زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44632
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44632 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه حاصلخيزى بود و قبايل مختلفى در آنجا حكومت كردند و از آن جمله قبيله بنى حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند.

ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله بود كه سالها بر يمن سلطنت مى كرد.گويند:وى در يكى از سفرهاى خود به شهر"يثرب"تحت تأثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرار گرفت و از بت پرستى دست كشيده،به دين يهود درآمد.طولى نكشيد كه اين دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و از يهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب و شهرهايى كه در تحت حكومتش بودند كمر بست،تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را بسختى شكنجه مى كرد تا به دين يهود در آيند،و همين سبب شد تا در مدت كمى عربهاى زيادى به دين يهود درآيند.

مردم"نجران"يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن چندى بود كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده بود و بسختى از آن دين دفاع مى كردند و به همين جهت از پذيرفتن آيين يهود سرپيچى كرده و از اطاعت ذونواس سرباز زدند.

ذونواس خشمگين شد و تصميم گرفت آنها را به سخت ترين وضع شكنجه كند و به همين جهت دستور داد خندقى حفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود را در آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزانده و گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست،پا،گوش و بينى آنها را بريد و جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار نفر نوشته اند .و به عقيده گروه زيادى از مفسران،داستان اصحاب أخدود كه در قرآن كريم(در سوره بروج)ذكر شده است،اشاره به همين ماجراست.يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان به در برده بود از شهر گريخت و با اينكه مأموران ذونواس او را تعقيب كردند توانست از چنگ آنها فرار كرده و خود را به دربار امپراتوردر قسطنطنيه برساند،و خبر اين كشتار فجيع را به امپراتور روم كه به كيش نصارى بود رسانيده و براى انتقام از ذونواس از وى كمك خواهى كند.

امپراتور روم كه از شنيدن آن خبر متأثر گرديده بود در پاسخ وى اظهار داشت: كشور شما به من دور است ولى من نامه اى به نجاشى پادشاه حبشه مى نويسم تا وى شما را يارى كند و به همين منظور نامه اى در آن باره به نجاشى نوشت.

نجاشى لشكرى انبوه،مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به يمن فرستاد،و به قولى فرماندهى آن لشكر را به ابرهه فرزند صباح كه كنيه اش ابو يكسوم بود سپرد و بنا به نقل ديگرى شخصى را به نام ارياط بر آن لشكر امير ساخت و ابرهه را نيز كه يكى از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.

ارياط از حبشه تا كنار درياى احمر آمد و از آنجا به وسيله كشتيهايى به ساحل كشور يمن رفت،ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبايل يمن با خود برداشته به جنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگ شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نياورده و شكست خوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را در دريا غرق كرد.

مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت كردند،و ابرهه پس از چندى ارياط را كشت و خود به جاى او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كه از شوريدن او به ارياط خشمگين شده بود به هر ترتيبى بود از خود راضى كرد.

در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آن نواحى چه بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى به مكه و خانه كعبه دارند،و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله جمع زيادى به زيارت آن خانه مى روند و قربانيها مى كنند،و كم كم به فكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطى كه زيارت كعبه بين قبايل مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازه اى براى او و حبشيان ديگرى كه در جزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند شود.و آنها را به فكر بيرون راندن ايشان بياندازد و براى رفع اين نگرانى تصميم گرفت تا معبدى با شكوه در يمن بنا كند و تا جايى كه ممكن است در زيبايى و تزيينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن ناحيه را به هر وسيله اى كه هست بدان معبد متوجه ساخته و از رفتن به زيارت كعبه باز دارد.

معبدى را كه ابرهه به دين منظور در يمن بنا كرد"قليس"نام نهاد و در تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوشش را كرد ولى كوچكترين نتيجه اى از زحمات چند ساله خود نگرفت و مشاهده كرد كه اعراب همچنان با خلوص و شور و هيجان خاصى،هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج به مكه مى روند،و هيچ گونه توجهى به معبد با شكوه او ندارند.و بلكه روزى به وى اطلاع دادند كه يكى اعراب"كنانة"به معبد"قليس"رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و سپس به سوى شهر و ديار خود گريخته است.

