فصل چهارم: درآمدن جناب مسلم به كوفه و كيفيّت بيعت مردم
در فصل سابق به شرح رفت كه حصرت امام حُسينعليهالسلام
جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و مُسلم بن عقيل را فرمان داد تا به سمت كوفه سفر نمايد و آن نامه را به كوفيان برساند. اكنون، بدان كه جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهيّاى كوفه شد،پس آن حضرت را وداع كرده از مكّه بيرون شد (موافق بعضى كلمات، مسلم نيمه شهر رَمَضان از مكّه بيرون شد وپنجم شوّال دركوفه واردشد ) وطىّ منازل كرده تا به مدينه رفت و در مسجد مدينه نماز كرد و حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
را زيارت كرده به خانه خود رفت و اهل و عشيرت خود را ديدار كرده و وداع آنها نموده و با دو دليل از قبيله قيس متوجّه كوفه شد. ايشان راه را گم كرده و آبى كه با خود برداشته بودند به آخر رسيد وتشنگى برايشان غلبه كرده تا آنكه آن دو دليل هلاك شدند وجناب مسلم به مشقّت بسيار خود را در قريه مضيق به آب رسانيد واز آنجا نامه اى در بيان حال خود و استعفأ از سفر كوفه براى جناب امام حسينعليهالسلام
نوشت وبه همراهى قيس بن مسهر براى آن حضرت فرستاد.
حضرت استعفاى او را قبول نفرموده واو را امر به رفتن كوفه نمود.چون نامه حضرت به مسلم رسيد به تعجيل به سمت كوفه روانه شد تا آنكه به كوفه رسيد و در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى كه معروف بود به خانه سالم بن مسيّب نزول اجلال فرمود به روايت طبرى بر مسلم بن عوسجه نازل شد و مردم كوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرّت و خوشحالى نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت مى آمدند و آن جناب نامه امام حسينعليهالسلام
را براى هر جماعتى از ايشان مى خواند و ايشان از استماع كلمات نامه گريه مى كردند و بيعت مى نمودند.
در(تاريخ طبرى)است كه ميان آن جماعت عابس بن ابى شبيب شاكرى رحمه اللّه بوده برخاست و حمد ثناى الهى به جاى آورد و گفت: امّا بعد؛ پس من خبر نمى دهم شما را از مردم و نمى دانم چه در دل ايشان است و مغرور نمى سازم. شما را با ايشان، به خدا سوگند كه من خبر مى دهم شما را از آنچه توطين نفس كرده ام بر آن، به خدا قسم كه جواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانيد وكارزار خواهم كرد البتّه با دشمنان شما و پيوسته در يارى شما شمشير بزنم تا خدا را ملاقات كنم ومزد خود نخواهم مگر ازخدا.
پس حبيب بن مظاهر برخاست وگفت:خدا ترا رحمت كند اى عابس همانا آنچه در دل داشتى به مختصر قولى ادا كردى، پس حبيب گفت:قَسَم به خداوندى كه نيست جز او خداوند بحقّ من نيز مثل عابس و بر همان عزمم. پس حنفى برخاست (ظاهراًمُراد سعيد بن عبداللّه حنفى است ) (77)
ومثل اين بگفت. شيخ مفيد رحمه اللّه و ديگران گفته اند كه بر دست مسلم هيجده هزارنفر از اهل كوفه به شرف بيعت آن حضرت سرافراز گرديدند و در اين وقت مسلم نوشت به سوى آن حضرت كه تاكنون هيجده هزار نفر به بيعت شما در آمده اند اگر متوجّه اين صوب گرديد مناسب است. (78)
چون خبر مُسلم وبيعت كوفيان در كوفه منتشر شد،نعمان بن بشير كه از جانب معاويه ويزيد در كوفه والى بود مردم راتهديد وتوعيد نمود كه از مُسلم دست كشيده وبه خدمتش رفت و آمد ننمايد،مردم كلام اورا وقعى ننهادند وبه سمع اطاعت نشنيدند.
عبداللّه بن مسلم بن ربيعه كه هواخواه بنى اُميّه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامه به يزيد نوشت مشتمل براخبار آمدن مسلم به كوفه وبيعت كوفيان وسعايت درامر نعمان وخواستن والى مقتدرى غير ازآن و ابن سعد و ديگران نيز چنين نامه نوشتند ويزيدرا بر وقايع كوفه اِخبار دادند.
چون اين مطالب گوشزد يزيد پليد گرديد به صوابديد(سر جون)كه در شمارعبيد معاويه بود لكن به مرتبه بلند در نزد معاويه ويزيد رسيده بود چنان صلاح ديد كه علاوه برامارت بصره، حكومت كوفه را نيز به عهده عبيداللّه بن زياد واگذارد و اصلاح اين گونه وقايع رااز وى بخواهد. پس نامه نوشت به سوى عبيداللّه بن زياد كه در آن وقت والى بصره بود،بدين مضمون:
كه يابن زياد! شيعيان من از مردم كوفه مرا نامه نوشتند و آگهى دادند كه پسر عقيل وارد كوفه گشته ولشكر براى حسين جمع مى كند چون نامه من به تو رسيد بى تَاَنّى به جانب كوفه كوچ كن وابن عقيل رابه هر حيله كه مقدور باشد به دست آورده و در بندش كن يا اينكه او رابه قتل رسان ويااز كوفه بيرونش كن.
چون نامه يزيد به ابن زيادپليد رسيد همان وقت تهيّه سفر كوفه ديد، عثمان برادرخود را در بصره نايب الحكومه خويش نمود. و روز ديگر بامسلم بن عمروباهلى و شريك بن اعور حارثى و حشم واهل بيت خود به سمت كوفه روانه شد چون نزديك كوفه رسيد صبركرد تا هوا تاريك شد آنگاه داخل شهر شد در حالتى كه عمامه سياه برسرنهاده ودهان خود را بسته بود،و مردم كوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبى كه ابن زياد داخل كوفه مى شد گمان كردند كه آن حضرت است كه به كوفه تشريف آورده اظهار فرح وشادى مى كردند و پيوسته بر او سلام مى كردند ومرحبا مى گفتند و آن ملعون را به واسطه ظلمت و تغيير هيئت نمى شناختند تا آنكه از كثرت جمعيّت مسلم بن عمرو به غضب در آمد وبانگ زد برايشان وگفت:دور شويد اى مردم كه اين عبيداللّه بن زياد است،پس مردم متفرّق شدند و آن ملعون خود را به قصرالاماره رسانيد وداخل قصر شد وآن شب رابيتوته نمود. چون روز ديگر شد مردم را آگهى داد كه جمع شوند آنگاه بر منبر رفت وخطبه خواند وكوفيان را تهويل وتهديد نمود و از معصيت سلطان، ايشان راسخت بترسانيد ودر اطاعت يزيد ايشان را وعده جايزه واحسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤ سأ قبائل و محلاّت را طلبيد ومبالغه وتأكيد نمود كه هر كه را گمان بريد كه در مقام خلاف ونفاق است با يزيد، نام اورا نوشته و بر من عرضه داريد،واگر در اين امر توانى وسُستى كنيد خون و مال شما بر من حلال خواهد گرديد.
