زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44627
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44627 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣ - .شيخ مفيدرحمه‌الله به اسناد مرفوعى روايت كرده كه چون ابو طالب از دنيا رفت امير المؤمنينعليه‌السلام به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و رحلت او را به اطلاع آن حضرت رسانيد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخت غمگين شد و بشدت محزون گرديد سپس به علىعليه‌السلام فرمود:اى على برو و كار غسل و كفن و حنوط او را به عهده گير و چون جنازه او را برداشتيد مرا خبر كن!امير المؤمنين دستور رسول خدا را انجام داد و چون پيغمبر گرامى آمد اندوهناك گشته و فرمود:اى عمو جان صله رحم كردى و پاداش خير و نيكو دادى!براستى كه در كودكى تربيت و سرپرستى كردى،و در بزرگى يارى و كمك دادى!سپس رو به مردم كرده فرمود:

هان به خدا سوگند من براى عموى خود شفاعتى خواهم كرد كه اهل دو عالم را به شگفت اندازد !(٢١)

و در پايان تذكر اين نكته لازم است كه چون طبق روايات بسيار جناب ابو طالب ايمان خود را مخفى مى داشت و براى اينكه بهتر بتواند از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دفاع و حمايت كند و مشركين در برابر او موضع نگيرند و او را از خويش بدانند اسلام خود را ظاهر نمى كرد شايد همين امر براى برخى از برادران اهل سنت سبب اشتباه شده كه نسبت كفر به آن جناب داده اند،و گاهى نيز شيعه را در مورد اين عقيده زير سؤال برده اند كه اگر ابو طالب مسلمان بود چرا هيچ كجا ديده نشد نماز بخواند و مانند فرزندانش و ديگر مسلمانان در نماز آنها شركت جويد؟و چرا در"يوم الدار"و ماجراى دعوت رسول خدا از خويشان سبقت به ايمان به آن حضرت نجست؟و چرا در هيچ يك از مراسم اسلامى شركت نمى كرد؟

و همان گونه كه گفتيم پاسخ آن را ائمه اطهار داده اند چنانكه در يك حديث است كه امام صادقعليه‌السلام فرمود:براستى كه ابو طالب تظاهر به كفر كرد و ايمان خود را پنهان داشت،و چون وفات او فرا رسيد خداى عز و جل به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه از مكه خارج شو كه ديگر در مكه ياورى ندارى،و رسول خدا به مدينه هجرت كرد(٢٢)

و در حديث ديگرى از آن حضرت روايت شده كه فرمود:حكايت ابو طالب حكايت اصحاب كهف است كه ايمان خود را مخفى داشته و تظاهر به شرك كردند و خداى تعالى دو بار به ايشان پاداش عنايت فرمود.(٢٣)

______________________________________

پى نوشتها:

١.خداى تعالى در سوره حجر فرموده: "فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين" [اى پيغمبر با صداى بلند آنچه را مأمور بدان شده اى به مردم برسان و از مشركان روى بگردان همانا ما تو را از شر استهزا كندگان محفوظ مى داريم ]،و اينان پنج يا شش نفر بودند به نامهاى اسود بن عبد يغوث،وليد بن مغيره،عاص بن وائل سهمى،حارث بن طلاطله و پنجمى آنها حارث بن قيس بود كه پيغمبر را تهديد به مرگ كردند و خداوند شرشان را كفايت فرمود به تفصيلى كه در تفاسير و كتب تاريخى ذكر شده.

٢.شرح نهج البلاغه،ج ١(چهار جلدى،چاپ مصر)،ص .٣٥٦

٣.همان،صص ٣٦٤ـ .٣٥٦

٤.الصحيح من السيرة،ج ٢،ص .١٥٦

٥.اسد الغابة،ج ١،ص ٢٨٧،شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،ج ٣،ص ٣١٥،الاصابة،ج ٤،ص .١١٦

٦.ديوان ابى طالب،ص ٣٦،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج ٣،ص .٣١٤

٧.مستدرك حاكم نيشابورى،ج ٢،ص .٦٢٣

٨.ديوان ابى طالب،ص ٣٢،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج ٣،ص .٣١٣

٩.سيره ابن هشام،ج ١،ص ٣٧٣،خزانة الادب،ج ١،ص ٢٦١،تاريخ ابن كثير،ج ٣،ص .٨٧

١٠.تذكره ابن جوزى،ص ٥،الخصائص الكبرى،ج ١،ص ٨٧،سيره حلبيه،ج ١،ص ٣٧٢،اسنى المطالب،ص .١٠

١١.مرحوم علامه امينى نام حدود بيست نفر از دانشمندان و علماى بزرگ شيعه و اهل سنت را در الغدير(ج ٧،ص ٤٠٠)نقل كرده كه درباره ايمان ابو طالب به طور جداگانه كتاب نوشته و براى كتابهاى خود نامهايى گذارده اند مانند كتاب اسنى المطالب فى ايمان ابى طالب،كتاب الحجة على الذاهب الى تكفير ابى طالب و كتاب القول الواجب فى ايمان ابى طالب.

