منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46119
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46119 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در بيان طغيان معاويه در قتل و نهب شيعيان علىعليه‌السلام

مخفى نماند كه حضرت امام حسنعليه‌السلام چندى كه در اين جهان زندگانى داشت معاويه را آن نيرو به دست نمى شد كه شيعيان علىعليه‌السلام را بر حسب آرزو عرضه دمار و هلاك دارد؛ چه قلوب دوست و دشمن از حشمت و هيبت امام حسنعليه‌السلام آكنده بود و مسلمانان را به حضرت او شعف و شفقّتى بود و از آن مصالحه كه با معاويه فرموده بود پيوسته جنابش را هدف سهام ملامت مى نمودند و در طلب حق خويش و مقاتله به معاويه انگيزش مى دادند. معاويه هراسناك بود و با شيعيان اميرالمؤ منينعليه‌السلام كار به رفق و مدارا مى كرد چندانكه شيعيان و خواصّ آن حضرت سفر شام مى كردند و معاويه را شتم و شناعت مى نمودند و با اين همه عطاياى خود را از بيت المال مى گرفتند و به سلامت مى رفتند و معاويه را اين تحمّل و عطا به حكم حلم و سخا نبود بلكه به حكم نَكْرى و شيطنت بود و به موجبات مصلحت و تدبير مملكت كار مى كرد و اين بود تا سال پنجاهم هجرى كه امام حسنعليه‌السلام به درجه رفيع شهادت رسيد. پس معاويه با پسرش يزيد به سفر حج از شام بيرون شد و چون روزى كه خواست وارد مدينه شود مردم به استقبال او رفتند معاويه نگران شد ديد كه مردم كم به استقبال او شتافته اند و از طايفه انصار كمتر كس پديدار است، گفت: چه افتاد انصار را كه به استقبال ما نيامدند؟ گفتند: ايشان درويشان و مسكينانند چندان كه مركوبى ندارند كه سوار شوند و به استقبال بيرون آيند؛ معاويه گفت: نواضح ايشان را چه رسيد؟ و از اين سخن تشنيع و تحقير انصار را اراده كرد؛ چه(نواضح)شتران آبكش را گويند كنايه از آنكه انصار در شمار مزدورانند نه در حساب اكابر و اعيان. اين سخن بر قيس بن عباده كه سيّد و بزرگ زاده انصار بود گران آمد و گفت: انصار شتران خود را فانى كردند در غزوه بدر و احد و ديگر غزوات رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنگامى كه شمشير مى زدند برتو و بر پدر تو و پيوسته با شماها جنگ مى كردند تا آنكه اسلام به شمشير ايشان ظاهر و غالب شد و شما نمى خواستيد و از آن كراهت داشتيد! معاويه ساكت شد؛ ديگر باره قيس گفت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما را خبر داده است كه بعد از او ستمكاران بر ما غالب خواهند شد؛ معاويه گفت: از پس اين خبر شما را چه امر كرد؟ قيس گفت: ما را امر فرمود كه صبر كنيم تا گاهى كه او را ملاقات كنيم، گفت: پس صبر كنيد تا او را ديدار كنيد. و در اين سخن به كنايه عقيدت ايشان را قرين شناعت ساخت يعنى چه ساده مردمى بوده ايد كه گمان داريد در سراى ديگر پيغمبر را ملاقات خواهيد كرد و ديگر باره قيس به سخن آمد و گفت: اى معاويه ما را به شتران آبكش سرزنش مى كنى؟ به خدا سوگند كه شما را در روز بدر به شتران آبكش ديدم كه جنگ مى كرديد و مى خواستيد نور خدا را خاموش كنيد و سيرت شيطان را استوار كنيد و تو و پدرت ابوسفيان از بيم شمشير ما با كراهت تمام قبول اسلام كرديد.

