منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46113
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46113 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل دوّم : در وقايع روز تاسوعا و ورود شمر ملعون

چون روز پنجشنبه نهم محّرم الحرام رسيد شِمر ملعون با نامه ابن زياد لعين در امر قتل امامعليه‌السلام به كربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پليد از مضمون نامه آگه گرديد خطاب كرد به شمر و گفت :مالك وَ يْلَكَ، خداوند ترا از آبادانيها دور افكند و زشت كند چيزى را كه تو آورده اى ، سوگند به خداى چنان گمان مى كنم كه تو بازداشتى ابن زياد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد كردى امرى را كه اصلاح آن را اميد مى داشتم ، واللّه ! حسين آن كس نيست كه تسليم شود و دست بيعت به يزيد دهد ؛ چه جان پدرش على مرتضى در پهلوهاى او جا دارد؛ شمر گفت : اكنون با امر امير چه خواهى كرد؟ يا فرمان او بپذير و با دشمن او طريق مبارزت گير و اگر نه دست از عمل بازدار و امر لشكر را با من گذار، عمر سعد گفت : لا وَلا كَرامَةَ لَكَ من اين كار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكرم ، اين بگفت و در تهيه قتال با جناب سيّد الشهّداءعليه‌السلام شد.

شمر چون ديد كه ابن سعد مهيّاى قتال است به نزديك لشكر امامعليه‌السلام آمد و بانگ زد كه كجايند فرزندان خواهر من عبداللّه و جعفر و عثمان و عبّاس ؛ چه آنكه مادر اين چهار برادر امّ البنين از قبيله بنى كلاب بود كه شمر ملعون نيز از اين قبيله بوده جناب امام حسينعليه‌السلام بانگ او را شنيد برادران خود را امر فرمود كه جواب اورا دهيد اگر چه فاسق است لكن باشما قرابت وخويشى دارد، پس آن سعادتمندان با آن شقّى گفتند: چه بود كارت ؟ گفت : اى فرزندان خواهر من ! شماها در امانيد با برادر خود حسين رزم ندهيد از دَوْر برادر خود كناره گيريد وسر در طاعت امير المؤ منين يزيد در آوريد.

جناب عبّاس بن علىعليه‌السلام بانگ براو زد كه بريده باد دستهاى تو و لعنت باد بر امانى كه تو از براى ما آوردى ، اى دشمن خدا!امرمى كنى مارا كه دست از برادر و مولاى خود حسين بن فاطمه عليهاالسّلام برداريم و سر در طاعت ملعونان وفرزندان ملاعينان در آوريم آيا ما را امان مى دهى واز براى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم امان نيست ؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شد وبه لشكر گاه خويش بازگشت

پس ابن سعد لشكر خويش را بانگ زد كه ياخيل اللّه اركبى وبالجنّة ابشرى ؛اى لشكرهاى خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس جنود نا مسعود او سوارگشته ورو به اصحاب حضرت سيّد الشّهداءعليه‌السلام آوردند در حالى كه حضرت سيّدالشّهداءعليه‌السلام در پيش خيمه شمشير خود را بر گرفته بود وسر به زانوى اندوه گذاشته وبه خواب رفته بود واين واقعه در عصر روز نهم محرّم الحرام بود.

شيخ كلينى از حضرت صادقعليه‌السلام روايت فرموده كه آن جناب فرمود روز تاسوعا روزى بود كه جناب امام حسينعليه‌السلام واصحابش را در كربلا محاصره كردند و سپاه اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع كردند، و ابن مرجانه وعمر سعد خوشحال شدند به سبب كثرت سپاه و بسيارى لشكر كه براى آنها جمع شده بودند و حضرت حسينعليه‌السلام و اصحاب او را ضعيف شمردند و يقين كردند كه ياورى از براى آن حضرت نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، پس فرمود: پدرم فداى آن ضعيف وغريب !

