زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 44598
دانلود: 3533

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44598 / دانلود: 3533
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

___________________________________________

پى نوشتها:

١.ما نمى دانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مى كوشد و چرا با او نرد عشق مى بازد...و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!

٢.[امروز روز كشتار و جنگ است،امروز روز اسارت پرده نشينان است!]

٣.[امروز روز مرحمت و مهربانى است!]

٤.از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مى گويد:هنگامى كه مشركان مزبور مى خواستند در"خندمه"موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مى كرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مى نمود،زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد:براى چه شمشيرت را اصلاح مى كنى؟گفت:براى محمد و يارانش!

زن گفت:گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!

حماس در جوابش گفت:ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مى كشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!

حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد،زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:

پس چه شد آنچه مى گفتى؟

در پاسخش گفت:

انك لو شهدت يوم الخندمة

اذفر صفوان و فر عكرمة

و بو يزيد قائم كالمؤتمة

و استقبلتهم بالسيوف المسلمة

يقطعن كل ساعد و جمجمة

ضربا فلا يسمع الا غمغمة

لهم نهيت خلفنا و همهمة

لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة

[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مى كرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بى حركت)ايستاده بودند،و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مى ديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مى ريختند و چنان شمشير مى زدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمى شد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمى كردى؟]

٥.داستان پا نهادن علىعليه‌السلام را بر شانه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كرده اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج ١،ص ٨٤)و نسائى در خصائص(ص ٣١)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود ٣٤ نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج ٨،صص ٦٩١ـ٦٨٠ ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل،نسايى،ابن جوزى،طبرى،هيثمى،قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود علىعليه‌السلام نقل كرده اند كه آن حضرت فرمود:من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانه ها پنهان شديم.

و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كرده اندـچنانكه در بالا نقل شدو از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كرده اند كه در اين باره گويد:

قيل لى قل لعلى مدحا

قيل لى قل لعلى مدحا

مدحه يخمد نارا مؤصدة

قلت لا اقدم فى مدح امرء

ضل ذو اللب الى ان عبده

و النبى المصطفى قال لنا

ليلة المعراج لما صعده

وضع الله بظهرى يده

فأحس القلب ان قد ابرده

و على واضح اقدامه

فى محل وضع الله يده

بلال اذان نماز را گفت ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مأمور كرد تا اذان نماز را بر فراز خانه كعبه بگويد و نداى توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مكه برساند و همين كه صداى بلال بلند شد،آنها كه هنوز در دل تسليم نشده بودند سخنانى كه حكايت از عناد و دشمنى شان مى كرد بر زبان جارى كردند از آن جمله عكرمة بن أبى جهل گفت:

به خدا من كه بدم مى آيد پسر رباح بر بام كعبه صداى الاغ كند!حارث بن هشام گفت:كاش قبل از اين روز مرده بودم!

خالد بن اسيد گفت:سپاس خداى را كه پدرم ابو عتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند كه پسر رباح بر بام كعبه رود!

سهيل بن عمرو گفت:اين كعبه خانه خداست و او ماجرا را مى بيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون مى سازد.

ابو سفيان گفت:من كه چيزى نمى گويم،به خدا مى ترسم اگر چيزى بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند!

در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخنانى را كه آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت،در اين وقت خالد بن اسيد و برخى ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه كردند و رسول خدا آنها را بخشيد !

بيعت مردان و زنان قريش سپس پيغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قريش يك يك مى آمدند و با آن حضرت بيعت مى كردند و اسلام اختيار مى نمودند،آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگى بسيارى از زنان قريش بخصوص اعيان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبى حاضر كردند و دستهاى خود را در آن آب كرد و آيه زير را كه در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوى چند ماده بود براى بيعت آنها قرائت كرد:

( يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلَىٰ أَن لَّا يُشْرِكْنَ بِاللَّـهِ شَيْئًا وَلَا يَسْرِقْنَ وَلَا يَزْنِينَ وَلَا يَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍفَبَايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّـهَإِنَّ اللَّـهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) (١)

[اى پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نسازند و دزدى نكنند و زنا نكنند و فرزندان خويش را نكشند و دروغ وبهتان نزنند و در كارهاى شايسته عصيان و نافرمانى تو را نكنند،در اين صورت با ايشان بيعت كن و از خدا براى آنها آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است.]

پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دست خود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زنانى كه مى خواهند بيعت كنند بيايند و دستهاى خود را به نشانه بيعت با پيغمبر اسلام در ظرف آب كنند و براى انجام دستورهاى فوق متعهد شوند.

زنان قريش بدين ترتيب مى آمدند و دست خود را در ظرف آب كرده و بيعت مى كردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان بود كه به خاطر جنايتى كه در جنگ احد كرده بود و به تحريك او وحشى حمزة سيد الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود:تو هند هستى؟

هند نگران شد و گفت:اكنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو كند!

ترس انصار از توقف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شهر مكه

انصار مدينه كه اين جريانات را يكى پس از ديگرى مشاهده مى كردند،و تسليم شدن كامل شهر مكه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديك مى ديدند كم كم به فكر فرو رفتند و نگران شدند كه مبادا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين پس بخواهد در وطن اصلى و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مكه را بر مراجعت به مدينه ترجيح دهد،بخصوص كه مكه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوى هر مسلمانى بود چه رسد به رهبر اسلام و كسى كه وطن اصلى او همان شهر بوده و روزگارى را به صورت اجبار و ناچارى در خارج آن شهر زيسته بود.

ولى مثل اين بود كه ماجراى پيمان عقبه را فراموش كرده بودند و قولى را كه پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آنها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگرانى آنها زياد شد تا جايى كه پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براى اطمينان خاطر آنها فرمود:چنين چيزى نخواهد بود،زندگى من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!

اعزام دسته هايى براى ويران كردن بتخانه ها و جنايتى كه خالد كرد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از فتح مكه پانزده روز در آنجا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مكه دستور داد هر كس در خانه خود بتى دارد آن را از بين ببرد و ترتيبى داد كه مردم مى آمدند و مسائل و احكام دين را از آن حضرت مى آموختند و در ضمن دسته هايى را به اطراف فرستاد تا بتخانه هاى اطراف را ويران كرده و مردم را به اسلام دعوت كنند.و به همه آنها دستور مى داد با كسى جنگ و قتال نكنند.

كه از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوى بنى مدلج فرستاد،عمرو بن اميه ضمرى را به سوى بنى الديل اعزام كرد،عبد الله بن سهيل بن عمرو را به سوى بنى محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوى بنى جذيمه اعزام فرمود،كه البته قبايل مزبور برخى مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخى هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل كرده و به بعدها موكول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دست به جنگ و كشتار نزدند.

از آن جمله عمرو بن عاص را براى ويران ساختن بتخانه"سواع"فرستاد و سعد بن زيد را مأمور ويران كردن"مناة"كرد،و آنها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ،بتخانه هاى مزبور را ويران كرده و بازگشتند.

تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دست به كشتار بى رحمانه و جنايت هولناكى زد كه سبب شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى تلافى جنايت او علىعليه‌السلام را بفرستد و خونبهاى كشتگان و ساير خسارتهاى وارده را به تمامى بپردازد.

و ابتداى مأموريت خالد به گفته برخى از اهل تاريخ و سيره نويسان از اينجا شروع شد كه مى نويسند:

در اطراف مكه بتخانه معروفى بود به نام"عزى"كه در سرزمين"نخله"واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و بخصوص قبيله هاى اطراف آن منطقه بود.

پيغمبر خدا براى ويران كردن آن بتكده،خالد بن وليد را مأمور كرد بدان ناحيه برود و آن بتكده را ويران سازد(٢) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بنى جذيمه برود و آنها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش كرد كه مبادا در اين راه خونى از كسى بريزد و دست به خونريزى و كشتار بزند،و عبد الرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در كارها به همراه او گسيل داشت.

