زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44610
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44610 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سال چهارم هجرت

حادثه رجيع سريه

ابو سلمه و هزيمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازه اى به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوكت آنها را كه پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد كرد،اما يكى دو حادثه شوم و غم انگيز كه با حيله و مكر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شكست آن روز را دوباره در خاطره ها زنده كرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود كه يكى از آنها حادثه رجيع بود و ديگرى واقعه بئر معونه است كه در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.

در حادثه رجيع شش تن و به قولى ده تن شهيد شدند،و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسيدند.اين دو حادثه كه هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را كوفته خاطر و غمگين ساخت،و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز كرد،و به طور كلى ضربه اى براى پيشرفت سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد.

اما انگيزه دشمنان براى ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست،در برخى از تواريخ آمده كه پس از جنگ احد گروهى از قبيله"عضل"و"قاره"(١) به همراه يكى از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلى به مكه آمدند تا قريش را در پيروزى جنگ احد تبريك گويند و در يكى از محله هاى مكه شيون زنان را شنيدند و چون تحقيق كردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است كه براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و ديگران كه پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد كشته شدند سوگوارى مى كنند،اينان براى تسليت به محله مزبور و خانه"سلافه"همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت:من قسم خورده ام كه روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون كشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر كرده ام كه هر كس سر يكى از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم،سفيان بن خالد كه اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را كه يكى از كشندگان ايشان بود طرح كردند.

داستان عبد الله بن انيس

و در نقل ديگرى است كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رسيد كه خالد بن سفيان هذلى(٢) مشغول تهيه افراد و تحريك قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يكى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيس كه از انصار مدينه بود براى تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايى به خالد رسانيد كه چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مى گشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پيدا كند،عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد:تو كيستى و براى چه اينجا آمده اى؟گفت:مردى از اعراب هستم كه چون شنيده ام براى جنگ با اين مرد يعنى محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لشكر تهيه مى كنى به نزد تو آمده ام.خالد گفت:آرى من در تهيه اين كار هستم،عبد الله كه اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او كرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله كرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت خود را به مدينه رسانيد.

قبيله"عضل"و"قاره"پس از اين ماجرا نقشه اى كشيدند تا با مكر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بكشند و به همين منظور گروهى از آنها به مدينه آمدند.

دنباله داستان رجيع انگيزه اين كار هر چه بود كه مسلمانان مدينه روزى در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده كردند گروهى از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواى اسلام شرفياب شده و عرض كردند:اى رسول خدا ما مسلمان شده ايم اينك چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند

پيغمبر خدا شش تن و به قولى ده تن از بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى(٣) واگذار كرد و در نقل ديگرى است كه عاصم بن ثابت را امير بر آنها كرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى كه در اين گروه شش نفرى يا ده نفرى بودند:عاصم بن ثابت كه شرح رشادت و فداكاريش در جنگ احد ذكر شد،خبيب بن عدى،زيد بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بكير ليثى.كه به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند.

بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايى به نام"رجيع"نزديك آبى كه متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مكه بود بيامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند كه اين ماجرا نقشه اى بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند،زيرا ناگهان خود را در ميان افرادى از قبيله مزبور به نام بنى لحيان كه همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده كردند كه آنان با شمشيرهاى برهنه مسلمانان را محاصره كردند،مسلمانان كه چنان ديدند به گفته برخى خود را به كنار كوهى كه در آن نزديك بود رسانده و با اينكه مى دانستند نيروى جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.

افراد قبيله هذيل كه چنان ديدند پيش آمده و گفتند:به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه مى خواهيم شما را به نزد مردم مكه ببريم و از آنها چيزى دريافت كنيم و با شما عهد و پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم!مسلمانان نگاهى به هم كرده و چند تن آنان مانند مرثد و عاصم و خالد گفتند:ما هرگز از هيچ مشركى عهد و پيمان نمى پذيريم و زير بار عهد مشركان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير كشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند.(٤) سه تن ديگر نيز يعنى عبد الله،زيد و خبيب حاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فكر كه شايد بعدا به وسيله اى خود را نجات دهند.

