زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44595
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44595 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سال سوم هجرت و جنگ احد

به ترتيبى كه گفته شد قریشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند و خيال خود را از اين خطر سختى كه عظمت و زندگانى آنها را تهديد به نابودى مى كرد آسوده سازند.ابن هشام مى نويسد:صفوان بن اميه به ابو سفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتى را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود،صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگى كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد و از سوى ديگر براى تهيه افراد و سربازان جنگى از تمام قبايل اطراف مكه مانند بنى كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را كه در جنگ بدر اسير شده بود و با تعهد به اينكه كسى را بر ضد اسلام و پيغمبر مسلمانان تحريك نكند آزاد شده بود،با خود همراه كرده و با اشعار حماسه اى كه گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك كرد و بدين ترتيب روزى كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشير زن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند.

و براى اينكه سربازان را در وقت جنگ بيشتر به انتقامجويى و دلاورى تحريك كنند گروهى از زنان را نيز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم كه شده در ميدان جنگ بيشتر پايدارى كنند،گذشته از آنكه مى خواستند حماسه سرايى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى كه دارند سبب تهييج بيشترى براى سربازان گردد و با اينكه جمعى از قريش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظريه طرفداران حركت آنها مورد تأييد قرار گرفت و به گفته مورخين پانزده زن نيز همراه لشكر قريش حركت كرد.

در ميان آنها زنى كه از همه بيشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مى داد و پاسخگوى مخالفان حركت آنها بود"هند"همسر ابو سفيان بود كه بعدا به هند جگر خوار معروف گرديد و چون پدر و برادر و فرزند و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند بيشتر از ديگران تشنه انتقام بود،و هم او بود كه در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعده هايى كه به"وحشى"داد سبب قتل حمزه عموى پيغمبر گرديد.

در مدينه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مى شد و تازه مى خواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد كه پيكى راهوار از راه رسيد و شتابانه پيش آمد و نامه اى سربسته به دست آن حضرت داد.

نامه را چنانكه گفته اند عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر كه در مكه به سر مى برد و در سلك بت پرستان زندگى مى كرد بدان حضرت نوشته بود و از تصميم قريش و حركت آنان و عده جنگجويان و ساير خصوصيات لشكر آنها،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مطلع ساخته بود.

پيغمبر به شهر آمد و يكى دو نفر را به سوى مكه فرستاد تا وضع لشكر قريش را از نزديك گزارش دهند آنها نيز لشكريان را در نزديكى مدينه ديدار كرده و آنچه را ديده بودند به پيغمبر گزارش دادند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود يكسان ديد.

براى مقابله با آنها و تدبير كار،پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آراء و پيشنهادهاى خود را بيان كنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعه دارى بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پيش روى زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتى تا پاى جان و با تمام نيرو و توان مى جنگند،اما گروهى از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مى خواستند غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و برخى ديگر از آنها كه منظره بدر را ديده بودند و خيال مى كردند هيچ نيرويى بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشكستگى و زبونى و خوارى محسوب مى كردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظريه اين دسته غالب گرديد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز به خانه آمد و زره جنگ به تن كرده از شهر خارج شد.

هنگامى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى كه راه رفتند عبد الله بن أبى با سيصد تن از همراهان خود به بهانه اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پيش رفتند.

"احد"نام جايى است در يك فرسنگى مدينه كه يك رشته كوه،آن قسمت از بيابان را با بيابانهاى ديگر از هم جدا مى سازد.

لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند،هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدانجا رسيد لشكريان خود را طورى ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آماده جنگ گرديدند.

پيوستن چند تن از مسلمانان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نمونه اى از جانبازى آنان و تربيت اسلام

روزى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى احد حركت كرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد يعنى روز شنبه واقع شد،افرادى بودند كه به واسطه گرفتاريهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بى حدى كه به شهادت و جانبازى در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز ديگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در ميدان جنگ نيز بى باكانه به دشمن حمله كرده و پس از دلاوريها و شجاعت و پايدارى خيره كننده خود در اثر نافرمانى برخى از جنگجويان از دستور رسول خدا به شرحى كه پس از اين خواهد آمد اينان به آرزوى ديرينه خود يعنى شهادت در راه دين نايل شدند.

