منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46124
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46124 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل سوّم: در بيان وقايع روز عاشورأ

چون شب عاشورا به پايان رسيد و سپيده روز دهم محرّم دميد حضرت سيّدالشّهدأعليه‌السلام نماز بگزاشت پس از آن به تَعْبيه صفوف لشكر خود پرداخت و به روايتى فرمود كه تمام شماها در اين روز كشته خواهيد شد و جز علىّ بن الحسينعليه‌السلام كس زنده نخواهد ماند. و مجموع لشكر آن حضرت سى دو نفر سوار و چهل تن پياده بودند و به روايت ديگر هشتاد و دو پياده، و به روايتى كه از جناب امام محمّد باقرعليه‌السلام وارد شده چهل و پنج سوار و صد تن پياده بودند و سبط ابن الجوزى در(تذكره)نيز همين عدد را اختيار كرده (137) و مجموع لشكر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضى مَقاتل بيست هزار؛ و بيست و دو هزار و به روايتى سى هزار نفر وارد شده است و كلمات ارباب سِير و مقاتل در عدد سپاه آن حضرت و عسكر عمر سعد اختلاف بسيار دارد. پس حضرت صفوف لشكر را به اين طرز آراست زهير بن قين را در ميمنه بازداشت، و حبيب بن مظاهر را در ميسره اصحاب خود گماشت و رايت جنگ را به برادرش عبّاس عطا فرمود و موافق بعض كلمات بيست تن با زُهير در ميمنه و بيست تن با حبيب در ميسره بازداشت و خود با ساير سپاه در قلب جا كرد و خِيام محترم را از پس پشت انداختند و امر فرمود كه هيزم و نى هائى را كه اندوخته بودند در خندقى كه اطراف خِيام كنده بودند ريختند و آتش در آنها افروختند براى آنكه آن كافران را مانعى باشد از آنكه به خِيام محترم بريزند. و از آن سوى نيز عمر سعد لشكر خود را مرتّب ساخت (138) ميمنه سپاه را به عمرو بن الحجّاج سپرد و شمر ملعون ذى الجوشن را در ميسره جاى داد و عروة بن قيس را بر سواران گماشت وشَبث بن رِبعى را با رجّاله بازداشت، و رايت جنگ را با غلام خود در يد گذاشت.

و روايت است كه امام حسينعليه‌السلام دست به دعا برداشت و گفت:

ٍو اَنْتَ رَجائي في كُلِّ شِدَّةٍ وَ اَنْتَ لي في كُلِّ اَمرٍ نَزَلَ بى ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ كَمْ مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فيهِ الْفؤ ادُ وَ تَقِلُّ فيهِ الْحيلَةُ وَ يَخْذُلُ فيهِ الصَديقُ وَ يَشْمَتُ فيهِ اْلعَدُوُّ اَنزَلْتُهُ بِكَ وَ شَكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغْبةً مِنّى اِلَيكَ عَمَّنْ سِواكَ فَفَرَّجْتَهُ عَنّي وَ كَشَفْتَهُ فَاَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ نِعْمَةٍ وَ صاحِبُ كُلّ حَسَنَةٍ وَ مُنْتَهى كُلِّ رَغْبَةٍ. (139)

اين وقت از آن سوى لشكرِ پسر سعد جنبش كردند و در گرداگرد معسكر امام حسينعليه‌السلام جولان دادند از هر طرف كه مى رفتند آن خندق و آتش افروخته را مى ديدند. پس شمر ملعون به صداى بلند فرياد برداشت كه اى حسين! پيش از آنكه قيامت رسد شتاب كردى به آتش، حضرت فرمود: اين گوينده كيست؟ گويا شمر است، گفتند: بلى جز او نيست، فرمود: اى پسر آن زنى كه بز چرانى مى كرده، تو سزاوارترى به دخول در آتش.

مسلم بن عَوْسَجَه خواست تيرى به جانب آن ملعون افكند آن حضرت رضا نداد و منعش فرمود، عرض كرد: رخصت فرما تا او را هدف تير سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و از بزرگان ستمكاران است و خداوند مرا بر او تمكين داده.

حضرت فرمود: مكروه مى دارم كه من با اين جماعت ابتدا به مقاتلت كنم.

اين وقت حضرت امام حسينعليه‌السلام راحله خويش را طلبيد و سوار شد و به صوت بلند فرياد برداشت كه مى شنيدند صداى آن حضرت را بيشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش اين است:

اى مردم! به هواى نفس عجلت مكنيد و گوش به كلام من دهيد تا شما را بدانچه سزاوار است موعظتى گويم و عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهيد سعادت خواهيد يافت و اگر از دَرِ انصاف بيرون شويد، پس آراى پراكنده خود را مجتمع سازيد و زير و بالاى اين امر را به نظر تأمل ملاحظه نمائيد تا آنكه امر بر شما پوشيده و مستور نماند پس از آن بپردازيد به من و مرا مهلتى مدهيد؛ همانا ولىّ من خداوندى است كه قرآن را فرو فرستاده و اوست متّولى امور صالحان.

راوى گفت كه چون خواهران آن حضرت اين كلمات را شنيدند صيحه كشيدند و گريستند و دختران آن جناب نيز به گريه در آمدند، پس بلند شد صداهاى ايشان حضرت امام حسينعليه‌السلام فرستاد به نزد ايشان برادر خود عبّاس بن علىعليه‌السلام و فرزند خود على اكبر را و فرمود به ايشان كه ساكت كنيد زنها را، سوگند به جان خودم كه بعد از اين گريه ايشان بسيار خواهد شد.

و چون زنها ساكت شدند آن حضرت خداى را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود فرستاد بر حضرت رسول و ملائكه و رسولان خداعليهما‌السلام و شنيده نشد هرگز متكلّمى پيش از آن حضرت و بعد از او به بلاغت او. پس فرمود: اى جماعت! نيك تأمّل كنيد و ببينيد كه من كيستم و با كه نسبت دارم آنگاه به خويش آئيد و خويشتن را ملامت كنيد و نگران شويد كه آيا شايسته است براى شما قتل من و هتك حرمت من؟ آيا من نيستم پسر دختر پيغمبر شما؟ آيا من نيستم پسر وصى پيغمبر و ابن عمّ او و آن كسى كه اول مؤ منان بود كه تصديق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود به آنچه از جانب خدا آورده بود؟ آيا حمزه سيّد الشّهدا عمّ من نيست؟ آيا جعفر كه با دو بال در بهشت پرواز مى كند عمّ من نيست؟ آ يا به شما نرسيده كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم د رحقّ من و برادرم حسنعليه‌السلام فرمود كه ايشان دو سيّد جوانان اهل بهشت اند؟ پس اگر سخن مرا تصديق كنيد اصابه حقّ كرده باشيد، به خدا سوگند كه هرگز سخن دروغ نگفته ام از زمانى كه دانستم خداوند دروغگو را دشمن مى دارد، و با اين همه اگر مرا تكذيب مى كنيد پس در ميان شما كسانى مى باشند كه از اين سخن آگهى دارند، اگر از ايشان بپرسيد به شما خبر مى دهند، بپرسيد از جابربن عبداللّه انصارى، و ابو سعيد خُدرى و سهل بن سعد ساعدى، وزيد بن ارقم، و اَنَس بن مالك تا شما را خبر دهند، همانا ايشان اين كلام را در حقّ من و برادرم حسن از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده اند. آيا اين مطلب كافى نيست شما رادر آنكه حاجز ريختن خون من شود؟

شمر به آن حضرت گفت كه من خدا را از طريق شك و ريب بيرون صراط مستقيم عبادت كرده باشم اگر بدانم تو چه گوئى.

