فصل سوّم: در بيان بعضى از احوال امام حسن ع و صلح آن حضرت با معاويه
بعد از شهادت حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
و سبب صلح كردن آن حضرت با معاويه:
بدان كه بعد از ثبوت عِصْمت و جلالت ائمه هدىعليهماالسلام
بايد كه آنچه از ايشان واقع شود مؤ منان تسليم و انقياد نمايند و در مقام شبهه و اعتراض در نيايند؛ زيرا كه آنچه ايشان مى كنند از جانب خداوند عالميان است و اعتراض بر ايشان اعتراض بر خدا است؛ چه به روايت معتبر رسيده كه حق تعالى صحيفه اى از آسمان براى حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرستاده و بر آن صحيفه دوازده مُهر بود، هر امامى مُهر خود را برمى داشت و به آنچه در تحت آن مهر نوشته بود عمل مى كرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن برگروهى كه حجّتهاى خداوند عالميانند در زمين، گفته ايشان گفته خداست و كرده ايشان كرده خداست. (23)
شيخ صدوق و مفيد و ديگران روايت كرده اند كه بعد از شهادت اميرالمؤ منينعليهالسلام
حضرت امام حسنعليهالسلام
بر منبر برآمد، خطبه بليغى مشتمل بر معارف ربّانى و حقايق سبحانى ادا نمود فرمود كه مائيم حزب اللّه كه غالبيم، مائيم عترت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه از همه كس به آن حضرت نزديكتريم، مائيم اهل بيت رسالت كه از گناه و بديها معصوم و مطهريم، مائيم از دو چيز بزرگ كه حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
به جاى خود در ميان امّت گذاشت و فرمود كه:
اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثِّقْلَيْن كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى. مائيم كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
ما را جفت كتاب خدا گردانيد و علم تنزيل و تأويل قرآن را به ما داد و در قرآن به يقين سخن مى گوئيم و به ظنّ و گمان تأويل آيات آن نمى كنيم؛ پس اطاعت كنيد ما را كه اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده است و اطاعت ما را به اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانيده است و فرموده است:(
يا اَيُّهَا الَّذينَ آمنُوا اَطيعُوا اللّهَ وَاَطيعُوا الرَّسولَ وَأُولِى الاَْمْر مِنْكُم.
)
(24)
پس حضرت فرمود كه در اين شب مردى از دنيا برفت كه پيشينيان براو سبقت نگرفتند به عمل خيرى، و به او نمى توانند رسيد بندگان در هيچ سعادتى، به تحقيق كه جهاد مى كرد با حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
و جان خود را فداى او مى كرد و حضرت او را با رايت خود به هر طرف كه مى فرستاد، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او بود، برنمى گشت تا حق تعالى فتح مى كرد بر دست او، و در شبى به عالم بقا رحلت كرد كه حضرت عيسى در آن شب به آسمان رفت و در آن شب يوشع بن نون وصىّ حضرت موسى از دنيا رفت، از طلا و نقره از او نماند مگر هفتصد درهم كه از بخششهاى او زياد آمده بود و مى خواست كه خادمى از براى اهل خود بخرد؛ پس گريه در گلوى آن حضرت گرفت و خروش از مردم برآمد، پس فرمود كه منم فرزند بشير، منم فرزند نذير، منم فرزند دعوت كننده به سوى خدا، منم فرزند سراج منير، منم از اهل بيتى كه حق تعالى در كتاب خود مودّت ايشان را واجب گردانيده است، فرموده است كه:
(
قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْنا.
)
(25)
حسنه اى كه حق تعالى در اين آيه فرمود محبّت ما است، پس حضرت بر منبر نشست و عبداللّه بن عبّاس برخاست و گفت: اى گروه مردمان! اين فرزند پيغمبر شما است و وصىّ امام شما است، با او بيعت كنيد؛ پس مردم اجابت او كردند و گفتند: چه بسيار محبوب است او به سوى ما، چه بسيار واجب است حق او برما؛ و مبادرت نمودند و با آن حضرت بيعت به خلافت كردند، آن حضرت با ايشان شرط كرد كه با هر كه من صلحم شما صلح كنيد و با هركه من جنگ كنم شما جنگ كنيد، ايشان قبول كردند و اين واقعه در روز جمعه بيست ويكم ماه مبارك رمضان بود در سال چهلم هجرت و عمر شريف آن حضرت به سى و هفت سال رسيده بود، پس حضرت امام حسنعليهالسلام
از منبر به زير آمد و عُمّال خود را به اطراف و نواحى فرستاد و حُكّام و اُمرأ در هر محل نصب كرد وعبداللّه بن عبّاس را به بصره فرستاد. (26)
و موافق روايت شيخ مفيد و ديگران از محدّثين عِظام، چون خبر شهادت حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
و بيعت كردن مردم با حضرت امام حسنعليهالسلام
به معاويه رسيد دو جاسوس فرستاد يكى از مردم بنى القين به سوى بصره و ديگر از قبيله حِمْيَر به سوى كوفه كه آنچه واقع شود به او بنويسند و امر خلافت را بر امام حسنعليهالسلام
فاسد گردانند. چون حضرت امام حسنعليهالسلام
بر اين امر مطّلع شد، جاسوس حميرى را طلبيد و گردن زد و مكتوبى فرستاد به بصره كه آن جاسوس قينى را نيز پيدا نموده گردن زنند و نامه به معاويه نوشت و در آن نامه درج فرمود كه جواسيس مى فرستى و مكرها و حيله ها بر مى انگيزى، گمان دارم كه اراده جنگ دارى، اگر چنين است من نيز مهياى آن هستم. چون نامه به معاويه رسيد جوابهاى ناملايم نوشت و به خدمت حضرت فرستاد و پيوسته بين آن حضرت و معاويه كار به مكاتبه و مراسله مى گذشت تا آنكه معاويه لشكر گرانى برداشت و متوجّه عراق شد و جاسوسى چند به كوفه فرستاد به نزد جمعى از منافقان و خارجيان كه در ميان اصحاب حضرت امام حسنعليهالسلام
بودند و از ترس شمشير حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
به جبر اطاعت مى كردند مثل عمرو بن حريث و اشعث بن قيس و شَبَث بن رِبعى و امثال ايشان از منافقان و خارجيان و به هريك از ايشان نوشت كه اگر حسنعليهالسلام
را به قتل رسانى، من دويست هزار درهم به تو مى دهم و يك دختر خود را به تو تزويج مى نمايم. و لشكرى از لشكرهاى شام را تابع تو مى كنم و به اين حيله ها اكثر منافقان را به جانب خود مايل گردانيده از آن حضرت منحرف ساخت، حتّى آنكه حضرت زرهى در زير جامه هاى خو مى پوشيد براى محافظت خود از شر ايشان و به نماز حاضر مى شد.
