فصل ششم: در ذكر اولاد امام حسنعليهالسلام
و شرح حال جمله اى از آنها
بدان كه علمأ فن خبر و ارباب تاريخ و سِيَر در شمار فرزندان امام حسنعليهالسلام
سبط اكبر حضرت سيدُالبَشرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فراوان سخن گفته اند و اختلاف بى حدّ نموده اند:
واقدى و كَلبى پانزده پسر و هشت دختر شمار كرده اند، و ابن جوزى شانزده پسر و چهار دختر ذكر نموده، و ابن شهر آشوب پانزده پسر و شش دختر گفته، (61) و شيخ مفيد رحمه اللّه هشت پسر و هفت دختر رقم كرده، و ما مختار او را مقدّم داشته و بقيه را از ديگر كتب مى شماريم.
شيخ اجلّ در(ارشاد)فرموده: اولاد حسن بن علىعليهماالسلام
از ذُكور و اِناث پانزده تن به شمار مى رود:
1 و 2 و 3 - زيد بن الحسن و دوخواهر او امّ الحسن و امّ الحسين و مادر اين سه تن امّ بشير دختر ابى مسعود عُقْبه خَزرجى است. 4 - حسن بن حسن كه او را حسن مثنّى گويند مادر او خَوْله دختر منظور فزاريّه است.
5 و 6 و 7 - عمر بن الحسن و دو برادر اعيانى او قاسم و عبداللّه و مادر ايشان امّ وَلَد است. 8 - عبدالرحمن مادر او نيز امّ ولد است.
9 و 10 و 11 - حسين اَثرم و طلحه و فاطمه و مادر اين هر سه امّ اسحاق دختر طلحة بن عبيداللّه تميمى است. و بقيه چهار دختر ديگرند كه نام ايشان امّ عبداللّه 12 و فاطمه 13 و امّ سلمه 14 و رقيّه 15 است. و هر يك را مادرى است. (62)
امّا آنچه از كتب ديگر جمع شده پسران امام حسنعليهالسلام
به بيست تن و دختران به يازده تن به شمار آمده به زيادتى على اكبر و على اصغر و جعفر و عبداللّه اكبر و احمد و اسماعيل و يعقوب و عقيل و محمّد اكبر و محمّد اصغر و حمزه و ابوبكر و سكينه و امّ الخير و امّ عبدالرحمن و رمله.
بالجمله؛ شرح حال بيشتر اين جماعت مجهول مانده و كس در قلم نياورده و امّا از آنانكه خبرى به جاى مانده اين احقَر به طور مختصر به سيرت ايشان اشاره مى نمايم:
شرح زيد بن حسنعليهالسلام
از جمله ابوالحسن زيد بن الحسنعليهالسلام
است كه اوّل فرزند امام حسنعليهالسلام
است، شيخ مفيد فرموده كه او متولّى صَدَقات رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود و اَسَنّ بنى الحسن بود و جليل القدر و كريم الطبع و طيّب النفس و كثير الا حسان بود و شعرأ او را مدح نموده و در فضايل او بسيار سخن گفته اند و مردم به جهت طلب احسان او از آفاق قصد خدمتش مى نمودند. و صاحبان سِيَر ذكر نموده اند كه چون سليمان بن عبدالملك بر مسند خلافت نشست به حاكم مدينه نوشت:
(اَمّا بعدُ فَاِذا جأَكَ كِتابى هذا فَاَعْزِلْ زَيْداً عَنْ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَادْفَعْها اِلى فُلانِ ابْنِ فلانٍ رَجُلٍ مِنْ قومِهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا اسْتَعانَكَ عَلَيهِ، وَالسَلامُ).
حاكم مدينه حسب الامر سليمان زيد رااز توليت صدقات عزل كرد و ديگرى را متولّى ساخت آنگاه كه خلافت به عمر بن عبدالعزيز رسيد به حاكم مدينه رقم كرد:
(اَمّا بعد فَاِنَّ زَيدَ بنَ الحسنِ شَريفُ بَنى هاشِمٍ وَذوُسِنِّهِمِ فَاِذا جاَّءَكَ كِتابى هذا فَارْدُدْ عَلَيْهِ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا استَعانَكَ عَلَيْهِ، وَالسّلامُ). (63)
پس ديگر بار توليت صدقات با زيد تفويض يافت و زيد بن الحسن نود سال عمر كرد و چون از دنيا رفت جماعتى از شعرأ، او را مرثيه گفتند و ماَّثر او را در مراثى خود ذكر نمودند وقُدامة بن موسى قصيده اى در رثأ او گفته كه صدر آن اين شعر است:
شعر:
فَاِنْ يَكُ زَيْدٌ غابَتِ الاَْرضُ شَخْصَهُ
|
|
فَقَدْ بانَ مَعْروفُ هُناكَ وَجُودٌ (64)
|
مكشوف باد كه زيد بن حسن هرگز دعوى دار امامت نگشت و از شيعه و جز شيعه كس اين نسبت بدو نبست؛ چه آن كه مردم شيعه دو گروهند: يكى امامى و آن ديگرى زيدى؛ امّا امامى جز به احاديث منصوصه امامت كس را استوار نداند و به اتّفاق عُلما، در اولاد امام حسنعليهالسلام
نصّى نرسيده و هيچ كدام از ايشان دعوى دار اين سخن نشده اند؛ و امّا زيدى بعد از علىعليهالسلام
و حسن و حسينعليهماالسلام
امام آن كس را داند كه در امر خلافت و امامت جهاد كند. و زيد بن حسن با بنى اُميّه هرگز جانب تقيّه را فرو نگذاشت و با بنى اميّه كار به رفق و مدارا مى داشت و متقلّد اعمال ايشان مى گشت و اين كار با امامت نزد زيدى منافات و ضديّت دارد و ديگر جماعت(حَشْويّه)جز بنى اميّه را امام نخوانند و ابداً در اولاد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كس را امام ندانند و معتزله امامت را به اختيار جماعت و حكم شورى استوار نمايند و خوارج آن كس را كه امير المؤ منينعليهالسلام
را موالى و دوست باشد و او را امام داند امام نخوانند و بى خلاف زيد بن حسن پدر و جدّ را مُوالى بود. لاجرم زيد به اتّفاق اين طوائف كه نام بردار شدند منصب امامت نتواند داشت؛ و بدان كه مشهور آن است كه زيد در سفر عراق ملازمت ركاب عمّ خويش نداشت و پس از شهادت امام حسينعليهالسلام
هنگامى كه عبداللّه بن زبير بن العوام دعوى دار خلافت گشت با او بيعت كرد و به نزد او شتافت از بهر آن كه خواهرش امّ الحسن به عبداللّه زبير شوهرى كرد و چون عبداللّه را بكشتند خواهر خود را برداشته از مكّه به مدينه آورد.
ابوالفرج اصبهانى گفته كه زيد در كربلا ملازمت عمّ خود داشت و او را با ساير اهل بيت اسير كرده به نزد يزيد فرستادند و از پس آن با اهل بيت به مدينه رفتند انتهى. (65)
شرح حال اولاد زيد بعد از اين ذكر خواهد شد، و صاحب(عمدة الطالب)گفته كه زيد صد سال و به قولى نود و پنج سال و به قولى نود سال زندگى كرد و در بين مكّه و مدينه در موضعى كه(حاجر)نام دارد وفات كرد. (66)
شرح حال حسن مثنّى
امّا حسن بن الحسنعليهالسلام
كه او را(حسن مثنّى)گويند؛ پس او مردى جليل و رئيس و صاحب فضل و ورع بوده و در زمان خود متولّى صدقات جدّ خويش اميرالمؤ منينعليهالسلام
بود و حجّاج هنگامى كه از جانب عبدالملك مروان امير مدينه بود خواست تا عمر بن علىعليهالسلام
را در صدقات پدر با حسن شريك سازد حسن قبول نفرمود و گفت: اين خلاف شرط وقف است؛ حجّاج گفت: خواه قبول كنى يا نكنى من او را در توليت صدقات با تو شريك مى كنم. حسن ناچار ساكت شد و در وقتى كه حجّاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدينه به جانب شام كوچ كرد و بر عبدالملك وارد شد، عبدالملك مقدم او را مبارك شمرد و او را ترحيب كرد و بعد از سؤ الات مجلسى سبب قدوم او را پرسيد، حسن حكايت حجّاج را به شرح باز گفت، عبد الملك گفت: اين حكومت از براى حجّاج نيست و او را تصرّف در اين كار نرسيده و من كاغذى براى او مى نويسم كه از شرط وقف تجاوز نكند. پس كاغذى در اين باب براى حجّاج نوشت و حسن را صله نيكو داد و رخصت مراجعت داد و حسن با عطاى فراوان مُكرّماً از نزد او بيرون شد. (67)
بدان كه حسن مثنّى در كربلا در ملازمت ركاب عمّ خود حضرت امام حسينعليهالسلام
حاضر بود و چون آن حضرت شهيد شد و اهل بيت آن حضرت را اسير كردند، حسن نيز دستگير شد. اسمأ بن خارجه فزارى كه خويش مادرى حسن بود او از ميان اسيران اهل بيت بيرون آورد و گفت: به خدا قسم! نمى گذارم كه به فرزند خَوْله بدى و سختى برسد، عمر سعد نيز امر كرد كه حسن فرزند خواهر ابى حسّان را با او گذاريد و اين سخن از بهر آن گفت كه مادر حسن مثنّى خَوْله از قبيله فزاره بود چنانچه ابوحسّان كه اسمأ بن خارجه است نيز فزارى است و از قبيله خوله بود. (68)
موافق بعضى اقوال، حسن جراحت بسيار نيز در بدن داشت اسمأ او را در كوفه با خود داشت و زخمهاى او را مداوا كرد تا صحّت يافت و از آن جا روانه مدينه شد. و حسن داماد حضرت سيّد الشهدأعليهالسلام
بود و فاطمه دختر عمّ خود را داشت.
روايت شده كه چون حسن خواست يكى از دو دختران امام حسينعليهالسلام
را تزويج كند، حضرت سيّد الشهدأعليهالسلام
او را فرمود اينك فاطمه و سكينه دختران من اند هريك را كه خواهى اختيار كن اى فرزند من. حسن را شرم مانع آمد و جواب نگفت، امام حسينعليهالسلام
فرمود كه من اختيار كردم براى تو فاطمه را كه بامادرم فاطمه دختر پيغمبر صلوات اللّه عليها شباهتش بيشتر است. پس حسن، فاطمه را كابين بست و از وى چند فرزند آورد و كه بعد از اين به شرح خواهد رفت. و حسن فاطمه را بسيار دوست مى داشت و فاطمه نيز بسى با او مهربان بود و حسن سى و پنج سال داشت كه در مدينه وفات كرد و برادر مادرى خود ابراهيم بن محمّد بن طلحه را وصى خويش نمود و او را در بقيع به خاك سپردند و فاطمه بر قبر او خيمه افراخت و يك سال به سوگوارى نشست و روزها روزه و شبها به عبادت قيام نمود و چون مدّت يك سال منقضى شد موالى خود را فرمان كرد كه چون شب تاريك شود خيمه را از قبر حسن باز گيرند و چون شب تاريك شد گوينده اى را شنيدند كه مى گفت: هَلْ وَجَدوُا ما فَقَدوا! و ديگرى در پاسخ او گفت: بَلْ يَئِسُوا فَانْقَلِبُوا و بعضى گفته اند كه بدين شعر لَبيد تمثّل جست:
شعر:
اِلَى الْخَولِ ثُمّ اسْمُ السّلامِ عَلَيْكُما
|
|
وَمَنْ يَبْكِ حَوْلاً كامِلاً فَقَدِ اعْتَذَرَ (69)
|
شرح حال فاطمه در احوالات اولاد امام حسينعليهالسلام
ذكر خواهد شد ان شأ اللّه.
بالجمله؛ حسن مثنّى در حيات خود هيچ گاهى دعوى دار امامت نگشت و كسى نيز اين نسبت بدو نبست بدان جهت كه در حال برادرش زيد به شرح رفت.
امّا عمر و قاسم و عبداللّه، اين هر سه تن در كربلأ ملازم ركاب عمّ خود امام حسينعليهالسلام
بودند. شيخ مفيد فرموده كه ايشان در خدمت عموى خود شهيد گشتند. (70) و لكن آنچه از كتب مقاتل و تواريخ ظاهر شده همان شهادت قاسم و عبداللّه است، و عمر بن الحسن كشته نگشت بلكه او را با اهل بيت اسير كردند و از براى او قصّه اى است در مجلس يزيد كه ان شأ اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت.
بدان كه غير از اين سه تن و حسن مثنّى از فرزندان امام حسنعليهالسلام
كه در كربلأ حاضر بودند و شهيد شدند سه تن ديگر به شمار رفته: يكى ابوبكر بن الحسن كه شهادت او را ذكر خواهيم نمود، و ديگر عبداللّه اصغر كه شهادت او نيز ذكر خواهد شد، سّوم احمد بن الحسن چنانچه در بعضى مقاتل شهادت او در روز عاشورأ به بسط تمام ذكر شده و در احوال زيد بن الحسن مذكور شد كه ابوالفرج گفته كه او نيز در كربلأ حاضر بود؛ (71) پس مجموع آنانكه از فرزندان امام حسنعليهالسلام
در سفر كربلا ملازمت ركاب امام حسينعليهالسلام
داشتند هشت تن به شمار رفته.
و امّا عبدالرحمن بن حسنعليهالسلام
، او در ركاب عموى خود امام حسينعليهالسلام
به سفر حجّ كوچ كرد و در منزل(اَبْوا)جهان را بدرود كرد در حالى كه مُحرِم بود.
و امّا حسين بن الحسن؛ اگر چه او را فضلى وشرفى مى باشد لكن از وى ذكرى و حديثى نشده و اين حسين ملقّب به(اَثْرَم)است و(اثرم)آن كس را گويند كه دندان ثناياى او ساقط شده باشد يا آنكه يكى از چهار دندان پيش او شكسته باشد. (72)
و امّا طلحة بن حسنعليهالسلام
؛ پس او بزرگ مردى بوده و به جود وبخشش معروف و مشهور گشته بود و او را(طلحة الجواد)مى گفتند واو يك تن از آن شش نفر طلحه است كه به جود و بخشش معروف بودند و هر يك را لقبى بوده. (73)
و امّا از دختران امام حسنعليهالسلام
چند تن كه شوهر كردند نام بردار مى شود:
نخستين: امّ الحسن كه با زيد از يك مادر بود و به حباله نكاح عبداللّه بن زبير بن العوام درآمد و بعد از قتل عبداللّه، زيد او را برداشته و به مدينه آورد؛
دوّم: امّ عبداللّه است كه در ميان دختران امام حسنعليهالسلام
به جلالت و عظمت شأن و بزگوارى ممتاز بود و او زوجه حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
بود و از آن حضرت چهار پسر آورد: امّام محمّد باقرعليهالسلام
، و حسن و حسين و عبداللّه الباهر. و ما در باب احوال حضرت باقرعليهالسلام
به جلالت مرتبه امّ عبداللّهعليهاالسلام
اشارتى خواهيم نمود؛
دختر سوّم: امّ سلمه است كه به قول بعضى از علماى نسّابه به نكاح عمر بن زين العابدينعليهالسلام
درآمد؛
دختر چهارم: رقيّه است و او به عمرو بن منذر بين زبير العوام شوهر كرد. و از دختران امام حسنعليهالسلام
جز اين چهار تن كه مرقوم افتاد هيچ يك را شوى نبوده و اگر بوده از ايشان خبرى نرسيده (74) واللّه العالم.
در ذكر فرزند زادگان حضرت امام حسن مجتبىعليهالسلام
مخفى نماند كه از پسران امام حسنعليهالسلام
به غير از حسين اثرم و عمر و زيد و حسن مثنى هيچ يك را اولادى نبوده؛ امّا از حسين و عمر فرزند ذكور نماند و نسل ايشان منقطع شد و فرزندزادگان امام حسنعليهالسلام
از زيد و حسن مثنّى به جاى ماند لاجرم سادات حسنى به جمله به توسط زيد و حسن به امام حسنعليهالسلام
پيوسته مى شوند و اكنون من اشاره مى كنم به ذكر فرزندان زيد بن الحسن و برخى از سيرت ايشان و چون از اولاد زيد فراغت جستم اولاد حسن مثنّى را رقم مى كنم ان شأ اللّه تعالى.
ذكر اولاد ابوالحسن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
بدان كه زوجه زيد، لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس است، ولبابه از پيش، زوجه ابوالفضل العبّاس بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
بود و چون آن حضرت در كربلا شهيد گشت زيد لبابه را تزويج نمود و از وى دو فرزند آورد: اوّل حسن و دوّم نفيسه و نفيسه را وليد بن عبدالملك تزويج كرد و از وى فرزند آورد و از اينجا است كه چون زيد بر وليد در آمد او را بر سرير خويش جاى داد و سى هزار دينار دفعةً واحده به او عطا كرد. (75)
ذكر حسن بن زيد و فرزندان او
حسن بن زيد مُكَنّى به ابومحمّد است و او را منصور دوانيقى حكومت مدينه و رساتيق داد. و او اوّل كسى است كه از علويين كه به سنّت بنى عبّاس جامه سياه پوشيد و هشتاد سال زندگى كرد و زمان منصور و مهدى و هادى و رشيد را دريافت. و اين حسن با بنى عمّ خود عبداللّه محض و پسرانش محمّد و ابراهيم بينونتى داشت و هنگامى كه ابراهيم را شهيد كردند و سرش را براى منصور آوردند در طشتى نهاده نزد او گذاشتند، حسن بن زيد حاضر مجلس بود منصور گفت: صاحب اين سر را مى شناسى؟ حسن گفت: بلى مى شناسم:
شعر:
فَتىً كانَ يَحميهِ مِنَ الضّيْمِ سَيْفُهُ
|
|
وَيُنْجيهِ مِنْ دارِالهَوانِ اجْتِنابُها
|
اين بگفت و بگريست. منصور گفت كه من دوست نداشتم كه او مقتول شود ولكن او خواست سر مرا از تن دور كند من سر او را برگرفتم. (76)
خطيب بغداد در(تاريخ بغداد)گفته كه حسن بن زيد يكى از اسْخيأ است، از جانب منصور پنج سال حكومت مدينه داشت پس از آن منصور بر او غضب كرد و او را عزل كرده و اموالش را گرفت و او را در بغداد حبس كرد و پيوسته در محبس بود تا منصور وفات كرد و مهدى خليفه شد. پس مهدى او را از محبس در آورد و اموالى كه از او رفته بود به او برگردانيد و پيوسته با او بود تا آن كه در(حاجر)كه نام موضعى است در طريق حجّ در وقتى كه به اراده حجّ مى رفت وفات كرد. (77)
و خطيب روايت كرده از اسماعيل پسر حسن بن زيد كه گفت: پدرم نماز صبح را در اوّل وقت كه هوا تاريك بود به جاى مى آورد، روزى نماز صبح را ادا كرده و مى خواست سوار شود برود به سوى مال خود به غابه كه آمد نزد او مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير و پسرش عبداللّه بن مصعب و گفت به پدرم شعرى خوانده ام گوش بكن، پدرم گفت اين ساعت ساعت شعر خواندن نيست. مصعب گفت ترا سوگند مى دهم به قرابت و خويشى كه با رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
دارى كه گوش كنى پس خواند:
شعر:
يَابْنِ بِنْتِ النّبىِّ وَابْنَ عَلِىِّ
|
|
اَنتَ اَنتَ الُْمجيرُ مِنْ ذىِ الزَّمانِ
|
مقصدش از اين اشعار آن بود كه حسن دين او را ادا كند، حسن قرض او را ادا كرد. (78)
و حسن بن زيد را هفت پسر بود (79): اول: ابومحمّد قاسم و آن بزرگترين اولاد حسن است و مادرش امّ سلمه دختر حسين اثرم است و مردى پارسا و پرهيزكار بود و به اتّقاق بنى عبّاس بر محمّد بن عبداللّه نفس زكيّه خصومت داشت و او را چهار پسر و دو دختر بود و اسامى ايشان بدينگونه است:
اوّل: عبدالرحمن بن شجرى منسوب به شجرة و آن قريه اى است از قُراى مدينه و او پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از فرزندزادگان اوست داعى صغير و هو قاسم بن الحسن بن على بن عبدالرحمن الشجرى و پسرش محمّد نقيب بغداد در زمان معزالدولة ديلمى صاحب قضاياى كثيره است كه در(عمدة الطالب)ذكر شده. و امّا داعى كبير از بنى اعمام اوست و نسبش منتهى به اسماعيل بن حسن بن زيد مى شود چنانچه بعد از اين حال او بيايد؛
دوّم: محمّد بطحائى و به روايتى بُطْحانى - بانون بر وزن سبحانى - نام محلّه اى است در مدينه، و بعضى او را منسوب به بَطْحا دانسته اند (به فتح بأ موحده ) و در نسبت به نون زائده آورده اند چنانچه اهل صنعا را صنعانى گويند.
بالجمله؛ محمّد بن قاسم را به سبب طول اقامت در بطحا يا ساكن بودن در بطحان، بطحانى گويند و او فقيه بوده و پدر قبايل و صاحب اولاد و عشيره است و از احفاد او است، ابوالحسن على بن الحسين اخى مسمعى داماد صاحب بن عبّاد و او از اهل علم و فضل و ادب بوده و رئيس بوده به همدان و چون از دختر صاحب بن عبّاد پسرش عبّاد متولّد شد صاحب بن عبّاد مسرور شد و اشعارى بگفت از جمله اين است:
شعر:
اَلْحَمدُ للّهِ حَمْداً دآئماً اَبَداً
|
|
قَدْ صارَ سِبْطِ رَسُولِ اللّهِ لى وَلَداً
|
و نيز سادات اصفهانى معروف به(سادات گلستانه)نسبشان به محمّد بطحانى منتهى مى شود؛ چه آنكه جدّ(سادات گلستانه)كه يكى از دخترزادگان صاحب عبّاد است بدين نسب ذكر شده:
هو شرفشاه بن عبّاد بن ابى الفتوح محمّد بن ابى الفضل حسين بن على بن حسين بن حسن بن قاسم بن بطحانى و از اولاد اوست سيّد عالم فاضل مصنّف جليل مجد الدين عبّاد بن احمد بن اسماعيل بن على بن حسن بن شرفشاه مذكور قضاوت اصفهان با او بود در عهد سلطان اولجايتو محمّد بن ارغون.