چون حبيب سخن شمر را شنيد گفت: اى شمر! به خدا سوگند كه من ترا چنين مى بينم كه خداى را به هفتاد طريق از شكّ و ريب عبادت مى كنى، و من شهادت مى دهم كه اين سخن را به جناب امام حسينعليه‌السلام راست گفتى كه من نمى دانم چه مى گوئى البتّه نمى دانى؛ چه آنكه خداوند قلب ترا به خاتمِ خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب مستور فرموده. ديگر باره جناب امام حسينعليه‌السلام لشكر را خطاب نموده و فرمود: اگر بدانچه كه گفتم شما را شكّ و شبهه اى است آيا در اين مطلب هم شكّ مى كنيد كه من پسر دختر پيغمبر شما مى باشم؟ به خدا قسم كه در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پغمبرى جز من نيست، خواه در ميان شما و خواه در غير شما، واى بر شما! آيا كسى از شما را كشته ام كه خون او از من طلب كنيد؟ يا مالى را از شما تباه كرده ام؟ يا كسى را به جراحتى آسيب زده ام تا قصاص جوئيد؟ هيچ كس آن حضرت را پاسخ نگفت، ديگر باره ندا در داد كه اى شَبَث بن رِبْعى و اى حَجّار بن اَبْجَر و اى قيس بن اشعث و اى زيد بن حارث مگر شما نبوديد كه براى من نوشتيد كه ميوه هاى اشجار ما رسيده و بوستانهاى ما سبز و ريّان گشته است اگر به سوى ما آيى از براى ياريت لشكرها آراسته ايم؟ اين وقت قيس بن اشعث آغاز سخن كرد و گفت: ما نمى دانيم چه مى گوئى ولكن حكم بنى عمّ خود يزيد و ابن زياد را بپذير تا آنكه ترا جز به دلخواه تو ديدار نكند، حضرت فرمود: لا واللّه هرگز دست مذلّت به دست شما ندهم و از شما هم نگريزم چنانكه عبيد گريزند. آنگاه ندا كرد ايشان را و فرمود:

عِبادَ اللّهِ! اِنى عُذْتُ بِرَبّي وَ رَبِّكُمْاَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ بِرَبّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤ مِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ. (140)

آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبة بن سمعان را فرمود تا آنرا عقال برنهاد ابوجعفر طبرى نقل كرده از على بن حنظلة بن اسعد شبامى از كثير بن عبداللّه شعبى كه گفت: چون روز عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسينعليه‌السلام به مقابل آن حضرت شديم، بيرون آمد به سوى ما زُهير بن القين در حالى كه سوار بود بر اسبى درازدُم غرق در اسلحه، پس فرمود: اى اهل كوفه! من انذار مى كنم شما را از عذاب خدا، همانا حقّ است بر هر مسلمانى نصيحت و خيرخواهى برادر مسلمانش و تا به حال بر يك دين و يك ملّتيم و برادريم با هم تا شمشير در بين ما كشيده نشده، پس هر گاه بين ما شمشيرى واقع شد برادرى ما از هم گسيخته و مقطوع خواهد شد و ما يك امّت و شما امّت ديگر خواهيد بود.

همانا مردم بدانيد كه خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذرّيه پيغمبرش تا بيند ما چه خواهيم كرد با ايشان، اينك من مى خوانم شما را به نصرت ايشان و مخذول گذاشتن طاغى پسر طاغى عبيداللّه بن زياد را؛ زيرا كه شما از اين پدر و پسر نديديد مگر بدى، چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاى شما را بريدند و شما را مُثْله كردند و بر تنه درختان خرما به دار كشيدند و اَشراف و قُرّأ شما را مانند حُجر بن عَدىّ و اصحابش و هانى بن عروه و امثالش را به قتل رسانيدند.

لشكر ابن سعد كه اين سخنان شنيدند شروع كردند به ناسزا گفتن به زُهير و مدح و ثنا گفتن بر ابن زياد و گفتند: به خدا قسم كه ما حركت نكنيم تا آقايت حسين و هر كه با اوست بكشيم يا آنها را گرفته و زنده به نزد امير عبيداللّه بن زياد بفرستيم. ديگر باره جناب زُهْير بناى نصيحت را گذاشت و فرمود: اى بندگان خدا! اولاد فاطمهعليها‌السلام اَحَقّ و اَوْلى هستند به مودّت و نصرت از فرزند سُمَيه، هر گاه يارى نمى كنيد ايشان را پس شما را در پناه خدا در مى آورم از آنكه ايشان را بكشيد، بگذاريد حسين را با پسر عمّش يزيد بن معاويه هر آينه به جان خودم سوگند كه يزيد راضى خواهد شد از طاعت شما بدون كشتن حسينعليه‌السلام . اين هنگام شمر ملعون تيرى به جانب او افكند و گفت: ساكت شو خدا ساكن كند صداى ترا همانا ما را خسته كردى از بس كه حرف زدى: زهير با وى گفت:

يَا بْنَ الْبَوّالِ عَلى عَقِبَيْه ما اِياكَ اُخاطِبُ اِنَّما اَ نْتَ بَهيمَةٌ؛

اى پسر آن كسى كه بر پاشنه هاى خود مى شاشيد من با تو تكلّم نمى كنم تو انسان نيستى بلكه حيوان مى باشى؛ به خدا سوگند گمان نمى كنم ترا كه دو آيه محكم از كتاب اللّه را دانا باشى پس بشارت باد ترا به خزى و خوارى روز قيامت و عذاب دردناك. شمر گفت كه خداوند ترا و صاحبت را همين ساعت خواهد كشت. زهير فرمود: آيا به مرگ مرا مى ترسانى؟ به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوب تر است از مخلّد بودن در دنيا با شماها. پس رو كرد به مردم و صداى خود را بلند كرد و فرمود: اى بندگان خدا! مغرور نسازد شما را اين جلف جانى و امثال او به خدا سوگند كه نخواهد رسيد شفاعت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به قومى كه بريزند خون ذُريّه و اهل بيت او را و بكشند ياوران ايشان را.

راوى گفت: پس مردى او را ندا كرد و گفت: ابو عبداللّه الحسينعليه‌السلام مى فرمايد بيا به نزد ما. فَلَعَمْري لَئِنْ كانَ مؤ مِنُ آلِ فِرعَوْنَ نَصَحَ لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِى الدُّعاَّءِ لَقَدْ نَصَحْتَ وَاَبْلَغْتَ لَو نَفَعَ النُّصْحُ وَ الاِْ بْلاغُ.

و سيّد بن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهياى جنگ با آن حضرت شدند آن جناب بُرَيْر بن خضير را به سوى ايشان فرستاد كه ايشان را موعظتى نمايد، برير در مقابل آن لشكر آمد و ايشان را موعظه نمود. آن بدبختان سيه روزگار كلام او را اصغا ننمودند و از مواعظ او انتفاع نبردند.

