زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44618
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44618 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پيمان عقبه اولى و آمدن مصعب بن عمير به يثرب در سال دوازدهم

سال دوازدهم بعثت بود و همان گونه كه اشاره شد اسعد بن زراره با يازده تن ديگر كه دو تن آنها نيز از قبيله اوس بودند به مكه آمدند و طبق قرارى كه گذاردند در عقبه منى خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و آنها كه ايمان نداشتند نيز ايمان آورده و با آن حضرت پيمانى بستند كه آن را"بيعة النساء"گفته اند.

و متن پيمان اين گونه بود كه"شرك نورزند،و دزدى و زنا نكنند و فرزندان خود را نكشند،بهتان نزنند..."

و هنگامى كه خواستند به شهر خود"يثرب"بازگردند از رسول خدا درخواست كردند تا كسى را براى تعليم قرآن و تبليغ اسلام به همراه ايشان به يثرب گسيل دارد.

در ميان جوانان مكه كه به اسلام گرويده و با شوق و شور فراوانى قرآن و دستورهاى دين را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام مصعب بن عمير كه بيشتر قرآن را كه تا به آن روز به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شده بود حفظ كرده و به ياد داشت،و به خاطر پذيرفتن اسلام نيز رنجها و سختيهاى زيادى را تحمل كرده بود،زيرا پيش از آنكه مسلمان شود در خانه خود و پيش پدر و مادر از همه محبوبتر و عزيزتر بود و در وضع مرفهى زندگى مى كرد،اما پس از اينكه مسلمان شد مورد بى مهرى پدر و مادر قرار گرفت تا آنجا كه او را از خانه خود بيرون كردند و چون مسلمانان به حبشه هجرت كردند با آنان به حبشه رفت،و با گروهى كه پس از چندى به مكه بازگشتند به مكه آمد،و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور گشتند مصعب نيز با آنها بود و همه آن دشواريها و گرسنگيها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل كرده و به چشم مشاهده كرده بود.

بارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مصعب بن عمير را براى رفتن به شهر يثرب انتخاب كرده و خود همين انتخاب مى تواند معرف شخصيت والاى مصعب بن عمير باشد و جريانات بعدى نيز شايستگى و لياقت او را در اين انتخاب ثابت كرد!

مصعب بن عمير به همراه اسعد و همراهان به مدينه آمد و چند روزى از ورود او به شهر يثرب نگذشته بود كه گروهى از جوانان خزرج به اسلام گرويدند و كمترخانه اى بود كه چون افراد آن خانه گرد هم جمع مى شدند سخن از دين اسلام و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ميان نيايد.

اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود برمى داشت و به هر كجا انجمنى از خزرجيان مى ديد او را مى برد و آنها را به اسلام دعوت مى نمود تا روزى به فكر قبيله اوس افتاد و به مصعب گفت:

دايى من سعد بن معاذ از رؤساى قبيله اوس و مردى خردمند و بزرگوار است و در ميان تيره"عمرو بن عوف"نفوذ و سيادتى دارد و اگر بتوانيم او را به دين اسلام وارد كنيم كار ما تمام و كامل خواهد شد اكنون بيا تا به محله ايشان برويم،مصعب پذيرفت و به همراه اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و سر چاهى(كه معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب براى آنها قرآن مى خواند.اين خبر به گوش سعد بن معاذ رسيد و او شخصى را كه نامش اسيد بن حضير و از بزرگان قبيله(و دلاوران)ايشان بود خواست و بدو گفت:خبر به من رسيده كه اسعد بن زراره به محله ما آمده و جوانى قریشى را با خود آورده و جوانهاى محله ما را از راه به در كرده اينك به نزد او برو و از اين كارش جلوگيرى كن.

اسيد حركت كرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب گفت:اين شخص مرد بزرگى است و اگر به آيين ما درآيد در پيشرفت كار ما تأثير بسيارى دارد و چون اسيد به نزد آنها رسيد گفت :اى ابا امامه(لقب اسعد بوده)دايى تو مرا فرستاده و مى گويد:از محله ما برو و جوانان ما را از راه بيرون نبر و از خشم قبيله اوس بر جان خويش بيمناك باش!

