منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46153
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46153 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

باب چهارم: در بيان تاريخ ولادت و شهادت سبط اكبر پيغمبر خدا، ثانى ائمه و قرّة العين محمّد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امام حسن مجتبى عليه‌السلام و مختصرى در شرح حال اولاد و احفاد آن جناب عليه‌السلام .

فصل اول: در ولادت با سعادت حضرت امام حسنعليه‌السلام

مشهور آن است كه ولادت حضرت امام حسنعليه‌السلام در شب سه شنبه نيمه ماه مبارك رمضان سالم سوّم هجرت واقع شد و بعضى سال دوّم گفته اند. اسم شريف آن حضرت حَسَن بود و در تورات شَبَّر است؛ زيرا كه(شَبَّر)در لغت عبرى حسن است و نام پسر بزرگ هارون نيز شبّر بود، كُنيَت آن حضرت ابومحمّد است، و القاب آن بزرگوار: سيّد و سبط و امين و حجت و برّ و نقىّ و زكىّ و مجتبى و زاهد وارد شده است. (1)

و ابن بابويه به سندهاى معتبر از حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام روايت كرده است كه چون امام حسنعليه‌السلام متوّلد شد، حضرت فاطمهعليها‌السلام به حضرت اميرعليه‌السلام گفت كه او را نامى بگذار، گفت: سبقت نمى گيرم در نام او بر حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس او را در جامه زردى پيچيدند به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند، آن حضرت فرمود: مگر من شما را نهى نكردم كه در جامه زرد نپيچيد او را؟ پس آن جامه زرد را انداخت و آن حضرت را در جامه سفيدى پيچيد. (2) و به روايت ديگر زبان خود را در دهان حضرت كرد و زبان آن حضرت را مى مكيد پس از اميرالمؤ منينعليه‌السلام پرسيد كه او را نامى گذاشته اى؟ آن حضرت فرمود كه برتو سبقت نخواهم گرفت در نام، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه من نيز سبقت بر پروردگار خود نمى گيرم پس حق تعالى امر كرد به جبرئيل كه از براى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پسرى متولّد شده است برو به سوى زمين سلام مرا به او برسان و تهنيت و مبارك باد بگوى و بگو كه على نسبت به تو به منزله هارون است به موسى، پس او را مسمّى كن به اسم پسر هارون.

پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و آن حضرت را مبارك باد گفت و گفت كه حق تعالى فرموده كه اين مولود را به اسم پسر هارون نام كن؛ حضرت فرمود كه اسم او چه بوده؟ جبرئيل گفت اسم او شَبَّر، آن حضرت فرمود كه لغت من عربى است. جبرئيل گفت: او را حسن نام كن؛ پس او را حسن نام نهاد و چون امام حسينعليه‌السلام متولد شد حق تعالى به جبرئيل وحى كرد كه پسرى از براى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولّد شده است برو او را تهنيت و مبارك باد بگو و بگو كه على از تو به منزله هارون است از موسى پس او را به نام پسر ديگر هارون مسمّى گردان.

چون جبرئيل نازل شد بعد از تهنيت، پيغام ملك عَلاّم را به حضرت خير الاَنام(عليه و على آله آلاف التحيّة والسلام)رسانيد حضرت فرمود كه نام آن پسر چه بود؟ جبرئيل گفت: شبير، حضرت فرمود: زبان من عربى است، جبرئيل گفت: او را حسين نام كن كه به معنى شبير است پس او را حسين نام كرد. (3)

و شيخ جليل على بن عيسى اربلىعليه‌السلام در(كشف الغمّه)روايت كرده است كه رنگ مبارك جناب امام حسنعليه‌السلام سرخ و سفيد بود و ديده هاى مباركش گشاده و بسيار سياه بود و خدّ مباركش هموار بود و برآمده نبود و خط مو باريكى در ميان شكم آن حضرت بود و ريش مباركش انبوه بود و موى سر خود را بلند مى گذاشت و گردن آن حضرت در نور و صفا مانند نقره صيقل زده بود و سرهاى استخوان آن حضرت درشت بود و ميان دوشهايش گشاده بود و ميانه بالا بود و از همه مردم خوشروتر بود و خضاب به سياهى مى كرد و موهايش مُجَعّد بود وبدن شريفش در نهايت لطافت بود. (4)