پس خود آن جناب بر ناقه خويش و به قولى بر اسب خود سوار شد و به مقابل ايشان آمده و طلب سكوت نمود، ايشان ساكت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و بر حضرت رسالت پناهى و بر ملائكه و ساير انبيأ و رُسل درود بليغى فرستاد پس از آن فرمود كه هلاكت و اندوه باد شما را اى جماعت غدّار و اى بى وفاهاى جفاكار در هنگامى كه به جهت هدايت خويش ما را به سوى خود طلبيديد و ما اجابت شما كرده و شتابان به سوى شما آمديم پس كشيديد بر روى ما شمشيرهايى كه به جهت ما د ردست داشتيد و برافروختيد بر روى ما آتشى را كه براى دشمن ما و دشمن شماها مهيّا كرده بوديم پس شما به كين و كيد دوستان خود به رضاى دشمنان خود همداستان شويد بدون آنكه عدلى در ميان شما فاش و ظاهر كرده باشند و بى آنكه طمع و اميد رحمتى باشد از شماها در ايشان پس چرا از براى شما بادويلها كه از ما دست كشيديد؟ و حال آنكه شمشيرها در حبس نيام بود و دلها مطمئن و آرام مى زيست و رأيها محكم شده و نيرو داشت لكن شما سرعت كرديد و انبوه شديد در انگيزش نيران فتنه مانند ملخها و خويشتن را ديوانه وار در انداختيد در كانون نار چون پروانه گان پس دور باشيد از رحمت خدا اى معاندين امت و شاذ و شارد جمعيت و تارك قرآن و محرّف كلمات آن و گروه گناهكاران و پيروان وساوس شيطان و ماحيان شريعت و سنّت نبوى آيا ظالمان را معاونت مى كنيد و از يارى ما دست برمى داريد؟ بلى سوگند به خداى كه غدر و مكر از قديم در شماها بوده با او به هم پيچيده اصول شما و از او قوّت گرفته فروغ شما. لاجرم شما پليدتر ميوه ايد گلوگاه ناظر را و كمتر لقمه ايد غاصب را الحال آگاه باشيد كه زنازاده فرزند زنازاده يعنى ابن زياد عليه اللعنة مرا مردّد كرده ميان دو چيز:

يا آنكه شمشير كشيده و در ميدان مبارزت بكوشم، و يا آنكه لباس مذلّت بر خود بپوشم و دور است از ما ذلّت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرمايد و مؤ منان و پروردگان دامنهاى طاهر و صاحبان حميّت و اربابهاى غيرت ذلّت لئام را بر شهادت كرام اختيار نكنند، اكنون حجّت را بر شما تمام كردم و با قلّت اعوان و كمى ياران با شما رزم خواهم كرد. پس متصل فرمود كلام خود را به شعرهاى فَروة بن مُسَيْك مُرادى:

شعر:

فَاِنْ نَهْزِمْ فَهَزّامونَ قِدْماً

وَ اِنَ نُغْلَبْ فَغَيْر مُغَلَّبينا

وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَ لَكِنْ

مَنايا نا وَ دَوْلَةَ (141) آخريْنا

اِذا مَا المَوْتُرَفَّعَ عَنْاُناسٍ

كَلا كِلَهُ اَناخَ بِاَّخَرينا

فَاَفْنى ذلِكُمْ سَرَواتِ (142) قومى

كَما اَفْنَى الْقروُنَ الاَْ وَّلينا

فَقُلْ لِلشّامِتيْنِ بِنا اَفيقوُا

سَيَلْقَى الشّامِتُونَ كَما لَقينا

آنگاه فرمود: سوگند به خداى كه شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زمانى كه پياده سوار اسب باشد زنده نمانيد، روزگار، آسياى مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند ميله سنگ آسيا در اضطراب باشيد، اين عهدى است به من از پدرمن از جدّمن، اكنون رأى خود را فراهم كنيد وبا اتباع خود همدست شويد ومشورت كنيد تا امر برشما پوشيده نماند پس قصد من كنيد ومرا مُهلت مدهيد همانا من نيز توكّل كرده ام بر خداوندى كه پروردگار من وشما است كه هيچ متحرّك وجاندارى نيست مگر آنكه در قبضه قدرت اوست وهمانا پروردگار من بر طريق مستقيم وعدالت استوار است جزاى هر كسى را به مطابق كار او مى دهد.

پس زبان به نفرين آنها گشود و گفت: اى پروردگار من باران آسمان را از اين جماعت قطع كن و برانگيز بر ايشان قحطى مانند قحطى زمان يوسفعليه‌السلام كه مصريان را به آن آزمايش فرمودى وغلام ثقيف (143) را برايشان سلطنت ده تا آنكه برساند به كامهاى ايشان كاسه هاى تلخ مرگ را؛ زيرا كه ايشان فريب دادند مارا و دست از يارى ما برداشتند وتوئى پروردگار ما، برتو توكّل كرديم وبه سوى تو انابه نموديم وبه سوى تو است بازگشت همه. پس از ناقه به زير آمد وطلبيد(مُرْتَجِز)اسب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را وبرآن سوار گشت ولشكر خود را تعبيه فرمود (144)

طبرى از سَعد بن عُبَيْده روايت كرده كه پير مردان كوفه بالاى تلّايستاده بودند و براى سيّد الشهدأعليه‌السلام مى گريستند و مى گفتند: اَلّلُهمَّ اَنْزِلْنَصْرَكَ؛ يعنى بارالها! نصرت خود را بر حسين نازل فرما. من گفتم: اى دشمنان خدا چرا فرود نمى آئيد او را يارى كنيد؟ سعيد گفت: ديدم حضرت سيّدالشّهدأعليه‌السلام كه موعظه فرمود مردم را در حالتى كه جُبّه اى از(بُرد)در بر داشت وچون رو كرد به سوى صفّ خويش مردى ازبَنى تَميم كه او را عمر طُهَوَى مى گفتند تيرى به آن حضرت افكند كه در ميان كتفش رسيد وبر جُبّه اش آويزان شد وچون به لشكر خود ملحق شد نظر كردم به سوى آنها ديدم قريب صد نفر مى باشند كه در ايشان بود از صُلب علىعليه‌السلام پنج نفر واز بنى هاشم شانزده نفر و مردى از بَنى سُلَيْم و مردى از بَنى كِنانه كه حليف ايشان بود وابن عمير بن زياد انتهى. (145)

و در بعضى مَقاتل است كه چون حضرت اين خطبه مباركه راقرائت نمود فرمود: ابن سعدرا بخوانيد تا نزد من حاضرشود، اگر چه ملاقات آن حضرت برابن سعد گران بود لكن دعوت آن حضرت را اجابت نمود و باكراهتى تمام به ديدار آن امامعليه‌السلام آمد حضرت فرمود: اى عُمر! تو مرا به قتل مى رسانى به گمان اينكه، ابن زياد زنازاده پسر زنازاده ترا سلطنت مملكت رى و جرجان خواهد داد، به خدا سوگند كه تو به مقصود خود نخواهى رسيد و روز تهنيت و مبارك باد اين دو مملكت را نخواهى ديد، اين سخن عهدى است كه به من رسيده اين را استوار مى دار و آنچه خواهى بكن همانا هيچ بهره از دنيا وآخرت نبرى، و گويا مى بينم سر ترا در كوفه بر نى نصب نموده اند وكودكان آن را سنگ مى زنند و هدف و نشانه خود كنند. از اين كلمات عُمرسعد خشمناك شد و از آن حضرت روى بگردانيد و سپاه خويش را بانگ زد كه چند انتظار مى بريد، اين تكاهل و توانى به يك سو نهيد و حمله اى گران دردهيد حسين واصحاب او افزون از لقمه اى نيستند.