وبه روايت(طبرى)و(ابوالفرج)چون مسلم داخل باب خانه هانى شد پيغام فرستاد براى او كه بيرون بيا مرا با تو كارى است،چون هانى بيرون آمد مسلم فرمود كه من به نزد تو آمده ام كه مرا پناه دهى وميهمان خود گردانى،هانى پاسخش داد كه مرابه امر سختى تكليف كردى واگر نبود ملاحظه آنكه داخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى داشتم كه از من منصرف شوى لكن الحال غيرت من نگذارد كه ترا از دست دهم و ترا از خانه خويش بيرون كنم داخل شو،پس مسلم داخل خانه هانى شد. (79)
وبه روايت سابقه چون مسلم داخل خانه هانى شد شيعيان در پنهانى به خدمت آن جناب مى رفتند و بااو بيعت مى كردند و ازهر كه بيعت مى گرفت او را سوگند مى داد كه افشاى راز ننمايد، و پيوسته كار بدين منوال بود تا آنكه به روايت ابن شهر آشوب بيست و پنج هزار تن با او بيعت كردند وابن زياد نمى دانست كه مسلم در كجااست و بدين جهت جاسوس قرار داده بود كه بر احوال مسلم اطّلاع يابند تا آنكه به تدبير وِحيَل به واسطه غلام خود معقل مطّلع شد كه آن جناب در خانه هانى است و معقل هر روز به خدمت مسلم مى رفت و بر خفاياى احوال شيعيان آگهى مى يافت و به ابن زياد خبر مى داد و چون هانى از عبيداللّه بن زياد متوهّم بود تمارض نمود و به بهانه بيمارى به مجلس ابن زياد حاضر نمى شد.
روزى ابن زياد محمّدبن اشعث واسمأبن خارجه و عمروبن الحجّاج پدر زن هانى را طلبيد وگفت: چه باعث شده كه هانى نزد من نمى آيد؟ گفتند: سبب ندانيم جز آنكه مى گويند او بيمار است. گفت: شنيده ام كه خوب شده واز خانه بيرون مى آيد و در دَرِ خانه خود مى نشيند واگر بدانم كه او مريض است به عيادت او خواهم رفت اينك شما بشتابيد به نزد هانى و او را تكليف كنيد كه به مجلس من بيايد و حقوق واجبه مرا تضييع ننمايد، همانا من دوست ندارم كه ميان من و هانى كه از اشراف عرب است غبار كدورتى مرتفع گردد.
پس ايشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى كه بود به سمت منزل ابن زياد حركت دادند، هانى در بين راه به اسمأ، گفت: اى پسر برادر من از ابن زياد خائف و بيمناكم، اسمأ گفت: مترس زيرا كه او بدى با تو در خاطر ندارد و او را تسلّى ميداد تا آنكه هانى را به مجلس آن ملعون در آوردند به مكر و خدعه و تزو ير و حيله آن شيخ قبيله رانزد عبيداللّه آورند، چون نظر عبيداللّه به هانى افتاد گفت:
اَتتكَ بِخائنٍ رِجْلاُه؛ مراد آن كه به پاى خود به سوى مرگ آمدى پس با او شروع كرد به عتاب و خطاب كه اى هانى! اين چه فتنه اى است كه در خانه خود بر پا كرده اى و با يزيد در مقام خيانت بر آمده اى و مسلم بن عقيل را در خانه خود جا داده اى و لشكر و سلاح براى او جمع مى كنى و گمان مى كنى كه اين مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.
هانى انكار كرد پس ابن زياد، مَعْقِل را كه بر خفاياى حال هانى و مسلم بن عقيل مطّلع بود طلبيد چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده و آن لعين را بر اسرار ايشان آگاه كرده و ديگر نتوانست انكار كند. لا جرم گفت: به خدا سوگند كه من مسلم را نطلبيده ام و به خانه نياورده ام بلكه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبيد و من حيا كردم كه او را از خانه خود بيرون كنم اكنون مرا مرخص كن تا بروم و او را از خانه خود بيرون كنم تا هر كجا كه خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى به تو بسپارم كه نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو؛ ابن زياد گفت: به خدا قسم كه دست از تو بر ندارم او تا را به نزد من حاضر گردانى، هانى گفت: به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخيل و مهمان خود را به دست تو دهم كه او را به قتل آورى؛ و ابن زياد مبالغه مى كرد در آوردن و او مضايقه مى كرد. پس چون سخن ميان ايشان به طول انجاميد مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت: ايّها الا مير! بگذار تا من در خلوت با او سخن گويم و دست او را گرفته به كنار قصر برد و در مكانى نشستند كه ابن زياد ايشان رامى ديد و كلام ايشان را مى شنيد، پس مسلم بن عمرو گفت: اى هانى! ترا به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن مَدِه و عشيره و قبيله خود را در بلا ميفكن، ميان مسلم و ابن زياد و يزيد رابطه قربت و خويشى است و او را نخواهند كشت، هانى گفت: به خدا سوگند كه اين ننگ را بر خود نمى پسندم كه ميهمان خود را كه رسول فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم و حال آن كه من تندرست و توانا باشم و اعوان و ياوران من فراوان باشند، به خدا سوگند اگر هيچ ياور نداشته باشم مسلم را به او وا نخواهم گذاشت تا آن كه كشته شوم.