و به گفته شيخ مفيدرحمه‌الله علت انتخاب خالد براى اين مأموريت نيز سابقه خونريزى و دشمنى بود كه ميان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت(٣) و گرنه خالد شايستگى امارت و فرماندهى مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامى نبود و پيغمبر خدا مى خواست بدين وسيله با تماسى كه از نزديك ميان آنها برقرار مى شود در پرتو تعاليم اسلام كينه هاى ديرينه و سابقه اى كه از زمان جاهليت ميان آنها وجود داشت برطرف گردد.

خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتكده عزى را ويران كرد و سپس به سوى بنى جذيمه رهسپار گرديد.

همين كه بنى جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روى سابقه اى كه با او داشتند از وى بيمناك گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند:اينكه ما مسلح شده ايم نه به خاطر آن است كه خواسته باشيم از اطاعت خدا و پيغمبرش سرپيچى كرده و نافرمانى كنيم بلكه احتياط كار خود را كرده و از شخص تو روى سابقه زمان جاهليت بيمناكيم و ما مسلمان هستيم،اكنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزى مى خواهد اين شتران و گوسفندان ماست،بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهيم؟

خالد گفت:بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگى مسلمان شده اند،در اين وقت ميان بنى جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله،قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.

اما وقتى تسليم شدند خالد بن وليد با كمال بى رحمى و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دستهاى آنها را از پشت بستند و سپس جمع زيادى از آنها راكشت.

همه اهل تاريخ نوشته اند وقتى اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متأثر و ناراحت شد و هماندم دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرده گفت:

"اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد".

[خدايا من از كارى كه خالد انجام داده به درگاه تو بيزارى مى جويم(و هرگز به كار او راضى نبودم).]

سپس براى تلافى و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناك على بن ابيطالبعليه‌السلام را مأمور كرد به سوى قبيله مزبور برود و خونبهاى افرادى را كه به دست خالد كشته شده اند و خسارتهاى مالى ديگرى را كه در اين ماجرا به آنها رسيده دقيقا بپردازد.علىعليه‌السلام به نزد قبيله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاى تمام كشتگان و خسارتهاى ديگر را پرداخت نمود،حتى مى نويسند:قيمت ظرف چوبى كه سگان قبيله در آن آب مى خوردند و در ماجراى حمله خالد شكسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين كارها مبلغى هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاى ديگرى متوجه آنها شده و آگاهى ندارند جبران شود،حتى مبلغى نيز به افرادى كه از حمله خالد وحشت كرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با كمال مهربانى دلجويى كرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش كارهاى خود را به آن حضرت داد،و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ضمن تحسين و تقدير او درباره اش دعا كرده گفت:

"ارضيتنى رضى الله عنك".

[اى على تو رضايت مرا به دست آوردى خدا از تو راضى باشد!]

و به دنبال آن فرمود:

[اى على تو راهنماى امت من هستى،براستى رستگار آن كسى است كه تو را دوست بدارد و راه تو را دنبال كند،و بدبخت كامل كسى است كه با تو مخالفت كند و از راه تو منحرف گردد.]

جنگ حنين

(٤) چنانكه گفته شد پيغمبر اسلام پس از فتح مكه پانزده روز در مكه ماند و در اين مدت به نشر تعاليم اسلام و محو آثار شرك و بت پرستى كه قرنها بر آن سرزمين حكومت كرده و پايگاه توحيد را به صورت مركز شرك در آورده بود همت گماشت و در ضمن با خويشان خود نيز تجديد عهدى كرده و در سايه اسلام همه كدورتها و اختلافات برطرف گرديد و محيط انس و الفتى در كنار بناى با عظمت كعبه براى همه افرادى كه در مكه بودند و يا از مدينه به همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده بودند،فراهم شده بود.