پس ازآن قيس زبان به فضائل و مناقب اميرالمؤ منينعليه‌السلام گشود و فراوان از فضائل آن جناب به شمار آورد تا آنكه گفت: هنگامى كه انصار جمع شدند و خواستند كه با پدر من بيعت كنند قريش با ما خصومت كردند و با قرابت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احتجاج كردند و از پس آن با انصار و آل محمّدعليهما‌السلام ستم نمودند، قسم به جان خودم كه نه از انصار و نه از قريش و نه يك تن از عرب و عجم جز على مرتضى و اولاد او هيچ كس را در خلافت حقّى نيست. معاويه از اين كلمات خشمناك گشت و گفت: اى پسر سعد از كدام كس اين كلمات را آموختى، پدرت ترا به آنها خبر داد و از وى فرا گرفتى؟ قيس گفت: از كسى شنيدم كه بهتر از من و پدر من است و حق او بزرگتر از حق پدرم بر من، گفت: آن كس كيست؟ گفت: على بن ابى طالبعليه‌السلام عالم اين امّت و صديق اين امّت و آن كسى كه خداوند متعال در حق او اين آيه مباركه را فرستاد:( قُل كَفى باِللّه شَهيدا بَيْنى وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ ) . (52)

و بسيار از آيات قرآن كه در شأن اميرالمؤ منينعليه‌السلام نازل شده بود قرائت كرد، معاويه گفت: صديق امّت، ابوبكر است و فاروق امّت، عمر است و آن كس كه در نزد اوست علم كتاب، عبداللّه بن سلام است، قيس گفت: نه چنين است بلكه اَحَقّ و اَوْلى به اين اسمأ،آن كس است كه حق تعالى اين آيه در شأن او فرستاد:

( اَفَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلوُهُ شاهِدٌ مِنْهُ ) . (53)

و آن كس اَحَقّ و اولى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در غدير خم نصب كرد و فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ وَاَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِىُّ اَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ.

و در غزوه تبوك به او فرمود:

اَنْتَ مِنّى بِمَنْرِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّه لا نَبِىَّ بَعْدى.

چون قيس سخن بدينجا آورد، معاويه فرمان داد تا منادى مردم را خبر دهد كه در فضايل علىعليه‌السلام سخن نگويد و هر كس كه زبان به مدح علىعليه‌السلام گشايد و از او فضيلتى ذكر كند و از آن جناب برائت نجويد مالش هَبأ و خونش هدر است. (54)

بالجمله؛ معاويه در مدينه بر جماعتى از قريش عبور كرد آن جماعت از حشمت او به پاخاستند جز ابن عبّاس كه از جاى خود برنخاست، اين معنى بر معاويه گران آمد گفت: يابن عبّاس! چه باز داشت تو را كه تكريم من نكردى چنانكه اصحاب تو به تكريم من برخاستند، همانا آن خشم و كين در نهاد دارى كه در صفّين با شما قتال دادم خشمگين و آزرده مباش يابن عبّاس كه ما طلب خون عثمان كرديم و او به ستم كشته شد، ابن عبّاس گفت: پس عمر نيز مظلوم مقتول گشت؛ چرا طلب خون او نكردى، گفت: او را كافرى كشت. ابن عبّاس گفت: عثمان را كى كشت؟ گفت: مسلمانان او را كشتند. ابن عبّاس گفت: اين سخن حجّت ترا باطل كرد اگر عثمان را مسلمانان به اتّفاق كشتند چه سخن دارى؟ اين وقت معاويه گفت: من به بلاد و اَمْصار نوشته ام كه مردم زبان از مناقب علىعليه‌السلام ببندند تو نيز زبان خود را نگه دار؛ گفت: اى معاويه آيا ما را از قرائت قرآن نهى مى كنى؟ گفت: نهى نمى كنم، گفت از تأويل قرآن ما را نهى مى كنى؟ گفت: بلى، قرائت كن قرآن را لكن معنى مكن آنرا!؟ ابن عبّاس گفت: كدام يك واجبتراست، خواندن يا عمل كردن به احكام آن؟ گفت: عمل واجبتر است، ابن عبّاس گفت: اگر كس نداند كه خداى از كلمات قرآن چه خواسته است چگونه عمل مى كند؟ معاويه گفت: سؤ ال كن معنى قرآن را از كسى كه تأويل مى كند آن را به غير آنچه تو و اهل بيت تو به آن تأويل مى كنيد؛ ابن عبّاس گفت: اى معاويه! قرآن بر اهل بيت من نازل شده تو مى گوئى سؤ ال كنم معنى آن را از آل ابوسفيان و آل ابى معيط و از يهود و نصارى و مجوس؟! معاويه گفت: مرا با اين طوايف قرين مى كنى؟ گفت: بلى، به سبب آنكه نهى مى كنى مردم را از عمل كردن به قرآن آيا نهى مى كنى ما را كه اطاعت كنيم خداى را به حكم قرآن و باز مى دارى ما را از عمل كردن به حلال و حرام قرآن و حال آنكه اگر امّت سؤ ال نكنند از معنى قرآن و ندانند مُراد آن را هلاك مى شوند در دين؛ معاويه گفت: قرآن را تلاوت كنيد و تأويل كنيد لكن آنچه خدا در حق شما نازل فرموده به مردم مگوئيد!؟ ابن عبّاس گفت: خداوند در قرآن فرموده كه مى خواهند فرو نشانند نور خدا را به دهانهاى خود و نتوانند؛ چه خداوند اِبا دارد مگر آنكه نور خود را به كمال و تمام افروخته سازد هر چند بر كافران مكروه آيد. (55)