اين وقت امام حسينعليه‌السلام بر اسب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مُرْتَجِز نام داشت برنشست واز پيش روى صفّ درايستاد ودل بر حرب نهاد وفرياد به استغاثه برداشت وفرمود آيا فرياد رسى هست كه براى خدا يارى كند مارا؟آيا دافعى هست كه شّراين جماعت را از حريم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگرداند؟

متنبّه شدن حرُّ بن يزيد وانابت ورجوُع اوبه سوى آن امام شهيد

حُرّ بن يزيد چون تصميم لشكر را برامر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسينعليه‌السلام راكه مى فرمود:

اَما مِنْ مُغيثٍ يُغيثُنا لِوَجْهِ اللّهِ، اَما مِنْ ذآبٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

اين استغاثه كريمه اورا از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد ورو به سوى پسر سعد آورد وگفت: اى عُمر! آيا با اين مرد مقاتلت خواهى كرد؟ گفت: بلى! واللّه، قتالى كنم كه آسانتر او آن باشد كه اين سرها از تن پرد و دستها قلم گردد،گفت: آيانمى توانى كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برسانى؟ عُمرگفت: اگر كار به دست من بود چنين مى كردم لكن امير تو عبيداللّه بن زياد از صُلح اباكرد و رضا نداد.

حُرّ آزرده خاطر از وى بازگشت ودر موقفى ايستاد، قُرّة بن قيس كه يك تن از قوم حُرّبود بااو بود، پس حُرّ به او گفت كه اى قُرّه!اسب خود را امروز آب داده اى؟ گفت: آب نداده ام، گفت: نمى خواهى او را سقايت كنى؟ قرّه گفت كه چون حُرّ اين سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان كردم كه مى خواهد از ميان حربگاه كنارى گيرد وقتال ندهد وكراهت دارد از آنكه من بر انديشه او مطّلع شوم وبه خدا سوگند كه اگر مرا از عزيمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسينعليه‌السلام مى شدم.

بالجمله؛ حُرّ از مكان خود كناره گرفت واندك اندك به لشكر گاه حسينعليه‌السلام راه نزديك مى كرد مُهاجر بْن اَوْس به وى گفت: اى حُرّ! چه اراده دارى مگر مى خواهى كه حمله افكنى؟ حُرّاو را پاسخ نگفت و رعده ولرزش اورا بگرفت، مُهاجر به آن سعيد نيك اختر گفت: همانا امر تو مارا به شكّ وريب انداخت؛زيرا كه سوگند به خداى در هيچ حربى اين حال را از تو نديده بودم، واگراز من مى پرسيدند كه شجاعترين اهل كوفه كيست از تو تجاوز نمى كردم وغير ترا نام نمى بردم اين لرزه ورعدى كه در تو مى بينم چيست؟ حُرّگفت: به خدا قسم كه من نفس خويش را در ميان بهشت ودوزخ مخيّرمى بينم وسوگند به خداى كه اختيار نخواهم كرد بر بهشت چيزى را اگر چه پاره شوم وبه آتش سوخته گردم، پس اسب خود را دوانيد وبه امام حسينعليه‌السلام ملحق گرديد در حالتى كه دست بر سر نهاده بود ومى گفت: بار الها! به حضرت تو انابت و رجوع كردم پس بر من ببخشاى چه آنكه در بيم افكندم دلهاى اولياى ترا واولادپيغمبر ترا. (146)

ابو جعفرطبرى نقل كرده كه چون حُرّ رحمه اللّه به جانب امام حسينعليه‌السلام و اصحابش روان شد گمان كردند كه اراده كار زار دارد، چون نزديك شد سپر خود را واژگونه كرد دانستند به طلب امان آمده است وقصد جنگ ندارد، پس نزديك شد وسلام كرد. (147)

مؤ لف گويد: كه شايسته ديدم در اين مقام از زبان حُرّ اين چند شعر را نقل كنم خطاب به حضرت امام حسينعليه‌السلام ؛

شعر:

اى درِ تو مقصد ومقصود ما

وى رخ تو شاهد ومشهود ما

نقدغمت مايه هرشادئى

بندگيت بهْزهر آزادئى

يار شواى مونس غمخوارگان

چاره كن اى چاره بيچارگان

درگذر از جرم كه خواهنده ايم

چاره ماكن كه پناهنده ايم

چاره ما ساز كه بى ياوريم

گرتو برانى به كه رو آوريم

دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع

گرچه دربانى ميخانه فراوان كردم

سايه اى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد

كه من اين خانه به سوداى تو و يران كردم

پس حُرّ با حضرت امام حسينعليه‌السلام عرض كرد: فداى تو شوم، يابن رَسُول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! منم آن كسى كه ترا به راه خويش نگذاشتم وطريق بازگشت بر تو مسدود داشتم و ترا از راه وبيراه بگردانيدم تابدين زمين بلاانگيز رسانيدم وهرگز گمان نمى كردم كه اين قوم با تو چنين كنند وسخن ترا برتو ردّكنند، قسم به خدا! اگر اين بدانستم هرگز نمى كردم آنچه كردم. اكنون از آنچه كرده ام پشيمانم وبه سوى خدا تو به كرده ام آيا توبه وانابت مرا در حضرت حقّ به مرتبه قبول مى بينى؟ آن درياى رحمت الهى در جواب حُرّ رياحى فرمود: بلى، خداوند از تو مى پذيرد وتو را معفوّمى دارد.

شعر:

گفت بازآ كه در تو به است باز

هين بگير از عفو ما خطّ جواز

اى درآكه كس زاحرار وعبيد

روى نوميدى در اين در گه نديد

گردو صد جرم عظيم آورده اى

غم مخور رو بر كريم آورده اى

اكنون فرودآى وبياساى، عرض كرد: اگر من در راه تو سواره جنگ كنم بهتر است از آنكه پياده باشم وآخر امر من به پياده شدن خواهد كشيد. حضرت فرمود: خدا ترا رحمت كند بكن آنچه مى دانى. اين وقت حُرّ از پيش روى امامعليه‌السلام بيرون شد و سپاه كوفه را خطاب كرد وگفت: اى مردم كوفه! مادر به عزاى شما بنشيند وبر شما بگريد اين مرد صالح را دعوت كرديد و به سوى خويش او را طلبيديد چون ملتمس شما را به اجابت مقرون داشت از يارى او برداشتيد وبادشمنانش گذاشتيد وحال آنكه بر آن بوديد كه در راه او جهاد كنيد وبذل جان نمائيد، پس از درِ غدر ومكر بيرون آمديد وبه جهت كشتن او گرد آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر جانب او را احاطه نموديد تا مانع شويد او رااز توجّه به سوى بلاد وشهرهاى وسيع الهى، لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع كرديد او را و زنان واطفال واهل بيتش را از آب جارى فرات كه مى آشامد از آن يهود ونصارى ومى غلطد در آن كِلاب و خَنازير واينك آل پيغمبر ازآسيب عطش از پاى در افتادند.

