زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44622
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44622 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ازدواج امير المؤمنين با فاطمهعليه‌السلام

و از حوادث سال دوم هجرت ازدواج ميمون امير المؤمنين علىعليه‌السلام با فاطمه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود كه به امر پروردگار صورت گرفت.

و ملخص آن،چنانكه در روايات بسيارى از شيعه و اهل سنت رسيده است،چنان بود كه چون فاطمهعليها‌السلام به سن رشد رسيد بزرگان اصحاب آن حضرت از مهاجر و انصار براى خواستگارى فاطمهعليها‌السلام به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و پاسخى كه پيغمبر خدا به همه آنها مى داد اين بود كه من در مورد ازدواج فاطمهعليها‌السلام منتظر فرمان و دستور خدا هستم و گاهى هم صغر سن و كم سالى فاطمه را دليل بر رد درخواستشان ذكر مى فرمود و كسى كه تا به آن روز به اين عنوان نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نرفته بود،علىعليه‌السلام بود.

روزى عمر و ابو بكر كه هر كدام براى خواستگارى رفته بودند و همان پاسخ را شنيده بودند با خود گفتند:چنين به نظر مى رسد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاطمه را براى على نگاه داشته،خوب است به نزد على برويم و او را براى اين منظور نزد پيغمبر بفرستيم و از آن سو جبرئيل نيز نازل شده و دستور ازدواج فاطمهعليها‌السلام را با علىعليه‌السلام از طرف خداى تعالى به پيغمبر ابلاغ كرد.

براى اين منظور روزى به جستجوى علىعليه‌السلام رفته و او را در نخلستانى كه مشغول آبيارى درختان خرما بود پيدا كردند و پيشنهاد خواستگارى كردن فاطمهعليه‌السلام را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو دادند و علىعليه‌السلام نيز كه خود مايل به اين كار بود با پيشنهاد آن دو نفر دست از كار كشيد و پس از آنكه وضو ساخته و دو ركعت نماز خواند به خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد ولى شرم و حيا مانع شد كه منظور خود را بر زبان آورد ورسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وضع ورود و نظر كردن به چهره علىعليه‌السلام مقصود او را دانسته و بدو گفت:

براى خواستگارى فاطمهعليها‌السلام آمده اى؟و چون پاسخ مثبت شنيد از او پرسيد:براى انجام اين كار از مال دنيا چه دارد؟علىعليه‌السلام عرض كرد:شمشيرى و اسبى و زره ام و شتر آبكشم.پيغمبر فرمود :اما شتر آبكش و شمشير و اسب را كه نمى توانى صرف اين كار كنى و همه آنها مورد حاجت توست ولى زره خود را مى توانى صرف اين كار كنى.

علىعليه‌السلام به بازار آمد و زره خود را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن پول را آورده در دست پيغمبر ريخت،آن حضرت نيز مقدارى از آن پول را به مقداد بن اسود داد تا جهيزيه اى براى فاطمه تهيه كند،مقداد هم به بازار رفته و سنگ آسيايى با ظرفى براى آب و تشكى از پوست خريدارى كرده به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد و آن حضرت به كمك يكى از زنان وسايل ازدواج و زفاف زهراعليها‌السلام را فراهم كرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسى انجام شد.

و اين بود ملخص داستان و اگر خدا توفيق دهد در كتاب جداگانه اى در شرح حال دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت فاطمهعليها‌السلام ،تفصيل بيشترى را در اين باب براى شما ذكر خواهيم كرد.

ضمنا در آن كتاب ان شاء الله در مورد سن فاطمهعليها‌السلام بحث خواهيم كرد كه بنا به گفته بسيارى از اهل سنت در آن موقع بيست سال از عمر فاطمه گذشته بود،ولى بنا بر قول صحيحـه از ائمه اطهارعليه‌السلام رسيده عمر آن بانوى معصومه در آن هنگام ده سال بوده و اين به خاطر اختلافى است كه در ولادت فاطمهعليها‌السلام نقل شده كه بسيارى از ايشان آن را پنج سال قبل از بعثت مى دانند،ولى قول صحيح آن است كه پنج سال بعد از بعثت بوده،به شرحى كه در آن كتاب ذكر خواهد شد،ان شاء الله تعالى.

___________________________________

پى نوشتها:

١.سوره بقره،آيه .٢١٧

٢.تفسير على بن ابراهيم،ج ١،ص .٦٥

٣.البداية و النهاية،ج ٢،ص ٢٥٢.مجمع،ج ٨،ص ...٢٤٤

٤.ترجمه آيه و داستان مسجد ضرار بعدا خواهد آمد.