و ايضا از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام روايت كرده است كه جناب امام حسنعليه‌السلام از سر تا به سينه به حضرت رسالت شبيه تر بود از ساير مردم و جناب امام حسينعليه‌السلام در ساير بدن به آن حضرت شبيه تر بود و ثقة الاسلام كلينى رحمه اللّه به سند معتبر از حسين بن خالد روايت كرده است كه گفت: از حضرت امام رضاعليه‌السلام پرسيدم كه در چه وقت براى مولود مبارك باد بايد گفت؟ حضرت فرمود: چون امام حسنعليه‌السلام متولّد شد جبرئيل براى تهنيت در روز هفتم نازل شد و امر كرد آن حضرت را كه او را نام و كنيت بگذارد و سرش را بتراشد و عقيقه از براى او بكُشد و گوشش را سوراخ كند؛ و در وقتى كه امام حسينعليه‌السلام متولّد شد جبرئيل نيز نازل شد و به اينها امر كرد، آن حضرت به عمل آورد و فرمود كه دو گيسو گذاشتند ايشان را در جانب چپ سر و سوراخ كردند گوش راست را در نرمه گوش و گوش چپ را در بالاى گوش.

و در روايت ديگر وارد شده است كه آن دو گيسو را در ميان سر ايشان گذاشته بودند و اين اصحّ است. (5)

فصل دوم: در بيان مختصرى از فضائل و مكارم اخلاق آن سرور

صاحب(كشف الغمّه)از كتاب(حلية الاوليأ)روايت كرده است كه روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت حسنعليه‌السلام را بر دوش خود سوار كرد و فرمود هر كه مرا دوست دارد بايد كه اين را دوست دارد، و از ابوهريره روايت كرده است كه مى گفت هيچ وقت حسنعليه‌السلام را نمى بينم مگر آنكه اشك چشمم جارى مى شود و سببش آن است كه روزى حاضر بودم در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه حضرت حسنعليه‌السلام دويد و آمد تا در دامان حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشست، پس آن حضرت دهان او را باز كرد و دهان خود را به دهان او برد و مى گفت: خداوندا! من دوست مى دارم حسن را و دوست مى دارم دوست او را و اين را سه مرتبه فرمود. (6)

و ابن شهر آشوب فرموده كه در اكثر تفاسير وارد شده كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حسنينعليهما‌السلام را به دو سوره( قُل اَعُوذ بِرَبِّ النّاسِ ) و( قُل اَعُوذ بِرَبِّ الْفَلَق ) تعويذ مى كرد و به اين سبب آن دو سوره را مُعَوِّذَتَيْن ناميدند. (7)

و از ابى هريره روايت كرده كه ديدم حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لعاب دهن حسنينعليهما‌السلام را مى مكيد چنانچه كسى خرما را بمكد (8). و روايت شده كه روزى حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز مى كرد كه حسنينعليهما‌السلام آمدند بر پشت آن حضرت سوار شدند، چون سر از سجده برداشت با نهايت لطف و مدارا گرفت و بر زمين گذاشت، چون باز به سجده رفت ديگر بار ايشان سوار شدند، چون از نماز فارغ شد هر يكى را بر يكى از رانهاى خود نشانيد و فرمود: هر كه مرا دوست بدارد بايد كه اين دو فرزند مرا دوست بدارد. (9) و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود حسنَيْنعليهما‌السلام دو گوشواره عرش اند و فرمود كه بهشت به حق تعالى عرض كرد كه مرا مسكن ضُعَفأ و مساكين قرار داده، حق تعالى او را ندا فرمود كه آيا راضى نيستى كه من ركن هاى ترا زينت داده ام به حسن و حسينعليهما‌السلام ؟ پس بهشت بر خود باليد چنانكه عروس برخود مى بالد! (10).

و از ابوهريره روايت شده كه روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فراز منبر بود كه صداى گريه دو ريحانه خود حسنينعليهما‌السلام را شنيد، پس بى تابانه از منبر به زير آمد و رفت ايشان را ساكت گردانيد و برگشت و فرمود كه از صداى گريه ايشان چندان بى تاب شدم كه گويا عقل از من برطرف شد! (11) و احاديث در باب محبّت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت به حسنينعليهما‌السلام و سوار كردن ايشان را بر دوش خود و امر به دوستى ايشان نمودن و گفتن آنكه حسنينعليهما‌السلام دو سيّد جوانان اهل بهشتند و دو ريحانه و گُل بوستان من اند، در كتب شيعه و سنّى زياده از حد روايت شده. و در باب احوال جناب امام حسينعليه‌السلام نيز چند حديثى مناسب با اين مقام ذكر مى شود.