شعر:

لب تشنگان فاطمه ممنوع از فرات

برمردمان طاغى وياغى حلال شد

از باد ناگهان اجل گلشن نبى

از پافتاده قامت هر نو نهال شد

چه بد مردم كه شما بوديد بعد از پيغمبر، خداوند سيراب نگرداند شما را در روزى كه مردمان تشنه باشند

چون حُرّ كلام بدين جا رسانيد گروهى تير به جانب او افكندند واو بر گشت ودر پيش روى امامعليه‌السلام ايستاد. اين هنگام عُمر سعد بانگ در آورد كه اى دُرَيْد (148) رايت خويش را پيش دار، چون عَلَم رانزديك آورد عُمر تيرى در چلّه كمان نهاد وبه سوى سپاه سيّدالشّهداعليه‌السلام گشاد وگفت:اى مردم گواه باشيد اوّل كسى كه تير به لشكر حسين افكند من بودم!؟ (149)

سيّد بن طاوس روايت كرده: پس از آنكه ابن سعد به جانب آن حضرت تير افكند لشكر او نيز عسكر امام حسينعليه‌السلام را تير باران كردند ومثل باران بر لشكر آن امام مؤ منان باريد، پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود: برخيزيد ومهيّاشويد از براى مرگ كه چاره اى از آن نيست خدا شمارا رحمت كند، همانا اين تيرها رسولان قوم اند به سوى شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند وبه مقدار يك ساعت باآن لشكر نبرد كردند و حمله بعد از حمله افكندند تاآنكه جماعتى از لشكر آن حضرت به روايت محمّد بن ابى طالب موسوى پنجاه نفر از پا در آمدند وشهدشهادت نوشيدند. (150)

مؤ لف گويد: كه چون اصحاب سّيدالشهدأعليه‌السلام حقوق بسيار برما دارند، فَاِنَّهُمْ عَلَيهِم السّلام.

شعر:

اَلسّابقُونَ اِلَى المَكارِم وَالْعُلى

وَالْحائزوُنَ غَدًاحِياضَالْكَوْثَر

لَوْلا صَوارمُهُمْ وَ وَقْعُ نِبالِهِمْ

لَمْ يَسْمَعِ اْلا ذانُ صَوْتَ مُكَبِّرٍشعر:

و كعب بن جابر كه از دشمنان ايشان است در حقّ ايشان گفته:

شعر:

فَلَمَ تَرَعَيْنى مِثْلَهُمْ فى زَمانِهِمْ

وَلا قَبْلَهُمْ فىِ النّاسِ اِذ اَنَا يافِعٌ

اَشَدَّ قِراعاً بالسُّيُوفِ لَدَى الْوَغا

اَلا كُلُّ مَنْ يَحْمِى الدِّمارُ مُقارعٌ

وَ قَدْ صَبَروُ الِلطَّعنِ وَ الضرْبِ حُسَّرا

وَقَدْ نازَلوا لوْ اَنَّ ذلِكَ نافِعٌ

پس شايسته باشد كه آن اشخاصى را كه در حمله اولى شهيد شدند و من بر اسم شريفشان مطّلع شدم ذكر كنم و ايشان به ترتيبى كه در(مناقب)ابن شهر آشوب است اين بزرگوارنند: (151)

نُعَيْم بْن عَجلان و او برادر نعمان بن عجلان است كه از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و عامل آن حضرت بر بحرين و عمّان بوده و گويند اين دو تن با نضر كه برادر سوم است از شجعان و از شعرأ بوده اند و در صفّين ملازمت آن حضرت داشته اند.

عمران بن كعب حارث الاشجعى كه در رجال شيخ ذكر شده. حنظلة بن عمرو الشّيبانى - قاسط بن زهير و برادرش مُقْسِطْ و در رجال شيخ اسم والدشان را عبداللّه گفته. كَنانَةِ بن عتيق تغلبى كه از ابطال و قُرا و عُبّاد كوفه به شمار رفته.

عمرو بن ضُبَيْعَة بن قيس التّميمى و او فارسى شجاع بود، گويند اوّل با عمر سعد بوده پس داخل شده در انصار حسينعليه‌السلام . ضرغامة بن مالك تغلبى، و بعضى گفته اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون شد و شهيد گرديد.

عامر بن مسلم العبدى، و مولاى اوسالم از شيعيان بصره بودند و با سيف بن مالك و ادهم بن اميّه به همراهى يزيد بن ثبيط و پسرانش به يارى امام حسينعليه‌السلام آمدند و در حمله اولى شهيد گشتند، و در حقّ عامر و زهير بن سليم و عثمان بن امير المؤ منينعليه‌السلام و حّر و زهير بن قين و عمرو صيداوى و بشر حضرمى فرموده فضل بن عبّاس بن ربيعة بن الحرث بن عبدالمطّلب رَحِمَهُمُ اللّه در خطاب بنى اميّه و طعن بر افعال ايشان:

شعر:

اَرْجِعُوا عامِرًا وَرَدّوُازُهَيْرًا

ثُمَّ عُثْمانَ فَارْجِعُوا غارمينا

وَ ارْجِعُوا الحُرَّ وَ ابْنَ قَيْنٍ وَ قَوْمًا

قُتِلوُا حينَ جاوَزوُا اصِفّينًا

اَيْنَ عَمْروٌ وَ اَيْنَ بِشْرٌ وَقَتْلى

مِنْهُم بِالْعَرأِ مايُدْ فَنُونا (152)

سيف بن عبدالّله بن مالك العبدى،بعضى گفته اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون و شهيد شد رحمه اللّه. عبدالّرحمن بن عبد الّله الا رحبى الهمدانى و اين همان كس است كه اهل كوفه او را با قيس بن مُسهر به سوى امام حسينعليه‌السلام به مكّه فرستادند با كاغذهاى بسيار روز دوازدهم ماه رمضان بود كه خدمت آن حضرت رسيدند.

حباب بن عامر التّيمى از شيعيان كوفه است با مسلم بيعت كرده و چون كوفيان با مسلم جفا كردند حباب به قصد خدمت امام حسينعليه‌السلام حركت كرده و در بين راه به آن حضرت ملحق شد.

عَمْرو الجُنْدُعى؛ ابن شهر آشوب او را از مقتولين در حمله اولّى شمرده و لكن بعض اهل سِيَر گفته اند كه او مجروح روى زمين افتاده بود و ضربتى سخت بر سر او رسيده بود قوم او، او را از معركه بيرون بردند، مدّت يك سال مريض و صاحب فراش بود در سر سال وفات كرد و تأئيد مى كند اين مطلب را آنچه در زيارت شهدأ است: اَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَتَّثِ مَعَهُ عَمْرو بْنِ عَبْدِاللّهِ الْجُنْدُعى.

حُلاس (به حأ مهمله كغُراب )بن عمرو الازدى الرّاسبى، و برادرش نعمان بن عمرو از اهل كوفه و از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده، بلكه حلاس از سرهنگان لشكر آن حضرت در كوفه بوده.

