همين كه احزاب به نزديكيهاى مدينه رسيدند حيى بن اخطب روى قولى كه به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر كرد تا چون شب شد به سوى قلعه هاى بنى قريظه و در خانه كعب بن اسدـرئيس يهود بنى قريظه رفت و در را كوفت.كعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيى بن اخطب است در را باز نكرد.
حيى فرياد زد:در را باز كن!كعب گفت:تو مرد نامبارك و ميشومى هستى و براى وادار كردن ما به پيمان شكنى و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده اى،در را به روى تو باز نمى كنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزى نديده ايم.
حيى گفت:در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم!
كعب پاسخ داد:در را باز نخواهم كرد،از راهى كه آمده اى باز گرد.
حيى كه خود را با شكست مواجه مى ديد گفت:به خدا باز نكردن در تنها به خاطر اين است كه مى ترسى لقمه اى از نان تو بخورم!
اين حرف كعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز كرد،و چون چشم حيى بن اخطب به كعب افتاد گفت:واى بر تو اى كعب،من عزت هميشگى را براى تو آورده ام!يك دريا لشكر به يارى تو آورده ام،اين سپاه عظيم قريش است كه من به همراه آنها به اينجا آمده ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگرى نيز مانند غطفان،اشجع و بنى مرة را با آنها همراه كرده و همگى يك دل و يك زبان تصميم به نابودى محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده اند،كه تا محمد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند و هم اكنون در پشت دروازه يثرب هستند.
كعب در جوابش گفت:به خدا اينكه براى من آورده اى ذلت و خوارى ابدى است(نه عزت هميشگى)و ابرى است بى آب كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و رعد و برقى بيش در آن نيست.اى حيى ما را به حال خود واگذار كه ما از محمد جز نيكى و وفادارى چيزى نديده ايم.
اما حيى بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را به شكستن پيمانى كه با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر كرد و از او قول گرفت كه با احزاب و قريش در وقت جنگ كمك و همكارى كند.
و خلاصه به هر ترتيبى بود بنى قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودى و كشتن آنها را فراهم ساخت چنانكه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بنى قريظه براى احتياط كار بدو گفتند:ممكن است با تمام اين احوال لشكر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند كارى بكنند و با شكست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان كار پيش ما بمانى و در سرنوشت با ما شريك باشى!
حيى بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بنى قريظه ماند و براى قريش پيغام فرستاد كه بنى قريظه عهد خود را با محمد شكسته و آماده كمك با شما هستند،جز آنكه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
رسيدن لشكر قريش و احزاب به مدينه در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگى كه داشتند از راه رسيدند و در دامنه كوه احد اردو زدند و چون به لشكر مسلمانان برنخوردند به سوى مدينه حركت كرده تا كنار خندق پيش آمدند،و چون آن خندق را با آن كيفيت مشاهده كردند در شگفت شده گفتند:
اين حيله اى است كه عرب تاكنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمى توانستند جلوتر بروند در همان سوى خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشكر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مى كردند و خود را براى دفاع از شهر و ديار خود آماده مى ساختند.
در اين ميان خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه نيز به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسيد و فكر آن حضرت را نگران ساخت،راستى هم كار سختى بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره كرده بود و اين خطر بود كه بنى قريظه در اين حالى كه مردان مسلمانان رو به روى لشكر احزاب در كنار خندق موضع گرفته اند آنها از فرصت استفاده كرد به داخل شهر حمله كنند و زنان و كودكان و خانه هاى مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براى تحقيق بيشتر و درستى و نادرستى اين خبر،چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير كه سابقه دوستى با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مى شدند به سوى قلعه هاى بنى قريظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر ديديد اين خبر راست است وقتى برگشتيد با رمز و كنايه اين خبر را به من بگوييد،ولى اگر ديديد دروغ است علنى و آشكارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاى قلعه هاى بنى قريظه آمدند و ديدند كار از آنچه شنيده اند بدتر است زيرا وقتى نام پيغمبر اسلام را براى آنها بردند و موضوع پيمان دوستى و عدم تعرضى را كه ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان كشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد كيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدى با او نداريم.سعد بن معاذ كه مرد غيور و متعصبى بود وقتى اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود،آنان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده كه چنان ديد رو به سعد بن معاذ كرده گفت:كار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بازگشته و همان طور كه دستور فرموده بود با دو جمله كه صورت رمز داشت،درستى و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند.