بنى لحيان آن سه نفر را برداشته به سوى مكه حركت كردند و در نزديكى"مر الظهران"عبد الله نيز دست خود را از بند رها كرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله كند،بنى لحيان كه چنان ديدند از دور او پراكنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند كه او را به قتل رسانده و همانجا دفن كردند و هم اكنون نيز قبرش در همانجاست.

اما زيد و خبيب را به مكه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر كه در جنگ بدر كشته شده بود به قتل رساند،و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش را كه او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بود با كشتن او بگيرد.

صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به"تنعيم"(٥) كه خارج حرم بود ببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا كند،گروه زيادى نيز از مردمان قريش براى تماشاى ماجرا به تنعيم آمدند كه از آن جمله ابو سفيان بود،هنگامى كه خواستند او را بكشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت:تو را به خدا راست بگو!آيا ميل داشتى كه اكنون محمد به جاى تو بود و ما او را مى كشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچه ات بودى؟

زيد در پاسخ او گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمد در هر جا كه هست خارى برود و من زنده و نزد زن و بچه ام باشم!

ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود كرده گفت:راستى من كسى را نديدم مانند محمد،كه يارانش نسبت به او اين اندازه وفادار و علاقه مند باشند.

و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد كرده خونش را بريختند.

و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يكى از خويشان خود به نام"حجير بن ابى اهاب"زندانى كرد تا در وقت مناسبى او را بكشند.

زنى به نام"ماويه"كه كنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مى كند كه من گاهى براى بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق كه زندانى بود مى رفتم و به خدا سوگند اسيرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مى گويد:هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند خبيب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تيغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تيغ را به وسيله پسر بچه اى از اهل همان خانه براى خبيب فرستادم و همين كه آن پسرك به اتاق خبيب رفت ناگهان به فكر افتادم و با خود گفتم:نكند اين مرد نقشه اى كشيده و مى خواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اكنون با اين تيغ پسرك را بكشد و به همين جهت سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرك را ديدم كه روى زانوى خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست!

خبيب كه مرا به آن حال ديد با آرامى گفت:ترسيدى من او را بكشم؟!نه!من اين كار را نمى كنم و فريب و نيرنگ در كار ما نيست!

هنگامى كه او را از شهر مكه بيرون آوردند تا در همان"تنعيم"به دار بزنند مردم مكه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند،چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم كرده گفت:به خدا سوگند اگر بيم آن نبود كه شما فكر كنيد من با خواندن چند نماز ديگر مى خواهم مرگ خود را به تأخير بيندازم بيش از اين نماز مى خواندم.

و خبيب نخستين شهيدى است كه خواندن دو ركعت نماز را در هنگام قتل مرسوم كرد و اين سنت نيكو را براى هر اسير مسلمانى كه بخواهند او را به دار كشند يا به قتل رسانند به جاى نهاد.

چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوى آسمان كرده گفت:

"بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم،تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدايا تو مى دانى كه در گوشه و كنار اينجا كسى نيست كه سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود اين كار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!"آن گاه اشعارى سرود كه از آن جمله است اين چند بيت:

فلست ابالى حين اقتل مسلما

على اى جنب كان فى الله مصرعى

و ذلك فى ذات الاله و ان يشأ

يبارك على أوصال شلو ممزع

و قد خيرونى الكفر و الموت دونه

و قد هملت عيناى من غير مجزع

فلست بمبد للعدو تخشعا

و لا جزعا،انى الى الله مرجعى

[اكنون كه اين افتخار نصيب من شده كه مسلمان و در حال تسليم كشته شوم باكى ندارم به كدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم،و اينها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او،بر اين گوشت و استخوانى كه مى خواهند تكه تكه كنند مبارك و فرخنده است.