مصعب رو به اسيد كرده گفت:ممكن است قدرى بنشينى تا ما مطلبى را به تو عرضه داريم اگر دوست داشتى آن را بپذير و اگر دوست نداشتى ما از اينجا دور خواهيم شد.

اسيد پذيرفت و نشست،مصعب نيز يك سوره از قرآن را براى او خواند...آيات جانبخش قرآن(كه لابد با لحن و صوت حجازى مصعب همراه بوده)چنان در دل اسيد اثر كرد و روح او را جذب نمود كه بى اختيار پرسيد:

هر كس بخواهد به اين دين درآيد چه بايد بكند؟مصعب گفت:بايد غسل كند و دو جامه پاك بپوشد و شهادتين را بر زبان جارى سازد و نماز بخواند.

اسيد كه شيفته آيين مقدس اسلام شده بود و مى خواست هر چه زودتر در زمره پيروان قرآن درآيد در كنار خود آبى كه در آن غسل كند جز همان چاهى كه بر سر آن نشسته بودند نديد از اين رو خود را با همان لباسى كه در تن داشت به درون چاه انداخت و سپس از چاه بيرون آمد و جامه اش را فشار داده پيش مصعب آمد و گفت:اكنون بگو چه بايد بگويم؟مصعب شهادتين را به او ياد داد و اسيد گفت:

"اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله".

آن گاه دو ركعت نماز هم به او ياد داده و اسيد انجام داد،و چون خواست برود رو به اسعد كرده گفت:من هم اكنون داييت سعد را هم پيش شما مى فرستم و كارى مى كنم كه او به نزد شما بيايد،اين را گفت و به طرف خانه سعد حركت كرد.

سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم به راه اسيد بود كه ناگاه اسيد را ديد مى آيد اما وضع حال او دگرگون است.

سعد به نزديكانش گفت:سوگند مى خورم كه اسيد غير از آن اسيدى است كه از پيش ما رفت و عوض شده!و چون از ماجرا مطلع شد خودش بلند شد و به نزد مصعب آمد،مصعب نيز سوره مباركه( حم﴿ ١ ﴾تَنزِيلٌ مِّنَ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ...) را براى او خواند.

مصعب گويد:به خدا سوگند همين كه آن سوره را گوش داد پيش از آنكه سخنى بگويد ما اسلام را در چهره اش خوانديم(و دانستيم كه آن سوره كار خود را كرده و نور قرآن در دلش تابيده است).

سعد با شنيدن همان سوره كسى را به خانه اش فرستاد و دو جامه پاك براى او آوردند،آن گاه غسل نموده شهادتين را بر زبان جارى كرد و به دنبال آن،دو ركعت نماز خواند،آن گاه دست مصعب را گرفت و به نزد خود برد و گفت:از اين پس آزادانه آيين خود را بر مردم آشكار و ترويج كن و از كسى بيم نداشته باش.سپس به ميان قبيله عمرو بن عوف آمد و فرياد زد:

اى بنى عمرو بن عوف!هيچ مرد و زن و پير و جوانى در خانه نماند و همگى بياييد.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من در نزد شما چگونه است؟

همه گفتند:تو بزرگ و فرمانرواى ما هستى و هر چه دستور دهى انجام خواهيم داد.

سعد گفت:سخن با شما،مردانتان و زنانتان و بچه هايتان بر من حرام است مگر اينكه اين دو جمله را گواهى دهيد:"لا اله الا الله،محمد رسول الله"و سپاس خداى را كه ما را به اين آيين گرامى داشت و اين محمد همان پيغمبرى است كه يهوديان از ظهورش خبر مى دادند.

و چون بازگشتند خانه اى نبود كه پس از شنيدن سخنان سعد مرد مسلمان يا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدين ترتيب آيين مقدس اسلام بسرعت در مدينه انتشار يافت و پيروان بسيارى از هر دو قبيله اوس و خزرج پيدا كرد،و مصعب بن عمير نيز با قدرت و نيروى بيشترى شروع به تبليغ دين اسلام كرده و جريان كار خود را نيز مرتبا به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گزارش مى داد،پيغمبر خدا نيز به مسلمانانى كه در مكه بودند و تحت شكنجه و آزار مشركان قرار داشتند دستور داد به مدينه مهاجرت كنند و تدريجا مقدمات هجرت فراهم مى شد.