وبالجمله ؛ چون جناب زينب عليهاالسّلام صداى ضجّه و خروش لشكر را شنيد نزد برادر دويد و عرض كرد: برادر مگر صداهاى لشكر را نمى شنويد كه نزديك شده اند؟ پس حضرت سر از زانو برداشت و خواهر را فرمود كه اى خواهر اكنون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خواب ديدم كه به من فرمود تو به سوى ما خواهى آمد، چون حضرت زينب عليهاالسّلام اين خبر وحشت اثر را شنيد طپانچه بر صورت زد وصدا را به وا ويلا بلند كرد، حضرت فرمود كه اى خواهر وَيْل و عذاب از براى تو نيست ساكت باش خدا ترا رحمت كند. پس ‍ جناب عبّاسعليه‌السلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد: برادر! لشكر روى به شما آورده اند. حضرت برخاست و فرمود: اى برادر عباس ، سوار شو جانم فداى تو باد و برو ايشان را ملاقات كن و بپرس ‍ چه شده كه ايشان رو به ما آورده اند. جناب عبّاسعليه‌السلام با بيست سوار كه از جمله زُهَيرْ و حبيب بودند به سوى ايشان شتافت و از ايشان پرسيد كه غرض شما از اين حركت و غوغا چيست ؟ گفتند: از امير حكم آمده كه بر شما عرض كنيم كه در تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد و اگر نه با شما قتال و مبارزت كنيم ، جناب عبّاسعليه‌السلام فرمود: پس تعجيل مكنيد تا من برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم ايشان توقف نمودند جناب عبّاسعليه‌السلام به سرعت تمام به سوى آن امام اَنام شتافت و خبر آن لشكر را بر آن جناب عرضه داشت

حضرت فرمود: به سوى ايشان برگرد و از ايشان مهلتى بخواه كه امشب را صبر كنند و كارزاز را به فردا اندازند كه امشب قدرى نماز و دعا و استغفار كنم ؛ چه خدا مى داند كه من دوست مى دارم نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را، و از آن سوى اصحاب عبّاس در مقابل آن لشكر توقّف نموده بودند و ايشان را موعظه مى نمودند تا جناب عبّاسعليه‌السلام برگشت و از ايشان آن شب را مهلتى طلبيد.

سيّد فرموده كه ابن سعد خواست مضايقه كند، عَمرو بن الحجّاج الزبيدى گفت : به خدا قسم ! اگر ايشان از اهل تُرك و ديلم بودند و از ما چنين امرى را خواهش مى نمودند ما اجابت مى كرديم ايشان را، تا چه رسد به اهل بيت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (١٢٨)

و در روايت طبرى است كه قيس بن اشعث گفت : اجابت كن خواهش ‍ ايشان را و مهلتشان ده لكن به جان خودم قسم است كه اين جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند كرد و بيعت نخواهند نمود.

عمر سعد گفت : به خدا قسم اگر اين را بدانم امر ايشان را به فردا نخواهم افكند پس آن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد، رسولى در خدمت جناب عبّاسعليه‌السلام روان كرد و پيام داد براى آن حضرت كه يك امشب را به شما مهلت داديم بامدادان اگر سر به فرمان در آوريد شما را به نزد پسر زياد كوچ خواهيم داد، و اگر نه دست از شما برنخواهيم داشت و فيصل امر را بر ذمّت شمشير خواهيم گذاشت ، اين هنگام دو لشكر به آرامگاه خود باز شدند. (١٢٩)

ذكر وقايع ليله عاشورا

پس همين كه شب عاشورا نزديك شد حضرت امام حسينعليه‌السلام اصحاب خود راجمع كرد، حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام فرموده كه من در آن وقت مريض بودم با آن حال نزديك شدم و گوش ‍ فرا داشتم تا پدرم چه مى فرمايد، شنيدم كه با اصحاب خود گفت :

اُثْني عَلَى اللّهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ تا آخر خطبه كه حاصلش به فارسى اين است ثنا مى كنم خداوند خود را به نيكوتر ثناها و حمد مى كنم او را بر شدّت و رخاء، اى پروردگار من ! سپاس مى گذارم ترا بر اينكه ما را به تشريف نبوّت تكريم فرمودى ، و قرآن را تعليم ما نمودى ، و به معضلات دين ما را دانا كردى ، و ما را گوش شنوا و ديده بينا و دل دانا عطا كردى ، پس بگردان ما را از شكر گزاران خود.