صاحب(عمدة الطالب)گفته: و از كسانى كه يافتم منسوب به بطحانى، ناصر الدين على بن مهدى بن محمّد بن حسين بن زيد بن محمّد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن بن محمّد بطحانى (80) مدفون به سوق شق خ ل قم در مدرسه واقعه به محله سوزانيك. و از اولاد بطحانى است ابوالحسن ناصر بن مهدى بن حمزه وزير رازىّ المَنْشأ مازندرانى المولد، بعد از قتل سيّد نقيب عزّالدين يحيى بن محمّد نقيب رى و قم و آمل، به بغداد رفت و با او بود محمّد بن يحيى نقيب مذكور. پس تفويض شد پس او نقابت پس از آن نيابت وزارت به او تفويض شد، پس او نقابت را به محمّد بن يحيى گذاشت و كامل شد براى او امر وزارت و او يكى از چهار وزير است كه كامل شد براى ايشان وزارت در زمان خليفه الناصرلدين اللّه عبّاسى و پيوسته در جلالت و تسلط و نفاذ امر بود تا وقتى كه عزل شد، وفات كرد در بغداد سنه ششصد و هفده.
سوّم حمزه، چهارم حسن و بعضى حسن نامى را از اولاد قاسم شمار نكرده اند بلكه از براى او سه پسر قائل شده اند، و امّا دو دختر او يكى خديجه است و آن زوجه ابن عمّ خود جناب عبدالعظيم حسنى مدفون به رى است و ديگر عبيده زوجه پسر عمّ خود طاهر بن زيد بن حسن بن زيد بن حسن است.
دوّم: از پسران حسن بن زيد بن الحسنعليهالسلام
ابوالحسن على است مادر او اُمّ وَلَد و لقب او(شديد)است و او در حبس منصور وفات يافت و او را دخترى بود به نام فاطمه و نيز على را كنيزكى بود هيفأ نام داشت و از وى حامله گشت و هنوز حمل خود را فرو نگذاشته بود كه(على شديد)وفات كرد و چون مدّت حمل به سر رسيد هيفأ پسرى آورد حسن او را عبداللّه نام نهاد و او را بسيار دوست ميداشت و خليفه خويش همى خواند و چون به حدّ رشد رسيد و عيال اختيار كرد خداوند او را نُه پسر عطا فرمود: احمد، قاسم، حسن، عبدالعظيم، محمّد، ابراهيم، على اكبر، على اصغر، زيد.
شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى
عبدالعظيم مُكَنّى به ابوالقاسم است و قبر شريفش در رى معروف و مشهور است، و به عُلُوّ مقام و جلالت شأن معروف و از اكابر محدّثين و اعاظم عُلما و زُهّاد و عُبّاد بوده و از اصحاب حضرت جواد و هادىعليهماالسلام
است و محقّق داماد در(رواشح)فرموده كه احاديث بسيار در فضيلت و زيارت حضرت عبدالعظيم روايت شده و وارد شده كه هر كه زيارت كند قبر او را بهشت بر او واجب مى شود (81).
ابن بابويه و ابن قولويه روايت كرده اند كه مردى از اهل رى به خدمت حضرت على نقىعليهالسلام
رفت، حضرت از او پرسيد كه كجا بودى؟ عرض كرد كه به زيارت امام حسينعليهالسلام
رفته بودم، فرمود كه اگر زيارت مى كردى قبر عبدالعظيم را كه نزد شما است هر آينه مثل كسى بودى كه زيارت امام حسينعليهالسلام
كرده باشد (82).
بالجمله؛ احاديث در فضيلت او بسيار است و حقير در(تحّية الزّائر)و(هديّة الزّائرين)به برخى از آن اشاره كردم و صاحب بن عبّاد رساله مختصره در احوال آن حضرت نوشته و شيخ مرحوم محدّث متبحّر نورى - نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَه - آن رساله را در خاتمه(مستدرك)نقل فرموده و من حاصل آن را در(مفاتيح)ذكر كردم. و جناب عبدالعظيم را پسرى بود به نام محمّد، او نيز مردى بزرگ قدر و به زهادت و كثرت عبادت معروف بود. (83)
مكشوف باد كه احقر در ايّام مجاورت ارض اقدس غرىّ و اوان استفاده از شيخ جليل علاّمة عصره و فريد دهره جناب آقا ميرزا فتح اللّه مشهور به شريعت اصفهانى - دام ظله العالى - از جناب ايشان شنيدم كه فرمودند: يكى از علماى نسّابه كتابى تأليف نموده موسوم به(منتقله)و در آن كتاب شرح داده احوال هر يك از سادات را كه از جائى به جائى منتقل شدند. از جمله نوشته كه محمّد بن عبدالعظيم منتقل شد به جانب سامره و در اراضى بلد و دُجَيل وفات يافت و چون درست عبارت كلام ايشان را مستحضر نيستم به حاصل آن پرداختم و بالجمله؛ جناب ايشان از نقل اين قضيّه در(منتقله)استظهار فرمودند كه اين قبر معروف به امامزاده سيّد محمّد كه در نزديكى(بلد)يك منزلى سامره واقع است و به جلالت شأن و بروز كرامات معروف است، همان قبر محمّد بن عبدالعظيم حسنى باشد لكن مشهور آن است كه آن قبر محمّد بن على الهادىعليهالسلام
است كه به جلالت شأن ممتاز است و اوست كه حضرت امام حسن عسكرىعليهالسلام
به جهت مرگ او گريبان چاك زد و همين بود معتقد شيخ مرحوم علاّمه نورى - طابَ ثَراه - و عامّه علما بلكه علمأ عصر سابق چنانكه حَمَوى در(معجم البلدان)در(بلد)گفته: وَقال عبدالكريم بن طاوس بها قبر ابى جعفر محمّد بن على الهادىعليهالسلام
باتّفاق. (84)
سوّم: از پسران حسن بن زيد بن الحسنعليهالسلام
، ابوطاهر زيد است و زيد را سه فرزند است: 1- طاهر، مادرش اسمأ دختر ابراهيم مخزوميّه است و او را دو فرزند است به نام محمّد و على، و محمّد را سه دختر بود: خديجه و نفيسه و حسنأ و اولاد ذكور نداشت، و مادر اين سه دختر از اهل صنعأ بوده و ايشان در صنعأ ساكن شدند. 2- على بن زيد، 3- امّ عبداللّه.
چهارم: از اولاد حسن بن زيد بن الحسنعليهالسلام
، اسحاق است و اسحاق معروف بود به كوكبى و او را سه پسر بوده: حسن و حسين و هارون. و هارون را پسرى بود جعفر نام، و جعفر را پسرى بود محمّد نام داشت و او را در شهر آمل مازندران رافع بن ليث شهيد كرد، و قبرش گويند زيارتگاه است.
پنجم: از اولاد حسن بن زيد بن الحسنعليهالسلام
، ابراهيم است، ابراهيم زنى از سادات حسينى گرفت و از وى پسرى آورد مسمّى به نام خود ابراهيم و پسرى ديگر آورد مسمّى به على و از امة الحميد كه امّ ولدى بود و نسبش به عمر منتهى مى گشت، گفته اند فرزندى آورد او را زيد نام نهاد.و ابراهيم بن ابراهيم را دو پسر بود: محمّد و حسن؛ و محمّد را سه پسر بود از سلمه دختر عبدالعظيم مدفون به رى و اسامى ايشان حسن و عبداللّه و احمد است.
ششم: از اولاد حسن بن زيد بن الحسنعليهالسلام
، عبداللّه است؛ عبداللّه را پنج پسر بود بدين ترتيب: على و محمّد و حسن و زيد و اسحاق.
ابونصر بخارى گفته كه جز زيد هيچ يك را فرزندى نبوده و مادر زيد امّ ولد است و او اَشْجَع اهل زمان خويش بود، و او در خارج كوفه با ابوالسّرايا بود و چون كار بروى سخت افتاد به اهواز گريخت و در آنجا مأخوذ شد و صَبْرا مقتول گشت.
زيد را چهار پسر بود: محمّد و على و حسين و عبداللّه و مادر ايشان از سادات علوى بود، و محمّد بن زيد سه پسر آورد مسمّى به حسن و على و عبداللّه و ايشان در حجاز سكونت فرمودند. (85)
هفتم: از پسران حسن بن زيد بن الحسنعليهالسلام
، ابومحمّد اسماعيل است؛ اسماعيل آخرين فرزندان حسن بن زيد است و اورا(جالب الحجاره)مى گفتند و او راسه پسر بود: 1- حسن، 2- على و او كوچكترين اولاد اسماعيل است، و او را شش پسر بود بدين اسامى: حسين، حسن، اسماعيل، محمّد، قاسم، احمد. پسر سوم اسماعيل، محمّد است و مادر او از سادات حسينى است و او را چهار فرزند است:
1- احمد و او به بخارا سفر كرد و در آنجا فرزند آورد و هم در آنجا مقتول گشت، 2- على و او بلاعقب بود، 3- اسماعيل، مادرش خديجه دختر عبداللّه بن اسحاق بن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن على بن ابى طالبعليهالسلام
بود و ملقّب بود به(ابيض البطن)و او را نيز فرزندى نبود،4- زيد بن محمّد و به روايت عُمَرى، مادرش از اولاد عبدالرحمن شجرى است و او را دو پسر بود يكى امير حسن ملقب به داعى كبير و ديگرى محمّد او نيز بعد از برادر ملقب به داعى شد. (86)
ذكر حال داعى كبير امير حسن بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب ع
حسن بن زيد را(داعى كبير)و(داعى اوّل)گويند و مادرش دختر عبداللّه بن عبيداللّه الا عرج بن حسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
است. در سال دويست و پنجاه هجرى در طبرستان خروج كرد و در سال دويست و هفتاد وفات نمود، مدّت سلطنتش بيست سال بوده. صاحب(ناسخ التواريخ)نگاشته كه(داعى كبير)در سال دويست و پنجاه و دوّم هجرى بر سليمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستان اخراج كرد و در آن ممالك استيلا يافت و او در قتل عِباد و هَدْم بِلاد ملالتى نداشت. و در ايّام سلطنت او بسيار كس از وجوه ناس و اشراف سادات عرضه هلاك و دمار گشت از جمله، دو تن از سادات حسينى را مقتول ساخت: يكى حسين بن احمد بن محمّد اسماعيل بن محمّد بن عبداللّه الباهر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
بود؛ دوّم عبيداللّه بن على بن الحسين بن حسين بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
و ايشان از جانب داعى حكومت قزوين و زنجان داشتند هنگامى كه موسى بن بغا به عزم استخلاص زنجان و قزوين مأمور شد و با لشكرى لايق تاختن آورد ايشان را نيروى درنگ نماند لاجرم به طبرستان گريختند داعى به جنايت هزيمت هر دو تن را حاضر ساخت و در بركه آب غرقه ساخت تا جان بدادند آنگاه جسد ايشان را در سردابى در انداخت واين واقعه در سال دويست و پنجاه و هشتم هجرى بود و بالجمله؛ هنگامى كه يعقوب بن ليث به طبرستان آمد و داعى فرار به ديلم كرد جسد ايشان را از سرداب برآورد و به خاك سپرد.
ديگر از مقتولين داعى كبير، عقيقى است و او پسر خاله داعى بود نامش حسن بن محمّد بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
است و او از جانب داعى حكومت شهر سارى داشت. در غيبت داعى جامه سياه كه شعار عبّاسيان بود بپوشيد و خطبه به نام سلاطين خراسان كرد، چون داعى قوّت يافت و معاودت نمود سيّد عقيقى را دست به گردن بسته حاضر ساخت و گردن بزد و ديگر جماعتى از مردم طبرستان رابا خود از دركيد و كين دانست و خواست تا همگان را با تيغ بگذراند پس خويش را به تمارض افكند و پس از چند روز آوازه مرگ خود در انداخت پس او را در جنازه جاى داده به مسجد حمل دادند تا بروى نماز گزارند، چون مردم در مسجد انجمن شدند ناگاه آن جماعتى كه با ايشان مواضعه نهاده بود از جاى بجستند وابواب مسجد را فرو بستند و تيغ بكشيدند و داعى شاكى السّلاح از جنازه بيرون جست و شمشير بكشيد و جماعتى كثير را دستخوش شمشير ساخت.
بالجمله؛ داعى با اينكه مردى خونريز و مغمور در ستيز و آويزبود در مراتب فضايل محلّى منيع داشت و جنابش مَحَطِّ رِحال علما و شعرا بود و به اتّقاق علماى نسّابه او را فرزندى نبود جز اينكه از كنيزكى دخترى آورد مسمّاة به كريمه او نيز قبل از آنكه شوى كند وفات يافت.
ذكر حال برادر داعى، محمّد بن زيد الحسنى
محمّد بن زيد بعد از برادرش حسن ملقب شد به(داعى)امّا شوهر خواهر داعى كبير كه ابوالحسين احمد بن محمّد بن ابراهيم بن على بن عبدالرحمن شجرى حسنى است؛ بعد از وفات داعى لِوأِ سلطنت برافراخت و بر ملك طبرستان استيلا يافت؛ محمّد بن زيد از جرجان لشكر بر آورد و با ابوالحسين رزم داد تا او را بكشت و طبرستان در را تحت فرمان آورد و از سال دويست و هفتاد و يكم هجرى تا هفده سال و هفت ماه حكومت طبرستان بروى استقرار يافت و سلطنت او چنان محكم شد كه رافع بن هرثمه در نيشابور روزگارى به نام او خطبه مى خواند و ابومسلم محمّد اصفهانى كاتب معتزلى وزير و دبير او بود و در پايان كار محمّد بن هارون سرخسى صاحب اسماعيل بن احمد سامانى او را در جرجان مقتول ساخت و سر او را برگرفت و با پسرش كه اسير شد به سوى مرو فرستاد و از آنجا به بخارا نقل كردند و جسدش را در گرگان در كنار قبر محمّد بن الامام جعفر الصادقعليهالسلام
كه ملقّب بود به(ديباج)به خاك سپردند.
و محمّد بن زيد در علم و فضل فحلى و در سماحت و شجاعت مردى بزرگ بود، علما و شعرا، جنابش را ملجأ و مناص مى دانستند، و قانون او بود كه در پايان هر سال بيت المال را نگران مى شد آنچه افزون از مخارج به جاى مانده بود بر قريش و انصار و فُقها و قاريان و ديگر مردم بخش مى كرد و حبّه اى به جاى نمى گذاشت. چنان اتّقاق افتاد كه در سالى چون ابتدأ كرد به عطاى بنى عبدمناف و از عطاى بنى هاشم فراغت جست طبقه ديگر را از بنى عبدمناف پيش خواند مردى به جهت اخذ عطا برخاست محمّد بن زيد پرسيد كه از كدام قبيله اى؟ گفت: از اولاد عبدمناف، فرمود: از كدام شعبه؟ گفت: از بنى اميّه، فرمود: از كدام سلسله؟ جواب نداد، فرمود همانا از بنى معاويه باشى، عرض كرد چنين است. فرمود نسبت به كدام يك از فرزندان معاويه مى رسانى؟ همچنان خاموش شد، فرمود: همانا از اولاد يزيد باشى، عرض كرد چنين است. فرمود: چه احمق مردى تو بوده اى كه طمع بذل و عطا بر اولاد ابوطالب بسته اى و حال آنكه ايشان از تو خون خواهند اگر از كردار جدّت آگهى ندارى بسى جاهل و غافل بوده اى و اگر از كردار ايشان آگهى دارى دانسته خود را به هلاكت افكنده اى.
سادات علوى چون اين كلمات بشنيدند به جانب او شر را نگريستند و قصد قتل او كردند، محمّد بن زيد بانگ بر ايشان زد و گفت: انديشه بد در حق وى مكنيد چه هر كه او را بيازارد از من كيفر بيند مگر گمان داريد كه خون امام حسينعليهالسلام
را از وى بايد جست، خداوند كس را به گناه ديگر كس عقاب نفرمايد. اكنون گوش داريد تا شما را حديثى گويم كه آن را به كار بنديد.
همانا پدرم زيد مرا خبر داد كه منصور خليفه در ايّامى كه در مكّه معظمه رفته بود در ايّام توقّف او در آنجا گوهرى گرانبها به نزد او آوردند تا او را بيع كند، منصور نيك نگريست گفت: صاحب اين گوهر هشام بن عبدالملك بوده و به من رسيده كه از وى پسرى محمّد نام باقى مانده و اين گوهر را او به معرض بيع در آورده است. آنگاه ربيع حاجب را طلب كرد و گفت: فردا وقتى كه نماز بامداد را در مسجد الحرام با مردم به پاى بردى فرمان كن تا درهاى مسجد را ببندند پس از آن يك در آن را بگشاى و مردم را يك يك نيكو بشناس و رها كن تا هنگامى كه محمّد را بدانى و او را گرفته نزد من آورى، چون روز ديگر(ربيع)كار بدين گونه كرد محمّد دانست كه او را مى جويند دهشت زده و متحيّر به هر سو نگران بود، اين وقت محمّد بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
با او برخورد و آشفتگى خاطر او را فهم كرد و گفت: هان اى مرد! ترا سخت حيرت زده مى بينم كيستى و از كجائى؟ گفت: مرا امان مى دهى؟ فرمود:امان دادم و خلاص ترا بر ذمّت نهادم، گفت: منم محمّد بن هشام بن عبدالملك اكنون بگو تو كيستى؟ گفت: منم محمّد بن زيد بن على و توئى پسر عمّ، ايمن باش تو قاتل زيد نبودى و در قتل تو ادراك خون زيد نخواهد شد اكنون به جهت خلاصى تو تدبيرى مى انديشم اگر چه بر تو مكروه آيد باك مدار. اين بگفت و رداى خود را بر سر و روى محمّد هشام افكند و كشان كشان او را ببرد و لطمه از پس لطمه بر وى همى زد تا در مسجد به نزد(ربيع)رسيد فرياد برداشت كه يا اباالفضل اين خبيث شتربانى است از اهل كوفه شترى به من كرايه داده ذاهبا و راجعا و از من گريخته است و شتر را به ديگرى كرايه داده و مرا در اين سخن دو شاهد عدل است دو تن از ملازمان و غلامان با من همراه كن تا او را به نزد قاضى حاضر كنند. ربيع دو نفر حارس با محمّد بن زيد سپرد و ايشان از مسجد بيرون شدند چون لختى راه بپيمودند محمّد روى با محمّد بن هشام كرد و فرمود: اى خبيث! اگر حقّ مرا ادا مى كنى زحمت حارس و قاضى ندهم؟ محمّد بن هشام گفت: يابن رسول اللّه! اطاعت مى كنم، محمّد بن زيد با ملازمان ربيع فرمود اكنون كه بر ذمّت نهاد شما ديگر زحمت مكشيد و مراجعت كنيد. چون ايشان برگشتند محمّد بن هشام سر و روى محمّد بن زيد را بوسه زد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد! خداوند دانا بود كه رسالت را در چنين خانواده نهاد و گوهرى بيرون آورد و عرض كرد كه به قبول اين گوهر مرا تشريف فرماى. فرمود: اى پسر عمّ ما اهل بيتى هستيم كه در ازاى بذل معروف چيزى نمى گيريم من در حقّ تو از خون زيد چشم پوشيدم گوهر چه مى كنم اكنون خويش را پوشيده دار كه منصور را در طلب تو جدّى تمام است (87). چون داعى سخن بدينجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموى را مانند يك تن از عبدمناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت به ارض رى برسانند و با مكتوب او باز آيند، اموى برخاست و سر داعى را بوسه زد و برفت. (88)
و اين داعى را كه محمّد بن زيد نام است دو پسر بود: يكى زيد ملقّب به رضى و او را نيز پسرى بود به نام محمّد و ديگر حسن نام داشت.
و چون از اولاد زيد بن حسن فارغ گشتيم اكنون شروع مى كنيم به اولاد حسن مثنّى.
ذكر فرزندان حسن بن الحسن بن على بن ابى طالبعليهالسلام
ابومحمّد حسن بن الحسن كه او را حسن مثنى گويند ده اولاد ذُكور و اِناث براى او به شمار رفته:
1- عبداللّه، 2- ابراهيم، 3- حسن مثلث، 4- زينب، 5- ام كلثوم، و اين پنج تن از فاطمه دختر امام حسينعليهالسلام
متولّد شدند، 6- داود، 7- جعفر، و مادر اين دو پسر امّ ولدى بود حبيبه نام از اهل روم، 8 - محمّد مادر او رمله نام داشت، 9- رقيّه، 10- فاطمه.
و ابوالحسن عُمَرى گفته كه حسن را دخترى ديگرى نيز بوده كه(قسيمه)نام داشت. (89) امّا دختران، شرح حال امّكلثوم و رقيّه معلوم نيست و زينب راعبدالملك بن مروان كابين بست و فاطمه به حباله نكاح معاوية بن عبداللّه بن جعفر طيّار در آمد و از وى چهار پسر و يك دختر آورد بدين طريق نام ايشان ثبت شده: يزيد، صالح، حمّاد، حسين، زينب.
و امّا پسران حسن مثنّى، جز محمّد تمامى اولاد آوردند. و اكنون شروع كنيم به ذكر اولادهاى ايشان و در تتمه اين ذكر مى كنيم مقتل معروفين ايشان را ان شأاللّه تعالى.
ذكر اولاد عبداللّه بن الحسن بن الحسن المجتبىعليهالسلام
:
ابومحمّد عبداللّه بن حسن را(عبداللّه محض)مى نامند بدان جهت كه پدرش حسن بن الحسنعليهالسلام
و مادرش فاطمه بنت الحسينعليهالسلام
است و شبيه بوده به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و او شيخ بنى هاشم بود و اَجمَل و اكرم و اَسخاى ناس بود و قوىّ النفس و شجاع بود و او را منصور مقتول ساخت به شرحى كه در آخر باب ذكر خواهد شد ان شأ اللّه.