معاويه گفت: يابن عبّاس! به حال خود باش و زبان از گفتن اين گونه كلمات كوتاه كن و اگر ناچار خواهى گفت چنان بگوى كه آشكار نباشد و مردم نشنوند. اين بگفت و به سراى خويش رفت و صد هزار درهم و به روايتى پنجاه هزار درهم براى ابن عبّاس فرستاد. (56) و فرمان كرد تا منادى در كوچه و بازار مدينه ندا در داد كه از عهد معاويه و امان او بيرون است كسى كه در مناقب علىعليه‌السلام و اهل بيت او حديثى روايت كند و منشور كرد تا هر مكانى كه خطيبى بر منبر بالا رود علىعليه‌السلام را لعن فرستد و از او برائت جويد و اهل بيت آن حضرت را نيز به لعن ياد كند. (57)

بالجمله، معاويه از مدينه به جانب مكّه كوچ داد و بعد از فراغ از حج به شام برگشت و به تشييد قواعد پادشاهى خويش و تمهيد تباهى شيعه اميرالمؤ منينعليه‌السلام پرداخت و در نسخه واحده در تمام بُلْدان و اَمْصار به جانب حُكّام و عُمال بدين گونه منشور كرد كه نيك نگران باشيد در حقّ هر كس كه استوار افتاد كه از دوستان علىعليه‌السلام و محبّان اهل بيت اوست نام او را از ديوان عطايا كه از بيت المال مقرر است محو كنيد و بدين قدر رضا نداد تا آنكه ثانيا خطى ديگر نوشت كه هركس را به دوستى علىعليه‌السلام و اهل بيت او متهم سازند اگر چند استوار نباشد به همان تهمت او را بكشيد و سر از تنش برداريد (58) چون اين حكم از معاويه پراكنده شد عمّال و حكّام او به قتل و غارت شيعيان علىعليه‌السلام پرداختند و بسيار كس را به تهمت و گمان به قتل رسانيدند و خانه هاى ايشان را خراب و ويران نمودند و چنان كار بر شيعيان علىعليه‌السلام تنگ شد كه اگر شيعه خواست با رفيقى موافق سخنى گويد او را به سراى خويش مى برد و از پس حجابها مى نشست و بر روى خادم و مملوك نيز در مى بست آنگاه او را به قسمهاى مغلّظه سوگند مى داد كه از مكنون ضمير، سرّى بيرون نيفكند پس با تمام وحشت و خشيت حديثى روايت مى كرد.

و از آن سوى احاديث كاذبه و اكاذيب كثيره وضع كردند و اميرالمؤ منين و اهل بيت اوعليهما‌السلام را هدف بهتان و تهمت ساختند و مردمان به تعليم و تعلّم آن مجعولات پرداختند و كار بدينگونه همى رفت تا قُرّأ رياكار و فقهأ و قضات دنيا پرست اين قانون به دست كردند و به جعل احاديث پرداختند و آن را وسيله قربت وُلات و حكّام دانستند و بدين سبب از اموال و عطاياى ايشان خود را بهره مند ساختند و در پايان كار چنان شد كه اين احاديث مجعوله را مردم حقّ مى دانستند حتى دينداران كه هرگز ساحت ايشان به كذب آلوده نگشتى اين روايات را باور مى داشتند و روايت مى كردند تا آنكه يكباره حقّ جلباب باطل پوشيده و باطل به لباس حقّ برآمد وبعد از وفات امام حسنعليه‌السلام فروغ اين فتنه به زيادت گشت و شيعيان علىعليه‌السلام را در هيچ موضعى از زمين ايمنى نبود بر جان و مال ترسنده و در پست و بلند زمين پراكنده بودند و اگر كسى را يهود و نصارى گفتى بهتر از آن بود كه او را شيعه على گويند!