پس فرمود: امّا بعد ؛ همانا من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم و اهل بيتى از اهل بيت خود نيكوتر ندانم ، خداوند شما را جزاى خير دهد و الحال آگاه باشيد كه من گمان ديگر در حقّ اين جماعت داشتم و ايشان را در طريق اطاعت و متابعت خود پنداشتم اكنون آن خيال ديگر گونه صورت بست لاجرم بيعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا به هر جانب كه خواهيد كوچ دهيد و اكنون پرده شب شما را فرو گرفته شب را مطيّه رهوار خود قرار دهيد و به هر سو كه خواهيد برويد؛ چه اين جماعت مرا مى جويند چون به من دست يابند به غير من نپردازند.

چون آن جناب سخن بدين جا رسانيد، برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندان عبداللّه جعفر عرض كردند: براى چه اين كار كنيم آيا براى آنكه بعد از تو زندگى كنيم ؟ خداوند هرگز نگذارد كه ما اين كار ناشايسته را ديدار كنيم

و اوّل كسى كه به اين كلام ابتدا كرد عبّاس بن على عليهماالسّلام بود پس ‍ از آن سايرين متابعت او كردند و بدين منوال سخن گفتند.

پس آن حضرت رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود كه شهادت مسلم بن عقيل شما را كافى است زياده بر اين مصيبت مجوئيد من شما را رخصت دادم هر كجا خواهيد برويد. عرض كردند: سبحان اللّه ! مردم با ما چه گويند و ما به جواب چه بگوئيم ؟ بگوئيم دست از بزرگ و سيّد و پسر عّم خود برداشتيم و او را در ميان دشمن گذاشتيم بى آنكه تير و نيزه و شمشيرى در نصرت او به كار بريم ، نه به خدا سوگند! ما چنين كار ناشايسته نخواهيم كرد بلكه جان و مال و اهل و عيال خود را در راه تو فدا كنيم و با دشمن تو قتال كنيم تا بر ما همان آيد كه بر شما آيد، خداوند قبيح كند آن زندگانى را كه بعد از تو خواهيم

اين وقت مسلم بن عَوْسَجَه برخاست و عرض كرد:يا بن رسول اللّه ! آيا ما آن كس ‍ باشيم كه دست از تو بازداريم پس به كدام حجّت درنزد حقّ تعالى اداى حقّ ترا عذر بخواهيم ، لاواللّه ! من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزه خود را در سينه هاى دشمنان تو فرو برم و تا دسته شمشير در دست من باشد اندام اَعدا را مضروب سازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه خواهم كرد، سوگند به خداى كه ما دست از يارى تو بر نمى داريم تا خداوند بداند كه ما حرمت پيغمبر را در حقّ تو رعايت نموديم ، به خدا سوگند كه من در مقام يارى تو به مرتبه اى مى باشم كه اگر بدانم كشته مى شوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكستر مرا بر باد دهند و اين كردار را هفتاد مرتبه با من به جاى آورند هرگز از تو جدا نخواهم شد تا هنگامى كه مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم ، و چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم و حال آنكه يك شهادت بيش نيست و پس ‍ از آن كرامت جاودانه و سعادت ابديّه است

پس زهير بن قَيْن برخاست و عرضه داشت : به خدا سوگند كه من دوست دارم كه كشته شوم آنگاه زنده گردم پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاى آن خداى متعال دُور گرداند شهادت را از جان تو و جان اين جوانان اهل بيت تو. و هر يك از اصحاب آن جناب بدين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مى گفتند و زبان حال هر يك از ايشان اين بود:

شعر : شاها من اَرْ به عرش رسانم سرير فضل

مملوك اين جنابم و محتاج اين درم

گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر

اين مِهر بر كه افكند آن دل كجا بَرَم

پس حضرت همگى را دُعاى خير فرمود.