و چنانكه مى دانيم در سالهاى اخير نيز يكى از دانشمندان عرب در از منطقه احساء و قطيفـاستاد عبد الله خنيزىـكتابى در اين باره نوشت و"ابو طالب مؤمن قريش"نام نهاد،و پس از انتشار با سعايت علماى سعودى دولت آنجا او را به زندان افكنده و محكوم به اعدام كردند كه با وساطت مرحوم آيت الله العظمى بروجردى(ره)از مرگ نجات يافته و آزاد گرديد.

١٢.شرح نهج البلاغه،(چاپ مصر)ج ٢،ص .٣١٥

١٣.سيرة المصطفى،صص ٢١٩ـ .٢١٦

١٤.همان.

١٥.اوائل المقالات،ص .٤٥

١٦.تبيان،چاپ سنگى،ج ٢،ص .٢٨٧

١٧.بحار الانوار،ج ٩،(چاپ كمپانى)،ص .٢٩

١٨.الغدير،ج ٧،صص ٤٠٠ـ .٣٤٢

١٩.همان،ج ٧،ص .٣٩٠

٢٠.همان،ص .٣٨٩

٢١.همان،ص .٣٨٦

٢٢.الفصول المختارة،ص ٨٠،اكمال الدين صدوق،ص .١٠٣

٢٣.روضة الواعظين،ص ١٢١،امالى صدوق،ص ٣٦٦،الغدير،ج ٧،ص ٣٩٠،شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،ج ٣،ص .٣١٢

سفر به طائف

از مجموع تواريخ چنين برمى آيد كه پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در صدد برآمد تا در مقابل مشركين حامى و پناه تازه اى پيدا كند و در سايه حمايت او به دعوت آسمانى خويش ادامه دهد،از اين رو در موسم حج و ايام زيارتى ديگر به نزد قبايلى كه به مكه مى آمدند مى رفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مى خواست او را در پناه حمايت خود گيرند تا بهتر بتواند تبليغ رسالت كند و از آن جمله به ايشان مى فرمود:من شما را مجبور به چيزى نمى كنم،هر كه خواهد از روى ميل و رغبت دعوتم را بپذيرد و گرنه من كسى را مجبور نمى كنم،من از شما مى خواهم مرا از نقشه اى كه دشمنان براى قتل من كشيده اند محافظت كنيد تا تبليغ رسالت پروردگار خود را بنمايم و سرانجام هر چه خدا مى خواهد نسبت به من و پيروانم انجام دهد.

ابو لهب نيز كه همه جا مراقب بود تا پيغمبر خدا با قبايل عرب تماس نگيرد و از پيشرفت اسلام جلوگيرى مى كرد به دنبال آن حضرت مى آمد و مى گفت:اين برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذيريد،و برخى هم مانند قبيله بنى حنيفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند و به همين منظور با يكى دو نفر از نزديكان خود چون علىعليه‌السلام و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخى گفته اند:تنها به سوى طائف حركت كرد(١) و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمير بودند رفت،نام يكى عبد ياليل،آن ديگرى مسعود و سومى حبيب بود.

پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزارى را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش يارى كنند،اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخنى گفتند يكى از آنها گفت:من پرده كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبرى فرستاده باشد!

ديگرى گفت:خدا نمى توانست كسى ديگرى را جز تو به پيامبرى بفرستد!سومى كه قدرى مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو نمى كنم زيرا اگر تو چنانكه مى گويى فرستاده از جانب خدا هستى و در اين ادعا كه مى كنى راست مى گويى پس بزرگتر از آنى كه من با تو گفتگو كنم و اگر دروغ مى گويى و بر خدا دروغ مى بندى پس شايستگى آن را ندارى كه با تو گفتگويى كنم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مأيوسانه از نزد آنها برخاست و به نقل ابن هشام هنگام بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى كه ميان ايشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند،و اين بدان جهت بود كه نمى خواست سخنان عبد ياليل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آنان نسبت بدان حضرت گردد و شايد هم نمى خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قريش در مكه برسد و موجب شماتت آنها شود.

اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت كردند و همين سبب شد تا چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاى مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هر ترتيبى بود از دست آن فرومايگان خود را نجات داده از شهر بيرون آمد و در سايه ديوارى از باغهاى خارج شهر آرميد تا قدرى از خستگى رهايى يابد و خون پاهاى خود را پاك كند،و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه هميشگى خود يعنى خداى بزرگ كرده و شكوه حال بدو برد و با ذكر او دل خويش را آرامش بخشيد و از آن جمله گفت :

"اللهم اليك أشكو ضعف قوتى،و قلة حيلتى و هوانى على الناس يا أرحم الراحمين،أنت رب المستضعفين و أنت ربى،إلى من تكلنى،الى بعيد يتهجمنى،أم الى عدو ملكته امرى،ان لم يكن بك على غضب فلا ابالى و لكن عافيتك هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهك الذى أشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدنيا و الآخرة من ان تنزل بى غضبك او يحل على سخطك،لك العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بك".

[پروردگارا من شكوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبت به خويش به درگاه تو مى آورم اى مهربانترين مهربانها!تو خداى نا توانان و پروردگار منى،مرا در اين حال به دست كه مى سپارى؟به دست بيگانگانى كه با ترشرويى مرا برانند يا دشمنى كه سرنوشت مرا بدو سپرده اى!

خداوندا!اگر تو بر من خشمناك نباشى باكى ندارم ولى عافيت تو بر من فراختر و گواراتر است.

من به نور ذاتت كه همه تاريكيها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت را اصلاح مى كند پناه مى برم از اينكه خشم تو بر من فرود آيد يا سخط و غضبت بر من فرو ريزد،ملامت(يا بازخواست)حق توست تا آن گاه كه خوشنود شوى و نيرو و قدرتى جز به دست تو نيست.]باغ مزبور تاكستانى بود متعلق به عتبه و شيبه دو تن از بزرگان مكه كه خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم كرده و به غلامى كه در باغ داشتند و نامش"عداس"و به كيش مسيحيت بود دستور دادند خوشه انگورى بچيند و براى آن حضرت ببرد.

عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگورى چيده و در ظرفى نهاد و براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد،عداس ديد چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست دست به طرف انگور دراز كند و خواست دانه اى از آن بكند"بسم الله"گفت و نام خدا را بر زبان جارى كرد،عداس با تعجب گفت:اين جمله كه تو گفتى در ميان مردم اين سرزمين معمول نيست،رسول خدا پرسيد:

تو اهل كدام شهر هستى و آيين تو چيست؟

عداس من مسيحى مذهب و اهل نينوى هستم!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از شهر همان مرد شايسته يعنى يونس بن متى؟

عداس يونس بن متى را از كجا مى شناسى؟

فرمود او برادر من و پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر و فرستاده خدايم.

عداس كه اين سخن را شنيد پيش آمده سر آن حضرت را بوسيد و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.

عتبه و شيبه كه ناظر اين جريان بودند به يكديگر گفتند:اين مرد غلام ما را از راه به در برد.

و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسيدند:چرا سر و دست و پاى اين مرد را بوسيدى؟

گفت:كارى براى من بهتر از اين كار نبود،زيرا اين مرد از چيزهايى خبر داد كه جز پيغمبران كسى از آن چيزها خبر ندارد،عتبه و شيبه بدو گفتند:

ولى مواظب باش اين مرد تو را از دين و آيينى كه دارى بيرون نبرد كه آيين تو بهتراز دين اوست.

و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى يك ماه ذكر كرده اند.(٢)

بازگشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مكه

طبرسىرحمه‌الله از على بن ابراهيم نقل كرده هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از طائف بازگشت و به نزديكى مكه رسيد چون به حال عمره بود و مى خواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه يكى از بزرگان مكه درآيد و با خيالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد،از اين رو مردى از قريش را كه در خفا مسلمان شده بود ديدار كرده فرمود:به نزد اخنس بن شريق برو بدو بگو:محمد از تو مى خواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!