ابن زياد چون اين سخنان را بشنيد هانى را به نزد خود طلبيد چون او را به نزديك او بردند هانى را تهديد كرد و گفت: به خدا سوگند كه اگر در اين وقت مسلم را حاضر نكنى فرمان دهم كه سر از تنت بردارند، هانى گفت: ترا چنين قوّت و قدرت نيست كه مرا گردن زنى چه اگر پيرامون اين انديشه گردى در زمان سراى تو را با شمشيرهاى برهنه حصار دهند و ترا به دست طايفه مَذْحِج كيفر فرمايند، و چنان گمان مى كرد كه قوم و قبيله او با او همراهى دارند و در حمايت او سستى نمى نمايند، ابن زياد گفت: و الهفاه عَلَيْكَ اَبا الْبارِقَهِ تُخَوفُنى؛گفت: مرا به شمشيرهاى كشيده مى ترسانى. پس امر كرد كه هانى را نزديك او آوردند. پس با آن چوب كه در دست داشت بر رو و بينى او بسيار زد تا بينى هانى شكست و خون بر جامه هاى او جارى شد و گوشت صورت او فرو ريخت تا چندان كه آن چوب شكست و هانى دليرى كرده دست زد به قائمه شمشير يكى از اعوانى كه در خدمت ابن زياد بود و خواست آن شمشير را به ابن زياد بكشد آن مرد طرف ديگر آن تيغ را گرفت و مانع شد كه هانى تيغ براند، ابن زياد كه چنين ديد بانگ بر غلامان زد كه هانى را بگيريد و بر زمين بكشيد و ببريد، غلامان او را بگرفتند و كشيدند و در اُطاقى از بيوت خانه اش افكندند و در بر او بستند، چون اسمأبن خارجه و به روايت شيخ مفيد حسّان بن اسمأ اين حالت را مشاهده كرد روى به ابن زياد آورد و گفت: تو ما را امر كردى و رفتيم و اين مرد را به حيله آورديم اكنون با او غدر نموده اين نحو رفتار مى نمائى؟! ابن زياد از كلام او در غضب شد و امر كرد كه او را مشت بر سينه زدند و به ضرب مشت و سيلى او را نشانيدند. و در اين وقت محمّدبن الاشعث برخاست و گفت: امير مؤ دّب ما است آنچه خواهد بكند ما به كرده او راضى مى باشيم. پس خبر به عمروبن حجّاج رسيد كه هانى كشته گشته، عمرو قبيله مَذْحج را جمع كرد و قصر الاماره آن لعين را احاطه كرد و فرياد زد كه منم عمروبن حجّاج اينك شجاعان قبيله مَذْحج جمع شدند و طلب خون هانى مى نمايند ابن زياد متوهّم شد، شُريح قاضى را فرمان كرد كه به نزد هانى رو و او را ديدار كن آنگاه مردم را خبر ده كه او زنده است و كشته نگشته است. شُريح چون به نزد هانى رفت ديد كه خون از روى او جارى است و مى گويد كجايند قبيله و خويشان من اگر ده نفر از ايشان به قصر در آيند مرا از چنگ ابن زياد برهانند. پس شُريح از نزد هانى بيرون شد و مردم را آگهى داد كه هانى زنده است و خبر قتل او دروغ بوده، چون قبيله او بدانستند كه او زنده است خدا را حمد نموده و پراكنده شدند.
و چون خبر هانى به جناب مسلم رسيد امر كرد كه در ميان اصحاب خود ندا كنند كه بيرون آئيد از براى قتال بى وفايان كوفه چون صداى را شنيدند بر دَرِ خانه هانى جمع شدند مسلم بيرون آمد براى هر قبيله عَلَمى ترتيب داد در اندك وقتى مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و كار بر ابن زياد تنگ شد و زياده از پنجاه نفر در دارالا ماره با او نبودند و بعضى از ياوران او كه بيرون بودند راهى نمى يافتند كه به نزد او روند پس اصحاب مُسلم قصر الاماره را در ميان گرفتند و سنگ مى افكندند و بر ابن زياد و مادرش دشنام مى دادند. ابن زياد چون شورش كوفيان را ديد، كثيربن شهاب را به نزد خود طلبيد و گفت: ترا در قبيله مَذْحج دوستان بسيار است از دارالاماره بيرون شوبا هر كه ترا اطاعت نمايد از مَذْحج مردم را از عقوبت يزيد و سوُء عاقبت حرب شديد بترسانيد و در معاونت مُسلم ايشان را سُست گردانيد، و محمّدبن اشعث را فرستاد كه دوستان خود را از قبيله كِنْدَه در نزد خود جمع كند و رايت امان بگشايد و ندا كند كه هر كه در تحت اين رايت درآيد به جان و مال و عِرْض در امان باشد.
و همچنين قعقاع ذهلى و شَبَت بن رِبعى و حَجّاربن الجبر و شمرذى الجوشن را براى فريب دادن آن بى وفايان غدّار بيرون فرستاد.
پس محمّدبن اشعث عَلَمى بلند كرد و جمعى برگرد آن جمع شدند و آن گروه ديگر به وساوس شيطانى مردم را از موافقت مسلم پشيمان مى كردند و جمعيّت ايشان را به تفرّق مبدّل مى گردانيدند تا آنكه گروهى بسيار از آن غدّاران را گرد آوردند و از راه عقب قصر به دارالاماره در آمدند.
و چون ابن زياد كثرتى در اتباع خود مشاهده كرد عَلَمى براى شَبثَبن رِبعْى ترتيب داد و او را با گروهى از منافقان بيرون فرستاد و اشراف كوفه و بزرگان قبايل را امر كرد كه بر بام قصر بر آمده و اتباع مسلم را ندا كردند كه اى گروه بر خود رحم كنيد و پراكنده شويد كه اينك لشكرهاى شام مى رسند و شما را تاب ايشان نيست و اگر اطاعت كنيد، امير متعهّد شده است كه عذر شما را از يزيد بخواهد و عطاهاى شما را مضاعف گرداند، و سوگند ياد كرده است كه اگر متفّرق نشويد چون لشكرهاى شام برسند مردان شما را به قتل آورند و بى گناه را به جاى گناهكار بكشند و زنان و فرزندان شما بر اهل شام قسمت شود.
و كثيربن شهاب و اشرافى كه با ابن زياد بودند نيز از اين نحو كلمات مردم را تخويف و انذار مى دادند تا آنكه نزديك شد غروب آفتاب، مردم كوفه را اين سخنان وحشت آميز دهشت انگيز شد بناى نفاق و تفرّق نهادند.
مُتفّرق شدن كوفيان بى وَفا از دور مُسْلِم بنعَقيل رحمه اللّه
اَبُومِخْنَف از يونس بن اسحاق روايت كرده و او از عبّاس جدلى كه گفت: ما چهار هزار نفر بوديم كه با مسلم بن عقيل براى دفع ابن زياد خروج كرديم هنوز به قصر الاماره نرسيده بوديم كه سيصد نفر شديم يعنى به اين نحو مردم از دور مسلم متفرّق شدند. (80)
بالجمله؛ مردم كوفه پيوسته از دور مسلم پراكنده مى شدند و كار به جائى رسيد كه زنها مى آمدند و دست فرزندان يا برادران خويش را گرفته و به خانه مى بردند، و مردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند كه سر خويش گيريد و پى كار خود رويد كه چون فردا لشكر شام رسد ما تاب ايشان نياوريم، پس پيوسته مردم، از دور مسلم پراكنده شدند تا آنكه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد، در حالتى كه از آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون اين نحو بى وفائى از كوفيان ديد خواست از مسجد بيرون آيد هنوز به باب كِنْدَه نرسيده بود كه در مرافقت او زياده از ده كس موافقت نداشت، چون پاى از در كِنْدِه بيرون نهاد هيچ كس با او نبود و يك تنه ماند، پس آن غريب مظلوم نگاه كرد يك نفر نديد كه او را به جائى دلالت كند يا او را به منزل خود برد يا او را معاونت كند اگر دشمنى قصد او نمايد.
پس متحيّرانه در كوچه هاى كوفه مى گرديد و نمى دانست كه كجا برود تا آنكه عبور او به خانه هاى بنى بَجيلَه از جماعت كِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَه رسيد و او كنيز اشعث بن قيس بود كه او را آزاد كرده بود و زوجه اسيد خضرمى گشته بود و از او پسرى به هم رسانيده بود، و چون پسرش به خانه نيامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ايستاده بود، جناب مسلم چون او را ديد نزديك او تشريف برد و سلام كرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:
يا اَمَةَ اللّهِ اِسْقني ماَّءً.