سَوّارِ بنِ اَبى عُمَيْر النَّهْمى در حمله اولى مجروح در ميان كشتگان افتاد او را اسير كردند به نزد عمر سعد بردند. عمر خواست او را بكشد قوم او شفاعتش كردند او را نكشت لكن به حال اسيرى و مجروح بود تا شش ماه پس از آن وفات كرد مانند مُوَقَّع بن ثُمامه كه او نيز مجروح افتاده بود قوم او، او را به كوفه بردند و مخفى كردند، ابن زياد مطلع شد فرستاد تا او را بكشند، قوم او از بنى اسد شفاعتش كردند او را نكشت لكن او را در قيد آهن كرده فرستاد او را به زاره (موضعى به عمّان ) موقّع از زحمت جراحتها مريض بود تا يك سال، پس از آن در همان زاره وفات فرمود.

و اشاره به او كرده كُمَيت اَسَدى در اين مصراع: وَ اِنَّ اَبا موسى اَسيرٌ مُكَبَّلٌ.(ابو موسى كنيه مُوَقَّع است ).

بالجمله؛ در زيارت شهدأ است: اَلسَّلامُ عَلَى الْجريحِ الْمَاْسُور سَوّارِ بن اَبى عُميرِ النَهْمى.

عمار بن ابى سَلامة الدّالا نى الهمدانى از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و از مجاهدين در خدمتش به شمار رفته بلكه بعضى گفته اند كه او حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيز درك كرده.

زاهر مولى عمرو بن الحَمِق جدّ محمّد بن سنان زاهرى در سنه شصتم به حج مشرّف شده و به شرف مصاحبت حضرت سيّدالشهدأ نائل شده و در خدمتش بود تا در روز عاشورأ در حمله اولى شهيد گشت.

از قاضى نعمان مصرى مروى است كه چون عمروبن الحَمِق از ترس معاويه گريخت به جانب جزيره و مردى از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام كه نامش زاهر بود با او همراه بود، چون مار عمرو را گزيد بدنش ورم كرد، زاهر را فرمود كه حبيبم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا خبر داده كه شركت مى كند در خون من جنّ و انس و ناچار من كشته خواهم گشت؛ در اين وقت اسب سوارانى كه در جستجوى او بودند ظاهر شدند عمرو به زاهر فرمود كه تو خود را پنهان كن اين جماعت به جستجوى من مى آيند و مرا مى يابند و مى كشند و سرم را با خود مى برند و چون رفتند تو خود را ظاهر كن و بدن مرا از زمين بردار و دفن كن. زاهر گفت: تا من تير در تركش دارم با ايشان جنگ مى كنم تا آنگاه با تو كشته شوم، عمرو فرمود: آنچه من مى گويم بكن كه در امر من نفع مى دهد خدا ترا. زاهر چنان كرد كه عمرو فرموده بود و زنده بماند تا در كربلا شهيد شد رحمه اللّه

جَبَلَة بنِ على الشّيبانى از شجاعان اهل كوفه بوده.

مسعود بن الحجّاج التيمى و پسرش عبدالرحمن از شجاعان معروفين بوده اند با ابن سعد آمده بود در ايامى كه جنگ نشده بود آمدند خدمت امام حسينعليه‌السلام سلام كنند بر آن حضرت پس سعادت شامل حالشان شده خدمت آن حضرت ماندند تا در حمله اولى شهيد گشتند.

زهير بن بشر الخثعمى. عمار بن حسّان بن شريح الطّائى از شيعيان مخلص بوده و با حضرت امام حسينعليه‌السلام از مكه مصاحبت كرده تا دركربلا.

و پدرش حسّان از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده و در صِفيِن در ركاب آن حضرت شهيد شده. و در رجال، اسم عمّار را عامر گفته اند، و از اَحفاد اوست عبداللّه بن احمد بن عامر بن سليمان بن صالح بن وهب بن عامر مقتول به كربلا،ابن حسّان و عبداللّه مُكَنّى است به ابوالقاسم و صاحب كتبى است كه از جمله آنها است(كتاب قضايا اميرالمؤ منينعليه‌السلام )روايت مى كند آن را از پدرش ابوالجعد احمد بن عامر و شيخ نجاشى روايت كرده از عبداللّه بن احمد مذكور كه گفت: پدرم متولّد شد سنه صد و پنجاه و هفت و ملاقات كرد شيخ ما حضرت رضاعليه‌السلام را در سنه صد و نود و چهار و وفات كرد حضرت رضاعليه‌السلام در طوس سنه دويست و دو، روز سه شنبه هيجدهم جمادى الاولى و من ملاقات كردم حضرت ابوالحسن ابو محمّدعليه‌السلام را و پدرم مؤ ذن آن دو بزرگوار بود الخ (153) پس معلوم شد كه ايشان بيت جليلى بوده اند از شيعه قدّس اللّه ارواحهم.

مسلم بن كثير ازدىّ كوفى تابعى گويند از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده و در ركاب آن حضرت در بعضى حروب زخمى به پايش رسيده بود و خدمت سّيدالشهدأعليه‌السلام از كوفه به كربلأ مشرف شده در روز عاشورا در حمله اولى شهيد شد و(نافع)مولاى او بعد از نماز ظهر شهيد گرديد.

زهير بن سليم ازدىّ و اين بزرگوار از همان سعادتمندان است كه در شب عاشورا به اردوى همايونى حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام ملحق شدند.

عبداللّه و عبيداللّه پسران يزيد بن ثُبَيْط (154) عبدى بصرىّ.

ابو جعفر طبرى روايت كرده كه جماعتى از مردم شيعه بصره جمع شدند در منزل زنى از عبدالقيس كه نامش ماريه بنت منقذ و از شيعيان بود و منزلش مجمع شيعه بود و اين در اوقاتى بود كه عبيداللّه بن زياد به كوفه رفته بود و خبر به او رسيده بود از اقبال و توجّه امام حسينعليه‌السلام به سمت عراق، ابن زياد نيز راهها را گرفته و به عامل خود در بصره نوشته بود كه براى ديده بانها جائى درست كنند و ديده بان در آن قرار دهند و راهها را پاسبانان گذارند كه مبادا كسى ملحق به آن حضرت شود پس يزيد بن ثبيط كه از قبيله عبدالقيس و از آن جماعت شيعه بود كه در خانه آن زن مؤ منه جمع شده بودند، عزم كرد كه به آن حضرت ملحق شود، او را ده پسر بود، پس به پسران خود فرمود كه كدام از شماها با من خواهيد آمد؟ دو نفر از آن ده پسر مهيّاى مصاحبت او شدند، پس با آن جماعتى كه در خانه آن زن جمع بودند فرمود كه من قصد كرده ام ملحق شوم به امام حسينعليه‌السلام و اينك بيرون خواهم شد. شيعيان گفتند كه مى ترسيم بر تو از اصحاب پسر زياد، فرمود: به خدا سوگند! هر گاه برسد شتران يا پاهاى ما به جادّه، و راه ديگر سهل است بر من و وحشتى نيست بر من از اصحاب ابن زياد كه به طلب من بيايند؛ پس از بصره بيرون شد و از غير راه بيابان قفر و خالى سير كرد تا در ابطح به امام حسينعليه‌السلام رسيد، فرود آمد و منزل و مأواى خود را درست كرد، پس رفت به سوى رحل و منزل آن حضرت و چون خبر او به حضرت امام حسينعليه‌السلام رسيد به ديدن او بيرون شد به منزل او كه تشريف برد، گفتند: به قصد شما به منزل شما رفت، حضرت در منزل او نشست به انتظار او، از آن طرف آن مرد چون حضرت را در جايگاه خود نديد احوال پرسيد، گفتند به منزل تو تشريف بردند. يزيد برگشت به منزل خود، آن جناب را ديد نشسته. پس آيه مباركه را خواند.