مرد قریشى به نزد اخنس آمد و پيغام را رسانيد و او در جواب گفت:من از قريش نيستم بلكه جزء همپيمانان آنها هستم و ترس آن را دارم كه اگر اين كار را بكنم آنها مراعات پناه مرا نكنند و عملى از آنها سر زند كه براى هميشه موجب ننگ و عار من گردد.

مرد قریشى بازگشت و سخن او را به حضرت گفت،پيغمبر به او فرمود:نزد سهيل بن عمرو برو و همين سخن را به او بگو،و چون مرد قریشى پيغام را رسانيد سهيل نپذيرفت و براى بار سوم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به نزد مطعم بن عدى فرستاد و مطعم حاضر شد كه آن حضرت را در پناه خود گيرد تا طواف و سعى و عمره را انجام دهد،و بدين ترتيب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مكه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.

ابو جهل كه آن حضرت را ديد فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه اكنون تنهاست و پشتيبانش نيز از دنيا رفته اكنون شما دانيد با او!

طعيمه بن عدى پيش رفته گفت:حرف نزن كه مطعم بن عدى او را پناه داده!

ابو جهل بيتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از دين بيرون رفته اى يا فقط پناهندگى او راپذيرفته اى؟مطعم گفت:از دين خارج نشده ام ولى او را پناه داده ام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تو احترام مى گذاريم،و از آن سو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشكر فرمود:پناه خود را پس بگير!مطعم گفت:چه مى شود اگر از اين پس نيز در پناه من باشى؟فرمود :دوست ندارم بيش از يك روز در پناه مشركى به سر برم،مطعم نيز جريان را به قريش اطلاع داده و اعلان كرد:محمد از پناه من خارج شد(٣)

فراهم شدن مقدمات هجرت

در شهر يثرب كه بعدها به مدينه موسوم گرديد دو قبيله به نام اوس و خزرج زندگى مى كردند و در مجاورت ايشان نيز تيره هايى از يهود سكونت داشتند كه به كار تجارت و سوداگرى مشغول بودند و تدريجا سرزمينها و مزارعى در اطراف شهر خريدارى كرده و محله هايى مخصوص به خود داشتند،و تاريخ مهاجرت اين يهوديان به يثرب به گذشته هاى دور برمى گشت و طبق برخى از روايات،نخستين گروهى كه به منظور مجاورت به يثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان يهود بوده كه چون در كتابهاى خود ديده بودند كه آخرين پيامبر الهى بدان شهر هجرت مى كند ولى زمان آن را نمى دانستند براى ديدار آن حضرت و ايمان به وى به يثرب مهاجرت كرده و در آنجا ماندند،و تدريجا فرزندان ايشان رو بتزايد گذارده و به كار تجارت و زراعت مشغول شدند.

ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مى كشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مى افتادند و گروهى را به خاك و خون افكنده و گاهى به دنبال جنگ آنكه پيروز مى شد خانه و نخلستان قبيله شكست خورده را ويران كرده و به آتش مى كشيد،و بحث در اينكه آيا ريشه اين اختلاف چه بوده و از كجا سرچشمه گرفته بود ما را از وضع تدوين اين مختصر خارج مى كند،و بعيد نيست چنانكه برخى از مورخين نوشته اند اين جنگ و خونريزى به تحريك و دسيسه يهوديان ساكن يثرب صورت گرفته و آنها براى آنكه به آسودگى بتوانند به كار تجارت و اندوختن پول و ثروت و تشكيل دادن بانك زمين و قبضه كردن اقتصاد و بازار كشاورزى و محصول مردم مشغول باشند،صاحبان اصلى سرزمين يثرب را به جان هم انداختند و اين سرگرمى خانمان برانداز را براى آنها فراهم ساختند و خودشان با آسايش خاطر به تعقيب هدفشان پرداختند.

و با اين حال گاهى هم متعرض يهود مى شدند و با آنها نيز به جنگ و ستيز مى پرداختند.

يهوديان كه اهل كتاب بودند و مژده ظهور پيغمبرى را در سرزمين حجاز و هجرت او را به شهر يثرب از علما و دانشمندان خود شنيده و در كتابها خوانده بودند،گاه گاهى در بحثها و نزاعهايى كه ميان آنها و اعراب يثرب پيش مى آمد به آنها مى گفتند پيغمبرى ظهور خواهد كرد و چون او بيايد ما بدو ايمان آورده و به دستيارى او شما را نابود خواهيم كرد.

اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را براى جنگ تازه اى آماده مى كردند و هر دو دسته مى كوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروى بيشترى براى سركوبى و شكست حريف پيدا كنند تا در هنگام برخورد و جنگ از قدرت بيشترى برخوردار باشند.

اين جنگ كه دو سال پيش از هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه اتفاق افتاد همان جنگ"بعاث"بود كه افراد بسيارى از دو طرف در آن كشته شده و خانه ها و نخلستانهايى ويران و به آتش كشيده شد.

دو قبيله اوس و خزرج به سوى قبايل مكه متوجه شده و هر كدام در صدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كرده و از نيروى آنها عليه دشمن خود كمك گيرند.

و طبق نقل ابن اسحاق در سيره،اوسيان زودتر از قبيله خزرج به اين فكر افتاده و چند تن از افراد آن قبيله كه در رأس آنها شخصى به نام انس بن رافع بود به مكه آمدند تا با قريش عليه خزرج پيمان ببندند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنانكه پيش از اين گفتيم پيوسته مترصد بود تا افراد تازه اى را به دين خود دعوت كند،و به خصوص هنگامى كه مى شنيد از قبايل اطراف و مردم شهرهاى ديگر جزيرة العرب افرادى به مكه آمده اند خود را به نزد آنها رسانده و اسلام را برايشان عرضه مى كرد و به گفته ابن هشام:براى حركت آن حضرت كافى بود كه بشنود مرد محترمى يا افراد تازه اى از رؤساى قبايل يا گروهى از افراد معمولى آن قبيله به منظور زيارت يا منظورهاى ديگرى به مكه آمده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به محض آنكه مطلع مى شد از جاى برمى خواست و به دنبال آنها مى رفت و ايشان را به دين خود دعوت كرده و از آنها يارى مى طلبيد.

وقتى پيغمبر خدا از ورود قبيله اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداى تعالى دعوت كند فرمود:من كارى را به شما پيشنهاد مى كنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمده ايد بهتر است.

پرسيدند:آن چيست؟

فرمود:به خداى يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد،سپس جريان نبوت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلاوت كرد.

در ميان افراد مزبور جوانى بود به نام اياس بن معاذ كه چون سخنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيد رو به همراهان كرده گفت:به خدا سوگند!اين مرد راست مى گويد و اين كار بهتر از آنى است كه شما براى انجام آن به اين شهر آمده ايد،ولى انس بن رافع مشت خاكى برداشته به دهان او زد و او را ساكت كرده گفت:ما براى اين كار به مكه نيامده ايم و بدين ترتيب آن مجلس به هم خورد،ولى اياس در باطن به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آورد و با اينكه پس از ورود به مدينه چندان زنده نبود و به دنبال همان جنگ"بعاث"از دنيا رفت،ولى هنگام مرگ نزديكانش ديدند زبانش به ذكر"الله"گوياست و"لا اله الا الله"و"الحمد لله"مى گويد و همه دانستند كه او در همان ديدار مكه به رسول خدا ايمان آورده و مسلمان شده است.

ولى بر طبق نقل ديگران نخستين كسى كه از مردم يثرب براى پيمان بستن با قريش به مكه آمد دو تن از قبيله خزرج بودند به نامهاى اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد القيس.و اين در سال دهم بعثت و قبل از شكسته شدن محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.

___________________________________________

پى نوشتها:

١.در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج ١٤،(چاپ جديد)،نقل كرده كه فقط علىعليه‌السلام همراه آن حضرت بود و در همان كتاب،ج ٤،ص ٢٧ از مدائنى روايت كرده كه علىعليه‌السلام و زيد هر دو با آن حضرت بودند و در سيره ابن هشام آمده كه تنها به طائف سفر كرد.

٢.سيرة المصطفى،ص ٢٢١،الصحيح من السيرة،ج ٢،ص .١٦٤

٣.برخى از سيره نويسان در صحت اين داستان ترديد كرده آن را بعيد دانسته اند و گفته اند :چگونه ممكن است رسول خدا در پناه مشركى در آيد،اگر چه براى انجام يك عمل واجب مانند عمره باشد؟اما ما در نظاير اين حديث پيش از اين گفته ايم كه استبعاد نمى تواند مدرك اين گونه مسائل تاريخى قرار گيرد،مگر آنكه سند حديث مخدوش باشد و دليلى بر اثبات آن از نظر سند نداشته باشيم و العلم عند الله.