شعر:
غريب كوفه با چشم پراختر
|
|
بدان زن گفت كاى فرخنده مادر
|
مرا سوز عطش بربوده از تاب
|
|
رَسان بر كام خشكم قطره آب
|
مرا به شربت آبى سيراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشاميد آنجا نشست، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت ديد آن حضرت را كه در خانه او نشسته گفت: اى بنده خدا! مگر آب نياشاميدى؟ فرمود: بلى. گفت: بر خيز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه كلام خود را اعاده كرد همچنان مسلم خاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت: سُبْحان اللّه، اى بنده خدا! بر خيز به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در اين وقت شب بر در خانه من شايسته نيست و من هم حلال نمى كنم براى تو:
شعر:
شب است وكوفه پر آشوب و تشويش
|
|
روان شو سوى آسايشگه خويش
|
مسلم بر خاست فرمود: يا اَمَة اللّه! مرا در اين شهر خانه و خويشى و يارى نيست غريبم و راه به جائى نمى برم آيا ممكن است به من احسان كنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شايد من بعد از اين روز مكافات كنم ترا،عرضه كرد قضيّه شما چيست؟ فرمود:من مُسلم بن عقيلم كه اين كوفيان مرا فريب دادند و از ديار خود آواره كردند ودست از يارى من برداشتند و مرا تنها و بى كس گذاشتند،طوعه گفت:توئى مسلم؟!فرمود بلى. عرض كرد:بفرما داخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نيكو براى او فرش كرد وطعام براى آن جناب حاضر كرد، مسلم ميل نفرمود، آن زن مؤ منه به قيام خدمت اشتغال داشت، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون ديد مادرش به آن حجره رفت و آمد بسيار مى كند در خاطرش گذشت كه مطلب تازه اى است لهذا از مادر خويش از سبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح كرد، طَوْعَه خبر آمدن مُسلم رابه او نقل كرد واو را سوگند دادكه افشأ آن راز نكند، پس بلال ساكت گرديد وخوابيد.
وامّا ابن زياد لَعين چون نگريست كه غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ويسكن،سركشى واز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعةً واحده فرونشست با خود انديشيد كه مبادا مسلم با اصحاب خويش در كيد وكين من مكرى نهاده باشند تامُغافِصَةً بر من بتازند وكار خود را بسازند و بيمناك بود كه دَرِ دارالاماره بگشايد واز براى نماز به مسجد در آيد.
لاجرم مردم خويش را فرمان داد كه از بام مسجد تختهاى سقف راكنده وروشن كنند وملاحظه نمايند مبادا مسلم واصحابش در زير سقفها وزواياى مسجد پنهان شده باشند، آنهابه دستور العمل خويش رفتار كردند وهرچه كاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زياد را خبر دادند كه مردم متفرّق شده اند و كسى در مسجد نيست، پس آن لعين امر كردكه باب سدّه را مفتوح كردند و خود با اصحاب خويش داخل مسجد شد و منادى او در كوفه ندا كرد كه هر كه از بزرگان و رؤ سأ كوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است.پس در اندك وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمد و ثنا گفت: همانا ديديد اى مردم كه ابن عقيل سفيه جاهل چه مايه خلاف و شقاق انگيخت، اكنون گريخته است پس هر كسى كه مسلم در خانه او پيدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر كه او را به نزد ما آورد بهاى ديت مسلم را به او خواهم داد و ايشان را تهديد و تخويف نمود.
پس از آن رو كرد به حُصَيْن بن تَميم وگفت.اى حُصَيْن! مادرت به عزايت بنشيند اگر كوچه هاى كوفه را محافظت نكنى و مسلم فرار كند، اينك ترا مسلّط برخانه هاى كوفه كردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم، غلامان واتباع خود رابفرست كه كوچه و دروازه هاى شهر را محافظت نمايند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پيدا كرده حاضرش نمايند.
پس از منبر به زير آمد و داخل قصر گرديد، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست و مردم كوفه را رخصت داد كه داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زياد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمن پسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و اين خبر را آهسته به او گفت، ابن زياد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى يافت پس محمّد را امر كرد كه برخيزد و برود و مسلم را بياورد و عبيداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد كس از قبيله قيس همراه او كرد.
پس آن لشكر آمدند تا در خانه طوعه رسيدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنيد دانست كه لشكر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشير خود را برداشت وبه سوى ايشان شتافت آن بى حياها در خانه ريختند آن جناب برايشان حمله كرد وآنها را ازخانه بيرون نمود باز لشكر بر او هجوم آوردند مسلم نيز بر ايشان حمله نمود و از خانه بيرون آمد.
ودر(كامل بهائى)است كه چون صداى شيهه اسبان به گوش مسلم رسيد مُسلم دعا مى خواند دعا را به تعجيل به آخر رسانيد وسلاح بپوشيد وگفت: آنچه برتو بود اى طَوْعَه از نيكى كردى واز شفاعت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
نصيب يافتى، من دوش در خواب بودم عمّم اميرالمؤ منينعليهالسلام
را ديدم مرا فرمود: فرداپيش من خواهى بود. (81)
و(مسعُودى)و(ابوالفرج)گفته اند: چون مسلم از خانه بيرون شد وآن هنگامه واجتماع كوفيان را ديد ونظاره كرد كه مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دسته هاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ريزند فرمود:
اَكُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقيلٍ يا نَفْسُ اُخْرُجي اِلَى الَمْوتِ الَّذي لَيْسَ مِنْهُ مَحيصٌ؛. يعنى آيا اين هنگامه واجتماع لشكر براى ريختن خون فرزند عقيل شده؟اى نفس بيرون شو به سوى مرگى كه از او چاره و گريزى نيست،پس با شمشير كشيده در ميان كوچه شد و بر كوفيان حمله كرد و به كارزار مشغول شدو رجز خواند.
شعر:
اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً
|
|
وَاِنْ رَاَيْتُ المَوْتَ شَيْئانُكْراً
|
كُلُّ امْرِءٍ يَوْماًمُلاقٍ شَرّاً
|
|
اَوْ يَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً
|
رُدَّ شعاعِ (82) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا
|
|
اَخافُ اَنْ اُكْذَبَ اَوْ اُغَرّا (83)
|
مبارزه مسلم رحمه اللّه با كوفيان:
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در(جلأ)فرموده كه چون مسلم صداى پاى اسبان را شنيد دانست كه به طلب او آمدند
گفت: اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْه راجِعُونَ و شمشير خود را برداشت و از خانه بيرون آمد چون نظرش بر ايشان افتاد شمشير خود را كشيد و بر ايشان حمله آورد و جمعى از ايشان را بر خاك هلاك افكند و به هر طرف كه رو مى آورد از پيش او مى گريختند تا آنكه در چند حمله چهل و پنج نفر ايشان را به عذاب الهى واصل گردانيد، و شجاعت و قوّت آن شير بيشه هيجأ به مرتبه اى بود كه مردى را به يك دست مى گرفت و بر بام بلند مى افكند تا آنكه بكر بن حمران ضربتى بر روى مكرّم او زد و لب بالا و دندان او را افكند و باز آن شير خدا به هر سو كه رو مى آورد كسى در برابر او نمى ايستاد چون از محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او مى زدند و آتش برنى مى زدند و بر سر آن سرور مى انداختند، چون آن سيّد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حيات خود نااميد گرديد شمشير كشيد و بر آن كافران حمله كرد و جمعى را از پا درآورد.