و روايت شده كه در خلافت عبدالملك بن مروان مردى كه نقل شده جدّ اصمعى بوده (اصمعى نام و نسب او عبدالملك بن قريب بن عبدالملك بن على بن اصمع است و اين شخص على بن اصمع بود چنانچه ابن خَلَّكان ذكر كرده ) در پيش روى حجّاج حاضر شد و فرياد برداشت كه اى امير! پدر و مادر مرا عاق كردند و مرا علىّ ناميدند و من مردى فقير و مسكينم و به عطاى امير حاجتمندم. حجّاج بخنديد و او را خشنود ساخت.

خلاصه از تدبير شوم معاويه كار به جائى رسيد كه درهر بقعه و بلده كه خطيبى بر منبر عروج كردى نخستين زبان به لَعْن و شَتْم على و اهل بيت اوعليهما‌السلام گشودى و برائت از حضرت او جستى، و بليّه اهل كوفه از ساير بُلْدان شديدتر بود به سبب آنكه شيعيان در آنجا از جاهاى ديگر بيشتر بودند. و زيادبن ابيه كه در آن وقت حكومت كوفه و بصره داشت شيعيان علىعليه‌السلام را چه مرد و چه زن از كوچك و بزرگ نيكو مى شناخت چه سالهاى فراوان در شمار عمّال حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و شيعيان آن حضرت را نيكو مى شناخت و منزل و مأواى ايشان را هر چند در زاويه ها و بيغوله ها بود نيك مى دانست؛ پس آن منافق ظالم عَلَم ظلم و ستم را برافراشت و همگان را دستگير ساخت و با تيغ در گذرانيد و جماعت را(ميل)در چشم كشيد و نابينا ساخت و گروهى را دست و پا ببريد و از شاخهاى نخل در آويخت و پيوسته تفحّص شيعيان مى كرد و ايشان را اگر چه در زير سنگ و كلوخ بودند پيدا مى كرد و به قتل مى رسانيد تا آنكه يك تن از شناختگان شيعيان علىعليه‌السلام در عراق به جا نماند مگر كشته شده يا به دار كشيده شده يا محبوس يا پراكنده و آواره شده بود

و همچنان معاويه نوشت به عمّال و امراى خود در جميع شهرها كه(شهادت)هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را قبول نكنيد و نظر كنيد هر كه از شيعيان عثمان و محبّان او و محبّان خاندان او باشند و همچنين كسانى كه روايت مى كنند مناقب و فضايل عثمان را پس ايشان را مقرّب خود گردانيد و نزديك خود بنشانيد و ايشان را گرامى داريد و هركه در مناقب او حديث وضع كند يا روايت كند نام او و نام پدر و قبيله او را به من بنويسيد تا من ايشان را خلعت دهم و نوازش كنم. پس منافقان و مردمان دنيا پرست احاديث بسيار وضع كردند در فضيلت عثمان و خلعتها و جايزه ها و بخشش هاى عظيم، معاويه براى ايشان مى فرستاد؛ پس بسيار شد از اين احاديث در هر شهرى و رغبت مى كردند مردم در اموال و اعتبار دنيا و اَحاديث وضع مى كردند و هر كه مى آمد از شهرى از شهرها و در حق عثمان منقبتى و فضيلتى روايت مى كرد نامش را مى نوشتند و او را مقرّب مى كردند و جايزه ها به او مى بخشيدند و قطايع و املاك او را عطا مى كردند. و مدتى كار بدين منوال مى گذشت تا آنكه معاويه نوشت به عمّال خود كه حديث درباب عثمان بسيار شد و در همه بلاد منتشر گرديد، الحال مردم را ترغيب كنيد به جعل احاديث در فضيلت معاويه كه اين اَحَبّ است به سوى ما و ما را شادتر مى گرداند و بر اهل بيت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشوارتر مى آيد و حجّت ايشان را بيشتر مى شكند؛ پس امرأ و عمّال معاويه كه در شهرها بودند نامه هاى او را بر مردم خواندند و مردم شروع كردند در وضع احاديث در فضايل معاويه و در هر دهى و شهرى مى نوشتند اين احاديث مجعوله را و به مكتب داران مى دادند كه ايشان تعليم اطفال كنند چنانچه قرآن را تعليم ايشان مى كنند و زنان و دختران خود را نيز بياموزند تا آنكه محبّت معاويه و خاندان او در دل همه جا كند (59)