روزى در اثناى نماز، يكى از آن خارجيان تيرى انداخت به جانب آن حضرت، چون زره پوشيده بود اثرى در آن حضرت نكرد، آن منافقان نامه ها به سوى معاويه نوشتند پنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند، پس خبر حركت كردن معاويه به جانب عراق به سمع شريف حضرت حسنعليهالسلام
رسيد، بر منبر آمد حمد و ثناى الهى ادا كرد و ايشان را به جنگ با معاويه دعوت نمود، هيچ يك از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند! پس عدىّ بن حاتم از زير منبر برخاست و گفت: سبحان اللّه! چه بد گروهى هستيد شما، امام شما و فرزند پيغمبر شما، شما را به سوى جهاد دعوت مى كند اجابت او نمى كنيد! كجا رفتند شجاعان شما؟ آيا از غضب حق تعالى نمى ترسيد، از ننگ و عار پروا نمى كنيد؟ پس جماعت ديگر برخاستند با او موافقت كردند، حضرت فرمود: اگر راست مى گوئيد به سوى نخيله كه لشكرگاه من آنجا است بيرون رويد و مى دانم كه وفا به گفته خود نخواهيد كرد چنانچه وفا نكرديد براى كسى كه از من بهتر بود و چگونه اعتماد كنم بر گفته هاى شما و حال آنكه ديدم كه با پدرم چه كرديد! پس از منبر به زير آمد سوار شد و متوجّه لشكرگاه گرديد، چون به آنجا رسيد اكثر آنها كه اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند؛ پس حضرت خطبه خواند و فرمود كه مرا فريب داديد چنانچه امام پيش از من را فريب داديد، ندانم كه بعد از من با كدام امام مقاتله خواهيد كرد؟ آيا جهاد خواهيد كرد با كسى كه هرگز ايمان به خدا و رسول نياورده است و از ترس شمشير ايمان اظهار كرده است؟ پس از منبر به زير آمد و مردى از قبيله كِندَه را كه(حكم)نام داشت با چهار هزار كس بر سر راه معاويه فرستاد و امر كرد كه در منزل(انبار)توقف كند تا فرمان حضرت به او رسد، چون به(انبار)رسيد، معاويه مطّلع شد پيكى به نزد او فرستاد و نامه نوشت كه اگر بيائى به سوى من، ولايتى از ولايات شام را به تو مى دهم و پانصد هزار درهم براى او فرستاد. آن ملعون چون زر را ديد و حكومت را شنيد دين را به دنيا فروخت، زر را بگرفت و با دويست نفر از خويشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانيد و به معاويه ملحق شد؛ چون اين خبر به حضرت رسيد خطبه خواند و فرمود كه اين مرد كِنْدى با من مكر كرد و به نزد معاويه رفت و من مكرّر گفتم به شما كه عهد شما را وفائى نيست، همه شما بنده دنيائيد، اكنون مرد ديگر را مى فرستم و مى دانم كه او نيز چنين خواهد كرد، پس مردى را از قبيله بنى مراد پيش طلبيد و فرمود: طريق(انبار)پيش دار و با چهار هزار كس برو در(انبار)مى باش و در محضر جماعت مردم از او عهدها و پيمانها گرفت كه غدر و مكر نكند، او سوگندها ياد كرد كه چنين نكند. با اين همه چون او روانه شد امام حسنعليهالسلام
فرمود كه زود باشد او نيز غدر كند و چنان بود كه آن جناب فرمود. چون به(انبار)رسيد و معاويه از آمدن او آگاه شد، رسولان و نامه ها به سوى او فرستاد و پنج هزار درهم براى او بفرستاد و وعده حكومت هر ولايت كه خواهد به او نوشت پس آن مرد نيز از حضرت برگشت و به سوى معاويه شتاب نمود؛ چون خبر او نيز به حضرت رسيد باز خطبه خواند و فرمود كه مكرّر گفتم به شما كه شما را وفائى نيست اينك آن مرد مُرادى نيز با من مكر كرد و به نزد معاويه رفت. (27)
بالجمله؛ چون حضرت امام حسنعليهالسلام
تصميم عزم فرمود كه از كوفه به جنگ معاويه بيرون شود مُغيرة بن نَوْفل بن الحارث بن عبدالمطّلب را در كوفه به نيابت خويش بازداشت و نخيله را لشكرگاه خود قرار داد و فرمان كرد مغيره را كه مردم را انگيزش دهد تا به لشكر آن حضرت پيوسته شوند و مردم اِعْداد كار كرده فوج از پس فوج روان شد و امام حسنعليهالسلام
از نخيله كوچ داده تا به دير عبدالرحمن رسيد و در آنجا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد اين وقت عرض لشكر داده شد چهل هزار نفر سواره و پياده به شمار رفت، پس حضرت، عبيداللّه بن عبّاس را با قيس بن سعد و دوازده هزار كس از دير عبدالرحمن به جنگ معاويه فرستاد و فرمود كه عبيداللّه امير لشكر باشد و اگر او را عارضه اى رو دهد، قيس بن سعد امير باشد و اگر او را نيز عارضه رو دهد، سعيد پسر قيس امير باشد؛ پس عبيداللّه را وصيّت فرمود كه از مصحلت قيس بن سعد و سعيد بن قيس بيرون نرود و خود از آن جا بار كرد و به ساباط مداين تشريف برد و در آنجا خواست كه اصحاب خودرا امتحان كند و كفر و نفاق و بى وفائى آن منافقان را بر عالميان ظاهر گرداند، پس مردم را جمع كرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد پس فرمود: به خدا سوگند كه من بحمداللّه و المنّة اميدم آن است كه خيرخواه ترين خلق باشم از براى خلق او و كينه از هيچ مسلمانى در دل ندارم و اراده بدى نسبت به كسى به خاطر نمى گذرانم، هان اى مردم! آنچه شما مكروه مى داريد در جماعت و اجتماع مسلمانان، اين بهتر است از براى شما از آنچه دوست مى داريد از پراكندگى و تفرّق و آنچه من صلاح شما را در آن مى بينم، نيكوتر است از آنچه شما صلاح خود در آن مى دانيد، پس مخالفت امر من مكنيد و رأيى كه من براى شما اختيار كنم بر من ردّ مكنيد، حق تعالى ما و شما را بيامرزد و به هر چه موجب محبّت و خشنودى اوست هدايت نمايد.
