنوز چاپ نشده است ٣١. نردبان سعادت جاودانى، و كليد فيوضات دو جهانى، ستايش و شكرگزارى خداوند يكتا است، كه شان و مقامشبسيار با جلالت و عظمتش از قياس و اندازه افزون است.خداوندى يگانه و بىهمتا، كه برهان وجودش آشكار و روشناست.خداوندى كه: از تابش نور و روشنايى فيض كاملش، چراغ دلهاى اهل علم و عرفان، در قنديل دلها روشن، و ازشعاع تجليات لطف فراگيرش، مشعل نور بخش علوم، بر گوشه دلهاى صاحبان بصيرت پرتوافكن است. اجرام آسمانى از برترى شوق جمالش، همگى احرام بندگى بسته، و در گرد كعبه جلالش با حركات مشتاقانه،سرگرم طواف، و چون درك كنه و حقيقت ذات لايزالش ممكن نيست، اجزاء و ذرات جهان همگى در مقامبىخبرى ثابت و حيران، و در حال خوف و وحشت مىباشند از آهنگ عنايت او، روح بلند مقامى كه وجودش از عالم بالا سرچشمه گرفته و گرفتار قيد و بند تعلقات عالمخاك گشته، باد و بال علم و عمل، در فضاى روح افزاى جهانهاى حقايق، پرواز مىكند و خويش را به اوج سعادتمىرساند.و از فيض هدايتش، انسانها در پرتو تعليم آموزگار عقل، و پرورش مربى شرعى، خود را از آلودگيهاى عالمطبيعت، مصفا و پاك كرده، و به سير سر منزل حقيقت مىپردازند.عقل عاقلان را در ساحت قدس عظمت و تجردش،جولان و تردد محال، و پر و بال هماى وهم و خيال را پرواز در فضاى بى منتهاى بقاى وى، وزر و وبال است.پس منزهاستخدايى كه چه شان عظيم و احسان جليلى دارد. با فضيلتترين درودها و كاملترين تحيتها شايسته آن پيغمبرى است كه: صفحه پرچم حمد به اسم با رفعتشمزين گرديده، و نوشته با موقعيت هدايت و تكميل بشريتبه نام ناميش توشيح شده است. مبلغ و نشر دهنده بوى عطر جان افزاى مكارم اخلاقش، آيه مباركه: «و انك لعلى خلق عظيم» (قلم «سوره ٦٨» آيه ٤) است.و عنوان كننده صحيفه مهربانيش، گفتار خداوند است كه فرمود: (هو) «بالمؤمنين رؤوف رحيم» (توبه «سوره ٩» آيه ١٢٨) .اخلاق كريمانهاش به حدى كامل است كه محامد اخلاق، و شيمههاى نيكو، او را مىستايند.و محاسنالطاف و كرم، به مدح او مشغول مىباشند.او برجستهترين آموزگار عالمان فروع و اصول، و صاحب فرمان: «و ما محمد الا رسول» است. پس از سپاس ايزد داور، و بعد از درود حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - ، مدح و منقبت، شايسته آنسرورى است كه: بلنداى كاخ كرامت و عظمتش، بالاتر از آن است كه كمند بلند ادراكات و عقول بشر به آن برسد.وعظمت ولايتش، والاتر از آن است كه طوطى پر شكسته گفتار، در اداى مختصرى از مقامات ولايتش از قفس روح،بتواند نفس بكشد آوازه مكارم اخلاقش، عرصه آفاق را آنچنان فرا گرفته كه: ناطقه منكر حسود، لال گرديده.و آوازه عظمتو فضايل ملكاتش در پهناى زمين، آنچنان انتشار يافته كه دشمن عنود، از كثرت خجالت و شرم غرق عرق شرم شدهاست.كشتى نجاتى است كه: به ناخدايى همتبلندش، كشتى حركت انسانها به چهار موجه افتاده، و سطح درياىزندگى را به سوى ساحل سلامت در نورديده.و از درياى فتنهزاى خلاف انديشى مخالفان به كنار آمده.عينالحياتى كه تشنه كامان شربتشوق، كه در جستجوى او در ظلمات، راه گم كرده بودند را خضر به سوى او هدايتنموده.جامع سعادات كامله، و صاحب كمالات عاليه، شير خدا، شاه ولايت، مظهر اسرار خفى و جلى، على بنابى طالب - عليه السلام - .درود بيش از اندازه و عدد و تحيات افزون از حد، بر بقيه ائمه دين، و اولاد طاهرين او، كههمگى كيمياى سعادت مىباشند.و همه آنها كليد گنج فيض هميشگى الهى هستند.همگى اشعه خورشيد امامتند وچراغ قنديل كرامت.همه آنها گوهرهاى ارجمند خلافت، و در و لؤلؤ شرافت.مشرق اشعه قدس، و زينت مجلسمجامع انس، چراغهاى تابان، و راههاى طالبان رشادند.كليدهاى رستگارى و درهاى بهشتحق اليقين مىباشند. درود خداوند تا روز قيامتبر همه آنها باد. ٣٢. اسراء، (سوره ١٧) آيه ٧٠ ٣٣. ملا مهدى نراقى والد بزرگوار ملا احمد نراقى (مؤلف)، يكى از علماء و فقهاى بزرگ شيعه در قرن دوازدهم هجرى است. صاحب روضات الجنات مىگويد: او از اركان دانشمندان متاخر، و از اعيان فضلاء متبحر بوده...و از شاگردانعلامه مجلسى، صاحب حدائق، و وحيد بهبهانى است.و از تاليفات او است در علم اصول: «التجريد فى علمالاصول» ، و در فقه: «معتمد الشيعة في احكام الشريعة» و «لوامع الاحكام في فقه شريعة الاسلام» - كه مؤلفدر كتاب مبسوط فقهى خود «مستند الشيعة» از اين دو، زياد نقل قول مىكند - .و در علم اخلاق كتابى دارد به نام «جامع السعادات» - كه كتاب حاضر (معراج السعادة) ترجمه آن استبا تغييراتى در اكثر ابواب و فصول - .و چندكتاب ديگر.رك: روضات الجنات، ج ٧، ص ٢٠٠.و اعيان الشيعة، ج ١٠، ص ١٤٣.
۱
در بيان بعضى مقدمات نافعه باب اول: در بيان بعضى مقدمات نافعه، از بيان حالات نفس و منفعت فضايل اخلاق و مضرت رذايل آن فصل اول: شناختن نفس مقدمه شناختن خدا بدان كه كليد سعادت دو جهانى، شناختن نفس خويشتن است، زيرا كه شناختن آدمىخويش را اعانتبر شناختن آفريدگار خود مىنمايد.چنانكه حق - تعالى - مىفرمايد: «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق» يعنى: «زود باشد كهبنمائيم به ايشان آثار قدرت كامله خود را در عالم و در نفسهاى ايشان، تا معلوم شودايشان را كه اوست پروردگار حق ثابت» . (١) و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - منقول است كه: «من عرف نفسه فقدعرف ربه» يعنى: «هر كه بشناسد نفس خود را پس به تحقيق كه بشناسد پروردگار خودرا» . (٢) و خود اين ظاهر و روشن است كه: هر كه خود را نتواند بشناسد به شناخت ديگرى چون تواند رسيد، زيرا كه هيچ چيز به تو نزديكتر از تو نيست، چون خود را نشناسى ديگرى را چون شناسى؟ تو كه در علم خود زبون (٣) باشى عارف كردگار چون باشى
تاثير شناختن نفس در تهذيب اخلاق و نيز شناختن خود، موجب شوق به تحصيل كمالات و تهذيب اخلاق و باعثسعى در دفع «رذائل» (٤) مىگردد، زيرا كه آدمى بعد از آنكه حقيقتخود را شناخت ودانست كه: حقيقت او «جوهرى» (٥) است از «عالم ملكوت» ، (٦) كه به اين عالم جسمانىآمده باشد، كه به اين فكر افتد كه: چنين جوهرى شريف را عبث و بىفايده به اين عالمنفرستادهاند، واين گوهر قيمتى را به بازيچه در صندوقچه بدن ننهادهاند، و بدين سببدر صدد تحصيل فوائد تعلق نفس به بدن بر مىآيد، و خود را به تدريجبه سر منزلشريفى كه بايد مىرساند. و گاه است كه گوئى: من خود را شناختهام، و به حقيقتخود رسيدهام.زنهار زنهار،كه اين نيست مگر از بىخبرى و بىخردى.عزيز من چنين شناختن را كليد سعادتنشايد، و اين شناسائى ترا به جائى نرساند، كه ساير حيوانات نيز با تو در اين شناختنشريكاند، و آنها نيز خود را چنين شناسند.زيرا كه: تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر اينقدر كه چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر كسى خشمناك شوى در صدد انتقامبرآئى، و چون شهوت بر تو غلبه كند مقاربتخواهش نمائى و امثال اينها، و همهحيوانات با تو در اينها برابرند. پس هرگاه حقيقت تو همين باشد از چه راه بر «سباع» (٧) و «بهائم» (٨) ، مفاخرتمىكنى؟ و به چه سبب خود را نيز از آنها بهتر مىدانى؟ و اگر تو همين باشى به چه سببخداوند عالم ترا بر ساير مخلوقات ترجيح داده و فرموده: «و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا» يعنى: «ما تفضيل داديم فرزندان آدم را بر بسيارى از مخلوقات خود» (٩) . و حال اينكه در اين صفات و عوارض، بسيارى از حيوانات بر تو ترجيح دارند. پس بايد كه: حقيقتخود را طلب كنى تا خود چه چيزى، و چه كسى، و از كجاآمدهاى، و به كجا خواهى رفت.و به اين منزلگاه روزى چند به چه كار آمدهاى، تو رابراى چه آفريدهاند.و اين اعضا و جوارح را به چه سبب به تو دادهاند، و زمام قدرت واختيار را به چه جهت در كف تو نهادهاند. و بدانى كه: سعادت تو چيست، و از چيست، و هلاكت تو چيست. و بدانى كه: اين صفات و ملكاتى كه در تو جمع شده استبعضى از آنها صفاتبهايماند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شياطين، و پارهاى صفاتملائكه و فرشتگان. و بشناسى كه: كدام يك از اين صفات، شايسته و سزاوار حقيقت تو است، و باعثنجات و سعادت تو، تا در استحكام آن بكوشى.و كدام يك عاريتاند و موجب خذلانو شقاوت، تا در ازاله آن سعى نمائى. و بالجمله آنچه در آغاز كار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازماست آن است كه: سعى در شناختن خود، و پىبردن به حقيقتخود نمايد، كه بدون آنبه سر منزل مقصود نتوان رسيد.
فصل دوم: تركيب انسان از جسم و نفس اگر خواهى خود را بشناسى، بدان كه: هر كسى را از دو چيز آفريدهاند: يكى اين بدنظاهر، كه آن را تن گويند، و مركب است از: گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى وغير اينها.و آن از جنس مخلوقات همين عالم محسوس است، كه عالم جسمانياتاست.و اصل آن مركب از عناصر چهارگانه است كه «خاك، آب، باد و آتش» است، وآن را به همين چشم ظاهرى مىتوان ديد. و يكى ديگر «نفس» است كه آن را روح و جان و عقل و دل نيز گويند، و آنجوهرى است «مجرد» (١٠) از عالم ملكوت، و گوهرى ستبس عزيز از جنس فرشتگان و «عقول قادسيه» ، (١١) و درى استبس گرانمايه از سنخ مجردات، كه خداى - تعالى - بهجهت مصالحى چند - كه شمهاى از آن مذكور خواهد شد - به قدرت كامله خود ربطىميان آن و اين بدن ظاهرى قرار داده و او را مقيد به قيد علاقه اين بدن و محبوس درزندان تن نموده، تا وقتى معين و اجلى موعود، كه قطع علاقه نفس از بدن مىشودرجوع به عالم خود مىكند. و اين نفس را به چشم ظاهر نتوان ديد بلكه ديده نمىشود مگر به بصيرت باطنيه.وهر گاه حديث نفس يا روح، يا جان، يا دل، يا عقل مذكور شد همين جزء اراده مىشود،بلكه هرگاه انسان و آدم نيز گفته شود، به غير از اين، چيز ديگر مراد نيست، زيرا - چنانكه مذكور خواهد شد - حقيقت انسان و آدمى همين است. پس بدن، آلتى است از نفس كه بايد به آن حالتبه امورى چند كه مامور است قيامنمايد. و بدان كه: شناختن حقيقت «بدن» ، امرى استسهل و آسان، زيرا دانستى كه آن ازجنس ماديات است و شناختحقايق ماديات، چندان صعوبتى ندارد.و اما «نفس» ، چون كه از جنس مجردات استبه حقيقت او رسيدن و او را به كنه، شناختن در اينعالم ميسر نيست، - رو مجرد شو مجرد را ببين - و از اين جهتبود كه بعد از آنكهحضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - شرح حقيقت او را خواستند حضرت بياننفرمود، خطاب رسيد كه: «و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى» (١٢) يعنى: «از تو از حقيقت روح سئوالمىكنند، بگو كه «روح» از امور پروردگار است و از عالم امر (١٣) است» . و بيش از اين رخصت نيافت كه بيان كند. بلى هر گاه نفس انسانى خود را كامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از براى آن مىتواند شد كه آن را بشناسد.بلكه هر گاه در اين عالم نيز كسى نفسخود را كامل نموده باشد و بخواهد به سر حد كمال برساند و علاقه او از بدن كم شود،دور نيست كه تواند فى الجمله معرفتبه نفس بهم رساند.
فصل سوم: راه شناختن نفس بدان كه: آنچه گفتم آدمى را غير از همين بدن مادى و صورت حسى، جزوى ديگرهست مجرد، كه آن را «نفس» مىگويند، اگر چه فهميدن و دانستن آن صعوبت داردوليكن هر گاه كسى به نظر تحقيق، تامل كند اين مطلب بر او ظاهر و روشن مىشود،زيرا كه: هر كه ساحت دل خود را از غبار عالم طبيعت پاك كند و علايق و شهواتحيوانيت را اندكى از خود دور نمايد و آئينه دل را از زنگ كدورات اين عالمفى الجمله جلائلى دهد و گاه گاهى در دل را بر روى اغيار نابكار ببندد و با محبوبحقيقى خلوتى نمايد و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نيتخالص مشغولبه مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهى تفكر در عجايب ملك و «ملكوت» (١٤) جمال و «جبروت» (١٦) قادر ذو الجلال كند، البته از براى او حالتى نورانى و «بهجتى» عقلى حاصل مىشود كه به سبب آن يقين مىكند كهذات او از اين عالم جسمانى نيست، بلكه از عالم ديگر است. و راهى ديگر كه به سبب آن بتوان دانست كه آدمى را غير از اين بدن، جزئى ديگراست كه از جنس بدن نيست، «خواب» است، كه در خواب، راه حواس بسته شود و بدناز حركتبازماند و چشم از ديدن، و گوش از شنيدن بسته، و تن در گوشهاى ساكن وبىحس شود و با وجود اين، در آن وقت آدمى در آفاق و اطراف عالم مشغولسير كردن باشد و با اصناف خلايق در گفتن و شنودن.بلكه اگر نفس را فى الجمله صفائىباشد در عالم ملكوت راه يابد، و از آنجا امور آينده را ببيند و بشناسد و بر مغيبات،مطلع شود، به نوعى كه هرگز در بيدارى و در وقتى كه اين بدن در نهايت هوشيارى استنتواند بدان رسيد. و راه ديگر آنكه: آدمى را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنهاپى مىبرد به حقايق اشياء و مىفهمد امورى چند را كه نه از اين عالم است و نه مىداندكه از كجا اين امور داخل قلب او شده و از كجا فهميده و دانسته.بلكه گاه است كه: دريك لحظه، فكر او از مشرق به مغرب و از «ثرى» تا «ثريا» (١٧) رود، با آنكه تن او در عالمخاك محبوس و ايستاده. و بالجمله اين مطلب امرى است كه بر هر كه اندكى تامل نمايد، مخفى و پوشيدهنمىماند.و در كتاب الهى و اخبار ائمه معصومين در مقامات متعدده اشاره به آن شده،مثل قول خداى - تعالى - كه خطاب به سيد رسل مىفرمايد: «قل الروح من امر ربى» (١٨) يعنى: «بگو در جواب كسانى كه سؤال مىكنند از تو ازحقيقت روح انسان، كه: «روح» از جمله كارهاى الهى است و از عالم امر است» . «الا له الخلق و الامر» (١٩) «يعنى: عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» . هر چه به مساحت و «كميت» در آيد آن را «عالم خلق» گويند و روح انسانى چون مجرد است آن را مقدار و كميت نباشد. و ديگر مىفرمايد: «يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية». (٢٠) و ديگر مىفرمايد: «و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها». (٢١) و از پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» يعنى: «هر كه شناخت نفس خود را پس مىشناسد پروردگار خود را» . (٢٢) و معلوم است كه: شناختن اين بدن جسمانى كه امرى استسهل و آسان، چندانمدخليتى در معرفت پروردگار ندارد. و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «خلق الانسان ذا نفس ناطقه» (٢٣) يعنى: «انسان خلق كرده شد صاحب نفسى كه به سبب آن ادراك معقولات مىكند» .
فصل چهارم: حقيقت و ماهيت آدمى چون كه دانستى كه: هر كسى مركب است از نفس و بدن، پس بدان كه حقيقتآدمى و آنچه به سبب آن بر ساير حيوانات ترجيح دارد همان «نفس» است كه از جنسملائكه مقدسه است.و «بدن» امرى است عاريت، و حكم مركب از براى نفس دارد،كه بدان مركب سوار شده و از عالم اصلى و موطن حقيقى به اين دنيا آمده، تا از براىخود تجارتى كند و سودى اندوزد، و خود را به انواع كمالات بيارايد، و اكتسابصفات حميده و اخلاق پسنديده نمايد، و باز مراجعتبه وطن خود نمايد.يا هر بدنىحكم شهرى را دارد آفرينش، كه پادشاه كشور هستى كه حضرتآفريدگار است، هر بدنى را «اقطاع» (٢٥) روحى كه از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرمودهتا از منافع و مداخل آن شهر تهيه خود را ديده، و مسافرت به عالم قدس كند و سزاوارخلوتخانه انس گردد. و در اين بدن شريك استبا ساير حيوانات، زيرا كه هر حيوانى رانيز بدنى است محسوس و مشاهد، مركب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سينه و سايراعضاء.به اين سبب بر هيچ حيوانى فضيلتى ندارد، و آنچه باعث افضليت آدمى بر سايرحيوانات مىشود آن جزء ديگر است، كه «نفس ناطقه» باشد كه حيوانات ديگر را اينجزء نيست. و بدان كه بدن، امرى است فانى و بىبقاء كه بعد از مردن از هم ريخته مىشود، واجزاى آن از يكديگر متفرق مىگردد و خراب مىشود، تا باز وقتى كه به امر پروردگار - تعالى - اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده كرده شود. اما «نفس» ، امرى استباقى، كه اصلا و مطلقا از براى آن فنائى نيست، و بعد ازمفارقت آن از اين بدن و خرابى تن، از براى آن خرابى و فنائى نيست و نخواهد بود.واز اين روست كه خداوند - سبحانه - مىفرمايد: «و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون» (٢٦) يعنى: «گمان نكنى كه آن كسانى كه در راه خدا كشته شدند و جان خود را درباختند مردههستند، بلكه ايشان زندهاند نزد پروردگارشان و روزى داده مىشوند» . و ديگر مىفرمايد: «ارجعى الى ربك». (٢٧) يعنى: «اى نفس، رجوع و بازگشت كن بهنزد پروردگار خود همچنانكه در اول از نزد او - سبحانه - آمدى» . و نيز از اين روست كه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - در روز بدر به شهداى بدر ندا مىفرمود: «هل وجدتم ما وعد ربكم حقا» يعنى: «اى كشته شدگان در راهخدا! آيا آنچه را كه پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راستيافتيد؟». آنگاهبعضى از اصحاب عرض كردند: يا رسول الله ايشان مردهاند چگونه آواز مىدهى ايشانرا؟ حضرت فرمود: «انهم اسمع منكم». يعنى: «ايشان از شما شنواترند و فهم و ادراك ايشان الآن از شما بيشتر است» . (٢٨) و ظاهر است كه شنيدن ايشان در آن وقت نه به همان بدنى بود كه در صحراى بدرافتاده بود، بلكه به نفس مجرده باقيه بود.
فصل پنجم: سير به عالم بالا با جنبه روحانى از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: از براى انسان دو جنبه است: يكى جنبه «روحانيت» ، كه مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طيبه و ملائكه مقدسه.و ديگرىجنبه «جسمانيت» كه مشابهت دارد به جهت آن با حيوانات، از بهائم و سباع.و بهواسطه آن جزء جسمانى چند روزى در اين عالم هستى زيست مىنمايد و مقام مىكند. سپس به واسطه جزء روحانى مسافرت به عالم اعلى مىكند و در آنجا هميشه مقاممىسازد و مصاحبت مىكند با ساكنان عالم قدس، به شرطى كه در مدت اقامت در دنيا ميل به آن عالم نموده همه روزه در ترقى باشد، تا جانب جزء روحانى بر جسمانىغالب شود، و كدورات عالم طبيعت را از خود بيفشاند و در او آثار روحانيت پيداگردد. و چون چنين باشد مىرسد به جائى كه با وجود اينكه در اين دنيا هست، هر لحظه ازسير به عالم بالا با جنبه روحانى «مبادى فياضه» (٢٩) كسب فيوضات مىكند، و دل او به نورالهى روشن مىشود.و هر چه علاقه او از جسم و جسمانيات كمتر مىگردد، روشنائىدل و صفاى خاطرش زياد مىشود، تا زمان مفارقت از اين دنيا رسد تمامى پردههاىظلمانى طبيعت از پيش ديده بصيرتش برداشته مىشود، و حجابهاى «عوايق هيولانيه» (٣٠) از چهره نفسش دور مىگردد، و در آن وقت از دل او جميع اندوهها و المها بيرونمىرود، و از همه حسرتها و محنتها فارغ مىشود، و مىرسد به سرور ابدى و راحتسرمدى.هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نورى تازه، و هر دم او را از «موايد» (٣١) احسان «لم يزل» (٣٢) فيضى بىاندازه حاصل مىگردد.و باشد كه با وجود بقاى در دنيا، هرگاه ريشهجميع علايق دنيويه را از زمين دل بركند، پيش از ارتحال به عالم بقاء، اين حالات ازبراى او حاصل شود، و در اين هنگام مال و عيال بر خود «كل» (٣٣) و وبال مىبيند، مگر بهقدر ضرورت.بلكه از تن و بدن خود دلگير مىشود و طالب سفر آخرت مىگردد، و بهزبان حال مىگويد: حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم بدن او مقيم خطه خاك، و دل او مصاحب سكان عالم افلاك، بجز مراد خدا رانجويد و سخنى كه نه از براى اوست نگويد، و راهى كه نه به سوى اوست نپويد، تا برسدبه مجاورت ملا اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولى.و بيابد آنچه را كه هيچچشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به هيچ خاطرى خطور نكرده.و ببيند آنچه را كهدر كتاب الهى اشاره به آن شده كه: «فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين». (٣٤) يعنى: «هيچ كس نمىداند آنچه ذخيره شده است از براى ايشان از چيزهائى كه ديدهها را روشن مىكند» .
فصل ششم: لذت و الم جسم و روح چون كه دانستى كه: آدمى را روحى و بدنى است كه هر كسى مركب است از ايندو، بايد بدانى كه هر يك از اين دو جزء را المى و لذتى و محنتى و راحتى و مرضى وصحتى است. و آلام و محنتهاى بدن عبارت است از: امراض و بيماريها كه عارض بدن مىگردد،و جسم را لاغر و نحيف مىكند، و آن را از درك لذات جسمانيه باز مىدارد، و بامسامحه در معالجه به هلاكت منجر مىشود.و «علم طب» موضوعى است از براى بياناين امراض و معالجات آنها. و آلام و بيماريهاى روح عبارت است از: اخلاق ذميمه و صفات رذيله، كه موجبهلاكت و بدبختى روح است، و باز مىدارد آن را از درك لذات روحانيه، و رسيدن بهسعادت ابديه.و آن را محروم مىگرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، ومجاورت عالم قدس. و صحت و راحت روح، عبارت است از: اتصاف به اوصاف قدسيه و ملكات ملكيه،كه موجب قرب حضرت بارى، و باعث نجات و رستگارى است.و تفصيل اين امراضو معالجات آنها در «علم اخلاق» است كه در اين كتاب بيان مىشود.
فصل هفتم: مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن زنهار اى جان برادر! تا حديثبيمارى روح را سهل نگيرى، و معالجه آن را بازيچهنشمارى، و مفاسد اخلاق رذيله را اندك ندانى، و صحت روح را به صحتبدن قياسنكنى.و چگونه عاقل چنين قياس كند، و حال آنكه مقصود از صحتبدن از براىكسانى كه از روح و صلاح و فساد آن فراموش كردهاند، نيست مگر زندگانى پنج روزهدنيا، و زيست كردن در اين عاريتسرا.و بر مرض آن مفسدهاى مترتب نمىشود مگربازماندن از لذات خسيسه جماع و غذا و امثال اينها.و اما اخلاق ذميمه كه بيمارى روحاز آنها است، باز مىدارد آدمى را از رسيدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهى سرمد.وهر يك از آنها پردهاى است ظلمانى، كه مانع «اشراقات» (٣٥) انوار الهيه، و عايق فيوضات «نفحات» (٣٦) رحمانيه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمى را به هلاكت دائمه وشقاوت ابديه مىرساند.و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانىابدى و حيات حقيقى است. و بعد از آنكه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاك، و به صفات ارجمند بهترتيب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فيضهاى غير متناهيه «رب الارباب» ، (٣٧) بلكه بهسبب آن رفع حجاب مىشود.و صور جميع موجودات در آئينه دلش ظاهر مىشود،و در اين هنگام موجودى مىشود تام الوجود، ابدى الحيات، «سرمدى البقا» ، (٣٨) قامتشسزاوار خلعتخلافت الهيه، و «تاركش» (٣٩) لايق تاج سلطنت و رياست معنويه.و مىرسدبه بهجتها و لذتهائى كه هيچ ديده مانند آن نديده، و به خاطر هيچ آفريده نگذشته. و از اين رواست كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده: «لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات و الارض» يعنى: «اگرنه اين مىبود كه لشكر شياطين اطراف دلهاى بنى آدم را فرا گرفتهاند، هر آئينه مشاهده مىكردند حقايق موجودات «عوالم علويه و سفليه» (٤٠) را، و مطلع مىشدند بر آثار قدرت كامله حق - سبحانه و تعالى - در آنها» . (٤١) همچنان كه تطهير نفس از جميع صفات خبيثه، مورث رفع جميع «پردههاى ظلمانيه» ، (٤٢) و كشف حقايق جميع موجودات امكانيه مىگردد.و همچنين ازاله بعضى ازآنها نيز باعث صفائى و روشنايى در نفس مىشود.و بالجمله به قدرى كه آئينه نفس اززنگ كدورات عالم طبيعت پاك مىشود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهرمىگردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار مىشود. مفاسد بيمارى نفس و فوائد صحت آن و به اين سبب خاتم انبياء - صلى الله عليه و آلهو سلم - فرمودهاند: «ان لى مع الله حالات لا يحتملها ملك مقرب و لا نبى مرسل» . (٤٣) يعنى: «مرا با خداى حالاتى چند است كه هيچ ملك مقربى و پيغمبر مرسلى طاقت و توانائى آن را ندارد» . و هر كسى كه در مقام سلوك راه سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نمايد،به قدر استعداد و قابليتخود بر مىخورد به آنچه مىرسد به او از الطاف ربانيه وفيوضات رحمانيه، و ليكن فهم ما ادراك فوق رتبه خود را نمىكند اگر چه بايد از بابتايمان به بعثت، تصديق و اقرار به آن نمايد.همچنان كه ما ايمان داريم به نبوت و خواصپيغمبرى و ليكن حقيقت آنها را نمىشناسيم.و عقول قاصره ما احاطه به كنه آنهانمىكند، چنانچه احاطه ندارد جنين به عالم طفل، و طفل نمىداند عالم مميز را، و مميزعامى نمىفهمد عالم علماء را، و علماء نمىشناسند عالم انبياء و اولياء را. و به حكم عنايت ازليه درهاى رحمتهاى غير متناهيه الهيه بر روى هر كسى گشاده، وبخل و «ضنت» (٤٤) از براى احدى نشده، و ليكن رسيدن به آنها موقوف استبه اينكه آئينهدل صيقل داده شود، و از كدورات عالم طبيعت پاك شود، و زنگ اخلاق ذميمه از آنزدوده گردد.پس حرمان از انوار فيوضات الهيه، و دورى از اسرار ربوبيه، نه از بخلمبدا فياض است، «تعالى شانه عن ذلك» (٤٥) بلكه از پردههاى ظلمانيه ذمايم صفات وعوايق جسمانيه است كه بدن آدمى را احاطه نموده است. هر چه هست از قامت ناساز بىاندام ماستورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيستو مخفى نماند كه آنچه از علوم و معارف و اسرار كه آدمى به واسطه تطهير نفس وتصفيه آن مىفهمد، نه مانند اين علومى است كه از «مزاوله» (٤٦) كتب رسميه و ادله عقليهگرفتاران عالم طبيعت و محبوسان زندان و هم و شهوت مىفهمند، بلكه آنها علومحقيقيه نورانيهاند كه از انوار الهيه و الهامات حقه ربانيه مستفاد شدهاند.و چندان ظهورو جلا و نورانيت و صفا از براى آنها هست كه قابل شك و شبهه نيستند، و اين علمىاست كه حضرت فرمودند: «انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يريد» . (٤٧) «يعنى: علم، نورى است كه حق - تعالى - مىافكند آن را در هر دلى كه مىخواهد». و حضرت امير مؤمنان - عليه السلام - دركلمات بسيار، اشاره به اين علم فرمودهاند، و از آن جمله در وصف راستين از علمامىفرمايند: «هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة، و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى» (٤٨) . يعنى: «علم به ايشان هجوم آورده است، ايشان به بصيرت و بينائى و بهحقيقت روح و يقين رسيدهاند.و نرم و آسان شده است از براى ايشان، آنچه سخت ومشكل استبر ديگران از اهل عيش و تنعم در دنيا، و يار و انيس شدهاند، آنچهوحشت مىكنند از آن جاهلان، و زندگانى مىنمايند در دنيا به بدنهايى كه روح آنهاتعلق به عالم اعلى دارد» . و در مكان ديگر مىفرمايد: «قد احيى عقله، و امات نفسه، حتى دق جليله، و لطف غليظه، و برق له لامع كثير البرق، فابان له الطريق، و سلك به السبيل» . (٤٩) يعنى: «زنده كرد دل خود را و ميرانيد نفس خود را، تا آنكه ناهموارى و درشتى او لطيف و هموار شد. و درخشيد از براى او نورى درخشنده.پس ظاهر و هويدا كرد از براى او راه حق را، وبرد او را در راه، تا رسانيد او را به مطلوب» . وليكن، مادامى كه صفحه دل از نقوش اخلاق ذميمه پاك نگردد، اين قسم علم ومعرفت در آن مرتسم نشود، زيرا كه علوم و معارف، عبادت باطنى است، همچنان كهنماز، طاعت ظاهر است.و همچنان كه تا ظاهر از جميع نجاسات ظاهر، پاك نباشد نمازصحيح متحقق نمىشود، همچنين تا از باطن، جميع نجاسات باطنيه را كه صفات خبيثهاست زايل نكنى، نور علم صحيح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمىتابد.و چگونهمىتواند شد كه دل ناپاك، منزل علوم حقه شود، و حال اينكه افاضه علوم بر دلها ازعالم «لوح محفوظ» (٥٠) به وساطت ملائكه مقدسه است كه وسائط فيض الهى هستند.
علم بدون تزكيه، علم نيست و پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمود: «و لا تدخل الملائكة بيتا فيه كلب» . يعنى: «ملائكه داخل نمىشود بر خانهاى كه در آن سگ باشد» . (٥١) پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذيله كه سگان درنده هستند باشد، چگونه. ملائكه كه حمله علوم و معارفاند داخل مىشوند؟ و از اينجا معلوم مىشود كه كسانىكه عمر خود را صرف تحصيل علم از طريق مجادلات كلاميه و استدلالات فكريهنمودهاند، و از تزكيه نفس از صفات ذميمه غافل ماندهاند، بلكه دلهاى ايشان متعلق به «قاذورات» (٥٢) دنياى دنيه، و نفوس ايشان منقاد قوه غضبيه و شهويه است، از حقيقت علمبىخبر، و سعى ايشان بىثمر است.و آنچه را تحصيل كردهاند و علم پندارند، بر خلافواقع است، زيرا كه علم حقيقى را بهجت و سرور و صفا و نورى است، و دلى را كه نورعلم واقعى در آن داخل شد مستغرق لجه عظمتخداوند جليل، و محو مشاهده جمالجميل مىشود، و التفات به غير او نمىكند.و غايت همت اكثر اين اشخاص تحصيلزخارف دنيا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخير قلوب عباد است.و نههمين است كه صفات خبيثه و اخلاق رذيله، مانع از طلوع انوار علوم حقيقيه از مطلعفيوضات الهيه باشد و بس، بلكه بدون تزكيه نفس و تصفيه قلب، عبادات ظاهريه رااثرى، و طاعات بدنيه را ثمرى نيست.و چه فايده مترتب مىشود بر آراستن ظاهر وكاستن باطن. قال الله - سبحانه - : «ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» يعنى: «نماز، باز مىدارد نمازگزاران را از اعمال زشت و منكر» . (٥٣) اگر نماز با خباثتباطن و اخلاق سيئه مقبول خداوند بىنياز بودى، پس چرا مىبينىاكثر مردم را كه هر روز نماز پنجگانه به جا مىآورند، و هر ساعت چندين منكر ومعصيت از ايشان صادر مىشود؟! و حضرت فرمودند: «الصلوة معراج المومن» يعنى: «به واسطه نماز مؤمن عروج مىكند به معارج قرب پروردگار» . (٥٤) پس اگر آنچه مىكنيم نماز باشد چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمىيابيم؟! گرنه موش دزد در انبان ماست گندم اعمال چل ساله كجاست؟ اول اى جان دفع شر موش كن بعد از آن در جمع گندم جوش كن و مثال كسانى كه مواظبتبر عبادات جسميه مىكنند، و صفاى دل و پاكى آن وظلمت نفس و ناپاكى آن را فراموش كردهاند، و التفاتى به آن نمىكنند مانند قبور مردگان است كه ظاهر آن را زينت نمايند، و در باطن آن مردار گنديده پنهان است.يامثل خانهاى است ظلمانى و تاريك كه چراغى بر بام آن نهند.يا چون مرد دهقانى است كه تخمى افكند و آن تخم سبز شود، و با آن گياهى كه زرع را تباه مىكند برويد، و آنشخص سر آن گياه را قطع كند و از بيخ آن غافل ماند، تا آنكه قوت گيرد و همهمحصول آن را فاسد و خشك نمايد.يا شبيه شخصى است كه بدن او را «جرب» (٥٥) فراگرفته باشد، و طبيب حاذق امر فرمايد كه: دوائى بنوشد كه ماده جرب را از باطن قلعنمايد، و طلائى را بر ظاهر بدن بمالد كه اثر آن را از ظاهر دفع كند، و او دوا را ترككند و به طلا اكتفا نمايد، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن «اضعاف» آن منفجرگردد تا او را هلاك سازد.
توجه به صحت جسم، و غفلت از صحت و روح چون معلوم شد كه: قياس بيمارى و صحت نفس به مرض و سلامتى بدن، محضجهل و خطاست، پس عجب از طايفهاى كه شب و روز اوقات خود را صرف محافظتصحتبدن فانى مىكنند، و صبح و شام در دفع امراض جسمانيه سعى تام به عملمىآورند، و قول طبيب فاسقى، بلكه كافرى را گردن اطاعت نهاده و به شرب دواهاىناگوار، و ارتكاب اعمال ناهنجار قيام مىنمايند، و سر از فرمان طبيب الهى در تحصيلحصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال سعادت دائميه و حيات ابديه مىپيچند، ومعالجه نفس را اندك و سهل مىشمارند. ترا يزدان همى گويد كه در دنيا مخور بادهترا ترسا همىگويد كه در صفرا مخور حلوازبهر دين نه بگذارى حرام از گفته يزدانز بهر تن تو بگذارى حلال از گفته ترساو چون پرده غفلتبرداشته شود، و بيمارى نفس خود را معاينه ببيند، و دسترس بهدوائى نداشته باشد فرياد «يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله» (٥٦) از نهاد ايشان برآيد.
فصل هشتم: حصول ملكات نفسانيه به تكرار اعمال بدان كه: هر نفسى در مبادى آفرينش و اوان طفوليت، از جميع صفات و ملكاتخالى است، مانند صفحهاى كه ساده از نقش و صورت باشد، و حصول ملكات و تحقق صفات به واسطه تكرار اعمال و افعال مقتضيه آنها است.و هر عملى كه يك مرتبه سر زداثرى از آن در دل حاصل، و در مرتبه دوم آن اثر بيشتر مىشود، تا بعد از تكرار عمل،اثر مستحكم و ثابت مىگردد و «ملكه راسخه» مىشود در نفس، همچنان كه «انگشت» (٥٧) چون مجاور آتش شود حرارت در آن تاثير مىكند و گرمى در آن ظاهر مىشود، ليكنضعيف است و به مجرد دور كردن از آتش سرد مىشود.و هر گاه مجاورت طول كشيدتاثير حرارت در آن بيشتر مىشود، و رنگ آتش در آن هم مىرسد، و بعد از آنروشن مىشود و آتشى مىگردد كه هر چه به آن نزديك شود مىسوزد، و هر چه به آنمقابل شود روشن مىكند. و همين استسبب در سهولت تعليم اطفال و تاديب ايشان، و صعوبت تغيير اخلاقمشايخ و پيران.و هرگاه كسى مراقبت احوال خود كند، و نظرى در اعمال و افعال خودكند، و صفحه دل خود را گشوده و به ديده بصيرت در آن تامل نمايد، بر مىخورد بهملكات و صفاتى كه در آنجا رسوخ كردهاند، و اكثر مردم به جهت گرفتارى علايق وكثرت عوايق از نقوش و نفوس خود غافلاند. اما چون زمان رحلت از اين سراى پندار، و مسافرت به عالم بقا و قرار رسد، دل ازمشاغل دنيويه فارغ، و ريشه علايق از مزرع خاطر منقلع، و پرده طبيعت از مقابل ديدهبصيرت برداشته شود، و نظر او بر لوح دل و صفحه نفس افتد. چنانكه حق - سبحانه و تعالى - فرموده: «و اذا الصحف نشرت». (٥٨) و در مكان ديگر مىفرمايد: «فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» يعنى: «پسدر آن روز پرده از پيش ديده تو برداشته مىشود، و چشم تو تيز بين مىگردد، و اعمالخود را مىبينى» . (٥٩) پس نتايج اعمال خود را معاينه مىبيند، و ثمرات افكار و افعال خود را مشاهدهمىكند، و مىرسد به آنچه در كتاب كريم است كه: «و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقيه منشورا اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا». (٦٠) يعنى: «هر شخصى را لازم ساختهايم عمل او را از خير و شر در گردن او مانند «طوق» كه از او جدا نمىشود.و در روز قيامت كتابى را كهاعمال او در آن ثبت استبه جهت او بيرون مىآوريم، در حالى كه گشاده باشد و بر او عرضه شود، آنگاه به او گفته مىشود بخوان نامه عمل خود را، و كافى هستى تو از براىمحاسبه خود» . پس كسانى كه در دنيا از احوال خود غافل، و اوقات خود را صرف لهو و باطل نمودهاند، بىاختيار مىگويند: «ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها» يعنى: «چگونه است اين كتاب كه باقى نگذارده است از اعمال صغيره و كبيره را مگر اينكه شمرده است آن را» . (٦١)
فصل نهم: فايده علم اخلاق و برترى آن بر ساير علوم چون كه شناختى كه حيات ابد، و سعادت سرمد، از براى انسان موقوف استبه دفعاخلاق ذميمه و اوصاف رذيله، و كسب ملكات ملكيه و صفات قدسيه، و اين ميسرنمىشود مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملكات، و تميز نيك و بد آنها ازيكديگر، و دانستن معالجاتى كه در علم اخلاق از براى تهذيب نفس مقرر است، معلوممىشود كه شرف اين علم از ساير علوم برتر، و ثمر و فايدهاش بيشتر است. و چگونه چنين نباشد، و حال آنكه شرافت هر علمى به شرافت موضوع آن است.وموضوع اين علم، نفس ناطقه انسانيه است، كه اشرف انواع كائنات و افضل طوايفممكنات است، و به واسطه اين علم از حضيض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائكه عروجمىنمايد. بلى، از براى بنى نوع انسان و عرضى است عريض، اول آن فروتر از عالم چهارپايان،و آخرش برتر از اقليم فرشتگان. در حق اولش فرموده: «ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا» يعنى: «نيستند ايشان مگر مانند چهارپايان،بلكه پست رتبهتر و گمراهترند» . (٦٢) و به اين جهت مىگويند: «يا ليتنى كنت ترابا» يعنى: «كاش كه من خاك بودمى» . (٦٣) و در شان آخرش رسيده: «لولاك لما خلقت الافلاك». يعنى: «اگر مقصود تو نبودىآسمانها را خلق نكردمى» . (٦٤) اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى كز آسمان تو برتر و از خاك كمترى به اين جهت است كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده: «انى وزنتبامتى فرجحتبهم». يعنى: «مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم» . (٦٥) و اين، خود ظاهر و روشن است كه: اين تفاوت و اختلاف در ميان افراد اين نوع، نهاز جهت جسميت و لواحق آن است، زيرا كه همه در اين شريك هستند، بلكه به جهتاختلاف در اخلاق و صفات است، و اين علم باعث رسيدن به اعلا مراتب آن است.وكدام علم، اشرف از علمى است كه پست ترين موجودات را به اشرف كايناتمىرساند؟ و به اين جهت، حكماى سلف نام علم را به غير از «علم اخلاق» حقيقتااطلاق نمىكردند، و به اين سبب آن را «اكسير اعظم» مىناميدند، و آن را اول تعليمخود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود اين علم را مىآموختند.و تحصيل سايرعلوم را از براى كسى كه تهذيب اخلاق نكرده بىثمر مىدانستند. آرى، همچنان كه بدنى كه مواد فاسده و «اخلاط رديه» (٦٦) در آن مجتمعاند، ازكثرت غذا بجز فساد اخلاط و زيادتى مرض حاصل نبيند، همچنين نفسى كه مجتمعاخلاق ذميمه و صفات رذيله باشد، از تحصيل علوم بجز شر و فساد ثمرى نبيند. و از اين روست كه: بيشتر كسانى كه ملبس به لباس علماء گشتهاند، و خود را از زمرهاهل علم مىشمرند، به مراتب حال ايشان از عوام بدتر، و دل ايشان سياهتر است.ماه وسال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصيل جاه و منصب،و اين را ترويج دين و مذهب مىدانند.با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهارفضيلتخود بر جمعى از عوام كنند، پاى اعتقاد ايشان سست، و اصول عقايدشاننادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتى چند از براى خود ساخته وپرداخته، و آن را مقتضاى حكمت ناميده غافلاند از اينكه: حكمت، حقيقة همان استكه در شريعت نبويه مقرر فرموده.و ندانستهاند كه: علم بدون عمل گمراهى و ضلال، وتعلم بدون طاعت، خسران و وبال است. همانا قول پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - را نشنيدهاند كه: «البلاهة ادنى الى الخلاص من فطانة بتراء». يعنى: «ابلهى و نادانى به نجات نزديكتر است از زيركى ناقص و ناتمام» . و گويا به گوش ايشان نرسيده كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرموده: «قصم ظهرى رجلان: عالم متهتك و جاهل متنسك». يعنى «دو نفر پشت مرا شكستند: يكى عالمى كه پرده شريعت را درد و به علم خود عمل نكند، و ديگرى جاهلى كه آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت كند» . (٦٧)
فصل دهم: تهذيب اخلاق و ثمره آن از آنچه مذكور شد دانسته شد كه: فايده علم اخلاق، پاك ساختن نفس است از صفات رذيله، و آراستن آن به ملكات جميله، كه از آن به «تهذيب اخلاق» تعبيرمىشود. و ثمره تهذيب اخلاق، رسيدن به خير و سعادت ابديه است.و بايد دانست كهسعادت مطلق حاصل نمىشود، مگر اينكه صفحه نفس در جميع اوقات از همه اخلاقذميمه «معرا» ، (٦٨) و به تمام اوصاف حسنه «محلى» (٦٩) باشد. و اصلاح بعضى صفات يا در بعضى اوقات، اگر چه خالى از ثمر نيست، و ليكنموجب سعادت ابديه نمىشود.همچنان كه صحتبدن و نظام مملكت نيست مگر بهدفع جميع امراض، و اصلاح جميع طوايف و اشخاص در تمام اوقات.
سعيد مطلق كيست پس، «سعيد مطلق» كسى است كه: اصلاح جميع صفات و افعال خود را بر وجهىنموده باشد كه ثابت و پايدار بوده باشد از تغيير احوال، و در آنها خللى راه نيابد، و ازتبدل ازمان متغير نشود، و از شعلههاى مصائب و بلايا برقى به خرمن صبرش نرسد، و از سيلاب محنتها و «رزايا» (٧٠) رخنه در بنيان شكر گزاريش نشود.و خار و خس شبهات را بهدامن اعتقادش دسترس نباشد.بد كردن مردمان با او، را از احسان و نيكوكارى بازندارد.و دشمنى نمودن ديگران با او در دوستى او خلل نرساند. و بالجمله در پايدارى و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگى ذات، و حسنصفات، به مرتبهاى رسد كه اگر آنچه به ايوب پيغمبر رسيد به او رسد تغير در احوالشحاصل نگردد.و اگر بلاهاى «برناس» (٧١) حكيم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود. بلكه كسى كه گوى سعادت در ربود و او را سعادت واقعى نصيب گرديد، چون فى الحقيقه داخل خيل مجردات مىشود، از عالم جسمانيات بالاتر مىرود، و دستتصرف «افلاك» (٧٢) به دامن او نرسد، و گرد تاثيرات ثوابت و سيار بر چهره او ننشيند.نهسعد فلك در او تاثير كند و نه نحسش، و نه قمرش را با او كارى باشد و نه شمسش را. «اهل التسبيح و التقديس لا يبالون بالتربيع و التسديس و الانسان بعد علو النفس لا يعتنى بالسعد و النحس». يعنى: «اهل ذكر پروردگار را، از «تربيع و تسديس» (٧٣) كواكب چه باك است، و ارباب نفوس قويه را از سعد و نحس فلك چه بيم» . آرى دست «كيوان» (٧٤) فلك از «كنگره» ايوان رفعتشان دور، و چراغ خورشيد در كنجخلوتشان تار و بىنور، و مشترى خود را شناسد، و «بهرام» (٧٥) مرد ميدان خود را داند، وساز و نواى زهره در محفل انسشان بىساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عيششان خالىاز صدا.قلم عطارد چون به نام ناميشان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگردخود را از نظر اندازد.بلكه بسا باشد كه انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبهاى رسد كهتصرف در افلاك، بلكه در جميع مواد كائنات نمايد، چنانكه واقعه شق القمر از سيدانبياء و قصه رد شمس (٧٦) از سرور اوصياء بر آن شهادت مىدهد. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. فصلت (سوره ٤١)، آيه ٥٣. ٢. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٢، ح ٢٣. ٣. ناتوان، عاجز. ٤. جمع رذيله، و به معنى فرومايگى، پستى و ضد فضيلت است. ٥. معرب گوهر است، يعنى چيز گران قيمت و با ارزش.و در فلسفه، لفظ «جوهر» ، بر عقول و نفوس مجردهنيز اطلاق مىشود. فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٥٨. ٦. عالم فرشتگان، عالم عقول و نفوس مجرده كه مافوق عالم ناسوت و ماده است ٧. جمع «سبع» استيعنى حيوانات درنده. ٨. چهارپايان و هر حيوانى غير از درندگان است. ٩. اسراء، (سوره ١٧)، آيه ٧٠. ١٠. «مجرد» يعنى عارى از قيد و شرط، و لواحق و ضمائم.حكما، مجرد به امرى مىگويند كه روحانى محضبوده و مخلوط با ماده نباشد، مانند عقول و نفوس مدبره انسانى.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ١٦٩٦. لاهيجى در تقسيم عوالم گويد: اول عالم جبروت است...كه مجرد از ماده و صورت و مدت است دوم عالمملكوت است كه مجرد از ماده و مدت استسوم عالم ملك است و آن عالم اجساد است.رك: فرهنگ معارفاسلامى ج ١ ص ٦٣٠. ١١. مراد همان «عقول دهگانه» بنابر نظريه فلاسفه «مشاء» و «عقول» انوار بىشمار بنابر نظريه حكماء اشراقمىباشد، كه معتقدند: صادر اول از ذات حق و واسطه فيض آن عقول مىباشند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢،ص ١٢٧٠- ١٢٩٣ ١٢. اسراء، (سوره (١٧)، آيه ٨٥. ١٣. عالم مجردات را «عالم امر» مىنامند كه به امر تكوينى الهى از «كتم عدم» [جهان نيستى] به وجودآمدهاند، و بر حسب امر تكوينى، دفعة واحدة پديدار گشتهاند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٢٢٧. (جهتاطلاع بيشتر به تفسير الميزان، ج ١٣، ص ٢١٠«طبع اول» مراجعه شود) . ١٤. «عالم ملك» ، جهان جسمانى و عالم ماده و ماديات را گويند، كه به آن، عالم شهادت و ناسوت وكون و فساد نيز مىگويند: و «عالم ملكوت» ، عالم مجردات، عالم ارواح و معقولات است كه به آن، عالم باطن و بقاءو اسرار نيز مىگويند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٢٣١.و ج ٣، ص ١٩٢١. ١٥. جمع «غريب» استبه معنى شگفتى. ١٦. ظاهرا همانطور كه در نسخه خطى موجود است «جلال و جبروت» صحيح باشد به معناى عظمت و بزرگى و غلبه و سلطنت. چنانكه عراقى گويد: برتر زچند و چون جبروت و جلال او بيرون زگفتگو صفت لا يزال او فرهنگ و معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٣١. ١٧. از زمين تا آسمان. ١٨. اسراء (سوره ١٧) آيه ٨٥. ١٩. اعراف (سوره ٧)، آيه ٥٤. ٢٠. يعنى: اى نفس قدسى مطمئن و آرام يافته! به ياد خدا به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو ازاو خشنودى و هم او از خشنود است.فجر، (سوره ٨٩)، آيه ٢٧ و ٢٨ ٢١. يعنى: قسم به نفس ناطقه انسان، و قسم به آن خداوندى كه آن را اين چنين مرتب آفريد و اعضايش رامنظم ساخت و قوايش را تعديل نمود.الشمس، (سوره ٩١)، آيه ٧- ١٠. ٢٢. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٢، ح ٢٣. ٢٣. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ص ٢٣١. ٢٤. مملكت، كشور. ٢٥. بخشيدن چيزى به كسى جهت استفاده ٢٦. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٦٩. ٢٧. فجر، (سوره ٨٩)، آيه ٢٨. ٢٨. بحار الانوار، ج ٦، ص ٢٠٧ ٢٩. در اصطلاح فلاسفه مراد از «مبادى فياضه عاليه و متعاليه» همان عقول مجرد طوليه و نفوس كليه و عقولعرضيه است، كه «مبادى مفارقه» هم ناميدهاند.و فلاسفه معتقدند كه: آنان صادر اول و واسطه فيض مىباشند. فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣ ص ١٦٦٧. ٣٠. منسوب به «هيولى» (خميره اجسام، ماده و عنصر اوليه جسم) است.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ٢١٨٨. ٣١. جمع مائده است.يعنى: سفره. ٣٢. جاودان. ٣٣. گران و سنگين. ٣٤. سجده، (سوره ٣٢)، آيه ١٧. ٣٥. تابشها، درخششها ٣٦. نسيمها.يعنى: مانع تجليات نسيم رحمانى است. ٣٧. مراد ذات حق استبه اعتبار اسم اعظم و تعين اول، كه منشا تمام اسماء، و صفات است.فرهنگ معارفاسلامى، ج ٢، ص ٩٠١. ٣٨. هميشه زنده و جاودان، باقى. ٣٩. تارك به معناى سر، و فرق سر است. ٤٠. مراد از «عالم سفلى» عالم ماده و طبيعت ناسوت است.و مراد از «عالم علوى» عالم ماوراء طبيعت، و عالمملكوت و جبروت است. ٤١. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٥٩، ح ٣٩. ٤٢. مراد تاريكىهائى است كه در اثر گناه، روى قلب انسان احساس مىشود. ٤٣. بحار الانوار، ج ٨٢، ص ٢٤٣. (در مصدر بجاى «لا يحتملها» كلمه «لا يسعنى» ذكر شده) ٤٤. دريغ. ٤٥. خداوند - متعال - بالاتر و برتر از آن است كه محروميت افراد از انوار فيض الهى را به او نسبت داد. ٤٦. ممارست. ٤٧. بحار الانوار، ج ١، ص ٢٢٥، ح ١٧ ٤٨. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ١١٥٨، حكمت ١٣٩. ٤٩. مدرك فوق، ص ٦٩٢، خطبه ٢١٠. ٥٠. او همان لوحى است در نزد خداوند، كه از هر گونه تغيير و تبديل و تحريفى محفوظ است، و همه حقايقعالم و حوادث آينده و گذشته در آن درج است.در مقابل آن، لوح «محو و اثبات» است كه امورات نوشته در آن باتوجه به شرائط و موانع، قابل تغيير است.ر ك: تفسير نمونه، ج ٢١، ص ٩ و ج ١٠، ص ٢٤١.و بحار الانوار، ج٥٧، ص ٣٧٥.و حق اليقين علامه شبر، ج ١، ص ٧٨.و اسفار، ط قديم، ج ٣، ص ٦٢. ٥١. مسند احمد بن حنبل، ج ٤، ص ٢٨ و من لا يحضره الفقيه، ج ١، ص ١٥٩، رقم ٧٤٤. ٥٢. پليدىها، نجاستها. ٥٣. عنكبوت، (سوره ٢٩)، آيه ٤٥. ٥٤. سير سلوك علامه مجلسى (مترجم) ص ٥٨ ٥٥. يكى از بيماريهاى جلدى است كه عوارض آن، سوزش و خارش پوستبدن و پيدا شدن دانههاى بسيارريز در روى آن است. ٥٦. يعنى: افسوس بر من از كوتاهيهائى كه در اطاعت فرمان خدا كردم.زمر، (سوره ٣٩)، آيه ٥٦ ٥٧. زغال. ٥٨. يعنى: و هنگامى كه نامه اعمال خلق گشوده شود.تكوير، (سوره ٨١)، آيه ١٠. ٥٩. ق، (سوره ٥٠)، آيه ٢٢. ٦٠. اسراء، (سوره ١٧)، آيه ١٣ ٦١. كهف، (سوره ١٨)، آيه ٤٩. ٦٢. فرقان، (سوره ٢٥)، آيه ٤٤. ٦٣. نبا، (سوره ٧٨)، آيه ٤٠. ٦٤. بحار الانوار، ج ٥٧، ص ١٩٩ و ج ١٥، ص ٢٨ ٦٥. مسند احمد بن حنبل، ج ٢، ص ٧٦. ٦٦. جمع «خلط» (رطوبت فاسد و گنديده) است.و در اصطلاح قديم، خون، بلغم، صفرا و سودا را اخلاطچهارگانه مىناميدند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ١١٠ ٦٧. بحار الانوار، ج ٢، ص ١١١، ح ٢٥. ٦٨. برهنه، خالى، سالم. ٦٩. مزين، آراسته. ٧٠. مصيبتها. ٧١. آنچه در كتب تراجم و غيره تفحص نموديم شرح حال وى را نيافتيم. ٧٢. عقيده عالمان نجوم و علوم غريبه و بعضى از حكما بر آن است كه: ستارگان و افلاك در سرنوشت انسانتاثير دارد و تدبير امور افراد به دست آنها سپرده شده، و بعضى از آنها را سعد، و بعضى ديگر را نحس مىدانند (رك: فرهنگ معارف اسلامى ج ٣، ص ١٩٩٦) . رواياتى از اهل بيت - عليهم السلام - در مذمت و رد اين نوع اعتقاد و طرز تفكر وارد شده و فقهاء بزرگ شيعهمانند: علامه حلى و ديگران، اعتقاد به تاثير ستارگان و ارتباط حركات موجودات به حركت افلاك و ستارگان را كفرمىدانند.رك: بحار الانوار ج ٥٨، ص ٢١٧- ٣١١ و منتهى المطلب ج ٢، ص ١٠١٤. ٧٣. تربيع و تسديس از اصطلاحات نجومى است، كه هرگاه فاصله دو ستاره با همديگر ٩٠ درجه (سه برج) باشد آنرا تربيع گويند.و اگر فاصله دو كوكب ٦٠ درجه (دو برج) باشد آنرا تسديس گويند. (حاصل تقسيم ٣٦٠ برعدد ٤ و ٦) . ٧٤. نگاه ستاره زحل را كيوان گويند، كه نحس اكبر هم ناميدهاند.فرهنگ معارف اسلامى ج ٣، ص ١٦٢١. ٧٥. مراد ستاره مريخ است كه اهل فن او را نشانه نحوست دانند.مدرك ياد شده ص ١٩٩٨. ٧٦. اشاره به قضيه برگشتن خورشيد براى حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است، كه بنا به نقل مورخينمتعدد: روزى حضرت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - سر بر روى زانوى حضرت على (ع) نهاده و در حال گرفتنوحى بود.كه اين به قدرى طول كشيد كه آفتاب غروب نمود، و نماز عصر حضرت على (ع) قضا شد.سپس به دعاىحضرت رسول - صلى الله عليه و آله - آفتاب برگشت و حضرت نمازش را به جا آورد و دوباره خورشيد غروب كرد. جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب: الغدير، ج ٣، ص ١٤٠.
۲
قواى چهارگانه و تبعيتساير قوا از آنها باب دوم : در سبب انحراف اخلاق از جاه پسنديده و حصول اخلاق ذميمهو بيان قواى نفس انسانى و در آن چند فصل است: فصل اول: قواى چهارگانه و تبعيتساير قوا از آنها بدان كه: - همچنان كه گذشت - تن، مملكتى است كه خداوند عالم آن را به اقطاعروح مجرد مقرر فرموده، و از براى روح در اين مملكت، از اعضاء و جوارح و حواسو قواى ظاهريه و باطنيه، لشكر و خدم بسيار قرار داده، كه بعد از اين شمهاى از آنهامذكور خواهد شد، و «ما يعلم جنود ربك الا هو». (١) و هر يك را خدمتى معين و شغلى مقرر تعيين داده، و از ميان ايشان قواى اربع كه: «عقل» «شهوت» «غضب» و «وهم» باشد، حكم كارفرمايان و سران لشكر و عمالمملكت دارند، و ساير قوا، زيردستان و فرمان برانند. و شان «عقل» ، ادراك حقايق امور، و تميز ميان خيرات و شرور، و امر به افعال جميله و نهى از صفات ذميمه است. و فايده ايجاد «قوه شهويه» ، بقاى بدن است، كه آلت تحصيل كمال نفس است، زيراكه: زيستبدن چند روزى در اين دنيا، موقوف استبه تناول غذا، شراب، تناكح وتناسل.و احتياج آنها به قوه شهويه روشن و ظاهر است. و ثمره «قوه وهميه» فهميدن امور جزئيه است، و دانستن دقايق امورى كه به وسيلهآنها به مقاصد صحيحه مىرسند. و شغل «قوه غضبيه» آن است كه: دفع مضرتهاى خارجيه را از بدن نموده، و نيز اگرقوه شهويه يا وهميه اراده سركشى و خودسرى كرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بيروننهند، ايشان را مقهور نموده، به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل بازدارد. و بدان كه هيچ يك از قواى ظاهريه و باطنيه را به غير از اين چهار قهرمان، در هيچوقتى خيال فرمانروايى و انديشه سرورى نيست، بلكه هر يك محكوم حكم حاكم خطهبدناند.
اما اين چهار سرهنگ يكى از آنها كه عقل است، وزير پادشاه است كه روح باشد، و هماره در تدبير آناست كه روح از مقتضاى صوابديد او تجاوز ننموده، و انقياد اوامر و نواهى آن را نمايد، تا به حسن كفايت و تدبير آن، امر مملكت را «منسق» (٢) و مضبوط كند و پادشاه راتهيه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد. و دوم كه شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دروغزن، فضول و «تخليطگر» (٣) است، و هر چه وزير كه عقل است گويد، شهوت، هواى مخالفت آن كند،و هميشه طالب آن است كه راه روح را زده و او را محكوم حكم خود نمايد.و مانندبهايم و چهارپايان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نمايد از مشتهيات «اكل» «شرب» «جماع» «مركب» «لباس» «مسكن» و امثال آن، روح بدون آنكه درارتكاب آن با وزير مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهميده باشد، متابعت نمايد. و سوم كه غضب است، به «شحنگى» (٤) آن شهر منصوب است، و تند و تيز و بىباكو شرير است، همه كشتن و بستن و زدن و شكستن و ظلم و ايذاء و عداوت و بغض راطالب است.و در صدد آن است كه: پادشاه را كه روح است فريب دهد، تا به آنچه اواشاره نمايد، عمل كند، و فرمان عقل را اطاعت ننمايد، و او را چون سباع درنده، همهشغل، دريدن و ايذاء بوده باشد. و چهارم كه وهم است، شغل آن مكر، خدعه«تلبيس»، (٥) خيانت و فتنه است، ومىخواهد كه سلطان مملكتبدن، مطيع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد ازفريفتن و شيطنت و افساد و مكر، اطاعت نموده تجاوز نكند. و به سبب اختلاف هواهاى اين قواى اربع، و تفاوت آراى اين چهار سرهنگ استكه پيوسته مملكتبدن ميدان محار به آنها و معركه تنازع ايشان است.گاهى در آنجاآثار فرشتگان و اعمال قدسيان ظاهر مىشود، و زمانى كه افعال بهايم و چهارپايان از آنهويدا مىگردد، و ساعتى مشغول شغل سباع و درندگان است، و لحظهاى مظهر آثارشيطان مىشود.و هميشه چنين است تا اينكه غلبه كليه از براى يكى از اين قوا حاصلشود، و ديگران مقهور حكم او گردند.در اين هنگام پيوسته آثار آن يك از نفس سرمىزند و صاحب آن داخل در عالم آن مىشود. پس اگر سلطنت از براى قهرمان عقل باشد، در مملكت نفس آثار ملائكه ظاهرمىگردد، و احوال مملكت انتظام به هم مىرساند، و صاحب آن داخل در صنففرشتگان مىشود، و هميشه چنين است.و اگر غلبه از براى ديگران باشد، آثار آنها درآنجا پيدا مىشود و مملكتخراب و ويران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هممىرساند، و صاحب آن داخل در حزب بهايم يا سباع يا شياطين مىشود، نعوذ بالله من ذلك.
قوه عاقله و مخفى نماند كه: منشا نزاع و سبب جدال در مملكت نفس، قوه عاقله است، زيرا كهآن، مانع ساير قوا مىشود از اينكه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمىگذارد كه نفسرا مطيع و منقاد خود سازند، چون كه اعمال و افعال آنها خلاف صوابديد عقل ومخالف مقتضاى آن است. اما آن سه قوه ديگر را با يكديگر نزاعى نيست، از اين جهت كه: هيچ يك به خودىخود منكر فعل ديگرى نيستند، و ممانعت از اعمال ديگرى نمىنمايند مگر به اشارهعقل تواند شد كه: بالذات يا به جهتبعضى عوارض خارجيه، بعضى از اين قوا راضعفى، و بعضى را غلبه و قوتى باشد، و ليكن اين نه به جهت معاندتى است كه فيما بينايشان باشد، بلكه به اين سبب است كه: در نفوس ساير حيوانات كه از قوه عاقله خالىاندمنازعه نيست، اگر چه مختلفاند در قوهاى كه در آنها غلبه و تسلط دارد.همچنان كهغلبه در جند شياطين از براى قوه واهمه است، و در خيل سباع از براى قوه غضبيه است،و در حزب بهايم از براى شهويه.و همچنين در نفوس ملائكه نيز منازعه نيست ومجادله راه ندارد، زيرا كه قوه ايشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه ديگر خالىهستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نيست. و از اينجا روشن مىشود كه: جامع همه عوالم و محل جميع آثار، انسان است كه ازميان جميع مخلوقات، مخصوص شده استبه قواى متخالفه و صفات متقابله، و از اينجهت است كه مظهريت اسماء «متقابله الهيه» (٦) به او اختصاص دارد.و مرتبه قابليت «خلافت ربانيه» (٧) به او تعلق گرفته، و عمارت عالم «صورت و معنى» (٨) در خور اوست.وخلعتسلطنت اقليم غيب و شهود برازنده قامت او.و طايفه ملائكه اگر چه مخصوصاندبه رتبه روحانيت و مبتهج و مسرورند به لذات عقليه و انوار علميه، و ليكن در عالمجسمانيت كه يكى از عوالم پروردگار است ايشان را تسلطى نيست. و اجسام فلكيه اگر چه بنابر قواعد حكماء، صاحب نفوس مجرده هستند، (٩) اما آنها را از اوصاف متضاده و طبايع مختلفه خبرى نيست، منازل هولناك و راههاى خطرناكىطى نكردهاند، و سنگلاخهاى نزاع و جدال قوا را از پيش برنداشتهاند، و بار گران تقلبدر «اطوار» (١٠) نقص و كمال را بر دوش نكشيدهاند، و زهر جانگزاى انقلاب صفات واحوال را نچشيدهاند، و بر خلاف انساناند كه چون به مرتبه كمال رسد احاطه به جميعمراتب نموده، و سير در طورهاى مختلفه، كرده و عالم جماد و نبات و حيوان و ملائكهرا در نور ديده، و به مرتبه «مشاهده وحدت» (١١) برسد. پس انسان نسخهاى است جامع ملك و ملكوت، و معجونى است مركب از عالم امرو خلق. حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مىفرمايد كه: «حق - سبحانه و تعالى - مخصوص گردانيد ملائكه را به عقل، و ايشان را بهره از شهوت و غضب نداد.ومخصوص ساختحيوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بىنصيب كرد.ومشرف گردانيد انسان را به همه اينها، پس اگر شهوت و غضب را مطيع و منقاد عقلگرداند افضل از ملائكه خواهد بود، زيرا كه خود را به اين مرتبه رسانيده و با وجود منازع،و ملائكه را منازع و مزاحمى نيست» . (١٢) و از اين معلوم مىشود كه: اگر مطيع شهوت و غضب شود پستتر از حيواناتخواهد بود، زيرا كه اطاعت آنها را نموده با وجود معين و ياورى مثل عقل، و سايرحيوانات را معينى نيست.
فصل دوم: لذت و الم قواى چهارگانه چون شناختى كه آدمى را چهار قوه است كه حكم سرهنگان دارند: نظريه عقليه،وهميه خياليه، سبعيه غضبيه، و بهيميه شهويه. بدان كه به ازاى هر يك از اينها لذتى استو المى، و لذت هر يك در چيزى است كه مقتضاى طبيعت و مناسب جبلت آن است كهبه جهت آن خلق شدهاند، و المش در خلاف آن است. پس، چون مقتضاى عقل و سبب ايجاد آن، معرفتحقايق اشياء است، لذت آن درعلم و معرفت، و الم آن در جهل و حيرت است. و مقتضاى غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش درمغلوبيت. و شهوت، چون مخلوق است از براى تحصيل غذا و ساير آنچه قوام بدن به آناست، لذتش در رسيدن به آنها، و المش در حرمان و ممنوعيت از آنها است.و همچنيناست در وهميه. پس همچنان كه قوا در آدمى چهارند، همچنين هر يك از لذت و الم نيز بر چهارقسماند: عقليه، خياليه، غضبيه و شهويه.و بالاترين لذتها، لذت عقليه است كه بهاختلاف «احوال» ، (١٣) مختلف نمىشود و ساير لذات در جنب آنها قدر و مقدارى نداردو ابتداى امر آدمى ميل او به ساير لذات است، و هر چند جنبه حيوانيت قوت مىگيرداين لذات نيز قوىتر مىگردد.و چندان كه ضعف در قوه حيوانيتحاصل گردد اينلذات نيز ضعيفتر مىگردند.و در بدو امر لذات عقليه از براى آدمى نيست، زيرا كهآنها حاصل نمىشوند مگر از براى نفوس مطهره از رذايل، و «متحليه» (١٤) به فضايل. و بعد از آنكه آدمى به مرتبه درك لذات عقليه رسيد، هر چند قوه عقليه زيادمىشود و تسلط عقل بر ساير قوا زياد مىگردد، لذات آن هم اتم مىشود، و همه روزهدر قوت و شدت است، و نقص و زوالى از براى آن نيست.
منحصر نبودن لذات در لذات جسم و عجب از كسانى كه چنان پندارند كه: لذات منحصر است در لذات جسميه، وغايت كمال انسان را در رسيدن به لذت «اكل» و «شرب» و «نكاح» و «جماع» و امثالاينها مىدانند، و نهايتسعادت آن را در التذاذ به اين لذات گمان مىكنند. اينان لذات نشاه (١٥) آخرت و منتهاى مرتبه انسانيت را نمىدانند، مگر در رسيدن بهوصال غلمان و حور، و خوردن انار و سيب و انگور، و كباب و شراب.و المها وعقابهاى آن عالم را منحصر مىكنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» (١٦) گران و «سرابيل قطران» . (١٧) و از عبادات و طاعات و ترك دنيا و بيدارى شبها نمىطلبند مگر رسيدن به آنها و نجات از اينها را.آيا اينان نمىدانند كه چنين عباداتى عبادت مزدورانو بندگان است، و امثال اين كسان، ترك كردهاند لذات جسميه كم را كه به بيشتر آنبرسند، و گذاردهاند اندك آن را كه زيادت را دريابند؟ و غافلاند از اينكه: امثال اينچيزها چگونه كمال حقيقى انسان، و باعث قرب به پروردگار ايشان است، و كسى كهگريهاش از ترس سوختن آتش، يا عبادتش از شوق وصال حوران دلكش است، مقصوداز روزهاش طعامهاى الوان، و از نمازش اميد لقاى حور و غلمان باشد، چگونه او را ازاهل بساط قرب خداى - تعالى - مىتوان شمرد، و به چه كمال استحقاق تعظيم و توقيردارد؟ ! آرى نيست اينها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانيه و لذات عقليه، و منحصردانستن لذت و الم در جسميه. گويا به گوش ايشان نرسيده كه سيد اولياء - عليه السلام - مىفرمايد: «الهى ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك، و لكن وجدتك اهلا للعبادةفعبدتك» يعنى: «خداوندا! من عبادت ترا نمىكنم به جهت ترس از آتش دوزخت، يا ازطمع شوق در نعيم بهشتت، و لكن ترا سزاوار پرستش يافته، پس بندگى ترا مىكنم» . (١٨) و بالجمله لذتهاى جسمانيه را اعتبارى، و در نظر اهل بصيرت قدر و مقدارى نيست،در اين لذات انسان با بهايم و حشرات و ساير حيوانات شريكاند، و چه كمال است درآنچه انسان در آن مشاركتحيوانات عجم باشد، و در استيفاى آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهيميه گردد. و عجبتر آنكه: طايفهاى كه لذات را منحصر در اكل، شرب، جماع، مسكن، لباس،حشم، مركب، و جاه و منصب مىدانند، و كسانى را كه از اينها بىنصيباند محروممىشمارند، و بر آنها افتخار مىكنند و بزرگى به آنها مىفروشند، هرگاه به كسىبرخورند كه ترك شهوات كرده و پشت پا بر لذات دنيويه زده، در خدمت و نهايتتواضع و فروتنى و مذلت و شكستگى مىنمايند و خود را در جنب ايشان از زمره اشقيامىدانند. و چگونه نيل به لذات جسميه كمال باشد، و حال اينكه همگى دامن كبرياى خالقعالم را از لوث اين لذات پاك مىكنند، و مىگويند كه: اگر نه چنين باشد نقص لازم خواهد آمد.پس اگر اينها كمال بودى بايستى كه از براى مبدا كل نيز ثابتباشد.و اگرنه اين است كه اين لذات قبيح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعىدر پوشيدن آنها مىكند؟ و چرا اگر كسى را پرخواره و شكم پرستخوانند تغيير درحالش به هم مىرسد و حال اينكه هر كسى طالب نشر در كمال خود است.بلكهفى الحقيقه لذات جسمانيه لذت نيستند، بلكه دفع آلامى چندند كه از براى بدن حاصلمىشوند. پس آنچه را در وقت «اكل» ، لذت مىدانى نيست مگر دفع الم «گرسنگى» .و آنچهرا در وقت «مجامعت» ، لذت مىشمارى نيست مگر ازاله كردن «منى» .و از اين جهتاست كه: سير را لذتى از اكل نيست، و اين خود ظاهر است كه خلاصى از الم، غير ازمرتبه كمال است. و چون اين معلوم شد و دانستى كه: در لذات جسميه كمالى نيست، و شناختى كهانسان در قوه عاقله و لذات عقليه شريك ملائكه قدسيه است، و در قواى غضبيه، شهويه،بهيميه و لذات جسميه، شبيه سباع و بهائم و شياطين است، بر تو معلوم مىشود كه هريكى از اين قوا در آن غالب و طالب لذات آن مىشود، شريك مىشود با طايفهاى كهاين قوه منسوب به آن است تا آنكه غلبه به سرحد كمال رسد، در اين وقتخود آنمىشود، و داخل در آن حزب مىگردد. پس، اى جان برادر! چشم بصيرت بگشا و باهوش باش، و ببين كه خود را در كجاداشته و مرتبه خود را به كجا رسانيدهاى. و بدان كه: اگر قوه شهويه تو بر ساير قوا مسلط شده تا اينكه اكثر شوق تو، و بيشترفكر تو در كار اكل و شرب و جماع و ساير لذات شهويه است، و اكثر اوقات در آراستنطعامهاى لذيذه، و يا خواستن زنهاى جميله است، خود را يكى از بهايم بدان و نام انسانبر خود منه. و اگر تسلط و غلبه در تو از براى قوه غضبيه است، و پيوسته خود را مايل منصب وجاه، و برترى بر عباد الله مىبينى، و طالب زدن، بستن، انداختن، شكستن، فحش، دشنامو اذيت «انام» (١٩) هستى، خويش را سگى گزنده و يا گرگى درنده مىدان، و خود را اززمره انسان مشمار. و اگر استيلا و قهر از براى قوه شيطانيه است، و هميشه در فكر مكر و حيله و تزوير وخدعه و بستن راههاى مخفيه از براى رسيدن به مقتضاى غضب و شهوت است، خود راشيطانى دان مجسم و خارج از حزب بنىآدم. و اگر تسلط و استيلا از براى عقل باشد، و پيوسته در صدد تحصيل معرفت الهيه، وكسب ملكات ملكيه باشى، و فكر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسولمختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفريدگار باشد، خود راانسان حقيقى مىدان، كه عالم آن از عالم ملائكه مقدسه بالاتر، و رتبهاش از رتبه ايشانوالاتر است.
سعى در استيلاى قوه عاقله بر ساير قوا پس هر كه را از اندكهوشى بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم استسعى در استيلاى قوه عقليه، و جد و جهد در «استيفاى» (٢٠) سعادت ابديه، و صرف وقتدر تحصيل صفات جميله، و دفع اخلاق رذيله.و پيرامون شهوات نفسانيه و لذاتجسمانيه نگردد مگر به قدر ضرورت. پس، از غذا«اقتصار» كند به آنچه در صحتبدن به آن احتياج، و به جهتبقاىحيات از آن لابد و «لا علاج» (٢١) است.و روزگار خود را در تحصيل الوان طعامها و اقسامغذاها ضايع و تلف نكند.و اگر هم از اين تجاوز كند، اين قدر طلبد كه موجب ذلت درنزد اهل و عيال نباشد، و زياده از اين«وبال» ، (٢٢) و باعثخسران «مآل» (٢٣) است. و از جامه و لباس، اقتصار كند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما كند.و اگراز اين مرتبه درگذرد به قدرى جويد كه در نظرها خوار، و در برابر همگان بىاعتبارنگردد. و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقاى نفس و نسل متحقق شود. و بپرهيزد از اينكه غريق لجه شهوات نفسانيه و گرفتار قيود و علائق دنيويه شود، و ازاين جهتبه شقاوت ابد و هلاكتسرمد رسد. پس اى معشر اخوان و گروه برادران! از براى خدا بر خود رحمت آريد، و بر نفسخود ترحم كنيد، بيدار شويد پيش از آنكه همه راهها بر شما بسته شود.و راهى طىكنيد قبل از آنكه پاى شما شكسته گردد.و دريابيد خود را كه وقت در گذر است.غافلننشينيد كه عمر كوتاه و مختصر است.چاره بسازيد پيش از آنكه ريشه اخلاق رذيله مستحكم شود، و صفات رديه عادت گردد، و لشكر شيطان مملكت دل را تسخير كند، و تختگاه دل، مقر سلطان شيطان شود، و جوانى تو كه وقت قوت و توانائى استسپرىگردد. بلى«آنا فآنا» (٢٤) تو روى به ضعف و پيرى و ناتوانى مىروى، و صفاتى كه درنفس تو هست محكم و قوى مىگردد.
خاربن در قوت و برخاستن خاركن در سستى و در كاستن تو كه در جوانى مقابله با حزب شيطان نكردى، كه هنوز احاطه بر ملك دلت نكردهبودند، چگونه در پيرى با ايشان مجاهده كنى؟! «و لا تياسوا من روح الله» يعنى: «اما در هيچ حال نوميدى از رحمتخدا روا نيست (٢٥) و در هر وقتى بايد به قدر قوه سعى و اجتهاد نمود)» . منقول است از شيخ كامل فاضل احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه، (٢٦) كه استاداست در علم اخلاق، و اول كسى است كه از اهل اسلام كه در اين فن شريف تصنيف وتاليف نمود كه گفته: «من در وقتى از مستى طبيعت هشيار، و از خواب غفلتبيدارشدم كه مايه جوانى بر باد رفته بود، و پيرى مرا فرا گرفته و عادات و رسوم در منمستحكم گشته، و صفات و ملكات در نفس من رسوخ كرده بود، در آن وقت دامناجتهاد بر ميان زدم، و به مجاهدات عظيمه و رياضات شاقه، نفس خود را ازخواهشهاى آن باز داشتم، تا آنكه خداوند عالم مرا توفيق كرامت فرموده و خلاصى ازمهلكات حاصل شد» . پس اى جان برادر! مايوس مباش و بدان كه درهاى فيض الهى گشاده است، و اميدنجات از براى هر كسى هست.و ليكن چنان نپندارى كه صفا و نورانيتى كه از نفس فوتمىشود به جهت كدورت و تيرگى كه از معصيت در حالتى حاصل مىشود، تدارك آنممكن باشد، و توان نوعى نمود كه صفايى كه اگر معصيتى صادر نشده بود حاصلمىشد توان تحصيل نمود، زنهار، اين انديشهاى است محال، و خيالى است فاسد، زيراكه نهايت امر آن است كه: آثار اين معصيت را به افعال حسنه محو نمايى، در اين وقتنفس مثل حالتى مىشود كه آن معصيت را نكرده بود. پس به اين حسنات روشنايى و سعادتى حاصل نمىگردد و اگر معصيت را نكرده بودو اين حسنات از او صادر مىشد، از براى او در دنيا صفا و بهجتى، و در عقبى درجهاى هم مىرسيد، و چون ابتدا معصيت كرده بود اين صفا و درجه از دست او رفت، و فايدهحسنه، محو آثار معصيتشد و بس.
فصل سوم: قواى چهارگانه سر منشا نيكيها و بديها از آنچه گذشت روشن شد كه: از براى انسان اگر چه قوى و جوارح بسيار است،و ليكن همه آنها به غير از چهار قهرمان، مطيع و فرمانبردارند، و ايشان را مدخليتى درتغيير و تبديل احوال مملكت نفس نيست، و آنچه منشا اثر و باعث نيك و بد صفات، وخير و شر ملكات هستند از اين چهار قوهاند.پس همه اخلاق نيك و بد از اين چهارپديد آيد، و منشا صفات خير و شر اينها هستند. و ليكن، خيرات و نيكيهاى قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بديها و شرورآن در حالت زبونى و عجز آن در تحتساير قوا، و آن سه قوه ديگر بر عكس ايناند،زيرا كه: آثار خير و نيكوئيهاى آنها در حالت ذلت و انكسار و عجز ايشان در نزد عقلاست، و شرور و آفات ايشان در وقت غلبه و استيلاى آنها استبر عقل.
فصل چهارم: در بيان اينكه قوه عقليه ادراك كليات كند، و قوه وهميه ادراك جزئيات نمايد بدان كه: شان قوه عقليه وهميه، ادراك امور است.و ليكن اولى ادراك كليات راكند و دومى تصور جزئيات را.و چون هر فعلى كه از بدن صادر مىشود، افعال جزئيهاست، پس مبدا تحريك بدن در جزئيات افعال به تفكر و رويه قوه وهميه است، و از اينجهت آن را «عقل عملى» و «قوه عامله» مىنامند، و اولى را «عقل نظرى» و «قوه عاقله» . و شان قوه غضبيه و شهويه تحريك بدن است، و اين دو مبدا تحريكاند.اما غضبيه،مبدا حركتبدن استبه سوى دفع امور «غير ملائمه» (٢٧) از بدن، و شهويه، مبدا حركتآن استبه سوى تحصيل امور ملائمه. پس اگر قوه عاقله بر ساير قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطيع خود گرداند، البتهتصرف و افعال جميع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملكتنفس و نشاه انسانيتحاصل خواهد گرديد.و از براى هر يك از قوا، تهذيب و پاكيزگىبه هم خواهد رسيد.و هر يك را فضيلتى كه مخصوص به آن استحاصل خواهد شد. پس، از تهذيب و پاكيزگى قوه عاقله، صفت «حكمت» حاصل مىشود، و از تهذيب قوه عامله، ملكه «عدالت» ظاهر مىگردد، و از تهذيب غضبيه، صفت «شجاعت» به هممىرسد، و از تهذيب شهويه، خلق «عفت» پيدا مىشود.و اين چهار صفت، اجناساخلاق فاضلهاند، و ساير صفات حسنه مندرج در تحت اين چهار، يعنى: از اين چهارصفت ناشى مىشوند، و اين چهار صفت مصدر هستند. همچنان كه: «حكمت» ، مصدر «فطنت» «فراست» ، (٢٨) حسن تدبير و توحيد و امثال آن مىشود، و «شجاعت» ، منشا صبر،علو همت، حلم، و قار و نحو اينها مىگردد، و «عفت» ، سبب سخاوت، حيا، امانت،گشادهرويى و مانند اينها مىشود. پس، سر همه اخلاق حسنه اين چهار فضيلت است: اول «حكمت» : و آن عبارت است از: شناختن حقايق موجودات به طريقى كههستند، و آن بر دو قسم است: «حكمت نظرى» ، و آن علم به حقايق موجوداتى استكه وجود آنها به قدرت و اختيار ما نيست.و «حكمت عملى» ، و آن علم به حقايقموجوداتى است كه وجود آنها به قدرت و اختيار ماست، مانند افعالى كه از ما صادرمىشود. دوم «عفت» : و آن عبارت است از: مطيع بودن قوه شهويه از براى قوه عاقله، وسركشى نكردن از امر و نهى عاقله تا آنكه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و ازبندگى و عبوديت هوا و هوس خلاصى يابد. سيم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقياد و فرمانبردارى قوه غضبيه از براى عاقله، تا آنكه آدمى نيفكند خود را در مهالكى كه عقل حكم به احتراز از آنها كند، ومضطرب نشود از آنچه عقل حكم به عدم اضطراب از آنها مىكند. چهارم «عدالت» : و آن عبارت است از: مطيع بودن قوه عامله از براى قوه عاقله، ومتابعت آن عاقله را در جميع تصرفاتى كه در مملكتبدن مىكند، يا در خصوصبازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع. و بعضى عدالت را تفسير نمودهاند به اجتماع جميع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبردارى عاقله، و امتثال اوامر و نواهى آن به نحوى كه هيچ گونه مخالفتى از ايشان سر نزند.ووالد ماجد حقير طاب ثراه در كتاب «جامع السعادات» ، تفسير اول را اختيار كرده وفرمودهاند كه: «تفسير ثانى و ساير تفاسير ديگر، كه بعضى از علماى علم اخلاق از براىعدالت كردهاند، از لوازم آن است نه عين آن» . (٢٩)
فصل پنجم: كارفرمائى قوه عامله چون دانستى كه: جنس همه فضايل چهار فضيلت مذكوره است، كه هر يك ازتهذيب و پاكى يكى از قواى اربع حاصل مىشود، و ساير فضايل و اخلاق حسنهمندرجاند در تحت اين فضايل، بدان كه بسيارى از علماى اخلاق از براى هر يك از اينچهار فضيلت انواعى ذكر كردهاند كه مندرجاند در تحت آنها. و ليكن والد ماجد حقير - قدس سره - در «جامع السعادات» (٣٠) فرمودهاند كه: اينخلاف مقتضاى نظر است، زيرا كه بعد از آنكه معلوم شد كه عدالت، انقياد قوه عاملهاست از براى قوه عاقله در كار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبيه و شهويه، ظاهرمىشود كه: جميع صفات فضايل و اخلاق حسنه به سبب كارفرمائى قوه عامله مىشودآن سه قواى ديگر را.پس حقيقت هر صفت نيكى از يكى از اين سه قوه و منسوب بهآن است، كه حصول آن فضيلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط وكارفرمائى آن باشد.و ليكن، مجرد اين، باعث نمىشود كه آن فضيلت را نسبتبه قوهعامله دهند، با وجود اينكه حقيقت مصدر آن، قوهاى ديگر است.همچنان كه هر گاهقوه عامله مطيع عاقله نشده باشد رذايل ساير قوا را نسبتبه آن نمىدهند.پس امرى ازبراى قوه عامله باقى نمىماند مگر محض اطاعت و انقياد از براى عاقله.و ظاهر استكه: اين خود اگر چه فضيلتى است در غايت كمال، و عدم آن رذيله است موجب «نكال» ، (٣١) بلكه همه فضايل و رذايل از لوازم اين دو است، وليكن موجب فضيلتى ديگرشود و عدمش باعث رذيلتى ديگر گردد، كه تعلق به يكى از اين سه قوه ديگر نداشتهباشد نمىشود، بلكه هر صفتى از فضايل يا رذايل متعلق استبه قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه به توسط قوه عامله.و از براى عامله - بنفسها - فضيلت و رذيلتى ديگر نمىشودمگر محض كارفرمائى، و اگر اين موجب استناد هر فضيلتى كه به آن سبب حاصلمىشود به قوه عامله بودى، بايستى جميع فضايل مستند به قوه عامله باشد، و همهمندرج در تحت عدالتبوده باشند.و شمردن بعضى از فضايل را از انواع عدالت: بدونبعضى ديگر، صحيح نخواهد بود. پس مقتضاى نظر صحيح آن است كه گفته شود: همه فضايل مندرجاند در تحت آنسه فضيلت ديگر، كه «حكمت» «شجاعت» و «عفت» بوده باشد، و اضداد آنها متعلقاند به قواى ثلاث «عاقله» «غضبيه» و «شهويه» . و از اين، ظاهر مىشود كه: جميع اخلاق حسنه و صفات ذميمه، انواعى هستندمندرجه در تحتسه صفت مذكوره، و اضداد آنها متعلقاند به يكى از قواى عاقله،غضبيه و شهويه، يا به دو قوه از آنها يا به سه قوه از آنها، كه به كارفرمايى قوه عالمهباشد. مثال آنكه متعلق به يكى از آنها است: مثل «علم و جهل» ، كه متعلقاند به قوه عاقله،و «حلم و غضب» ، كه متعلقاند به قوه غضبيه، و «حرص و قناعت» ، كه متعلقاند به قوهشهويه. و آنكه متعلق به دو قوه يا سه قوه استبه اين نحو است كه: از براى آن، اصنافىچندند كه بعضى متعلق به قوهاى و بعضى متعلق به قوهاى ديگر است، مثل «حب جاه» ،كه اگر مقصود از آن برترى بر مردم و تسلط بر خلق باشد از مقتضيات قوه غضبيه است. و اگر مطلوب از آن جمع مال و «تنقيح» (٣٢) امر اكل و جماع باشد از متعلقات قوه شهويهاست.و همچنين «حسد» ، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبيه است، و اگرسبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهويه است. يا به اين نحو است كه: از براى آن، دو يا سه بالاشتراك مدخليتى است در نوع آنصفت فضيلتيا رذيلت، يا در صنفى از اصناف آن، مانند: حسدى كه منشا آن،عداوت، يا توقع وصول آن نعمتبه حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد.و مثلغرور، چنان كه آدمى بالطبع مايل به چيزى باشد كه خير او نباشد و از راه جهل آن راخير پندارد. پس اگر آن چيز از مقتضيات قوه شهويه است، اين صفت رذيله خواهد بود و متعلقبه قوه عاقله و شهويه، و اگر مقتضاى قوه غضبيه باشد اين صفت رذيله متعلق خواهد بودبه قوه عاقله و غضبيه، و اگر از مقتضيات غضبيه و شهويه باشد، اين صفت رذيله متعلقخواهد بود به سه قوه عاقله، غضبيه و شهويه. و مراد از تعلق صفتى به قواى متعدده و بودن از رذائل يا فضائل آنها، اين است كه: از براى هر يك از آن قوا اثرى در حدوث و حصول آن صفتبوده باشد، به اين معنىكه: از جمله علل فاعليه آن باشد.پس، اگر مدخليت قوه در صفتى مجرد باعثيتباشد،به اين معنى كه: آن قوه باعثشده باشد كه آن قوه ديگر آن صفت را ايجاد كند كهموجد صفت آن قوه ثانيه باشد كه اولى باعثباشد، آن صفت از جمله متعلقات قوهثانيه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبى كه حاصل شود از تلف گرديدن يكى از ملايمات قوه شهويه، كه در حقيقت متعلق به قوه غضبيه است، اگر باعث ايجاد قوهغضبيه اين غضب را، قوه شهويه شده باشد. و چون دانستى كه جميع فضايل و رذائل متعلقاند به يكى از قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه، يا به دو قوه از آنها يا به سه قوه، بدان كه ما در اين كتاب چنان كه والد ماجد در «جامع السعادات» ذكر كردهاند، اول اوصاف حسنه و صفات رذيله را كه متعلقاند بهقوه عاقله بيان مىكنيم، و سپس آنچه را كه متعلق استبه قوه غضبيه ذكر مىنمائيم.وپس از آن اوصافى را كه منسوب استبه قوه شهويه شرح مىدهيم، بعد از آن صفاتى راكه متعلقاند به دو يا سه قوه از اين قوا، بيان مىنمائيم.
فصل ششم: اجناس صفات رذيله شكى نيست كه: در مقابل هر صفت نيكى خلق بدى است كه ضد آن است.و چوندانستى كه اجناس همه فضايل چهارند، پس معلوم مىشود كه اجناس صفات رذايل نيزچهارند: اول: جهل، كه ضد حكمت است. دوم: جبن، كه ضد شجاعت است. سوم: شره، كه ضد عفت است. چهارم: جور، كه ضد عدالت است. وليكن اين به حسب «مؤداى نظر» (٣٣) است، اما تحقيق مطلب آن است كه: از براى هرفضيلتى حدى است مضبوط و معين، كه به منزله وسط است، و تجاوز از آن خواه بهجانب افراط و خواه به طرف تفريط مؤدى استبه رذيله. پس هر صفت فضيلتى كه وسط استبه جاى مركز دايره است، و اوصاف رذايل بهمنزله ساير نقطههايى است كه در ميان مركز يا محيط فرض شود.و شكى نيست كهمركز، نقطهاى است معين و ساير نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غير متناهيهاند. پس بنابر اين، در مقابل هر صفت فضيلتى، اوصاف رذيله غير متناهيه خواهد بود، ومجرد انحراف از صفت فضيلتى از هر طرفى موجب افتادن در رذيله خواهد بود.واستقامت در سلوك طريقه اوصاف حميده به منزله حركت در خط مستقيم، و ارتكابرذايل به جاى انحراف از آن است.و چون خط مستقيم در ميان دو نقطه نيست مگريكى، و خطوط منحنيه ميان آنها لا محاله غير متناهيه است، پس استقامتبر صفات نيك نيست مگر بر يك نهج، و از براى انحراف از آن مناهجبىشمارى است. و اين استسبب در اينكه اسباب بدى و شر بيشتر است از اسباب و بواعثخير ونيكى.و از آنجا كه پيدا كردن يك چيز معين در ميان امور غير متناهيه مشكل، و وسطرا يافتن فيما بين اطراف متكثره مشكلتر است، پس استقامتبر آن و ثبات در آن «اصعب» (٣٤) از هر دو است، و لهذا جستن وسط از ميان اخلاق، كه آن حد اعتدال است واستقامتبر آن، در غايت صعوبت است.و از اين جهت است كه: بعد از آنكه سوره «هود» به برگزيده معبود نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد كه: «فاستقم كما امرت» يعنى: «بايست و ثابتباش همچنانكه ترا امر فرمودهايم» . (٣٥) فرمود: «شيبتنى سورة هود» يعنى: «پير كرد مرا سوره هود» . (٣٦) و مخفى نماند كه وسط بر دو قسم است: حقيقى و اضافى.حقيقى آن است كهنسبتبه آن، طرفين حقيقتا مساوى بوده باشد.مثل نسبت چهار به دو و شش.و وسطاضافى آن است كه نزديك به حقيقى باشد عرفا.و بعضى تفسير نمودهاند به اينكهنزديكتر چيزى استبه وسط حقيقى كه ممكن است از براى نوع يا شخص.و وسطى كهدر علم اخلاق معتبر است و امر به استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافى است،زيرا كه يافتن وسط حقيقى و رسيدن به آن متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غير ميسراست.و چون معتبر، وسط اضافى است و اختلاف آن ممكن است، به اين جهت استكه: اوصاف حميده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات مختلف مىشود.پس بساباشد مرتبهاى از مراتب وسط اضافى فضيلتباشد به نظر شخصى يا حالى و وقتى، ورذيله باشد نسبتبه غير آن.
فصل هفتم: مقابل هم بودن اوصاف رذيله و صفات فاضله از آنچه گفتيم معلوم شد كه: در برابر هر صفت نيكى، اخلاق رذيله غير متناهيهاى ازدو طرف افراط و تفريط است و ليكن هر يك را اسم معين و نام عليحدهاى نيست، بلكهشمردن جميع ممكن نيست، و شمارش تعداد جميع در شان علم اخلاق نيست، بلكهوظيفه آن بيان قاعده كليه آن است كه جميع در تحت آن مندرج باشند. و قاعده كليه، آن است كه: دانستى كه اوصاف حميده، حكم وسط را دارند، وانحراف از آنها به طرف افراط يا تفريط - هر يك كه باشد - مذموم است، و از اخلاق رذيله است. پس در مقابل هر جنسى از صفات فاضله، دو جنس از اوصاف رذيله متحققخواهد بود.و چون دانستى كه اجناس و سر فضايل چهارند، پس اجناس رذايل هشتخواهند بود. - و رذيله ضد حكمت است - . يكى «جربزه» ، كه كار فرمودن فكر است در زايد از آنچه سزاوار است، و عدمثبات فكر در موضعى معين، و اين در طرف افراط است. و ديگرى «بلاهت» ، و آن معطل بودن قوه فكريه و كار نفرمودن آن در قدرضرورت يا كمتر از آن است و اين در طرف تفريط است.و گاهى از اول به فطانت و ازدوم به جهل بسيط تعبير مىشود. و دو تا در مقابل شجاعتاند: يكى «تهور» ، كه آن رو آوردن به امورى است كهعقل حكم به احتراز از آنها مىنمايد، و اين در طرف افراط است، و ديگرى «جبن» ، وآن روگردانيدن از چيزهايى است كه نبايد از آنها روگردانيد و آن در جانب تفريطاست. و دو تا در برابر عفتاند: يكى «شره» ، كه عبارت از غرق شدن در لذات جسميهاستبدون ملاحظه حسن آن در شريعت مقدسه يا به حكم عقل، و اين افراط است، وديگرى «خمود» ، و آن ميرانيدن قوه شهويه استبه قدرى كه ترك كند آنچه را كه ازبراى حفظ بدن يا بقاء نسل ضرورى است، و اين تفريط است. و دو تا در ازاى عدالتاند: يكى «ظلم» ، كه تصرف كردن در حقوق مردم و اموالآنهاستبدون حقى، و اين افراط است، و ديگرى «تمكين ظالم را از ظلم بر خود آنشخص بر سبيل خوارى و مذلتبا وجود قدرت بر دفع آن» . و ليكن اين در عدالتبه معنى مصطلح در ميان اكثر مردم است.و اما بنا به تفسيرىكه گذشت كه عدالت عبارت است از: اطاعت قوه عمليه از براى قوه عاقله و ضبط عقلعملى جميع قوى را در تحت فرمان عقل نظرى، اين از براى عدالتيك طرف خواهدبود كه ظلم و جور باشد، و جميع صفات رذيله ذميمه داخل در آن خواهد بود، ومخصوص نخواهد بود به تصرف در اموال و حقوق مردم بدون جهتشرعيه، زيرا كهعدالتبه اين معنى جامع جميع صفات كماليه است.پس ظلمى كه مقابل و ضد آناستشامل جميع اوصاف نقص خواهد بود. و مخفى نماند كه: آنچه كه مذكور شد از اخلاق ذميمه، اجناس دو طرف افراط وتفريط فضايل اربعاند، و همچنانكه از براى فضايل مذكوره انواعى بسيار است كه مندرجدر تحت آنها هستند، همچنين از براى هر يك از رذايل نيز انواع بىشمارى است كه مندرج در آن و ناشى از آن است.همچنانكه از جربزه حاصل مىشود: مكر و حيله.واز بلاهت: حمق و جهل مركب.و از تهور مىرسد: تكبر و لاف و گردنكشى و عجب. و از جبن: سوء ظن و جزع و دنائت.و از شره متولد مىشود: حرص و بىشرمى و بخل واسراف و ريا و حسد.و از خمود ناشى مىشود: قطع نسل و امثال آن.و علماى اخلاق،بسيارى از آنها را شرح داده و بيان نمودهاند، و ما نيز آنها را در اين كتاب بيان مىكنيم. و دانستى كه: بعضى از آنها متعلق استبه قوه عاقله، و برخى به غضبيه، و طايفهاىبه شهويه، و بعضى به دو يا به سه قوه.پس ما آنها را در چهار مقام بيان مىكنيم.و بدانكه والد ماجد حقير - طاب ثراه - ابتدا بر سبيل اجمال، جميع اخلاق را از فضايل ورذائل بيان فرمودهاند، و بعد از آن در مقامات اربع، تفصيل آنها و معانى و معالجات وساير متعلقات آنها را بيان كردهاند، (٣٧) و چون فايدهاى چندان بر ذكر اجمال مترتبنيست، ما در اين كتاب متعرض آن نشديم.
