زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44605
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44605 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

.عتبه بن ابى لهب پيش از جريان بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دامادى آن حضرت مفتخر گشت و شوهر رقيه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.و چون آن حضرت به نبوت مبعوث شد به تحريك پدرش ابو لهب و يا روى دشمنى و عداوتى كه خود با آن حضرت داشت رقيه را از خانه خود بيرون كرده و به خانه پدر بزرگوارش فرستاد و در سيره ابن هشام است كه اين ماجرا پس از جنگ بدر اتفاق افتاد،بدين ترتيب كه چون مشركان قريش در جنگ بدر شكست خوردند و به مكه بازگشتند از جمله كارهايى كه به تلافى اين شكست در مكه انجام دادند آن بود كه ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عتبه بن ابى لهب شوهر رقيه دختر ديگر آن حضرت را كه در مكه به سر مى بردند تحت فشار قرار دادند تا دختران آن حضرت را طلاق دهند و به آنها گفتند:هرگاه آنها را طلاق دهيد ما هر زنى و يا دخترى را كه خواستيد براى شما خواهيم گرفت.

با اينكه به خاطر اسلام ازدواج زينب و ابو العاص قطع شده بود ولى ابو العاص حاضر نشد اين كار را بكند و به قريش گفت:من همسر خود را به هيچ زنى از زنان قريش نخواهم داد.

اما عتبه بن ابى لهب گفت:من حاضرم اين كار را بكنم مشروط به اينكه دختر ابان بن سعيد يا دختر سعيد بن عاص را براى من بگيريد،و آنها دختر همان سعيد بن عاص را به عقد او درآورده و عتبه نيز رقيه را طلاق گفت.

و در پاره اى از نقل هاست كه عتبه رقيه را طلاق نگفت تا وقتى كه به نفرين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سفرى طعمه درنده گرديد و رقيه به خانه پدر بازگشت.و جريان نفرين آن حضرت آن بود كه چون سوره( وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَىٰ... ) " نازل شد عتبه آن حضرت را تكذيب كرده و به نقلى آب دهان نيز به صورت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انداخت،حضرت او را نفرين كرده گفت:"خدايا يكى از سگانت را بر او مسلط گردان"و تعبير به سگ شايد كنايه از درنده اى از درندگان بوده باشد.

پس از اين ماجرا عتبه به همراه پدرش ابو لهب براى تجارت به شام رفت و در يكى از منزلگاهها شب هنگام فرود آمده و خواستند منزل كنند،راهبى ديرنشين كه در آنجا منزل داشت بدانها گفت:در اين سرزمين درندگان زياد هستند،ابو لهب كه اين سخن را شنيد به همراهان خود گفت :من از نفرين محمد بر اين فرزند بيمناكم،امشب شما به من كمك كنيد و عتبه را محافظت نماييد،آنها نيز شترها و بارهاى خود را جمع آورى كرده و عتبه را در وسط آنها روى بارها خواباندند و خود نيز همگى اطراف او خوابيدند،چون پاسى از شب گذشت شيرى(يا درنده ديگرى)آمد و يك يك را بو كرد تا به عتبه رسيد آن گاه با پنجه هاى خود ضربت محكمى به او زد كه همان سبب مرگش شد.

ابو لهب و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

نام ابو لهب عبد العزى بود كه به گفته برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و كنيه اش را ذكر فرمود و سبب اينكه به اين كنيه نيز او را خوانده است به گفته بعضى آن بود كه گونه هايش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونه اش را تشبيه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم كرده تا بفهماند كه او جهنمى است.

و به هر صورت آزارى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد زيان بخش تر و زيادتر از آزار ديگران بود،زيرا دشمنان ديگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار كنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود جرئت اين كار را داشت.از اين گذشته مردم جزيرة العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مى كردند ولى مخالفت و تكذيب ابو لهب را نمى توانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤثر واقع مى شد.

به عنوان شاهد به نمونه هاى زير توجه كنيد:

ابن هشام مى نويسد:پيغمبر در ايام برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى ديگرى كه محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود مى رفت و با قبايل و طوايفى كه از اطراف آمده بود درباره مأموريت و نبوت خويش سخن مى گفت و آنها را به توحيد و خداپرستى و نبوت خود دعوت مى كردآن گاه از قول يكى از زايران نقل مى كند كه گفته است: من جوان بودم و در منى با پدرم سخن مى گفتيم،ناگاه پيغمبر ظاهر شد و قبيله هاى گوناگون را به يگانگى خدا و رسالت خود مى خواند و پشت سرش مردى أحول با گونه هاى برافروخته و گيسوانى كه از هر دو سوى او آويخته بود ديديم كه او را دنبال مى كرد و چون سخن پيغمبر به پايان مى رسيد او فرياد مى زد:اى بنى فلان سخن او را نپذيريد و پيرويش نكنيد كه مى خواهد شما را از لات و عزى و همپيمانانتان باز دارد،مبادا از او پيروى كنيد!