جنگ بدر

پيش از اين در حوادث سال دوم گفته شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ماه جمادى الاول با گروهى از مهاجرين از مدينه تا جايى به نام عشيره رفت ولى با كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آنجا ماندند به مدينه بازگشت و در آن وقت كاروان به سوى شام مى رفت،در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براى كسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آماده حركت شد.

كاروان مزبور به سركردگى ابو سفيان و همراهى سى يا چهل نفر از قرشيان كه از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز مى گشت و خود ابو سفيان نيز از ترس آنكه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گيرد پيوسته از مسافرينى كه به او بر مى خوردند وضع راه را پرسش مى كرد تا آنكه شنيد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به منظور حمله به كاروان از مدينه خارج شده.

ابو سفيان بى درنگ ضمضم بن عمرو غفارى را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مكه برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته و براى محافظت كاروان از مكه كوچ كنند.

ضمضم بسرعت خود را به مكه رسانيد و در حالى كه بينى شتر خود را بريده بود و پالانش را وارونه كرده و جامه خود را دريده بود وارد شهر شد و فرياد مى زد:

اى گروه قريش اموال خود را دريابيد!كاروان در خطر حمله محمد و يارانش قرار گرفته!فورا حركت كنيد كه اگر دير بجنبيد همه را خواهند برد!

ابو جهل كه اين خبر را شنيد بى تابانه اين طرف و آن طرف مى رفت و مردم را براى حركت به سوى كاروان تحريك مى نمود و اگر تحريكات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو براى جنبش مردم مكه كافى بود زيرا كمتر كسى بود كه در ميان كاروان قريش مالى نداشته باشد.

و بدين ترتيب بزرگان قريش مانند امية بن خلف،ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران و از بنى هاشم نيز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخى طالب بن ابى طالب و جمع ديگرى با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامى كه در خارج شهر،سان ديدند سپاهى عظيم و مسلح كه حدود هزار نفر مى شدند حركت كرده بود،و همراه خود هفتصد شترو دويست و يا چهارصد اسب داشتند و همگى زره و اسلحه بر تن داشتند.

لشكر اسلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز وقتى از مدينه خارج شد عمرو بن أم مكتوم را به جاى خويش منصوب داشت و با گروهى از مهاجر و انصار كه سيصد و سيزده نفر يعنى هشتاد و دو نفر مهاجر و بقيه از انصار بودند و بسختى هفتاد شتر حركت داده و اسلحه مختصرى كه به گفته مورخين شش زره و هفت شمشير بود(١) با خود داشتند به راه افتادند.

براى سوار شدن و استفاده از اين هفتاد شتر هر سه يا چهار نفر به نوبت يكى از شتران را سوار مى شدند،مانند آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ،على بن ابيطالب و مرثد بن ابى مرثد يك شتر نصيبشان شده بود و حمزة بن عبد المطلب،زيد بن حارثه،ابو كبشه و انسه يك شتر داشتند.

از آن سو ابو سفيان وقتى مطلع شد پيغمبر با مسلمانان از يثرب حركت كرده اند براى آنكه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ايشان ننمايد،همه جا با احتياط مى رفت و هر كجا مى رسيد تفحص و جستجو مى كرد و بخصوص وقتى به حدود بدر رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكيها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان به بدر نزديك شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند و اطمينان پيدا كرد كه ديگر مسلمانان به آنها دسترسى پيدا نخواهند كرد.

اما كار از كار گذشته بود و لشكر قريش با تمام تجهيزات و نفرات از مكه بيرون آمده بود و با اينكه ابو سفيان براى آنها پيغام فرستاد كه خروج شما براى محافظت كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازى به آمدن شما نيست و بى جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نكنيد،اما غرور و نخوت برخى چون ابو جهل كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان شد و گفتند:ما بايد تا"بدر"پيش برويم و چند روز در آنجا به عيش و نوش و رقص و پايكوبى بپردازيم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم،تا براى هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاى گير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر دور سازند.