چون ابن اشعث ديد كه به آسانى دست بر او نمى توان يافت گفت: اى مسلم! چرا خود را به كشتن مى دهى ما ترا امان مى دهيم و به نزد ابن زياد مى بريم و او اراده قتل تو ندارد مسلم گفت: قول شما كوفيان را اعتماد نشايد و از منافقان بى دين وفا نمى آيد، چون آن شير بيشه هيجأ از كثرت مقاتله اعدأ و جراحتهاى آن مكّاران بى وفا مانده شد و ضعف و ناتوانى بر او غالب گرديد ساعتى پشت به ديوار داد.
چون ابن اشعث بار ديگر امان بر او عرض كرد به ناچار تن به امان در داد با آنكه مى دانست كه كلام آن بى دينان را فروغى از صدق نيست به ابن اشعث گفت: كه آيا من در امانم؟ گفت: بلى. پس به رفيقان او خطاب كرد آيا مرا امان داده ايد؟ گفت: بلى دست از محاربه برداشت و دل بر كشته شدن گذاشت.
و به روايت سيّد بن طاوس هر چند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در مقاتله اعدا اهتمام مى نمود تا آنكه جراحت بسيار يافت و نامردى از عقب او در آمد ونيزه بر پشت او زد و او را به روى انداخت آن كافران هجوم آوردند و او را دستگير كردند انتهى. (84) پس استرى آوردند و آن حضرت را بر او سوار كردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشير او را گرفتند. مسلم در آن حال از حيات خود مأيوس شد و اشك از چشمان نازنينش جارى شد و فرمود: اين اوّل مكر و غدر است كه با من نموديد، محمّد بن اشعث گفت: اميدوارم كه باكى بر تو نباشد، مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد بر كشيد و سيلاب اشك (85) از ديده باريد و گفت: اَنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجعُونَ.
عبداللّه بن عبّاس سلمى گفت: اى مسلم! چرا گريه مى كنى آن مقصد بزرگى كه تو در نظر دارى اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست. گفت: گريه من براى خودم نيست بلكه گريه ام بر آن سيّد مظلوم جناب امام حسينعليهالسلام
و اهل بيت او است كه به فريب اين منافقان غدّار از يار و ديار خود جدا شده اند و روى به اين جانب آورده اند نمى دانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.
پس متو جّه ابن اشعث گرديد و فرمود: مى دانم كه بر امان شما اعتمادى نيست و من كشته خواهم شد، التماس دارم كه از جانب من كسى بفرستى به سوى حضرت امام حسينعليهالسلام
كه آن جناب به مكر كوفيان و وعده هاى دروغ ايشان ترك ديار خود ننمايد و بر احوال پسر عّم غريب و مظلوم خود مّطلع گردد؛ زيرا ميدانم كه آن حضرت امروز يا فردا متوجّه اين جانب مى گردد، و به او بگويد كه پسر عمّت مسلم مى گويد كه از اين سفر برگرد پدر و مادرم فداى تو باد كه من در دست كوفيان اسير شدم و مترصّد قتلم و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوى مرگ مى كرد كه از نفاق ايشان رهائى يابد؛ ابن اشعث تعهّد كرد. پس مسلم را به در قصر ابن زياد برد و خود داخل قصر شد و احوال مسلم را به عرض آن ولد الزّنا رسانيد. ابن زياد گفت: تو را با امان چه كار بود من ترا نفرستادم كه او را امان بدهى، ابن اشعث ساكت ماند.
چون آن غريق بحر محنت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگى بر او غلبه كرده بود و اكثر اعيان كوفه بر در دارالا ماره نشسته منتظر اذن بار بودند در اين وقت مسلم نگاهش افتاد بر كوزه اى از آب سرد كه بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان كرده و فرمود: جرعه آبى به من دهيد، مسلم بن عمرو گفت: اى مسلم! مى بينى آب اين كوزه را چه سرد است به خدا قسم كه قطره اى از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنّم را بياشامى، جناب مسلم فرمود: واى بر تو كيستى تو؟ گفت: من آن كسم كه حقّ را شناختم و اطاعت امام خود يزيد نمودم هنگامى كه تو عصيان او نمودى، منم مسلم بن عمرو باهلى.
حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چقدر بد زبان و سنگين دل وجفا كار مى باشى هر آينه تو سزاوارترى از من به شُرب حميم و خلود در جحيم.
پس جناب مسلم از غايت ضعف و تشنگى تكيه بر ديوار كرد و نشست، عمروبن حريث بر حال مسلم رقّتى كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براى مسلم بياورد و آن غلام كوزه پر آب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد.
در مرتبه سوم خواست كه بياشامد دندانهاى ثناياى او در قدح ريخت. مسلم گفت: اْلحَمْدُ لِلِّهِ لوْ كانَ مِنَ الرِّزْقِ اْلَمقْسُوم لَشَرِبتُهُ. گفت: گويا مقدور نشده است كه من از آب دنيا بياشامم.
در اين حال رسول ابن زياد آمد مسلم را طلبيد، آن حضرت چون داخل مجلس ابن زياد شد سلام نكرد يكى از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد كه بر امير سلام كن، فرمود: واى بر تو! ساكت شو سوگند به خدا كه او بر من امير نيست، و به روايت ديگر فرمود: اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد، ابن زياد گفت: خواه سلام بكنى و خواه نكنى من تو را خواهم كشت. پس مسلم فرمود: چون مرا خواهى كشت بگذار كه يكى از حاضرين را وصىّ خود كنم كه به وصيّتهاى من عمل نمايد، گفت: مهلت ترا تا وصيت كنى، پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عُمر بن سعد كرده گفت: ميان من و تو قرابت و خويشى است من به تو حاجتى دارم مى خواهم وصيّت مرا قبول كنى، آن ملعون براى خوش آمد ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد.
شعر:
عبيداللّه گفت اى بى حمّيت
|
|
ز مسلم كن قبول اين وصيّت
|
اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصّيت او امتناع مى نمايى بشنو هر چه مى گويد. عُمر چون از ابن زياد دستور يافت دست مسلم را گرفت به كنار برد، مسلم گفت: وصّيت هاى من آن است كه:
اولاً من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن.
دوم آنكه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد رخصت بطلبى و دفن نمائى.
