زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44606
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44606 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستان افك

به روايت عايشه مورخين و راويان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنى المصطلق داستان افك و نزول آيه افك را از عايشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبير،سعيد بن مسيب و علقمة بن وقاص،و عبيد الله بن عتبه و برخى ديگر نقل كرده اند و همه سندها به عايشه منتهى مى شود كه او خود داستان را نقل كرده است.ما در آغاز قسمتهايى از آن را از روى نقل ابن هشام كه از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عايشه روايت كرده نقل مى كنيم و سپس نظر خود را در زير ذكر خواهيم كرد.

عايشه گويد:هرگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست سفر كند ميان زنان خود قرعه مى زد و هر كدام قرعه به نامش اصابت مى كرد او را همراه مى برد.در غزوه"بنى مصطلق"نيز ميان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت كرد و مرا با خود همراه برد.در سفرهاى رسول خدا قرار بر اين بود كه هر گاه شتر براى سوارى زنى كه همراه بود آماده مى شد،زن در ميان كجاوه مى نشست،آن گاه مردانى مى آمدند و پايين كجاوه را مى گرفتند و آن را بلند مى كردند و بر پشت شتر مى نهادند و ريسمانهاى آن را محكم مى كردند،سپس مهار شتر را مى گرفتند و به راه مى افتادند

در مراجعت از غزوه"بنى مصطلق"هنگامى كه رسول خدا نزديك مدينه رسيد،در منزلى فرود آمد،و پاسى از شب را در آن منزل گذراند،سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.

عايشه گويد:براى حاجتى بيرون رفته بودم،و در گردنم گردنبندى از دانه هاى قيمتى"ظفار"(٢) بود،و بى آنكه توجه كنم،گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم به فكر آن افتادم و آن را نيافتم،و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند.پس درپى گردنبند به همانجا كه رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را يافتم.در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى مى كردند آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند،و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود،پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جستجوى من برخواهند گشت.

عايشه مى گويد:به خدا قسم،در همان حالى كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر باز مانده بود،بر من گذر كرد.چون مرا ديد،بالاى سر من ايستاد و(چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود)مرا شناخت و گفت.( ِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) (٣) ،همسر رسول خداست كه تنها مانده است.سپس گفت:خداى تو را رحمت كند،چرا عقب مانده اى؟اما من به وى پاسخ ندادم.سپس شترى را نزديك آورد و گفت:سوار شو و خود دورتر ايستاد.سوار شدم و آن گاه صفوان نزديك آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد،اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه با خبر شدند،تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم .دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند،آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد.اما من به خدا قسم بى خبر بودم.سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم،و با آنكه رسول خدا،پدر و مادرم از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى گفتند،اما مى فهميدم كه رسول خدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى شدم،بسيار تفقد و دلجويى مى كرد،در اين بيمارى لطف و عنايتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى آيد،از مادرم كه مشغول پرستارى من بود مى پرسيد كه بيمار شما چطور است؟و بيش از اين احوال پرسى نمى كرد.تا آنجا كه روزى گفتم:اى رسول خدا كاش مرا اذن مى دادى كه به خانه مادرم مى رفتم،و مرا همانجا پرستارى مى كرد.فرمود:مانعى ندارد.پس به خانه مادر رفتم،و از آنچه مردم گفته بودند بكلى بى خبر بودم،تا اينكه پس از متجاوز از بيست روز بهبود يافتم و شبى با ام مسطح دختر أبى رهم بن مطلب بن عبد مناف(كه مادرش دختر صخر بن عامر،خاله أبى بكر بود) براى حاجتى بيرون رفتم و در بين راه پاى او به چادرش گير كرد و به زمين خورد و گفت:خدا مسطح را بدبخت كند.گفتم:به خدا قسم به مردى از مهاجرين كه در بدر حضور داشته است بد گفتى .گفت:اى دختر"أبى بكر"مگر خبر ندارى؟گفتم:چه خبر؟پس قصه بهتانى را كه درباره من گفته بودند به من گفت:گفتم:راستى چنين حرفى بوده است؟گفت:آرى به خدا قسم كه چنين گفته اند

عايشه مى گويد:به خدا قسم،ديگر نتوانستم به دنبال كارى كه داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى گريستم كه مى پنداشتم گريه جگرم را خواهد شكافت.پس به مادرم گفتم:خدا ترا بيامرزد،مردم چنين سخنانى مى گويند،و توبه من هيچ نمى گويى؟گفت:دختر جان،اهميت مده،به خدا قسم كه اتفاق مى افتد زنى زيبا در خانه مردى باشد كه آن مرد او را دوست مى دارد و اگر هووهايى هم داشته باشد آنها و ديگران درباره وى چيزهايى مى گويند.

