زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44596
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44596 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اجتماع در دار الندوه

پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد:قصى بن كلاب جد اعلاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از اينكه بر تمام قبايل قريش سيادت و آقايى يافت از جمله كارهايى كه در مكه انجام داد اين بود كه خانه اى را براى مشورت در اداره كارها و حل مشكلات و پيش آمدها اختصاص داد و پس از وى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم خويش در آنجا اجتماع مى كردند و آن خانه را"دار الندوه"ناميدند.

اين جريان هم كه پيش آمد،قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصميم قطعى درباره محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شور و گفتگو بپردازند،و قانونشان هم اين بود كه افراد پايين تر از چهل سال حق ورود به"دار الندوه"را نداشتند.محدث بزرگوار مرحوم طبرسىرحمه‌الله دنباله ماجرا را اين گونه نقل كرده و مى نويسد:

براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پيرمردى را ديد كه با قيافه اى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مى خواهد و چون از او پرسيد:تو كيستى؟جواب داد:من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجا رساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم،دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پير نجدى به مجلس صادر گرديد.

و اين پيرمرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايت به اين صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.

(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى نموده است)!در اين وقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل حرم خداييم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مى آيند و ما را گرامى مى دارند و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و درستى"امين"خوانديم و چون به مقام و مرتبه اى رسيد مدعى نبوت شد و گفت:از آسمانها براى من خبر مى آورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى خرد خواند و خدايان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراكنده نمود و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره او فكرى به نظرم رسيده!

گفتند:چه فكرى؟

گفت:نظر من آن است كه مردى را بگماريم تا او را به قتل برساند!در آن وقت بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى يك خونبها ده خونبها مى پردازيم!

پيرمرد نجدى گفت:اين رأى درستى نيست!

گفتند:چرا؟

گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمى شوند قاتل محمد زنده روى زمين راه برود و در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!وانگهى اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اين كار منجر به جنگ و خونريزى ميان قبايل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيد شد.

ديگرى گفت:من فكر ديگرى كرده ام و آن اين است كه او را در خانه اى زندانى كنيم و همچنان غذاى او را بدهيم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهير و نابغه و امرى ء القيس (شاعران معروف عرب)مردند.

پيرمرد نجدى گفت:اين رأى بدتر از آن اولى است!گفتند:چرا؟

گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم هيچ گاه اين كار را تحمل نخواهند كرد و اگر خودشان بتنهايى هم از عهده شما برنيايند در موسمهاى زيارتى كه قبايل ديگر به مكه مى آيند از آنها استمداد كرده او را از زندان بيرون مى آورند!

سومى گفت:او را از شهر خود بيرون مى كنيم و با خيالى آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مى شويم.

شيطان محفل مزبور گفت:اين رأى از آن هر دو بدتر است!

پرسيدند:چرا؟

گفت:براى آنكه شما مردى را با اين زيبايى صورت و بيان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و ميان قبايل مى فرستيد و در نتيجه،وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيرو خود مى سازد و چندى نمى گذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ريخت!

در اين وقت حاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدو كرده گفتند:پس چه بايد كرد؟

شيطان مجلس گفت:يك راه بيشتر نيست و جز آن نيز كار ديگرى نمى توان كرد و آن اين است كه از هر تيره و قبيله اى از قبايل و تيره هاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و يك مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته اند نمى توانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مى شوند و در آن صورت به جاى يك خونبها سه خون بها مى دهيد!

گفتند:آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته و همگى رأى پيرمرد را تصويب نموده گفتند :بهترين رأى همين است.و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبايل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى اين كار برگزيدند.

هجرت رسول خدا

ده نفر يا به نقلى پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله اى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند،ابو لهب مانع شده گفت:

در اين خانه زن و كودك خفته اند و من نمى گذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه در گير و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند،بايد شب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم و همين كه صبح شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.

