منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46123
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46123 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: در ملاقات امام حسينعليه‌السلام با حُرّ بن يزيد رياحى

آنچه دربين ايشان واقع شده تا نزول آن جناب به كربلا

چون حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام از بَطْن(عَقَبَه)كوچ نمود به منزل(شرف)(به فتح شين ) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نِصف روز راه رفتند در آن حال مردى از اصحاب آن حضرت گفت: اَللّهُ اكْبَرُ! حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد، مگر چه ديدى كه تكبير گفتى؟ گفت: درختان خرمائى از دور ديدم، جمعى از اصحاب گفتند: به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائى نديده ايم! حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنيد تا چه مى بينيد؟ گفتند: به خدا سوگند گردنهاى اسبان مى بينيم، آن جناب فرمود كه و اللّه من نيز چنين مى بينم.

و چون معلوم فرمود كه علامت لشكر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهى كه در آن حوالى بود و آن را(ذوحُسَم)مى گفتند ميل فرمود كه اگر حاجت به قتال افتد آن كوه را ملجأ خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن مواضع رفتند و خيمه بر پا كرده و نزول نمودند.

و زمانى نگذشت كه حُرّ بن يزيد تميمى با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدّت گرما در برابر لشكر آن فرزند خَيْرُ الْبَشَر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاى خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند، و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگى ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود كه ايشان و اسبهاى ايشان را آب دهيد؛ پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مى نمودند و به نزديك چهار پايان ايشان مى بردند و صبر مى كردند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهار پايان به حسب عادت سر از آب برداشته و مى نهادند و چون به نهايت سيراب مى شدند ديگرى را سيراب مى كردند تا تمام آنها سيراب شدند:

شعر:

در آن وادى كه بودى آب ناياب

سوار و اسب او گرديد سيراب

على بن طعّان محاربى گفته كه من آخر كسى بودم از لشكر حُر كه آنجا رسيدم و تشنگى بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود، چون حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من كه اَنخِ الرّاويَه؛ من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت: يَا بْنَ اْلاَخ اَنِخِ اْلجَمَل؛ يعنى بخوابان آن شترى كه آب بار اوست. پس من شتر را خوابانيدم، فرمود به من كه آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مَشك مى ريخت فرمود كه لب مشك را برگردان من نتوانستم چه كنم، خود آن جناب به نفس نفيس خود برخاست و لب مَشك را برگردانيد و مرا سيراب فرمود.

پس پيوسته حُر با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حَجّاج بن مَسروق را فرمود كه اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سيّدالشهدأعليه‌السلام با اِزار و نَعلَيْن و رِدأ بيرون آمد در ميان دو لشكر ايستاد و حمد و ثناى حقّ تعالى به جاى آورد، پس فرمود: اَيُّهَا النّاس! من نيامدم به سوى شما مگر بعد از آنكه نامه هاى متواتر و متوالى و پيكهاى شما پياپى به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا به سوى ما كه امامى و پيشوائى نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حقّ و هدايت مجتمع گرداند، لاجرم بار بستم و به سوى شما شتافتم اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشته ايد و پيمانها را شكسته ايد و آمدن مرا كارهيد من به جاى خود بر مى گردم؛ پس آن بيوفايان سكوت نموده وجوابى نگفتند.

پس حضرت مُؤ ذّن را فرمود كه اقامت نماز گفت، حُرّ را فرمود كه مى خواهى تو هم با لشكر خود نماز كن: حُرّگفت: من در عقب شما نماز مى كنم؛ پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشكر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشكرى به جاى خود بر گشتند و هوا به مثابه اى گرم بود كه لشكريان عنان اسب خود را گرفته در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهّياى كوچ شوند و منادى نداى نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و همچنان نماز عصر را ادا كرد وبعد از سلام نماز روى مبارك به جانب آن لشكر كرد و خطبه اى ادا نمود وفرمود:

ايّها النّاس!اگر از خدا بپرهيزيد وحقّ اِهل حقّ را بشناسيد خدا از شما بيشتر خشنود شود، وما اهل بيت پيغمبر ورسلتيم وسزاوارتريم از اين گروه كه به نا حقّ دعوى رياست مى كنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مى نمايند، و اگر در ضلالت وجهالت را سخيد و رأى شما از آنچه در نامه ها به من نوشته ايد برگشته است باكى نيست برمى گردم. حُرّ در جواب گفت: به خدا سوگند كه من از اين نامه ها و رسولان كه مى فرمائى به هيچ وجه خبر ندارم.