وى گويد:در اثر همين قضيه ميان أسيد بن حضير أوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى در گرفت و نزديك بود فتنه اى ميان أوس و خزرج پديد آيد.

عايشه مى گويد:رسول خدا نزد من آمد،على بن أبى طالب و أسامة بن زيد را خواست و در اين باب با آن دو مشورت كرد.أسامه درباره من سخن به نيكى راند و گفت:اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نيكى نديده ايم و آنچه مردم مى گويند دروغ و ياوه است.اما علىعليه‌السلام گفت :اى رسول خدا زن بسيار است و شما هم مى توانى زنى ديگر بگيرى. تا آنجا كه مى گويد.رسول خدا گفت:اى عايشه تو را بشارت باد كه خدا بى گناهى تو را نازل كرد،گفتم:خدا را شكر.

پس رسول خدا بيرون رفت،و براى مردم خطبه خواند،و آيات نازل شده(٤) را بر آنان تلاوت فرمود،و سپس دستور داد تا مسطح بن أثاثه،حسان بن ثابت،حمنه دخترجحش (خواهر زينب)را كه صريحا بهتان زده بودند،حد زدند.

به روايت ابن اسحاق:بعدها معلوم شد كه صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى تواند با زنان آميزش كند.او در يكى از غزوات اسلامى به شهادت رسيد.

نوشته اند كه صفوان بن معطل هنگامى كه از گفتار بهتان آميز حسان بن ثابت و ديگران با خبر شد،روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشيرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت،و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر كند و در مقابل،نخلستانى به او داد و نيز كنيزى مصرى به نام سيرين كه عبد الرحمان بن حسان از وى تولد يافت.

حسان بن ثابت را در پشيمانى و معذرت خواهى از آنچه در اين پيشامد گفته بود،اشعارى است كه ابن اسحاق آنها را نقل مى كند.درباره حدى كه بر حسان،مسطح و حمنه جارى شده،نيز اشعارى گفته اند.(٥)

و اين بود خلاصه داستان طبق روايات اهل سنت كه در بيش از پانزده حديث نقل شده و سند همه آنها نيز به خود عايشه مى رسد.

ولى بر طبق روايات ديگرى كه در كتابهاى حديثى شيعه وارد شده آيه إفك درباره كسانى نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زده و با كمال بى شرمى گفتند ابراهيم فرزند رسول خدا نيست و فرزند جريح قبطى است و جريح نام غلامى بوده كه همان مقوقس حاكم مصر كه ماريه را براى رسول خدا فرستاد(به شرحى كه پس از اين خواهيم گفت)آن غلام را نيز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماريه بوده و بلكه طبق پاره اى از روايات،بستگى نزديكى با ماريه داشته نزد وى رفت و آمد مى كرد.

و در بسيارى از روايات نام كسى كه اين تهمت را زده نيز ذكر كرده اند كه براى اطلاع بيشتر مى توانيد به پاورقى بحار الانوار(٦) مراجعه نماييد و روايات را نيز مطالعه كنيد.

به نظر ما نيز روايات محدثين شيعه معتبرتر و از جهاتى صحيحتر است كه در زير به برخى از آنها اشاره مى شود و تحقيق بيشتر را در اين باب به كتابهاى تفسيرى و حديثى حواله مى دهيم:

١ - .سوره نور كه آيه افك در آن سوره است.در سال نهم هجرت نازل شد چنانكه آيات صدر اين سوره نيز بدان گواهى دهد و در همان سال نيز ابراهيم فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفته و تهمت زننده نيز در همان سال اين گفتار ناهنجار را به خيال خود براى تسليت رسول خدا بر زبان جارى كرده...ولى جنگ"بنى المصطلق"همان گونه كه شنيديد در سال ششم اتفاق افتاده است!