و چون اين خطبه به پاى برد از منبر فرود آمد، آن منافقان كه اين سخنان را از آن حضرت شنيدند به يكديگر نظر كردند و گفتند: از كلمات حسن (عليهالسلام
) معلوم مى شود كه مى خواهد با معاويه صلح كند و خلافت را به او گذارد، پس آن منافقان كه گروهى از ايشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند: كَفَرَ وَاللّهِ الرَجُّل؛ به خدا قسم كه اين مرد كافر شد! پس بر آن حضرت بشوريدند و به خيمه آن جناب ريختند و اسباب و هر چه يافتند غارت كردند حتّى مصلاى آن جناب را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمن بن عبداللّه اَزْدى پيش تاخت و رداى آن حضرت را از دوشش بكشيد و ببرد، آن حضرت متقلّد السيف بنشست و ردأ بر دوش مبارك نداشت، پس اسب خود را طلبيد و سوار شد و اهل بيت آن جناب با قليلى از شيعيان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان را از آن حضرت دفع مى كردند و آن جناب طريق مدائن پيش داشت، چون خواست از تاريكيهاى ساباط مداين عبور كند ملعونى از قبيله بنى اسد كه او را جرّاح بن سنان مى گفتند ناگهان بيامد و لجام مركب آن حضرت را گرفت و گفت: اى حسن! كافر شدى چنانكه پدرت كافر شد و مِغْوَلى در دست داشت كه ظاهراً مراد آن تيغ در ميان عصا باشد بر ران آن حضرت زد. و به قولى خنجرى مسموم بر ران مباركش زد كه تا استخوان بشكافت، پس حضرت از هول درد، دست به گردن او افكند و هر دو بر زمين افتادند، پس شيعيان و مواليان، آن ظالم رابكشتند و آن حضرت را برداشتند و در سريرى گذاشتند به مدائن به خانه سعد بن مسعود ثَقَفى بردند و اين سعد از جانب آن حضرت و از پيش از جانب امير المؤ منينعليهالسلام
والى مدائن بود و عموى مختار بود، پس مختار به نزد عمّ خود آمد و گفت: بيا حسنعليهالسلام
را به دست معاويه دهيم شايد معاويه ولايت عراق را به ما دهد، سعد گفت: واى بر تو! خدا قبيح كند روى ترا و رأى ترا، من از جانب او و از پيش، از جانب پدر او والى بودم و حقّ نعمت ايشان را فراموش كنم!؟ فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را به دست معاويه بدهم!؟
شيعيان كه چنين سخن را از مختار شنيدند خواستند او را به قتل رسانند، آخر به شفاعت عمّ او از تقصير مختار گذشتند؛ پس سعد جرّاحى آورد و جراحت آن حضرت را به اصلاح آورد. و امّا بى وفائى اصحاب آن حضرت به مرتبه اى رسيد كه اكثر رؤ ساى لشكرش به معاويه نوشتند كه ما مطيع و منقاد توئيم زود متوجه عراق شو چون نزديك شوى ما حسنعليهالسلام
را گرفته به تو تسليم مى كنيم و خبر اين مطالب به حضرت امام حسنعليهالسلام
مى رسيد و هم كاغذ قيس بن سعد كه با عبيداللّه بن عبّاس به جنگ معاويه رفته بود به آن حضرت رسيد مشتمل بر اين فقرات:
كه چون عبيداللّه در قريه حبوبيّه كه در ازأ اراضى مِسْكَن است متقابل لشكرگاه معاويه لشكرگاه كرد و فرود آمد، معاويه رسولى به نزد عبيداللّه فرستاد و او را به جانب خود طلبيد و بر ذمّت نهاد كه هزار هزار درهم به او بدهد و نصف آن را مُعَجّلاً و نقد به او تسليم كند و نصف ديگر را بعد از داخل شدن به كوفه به او برساند؛ پس در همان شب عبيداللّه از لشكرگاه خود گريخت و به لشكر گاه معاويه رفت، چون صبح شد لشكر، امير خود را در خيمه نيافتند پس با قيس بن سعد نماز صبح كردند،او براى مردم خطبه خواند و گفت: اگر اين خائن بر امام خود خيانت كرد شما خيانت نكنيد و از غضب خدا و رسول انديشه نمائيد و با دشمنان خدا جنگ نمائيد، ايشان به ظاهر قبول كردند و هر شب جمعى از ايشان مى گريختند و به لشكر معاويه ملحق مى شدند.