فصل هشتم: مشتبه شدن صفات رذيله به صفات حسنه از امورى كه دانستن آن قبل از شروع در تفصيل اخلاق و معالجات آنها لازماست، آن است كه بدانى كه بسيار اتفاق مىافتد كه از بعضى مردمان صفات و افعالىچند به ظهور مىآيد كه در ظاهر نيك است و صاحب آنها از ارباب اخلاق حسنهمتصور مىشود و حال آنكه چنين نيست. پس بايد فرق ميان فضايل صفات و آنچه شبيه به آنهاست و حقيقتا از فضايلنيست دانسته شود، تا بر غافل مشتبه نشود و بر گمراهى نيفتد.و هر كسى عيوب نفسخود را بشناسد تا طالب فريب نخورد، و خود را صاحب اخلاق جميله نشمرد، و ازتحصيل معالى (٣٨) اخلاق باز نماند. پس مىگوئيم كه: دانستى كه صفت «حكمت» عبارت است از علم به حقايقموجودات به نحوى كه هستند، و لازم اين، علم اليقين و اطمينان نفس و ثبات خاطرافتاده است.پس محض فرا گرفتن بعضى از مسائل به عنوان تقليد و بيان تقرير آنها بروجه لايق، بدون وثوق و اطمينان نفس، حكمت نيست، و صاحب آن را حكيمنمىنامند، زيرا كه حقيقتحكمت، منفك نمىشود از اعتقاد جازم و تصديق قطعى.ويقين چنين شخصى مانند طفلى است كه خود را شبيه به مردان كند، و سخنان ايشان را گويد.يا مثل حيوانى است كه بعضى سخنان آدمى را آموخته باشد و حكايت كند، يابعضى افعال انسان را تعليم گرفته باشد و به جا آورد. و اما «عفت» : شناختى كه آن عبارت است از اينكه: قوه شهويه در فرمان و اطاعتعقل، و همه تصرفات آن موافق و مطابق امر و نهى قوه عاقله بوده باشد، و آنچهمتضمن مصلحت معاش و معاد باشد بر آن اقدام نمايد، و هر چه موجب مفسده باشد ازآن دورى كند و كناره جويد، و هرگز مقتضاى صوابديد عقل را مخالفت نكند.و باعثبر اين، فرمانبردارى و اطاعت هم نباشد، مگر كمال نفس و بزرگى ذات او، يا تحصيلسعادت دنيا و آخرت.و غرض او فريب مردم يا محافظت آبروى خود نباشد، و ترس «شحنه» و سلطان او را بر اين نداشته باشد. و بسيارى از كساناند كه ترك دنيا را هم به جهت دنيا نمودهاند، و ترك بعضىلذات دنيويه را نمودهاند و مطلب ايشان رسيدن به لذات بالاتر است.پس چنيناشخاص، صاحب فضيلت عفت نيستند.و همچنيناند آن كسانى كه از راه اضطرار والجاء، يا به سبب بىآلتى، و بىقوتى، يا به جهت اينكه از بسيارى از آنها متنفر شدهاند، يابه جهت تشويش حدوث بعضى مرضها و ناخوشيها، يا از بيم اطلاع مردمان و خوفملامت ايشان ترك لذت مىكنند.پس چنين كسان را نيز عفيف نتوان گفت.و بسيارى ازاشخاص هستند كه بعضى لذات را ترك آنها مىكنند.و پيروى بعضى لذات را نمىكنند بهجهت آنكه آنها را نفهميدهاند، و به لذت آنها نرسيدهاند. همچنان كه در ميان بسيارىاز باديه نشينان و اهالى كوهستان مشاهده مىشود، و اين نيز صفت عفت نيست.بلكهصاحب عفت كسى است كه: با وجود صحت قوى و قوت آنها، و دانستن كيفيات لذاتو مهيا بودن اسباب و آلات، و عدم تشويش از آفات و مرض، و بىآنكه مانعى ازخارج بوده باشد، در استيفاى لذات دنيويه پا از جاده اطاعتشرع و عقل بيروننگذارند. و اما صفت «شجاعت» : دانستى كه عبارت است از اينكه: قوه غضبيه، منقاد و مطيععقل بوده باشد، تا آنچه را كه عقل امر به اقدام آن نمايد اقدام كند، و آنچه را نهى كنداز آن حذر نمايد.و بايد داعى و باعثى در اين امر، غير از تحصيل كمال و سعادتنداشته باشد. پس كسى كه خود را در امور هولناك اندازد، و بىباك و تنها بر لشكرسهمناك تازد، و پرواز از زدن و خوردن و كشته شدن و بىدست و پاگشتن نكند بهجهت تحصيل جاه و مال، يا به شوق وصال معشوقه صاحب جمال، يا از خوف امير وسردار و بيم پادشاه ذو الاقتدار، يا به جهت مفاخرت بر امثال و اقران، يا مشهور شدن درميان مردمان، چنين شخصى را شجاع نتوان گفت، و او را از ملكه شجاعت نصيبى نباشد، بلكه منشا صدور اين امور از او، يا شهوت استيا جبن. پس هر كه بيشتر خود را به جهتيكى از اين امور به مهالك مىاندازد او جبانتر وحريصتر، و از فضيلتشجاعت دورتر است.و همچنيناند كسانى كه از راه تعصبطايفه و خويشان و قبيله و نزديكان، داخل در امور مهلكه مىشوند. و بسا باشد كه كسى بسيار در مهالك داخل شده، و در آن غلبه كرده تا اينكه بيم وترس او زايل شده، و بنابر عادت احتراز نمىكند و هميشه خود را غالب مىداند، چنينشخصى نيز شجاع نيست، بلكه طبيعت او به جهت عادت بجز غلبه را در نظر ندارد، وتصور مغلوبيت را نمىنمايد.و از اين قبيل است: حمله حيوانات درنده و رو آوردنايشان به يكديگر يا به غير جنس خود از انسان يا حيوان بدون عجز و بيم، و خود ظاهراست كه ايشان را قوه عاقله نيست تا غضب در فرمانشان باشد، و حملات ايشان از ملكهشجاعتبوده باشد، بلكه طبيعت ايشان بر اين «مجبول» (٣٩) است. و بالجمله شجاع واقعى كسى است كه: افعال او به مقتضاى عقل باشد و به اشارهعقل صادر شود، و باعث دنيوى در آن نباشد.و بسا باشد كه عقل در بعضى مواضعحكم به حذر مىكند، پس فرار از آن، منافاتى با شجاعت ندارد، و از اين جهت استكه گفتهاند: نترسيدن از صاعقههاى قويه و زلزلههاى شديده نشانه جنون است نهشجاعت، و بىسبب رو آوردن به جانوران درنده يا سباع گزنده، (٤٠) نيست مگر ازحماقت. و ببايد دانست كه: در نزد شجاع حقيقى محافظت ننگ و نام، بالاتر از زندگى چندروزه ايام است، و چنين كسى مرگ و هلاكت را بر خود پسندد و رسوائى و عار را برخود روا ندارد. آرى! مردان، ساغر بلا و مصيبت را لا ابالىوار مىنوشند، و جامع عار و بدنامى رانمىپوشند، فضيحت اهل و حرم را ديدن، و از شرف و بزرگى نينديشيدن به جهت دوروزه حيات، از مردانگى نيست، بلكه در پاس زندگانى بىثبات از سر ناموس و آبروگذشتن ديوانگى است.شجاعان نامدار مردن با نام نيك را مردانگى مىدانند، و «ابطال» (٤١) روزگار ذكر جميل را حيات ابد مىشمارند.و از اين جهتبود كه شير مردان ميدان دينو حفظ شريعت، روى از خنجر تيز و شمشير خون ريز نگردانيدند، و به اين سبب بودكه يكه تازان معركه مذهب و آئين در حمايت ملت و گرز گران و تيغ بران را بر فرقخود پسنديدند. بلى، كسى كه بقاى نام نيك را در صفحه روزگار، و پاداش اعمال را در دار قرار، وسر آمدن عمر ناپايدار دانست، البته باقى را بر فانى اختيار مىكند، پس در حمايت دين وشريعتسينه خود را سپر مىكند، و از تيغ ملامت ابناى روزگار حذر نمىكند، و مىداندكه به آئين مردان شير دل در راه دين در خون تپيدن، و به سعادت ابد رسيدن، از دوروزى ذليل و خوار در دنيا ماندن و عاقبت مردن، و از مرتبه شهادت دور ماندن، بسىبهتر و بالاتر است.و از اين جهتشير بيشه شجاعت، و شاه سرير ولايت، به اصحابخود فرمودند كه: «ايها الناس انكم ان لم تقتلوا تموتوا و الذى نفس ابن ابيطالب بيده لالف ضربة بالسيف على الراس اهون من ميتة على الفراش» يعنى: «اى مردمان! به درستى كه شما اگر كشته نشويد خواهيد مرد، قسم به خدائى كه جان پسر ابوطالب در دست اوست، كه هزارضربتشمشير بر سر، آسانتر و گواراتر است از اينكه آدمى در بسترش بميرد» . (٤٢) بارى، هر عملى كه از صاحب مرتبه شجاعتسر مىزند، در هر وقتى كه بوده باشدموافق طريقه عقل و مناسب وقت است، نه او را از و ضعفى، و نه از چشيدن زهر «نوائب» (٤٤) و محن، المى و ملالى است.نه در دلش ازحوادث زمان اضطرابى و حيرتى، و نه در خاطرش از آفات جهان تشويش و دهشتىاست.و آنچه بر ديگران گران است، در پيش او سهل و آسان است، و آنچه بر مردمانسخت و دشوار است، و در نزد او نرم و هموار است، اگر غضب كند از فرمان عقل بيروننمىرود، و اگر انتقام كشد پا از جاده شرع بيرون نمىنهد. و اما ملكه «عدالت» : معلوم شد كه عبارت است از: انقياد و اطاعت قوه عمليه از براىقوه عاقله، به نوعى كه هيچ عملى از آدمى سر نزند مگر به فرموده عقل.و اين در وقتىحاصل مىشود كه ملكه در نفس آدمى به هم رسد كه جميع افعال بر نهج اعتدال از اوصادر شود، بى آنكه او را در آن غرضى يا مطلب دنيوى باشد. پس كسى كه عدالت را بر خود ببندد، و به مشقتخود را عادل وانمود نمايد، و ازراه ريا اعمال خود را شبيه به اعمال عدول كند، و مطلب او تسخير دلهاى مردمان، ياتحصيل مال ايشان، يا رسيدن به منصب و جاه، و يا تقرب به وزير و شاه باشد، عادلنباشد. و همچنين استحال در جميع صفات فاضله، كه در تحت اين چهار صفتمندرجاند به تفصيلى كه مذكور خواهد شد. مثلا «سخاوت» ، عبارت است از: ملكه بخشش و عطاى اموال بر مستحقين بدونقصد و غرضى.پس بذل مال به جهت تحصيل مالى بيشتر از آن، يا به سبب دفع ضررىاز خود يا به قصد حصول مناصب دنيه، يا وصول به لذات حيوانيه، يا به جهتشهرت ونام و مفاخرت بر انام، سخاوت نيست.و همچنين بخشش به غير اهل استحقاق، واسراف در انفاق را سخاوت نگويند.و كسى كه مسرف باشد جاهل استبه رتبه مال، ونمىداند كه به وسيله مال، محافظت اهل و عيال، و تحصيل مرتبه كمال ميسر مىشود، وثروت را دخل بسيار است در ترويج احكام شريعت، و نشر فضايل و حكمت.و از اينجهت است كه در صحيفه سليمانيه وارد است كه: «ان الحكمة مع الثروة يقظان و مع الفقر نائم» يعنى: «علم و حكمتبا مال و ثروت حكم كسى را دارد كه بيدار باشد، و با فقر و تهى دستى در خواب است» . و بسا باشد كه سبب و منشا اسراف، جهل به اشكال تحصيل مال حلال است.واغلب كسانى كه بدون زحمت تحصيل، به مالى رسيدهاند، از ميراث يا مثل آن چنيناند،زيرا كه زحمت تحصيل حلال را نديدهاند، و ندانستهاند كه راه مداخل حلال و مشاغلطيبه بسيار كم است، و بزرگان را از ارتكاب هر شغلى مشكل است.و از اين جهت استكه نصيب آزادگان از دنيا در نهايت قلت است و ايشان هميشه از بختخود درشكايتاند، به خلاف ديگران كه چون در تحصيل مال بىپروايند، نه در فكر حلال وحراماند، و نه تشويشى از عذاب و وبال دارند، از هر جا كه رسد بگيرند و به هر جا كهرسد صرف كنند.بعضى از حكما گفتهاند كه: «تحصيل مال مثل اين است كه سنگ را بهقله كوه بالابرى، و خرج آن مثل اين است كه از آنجا رها كنى» . ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. يعنى: و لشكريان پروردگارت را جز او كسى نمىداند.مدثر (سوره ٧٤) آيه ٣١. ٢. منظم، مرتب ٣. خرابكار، آميختن باطل در كلام. ٤. پاسبانى، نگهبانى. ٥. پنهان كردن حقيقت. ٦. مظهر اسماء جماليه و جلاليه، و محل ظهور لطف و رافت، و قهر و غضب. ٧. در اصطلاح عرفا«مقام خلافت» مقامى است كه: «سالك در اثر تصفيه و تجليه باطن، و پس از مسافتمنازل سير الى الله و از خود و خودى محو شدن و وصول به مبدا، سزاوار آن خلافت مىگردد «انى جاعل فىالارض خليفة» (بقره«سوره ٢» آيه ٣٠) او در اين هنگام متجلى به تجلى ذات شده و مظهر تمام اسماء صفات الهىقرار مىگيرد.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ٨١٦. ٨. ظاهر و باطن. (در اصطلاح فلاسفه و عرفا «صورت» ، معانى متعدده دارد) رك: مدرك ياد شده.ج ٢، ص ١١٢١. ٩. اين نظريه حكماء و فلاسفه است، ولى عالمان و فقيهان بزرگ شيعه، مانند شيخ مفيد و سيد مرتضى و سيد بنطاووس و ديگران با اين نظريه مخالف بوده و بر رد آن به روايات و اجماع مسلمين استدلال نمودهاند.رك: بحار الانوار، ج ٥٨، ص ٢٧٦ به بعد ١٠. در عرفان به مظاهر گوناگون و حالات مختلف دل«اطوار» گويند.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٢٣٤. ١١. يعنى تمام جهان هستى را جلوه حق ببيند. «اينما تولوا فثم وجه الله» (بقره«سوره ٢» آيه ١١٥) . ١٢. بحار الانوار، ج ٦٠، ص ٢٩٩، ح ٥.و علل الشرايع، ص ٤، باب ٦ ١٣. در اصطلاح عرفا «احوال» معانى متعدده دارد، ولى ظاهرا اينجا مراد حالاتى است كه: بدون قصد و تعمدوارد قلب مىشود، از قبيل: فرح، حزن، قبض، شوق، انزعاج، هيبت و غيره.ر ك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٩٨. ١٤. آراسته. ١٥. هر يك از مراتب انتقالى اشياء را «نشات» گويند، چنانكه گويند «نشات برزخ» «نشات آخرت» «نشاتهيولى» ، و...ر ك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ٢٠١٣. ١٦. عمود آهنين، يكى از وسائلى است كه معصيت كاران را با آن عذاب مىكنند، چنان كه در حديثى امامصادق - عليه السلام - فرموده: «...ضرباك على راسك بمطرقة معهما تصير منه رمادا» .يعنى «...با گرز (آهن كوب) بر سر تو مىزنند و از اثر آن به خاكستر تبديل مىشوى» .بحار الانوار، ج ٦، ص ٢٣٦، ح ٥٣. ١٧. «سرابيل» جمع «سربال» استبه معناى پيراهن و «قطران» ، جسمى استسياه رنگ، بدبو و قابل اشتغال در آيه قرآن آمده است: «سرابيلهم من قطران». [ابراهيم، (سوره ١٤)، آيه ٥٠] يعنى لباس مجرمان در جهنم ازنوعى ماده سياهرنگ بدبوى قابل اشتعال مىباشد كه هم زشت و بدمنظر است و هم بدبو، و هم خود قابل سوختن وشعلهور شدن.تفسير نمونه، ج ١٠، ص ٣٨٨. ١٨. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٣٤، و مرآت العقول، ج ٨، ص ٨٩ ١٩. مردم، خلق ٢٠. به دست آوردن كامل سعادت جاودانى. ٢١. ناگزير. ٢٢. گرفتارى. ٢٣. نتيجه، عاقبت. ٢٤. لحظه به لحظه. ٢٥. يوسف، (سوره ١٢)، آيه ٨٧. ٢٦. سيد محسن امين (ره) مىگويد: لقب او مسكويه بوده و معلم ثالث نيز به او مىگويند.او در علم اخلاق،كتابى به نام «الطهارة» دارد كه خواجه نصير الدين طوسى كتاب «اخلاق ناصرى» را بر منوال و روش آن تاليف نمودهاست.او در سال ٤٢١ ه.ق وفات نموده است.اعيان الشيعه، ج ٣، ص ١٥٨.و روضات الجنات، ج ١، ص ٢٥٤ ٢٧. غير مناسب، ناسازگار ٢٨. فطنت و فراستبه معنى: زيركى، هوشيارى و دانائى است. ٢٩. جامع السعادات، ط اسماعيليان، ج ١، ص ٥٣. ٣٠. جامع السعادات، ط اسماعيليان، ج ١، ص ٥٤. ٣١. عقوبت، عذاب ٣٢. اصلاح ٣٣. در نسخه خطى «بادى نظر» ذكر شده يعنى ابتداى امر و آغاز نظر، و ظاهرا آن صحيح است ٣٤. سختتر، دشوارتر. ٣٥. هود، (سوره ١١)، آيه ١١٢. ٣٦. مجمع البيان، ج ٣، ص ١٤٠ (با اندك تفاوتى) ٣٧. جامع السعادات، ج ١، ص ٩. ٣٨. معالى جمع «معلاة» به معناى شرف و رفعت است ٣٩. آفريده شده. ٤٠. ظاهرا بايد «جانوران گزنده، يا سباع درنده» باشد. ٤١. جمع «بطل» ، يعنى قهرمانان ٤٢. ارشاد شيخ مفيد، ط بيروت، ص ١٢٧. (با اندك تفاوتى) . ٤٣. خستگى، ماندگى. ٤٤. جمع نائبه يعنى حادثه، پيش آمد
۳
حفظ تعادل اخلاق حميده باب سيم: در بيان محافظت اخلاق حميده از بيرون رفتن از حد اعتدال، و معالجات كليه در ازاله ذمائم اخلاق و احوال، از آنچه تخصيص ندارد به بعضى صفات و اعمال، و آنچه متعلق استبه اين منوال، و در آن چند فصل است: فصل اول: حفظ تعادل اخلاق حميده بدان كه از براى كسب فضائل صفات، و محاسن ملكات، ترتيبى است لايق كه تجاوزاز آن نبايد نمود.و توضيح اين كلام آن است كه: شكى نيست كه هر چه از مرتبهاى بهمرتبه ديگر منتقل مىشود، حركت مىكند از مرتبه اولى به ثانيه.و حركات و افعالى كههر چيزى را از مرتبه نقص به كمال مىرساند، يا از قدرت و اختيار ما بيرون است و آن راحركات طبيعيه گويند مانند نطفه كه از زمانى كه در رحم قرار مىگيرد حركت مىكنددر اطوار مختلفه تا آنكه به مرتبه حيوانيت مىرسد.و يا تحت قدرت و اختيار ما است وآن حركت را حركت صناعيه گويند، مانند چوب خشك كه به توسط آلات نجارحركت مىكند در صورتهاى متفاوته، تا سرير سلاطين ذوالاقتدار مىگردد.و چونحركات طبيعيه مستند استبه مبادى عاليه و مصادر متعاليه، معلوم است كه موافقمصلحت و مطابق حكمت است، و ترتيب آن اتم و احسن است.پس بر آدمى لازم استكه در تحريكات صناعيه اقتدا كند به تحريكات طبيعيه، و صاحب صناعت متابعتطبيعت را نمايد. و چون اين معلوم شد، مىگوييم كه: چون تهذيب اخلاق، و تحصيل فضايل صفاتاز امور صناعيه است، كه ما به آن ماموريم، پس لازم است كه در ترتيب آن پيروىاطفال طبيعت را كنيم.و شكى نيست كه: اول چيزى كه از براى طفل به تحريك طبيعتحاصل مىشود، قوه طلب قوت و غذاست، زيرا در رحم مادر از راه ناف غذا را به خودمىكشد و قوت خود را مىطلبد، و چون از اين مرتبه حركت كرد و قوه طلب در آنزياد شد، در وقت غذا خواستن، صدا به گريه بلند مىكند و پستان مادر را مىجويد.اينهاهمه از متعلقات قوه شهويه است.پس اولين قوهاى كه طبيعت آن را حاصل مىكند، اينقوه است، و چون اين قوه در آن قوت گرفت و به كمال رسيد، آثار قوه غضبيه در اوپيدا مىشود، كه از خود، موذيات را دفع كند، و خود را از هلاكت و تلف شدنمحافظت نمايد، اگر چه به استعانت از پدر و مادر يا غير ايشان باشد.چنان كه مشاهدهمىشود كه: المى كه به طفل مىرسد به گريه مىآيد، تا ديگران مطلع شده دفع المنمايند.و اين قوه، قوت مىگيرد تا در آن ميل برترى بر امثال و اقران، و سرورى برديگران حاصل مىشود.و اين دومين قوهاى است كه طبيعت در آدمى مىپرورد، و بعداز آنكه آثار قوه تميز و ادراك در او ظاهر مىگردد، و روز به روز زياد مىشود، تاقابل تعليم علوم و صناعات مىگردد، در اين وقت عمل طبيعت در تدبير قوى به مرتبهكمال مىرسد، و ابتداى تكميل صناعى است، يعنى وقتى است كه آدمى نفس خود را تكميل نموده، تدبير قوائى را كه طبيعت پرورش داده بنمايد، و آنها را به كمال رساند. پس اگر كوتاهى كند و خود به تكميل صناعى نپردازد به همين حال باقى خواهد بود، وبه كمال حقيقى، كه انسان به جهت آن خلق شده نخواهد رسيد، زيرا كه همه كسمتصف به جميع صفات جميله، و صاحب نفس قدسيه ايجاد نشده كه در استعداد مردماختلافى باشد. و چون دانستى كه: طبيعت، اول قوه شهويه را به ظهور آورد، و بعد از آن غضبيه، وبعد از آن قوه عقل و تميز را، پس در صناعتبايد به اين ترتيب تدبير و تكميل نمود: ابتدا در تهذيب قوه شهويه سعى نموده و صفت عفت را كه از فضايل اين قوه استاكتساب نمود، و بعد از آن به قوه غضبيه پرداخت و ملكه شجاعت را كه از كمالات اينقوه است تحصيل كرد، و سپس در تكميل قوه عاقله اجتهاد نمود، و فضيلتحكمترا به دست آورد.چنانچه به اين ترتيب آدمى در تحصيل اخلاق حسنه كوشد، بهسهولت و آسانى جام سعادت نوشد. و ثمر اين ترتيب، تسهيل تهذيب اخلاق و آسانى آن است، زيرا شكى نيست كه: قوه شهويه به انقياد و اطاعت از قوه غضبيه نزديكتر، و گذشتن از قدر زائد از ضرورياتغذا و شهوت، از ترك جاه و برترى و رياست و سرورى و نيكى در مقابل بدى واغماض از انتقام دشمنان قوى بسى آسانتر است. پس، تسخير قوه شهويه در ابتدا سهل است، و بعد از تسخير آن فى الجمله قوتى ازبراى عاقله حاصل مىشود، و ملكه تسخير از براى او هم مىرسد و اسباب قوه غضبيهاندكى كمتر مىگردد، و تسخير آن نيز به سهولت ميسر مىشود، و بعد از تسخير اين دوقوه، تحصيل ملكه حكمت، كه از آن دو صعبتر است، به آسانى ممكن مىگردد.وكسى كه اين ترتيب را از دستبدهد اينطور نيست كه تكميل خود و تهذيب اخلاق ازبراى او ممكن نباشد، و ليكن به دشوارى و صعوبتحاصل مىشود. پس طالب سعادت ابد، بايد در هيچ حالى دست از طلب ندارد، و از رحمتخداوند متعال نوميد نشود، و كمر طلب در ميان بندد، و دامن همتبر كمر زند، و طلبتاييد و توفيق از پروردگار شفيق مجيد نمايد.
شباهت علم اخلاق به علم طب و بدان كه: همچنان كه كسى فاقد صفات كمالى است، سعى در تحصيل آن وازاله ضدش بر او لازم است، همچنين صفت كمالى كه از براى آدمى حاصل است،جهد در محافظت و ابقاء آن واجب است، مانند صحتبدن، چون اگر كسى را مرضى باشد سعى در دفع آن و تحصيل صحتبايد كند، و اگر صحيح و سالم باشد مراعاتحفظ صحت را مىبايد نمايد.و از اين جهت است كه فن طب را منقسم به دو قسمكردهاند: يك قسم، در حفظ صحت، و ديگرى در دفع مرض.و چون علم اخلاق نيزشبيه به علم طلب است، بلكه طب حقيقى آن است، پس علم اخلاق نيز منقسم به دوقسمت مىشود: يكى در كسب فضايل، و ديگرى در دفع رذايل.و به جهت مشابهتاين دو علم، اين علم را «طب روحانى» گويند، همچنان كه طب متعارف را «طبجسمانى» نامند. و از اين راه بود كه جالينوس طبيب (١) در نامهاى كه به خدمتحضرت مسيح - على نبينا و آله و عليه السلام - فرستاد نوشت كه: «من طبيب الابدان الى طبيب النفوس» يعنى: «اين نامهاى است از طبيب بدنها به سوى طبيب روحها» .
فصل دوم: مقدمات تزكيه نفس بدان كه: لازم است از براى طالب پاكى نفس از اوصاف رذيله، و آرايش آن بهصفات جميله، اجتناب از چند چيز: اول: اجتناب از مصاحبتبدان و اشرار را لازم داند.و دورى از همنشينى صاحباناخلاق بد را واجب شمارد، و احتراز كند از شنيدن قصهها و حكايات ايشان، و استماعآنچه از ايشان صادر شده و سرزده.و با نيكان و صاحبان اوصاف حسنه مجالستنمايد، و معاشرت ايشان را اختيار كند، و كيفيتسلوك ايشان را با خالق و خلق ملاحظهنمايد.و از حكايات پيشينيان و گذشتگان از بزرگان دين و ملت و راهروان راه سعادتمطلع شود، و پيوسته استماع كيفيت احوال و افعال ايشان را نمايد، زيرا كه: صحبتباهر كسى مدخليت عظيم دارد در اتصاف به اوصاف و تخلق به اخلاق او. نار خندان باغ را خندان كند صحبت نيكانت از نيكان كند چون طبع انسان دزد است، و آنچه را مكرر از طبع ديگر مىبيند اخذ مىكند.و سراين آن است كه: از براى نفس انسانى چندين قوه است، كه بعضى مايل به خيرات وفضايل، و بعضى مقتضى شرور و رذايل هستند، و پيوسته اين قوا با يك ديگر در مقامنزاع و جدالاند، و از براى هر يك از آنها كه اندك قوتى حاصل شد و جزئى معينى به هم رسيد، بر آن ديگرى به همانقدر غالب مىشود.و نفس را مايل به مقتضاى خودمىكند. و شكى نيست كه: مصاحبتبا صاحب هر صفتى و شنيدن حكايات و افعال او واستماع قصص احوال او باعث قوت مقتضى آن صفت مىشود، و به اين سبب كسانى كهبيشتر اوقات با هم، همنشين هستند، يا در اغلب ازمنه به جهت اجتماعى كه با يكديگردارند - مانند شاگردان يك استاد يا بندگان يك مولى و امراى يك پادشاه - غالب آن استكه اخلاق ايشان «متلائمه» ، (٢) و اوصاف ايشان متناسبه هستند، بلكه چنين است در اهليك قبيله يا يك شهر. و ليكن، چون اكثر قواى انسانيه طالب اخلاق رذيله است، انسان زودتر مايل به شرمىشود، و ميل او به صفات بد آسانتر است از ميل به خيرات.و از اين جهت است كهگفتهاند: تحصيل ملكات ارجمند به منزله آن است كه از نشيب به فراز روند، و كسبصفات ناپسند چنان است كه از فراز به نشيب آيند.و اشارت به اين است آنچه حضرترسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودهاند: «حفت الجنة بالمكاره و حفت النار بالشهوات» (٣) يعنى: «رسيدن به درجات بهشتبهكشيدن جامهاى ناگوار منوط، و دخول آتش جهنم به ارتكاب خواهشهاى نفسانى مربوط است» . دوم آنكه: هميشه مواظب اعمالى باشد كه از آثار صفات حسنه است، و خواهىنخواهى نفس را بر افعالى وا بدارد كه مقتصاى صفتى است كه طالب تحصيل آن، يادر صدد محافظتبقاى آن است، مثل كسى كه خواهد محافظت ملكه سخاوت وجودرا نمايد، يا آن را تحصيل كند، بايد پيوسته اموال خود را به موافق طريقه عقل و شرع بهمستحقين بذل نمايد، و هر وقت كه ميل خود را به بخل و امساك بيابد نفس خود را درمقام عتاب در آورد.و كسى كه در مقام حفظ صفتشجاعتيا در صدد كسب آن باشد،بايد هميشه قدم گذارد در امور هولناك و احوال خطرناك، كه عقل و شرع از آنها منعنكرده باشد، و چون آثار جبن در خود مشاهده كند با خود در قهر و جنگ بوده باشد،و اين به منزله رياضتبدنيه است، كه از براى دفع امراض بدن يا حفظ صحت آن به كارمىرود. سيم آنكه: پيوسته مراقب احوال و متوجه اعمال و افعال خود باشد، و هر عملى كهمىخواهد كرده باشد، ابتدا در آن تامل كند، تا خلاف مقتضاى حسن خلق از او سرنزند، و اگر احيانا امرى از او به ظهور آمد كه موافق صفات پسنديده نيست، نفس خود را تاديب كند، و در مقام تنبيه و مؤاخذه آن بر آيد.به اين طريق كه: اول خود راسرزنش و ملامت كند، و بعد از آن متحمل امورى شود كه بر او شاق و ناگوار است. همچنان كه اگر كام خود را شيرين كند به لقمهاى كه نبايد از آن بخورد، مذاق را تلخسازد به روزه داشتن، و اگر غضبى بيجا از او در واقعهاى سرزند، مؤاخذه كند خود را بهصبر كردن در واقعه ديگر و اشد از آن، يا خود را در معرض اهانتى در آورد كه نفس راتحمل آن گران بوده باشد، و يا تلافى آن را به نذر و تصدق و امثال آن نمايد. و زنهار، كه در هيچ حال از خود غافل نشود، و از جد و جهد در كسب صفات نيكيا حفظ آنها باز نماند، و اگر چه چنان داند كه در اخلاق حسنه به مرتبه اعلى رسيده،زيرا كه غفلت موجب كسالت است، و به سبب كسالت، فيض، [عالم قدس] منقطعمىشود و ابواب فيوضات بسته مىگردد. اندر اين ره مىخروش و مىخراش تا دم رفتن دمى غافل مباش و از سعى و جهد «يوما فيوما» نفس را صفات تازه حاصل، و هر لحظه او را ترقىدر مرتبه كمالات و صعود به معارج سعادات هم مىرسد به مرتبهاى كه پرده طبيعت ازپيش بصيرت او برداشته مىشود، و محل اسرار ملك و ملكوت، بلكه محرم خلوتجبروت مىگردد.و بايد در امور دنيا و متعلقات اين عاريتسرا زياده از قدر ضرورتسعى نكند، و بيش از قدر لازم ملتفت آنها نشود، و خود را به مشقات سرمد گرفتار نسازد. آرى! چه شقاوتى از آن بالاتر، كه كسى جوهر گرانمايه از عالم قدس را صرفتحصيل «خزف» (٤) پارهاى چند در ظلمتكده دنيا نمايد، و يوسف كنعان تجرد (٥) را بهبهاى كلاف (٦) پيره زالى فروشد.يا متاعى را كه ثمنش ملك ابد باشد به ازاى خشت وخاكى دهد، و سرمايهاى را كه سودش پادشاهى سرمد باشد بر سر خاك و خاشاكى نهد. چهارم آنكه: احتراز كند از آنچه باعث تحريك قوه شهويه يا غضبيه مىشود.وچشم را محافظت نمايد از ديدن آنچه غضب يا شهوت را به هيجان مىآورد.و گوشرا نگاهدارد از شنيدن آنها.و دل را ضبط كند از تصور و تخيل آنها، و بيشتر سعى در محافظت دل نمايد و خيال آنها را در خاطر خود راه ندهد، زيرا كه: از تصور و خيالآتش، شوق و شعله غضب تيز مىگردد، آنگاه سرايتبه اعضا و جوارح مىكند، ومجرد ديدن يا شنيدن، بدون اينكه دل را مشغول آن كند چندان تاثيرى ندارد.و كسىكه اين دو قوه را از هيجان محافظت ننمايد، مانند كسى است كه شير درنده يا سگديوانه يا اسب سركشى را رها كند، و بعد از آن خواهد كه خود را از آن خلاص كند. پنجم آنكه: فريب نفس خود را نخورد، و اعمال و افعال خود را حمل بر صحتنكند، و در طلب عيوب خود «استقصا» و سعى نمايد، و به نظر دقيق در تجسس خفاياىمعايب خود بر آيد، و چون به چيزى از آنها بر خورد، در ازاله آنها سعى كند، و بداند كههر نفسى عاشق صفات و احوال خود است، و به اين جهت اعمال و افعالش در نظرشجلوه دارد، و بدون تامل و باريك بينى به عيوب خود بر نمىخورد، بلكه اكثر مردم ازعيوب خود غافلاند، و خارى كه به پاى كسى رود زود مىبينند، ولى شاخ درختى رادر چشم خود بر نخورند. پس، طالب سعادت و سالك راه نجات را لازم است كه: از اصدقا و دوستان خودتفحص معايب خود را نمايد، و برايشان است كه او را مطلع سازند.بهتر آنكه يكى ازدوستان مهربان را از ميان ايشان اختيار كند، و با او عهد نمايد كه مراقب احوال او باشد،كه او را از معايب او خبردار كند، و چون او را بر عيبى آگاه سازد شاد و خوشحالگردد، و از او منت پذيرد و در صدد دفع آن برآيد، تا آن صديق را اعتمادى به او به همرسد، و چنان داند كه نيكوترين هديه در نظر او عيبى از عيوب اوست (٧) ، و ليكن اينچنين دوستى «عزيز الوجود» (٨) است، چون اغلب دوستان از خوش آمدگوئى و اغراضفاسده خالى نيستند، و بسا باشد كه: بسيارى از غلطها در نظر غلط بينان هنر نمايد، وبعضى هنرها نزد ايشان عيب باشد.و بسا باشد كه: نفع دشمن در اين خصوص بيشترباشد، زيرا كه دوست در مقام اظهار عيوب كم بر مىآيد، بلكه، چون نظر او نظر دوستىاست گاه هستبه عيوب او بر نمىخورد، و از اينجا گفتهاند: و عين الرضا عن كل عيب كليلة و لكن عين السخط تبدى المساويا يعنى: «چشم دوستى و رضامندى از ديدن عيوب كند است، و ليكن ديده دشمنىاظهار بديها را مىكند» . پس دانا كسى است كه چون دشمنان او عيبى از او را ظاهر كنند، در مقام شكرگزارى ايشان بر آيد و چاره دفعش كند. و از جمله چيزهايى كه در اين باب نافع است آن است كه: ديگران را آئينه عيوبخود كند، و آنچه از ايشان سرزند تامل در قبح و حسن آن كند، و به قبح هر چهبر خورد بداند كه چون آن عمل از خود او نيز سر زند قبيح است، و ديگران قبح آن رابر نمىخورند، و پس سعى در ازاله آن كند.و طالب سعادت را واجب است كه در آخرهر شبانه روزى محاسبه اعمال و افعال خود را كند و آنچه از او سر زند به نظر در آورد،دفتر اعمال آن روز و شب را گشوده سراپايش را مرور كند، و تفحص نمايد از آنچه ازاو صادر شده، پس اگر بدى از او به وجود نيامده، و فعل قبيح از او سرنزده حمد خدا رابه جا آورد، و شكر توفيق او را نمايد، و اگر مرتكب قبيحى شده باشد، با نفس خودعتاب كند و خود را ملامت كند و توبه و انابه نمايد.
فصل سوم: تشخيص امراض نفسانى مذكور شد كه: علم اخلاق كه طب روحانى است مشابه استبا طب جسمانى، وقانون كلى در معالجه امراض جسميه آن است كه: ابتدا تشخيص مرض داده شود وجنس آن شناخته شود، و بعد از آن تفحص از سبب حدوث آن مرض شود، سپسدر صدد معالجه آن بر آيد. و معالجاتى كه مىشود يا معالجات كليه است، كه تخصيص به مرضى دون مرضىندارد، بلكه شامل جميع امراض است، يا جزئيه كه مخصوص به مرضى معين است. لهذا، بايد طبيب ارواح و كسى كه در مقام معالجه نفوس، يا در صدد دفع مرض نفسخود است، اين قانون را ملاحظه نمايد. پس، به جهت تشخيص امراض نفسانيه و تعيين صفات رديه مىگوييم: دانستى كهرذايل صفات كه امراض روح هستند، نيست مگر انحراف و تعدى اخلاق از حداعتدال، و دانستى كه قواى انسانيه كه اخلاق و صفات متعلق به آنها است، سه نوع است: اول: قوه تميز و ادراك. دوم: قوه غضب كه آن را قوه دفع نيز گويند. سوم: قوه شهويه كه آن را قوه جذب نامند. و انحراف هر يك از آنها يا در كميت است، كه از آنچه بايد و شايد تجاوز كند، يادر كيفيت كه اصل كيفيت آن نابود ورد مىشود اما از حد تجاوز نكند.و انحراف دركميتبر دو قسم است: الف: به طرف افراط است كه زياده از حد اعتدال است. ب: به طرف تفريط است كه از حد اعتدال ناقص مىباشد. و مثال اين در مرض جسمانى: همچنان كه مزاج شخصى در حالت صحت قدرمعينى اشتهاى غذا دارد ولى يكبار از حد تجاوز مىكند به طرف زياده، و ناخوشى جوعحاصل مىشود، و زياده از قدر اعتدال غذا مىطلبد، بلكه آنچه مىخورد سير نمىشود. و يك دفعه ديگر به طرف نقص تجاوز مىكند، و سد اشتهاى او مىشود و طبع او ميل بهغذا نمىكند، و اين دو انحراف در كميت است.و يكبار ديگر اشتهاى او به حد اعتدالاست، و ليكن طبع او مايل به چيزهايى است كه مزاج صحيح آن را نمىطلبد، مثل ذغالو گل و خاك و گوشتسوخته و امثال آن. پس، امراض اين سه قوه نفسانيه بر سه قسم مىشود: يا به سبب افراط است، يا تفريط،يا پستى و ردائت كيفيت. اما افراط در قوه و ادراك: مثل صفت جربزه و تجاوز نظر و فكر از حد اعتدال، وتوقف نمودن در مسائل به سبب شبهات واهيه، و فكر كردن در امورى كه فهميدن آنهاحد او نيست، و حكم كردن در مجردات به مجرد و هم و تصورات.و تفريط در آن: مانند صفت «بلاهت» (٩) و نادانى، و قصور نظر و فكر از فهميدن ضروريات، و اجراىاحكام ماديات بر «مجردات» . (١٠) و نابودى و «ردائت» (١١) آن: مثل ميل به علومى كه درآنها كمالى از براى نفس حاصل نمىشود، مانند «كهانت» (١٢) و «شعبده» (١٣) و تعليم بازيها وامثال آن.و از اين قبيل است: طرق جدل، و مناظره زياده از قدر ضرورت. و افراط در قوه غضبيه: مانند شدت غيظ به حدى كه صاحب آن شبيه به سباع درندهشود و در انتقام از حد جايز تجاوز نمايد.و تفريط در آن: مثل اينكه اصلا در آن غيرتو حميت نباشد، و از هر كسى ذلت و اهانت را متحمل شود.و از اين قبيل است كه خودرا در اعمال و افعال شبيه به طفلان و زنان كند.و ردائت آن: مثل اينكه غضببر جمادات و حيوانات كند، و كاسه و كوزه خود را بشكند، و پا بر خود زند و جامهخود را پاره كند. و افراط در قوه شهويه: مثل اينكه زياده از حد ضرورت مباشرت كند، و با وجود مظنه حدوث چندين مرض، خود را از جماع نگاه ندارد، و بدون رغبت طعام خورد.وتفريط در آن: مانند اينكه در تحصيل قوه ضرورى كوتاهى كند، و اهل و عيال را ضايعگذارد، يا ترك مزاوجت نموده، نسل خود را منقطع سازد.و ردائت در آن: مثل اينكهميل به مقاربت پسران نمايد و از لقمههاى حرام و شبههناك احتراز نكند.
اسباب امراض نفسانى و اما اسباب امراض نفسانيه و انحراف اخلاق از حد اعتدال، بر سه قسم است: يا نفسانى است، يا خارجى، يا جسمى. و اسباب نفسانيه آن است كه: در ابتداى فطرت از براى آدمى حاصل باشد.مثلآنكه قوه ادراك او ضعيف باشد، يا در او قوه شهوت اصلا نباشد. و اسباب خارجيه آن است كه: به سبب عوارض خارجيه حاصل شده باشد.مثلاينكه با بدان نشسته، يا حكايات ايشان را شنيده، و ميل و شوق به آنها نموده و پيروى ومتابعت كرده و مرتكب اعمال ناشايست گشته تا آنكه ملكه او شده. و اسباب جسمانيه آن است كه: به سبب ناخوشى و مرض، در بدن صفات بدحاصل شده باشد، همچنان كه مشاهده مىشود كه به سبب بعضى از امراض، آدمى راكجخلقى به هم مىرسد، يا ضعف و «فتور» (١٤) در قوه شهويه پيدا مىگردد.
راه معالجه امراض نفسانى و اما طريق معالجه كليه در امراض نفسانيه آن است كه: بعد از آنكه سبب آن راشناخت، اگر سبب مرض جسمانى باشد سعى در معالجه بدن نمايد، و آن مرض را ازبدن دفع كند.و چنانچه سبب خارجى يا نفسى باشد، طريق معالجه كليه آن مثلمعالجات امراض جسمانيه باشد. و طريق معالجات كليه در امراض جسمانيه آن است كه: ابتدا به غذاهايى كه طبعآنها ضد طبع مرض است علاج مىكنند، چنانچه مرضى را كه از حرارت باشد ازغذاهاى سرد مىدهند، و آنچه از سردى باشد از غذاهاى گرم مداوا مىفرمايند.پس،اگر ناخوشى جزئى باشد و به اين وسيله دفع شود «فهو المطلوب» ، و اگر مرض مستحكمشده باشد و از غذا دفع آن نشود، دوا مىدهند و شربتهاى ناگوار مىچشانند، و اگر دوانيز فايده نبخشد به زهر و سمومات معالجه مىنمايند.و بعضى امراض حادث مىشود كه هيچ يك از آن معالجات مفيد نيست، كه بايد به داغ كردن و سوزانيدن معالجه كرد،و گاه هست كه بايد عضوى از اعضاء را قطع كرد همچنان كه در «شقاقلوس» ، (١٥) و اينآخر علاج است. پس، قاعده كليه در معالجه امراض نفسانيه و دفع صفات رذيله نيز همين است. و بعد از آنكه آدمى انحراف اخلاق خود را از حد اعتدال يافت، و صفتبدى درخود ديد، بايد ابتدا افعالى كه ضد آن است و از آثار صفتحميده است، كه در مقابلآن است مرتكب شود، و مواظبت آن افعال كند.و اين، به منزله غذاى ضد مرض است،همچنان كه حرارت مزاج به غذاهاى «بارده» (١٦) دفع مىشود، همچنين هر صفت فضيلتىكه در نفس حادث [حاصل] شد ازاله ملكه رذيله كه ضد آن است مىكند. پس اگر اين عمل فايده نبخشيد، در مقام سرزنش و ملامت نفس برآيد و در دل وزبان خود را نكوهش كند، و بديها و ناخوشيهاى آن صفت را در دل بگذراند و تصوركند و به زبان آورد و با خود عتاب و خطاب كند، و بگويد: اى نفس «اماره» (١٧) و «مكاره» مرا و خود را هلاك كردى، و در معرض غضب پروردگار در آوردى، و ازپادشاهى بىزوال، خود را محروم ساختى، و تا چشم بر هم مىزنى زمان رفتن و وقتمردن است، و بايد در آتش جهنم با مار و كژدم قرين، و با اشرار و شياطين همنشين بود،و اين، بجاى دو او معاجين و شربتها است. و چنان كه اينها نيز فايده نكرد، مرتكب آثار و اعمال صفت رذيلهاى كه ضد اينرذيله استشود، مثلا اگر در خود صفتبخل را ملاحظه كرد و به هيچ وجه معالجهنشد، خواهى نخواهى مال خود را زياده از اندازه بذل، و اعمال مسرفين را ظاهر كند.واگر صفت جبن را مشاهده كرد، خود را به مواضع هولناك بيندازد، و از محل خوف وخطر احتراز نكند.و ليكن، هر گاه استنباط كند كه بخل يا جبن نزديك به زوال رسيدهاند،خود را نگهدارد، كه ملكه اسراف يا صفت تهور در او پيدا نشود.و اين، به منزله زهرهاو سمومى است كه به مريض مىدهند. و گاه هست كه: بايد مرتكب اعمالى شود كه از براى صاحبان اخلاق حسنه پسنديدهنيست، بلكه منافى شرف و مردى است.اما همچنان كه زهر در معالجه بدن مباحمىشود، اين اعمال نيز در معالجه نفس جايز مىشود. و از اين قبيل است: متوجه امور جزئيه شدن كه در شان او نيست، مثل آب كشيدن،و طعام از بازار خريدن و به خانه آوردن، به جهت رفع صفت تكبر.يا خود را نادانوانمودن و اعتراف به جهل كردن به جهت رفع رذيله عجب و غرور و امثال اينها. و اگر به اين معالجات نيز نفعى حاصل نشد، در آن وقتشروع كند به تهذيب نفسخود به تكليفات شاقه و رياضات صعبه مشكله. پس به جهت اصلاح قوه شهويه، منع كند خود را از غذا و آب و استراحت وخواب، مگر به قدرى كه در بقاى حيات احتياج به آن است.و همچنين در غضبيه.و اينعمل به منزله قطع و داغ است، و بعد از توقف دفع صفات رذيله به آن، از ارتكاب آنچاره نيست، و هر گاه استحكام صفات رذيله به حدى شود كه دفع آن موقوف به ايناعمال باشد، بايد صاحب آن از ارتكاب آنها مضايقه نكند، و از سرزنش ملامتكنندگان نينديشد.و ليكن به شرطى كه پا از دايره شريعت مقدسه بيرون ننهد، و عملى كهدر شرع اقدس از آن نهى صريح شده مرتكب نشود، و كارى كه فساد آن زيادتر ازفساد رذيله باشد - كه در صدد دفع آن است - از او سر نزند، و از اين است كه: از براىسالك راه سعادت لابد است از استادى حاذق كه علاج هر مرضى را داند، و قدر معالجهرا شناسد. و عجب آنكه: كسانى كه اوصاف بهايم و سباع، و اخلاق شياطين، سرا پاى نفسايشان را فرو گرفته است، روز و شب در آراستن بدن خود چون زنان، و شب و روز درفكر غذا و شراب چون چهار پايان، مسلمين از ايذا و اذيت ايشان در فغان، و بندگانخدا از ظلم ايشان به جان، نه حرام مىدانند و نه حلال، و نه از پاداش مىترسند و نه ازوبال، چنان كه اگر به كسى برخورند كه به جهتخلاص نفس خود بعضى اعمال كهموافق شرف و بزرگى نيست از او سرزند، مانند خدمتخود و عيال خود، يا تواضع وفروتنى زياده از حد شان خود، يا خود را از بعضى غذاهاى مقوى محروم سازد، زبانملامت و «تشنيع» (١٨) به او دراز مىكنند و او را از سفيه و بى عقل مىشمارند، غافل از آنكهكدام سفاهت از آنچه مرتكب هستند بدتر و بالاتر است. و اما معالجات جزئيه هر مرضى پس به تفصيلى است كه در باب آينده مذكورمىشود، ان شاء الله تعالى. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. او از پزشكان يونان بود كه در سال ١٣١ ميلادى به دنيا آمد و در سال ١٢١٠ از دنيا رفت.جالينوس،استاد بطلميوس و شاگرد بليناس، و بليناس شاگرد ارسطو، و ارسطو شاگرد افلاطون، و افلاطون شاگرد سقراط، وسقراط شاگرد بقراط و بقراط شاگرد جاماسب، و جاماسب شاگرد لقمان حكيم بوده است.رك: فرهنگ معين، بخشاعلام.و روضات الجنات، ج ٢، ص ١٣٩ ٢. موافق، سازش با يكديگر. ٣. كنز العمال، ج ٣، ص ٣٣٢ خ ٦٨٠٥.نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ٥٦٦، خطبه ١٧٥. (با اندك تفاوتى) ٤. سفال، ظرف گلى.كنايه از بىارزش بودن امور دنيوى است. ٥. كنايه از زيبائى و ارزش فوق العاده نفس ناطقه است كه از عالم قدس مىباشد. ٦. اشاره به داستان حضرت يوسف است كه وقتى پس از نجات از چاه، در معرض فروش قرار گرفت مشتريانزيادى براى خريدن وى در مقابل بهاى سنگين وارد ميدان شدند، و مشهور است كه در اين ميان پير زنى به چشممىخورد كه با كلاف پشمين هتخريدن حضرت يوسف در كنار ديگر مشتريان قرار گرفته بود.و غرض مؤلف ايناست كه نفس ناطقه آدمى همانند يوسف صديق از ارزش خيلى بالاترى برخوردار استبا اين كه مىتوان او را درمقابل قيمت زيادى مانند سلطنت جاودانه، هم نشينى با ملكوتيان و جبروتيان و...فروخت، نبايد در برابر بهاىناچيزى مانند رسيدن به مال، جاه، مقام و لذائذ جسمانى دنيوى از دست داد ٧. امام صادق - عليه السلام - فرمودهاند: «احب اخوانى الى من اهدى الى عيوبى» .يعنى: «عزيزترينبرادران دينى من، كسى است كه عيبهاى مرا به عنوان هديه، براى من بيان كند» .بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٢٤٩، ح ٨٩. ٨. كمياب، ناياب. ٩. كودنى. ١٠. ماديات و جسمانيات، ويژگيهائى دارند مانند: طول، عرض، عمق و...كه در مجردات، اين صفات نيست. رك: پاورقى ص ١٥. ١١. فساد، زشتى. ١٢. فالگيرى. ١٣. چشم بندى، تردستى، حقه بازى ١٤. سستى ١٥. «شقاقلوس» ماخوذ از يونانى، به معنى بى حسى و فاسد شدگى عضوى از اعضاى بدن. ١٦. سرد. ١٧. بسيار امر كننده به بدى.علماى اخلاق براى «نفس» (احساسات و غرائز و عواطف آدمى) سه مرحله قائلندكه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است.رك: تفسير نمونه، ج ٩، ص ٤٣٦ ١٨. بسيار بد گفتن از كسى، عيوب كسى را آشكار كردن.
۴
خلاق حسنه و ذميمه و فوايد و مفاسد آنها باب چهارم: در تفصيل انواع اخلاق و بيان شرافت فضايل و كيفيتاكتساب هر يك و شرح مفاسد رذايل و بيان معالجه خصوصيات هر يك از آنها اخلاق حسنه و ذميمه و فوايد و مفاسد آنها و پيش از اين دانستى كه: قوه انسانيه كه مدخليت در صفات و اخلاق دارند چهارند: قوه عاقله، عامله، غضبيه و شهويه.و دانستى كه: كمال قوه عامله، انقياد و اطاعت اوستاز براى عاقله در استعمال ساير قوا در اعمال حسنه.و عدالت عبارت از آن است، و نقصآن در عدم انقياد است. پس هر گاه ساير قوا به مرتبه كمال باشند عدالتحاصل خواهد بود، و هر گاه ناقصباشند عدالت منتفى خواهد بود و تحقق و انتفاء عدالت تابع كمال و نقص ساير قوا است. و عدالت، امرى است جامع جميع صفات كماليه.پس از براى كسب عدالتبه خصوصكيفيتى خاص، و از براى ازاله ضدش كه جور است، معالجهاى مخصوص نيست، و ازبراى قوه عامله صفات كماليه مخصوصى كه تعلق به ساير قوا نداشته باشد نيست، بلكهجميع صفات مخصوصه از فضايل و رذايل متعلق استيا به قوه عاقله يا غضبيه ياشهويه، يا به دو قوه از اين قوا يا سه قوه، و تفصيل آنها را در چهار مقام ذكر مىكنيم. و از براى عدالت اگر چه طريقه خاصه در اكتساب آن، و معالجه مخصوصه از براىازاله ضد آن نيست، و به اكتساب ساير فضايل، عدالتحاصل، و ازاله بقيه رذايل ضدآن زايل مىشود، و ليكن خود عدالت چون مستلزم جميع ملكات فاضله، بلكه جامعجميع است، و اشرف فضايل و كمالات است، ابتدا، شرف و فضيلت آن را هم در يكمقام على حده بيان مىكنيم.پس، اين باب مشتمل استبر پنج مقام به اين ترتيب: مقام اول: در بيان آنچه متعلق به قوه عامله است كه عبارت است از عدالت. مقام دوم: در ذكر اخلاق و صفاتى كه متعلق استبه قوه عاقله. مقام سوم: در بيان اخلاق متعلق به قوه غضبيه. مقام چهارم: در شرح ملكات متعلقه به قوه شهويه. مقام پنجم: در تفصيل و تبيين اوصاف متعلقه به دو قوه يا سه قوه از قواى ثلاث. و در هر مقامى از سه مقام آخر صفات رذيله كه متعلق به آن مقام است عنوانمىكنيم، و در ذيل آن عنوان، علامات و اقسام و اسباب و مضرت و علاج آن صفت را،و ضد آن از صفات حسنه، و علامات و منفعت و تدبير تحصيل آن را در فصول چندبيان مىكنيم.
مقام اول: عدالت
فصل اول: در بيان آن چه متعلق استبه قوه عامله و آن عبارت است كه از عدالت و در آن چند فصل است بدان كه: عدالت، افضل فضايل و اشرف كمالات است، زيرا كه دانستى كه آنمستلزم جميع صفات كماليه است، بلكه عين آنهاست. همچنان كه جور كه ضد آناست، مستلزم جميع رذايل، بلكه خود آنهاست.و چگونه چنين نباشد، و حال آنكهشناختى كه: عدالت ملكهاى استحاصل در نفس انسان كه به سبب آن قادر مىشود برتعديل جميع صفات و افعال، و نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فيما بينقواى مخالفه انسانيه، به نحوى كه اتحاد و مناسبت و يگانگى و الفت ميان همه حاصلشود. پس، جميع اخلاق فاضله و صفات كامله، مترتب بر عدالت مىشوند.و به اين سبب،افلاطون (١) الهى گفته است كه: چون از براى انسان صفت عدالتحاصل شد، روشن ونورانى مىشود، به واسطه آن جميع اجزاى نفس او، و هر جزوى از ديگرى كسب ضياءو تلالؤ مىكند، و ديدههاى نفس گشوده مىشود، و متوجه مىشود به جاى آوردن آناز او خواستهاند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدا كل - جل شانه - مىشود، وغايت تقرب در نزد «ملك الملوك» از براى او حاصل مىشود. و از خواص صفت عدالت و فضيلت آن، آن است كه: شان او الفت ميان امورمتباينه و تسويه فيما بين اشياء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را مىنشاند، و گردبيگانگى و مخالفت را از چهره كارفرمايان مملكت نفس مىافشاند، و بر مىگرداند همهچيزها را از طرف افراط و تفريط به حد وسط، كه امرى است واحد، و در آن تعدىنيست، به خلاف اطراف كه امور متخالفه متكاثره هستند، بلكه از كثرت به حدى هستند كه نهايت از براى آنها نيست، و شكى نيست كه: وحدت، اشرف از كثرت، و هر چه بهآن نزديكتر، افضل و اكمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچهمشاهده مىشود از تاثير اشعار موزونه، و نغمههاى متناسبه به جهت تناسبى است كه مياناجزاى آنها واقع، و نوع اتحادى كه فيما بين آنها حاصل است، و جذب قلوبى كه درصور جميله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلايم اجزاى آنهاست. پس اشرف موجودات «واحد حقيقى» (٢) است كه دامن جلالش از گرد كثرت منزه،و ساحت كبريائيش از غبار تركيب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودى بهقدر قابليتش را ادا نموده، همچنان كه پرتو وجود هر صاحب وجودى از اوست.پسهر گونه وحدتى كه در عالم امكان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادىكه در امور متباينه حاصل، از اثر يكتائى اوست. اى هر دو جهان محو خود آرائى تو كس را نبود ملك به زيبائى تو يكتائى تو باعث جمعيت ما جمعيت ما شاهد يكتائى تو و هر چه از تركيب و كثرت دورتر و به وحدت نزديكتر، افضل و اشرف است، بلكهچنانچه اعتدال و وحدت عرضيه ما، كه پرتو وحدت حقيقيه است نبودى دايره وجودتمام نشدى.چون اگر نوع اتحاد فيما بين «عناصر اربعه» ، (٣) كه امهاتند هم نرسيدى«مواليد ثلاث» (٤) از ايشان متولد نگرديدى، و اگر از براى بدن انسانى اعتدال مزاجىحاصل نشدى«روح ربانى و نفس قدسى» به آن تعلق نگرفتى، و از اين جهت است كه: چون مزاج را اعتدال لايق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه مىنمايد، بلكه نظرتحقيق مىبيند كه: در هر چه حسن و شرافتى استبه واسطه اعتدال و وحدت است، وآن امرى است كه مختلف مىشود به اختلاف محل.پس در اجزاى عنصريه ممتزجهآن را اعتدال مزاجى گويند، و در اعضاى انسانيه حسن و جمال، و در حركات«غنج» و «دلال» ، (٥) در نگاه«عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است،و در ملكات نفسانيه عدالت، در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعى نامى، و در هر مظهرى كه ظهور كند مطلوب، و به هر صورتى كه خود را جلوه دهد محبوب است،و به هر لباسى كه خود را بيارايد نفس به آن عاشق است، و از هر روزنى كه سر برآوردروح به آن گرفتار است. فانى احب الحسن حيث وجدته و للحسن فى وجه الملاح مواقع (٦) آرى! وحدت اگر چه عرضيه باشد، اما بادى است كه بوى پيراهن آشنائى با اوست،خاكى كه نقش كف پاى در اوست.از كلام والد ماجد حقير است در اين مقام كهفرمودهاند: «فى هذا المقام تفوح نفحات القدسيه تهتز بها نفوس اهل الجذبة و الشوق،و يتعطر منها مشام اصحاب التاله و الذوق، فتعرض لها ان كنت اهلا لذلك» .يعنى: «در اينمقام «نفحات» (٧) قدسيه مىوزد، كه نفوس اهل شوق را به حركت و اهتزار مىآورد، ومشام اصحاب ذوق را معطر مىسازد، پس در ياب آن را اگر ترا قابليت آن هست واستعداد آن دارى» . (٨) مجملش گفتم نكردم زان بيان ورنه هم لبها بسوزد هم زبان و چون شرافت عدالت را دانستى، و يافتى كه كار آن تسويه كردن در امور مختلفهاست، و شغل آن برگردانيدن از طرف افراط و تفريط استبه حد وسط و ميانه روى،بدان كه: عدالتيا در اخلاق و افعال است، يا در عطاها و قسمت اموال، يا در معاملاتميان مردمان، يا در حكمرانى و سياست ايشان.و در هر يك از اينها عادل كسى است كه: ميل به يك طرف روا ندارد، و افراط و تفريط نكند.بلكه سعى در مساوات نمايد و هرامرى را در حد وسط قرار دهد.و شكى نيست كه: اين موقوف استبر شناختن وسط دراين امور، و دانستن طرف افراط و تفريط.و علم به آن در همه امور در نهايت اشكالاست، و كار هر كسى نيست.بلكه موقوف استبه ميزانى عدل كه به واسطه آن زياده ونقصان شناخته شود.همچنان كه شناختن مقدار هر وزنى بىزياده و نقصان محتاج بهترازوئى است كه به آن وزن نمايند، و ميزان عدل در دانستن وسط هر امرى نيست گرشريعتحقه الهيه، و «طريقه سنيه» نبويه كه از سر چشمه «وحدت حقيقيه» صادر شده. پس آن ميزان عدل است در جميع چيزها، و متكفل بيان جميع مراتب حكمت عمليهاست.پس عادل واقعى واجب است كه حكيمى باشد دانا به قواعد شريعت الهيه و عالمبه «نواميس» نبويه.
اقسام و درجات عادل و بدان كه: علماى اخلاق عدول را سه قسم گفتهاند: اول: عادل اكبر، و آن شريعت الهيه است كه از جانب حق - سبحانه و تعالى - صادرشده، كه محافظت مساوات ميان بندگان را نمايد. دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، كه تابع شريعت مصطفويه بوده باشد، وآن خليفه ملت و جانشين شريعت است. سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است كه محافظت مساوات در معاملات رامىنمايد.و در كتاب الهى اشاره به اين سه عادل شده مىفرمايد: «و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم بالقسط و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس» يعنى: «ما فرستاديم قرآن را كه مشتمل استبر احكام شريعت، و ترازوىعدل را كه مردم به واسطه آنها بر حد وسط بايستند و از حد خود تجاوز نكنند، وفرستاديم آهن را كه در آن است عذاب شديد و منفعتبسيار از براى مردمان» . (٩) پس قرآن عبارت است از: شريعت پروردگار، و ميزان اشاره به درهم و دينار، وآهن اشاره به شمشير سلطان عادل است كه مردم را به راه راست وابدارد و از جور وتعدى در جميع امور محافظت نمايد. و ضد عادل كه جابر باشد نيز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن كسى است كه از حكم شريعتبيرون رود، و از حكمصاحب شرع سرباز زند، و متابعتشرع را ننمايد و او را كافر دانند. دوم: جابر اوسط، و آن شخصى است كه از اطاعتسلطان عادل و احكام او سر پيچد، و آن را ياغى و طاغى خوانند. سوم: جابر اصغر، و آن كسى است كه به حكم درهم و دينار نايستد و مساوات آنرا ملاحظه نكند، بلكه زيادتر از آنچه حق او ستبردارد و آنچه حق ديگران استكمتر بدهد.و او را دزد خائن گويند.
فصل دوم: اقسام عدالت بدان كه عدالتبر سه قسم است: اول: آنكه ميان بندگان و خالق ايشان است، و بيان آن اين است كه: دانستى عدالت عبارت است از: عمل به مساوات به قدر امكان.و چون دانستى كه: حق - سبحانهو تعالى - بخشنده حيات و عطا كننده جميع كمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج،از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزى از براى هر كسى نهاده، آنچه از نعمتهاىبيكران او هر ساعتى مىرسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهاى بىپايانش هرلحظه حاصل مىشود، از حد و حصر و بيان متجاوز است، و آنچه از مراتب عاليهدرجات متعاليه و سرور و بهجت و عيش و راحت، كه در عالم آخرت مهيا نموده، بهمراتب غير متناهيه بالاتر و بهتر، نه چشمى مثل آن ديده و نه گوشى شنيده، و نه بهخاطرى خطور كرده. پس، البته حقى واجب از براى خدا بر بندگان ثابت است، كه بايد به ازاى آن عدالتفى الجمله حاصل شود، زيرا كه: از هر كه فيضى و نعمتى به ديگرى رسد، و او درمقابل نوع مكافاتى (١٠) به عمل نياورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و ليكن مكافاتنسبتبه اشخاص مختلف مىشود.و مكافات احسان پادشاه دعاى بقاى دولت، و نشرمحامد و شكر نعمت اوست، و مكافات مخدوم اطاعت و سعى در خدمت او، و ديگرمكافات، به دادن مال و قضاى حاجت اوست، و ساحت كبريائى حضرت آفريدگار ازاحتياج به اعانت و سعى ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدساست.و ليكن، بر بندگان واجب است كسب معرفت و تحصيل محبت او، و سعى در بجاآوردن فرمان، و جد در اطاعت پيغمبران او.و انقياد احكام شريعت و امتثال آدابدين و ملت، هر چند كه توفيق اينها نيز از جمله نعمتهاى اوست. از دست و زبان كه بر آيد كز عهده شكرش به در آيد و ليكن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخليتى و اختيارى دارد از وظايف طاعات ودورى از معاصى و سيئات به جا آورد، از «جور مطلق» ، (١١) خارج مىشود، اگر چه اصلاختيار و قدرت هم نعمت او، بلكه وجود و حيات از فيض موهبت اوست. دوم: عدالتى كه در ميان مردم است، و از بعضى نسبتبه بعضى ديگر حاصلمىشود، از ادا كردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظيم بزرگان،و احترام پيران، و فريادرسى مظلومان و دستگيرى ضعيفان. و مقتضاى اين قسم از عدالت، آن است كه: آدمى به حق خود راضى بوده و ظلم بهاحدى را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امكان، حقوق برادران دينى خود را بهجا آورد، و هر كسى را از ابناى نوع خود به مرتبهاى كه لايق او باشد بشناسد و بداند كه هر كسى را از جانب پروردگار حقى لازم است، و به اداى آن بشتابد.و در حديث «نبوى» (١٢) وارد است كه: از براى برادران مؤمن بر يكديگر سى حق است.كه آدمى برىءالذمه نمىشود مگر با بجا آوردن آنها، و يا آنكه از او عفو نمايد و از تقصير او در اداءحقش در گذرد. اول: اگر گناهى در حق او از برادر مؤمن سر زند، يا تقصيرى از او صادر شود از اوبگذرد. دوم: اگر غريب باشد دلدارى او كند و با او مهربانى نمايد. سوم: چنانچه بر عيبى از او واقف باشد بپوشاند. چهارم: اگر لغزشى از او به وجود آيد چشم از او بپوشاند. پنجم: اگر عذر خواهى نمايد عذر او را بپذيرد. ششم: اگر كسى غيبتبرادر مؤمنى را كند او را منع نمايد. هفتم: آنچه خير او را بداند به او برساند و پند و نصيحت از او باز نگيرد. هشتم: دوستى او را محافظت كند و شرايط دوستى را به جا آورد. نهم: حقوق او را منظور داشته باشد. دهم: اگر مريض باشد او را عيادت كند. يازدهم: به جنازه او حاضر شود. دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت كند. سيزدهم: اگر هديهاى از براى او فرستد قبول كند. چهاردهم: اگر با او نيكى كند مكافات كند. پانزدهم: اگر نعمتى از او برسد شكر آن را به جا آورد. شانزدهم: يارى او را نمايد. هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت كند. هيجدهم: حاجت او را بر آورد. نوزدهم: آنچه از او سئوال نمايد رد ننمايد. بيستم: اگر عطسه كند تحيت او نمايد. بيست و يكم: گمشده او را راه نمائى كند. بيست و دوم: سلام او را جواب گويد. بيست و سوم: با او به گفتار نيك تكلم نمايد. بيست و چهارم: نعمتهاى او را نيكو شمارد. بيست و پنجم: قسمهاى او را تصديق كند. بيست و ششم: با او دوستى كند و از دشمنى او احتراز كند. بيست و هفتم: او را يارى كند، خواه ظالم باشد يا مظلوم، و يارى او در وقت ظالمبودن اين است كه او را از ظلم ممانعت كند و در وقت مظلوم بودن، آنكه او را اعانتكند. بيست و هشتم: او را تسليم دشمن نكند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش. بيست و نهم: از براى او دوست داشته باشد آنچه را از براى خود دوست داشته باشداز نيكيها. سىام: و از براى او مكروه شمارد آنچه از براى خود مكروه مىشمارد از بديها. سيم: از اقسام عدالت، عدالتى است كه ميان زندگان و ذوى الحقوق ايشان است ازاموات، مثل اينكه قروض مردگان خود را ادا كنند، و وصيتهاى ايشان را به جا آورند وايشان را ياد كنند به تصدق و دعا.
فصل سوم: عدالتسر منشا كمال و سعادت از آنچه مذكور شد معلوم شد كه: نهايت كمال و غايتسعادت، از براى هر شخصىاتصاف اوستبه صفت عدالت، و ميانهروى در جميع صفات و افعال ظاهره و باطنه،خواه از امورى باشد كه مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد، يا امرى باشد كه مياناو و ديگرى بوده باشد.و نجات در دنيا و آخرت حاصل نمىشود، مگر به استقامتبر وسط و ثبات بر مركز. پس اى جان برادر! اگر طالب سعادتى، سعى كن تا جميع كمالات را جامع باشى، ودر جميع امور مختلفه وسط و ميانه روى را شعار خود كن.پس، اول سعى كن كهمتوسط باشى ميان علم و عمل، و جامع اين هر دو مرتبه باشى، به قدر استطاعت وامكان، و اكتفا به يكى از اين دو مكن، كه هر كه اكتفا به يكى نمايد از شكنندگان پشتپيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - خواهد بود، همچنان كه در حديثسابق گذشت. و بدان كه: علم بى عمل، وبال و موجب خسران و نكال است. (١٣) از جاهل هفتادلغزش را چشم مىپوشند، پيش از آنكه از عالم يكى را در گذرند. (١٤) و عمل بى علم زحمتبىفايده است (١٥) . زيرا كه علم آن است كه: از روى علم و معرفت صادر شود.و بايد در عمل متوسط باشى ميان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اينكه ظاهر خود را پاكيزهنمائى و آن را به عبادات و طاعات بيارائى، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد.مانندعجوزه كريه منظر زشت لقاى ديو سيرت كه خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش» ،و مزين به زينت «مهوشان» دلكش نمايد، و به انواع «تدليسات» ، خود را بيارايد، نه اينكهسعى در نيكى ذات و پاكى باطن خود كنى، و ليكن بالمره (١٦) از ظاهر غافل شوى، و مطلقاملاحظه آن را نكنى، و به هيچ نوع از ملامت مردم انديشه ننمائى، و از كثافات ظاهريهخود را محافظت ننمائى، مانند درى شاهوار كه آن را به انواع قاذورات و نجاساتملوث سازند.بلكه، بايد ظاهرت آئينه باطنتباشد، و باطنت از جميع خباثات و كثافاتپاك باشد.و بايد در جميع صفات باطنيه و افعال ظاهريه متوسط ميان افراط و تفريطباشى، به تفصيلى كه در اين كتاب گوش زد تو خواهد شد. و همچنين در تحصيل علوم بايد ميانه روى را اختيار كنى، و وسط ميان علوم باطنيهعقليه و علوم ظاهريه شرعيه را بگيرى، نه از آن كسان (١٧) باشى كه اقتصار مىكنند بر ظواهرآيات و اخبار، و «جمود» مىنمايند بر ترجمه احاديث و آثار، و از حقايق قرآن و سنتبىخبر، و از دقايق حكم كتاب و روايت قطع نظر كردهاند.زبان ايشان به مجرد تقليد بهمذمت علماى حقيقت دراز، و با يكديگر در طعن و لعن ايشان هم آواز، و گاهى ايشانرا ملحد و كافر مىنامند، و زمانى آنها را زنديق و تارك شريعت مىخوانند، بدوناينكه كلام ايشان را «غور» كنند و مطلب ايشان را بفهمند، و از طريقه ايشان آگاه شوندو از عقايد ايشان فحص نمايند و تفتيش كنند.و نه از اشخاصى (١٨) باشى كه عمر خود راصرف علوم عقليه نموده به فضول يونانيان خود را راضى مىكنند، و عقول قاصره خودرا در هر چيزى دليل و رهبر مىدانند، و هر چه عقل ناقص ايشان آن را نفهمد طرح ياتاويل مىكنند، و آيات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف مىكنند.و احكامشريعت نبويه در نزد ايشان مهجور، و از تتبع آيات و اخبار دورند.علماى شريعت رامذمت و بدگويى مىكنند، و به ايشان نسبتبيفهمى و نادانى مىدهند، ورثه انبياء راجاهل و نادان مىشمارند، و از براى خود كه هنوز عقل را از و هم تميز ندادهاند، زيركىو فطانت ثابت مىكنند.و از اين غافل كه: عقل بىرهنمايى شرع قدم بر نمىتواند داشت، و گامى در راه نمىتواند گذاشت.و چون خواهى كه جامع ميان عقليات و نقليات باشى،بايد در هر دو وسط و ميانه روى را اختيار كنى. پس در عقليات به محض تعصب و تقليد بر يك طريقه خاصى اقتصار نكنى، نه «متكلم» صرف باشى كه به غير از بحث و جدل چيزى نشناسد، و نه «مشائى» محض، كهدين را ضايع و شريعت را مهمل گذارد.و نه صوفى باش كه به دعواى بىگواه مشاهده وكشف خود را به استراحت اندازد، و دست از جميع علوم بردارد، بلكه بايد جميعمراتب را جمع نموده وسط همه را اختيار كنى. پس لازم استبر طالب علم كه: ابتدا از صاحب شرع و دين، چراغ و رهبر جويد، وعقل خود را از اثر او روانه سازد، و عصاى استدلال را به دست گيرد و نفس خود را بهعبادت و طاعت، و مجاهده و رياضت تصفيه نموده، قابل قبول صور علميه نمايد.پسآنچه اينها او را به آن كشانند و دلالت كنند اختيار كند، خواه موافق طريقه «حكماء» بوده باشد يا «متكلمين» ، (١٩) و خواه مطابق قاعده «مشائيين» (٢٠) بوده باشد يا «اشراقيين» ، (٢١) و خواه متحد به اقوال «عرفا» (٢٢) باشد يا «متصوفه» ، (٢٣) و در علوم شرعيات به مجرد تبعيت،يك طريقه را اختيار نكند، نه از آن «اخباريين» (٢٤) باشد كه قواعد اصوليه عقليه و نقليه واجماعات قطعيه را التفات نمىكنند، و نه از آن اصوليين باشد كه در استنباط احكامشريعت قواعد اهل سنت را به كار مىبرند، و آراء و ظنون خود را حجت قاطعمىشمارند، و هر ظنى را در ترجيح احكام اعتبار مىكنند و به «قياسات» (٢٥) عامه متمسك مىشوند.بلكه جمع ميان جميع طرق نموده، آنچه عقل صريح و نقل صحيح وى را به،آن كشاند، اختيار كند.و همچنين در جميع امور باطنيه و ظاهريه توسط را اختيار كند،تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادت ابد را دريابد.
فصل چهارم: اتصاف مصلح به عدالت دانستى كه: حقيقت عدالتيا لازم آن اين است كه: عقل كه خليفه خداست غالبشود بر جميع قوا، تا هر يكى را به كارى كه بايد و شايد بدارد، و نظام مملكت انسانىفاسد نشود.پس، بر هر انسانى واجب است كه سعى و مجاهده كند، كه عقل كه حكمحاكم عادل و خليفه از جانب خداست، بر قواى او غالب شود، و اختلاف قوا را بر طرفكند، و خواهشها و هواهاى آنها را بر كنار گذارد، و همه را به راه راست مستقيم بدارد. و بدان كه كسى كه قوه و صفات خود را اصلاح نكرده باشد، و در مملكتبدنخود عدالت را ظاهر ننموده باشد، قابليت اصلاح ديگران و اجراى حكم عدالت درميان ساير مردمان را ندارد، نه قابليت تدبير منزل خود را دارد، و نه شايستگى سياستمردم را، نه لايق رياستشهر است و نه سزاوار سرورى مملكت. آرى! كسى كه از اصلاح نفس خود عاجز باشد، چگونه ديگرى را اصلاح مىنمايد،و چراغى كه حوالى خود را روشن نگرداند، چگونه روشنائى به دورتر مىبخشد؟ طبيبى كه باشد و را زرد روى از او داروى سرخ روئى مجوى پس، هر كه قوا و صفات خود را به اصلاح آورد، و تعديل در شهر بند نفس خودنمود، و از طرف افراط و تفريط دورى كرد، و متابعت هوى و هوس نفس خود راننمود، و بر جاده وسط ايستاد، چنين شخصى قابليت اصلاح ديگران را دارد، و سزاوارسرورى مردمان است، و خليفه خدا و سايه پروردگار است در روى زمين.و چون چنينشخصى در ميان مردم حاكم و فرمانروا شد، و زمام امور ايشان در قبضه اقتدار او درآمد، جميع مفاسد به اصلاح مىآيد، و همه بلاد روشن و نورانى مىشود، و عالم آباد ومعمور مىگردد، و چشمهها و نهرها پر آب مىگردد، و زرع و محصول فراوان، و نسلبنىآدم زياد مىشود، و بركات آسمان، زمين را فرو مىگيرد، و بارانهاى نافعه نازلمىشود. و از اين جهت است كه: بالاترين اقسام عدالت، و اشرف و افضل انواع سياست،عدالت پادشاه است، بلكه هر عدالتى بسته به عدالت اوست، و هر خير و نيكى منوط به خيريت او.و اگر، عدالتسلطان نباشد، احدى متمكن از اجراى احكام عدالت نخواهدبود.چگونه چنين نباشد، و حال اينكه تهذيب و تحصيل معارف و كسب علوم وتهذيب اخلاق و تدبير امر منزل و خانه و تربيت عيال و اولاد، موقوف استبه «فراغبال» ، و اطمينان خاطر، و انتظام احوال، و با جور سلطان و ظلم پادشاه، احوال مردممختل، و اوضاع ايشان پريشان مىگردد.و از هر طرفى فتنه بر مىخيزد.و از هر جانبىمحنتى رو مىآورد.و دلها مرده و خاطرها افسرده مىشود.و از هر گوشه «عايقى» سربر مىآورد.و در هر كنارى مانعى پيدا مىشود.طالبين سعادت و كمال در بيابانها وصحراها حيران و سرگردان مىمانند.و ارباب علوم و دانش در زواياى خفا و گمنامىمنزوى مىشوند.نه ايشان را به سر منزل كمال راهى، و نه از براى شاه، راه هدايتراهنمائى و آگاهى.آثار «عرصات» (٢٦) علم و عمل مندرس و كهنه مىشود، و در و ديوارمنازل دانش و بينش تيره و تار مىگردد. پس، آنچه لابد است در تحصيل سعادت ازجمعيتخاطر، و انتظام امر معاش كه ضرورى زندگانى انسان است، به هم نمىرسد. بالجمله «مناط» (٢٧) كلى در تحصيل كمالات، و وصول به مراتب سعادات، و كسبمعارف و علوم و نشر احكام، عدالتسلطان است، و التفات او به اعلاى كلمه دين، وسعى او در ترويجشريعتسيد المرسلين. و از اين جهت در اخبار وارد است كه: «پادشاه عادل شريك است در ثواب هرعبادتى كه از هر رعيتى از او صادر شود، و سلطان ظالم شريك است در گناه هر معصيتىكه از ايشان سرزند» . (٢٨) از سيد انبياء - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه فرمودند: «مقربترين مردمدر روز قيامت در نزد خدا پادشاه عادل است، و دورترين ايشان از رحمتخدا پادشاه ظالم است» . (٢٩) و باز از آن بزرگوار مروى است كه: «عدل ساعة خير من عبادة سبعين سنه» . (٣٠) يعنى: «عدالت كردن در يك ساعتبهتر از عبادت هفتاد سال است» . و سر آن اين است كه: اثر عدل يك ساعتبسا باشد كه به جميع بلاد مملكتبرسدو در ازمنه بسيار باقى ماند. و بعضى از بزرگان دين گفتهاند كه: «اگر بدانم يك دعاى من مستجاب مىگردد آن را در حق سلطان مىكنم، كه خدا او را به اصلاح آورد، تا نفع دعاى من عام باشد وفايده آن به همه كس برسد» . و رسيده كه: «بدن سلطان عادل در قبر از هم نمىريزد» . و مخفى نماند كه: آنچه در اينجا مذكور شد، عدالتبه معنى اعم است، و اماعدالتبه معنى اخص كه مقابل ظلم است، و اغلب كه در مورد سلاطين و حكاممذكور مىشود مراد آن است، كه بعد از اين در مقام چهارم مذكور خواهد شد. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. افلاطون شاگرد سقراط و استاد ارسطو است كه ٤٢٨ سال قبل از ميلاد مسيح متولد شد و در سن هشتاد سالگىاز دنيا رفت.و بنا به نقل «ملل و نحل شهرستانى» علوم و سلسله اساتيد افلاطون و سقراط به حضرت موسى بن عمران - على نبينا و آله و عليه السلام - مىرسد.حكمت الهى مرحوم قمشهاى، ج ٢، ص ٣١٧.جهت آگاهى بيشتر به كتاب سيرحكمت در اروپا، ج ١، ص ٢١ و تاريخ فلسفه ويل دورانت ص ٧ مراجعه شود ٢. مراد از «واحد حقيقى» «واحد من جميع الجهات» و «وحدت حقه و حقيقيه» ذات حق - متعال - است. ٣. مراد: هوا، آتش، خاك و آب است كه از آنها به اسطقس هم تعبير مىكنند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٣٤٦. ٤. مراد از «مواليد ثلاث» معدن، نبات و حيوان است.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٣، ص ١٩٥٤. حكما معتقدند كه: ذرات نامحسوس، مبدا اجسام محسوسهاند.كه از تركيب آنها صورت جسميه و سپس صورتنوعيه و طبايع مختلف موجودات از اجسام بسيطه فلكى و عناصر اربعه و آنگاه مواليد ثلاث مركبه (معدن و نبات وحيوان) پديد آيد.حكمت الهى مرحوم قمشهاى، ج ١، ص ١٧٦.و جهت آگاهى بيشتر، به فرهنگ معارف اسلامى،ج ١، ص ١٨٤.و اسفار، ط قديم، ج ٢، ص ٦ و ج ٣، ص ١٩ مراجعه شود. ٥. ناز و كرشمه ٦. به درستى دوست مىدارم زيبايى را در هر كجا بيابم.و براى زيبايى در صورت زيبا و نمكى جايگاهايى است. ٧. نسيمها. ٨. جامع السعادات، ج ١، ص ٧٨. ٩. حديد، (سوره ٥٧)، آيه ٢٥ ١٠. پاداش. ١١. يعنى از روى علم و عمد ظلم و ستم نكند ١٢. بحار الانوار، ج ٧٤، ص ٢٣٦، ح ٣٦ ١٣. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٨، ح ٦٣. ١٤. بحار الانوار، ج ٢، ص ٢٧، ح ٥. ١٥. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٥٣، ص ٤٨٠ ١٦. بطور كلى. ١٧. اشاره به فرقه اشاعره و اهل حديث است. ١٨. اشاره به فرقه معتزله و اسماعيليه و اخوان الصفا است ١٩. مراد اهل كلام است كه يكى از علوم اسلامى است و درباره عقائد اسلامى بحث مىكند. (جهت آگاهى ازعلت نامگذارى اين علم به «علم كلام» به مقدمه شوارق الالهام لاهيجى و علم كلام شهيد مطهرى مراجعه شود) . ٢٠. منسوب به مشاء است، كه دستهاى از فلاسفه اسلامى هستند كه سر دسته آنان بوعلى سينا است و پيرو افلاطونمىباشند. ٢١. منسوب به اشراق است، كه دستهاى ديگر از فلاسفه اسلامى هستند و سر دسته آنان شيخ شهاب الدينسهروردى است و پيرو ارسطو مىباشند.در روش اشراقى براى تحقيق در مسائل فلسفى مخصوصا در حكمت الهى تنهااستدلال و تفكرات عقلى كافى نيستبلكه سلوك قلبى و مجاهدات نفسانيه نيز براى كشف حقائق ضرورى است، اما درروش مشاء، تكيه فقط بر استدلال است. (جهت اطلاع بيشتر، رك: آشنائى با علوم اسلامى شهيد مطهرى - فلسفه، ص١٤١- ١٤٣.و تاريخ فلسفه ويل دورانت، فصل اول و دوم. ٢٢. رك: فرهنگ لغات و مصطلحات عرفانى، ص ٣٣٠.و كتاب عرفان شهيد مطهرى. ٢٣. «متصوفه» ، به جماعتى گويند كه از بعضى صفات نفوس، خلاصى يافته و به بعضى احوال و اوصاف صوفيانمتصف گشتهاند و ليكن هنوز به اذيال صفات نفوس، متشبث ماندهاند و بدان سبب از اصول و نهايات اهل قرب و صوفيهمتخلف گشتهاند. (رك: فرهنگ مصطلحات عرفانى، ص ٤١٠) . شهيد مطهرى مىگويد: اهل عرفان هر گاه با عنوان فرهنگى ياد شوند با عنوان «عرفا» ، و هر گاه با عنواناجتماعى شان ياد شوند غالبا با عنوان «متصوفه» ياد مىشوند.كلام و عرفان شهيد مطهرى ص ٧٠. ٢٤. «اخباريه» ، همان اصحاب حديث هستند كه تابع اخبار بوده و اجتهاد را باطل مىدانند. (رك: فرهنگ فرقاسلامى، ص ٤٠. ٢٥. قياس عبارت است از: حمل و مقايسه دو معلوم با يكديگر (در اثبات يا نفى) بسبب جامع و علت مشتركى كهميان آن دو معلوم وجود دارد.و آن يا منصوص العلة استيا مستنبط العلة، و آنچه از ديدگاه علماء شيعه محكوم به بطلان است قسم دوم است.جهت اطلاع بيشتر مراجعه شود به كتاب الاصول العامه للفقه المقارن، ص ٣٠٣ و فرهنگمعارف اسلامى، ج ٣، ص ١٥٤٧ ٢٦. ميدانها. ٢٧. ميزان، معيار. ٢٨. جامع السعادات، ج ١، ص ٨٦. ٢٩. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٣٥٠، ح ٥٩. (با اندك تفاوتى) . ٣٠. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٣٥٢، ح ٦١
۵
معالجه جربزه و جهل و تحصيل ضد آنها مقام دوم: در بيان معالجه اخلاق ذميمه كه متعلق استبه قوه عاقله دانستى كه: اجناس رذايل متعلقه به آن قوه، دو تا است: يكى، در طرف افراط، وديگرى، در طرف تفريط.و در تحت آنها انواعى چند است، و ما اول دو جنس را با ضدآنها كه حد وسط استبيان مىكنيم، و بعد از آن شرح انواع را مىنمائيم، و همچنين درساير مقامات آينده.پس، در اين مقام دو مطلب است:
معالجه جربزه و جهل و تحصيل ضد آنها مطلب اول: در بيان دو جنس رذيله و ضد آنها اما دو جنس رذيله، پس: اول: «جربزه» است، كه باعثخروج از حد اعتدال است و در فكر، و موجب آن استكه ذهن به جائى نايستد، بلكه پيوسته در ابداع شبهات و استخراج امور دقيقه، غير مطابقواقع باشد، و از حد لايق تجاوز كند و بر حق قرار نگيرد.و بسا باشد كه در مباحث عقليهو علوم الهيه منجر به الحاد و كفر و فساد عقيده شود.بلكه مىرسد به جائى كه صاحبآن، انكار همه اشياء و نفى حقايق جميع چيزها را مىنمايد، همچنان كه طايفه «سوفسطائيه» ، (١) در علوم شرعيه و مسايل عمليه منجر به وسواس مىگردند. و علاج اين رذيله، بعد از آنكه آدمى قبح آن را برخورد، و دانست كه اين موجببازماندن از مراتب علم و عمل و محرومى از فيض معارف و نيل سعادات است، وآدمى را به درجه هلاكت مىرساند، آن است كه: رجوع كند به استدلالات و معتقدات علماى مشهور به استقامتسليقه، و معروف به افهام مستقيمه، و خواهى نخواهى خود را بر مقتضاى ادله معتبره در نزد آنها بدارد، و تجاوز از اعتقادات و اعمال و افعال آنهانكند.و بداند كه: بعد از آنكه جمعى كثير و جمى «غفير» (٢) از علماى اعلام و صاحبانافهام مستقيمه بر اين طريقه هستند، و او به تنهائى در آن طريقه تشكيك نمايد، لا محالهاز «اعوجاج» (٣) سليقه يا اعتياد ذهن اوستبه شبهه، پس نفس خود را به تكليف بر طريقهآنها بدارد تا عادت كند به ثبات و اطمينان.و در تعلم علوم تعليميه، مانند: حساب وهندسه و هيئت، مدخليه تمام است در حصول استقامت ذهن، و بسيار نادر اتفاق مىافتدكه كسى در اين علوم «صاحب يد» باشد و «مزاول» (٤) آنها باشد، ولى سليقه او مستقيم وذهن او «قويم» (٥) نباشد. دوم: جهل بسيط است، و آن از طرف تفريط است.و عبارت است از: خالى بودننفس از علم، و اتصاف آن به جهل، بدون اينكه هم چنين داند كه مىداند، يعنى بر اومشتبه نشده باشد، و اعتقاد دانستن را نداشته باشد.و در ابتداى امر، اين صفت ذمومنيستبلكه ممدوح است، زيرا كه آدمى تا به جهل خود بر نخورد و نداند كه نمىدانددر صدد تحصيل علم بر نمىآيد.بلى باقى بودن بر اين مقام و ماندن بر جهل و ثبات برآن، از رذائل عظيمه است، كه دفع آن لازم و بقاى آن از جمله مهلكات است.و كسىكه متصف به اين صفتباشد بايد سعى در ازاله آن كند، و تامل كند در قبح جهل وحكم عقل به اينكه جاهل، فى الحقيقه انسان نيست، و اگر آن را انسان گويند به جهتمشابهت صورت است كه با انسان دارد، زيرا كه: انسان در ساير چيزها كه بجز علم ودانش است، از جسميت و غضب و شهوت و بصر و سمع و صوت و غير اينها، با سايرحيوانات شريك است، و فضيلت انسان بر سايرين، به علم و معرفت است.پس، اگر آن رانيز نداشته باشد حيوانى خواهد بود مستقيم القامه.و از اين جهت است كه: اگر شخصىعامى در مجلس مباحثه علماء و محاورات ايشان بنشيند و از اقوال ايشان چيزى نفهمد،نسبتبه ايشان با چهار پايان فرقى ندارد.و چون اين را فهميد تامل كند كه چه هلاكتى از اين بالاتر، و چه صفتى از اين بدتر كه او را از حدود انسانيتخارج و در زمره بهايمداخل نمايد.و بعد از آن تتبع نمايد در آيات و اخبارى كه در مذمت جهل و نادانىرسيده. و در بعضى از احاديث آن را موجب دخول نار فرمودهاند.از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه: «شش طايفه به جهتشش چيز، پيش از محاسبه داخل آتش خواهند بود: يكى ازآنها صحرانشينان و سكنه قرا و مواضعى كه از اهل علم خالى استبه سبب جهل ونادانى كه دارند». (٦) و بعد از اينها متذكر شرافت علم شود و ملاحظه آنچه در فضيلت آن رسيده بنمايد - همچنان كه بعضى از آن مذكور خواهد شد - ، پس از خواب غفلتبيدار و سعى واجتهاد در دفع جهل خود نمايد و جد و جهد در تحصيل علوم ضروريه از اهل آن كند.
فصل پنجم: حكمت در مقابل جربزه و جهل اما ضد اين دو جنس كه حد اعتدال آنها بوده باشد: پس دانستى كه آن حكمتاست، كه عبارت است از علم به حقايق اشياء.و شكى نيست كه صفت علم، افضلاوصاف كمال، و اشرف «نعوت» (٧) جمال از براى نفس انسانى است، بلكه بالاترين صفاتربوبيت است و به واسطه علم، انسان به شرف جوار رب العالمين مىرسد، و به سبب آنداخل عالم ملائكه مقربين مىشود، حيات ابدى از براى انسان از آن است و سعادتسرمدى از براى اين نوع، به توسط آن عقليه و نقليه متطابق، و جميع اهل ملل و اديانمتفقاند بر اينكه بدون معرفت و علم محرم حرم انس پروردگار نتوان شد، و قدم بر بساطقرب حضرت آفريدگار نتوان نهاد و در حكمتحقه ثابت و مبين است كه علم وتجرد (٨) را دست در گردن يكديگر است.هر قدر كه نفس را صفت علم زياد مىشودتجرد آن نيز زياد مىگردد.و شبههاى نيست كه مرتبه تجرد بالاترين مرتبهاى است كه ازبراى انسان متصور است، زيرا كه به واسطه تجرد، شباهت اهل «عالم ملكوت» ، و موافقتبا سكان قدس «عالم جبروت» (٩) به هم مىرساند. و از جمله علوم معرفتخداوند - سبحانه و تعالى - است، كه سبب ايجاد عالم «علوى» و «سفلى» است.همچنان كه در «حديث وارد است كه: «كنت كنزا مخفيافاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لكى اعرف» (١١) يعنى: «گنجى بودم پنهان، خواستم كهشناخته شوم، پس مخلوقات را خلق كردم تا مرا بشناسند» . علاوه بر اينكه علم، خود فى نفسه لذيذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذتو ابتهاجى كه از براى اهل معرفتحاصل است هرگز از براى غير ايشان ميسر نيست، وسرور و انبساطى كه از فهميدن مسالهاى از مسائل علميه هم مىرسد از هيچ يك ازلذات جسميه حاصل نمىشود. و از جمله فوائد علم در دنيا، عزت و اعتبار در نزد اخيار و اشرار، و شرف و احترامدر نزد جميع طوايف انام است.حكم علما در نزد پادشاهان ذوى الاقتدار، مطاع، واقوال ايشان در پيش سلاطين كامكار لازم الاتباع.و حكيم مطلق - جل شانه - به حكمتكامله جميع خاص و عام را «مجبول» (١٣) فرموده استبر تعظيم اهل علم واحترام ايشان و اطاعت و انقيادشان، بلكه ساير حيوانات از بهايم و سباع كه مطيع انسانو مسخر در تحت قدرت ايشاناند نيست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوهادراك و تميز.و اگر به ديده تحقيق نظر كنى و از احوال افراد مردم تفحص نمائىمىبينى كه هر كه بر ديگرى تفوق و زيادتى دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مالو دولتيا غير اينها، سبب اختصاص او به زيادتى ادراك و تميزى است كه در اوست اگر چه از بابت مكر و حيله و شيطنت و خدعه باشد.
شرافت و فضيلت علم و علماء و آيات و اخبارى كه در شرافت علم و فضيلت آن و وجوب تحصيل آن رسيدهبيش از آن است كه بتوان در يك مقام جمع نمود و ليكن ما بعضى از آنها را ذكرمىكنيم. پروردگار عالم - جل شانه - مىفرمايد: «انما يخشى الله من عباده العلماء» (١٤) يعنى: «ازبندگان خدا علما از خدا مىترسند و بس» . و ايضا مىفرمايد: «هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون» (١٥) . يعنى: «آياكسانى كه عالم هستند و كسانى كه عالم نيستند - در مرتبه - با يكديگر مساوى هستند؟ ! - نه چنين است - » . و باز مىفرمايد: «و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون». (١٦) يعنى: ما درقرآن مثالها از براى مردمان بيان مىفرمائيم و نمىفهمند آنها را مگر اهل علم» . و باز مىفرمايد: «و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا» (١٧) يعنى: «هر كه عطا كردهباشد به او علم و دانشمندى، به تحقيق كه خير بسيار به او اعطا كرده شده است» . و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - مروى است كه فرمودهاند كه: «علماء ورثه انبياء هستند» . (١٨) و در حديث ديگر است كه فرمودند: «خداوندا! رحمت كن خلفاى مرا.بعضىعرض كردند: يا رسول الله كيستند خلفاى تو؟ فرمودند: كسانى كه بعد از من بيايند واحاديث و آداب مرا روايت كنند و به مردم برسانند» (١٩) . و نيز از آن حضرت مروى است كه فرمودند: «يا اباذر ساعتى نشستن در مجلسى كهدر آن گفتگوى علمى باشد بهتر است در نزد خدا، و محبوبتر است از بيدارى هزارشب، كه در هر شبى هزار ركعت نماز خوانده شود، و محبوبتر است از هزار جهاد درراه خدا، و از دوازده هزار مرتبه ختم قرآن، و عبادت يك سال كه روزهاى آن را روزه بگيرند و شبهاى آن را احياء بدارند.و هر كه از خانه خود بيرون رود به قصد اخذمسالهاى از مسائل علميه به هر قدمى كه برمىدارد خداوند عالم مىنويسد از براى اوثواب پيغمبرى از پيغمبران، و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر، و به هر حرفى كهاز عالم بشنود يا بنويسد شهرى در بهشتبه او عطا مىفرمايد، و طالب علم را خدادوست مىدارد، و ملائكه و پيغمبران او را دوست دارند، و دوست ندارد علم را مگراهل سعادت. پس فرمودند: «خوشا به حال طالبان علم، و نظركردن به روى عالم بهتر است ازآزاد كردن هزار بنده و هر كه دوست دارد علم را بهشت از براى او واجب است وداخل صبح و شام مىشود با خوشنودى خدا و از دنيا نمىرود مگر اينكه از شراب كوثربنوشد و از ميوه بهشتبخورد و در قبر كرم بدن او را نمىخورد و در بهشت رفيقخضر - عليه السلام - خواهد بود» (٢٠) . و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «اگر مؤمنى بميردو از او بماند ورقى كه در آن مساله علميه نوشته شده باشد آن ورق حجابى خواهد بودميان او ميان آتش، و به هر حرفى كه در آن ورق نوشته باشد خداوند عالم شهرى به اوعطا خواهد كرد كه هفتبرابر تمام دنيا باشد» (٢١) . و حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - فرمودند كه: «اگر مردم بدانند آنچه را كهدر طلب علم هست، هر آينه به طلب علم خواهند رفت اگر چه بايد خونهاى ايشانريخته شود و به درياها فروروند» . (٢٢) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «عالمى كه بهعلم خود عمل كند بهتر است از هفتاد هزار عابد» . (٢٣) و از امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «اگر مردم فضيلتشناختخدا را بدانند چشم نخواهند انداختبه متاع دنيا و نعمتهاى آن، و دنيا در پيشايشان كمتر خواهد بود از آنچه بر آن راه مىروند كه خاك باشد، و متنعم و متلذذخواهند شد به معرفتخدا مانند تلذذ كسى كه هميشه در روضههاى بهشتبا اولياء اللهبوده باشد.به درستى كه معرفتخدا انيس است از هر وحشتى، و رفيق است در هر تنهائى، و نور هر ظلمتى است، و قوت هر ضعيفى است، و شفاى هر دردى است» . (٢٤) و از حضرت امام رضا - عليه السلام - روايتشده است كه: آن حضرت از پدرانخود روايت فرمودند كه: «حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: برهر مسلمى واجب است طلب علم، پس بطلبيد علم را از جائى كه مظنه آن را داريد وكسب كنيد آن را از اهلش، به درستى كه تعليم گرفتن علم از براى خدا حسنه است.وطلب آن عبادت است.و ذكر كردن آن با يكديگر تسبيح پروردگار است.و عمل كردنبه آن جهاد در راه خداست.و ياد دادن آن به كسى كه نمىداند تصدق كردن است.ورسانيدن به اهلش تقرب به خداست، زيرا كه به وسيله آن دانسته مىشود مسائل حلال وحرام.و به وسيله آن روشن و ظاهر مىشود راه بهشت.و آن انيس است در وحشت.ومصاحب و رفيق است در تنهائى و غربت.و همزبانى است در خلوت.و راهنما است درهر حالت.و سلاح است در مقابل دشمنان.و زينت است در نزد دوستان.و به سبب علمخدا مرتبه قومى را بلند مىكند و ايشان را راهنماى مردم به سوى خير مىگرداند تا مردممتابعت آثار ايشان را كنند و اقتدا به افعال و اعمال ايشان نمايند.ملائكه رغبتمىنمايند به دوستى و محبت ايشان و مىگسترانند بر ايشان بالهاى خود را.و هر خشكو ترى از براى ايشان طلب آمرزش مىكند، حتى ماهيان دريا و حيوانات صحرا.بهدرستى كه به وسيله علم دلها از جهل زنده مىشود.و ديدههاى بصيرت روشن مىگردد. و بدنهاى ضعيف، قوى مىگردد.و علم، بنده را مىرساند به سر منزل اخيار، و مجالسابرار، و به درجات بلند، و مراتب ارجمند در دنيا و آخرت.و ثواب ذكر علم، معادلثواب روزه داشتن است.و درس دادن آن مقابل عبادت شبهاست.اطاعت پروردگار وعبادت او به وسيله علم مىشود.و به سبب آن صله ارحام به جا آورده مىشود، وشناخته مىشود حلال و حرام.علم پيشرو و امام است، و عمل تابع آن.خدا الهاممىكند علم را به اهل سعادت و محروم مىسازد از آن ارباب شقاوت را پس خوشا بهحال كسى كه خدا او را از حظ علم محروم نگرداند» . (٢٥) و بدان كه در اين موضع دو فايده است كه بايد بيان شود:
آداب و شروط تعلم فايده اول: بدان كه از براى هر يك از تعليم و تعلم، آداب و شروطى چند است، اما آداب تعلم، چند چيز است: اول آنكه: طالب علم احتراز كند از پيروى شهوات نفسانيه و هواهاى جسمانيه، وآميزش با اهل دنيا و مصاحبت ارباب هوى و هوس، و بداند كه همچنان كه چشم ظاهرهرگاه «ماوف» (٢٦) باشد، از شعاع خورشيد محروم است و همچنين ديده باطن هر گاه مبتلابه متابعت هوا و هوس و مصاحبت اهل دنيا باشد از اشعه انوار قدسيه كه محل افاضهعلوم استبىنصيب است. دوم اينكه: باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسيدن به سعادات بىمنتها و ترقى ازمرتبه «بهيميت» (٢٧) و دخول در عالم نسانيتباشد.و مقصود او مراء و جدال يا رسيدن بهمنصب و مال يا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد. و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «طلبه علم،سه طايفه هستند، پس بشناس ايشان را: صنف اول كسانى هستند كه: طلب علم مىكنند از براى استخفاف به مردم واستهزاى به ايشان، كه طريقه جهال است و از براى مراء و جدال با اقران و امثال. صنف دوم كسانى هستند كه: آن را طلب مىكنند از براى مفاخرت نمودن و خدعه كردن. صنف سوم كسانى هستند كه: آن را مىطلبند به جهت تحصيل بصيرت در دين وتكميل عقل و تحصيل يقين. و علامت صنف اول آن است كه: در مقام جدال با اقران و امثال بر مىآيد ودر صدد ايذاى ايشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوى باايشان مىشود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذكر علم و بيان صفتحلم رامىكند، خضوع و خشوع را بر خود مىبندد مثل اينكه سر به زير مىافكند و نفسهاىبلند مىكشد و نالههاى ضعيف بر مىآورد و گاهى در راه رفتن پشتخود را خممىكند و گاهى سر مىجنباند و دستى حركت مىدهد و دل از ورع خالى، و باطن او ازتقوى برىء است.خدا او را ذليل و خوار كند و بينى او را بر خاك بمالد و او را هلاك و «مستاصل» (٢٨) سازد. علامت صنف دوم آن است كه: صاحب مكر و خدعه و نرمى و هموارى استباامثال خود، از اهل علم تكبر نمايد و از براى اغنيائى كه پست رتبه هستند تواضع و فروتنى مىكند و حلواهاى ايشان را مىخورد و دين ايشان را ضايع مىكند خدا نام او رابر طرف كند و اثر او از ميان علما قطع نمايد. علامت صنف سيم آن است كه: پيوسته شكسته و محزون است و بيدارى را شعارخود ساخته، جامه عبادت پوشيده و در ظلمتهاى شب به عبادت پروردگار كوشيده، وعبادت مىكند از براى خدا، و از تقصير خود خائف و ترسان، و هميشه از اعمال خودمضطرب و لرزان است.خدا را مىخواند و مىترسد كه دعاى او را نشنود.و متوجهاستبه اصلاح نفس خود.و بيناستبه اوصاف اهل زمان.و گريزان است از دوستان وبرادران.خدا محكم كند اعضا و جوارح او را بر عمل كردن.و عطا فرمايد به او امان وآسايش در روز قيامت. (٢٩) سوم آنكه: آنچه را فهميد و دانستبه آن عمل كند، كه هر كه به علم خود عملنكرد آنچه را دانسته فراموش مىكند، و هر كه به علم خود عمل كند خدا به او كرامتمىفرمايد علم آنچه را نمىداند. از حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - مروى است كه: «علمى كه به آن عملنشود زياد نمىكند از براى صاحبش مگر كفر و دورى از خدا را» . (٣٠) و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «كه اهل دوزخمتاذى مىشوند از بوى عالمى كه به علم خود عمل نكرده باشد.و فرمودند اشد مردم ازجهتحسرت و پشيمانى كسى است كه ديگرى را به خدا خوانده باشد و او قبول نمودهو به آن سبب داخل بهشتشود و آن شخص خواننده خود به جهت ترك عمل بهآنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» . (٣١) بلى: چون علمت هستخدمت كن كه زشت آيد بر دانا گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا چهارم آنكه: حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنى وخشوع نسبتبه او به جا آورد، و در برابر او سخنى را بر او رد نكند، و به دل او رادوست دارد، و اگر بد او مذكور شود رد كند، و اگر نتواند برخيزد، و حقوق او رافراموش نكند، زيرا كه او پدر معنوى و والد روحانى اوست و حقوق او از ساير آباء بيشتراست.و همچنين ملاحظه ادب و احترام ساير علما را بكند، خصوصا كسانى كه از علم آنها منتفع شده و يا علم آنها با واسطه به او رسيده كه آنها نيز پدران با واسطه او هستند. و به مجرد اينكه چيزى از مطالب آنها به فهم ناقص او نرسد زبان اعراض و طعن نگشايدو نسبت غلط به ايشان ندهد و اگر بعد از سعى و جهد مطلبى از ايشان در نظر او صحيحنباشد و خواهد اعتراض نمايد بر وجهى «مستحسن» و عبارتى مقرون به ادب آن را ادانمايد. پنجم آنكه: نفس خود را از اخلاق رذيله و اوصاف ذميمه پاك كند، زيرا كهمادامى كه «لوح» نفس از نقوش باطله پاك نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئينه دل اززنگ صفات رذيله پرداخته و پاك نگردد صور علميه در آن عكس نيندازد.
