اينك شروع كنيم به ذكر حال آن بزرگواران:
همانا(عَدْنان)پسر(اُدد)است و نام مادرش(بَلْهأ)است، در ايّام كودكى آثار رشد و شهامت از جبين مباركش مطالعه مى شد و كاهنين عهد و منجّمين ايّام مى گفتند كه از نسل وى شخصى پديد آيد كه جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنان فراوان بود چنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصد وى شتافتند عَدْنان يك تنه با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس پياده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان كوهى كشيد و دشمنان از دنبال وى همى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبان عدنان را بگرفت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنان عدنان از بيم جان بدادند. و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمانصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود.
بالجمله؛ چون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله قبيله آمد چنانكه ساكنين بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند و چون(بُخْتُ نَصَّر)از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و با عدنان جنگ كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردم عرب بكشت كه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گريخت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَأْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات كرد.
و او را ده پسر بود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن كه از جبين عدْنان درخشان بود از طلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و اين نور همايون بر وجود پيغمبر آخر الزّمان دليلى واضح بود كه از صلْبى به صلْبى منتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و(بُخْتُ نَصَّر)نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قبايل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پديد آمد و نور جمالش به پسرش(نِزار) (3) منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است. آنگاه كه نزار به دنيا آمد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش مى درخشيد سخت شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّ هذا كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ هذَا المَوْلوُدِ)؛
هنوز اينها اندك است در حق اين مولود. گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و چون(نزار)به معنى(اندك)است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد و پدرش وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت و چون اجل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه وفات كرد و نام پسران او چنين است:
اوّل: ربيعه، دوم: أنمار، سوّم: مُضَر، چهارم: اياد. و از براى ايشان قصّه لطيفه اى است معروف (4) در مقام تقسيم اموال پدر و رجوع ايشان به حكم افعى جُرْهُمى كه در علم كهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از(أنْمار)دو قبيله پديد آمد: خَشْعَمْ و بَجيلَه و اين دو طايفه به يمن شدند و به اياد منسوب است قُسّ بن ساعده ايادى كه از حكما و فصحاى عرب است و از ربيعه و مضر نيز قبايل بسيار پديدار شد چنانكه يك نيمه عرب بديشان نسب مى برند و بدين جهت در كثرت ضرب المثل گشتند.
در فضيلت ربيعه و مُضَر بس است خبر نبوىصلىاللهعليهوآلهوسلم
:(لا تَسُبُّوا مضرَ وَ رَبيعةَ فإ نهما مسلِم انِ) (5) (مضر) (6) معدول از ماضر است و آن شير است پيش از آنكه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سوْدَه بنت عكّ است و نور نبوّت از(نزار)به او منتقل شده بود و بعد از پدر سيّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليلعليهالسلام
روز مى گذاشت و مردم را به راه راست مى داشت. گويند از تمامى مردم صورتش نيكوتر بود و او اوّل كسى است كه آواز حُدَى را براى شتران خواند (7) و از وى دو پسر به وجود آمد يكى عَيْلان (8) كه قبايل بسيار از او پديد آمد.
ديگر الياس كه نور پيغمبرى بدو منتقل شده بود لاجرم بعد از پدر در ميان قبايل بزرگى يافت چنانكه او را سيد العشيره لقب دادند و امور قبايل و مهمات ايشان به صلاح و صواب ديداو فيصل مى يافت و تا آن روز كه نور محمّدىصلىاللهعليهوآلهوسلم
از پشت او انتقال نيافته بود گاهى از صُلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى و پيوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.
مادرش رباب نام دارد و زوجه اش ليلى بنت حلْوان قضاعيه يمَنِيَّه است كه او را(خندِف)گويند و او را سه پسر بود: 1 عمْرو 2 عامر 3 عُميرا. گويند؛ چون پسران وى به حدّ بلوغ و رشد رسيدند روزى عمرو وعامر با مادر خود ليلى به صحرا رفتند ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سو گريخت و شتران از خرگوش برميدند عمرو و عامر از دنبال خرگوش تاختن كردند، عمرو نخست او را بيافت و عامر رسيد و آن را صيد كرده كباب كرد. ليلى را از اين حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الياس به او گفت: اَيْنَ تُخَندِفين (خِنْدِفِه آن را گويند كه رفتارش به جلالت و تبختر باشد) ليلى گفت: هميشه بر اثر شما به كبر و ناز قدم زنم و از اين روى الياس او را خندِف ناميد و آن قبايل كه با الياس نسب مى برند بنى خِنْدِف (9) لقب يافتند و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را يافته بود الياس او را(مُدْرِكِه)لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت(طابخه)ناميده شد.