اما رسول خدا براى اينكه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تكبير گفت:و سپس فرمود:"ابشروا يا معشر المسلمين"مژده اى مسلمانان!
اما چنانكه برخى گفته اند:اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شكنى بنى قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاى لشكر احزاب و حمله بنى قريظه سخت تر و خطرناكتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاى منافقان بود كه از يك سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مى كردند،و از سوى ديگر با نيش زبان بر دلهاى جريحه دار و مضطرب آنان نمك مى ريختند.و به هر صورت كار خيلى سخت و دشوار شد تا آنجا كه خداوند آن روزهاى سخت و افكار گوناگونى كه مردم مسلمان را احاطه كرده بود چنين توصيف مى كند:
(
إِذْ جَاءُوكُم مِّن فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّـهِ الظُّنُونَا﴿
١٠
﴾هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا﴿
١١
﴾وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّـهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا
)
[هنگامى كه دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد،در اينجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختى دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن كسانى كه در دلهاشان مرضى بود مى گفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعده اى ندادند.]
شجاعت يك زن مسلمان هاشمى
شهر مدينه از مردان جنگى و سربازان اسلام خالى شده بود و همگان در خارج شهر و در كنار خندق بودند،و بجز برخى از پيرمردان و از كار افتادگان ديگرى كه به عللى از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانه ها مانده بودند،مرد ديگرى در شهر نبود و زنان و كودكان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايى كه در و ديوار محكمى داشت و يا قلعه ها جاى داده بودند و گاهگاهى چند تن از طرف رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مأمور مى شدند تا در ساعتهاى معينى براى سركشى و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلى شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
يهوديان بنى قريظه نيز پس از آنكه به نقض عهد و شكستن پيمان خود با محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولى باز هم از مقاومت و درگيرى با مردم مدينه و بلكه از عاقبت كار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومى به شهر صرفنظر كرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد!
ولى برخى از مردانشان گاه گاهى از قلعه ها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مى آمدند تا از فرصت استفاده كرده غنيمتى به چنگ آورند.
صفيه دختر عبد المطلب عمه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعى از زنان در قلعه"فارغ"كه به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل كرده بود و خود حسان نيز با اينكه از نظر سخنورى و شعر مردى شجاع و جسور بود اما از نظر كارزار و به كار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان،بسيار خائف و ترسو بود به طورى كه در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچه ها در همان قلعه پنهان شده بود.
صفيه گويد:در همان روزها يكى از يهود بنى قريظه به كنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مى كرد تا راهى پيدا كند و داخل قلعه گردد،من كه چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم:اين يهودى ممكن است راهى پيدا كند و داخل قلعه شده متعرض زنان و كودكان شود برخيز و او را دور كن!
حسان گفت:اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مى دانى كه من مرد اين كار نيستم و كشتن او از من ساخته نيست.
صفيه گويد:وقتى من اين پاسخ را از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم و آن گاه عمودى(كه چوب يا حربه ديگرى بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودى حمله كردم و او را كشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اكنون برخيز و جامه و اسلحه اش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين كار را مى كردم!
حسان به اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه پايين بيايد و رو به من كرده گفت:اى دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجى نيست مرا به حال خود واگذار.