پس بالكلّيه مكنون ضمير مردم و بى وفائى ايشان بر حضرت امام حسنعليهالسلام
ظاهر شد و دانست كه اكثر مردم بر طريق نفاق اند و جمعى كه شيعه خاص و مؤ من اند قليل اند كه مقاومت لشكرهاى شام را ندارند و هم معاويه نامه در باب صلح و سازش براى آن حضرت نوشت و نامه هاى منافقان آن حضرت را كه به او نوشته بودند و اظهار اطاعت و انقياد او كرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند و با تو نيز موافقت نخواهند كرد، اينك نامه هاى ايشان است كه براى تو فرستادم؛ امام حسنعليهالسلام
چون آن نامه ها را ديد دانست كه معاويه به طلب صلح شده، ناچار در مصالحه با معاويه اقدام فرمود با شروط بسيارى كه معاويه بر خود قرار داده بود و اگر چه امام حسنعليهالسلام
مى دانست كه سخنان او جز كذب و دروغ فروغى ندارد لكن چاره نداشت؛ زيرا كه از آن مردان كه به يارى او جمع شده بودند جز معدودى تمام بر طريق نفاق بودند و اگر كار به جنگ مى رفت در اوّل حمله، آن قليل شيعه خونشان ريخته مى شد و يك تن به سلامت نمى ماند. (29)
علاّ مه مجلسى رحمه اللّه در(جلأ العيون)فرمود كه چون نامه معاويه به امام حسنعليهالسلام
رسيد و حضرت نامه معاويه و نامه هاى منافقان اصحاب خود را خواند و بر گريختن عبيداللّه و سستى لشكر او و نفاق لشكر خود مطّلع گرديد باز براى اتمام حجّت بر ايشان فرمود:
مى دانم كه شما با من در مقام مكريد و ليكن حجّت خود را بر شما تمام مى كنم، فردا در فلان موضع جمع شويد و نقض بيعت نكنيد و از عقوبات الهى بترسيد. پس ده روز در مقام آن موضع توقّف فرمود، زياده از چهار هزار كس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پس حضرت بر منبر برآمد فرمود كه عجب دارم از گروهى كه نه حيا دارند و نه دين، واى بر شما! به خدا سوگند كه معاويه وفا نخواهد كرد به آنچه ضامن شده است از براى شما در كشتن من، مى خواستم براى شما دين حق را برپا دارم يارى من نكرديد من عبادت خدا را تنها مى توانم كرد وليكن به خدا سوگند كه چون من امر رابه معاويه بگذارم شما در دولت بنى اميّه هرگز فرح و شادى نخواهيد ديد و انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت و گويا مى بينم فرزندان شما را كه بر در خانه هاى فرزندان ايشان ايستاده باشند آب و طعام طلبند و به ايشان ندهند، به خدا سوگند كه اگر ياورى مى داشتم كار را به معاويه نمى گذاشتم؛ زيرا كه به خدا و رسول سوگند ياد مى كنم كه خلافت بر بنى اميّه حرام است، پس اُفّ باد بر شما اى بندگان دنيا! به زودى وَبال اعمال خود را خواهيد يافت؛ چون حضرت از اصحاب خود مأيوس گرديد در جواب معاويه نوشت كه من مى خواستم حق را زنده گردانم و باطل را بميرانم و كتاب خدا و سنّت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را جارى گردانم، مردم با من موافقت نكردند اكنون با تو صلح مى كنم به شرطى چند كه مى دانم به آن شرطها وفا نخواهى كرد، شاد مباش به اين پادشاهى كه براى تو ميسّر شد به زودى پشيمان خواهى شد چنانچه ديگران كه غصب خلافت كردند پشيمان شده اند و پشيمانى بر ايشان سودى نمى بخشد، پس پسر عمّ خود عبداللّه بن (30) الحارث را فرستاد به نزد معاويه كه عهدها و پيمانها از او بگيرد و نامه صلح را بنويسد.
نامه را چنين نوشتند:
بسم اللّه الرّحمن الرحيم
(صُلح كرد حسن بن على بن ابى طالبعليهالسلام
با معاوية بن ابى سفيان كه متعرّض او نگردد به شرط آنكه او عمل كند در ميان مردم به كتاب خدا و سنّت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و سيرت خلفاى شايسته به شرط آنكه بعد از خود احدى را بر اين امر تعيين ننمايد و مردم در هر جاى عالم كه باشند از شام و عراق و حجاز و يمن، از شرّ او ايمن باشند و اصحاب على بن ابى طالبعليهالسلام
و شيعيان او ايمن باشند بر جانها و مالها و زنان و اولاد خود از معاويه و به اين شرطها عهد و پيمان خدا گرفته شد و برآنكه براى حسن بن علىعليهماالسلام
و برادرش حسينعليهالسلام
و ساير اهل بيت و خويشان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مكرى نينديشد و در آشكار و پنهان ضررى به ايشان نرساند و احدى از ايشان را در افقى از آفاق زمين نترساند و آنكه سَبْ اميرالمؤ منينعليهالسلام
نكنند و در قنوت نماز ناسزا به آن حضرت و شيعيان او نگويند چنانچه مى كردند). (31)
چون نامه نوشته شد خدا و رسول را بدان گواه گرفتند و شهادت عبداللّه بن الحارث و عمرو بن ابى سَلَمه و عبداللّه بن عامر و عبدالرحمن بن سمره (32) و ديگران را بر آن نامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاويه متوجّه كوفه گرديد تا آنكه روز جمعه به نخيله فرود آمد و در آنجا نماز كرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت كه من با شما قتال نكردم براى آنكه نماز كنيد يا روزه بگيريد يا زكات بدهيد وليكن با شما قتال كردم كه امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمى خواستيد و شرطى چند با حسنعليهالسلام
كرده ام همه در زير پاى من است به هيچ يك از آنها وفا نخواهم كرد!؟ پس داخل كوفه شد وبعد از چند روز كه در كوفه ماند به مسجد آمد، حضرت امام حسنعليهالسلام
را بر منبر فرستاد و گفت: بگو براى مردم كه خلافت حق من است، چون حضرت بر منبر آمد، حمد و ثناى الهى ادا كرد و دُرود بر حضرت رسالت پناهى و اهل بيت او فرستاد و فرمود:
ايّها الناس! بدانيد كه بهترين زيركى ها تقوى و پرهيزكارى است بدترين حماقتها فجور و مَعصيت الهى است، ايّها الناس! اگر طلب كنيد در ميان جابلقا و جابلسا مردى را كه جدّش رسول خدا باشد نخواهيد يافت به غير از من و برادرم حسين، خدا شما را به محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
هدايت كرد، شما دست از اهل بيت او برداشتيد؛ به درستى كه معاويه با من منازعه كرد در امرى كه مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم، چو ياورى نيافتم دست از آن برداشتم از براى صلاح اين امّت و حفظ جانهاى ايشان، شما با من بيعت كرده بوديد كه من با هر كه صلح كنم صلح كنيد و با هر كه جنگ كنم شما با او جنگ كنيد، من مصلحت امّت را در اين ديدم كه با او صلح كنم و حفظ خونها را بهتر از ريختن خون دانستم، غرض صلاح شما بود و آنچه من كردم حجّتى است بر هر كه مرتكب اين امر مى شود، اين فتنه اى است براى مسلمانان و تمتّع قليلى است براى منافقان تا وقتى كه حق تعالى غلبه حق را خواهد و اسباب آن را ميسر گرداند.