نظر خواهى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان كه پيش مى رفت مطلع شد كه مردم قريش و سران ايشان با لشكرى بزرگ براى حفاظت از كاروانيان از مكه بيرون آمده اند و كاروان قريش نيز از آن حدود گذشته است و از اينجا به بعد پيشروى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همراهان به جلو صورت تازه اى پيدا مى كند و حساب برخورد و جنگ با لشكر قريش در پيش است،از اين رو در جايى به نام"ذفران"توقف كرد و اصحاب و همراهان خود را جمع كرده و از جريان حركت قريش و لشكر مجهز ايشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدينه و يا پيشروى و جنگ با قريش از آنها نظر خواهى كرده به مشورت پرداخت

مهاجرين به طور مختلف نظر دادند،چنانكه ابو بكر و عمر برخواسته و شبيه به يكديگر گفتند :"إنها قريش و خيلاؤها،ما آمنت منذ كفرت،و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج على اهبة الحرب"(٢) [اينان قريش هستند با تمام فخر و بزرگ منشى،از روزى كه كافر شده ايمان نياورده،و از روزى كه عزيز گشته خوار نگشته اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگى با كارزار از مدينه نيامده ايم ]و بدين ترتيب جنگ را مصلحت ندانستند،ولى مقداد بن عمرو يكى ديگر از مهاجرين برخواسته و چنين گفت:

[اى رسول خدا هر چه خداوند براى تو مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش كه ما پيرو تو و گوش به فرمان توييم،و ما همچون بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى گفتند:تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما در اينجا نشسته و نظارت مى كنيم...!بلكه ما مى گوييم :تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما هم پشت سر شمامى جنگيم!

اى رسول خدا سوگند بدان خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر كجا برانى همراه تو خواهيم آمد و پشت سر تو هستيم!]رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چهره اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسين و تقدير از او باز هم به صورت نظر خواهى فرمود:

اى مردم بگوييد چه بايد كرد؟و راهى پيش پاى من بگذاريد؟

اين بار روى سخن متوجه انصار مدينه بود كه بيشتر آن گروه را تشكيل مى دادند آنها در پيمان عقبه تنها دفاع از پيغمبر را به عهده گرفته بودند و پيمانى براى جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست نظريه آنها را بداند و ببيند آيا آنها نيز آماده جنگ هستند يا نه.

سعد بن معاذ منظور پيغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگى خود را اعلام كرده چنين گفت :اى رسول خدا ما به تو ايمان آورده و تصديقت كرديم اكنون نيز دنبال تو و آماده فرمان توايم،به خدا سوگند اگر به دريا بزنى ما هم پشت سر تو در دريا فرو خواهيم رفت و يك نفر از ما از فرمانبردارى و پيروى تو تخلف نخواهد كرد...

براى ما هيچ دشوار نيست كه فردا با دشمن رو به رو شويم و ما در جنگ مردمانى شكيبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستيم.به اميد خدا حركت كن و ما را نيز با خود به هر جا كه مى خواهى ببر!

سخنان گرم و پرشور سعد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به نشاط آورد و فورا دستور حركت داد و مژده پيروزى بر دشمن را به آنها داده فرمود:به خدا سوگند گويى هم اكنون جاهاى كشته شدن سران دشمن را پيش روى خود مى بينم.

لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاههاى آبى كه در آنجا بود پيش رفت و در آن نزديكى توقف نمود و چون شب شد على بن ابيطالب،زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص را با چند تن ديگر مأمور ساخت به كنار چاه بدر بروند بلكه خبر تازه اى از قريش كسب كنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ايستاد.

علىعليه‌السلام و همراهان به كنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر كه يكى نامش اسلم وديگرى ابو يسار بود و به منظور بردن آب براى لشكريان قريش آمده بودند برخورد كردند و آن دو را دستگير نموده با شترى كه براى حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند.

پيغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجويى از آن دو كرده و در اين ميان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز نماز خود را تمام كرده و از آن دو پرسيد:

اخبار قريش را به من بازگوييد؟

آن دو خود را معرفى كرده گفتند:به خدا آنها در همين نزديكى و پشت اين تپه هستند.

پيغمبر پرسيد:آنها چقدر هستند؟

زيادند!

نفراتشان چه اندازه است؟

نمى دانيم!

هر روز چند شتر مى كشند؟

بعضى از روزها نه شتر و گاهى ده شتر!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اينجا تأملى كرد و فرمود:اينها بين نهصد تا هزار نفر هستند.

از اشراف و بزرگان قريش چه كسانى همراهشان آمده؟

گفتند:عتبه،شيبة،ابو البخترى،حكيم بن حزام،نوفل بن خويلد،حارث بن عامر،عمرو بن عبدود،طعيمة بن عدى،ابو جهل،امية بن خلف...و گروه زيادى از سران قريش را نام بردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه نام آنها را شنيد رو به مسلمانان كرده فرمود:

مكه اكنون جگر گوشه هاى خود را به سوى شما فرستاده!

