زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44621
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44621 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نامه حاطب بن ابى بلتعه به قريش

اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مى برد ولى زن و بچه اش در مكه بودند نامه اى براى قريش نوشت بدين مضمون:

"ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل"

[پيغمبر خدا با لشكرى همچون توده هاى تاريك شب و بسرعت سيل به سوى شما مى آيد.]

اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مى گذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعت به مكه برساند.

ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.

از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت،پيغمبر بى درنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت:زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مى برد،نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.

آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفه يك فرسخى مدينه يا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند،در اين وقت علىعليه‌السلام پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود:به خدا سوگند نه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه ات را بيرون مى كنم و نامه را به دست مى آورم،آن زن كه علىعليه‌السلام را مصمم ديد گفت:به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به علىعليه‌السلام داد.(١) علىعليه‌السلام نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود:چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد:يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه است خواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا (اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در وقت حاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.

در روايت شيخ مفيدرحمه‌الله است كه چون علىعليه‌السلام نامه را آورد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود:مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!

كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مى لرزيد از جا برخاست و عرض كرد:نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادمـو سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشتـ.

در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت:يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مى دهيد تا من او را بكشم،پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مى كرد از اين رو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد او را به مسجد بازگرداندند،و بدو فرمود:من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!

و به گفته مفسران آيه ذيل در شأن حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُم مِّنَ الْحَقِّ ) (٢) تا به آخر.

[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد)كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد،با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند...]تا به آخر.

حركت سپاه به سوى مكه

روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام،مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند،و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مى خواست خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد،از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعت حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند،و شب هنگام به"مر الظهران"يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.

عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند

مورخين نوشته اند:در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيله اى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيله اى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال داده اند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد،ولى به نظر مى رسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مى رسيد و كنترل مى شد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد،و الله العالم.

از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام،شبها كه مى شد از مكه خارج مى شدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مى شدند تفحص و جستجو مى كردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيزـكه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بودـكمك كرده باشد.

آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى دره اى كه مشرف به"مر الظهران"و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!

ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت:به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!

بديل بن ورقاء گفت:گمان مى كنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمده اند!

ابو سفيان گفت:قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد !

در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوار شده بود و در آن نزديكى گردش مى كرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت:اى ابا حنظله!

ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت:اى ابا فضل!

آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.

ابو سفيان پرسيد:چه خبر است؟و اينها كيان اند؟

عباس گفت:اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمده اند!

ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟

عباس گفت:اگر تو را ببينند گردنت را مى زنند چاره اين است كه پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.

ابو سفيان بى تأمل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مى رسيد لشكريان نگاه مى كردند چون استر پيغمبر را مى ديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمى شدند تا نزديكى سراپرده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند،عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد،راه را باز كرد ولى وقتى پشت سر عباس،ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:

اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت،اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد،عباس كه متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد:من ابو سفيان را امان داده ام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد.(٣)

________________________________________

پى نوشتها:

١.و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامه اى نزد او نيست و سپس گريست،زبير گفت :يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامه اى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم،علىعليه‌السلام فرمود:پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامه اى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مى گويى:نامه اى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود:يا نامه را بيرون آر و يا جامه ات را بيرون آورده و سپس گردنت را مى زنم !زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.

٢.سوره ممتحنه،آيه .٥

٣.و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود :

اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟

در جواب گفت:آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مى خورد،اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟

عباس با تندى بدو گفت:زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مى زند شهادتين را بر زبان جارى كن،ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت:فما نصنع باللات و العزى؟

[پس با"لات"و"عزى"ـآن دو بت بزرگـچه كنيم؟]

عمر گفت:"اسلخ عليهما"!!

ابو سفيان در خيمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

همين كه صبح شد و صداى بلال مؤذن مخصوص بلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد:اين صدا چيست؟پاسخ داد:اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مى گويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمى گذارند آب وضوى او به زمين بريزد،ابو سفيان در شگفت شد و به عباس گفت:

.بالله لم أركاليوم كسرى و قيصر!.

[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديده ام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تأثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود،پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود :

واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟

ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت.راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبت به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مى كنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.

پيغمبر فرمود:واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟

ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت به خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مى كنم!

در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت:واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزده اند مسلمان شو!

ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد،و عباس(١) به رسول خدا عرض كرد:يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى است خوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود:آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است

و همين كه ابو سفيان برخواست كه برود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عباس فرمود:او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مى خواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.

عباس كنار ابو سفيان نشست و دسته هاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مى گذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مى كرد كه اينها قبيله سليم اند...اينها مزينه هستند ...اينها كيان اند...

ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى"كتيبة الخضراء"و محافظين مخصوص رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت :هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زاده ات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مى آيد،سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد،و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!