آداب تعليم و اما آداب تعليم، آن نيز چند چيز است: اول آنكه: معلم، در تعليم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتنجاه و رياست و بزرگى و شهرت، و مقصودش مجمع آرائى و خودنمائى نباشد، وطمع وظيفه سلطان (٣٢) يا مال ديگران او را به تعليم نداشته باشد، بلكه منظور او به غير ازارشاد و احياى دلهاى مرده و رسيدن به ثوابهاى پروردگار، ديگر چيزى نباشد. و شكى نيست هر كه كسى را تعليم نمايد شريك خواهد بود در ثواب تعليم آن كسديگرى را و در ثواب تعليم آن ديگر غير او و همچنين الى «غير النهايه» .پس به سببيك تعليم به ثوابهاى بىنهايت مىرسد و ستم باشد كه كسى چنين امرى را «مشوب» . بهنيتى كند كه همه از دستش به در رود. دوم آنكه: بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خيرخواهى او را ملاحظه نمايد و او رانصيحتهاى مشفقانه گويد و در تعليم، به قدر فهم او اكتفا كند، و با نرمى و گشاده روئى بااو سخن گويد و درشتى و غلظتبا او نكند. دوم آنكه: بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خيرخواهى او را ملاحظه نمايد و او رانصيحتهاى مشفقانه گويد و در تعليم، به قدر فهم او اكتفا كند، و با نرمى و گشاده روئى بااو سخن گويد و درشتى و غلظتبا او نكند. سوم آنكه: چون او را سزاوار علمى داند از او مضايقه نكند و «ضنت» (٣٣) و بخلنورزد و كسى را كه قابل مطلبى نداند آن مطلب را با او در ميان ننهد و با او نگويد. چهارم آنكه: چيزى كه خلاف واقع باشد به او نگويد و نخواهد امرى را كه مطابقواقع نيستبه او بفهماند، بلكه چنانچه شبههاى وارد شود كه نداند، سكوت كند و تاملنمايد تا جواب صحيح به دست آورد و تعليم كند.و اين شرطى است مهم در تعليم، زيرا كه اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد مىشود، و سليقه او اعوجاجبه هم مىرساند، و از ترقى باز مىماند. و آنچه مذكور شد، شرايط كلى تعليم و تعلم است، و يمكن كه آداب جزئيهديگرى هم باشد كه متفحص در احاديث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد.و كسى كهمعرفتبا اهل اين زمان داشته باشد، مىداند كه آداب تعليم و تعلم، مثل ساير اوصافكماليه «مهجور» ، (٣٤) و معلم و متعلم از ملاحظه شرايط دورند، زمان و اهل آن فاسد وبازار هدايت و ارشاد «كاسد» (٣٥) گشته، نه نيت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نهغرض استاد صحيح است و نه منظور شاگرد، و از اين جهت است كه: از هزار نفر يكىرا رتبه كمال حاصل نمىشود، و اكثر در جهل خود باقى مانند، با وجود اينكه بيشترعمر خود را در مدارس به سر مىبرند. فايده دوم: بدان كه جميع علوم اگر چه روح را كمالاند و نفس را جمال، ليكنمتفاوتاند در شرافت و تكميل و وجوب تحصيل، زيرا كه علوم بر دو قسماند: اول: علم دنيا، و آن علومى است كه معظم فايده آن براى دنياست، مثل طب،هندسه«نجوم» ، (٣٦) «عروض» ، (٣٧) موسيقى«هيئت» (٣٨) و حساب.و از اين علوم چندان «بهجت» (٣٩) و سعادتى در عالم عقبى حاصل نمىشود و از اين جهت تحصيل آنها واجبنيست، بلى «نادرا» (٤٠) مىشود كه در تحصيل بعضى مسائل بعضى از اين علوم، واجبكفائى باشد. دوم: علم آخرت، كه ثمره اصلى آن تحصيل سعادت اخرويه است، و آن سه علماست كه آنها را علم دين گويند.يكى علم الهى، كه به وسيله آن، اصول و عقايد دين واحوال مبدا و معاد شناخته مىشود، و آن اشرف علوم و افضل آنها است.و ديگرى علماخلاق، كه به وسيله آن، راه تحصيل سعادت، و آنچه به واسطه آن نفس نجات مىيابديا به هلاكت مىرسد دانسته مىشود، و بعد از علم الهى علمى از آن اشرف نيست. سيم: علم فقه، كه به وسيله آن كيفيت عبادات و معاملات و حلال و حرام و آدابو احكام فهميده مىشود.و تحصيل اين سه علم، واجب و لازم است.و همچنين علومىكه مقدمات تحصيل اين علوماند مانند: علم لغت عرب و حديث و تفسير، و ليكنوجوب تحصيل آنها از باب مقدمه است.
علم اصول عقايد اما علم الهى (كه آن را علم اصول عقايد نيز گويند) واجب استبر هر كسى كهتحصيل آن نمايد، واحدى در جهل آن معذور نيست. و ليكن نه چنان است كه جميعمسائل، كه در كتب «حكميه» (٤١) نسبتبه علم الهى دادهاند، و از مسائل اين علمشمردهاند، دانستن آنها واجب و اعتقاد به آنها لازم باشد، بلكه قدر واجب از آن، وآنچه امت «مختاره» (٤٢) بر آن اجماع نمودهاند اين است كه: بدانى كه از براى عالم،آفريدگارى است موجود و «واجب الوجود» ، (٤٣) و در «الوهيت» ، (٤٤) شريكى از براى اونيست، و از اجزا و تركيب «منزه» ، (٤٥) و از جسميت و عوارض آن «مقدس» (٤٦) است، وجوداو عين ذات اوست، و ذات او عين صفات اوست، بر زمان و زمانيات، و مكان ومكانيات مقدم و از آنها بالاتر است، نه زمانى به او احاطه نموده و نه مكانى او را فروگرفته، بلكه دست تصرف زمان و زمانيات از دامن كبرياى او كوتاه، و آلايش مكان ومكانيات را در ساحت جلالش راه نيست، و زندهاى است قديم ازلى، كه ابتدائى از براىوجودش نبوده، و ابدى كه انتهائى از برايش نخواهد بود.قادر استبر هر چيزى و توانابر هر امرى، هر چه مىكند به اراده و اختيار كند، علم او به جميع اشياء احاطه نمودهپيش از آنكه آنها را ايجاد نمايد، هر چه را خواهد خلق مىكند، و هر كارى كه خواهدمىكند، و هيچ امرى از «كتم عدم» (٤٧) به فضاى وجود نمىآيد، مگر به اراده و مشيت او، حكم او عدل، و وعده او صدق، از براى او مثل و مانندى متصور نيست، بلكه او تامفوق تمام است، و بالجمله مستجمع جميع صفات كماليه است. و بدانى كه: محمد - صلى الله عليه و آله - پيغمبر و فرستاده اوست و قرآن كلاماوست و آنچه را كه پيغمبر - صلى الله عليه و آله - آورده است، از تعيين ائمه معصومين - عليهم السلام - و احكام شريعت و دين، و احوال نشاة آخرت، از بهشت و دوزخ وثواب و عقاب و حساب و صراط و ميزان و نامه اعمال و شفاعت، تمام ثابت و حقاست.و همين قدر كافى است از براى حصول نجات و وصول به سعادات. استيا «حصولى» ، (٤٩) ياقديمى استيا حادث، و مثل اينها، و بحث از حقيقت صفات، و همچنين حقيقتبعضىاز احوال نشاة آخرت، مطلقا لزومى ندارد، بلكه در بعضى احاديث نهى از آنها شده،بلكه كافى است كه همين قدر اعتقاد نمايد كه: واجب - تعالى شانه - متصف به جميعصفات كماليه است، و منزه است از جميع صفات و نقايص به نحو اشرف، يعنى اتصافاو به جميع كمالات، و تنزه او از نقايص بر وجهى است كه از آن اشرف متصور نيست،كو آن وجه را نفهمد و به حقيقت آن نرسد.و همچنين اعتقاد كند كه: آنچه پيغمبر او - صلى الله عليه و آله - فرموده صدق و مطابق واقع است، كو تفصيل و حقيقتبعضى ازآنها را ادراك ننموده باشد. و واجب است، بر هر مكلفى كه اعتقاد جازم و راسخ به جميع امور مذكوره داشتهباشد به نوعى كه اطمينان و سكون از براى او حاصل شده باشد، و مجرد تصديق به زبانبدون اطمينان قلب، در نجات اخروى و وصول به مراتب سعادت حقيقيه كماليه كفايتنمىكند.بلى، كو از براى حفظ خون و مال و حكم به طهارت و اسلام اينها احكام دنيويهكافى باشد، و بعد از آنكه اطمينان قلبى حاصل شود، نجات اخروى و رستگارى حاصلمىشود، اگر چه اعتقاد و اطمينان او از دلايل حكميه و «براهين» (٥٠) كماليه نباشد: زيرا كه: از شرع و عرف تكليف به زيادتر از تصديق و جزم به اعتقادات مذكوره ثابت نشده.پساگر از براى كسى اطمينان حاصل شود در اتصاف واجب به صفات كماليه (٥١) و تنزه او از اوصاف سلبيه (٥٢) به مجرد اينكه غير از اين نقص است، و نقص لايق پروردگار نيستكافيست از براى نجات. و همچنين اگر اعتقاد و اطمينان او از عقايد مذكوره به مجرد اين حاصل شود كهمعلوم است كه: جميع فرق انبياء و اساطين حكماء و علماء با وجود عقول قويه و «افهامثاقبه» (٥٣) بر امرى كه مخالف واقع باشد اتفاق نمىكنند. و بسا باشد كه اعتقاد و اطمينان: از براى كسى حاصل شود به سبب بعضى حالات،كه از براى خود او روى داده، از: استجابت دعوات و نجات از خطرات و امثال اينها.وبسيار مىشود كه اطمينان و جزم از براى كسى به امور مذكوره حاصل است و راه آن رانمىداند و سبب آن فطرتى است كه خداوند عالم در او قرار داده، - همچنان كه درحديث وارد است - . (٥٤) بلكه ظاهر آن است كه: چنانچه عصبيت جاهليت، و پيروى آباءو امهات، آدمى را از فطرت خود بيرون نبرد فطرت او حاكم به وجود صانع عالم است،اگر چه دليلى منظور او نباشد، زيرا كه احتياج مخلوق به خالق، و حادث به موجد فطرىاست از براى هر كسى، اگر چه هنوز به مرتبه تميز و ادراك نرسيده باشد.همچنان كهمشاهده مىشود كه: اگر سيبى را در نزد طفل خورد سالى گذاريم و كسى آن را بر دارد،بعد از التفات سئوال مىكند كه: سيب را كه برداشت؟ پس به فطرت خود حكم مىكندكه نبودن سيب به خودى خود نمىشود، بلكه احتياج به بردارندهاى دارد. بلكه ظاهر آن است كه: حيوانات نيز بر اين مفطورند، (٥٥) و جبلت (٥٦) آنها به اين مطلبحاكم است، چنان كه مىبينيم كه: اگر كسى آوازى كند در مكانى كه حيوانى در آنجاباشد، يا سنگى بيندازد آن حيوان التفات مىكند و به هر طرف نگاه مىكند كه آوازكننده و سنگ اندازنده را ببيند.پس جبلت او مىفهمد كه هر آوازى آواز كنندهاى، وهر سنگى اندازندهاى مىخواهد.
احتراز از معاصى سبب اعتقاد جازم پس در اثبات صانع، فطرت هر كسى كفايت مىكند.و چنانچه ضميمه كند به فطرت خود بعضى از مقدمات بديهيه عقليه، و ضروريات حدسيه، و شواهد خارجيه را، واحتراز كند از معاصىاى كه باعثسياهى دل و تسلط جند شياطين است، و مواظبت كندبر وظايف طاعات بقدر امكان، اگر چه ابتداء در كيفيات طاعات و عبادات و معاصى وسيئات، بيش از مظنهاى از براى او حاصل نباشد البته اطمينان و اعتقاد جازم از براى او بهجميع عقايد مذكوره حاصل مىشود، بنوعى كه: هيچ شبههاى در آن رخنه نكند، اگر چهمطلقا ملتفت دليل نشود، و طريقه استدلال را نداند. و به اين سبب بود كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به مجرد اظهار اسلام ازكفار كفايت مىفرمودند، اگر چه مىدانستند كه: اسلام آوردن ايشان از خوف و بيميا طمع و اميد است، زيرا كه منظور حضرت اين بود كه: به واسطه اجتناب از معاصىو مواظبتبر طاعات، به تدريج فطرت ايشان كه از ظلمت كفر تيره و تار شده بود بحالتاصليه عود نموده نورانيت طاعات اندك اندك در آنها تاثير كند و ايشانرا به مرتبه تصديققلبى و اعتقاد قطعى برساند.همچنان كه در بسيارى از ايشان چنين شد. و اما «دلائل حكميه» و «براهين جدليه» ، (٥٧) بدون تطهير نفس و مواظبتبر عبادات،اصلا موجب اطمينان و سكون نفس نمىشود. بلكه بسيار مىشود كه باعث ازدياد شبههو تشكيك مىگردد. و محقق طوسى خواجه نصير الدين (٥٨) در بعضى فوايد خود (٥٩) فرموده كه: اقل آنچهواجب استبر هر مكلفى اعتقاد به آن، معنى قول «لا اله الا الله، محمد رسول الله» است.وبعد از آن كه تصديق رسول (ص) را نمود بايد تصديق كند او را در آنچه خبر داده ازصفات خدا و احوال روز جزا و تعيين ائمه هدى، به نوعى كه قرآن مجيد مشتمل بر آناست، بدون آن كه چيزى زياد كند يا در آن محتاج به دليل ديگر باشد. اما در صفات خدا، پس اعتقاد كند كه: خدا حى (٦٠) و قادر (٦١) و عالم (٦٢) و مريد (٦٣) و متكلم (٦٤) است، و چيزى مثل او نيست، شنوا و بينا است. و اما در احوال آخرت، پس ايمان بياورد به بهشت و دوزخ و صراط و ميزان وحساب و شفاعت و غير اينها.و واجب نيستبر او كه بحث كند از حقيقت صفاتخدا، بلكه اگر آنها را تصور هم نكند و به خاطرش نگذرد و بميرد با ايمان مرده است. اگر وقتى شبهه يا شكى از براى او هم رسد پس بايد آن را به كلامى نزديك به فهم دفعكرد اگر چه اين كلام نزد ارباب جدل و مناظره و متكلمين ناتمام باشد و احتياج به ذكرادله و براهين نيست. و مخفى نماند كه از ادله اجماليه يا برهانيه، يا از شواهد عقليه و قرائن خارجيه اگرچه مىتواند كه از بعضى مراتب جزم حاصل شود اما هر گاه كسى طالب نورانيتيقين ووضوح عقايد باشد و بخواهد كه از نور معارف ربانيه و ضياء علوم حقيقيه در و ديوارخانه دل متلالى گردد و پرده از پيش بصيرتش برداشته شود و به مرتبه يقين كامل برسدآن هرگز به دليل و برهان و جدال و كلام حاصل نمىشود، بلكه موقوف استبهملازمت ورع و تقوى، و بازداشتن نفس از هوى و هوس، و پاك كردن آن از صفاتذميمه، و قطع علايق دنيويه، و اشتغال به رياضات شاقه و مجاهدات صعبه، و تضرع وزارى به درگاه حضرت بارى - عزاسمه - ، و استمداد از مبادى متعاليه، تا آنكه نور الهىبر روزن دل بتابد و حجاب از پيش ديده برداشته شود. «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» يعنى: «آنان كه در راه ما مجاهده كردند راه روشن به ايشان مىنمائيم» (٦٥) . «ليس العلم بكثرة التعلم و انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يشاء». يعنى: «علم، بهكثرت درس خواندن بهم نمىرسد، بلكه آن نورى است كه خدا مىاندازد به هر دلى كهخواهد» . (٦٦) بدان كه اگر چه به ادله و براهين، تحصيل بعضى از مراتب يقين - همچنان كه گذشت - ممكن، و وصول به مرتبه انكشاف و ظهور تام - چنان كه مذكور شد - به مجاهدهو رياضت و تصفيه نفس موقوف است، و ليكن بعضى مراتب ديگر از براى يقين هست كهاز مرتبه اولى بالاتر است و با آن از براى قلب اطمينان و سكون حاصل مىشود و ورودانواع شبهات باعث اضطراب و تزلزل آن نمىشود و وصول به اين مرتبه نيز به مجرد ادلهكلاميه و استدلالات عقليه دست نمىدهد اگر چه به رياضات و مجاهدات كثيره هماحتياج ندارد، بلكه آن حاصل مىشود به اينكه بعد از فرا گرفتن عقايد از تلقين يا دليل،مشغول شود به وظايف طاعات، و اجتناب كند از معاصى، و مواظبت نمايد به مذاكرهاحاديث و آيات، و دورى كند از صحبت صاحبان مذاهب فاسده و ارباب هوا و هوسو مانند آنها. و از آنچه مذكور شد معلوم شد كه مردمان در كيفيت تصديق و ايمان مختلفاند: بعضى از ايشان در وضوح يقين و ظهور عقايد مانند ضوء (نور) خورشيدند كه اگرپرده برداشته شود تفاوتى در يقين ايشان به هم نمىرسد. و بعضى ديگر از ايشان پستترند وليكن اطمينان و سكونى از براى ايشان حاصلاست كه اصلا اضطرابى از براى ايشان نيست و شبههاى پيرامون خاطر ايشان نمىگردد. و بعضى ديگر از اين طايفه نيز پستتر و ليكن باز جزم از براى ايشان حاصل است. و شبههاى اگر به خاطر ايشان گذرد و باعث اضطرابى شود با دليل و برهان آن را دفعمىكنند يا چندان التفاتى به آن نمىنمايند. و بعضى ديگر اكتفا به محض تصديق ظنى يا تقليدى مىنمايند (٦٧) و به هر شبههاىمتزلزل مىشوند و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - به اين اختلاف اشاره كردهو فرمودهاند كه: «از براى ايمان حالات و درجات و طبقات و منازل چند است: بعضىاز آنها تاماند و به منتهاى تماميت رسيدهاند.و بعضى ناقصاند و نقصان آنها واضح است. و بعضى از آنها راجحاند و رجحان آنها ظاهر است.و شكى نيست كه تحصيل جزم، واجب است و مجرد تصديق ظنى كه به مرتبه اخيره است كافى نيست» . (٦٨)
تلقين ترجمه عقائد به اطفال و مخفى نماند كه: سزاوار آن است كه طفل را در ابتداى تميز و ادراك، تلقين بهترجمه عقايد مذكوره نمايند تا آنها را حفظ كند و بر صفحه خاطر نقش نمايد.و بهتدريج معانى آنها را تعليم نمايند تا معانى آنها را بفهمد و سبب نشو و نماى او بر اين «رسوخى» (٦٩) در قلب او حاصل مىشود و از براى او اعتقاد به هم مىرسد، اگر چه هيچدليل و برهانى از براى او نباشد.و اين از فضلهاى غير متناهيه الهيه است كه در ابتداىنشو، دل انسان را محل ايمان مىكند بىدليل و برهان. (٧٠) و ليكن اين اعتقاد در ابتداء خالى از وهن و ضعف نيست و ممكن استبه سببشبهات، ازاله شود و بايد آن را در دل اطفال و ساير عوام به نحوى راسخ نمود كه متزلزلنشوند، و طريق آن اين نيست كه به او مناظره و جدل تعليم شود يا به خواندن و مطالعهكتب كلاميه و حكميه اشتغال نمايد، بلكه بايد مشغول شود به تلاوت قرآن و تفسير قرآنو خواندن احاديث و فهميدن معانى آنها و مواظبت كند به وظايف عبادات و طاعات،و به اين سبب روز به روز اعتقاد او قوىتر مىگردد، و به سبب آنچه از ادله قرآنيهو حجتهاى معصوميه گوشزد او مىشود و به واسطه نورى كه به تدريج از عبادات بر دلاو مىتابد. و بايد اجتناب كند از مصاحبت صاحبان مذاهب فاسده و آراء باطله و ارباب مناظرهو جدل و اصحاب تشكيك و شبهات، بلكه از صحبت اهل هوا و هوس و ابناى دنيا، ومجالست نمايد با اتقيا و صالحين و اهل ورع و يقين، و ملاحظه نمايد طريقه و رفتارايشان را در خضوع و تذلل در نزد پروردگار. پس ابتداء تلقين عقايد، مثل انداختن تخم است در زمين سينه و ساير امور، شبيه بهآب دادن و تربيت كردن است تا نمو كند و قوت گيرد و درختى حاصل شود كه ميوه آنرسيدن به قرب خداوند احد و سعادت ابد است.و بايد محافظت كند خود را از شنيدنجدل و كلام شبهات باطله «متكلمين» ، (٧١) زيرا كه فساد مجادله و مناظره كلاميين بيش از اصلاح است و شاهد بر آن چيزى است كه مىبينيم از عقايد اهل صلاح و تقوى از عوامالناس كه مانند كوه پا برجا است و اصلا تزلزل و حركتى در آنها نيست و به شبهات وتشكيكات اهل جدل و شبهه اعتنا نمىنمايند و از شنيدن آنها اضطرابى به همنمىرسانند.و اعتقادات كسانى كه عمر خود را صرف علم كلام و حكمت متعارفهنموده و روز و شب را به مجادله و مباحثه كلاميه به سر بردهاند مانند ريسمانى است كهدر مقابل باد آويخته باشد و هر ساعتى آن را به طرفى حركت دهد، گاهى چنان رود وگاهى چنين، و زمانى به شمال ميل كند و لحظهاى به يمين، به هر چه شنيدند متحركمىشوند و به اندك چيزى كه عقل قاصرشان رسد متامل مىگردند و اگر اعتقادصحيحى داشته باشند همان است كه در حالت طفوليت اخذ كردهاند. و بدان كه هر گاه نشو و نماى طفل بر اين اعتقاد شود تا به حد رشد و كاردانى رسداگر مشغول امور دنيا گردد و از تحصيل كمال و سعادت بازماند درى ديگر بر او گشودهنمىشود و از اين مرتبه ترقى نمىكند، و ليكن اگر به اعتقادات بميرد مؤمن مرده استو اگر توفيق او را مساعدت نمايد و تاييد پروردگار او را دريابد و مشغول عبادت وتقوى و محافظت نفس از هوس و هوا گردد و متحمل مجاهدات و رياضات و تطهيرنفس از كدورات گردد در هدايتبر او مفتوح مىشود و حقايق عقايد بر او معلوممىگردد «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء». (٧٢)
وجوب عينى علم اخلاق و اما علم اخلاق كه علم آفات نفس و كمالات آن باشد پس واجب عينى استبر هر كسى به قدر حوصله و استعدادش، زيرا كه هلاكت انسان در واگذاشتن نفس است،و رستگارى او در تهذيب آن «قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها». (٧٣) بلكه غرض كلىاز بعثت نبى، آموختن اين علم است.همچنان كه فرمودند: «انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» . (٧٤) يعنى: «من مبعوث شدهام كه اخلاق حسنه را به اتمام رسانم» . پس بر هر كسى لازم است كه بعضى از اوقات خود را صرف شناختن غايت نفس وكمالات آن و طريقه معالجه بيمارى آن نمايد به وسيله رجوع به كتب اخلاق و حديثيا استماع از ارباب اين فن شريف. و بايد در طريق معالجه آن به آنچه از اخبار و آثار و طريق علماء و اخيار مستفادمىشود رفتار نمايد و از بعضى بدعتها و طريقها كه طايفهاى از اهل بدع و اهواء، اختراعنمودهاند احتراز نمايد. و اما علم فقه، پس آن نيز به قدر حاجت و ضرورت هر كس در عبادات و معاملاتخود واجب عينى استبر هر كسى و زايد بر آن واجب است كفاية، يعنى بر بعضى لازماست اكتساب آن تا رفع احتياج ديگران بشود و طريق اكتساب اين علم به اجتهاد واستنباط از مآخذ شرعيه استيا به تقليد از مجتهد زنده.و تارك اين دو طريق آثم وگناهكار، و عذر او غير مسموع در نزد پروردگار، - به تفصيلى كه در علم اصول فقهمحرر و مقرر است - . و به هر يك از اين دو طريق اگر چه علم به مسائل حاصل و عامل به آنها مطيع وممتثل است و ليكن نورانيت و تاثيرى كه در اخذ به طريق اجتهاد است هرگز در تقليديافت نمىشود، و تكميلى كه از عمل مجتهد هم مىرسد مقلد را دست نمىدهد، و هركه خواهد به اجتهاد مسائل را بفهمد بايد علم به صحت اجتهاد خود حاصل كند و فريبنفس و شيطان را نخورد و به محض فرا گرفتن مسائلى چند خود را از جمله مجتهديننشمارد.و هر كه خواهد به تقليد اخذ كند بايد مجتهد را بشناسد و به صفات و عدالت او بر خورد به طريقى كه در علم اصول مبين است. اى بسا ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نبايد داد دست
علم مقدمه عمل و بدان كه علم فقه و مقدمات آن، از لغت و نحو و صرف و اصول، علومى نيستندكه «مقصود لذاته» (٧٥) باشند، بلكه غرض از اينها عبادت و بندگى است.پس نبايد به واسطهاشتغال به اينها از عمل باز ماند و تمام روزگار خود را به دانستن آنها بسر برد و مطلقا بهعمل و عبادت نپردازد، بلكه بايد به قدر ضرورت در آنها اكتفا كند، و بسيارند كه عمرخود را صرف مسائل صرف و نحو كرده و در معانى و بيان به حد انتها رسيده و ازمسائل شرعيه بىخبر و از اين غافلاند كه دانستن كيفيت تكلم طايفه يا رسيدن به دقايقتركيبات الفاظشان و محسنات عباراتشان نه در كار دنيا مىآيد و نه در كار آخرت وبجز تضييع عمر و وقت و تلف مايه تحصيل سعادت، ثمرى ندارد. و از اينها زيانكارتر جماعتى هستند كه از عمل و عبادات، بلكه از استنباط مسايلباز مىمانند و اوقات خود را صرف فهم وجوه و احتمالات عبارات بعضى كه در اينعلوم گفتهاند مىكنند و صفحات بسيار را در توجيهات و احتمالات كلامشان سياهمىكنند و بسيار است كه فهم آن عبارات هم مدخليت در تصحيح مسالهاى از مسائلندارد.بلكه بسا باشد كه شب و روز فكر مىكنند در و «استحسان» (٧٧) و امثال آن ذكر كردهاند، و ازاطاعت و عبادت باز مىمانند.و همچنين در استنباط مسايل بسا باشد كه ماخذ مسالهواضح، و دليل آن «لايح» ، (٧٨) و ترجيح آن ظاهر، و در آن دليل ضعيفى يا «حديثعامى» (٧٩) يا مثل آن يافت مىشود و مدتى عمر خود را در فهم آن دليل يا توجيه آنحديثبه انواع مختلفه ضايع مىكنند.و همچنين در استخراج و استنباط مسائل غيرمهمه و فروض نادره كه يقين يا ظن به عدم احتياج آنها حاصل است، و طالب كمال وسعادت بايد دامن خود را از امثال اين امور برچيند و غرض اين نيست كه بايد طالبعلم مطلقا در اين امور تامل نكند و پيرامون آنها نگردد، زيرا كه شكى نيست كهحصول ملكه اجتهاد، و فهم آيات و اخبار و كلمات علماى ابرار، موقوف استبهتكميل قوه نظر و «تشحيذ» (٨٠) ذهن و خاطر، و اين امور موجب ازدياد قوه نظريه وتشحيذ ذهن مىگردند. پس اين امور در ابتدا از براى طالب علم فى الجمله مطلوب و سعى در آنها مرغوباست و بسا باشد كه لازم باشد، بلكه مقصود آن است كه در اين امور نيز به قدرضرورت اكتفا كند و بعد از حصول قوه اجتهاد و وصول به مرتبه فهم ادله و استنباط،ديگر وقتخود را چندان مصروف اين امور نكند و از فهم احكام واجبه، و «اتيان» بهعبادات موظفه باز نماند و الا قوه نظر به هر جا رسد باز قابل زيادتى است.پس تا ممكنباشد تشحيذ مطلوب و تقويت قوه نظر مستحسن باشد بايد آدمى همه عمر خود راصرف آن كند. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. «سوفيست» به معناى دانشمند، و «سوفسطاى» به معناى حكمت آموز است.مكتب سوفسطائى (sophism) در اواخر قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان زمين به وجود آمد، طرفداران اين مكتب معتقد بودند كه حق و باطل و راستو دروغى در واقع نيست، بلكه حق چيزى است كه انسان آن را حق بداند و باطل چيزى است كه انسان آن را باطلبداند.رك: اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج ١ ص ٢٠ (مقاله دوم) و اسلام و عقائد آراء بشرى ص ٦١ ٢. گروهى زياد. ٣. كجى و انحراف. ٤. اشتغال و ممارست داشته باشد. ٥. استوار و محكم. ٦. بحار الانوار، ج ٧٦، ص ١٥٦، ذيل ح ١. ٧. جمع نعت: صفت.صفتهاى زيبا. ٨. «تجرد» ، يعنى خود را از علائق و وابستگىهاى دنيوى دور كردن، و براى مشاهده حقائق و حق آمادهشدن، است.و به معناى خالى كردن قلب و سر سالك از ما سوى الله به حكم «فاخلع نعليك» ، و به معناى بريدن از دوجهان و جميع تعينات و فانى شدن در حق، مىباشد.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٤٨٤، وشرح منازل السائرين كاشانى، ص ٢٥٩ ٩. «جبروت» ، عبارت از عالم عقول است كه مجرد از ماده و صورت و مدت است و بالاتر از عالم ملكوت استكه مجرد از ماده و مدت است نه مجرد از صورت.ابو طالب مكى، عالم جبروت را عالم اسماء.و صفات الهيه مىداند. جبروت است جلوهگاه صفات ملكوت از فعال حق مرآتفرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٣٠. (و جهت آگاهى بيشتر به كتاب انسان كامل، ص ١٥٧ مراجعه شود) . ١٠. «حديث قدسى» آن است كه معنا و مفهوم آن از طرف خداوند متعال بر پيامبر الهام مىشود و او با لفظ وعبارت خودش آن را بيان مىكند، بر خلاف قرآن، كه هم لفظ و هم معنا از طرف خداوند است. (كشاف اصطلاحاتالفنون، ج ١، ص ٢٨٠.و لغت نامه دهخدا، ماده «حديث») . ١١. آنچه در كتب روائى تفحص نموديم مدرك اين حديث را نيافتيم ولى در كتب فلسفى - عرفانى مانند: تمهيد القواعد ابن تركه، ص ١٣٨.و مفاتيح الغيب ملاصدرا، ص ٢٩٣ و...اين حديثبه چشم مىخورد. و در پاورقى احقاق الحق، ج ١، ص ٤٣١، از علماى اهل سنت مانند ابن تيميه، ابن حجر، سيوطى و...نقلكرده كه: اين حديث از كلام حضرت رسول اكرم (ص) نبوده و هيچگونه سند صحيح و ضعيف براى آن نيافتهاند واين روايت در كلمات صوفيه زياد وارد شده و بر اين حديث اعتماد نموده و اصول خود را بر اين بنا نمودهاند. ١٢. جمع طبع، خوى سرشت. ١٣. خلق كرده و آفريده.يعنى: تعظيم اهل علم و...يك امر فطرى و طبيعى است كه خداوند در سرشت همگانقرار داده است ١٤. فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٢٨. ١٥. زمر (سوره ٣٩)، آيه ٩. ١٦. عنكبوت (سوره ٢٩)، آيه ٤٣. ١٧. بقره (سوره ٢)، آيه ٢٦٩. ١٨. كنز العمال، ج ١٠، ص ١٣٥، خ ٢٨٦٧٩.و كافى، ج ١، ص ٣٢، ح ٢. (از امام صادق - عليه السلام - ) . ١٩. بحار الانوار، ج ٢، ص ١٤٤، ح ٤ ٢٠. (جامع الاخبار شعيرى، ص ٣٧ با تقديم و تاخير بعضى از جملات.و در بحار الانوار، ج ١، ص ٢٠٣ قسمتىاز حديث را به صورت تقطيع ذكر نموده) . ٢١. بحار الانوار، ج ٢، ص ١٤٤ ح ١.و امالى شيخ صدوق، باب ١٠، ص ٤٠، ح ٣. (ط بيروت) . ٢٢. كافى، ج ١، ص ٣٥، ح ٥. ٢٣. بحار الانوار، ج ٢، ص ١٩، ذيل ح ٥٠ ٢٤. كافى، ج ٨، ص ٢٤٧، ح ٣٤٧. ٢٥. بحار الانوار، ج ١، ص ١٧١، ح ٢٤ ٢٦. آفت زده (كور) . ٢٧. حيوانيت. ٢٨. درمانده ٢٩. كافى، ج ١، ص ٤٩، ح ٥. ٣٠. بحار الانوار، ج ٢، ص ٢٨، ح ٦. ٣١. بحار الانوار، ج ٢، ص ٣٤، ح ٣٠ ٣٢. حقوق و مقررى دولتى. ٣٣. دريغ ٣٤. متروك. ٣٥. بى رونق، بدون خريدار. ٣٦. علم شناختستارگان و تاثير آنها در جهان خاكى (جهت آگاهى بيشتر به كتاب فرهنگ معارف اسلامى،ج ٣، ص ١٩٩١ مراجعه شود) . ٣٧. علمى است كه به وسيله آن به وزنهاى شعر و تغييرات آن پى مىبرند.علم عروض، ميزان و قواعد كلاممنظوم (شعر) است. يعنى شعر را بر آن عرضه كنند تا شعر موزون از ناموزون پديد آيد.فرهنگ معارف اسلامى، ج٢، ص ١٢٥٥.و دهخدا، ماده «عرض» . ٣٨. ستاره شناسى (آمار ستارگان، حركت آنها و...) . ٣٩. خوشحالى، سرور. ٤٠. گاهى از اوقات ٤١. كتابهاى حكمت و فلسفه. ٤٢. پيروان برگزيده، كه مقصود مسلمانان (پيروان حضرت محمد - صلى الله عليه و آله و سلم - ) است. ٤٣. كسى كه وجودش ضرورى و ذاتى است و در وجود محتاج ديگرى نيست، در اصطلاح متكلمين و فلاسفهبه ذات حق، واجب الوجود گويند همان گونه كه غير از ذات حق را ممكن الوجود نامند. ٤٤. صفتخدائى، در اصطلاح عرفا به «مرتبه ايجاد» ، مرتبه «الوهيت» اطلاق مىكنند و آن بعد از مرتبه فيضاقدس و مقدس است. و همچنين به مرتبه الوهيت«و احديت» و «ربوبيت» نيز اطلاق مىكنند.جهت اطلاع بيشترمراجعه شود به: مقدمه شرح فصوص قيصرى ص ١١. ٤٥. يعنى بسان پديدههاى ديگر داراى اجزاء خارجى نيست كه از يك رشته قطعات تركيب و تشكيل يابد. ٤٦. يكى ديگر از صفات سلبى خدا پيراستگى ذات او از جسم بودن و عوارض آن، (مانند نياز به اجزاء ومكان و...) مىباشد. ٤٧. جهان نيستى. ٤٨. «علم حضورى» آن است كه واقعيت معلوم، عين واقعيت علم باشد، يعنى ذات «معلوم» پيش عالم حضورداشته باشد، مثل: علم انسان به خودش. ٤٩. «علم حصولى» ، يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تا است، مانند: علم انسان به زمين، آسمان،درخت و...جهت اطلاع بيشتر رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ١٣٣٢.و خدا را چگونه بشناسيم، ص ١٧٦. ٥٠. «برهان» ، به معناى اقامه دليل است.رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٤١٦- ٤٢٤. ٥١. صفات كماليه آن صفاتى است كه متضمن معناى كمال بوده و ذات حق، تمامى آن صفات را دارا مىباشدو از آنها به صفات جماليه و ثبوتيه نيز تعبير مىكنند مانند: علم، قدرت، اراده، حياة و.. ٥٢. صفات سلبيه صفاتى است كه متضمن معناى نقص بوده و ذات حق از تمامى آن صفات منزه است و ازآنها به صفات جلاليه نيز تعبير مىكنند مانند: شريك داشتن، جسم بودن، مركب بودن و...رك: شرح تجريد ٢٧٩ والالهيات، ج ١، ص ٨١. ٥٣. فهمهاى روشن، تيز بين، استوار. ٥٤. ظاهرا اشاره به فرمايش حضرت رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - است كه فرمودند: «كل مولود يولد علىالفطرة...» يعنى: هر نوزادى با فطرت خداشناسى به دنيا مىآيد.بحار الانوار، ج ٣ ص ٢٨١، ح ٢٢. ٥٥. خلق شدهاند. ٥٦. سرشت و طبيعت ٥٧. جدل يكى از صناعات پنجگانه (برهان، جدل، خطابه، شعر و مغالطه) منطق است.و جدل، قياسى راگويند كه: مقدمات آن از مشهورات و مسلمات تشكيل مىيابد و نتيجه آن الزام نمودن و متقاعد ساختن طرف پختاست.و از نظر رتبه، پائينتر از برهان است كه مقدمات او از يقينيات و بديهيات تشكيل مىيابد و نتيجه آن نيز قطعىو يقينى است.رك: المنطق - مظفر - ج ٣/٣٧١- منطق صورى ص ١٩٦. ٥٨. او محمد بن محمد بن - حسن طوسى معروف به خواجه نصير الدين است كه تمام دانشمندان شرق و غرب اورا به استادى مىشناسند.علامه حلى (ره) ميگويد: او استاد جهان بشريت و عقل يازدهم است. او حدود ٨٤ كتاب در فنون مختلف تاليف نموده و رصد خانه مراغه را بنا نهاد و در سال ٦٧٢ ه ق از دنيا رفتو در كاظمين به خاك سپرده شد.جهت اطلاع بيشتر رك: اعيان الشيعه ج ٩/٤١٤ روضات الجنات ج ٦/٣٠٠. ٥٩. تلخيص المحصل ص ٤٧٢. ٦٠. يعنى خداوند - تبارك و تعالى - قدرتمند و آگاه زندهاى است كه: مرگ در ساحت مقدس او راه ندارد، وحيات تمام موجودات عالم وابسته به او است ٦١. او قادر و تواناى مطلقى است كه به انجام هر چيزى توانائى دارد، و هيچگونه ضعف و ناتوانى در اومتصور نيست. ٦٢. يعنى او به تمام امور ظاهرى و باطنى، آشكار و نهان، گذشته و آينده، آگاهى كامل دارد و چيزى درعوالم هستى بر او پوشيده و پنهان نيست. ٦٣. يعنى تمام افعال او از روى اراده و اختيار صورت مىپذيرد و در انجام هيچ عملى مجبور و مضطر نيست. (در ميان دانشمندان اسلامى در معنا و تفسير «صفت اراده حق متعال» اختلاف زياد است.بعضى آنرا از صفات ذات،و بعضى ديگر از صفات فعل دانستهاند.برخى او را شوق نفسانى و برخى ديگر به معناى تصميم و قصد گرفتهاند. خواجه نصير الدين طوسى (ره) او را به معناى آگاهى خداوند متعال بر تمام نظام هستى بر وجه اتم تفسير نموده كهبوعلى سينا و صدر المتالهين نيز قريب به اين معنا را انتخاب نمودهاند.و حكيم سبزوارى آنرا به معناى علم عنائى گرفتهاست.جهت اطلاع بيشتر رك: اسفار ج ٦ ص ٣١٦، ٣٣١، ٣٣٣ شرح تجريد، ص ٢٨٨.الالهيات، ج ١، ص ١٦٥. ٦٤. يكى از صفات حقتعالى تكلم و سخن گفتن اوست، كه گاه بصورت وحى و صداى خفى مىباشد كه پيامبرآنرا مىشنود و ديگران از شنيدن آن عاجزند.و گاه بصورت ايجاد صوت و حروف در اجسام مىباشد كه شنوندهصداى گوينده را مىشنود بدون آنكه گوينده را ببيند مانند: مكالمه حضرت موسى در كوه طور.و گاه به وسيله اعزامفرشته و پيك وحى صورت مىپذيرد (در سوره شورى آيه ٥١- به اين معانى اشاره شده: و ما كان لبشر ان يكلمهالله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا ) جهت اطلاع بيشتر رك: شرح تجريد، ص ٢٨٩، اسفار، ج ٧، ص٢، الالهيات، ج ١، ص ١٨٩ ٦٥. عنكبوت (سوره ٢٩) آيه ٦٩. ٦٦. بحار الانوار ج ١ ص ٢٢٥ ح ١. ٦٧. يعنى به گمان و يا تقليد از ديگران اكتفا مىكنند ٦٨. رك: كافى، ج ٢، ص ٤٢، ح ١ و ٢، و ص ٤٤، ح ١ و ٢.و بحار الانوار، ج ٦٩، ص ١٥٩، ح ١. ٦٩. استوارى، محكمى، ثباتى. ٧٠. اشاره به ايمان فطرى است.يعنى خداوند قلب آدمى را قبل از آنكه با دليل و استدلال آشنا باشد محل رشدايمان قرار داده است، چنانچه در قرآن مجيد مىگويد: «فطرة الله التى فطر الناس عليها» يعنى: «خداوند عالمتوحيد و خداشناسى را در سرشت تمام انسانها قرار داده است» .روم (سوره ٣٠)، آيه ٣٠. ٧١. ظاهرا مراد ايشان متكلمين عامه است، مانند معتزله و باطنيه و اخوان الصفا، كه در پاورقى به آناشاره شد ٧٢. يعنى: «آن از فضل و بخشش خداوند است كه به هر كس خواهد عطا مىكند» .مائده، (سوره ٥) آيه ٥٤. ٧٣. يعنى: «هر كس نفس (ناطقه) خود را از گناه و بدكارى پاك و منزه سازد به يقين رستگار خواهد بود.و هركه آن را به كفر و گناه پليد گرداند البته زيانكار خواهد گشت.شمس (سوره ٩١)، آيه ٩ و ١٠. ٧٤. كنز العمال، ج ٣، ص ١٦، خ ٥٢١٧ ٧٥. خود آن علوم شخصا مورد قصد و غرض نيستند ٧٦. رجوع شود به پاورقى . ٧٧. هر امرى را كه فقيه و مجتهد بر حسب ذوق، سليقه و عقل خود نيكو پندارد، و در عرف فقهاى اهل سنتمعانى ديگرى هم دارد. رك: الاصول العامه للفقه المقارن ص ٣٥٩. ٧٨. آشكار، روشن. ٧٩. حديثى كه از طريق اهل سنت نقل شده باشد. ٨٠. تيز كردن.
۶
جهل مركب مطلب دوم: در بيان ساير انواع رذايلى كه از دو جنس مذكور، يعنى: جربزه و جهل بسيط،ناشى مىشوند و از متعلقات قوه عاقلهاند و آن چند صفت رذيله است. جهل مركب صفت اول: در بيان جهل مركب است و آن عبارت است از اينكه: كسى چيزى رانداند يا خلاف واقع را بداند و چنان داند كه حق را يافته است، پس او نمىداند، ونمىداند كه نمىداند، و آن بدترين رذايل است.و دفع آن در نهايت صعوبت است. همچنان كه از حال بعضى طلبه مشاهده مىشود و اطباء ارواح اعتراف به عجز ازمعالجهاش كردهاند، چنانچه اطباء ابدان اقرار كردهاند به عجز از معالجه بعضى مرضهاىمزمنه. و از اين جهتحضرت عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - فرمودند كه: «من ازمعالجه «اكمه» و «ابرص» ، (١) عاجز نيستم ولى از معالجه احمق عاجزم» . (٢) و سبب آن اين است كه مادامى كه آدمى نداند كه جاهل است، به نقصان خودبر نمىخورد و در صدد تحصيل علم بر نمىآيد، پس در ضلالت و گمراهى باقىمىماند.و علامت اين صفت مهلكه و كيفيتشناختن آن، آن است كه آدمى، طايفهاى (برخى) از مطالب و استدلالات خود را بر جمعى از معروفين به استقامتسليقه ومنزهين از عصبيت و تقليد عرض نموده اگر ايشان او را تصويب نمودند از جهل مركببرىء و اگر تخطئه نمودند و او خود «مذعن» (٣) نباشد به اين مرض مبتلا خواهد بود و بهيك مطلب و يك استدلال اكتفا در شناختن اين مرض نمىتوان كرد.و باعث جهل مركبو سبب آن، يا اعوجاج سليقه و كجى ذهن است، و بهترين معالجات در اين صورت آناست كه صاحب آن را بدارند بر خواندن علوم رياضيه، از هندسه و حساب، زيرا كه آنهاموجب استقامت ذهن مىشود.و يا خطائى است كه در استدلال نموده، در اين وقتبايد او را بر اين داشت كه استدلالات خود را موازنه نمايد با استدلالات اهل تحقيق ازعلماى معروفين به استقامت ذهن، و ادله خود را عرض كند بر قواعد منطقيه با استقصاى تمام، تا به خطاى خود برخورد.و يا سبب آن مانعى است از فهميدن حق در نفس اومثل تقليد يا عصبيتيا محض حسن ظن به شخصى يا نحو آن و علاج آن اين است كهسعى و اجتهاد كند در ازاله مانع به نحوى كه مذكور خواهد شد.
شك و حيرت صفت دوم: در بيان شك و حيرت است و آن عبارت است از: عاجز بودن نفس ازتحقيق حق و رد باطل در مطالب.و علامت آن ظاهر است، و غالب آن است كه: منشااين تعارض ادله است.و اما ضرر آن، پس شكى نيست كه شك و حيرت در مطالبمتعلقه به ايمان، موجب هلاكت و فساد نفس است، بلكه از اخبار مستفاد مىشود كه باشك از دنيا رفتن كفر است، و سعى در ازاله آن از واجبات است. (٤) و علاج آن اين استكه اولا تامل كند كه اجتماع دو طرف نقيض يا انتفاء هر دو از جمله محالات است. پس البته يكى از شقوق متصوره در مطلب، در واقع و نفس الامر ثابت و تتمه، بهحقيقتباطل است.بعد از آن دامن سعى و اجتهاد بر ميان زند و استقصاى تام و تفحصكامل از ادله مناسبه مطلب نمايد تا جزم به حقيقتيك طرف حاصل كند.و اگر كسىقادر بر فهم ادله يا تحصيل آنها نباشد بايد مواظبتبر طاعات و عبادات و قرائت قرآننمايد، و اوقات را صرف تتبع احاديث و شنيدن آنها كند و مصاحبتبا اهل ورع وتقوى و مجالستبا ارباب يقين و صلحا نمايد، و تضرع و زارى به درگاه بارى كند تا بهسبب نورانيت اينها ظلمتشك بر طرف و مرتبه يقين حاصل شود. و اگر شك در غير مطالب متعلقه به ايمان باشد، اگر چه موجب كفر و رفع آن واجبنباشد وليكن شكى نيست كه مطلق يقين در هر چيزى موجب كمال نفس و صفاى آناست و سعى در ازاله آن با وجود امكان اگر امرى از آن اهم در پيش نباشد مستحسن ومطلوب است.
يقين و اقل مراتب آن فصل: مقابل اين دو صفت رذيله، يعنى: جهل مركب و حيرت، يقين است و اقلمراتب آن اعتقاد ثابت جازم مطابق واقع است.پس اعتقادى كه مطابق واقع نباشد ازافراد يقين نيست، اگر چه صاحب آن جزم داشته باشد به اينكه مطابق واقع است، بلكهجهل مركب خواهد بود.پس چنان كه دانستى يقين، ضد حيرت و شك است از آن راه كه جزم در آن معتبر است.و مقابل جهل مركب است، چون موافقتبا واقع در آنلازم است.و مورد يقين و متعلق آن، يا از لوازم و اجزاى ايمان است مانند: وجودواجب - سبحانه - و صفات كماليه او و مباحث متعلقه به نبوت و امامت و احوال نشاهآخرت.يا آن را مدخليتى در ايمان نيست چون: حقايق امورى كه ايمان بدون آنها تمامو جاهل به آنها از اهل اسلام است. و چنانكه اشاره شد مطلق علم و يقين خواه در امورى كه متعلقه به دين باشد يا غيردين، شخص نفس انسانى را كمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول بهسعادات را باعث و دخول در خيل مجردات را «مورث» (٥) است. بلى يقين در مباحث الهيه و مطالب دينيه در تحصيل سعادات اخرويه، اكمل، و درتكميل نفوس انسانيه «ادخل» (٦) است، زيرا كه ايمان موقوف بدان، بلكه اصل آن و عينآن است، و ساير علوم شاخ و برگ آن، و رستگارى در آخرت بدون آن غير حاصل، وفاقد آن در حزب كفار داخل است.و بالجمله شكى نيست كه مرتبه يقين اشرففضايل، و افضل كمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است. كيمياى سعادت و معراجكرامت است. «اكسير اكبر» (٧) و «كبريت احمر» (٨) است.تشريفى است كه قامت قابليتهر كس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گرديد.و افسرى است كه تارك هر بندهبه آن پيراسته شد قدم در حرم قدس نهاد. و به اين سبب سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «هر كه به او عطاكرده شد نصيب او از يقين و صبر، چه باك او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز وعبادت شب» . (٩) و فرمودند: «اليقين الايمان كله» يعنى: «همه ايمان يقين است» . (١٠) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «هيچ آدمى نيست مگر اينكه از براى او گناهانبسيار است و ليكن هر كه عقل او تام و يقين او كامل باشد گناهان ضرر نمىرساند، زيراكه هر گاه گناهى كند پشيمان مىشود و استغفار مىكند گناهان او آمرزيده مىشود وفضيلتى از براى او باقى مىماند كه او را داخل بهشت مىكنند» . (١١) و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «عمل اندك با دوام و يقين،بهتر است در نزد خدا از عمل بسيار بدون يقين» . (١٢) و بسا باشد كه شيطان در مقام فريب انسان بر آيد و او را در نزد خود صاحب يقينوانمايد و چنان داند كه در عقايد از براى او يقين حاصل، و به آن مرتبه عظمى و اصلاست.و حال اينكه نه چنين است، بلكه از براى صاحب يقين علاماتى چند است كهرسيدن به مرتبه يقين از آنها شناخته مىشود:
علامات صاحب يقين اول آنكه: در امور خود التفات به غير پروردگار نكند.و مقاصد و مطالب خود را ازغير او نجويد.و اعتماد او بجز او نباشد، از هر حول و قوه بجز حول و قوه، خداوندگاربيزار، و هر قدرتى بجز قدرت آفريدگار در نظر او بىاعتبار و خوار، و نه كارى را ازخود بيند و نه اثرى، نه خود را منشا امرى داند و نه ديگرى، بلكه همه امور را مستند بهذات مقدس او و همه احوال را منسوب به وجود مقدس او داند، و چنان داند كه آنچهاز براى او مقدر استبه او خواهد رسيد.و در اين هنگام از براى او تفاوتى نخواهد بودميان فقر، ثروت، مرض، صحت، عزت، ذلت، مدح، ذم، برترى، پستى، دولت وتهى دستى.ليكن در اين وقت چشم از وسايط پوشيده و منبع همه احوال را از يكسر چشمه مىبيند و او را حكيم مطلق و خير محض مىداند. از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «هر كه يقين او سست واعتقاد او ضعيف باشد خود را راضى مىكند كه متوسل به اسباب و وسايط شود وپيروى رسوم و عادات و گفتگوهاى مردم نمايد و سعى در امور دنيا و جمع «زخارف» (١٣) اين اريتسرا كند.به زبان اقرار مىكند كه هر عطا و منعى از خداست و نمىرسد بهبنده مگر آنچه پروردگار قسمت او كرده، ولى فعل او منافى قولش است و به دل انكارمىكند آنچه را به زبان اقرار مىنمايد» . (١٤) و نيز از آن حضرت مروى است كه فرمودند: «هيچ چيز نيست مگر اين كه از براىاو حدى است. بعضى عرض كردند: حد توكل چيست؟ فرمودند: يقين. عرض شد كه: حد يقين چيست؟ فرمود: آن است كه با وجود خدا از هيچ چيز نترسد» . (١٥) دوم آنكه: در همه اوقات در نهايت ذلت و انكسار در خدمت پروردگار بوده وروز و شب مشغول بجا آوردن خدمت او، و پنهان و آشكار در بندگى و اطاعت او،همگى اوامر شريعتحقه را امتثال نمايد، و از جمله نواهى او اجتناب كند، خلوتخاطر را از غير ياد او خالى سازد، و خانه دل را از جز محبت او پردازد، و دل او جز ياد حقرا فراموش، و زبانش از غير نام او خاموش گردد، زيرا كه صاحب يقين خود را پيوستهدر پيشگاه شهود حضرت حق حاضر، و او را به همه اعمال و افعال خود مطلع و ناظرمىبيند. پس هميشه غريق عرق خجلت و شرمندگى، و قرين حيا و سرافكندگى خواهد بود،و بجز آنچه رضاى خدا در آن است نخواهد پرداخت.و بالجمله يقين او به اينكهخداوند عالم بر جميع اعمال و افعال او آگاه و هر عملى را محاسبه و جزائى است همراه،دائم او را در مقام اطاعت و فرمانبردارى مىدارد.و يقين او به آنچه حق - سبحانه و تعالى - به او عطا فرموده از انواع نعمتهاى ظاهريه و باطنيه پيوسته او را قرين شرمسارى و رديفشكر گزارى مىسازد.و از يقين به آنچه پروردگار در دار قرار از سرور و بهجت و عيش وراحتبه بندگان عطا مىفرمايد هميشه در مقام طمع و اميدوارى خواهد بود.و از يقين بهاينكه اختيار هر امرى در قبضه اقتدار و قدرت حق است و از آنچه از او صادر مىشودموافق عنايت و مطابق حكمت و مصلحت است پيوسته در محل صبر و رضا و خوشنودىاز قضا، و از تبدلات احوال، تغييرى در حال او راه نخواهد يافت.و به سبب يقين او بهسر آمدن ايام حيات و آنچه بعد از مردن است از زحمات و عقبات، روز و شب در حزنو اندوه.و به جهتيقين او به فناى دنيا و پستى آن، متاع دنيوى در نظر او خوار و بىاعتبارخواهد بود. همچنان كه حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «در گنجى كه حضرتخضر به موسى - على نبينا و آله و عليهما السلام - خبر داد لوحى بود كه در آن نوشته بودعجب دارم از كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چگونه فرحناك مىگردد.و عجبدارم از كسى كه يقين به قضا و قدر الهى داشته باشد چگونه غمناك مىشود.و عجبدارم از كسى كه يقين به بى وفايى دنيا دارد چگونه دل به آن مىبندد و به آن مطمئنمىگردد» (١٦) و از يقين او به قدرت و عظمت آفريدگار دايم در مقام «دهشت» (١٧) و «هيبت» (١٨) و «وحشت» (١٩) و اضطراب و «خشيت» (٢٠) خواهد بود.و به اين جهتخشوع و ذلت و خوفو خشيتسيد كاينات - عليه افضل التحيات - به مرتبهاى بود كه هر كه او را در وقتراه رفتن ملاحظه مىنمود چنان گمان مىكرد كه بر روى در مىافتد.و از يقين او بهكمالات غير متناهيه حق و با جمال تام جميل مطلق هميشه در مقام شوق و محبت، بلكهدر وله و حيرت خواهد بود.و حكايات اصحاب يقين از انبياء و مرسلين و اولياء كامليندر خوف و شوق، و آنچه از براى ايشان رو مىداد از تغير و تزلزل و اضطراب و «وله» (٢١) و بهجت و «استغراق» ، (٢٢) چه در حال نماز و چه در غير آن مشهور و كتب تواريخ و قصصبه آنها «مشحون» (٢٣) است.غشهاى سيد كاينات در اوقات مناجات گوشزد خاص و عامگشته و بى خوديهاى سيد اوصياء در هنگام صلوة متواتر ميان اهل اسلام شده.و چگونهكسى كه يقين واقع به خداوند متعال، و علم به عظمت و جلال او داشته باشد و او را مطلعبر خفاياى احوال و دقايق اعمال خود داند معصيت او را مىكند و در حالت اشتغال بهعبادات او و ايستادن در خدمت او، وحشت و خشيت و انفعال و خجلت از براى او حاصلنمىشود؟ ! و حال اينكه مشاهده مىكنيم كه كسى در حضور شخصى باشد از اكابر دنيا كهاو را فى الجمله شوكتى بوده باشد با وجود علم او به پستى در ذات آن، در اول و آخر بهنوعى انفعال و دهشت از براى او حاصل مىشود كه از خود غافل مىگردد و جميع حواسخود را متوجه و ملتفت او مىگرداند. سوم آنكه: مستجاب الدعوه بلكه صاحب كرامات بوده باشد، زيرا كه هر قدر يقينانسان زياد مىشود جنبه تجرد او غالب مىگردد و به اين سبب قوه تصرف در جميع موادكائنات كه از شان مجردات استبه جهت او حاصل مىشود. و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «يقين بنده رامىرساند به هر مرتبه بلند و مقام ارجمند، همچنان كه رسول خدا - صلى الله عليهو آله و سلم - خبر دادند از شان يقين در وقتى كه در خدمت آن حضرت مذكور شد كهعيسى بن مريم - على نبينا و آله و عليه السلام - بر روى آب راه مىرفت فرمودند كه: هر گاه يقين او زيادتر مىبود هر آينه بر روى هوا نيز راه مىرفت» . (٢٤) و از اين حديثشريف مستفاد مىشود كه هر كه را يقين بالاتر، قدرت او بر كراماتبيشتر.و از آنچه مذكور شد ظاهر گرديد كه يقين جامع جميع فضايل و حاوى همهمحاسن خصايل است.و بدان كه از براى آن سه مرتبه است:
مراتب يقين مرتبه اول: علم اليقين است، و آن اولين مرتبه يقين است و عبارت است از: اعتقادثابت جازم مطابق واقع.و آن حاصل مىشود از ترتيب مقدمات و استدلال، مانند يقينكردن به وجود آتش در موضعى به مشاهده دود. مرتبه دوم: علم اليقين است، و آن عبارت است از مشاهده مطلوب و ديدن آن بهچشم بصيرت و ديده باطن، كه به مراتب روشنتر از ديده ظاهر است.و آنچه مشاهدهاز آن شود واضحتر و ظاهرتر است. و اشاره به اين مرتبه است آنچه سيد اولياء در جواب ذعلب يمانى (٢٥) كه سؤالكرد از آن حضرت كه: «هل رايت ربك؟» يعنى: «آيا پروردگار خود را ديدهاى؟» فرمودند: «لم اعبد ربا لم اره» يعنى: «بندگى نمىكنم خدائى را كه نديده باشم» . (٢٦) و همين است مراد آن حضرت از آنچه فرمود كه: «راى قلبى ربى» (٢٧) يعنى: «ديد دلمن پروردگار مرا» . و اين مرتبه هم نمىرسد مگر به رياضت و تصفيه نفس، تا اينكه تجرد تام از براى اوحاصل شود.و اين مانند يقين كردن به وجود آتش استبه معاينه ديدن آن. مرتبه سوم: حق اليقين است، و آن عبارت است از اينكه ميان عاقل و «معقول» (٢٨) وحدت معنويه و ربط حقيقى حاصل شود، به نحوى كه عاقل، ذات خود را «رشحهاى» (٢٩) از رشحات فيض معقول و مرتبط به او بيند، و آنا فآنا اشراقات انوار او را به خود مشاهدهنمايد، مانند يقين كردن به وجود آتش به داخل آن شدن.و رسيدن به اين مرتبه موقوفاستبه مجاهدات شاقه، و رياضات قويه صعبه، و ترك رسوم و عادات، و قطعريشه شهوات، و باز داشتن دل از خواطر نفسانيه و افكار رديه شيطانيه، و پاك نمودنخود از كثافات عالم طبيعت ناهنجار، و دورى از علايق و زخارف دنياى غدار. در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى و كيف ترى ليلى بعين ترى بها سواها و ما طهرتها بالمدامع و تلتذ منها بالحديث و قد جرى حديثسواها فى خروق المسامع (٣٠) او را به چشم پاك توان ديد چون هلالهر ديده جاى جلوه آن ماه پاره نيستبلكه يقين حقيقى نورانى خالى از ظلمات شك و وهم و «شوايب» ، (٣١) اگر چه در مرتبهاول باشد به محض فكر و استدلال حاصل نمىگردد بلكه حصول آن به تصفيه نفساز كدورات اخلاق ذميمه منوط، و حصول آن به رياضات و مجاهدات مربوط است. بلى آئينه دل را تا از زنگ عالم رسم و عادات و غبار خطه طبيعت صيقل ندهى قبولصور حقايق اشياء نمىكند و مقابله ميان او و عقل فعال كه محل صور جميع حقايق استدست ندهد.و تا حايل و موانع حاصله از علايق دنيويه از ميان بر طرف نشود و صورموجوده در آن در آنجا منعكس نگردد.و اگر نه اين بود كه زنگ كدورت معاصى واخلاق ذميمه آئينه نفس را تار و موانع و علايق و عادات حايل ميانه آن و عالم انوارنشده بود هر نفسى به حسب فطرت، قابل معرفتحقايق ملك و ملكوت بودى.و از اين جهت است كه خداوند عالم آن را از ميان ساير مخلوقات برگزيد و او را محل امانتى كهسموات و ارضين و جبال از تحمل آن امتناع نمودند گرداند. (٣٢) و سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - اشاره به كدورات اخلاق ذميمه فرمودهاندكه: «لو لا ان الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السمواتو الارض» يعنى: «هر گاه نه اين بود كه لشكر شياطين اطراف قلوب بنى آدم را احاطهكردهاند، هر آينه حقايق ملكوت آسمانها و زمين را مشاهده مىنمودند» . (٣٣) و اشاره به موانع علائق و عادات فرمودند كه: «كل مولود يولد على الفطرة فابواهيهودانه و يمجسانه و ينصرانه» يعنى: «هر كسى متولد مىشود بر فطرت سليم، و ليكنپدر و مادر او و تبعيت آنها، او را از فطرت خود باز مىدارند و آنها را به راههاى غير مستقيمهمىافكنند» . (٣٤) و مخفى نماند كه به هر قدر كه از براى نفس، تزكيه و صفا و علم به حقايق و اسرار،و درك عظمتحضرت آفريدگار، و معرفت صفات جلال و جمال پروردگار حاصلمىشود به همان قدر سعادت و بهجت و لذت و نعمت در نشاه آخرت از براى او هممىرسد و وسعت مملكت او در بهشتبه حسب معرفت او به عظمت و صفات و افعالخداوند متعال خواهد بود، به اين معنى كه معرفت در دنيا باعث استحقاق اين مراتبدر آخرت خواهد شد.
شرك و اقسام آن صفتسيم: شرك و اقسام آن و آن عبارت است از اينكه: غير از خدا ديگرىرا هم مصدر امرى و منشا اثرى داند، و چنان داند كه از غير پروردگار هم كارى «متمشى» (٣٥) مىشود.پس اگر به اين عقيده آن غير را بندگى و عبادت كند آن را شركعبادت گويند.و اگر آن را عبادت نكند و ليكن اطاعت كند او را در چيزى كه رضاىخدا در آن نيست آن را شرك طاعت گويند، و اول را شرك جلى و دوم را شرك خفىنامند.و اشاره به اين شرك است قول خداى تعالى كه مىفرمايد: («و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون») يعنى: «ايمان نمىآورند بيشتر ايشان به خدا مگر اينكه مشركاند» . (٣٦) و شبههاى نيست در اينكه صفتشرك، اعظم بواعث هلاك و موجب خلود درعذاب دردناك و سبب حشر در زمره كفار است.
فصل: توحيد و اقسام آن ضد صفتشرك، توحيد است و از براى آن اقسامى چند است: اول توحيد در ذات: يعنى ذات خدا را منزه داشتن از تركيب خارجى و عقلى و صفاتاو را عين ذات مقدسش دانستن. دوم توحيد در وجوب وجود: يعنى واجب الوجود را منحصر كردن در خدا و نفىشريك از براى او در صفت واجبيت وجود كردن.و در اين علم بحث از اين دو قسمنمىشود. سوم توحيد در تاثير و ايجاد: يعنى مؤثر در وجود را منحصر در پروردگار دانستن كهفاعلى و منشا اثرى به غير از او نيست.و اين قسم توحيدى است كه در اينجا گفتگو از آنمىشود.
مراتب توحيد و اثرات آن و از براى اين توحيد - همچنان كه گفتهاند - چهار مرتبه است: «قشر قشر» (٣٧) و «قشر» و «لب» (٣٨) و «لب لب» . مرتبه اول: كه «قشر قشر» است، آن است كه: آدمى به زبان، كلمه توحيد را بگذراندو ليكن دل او از معنى آن غافل بلكه منكر معنى آن باشد، مثل توحيد منافقين.و فايدهاىبر اين مترتب نمىشود مگر اينكه صاحب آن را در دنيا از شمشير شريعت محافظتمىنمايد. مرتبه دوم: كه «قشر» باشد آن است كه: اعتقاد قلبى نيز به معنى كلمه توحيد داشتهباشد و تكذيب اين كلمه را نكند، همچنان كه شان اكثر عوام مسلمين است.وهمين قدر توحيد اگر چه باعث صفاى قلب و شرح صدر نگردد و ليك صاحب خود را ازعذاب آخرت محافظت مىكند، هر گاه معاصى موجب ضعف اعتقاد نشود. مرتبه سوم: كه «لب» باشد عبارت است از آنكه: اين معنى بر او منكشف و ظاهرگردد به واسطه نورى كه از جانب حق - سبحانه و تعالى - بر او تجلى كند.پس اگر چه در عالم چيزهاى بسيار مشاهده كند و ليكن همه را صادر از يك مصدر مىبيند و كل رامستند به واحد حق ملاحظه مىكند و اين مرتبه مقام مقربين است. مرتبه چهارم: كه «لب لب» باشد آن است كه: به غير از يك موجود نبيند و شريكى ازبراى خدا در وجود قرار ندهد.و اين مرتبه را اهل معرفت فناء فى الله و فناء فى التوحيدگويند، زيرا كه صاحب آن، خود را فانى دانسته.و اين مرتبه غايت وصول در توحيد است. و چنان تصور نكنى كه وصول به اين مرتبه ممكن نيست و با وجود ملاحظه آسمان وزمين و ساير مخلوقات متكثره و موجودات كثيره موجود را منحصر در يكى دانستنمعقول نمىباشد، زيرا كه هر گاه از براى دل شدت استغراق در لجه عظمت و جلال واحدحق و غلبه انوار جمال و كمال وجود مطلق حاصل شود و اشعه اشراقات نورواجب الوجود بر آن احاطه كند و آتش محبت و انس، در كانون ضميرش افروختهگردد و ساير موجودات ضعيفه از نظر بصيرتش غايب مىشوند، و بالمره از غير يكوجود، غافل و «ذاهل» (٣٩) مىگردد. نگويم در آن كس بجز يار نى ولى غير او كس پديدار نى در آن پرتو افكن يكى نور بود كه از غير او ديدهها كور بود همچنان كه كسى كه مشغول مكالمه سلطانى و مستغرق ملاحظه سطوت او گرددبسيار مىشود كه از مشاهده غير، غافل مىشود.و عاشقى كه محو جمال معشوق باشدغير او را نمىبيند.و همچنان كه ستارگان در روز موجودند وليكن چون نور آنها در جنبنور خورشيد ضعيف و مضمحل استبه نظر نمىآيند.و از اينجا ظاهر مىشود كه كسىرا كه غير يك وجود ملحوظ و كثرت مشاهده است در مرتبه توحيد ناقص و هنوزنور وجود صرف در روزن او پرتو نيفكنده است.آرى: تا نگشتند اختران از ما نهان دان كه پنهان استخورشيد جهان
فصل: علائم ترقى در مراتب توحيد بدان كه از علامات ترقى از مرتبه اول و دوم توحيد و وصول به مرتبه سيم آن استكه آدمى در جميع امور خود توكل بر خدا كند و همه امور خود را به او واگذارد وديده از همه وسايط بپوشاند، زيرا كه بعد از آنكه بر او روشن شد كه به غير از خدااحدى منشا هيچ اثرى نيست، و دانست كه مبدا هر موجودى و منشا هر فعلى، از خلق ورزق و عطا و منع و غنا و فقر و مرض و صحت و ذلت و عزت و حيات و ممات و غير اينها حق - سبحانه و تعالى - است.و اوست منفرد و مستقل به جميع اينها.و «انباز» (٤٠) و شريكى از براى او در هيچ اثرى نيست ديگر در هيچ امرى ملتفتبه غير او نمىشود، بلكهبيم او از خدا و اميدش به او و وثوق و اعتمادش بر اوست.و كسى را كه اين مرتبه حاصلنشده و دل او از شوائب شرك خالى نيست و به سبب وساوس شيطانيه ملتفتبه وسايطظاهريه مىگردد، همچنان كه با آمدن باران اعتماد به نمو زراعت و نباتات مىكند. و از وزيدن باد موافق، مطمئن به سلامتى كشتى مىشود.و از حدوث بعضى نظراتكواكب و اتصالاتشان اميد و بيم به حدوث بعضى حوادث به هم مىرساند.و از ملاحظهقدرت بعضى از مخلوقات از قهر او خائف و به لطفش اميدوار مىگردد، و كسى كه ابوابمعارف بر او گشوده شد و امر عالم كما هو حقه بر او منكشف گرديد مىداند كه آسمان وزمين و خورشيد و ستارگان و ابر و باد و باران و حيوان و انسان، و غير اينها از مخلوقات،همگى مقهور امر پادشاه بىشريك و وزير، و در قبضه قدرت او مسخر و اسيرند. چونزرع را فاسد خواهد، آمدن باران چه نفع تواند رسانيد.و اگر كشتى را غرق دريا پسندد،باد موافق چه تواند كرد.سرى را كه او بر خاك افكند كه مىتواند برداشت؟ بلند آن سر كه او خواهد بلندش نژند (٤١) آن دل كه او خواهد نژندش گرت عزت دهد روناز مىكن و گر نه چشم حسرت باز مىكن مبادا آنكه او كس را كند خوار كه خوار او شدن كاريست دشوار و اگر تو را خواهد به ساحل نجات رساند باد مخالف نيز مخالفت نتواند كرد.و اگر انبارترا آباد خواهد بىباران هم گندم تواند داد. آنكه او از آسمان باران دهد هم تواند او ز رحمت نان دهد و التفات آدمى به بعضى از وسائط در نجات و عزت و غناى خود و متوسل به آنهاشدن شبيه استبه كسى كه: پادشاهى امر به كشتن او فرموده باشد سپس پشيمان شدهو كاتب را امر كند كه منشور عفو او را نوشته ارسال نمايد.و آن شخص بعد از خلاصشدن، زبان به مدح و ثناى كاغذ يا قلم يا كاتب گشايد و گويد كه: اگر اينها نبودى مرا نجاتميسر نگشتى و كسى كه دانست كه آنچه بر كاغذ رقم شد از قلم بود و قلم خود مسخر دستكاتب و كاتب را ياراى آن نيست كه بى امر پادشاه چيزى نويسد بجز شكر پادشاه نكند و بهغير از ثناى او نگويد و منتبجز از او نپذيرد. و شكى نيست كه جميع مخلوقات، از ماه و خورشيد و آسمان و ستارگان و باد و بارانو جماد و حيوان، همگى چون قلم در دست كاتب، و كاتب در خدمتسلطان، مقهور و مسخرند.بلكه اين از بابت مثالى است كه سزاوار آن است گفته شود: «خاك بر فرق منو تمثيل من» قلم كجاست و كاتب كيست؟ («و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى») (٤٢) ديدهحق بين كو و دل حق شناس كجاست؟ هر گاه مورى در كاغذى كه در دست كاتب استو آن را مىنويسد گذر كند از تنگى چشم و خوردى حدقه نمىبيند مگر نيش قلم را كهكاغذ را سياه مىكند و نور بصرش را امتداد نيست كه انگشت كاتب و يا دست او را ببيند،چه جاى آنكه خود كاتب را بر خورد، پس چنان تصور مىكند كه اين همه نقش بديعاز قلم سر مىزند. و مخفى نماند كه مراد از آنچه مذكور شد آن است كه: كسى كه از مرتبه دويمتوحيد ترقى نموده مىداند كه منشا جميع آثار و مصدر همه افعال خداوند متعال استو ديگرى منشا هيچ امرى نمىتواند باشد.و اين در غير حركات و افعال انسان است، زيرا كهفى الجمله اختيارى از براى او در افعال و حركات خود بديهى، و اجماع و آيات و اخبار (٤٣) در آن صريح است.گو اختيار تام و اقتدار بالاستقلال نباشد بلكه اختيار او در همينامور تكليفيه و اعمال خير و شر باشد كه حكيم على الاطلاق به جهت مصالحىچند كه خود به آنها داناتر است چند روزى زمام اختيار در اين امور را به دستخود انسانداده و او را به عالم ابتلا و امتحان فرستادهاند. «انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». (٤٤) پس انسان، هم مختار است و هم مجبور، اختيار او در امور تكليفيه و خيرات و شرور،و اجبار او در غير اينها از حيات و ممات و عزت و ذلت و بيمارى و صحت و شفا و فقر وغنا و امثال اينهاست. و ممكن است همين مراد باشد از آنچه در حديث مشهور وارد شده است كه: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين امرين» يعنى: «از براى انسان نه جبر مطلق است و نه تفويضو اختيار مطلق، بلكه امرى است متوسط ميان اين دو امر» . (٤٥) شايد مراد از «امر بين الامرين» ، قدرت و اختيار امكانى بوده باشد، زيرا كه انسان اگر چه مختار و قادر باشد و لكن اختيار و قدرتش نيز مانند وجودش خواهد بود. «متاع البيتيشبه صاحب البيت» يعنى: «اسباب خانه به صاحب خانه شبيه است» .و وجود انسان، وجود امكانى است، نه به مثابه وجود صرف است كه وجود واجبى باشد، و نه عدمصرف، بلكه وجودى است مشوب به عدم، و عدمى است مشوب به وجود. پس همچنين قدرت و اختيارى كه خداوند در انسان موجود كرده نه اختيار و قدرتصرف مىتواند بود، زيرا كه اختيار صرف مختص پروردگار و عين وجود مقدساوست، پس چگونه مىتواند شد كه از براى ديگرى ثابتباشد؟ ! و چون اختيارى از براىانسان ثابتشده پس بىاختيار صرف هم نيستبلكه امرى است ميان اختيار مطلق وبىاختيارى محض. و شايد هم مراد از «امر بين الامرين» ، قدرت و اختيارى باشد كه متوسط و بسته به قدرتو اختيار غير است، زيرا كه انسان اگر چه مختار باشد اما اختيار او از ديگرى است و آنديگرى قادر بر سلب اختيارش در عين اختيار هست.و شكى نيست كه چنين اختيارىاگر چه از بىاختيارى بالاتر است و ليكن از اختيار مطلق فروتر مىباشد، و مرجع اين وجهنيز به وجه دوم است. و بدان كه ثبوت اختيار به هر يك از اين سه معنى از براى انسان منافاتى با اختيار مطلقدر جميع امور از براى خدا ندارد، بلكه همچنان كه اختيار مشوب به بىاختيارى فى الجملهاز براى انسان ثابت است، اختيار منزه از شايبه بىاختيارى در همان موارد از براى خدا نيزهست«يضل من يشاء و يهدى من يشاء». (٤٦) و استبعادى نيست در اينكه دو كس را در امرى اختيار باشد، خصوصا با وجوداختلاف در اختيار.و از اين معلوم مىشود كه در جميع افعال و احوال، چشم از وسائطپوشيدن و متوسل به صاحب اختيار مطلق شدن منافات با ثبوت نوع اختيارى از براى انسانندارد، زيرا كه اگر چه در بعضى افعال او را فى الجمله اختيارى باشد اما اختيار خدا بيشترو قدرت او كاملتر است. پس بر هر كس لازم است كه در هر امرى كه از براى او نوع اختيارى هستبه حكمشريعت مقدسه اختيار و قدرت خود را فى الجمله به كار برده و در توفيق و اتمام آناز حضرت آفريدگار استمداد نمايد، و در آنچه از تحت قدرت او بيرون است اميدوار بهلطف و كرم پروردگار باشد.
فصل: آشنائى با اسرار ملك و ملكوت بعضى از عرفا (٤٧) گفتهاند كه خداوند عالم به قدرت كامله خود گويا نمود در حق اربابدلهاى آگاه و اصحاب مشاهده، هر ذره را كه در آسمانها و زمينها موجودند تا اينكه تسبيحو تقديس ايشان را شنيدند و گواهى ايشان را به انكسار و عجز خود استماع نمودند كه بهآنها گويا بودند به زبان واقع، كه نه عربى است و نه عجمى، نه متضمن بانگ و آواز و نهمشتمل بر حروف و الفاظ است.و آن را نمىتوان شنيد مگر به گوش هوش و سمعملكوتى.و اين نوع مكالمه كه ذرات وجود را با رب قلوب است مناجات نيز گويندو از براى آن نهايت و انجامى نيست، زيرا كه منبع آن از درياى محيط كلام حق است كهنهايت ندارد. «قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفذ كلمات ربىو لو جئنا بمثله مددا». (٤٨) و چون كه گفتگوى ايشان از اسرار ملك و ملكوت است و هر كسى محرميت آنها راندارد بلكه قبور اسرار، سينه آزادگان است و بس، پس به اين جهتبا هر كسى به تكلم درنيايند بلكه گفتگوى ايشان با خاصان درگاه و محرمان بارگاه است.و ايشان نيز آنچهمىشنوند با ديگران حكايت نكنند. آرى هرگز ديدهاى كه محرم اسرار سلطان در مقام افشاى اسرار او بر آيد و در كوچهو بازار به آنچه ميان او و سلطان گذشته زبان گشايد؟ ! و اگر اظهار اسرار روا بودى محرماسرار حضرت آفريدگار يعنى رسول مختار - صلى الله عليه و آله و سلم - نهى از افشاء سر وراز نكردى و حيدر كرار را مخصوص به بعضى اسرار نفرمودى و نگفتى: «لو تعلمون ما اعلم لضحكتم قليلا و لبكيتم كثيرا» يعنى: «هرگاه بدانيد آنچه را منمىدانم هر آينه كم خواهيد خنديد و بسيار گريه خواهيد كرد» (٤٩) .بلكه آنچه را مىدانستنمىگفت تا كم بخندند و بسيار بگريند. علاوه بر اين آنكه: اين اسرار معانى چند هستند كه الفاظ «ناسوتيه» (٥٠) و حروف صوتيهطاقت تحمل آنها را ندارند و نمىتوان به اين قالب در آورد، پس با كسى مىتوان گفت كه با زبان ملكوتى آشنا باشد.و «ابو حامد غزالى» (٥١) در اين مقام، كلامى ذكر كرده (٥٢) و نسبتبهبعضى از عرفا داده و خلاصه آن تقويت طريقه «اشاعره» ، (٥٣) و استناد جميع اشياء و افعالو احوال به مبادى عاليه و اثبات است.و والد ماجد حقير - قدس سره - در «جامع السعادات» (٥٥) آن را نقل كردهاند و در آخر آن اشاره فرمودهاند كه اين كلام وامثال آن ناقص و قاصر، و ثبوت نوع اختيارى از براى انسان در افعال و حركات خودبديهى و ظاهر است.همچنان كه ضرورى شريعت مقدسه و نص آيات و اخبار كثيرهاست.و اولى، اعراض و سكوت از امثال اين كلمات و متابعت طريقه شرع مستطاباست. (٥٦) و چون چندان فايدهاى بر نقل آن مترتب نبود بلكه ذكر آن موجب شبهات فاسدهاز براى كسانى كه در فهم رد آن قاصرند مىشد در اين كتاب متعرض آن نشديم. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. اكمه به معنى: كور مادرزاد، و ابرص به معنى: پيسى است. ٢. بحار الانوار، ج ١٤، ص ٣٢٣، ح ٣٦. ٣. معترف، اقرار كننده. ٤. كافى، ج ٢، ص ٣٩٩ ٥. باعث و موجب. ٦. بيشتر دخالت دارد. ٧. كيميا، جسمى كه اگر به مس زنند آن را طلا مىكند. ٨. طلاى سرخ. ٩. بحار الانوار، ج ٨٢، ص ١٣٧، ح ٢٢. ١٠. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٣٧، خ ٧٣٣١. ١١. حقايق فيض، ص ١٩٥ ١٢. كافى، ج ٢، ص ٥٧، ح ٣. ١٣. جمع زخرف - زر و زيور دنياى موقت. ١٤. مصباح الشريعه، باب يقين، ص ٤٧٢ ١٥. كافى، ج ٢، ص ٥٧، ح ١. ١٦. كافى، ج ٢، ص ٥٩، ح ٩. (از امام هشتم - عليه السلام - ) ١٧. «دهشت» ، آن است كه نور حق بر قلب سالك بتابد و او را از خود فانى كند.فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢،ص ٨٧٠.و منازل السائرين، ص ١٦٣. ١٨. در اصطلاح عرفانى«هيبت» ، عبارت از مشاهده جلال خدا در قلب است.فرهنگ مصطلحات عرفانى ص ٤٩٩. ١٩. در عرفان: مقام تنهائى و عدم استيناس را وحشت نامند.مدرك سابق، ص ٤٨٥. ٢٠. بيم و هراسى كه از معرفت جلال و عظمتخداوند متعال دست مىدهد.رك: مصطلحات عرفانى ص ١٩٢. و فرهنگ معارف اسلامى، ج ٢، ص ٨٠١. ٢١. حزن شديد. ٢٢. توجه بىحد به جلال و جمال خداوندى. ٢٣. مملو ٢٤. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ١٧٩، ح ٤٥. ٢٥. ذعلب يمانى از اصحاب امير المؤمنين - عليه السلام - بود و مرحوم مامقانى او را فرد خوب مىداند، ولىمحقق تسترى مىگويد: او آدم درستى نيست، و دليلى هم بر مدعاى خود اقامه نموده. (رك: تنقيح المقال، ج ١،ص ٤٢١.و قاموس الرجال، ج ٤، ص ٩١، ط قديم) . ٢٦. توحيد صدوق، ص ٣٠٥.بحار الانوار، ج ٤، ص ٢٧، ح ٢ و ج ١٠، ص ١١٨. ٢٧. ظاهرا اين جمله نقل به معناى كلام حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است كه در پاسخ ذعلب فرمود: «و لكن راته القلوب بحقائق الايمان» .يعنى: «با چشمهاى سر او را نمىتوان ديد وليكن دلها با حقيقت ايمان او رامىبينند» .ولى آنچه تفحص نموديم جمله «راى قلبى ربى» را در جوامع روائى نيافتيم، فقط در باره حضرت رسولاكرم - صلى الله عليه و آله و سلم - جمله «نعم راه بقلبه» نقل شده است. (رك: توحيد صدوق، ص ١١٦، ح ١٧.و بحار الانوار،ج ٤، ص ٥٤، ح ٣٢ و ٣٤) . ٢٨. اتحاد عاقل و معقول، و عالم و معلوم، از مسائل مهم فلسفى است كه مورد اختلاف آراء و انظار فلاسفه قرارگرفته و در دو مورد، توجه فلاسفه را به خود جلب كرده است: يكى در كيفيت وجود ذهنى و اينكه موجودات چگونه و به ترتيب در اذهان حاصل مىشود. و ديگر در مورد علم خداوند به اشياء و موجودات جزئيه كه در معرضتغيير و تبدلند.رك: مصطلحات فلسفى ملا صدرا، ص ٧.و فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٤٦. ٢٩. قطره و چكه. ٣٠. چگونه مىتوانى با چشم آلوده به ديدن بيگانه، رخسار ليلا را ببينى و حال آنكه آن را با سيلاب اشگشستشو ندادهاى! .و چگونه مىخواهى از شنيدن نام ليلا لذت ببرى و حال آنكه سخن بيگانگان در گوش تو طنينانداز است. ٣١. جمع شائبه به معناى شك و گمان ٣٢. اشاره استبه آيه ٧٢ احزاب (سوره ٣٣) . ٣٣. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٥٩، ح ٣٩. ٣٤. بحار الانوار، ج ٦٧، ص ١٣٣، بدون لفظ «يمجسانه» . ٣٥. صادر. ٣٦. يوسف، (سوره ١٢)، آيه ١٠٦ ٣٧. پوست پوست. ٣٨. مغز ٣٩. فراموش. ٤٠. همتا. ٤١. اندوهگين، پژمرده ٤٢. يعنى: «اين تو نبودى (اى پيامبر! كه خاك و ريگ به صورت آنها) پاشيدى، بلكه خدا پاشيد» .انفال،(سوره ٨)، آيه ١٧. ٤٣. ر ك: اصول كافى، ج ١، ص ١٦٠ (باب الاستطاعة) .و مرآت العقول، ج ٢، ص ٢١٣.و شرح مولى صالح،ج ٥، ص ٤٧.و شرح ملاصدرا، ص ٤١٨. ٤٤. يعنى: «ما امانت (تعهد، تكليف، مسئوليت و ولايت الهيه) را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم آنهااز حمل آن ابا، و اظهار ناتوانى كردند و از آن هراس داشتند، اما انسان آن را بر دوش كشيد» .احزاب، (سوره ٣٣)، آيه٧٢. (جهت اطلاع بيشتر از معناى «امانت» ، رجوع شود به: تفسير نمونه، ج ١٧، ص ٤٥٢.و الميزان، ج ١٦، ص ٣٧٠) . ٤٥. بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٣٥٤.و اصول كافى، ج ١، ص ١٦٠، ح ١٣.و توحيد صدوق، ص ٣٦٢ ٤٦. يعنى: خدا هركس را بخواهد (و مستحق ببيند) گمراه و هر كس را بخواهد (و لايق داند) هدايت مىكند. نحل، (سوره ١٦)، آيه ٩٣.و فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٨. ٤٧. مراد ابو حامد غزالى است.رك: احياء العلوم، ج ٤، ص ٢١٤. ٤٨. يعنى: اى رسول بگو كه اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگار من مركب شود، پيش از آن كه كلماتالهى پايان يابد، دريا خشك خواهد شد هر چند دريائى ديگر باز ضميمه آن كنند.كهف، (سوره ١٨)، آيه ١٠٩. ٤٩. تفسير نور الثقلين، ج ٢، ص ٢٤٩.و مجمع البيان، ج ٣، ص ٥٦. ٥٠. الفاظ مربوط به عالم ماده و جهان جسمانى. (رك: رساله لب اللباب حسينى تهرانى، ص ٤٤) ٥١. او محمد بن محمد بن محمد بن طاوس احمد غزالى طوسى، مؤلف كتاب احياء العلوم است.و از فقهاىشافعيه و اشعرى مذهب بوده است كه در سال ٥٠٥ ه - ق از دنيا رفته است.مرحوم محقق خوانسارى تحقيقاتمفصل و جالبى در رابطه با مذهب وى به عمل آورده.رك: روضات الجنات، ج ٨، ص ٣.و محدث قمى - ره - دررابطه با بعضى از مطالب غير صحيح كتاب احياء العلوم، مطالب ارزنده دارد.رك: الكنى و الالقاب، ج ٢، ص ٤٥١. ٥٢. رك: احياء العلوم، ج ٤، ص ١١٤، ط مصر. ٥٣. اشاعره پيروان مكتب كلامى ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى هستند كه در سال ٢٦٠ ه تولد يافتو در سال ٣٢٤ از دنيا رفت. (جهت اطلاع بيشتر از عقائد آنان رك: فرهنگ فرق اسلامى، ص ٥٤.و ملل و نحلشهرستانى، ط بيروت، ج ١، ص ٩٤. ٥٤. مجبره (جبريه) : كسانى هستند كه تمام افعال بندگان را به خداى تعالى نسبت مىدهند، و براى بندگان اوهيچگونه اختيارى قائل نيستند، و داراى فرقههاى متعدد هستند.فرهنگ فرق اسلامى، ص ١٣٦.جهت اطلاعبيشتر مراجعه شود به: الالهيات، ج ١، ص ٦١١. ٥٥. جامع السعادات، ج ١، ص ١٣٥. ٥٦. جامع السعادات، ج ١، ص ١٣٩- ١٤١.
۷
خواطر نفسانى و وساوس شيطانى صفت چهارم: خواطر نفسانى و وساوس شيطانى و تفصيل كلام در اين صفت و علاج آن و ضد آن و آنچه متعلق به اينها است درچند فصل بيان مىشود: فصل: بدان كه دل آدمى هرگز خالى از فكر و خيالى نمىباشد بلكه پيوسته محلخطور خواطر و ورود خيالات و افكار است، اگر چه گاه است كه آن كس ملتفت نيستبه آنچه در خواطر او مىگذرد.و در اين خصوص دل مانند نشانهاى است كه از اطرافو جوانب، تيرها به آن افكنند.يا حوضى كه آب از نهرهاى بسيار بر آن جارى باشد.ياخانهاى است كه درهاى بىشمار داشته باشد و از آنها اشخاص مختلفه داخل آنجاشوند يا آئينهاى كه در مكانى منصوب باشد و صورتهاى بى حد از «محاذى» (١) آن بگذرد. پس دل كه لطيفهاى است از لطايف الهيه پيوسته معركه تاختن خيالات و جولانگاهافكار است تا قطع علاقه نفس از بدن شود و از گزند مار و عقرب طبع فارغ شود.وچون هر فكر و خيالى را سببى و منشاى ضرور است، پس منشا خيالات رديه و افكارباطله، شيطان، و باعثخواطر محموده و افكار حسنه، ملك است. و اشاره به اين است آنچه سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «فى القلبلمتان لمة من الملك ايعاد بالخير و تصديق بالحق و لمة من الشيطان ايعاد بالشر و تكذيببالحق» يعنى: «در دل آدمى دو نوع از افكار و خواطر وارد مىشود يكى از جانب ملك، و آن افكارى است كه مشتمل استبر عزم بر امور خير، و اراده آنها و تصديق امورحقه واقعيه.و ديگرى از جانب شيطان، و آن خواطرى است كه متضمن عزم بر امور شرو تكذيب به امور حقه است» . (٢)
افكارى كه دل را مشغول مىكند و مخفى نماند كه آنچه به خاطر آدمى مىگذرد و افكارى كه دل او را مشغولمىكند دو قسماند: اول: افكارى كه محرك آدمى بر عملى، و موجب رغبتبر آن عمل، و اراده آنفعل مىشود.و آن بر دو قسم است: زيرا كه آن فعلى كه محرك آدمى بر به جا آوردنآن مىشود يا فعل خير استيا فعل بد. دوم: افكارى كه محرك بر فعلى و مبدا عملى نيستند بلكه محض خيال و مجردفكر و تصور است، اگر چه به واسطه آنها نفس را صفائى يا كدورتى حاصل شود كهباعثبعضى افعال خير يا شر گردد.و آن نيز بر دو قسم است: اول: خيالات محموده و افكار نافعه.و تفصيل آنها مذكور خواهد شد. دوم: افكار فاسده و آمال كاذبه.و از براى آن انواع بسيار است، مانند: آرزو كردن،يعنى تمناى چيزهائى كردن كه به وجود نمىآيد.و تصور آنها را كردن مانند اينكه: دردل بگذرانند كه كاش فلان كار را نكرده بودم يا فلان كار را كرده بودم.و كاش فلانطفل من نمرده بود و حال بزرگ شده معين و ياور من بود.و كاش فلان چيز را خريدهبودم يا فروخته بودم، و امثال اينها.و مثل متذكر شدن احوالى كه از براى او حاصل شدهاست و به آن شادى كردن يا غمناك شدن، مانند: خيال فلان لذتى كه از براى او اتفاقافتاده.يا غلبهاى كه در فلان روز بر اقران و امثال كرده.يا عزتى كه بالفعل از براى او هست.يا المى كه در روزى به او رسيده.يا ناخوشى كه حال دارد.يا اختلالى كه در امرمعاش او هست.و از اين قبيل است تصور كردن اموال نفيسهاى كه دارد، از مساكن واملاك و دكاكين و باغات و اسبان و اشتران و جواهر و نقود، و به آن ملتذ شدن.يامتذكر شدن چيزهائى را كه ندارد و به آن غمناك گشتن و نحو اينها. و مانند تصورنمودن محاسبه دكان و بازار و شريك و يار و جواب خصماء و برطرف كردن دشمنان بهعذابهاى گوناگون، بدون اينكه اين فكر و خيال منشا اثرى باشد يا فايدهاى بر آن مترتبباشد. و گاه استخصمى از براى او نيست و گفتگوئى با يكديگر ندارند بلكه محض خيالو فكر است، مانند: تصور كردن حالات و امورى كه هرگز تحقق آنها در نظر آنشخص نيست و مىداند كه به وجود نمىآيد و تمنا و آرزوى آن را نيز نمىكند بلكه بهمجرد تصوير آن، لذت خيالى مىبرد.مانند اينكه خيال نبوت و پيغمبرى مىكند و درذهن خود قواعد و احكامى قرار مىدهد و وصى و خليفه از براى خود تعيين مىكند.ياگدائى هشتاد سال تصور سلطنت و پادشاهى و تسخير ربع مسكون را مىنمايد، و هرمملكتى را به وضعى خاص مسخر مىنمايد، و امراء و حكام نصب مىسازد و قرونبىشمار و سالهاى بسيار سرورى مىكند. و از جمله آنها است فال بد زدن - كه آن را تطير گويند - و به بعضى از امور اتفاقيهدل را بد كردن و آن را علامتحدوث بعضى مكاره دانستن. و گاه باشد كه به اين حال به حدى مىرسد كه آدمى در نزد خود بعضى امور را دليلوقوع مكروهى بر خود قرار مىدهد و به حدوث آن امر به غايت مضطرب و مشوشمىشود، اگر چه آن امر مطلقا در زبان مردم مشهور به اين نباشد. و بسا باشد كه در قوه واهمه، خباثت و ردائتى حاصل شود كه در اغلب اوقاتتصور وقوع مكروهات، و خيال حدوث مصائب و آلام از براى خود مىكند، و هيچذهن او ملتفتخيال امورى كه موجب فرح و سرور گردد نمىشود، مثل تصور كردنمردن اولاد و عيال، و تلف اموال، و ابتلاء به انواع بيمارى، و گرفتارى به ذلت وخوارى، و غالب شدن دشمنان و رسيدن اذيتبه او از ديگران. و گاه باشد كه بدون سبب، نوع اعتقادى به وقوع اين نوع امور مىكند كه غم و اندوهاز براى او هم مىرسد.و بسيار مىشود كه منشا اين نوع، اختلالى است كه در دماغحاصل مىشود. و از جمله افكار فاسده وسوسه در عقايد است، به حدى كه مؤدى به شك نمىشود ومنجر به شبهه نمىگردد، بلكه مجرد حديث نفس باشد، و الا موجب خروج از ايمان مىگردد و قادح در يقين مىگردد و داخل در يكى از صفاتى كه قبلا گذشت مىشود.