پيمان عقبه دوم مصعب كه در انجام مأموريت خود بخوبى موفق شده بود پس از چندى به مكه بازگشت و چون ايام حج فرا رسيد گروهى از مسلمانان شهر مدينه نيز به همراه كاروانى كه براى حج حركت كرده بود به مكه آمدند تا ضمن انجام مناسك حج از نزديك پيغمبر بزرگوار خود را نيز زيارت كنند

اينان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند كه در ميان كاروان مدينه مانند حاجيان ديگر به انجام مناسك مشغول و بسيارى از ايشان نيز در افشاى دين خود احتياط مى كردند.

چند تن از مردان آنها پيش از روز عيد و رفتن به عرفات و منى،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در مسجد الحرام ديدار كرده و پيغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشريق(شب دوازدهم)در منى گذارد و براى آنكه اين ملاقات در خفا انجام شود و مشركين مكه از ماجرا مطلع نشوند به آنها فرمود:آخرهاى شب كه شد،يكى يكى به خانه عبد المطلب كه در عقبه منى است بياييد

كعب بن مالك يكى از راويان حديث مى گويد:ما آن شب را تا ثلثى از شب در چادرهاى خود به سر برديم و پس از آن در كمال خفا يكى يكى به طرف ميعادگاه به راه افتاديم و همانند راه رفتن مرغ"قطا"گامها را آهسته آهسته برداشته و بر زمين مى گذارديم و بدين ترتيب همه هفتاد و سه نفر و آن دو زن مسلمانى كه همراه ما بود به ميعادگاه رفتيم.

منظور از اين ديدار چنانكه بعدا معلوم شد دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه و عقد پيمانى در اين باره بود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز به اتفاق حمزه و علىعليه‌السلام و به گفته برخى عمويش عباس بن عبد المطلب به نزد آنها آمد و پس از حضور تمامى افراد به نقل ابن هشام در سيره نخستين كسى كه لب به سخن گشود عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر بود كه رو به مسلمانان مدينه كرده و به اين مضمون سخنانى گفت:

اى مردم يثرب شما مقام و شخصيت محمد را در ميان ما مى دانيد،ما تا به امروز او را به هر ترتيبى بوده در مقابل دشمنان حفظ كرده ايم اكنون كه شما مى خواهيد او را به شهر خود دعوت كنيد بايد بدانيد كه موظف هستيد وى را در برابر دشمنان يارى كرده و از آزار و گزند آنها محافظتش كنيد چنانكه براستى آمادگى اين كار را داريد با او پيمانى ببنديد و از اين جا به شهر خود ببريد و گرنه وى را به حال خود واگذاريد تا در شهر خود و در ميان قوم و قبيله اش بماند.(٢)

مى نويسند:سخن عباس كه به پايان رسيد مسلمانان يثرب رو به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرده گفتند:شما سخن بگوى و هر پيمانى كه مى خواهى براى خود و خداى خود از ما بگير!رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود :اما آنچه مربوط به خداست آنكه او را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد و اما آنچه مربوط به من است آنكه چنانكه از زنان و فرزندان خود دفاع مى كنيد از من نيز به همان گونه دفاع كنيد،و در برابر شمشير و جنگ پايدارى كنيد اگر چه عزيزانتان كشته شود!

پرسيدند:اگر ما چنين كرديم پاداش ما در برابر اين كار چيست؟و خدا به ما چه خواهد داد؟

فرمود:اما در دنيا آنكه بر دشمنان خويش پيروز خواهيد شد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شماست.