تصميم به جنگ به ترتيبى كه گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و كارزار پيش مى رفتند،رسول خدا و همراهان پيش از قریشيان به چاه هاى بدر رسيدند ودر كنار اولين چاه فرود آمدند،در اينجا ابن هشام و ديگران نوشته اند كه:"حباب بن منذر"يكى از مسلمانان كه به وضع آن بيابان آشنا بود پيش آمده گفت:اى رسول خدا آيا به دستور خدا در اينجا فرود آمدى و وحيى در اين باره بر تو نازل شده و قابل تغيير نيست يا روى مصالح جنگى است؟

فرمود:نه!وحيى در اين باره نازل نشده و روى مصالح است!

عرض كرد:پس دستور دهيد مردم همچنان تا آخرين چاه پيش روند و در آنجا منزل كنيم و روى چاههاى آب را ببنديم و حوضى درست كرده آن را پر از آب كنيم تا در نتيجه چاههاى آب در اختيار ما باشد و بدين ترتيب برترى بر دشمن داشته باشيم.

پيغمبر اين رأى را پسنديد و دستور داد بر طبق گفته او عمل كنند.

اما برخى اين حديث را مخدوش دانسته و گفته اند:با سابقه اى كه ما از پيغمبران الهى و اوصياى آنها داريم كه رسمشان نبوده در هيچ مقطعى حتى در سخت ترين شرايط جنگى،آب را به روى دشمن ببندند(٣) و بخصوص اختلافى كه در اين نقل هست اين روايت قابل خدشه و ترديد بوده،و پذيرفتن آن مشكل است.

و نيز همانها نقل كرده اند كه:پس از فرود آمدن لشكر،سعد بن معاذ پيش آمده عرض كرد:اى رسول خدا گروهى از ما كه نمى دانستند خواهى جنگيد همراه ما نيامده اند و ما در دوستى تو از آنها محكمتر نيستيم،اينك بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سايبانى براى تو فراهم سازيم و چند اسب تندرو نيز در آنجا آماده كنيم كه اگر ما شكست خورديم شما به وسيله يكى از آن اسبان خود را به يثرب رسانده و به كمك آنها تبليغ دين و جهاد با دشمنان را دنبال كرده و از خود دفاع كنى!رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را دعا كرده و اين كار نيز انجام شد و ابو بكر نيز نزد پيغمبر آمده در آن سايبان و"عريش"جاى گرفت.

ولى با توجه به روايت طبرى(٤) كه مى گويد:آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده كردند كه شمشير برهنه اى در دست داشت و به دنبال مشركان مى رفت و اين آيه رامى خواند:

( سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ )

و روايت واقدى در مغازى كه گويد:در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و ياران بود(٥) و روايت ديگر طبرى و سيره حلبيه و كتاب البداية و النهاية(٦) كه از امير المؤمنينعليه‌السلام نقل شده كه فرمود:

"لما كان يوم بدر اتقينا المشركين برسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و كان اشد الناس بأسا و ما كان احد اقرب الى المشركين منهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ..."

[چون روز بدر شد ما از حمله مشركان به رسول خدا پناه مى برديم و آن حضرت از همه بيشتر تلاش و شهامت داشت و كسى از آن حضرت به مشركان نزديكتر نبود.]و روايت ديگرى كه در نهج البلاغه(٧) از آن حضرت نقل شده كه درباره همه جنگها به طور عموم به همين مضمون مى فرمود:

"كنا إذا احمر البأس اتقينا برسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فلم يكن احد اقرب الى العدو منه"

و با توجه به اينكه در آن موقعيت از كجا مى توانستند اين مقدار شاخه خرما در آن بيابانى كه درخت خرما نبود پيدا كنند،چنانكه ابن ابى الحديد گفته است...اين حديث نيز مورد ترديد و خدشه است و الله اعلم.

بارى كارها انجام شد و لشكر مسلمانان خود را آماده جنگ با قريش كردند در اين وقت سپاه مجهز قريش از راه رسيد و چون از تپه اى كه رو به روى مسلمانان بود سرازير شدند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:

[بار الها اين قريش است كه با تمام نخوت و تكبر خود به سوى ما مى آيند تا به دشمنى با تو برخواسته و رسول تو را تكذيب كنند،پروردگارا من اينك چشم به راه نصرت و يارى تو هستم همان نصرتى كه به من وعده داده اى،پروردگارا تا شام نشده آنان رانابود كن!]