اما نيروى اهريمنى شيطان كه حاضر نبود به اين آسانى در برابر نيروى توحيد و اسلام تسليم گردد اين بار فكر خود را به سوى قبايل اطراف مكه متوجه كرد و آنجا را دامنه فعاليت خويش قرار داد و گروهى از بت پرستان و سركردگان آن حدود را كه هنوز مسلمان نشده و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به عنوان يك كشور گشايى كه مى خواهد همه قبايل را تحت تسلط خويش در آورد و بر آنها حكومت كند مى شناختند تحريك كرد تا جبهه واحدى بر ضد پيغمبر اسلام تشكيل دهند و پيش از آنكه از طرف مسلمانان مورد حمله قرار گيرند آنها براى جنگ و حمله آماده شوند.

در ميان سران قبايل مزبور مالك بن عوف نصرى بيش از ديگران جنب و جوش داشت و براى گرد آوردن قبايل فعاليت مى كرد و با اينكه حدود سى سال بيشتر از عمر او نمى گذشت به خاطر شجاعت و سلحشورى كه داشت مورد احترام قبايل پرجمعيت آن اطراف بود و از وى حرف شنوايى داشتند.وى تا جايى كه توانست قبيله هاى ساكن كوههاى جنوبى مكه را كه از هوازن بودند مانند بنى سعد(٥) ،بنى جشم،بنى هلال و همچنين قبيله ثقيف را كه در طائف سكونت داشتند با خود همراه كرده و به نقل برخى از مورخان نزديك به سى هزار نفر از آنها را در جايى به نام"اوطاس"(٦) براى جنگ بامسلمانان و زدن يك ضربه كارى به لشكر اسلام جمع كرد و خود او نيز فرماندهى آنها را به عهده گرفت و تحت فرمان او به سوى حنين حركت كردند.

مالك دستور داده هر كس مى خواهد در اين جنگ شركت كند بايد زن و فرزند و اموال خود را نيز همراه بياورد و منظورش اين بود كه مردان در هنگامه جنگ بهتر پايدارى كنند و به خاطر مال و زن و فرزند هم كه شده تا سر حد مرگ مقاومت داشته باشند.

در ميان لشكريان مزبور پيرمردى سالخورده و با تجربه در فنون جنگى وجود داشت كه نامش دريد بن صمه بود و از قبيله بنى جشم محسوب مى شد و با اينكه كارى از او ساخته نبود و كهولت و پيرى مانع از آن بود كه بتواند جنگ كند و بخصوص كه بنا بر نقل جمعى از مورخين نابينا نيز شده بود،اما قبيله هاى هوازن معمولا او را در جنگها همراه مى بردند تا از تجربيات و اطلاعات جنگى او استفاده كنند.

دريد بن صمه وقتى صداى زن و بچه و چهارپايان به گوشش خورد و دانست كه به دستور مالك آنها را همراه آورده اند،او را خواست و به وى پرخاش كرده گفت:تو را به جنگ چه كار؟تو گوسفند چرانى بيش نيستى؟آخر اين چه كارى است كرده اى؟مگر از لشكر فرارى چيزى مى تواند جلوگيرى كند؟اگر جنگ به پيروزى تو انجام شود كه همان مردان جنگى و شمشير و نيزه شان به كار تو خورده و مورد استفاده قرار گرفته و اگر به شكست تو منجر گردد آن وقت است كه همه چيز را از دست داده و تمام دارايى و ما يملك خود را تسليم دشمن كرده اى و با اسارت زن و فرزند رسوا خواهى شد؟مصلحت در آن است كه زن و فرزند و اموال را بازگردانى و همان مردان جنگى را با خود ببرى!

مالك بن عوف كه به فكر خود مغرور بود حاضر نشد سخن دريد را بشنود و چون دريد سخن خود را تكرار كرد و يكى دو تذكر ديگر نيز به او داد مالك بن عوف با بى اعتنايى و تمسخر بدو گفت:تو پير و فرتوت شده اى و افكارت نيز فرسوده شده و به كار ما نمى خورد،و چون پافشارى دريد بن صمه را ديد رو به لشكريان كرد و گفت:

اى گروه هوازن يا از من اطاعت و پيروى كنيد و يا هم اكنون نوك شمشير را بر سينه ام مى گذارم و آن قدر فشار مى دهم تا از پشت سرم بيرون آيد و بدين ترتيب به زندگى خود خاتمه مى دهم !