و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نپيمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله؛ خِندِف الياس را بسيار دوست مى داشت. گويند چون الياس وفات كرد خِندِف حُزن شديدى پيدا كرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سايه نيفكند تا وفات يافت. (10)
بالجمله؛ نور نبوّت از الياس به مدْرِكة (11) انتقال يافت و بعضى گفته اند كه مُدرِكه را بدان سبب مدركه گفتند كه درك كرد هر شرافتى را كه در پدرانش بوده و او را ابوالهذيل مى گفتند. زوجه اش(سَلْمى بنت اَسَد بن رَبيعة بن نزار)بود و از وى دو پسر آورد يكى خزيمه و ديگر هذَيل كه پدر قبايل بسيار است و نور نبوّت به خزَيمه (12) منتقل شد و او بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود: 1 كنانه 2 هون 3 اسد. و كنانه (13) مادرش عوانه بنت سعد بن قيس بن عَيْلان بن مُضَر است و كنْيَتش ابونضر چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او گفتند كه(بَرّة بنت مرّ بن اَدّ بن طابخة بن الياس)را بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد. پس كنانه، برّه را تزويج نمود و از وى سه پسر آورد:
1 نَضْر 2 ملك 3 مِلّكان ونيز هاله راكه از قبيله أزْد بود به حباله نكاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به(عبد مناة)و در جمله پسران نور نبوى از جبين نضر ساطع بود وجه تسميه او به نضر (14) نضارت وجه اوست واو را قريش نيز گويند و هر قبيله اى كه نسبش به نضر پيوندد، او را قريش خوانند و در وجه ناميدن نضر به قريش به اختلاف سخن گفته اند و شايد از همه بهتر آن باشد كه چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرد و بيشتر هر صباح بر سر خوان گسترده او مجتمع مى شدند از اين روى(قريش)لقب يافت؛ چه(تقرّش)به معنى(تجمّع)است و نضر را دو پسر بود يكى مالك و ديگرى يَخْلُد و نور نبوّت در جبين مالك بود و مادرش عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان است و مالك را پسرى بود فِهْر (15) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُميّه است و فِهْر رئيس مردم بود در مكه و او را جمع آورنده قريش گويند و او را چهار پسر بود از ليلى بنت سعد بن هذيل: 1 غالب 2 محارب 3 حارث 4 اسد. از ميان همه نور نبوّت به(غالب)منتقل شد.
و(غالب)را دو پسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربيعه خزاعيّه: 1 لُوَىّ 2 تيم. و نور شريف نبوّت به(لُوَىّ) (16) منتقل شد و آن تصغير(لا ى)است كه به معنى نور است و او را چهار پسر بود: 1 كعب 2 عامر 3 سامه 4 عوف. و در ميان همگى نور نبوت به(كعب)منتقل شد.
مادرش ماريه دختر كعب قضاعيه بوده و كعب بن لُوَىّ از صناديد عرب بود و در قبيله قريش از همه كس برترى داشت و درگاهش ملجأ و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چنان بود كه هرگاه داهيه عظيم يا كارى معجب روى مى داد سال آن واقعه را تاريخ خويش مى نهادند. لا جرَم سال وفات او را كه 5644 بعد از هبوط آدم بود تاريخ كردند تا عام الفيل و او را سه پسر بود از محشيّة دختر شيبان:
1 مرّه (17) 2 عدى 3 هصيص، و هصيص (به مهملات كزُبَيْر) از برادران ديگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت يكى(سهم)و ديگرى(جُمَح) (18) و به(سهم)منسوب است عَمْر و عاص و به(جمح)منسوب است عثمان بن مظعون و صفوان بن اميّه و ابومحذوره كه مؤ ذّن پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود، و به عدىّ بن كعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّة بن كعب همان است كه نور محمدىصلىاللهعليهوآلهوسلم
از كعب به وى منتقل شده و او را سه پسر بود.
كلاب مادرش هند دختر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر ديگر تَيْم (بفتح تأ و سكون يأ) و يقظه (به فتح يأ و قاف ) و مادر اين دو پسر بارقيه و به تَيْم منسوب است قبيله ابوبكرو طلحة؛ و يقظه را پسرى بود مخزوم نام كه قبيله بنى مخزوم به وى منسوبند و از ايشان است امّ سلَمه و خالد بن الوليد و ابوجهل، و كلاب بن مرّه را دو پسر بود يكى زهره كه منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و ابن ابى وقاص و عبدالرّحمن بن عوف، دوم قصىّ (19) و نامش زيد است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت كه مادرش فاطمه بنت سعد بعد از وفات كلاب به ربيعة بن حرم قضاعى شوهر كرد، زهره راكه فرزند بزرگترش بود در مكه بگذاشت و قصىّ را كه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به ميان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مكه دور افتاد او را قُصىّ گفتند كه به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مادر خود فاطمه را با برادر مادرى خود زرّاج (20) بن ربيعه وداع كرد به اتفاق جماعتى از قضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان كه به مرتبه ملكى رسيد.