اين جريانات ابرهه را بسختى خشمگين كرد و با خود عهد نمود به سوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمن بازگردد.سپس لشكر حبشه را با خود برداشته و با چندين فيل و يا فيل مخصوصى كه در جنگها همراه مى بردند به قصد ويران كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد،اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند و از جمله يكى از اشراف يمن به نام ذونفر قوم خود را به دفاع از خانه كعبه فرا خواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريك كرده و حميت و غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدا برانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده به جنگ ابرهه آمد ولى در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانش شكست خورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه درآمد و چون او را پيش ابرهه آوردند دستور داد او را به قتل برسانند و ذونفر كه چنان ديد بدو گفت:مرا به قتل نرسان شايد زنده ماندن من براى تو سودمند باشد.

پس از اسارت ذونفر و شكست او مرد ديگرى از رؤساى قبايل عرب به نام نفيل بن حبيب خثعمى با گروه زيادى از قبايل خثعم و ديگران به جنگ ابرهه آمد ولى اونيز به سرنوشت ذونفر دچار شد و به دست سپاهيان ابرهه اسير گرديد.

شكست پى در پى قبايل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سبب شد كه قبايل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را از سر بيرون كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند،و از آن جمله بزرگان قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمين رسيد زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:ما مطيع تو هستيم و براى رسيدن به مكه و وصول به مقصدى كه در پيش دارى راهنما و دليلى نيز همراه تو خواهيم كرد و به دنبال اين گفتار مردى را به نام ابو رغال همراه او كردند،و ابو رغال لشكريان ابرهه را تا"مغمس"كه جايى در چهار كيلومترى مكه است راهنمايى كرد و چون به آنجا رسيدند ابو رغال بيمار شد و مرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن كردند،و چنانكه ابن هشام مى نويسد:اكنون مردم كه بدانجا مى رسند به قبر ابورغال سنگ مى زنند.

همين كه ابرهه در سرزمين"مغمس"فرود آمد يكى از سرداران خود را به نام اسود بن مقصود مأمور كرد تا اموال و مواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و به نزد او ببرند.

اسود با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و هر جا مال و يا شترى ديدند همه را تصرف كرده به نزد ابرهه بردند.

در ميان اين اموال دويست شتر متعلق به عبد المطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان اسود آنها را به يغما گرفته و به نزد ابرهه بردند،بزرگان قريش كه از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند به جنگ ابرهه رفته و اموال خود را بازستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان او با خبر شدند از اين فكر منصرف گشته و به اين ستم و تعدى تن دادند.

در اين ميان ابرهه شخصى را به نام حناطه به مكه فرستاد و بدو گفت:به شهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو و چون او را شناختى به او بگو:من براى جنگ با شما نيامده ام و منظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است و اگر شما مانع مقصد من نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختن خون شما را ندارم.و چون حناطه خواست به دنبال اين مأموريت برود بدو گفت:اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من بياور.

حناطه به شهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او را به سوى عبد المطلب راهنمايى كردند و او نزد عبد المطلب آمد و پيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:به خدا سوگند ما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز در ما نيست و اينجا خانه خداست پس اگر خداى تعالى اراده فرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،و گر نه به خدا قسم ما قادر به دفع ابرهه نيستيم.

حناطه گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا به نزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خود حركت كرده تا به لشكرگاه ابرهه رسيد و پيش از اينكه او را پيش ابرهه ببرند ذونفر كه از جريان مطلع شده بود،كسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت و بدو گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين است و او كسى است كه مردم اين سامان وحوش بيابان را اطعام مى كند.