٢ - در اين روايات آمده كه صفوان بن معطل مردى نداشته،در صورتى كه ابن حجر در شرح حال او مى نويسد او زن داشت و همسرش را كتك زد و آن زن شكايت صفوان را به نزد رسول خدا برد

٣ - و نيز در اين روايات آمده بود كه رسول خدا براى راضى كردن حسان بن ثابت كنيزى به نام سيرين بدو داد...در صورتى كه سيرين نام كنيزى است كه همان مقوقس در سال هفتم يا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنانكه ارباب تراجم نوشته اند...

٤ - از اينها گذشته خود اين مطلب كه نگهبانان هودج عايشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند كه عايشه در آن نيست بسيار بعيد به نظر مى رسد و پذيرفتن آن مشكل است...گذشته از اينكه بردن عايشه در اين سفر نيز بعيدتر از خود آن مطلب است...

٥ - اين مطلب نيز كه در صدر اين حديث آمده بود كه رسول خدا در هر سفرى كه مى رفت يكى از زنان خود را با قيد قرعه به همراه خود مى برد...مورد بحث و تحليل و قابل خدشه است،و ظاهرا اين مطلب از غير عايشه و در حديث ديگرى نقل نشده،و به گفته مؤلف كتاب سيرة النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعيد نيست كه اين گفتار نيز ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پيامبر گرامى آن بوده كه پيوسته سعى مى كردند تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مردى شهوتران و زن دوست معرفى كنند تا آنجا كه بگويند:در جنگها نيز كه مردان مسلمان در فكر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مكتب بودند،آن حضرت از زنان و لذت بردن از آنها بى نياز نبوده و خوددارى نمى كرده..

گذشته از اينكه همان گونه كه گفته شد:سند روايات افك طبق نقل مورخين و راويان اهل سنت،همه جا به خود عايشه مى رسد كه اين هم مسئله انگيز و خدشه سازاست.

و خدشه هاى ديگرى نيز وجود دارد و در اين مختصر كه منظور ما از تدوين آن نقل متن تاريخ است نگنجد و براى اطلاع بيشتر مى توانيد به همان پاورقى بحار الانوار و سيرة المصطفى (صص ٤٨٨ به بعد)مراجعه نماييد،و اشكالات اين داستان را بر طبق نقل عايشه و روايات اهل سنت از زير نظر بگذرانيد...

________________________________________

پى نوشتها:

١.سوره منافقون،آيه .٨

٢.ظفار شهرى است در يمن،نزديك صنعاء.

٣.در مقام تعجب گفته شده است،يعنى ما از آن خداونديم و به سوى او رجوع مى كنيم.

٤.سوره نور،آيات ٢٧ـ .١١

٥.سيره ابن هشام،ج ٢،صص ٢٩٧ به بعد.

٦.بحار الانوار،(چاپ جديد)،ج ٧٩،صص ١١٠ـ١٠٣،پاورقى.

صلح حديبية و بيعت رضوان

در ماه ذى قعده سال ششم بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خواب ديد با يارانش به مكه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسك عمره موفق گشته اند.پيغمبر اين خواب را براى اصحاب نقل كرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبايل اطراف مدينه دعوت كرد با او براى انجام عمره به سوى مكه حركت كنند.

قبايل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذيرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدينه بودند كه اكثرا آماده حركت شدند و به همراه آن حضرت از مدينه بيرون رفتند.

همراهان آن حضرت را در اين سفر برخى هفتصد نفر و برخى يك هزار و چهارصد نفر نوشته اند

پيغمبر اسلام مقدارى كه از مدينه بيرون رفت و به"ذى الحليفة".كه اكنون به نام مسجدى كه در آنجا بنا شده به"مسجد شجره"معروف است. رسيد جامه احرام پوشيد و هفتاد شتر نيز كه همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى كه خبر حركت او را به قريش مى رسانند بفهماند كه به قصد جنگ بيرون نيامده بلكه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.

پيغمبر اسلام و همراهان همچنان"لبيك"گويان تا"عسفان"كه نام جايى است در دو منزلى مكه پيش راندند و در آنجا به مردى بشير نام. كه از قبيله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جويا شد و بشير در پاسخ آن حضرت عرض كرد:قريش كه از حركت شما مطلع شده اند براى جلوگيرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچه هاى خود را همراه آورده اند و سوگند ياد كرده اند تا نگذارند به هيچ قيمتى شما داخل مكه شويد و خالد بن وليد را با دويست نفر از جلو فرستاده تا خود نيز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا"كراع الغميم"(١) آمده اند.