و در آن زمان بزرگ مكّه حُلَيْل بن حَبْسِيّه (21) بود و در مردم خزاعه كه بعد از جرْهُميان بر مكّه مستولى شده بودند حكومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دختران او حبى (22) بود قصىّ او را به نكاح خود درآورد و از پس آنكه روزگارى با او هم بالين بود بلاى وبا و رنج رُعاف (23) در مكّه پديد آمد پس جليل و مردم خزاعه از مكّه به در شدند. جليل در بيرون مكّه بمرد و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانه مكّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْكانى در اين منصب حجابت با حُبّى مشاركت كند و اين كار بدينگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:
1 عَبْد مَناف 2 عَبْد العُزّ ى 3 عَبْدالقُصَىّ 4 عَبْدُ الدّ ار.
قصى با حُبّى گفت: سزاوار است كه كليد خانه مكّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيلعليهالسلام
به در نشود، حبّى گفت: من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان كه به حكم وصيّت پدرم با من شريك است چه كنم؟ قصىّ گفت: چاره آن بر من آسان است. پس حُبّى حقّ خويش را به فرزند خود عبدالدّار گذاشت و قصىّ از پس چند روزى به طائف رفت و اَبوغبشان در آنجا بود. شبى اَبوغبشان بزمى آراست و به خوردن شراب مشغول شد، قصىّ در آن مجلس حضور داشت چون اَبوغبْشان را نيك مست يافت و از عقل بيگانه اش ديد منصب حجابت مكّه را از او به يك خيك شراب بخريد و اين بيع را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و كليد را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چون از مستى به هوش آمد سخت پشيمان شد و چاره نديد و در عرب ضرب المَثَل شد كه گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان).
بالجمله، چون قصىّ مفتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب سقايت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و(سقايت)آن بود كه حاجيان را آب دادى و(حجابت)كليد داشتن خانه مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانه مكه راه دادى و(رفادت)به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همه حاجيان را كافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ايشان بخش فرمودى و(لوا)آن بود كه هرگاه قُصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى اميران لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين قانون در ميان اولاد قصىّ برقرار بود و(نَدْوه)مشورت باشد و آن چنان بود كه قصىّ در جنب خانه خداى زمينى بخريد و خانه اى بنا كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را د ارالنَّدْوَه نام نهاد هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورى افكند.
بالجمله؛ قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت: اى معشر قريش، شما همسايه خدائيد و اهل بيت اوئيد و حاجيان ميهمان خدا و زُوّار اويند؛ پس بر شما هست كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا آنكه از مكّه خارج شوند. و قريش تازمان اسلام بدين طريق بودند آنگاه قُصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود.
اما بنى خُزاعه و بَنى بَكْر كه در مكّه استيلا داشتند چون غلبه قصىّ را ديدند و كليد خانه را به دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قصىّ شكست خورد، پس برادر مادرى قصىّ(زرّاج بن ربيعه)با ديگر برادران خود از ربيعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ كردند تا آنكه قصىّ غلبه كرد پس بر قصىّ به سلطنت سلام دادند و او اوّل ملِك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان قريش را جمع كرده و هركس را در مكه جائى معيّن بداد از اين جهت او را(مُجَمِّعْ)گفتند.
قال الشّاعر:
شعر:
اَبُوكُمْ قُصَىُّ كانَ يُدْعى مُجَمِّعا
|
|
بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ (24)
|
و قضى چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازه او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى اجازه و رخصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد.
پس قصىّ منصب سقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش عبدالدّار تفويض نمود و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند و چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حَجُون (25) مدفون ساختند و نور محمدىصلىاللهعليهوآلهوسلم
از قصىّ به عبد مناف انتقال يافت و عبدمناف را نام، مغيره بود و از غايت جمال(قَمَر الْبَطْحا)لقب داشت و كُنْيَتَش، ابوعبدالشّمس است و او عاتكه دختر مرّة بن هلال سلميه را تزويج كرد و وى دو پسر توأمان (26) متولّد شدند چنانكه پيشانى ايشان به هم پيوستگى داشت پس با شمشير ايشان را از هم جدا ساختند يكى را(عَمْرو)نام نهادند كه هاشم لقب يافت و ديگرى را(عبدالشّمس).
يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت: در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هيچكار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت؛ زيرا كه عبدالشمس پدر اُميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشير آخته داشتند و عبدمناف غير از اين دو پسر، دو پسر ديگر داشت يكى(المُطَّلِب)كه از قبيله اوست عُبَيدة بن الحارث و شافعى، و پسر ديگرش(نَوْفَلْ)است كه جُبَيْر بْن مُطْعِم به او منسوب است. و هاشم بن عبد مناف را كه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را(عَمْرو الْعُلى)مى گفتند و از غايت جمال او را و مُطَّلِب را(اَلْبَدْر ان) (27) گفتندى و او را با مطلب كمال مؤ الفت و ملاطفت بودى چنانكه عبدالشمس را با نَوْفَل.
بالجمله؛ چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خود همى داشت چنانكه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را طعام بار كرده به مكّه آوردى و هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پخت آنگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَريد كرده بديشان مى خورانيد از اين روى او را(هاشم)لقب دادند؛ چه(هَشْم)به معنى شكستن باشد.
يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:
شعر:
عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّريدَ لِقَوْمِهِ
|
|
قَوْمٍ بِمَكّةَ مُسْنِتينَ عِج افٍ
|
نُسِبَتْ اِلَيْهِ الرِّحْلَت انِ كِلا هُم ا
|
|
سَيْرُ الشِّتأِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْي افِ
|
و چون كار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبدمناف قوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پيشى گرفتند و شرافتى زياده از ايشان به دست كردند لا جرَم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عبدالدّار بگيرند و خود متصرّف شوند و در اين مهم عبدالشمس و هاشم و نوفل و مطلب اين هر چهار برادر همداستان شدند و در اين وقت رئيس اولاد عبدالدّار، عامربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از انديشه اولاد عبدمناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبدمناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند.
در اين هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَة بن كِلاب و بنى تَيْم بن مُرَّة و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند.
پس هاشم و برادرانش ظرفى از طيب و خوشبوئيها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طيب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند و هم از براى تشييد قَسَم به خانه مكّه درآمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ كّد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگيرند.
و از اين روى كه ايشان دستهاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را(مطيّبين)خواندند و قبيله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَيْص و بنى عَدِىّ بن كَعْب از انصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مكه آمدند و سوگند ياد كردند كه اولاد عبدمناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را(اَحْلاف)لقب دادند و چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقاتله طراز كردند دانشوران و عقلاى جانَبيْن به ميان درآمده گفتند: اين جنگ جز زيانِ طرفيْن نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند بهتر آن است كه كار به صلح رود. و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف كنند، پس از جنگ باز ايستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمد. پس در ميان اولاد عبدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت چنانكه در زمان حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
عثمان بن ابى طلحة بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار كليد مكّه داشت و چون حضرت فتح مكّه كرد عثمان را طلبيد و مفتاح را بدو داد و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عمّ خود(شَيْبَه)گذاشت و در ميان اولاد او بماند.
اما لوا در ميان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند:(اِجْعَل اللِّوأ فين ا).
آن حضرت در جواب فرمود:(َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِكَ)كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخريد و دارالا ماره كرد.
اما سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسيد و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افتاد و از عبدالمطَّلب به فرزندش ابوطالب رسيد و چون ابوطالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست ادأ آن دَيْن كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گذاشت و از عباس به پسرش عبداللّه رسيد و از او به پسرش على و همچنان تا غايت خلفاى بنى عبّاس.
بالجمله؛ چون صيت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايا فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدىصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه در جبين داشت به ايشان منتقل گردد و هاشم قبول نكرد و از نجباى قوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله(اَسد)است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
است ولكن نورى كه در جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع و ابتهال از حق تعالى سؤ ال كرد كه او را فرزندى روزى فرمايد كه حامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به(سَلْمى)دختر عمروبن زيد بن لبيد از بنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آنجا وضع حمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (28) كه مدينه اى است در اَقْصى شام و مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است وفات فرمود:
اما از آن سوى سلمى، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيد داشت او را(شيبه)گفتند و سلْمى همى تربيت او فرمود تا يمين از شمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه(شَيْبَةُ الْحَمْد)لقب يافت و در اين وقت عمّ او مطلب در مكه سيد قوم بود و كليد خانه كعبه و كمان اسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت. پس مطلب به مدينه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چنان دانستند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به اين نام شهرت يافت.
از آن پس كه مطلب به خانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف و هدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيش آمدى او را برداشته به كوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش نمى فرمود.