از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه( وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَوَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّـهُوَاللَّـهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ ) (١) به اطلاع آن حضرت رسانيد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به گفته جمعى از مورخين خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود،اما اين كار خطرهايى را هم در پيش داشت كه مقابله با آنها نيز پيش بينى شده بود.

زيرا با توجه به اينكه خانه هاى مكه در آن زمان عموما ديوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مى توانستند رفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بايد مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق نيفتد،البته انتخاب چنين فردى آسان نبود.زيرا اين مرد بايد شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقيات و حركات نيز همانند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد و تمام خطرهاى اين كار را بپذيرد.

پيغمبر به فرمان خدا،علىعليه‌السلام را براى اين كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز علىعليه‌السلام نمى توانست اين مأموريت خطير را انجام دهد و تا اين حد به خدا و پيغمبرش ايمان داشته و در اين راه فداكار باشد.در روايات آمده كه وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جريان را به على گزارش داد و به او فرمود :تو امشب بايد در بستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه علىعليه‌السلام از رسول خدا كرد اين بود كه پرسيد:اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مى ماند؟

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:آرى.

علىعليه‌السلام سخنى ديگر نگفت و لبخندى زد كه كنايه از كمال رضايت او بود و به دنبال انجام مأموريت رفت و ديگر از سرنوشت خود سؤالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.

و راستى اين يكى از بزرگترين فضايل علىعليه‌السلام است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده و بيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود:( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِوَاللَّـهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ) (٢) درباره علىعليه‌السلام و فداكارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگران نقل كرده اند كه در آن شب خداى تعالى به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم كدام يك از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر ديگرى كند؟هيچ يك از آن دو حاضر به اين گذشت و فداكارى نشدند،خداى تعالى به آن دو وحى كرد:چرا مانند على بن ابيطالب نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد،اكنون هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد،جبرئيل بالاى سر على آمد و ميكائيل پايين پاى او و جبرئيل مى گفت:به به!اى على!تويى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان خويش مى بالد !آن گاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:

( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي... ) " تا به آخر.(٣)

بارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به على فرمود:در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مرا كه يك برد سبز بود بر سر بكش.

علىعليه‌السلام مأموريت ديگرى هم پيدا كرد كه خود فضيلت بزرگ ديگرى براى او محسوب مى شود و آن رد ودايع و امانتهايى بود كه مردم مكه نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امانت گذارده بودند و امير المؤمنينعليه‌السلام مأمور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از نزديكان آن حضرت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند با خود به يثرب منتقل كند.

موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد،مسيرى بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود،زيرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركين از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوايى كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آن حضرت برمى آيند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بايد راهى را انتخاب كند و به ترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و به مكه بازگردانند.

براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى يثرب را در پيش گيرد و اساسا به سمت شمال غربى مكه و ناحيه يثرب برود،راه جنوب غربى را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به"غار ثور"رسانيد و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدينه حركت كرد.

در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد(٤) و يا به گفته دسته اى از مورخين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همان شب او را ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد.

ابن هشام مى نويسد:ساعتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشت خانه ابو بكر بود،به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار داشت،شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.

ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهيره را مأمور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت امكان استفاده كنند،و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به غار مى آمد از بين برود و اثر پايى از او به جاى نماند عامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسير به چرا مى برد.

ولى با تمام اين احوال جريانات بعدى نشان داد آن ايمانى را كه علىعليه‌السلام نسبت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آينده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ايمان نبود و هنگامى كه از درون غار چشمش به مشركين قريش افتاد كه در تعقيب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جايى كه مطابق آيه كريمه قرآنى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو گفت:( لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّـهَ مَعَنَا.. .) اندوهگين مباش كه خدا با ماست!

و با مقايسه اين آيه با آيه( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ) صدق گفتار ما بخوبى روشن مى شود .و به هر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مى كردند،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد و شروع كرد به خواندن سوره يس تا آيه( وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ )

آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها پاشيده و رفت.