فصل: اقسام الهام و وسوسه و علامات آنها از آنچه مذكور شد معلوم شد كه كليه خواطر نفسانيه و خيالات قلبيه بر چهارقسماند.و از اينها دو قسم كه افكار محركه بر عمل خير، و خيالات محموده باشد را «الهام» گويند.و دو قسم ديگر كه افكار محركه بر عمل شر و افكار رديه باشد را «وسوسه» گويند.و بعضى الهام و وسوسه را تخصيص به افكار محركه مىدهند و «علىاى حال» دو قسم وسواس، اثر خناس شيطان، و دو قسم الهام، از فيض ملائكه كرام است. و نفس آدمى در ابتداى امر قابليت هر دو اثر را على السواء دارد و هيچ يك برديگرى رجحان ندارد.بلكه ظهور اثر هر كدام در آنجا به واسطه امور خارجيه ازمتابعت هوس و هوا، يا ملازمت ورع و تقوى مىشود.پس هر وقت كه آدمى ميل بهمقتضاى شهوتى يا غضبى نمود شيطان فرصت مىكند و لشكر او داخل خانه دلمىشوند و انواع آثار خود را كه وساوس و افكار رديه باشد در آنجا به ظهورمىرسانند. و هرگاه دل متوجه ذكر خدا و نفس مايل به ورع و تقوى شد مجال شيطان تنگمىگردد، و از مملكت دل بيرون مىرود، و جنود ملائكه در آنجا مىآيند، و فيوضاتايشان از الهامات و خيالات محموده در آنجا پيدا مىشود. و پيوسته اين دو لشكر در آمد و شد و گير و دار هستند.گاهى ساحت دل منزل لشكرخيريت اثر فرشتگان، و زمانى محل جولانگاه سپاه روسياه شياطين و ديوان باشد، تاآنكه به امداد و معاونت امور خارجيه، يكى از اين دو سپاه را غلبه و قوت حاصل شودو مملكت نفس را تسخير نمايد، و آن را وطن خود نموده، در آنجا رحل اقامتبيفكند.در اين هنگام راه آمد و شد از يكديگر بسته مىشود و مجال دخول و خروجدر آنجا نمىيابد مگر گاهى به طريق عبور در نهايت تعجيل از آنجا بگذرد. پس اگر هوا و هوس و غضب و شهوت امداد نمايند، لشكر شيطان غالب مىشود وخانه دل منزلگاه ايشان مىگردد و در آنجا آشيانه مىسازند، هر زاويه از زواياى دل،منزل شيطانى، و در آنجا ساز و نوائى.و هر گوشه جاى ابليسى، و در آن خيالى و هوائىپيدا مىشود. و اگر قوه عاقله امداد نمود و ورع و تقوى اعانت كرد، سپاه ملك غالب مىشوند وشهرستان دل را فرو مىگيرند و در آنجا نزول اجلال مىنمايند و هر لحظه از ايشان نورى تازه، و هر ساعت فيضى بىاندازه به آنجا مىرسد. و لكن اگر دلها را لشكر شيطان مسخر نموده و مالك شد هر نوع تصرفى كهمىخواهند در آنجا مىكنند.و آن را به «اوديه» (٣) وساوس مىافكنند. و سر در اين آن است كه غالب ماده خلقت و قوه واهمه و غضبيه و شهويه كه درانسان موجود هستند و از سرهنگان و كارفرمايان مملكتبدناند از آتش است و شيطاننيز از آتش صرف مخلوق است، پس علاقه مناسبت ميان اين سه سرهنگ مملكت وميان شيطان لعين مستحكم است. و به جهت اين مناسبت و قرابت، اين سه را ميل به تسلط شيطان بيشتر، و متابعت آنرا راغبترند.به آسانى تن به اطاعت ديگرى در مىدهند.و به ملاحظه قرابت و نسبت،از اطراف و جوانب لشكر شيطان را راه مىدهند و راهنمائى ايشان مىكنند. و از اين جهت است كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «شيطان جارى مجراى خون است در بدن آدمى، و از جميع راهها داخل مىشود» . (٤) و معذلك چون كه شيطان از آتش است و آتش به هر جا كه افتاد زود جاى خود رامىگشايد و به اندك مايهاى كه يافت در هايتسرعت توالد و تناسل مىكند، و ازاطراف و جوانب آن، آتشهاى ديگر پيدا مىشود، پس به مجرد اينكه اندك راهى درخانه دل يافت جاى خود را وسيع مىكند و متواتر و پىدرپى توالد و تناسل مىكند وهر نسلى از آن هم دفعتا نسلى ديگر از آن به هم مىرسد و همچنين الى غير النهايه. همچنان كه مشاهده مىشود هرگاه آدمى دل را به خيال فاسدى داد شعب و راهها بهخيال او مىرسد.و از خيال معصيتى، فكر چندين معاصى ديگر متولد مىشود، و هرگزبه جائى منتهى نمىشود. و علاوه بر همه اينها آنكه هر يك از ملكات و اخلاق و حالات حكم درى دارد بهخانه دل و راهى به مملكت نفس، پس آنچه از اخلاق فاضله و ملكات حسنه و حالاتسنيه است درى است كه ملائكه از آن داخل مىشوند.و هر صفت رذيله و خلق بدىراهى است كه شياطين از آن به ملك بدن مىآيند. و دانستى كه اخلاق حسنه حكم وسط و ميان را دارند، و صفات رذيله حكم اطرافو جوانب را دارند.و ميان وسط هر چيزى يكى بيشتر نيست اما اطراف و جوانب بىحدو نهايتاند. و همچنين هر يك از اخلاق حسنه راهى هستند به مقصود، و راه به هر منزلى يكى است و بيراهه از حد و حصر متجاوز است.پس درهايى كه معبر شيطان است از حساببيرون، و درى كه راه ملك است منحصر در يكى است.و لشكرى كه راه آن بيشتر، غلبهآن بيشتر و آسانتر است.و نيز بر اين مطلب هم در قرآن تصريح شده كه مىفرمايد: «و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله» يعنى: «اينيك راه راست استبه سوى من، پس آن را متابعت كنيد و راههاى متعدد را متابعتنكنيد تا شما را از راه حق جدا نكند» . (٥) و از اين جهت است كه خداوند - سبحانه - از زبان شيطان لعين حكايت مىكند: «لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم» يعنى: «ايشان را از راه راست تو باز مىدارم و از پيش رو و پس و راست و چپايشان در مىآيم» . (٦) و به اين سبب روزى حضرت نبوى - صلى الله عليه و آله - از براى اصحاب يك خطكشيدند و فرمودند: اين راه خداست.و بعد از آن خطوط بسيار كشيدند از چپ وراست و فرمودند: اينها راههائى هستند كه به هر راهى شيطانى نشسته و آدمى را به خودمىخواند. (٧) هر طرف غول نواخوان جرس جنبانىستدر ره عشق به هر زمزمه از راه مروو با وجود همه اينها، چونكه فهميدن راه راست مشكل و محتاج به راهنمائى حاذقاست، به خلاف راههاى باطل كه بر همه كس روشن و واضح است و مع ذلك ميل نفسبه باطل اسهل و آسانتر است، و انقياد آن از براى حق صعب است.پس درى كه از آنفرشتگان داخل مىشوند مسدود و بسته و درهاى شيطان مفتوح است، پس مسكينفرزند آدم كه بايد اين درهاى گشاده واضح را سد، و يك در پنهان بسته را بگشايد. صد هزاران دام و دانه است اى خدا ما چو مرغان حريص و بينوا و به اين اطمينان شيطان گفت: «فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين» يعنى: «قسم به عزت تو كه همه فرزندان آدم را گمراه خواهم نمود مگربندگان مخلص تو را» . (٨) علاوه بر اينها آنكه، اين ملعون بسا باشد كه تلبيس كند و راه حق و باطل را مشتبهنمايد و لشكر خود را به لباس ملك ملبس سازد و آدمى را به نوعى به مهلكه افكند كهمتفطن به آنها نشود.
فصل: مضرات وساوس شيطانى و خواطر نفسانى چونكه وساوس شيطانيه و خواطر نفسانيه را شناختى و اقسام و علامات و اسباب آنرا دانستى، بدان كه ضرر آن عظيم و عاقبت آن وخيم است، و اين حالت از جملهمهلكات عظيمه و حالات رذيله است، و دل را باعث تيرگى و ظلمت، و نفس را موجبافسردگى و كدورت، مانع وصول به سعادت، و مضيع روزگار و اوقات است.چگونهچنين نباشد و حال اينكه سرمايه تحصيل نجات عمر، و آلت تجارت بندگان دل ايشان است. پس هر نفسى كه بنده دل را به غفلت و بطالت مصروف و از ياد خدا و تحصيل انسبه او، يا از فكرى كه موجب زيادتى معرفتى و كسب محبت او باشد بازمانده مغبون، وبضاعتخود را به حيف داده.و آن در صورتى است كه فكر و وسواس آن در امورمباحات باشد و اغلب مردمان چنين نيستند بلكه فكر ايشان در پيدا نمودن راههاى مكرو حيله و شيطنت و خدعه و كيفيت وصول به شهوات و نيل لذات و پيوسته در باطنمشغول منازعه با خصمان و دفع دشمنان بلكه بسيار مىشود كه فرض مخالفت وعداوت دوستان خود را نموده و در دل مشغول تنبيه و مواخذه و جواب ايشان مىگردندو روز شب خود را صرف مىكنند در خيالاتى كه دل را سياه و دين و دنيا را تباه مىكندو جميع اقسام خيالات رديه و افكار فاسده خواه در مباح و خواه در غير آن مشتركانددر احداث ظلمت در دل و كدورت در نفس و تضييع وقت و ابطال عمر وليكن درمعصيتبودن و مترتب شدن عذاب بر آنها متفاوتاند. پس آنچه تخيل امور مباحه و تفكر در آنها باشد مطلقا گناهى بر آنها مترتبنمىشود و اما در امور غير مشروعه پس اگر مجرد تخيل و خطور در دل بىاختيار بودهباشد باز مؤاخذه و عقابى بر آن نيست زيرا كه تكليف به امرى كه از تحت اختيار بيروناست جايز نيست و اگر به قصد باشد و دل را به اختيار مشغول امر مباحى نمايد پس اگرخيال اراده آن فعل باشد در دل عازم و مصمم بر بجا آوردن آن شود يا اينكه در دلتاسف خورد بر اينكه چرا فلان معصيت را كه در فلان وقت ميسر شد نكردم و خيالپشيمانى و ندامت از آن كند عاصى و گناهكار و مستحق مؤاخذه و عقاب خواهد بوداگر چه آن فعل را كه مصمم بر آن شده به جهت مانعى كه رو دهد نكند. بلى اگر مصمم شود بر آن وليكن از خوف خدا ترك كند معصيتى نخواهد داشتبلكه بر آن ترك ثواب خواهد داشت و از براى او حسنه نوشته خواهد شد و اگر خيالاراده فعلى يا تاسف ترك آن نباشد بلكه به اختيار خود را بر تصور امر غير مشروعىبدارد كه مطلقا اراده آن را ندارد بلكه گاه است مىداند كه مستحق نخواهد شد چونخيال سلطنت و «نهب» (٩) و غارت از براى كسانى كه در حق آنها متصور نيست ظاهر آناست كه در اين هم معصيتى نباشد و اين تفصيل موافق و مقتضاى جمع ميان آيات واخبار مختلفهاى است كه در خصوص قصد معصيت وارد شده است.
فصل: معالجه امراض نفسانى چون مضرات اين صفت مهلكه را دانستى و يافتى كه آن از جمله مهلكات و باعثنكال (١٠) و وبال و خسران مال است پس لازم است كه در صدد معالجه آن برآئى و نفسخود را از چنك آن برهانى.پس اگر خيال وسوسه در فعل معصيتى و قصد گناهى باشدتامل كنى در سوء خاتمه امور و وخامت عاقبت عصيان در دنيا و آخرت و حقوقپروردگار را بر خود ياد آورى و پاداش اعمال را از ثواب و عقاب در نظر آورى وملاحظه كنى كه نگاهداشتن خود از آنچه ابليس ترا بدان وسوسه مىكند و صبر بر آن بهمراتب آسانتر است از تحمل عذاب الهى و سوختن در آتشى كه اگر شرارهاى از آن بهزمين افتد اثرى از آن نگذارد و نبات و جمادات را درهم سوزد و چون اين امور رامتذكر شدى و به نور معرفت و ايمان و حقيقت آنها را يقين دانى باشد كه شيطان دست ازتو بدارد و از وسوسه باز ايستد و چنانچه از اينها معالجه نشود معالجه آن به فكر و ذكر ومجاهده در ترك شهوات و هواهاى نفسانيه بايد كرد چنانچه مذكور مىشود.و اگر آنخيالات باعث معاصى و قصد گناهى نباشد بلكه افكار رديه و امانى كاذبه (١١) باشد كه بدونقصد فعل بلكه بىاختيار به دل گذرد پس خلاصى از آنها بالكليه در نهايت اشكال بلكهاطباء نفوس اعتراف كردهاند كه آن داء عضال (١٢) است و دفع آن بالمره متعسر بلكه بعضىآن را متعذر شمردهاند و حق آن است اگر چه دفع آنها بالمره صعوبت دارد ليكن ممكناست.و آنچه از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه هر كه دو ركعتنماز كند در آنها هيچ چيزى از خواطر نفسانيه به خاطر نگذراند گناهان گذشته و آينده اوآمرزيده مىشود (١٣) بر اين شاهد است و سر در صعوبت معالجه اين آن است همچنان كه در اخبار نبويه وارد است از براى هر كسى شيطانى (١٤) و خلقتشيطان از آتش صرف استكه لحظهاى ساكن نمىتواند شد بلكه هميشه در شعله كشيدن و حركت است.و دانستىكه غالب ماده قوه واهمه و غضبيه و شهويه نيز از آتش است و به اين سبب قرابت ميانآنها و شيطان متحقق و به اين جهت آن را بر اينها تسلط حاصل و اينها به متابعت وپيروى آن مايلند و به جهت آتش مزاجى اين سه قوه اينها نيز دايم در هيجان وحركتاند اگر چه تحرك آنها به جهت آنكه مخلوط به غير آتش نيز هستند از شيطانكمتر همچنانكه حركتشهويه نيز از غضبيه و غضبيه از واهمه كمتر است.پس شيطانپيوسته در عروق بنىآدم در حركت و هيجان و هميشه اين قوه را به وسوسه در حركتمىآورد در آنها جولان مىكند و ساعتى از حركت و وسوسه نمىايستد زيرا كه ايستادنآن و قطع اثر آن نمىشود مگر اينكه مطيع و منقاد آدمى گردد و در نزد او ذليل وخاضع شود و از وسوسه او بايستد و چگونه آن ملعون مطيع و ذليل اولاد آدم مىشود وحال اينكه با وجود امر صريح الهى به سجده پدر بزرگوار ايشان كه گل او به يد قدرتالهى مخمر لعتخلافت الهيه را در برداشت تن در نداد و تكبر و گردن كشى كرد وگفت: «خلقتنى من نار و خلقته من طين» (١٥) مرا از آتش روشن و آدم را از خاك تيره خلقكردى چگونه سر به او فرود آورم و در پيش او ذليل شوم و قسم به عزت الهيه ياد نمودكه در صدد اغوا و گمراهى همه بر آيد. (١٦) پس چگونه مىشود كه دست از وسوسه بدارد ولحظهاى انسان مسكين را فارغ گذارد مگر كسانى كه ريشه علايق دنيويه را از زمين دلكنده و آستين همتبر كون و مكان افشانده و به غير از يك فكر همه هموم را از دل خودبيرون كرده، خانه دل را به ياد خدا سپرده باشد، كه آن لعين در آنجا راه نيابد.و اينكسان از جمله بندگان مخلص هستند كه آن ملعون آنها را استثناء كرده و گفته: «الا عبادك منهم المخلصين». (١٧)
غفلت از خدا سبب وسوسه شيطان پس اى جان برادر! از اين دشمن مطمئن مشو و گمان مكن كه دلى از دست آن فارغاست، بلكه مانند خون در بدن انسان جارى و سيال، و همه آن را، مانند هوا در قدح فروگرفته.و اگر خواهى قدحى را از هوا خالى نمايى نمىتوانى تا آن را از چيز ديگر پر نسازى، بلكه قدر كه از آب مثلا پر گردد از هوا خالى مىشود.پس ظرف دل نيز چنيناست اگر آن را مشغول به ياد خدا و فكر امرى از امور دينيه كردى ممكن است كه آمدو شد شيطان لعين از آن كم شود و الا هر لحظه كه از خدا غافل ماند در آن دم شيطان باوسوسهاش در آنجا حاضر مىشود، همچنان كه خداوند متعال در كتاب كريم تصريحبه آن فرموده كه: «و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين». (١٨) يعنى: «هر كه از يادخداوند رحمن باز مىماند برانگيزانيم شيطان را كه قرين و همنشين او باشد» . و رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود: «ان الله يبغض الشاب الفارغ» . (١٩) يعنى: «خداوند دشمن دارد جوانى را كه بيكار باشد» . زيرا كه كسى كه مشغول عمل مباحى نباشد كه دل او را مشغول سازد لا محاله شيطانفرصت نموده داخل خانه دلش مىگردد و در آنجا آشيانه مىسازد و توالد و تناسلمىكند و از اجتماع نسل او نيز نسلهاى ديگر متولد و همچنين الى غير النهايه. پس علاج نيست در دفع وساوس شيطانيه و خواطر نفسانيه مگر قطع همه علايقظاهريه و باطنيه، و ترك جاه و مال و اهل و عيال، و فرار از يار و رفيق و دوست وشفيق، و در كنج تنهائى نشستن و در به روى آشنا و بيگانه بستن، و همه هموم را يكىكردن.و همين هم كفايت نمىكند، تا آدمى را بصيرتى حاصل نباشد و قوه فكر در آثارعجايب صنع رب العالمين نداشته باشد و در باطن سير در ملكوت آسمان و زمين نتواندكرد تا اينكه به اشتغال به اين افكار، دل را از دستشيطان نابكار خلاص سازد.و كسىكه اين بصيرت و قوه از براى او نباشد بايد خود را مشغول سازد و بعد از قطع علايق وگوشه نشينى به اوراد و اذكار و مناجات با پروردگار و نماز و دعا و عبادت و تلاوتقرآن با حضور قلب، زيرا كه ذكر ظاهرى را بىحضور قلب در دل اثرى نيست. و از آنچه مذكور شد ظاهر شد كه اگر علاج قطع وساوس و خواطر بالمره ممكنباشد نمىشود مگر با به جا آوردن سه امر: اول آنكه: راههاى عظيمه شيطان را در دل كه رؤوس صفات ذميمه، و اصول ملكاترذيله استسد كند، مانند شهوت و غضب و حرص و حسد و عداوت و عجب و كبر وطمع و بخل و جبن و محبت دنياى دنيه و بيم فقر و فاقه و عصبيت و بد دلى به خدا وخلق و نحو اينها.كه هر يك از اينها درى هست وسيع از براى شيطان كه چون آن رامفتوح ديد داخل دل مىشود و مشغول وسوسه مىگردد.و بعد از سد آنها راهى نخواهد يافت مگر گاهى بر سبيل گذار و عبور، از راههاى خفيه داخل شود. دوم: گشودن درهاى ملك كه اضداد صفات مذكوره است، از اخلاق فاضله واوصاف شريفه، و ملازمت ورع و طاعت و مواظبتبر تقوى و عبادت. سوم: اشتغال به ذكر خداوند منان در دل و زبان چون كه بعد از سد ابواب عظيمهشيطان، اگر چه سلطنت و تصرفات ظاهره از مملكت دل تمام مىشود و ليكن از راههاىپنهانى گاه گاه بر سبيل گذار و عبور از آنجا مىگذرد.و چنانچه به ياد خدا دفع آن رانكنى گاه باشد كه به تدريج راهى وسيع به جهتخود پيدا و در بعضى از زواياى دلماوى و مسكن كند.و از براى ذكر خدا در دل و خود را بر آن داشتن اگر چه مدخليتبسيارى است در دفع خواطر و رفع وساوس، و ليكن هر گاه سد راه شيطان نشده باشد واخلاق ذميمه و علايق دنيويه را از خود دفع نكرده باشد چندان فايدهاى بر آن مترتبنمىشود، بلكه هر چه به ياد خدا دفع آن مىشود زياده از آن داخل مىشود، مانندحوضى عظيم كه از نهرهاى عظيم آبى متعفن داخل آن شود و با ظرفى، آب آن رابيرون ريزى، زيرا تا سد راه نكنى منع آب را نتوانى كرد و آنچه از ظرفى بيرون ريزىاضعاف آن از نهرها وارد مىشود تا حوض را از آب متعفن مملو سازد. و شيطان را تشبيه كردهاند به سگى گرسنه، و صفات ذميمه را به غذاهاى سگ، ازگوشت و نان و امثال آن، و ذكر خدا را به راندن سگ از دست و زبان.و مادامى كه غذاحاضر استسگ از دنبال تو دستبر نمىدارد و اگر به راندن قدمى پس رود باز برمىگردد. و همچنين شيطان شباهتبه مرض دارد، و صفات رذيله چون اخلاط فاسده، و ذكر،مانند غذاهاى مقويه است و غذاهاى مقوى وقتى بدن را نافع و مرض را دافع است كه ازاخلاط پاك باشد. پس فايده ذكر هنگامى ظاهر مىگردد كه دل از شوايب هوس و هوا پاك و از انوارورع و تقوى تابناك باشد.همچنان كه خدا مىفرمايد: «ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون». (٢٠) يعنى: «كسانى كه متقى و پرهيزكارند هرگاه برسد ايشان را وسوسهاى از شيطان هشيار و متذكرخدا مىشوند، پس به واسطه تذكر، ديده بصيرت ايشان بينا و از چنگ وساوس رهامىگردند» .
ذكر قلبى مانع وساوس و خواطر و مخفى نماند كه آن ذكرى كه دافع وساوس شيطانيه و مانع خواطر نفسانيه است ذكرقلبى است كه مشغول ساختن دل استبه ياد خدا، و تذكر قدرت و عظمت، و تنزه وتقدس و جلال و جمال او، و تفكر در صنايع و عجايب مخلوقات آسمان و زمين و سايرامور متعلقه به دين.و هرگاه با آن ذكر زبانى نيز جمع شود فايده آن اتم، و در دفعشياطين ادخل است.اما ذكر زبانى تنها اگر چه خالى از ثواب نيست وليكن مقابله با جندشياطين و مدافعه وساوس آن لعين نتواند كرد.و اگر وسوسه شيطان به ذكر زبان رفعشدى هر كسى را در نماز حضور قلب حاصل بودى و خيالات فاسده و وساوس باطله بهخاطر او نيامدى، زيرا كه منتهاى هر ذكر و عبادتى در نماز است، با وجود اينكه هر كهملاحظه حال خود را نمايد مىيابد كه افكار رديه در حال نماز بيشتر، بلكه آنچه ازفضول دنيا گمشده در نماز پيدا مىشود و آنچه فراموش شده در آن وقتبه خاطر مىرسد. و سر در اين، آن است كه: چون نماز بالاترين عبادات و مشتمل بر سجده است كهشيطان به واسطه ترك آن مطرود و مردود شده در آن وقت عداوت و حسد شيطان بههيجان مىآيد و لشكر آن اطراف دل را فرو مىگيرد و از چپ و راست هجوم، و ازپيش و پس حمله مىكنند و حجره و بازار و دكان و انبار و محاسبه شركاء و جوابخصماء را بر دل القاء و عرض مىكنند كه مبادا چنين عبادتى از او به درجه قبول ووصول، و سجدهاى كه موجب لعن او شد از او مقبول گردد.و ليكن همچنان كه مذكورشد چنان نيست كه ذكر زبانى مطلقا بىثمر و آن را از براى ذاكر اثر نباشد، بلكه بر آنثواب مترتب مىشود. و اهل ذكر گفتهاند كه از براى ذكر چهار مرتبه است، كه همه آنها نافع لكن در مقدارنفع مختلفاند: اول: ذكر زبانى فقط. دوم: ذكر زبانى و قلبى باهم، كه ذكر در دل مستقر نباشد بلكه قرار آن موقوف بهالتفات ذاكر باشد.و چون دل را به خود واگذارد از ذكر خدا غافل، و به خواطر ووساوس مايل گردد. سوم: ذكر قلبى كه در قلب متمكن و بر آن مستولى باشد به نحوى كه صرف دل به غيرذكر، محتاج به التفات ذاكر باشد، و هر وقت كه دل را به خود گذارد در ذكر خدا باشد. چهارم: ذكر قلبى، كه خدا در دل باشد و بس، و دل بالمره از خود غافل بلكه از اينكه در ذكر هم هست ذاهل باشد و بتمامه مستغرق مذكور و محو او باشد.و اهل اين مرتبهالتفات به ذكر را حجاب از وصول به مطلوب و مقصود مىدانند.و اين مرتبه مطلوب ومقصود حقيقى، و باقى مراتب بالعرض مطلوباند.
فايده: كيفيتسد ابواب خواطر، و رفع وساوس بدان كه سد ابواب خواطر و دفع وساوس اگر چه صعب و مشكل و ليكن مرتبهاىاستبس عظمى، و موهبتى استبس كبرى.كليد گنجسعادات و مفتاح ابواب مراداتاست، زيرا كه دل مانند ظرفى است كه خالى بودن آن از محالات است.پس لا محاله بعداز آنكه از افكار بىفايده تهى گرديد، محل ذكر خدا و نزول جند ملائكه خواهد شد و ازدوام ياد خدا انس به او، و از انس، مرتبه شوق به لقاى او و محبت او كه اعظم مراتب و «اسناى» (٢١) مواهب استحاصل، و ابواب معارف از عالم فيض بر دل گشوده مىشود و بهآن سبب از ظلمات شكوك و اوهام بيرون مىآيد.و در اين هنگام، نفس به مرتبهاطمينان و ثبات در عقايد و معارف مىرسد، چنانكه خداى تعالى فرموده كه: «الا بذكر الله تطمئن القلوب» (٢٢) يعنى: «آگاه باش كه به سبب ياد خدا دلها به مرتبهاطمينان مىرسند» . و ليكن همچنان كه دانستى خلاصى از چنگ خواطر و وساوس، موقوف استبرتخليه نفس از رذائل صفات، و تحليه آن به شرايف ملكات و مواظبتبر ذكر خدا.و سردر اين، آن است كه بعد از تخليه و تحليه و دوام ذكر، نفس را صفائى و بهجتى حاصل، وقوه عاقله را تسلط و قوتى پيدا مىشود و بر ساير قوا مستولى و غالبمىگردد.و از كشاكش آنها متاثر نمىشود، بلكه آنها را به مقتضاى مصالح كارمىفرمايد.و عنان قوه واهمه و متخيله را ضبط مىنمايد، به طورى كه آنها را بدون امرو نهى قوه عاقله تصرفى ممكن نمىباشد و خودسرانه به هر وادى كه خواهند نمىتوانندرفت.و بعد از اينكه اين حالت مكرر شد و به مرتبه ملكه رسيد اين دو قوه را ملكهاطاعت و انقياد عاقله حاصل مىشود و از هرزه گردى و اضطراب باز مىايستد و به غيراز خواطر محموده از خزانه غيب در آن خطور نمىكند.و نفس منقاد عاقله مىشود.وتنازع لشكر ملك و شياطين بر طرف، بلكه سد ابواب شياطين شده جند ملك بىمتنازع درآنجا قرار مىگيرند و نفس در مقام اطمينان مستقر مىگردد. و اين نيز معنى ديگر است از براى اطمينان نفس كه به سبب ياد خدا و سد خواطرحاصل مىشود و آن مستلزم آن است كه اشراقات عالم قدس در ساحت دل پرتو افكندو لمعات انوار الهيه از «مشكوة» (٢٣) ربوبيه در آن بتابد و اطمينان در معارف علوم نيزحاصل گردد.و از اهل خطاب مستطاب: «يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية» (٢٤) گردد.يعنى: «اى نفس مطمئنه همچنان كه اول از عالم قدس به اين عالم آمدىباز گرد به سوى پروردگار، راضى و خوشنود» . و چنين نفسى اشرف نفوس، و صاحب آن از جمله مقربين و صديقين، و مقابل آننفس «منكوسه» (٢٥) است كه از صفات خبيثه كه مملو به اخلاق رذيله ملوث است.و به اينسبب راههاى ملائكه از آنجا مسدود، و درهاى شياطين گشاده و مفتوح مىگردد.ولشكر شيطان در آنجا مسكن مىسازند.و از آنها دودى سياه و تيره بر مىخيزد و اطرافو جوانب دل را فرو مىگيرد، و از آن نور يقين منتفى و چراغ ايمان خاموش مىگردد.وهرگز خيال خيرى پيرامون آن نمىگردد، بلكه پيوسته محل وساوس شياطين و محلآمد و شد آن لعين است.و اگر گاهى فكرى كند كه در ظاهر خير باشد، چون به غور آنرسى و حقيقت آن را بنگرى به غير از شر محض و از تلبيس شيطان نباشد.و اميدبازگشتبه خير از چنين دلى نيست.و علامت اين دل آن است كه موعظه و نصيحت درآن تاثير نكند.و چون سخن حقى شنود ديده بصيرتش از فهم آن كور، و گوش هوششاز شنيدن آن كر باشد.بلكه اكثر صاحبان اين دل پند و نصايح و موعظه را از قبيل سخنان «لا طائل و ترهات» (٢٦) مىشمارند.و در آيات متعدده خداى تعالى اشاره به چنين نفسىفرمودهاند از آن جمله: «ا رايت من اتخذ الهه هوايه ا فانت تكون عليه وكيلا». (٢٧) خلاصه معنى آنكه، خطاب بهحضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مىفرمايد كه: «كسى كه خداى خود را در هواو هوس خود قرار داد، يعنى اطاعت آن را نمود آيا تو مىتوانى آن را به اصلاح بياورىو دفع فساد از آن كنى؟ !» . و از آن جمله: «ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة». (٢٨) يعنى: «محكم كرده استخدا پرده غفلت را بر دلها و گوشها و چشمهاى ايشان، پسحق را نمىفهمند و نمىشنوند و نمىبينند» . و در جاى ديگر مىفرمايد: «ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا». (٢٩) يعنى: «نيستندايشان مگر مثل چهار پايان، بلكه گمراهترند» . و در مكانى ديگر مىفرمايد: «سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون». (٣٠) خلاصه معنى آنكه: «نصيحت و تهديد تو ايشان را سودى نمىدهد و مساوى استخواهبترسانى تو ايشان را يا نه، ايمان نخواهند آورد» . و ميان اين دو نفس، نفسى است كه نه در سعادت مانند اول، و نه در شقاوت به مثابهثانى باشد، بلكه متوسط ميان اين دو باشد.و اين مراتب مختلفه دارد و از براى آن عرضعريضى است و اكثر نفوس عوام مسلمين از افراد اين قسماند.
فصل: خواطر و افكار محموده و اقسام آنها چون كه ضرر وساوس و خواطر رديه را دانستى و علاج آن را شناختى بدان كه مقابلآن، خواطر محموده و افكار حسنه است كه شرعا يا عقلا مستحسن باشد.و آن بر ششقسم است، زيرا كه يا مبدا فعلى است از افعال حسنه و محرك آدمى استبر آن، يعنىتذكر و قصد يكى از اعمال حسنه و تصميم بر آن.يا مبدا فعلى و عملى نيست و آن پنجقسم است: اول: ذكر قلبى و ياد خدا در دل. دوم: تفكر در مسائل علميه و معارف حقانيه، از احوال مبدا و معاد و احكام اوامر ونواهى متعلقه به اعمال عباد و صفات اخلاق ايشان و كيفيتخلق و حشر و نشر و امثال آن. سوم: تذكر بىوفائى دنيا و عبرت گرفتن از گذشتگان و تقلبات و تغيرات احوال اينعاريتسرا، و تصور مرگ خود و آنچه بعد از آن بر آدمى وارد مىشود. چهارم: تامل در عجايب صنع پروردگار و آثار قدرت كامله او در مخلوقات ازآنچه موجب اعتبار و ظهور علم و قدرت پروردگار مىشود. پنجم: تذكر احوال و اعمالى كه از خود آن شخص سرزده از آنچه او را به خدانزديك يا از درگاه از دور مىكند و تصور آنچه بر اينها مترتب مىشود از راحت وثواب، يا محنت و عقاب.و سواى اين، اقسام ديگر فكرى نيست كه محمود و مستحسنباشد و به سبب آن، دل نورانى و روشن گردد، زيرا كه آنچه ماسواى اينها است از افكارمتعلقه به دنيا است كه خاطر از آنها مرده و دل افسرده مىگردد. و شرافت قسم اول كه قصد اعمال حسنه باشد و در بيان نيت مذكور خواهد شد. و بيان فضيلت دوم، يعنى ذكر قلبى و كيفيت آن در باب ذكر خواهد آمد. و اما قسم سوم، كه تدبر در مسائل و معارف و احكام و آداب باشد عبارت است ازتحصيل علوم اخرويه و فضيلت آن، در بيان علم، معلوم شد.و اما قسم چهارم، بيان آندر بيان طول امل و ذكر مذمت دنيا و بيان موت و امثال آنها مىشود. و در اين مقام اشاره مىشود به شرافت تفكر در عجايب صنايع آفريدگار و تدبر درآثار قدرت كامله پروردگار و كيفيت فضيلت آن و تامل در آنچه متعلق به خود شخصاست از اعمال و احوال و چگونگى آن. اما تفكر در عجايب صنع الهى، پس شرافت آن امرى است كه بر هر كسى ظاهراست، زيرا كه تفكر آنها عبارت است از اينكه از راه دل در آيات «آفاق» (٣١) و «انفس» (٣٢) سير كنى، و از آنها پى به آفريننده آنها برى، و او را بشناسى، و قدرت شامله و عظمتكامله او را بدانى. و شكى نيست كه غرض از خلقت انسانى نيست مگر همين.و از براى احدى ترقى ازحضيض نقصان، به اوج كمال ممكن نيست مگر به اين.و اين سر كليد خزائن اسرار الهيهو مشكوة انوار قدسيه است.گوش هوش به واسطه آن شنوا، و ديده عبرت بين از آنبينا.و اين است كه معارف حقه را بجز به واسطه آن نتوان صيد كرد.و كمندى است كهحقايق ثقليه را به غير از دست آويزى آن به سوى خود نتواند كشيد.مرغ دل را پرواز بهآشيان قدس به اين بال و پر ميسر، و شخص روح را مسافرت به وطن حقيقى به واسطهاين مركب متصور است.ظلمت جهل از آن زايل و نور علم به آن حاصل مىشود. و از اين است كه آيات و اخبار بسيار در فضل آن وارد شده است چنانچه حق تعالىمىفرمايد: «ا و لم يتفكروا فى انفسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق» يعنى: «آيا در نزد خود تفكر نكردند كه خدا ايجاد نكرده است آسمانها و زمين وآنچه در ما بين آنها هست را مگر به سبب امرى كه حق است» . (٣٣) و به لغو و هرزهنيافريده است. و مىفرمايد: «فاعتبروا يا اولى الابصار» يعنى: «در مخلوقات تامل كنيد و از آنهاعبرت بگيريد اى بينندگان» . (٣٤) و باز فرموده است: «ان فى خلق السموت و الارض و اختلاف اليل و النهار لايات لاولى الالباب» يعنى: «به درستى كه در خلق كردن آسمانهاو زمين، علامات قدرت كامله آنها است، از براى صاحبان هوش و عقل» . (٣٥) و در موضعى ديگر مىفرمايد: «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض» يعنى: «آنچنان كسانى كه خدا را ياد مىكنندايستاده و نشسته و خوابيده و تفكر مىكنند در خلقت آسمانها و زمين» . (٣٦) و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «تفكر، حيات دلى استكه بصيرت داشته باشد» . (٣٧) و نيز از آن حضرت روايتشده است كه: «تفكر در يك ساعت، بهتر است از عبادتيك ساله، و نمىرسد به مرتبه تفكر مگر كسى كه خدا او را مخصوص توحيد و معرفتكرده باشد» . (٣٨) و باز از آن جناب مروى است كه: «بهترين عبادات، صرف نمودن فكر است در خداو قدرت او» . (٣٩) و مراد از «فكر در خدا» ، فكر در عجائب صنايع اوست، نه در ذات مقدسش،زيرا كه تفكر در ذات، ممنوع است، همچنان كه مذكور خواهد شد. و از سيد اولياء - عليه التحيه و الثناء - مروى است كه: «تفكر مىخواند آدمى را بهنيكوئى و عمل به آن» . (٤٠) و در حديثى ديگر فرمودند كه: «به واسطه تفكر، دل خود را آگاه كن» . (٤١) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه «به سبب جولاندادنفكر، فراهم مىشود راى پرمنفعت» . (٤٢) و از امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «فكر، آئينه حسناتاست و كفاره سيئات و روشنى دلها و وسعتخلق.و به وسيله آن مىرسد آدمى به آنچه صلاح امر معاد است، و حاصل مىشود اطلاع بر عواقب امور و زيادتى در علم.وآن خصلتى است كه هيچ عبادتى مثل آن نيست» . (٤٣) و از حضرت امام رضا - عليه السلام - مروى است كه: «عبادت، به زيادى نماز وروزه نيست، بلكه عبادت، تفكر كردن در امر پروردگار است» . (٤٤) ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. مقابل ٢. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٥٠، قريب به اين مضمون ٣. جمع وادى: دره. ٤. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٤٢، و ج ٦٣، ص ٢٦٨، ح ١٥٤ ٥. انعام (سوره ٦)، آيه ١٥٣. ٦. اعراف (سوره ٧)، آيه ١٦ و ١٧. ٧. در المنثور، ج ٢، ص ٥٥. ٨. ص، (سوره ٣٨)، آيه ٨٢ و ٨٣. ٩. چپاول.تاراج. ١٠. افتضاح، رسوائى، مجازات سخت، عذابى كه مايه عبرت باشد. ١١. آرزوهاى دروغين. ١٢. بيمارى دشوار و سخت. ١٣. بحار الانوار، ج ٨٤، ص ٢٤٩.قريب به اين مضمون ١٤. صحيح مسلم، ج ٨، ص ١٣٩.قريب به اين مضمون. ١٥. اعراف (سوره ٧)، آيه ١٢. ١٦. فبعزتك لاغوينهم اجمعين.ص (سوره ٣٨)، آيه ٨٣. ١٧. ص (سوره ٣٨)، آيه ٨٣ ١٨. زخرف، (سوره ٤٣)، آيه ٣٦. ١٩. وسائل الشيعه، ج ١٢، ص ٣٧ ٢٠. اعراف، (سوره ٧)، آيه ٢٠١. ٢١. عالىترين. ٢٢. رعد، (سوره ١٣)، آيه ٢٨ ٢٣. چراغدان.بعضى مشكوة را به معناى قنديل و چراغ تفسير كردهاند.جهت اطلاع بيشتر رك: قاموس قرآن،ج ٤، ص ٦٦.و تفسير نمونه، ج ١٤، ص ٤٧٦.تفسير آيه ٣٥ سوره نور. ٢٤. فجر، (سوره ٨٩)، آيه ٢٧ و ٢٨. ٢٥. سرنگون. ٢٦. سخنان بيهوده و گزاف و بىاساس. ٢٧. فرقان، (سوره ٢٥)، آيه ٤٣. ٢٨. بقره، (سوره ٢)، آيه ٧ ٢٩. فرقان، (سوره ٢٥)، آيه ٤٤. ٣٠. بقره، (سوره ٢)، آيه ٦ ٣١. آيات آفاقى، همچون آفرينش ستارگان و كهكشانها با نظام دقيق حاكم بر آنها، و آفرينش جانداران وگياهان و كوهها و درياها با عجائب و شگفتيهاى بىشمارش، و موجودات گوناگون اسرار آميزش كه هر زمان اسرارتازهاى از خلقت آنها كشف مىشود، و هر يك آيه و نشانه استبر حقانيت ذات پاك او. ٣٢. آيات انفسى همانند: آفرينش دستگاههاى مختلف جسم انسان و نظامى كه بر ساختمان حيرت انگيز مغز وحركات منظم قلب و عروق و بافتها و استخوانها و انعقاد نطفه و پرورش جنين، و از همه بالاتر شگفتيهاى روحانسان مىباشد، كه هر گوشهاى از آن، كتابى است از معرفت پروردگار و خالق جهان.رك: تفسير نمونه، ج ٢٠، ص ٣٣٠. ٣٣. روم (سوره ٣٠)، آيه ٨. ٣٤. حشر، (سوره ٥٩)، آيه ٢. ٣٥. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٩٠. ٣٦. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٩١. ٣٧. بحار الانوار، ج ٩٢، ص ١٧، ح ١٧. ٣٨. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٢٦ ذيل ح ٢٠. ٣٩. كافى، ج ٢، ص ٥٥، ح ٣. ٤٠. كافى، ج ٢، ص ٥٥، ح ٥. ٤١. كافى، ج ٢، ص ٥٤، ح ١. ٤٢. جامع السعادات، ج ١، ص ١٦٦ ٤٣. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٢٦، س ٦. ٤٤. كافى، ج ٢، ص ٥٥، ح ٤.
۸
تدبر در آفرينش اقليم وجود تدبر در آفرينش اقليم وجود و چون فضيلت تفكر در آيات عالم آفاق و انفس را دانستى، بدان كه از تفكر در هرموجودى از موجودات مشاهده عجائب صنع پروردگار مىتوان نمود.و از تدبر در هرمخلوقى از مخلوقات ملاحظه غرايب قدرت آفريدگار مىتوان كرد، زيرا كه آنچه دراقليم وجود بجز ذات پاك آفريدگار يافت مىشود رشحهاى از رشحات وجود او وقطرهاى از درياى بىمنتهاى فيض وجود او است.و از اوج عالم مجردات تا حضيضمنزل ماديات را اگر سير كنى بجز صنع او نبينى، و از كشور افلاك تا خطه خاك را اگرتفحص كنى به غير از آثار قدرت او نيابى.مجردات و ماديات از صنايع عجيبه او و «جواهر» (١) و اعراض فلكيات و عنصريات و بسائط و مركبات از بدايع غريبه او. اى همه هستى زتو پيدا شده خاك ضعيف از تو توانا شده زير نشين علمت كاينات ما به تو قائم چو تو قائم به ذات مبدا هر چشمه كه جوديش هست مخترع هر چه وجوديش هست گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاك است پر از شوق اوست لوالدى - قدس سره اى ز وجود تو وجود همه پرتوى از بود تو بود همه نيست كن و هست كن و هست و نيست غير تو و صنع تو موجود نيست صفحه خضرا ز تو آراسته عرصه غبرا (٢) زتو پيراسته غيب ازل نور شهود از تو يافت لوح عدم نقش وجود از تو يافت روشنى لعل بدخشان (٣) زتو پرتو خورشيد درخشان زتو نور ده ظلمتيان عدم ربط ده خيل حدوث و قدم جنبشى از بحر وجودت، سپهر پرتوى از عكس رخت، ماه و مهر نقطهاى از دفتر صنعت فلك شحنهاى از عسكر ملكت ملك و هيچ ذره از ذرات عالم نيست مگر اينكه از انواع عجايب حكمت و غرايبصنعت پروردگار اينقدر در آن يافت ميشود كه اگر جميع عقلاى عالم و حكماىبنى آدم از بدو آفرينش تا قيام قيامت دامن همتبر ميان بندند كه ادراك آن را كنند به «عشرى از اعشار» (٤) و اندكى از بسيار آن نتوانند رسيد، چه جاى اين كه آثار قدرتكامله را در جميع موجودات توانند فهميد. و مخفى نماند كه موجوداتى كه از «كتم عدم» (٥) به فضاى وجود آمدهاند بسيارى ازآنها را ما نمىشناسيم، نه مجمل آنها را ميدانيم نه مفصل، نه نامى از آنها شنيدهايم و نهنشانى.و دست تصرف اوهام ما از آنها كوتاه، و قدم انديشه ما را در نزد آنها راه نيست. پس از براى ما تفكر در آنها و ادراك عجايب و غرايب آنها ممكن نيست، بلكهتفكر و تدبر ما منحصر استبآنچه مجملا وجود آنها را دانستهايم و اصل آنها راشناخته.و آنها بر دو قسماند: يكى آنچه ديده نمىشود و به حس در نمىآيد و آنرا «عالم ملكوت» گويند، مانند عالم عقول و نفوس مجرده و ملائكه و جن و شياطين.و ازبراى آنها انواع و طبقات بسيارى كه بجز خالق آنها احاطه به آنها نتواند كرد. و ديگرى آنچه محسوس ميشود و مشاهده ميگردد.و از براى آنها سه طبقه است. يكى آنكه: از عالم افلاك مشاهده ميشود از ثوابت و سيارات و گردش آنها در ليلو نهار. دوم: خطه خاك محسوس با آنچه در آن هست از بلندى و پستى و كوه و دريا وبيابان و صحرا و شطوط و انهار و معادن و اشجار و نباتات و حيوانات و جمادات. سيم: عالم هوا با آنچه در آن مشاهده ميشود از رعد و برق و برف و باران و ابر وصاعقه و امثال اينها. و هريك از اين طبقات را انواع متكثره و هر نوعى را اقسام و اصناف غير متناهيهاست كه هر يكى را صنعتى و هيئتى و اثر و خاصيتى و ظاهرى و باطنى و حركت وسكونى و حكمت و مصلحتى است كه بجز خداوند دانا نتواند ادراك نمود. و هر يك از اينها را كه دست زنى محل تفكر و عبرت، و باعثبصيرت و معرفتمىگردد، زيرا كه همگى آنها گواهان عدل و شهود صدقاند بر وحدانيتخالق آنها وحكمت او و كمال او و قدرت و عظمت او. برگ درختان سبز در نظر هوشيارهر ورقش دفترىست معرفت كردگارپس هر كه ديده بصيرت بگشايد و به قدم حقيقت گرد سراپاى عالم وجود بر آيد ومملكتخداوند ودود را سير كند در هر ذره از ذرات مخلوقات، عجايب حكمت وآثار قدرت، اين قدر مشاهده مىكند كه فهم او حيران و عقل او واله و سرگردانمىگردد. و شبههاى نيست در اينكه طبقات عوالم پروردگار در شرافت و وسعت متفاوتاند وهر عالم پستى را نسبتبه مافوق آن قدر محسوسى نيست پس عالم خاك را كهپستترين عالم خداوند پاك است قدرى نيست در نزد عالم هوا، همچنان كه عالم هوارا مقدارى نيستبه قياس عالم سموات، و عالم سموات را نسبتبه عالم مثال، و عالممثال را نظر به عالم ملكوت، و عالم ملكوت را نظر به عالم جبروت، و تمام اينها رانسبتبه آنچه ما را راهى به ادراك آن نيست از عوالم الهيه.و آنچه از مخلوقات را كهبر روى پستترين همه اين عوالم است كه زمين باشد از حيوانات و نباتات و جماداتقدر محسوسى نسبتبه اهل زمين نيست.و از براى هر يكى از اين اجناس ثلاثه انواع واقسام و اصناف و افراد بىنهايت است.و هر يك از اين عوالم مشتمل استبر عجايببسيار و غرايب بىشمار كه تعداد آنها از حد و حصر متجاوز و بنان (٦) و بيان از ترقيم (٧) آنابكم (٨) و عاجز است.
حكمت الهى در خلقت پشه و زنبور و اساطين علماء و اعاظم حكما در بيان عجايب صنايع، و غرايب بدايع، بذل جهدخود را كرده و در درياى حكمت فكرت غواصى نموده و كتب و دفاترى ساخته و پرداختهاند ولى با وجود اين، نسبتبه آنچه در واقع و نفس الامر هست تهيدستماندهاند.و ما در اين موضع، اشاره مىكنيم به قليلى از حكمتها و عجايبى كه در اضعفحيوانات، كه: پشه و زنبور است، و اشرف آنها كه: انسان است، و بعضى از انواع يكىاز اجناس پستترين عوالم الهيه است تا ديگر اجناس و عوالم، به قياس به آن دانستهشود.و چنانچه متعرض بيان آنچه فهميدن از براى ما ممكن است از عجايب ومصالحى كه در يك عضو از اعضاى يكى از اين سه حيوان است نشويم از وضع كتاببيرون، و شرح آن از حد افزون مىگردد. پس بر سبيل اختصار و اجمال بعضى از عجايب و حكم آنها را بيان مىكنيم تاكيفيت تفكر در صنايع پروردگار دانسته شود.و لهذا مىگوئيم: اما پشه: تامل كن در آن، كه با وجود خردى جثه آن، خداوند عالم آن را به هيئتفيل، كه بزرگترين حيوانات استخلق نموده و از براى آن خرطومى چون خرطوم فيلقرار داده، و جميع اعضائى كه از براى فيل است در آن خلق كرده، به علاوه دو بال ودو شاخ.و اين جثه ضعيف را منقسم به اعضاى ظاهريه و باطنيه فرموده است، و دودست و دو پاى آن را كشيده و دو چشم و دو گوش آن را شكافت، و سر و شكم ازبراى آن قرار داد.و در باطن آن موضع غذا مقرر داشت.و جميع قوائى كه در مرمتبدن ضرورى است از «غاذيه» (٩) و جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه و ناميه، به آن عطانموده و آن را به غذائى كه خون حيوانات است دلالت كرد.و دو بالش داد كه به وسيلهآنها به طلب غذا پرواز كند.و خرطومش عطا كرد كه از آن خون را به خود بكشد، وخرطوم آن را با وجود هايتباريكى «مجوف» (١٠) كرد تا خون صاف از آن بالا رود.وآن را طريقه فرو بردن خرطوم در بدن حيوان و مكيدن، تعليم كرد.و آن را از دشمنىانسان آگاه ساخت و ياد داد كه چون انسان دستخود را حركت دهد قصد آن را دارد،پس راه فرارش را آموخت.و گوش آن را چنان شنوا گردانيد كه همهمه حركت دسترا از دور مىشنود و راه فرار پيش مىگيرد و چون دستساكن شد باز «معاودت» (١١) مىنمايد.و آن را دو حدقه كرامت فرمود كه مواضع غذاى خود را ببيند و به سمت آنپرواز كند، و چون حدقه او كوچك بود و محل «جفن» (١٢) و مژه در آن نبود كه گرد وغبار را از حدقه محافظت كند تعليم آن نمود كه به دو دستخود گرد و غبار را از حدقه دور و آن را صيقل دهد.و به اين سبب است كه حيوانات خرد مانند مگس و پشه علىالاتصال دستهاى خود را به حدقه مىزنند.و اين قدر قليلى است از عجايب صنع خدادر آن، و چنانچه اولين و آخرين جمع شوند كه احاطه به جميع عجايب ظاهريه وباطنيه آن كنند عاجز مىگردند. و اما زنبور: تفكر كن كه چگونه خداوند حكيم از آب دهان آن موم و عسل راآفريد كه يكى نور و ضياء، و ديگرى مرهم و شفاست.و آن را تعليم كرد تا از گلها وشكوفهها غذاى خود را بردارد و از نجاسات و كثافات اجتناب نمايد.و از براى ايشانپادشاهى قرار داد و هيئت آن را از ديگران ممتاز كرد و همه را مطيع و منقاد امر و نهىآن گردانيد.و آن را عدل و سياست آموخت و خير خواه همه گردانيد تا يكى را بر درخانه گماشت كه هر كدام كه نجس باشد منع كند و بكشد.و به آن وحى نمود كه دربلنديها و كوهها و درختها از موم خانه سازد تا از آفات محفوظ باشند. و نظر كن در كيفيتبناى خانههاى ايشان كه همه را به شكل مسدس مىسازند، زيرااگر «مستدير» (١٣) ساختندى در بيرون خانهها خلل و فرج «مهمل» (١٤) ماندى.و اگر مربع بناكردندى زواياى آن در اندرون خالى بودى، پس شكل مسدس را اختيار كردند كه هيچموضعى از مواضع خارجه و داخله آن ضايع نماند «فسبحان من خالق خبير و حكيملطيف و بصير» .
قدرت نمائى حق در خلقت انسان و اما انسان: پس اين خود ظاهر است كه: اول او قطره آبى بود گنديده كه در تماماجزاى بدن مستغرق بود و خداوند حكيم از حكمتبالغه محبتى ميان مرد و زن قرارداد، و به كمند شهوت ايشان را به جانب مجامعت كشيد تا به حركت «وقاعيه» (١٥) نطفه ازمواضع مستغرقه، مستخرج شود.و آلت رجوليت را قوه دفع، و رحم زن را قوه جذبعطا كرد تا نطفه مرد را به جانب خود جذب نمود و با منى زن ممزوج شده و در رحمقرار گرفت. و گاه باشد كه: مزاج زن را قوتى تام، قريب به قوت ذكوريتبوده، مزاج جگرش راحرارتى كامل باشد، و منى كه از كليه راست جدا شود حرارت آن اشد از آنچه از كليهچپ منفصل مىشود بوده باشد، به نوعى كه آثار نطفه مرد از آن به ظهور رسد، و قائم مقام نطفه مرد شود و منفصل از كليه چپ به جاى نطفه زن شود.و رحم در جذب وامساك، قوى باشد.در اين صورت هم ممكن است كه هر گاه از خارج هم قوتى به زنرسد، از نطفه او به تنهائى فرزند متكون گردد.همچنان كه مريم بتول - عليها السلام - كهبعد از آنكه روح القدس خود را در نزد او به صورت بشرى متمثل كرد، و امدادروحانى از او به جميع قوايش رسيد، حضرت مسيح - عليه السلام - به وجود آمد. و بالجمله، بعد از استقرار نطفه مرد در رحم زن و ملصق شدن (١٦) آن به رحم، مانندخمير كه بر تنور زده شود، شروع به خلق جنين شود.پس خداى تعالى خون حيض را ازدفع شدن منع فرموده، و نطفه بىشعور را قوه داد، تا خون را از اعماق عروق به جانبخود كشيده، تا نقطههاى دمويه (١٧) در آن ظاهر گشته و علقه (١٨) گرديد.و بعد از آن، سرخىآن بيشتر و ظاهرتر گشت، تا شبيه به خون بسته شد، و باد گرمى در آن به هيجان آمدهمضغه (١٩) شد. پس، خالق بىچون، به قدرت كامله خود نشان جوارح و اعضاء در آن پيدا، و هيئتشكل و صورت در آن هويدا گردانيد.و با وجود تشابه اجزاى آن، آن را به امورمختلفه، از رگ و پى و استخوان و گوشت و پيه و پوست منقسم كرد، و در آن اعضاىمختلف الشكل را ظاهر كرد، سر را مستدير گردانيد، و چشم و گوش و دهان و بينى وساير منفذها را شكافت، و دست و پا را كشيد و از براى هر يك پنج انگشتخلق فرمودهر انگشتى را سر انگشتى و ناخنى مقرر فرمود.و در باطن آن دماغ و دل و جگر وسپرز و شش و معده و رحم و مثانه و رودهها و غير اينها، از اعضاء كه هر يكى را هيئتىخاص و شكلى مخصوص است ايجاد نمود، و هر كدام را شغلى معين و عملى مشخصداد، و در جميع اين احوال در ظلمت رحم در كيسهاى محبوس، و به خون حيض فرورفته، و كفهاى دستبر دو طرف روى، و مرفقها بر تهيگاه نهاده، و دو زانوى خود را برسينه جمع كرده و زنخدان (٢٠) را بر سر زانو گذاشته، و نافش به ناف مادر متصل و از آنغذا مىمكد.و پسر را روى به جانب پشت مادر، و دختر را روى به جانب روى مادر،نه او را از اين نقشهاى بديع كه بر او وارد مىشود خبر، و نه پدر و مادر را اطلاعى، نهدر اندرون نقاشى پيدا، و نه در بيرون مصورى هويدا، و زبان حال جنين در اين حال باخداوند متعال به اين مقال گوياست: بالاتر از آنى كه بگويم چون كنخواهى جگرم بسوز و خواهى خون كنمن صورتم و زخود ندارم خبرىنقاش توئى عيب مرا بيرون كن
تفكر در استخوانها و رگهاى بدن و اگر ترا ديده بصيرت بينا باشد، تفكر كن در اندكى از عجايب و حكمتهائى كه دربعضى از اين اعضاست، نظر كن در استخوانها، كه چگونه آنها را از نطفه روان در ميانآب و خون صلب، محكم خلق كرده، و آنها را ستون بدن قرار داده، به مقدار مختلفو شكل متفاوت، بزرگ و كوچك، بلند و كوتاه، راست و كج، پهن و باريك، و مجوفو مصمت، (٢١) به نحوى كه مقتضاى حكمت و مصلحتبود. و نظر به آنكه انسان، گاه محتاج به حركت تمام بدن، و زمانى محتاج به حركتبعض اعضا بود، او را از يك استخوان خلق نكرد، بلكه استخوانهاى بسيار از براى اوقرار داد، و ميان آنها مفاصل مقرر كرد تا هر نوع حركتى كه خواهد از براى او ميسرباشد، و هر استخوانى كه در حركتبه آن محتاج نبود آن را مصمت آفريد، و آنچه درحركتبه آن محتاج بوده مجوف، خلق كرد تا سبك بوده و به سهولتحركت نمايد.وهر كدام كه احتياج به استحكام آن بيشتر، تجويف آن را كمتر، و هر يكى كه سبكى آنمطلوبتر تجويف آن را بيشتر قرار داد.و غذاى هر استخوانى را كه مخ بوده باشد، درجوف آن معين كرد تا استخوان به جهتحركتخشك نشود، و از هم پاشيده نگردد. و مفاصل استخوانها را به يكديگر به اوتار وصل نموده، و در بعضى از آنها زيادتى خلقكرد، و در بعضى ديگر گودى به هيئت آن زيادتى، تا داخل شده به يكديگر منطبقگردند، و چون استخوان صلب و گوشت رخو بود، و اتصال آنها به يكديگر متعذر، ميانگوشت و استخوان جسمى ديگر آفريد از استخوان نرمتر و از گوشت صلبتر كه آن راغضروف نامند تا گوشت متصل به آن و آن ملصق به استخوان گردد. تامل كن در رگها، و عجايب حكمتهائى كه در آنهاست.و بدان كه آنها بر دونوعاند: يكى رگهاى متحرك و ديگرى ساكنه كه اولى را «شرائين» و دومى را «اورده» (٢٢) مىباشد. اما شرائين: رگهاى زننده متحركه هستند، كه از دل روئيده و به ساير اعضاء منتشرگشتهاند، و شغل آنها آن است كه: روح حيوانى را از دل كه شرچشمه حيات و منبع روححيوانى و حرارت غريزى است، به ساير اعضاء و جوارح برسانند، و دل را از بخاراتدخانيه، كه از معده متصاعد مىشود، محافظت نموده و نسيم صافى را از خارج به آنجابرسانند، و دل را از بخارات جذب كنند.و آنها را دو حركت است: يكى انقباضى كهواسطه آن بخارات را از اطراف دل مىافشاند.و ديگرى انبساطى، كه از آن، نسيم را بهسوى دل جذب مىكند.و چون كه اين رگها بايد هميشه متحرك باشند خداوند حكيم - جل شانه - آنها را دو پوسته آفريد تا محكم بوده و به جهتحركت، شكافته نگردند، وروح رقيق از خلل و فرج آنها بيرون نرود.و پوست داخل را چون ملاقى حرارتغريزيه و مورد حركت روح بود غليظتر و محكمتر گردانند تا حرارت از آن بيرون نرودو قوه حركت آن را نشكافد.و چون غذاى شش از دل بايد برسد يكى از اين رگها كه آنرا «شريان وريدى» نامند به آن عمل مامور، و يك سر آن در دل و سرى ديگر در ششفرو رفته و در آنجا فروع و شعب از براى آن حاصل تا غذا را از او برداشته به جميعاعضاى شش رساند، و چون شش نرم و پوست آن نازك بود اين رگ را يك پوستهآفريد تا از صلابت و حركت آن، شش متاذى نشود. و اما اورده: رگهاى ساكنه هستند كه شغل آنها رساندن غذاست از معده به جگر و ازآنجا به ساير اعضاء، و چون آنها ساكن هستند و صدمه بر آنها وارد نمىشود يكپوسته خلق شدهاند، مگر يكى از آنها كه آن را «وريد شريانى» گويند كه از جگرمنفصل شده و نفوذ در دل نموده و غذائى كه بايد به شش برسد از جگر به دل مىآوردو دل آن را به شريان وريدى مىسپارد كه حمل و نقل به شش كند به اين جهت آن رادو پوسته آفريده تا از صدمه حركت دل معيوب نگردد.و زهى حكمتبالغه پروردگارآفريننده را ببين كه چگونه حكمت را بكار برده و رگى را كه حامل غذاى شش است تادر قلب نافذ است آن را دو پوسته آفريده كه از صدمه حركت، شق نگردد، و چون ازاو تجاوز نمود به جانب شش كه طاقت نفوذ صلب را ندارد آن را يك پوسته گردانيد. فسبحانه سبحانه ما اجل شانه و اعظم برهانه.
تامل در عجايب استخوان سر و ساعتى تامل كن در سر و عجايب خلقت آن و ببين كه آن را از استخوانهاىمختلف الشكل مركب نموده - مانند كره - كه باطن آن را مجمع حواس كرده و كاسهسر را از شش استخوان آفريده، دو استخوان از آنها بجاى سقف و چهارتاى ديگر بهمنزله ديوار است.و همه آنها را به يكديگر وصل كرد و در محل وصل آنها كه «شئون» نامند درزهاى بسيار قرار داد تا بخاراتى كه در دماغ بهم مىرسد از آنها بيرونرود و در باطن سر مكث نكند تا موجب حصول امراض گردد. و چهار استخوان ديوار را چون صدمات بيشتر بر آنها وارد مىشود صلبتر ازاستخوانهاى سقف آفريده.و از اين چهار تا يكى را كه در پشتسر واقع است محكمترو از ديگران كرد، زيرا كه چون از پيش نظر غايب است ديده را محافظت آن ممكن نيستپس بايد استحكام آن بيشتر باشد تا از آفات محفوظ باشد. و در آنجا دماغ را خلق كرد چرب و نرم، تا رگهائى كه از آن مىرويد نرم باشد ونشكند و صور محسوسات در آنجا نقش شود، و مزاج آن را تر و سرد گردانيد تا به سببحرارتى كه از حركات فكريه حاصل مىشود نسوزد.و دو پرده بر روى آن كشيد: يكىنرم و نازك، كه ملاصق دماغ است.و ديگرى صلب و غليظ كه به كاسه سر متصل استو در آن سوراخهاى بسيار است كه فضلات دماغيه از آنها بيرون مىريزد.و از براىآن شعبههاى بسيار باريك است از درزهاى كاسه سر بالا رفته و به آنها پرده و كاسه بهيكديگر ملصق شدهاند. و اصل دماغ را منقسم به دو قسم نمود: يكى نرمتر از ديگرى.و در ميان آنها پردهنازكى آفريد كه نرم از صلب متاذى نگردد.و در تحت دماغ ما بين پرده غليظ واستخوان، صفحه فرش گردانيد مشبك، كه متكون است از شرائينى كه از دل و جگر بهسمت دماغ صعود كردهاند و در آن صفحه خون و روحى كه به جهت غذاهاى دماغ ازدل و جگر بالا مىآيند نضج مىيابد و برودتى هم مىرساند و مناسب مزاج دماغمىگردد و به تدريج غذاى آن مىشود.و اگر چنين نبودى خون جگر و روح دل بهجهت كثرت حرارتى كه دارند صلاحيت غذاى دماغ را نداشتندى و چون منشا حس وحركت و مبدا آن دماغ است و ساير اعضاء را به خودى خود حسى نيست پس خداىتعالى از ماده دماغ رگهاى بسيار آفريد و از آن رويانيد و به ساير اعضاء متصل كرد تا بهواسطه آنها اثر حس و حركت از دماغ به ساير اعضاء برسد.و اگر همه اين رگها از اصلدماغ جدا گشتى سر سنگين شدى بلكه از اندازه بزرگتر شدى از اين جهت از ماده دماغ رگى سفيد كه آن را «نخاع» گويند شبيه دماغ آفريد و آن را از سوراخى كه در زير كاسهسر خلق كرد بيرون كرده و داخل استخوان گردن نموده تا صلب كشيد.و بسيارى ازرگها كه به آنها احتياج بود از آنها جدا كرده و به ساير اعضاء فرستاد، پس دماغ به منزلهچشمه، و نخاع بجاى نهر بزرگى است كه از آن جارى و ساير رگها چون نهرهاىكوچك است.
نگاهى به اسرار چشم و نقش آن و چون بر قليلى از عجايب سر مستحضر گشتى نظرى به جانب چشم كن و ببين كهچگونه آن را به شكلى خوش و هياتى دلكش و رنگى مرغوب و طرزى محبوبآفريده و از براى آن هفت طبقه و سه رطوبت قرار داده كه اگر يكى از آنها متغير گرددامر ديدن مختل شود.و تامل كن كه صورت آسمان به اين عظمت و وسعت را در حدقهآن كه از عدسى بيشتر نيست ظاهر گردانيد.و از براى هر چشمى دو «جفن» آفريد كهآن را از دود و گرد و ساير موذيات محافظت نمايد.و جفن زيرين چون ساكن بودكوچكتر آفريد كه حدقه را نپوشاند و فضلات چشم در آن مجتمع نگردد و جفنها رازينت داد به مژهها كه هر گاه گشودن چشم ضرورى و خوف دخول موذيات به چشمباشد مژه آن را محافظت نمايد، همچنان كه در وقتباد شديد كه با آن خاك و غبارباشد اندكى چشم را مىگشايند و مژههاى بالا و زير را به يكديگر وصل نموده تا پنجرهحاصل مىشود و از عقب آن نگاه مىكنند.
در عجايب گوش و چون عجايب چشم را ديدى، گوش هوش بدار، و شمهاى از حكمتهاى گوش رابشنو، كه چگونه خداى تعالى آن را شكافته، و در اندرون قرار داده، كه به وسيله آنامتياز صداهاى مختلفه مىكند، و آدمى را از ما فى الضمير ديگران به واسطه آن آگاهمىسازد.و بر دو سوراخ گوش بلندى چون صدف خلق كرد، كه آن را از سرما و گرماو غير آنها محافظت نمايد.و در منفذ آن گردشهاى بسيارى مقرر كرد، تا اگر حيوانى قصدگوش كند به سهولت داخل نتواند شد، و با وجود اين در آنجا چركى متعفن خلق كرد،كه حشرات موذى از آن متنفر گردند و داخل گوش نشوند.
حكمتهاى نهفته در صورت انسان و بعد از آن تامل كن در روى آدمى ببين كه آفريدگار چگونه آن را زينت داده استبه آنچه از براى آن ضرورى و در كار است از جبهه و جبين و ابرو و محاسن وبينى و دهان. و محاسن را حسن مرد و قبح زن كرد.و از براى بينى دو سوراخ گشوده و قوه شامهرا در آن قرار داده تا به واسطه آن «روايح» (٢٣) نيك و بد را از هم امتياز دهد و از آنسوراخها هواى صاف و خنك را به دل جذب و هواى حار و متعفن را دفع نمايد، وفضلاتى كه در دماغ حاصل مىشود از آنها دفع شود و چون دفع فضلات موجب سدمنفذ مىشد و جذب و دفع هوا متعسر مىگرديد چنان قرار داده كه پيوسته يكى از دوسوراخ به جهت استنشاق هوا، و ديگرى محل دفع فضلات باشد.و از اين جهت، غالبايكى از اين دو مفتوح، و ديگرى فى الجمله مسدود استو دهان را گشاده و زبان را در آن نهاده و آن را ترجمان دل كرد، و كيفيت تكلم را بهلغتهاى مختلفه به آن آموخته، و مخرج هر حرفى را به آن نشان داده، و دهان را مركباز دو فك گردانيد، و از براى آنها مفصلى قرار داده، به نوعى كه فك زيرين مانند آسياگردش مىكند و طعام را خرد مىنمايد.و فك بالا را ساكن كرد، به خلاف آسيا كه سنگبالا در گردش است.حكمت در اين آن است كه: كاسه سر، كه محل دماغ و حواساست، بر فك بالا قرار دارد، چنانچه اگر آن متحرك بود حواس مضطرب و مغشوشمىگشت. و در اين دو فك دندانهاى بسيار نصب كرد، چون در منظوم، با صفهاى آراسته وسرهاى مساوى و ترتيب «نسق» (٢٤) و لون حسن و بيخ محكم، و شكلهاى آن را به مقتضاىمصلحت مختلف گردانيد، بعضى را پهن و عريض، چون دندانهاى آسيا، تا غذا به سببآنها «جائيده» (٢٥) گردد.و بعضى را تيز تا هر چه محتاج به پاره كردن باشد با آنها پاره كند،مانند دندانهاى پيش كه آنها را رباعيات گويند. و بعضى را متوسط ميان اينها، تا آنچهمحتاج به شكستن باشد به آنها بشكند، و چون جائيدن غذا موقوف به اين بود كه در زيردندانها گردش كند، و آنچه جائيده شده به فضاى دهن آمده، و آنچه نجائيده به زيردندان آيد، زبان را دلالت نمود كه در آن وقت اطراف و جوانب دهان «طوف» (٢٦) كند، وغذا را از ميان دهان به زير دندان نقل كند، و در حلقوم قوه بلع را خلق نمود، تا بعد ازجائيدن طعام آن را بلع كند، و چون اكثر غذاها خشك بود و بلع آن ممكن نبود، در زيرزبان چشمهاى جارى آفريد، تا آب از آن به قدر احتياج به دهان آيد، و غذا به وسيله آن خمير شده بلع شود.و در اقصاى دهان حنجره را خلق كرده، و حنجرهها را در تنگى وگشادگى و هموارى و زبرى و بلندى و كوتاهى مختلف گردانيد، تا به آن واسطهصداهائى كه بيرون مىآيد مختلف باشد، و مشتبه به يكديگر نگردند.و بعد از آن گردنرا كشيد و سر را بر آن سوار كرد، و آن را مركب ساخت از هفت مهره مجوف منطبقه بريكديگر، و چون بيشتر منفعت گردن بر حركت كردن است مفاصل و مهرههاى آن راروان خلق كرد، و آنها را به رگ و پى بسيار بر هم بسته محكم گردانيد.
دستگاه گوارش بدن پس، تفكر كن در عجايب معده، و آلاتى كه از براى اكل و هضم و طبخ غذا خلقكرده، و ملاحظه كن، بر سر حلقوم طبقاتى قرار داده كه در وقت فرو بردن طعام گشودهمىشود و بعد از بلع سر به هم آورده و فشرده مىگردد، تا غذا از دهليز مرى به معدهوارد شود.و معده را چون ديگى آفريده، و در آن حرارتى خلق فرمود كه به سبب آنغذا پخته شود، و به آن حرارت و حرارتى كه از جگر و سپرز و صلب و پيه محيط بهمعده از اطراف، به معده مىرسد، غذا در معده پخته مىشود، و شبيه مىگردد به آبكشك غليظ، و آن را «كيلوس» (٢٧) مىگويند.و چون بايد صافى و خالص آن به جگر بالارود، و در آنجا بعد از طبخ ديگر تقسيم به اعضا شود، خداوند حكيم رؤف در سمتمعده رگهائى آفريد، كه آنها را «ماساريقا» (٢٨) گويند، و لطيف كيلوس از دهان ماساريقاداخل آنها مىشود، و ماساريقا متصل استبه رگى ديگر كه آن را باب الكبد گويند، كهيك طرف آن به جگر نفوذ كرده است، و از سر آن رگهاى بسيار مانند مو منشعب گشته،و در اجزاى جگر منتشر است، و آنها را «عروق ليفيه» (٢٩) خوانند. پس، خالص كيلوس به ماساريقا و از آنجا به باب الكبد و از آن به عروق ليفيهمىريزد و از آنجا جگر آن را مىمكد و به خود جذب مىكند و آن را طبخ ديگرمىدهد، و از اين طبخ چهار چيز از كيلوس حاصل مىشود: يكى مانند كف، و آن صفراست.و ديگرى زردى، و آن سوداست، و سوم چونسفيده تخم و آن بلغم است.و چهارم صاف و خالص اينها و آن خونى است آبناكمنتشر در عروق ليفيه. و از آنجا كه اگر صفرا و سودا و بلغم و آبناكى مخلوط به خون باشد، مزاج بدن فاسدمىشود، خالق حكيم دو كليه و زهره و سپرز آفريد و هر يك را گردنى داد كه گردن خودرا به سوى جگر دراز كردهاند، و گردن كليتين متصل استبه رگى كه از «حدبه» (٣٠) جگرسر بر آورده است، و كليتين به وسيله آن گردن، آن رطوبت و آبناكى را كه به خونممزوج استبه جانب خود مىكشند، و اندك خونى كه بايد غذاى كليتين شود نيز با آنرطوبت جذب مىكند، و چون آن رطوبتبه كليتين رسيد خون و چربى كه با آن هستكليتين به جهت غذاى خود ضبط، و باقى آن را كه آب صاف استبه مثانه دفع مىكندو از آنجا به مخرج بول مىريزد و بيرون مىآيد. و گردن زهره و سپرز در جگر داخل است و زهره صفرا را به خود جذب مىكند ومىريزد به «امعاء» ، (٣١) و چون صفرا «حدتى» (٣٢) دارد امعا را مىگزد و آن را مىفشرد و بهحركت مىآورد تا «دردى» (٣٣) كيلوس را كه در معده مانده بود از مخرج غايط دفع كند وآن صفرا نيز با آن دردى دفع مىشود، و زردى غايط به اين سبب است. و «سپرز» (٣٤) از گردن خود سودا را به سوى خود مىكشد و در سپرز ترشى و قبضى ازبراى آن حاصل مىشود و سپرز هر روز قدرى از آن را به دهان معده مىفرستد تا معدهرا از گرسنگى آگاه سازد و خواهش غذا را به حركت آورد و بعد از آن با دردىكيلوس از مخرج غايط دفع مىشود. و اما خون صاف، پس از رگى عظيم كه از حدوبه كبد روئيده شده و از براى آنشعب بسيار است و هر شعبه نيز شعبى ديگر دارد به اعضا بالا مىرود و به آن قسمتىمقرر تقسيم مىگردد و از آن گوشت و استخوان و ساير اعضاء متكون مىشود. و اما بلغم در جگر نضج مىيابد و خون مىگردد.و بلغم همچنان كه در جگرحاصل مىشود در معده از طبخ اول نيز متكون مىگردد و همراه كيلوس به جگرمىرود، و مىشود كه بعضى از آن در امعاء باقى بماند و حدت صفرا آن را پاك كرده باغايط بيرون مىآورد.و بعضى از آن باقى با آب دهان دفع مىشود.و گاهى از سر فرودمىآيد و به سرفه و مثل آن مندفع مىگردد.
دستگاه گردش خون و چون فى الجمله از حكمتهاى معده و آلات اكل مطلع گشتى تامل كن در عجايبدل كه آن را جسمى به شكل صنوبر آفريده و چون سر چشمه روح حيوانى است آن راصلب خلق كرد تا از حوادث محفوظ و به اندك چيزى «مؤف» (٣٥) نشود. و حيات آدمى را به همين روح منوط گردانيد و هر عضوى كه از فيض اين روحمحروم شد چون ناخن و مو و امثال اينها از لعتحيات بىنصيب است، و چونعضوى را راه وصول اين روح مسدود شد از حس و حركت مىافتد.و اين روح را دلبه امناء شرائين و اورده مىسپارد و آنچه را شرائين اخذ مىكنند به دماغ مىرسانند و درآنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالى در آن حاصل و به اعضاء متحركه بدنمىريزد، و آن را روح نفسانى مىگويند.و آنچه اورده اخذ مىكنند به جگر كه منبعقواى نباتيه است مىآورند و از آنجا به ساير اعضاء متفرق مىشوند و آن را روح طبيعىنامند و لطيف و صاف اخلاط اربعه روح مىشود همچنان كه درد و كثيف آنها گوشت وپوست و ساير اعضاء مىگردد.
نگاهى به چگونگى خلقت دستها و انگشتان پس نظرى گشاى و دو دست آدمى را بنگر كه چگونه خالق حكيم آنها را كشيده تابه هر مطلبى كه آدم خواهد دراز كند، و كف آن را پهن نمود و پنج انگشت نصبفرمود و هر انگشتى را بر سه قسم كرد.و «ابهام» (٣٦) را در يك طرف قرار داد و چهارانگشت ديگر را در طرف ديگر، به نوعى كه ابهام بر آنها محيط مىشد.و اگر اولين وآخرين جمع شوند كه در وضع انگشتان و درازى و كوتاهى آنها نوعى ديگر فكر كنندكه بهتر از اين نوع از جهت زينت و مصلحتباشد يا مثل آن، نمىتوانند، زيرا كه به اينترتيب قابل گرفتن و دادن و ساير مصالح است، اگر آن را پهن كنى طبقى است نمايان واگر جمع كنى گرزى است گران.و از جمع آنها بعد از پهن كردن هر چه خواهى مىگيرىو از پهن نمودن بعد از جمع هر چه اراده كنى مىدهى، اگر كفچه خواهى از آن سازى واگر صندوقچه اراده كنى از آن پردازى.اگر ابهام را بر «سبابه» (٣٧) نهى هر چه خواهى به آن پاره كنى و اگر سبابه را راستبدارى به آنچه خواهى اشاره كنى.اگر عددى را ضبطخواهى از آن توانى و اگر مكانى را خواهى بروبى ميسرت گردد به آسانى و غير اينها ازمنافع محسوسه. و سر انگشتان را زينت داد به ناخن تا حافظ آنها باشد و چيزهاى خرد را كه سرانگشت نمىتواند برچيند از آن بردارد و بدن خود را با آن بخارد.و دلالت نمود دستبىشعور را به مكانى كه مىخارد، به نوعى كه بىفحص و تجسس، خود را به آنجامىرساند، اگر چه در خواب يا حالت غفلتباشد، و اگر خواهى آن مكان را بهذى شعورى نشان دهى به آن بر نمىخورد.
تركيب مخصوص آفرينش پاى آدمى و از براى هر شخصى دو پاى آفريد مركب از ران و ساق و قدم، و هر يك به شكلىخاص و تركيبى مخصوص، تا به هر جا كه خواهد حركت كند.و اگر اندكى تغيير درتركيب يا شكل يا وضع يكى از اينها به هم رسد امر حركت مختل مىگردد و آنها راستون بدن و مركب تن قرار داد و تن را بر آنها سوار كرد.و همه اين عجايب و غرايب راكه اندكى از بسيار، و عشرى از اعشار عجايب بدن انسان است از قطرهاى نطفه خلق كرددر ظلمت رحم.و اگر پرده در پيش نمىبود و نظر بر آن مىافتاد مىديدى كه نقوش وخطوط و رسوم در اعضاء در پى يكديگر بر آن ظاهر مىشوند و نه نقاشى ظاهر و نهقلمى پيداست فسبحانه سبحانه جل شانه. بود نقش دل هر هوشمندى كه باشد نقشها را نقشبندى
حكمت الهى در غذا و تربيت نوزاد و اين شمهاى بود از حكمتها و عجايبى كه در نطفه در ظلمتكده رحم به ظهور رسيدو چون جثه او بزرگتر و جاى او در رحم تنگ شد نظر كن كه چون آن را راه نمود تاسرنگون شده قدم از تنگناى رحم به فضاى دنيا نهاد و چون بعد از بيرون آمدن محتاجبه غذائى بود و بدن او نرم و سست و تحمل غذاى ثقيل را نداشتخون حيض را «گازرى» (٣٨) كرده رنگ سياه آن را سفيد و ممر آن را كه از اسافل اعضا بود مسدود و آنرا از راه پستان به جهت غذاى طفل روانه فرمود، و پستان را سرى آفريد مطابق دهانطفل شيرخوار، و چون طفل را توانايى بلع شير بسيار در يك دفعه نبود در آن سوراخهاى بسيار كوچك قرار داد تا شير به تدريج از آنها به مكيدن برآيد.و بنگر كهچگونه آن طفل را راهنمائى به پستان و مكيدن آن نمود.و بيرون آمدن دندان را بهتاخير افكند تا از آن، پستان مادر را المى نرسد.و چون به سبب شير، رطوبتبسيار دردماغ او مجتمع مىشد گريه را بر آن گماشت تا به سبب آن، رطوبت دفع شود و نزول بهچشم يا عضو ديگر نكند و آن را فاسد كند.و چون چندى از آن گذشت و گوشت اومحكم و طاقت غذاهاى غليظ را به هم رسانيد از براى او دندان رويانيد بدون آنكه دروقت آن تقديمى يا تاخيرى واقع شود.و تا خود آن طفل متكفل تربيتخودنمىتوانستشد پدر و مادر را بر او مهربان گردانيد تا آرام و خواب را بر خود حرامكرده به پرستارى او قيام نمايند.و بعد از آن به تدريج او را ادراك و فهم و توانائى وعقل كرامت فرمود و در قواى باطنيه و نفس مجرده او اسرارى چند مخزون ساخت كهعقول در آن حيران و فهوم واله و سرگرداناند.
نقش قوه خياليه و واهمه و عاقله تامل كن در قوه خيال بىعرضهاى كه قابل قسمت نيست چگونه در يك طرفة العينآسمان و زمين را به هم مىنوردد و از مشرق به مغرب مىدود. و قوه واهمه را ببين كه چگونه در يك لحظه چندان معانى دقيقه و امور خفيه رااستنباط مىكند. و متخيله را نگر كه اين معانى را با هم جمع و تركيب، و از ميان آنها آنچه موافقمصلحت است جدا مىكند. و بعد از فراغ از سير عالم بدن و ملاحظه عجايب مملكت تن قدمى در عالم نفسمجرد گذار و نظر كن كه با وجود اينكه از آلايش مكان منزه است چگونه احاطه به بدنكرده و مشغول تدبير امر او گشته با آنكه از شناختخود عاجز است انواع علوم از براىاو حاصل مىگردد، و احاطه به حقايق اشياء مىكند، و به قوت عقل و عمل تصرف درملك و ملكوت مىنمايد.و از هنگام تعلق آن به نطفه گنديده تا زماناتصالش به ملكوت اعلا و احاطهاش به حقايق اشياء هر روز در تماشاى مقامى ونشاهاى و در سير طورى و درجهاى، با آنكه خود يك عالم است جمع ميان عالم سباع وبهائم و شياطين و ملائكه كرده و جميع موجودات «غاشيه» (٣٩) طاعتش بر دوش نهاده،سباع درنده حكم او را تابع، و مرغان پرنده در پيش او خاضع و خاشع، و ديو و جن را به زنجير خدمتكارى مىبندد و كواكب و ارواح را به رشته تسخير مىكشد.او را صوتىهم مىرسد كه به نغمات خوش، عقلا را مدهوش، و حيوانات را بىهوش مىسازد.و اورا طبعى حاصل مىشود كه به اشعار دلكش، دل مىربايد، به لحظهاى فكر، صنعتىعجيب اختراع، و به ساعتى تامل، حرفتى غريب ابداع مىنمايد. چون بدن به خواب رفتبه اطراف عالم سير مىكند و باشد كه به جواهر روحانيهمتصل و امور آينده را از آنها فرا گيرد.و گاه در قوت به مرتبهاى رسد كه در موادكاينات تاثير كند و هر چيزى را به هر صورتى كه خواهد بنمايد، هوا را ابر سازد، و از ابرباران فرو ريزد، به التفاتى قومى را نجات دهد، و به دعائى طايفهاى را هلاك سازد، باملائكه صحبت دارد.و خود را در يك ساعتبه چندين صورت بنمايد، گاهى پادشاهىقهار گردد و ربع مسكون را به زيرنگين در آورد و زمانى پيغمبر مرسلى گردد و از خطهخاك تا محيط افلاك را به «چنبر» (٤٠) اطاعت كشد. پس اى جان برادر! اگر از خواب غفلتبيدارى و از مستى طبيعت هشيارى، ديدهبصيرت بگشاى و قدرت پروردگار عظيم را تماشا كن كه نطفه گنديده را كه حال آن رادانستى به كجا مىرساند و چه حكمتها و چه عجايب در آن ظاهر مىسازد. چو ديدى كار رو در كار كرار (٤١) قياس كارگر از كار بردار دم آخر كز آنكس را گذر نيست سر و كار تو جز با كارگر نيست و آنچه اشاره به آن شد از غرايب و مصالح عالم انسانيت اگر چه قطرهاى است ازدرياى بىپايان عجايب آن وليكن آگاه مىسازد آدمى را از كيفيت تفكر و تامل درصنايع صانع حكيم. از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه فرمودند: «صورت انسانى بزرگترين حجتهاى خداستبر خلق، و آن كتابى است كه به يدقدرت خود آن را نوشته.و هيكلى است كه به مقتضاى حكمتخود بنا كرده، در آنصور جميع موجودات عالم ملك و ملكوت جمع است.و نمونهاى است از جميععلومى كه در لوح محفوظ ثبت است.و آن گواه و شاهد استبر امورى كه از نظر حسىپنهان است.و حجت استبر هر كه منكر خالق منان است.و انسان كامل را راهى استراست كه به هر چيز مىرساند.و صراطى است كشيده ميان بهشت و دوزخ» . (٤٢) ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. «جوهر» ، موجودى است مستقل مانند: اجسام.و «عرض» ، موجودى است غير مستقل و قائم به غير، مانند: رنگ.و هر يك اقسامى دارد. (جهت اطلاع بيشتر رك: فرهنگ معارف اسلامى، ج ١، ص ٦٦١ و حكمت الهى،ج ١، ص ٨٨) ٢. زمين. ٣. نام ناحيهاى از تركستان افغان است كه داراى معدن «لعل» است و لعل آن معروف مىباشد.و «لعل» يكىاز سنگهاى قيمتى است كه به رنگ سرخ مانند ياقوت است. ٤. يك صدم. ٥. جهان نيستى ٦. انگشتان. ٧. رقم زدن، شمارش. ٨. گنگ، كر. ٩. قوهاى كه غذا را تحليل ببرد و جزو بدن كند. ١٠. توخالى. ١١. برگشت. ١٢. پلك چشم ١٣. گرد و دايره مانند. ١٤. بيهوده و بيكار. ١٥. مؤنث وقاع: همبستر شدن ١٦. چسبيدن. ١٧. خونى. ١٨. خون بسته شده. ١٩. پاره از گوشت. ٢٠. چانه ٢١. مجوف به معناى ميان تهى و مصمتبه معناى ميانپر مىباشد. ٢٢. شرائين جمع شريان به معناى سرخرگ و اورده جمع وريد به معناى سياهرگ است ٢٣. جمع رائحه: بوها. ٢٤. منظم. ٢٥. جويده. ٢٦. گردش ٢٧. كيلوس (ژسدخپ) ماخوذ از يونانى است و آن عبارت است از مواد غذايى داخل معده كه با عصير معدىو دياستازهاى معده آميخته و به صورت مايعى غليظ در مىآيد. ٢٨. روده بند. ٢٩. مويرگ ٣٠. برآمدگى، برجستگى. ٣١. جمع معى (روده) . ٣٢. تيزى و تندى. ٣٣. ته نشين. ٣٤. طحال. ٣٥. تباه. ٣٦. انگشتشصت. ٣٧. انگشت مجاور شصت، كه به آن انگشتشهادت نيز مىگويند ٣٨. سفيد كارى ٣٩. «غاشيه بر دوش» ، كنايه از مطيع و فرمانبردارى است ٤٠. حلقه. ٤١. در نسخه مصحح شعرانى: «چو ديدى كار، دور كار بگذار» ، مىباشد. ٤٢. حقايق فيض (ره)، ص ٣٤٩.
۹
مشاهده قدرت پروردگار در كره زمين آيات آفاق: مشاهده قدرت پروردگار در كره زمين و چون اندكى از عجايب نفس و بدن خود را دانستى قياس كن بر آن عجايب زمينىرا كه مسكن و ماواى توست از بلنديهاى آن و پستيها و كوهها و صحراها و رودها ودرياها و معمورهها و بيابانها و چمنها و بستانها و شهرهاى عظيمه و جزيرههاى كثيره، ومعادن و جمادات و نباتات و حيوانات.و اگر ديده بصيرت بينا باشد در هر جزوى ازاجزاى آن از عجايب قدرت و بدايع حكمت، آن قدر مشاهده كنى كه واله و حيرانشوى و يقين به عظمت و جلال خالق آن نمائى. آنگاه نظرى به كوهسار افكن و ملاحظه كن كه چگونه خالق بى چون آنها را بر پاىداشته و اطراف زمين را به آنها استحكام داده و از زير سنگهاى تيره آن چشمههاىآب گواراى صاف بر روى زمين روان كرده و بسى جواهر قيمتى كه مقومان عالم ازقيمت آن عاجز مىگردند در آنها مخزون نموده.و چقدر معادن در آنها خلق كرده كهاگر يكى از آنها نبودى نظام معيشت انسان تمام نشدى.و در هر جا كه قابل آبادى واجتماع مردم بود نزديكى آن را از اين معادن خالى نگذاشتى تا امر ايشان مختل نگردد. و هر كدام كه احتياج به آن بيشتر بود چون نمك و مانند آن را نزديكتر و وافرتر آفريد.
انواع گياهان و فوائد آنها و زمانى تامل كن در انواع گياهها كه از حد و حصر افزون و از حساب و شمارهبيرون است، هر يك را شكلى و رنگى و طعمى و بوئى و منفعتى و خاصيتى، يكى غذاىبدن مىشود، ديگرى قوت تن، آن يك زهر جانگزا و اين يك ترياق فرحافزا، آن جانمىستاند و اين روح مىبخشد.يكى خواب مىآورد و يكى خواب را از ديده مىبرد،يكى مفرح جان و يكى باعث اندوه بىپايان، اين سرد است و آن گرم، اين خشك استو آنتر، با آنكه همه از يك زمين روئيده و از يك چشمه آب نوشيده.زنهار تا ديو تراوسوسه نكند كه اين اختلافات تخم آنها است.در استخوان خرمايى نخل بلند باخوشههاى خرما، كى بود؟ و در دانه گندمى، چندين خوشه و در هر خوشه زياده از صددانه كي ديده.
درختان و شكوفايى آنها و ساعتى بنگر در درختان كه چون آب به ايشان رسد چگونه جميع اجزاى آنها تازهو خرم و سبز و با طراوت مىگردد، و آب به يك نسبتبه جميع ريشه و ساقه و برگ و شكوفه و ميوه آن مىرسد و بالسويه ميان آنها قسمت مىگردد.و از آن پى ببر بهقسمتكننده آن و بخند بر ادراك احمقانى چند كه اين حكمتهاى ظاهره و مصالح بينهرا نسبت مىدهند به چيزى كه نه از وجود خود خبر دارد و نه از ذات خود، نه افعالخود را مىشناسد و نه صفاتش را.
اصناف حيوانات و لحظهاى تامل كن در اصناف حيوانات كه كميت آنها را بجز خالق آنها احدىنمىداند از مرغان و سباع و بهايم و وحوش و حشرات.هر يك را چگونه ساختن خانه ومنزل ياد داد و تحصيل قوت و آب و دانه تعليم كرد.راه مجامعت نر و ماده را به ايشاننمود و تربيت نسل بچه را به ايشان آموخت.آنچه را انسان به آن محتاج بود رام وفرمانبردار او گردانيد، و آنچه را به آن احتياجى نبود وحشى كرد.و در هر يك، ازعجايب و مصالح اين قدر آفريد كه عقلها حيران مىماند، عنكبوت را نگر كه چگونهخانه خود را مشبك مىسازد و آن را دام پشه و مگس مىنمايد و در كنجى كمينمىنشيند تا چون مگسى در آنجا افتاد آن را صيد مىكند و غذاى خود را مىسازد.ومگس را ببين كه از مسافتبعيده بوى شيرينى را مىفهمد و بر آن حاضر مىشود.
عجايب درياها و چون شمهاى از قدرت كامله آفريدگار را در زمين دانستى قدمى به درياها گذار وببين كه عجايبى كه در آنجاست اضعاف عجايب زمين است، و هر حيوانى كه بر روىخاك هست مانند آن نيز در درياها يافت مىشود.و به علاوه حيواناتى ديگر كه مثلآنها در خاك نيست در آنجا حيواناتى است كه به قدر شهرى عظيم و جزيرهاى بزرگ. و گاه مسافرين او را جزيره تصور كرده كشتى را در آن لنگر مىافكنند.و علما درعجايب درياها كتابهاى بسيار ساخته و دفاتر بىشمار پرداختهاند و عشرى از اعشار آنرا نتوانستهاند بيان كنند.
تفكر در كرات آسمانى و چون از سير درياها پرداختى چشمى بگشاى و به عالم هوا نظرى افكن از ابر و بادو باران و برف و تگرگ و رعد و برق و صاعقه و «شهب» (١) و ببين كه ابر، كه جسمى استخفيف، چگونه آب ثقيل را بر مىدارد و محافظت مىكند و بر شهرها و درياها وبيابانها عبور مىكند، به نوعى كه قطرهاى از آن نمىريزد تا به محلى كه مامور شده استدر آنجا مىايستد و آب را قطره قطره پىدرپى بر آنجا مىافكند، به نوعى كه قطرهاى بهقطره ديگر بر نمىخورد تا به زمين رسند.و اگر «سواد هوشت» (٢) گشوده، باشد در هر قطرهخواهى ديد كه به قلم الهى و خط خداوندى نوشته كه: «اين روزى فلان حيوان يا نصيبفلان مكان است» . و چون شمهاى از قدرت الهى را در هوا ببينى سر به سوى آسمان كن و ديده بر اين «طاق مينائى» (٣) افكن و بگو: «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك» (٤) و زمانى تفحص از عجايب عالم افلاك كن، ساعتى تفكر در غرايب آنها نماى، ازآفتاب درخشان و ماه تابان و ستارگان ثابته و سياره، كه هر يك را وضعى و هياتي، و هركدام را اثرى و منفعتى است. يكى از غرب، رو در شرق كرده يكى در شرق، كشتى غرق كرده يكى حرف سعادت نقش بسته يكى سر رشته دولت گسسته شده گرم از يكى، هنگامه روز يكى را شب شده، هنگامه افروز همه دور شبان روزى گرفته به مقصد راه فيروزى گرفته چنان گرماند در منزل بريدن كزين رفتن ندارند آرميدنز رنج راهشان فرسودگى نه ميان را در دو بار آسودگى نه گاهى مجتمعاند و گاهى متصل، زمانى متفرقاند و زمانى منفصل.هر يكى راحركتى خاص و رفتارى مخصوص، چنان بر طبق فلك چيده شدهاند كه از ترتيب آنهاصور حيوانات و غير آنها حاصل شده، (٥) بلكه كم صورتى است در زمين كه شبيه آن درآسمان يافت نشود. و تامل كن در رفتار خورشيد، كه آن را رفتارى است كه به آن دوره فلك را دريكسال تمام مىكند و به واسطه آن به وسط السماء نزديك و از آن دور مىشود.ورفتارى ديگر است كه به جهت آن طلوع و غروب مىكند و دوره را در يك شبانه روزطى مىنمايد.و اگر حركت اول نبودى جهان را چهار فصل به هم نرسيدى و نباتات وميوهها را نشو و نما حاصل نگشتى.و اگر دوم را نبودى روز و شب از يكديگر جدانشدى و وقت راحت از هنگام كسب و معيشت ممتاز نگشتى و ماه و سال وساعات و دقايق نبودى.و حساب معاملات، نظم و نسق به هم نرسانيدى.