پس معاويه برخاست و خطبه خواند و ناسزا به حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
گفت، حضرت امام حسينعليهالسلام
برخاست كه معترض جواب او گردد حضرت امام حسنعليهالسلام
دست او را گرفت و او را نشانيد و خود برخاست فرمود: اى آن كسى كه علىعليهالسلام
را ياد مى كنى و به من ناسزا مى گوئى، منم حسن، پدرم على بن ابى طالبعليهالسلام
است؛ توئى معاويه و پدرت صَخْر است؛ مادر من فاطمهعليهاالسلام
است و مادر تو(هند)است؛ جدّ من رسول خدا استصلىاللهعليهوآلهوسلم
و جدّ تو حَرْب است؛ جدّه من خديجه است و جده تو فتيله؛ پس خدا لعنت كند هر كه از من و تو گمنام تر باشد و حسبش پست تر و كفرش قديمتر و نفاقش بيشتر باشد و حقّش بر اسلام و اهل اسلام كمتر باشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتند: آمين. (33) (34).
و روايت شده كه چون صلح ميان معاويه و حضرت امام حسنعليهالسلام
منعقد شد، معاويه حضرت امام حسينعليهالسلام
را تكليف بيعت كرد، حضرت امام حسنعليهالسلام
به معاويه فرمود كه او را كارى مدار كه بيعت نمى كند تا كشته شود و او كشته نمى شود تا همه اهل بيت او كشته شوند و اهل بيت او كشته نمى شوند تا اهل شام را نكشند، پس قيس بن سعد را طلبيد كه بيعت كند و او مردى بود بسيار قوى و تنومند و بلند قامت چون بر اسب بلند سوار مى شد پاى او بر زمين مى كشيد، پس قيس بن سعد گفت كه من سوگند ياد كرده ام كه او را ملاقات نكنم مگر آنكه ميان من و او نيزه و شمشير باشد. معاويه براى ابرأ قسم او نيزه و شمشير حاضر كرد و او را طلبيد، او با چهار هزار كس به كنارى رفته بود و با معاويه در مقام مخالفت بود، چون ديد كه حضرت صلح كرد مضطرب شد به مجلس معاويه درآمد و متوجّه حضرت امام حسينعليهالسلام
شد و از آن جناب پرسيد كه بيعت بكنم؟ حضرت اشاره به حضرت امام حسنعليهالسلام
كرد و فرمود كه او امام من است و اختيار با اوست و هر چند مى گفتند دست دراز نمى كرد تا آنكه معاويه از كرسى به زير آمد دست بر دست او گذاشت و به روايتى ديگر بعد از آنكه حضرت امام حسنعليهالسلام
او را امر كرد بيعت كرد. (35)
شيخ طبرسى در(احتجاج)روايت كرده كه چون حضرت امام حسنعليهالسلام
با معاويه صلح كرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند بعضى ملامت كردند او را به بيعت معاويه، حضرت فرمود: واى بر شما! نمى دانيد كه من چكار كرده ام براى شما، به خدا سوگند كه آنچه كرده ام بهتر است از براى شيعيان من از آن چه آفتاب بر آن طلوع مى كند، آيا نمى دانيد كه من واجب الا طاعة شمايم و يكى از بهترين جوانان بهشتم به نصّ حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
؟ گفتند: بلى، پس فرمود: آيا نمى دانيد كه آنچه خِضْر كرد موجب غضب حضرت موسى شد، چون وجه حكمت بر او مخفى بود و آنچه خضر كرده بود نزد حق تعالى عين حكمت و صواب بود؟ آيا نمى دانيد كه هيچ يك از ما نيست مگر آنكه در گردن او بيعتى از خليفه جورى كه در زمان اوست واقع مى شود مگر قائم ماعليهالسلام
كه حضرت عيسىعليهالسلام
در عقب او نماز خواهد كرد؟... (36)
فصل چهارم: در بيان شهادت حضرت مجتبىعليهالسلام
و ذكر خبر جناده
بدان كه در يوم شهادت آن امام مظلوم اختلاف است، بعضى در هفتم صفر سال پنجاهم هجرى و جمعى در بيست و هشتم آن ماه گفته اند و در مدّت عمر گرامى آن جناب نيز اختلاف است و مشهور چهل و هفت سال است، چنانچه صاحب(كشف الغمّه)به روايت ابن خشّاب از حضرت باقر و صادقعليهماالسلام
روايت كرده است كه مدّت عمر شريف امام حسنعليهالسلام
در وقت وفات چهل و هفت سال بود و ميان آن حضرت وبرادرش جناب امام حسينعليهالسلام
به قدر مدّت حمل فاصله بود و مدّت حمل امام حسينعليهالسلام
شش ماه بود و امام حسنعليهالسلام
با جدّ خود رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
هفت سال ماند و بعد از آن با حضرت اميرالمومنينعليهالسلام
سى سال ماند و بعد از شهادت پدر بزرگوار خود ده سال زندگانى كرد. (37)
قطب راوندى رحمه اللّه از حضرت صادقعليهالسلام
روايت كرده است كه حضرت امام حسنعليهالسلام
به اهل بيت خود مى فرمود كه من به زهر شهيد خواهم شد مانند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، پرسيدند كه خواهد كرد اين كار را؟ فرمود كه زن من جَعْدَه دختر اَشْعَث بن قيس، معاويه پنهان زهرى براى او خواهد فرستاد و امر خواهد كرد او را كه آن زهر را به من بخوراند. گفتند: او را از خانه خود بيرون كن و از خود دور گردان، فرمود كه چگونه او را از خانه بيرون كنم هنوز كارى از او واقع نشده است، اگر او را بيرون كنم كسى به غير او مرا نخواهد كشت و او را نزد مردم عذرى خواهد بود كه بى جرم و جنايت مرا اخراج كردند.