سوّم آنكه به حضرت امام حسينعليهالسلام
بنويسى كه به اين جانب نيايد چون كه من نوشته ام كه مردم كوفه با آن حضرت اند و گمان مى كنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه مى آيد؛ پس عمر سعد تمام وصيتهاى مسلم را براى ابن زياد نقل كرد، عبيداللّه كلامى گفت كه حاصلش آن است كه اى عُمر تو خيانت كردى كه راز او را نزد من افشا كردى امّا جواب وصيّتهاى او آن است كه ما را با مال او كارى نيست هر چه گفته است چنان كن، و امّا چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد.
و به روايت ابو الفرج ابن زياد گفت: امّا در باب جثّه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چون كه او را سزاوار دفن كردن نمى دانم به جهت آنكه با من طاغى و در هلاك من ساعى بود.
امّا حسين اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد، پس ابن زياد رو به مسلم كرد و به بعضى كلمات جسارت آميز با آن حضرت خطاب كرد مسلم هم با كمال قوّت قلب جواب او را مى داد و سخنان بسيار در ميان ايشان گذشت تا آخر الا مر ابن زياد - عليه اللّعنة ولد الزّنا - ناسزا به او و حضرت اميرالمؤ منينعليهالسلام
و امام حسينعليهالسلام
و عقيل گفت، پس بكر بن حمران را طلبيد (86) و اين ملعون را مسلم ضربتى بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا قسم اگر در ميان من و تو خويشى و قرابتى بود حكم به قتل من نمى كردى. (87)
و مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بيا گاهاند كه عبيداللّه و پدرش زياد بن ابيه زنا زادگانند و هيچ نسبى و نژادى از قريش ندارند. پس بكر بن حمران لعين دست آن سلاله اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناى راه زبان آن مقرّب درگاه به حمد و ثنأ و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
جارى بود و با حقّ تعالى مناجات مى كرد و عرضه مى داشت كه بارالها تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهى كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از يارى ما برداشتند پس بكر بن حمران - لعنة اللّه عليه - آن مظلوم را در موضعى از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيداللّه شتافت. آن ملعون پرسيد كه سبب تغيير حال تو چيست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سياه مهيبى را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مى گزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا به حال چنين نترسيده بودم، آن شقى گفت: چون مى خواستى به خلاف عادت كار كنى دهشت بر تو مستولى گرديده و خيال در نظر تو صورت بسته:
شعر:
چه شد خاموش شمع بزم ايمان
|
|
بياوردند هانى را ز زندان
|
گرفتندش سر از پيكر به زودى
|
|
به جرم آن كه مهماندار بودى
|
پس ابن زياد هانى را براى كشتن طلبيد و هر چند محمّد بن اشعث و ديگران براى او شفاعت كردند سودى نبخشيد، پس فرمان داد هانى را به بازار برند و در مكانى كه گوسفندان را به بيع و شرا در مى آورند گردن زنند، پس هانى را كتف بسته از دارالا ماره بيرون آوردند و او فرياد بر مى داشت كه وامَذْحِجاهُ وَ لا مَذحِجَ لِىَ اليَوْم يا مَذْحِجاهُ وَ اَيْنَ مَذْحِجُ.
از(حبيب السِيَّر)نقل است كه هانى بن عروه (88) از اشراف كوفه و اعيان شيعه بشمار مى رفت و روايت شده كه به صحبت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
تشرّف جسته و در روزى كه شهيد شد هشتاد و نه سال داشت (89). و در(مروج الذّهب)مسعودى است (90) كه تشخّص و اعيانيّت هانى چندان بود كه چهار هزار مرد زره پوش با او سوار مى شد و هشت هزار پياده فرمان پذير داشت و چون اَحْلاف يعنى هم عهدان و هم سوگندان خود را از قبيله كِنْدَه و ديگر قبائل دعوت مى كرد سى هزار مرد زره پوش او را اجابت مى نمودند اين هنگام كه او را به جانب بازار براى كشتن مى بردند چندان كه صيحه مى زد و مشايخ قبائل را به نام ياد مى كرد و وامَذْحِجاهُ مى گفت هيچ كس او را پاسخ نداد لاجرم قوّت كرد و دست خود را از بند رهائى داد و گفت: آيا عمودى يا كاردى يا سنگى يا استخوانى نيست كه من با آن جدال و مدافعه كنم، اعوان ابن زياد كه چنين ديدند به سوى او دويدند و او را فرو گرفتند و اين دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردن بكش! گفت: من به عطاى جان خود سخىّ نيستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم كرد پس يك تن غلام ابن زياد كه(رشيد تركى)نام داشت ضربتى بر او زد و در او اثر نكرد هانى گفت: اِلَى اللّهِ الْمعاد اللّهم اِلى رَحْمَتِكَ وَ رِضْوانِكَ؛
يعنى بازگشت همه به سوى خدا است،خداوندا! مرا ببر به سوى رحمت و خشنودى خود، پس ضربتى ديگر زد و او را به رحمت الهى واصل گردانيد.
وچون مسلم وهانى كشته گشتند به فرمان ابن زياد، عبدالاعلى كلبى را كه از شجعان كوفه بود و در روز خروج مسلم به يارى مسلم خروج كرده بود و كثيربن شهاب او را گرفته بود، و عمارة بن صلَخت ازدى را كه او نيز اراده يارى مسلم داشت ودستگير شده بود هردو را آوردند وشهيد كردند.
وموافق روايت بعضى از مقاتل معتبره،ابن زياد امر كرد كه تن مسلم وهانى را به گرد كوچه وبازار بگردانيدند و در محلّه گوسفند فروشان به دار زدند. وسبط بن الجوزى گفته كه بدن مسلم را در كناسه به دار كشيدند. وبه روايت سابقه چون قبيله مَذْحِج چنين ديدند جُنْبشى كردند و تن ايشان را از داربه زير آوردند و بر ايشان نماز گزاردند وبه خاك سپردند. (91) پس ابن زياد سرمسلم را به نزد يزيد فرستاد و نامه ا به يزيد نوشت و احوال مسلم و هانى را در آن درج كرد، چون نامه و سرها به يزيد رسيد شاد شد وامر كرد تا سر مسلم و هانى را بر دروازه دمشق آويختند وجواب نامه عبيداللّه را نوشت وافعال او را ستايش كردو اورا نوازش بسيار نمود ونوشت كه شنيده ام حسينعليهالسلام
متوجّه عراق گرديده است بايد كه راهها را ضبط نمائى ودر ظفر يافتن به او سعى بليغ به عمل آورى و به تهمت وگمان،مردم را به قتل رسانى و آنچه هر روز سانح مى شود براى من بنويسى. وخروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذى الحجّه بود وشهادت او در روز چهارشنبه نهم كه روز عرفه باشد واقع شد.
وابو الفرج گفته مادَر مسلم ام ولد بود و(عليّه)نام داشت وعقيل اورا در شام ابتياع نموده بود. (92)
مؤ لّف گويد: كه عدد اولاد مسلم رادر جائى نيافتم، لكن آنچه بر آن ظفر يافتم پنج تن شمار آوردم.