عبد المطلب كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى مردى خوش سيما و با وقار بود همين كه به نزد ابرهه آمد ابرهه به او احترام فراوانى گذاشت و او را در كنار خود نشانيد و شروع به سخن با او كرده پرسيد:حاجتت چيست؟

عبد المطلب گفت:حاجت من آن است كه دستور دهى دويست شتر مرا كه به غارت برده اند به من بازدهند!ابرهه گفت:تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرا مجذوب تو كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردى از آن هيبت و وقار تو كاست!آيا در چنين موقعيت حساس و خطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيله ات در معرض هتك و زوال قرار گرفته درباره چند شتر سخن مى گويى؟ !

عبد المطلب در پاسخ او گفت:"أنا رب الابل و للبيت رب سيمنعه"!من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن نگاهدارى خواهد كرد!

ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمى تواند جلوى مرا از انهدام كعبه بگيرد!

عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!

به دنبال اين گفتگو ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را به او باز دهند وعبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و به مكه آمد و چون وارد شهر شد به مردم شهر وقريش دستور داد از شهر خارج شوند و به كوهها و دره هاى اطراف مكه پناه برند تاجان خود را از خطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.

آن گاه خود با چند تن از بزرگان قريش به كنار خانه كعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و با اشك ريزان و دل سوزان به تضرع و زارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشكريانش را درخواست كرد و از جمله سخنانى كه به صورت نظم گفته اين دو بيت است:

يا رب لا ارجو لهم سواكا

يا رب فامنع منهم حماكا

ان عدو البيت من عاداكا

امنعهم أن يخربوا قراكا

[پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگارا حمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همان كسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنان را از ويران كردن خانه ات بازدار.]آن گاه خود و همراهان نيز به دنبال مردم مكه به يكى از كوههاى اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه چه خواهد شد.

از آن سو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان داد تا به شهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.

نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شد،چنانكه مورخين نوشته اند،فيل مخصوص را مشاهده كردند كه از حركت ايستاد و به پيش نمى رود و هر چه خواستند او را به پيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند كه دسته هاى بى شمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند از جانب دريا پيش مى آيند.پرندگان مزبور را خداى تعالى مأمور كرده بود تا به وسيله سنگريزه هايى كه در منقار و چنگال داشتند و هر يك از آن سنگريزه ها به اندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود ابرهه و لشكريانش را نابود كنند.

مأموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزه ها را رها كردند و به هر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد و گوشت بدنش فرو ريخت،همهمه در لشكريان ابرهه افتاد و از اطراف شروع به فرار كرده و رو به هزيمت نهادند و در اين گير و دار بيشترشان به خاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه و زير دست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.

خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در امان نماند و يكى از سنگريزه ها به سرش اصابت كرد،و چون وضع را چنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او را به سوى يمن بازگردانند،و پس از تلاش و رنج بسيارى كه به يمن رسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بى حالى در نهايت بدبختى جان سپرد.

عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مى نگريست و دانست كه خداى تعالى به منظور حفظ خانه كعبه آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهيان فرا رسيده است فرياد برآورده و مژده نابودى دشمنان كعبه را به مردم داد و به آنها گفت:

به شهر و ديار خود بازگرديد و اموالى كه از اينان به جاى مانده به غنيمت برگيريد و مردم با خوشحالى و شوق به شهر بازگشتند.

داستان اصحاب فيل از داستانهاى مهم تاريخ است كه سالهاى زيادى مبدأ تاريخ اعراب گرديد و از امورى بود كه بشارت از بعثت پيامبر بزرگوار اسلام مى داد و به اصطلاح از ارهاصات بود.(٤) و در ضمن ابهت و عظمت زيادى به قريش داد و سبب شد تا قبايل ديگر عرب و مردم نقاط ديگر جزيرة العرب آنان را"اهل الله"بخوانند،ونابودى ابرهه و سپاهيانش را به حساب"دفاع خداى تعالى از مردم مكه"بگذارند.