عبداللّه محض را شش پسر بود: اوّل محمّد بن عبداللّه ملقّب به(نفس زكيه)مقتول و در احجار زيت مدينه در سال يكصد و چهل و پنجم هجرى و شرح شهادت او در آخر باب رقم خواهد شد ان شأاللّه، و او را يازده فرزند است: شش تن پسران و پنج تن دختران و نام ايشان چنين است: عبداللّه، على، طاهر، ابراهيم، حسن، يحيى، فاطمه، زينب، امّكلثوم، امّسلمه، امّسلمه ايضا.
عبداللّه ملقّب بود به(اشتر)و او را در بلاد هند شهيد كردند و سرش را براى منصور فرستادند، و على بن محمّد بن عبداللّه محض در مجلس منصور وفات يافت و در اولاد داشتن طاهر، خلاف است.
ابراهيم پسرى داشت محمّد نام با چند دختر و مادر ايشان زنى از اولاد امام حسينعليهالسلام
بوده و محمّد چند فرزند آورد و منقرض شدند، وامّا حسن پس در ركاب حسين بن على بود. در وقعه فخّ و در حربگاه زخم خدنگى يافت، عبّاسيين او را امان دادند چون دست از جنگ برداشت او را گردن بزدند چنانچه بعد از اين حال او به شرح خواهد رفت و از وى فرزند نماند. و يحيى نيز بلا عقب بود و در مدينه بود تا وفات كرد.
فاطمه را محلّى منيع بود و به نكاح پسر عمّ خود حسن بن ابراهيم درآمد و زينب را محمّد بن سفاح تزويج كرد در همان شبى كه محمّد پدر او شهيد گشت و از پس او عيسى بن على عبّاسى او را تزويج نمود و در آخر امر ابراهيم بن حسن بن زيد بن حسن مجتبىعليهالسلام
او را كابين بست و تزويج نمود چنانچه در(تذكره سبط)به شرح رفته (90) بالجمله؛ عقب نفس زكيّه و نسل او از عبداللّه اشتر بماند.
پسر دوّم عبداللّه محض، ابراهيم است و او را(قتيل باخمرى)گويند و شرح قتل او در آخر باب مذكور خواهد شد ان شأاللّه. و او را ده پسر بوده و اسامى ايشان چنين به شمار رفته: محمّد، اكبر، طاهر، على، جعفر، محمّد اصغر، احمد اكبر، احمد اصغر، عبداللّه، حسن، ابو عبداللّه،. امّا محمّد اكبر معروف به(قشاش)بلا عقب بوده و همچنين طاهر و على و ابوعبداللّه و احمد اصغر، و عبداللّه در مصر وفات يافت و او را پسرى بود محمّد شاعر و منقرض شد. و احمد اكبر دو فرزند آورد و منقرض شد. و جعفر پسرى آورد به نام زيد و منقرض شد.
محمّد اصغر مادر او رقيّه دختر ابراهيم عمر فرزند حسن مثنّى بود و او را هفت فرزند بود: ابراهيم، عبداللّه امّ على، زينب، فاطمه، رقيّه، صفيّه، واز ابراهيم فرزند آورد لكن منقرض شدند.
بالجمله؛ از فرزند زادگان ابراهيم قتيل باخمرى عقب نماند جز از حسن و او مردى بزرگوار و وجيه بود، و اگر بخواهيم ذكر فرزند و فرزند زادگان او نمائيم از وضع كتاب بيرون مى رويم، طالبين رجوع نمايند به كتب مشجّرات و انساب طالبيين.
پسر سوّم عبداللّه محض، ابوالحسن موسى است، موسى بن عبداللّه ملقب به(جون)است و اين لقب از مادر يافت؛ چه آنكه او سياه چرده متولّد گشت و مردى اديب و شاعر بود و هنگامى كه منصور پدر او عبداللّه را محبوس نمود موسى را حاضر كرد و امر نمود تا هزار تازيانه بر وى زدند از پس آن گفت: ترا به حجاز بايد رفتن تا از برادرت محمّد و ابراهيم مرا آگهى دهى. موسى گفت: اين چگونه مى شود كه محمّد و ابراهيم خود را به من نشان دهند و حال آنكه عيون و جواسيس تو با من مى باشند؟ منصور به حاكم حجاز منشورى فرستاد كه كسى متعرض موسى نباشد و او را به حجاز روانه كرد و موسى به راه حجاز رفت و به مكّه گريخت و در آنجا بود تا برادرانش محمّد و ابراهيم مقتول شدند و نوبت خلافت به مهدى رسيد. هم در آن سال مهدى به زيارت مكّه شتافت هنگامى كه مشغول طواف بود موسى بانگ زد كه ايّها الامير مرا امان ده تا موسى بن عبداللّه را به تو بنمايانم، مهدى گفت: ترا به اين شرط امان دادم. موسى گفت: منم موسى بن عبداللّه محض، مهدى گفت: كيست كه ترا بشناسد و به صدق سخن تو گواهى دهد؟ گفت: اينك حسن بن زيد و موسى بن جعفرعليهماالسلام
و حسن بن عبيداللّه بن عبّاس بن على بن ابى طالبعليهالسلام
شاهدند. پس همگى گواهى دادند كه اوست موسى الجون پسر عبداللّه. پس مهدى او را خط امان داد و بود تا زمان رشيد، يك روز بر هارون در آمد و بر بساط هارون لغزش كرد و در افتاد هارون بخنديد، موسى گفت: اين سستى از ضعف روزه است نه از ضعف پيرى. و حكايت او با عبداللّه بن مصعب زبيرى در سعايت عبداللّه از براى او نزد رشيد و قسم دادن موسى او را و مردن عبداللّه به جهت آن قسم در(مروج الذهب مسعودى)به شرح رفته (91) و موسى در سويقه مدينه وفات يافت و فرزندان و احفاد او را رياست وعدّت بود.
واز جمله فرزند زادگان او، موسى بن عبداللّه بن جون است كه او را(موسى ثانى)گويند مادرش امامه بنت طلحه فزارى است و مُكَنى است به ابو عمر و راوى حديث است، در سنه دويست و پنجاه و شش به قتل رسيد.
مسعودى فرموده كه سعيد حاجب او را از مدينه حمل داد در ايام معتزّ باللّه و موسى از زُهاد بود و با او بود پسرش ادريس بن موسى، همين كه به ناحيه زباله از اراضى عراق رسيد جمع شدند جماعتى از بنى فزاره و غير ايشان كه موسى را از سعيد حاجب بگيرند سعيد او را زهر داد و در همانجا وفات كرد. پس پسرش ادريس را از دست سعيد خلاص كردند (92). و اولاد او بسيارند و در ايشان است امارت در حجاز و هم از فرزند زادگان موسى الجون است صالح بن عبداللّه بن الجون و صالح را يك دختر بود كه دلفأ نام داشت و چهار پسر بود كه سه تن از ايشان بلاعقب بودند و يك پسر او كه ابوعبداللّه محمّد و معروف به شهيد است صاحب ولد بود و قبرش در بغداد زيارتگاه مسلمانان است.
ابن معيّه حسنى نسّابه گفته كه محمّد بن صالح است كه او را محمّد الفضل گفته اند و قبر او در بغداد مزار مسلمانان است و اينكه بعضى چنان دانند كه قبر محمّد بن اسماعيل بن جعفر الصادقعليهالسلام
است درست نباشد. و صاحب(عمدة الطّالب)گفته كه محمّد بن صالح مردى دلير و دلاور بودو شعر نيكو توانست گفت و چون مردم را در بيعت و متابعت غاصبين حقوق اهل بيت مى نگريست از قتل و غارت ايشان دريغ نمى خورد وقتى در ايّام متوكّل عبّاسى بر مجتازان طريق مكّه بيرون آمد و در آن گيرودار مأخوذ شد او را اسير كرده به نزد متوكّل بردند امر كردتا او را در(سُرَّمَن رَاى)محبوس داشتند و مدّت حبس او به دراز كشيد و او در(حبس خانه)فراوان شعر گفت و متوكّل را به قصيده اى چند مدح كرد و سبب خلاصى او آن شد كه ابراهيم بن المدبّر كه يك تن از وزراى متوكّل بود يك قطعه از اشعار محمّد بن صالح را كه صدر آن اين مطلع است:
شعر:
طَرِبَ الْفُؤ ادُ وَ عادَهُ اَحْزانهُ
|
|
وَتَشَعَّثَتْ شُعَباتهُ اَشْجانُهُ
|
وَبَدالهُ مِنْ بَعدِ مَا انْدَمَلَ الهَوى
|
|
بَرْقٌ تَالَّقَ موُهِنا لَمَعَانُهُ
|
يَبْدوُا كَحاشِيَةِ الرِّدَآءِ وَ دُونَهُ
|
|
صَعْبُ الذُّرى مُتَمَتِّعٌ اَرْكانُهُ
|
فَدَنى لِيُنْطُرَ كَيْفَ لاحَ فَلَمْ يُطِقْ
|
|
نَظَرا اِلَيْهِ وَرَدَّهُ سَجّانُهُ
|
فَالنّارُ ما اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ ضُلوُعُهُ
|
|
وَالْمأُ ما سَمُحَتْ بِهِ اَجْفانُهُ
|
به يك تن از مغنّيهاى متوكّل بياموخت و گفت كه بر متوكّل تغنّى كند. چون متوكّل آن اشعار را اصغأ نمود گفت: گوينده اين شعر كيست؟ ابراهيم گفت: محمّد بن صالح بن موسى الجون و بر ذمّت گرفت كه محمّد از اين پس خروج نكند، متوكّل او را رها ساخت لكن ديگر باره محمّد به مراجعت حجاز دست نيافت و در(سُرَّمَن رَاى)به جنان جاويدان شتافت.
سبب شفاعت ابراهيم در حقّ محمّد چنان است كه از محمّد بن صالح نقل شده كه گفت وقتى بر مجتازان حجاز بيرون شدم و قتال دادم و ايشان را مغلوب و مقهور ساختم برتلّى بر آمدم و نگران بودم كه چگونه اصحاب من به اخذ غنائم مشغولند ناگاه زنى در ميان هودج به نزديك من آمد و گفت: رئيس اين لشكر كيست؟ گفتم: رئيس را چه مى كنى؟ گفت: دانسته ام كه مردى از اولاد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در اين لشكراست و مرا با او حاجتى است. گفتم: اينك حاضرم بگوى تا چه خواهى، گفت: ايها الشريف! من دختر ابراهيم مدبّرم و در اين قافله مال فراوان دارم از شتر و حرير و اشيأ ديگر و هم در اين هودج از جواهر شاهوار با من بسيار است ترا سوگند مى دهم به جدت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و مادرت فاطمه زهراعليهاالسلام
كه اين اموال از طريق حلال از من بگيرى و نگذارى كسى به هودج من نزديك شود و از اين افزون آنچه از مال خواهى بر ذمّت من است كه از تجّار حجاز به وام گيرم و تسليم دارم؛ چون كلمات او را شنيدم بانگ بر اصحاب خويش زدم كه دست از نهب و غارت باز گيريد و آنچه مأخوذ داشته ايد به نزديك من حاضر سازيد، چون حاضر كردند گفتم: اين جمله را با تو بخشيدم و از اموال ديگر مجتازان چشم پوشيدم و از قليل و كثير چيزى از آن اموال برنگرفتم و برفتم اين وقت كه در(سُرّمن راى)محبوس بودم شبى زندانبان به نزد من آمد و گفت: زنى چند اجازت مى طلبند تا به نزد تو آيند، با خود انديشيدم كه از خويشاوندان من كسى خواهد بود، رخصت دادم تا در آمدند و از مأكول و غير مأكول اشيأ بسيار با خود حمل داشتند و اظهار مهر و حفادت كردند و زندانبان را عطا دادند تا با من به رفق و مدارا باشد و در ميان ايشان زنى را ديدم كه از ديگران به حشمت افزون بود گفتم: كيست؟ گفت: مرا ندانى؟ گفتم: ندانم، گفت: من دختر ابراهيم بن مدبّر همانا فراموش نكرده ام نعمت ترا و شكر احسان ترا به ذمّت خويش فرض دانسته ام، آنگاه وداع گفت و برفت و چندى كه در زندان بودم از رعايت من دست باز نداشت و او پدر خويش را بگماشت تا سبب نجات من گشت. (93)
بالجمله؛ ابراهيم بن مدبّر دختر خويش را با محمّد بن صالح كابين بست و مناقب محمّد بن صالح فراوان است از فرزندان اوست عبداللّه بن محمّد پدر حسن شهيد و از اعقاب او در حجاز بسيارند ايشان را صالحيّون گويند و هم از اين سلسله است آل ابى الضّحاك و آل هزيم و ايشان بنى عبداللّه بن محمّد بن صالح اند.
پسر چهارم عبداللّه محض، يحيى صاحب ديلم است، يحيى بن عبداللّه را جلالت بسيار و فضايل بى شمار است و روايت بسيار از حضرت جعفر بن محمّدعليهماالسلام
و ابان تغلب و غيرهما نموده و از او نيز جمعى روايت كرده اند و در واقعه فخّ با حسين بن على بود از پس شهادت حسين مدتى در بيابانها مى گرديدو بر جان خود ايمن نبود تا آنكه از خوف هارون الرشيد به بلاد ديلم گريخت و در آنجا مردم را به خويشتن دعوت كرد جماعتى بزرگ با او بيعت كردند و كار او نيك بالا گرفت و هول و هرب عظيم در دل رشيد پديد آمد پس مكتوبى به سوى فضل بن يحيى بن خالد برمكى كرد كه از يحيى بن عبداللّه در چشم من خار خليده و خواب برميده كار او را چنانكه دانى كفايت كن و دل مرا از انديشه او وا رهان.
فضل با لشكرى ساخته به سوى ديلم روان شد و جز بر طريق رفق و مدارا سلوك ننمودو نامه ها به تحذير و ترغيب و بيم و اميد به سوى يحيى متواتر كرد يحيى را نيز چون آن نيرو نبود كه با فضل رزم كند و او را بكشند طالب امان گشت و فضل خط امان از رشيد بدو فرستاد و پيمان استوار نمود و مواثيق محكم كرد. لاجرم يحيى به اتّقاق فضل نزد رشيد آمد در چهارم صفر سال يك صد و هفتادم هجرى و رشيد او را ترحيب و تجليل كرد و او را خلعتى با دويست هزار دينار و اموال ديگر بداد و يحيى با آن اموال قروض حسين بن على شهيد فخّ را ادا كرد؛ چه او را دويست هزار دينار قرض بود.
بالجمله؛ رشيد بعد از ورود يحيى بن عبداللّه مدّتى چند خاموش بود لكن از كين يحيى آتش افروخته در خاطر داشت لاجرم هنگامى يحيى را حاضر ساخت و آغاز عتاب نمود يحيى آن خط امان را در آورد و گفت: با اين سجلّ بهانه چيست و چرا پيمان خواهى شكست؟ رشيد آن خط بگرفت و به محمّد حسن صاحب ابويوسف قاضى داد تا قرائت كرد و گفت اين سجلّى است در امان يحيى جلى و از آلايش حيلت و خديعت منزّه است، اين وقت ابوالبَخْتَرىّ وهب بن وهب دست فرا برد و آن مكتوب را بگرفت و گفت: اين خط از فلان و فلان جهت باطل است و در امان يحيى لاطائل و حكم كرد به ريختن خون يحيى و گفت خون او در گردن من باشد، رشيد(مسرور خادم)را گفت كه ابوالبخترى را بگو كه اگر اين سجلّ باطل است تو او را پاره كن؛ ابوالبخترى خط امان را بگرفت و كاردى به دست گرفت و آن سجل را پاره پاره همى ساخت و از غايت خشم دستش را لرزش و لغزش گرفته بود هارون را از اين مطلب خوش آمد و امر كرد تا ابوالبخترى را هزار هزار و ششصد هزار درهم دادند و او را قاضى گردانيد، پس امر كرد يحيى را به زندانخانه بردند و روزى چند باز داشتند آنگاه ديگر باره او را حاضر ساخت با قضات و شهود و خواست تا بنمايد كه او را در زندان آسيبى نرسيده و قتل او رانخواسته و نفرموده، اين وقت همگان روى به يحيى آوردند و هر كس سخنى گفت و يحيى خاموش بود و پاسخى نمى داد، گفتند: چرا سخن نگوئى؟ اشاره به دهان خود كرد و بنمود كه ياراى سخن گفتن ندارد و زبان خويش را در آورد چنان سياه بود كه گفتى پاره ذغالى است.
رشيد گفت: شما را به دروغ مى نمايد كه مسموم است، ديگر باره او را به زندان فرستاد و ببود تا شهيد گشت. و به روايت ابوالفرج هنوز آن جماعت شهود به وسط خانه نرسيده بود كه يحيى از شدّت و ثقالت زهر به روى زمين افتاد. (94)
در شهادت او به روايت مختلف سخن گفته اند بعضى گفته اند كه او را به زهر كشتند و بعضى ديگر گفته اند كه او را خورش و خوردنى ندادند تا جوعان بمرد و جماعتى گفته اند كه رشيد امر كرد او را همچنان زنده بخوابانيدند و ستونى از سنگ و ساروج بر روى او بنا كردند تا جان بداد. ابوفراس درقصيده اى كه ذكر مثالب بنى عبّاس مى كند اشاره به شهادت يحيى نموده و در آنجا كه گفته:
شعر:
يا جاحِدا فى مَساويها يُكَتّمِها
|
|
غَدْرُ الرّشيدِ بِيَحْيى كَيْفَ يُكْتَتَمُ
|
ذاقَ الزُبَيْرىّ غِبَّ الحَنْثِ وَانْكَشَفَتْ
|
|
عَنِ ابْنِ فاطِمَةَ الاَْقْوالُ وَالتُّهَمُ
|
در اين شعر اشاره كرده به سعايت عبداللّه بن مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبير نزد رشيد كه يحيى در طلب بيعت است و خواست از من بيعت بگيرد براى خودش يحيى او را قسم داد بعد از قسم خوردن بدنش ورم كرد و سياه شد پس هلاك گرديد.
يحيى را يازده فرزند بود چهار دختر و هفت پسر و فرزندزادگان او بسيارند و بسيارى از احفاد او را شهيد كردند و از جمله فرزندان، محمّد بن يحيى است كه در ايّام سلطنت رشيد، بكّار زبيرى او را در مدينه با بند و زنجير در حبس كرد و پيوسته در حبس او بود تا وفات كرد.
و از جمله فرزند زادگان، محمّد بن جعفر بن يحيى است كه به جانب مصر سفر كرد و از آنجا به مغرب شتافت و جماعتى بر وى گرد آمدند و فرمان او را گردن نهادند و در ميان ايشان كار به عدل و اقتصاد كرد و در پايان كار او را شربت سم خورانيدند و مقتول ساختند.
بالجمله؛ اعقاب يحيى از پسرش محمّد بود كه پيوسته در حبس رشيد بود تا وداع جهان گفت.
پسر پنجم عبداللّه محض، ابو محمّد سليمان است، سليمان بن عبداللّه پنجاه و سه سال عمر داشت كه در ركاب حسين بن على در فخّ شهيد گشت و او را دو پسر بود: يكى عبداللّه، دوّم محمّد و عقب سليمان از محمّد بود و محمّد در جنگ فخ حضور داشت. صاحب(عمده)گفته كه بعد از قتل پدرش فراركرده به مغرب رفت و در آنجا اولاد آورد. واز جمله اولاد اوست عبداللّه بن سليمان بن محمّد بن سليمان كه وارد كوفه گشت و روايت حديث كرد، و او مردى جليل القدر و راوى حديث بوده و ذكر سلسله اولاد سليمان در اين مختصر گنجايش ندارد (95)
پسر ششم عبداللّه محض، ابوعبداللّه ادريس است، همانا در شهادت ادريس بن عبداللّه، به اختلاف سخن رانده اند و آن چه كه در اين باب اصحّ گفته اند آن است كه ادريس در خدمت حسين بن على در فخّ با لشكرهاى عبّاسيين قتال داد و بعد از قتل حسين و برادر خود سليمان از حربگاه فرار كرد و به اتّقاق غلام خود راشد كه مردى با حصافت عقل و رزانت رأى بود به شهر فاس (96) و طنجه (97) و مصر رفت و از آنجا به اراضى مغرب سفر كرد مردم مغرب با او بيعت كردند و سلطنت او عظيم گشت، چون اين خبر به رشيد رسيد دنيا در چشمش تاريك گرديد و از تجهز لشكر و مقاتلت با او بيمناك بود؛ چه آن شجاعت و حشمت كه ادريس داشت قتال با او صعب مى نمود لاجرم سليمان بن جرير را كه متكلم زيديّه بود از جانب خود متنكّرا به نزد او فرستاد با غالبه آميخته به زهر كه ادريس را به آن مسموم نمايد. سليمان چون بر ادريس وارد شد ادريس مقدم او را مبارك شمرد؛ چه سليمان مردى اديب و زبان دان بود و منادمت مجلس را شايسته و شايان بود سليمان طريق فرار را ساختگى اسبهاى رهوار كرده انتهاز فرصت مى داشت تا روزى مجلس را از راشد و غير او پرداخته به دست كرد و آن غاليه مسموم را به ادريس هديه داد ادريس قدرى از آن برخود بماليد واستشمام نمود سليمان در زمان بيرون شد و بر اسب بر نشست و بجست. ادريس بيآشوفت و بغلطيد و چون راشد رسيد و اين بديد چون باد از قفاى سليمان بشتافت و او را دريافت و از گرد تيغ براند و چند زخمى بر سر و صورت و انگشتان زد و بازگشت و ادريس بن عبداللّه در گذشت. و چون ادريس وفات كرد، زنى داشت امّ ولد از بربريّه و حامل بود مردم مغرب به صوابديد راشد تاج سلطنت را بر شكم امّ ولد گذاشتند تا هنگامى كه حمل بگذاشت و پسرى آورد آن پسر رابه نام پدر ادريس نام نهادند و او بعد از چهار ماه از فوت پدر متولّد گشت و جماعتى گفتند اين كودك از راشد است حيلتى كرده كه اين ملك بروى بيايد و اين سخن استوار نيست؛ چه داود بن القاسم الجعفرى كه يك تن از بزرگان عُلما است و در معرفت اَنساب كمالى بسزا داشته حديث كرده كه من حاضر بودم در وفات ادريس بن عبداللّه و ولادت ادريس بن ادريس در فراش پدر و در مغرب با او بودم در جمال و جلادت و جود و جودت هيچ كس را مانند او نديدم و از حضرت امام رضاعليهالسلام
روايتى نقل كرده اند كه فرمودند: خدا رحمت كند ادريس بن ادريس را كه او نجيب و شجاع اهل بيت است، به خدا سوگند كه انباز او در ميان ما باقى نمانده است. (98)
لاجرم در صحّت نسب ادريس جاى شك نيست و ذكر سلطنت او و اولادهاى او در مواضع خود به شرح رفته و جماعتى از فرزندزادگان او در مصر اقامت كردند و ايشان معروف شدند به فواطم. و سيّد شهيد قاضى نوراللّه در(مجالس)در بيان شهادت ادريس بن عبداللّه چنين نگاشته كه هارون شخصى داود نام كه به(شماح)اشتهار داشت بدانجا فرستاد و او به خدمت ادريس رسيده از روى مكر و تلبيس در سلك مخصوصان او در آمد تا آنكه ادريس روزى از درد دندان شكايت كرد، وى چيزى به او داده كه داروى دندان است و ادريس در سحر آن را به كار برد و بدان درگذشت و وى را جاريه حامله بود اولياى دولت تاج خلافت بر شكم او نهادند. و در اسلام به غير از او كسى ديگر را در شكم مادر به سلطنت موسوم نكرده اند حضرت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در حق او فرموده:
عَلَيْكُمْ بِاِدْريسِ بْنِ ادْريسٍ فَاِنَّهُ نَجيبُ اَهْلِ الْبَيْتِ وَ شُجاعهم. (99)
ذكر احوال ابراهيم بن الحسن بن الحسن المجتبىعليهالسلام
و ذكر اولاداو
ابوالحسن ابراهيم برادر اَعيانى عبداللّه محض است از كثرت جود و مناعت محل و شرافت محتد مُلقّب به(غمر)گشت و او به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شباهتى تمام داشت و گفته شده كه او و برادرش عبداللّه از رُوات حديث اند و او در كوفه صندوق داشت و قبرش مزار قاصى و دانى گشت؛ منصور او را و برادرش را و ديگر اخوانش را مأخوذ داشت و در كوفه محبوس نمود و مدّت پنج سال در كمال رنج و زحمت و تمام شكنج و صعوبت در حبسخانه بودند و ابراهيم در ماه ربيع الاوّل سال يك صد و چهل و پنجم هجرى در زندان به دار جنان انتقال يافت. و او اوّل كسى بود از جماعت محبوسين كه شهيد گشت و گفته شده كه مدّت عمرش شصت و نه سال بود و او را فضايل كثيره و محاسن شهيره بوده و سفّاح در زمان خود مقدم او را مبارك شمرد.