عمرو بن جموح

از آن جمله عمرو بن جموح بود كه پيش از اين در داستان اسلام مردم مدينه نام او را ذكر كرده و كيفيت اسلام او را بيان داشتيم،اين مرد با اينكه از يك پا لنگ بود و بسختى راه مى رفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در ميدان كارزار معاف و معذور بود اما از آنجا كه سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دين بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگيرند،وى كه چهار پسر بزرگ داشت و هر كدام سربازى دلير براى اسلام و از مدافعان فداكار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حركت به سوى احد گرديد،اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:

تو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى،و از سوى ديگر فرزندانت را به جنگ فرستاده اى،و بدين ترتيب خواستند،مانع حركت او شوند،اما عمرو به اين سخنان قانع نشده بدانها گفت:

مگر ممكن است آنان به بهشت روند و من پيش شما بنشينم؟

همسرش كه هند دختر عمرو بن حرام بود گويد:در آن حال او را ديدم كه به خانه آمد و لباس جنگ پوشيده به راه افتاد و هنگامى كه مى خواست از در خانه بيرون برود سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى أهلى"!

[پروردگارا مرا پيش خاندانم باز مگردان!]

اين را گفته و خود را به پيغمبر رسانيد و عرض كرد:اى رسول خدا پسران و خويشان من مى خواهند مرا از سعادت جهاد در راه دين و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم كه با همين پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضى نمى شد باز گردد تا آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به فرزندان و خويشانش كرده فرمود:

چرا مانع او مى شويد او را به حال خود واگذاريد شايد خداوند شهادت را روزى او گرداند !

اين سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سبب شد كه كسى از حضور او در ميدان ممانعت و جلوگيرى نكند و همان طور كه آرزو داشت در ميدان جنگ شربت شهادت نوشيد و اين سعادت بزرگ نصيب او گرديد.

و هنگامى كه هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدينه بياورد و مقدارى راه رفت ناگهان ديد شتر از رفتن به سوى مدينه خوددارى مى كند و ايستاد و پيوسته سر خود را به سوى همان سرزمين احد برگردانده و باز مى گردد.

وقتى جريان را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گزارش دادند پيغمبر فرمود:شتر مأموريتى دارد!و سپس از همسرش پرسيد:آيا عمرو در هنگام حركت چيزى مى گفت؟

عرض كرد:آرى در آن هنگام رو به قبله ايستاد و سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى اهلى"!

حضرت فرمود:او را در همين سرزمين دفن كنيد،و قبر او و شهداى ديگر"احد"هم اكنون در هر سال مزار ميليونها مسلمان است كه با چشمان اشك بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ايستاده و بر آنها درود مى فرستند.

حنظلة بن ابى عامر

حنظله جوانى بود از انصار مدينه و پدرش ابو عامر در سلك دشمنان اسلام و در ميان لشكر قريش بود و تا پايان عمر نيز به حال كفر باقى ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداكار انصار به شمار مى رفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسيج شدند و مى خواستند حركت كنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از اين رو به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و ماندن در مدينه و يا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موكول كرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او اجازه داد آن شب را درمدينه بماند و عروسى كند.

حنظله آن شب را در مدينه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود،روى ايمان و عشقى كه به جهاد در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر خود داشت پيش از آنكه غسل جنابت كند شتابانه آماده حركت به سوى احد گرديد.

على بن ابراهيمرحمه‌الله نقل كرده:هنگامى كه حنظله خواست روانه ميدان جنگ شود همسرش که دختر عبد الله بن ابى بود پيش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اينان شهادت بده كه ديشب با من عروسى كرده اى و عمل زناشويى انجام شد و حنظله گواهى داد.