پيغمبر فرمود:واى بر قريش كه هستى خود را در اين كينه توزيها از دست داده اند چه مى شد كه اينها از همان آغاز مرا با ساير قبايل عرب وا مى گذاردند تا اگر آنها بر من پيروز مى شدند مقصودشان حاصل مى شد،و اگر من بر آنها غالب مى شدم قريش اسلام را مى پذيرفتند اگر اين كار را هم نمى كردند با نيرو و قوه با من مى جنگيدند،اينها چه مى پندارند؟به خدا سوگند من در راه اين دينى كه خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مى جنگم تا خدا آن را پيروز گرداند يا جان خود را بر سر اين كار گذارده و كشته شوم!

به دنبال آن،رو به همراهان كرده فرمود:كيست تا ما را از راهى ببرد كه با قريش برخورد نكنيم؟

مردى از قبيله اسلم كه راههاى حجاز را خوب مى دانست پيش آمده و انجام اين كار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پيغمبر را به دست گرفت و از ميان دره ها و سنگلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اينكه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسيعى رسيدند و همچنان تا"حديبيه"كه نام دهى است در نزديكى مكه و فاصله آن تا مكه يك منزل راه بود.پيش رفتند.

در آنجا به گفته ابن اسحاق ناگهان شتر از رفتن ايستاد و ديگر پيش نرفت.پيغمبر دانست كه در اين كار سرى است و از اين رو وقتى اصحاب گفتند:شتر وامانده و نمى تواند راه برود؟فرمود :نه،وانمانده بلكه آن كس كه فيل را از رفتن به سوى مكه بازداشت اين شتر را هم از حركت باز داشته است و من امروز هر پيشنهادى قريش بكنند كه داير بر مراعات جنبه خويشاوندى باشد مى پذيرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پياده شوند و در آنجا منزل كنند.لشكر اسلام در آن سرزمين فرود آمد اما از نظر بى آبى رنج مى بردند و از اين رو به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كردند:در اين سرزمين آبى يافت نمى شود؟پيغمبر اسلام از تيردان چرمى خود،تيرى بيرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود:آن را در ته يكى از اين چاهها فرو بر،و او چنان كرد و به دنبال آن آب بسيارى از چاه خارج شد و همگى سيراب شدند.

رفت و آمد فرستادگان قريش و رد و بدل پيامهاى صلح قریشيان كه تصميم گرفته بودند به هر قيمتى شده نگذارند پيغمبر اسلام به آن صورت وارد مكه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مى دانستند و مى گفتند:اگر محمد بدين ترتيب به مكه در آيد صولت و قدرت ما در نزد عرب شكسته خواهد شد و حرمت ما از ميان خواهد رفت،با لشكرى انبوه از مكه بيرون آمده بودند و پيغمبر اسلام نيز همه جا با گفتار و رفتار خود مى خواست بفهماند كه براى جنگ با قريش بيرون نيامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور ديگرى ندارد،از اين رو وقتى بديل بن ورقاء خزاعى،مكرز بن حفص و حليس بن علقمه رئيس"احابيش"(٢) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى كه شخصيت بزرگى بود به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و با آن حضرت مذاكره كرده و هدف او را از اين سفر و آمدن تا پشت دروازه مكه مى پرسيدند پاسخ همه را به يك گونه مى داد و به طور خلاصه به همه مى فرمود:

.ما براى جنگ نيامده ايم بلكه منظورمان زيارت خانه خدا و انجام عمره است،سپس مى خواهيم اين شتران را قربانى كرده گوشت آنها را براى شما واگذاريم و باز گرديم!