و ابراهيم را يازده فرزند بود و اسامى ايشان چنين به شمار رفته:
1- يعقوب، 2- محمّد اكبر، 3- محمّد اصغر، 4- اسحاق، 5- على، 6- اسماعيل، 7- رقيّه، 8- خديجه، 9- فاطمه، 10- حسنه، 11- امّ اسحاق.
ذكر ديباج اصغر
اَحفاد ابراهيم از اسماعيل ديباج است و محمّد اصغر مادرش امّ ولدى بوه مُسمّاة به عاليه و محمّد را به جهت كمال حُسن، ديباج اصغر مى گفتند و چون او را مأخوذ داشتند و در نزد منصور دوانيقى بردند منصور گفت: توئى ديباج اصغر؟ گفت: بلى، گفت: سوگند به خداى، ترا چنان بكشم كه هيچ يك از خويشاوندان تو را چنان نكشته باشم. پس امر كرد كه اسطوانه اى بنا كردند و او را در ميان آن گذاشتند و اسطوانه بر روى او بنا نهادند و او همچنان زنده در ميان اسطوانه به رحمت خدا رفت.
ذكر ديباج اكبر
امّا اسماعيل مُكَنى بود به ابوابراهيم و ملقّب به ديباج اكبر و او در جنگ فخّ حاضر بود و هم مدّتى در حبس منصور بود و او را يك دختر بود كه امّ اسحاق نام داشت و دو پسر بود كه يكى را حسن نام بود و ديگرى ابراهيم. و حسن بن اسماعيل از غازيان جنگ فخّ بود و او را هارون الرشيد بيست و دو سال محبوس داشت و چون نوبت به مأمون رسيد او را رها ساخت و او در شصت و سه سالگى دنيا را وداع كرد. و از اولاد اوست سيّد سند نسّابه عالم فاضل جليل القدر واسع الروايه ابوعبداللّه تاج الدين محمّد بن ابى جعفر القاسم بن الحسين الحسنى الديباجى الحلّى معروف به(ابن معيّه)صاحب مصنّفات كثيره در انساب و معرفة الرجال و فقه و حساب و عروض و حديث وغيره، اخذ كرده از او سيّد سند نسّابه جمال الملّة و الدّين احمد بن على بن الحسين الحسنى الدّاودى.
صاحب(عمدة الطالب)فرموده كه منتهى شده به او علم نسب در زمانش و از براى او است اسنادات عاليه و سماعات شريفه، درك كردم او را در زمان شيخوخيّتش و خدمت كردم او را قريب دوازده سال و خواندم نزد او آن چه ممكن بود از حديث و نسب و فقه و حساب و ادب وتاريخ و شعر اِلى غَيْر ذلك، پس ذكر كرده مصنّفات او را با جمله اى از احوال او آنگاه فرموده كه تعداد فضائل نقيب تاج الدين محمّد محتاج است به شرحى كه اين مختصر گنجايش آن را ندارد (100)
فقير گويد: كه اِبْنُ مُعَيَّه سيّد جليل استاد(شيخ شهيد)است، نيز روايت مى كند شهيد از او و در يكى از اجازات خود او را ذكر كرده و فرموده: اِنَّهُ اُعْجُوبَةُ الزَّمانِ فى جَميع الفضائِل وَ الْمَآثِر. (101) و در مجموعه خود در حق او فرموده كه ابن مُعَيه در هشتم ربيع الا خر سنه هفتصد و هفتاد و شش در حلّه وفات كرد و جنازه اش را به مشهد اميرالمؤ منينعليهالسلام
حمل كردند و اجازه داده اين سيّد مرا و هم اجازه داده به دو پسرم ابوطالب محمّد و ابوالقاسم على پيش از وفاتش. (102)
فقير گويد: معيّه (103) مادر ابوالقاسم على بن حسن بن حسن بن اسماعيل الديباج است و او بنت محمّد بن حارثة بن معاوية بن اسحاق از بنى عمرو بن عوف كوفيّه است و اصلش از بغداد است.
و امّا ابراهيم بن اسماعيل الديباج بن ابراهيم الغمر مادر او امّ ولد بود و او ملقّب بود به(طبا طبا)از ابوالحسن عُمَرى منقول است كه هنگامى كه ابراهيم كودك بود پدرش اسماعيل خواست از بهر او جامه بدوزد او را گفت اگر خواهى از بهر تو پيراهنى كنم و اگر نه قبائى بدوزم. چون هنوز زبانش در اظهار مخارج حروف نارسا بود خواست بگويد(قبا قبا)گفت(طبا طبا)و بدين كلمه ملقّب گشت لكن اهل سواد گويند طبا طبا به زبان نبطيّه به معنى سيّد السادات است. (104)
بالجمله؛ ابراهيم مردى با رزانت و جلالت بود و عقايد خود را در خدمت حضرت امام رضاعليهالسلام
معروض داشت و از شوائب شكّ و شبهه پاكيزه ساخت و او را يازده پسر و دو دختر بوده و اسامى ايشان را چنين نگاشته اند:
1- جعفر، 2- ابراهيم، 3- اسماعيل، 4- موسى، 5- هارون، 6- على، 7- عبداللّه، 8 - محمّد، 9- حسن، 10- احمد، 11- قاسم، 12 - لبابه، 13- فاطمه.
و امّا عبداللّه و احمد از يك مادرند كه نام او جميله بنت موسى بن عيسى بن عبدالرحيم است و از فرزندان عبداللّه است احمد كه در سال دويست و هفتاد هجرى در مصر خروج كرد و احمد بن طولون او را مقتول ساخت و اولاد او منقرض گشت و امّا محمّد بن ابراهيم كه مكنّى است به ابوعبداللّه در سال صد و نود و نهم هجرى در ايّام خلافت مأمون به اعانت ابوالسّرايا در كوفه خروج كرد و كوفه را در تحت بيعت در آورد و كارش بالا گرفت و در همان سال در كوفه فجأةً وفات يافت و در اراضى غرىّ مدفون گشت. و ابوالفرج از حضرت باقرعليهالسلام
روايت كرده كه به جابر جعفى فرمود: همانا در سال صد و نود و نه در ماه جُمادى الا ولى مردى از اهل بيت، كوفه را متصرّف شود و بر منبر كوفه خطبه بخواند حق تعالى با ملائكه خويش به او مباهات كند. (105)
و قاسم بن ابراهيم طباطبا مكنّى است به ابومحمّد و او را(رسىّ)گويند براى آنكه در جبل رس منزل كرده بود و او سيّدى بود عفيف و زاهد صاحب تصانيف و دعى الى الرضا مِن آل محمّدعليهماالسلام
وفات كرده در سنه دويست و چهل و شش.
اولاد و اعقاب او بسيارند و كثيرى از ايشان رئيس و مقدّم بوده اند و جمعى از ايشان از ائمّه زيديه بودند؛ مانند بنوحمزه و ابوالحسن يحيى الهادى بن حسين بن قاسم الرّسىّ كه در ايّام معتضد در سنه دويست و هشتاد در يمن ظهور كرد و ملقب به هادى الى الحق شد، از براى اوست تصنيفات كِباردر فقه قريب به مذهب ابو حنيفه، وفات كرد سنه دويست و نود هشت و اولاد او ائمّه زيديّه وملوك يمن بودند. و از اولاد قاسم رسىّ است زيد الا سودبن ابراهيم بن محمّد بن الرسىّ كه عضدالدوله ديلمى او را از بيت المقدس طلبيد و خواهرش را به او تزوج كرد و چون خواهرش وفات كرد دختر خود شاهاندخت را تزويج او كرد و از براى او اولاد بسيار است در شيراز كه از براى ايشان است وجاهت و رياست و جمعى از ايشان نُقَبأ و قضات شيرازند.
بالجمله؛ سلسله سادات طباطبا تا اين زمان بحمداللّه منقطع نگشته و در شرق و غرب عالم در هر قريه و بلدى بسيارند.
ذكر حال ابوعلى حسن بن الحسن بن الحسن المجتبىعليهالسلام
و ذكر اولاد او و شرح واقعه فخّ و شهادت حسين بن علىّ و غيره
حَسَن بْن حَسَن مثنّى را(حَسَن مثلّث)گويند؛ چه او پسر سوّم است كه بلاواسطه حسن نام دارد و او برادر اعيانى عبداللّه محض است و او نيز در حبس منصور در كوفه وفات يافت در ماه ذيقعده سنه يك صد و چهل و پنج و مدّت عمر او شصت و هشت سال بود.
ابوالفراج روايت كرده كه چون عبداللّه برادر حسن مثلّث رامحبوس كردند حسن قسم ياد كرد كه مادامى كه عبداللّه در محبس است روغن بر بدن خود نمالد و سرمه نكشد و جامه ناعم نپوشد و غذاى لذيذ نخورد از اين جهت ابوجعفر منصور او را(حادّ)مى ناميد، يعنى تارك زينت. و او مردى فاضل و متألّه و صاحب ورع بود، و در امر به معروف و نهى از منكر به مذهب زيديّه مايل بود.
بالجمله؛ او را شش پسر بود: 1 - طلحه، 2 - عبّاس، 3 - حمزه، 4 - ابراهيم، 5 - عبداللّه، 6 - على.
امّا طلحه را فرزندى نبود. و امّا عبّاس مادَرِ او عايشه دختر(طلحة الجود)است و او يكى از جوانان هاشمى بود و او را چون مأخوذ داشتند كه به حبس برند مادرش فرياد كشيد كه بگذاريد او را ببويم و او را در برگيرم، گفتند: به اين مراد نخواهى رسيد مادامى كه در دنيا زنده مى باشى. و عبّاس در محبس از دنيا رفت در بيست و سوم ماه رمضان سنه صد و چهل و پنج و مدّت عمر او سى و پنج سال بود و او صاحب ولد بود لكن منقرض شدند. و از اولاد او است على بن عبّاس كه در بغداد آمد و مردم را به خود دعوت مى كرد و جماعتى از زيديّه دعوت او را اجابت كردند، مهدى عبّاسى او را حبس كرد تا به شفاعت حسين بن على صاحب فخّ او را از زندان بيرون كرد لكن مهدى شربت سمّ او را بداد تا بياشاميد و پيوسته زهر در او اثر مى كرد تا وارد مدينه شد گوشت بدن او از آثار زهر فاسد و اعضاى او از هم بپاشيد و سه روز بيشتر در مدينه نبود كه دنيا را وداع كرد.
و امّا حمزه، پس در حيات پدر وفات كرد و ابراهيم، حال او معلوم نشد.
و امّا عبداللّه، كُنْيَه او ابوجعفر و مادر او اُمّ عبداللّه دختر عامر بن عبداللّه بن بشر بن عامر ملاعب الا سنّه است و او را منصور دوانيقى با برادرش على و جمله اى از سادات بنى حسن مأخوذ داشت و چون از مدينه بيرون آوردند آنها را به جانب كوفه مى بردند در نزديكى رَبَذه در قصر نفيس، كه سه ميل راه است تا مدينه، حدّادين را امر كردند كه آنها را در قيد و اغلال كنند پس هر يك از آنها را در قيد و غلّ كردند و حلقه هاى قيد عبداللّه بسيار تنگ بود و او را ضجر بسيار مى داد عبداللّه آهى كشيد برادرش على چون اين بديد او را قسم داد كه قيدش را با قيد او عوض كند؛ چه حلقه هاى قيد على فراختر بود. پس على قيد او را گرفت و از خود را بدو داد عبداللّه در سن چهل و شش سالگى بود كه در حبس وفات يافت در يوم أضحى سنه صد چهل و پنج. (106)
و امّا على بن الحسن، برادر اعيانى عبداللّه مكنّى بود به ابوالحسن و ملقّب بود به على الخير و علىّ العابد و به مرتبه اى در عبادت حضور قلب داشت كه وقتى در راه مكّه مشغول به نماز بود افعى داخل جامه او شد مردم بانگ زدند كه افعى داخل جامه هايت شده على همچنان به نماز خود مشغول بود تا افعى از جامه او بيرون شد در آن حال حركتى و تغيير حالتى از براى او پيدا نشد! (107)
روايت شده كه ابو جعفر منصور، بنى حسن را در زندانى حبس كرد كه از تاريكى شب و روز را تميز نمى دادند و وقت نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اوراد على بن الحسن؛ چه او پيوسته مشغول ذكر بود و به حسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه روز مى فهميد دخول اوقات را هنگامى عبداللّه الحسن المثنّى از ضجرت حبس و ثقالت قيد و بند على را گفت كه مى بينى ابتلا و گرفتارى ما را آيا از خدا نمى خواهى كه ما را از اين زندان و بلا نجات دهد؟ على زمان طويلى پاسخ نداد آنگاه گفت كه اى عمّ! همانا براى ما در بهشت درجه اى است كه نمى رسيم به آن درجه مگر به اين بليّه يا به چيزى كه اعظم ازاين باشد، و نيز از براى منصور در جهنم مرتبه اى است كه نمى رسد به آن مگر آنكه به جا آورد بما آنچه مى بينى از بلايش اگر مى خواهى صبر مى كنيم بر اين شدايد و به اين زودى راحت مى شويم؛ چه مرگ به ما نزديك شده است و اگر مى خواهى دعا مى كنم به جهت خلاصى لكن منصور به آن مرتبه كه در آتش دارد نخواهد رسيد، گفتند بلكه صبر مى كنيم. پس سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند و على بن الحسن به حالت سجده از دنيا رخت كشيد، عبداللّه را گمان آنكه او را خواب ربوده گفت: فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود دانستند كه وفات كرده. و وفات او در بيست و ششم محرم سال صد و چهل و شش واقع شد و مدّت عمر شريفش چهل و پنج سال بود. (108)
بعضى از سادات بنى حسن كه با او در محبس منصور بودند روايت كرده اند كه تمام ماها را در قيد و بند كرده بودند و حلقه هاى قيد ما فراخ بود چون نماز مى خواستيم بخوانيم يا هنگامى كه مى خواستيم بخوابيم پاهاى خود را از حلقه هاى كند بيرون مى كرديم و هنگامى كه زندانيان مى خواستند بيايند از ترس آنها پاهاى خود را در حلقه قيد مى كرديم لكن على بن الحسن پيوسته پاهايش درقيد بود عبداللّه عمويش او را گفت كه اى فرزند چه باعث شده ترا كه مثل ما پاى خود را از قيد بيرون نمى كنى؟ گفت: واللّه! پاى خود را بيرون نمى كنم تا به اين حال از دنيا بروم و خدا ما بين من و منصور جمع فرمايد و در محضر الهى از او بپرسم كه به چه جهت مرا در قيد و بند كرد.
بالجمله؛ على بن الحسن را پنج پسر و چهار دختر بوده و اسامى ايشان چنين رقم شده: 1 - محمّد، 2 - عبداللّه، 3 - عبدالرحمن، 4 - حسن، 5 - حسين، 6 - رقيّه، 7 - فاطمه، 8 - امّ كلثوم، 9 - امّالحسن.
مادر ايشان زينب دختر عبداللّه محض است، و زينب و زوج او على بن الحسن را زوج صالح مى گفتند به جهت عبادت و صلاح ايشان، و چون منصور پدر و برادران و عموها و پسران عمّ و شوهر او را شهيد كرد پيوسته جامه هاى پلاس مى پوشيد تا از دنيا رفت و هميشه در ندبه و گريه بود و هيچ گاهى بر منصور نفرين نكرد كه مبادا تشفّى نفسى براى او حاصل شود و از ثوابش كاسته گردد مگر آنكه مى گفت: يا فاطِرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ يا عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ وَالْحاكِمُ بَيْنَ عِبادِهِ اُحْكُم بَيْنَنا وَبَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَاَنْتَ خَيْرُ الْحاكِمينَ.
و محمّد و عبداللّه در حيات پدر وفات كردند و عبدالرحمن دخترى آورد كه رقيّه نام داشت. و حسن معروف است به(مكفوف)و او صاحب ولد بود و اولاد حسن مثلّث جز از وى نيست.
امّا حسين بن على شهيد فخّ، پس او را جلالت و فضيلت بسيار است و مصيبت او در قلوب دوستان خيلى اثر كرد.
و(فخّ)نام موضعى است در يك فرسخى مكّه كه حسين با اهل بيت اش در آنچا شهيد گشتند.
از ابونصر بخارى نقل شده كه او از حضرت جوادعليهالسلام
نقل كرده كه فرمود از براى ما اهل بيت بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از فخّ ديده نشده. (109)
ابوالفرج به سند خود از حضرت ابوجعفر محمّد بن علىعليهالسلام
روايت كرده كه فرمود هنگامى پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به فخّ عبور مى فرمودند در آنجا نزول فرمود مشغول به نماز شد چون به ركعت دوّم رسيد گريه آغاز كرد مردم نيز به جهت گريه آن حضرت گريستند، چون آن حضرت از نماز فارغ شد سبب گريه ايشان را پرسيد، عرضه داشتند كه گريه ما به جهت گريه شما بود، حضرت فرمود: سبب گريه من آن بود كه جبرئيل بر من نازل شد هنگامى كه در ركعت اوّل نماز خود بودم و مرا گفت كه يا محمّد در اين موضع يكى از فرزندان تو شهيد خواهد شد كه شهيد با او اجر دو شهيد خواهد برد. (110)
و نيز از نصربن قرواش روايت كرده كه گفت: من مالى به جعفر بن محمّدعليهماالسلام
كرايه دادم از مدينه براى مكّه چون از بطن مرو كه نام منزلى است حركت كرديم حضرت مرا فرمود كه چون به فخّ رسيديم مرا خبر كن، گفتم مگر شما نمى دانيد كه فخّ كدام موضع است؟ فرمود: چرا لكن مى ترسم كه مرا خواب بگيرد و از فخّ بگذريم. راوى گفت: پس چون به موضع فخّ رسيديم من نزديك محمل آن حضرت رفتم و تَنَحْنُح كردم معلوم شد كه آن حضرت در خواب است، پس محمل آن حضرت را حركتى دادم كه از خواب انگيخته شد عرض كردم كه اين موضع زمين فخّ است. فرمود: شتر مرا از قطار بيرون كن و قطار شتران را به هم متصل كن، پس چنين كردم و شتر آن حضرت را از جادّه بيرون بردم و خوابانيدم حضرت از محمل بيرون آمد فرمود: ظرف آبخورى را بياور، چون رِكْوَه آب را آوردم وضوء گرفت و نماز خواند پس از آن سوار شد و از آنجا حركت كرديم من عرض كردم: فدايت شوم اين نماز جزء مناسك حجّ بود كه به جا آورديد؟ فرمود: نه وليكن در اين موضع مردى از اهل بيت، شهيد مى شود با جماعتى ديگر كه ارواح ايشان بر اجسادشان به سوى بهشت سبقت خواهد كرد. (111)
بالجمله؛ حسين بن على مردى بود جليل القدر سخى الطبع و حكايت جود و بخششهاى او معروف است.