و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسيدند:براى چه اين كار را كردى؟گفت:دوش در خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله وارد آسمان گرديد و سپس بسته شد و من از اين خواب دانستم كه حنظله در اين جنگ به شهادت خواهد رسيد،خواستم تا شما بدانيد او با من عروسى كرده كه اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگيرم).(١)

و به هر ترتيب حنظله با سرعت به ميدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى كه در گير و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفيان سركرده لشكر قريش رسانيد و اسب او را پى كرد و چيزى نمانده بود كه او را به قتل برساند،ولى ابو سفيان در حالى كه پياده از برابر شمشير حنظله مى گريخت مشركان را به كمك طلبيد و سرانجام يكى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى كه با هم كردند حنظله را به قتل رسانيد و ابو سفيان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حيات و زندگى خود را مرهون او مى دانست

و چون جنگ به پايان رسيد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى كه وضع حال او را از همسرش پرسيدند؟گفت:حنظله وقتى ازخانه بيرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاريخ به"حنظله غسيل الملائكه"معروف گرديد

صف آرايى دو لشكر

روز شنبه نيمه ماه شوال بود كه هر دو لشكر در"احد"برابر يكديگر قرار گرفته و براى جنگ و كارزار آماده شده و صف آرايى كردند.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لشكريان خود را كه هفتصد نفر بودند چنان قرار داد كه پشت آنها به كوه احد و رو به سوى مكه و لشكريان قريش بود و چون در كوه احد دره و شكافى قرار داشت كه دشمن مى توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند،پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عبد الله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى كنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نكند،و چون مى دانست نگهبانى آن دره براى پيروزى لشكريان بسيار مؤثر است سفارش و تأكيد زيادى به آنها كرده و به گفته برخى از ناقلان حديث،بدانها فرمود:اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تا مكه نيز آنها را تعقيب كرديم شما از جاى خود حركت نكنيد و اگر هم ديديد آنها ما را شكست داده تا وارد مدينه شدند باز هم شما از جاى خود حركت نكنيد و در روايت شيخ مفيدرحمه‌الله است كه فرمود:اگر ديديد همگى ما نيز كشته شديم شما از جاى خود حركت نكنيد،زيرا شكست ما از همين جا شروع خواهد شد.

ابو سفيان نيز صف آرايى لشكر كرده و چون متوجه اهميت آن تنگه شد خالد بن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى ديديد دو لشكر به هم ريختند اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد

آن گاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در برابر لشكر ايستاده و خطبه اى ايراد كرد و ضمن سفارش به پايدارى و استقامت در برابر دشمنان دين و جهاد در راه خدا پاره اى از احكام اسلام را نيز بيان فرمود،و در اين وقت بود كه ابو سفيان به نزد پرچمداران قريش كه در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را"كبش الكتيبة"يعنى مهتر و سردار لشكرمى خواندند آمده گفت :شما بخوبى مى دانيد كه هر چه بر سر ما بيايد از ناحيه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود كه ما شكست خورديم،اكنون ببينيد اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را نداريد پرچم را به ما بسپاريد تا ما بخوبى از آن نگهدارى كنيم.

اين حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آيا به ما چنين مى گويى؟به خدا من امروز اين پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پيش مى برم و تا آخرين قطره خون خود از آنها دفاع خواهم كرد و به دنبال آن گفتار خود را به ميان دو لشكر رسانده و مبارز طلبيد و به خاطر غرورى كه داشت از روى تمسخر فرياد زد:

دنباله اين ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اين گونه نقل كرده است كه گفت:من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود و چون جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت:اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعيمة بكشى تو را آزاد خواهم كرد،من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم و جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سايه او را تعقيب كرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و"زوبين"(٢) خود را به سوى او پرتاب كنم.

حمله هاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مى كرد صفوف منظم قريش را از هم مى دريد و كسى نمى توانست در برابر او مقاومت كند،من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مى شدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.

تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد در اين وقت فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركتى دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دورانش خارج گرديد.

حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كرده و او نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد،من همچنان ايستادم تا چون جان سپرد،پيش رفته و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم،و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد(٣) و در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند دختر عتبة برد،و هند قطعه اى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و طبق وعده اى نيز كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورده به وحشى داد.

"اى محمد شما عقيده داريد با شمشيرهاى خود ما را به دوزخ مى فرستيد و ما نيز شما را به بهشت روانه مى كنيم،پس هر كدام از شما كه آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بيايد."

علىعليه‌السلام كه اين سخن را شنيد شتابان به سوى او رفت و با خواندن اين ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:

يا طلح ان كنتم كما تقول

لكم خيول و لنا نصول فاثبت لننظر اينا المقتول

و اينا أولى بما تقول فقد أتاك الاسد الصئول

بصارم ليس به فلول ينصره القاهر و الرسول طلحه گفت:اى"قضم"مى دانستم كه جز تو كسى جرئت كارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.

اين را گفته و حمله كرد،علىعليه‌السلام ضربت او را با سپرى كه داشت دفع نمود و خود شمشيرى بر سر او زد كه كاسه سر او را از وسط شكافت و همچنان تا چانه اش را از ميان دو نيم كرد و بر زمين افتاد و به نقلى شمشيرى حواله پاى او كرد كه هر دو ران را با هم قطع كرد و از پشت بر زمين افتاد،با كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پيش آمد و پرچم را برداشت او نيز به شمشير علىعليه‌السلام از پاى در آمد و همچنين يكى پس از ديگرى تا نه تن از قبيله بنى عبد الدار كه پرچمدار قريش بودند هر كدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشير على بن ابيطالبعليه‌السلام و برخى نيز با تيرهاى كارى عاصم بن ثابت(كه در تيراندازى مهارت فوق العاده اى داشت)از پاى در آمدند.

ديگر كسى جرئت نكرد آن پرچم ميشوم را بردارد تا اينكه زنى به نام عمره دختر علقمه پيش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمين نصب كرد.

كشته شدن پرچمداران رعب عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست در چهره ها ظاهر گرديد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كرده به صورت سرودهاى جنگى مى خواندند:

ويها بنى عبد الدار ويها حماة الادبار ضربا بكل بتار(٤) و گاهى نيز مى خواندند:

ان تقبلوا نعانق و نفرش النمارق او تدبروا نفارق فراق غير وامق(٥)

از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر چون شيرى غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مى افكند و هر كه سر راهش مى آمد او را از پاى در مى آورد ابو دجانه انصارى با شهامت بى نظير خود و شمشيرى كه پيغمبر به دستش داده بود مرد و مركب را روى هم مى ريخت.مى نويسند آن شمشير را بالاى سر هر كس به گردش در مى آورد جان سالم به در نمى برد و حتى در حين كارزار به"هند"همسر ابو سفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به قتل رساند اما متوجه شد كه اين شمشير رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.و او هم زنى است و نخواست آن شمشير مقدس را به خون زنى مشرك آلوده سازد.على بن ابيطالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد،و بت بزرگ خود يعنى هبل را نيز كه همراه آورده بودندرها كرده بر زمين افتاد و حتى اثاثيه و اسباب و خيمه و خرگاه خود را نيز رها كرده و فرار كردند،زنانى كه همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراريان كرده با حماسه هاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولى نتوانستند و آنها نيز پا به فرار گذاردند.

سربازان مسلمان پس از اينكه مقدارى آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشته و با خيالى آسوده به جمع آورى غنايم پرداختند و با سابقه اى كه از جنگ بدر و آن پيروزى بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفته اند باز نخواهند گشت.

در اينجا بود كه يك صفت نكوهيده ديگر يعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تيراندازانى كه همراه عبد الله بن جبير از دهانه دره نگهبانى مى كردند به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و اين پيروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شكست نموده ننگ آن شكست رسوا كننده را از چهره مشركين پاك كرد و آن هزيمت قبيح را جبران نمود.و به تعبير واضح تر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شكست مسلمانان گرديد.