ترديد قريش در جنگ

لشكر قريش رو به روى مسلمانان فرود آمده و منزل كردند،و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندك آمدند اما براى اطلاع بيشتر از وضع ايشان عمير بن وهب جمحى را مأمور كردند به مسلمانان نزديك شود و از وضع لشكر و نفرات و تجهيزات آنها اطلاعاتى به دست آورده به آنها گزارش دهد.

عمير بن وهب بر اسب خود سوار شده يكى دو بار اطراف مسلمانان گردش كرد و به نزد قريش بازگشته گفت:

نفرات آنها سيصد نفرچيزى كمتر يا بيشتر است،كمينى هم پشت سر ندارند،اما اى گروه قريش اين مردمى را كه من مشاهده كردم شترانشان مرگ بر خود بار كرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده كننده اى هستند.

افرادى را ديدم كه پناهگاهى جز شمشير ندارند و به خدا سوگند آن طور كه من ديدم اين گروه مردمى هستند كه كشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بكشند،و بدين ترتيب من نمى دانم مصلحت در جنگ باشد يا نه،شما خود دانيد اين شما و اين ميدان جنگ!

سخنان عمير بن وهب تزلزلى در قريش انداخت و از اين رو جمعى از بزرگان قريش برخواسته به نزد عتبة بن ربيعه كه رياست لشكر را به عهده داشت آمدند و به او پيشنهاد كردند مردم را به مكه بازگرداند و خونبهاى عمر بن حضرمى را نيز كه در سريه عبد الله بن جحش كشته شده بود و گروهى به عنوان خونخواهى او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند،پرداخت كند تا ديگر بهانه اى براى جنگ باقى نمانده و به مكه باز گردند.

عتبه رأى آنها را پسنديد و خونبهاى عمرو بن حضرمى را نيز به عهده گرفت،اما چون آتش افروز اين صحنه بيشتر ابو جهل بود،آنها را پيش ابو جهل فرستاد تا او را نيز متقاعد سازند،اما باز هم غرور و نخوت كار خود را كرد و ابو جهل متقاعد نشده پافشارى به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلى به عتبه داد و او را مردى ترسو خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمى آمده او را تحريك كرد و در آخر جمعى را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده كردند و ديگران را نيز به جنگ مصمم ساختند.

حادثه اى كه در اين ميان به روشن شدن آتش جنگ كمك كرد به گفته ابن هشام اين بود كه شخصى به نام اسود بن عبد الاسد مخزومى از ميان لشكر قريش بيرون آمد و همين كه چشمش به حوض آبى كه در دست مسلمانان بود و از آب چاههاى بدر يا آب بارانى كه آن شب آمده بود پر كرده بودند افتاد رو به نزديكان خود كرده گفت:

هم اكنون با خدا عهد مى كنم كه به كنار اين حوض بروم و از آن بنوشم يا آن را ويران سازم و يا در كنار آن كشته شوم و تا يكى از اين سه كار را نكنم باز نخواهم گشت.

اين را گفت و سوار بر اسب خود شده پيش آمد،حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر جلو رفت و شمشيرى حواله او كرد كه پايش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال مى خواست خود را به حوض آب برساند كه حمزه ضربت ديگرى بر او زد و به زندگيش خاتمه داد.

اين جريان و مشاهده خون و منظره كشته شدن اسود بيشتر مشركين را تحريك كرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونى يافتند.

________________________________________

پى نوشتها:

١.مناقب ابن شهر آشوب،ج ١،ص ١٨٧،بحار الانوار،ج ١٩،ص ٢٠٦،مجمع البيان،ج ٢،ص .٢١٤

٢.الصحيح من السيرة،ج ٣،صص ١٧٤ـ .١٧٣

٣.چنانكه در جنگ صفين امير المؤمنينعليه‌السلام حاضر نشد پس از گرفتن شريعه فرات از دست دشمن چنين كارى انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آنها نشوند،به شرحى كه در زندگانى آن حضرت خواهد آمد.