از حسن بن هذيل مروى است كه حسين بن على را بستانى بود كه به چهل هزار دينار فروخت و آن پولها را بر در خانه خويش ريخت و مشت مشت زر به من مى داد كه براى فقرأ اهل مدينه ببرم و برآنها قسمت كنم و تمام آن زرها را بر فقرأ بخش نمود و يك حبّه از آنها را داخل خانه خويش نكرد. (112)
و نيز روايت شده كه مردى خدمت آن جناب آمد و از او چيزى سؤ ال كرد، حسين را چيزى نبود آن مردرا گفت: بنشين تا براى تو چيزى تحصيل كنم پس فرستاد نزد اهل خانه خويش كه جامه هاى مرا بيرون آور كه شسته شود، چون رختهاى او را بيرون آوردند كه بشويند آنها را جمع كرد و براى آن مرد سائل آورد و به او عطا فرمود! (113)
امّا كيفيّت مقتل او به طور اختصار چنين است كه چون موسى هادى عبّاسى بر سرير سلطنت نشست اسحاق بن عيسى بن على را والى مدينه كرد اسحاق نيز مردى از اولاد عمر بن خطّاب را كه معروف بود به عبدالعزيز بن عبداللّه در مدينه خليفه خود گردانيد، آن مرد عُمَرى نسبت به علويّين سخت گيرى و بدرفتارى مى كرد، و قرار داده بود كه علويّين در هر روز نزد او حاضر شوند و هر يك از ايشان را كفيل ديگرى نموده بود از جمله حسين بن على و يحيى بن عبداللّه محض و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض كفالت و ضمانت كرده بودند كه هر يك از علويّين را كه عُمَرى خواسته باشد حاضر گردانند. و اين بود تا هفتاد نفر از شيعيان به جهت حجّ از بلاد خويش حركت كردند و به مدينه آمدند و در بقيع در خانه ابن افلح منزل نمودند و پيوسته حسين بن على و ديگر علويّين را ملاقات مى كردند اين خبر به عُمرى رسيد اين كار را نيكو ندانست و از پيش نيز عمرى حسن بن محمّد بن عبداللّه را با ابن جندب هذلى شاعر و غلامى از عمر بن خطاب مأخوذ داشته بود ومعروف كرده بود كه شُرب خَمْر كرده اند و ايشان را حدّ خمر زده بود حسن بن محمّد را هشتاد تازيانه و به روايت ابن اثير دويست تازيانه و ابن جندب را پانزده تازيانه و غلام عمر را هفت تازيانه زده بود و امر كرده بود كه ريسمانى بر گردن ايشان كنند و ايشان را مكشوف الظّهر در مدينه بگردانند تا رسوا شوند.
بالجمله؛ چون عمرى خبر ورود شيعيان را به مدينه شنيد در باب عرض علويّين غلظت و سختى كرد و ابى بكر بن عيسى الحائك را بر ايشان گماشت، پس روز جمعه ايشان را به جهت عرض حاضر كرد و ايشان را اذن نداد كه به خانه هاى خود روند تا وقت نماز رسيد پس رخصت داد كه بيرون شدند و وضو گرفتند و به مسجد به جهت نماز حاضر شدند بعد از نماز ديگر باره ابن حائك ايشان را جمع نموده و در مقصوره حبس كرد تا وقت عصر، آنگاه ايشان را طلبيد و حسن بن محمّد را نديد يحيى و حسين را گفت كه بايد حسن را حاضر كنيد و اگر نه شما را حبس خواهم نمود و ما بين ايشان و ابن الحائك گفتگو بسيار شد، آخر الا مر يحيى او را شتم داد و بيرون شد، ابن الحائك اين خبر را به عمرى رسانيد. عمرى، حسين و يحيى را طلبيد و تهديد كرد ايشان را و بعد از گفتگوهاى بسيار كه ما بين ايشان رّد و بدل شد گفت: البته بايد حسن بن محمّد را حاضر سازيد و اگر نه امر مى كنم كه سويقه را خراب كنند يا آتش زنند و حسين را هزار تازيانه خواهم زد و حسن بن محمّد را گردن خواهم زد، يحيى قسم ياد كرد كه امشب خواب نخواهم كرد تا حسن را در خانه تو حاضر كنم، پس حسين و يحيى از نزد عمرى بيرون شدند حسين، يحيى را فرمود كه بد كردى كه قسم خوردى حسن را نزد عمرى حاضر سازى، يحيى گفت: مرادم آن بود كه حسن را حاضر كنم لكن با شمشير خود و عمرى را گردن زنم، حسين فرمود: اين كار نيز خوب نيست؛ چه ميعاد خروج ما هنوز باقى است.
بالجمله؛ حسين، حسن را طلبيد و حكايت حال را براى او نقل كرد آنگاه فرمود: الحال هر كجا مى خواهى برو و خود را از دست اين فاسق پنهان كن. حسن گفت: نه، واللّه! من چنين نخواهم كرد كه شما را در سختى گذارم و خود راحت شوم بلكه من نيز با شما بيايم و دست خود را در دست عُمرى خواهم نهاد. حسين فرمود كه ما راضى نخواهيم شد كه عمرى ترا اذيّت كند و پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
روز قيامت با ما خصمى كند بلكه جان خود را فداى تو خواهيم نمود.
پس حسين فرستاد به نزد يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض و عبداللّه بن حسن بن على بن على بن الحسين معروف به(افطس)و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و عمر پسر برادر خود حسن و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر و عبداللّه پسر امام جعفر صادقعليهالسلام
و از فتيان و موالى خودشان تا آنكه جمع شدند بيست و سه تن از اولاد علىعليهالسلام
و جمعى ازموالى و ده نفر از خارج، پس چون وقت نماز صبح شد مؤ ذّن بالاى مناره رفت كه اذان گويد عبداللّه افطس با شمشير كشيده بالاى مناره رفت و مؤ ذّن را گفت كه در اذان حَىَّ عَلى خَيْر الْعَمَل بگو، مؤ ذن چون شمشير كشيده را ديدحَىَّ عَلى خَيْر الْعَمَل بگفت، عمرى كه اين كلمه را در اذان شنيد احساس شرّ كرد دهشت زده فرياد برداشت كه استر مرا در خانه حاضر كنيد و از كثرت وحشت و دهشت گفت: كه مرا به دو حبّه آب طعام دهيد اين بگفت و از منزل خويش بيرون شد و پيوسته به تعجيل تمام فرار مى كرد و از ترس ضرطه مى داد تا هنگامى كه خود را از فتنه علويّين نجات داد پس حسن مقدّم ايستاد و فرض صبح را ادا كردند آنگاه حسن بن محمّد را طلبيد و شهودى را كه عمرى بر ايشان گماشته بود طلبيد كه اينك حسن را حاضر كرده ام عمرى را حاضر كنيد تا حسن را بر او عرضه داريم.
بالجمله؛ جميع علويّين بجز حسن بن جعفر بن حسن مثنّى و حضرت موسى بن جعفرعليهماالسلام
در اين واقعه حاضر شده بودند. پس حسين بعد از نماز صبح بالاى منبر رفت و خطبه خواند در تحريص مردم به جهاد پس اين وقت(كمادبريدى) (114) كه از جانب سلطان در مدينه به جهت نگاهبانى با سلاح مى زيست با اصحاب خود در(باب جبرئيل)حاضر شد و نگاهش افتاد بر يحيى كه در دست او شمشير است كماد خواست كه پياده شود و با او قتال كند كه يحيى او را فرصت نداد و چنان شمشيرى بر جبين او زد كه كاسه سر او برداشته شد و از اسب خود بر خاك هلاك افتاد، پس يحيى بر اصحاب او حمله كرد لشكر كه چنين ديدند منهزم شدند.
در همين سال جماعتى از عبّاسيّين مانند عبّاس بن محمّد و سليمان بن ابى جعفر دوانيقى و جعفر و محمّد فرزندان سليمان و موسى بن عيسى عمّ دوانيقى با اسلحه و لشكرى بسيار به سفر مكّه كوچ كردند و موسى، هادى محمّد بن سليمان را متولّى حرب كرده بود، و از آن طرف حسين بن على نيز با اصحاب و اهل بيت خود كه سيصد نفر بودند به قصد حجّ از مدينه بيرون شدند، چون نزديك مكّه شدند در زمين فخّ كه وادى است به مكّه با عبّاسيّين تلاقى كردند. اوّل مرتبه عبّاس بر حسين بن على عرض امان كرد، حسين از امان امتناع نمود، و مردم را به بيعت خويش طلبيد طريق سلم و صلح گذاشته شد و بناى جنگ شد. صبح روز ترويه بود كه دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند موسى بن عيسى تعبيه لشكر نموده و محمّد بن سليمان در ميمنه و موسى در ميسره و سليمان و عبّاس در قلب جاى گرفتند پس موسى ابتدا كرد به جنگ و با لشكر خود كه در ميسره جاى داشت بر علوييّن حمله نمود ايشان نيز با عبّاسيّين حمله كردند موسى براى فريفتن ايشان رو به هزيمت نهادند و داخل وادى شدند علوييّن نيز تعاقب نموده داخل وادى شدند محمّد بن سليمان با لشكر خود از عقب ايشان حمله كرد و علوييّن را در ميان آن وادى احاطه كردند و به يك حمله بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند و يحيى مثل شير آشفته بر ايشان حمله مى كرد تا آنكه سليمان بن عبداللّه محض و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم غمر، شهيد گشت. و در ميان معركه تيرى بر چشم حسن بن محمّد رسيد و او اعتنائى به آن تير نكرد و پيوسته كارزار مى كرد تا آن كه محمّد بن سليمان فرياد كرد كه اى پسر خال! از براى تو امان است خود را به كشتن مده، حسن گفت: واللّه كه دروغ مى گوئيد لكن من قبول امان كردم پس شمشير خود را شكست و به نزد ايشان رفت، عبّاس فرزند خود را گفت: خدا ترا بكشد اگر حسن را نكشى؛ موسى بن عيسى نيز تحريص كرد بر كشتن او پس عبداللّه و به روايتى موسى بن عيسى حسن را گردن زد و او را شهيد كرد.
روايت كرده شخصى كه حاضر در واقعه فخّ بوده كه ديدم حسين بن على را كه در گير و دار حرب بر زمين نشست و چيزى را در خاك دفن كرد پس برگشت و به حرب مشغول شد، من گمان كردم كه چيزى قيمتى داشته نخواسته كه بعد از كشته شدن او به عبّاسيّين برسد او را دفن نموده من صبر كردم تا هنگامى كه جنگ بر طرف شد به تفحّص آن مدفون برآمدم چون آن موضع را يافتم خاك از روى آن برداشت ديدم قطعه اى از جانب صورت او بوده كه قطع شده بود و حسين آنرا دفن نموده.
بالجمله؛ حماد تركى كه در ميان لشكر عبّاسيّين بود فرياد كرد كه اى قوم! حسين بن على را به من بنمائيد تا كار او را بسازم، چون حسين را نشان او دادند تيرى به جانب حسين رها كرد و او را شهيد نمود رحمه اللّه. پس محمّد بن سليمان او را صد جامه و صد هزار درهم جايزه داد.
بالجمله؛ لشكر حسين منهزم شدند و برخى مجروح و اسير گشتند، پس سرهاى شهدا را از تن جدا كردند و آن ها زياده از صد رأس به شمار مى رفت و آن سرها را با اسيران براى موسى هادى بردند. موسى امر كرد كه اسيران را گردن زدند پس سر حسين را نزد موسى هادى گذاشتند موسى گفت: گويا سر طاغوتى از طواغيت براى من آوريد همانا كمتر پاداش شما آن است كه شما را از جايزه و عطا محروم خواهم نمود.
بالجمله؛ چون خبر شهادت حسين در مدينه به عُمرى رسيد امر كرد كه خانه حسين و خانه هاى اهل بيت و خويشاوندان او را آتش زدند و اموال ايشان را مأخوذ داشتند.
ابوالفرج از ابراهيم قطّان روايت كرد كه گفت: شنيدم از حسين بن على و يحيى بن عبداللّه كه مى گفتند: ما خروج نكرديم مگر از پس آنكه مشورت كرديم با اهل بيت خود با موسى بن جعفرعليهماالسلام
پس امر فرمود آن حضرت ما را به خروج. و نقل شده كه چون محمّد بن سليمان عبّاسى را مرگ در رسيد حاضرين در نزد او، او را تلقين شهادت مى كردند او در عوض شهادت همى اين شعر بگفت تا هلاك شد:
شعر:
اَلا لَيْتَ اُمىّ لَمْ تَلِدْنى وَلَم اَكُنْ
|
|
لَقَيْتُ حُسَيناً يَومَ فَخٍّ وَلا الْحَسَنَ(115)
|
و وقعه فخّ در سال صد و شصت و نهم هجرى واقع شد و حسين را جماعتى بسيار از شعرأ مرثيه گفتند، و در شب شهادت او پيوسته در مِياه غطفان صداى هاتفى به مرثيه بلند بود و همى گفت:
شعر:
اَلا يا لِقَومٍ لِلسَّوادِ المُصَبَّحِ
|
|
وَمَقْتَلِ اَوْلادِ النَّبِىِ بِبَلْدَحٍ
|
لِيَبْكِ حُسَيْناً كُلُّ كَهْلٍ وَاَمْرَدٍ
|
|
مِنَ الْجِنِّ اِنْ لَمْ يَبْكِ مِنَ الاِْنْسِ نُوِّحٍ
|
فَاِنّى لَجِنّى وَاِنَّ مُعَرَّسى
|
|
لَبِالْبِرقَةِ السَّودأِ مِنْ دُونِ زَحْزَحٍ
|
مردم اين اشعار مى شنيدند و نمى دانستند چه خبر است تا هنگامى كه خبر شهادت حسين آمد دانستند كه طايفه جن بودند كه براى حسين مرثيه مى خواندند. و كسانى كه با حسين بن على از طالبّيين در وقعه فخّ بودند يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبداللّه محض وعلى بن ابراهيم بن حسن و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض و عبداللّه و عمر پسران اسحاق بن حسن بن على بن الحسين و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن مثنّى چنانچه ابوالفرج از مداينى نقل كرده است. (116) و به روايت مسعودى اجساد شهداى فخّ سه روز بر روى زمين باقى بود كه كس آنها را دفن ننمود تا آنكه درندگان و طيور از اجساد ايشان بخورند. (117)
ذكر حال جعفر بن حسن مُثنّى و در بيان اولاد او
ابوالحسن جعفر بن حسن سيّدى با زلاقت زبان و طلاقت لسان بود و در شمار خُطباى بنى هاشم مى رفت و او اكبر برادران خود بود و او نيز به حبس منصور افتاد لكن او را رها كرد تا به مدينه مراجعت نمود، چون سنين عمرش به هفتاد رسيد در مدينه وفات نمود، و او را چهار پسر و شش دختر بود:
1 - عبداللّه، 2 - قاسم، 3 - ابراهيم، 4 - حسن، 5 - فاطمه، 6 - رقيّه، 7 - زينب، 8 - امّ الحسن، 9 - امّ الحسين، 10 - امّ القاسم. امّا عبداللّه و قاسم بلاعقب بودند، و امّا ابراهيم مادرش امّ وَلَدى بوده از روميّه و از اَحفاد او است: عبداللّه بن جعفر بن ابراهيم كه مادر او آمنه دختر عبيداللّه بن الحسين الا صغر بن على بن الحسينعليهماالسلام
بوده. و اين عبداللّه در ايّام خلافت مأمون سفر فارس كرد هنگامى كه در سايه درختى خفته بود جمعى از خوارج بر او تاختند و او را مقتول ساختند و از وى جز دخترى به جاى نماند و او را محمّد بن جعفر بن عبيداللّه بن حسين اصغر كابين بست و در سراى او وفات يافت و نسل ابراهيم بن جعفر منقرض شد.
امّا حسن بن جعفر؛ پس او آن كس است كه در واقعه فخّ تخلّف كرد و او را چند دختر و پنج پسر بود:
1 - سليمان، 2 - ابراهيم، 3 - محمّد، 4 - عبداللّه، 5 - جعفر. و از دختران او است: فاطمة الكبرى معروف به امّ جعفر و او را عمر بن عبداللّه بن محمّد بن عمران بن على بن ابى طالبعليهالسلام
تزويج كرد و سليمان و ابراهيم در حيات پدر وفات كردند و محمّد معروف بود به سليق و مادرش مليكه دختر داود بن حسن بن حسن مثنّى بود و او را يك دختر و دو پسر بود: عايشه و محمّد و على. و على معروف به ابن المحمّديّه و او را هفت تن اولاد بوده و احفاد او در بلاد متفرّق شدند جمعى در راوند و برخى در همدان و جمله اى در قزوين و مراغه ساكن گشتند. و از ايشان است در راوند كاشان سيّد عالم فاضل كامل اديب محدّث مصنّف ضيأ الدّين ابوالرّضا فضل اللّه بن على بن الحسين بن عبيداللّه بن محمّد بن عبيداللّه بن محمّد بن عبيداللّه بن حسن بن على بن محمّد سليق صاحب(ضوء الشّهاب)تلميذ ابوعلى بن شيخ الطائفه.
امّا عبداللّه بن حسن بن جعفر او را چهار پسر بود: محمّد و جعفر و حسن و عبداللّه، و مادر ايشان زنى از علوييّن بوده. و محمّد را فرزندى بود على نام مُلَقَّب به(باغر)و اين لقب بدان يافت كه با(باقر)غلام متوكّل عبّاسى كه مردى نيرومند بود و تيغ بر متوكّل راند و او را بكشت، مصارعت كرد و در كشتى بر او غلبه جست مردم در عجب شدند و سيّد را باغر لقب دادند و فرزندان او بسيار شدند. وامّا برادر محمّد بن عبداللّه اميرى جليل بود و او را مأمون، ولايت كوفه داد.
ابو نصر بخارى گفته كه در كاشان و نيشابور از اولاد عبداللّه عدد كثير است. (118) امّا جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنّى او را هفت پسر و سه دختر بود و اسامى پسران او تمام محمّد است و هركدام را كنيه اى است بدين طريق: ابوالفضل محمّد و ابوالحسن محمّد و ابو احمد محمّد و ابو جعفر محمّد و ابو على محمّد و ابوالحسين محمّد و ابوالعبّاس محمّد، و اسامى دختران: فاطمه و زينب و امّ محمّد است. (119)
ابوالفضل محمّد در ايام مستعين در كوفه خروج كرد و ابن طاهر او را به توليت كوفه فريب داد تا او را مأخوذ داشت و به جانب سُرّمَن رَاى كوچ داد و در محبس افكند و او در حبس وفات نمود و اولاد او زياد شدند و در بغداد امامت كردند. و امّا ابوالحسن محمّد او را ابوقيراط مى گفتند و او را نيز فرزندان بسيار شد و از احفاد اوست: ابوالحسن محمّد بن جعفر نقيب طالبييّن در بغداد مُلَقّب به ابوقيراط. و ابواحمد و ابوجعفر و ابوالعبّاس بلاعقب بودند و ابوعلى و ابوالحسين صاحب فرزندان بودند.
ذكر حال داود بن حسن مثنّى و اولاد او
داود بن حسن، كُنْيت او ابوسليمان است و او از جانب برادرش عبداللّه محض توليت صدقات امير المؤ منينعليهالسلام
را داشت او را نيز منصور به حبس افكند مادرش به نزد حضرت صادقعليهالسلام
آمد و بناليد، آن حضرت دعاى استفتاح را تعليم او نمود كه معروف است به(دعأ ام داود)مادر داود بدانسان كه آن حضرت تعليم او فرموده بود در نيمه رجب به جا آورد و سبب خلاص پسر گشت؛ داود به جانب مدينه آمد و در شصت سالگى از جهان درگذشت.
داود را دو پسر و دو دختر بوده: عبداللّه و سليمان، مليكه و حماده و مادر اين جمله، امّ كلثوم دختر امام زين العابدينعليهالسلام
بوده.
مليكه به نكاح پسر عمّش حسن بن جعفر بن حسن مثّنى در آمد.
امّا عبداللّه دو پسر آورد: يكى محمّد الا رزق و او مردى فاضل و پارسا بود و او را پسرى شد و منقرض شدند. و پسرى ديگر على نام داشت و او را ابن المحمّديه مى گفتند و او را در حبس مهدى خليفه وفات كرد و او را فرزندانى بود كه از جمله سليمان بود و او مردى با مجد و بزرگوار بوده. و امّا سليمان بن داود فرزندى آورد بنام محمّد و او در ايّام ابى السرايا در مدينه خروج كرد و به قولى مقتول گشت و او را از ذكور واناث هشت تن اولاد بود: سليمان و موسى و داود و اسحاق و حسن و فاطمه و مليكه و كلثم و ايشان را فرزندان فراوانند و حسن جدّ طاوس پدر قبيله آل طاوس است و شايسته است در اينجا ذكر آل طاوس كنيم. (120)
ذكر نسب طاوس و آل او و نبذى از حال بنى طاوس
الطاوس هو ابوعبداللّه محمّد بن اسحاق بن حسن بن محمّد بن سليمان بن داود بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
كه از حسن وجه و لطف شمايل مُلَقَّب به طاوس گشت و اولاد او در عراق همى زيستند و از ايشان است السيّد العالم الزّاهد المصنّف الجليل القدر جمال الدّين احمد بن موسى بن جعفر بن محمّد بن احمد بن محمّد بن محمّد الطاوس صاحب كتاب(البشرى)و(الملاذ)و غيرهما و برادر او است السيّد الزّاهد العالم صاحب الكرامات نقيب النّقبأ رضى الدّين على بن موسى و مادر ايشان دختر شيخ زاهد الا مير ورّام (121) ابن ابى فراس و از اينجا است كه شاعر در اين قصيده گويد:
شعر:
وَرّامُ جَدُّهُمْ لاُِمِهِمْ
|
|
وَمحمّد لاَِبيهِم جَدُّ. (122)
|
على الجمله؛ بنى طاوس در ميان عُلما جماعتى بودند از افاضل آل طاوس و اَشْهَر ايشان سيّد اجلّ رضى الدّين على بن موسى بن جعفر بن محمّد و آنچه در كتب ادعيه و زيارات و فضائل، ابن طاوس اطلاق كنند آن جناب مراد است؛
دوّم برادر او عالم جليل جمال الدين احمد كه در فقه و رجال يگانه عصر بود، و مراد از ابن طاوس در كتب فقهيّه و رجاليّه او است؛
سوّم پسر جمال الدين احمد سيّد نبيل عبدالكريم صاحب كتاب(فرحة الغرى)است كه از اجله عُلما و يگانه روزگار بود و در حفظ وجودت فهم؛
چهارم پسر عبدالكريم رضى الدّين ابوالقاسم على بن عبدالكريم؛
پنجم سيّد رضى الدين على بن موسى بن جعفر بن محمّد صاحب كتاب(زوائد الفوائد)كه در اسم و كُنْيَت با پدر اَمْجَد خود شريك بود، و گاهى بر برادر او سيّد جلال الدين محمّد نيز، ابن طاوس اطلاق كنند كه پدر امجد او كتاب(كشف المحجّه)را براى او تصنيف فرمود.