من از پدرم پرسيدم:اين احول كيست؟گفت:عمويش عبد العزى فرزند عبد المطلب يعنى ابو لهب است.

ابن شهر آشوب و ديگران از طارق محاربى نقل كرده اند كه گويد:مردى را دربازار ذى المجاز ديدم كه جامه اى سرخ رنگ در بر داشت و مى گفت:ايها الناس بگوييد:"لا اله الا الله"تا رستگار شويد،و به دنبال او مردى سنگ به پاهايش مى زد بدانسان كه خون از پاهاى او جارى شده بود و مى گفت:مردم او دروغگوست سخنش را نشنويد و نپذيريد!من پرسيدم:اين مرد كيست؟گفتند :اين جوان پيغمبر است و اين مرد عمويش ابو لهب.

و در جريان صحيفه ملعونه كه قريش و همدستانشان براى اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به زانو درآورند طبق تعهد نامه اى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع كردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با كمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مى نويسند:ابو لهب گذشته از اينكه پيوسته مترصد بود مبادا كسى از خويشان و يا ديگران آذوقه و خوار و بار و ساير ما يحتاج زندگى به آنها برساند و يا بفروشد،هرگاه كاروانهاى تجارتى نيز از خارج وارد مكه مى شد به آنها سفارش مى كرد تا ممكن است به افرادى كه از شعب ابو طالب پيش آنها مى روند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنها قدرت خريد نداشته باشند،و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنها مى شد او جبران مى كرد.و پس از اين خواهيم خواند كه اين عمل ابو لهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از ميان شعب ابو طالب به گوش مردم مكه مى رسيد.(١)

عمار ياسر و پدر و مادرش از مسلمانانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه اين هر سه به جرم اينكه به پيغمبر اسلام ايمان آورده بودند سخت ترين شكنجه ها را از دست مشركين تحمل كردند تا سرانجام ياسر و سميه در زير شكنجه آنان جان سپردند و به فيض شهادت نايل شدند،و عمار نيز از روى تقيه در ظاهر با گفتن كلماتى خود را نجات داد و گرنه او نيز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار مى گرديد.

اهل تاريخ و همچنين مفسرين در تفسير آيه شريفه( مَن كَفَرَ بِاللَّـهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلَـٰكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِّنَ اللَّـهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ) (٢) نوشته اند كه مشركان قريش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و ياسر و سميه و بلال و صهيب و خباب و ديگران را گرفته و براى آنكه دست از آيين خود بردارند شكنجه كردند و ياسر و سميه چون دست از آيين خود برنداشتند به دست ابو جهل و ديگران شهيد شدند،بدين ترتيب كه پاهاى سميه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربه اى بدنش را از ميان به دو نيم كردند،و سپس ياسر را نيز با ضربتى كشتند،و اين دو نخستين مسلمانى بودند كه در راه اسلام به درجه شهادت نايل شدند،و اما عمار كه چنان ديد آنچه را مشركين از آنها خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود،و همين سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و ديگران نيز به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گزارش دادند كه عمار كافر شده و از دين دست كشيده،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستى عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است.پس از اين ماجرا خود عمار نيز با چشم گريان به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و نگران عملى بود كه انجام داده بود و سخن كفر آميز به زبان جارى كرده بود،ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را دلدارى داده و اشك ديدگانش را پاك كرد و بدو فرمود:باكى بر تو نيست و اگر پس از اين نيز دچار آنها شدى به همين گونه خود را نجات ده و همين سخنان را بازگوى.(٣)

و در تفسير طبرى است كه چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از او پرسيد:عمار!چه شده است؟عرض كرد:اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمل بدى از من سرزده زيرا مرا رها نكردند تا آنكه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدايان آنها را به خوبى ياد كنم!رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اشك چشمانش را پاك كرد و با آن سخنان او را دلدارى داد.

ابن اثير و ديگران نقل كرده اند كه هنگام عبور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه،عمار و پدرش ياسر را زير شكنجه مشركين ديد،حضرت كه چنان ديد به آن دو فرمود:اى خاندان ياسر صبر و بردبارى پيشه كنيد كه وعده گاه شما بهشت است.