اينان براى آزاد ساختنم،مرا ميان كفر(و آزادى،يا ايمان)و مرگ مخير كرده اند ولى نمى دانند كه مرگ در حال ايمان براى من گواراتر است و از اين پيشنهاد بى اختيار اشكم سرازير مى شود

من چنان نيستم كه در برابر دشمن بى تابى و فروتنى حاكى از ذلت و خوارى نشان دهم با اينكه به طور قطع مى دانم كه بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مكه كه جمعيت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و كوچك تشكيل مى دادند رو كرده و آنها را با اين چند جمله نفرين كرد:

"اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا"

[پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعنى نابودى خود را در ايشان فرود آر كه عددشان اندك شده و به شماره در آيند)،و به صورت پراكنده نابودشان كن.و احدى از آنها را باقى مگذار.(٦) ]

در اين وقت عقبة بن حارث برخواست و نيزه اى بر پهلوى خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد و در برخى از تواريخ است كه فرزندان مقتولين بدر را كه چهل تن بودند آوردند و به دست هر يك نيزه اى دادند و هر يك از آن چهل نفر نيزه اى بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مى گفت:

"الحمد لله".

و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداكار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت كردند.جنازه خبيب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه از ماجرا مطلع شد به روان پاكشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:كيست كه برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مكه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده كردند كه چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفته اند،آن دو پيش رفته و جنازه خبيب را كه هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قریشيان به تعقيب زبير و مقداد حركت كردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افكند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد كه ديگر اثرى از آن ديده نشد و او را"بليع الارض"ناميدند،آن گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:

من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است،شما قریشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا كرده ايد!اكنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است كه اگر آماده ايد با شما جنگ مى كنيم و گرنه باز گرديد،مشركين كه چنان ديدند آن دو را رها كرده به مكه بازگشتند(٧)

سريه بئر معونه

به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز ديگرى نظير حادثه رجيع اتفاق افتاد كه چنانكه قبلا اشاره شد.در اين حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاك و خون افتادند،ابتداى ماجرا از اينجا شروع شد كه ابو براء عامر بن مالک يكى از بزرگان قبيله بنى عامر به مدينه آمد و خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شده و هدايايى تقديم آن حضرت كرد،پيغمبر اسلام فرمود:من هديه مشركى را نمى پذيرم و اگر مى خواهى هديه تو را بپذيرم به دين اسلام در آى!

ابو براء اسلام را نپذيرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نكرد و در پاسخ آن حضرت عرض كرد:اگر گروهى از اصحاب و ياران خود را به سرزمين"نجد"و ميان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت كنند اميد آن هست كه ايشان دعوت تو را بپذيرند و به دين اسلام در آيند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه هنوز از غم و اندوه اصحاب رجيع بيرون نيامده بود به ابو براء فرمود:من از مردم نجد بر ياران خود بيمناكم!

ابو براء عرض كرد:من ايشان را در پناه خود قرار مى دهم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چهل نفر از برگزيدگان اصحاب خود را به سركردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسيل داشت و در ميان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون:حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء،نافع بن بديل،عامر بن فهيره و ديگران وجود داشتند.

اينان به همراهى ابو براء تا جايى به نام"بئر معونة"در نزديكى قبيله بنى سليم پيش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:كيست كه پيام پيغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم اين ناحيه ابلاغ كرده و برساند؟

حرام بن ملحان گفت:من اين مأموريت را انجام مى دهم،و به دنبال آن،نامه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشته به نزد عامر به طفيل رئيس قبيله بنى سليم آمد و پيغام آن حضرت را ابلاغ كرد،اما عامر نامه پيغمبر را نگشود و اعتنايى نكرد،حرام بن ملحان كه چنان ديد از نزد او برخواسته به نزد مردم آن سرزمين آمد و فرياد زد:اى مردم!من فرستاده پيغمبر خدا هستم كه به نزد شما آمده ام تا شما را به خداى يكتا و پيامبر او دعوت كنم تا به او ايمان آوريد!