٤.تاريخ طبرى،ج ٢،ص .١٧٢

٥.مغازى واقدى،ج ١،ص .٧٨

٦.تاريخ طبرى،ج ٢،ص ١٣٥،سيره حلبيه،ج ٢،ص ١٢٣،و البداية و النهاية،ج ٦،ص .٣٧

٧.نامه .٩

كشته شدن عتبه،شيبه و وليد

با كشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد لباس جنگ پوشيده به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و جهت اينكه عتبه پيش قدم به جنگ شد بيشتر همان گفتار ابو جهل بود كه او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى اين سخن جلوتر از ديگران به معركه آمد،از سوى لشكر مسلمانان سه تن از انصار مدينه به نامهاى:عوف و معوذ،فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند،اما عتبه وقتى آنها را شناخت با تحقير گفت:ما را به شما احتياجى نيست كسانى كه هم شأن ما هستند بايد به جنگ ما بيايند و در نقلى است كه يكى از آنها فرياد زد:اى محمد افرادى را از خويشان ما به جنگ ما بفرست.رسول خدا فرمود :اى عبيدة بن حارث،اى حمزه و اى على برخيزيد.

اين سه شخصيت بزرگوار كه از نزديكان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (١) نيز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت:آرى شما هم شأن ما هستيد و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.

عتبه با عبيده در آويخت و حمزه به جنگ شيبه رفت و على به سوى وليد حمله كرد،حمزه و على به حريفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با عبيده هنوز مشغول جنگ و ستيز بودند كه حمزه و على به كمك او آمدند و عتبه را از پاى در آوردند و سپس عبيده را كه سخت مجروح شده بود با خود برداشته پيش پيغمبر آوردند،عبيده كه چشمش به پيغمبر افتاد پرسيد: اى رسول خدا آيا من شهيد نيستم؟

فرمود:چرا.

حمله عمومى و شكست قريش

با كشته شدن اين سه نفر ديگر جنگ حتمى بود اما پيغمبر به لشكريان خود فرمود:تا من دستور نداده ام حمله نكنيد سپس با سخنانى آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد كه يكى از مردم مدينه كه نامش عمير بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همين كه از رسول خدا شنيد كه مى گويد:

[سوگند به آن خدايى كه جان محمد در دست اوست هر كس امروز براى خدا با اين گروه بجنگد و در جنگ پايدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نكند تا كشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد كرد.]

چند دانه خرمايى را كه در دست داشت به زمين ريخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همين مقدار است كه اينان مرا بكشند!اين را گفت و شمشيرش را برداشته بي باكانه خود را به صفوف دشمن زد و عده اى را به قتل رسانده و چند تن را نيز مجروح كرد تا او را شهيد كردند.

افراد ديگرى نيز مانند اين مرد چنان تحت تأثير سخنان گرم و آتشين رسول خدا قرار گرفتند كه خود را به درياى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان كشتند تا كشته شدند و بدين ترتيب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزى مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنباله لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشينى كرد و سران قريش يكى پس از ديگرى به ضرب شمشير مسلمانان از پاى در مى آمدند.

در ميان مهاجرين و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود و ديگران بودند كه بزرگان و سران قريش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پاى در آورند و انتقام سالها شكنجه و آزارى را كه از آنها ديده و محروميتهايى را كه به وسيله آنها كشيده بودند از آنها بگيرند،زيرا بهترين فرصت را به دست آورده و ميدان بازى براى انتقام در پيش روى خود مى ديدند.

بلال از همان آغاز در كمين امية بن خلف بود و پيوسته مى گفت:اميه را رها نكنيد كه او سردسته كفر است،در اين ميان عبد الرحمن بن عوف كه سابقه دوستى با امية بن خلف داشت ناگهان چشمش به اميه افتاد كه متحير دست پسرش على بن اميه را گرفته و ايستاده،اميه نيز عبد الرحمن را ديد و از وى خواست تا پيش از آنكه به دست سربازان اسلام كشته شود عبد الرحمن او را به اسيرى خود در آورد و بدين ترتيب موقتا جان خود و پسرش را حفظ كند تا بعدا با پرداخت فديه و پول خود را آزاد سازد.

عبد الرحمن قبول كرد و او را به اسارت خود در آورد اما در اين ميان چشم بلال به او افتاد و پيش آمده گفت:

اين مرد ريشه و اساس كفر است!اين امية بن خلف است،من روى رستگارى را نبينم اگر بگذارم او نجات بيابد!

عبد الرحمن گويد:من هر چه داد زدم اين هر دو اسير من هستند گوش به من نداد وبا صداى بلند فرياد زد:

اى ياران خدا بياييد...بياييد كه ريشه كفر اينجاست...بياييد كه امية بن خلف اينجاست .در اين وقت مسلمانان را ديدم كه به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و ديگر كار از دست من خارج شد و اميه و پسرش زير ضربات شمشير مسلمانان قطعه قطعه شدند.