قرآن كريم هم از اين داستان با اهميت خاصى ياد كرده و به پيغمبر بزرگوار اسلام چنين مى گويد:

بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ

أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ﴿ ١ ﴾أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ ﴿٢ ﴾وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ ﴿٣ ﴾تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ ﴿٤ ﴾فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ "

[آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را در تباهى نگردانيد و بر آنان پرنده اى گروه گروه نفرستاد،و آنها را به سنگى از جنس سنگ و گل مى زد،و آنان را مانند كاهى خورد شده گردانيد.]و بى شك اين داستان امرى خارق العاده و معجزه اى شگفت انگيز بود،گر چه برخى خواسته اند آن را به صورت عادى درآورند و در اين باره دست به تأويلاتى نيززده اند(٥) ولى حق همان است كه داستان مزبور جنبه معجزه داشته و مسئله اى فراى مسائل معمولى بوده است.همان طور كه در قرآن كريم است.جلال الدين رومى دراين باره لطيف مى گويد:

چشم بر اسباب از چه دوختيم

گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم

هست بر اسباب اسبابى دگر

در سبب منگر در آن افكن نظر

انبيا در قطع اسباب آمدند

معجزات خويش بر كيوان زدند

بى سبب مر بحر را بشكافتند

بى زراعت جاش گندم كاشتند

ريگها هم آرد شد از سعيشان

پشم بز ابريشم آمد كشكشان

جمله قرآن ست در قطع سبب

عز درويش و هلاك بو لهب

مرغ بابيلى دو سه سنگ افكند

لشكر زفت حبش را بشكند

پيل را سوراخ سوراخ افكند

سنگ مرغى كو به بالا پر زند

دم گاو كشته بر مقتول زن

تا شود زنده هماندم در كفن

حلق ببريده جهد از جاى خويش

خون خود جويد ز خون پالاى خويش

همچنين ز آغاز قرآن تا تمام

رفض اسباب است و علت و السلام

بازگرديم به دنباله شرح حال عبد المطلب

چنانكه پيش از اين گفته شد،عبد المطلب در ميان قريش به خاطر حسن تدبير و سخاوت و فصاحت لهجه و كمالات ديگرى كه داشت داراى مقامى والا و عظيم گرديد و همه قريش در برابر او مطيع و فرمانبردار شدند،و از نظر كمالات روحى و مقامات معنوى نيز روايات زيادى در فضيلت او رسيده،از آن جمله در حديثى كه كلينىرحمه‌الله در اصول كافى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده آن حضرت فرمود:

"يحشر عبد المطلب يوم القيامة أمة واحدة عليه سيماء الانبياء و هيبة الملوك"[عبد المطلب در روز قيامت يك امت محشور مى گردد(يعنى در زمان خود تنها او بود كه پيرو دين حق بود)و سيماى پيمبران و هيبت پادشاهان را داراست.]و در حديث ديگرى صدوقرحمه‌الله از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايتى نقل كرده و خلاصه اش اين است كه آن حضرت به علىعليه‌السلام فرمود:

همانا عبد المطلب در زمان جاهليت پنج سنت(و قانون)قرارداد كه خداى تعالى آنها را در اسلام مقرر فرمود:

١ - زن پدر را بر پسران حرام كرد.

٢ - گنجى به دست آورد و خمس آن را جدا كرد و در راه خدا داد.

٣ - هنگامى كه زمزم را حفر كرد نامش را سقايت الحاج ناميد.

٤ - ديه قتل را صد شتر قرار داد.

٥ - طواف كعبه را به هفت شوط مقرر داشت.

و خداى تعالى آنها را در اسلام مقرر فرمود،آن گاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين فرمود:يا على ان عبد المطلب كان لا يستقسم بالازلام،و لا يعبد الاصنام و لا ياكل ما ذبح على النصب،و يقول :انا على دين ابراهيم.