و از(حليه ابونُعَيم)نقل شده كه حضرت حسنعليه‌السلام مى آمد بر پشت و گردن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوار مى شد هنگامى كه آن حضرت در سجده بود و حضرت او را به رفق و هموارى از دوش خود مى گرفت. هنگامى مردم بعد از فراغ از نماز عرض كردند: يا رسول اللّه! شما نسبت به اين كودك به طورى مهربانى مى كنيد كه با احدى چنين نمى كنيد؟! فرمود: اين كودك ريحانه من است، و همانا اين پسر من، سيّد و بزرگوار است و اميد مى رود كه حق تعالى به بركت او اصلاح كند بين دو گروه از مسلمانان. (12)

شيخ صدوق از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: پدرم از پدر خود خبر داد كه حضرت امام حسنعليه‌السلام در زمان خود از همه مردمان عبادت و زهدش بيشتر بود و افضل مردم بود و هرگاه سفر حج مى كرد پياده مى رفت و گاهى با پاى برهنه راه مى پيمود، وهرگاه ياد مى كرد مرگ و قبر و بعث و نشور و گذشتن بر صراط را گريه مى كرد و چون ياد مى كرد عرض اعمال را بر حق تعالى نعره مى كشيد و مدهوش مى گشت و چون به نماز مى ايستاد بندهاى بدنش مى لرزيد به جهت آنكه خود را در مقابل پروردگار خويش مى ديد و چون ياد مى كرد بهشت و دوزخ را اضطراب مى نمود مانند اضطراب كسى كه او را مار يا عقرب گزيده باشد و از خدا مسئلت مى كرد بهشت را و استعاذه مى كرد از آتش جهنّم و هرگاه در قرآن تلاوت مى كرد: يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا، مى گفت: لَبّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْك و در هيچ حالى كسى او را ملاقات نكرد مگر آنكه مى ديد كه مشغول به ذكر خداوند است و زبانش از تمام مردم راستگوتر بود و بيانش از همه كس فصيح تر بود الخ. (13)

و در(مناقب)ابن شهر آشوب و(روضة الواعظين)روايت شده كه امام حسنعليه‌السلام هرگاه وضو مى ساخت بندهاى بدنش مى لرزيد و رنگ مباركش زرد مى گشت! سبب اين حال را از آن حضرت پرسيدند، فرمود: سزاوار است بر كسى كه مى خواهد نزد ربّالعرش به بندگى بايستد آنكه رنگش زرد گردد و رعشه در مفاصلش افتد. چون به مسجد مى رفت وقتى كه نزد در مى رسيد سر را به سوى آسمان بلند مى كرد و مى گفت: اِلهى ضَيْفُكَ بِبابِكَ يا مُحْسِنُ قَدْ اَتيكَ الْمُسى ء فَتَجاوَزْ عَنْ قَبيح ماعِنْدى بِجَميلِ ما عِنْدَكِ يا كَريمُ؛ يعنى اى خداى من! اين ميهمان تو است كه به درگاه تو ايستاده، اى خداوند نيكو كار! به نزد تو آمده بنده تبهكار، پس در گذر از كارهاى زشت و ناستوده من به نيكى هاى خودت، اى كريم. (14)

و نيز ابن شهر آشوب از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه جناب امام حسنعليه‌السلام بيست و پنج مرتبه پياده به حجّ رفت، و دو مرتبه و به روايتى سه مرتبه مالش را با خدا قسمت كرد كه نصف آن را خود برداشت و نصف ديگر را به فقرأ داد (15). و در باب حلم آن حضرت از(كامل مُبَرّد)و غيره نقل شده كه روزى آن حضرت سوار بود كه مردى از اهل شام آن حضرت را ملاقات كرد و بيتوانى آن حضرت را لعن و ناسزاى بسيار گفت و آن حضرت هيچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد، آنگاه آن جناب رو كرد به آن مرد و بر او سلام كرد و خنده نمود و فرمود: اى شيخ! گمان مى كنم كه غريب مى باشى و گويا بر تو مشتبه شده باشد امرى چند؟ پس اگر از ما استرضا جوئى از تو راضى و خشنود مى شويم و اگر چيزى سئوال كنى عطا مى كنيم و اگر از ما طلب ارشاد و هدايت كنى ترا ارشاد مى كنيم و اگر بردبارى بطلبى عطا مى كنيم واگر گرسنه باشى ترا سير مى كنيم و اگر برهنه باشى تو را مى پوشانيم و اگر محتاج باشى بى نيازت مى كنيم و اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهيم و اگر حاجتى دارى حاجتت را برمى آوريم و اگر بار خود را به خانه ما فرود مى آورى و ميهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهد بود؛ زيرا كه ما خانه گشاده داريم و جاه و مال فراوان است.