مشورت رسول خدا با انصار براى مذاكره صلح هر روز كه از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مى گذشت ترس و اضطراب بيشترى مردم مدينه را فرا مى گرفت و كار بر آنها سخت تر مى گشت،رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه چنان ديد و بخوبى از روحيه مردم و سختى كار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقى ميان دشمن اختلاف اندازد و شوكت و قدرتشان را در هم بشكند.
فكرى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به نظرش رسيد اين بود كه با يك دسته از احزاب كه از قبيله غطفان بودند وارد مذاكره صلح شود و قرار داد صلحى به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوف كه از بزرگان قبيله غطفان بود فرستاد و براى آنها پيغام داد كه اگر حاضر به بازگشت شوند ممكن است بزرگان يثرب را حاضر كند تا ثلث محصول خرماى مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
با سعد بن معاذ و سعد بن عباده رؤساى اوس و خزرج مشورت كرد آن دو گفتند:
اى رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداى تعالى دستورى رسيده و وظيفه اى است كه وحى الهى تعيين كرده ما مطيع فرمان خدا هستيم،ولى اگر اين نظريه اى است از خود شما به عنوان خير خواهى و رهايى ما از اين گرفتارى و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟
حضرت فرمود:نه در اين باره دستورى از جانب خداى تعالى نرسيده و وحيى به من نشده ولى من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو كار را بر شما دشوار و مشكل كرده اند خواستم بدين وسيله شوكتشان را بشكنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت:اى رسول خدا در آن زمانى كه ما همانند اين مردم بت پرست و مشرك بوديم و از پرستش خداى جهان خبرى نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتى يكدانه از خرماى مدينه را جز به عنوان مهمانى و يا از راه خريدارى از ما بگيرند،اكنون كه خداى تعالى ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادى برويم و خرماى شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزى به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود:به همين تصميم پا برجا باشيد كه خدا پيروزى را نصيب ما خواهد كرد.
كشته شدن عمرو بن عبدود به دست علىعليهالسلام
به هر اندازه كه كار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشكلتر مى شد به همان اندازه براى احزاب و لشكر دشمن نيز توقف بى نتيجه در آن سرزمين بخصوص كه آن ايام با فصل زمستان و سرماى سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار كار سخت و طاقت فرسايى بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينكه با اين همه تهيه وسايل جنگى و پيمودن اين راه طولانى به خاطر وجود آن خندقى كه پيش بينى آن را نكرده بودند نمى توانستند كارى انجام دهند بسيار رنج مى بردند فقط گاهگاهى از آن سوى خندق تيرهايى به سوى مسلمانان پرتاب مى كردند كه از اين طرف نيز بدون پاسخ نمى ماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مى دادند،و گاهى حمله هاى شبانه از طرف ايشان صورت مى گرفت كه از طرف پاسداران مسلمان كه در برابر راههاى خندق پاسدارى مى كردند بخوبى دفع مى شد.
براى پهلوانان و سلحشورانى مانند عمرو بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل كه به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام كشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مكه و مدينه ويرانى يثرب و نابودى كامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند،بسيار دشوار و ننگين بود كه بدون هيچ گونه زد و خورد و كشت و كشتار و كارزارى به مكه باز گردند.
براى سران سپاه و بزرگانى چون ابو سفيان نيز كه بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغرى تصميم به شكست قطعى جنگجويان مدينه گرفته بودند،بازگشت به اين صورت موجب رسوايى و ننگ بيشترى مى شد،از اين رو در يكى از روزها با هم مشورت كردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهى پيدا كنند و از خندق عبور كرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ كنند،گروههاى مختلف به سردارى عمرو بن عاص،خالد بن وليد،ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براى اين كار تعيين شدند ولى هر بار با شكست رو به رو شده و نتوانستند كارى از پيش ببرند،تا سرانجام روزى عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله و عكرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش كرده و بالاخره تنگنايى پيدا كردند كه عرضش كمتر از جاهاى ديگر بود،و بر اسبان خود ركاب زده و به هر ترتيبى بود خود را به اين سوى خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز كردند،و براى جنگ مبارز و هماورد طلبيدند.