حضرت، عُقْبَة بن سِمْعان را فرمود كه بياور آن خُرجين را كه نامه ها در آن است، پس خُرجينى مملوّ از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت،حُرّ گفت: من نيستم از آنهائى كه براى شما نامه نوشته اند و ما مأمور شده ايم كه چون تراملاقات كنيم، از تو جدا نشويم تا در كوفه ترا به نزد ابن زياد ببريم. حضرت در خشم شد و فرمود كه مرگ براى تو نزديكتر است از اين انديشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد، پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را كه حركت كنيد و بر گرديد، چون خواستند كه بر گردند حُرّ با لشكر خود سر راه گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حُر خطاب كرد كه ثَكَلَتْكَ اُمُّكَ ماتُريدُ؟ مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مى خواهى؟ حّرگفت: اگر ديگرى غير از تو نام مادر مرا مى برد البتّه متعرّض مادَرِ او مى شدم و جواب او را به همين نحو مى دادم هر كه خواهد باشد امّا در حقّ مادَرِ تو به غير از تعظيم و تكريم سخنى بر زبان نمى توانم آورد! حضرت فرمود كه مطلب تو چيست؟حُرّ گفت: مى خواهم ترا به نزد امير عبيداللّه ببرم. آن جناب فرمود كه من متابعت ترانمى كنم. حُرّگفت: من نيزدست از تو بر نمى دارم واز اين گونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حُرّگفت: من مأمور نشده ام كه با تو جنگ كنم بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمايم تا ترا به كوفه ببرم الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مى نمائى پس راهى را اختيار كن كه نه بكوفه منتهى شود و نه ترا به مدينه بر گرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتى رودهد كه من به محاربه چون تو بزرگوارى مبتلا نشوم. آن جناب از طريق قادسيّه وعُذَيب راه بگردانيد وميل به دست چپ كرد وروانه شد، و حُرّ نيز با لشكرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مى رفتند تا آنكه به عُذَيْبِ هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه مى آيند سوار بر اشترانند وكتل كرده اند اسب نافع بن هلال را كه نامش(كامل)است ودليل ايشان طرماح بن عدى است (بودن اين طرماح فرزند عَدىّ بن حاتم معلوم نيست بلكه پدرش عَدى ديگر است عَلَى الظّاهر) واين جماعت به ركاب امامعليه‌السلام پيوستند.

حُرّ گفت: اينها از اهل كوفه اند من ايشان را حبس كرده يا به كوفه برمى گردانم، حضرت فرمود:اينها انصار من مى باشند وبه منزله مردمى هستند كه با من آمده اند وايشان را چنان حمايت مى كنم كه خويشتن را پس هرگاه باهمان قرار داد باقى هستى فَبِهاوالاّ با تو جنگ خواهم كرد. پس حُرّ از تعرّض آن جماعت باز ايستاد. حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد. مجمّع بن عبداللّه كه يك تن از آن جماعت نو رسيده بود گفت: امّا اشراف مردم پس رشوه هاى بزرگ گرفتند و جوالهاى خود را پر كردند، پس ايشان مجتمع اند به ظلم و عداوت بر تو و امّا باقى مردم را دلها بر هواى تُست وشمشيرها بر جفاى تو، حضرت فرمود: از فرستاده من قيس بن مُسهر چه خبر داريد؟ گفتند: حُصَيْن بن نُمير او را گرفت وبه نزد ابن زياد فرستاد ابن زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو وپدرت ولعنت كرد ابن زياد و پدرش را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن زياد امر كرد او را از بالاى قصر افكندند هلاك كردند، امامعليه‌السلام از شنيدن اين خبر اشك در چشمش گرديد و بى اختيار فروريخت و فرمود:( فَمِنهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدّلوُ تَبْديلاً ) (118) اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ اْلجَنَّةَ نُزُلاً وَاجْمَعْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ فى مُسْتَقَرّرَحْمَتِكَ وَ غائبَ مَذْخُورِ ثَوابِكَ.