نخستين:عبداللّه بن مسلم كه اوّل شهيد از اولاد ابو طالب است در واقعه طَفّ بعد از علّى اكبر و مادَرِ او رقيّه دختر اميرالمؤ منينعليهالسلام
است.
دوّم: محمّدومادَرِ او امّ ولد است و بعد از عبداللّه در كربلا شهيد گشت.
و دوتن ديگر از فرزندان مسلم به روايت مناقب قديم، محمّد و ابراهيم است كه مادَرِايشان از اولاد جعفر طيّار مى باشد، و كيفيّت حبس و شهادت ايشان بعد از اين به شرح خواهد رفت.
فرزند پنجم: دختركى سيزده ساله به روايت اعثم كوفى و او با دختران امام حسينعليهالسلام
درسفر كربلا مصاحبت داشت.
و بدان كه مسلم بن عقيل را فضيلت وجلالت افزون است از آنكه در اين مختصر ذكرشود كافى است در اين مقام ملاحظه حديثى كه در آخر فصل پنجم از باب اوّل به شرح رفت ومطالعه كاغذى كه حضرت امام حسينعليهالسلام
به كوفيان در جواب نامه هاى ايشان نوشت وقبر شريفش در جنب مسجد كوفه واقع وزيارتگاه حاضر وبادى وقاصى ودانى است.
و سيّدبن طاوس از براى او دو زيارت نقل فرمود واحقر هردو زيارت را در كتاب(هدية الزّائرين)نقل نمودم. (93) و قبر هانى رحمه اللّه مقابل قبر مسلم واقع است.
و عبداللّه بن زبير اسدى، هانى و مسلم را مرثيه گفته در اشعارى كه صدر آن اين است:
شعر:
فَاِنْ كُنْت لاتَدرينَ مَاالْمُوتُ فَانْظُرى اِلى
|
|
ِالى هانِي فى السّوقِ وَابْنِ عَقيلٍ
|
(وَاِنّى لاََ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ الّسادَةِالجَليلِفى رِثأِ مُسْلِمِ بْنِ عقيلٍ):
شعر:
سَقَتْكَ دَماً يا بْنَ عَمِّ الْحُسَيْنِ
|
|
مَدامِعُ شيعَتِكَ السّافِحَة
|
وَ لا بَرِحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ
|
|
تُحَيِّكَغادِيَةًرائِحَةً
|
لاِ نّكَ لَم تُرْوَ مِنْ شَرْبَةٍ
|
|
ثناياكَ فيها غَدَتْ طائِحَةً (94)
|
رَمُوكَ مِنَ الْقَصْرِ اِذْ اَوْ ثَقُوكَ
|
|
فَهَلْ سَلِمَتْ فيكَ مِنْ جارِحَةٍ
|
تَجُرُّ بِاَسْواقِهِمْ فِى الْحِبالِ
|
|
اَلَسْتَ اَميرَ هُمُ الْبارحَة
|
اَتَقضى وَ لَمْ تَبْكِكَ الْباكياتُ
|
|
اَمالَكَ فِى الْمِصْر مِن نائِحة
|
لَئنْ تِقْضِ نَحْباً فَكَمْ فى زَرُوْد (95)
|
|
عَلَيْكَ العَشيّةُ مِنْ صائحةٍ
|
فصل پنجم: در كيفيت اسيرى و شهادت طفلان مسلم
چون ذكر شهادت مسلم شد مناسب ديدم كه شهادت طفلان او را نيز ذكر كنم اگر چه واقعه شهادت آنها بعد از يك سال از قتل مسلم گذشته واقع شده؛ شيخ صدوق به سند خود روايت كرده از يكى از شيوخ اهل كوفه كه گفت: چون امام حسينعليهالسلام
به درجه رفيعه شهادت رسيد اسير كرده شد از لشكرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل و آوردند ايشان را نزد ابن زياد، آن ملعون طلبيد زندانبان خود را و امر كرد او را كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاى لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگناى زندان به سر مى بردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد دو قرص نان جوين با كوزه آبى براى ايشان پيرمرد زندانى مى آورد و به آن افطار مى كردند تا مدّت يك سال حبس ايشان به طول انجاميد، پس از اين مدّت طويل يكى از آن دو برادر ديگرى را گفت كه اى برادر مدّت حبس ما به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فانى و بدنهاى ما پوسيده و بالى شود پس هرگاه اين پيرمرد زندانى بيايد حال ما را براى او نقل كن و نسبت ما را به پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به او بگو تا آنكه شايد بر ما توسعه دهد، پس هنگامى كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان كودكان را آورد، برادر كوچك او را فرمود كه اى شيخ! محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را مى شناسى؟ گفت: بلى چگونه نشناسم و حال آنكه آن جناب پيغمبر من است! گفت: جعفر بن ابى طالب را مى شناسى؟ گفت: بلى، جعفر همان كسى است كه حق تعالى دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طيران كند. آن طفل فرمود كه على بن ابى طالب را مى شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم او پسر عمّ و برادر پيغمبر من است.آنگاه فرمود: اى شيخ! ما از عترت پيغمبر تو مى باشيم، ما دو طفل مسلم بن عقيليم اينك در دست تو گرفتاريم اين قدر سختى بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوى را در حقّ ما نگه دار. شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روى پاى ايشان افتاد و مى بوسيد و مى گفت: جان من فداى جان شما اى عترت محمّد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين در زندان است گشاده بر روى شما به هر جا كه خواهيد تشريف ببريد.