عظمت آسمانها و اين افلاك و كواكب متحركه بدون ستون بر پاى داشته، با وجود اين عظمت كهجميع عوالم سفليه را از زمين و درياها و كوهها و عالم هوا نسبتبه آسمان اول كمترنداز قطرهاى در پيش درياى محيط.و اهل رصد بيان كردهاند كه: خورشيد به تنهائى ازصد و شصتبرابر روى زمين بزرگتر است.و با وجود اين، عظمت آسمان پنجم سهمقابل عظمت آسمان چهارم و آنچه در وسط آن است از آسمانها تا مركز زمين است. و كوچكترين ستارهاى كه در آسمان مشاهده مىكنى هشت مقابل كل زمين است. و با وجود اين بزرگى و عظمت، سرعتحركت آنها را ملاحظه كن و ببين كه چونابتداى خورشيد از مشرق سر بر آورد به يك چشم بر هم زدن همه آن كه صد و شصتمقابل زمين است از افق طلوع مىكند.پس سرعتحركت آنها به نحوى است كه در يكطرفة العين مسافت صد و شصت مقابل همه روى زمين را طى مىنمايد.و از اين جهتبود كه چون سيد رسل - صلى الله عليه و آله - از روح الامين - عليه السلام - پرسيد كه: وقت زوال داخل شده؟ گفت: لا نعم، يعنى نه آرى.حضرت فرمود: اين چه جواببود؟ ! عرض كرد كه چون گفتم كه نه، پانصد سال راه را طى كرد و زوال داخل شد. (٦) پس اى برادر! از خواب غفلتبر آى و مشاهده كن قدرت قادرى را كه جسمى بهاين عظمت را در حدقه چشم كه از عدسى بيش نيست جاى داده.و تفكر كن كه كيستكه چنين جسمى را مسخر كرده و آسياى آن را به گردش در آورده.اگر ديده بصيرتبينا باشد مىبينى كه اينها همه بندگانى هستند سرگشته، كمتر خدمتكارى بر ميان بسته،عشق الهى ايشان را واله و سرگردان كرده و به يك اشاره پروردگارشان تا قيامتبه رقصافتاده گرد كعبه جلالش طوف مىنمايند. خبر دارى كه سياحان افلاك چرا گردند گرد مركز خاك چه مىخواهند از اين محمل كشيدن چه مىجويند از اين منزل بريدن ازين آمد شدن مقصودشان چيست درين محرابگه معبودشان كيست همه هستند سرگردان چو پرگار پديد آرنده خود را طلبكار و بالجمله اگر چشم اعتبار بگشائى هر ذره را گواهى بر عظمت پروردگار ببينى.و اگر گوش هوش بدارى از زبان حال هر ذره به زبان فصيح، جلالت آفريدگار را مىشنوى. به هر ذره بدان روئى و راهى است بر اثبات وجود او گواهىست
تفكر در اعمال و افعال خود و اما تفكر در اعمال خود كه از آن به مراقبت و محاسبت تعبير مىشود و اگر چه دربيان توبه ذكر خواهد شد و ليكن در اينجا نيز خلاصه آن مذكور مىشود. و كيفيت آن، آن است كه: آدمى در هر شبانه روزى ساعتى به تفكر كار خود بيفتدو اخلاق باطنيه و اعمال ظاهريه خود را تفحص كند و احوال دل و جوارح خود راتجسس نمايد، لوح دل را در مقابل خود نهاده آن را ملاحظه كند و دفتر شبانه خود راگشوده سر تا پاى آن را مطالعه فرمايد. پس اگر دل خود را بر طريق راستى و درستى مستقيم، و متصف به اخلاق جميله وخالى از اوصاف رذيله ديد، و اعضا و جوارح خود را مشغول طاعات و عباداتى كه بهآنها متعلق است و مجتنب از معاصى و سيئاتى كه به آنها مرتبط استيافتشكر الهى بهجا آورد، و اگر مخالف اين را ملاحظه نمود در صدد علاج آن بر آيد.و اگر برخورد كهمعصيتى از او سر زده به توبه و انابه قضا و تدارك آن كند. و شكى نيست كه اين قسم از تفكر، مجالى واسع دارد، و قدر ضرورى آن مستغرقشبانه روز مىگردد و ماه و سال، كفايت استقصاء آن را نمىكند، زيرا كه قدر لازم بر هركس آن است كه در هر شبانه روز فكر كند در هر يك از صفات مهلكه از بخل و كبر وعجب و ريا و حقد و حسد و جبن و غضب و حرص و طمع، و غير اينها از صفات.ونظر بصيرت را گشاده چراغ فكر به دست گيرد و زواياى دل خود را بگردد و از همه اينصفات تفحص كند. پس اگر چنان فهميد كه دل او را از همه اينها خالى است در مقام امتحان خود برآيد وببيند كه شيطان و نفس، امر را مشتبه نكرده باشند. مثلا اگر چنان گمان كند كه ناخوشى تكبر را ندارد، امتحان كند خود را به دوشكشيدن خيك آبى از كوچه، يا پشتهاى هيمه از بازار به خانه. و اگر چنان فهميد كه از غضب خالى است، خود را در معرض اهانتسفيهىدر آورد. و همچنين در غير اينها از صفات، به امتحاناتى كه گذشتگان از نيكان، خود راآزمايش كردهاند آزمايش كند تا مطمئن گردد كه از ريشه جميع اين صفات و شاخ وبرگ آنها در مزرع دلش اثرى نيست.آرى نفس، مكار، و شيطان، حيلهگر و غدار است. گر نماز و روزه مىفرمايدت نفس مكار است فكرى بايدت نفس را هفتصد سراست و هر سرى از ثرى بگذشته تا تحت الثرى و اگر يافت كه چيزى از اين صفات در دل او هستسعى كند در خلاصى از آن بهموعظه و نصيحت و سرزنش و ملامت و مصاحبت نيكان و مجالستخوبان و رياضتو مجاهده تا سلب آن صفتبشود.و اگر به آسانى سلب نشود معالجه را مكرر نمايد. و بعد از آن تفكر كند در صفات حسنه، اگر به گمان خود خود را متصف به آنهايافت در صدد آزمايش خود برآيد تا از مكر نفس و تلبيس آن مطمئن شود.و اگر خودرا از يكى از آنها خالى يافت تامل نمايد در طريق تحصيل آن. بعد از آن متوجه هر يك از اعضاى خود شود و فكر كند در معاصى متعلقه به آن،مثلا نگاه به زبان كند كه آيا در آن روز غيبتى يا دروغى يا لغوى يا فحشى يا خود ستائىيا سخنچينى از آن صادر شده يا نه.و همچنين گوش و دست و پا و شكم و غير اينها ازاعضا. آنگاه تفكر كند در طاعاتى كه متعلق به هر يك از اين اعضاء هست از واجبات ومستحبات، پس اگر بعد از فحص يافت كه از آنها معصيتى سر نزده و طاعات را به جاآوردهاند حمد خدا را كند.و اگر به صدور معصيتى يا ترك طاعتى برخورد اول سبب وباعث آن را بجويد و در صدد قطع آن بر آيد سپس تدارك آن را به توبه و ندامت كند تافرداى آن مانند امروز نباشد. و اين قدر از تفكر در احوال خود در هر شبانه روزى لازم است از براى هر ديندارىكه معتقد نشاه آخرت باشد.و نيكان سلف و اهل تقوى و ورع از گذشتگان را در صبحهر روز يا شام هر شب همين طريقه و عادت بوده.بلكه از براى ايشان طومارى بوده كهدر آنجا نيك و بد صفات و افعال را ثبت كرده و هر روز و شب حال خود را به آنجامقابله مىنمودند، و چون از زوال صفت رذيله يا اتصاف به فضيلتى مطمئن مىشدند درآن طومار قلم مىكشيدند و دست از فكر در آن برداشته به بقيه مىپرداختند.و چنينمىنمودند تا همه را قلم كشند.و بعضى كه مرتبه ايشان پستتر و گاهى معصيتى كه ازايشان سر مىزد معاصىاى كه بايد خود را از آن باز دارند در طومار مىنوشتند چوناكل حرام يا شبهه يا كذب يا غيبتيا مراء يا مسامحه در امر به معروف و نهى از منكر وامثال اينها، و سعى در خلاصى از هر يك مىنمودند. و بالجمله صالحين سلف را اين طريقه و رويه بوده و اين را از لوازم ايمان به محاسبهروز قيامت مىشمردند. پس واى بر ما كه دست از پيروى و متابعت نيكان برداشته و پرده غفلت را بر ديده خود فرو گذاشته، فكر محاسبه روز قيامت را فراموش، و از شراب غفلت و بطالتمست و بيهوش گشتهايم.و چنانچه ايشان رفتار ما را مشاهده مىنمودند حكم مىكردندبه كفر ما و عدم اعتقاد ما به روز حساب. آرى چگونه چنين نباشد و حال اينكه اعمال ما به عمل كسى كه ايمان به بهشت ودوزخ داشته باشد مشابهتى ندارد.و رفتار ما به رفتار اهل ايمان نمىماند، زيرا كسى كهاز چيزى ترسيد از آن مىگريزد و شوق به چيزى كه داشته باشد در طلب آن بر مىآيد.وما ادعاى ترس از جهنم مىكنيم و مىدانيم كه فرار از آن به ترك معاصى است و غرقلجه معاصى هستيم.و دعواى شوق به بهشت را مىنمائيم و مىدانيم كه رسيدن به آن بهاطاعت و فرمانبردارى است و در آن تقصير و كوتاهى مىكنيم، عمر را به هوا و هوسمىگذرانيم.و هواى دخول بهشت داريم و روزگار را به هرزه صرف مىكنيم، و طمعوصال حوران پاك سرشت مىنمائيم. وصال دولتبيدار ترسمت ندهندكه خفتهاى تو در آغوش بختخواب زدهو مخفى نماند كه: اين نوع از تفكر علماء و صالحين است، و اما فكر مقربين وصديقين از اين بالا، و شان ايشان ازين والاتر است.بلكه ايشان مستغرق درياى محبت،و انس به پروردگار، و به جان و دل متوجه عظمت و جلال آفريدگارند.در فكر جمالو جلال ايزد متعال مدهوش، و از خود و صفات و اعمال خود بالمره فراموش كردهاند. و زبان حال ايشان به اين ترانه گوياست: هر چه نه گويا به تو خاموش به هر چه نه ياد تو فراموش به مانند عاشقى كه در حال لقاى معشوق واله و حيران ماند.و حصول اين حالتبلكهادنى مرتبه از تلذذ به ياد عظمت و جلال خدا ممكن نمىشود تا ساحت نفس را ازجميع رذايل پاك نسازى، زيرا كه حال كسى كه با وجود اتصاف به اخلاق بد خواهد ازتفكر در جلال و جمال جميل مطلق ملتذ شود، حال عاشقى است كه با محبوب خودخلوت كند و خواهد از مشاهده جمال او التذاذ يابد و زير پيراهن او از مار و عقربمملو باشد و آن را بگزند.زيرا كه هر يك از اين صفات، حكم مار يا عقربى دارند كهفرو رفتگان علايق طبيعت را گزيدن آنها معلوم نشود تا وقتى كه اين عالم را بدرود كنند،در آن وقت مشاهده خواهند كرد كه الم هر يك از اينها از مار و كژدم به «مراتب شتى» (٧) بالاتر است. پس اى جان برادر! از خواب غفلتبرخيز و فكرى كن از براى روز رستاخيز، پيشاز آنكه چاره امر از دستبيرون رود و چنگال مرگ به كالبد نحيثبند شود. و بر سبيل قطع و يقين بدان كه هر صفتى از صفات و هر عملى از اعمال تو را دروقت رفتن جزائى است، همچنان كه صريح قرآن و نص حديث پيغمبر آخر الزمان (ص) است كه فرمود: «هر چه را خواهى دوست دار كه از آن مفارقتخواهى كرد.و هر چهخواهى زندگانى كن عاقبتخواهى مرد.و هر كارى كه خواهى بكن كه جزاى آن به توخواهد رسيد» . (٨) پس ساعتى از اوقات خود را صرف فكر اعمال خود كن، و زمانى در عجايب صنعخداوند تامل نماى، و سعى كن كه دل خود را از وساوس خالى كنى، و تفكر آن را بهاقسام شش گانه «محموده» (٩) مقصود سازى، زيرا كه: - چنانكه گذشت - غير از اينها آنچهباشد از افكار متعلقه به دنياى دنيه و از وساوس شيطانيه است. پس فكر تو بايد منحصر باشد در استنباط مسائل علميه، يا انجام دادن يكى از اعمالحسنه، يا در عبرت يكى از ديگران و هنگام رحلت از جهان، يا در تسبيح و تقديسپروردگار، يا در صنايع عجايب آفريدگار، يا در صفات و اعمال خود. و اما تفكر كردن در ذات خدا، بلكه بعضى از صفات او، در شريعت مقدسه غيرجايز و كسى كه اين خيال را كند از حد خود متجاوز است. «و ما للتراب و رب الارباب» ،مشتى خاك را با خداوند پاك چه كار، ذات او از آن بالاتر كه كمند انديشه به كنگرهجلال او تواند رسيد يا طاير فكر در حوالى او گذر تواند كرد«تعالى شانه عين ذلك علواكبيرا» . (١٠) و هم تهى پاى بسى ره نوشت هم زدرش دست تهى بازگشت راه بسى رفت ضميرش نيافت ديده بسى جست نظيرش نيافت
مكر و حيله صفت پنجم: از صفات رذيله متعلقه به قوه عاقله مكر و حيله كردن است از براىرسيدن به مطلوبات شهويه و غضبيه، و مراد از آن در اين مقام جستن راههاى پنهاناست از براى اذيت رساندن به مردمان.و به كار بردن آن را تلبيس و غش و غدر وخيانت گويند. و از براى مكر، مراتب بىنهايت است و اقسام بىغايت، بعضى از آنها چندان خفائىندارند و كسى را كه اندك شعورى باشد به آن متفطن مىشود.ولى بعضى چنان پوشيدهو پنهان است كه زيركان به آن بر نمىخورند.گاهى شخصى را بر مىانگيزاند كه اظهاردوستى و محبتبا ديگرى كند و آن مسكين را غافل نموده او را هلاك سازد.و زمانىآدمى را بر آن مىدارد كه اظهار امانت و ديانت كند تا مردم مال خود را به امانتياشركتيا معامله به او دهند و او صرف خود نمايد.و گاهى كسى را مىدارد كه اظهارعدالت و تقوى نمايد تا مردم او را امام و پيشواى خود كنند و دين و دنياى ايشان رابرباد دهد.و غير اينها از مكر و حيله. و مخفى نماند كه صفت مكر، از مهلكات عظيمه است، و چگونه چنين نباشد و حالآنكه بالاترين صفات شيطان و بزرگ لشگر آن است.و معصيت آن زيادتر است ازمعصيت اذيت رسانيدن در علانيه و آشكار، زيرا كه كسى كه مطلع شود بر اينكهديگرى در مقام اذيت اوست احتياط مىكند و خود را محافظت مىنمايد، و بسا باشدكه دفع اذيت از خود كند.اما غافل بىخبر را احتياطى از خود نيست، بلكه اغلب آناست كه مكار «محيل» (١١) خود را به لباس دوستى و صداقت مىآرايد و در مقام احسان وخير خواهى برمىآيد و مسكين غافل از او شرمسار و خجل و از خباثتباطن او بىخبرو ذاهل تا به هلاكت رسد. و از اين جهتحضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «از ما نيست هر كه مكر كند با مسلمى» . (١٢) و جناب امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «اگر نه اين بودى كه عاقبت مكر و خدعه آتش جهنم است من از همه مردمان مكارتر بودمى (١٣) و مكرر آن سرور آهى بلند مىكشيدند و مىفرمودند: واويلاه با من مكر مىكنند و مىدانند كه من مكر ايشانرا مىفهمم و راههاى مكر و حيله را بهتر از ايشان مىشناسم، و ليكن چون مىدانم كهمآل مكر و حيله و خدعه آتش جهنم استبر مكر ايشان صبر مىكنم و آنچه را ايشانمرتكب مىشوند من مرتكب نمىگردم» . (١٤)
طريقه خلاصى از مكر و حيله و طريقه خلاصى از اين صفتخبيثه آن است كه متذكر بدى عاقبت و سوء خاتمت آن گردد و تامل كند كه صاحب آن در آتش سوزان همنشين شيطان است.و بداند كههمچنان كه آيات و اخبار به آن ناطق، و تجربه و اعتبار بر آن گواه صادق است، وبالهر مكر و حيله عاقبتبه صاحب آن راجع مىشود. «من حفر لاخيه بئرا وقع فيها» ، (١٥) يعنى: هر كه چاهى از براى ديگرى بكند خود در آن افتد. و فوايد و محاسن ضد مكر و حيله را كه خيرخواهى مسلمين و يكرنگى با ايشانباشد تامل كند. - همچنان كه در مقام آن بيان خواهد شد - و هر كارى كه مىخواهدبكند در آن غور نمايد كه مشتمل بر حيله نباشد.و اگر احيانا از او مكرى صادر شد، درمقام عتاب با خود برآيد، تا ان شاء الله - سبحانه - ريشه اين صفت از زمين دل كنده شود. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. جمع شهاب: شعله آتش. ٢. چشم عقل و جانت. ٣. آسمان آبى. ٤. يعنى: «پروردگارا! تو اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريدهاى، پاك و منزهى...» آل عمران (سوره ٣) آيه ١٩١. ٥. اين بر مبناى نظريه علماى علم نجوم است. (جهت آگاهى بيشتر به پاورقى ص ٣٣، مراجعه شود) ٦. احياء العلوم، ج ٤، ص ٣٨٠.و بحار الانوار، ج ٥٨، ص ١٦١ ٧. مراتب مختلف و گوناگون ٨. محجة البيضاء، ج ٨، ص ٢٠٦ و احياء العلوم، ج ٤، ص ٣٦٧. ٩. رجوع شود به به بعد. ١٠. شان و عظمتخدا از آن بالاتر است، بالاى بزرگ ١١. حيلهگر. ١٢. كافى، ج ٢، ص ٣٣٧، ح ٣.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٢٨٥، ح ٨. ١٣. كافى، ج ٢، ص ٣٣٦. ١٤. جامع السعادات، ج ١، ص ٢٠٣ ١٥. بحار الانوار، ج ٧٧، ص ٢٨٤.
۱۰
در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق استبه قوه غضبيه مقام سيم: در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق استبه قوه غضبيه تهور و دانستى كه جميع رذايل متعلق به اين قوه، و منشا آنها نيز دو صفتخبيثه است، وهر كدام متضمن صفاتى چندند.و آن دو، يكى «تهور» است و ديگر «جبن» . اما تهور: كه طرف افراط شجاعت است، عبارت است از: احتراز نكردن از آنچه بايداز آن بپرهيزد، و انداختن خود به مهالكى كه عقلا و شرعا ممنوع باشد.و شكى نيستكه اين صفت از مهلكات دنيويه و اخرويه است.و آيات و اخبار در وجوب محافظتخود از حد و حصر متجاوز است و همين قدر كافى است كه - حق سبحانه و تعالى - مىفرمايد: «و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة» (١) يعنى: «خود را به هلاكت نيندازيد» . و حق آن است كه هر كه صاحب اين صفتباشد و خود را از آنچه عقل حكم كندبه لزوم محافظت از آن، نگاه ندارد، از شايبه جنون و ديوانگى خالى نيست.و چگونهچنين نباشد و حال اينكه كسى كه احتراز نكند از موضعى كه ظن هلاكتباشد و هلاك شود به حكم شريعت مقدسه باعث قتل خود شده است و به هلاكت ابديه و شقاوتسرمديه گرفتار گشته است. پس كسى كه مبتلا به اين صفتباشد بايد اول مفاسد آن را در دنيا و آخرت به نظرآورد بعد از آن، هر كارى كه مىخواهد بكند. ابتدا در آن تامل كند اگر عقل و شرعتجويز آن را كند مرتكب شود والا از آن اجتناب نمايد.و بسا باشد كه معالجه اينصفت موقوف باشد بر اينكه از بعضى چيزها كه احتراز از آن لازم نيست احتراز كند تابه حد وسط بايستد.
جبن و اما جبن: كه در طرف مقابل تفريط واقع است، آن است كه: از چيزى كه نبايدحذر كرد احتراز نمايد.و اين صفت در نهايتخباثت و موجب هلاكت است، آدمى بهسبب آن ذليل و خوار، و زندگانى او تلخ و ناگوار مىگردد.و مردم در جان و مال اوطمع مىكنند.و ظلمه دست تسلط بر او مىگشايند.و صاحب آن مضطرب و بىثبات وكسل و راحت دوست، [راحت طلب] مىشود.و به اين جهت از جميع سعادات بازمىماند.و انواع فضايح و رسوائى را متحمل مىشود.و فحش و دشنام را بر خودمىپسندد.و نام نيك را بر باد مىدهد. و از اين جهتسيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «سزاوار نيست كه مؤمن بخيل يا جبان باشد» . (٢) و فرمودند كه: «بار پروردگارا! پناه مىگيرم به تو از بخل و پناه مىگيرم به تو از جبن» . (٣) و كيفيت معالجه آن، در بيان صفتخوف، كه از لوازم صفت جبن ناشى از آناست، بيان مىشود. و ضد اين دو جنس، صفتشجاعت است كه عبارت است از اطاعت قوه غضبيه ازبراى قوه عاقله، يعنى نترسد از آنچه نبايد ترسيد و حذر كند از آنچه بايد از آن احترازكند.و اين صفت، اشرف صفات كماليه و افضل ملكات نفسانيه است.و كسى كه اينصفت را نداشته باشد حقيقتا از جمله زنان است و از مردى بىنشان. از اين جهت كه خداى تعالى در وصف نيكان اصحاب پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مىفرمايد: «اشدآء على الكفار» (٤) يعنى: «سخت و شديدند بر كفار» . و به اين سبب امير مؤمنان - عليه السلام - در وصف مؤمن فرمودند كه: «دل مؤمن ازسنگ محكمتر است» . (٥) و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «مؤمن از كوهمحكمتر است، زيرا كه سنگ از كوه مىريزد و از دين مؤمن هيچ فرو نمىريزد» . (٦) و اما انواع صفات رذيله متعلقه به قوه غضبيه بسيار است.
خوف و اقسام آن صفت اول خوف است و آن عبارت است از: دل سوختن و متالم بودن به سببتشويش رسيدن به ناخوشى كه تحقق آن محتمل باشد.و تالم از تشويش امرى كه يقينباشد حصولش يا مظنون باشد.اگر چه آن را خوف نگويند وليكن چون آن نيز ازضعف نفس و موجب هلاكت است در ضمن خوف مذكور مىشود. و فرق بين خوف و جبن آن است كه در جبن، الم و دل سوختن ضرورى نيست. پس كسى كه شب در خانه تنها نمىخوابد جبن دارد و خوف ندارد، زيرا كه تا در آنجانخوابيده المى ندارد. و بدان كه: خوف بر دو قسم است: يكى: خوف ممدوح و مستحسن، و آن خوف از خداى و عظمت او از گناه خود استكه ضد امن از مكر خداست، و در بيان صفت دوم مذكور خواهد شد. دوم: خوف مذموم، و اين قسم است كه از جمله مهلكات است.و مراد در اينموضع، اين قسم است و اين قسم از خوف، نتيجه صفت جبن است.
فصل: انواع خوف مذموم بدان كه اين قسم از خوف بر چند نوع است كه همه آنها مذموم و صاحب آنها درنزد عقل معاقب و ملوم است: اول آنكه: خوف او از امرى باشد كه البته وقوع خواهد يافت و دفع آن در قوه بشرنيست.و شكى نيست كه خوف از چنين چيزى از جهل و نادانى است و به غير از المعاجلى كه دل آدمى را مشغول كند و او را از كار دنيا و آخرت باز دارد فايدهاى بر آنمترتب نمىشود.و عاقل مثل اين را بر دل خود راه نمىدهد و خود را به قضاى الهى و مقدرات سبحانى راضى مىسازد تا راحتحال و سعادت مآل به جهت او حاصلگردد. دوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه وجود آن احتمالى باشد و ممكن باشد كهوقوع نيابد، و شدن و نشدن آن در دست آن شخص نباشد.اين خوف نيز مانند اولخلاف مقتضاى عقل و از نادانى و جهل است، بلكه اين از اولى بدتر است.زيرا كه هردو شريكاند در اينكه علاج و چاره آن در دست آدمى نيست.و مع ذلك در اين نوعاحتمال مىرود كه آن امر وقوع نيابد و متحقق نشود. آرى الليلة حبلى (سحر تا چه زايد شب آبستن است) هر لحظه فلك را گردشى استو روزگار را رنگى، و پروردگار مهربان را الطاف خفيه از حد بيرون و از نهايت افزوناست. بلى نبود در اين ره نااميدى سياهى را بود روز سفيدى زصد در، گر اميدت بر نيايد به نوميدى جگر خوردن نشايد سوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه سبب آن در دست آن شخص باشد اما هنوزسبب آن يافت نشده باشد و از اين ترسد كه مبادا فلان اثر بر آن مترتب شود.و علاجآن، آن است كه: مراقب احوال خود باشد كه اين امر از او صادر نشود و مرتكب عملىكه از عاقبت آن ترسد نگردد.و در هر كارى عاقبت آن را ملاحظه نمايد، و جانب بدآن را به نظر آورد، و به محض ملاحظه يك طرف اكتفا نكند. و اگر بعد از صدور آنفعل، تشويش عاقبت آن را داشته باشد از نوع دوم خواهد بود. چهارم آنكه: خوف او از چيزهائى باشد كه طبع از آن بدون سبب و جهت وحشتمىكند، مثل جن و ميت، خصوصا در شب در حالت تنهائى.و منشا اين خوف غلبه قوهواهمه و قصور عقل و مدرك است، و دلالتبر ضعف نفس مىكند. و بر عاقل لازم است كه اندكى با خود تامل كند كه امثال اين امور به چه سبب باعثتشويش و خوف مىشوند.كسى كه در زندگانى او با قوت و قدرت از او نمىترسيدىبلكه از حرب و مجادله او احتراز نمىكردى چگونه از بدن ميتبىحس و حركت اوخوف مىكنى؟ ! و كجا ديده و يا شنيدهاى كه مرده بر زنده حمله كرده باشد و بر اوغالب شده باشد؟ ! و جنى كه در ميان علما در وجود آن خلاف است تو به چه دليليقين بر وجود او كردى؟ .و بعد از آنكه موجود باشد به چه سبب در مقابل تو در مىآيدخود را به تو مىنمايد؟ و اگر هم نمود به چه دشمنى و عداوت در صدد ايذاء توبر مىآيد؟ و اگر هم در صدد آن برآيد به كدام قوت بر تو غالب مىگردد؟ آخر نه انساناشرف ممكنات و اكثر آنها مطيع و منقاد اويند به چه جهت اشرف كاينات با وجود اين همه احتمالات از موجودى ضعيف الوجود و ناقص القوه پست فطرت خوف مىكند؟ ! و صاحب اين صفتبايد كه در شبهاى تاريك به تنهائى خصوصا در مواضع موحشهصبر كند و خود را به آنجا بيفكند تا به تدريج اين خوف از او زايل گردد.و خوفمرگ نيز در اين نوع و نوع اول است.
علل خوف از مرگ و چون عموم خوف از مرگ بيشتر، و خوف از آن در نزد اكثر شديدتر است ومعالجه آن اهم است لهذا به خصوص بيان آن را مىكنيم و مىگوئيم كه باعثخوف ازمرگ چند چيز مىتواند شد: اول آنكه: چنان تصور كند كه به مرگ فانى و معدوم صرف مىشود و ديگر اصلاوجودى از براى او در هيچ عالمى نخواهد بود.و منشا اين خوف، سستى اعتقاد و جهلبه مبدا و معاد است.و چنين شخصى از زمره كفار و از دايره اسلام بر كنار است. و علاج آن تحصيل اصول عقايد و استحكام آنها به ادله و براهين قطعيه ومجاهدات و عبادات است تا اينكه يقين از براى او حاصل شود كه مرگ نيست مگراينكه نفس جامه بدن را از خود دور كند و قطع علاقه از بدن نمايد. و بداند كه آدمى هميشه باقى و در بهجت و راحت و نعمت، و يا عذاب و نقمتخواهد بود.علاوه بر اينكه چنانكه العياذ بالله فرض نمائيم كه آدمى به مرگ، عدمصرف شود اين امرى نيست كه منشا خوف و تشويش باشد، زيرا كه عدم را المى نيستو از چيزى متاثر نمىگردد. و از اين جهت است كه يكى از علماء گفته: چنانچه آتشى بيفروزند و گويند هر كهداخل آن شود معدوم مىگردد من از آن خوف دارم كه تا خود را به آن برسانم بميرم واز معدوم شدن محروم گردم. دوم آنكه: چنان گمان كند كه از مردن نقصى به او مىرسد و تنزلى از براى او حاصلمىشود.و اين نيست مگر از غفلت و جهل به حقيقت مرگ و انسان، زيرا كه هر كهحقيقت اين دو را شناخت مىداند كه مرگ باعث كمال رتبه انسان و انسانيت است وآدمى تا نمرده ناقص و ناتمام.نشنيدهاى كه هر كه بمرد، او تمام و [كامل] شد. از جمادى مردم و نامى شدم مردم از نامى زحيوان سر زدم مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى زمردن كم شوم بار ديگر هم بميرم از بشر تا بر آرم از ملايك بال و پر بار ديگر از ملك پران شوم آنچه در عقل تو نايد آن شوم پس انسان كامل هميشه مشتاق مرگ و طالب مردن است.چنانچه سيد اوصياء - عليه السلام - فرمودند: «و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه» (٧) يعنى: «به خدا قسم كه انسپسر ابى طالب به مرگ و اشتياقش به آن بيشتر است از انس طفل به پستان مادر» . آرى كسى را كه عقل كامل باشد مىداند كه مرگ، آدمى را از ظلمتسراى طبيعتمىرهاند و به عالم بهجت و نور و نعمت و سرور مىرساند. گر بنگرى آنچنانكه رايست اين مرگ نه مرگ، نقل جايست از خورد گهى به خوابگاهى و زخوابگهى به بزم شاهى به واسطه مرگ، از تنگناى زندان «دار بوار» (٨) مستخلص، و در ساحت وسيع الفضاى «سراى قرار» (٩) داخل مىشود.و از محل الم و مرض و خوف و بيم و فقر و احتياجفارغ، و در منزل راحت و صحت و امن و غنا متمكن مىگردد.و از همنشينى منافقين واشرار و ظالمين ديو سار دور، و به مرافقتسكان عالم قدس و محرمان خلوتخانه انسمبتهج و مسرور مىشود.نيم جانى خسته و دست و پايى بسته و شكسته از تو مىگيرند وزندگانى حقيقى و حيات ابدى به تو مىدهند. نيم جان بستاند و صد جان دهد آنچه در وهم تو نايد آن دهد و كدام عاقل ابتهاجات عقليه و لذتهاى حقيقيه و حيات ابد و پادشاهى سرمد رامىگذارد و در وحشتخانه پر از مار و مور مشوب به انواع مصيبت و بلا و مرض ورنج و عنا، ساكن مىگردد؟ ! اى جان برادر! توئى آن دست پرور مرغ گستاخ كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ چو از آن آشيان بيگانه گشتى چو دو نان جغد اين ويرانه گشتى بيفشان بال و پر زآميزش خاك بپر تا كنگر ايوان افلاك پس اى دوستان! بياييد تا از خواب غفلتبيدار شويم و از مستى طبيعت هشيارگرديم و ساعتى با هم بنشينيم و به يكديگر نصيحت كنيم و با هم بگوئيم: كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست تو را زكنگره عرش مىزنند صفير ندانمت كه در اين دامگه چه افتادهست هان هان از وطن اصلى خود ياد آور و زنهار، كه ديار حقيقى خود را فراموش مكن. آتش شوق را دامن زن، و شعله اشتياق به حركت آور، و بال و پر روح قدسى را بر همزن، گرد و غبار كدورات عالم جسمانيت را از آن بيفشان، اين قفس تنگ خالى رابشكن و به آشيان قدس پرواز كن، بند گران علايق و عوايق را از پاى خود باز كن، وخود را از تنگناى زندان ناسوت خلاصى ساز، قدمى در فضاى دلگشاى عالم لاهوتگذار و در صدر ايوان انس بر مسند عزت قرارگير! شاهد دولت در آغوش خود آر دست از اين معشوق هر جائى بدار بشكن اين گوهر كه مقدارش نماند در دو عالم يك خريدارش نماند مرغ زيرك باش و بشكن دام را خاك ره بر سرفكن ايام را چند چند گرفتار دام طبيعت، تا به كى محبوس در زندان رنج و زحمت، هر ساعتىبار غمى تا به كى كشى، هر لحظه جام المى تا چند نوشى نيش؟ زهر آلود هم صحبتان منافق تا به چند، زهر جانفرساى عزاى دوستان موافق تا به كى، پاى از اين خانه ويرانبيرون نه و قدم در گلستان عالم سرور گذار! چون تو بگذشتى ازين بالا و پست گلبنى بينى در آن صحرا كه هست زير هر برگ گلى خوش اخترى بيخ آن بگذشته از تحت الثرى شاخ آن از لا مكان سر بر زده سايه آن عرش را بر سر زده يك جهان بينى به معنى صد هزار نو عروسان فارغ از رنگ و نگار دمى از ياران و دوستان پاك (١٠) ياد آور، و زمانى از رفيقان آن شهر و ديار را به خاطرگذران. «فما بالك نسيت عهود الحمى و رضيتبمصاحبة من لا ثبات له و لا وفاء» . (١١) زد سحر طاير قدسم زسر سدره صفير كه در اين دامگه حادثه آرام مگير گاهى باسكان عالم انوار رازى گوى، و زمانى با همجنسان آن ديار صحبتى دار، آهسرد از دل پر درد برآور و رفيقان وطن اصلى را به خاطر آور با ايشان خطاب آغازكن و بگو: اين روا باشد كه من در بند سخت كه شما بر سبزه گاهى بر درخت اين كجا باشد وفاى دوستان من به بند اندر شما در بوستان (١٢) ياد آريد اى مهان زين مرغ زار يك صبوحى (١٣) در ميان مرغزار ياد ياران يار را ميمون (١٤) بود خاصه كان ليلى و اين مجنون بود سوم: از امورى كه باعثخوف از مرگ مىشود، صعوبت قطع علاقه از اولاد وعيال، و دشوارى گذشتن از منصب و مال است و ظاهر است كه اين ترس از مرگ نيستبلكه غم مفارقتبعضى از زخارف فانيه و مهاجرت از لذات دنياى دنيه است.و علاجاين خوف آن است كه تامل كند كه چيزى كه لا محاله گذاشتى [گذاشتنى] و خانهاى كهالبته از آن گذشتنى است چگونه عاقل دل به آن ببندد. اگر تو نميرى و آن را به جاىگذارى آن خواهد مرد و تو را خواهد گذاشت.پس خواهى نخواهى بايد از آن مفارقتكرد و چاره از مهاجرت آن نيست.و كسى را كه اندك شعورى باشد چگونه به چنينچيزى مطمئن و دل خود را به آن ساكن مىكند.پس بايد محبت دنيا و ساكنان آن را ازدل دور كرد تا از اين خوف و الم، فراغتحاصل كرد. چهارم: خوف از دشمنان و تصور خوشحالى ايشان است.و شكى نيست كه ايننيست مگر از وسوسه شيطان، زيرا كه شادى و سرزنش ايشان نه به دين ضرر مىرساند ونه به ايمان، و نه به بدن المى از آن حاصل مىشود و نه به جان.چون توازين خانه رفتىچيزى كه به خاطر تو نمىگذرد امثال اين مزخرفات است، علاوه بر اينكه شماتتدشمنان و شادى ايشان مخصوص به مرگ نيست.زيرا كه انواع بلا و نكبت و عنا ومصيبت از براى هر كسى در دنيا ممكن و دشمن به همه آنها شاد و خرم مىگردد.پسهر كه كراهت از آن داشته باشد بايد چاره دشمنى را كند و دشمنان خود را به نوعى كهمذكور خواهد شد دوست گرداند. پنجم آنكه: خوف ازين داشته باشد كه بعد از وفات او اهل و عيال او ذليل و خار وضايع و پايمال شوند، و دوستان و اعوان و انصار او هلاك گردند.و اين خيال نيز ازوسوسههاى شيطانيه و خيالهاى فاسده است، زيرا كه هر كه چنين خيالى كند معلوم استكه خود را منشا اثرى مىداند و از براى وجود خود مدخليتى در عزت ديگران يا ثروتو قوت ايشان مىپندارد.زهى جهل و نادانى به خداوند عالم و قضا و قدر او! چگونهچنين خوفى را به خود راه مىدهد و حال اينكه مقتضاى فيض اقدس آن است كه هر ذرهاى از ذرات عالم را به كمالى كه برازنده و سزاوار آن استبرساند، و هر كسى را بههر چه از براى آن خلق شده و اصل نمايد، و هيچ آفريدهاى را حد تغيير و تبديل آننيست. به چشم خود ديدهايم كه اطفالى كه نگاهبان و پرستار متعدد دارند هلاك شدهاند،و طفلان خودسر و بىپدر و مادر در كوچه و صحرا تنها و بىكس به سلامت ماندهاند. نمىبينى كه بسيارى از علما و فضلا سعىها كردند در تربيت اولاد خود ولى سعى ايشاناثرى نبخشيد.و چه قدر از ارباب دولت و اغنيا مالهاى بىحد از براى فرزندان خودگذاردند ولى به اندك وقتى از دست ايشان به در رفته ثمرى نداد.بسى يتيمان سر و پابرهنه كه نه مالى از براى ايشان بود و نه تربيتى، به واسطه تربيت مربى ازل به اعلى مرتبهكمال رسيدند و اموال بىحد و حصر فراهم آوردند، بلكه به مراتب عاليه و مناصبجليله رسيدند. و غالب آن است كه يتيمانى كه در طفوليت پدر از سر ايشان رفته ترقى ايشان در دنياو آخرت بيشتر مىشود از اطفالى كه در آغوش پدران پرورش يافتهاند.و به تجربهرسيده است كه هر كه خاطر جمع و مطمئن بوده از اولاد خود به جهت مالى كه از براىايشان گذاشته، يا به شخصى كه اولاد خود را به او سپرده عاقبتبه فقر و تهى دستىگرفتار گشته و به خوارى و ذلت و پستى رسيدهاند.بلكه بسيار شده است كه آن مال ياآن شخص باعث هلاكت اولاد او شدهاند.و هر كه كار اولاد و بازماندگان خود را بهخدا واگذارد و ايشان را به رب الارباب سپرد البته بعد از او هر روز عزت و قوت و مالو دولت ايشان زيادتر شده. پس كسى كه عاقل و خير خواه اهل خود باشد بايد كار و بار اولاد و عيال خود را بهخالق و پروردگار ايشان گذارد و آنها را به مولى و آفريدگار ايشان سپارد. نعم المولى و نعم النصير. (١٥) ششم آنكه: خوف او از عذاب الهى باشد، به واسطه معاصى و گناهانى كه از اوصادر شده.و اين نوع خوف، از انواع خوف ممدوح، و در آيات و اخبار مدح صاحبانآن شده - همچنان كه بعد از اين مذكور خواهد شد - و ليكن، باقيماندن بر اين ترس، ودر صدد علاج آن بر نيامدن به توبه و انابه، و ترك معصيت، از جهل و غفلت است.وشرح اين خوف، بعد از اين بيايد، علاوه بر اين، خوف حقيقة از مرگ نيست، بلكهخوف از چيزى است كه مىترسد بعد از مرگ حاصل شود. و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: خوف از موت، به سبب يكى از جهات مذكوره، راهى ندارد.و عاقل نبايد آن را به خود راه دهد، و بايد تامل نمايد، كه مرگ، شربتىاست كه هر كس را چشيدنى است، و ضربتى است كه به هر فرقى رسيدنى است.بلكه درفن حكمت ثابت است كه: هر مركبى البته فاسد مىشود.پس بدن، كه مركب ازعناصر است، ناچار بايد به فساد انجامد.پس آرزوى حيات دائمى و تمناى بقاى ابدىاز براى بدن، خيالى است محال، و عاقل چنين آرزوئى نمىكند، بلكه يقين مىداند كه: هر چه در نظام عالم مىشود، خير و صلاح است.پس، خود را به هر چه مىشود رضا وخشنود مىكند، و الم و كدورت به خود راه نمىدهد.و اگر تمنا و آرزويش طول عمراست، تامل كند كه اگر طول عمر را به جهت استيفاى لذات جسمانيه مىخواهد، بداندكه: چون پيرى او را دريافت مزاج ضعيف مىگردد، و قوا و حواس مختل مىشود، و ازكار باز مىماند، و صحت كه عمده لذات است زوال مىپذيرد، نه از اكل، لذت مىبرد ونه از جماع.و لحظهاى از دردى و المى خالى نيست.و روز به روز در تنزل و رو بهپستى دارد، تا به حدى مىرسد كه در نزد مردمان، بلكه اهل و عيال خود خوار وبىمقدار مىشود.همچنان كه در كتاب خداست كه: «و من نعمره ننكسه فى الخلق» (١٦) يعنى: «هر كه را پير و معمر كرديم او را در ميان مردمخوار و منكوس مىگردانيم» . و علاوه بر اينها، هر روز مبتلا به عزاى فرزندى و صديقى، و هر شام گرفتار مرگدوستى و رفيقى است.و بسا باشد كه: گرفتار انواع مصيبت و ناخوشى گردد، و فقر واحتياج به او رو آورد.و حقيقة كسى كه طالب طول عمر است، طالب اين همهزحمتهاست.و اگر مقصودش از طول عمر، كسب فضايل و اخلاق حسنه و طاعت وعبادت است، شكى نيست كه: در پيرى.تحصيل كمال در نهايت صعوبت است.و كسىكه ملكات بد را از خود دفع نكرد تا به پيرى رسيد، و ريشه آنها در دل او مستحكمگشت، كجا مىتواند كه آنها را زايل كند، و اخلاق حسنه را تحصيل نمايد، زيرا كه بعداز استحكام ريشه آنها، دفع آنها موقوف استبه رياضاتى و مجاهداتى، كه در پيرىتحمل آنها ممكن نيست. و از اين جهت است كه: در اخبار وارد شده است (١٧) كه: «چون آدمى را سن به چهلسالگى رسيد، و رجوع به نيكى نكرد شيطان به نزد او مىآيد و دستبر روى اومىكشد، و مىگويد پدرم فداى روئى باد كه ديگر براى او هرگز رستگارى نيست» . با وجود اينكه طالب سعادت، بايد در هر حالى در فكر تحصيل آن باشد، و صفات بد را كه از جمله آنها طول امل است، از خود زايل كند، و به عمرى كه از براى او مقررشده است راضى بوده باشد، و هميشه به قدر امكان در فكر تحصيل كمال، و خلاصى اززندان دنياى غدار، و قطع علاقه از لذات دنيه، و ميل به حيات ابديه، روز و شب دراكتساب كمالات، و مناجات با حضرت خالق الارباب بوده، تا از قفس طبيعتمستخلص، و به اوج عالم حقيقت پرواز نمايد.و از براى او موت ارادى، كه منشا حياتطبيعى استحاصل گردد.و در اين وقت مشتاق مرگ مىشود، و از تقديم و تاخير آنروا ندارد.نه او را به اين ظلمتكده كه منزل اشقياء و فجار، و مسكن شياطين و اشراراست ميلى، و نه اين زندگانى فانى را در نظر او اعتبارى و وقعى است.خاطرش به عالماعلى متعلق، و دلش به مصاحبت مجاوران حرم قدس «شايق» ، (١٨) هميشه بساط قرب حقرا جويا، و زبان حالش به اين مقال گوياست. خرم آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم از پى جانان بروم به هواى لب او ذره صفت رقص كنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
فصل: اطمينان قلب و طريقه تحصيل آن بدان كه: ضد اين خوف، اطمينان قلب است در امور مذكوره، كه مطلقا از امثال اينامور مضطرب نگردد، و ترس و بيم در دل او راه نيابد.و شكى نيست كه: اين فضيلتىاست مطلوب، و كمالى استبه غايت مطلوب، صاحب آن در نظرها محترم، و در نزدارباب بصيرت مكرم، و كسى كه از اين صفتخالى است، و از چيزهائى كه مذكور شدخائف و ترسان است، نام مرد بر آن نهادن ناگوار، و در نظر مردمان بى وقع و بىاعتبار،كودكى است جثه مردان دارد، و مردى است كه طبيعت زنان دارد. پس كسى كه خود را از زمره مردان شمارد، بايد تحصيل اين صفت نمايد، و قوتقلب را كسب كند، و چون شاخ ضعيف از هر بادى نلرزد.مانند گياه خشك هر نسيمى اورا به اضطراب نياورد، بلكه مانند كوه، پاى بر جاى بوده باشد.و بداند كه: صاحبانقلوب قويه و نفس مطمئنه را در دلها هيبتى و حشمتى است.بلكه آنچه مشاهده مىشوداز اضطراب و تزلزل بعضى ديگر، در نزد شخص ديگر، به واسطه قوه نفس آن شخصاست.و غالب آن است كه در مقام مخاصمه و منازعه، بلكه مباحثات علميه، دل هر يكقويتر و نفس هر كدام مطمئنتر آن ديگرى را مغلوب و مضمحل مىسازد.و طريقهتحصيل اين صفت تامل كردن است در آنچه مذكور شد.و اندك اندك خود را در مواضع خوف و بيم نگاهداشتن و در «مخاوف» (١٩) و محل خطر صبر كردن تا به تدريجملكه حاصل گردد و در دل قوتى و اطمينانى پيدا شود.
ايمنى از مكر خدا صفت دوم: از صفات رذيله متعلق به قوه غضبيه، ايمنى از مكر الله است، كه آدمىاز عذاب الهى و امتحانات او ايمن نشيند و از عظمت و جلال او نينديشد، و در دلانديشه مؤاخذه او را نداشته باشد.و در اينجا چند فصل است:
فصل اول: سبب ايمنى از مكر الله بدان كه: سبب اين صفت، غفلت از عظمت رب العزه و جهل به ابتلاء و امتحانات آنحضرت، يا عدم اعتقاد به محاسبه روز قيامت و جزا دادن اعمال از نيك و بد، يا اطمينانبه سعه رحمت و رافت او يا اعتماد بر طاعت و عبادت خود است.و اين صفت از هريك از اين اسباب كه ناشى شده باشد از صفات مهلكه و موجب نكال و خسران مالاست، چون باعث آن يا كفر استيا جهل يا غرور يا عجب، و هر يك از آنها راهى استكه آدمى را به هلاكت مىكشاند. پس اگر غفلت از عظمت الهى باشد باعث آن جهل و نادانى است.و اگر از عدماعتقاد باشد منشا آن كفر و بىايمانى است.و اگر از تكيه به رحمت الهى باشد غروراست.و اگر از اعتماد بر عمل خود باشد عجب است.و اخبار و آيات بر مذمت ايمنى ازمكر خدا مستفيض، (٢٠) و در كتاب كريم وارد است كه: «فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون» (٢١) يعنى: «از مكر خدا ايمن نمىگردند مگر جماعت زيانكاران» . و به تواتر ثابتشده است كه: طايفه فرشتگان و خيل پيغمبران از مكر الهى خائف وترساناند.همچنان كه مروى است كه: «بعد از آنكه از ابليس سر زد آنچه سر زد ومردود درگاه احديتشد، و به آن لعين رسيد آنچه رسيد، جبرئيل و ميكائيل كه ازمقربان بارگاه رب جليلاند با هم به گريه و زارى نشستند، خطاب الهى به ايشان رسيد كه: چه شده استشما را و به چه سبب گريه مىكنيد؟ عرض كردند كه: پروردگارا! از امتحان تو مىترسيم و از ابتلاى تو ايمن نيستيم. پس خداوند جليل فرمود كه: هميشهچنين باشيد و از مكر من ايمن نگرديد» (٢٢) . مروى است كه: «حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - و جبرئيل امين از خوف خداگريستند، پس خدا به ايشان وحى فرستاد كه چرا مىگرييد و حال آنكه من شما را ايمنگردانيدم؟ عرض كردند: كيست كه از آزمايش تو ايمن شود» . (٢٣) گويا كه ايمن نشدن ايشان از اين راه بود كه ايمن نبودند از اينكه خدا فرمودند كه: «من شما را ايمن كردم، از راه امتحان و آزمايش باشد، يا اگر خوف ايشان تسكين يابد معلوم شود كه ايشان از مكر ايمن گشتهاند و وفا به قول خود ننمودهاند» . همچنان كه چون ابراهيم خليل الرحمن - عليه السلام - را در منجنيق گذاردند كه بهآتش افكنند، گفت: «حسبى الله» يعنى: خدا كافى است مرا در هر حال و هيچ چيز ديگررا اعتنا ندارم.و چون اين ادعاى بزرگى بود پروردگار عالم او را آزمايش فرمود وجبرئيل - عليه السلام - را فرستاد تا در هوا به او رسيده گفت: «اى ابراهيم! اگر حاجتىدارى بگو تا بر آرم» .آن بزرگوار گفت: حاجت دارم اما نه به تو.گفت: به آنكه حاجتدارى بخواه و طلب كن.گفت: «علمه بحالى حسبى عن مقالى». يعنى: «با وجود علم اوبه حال من، احتياج به گفتن من نيست» . (٢٤) زهى بزرگوار شخصى كه در چنين حالى به روح القدس التفات نكرد و ذات شريفشاز بوته امتحان، تمام عيار برآمد و از اين هتخداى - تعالى - فرمود: «و ابراهيم الذى وفى» (٢٥) يعنى: و ابراهيمى كه به گفته خود وفا كرد و به غير من التفاتو اعتنا نكرد» . پس بنده مؤمن بايد در هيچ حال از آزمايش و امتحان خدا غافل ننشيند همچنان كهملائكه و انبياء، ايمن نبودند و مؤاخذه و عذاب الهى را فراموش نكند. ابتلاها مىكند آه الغياث اى ذكور از ابتلاهايش اناث گر تو نقدى يافتى نگشادهان هست در ره سنگهاى امتحان و از خوف آزمايش و مكر الله بودى كه موسى بن عمران چون ملاحظه سحر سحرهرا نمود اندكى در باطن ترسيد، چنانكه خداى - تعالى - خبر داده كه: «فاوجس فى نفسه خيفة موسى». (٢٦) و معالجه اين صفت - علاوه بر آنچه خواهد آمد از معالجه عجب و غرور - ، آناست كه تحصيل صفتخوف از خدا كند كه ضد اين صفت است. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. بقره، (سوره ٢)، آيه ١٩٥ ٢. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٥٣، ح ٧٤١٥. ٣. كنز العمال، ج ٢، ص ٢٠٠، ح ٣٧٤٨.و ص ٦٩٠، ح ٥٠٩٥. ٤. فتح، (سوره ٤٨)، آيه ٢٩ ٥. كافى، ج ٢، ص ٢٢٧، ح ١. ٦. كافى، ج ٢، ص ٢٤١، ح ٣٧. ٧. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ٥٧، خطبه ٥. ٨. خانه هلاكت و نيستى، (كنايه از خانه دنيا) . ٩. خانه پايدار، (خانه آخرت) ١٠. نسخه خطى: دوستان عالم پاك. ١١. چيست ترا كه عهد دوستان را فراموش كردى و به رفاقت و مصاحبت كسى تن دادى كه پايدار نيست وبى وفا است؟ ! ١٢. در نسخههاى ديگر بيت چنين است: اينچنين باشد وفاى دوستان من در اين حبس و شما در بوستان ١٣. صبحگاهى، نوشيدنى كه صبحگاهان نوشند. ١٤. مبارك ١٥. يعنى: خداوند بهترين يار و بهترين ياور است.انفال، (سوره ٨)، آيه ٤٠ ١٦. يس، (سوره ٣٦)، آيه ٦٨. ١٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٥ و سفينة البحار، ج ١، ص ٥٠٤. (با اندك تفاوتى) ١٨. مشتاق، مايل ١٩. جايگاههاى ترسناك. ٢٠. رك: بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣٣٦، باب «الياس من روح الله و الا من مكر الله» . ٢١. اعراف، (سوره ٧)، آيه ٩٩ ٢٢. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٥.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٧. ٢٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٨، و محجة البيضاء ج ٧، ص ٢٩٠. ٢٤. بحار الانوار، ج ٧١، ص ١٥٥، ح ٧٠، و ج ٧٠ و ج ١٢، ص ٣٨، ح ٢١. ٢٥. نجم، (سوره ٥٣)، آيه ٣٧. ٢٦. طه، (سوره ٢٠)، آيه ٧٠.
۱۱
خوف از خدا و انواع آن فصل دوم: خوف از خدا و انواع آن بدان كه: ضد اين صفت مذمومه، خوف از خداست و آن بر سه نوع است: اول: خوف بنده از عظمت و جلال كبرياى خداوند متعال.و ارباب قلوب، اين نوعرا خشيتيا رهبت نامند. دوم: خوف از گناهانى كه كرده و تقصيراتى كه از او صادر گشته.
سوم: خوف از اين هر دو باهم. و شبهه نيست در اينكه هر قدر معرفتبنده به عظمت و جلال آفريدگار و ارتفاعشان او و علو مكان او بيشتر، و به عيوب و گناهان خود بيناتر، ترس و خوف او زيادترمىشود، زيرا كه ادراك قدرت قاهره و عظمت «باهره» (١) و قوه قويه و عزت شديدهباعث اضطراب، و وحشت مىشود.شكى نيست در اينكه عظمت آفريدگار و قدرت اوو صفات جلال او و اوصاف جمال او در شدت و قوت، غير متناهى است و از براىاحدى احاطه به صفات قدس او و ادراك كند آنها ميسر نيست.بلكه بعضى از ادراكعاليه به قدر قابليت و طاقتخود بر سبيل اجمال، بعضى از صفات او را مىفهمند و آنهم فى الحقيقه نه از صفات او بلكه از غايت امرى است كه عقول قاصره ايشان به آنمىرسد و آن را كمال تصور مىكند. خيال نظر خالى از راه او زگرديدگى دور خرگاه او و اگر ذرهاى از نور خورشيد حقيقتبعضى از صفات او بر دلهاى ارباب عقول قويهپرتو افكند خار و خس وجود ايشان را درهم سوزد و تار و پود هستيشان را از همبگسلاند.و اگر گوشهاى از پرده جمال ازل از براى صاحبان مدارك عاليه برداشته شوداجزاى وجودشان از هم پاشيده و دلهاى ايشان پاره پاره گردد.و نهايت فهم نفوسقادسيه و عقول عاليه آن است كه بفهمند كه رسيدن به حقيقت صفات جلال و جمال اومحال است، و زبان عقل از اداى شمهاى از اوصاف او حقيقة ابكم و لال. و همين قدر بدانيد كه دست انديشه از دامن جلالش كوتاه، و پاى وهم را در ساحت قدسش راه نيست. كمال حسنش از انديشه بيرون زحد عقل فكرت پيشه بيرون و فهميدن اين مرتبه نيز به اختلاف عقول و مدارك، مختلف مىگردد.و هر كه رامدرك بيشتر و عقل كاملتر استحيرت و سرگردانى بيشتر و عظمت و جلال اوشناساتر و خوف و دهشت او افزونتر است. و از اين جهت پروردگار عالم مىفرمايد: «انما يخشى الله من عباده العلماء» (٢) يعنى: «اين است و جز اين نيست كه خشيت و دهشت از خدا مخصوص بندگانى است كه عالمو دانا هستند» . و سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند: «انا اخوفكم لله» (٣) يعنى: «ترس من ازخدا از همه شما بيشتر است.» و البته به گوش تو حكايتخوف طايفه انبياء و فرقه اولياء رسيده، و در هر شبغشهاى پىدرپى امير مؤمنان را شنيدهاى، (٤) و سبب اين، كمال معرفتبه خدا است، زيراكه معرفت كامله در دل اثر مىكند و آن را به سوزش و اضطراب مىآورد، و اثر آن ازدل به بدن سرايت مىنمايد و تن را ضعيف و لاغر، و چهره را زرد، و ديده را گريانمىسازد، و به جوارح و اعضاء سرايت مىكند و آنها را از معصيتباز، و به طاعت وعبادت مىدارد.و كسى كه سعى در ترك معاصى و كسب طاعات نكند دل او از خوفخدا خالى و هيچ مرتبه از خوف از براى او حاصل نيست.و از اين جهت گفتهاند: خائف كسى نيست كه چشم خود را بمالد و گريه كند بلكه كسى است كه از عاقبتآنچه مىترسد احتراز كند. و بعضى از عرفا گفتهاند كه: بنده در هنگامى از خدا مىترسد كه از گناه پرهيز كند،مانند بيمارى كه از خوف طول مرض از غذاهاى ناسازگار پرهيز مىكند.و همچنين بهصفات و احوال سرايت مىكند و آتش شهوات را فرو مىنشاند، و لذتهاى دنيويه راناگوار مىسازد، و طعم معاصى شيرين در كام طبعش تلخ و مكروه مىگردد، همچنانكه عسل ناگوار مىشود نزد كسى كه داند زهر با آن مخلوط است.و در اين هنگام دل اواز دنيا و خاشع مىگردد.و همت او به كار خود و نظر كردن به عاقبت احوال خودمصروف مىشود.و شغلى از براى او به جز مجاهده با نفس و شيطان و مراقبه احوال ومحاسبه اعمال خود نمىماند.و يك نفس را از براى خود غنيمت مىشمارد و آن را بهمصرف بىفايده نمىرساند.و به اوقات و ساعات خود «ضنت» (٥) هم مىرساند و آن را به عبثخرج نمىكند.و به يك كلمه لغو كه از او سر زند، يا خيال هرزه كه به خاطرشگذرد در مقام مؤاخذه نفس و عتاب و خطاب با آن در مىآيد.و ظاهر و باطن خود رابه چاره آنچه از آن مىترسد مشغول مىسازد و هيچ چيز ديگر را به خاطر خود راهنمىدهد، مانند كسى كه به چنگال شيرى درنده گرفتار گردد، يا به درياى طوفانى غرقشود كه فكرى ديگر بجز خلاصى از آن ندارد و خيالى بجز رهائى از آن نمىكند. همچنان كه از جمعى صحابه و تابعين مشهور، و از سلف صالحين ماثور است. و اقل مرتبه خوف آن است كه اثر آن در اعمال ظاهر شود و آدمى را از محرماتباز دارد و در اين وقت مرتبه ورع حاصل مىشود.و اگر از اين مرتبه ترقى كند و خوفاو به مرتبهاى رسد كه او را از شبهات نيز نگاه دارد صاحب تقوى خواهد شد.و اگر ازاين مرتبه نيز ترقى كند و خود را بالكليه به خدمت پروردگار بدارد و از فضول دنيااعراض كند و نفسى از انفاس خود را صرف غير خدا نكند داخل زمره و حزب صديقينمىگردد.
فصل سوم: مكروهاتى كه سر منشا خوف و ترس است بدان كه خوف و ترس نمىباشد مگر از تشويش رسيدن مكروهى كه آدمى آن راتصوير مىكند، و در خاطره خود ممثل مىگرداند، و از بيم وصول به آن متالم و خايفمىگردد. و مكروهاتى كه بنده بايد از آن بترسد بسيار است، زيرا كه خوف آدمى يا از دروىاز بساط قرب، و حجاب از لذت لقاى پروردگار است، و اين بالاترين و بهترين مراتبخوف است.و اين درجه خوف مقربين و صديقين است.و سيد اولياء - عليه السلام - بهاين مرتبه اشاره فرموده كه: «فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى، و ربى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك» (٦) يعنى: «اى معبود و آقا و پروردگار و مولاى من! گرفتم كه صبر كردم برعذاب تو پس چگونه صبر كنم بر فراق و دورى تو» . چون از اين مرتبه كه تنزل كند، خوف عباد و زهاد است، و آن نيز انواع دارد. پس خوف، يا از سكرات مرگ و شدت آن است، يا از شدت نكير و منكر و درشتىو خشونت ايشان، يا از عذاب قبر و تنهائى و وحدت آن، يا از هول عرصه قيامت ووحشت آن، يا از تصور ايستادن در نزد پروردگار و هيبت آن و شمردن گناهان و حيا و خجالت آن، يا از رسوائى و شرمسارى در محشر و بروز كردن باطن در نزد ملك وبشر، يا در ماندن در محاسبه «مستوفيان» (٧) بازار روز قيامت، يا از الم حسرت و پشيمانىو ندامت، يا از محرومى از ديدار شفعاى روز رستاخيز، يا از گذشتن صراط باريك تيز،يا از آتش سوزنده، و مار و كژدم گزنده، و يا از محرومى از نعيم بهشت، و دورى ازوصال حوران پاك سرشت، و حرمان از پادشاهى جاودان، و مملكتبىپايان. و بسا باشد كه ترس از چيزى باشد آدمى را به مكروهى برساند، اگر چه خود آن چيزفى ذاته مكروه نباشد مانند مردن پيش از توبه يا شكستن توبه يا از تقصير در وفا بهحقوق پروردگار، يا از غلبه نفس اماره و شيطان مكاره، يا از فريب خوردن از دنياىدنيه و زخارف فانيه، يا از اشتغال ذمه به حقوق مردمان، و كشيدن بار حقوق ايشان، يااز استدراج به تواتر نعمت و ثروت و عزت و صحت، يا از ظهور عدم قبول طاعت وعبادت، يا از سوء خاتمه و بدى عاقبت، يا از آنچه در ازل به جهت او مقدر شده است ونحو اينها.
خوف از سوء عاقبت و بيشتر خوفى كه بر دل نيكان و متقين غالب استخوف سوء خاتمه است كه دلهاى عارفين از آن پاره پاره است، زيرا كه - همچنان كه مذكور خواهد شد - در آن وقتامر، صعب و خطرناك است.و بالاترين اين اقسام خوف سابقه است، كه خوف از روزازل باشد.از اين جهت عبد الله انصارى (٨) گفته كه: مردم از روز آخر مىترسند و من از روز اول. و روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - در منبر دست راستش را بلند كردند وكف مبارك را پيچيده فرمودند: «اى مردم آيا مىدانيد كه در كف دست من چيست؟ عرض كردند كه خدا و رسولش داناترند.فرمودند كه: نامهاى اهل بهشت و نامهاىپدران و قبيلههاى ايشان تا روز قيامت.سپس دست چپش را برداشته و فرمودند كه: آيامىدانيد در كف دست من چيست؟ باز عرض كردند كه: خدا و رسولش داناترند. فرمودند كه: نامهاى دوزخيان و نامهاى پدران و قبيلههاى ايشان تا روز قيامت.پسفرمودند كه حكم خداست و حكم خدا عدل است كه: «فريق فى الجنة و فريق فى السعير» يعنى: طايفهاى در بهشتاند و طايفهاى در دوزخ» . (٩) و در حديثى ديگر وارد است كه فرمودند كه: «باشد كه سعيد را در راه اشقيا ببرند تامردم بگويند كه مشابه با اهل شقاوت است، بلكه از خود ايشان است، ناگاه سعادت اورا دريابد و داخل زمره سعدا گردد.و باشد كه شقى را در راه اهل سعادت ببرند تامردمان گويند كه اين چه مشابه سعد است، بلكه از ايشان است، ناگاه شقاوت اورا بگيرد.به درستى كه كسى را كه خدا از اهل شقاوت نوشت اگر در دنيا به قدر فواق شترى كه دست كشيدن به پستان اوستباقى بماند كه البته خاتمه او به سعادت ختمنشود» (١٠) .
فصل چهارم: خوف از خدا عالىترين درجه خوف بدان كه مرتبه خوف از خدا از مراتب رفيعه و درجات «منيعه» (١١) است.و صفتخوف افضل فضائل نفسانيه و اشرف اوصاف حسنه است، زيرا كه فضيلت هر صفتى بهقدر اعانت كردن آن استبر سعادت.و هيچ سعادتى بالاتر از ملاقات پروردگار ورسيدن به مرتبه قرب او نيست.و آن حاصل نمىشود مگر به تحصيل محبت و انس باخدا، و آن موقوف استبه معرفت او، و معرفت و محبت و انس هم نمىرسد مگر بهفكر و ذكر او، و مواظبتبر فكر و ذكر نيز متحقق نمىشود مگر به ترك دوستى دنيا ولذتها و شهوتهاى آن. و هيچ چيز مانند خوف، قلع و قمع لذت و شهوت دنيا را نمىكند.و از اين جهتاست كه آيات و اخبار در فضيلت اين صفت متواتر و متكاثرند.و خداى تعالى از براىاهل خوف، علم و هدايت و رضوان و رحمت را كه مجمع مقامات اهل بهشت استجمع نموده و فرموده: «انما يخشى الله من عباده العلماء» (١٢) يعنى: «خوف و خشيت از خدا براى اهل علماست و بس» . و فرموده: «هدى و رحمة للذين هم لربهم يرهبون» (١٣) يعنى: «هدايت و رحمت ازبراى كسانى است كه ايشان از پروردگار خود خائف و ترساناند» . و ديگر فرمودهاند: «رضى الله عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشى ربه» (١٤) يعنى: «خدا از ايشان راضى و خشنود و ايشان از خدا راضى و خشنودند» . و اين مرتبه از براى كسى است كه از پروردگار خود بترسد.و از بسيارى از آياتمستفاد مىشود كه: خوف از خدا از لوازم ايمان است، و كسى كه نترسد از ايمانبىنشان است چنانچه كه فرمودهاند: «انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم» (١٥) يعنى: «جز اين نيست كه مومنانكسانى هستند كه چون نام خداوند مذكور شد دلهاى ايشان خوفناك گردد» . و فرمودهاند كه: «و خافون ان كنتم مؤمنين» (١٦) يعنى: «اگر از اهل ايمان هستيد از من بترسيد» و از براى خائفين، بهشت را وعده فرمودهاند كه: «و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى». (١٧) يعنى: «هر كه از پروردگار خود بترسد، وخود را از هوا و هوس باز دارد، بهشت ماوى و منزل اوست» . و مىفرمايد: «و لمن خاف مقام ربه جنتان» (١٨) يعنى: «هر كه از پروردگار خود بترسداز براى او دو بهشت است» . و در خبر قدسى وارد شده است كه: «به عزت خودم قسم، كه بر هيچ بنده دو ترسرا جمع نمىكنم، و از براى هيچ بنده دو امن را قرار نمىدهم.پس هر كه در دنيا ايمنباشد از من در روز قيامت، او را خواهم ترسانيد.و هر كه در دنيا از من بترسد، در روزقيامت او را ايمن خواهم ساخت» . (١٩) و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه «هر كه از خدا بترسد خداهمه چيزها را از او مىترساند.و هر كه از خدا نترسد خدا او را از همه چيز مىترساند» . (٢٠) روزى آن حضرت - صلى الله عليه و آله - به ابن مسعود فرمودند كه: «اگر مىخواهىدر روز قيامتبا من ملاقات كنى بعد از من از خدا خائف باش» . (٢١) از ليثبن ابى سليم منقول است كه گفت: «از مردى از انصار شنيدم كه روزى بسيارگرم، در خدمت جناب رسول - صلى الله عليه و آله - در سايه درختى نشسته بوديم كهمردى آمد و جامه از بدن خود كند و خود را بر روى ريگ تفتيده افكند، و بر روى آن مىغلطيد، گاهى پشتخود را داغ مىكرد، و گاهى شكم خود را، و مىگفت: اىنفس! بچش حرارت اين ريگ را، كه عذاب خدا از آنچه با تو كردم بالاتر و شديدتراست.و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به او نظر مىكرد.پس چون جامه خود راپوشيد حضرت به دست مبارك اشاره كرد و او را طلبيد و فرمود: اى بنده خدا چه ترا برآن داشت كه چنين كردى؟ عرض كرد كه: خوف خدا.حضرت فرمود كه: به تحقيق كهحق خوف را به جا آوردى، به درستى كه خدا به تو مباهات نمود با اهل آسمان.پسحضرت روى مبارك به اصحاب خود كرد و فرمود كه: «نزديك اين مرد رويد تا دعاكند از براى شما» . (٢٢) و نيز از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «هيچ بندهمؤمنى نيست كه از چشم او از خوف خدا اشكى بيرون آيد اگر چه به قدر سر مگسىباشد و بر روى او ريزد مگر اينكه خدا آتش جهنم را بر روى او حرام مىكند» . (٢٣) و باز فرمودند كه: «چون دل مؤمن از خوف خدا بلرزد، گناهان او مىريزد، مانندبرگى كه از درخت فرو ريزد» . (٢٤) و نيز فرمودند كه: «كسى كه از خوف خدا بگريد داخل جهنم نمىشود تا شيرى كهاز پستان دوشد به پستان باز گردد» . (٢٥) آرى: در پس هر گريه آخر خندهاى است مرد آخر بين مبارك بندهاىست ز ابر گريان شاخ سبز و تر شود نور شمع از گريه روشنتر شود اى خنك چشمى كه آن گريان اوست وى همايون دل كه آن بريان اوست از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در وقتى كه حضرتامير المؤمنين - عليه السلام - در عراق بودند روزى نماز صبح را با مردم گزاردند، چونفارغ شدند موعظه فرمودند و گريستند و مردم را گريانيدند از خوف خدا، سپسفرمودند: به خدا قسم كه در عهد خليل خودم رسول الله - صلى الله عليه و آله - قومى رادريافتم كه صبح و شام گريه مىكردند، ژوليده مو، غبار آلوده، با شكمهاى گرسنه، ازكثرت سجده پيشانى ايشان مانند زانوى شتر پينه كرده، شبها را به سر مىبردند در قيام وسجود، گاهى بر پا ايستاده عبادت مىكردند، و زمانى به سجده مىرفتند، و با پروردگار خود مناجات مىكردند، و خلاصى از آتش جهنم را مسئلت مىنمودند، به خدا قسم كهبا وجود اين حالت، ديدم كه ايشان خائف و ترسناك بودند، گويا صداى آتش جهنمدر گوشهاى ايشان بود، و چون نام خدا در پيش ايشان مذكور مىشد مىلرزيدند چنانچه درخت مىلرزد.پس حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: ديگركسى آن حضرت را خندان نديد تا از دنيا مفارقت نمودند» . (٢٦) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «مؤمن هميشه ميان دو ترس است: يكى ترس ازگناهى كه كرده است و گذشته است و نمىداند كه خدا با او در آن چه خواهد كرد. ويكى ديگر ترس از عمرى كه باقى مانده است و نمىداند كه خود در آن چه خواهدكرد.پس هيچ روزى را صبح نخواهد كرد مگر خائف و ترسان» . (٢٧) و باز از آن حضرت مروى است كه: «از خدا بترس كه گويا تو او را مىبينى، و اگر تو او را نمىبينى او ترا مىبيند.و اگر چنين مىدانى كه او تو را نمىبيند پس كافرى.و اگر چنين مىدانى كه تو را مىبيند و باز معصيت او را مىكنى پس او در نظر تو از همه بينندگان پستتر است» . (٢٨) زيرا كه اگر ديگرى بر معصيت تو مطلع شود البته از معصيتاحتراز مىكنى. و اخبار در امر به خوف و فضيلت آن بىشمار و ذكر همه آنها باعث «اطناب» (٢٩) بلكهمحتاج به كتاب على حدهاى است. و آنچه از اخبار كه در فضيلت علم و تقوى و ورع و گريه و رجاء وارد شده است (٣٠) دلالتبر فضيلتخوف مىكند، زيرا كه بعضى از آنها سبب خوف و بعضى مسبب واثر آناند، و بعضى لازم آن.زيرا كه علم و معرفت، سبب خوف است، و تقوى و ورعو بكاء اثر آن، و رجاء لازم آن، زيرا كه تا كسى اميد به چيزى نداشته باشد خوف ازحرمان آن نمىدارد. و مخفى نماند كه آنچه در فضيلت و مدح خوف مذكور شد در وقتى است كه ازحد تجاوز نكند، و اگر از حد شايسته تجاوز نمايد مذموم است.و توضيح اين، آن استكه: خوف از خدا حكم تازيانه دارد كه بندگان را مىراند به سوى مواظبتبر علم وعمل و طاعت و عبادت، تا به واسطه آنها به رتبه قرب الهى فايز، و لذت محبت و انس به خدا ايشان را حاصل گردد.و همچنان كه تازيانهاى كه به وسيله آن اطفال را تاديبمىكنند، يا مركب را مىرانند حدى دارد معين، كه اگر از آن كمتر باشد در تاديب طفلو راندن مركب نفعى نمىبخشد و اگر از آن تجاوز كند طفل يا مركب را هلاكمىسازد، پس همچنين خوف، كه تازيانه خداستحدى دارد، و آن قدرى است كهآدمى را به مقصدى كه مذكور شد برساند. پس اگر از آن حد كمتر باشد كم فايده بلكه بىاثر است، مانند چوب بسيارى باريكى كهبه مركب قوى زنند كه اصلا متاثر نمىگردد. و اين خوف، مانند رقت قلبى است كه ازبراى زنان است، كه به مجرد شنيدن سخن سوزناكى گريان مىشوند و تا سخن قطع شد بهحالت اول بر مىگردند.يا مثل خوف آدمى است كه در وقتى كه چيز مهيب و هولناكىرا مشاهده نمايد و به محض اينكه از نظر غايب شد دل از آن غافل مىشود.و اينخوفى استبىفايده، و علامت آن، آن است كه گاهى اگر حديث مرگ و دوزخ راشنيد فى الجمله تاثيرى در دل او مىكند و ليكن اثر در اعضا و جوارح نمىكند و آنها رامقيد به طاعت نمىنمايد و از معاصى باز نمىدارد. و چنين خوفى، خوف نيستبلكه حديث نفس و حركتخاطر است و وجود وعدم آن مساوى است.و اگر از حد خود متجاوز شود و به حد افراط رسد بسا باشد كهمنجر به نااميدى و ياس از رحمتخدا گردد، و اين حد ضلال و كفر است. «لا يياس منروح الله القوم الكافرون». (٣١) و شكى نيست كه: چون خوف به اين حد رسد آدمى رااز عمل و طاعتباز مىدارد، زيرا كه تا اميد نباشد خاطر را نشاطى، و دل را شوقىنيست.و چون نشاط و شوق بر طرف شد كسالت روى مىدهد و آدمى از عمل بازمىماند. و چنين خوفى محض فساد و نقصان، و در نزد عقل و شرع مذموم است.بلكه اصلخوف بالحقيقه چون ناشى از عجز و بيچارگى، و از جهل به عاقبت كار خود حاصلاست، عين نقص و قصور است، زيرا كه كمال حقيقى، چيزى است كه: از براى خدانتوان ثابت كرد، مانند علم و قدرت و امثال اينها.و ليكن هرگاه واسطه بر طرف شدننقصى بدتر كه ارتكاب معاصى و رسيدن به فضائل ديگر شود به اين جهت كمال مىشود. پس هر خوفى كه اين فوايد بر او مترتب نگردد مذموم خواهد بود.بلكه بسا باشد كهباعث موت يا مرض يا فساد عقل گردد.و اين مانند آن است كه: در تاديب هر طفل اورا چنان بزنند كه بميرد يا عضوى از آن را بشكنند.
فصل پنجم: كيفيت تحصيل صفتخوف از خدا - جل جلاله - چون فضيلتخوف را دانستى و شرف آن را شناختى بايد در صدد تحصيل آنبرآئى و خود را به آن صفتبيارائى.و به چند طريق تحصيل خوف از خدا بايد كرد. ابتدا اين مطلب را با مثالى توضيح مىدهيم و آن، اين است كه: هرگاه شيرى قوىپنجه در راهى خفته باشد كسى كه از بودن شير در آنجا خبر ندارد بىباك رو به آن راهمىرود.و همچنين آنكه بودن شير را مىداند وليكن سبعيت و درندگى شير را نيافتهاست از آن احتراز نمىكند.و بسا باشد كه: اندكى حكايتحمله و درندگى آن را شنيدهو ليكن چون مدتى از آن گذشته ملتفت آن نيست، و به اين جهت نمىترسد.و گاه استكه: از همه اينها مطلع، و ليكن به شمشير، يا قوت خود مغرور است و به اين سبب از آنحذر نمىنمايد. پس كسى كه از شير خبر ندارد، يا حمله و قوت شير را نمىداند بعد از آنكه مطلع بروجود او يا بر سبعيت او شود و يقين به اينها كرد خايف مىگردد و رو از آن رامىگرداند.و بسا باشد كه از درندگى شير اطلاعى نداشته باشد و ليكن ببيند كه اربابعقول و مدرك چون به آنجا مىرسند فرار مىكنند او نيز به تقليد از ايشان فرار مىكند،مانند طفلى كه مارى را ببيند، گاه باشد كه ستبه جانب او دراز كند كه آن را بگيرد وبازى كند، و ليكن هر گاه پدر او حاضر باشد و مىترسد و مىگريزد و چون طفل پدر رامشاهده مىكند كه مىلرزد و راه گريز مىجويد، خوف بر آن طفل نيز غالب مىشود وبا پدر فرار مىكند. و كسى كه حكايت درندگى شير را اندكى شنيده و ليكن چون كم شنيده ملتفت نيستهر گاه كسى او را متذكر كند و نقل حملههاى شير و دريدن او را به او تجديد كند خايفمىگردد و خود را محافظت مىنمايد. و كسى كه به قوت يا شمشير خود مغرور است اگر متذكر اين شود كه گاه استشمشير خطا كند يا كارگر نشود، و قوت او از من زيادتر باشد، يا حادثهاى روى دهد كهباعث ضعف من شود، در مقام حذر بر مىآيد. و چون اين را دانستى معلوم مىشود كه سبب كمى خوف از خدا يكى از سه چيزمىشود: اول: از بىخبرى از عظمت و جلال خدا، و جهل به مؤاخذه و عقاب روز جزا، و سستى اعتقاد، و ضعف يقين در اينها. دوم: از غفلت و فراموشى از محاسبه روز قيامت، و بى التفاتى به «اهوال» (٣٢) وعذابهاى آن روز پر وحشت. سوم: از اطمينان و خاطر جمعى به رحمت پروردگار، يا مغرور شدن به طاعات واعمال خود. و معالجه هر يك از اينها از مثالى كه گفتيم معلوم مىگردد. و خلاصه آنكه به چهار طريق مىتوان صفتخوف را تحصيل نمود: اول آنكه: سعى نمايد در تحصيل يقين و قوه ايمان به خدا و روز جزا و بهشت ودوزخ و حساب و عقاب، و چون يقين درستبه اينها تحصيل كرد از دوزخ خائف، وبه بهشت اميدوار مىگردد.و اين باعث مىشود كه در دنيا صبر بر مشقت و زحمت كند. و چون قوه صبر از براى او حاصل شد او را به مجاهده و ذكر خدا و طاعت و عبادتوا مىدارد.و به سبب ذكر و فكر، انس به پروردگار، و معرفت او حاصل مىشود.ومعرفت و انس، باعث محبتخدا، و رضا به مقدرات او مىشود.و ساير مقامات مقربيناز براى او ميسر مىشود.پس يقين، منشا همه صفات حسنه، و باعث وصول به جميعمراتب محموده است. دوم آنكه: پيوسته متفكر اهوال روز حساب، و متذكر انواع عقاب بوده، مرگ را درپيش نظر بدارد، و صعوبت عالم برزخ را تصور نمايد، و مؤاخذه روز قيامت رانصب العين خود سازد، و اهوال عرصه محشر و جزاى گناهكاران را استماع نمايد، واخبار و آثارى كه در بيان شدايد و اهوال روز حساب رسيده ملاحظه كند. سوم آنكه: مشاهده اهوال خائفين از خدا را نمايد، و حكايات خوف انبياء و اولياءرا گوش كند، و ملاحظه كند خوف ايشان از پروردگار به چه حد بوده و به فكر كار خودافتد. حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «هيچ وقت جبرئيل - عليه السلام - به نزد من نيامد مگر اينكه از خوف پروردگار مرتعش و لرزان بود» . (٣٣) روزى آن حضرت از جبرئيل سئوال كرد كه: «چرا ميكائيل را هرگز خندان نمىبينم؟ عرض كرد كه: از روزى كه آتش جهنم خلق شده ميكائيل نخنديده» . (٣٤) و مروى است كه «ابراهيم خليل الرحمن كه خلعتخلتش در بر، و افسر كرامتش بر سر بود، چون به نماز ايستادى صداى دل او به قدر يك ميل راه رفتى» . (٣٥) «از داود پيغمبر ترك اولائى صادر شد تا زنده بود بر خود نوحه مىكرد و پيوسته شغل او گريه و زارى بود.روزى متذكر خطاى خود شد بىاختيار فرياد كرد و از جاىخود جسته دستبر سر نهاد و سر به كوه و بيابان گذاشت و نوحه و گريه مىنمود، بهحدى كه سباع و درندگان بر دور او جمع شدند.گفت: بر گرديد من شما را نمىخواهم،من طالب كسانى هستم كه بر گناه خود گريانند. مردم به او مىگفتند كه: تا چند مىگريىو خود را رنجه مىدارى؟ مىگفتبگذاريد كه گريه كنم پيش از آنكه روز گريه كردنمسرآيد، و پيش از آنكه استخوانهايم را خورد كنند و شعله در احشاى من افكندهملائكه غلاظ و شداد را به گرفتن من امر كنند» . (٣٦) «يحياى معصوم چون به نماز ايستادى چنان گريستى كه درخت و كلوخ از گريه او بهگريه در آمدى، و پدر بزرگوارش زكريا بر حال او گريه كردى تا بيهوش شدى.و يحيىهميشه از خوف خدا گريان بود تا از اشك چشمش گوشت روى او ريخت و دندانهايشاز زير پوست نمايان شد، مادرش دو قطعه كرباس بر دو گونه او گذاشت تا آب چشمشبه جراحت گونهاش نرسد، چون به نماز ايستادى اين قدر گريستى كه آن كرباس در آبچشمش غرق شدى، مادرش آن را برداشتى و فشردى، چون يحيى مىديد كه مادرشآنها را مىفشارد و آب از دستش جارى است آهى مىكشيد و مىگفت: اى خدا ايناشك چشم من است و اين مادر من است و من بندهتوام و تو ارحم الراحمينى» . (٣٧) و خوف خاتم انبياء به مثابهاى بود كه قد مباركش خم شده بود، چنانكه چون راهرفتى مردمان گمان كردندى كه به رو در مىافتد. و حتما شنيدهاى كه سيد اولياء شبىهفتاد مرتبه از خوف خدا بيهوش مىشد.و چنانچه فقرات مناجات آن بزرگوار راملاحظه نمائى و عبارات ادعيه سيد الساجدين را بشنوى مرتبه خوف و خشيت ايشان راخواهى دانست.پس بعد از آنكه خوف ايشان با وجود مرتبه عصمتبه اين حد باشدمعلوم است كه امثال ما چگونه بايد باشيم. چهارم آنكه: تامل كند كه فهميدن حقايق قضا و قدر الهى و ادراك كند امورخداوندى در قوه بشر نيست و هيچكس را از آنچه در پس پرده استخبر نيست، پسحكم كردن به آنچه به ظن و تخمين مىآيد غلط، چه جاى قطع و يقين، پس به طاعتو ايمان خود خرسند شدن نيست مگر از بيخردى و بيخبرى.بلكه اگر كسى همه خيرات از براى او حاصل، و از دنيا بالمره گسيخته و منقطع باشد، و بالكليه در خدمتخدامشغول بوده باشد خاتمه خود را چه مىداند؟ و از آخر كار خود چه خبر دارد؟ وچگونه مطمئن مىشود كه دفتر حال او برنگردد، و احوال او متبدل نشود؟ ! و حال آنكه گفتهاند: گردش دل آدمى شديدتر است از گردش آب جوشان در ديگ.و پروردگارمقلب القلوب مىفرمايد: «ان عذاب ربهم غير مامون». (٣٨) خلاصه معنى آنكه: كسى از آدميان از عذاب خداايمن نيست، پس انسان بيچاره كجا و اطمينان خاطر كجا! چه جاى نشستن و چه جاىخاطر جمع شدن است! بايد بر خود گريه كنيم و بر احوال خويش نوحه نمائيم. ديدهها بر ديگرى چون ميگرى مدتى بنشين به خود خون ميگرى هر كجا نوحه كنند آن جا نشين زانكه تو اولى ترى اندر حنين
علت نترسيدن از سوء خاتمه قبل از اين مذكور شد كه بالاترين خوفها، خوف سوء خاتمه است.و از براى آناسباب بسيار است، و مرجع همه آنها سه چيز است: اول: كه از همه بدتر است آن است كه در وقتى كه سكرات مرگ ظاهر شود واحوال آن نمايان گردد، در عقايد آدمى خللى هم رسد و شك يا انكارى در بعضى ازعقايد در دل او حاصل شود، و اين حجابى گردد ميان خدا و بنده، كه باعث عذابمخلد، و زيانكارى ابد، و دورى دائمى از درگاه خدا گردد، و به كفر از دنيا رحلت كند. و مىتواند شد كه آدمى به امرى كه خلاف واقع باشد اعتقاد كند و در وقت مردنخلاف آن بر او ظاهر شود، و به اين سبب تشكيك در ساير عقايد صحيحه خود كند وكافر گردد.زيرا كه در ابتدا، اعتقاد او به همه يكسان بود، پس چون ملاحظه كند كه يكىاز آنها خطاست اطمينان او از ساير عقايد خود نيز بر طرف مىگردد. چنانكه گويند فخر رازى روزى مىگريست.از سبب گريه او پرسيدند.گفت: حالهفتاد سال است كه در مسالهاى بنوعى اعتقاد داشتم امروز دانستم كه باطل بوده، از كجاكه ساير عقايد من چنين نباشد. و بالجمله - العياذ بالله - كسى كه به اين خطر افتد و پيش از آنكه رفع تشكيك اوبشود و ايمان از براى او حاصل بشود از دنيا برود كافر رفته است.و بلهائى كه ايمان بهخدا و رسول و روز حساب بر سبيل اجمال دارند و اين در قلب ايشان رسوخ كرده است از اين خطر دورترند. و از اين جهت است كه وارد شده است كه: اكثر اهل بهشتبلها خواهند بود. (٣٩) و به اين سبب در شريعت مقدسه منع شده است از: غور در بحث و نظر در خدا وصفات او.و سر در اين، آن است كه بلها آنچه را از شرع رسيده است چون اعتقادكردند و فراگرفتند، بر آن باقى مىمانند.و چون ذهن ايشان از فهميدن شبهات قاصر، وبه تشكيك و ترديد معتاد نشدهاند، در دل ايشان شك و شبهه خلجان نمىكند. و خلاف كسانى كه در فكر و بحث فرو رفته و عقايد خود را از عقول قاصره خوداخذ كردهاند، و با فكر سستخود عقيدهاى را به دست آوردهاند، كه ايشان را ثباتقدمى در اعتقادى نيست، زيرا كه عقول ناقصه، از فهميدن اكثر عقايد دينيه عاجز، وادلهاى را كه ترتيب مىدهند مضطرب و متعارضند.و از بحث و فكر، درهاى شكو شبهه گشوده مىشود.پس ذهن ايشان هميشه معركه شكوك و شبهات است، گاهىاعتقادى مىكنند و به آن اطمينان بهم مىرسانند بعد از آن در دليلش تشكيك، و اعتقادايشان ضعيف مىشود.و پيوسته در حيرت و اضطراب و تشكيك و اشتباهند. پس اگر به اين حالتسكرات مرگ، ايشان را دريابد چه استبعاد دارد كه در بعضىاز عقايد دينيه شك نمايند؟ ! و ايشان مانند كسى هستند كه: در كشتى شكسته نشسته باشدو كشتى او در گرداب افتاده، موجى آن را به موجى ديگر اندازد.و غالب اين است كهچنين كسى غرق مىشود. و از نصير الدين طوسى، كه از اعاظم متكلمين است منقول است كه گفت: هفتاد سالدر علوم عقليه فكر كردم و كتابهاى بسيار در آنها تصنيف كردم و بيش از اين نيافتم كهاين مخلوقات را خالقى است، و در اين هم يقين عجوزههاى قبيله از من بالاتر است. پس طريق صحيح آن است كه: همه كس اصل ايمان و عقايد خود را از صاحبوحى اخذ كند.و باطن خود را از صفات ذميمه و اخلاق خبيثه پاك سازد.و به اعمالصالحه و طاعات مشغول گردد.و متعرض تفكر در آنچه از طاقت او بيرون استنگردد، تا الطاف ربانيه او را دريابد. دوم: از اسباب سوء خاتمه آن است كه: ايمان آدمى ضعيف باشد و به سبب ضعفايمان و عقيده، دوستى خدا در دل او كم باشد، و دوستى دنيا و اهل و عيال و منصب ومال بر دوستى خدا غالب باشد.پس چنين كسى به تدريج محبت دنيا بر او غلبه مىكند تابه جائى مىرسد كه دوستى خدا در نهايت كمى مىشود.و از آن، چيزى كه اثرى در مخالفت نفس اماره و شيطان كند باقى نمىماند.و از اين جهت دل او تاريك و سياهمىشود.و گرفتگى و افسردگى در آن هم مىرسد.و قساوت آن را فرا مىگيرد.وتاريكى گناهان بر آن متراكم ميشود.و بالكليه نور ايمان از آن بر طرف مىشود. پس چون سكرات مرگ در رسد، و بر او ظاهر شود كه: حال بايد از دنيا مفارقتكند، و آنچه محبوب اوست از مال و فرزند، همه را ترك كند، و اين فعل را از خدامىداند، لهذا آن قليل دوستى خدا هم كه باقى مانده تمام مىشود.بلكه مبدل به بغض وانكار مىگردد، زيرا كه چنان مىداند كه: خدا ميان او و ميان مال و فرزند و اهل و عيالو ساير آنچه دوست دارد جدائى افكنده است.و دوستى بسيار هم با خدا ندارد كه بهقضاى او راضى باشد.پس در دل او انكار و كراهت، بلكه بغض و عداوت داخلمىشود.چنانكه هرگاه كسى يكى از فرزندان خود را اندك دوستى داشته باشد و مالىداشته باشد، كه در نزد او از آن فرزند عزيزتر باشد و آن فرزند آن مال را تلف كند آنقليل دوستى او به عداوت مبدل مىشود. پس هر گاه چنين كسى در حالت انكار و بغض بميرد بر سوء خاتمه مرده است، ووارد خواهد شد بر خدا مانند بنده گريخته خشمناكى كه او را به قهر گرفته باشند و به نزدمولاى خود برند. پس بر هر كسى لازم است كه سعى كند كه دوستى خدا بر دل او غالب باشد و هيچچيز را از او دوستتر نداشته باشد تا در وقت مردن از اين قسم سوء خاتمه نجات يابد. و حق - سبحانه و تعالى - به اين قسم سوء خاتمه در كتاب كريم اشاره فرمودهاند كه: «قل ان كان ابائكم و ابنائكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مسكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى ياتى الله بامره» (٤٠) يعنى: «بگو به مردمان كه اگر پدران شما و فرزندان شماو برادران شما و زنان شما و اقارب و خويشان شما و مالهايى كه كسب كردهايد، وتجارتى كه از كسادى و ناروائى آن مىترسيد، و خانههايى كه آنها را پسنديدهايد، درنزد شما محبوبتر است از خدا و رسول خدا و جهاد كردن در راه خدا پس منتظر باشيدتا امر خدا بيايد» . يعنى سكرات مرگ بر شما ظاهر شود، و بيهوشى مرگ شما را فرا گيرد در آن وقتضرر زيادتى دوستى امور دنيويه و كمى دوستى خدا و رسول - صلى الله عليه و آله - معلوم خواهد شد. سوم: از اسباب سوء خاتمه: كثرت معاصى و پيروى شهوات نفسانيه است، زيرا كهسبب متابعتشهوات، و فرو رفتن در معاصى و سيئات، غلبه شهويات، و رسوخ آنها دردل است.و سبب آن نيست مگر بسيارى الفت و عادت به آنها.و هر چه را كه آدمى بهآن الفت گرفت و عادت كرد، در وقت مردن همان به خاطر او مىرسد و در نزد اومتصور مىشود. پس اگر بيشتر ميل او به طاعت و عبادت باشد در وقت رفتن او از دنيا دل او متوجهطاعت مىشود.و اگر اكثر همت او مقصور بر معاصى و گناهان بوده، ياد آنها در وقتمردن حاضر مىشود.و كسى كه بيشتر شغل او مسخرگى و استهزاء باشد در آن وقتمشغول آن مىگردد.و همچنين در جميع شغلها و عملهايى كه در مدت عمر متوجه آنها بوده. پس كسى كه بيشتر فكر و ذكر او در معصيت و گناه بوده بسا باشد كه در وقتمردن، شهوت گناه بر او غالب، و دل او متوجه آنها باشد، و بر اين حال قبض روح اوشود.و اين حالت، حجابى شود ميان او و ميان پروردگار.و كسانى كه دل آنها بهشهوات مايل، و معاصى و سيئات بر ايشان غالب استبه اين خطر نزديكاند«اعاذنا الله سبحانه منه». (٤١) و سر در اين، آن است كه بيهوشىاى كه پيش از مرگ حاصل مىشود شبيه به خواباست، پس همچنان كه آدمى در خواب احوالى را كه به آنها الفت كرده و عادت نمودهمىبيند، و چيزهايى كه شباهتى به آنچه در بيدارى ديده، ندارد هرگز در خوابنمىبيند. چنانچه كور مادرزاد هرگز روشنائى و رنگهاى مختلفه را در خواب مشاهدهنمىكند.و كسى كه تازه به حد بلوغ رسيده باشد و محتلم شود، صورت مجامعتبهخواب او نمىآيد.و همچنين در وقتسكرات مرگ و بيهوشى پيش از مرگ، كهمشابه خواب استبه غير از آنچه به آن معتاد شده و الفت گرفته به نظر او نمىآيد. و بسا باشد كه به واسطه الفت و عادت، صورت فاحشه در نزد او متمثل مىشود ودر آن وقت ميل به آن مىكند، و به اين خيال قبض روح مىشود، و به سوء خاتمه ازدنيا مىرود. و بدان كه همچنان كه بسيار مىشود كه در بيدارى چيزهايى به خاطر او مىگذرد كهسبب آن را نمىداند، همچنين در خواب و وقت مردن چيزهايى به خاطر او مىآيد كهبه باعث آن ملتفت نمىگردد.و گاه است كه سبب آنها را بعد از التفات مىتوان يافت،مثل اينكه صورت جميلى را مىبيند و به مناسبت آن به فكر صورت خوب ديگر مىافتد.يا صورت خوبى را مىبيند به ضديت آن، صورت بسيار بدى را متذكر مىشود. يا اسبى را ملاحظه مىكند و به واسطه آن، شخصى كه وقتى سوار آن بوده به خاطرشمىآيد. و بسيار مىشود كه بعضى چيزها به خاطر مىگذرد كه هر چند تامل كند سبب آن رانمىفهمد، و حالتخواب و سكرات مرگ نيز چنين است.
راه محافظتخاطر از معاصى در وقت مردن و كسى كه خواهد وقت مردن خاطر او از معاصى و شهوات محفوظ، و اصلا به فكرآنها نيفتد بايد كه در تمامى عمر خود مشغول مجاهده بوده كه نفس خود را از معصيتباز دارد.و ريشه شهوات را از دل خود بكند.و مواظبتبر علم و عمل نمايد.و باطنخود را از فكر مشاغل دنيويه بپردازد.و دل خود را محل محبتخدا و انس به او سازد. و اين را ذخيره هنگام مردن خود كند، زيرا كه هر كسى بر حالتى كه زندگانى كرد مىميرد.و بر حالتى كه مرد محشور مىشود.و به تجربه رسيده و مكرر مشاهده شده كههر كسى در وقت مردن، دل او مشغول امرى بوده كه در زندگانى بيشتر متوجه آن بوده و آثار آن از او به ظهور مىرسد. و به اين جهت است كه معظم خوف اهل معرفت از اين قسم خوف سوء خاتمهاست، كه مىترسند در وقت مردن افكار رديه و خواطر مذمومه به خاطر ايشان خطوركند و بر اين حال بميرند، و همين حجاب ميان آنها و پروردگار گردد، زيرا كه خلجانافكار، بالكليه داخل در تحت اختيار آدمى نيست، اگر چه بسيارى عادت مدخليتى تمامدارد.و از اين جهت است كه: اگر كسى بخواهد غير از انبياء و ائمه - عليهم السلام - رادر خواب نبيند، و سواى عبادت و طاعت را در رؤيا ملاحظه نكند ميسر او نمىگردد،اگر چه مواظبتبر صلاح و طاعت در اين خصوص بىاثر نيست.و از اين، معلوممىشود كه اگر آدمى در نفس آخر، كه روح با آن بيرون مىرود سالم نماند همه اعمالحسنه او ضايع و بىفايده است.و سالم ماندن در آن نفس، با اينكه دل جولانگاهخواطر باشد و در امواج افكار مضطرب باشد در نهايت اشكال است. و به اين جهت است كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «مردىپنجاه سال عبادت و عمل اهل بهشت را مىكند تا اينكه ميان او و بهشتبه قدردوشيدن شترى باقى نمىماند و خاتمه او به آنچه از براى او مقدر شده مىشود» . (٤٢) و معلوم است كه در اين مقدار وقت، عملى ديگر كه باعثشقاوت شود نمىتواندسر زند مگر افكار رديه كه چون برق خاطف در گذرند. و به اين سبب گفتهاند كه: «تعجب نمىكنم از كسانى كه در دنيا هلاك شدند كهچگونه هلاك شدند، و ليكن تعجب مىكنم از كسانى كه نجات يافتند كه چگونه نجاتيافتند» (٤٣) . و در حديث رسيده است كه: «چون روح بنده مؤمن را بر خير و اسلام بالا برند،ملائكه تعجب مىكنند و مىگويند: چگونه نجات يافت از دنيائى كه نيكان ما در آنجا فاسد شدند» . (٤٤) و از اينجا سر فرموده حضرت ظاهر مىشود كه فرمودند: «مردم همه اهل هلاكتاند مگر علماء، و علماء همه اهل هلاكاند مگر عمل كنندگان به علم خود، و عمل كنندگانهمه اهل هلاكتاند مگر مخلصين، و مخلصين هم بر خطر عظيم و در محل تشويش و بيماند» . (٤٥) و به جهت اين خطر عظيم و تشويش و بيم مرتبه شهادت در راه خدا مطلوب، ومرگ «مفاجات» ، (٤٦) ناگوار است، زيرا كه بسا باشد كه مرگ مفاجات، در وقتى اتفاق افتدكه خاطر آدمى ملتفتبه فكر بدى باشد. و اما در شهادت در راه خدا، در حالى قبض روح مىشود كه در دل بجز محبتخداامرى باقى نماند، زيرا كه: كسى به امر خدا و رسول رو به ميدان كارزار مىآورد كهمرگ را به جهت رضاى ايشان بر خود نوشته است.و از اينجا معلوم مىشود كه قتلى كهسبب شهادتى كه مذكور شد نباشد باعث اطمينان از اين خطر نمىگردد، اگر چه به ظلمكشته شده باشد، يا به جهاد رفته باشد و ليكن مقصود او رضاى خدا و رسول او نباشد. پس بر هر كسى لازم است كه سعى نمايد كه از اين خطر عظيم نجات يابد.و خاتمهاو به خير، و عاقبت او به نيكوئى باشد.و آن به اين نوع مىشود كه در وقت مردن، دلاو متوجه خدا و مملو از حب و انس او باشد، تا به رستگارى جاويد فايز گردد.و اينموقوف استبر مجاهده بسيار، تا نفس را از شهوات دنيويه باز دارد.و بالمره محبتدنيا را از دل بيرون كند. و از ارتكاب معاصى و ملاحظه احوال عاصيان و تصور و فكردر معصيت، غايت اجتناب را بكند.و از اهل معصيت، و شنيدن حكايات ايشان، نهايت احتراز را لازم شمارد.و بلكه محبت هر چيزى كه غير از خداست از دل بيرون كند.وخانه دل را بالمره از ما سوى الله بپردازد، تا ياد خدا ملكه او شود.و بدون اين، مطمئن ازاينكه خاتمه به خير خواهد بود نمىتوان شد. بلى دانستى كه بيهوشىاى كه نزديك مردن هم مىرسد حكم خواب را دارد.وملاحظه كن حالتخود را كه در اكثر اوقات خوابهائى كه مىبينى مطلقا در آن حالتدر دل خود محبتخدا را نمىبينى.و به خاطرت نمىگذرد كه تو را خالقى استبهصفات كمال آراسته.بلكه امور باطله و خيالات فاسدهاى كه به آنها انس گرفتهاى درخواب مىبينى.و اگر - نعوذ بالله - در هنگام قبض روح، دل تو مشغول چيزى از اموردنيويه بوده باشد و ملتفت معرفتخدا و در بهجت و سرور از محبت او نباشى بعد ازمردن هميشه بر اين حال خواهى بود، و زيانكارى ابد، و شقاوت سرمد نصيب توخواهد شد. پس اى دوست! از خواب غفلتبيدار، و از مستى طبيعت هشيار شو.دوستى دنياىدنيه را از دل خود بيرون كن.و دل خود را به محبت انس پروردگار آباد ساز.از دنيائىكه خانه عاريت استبه قدر ضرورت قناعت كن.و از منزلى كه بايد رفت، به مقدارحاجت كفايت نما.از غذا و طعام تو را اين قدر بس است كه حفظ حيات كند، و زيادهخوردن آدمى را از قرب پروردگار دور، و از بساط قرب عزت مهجور مىسازد.و ازجامه به قدرى كه ساتر بدن باشد تو را كافى است، و افزون از آن انسان را از كار آخرتباز مىدارد.و از مسكن و خانه آن قدر كه تو را از باران و آفتاب محافظت كند كفايتمىكند، و ازين بيشتر، خانه جاويد را خراب مىكند. و اگر به اينها كسى ساخت، يمكن كه به كار آخرت پرداخت.و اگر از اين تجاوزنمايد شغل او در دنيا بسيار، و دل او هر لحظه به فكرى گرفتار مىگردد.و هر دمىغمى، و هر ساعتى محنتى، هر نفسى مشغلهاى، و هر زمانى در مرحلهاى خواهد بود. بركات اوقات او به فكر اين و آن تلف مىشود، و وقت و فرصتبر طرف. و بعد از آنكه مشاغل دنيويه را از خود دور كنى متوجه دل خود باش، و لحظهاىاز آن غافل مشو تا به هر وادى نيفتد.و سعى كن كه پيوسته در فكر و ذكر خدا باشد و بااو انس گيرد، كه به واسطه آن به بهجت ابديه و سعادت دائميه فايز گردد. و چگونه عاقل دست از چنين مرتبهاى بر مىدارد به جهت مشغول شدن به فضولدنيا و امور خسيسه اين عاريتسرا، كه نه آن را بقائى، و نه با كسى وفائى كرده.كسىزياده از نصيب خود نخورده، و از اينجا چيزى با خود همراه نبرده. بند بگسل باش آزاد اى پسر چند باشى بند سيم و بند زر گر بريزى بحر را در كوزهاى چند گنجد قسمتيك روزهاى ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. درخشان، آشكار ٢. فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٢٨. ٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣٥، به نقل از صحيح بخارى.و محجة البيضاء ج ٧، ص ٢٧٠. ٤. رك: بحار الانوار، ج ٤١، ص ١١. ٥. بخل ٦. دعاى كميل.رك: مصباح المتهجد شيخ طوسى ره، ص ٧٧٨ ٧. حسابگران. ٨. او شيخ الاسلام، عبد الله بن محمد بن على انصارى هروى است، كه در سال ٣٩٦ به دنيا آمده و در سال٤٨١ از دنيا رفته است.و از عرفاى بزرگ بشمار مىرود.و كتاب «منازل السائرين» ، و «صد ميدان» ، از تاليفات اواست.جهت اطلاع بيشتر، رك: معجم المؤلفين، ج ٦، ص ١٣٣.و روضات الجنات، ج ٥، ص ١١٥.و ريحانة الادب، ج ٢، ص ١٦٩. ٩. كافى، ج ١، ص ٤٤٤، ح ١٦ ١٠. كافى، ج ١، ص ١٥٤، ح ٣. ١١. مؤنث منيع: استوار و بلند. ١٢. فاطر، (سوره ٣٥)، آيه ٢٨. ١٣. اعراف، (سوره ٧)، آيه ١٥٤. ١٤. بينه، (سوره ٩٨)، آيه ٨ ١٥. انفال، (سوره ٨)، آيه ٢. ١٦. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٧٥. ١٧. نازعات، (سوره ٧٩)، آيه ٤٠ و ٤١. ١٨. الرحمن، (سوره ٥٥)، آيه ٤٦. ١٩. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٧٩، ح ٢٨ (با اندك تفاوتى) .و كنز العمال، ج ٣، ص ١٥٠، ح ٥٩١٩. ٢٠. كافى، ج ٢، ص ٦٨، ح ٣. ٢١. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٠ ٢٢. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٧٨، ح ٢٣. ٢٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٢. ٢٤. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٤٢. ٢٥. مسند احمد بن حنبل، ج ٢، ص ٥٠٥ ٢٦. كافى، ج ٢، ص ٢٣٥ و ٢٣٦ ح ٢١ و ٢٢. ٢٧. كافى، ج ٢، ص ٧١، ح ١٢. ٢٨. كافى، ج ٢، ص ٦٨، ح ٢. ٢٩. طولانى شدن. ٣٠. رك: كافى، ج ٢، ص ٦٧- ٧١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٢٣- ٤٠١ ٣١. «از رحمتخدا جز قوم كافر مايوس نمىشوند» .يوسف، (سوره ١٢)، آيه ٨٧. ٣٢. جمع هول: ترس، وحشت. ٣٣. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٥.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٧. ٣٤. مسند احمد بن حنبل، ج ٣، ص ٢٢٤ ٣٥. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٨. ٣٦. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٦.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٨. ٣٧. رك: امالى شيخ صدوق، ص ٣٢، (مجلس ٨)، با اختلافى در الفاظ و عبارات.و احياء العلوم ج ٤، ص ١٥٩ ٣٨. معارج (سوره ٧٠) آيه ٢٨ ٣٩. بحار الانوار، ج ٥، ص ١٢٨.مراد از بله و بلها كسى است كه: ذاتا تمايل به كارهاى خير داشته و از شر وفساد غافل باشد رك: مجمع البحرين، ماده بله ٤٠. توبه، (سوره ٩)، آيه ٢٤ ٤١. خداوند سبحان ما را از آن حفظ فرمايد ٤٢. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٥، به نقل از صحيح مسلم.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٢ ٤٣. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٥.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠١. ٤٤. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٥.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠١. ٤٥. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٥٦.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٣٠٣. ٤٦. ناگهانى.