پس طرماح نزديك حضرت آمد و عرض كرد: من در ركاب تو كثرتى نمى بينم اگر همين سواران حُرّ آهنگ جنگ ترا نمايند ترا كافى خواهند بود من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه به پشت شهر گذشتم اُردوئى درآنجا ديدم كه اين دو چشم من كثرتى مثل آن هرگز در يك زمين نديده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسيدم گفتند مى خواهند سان ببينند پس از آن ايشان را به جنگ حسين بفرستند، اينك يا بن رسول اللّه ترا به خدا قسم مى دهم اگر مى توانى به كوفه نزديك مشو به قدر يك وجب و چنانچه معقل و پناهگاهى خواسته باشى كه خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد، اينك قدم رنجه دار كه ترا در اين(كوه اَجَأ)كه منزل برخى از بطون قبيله طى است فرود آورم و از اَجَأ و كوه سلمى بيست هزار مرد شمشير زن از قبيله طى در ركاب تو حاضر سازم كه در مقابل تو شمشير بزنند، به خدا سوگند كه هر وقت از ملوك غسّان و سلاطين و حِمْيَر و نُعمان بن مُنْذِر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبيله طىّ به همين(كوه اَجَأ)پناهيده ايم و از احدى آسيب نديده ايم حضرت فرمود:جَزاكَ اللّهُ وَ قَوْمَكَ خَيْراً، اى طرماح! ميانه ما و اين قوم مقاله اى گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نمى دانيم كه احوال آينده ما را به چه كار مى دارد. و طرماح بن عدىّ در آن وقت براى اهل خود آذوقه و خواربار مى برد پس حضرت را به درود نمود و وعده كرد كه بار خويش به خانه برساند و براى نصرت امامعليه‌السلام باز گردد و چنين كرد ولى وقتى كه به همين عُذَيب هِجانات رسيد سماعة بن بدر را ملاقات كرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت.

بالجمله؛ حضرت از عُذَيْب هِجانات سير كرد تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگاه حضرت نظرش به خيمه اى افتاد پرسيد: اين خيمه از كيست؟ گفتند: از عبيداللّه بن حُرّ جُعْفى است فرمود: او را به سوى من بطلبيد؛ چون پيك آن حضرت به سوى او رفت و او را به نزد حضرت طلبيد عبيداللّه گفت:اِنّا لِلّهِ وَ انَّا اِلَيْهِ راجِعوُنَ به خدا قسم من از كوفه بيرون نيامدم مگر به سبب آنكه مبادا حسين داخل كوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند كه مى خواهم او مرا نبيند و من او را نبينم، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت نقل كرد، حضرت خود برخاست و به نزد عبيداللّه رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت كرد، عبيداللّه همان كلمات سابق را گفت و استقاله كرد از دعوت آن حضرت، حضرت فرمود: پس اگر يارى ما نخواهى كرد پس بپرهيز از خدا و در صدد قتال من بر ميا به خدا قسم كه هر كه استغاثه و مظلوميّت ما را بشنود و يارى ما ننمايد البتّه خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت: ان شأاللّه تعالى چنين نخواهد شد، پس حضرت برخاست و به منزل خود برگشت: و چون آخر شب شد جوانان خويش را امر كرد كه آب بردارند و از آنجا كوچ كنند. (119)