و علاّمه مجلسى رحمه اللّه نقل كرده كه در آن وقت جاهاى ايشان را در بهشت به ايشان نمود و حور و قصور و نعيم خود را مشاهده كردند و بر يقين ايشان بيفزود و از اين جهت احساس اَلم نيزه و شمشير و تير نمى كردند و در تقديم شهادت تعجيل مى نمودند. (١٣٠)

و سيّد بن طاوس روايت كرده كه در اين وقت محمّد بن بشير الحضرمى را خبر دادند كه پسرت را در سر حدّ مملكت رى اسير گرفتند، گفت : عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها مى گيريم و من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقى بمانم

چون حضرت كلام او را شنيد فرمود: خدا ترا رحمت كند من بيعت خويش را از تو برداشتم برو و فرزند خود را از اسيرى برهان ، محمّد گفت : مرا جانوران درنده زنده بدرند و طمعه خود كنند اگر از خدمت تو دور شوم ! پس حضرت فرمود: اين جامه هاى بُرد را بده به فرزندت تا اعانت جويد به آنها در رهانيدن برادرش ، يعنى فديه برادر خود كند، پس ‍ پنج جامه بُرد او را عطا كرد كه هزار دينار بها داشت (١٣١)

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه آن حضرت پس از مكالمه با اصحاب به خيمه خود انتقال فرمود و جناب على بن الحسين عليهماالسّلام حديث كرده : در آن شبى كه پدرم در صباح آن شهيد شد من به حالت مرض ‍ نشسته بودم و عمّه ام زينب پرستارى من مى كرد كه ناگاه پدرم كناره گرفت و به خيمه خود رفت و با آن جناب بود جَوْن (١٣٢) آزاد كرده ابوذر و شمشير آن حضرت را اصلاح مى نمود و پدرم اين اشعار را قرائت مى فرمود:

شعر : يادَهْرُاُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍ

كَمْ لَكَ بالاِْشْراقِ وَ اْلاَ صيلِ

مِنْ صاحِبٍ و طالِبٍ قَتيلِ

وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بالْبَديلِ

و اِنَّما اْلاَمْرُ اِلَى الْجَليلِ

و كُلُّ حَىٍ سالِكٌ سَبيلِ (١٣٣)

چون من اين اشعار محنت آثار را از آن حضرت شنيدم دانستم كه بَليّه نازل شده است و آن سرور تن به شهادت داده است به اين سبب گريه در گلوى من گرفت و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نكردم ولكن عمّه ام زينب چون اين كلمات را شنيد خويشتن دارى نتوانست ؛ چه زنها را حالت رقّت و جزع بيشتر است برخاست و بى خودانه به جانب آن حضرت شتافت و گفت : واثَكْلاُه ! كاش مرگ مرا نابود ساختى و اين زندگانى از من بپرداختى ، اين وقت زمانى را مانَدْ كه مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفتند؛ چه اى برادر تو جانشين گذشتگانى و فريادرس بقيّه آنهائى ، حضرت به جانب او نظر كرد و فرمود: اى خواهر! نگران باش كه شيطان حِلْم ترا نربايد. و اشك در چشمهاى مباركش ‍ بگشت و به اين مثل عرب تمثّل جست