هيچ يك از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخورده تر و با تجربه تر از وى در جنگها نبود،و بلكه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعى در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را"فارس يليل"مى ناميدند و با هزار سوار او را برابر مى دانستند،و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتى براى آنها نداشت.
عمرو بن عبدود كه توانسته بود خود را به اين سوى خندق برساند و آرزوى خود را كه جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غرورى خاص اسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد.
دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل كرده اند،در برخى از روايات است كه چون علىعليهالسلام
ديد اينان خود را به اين سوى خندق رسانده اند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايى كه عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و علىعليهالسلام
به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيد به شرحى كه ذيلا خواهيد خواند.
و در روايات زيادى كه در سيره حلبيه و كتابهاى ديگر نقل شده چنين است كه چون عمرو مبارز طلبيد كسى جرئت جنگ با او نكرد جز علىعليهالسلام
كه برخواست و از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند،براى بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد:
"اين جنتكم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها"؟
[كجاست آن بهشتى كه شما مى پنداريد هر كس از شما كشته شود داخل آن بهشت شود؟
]
علىعليهالسلام
دوباره از جا برخواست و از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشين كه او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در اين بار رجزى خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزى توأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود كه گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
|
|
و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز
|
انى كذلك لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
|
|
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خير الغرائز
|
[يعنى صداى من گرفت از بس كه فرياد زدم آيا مبارزى هست و در جايى كه دل شجاعان بلرزد يعنى جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستاده ام و من پيوسته به سوى جنگهاى سخت كه پشت مردان را مى لرزاند شتاب مى كنم!به راستى كه شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.]
در اين بار نيز علىعليهالسلام
برخواست و ديگرى جرئت اين كار را نكرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند كه"كأن على رؤسهم الطير"گويا بر سر آنها پرنده قرار داشت کنايه از اينكه هيچ حركتى كه نشان دهنده عكس العملى از طرف آنان باشد ديده نمى شد.ـ
علىعليهالسلام
اجازه خواست به جنگ او برود،پيغمبر فرمود:او عمرو است؟علىعليهالسلام
عرض كرد:اگر چه عمرو باشد!
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود:پيش بيا!و چون علىعليهالسلام
پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پيش برو،و چون به سوى ميدان حركت كرد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
دست به دعا برداشت و درباره او دعا كرده گفت:
"اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه"
[خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاى سر و پايين پايش محافظت و نگهدارى كن.]
و در روايت ديگرى است
كه وقتى على دور شد،پيغمبر فرمود:
"لقد برز الايمان كله الى الشرك كله"
[براستى همه ايمان با همه شرك رو به رو شد!]
و به هر صورت علىعليهالسلام
بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاك مجيب صوتك غير عاجز
|
|
ذونية و بصيرة و الصدق منجى كل فائز
|
انى لارجوان أقيم عليك نائحة الجنائز
|
|
من ضربة نجلاء يبقى صوتها عند الهزاهز
|
[شتاب مكن كه پاسخ دهنده فريادت(و خفه كننده ات)آمد با عزمى(آهنين)و بينشى(كامل)و صدق و راستى هر رستگارى را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمده ام كه نوحه نوحه گران مرگ را براى تو برپا كنم(و تو را از پاى در آورم)با ضربتى سخت
كه در جنگها آوازه اش به يادگار بماند.]عمرو كه باور نمى كرد كسى به اين زودى و آسانى حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد:تو كيستى؟
فرمود:من على بن ابيطالب هستم،عمرو گفت:اى برادرزاده خوب بود عموهايت كه از تو بزرگتر هستند به جنگ من مى آمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگرى است كه گفت:من با پدرت ابو طالب رفيق بوده ام!
علىعليهالسلام
فرمود:
"لكنى و الله احب أن أقتلك مادمت آبيا للحق"
[ولى من تا وقتى كه تو از حق روگردان باشى دوست دارم خون تو را بريزم.]