صاحب كتاب(ناسخ التواريخ)در ذيل احوال آل طاوس گفته كه ايشان را جلالت قدرى به كمال بود، ناصر خليفه خواست نقابت طالبيين را به رضى الدين تفويض نمايد او به سبب اشتغال به عبادت و علم استعفا جست و هنگام غلبه هُلاكوخان بر بغداد و قتل مستعصم نقابت طالبيّين بر سيّد رضى الدين فرود آمد و خواست استعفا جويد خواجه نصيرالدين او را منع فرمود، رضى الدين بيم كرد كه اگر سر بتابد به دست هلاكو ناچيز شود و از درِ اكراه قبول نقابت نمود.
او را مصنّفات مفيده است مانند كتاب(مُهَجُ الدّعوات)و كتاب(تتمّات مِصباح المتهجّد و مهمّات صلاح المتعبّد)و كتاب(الملهوف على قتلى الطفوف). و او مستجاب الدعوة بود و بر صدق اين معنى اخبار فراوان است. و گويند اسم اعظم دانست و فرزندان خود را گفت چند كرّت به استخارت كار كردم كه شما را بياموزم اجازت نيافتم اينك در كتب من محفوظ و مكتوب است بر شما است كه به مطالعه ادارك نمائيد.
امّا سيّد جمال الدين احمد، پسرى آورد به نام عبدالكريم غياث الدين السيّد العالم الجليل القدر در نزد خاصّ و عام مكانتى تمام داشت و از مصّنفات او است كتاب(الشّمل المنظوم فى اسمأ مصنّفى العلوم)و جُز آن در كتابخانه او ده هزار مجلّد از كتب نفيسه بود.
امّا النقيب رضى الدين على بن موسى، دو پسر آورد يكى محمّد ملقّب به صفى الدين معروف به مصطفى و آن ديگر على مُلَقّب به رضى الدين معروف به مرتضى، و صفى الدين مردى نيرومند بود ولكن بلاعقب وفات يافت و منقرض شد.
و رضى الدين على بعد از پدر نقيب النّقبأ شد و او دخترى آورد به حباله نكاح شيخ بدرالدين معروف به شيخ المشايخ در آمد و پسرى آورد به نام قوام الدين هنوز كودك بود كه پدرش وداع جهان گفت و او را سلطان سعيد اولجايتو طلب فرمود و بر زانوى خويش نشانيد و نيك بنواخت و هم در آن كودكى او را به جاى پدر نقيب النّقبأ فرمود. امّا از رضىّ الدين على بن على بن موسى دختر ديگر به حباله فخرالدين محمّد بن كتيله حسينى (123) در آمد و پسرى آورد كه اورا على الهادى مى ناميدند و او بلاعقب در حيات پدر و مادر وفات نمود. و قوام الدين دو پسر آورد يكى عبداللّه مُكَنّى به ابوبكر و ملقّب به نجم الدين و آن ديگر عمر. امّا نجم الدين نقابت بغداد و حلّه و سُرّ مَنْ رَاى يافت و بعد از پدر معروف به نقيب النقبأ شد لكن مردى ضعيف الحال بود و بعضى اموال و املاك خانواده خود را قوام الدين به هدر داد و آنچه از وى به جاى ماند نجم الدين تلف كرد و در سال هفتصد و هفتاد و پنج هجرى وفات نمود و برادرش به جاى او نقابت يافت.
و ديگرى از بنى طاوس عراق سيّد مجدالدّين است صاحب كتاب البشارة و در آن ذكر اخبار و آثار وارده مى نمايد و غلبه مغول را در بلاد و انقراض دولت بنى العبّاس را تذكره مى فرمايد. چون هلاكوخان راه بغداد نزديك كرد سيّد مجدالدين با جماعتى از سادات و علماى حلّه او را استقبال كرد و آن كتاب را به نظر سلطان رسانيد هلاكو او را عظيم عظمت نهاد و حلّه و مشهدَيْن و آن نواحى را خطّ امان فرستاد چون به شهر بغداد در آمد فرمان كرد تا منادى ندا در داد كه هر كس از اهل حلّه و اعمال آن بلده است به سلامت بيرون شود و آن جماعت بى آسيبى و زيانى طريق مراجعت سپردند انتهى. (124)
ولكن شيخ جليل حسن بن سليمان حلّى تلميذ شهيد اوّل در كتاب(منتخب البصائر)،(كتاب البشارة)را نسبت داده به سيّد على بن طاوس. واللّه تعالى هو العالم.
خاتمه در ذكر مقتل عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالبعليهالسلام
و مقتل پسران او محمّد و ابراهيم بر حسب آنچه وعده كرديم در هنگام تعداد فرزندان امام حسنعليهالسلام
:
مخفى نماند كه چون وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان كشته شد و سلطنت بنى اميّه رو به ضعف و زوال آورد جماعتى از بنى عبّاس و بنى هاشم كه از جمله ايشان بود ابو جعفر منصور و برادران او سفّاح و ابراهيم بن محمّد و عموى او صالح بن على و عبداللّه محض (125) و دو پسران او محمّد و ابراهيم و برادرش محمّد ديباج و غير ايشان در ابوأ جمع گشتند و اتّقاق كردند كه با پسران عبداللّه محض بيعت كنند و يك تن از ايشان را به خلافت بردارند از ميانه محمّد بن عبداللّه را اختيار كردند؛ چه او را مهدى گفتند و از خانواده رسالت گوشزد ايشان گشته بود كه مهدى آل محمّدعليهماالسلام
كه همنام پيغمبر است مالك ارض شود و شرق و غرب عالم را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه از ظلم و جور مملوّ شده باشد. لاجرم ايشان دست بيعت با محمّد دادند و با او بيعت كردند پس كس فرستادند و عبداللّه بن محمّد بن عمر بن علىعليهالسلام
و حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام
را طلبيدند، عبداللّه محض گفت كه حضرت صادقعليهالسلام
را بيهوده طلبيديد، زيرا كه او رأى شما را به صواب نخواهد شمرد. چون آن جناب وارد شد عبداللّه موضعى برايش گشود و آن جناب را نزد خود نشانيد و صورت حال را مكشوف داشت. حضرت فرمود اين كار نكنيد؛ چه آنكه اگر بيعت شما به محمّد به گمان آن است كه او همان مهدى موعود است اين گمان خطا است و اين مهدى موعود نيست و اين زمان، زمان خروج او نيست و اگر اين بيعت به جهت آن است كه خروج كنيد و امر به معروف و نهى از منكر نمائيد باز هم بيعت با محمّد نكنيم؛ چه آنكه تو شيخ بنى هاشمى چگونه تورا بگذاريم و با پسرت بيعت كنيم؟ عبداللّه گفت: چنين نيست كه تو مى گوئى لكن حسد ترا از بيعت با ايشان باز مى دارد، و حضرت دست بر پشت سفّاح گذاشت و فرمود: به خدا سوگند كه اين سخن از در حسد نيست بلكه خلافت از براى اين مرد و برادران او و اولاد ايشان است نه از براى شماها؛ پس دستى بر كتف عبداللّه محض زد و فرمود: به خدا قسم كه خلافت بر تو و پسران تو فرود نخواهد آمد همانا هر دو پسران تو كشته خواهند شد، اين بگفت و برخاست و تكيه فرمود بر دست عبدالعزيز بن عمران زهرى و بيرون شد و با عبدالعزيز فرمود كه صاحب رداى زرد يعنى منصور را نگريستى؟ گفت: بلى، فرمود: به خدا سوگند كه او عبداللّه را خواهد كشت. عبدالعزيز گفت: محمّد رانيز خواهد كشت؟ فرمود: بلى. عبدالعزيز گفت: در دل خود گفتم به پرودگار كعبه كه اين سخن از روى حسد است و از دنيا بيرون نرفتم تا ديدم چنان شد كه حضرت خبر داده بود.
بالجمله؛ اهل مجلس نيز بعد از رفتن آن حضرت متفرّق شدند، عبدالصمد و منصور در عقب آن حضرت رفتند تا به آن جناب رسيدند گفتند: آيا واقع دارد آنچه در مجلس گفتى؟ فرمود: بلى، واللّه و اين از علومى است كه به ما رسيده. بنى عبّاس سخن آن حضرت را استوار دانستند و از آن روز دل بر سلطنت بستند و در اِعداد كار شدند تا هنگامى كه ادراك كردند.
رَوى شَيْخُنَا الْمُفيد عَنْ عَنْبَسَةِ بْنِ نَجادِ الْعابِدِ قالَ: كانَ جَعفَرُ بْنُ محمّدعليهماالسلام
اِذا رَاى مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ بْنِ الْحَسَنِ تَغَرْغَرَتْ عَيْناهُ ثُمَّ يَقُولُ:(بِنَفْسى هُوَ اِنَّ النّاسَ لَيَقُولُونَ فيهِ وَاِنَّهُ لَمَقْتُوُلٌ لَيْسَ هذا فى كِتابِ عَليعليهالسلام
مِنْ خُلَفآءِ هذِهِ الاُمَّةِ (126)
مؤ لف گويد: اگر چه از مخاطبات عبداللّه محض با حضرت صادقعليهالسلام
سوء رأى او ظاهر گشته لكن اخبار بسيارى در مدح ايشان وارد شده و بعد از اين مذكور خواهد شد كه حضرت صادقعليهالسلام
براى ايشان بسيار گريست هنگامى كه ايشان را از مدينه اسير كرده به جانب كوفه مى بردند و در حق انصار نفرين فرمود و از كثرت حزن و اندوه تب كرده و هم تعزيت نامه براى عبداللّه و ساير اهل بيت او فرستاد و از عبداللّه تعبير فرمود به عبد صالح و دعا كرده در حق ايشان به سعادت و آن تعزيت نامه را سيّد بن طاوس رحمه اللّه در(اقبال)ايراد كرده آنگاه فرموده كه اين مكتوب حضرت صادقعليهالسلام
براى عبداللّه و اهل بيت او دلالت مى كند بر آنكه ايشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده اند و به حقّ امام، عارف بوده اند و هم فرموده كه اگر در كتب حديثى يافت شد كه ايشان از طريق آن حضرت مفارق بوده اند آن حديث محمول بر تقيّه است به جهت آنكه مبادا خروج ايشان را به جهت نهى از منكر نسبت به ائمّه طاهرينعليهماالسلام
دهند و مؤ يّد اين مقال آنكه خلاّد بن عمير كندى روايت كرده كه شرفياب خدمت حضرت صادقعليهالسلام
شدم آن حضرت فرمود: آيا از آل حسينعليهالسلام
كه منصور ايشان را از مدينه بيرون برده خبر داريد؟ ما خبر داشتيم از شهادت ايشان لكن نخواستيم كه آن حضرت را به مصيبت ايشان خبر دهيم، گفتم: اميدوارم كه خدا ايشان را عافيت دهد، فرمود: كجا عافيت براى ايشان خواهد بود اين بگفت و صدا به گريه بلند كرد و چندان گريست كه ما نيز از گريه آن حضرت گريستيم. آنگاه فرمود كه پدرم از فاطمه دختر امام حسينعليهالسلام
حديث كرد كه گفت: از پدرم حسين بن علىعليهماالسلام
شنيدم كه مى فرمود: اى فاطمه! چند نفر از فرزندان تو به شطّ فرات مقتول خواهند شد كه: ما سَبَقَهُمُ الاَْوَّلوُنَ وَلَمْ يُدْرِكْهُمُ الا خِروُنَ.
پس حضرت صادقعليهالسلام
فرمود كه اينك از فرزندان فاطمه بنت الحسينعليهالسلام
جز ايشان كه در حبس شدند كسى ديگر نيست كه مصداق اين حديث باشند لاجرم ايشانند آن كسانى كه به شطّ فرات مقتول شوند؛ پس سيّد بن طاوس چند خبرى در جلالت ايشان و در بيان آنكه ايشان را اعتقاد نبود به آنكه مهدى ايشان همان مهدى موعودعليهالسلام
است ايراد فرموده هر كه خواهد رجوع كند به اعمال ماه محرم(اقبال الاعمال) (127)
بالجمله؛ محمّد و ابراهيم پسران عبداللّه همواره در هواى خلافت مى زيستند و اِعداد خروج مى كردند تا هنگامى كه امر خلافت بر ابوالعبّاس سفّاح درست آمد اين وقت فرار كردند و از مردم متوارى شدند امّا سفّاح، عبداللّه محض را بزرگ مى داشت و فراوان اكرام مى كرد.
سبط ابن الجوزى گفته كه يك روز عبداللّه گفت كه هيچگاه نديدم كه هزار هزار درهم مجتمعا در نزد من حاضر باشد. سفّاح گفت: الا ن خواهى ديد و بفرمود هزار هزار درهم حاضر كردند و به عبداللّه عطا كرد. (128)
وابوالفرج روايت كرده كه چون سفّاح بر مسند خلافت نشست، عبداللّه و برادرش حسن مثلّث بر سفّاح وفود كردند سفّاح ايشان را عطا داد و رعايت نمود و به زياده عبداللّه را تكريم مى نمود ولكن گاه گاهى از عبداللّه پرسش مى كرد كه پسران تو محمّد و ابراهيم در كجايند و چرا با شما نزد من نيامدند؟ عبداللّه مى گفت كه مستورى ايشان از خليفه به جهت امرى نيست كه باعث كراهت او شود و پيوسته سفّاح اين سخن را با عبداللّه مى گفت و عيش او را منغص مى نمود تا يك دفعه با وى گفت كه اى عبدالله! پسران خود را پنهان كرده اى هر آينه محمّد و ابراهيم هر دو تن كشته خواهند شد؛ عبداللّه چون اين سخن بشنيد به حالت حزن و كئابت از نزد سفّاح به منزل خود مراجعت كرد. حسن مثلث (در(عمدة الطالب)مكان حسن ابراهيم الغمر، برادرش را ذكر نموده ) چون آثار حزن در عبداللّه ديد پرسيد كه اى برادر سبب حزن تو چيست؟ عبداللّه مطالبه سفّاح را در باب محمّد و ابراهيم براى او نقل كرد. حسن گفت: اين دفعه كه سفّاح از حال ايشان پرسش كند بگو عمّ ايشان از حال ايشان خبر دارد تا من او را از اين سخن ساكت كنم. اين دفعه كه سفّاح صحبت پسران عبداللّه را به ميان آورد و عبداللّه گفت كه عمّ ايشان از حال ايشان خبر دارد. سفّاح صبر كرد تا هنگامى كه عبداللّه از منزل او بيرون شد حسن مثلث را بخواند و از محمّد و ابراهيم از او پرسش كرد، حسن گفت: اى امير با شما چنان سخن گويم كه رعيّت با سلطان گويد يا چنان گويم كه مرد با پسر عمّ خود سخن مى گويد؟ گفت: چنان گوى كه با پسر عمّ خود گوئى، گفت: يا امير! با من بگوى كه اگر خداوند مقدّر كرده كه محمّد و ابراهيم ادراك منصب خلافت كنند تو و تمامت مخلوق آسمان و زمين مى توانند ايشان را دفع دهند؟ گفت: لاواللّه! آنگاه گفت: اگر خداوند مقدّر نكرده باشد خلافت را براى ايشان تمام اهل ارض و سما اگر اتّفاق كنند مى توانند امر خلافت را بر ايشان فرود آورند؟ سفّاح گفت: لاوالله! حسن گفت: پس براى چه امير از اين پيرمرد اين همه در اين باب مطالبه مى كند و نعمت خود را بر او منغص مى فرمايد؟ سفّاح گفت: از پس اين ديگر نام ايشان را تذكره نخواهم نمود. و از آن پس تا زنده بود ديگر نام ايشان را نبرد پس سفّاح عبداللّه را فرمان كرد كه به مدينه برگردد.
و اين بود تا زمانى كه سفّاح وفات يافت و كار خلافت بر منصور دوانيقى راست آمد و منصور به جهت خبث طينت و پستى فطرت خويش يكباره دل بر قتل محمّد و ابراهيم بست و در سنه يك صدو چهلم سفر حجّ كرد و از طريق مدينه مراجعت نمود چون به مدينه رسيد عبداللّه را بخواست و از امر پسرانش از او پرسش كرد، عبداللّه گفت: نمى دانم در كجايند. منصور سخنى چند از راه شتم و شناعت با عبداللّه گفت و امر كرد تا او را در دار مروان در مدينه حبس نمودند و زندانبان او رياح بن عثمان بود و از پس عبداللّه جماعتى ديگر از آل ابوطالب را به تدريج بگرفتند و در محبس نمودند مانند حسن و ابراهيم و ابوبكر برادران عبداللّه و حسن بن جعفر بن مثنّى و سليمان و عبداللّه و على و عبّاس پسران داود بن حسن مثنى و محمّد و اسحاق پسران ابراهيم بن حسن مثنّى و عبّاس و على عابد پسران حسن مثلّث و على فرزند محمّد نفس زكيه و غير ايشان كه در ذكر اولاد امّام حسنعليهالسلام
بدين مطلب اشاره شد.
بالجمله؛ رياح بن عثمان جماعت بنى حسن را در زندان در قيد و بند كرده و بر ايشان كار را سخت تنگ كرده بود، و در اين ايّامى كه در زندان بودند گاه گاهى رياح بعضى از ناصحين رابه نزد عبداللّه محض مى فرستاد كه او را نصيحت كند تا شايد عبداللّه از مكان فرزندانش اطلاع دهد، چون ايشان اين سخن را با عبداللّه به ميان مى آوردند و او را در كتمان امر پسرانش ملامت مى نمودند عبداللّه مى گفت كه بليّه من از بليّه خليل الرحمن بيشتر است؛ چه او مأمور شد به ذبح فرزند خود و آن ذبح فرزند طاعت خدا بود ولكن مرا امر مى كنند كه فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشند و حال آنكه كشتن ايشان معصيت خداى مى باشد. (129)
بالجمله؛ تا سه سال در مدينه در حبس بودند تا سال صد و چهل و چهارم رسيد، منصور ديگر باره سفر حجّ كرد و چون از مكّه مراجعت نمود داخل مدينه نشد و به رَبَذه رفت چون به ربذه وارد شد رياح بن عثمان به جهت ديدن منصور از مدينه به ربذه بيرون شد منصور هنگامى كه او را بديد امر كرد برگرد به مدينه و بنى حسن را كه در محبس مى باشند در اين جا حاضر كن. پس رياح بن عثمان به اتّفاق ابوالا زهر زندانبان منصور كه مردى بد كيش و خبيث بود به مدينه رفتند و بنو حسن را با محمّد ديباج برادر مادرى عبداللّه محض در غل و قيد كرده و سلاسل و اغلال ايشان را سخت تر نموده و به كمال شدت و سختى ايشان را به جانب ربذه حركت دادند و هنگامى كه ايشان را به ربذه كوچ مى دادند حضرت صادقعليهالسلام
از ورأ سترى ايشان را نگريست و سخت بگريست چندانكه آب ديده اش بر محاسن شريفش جارى گشت و بر طائفه انصار نفرين كرد و فرمود كه انصار وفا نكردند به شرايط بيعت با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
؛ چه آنكه با آن حضرت بيعت كردند كه حفظ و حراست كنند او را و فرزندان او را از آنچه حفظ مى كنند خود را و فرزندان خود را. پس از آن بنا به روايتى آن حضرت داخل خانه شد و تب كرد و تا بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز مى گريست تا آنكه بر آن حضرت ترسيدند.
بالجمله؛ بنى حسن را با محمّد ديباج در ربذه وارد كردند و ايشان را در آفتاب بداشتند و زمانى نگذشت و مردى از جانب منصور بيرون آمد و گفت: محمّد بن عبداللّه بن عثمان كدام است؟ محمّد ديباج خود را نشان داد آن مرد او رابه نزد منصور برد. راوى گفت: زمانى نگذشت كه صداى تازيانه بلند شد و آن تازيانه هائى بود كه بر محمّد مى زدند چون محمّد را برگردانيدند ديديم چندان او را تازيانه زده بودند كه چهره و رنگ او كه مانند سبيكه سيم بود به لون زنگيان شده بود ويك چشم او به واسطه تازيانه از كاسه بيرون شده بود؛ آنگاه محمّد را بياوردند و در نزد برادرش عبداللّه محض جاى دادند. و عبداللّه، محمّد را بسيار دوست مى داشت در اين حال تشنگى سخت بر محمّد غلبه كرده بود طلب آب مى كرد و مردمان به جهت حشمت منصور از ترحّم بر ايشان حذر مى كردند تا هنگامى كه عبداللّه گفت كه كيست پسر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را سيراب كند؟ اين وقت يك تن از مردم خراسان او را به شربتى از آب سقايت كرد. و نقل شده كه جامه محمّد از صدمت تازيانه و آمدن خون چنان بر پشت او چسبيده بود كه از بدن او كنده نمى شد نخست او را با روغن زيت طلى كردند آنگاه جامه را با پوست از بدن او باز كردند. (130)
وسبط ابن جوزى روايت كرده كه چون محمّد را به نزد منصور بردند منصور از او پرسيد كه دو كذّاب فاسق محمّد و ابراهيم در كجايند؟ و دختر محمّد ديباج رقيّه زوجه ابراهيم بود، محمّد گفت: به خدا سوگند كه نمى دانم در كجايند. منصور امر كرد تا چهارصد تازيانه بر وى زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر اوپوشانيدند و به سختى آن جامه را از تن او بيرون كردند تا پوست تن او از بدن كنده شد. و محمّد در صورت و شمايل اَحْسَن ناس بود و بدين جهت او را(ديباج)مى گفتند و يك چشمش به صدمت تازيانه بيرون شد آنگاه او را در بند كردند و به نزد عبداللّه جاى دادند و محمّد در آن وقت سخت تشنه بود و هيچ كس را جرئت آن نبود كه او را آب دهد عبداللّه صيحه زد كه اى گروه مسلمانان آيا اين مسلمانى است كه فرزندان پيغمبر از تشنگى بميرند و شما ايشان را آب ندهيد؟ (131)
پس منصور از ربذه حركت كرد و خود در محملى نشسته بود و معادل او ربيع حاجب بود و بنو حسن را با لب تشنه و شكم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و در ركاب منصور به جانب كوفه حركت دادند. وقتى منصور از نزد ايشان عبور كرد در حالى كه در ميان محملى بود كه روپوش آن از حرير و ديباج بود عبداللّه بن حسن كه او را بديد فرياد كشيد كه اى ابو جعفر! آيا ما با اسيران شما در بَدر چنين كرديم؟ و از اين سخن اشارتى كرد به اسيرى عبّاس جد منصور در روز بدر و رحم كردن جدّ ايشان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به حال او هنگامى كه عبّاس از جهت بند و قيد ناله مى كرد و حضرت فرمود كه ناله عبّاس نگذاشت امشب خواب كنم و امر فرمود كه قيد و بند را از عبّاس بردارند.