در اين وقت شخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد:آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند:منتظر محمد!

گفت:خداوند نااميد و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك ريخت،مشركين بلند شده از ديوار سر كشيدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود ديدند با هم گفتند:نه !اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم برد مخصوص او است و ديگرى جز او نيست!

مشركين قريش چه كردند؟

قريش آن شب را تا به صبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمى توانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانند آتشى از درونشان شعله مى كشيد گاه گاهى سنگ روى بستر پيغمبر مى انداختند و علىعليه‌السلام آن سنگها را بر سر و صورت و سينه خريدارى مى كرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا بفهمند كه ديگرى به جاى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوابيده است نمى كرد

گاه گاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مى كردند و چون كار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پايان يافته مى دانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفته هاى او را به صورت مسخره بازگو مى نمودند،ابو جهل گفت:

محمد خيال مى كند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنت بر عرب و عجم را به دست خواهيد آورد،و بعد هم كه مرديد دوباره زنده خواهيد شد و باغهايى مانند باغهاى اردن(و شام)به شما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد و وقتى شما را زنده مى كنند آتشى برايتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزيد!و شايد ديگران هم در تأييد گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتيبى بود شب را سپرى كردند و همين كه صبح شد و براى حمله به خانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه از ميان بستر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون آمد و از جا برخواست،و بر روى آنها فرياد زد و گفت:چه خبر است؟

مشركين به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند:محمد كجاست؟

على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى خود از شهر شما بيرون رفت.

اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند:تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعت به اين طرف و آن طرف و كوه و دره هاى مكه به جستجوى محمد رفتند.

و در پاره اى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بود ملقب به"ابو كرز"كه از قبيله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از اين رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بيابد.ابو كرز اثر قدمهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پيش رفتند تا جايى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود(٥) گفت:در اينجا أبى قحافه يا پسرش نيز به او ملحق شده!

اينان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.

در غار ثور از آن سو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابو بكر در غار آرميده و از شكافى كه وارد شده بودند بيابان و صحرا را مى نگريستند و خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عنكبوتى را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند،و كبكهايى را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتيبى بود وقتى مشركين به در غار رسيدند،ابو كرز نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو همان جا ايستاد و گفت:

محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده اند زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مى شد و اين تخم كبكها مى شكست،ديگر نمى دانم در اينجا يا به زمين فرو رفته اند و يا به آسمان صعود كرده اند!

مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيدا كردن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سويى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند.اينجا بود كه ابو بكر ترسيد و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آيه ٣٩)فرموده است:رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى اطمينان خاطرش بدو فرمود( لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّـهَ مَعَنَا... ) محزون مباش كه خدا با ماست و در پاره اى از روايات است كه با اين حال مطمئن نشد،در اين وقت يكى از مشركين رو به روى غار نشست تا بول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود:اگر اينها ما را مى ديدند اين مرد اين گونه برابر غار براى بول كردن نمى نشست.و در روايت ديگرى است كه چون ديد ابو بكر آرام نمى شود بدو فرمود :بنگر و از طريق اعجاز دريايى و كشتى را بدو نشان داد كه در يك سوى غار بود و بدو فرمود :اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده و خواهيم رفت.

بارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه روز همچنان در غار بود و در اين مدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطلع بودند و براى آن حضرت و ابو بكر غذا مى آوردند و اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مى رساندند،يكى علىعليه‌السلام بود كه مطابق چند حديث هر روزه بدانجا مى آمد و سه شتر و دليل راه به منظور هجرت به مدينه براى آن حضرت و ابو بكر و غلام او تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن فهيره بود،چنانكه در پاره اى از تواريخ آمده است.