زيرا وقتى تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند،يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوى دره سرازير شدند و هر چه عبد الله بن جبير فرياد زد:نرويد و از دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرپيچى نكنيد!كسى به حرف او گوش نداد،و برخى هم در پاسخش گفتند:

آن وقت كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد نمى دانست كه مسلمانان پيروز مى شوند

و به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبير جز ده تن باقى نماند،خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مى خواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تيرهاى آنان مواجه مى شد،وقتى متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.

در اين ميان همان زن يعنى عمره دختر علقمه حارثيه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده كرد پيش رفته و پرچم قريش را كه روى زمين افتاده بود بلند كرد و قسمتى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.

زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگريستند و پرچم افراشته قريش را مشاهده كردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پريشان و گريبانهاى چاك زده و فريادهاى ديوانه وار خويش،آنها را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند و تدريجا صحنه جنگ به سود قریشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند،و جمعى نيز بدون آنكه متوجه باشند شمشير به روى يكديگر كشيدند،و به هر كس مى رسيدند شمشير مى زدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.

شايعه كشته شدن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

چيزى كه به اين هزيمت و پريشانى جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادى بود كه به گوش آنها رسيد كه كسى مى گويد:

محمد كشته شد!

در روايات آمده كه اين فرياد،نخست از دهان شيطان كه به صورت مردى در ميدان حاضر شده بود بيرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پيچيد و موجب تقويت روحيه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گرديد،و منشأ اين شايعه و تأثير آن در روحيه افراد هم اين بود كه در گير و دار حمله مشركين سنگى به سوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتى از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالى كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتادكه علىعليه‌السلام و طلحه آن حضرت را از جا بلند كرده و برخى كه صورت خون آلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستى آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مى گفتند.

و در برخى از تواريخ علت ديگرى نيز براى اين شايعه ذكر كرده اند و آن اين بود كه يكى از مشركان به قصد كشتن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيش آمد و مصعب بن عمير را كه پيش روى آن حضرت مى جنگيد و از آن حضرت دفاع مى كرد و ضمنا شبيه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز بود به قتل رساند و خيال كرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فرياد را سر داد.

شهادت حمزة بن عبد المطلب ضايعه ناگوار ديگرى كه در اين گير و دار در تضعيف روحيه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يكه تاز ميدان و دلير جنگ بود،كه پيغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و كوفته خاطر ساخت،حمزه كه همچون شيرى غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مى كرد و قريش را متفرق مى ساخت و مرد و مركب را بر زمين مى افكند با حربه اى كه"وحشى"از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاى در آمد و به شهادت رسيد.

وحشى از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفيان به او گفته بود:اگر بتوانى يكى از سه نفر يعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مى دهم و در پاره اى از نقلهاست كه جبير بن مطعم مولايش نيز همين سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت:هر يك از اين سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.

وحشى در پاسخ هند گفت:اما محمد كه مرا به وى دسترسى نيست و يارانش حلقه وار او را احاطه مى كنند،على هم پيوسته در حال كارزار اطراف خود را بدقت مى نگرد و بدو نيز دسترسى ندارم و اما حمزه را شايد بتوانم به قتل رسانم،زيرا وقتى به غضب مى آيد پيش پاى خود را نمى بيند

_______________________________________

پى نوشتها:

١.بد نيست بدانيد كه مولود اين ازدواج يك شبه نيز دلير مرد با ايمانى بود به نام"عبد الله"كه پس از شهادت حضرت ابا عبد الله الحسينعليه‌السلام در مدينه قيام كرد و مردم را بر ضد يزيد بن معاويه بسيج نمود و سرانجام در واقعه"حره"به شهادت رسيد،به شرحى كه اهل تاريخ نوشته اند.

٢.يعنى به پيش اى فرزندان عبد الدار،و اى حاميان آيندگان،با هر حربه برنده كه داريد بزنيد!

٣.اگر به دشمن روى آريد شما را در آغوش گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برايتان مى گسترانيم و اگر پشت كنيد از شما دورى خواهيم كرد چنان دورى كه ديگر اميد وصل در آن نباشد.