ابوالفرج روايت كرده كه منصور خواست كه صدمه عبداللّه به زيادت باشد امر كرد كه شتر محمّد را در پيش شتر او قرار دادند، عبداللّه پيوسته نگاهش بر پشت محمّد مى افتاد و آثار تازيانه مى ديد و جزع مى كرد و پيوسته ايشان را با سوء حال به كوفه بردند و در محبس هاشميّه در سردابى حبس نمودند كه سخت تاريك بود و شب و روز معلوم نبود و عدد ايشان كه در حبس شدند موافق روايت سبط بيست تن از اولاد حسنعليهالسلام
بودند (132) و مسعودى فرموده كه منصور سليمان و عبداللّه فرزندان داودبن حسن مثنّى را با موسى بن عبداللّه محض و حسن بن جعفر رها كرد و مابقى در حبس بماندند تا بمردند و محبس ايشان بر شاطى فرات به قرب و قنطره كوفه بود. والحال مواضع ايشان در كوفه در زمان ما كه سنه سيصد و سى و دو است معلوم است و زيارتگاه است و تمامى در آن موضع مى باشند و قبور ايشان همان زندان است كه سقف آن را بر روى ايشان خراب كردند و هنگامى كه ايشان در زندان بودند ايشان را براى قضأ حاجت بيرون نمى كردند لاجرم در همان محبس قضأ حاجت مى نمودند و به تدريج رائحه آن منتشر گشت و بر ايشان از اين جهت سخت مى گذشت.
بعضى از موالى ايشان مقدارى غاليه بر ايشان بردند تا به بوى خوش او دفع بويهاى كريهه كنند. و بالجمله؛ به سبب آن رائحه كريهه و بودن در حبس و بند، وَرَم در پاهايشان پديد گشت و به تدريج به بالا سرايت مى كرد تا به دل ايشان مى رسيد و صاحبش را هلاك مى كرد و چون محبس ايشان مظلم و تاريك بود اوقات نماز را نمى توانستند تعيين كنند لاجرم قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هر شبانه روز يك ختم قرآن قرائت مى كردند و هر خمسى كه تمام مى گشت يك نماز از نمازهاى پنجگانه به جا مى آوردند و هر گاه يكى از ايشان مى مرد جسدش پيوسته در بند و زنجير بود تا هنگامى كه بو بر مى داشت و پوسيده مى گشت و آنها كه زنده بودند او را بدين حال مى ديدند و اذيّت مى كشيدند. (133)
و سبط ابن جوزى نيز شرحى از محبس ايشان بدون ذكر آوردن غاليه بر ايشان نقل نموده و ما نيز در سابق در ذكر حال حسن مثلّث و تعداد فرزندان او اشاره بدين محبس كرديم در ميان ايشان على بن الحسن المثلّث كه معروف به علىّ عابد بوده در عبارت و ذكر و صبر بر شدائد ممتاز بود.
و در روايتى وارد شده كه بنو حسن اوقات نماز را نمى دانستند مگر به تسبيح و اَوْراد على بن الحسن؛ چه او پيوسته مشغول ذكر بود و بحسب اوراد خود كه موظف بود بر شبانه روز مى فهميد دخول اوقات نماز را. (134)
ابوالفرج از اسحاق بن عيسى روايت كرده كه روزى عبداللّه محض از زندان براى پدرم پيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اذن گرفت و به زندان نزد عبداللّه رفت. عبداللّه گفت: ترا طلبيدم براى آنكه قدرى آب براى من بياورى؛ چه آنكه عطش بر من غلبه كرده؛ پدرم فرستاد از منزل سبوى آب براى عبداللّه آوردند. عبداللّه چون سبوى آب را بردهان نهاد كه بياشامد ابوالا زهر زندانبان رسيد ديد كه عبداللّه آب مى خورد، در غضب شد چنان پا بر آن سبو زد كه بر دندان عبداللّه خورد و از صدمت آن دندانهاى ثناياى او بريخت. (135)
بالجمله؛ حال ايشان در زندان بدين گونه بود و به تدريج بعضى بمردند و بعضى كشته كشتند، و عبداللّه با چند تن ديگر از اهل بيت خود زنده بود تا هنگامى كه محمّد و ابراهيم پسران او خروج كردند و مقتول گشتند و سَر ايشان را براى منصور فرستادند و منصور سر ابراهيم را براى عبداللّه فرستاد آنگاه ايشان نيز در زندان بمردند و شهيد گشتند.
سبط ابن الجوزى و غيره نقل كرده اند كه پيش از آنكه محمّد بن عبداللّه كشته شود عامل منصور ابوعون از خراسان براى او نوشت كه مردم خراسان بيعت ما را مى شكنند به سبب خروج محمّد و ابراهيم پسران عبدالله، منصور امر كرد محمّد ديباج را گردن زدند و سر او را به جانب خراسان فرستاد كه اهل خراسان را بفريبند و قسم ياد كرد كه اين سر محمّد بن عبداللّه بن فاطمه بنت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
است تا مردم خراسان از خيال خروج با محمّد بن عبداللّه بيفتند (136) اكنون شروع كنيم به مقتل محمّد بن عبداللّه محض.
ذكر مقتل محمّد بن عبداللّه بن الحسن بن على بن ابى طالب ع ملقّب به(نفس زكيه)
محمّد بن عبداللّه مُكَنّى به ابو عبداللّه و ملقّب به(صريح قريش)است؛ چه آنكه يك تن از امّهات و جدّات او امّ ولد نبودند، مادر او هند دختر ابى عبيدة بن عبداللّه بن زمعة بن أ سود بن مطلّب بوده و محمّد را از جهت كثرت زهد و عبادت(نفس زكيّه)لقب دادند و اهل بيت او به استظهار حديث نبوىصلىاللهعليهوآلهوسلم
: اِنَّ المَهْدِىَّ مِنْ وُلدْى اِسْمُهُ اِسْمى. او را مهدى مى گفتند و هم او را مقتول به احجار زيت گفته اند و او را به فقه و دانائى و شجاعت و سخاوت و كثرت فضائل ستايش نموده اند و در ميان هر دو كتف او خالى سياه به مقدار بيضه بوده و مردمان را اعتقاد چنان بوده كه او همان مهدى موعود از آل محمّد است(صلوات اللّه عليهم اجمعين)؛ لهذا با وى بيعت كردند و پيوسته مترصّد ظهور و منتظر خروج او بودند و ابوجعفر منصور دو كرّت با او بيعت كرده بود: يك مرتبه در مكّه در مسجد الحرام و چون محمّد از مسجد بيرون شد ركاب او را بداشت تا بر نشست و زياد احترام او را مرعى مى داشت مردى با منصور گفت: كه اين كيست كه چندين حشمت او را نگاه مى دارى؟ گفت: واى بر تو مگر نمى دانى اين مرد محمّد بن عبداللّه محض و مهدى ما اهل بيت است و كرّت ديگر در ابوأ با او بيعت كرد چنانكه در بيان حال عبداللّه مرقوم گشت.
ابوالفرج و سيّد بن طاوس رحمه اللّه اخبار بسيارى نقل كرده اند كه عبداللّه محض و ساير اهل بيت او انكار داشتند از آنكه محمّد نفس زكيّه مهدى موعود باشد و مى گفتند مهدى موعودعليهالسلام
غير او است. (137)
بالجمله؛ چون خلافت بر بنى عبّاس مستقر شد محمّد و ابراهيم مخفى مى زيستند و در ايّام منصور گاهى چون يك دو تن از عرب باديه پوشيده به نزد پدر در زندان آمدند و گفتند اگر اذن فرمائى آشكار شويم؛ چه اگر ما دو تن كشته شويم بهتر از آن است كه جماعتى از اهل بيت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
كشته شوند، عبداللّه گفت: اِنْ مَنَعَكُما اَبُو جعفر اَنْ تَعيشا كَريمَيْن فَلا يَمْنَعكُما اَنْ تَمُوتا كَريْمَيْنِ. (138)
اگر ابوجعفر منصور رضا نمى دهد كه شما چون جوانمردان زندگانى كنيد منع نمى كند كه چون جوانمردان بميريد. كنايت از آنكه صواب آن است كه شما در اعداد كار بپردازيد و بر منصور خروج كنيد اگر نصرت جوئيد نيكو باشد و اگر كشته شويد با نام نيك نكوهش نباشد. بالجمله؛ در ايّامى كه محمّد و ابراهيم مخفى بودند منصور را جز يافتن ايشان همى نبود و عيون و جواسيس در اطراف قرار داده بود تا شايد بر مكان ايشان اطلاع يابد.
ابوالفرج روايت كرده كه محمّد بن عبداللّه گفته هنگامى كه در شعاب جبال مخفى بودم روزى در كوه رَضْوى جاى داشتم با امّ ولد خويش و مرا از وى پسرى رضيع بود ناگاه مكشوف افتاد كه غلامى از مدينه به طلب من مى رسد من فرار كردم اُمّ ولد نيز فرزندم را در آغوش كشيده و مى گريخت كه ناگاه آن كودك از دست مادرش رها شد و از كوه در افتاد و پاره پاره شد و نقل شده كه اين وقت كه طفل محمّد از كوه بيفتاد و بمرد محمّد اين اشعار را بگفت:
شعر:
مُنخَرِق الخُفَّيْن يَشْكُو الْوَجى
|
|
تَنْكبُهُ (139) اَطْرافُ مَرْوٍ حِدادٍ
|
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ فَاَزْرى بِهِ
|
|
كَذاكَ مَنْ يَكرَهُ حَرَّ الْجِلادِ
|
قَدْ كانَ فِى المَوْتِ لَهُ راحَةٌ
|
|
وَالمَوْتُ حَتْمٌ فى رِقابِ الْعِبادِ (140)
|
بالجمله؛ محمّد در سنه يك صد و چهل و پنج خروج كرد و به اتّفاق دويست و پنجاه نفر در ماه رجب داخل مدينه شد و صدا به تكبير بلند كردند و رو به زندان منصور آوردند و در زندان را شكستند و محبوسين را بيرون كردند و رياح بن عثمان زندانبان منصور را بگرفتند و حبس كردند آنگاه محمّد بر فراز منبر شد و خطبه بخواند و مقدارى از مثالب و مطاعن و خبث سيرت منصور را تذكره نمود مردمان از مالك بن انس استفتا كردند كه با آنكه بيعت منصور در گردن ما است ما توانيم با محمّد بيعت كنيم؟ مالك فتوى مى داد بلى؛ چه آنكه بيعت شما با منصور از روى كراهت بوده. پس مردم به بيعت محمّد شتاب كردند و محمّد بر مدينه و مكّه و يمن استيلا يافت ابوجعفر منصور چون اين بدانست براى محمّد مكتوبى از در صلح و سِلم فرستاد او را امان داد؛ محمّد مكتوب او را جوابى شافى نوشت و در آخر نامه رقم كرد كه ترا كدام امان است كه بر من عرضه داشتى آيا امانى است كه به ابن هبيره دادى؟ يا امانى است كه به عمويت عبداللّه بن على دادى؟ يا امانى است كه ابومسلم را به آن خرسند ساختى؟ يعنى بر امان تو چه اعتماد است چنانكه اين سه نفر را امان دادى و به مقتضاى امان خود عمل نكردى.
ثانيا ابوجعفر او را مكتوبى فرستاد و برخى از در حسب و نسب طريق معارضه سپرد و اين مختصر را گنجايش ذكر اين مكاتيب نيست طالبين رجوع كنند به(تذكرة سبط)و غيره و چون منصور مأيوس گشت از آنكه محمّد به طريق سلم و صلح در آيد لاجرم عيسى بن موسى برادر زاده و وليعهد خود را به تجهيز جنگ محمّد فرمان داد و در باطن گفت هر كدام كشته شوند باكى ندارم؛ چه آنكه منصور طالب حيات عيسى نبود به سبب آنكه سفّاح عهد كرده بود بعد از منصور، عيسى خليفه باشد و منصور از خلافت او كراهت داشت. پس عيسى با چهار هزار سوار و دو هزار پياده به دفع محمّد بيرون شد و منصور او را گفت كه اوّل دفعه قبل از قتال او را امان ده شايد بدون قتال او سر در طاعت ما آورد، عيسى كوچ كرد تا به(فيد)كه نام منزلى است در طريق مكّه برسيد كاغذى به سوى جماعتى از اصحاب محمّد نوشت و ايشان را از طريق يارى محمّد پراكنده كرد و محمّد چون مطلّع شد كه عيسى به دفع او بيرون شده در تهيّه جنگ برآمده و خندقى بر دور مدينه كند و در ماه رمضان بود كه عيسى با لشكر خود وارد شدند و دور مدينه را احاطه كردند.
سبط ابن جوزى روايت كرده كه چون لشكر منصور بر مدينه احاطه كردند محمّد را همّى نبود جز آنكه جريده اسامى كسانى كه با او بيعت كرده بودند و او را مكاتبه نموده بودند بسوزاند پس نامه هاى ايشان را سوزانيد آنگاه گفت: الا ن مرگ بر من گوارا است و اگر اين كار نكرده بود هر آينه مردم در بلأ عظيم بودند؛ چه آنكه اگر آن دفتر به دست لشكر منصور مى رسيد بر اسامى كسانى كه با او بيعت كرده بودند مطلّع مى شد و ايشان را مى كشتند. (141)
بالجمله؛ عيسى بيامد و بر(سلع)كه اسم جبلى است در مدينه بايستاد و ندا كرد كه اى محمّد! از براى تو امان است، محمّد گفت كه امان شما را وفائى نيست و مردن به عزت بِه از زندگى به ذلّت و اين وقت لشكر محمّد از دور او متفرّق شده بودند، و از صد هزار نفر كه با او بيعت كرده بودند سيصد و شانزده نفر با او بود به عدد اهل بدر. پس محمّد و اصحاب او غسل كردند و حنوط بر خود پاشيدند و ستوران خود را پى نمودند و حمله كردند بر عيسى و اصحاب او و سه دفعه ايشان را منهزم ساختند، لشكر عيسى اعداد كار كردند و به يك دفعه تمامى بر ايشان حمله نمودند و كار ايشان را ساختند و ايشان را مقتول نمودند، و حميد بن قحطبه، محمّد را شهيد كرد و سرش را نزد عيسى برد و زينب خواهر محمّد و فاطمه دخترش جسد او را از خاك برداشتند و در بقيع دفن نمودند؛ پس سر محمّد را حمل داده به نزد منصور بردند منصور حكم كرد كه آن سر را در كوفه نصب كردند و در بُلدان بگردانيدند. و مقتل محمّد در اواسط ماه رمضان سنه يك صد و چهل و پنج واقع شد و مدت ظهور او تا وقت شهادتش دو ماه و هفده روز بوده و سنين عمرش به چهل و پنج رسيده بود و مقتل او در احجار زيت مدينه واقع شد؛ چنانكه اميرالمؤ منينعليهالسلام
در اخبار غيبيّه خود به آن اشاره فرموده بقولِهِ: وَاِنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدِ اَحْجارِ الزَّيْتِ. (142)
ابوالفرج روايت كرده كه چون محمّد كشته گشت و لشكر او منهزم شدند ابن خضير كه يك تن از اصحاب محمّد بود در زندان رفت و رياح بن عثمان زندانبان منصور را بكشت و ديوان محمّد را كه مشتمل بر اسامى اصحاب و رجال او بود بسوزانيد پس از آن به مقاتلت عبّاسيّين بيرون شد و پيوسته كار زار كرد تا كشته شد. (143)
و هم روايت كرده هنگامى كه وى را بكشتند چندان زخم و جراحت بر سر وى وارد شده بود كه ممكن نبود او را حركت دهند و مثل گوشت پخته و سرخ كرده شده بود كه بر هر موضع از آن كه دست مى نهادى متلاشى مى شد.
ذكر مقتل ابراهيم بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب ع معروف به(قتيل باخمرى)
در(مروج الذهب مسعودى)نگارش يافته كه هنگامى كه محمّد بن عبداللّه محض داعيه خروج داشت برادران و فرزندان خود را در بلاد و اَمصار متفرّق كرد تا مردم را به بيعت او بخوانند از جمله پسرش على را به بصره فرستاد و در مصر كشته گشت.
و موافق روايت(تذكره سبط)در زندان بمرد و فرزند ديگرش عبداللّه را به خراسان فرستاد و لشكر منصور خواستند او را مأخوذ دارند به بلاد سِنْد گريخت و در همانجا شهيد گشت و فرزند ديگرش حسن را به جانب يمن فرستاد او را گرفتند و در حبس كردند تا در حبس وفات يافت. (144)
فقير گويد: اين كلام مسعودى است، لكن آنچه از كتب ديگر منقول است حسن بن محمّد در وقعه فخّ در ركاب حسين بن على بود و عيسى بن موسى عبّاسى او را شهيد ساخت؛ چنانكه در سابق در ذكر اولاد امام حسنعليهالسلام
به شرح رفت. و برادر محمّد، موسى به بلاد جزيره رفت، و برادر ديگرش يحيى به جانب رىّ و طبرستان سفر كرد و آخر الا مر به دست رشيد كشته گرديد؛ چنانچه در سابق به شرح رفت و برادر ديگر محمّد، ادريس به جانب مغرب سفر كرد و جماعتى را در بيعت خويش در آورد، آخر الامر رشيد كس فرستاد و او را غليةً بكشت پس از آن ادريس بن ادريس به جاى پدر نشست و بلد ايشان را به نام او مسمى كردند و گفتند: بلد ادريس بن ادريس، و مقتل ادريس نيز در سابق گذشت.
و برادر ديگر محمّد، ابراهيم به جانب بصره سفر كرد و در بصره خروج كرد و جماعت بسيارى از اهل فارس و اهواز و غيره و جمع كثيرى از زيديه واز معتزله بغداديين و غيرهم با او بيعت كردند، و از طالبيين عيسى بن زيد بن على بن الحسينعليهماالسلام
نيز با او بود.
منصور، عيسى بن موسى و سعيد بن مسلم را با لشكر بسيار به جنگ او فرستاد، در زمين باخمرى كه از اراضى طفّ است و در شش فرسخى كوفه واقع است ابراهيم را شهيد كردند و از شيعيان او از جماعت زيدّيه چهار صد نفر و به قولى پانصد تن كشته گشت، و كيفيّت مقتل ابراهيم چنانچه در(تذكره سبط)مسطور است بدين نحو است كه در غرّه شهر شوال و به قولى شهر رمضان سنه يك صد و چهل و پنج ابراهيم در بصره خروج كرد و جماعتى بى شمار با او بيعت كردند و منصور نيز در همين سال ابتدأ كرده بود به بنأ شهر بغداد و در اين اوقاتى كه مشغول به عمارت بغداد بود او را خبر دادند كه ابراهيم بن عبداللّه در بصره خروج كرده و بر اهواز و فارس غلبه كرده و جماعت بسيارى دور او را گرفته اند و مردمان نيز به طوع و رغبت با وى بيعت مى كنند و همّى جز خونخواهى برادرش محمّد و كشتن ابو جعفر منصور ندارد.
منصور چون اين بشنيد جهان روشن در چشمش تاريك گرديد واز بنأ شهر بغداد دست بكشيد و يك باره ترك لذّات و مضاجعت با نِسوان گفت و سوگند ياد كه كرد كه هيچگاهى نزديك زنان نروم و به عيش و لذّت مشغول نشوم تا هنگامى كه سر ابراهيم را براى من آورند، يا سر مرا را به نزد او حمل دهند.
بالجمله؛ هول وهر بى عظيم در دل منصور پديد آمد، چه ابراهيم را صد هزار تن لشكر ملازم ركاب بود و منصور به غير از دو هزار سوار لشكرى حاضر نداشت و عساكر و جيوش او در ممكلت شام و اَفريقيّه و خراسان متفرّق شده بودند، اين هنگام منصور عيسى بن موسى بن على بن عبداللّه بن عبّاس را به جنگ ابراهيم فرستاد و از آن طرف نيز ابراهيم فريفته كوفيان شده از بصره به جانب كوفه بيرون شد؛ چه آنكه جماعتى از اهل كوفه در بصره به خدمت ابراهيم رسيدند، و معروض وى داشتند كه در كوفه صد هزار تن انتظار مقدم شريف ترا دارند و هر گاه به جانب ايشان شوى جانهاى خود را نثار رهت كنند.
مردمان بصره ابراهيم را از رفتن به كوفه مانع گشتند لكن سخن ايشان مفيد نيفتاد. ابراهيم به جانب كوفه شد، شانزده فرسخ به كوفه مانده در ارض طفّ معروف به با خَمرى تلاقى شد ما بين او و لشكر منصور، پس دو لشكر از دو سوى صف آراستند و جنگ پيوسته شد، لشكر ابراهيم بر لشكر منصور ظفر يافتند و ايشان را هزيمت دادند (145) و به روايت ابوالفرج هزيمتى شنيع كردند و چنان بگريختند كه اوايل لشكر ايشان داخل كوفه شد.