پس چون تاريكى شب دنيا را فرا گرفت آن پيرمرد آن دو قرص نان جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا سر راه و گفت: اى نورديدگان! شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حقّ تعالى براى شما فرجى كرامت فرمايد. پس آن دو كودك نورس در آن تاريكى شب راه مى پيمودند تا هنگامى كه به منزل پير زنى رسيدند پير زن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگى ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند: اى زن! ما دو طفل صغير و غريبيم و راه به جائى نمى بريم چه شود بر ما منّت نهى و ما را در اين تاريكى شب در منزل خود پناه دهى چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم؟ پيرزن گفت: اى دو نورديدگان! شما كيستيد كه من بوى عطرى از شما مى شنوم كه پاكيزه تر از آن بوئى به مشامم نرسيده؟ گفتند: ما از عترت پيغمبر تو مى باشيم كه از زندان ابن زياد گريخته ايم. آن زن گفت: اى نورديدگان من! مرا دامادى است فاسق و خبيث كه در واقعه كربلا حضور داشته مى ترسم كه امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و شما را آسيبى رساند. گفتند: شب است و تاريك است و اميد مى رود كه آن مرد امشب اينجا نيايد ما هم بامداد از اينجا بيرون مى شويم. پس زن ايشان را به خانه در آورد و طعامى براى ايشان حاضر نمود و كودكان طعام تناول كردند و در بستر خواب بخفتند.و موافق روايت ديگر گفتند: ما را به طعام حاجتى نيست از براى ما جا نمازى حاضر كن كه قضاى فوائت خويش كنيم پس لختى نماز بگذاشتند و بعد از فراغ بخوابگاه خويش آرميدند. طفل كوچك برادر بزرگ را گفت كه اى برادر چنين اميد مى رود كه امشب راحت و ايمنى ما باشد بيا دست به گردن هم كنيم و استشمام رايحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ ما بين ما جدائى افكند. پس دست به گردن هم در آوردند و بخفتند چون پاسى از شب گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را كوبيد زن گفت: كيست؟ آن خبيث گفت: منم زن پرسيد كه تا اين ساعت كجا بودى؟ گفت: در باز كن كه نزديك است از خستگى هلاك شوم، پرسيد مگر ترا چه روى داده؟ گفت: دو طفل كوچك از زندان عبيداللّه فرار كرده اند و منادى امير ندا كرد كه هر كه سر يك تن از آن دو طفل بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاى او باشد و من به طمع جايزه تا به حال اراضى كوفه را مى گردم و به جز تَعَب و خستگى اثرى از آن دو كودك نديدم. زن او را پند داد كه اى مرد از اين خيال بگذر وبپرهيز از آنكه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
خصم تو باشد، نصايح آن پير زن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن مى نمود بلكه از اين كلمات بر آشفت و گفت:تو حمايت از آن طفل مى نمائى شايد نزد تو خبرى باشد برخيز برويم نزد امير همانا امير ترا خواسته. عجوزه مسكين گفت: امير را با من چكار است وحال آنكه من پيرزنى هستم در اين بيابان به سر مى برم، مرد گفت: در را باز كن تا داخل شوم وفى الجمله استراحتى كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآيم، پس آن زن در باز كرد وقدرى طعام وشراب براى او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت يك وقت از شب نفير خواب آن دوطفل را در ميان خانه بشنيد مثل شتر مست بر آشفت ومانند گاو بانگ مى كرد و در تاريكى به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مى ماليد تا هنگامى كه دست نحسش به پهلوى طفل صغير رسيد آن كودك مظلوم گفت تو كيستى؟گفت: من صاحب منزلم، شماكيستيد؟ پس آن كودك برادر بزرگتر را پيدا كرد كه بر خيز اى حبيب من، ازآنچه مى ترسيديم در همان واقع شديم.
پس گفتند: اى شيخ! اگر ماراست گوئيم كه كيستيم در امانيم؟ گفت: بلى. گفتند: درامان خدا وپيغمبر؟ گفت:بلى! گفتند: خدا ورسول شاهد و وكيل است براى امان؟ گفت: بلى! بعد ازآنكه امان مغلّظ از او گرفتند، گفتند: اى شيخ!ما از عترت پيغمبر تو محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى باشيم كه از زندان عبيداللّه فرار كرده ايم، گفت: از مرگ فرار كرده ايد و به گير مرگ افتاده ايد و حمد خدا را كه مرا برشما ظفر داد.
پس آن ملعون بى رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صُبح آوردند، همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الأمر مولاى خويش ايشان را برد به نزد فرات چون مطّلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مى باشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند واز طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود، آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت، آن مرد كه چنين ديد، شمشير بركشيد به جهت كشتن آن دو مظلوم به نزد ايشان شد كودكان مسلم كه شمشير كشيده ديده اشك از چشمشان جارى گشت و گفتند: اى شيخ! دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش وبه قيمت ما انتفاع ببر ومارا مكش كه پيغمبر دشمن تو باشد، گفت:چاره نيست جز آنكه شمارا بكشم وسر شمارا براى عبيداللّه ببرم ودو هزار درهم جايزه بگيرم، گفتند: اى شيخ!قرابت و خويشى ما را با پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
ملاحظه نما، گفت: شما را به آن حضرت هيچ قرابتى نيست، گفتند: پس مارا زنده ببر به نزد ابن زياد تا هر چه خواهد در حقّ ما حكم كند، گفت: من بايد به ريختن خون شما در نزد او تقّرب جويم. گفتند: پس بر صِغَرِ سنّ و كودكى ما رحم كن. گفت: خدا در دل من رحم قرار نداده. گفتند: الحال كه چنين است، ولابدّ ما را مى كشى پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم؟
گفت: هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد، پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گزاردند.پس از آن سربه جانب آسمان بلند نمودند و با حقّ تعالى عرض كردند: ياحَىُّياحَليُم يا اَحْكَمَ الْحاكمينَ اُحْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ بِاْلحَقّ.
آنگاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد وآن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طِفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكند ومى گفت به خون برادر خويش خضاب مى كنم تا به اين حال رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
ملاقات كنم،آن ملعون گفت: الحال ترا نيز به برادرت ملحق مى سازم پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد سر از تنش برداشت ودر توبره گذاشت وبدن هر دو تن را به آب افكند و سرهاى مبارك ايشان را براى ابن زياد برده،چون به دارالاماره رسيد و سرها را نزد عبيداللّه بن زياد نهاد، آن ملعون بالاى كرسى نشسته بود و قضيبى بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاى مانند قمر افتاد بى اختيار سه دفعه از جاى خود برخاست و نشست وآنگاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه واى بر تو در كجا ايشان را يافتى؟ گفت: در خانه پيرزنى از ما ايشان مهمان بودند، ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد گفت: حقّ ضيافت ايشان را مراعات نكردى؟ گفت: بلى، مراعات ايشان نكردم، گفت: وقتى كه خواستى ايشان را بكشى با تو چه گفتند؟ آن ملعون يك يك سخنان آن دو كودكان را براى ابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت: آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند پس از نماز دست نياز به در گاه الهى برداشتند وگفتند: ياحُى ياحَليُم يا اَحْكَمَ الْحاكمِينَ اُحْكُمْ بَيْنَاوَ بَيْنَهُ بِالْحّقِ.
عبيداللّه گفت: احكم الحاكمين حكم كرد. كيست كه بر خيزد واين فاسق را به درك فرستد؟ مردى از اهل شام گفت: اى امير! اين كار رابه من حوالت كن، عبيداللّه گفت كه اين فاسق را ببر درهمان مكانى كه اين كودكان در آنجاكشته شده اند گردن بزن ومگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود به نزد من بياور. آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده به جانب عبيداللّه كوچ مى داد، كودكان كوفه سر آن ملعون راهدف تير دستان خويش كرده ومى گفتند: اين سر قاتل ذريّه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
است (96)
مؤ لّف گويد: كه شهادت اين دو طِفل به اين كيفيّت نزد من مستبعد است لكن چون شيخ صَدوق كه رئيس محدّثين شيعه و مروّج اخبار و عُلوم ائمّهعليهماالسلام
است آن را نقل فرموده ودر سند آن جمله اى از عُلما و اجلاّء اصحاب ما واقع است لاجرم ما نيز متابعت ايشان كرديم و اين قضيّه را ايراد نموديم.واللّه تعالى العالم.