٤.زوبين به نيزه كوتاهى مى گفتند كه در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مى نمودند.

٥.دنباله اين نقل اين گونه است كه وحشى گويد:از آن پس من در مكه بودم تا روزى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مكه را فتح كرد و من چون ديدم ديگر با آن سابقه اى كه دارم نمى توانم در مكه بمانم به طائف گريختم و در آنجا هم چيزى نگذشت كه به دست مسلمانان فتح شد.ديگر راه چاره بر من بسته شد و نمى دانستم به كجا فرار كنم تا آنكه مردى به من گفت:اى بيچاره چرا نگران هستى!به خدا پيغمبر اسلام كسى است كه هر كس در دين او داخل شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته او صرفنظر كرده و او را خواهد بخشيد!

من كه اين سخن را شنيدم به مدينه آمدم و پيش از آنكه كسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساندم و ناگهان شهادتين را بر زبان جارى كرده مسلمان شدم پيغمبر كه مرا ديد فرمود:وحشى هستى؟!

گفتم:آرى.

فرمود:بنشين و جريان كشتن و قتل حمزه را براى من تعريف كن.

و چون من داستان را نقل كردم فرمود:برخيز و از اينجا برو و چنان كن كه من تو را نبينم از آن پس من پيوسته خود را از آن حضرت مخفى مى كردم تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت و چون جنگ يمامه پيش آمد و مسلمانان براى جنگ با مسيلمه رفتند من نيز همان زوبين را برداشته و به همراه آنها به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حركت داده و به سوى مسيلمه پرتاب كردم و در همان حال نيز مردى از انصار بدو حمله كرده و با شمشير كارش را ساخت و معلوم نشد با شمشير آن مرد انصارى كشته شد يا بحربه من،و اگر به دست من كشته شده باشد تلافى و جبران قتل حمزه را كرده ام.

نگارنده گويد:وحشى آخر عمر به شام رفت و عادت به شرب خمر داشت و بيشتر اوقات در حال مستى به سر مى برد و چند بار نيز به جرم شرب خمر حد بر او جارى كردند و در آخر نيز به همين جرم شراب خوارگى نامش را از دفتر مسلمانان محو كردند و در همان شام نيز مرد.

كسانى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماندند

آنچه بر طبق تواريخ مسلم است آن است كه در معركه احد بيشتر مسلمانان فرار كرده و رو به هزيمت نهادند و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر چه فرياد زد:من رسول خدا هستم و كشته نشده ام به كجا فرار مى كنيد؟گوش ندادند،و حتى برخى مانند عثمان بن عفان و زيد بن حارثه تا چند فرسنگى مدينه گريختند و به گفته طبرسى سه روز نيز از ترس مشركين در كوهى به نام"جعلب"توقف كردند،و پس از سه روز به مدينه آمدند(١) .

و گروهى نيز مانند عمر بن خطاب و طلحة بن عبيد الله تا پشت جبهه جنگ گريختندو در آنجا توقف كردند تا ببينند سرانجام جنگ چه خواهد شد.

ابن هشام و طبرى و ديگران نقل كرده اند كه انس بن نضريكى از مسلمانان در همان حال بر آنها عبور كرد و با شدت ناراحتى از آنها پرسيد:چرا اينجا نشسته ايد؟گفتند:رسول خدا كه كشته شد؟!انس گفت:زندگى پس از كشته شدن رسول خدا به چه درد مى خورد؟برخيزيد و به ميدان جنگ برويد و همانند او شربت شهادت را بنوشيد!

و در نقل ديگرى است كه گفت:اگر محمد كشته شد خداى محمد كه كشته نشده برخيزيد!اين را گفت و به دنبال آن به ميدان جنگ آمد و مردانه جنگيد تا كشته شد.(٢)

و اما افرادى كه با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماندند و با كمال رشادت و ايمان جنگيدند،چند نفر معدود بودند كه از آن جمله به اتفاق اهل تاريخ در درجه اول على بن ابيطالبعليه‌السلام بود.(٣) و بقيه مورد اختلاف است.