۱۲
ياس و نااميدى از رحمتخدا و مذمت آن ياس و نااميدى از رحمتخدا و مذمت آن صفتسيم ياس از روح الله.و اين صفت از جمله مهلكات عظيمه بلكه گناهانكبيره است و در كتاب كريم نهى صريح از آن شده، چنانچه مىفرمايد: «يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله». (١) يعنى: «اى بندگان منكه بر خود ستم و اسراف كردهايد! از رحمتخدا نا اميد نشويد» . و باز مىفرمايد: «و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون». (٢) يعنى: «كيست كه نااميد ازرحمتخدا شود، مگر گمراهان و اهل ضلالت» . بلكه از بعضى آيات معلوم مىشود كه ياس از رحمتخدا موجب كفر است،چنانكه مىفرمايد: «لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون» (٣) يعنى: «مايوس نمىشود از رحمتخدامگر كفار» . و مروى است كه: «مردى از بسيارى گناهان، اين قدر خائف شده بود كه از آمرزشخود نااميد بود.حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به او فرمودند: اى مرد! مايوسى تواز رحمتخدا بدتر است از گناهانى كه كردهاى» . (٤) و روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «اگر بدانيد آنچه را منمىدانم، كم خواهيد خنديد و بسيار خواهيد گريست.و به بيابانها و صحراها بيرونخواهيد رفت.و بر سينههاى خود خواهيد زد.و پناه به پروردگار خود خواهيد برد.پسجبرئيل - عليه السلام - نازل شد و گفت: پروردگارت مىفرمايد كه: بندگان مرا از من نا اميد مكن» . (٥) و مروى است كه: «مردى بود در بنى اسرائيل كه مردم را از رحمتخدا نا اميد مىكرد و ايشان را بسيار مىترسانيد.در روز يامتخدا به او خواهد فرمود كه: امروزمن تو را از رحمتخود مايوس مىكنم، همچنان كه تو بندگان مرا از من نااميدمىساختى» . (٦) و همين قدر بس است در مذمت صفتياس، كه: آدمى را از محبتخدا كه سر همه فضايل و بالاترين آنهاستباز مىدارد، زيرا كه تا كسى به ديگرى اميدوار نباشد او رادوست نمىدارد.و همچنين اين صفتباعثبازماندن از طاعت و عبادت مىشود،زيرا كه باعثبر عمل، نشاط خاطر و اميدوارى به مكافات آن است. و آنچه رسيده است در مذمت ظن بد به خدا - چنانكه مذكور خواهد شد - دلالتبرمذمت اين صفت نيز مىكند.پس بر هر كسى لازم است كه از اين صفت مجتنب باشد.وعلاج آن به تحصيل ضد آن است، كه صفت رجاء و اميدوارى به رحمتخداست،چنانكه بيايد.
فصل: رجاء و اميدوارى به خدا ضد ياس از رحمتخدا اميدوارى به اوست، كه آن را صفت رجاء گويند.و «رجاء» عبارت است از: انبساط سرور در دل، به جهت انتظار امر محبوبى. و اين سرور و انبساط را وقتى رجاء و اميدوارى گويند كه: آدمى بسيارى از اسباب رسيدن به محبوب را تحصيل كرده باشد، مثل انتظار گندم از براى كسى كه تخم بىعيبرا به زمين قابلى كه آب به آن نشيند بيندازد، و آن را در وقتخود آب دهد. اما توقع چيزى كه هيچ يك از اسباب آن را مهيا نكرده باشد آن را رجاء نگويند،بلكه غرور و حماقت نامند.مانند انتظار گندم از براى كسى كه تخم آن را در زمينشوره زارى كه بى آب باشد افكنده باشد. و اگر كسى بعضى اسباب را تحصيل كرده و بعضى را نكرده، كه حصول محبوب مشكوك فيه باشد آن را آرزو و تمنا گويند، مثل آنكه تخم را به زمين قابلى افكنند امادر آب دادن كوتاهى و تقصير نمايند. و چون اين را دانستى بدان كه دنيا مزرعه آخرت است.و دل آدمى حكم زمين رادارد.و ايمان چون تخم است.و طاعات، آبى است كه زمين را با آن سيراب بايد كرد.وپاك كردن دل از معاصى و اخلاق ذميمه به جاى پاك كردن زمين است ازخار و خاشاك و سنگ و كلوخ و گياهى كه زرع را فاسد مىكند.و روز قيامت هنگامدرو كردن است. پس بايد اميد داشتن بنده به آمرزش را قياس كرد به اميد صاحب زرع، و همچنان كهكسى تخم را به زمين پاك افكند و آن را به موقع آب دهد، و از سنگ و خار و خسپاك سازد، چون چشم به لطف پروردگار داشته بنشيند و اميد گندم به خانه بردن دروقت درو داشته باشد.اين اميد را رجاء گويند و عقلا از آدمى مىپسندند و مدح او را مىكنند.همچنين هر گاه بنده زمين دل را از خار و خس اخلاق ذميمه رفت و درو كرد،و تخم ايمان را در آن پاشيد، و آب طاعات را بر آن جارى ساخت، پس اميد به لطفپروردگار داشته باشد كه او را از سوء خاتمه نگاهدارد، و او را بيامرزد.و اين اميدوارىاو رجاء محمود، و در نزد عقل و شرع مستحسن است. و همچنان كه كسى كه از زراعت تغافل ورزد و سال خود را به كسالت و راحتبهسر برد، يا تخم را در زمين شوره كه آب به آن نمىنشيند افكند و بنشيند و توقعدرو كردن و گندم به انبار كشيدن را داشته باشد اين را حمق و غرور گويند و صاحب آنرا احمق نامند.همچنين كسى كه تخم ايمان و يقين را در زمين دل نيفكند، يا بيفكندوليكن خانه دل او «مشحون» (٧) به رذايل صفات، و مستغرق لجه شهوات و لذات باشد. و آن را به آب طاعتى سيراب ننمايد و چشم [چشم داشت] ايمان و مغفرت را داشتهباشد مغرور و احمق خواهد بود. و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: اميدوارى و رجاء، در وقتى است كه آدمى توقع محبوبى را داشته باشد كه جمع آورى اسبابى را كه در دست او هست كرده باشد، وديگر چيزى نمانده باشد مگر آنچه را كه از قدرت او بيرون است، كه فضل و كرم خداست، كه از لطف خود او را از سوء خاتمه، و ايمان او را از شيطان، و دل او را ازهوا و هوس محافظت نمايد. پس احاديث و اخبارى را كه در ترغيب به رجاء و اميدوارى به خدا، و وسعت عفوو رحمت او رسيده مخصوص استبه كسانى كه چشم داشت رحمت را با عمل خالص داشته باشند و به دنيا و لذت آن فرو نرفته باشند. پس جان من! با هوش باش تا شيطان ترا فريب ندهد، و از طاعت و عبادت باز ندارد،و به اميد و آرزو، روزگار تو را نگذراند، تا زمام كار از دست تو در رود.و نظرى بهاحوال انبياء و اولياء و بزرگان بارگاه خدا افكن، و سعى ايشان را در عبادات ملاحظهنماى، و ببين كه: چگونه عمر خود را در خدمت پروردگار صرف نمودند.و روز وشب، بدن خود را در رنج افكندند، و به عبادت و طاعت مشغول شدند.و چشم ازلذات دنيويه پوشيدند، و شربت محنت و بلا را نوشيدند.و با وجود اين، از خوف خداپيوسته در اضطراب، و ديده ايشان غرق آب بود.آيا ايشان اميد به عفو و رحمتخداوند نداشتند؟ يا از وسعت كرم او آگاه نبودند؟ به خدا قسم كه آگاهى آنها از من وتو بيشتر، و اميدوارى آنها بالاتر بود و ليكن مىدانستند: نابرده رنج گنج ميسر نمىشود مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد يافته بودند كه اميد رحمتبى دست آويزى طاعت و عبادت حمق و سفاهت است. آرى: شبان وادى ايمن گهى رسد به مراد كه چند سال به جان خدمتشعيب كند (٨)
آيات و اخبار در فضيلت رجاء و ما ابتدا بعضى از احاديث و آياتى كه در فضيلت رجاء و اميدوارى رسيده بيانمىكنيم و بعد از آن بيان اينكه رجاى بى طاعت، غرور و حماقت است مىنمائيم. پس مىگوئيم بدان كه: آيات و اخبارى كه باعث رجاء و اميدوارى مىشود وترغيب به آن مىنمايد بىنهايت است، و آنها بر چند قسماند: قسم اول: آيات و اخبارى كه در آنها نهى شده است از ياس و نوميدى از رحمتخدا، چنانچه گذشت. قسم دوم: احاديثى كه به خصوص رجاء و اميدوارى رسيده، چنانكه مروى استكه: «مردى در حالت نزع بود و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - بر بالين او حاضر بودند، عرض كرد كه خود را مىيابم كه از گناهان ترسان، و به رحمت پروردگار اميدوارم. حضرت فرمود كه: در اين وقت اين ترس و اميد در دل بنده جمع نمىشودمگر اينكه خدا او را به آنچه اميد دارد مىرساند و از آنچه مىترسد ايمن مىكند» . (٩) و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «در روز قيامتخداوند عالم به بنده مىفرمايد كه: چه چيز مانع شد تو را از اينكه تو منكر را ديدى و نهى از آن نكردى؟ اگر در اين وقت عذر آورد كه پروردگارا! به تو اميدوار بودم و از مردم مىترسيدم.خدا مىفرمايد كه: اين گناه ترا آمرزيدم» . (١٠) و باز از آن حضرت منقول است كه: «مردى را داخل جهنم كنند، پس در آنجا هزارسال معذب باشد، روزى فرياد كند كه يا حنان يا منان.خداوند عالم به جبرئيل مىفرمايد: برو بنده مرا نزد من آور.پس جبرئيل - عليه السلام - او را بياورد و در موقف پروردگاربدارد.پس خطاب الهى رسد كه: جاى خود را چگونه يافتى؟ عرض كند كه: بد مكانىبود.خطاب رسد كه: او را به جائى كه داشتبرگردانيد.آن بنده راه جهنم را پيش گيردو روانه شود و به عقب خود نگاه كند.خداى - تعالى - فرمايد كه: چرا به عقب نگاهمىكنى؟ عرض كند كه: چنين به تو اميد داشتم كه چون مرا از جهنم بيرون آوردىديگر به آنجا بر نگردانى.خطاب رسد كه: او را بر گردانيد و به بهشتبريد» . (١١) و نيز از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «خداى - تعالى - فرمودند كه: مطمئن نشوند عبادت كنندگان به عبادتى كه به اميد ثواب من مىكنند، بهدرستى كه اگر غايتسعى خود را در طاعتبكنند و در مدت العمر نفسهاى خود را بهزحمتبيندازند در بندگى من، باز مقصر خواهند بود و حق عبادت مرا بجا نخواهندآورد در مقابل آنچه از من مىخواهند از كرامات و نعيم بهشت من، و از درجات عاليهدر جوار من.و ليكن بايد به رحمت من واثق باشند.و به فضل و كرم من اميدوار باشند. ومطمئن و خاطر جمع به حسن ظن به من باشند، كه هر گاه چنين باشند رحمت من ايشان رادر مىيابد، و خوشنودى و آمرزش خود را به ايشان مىرسانم، و خلعت عفو خود را بهايشان مىپوشانم.به درستى كه منم خداوند رحمن و رحيم، و به اين نام خود راناميدهام» . (١٢) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «ديدم در كتاب على بن ابيطالب - صلوات الله عليه - كه نوشته بود حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - دربالاى منبر فرمودند كه: قسم به آن خدائى كه به غير از او خدائى نيست كه به هيچ مؤمنى خير دنيا و آخرت داده نشد مگر به واسطه حسن ظن او به خدا، و اميدواريش به او، وحسن خلق او، و احتراز كردن از غيبت مؤمنين.و قسم به خدائى كه به غير از او خدائىنيست، كه: خداى تعالى هيچ مؤمنى را بعد از توبه و استغفار عذاب نمىكند مگر به جهتگمان بدى كه به خداوند داشته باشد، و كوتاهى او در اميدوارى به خداوند، و بد خلقى و غيبت مؤمنين.و قسم به خدائى كه به غير از او خدائى نيست، كه: هيچ بنده، ظن نيكو بهخدا نمىدارد مگر اينكه خدا به ظن او با او رفتار مىكند، زيرا كه خدا كريم است و همهخيرات در دست اوست، و شرم دارد كه بنده مؤمن گمان نيك به او داشته باشد و گماناو تخلف كند و اميد او بر نيايد. پس نيكو كنيد گمان خود را به خدا و به سوى او رغبتنمائيد» . (١٣) قسم سوم: از چيزهائى كه باعث اميدوارى مؤمنين است آن است: كه در آيات قرآنيه و احاديث نبويه تصريح شده كه ملائكه مقربين و انبياء مرسلين - صلوات الله عليهم اجمعين - از براى طايفه مؤمنين طلب مغفرت مىنمايند و از خدا آمرزش ايشانرا مىطلبند، و البته دعاى ايشان مقبول درگاه پروردگار است. خداوند عالم مىفرمايد: «و الملائكة يسبحون بحمد ربهم و يستغفرون لمن فى الارض». (١٤) خلاصه معنى آنكه: «فرشتگان تسبيح پروردگار خود را مىنمايند، و از اوطلب آمرزش مىكنند از براى بندگانى كه در زمين هستند» . و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «حيات و ممات من از براى شما خير است.اما در حيات، از براى شما احكام شريعت را بيان مىكنم، و طريقه وآداب را به شما مىآموزم.و اما بعد از ممات من اعمالى كه از شما صادر مىشود بر من عرضه مىكنند، آنچه را كه ديدم نيك استحمد خدا را مىكنم، و آنچه را كه ديدم بداست طلب آمرزش آن را از خدا مىكنم» . (١٥) قسم چهارم آنكه: رسيده است كه: چون بنده گناهى كند ملائكه در نوشتن آنتاخير مىكنند كه شايد نادم و پشيمان شود و استغفار كند. از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «چون از بنده گناهى صادر شود به قدر صبح تا شام نوشتن آن را تاخير مىاندازند، اگر استغفار نمود نمىنويسند» . (١٦) و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - منقول است كه: «هر كه گناهى كندهفتساعت از روز او را مهلت مىدهند، پس اگر سه مرتبه گفت: «استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم» آن گناه را ثبت نمىكنند» . (١٧)
امورى كه وسيله نجات مؤمنين است قسم پنجم: از امورى كه وسيله نجات مؤمنان، و باعث اميدوارى گناهكاران است،شفاعتشافع روز قيامت، و عذر خواه گناهكاران امت، پيغمبر رؤف رحيم، و ائمه طاهرين - صلوات الله عليه و عليهم اجمعين - است، كه چون عرصه قيامتبر پا شود خودو اهل بيت مطهر او دامن شفاعتبرزنند، و كمر عذر خواهى نامه سياهان امت را بر ميان بندند، و عفو تقصيرات ايشان را از بارگاه احديت مسئلت نمايند، و از خدا آمرزشايشان را بطلبند.و چنانچه خداوند مهربان به آن برگزيده جهانيان وعده فرموده شفاعتاو را قبول خواهد فرمود. «و لسوف يعطيك ربك فترضى» يعنى: «هر آينه زود باشد كه پروردگار تو، اين قدر بهتو بخشش و عطا كند كه تو راضى و خشنود شوى» . (١٨) و در تفسير اين آيه رسيده است كه: «محمد - صلى الله عليه و آله - راضى نخواهدشد كه يك نفر از امت او در جهنم باشد» . (١٩) و از حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «ادخرت شفاعتى لاهل الكبائر من امتى» يعنى: «من شفاعتخود را ذخيره كردهام از براىصاحبان گناه كبيره از امتخود» . (٢٠) و الحق اين بشارتى است كه چشم مؤمنان به آن روشن، و دل ايشان به آن شاد وخرم مىشود. اى گروه مؤمنان شادى كنيد همچو سرو و سوسن آزادى كنيد آرى: چرا شادى نكنند و حال آنكه از براى ايشان چنين عذر خواهان هست. چه غم ديوار امت را كه باشد چون تو پشتيبان چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان قسم ششم: بشارات و مژدههائى است كه از براى شيعيان وارد شده است، كه ايشانمخلد در جهنم نخواهند بود، و دوستى پيغمبر و اهل بيت، ايشان را از عذاب خلاصخواهد كرد، هر قدر گناه كه داشته باشند، و هر چه معصيت كه كرده باشند. (٢١) قسم هفتم: آياتى كه دلالت مىكند بر اينكه: خداوند عالم آتش جهنم را به جهتكفار خلق كرده و به غير از دشمنان خدا كسى داخل جهنم نخواهد شد، و دوستان خودرا به آن مىترساند و تخويف مىكند. مىفرمايد: «ذلك يخوف الله به عباده». يعنى: «به آتش جهنم، خدا بندگان خود را مىترساند» . (٢٢) و نيز مىفرمايد: «و اتقوا النار التى اعدت للكافرين» يعنى: «بپرهيزيد از آتش جهنم كه از براى كفار خلق و مهيا شد» . (٢٣) و باز مىفرمايد: «لا يصليها الا الاشقى الذى كذب و تولى» يعنى: «به آتش جهنمنمىافتد مگر بسيار شقى، كه تكذيب پروردگار را كند و از او اعراض نمايد» . (٢٤) قسم هشتم: آنچه وارد شده است در خصوص وسعت عفو و مغفرت خداوند، و وفور مهربانى و رحمت او، چنانچه فرموده: «و ان ربك لذو مغفرة للناس على ظلمهم» يعنى: «به درستى كه پروردگار تو صاحب مغفرت و آمرزش است مردمان را بر گناهانى كه كردهاند» . (٢٥) و مرويست كه: «خداوند عالم به حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - وحى فرستادكه من در روز قيامت محاسبه امت تو را به تو وا مىگذارم.آن حضرت عرض كرد كه: تو از براى ايشان بهترى از من، و محاسبه ايشان با تو باشد.خطاب رسيد كه: هر گاه چنينباشد من هم ترا در حق ايشان مخذول و منكوب نخواهم كرد» . (٢٦) مرويست كه: «روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - گفت: يا كريم العفو. جبرئيل - عليه السلام - عرض كرد كه: مىدانى معنى كريم العفو را؟ يعنى بديهاى بندگان را به رحمتخود عفو مىكند.بعد از آن، آنها را به كرم خود مبدل به حسنات مىكند» . (٢٧) و مرويست كه: «هر گاه بنده گناهى كند و استغفار نمايد، خداى - تعالى - به ملائكه مىفرمايد: ببينيد بنده مرا كه گناهى از او سر زد، پس دانست كه او را پروردگاريست كهگناهان را مىآمرزد و به گناه، مؤاخذه مىكند، گواه مىگيرم شما را كه من او را آمرزيدم. (٢٨) و در حديث قدسى وارد است كه: «من خلق را آفريدم تا از من نفعى ببرند و سودى كنند و نيافريدم ايشان را كه من از آنها منتفع گردم» . (٢٩) مثنوى: من نكردم خلق تا سودى كنم بلكه تا بر بندگان جودى كنم و مروى است كه اگر بندگان، گناه نكنند خدا خلق ديگرى خواهد آفريد كه گناه كنندو ايشان را بيامرزد. (٣٠) و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «به آن خدائى كه جان من درقبضه قدرت اوست كه خدا به بندگان مهربانتر است از مادر مهربان به فرزند خود» . (٣١) و در احاديث وارد شده است كه: در روز محشر خداوند عالم چنان آمرزش ومغفرت كند كه به خاطر هيچ كس خطور نكرده باشد، تا اينكه شيطان هم به طمع افتد. (٣٢) و آيات و اخبارى كه در اين معنى رسيده از حد و حصر متجاوز است و بيان ازشرح و ذكر همه آنها عاجز. قسم نهم: اخبارى كه رسيده است كه: هر بلا و ناخوشى و مرضى كه در دنيا بهمؤمن مىرسد، حتى پاى او كه به سنگى بر آيد كفاره گناه او مىشود. حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «تب، از بوى آتش جهنم است،و همينقدر نصيب مؤمنين است از آتش جهنم» . (٣٣) قسم دهم: اخبارى كه وارد شده است در خصوص اينكه: با وجود ايمان، گناهى ضرر نمىرساند، همچنان كه با وجود كفر، هيچ عملى نفع نمىبخشد. (٣٤) و اينكه گاه استكه خداى - تعالى - به جهت مقدار ذرهاى از ايمان، با عمل خوبى از اعمال صالحه،بنده را مىآمرزد و داخل بهشت مىكند. قسم يازدهم: اخبارى كه رسيده است در ترغيب و امر به حسن ظن به خدا، - چنانكه شمهاى از آن گذشت - . و از آن جمله حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - گفت كه: «خداى - تعالى - مىفرمايد كه: من در پيش گمان بنده خود هستم، پس هر چه مىخواهد به من گمان كند» . (٣٥) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «بايد هيچ يك از شما نميرد مگر به حسن ظن بهخدا» . (٣٦) منقول است كه: «يكى از علما (٣٧) را در خواب ديدند به او گفتند كه: حق - تعالى - با توچه كرد؟ گفت: چون قبض روح مرا كردند خطاب رسيد كه: يا شيخ السوء (اى شيخبدكردار) چنين و چنان كردى؟ ! پس به نحوى خوف و دهشتبر من غلبه كرد كه حد وپايان نداشت.عرض كردم كه به اين نحو حديث از پيغمبر تو به من نرسيده.حق - تعالى - فرمود: به چه نحو رسيده؟ گفتم: به من رسيده كه: پيغمبر تو گفت جبرئيل به منگفتحق - سبحانه و تعالى - مىفرمايد من در نزد ظن بنده خودم، به هر نحو كه به منگمان برد چنان با او سلوك خواهم كرد.و گمان من اين بود كه: مرا عذاب نخواهى كرد. پس حق - تعالى - فرمود كه: پيغمبر من راست گفته است، و جبرئيل راست گفته، و تو نيزراست گفتى، اى ملائكه من! ببريد اين را و داخل بهشت كنيد و در ميان حور و غلمان داخل نمائيد» . در بيان احاديثى كه روز قيامت گناه مؤمنين را به گردن كفار نهاده و آنها را بهجهنم مىبرند. قسم دوازدهم: احاديثى كه وارد شده است كه: در روز قيامت، كفار و دشمنان اهلبيت رسالت، فداى مؤمنين و شيعيان خواهند شد.و گناهان شيعيان را به پاى ايشان نوشتهآنها را به عوض ايشان به جهنم خواهند برد. همچنان كه مروى است كه: «حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: امت من، امت مرحومهاند، و در آخرت از براى ايشان عذابى نيست.و آنچه بايد ازعقاب به ايشان رسيد در دنيا به واسطه بلاها و محنتها و زلزلهها مىرسد، و چون روزقيامتشود به هر يك از امت من، مردى از كفار اهل كتاب را بدهند و گويند اين فداى تو است از آتش» . (٣٨) و در احاديث اهل بيت وارد است كه: «ناصبين و دشمنان ما را به سبب ظلمى كه بهشيعيان ما كردهاند و بدى ايشان را گفتهاند فداى ايشان خواهند كرد» . (٣٩) و از حضرت صادق - عليه السلام - مروى است كه: «روز قيامتيكى از شيعيان ما راكه دوستى ما را محافظت كرده باشد، و در دين خود تقيه نموده باشد، و حقوق برادران مؤمن خود را به جا آورده باشد و ليكن در طاعت و عبادت كوتاهى كرده باشد مىآورند و مقابل او صد نفر يا بيشتر، يا صد هزار از دشمنان ما را مىگذارند و مىگويند: اينها فداى تو است از آتش جهنم، پس آن مؤمنان را به بهشت مىبرند و اين ناصبين را داخل جهنم مىكنند» . (٤٠)
رجاء و اميدوارى بدون طاعت و اما آنچه دلالت مىكند بر آنچه گفتيم، كه رجاء و اميدوارى به رحمت و مغفرتبايد بعد از طاعت و عبادت باشد، و بدون آن غرور و حماقت است از آيات و اخباربى حد و نهايت است. چنانكه حق - سبحانه و تعالى - مىفرمايد: «ان الذين آمنوا و الذين هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله اولئك يرجون رحمة الله» يعنى: «به درستى كه: كسانى كه ايمان آوردند و به جهت متابعت رسول، ترك اوطانخود را نمودند و در راه خدا با كفار و نفس اماره جهاد كردند، ايشاناند كه اميدوار بهرحمت پروردگارند» . (٤١) و در مقام مذمت طايفهاى مىفرمايد: «فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ياخذون عرض هذا الادنى و يقولون سيغفر لنا» (٤٢) خلاصه معنى اينكه: از عقب گذشتگان،طايفهاى آمدند كه كتاب خدا از رفتگان به ايشان رسيد، و ايشان گرفتار متاع دنيوىگشتند، و آنها را فرا گرفتند و مىگويند كه زود باشد كه ما آمرزيده شويم. و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «احمق كسى است كه متابعت هوا و هوس نفسانى را كند، و آرزو از خدا داشته باشد» . (٤٣) و شخصى به خدمت امام جعفر صادق - عليه السلام - عرض كرد كه: «قومى هستندكه گناه مىكنند و مىگويند ما اميد به خدا داريم و هميشه چنيناند تا مرگ ايشان برسد. حضرت فرمودند كه: ايشان كسانى هستند كه به آرزو مىگذرانند و دروغ مىگويند،رجا و اميد ندارند.و به درستى كه كسى كه اميد به چيزى داشته باشد در صدد طلب آن بر مىآيد.و كسى كه از چيزى بترسد از آن مىگريزد» . (٤٤) و شخصى به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كرد كه: «قومى از دوستان تومعصيت مىكنند و مىگويند ما اميدواريم.حضرت فرمود: دروغ مىگويند، دوستان ما نيستند.اينها قومى هستند كه امانى و آمال، ايشان را مضطرب كرده است.كسى كه اميد به چيزى داشته باشد عمل از براى آن مىكند» . (٤٥) و باز از آن حضرت مروى است كه: «مؤمن، مؤمن نيست تا خوف و اميد داشتهباشد.و خوف و اميد نمىدارد مگر در وقتى كه عمل كند از براى آنچه مىترسد و بهآن اميد دارد» . (٤٦)
فصل: خوف اصلح استيا رجاء؟ دانستى كه خوف و رجا دو صفتاند از صفات محموده و اخلاق فاضله.و فضيلت آنها به اعتبار آن است كه: آدمى را بر طاعت و عبادت وا مىدارند، و باعث مداواىدل رنجور مىگردند. و اين در اشخاص مختلف مىشود: گاه استشخصى است كه ترس و خوف، او را از طمع و اميد بيشتر به كاروا مىدارد، و چنين شخصى صفتخوف از براى او اصلح است از رجاء. و گاه استشخص ديگر بر عكس است، و حكم آن نيز بر عكس است. و كسى كه بر او صفت امن از عذاب خدا غالب باشد، و ايمن از مكر الله بوده باشد صلاح او تحصيل صفتخوف است. و كسى كه ياس از رحمتخدا بر او غلبه داشته باشد اصلح از براى او تحصيل صفت رجا است. و شخصى كه غريق بحر معاصى و گرفتار دام شهوات دنيويه بوده باشد بايد در صدد تحصيل خوف برآيد. و كسى كه معاصى ظاهريه و باطنيه را ترك كرده باشد اصلح از براى او اين است كه: ترس و اميد او مساوى باشند. و خلاصه اينكه: هر كدام كه آدمى را بيشتر بر تحصيل مقصود وا مىدارد، تحصيلآن اهم است.و اگر در اين خصوص مساوى باشند اصلح، اعتدال اين دو صفت وتساوى آنها است. همچنان كه خداى - تعالى - در وصف جماعتى مىفرمايد: «يدعون ربهم خوفا و طمعا» يعنى: «پروردگار خود را مىخوانند با ترس و اميد» . (٤٧) حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به يكى از اولاد خود فرمودند كه: «اى فرزند! چنان از خدا بترس كه همچنين دانى كه اگر طاعات همه اهل زمين را كرده باشى از تو قبول نخواهد كرد.و چنان به خدا اميدوار باش كه چنان دانى كه اگر گناهان همه اهلزمين را كرده باشى تو را خواهد آمرزيد» . (٤٨) حارث بن مغيره گويد: به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كردم كه: «در وصيت لقمان چه بود؟ فرمودند كه: چيزهاى عجيبه در آن بود، و عجيبتر از همه آنكه: بهپسر خود وصيت كرده بود كه چنان از خدا بترس كه اگر طاعت «ثقلين» (٤٩) را با خود ببرىچنان دانى كه تو را عذاب خواهد كرد.و چنان اميدوار به او باش كه اگر گناهان ثقلين را با خود ببرى چنان دانى كه تو را رحم خواهد نمود.و بعد از آن، حضرت فرمودند كه: پدرم مىگفت كه: هيچ بنده مؤمنى نيست مگر آنكه در دل او دو نور است: يكى نور خوف، و يكى نور اميد، كه هر كدام را وزن كنى از ديگرى زيادتر نيست» . (٥٠) و از آنچه گفتيم ظاهر شد كه: از براى سه كس صفت رجا افضل و اصلح است ازصفتخوف: يكى: كسى كه واجبات خود را به جا آورد و از محرمات اجتناب كند، و ليكن نفس او در به جا آوردن مستحبات، و صرف عمر در طاعات كسل باشد.و چنين شخصى بايد اميد وصول به آنچه خدا وعده فرموده از براى مقربين، در درجات عليين داشته باشد، تا نشاطى در خاطر او حاصل شده و او را بر جميع اعمال صالحه وابدارد. دوم: كسى كه عمر خود را به معصيت صرف كرده باشد، و صفحه نامه اعمال خودرا سياه كرده باشد، و به اين جهت، از خلاصى خود از عذاب الهى مايوس باشد، وچنانچه توبه و پشيمانى به خاطر او گذرد شيطان او را به نااميدى بخواند و بگويد: توبه تو كجا قبول مىشود؟ چه فايده بر توبه تو مترتب مىگردد؟ و به اين جهت از توبه و عبادت بازماند.چنين شخصى نيز بايد صفت رجا را تحصيل كند و فريب ابليس رانخورد. و بدان كه: پروردگار عالم را درياى بىمنتهاى فيض و رحمت است، و به يكبازگشت، گناه هفتاد ساله را مىبخشد. راه نوميدى گرفتم رحمتم دل مىدهد كاى گنهكاران هنوز اميد عفوست از كريم سوم: شخصى كه چندان خوف بر او غلبه كرده باشد كه: مشرف بر هلاكتباشد، واز كثرت خوف، مظنه ضرر به بدن او باشد. و غير اين سه طايفه اگر از اهل معصيت نباشد بهتر تساوى خوف و رجاى اوست. اما كسانى كه به فريب شيطان مغرور و روز و شب مشغول لهو و لعب و سرور، درطاعات و عبادات كسل، و در معاصى و سيئات، شجاع و قوى دل، نه در فكر حرام وحلال، و نه در انديشه عقاب و نكال، مانند اكثر اهل عصر و مانند ابناى اين روزگار. پس دواى صفت رجا به ايشان دادن سم قاتل است، زيرا كه از شنيدن وفور رحمتخدا به غير از طغيان و جرات ايشان بر عصيان، چيزى حاصل نمىشود.پس واعظ مردمسزاوار است كه: مرض هر شخصى را بشناسد.و علت آن را بداند.و مزاج مردم رابداند.و هر كسى را به چيزى كه رفع مرض او را كند معالجه كند، نه اينكه دوائى دهد كه مرض او زياد گردد. پس در مثل روزگار ما بايد سعى در بيان اسباب ترس و خوف نمود، و مردم را ازعذاب الهى ترسانيد.نه اينكه قصد از موعظه، دست آوردن دل مردم، و چشم داشتآفرين و تحسين از ايشان باشد، و از اين جهت ذكر اسباب اميدوارى را كنند و خود ومردم را به هلاكت افكنند. و اما در مقامى كه از اين عائله نباشد و باعث جرات بر معصيت نگردد شبههاىنيست كه بندگان را به خدا اميدوار نمودن اولى و افضل است، زيرا كه طاعتبا اميد، بهمراتب بالاتر و بهتر است از طاعتى كه از ترس باشد.و مقربترين مردم در نزد خداكسى است كه: او را بيشتر دوست داشته باشد.و دوستى و اميد به هم مىرسد، نه ترس. و از اين جهتخدا قومى را سرزنش كرده استبه بدگمانى به خدا. و در اخبار پيشينيان رسيده است كه: «خداوند عالم به داود - عليه السلام - وحىفرستاد كه: دوست دار مرا و هر كه مرا دوست دارد، و مردم را دوست من كن.عرضكرد پروردگارا! چگونه مردم را دوست تو كنم؟ فرمود كه: نيكوئيهاى مرا به ايشان ذكركن و نعمتها و احسان مرا بيان نما و به ياد ايشان بياور» . (٥١) يكى از بزرگان دين هميشه راههاى اميدوارى به خدا را از براى مردم ذكر مىكرد،وقتى از دنيا رفت او را در خواب ديدند گفت: «مرا بردند در موقف خطاب پروردگارباز داشتند، خطاب رسيد كه: چه چيز تو را بر اين داشت كه پيوسته مردم را به طمع واميدوارى وامىداشتى؟ عرض كردم كه: خواستم دوستى تو را در دل ايشان جاى دهم. خداى - تعالى - فرمود كه: من تو را آمرزيدم» . (٥٢) بلى چگونه رجاء، افضل از خوف خدا نباشد و حال آنكه آبخور صفت رجاء ازدرياى رحمت است و آبخور صفتخوف از درياى غضب.و كسى كه ملاحظهصفات مقتضيه لطف و رحمت را نمايد محبتبر او غالب مىشود.و مقامى از مقاممحبت الهى بالاتر نيست. و اما خوف، موقوف استبه التفات به صفات مقتضيه غضب، و از آن محبتىچندان حاصل نمىشود.بلى چون معاصى و غرور بر خلق غالب است - خصوصا به اهلاين زمان - پس اصلح به حال ايشان غلبه خوف است، به قدرى كه ايشان را به طاعتوابدارد، و شهوات دنيويه را بر ايشان تلخ كند، و دل ايشان را از اين خانه غروربگسلاند، و خاطر ايشان را از علايق اين عالم سرد كند. وليكن تا مادامى كه مشرف بر مرگ نشدهاند بايد چنين باشند، اما در وقت مردن،اصلح به حال هر كسى آن است كه: صفت رجاء در آن وقتبر او غالب باشد، زيرا كه: خوف، تازيانه عمل است، و در آن هنگام، وقت عمل سر آمده است.و زمان طاعتگذشته است.و يمكن كه خوف در آن وقتباعث كمى دوستى خدا شود. و بايد هر كسى با دوستى خدا از دنيا برود تا شوق لقاى او را داشته باشد.و كسى كهخدا را دوست داشته باشد و شايق لقاى او باشد شاد و فرحناك از دنيا مىرود، زيرا كه: شادى بالاتر است از اينكه: كسى به نزد محبوب خود رود و او را ملاقات كند.همچنانكه هيچ المى بدتر از اين نيست كه: كسى از محبوب خود مفارقت كند. پس مسكين و بيچاره كسى كه در آن وقت، دوستى فرزند و عيال و جاه و مال بردل او غالب باشد و همه محبوبهاى او در دنيا بوده باشد و دنيا بهشت او باشد، زيرا كهبهشت جائى است كه همه آنچه را آدمى دوست دارد در آنجا باشد. پس با مرگ از بهشتبيرون مىرود.و اين اول المى است كه در وقت مرگ به اهلدنيا مىرسد، علاوه بر آنچه بعد از مرگ به او خواهد رسيد.و كسى كه دوستى به دنيانداشته باشد و علاقه به آنچه در آنجاست از براى او نباشد، دنيا از براى او حكم قفسو زندان را خواهد داشت.و مرگ او رهائى از زندان خواهد بود.و اين اول بهجتىاست كه به او مىرسد، علاوه بر چيزهائى كه از براى او آماده است.
فصل: طريقه تحصيل رجاء چون فضيلت صفت رجاء را دانستى و موقع آن را شناختى، بدان كه كسى كه محتاجبه اين صفتباشد طريقه تحصيل آن، اين است كه: ابتداء در آنچه گفتيم از اسباباميدوارى تامل كند، و آنها را بر دل خود نقش كند و تكرار كند، و پيوسته متذكر آنهابوده باشد. سپس ملاحظه نمايد نعمتهاى فراوان و كرامتهاى بىپايانى را كه در دنيا به بندگانخود نموده، حتى اينكه هر چيزى كه از براى ايشان ضرورى است آماده كرده، اگرچهچيزى باشد كه گاهى نادرا به آن احتياج شود در امور دنياى ايشان. پس هرگاه عنايت الهيه در خصوص تهيه اسباب دنيويه و آفريدن آنچه وجود آنضرورى يا بهتر است، كوتاهى نكرده باشد در خانه دنيا، كه حقيقة منزل بلا و محنتاست نه خانه سرور و راحت.و راضى نشده باشد كه در آنجا محتاج به چيزى باشند كهنباشد، بلكه آنچه مصرف زينت و جمال ايشان مىشود نيز خلق كرده باشد.چگونهخود را راضى خواهد كرد كه در خانه آخرت كه محل فيض و نعمت، و خانه احسان و راحت است ايشان را مهمل و معطل گذارد، بلكه گرفتار عذاب ابد و عقاب مخلد سازد. نار تو اينست نورت چون بود ماتمت اينستسورت چون بود با وجود اينكه خود فرموده است: «سبقت رحمتى غضبى» (٥٣) يعنى: «رحمت من برغضبم سبقت گرفته است» . در دنيا با وجود اشتغال به معاصى و لهو و لعب، نعمت را باز نگرفت چگونه درآخرت كه دست از همه جا كوتاه، و بجز درگاه او پناهى نيست آدمى را وا مىگذارد؟ بلى: آنكه جان بخشيد و روزى داد و چندين فضل كرد هم ببخشايد چو مشتى استخوان بيند رميم (٥٤) و بالاترين چيزى كه باعث اميدوارى بندگان است، آن است كه: خداوند عالم خيرمحض است و هيچ شريتى در او نيست، و فياض على الاطلاق و بخشنده مطلق، خلق راآفريد تا بر ايشان جود و احسان كند، و فضل و كرم خود را ظاهر سازد. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. زمر، (سوره ٣٩)، آيه ٥٣. ٢. حجر، (سوره ١٥)، آيه ٥٦. ٣. يوسف، (سوره ١٢)، آيه ٨٧. ٤. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٥ و ١٢٦.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٣. ٥. مستدرك حاكم، ج ٤، ص ٥٧٩. ٦. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٤ و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦. ٧. مملو ٨. مراد از «شبان وادى ايمن» ، حضرت موسى - على نبينا و آله و عليه السلام - است كه از مصر فرار نمود و بهمدين آمد و مدت ٨ يا ١٠ سال در خدمتحضرت شعيب - سلام الله عليه - بود.خداوند عالم در قرآن سورهقصص، (٢٨) آيه ٢٣ به آن اشاره نموده است. (جهت اطلاع بيشتر رك: تفسير نمونه، ج ١٦، ص ٦٣) . ٩. سنن ابن ماجه تحت رقم ٤٢٦١ و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٥. ١٠. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦.و سنن ابن ماجه، رقم ٤٠١٧.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٤ ١١. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦. ١٢. كافى، ج ٢، ص ٧١، ح ١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٨٩. ١٣. كافى، ج ٢، ص ٧١ و ٧٢، ح ٢.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٦٥ و ٣٦٦، ح ١٤ ١٤. شورى، (سوره ٤٢)، آيه ٥. ١٥. بحار الانوار، ج ١٧، ص ١٤٩، ح ٤٥. ١٦. كافى، ج ٢، ص ٤٣٧، ح ١. ١٧. كافى، ج ٢، ص ٤٣٧، ح ٢ ١٨. ضحى، (سوره ٩٣)، آيه ٥. ١٩. مجمع البيان، ج ١٠، ص ٥٠٥. ٢٠. بحار الانوار، ج ٨، ص ٦٢، ح ٨٦. ٢١. رك: بحار الانوار، ج ٨، باب شفاعت، صفحات ٢٩- ٦٣. ٢٢. زمر، (سوره ٣٩) آيه ١٦. ٢٣. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٣١ ٢٤. ليل، (سوره ٩٢)، آيه ١٥ و ١٦. ٢٥. رعد، (سوره ١٣)، آيه ٦. ٢٦. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٨.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٩. ٢٧. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٨ و ١٢٩.رك: محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٠. ٢٨. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٩.و صحيح مسلم، ج ٨، ص ٩٧، با اختلافى در عبارت. ٢٩. محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٢ و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣٠. ٣٠. مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢١٥. ٣١. مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢١٣.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣١.محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٤ ٣٢. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٣١ و ١٣٢.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٦٤. ٣٣. اتحاف السادة المتقين، ج ٩، ص ١٧٦.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٩. ٣٤. رك: كافى، ج ٢، ص ٤٦٣. ٣٥. اتحاف السادة المتقين، ج ٩، ص ١٦٩ و ٢٢١. ٣٦. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٩٥. ٣٧. مراد يحيى بن اكثم است.رك: احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦ ٣٨. رك: كنز العمال، ج ١٤، ص ٤٩، ح ٣٧٩٠٦. (با اندك تفاوتى) و احياء العلوم ج ٤، ص ١٢٨. ٣٩. رك: بحار الانوار، ج ٧، ص ١٩٠، ح ٥١، (قسمت آخر حديث) . ٤٠. تفسير البرهان، ج ٢، ص ٣٢٥، ح ٤.و به اين مضمون، در بحار الانوار، ج ٧، ص ٢١٠، ح ١٠٤ ٤١. بقره، (سوره ٢)، آيه ٢١٨. ٤٢. اعراف، (سوره ٧)، آيه ١٦٩. ٤٣. سنن ابن ماجه، تحت رقم ٤٢٦٠.و محجة البيضاء، ج ٧، ص ٢٥٠.و احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٤. ٤٤. كافى، ج ٢، ص ٦٨، ح ٥.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٥٧، ح ٤. ٤٥. كافى، ج ٢، ص ٦٨ و ٦٩، ح ٦.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٥٧، ذيل ح ٤. ٤٦. كافى، ج ٢، ص ٧١، ح ١١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٩٢، ح ٦١. ٤٧. سجده، (سوره ٣٢)، آيه ١٦. ٤٨. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٩٤، ذيل ح ٦٤. ٤٩. جن و انس ٥٠. كافى، ج ٢، ص ٦٧، ح ١.و بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٣٥٢، ح ١ ٥١. بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٢، ح ١٩. ٥٢. احياء العلوم، ج ٤، ص ١٢٦ ٥٣. اصول كافى، ج ١، ص ٤٤٣، ح ١٣. ٥٤. پوسيده.
۱۳
ضعف نفس و معالجه آن ضعف نفس و معالجه آن صفت چهارم ضعف نفس و سستى آن، و علامت اين صفتخبيثه، عجز و زبونىو اضطراب است در وقتحدوث حادثه يا نزول بليه، و متزلزل شدن به هر چيزى است،اگر چه جزئى باشد. و اين صفتى استخبيث در دل، و صاحب آن در نظرها خوار و بىمقدار، و لازمآن، ذلت و عدم مهابت، و كناره جستن از كارهاى بزرگ و امور عاليه، و مسامحه درامر به معروف و نهى از منكر، و اضطراب و تزلزل به اندك چيزى از بلاها و مخاوف است. و صاحب اين صفت، از رسيدن به مراتب بلند و مناصب ارجمند محروم و مهجور،و از بزرگى و عزت در هر دو عالم بر كنار و دور است.پيوسته قلب او مضطرب و لرزان،و هميشه از حوادث دنيا خائف و ترسان است.هر ساعتى در تشويشى و غمى، و هرلحظه در بيمى و المى است.طبيعت او طبيعت كودكان، و جبلت او جبلت زنان است. جامه مردان بر او عار، و از مردى و مردمى بر كنار است. و در اخبار وارد شده است كه: «مؤمن از ذلت نفس برىء است» . (١) حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «خداوند عالم، بنده مؤمن رادر هر كارى اختيار داد، وليكن مرخص نفرموده است او را كه خود را ذليل و بىقدركند.آيا نشنيدهاى كه خدا مىفرمايد: «و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين» يعنى: «عزت ازبراى خدا و پيغمبر و مؤمنان است. (٢) پس بنده مؤمن بايد خود را عزيز بدارد و ذليلننمايد.بايد مؤمن از كوه محكمتر باشد.از كوه با تيشه مىتوان چيزى شكست ولى ازدين مؤمن چيزى شكسته نمىشود» . (٣) و علاج اين صفتخبيثه، چنان است كه در جبن و خوف مذموم، و تحصيل كردنضد آن مذكور گشت.
فصل: قوت نفس و طريقه تحصيل آن بدان كه ضد اين صفت، بزرگى نفس و محكمى دل است.و علامت آن، آن است كه آدمى تحمل كند آنچه را كه بر او وارد مىشود، و مانند گياه ضعيف، با هر بادى متزلزلنگردد.و چون موش و روباه با هر حركت پائى به چپ و راست ندود، بلكه چون كوهپا بر جاى كه چون بادهاى مخالف بر او وزد التفات نكند، و چون شير قوى پنجه ازحمله دلاوران رونگرداند. و در احاديث وارد است كه: مؤمن، صاحب صلابت و مهابت و عزت است.و همهاينها فرع بزرگى نفس و قوت دل است. و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «خدا به مؤمن سهخصلت كرامت فرموده است: عزت در دنيا و آخرت.و ظفر در رستگارى دنيا وآخرت.و مهابت در دل ظالمان و اهل معصيت» . (٤) و كسى كه صاحب اين صفتشريف بوده باشد كه فى الحقيقه سر آمد بيشتر صفاتو افضل اكثر ملكات استخوارى و عزت در نظر او يكسان، و تهيدستى و ثروت درنزد او «همعنان» ، (٥) نه از دوستى ابناى روزگار شاد، و نه از دشمنى ايشان باك، نه از مدحايشان خرم، و نه از مذمت آنان غمناك مىگردد. چنانكه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «اگر همه عالم، شمشيرهاكشند و پشتبه پشتيكديگر داده رو به من آيند، سر موئى تفاوت در حال من همنمىرسد» . (٦) بلكه كسى را كه اين صفت عنايتشد در پيش او مرض و صحت، بلكه حيات وموت، بىتفاوت است، و از گردش روزگار و تقلب ليل و نهار مطلقا متاثر نمىگردد.واز تبدل احوال، و تراكم اهوال اصلا متزلزل نمىشود. چيستخود آلاچق تركمان پيش پاى نرهپيلان جهان و اين ملكه فاضله، صفتى نيست كه هر كسى به آن تواند رسيد.و چشمهاى نيست كههر بىسروپائى از آن آب تواند نوشيد. سراپردهاى نيست كه هر شخصى گرد آن تواندگرديد.بلكه ميدانى است كه بجز يكهسواران معركه مردانگى، در آن جولان نكنند. وراهى است كه بجز نامداران وادى شير دلى قدم در آن ننهند. سالها بايد كه تا صاحبدلى پيدا شودبوسعيد (٧) اندر خراسان يا اويس (٨) اندر قرن (٩) و طريق تحصيل اين صفت، از آنچه در تحصيل صفتشجاعت، و دفع خوفمذموم گذشت معلوم مىشود.
دنائت همت و مذمت آن صفت پنجم دنائت همت و مذمت آن، و آن عبارت است از: پستى طبع و قصورهمت از طلب كارهاى بزرگ و امور عظيمه خطرناك، و قناعت نمودن نفس به شغلهاىپست و اعمال جزئيه. و اين صفتخبيثه نتيجه كم دلى و ضعف نفس است.و ضد اين صفت، علو همتاست كه عبارت است از: سعى نمودن در مراتب عاليه و مناصب متعاليه، و طلب كردنكارهاى بزرگ. و كسى كه همت او عالى باشد به امور جزئيه سر فرود نياورد.و به طمع منافعخسيسه دنيويه خود را نيالايد.و از بيم مضرت و خطر، دست از مطلوب خود باز ندارد. بلكه دنيا و مافيها در نظر او خوار، و لذات جسمانيه در پيش او بىاعتبار است.نه ازرو آوردن دنيا به او شاد و فرحناك، و نه از پشت كردنش محزون و غمناك مىشود. غلام همت رندان (١٠) بىسر و پايم كه هر دو كون نيرزد به پيششان يك كاه بلكه صاحب اين صفت، چون قدم در راه طلب نهاد و در صدد تحصيل مقصودبر آمد نه او را بيم جان است و نه پرواى سر، نه از شمشير مىترسد و نه از خنجر. و مىگويد: دست از طلب ندارم تا كام من برآيد يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد و مىگويد: ترك جان گفتم نهادم پا به صحراى طلب تا در اين وادى مرا از تن برآيد جان زلب و چون اين صفتبه مرتبه كمال رسيد صاحب آن طالب مقصد اعلى مىگردد وايمان حقيقى از براى او هم مىرسد.و مشتاق مرگ مىشود.بلكه همچنان كه در اخباروارد شده: «تحفهاى بهتر از مردن در نزد او نيست، و شادىاى بالاتر از مفارقت از دنيااز براى او حاصل نمىشود» . گاهى به زبان حال مىگويد: آن مرد نيم كز عدمم بيم آيد كان نيم مرا خوشتر از اين نيم آيد جا نيستبه عاريت مرا داده خدا تسليم كنم چه وقت تسليم آيد و زمانى مىگويد: مرگ اگر مردست گو نزد من آى تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ من از آن عمرى ستانم جاودان او زمن دلقى (١١) ستاند رنگ رنگ و گاهى مىگويد: اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست روزى رخش ببينم و تسليم او كنم و اين صفت، نتيجه بزرگى ذات و شجاعت نفس است.و بالاترين فضايل نفسانيه واعظم مراتب انسانيت است، زيرا كه هر كه به جائى رسيد و به مراتب ارجمند، سرافرازگرديد به واسطه اين صفتشد.آرى صاحب اين صفت هرگز خود را به مرتبه پستراضى نمىكند و به امور جزئيه دنيه سر فرود نمىآورد. ز آب خرد ماهى خرد خيزد نهنگ آن به كه با دريا ستيزد پس دامن طلب بر ميان مىزند و كمر همت مىبندد تا خود را به مراتب بلند رساند.وخداوند عالم در جوهر انسان و جبلت آن، چنين قرار داده كه به هر كارى كمر بندد، وبه هر امرى كه پيشنهاد خود سازد و در آن سعى و اجتهاد كند البته از پيش برمىدارد وبه مطلوب خود مىرسد. به هر كار كو جست نام آورى در آن كار دادش فلك ياورى «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» يعنى: «هركه در راه ما جهد و سعى كرد ما راهو منزل خود را به او مىنمائيم» . (١٢) «من طلب شيئا و جد وجد» يعنى: «هر كه در طلب چيزى بر آمد و كمر اجتهاد در آنبر ميان بست البته آن را مىيابد» . و بدان كه شهامت، كه يكى از صفات حسنه است از نتايج علو همت است.و آنعبارت است از: حريص بودن آدمى بر انجام رسانيدن امور عظيمه، كه نام او به مروردهور (١٣) در صفحه روزگار باقى بماند.
بىغيرتى و بىحميتى و مذمت آن صفتششم بىغيرتى و بىحميتى است.و آن، كوتاهى و اهمال كردن است درمحافظت آنچه نگاهبانى آن لازم است از دين و عرض و اولاد و اموال.و اين مرض،از مهلكات عظيمه، و صفات خبيثه است.و بسا باشد كه به «ديوثى» (١٤) منجر شود. حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «دل مرد بىغيرت سرنگون است» . (١٥) و فرمودند كه: «اگر مردى در اهل خانه خود امرى ببيند كه منافى غيرت باشد و بهغيرت نيايد خدا مرغى را مىفرستد كه آن را قفندر گويند و چهل روز بر در خانه اومىنشيند و فرياد مىكند كه: خدا غيور است و هر صاحب غيرت را دوست دارد.و اگرآن مرد به غيرت آمد و آنچه منافى غيرت است از خود دور كرد فبها، و الا پروازمىكند و بر سر او مىنشيند و فرياد مىكند، و پرهاى خود را بر چشمهاى او مىزند ومىپرد، و بعد از آن، روح ايمان از آن مرد مفارقت مىكند، و ملائكه او را ديوث مىنامند» . (١٦) و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - در وقتى كه در عراق بودند فرمودند: «اىاهل عراق! شنيدهام كه زنان شما در راهها با مردان مدافعه مىكنند، يعنى: شانه بهيكديگر مىزنند كه راه بدهند، آيا حيا نمىكنيد؟ !» . (١٧) و باز فرمودند كه: «چرا حيا نمىكنيد و به غيرت نمىآئيد كه زنان شما به بازارها مىروند و با كفار شانه به هم مىزنند كه راه بيابند؟ !» . (١٨) و ضد اين صفت، غيرت و حميت است.و آن نتيجه شجاعت و قوت نفس است، واز شرايف ملكات و فضايل صفات است. و كسى كه از اين صفتخالى است از زمره مردان خارج، و نام مردى بر او نالايق است. و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «خداوند - تبارك وتعالى - غيور است، و صفت غيرت را دوست مىدارد، و از غيرت اوست كه همه اعمال ناشايسته ظاهريه و باطنيه را حرام كرده است» . (١٩)
فصل: غيرت در دين و ناموس دانستى كه حميت و غيرت، آن است كه: آدمى نگاهبانى كند دين خود و عرض خودو اولاد و اموال خود را.و از براى محافظت و نگاهبانى هر يك، طريقهاى است كهصاحب غيرت و حميت از آن تجاوز نمىكند. اما غيرت و حميت در دين، آن است كه: سعى كند در رد بدعت كسى كه در دينبدعت نهد، و اهانت كسى كه به دين اهانت رساند. و دفع ادعاى باطل كنندگان دين.ورد شبهه منكرين.و كشتن كسانى كه از دين برگردند، يا اينكه ضرورى دين را انكارنمايند.و در ترويج احكام دين، جد و جهد لازمه را به عمل آورد.و در نشر مسائلحرام و حلال، نهايت مبالغه را بكند.و در امر به معروف و نهى از منكر مسامحه نكند. و با كسانى كه مجاهر به معصيتاند بىضرورت، مداهنه و دوستى نكند.و با ضرورتهم در دل بر ايشان غضبناك باشد. و اما غيرت در عرض و حرم، آن است كه: از اهل خود غافل نشود.و اهمال درابتداى امرى كه عاقبت آن به فساد منجر مىشود نكند.پس زنان خود را از ديدن مرداننامحرم محافظت كند، و ايشان را از رفتن به كوچه و بازار منع نمايد. حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به حضرت فاطمه - صلوات الله عليها - فرمودندكه: «از براى زنان چه چيزى بهتر است؟ عرض كرد كه: اينكه هيچ مردى را نبيند، و هيچمردى هم او را نبيند.پس فاطمه را به سينه خود چسبانيد» . (٢٠) و اصحاب - پيغمبر - صلى الله عليه و آله - سوراخهاى ديوار خانه خود را مسدودساخته بودند كه زنان ايشان، مردان را نبينند. (٢١) روزى حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «هر كه اطاعت زن خود راكند خداى - تعالى - او را سرنگون به جهنم اندازد.عرض كردند كه: در چه چيز اطاعتكند؟ فرمودند: در اينكه از شوهر خود خواهش كند كه به حمامها و عروسيها وعيدگاهها و عزاها برود، و جامههاى نازك بپوشد، و شوهر راضى شود و او را اذن دهد» . (٢٢) و آنچه شنيدهاى كه: در عهد پيغمبر - صلى الله عليه و آله - زنان به مساجد حاضرمىشدند و حضرت، ايشان را اذن مىدادند، مخصوص زنان آن عصر بود، كه آنحضرت علم به احوال ايشان داشت و مىدانست كه فسادى بر آن مترتب نمىگردد. ولى در اين زمان، منع زنان از حضور در مساجد و رفتن به مشاهد لازم و واجب است،چه جاى كوچه و بازار و حمامها و مجامع لهو و لعب! مگر زنان عجوزه كه از حدفساد گذشتهاند. و از اين جهتبعد از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - صحابه آن سرور چنين رفتار مىنمودند و گفتند كه: هر گاه پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بر حال زنان اين زمان مطلع بود منع مىفرمود كه زنان از خانه بيرون روند. و از حضرت صادق - عليه السلام - پرسيدند كه: «جايز است كه زنان از براى نماز عيد و نماز جمعه بيرون روند؟ فرمودند: نه، مگر زنيكه پير بوده باشد» . (٢٣) و بالجمله هر كه اندك اطلاعى از احوال زنان اين عصر و امثال آن داشته باشد، وفى الجمله رگ مردى و صفت غيرت و حميت در او باشد زنان را منع مىكند از آنچه احتمال فساد و ناخوشى داشته باشد: از نظر كردن به مردان نامحرم و صداى ايشان راشنيدن، - تا ضرورت شرعيه نباشد - و استماع ساز و نوا، و شنيدن خوانندگى و غنا، بلكهاز بيرون رفتن از خانه و آمد و شد با بيگانه، و تردد به حمامها و مساجد، و حضور درمحافل و مجامع، - اگر چه مجمع تعزيه حضرت سيد الشهداء - عليه السلام - بوده باشد - و سفر كردن به زيارات مستحبه و امثال اينها.زيرا كه غالب آن است كه ارتكاب اينامور، از فساد خالى نباشد.و اگر هيچ نباشد نظر به مردان نامحرم مىافتد و صداى ايشانرا مىشنوند، و اين منافى طريقه عفت، و خارج از شيوه غيرت است. چو زن راه بازار گيرد بزن وگرنه تو در خانه بنشين چو زن زبيگانگان چشم زن دور باد چو بيرون شد از خانه در گور باد بپوشانش از چشم بيگانه روى و گر نشنود چه زن آنگه چه شوى چو در روى بيگانه خنديد زن دگر مرد گو لاف مردى مزن پس در اين عصر، بر مردان صاحب غيرت لازم است كه نهايتسعى را در محافظتاهل و حرم خود نمايند و ايشان را از بيرون رفتن از خانه ممانعت نمايند مگر شرعاواجب شده باشد، مانند سفر حج واجب، يا رفتن به خانه عالم خداترسى به جهت اخذمسائل واجبه، هر گاه مردان خود متمكن از اخذ مسايل و رساندن به ايشان نباشند. بلى اگر فرض شود كه يقين حاصل شود به اينكه رفتن ايشان به يكى از مواضعى كهشرعا راجح است، چون زيارت ائمه، يا مجمع تعزيه زنان يا امثال اينها كه از مفاسدخالى است ضرر ندارد.و همچنين مقتضاى صفت غيرت آن است كه زنان را منع كننداز شنيدن حكايات شهوت انگيز، و سخنان عشرت آميز، و مصاحبت پيرهزنانى كه بامردان آمد و شد دارند. بر پنبه آتش نشايد فروخت كه تا چشم بر همزنى خانه سوخت و از اين جهت در احاديث، زنان عرب را منع كردهاند از ياد گرفتن سوره يوسف، وشنيدن آن.حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «سوره يوسف را به زنانخود تعليم مكنيد و بر ايشان مخوانيد، كه به فتنه مىافتند.و سوره نور را به ايشان ياددهيد، كه مشتمل استبر مواعظ و نصايح» . (٢٤) و فرمودند كه: «زنان را بر زين سوار مكنيد» . (٢٥) و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «زنان را در غرفهها جاى مدهيد.و خط نوشتن به ايشان نياموزيد.و ايشان را پنبه رشتن ياد دهيد.و سوره نور تعليم دهيد» . (٢٦) و بدان كه: مرد صاحب غيرت را سزاوار آن است كه خود را در نظر زن با صلابت ومهابتبدارد تا هميشه از او خائف باشد، و پيروى هوا و هوس خود را نكند.و هيچوقتى زن را بيكار نگذارد، بلكه پيوسته او را مشغول امرى سازد از امور خانه، يا او را بهكسبى بدارد. زيرا كه اگر بيكار باشد شيطان او را به فكرهاى باطل مىاندازد و ميل بيرونرفتن و تفرج و خودآرائى و خودنمائى مىكند و به لهو و لعب و خنده و بازى رغبتمىنمايد، و كار او به فساد مىانجامد.و بايد مرد صاحب غيرت جميع ضروريات زن را از خوراك و پوشاك و ساير آنچه به آن احتياج دارد مهيا سازد تا مضطر به بعضىاعمال و افعال ناشايست نگردد. و مخفى نماند كه: صفت غيرت اگر چه خوب، و در نظر شرع و عقل مستحسن ومرغوب است، اما بايد كه به حد افراط نرسد و آدمى به نحوى نشود كه بىسبب به اهلخود بدگمان، و بر ايشان تنگ بگيرد، و در صدد تجسس باطن ايشان برآيد، زيرا كههمچنان كه در حديث وارد شده است كه: «زن مانند استخوان كجى است، اگر بخواهىاو را راست كنى مىشكند» . (٢٧) و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «بعضى از انواع غيرتاست كه خدا و رسول آن را دشمن دارند و آن اين است كه: مرد بىجهتبر اهل خودغيرت نمايد» . (٢٨) و بالجمله مبالغه در تفحص و تفتيش از احوال اهل و حرم خود نمودن نالايق، و باطريقه شريعت موافق نيست، زيرا كه در اين وقت مرد، از ظن بد خالى نخواهد بود، و آنشرعا مذموم است - چنانكه مذكور خواهد شد.
غيرت در اولاد و تربيت آن و اما مقتضاى غيرت بر اولاد، آن است كه: در ابتداى امر، مراقب احوال او باشى.واز براى پرستارى و شيردادن او زنى صاحب عفت و صلاح معين نمائى.و غذاى او را ازحلال مهيا سازى، زيرا كه طفلى كه گوشت او از شيرى كه از غذاى حرام به هم رسيدهمتكون شود طبع او خبيث مىشود، و طينت او از خباثتسرشته مىگردد.و چون بهسرحد تميز رسد بايد او را از آداب نيكان بياموزى.و آداب خوردن و گفتن و نشستن وبرخاستن و غير اينها به او ياد دهى. پس او را بياموزى كه: نخورد مگر با دست راست.و در وقتشروع به چيزخوردن«بسم الله» بگويد.و از نزد خود لقمه برگيرد.و به هر طرف دراز نشود.و پيشاز ديگران دستبه طعام نبرد.و نيز به طعام و كسانى كه طعام مىخورند نگاه نكند.و بهشتاب غذا نخورد.و لقمه را نيك بجايد.و دست و جامه را به آنچه مىخورد آلودهنسازد.و پرخورى و شكم پرستى را عادت نكند.و بايد در نزد طفل مذمت پرخورى رانمود.و مدح قناعت و كم خورى را كرد.و او را چنان پروريد كه در بند غذا نباشد، و به هر چه رسد قانع باشد.و او را از خود آرائى و زينت كردن و در بند لباس بودن منعنمائى.و اين را در نظر او قبيح سازى، و به او وانمائى كه زينت و خود آرائى طريقه زناناست و مردان از آن عار دارند.و از همنشينى طفلانى كه بر ناز و نعمت و لباس و زينتپرورش يافتهاند او را محافظت كنى.و او را به لباس پست و درشت معتاد سازى.وطريقه نشستن و برخاستن و راه رفتن و خوابيدن را به او تعليم كنى.و ياد دهى او را كهدر نشستن و برخاستن و ايستادن، پشتبه ديگرى نكند.و در حضور مردمان آب دهاننيفكند.و انگشتبه بينى نكند.و آب بينى نيفكند، و اگر ضرور شود پنهان، بينى راپاك كند.و در برابر مردم خميازه نكشد.و پا بر روى پا نيفكند.و دستبر زير «زنخدان» ننهد.و به هر طرف ننگرد.و سر برهنه نسازد.و اطاعتبزرگتر را كند، و تعظيمايشان را به جاى آورد، و در حضور ايشان بازى نكند.و او را منع كنى از پرگوئى ودروغ و قسم خوردن - اگر چه راستباشد - و فحش و دشنام و لغو و غيبت و بسيارخنديدن و استهزاء كردن و زياد مزاح كردن و تيز به مردم نگريستن و ابتدا به سخنكردن. و عادت ده او را به درستگوئى و با فكر سخن گفتن.و گوش دادن به كسى كه با اوتكلم مىكند.و برخاستن در پيش پاى بزرگتر از خود.و به دو زانو نشستن وجاى دادن و وقار و سكينه و خوددارى در جميع حركات به او بياموز.و بايد او را ازهمنشين بد، نهايت محافظت را كنى، كه اصل ادب همين است.و بترسانى او را از اينكهاز اطفال يا مردان چيزى بگيرد.و به او بفهمانى كه بزرگى در عطا و بخشش است، و درگرفتن، خوارى و ذلت است، و داب سگان است كه در انتظار لقمهاى دم خود رامىجنبانند و تملق و چاپلوسى مىكنند. و بايد او را به معلمى متدين دانا داد كه او را قرآن بياموزد، و حكايات نيكان را به اوبخواند.و از سخنان لغو او را منع كند.و بايد به او تعليم كنى كه چون معلم او را بزندصبر و تحمل كند و متوسل به اين و آن نشود.و به او بگوئى كه اين طريقه شجاعان ومردان است، و در آن وقت چون زنان و بندگان فرياد و فغان نكند.و سزاوار آن استكه چون از مكتب فارغ شود او را اذن دهى كه مشغول بازى و تفرج شود تا دل او نميردو پژمرده نگردد. و چون اندكى تميز او بيشتر شد بايد اخلاق نيك به او بياموزى، و او را از رذائلصفات بازدارى.و در نظر او صفات حسنه، را جلوه دهى.چون صبر و شكر و توكل ورضا و شجاعت و سخاوت و صدق و صفا و غير اينها.و صاحبان اين صفات را در نزد او ستايش كنى.و اخلاق رذيله، از حسد و عداوت و بخل و كبر و دزدى و خيانت وامثال اينها را مذمت كنى، و ارباب اين اخلاق را نكوهش نمائى.و او را به طهارت ونماز بدارى. و در بعضى از روزهاى ماه رمضان او را به روزه داشتن امر كنى.و اصول عقايد را بهاو تلقين نمائى.و آداب شريعت را به او ياد دهى.و چون فعل نيكى از او سرزند ياصفتخوبى از او ظاهر شود او را آفرين گوئى و در برابر مردم تحسين كنى.و به اواحسان نمائى. نوآموز را ذكر و تحسين و زه (٢٩) ز توبيخ و تهديد استاد به و اگر فعل قبيحى از او سر زد دفعه اول نديده انگارى و به روى او نياورى، و چنانوانمود كنى كه كسى جرات نمىكند كه چنين كارى بكند، خصوصا اگر خود طفلبخواهد آن را پنهان كند، تا جرىء نشود. پس اگر دوباره آن كار از او سرزند در خفيه او را عتاب و خطاب كنى، و چناننمائى كه اگر اين، از او ظاهر شود در نزد مردم رسوا مىگردد، و بسيار در مقام عتاببرنيائى.و بايد پدر هيبتخود را نگاه دارد و خود را در نظر فرزند بىوقع نسازد.ومادر بايد او را از پدر بترساند و او را از اعمال ناشايست منع كند. و چون تميز او بيشتر شد او را به عبادت بدارى.و دنيا را در نظر او خار سازى.و اورا به پروردگار اميدوار نمائى.و آخرت را در نظر او جلوه دهى.و عظمتخدا را به اوذكر كنى.و چون چنين نمائى اين اخلاق در دل طفل راسخ مىشود و بعد از بلوغ داخلزمره اخيار و از براى پدر و مادر از باقيات صالحات خواهد بود. و اگر بر خلاف اين باشد و در تاديب او مسامحه كند تا طفل به هرزگى پرورش يابدو بىشرمى و فحش و شكم پرستى و امثال آن را معتاد شود خبيث النفس مىگردد وو بال پدر و مادر، بلكه باعثبر رسوائى و عار ايشان مىشود.و خود در دنيا به سختى ونكبت و زحمت، و در عقبى به عذاب مبتلا مىشود. بسا روزگارا كه سختى برد پسر چون پدر نازكش پرورد هر آن طفل چون جور آموزگار نبيند جفا بيند از روزگار پس بر پدر مهربان لازم است كه سعى در تاديب فرزند نمايد و بداند كه: اين امانتىاست از خدا در نزد او.و دل او پاك، و جوهر او صاف است.و قابل هر نيك و بدىهست.و به هر چه تعليم دهد نشو و نما مىكند.و پدر هم در ثواب و وبال او شريكاست، پس او را ضايع و مهمل نگذارد و از او غافل نشود. و دختر را نيز بايد مانند پسر تربيت داد، مگر در چيزهائى كه تفاوت ميان پسر ودختر است.پس بايد او را پرده نشينى و حيا و حجاب و عفت و امثال اينها آموخت. و بعد از آنكه اين آداب را به فرزند آموخت ملاحظه كند كه قابليت و استعداد كدامعلم و صنعت را دارد، پس او را به آموختن آن بدارد و نگذارد كه مشغول امرى شودكه استعداد آن را ندارد تا عمر او ضايع نگردد.
غيرت در مال و اما غيرت در مال، آن است كه: بدانى كه هر كس مادامى كه در دار دنياستبه مالمحتاج، و تحصيل آخرت به آن موقوف است، زيرا كه كه معرفت و طاعت، به بقاء بدن وحيات منوط، و بقاء آنها به غذا و قوت مربوط است. پس عاقل بايد كه بعد از آنكه از مداخل حلال، تحصيل آن را نمود، سعى درمحافظت آن كند، به اين نحو كه بىمصرف آن را خرج نكند.و به مصرفى كه فايدهاخروى يا دنيوى ندارد نرساند.و به غير مستحق ندهد.و به ريا و مفاخرت بر باد ندهد.وبه خودنمائى و خود فروشى خرج نكند.و از دزدان و اهل خيانت آن را محافظت كند. و تا تواند ظلمه را بر آن مسلط نسازد.و تمكين ايشان در بردن مالش ندهد.و غير ازاينها از مصارفى كه شرعا رجحانى نداشته باشد. و عوض آن از براى آن در دنيا وآخرت نيست.بلكه مقتضاى غيرت آن است كه: تا خود زنده است اموال خود را بهمصرفى رساند كه فايدهاش به خودش عايد شود.و از براى وارث نگذارد مگر آنكه اورا فرزند خلفى باشد كه از جمله اخيار بوده باشد، كه وجود او نيز به منزله وجود خوداوست و در ثواب او شريك است. و چگونه صاحب غيرت و حميتخود را راضى مىكند كه مالى را كه روز و شبدر تحصيل آن تعب كشيده، و در جمع كردن آن، عمر خود را تلف كرده، و درعرصات محشر از عهده حساب آن بايد برآيد از براى شوهر زن خود بگذارد تا آن رابخورد و قوت گيرد و با زن او جماع كند.و منتهاى مطلب آن زن خبيثه اين باشد كه ازآن مال، غذاهاى مقوى ترتيب دهد كه شوهرش در مجامعت كردن قوىتر گردد. و حقيقت آن است كه اين «مخنثى» (٣٠) است كه «قلتبان» (٣١) و ديوث خود را به آنراضى نمىكند چه جاى صاحب غيرت و حميت. و همچنين است گذاشتن مالى از براى ساير ورثه كه حق آن ميتبيچاره را نمىشناسند، و از او ياد نمىكنند مانند پسران بدگهر، و شوهران دختر، و برادران، وبرادر زادگان، و عم و عمه و خال و خاله و غير اينها.و ايشان اگر چه مثل شوهر زننيستند، اما هرگاه از اهل خير و صلاح نباشند مال از براى ايشان گذاشتن به غير ازوزر و وبال و فحش و دشنام، ديگر ثمرى ندارد، همچنان كه در اهل اين عصر مشاهده مىكنيم. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. رك: وسائل، ج ١١، ص ٤٢٤. (باب كراهة التعرض للذل) . ٢. منافقون، (سوره ٦٣)، آيه ٨. ٣. بحار الانوار، ج ٦٧، ص ٧٢، ح ٤٢ ٤. بحار الانوار، ج ٦٨، ص ١٦، ح ٢٢، (با اندك تفاوتى) . ٥. مساوى. ٦. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ٩٧١، نامه ٤٥ ٧. او ابو سعيد فضل الله بن ابى الخير محمد بن احمد ميهنى است كه از مشايخ بزرگ صوفيه است، و او را ازسلاطين سبعه صوفيه شمردهاند.و پيرو روشن بايزيد بسطامى بوده است.او در اول محرم ٣٥٧ در شهر ميهنه از توابعخراسان كه اكنون جزء تركمنستان شوروى استبه دنيا آمده و چهارم شعبان ٤٤٠ در همان شهر از دنيا رفته و قبرشنيز همانجا است.جهت اطلاع بيشتر، مراجعه شود به: مقدمه كتاب «سخنان منظوم ابو سعيد ابو الخير» به قلم سعيد نفيسىمراجعه شود. ٨. «اويس قرنى» ، اهل يمن بوده و از اصحاب حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - است، و او را از زهادثمانيه (هشتگانه) شمردهاند.جميع علماء شيعه و سنى او را موثق دانسته و در تقوا و زهد و فضل او سخنانى گفتهاند. او در جنگ صفين در ركاب حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به شهادت رسيد. (جهت اطلاع بيشتر رك: تنقيحالمقال مامقانى، ج ١، ص ١٥٦.و سائر كتب رجالى) . ٩. در معناى «قرن» ، ميان علماء اختلاف است، كه: آيا نام منطقهاى است كه ميقات اهل نجد است و يا ناميكى از اجداد اويس است. مصدر ياد شده. ١٠. در اصطلاح عرفا «رند» به كسى گويند كه: جميع كثرات و تعينات را از خود دور كرده و تمام رسومظاهرى و قيود معموله را رها كرده و محو حقيقتشده باشد و تقيد به هيچ قيد ندارد بجز الله.رك: فرهنگ معارفاسلامى، ج ٢، ص ٩١٨ ١١. خرقه و لباس ژنده و كهنه، در اين جا مراد جان بىارزش است ١٢. عنكبوت، (سوره ٢٩)، آيه ٦٩. ١٣. جمع دهر: روزگار. ١٤. بىغيرتى. ١٥. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٠٨، ح ٣. ١٦. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٠٨، ح ٤. ١٧. بحار الانوار، ج ٧٩، ص ١١٥، ح ٧. ١٨. فروع كافى، ج ٥، ص ٥٣٧، ذيل حديث ٦. ١٩. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٠٧ و ١٠٨، ح ٢. ٢٠. بحار الانوار، ج ٤٣، ص ٨٤، ح ٧.و محجة البيضاء، ج ٣، ص ١٠٤.و احياء العلوم، ج ٢، ص ٤٣ ٢١. محجة البيضاء، ج ٣، ص ١٠٤.و احياء العلوم، ج ٢، ص ٤٣. ٢٢. بحار الانوار، ج ١٠٣، ص ٢٤٢، ح ٩.و نيز ص ٢٤٣، ح ١١. ٢٣. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٧٧، ح ٢ ٢٤. تفسير البرهان، ج ٢، ص ٢٤٢، ح ٤. ٢٥. بحار الانوار، ج ١٠٣، ص ٢٦٠، ح ١٤. ٢٦. بحار الانوار، ج ١٠٣، ص ٢٦١، ح ١٦ ٢٧. وسائل الشيعه، ج ١٤، ص ١٢٤، ح ٣. ٢٨. سنن دارمى، ج ٢، ص ١٤٩.و مستدرك حاكم، ج ١، ص ٤١٨ ٢٩. آفرين، مرحبا ٣٠. مردى كه حركت و رفتارش به زنان شبيه است. ٣١. قرمساق، بىغيرت.
۱۴
عجله و شتابزدگى و مذمت آن عجله و شتابزدگى و مذمت آن صفت هفتم عجله و شتابكارى است، كه آدمى به مجرد اينكه امرى به خاطر اوخطور كند اقدام بر آن نمايد بدون آنكه اطراف آن را ملاحظه نمايد، و در عاقبت آنتامل كند.و اين از كم دلى و ضعف نفس است.و از راههاى بزرگ شيطان است.و آنلعين، بسيارى از فرزندان آدم را با اين صفتبه هلاكت رسانيده. و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه فرمودند: «شتابكارى ازجانب شيطان است، و تانى در كارها از جانب خداوند منان» . (١) و در روايات وارد است كه: «چون عيسى بن مريم - عليه السلام - متولد شد همهشياطين به پيش ابليس - كه رئيس ايشان است - رفتند و گفتند امروز همه بتها سرنگونشده.ابليس گفت: البته حادثهاى واقع شده استبايستيد تا تفحص كنيم.پس به پروازآمد و مشرق و مغرب را طوف كرد و چيزى نيافت، تا رسيد به موضعى كه عيسى - عليه السلام - متولد شده بود ديد ملائكه دور او را فرا گرفتهاند، پس برگشتبه نزدلشكر خود و گفت: امشب پيغمبرى به دنيا آمده است، و هيچ زنى آبستن نشده و وضعحمل او نگرديد مگر اينكه من در نزد او حاضر بودم بجز اين شخص، و اميد برگيريد ازاينكه بعد از اين ديگر كسى بت پرستى كند، و ليكن راه فرزندان آدم را به شتابكارى وسبكى و بىوقعى بزنيد» . (٢) و اخبار در مذمت اين صفت از حد متجاوز است. (٣) و سر در شدت مذمت آن، آن است كه: عمل هر كس بايد به بصيرت و بينائى باشد،و عاقبت آن را ملاحظه كند، و اين موقوف ستبر تامل و تانى.و اين صفت مانع تاملاست. و مكرر به تجربه رسيده است كه: هر امرى كه بىتامل از آدمى سرزد باعثخسران و زيان، و فاعل آن نادم و پشيمان مىشود.و هر كارى كه به تثبت و تانى كرده مىشودهيچ پشيمانى در آن نيست.و همين در مذمت اين صفتبس است كه: هر عجول سبكىدر نظرها خوار و در دلها بىوقع و بىاعتبار است.و كسى كه اندك تامل نمايد مىفهمدكه باعث كلى، در فروختن دين به دنيا، و معاوضه كردن نعيم آخرت و پادشاهى ابد بهمزخرفات اين عاريتسرا، شتابكارى و عجله است، زيرا كه چون نفس انسانى از «عالم امر» (٤) برخاسته و در سلسله ايجاد، اقرب مخلوقات استبه موجد كل، پسبالاترين لذات از براى او لذت غلبه و برترى و استيلا و سرورى است، كه از صفاتكماليه حضرت آفريدگار است.و هر كسى پيوسته طالب استعلا و بزرگى است. و چنين نيست كه اين طلب از او ناپسنديده و مذموم باشد، بلكه هر بنده بايد درتحصيل پادشاهى باشد كه زوال از براى آن نيست. و سعادتى را طلبد كه آخرى نداشتهباشد.و بقائى جويد كه فنائى به آن راه نيابد.و عزتى خواهد كه در عقبش ذلت نباشد.وغنائى كسب كند كه به فقر نينجامد.و كمالى جويد كه از نقص عارى باشد. و همه اينها از صفات خدائى، و طالب آن طالب علو و كمال است.و چگونه چنينطلبى ناپسنديده مىباشد؟ ! پس مذمتى كه در طلب رياست و استيلاء رسيده استبه واسطه اشتباهى است كهكرده و غلطى كه از او واقع شده در فهميدن رياستبه فريب شيطان - لعين - ، زيرا كه: چون به واسطه سجده نكردن بر آدم، آن لعين مطرود درگاه، و از عالم امر رانده شدحسد او را بر اين داشت كه در صدد اغواى فرزندان او برآيد، و ايشان را نيز همچونخودش از عالم امر، و بارگاه قرب، دور افكند. پس ايشان را به شتابكارى فريب داده، و در نظر ايشان رياست عاجله فانى، وسرورى و بزرگى چند روزه را كه به انواع آلام مشوب (٥) است جلوه داد.و ايشان را ازسلطنت ابد و پادشاهى مخلد كه از همه كدورات مصفا، و از زوال و فنا مبراست محرومساخت.و مسكين و مخذول فرزند آدم، چون عجول و شتابكار خلق شده بود شيطانلعين از اين راه برآمد و به عجلت - كه مقتضاى طبع انسان بود - متوسل شده و متاعحاضر را در نظر او زينت داده.و در باب آخرت به اميدوارى از خدا او را مغرور كرد. و آن بينواى بيچاره نيز فريب او را خورده به طلب دنيا و مزخرفات آن مشغول گرديد وسلطنت و پادشاهى بىزوال را از دست داد.و مسكين بختبرگشته فكر نكرد كهرياست دنيا و پادشاهى آن، سرورى و كمال نيست، بلكه عين نقص و وبال است.و فريب دشمن مطرود ديرينه خود را خورد، سبحان الله تعالى. لعاب عنكبوتان مگس گير همائى (٦) را نگر چون گرد نخجير (٧) پس هر كه به حقيقت امر، جاهل، و از خدعه آن مردود، غافل استبه وساوس اوفريفته مىگردد و سرورى و پادشاهى مؤبد را به متاع خسيس چند روزه دنيا مىفروشد،و چه ارزان مىفروشد. آرى: زيانكاران كه جنس جان فروشندچنين جنسى عجب ارزان فروشندو اما كسى كه از باطن كار آگاه، و توفيق ربانى او را همراه ستبا ريسمان آنملعون به چاه نمىرود و پيروى آن را نمىكند.و چون آن ملعون از افراد انسان به يك ودو اكتفا نكرد و دام مكر و حيله را در راه همه كس گسترد، به اين جهتخداوند عالمپيغمبران و رسولان فرستاد تا ايشان را از خدعه آن مكار خبردار سازند.و دل ايشان رااز اين خانه مجازى بپردازند.و «صلاى» (٨) دعوت پروردگار را در دهند.و بندگان را بهجانب مملكتحقيقى و وطن اصلى بخوانند. پس پيغمبران آمدند و دامن همتبر ميان زدند و يك تنه به دعوت خلق برخاستند وبه آواز بلند كه اقطار عالم را فرا گرفت ندا كردند: «يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثاقلتم الى الارض ا رضيتم بالحيوة الدنيا من الاخرة فما متاع الحيوة الدنيا فى الاخرة الا قليل» خلاصه معنى آنكه: «اى طايفهاى كه به خدا و پيغمبر او گرويدهايد! چه شده استشما را كه چون به شما امرمىشود كه كوچ كنيد در راه خدا، سنگين مىشويد و خود را به زمين مىچسبانيد؟ آيا دل خوش كردهايد به زندگانى دنيا، و از آخرت گذشتهايد؟ پس بدانيد كه متاع چندروزه دنيا در پيش آخرت نيست مگر چيز كم و بىقدرى» . (٩) و زبان به مذمت دنيا و اهل آن گشودند و مردم را وعده و وعيد كردند و به زبانحال با هر يك از فرزندان آدم گفتند: بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى پس غرض كلى از بعثت انبيا خواندن خلق استبه مملكتبىپايان، تا در آنجا برتخت پادشاهى نشينند.و تاج سرورى بر سر نهند.و به زندگىاى فايز گردند كه مرگندارد.و به عزتى رسند كه ذلت در قفايش نيست. و شيطان ايشان را به شتاب مىاندازد و ايشان را به سرورى دنيا مىخواند.و چونمىداند كه اين را بقائى نيست و اين چند روزى هم كه هست از هم و غم و نزاع وكدورت خالى نيست تا به اين سبب از ياد آخرت غافل شوند، و از فكر تحصيل ملكباقى بيرون روند.بلكه از زهد و سبكبارى در دنيا كه پادشاهى نقد استباز مانند و بندهغضب و شهوت خود گردند و به پرستش شكم و فرج خود مشغول شوند.پس چونچارپايى شود كه افسار او در دستشكم و فرجش باشد و او را به هر طويله و آخورىكه خواهند بندند. پس چه مغرور و بىعقل است فرزند آدم كه مملوك شهوت خود مىشود و چنانپندارد كه پادشاه است.و بنده خواهش نفس مىگردد و چنان گمان مىكند كه خداونداست - معاذ الله - .و از آنچه مذكور شد معلوم شد كه منشا خسران در دنيا و آخرتعجله و شتابكارى است. و چون بدى اين صفت را دانستى پس بدان كه طريق علاج آن، آن است كه: يادفساد و سوء عاقبت آن كنى.و متذكر آن شوى كه باعثسبكى و خفت و بىقدرى وذلت در نظر مردمان است.و موجب ندامت و پشيمانى است.پس متذكر شرافت ضدآن، كه وقار و طمانينه است گردى.و بدانى كه اين صفت انبياء و اولياء است.پس باخود قرار دهى كه ديگر هيچ فعلى را بى تامل نكنى.و طمانينه و سكون را در باطن وظاهر، در جميع احوال [افعال] و حركات و سكنات، شعار خود سازى.و خواهىنخواهى خود را چندى بر اين بدارى تا عادت تو شود و صفتخبيثه عجله از تو رفعشود و وقار و طمانينه از براى تو حاصل گردد.
فصل: وقار و طمانينه ضد صفت عجله«وقار» است.و آن عبارت است از: اطمينان نفس و سكون آن درگفتار و كردار و حركات و سكنات، هم پيش از آنكه شروع در يكى از آنها كند و همبعد از آن، تا هر جزئى از آن كار را به موافق فكر و تدبير به جا آورد. و تامل نمودن پيش از شروع را «توقف» گويند.و تامل بعد از آن را «تانى» و «انائت» نامند. پس وقار، شامل اين هر دو است.و آن نتيجه قوت نفس و پردلى است، و از شرايفصفات، و فضايل ملكات است.بلكه از اخلاق حسنه، كم صفتى است كه: به شرافت اينصفت رسد.و به اين جهت انبياء و اصفيا و برگزيدگان خدا را به اين صفت مدح مىكنند. و در مدح سرور پيغمبران مىگويند: صاحب الوقار و صاحب السكينه. و در اخبار وارد است كه: «مؤمن البته متصف به صفت وقار است و در نظر مردمهيچ صفتى آدمى را مانند اين صفت، شريف و عزيز نمىكند» . (١٠) پس سزاوار مؤمن آن است كه پيوسته شرافت و نيكى اين صفت را در نظر داشته وخود را در اعمال و افعال و اقوال بر آن بدارد، تا عادت و ملكه او گردد.
سوء ظن و بد دلى به خدا و خلق صفت هشتم سوء ظن و بد دلى استبه خدا و خلق.و اين صفت رذيله نتيجه جبن وضعف نفس است، زيرا كه هر «جبان» (١١) ضعيف النفسى، هر فكر فاسدى كه به خاطرشمىگذرد و به قوه واهمه او در مىآيد اعتقاد مىكند و پى آن مىرود.و اين صفتخبيثهاز مهلكات عظيمه است.خداوند عالم مىفرمايد: «يا ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم» يعنى: «اى گروهمؤمنين، اجتناب كنيد از بسيارى از گمان به درستى كه بعضى از گمانها گناه است» . (١٢) و ديگر مىفرمايد: «و ظننتم ظن السوء و كنتم قوما بورا» يعنى: گمان بد برديد، و شماقومى بوديد به هلاكت رسيده» . (١٣) و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مىفرمايد كه: «بايد امر برادر مؤمن خود رابه بهترين محامل حمل كنى.و بايد به سخنى كه از برادر تو سرزند گمان بد نبرى مادامىكه محمل خوبى از براى آن بيابى» . (١٤) و مروى است كه: «خداى - تعالى - حرام كرده است از هر مسلمى خون او را وعرض او را و ظن بد به او بردن را» . (١٥) و همين مذمت از براى ظن بد كافى است كه آن را قرين كشتن مسلم و دستاندازى به حريم و عرض او نموده.و شكى نيست كه هر كه در باطن، بد به ديگرى برد و اورا به شر و فساد نسبت دهد در ظاهر به نظر حقارت او را مىبيند، و اكرام او را «كماينبغى» (١٦) بجا نمىآورد.و در حقوق او كوتاهى مىكند.بلكه مضايقه از غيبت، و اظهارآنچه گمان به او برده نمىكند.و همه اين امور منشا هلاكت او مىشود. و شبههاى نيست در اينكه هر كه ظن بد به مسلمانان مىبرد خبيث النفس و بدباطناست، و هر كسى را مثل خود مىداند.و خباثتباطن او به ظاهرش نيز سرايت مىكند.ودل هر مؤمن پاك طينتى نسبتبه همه خلايق، پاك و صاف است و ظن بد به احدىنمىبرد. آرى، آرى: از كوزه همان برون تراود كه در اوست. مرا پير داناى مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روى آب يكى آنكه: بر خويش خوش بين مباش دگر آنكه: بر خلق بدبين مباش و سر اينكه ظن بد به مردم بردن علامتخباثت نفس است و شارع از آن نهىفرموده آن است كه: آن نمىباشد مگر از القاى شيطان خبيث، زيرا كه بجز علام الغيوباحدى از باطن ديگرى آگاه نيست، و هيچ دلى را به دل ديگر راه نمىباشد. پس چگونه مىتواند شد كه: كسى چيزى را ندانسته، و به چشم خود مشاهدهنكرده، و از گوش خود نشنيده، در حق غير اعتقاد كند؟ پس ظن بدى كه آدمى مىكندامرى است كه از راهى كه نمىداند به دل او افتاده.و نيست آن راه، مگر راه شيطان. پسشيطان آن گمان را به دل او انداخته و به آنچه گمان برده و خبر داده.و آدمى چگونهخبرى كه شيطان داده باشد قبول مىكند و حال آنكه شيطان از هر فاسقى فاسقتر است. و خدا مىفرمايد: «ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا» يعنى: «اگر فاسقى شما را خبرى آوردتبين كنيد و آن را قبول نكنيد» . (١٧) پس از براى اهل ايمان جايز نيست كه تصديق آن لعين را كنند - اگر چه بعضى قراينخارجيه به آن ضم شود - تا به سرحد يقين رسد. پس هر گاه عالمى را در خانه امير ظالمى ببينى شيطان به گمان تو مىاندازد كه: او بهجهت طمع به آنجا رفته، تو بايد آن را به دل خود راه ندهى، زيرا كه شايد باعث رفتنشاعانت مظلومى باشد.و اگر از دهن مسلمانى بوى شراب يابى بايد جزم به اينكه او شرابحرام نوشيده است نكنى، زيرا كه مىشود كه مزمزه كرده باشد و ريخته باشد، يا برآشاميدن آن مجبور بوده باشد، يا به تجويز طبيب حاذقى به جهت مداوائى آشاميده باشد.و بالجمله بايد حكم تو بر افعال مسلمين چون حكم و شهادت بر اموال ايشانباشد.و همچنان كه در مال حكم نمىكنى مگر به آنچه ديدهاى، يا با اقرار شنيدهاى، يادو شاهد عادل در نزد تو شهادت دادهاند، همچنين در افعال ايشان بايد چنين باشى. و اگر عادل، بدى از مسلمى نقل كند بايد توقف كنى نه تكذيب آن عادل را كنى،و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه خود را در محل تهمتدر آورد ملامت نكند كسى را كه به او بدگمان شود» . (١٨) و از حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - مروى است كه: صفيه دختر حى بناخطب، حرم محترم حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - حكايت كرد كه: «وقتىحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - در مسجد معتكف بودند من به ديدن او رفتم و بعداز شام از پيش آن حضرت مرخص شده روانه منزل شدم.آن عالى جناب قدرى راههمراه من آمد و تكلم مىكرد، شخصى از انصار برخورد و گذشت، حضرت او را آوازداده فرمود: اين زن من صفيه است.آن شخص عرض كرد چه جاى اين سخن بود، حاشاكه من به شما ظن بد برم.حضرت فرمود: شيطان در رگ و خون بنى آدم جا دارد ترسيدمبر شما داخل شود و باعث هلاك شما شود» . (١٩) و در اين فعل پيغمبر - صلى الله عليه و آله - دو ارشاد عظيم از براى امت است: يكىاينكه: بايد نهايت احتراز از ظن بد كرد.دوم اينكه: هر كسى اگر چه مثل پيغمبر خدا باشدبايد خود را از محل تهمت نگاه دارد. پس كسى كه عالم پرهيزكار باشد و در ميان مردم معروف به صلاح و ديانتباشدمغرور نشود كه كسى به من ظن بد نمىبرد، و به اين جهتخود را از محل تهمتمحافظت نكند، زيرا كه: هر فردى از انسان اگر چه اورع و اعلم جميع مردم باشد همه كساو را به يك نظر نمىبيند.بلكه اگر جمعى كثير او را ظاهرا و باطنا خوب دانند و همهافعال او را حمل بر صحت نمايند، جمعى ديگر هستند كه طالب عيب او باشند و اعتقادتمام به او نداشته باشند و ايشان البته در محل تهمت زدن به او مىباشند. و عين الرضا عن كل عيب كليلة و لكن عين السخط - تبدى المساويا يعنى: چشم دوستى از ديدن هر عيبى كند است، اما چشم عداوت و دشمنى، بديها راظاهر مىكند. و هر دشمن حسودى نگاه نمىكند مگر به چشم دشمنى.پس آنچه خوبى كه ازآدمى ديد مىپوشاند و در تجسس بديها برمىآيد.و هر بدى، البته به ديگران گمان بد مىبرد و ايشان را چون خود مىداند.و هر معيوب رسوائى، ديگران را مانند خود رسواو عيبناك مىخواهد، عيوب ايشان را در ميان مردم ظاهر مىكند تا مردم از فكر او بيرونروند و زبان ايشان از او كوتاه گردد. «و البلية اذا عمت طابت» يعنى: «هر بلائى كهعموميت هم مىرساند گوارا مىشود» . پس بر هر مؤمنى لازم است كه خود را از مواضع تهمت دور دارد تا بندگان خدا گمانبد به او نبرند و به معصيت نيفتند و اين شخص هم در معصيت ايشان شريك باشد،زيرا كه هر كه سبب معصيت ديگرى شود او هم در گناه با او شريك خواهد بود. و از اين جهتخداوند عالم فرموده: «دشنام مدهيد به كسانى كه غير خدا رامىخوانند، كه ايشان هم خدا را دشنام دهند» . (٢٠) و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «چگونه مىبينيد حال كسى را كهپدر و مادر خود را دشنام مىدهد؟ عرض كردند كه: آيا كسى پدر و مادر خود را دشناممىدهد؟ فرمود: بلى كسى كه پدر و مادر غير را دشنام دهد، آن غير هم پدر و مادر او رادشنام دهد» . (٢١)
طريقه معالجه بدگمانى به خدا و خلق و طريق معالجه بدگمانى به خدا و خلق آن است كه: بعد از ملاحظه فساد، - آنچنانكه گذشت - و شرافت ضدش، (كه گمان نيك باشد) هرگاه گمان بدى از كسى به خاطر توبگذرد اعتنائى به آن نكنى و دل خود را به آن شخص بد نسازى، و رفتار خود را با اوتفاوت ندهى، و تفقد و اكرام و احترامى كه نسبتبه او به عمل مىآوردى كم ننمائى. بلكه بهتر آن است كه: در تعظيم و دوستى او بيفزائى.و در خلوت او را دعا كنى، تا به اينسبب شيطان به غيظ آيد و از خوف زيادتى احترام و دعاى به او، ديگر گمان بد را بهخاطر تو نيفكند. و اگر به خطائى و لغزشى از شخصى برخوردى بايد او را در خلوت نصيحت كنى، نهاينكه ابتدا به غيبت و بدگوئى او نمائى.و بايد از خطا كردن او محزون باشى، همچنان كهاز لغزش خود محزون مىشوى.و غرض تو از نصيحت او خلاص كردن او از هلاكتباشد.و هر گاه چنين رفتار نمائى از براى تو ثواب حزن بر خطاى او و ثواب نصيحتكردن او و ثواب نجات او هر سه جمع خواهد شد.
فصل: حسن ظن به خدا و خلق بدان كه: همچنان كه مذكور شد ضد بدگمانى به خدا و خلق، حسن ظن به آنها است. و فوايد آن بسيار، و ثمرات آن بيرون از حد شمار است.و اخبارى كه در فضيلتحسنظن به خدا وارد شده است قبل از اين مذكور و فايده آن معلوم گرديد.و بيان شد كه: آنباعث نجات و نشاط در عبادات و محبتبه خدا است، كه اعلاى مقامات است. پس بر هر بنده لازم است كه: او را به خود هزار مرتبه مهربانتر از پدر و مادر بداند. (٢٢) و همچنين بر او لازم است كه: گمان بد به هيچ يك از مسلمين نبرد.و گفتار و كردارايشان را حمل بر بدى ننمايد.بلكه هر عملى از هر كه مىبيند و هر سخنى از هر كهمىشنود بايد آن را به بهترين محامل حمل كند و تكذيب او را نكند.و اگر احتمال بدىبه خاطر او گذرد، و هم خود را خطاكار شمرد و خود را بر آن ندارد، تا چون چندىگذرد اين صفت ملكه او مىشود و بدگمانى از خاطر او مرتفع مىگردد. بلى اگر گمان بدى نسبتبه كسى كند كه اگر گمان او راست و مطابق واقع باشد باعثضرر دينى يا دنيوى باشد لازم است كه حزم و احتياط را به جاى آورد، و امور دين ودنياى خود را به او وانگذارد، تا ضرر و خسران به او مترتب نگردد.