[همانا عبد المطلب به بتها قرعه نمى زد،و آنها را پرستش نمى كرد،و از آنچه براى بتها قربانى مى كردند نمى خورد،و مى گفت:من بر دين ابراهيم باقى هستم.]و از سخنان حكمت آميز عبد المطلب اشعار زير است كه از حضرت رضاعليه‌السلام روايت شده:

يعيب الناس كلهم زمانا

و ما لزماننا عيب سوانا(٦)

نعيب زماننا و العيب فينا

و لو نطق الزمان بناهجانا(٧)

و ان الذئب يترك لحم ذئب

و ياكل بعضنا بعضا عيانا(٨)

و در تواريخ اهل سنت آمده كه از عبد المطلب سنتهايى به جاى مانده كه بيشتر آنها در قرآن كريم نيز به صورت سنت و قانون آمده و از آن جمله است:وفاى به نذر،منع از ازدواج محارم،بريدن دست دزد،نهى از كشتن دختران،حرمت شراب و زنا،و ديگر آنكه قدغن كرد كسى با بدن برهنه طواف كند.و همچنين آمده است كه هر گاه قريش دچار قحطى سخت و خشكسالى مى شدند دست عبد المطلب را گرفته و او را به كوههاى مكه مى بردند تا وى براى آمدن باران دعا كند،چون بارها تجربه كرده بودند كه خداوند دعاى او را در مشكلات مستجاب مى فرمايد،و اين بدان جهت بود كه عبد المطلب با رفتار جاهلانه مردم جاهليت مخالفت مى كرد و بر اعمال خلاف آنها خرده مى گرفت.و به دنبال آن گفته اند:خداى تعالى اصحاب فيل را نيز به دعاى عبد المطلب نابود كرد.(٩) و عموما عمر عبد المطلب را در هنگام مرگ يكصد و چهل سال نوشته اند.و پس از اين خواهد آمد كه عبد المطلب تا وقتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنيا آمد و به سن هشت سالگى رسيد زنده بود و كفالت و سرپرستى آن بزرگوار را به عهده داشت.

________________________________________

پى نوشتها:

١.مجلسى(ره)در كتاب بحار الانوار داستان مفصل و عجيبى در اين باره نقل كرده و در آنجا است كه هاشم در خواب مأمور به اين وصلت گرديده و به همين منظور با برادرش مطلب به مدينه رفتند و سلمى را از پدرش خواستگارى كردند...تا به آخر.

٢.وجه تسميه آن جناب را به شيبه مورخين اين گونه ذكر كرده اند كه وقتى به دنيا آمد در سرش مقدارى موى سفيد بود و از اين رو شيبه اش ناميدند،و لفظ"الحمد"را نيز كه بعدها به دنبال آن افزودند به خاطر حمد و سپاس بسيارى بود كه مردم از وى مى كردند،زيرا شيبه در زمان خود پناهگاه و ملجأ مردم بود و هر مستمند و گرفتارى بدو پناه مى برد.البته برخى هم گفته اند:نام اصلى آن جناب عامر بوده است.

٣.برخى گفته اند:سبب اينكه بدين نام مشهور گرديد آن بود كه در دامان مطلب پرورش يافت و رسم عرب چنين بوده كه چون كودكى يتيم در دامان ديگرى پرورش مى يافته او را به عنوان"عبد"و بنده او مى خوانده اند.

٤.ارهاصات به حوادث مهم تاريخى و اتفاقات غير عادى گويند كه معمولا مقارن ظهور پيمبران بزرگ الهى اتفاق مى افتد و به گفته يكى از نويسندگان به منزله آژير خطرى است كه به مردم آماده باش مى دهد و خبر از پيش آمد مهمى در آينده مى دهد.