پس بعد از مدّتى معاويه مال بسيارى با زهر قاتلى براى جعده فرستاد و پيغام داد كه اگر اين زهر را به حسنعليهالسلام
بخورانى من صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به حباله پسر خود يزيد در مى آورم؛ پس آن زن تصميم عزم نمود كه آن حضرت را مسموم نمايد.
روزى جناب امام حسنعليهالسلام
روزه بود و روز بسيار گرمى بود و تشنگى بر آن جناب اثر كرده و در وقت افطار بسيار تشنه بود، آن زن شربت شيرى از براى آن حضرت آورد و آن زهر را داخل در آن كرده بود و به آن حضرت بياشاميد، چون آن حضرت بياشاميد و احساس سمّ فرمود كلمه استرجاع گفت و خداوند را حمد كرد كه از اين جهان فانى به جنان جاودانى تحويل مى دهد و جدّ و پدر و مادر و دو عمّ خود جعفر و حمزه را ديدار مى فرمايد، پس روى به جعده كرد و فرمود: اى دشمن خدا! كشتى مرا، خدا بكشد ترا، به خدا سوگند كه خلفى بعد از من نخواهى يافت، آن شخص ترا فريب داده خدا ترا و او را هر دو را به عذاب خود خوار فرمايد؛ پس آن حضرت دو روز در درد و اَلَم ماند و بعد از آن به جدّ بزرگوار و پدر عالى مقدار خود ملحق گرديد.
معاويه از براى آن ملعونه وفا به عهدهاى خود نكرد و به روايتى آن مالى كه وعده كرده بود به او داد وليكن او را به حباله يزيد درنياورد و گفت: كسى كه با حسنعليهالسلام
وفا نكرد با يزيد وفا نخواهد كرد. (38)
وشيخ مفيد رضى اللّه عنه نقل كرده كه چون مابين امام حسنعليهالسلام
و معاويه مصالحه شد، آن حضرت به مدينه رفت و پيوسته كظم غيظ فرموده و ملازمت منزل خويش داشت و منتظر امر پروردگار خود بود تا آنكه ده سال از مدّت امارت معاويه بگذشت و معاويه عازم شد كه بيعت بگيرد از براى فرزند خود يزيد و چون اين خلاف شرايط معاهده و مصالحه بود كه با امام حسنعليهالسلام
كرده بود، لاجرم بدين سبب و هم به ملاحظه حشمت و جلال امام حسنعليهالسلام
و اقبال مردم به آن جناب از آن حضرت بيم داشت پس يك دل و يك جهت تصميم عزم قتل آن حضرت نمود و زهرى از پادشاه روم طلبيد با صد هزار درهم براى جعده دختر اشعث بن قيس فرستاد و ضامن شد اگر جعده آن حضرت را مسموم نموده و به زهر شهيد كند او را در حباله يزيد درآورد، لاجرم جعده به طمع مال و آن وعده كاذبه، امام حسنعليهالسلام
را به شربتى مسموم ساخت و آن حضرت چهل روز به حالت مرض مى زيست و پيوسته زهر در وجود مباركش اثر مى كرد تا در ماه صفر سال پنجاهم هجرى از دنيا رحلت فرمود و سنّ شريفش به چهل و هشت سال رسيده بود و مدّت خلافتش ده سال طول كشيد و برادرش امام حسينعليهالسلام
متولّى تجهيز و تغسيل و تكفين او گشت و در نزد جدّه اش فاطمه بنت اسدعليهاالسلام
در بقيع مدفون شد. (39)
و در كتاب(احتجاج)روايت شده كه مردى به خدمت امام حسنعليهالسلام
رفت و گفت: يابن رسول اللّه! گردنهاى ما را ذليل كردى و ما شيعيان را غلامان بنى اميّه گردانيدى، حضرت فرمود: به چه سبب؟ گفت: به سبب آنكه خلافت را به معاويه گذاشتى. حضرت فرمود: به خدا سوگند كه ياورى نيافتم و اگر ياورى مى يافتم شب و روز با او جنگ مى كردم تا خدا ميان من و او حكم كند وليكن شناختم اهل كوفه را و امتحان كردم ايشان را و دانستم كه ايشان به كار من نمى آيند عهد و پيمان ايشان را وفائى نيست و برگفتار و كردار ايشان اعتمادى نيست، زبانشان با من است و دل ايشان با بنى اميّه است، آن حضرت سخن مى گفت كه ناگاه خون از حلق مباركش فرو ريخت طشتى طلب كرد و در زير آن خونها گذاشت و پيوسته خون از حلق شريفش مى آمد تا آنكه آن طشت مملوّ از آن خون شد. راوى گفت گفتم: يابن رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
! اين چيست؟ فرمود كه معاويه زهرى فرستاده بود و به خورد من داده اند آن زهر به جگر من رسيده است و اين خونها كه در طشت مى بينى قطعه هاى جگر من است؛ گفتم: چرا مداوا نمى كنى؟ حضرت فرمود كه دو مرتبه ديگر مرا زهر داده و مداوا شده اين مرتبه سوم است و قابل معالجه و دوا نيست. (40)
و صاحب(كفاية الاثر)به سند معتبر از جنادة بن ابى اميّه روايت كرده است كه در مرض حضرت امام حسنعليهالسلام
كه به آن مرض ارتحال فرمود به خدمت او رفتم ديدم در پيش روى او طشتى گذاشته بودند و پاره پاره جگر مباركش را در آن طشت مى ريخت پس گفتم: اى مولاى من! چرا خود را معالجه نمى كنى؟ فرمود: اى بنده خدا! مرگ را به چه چيز علاج مى توان كرد؟ گفتم:
اِنّا للّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. پس به جانب من ملتفت شد و فرمود كه خبر داد ما را رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه بعد از او دوازده خليفه و امام خواهند بود، يازده كس ايشان از فرزندان على و فاطمه باشند و همه ايشان به تيغ يا به زهر شهيد شوند، پس طشت را از نزد آن حضرت برداشتند حضرت گريست، من گفتم: يابن رسول اللّه! مرا موعظه كن! قال نعم: اِسْتَعِدَّ لِسَفَرِكَ وَحَصِّلْ زادَك قَبْلَ حُلُولِ اَجَلِكَ.