پس از قصر بنى مقاتل روانه شدند، عُقْبَة بن سِمْعان گفت كه ما يك ساعتى راه رفتيم كه آن حضرت را بر روى اسب خواب ربود پس بيدار شد و مى گفت: اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِ الْعالَمينَو اين كلمات را دو دفعه يا سه دفعه مكرّر فرمودند، پس فرزند آن حضرت على بن الحسينعليه‌السلام رو كرد به آن حضرت و سبب گفتن اين كلمات را پرسيد، حضرت فرمود كه اى پسر جان من! مرا خواب برد و در آن حال ديدم مردى را كه سوار است و مى گويد كه اين قوم همى روند و مرگ به سوى ايشان همى رود؛ دانستم كه خبر مرگ ما را مى دهد حضرت على بن الحسينعليه‌السلام گفت: اى پدر بزرگوار! خدا روز بد نصيب شما نفرمايد، آيا مگر ما بر حقّ نيستيم؟ فرمود: بلى ما بر حقّيم عرض كرد: پس ما چه باك داريم از مردن در حالى كه بر حقّ باشيم؟ حضرت او را دعاى خير كرد، پس چون صبح شد پياده شدند، و نماز صبح را ادا كردند و به تعجيل سوار شدند، پس حضرت اصحاب خود را به دست چپ ميل مى داد و مى خواست آنها را از لشكر حُر متفرّق سازد و آنها مى آمدند و ممانعت مى نمودند و مى خواستند كه لشكر آن حضرت را به طرف كوفه كوچ دهند و آنها امتناع مى نمودند و پيوسته با اين حال بودند تا در حدود نينوا به زمين كربلا رسيدند، در اين حال ديدند كه سوارى از جانب كوفه نمودار شد كه كمانى بر دوش افكنده و به تعجيل مى آيد آن دو لشكر ايستادند به انتظار آن سوار چون نزديك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حُرّ رفت. و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامه اى به او داد كه ابن زياد براى او نوشته بود، چون حُرّ نامه را گشود ديد نوشته است:

امّابعد؛ پس كار را بر حسين تنگ گردان در هنگامى كه پيك من به سوى تو رسد و او را مياور مگر در بيابانى كه آبادانى و آب دراو ناياب باشد، و من امر كرده ام پيك خود را كه از تو مفارقت نكند تا آنكه انجام اين امر داده و خبرش را به من برساند. پس حرّ نامه را براى حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمين بى آب و آبادانى بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود: بگذار ما را كه در اين قريه هاى نزديك كه نينوا يا غاضريّه يا قريه ديگر كه محل آب و آبادانى است فرود آئيم، حرّ گفت: به خدا قَسم كه مخالفت حكم ابن زياد نمى توانم نمود با بودن اين رسول كه بر من گماشته و ديده بان قرار داده است.

زُهَير بن القَيْن گفت: يا بن رسول اللّه! دستورى دهيد كه ما با ايشان مقاتله كنيم كه جنگ با اين قوم در اين وقت آسان تر است از جنگ با لشكرهاى بى حدّ و احصا كه بعد از اين خواهند آمد، حضرت فرمود كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ايشان كنم، پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براى اهل بيت رسالت بر پا كردند، و اين در روز پنجشنبه دوّم شهر محرم الحرام بود.

و سيّد بن طاوس نقل كرده كه نامه و رسول ابن زياد در عُذَيْب هجانات به حُرّ رسيد و چون حُرّ به موجب نامه امر را بر جناب امام حسينعليه‌السلام تضييق كرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در ميان ايشان به پا خاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى الهى ادا نموده پس فرمود: همانا كار ما به اينجا رسيده كه مى بينيد و دنيا از ما رو گردانيده وجرعه زندگانى به آخر رسيده و مردم دست از حقّ برداشته اند و بر باطل جمع شده اند. هر كه ايمان به خدا و روز جزا دارد بايد كه از دنيا روى برتابد و مشتاق لقاى پروردگار خود گردد؛ زيرا كه شهادت در راه حقّ مورث سعادت ابدى است، و زندگى با ستمكاران و استيلاى ايشان بر مؤ منان به جز محنت و عنا ثمرى ندارد.

پس زُهَيْر بن القَيْن برخاست و گفت: شنيديم فرمايش شما را يا بن رسول اللّه، ما در مقام شما چنانيم اگر دنيا براى ما باقى و دائم باشد هر آينه اختيار خواهيم نمود بر او كشته شدن با ترا.