براء بن معرور كه يكى از آنها بود دست خود را به عنوان بيعت دراز كرده عرض كرد:سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث فرموده ما تو را همانند عزيزانمان محافظت خواهيم كرد،و همانگونه كه از نواميس خود دفاع مى كنيم از تو نيز به همانگونه دفاع خواهيم كرد،پيمانت را با ما ببند كه ما به خدا فرزند جنگ و شمشير هستيم و جنگجويى را از پدران خود ارث برده ايم

ابو الهيثم بن تيهانـيكى ديگر از آنانـسخن براء را قطع كرده گفت:اى رسول خدا هم اكنون ميان ما و ديگران پيمانهايى وجود دارد كه ما با اين پيمان بايد خود را براى قطع همه آنها آماده كنيم،چنان نباشد كه چون به نزد ما بيايى و بر دشمنانت پيروز شوى ما را رها كرده و به سوى قوم خود بازگردى؟رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسمى كرده و آنها را مطمئن ساخت كه چنين نخواهد بود.

عباس بن عباده يكى ديگر از ايشان كه ديد همگى آماده بستن پيمان شده اند به پا خواست و همشهريان خود را مخاطب ساخته گفت:

هيچ مى دانيد چه پيمانى با اين مرد مى بنديد؟گفتند:آرى!گفت:

شما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ و سياه بيعت مى كنيد،اكنون خوب دقت كنيد اگر احيانا با از دست دادن اموال خود و كشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از يارى او خواهيد كشيد و تسليم دشمنش خواهيد كرد از بيعت با او خوددارى كنيد و او را به حال خود واگذاريد كه به خدا سوگند اگر چنين كارى بكنيد ننگ ابدى را براى خود خريدارى كرده ايد؟

همگى گفتند:ما چنين نخواهيم كرد.و بدين ترتيب با آن حضرت بيعت كرده و نام اين بيعت را"بيعة الحرب"گذاردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنبال اين بيعت و پيمان بدانها فرمود اكنون از ميان خود دوازده نفر را انتخاب كنيد كه آنها نقيب و مهتر شما در كارها باشند و آنها نيز ١٢ نفر را كه نه تن از قبيله خزرج و سه تن ديگر از قبيله اوس بودند براى اين منصب به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معرفى كردند،آن نه تن كه از خزرج بودند نامشان:

اسعد بن زراره،سعد بن ربيع،و براء بن معرور،منذر بن عمرو،عبد الله بن رواحه،رافع بن مالك،عبد الله بن عمرو بن حرام،عبادة بن صامت و سعد بن عباده بود.

و آن سه تن كه از قبيله اوس بودند نامشان:يكى همان اسيد بن حضير بود كه شرح اسلام او را در چند صفحه قبل ذكر كرديم،و ديگر سعد بن خيثمه و سوم رفاعة بن عبد المنذر بود.

پس از اينكه كار پيمان و انتخاب نقيبان به اتمام رسيد يثربيان به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به چادرهاى خود بازگشتند و بقيه شب را در زير چادرهاى خود در منى به سر بردند.

__________________________________________

پى نوشتها:

١.طواف خانه كعبه مركب از هفت شوط است،و هر بار كه به دور خانه مى گردند آنرا يك شوط مى گويند.

٢.به نظر مى رسيد ميان عباس بن عبد المطلب و عباس بن عباده كه پس از اين نامش بيايد اشتباهى رخ داده و همان عباس بن عباده بوده كه در به دست راويان جيره خوار دربار بنى العباس تغييراتى در آن داده و به عباس بن عبد المطلب تغيير يافته،و گرنه خيلى بعيد به نظر مى رسد عباس بن عبد المطلب كه در آن وقت در شمار مشركين مى زيسته،و اين مجلس و ديدار هم در كمال خفا و پنهانى انجام شده در اينجا حضور داشته و چنين سخنانى گفته باشد.

قريش با خبر شدند

. با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانه سر پوشيده و در كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود را كرد و بانگ خود را به گوش قريش و ساكنان منى رسانيد و به آنها بانگ زد:محمد و از دين بيرون شدگان از قبيله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپيمان شدند!

خبر به گوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده به سوى عقبه به راه افتادند و همين كه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزه و علىعليه‌السلام را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستاده اند،و چون حمزه را ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع كرده ايد؟حمزه گفت:ـاجتماعى نكرده ايم و كسى اينجا نيست و به خدا سوگند هر كس از عقبه عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريش كه چنان ديدند بازگشتند.