قبايل هوازن كه چنان ديدند گفتند:مطمئن باش ما فرمانبردار تو هستيم،و دريد كه چنان ديد آه سردى از دل كشيد و گفت:باشد تا اين روز را كه نديده ايم از نزديك ببينيم و سپس يك رباعى گفت كه حكايت از افسردگى و پشيمانى او در حضور اين معركه مى كرد.

تجهيز سپاه اسلام

خبر اجتماع هوازن در"اوطاس"به سمع پيغمبر اسلام رسيد و براى درهم كوبيدن آخرين سنگر مشركان و دفع باقيمانده پيروان شيطان،آماده تجهيز سپاه و حركت به سوى حنين گرديد.از نظر نفرات و تعداد سربازان جنگى نگرانى در كار نبود ولى احتياج به مقدارى زره و لوازم جنگى داشتند،در اين خلال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطلع شد كه صفوان بن اميه مقدارى زره و اسلحه جنگى در خانه دارد كه در برخوردها و جنگهايى كه قريش با قبايل ديگر داشته اند آنها را در اختيار قريش قرار مى داده،از اين رو به سراغ او فرستاد و به عنوان عاريه مضمونه از او خواست تا آنها را در اختيار لشكر اسلام قرار دهد به اين معنى كه اگر چيزى از آنها از بين رفت عوض آن را بدهد و بدون كم و زياد به او بازگرداند.

صفوان قبول كرد و يك صد زره و مقدارى لوازم جنگى ديگر در اختيار آن حضرت گذارد و روز بعد لشكر اسلام با دوازده هزار مرد جنگى كه ده هزار نفرشان از مدينه به همراه پيغمبر آمده بودند و دو هزار نفر نيز از مردم تازه مسلمان مكه تحت فرماندهى ابو سفيان به سوى وادى حنين حركت كرد.

هنگامى كه چشم ابو بكر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد از كثرت سپاهيان دچار غرور شده گفت:ما ديگر مغلوب نخواهيم شد و اين غرور به برخى افراد ديگر نيز سرايت كرد و همگى از پيروزى و شكست دشمن سخن مى گفتند.ولى همين غرور بيجا در همان آغاز جنگ و حمله ناگهانى دشمن موجب هزيمت آنان شد و اين ايمان به خدا و پيغمبر اسلام بود كه آنان را دوباره گرد يكديگر جمع كرد و جلو شكست قطعى و پاشيدگى لشكر را گرفت.

لشكر اسلام همچنان تا نزديك وادى حنين پيش رفت(٧) و شب را به دستور پيغمبر اسلام در همانجا توقف كردند تا چون صبح شود به وادى حنين در آيند.

مالك بن عوف پيش از آنكه لشكر اسلام بدان حدود برسد با لشكريانش به وادى حنين وارد شده بود و به لشكريان خود دستور داده بود زنان و كودكان و چهارپايان و احشام را پشت سر خود قرار دهند و غلاف شمشيرها را بشكنند.سپس در اطراف دره در پشت سنگها و شيارها و گوديهاى سر راه و دامنه كوه و سايه درختها كمين كنند تا وقتى لشكر اسلام از دره سرازير شد ناگهان يكپارچه بر آنها حمله كنند و آنها را منهزم سازند.

پس از اداى نماز صبح هنوز هوا تاريك بود كه سربازان اسلام به سوى دره حنين سرازير شدند .و پيشاپيش لشكر،خالد بن وليد با بنى سليم حركت مى كرد و به دنبال او گروههاى ديگر هر دسته به دنبال پرچم مخصوص به خود پيش مى رفت كه ناگهان مورد حمله سرسختانه هوازن كه با نقشه قبلى كاملا خود را آماده چنين حمله اى كرده بودند قرار گرفتند و از اطراف دره تيرها به صورت رگبار بر آنها باريدن گرفت و در پناه تيرها نيز هزاران سرباز از جان گذشته با شمشيرهاى برهنه،آنها را محاصره كردند.