و نافع بن هلال برخاست و گفت: به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداريم و در طريق خود ثابت و با بصيرتيم و دوستى مى كنيم با دوستان تو و دشمنى مى كنيم با دشمنان تو.

پس بُرَيْرين خضير برخاست و گفت: به خدا قسم يا بن رسول اللّه كه اين منّتى است از حقّ تعالى بر ما كه در پيش روى تو جهاد كنيم و اعضاى ما در راه تو پاره پاره شود پس جّد تو شفاعت كند ما را در روز جزا. (120)

مقصد سوّم : در ورود حضرت امام حسينعليه‌السلام به زمين كربلا

فصل اوّل : در ورود آن حضرت به سرزمين كربلا

بدان كه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آن است كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند: كربلا مى نامندش ، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت : اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَربِ وَ الْبَلا ءِ!

پس فرمود كه اين موضع كَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خِيام ما است ، و اين زمين جاى ريختن خون ما است و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اينها. پس درآنجا فرود آمدند.

و حرّ نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون ) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.

ابو الفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت رى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسينعليه‌السلام به عراق تشريف آورده پيكى به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اوّلاً برو به جنگ حسين و او را بكش و از پس آن به جانب رى سفر كن عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت : اى امير! از اين مطلب عفونما. گفت: ترا معفوّ مى دارم و ايالت رى از تو باز مى گيرم عمر سعد مردّد شد ما بين جنگ با امام حسينعليه‌السلام و دست برداشتن از ملك رى لاجرم گفت : مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تأمّلى كنم پس شب را مهلت گرفته ودر امر خود فكر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيّد الشهداءعليه‌السلام را به تمنّاى ملك رى اختيار كرد، روزى ديگر به نزد ابن زياد رفت وقتل امامعليه‌السلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زياد بالشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسينعليه‌السلام روانه كرد. (١٢١)

سبط ابن الجوزى نيز قريب به همين مضمون را نقل كرده ، پس از آن محمّد بن سيرين نقل كرده كه مى گفت : معجزه اى از اميرالمؤ منينعليه‌السلام در اين باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى كه عمر سعد را در ايّام جوانيش ملاقات مى كرد به او فرموده بود: واى بر تو يابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى كه مُردّد شوى ما بين جنّت و نار و تو اختيار جهنّم كنى. (١٢٢)

بالجمله ؛ چون عمرسعد وارد كربلا شد عُروة بن قيس اَحمسى را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد كه براى چه به اين جا آمده اى و چه اراده دارى ؟ چون عُروه از كسانى بود كه نامه براى آن حضرت نوشته بود حيا مى كرد كه به سوى آن حضرت برود و چنين سخن گويد، گفت : مرامعفوّدار واين رسالت را به ديگرى واگذار، پس ابن سعد به هر يك از رؤ ساى لشكر كه مى گفت به اين علّت ابا مى كردند؛ زيرا كه اكثر آنها از كسانى بودند كه نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثيربن عبداللّه كه ملعونى شجاع و بى باك و بى حيائى فتّاك بود برخاست وگفت كه من براى اين رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر سعد گفت : اين را نمى خواهم وليكن برو به نزد او وبپرس كه براى چه به اين ديار آمده ؟پس آن لعين متوجّه لشكرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوى شما مى آيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوى(كثير)شتافت و گفت : اگربه نزد حسينعليه‌السلام خواهى شد شمشير خود را بگذار وطريق خدمت حضرت راپيش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم و اگر نه طريق مراجعت گيرم اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشير ترا نگه مى دارم تاآنكه رسالت خود را بيان كنى و برگردى گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشير گذارى گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض كنم ومن نمى گذرم كه چون تو مرد فاجر وفتّاكى با اين حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبيث به سوى عمر سعد بر گشت وحكايت حال را نقل كرد، عُمر، قُرّة بن قيس حَنْظَلى را براى رسالت روانه كرد. چون قُرّة نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد رامى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر عرض كرد: بلى مردى است از قبيله حَنْظَله و با ما خويش است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام كرد وتبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدين جا براى آن است كه اهل ديار شما نامه هاى بسيار به من نوشتند وبه مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برمى گردم ومى روم پس حبيب رو كرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّة ، از اين امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بيا يارى كن اين امام را كه به بركت پدران او هدايت يافته اى ، آن بى سعادت گفت : پيام ابن سعد را ببرم وبعد از آن باخود فكر مى كنم تا ببينم چه صلاح است پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام را نقل كرد، عمر گفت : اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه اى به ابن زياد نوشت وحقيقت حال را در آن درج كرده براى ابن زياد فرستاد (١٢٣)