فرمود كه مهياى سفر آخرت شو و توشه آن سفر را پيش از رسيدن اجل تحصيل نما و بدان كه تو طلب دنيا مى كنى و مرگ ترا طلب مى كند و بار مكن اندوه روزى را كه هنوز نيامده است بر روزى كه در آن هستى؛ و بدان كه هر چه از مال تحصيل نمائى زياده از قوت خود بهره نخواهى داشت و خزينه دار ديگرى خواهى بود؛ و بدان كه در حلال دنيا حساب است و در حرام دنيا عقاب و مرتكب شبهه هاى آن شدن موجب عتاب است، پس دنيا را نزد خود به منزله مردارى فرض كن و از آن مگير مگر به قدر آنچه ترا كافى باشد كه اگر حلال باشد زهد در آن ورزيده باشى و اگر حرام باشد در آن وِزْر و گناهى نداشته باشى؛ زيرا كه آنچه گرفته باشى بر تو حلال باشد چنانچه ميته حلال مى شود در حال ضرورت و اگر عتابى باشد عتاب كمتر باشد و از براى دنياى خود چنان كار كن كه گويا هميشه خواهى بود (41) و براى آخرت خود چنان كار كن كه گويا فردا خواهى مرد و اگر خواهى كه عزيز باشى بى قوم و قبيله، و مهابت داشته باشى بى سلطنت و حكمى، پس بيرون رو از مذلّت معصيت خدا به سوى عزّت اطاعت خدا و از اين نوع مواعظ و سخنان اعجاز نشان فرمود تا آنكه نفس مقدسش منقطع گشت و رنگ مباركش زرد شد. پس حضرت امام حسينعليهالسلام
با اسود بن ابى الا سود از در درآمد برادر بزرگوار خود را در برگرفت و سر مبارك او را و ميان دو ديده اش را بوسيد و نزد او نشست و راز بسيار با يكديگر گفتند پس اسود گفت: اِنّا للّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. گويا كه خبر فوت امام حسنعليهالسلام
به او رسيده است، پس حضرت امام حسينعليهالسلام
را وصىّ خود گردانيده اسرار امامت را به او گفت و ودائع خلافت را به او سپرد و روح مقدّسش به رياض قدس پرواز كرد در روز پنجشنبه آخر ماه صفر در سال پنجاهم هجرى و عمر مباركش در آن وقت چهل و هفت سال بود و در بقيع مدفون گرديد (42).
و موافق روايت شيخ طوسى و ديگران، چون امام حسنعليهالسلام
مسموم شد و آثار ارتحال از دنيا بر آن جناب ظاهر گشت، امام حسينعليهالسلام
بر بالين آن حضرت حاضر شد و گفت: اى برادر! چگونه مى يابى خود را؟ حضرت فرمود كه مى بينم خود را در اوّل روزى از روزهاى آخرت و آخر روزى از روزهاى دنيا و مى دانم كه پيشى بر اجل خود نمى گيرم و به نزد پدر و جدّ خود مى روم و مكروه مى دارم مفارقت تو و دوستان و برادران را و استغفار مى كنم از اين گفتار خود بلكه خواهان رفتنم براى آنكه ملاقات جدّ خود رسول خدا و پدرم اميرالمؤ منين و مادرم فاطمه زهرا و دو عمّ خود حمزه و جعفر را(صلوات اللّه و سلامه عليهم)خدا عوض هر گذشته است و ثواب خدا تسلى دهنده هر مصيبت است و تدارك مى كند هرچه را فوت شده است، همانا ديدم اى برادر، جگر خود را در طشت و دانستم كدام كس اين كار با من كرده است و اصلش از كجا شده است اگر به تو بگويم با او چه خواهى كرد؟ حضرت امام حسينعليهالسلام
گفت: به خدا سوگند! او را خواهم كشت. امام حسنعليهالسلام
فرمود: پس ترا خبر نمى دهم به او تا آن كه ملاقات كنم جدّم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را وليكن اى برادر، وصيّت نامه مرا بنويس به اين نحو:
وصيّت نامه امام حسنعليهالسلام
(اين وصيّتى است از حسن بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
به سوى برادر خود حسين بن علىعليهالسلام
. وصيّت مى كنم كه گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا كه در خداوندى شريك ندارد و اوست سزاوار پرستيدن ودر معبوديت شريك ندارد و در پادشاهى كسى شريك او نيست و محتاج به معين و ياورى نيست و همه چيز را او خلق كرده است و هر چيز را او تقدير كرده و او سزاوارترين معبودين است به عبادت و سزاوارترين محمودين است به حمد و ثنا هر كه اطاعت كند او را رستگار مى گردد و هركه معصيت و نافرمانى كند او را گمراه مى شود و هر كه توبه كند به سوى او هدايت مى يابد، پس وصيّت و سفارش مى كنم ترا اى حسين در حق آنها كه بعد از خود مى گذارم از اهل خود و فرزندان خود و اهل بيت تو، كه درگذرى از گناهكاران ايشان و قبول كنى احسان نيكوكاران ايشان را و خَلَف من باشى نسبت به ايشان و پدر مهربان باشى براى آنها، و آنكه دفن كنى مرا با حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم
همانا من اَحقّم به آن حضرت و خانه او از آنهائى كه بى رخصت او داخل خانه او شده اند و حال آنكه حق تعالى نهى كرده است از آن، چنانچه در كتاب مجيد خود فرموده:(
يا اَيُّهاَ الَّذينَ آمَنُوا لا تَدْخُلوُا بُيُوتَ النَّبِىِّ اِلاّ اَنْ يُؤْذَنَ لَكُم.
)
(43)
پس به خدا سوگند كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
رخصت نداد ايشان را در حيات خود كه بى اذن داخل در خانه او شوند و هم رخصتى به ايشان نرسيد بعداز وفات آن حضرت ولكن ما مأذونيم و رخصت داريم تصّرف نمائيم در آنچه از آن حضرت به ميراث به ما رسيده است؛ پس اى برادر، اگر آن زن مانع شود سوگند مى دهم ترا به حق قرابت و رحم كه نگذارى در جنازه من به قدر محجمه از خون بر زمين ريخته شود تا حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ملاقات كنم و نزد او مخاصمه نمايم و شكايت كنم به آن حضرت از آنچه بعد از او از مردم كشيدم (44). و موافق روايت(كافى)وغيره فرمود: پس جنازه مرا حمل دهيد به بقيع و در نزد مادرم فاطمهعليهاالسلام
مرا دفن كنيد. (45) چون از وصاياى خويش فارغ گرديد دنيا را وداع كرده به سوى بهشت خراميد.