غضب و اسباب آن صفت نهم غضب است.و آن عبارت است از: حالت نفسانيه كه باعثحركت روححيوانى و از داخل به جانب خارج از براى غلبه و انتقام مىشود.و هرگاه شدت نمودباعثحركتشديدى مىشود كه از آن حركت، حرارتى مفرط حاصل، و از آن حرارتدود تيرهاى بر مىخيزد و دماغ و رگها را «ممتلى» (٢٣) مىسازد، و نور عقل را مىپوشاند، واثر قوه عاقله را ضعيف مىكند. و به اين جهت در صاحب غضب، موعظه و نصيحت اثرى نمىبخشد.بلكه پند وموعظه، درشتى و شدت را زياد مىكند.و حركت قوه غضبيه به اين جهت امرى است كههنوز واقع نشده استبلكه محتمل الوقوع است.و به جوش آمدن شعله غضب، به جهتدفع آن است، يا به سبب امرى است كه واقع شده، و حركت آن به جهت انتقام است. پس اگر انتقام ممكن باشد و قدرت بر آن داشته باشد، چون غضب به حركت آمدخون از باطن به ظاهر ميل مىكند و رنگ آدمى سرخ مىشود.و اگر انتقام ممكن نباشد واز آن مايوس باشد خون ميل به باطن مىكند و به آن جهت رنگ آدمى زرد مىشود.واگر غضب بر كسى باشد كه نداند خواهد توانست انتقام از او بكشد يا نه، گاهى خون ميلبه باطن و گاهى ميل به ظاهر مىكند، و به اين جهت رنگ آدمى گاهى سرخ و گاهى زردمىشود. و مخفى نماند كه: مردمان در قوه غضبيه بر سه قسماند: بعضى در طرف افراط هستند، كه در وقت غضب فكر و هوشى از براى ايشان باقىنمىماند و از اطاعت عقل و شرع بيرون مىروند. و طايفهاى در طرف تفريطاند، كه مطلقا قوه غضبيه ندارند.و در جائى كه عقلا و ياشرعا غضب لازم است مطلقا از جا بر نمىآيند. و گروهى بر جاده اعتدال مستقيماند، كه غضب ايشان به موقع، و غلظت ايشانبه جاست.و در هنگام غضب از حد شرع و عقل تجاوز نمىكنند. و شكى نيست كه حد اعتدال آن، مرغوب و مطلوب است.بلكه آن فى الحقيقهغضب نيست، بلكه شجاعت و قوت نفس است.و طرف تفريط آن نيز اگر چه غضبنباشد اما مذموم و قبيح، و نتيجه جبن و خوارى است.و بسا باشد كه از غضب بدتر بودهباشد، زيرا كه كسى را كه هيچ قوه غضبيه نباشد بىغيرت و خالى از حميت است. و از اين جهت گفتهاند: «كسى كه در موضع غضب به غضب نيايد خر است» . (٢٤) و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه: «حضرت پيغمبر - صلى اللهعليه و آله - از براى دنيا هرگز به غضب نمىآمد.اما هرگاه از براى حق، غضبناك مىشد احدى را نمىشناخت، و غضب او تسكين نمىيافت تا يارى حق را نمىكرد» . (٢٥) و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: غضب مذموم، آن است كه: در حد افراط باشد،زيرا كه: اعتدال آن، ممدوح است.و تفريط آن غضب نيست، اگر چه از صفات ذميمه است.
فصل: غضب مفرط و مفاسد آن بدان كه غضب مفرط، از مهلكات عظيمه و آفات جسميه است.و بسا باشد كه: بهامرى مؤدى شود كه باعث هلاك ابد و شقاوت سرمد گردد، چون قتل نفس، يا قطع عضو. و از اين جهت است كه گفتهاند: «غضب جنونى است كه دفعى عارض مىگردد» . (٢٦) و بسا باشد كه: شدت غضب، موجب مرگ مفاجات گردد. و بعضى از حكما گفتهاند كه: «كشتى كه به گرداب افتاده باشد و موجهاى عظيم آن رافرو گرفته باشد و بادهاى شديد آن را به هر طرف افكند به خلاص و نجات نزديكتر استاز كسى كه شعله غضبش به التهاب آمده باشد» . و در اخبار و آثار، مذمتشديد در خصوص غضب وارد شده است.حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «غضب ايمان را فاسد مىگرداند چنانكه سركه عسل رافاسد مىكند» . (٢٧) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «اين غضب آتش پارهاىاست از شيطان، كه در باطن فرزند آدم است.و چون كسى از شما غضبناكگرديد چشمهاى او سرخ مىگردد و باد به رگهاى او مىافتد و شيطان داخل او مىشود» . (٢٨) و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «غضب، كليد هر بدىو شرى است» . (٢٩) و باز از آن حضرت مروى است كه: «غضب، دل مرد دانا را هلاك مىكند» . (٣٠) و نيز آن حضرت فرموده است كه: «كسى كه قوه غضبيه خود را مالك نباشد عقلخود را نيز مالك نيست» . (٣١) و مخفى نماند كه: علاوه بر اينكه خود غضب از مهلكات عظيمه و از صفات خبيثهاست، لوازم و آثارى چند نيز بر آن مترتب مىشود كه همه آنها مهلك و قبيح است،مانند: فحش و دشنام و اظهار بدى مسلمين و شماتت ايشان و سر ايشان را فاش كردن وپرده ايشان را دريدن و سخريه و استهزاء به ايشان كردن و غير اينها از امورى كه از عقلاصادر نمىگردد. و از جمله لوازم غضب آن است كه: البته بعد از تسكين «نايره» (٣٢) آن، آدمى پشيمانو افسرده خاطر مىگردد.و غضبناك و غمناك و شكسته دل مىشود.و باعث دشمنىدوستان و شماتت دشمنان، و شادى ايشان و سخريه و استهزاى اراذل و اوباش، و تالم دل و تغير مزاج، و بيمارى تن مىگردد. و عجب اين است كه: بعضى چنان توهم مىكنند كه: شدت غضب از مردانگى است،با وجود اينكه افعالى كه از غضبناك سر مىزند افعال اطفال و ديوانگان است نه كردارعقلا و مردان.همچنان كه مشاهده مىشود كسى كه: شدت غضب بر او مستولى شدحركات قبيحه و افعال ناشايسته، از: دشنام و هرزهگوئى و سخنهاى ركيك از اوسر مىزند.و بسا باشد كه: دشنام به ماه و خورشيد و ابر و باد و باران و درخت و جماد وحيوان مىدهد.و مىرسد به جائى كه كاسه و كوزه خود را مىشكند و با حيوانات وجمادات به سخن درمىآيد.و چون دست او از همه جا كوتاه شود جامه خود را مىدردو بر سر و صورت خود مىزند و خود و پدر و مادر خود را دشنام مىدهد.و گاهى چونمستان و مدهوشان به هر طرف دويدن مىگيرد.و بسا باشد كه بيهوش مىشود و به زمينمىافتد.آرى: خشم و شهوت مرد را احول كند ز استقامت روح را مبدل كند و چگونه امثال اين افعال نشانه مردى و شيردلى است و حال اينكه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «شجاع، كسى است كه: در حالت غضب خودرا تواند نگاه داشت» . (٣٣)
فصل: معالجه غضب چون مفاسد غضب را دانستى بدان كه علاج آن موقوف استبر چند چيز: اول آنكه: سعى كند در ازاله اسبابى كه باعث هيجان غضب مىشود، مثل: فخر و كبرو عجب و غرور و لجاج و مراء و استهزاء و حرص و دشمنى و حب جاه و مال و امثالاينها، كه همه آنها اخلاق رديه و صفات مهلكه هستند، و خلاصى از غضب با وجودآنها ممكن نيست.پس بايد ابتدا ازاله آنها را كرد تا ازاله غضب سهل و آسان باشد. دوم آنكه: ملاحظه اخبار و آثارى كند كه در مذمت غضب رسيده چنانچه شمهاىاز آنها گذشت. سوم آنكه: متذكر اخبار و احاديثى گردد كه در مدح و ثواب نگاهداشتن خود ازغضب وارد شده است، و فوائد آن را به نظر درآورد. همچنان كه از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «هر كه غضبخود را از مردم باز دارد، خداوند - تبارك و تعالى - نيز در روز قيامت عذاب خود را از او باز مىدارد» . (٣٤) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در تورات نوشته شدهاست كه: از جمله چيزهائى كه خدا به موسى - عليه السلام - فرمود اين بود كه: نگاهدارغضب خود را از كسى كه من تو را صاحب اختيار او كردهام، تا من نيز غضب خود را ازتو نگاه دارم» . (٣٥) و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «خدا وحى فرستاد به بعضى ازپيغمبران خود كه: اى فرزند آدم! در وقتى كه غضبناك گردى مرا ياد كن تا من هم تو راياد كنم و در وقت غضبم و تو را هلاك نسازم» . (٣٦) و باز از آن حضرت - عليه السلام - مروى است كه: «مردى از اهل باديه به خدمتپيغمبر - صلى الله عليه و آله - آمد و عرض كرد كه: من مردى هستم «باديه نشين» ، (٣٧) مراكلمهاى ياد ده كه جامع خير دنيا و آخرت باشد.آن حضرت فرمودند كه: هرگز غضبمكن.و سه مرتبه آن اعرابى عرض خود را اعاده كرد حضرت همين جواب را فرمود» . (٣٨) و نيز از آن بزرگوار روايتشده كه: «هر كه غضب خود را باز دارد از كسى، خداعيوب او را مىپوشاند» . (٣٩) و اخبار در اين خصوص بىحد و نهايت است. (٤٠) چهارم آنكه: ملاحظه فوايد ضد غضب را كه حلم باشد بكند، و مدحى را كه در اينخصوص وارد شده است. - همچنان كه مذكور خواهد شد - ببيند، پس خود راخواهى نخواهى بر آن بدارد و حلم و بردبارى را بر خود ببندد و غضب و خشم را برخود ظاهر نسازد، اگر چه در دل خشمناك باشد.و اگر كسى مدتى چنين كند به تدريجعادت مىشود و حسن خلق از براى او حاصل مىشود. پنجم آنكه: هر قول و فعلى كه از او سر مىزند ابتدا در آن فكر كند و خود را ازصدور آثار غضب محافظت نمايد. ششم آنكه: اجتناب كند از مصاحبت كسانى كه قوه غضبيه ايشان غالب و از فضيلتحلم خالى هستند.و در صدد انتقام و «تشفى غيظ» (٤١) خود مىباشند، و اين را مردى و شجاعت مىنامند و مىگويند: ما از كسى متحمل درشتى و سختى نمىشويم، و بر فلانامر صبر نمىكنيم.بلكه مجالست كند با اهل علم و حلم و وقار، و كسانى كه مانند كوهپا بر جاى با هر باد ضعيفى از جاى در نمىآيند. هفتم آنكه: تامل نمايد و بداند كه هر چه در عالم واقع مىشود همه به قضا و قدرالهى است و جميع موجودات، مسخر قبضه قدرت او، و همه امور در يد كفايتاوست.و خدا هر چه از براى بنده مقرر كرده است البته خير و صلاح آن بنده در آناست.و بسا باشد كه مصلحت او در گرسنگى و بيمارى، يا فقر و احتياج، يا ذلت وخوارى، يا قتل يا امثال اينها باشد. و چون اين را دانست، مىداند كه: ديگر غضب كردن بر ديگران، و خشم گرفتن برايشان راهى ندارد، چرا كه هر امرى هست از جانب پروردگار خير خواه او مىرسد. هشتم آنكه: متذكر شود كه غضب نيست مگر از بيمارى دل و نقصان عقل، كهباعث آن ضعف نفس است نه شجاعت و قوت نفس و از اين جهت است كه: ديوانهزودتر از عاقل غضبناك مىگردد.و مريض از تندرست زودتر به غضب مىآيد.وهمچنين پيران ضعيف المزاج زودتر از جوانان، و زنان زودتر از مردان از جا درمىآيند.و صاحبان اخلاق بد زودتر از ارباب ملكات فاضله به خشم مىآيند. چنانكهمىبينى كه كسى كه: رذل استبه فوت يك لقمه خشمناك مىگردد.و بخيل به تلفشدن يك حبه از مالش غضب مىكند حتى بر دوستان و عزيزان خود.اما صاحبان نفوسقويه، شان ايشان از آن بالاتر، و رتبه ايشان از آن والاتر است كه به امثال اين امور، متغير و مضطرب گردند. و اگر در آنچه گفتيم تشكيكى داشته باشى ديده بگشا و نظر به صفات و اخلاقمردم كن و كتب سير و تواريخ را مطالعه نماى و حكايات گذشتگان را استماع كن تاببينى كه حلم و بردبارى و خود را در وقت غضب نگاهدارى كردن طريقه انبيا و اوليا ودانايان و حكما و نيكان و عقلا و پادشاهان ذو الاقتدار و شهرياران كامكار بوده وغضب و اضطراب و از جا در آمدن، خصلت اراذل و اوباش و نادانان و جهالاست. نهم آنكه: به ياد آورى كه تسلط و قدرت خدا بر تو، قوىتر و بالاتر است از قدرتتو بر اين ضعيفى كه بر او غضب مىكنى، و تو در جنب قوه قاهره الهيه غير متناهيه بهمراتب ضعيفتر و ذليلترى از اين ضعيف ناتوان كه در جنب قدرت توست.پس بترسو حذر كن از اينكه: چون تو غضب خود را بر او جارى سازى خداوند قهار نيز در دنيا وآخرت غضب خود را بر تو جارى بكند. غم زير دستان بخور زينهار بترس از زبر دستى روزگار لب خشك مظلوم را گو بخند كه دندان ظالم بخواهند كند در آثار پيشينيان رسيده كه: هيچ پادشاهى در بنى اسرائيل نبود مگر اينكه حكيمىدانشمند با او بود و صحيفهاى در دست داشت كه بر آن نوشته بود كه: بر زيردستانرحم كن، و از مرگ بترس، و روز جزا را فراموش مكن.و هر وقت كه پادشاه غضبناكشد آن حكيم، صحيفه را به دست او دادى تا خواندى و غضب او ساكن شدى. (٤٢) دهم آنكه: متذكر گردى كه: شايد روزگار، روزى آن ضعيفى را كه تو بر او غضبمىكنى قوت دهد و كار او بالا گيرد و بر تو زبر دستشود و در صدد انتقام و مكافاتبر آيد. لا تهين الفقير علك ان تركع يوما و الدهر قد رفعه (٤٣) يازدهم آنكه: بدانى كه: هر حليم و بردبارى غالب و قاهر، و در نظر اولى «البصائر» (٤٤) عزيز و محترم مىباشد.و هر غضبناك مضطرب الحالى پيوسته مغلوب، و در ديدههابىوقع مىگردد. تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر بل زصد لشكر ظفر انگيزتر دوازدهم آنكه: تصور كنى كه در وقت غضب، صورت تو چه نوع قبيح و متغير، واعضاى تو متحرك و مضطرب، و كردارت از نظم طبيعى بيرون، و گفتارت غير مطابققاعده و قانون مىشود. و از جمله معالجات غضب آن است كه: آدمى در وقت هيجان، به خدا پناه برداز شر شيطان، و بگويد: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم». و اگر ايستاده باشد بنشيند، واگر نشسته باشد بخوابد.و وضو گرفتن و غسل كردن با آب سرد از براى تسكين آتشغضب مفيدند.و اگر غضب بر كسى باشد كه قرابت رحم با يكديگر داشته باشند دستبه بدن او گذارد غضب او ساكن مىگردد چنانچه در اخبار وارد شده. (٤٥) ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٤٠. ٢. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٦١.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩. ٣. رك: بحار الانوار، ج ٧١، صفحات ٣٣٨- ٣٤٢ ٤. رجوع شود به پاورقى ص ٢٠. ٥. آميخته شده. ٦. مرغى نظير عقاب كه خوراكش استخوان است. ٧. شكار. ٨. آواز، صدا. ٩. توبه، (سوره ٩)، آيه ٣٨. ١٠. رك: بحار الانوار، ج ٧١، باب السكينة و الوقار، ص ٣٣٧.و كنز العمال، ج ٣، ص ٢٥٢. ١١. ترسو. ١٢. حجرات، (سوره ٤٩)، آيه ١٢. ١٣. فتح، (سوره ٤٨)، آيه ١٢. ١٤. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٩٦، ح ١١. ١٥. صحيح مسلم، ج ٨، ص ١١ ١٦. آنگونه كه سزاوار است. ١٧. حجرات، (سوره ٤٩)، آيه ٦ ١٨. بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٩٣، ح ١٠٤. ١٩. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١.و صحيح مسلم، ج ٧، ص ٨، (با اندك تفاوتى) ٢٠. انعام، (سوره ٦)، آيه ١٠٨. ٢١. صحيح بخارى، ج ٨، ص ٣.و سنن ترمذى، ج ٨، ص ٩٧ (با اندك تفاوتى) . ٢٢. مجمع الزوائد، ج ١٠، ص ٢١٣. ٢٣. پر ٢٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٤٥ و ١٥٦. ٢٥. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٤٨.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣٠٣ ٢٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٦، ح ٢٠. ٢٧. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٦، ح ١٩. ٢٨. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٧، حديث ٢١. ٢٩. كافى، ج ٢، ص ٣٠٣، ح ٣.و بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٤، ح ٢٤. ٣٠. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٨، ح ٣٣. ٣١. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٨، ح ٣٣. ٣٢. آتش برافروخته ٣٣. صحيح بخارى، ج ٨، ص ٣٤ ٣٤. كافى، ج ٢، ص ٣٠٥، ح ١٥. ٣٥. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٦٧، ذيل حديث ٢١. ٣٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٦، ح ٢٩. ٣٧. بيابان نشين، چادر نشين. ٣٨. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٧٤، ح ٢٥. ٣٩. كافى، ج ٢، ص ٣٠٣، ح ٦. ٤٠. رك: بحار الانوار، ج ٧٣، صفحات ٢٦٢- ٢٨١. ٤١. آسوده كردن خشم و غضب، (خالى كردن عقده) . ٤٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٠.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣٠٦. ٤٣. و بيچارهاى را خوار مكن، شايد روزى از مقامت تنزل كنى و بيچاره شوى و روزگار، آن بيچاره را بلندكرده و به مرتبه بالا برساند. ٤٤. صاحبان بينش و فهم. ٤٥. رك: كافى، ج ٢، ص ٣٠٢، ح ٢
۱۵
حلم و كظم غيظ فصل: حلم و كظم غيظ بدان كه: ضد غضب«حلم» است، كه عبارت است از: اطمينان نفس، به حيثى كه: قوه غضب به آسانى او را حركت ندهد.و مكاره روزگار او را به زودى مضطرب نگرداند. و «كظم غيظ» ، كه عبارت است از: فرو بردن خشم، و خود را در حالت غضبنگاهداشتن، اگر چه حلم نيست و ليكن آن نيز ديتبا غضب دارد كه نمىگذارد آثارغضب ظهور نمايد. پس اين دو صفتشريفه، ضد غضباند.و هر دو از اخلاق حسنه و صفات فاضلهاند. اما صفتحلم: پس آن اشرف كمالات نفسانيه استبعد از صفت علم، بلكه علم رابدون حلم نفعى و اثرى و شجره دانائى را بى باغبانى بردبارى ثمرى نيست.و از اينجهت است كه هر وقت كه مدح علم مىشود حلم نيز با او ذكر مىشود. و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «خداوند! مرا به سبب علم،بىنياز كن و به صفتحلم، مرا زينت ده» . (١) و باز آن حضرت فرمودند كه: «پنج چيز از طريقه پيغمبران مرسل است، يكى ازآنها را صفتحلم شمردهاند» . (٢) و نيز فرمودند كه: «طلب كنيد مرتبه بلند را در نزد خدا.عرض كردند كه: به چه چيزحاصل مىشود؟ فرمودند: هر كه دوستى ترا قطع كند تو با او پيوند كن.و هر كه از نيكىخود تو را محروم سازد تو با او نيكى و احسان كن.و هر كه به نادانى با تو رفتار كند توحلم بورز» . (٣) و فرمود كه: «بنده مسلم به واسطه حلم، به مرتبه كسى مىرسد كه روزها را روزهمىگيرد و شبها را به عبادت به سر مىبرد» . (٤) و فرمودند كه: «خدا دوست دارد بنده حليم را و دشمن دارد فحش گوى بىمبالات را» . (٥) و فرمودند كه: «سه چيز است كه هر كه يكى از آنها را نداشته باشد هيچ عملى او رافائده نمىبخشد: يكى: تقوائى كه او را از معاصى باز دارد. دوم: حلمى كه به آن زبان سفها را از او كوتاه كند. سيم: خلق نيكى كه در ميان مردم زندگانى كند. (٦) و از آن جناب مروى است كه: «چون خلايق در روز قيامت جمع شوند منادى ندا كند كه: كجايند اهل فضل؟ پس طايفهاى برخيزند و به شتاب به جانب بهشتخرامند. ملائكه به ايشان برخورند و گويند: چرا به شتاب به جانب بهشت روانهايد؟ گويند: مااهل فضل هستيم.گويند: چه فضل و مزيتى از براى شما بود؟ گويند: هر وقت كه ظلمىبه ما مىرسيد صبر مىكرديم.و كسى كه به ما بدى مىكرد از او عفو مىكرديم.و كسىكه به ما نادانى مىكرد حلم مىنموديم.ملائكه گويند: بلى اهل فضل هستيد، داخلبهشتشويد» . (٧) و باز آن حضرت فرمودند كه: «هرگز خدا به جهالت و نادانى كسى را عزيز نكرد.وهرگز با حلم و بردبارى كسى را ذليل نگردانيد» . (٨) و از حضرت امير المؤمنين - صلوات الله عليه - مروى است كه: «خير و خوبى ايننيست كه: مال و اولاد كسى زياد شود، بلكه آن است كه: عمل او بسيار، و حلم او عظيمگردد» . (٩) و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: ناصر و ياور از براىهر كسى حلم او كافى است و اگر حلم نداشته باشد خود را بر حلم بدارد» . (١٠) و آن حضرت فرمودند كه: «چون ميان دو نفر نزاعى واقع مىشود دو ملك نازلمىشوند و به هر كدام كه بىخردى و سفاهت مىكند مىگويند: گفتى و گفتى، و خودسزاوارى به آنچه گفتى، و جزاى آن به تو خواهد رسيد.و به آن يك كه حلم ورزيدمىگويند: حلم ورزيدى و صبر كردى، زود باشد كه خدا ترا بيامرزد اگر حلم خود را بهانجام رسانى» . (١١) «و روزى آن حضرت غلامى را از پى شغلى فرستادند، آن غلام دير كرد، از عقباو آمدند ديدند در مكانى خوابيده، حضرت بر بالين او نشستند و او را باد زدند تا بيدارشد فرمود: اى غلام! به خدا قسم كه اين قدر اختيار ندارى كه شب و روز بخوابى شباز توست و روز از ماست» . (١٢) و اما كظم غيظ: اگر چه فضيلت و شرافت آن بقدر حلم نباشد، ليكن هر گاه كسى برآن مداومت نمايد معتاد مىشود و صفتحلم از براى او هم مىرسد. و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «علم، به تعلم هم مىرسد.و حلم به تحلم، كه كظم غيظ باشد» . (١٣) و خداوند عظيم در كتاب كريم خود مدح فرموده است كسانى را كه: خشم خود رافرو مىبرند» . (١٤) و اخبار در شرافت و بسيارى اجر و ثواب آن بىنهايت است. (١٥) از جناب پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «هر كه خشم خود را فرو برددر جائى كه هر گاه خواهد تواند خشم گيرد خدا در روز قيامت دل او را از خشنودى ورضا مملو خواهد ساخت» . (١٦) و آن حضرت فرمودند كه: «هيچ بندهاى جرعهاى نياشاميد كه اجر آن بيشتر باشد ازجرعه غيظى كه از براى خدا فرو برد» . (١٧) و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «هيچ بندهاى خشم خود رافرو نبرد مگر اينكه خدا در دنيا و آخرت عزت او را زياد مىكند» . (١٨) و مروى است كه: «صبر كن بر دشمنان نعمتخود، به درستى كه كسى كه: در حق تومعصيتخدا را كند هيچ مكافاتى بالاتر و بهتر از آن نيست كه تو اطاعتخدا را در حقاو كنى» . (١٩)
در صدد انتقام بودن و مذمت آن صفت دهم در صدد انتقام بودن است.و مذمت آن يعنى كسى كه بدى با او كند او نيزدر صدد بدى كردن به مثل آنچه او كرده ستيا بالاتر بر آيد، اگر چه شرعا حرام باشد،مانند: مكافات غيبتبه غيبت، و فحش به فحش، و بهتان به بهتان.و همچنين غير اينها ازافعال محرمه.و شكى در حرمت آن نيست. رسول خدا فرمودند كه: «اگر مردى ترا سرزنش كند به عيبى كه در تو هست، توسرزنش مكن او را به آنچه در اوست» . (٢٠) و نيز فرمودند: «دو نفر كه يكديگر را دشنام مىدهند دو شيطاناند كه همديگر را مىدرند» . (٢١) «روزى در مجلس حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - شخصى به يكى از صحابهدشنام داد، و او ساكتبود، بعد از آن، او نيز شروع كرد به تلافى آن.حضرت برخاستندو فرمودند كه: فرشته از جانب تو جواب مىداد و چون خود به سخن آمدى فرشتهرفت و شيطان آمد، و در مجلسى كه شيطان در آن است من نمىنشينم» . (٢٢) پس بر مرد ديندار لازم است كه هر گاه از كسى نسبتبه او ظلمى صادر شود درگفتار يا كردار، اگر از شريعت مقدسه جزائى و انتقامى به جهت آن مقرر استبه آناكتفا كند و از آن تعدى نكند، اگر چه بهتر آن است كه از آن نيز چشم بپوشد و از آنشخص عفو كند.و اگر در شرع، جزاء معينى به جهت آن نرسيده است پا از دايره شرعبيرون ننهد.و اگر سخنى بگويد، سخنى باشد كه حرام نباشد، مثل اينكه: در مقابل كسىكه او را مذمت كند يا دشنام دهد و مانند آن از چيزهائى كه در شرع مكافاتى نداردهمين قدر گويد كه: اى بىحيا، و اى بد خلق، و اى بىآبرو، و اى بىشرم - اگر اين صفاترا داشته باشد - .يا بگويد خدا جزاى تو را بدهد، يا خدا از تو انتقام كشد، يا تو كيستىكه من جواب تو را گويم، يا اى جاهل، و اى احمق.و اين دروغ نيست، زيرا كه هيچكس از جهل و حمق خالى نيست. همچنان كه مروى است كه: «مردم همه در شناختن ذات خدا احمقاند» . (٢٣) و بهتر اين است كه زبان به اينها نيز نگشايد و حواله آن را به رب الارباب نمايد،زيرا كه بعد از شروع در جواب، خود را نگاهداشتن مشكل است.و اكثر مردم در وقتغضب از ضبط خود عاجزند. بلى اگر مقامى باشد كه اگر مطلقا متعرض نشود به بىغيرتى و بىحميتى منجر شود،با حلم و حوصله و موافقتشريعت مقدسه، مكافات نمايد.و چون فى الجمله مكافاتنمود زود راضى شود. از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «بنى آدم طبقات مختلفاند: بعضى دير به غضب مىآيند و زود غضب ايشان بر مىگردد.و بعضى زود بهغضب مىآيند و زود بر مىگردند.و طايفهاى زود به غضب مىآيند و دير راضى مىشوند.و جماعتى دير به غضب مىآيند و دير خشنود مىشوند و بهترين اين طوايف كسانى هستند كه دير غضبناك مىشوند.و زود خشنود مىگردند.و بدترين ايشان، آناناند كه زود به غضب آيند و دير راضى شوند» . (٢٤) و بدان كه علاج ترك انتقام اين است كه: تامل در بدى عاقبت آن در دنيا و آخرتكند و بداند كه اگر انتقام آن را به پروردگار حواله كند البته منتقم حقيقى از او انتقامكشد، همچنان كه مكرر مشاهده شده و به تجربه رسيده و اخبار و آيات بر آن دلالت دارند. بلى: به چشم خويش ديدم در گذرگاه كه زد بر جان مورى مرغكى راه هنوز از صيد منقارش نپرداخت كه مرغ ديگر آمد كار او ساخت علاوه بر اينكه اگر آن شخصى كه بدى كرده او را از انسانيت فى الجمله بهرهاىهست از سكوت و مكافات نكردن بيشتر تنبيه و تاديب مىشود، و اثر الم و شرمسارىو خجالت او بيشتر از انتقام توست.و اگر از انسانيتبىبهره و بىنصيب است تلافى تونيز چندان اثرى در او نمىكند، بلكه هر چه نسبتبه او گوئى تفاوتى در حال او همنمىرسد و تو باز از مقابله و برابرى با او ضايع و بى وقع مىگردى زيادتر از آنچه آنشخص با تو كرده. بلى: سگى پاى صحرا نشينى گزيد به خشمى كه زهرش زدندان چكيد شب از درد بيچاره خوابش نبرد به خيل اندرش دخترى بود خرد پدر را جفا كرد و تندى نمود كه آخر تو را نيز دندان نبود پس از گريه مرد پراكنده روز بخنديد كاى دختر دلفروز محال است اگر تيغ بر سر خورم كه دندان به پاى سگ اندر برم و بعد از اين تامل كند در فوايد ضد انتقام كه عفو كردن است - چنانكه بيايد - وچون مكرر چنين كند از براى او ملكه و عادت شود
فصل: عفو و بخشش و فضيلت آن ضد انتقام كشيدن عفو و بخشش است، و آيات و اخبار در مدح و حسن آن ازحد و حصر متجاوز است. خداوند عالم مىفرمايد: «خذ العفو و امر بالعرف» يعنى: «طريقه عفو و بخشش رانگهدار و امر به معروف كن» . (٢٥) و نيز فرموده است: «و ليعفوا و ليصفحوا» يعنى: «بايد عفو و گذشت نمايند» . (٢٦) و نيز فرموده است: «و ان تعفوا اقرب للتقوى» يعنى: «اگر عفو نمائيد به تقوى وپرهيزكارى نزديكتر است» . (٢٧) حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند: «به خدائى كه جان من در قبضهقدرت اوست كه سه چيز است اگر از من قسم خواهند بر آنها قسم مىخورم: يكى آنكه: صدقه دادن از مال هيچ كم نكند. دوم آنكه: هيچ كس از ظلمى كه به او شده عفو نمىكند از براى خدا مگر اينكه خداعزت او را در روز قيامت زياد مىفرمايد. سيم اينكه: هيچ كس نيستيك درى از سئوال بر خود نگشايد مگر اينكه يك درىاز فقر و احتياج بر او گشوده مىشود» . (٢٨) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «عفو و گذشت زياد نمىكند مگر عزت را پسگذشت كنيد تا خدا شما را عزيز گرداند» . (٢٩) و آن جناب به عقبه فرمودند كه: «مىخواهى ترا خبر دهم به افضل اخلاق اهل دنياو آخرت؟ نزديكى كن به هر كه از تو دورى كند. و بخشش كن به كسى كه ترا محرومسازد.و گذشت كن از آن كسى كه به تو ظلم نمايد» . (٣٠) مروى است كه: «موسى - عليه السلام - عرض كرد كه: پروردگارا كدام يك از بندگانتو نزد تو عزيزترند؟ فرمود: آنكه در وقت قدرت و توانائى عفو نمايد» . (٣١) و حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - فرمودند كه: «در روز قيامتخداى - تعالى - اولين و آخرين را در بلندى جمع مىكند، سپس منادى ندا مىكند كه كجايند اهلفضل؟ پس طايفهاى بر مىخيزند.ملائكه گويند كه: چه چيز است فضل شما؟ گويندتوسل مىجستيم به هر كه از ما دورى مىكرد.و عطا مىكرديم به هر كه ما را محروممىساخت.و گذشت مىكرديم از هر كه به ما ظلم مىنمود.ملائكه گويند: راست گفتيدكه اهل فضلايد، داخل بهشتشويد» . (٣٢) و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «پشيمانى بر عفو بهتر وآسانتر است از پشيمانى بر انتقام و عقوبت» . (٣٣) و همين قدر فضل و شرافت از براى عفو و گذشت كافى است كه از نيكوترين صفاتپروردگار است، و در مقام ثنا و ستايش او را به اين صفت جميله ياد مىكنند.حضرتامام زين العابدين - عليه السلام - در مناجات خود مىگويد: «انت الذى سميت نفسكبالعفو فاعف عنى» يعنى: «توئى كه خود را به عفو و گذشت نام بردهاى پس در گذر از من» . (٣٤)
صفتيازدهم: غلظت و درشتى در گفتار و كردار و شكى نيست كه اين صفتى استخبيث، و باعث نفرت مردمان از آدمى مىگردد،و منجر به اختلال امر زندگانى مىشود. مكن خواجه بر خويشتن كار سختكه بد خوى باشد نگونسار بختبه نرمى ز دشمن توان كند پوستچو با دوستسختى كنى دشمن اوستو از اين جهت آفريدگار عالم در مقام مهربانى و ارشاد به پيغمبر خود - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمود: «و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك» يعنى: «اگر بدخوى سخت دل باشىمردم از دور و كنار تو متفرق مىگردند» . (٣٥) و از بعضى اخبار مستفاد مىشود كه غلظت و درشتخوئى باعثسلب ايمان و دخولجند شيطان مىگردد. پس بر هر عاقلى واجب است كه نهايت احتراز را از آن بكند، و هر كارى كهمىخواهد بكند يا هر سخنى كه مىخواهد بگويد اول در آن فكر كند.و خود رامحافظت نمايد كه غلظت و بدخوئى از او صادر نشود.و فضيلت رفق را به ياد آورد وخود را بر آن بدارد تا ملكه او گردد. و ضد اين صفتخبيثه - چنانچه اشاره به آن شد - نرمى و هموارى، و رفق در اعمالو اقوال است، و آن از صفات مؤمنان، و اخلاق نيكان است.از اين جهتسيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «اگر رفق، چيزى مىبود كه ديده مىشد مىديدى كه هيچ مخلوقى از آن نيكوتر نيست» . (٣٦) و فرمودند كه: «رفق و نرمى را به هيچ جا نگذاردند مگر آنكه زينت داد.و ازهيچ جا بر نداشتند مگر اينكه آن را معيوب كرد» . (٣٧) و نيز فرمودند كه: «خدا مهربان و صاحب رفق است و دوست دارد كسى را كه چنينباشد.و آنچه با رفق، به آدمى مىدهند با عنف و درشتى نمىدهند» . (٣٨) و باز از آن بزرگوار مروى است كه: «رفق و مهربانى مبارك و ميمون، و درشتىشوم است» . (٣٩) و در روايتى ديگر است كه: «هر كه رفق داشته باشد به هر چه اراده داشته باشدمىرسد» . (٤٠) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «خدا هر خانوادهاى را كه دوستبدارد، رفق وهموارى به ايشان عطا مىفرمايد» . (٤١) و نيز از آن جناب مروى است كه: «هر كه را رفق و نرمى دادند خير دنيا و آخرت رابه او دادند و هر كه را از رفق محروم ساختند او را از خير دنيا و آخرت محرومكردند» . (٤٢) و فرمودند كه: «آيا مىدانيد كه كيست كه آتش جهنم بر او حرام است؟ هر نرمآسان به دلها نزديك» . (٤٣) امام كاظم - عليه السلام - فرمودند كه: «نصف عيش و زندگانى آدمى رفق و نرمىاست» . (٤٤) و به تجربه رسيده و مكرر ملاحظه شده امورى كه با رفق و مدارا ساخته مىشودهرگز با خشونت و درشتى به انجام نمىرسد.و هر پادشاهى كه به لشكر و رعيتخودمهربان و نرم و هموار است امر مملكت او منتظم، و سلطنت او دوام مىنمايد.و هركدام درشتخوى و غليظ القلب هستند امرش مختل مىگردد و مردم از دور او پراكندهمىشوند، و به اندك وقتى ملك و دولتش بر باد مىرود.و همچنين ساير طبقات مردم از علما و امرا و صاحبان مناصب و ارباب معاملات و صنايع.
آرى: به لطف و خلق توان كرد صيد اهل نظر به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
شرافت مدارا كردن با مردم و مخفى نماند كه: مدارا نيز نزديك به رفق است.و مدارا عبارت از آن است كه: ناگوارى كه از كسى به تو رسد متحمل شوى و به روى خود نياورى.و اين از جملهصفاتى است كه آدمى را در دنيا و آخرت به مراتب بلند و درجات ارجمند مىرساند.واغلب كسانى كه در دنيا به مرتبه عظيم رسيدند از اين صفت جليله است. و از اين جهتحضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «پروردگار مرا امركرد كه با مردم مدارا كنم، همچنان كه امر كرد كه واجبات خود را به جاى آورم» . (٤٥) از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در تورات نوشته استكه: در آن چيزهائى كه خداى - تعالى - به موسى - عليه السلام - فرمود آن بود كه فرمود: اى موسى! در باطن خود اسرار مرا پنهان كن و پوشيده دار و در ظاهر خود آشكار كناز جانب من مدارا با دشمنان من و دشمنان خودت» . (٤٦) و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «طايفهاى از مردم مداراىايشان با مردم كم بود و ايشان را از خانواده قريش انداختند و دور كردند با وجود اينكهاز قريش بودند، و در حسب و نسب ايشان هيچ عيب و علتى نبود، و طايفهاى ازغير قريش با مردم مدارا كردند و خود را به اين دودمان رفيع ملحق ساختند.پسفرمودند كه: هر كه دستخود را از مردم نگاه دارد يك دست از ايشان نگاه داشته استولى دستهاى بسيار از او باز داشته مىشود» . (٤٧)
صفت دوازدهم: كجخلقى و آن نيز نزديك به غلظت و بدخوئى است و ظاهر آن است كه: غلظت و درشتى ازثمرات كجخلقى باشد.همچنان كه انقباض روى و دلتنگى و بد كلامى نيز از آثار آناست.و اين صفت از نتايج قوه غضبيه است.و اين از جمله صفاتى است كه آدمى را ازخالق و خلق دور مىكند، و از نظر مردم مىافكند، و طبعها را از او متنفر مىكند. و هر كجخلقى اغلب مسخره مردمان و مضحكه ايشان مىشود، و لحظهاى از حزن والم و اندوه و غم خالى نيست. و از اين جهتحضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه بد خلقاستخود را معذب دارد» . (٤٨) و بسيار مىشود كه به واسطه كجخلقى ضررهاى عظيم به آدمى مىرسد، و ازنفعهاى بزرگ محروم مىشود، و عاقبت هم آدمى را به عذاب اخروى مىافكند. مروى است كه: روزى به حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - عرض كردند كه: «فلان زن روزها روزه مىگيرد و شبها را به عبادت به پاى مىدارد وليكن بد خلق است واز كجخلقى به همسايگان خود آزار مىرساند.آن حضرت فرمودند: هيچ خيرى در اونيست، و او از اهل جهنم است» . (٤٩) و آن حضرت فرمودند كه: «بد خلقى بنده را مىرساند تا اسفل درك جهنم» . (٥٠) و باز آن حضرت فرمودند كه: «خدا منع كرده است قبول توبه بد خلق را.عرضكردند كه: چرا يا رسول الله؟ فرمودند: به علت اينكه هر وقت از گناهى توبه كرد درگناهى بدتر مىافتد» . (٥١) و فرمودند كه: «بد خلقى گناهى است كه آمرزيده نمىشود» . (٥٢) و بعضى از بزرگان گفتهاند كه: «اگر مصاحبت و همنشينى كنم با فاسق فاجر خوش خلقى، دوستتر دارم كه با عابد كجخلقى بنشينم» . (٥٣)
معالجه كجخلقى و معالجه اين صفت ذميمه نيز مانند ساير صفات آن است كه: مفاسد دنيويه و اخرويهآن را متذكر شود و ملاحظه كند كه اين صفت، خالق و خلايق را با او دشمن مىكند،پس مهياى اين گردد كه اين را از خود دفع نمايد.بعد از آن در وقت هر سخنى و حركتىدر فكر باشد كه كجخلقى از او سر نزند و خود را محافظت كند و به حسن خلق بدارد تاحسن خلق ملكه او گردد و از براى او معتاد شود. چنانچه مذكور شد ضد اين صفت مهلكه حسن خلق است كه از شرايف صفات وفضائل ملكات است و عقل و نقل دلالتبر مدح و خوبى آن مىكنند.پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «در كفه ميزان اعمال در روز قيامت، چيزى بهتر ازحسن خلق نيست» . (٥٤) و روزى به بنى اعمام خود فرمودند كه: «اى فرزندان عبد المطلب! اگر وسعت آن رانداريد كه مردم را به اموال خود وسعت دهيد پس با ايشان به گشاده روئى ملاقات كنيد» . (٥٥) و نيز آن حضرت فرمودند كه: «خدا دين اسلام را خالص از براى خود گردانيد.وصلاحيت ندارد از براى اين دين مگر سخاوت و حسن خلق.پس دين خود را به اين دوزينت دهيد» . (٥٦) و به آن جناب عرض كردند كه: «ايمان كدام يك از مؤمنين افضل است؟ فرمودند: هر كدام كه خوش خلقترند» . (٥٧) و باز فرمودند كه: «دوستترين شما در نزد من و نزديكترين شما در روز قيامتبهمن، خوش خلقترين شماست» . (٥٨) و نيز فرمودند كه: «حسن خلق، گناه را مىگدازد هم چنانكه خورشيد يخ را مىگدازد» . (٥٩) و از آن بزرگوار مروى است كه: «بندهاى مىشود كم عبادت باشد ولى به واسطهحسن خلق در آخرت به درجات عظيم و اشرف منازل برسد» . (٦٠) و به ام حبيبه - كه زوجه آن حضرت بود - فرمودند كه: «آدم خوش خلق، خوبى دنيا و آخرت را گرفت» . (٦١) و مروى است از آن حضرت كه فرمودند: «حسن خلق، صاحبش را مىرساند بهدرجه كسى كه روزها روزه و شبها به عبادت مشغول باشد» . (٦٢) و نيز آن حضرت فرمودند كه: «نيكان شما خوش خلقاناند، كه مردم به دور و كنارآنها جمع مىشوند، و به آنها نزديك مىشوند، و با ايشان الفت و انس مىگيرند، و ايشان نيز با مردم انس مىگيرند» . (٦٣) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «مردى به خدمتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - آمد و عرض كرد كه: يا رسول الله! مرا وصيتى كن. حضرت او را وصاياى چند فرمودند و از جمله آنها اين بود كه: با برادر مؤمن باگشاده رويى ملاقات كن» . (٦٤) و حضرت امام همام جعفر بن محمد الصادق - عليه السلام - فرمودند كه: «نيكى وخوش خلقى، ولايات را آباد مىگرداند و عمرها را زياد مىكند» . (٦٥) و فرمودند كه: «به درستى كه خداى - تعالى - بنده را به حسن خلق ثواب كسىمىدهد كه صبح و شام مشغول جهاد در راه خدا بوده باشد» . (٦٦) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «نيكى و احسان كردن با مردم و خوشروئى باايشان، باعث دوستى مردم مىشوند، و آدمى را از اين جهت داخل بهشت مىنمايند.وبخل و عبوس، صاحب خود را از خدا دور مىكنند و داخل آتش مىكنند» . (٦٧) و كسى كه در اين اخبار، و ساير اخبارى (٦٨) كه در اين خصوص وارد شده است تاملكند و به وجدان خود و تجربيات رجوع كند، و احوال كجخلقان و خوش خلقان را تتبعكند مىيابد كه: هر بد خلقى از خدا و رحمت او دور، و مردم از او متنفر مىگردند، و با اودشمناند: و به اين سبب از بذل و عطاى ديگران هم محروم است.و هر خوش خلقى راخدا و خلق دوست دارند و هميشه محل فيض و رحمتخدا، و مرجع بندگان خداست. مؤمنان از او منتفع مىگردند و خير او به ايشان مىرسد.و مقاصد و مطالب بندگان خدا ازاو بر آورده مىشود.و از اين جهتخدا هيچ پيغمبرى را بر نينگيخت مگر اينكه اينصفت در او كامل و تام بود.بلكه صفتخوش خلقى افضل صفات پيغمبران، و اشرفاخلاق برگزيدگان است. و از اين جهتخداوند عالم به جهت اظهار نعمتخود از براى حبيب خودش درمقام ثنا و مدح او فرمود: «و انك لعلى خلق عظيم». (٦٩) و از كثرت شرافت اين صفت فاضله، سرور پيغمبران و سيد انس و جان در اين صفتبه غايت رسيده بودند، و در نهايت آن متمكن شده بودند. حتى اينكه وارد شده است كه: «روزى آن سرور در مسجد با جماعتى از اصحابنشسته بودند و مشغول تكلم بودند، كنيزكى از شخصى از انصار داخل شد و خود را بهآن حضرت رسانيد، پنهانى گوشه جامه آن كوه حلم و وقار را گرفت.چون آن حضرتمطلع شد برخاست و گمان كرد كه او را به آن حضرت شغلى است.چون آن حضرتبر خاست كنيزك هيچ سخنى نگفت و حضرت نيز با او سخنى نفرمودند و در جاىمبارك خود نشستند.باز كنيزك آمده گوشه جامه حضرت را برداشت و آن بزرگواربرخاست.تا سه دفعه آن كنيزك چنين عملى كرد و آن حضرت برخاست.و در دفعهچهارم كه حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بر خاستند آن كنيزك از عقب آنحضرت قدرى از جامه آن حضرت را جدا كرده، برداشت و روانه شد.مردمان گفتند: اى جاريه! اين چه عملى بود كه كردى؟ حضرت را سه دفعه بر خيزاندى و سخن نگفتىمطلب تو چه بود؟ كنيزك گفت: در خانه ما شخص مريضى بود، اهل خانه مرا فرستادندكه پارهاى از جامه حضرت را ببرم كه آن را به مريض بندند تا شفا يابد، پس هر مرتبه كهخواستم قدرى از جامه حضرت را بگيرم چنين تصور فرمودند كه مرا با ايشان شغلىاست، من حيا كردم و بر من گران بود كه از آن حضرت خواهش كنم قدرى جامه خودرا به من دهند» . (٧٠) ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. كنز العمال، ج ٢، ص ١٨٥، خ ٣٦٦٣. ٢. كنز العمال، ج ٦، ص ٦٥٥، خ ١٧٢٣٨. ٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١١. ٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٣.كنز العمال، ج ٣، ص ١٢٩، خ ٥٨٠٩. ٥. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٨ و ص ٣٢٥، ح ١١. ٦. كافى ج ٢، ص ١١٦.ح ١ ٧. كافى ج ٢، ص ١٠٧- ١٠٨، ح ٤.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤١٩، ح ٤٨. (با اندك تفاوتى) . ٨. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٥.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٤، ح ١٥. ٩. نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت ٩١، ص ١١٢٨.بحار الانوار، ج ٦٩، ص ٤٠٩، ح ١٢١. ١٠. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٦.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٤، ح ١٦. ١١. كافى، ج ٢، ص ١١٢ و ١١٣، ح ٩.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٦، ح ١٩. ١٢. كافى، ج ٢، ص ١١٢، ح ٧ ١٣. حلية الاولياء، ج ٥، ص ١٧٤.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١١.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٣. ١٤. آل عمران، (سوره ٣) آيه ١٣٤. ١٥. رك: كافى، ج ٢، صفحات ١٠٩- ١١١. ١٦. كافى، ج ٢، ص ١١٠، ح ٦. ١٧. كنز العمال، ج ٣، ص ١٣٠، خ ٥٨١٩. ١٨. كافى، ج ٢، ص ١١٠، ح ٥. ١٩. كافى، ج ٢، ص ١٠٩، ح ٣.بحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠٨، ح ٢٢. ٢٠. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٥ ٢١. كنز العمال، ج ٣، ص ٦٠٠، خ ٨١٠٢. ٢٢. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٥.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٦. ٢٣. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٦.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٦ ٢٤. مجمع الزوائد، ج ٨، ص ٦٨.احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٦. ٢٥. اعراف، (سوره ٧)، آيه ١٩٩ ٢٦. نور، (سوره ٢٤)، آيه ٢٢. ٢٧. بقره، (سوره ٢)، آيه ٢٣٧. ٢٨. كنز العمال، ج ٦، ص ٥٧٤ و ٥٧٥ خ ١٦٩٨٣. ٢٩. كنز العمال، ج ٣، ص ٣٧٥، خ ٧٠١٢.قريب به اين مضمون در كافى، ج ٢، ص ١٠٨، ح ٥.وبحار الانوار، ج ٧١، ص ٤٠١، ح ٥. ٣٠. كافى، ج ٢، ص ١٠٧، ح ٢. ٣١. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣١٩.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٥٨. ٣٢. كافى، ج ٢، ص ١٠٧ و ١٠٨، ح ٤ ٣٣. كافى، ج ٢، ص ١٠٨، ح ٦. ٣٤. دعاى شانزدهم صحيفه سجاديه (دعاء تضرع در طلب عفو از عيوب) . ٣٥. آل عمران، (سوره ٣)، آيه ١٥٩ ٣٦. كافى، ج ٢، ص ١٢٠، ح ١٣.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٦٣، ح ٣٢. ٣٧. كافى، ج ٢، ص ١١٩، ح ٦.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٦٠، ح ٢٥. ٣٨. كافى، ج ٢، ص ١١٩، ح ٥.و بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٥٦، ح ٢٢. ٣٩. كافى، ج ٢، ص ١١٩، ح ٤. ٤٠. كافى، ج ٢، ص ١٢٠، ح ١٦. ٤١. مجمع الزوائد، ج ٨، ص ١٩. ٤٢. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٥، ح ٥٤٠٨. ٤٣. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٣٢٣.و با اندك تفاوتى در الترغيب و الترهيب، ج ٣، ص ٤١٨، ح ١٥. ٤٤. كافى، ج ٢، ص ١٢٠، ح ١١. ٤٥. كافى، ج ٢، ص ١١٧، ح ٤. ٤٦. كافى، ج ٢، ص ١١٧، ح ٣. ٤٧. كافى، ج ٢، ص ١١٧ و ١١٨، ح ٦ ٤٨. بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٢٤٦، ح ٦٢. ٤٩. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٩٤. ٥٠. احياء العلوم، ج ٣، ص ٤٥.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٣.و كنز العمال، ج ٣، ص ٥، خ ٥١٤٩. ٥١. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٩٩، ح ١٢. ٥٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ٤٥.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٣. ٥٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ٤٥.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٤ ٥٤. كافى، ج ٢، ص ٩٩، ح ٢. ٥٥. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ١. ٥٦. كنز العمال، ج ٦، ص ٣٤٧، ح ١٥٩٨٩. ٥٧. سنن دارمى، ج ٢، ص ٣٢٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٩٠. ٥٨. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٨٥، ح ٢٦. ٥٩. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٧٥، ح ٧ و كافى، ج ٢، ص ١٠٠، ح ٧. ٦٠. كنز العمال، ج ٣، ص ٥، ح ٥١٤٩. ٦١. وسائل الشيعه، ج ٨، ص ٥٠٨، ح ٣٠. ٦٢. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ١٨.و بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٨١، ح ١٦ ٦٣. كافى، ج ٢، ص ١٠٢، ح ١٦.و بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٨٠، ح ١٤. ٦٤. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ٣. ٦٥. كافى، ج ٢، ص ١٠٠، ح ٨. ٦٦. كافى، ج ٢، ص ١٠١، ح ١٢. ٦٧. كافى، ج ٢، ص ١٠٣، ح ٥. ٦٨. رك: كافى، ج ٢، صفحات ١٠٤- ٩٩ و بحار الانوار، ج ٧١، صفحات ٣٩٦- ٣٧٢. ٦٩. يعنى: «و در حقيقت تو بر نيكو خلقى عظيم (و آئين و شرعى بزرگ) آراستهاى» .قلم، (سوره ٦٨)، آيه ٤ ٧٠. بحار الانوار، ج ٧١، ص ٣٧٩، ح ١٣
۱۶
عداوت و دشمنى صفتسيزدهم: عداوت و دشمنى و آن بر دو قسم است: زيرا كه هر كه عداوت كسى را در دل دارد يا آن را در دلپنهان مىكند و انتظار زمان فرصت را مىكشد، يا علانيه و آشكار در صدد ايذا و اذيتآن شخصى است كه او را دشمن دارد، و اظهار عداوت او را مىكند. قسم اول: را «حقد و كينه» گويند، كه عبارت است از: پنهان كردن عداوت شخصىدر دل. و قسم دوم: را «عداوت» نامند، و اين ثمره قسم اول است، زيرا كه: چون كينه قوتگرفت و عداوت شديد گرديد، خزانه دل از محافظت آن عاجز، و پرده از روى كاربر مىدارد.و قسم اول از ثمرات غضب است، زيرا كه: چون آدمى بر ديگرى خشم گيردو به جهت عجز از انتقام يا مصلحتى ديگر آن وقت اظهار غضب نكند و خشم خود رافرو برد و در دل خود پنهان سازد كينه حاصل مىشود.و هر يك از اين دو قسم از صفات مهلكه و اخلاق رذيله است. و از اخبار مستفاد مىشود كه: مؤمن كينه ور نيست.و در غالب اوقات صفات مهلكهديگر نيز از كينه و عداوت متولد مىگردد، چون حسد و غيبت و دروغ و بهتان وشماتت و اظهار عيب و دورى و ايذاء و سخريت و استهزاء و غير اينها از آفات و اعمالمحرمه كه دنيا و دين آدمى را فاسد مىسازد. و اگر فرض شود كه هيچ يك از اينها حاصل نشود همان خود بغض و عداوت او ازامراضى است كه نفس قدسى را بيمار، و هميشه روح از آن متالم و در آزار است.آدمىرا از بساط قرب الهى دور، و از مرافقتساكنان عالم قدس مهجور مىگرداند.و صاحبخود را منع مىكند از آنچه شيوه اهل ايمان و شيمه اخيار و نيكان است، و از بشاشت وشكفتگى و مهربانى و فروتنى و مرافقت و همنشينى نسبتبه كسى كه كينه او را در دلدارد.و خود را از اعانت و قضاء حوائج او باز مىدارد.و هر يك از اينها درجهاى ازدين را كم مىكند و پرده ميان آدمى و ميان بار يافتگان بزم تقرب مىگردد.و از اينجهت است كه در اخبار و آثار مذمتبىشمار در خصوص عداوت و دشمنى وارد شدهاست.حتى اينكه حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «هيچ وقتى جبرئيل - عليه السلام - به نزد من نيامد مگر اين كه گفت: اى محمد! از عداوت و دشمنى مردماحتراز كن» . (١) و فرمودند كه: «جبرئيل هرگز در هيچ امرى اين قدر به من وصيت نكرد كه در خصوص عداوت مردم» . (٢) و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه تخم عداوت بكارد همان را كه كاشته است درو مىكند» . (٣)
معالجه عداوت و دشمنى و معالجه اين صفتخبيثه آن است كه: اول تامل كند در اين كه دشمنى و عداوت،شجرهاى است كه: به جز اندوه و الم در دنيا ثمرى ندارد.و صفتى است كه: غير از غصه وغم اثرى نمىبخشد.ساغرى است كه: به جز زهر جانگزا به كام صاحب خود نريزد. وآتشى است كه: به غير از دود كدورت از آن بر نخيزد، زيرا كه عدو مسكين هميشه بااندوه و غصه قرين، و پيوسته با رنج و محنت همنشين است.به سبب عداوت خاندانهاى كهن بر باد، و دودمان قديم از بيخ و بنياد بر افتاد.و بسا دولتهاى بىپايان كه به سببعداوت به نكبت مبدل، و بسا عزتها كه بنيادش به تيشه عداوت سست و مختل گرديده. بلكه آنچه از كتب و تواريخ و سيرهها و احوال مردمان، مكرر معلوم شده آن است كه: هيچ دولتى به سر نيامد مگر به واسطه عداوت و دشمنى. درخت دوستى بنشان كه كام دل به بار آردنهال دشمنى بر كن كه رنجبىشمار آردو اكثر آن است كه: مطلقا از كينه و عداوت، ضررى به آنكه او را دشمن دارندنمىرسد.و بعد از آن ملاحظه عاقبت آن را در آخرت بنمايد كه آدمى را به عذاب اليممىرساند.و چون اين امور را تامل كرد، و متنبه گرديد كه: عاقل هميشه خود را در حالتىباقى نمىدارد كه مضرات آن به او عايد، و دشمن از آن منتفع گردد، پس سعى نمايد كهبا آن شخصى كه عداوت و كينه دارد رفتار دوستانه و گفتار مشفقانه به عمل آورد.و بااو به مهربانى و شكفتگى ملاقات كند.و در قضاى حوايج او سعى نمايد.و در مجامع ومحافل، نيكيهاى او را اظهار نمايد.بلكه نسبتبه او زياده از ديگران نيكى و احسان كندتا نفس را گوشمالى داده بينى شيطان را بر خاك مالد.و پيوسته چنين رفتار كند تا آثارعداوت از دل او بر طرف شود. و ضد اين صفت«نصيحت» است، كه عبارت است از: خير خواهى و نيك پسندى برديگران.و آن نيز بر دو قسم است: باطنى و ظاهرى. اولى: عبارت از آن است كه: به دل، طالب خوبى و خير مسلمين باشد. دومى: آن است كه خير و صلاح ايشان را به جا آورد. و شرافت اين صفتبسيار، و فضيلت آن بىشمار است، همچنان كه در بيان صفتحسد مذكور خواهد شد.
فصل: مذمت ضرب، فحش، لعن و طعن بدان كه: از آثار و لوازمى كه بر حقد و عداوت مترتب مىگردد، ضرب و فحش ولعن و طعن است.و بسا باشد كه اينها از مجرد غضب نيز صادر گردند.و مىشود كه بهجهت همنشينى اوباش و اراذل، و مصاحبت فساق و جهال، و كسانى كه هرزهگو و معتادبه فحش دادن هستند، فحش دادن عادت كسى شود كه بدون دشمنى و غضبى فحش بهزبان او جارى گردد. و شكى نيست كه همه اين امور، مذموم است و قبيح، و در شريعت غرا، حرام صريحاند.و موجب «حبط» (٤) اعمال و مولد خسران مآلاند.و «مليين» (٥) و حكماء ومتشرعه و ساير عقلاء بر خباثت آنها متفق، و عقل و شرع بر حرمت آنهادو شاهد صادق. اما ضرب: كه عبارت است از: زدن با دست، يا چوب، يا آلتى ديگر.پس بدونجهتشرعيه، در حرمت آن شكى نيست.و هيچ طايفه از طوايف بنى آدم، و هيچ فرقهاز فرق عالم، بىجهت و سبب شرعى تجويز زدن كسى را نكردهاند.و در اخبار و آثار،نهى صريح از آن شده و وارد شده است كه: «هر كه مردى را تازيانه زند حق - تعالى - او را تازيانهاى از آتش خواهد زد» . (٦) و اما فحش و دشنام و هرزه زبانى و بدگوئى: منشاء همه اينها خباثت نفس و دنائتطبع است.و هر كه زبان او به اينها دراز، البته خبيث النفس و از جمله اراذل و اوباش،معدود است.بلكه از بعضى اخبار مستفاد مىشود كه: رذل مخصوص شخصى است كهمضايقه نداشته باشد از اينكه هر چه بگويد و هر چه به او بگويند. و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «مؤمن نيست كسى كه طعنه زنو لعن كن و فحش گوى و هرزه زبان است» . (٧) و نيز فرمودند كه: «بهشتحرام استبر هر فحش دهنده» . (٨) و در روايت ديگر از آن سرور مروى است كه: «هرزهگوئى و پردهدرى از شعبههاىنفاق است» . (٩) و نيز از آن حضرت منقول است كه: «چهار نفرند كه اهل دوزخ از آنها متاذىاند: يكى از آنها مردى خواهد بود كه پيوسته چرك از دهان او جارى خواهد بود، و آنكسى است كه در دنيا فحش گوى بوده» . (١٠) و نيز از آن جناب مروى است كه: «بهشتحرام استبر هر فحاش هرزهگوى كمحيائى كه باك نداشته باشد از اينكه هر چه بگويد و از هر چه از براى او بگويند.وچنين شخصى را اگر تفتيش و تفحص كنى و به حقيقت امر او بر خورى يا ولد الزنا است،يا نطفه پدرش با نطفه شيطان ممزوج شده، و اين شخص به وجود آمده...» . (١١) (يعنى در وقت معاشرت و مجامعت پدرش، شيطان نيز در جماع با او شريك شده) . و در حديثى ديگر است كه هر گاه ببينى مردى را كه مضايقه ندارد از اينكه هر چهبگويد و هر چه در حق او بگويند، بدانيد كه او ولد الزنا است، يا به شراكتشيطان همرسيده» . (١٢) و نيز از آن جناب مروى است كه: «از جمله بدان و اشرار بندگان خدا كسى است كه: مردم به جهت فحش گفتن او از همنشينى او كراهت داشته باشند» . (١٣) و مروى است از آن حضرت كه: «دشنام دادن به مؤمن، فسق است.و كشتن او كفراست.و غيبت او معصيت است.و حرمت مال او مثل حرمتخون اوست» . (١٤) و فرمود كه: «بدترين مردم نزد خدا - در روز قيامت - كسانى هستند كه مردم آنها را اكرام و احترام كنند از بيم شر ايشان» . (١٥) و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «از جمله علامات شراكتشيطان در نطفه آدمى، - كه هيچ تشكيكى در آن نيست - اين است كه: آدمى فحاش باشد و باكى نداشته باشد از آنچه بگويد و از آنچه به او بگويند» . (١٦) و نيز آن حضرت فرمودند كه: «هر كه مردم از زبان او بترسند، او در آتش خواهدبود» . (١٧) «و دشمنترين مخلوقات خدا در نزد خدا بندهاى است كه مردم از زبان او حذر نمايند» . و از حضرت كاظم - عليه السلام - پرسيدند از حال دو نفر كه يكديگر را دشنام مىدادند فرمودند كه: «هر كدام ابتداى به دشنام كردهاند ظالمترند و گناه هر دو بر اوست، مادامى كه آن ديگرى تعدى و زيادهروى به او نكند» . (١٨) و مخفى نماند كه حقيقت فحش، عبارت است از: اظهار كردن امور قبيحه به الفاظ صريحه.و بيشتر اوقات در الفاظ مجامعت و آلات جماع و آنچه از اين قبيل استيافت مىشود.و ارباب فساد و بىشرمان را عبارات فاحشه چند است كه ذكر مىكنند آنها را، و اهل شرافت و صاحبان نفوس طيبه متعرض آنها نمىشوند.بلكه اگر هم ذكر آنها ضرورى شود به كنايه و رمز بيان مىنمايند. و بعضى گفتهاند كه: خداوند عالم به خاطر حيا، كنايه فرمود از جماع، به لمس و مس و دخول و مباشرت، و عبارات قبيحه آنها را ذكر نفرمود. (١٩) و اين مخصوص به وقاع و جماع نيست، بلكه از قضاء حاجت - از بول و غايط - هم به كنايه و رمز گفتن اولى است از الفاظ صريحه ركيكه. پس ارباب حيا بايد عبارات صريحه آنها را به زبان نياورند.و همچنين امثال اينها ازآنچه در عرف مستهجن و ركيك و مذموم و قبيح باشد. پس چنانچه بخواهد از زبان زن خود يا زن ديگرى سخنى نقل كند نگويد: زن من،يا زن تو چنين گفت.بلكه بگويد: پرده نشينان خانه من، يا خانه تو يا مادر اطفال چنينگفت، يا در خانه چنين گفتند.بلكه از ذكر نام زن در امثال اين زمان كه عرفا قبيح شدهاحتراز كند و ملاحظه نكند كه اسماء زنان پيغمبر - صلى الله عليه و آله - و ائمه - عليهمالسلام - مذكور مىشده، زيرا كه: در زمان سابق اين مستهجن نبود و به جهت طريقهسابق، حال هم قبحى در ذكر نام ايشان نيست.چون در همه از منه ذكر كردهاند و دركتب نوشتهاند. و همچنين كسى را علتى در بدن باشد كه از اظهار آن شرم كند اگر ذكر آن ضرورىشود تصريح نكند بلكه به كنايه بگويد، مثلا اگر كسى «مبروص» (٢٠) استيا «اقرع» (٢١) باشدو خواهد از سبب آن يا وقت آن از او سئوال كند نگويد: تو در چه وقت پيس شدى؟ ياسر تو به چه سبب كچل شد؟ بلكه بگويد: اين عارضه كى از براى تو روى داد؟ يا چهوقت اين ناخوشى عارض تو شد؟ زيرا كه جميع اين تصريحات داخل فحشاند. و بدان كه جميع الفاظى كه متضمن بىشرمى و فحش هستند همه مذموم و قبيحاند،گو بعضى قبيحتر و ذم آن شديدتر باشد، خواه در مقام دشنام و اذيتبگوئى يا در محلشوخى و مزاح، يا مقامى ديگر.و چون اين عبارات مختلفاند در قباحت، بعضى ازآنها مكروه و بعضى از آنها حراماند و بعضى حرام را تخصيص دادهاند به صورتى كهدر مقام دشنام و اذيتباشد نه در مقام شوخى يا به جهت عادت به هرزهگوئى.و دونيست كه بعضى الفاظ كه بسيار فاحش هستند حرام باشند اگر چه در مقام دشنام نباشند. و اما لعن: و معنى آن راندن و دور كردن از خداست.پس شكى در بدى آن نيست. و جايز نيستشرعا لعن كردن بر كسى مگر كسى كه متصف به صفتى باشد كه آن صفتبه نص شريعت موجب دورى او از خدا باشد و مجوز لعن او باشد.و ذم شديد در اخبار در خصوص لعن كردن رسيده. از امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «روزى حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - خطبه خواندند و فرمودند كه: مىخواهيد خبر دهم شما را به بدان شما؟ عرض كردند: بلى يا رسول الله.فرمود: كسى كه عطاى خود را از ديگران منع مىكند، وبنده خود را مىزند، و تنها سفر مىكند.پس مردم چنين گمان كردند كه خداوند بندهاى بدتر از چنين شخصى مخلوقى نيافريده.سپس حضرت فرمودند مىخواهيد خبر دهمشما را به بدتر از اين؟ عرض كردند بلى.فرمودند كه: فحش دهنده لعن كننده، كه هروقت نزد او اسم مؤمنين مذكور شود ايشان را لعن كند و اسم او نيز چون نزد مؤمنين مذكور گردد او را لعن نمايند» . (٢٢) و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «چون لعنت از دهان شخصى بيرون آيد ميان او و آن شخص كه به او لعنتشده تردد مىكند، اگر آن شخص مستحق لعن باشد به او متعلق مىشود و اگر نباشد به صاحبش برمىگردد» . (٢٣) و از اين حديث مستفاد مىگردد كه: لعن به كسى كه سزاوار لعن نباشد، بر مىگردد بهلعن كننده. پس بايد نهايت احتراز را نمود و لعن نكرد كسى را مگر آنانى كه از صاحب شريعت مقدسه تجويز لعن ايشان شده.و والد ماجد حقير - قدس سره - در كتاب «جامعالسعادات» فرموده است كه: آنچه [در شريعت] تجويز شده، لعن كردن به كافرين و فاسقين و ظالمين است. - همچنان كه در قرآن وارد شده است - (٢٤) و شكى در جواز لعن اينها بر سبيل عموم نيست، به اين نوع كه بگوئى: «لعنة الله على الكافرين يا على الظالمين يا على الفاسقين» .و فرمودهاند كه: شخصى متصف به يكى از اين صفات باشد حق آن است كه مىتوان او را لعن كرد. (٢٥) و توهم اين را كه شخص معين گاه است از اين صفت توبه كند و با اسلام و با توبه از دنيا برود راهى ندارد، زيرا كه مستفاد از قرآن و احاديثآن است كه: شخص معينى را لعن مىتوان نمود.بلكه از اخبار برمىآيد كه لعن بر بعضىاز اهل جهود و عناد بهترين عبادات و اقرب قربات استخداى تعالى در حق جماعتى مىفرمايد: «اولئك عليهم لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين». (٢٦) و در حق جماعتى ديگر مىفرمايد: «اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون». (٢٧) و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «خدا لعنت كند دروغگو را و اگر چه به مزاح باشد» . (٢٨) و چون ابو سفيان هزار بيت در هجو آن سرور گفت، آن حضرت فرمودند: «پروردگارا! من شعر نمىتوانم گفت و سزاوار من نيست كه شعر بگويم به عوض هرحرفى از اين اشعار او را هزار لعنت كن» . (٢٩) و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - جماعتى را لعن كردند.و مروى است كه: «آنجناب در قنوت نمازهاى واجبى، معاويه و عمرو عاص و ابو موسى اشعرى و ابو الاعورسلمى را لعن مىفرمودند. (٣٠) و چنانچه لعن ايشان را از جمله عبادات نمىدانستند با وجود اينكه حلم او از همهمردم بيشتر و گذشت او از همه افزونتر بود در نماز اين اشخاص را لعن نمىفرمودند. و در روايتى ديگر است كه: «آن حضرت در قنوت نمازهاى نافله دو بت قريش را كه ابو بكر و عمر است لعن مىنمود» . (٣١) و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - در عقب هر نمازى چهار مرد را لعن مىكردند. (٣٢) و كسى كه ملاحظه كند رفتار حضرت امام حسن - عليه السلام - را با معاويه عليه اللعنه و اصحاب او كه چگونه به آنها لعن مىكردند.و احاديث و اخبارى كه در لعن مستحقين لعن از رؤساى اهل ضلال باسمائهم رسيده تتبع كند مىداند كه اين از شعار دين است. و حضرت كاظم - عليه السلام - ابو حنيفه را لعن فرمودند. (٣٣) و منع از لعن كه رسيده است در لعن بر كسى است كه مستحق آن نباشد. و آنچه نقل شده كه: امير المؤمنين - عليه السلام - از لعن اهل شام نهى فرمود. (٣٤) اگرصحيح باشد شايد به جهت اين بود كه گاه در ميان ايشان كسى بوده كه مستحق لعن نبوده يا اميد اسلام بعضى از ايشان را داشته. و بالجمله لعن كردن به رؤساى ظلم و ضلالت و مجاهرين به كفر و فسق جايز و بلكه مستحب است.و بر غير اينها حرام است، تا يقين نشود كه متصف استبه يكى ازصفاتى كه موجب لعن مىشود، و بايد يقين به اين كند و به مجرد ظن و تخمين نمىتواناكتفا نمود. و بدان كه گناه لعن، بر اشخاصى كه مردهاند و ثابت نيست كه مستحق لعن باشند بيشتر، و وبال آن افزونتر است. حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «مردگان را دشنام مدهيد، كهايشان رسيدند به آنچه پيش فرستادهاند» . (٣٥) و همچنين خوب نيست لعن كردن بر جمادات و حيوانات. و مروى است كه: «هيچ كس لعن به زمين نمىكند مگر اينكه زمين مىگويد: لعنتبرهر كدام كه گناهكارتريم» . (٣٦) و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - انكار فرمودند بر زنى كه ناقه را لعن كرد و برمردى كه شترى را لعن نمود. (٣٧)
نفرين به مسلمان و مخفى نماند كه دعاى بد و نفرين به مسلمانان كردن نيز مانند لعن كردن است ومذموم است.و خوب نيستحتى بر ظلمه، مگر در صورتى كه از شر و ضرر او آدمىمضطر و ناچار گردد. و در حديث است كه: «گاه است مظلوم اين قدر نفرين ظالم مىكند كه مكافات ظلم او مىشود و زياد مىآيد، و اين زيادتى از براى ظالم باقى مىماند و روز قيامت مطالبهمىكند» . (٣٨) و اما ضد اين، كه دعاى خير باشد از براى برادر دينى بهترين طاعات و فاضلترين عبادات است.و فايده آن بىحد، و ثواب آن خارج از «حيز عد» (٣٩) استبلكه درحقيقت كسى كه دعا به ديگرى كند دعا به خود كرده.حضرت رسول - صلى الله عليهو آله - فرمودند كه: «چون كسى در غياب برادر خود به او دعا كند فرشته گويد: از براىتو هم مثل اين باشد» . (٤٠) و فرمودند كه: «در حق برادر مستجاب مىشود دعائى كه در حق خود مستجاب نمىشود» . (٤١) و از حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - مروى است كه: «چون ملائكه بشنوندكه بنده مؤمن برادر خود را دعا مىكند در غياب او، يا او را به خوبى ياد مىكند، گويند: خوب برادرى هستى از براى برادرت، دعاى خير به او مىكنى و حال اينكه او حاضرنيست، و او را به خير ياد مىكنى خدا به تو داد دو مقابل آنچه از براى او خواستى.و ثناكرد بر تو دو مقابل آنچه ثنا كردى بر او.و از براى تو است فضيلتبر او» . (٤٢) و اخبار در اين خصوص بىحد است (٤٣) و چه كرامتى از اين بالاتر است كه هديهاى ازدعا و طلب آمرزش از تو به برادر مؤمنت رسد و حال آنكه او در زير طبقات خاكخوابيده. و تامل كن كه روح او به چه حد از تو شاد مىشود كه اهل و فرزندانش ميراث او راقسمت مىكنند و در مال او عيش و تنعم مىنمايند و تو او را در تاريكىهاى شب يادمىكنى و از خدا آمرزش او را مىطلبى و هديه از براى او مىفرستى. و پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «ميت در قبر مانند كسى است كه بهدريا غرق شده باشد، هر چه را ديد چنگ به آن مىزند كه شايد نجات يابد.و منتظردعاى كسى است كه به او دعا كند از: فرزند و پدر و برادر خويش.و از دعاى زندگاننورهائى مانند كوهها داخل قبور اموات مىشود.و اين مثل هديهاى است كه زندگان ازبراى يكديگر مىفرستند.پس چون كسى از براى ميتى استغفارى يا دعائى كرد فرشتهاىآن را بر طبقى مىگذارد و از براى ميت مىبرد و مىگويد: اين هديهاى است كه فلانبرادرت يا فلان خويشت از براى تو فرستاده است و آن ميتبه اين سبب شاد و فرحناكمىشود» . (٤٤) و اما طعن زدن بر مسلمين: و آن نيز از اعمال ذميمه و افعال سيئه است، و باعث ضرردنيوى و عذاب اخروى مىگردد. و حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «هيچ كس بر مؤمنى طعنهنمىزند مگر اينكه مىميرد به بدترين مردنها» . (٤٥) و بدان كه: اينها كه مذكور شد از فحش و لعن و طعن، از آفات زبان است و از براى زبان آفات بسيار است از: غيبت، دروغ، سخريه، استهزاء، شوخى، و غير اينها، - كهمذكور خواهد شد - .و ضد همه اينها سكوت و صمت است.و تفصيل اينها خواهد آمد. انشاء الله. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. كافى، ج ٢، ص ٣٠١، ح ٥. ٢. كافى، ج ٢، ص ٣٠٢، ح ١١. ٣. وسائل الشيعه، ج ٨، ص ٥٦٩، ح ٥ ٤. محو شدن، از بين رفتن. ٥. حزب طرفدار مليت. ٦. وسائل الشيعه، ج ١٩، ص ١٢، ح ٥ و ٧. ٧. كنز العمال، ج ١، ص ١٤٦، ح ٧٢٠. ٨. كنز العمال، ج ٣، ص ٥٩٨، ح ٨٠٨٥. ٩. سنن ترمذى، ج ٨، ص ١٨٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢١٦. ١٠. كنز العمال، ج ١٦، ص ٧١، ح ٤٣٩٧٩. ١١. كافى، ج ٢، ص ٣٢٣، ح ٣ ١٢. كافى، ج ٢، ص ٣٢٣، ح ٢. ١٣. كافى، ج ٢، ص ٣٢٥، ح ٨. ١٤. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٥٠، ح ١٦. ١٥. كافى، ج ٢، ص ٣٢٧. ١٦. كافى، ج ٢، ص ٣٢٣، ح ١. ١٧. كافى، ج ٢، ص ٣٢٧، ح ٣. ١٨. كافى، ج ٢، ص ٣٦٠، ح ٤
١٩. ر ك: نساء، (سوره ٤)، آيه ٤٣.و مائده، (سوره ٥)، آيه ٦.
٢٠. كسى كه داراى مرض برص و پيسى باشد.
٢١. كچل. ٢٢. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ١٠٧، ح ٧.
٢٣. كافى، ج ٢، ص ٣٦٠، خ ٦. ٢٤. بقره، (سوره ٢)، آيه ٨٩.و اعراف، (سوره ٧)، آيه ٤٤.و مؤمن، (سوره ٤)، آيه ٥٢.
٢٥. رك: جامع السعادات، ج ١، ص ٣١٨- ٣١٧.
٢٦. بقره، (سوره ٢)، آيه ١٦١. ٢٧. بقره، (سوره ٢)، آيه ١٥٩
٢٨. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢١.
٢٩. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢١.
٣٠. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢١.و مستدرك سفينة البحار، ج ٩، ص ٢٦٤. ٣١. محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢٢، با ارجاع به مصباح كفعمى. ٣٢. تهذيب شيخ طوسى، ج ٢، ص ٣٢١، ح ١٣١٣.و بحار الانوار، ج ٢٢، ص ١٢٨، ح ١١. ٣٣. اصول كافى، ج ١، ص ٥٧، ح ١٣. ٣٤. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ١١، ص ٢١، كلام ١٩٩ ٣٥. كنز العمال، ج ٣، ص ٦٠٨، ح ٨١٤٤.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٨.
٣٦. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٦.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢١٩. ٣٧. رك: صحيح مسلم، ج ٨، ص ٢٣.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢١٩.و احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٦. ٣٨. احياء العلوم، ج ٣، ص ١٠٩.و كافى، ج ٢، ص ٣٣٣، قريب به اين مضمون.و محجة البيضاء، ج ٥، ص ٢٢٤. ٣٩. محدوده شمارش. ٤٠. بحار الانوار، ج ٩٣، ص ٣٨٨، ح ١٩. (با اندك تفاوتى) ٤١. احياء العلوم، ج ٢، ص ١٦٤.و محجة البيضاء، ج ٣، ص ٣٤٠. ٤٢. كافى، ج ٢، ص ٥٠٨، ح ٧. ٤٣. رك: كافى، ج ٢، ص ٥٠٧.و بحار الانوار، ج ٩٣، ص ٣٨٣. ٤٤. احياء العلوم، ج ٢، ص ١٦٤.و در بحار الانوار، ج ٨٢ ص ٦٢- ٦٥ رواياتى در اين زمينه نقل شده. ٤٥. كافى، ج ٢، ص ٣٦١، ح ٩.
۱۷
عجب و خود بزرگ بينى و مذمت آن صفت چهاردهم: عجب و خود بزرگ بينى و مذمت آن و آن عبارت است از اينكه: آدمى خود را بزرگ شمارد به جهت كمالى كه در خودبيند، خواه آن كمال را داشته باشد يا نداشته باشد. و خود همچنان داند كه دارد.و خواهآن صفتى را كه دارد و به آن مىبالد فى الواقع هم كمال باشد يا نه. و بعضى گفتهاند: عجب آن است كه صفتى يا نعمتى را كه داشته باشد بزرگ بشمردو از منعم آن فراموش كند. و فرق ميان اين صفت و كبر، آن است كه: متكبر آن است كه خود را بالاتر از غيرببيند و مرتبه خود را بيشتر شمارد.ولى در اين صفت، پاى غيرى در ميان نيستبلكهمعجب آن است كه كه به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتى، شخصىشمارد و از منعم اين صفت فراموش كند. پس اگر به صفتى كه داشته شاد باشد از اين كه نعمتى است از خدا كه به او كرامتفرموده و هر وقت كه بخواهد مىگيرد و از فيض و لطف خود عطا كرده است نه ازاستحقاقى كه اين شخص دارد، عجب نخواهد بود. و اگر صفتى كه خود را به آن بزرگ مىشمارد همچنين داند كه خدا به او كرامتفرموده است و ليكن چنين داند كه حقى بر خدا دارد كه بايد اين نعمت و كمال را به اوبدهد، و مرتبهاى از براى خود در پيش خدا ثابت داند.و استبعاد كند كه خدا سلب ايننعمت را كند و ناخوشى به او برساند.و از خدا به جهت عمل خود توقع كرامت داشتهباشد، اين را «دلال» (١) و ناز گويند.و اين از عجب بدتر است، زيرا كه صاحب اين صفتعجب را دارد و بالاتر.و اين مثل آن است كه كسى عطائى به ديگرى كند پس اگر اينعطا در نظر او عظمتى دارد منتبر آن شخص كه گرفته است مىگذارد.و عجب بر اينعطا دارد. و اگر علاوه بر آن، به آن شخصى كه عطا به او شده براى خدمات به او رجوع كند وخواهشها از او كند و همچنين داند كه البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهتعطائى كه بر او كرده دلال بر آن شخص خواهد داشت. و همچنان كه عجب گاه استبه صفتى است كه صاحب آن، آن را كمال مىداند وفى الحقيقه هيچ كمالى نيست، همچنين عجب گاه استبه عملى است كه هيچ فايدهاىبر آن مترتب نمىشود و آن بيچاره خطا كرده است و آن را خوب مىداند. و مخفى نماند كه اين صفتخبيثه بدترين صفات مهلكه و ارذل ملكات ذميمه است. حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «سه چيز است كه از جملهمهلكات است: بخل، كه اطاعت آن را كنى.و هوا و هوسى كه پيروى آن را نمائى.وعجب نمودن آدمى به نفس خود» . (٢) و فرمودند كه: «هر وقتببينى كه مردم بخل خود را اطاعت مىكنند، و پيروى هواهاى خود را مىنمايند، و هر صاحب رايى به راى خود عجب مىنمايد و آن را صواب مىشمارد بر تو باد كه خود را محافظت كنى و با مردم ننشينى» . (٣) و نيز در روايتى از آن سرور وارد شده است كه فرمود: «اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از گناه از شما مىترسم و آن عجب است، عجب» . (٤) مروى است كه: «روزى موسى - عليه السلام - نشسته بود كه شيطان وارد شد و با او «برنسى» (٥) رنگارنگ بود چون نزديك موسى - عليه السلام - رسيد برنس را كند و ايستاد،سلام كرد.موسى - عليه السلام - گفت: تو كيستى؟ گفت: منم ابليس آمدم سلام بر توكنم، چون مرتبه تو را نزد خدا مىدانستم.موسى گفت اين برنس چيست؟ گفت: اين رابه جهت آن دارم كه دلهاى فرزندان آدم را به وسيله آن به سوى خود كشم.موسى - عليه السلام - گفت كه: كدام گناه است كه چون آدمى مرتكب آن شد تو بر آن غالبمىگردى؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتى كه كرد به نظر او بزرگ آمد وگناهش در نزد او حقير نمود» . (٦)
خداوند عالم به داود - عليه السلام - وحى نمود كه: «مژده ده گناهكاران را.و بترسانصديقان را.عرض كرد كه چگونه عاصيان را مژده دهم و مطيعان را بترسانم؟ فرمود: عاصيان را مژده ده كه: من توبه را قبول مىكنم.و گناه را عفو مىكنم و صديقان رابترسان كه به اعمال خود عجب نكنند كه هيچ بندهاى نيست كه من با او محاسبه كنم مگر اينكه هلاك مىشود» . (٧) حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند كه: «دو نفر داخل مسجد شدند كه يكى عابد وديگرى فاسق، چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان.و سبب اين، آن بود كه: عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود مىباليد و دراين فكر بود.و فكر فاسق در پشيمانى از گناه و استغفار بود» . (٨) و حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «خدا دانست كه گناه كردن از براى مؤمن بهتر است از عجب كردن.و اگر به اين جهت نمىبود هرگز هيچ مؤمنى را مبتلانمىكرد» . (٩) و فرمود كه: «مردى گناه مىكند و پشيمان مىشود بعد از آن عبادتى مىكند و به آنشاد و فرحناك مىشود، و به اين جهت از آن حالت پشيمانى سست مىشود و فراموشمىكند، و اگر بر آن حالت مىبود بهتر بود از عبادتى كه كرد» . (١٠) مروى است كه: «عالمى به نزد عابدى آمد و پرسيد چگونه است نماز تو؟ عابد گفت: از مثل منى از نماز او مىپرسى؟ من چنين و چنان عبادت خدا را مىكنم.عالم گفت: گريه تو چقدر است؟ گفت: اين قدر مىگريم كه اشكها از چشمهاى من جارى مىشود.عالمگفت كه: خنده تو با ترس بهتر است از اين گريه كه تو بر خود مىبالى» . (١١) و نيز مروى است كه: «اول كارى كه با صاحب صفت عجب مىكنند اين است كه: اورا از آنچه به او عجب كرده بىبهره مىسازند تا بداند كه چگونه عاجز و فقير است.وخود گواهى بر خود دهد تا حجت تمامتر باشد، همچنان كه با ابليس كردند.و عجبگناهى است كه تخم آن كفر است.و زمين آن نفاق است.و آب آن فساد است.وشاخههاى آن جهل و نادانى است.و برگ آن ضلالت و گمراهى است. و ميوه آن لعنتو مخلد بودن در آتش جهنم.پس هر كه عجب كرد تخم را پاشيد و زرع كرد و لابدميوه آن را خواهد چيد» . (١٢) و نيز مروى است كه: «در شريعت عيسى بن مريم بود سياحت كردن در شهرها، درسفرى بيرون رفت و مرد كوتاه قامتى از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به كنار دريارسيدند، جناب عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - گفت: بسم الله و بر روى آب روانشد. آن مرد كوتاه چون ديد عيسى - عليه السلام - بسم الله گفت و بر روى آب روان شد،او نيز گفتبسم الله و روانه شد و به عيسى - عليه السلام - رسيد.در آن وقتبه خود عجب كرد و گفت: اين عيسى روح الله استبر روى آب راه مىرود و من هم بر روىآب راه مىروم، فضيلت او بر من چه چيز است؟ و چون اين به خاطرش گذشتبه آبفرو رفت.پس استغاثه به حضرت عيسى - عليه السلام - نمود، عيسى دست او را گرفت واز آب بيرون آورد و گفت: اين كوتاه چه گفتى؟ عرض كرد كه: چنين چيزى به خاطرمگذشت. گفت: پا از حد خود بيرون گذاشتى، خدا تو را غضب كرد، توبه كن.
عجب، سرمنشا آفات و صفات خبيثه ديگر و بدان كه: عجب با وجود آنكه خود از صفات خبيثه است منشا آفات و صفاتخبيثه ديگر مىشود، مثل كبر، - همچنان كه خواهد آمد - ، كه يكى از اسباب كبر، عجباست.و چون فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنها، كه آنها را به خاطر نگذراند و اگرگاهى به خاطر او چيزى از گناهانش بگذرد وقعى به آن ننهد و سعى در ادراك آننكند، بلكه همچنان گمان كند كه البته خدا آن را خواهد آمرزيد.و عبادتى اگر از اوسرزند آن را عظيم شمرد و به آن خوشحال شود و منتبر خدا گذارد و توفيقهاى خدارا فراموش كند.و در اين وقت از آفات و معايب اعمال خود نيز غافل مىشود، زيرا كه: آفات آنها را كسى مىفهمد كه متوجه آنها باشد، و كسى متوجه مىشود كه خائف وترسان باشد، و معجب كجا ترسان است؟ بلكه مغرور است و از مكر خدا ايمن است، وچنان پندارد كه: منزلتى در نزد خدا دارد و بر او حقى دارد.و بسا باشد كه در مقامخودستائى برآيد.و اگر عجب به عقل و فكر و علم خود داشته باشد از سئوال كردن بازمىماند و در مشورت و تعلم كوتاهى مىكند.و گاه باشد كه تدبير خطائى نموده و به آناصرار مىكند، و پند كسى را نمىشنود.و به اين جهت، گاه است ضرر كلى به او مىرسديا به فضيحت و رسوائى مىانجامد. پس صواب آن است كه: هر كسى نفس خود را خاطى داند، و آن را متهم شمارد، واعتماد و وثوق بر آن نكند، و به علماء و دانايان رجوع كند و از ايشان استعانت جويد.
فصل: معالجه مرض عجب بدان كه از براى مرض عجب، دو معالجه است: يكى اجمالى و دوم تفصيلى.امامعالجه اجمالى اين است كه: پروردگار خود را بشناسى و بدانى كه عظمت و كمال وعزت و جلال، سزاوار غير او نيست، و معرفتبه حال خود هم رسانى و بشناسى كه توبه خودى خود از هر ذليلى ذليلتر و از هر قليلى قليلترى، و بجز ذلت و خوارى و مسكنت و خاكسارى در خور تو نيست.پس تو را با عجب و بزرگى چه كار؟ ! مگر نهاين است كه آخر تو خود ممكنى بيش نيستى، و ممكن به خودى خود عدم محضاست، و وجود و كمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود - تعالى شانه - است؟ ! ما كه ايم اندر جهان هيچ هيچ چون الف او خود چه دارد هيچ هيچ پس كبريا و بزرگى بر اندازه آن است كه وجود همه مستند به اوست.و كمالات،جملگى پرتوى از كمالات بىنهايات او«غاشيه» بندگى بر دوش جمله كاينات نهاده، وطوق ذلت و سرافكندگى را بر گردن همگى انداخته. گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاك است پر از شوق اوست دور جهان استبه فرمان او خنگ فلك غاشيه گردان او (١٣) كشمكش هر چه درو زندگيست پيش خداوندى او بندگيست با جبروتش كه دو عالم كم است اول ما و آخر ما يكدم است پس اگر كسى بزرگى كند بايد به واسطه پروردگار خود بزرگى كند.و اگر به چيزىفخر و مباهات كند به آفريدگار خود افتخار نمايد و خود را به خودى خود حقير وپستشمارد، بلكه خود را عدم محض ببيند.و اين معنى است كه: همه ممكنات در آنشريكاند.و اما خوارى و ذلتى كه مخصوص بنىنوع اين بيچاره مسكين است كه بهخود عجب مىكند از حد متجاوز و قلم از حد تحرير آن عاجز است.و چگونه چنيننباشد؟ و حال آنكه ابتداى آن نطفه نجس و پليدى بود، و آخرش جثه متعفن وگنديده، در اين ميان، حمال نجاسات متعفنه است، و جوالى است پر از كثافات متعدده،كه از بولگاهى به بولگاهى ديگر عبور كرده و از آنجا نيز بيرون آمده، سه مرتبه از ممربول گذشته.و اگر بصيرتى بوده باشد يك آيه قرآن او را از خواب عجب بيدار مىكند وپشت او را مىشكند. مىفرمايد: «قتل الانسان ما اكفره من اى شىء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم اماته فاقبره» خلاصه معنى: آنكه كشته شود انسان، چه چيز او را بر كفر و سركشى داشت كه نمىداند از چه چيز، خدا او را آفريد؟ ! از قطره آبى او را آفريد و مقدر گردانيد او را، وراه بيرون آمدن را از براى او آسان گردانيد، پس او را ميرانيد، آنگاه او را در گور كرد. (١٤) و در اين آيه مباركه اشاره فرمودند كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيزىنبود، بعد از آن او را از نجسترين چيزها و پستترين آنها كه نطفه باشد خلق فرمود،. بعد از آن، او را مىرانيد و جثه خبيثه گنديده گردانيد. و اگر اندكى تامل نمائى مىدانى كه چه چيز پستتر و رذلتر است از چيزى كه: ابتداى او عدم، و ماده خلقتش از همه چيز نجستر، و آخرش از همه اشياء متعفنتر، وآن مسكين بيچاره در اين ميان عاجز و ذليل، نه از خود اختيارى و نه او را قدرتبر كارى، نه خبر دارد كه بر سر او چه مىآيد و نه مطلع است كه فردا روزگار به جهت اوچه مىزايد، و مرضهاى گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بيماريهاى صعب به جهت اوآماده، از هر جا سر بر آورد آفتى در كمينش، و به هر طرفى ميل كند حادثهاى قرينش،چهار «خلط» (١٥) متناقض در باطن او اجتماع كرده و هر يك به ضد يكديگر در ويرانكردن جزوى از عمارت بدنش در سعى و اجتهاد.بيچاره بينوا از خود غافل، و هر لحظهخواهى نخواهى در حجره بدنش حادثهاى رو مىدهد.و از هر گوشه، دزدى متاعى ازاعضاء و جوارحش مىبرد.نه گرسنگى او به اختيارش هست و نه تشنگى، نه صحت او دردست اوست و نه خستگى، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگى، نه نفع خود را مالكاست و نه ضرر، و نه خير خود را اختيار دارد و نه شر، مىخواهد كه چيزى را بداندنمىتواند، اراده مىكند كه امرى به ياد او بماند فراموش مىكند، مىخواهد كه چيزى رافراموش كند از خاطرش نمىرود.و دل او به هر وادى كه بخواهد مىرود و نمىتواندعنانش را نگاه دارد.و فكرش به هر سمتى كه ميل مىكند مىدود و قدرت بر ضبطشندارد.و غذائى كشنده اوست و در خوردن آن بىاختيار است.و دوائى باعثحياتاوست و در كام او ناگوار است.ساعتى از حوادث روزگار ايمن نمىباشد.و لحظهاى ازآفات دهر غدار مطمئن نيست.اگر در يكدم، چشم و گوش او را بگيرند دست و پائىنمىتواند زد.و اگر در طرفة العينى عقل و هوش او را بربايند چارهاى نمىتواند كرد.واگر كاركنان عالم بالا در يك نفس از او غافل شوند اجزاى وجودش از هم مىپاشد.واگر نگاهبانان خطه اعلى دست از او بدارند نشانى از او نمىماند. «عبدا مملوكا لا يقدر على شىء». (١٦) پس خود انصاف بده كه از چنين چيزى چه پستتر و ذليلتر است؟ و كجا مىسزداو را كه عجب و خود فروشى كند؟ ! و كى در خور آن است كه خود را كسى شمارد؟ ! وكسى كه با وجود تامل در اينها باز خود را كسى داند عجب بىشرم و بىانصافى است. بهتر ازين در دلش آزرم (١٧) باد يا ز خودش يا ز خدا شرم باد اين وسط احوال انسان بيچاره است. و اما آخرش بايد بميرد و رخت از اين سراى عاريتبيرون كشد.بدنش «جيفه» (١٨) گنديده مىگردد.و شيرازه كتاب وجودش از هم مىريزد.و صورت زيبايش متغير ومتبدل مىشود.و بند بندش از يكديگر جدا مىافتد.و استخوانهايش مىپوسد كرم بهبدن نازكش مسلط مىشود.و مور و مار بر تن نازنينش احاطه مىكند. پس آن جسمى را كه به ناز مىپرورد، و از نسيم، آن را محافظت مىكرد خوراككرم مىشود و به نيش مار و عقرب مجروح مىگردد.پس از اين حال، خاك مىشود، وگاهى لگدكوب كاسهگران مىشود و زمانى پايمال خشت زنان. گه خورش جانورانت كنند گاه گل كوزه گرانت كنند گاهى از خاكش خشتى سازند، و گاهى از گلش عمارتى پردازند، لحظهاىكلنگ داران، به ضرب كلنگش از پا درآورند، و ساعتى بيلداران، بر سر بيلش برآورند. زدم تيشه يك روز بر تل خاك به گوش آمدم ناله دردناك كه زنهار گر مردى آهستهتر كه چشمست و روى و بناگوش و سر بر اين خاك چندين صبا بگذرد كه هر ذره از او به جائى برد بلى: هر ورقى چهره آزادهايست هر قدمى چشم ملكزادهاى است و هاى و هاى، چه خوش بودى اگر اين خاك را به حال خود گذاشتندى و ديگر بااو كار نداشتندى، هيهات! هيهات! «يحيى بعد طول البلاء ليقاس شدائد البلاء» يعنى: بعد از آنكه روزگارى بر آنخاك كهنه بگذرد باز او را زنده مىكنند تا بلاهاى شديد را به او بنمايند.ذرات خاكمتفرق را جمع ساخته او را به هيئت اول باز مىآورند.و او را از قبر بيرون آورده بهعرصات قيامت مىكشند و به صحراهاى هولناك محشر در مىآورند.آه! در آن وقتچه رنجها كه مىبينند، آسمانى نگاه مىكند شكاف خورده، زمينى گداخته، كوههايىپراكنده، و در رفتار ستارههاى تيره و تار خورشيدى در پرده كسوف، ماهى در ظلمتخسوف، آتشى افروخته و مشتعل، و دوزخى بر انواع عذابها مشتمل، بهشتى دلگشا، وكوثرى فرح بخشا، ترازوى اعمال را بر پا كرده، و دفترهاى افعال گشوده«مستوفيان» (١٩) زيرك به محاسبه ايستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض محاسبه ومؤاخذه مىبيند و ملائكه غلاظ و شداد ايستاده، و نامههاى عمل پران شده، نامه عمل او را به دست راستيا چپ او مىدهند، هر چه كرده در آنجا ثبت «قطميرى» (٢٠) از قلمنيفتاده. آه آه، اگر در آن وقت نافرمانى بر حسناتش غالب گردد و در موقف مؤاخذه وعذابش در آورند بر سگ و خوك حسرت خواهد برد و خواهد گفت: «يا ليتني كنت ترابا» يعنى: «اى كاش من خاك بودمى و به اين روز سياه نيفتادمى» . (٢١) چه شك كه حال دد و دام و بهايم و «هوام» ، (٢٢) در آن روز از حال بنده گناهكار بسىبهتر، زيرا كه آنها عصيان پروردگار قهار را نكردهاند، و در مقام مؤاخذه و عقابگرفتار نگشتهاند. آه آه، چه مؤاخذه و چه عقابها، كه اهل دنيا صورت يكى از اهل عذاب را اگر دراين دنيا ديدندى از قباحت منظر و كراهت صورت او فرياد بركشيدندى، و اگر تعفن اورا شنيدندى از گند او بمردندى.اگر قطرهاى از آبى كه به آن مسكين مىدهند بهدرياهاى دنيا بيفكنند آب همه آنها متعفنتر از بوى مردار گردد. پس عجب عجب، چنين كسى را با عجب و بزرگى چكار؟ ! چقدر از حال خود بايدغافل باشد، و امروز و فرداى خود را فراموش نموده باشد! و اگر از عذاب الهى نجاتيافت و از آتش دوزخ خلاص شد بايد بداند كه اين از عفو خداوندگار است، زيرا كه: كم بندهاى هست كه گناهى نكرده و هر گناهكارى مستحق عقوبت است. پس اگر او را عقاب ننمايند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امرى استمحتمل، آدمى نمىداند كه متحقق خواهد شد يا نه. پس بايد هميشه محزون و ترسانباشد، نه اينكه عجب و بزرگى كند.نگاه كن به كسى كه نافرمانى از سلطانى كرده باشد كهمستحق سياستباشد و او را گرفته در زندان محبوس كرده باشند و منتظر اين باشد كه اورا به حضور برده سياست نمايند، و نداند كه: چون او را به حضور سلطان برند از او عفوخواهد نمود يا نه؟ آيا چنين كسى در آن حالت هيچ غرور و پندار و عجب به خود راهمىدهد؟ و هيچ بنده گناهكارى نيست اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحقسياست پروردگار شده و در زندان دنيا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، ونمىداند كه: كار او به كجا خواهد انجاميد.ديگر چه جاى عجب و بزرگى؟ ! و تامل دراينها كه مذكور شد معالجه اجمالى عجب است.
معالجه تفصيلى مرض عجب و اما معالجه تفصيلى آن، اين است كه: تفحص كند از آنچه سبب عجب او شده وچاره آن را كند، به نوعى كه مذكور مىشود. و تفصيل آن اين است كه: اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت وطاعت، و غير اينها از كمالات نفسانيه مانند: ورع و تقوى و شجاعت و سخاوت و امثالاينها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسيارى اعوانو انصار، و زيركى و ذكاء و فهم و صفا.