حسّان بن فائد عَبَسى گفته كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را باز كرد وخواند گفت :

شعر :

اَلاَّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه

يَرجُوالنَّجاةَ وَلاتَ حِيْنَ مَناصٍ

يعنى الحال كه چنگالهاى ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنكه مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نيست پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم ،پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براى يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام (١٢٤)

پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيداللّه نوشته بود به حضرت عرض نكرد ؛ زيرا كه مى دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضى نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه ، نامه ديگرى نوشت براى عمر سعد كه يابن سعد حايل شوميان حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را بر ايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بن (١٢٥) عّفان تقىّ زكىّ و آب در روزى كه او را محصور كردند.

پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شريعه موكّل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزى كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براى او روانه مى كرد، تا آنكه به روايت سيّد تا ششم محّرم بيست هزار نزد آن ملعون جمع شد. (١٢٦)

و موافق بعضى از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سى هزار سوار نزد عمر جمع شد،و ابن زياد براى پسر سعد نوشت كه عذرى از براى تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشى و آنچه واقع مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى

پس چون حضرت آمدن لشكر را براى مقاتله با او ديد به سوى ابن سعد پيامى فرستاد كه من با تو مطلبى دارم و مى خواهم ترا ببينم پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوى بسيار با هم نمودند پس عمر به سوى لشكر خويش برگشت و نامه به عبيداللّه بن زياد نوشت كه اى امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امّت را اصلاح فرمود، اينك حسينعليه‌السلام با من عهد كرده كه بر گردد به سوى مكانى كه آمده يا برود در يكى از سرحدّات منزل كند و حكم او مثل يكى از ساير مسلمانان باشد در خير و شرّ يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيّت امّت است

مؤ لف گويد:اهل سِيَر و تواريخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسينعليه‌السلام نقل كرده اند كه گفت : من با امام حسينعليه‌السلام بودم از مدينه تا مكّه و از مكّه تا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتى كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشى كه در هر جا فرمود اگر چه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در راه عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مى گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.

فقير گويد: پس ظاهر آن است كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد؛ چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت و مايل نبود.

و بالجمله : چون نامه به عبيداللّه رسيد و خواند گفت : اين نامه شخصى ناصح مهربانى است با قوم خود و بايد قبول كرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امير! آيا اين مطلب را از حسين قبول مى كنى ؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پى كار خود رود، امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر نتوانى كرد، لكن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءيت در باب او قرار گيرد از پيش مى رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو بر آيد، پس آنچه خواهى از عقوبت يا عفو در حقّ او و اصحابش به عمل آور. ابن زياد حرف او را پسنديد و گفت : نامه اى مى نويسم در اين باب به عمر بن سعد و با تو آن را روانه مى كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمود، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اِبا نمايد تو امير لشكر مى باش و گردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه كن

پس نامه اى نوشت به اين مضمون :

اى پسر سعد! من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كنى و در جنگ او مسامحه و مماطله نمائى و نگفتم سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او را عذر خواه گردى و از براى او به نزد من شفاعت كنى ، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من مى باشند پس ايشان را به سلامت براى من روانه نما ؛ و اگر اباء و امتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها را مُثلْه كن ، همانا ايشان مستحق اين امر مى باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن ؛ چه او سركش و ستمكار است و من دانسته ام كه سُم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودى جزاى شنونده و پذيرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشكر معزول و شِمر بر آنها امير است و منصوب والسلام آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود. (١٢٧)