كعب بن مالك گويد:فردا صبح قریشيان پيش ما آمده گفتند:ما شنيده ايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته و مى خواهيد او را به يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم و چيزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نيست؟.

گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخواسته و براى آنها قسم خوردند كه چنين ماجرايى نبوده و ما هيچ گونه اطلاعى از آن نداريم.

قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام همگى بود آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرا بى خبر بود اظهار بى اطلاعى كرده و براى اطمينان ايشان گفت :اينكه مى گوييد موضوع كوچكى نيست و هيچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنين كارى نمى زنند،قريش هم به سوى خانه هاى خود بازگشتند،اما از آنجا كه رفت و آمد مردم يثرب به شهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه به آنها رسيده بود از اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى را گذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود كه حاجيان از منى كوچ كرده و كاروان يثرب از شهر مكه خارج شده بود.

قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرون آمدند و چون مأيوس شدند به سوى مكه بازگشتند و با اين حال دو تن از مسلمانان را در"اذاخر"كه نام جايى در نزديكى مكه است ديدار كردند و آن دو را تعقيب كردند يكى سعد بن عباده و ديگرى منذر بن عمرو بود كه هر دو از نقيبان بودند منذر كه خود را در محاصره قریشيان ديد با چابكى و سرعت از ميان حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قریشيان نتوانستند او را دستگير سازند،اما سعد بن عباده به دست ايشان اسير گرديد و دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدين ترتيب وارد شهر مكه اش كردند.

خود سعد گويد:همچنان هر كس مى رسيد كتكى به من مى زد تا آنكه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پيش آمده گفت:كسى را در مكه نمى شناسى كه او را پناه داده و حقى از اين راه بر او داشته باشى و او را به يارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مى شناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرى حارث بن حرب كه من در يثرب نسبت به آنها چنين و چنان كرده ام و داستان پناه دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قريش نجات دادند.

جوانان مدينه و بت عمرو بن جموح

ابن هشام مى نويسد:كسانى كه در عقبه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينه بودند،و پيرمردان قبايل بيشتر در همان حالت بت پرستى و شرك به سر مى بردند،در ميان سالمندان قبيله بنى سلمه پيرمردى بود به نام عمرو بن جموح كه مانند شيوخ ديگر قبايل بت مخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام"مناة"و او را در خانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.

در ميان جوانان تازه مسلمان يكى هم معاذ پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفر مكه و بيعت با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشته بود.

معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيله بنى سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد به دستيارى و كمك او"مناة"يعنى بت مخصوص پدرش را بدزدند و در مزبله هاى مدينه بياندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى "مناة"را به ميان مزبله هاى مدينه كه پر از نجاست بود مى انداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به اين طرف و آن طرف مى رفت و چون آن را پيدا مى كرد شستشو مى داد و به جاى خود بازگردانده مى گفت:

به خدا اگر مى دانستم چه كسى نسبت به تو اين گونه جسارت و بى ادبى كرده او را بسختى تنبيه مى كردم!

و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرى به گردن بت آويخت وگفت:من كه نمى دانم چه شخصى نسبت به تو اين جسارت ها و بى ادبيها را روا مى دارد اكنون اين شمشير را به گردنت مى آويزم تا اگر براستى خيرى و يا نيرويى در تو هست هر كس به سراغ تو مى آيد به وسيله آن از خودت دفاع كنى!

آن شب جوانان بنى سلمه"مناة"را بردند و شمشير را از گردنش باز كرده و به جاى آن،توله سگ مرده اى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله ديگرى انداختند.

عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پيدا كرد كمى بدو خيره شد و به فكر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نيز كه در همان حوالى قدم مى زدند تا ببينند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد كرد و چه زمانى از خواب غفلت بيرون مى آيد و فطرتش بيدار مى شود،وقتى آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان كردند و كم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به خدا و اسلام دعوت كردند،سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه اين نعمت بزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:

و الله لو كنت الها لم تكن

انت و كلب وسط بئر فى قرن

اف لملقاك الها مستدن

الآن فتشناك عن سوء الغبن

الحمد لله العلى ذى المنن

الواهب الرزاق ديان الدين

هو الذى انقذنى من قبل ان

اكون فى ظلمة قبر مرتهن

بأحمد المهدى

النبى المرتهن

و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:

[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بسته به يك ريسمان نبودى![اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را كه به وسيله پيغمبر راهنماى خويش مرا نجات بخشيد.]