چون مرد شامى اين سخنان را از آن حضرت شنيد گريست و مى گفت: كه شهادت مى دهم كه توئى خليفة اللّه در روى زمين و خدا بهتر مى داند كه رسالت و خلافت را در كجا قرار دهد و پيش از آنكه ترا ملاقات كنم تو و پدرت دشمن ترين خلق بوديد نزد من و الحال محبوبترين خلق خدائيد نزد من، پس بار خود را به خانه آن حضرت فرود آورد و تا در مدينه بود مهمان آن جناب بود و از محبّان و معتقدان خاندان نبوّت و اهل بيت رسالت گرديد. (16)

شيخ رضىّ الدين على بن يوسف بن المطهّر الحلّى روايت كرده كه شخصى خدمت جناب امام حسنعليه‌السلام آمد و عرض كرد: يابن اميرالمؤ منين! ترا قسم مى دهم به حق آن خداوندى كه نعمت بسيار به شما كرامت فرموده كه به فرياد من رسى و مرا از دست دشمن نجات دهى؛ چه مرا دشمنى است ستمكار كه حرمت پيران را نگاه نمى دارد و خُردان را رحم نمى نمايد. حضرت در آن حال تكيه فرموده بود چون اين بشنيد برخاست و نشست و فرمود: بگو كه خصم تو كيست تا از او دادخواهى نمايم؟ گفت: دشمن من فقر و پريشانى است! حضرت لختى سر به زير افكند پس سر برداشت و خادم خويش را طلب داشت و فرمود: آنچه مال نزد تو موجود است حاضر كن؛ او پنج هزار درهم حاضر ساخت فرمود: بده اينها را به اين مرد؛ پس آن مرد را قسم داد و فرمود كه هرگاه اين دشمن تو بر تو رو كند و ستم نمايد شكايت او را نزد من آور تا من دفع آن كنم. (17)

و نيز نقل شده كه مردى خدمت امام حسنعليه‌السلام رسيد و اظهار فقر و پريشانى خويش نمود و در اين معنى اين دو شعر بگفت:

شعر:

لَمْ يَبْقَ لى شَى ءٌ يُباعُ بِدِرْهَمٍ

يَكْفيكَ مَنْظَرُ حالَتى عَنْ مُخْبِرى

اِلاّ بَقايا مأِ وَجْهٍ صُنْتُهُ

اَلاّ يُباعَ وَقَدْ وَجَدْتُكَ مُشْتَرى

حضرت امام حسنعليه‌السلام خازن خويش را طلبيد و فرمود: چه مقدار مال نزد تو است؟ عرض كرد: دوازده هزار درهم، فرمود: بده آن را به اين مرد فقير و من از او خجالت مى كشم، عرض كرد: ديگر چيزى از براى نفقه باقى نماند! فرمود: تو او را به فقير بده و حُسن ظنّ به خدا داشته باش حق تعالى تدارك مى فرمايد؛ پس آن مال را به آن مرد داد و حضرت او را طلبيد و عذر خواهى نمود و فرمود: ما حق ترا نداديم لكن به قدر آنچه بود داديم، و اين دو شعر در جواب شعرهاى او فرمود:

شعر:

عاجَلْتَنا فَاَتاكَ وابِلُ بِرِّنا

طَلاًّ وَلَوْ اَمْهَلْتَنا لَمْ تُمْطَر

فَخُذِ الْقَليلَ وكُنْ كَاَنَّكَ لَمْ تَبِعْ

ما صُنْتَهُ وَكاَنَّنا لَمْ نَشْتَرِ

و علاّمه مجلسى رحمه اللّه از بعضى از كتب معتبره نقل كرده كه روايت كرده از مردى كه نام او(نجيح)بوده كه گفت: ديدم جناب امام حسنعليه‌السلام را كه طعام ميل مى فرمود و سگى در پيش روى او بود و هر زمانى كه آن جناب لقمه اى براى خود برمى داشت مثل آنرا نيز براى آن سگ مى افكند، من گفتم: يابن رسول اللّه! آيا اذن مى دهى كه اين سگ را از نزد طعام شما دور كنم؟ فرمود: بگذار باشد؛ چه من از خداوند عزّوجل حيا مى كنم كه صاحب روحى در روى من نظر كند و من چيز بخورم و به او نخورانم! (18).