ابن عبّاس گفت كه چون آن حضرت به عالم بقا رحلت فرمود، امام حسينعليهالسلام
مرا و عبداللّه بن جعفر و على پسر مرا طلبيد و آن حضرت را غسل داد و خواست كه در روضه منوره حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بگشايد آن حضرت را داخل كند، پس مروان و آل ابى سفيان و فرزندان عثمان جمع گشتند ومانع شدند و گفتند: عثمان شهيد مظلوم به بدترين مكانها در بقيع دفن شود و حسنعليهالسلام
با رسول خدا، اين هرگز نخواهد شد تا نيزه ها و شمشيرها شكسته شود و جعبه ها از تير خالى شود!؟ امام حسينعليهالسلام
فرمود به حق آن خداوندى كه مكّه را حرم محترم گردانيده كه حسن فرزند على و فاطمه اَحَقّ است به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و خانه او از آنها كه بى رخصت داخل خانه او گرديده اند، به خدا سوگند كه او سزاوارتر است از حمّال خطاها كه ابوذر را از مدينه بيرون كرد و با عمار و ابن مسعود كرد آنچه كرد و قُرُق كرد اطراف مدينه و چراگاه آن را و راندگان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را پناه داد (46).
و موافق مضامين روايات ديگر، مروان بر استر خود سوار شد، به نزد آن زن رفت و گفت: حسينعليهالسلام
برادر خود حسنعليهالسلام
را آورده است كه با پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
دفن كند، بيا و مانع شو، گفت: چگونه مانع شوم؟ پس مروان از استر به زير آمد و او را بر استر سوار كرده به نزد قبر حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
آورد و فرياد مى كرد و تحريص مى نمود بنى اميّه را كه مگذاريد حسنعليهالسلام
را در پهلوى جدّش دفن كنند.
ابن عبّاس گفت: در اين سخنان بوديم كه ناگاه صداها شنيديم و شخصى را ديديم كه اثر شر و فتنه از او ظاهر است مى آيد، چون نظر كردم ديدم فلانه است با چهل كس سوار است و مى آيد و مردم را تحريص بر قتال مى كند، چون نظرش بر من افتاد مرا پيش طلبيد و گفت: يابن عبّاس! شما بر من جرئت به هم رسانيده ايد هر روز مرا آزار مى كنيد مى خواهيد كسى را داخل خانه من كنيد كه من او را دوست نمى دارم و نمى خواهم، من گفتم: واسَوْاَتاه! يك روز (47) بر شتر سوار مى شوى و يك روز بر استر و مى خواهى نور خدا را فرونشانى و با دوستان خدا جنگ كنى و حايل شوى ميان رسول خدا و حبيب و دوست او؛ پس آن زن به نزد قبر آمد و خود را از استر افكند و فرياد زد به خدا سوگند كه نمى گذارم حسنعليهالسلام
را در اين جا دفن كنيد تا يك مو در سر من هست. (48)
و به روايت ديگر جنازه آن حضرت را تير باران كردند تا آنكه هفتاد تير از جنازه آن جناب بيرون كشيدند! پس بنى هاشم خواستند شمشيرها بكشند و جنگ كنند، حضرت امام حسينعليهالسلام
فرمود: به خدا سوگند مى دهم شما را كه وصيّت برادرم را ضايع نكنيد و چنين مكنيد كه خونى ريخته شود، پس به ايشان خطاب كرد كه اگر وصيّت برادرم نبود هر آينه مى ديد چگونه او را نزد پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
دفن مى كردم و بينى هاى شما را برخاك مى ماليدم؛ پس جنازه آن حضرت را برداشتند وبه جانب بقيع حمل دادند و نزد جدّه او فاطمه بنت اسدعليهاالسلام
دفن كردند. (49)
و ابوالفرج روايت كرده وقتى كه جنازه امام حسنعليهالسلام
را به سمت بقيع حركت دادند و آتش فتنه مُنطَفى گشت، مروان نيز مشايعت كرد و سرير امام حسنعليهالسلام
را بر دوش كشيد، امام حسينعليهالسلام
فرمود كه آيا جنازه امام حسنعليهالسلام
را حمل مى كنى و حال آنكه به خدا قسم پيوسته در حال حيات برادرم دل او را پر از خون نمودى ولايزال جرعه هاى غيظ به او مى خورانيدى، مروان گفت كه من اين كارها را با كسى به جا آوردم كه حلم و بردبارى او با كوهها معادل بود! (50)
و ابن شهر آشوب روايت كرده هنگامى كه بدن امام حسنعليهالسلام
را در لحد نهادند امام حسينعليهالسلام
اشعارى بگفت كه از جمله اين دو بيت است:
شعر:
يأَ اَدْهَنُ رَاْسى أمْ اَطيبُ مَحاسَنى
|
|
وَرَاْسُكَ مَعْفُورٌ وَاَنْتَ سَليبٌ
|
بُكائى طَويلٌ وَالدُّمُوعُ غَزيرَة
|
|
وَاَنتَ بَعيدٌ وَالمَزارُ قَريبٌ
|
و در فضيلت گريه بر آن حضرت و زيارت آن بزرگوار از ابن عبّاس روايت شده كه حضرت رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود كه چون فرزندم حسن را به زهر شهيد كنند ملائكه آسمانها هفتگانه بر او گريه كنند و همه چيز بر او بگريد حتى مرغان هوا و ماهيان دريا و هركه بر او بگريد ديده اش كور نشود روزى كه ديده ها كور مى شود؛ وهر كه بر مصيبت او اندوهناك شود، اندوهناك نشود دل او در روزى كه دلها اندوهناك شوند، و هركه در بقيع او را زيارت كند قدمش بر صراط ثابت گردد در روزى كه قدم ها بر آن لرزان است. (51)