ازدواج با سوده

نخستين زنى را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمره مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت و سوده را در ميان فاميل و قبيله اش يعنى قبيله"بنى عامر"كه بيشتر به حال شرك به سر مى بردند و قبيله مهمى به شمار مى رفتند بى سرپرست گذارد،در چنين وضعى اگر سوده مى خواست به ميان قبيله خود بازگردد يا ناچار بود از ديانت اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و يا اذيتها و اهانتهاى آنان را با سختى تحمل كند و در وضع رقت بارى به سر برد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در چنين شرايطى او را به ازدواج خويش درآورد تا هم آن زنى را كه در راه اسلام سختيهايى را تحمل كرده از پريشانى و بى سر و سامانى نجات بخشد و هم قبيله اش را به سوى اسلام متمايل سازد.و ابن حجر در اصابه مرگ او را در سال ٥٤ هجرى نقل كرده است.

هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

با پيشرفت سريع اسلام در شهر يثرب،مقدمات هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان مكه بدان شهر فراهم شد.زيرا مشركين مكه روز به روز دايره فشار و شكنجه را به مسلمانان تنگ تر كرده و آنها را بيشتر مى آزردند تا جايى كه به گفته مورخين بعضى را از دين خارج كردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز در مشكل عجيبى گرفتار شده بود از طرفى ابيطالب و خديجه دو پشتيبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و اين دو حادثه دشمنان را نسبت بدان حضرت بى باك تر و جسورتر ساخته بود و از طرف ديگر ديدن و شنيدن اين مناظر رقتبارى را كه مشركين نسبت به پيروانش انجام مى دادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نيز مأمور به تحمل و صبر مى بود.

نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگى براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان بود و پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسلمانان دستور داد هر يك از شما كه تحمل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند،برود.

نخستين مهاجر

پس از اين دستور نخستين خانواده اى كه عازم هجرت به شهر يثرب گرديدند،ابو سلمه بود كه از آزار مشركين به تنگ آمده بود و قبلا نيز يك بار به حبشه هجرت كرده بود.پس از اين رخصت همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت يثرب حركت كند.

قبيله ام سلمه يعنى بنى مغيره همين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمى گذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهايى از مكه خارج شود.

از آن سو قبيله ابو سلمه يعنى بنى عبد الاسد وقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند:ما نمى گذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.

ام سلمه نقل كرده:كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مى آمدم و در محله ابطح مى نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مى كردم تا روزى يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت:اين چه رفتار ناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمى كنيد،شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداخته ايد؟

اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند:اگر مى خواهى پيش شوهرت بروى آزادى!

بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه،ترسناك و خائف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود،و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مى روم.

چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحه كه در زمره مشركين بود برخوردم و او از من پرسيد:اى دختر ابا اميه به كجا مى روى؟

گفتم:به يثرب نزد شوهرم!

پرسيد:آيا كسى همراه تو هست؟گفتم:جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست.عثمان فكرى كرد و گفت:به خدا نمى شود تو را به اين حال واگذارد،اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم،زيرا هر وقت به منزلگاهى مى رسيديم شتر مرا مى خواباند و خود به سويى مى رفت تا من پياده شوم،و چون پياده مى شدم مى آمد و افسار شتر مرا به درختى مى بست و خود به زير درختى و سايبانى به استراحت مى پرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مى شد مى آمد و شتر مرا آماده مى كرد و به نزد من مى آورد و مى خواباند و خود به يك سو مى رفت تا من سوار شوم و چون سوار مى شدم نزديك مى آمد و مهار شتر را مى گرفت و راه مى افتاد،و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به"قباء"رسيديم به من گفت:برو به سلامت وارد اين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست.اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.