علاج عجب به علم اما عجب به علم: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه علم حقيقى آن است كه آدمىرا به خود شناسا كند، و او را به خطر و تشويش و خاتمه امر دانا نمايد، و او را از عظمتو عزت و جلال خداوندى آگاه كند و بفهمد كه سزاوار بزرگى و كبريا اوست و بس، و بهغير از او هر چه هست هيچ و نابود، و كمال و صفات جلال از آن مفقود است. و شكى نيست كه اين علم، خوف و مذلت و خوارى و مسكنت را زياد مىكند، وآدمى را معترف به قصور و تقصير خود مىسازد. و از اين جهت گفتهاند: هر كه علمش بيشتر دردش بالاتر است. و علمى كه آدمى را به اينها متنبه نسازد يا از علوم دنيويه است، كه حقيقة علم نيستبلكه از حرف و صناعات است.و يا آنكه صاحبش خبيث النفس و بد اخلاق است وبدون اينكه دل خود را پاك كند و خباثت را از خود زايل كند، مشغول علم شده ودرخت آن را در شورهزار دل خود نشانيده، و به اين جهتبه جز ميوه خبيثبارى نداده. حد اعيان (٢٣) و عرض دانسته گير حد خود را دان كه نبود زان گزير و علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مىآيد و در نهايت صافى وخوش گوارى درختان و گياهان از آن سيراب مىگردند.پس اگر درختى كه بار آن تلخاست از آن سيراب گردد تلخى ميوهاش افزون مىشود، و اگر ميوهاش شيرين است ازآن آشاميد شيرينتر گردد.و همچنين علم، چون به زمين دل فرو ريزد دل ناپاك خبيثرا خبيثتر و تاريكتر مىگرداند، و صفا و روشنى دل پاك را زياد مىكند.و چون آدمى اين را يافت مىداند كه عجب به علم، از حمق و جهالت است. و از ثمره علم آن است كه: بداند هر كه صاحب صفت عجب استخدا او را دشمندارد.و در نزد خدا ذلت و پستى و حقارت و شكستگى محبوب است و بس. در راه او شكسته دلى مىخرند و بسبازار خود فروشى از آن سوى ديگر استو در احاديث قدسيه وارد است كه خدا فرموده: «تا خود را بىقدر مىدانى تو را درنزد ما قدر و مرتبه ايست.و چون از براى خود قدرى بدانى در پيش ما هيچ قدرىندارى» . (٢٤) و ديگر فرموده كه: «خود را خرد و كوچك بشماريد تا من محل شما را بزرگ كنم. (٢٥) پس سزاوار عالم آن است كه: خود را به نوعى بدارد كه مولاى او مىطلبد.و بداندكه: امر بر عالم شديدتر، و حجتبر او محكمتر است.از جاهل مىگذرند آنچه را كه «عشر» (٢٦) آن را از عالم نمىگذرند، زيرا كه چون عالم لغزيد قدم جمعى كثير مىلغزد.وكسى كه با علم و معرفت معصيت كرد البته خباثتباطن او بيشتر است. و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «در روز قيامت عالمرا مىآورند و به جهنم مىافكنند به نوعى كه رودههاى او بيرون مىافتد و بر دور آنهامىگردد، همچون خرى كه بر دور آسيا گردد.پس او را به گرد دوزخ مىگردانند تا همهاهل جهنم او را مشاهده كنند.پس به او گويند كه: چه شده است تو را؟ گويد كه: منمردم را به خوبى مىخواندم و خود بجا نمىآوردم.و از بدى منع مىكردم و خودمرتكب آن مىشدم» . (٢٧) و خداوند عالم در قرآن مجيد علماى يهود را به خر مثال زده (٢٨) و «بلعم بن باعور» (٢٩) را به سگ، چون به علم خود عمل نكرده بودند. و حضرت روح الله فرمود: «واى بر علماى بد، چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد؟ !» . (٣٠) و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه: «هفتاد گناه از جاهل مىآمرزند پيش از آنكه يك گناه از عالم آمرزيده شود» . (٣١) آرى: چون علمت هستخدمت كن كه زشت آيد بر دانا گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا و هر عالمى كه مردم را به فروتنى و انكسار امر مىكند، و از كبر و عجب منعمىنمايد و خود متكبر و معجب باشد، البته از بدان علماء، و از كسانى كه به علم خودعمل نكردهاند خواهد بود، و از اهل عذابى كه از اين اخبار رسيده خواهد گرديد،علاوه بر معاصى ديگر كه صادر مىشود.و كدام عالم در اين زمانها يافت مىشود كه بههمه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود را ضايع نكرده باشدو تمام اعمال ظاهره و صفات باطنه خود را تصحيح نموده و مطمئن شده باشد كه هر چهاز او خواستهاند به جا آورده و تكليفات خود را به انجام رسانيده؟ پس تشويش او ازديگران بيشتر و تكليف او بالاتر است. نيك مىدانى يجوز و لا يجوز خود ندانى تو يجوزى يا عجوز «روزى حذيفه امامت جمعى را در نماز كرد چون سلام داد گفت: برويد امامى غيراز من بجوئيد يا تنها نماز بگذاريد كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست» . (٣٢) و چون مانند او كسى از چنگ شيطان خلاصى نيافت چگونه ضعفاى امت از مكر اونجات مىيابند؟ بخصوص در امثال اين زمان كه از علماى آخرت نشانى، و در آفاقايشان بجز نامى نيست. آرى: علماى آخرت را علامتى ديگر است: كسانى هستند به حالتخود پرداخته، وروى به كار خود آورده، از ابناى زمان گريزاناند، و از دوستان و آشنايان پنهان، كارىبزرگ پيش دارند كه ايشان را از دنيا و نعمت آن باز داشته و عزت دنيا را در نظر ايشانخوار و بىمقدار كرده، خوف خدا در ظلمتشبها ايشان را از خوابگاه خودبرمىانگيزاند و به خدمتخدا باز مىدارد، نه گرم دنيا را طالباند و نه سردش را، نهبلاى خدا را شكوه مىكنند و نه دردش را، فكرشان جز يك فكر، و ذكرشان جز يك ذكرنيست.در سرشان بجز يك سودا، و در دلشان بجز يك كس را جاى نمىباشد.هيهات،هيهات صفحه آخر زمان كجا و امثال ايشان كجا؟ «فهم ارباب الاقبال و اصحاب الدولو قد انقرضوا فى الصدر الاول» ايشان جماعتى بودند كه كوى دولت از ميان ربودند و رفتند. حريفان بادهها (٣٣) خوردند و رفتند تهى خمخانهها (٣٤) كردند و رفتند بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه فروتنى و تواضعش از براى غير اغنياءو اهل دنيا باشد، و بر فقرا و مسكينان متكبر نباشد.و مطلب او از تحصيل علم، قربخدا و رضاى او باشد. معرفتى در گل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند سربهسر نامه اين نه دبير (٣٥) نيستيكى صورت (٣٦) معنى (٣٧) پذير پس سزاوار علماء آن است كه در كردار و گفتار خود تامل كنند و ببينند كه از ايشانچه خواستهاند و عاقبت ايشان به كجا خواهد انجاميد تا ذلت نفس خود را بشناسند و ازعجب و تكبر خالى شوند.
علاج عجب به عبادت و طاعت و اما علاج عجب به عبادت و طاعت، آن است كه: بدانى كه غرض از عبادات وطاعات، اظهار ذلت و مسكنت است.و عادت و ملكه شدن اينها از براى نفس انسانى تامعنى بندگى و حقيقت آن حاصل شود.و عجب چون منافات با اين مطلب دارد لا محالهعبادت را باطل مىكند و بعد از بطلان آن، عجب به آن چه معنى دارد.بلكه تركعبادت بهتر است از عبادت با عجب. گنه كار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خودنماى علاوه بر اينكه شرايط و آداب عبادت بسيار، و عبادت بدون يكى از اينها فاسد وبىاعتبار، و آفاتى كه باعثحبط و رد آنها مىگردد بىشمار است.پس در هر عبادتىيحتمل كه شرطى از آن مختل، و يا آفتى به آن عارض شود.و به اين جهت فاسد و ازدرجه قبول ساقط شده باشد.و با اين احتمال در عبادت، عاقل چگونه به آن عجبمىكند؟ و كسى كه ادعاى آن نمايد كه يقين دارد كه: عبادت او مستجمع جميع شرايطو آداب، و خالى از همه آفات استبسى غافل، و از حقيقت كار جاهل است. دردا كه دوش طاعتسى سال خويش رادادم به مىفروش و به يك جرعه بر نداشتعلاوه بر اينكه اگر همه اهل عالم، عمر خود را در طاعت و عبادت صرف كنندعبادت ايشان را در درگاه خداوندى وقعى نيست. مپندار گر طاعتى كردهاى كه نزلى (٣٨) بر اين حضرت آوردهاى و بر فرض اينكه: عبادت از هر خللى خالى باشد در وقتى ثمرى مىدهد و اثرىمىبخشد كه عاقبت صاحبش به خير ختم شود.و كيست كه از خاتمه امر خود مطمئنباشد.و با وجود اين، عجب به عبادت و طاعت نيست مگر حمق و سفاهت.
علاج عجب به ورع و تقوى و نحو اينها و اما عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و شجاعت و سخاوت و غير اينها ازصفات كماليه نفسانيه: پس معالجه آن اين است كه: متفطن شود به اينكه اين صفاتوقتى نافع و موجب نجاتاند كه عجب با آنها نباشد، و چون عجب بيايد همه آنها راباطل و ضايع و فاسد مىكند. پس عاقل كى يك صفتبد را به خود راه مىدهد كه همه صفات نيك او را ضايعسازد.و چرا فروتنى و ذلت را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلتبر فضيلتش افزايد وعاقبتش محمود گردد؟ و بايد تامل كند كه هر يك از اين صفات حسنه را كه در خودمىبيند در بسيارى از بنى نوع انسان يافت مىشود با زيادتى.و چيزى كه اكثر مردم با اودر آن شريك بوده باشند كجا در خود عجب به آن است؟ و اين تامل باعث زوالعجب مىگردد. و گويند: يكى از شجاعان روزگار در هنگام كارزار چون در برابر دشمن آمدىرنگ روى او زرد شدى، و دلش مضطرب گشتى، و اعضاى او به لرزه در آمدى.او راگفتندى كه: اين چه حالت است و حال آنكه تو از شجاعان نامدارى؟ گفت: خصم خودرا آزمايش ننمودهام شايد او از من شجاعتر باشد.علاوه بر اينكه استيلا و غلبه و عاقبتنيك از براى كسى است كه خود را خوار و ذليل بيند نه براى آنكه به قوت و شجاعتخود مغرور شود. «و ان الله عند المنكسرة قلوبهم» خدا در نزد دلهاى شكسته است. (٣٩) درين حضرت آنان گرفتند صدر (٤٠) كه خود را فروتر نهادند قدر ره اينست جانا كه مردان راه به عزت نكردند در خود نگاه از آن بر ملايك شرف داشتند كه خود را به از سگ نپنداشتند و علاج ديگر از براى عجب به هر يك از اين صفات آن است كه: تامل كند كه ازكجا اين صفت از براى او حاصل شده؟ و كه به او داده؟ و توفيق تحصيل آن از جانبكيست؟ اگر چنان دانست كه: همه اينها نعمتى است از جانب خدا، بايد به جود و كرم اوعجب نمايد، و به فضل و توفيق او شاد و فرحناك گردد، كه بدون سابقه استحقاقىتوفيق چنين فضيلتى او را كرامت فرمود.و اگر چنان دانست كه: به خودى خود به آنصفت رسيده، زهى جهل و نادانى. در بعضى روايات وارد شده است كه: «بعد از آنكه ايوب پيغمبر - عليه السلام - مبتلاشد و مدت مديدى در انواع محنت و بلا و رنج و عناد گذرانيد، روزى عرض كرد كه: پروردگارا! تو مرا به اين بلا مبتلا ساختى و هيچ امرى از براى من روى نداد مگر اينكهرضاى تو را طلبيدم.و خواهش ترا بر خواهش خود مقدم داشتم.پس پارچه ابرى بربالاى سر او ايستاد و از ميان آن ده هزار آواز بر آمد كه: اى ايوب! از كجا اين صفت ازبراى تو حاصل شد؟ و كه آن را به تو داد؟ پس ايوب - عليه السلام - مشتى خاكستربرداشت و بر سر خود نهاد و گفت: «منك يا رب» اى پروردگار! اين نيز از تو است» . (٤١) و به اين سبب بود كه سيد رسل - صلى الله عليه و آله و سلم - فرمودند كه: «احدىنيست كه عمل و طاعت او باعث نجات او شود. عرض كردند كه: تو نيز چنين نيستى؟ فرمود نه، من هم چنين نيستم مگر اينكه رحمتخدا مرا فرا گيرد» . (٤٢)
علاج عجب به حسب و نسب و اما عجب به نسب و حسب: پس علاج آن دانستن چند چيز است: اول آنكه: بدانى كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى نيست مگر سفاهت وبىخردى، زيرا كسى كه خود ناقص و بىكمال باشد كمال جد و پدر او را چه سودبخشد.بلكه اگر آنان زنده بودند ايشان را مىرسيد كه گويند: اين فضيلت از ماست، تورا چه افتاده است؟ و در حقيقت تو نيستى مگر كرمى كه از فضله آنها به هم رسيده.اگركرمى كه از فضله انسان حاصل شود اشرف باشد از كرمى كه از سرگين خرى به هم رسدكسى كه پدر يا جدش را كمالى باشد اشرف از كسى خواهد بود كه چنين نباشد. هيهات هيهات اين دو كرم يكساناند و شرافت از براى خود انسان است.از اين جهتحضرت امير المؤمنين - صلوات الله و سلامه عليه - مىفرمايد: انا ابن نفسى و كنيتى ادبى من عجم كنت او من العرب ان الفتى من يقول ها انا ذا ليس الفتى من يقول كان ابى يعنى: من فرزند خود هستم و نام و كنيت من، ادب من استخواه از عجم باشمخواه از عرب.به درستى كه جوانمرد كسى است كه گويد: هان، من اين شخص هستم.نهآنكه گويد كه: پدر من كه بود. (٤٣) و ديگرى گفته است: لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا يعنى: اگر تو فخر كردى به پدران خود كه اشرف و بزرگاناند راست گفتى، ليكن بدفرزندى كه از ايشان متولد شدهاى. (٤٤) جائى كه بزرگ بايدت بود فرزندى كس نداردت سود چون شير به خود سپه شكن باش فرزند خصال خويشتن باش مروى است كه: «روزى در حضور حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - اباذر بهمردى گفت كه: اى سياه زائيده.حضرت فرمود: اى اباذر! سفيد زائيده را بر سياه زائيده فضيلتى نيست.اباذر بر زمين افتاد به آن مرد گفتبيا پاى خود را بر رخسار من نه» . (٤٥) «بلال حبشى چون روز فتح مكه بر بام كعبه اذان گفت جماعتى گفتند كه: اين سياه اذان گفت.در آن وقت نازل شد «ان اكرمكم عند الله اتقيكم» (٤٦) يعنى: «كريمترين وبهترين شما در نزد خدا، پرهيزگارترين شما است» . (٤٧) يكى از بزرگان يونان زمين بر غلامى فخر كرد، آن غلام به او گفت: اگر فخر تو بهپدران تو است پس برترى براى ايشان است نه براى تو و اگر به جهت لباسى است كهپوشيدهاى، پس شرافت از براى لباس تو است نه تو.و اگر به مركبى است كه سوارشدهاى پس فضيلت از براى مركب تو است.و از براى تو چيزى نيست كه به آن عجبو افتخار كنى. (٤٨) و از اين جهتبود كه صاحب مكارم اخلاق، و سيد اهل آفاق فرمود كه: «حسب و نسب خود را نزد من نياوريد، بلكه اعمال خود را از نزد من بياوريد» . (٤٩) دوم آنكه: تامل كند كه اگر كسى به نسب فخر كند، چرا نسب حقيقى خود رافراموش مىكند؟ پدر نزديكترش نطفه خبيث است، و جد اعلايش خاك ذليل، و خدااصل و نسب هر كسى را بيان فرموده كه: «و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين» (٥٠) خلاصه معنى آنكه: خدا آدم را از گل آفريده، و نسل او را از نطفهاى از آب پست گردانيده. و كسى كه جد او پايمال هر ذليل و پست، و پدر او نجس كننده هر چيزى كه هستباشد چه رتبه و منزلتى از براى خود او است. سوم آنكه: نظر به گذشتگان كند كه به آنها عجب و افتخار مىكند، اگر از نيكان وصاحبان مكارم اخلاق و بزرگى و شرافت واقعى بودند، شكى نيست كه شيوه ايشانذلت و شكسته نفسى بوده.پس اگر اين صفت ايشان پسنديده است چرا خود از آنخالى است و به ايشان اقتدا نمىكند؟ و اگر اين صفت، پسنديده نيست پس چه افتخارىبه ايشان مىكند؟ بلكه همين عجب طعن بر ايشان است.و اگر از نيكان و خوبان واقعىنبودهاند بلكه همين بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى از براى ايشان بوده، چون: سلاطينجور و حكام ظلم و امراى بىديانت و وزراى صاحب خيانت و ساير ارباب مناصبدنيويه. پس اف بر او به كسانى كه به آنها افتخار مىكنند.و خاك بر دهانش كه به واسطهاين اشخاص، بزرگى مىفروشد، زيرا كه خويشاوندى و نسبتبه دد و دام و سگ وخوك، از خويشاوندى ايشان بهتر.چگونه چنين نباشد و حال اينكه مغضوب درگاهخداوند عظيم، و معذب در دركات جحيماند.و اگر صورت ايشان را در جهنم ببيند وتعفن و نكبت ايشان را ملاحظه كند از خويشى ايشان بيزارى جويد. و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند: «بايد بگذارند قومى فخريه به پدران خود را كه در جهنم ذغال شدهاند يا در پيش خداوند پستتر باشند از «جعلهائى» (٥١) كه نجاسات را مىپويند» . (٥٢) مروى است كه: «دو نفر در حضور موسى - عليه السلام - افتخار مىكردند، يكى ازآنها گفت: من پسر فلان، پسر فلانم تا نه شتخود را شمرد، خدا به موسى - عليه السلام - وحى فرستاد كه: به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنماند و تو دهم ايشانى. (٥٣)
علاج عجب به جمال و اما عجب به حسن و جمال: پس علاج آن اين است كه: بدانى كه آن به زودى درمعرض زوال است و به اندك علتى و مرضى جمال تو زايل، و حسن تو باطل مىشود.وكدام عاقل به چيزى عجب مىكند كه تب شبى آن را بگيرد، يا دملى آن را برطرف كند،و يا آبلهاى آن را فاسد گرداند. بر مال و جمال خويشتن غره مشو كان را به شبى برند و اين را به تبى و اگر به بيمارى و مرض زايل نشود، هيچ شبههاى نيست كه به رفتن جوانى و آمدنپيرى جمال و حسن نيز خواهد رفت.و مرگى كه هر كسى خواهى نخواهى آن راخواهد چشيد آن را تباه خواهد ساخت.نگاه كن به رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا وبدنهاى نازك، كه چگونه در خاك پوسيده و متعفن شده، كه هر طبعى از آنها متنفرمىگردد و علاوه بر اينكه مايه حسن و جمال خود را نظر نمايد كه چيست، اخلاطمتعفنه جمع گشته و خون و چركى فراهم آمده و هيئتى از اينها حاصل شده. گوشت پاره آلت گوياى تو پيه پاره منظر بيناى تو مسمع (٥٤) تو آن دو پاره استخوان مدركت (٥٥) دو قطره خون يعنى جنان (٥٦) كرمكى و از قذر آكندهاى طمطراقى (٥٧) در ميان افكندهاى از منى بودى منى (٥٨) را واگذار اى اياز آن پوستين را ياد آر (٥٩) اى كه به حسن و جمال خود مىنازى، و با خود «نرد» (٦٠) عجب و غرور مىبازى، اگربه نظر عقل، خود را بنگرى از پندار و غرور بگذرى.نظرى به خود كن كه كدام عضو تو راكثافت فرو نگرفته، دهانت منبع آبى است كه اگر چيزى به آن آلوده شود خود نفرت كنى.و بينيت آكنده كثافتى است كه اگر ظاهر شود خود خجل گردى.حقه گوشت راچرك پر كرده.زير بغلت را گند فرو گرفته.هر جاى پوستبدنت را بشكافى چرك و «ريم» (٦١) برآيد.و هر عضوى را كه مجروح سازى خون نجس درآيد.معدهات از فضلهآكنده.و رودههايت از غايط مملو گشته.مثانهات پر از بول كثيف است.و در «احشايت» (٦٢) كرم پنهان است.و در زهرهات صفرا جا كرده، و در باطنتبلغم ماوىگرفته، شبانه روزى لا اقل دوبار به بيت الخلا تردد كنى، و به دستى كه بر جمالت كشىغايط خود را بشوئى.از ديدن آنچه از تو بيرون مىآيد متنفر مىگردى، چه جاى آنكهآن را ببوئى يا به دست گيرى.اگر يك روز متوجه خود نگردى و خود را پاك نسازى ونشوئى چرك و تعفن به تو احاطه مىكند.و شپش بدن و جامه ترا فرو مىگيرد.و از هرچارپائى كثيفتر مىگردى.اين حال وسط تو است.و اگر ابتداى خود را خواهى همهماده خلقتت اشياء كثيفه، و محل عبور و قرارت مكانهاى خبيثه، زيرا كه ماده خلقت وغذاى تو منى و خون حيض است، و مكان عبور و قرارت صلب و ذكر و رحم و فرج.واگر آخر خود را طلبى مردار گنديده، كه از همه نجاسات متعفنتر.پس اى نادان سفيه! ترا با عجب و غرور به حسن و جمالى كه اين حقيقتش باشد چه كار؟
در علاج عجب به مال و اما عجب به مال: پس علاج آن اين است كه: آفات مال را به نظر در آورد و تفكركند كه آن در معرض زوال و فنا، و عارى از دوام و بقاست.گاهى نهب و غارتمىشود، و زمانى به ظلم و ستم مىرود، به آتش مىسوزد، و به آب غرق مىشود، دزدآن را مىبرد و «طرار» (٦٣) آن را مىربايد، و غير اينها از آفات سماويه و ارضيه.و متذكرشود كه: در بين يهود و هندو كسانى هستند كه مال و ثروتشان افزونتر از ايشان است.واف بر شرفى كه هندو و يهود در آن پيش باشد.و تف بر بزرگىاى كه دزد آن را در يكلحظه بربايد و صاحبش را مفلس و ذليل بنشاند. بسى كم است ز گاو و خر، آنكه در عالم زيادتى بود از ديگران به گاو و خرش علاوه بر اين، ملاحظه كند آيات و اخبارى كه در مذمت مال و حقارت مالدارانرسيده.و آنچه در فضيلت فقرا و شرافت فقر و عزت ايشان در روز قيامت و سبقتشانبه بهشت وارد شده. - همچنان كه بعد از اين در موضع خود مذكور خواهد شد - چگونه عاقل ديندار به مال شاد و فرحناك و خوشحال مىگردد، و به آن عجب مىكند.باوجود اينكه حقوق بسيار از جانب پروردگار به آن تعلق مىگيرد.و از عهده همه آنهابر آمدن در نهايت صعوبت و اشكال، و در حلال آن پستى مرتبه در روز قيامت و طولحساب، و در حرام آن مؤاخذه و عقاب است.بلكه سزاوار مالداران آن است كه: ساعتى از خوف و اندوه، و از تقصير در حقوق ماليه و راه دخل و خرج آن خالىنباشد.و حال اينكه قيمت مرد به كمال و هنر است نه به سيم و زر، بزرگى و شرف دربندگى خداوند اكبر است نه به گاو و خر. قلندران (٦٤) حقيقتبه نيم جو نخرند قباى اطلس آن كس كه از هنر عارى است
علاج عجب به قوت و قدرت خود و اما عجب به قوت و قدرت خود: علاجش آن است كه به ياد آورد امراض وآلامى را كه خدا مسلط بر بدن او گردانيده.و نظر كند كه شبى تب چگونه قوت او راضعيف، و بدن او را لاغر و نحيف مىگرداند.و اگر يك رگ از بدن او به درد آيد از هرعاجزى عاجزتر و از هر ذليلى ذليلتر مىشود.و احمق كسى است كه به قوت و قدرتخود نازد و حال اينكه اگر مگسى چيزى از او بربايد نتواند استرداد كند.و اگر مورچهاىبه گوش او داخل شود روز و شب فرياد كند.و اگر خارى به پاى او رود عاجز گردد.واگر غبارى به چشمش رسد متاثر شود. «يخوفه الدق و يقتله البق» يعنى: «اندك «دقى» كه بلند شود او را مىترساند، وپشهاى او را مىكشد» . و حال آنكه هر چه او را قوت باشد از خرى يا گاوى يا شترى بيش نخواهد بود.وچه عجب و افتخار به چيزى كه مىكند كه گاو و خر در آن از او بالاتر است.
علاج عجب به جاه و منصب و نحو اينها و اما عجب به جاه و منصب و حكومت و امارت و قرب سلطان و كثرت انصار واعوان، از اولاد و خويشان و خدم و غلمان و قبيله و عشيره: پس اين مرضى است كهبسيارى از اهل دنيا به آن مبتلا و به اين جهت مساكين از پندار و غرور ايشان در بلا، بهزيردستان به نظر حقارت نظر مىكنند، و از هر كسى چشم زير دستى و فروتنى دارند. غافل از اينكه همه رياست دنيويه در معرض فنا و زوال، و مايه خسران و وبال است. بر اين صحيفه مينا به خامه خورشيد (٦٥) نگاشته سخنى خوش به آب زر ديدم كه اى به دولت ده روزه گشته مستظهر (٦٦) مباش غره كه از تو بزرگتر ديدم كسى كه به نظر عقل نگاه كند همه اين جاه و منصب را مانند سرابى مىبيند كهتشنگان باديه را مىفريبد، خيالاتى چند است كه به آن كودك طبعان را به دام مىكشند،تا چشم بر هم مىزنى بايد تخت و افسر و كلاه و سر و جاه و رياست را ترك نمود و درخانه گور تنها و ذليل بر روى خاك خوابيده نه اهل همراهاند و نه عيال، نه جاه به فريادرسد نه مال، فرزندان و اقارب قدمى چند آيند تا او را داخل قبر كرده به كرم و مار وعقرب بسپارند و مراجعت كنند. چند غرور اى دغل خاكدان چند منى اى دو سه من استخوان پيشتر از تو دگران بودهاند كز طلب جاه نياسودهاند حاصل آن جاه ببين تا چه بود سود بد اما به زيان شد چه سود اين چه نشاطست كز و خوشدلى غافلى از خود كه زخود غافلى با وجود اينكه اين انصار و اعوان و قبيله و خويشان در دنيا نيز تا خواهش ايشان بهعمل مىآيد بر دور او جمعاند و گرد او مىگردند، و آن بيچاره مسكين بايد خود را بهمهالك اندازد، و دين و دنياى خود را دربازد، و خود را بر كوه و دريا و بيابان و صحراسرگردان سازد، و متعرض عقوبتسخط خداوند قهار گردد تا حلال و حرام را به همرساند و صرف ايشان كند تا از دور او متفرق نگردند، و بر جاده اطاعت او مستقيمباشند، و در حوادث، اعانت و يارى او نمايند.و اگر سالهاى فراوان به ايشان نعمتبىپايان دهد و از براى ايشان همه چيز آماده سازد و يك روز در يك خواهش ايشانمسامحه كند سر از اطاعت او پيچند، بلكه كمر دشمنى او را بر ميان بندند و در محافل ومجامع بدى او را مذكور سازند.همچنان كه مكرر خود مشاهده كردهايم.
علاج عجب به عقل و زيركى خود و اما عجب به عقل و زيركى خود: پس اين علامتبىعقلى و «بلادت» (٦٧) است، زيرا كه عاقل پيرامون عجب نمىگردد بلكه عقل خود را حقير مىشمارد.و اگر در مكانىتدبير صوابى از او ظاهر شد يا به امر پنهانى برخورد آن را از جانب خدا مىداند و بر آن شكر مىكند. و بدترين اقسام عجب، عجب به راى و تدبيرى است كه از او ظاهر شود و در نزدارباب عقل و هوش، خطا باشد ولى در نظر صاحبش از راه «جهل مركب» ، (٦٨) صواب ودرست نمايد.و گمراهى و ضلالت جميع اهل بدعت و ضلال، و طوايفى كه مذاهبفاسده و آراء باطله را اختيار كردهاند به اين سبب است.و اصرار و پايدارى ايشان بر اينراى و مذهب به جهت عجبى است كه به آن دارند.و به اين جهتبه مذهب خودافتخار مىنمايند.و بدين جهت امم بسيار و طوايف بىشمار هلاك شدند، چون آراءمختلفه پيدا كردند، و هر يك به راى خود معجب بودند.و «كل حزب بما لديهم فرحون». (٦٩) و پيغمبر - صلى الله عليه و آله - خبر داده است كه: «اين نوع عجب غالب خواهد شد بر اهل آخر الزمان از اين امت» . (٧٠) و علاج اين، از علاج ساير انواع، صعبتر است، زيرا كه: صاحب آن از خطاى خودغافل، و به غلط خود جاهل است، و الا هرگز آن را اختيار نمىكرد.و كسى كه خود رامريض نمىداند چگونه در صدد معالجه خود برمىآيد؟ ! و چون عجب به راى خوددارد، گوش به حرف ديگران نيز نمىكند، بلكه ايشان را محل تهمت مىداند. و علاج فى الجمله اين مرض، آن است كه: آدمى ذهن خود را متهم شمارد، و - تامادامى كه آدمى حجتى قاطع از عقل يا شرع در دست نداشته باشد - به راى خودمطمئن و مغرور نگردد.و شناخت ادله قطعيه از شرع و عقل، و مواضع سهو و خطاىدر براهين و قضايا موقوف استبر عقل كامل و «قريحه مستقيمه» (٧١) با سعى تمام، و «مزاولت» (٧٢) قرآن و حديث، و مصاحبت اهل علم.و با اين همه، باز آدمى از غلط وخطا ايمن نيست، و صواب آن است كه: آدمى افكار فاسده و مذاهب باطله را تتبعننمايد، و در آنها خوض نكند، و قدم از قدم خانواده وحى و رسالتبرندارد.
فصل: شرافتشكسته نفسى و حقير شمردن خود بدان كه: ضد اين صفت عجب و خودنمائى، شكسته نفسى و خود را حقير شمردن وذليل و پست دانستن است.و اين بهترين صفت از صفات كمالات است.و فايده آن دردنيا و آخرت بىحد و حصر، و هر كه به مرتبه بلندى يا رتبه ارجمندى رسيد به وسيلهاين صفت رسيد.و هيچ كسى خود را ذليل نشمرد مگر اينكه خدا عزيزش شمرد.واحدى خود را نيفكند، مگر اينكه خدا او را برداشت و بلند كرد. يكى قطره باران ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد كه جائى كه درياست من كيستم گر او هستحقا كه من نيستم چو خود را به چشم حقارت بديد صدف در كنارش به جان پروريد سپهرش به جائى رسانيد كار كه شد نامور «لؤلؤ شاهوار» (٧٣) بلندى از آن يافت كو پستشد در نيستى كوفت تا هستشد آرى خدا در دلهاى شكسته است و شكستگان را دوست دارد. حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «با هر كسى دو ملك است، كه اگر آن شخص خود را بزرگ شمرد و برداشت، مىگويند: خداوندا! او را ذليل كن. و اگر خود را وضيع و خوار شمرد، مىگويند: خداوندا! او را بردار» . (٧٤) مروى است كه: «خدا به موسى بن عمران وحى فرستاد كه: اى موسى! هيچ مىدانىكه چرا ترا برگزيدم و اختيار كردم به سخن گفتن با خودم؟ عرض كرد: به چه سبب بود؟ فرمود كه: من ظاهر و باطن همه بندگان خود را ديدم، هيچ يك را نديدم كه ذلت ايشان از براى من چون تو باشد، اى موسى! به درستى كه تو هر وقت نماز مىكردى رخسار خود را بر خاك مىگذاردى» . (٧٥) در بعضى از روايات وارد شده كه: «چون خداوند عالم به كوهها وحى فرستاد كه: من كشتى نوح را بر كوهى خواهم گذاشت، همه كوهها گردن كشيدند و خود را بلندكردند مگر «كوه جودى» ، (٧٦) كه خود را حقير شمرد و با خود گفت كه: با وجود اين كوهها، بر من كجا قرار خواهد گرفت پس كشتى بر آن قرار گرفت» . (٧٧) و از جمله فوايد شكسته نفسى آن است كه: در نزد همه مردم بزرگ و محترم است. و همه دلها او را دوست مىدارند، به خلاف كسى كه خود را بزرگ مىشمارد، كه البته از دلها دور و مردم از او در نفورند. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. كرشمه، غمزه ٢. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣١٤، ح ١٣. ٣. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٧٢.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٨. ٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٨.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٧٣. ٥. كلاه دراز. ٦. كافى، ج ٢، ص ٣١٤.و بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣١٢، ح ٨. ٧. كافى، ج ٢، ص ٣١٤ ٨. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣١١، ح ٦. ٩. بحار الانوار، ج ٧٢، ص ٣٠٦، ح ١. ١٠. اصول كافى، ج ٢، ص ٣١٣، ح ٤. ١١. كافى، ج ٢، ص ٣١٣، ح ٥. ١٢. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٢٤ ١٣. يعنى ماه قمر (ستارگان) فرمانبردار و مطيع او است. ١٤. عبس (سوره ٨٠)، آيه ١٧- ٢١. ١٥. اخلاط چهارگانه در طب قديم عبارتند از: خون، بلغم، سوداء و صفراء كه ضد هم هستند. ١٦. بنده مملوكى كه قادر بر هيچ چيز (حتى بر نفس خود) نيست.اين تعبير برگرفته از آيه ٧٥ نحل (سوره ١٦) است. ١٧. شرم و حياء. ١٨. مردار، لاشه. ١٩. حساب رسان ٢٠. قطمير به معناى پوست هسته خرما، شيار هسته، و...آمده است و مثلى استبراى چيز بىارزش.رك: قاموس قرآن، ج ٦ ص ٢٢. ٢١. نباء (سوره ٧٨)، آيه ٤٠. ٢٢. حشرات. ٢٣. جمع «عين» ، يعنى موجودات قايم به ذات، مانند: جواهر و اجسام، در مقابل عرض، يعنى: موجودات قايمبالغير، مانند رنگ، و. .. ٢٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٤. ٢٥. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٤. ٢٦. يك دهم. ٢٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣١٣. ٢٨. آيه ٥ سوره جمعه (٦٢) . ٢٩. اشاره استبه آيه ١٧٦ سوره اعراف (٧) . «فمثله كمثل الكلب» ...) . ٣٠. كافى، ج ١، ص ٤٧، ح ٢ ٣١. كافى، ج ١، ص ٤٧، ح ١. ٣٢. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٣٢ ٣٣. «باده» در اصطلاح عرفا به معناى «نصرت الهى و عشق رفيع و بلند مىباشد» .فرهنگ معارف اسلامى،ج ١، ص ٣٧٣. ٣٤. عرفا، عالم تجليات ظاهر را كه در قلب است و مهبط غلبات عشق مىباشد «خمخانه» گويند.فرهنگمعارف اسلامى، ج ٢، ص ٨١٨. ٣٥. ظاهرا مراد از «نه دبير» همان «نه فلك» مىباشد كه عبارتند از: فلك الافلاك، فلك ثوابت، فلك زحل،مشترى، مريخ، خورشيد، زهره، عطارد و قمر. ٣٦. طبيعت، نفس. ٣٧. حقيقت ٣٨. هديهاى. ٣٩. به همين مضمون در بحار الانوار، ج ٧٣، ص ١٥٧، ذيل حديث ٣. ٤٠. يعنى: به رتبه و مقام والا رسيدند ٤١. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٢٢.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٨١. ٤٢. كنز العمال، ج ٣، ص ٤٤، خ ٥٣٩٧ ٤٣. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٣٦. ٤٤. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٥٧. ٤٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٣. ٤٦. حجرات، (سوره ٤٩) آيه ١٣. ٤٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٢٣.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٨٤. ٤٨. جامع السعادات، ج ١، ص ٣٣٧ ٤٩. تفسير البرهان، ج ٣، ص ١٢٠. ٥٠. سجده، (سوره ٣٢)، آيه ٧ و ٨. ٥١. «جعل» : حشرهاى استسياه رنگ كه بيشتر روى سرگين حيوانات مىنشيند. ٥٢. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٣.و سنن ابى داود، ج ٢، ص ٦٢٤، (با اندك تفاوتى) . ٥٣. كافى، ج ٢، ص ٣٢٩. (با اندك تفاوتى). ٥٤. گوش. ٥٥. وسيله درك كننده. ٥٦. قلب. ٥٧. فر و شكوه، خودنمايى. ٥٨. منيت، خود پسندى. ٥٩. اياز، غلام سياهپوستى بود كه در دربار سلطان محمود غزنوى خدمت مىكرد و در اثر عقل و هوش وكياست فوق العادهاى كه داشت مورد علاقه سلطان محمود قرار گرفت.و او را جزء نديمان و محرم اسرار خود قرارداد.و مدتى نيز امارت «قصدار و مكران» را به عهده داشت.او پوستين و چاروقى را در داخل اطاقى پنهان كرده بودو براى اين كه مقام و رتبه، ويرا فريب ندهد از هر مدتى آن پوستين و چاروق را مورد ملاحظه قرار مىداد.كهمولوى داستان ويرا مفصل ذكر نموده است.رك: مثنوى مولوى، طبع كتابفروشى اسلامى، ص ٤٨٩.و قصههاىمثنوى مولوى، ص ٥٥. ٦٠. نوعى بازى ٦١. كثافت. ٦٢. روده. ٦٣. جيببر ٦٤. درويشهاى واقعى كه از دنيا گذشتهاند ٦٥. در اين آسمان آبى به قلم خورشيد. ٦٦. پشت گرم، دلگرم. ٦٧. كودنى ٦٨. نادانى و جهل شخصى كه نمىداند نادان و جاهل است، زيرا جهل او مركب است از: نادانى به امور، و ازعدم اطلاع به جهل خويش. ٦٩. مؤمنون، (سوره ٢٣) آيه ٥٣. ٧٠. حقايق فيض، (ره)، ص ٩٨. ٧١. ادراك صحيح و به دور از كجى و انحراف. ٧٢. ممارست. ٧٣. گنجبا ارزش در خور شان شاه. ٧٤. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٢٥، حديث ١٦. ٧٥. كافى، ج ٢، ص ١٢٣، ح ٧. ٧٦. «جودى» كوهى است كه در نزديكى «موصل» كه با كوههاى ارمنستان پيوسته است.و داراى دو قله است كهارتفاع قله اول ١٧٢٦٠ قدم، و ارتفاع قله دوم ١٦٢٧٠ قدم از سطح دريا است.بعضى مانند «هاكس» در «قاموسكتاب مقدس» آن را كوه «ارارات» - كه بين روسيه، تركيه و ايران واقع است - دانستهاند، و در توراة، آراراط آمدهاست.رك: قاموس قرآن، ج ٢، ص ٨٧ ٧٧. كافى، ج ٢، ص ١٢٤، ح ١٢
۱۸
كبر و فرق آن با عجب صفت پانزدهم: كبر و فرق آن با عجب و آن عبارت است از حالتى كه آدمى خود را بالاتر از ديگرى ببيند و اعتقاد برترىخود را بر غير داشته باشد.و فرق اين با عجب، آن است كه: آدمى خود را شخصى داند،و خود پسند باشد، اگر چه پاى كسى ديگر در ميان نباشد، ولى در كبر، بايد پاى غير نيزدر ميان آيد تا خود را از آن برتر داند و بالاتر بيند.و اين كبر، صفتى است در نفس وباطن.و از براى اين صفت، در ظاهر، آثار و ثمرات چندى است كه اظهار آن آثار راتكبر گويند. و آن آثارى است كه: باعثحقير شمردن ديگرى و برترى بر آن گردد، مانند: مضايقه داشتن از همنشينى با او، يا همخوراكى با او، يا امتناع در پهلو نشستن با او، يارفاقت او، و انتظار سلام كردن و توقع ايستادن او، و پيش افتادن از او در راه رفتن، وتقدم بر او در نشستن، و بىالتفاتى با او در سخن گفتن، و به حقارت با او تكلم كردن، وپند و موعظه او را بىوقع دانستن، و امثال اينها. و از جمله آثار كبر استخرامان و دامن كشان راه رفتن.و بعضى از اين افعال گاهى ازحسد و كينه و ريا نيز نسبتبه بعضى صادر مىشود، اگر چه آدمى خود را از او بالاتر همنداند. و بدان كه: كبر از اعظم صفات رذيله است، و آفت آن بسيار، و غائله آن بىشماراست.چه بسياراند از خواص و عوام كه به واسطه اين مرض به هلاكت رسيدهاند.و بسىبزرگان ايام، كه به اين سبب گرفتار دام شقاوت گشتهاند.اعظم حجابى است آدمى را ازوصول به مرتبه فيوضات، و بزرگتر پردهاى است از براى انسان از مشاهده جمالسعادات، زيرا كه: اين صفت، مانع مىگردد از كسب اخلاق حسنه.چون به واسطه اينصفت، آدمى بر خود بزرگى مىبيند، كه او را از تواضع و حلم، و قبول نصيحت، و تركحسد و غيبت و امثال اينها منع مىكند.بلكه خلق بدى نيست مگر اينكه صاحب تكبرمحتاج به آن استبه جهت محافظت عزت و بزرگى خود.و هيچ صفت نيكى نيستمگر اينكه از آن عاجز استبه سبب بيم فوت برترى خود.و از اين جهت آيات و اخباردر مذمت و انكار بر آن خارج از حيز شمار و تذكار است. خداى - تعالى - مىفرمايد: «يطبع الله على كل قلب متكبر جبار» (١) خلاصه معنى آنكه: زنگ و چرك مىفرستد خدا بر هر دل متكبرى. و مىفرمايد: «انه لا يحب المستكبرين» (٢) يعنى: «به درستى كه خدا دوست ندارد تكبركنندگان را» . و ديگر مىفرمايد: «ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون» (٣) يعنى: «زود باشد كهبرگردانم از آيات خود، روى كسانى را كه تكبر مىورزند» . و باز مىفرمايد: «ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين» (٤) يعنى: «داخل شويد در درهاى جهنم، در حالتى كه مخلد خواهيد بود در آن، پس بد مقامىاست مقام تكبر كنندگان» .
متكبرين در روز قيامت و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «داخل بهشت نمىشود هر كه بهقدر يك دانه خردل كبر در دل او باشد.و هر كه خود را بزرگ شمارد و تكبر كند در راهرفتن، ملاقات خواهد كرد پروردگار را در حالتى كه بر او غضبناك باشد» . (٥) و فرمودند كه: «خداوند عالم فرموده: كبريا و بزرگى رواى من است، و عظمت وبرترى سزاوار من، هر كه خواهد در يكى از اينها با من برابرى كند او را به جهنم خواهم افكند» . (٦) و فرمودند كه: «در روز قيامت از آتش جهنم گردنى بيرون خواهد آمد كه دو گوشداشته باشد و دو چشم و يك زبان، و خواهد گفت كه: من موكل به سه طايفه هستم: يكى: متكبرين.ديگرى: كسانى كه با خدا، خداى ديگرى را خواندهاند.و سوم: كسانى كه صورت، نقش مىكردهاند» . (٧) و فرمودند كه: «سه نفرند كه خداى - تعالى - در روز قيامتبا ايشان سخن نخواهدفرمود، و عمل ايشان را پاك نخواهد ساخت، و عذاب دردناك از براى ايشان خواهد بود: پير زناكار، و پادشاه جبار، و متكبر بىخبر» . (٨) و نيز از آن حضرت مروى است كه: «بد بندهاى استبندهاى كه تكبر كند و از حدخود تجاوز نمايد، و پروردگار جبار اعلى را فراموش كند.و خداوند كبير متعال رافراموش نمايد.و بد بندهاى استبندهاى كه به سهو و لهو بگذراند و گورستان و پوسيدن بدنها را در آنجا فراموش كند» . (٩) و نيز از آن جناب روايتشده است كه: «دشمنترين شما به سوى ما، و دورترين شمااز ما در روز آخرت، پرگويان، نازك گويان و متكبراناند» . (١٠) و فرمودند كه: «متكبرين را در روز قيامت محشور خواهند كرد به صورت مورچههاى كوچك، كه به جهتبىقدرى كه در نزد خدا دارند پايمال همه مردم خواهند شد» . (١١) و فرمودند كه: «در جهنم وادى اى است كه او را هبهب گويند و بر خدا ثابت است كه هر جبار متكبرى را در آن جاى دهد» . (١٢) و از كلام عيسى بن مريم است كه: «همچنان كه زرع در زمين نرم مىرويد و بر سنگسخت نمىرويد، همچنين دانائى و حكمت جاى مىگيرد در دل اهل تواضع و فروتنى وجاى نمىگيرد در دل متكبر.نمىبينيد كه هر كه سر مىكشد و سر خود را بلند مىكند كهبه سقف رسد، سقف سر او را مىشكند؟ و هر كه سر خود را به زير افكند، سقف بر سراو سايه مىافكند و او را مىپوشاند؟» . (١٣) چون حضرت نوح - عليه السلام - را هنگام رحلت رسيد فرزندان خود را طلبيد وگفت: شما را به دو چيز امر مىكنم و از دو چيز منع مىكنم: منع مىكنم از شرك به خدا و كبر.و امر مىكنم به گفتن «لا اله الا الله و سبحان الله و بحمده» . (١٤) و روزى كه حضرت سليمان بن داود - عليهما السلام - امر كرد كه: مرغان و جن وانس بيرون آيند، پس بر بساط نشست و دويست هزار نفر از بنى آدم و دويست هزار نفراز جنيان با او بودند و بساط او به قدرى بلند شد كه صداى تسبيح ملائكه را در آسمانها شنيد سپس اين قدر ميل به پستى كرد كه كف پاى او به دريا رسيد پس صدائى بلند شد كه كسى مىگويد: اگر در دل صاحب شما به قدر ذرهاى كبر مىبود او را به زمين فرو مىبردند بيشتر از آنچه بلند كردند او را» . (١٥) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «از براى متكبرين، درجهنم وادى اى است كه آن را «سقر» نامند و از شدت حرارت خود به خدا شكايت كردو رخصت طلبيد كه يك نفس بكشد، پس نفس كشيد، از نفس او جهنم بسوخت» . (١٦) و فرمود كه: «متكبرين را در روز قيامتبه صورت مورچگان محشور خواهند كرد ومردم ايشان را پايمال خواهند نمود تا خدا از حساب بندگان فارغ شود» . (١٧) و فرمود كه: «هيچ كس نيست كه تكبر كند مگر اينكه در خود پستى مىبيند، - كه مىخواهد تكبر آن را بپوشاند - » . (١٨) و فرمود كه: «دو ملك در آسمان هستند كه موكل بندگاناند كه هر كه تواضع كند اورا بلند مرتبه كنند، و هر كه تكبر نمايد او را پست مرتبه نمايند» . (١٩) و فرمود كه: «جبار ملعون، كسى است كه به حق جاهل باشد و مردم را حقير شمارد» . (٢٠) و فرمود كه: «هيچ بندهاى نيست مگر اينكه او را حكمت و دانائى است.و ملكىاست كه نگاه مىدارد آن حكمت را از براى او.پس اگر تكبر كرد مىگويد: ذليل شو، كهخدا ترا ذليل گردانيد، پس او در پيش خود از همه كس بزرگتر، و در نظر مردم ازهمه كس كوچكتر مىشود.و اگر تواضع و فروتنى نمود مىگويد: بلند مرتبه شو كه خداتو را بلند كرد، پس او در دل خود از همه كس كوچكتر مىشود و در چشم مردم ازهمهكس بلندتر مىگردد» . (٢١)
فصل: اقسام تكبر و درجات متكبرين بدان كه تكبر به سه قسم است: اول آنكه: تكبر بر خدا كند، همچنان كه نمرود و فرعون كردند.و اين بدترين انواعتكبر، بلكه اعظم افراد كفر است.و سبب اين، محض جهل و طغيان است.و به اين قسمخداى - تعالى - اشاره فرموده كه: «ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين» (٢٢) يعنى: «به درستى كه: كسانى كه تكبر و گردنكشى از بندگى من مىنمايند زودباشد كه داخل جهنم شوند، در حالتى كه ذليل و خوار باشند» . دوم آنكه: بر پيغمبران خدا تكبر كند و خود را از آن بالاتر داند كه انقياد و اطاعتايشان را كند، مانند: ابو جهل و امثال اينها.و ايشان كسانى بودند كه مىگفتند: «ا هؤلاء من الله عليهم من بيننا» (٢٣) يعنى: «آيا اينها را خدا منت گذارد و پيغمبر كرد درميان ما؟» . و مىگفتند: «ا نؤمن لبشرين مثلنا» (٢٤) يعنى: «آيا ما ايمان بياوريم از براى دو آدمى مانندما؟» . و مىگفتند: «ان انتم الا بشر مثلنا» (٢٥) يعنى: «نيستيد شما مگر بشرى مانند ما» . و اين قسم نيز نزديك تكبر به خدا است. سوم آنكه: اينكه تكبر بر بندگان خدا نمايد، كه خود را از ايشان برتر بيند و ايشان رادر جنب خود پست و حقير شمارد.و اين قسم اگر چه در شناعت، از قسم اول كمترباشد، اما اين نيز از مهلكات عظيمه است.بلكه بسا باشد كه منجر به مخالفتخدا شود،زيرا كه صاحب آن، گاه استحق را از كسى مىشنود كه خود را از او بالاتر مىداند و بهاين جهت «استنكاف» (٢٦) از قبول و پيروى آن مىكند. بلكه چون عظمت و تكبر و برترىو «تجبر» (٢٧) مختص ذات پاك خداوند - على اعلى - است پس هر بندهاى كه تكبر نمايددر صفتى از صفات خدا، با او منازعه نموده است. همچنان كه از براى تكبر، سه قسم است، همچنين از براى آن، سه درجه است. درجه اول اينكه: اين صفتخبيثه در دل آدمى مستقر باشد و خود را بهتر و برتر ازديگران بيند، و آن را در كردار و گفتار خود ظاهر كند.مثل اينكه: در مجالس، بالاترنشيند.و خود را بر امثال و اقران خود مقدم دارد.و روى خود را از ايشان بگرداند وعبوس كند.و چين بر جبهه افكند.و كسى كه كوتاهى در تعظيم او كند بر او انكار نمايد واظهار مفاخرت و مباهات كند.و در صدد غلبه بر ايشان در مسائل علميه و افعال عمليه باشد. و اين درجه، بدترين درجات است، زيرا كه: درخت كبر، در دل صاحبش ريشه دوانيده و شاخ و برگ آن بلند شده و جميع اعضا و جوارح او را فرو گرفته. درجه دوم اينكه: در دل او كبر باشد و كردار متكبرين نيز از او صادر گردد و اما بهزبان نياورد. و اين درجه، يك شاخه كمتر از درجه اول است. درجه سوم اينكه: در دل، خود را بالاتر داند اما در كردار و گفتار مطلقا اظهارننمايد، و نهايتسعى در تواضع و فروتنى كند.و چنين شخصى شاخ و برگ درخت كبررا قطع كرده است اما ريشه آن در دل او هست.پس اگر به اين جهتبر خود غضبناكباشد و در صدد قلع و قمع ريشه آن نيز بوده باشد و سعى كند، او به آسانى بتواند از آنخلاص گردد.و اگر احيانا بىاختيار ميل به برترى كند وليكن در مقام مجاهده بوده باشدگناهى بر او نيست و خدا توفيق نجات به او كرامت مىفرمايد.
فصل: طريقه معالجه تكبر دانستى كه: كبر از جمله مهلكات، و مانع وصول به سعادات است.و باعث آن نيستمگر حمق و سفاهت و بىخردى و غفلت، زيرا كه: همه آسمانها و زمينها و آنچه درآنها موجود است در جنب مخلوقات خدا هيچ و بىمقدارند.و همچنين زمين در جنبآسمانها، و موجودات زمين در جنب زمين، و حيوانات در جنب آنچه بر روى زميناست، و انسان در جنب حيوانات، و اين مسكين بيچاره متكبر، در جنب افراد انسان.پسچه شده است او را كه بزرگى كند. خويشتن را بزرگ مىبينى راست گفتند يك، دو بيند لوچ اى احمق! قدر و مقدار خود را بشناس و ببين چيستى و كيستى و چه برترى برديگران دارى، به فكر خود باش و خود را بشناس. تا تطاول (٢٨) نپسندى و تكبر نكنىكه خدا را چو تو در ملك بسى جانورستاول و آخر خود را در نظر گير و اندرون خود را مشاهده كن، اى منى گنديده و اىمردار ناپسنديده، اى جوال نجاسات و اى مجمع كثافات، اى جانور متعفن و اى كرمكعفن، اى عاجز بىدست و پا و اى به صدهزار احتياج مبتلا، تو كجا و تكبر كجا؟ ! ! ! اى اياز از پوستينتياد آر. شپشى خواب و آرام از تو مىگيرد، و جستن موشى تو را از جا مىجهاند.لحظهاىگرسنگى از پايت در آورد.دو درم غذاى زيادتى باد گنديده از حلقومتبيرون مىفرستد.و به اندك حركت زمين، چون سپند از جا مىجهى.بسا باشد در شب تاريكاز سايه خود مىترسى و غير اينها از آنچه من و تو مىدانيم.ديگر تو را با كبر چه افتادهاست؟ ! قد خم و موى سفيد اشك دمادم يحيىتو بدين هيئت اگر عشق نبازى چه شودپس در صدد معالجه اين مرض برآى و بدان كه: معالجه آن مانند معالجه مرضعجب است، چون كبر، متضمن معنى عجب نيز هست.و از معالجات مخصوصه مرضكبر، آن است كه: آدمى آيات و اخبارى كه در مذمت اين صفت رسيده به نظر در آوردو آنچه در مدح و خوبى ضد آن، - كه تواضع است - وارد شده ملاحظه كند، چنانچهخواهد آمد. علاوه بر اين، آنكه: تامل كند كه حكم كردن به بهترى خود را از ديگرى غايت جهلو سفاهت است، زيرا كه: مىتواند كه اخلاق كريمه نيز در آن غير باشد، كه اين متكبرآگاه نباشد، كه مرتبه او در نزد خدا بسيار بالاتر و بيشتر باشد.و چگونه صاحب بصيرتجرات مىكند كه خود را بر ديگرى ترجيح دهد، با وجود اينكه: مناط امر، خاتمه استو خاتمه كسى را به غير از خدا نمىداند.با وجود اينكه: همه كس آفريده يك مولى، وبنده يك درگاهاند.و همه قطرهاى از درياى جود و كرم خداوند مجيد، و پرتوى از اشعهيك خورشيد. پس لازم استبر هر كسى كه: احدى را به نظر بد و عداوت نبيند، بلكه كل را بهچشم خوبى و نظر دوستى ملاحظه كند.هان، تا نگوئى كجا رواست كه عالم پرهيزگار،نهايت ذلت و انكسار از براى فاسق شرابخوار به جا آورد و او را از خود بهتر بيند، باوجود اينكه: او را آشكار به فسق و فجور مشغول مىبيند، و به تقوى و ورع خود يقيندارد.و نيز چرا جايز است كه مرد متدين، گمراه كافرى، يا فاسق فاجرى را دوست داشتهباشد با آنكه خدا او را دشمن دارد. و احاديث در بغض فى الله و ترغيب دشمنى در راه خدا متواتر است، زيرا كه گوئيم: تواضع و فروتنى اين نيست كه نهايت ذلت و انكسار را به عمل آورد.و نه اينكه: ازبراى خود در هيچ چيز مزيتى بر غير نبيند، زيرا كه: ممكن نيست كه داناى به علمى خودرا در اين علم برتر از جاهل به آن نبيند.بلكه حقيقت تواضع آن است كه خود رافى الواقع بهتر و خوبتر، و در نزد خدا مقربتر نداند.و همچنين نداند كه: به خودىخود مستحق برترى استبر ديگرى.و تكبر و آثار تكبر را به ظهور نرساند، زيرا كه: مناط امر، خاتمه است و هيچ كس به خاتمه ديگرى عالم نتواند شد.شايد كه كافر هفتاد ساله با ايمان از دنيا برود و عابد صد ساله خاتمهاش به خير نباشد. و بالجمله، ملاحظه خاتمه و فهميدن اينكه: برترى و كمال نيست مگر به قرب خداوند - سبحانه - و سعادت در آخرت، غير از آن چيزى است كه در دنيا ظاهرمىشود از اعمال، يا آنچه را اهل دنيا كمال دانند.و نه نفى تواضع از براى هر احدى. و اما مقدمه بغض فى الله و دشمنى از براى خدا، پس جواب آن اين است كه: هركسى را بايد دوست داشت از راه اينكه مخلوق خدا و آفريده او است.و به اين جهتىكه مذكور شد خود را از او بالاتر ندانست. و اما دشمنى با او و غضب بر او به جهت كفر و فسق، ضرر ندارد و منافاتى نيستميان خشم و غضب از براى خدا بر يكى از بندگان او به جهت معصيتى كه از او صادرشده، و ميان بزرگى نكردن بر او، زيرا كه: خشم تو از براى خدا است نه از براى خود، وخدا تو را در هنگام ملاحظه معاصى امر به غضب فرموده است، و تواضع و كبر نكردننسبتبه خود تو استيعنى خود را از اهل سعادت و بهشت و او را از اهل شقاوت وجهنم ندانى، بلكه ترس بر خود به جهت گناهان پنهانى كه از تو صادر شده بيش از ترسبر آن شخص باشد، از اين گناهى كه از او ظاهر گشته. پس لازم بغض فى الله و غضب از براى او بر شخصى اين نيست كه بر او برترى وتكبر كنى و قدر و مرتبه خود را بالاتر از او بدانى و اين مانند آن است كه: بزرگى رافرزندى و غلامى باشد و غلام را بر فرزند خود موكل نمايد كه او را ادب بياموزد وچون خلاف قاعده از او سرزند تاديبش كند و بزند پس آن غلام چنانچه خير خواه وفرمانبردار باشد هر وقت از آن فرزند آنچه لايق او نيست صادر شد بايد به جهتاطاعت آقاى خود، بر آن فرزند غضب كند و او را بزند، و اما چون فرزند آقاى اوستبايد او را دوست داشته باشد و تكبر و برترى بر او نكند، بلكه تواضع و فروتنى كند، وقدر خود را در پيش آقا بالاتر از قدر آن فرزند نداند. و بدان: براى مرض كبر، معالجه عملى نيز هست كه بايد بر آن مواظبت نمود تاصفت كبر زايل شود.و آن اين است كه: خود را بر ضد آن، كه تواضع استبدارد.وخواهى نخواهى از براى خدا و خلق شكستگى و فروتنى كند.و مداومتبر اعمال واخلاق متواضعين نمايد، تا تواضع ملكه او شود و ريشه شجره كبر از مزرع دل او كنده شود.
فصل: علائم و نشانههاى تكبر و تواضع زنهار، تا فريب نفس و شيطان را نخورى.و خود را صاحب ملكه تواضع، و خالى از مرض كبر ندانى، تا نيك مطمئن شوى و خود را در معرض آزمايش و امتحان در آورى،زيرا كه: بسيار مىشود كه آدمى ادعاى خالى بودن از كبر را مىكند، بلكه خود نيز چنانگمان مىكند ولى چون وقت امتحان مىرسد معلوم مىشود كه اين مرض در خفاياىنفس او مضمر است و فريب نفس اماره را خورده و خود را بىكبر دانسته، و به اينجهت از معالجه و مجاهده دست كشيده. و از براى هر يك از كبر و تواضع علاماتى چند است كه آدمى به آنها امتحان، وحالت نفس او از كبر و تواضع شناخته مىشود. و علامت اول آنكه: چون با اقران و امثال خود در مسالهاى از مسائل، گفتگومىكند اگر حق بر زبان ايشان جارى شود، و آنچه او گويد مطابق واقع نباشد اگر اعترافبه آن كرد و از اينكه او را بر حق آگاه ساختند و از غفلتبرآوردند اظهار شكرگزارىايشان نمود و اصلا بر او اعتراف و شكرگزارى مشكل نبود پس اين علامت آن تواضعاست.و اگر قبول حق از ايشان و اعتراف بر آن گران باشد و اظهار بشاشت و خرمىنتواند نمود معلوم است كه تكبر دارد.و بايد بعد از تامل در بدى عاقبت آن، در خباثتنفس خود تامل كند و در صدد معالجه برآيد و خود را بر آنچه گران استبر او از قبولحق و اعتراف بدان و شكرگزارى حق گويان بدارد.و مكرر اقرار به عجز و قصور خودكند.و به گوينده حق دعا كند و او را آفرين و ستايش گويد، تا اين صفت از او رفع شود. و بسا باشد كه در خلوت مضايقه از قبول حق ندارد وليكن در حضور مردم بر اوگران باشد، در اين وقت، كبر نخواهد داشت وليكن مبتلا به مرض ريا خواهد بود و بايدآن را معالجه نمايد به نحوى كه در مرض ريا بيايد. علامت دوم آنكه: چون به محافل و مجامع وارد شود بر او گران نباشد كه امثال واقران بر او مقدم نشينند و او فروتر از ايشان نشيند، و مطلقا تفاوتى در حال او نكند.وهمچنين در وقت راه رفتن، مضايقه نداشته باشد كه عقب همه راه رود.و اگر چنينباشد، صفت كبر ندارد.و اگر بر او گران باشد، متكبر است و بايد چاره خود كند، وزير دست امثال خود بنشيند و عقب ايشان راه رود تا از اين مرض خلاص گردد. حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند كه: «تواضع آن است كه: آدمى در مكانى كه پستتر از جاى او باشد بنشيند.و به جائى كه پائينتر از جاى ديگر باشد راضى شود.وبه هر كه ملاقات كند سلام كند.و ترك مجادله كند، اگر چه حق با او باشد.و نخواهدكه او را بر تقوى و پرهيزكارى مدح كنند» . (٢٩) و بعضى از متكبرين طالب صدر، مىخواهند امر را مشتبه كنند عذر مىآورند كهمؤمن نبايد كه خود را ذليل كند.و بعضى از متشبهان به اهل علم متمسك مىشوند كه: علم را نبايد خوار كرد.و اين از فريب شيطان لعين است. اى بيچاره مسكين! بعد از آنكه جمعى در مجلس از امثال و اقران تو باشد، چه ذلتىاست در زير دست آنها نشستن؟ و چه خوارى از براى علم است؟ سخن از كسانى استكه آنها نيز مثل تو هستند، يا نزديك به تو.اين عذر اگر مسموع باشد در جائى است كهاگر مؤمنى در مجمع اهل كفر باشد، يا صاحب علمى در مجمع فساق و ظلمه حاضرشود.علاوه بر اين، اگر عذر تو اين است، چرا اگر اتفاقا در جائى زير دست نشستىمتغير الحال مىشوى و مضطرب مىگردى؟ بلكه گاه استخود را چون كسى تصورمىكنى كه عيبى بر او ظاهر شده.به يك بار زير دست نشستن، ذلت ايمان و علم به وجودنمىآيد.هزار مسلمان و عالم را مىبينى كه انواع مذلتبه ايشان مىرسد چنان متغيرنشوى كه به يك «گز» (٣٠) زمين جايت تفاوت كند، و چنان مىدانى كه اين حرمت ايمان وعلم است.نه چنين است، بلكه اين از شايبه شرك و جهلى است كه در باطن تو است.وبعضى از متكبرين هستند كه: چون وارد مجمعى مىشوند و در صدر، جائى نمىبيننددر صف «نعال» (٣١) مىنشينند، با وجود اينكه ميان صدر، وصف نعال جاى و مكان خالىبسيار است.يا بعضى اراذل را ميان خود و ميان كسانى كه در صدرند مىنشانند كهبفهمانند كه اينجا كه ما نشستهايم نيز صدر است، يا اينكه ما خود از صدر گذشتهايم. و گاه است در زاويهاى كه صدر قرار دادهاند جا نيست زاويه ديگر مقابل آن را درصف نعال رو به خود مىكند و مىنشيند.و بسا باشد در راه رفتن چون ميسر نشود كهمقدم بر همه شود اندكى خود را پس مىكشد تا فاصله ميان او و پيش افتادگان حاصلشود.و اينها همه نتيجه كبر و خباثت نفس، و اطاعتشيطان است.و اين بيچارگان، ايناعمال را مىكنند به جهت عزت خود و نمىدانند كه زيركان، به خباثت نفس ايشانبرمىخورند. تيز بينانند در عالم بسى واقفاند از كار و بار هر كسى علامتسيم آنكه: پيشى گرفتن در سلام كردن بر او گران نباشد.پس اگر مضايقه داشته و توقع سلام از ديگران داشته باشد متكبر خواهد بود.و عجب آنكه جمعى كهخود را از جمله اهل علم مىدانند سواره در كوچه و بازار مىگذرند و از پيادگان ونشستگان چشم سلام دارند! و حال آنكه سزاوار آن است كه: ايستاده بر نشسته، و سواره بر پياده سلام كند.اف بر ايشان كه يكى از سنن سنيه پيغمبر آخر الزمان را آلتتكبر خود قرار دادهاند. علامت چهارم آنكه: چون فقير بىنوائى او را دعوتى نمايد اجابت كند و به مهمانىاو يا حاجتى ديگر كه از او طلبيده برود.و به هتحاجت رفقا و خويشان، به كوچه وبازار آمد و شد نمايد.اگر اين بر آن گران باشد تكبر دارد.و همچنين ضروريات خانهخود را از آب و هيمه و گوشت و سبزى و امثال اينها را از بازار خريده خود بردارد و بهخانه آورد، اگر بر او گران نباشد متواضع است و الا متكبر.و اگر در خلوت مضايقهنداشته باشد و در نظر مردم بر او گران باشد مبتلا به مرض ريا خواهد بود. حضرت امير المؤمنين - صلوات الله عليه - فرمودند كه: «برداشتن چيزى و به خانهآوردن به جهت عيال، از كمال مردى چيزى كم نمىكند» . (٣٢) «روزى آن سرور يك درهم گوشتخريدند و بر گوشه رداى مبارك گرفته به خانهمىبردند بعضى از اصحاب عرض كردند يا امير المؤمنين! به من ده تا بياورم.فرمود: صاحب عيال، سزاوارتر است كه بردارد» . (٣٣) و مروى است كه: «حضرت امام صادق - عليه السلام - مردى از اهل مدينه را ديد كهچيزى را از براى عيال خود خريده بود و مىبرد، چون حضرت را ديد شرم كرد. حضرت به او فرمود كه: از براى عيالتخريدهاى و برداشتهاى؟ به خدا قسم كه اگر اهلمدينه نبودند هر آينه دوست داشتم كه من نيز از براى عيال خود چيزى بخرم و بردارم» . (٣٤) و ظاهر آن است كه: چون در آن وقت از امثال آن بزرگوار اين نوع رفتار متعارفنبود، و در نظر مردم قبيح مىنمود، و موجب عيب كردن مردمان و غيبت كردن ومذمت نمودن ايشان مىشد، به اين جهت آن حضرت اجتناب مىفرمودند.و از آنجامستفاد مىشود كه: چنانچه امرى به حدى رسد كه ارتكاب آن در عرف قبيح باشد وباعث اين شود كه مردم به غيبتكردن صاحب آن مشغول شوند، ترك كردن آن بهتراست.و اين نسبتبه اشخاص و ولايات و عصرها مختلف مىشود، پس بايد هر كسملاحظه آن را بكند.و مناط آن است كه: به حد قباحت و مذمت رسد.پس هان، تافريب خود را نخورى و تكبر را به اين واسطه مرتكب نشوى. علامت پنجم آنكه: بر او پوشيدن جامههاى سبك و درشت و كهنه و چرك گراننباشد، كه اگر در بند پوشيدن لباس نفيس، و بر تحصيل جامه فاخر حريص باشد و آن را شرف و بزرگى داند متكبر خواهد بود. و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «اين است و جز اين نيست كه منبندهاى هستم كه بر روى خاك مىنشينم و چيزى مىخورم، و جامه پشمينه مىپوشم، وشتر را مىبندم، و انگشتان خود را مىليسم، و چون بندهاى مرا بخواند اجابت مىكنم. پس هر كه طريقه مرا ترك كند از من نيست» . (٣٥) و مروى است كه: «سيد انبياء - صلى الله عليه و آله - پيراهنى را پوشيده بودند و دروقت وفات آن حضرت بيرون آوردند، از پشم بود و دوازده وصله داشت، كه چندوصله آن از پوست گوسفند بود» . «به سلمان گفتند كه: چرا جامه نو نمىپوشى؟ گفت: من بنده هستم هر وقت آزادشوم خواهم پوشيد» . (٣٦) و حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «جامه كم قيمت و پست پوشيدناز ايمان است» . (٣٧) «سيد اولياء در زمان خلافت ظاهريه، جامهاى بسيار كهنه كه بر آن پينه بسيار بودپوشيده بود، بعضى از اصحاب با او عتاب كرد. حضرت فرمود: در آن چند فايدههست: يكى آنكه: مؤمنين، اقتدا به من مىكنند و چنين رفتار مىكنند.و ديگر آنكه: دلرا خاشع مىكند و از كبر پاك مىگرداند» . (٣٨) علامتششم آنكه: با كنيزان و غلامان خود در يك سفره طعام خورد و با ايشانهمخوراكى كند، اگر بر او گران نباشد متواضع است و الا متكبر. شخصى از اهل بلخ روايت كند كه: «با سلطان سرير ارتضا، على بن موسى الرضا - عليه و على آبائه و اولاده التحية و الثناء - در سفر خراسان همراه بودم روزى سفره حاضر كردند، پس حضرت همه ملازمان خود از خادمان، و غلامان سياه را بر سفره جمع كردند، من عرض كردم: فداى تو شوم اگر سفره جدائى از براى ايشان قرار دهى بهتر است.فرمود: ساكتباش، به درستى كه: خداى همه يكى و دين همه يكى و پدر ومادر همه يكى است، و جزاى هر كس را به قدر عمل او مىدهند» . (٣٩) و مخفى نماند كه: امتحانات و آزمايشهاى كبر و تواضع، منحصر به اينها نيست،بلكه اعمال و آثارى ديگر بسيار هست، مانند اينكه: بخواهد كسى در پيش او بايستد. حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «هر كه خواهد مردى از اهل آتشرا بيند نگاه كند به مردى كه نشسته و در برابر او طايفهاى ايستاده باشند» . (٤٠) بعضى از صحابه نقل كردهاند كه: «احدى در نزد اصحاب پيغمبر از آن سرور عزيزترو محترمتر نبود چون نشسته بودند و حضرت وارد مىشد به جهت او از جاىبر نمىخاستند چون مىدانستند كه آن حضرت از آن كراهت دارد. (٤١) و از جمله علامات كبر اين است كه: تنها در كوچه و بازار نرود و خواهد كه ديگرىهمراه او باشد.و بعضى متكبرين هستند كه چون كسى را نيابند، سواره راه روند. مروى است كه: «هر كه كسى در عقب او راه رود مادامى كه چنين است دورى او ازخدا زياد مىشود» . (٤٢) و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بعضى اوقات با اصحاب راه مىرفتند واصحاب را پيش مىانداختند و خود ميان ايشان راه مىرفتند» . (٤٣) و باز از جمله علامات كبر اين است كه: از زيارت كردن بعضى اشخاص مضايقهكند، اگر چه در زيارت آنها فايدهاى از براى او باشد.و مضايقه كند از همنشينى فقرا ومريضان و آزارداران. مروى است كه: «مردى آبله بر آورده بود و آبله او چرك برداشته و پوست آن رفتهبود و بر حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - داخل شد در وقتى كه آن حضرت به چيزخوردن مشغول بودند، آن شخص پهلوى هر كه نشست از پيش او برخاست، حضرت اورا پهلوى خود نشانيد و با او چيزى خورد» . (٤٤) «روزى آن حضرت با اصحاب، چيزى مىخوردند، مردى كه ناخوشى مزمنىداشت و مردم از او متنفر بودند وارد شد، حضرت او را بر پهلوى خود نشانيد و فرمود: چيزى بخور» . (٤٥) و علامات ديگر از براى كبر بسيار است كه كبر به آن شناخته مىشود.و طريقه ورفتار سيد انبيا - صلى الله عليه و آله - جامع جميع علامات تواضع، و خالى از همهشوايب كبر بود، پس سزاوار امت او آنكه اقتدا به او نمايند. ابو سعيد خدرى كه از اصحاب حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - بود روايت كرده كه: «آن حضرت خود علف به شتر مىداد.و آن را مىبست.و خانه را مىرفت.وگوسفند را مىدوشيد.و نعلين خود را پينه مىكرد.و جامه خود را وصله مىنمود.و باخدمتكاران چيز مىخورد.و چون خادم از دست آسيا كشيدن خسته مىشد آنحضرت خود آسيا مىكشيد.و از بازار چيزى مىخريد و به ستيا به گوشه جامه خودمىگرفت و به خانه مىآورد.و با غنى و فقير و كوچك و بزرگ مصافحه مىكرد.و بههر كه بر مىخورد از كوچك و بزرگ و سياه و سفيد و آزاد و بنده، از نمازگزاران،ابتداء به سلام مىكرد.جامه خانه و بيرون او يكى بود.هر كه او را مىخواند اجابتمىكرد.و پيوسته ژوليده و غبار آلوده بود.به آنچه او را دعوت مىكردند حقيرنمىشمرد، اگر چه هيچ بجز خرماى پوسيده نمىبود.صبح از براى شام چيزى نگاهنمىداشت و شام از براى صبح چيزى ذخيره نمىكرد.سهل المؤنه بود.خوش خلق وكريم الطبع و گشاده رو بود.و با مردمان نيكو معاشرت مىكرد تبسم كنان بود بىخنده، واندوهناك بود بىعبوس.در امر دين، محكم و شديد بود بىسختى و درشتى با مردمان. متواضع و فروتن بود بىمذلت و خوارى.بخشنده بود بىاسراف.مهربان بود به جميعخويشان و اقارب.قريب بود به جميع مسلمانان و اهل ذمه.دل او رقيق بود و پيوسته سربه پيش افكنده بود.و هرگز اين قدر چيز نمىخورد كه «تخمه» (٤٦) شود.و هيچ وقت دستطمع به چيزى دراز نمىكرد» . (٤٧)
فصل: تواضع و فروتنى مذكور شد كه ضد صفت كبر، تواضع است.و آن عبارت است از: شكسته نفسى، كهنگذارد آدمى خود را بالاتر از ديگرى بيند.و لازمه آن، كردار و گفتار چندى است كهدلالتبر تعظيم ديگران، و اكرام ايشان مىكند.و مداومتبر آنها اقوى معالجه است ازبراى مرض كبر.و اين از شرايف صفات، و كرايم ملكات است.و اخبار در فضيلت آنبىنهايت است: حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «هيچ كس تواضع نكرد مگر اينكه خدا او را بلند گردانيد» . (٤٨) ز خاك آفريدت خداوند پاك پس اى بنده افتادگى كن چو خاك تواضع سر رفعت افرازدت تكبر به خاك اندر اندازدت بعزت هر آنكو فروتر نشست به خوارى نيفتد زبالا به پست بگردن فتد سركش و تند خوى بلنديتبايد بلندى مجوى مروى است كه: «خداوند يگانه به موسى - عليه السلام - وحى كرد كه: من قبول مىكنم نماز كسى را كه از براى عظمت من تواضع كند.و بر مخلوقات من تكبر نكند.ودر دل خود خوف مرا جاى دهد.و روز را به ذكر من به پايان رساند.و به جهت من خود را از خواهشهاى نفس باز دارد» . (٤٩) روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - به اصحاب خود فرمودند كه: «چرا منحلاوت عبادت را در شما نمىبينم؟ عرض كردند كه: چه چيز استحلاوت عبادت؟ فرمود كه: تواضع» . (٥٠) و از آن حضرت مروى است كه: «چهار چيز است كه خدا كرامت نمىكند مگر بهكسى كه خدا او را دوست داشته باشد: يكى صمت و خاموشى، و آن اول عبادت است. دوم توكل بر خدا. سيم تواضع. چهارم زهد در دنيا» . (٥١) و نيز از آن جناب مروى است كه: «هر كه فروتنى كند از براى خدا، خدا او رابر مىدارد.و هر كه تكبر كند خدا او را مىافكند.و هر كه قناعت كند خدا او را روزىمىدهد.و هر كه اسراف كند خدا او را محروم مىگرداند.و هر كه بسيار ياد مرگ كندخدا او را دوست مىدارد.و هر كه بسيار ياد خدا كند خدا او را در بهشت در سايه خودجاى دهد» . (٥٢) حضرت عيسى - عليه السلام - فرموده است كه: «خوشا به حال تواضع كنندگان دردنيا، كه ايشان در روز قيامتبر منبرها خواهند بود» . (٥٣) خداى - تعالى - به داود - عليه السلام - وحى فرمود كه: «همچنان كه نزديكترين مردمبه خدا متواضعاناند، همچنين دورترين مردم از خدا متكبراناند» . (٥٤) مروى است كه: «سليمان پيغمبر - عليه السلام - هر صبح بر بزرگان و اغنياء و اشراف مىگذشت تا مىآمد، به نزد مساكين، پس با ايشان مىنشست و مىگفت: مسكينى هستمبا مساكين نشسته» . (٥٥) و مروى است كه: «پدر و پسرى از مؤمنين بر حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - وارد شدند حضرت برخاست و ايشان را اكرام نمود و بر صدر مجلس نشانيد و خود دربرابر آنها نشست و فرمود كه: طعامى آوردند و خوردند سپس قنبر آفتابه و طشتىآورد تا دست ايشان را بشويد، حضرت از جاى برجست و آفتابه را گرفت كه دست آنمرد را بشويد آن مرد خود را بر خاك ماليد و عرض كرد كه: يا امير المؤمنين چگونهراضى شوم كه خدا ما را بيند و تو آب به دست من بريزى؟ حضرت فرمود: بنشين ودستخود را بشوى خدا تو را و برادرى از شما را مىبيند كه هيچ فرقى نداريد وبرادرتان مىخواهد به جهتخدمت تو در بهشت ده برابر همه اهل دنيا به او كرامتشود.پس آن مرد نشست پس حضرت فرمود كه: قسم مىدهم تو را به حق عظيمى كهمن بر تو دارم كه مطمئن دستخود را بشوى همچنان كه اگر قنبر آب به دست تومىريخت.پس حضرت دست او را شست...» . (٥٦) از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: تواضع، اصل هر شرف وبزرگى نفيس، و مرتبه بلندى است.و اگر تواضع را زبانى بود كه مردم مىفهميدند، ازحقايق عاقبتهاى پنهان خبر مىداد.و تواضع آن است كه: از براى خدا و در راه خداباشد و ماسواى اين مكر است.و هر كه از براى خدا تواضع و فروتنى كند خدا او راشرف و بزرگى مىدهد بر بسيارى از بندگانش.و از براى اهل تواضع، سيمائى است كهملائكه آسمانها و دانايان اهل زمين ايشان را مىشناسند.و از براى خدا هيچ عبادتىنيست كه آن را بپسندد و قبول كند مگر اينكه در آن تواضع است.و نمىشناسد آنچهدر حقيقت تواضع است مگر بندگان مقربى كه به حدانيتخدا رسيدهاند. خداى - تعالى - مىفرمايد كه: بندگان خدا كسانىاند كه در روى زمين با تواضع راهمىروند.و خداوند - عز و جل - بهترين خلق خود را به تواضع امر فرمود و گفت: «و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين» (٥٧) و تواضع مزرعه خشوع و خضوع وخشيت و حياست.و شرف تام حقيقى سالم نمىماند مگر از براى كسى كه متواضع باشددر نزد خدا» . (٥٨) و حضرت امام حسن عسكرى - عليه السلام - فرمود كه: «هر كه تواضع كند در دنيا ازبراى برادر مؤمن خود پس او در نزد خدا از جمله صديقان است.و حقا كه او از شيعيانعلى بن ابى طالب است» . (٥٩)
فايده: مذموم بودن ذلت و خوارى سابق بر اين مذكور شد كه: هر صفت فضيلتى وسط است و دو طرف افراط و تفريطآن مهلك و مذموم است.پس صفت تواضع حد وسط است و طرف افراط آن صفتكبر است - كه مذكور شد - و طرف تفريط آن ذلت و پستى است. پس همچنان كه كبر مذموم است، همچنين خوار و ذليل كردن خود نيز مذموم ومهلك است، زيرا كه: از براى مؤمن جايز نيست كه خود را ذليل و پست كند.پس اگرعالمى مطاع، كفشدوزى بر او وارد شود آن عالم از جاى خود برخيزد و او را در مكانخود بنشاند و درس و تعليم را به جهتحرمت او ترك كند و چون برخيزد تا در خانهدر عقب او بدود، خود را ذليل و خوار كرده است، و از طريقه مستقيمه تجاوز نمودهاست.و طريقه محموده و عدالت، آن است كه: به طريقى كه مذكور شد تواضع كند ازبراى امثال و اقران خود و كسانى كه مرتبه ايشان نزديك به اوست.و اما تواضع عالم ازبراى بازارى، آن است كه: با او بنشيند و نيك سخن گويد.و به طريق مهربانى با او تكلمكند.و دعوت او را اجابت كند.و در قضاى حاجت او سعى كند.و خود را بهتر از اونداند، به جهتخطر خاتمه و امثال اينها. و مخفى نماند كه: آنچه مذكور شد از مدح تواضع و فروتنى، نسبتبه كسانى استكه متكبر نباشند.اما كسى كه متكبر باشد، بهتر آن است كه: تواضع او را نكنند، زيرا كه: فروتنى و ذلت از براى كسى كه متكبر باشد موجب پستى و ذلتخود است و باعثگمراهى آن متكبر، و زيادتى تكبر او مىشود.و بسا باشد كه اگر مردم تواضع او رانكنند و بر او تكبر كنند متنبه شود و تكبر را ترك كند. و از اين جهت است كه حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «هر گاهمتواضعين امت مرا ببينيد، از براى ايشان تواضع كنيد.و هر گاه متكبرين را ببينيد بر ايشانتكبر كنيد، به درستى كه اين باعث مذلت و حقارت ايشان مىشود» . (٦٠) ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. غافر (سوره ٤٠)، آيه ٣٥. ٢. نحل (سوره ١٦)، آيه ٢٣. ٣. اعراف (سوره ٧)، آيه ١٤٦. ٤. زمر (سوره ٣٩)، آيه ٧٢. ٥. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢١٦، ح ٧. ٦. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٠.و كنز العمال، ج ٣، ص ٥٢٦، خ ٧٧٤٠. ٧. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢١٣ ٨. كافى، ج ٢، ص ٣١١، ح ١٤. ٩. الترهيب و الترغيب، ج ٣، ص ٥٧٠، ح ٤٠. (با اندك تفاوتى) . ١٠. سنن ترمذى، ج ٨، ص ١٧٥ (با اندك تفاوتى) .و قريب به اين مضمون در بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٣٢. ١١. مسند احمد بن حنبل، ج ٢، ص ١٧٩ (با اندك تفاوتى) . ١٢. مستدرك حاكم، ج ٤، ص ٥٩٧.و الدر المنثور، ج ٤، ص ٧٣. ١٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٧ و قريب به اين مضمون در بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٣١٢. ١٤. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩١ ١٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢١٣.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٠. ١٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢١٨، ح ١٠.و كافى، ج ٢، ص ٣١٠. ١٧. كافى، ج ٢، ص ٣١١.و بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢١٩، ح ١١. ١٨. كافى، ج ٢، ص ٣١٢، ح ١٧. ١٩. كافى، ج ٢، ص ١٢٢، ح ٢. ٢٠. كافى، ج ٢، ص ٣١١، ح ١٣. ٢١. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٢٤، ح ١٦. ٢٢. مؤمن، (سوره ٤٠)، آيه ٦٠. ٢٣. انعام، (سوره ٦)، آيه ٥٣. ٢٤. مؤمنون، (سوره ٢٣)، آيه ٤٧. ٢٥. ابراهيم، (سوره ١٤)، آيه ١٠. ٢٦. خوددارى. ٢٧. بزرگى ورزيدن ٢٨. گردن كشى ٢٩. كافى، ج ٢، ص ١٢٢، ح ٦ ٣٠. واحد طول، معادل ٢٤ انگشت. ٣١. جمع نعل: كفش، كنايه از پائين مجلس ٣٢. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٧. ٣٣. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٧. ٣٤. كافى، ج ٢، ص ١٢٣، ح ١٠ ٣٥. اتحاف السادة المتقين، ج ٨، ص ٤٠٧. ٣٦. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٥. ٣٧. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٦.به نقل از سنن ابى داود و ابن ماجه.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٨. ٣٨. نهج البلاغة فيض الاسلام، ص ١١٣٢، حكمت ٩٩. ٣٩. بحار الانوار، ج ٤٩، ص ١٠١، ح ١٨ ٤٠. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٥.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٧. ٤١. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٥.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٧. ٤٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ٣٠٥.و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٤٧. ٤٣. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٦. ٤٤. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٦. ٤٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٠.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٣ و ٢٩٤ ٤٦. سوء هاضمه، فساد در معده. ٤٧. بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٠٨. ٤٨. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٢٠، ح ٧. ٤٩. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٠.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤. ٥٠. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤ و محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٢. ٥١. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٣١.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤. ٥٢. به اين مضمون در كنز العمال، ج ٣، ص ١١٣، خ ٥٧٣٥. ٥٣. احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٤.و در بحار الانوار، ج ٧٨، ص ٣٠٩. ٥٤. كافى، ج ٢، ص ١٢٣، ح ١١ ٥٥. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٧.و احياء العلوم، ج ٣، ص ٢٩٥. ٥٦. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١١٨، ح ١. ٥٧. شعراء، (سوره ٢٦) آيه ٢١٥. ٥٨. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١٢١، ح ١٢ ٥٩. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ١١٧، ح ١. ٦٠. محجة البيضاء، ج ٦، ص ٢٢٢.
۱۹
افتخار (فخر) و مذمت آن صفتشانزدهم: افتخار (فخر) و مذمت آن و آن مباهات كردن استبه زبان به واسطه چيزى كه آن را كمال خود توهم كند.وفى الحقيقه اين نيز بعضى از اقسام تكبر است. پس آنچه دلالتبر مذمت تكبر مىكنددلالتبر مذمت آن نيز مىكند.و آنچه به آن، علاج تكبر مىشود، علاج آن نيزمىشود.و آن نيز مانند تكبر، ناشى از محض جهل و سفاهت است. و حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - فرموده است: «عجب از متكبر افتخاركننده، كه ديروز نطفه بود و فردا مردارى مىشود» . (١) و از حضرت امام محمد باقر - عليه السلام - مروى است كه: «در روز فتح مكهحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - بر بالاى منبر آمد و فرمود: اى مردمان! بهدرستى كه خداى - تعالى - نخوت جاهليت، و تفاخر كردن به پدران را از شما برداشت،آگاه باشيد كه شما همه از آدم هستيد و آدم از خاك است، به درستى كه بهترين بندهخدا بندهاى است كه تقوى را شعار خود سازد» . (٢) منقول است كه: «روزى قريش تفاخر بر يكديگر مىكردند و سلمان در آنجا حاضربود، گفت: اما من خلق شدهام از نطفهاى نجس، و مردار گنديده خواهم شد پس به نزدميزان اعمال خواهم رفت اگر ترازوى عملم سنگين باشد من كريم خواهم بود و اگرسبك باشد لئيم خواهم بود» . (٣) و ضد اين صفت، آن است كه: به زبان و قول، خود را حقير شمارى و ديگران را برخود ترجيح دهى.
صفت هفدهم: بغى و سركشى و علاج آن كه عبارت است از: گردن كشى و سركشى از فرمان كسى كه اطاعت او لازم است.واين بدترين نوع از انواع كبر است، زيرا كه اطاعت نكردن كسى كه اطاعت او لازم است،مانند: پيغمبران و اوصياى ايشان، منجر به كفر مىشود.و بيشتر طوايف كفار به اينجهتبر كفر باقى ماندند و هلاك شدند، چون: يهود و نصارى و كفار قريش و غير ايشان.و غالب آن است كه: ظلم و تعدى بر مسلمين، و مقهور كردن ايشان و امثال آنبه سبب اين صفت مىشود.و شكى نيست كه اينها همه از مهلكات عظيمه هستند. و از اين جهتحضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «عقوبتبغى، زودتراز عقوبت هر بدى ديگر به او مىرسد» . (٤) و حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند كه: «اى مردمان، به درستى كه بغى،مىكشد اصحاب خود را به آتش، و اول كسى كه بر خدا بغى و گردنكشى كرد «عناق» ،دختر آدم بود.و اول كسى كه خدا او را كشت عناق بود، و مكان نشستن او يك جريبدر يك جريب بود، و از براى او بيست انگشتبود كه هر انگشتى دو ناخن داشت ماننددو غربال، پس خدا بر او مسلط كرد شيرى را كه به قدر فيل بود، و گرگى كه به قدر شتربود و بازى كه به قدر استر بود و او را كشتند.به درستى كه خدا جباران را كشت درحالتى كه در بهترين حالاتشان بودند و در نهايت امن و آرام قرار داشتند» . (٥) و علاج اين صفت، آن است كه: بدى آن را ملاحظه كند.و آنچه در مدح ضد آن،كه صفت تسليم و انقياد است از براى كسانى كه اطاعتشان واجب است رسيده مطالعهنمايد.و آيات و اخبارى را كه در وجوب اطاعتخدا و پيغمبر و ائمه و اولو الامر،مىباشند و همينطور غير ايشان، از: علما و فقهائى كه در زمان غيبت امام، نايبان اويندمتذكر شود و خود را خواهى نخواهى بر اطاعت آنانى كه اطاعتشان واجب استبدارد،و از براى ايشان قولا و فعلا خضوع و خشوع كند تا ملكه او گردد.
صفت هيجدهم: خودستايى و آن عبارت از اين است كه: آدمى در مقام اثبات كمال و نفى نقص از خود برآيد. و اين از نتايج عجب است.و قبح آن ظاهر و مبين است، زيرا كه: هر كه حقيقتخود راشناخت و به قصور و نقصانى كه لازم ذات انسانى استبرخورد، ديگر زبان به مدحخود نمىگشايد.علاوه بر اينكه اين امرى است در نظر همه مردم قبيح، و هر كهخودستائى نمايد در نظرها بىوقع و بىمقدار و پست و بىاعتبار مىگردد. و از اين جهت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود كه: «تزكيه المرء لنفسه قبيحة» يعنى: «ستايش مرد، خود را قبيح است» . و آنچه گذشت در بيان حقارت انسان و پستى او كافى است از براى بيان قبحخودستائى.پس سزاوار از براى هر كس آن است كه: از اين صفت قبيحه كناره كند، و هر سخنى مىخواهد بگويد در آن تامل كند، كه متضمن خودستائى نباشد. به چشم كسان در نيايد كسى كه از خود بزرگى نمايد بسى مگو تا بگويند مدحت هزار چو خود گفتى از كس توقع مدار تو آنگه شوى پيش مردم عزيز كه مر خويشتن را نگيرى به چيز
صفت نوزدهم: عصبيت و آن عبارت است از: سعى نمودن در حمايتخود يا چيزى كه به خود نسبت دارد،از: دين و مال و قبيله و عشيره و اهل شهر يا اهل صنعتخود و امثال اينها، به قول يافعل.و اين بر دو قسم است، زيرا كه: آن را كه حمايت مىكند و سعى در دفع بدى ازآن مىكند اگر چيزى است كه حفظ و حمايت آن لازم است و در حمايت كردن، ازحق تجاوز نمىكند و انصاف را از دست نمىدهد اين قسم ممدوح و پسنديده، و ازصفات فاضله است.و آن را غيرت گويند، چنانكه گذشت. و اگر چيزى را كه حمايت مىكند، چيزى است كه حمايت آن شرعا خوب نيست، يادر حمايت، از حق و انصاف تجاوز مىكند و به باطل داخل مىشود، اين قسم عصبيتمذموم است و از رذايل صفات متعلقه به قوه غضبيه است. و به اين اشاره فرمودند حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - وقتى كه از عصبيت ازاو پرسيدند.پس فرمود: «عصبيتى كه صاحب آن گناهكار است آن است كه: آدمى بدانقبيله خود را بهتر از نيكان قبيله ديگر ببيند.و عصبيت، آن نيست كه: كسى قبيله خود رادوست داشته باشد، وليكن آن است كه: آدمى اعانتبكند قبيله خود را بر ظلم» . (٦) و عصبيت را كه در اخبار و احاديث اطلاق مىكنند اين قسم را مذموم مىخوانند وآن از صفات مهلكه و آدمى را به شقاوت ابدى گرفتار مىكند. حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - فرمود كه: «هر كه تعصب بكشد يا تعصب ازبراى او بكشند رشته اسلام از گردن او جدا مىشود» . (٧) و فرمود كه: «هر كه به قدر حبه خردلى عصبيت در دل او باشد خدا در روز قيامتاو را با اعراب جاهليتبرخواهد انگيخت» . (٨) و از حضرت سيد الساجدين - عليه السلام - مروى است كه: «هيچ حميتى داخلبهشت نمىشود مگر حميتحمزة بن عبد المطلب در آن وقت كه مشركين بچهدان شتر را در حالتسجود معبود همايون بر سر سيد كاينات افكندند غضب و حميت، حمزه رابر آن داشت كه دين اسلام را قبول نمود» . (٩) و حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - فرمود كه: «فرشتگان چنان پنداشتند كهابليس از ايشان است - و خداى مىدانست كه از ايشان نيست - پس حميت و غضب، اورا بر آن داشت كه حقيقتخود را ظاهر كرده گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم رااز خاك» . (١٠)
صفتبيستم: كتمان حق و مذمت آن و باعث اين، يا عصبيت استيا جبن، و گاه باشد كه سبب آن طمع باشد، و در اينصورت هم باز منشا آن ضعف نفس و خمود قوه غضبيه است.پس به هر حال اينصفت از رذايل متعلق به قوه غضبيه است، يا از جانب افراط يا از طرف تفريط و در ضمناين فتخبيثه، صفات خبيثه بسيار است چون: ميل به يك طرف در حكم ميانمردمان، و كتمان شهادت، و شهادت ناحق دادن، و تصديق اهل باطل را نمودن، وتكذيب حق را كردن و غير اينها. و هلاكت آدمى به سبب هر يك از اينها ظاهر و روشن است و از بيان مستغنى.و برحرمت هر يك، اجماع امت منعقد و آيات و اخبار بر مذمت آنها متعدد است.پس برهر يك از اهل اسلام محافظتخود از آنها لازم، و اجتناب از آنها متحتم است.و هركسى كه به يكى از اينها مبتلا باشد بايد سوء عاقبت آن را متذكر شود و فوايد ضد آن را،كه انصاف و استقامتبر حق است ملاحظه نمايد، و خود را بر آن بدارد.و در امور،انصاف را مراعات نمايد.و در جميع احوال، متوجه خود باشد، تا خلاف آن از او سرنزند تا از عصبيت و كتمان حق خلاص گردد، و ملكه انصاف از براى او حاصل شود.
فصل: انصاف ضد عصبيت و كتمان حق، انصاف و ايستادن بر حق است.و اين دو، از صفاتكماليهاند.و صاحب آنها در دنيا و آخرت عزيز و محترم، و در نزد خالق و خلق،مقبول و مكرم است. و حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «ايمان بنده، كامل نيست تا در او سه خصلتبوده باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستى.و انصاف دادن از خود.وسلام كردن» . (١١) و فرمود كه: «سيد و آقاى جميع اعمال، انصاف دادن از خود است» . (١٢) و فرمود كه: «هر كه مواسات كند فقيرى را از مال خود، و انصاف دهد مردمان را،پس حقا كه آن مؤمن است» . (١٣) و از حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مروى است كه: «آيا هر كه انصاف بدهد، وآنچه حق استبگويد خدا زياد نكند از براى او مگر عزت را» . (١٤) و همين حديث، كافى است از براى كسانى كه از براى توهمات فاسده چشم از حقمىپوشند. حضرت صادق - عليه السلام - فرمود كه: «خبر دهم شما را از اشد چيزهائى كه خدابر خلقش واجب كرده است.پس سه چيز را ذكر كردند كه: اول آنها انصاف بود» . (١٥) و فرمود كه: «هر كه انصاف بدهد مردم را از خود، مىپسندند او را كه از براىديگران حكم باشد» . (١٦) و نيز فرمود كه: «هرگز دو نفر در امرى نزاع نكردند كه يكى از آنها انصاف بدهد ازبراى آن ديگرى و آن قبول نكند مگر اينكه آن ديگرى مغلوب مىگردد» . (١٧) و فرمود كه: «از براى خدا بهشتى است كه داخل آن نمىشود مگر سه نفر: يكى ازآنها كسى است كه: در حق خود حكم به حق نمايد» . (١٨)
صفتبيست و يكم: قساوت قلب و سخت دلى و علاج آن و آن حالتى است كه آدمى به سبب آن از آلامى كه به ديگران مىرسد و به مصايبىكه به ايشان روى مىدهد متاثر نمىگردد.و شكى نيست كه منشا اين صفت، غلبه سبعيتاست.و بسيارى از افعال ذميمه، چون: ظلم و ايذاء كردن و به فرياد مظلومان نرسيدن ودستگيرى فقرا و محتاجان را نكردن، از اين صفت ناشى مىشود.و ضد اين صفت، رقت قلب و رحيم دل بودن است، و بر آن آثار حسنه و صفات قدسيه مترتب مىگردد.و ازاين جهت اخبار بسيار در فضيلت آن وارد شده است. (١٩) و از حضرت پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مروى است كه: «خداى - تعالى - فرمودكه: نيكى را از مهربانان از بندگان من بطلبيد و در پناه ايشان زندگانى كنيد، به درستى كهمن رحمتخود را در ايشان قرار دادهام» . (٢٠) و اخبار و احاديث در مذمت قساوت قلب، و مدح رقت آن بىشمار و مستغنى ازشرح و اظهار است. (٢١) و علاج اين صفت، و ازاله قساوت، و كسب رحمت، در نهايت صعوبت است، زيراكه: قساوت، صفتى است راسخه در نفس، كه ترك آن به آسانى ميسر نگردد.و كسى كهبه آن مبتلا باشد بايد به تدريجخود را از اعمالى كه نتيجه قساوت است نگاه دارد ومواظبتبر آنچه آثار رحيم دلى و رقت قلب است نمايد تا نفس مستعد آن گردد، كه ازمبدا فياض افاضه صفت رقتشده، ضد آن را كه قساوت استبرطرف سازد. ------------------------------------------------
پاورقى ها : ١. در نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت ١٢١ اين چنين آمده: «عجبت للمتكبر الذى كان بالامس نطفة،و يكون غدا جيفة» . ٢. كافى، ج ٨، ص ٢٤٦، ح ٣٤٢. ٣. در بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٣١ ٤. بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٢٧٥، ح ١١. ٥. كافى، ج ٢، ص ٣٢٧، ح ٤ ٦. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨، ح ٧. ٧. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨ ح ٢.و بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٢٨٣، ح ١. ٨. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨، ح ٣ ٩. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨، ح ٥. ١٠. كافى، ج ٢، ص ٣٠٨ ح ٦ ١١. كنز العمال، ج ١، ص ٤٣، ح ١٠٧. ١٢. كافى، ج ٢، ص ١٤٥، ح ٧. ١٣. كافى، ج ٢، ص ١٤٧، ح ١٧. ١٤. كافى، ج ٢، ص ١٤٤، ح ٤. ١٥. كافى، ج ٢، ص ١٤٥، ح ٦. ١٦. كافى، ج ٢، ص ١٤٦، ح ١٢. ١٧. كافى، ج ٢، ص ١٤٧، ح ١٨. ١٨. كافى، ج ٢، ص ١٤٨، ح ١٩ ١٩. رك: بحار الانوار، ج ٧٣، ص ٣٩٦- ٤٠٩.و كافى، ج ٢، ص ٣٢٩. ٢٠. اتحاف السادة المتقين، ج ٨، ص ١٧٢. ٢١. رك: بحار الانوار، ج ٧٠، ص ٢٧، باب ٤٤.و مستدرك الوسائل، ج ٢، ص ٣٤١، باب ٧٦.