لَوْ تُرِكَ الْقِطا نامَ؛

يعنى اگر صيّاد مرغ قَطا را به حال خود گذاشتى آن حيوان در آشيانه خود شاد بخفتى ؛ زينب خاتون عليهاالسّلام گفت : ياوَيْلَتاه ! كه اين بيشتر دل ما را مجروح مى گرداند كه راه چاره از تو منقطع گرديده و به ضرورت شربت ناگوار مرگ مى نوشى و ما را غريب و بى كس و تنها در ميان اهل نفاق و شقاق مى گذارى ، پس لطمه بر صورت خود زد و دست برد گريبان خود را چاك نمود و بر روى افتاد و غش كرد. پس حضرت به سوى او برخاست و آب به صورت او بپاشيد تا به هوش آمد، پس او رابه اين كلمات تسليت داد فرمود: اى خواهر! بپرهيز از خدا و شكيبائى كن به صبر، و بدان كه اهل زمين مى ميرند و اهل آسمان باقى نمى مانند و هر چيزى در معرض هلاكت است جز ذات خداوندى كه خلق فرموده به قدرت ، خلايق را و بر مى انگيزاند و زنده مى گرداند و اوست فرد يگانه

جدّ و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر يك ، دنيا را وداع نمودند، و از براى من و براى هر مسلمى است كه اقتدا و تاءسى كند بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و به امثال اين حكايات زينب را تسلّى داد، پس از آن فرمود: اى خواهر من ! ترا قسم مى دهم و بايد به قسم من عمل كنى وقتى كه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك مزنى و چهره خويش را به ناخن مخراشى و از براى شهادت من به وَيْل و ثبور فرياد نكنى ، پس حضرت سجّادعليه‌السلام فرمود: پدرم عمّه ام را آورد در نزد من نشانيد. انتهى (١٣٤)

و روايت شده كه حضرت امام حسينعليه‌السلام در آن شب فرمود كه خيمه هاى حرم رامتصل به يكديگر بر پا كردند و بر دور آنها خندقى حفر كردند و از هيزم پر نمودند كه جنگ ازيك طرف باشد و حضرت على اكبرعليه‌السلام را با سى سوار و بيست پياده فرستاد كه چند مشك آب با نهايت خوف و بيم آوردند، پس اهل بيت و اصحاب خود را فرمود كه از اين آب بياشاميد كه آخر توشه شما است و وضو بسازيد و غسل كنيد و جامه هاى خود بشوئيد كه كفنهاى شما خواهد بود، و تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرّع و مناجات به سر آوردند و صداى تلاوت و عبادت از عسكر سعادت اثر آن نوريده خَيرالبشر بلند بود. (١٣٥)

فَباتُوا وَلَهُمْ دَوِىُّ كَدَوِىِّ النَحْلِ ما بَيْنَ راكِعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائمٍ و قاعِدٍ.

شعر : وَ باتُوا فَمِنْهُمْ ذاكِرٌ وَ مُسَبِّحٌ

وَ داعٍ وَ مِنْهُمْ رُكَّعٌ وَ سُجُودٌ

و روايت شده كه در آن شب سى و دو نفر از لشكر عُمر بد اَخْتَر به عسكر آن حضرت ملحق شدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختيار كردند و در هنگام سحر آن امام مطهّر براى تهيّه سفر آخرت فرمود كه نوره براى آن حضرت ساختند در ظرفى كه مُشك در آن بسيار بود و در خيمه مخصوصى در آمده مشغول نوره كشيدن شدند و در آن وقت بُريْر بن خضير همدانى و عبدالرّحمن بن عَبْدَربه انصارى بر در خيمه محترمه ايستاده بودند منتظر بودند كه چون آن سرور فارغ شود ايشان نوره بكشند بُرير در آن وقت با عبدالرّحمن مضاحكه و مطايبه مى نمود، عبد الرّحمن گفت : اى بُرير! اين هنگام ، هنگام مطايبه نيست بُرير گفت : قوم من مى دانند كه من هرگز در جوانى و پيرى مايل به لهو و لعب نبوده ام و در اين حالت شادى مى كنم به سبب آنكه مى دانم كه شهيد خواهم شد و بعد از شهادت حوريان بهشت را در بر خواهم كشيد و به نعيم آخرت متنعّم خواهم گرديد. (١٣٦)