به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام مى شد و اگر مشركين مطلع مى شدند كه فردى يا خانواده اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگيرى مى كردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدينه مى آمدند و با حيله و نيرنگ آنها را به مكه باز مى گردانند،چنانكه ابن هشام در اينجا نقل مى كند كه عياش بن ابى ربيعه به همراه عمر به مدينه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه از نزديكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقيب او از مكه آمدند و براى اينكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پريشان و ناراحت شده تا جايى كه نذر كرده است تا تو را نبيند سرش را شانه نزند و زير سقف و سايه نرود؟

عياش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت شد و با اينكه عمر به او گفت:اينان مى خواهند تو را گول بزنند و حيله اى است كه براى بازگرداندن تو طرح كرده اند ولى عياش قانع نشد و به همراه آن دو از مدينه بيرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند كه آن دو عياش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگيرش نموده با دستهاى بسته وارد مكه اش ساختند و در جايى او را زندانى كرده و تحت شكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيله اى فراهم شد و او به مدينه آمد.

مصادره اموال

روز به روز بر تعداد مهاجرين افزوده مى شد و تدريجا مكه داشت از مسلمانان خالى مى گرديد .مشركين با خطر تازه اى مواجه شده بودند كه پيش بينى آن را نمى كردند زيرا تا به آن روز فكر مى كردند با شكنجه و تهديد و اذيت و آزار مى توان جلوى پيشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان ديدند كه اين شكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبليغات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگيرد.در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نيز خطرى احساس نمى كردند اما وقتى كه ديدند مسلمانان پناهگاه تازه اى پيدا كرده و شهر يثرب آغوش خود را براى استقبال اينان باز نموده با پيشرفت سريعى كه اسلام در خود آن شهر و ميان مردم آنجا داشته است،چيزى نخواهد گذشت كه حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نيرو گرفتن آنها و پيوند مهاجر و انصار در شهر يثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد،از اين رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از اين راه جلوى هجرت آنان را بگيرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند.مثلا درباره صهيب مى نويسند:وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به دست شخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گرديد،اين مرد در همان سالهاى اول بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دين اسلام گرويد و جزء پيروان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد،و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از اين راه مال فراوانى به دست آورد،مشركين مكه او را هر روز به نوعى اذيت و آزار مى كردند تا جايى كه صهيب ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد و مانند مسلمانان ديگر به يثرب مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى را كه سالها تدريجا به دست آورده با خود به يثرب ببرد.هنگامى كه مشركين خبر شدند وى مى خواهد به يثرب برود سر راهش را گرفته گفتند:وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقير و بى نوا بودى و اين ثروت را در اين شهر به دست آورده و اندوخته اى و ما نمى گذاريم اين مال را از اين شهر بيرون ببرى.

صهيب گفت:اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رها مى كنيد؟

گفتند:آرى!

صهيب گفت:من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم.و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و به مدينه آمد.

و يا درباره قبيله بنى جحش مى نويسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپيوندند همه افراد خانواده و اثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانه هاى خود را قفل كردند به اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنها را فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى به جاى آنها خانه و سكنايى بخرند.

اما ابو سفيان يكى از بزرگان مكه و رئيس بنى اميه وقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه با بنى جحش همپيمان و هم سوگند بود خانه هاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمه يكى ديگر از سركردگان مكه فروخت و پول آن را نيز براى خود ضبط كرد.

اين خبر كه به گوش عبد الله بن جحش بزرگ بنى جحش رسيد متأثر شده پيش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى در بهشت به جاى آنها خانه هايى به بنى جحش عطا فرمايد و او راضى شده بازگشت.

اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها و واكنشهايى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو سفيان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اين گونه اموال و درآمدهايى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مى گرديد،احتياجى نداشتند

اما اين سختگيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانست جلوى هجرت آنها را بگيرد،از اين رو مشركين خود را براى تصميمى قاطع تر و سخت تر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر اين نهضت مقدس يعنى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاده و با تمام مشكلات و خطرهايى كه اين راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.

و شايد ترس و بيمشان بيشتر براى اين بود كه ترسيدند خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سيادت آنها را از ميان ببرد.