هند دختر عتبه كه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخواست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:

اين انبانه پر از باد و بى خاصيت را بكشيد!رويت زشت باد با اين خبرى كه آوردى!ابو سفيان گفت:واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومت با اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!

مردم گفتند:خدايت بكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!

گفت:هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!

مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانه هاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.

در ذى طوى

سپاه مجهز اسلام به"ذى طوى"رسيد جايى كه مكه نمايان مى شد از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمى شد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود،فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدى بخشيد و مورد عفو قرار داد.

فرماندهان چنانكه گفته اند عبارت بودند از زبير بن عوام،خالد بن وليد،ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.

سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز

اليوم يوم الملحمة

اليوم تسبى الحرمة. (٢)

شعار جنگ را زنده كرد،اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالبعليه‌السلام دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد"اليوم يوم المرحمة"(٣) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.

گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند،خود پيغمبر نيز از طريق"اذاخر"به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپرده اى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.

مردم شهر به خانه هاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محله هاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكرـيعنى همان قبيله اى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودندـسكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند،و در جايى به نام"خندمه"موضع گرفتند.

سپاهى كه از آن محله مى گذشت سپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مى رفت،خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند.(٤)

در كنار خانه كعبه

گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند،رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد،شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود،اكنون سكوتى توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مى كردند.

خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيب هايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مى گذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارى مى كرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مى زد و كوچه هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر مى گذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان،حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد أمجدش بر پا شده بود،پيش مى رفت.

لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد،و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كرده اند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به علىعليه‌السلام دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (٥) ،و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از علىعليه‌السلام پرسيدند:هنگامى كه بر شانه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود:چنان ديدم كه اگر مى خواستم ستاره ثريا را در دست بگيرم مى توانستم.آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانه كعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مى كرد:

( جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُإِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا .)

[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است.]

مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيده اند و با خود فكر مى كنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجه ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشى ها و توطئه هايى را كه در طول بيست سال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند،چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغت حاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيده اند تا سرانجام كار را ببينند،ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهره هاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!

مردم مى خواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بت پرستى اكنون چه مى خواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مى خواهد انجام دهد.

چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته،در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زده اند دلها از ترس مى تپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است،قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مى بينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نگاههايش مى خوانند.

آنان كه اكثرا هنوز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمى دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند،زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقه شان را داشتند با گفتن يك جمله"القتل"،"النهب"و يا"الاسر"فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مى كرد،مردى از قريش زنده نمى ماند و خانه اى به جاى نبود،اما نمى دانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم"رحمة للعالمين"است،و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تأثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.

بارى لحظه هاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جمله اى كه بيست سال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:

"لا اله الا الله وحده لا شريك له،صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده".

[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد،وعده اش راست در آمد و بنده اش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت...]

آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مى كردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:

"ماذا تقولون و ماذا تظنون؟"

[آيا در(باره من)چه مى گوييد و چه فكر مى كنيد؟]

و با اين دو جمله كوتاه مى خواست نظريه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟

قرشيان كه سخت تحت تأثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزش طلبانه گفتند:

"نقول خيرا و نظن خيرا،اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت"!

[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمى گوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمى بريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كه اكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]

دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مى سازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود،و بدانها گفت:

"فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف:لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين"

[من همانى را به شما مى گويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت:امروز ملامتى بر شما نيست خدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است.]

و سپس افزود:

[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد.]

اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجه ها افتاده و بخواهد تلافى كند،اما رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:

"فاذهبوا فأنتم الطلقاء"!

[برويد كه همه تان آزاديد!]

در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت،مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شده اند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشت شگفت انگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.

فرازهايى از سخنان رسول خدا

در اينجا سخنانى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مى توان گفت:سخنان مزبور عصاره و فشرده اى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصه اى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است براى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعه هاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:

"ايها الناس ان الله قد أذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها،ألا انكم من آدم و آدم من طين،ان العربية ليست بأب والد و لكنها لسان ناطق،فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه،ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى،الا ان كل مال و مأثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين".

[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده،هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شده ايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده،آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بنده اى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.

"هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيت شما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا !و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل،او را به جايى نمى رساند.

همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه هاى شانه مساوى و يكسان اند،عرب بر عجم،و سرخ بر سياه،فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.

هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بى اساس مى دانم.]و در پاره اى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كرده اند كه فرمود:

"المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم أدناهم".

[مسلمان برادر مسلمان است،و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند،خون هر يك با ديگرى برابر است،كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد...]

و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:

"يا بنى هاشم،يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم،لا تقولوا ان محمدا منا،فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون،فلا أعرفكم تأتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و يأتى الناس يحملون الآخرة،ألا و انى قد أعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و إن لى عملى و لكم عملكم".

[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند،چنان نباشد كه روز قيامت شما را ببينم كه آمده ايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمع آورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست باشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشه اى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]