عفو كردن امام علىعليه‌السلام گناه غلام را

و ايضا روايت كرده اند كه يكى از غلامان آن حضرت خيانتى كرد كه مستوجب عقوبت شد حضرت اراده كرد او را تأديب فرمايد، غلام گفت: (وَالْكاظِمينَ الْغَيْظِ؛) حضرت فرمود: خشم خود را فرو خوردم، گفت:( وَالْعافينَ عَنِ النّاس؛ ) فرمود ترا عفو كردم و از تقصير تو درگذشتم، گفت:( وَاللّهُّ يُحِبُ الْمُحْسِنينَ؛ ) فرمود كه ترا آزاد كردم و از براى تو مقرّر كردم دو برابر آنچه را كه به تو عطا مى كردم. (19)

ابن شهر آشوب از كتاب محمّد بن اسحاق، روايت كرده كه بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ كس به شرافت و عظمت جناب امام حسنعليه‌السلام نرسيد و گاهى بساطى براى آن جناب بر در خانه مى گسترانيدند و آن حضرت از خانه بيرون مى شد و بر روى آن مى نشست، پس هركس كه از آنجا عبور مى كرد به جهت جلالت آن حضرت مى ايستاد و عبور نمى كرد تا آنكه راه كوچه از رفت و آمد مسدود و منقطع مى شد، حضرت كه چنين مى ديد داخل خانه مى شد و مردم پراكنده مى شدند و در پى كار خويش مى رفتند، و همچنين در راه حج هر كه آن جناب را پياده مى ديد به جهت تعظيم آن حضرت پياده مى گشت. (20)

و ابن شهر آشوب در(مناقب)اشعارى از آن حضرت نقل كرده كه از آن جمله اين دو شعر است:

شعر:

قُلْ لِلْمُقيمِ بِغَيْرِ دارِ اِقامَةٍ

حان الرَّحيلُ فَوَدِّع الاَحْبابا

اِنَّ الَّذينَ لَقيتَهُمْ وَصَحِبْتَهُمْ

صاروُا جَميعا فى الْقُبُور تُرابا (21)

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در(جلأ)فرموده كه شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه دخترى از حضرت امام حسنعليه‌السلام وفات كرد گروهى از اصحاب آن حضرت تعزيت براى او نوشتند پس حضرت در جواب ايشان نوشت:

پاسخ امام حسنعليه‌السلام به نامه تسليّت اصحاب

اما بعد؛ رسيد نامه شما به من كه مرا تسلّى داده بوديد در مرگ فلان دختر من، اجر مصيبت او را از خدا مى طلبم و تسليم گشته ام قضاى الهى را و صابرم بر بلاى او، به درستى كه به درد آورده است مرا مصائب زمان و آزرده كرده است نوائب دوران و مفارقت دوستانى كه اُلفت با ايشان داشتم و برادرانى كه ايشان را دوست خود مى انگاشتم و از ديدنشان شاد مى شدم و ديده هاى ايشان به ما روشن بود؛ پس مصائب ايّام ايشان را به ناگاه فرو گرفت و مرگ، ايشان را ربود و به لشكرهاى مردگان بردند؛ پس ايشان با يكديگر مجاورند بى آنكه آشنائى در ميان ايشان باشد و بى آنكه يكديگر را ملاقات نمايند و بى آنكه از يكديگر بهره مند گردند و به زيارت يكديگر روند با آنكه خانه هاى ايشان بسيار به يكديگر نزديك است، خانه هاى ابدان ايشان از صاحبانش خالى گرديده و دوستان و ياران از ايشان دورى كرده اند، و نديدم مثل خانه ايشان خانه اى و مثل قرارگاه ايشان كاشانه اى در خانه هاى وحشت انگيز ساكن گرديده اند و از خانه هاى مألوف خود دورى گزيده اند، دوستان از ايشان بى دشمنى مفارقت كرده اند وايشان را براى پوسيدن و كهنه شدن در گودالها افكنده اند، اين دختر من كنيزى بود مملوك و رفت به راهى مسلوك كه پيشينيان به آن راه رفته اند و آيندگان به آن راه خواهند رفت والسّلام. (22)