در اينجا بود كه عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناك به علىعليهالسلام
حمله كرد،علىعليهالسلام
بدو فرمود :تو در جاهليت با خود عهد كرده بودى و به لات و عزى سوگند ياد كرده بودى كه هر كس سه چيز از تو بخواهد يكى از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيرى؟عمرو گفت:آرى،علىعليهالسلام
فرمود:پس يكى از سه پيشنهاد مرا بپذير:
نخست آنكه به وحدانيت خداى يكتا و نبوت پيغمبر گواهى دهى و تسليم پروردگار جهانيان گردى؟
عمرو گفت:اى برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگرى بكن!
علىعليهالسلام
فرمود:اما اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنكه از راهى كه آمده اى باز گردى(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر كنى)؟
عمرو گفت:اين هم ممكن نيست و زنان قريش براى هميشه به هم بازگو كنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت).
علىعليهالسلام
فرمود:پيشنهاد سوم آن است كه از اسب پياده شوى و با من جنگ كنى؟عمرو خنديد و گفت :ولى من گمان نمى كردم احدى از اعراب مرا به اين كار دعوت كند(و مرا به جنگ با خود بخواند)اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پى كرده به على حمله كرد،و شمشيرى به جانب سر آن حضرت حواله نمود كه علىعليهالسلام
سپر كشيد و آن ضربت را رد كرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شكافت و جلوى سر علىعليهالسلام
را نيز زخمدار كرد اما علىعليهالسلام
در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو كرد و چنان ضربتى زد كه گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت.
و در روايت حذيفه است كه علىعليهالسلام
شمشير را حواله پاهاى عمرو كرد و هر دوپاى او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و علىعليهالسلام
روى سينه اش نشست،عمرو با ناراحتى گفت:"لقد جلست منى مجلسا عظيما"[براستى كه بر جاى بزرگى نشسته اى.]سپس از على درخواست نمود كه پس از كشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود:اين براى من كار سهلى است،و پس از آنكه سرش را بريد تكبير گفت:رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود:به خدا على او را كشت.
نخستين كسى كه خود را به على رسانيد تا به او تبريك بگويد:عمر بن الخطاب بود كه در ميان گرد و غبار آمد و ديد علىعليهالسلام
شمشيرش را با زره عمرو پاك مى كند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز علىعليهالسلام
با چهره اى باز و شكفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را كه در عرب مانند ندارد بيرون نياورده اى؟فرمود:من شرم كردم او را برهنه سازم.
و در نقل ديگرى است كه جابر گويد:من در آن وقت به همراه علىعليهالسلام
رفتم تا جنگ و كارزار آن دو را تماشا كنم و چون به يكديگر حمله كردند غبارى بلند شد كه ديگر كسى آن دو را نمى ديد و در ميان آن غبار ناگاه صداى تكبير علىعليهالسلام
بلند شد و همه دانستند كه عمرو به دست علىعليهالسلام
به قتل رسيده و كشته شده است.
مورخين اشعار زير را از علىعليهالسلام
نقل كرده اند كه پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده :
أعلى تقتحم الفوارس هكذا
|
|
عنى و عنها خبروا اصحابى
|
اليوم تمنعنى الفرار حفيظتى
|
|
و مصمم فى الرأس ليس بنابى
|
أرديت عمروا اذ طغى بمهند
|
|
صافى الحديد مجرب قضاب
|
فصددت حين تركته متجدلا
|
|
كالجذع بين دكادك و روابى
|
و عففت عن اثوابه و لو اننى
|
|
كنت المقطر بزنى اثوابى
|
لا تحسبن الله خاذل دينه
|
|
و نبيه يا معشر الاحزاب
|
و در نقل ديگرى اين يك شعر را نيز ضميمه كرده اند:
نصر الحجارة من سفاهة رأيه
|
|
و نصرت رب محمد بصواب
|
_________________________________________