راه أمن شد سه روز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غار ماند و در اين سه روز مشركين قريش جاهايى را كه احتمال مى دادند پيغمبر خدا بدانجا رفته باشد زير پا گذاردند و چون اثرى ازآن حضرت نيافتند تدريجا مأيوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جايزه بسيار بزرگى براى كسى كه محمد را بيابد تعيين كردند و آن جايزه"صد شتر"بود و راستى هم براى اعراب آن زمان كه همه ثروت و سرمايه شان در شتر خلاصه مى شد،جايزه بسيار بزرگى بود.

يأس مشركين از يافتن محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سبب شد كه راهها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بيرون آمده و به سوى مدينه حركت كند.

چنانكه قبلا اشاره شد براى اين كار به دو چيز احتياج داشتند يكى مركب و ديگرى راهنما و دليل راه،كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد،مطابق آنچه سيوطى در كتاب در المنثور از ابن مردويه و ديگران نقل كرده،علىعليه‌السلام اين كارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خريدارى كرده و دليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدين ترتيب به سوى مدينه حركت كرد،و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر قبلا سه شتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(يا اريقط) كه خود از مشركين بود اما بدان وسيله خواستند مورد سوء ظن قرار نگيرند اجير كردند،و اسماء دختر ابو بكر نيز براى ايشان آذوقه آورد.

اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشته اند:هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست حركت كند ابو بكر يا عبد الله ابن ارقط شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نيست سوار نمى شوم و سرانجام پس از مذاكره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن شتر را از ابو بكر خريدارى كرد و آن گاه سوار آن شد و به راه افتادند

____________________________________________

پى نوشتها:

١.سوره انفال،آيه .٣٠

٢.سوره بقره،آيه .٢٠٧

٣.براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه اين حديث و شأن نزول آيه را درباره علىعليه‌السلام ذكر كرده اند به كتاب شريف احقاق الحق،(چاپ جديد)،ج ٣،صص ٤٤ـ٢٤،مراجعه شود.و ما ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنينعليه‌السلام توضيح بيشترى در اين باره براى شما خواهيم داد.

٤.احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج ١،ص ٣٣١)داستان را همين گونه نقل كرده كه مى گويد:على به جاى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوابيد در اين وقت ابو بكر به خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و خيال كرد پيغمبر است كه خوابيده از اين رو صدا زد:يا نبى الله،اى پيغمبر خداـعلىعليه‌السلام فرمود:پيغمبر خدا اينجا نيست و به سوى"بئر ميمون"ـچاه ميمونـرفت..و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسانيد و وارد غار گرديد.

و طبرىـيكى از بزرگترين مورخان ايشانـنيز داستان را به همين گونه(در ج ٢،ص ١٠٠)با اضافاتى نقل كرده گويد:هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد و علىعليه‌السلام بدو فرمود:پيغمبر رفت.ابو بكر با سرعت بدان سمت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته بود به راه افتاد و هنگامى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صداى پاى او را شنيد دانست شخصى در تعقيب او مى آيد در آن تاريكى گمان كرد يكى از مشركين است از اين رو پيغمبر نيز به سرعت خود افزود و همين كار او سبب شد تا بند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى حضرت به سنگى خورد و شكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين حال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ترس شخصى كه او را دنبال مى كرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مى افزود تا آنجا كه ابو بكر فرياد زد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را شناخت و ايستاد تا ابو بكر نزديك شد و با يكديگر به غار رفتند،و از پاى پيغمبر همچنان خون مى رفت...و سيوطى نيز در در المنثور چند حديث به همين مضمون نقل مى كند.نگارنده گويد:قراينى هم در دست هست كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از حركت خود مطلع نساخته بود و خواننده محترم وقتى عمل على را با عمل ابو بكر مقايسه كند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و بزرگترين فضيلتى را كه اهل سنت دليل بر خلافت ابو بكر و فضيلت او گرفته اند به اساس آن پى خواهد برد!.

٥.اين قسمت را كه مورخين به همين گونه نقل كرده اند دليل خوبى بر صحت نقل احمد و طبرى است به شرحى كه در صفحات قبل گذشت.