٥.كار اين تأويل و توجيه بجايى رسيده كه برخى از نويسندگان براى اينكه داستان فوق را با گفتار مورخين اروپايى كه گفته اند:لشكر حبشه به مرض آبله و يا وبا نابود گشتند،مطابق ساخته و وفق دهند كلمه"أبابيل"را در آيه جمع آبله و"طير"را به معناى سريع گرفته اند ...كه اين هم يك نوع غربزدگى و خود باختگى در برابر اروپاييان است و بلاى روز شده است

٦.مردم همگى از زمان عيبجويى مى كنند و زمان ما عيبى جز ما ندارد.

٧.ما زمان را عيبجويى مى كنيم در صورتى كه هر عيبى هست در خود ماست(زمان عيبى و تقصيرى ندارد)و اگر زمان به سخن درآيد زبان به بدگويى ما باز خواهد كرد.

٨.گرگ گوشت گرگ ديگر را نمى خورد ولى ما گوشت يكديگر را آشكارا مى خوريم.

٩.و عجب اين است كه با تمام اين گفتارها درباره ايمان او به خداى تعالى به گفتگو و بحث پرداخته و اكثرا گفته اند:در پايان عمر دست از بت پرستى برداشت و به خداى يكتا ايمان آورد!(و اين است معناى تناقض گويى)!به سيره قاضى دحلان مراجعه كنيد.

فرزندان عبد المطلب

پيش از اين گفتيم كه بنا به گفته اهل تاريخ:عبد المطلب در وقتى كه چاه زمزم را حفر مى كرد و دچار اعتراض قريش گرديد نذر كرد كه اگر خداى تعالى ده پسر بدو داد يكى از آنها را در راه خدا قربانى كند.(١)

خداى تعالى نيز حاجتش را روا كرد و از زنهاى متعددى كه به همسرى برگزيد ده پسر بدو عطا فرمود به نامهاى:عبد الله،حمزه،عباس،ابو طالب،زبير،حارث،حجل،مقوم،ضرار،ابو لهب.

و دختران عبد المطلب نيز شش تن بودند به نامهاى:

صفيه،بره،ام حكيم،عاتكه،أميمه،أروى.كه اينها هر يك و يا هر چند تن از يك مادر بودند بدين شرح:

مادر عبد الله،ابو طالب،زبير و دختران عبد المطلب جز صفيه فاطمه دخترعمرو بن عائذ مخزومى بود.

و مادر حمزه و مقوم و حجل و صفيه:هاله،دختر وهيب بن عبد منات بوده.

و مادر عباس و ضرار:نتيله دختر جناب بن كليب است.

و مادر حارث بن عبد المطلب:سمراء دختر جندب بن حجير،و مادر ابو لهب:لبنى دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر است.

و گويند:هنگامى كه مرگ عبد المطلب فرا رسيد دختران خود را طلبيد و بدانها گفت:دوست دارم پيش از مرگ بر من بگرييد و برايم مرثيه گوييد،تا آنچه پس از مردنم مى خواهيد بگوييد من آن را قبل از مرگ خود بشنوم.آنها نيز به دستور پدر عمل كرده و هر كدام مرثيه اى گفت،كه در تواريخ به تفصيل ذكر شده.

داستان ذبح عبد الله

عبد الله بجز حمزه و عباس كوچكترين فرزندان عبد المطلب بود ولى از همه فرزندان نزد او محبوبتر بود،چنانكه پيش از اين گفته شد و جمعى از مورخين نقل كرده اند كه چون عبد الله به دنيا آمد و به حد رشد رسيد عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد و پسران خود را جمع كرده داستان نذرى را كه كرده بود به اطلاع آنها رسانيد.(٢)

فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان تو هستيم.عبد المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خود مشاهده كرد آنان را به كنار خانه كعبه آورد و براى انتخاب يكى از ايشان قرعه زد،و قرعه به نام عبد الله درآمد.

در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست ديگر كاردى بران برداشت و عبد الله را به جايگاه قربانى آورد تا در راه خدا قربانى نموده به نذر خود عمل كند.

مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده و خواستند به وسيله اى جلوى عبد المطلب را از اين كار بگيرند ولى مشاهده كردند كه وى تصميم انجام آن را دارد،و از ميان برادران عبد الله،ابو طالب به خاطر علاقه زيادى كه به برادر داشت بيش از ديگران متأثر و نگران حال عبد الله بود تا جايى كه نزديك آمد و دست پدر را گرفت و گفت:

پدر جان!مرا به جاى عبد الله بكش و او را رها كن!

در اين هنگام دايي هاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيز پيش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدوگفتند:

تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم هستى و اگر دست به چنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين كار به صورت سنتى در ميان مردم درخواهد آمد.

پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه:نذرى كرده ام و بايد به نذر خود عمل نمايم.

تا سرانجام پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد(٣) كه شتران چندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشت بياورند و براى تعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه به نام شتران درآمد آنها را به جاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز به نام عبد الله درآمد به عدد شتران بيفزايند و قرعه را تجديد كنند و همچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه به نام شتران درآيد.عبد المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند باز ديدند قرعه به نام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم به نام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند و قرعه زدند و همچنان به نام عبد الله در مى آمد تا وقتى كه عدد شتران به صد شتر رسيد قرعه به نام شتران درآمد كه در آن هنگام بانگ تكبير و صداى هلهله زنان و مردان مكه به شادى بلند شد و همگى خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نكرده گفت:من دو بار ديگر قرعه مى زنم و چون دو بار ديگر نيز قرعه زدند به نام شتران درآمد و عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده و عبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را قربانى كرده و گوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.(٤)

دنباله شرح حال عبد الله

عبد الله همان طور كه پيش از اين گفته شد به جز حمزه و عباسـ كوچكترين پسر عبد المطلب بود و زمان ولادت او را برخى ٨١ سال قبل از هجرت و وفاتش را ٥٢ سال قبل از آن نوشته اند و در پاره اى از تواريخ است كه ٢٤ سال پس از سلطنت انوشيروان عبد الله به دنيا آمد،عبد المطلب به فرزندش عبد الله بيش از فرزندان ديگر علاقه مند بود و او را از ديگران بيشتر دوست مى داشت،و اين محبت و علاقه به خاطر بشارتها و خبرهايى بود كه كم و بيش از كاهنان و دانشمندان آن زمان شنيده بود كه بدو گفته بودند از صلب اين فرزند يعنى عبد الله پسرى به دنيا خواهد آمد كه از طرف خداوند به نبوت مبعوث مى شود و شريعت او به دورترين نقاط جهان خواهد رفت و بخصوص پس از اينكه داستان ذبح عبد الله پيش آمد و صد شتر براى او فدا كرد،اين علاقه بيشتر شد.

و چيزى كه بشارت كاهنان را تأييد مى كرد،درخشندگى و نور خاصى بود كه در چهره عبد الله مشهود بود و هر كه با عبد الله رو به رو مى شد آن نور خيره كننده را مشاهده مى كرد و در پاره اى از تواريخ و حتى روايات داستانهاى عجيبى در اين باره نقل شده كه جاى ذكر همه آنها نيست،و در روايتى است كه عبد الله در دوران زندگى كوتاهى كه داشت از زنان شهر مكه به همان بليه اى دچار شد كه يوسفعليه‌السلام در دوران زندگى بدان دچار گرديد.

و در برخى از تواريخ آمده كه در آن شبى كه عبد الله با آمنه مادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازدواج كرد زنان بسيارى از غصه و اندوه از جهان رفتند،زيرا تا به آن روز اميد داشتند بلكه وسايلى فراهم شود و گاهى هم خودشان وسايلى را فراهم مى ساختند تا بدان وسيله اين سعادت بهره آنان گردد،و پس از آن ازدواج ديگر نا اميد و مأيوس شدند.