بالجمله؛ نخستين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلب مُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خواب مأمور شد به حَفْر چاه زمزم.
همانا معلوم باشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى كه رئيس جُرْهُميان بود در مكّه در عهد قصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امر كرد كه از مكّه كوچ كنند. لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زره و چند تيغ كه از اشيأ مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت.
اين بود تا زمان عبدالمطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشيأ مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشيأ را به ما بده؛ زيرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم. ايشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشيأ را دو نيمه كرد و امر فرمود(صاحب قِداح)را كه قرعه زدن با او بود قرعه زند به نام كعبه و نام عبدالمطلب و نام قريش، چون قرعه بزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشير را فروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به(غزالى الكعبه)مشهور گشت.
نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.
ابن ابى الحديد و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان. عبدالمطّلب گفت: اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطراف شام بود. پس عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هر قبيله از قبائل قريش چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام. پس در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبدالمطلب گفت: بيائيد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت: چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شيرين جارى شد پس عبدالمطّلب گفت: اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبير گفتند و آب خوردند و مشكهاى خود را پر آب كردند و قبايل قريش را طلبيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم، آن خداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند. (29)
بالجمله؛ عبدالمطلب بعد از حفر زمزم، بزرگوارى عظيم شد و(سيّد البطحأ)و(ساقى الحجيج)و(حافر الزّمزم)بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت و بليه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدّت و داهيه به نور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پسر و شش دختر بود كه بيايد ذكر ايشان در ذكر خويشان حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
وعبدالله برگزيده فرزندان او بود و او و ابوطالب و زبير، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چون جنابش از مادر متولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَه دانستند كه پدر پيغمبر آخر الزّمانصلىاللهعليهوآلهوسلم
از مادر بزاد؛ زيرا كه گروهى از پيغمبران بنى اسرائيل مژده بعثت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضى شام مسكن داشتند جامه خون آلودى از يحيى پيغمبرعليهالسلام
در نزد ايشان بود و بزرگان دين علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخر الزّمان متولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد.
بالجمله؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوىصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه از ديدار هر يك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن و سخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى به خدمت پدر عرض كرد كه هرگاه من به جانب بطحأ و كوه ثَبير سير مى كنم نورى از پشت من ساطع شده دو نيمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كشيده مى شود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سر من سايه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و باز شده در پشت من جاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آن درخت سبز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بانگى به گوش من رسد كه اى حامل نور محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر تو سلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبر آخر الزمان از صلْب تو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا كند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداى خود عهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند.
پس فرزندان را جمع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بر آن شد كه قرعه زنند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نام عبداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان(اساف)و(نائلة)كه جاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش و مغيرة بن عبداللّه بن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى است نخواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد. چون به نزد آن زن شدند گفت: در ميان شما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت: هم اكنون به مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونه همى بر عدد شتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نيز راضى باشد.
پس عبداللّه با قريش به جانب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قرعه به نام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه برآمد بدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست.
بالجمله؛ دو نوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افتاد و آن صد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مرد بر صد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود:(اَنا ابنُ الذَّبيحين) (30) و از دو ذبيح، جدّ خود حضرت اسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند و نور او را بربايند؛ زيرا كه يگانه زمان بود در حسن و جمال. و در روز بر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد و اهل مكه او را(مصباح حرَم)مى گفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدف گوهر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفت گرديد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست. و روايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاك شدند!
بالجمله؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگر را خبر دادند و چند سال بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى كه آن سال را(سَنَةُ الْفَتْح)نام نهادند.
در همان سال عبدالمطلب عبداللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و به مكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت، جسد مباركش را در(دارالنّابغه)به خاك سپردند.
اما از آن سوى، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين برادران او بود به مدينه فرستاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آن حضرت وداع جهان گفته بود و مدّت زندگانى آن جناب بيست و پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنهعليهاالسلام
حمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرت گذشته بود. (31)
در روايات وارد شده است كه شبى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
به نزد قبر عبداللّه پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد ناگاه قبر شكافته شد و عبداللّه در قبر نشسته بود و مى گفت:(اَشهدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّكَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ)
آن حضرت پرسيد كه ولىّ تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه ولىّ تو كيست اى فرزند؟ گفت: اينك علىّ ولىّ توست. گفت: شهادت مى دهم كه علىّ ولىّ من است، پس فرمود كه برگرد به سوى باغستان خود كه در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو كه با قبر پدر فرمود در آنجا نيز به عمل آورد.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان به شهادَتين داشتند و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمانشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالبعليهالسلام
. (32)