سراقه در تعقيب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

سراقة بن مالك يكى از افراد سرشناس مكه و سواركاران عرب در زمان خود بود گويد:من با افراد قبيله خود دور هم نشسته بوديم كه مردى از همان قبيله از راه رسيد و در برابر ما ايستاده گفت:به خدا سوگند من سه نفر را ديدم كه به سوى يثرب مى رفتند گمان من اين است كه محمد و همراهانش بودند!

من دانستم راست مى گويد اما براى اينكه آنها كه اين حرف را شنيدند به طمع جايزه بزرگ قريش به سوى يثرب به راه نيفتند بدو گفتم:نه آنها محمد و همراهانش نبوده اند بلكه آنان افراد فلان قبيله اند كه در تعقيب گمشده خود مى گشته اند!

آن مرد كه اين حرف را از من شنيد،باور كرد و گفت:شايد چنين باشد كه مى گويى و به دنبال كار خود رفت و ديگران هم سرگرم گفتگوى خود شدند،اما من پس از اندكى تأمل برخواسته به خانه آمدم و اسب خود را زين كرده و شمشير و نيزه ام را برداشته بسرعت راه مدينه را در پيش گرفتم و سرانجام خود را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همراهانش رساندم اما همين كه خواستم به آنها نزديك شوم دستهاى اسب به زمين فرو رفت و من از بالاى سر اسب به سختى به زمين افتادم و اين جريان دو يا سه بار تكرار شد و دانستم كه نيروى ديگرى نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو دسترسى نيست از اين رو توبه كرده بازگشتم.

و در حديثى كه احمد و بخارى و مسلم و ديگران نقل كرده اند همين كه سراقه بدانها نزديك شد،ابو بكر ترسيد و با وحشت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد:يا رسول الله دشمن به ما رسيد!حضرت فرمود:نترس خدا با ماست!و براى دومين بار از ترس گريست و گفت:تعقيب كنندگان به ما رسيدند !حضرت او را دلدارى داده و درباره سراقه نفرين كرد و همان سبب شد كه اسب سراقه به زمين خورده و سراقه بيفتد...تا به آخر.

معجزه اى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در علم كلام در جاى خود ثابت شده كه پيغمبر الهى كسى است كه داراى معجزه باشد و بتواند به اذن خدا كارهايى را كه ديگران نمى توانند انجام دهند و از نظر عقل نيز محال نباشد بدون اسباب و علل مادى و ظاهرى از طريق اعجاز و خرق عادت انجام دهد(چنانچه در داستان معراج به آن اشاره شد).

پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز داراى معجزات زيادى بوده كه برخى از آنها در صفحات گذشته ذكر شده و در صفحات آينده نيز برخى را خواهيد خواند و از جمله معجزاتى كه در طول راه مدينه از آن حضرت ديده شد،داستان گوسفند أم معبد است كه مورخين و اهل حديث ذكر كرده اند.

گفته اند:همچنان كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همراهان به سوى مدينه مى رفتند چشمشان از دور به خيمه اى افتاد و آنان براى تهيه آذوقه راه خود را به جانب آن خيمه كج كردند و چون بدانجا رسيدند زنى را در آن خيمه ديدند كه با اثاثيه اندكى كه داشت در ميان آن خيمه نشسته و گوسفند لاغرى هم در پشت آن خيمه بسته است.

از آن زن كه نامش ام معبد بود گوشت و خرمايى خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولى او گفت:به خدا سوگند خوراكى در خيمه ندارم و گرنه هيچ گونه مضايقه اى از پذيرايى شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدان گوسفند نگاه كرد و فرمود:اى ام معبد اين گوسفند چيست؟

جواب داد:اين گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان ديگر به چراگاه برود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:آيا شير دارد؟

ام معبد:اين گوسفند ضعيفتر از آن است كه شيرى داشته باشد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيش آمد و دست بر پستانهاى گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى كرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستان گوسفند كشيد و ظرفى طلبيد و شروع به دوشيدن شير كرد تا آن قدر كه آن ظرف پر شده نوشيد،آن گاه دوباره دوشيد و به همراهان خود داد تا همگى سير و سيراب شدند و در پايان نيز ظرف را پر كرده پيش آن زن گذارد و پول آن شير را به ام معبد داده و رفتند.

چيزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شير نزد همسرش ديد با تعجب پرسيد:اين شير از كجاست؟زن در جواب گفت:مردى اين چنين بر اينجا گذشت و داستان را گفت،و چون اوصاف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را براى شوهرش تعريف كرد آن مرد گفت:به خدا اين همان كسى است كه قريش وصفش را مى گفتند و اى كاش من او را مى ديدم و همراهش مى رفتم و در آينده نيز اگر بتوانم اين كار را خواهم كرد.

در محله قباء

"قباء"نام جايى است در نزديكى مدينه كه فاصله اش تا شهر مدينه حدود دو فرسخ يا كمى بيشتر بوده و اكنون نيز مسجد بسيار زيبايى كه اساس آن را رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پى ريزى كرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را باغهايى سرسبز فرا گرفته.

كاروانهايى كه سابقا از راه مكه به مدينه مى آمدند از آنجا مى گذشتند و سر راه آنها بود،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاصله راه مكه تا يثرب را پيمود و بيشتر شبها راه مى رفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراى حجاز آسوده باشند و بدين ترتيب تا نزديكى مدينه رسيدند.

از آن سو مردم مدينه كه بيشتر به اسلام گرويده بودند ولى پيغمبر بزرگوار خود را نديده بودند،وقتى شنيدند آن حضرت به سوى يثرب حركت كرده به اشتياق ديدار پيغمبر خود هر روز صبح از خانه ها بيرون آمده و تا نزديكيهاى ظهر به انتظار مى نشستند و چون مأيوس مى شدند به خانه خود باز مى گشتند.

روزى كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد"قباء"شد نزديكيهاى ظهر بود و مردم"قبا"كه مأيوس شده بودند به خانه ها رفتند اما يكى از يهوديان كه هنوز در جاى بلندى نشسته و سمت مكه را مى نگريست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد كه از راه رسيدند و در زير درختى آرميدند،حدس زد كه افراد تازه وارد پيغمبر اسلام و همراهان او باشند از اين رو فرياد زد:

اى فرزندان"قيله"(١) آن كسى كه روزها به انتظارش بوديد وارد شد!

حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همراهان بودند.

مردم كه اين صدا را شنيدند دسته دسته بيرون ريختند و به طرف همان جايى كه پيغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خانه بردند.

مشهور آن است كه پيغمبر اسلام به خانه مردى به نام كلثوم بن هدم كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود وارد شده و در آنجا منزل كرد،و ابو بكر نيز در خانه مرد ديگرى منزل كرد.

روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتار بسيارى از مورخين روز اول ماه ربيع الاول و روز ورود به"قباء"روز دوازدهم همان ماه بود كه فاصله مكه تا قباء را دوازده روز طى كرده بودند و در اينكه چند روز در قباء توقف كرد اختلافى در روايات هست و بسيارى گفته اند سه روز در قباء بود تا علىعليه‌السلام و زنهايى كه همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوى خود شهر مدينه حركت كرد و در پاره اى از روايات دوازده روز و پانزده روز نوشته اند و آنچه از نظر مورخين مسلم است اين مطلب است كه توقف آن حضرت بيشتر به خاطر آمدن علىعليه‌السلام بود و انتظار ورود او را مى كشيد،و حتى در چند حديث است كه ابو بكر در فاصله آن چند روز به مدينه آمد و چون به قباء بازگشت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد:مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر حركت كنيد،اما رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:منتظر على هستم و تا او نيايد به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت:آمدن على طول مى كشد!فرمود:نه به همين زودى خواهد آمد