فرستادگان كه اين سخنان را مى شنيدند و وضع مسلمانان را نيز مشاهده مى كردند كه همگى در حال احرام هستند و اسلحه اى جز يك شمشير كه آن هم در غلاف است همراه نياورده اند و شتران را نيز كه همگى نشانه قربانى داشتند از نزديك مى ديدند خشمناك به سوى قريش باز مى گشتند و هر كدام به نوعى آنها را ملامت كرده و به دفاع از مسلمين برخواسته و مى گفتند :

.چرا مانع زيارت زائرين خانه خدا مى شويد؟و چرا هر آدم بى نام و نشانى حق دارد به زيارت خانه خدا بيايد ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مكه حق زيارت ندارد؟ما از نزديك مشاهده كرديم كه اينان لباس جنگ نپوشيده و هر كدام دو جامه احرام بيش در تن ندارند،شتران قربانى را كه همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول كشيدن زمان قربانى كركهاى خود را خورده بودند به چشم خود ديديم!چرا دست از لجاجت و كينه توزى بر نمى داريد؟

قريش در محذور سختى گرفتار شده بودند،از طرفى ورود مسلمانان را به مكه كه دشمنان سر سخت خود مى دانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ايشان كشته شده بودند براى خود بزرگترين ننگ و شكست مى دانستند و حاضر نبودند به چنين خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز كنند،از سوى ديگر روى هيچ قانونى حق نداشتند از زايرين خانه خدا.هر كس كه باشد.جلوگيرى كنند و او را از انجام مراسم عمره يا حج باز دارند،از اين رو در كار خود سخت متحير بودند.

بخصوص كه بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نيز قرار گرفته بودند تا آنجا كه بيم يك اختلاف داخلى و محلى نيز ميان آنها مى رفت.حليس بن علقمه رئيس احابيش وقتى از نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشت به قريش گفت:به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نكنيد و مانع زيارت او شويد من با شما قطع رابطه خواهم كرد و احابيش را از دور شما پراكنده خواهم ساخت.

و نيز عروة بن مسعود ثقفى كه مورد احترام همه قريش بود وقتى از نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشت و به چشم خود ديده بود كه پيغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا كه اگر تار مويى از سر و صورت او بر زمين مى افتد فورا آن را از زمين برداشته و نگهدارى مى كنند و يا در وقت وضو نمى گذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمين بريزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرك مى برد و به سر و صورت و بدن خود مى مالد...به قريش گفت :

اى گروه قريش من به دربار پادشاهان ايران و امپراتوران روم و سلاطين حبشه رفته ام و چنين احترامى كه پيروان محمد از او مى كنند در هيچ كدام يك از دربارهاى آنها نديده ام و با اين ترتيب هرگز او را تسليم شما نخواهند كرد و از دورش پراكنده نخواهند شد،اكنون هر فكرى داريد بكنيد!و هر تصميمى كه مى خواهيد بگيريد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز كه مأمور به جنگ نبود،مى كوشيد تا كمترين بهانه اى براى جنگ به دست قريش ندهد و به هر ترتيبى شده مى خواست خونى ريخته نشود و شمشيرى كشيده نشود و حرمت ماه محرم شكسته نگردد،و اگر چنين كارى هم مى شود از طرف قريش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.

اسارت مكرز بن حفص به دست مسلمانان

قریشيان كه سخت در محذور افتاده بودند مكرز بن حفص را كه به شجاعت و بى باكى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سواركاران ورزيده مأمور كردند تا در اطراف لشكر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند كسى را از ايشان دستگير ساخته به نزد قريش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قريش باشد و بلكه از اين راه بتوانند پيشنهادهاى خود را برايشان بقبولانند،اما مكرز و همراهان نيز نتوانستند كارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشكر اسلام اسير گشته و آنها را به نزد پيغمبر اسلام بردند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به همان جهت كه مأمور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد كنند و با اينكه آنها پيش از اسارت خود به سوى مسلمانان تيراندازى كرده و آزار زيادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى:يكى از مسلمانان را نيز به نام ابن زنيم به قتل رسانده بودند،به دستور پيغمبر،همگى آزاد شده سالم به سوى قريش بازگشتند.

عذرخواهى عمر از فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در اين وقت پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمر را خواست و بدو فرمود:بيا و به نزد قريش برو و منظور ما را از اين سفر براى آنان تشريح كن و پيغام ما را به گوش آنها برسان!