اين حمله چنان سخت و غافلگيرانه بود كه مسلمانان تا خواستند به خود آيند و دست به اسلحه و سپر و نيزه ببرند عده اى از آنها كشته شدند و راهى جز فرار و هزيمت براى خود نديدند .پيغمبر اسلام كه در عقب سپاه بر استر سفيدى سوار بود و لباس جنگ بر تن داشت ناگهان ديد سپاه اسلام گروه گروه بسرعت فرار مى كنند و اين سپاه منظم دوازده هزار نفرى كه چون رودخانه اى به پيش مى رفت ناگهان در هم ريخت و هر قسمت آن به سويى رهسپار گشته و گريزان است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه چنان ديد بسرعت خود را به سمت راست دره حنين رسانيد و فرياد زد:مردم به كجا مى رويد؟منم رسول خدا،منم محمد بن عبد الله به نزد من آييد!

ولى هيچ كس متوجه سخن آن حضرت نشده و همگى مى گريختند و در اين وقت بود كه كينه ها ظاهر گرديد و نفاقهاى درونى افراد آشكار شد و منافقان از اين منظره به وجد و شوق آمده بودند تا آنجا كه ابو سفيان از روى تمسخر به رفيق خود شيبة بن عثمان گفت:اينها تا لب دريا فرار خواهند كرد و ديگر باز نمى گردند.

و كلدة بن حنبل يكى ديگر از همان افراد منافق گفت:امروز سحر باطل شد!

شيبة بن عثمان بن ابى طلحه كه پدرش در جنگ احد كشته شده بود در آن لحظه تصميم گرفت پيغمبر اسلام را بكشد و انتقام خون پدر را از آن حضرت بگيرد و به همين قصد نزديك رفت و چرخى هم اطراف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زد ولى چنانكه بعدها خودش مى گويد:حائلى ميان من و آن حضرت پيدا شد كه ديدم نمى توانم اين كار را بكنم.

در اين لحظه تاريخى،پيغمبر اسلام مى ديد زحمات بيست و يك ساله اش در راه تبليغ اسلام و پيروزيهاى بزرگى كه در اين راه نصيبش شده همگى به مخاطره افتاده و چيزى نمانده است كه در اين هواى نيمه روشن در دره مخوف حنين دفن شود،سپاه از هم گسيخته و فرارى اسلام نيز به فرياد او توجهى نمى كنند،دشمن نيز با پيروزى چشمگيرى كه در آغاز حمله خود به دست آورد وادى حنين را جولانگاه خويش قرار داده و همچنان پيش مى آيد،بايد اقدامى فورى جلوى اين شكست و هزيمت را بگيرد،از يك سو دست به دعا برداشت و به درگاه ياور حقيقى و پشتيبان واقعى خود كه همه جا از ورطه هاى سخت او را نجات داده بود معروض داشت:

"اللهم لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان"

[خدايا تو را سپاس و شكوه حال خود را به درگاه تو مى آورم و تويى تكيه گاه!]و به دنبال آن گفت:

"اللهم ان تهلك هذه العصابة لم تعبد و ان شئت أن لا تعبد لا تعبد"!

[خدايا اگر اين جماعت نابود گردد كسى تو را پرستش نخواهد كرد و اگر هم براستى مشيت و اراده ات بدان تعلق گرفته باشد كه كسى تو را پرستش نكند پرستش نخواهى شد!(و بسته به مشيت و اراده توست).]

و سپس به ابو سفيان فرزند حارث بن عبد المطلب كه در كنار او قرار داشت فرمود:مشتى خاك به من بده آن خاك را به روى دشمن پاشيد و فرمود:روهايتان زشت باد!