و به روايت(تذكره)عيسى بن موسى كه سپهسالار لشكر منصور بود با صد تن از اهل بيت خويش و خواصّ خود پاى اصطبار محكم نهادند و از قتال رو بر نتافتند و نزديك شد كه ابراهيم نيز بر ايشان ظفر يابد و ايشان را به صحراى عدم راند كه ناگاه در غلواى جنگ تيرى كه رامى آن معلوم نبود و هم معلوم نگشت كه از كجا آمد بر ابراهيم رسيد، ابراهيم از اسب بر زمين افتاد و مى گفت:
شعر:
وَكانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَراً
|
|
اَرَدْنا اَمْراً وَاَرادَ اللّهُ غَيْرَهُ (146)
|
و ابوالفرج روايت كرده كه مقتل ابراهيم هنگامى بود كه عيسى نيز پشت به معركه كرده بود و فرار مى نمود، ابراهيم را گرمى و حرارت معركه به تعب افكنده بود، تكمه هاى قباى خود را گشود و جامه از سينه باز كرد تا شايد كسر سورت حرارت كند كه ناگاه تيرى مَيْشوم از رامى غير معلوم بر گودى گلوى وى آمد، بى اختيار دست به گردن اسب درآورد و طايفه زيديّه كه ملازم ركاب او بودند دور او را احاطه كردند، و به روايت ديگر بشير رحّال او را برسينه خود گرفت. (147)
بالجمله؛ به همان تير كار ابراهيم ساخته شد و وفات كرد، اصحاب عيسى نيز از فرار برگشتند و تنور حرب افروخته گشت تا هنگامى كه نصرت براى لشكر منصور شد، و لشكر ابراهيم بعضى كشته و بعضى به طريق هزيمت شدند و بشير رحّال نيز مقتول شد.
آنگاه اصحاب عيسى سر ابراهيم را بريدند و به نزد عيسى بردند، عيسى سر به سجده نهاد و سجده شكر به جاى آورد و سر را از براى منصور فرستاد.
و قتل ابراهيم در وقت ارتفاع نهار از روز دوشنبه ذى حجه سنه يك صد و چهل و پنج واقع شد، و به روايت ابونصر بخارى و سبط ابن جوزى در بيست و پنجم ذيقعده روز دَحْوالا رض واقع شد و سنين عمرش به چهل و هشت رسيده بود. (148)
و حضرت امير المؤ منينعليهالسلام
در اخبار غيبيه خود از ماَّل ابراهيم خبر داده در آنجا كه فرموده: بِبا خَمْرى يُقْتَلُ بَعدَ اَنْ يَظْهَرَ وَيُقْهَرُ بَعدَ اَنْ يَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده:
يَأتيهِ سَهْمٌ غَرْبٌ يَكوُنُ فيهِ مَنِيَّتُهُ فَيا بُؤ س الرّامىِ شَلَّتْ يَدُهُ وَوَهَنَ عَضُدُهُ. (149)
و نقل شده كه چون لشكر منصور منهزم شدند و خبر به منصور بردند جهان در چشمش تاريك شد و گفت:
اَيْنَ قَوْلُ صادِقِهِمْ اَيْنَ لَعْبُ الْغِلمانِ وَالصِبيانِ؛
يعنى چه شد قول صادق بنى هاشم كه مى گفت كودكان بنى عبّاس با خلافت بازى خواهند كرد و كلام منصور اشاره است به اخبارات حضرت صادقعليهالسلام
از خلافت بنى عبّاس و شهادت عبداللّه و پسران او محمّد و ابراهيم. و پيش از اين نيز دانستى كه چون بنى هاشم و بنى عبّاس در(ابوأ)جمع گشتند و با محمّد بن عبداللّه بيعت كردند، چون حضرت صادقعليهالسلام
وارد شد رأى ايشان را تصويب نكرد و فرمود: خلافت از براى سفّاح و منصور خواهد بود و عبداللّه و ابراهيم را در آن بهره نيست و منصور ايشان را خواهد كشت. منصور از آن روز دل بر خلافت بست تا هنگامى كه ادراك كرد و چون مى دانست كه آن حضرت جز به صدق سخن نگويد اين هنگام كه هزيمت لشكرش مكشوف افتاد در عجب شد و گفت: خبر صادق ايشان چه شد و سخت مضطرب گشت كه زمانى دير نگذشت كه خبر شهادت ابراهيم بدو رسيد و سر ابراهيم را به نزد او حمل دادند و در پيش او نهادند، منصور چون ابراهيم را نگريست سخت بگريست چندانكه اشك بر گونه هاى آن سر جارى شد و گفت به خدا سوگند كه دوست نداشتم كار تو بدين جا منتهى شود.
و از حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالبعليهماالسلام
مروى است كه گفت: من در نزد منصور بودم كه سر ابراهيم را در ميان سپرى گذاشته بودند و به نزد وى حاضر كردند، چون نگاه من بر آن سر افتاد غصّه مرا فرا گرفت و جوشش گريه راه حلق مرا بست و چندان منقلب شدم كه نزديك شد صدا به گريه بلند كنم لكن خوددارى كردم و گريه سر ندادم كه مبادا منصور ملتفت من شود كه ناگاه منصور روى به من آورد و گفت: يا ابا محمّد! سر ابراهيم همين است؟
گفتم: بلى، يا امير و من دوست مى داشتم كه اطاعت تو كند تا كارش بدين جا منتهى نشود. منصور نيز سوگند ياد كرد كه من دوست مى داشتم كه سر در اطاعت من در آورد و چنين روزى را ملاقات ننمايد، لكن او از در خلاف بيرون شد خواست سر مرا گيرد چنان افتاد كه سر او را براى من آوردند. (150)
پس امر كرد كه آن سر را در كوفه آويختند كه مردمان نيز او را مشاهده بنمايند پس از آن ربيع را گفت كه سر ابراهيم را به زندان براى پدرش بَرَد، ربيع آن سر را گرفت و به زندان برد، عبداللّه در آن وقت مشغول نماز بود و توجّه او به جانب حق تعالى بود، او را گفتند كه اى عبداللّه! نماز را سرعت كن و تعجيل نما كه تو را چيزى در پيش است؛ چون عبداللّه سلام نماز را بداد نگاه كرد سر فرزند خود ابراهيم را ديد سر را بگرفت و برسينه چسباند و گفت:
رَحِمَكَ اللّهُ يا اَبَاالْقاسِمِ وَاَهْلاً بِكَ وَسَهْلاً لَقَد وَفَيْتَ بِعَهْدِاللّهِ وَميثاقِهِ.
اى نور ديده من ابراهيم خوش آمدى خدا ترا رحمت كند هر آينه توئى از آن كسانى كه خدا در حق ايشان فرموده: (الذَينَ يُوفُونَ بِعَهْدِاللّهِ وَلايَنْقُضُونَ الميثاقَ....) (151)
ربيع، عبداللّه را گفت كه ابراهيم چگونه بود؟ فرمود: چنان بود كه شاعر گفته:
شعر:
فَتىً كان تَحْميهِ مِنَ الذُّلِ نَفسُهُ
|
|
وَيَكْفيهِ سَوْءاتِ الذُّنُوبِ اجتِنابُها
|
آنگاه با ربيع فرمود كه با منصور بگو كه ايّام سختى و شدّت ما به آخر رسيد و ايّام نعمت تو نيز چنين است و پاينده نخواهد ماند و محل ملاقات ما و تو روز قيامت است و خداوند حكيم ما، بين ما و تو حكم خواهد فرمود.
ربيع گفت: وقتى كه اين رسالت را به منصور رسانيدم چنان شكستگى در او پديدار گشت كه هيچگاهى او را به چنين حالى نديده بودم. و بسيار كس از شعرأ محمّد و ابراهيم را مرثيه گفته اند.
و دِعبِل خزاعى در(قصيده تائيّه)كه جماعتى از اهل بيت رسول خدا صلوات اللّه عليه وآله را مرثيه گفته اشاره بديشان نموده چنانكه گفته:
شعر:
قُبُورٌ بِكُوفانٍ وَاُخرى بِطيْبَةٍ
|
|
وَاُخرى بَفَخٍّ نالَها صَلَواتى
|
وَاُخرى بِاَرْضِ الْجَوْزِجانِ مَحِلُّها
|
|
وَ قَبْرٌ بِباخَمْرى لَدَى الْقُرُباتِ (152)
|
و ابراهيم را پنجه قوى و بازوئى توانا بوده و در فنون علم صاحب مقامى معلوم بوده و هنگامى كه در بصره پوشيده مى زيست در سراى مفضّل ضبّى بود و از مفضّل كتبى طلب نمود كه با او انس گيرد، و مفضّل دواوين اشعار عرب را به نزد او آورد و او هفتاد قصيده از آنها برگزيد و از بر كرد و بعد از قتل او، مفضّل آن قصايد را جمع كرد و(مفضليّات و اختيار الشعرأ) نام كرد.
و مفضّل در روز شهادت ابراهيم ملازمت ركاب او را داشته و شجاعتهاى بسيار از ابراهيم و اشعار چند از او نقل كرده كه مقام را گنجايش ذكر آن نيست و ابراهيم هنگامى كه خروج نمود و مردم با او بيعت كردند به عدالت و سيرت نيكى با مردمان رفتار مى كرد و گفته شده كه در واقعه باخَمْرى شبى در ميان لشكر خود طواف مى كرد صداى ساز و غنا از ايشان شنيد همّ و غمّ او را فرو گرفت و فرمود: گمان نمى كنم لشكرى كه اينگونه كارها كنند ظفر يابند.
و جماعت بسيارى از اهل علم و نقله آثار با ابراهيم بيعت كردند و مردم را به يارى وى تحريص مى نمودند مانند عيسى بن زيد بن على بن الحسنعليهاالسلام
و بشير رحّال و سلام بن ابى واصل و هارون بن سعيد فقيه با جمعى كثير از وجوه و اعيان و اصحاب و تابعيين او و عبّادبن منصور قاضى بصره و مفضّل بن محمّد و مسعر بن كدام و غير ايشان.
و نقل شده كه اعمش بن مهران مردم را به يارى ابراهيم تحريص مى كرد و مى گفت اگر من اعمى نبودم خودم نيز در ركاب او بيرون مى شدم.
(و لنختم الكلام بذكر قصيدة غرّأ لبعض الا دبأ رثّى بها الحسن المجتبىعليهالسلام
)
شعر:
اَتَرى يَسُوغُ عَلَى الظَّمالِىَ مَشْرَعٌ
|
|
وَارَى اَنابيبَ الْقِنا لاتَشْرَعُ
|
ما انَ اَنْ تَغْتادَها عَرَبيةٌ
|
|
لايَسْتَميلُ بِهَا الرَّوى (153) وَالمَرْتَعُ
|
تَعْلُوا عَلَيْها فِتْيَةٌ مِن هاشمٍ
|
|
بِالصَّبْرِ لا بالسّابِغاتِ تَدَرَّعُوا
|
فَلَقَدْ رَمَتْنا النّائِباتِ فَلَمْ تَدَعْ
|
|
قَلْباً تَقي هِ اَدْرُعٌ اَوْ اَذْرُعٌ
|
فَاِلى مَ لا الْهِنْدىّ مُنْصَلِتٌ ولا
|
|
الْخَطّى فى رَهْجِ الْعِجاجِ مُزَعْزَعٌ
|
وَ مَتى نَرى لَكَ نَهْضَةً مِنْ دُونِها
|
|
الْهاماتِ تَسْجُدُ لِلْمَنُونِ وَتَرْكَعُ
|
يَابنَ الاْ ولى وَشَجَتْ برابيهِ الْعُلى(154)
|
|
كَرَماً عُروُقَ اُصُولِهم فَتَفَرَّعُوا
|
جَحَدَتْ وُجُودَكَ عُصْبَة فَتتابَعَت
|
|
فِرقاً بِها شَمْلُ الضَّلالِ مُجَمَّعٌ
|
جَهِلَتْكَ فَاْنبَعَثَتْ وَدائدُ جَهْلِها
|
|
اَضْحى عَلى سَفَهٍ يَبُوعُ وَيَذْرَعُ
|
تاهَتْ عَنِ النَّهَجِ الْقَويمِ فَضايعٌ
|
|
لاتَسْتَقيمُ وَعاثِرٌ لايُقْلَعُ
|
فَاَنِرْ بِطَلْعَتِكَ الْوُجُودَ فَقَدْ دَجى
|
|
وَالْبَدْرُ عادَتُهُ يَغيبُ وَيَطْلَعُ
|
مُتَطَلِّباً اَوْ تارَكُمْ مِنْ اُمَّةٍ
|
|
خَفُّو الداعِيَةِ النِّفاقِ وَ اَسْرَعوا
|
خانُوا بِعِتْرَةِ اَحْمَدَ مِنْ بَعْدِهِ
|
|
ظُلْماً وَما حَفَظُوا بِهِمْ مَااسْتُودِعُوا
|
فَكَاَنَّما اَوْصى النَّبىُّ بِثِقْلِهِ
|
|
اَنْ لايُصانَ فَمارَعَوْهُ وَضَيَّعُوا
|
جَحَدُوا وَلأَ المُرْتَضى وَلكُمْ وَعى
|
|
مِنْهُمْ لَهُ قَلْبٌ وَاَصغى مَسْمَعُ
|
وَبما جَرىَ مِن حِقْدِهِمْ وَنِفاقِهِمْ
|
|
فى بَيْتِهِ كُسِرَتْ لِفاطِمَ اَضْلُعُ
|
وعَدَوْا(155)عَلَى الْحَسَنِ الزَّكِىِّ بِسالف
|
|
الاَْحقادِ حينَ تَاَلَّبُوا وَتَجَمَّعُوا
|
وَتَنَكّبوا سُنَنَ الطَّريقِ وَاِنّما
|
|
هامُوا بِغاشِيَةِ الْعَمى وَتَوَلَّعُوا
|
نَبَذوا كِتابَ اللّهِ خَلْفَ ظُهُورِهِمْ
|
|
وَسَعَوْا لِداعِيَةِ الشِّقا لَما دُعُوا
|
عَجَباً لِحِلمِ اللّهِ كَيفَ تَاَمَّرُوا
|
|
جَنَفاً وَاَبْنأِ النُّبُوَةِ تُخْلَعُ
|
وَتَحَكَّمُوا فىِ المُسْلمينَ وَطالَما
|
|
مَرَقُوا عَنِ الدّ ينِ الْحَنيفِ وَاَبْدَعُوا
|
اَضْحى يُؤَلَّبُ (156) لاِبْن هِنْدٍ حِزْ بُهُ
|
|
بَغْيا وَسِرْبُ ابْنُ النَّبِّىِ مُذَعْذَعُ (157)
|
غَدَروُا بهِ بَعْدَ الْعُهُودِ فَغُودِرَتْ (158)
|
|
اَثْقالُهُ بَيْنَ الِلّئامِ تُوَزَّعُ (159)
|
اَللّهُ اَىُّ فَتىً يُكابِدُ مِحْنَةً
|
|
يَشْجى لَهَا الصَّخْرُ الاَْصَمُّ وَيَجْزَعُ
|
وَرَزيَّةٌ حَزَّتْ لِقَلْبِ محمّد
|
|
حُزْناً تَكادُ لَهَا السَّما تَتَزَعْزَعُ
|
كَيْفَ ابْنُ وَحْىِ اللّهِ وَهُوَ بِهِ الهُدى
|
|
اَرْسى فقامَ لَهُ الْعِمادُ الاَْرْفَعُ
|
اَضْحى يُسالِمُ عُصْبَةً اُمَويَّةً
|
|
مِنْ دوُنِها كَفَروُاثَمُودَ وَتُبَّعُ
|
ساموهُ(160)قَهْرااَنْ يُضامَ وَمالَوى(161)
|
|
لَوْلاَ الْقَضأُ بِهِ عِنانٌ طَيِّعُ
|
اَمْسى مُضاما تُسْتَباحُ حَريمُهُ
|
|
هَتْكا وَجانِبُهُ الاَْعَزُّ الاَْمْنَعُ
|
وَيَرى بَنى حَرْبٍ عَلى اَعْوادِها
|
|
جَهْرا تَنالُ مِنَ الْوَصِىّ وَيَسْمَعُ (162)
|
مازالَ مُضْطَهِدا يُقاسى مِنْهُمُ
|
|
غُصَصا بِهِ كَاْسُ الّرِدى يَتَجَرَّعُ
|
حَتّى اِذا نَفَذَ الْقَضاُء مَحَتَّما
|
|
اَضْحى يُدَسُّ اِلَيْهِ سَمُّ (163) مُنْقَعُ
|
وَغَدا بِرَغْمِ الدّين وَهُوَ مُكابِدٌ
|
|
بِالصَّبْرِ غُلَّةُ مُكْمَدٍ لا تُنْقَعُ
|
وَتَفَتَّتَتْ بِالسَّمِّ مِنْ اَحْشائِهِ
|
|
كَبِدٌ لَها حَتَّى الصَّفا يَتَصَدَّعُ
|
وَقَضى بِعَيْنِ اللّهِ يَقْذِفُ قَلْبَهُ
|
|
قِطَعا غَدَتْ مِمّا بِها تَتَقَّطَعُ
|
وَسَرى بِهِ نَعْشٌ تَوَدُّ بَناتُهُ
|
|
لَوْيَرْتَقى لِلْفَرْقَدَيْنِ وَيُرْفَعُ
|
نَعْشٌ لَهُ الرّوُحُ الاَْمينُ مُشَيِّعٌ
|
|
وَلَهُ الْكِتابُ الْمُسْتَبين مُوَدِّعُ
|
نَعْشٌ اَعَزَّ اللّهُ جانِبَ قُدْسِهِ
|
|
فَغَدَتْ لَهُ زُمَرُ الْمَلائِكَ تَخْضَعُ
|
نَعْشٌ بِهِ قَلْبُ الْبَتُولِ وَمُهْجَةُ
|
|
الْهادِى الرَّسُولِ وَ ثِقْلُهُ الْمُسْتَوْدَعُ
|
نَثَلُوا لَهُ حِقْدَ الصُّدُورِ فَما يُرى
|
|
مِنْها لِقَوْسٍ بِالْكِنانَةِ مُنْزَعُ
|
وَرَمَوْا جَنازَتَهُ فَعادَ وَجِسْمُهُ
|
|
غَرَضٌ لِرامِيَةِ السَّهامِ وَمَوْقِعُ
|
شَكّوهُ (164) حَتى اَصْبَحَتْ مِنْ نَعْشِهِ
|
|
تُسْتَلُّ غاشية النِّبالِ وَتُنْزَعُ
|
لَمْ تَرْمِ نَعْشَكَ اِذْ رَمَتْكَ عِصابَةٌ
|
|
نَهَضَتْ بِها اَضْغانُها تَتَسَرَّعُ
|
لكِنَّها عَلِمَتْ باَنَّكَ مُهْجَةُ
|
|
الزَّهْرأِ فَابْتَدَرَتْ لِحَرْبِكَ تَهْرَعُ
|
وَرَمَتْكَ كَىْ تُصْمى(165)حَشاشَةَ فَاطِم
|
|
حَتّى تَبيتَ وَقَلْبُها مُتَوَجَّعُ
|
ما اَنْتَ اِلاّ هَيْكَلُ الْقُدْسِ الَّذى
|
|
بِضَميرِهِ سِرُّ النُّبُوَّةِ مُودَعُ
|
جَلَبَتْ عَلَيْهِ بَنُوا الدَّعىِّ حُقُودَها
|
|
وَاَتَتْهُ تَمْرَحُ بِالضَّلال وَتَتْلَعُ (166)
|
مَنَعَتْهُ عَنْ حَرَمِ النَّبِىِّ ضَلالَةً
|
|
وَهُوَ ابْنُهُ فَلاَىِّ اَمْرٍ يُمْنَعُ
|
وَكَاَنَّهُ رُوحُ النَّبِىّ وَقَدْرَاَتْ
|
|
بِالْبُعْدِ بَيْنَهُما الْعَلائق تَقْطَعُ
|
فَلِذا قَضَتْ اَنْ لا يَحُطَّ لِجِسْمِهِ
|
|
بِالْقُربِ مِنْ حَرَمِ النُّبُوَّةِ مَضْجَعُ
|
لِلّهِ اَىُّ رَزِيَّةٍ كادَتْ لَها
|
|
اَرْكانُ شامِخَةِ الهُدى تَتَضَعْضَعُ
|
رُزْءٌ بَكَتْ عَيْنُ الْحُسَيْنِ لَهُ وَمِنْ
|
|
ذَوْبِ الْحَشاعَبَراتُهُ تَتَدَفَّعُ
|
يَوْمَ اْثنَتى يَدْعُو وَلكِنْ قَلْبُهُ
|
|
راوٍ وَمُقْلَتُهُ تَفيضُ وَتَدْمَعُ
|
اَتَرى يَطيفُ بِىَ السُّلُوُّ وَناظِرى
|
|
مِنْ بَعْدِ فَقْدِكَ بِالْكَرى لا يَهْجَعُ
|
أُخَىَّ لا عَيْشى يَجُوسُ خِلالَهُ
|
|
رَغَدٌ وَلا يَصْفُو لِوردِى مَشْرَعُ
|
خَلَّفْتَنى مَرْمَى النَّوائِبِ لَيْسَ لى
|
|
عَضُدٌ اَرُدُّبِهِ الخُطُوبَ و اَدْفَعُ
|
وَتَرَكْتَنى اَسَفا اُرَدِّدُ بِالشَّجى
|
|
نَفْسا تُصَعِّدُهُ الدُّمُوعُ الهُمَّعُ (167)
|
اَبْكيكَ يارَىَّ الْقُلوُبِ لَوْاَنَّهُ
|
|
يُجْدى البُكأُ لِضامِى ءٍ اَوْ يَنْفَعُ
|
تمام شد احوال حضرت ثانى ائمّة الهدى سبط اكبر سيد الورى جناب امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه و بعد از اين شروع مى شود به ذكر احوال سيد مظلومان حضرت ابوعبداللّه الحسين صلوات اللّه عليه
كَتَبَ هذِهِ الكلمات بِيُمناهُ الوازِرَة المتمسّك بِأذيالهم الطاهرة عبّاس بن محمّد رضا القمى فى رجب الا صَبّ مِنْ سَنَة 1353 ه ق. ملتمس از برادران دينى كه اين حقير را در حيات و ممات از دعاى خير فراموش نفرمايند. إن شأ اللّه تعالى.