ابن شهر آشوب در مناقب نقل كرده كه در مكه زنى بود به نام فاطمه،دختر مره،كه كتابهايى خوانده و از اوضاع گذشته و آينده اطلاعاتى به دست آورده بود.آن زن روزى عبد الله را ديدار كرده بدو گفت:تويى آن پسرى كه پدرت صد شتر براى تو فدا كرد؟عبد الله گفت:آرى.

فاطمه گفت:حاضرى يكبار با من هم بستر شوى و صد شتر بگيرى؟

عبد الله نگاهى بدو كرده گفت:

اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبينه و كيف بالامر الذى تبغينه [اگر از راه حرام چنين درخواستى دارى كه مردن براى من آسانتر از اين كار است،و اگر از طريق حلال مى خواهى كه چنين طريقى فراهم نشده پس از چه راهى چنين درخواستى را مى كنى؟]

عبد الله رفت و در همين خلال پدرش عبد المطلب،او را به ازدواج آمنه درآورده و پس از چندى آن زن را ديدار كرده و از روى آزمايش بدو گفت:آيا حاضرى اكنون به ازدواج من درآيى و آنچه را گفتى بدهى؟

فاطمه نگاهى به صورت عبد الله كرد و گفت:حالا نه،زيرا آن نورى كه در صورت داشتى رفته،سپس از او پرسيد:پس از آن گفتگوى پيشين چه كردى؟

عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعريف كرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده كردم و مشتاق بودم كه اين نور در رحم من قرار گيرد ولى خدا نخواست و اراده فرمود آن را در جاى ديگرى بنهد،و سپس چند شعر نيز به عنوان تأسف سرود.

اين قسمت را همان گونه كه گفتيم ابن شهر آشوب نقل كرده،و خلاصه آن را نيز ابن هشام در سيره روايت كرده است ولى برخى آن را افسانه دانسته و مجعول پنداشته اند،و العلم عند الله.

و در هنگام ازدواج با آمنه به گفته برخى هفده سال از عمر عبد الله بيشتر نگذشته بود،گر چه اين گفتار بعيد به نظر مى رسد.

نسب آمنه مادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در اينجا مناسب است نسب آمنه مادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز ذكر شود تا از اين جهت اجمالى به جاى نماند.

ابن هشام و ديگران گويند:پس از داستان ذبح عبد الله و قربانى شتران،عبد المطلب در صدد برآمد تا از يكى از شريفترين خاندان قريش همسرى براى عبد الله بگيرد.و به همين منظور عبد الله را برداشته و به نزد وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة كه بزرگ قبيله بنى زهره بود آمد و دختر او يعنى آمنه را كه در آن زمان از نظر فضيلت و مقام بزرگترين زنان قريش بود براى عبد الله خواستگارى كرد،وهب بن عبد مناف نيز موافقت كرد و اين ازدواج فرخنده صورت گرفت.

مادر آمنه نامشـ بره دختر عبد العزى بن عبد الدار بود كه او نيز از زنان بزرگ زمان خويش بود.

مراسم عروسى و ازدواج نيز در همان خانه آمنه صورت گرفت و تنها مولود اين ازدواج ميمون همان وجود مقدس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود،و اين زوج شريف و گرامى جز آن حضرت فرزند ديگرى پيدا نكردند تا از دنيا رفتند.

وفات عبد الله و آمنه

عبد الله در همان سنين جوانى(٥) به دستور پدرش عبد المطلب براى تهيه آذوقه به شهر يثرب سفر كرد و در همان سفر از دنيا رفت و در همانجا به خاك سپرده شد.آمنه نيز پس از گذشت شش سال از مرگ عبد الله جهان را وداع گفت و هنگام مرگ عبد الله طبق گفته مشهور،دو ماه يا قدرى بيشتر از عمر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود،و هنگام مرگ مادرش آمنه شش ساله و يا به گفته برخى هفت ساله بود.

آمنه مادر آن حضرت نيز در سفرى كه به شهر يثرب كرد در مراجعت از آن شهر در جايى به نام"أبواء"از دنيا رفت و در همانجا به خاك سپرده شد.