بالجمله؛ پيوسته كار بدين گونه مى رفت تا سال پنجاه و هفتم هجرى يا يك سال به وفات معاويه مانده، حضرت امام حسينعليه‌السلام اراده حج كرد و به مكّه شتافت و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس و از بنى هاشم زنان و مردان و جماعتى از مواليان و شيعيان ملازمت ركاب آن حضرت را داشتند تا آنكه يك روز در مِنى گروهى را كه افزون از هزار بودند از بنى هاشم و ديگر مردم انجمن ساخت و قبّه برافروخت، پس از مردم و صحابه و تابعين و انصار از معروفين به صلاح و سداد و از فرزندان ايشان هر چند كه دسترس بود طلب نمود آنگاه كه جمع گشتند آن حضرت به پاى خاست و خطبه آغاز نمود و بعد از حمد و ثناى الهى و درود بر حضرت رسالت پناهىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: معاويه از در طغيان و عصيان كرد با ما شيعيان ما آنچه دانستيد و حاضر بوديد و ديديد و خبر به شما رسيد و شنيديد، اكنون مى خواهم از شما چيزى چند سؤال كنم اگر راست گويم مرا تصديق كنيد و اگر نه تكذيب نمائيد، بشنويد تا چه گويم و كلمات مرا محفوظ داريد و هنگامى كه به شهرها و اقوام خود بازگشت نموديد جماعتى را كه به ايشان وثوق و اعتماد داريد بخوانيد و بدانچه از من شنيديد براى آنها نقل كنيد؛ چه من بيم دارم كه دين خدا مُنْدَرس گردد و كلمه حقّ مجهول ماند و حال آنكه خداوند شعشعه نور خود را تابش دهد و جگربند كافران را بر آتش نهد.

چون اين وصيّت را به پايان برد آغاز سخن كرد و فضايل اميرالمؤ منينعليه‌السلام را يكان يكان تذكره فرمود وبه هر يك اشارتى فرمود و آيتى از قرآن كريم كه در فضيلت اميرالمؤ منين و اهل بيت اوعليهما‌السلام نازل شده بود به جاى نگذاشت مگر آنكه قرائت كرد و همگان تصديق كردند آنگاه فرمود: همانا شنيده باشيد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هر كس گمان كند دوستدار من است و علىعليه‌السلام را دشمن دارد دروغ گفته باشد، دشمن علىعليه‌السلام دوست من نتواند بود، مردى گفت: يا رسول اللّه! چگونه باشد؟ چه زيان دارد كه مردى محبّت تو داشته باشد و علىعليه‌السلام را دشمن باشد؟ فرمود: اين به آن جهت است كه من و على يك تنيم، على من است و من على ام، چگونه مى شود كه يك تن را كس هم دوست باشد و هم دشمن؟ لاجرم آن كس كه علىعليه‌السلام را دوست دارد مرا دوست داشته وآن كس كه علىعليه‌السلام را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و آن كس كه مرا دشمن دارد خدا را دشمن بوده است. پس حاضران همه تصديق آن حضرت كردند در آنچه فرمود. صحابه گفتند كه چنين است كه فرموديد ما شنيديم و حاضر بوديم و تابعان گفتند: بلى ما شنيديم از آنها كه به ما روايت كرده اند و اعتماد بر قول ايشان داشتيم. پس حضرت در آخر فرمود كه شما را به خدا سوگند مى دهم كه چون مراجعت كرديد به شهرهاى خود آنچه گفتم نقل كنيد براى هر كه اعتماد بر او داشته باشيد، پس حضرت از خطبه ساكت شد و مردم متفرّق شدند. (60)