در همين حال مردى از ميان خيمه بيرون آمد و با نيزه اى كه در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد كه از سوى ديگر بيرون آمد،حرام فرياد زد:

"الله اكبر،فزت و رب الكعبة"

[خدا بزرگتر(از توصيف)است و به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفيل به ميان قبيله بنى عامر آمده و از آنها براى كشتن فرستادگان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كمك خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى كه به مسلمانان داده بود حاضر به همكارى و كمك او نشده گفتند:ما حاضر نيستيم پيمان ابو براء را زير پا بگذاريم و حرمت او را بشكنيم.

عامر بن طفيل كه چنان ديد از قبايل ديگر بنى سليم مانند"عصيه"و"رعل"و"ذكوان"استمداد كرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند .مسلمانان كه چنان ديدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسيدند جز يكى از آنها به نام كعب بن زيد كه زخم زيادى برداشته در ميان كشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خيال اينكه كشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدينه برساند و بهبود يابد و تا جنگ خندق نيز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسيد.

دو تن از اين چهل نفر نيز به نام عمرو بن امية و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مى آمدند همين كه نزديك بئر معونة و مسكن قبيله بنى سليم رسيدند از دور مشاهده كردند كه در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مى كنند،ديدن پرندگان آن دو را به اين فكر انداخت كه ممكن است اتفاق تازه اى افتاده باشد و چون نزديك رفتند متوجه كشتار بى رحمانه بنى سليم و شهادت رفقاى خود گشتند.

منذر بن محمد رو به عمرو بن اميه كرد و بدو گفت:اكنون چه بايد كرد؟

عمرو گفت:عقيده من اين است كه هر چه زودتر خود را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برسانيم و ماجرا را به وى اطلاع دهيم.منذر گفت:اما من كه دلم راضى نمى شود از مكانى كه شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسيده و شهيد شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر كشته شدن او را از من بشنوند!اين را گفت و شمشير را در دست گرفت و به مردم بنى سليم حمله ور شد و به دست آنها كشته شد،عمرو بن اميه نيز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفيل بردند و دانست كه وى از قبيله مضر مى باشد دستور داد او را آزاد كنند تا ضمنا نذرى را هم كه مادرش كرده بود تابنده اى را آزاد كند ادا كرده باشد.

عمرو بن اميه به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"پيش رفت و در آنجا به دو نفر از طايفه بنى عامر برخورد،و چون طايفه مزبور نيز نسبت به بنى سليم مى رساندند،عمرو به فكر افتاد به ترتيبى آن دو را غافلگير ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سليم كه با آن بى رحمى رفقاى مسلمان او را كشته بودند بگيرد،ولى نمى دانست كه اين دو نفر از بنى عامر هستند،و بنى عامر نيز با پيغمبر اسلام همپيمان بودند.

عمرو بن اميه نقشه خود را عملى كرد و صبر كرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخواسته و هر دو را به قتل رسانيد و سپس به مدينه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسانيد،پيغمبر از شنيدن ماجراى كشتگان مسلمانان بسيار افسرده و غمگين شد اما فرمود:آن دو نفر را نيز بيهوده به قتل رساندى و من بايد طبق پيمانى كه با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل اين فاجعه فرمود:اين كار را ابو براء كرد و من از آن بيمناك و خائف بودم.

ابو براء نيز از اينكه عامر بن طفيل عهد و امان او را شكسته بود بسختى غمگين شد و به گفته برخى از غصه هلاك گرديد،و فرزند ابو براء كه نامش ربيعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نيزه به سوى عامر بن طفيل كه بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمينش افكند و گريخت.

اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم غده اى چون غده شتران در گلو يا در زانو در آورد.و در خانه زنى از زنان"بنى سلول"جان بداد و سخن او كه در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مى گفت:"غدة كغدة البعير و موت فى بيت سلوليه"در ميان عرب ضرب المثل گرديد.(٨)