عمر كه از قريش بر جان خود مى ترسيد صريحا از انجام اين كار عذر خواست و گفت:يا رسول الله از قبيله بنى عدى كسى در مكه نيست تا از من دفاع كند و من از قريش مى ترسم و بهتر است براى اين كار عثمان را بفرستى كه خويشانى در مكه دارد و مى توانند از او حمايت كنند(٣)

پيغمبر خدا كه ديد عمر حاضر به انجام اين دستور نيست عثمان را مأمور اين كار كرد و عثمان به مكه آمد و ابتدا به خانه أبان بن سعيد پسر عموى خود رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پيام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به قريش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قريش برد و عثمان پيغام آن حضرت را رسانيد.

قريش با اكراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند:ما اجازه نمى دهيم محمد به اين شهر در آيد و طواف كند ولى خودت كه به اينجا آمده اى مى توانى برخيزى و طواف كنى؟

عثمان گفت:من پيش از پيغمبر اين كار را نخواهم كرد و تا او طواف نكند من طواف نمى كنم،و به دنبال آن قریشيان نگذاردند عثمان به نزد پيغمبر باز گردد و او را در مكه محبوس كردند

بيعت رضوان

از اين سو خبر به مسلمانان رسيد كه عثمان را كشته اند!و به دنبال اين خبر هيجانى در مسلمانان پيدا شد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز كه در زير درختى نشسته بود فرمود:از اينجا بر نخيزم تا تكليف خود را با قريش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براى دفاع از اسلام بيعت گرفت و چون اين بيعت در زير درختى انجام شد به همين جهت آن را"بيعت شجره"نيز گفته اند

منادى آن حضرت فرياد زد:كسانى كه حاضرند تا پاى جان در راه دين پايدارى كنند و نگريزند بيايند و با پيغمبر خود بيعت كنند،مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بيعت كردند،تنها يك تن از منافقين مدينه به نام جد بن قيس خود را زير شكم شتر پنهان كرد تا بيعت نكند و در اين پيمان مقدس شركت نجست.

پيغمبر اسلام با اين عمل به قریشيان هشدار داد كه اگر براستى سر جنگ دارند و بهانه جويى مى كنند او نيز متقابلا آماده جنگ خواهد شد و عواقب سياسى و زيانهاى مالى و جانى آن متوجه آنان خواهد شد ولو اينكه در حقيقت همان طور كه گفته بود سر جنگ نداشت و مأمور به قتال نبود.و شايد جهت ديگر آن نيز آرام كردن احساسات تند مسلمانان و افرادى كه با شنيدن خبر قتل عثمان خونشان به جوش آمده بود و آن نرمشها را از پيغمبر مى ديدند بوده است،و الله العالم.

آمدن سهيل بن عمرو از طرف قريش و تنظيم قرارداد صلح

پس از اينكه كار بيعت پايان يافت خبر ديگرى رسيد كه عثمان زنده است و به قتل نرسيده و در دست مشركين زندانى شده،و از آن سو سهيل بن عمرو يكى از سرشناسان و متفكران قريش را ديدند كه به عنوان نمايندگى از طرف قريش و مذاكره با رسول خدا مى آيد.

پيغمبر كه از دور چشمش به سهيل افتاد فرمود:قريش به فكر صلح افتاده اند كه اين مرد را فرستاده اند و چنان هم بود زيرا قريش پس از شور و گفتگوى زياد سهيل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمايندگى از طرف آنها به هر نحو كه مى تواند پيغمبر اسلام را راضى كند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مكه خوددارى كرده سال ديگر اين كار را انجام دهد و ضمنا مذاكراتى هم درباره ترك مخاصمه و تكليف مهاجرينى كه از مكه به مدينه مى روند و افراد مسلمانى هم كه در مكه به سر مى بردند و موضوعات ديگرى كه مورد اختلاف بود انجام دهد،و قراردادى در اين باره از هردو طرف امضا شود.

به خوبى روشن بود كه اين قرار داد و مصالحه به هر نحو هم كه بود از نظر سياسى در چنين وضعى به نفع مسلمانان تمام مى شد زيرا از طرف قريش مسلمانان به رسميت شناخته شده بودند بدون آنكه خونى ريخته شود و جنگى بر پا گردد،اما از نظر برخى افراد كوته نظر كه خود را براى ورود به شهر مكه آماده كرده بودند و مآل انديش نبودند تحمل اين كار ناگوار و دشوار مى نمود،و از آن جمله عمر بن خطاب بود كه بسختى به اين كار پيغمبر اعتراض كرد،چنانكه در ذيل مى خوانيد.