آن گاه از آنجا كه دعا جاى عمل را نمى گيرد و لازم بود دست به كارى زند تا جلوى فرار و از هم پاشيدگى لشكر را بگيرد،در اينجا از عباس بن عبد المطلب نقل شده كه گويد:نخست رسول خدا به من كه صداى رسا و بلندى داشتم فرمود:فراريان را به اين گونه صدا بزن:

"يا معشر الانصار و يا اصحاب سورة البقرة،و يا اصحاب بيعة الشجرة،الى اين تفرون؟اذكروا العهد الذى عاهدتم عليه رسول الله"!

[اى گروه انصار و اى ياران سوره بقره و اى كسانى كه در بيعت شجره پيمان بستيد،به كجا مى گريزيد؟پيمانى را كه با رسول خدا بسته ايد به ياد آريد!]و من با بلندترين صدايى كه داشتم مردم را صدا مى زدم و خود رسول خدا نيز چنان بى تاب شهادت و جنگ بود كه استر خود را به سوى ميدان جنگ ركاب زد و مى خواست خود را به قلب دشمن بزند ولى ابو سفيان فرزند حارث بن عبد المطلب به جلوى استر پريد و دهانه آن را محكم نگه داشت و نگذاشت به جلو برود.

و در برخى از تواريخ است كه سرانجام پيغمبر اسلام تاب نياورد و يك تنه به دشمن حمله كرد و اين رجز را نيز مى خواند:

انا النبى لا كذب

انا ابن عبد المطلب

و گفته اند:تنها در اين جنگ بود كه پيغمبر اسلام شخصا به ميدان رفت و به دشمن حمله برد(٨)

و بعيد نيست اين حمله وقتى كه انصار به ميدان جنگ بازگشتند انجام شده و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رهبرى حمله را به دست گرفته و پيشاپيش آنها حمله مى افكند و رجز مى خواند و آنها نيز به دنبال آن حضرت حمله مى كرده اند.

_______________________________________

پى نوشتها:

١.سوره ممتحنه آيه .١٢

٢.به گفته برخى اين مأموريت پس از رفتن او به سوى بنى جذيمه بود و به تعبير ديگر دو مأموريت بود نه يكى.

٣.براى اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزى ميان آنها به ترجمه سيره ابن هشام،ج ٢،ص ٢٨٧ مراجعه شود.

٤.حنينـبر وزن حسينـنام وادى است در نزديكى طائف.

٥.بنى سعد همان قبيله اى بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سنين كودكى خود را در ميان آنها گذرانده و حليمه سعديه حدود پنج سال افتخار دايگى آن حضرت را در آن قبيله به عهده گرفته بود به شرحى كه در بخش دوم اين كتاب گذشت.

٦.اوطاس،نام جايى است در سه منزلى مكه.

٧.از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در سيره از يكى از تازه مسلمانان مكه به نام حارث بن مالك نقل كرده آن است كه گويد:چون از مكه به سوى حنين حركت كرديم به درخت سدر بزرگى برخورديم و چون كفار قريش درخت مقدسى به نام"ذات انواط"داشتند كه هر ساله روزى به نزد آن مى آمدند و اسلحه بر آن مى دوختند و براى آن قربانى مى كردند،ما از عقب صدا زديم :

يا رسول الله همان طور كه مشركان"ذات انواط"دارند شما نيز براى ما"ذات انواطى"معين كن !

پيغمبر گفت:"الله اكبر"به حق آن خدايى كه جان محمد به دست اوست همان سخنى را كه قوم موسى"در وقت خروج از مصر"به موسى گفتند شما نيز به من گفتيد.آنها به موسى گفتند:"اى موسى براى ما خدايى قرار بده چنانكه اينان خدايانى دارند!موسى گفت:شما مردمى جهالت پيشه هستيد"و براستى كه اينها سنتهاى گذشتگان است و شما نيز به همان سنتها مى رويد.