داستان اسعد بن زراره و ذكوان

... طبرسىرحمه‌الله در اعلام الورى مى نويسد:دو تن از افراد قبيله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس به مكه آمدند و چون با عتبة بن ربيعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند يك سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار كرده از او خواستند بر ضد اوس با ايشان پيمانى منعقد كند،عتبه در جواب آنها گفت:

اولا سرزمين شما از شهر ما دور است و فاصله زيادى ميان ما و شما وجود دارد.و ثانيا پيش آمد تازه اى در شهر ما اتفاق افتاده كه همه فكر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فكر و كار و تصميم گيرى را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده كرده!

اسعد پرسيد:چه كار مهمى است كه شما را نگران كرده با اينكه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مى بريد؟

عتبه گفت:مردى از ميان ما برخواسته و مدعى شده كه من رسول و فرستاده خدايم.اين مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى نسبت داده،به خدايان ما دشنام مى دهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراكنده ساخته است!.

اسعد پرسيد:چه نسبتى در ميان شما دارد و نسبش چيست؟

عتبه او فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترين خاندان شهر مكه است!

اسعد كه اين سخن را شنيد به ياد حرف يهوديان يثرب افتاد كه مى گفتند:زمان ظهور پيغمبرى كه از مكه بيرون آيد و به يثرب مهاجرت كند همين زمان است و چون بيايد ما به وسيله او شماها را نابود خواهيم كرد!از اين رو تأملى كرده و از عتبه پرسيد:

آن مرد كجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعيل)مى نشيند.

و چون احساس كرد كه اسعد مايل به ديدن او شده بى درنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:

اما مواظب باش با او تكلم نكنى و سخنش را نشنوى كه وى جادوگر است و با جادوى كلام خود،تو را سحر مى كند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مكه شده ام و بناچار براى طواف خانه كعبه بايد به مسجد بروم پس چه بكنم كه حرف او را نشنوم؟

عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!

اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گرديد.

در شوط اول(١) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد كه در همان حجر(اسماعيل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نيز اطرافش را گرفته اند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسيد با خود گفت:راستى كه كسى از من نادان تر نيست آيا مى شود كه چنين داستان مهمى در مكه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقيق از حال اين مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنكه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در يثرب ببرم!

به همين منظور پنبه را از گوش خود بيرون آورده و به كنارى انداخت و نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و به عنوان تحيت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:"انعم صباحا"رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سر بلند كرده و بدو فرمود:خداوند به جاى اين جمله تحيت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحيت اهل بهشت است:"السلام عليكم".

اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چيز دعوت مى كنى؟

فرمود:شهادت به يگانگى خدا و نبوت خويش و سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد كه اين سخنان را شنيد گفت:"اشهد أن لا اله الا الله"گواهى دهم به يگانگى خدا و اينكه تويى رسول خدا،سپس اظهار كرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدايت،من از اهل يثرب و از قبيله خزرج هستم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشته هاى بريده بسيار هست كه اميد است خداوند به وسيله تو آن رشته هاى بريده را پيوند دهد و به دست تو اين جدايى و دشمنى برطرف گردد و آن وقت است كه كسى نزد ما عزيزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود.

اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:يكى از مردان قبيله من نيز همراه من آمده و اگر او نيز مانند من اين آيين را بپذيرد اميد آن مى رود كه خداى تعالى به دست تو كار ما را سرانجامى عنايت فرمايد.

اسعد پس از اين ماجرا به نزد ذكوان آمد و او را نيز به اسلام دعوت كرد و با سخنان تشويق آميزى كه گفت او را نيز به دين اسلام درآورد.

سال يازدهم بعثت و اسلام شش يا هشت تن از مردم يثرب

طبق برخى از روايات يك سال از ماجراى اسلام اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسيد و اسعد بن زراره با پنج تن و يا هفت تن ديگر از مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند،كه در اسامى آنها اختلاف است و نام جابر بن عبد الله،عوف بن حارث و رافع بن مالك در آنها ديده مى شود.

اينان پس از اين ماجرا به يثرب باز مى گردند و با نزديكان خود در آن شهر موضوع را در ميان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت مى كنند و جمعى را به دين اسلام در مى آورند.

سال بعد فرا مى رسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعى ديگر در موسم حج به مكه آمده و اين بار با نيرو و جسارت بيشترى نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و قرار ديدارى را با آن حضرت در عقبه گذاردند كه آن را عقبه اولى مى نامند.