افرادى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماندند

مورخين مانند يعقوبى و ديگران نوشته اند:در آن گير و دار تنها ده نفر بودند كه با پيغمبر ماندند و فرار نكردند و اين ده نفر عبارت بودند از علىعليه‌السلام ،عباس بن عبد المطلب،ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب،فضل بن حارث،ربيعة بن حارث،عبد الله بن زبير،عتبة و معتب فرزندان ابو لهب،فضل بن عباس،ايمن بن ام ايمن و در اين ميان علىعليه‌السلام از همه بيشتر دلاورى و تلاش داشت و دشمن را از جلوى پيغمبر دور مى نمود،گاهى خود را به عقب دشمن مى زد و گاهى به سوى پيغمبر باز مى گشت تا از حال آن حضرت و سلامتى او مطمئن گردد،و در اين گير و دار چهل تن از دشمنان را به خاك هلاك افكند و همه را از وسط دو نيم كرد.

ابن هشام در كتاب سيره از جابر بن عبد الله روايت كرده كه گفت:در ميان لشكر هوازن مرد شجاع و تنومندى بود كه بر شترى سرخ مو سوار بود و پرچم سياه رنگى در دست داشت و آن را بر سر نيزه بلندى كه داشت زده بود و آن پرچم را پيشاپيش هوازن مى كشيد و هر كس جلوى او مى رفت با آن نيزه بر او حمله مى كرد و چون فرار مى كرد دوباره آن نيزه را بر سر دست بلند مى كرد تا هوازن به دنبال او بيايند.

اين مرد همچنان به كار خود مشغول بود كه ناگاه على بن ابيطالب با مردى از انصار به قصد كشتن او پيش رفتند و علىعليه‌السلام از پشت سر بدو حمله كرد و شترش را پى كرد و آن مرد به زمين افتاد،سپس مرد انصارى با شمشير او را از پاى در آورد.

و در ارشاد مفيد نام اين مرد هوازنى را ابو جرول ذكر كرده و قتل او را به علىعليه‌السلام بتنهايى نسبت مى دهد،چنانكه ابن اثير نيز قاتل او را علىعليه‌السلام ذكر كرده است.

دو تن از زنان فداكار

در تواريخ و روايات نام دو زن نيز در لشكر اسلام ذكر شده كه در جنگ حنين بودند و با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پايدارى كرده و منهزمين را ملامت و سرزنش مى كردند يكى نسيبه دختر كعب و ديگرى ام سليم دختر ملحان.

در تفسير قمى آمده كه نسيبه وقتى ديد مردم فرار مى كنند خاك به روى منهزمين مى پاشيد و مى گفت:به كجا فرار مى كنيد؟آيا از خدا و رسول او مى گريزيد؟و در اين وقت عمر را ديد كه مى گريزد،بدو گفت:واى بر تو اين چه كارى است كه مى كنى؟عمر گفت:اين امر خداست!

و در سيره ابن هشام آمده كه رسول خدا در آن وقت نظر كرد و چشمش به ام سليم دختر ملحان افتاد كه با شوهرش ابو طلحه به جنگ آمده بود و در همان حال فرزندش عبد الله بن ابى طلحه را حامله بود،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد اين زن به وسيله بردى و پارچه بلندى كمر خود را بسته و براى آنكه شترش از دست او فرار نكند انگشتان خود را در سوراخ بينى شتر فرو برده و محكم آن شتر را نگاه داشته است و در دست ديگرش خنجرى است.

پيغمبر فرمود:ام سليم هستى؟

گفت:آرى اى رسول خدا پدر و مادرم به فدايت،امروز همان گونه كه دشمنان تو را بايد كشت اين مردمى را نيز كه تو را واگذارده و فرار كردند بايد كشت و من مى خواهم آنها را به قتل برسانم زيرا اينان نيز سزاوار كشته شدن هستند.پيغمبر فرمود:اى ام سليم خدا ما را كفايت مى كند.

ابو طلحه شوهرش پرسيد:اين خنجر چيست كه در دست دارى؟

ام سليم گفت:آن را به دست گرفته ام تا اگر مشركى به من نزديك شد شكمش را با آن پاره كنم.