( بِفَضْلِاللّهِوَبِرَحْمَتِهِفَبِذلِكَ فَلْيَفرَحوُا ) . (155)

پس سلام كرد به آن حضرت و نشست در خدمتش و خبر داد آن حضرت را كه براى چه از بصره به خدمتش آمده، حضرت دعاى خير فرمود براى او پس با آن حضرت بود تا در كربلا شهيد شد با دو پسرش عبداللّه و عبيداللّه. (156)

بعضى از اهل سِيَر ذكر كرده اند كه وقتى يزيد از بصره حركت كرد عامر و مولاى او سالم و سيف بن مالك واَدْهم بن اُميّه نيز با او همراه بودند و ايشان نيز در كربلا شهيد شدند و در مرثيه يزيد و دو پسرانش، پسرش عامر بن يزيد گفته:

شعر:

يا فَرْ وَ قُومي فَانْدُبي

خَيْرَ الْبَرِيَّةِ فِي الْقُبُورِ

وَ اَبْكى الشَّهيدَ بِعَبْرَةٍ

مِنْ فَيْضِ دَمْعٍ ذى دُروُرٍ

وَ ارْثِ الْحُسَيْنَ مَعَ التَّفَجُّعِ

وَالتَّأَوُّهِ وَالزَّفيرِ

قَتَلوُا الْحرامَ مِنَ الاَْئمَّةِ

فِي الحَرامِ مِنَ الشّهُوُرِ

وَابْكى يَزيدَ مُجَدَّلاً

وَ ابْنَيْهِ فى حَرِّ الهَجيرِ

مُتَرمِّلينَ دِمائُهُمْ

تَجْرى عَلى لَبَبِ النُّحُورِ

يا لَهْفَ نَفْسى لَم تَفُزْ

مَعَهُم بِجَنّاتٍ وَ حُورٍ

و نيز از اشخاصى كه در اوّل قتال شهيد شدند:

جَنْدَب بن حُجرِ كِندىّ خَوْلانىّ است كه از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام به شمار رفته. وجَنادَةِبن كعب انصارى است كه از مكّه با اهل و عيال خود در خدمت امام حسينعليه‌السلام بوده و پسرش: عمرو بن جنادة بعد از قتل پدر به امر مادرش به جهاد رفت و شهيد شد. و سالم بن عمرو. قاسم بن الحبيب الازدى. بكربن حىّ التيّمى. جُوَيْنِ بن مالك التيّمى. اُميّة بن سعد الطااّئى. عبداللّه بن بشر كه از مشاهير شجاعان بوده. بشر بن عمرو. حجّاج بن بدر بصرى حامل كتاب مسعود بن عمرو از بَصره به خدمت امام حسينعليه‌السلام رسيد، و رفيقش. قَعْنَبِ بن عمرو نَمرىّ بصرىّ. عائذ بن مُجَمَّع بن عبداللّه عائذى،(رضوان اللّه عليهم اجمعين)و ده نفر از غلامان امام حسينعليه‌السلام ، و دو نفر از غلامان اميرالمؤ منينعليه‌السلام .

مؤ لّف گويد: كه اسامى بعضى از اين غلامان كه شهيد شده اند از اين قرار است:

اسلم بن عمرو و او پدرش تركى بود و خودش كاتب امام حسينعليه‌السلام ؛ و ديگر:

قارب بن عبداللّه دئلى كه مادرش كنيز حضرت امام حسينعليه‌السلام بوده؛ و ديگر:

مُنْحِج بن سَهم غلام امام حسنعليه‌السلام . با فرزندان امام حسنعليه‌السلام به كربلا آمد و شهيد شد. سعد بن الحرث غلام اميرالمؤ منينعليه‌السلام .

نصر بن ابى نيزر غلام آن حضرت نيز و اين نصر پدرش همان است كه در نخلستان اميرالمؤ منينعليه‌السلام كار مى كرد. حرث بن نبهان غلام حمزه، الى غير ذلك.

بالجمله؛ چون در اين حمله جماعت بسيارى از اصحاب سيّد الشهدأعليه‌السلام شهيد شدند شهادتشان در حضرت سيدالشهدأعليه‌السلام تأثير كرد پس در آن وقت جناب امام حسينعليه‌السلام از روى تأسف دست فرا برد و بر محاسن شريف خود نهاد و فرمود: شدّت كرد غضب خدا بر يهود هنگامى كه از براى خدا فرزند قرار دادند، و شدّت كرد خشم خدا بر نصارى هنگامى كه سه خدا قائل شدند، و شدت كرد غضب خدا بر مجوس وقتى كه به پرستش آفتاب و ماه پرداختند، و شديد است غضب خدا بر قومى كه متّفق الكلمه شدند بر ريختن خون فرزند پيغمبر خودشان، به خدا سوگند! به هيچ گونه اين جماعت را اجابت نكنم از آنچه در دل دارند تا هنگامى كه خدا را ملاقات كنم و به خون خويش مخضّب باشم. (157)

مخفى و مستور نماند كه جماعتى از وجوه لشكر كوفه از دل رضا نمى دادند كه با جناب امام حسينعليه‌السلام رزم آغازند و خود را مطرود دارَيْن سازند، از اين جهت كار مقاتلت به مماطلت مى رفت و امر مبارزت به مسامحت مى گذشت و در خلال اين حال اِرسال رُسل و تحرير مَكاتيب تقرير يافت و روز عاشورا نيز تا قريب به چاشتگاه كار بدينگونه مى رفت، اين هنگام بر مردم پر ظاهر گشت كه فرزند پيغمبر لباس ذلّت در بر نخواهد كرد و عبيداللّه بن زياد بَغْضاى آن حضرت را دست بر نخواهد داشت، لا جَرم از هر دو سوى رزم را تصميم عزم دادند.

اول كس از سپاه ابن سعد كه به ميدان مبارزت آمد يسار غلام زياد بن ابيه و سالم غلام ابن زياد بود كه با هم به ميدان آمدند، از ميان اصحاب امام حسينعليه‌السلام عبداللّه بن عمير كلبى به مبارزت ايشان بيرون شد، گفتند: تو كيستى كه به ميدان ما آمده اى؟ گفت: منم عبداللّه بن عمير. گفتند: ترا نشناسيم برگرد و زُهَير بن قين يا حَبيب بن مظاهر يا برير را به سوى ما بفرست، و يسار مقدّم بر سالم بود، عبداللّه با او گفت كه اى پسر زانيه! مگر اختيار ترا است كه هر كه بخواهى برگزينى؟ اين بگفت و بر او حمله كرد و تيغ بر او راند و او را در افكند، سالم غلام ابن زياد چون اين را بديد تاخت تا يسار را يارى كند، اصحاب امام حسينعليه‌السلام عبداللّه را بانگ زدند كه خويشتن را واپاى كه دشمن رسيد، عبداللّه چون مشغول مقتول خويش بود اصغاى اين مطلب نفرمود، لاجرم(سالم)رسيد و تيغ بر عبداللّه فرود آورد عبداللّه دست چپ را به جاى سپر وقايه سر ساخت لاجرم انگشتانش از كف جدا شد و عبداللّه بدين زخم ننگريست و چون شير زخم خورده عنان برتافت و سالم را به زخم شمشير از قفاى يسار به دارالبوار فرستاد پس به اين اشعار رَجز خواند:

شعر:

اِنْ تُنكِرونى فَاَنَا اْبُن كلْبِ

حَسْبى بِبَيْتى فى عُلَيْمٍ (158) حَسْبى

اِنّىِ امْرَءٌ ذُوُمِرَّةٍ (159) وَ عَصْبٍ (160)

وَ لَسْتُ بِالْخَوّارِ (161) عِنْدَ النَّكْبِ

پس عمرو بن الحجّاج با جماعت خودازسپاه كوفه برميمنه لشكرامام حسينعليه‌السلام حمله كرد، اصحاب امام چون ديدند زانو بر زمين نهادند و نيزه هاى خود را به سوى ايشان دراز كردند، خيل دشمن چون رسيدند از سنان ايشان بترسيدند و پشت دادند، پس اصحاب امام حسينعليه‌السلام ايشان را تير باران نمودند بعضى در افتادند و جان دادند و گروهى بخستند و بجستند.

اين وقت مردى از قبيله بنى تميم كه او را عبداللّه بن حَوْزَه مى گفتند رو به لشكر امام حسينعليه‌السلام آورد و مقابل آن حضرت ايستاد و گفت: يا حسين! يا حسين! آن حضرت فرمود چه مى خواهى؟

قالَ: اَبْشِرْ بِالنّارِ فَقالَ: كَلاّ اِنّي اَقدَمُ عَلى رَبٍّ رَحيمٍ وَ شَفيعٍ مُطاعٍ

حضرت فرمود: اين كيست؟ گفتند: ابن حَوزه تميمى است، آن حضرت خداوند خويش را خواند و گفت: بارالها! او را به سوى آتش دوزخ بكش. در زمان، اسب اِبن حَوزه آغاز چموشى نهاد و او را از پشت خود انداخت چنانكه پاى چپش در ركاب بند بود و پاى راستش واژگونه برفراز بود، مسلم بن عَوسَجَه جلدى كرد و پيش تاخت و پاى راستش را به شمشير از تن نحسش انداخت پس اسب او دويدن گرفت و سر او به هر سنگ و كلوخى و درختى مى كوبيد تا هلاك شد و حقّ تعالى روحش را به آتش دوزخ فرستاد، پس امر كارزار شدّت كرد و از جميع، جماعتى كشته گشت. (162)

مبارزات حرّبن يزيد رياحى رحمه اللّه:

اين وقت حُر بن يزيد بر اصحاب عمر سعد چون شير غضبناك حمله كرد و به شعر عَنْتَرَه تمثل جست:

شعر:

مازِلْتُ اَرْمِيْهِمْ بِثُغْرَةِ (163) نَحْرِهِ

وَ لَبانِهِ حَتّى تَسَرْبَلَ بالدَّمِ

و هم رجز مى خواند و مى گفت:

شعر:

اِنّى اَنَا الْحُرُ وَ مَاْوَى الضَّيفِ

اَضْرِبُ في اَعْناقِكُمْ بِالسَّيْفِ

عَنْ خَيْرِ مَنْ حَلَّ بِاَرْض الْخَيْفِ (164)

اَضرِبُكُمْ وَ لا اَرى مِنْ حَيْفٍ

راوى گفت: ديدم اسب او را كه ضربت بر گوشها و حاجب او وارد شده بود و خون از او جارى بود حُصَين بن تميم رو كرد به يزيد بن سفيان و گفت: اى يزيد! اين همان حّر است كه تو آرزوى كشتن او را داشتى اينك به مبارزت او بشتاب. گفت: بلى و به سوى حرّ شتافت و گفت: اى حرّ ميل مبارزت دارى؟ گفت: بلى! پس با هم نبرد كردند. حُصين بن تميم گفت: به خدا قسم مثل آنكه جان يزيد در دست حرّ بود او را فرصت نداد تا به قتل رسانيد، پس پيوسته جنگ كرد تا آنكه عمرسعد امر كرد حصين بن تميم را با پانصد كماندار اصحاب حسين را تير باران كنند، پس لشكر عمر سعد ايشان را تير باران كردند زمانى نكشيد كه اسبهاى ايشان هلاك شدند و سواران پياده گشتند. اَبو مِخنف از ايوب بن مشرح حيوانى نقل كرده كه گفت: واللّه! من پى كردم اسب حرّ را و تيرى بر شكم اسب او زدم كه به لرزه و اضطراب در آمد آنگاه به سر در آمد.

مؤ لف گويد: كه گويا حسّان بن ثابت در اين مقام گفته:

شعر:

وَ يَقوُلُ لِلطَّرْفِ (165) اِصْطَبِرْلِشَبَأ (166) الْقَنا

فَهَدَمْتُ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ

و چه قدر شايسته است در اين مقام نقل اين حديث حضرت صادقعليه‌السلام :

قالَ:(اَلْحُرُّ، حُرٌّ عَلى جَميع اَحْوالِهِ اِنْ نابَتْهُ نائِبَةٌ صَبَرَ لَها وَاِنْ تَداكَتْ عَلَيْهَا الْمَصائبُ لَمْ تَكْسِرْهُ و اِنْ اُسِرَ وَقُهِرَ وَ اسْتَبْدَلَ بِالْيُسْرِ عُسْرًا).

راوى گفت: پس حرّ از روى اسب مانند شير جستن كرد و شمشير برّانى در دستش بود و مى گفت:

شعر:

اِنْ تَعْقِرُوابى (167) فَاَنَا ابْنُ الْحُرِّ

اَشْجَعُ مِنْ ذى لِبَدٍ هِزَبْرِ

پس نديدم احدى را هرگز مانند او سر از تن جدا كند و لشكر هلاك كند، اهل سِيرَ و تاريخ گفتنداند كه حرّ و زهير با هم قرار داده بودند كه بر لشكر حمله كنند و مقاتله شديد و كارزار سختى نمايند و هر كدام گرفتار شدند ديگرى حمله كند و او را خلاص نمايد و بدين گونه يك ساعتى نبرد كردند و حرّ رَجز مى خواند و مى گفت:

شعر:

الَيْتُ لا اُقْتَلُ حَتّى اَقْتُلا

وَلَنْ اَصابَ الْيَوْمَ اِلاّ مُقْبِلاً

اَضْرِبُهُمْ بِالسَّيفِ ضَرْبًا مِقْصَلاً (168)

لا نا كِلاً مِنْهُمْ (169) وَ لا مُهَلَّلاً

و در دست حرّ شمشيرى بود كه مرگ از دم او لايح بود و گويا ابن معتزّ در حقّ او گفته بود:

شعر:

وَلى صارِمٌ فيهِ الْمَنايا كَوامِنٌ

فما يُنْتَضى اِلاّ لِسَفْكِ دِمأٍ

تَرى فَوْقَ مِنْبَتِهِ الْفِرِنْدَ كَاَنَّهُ

بَقِيَّةَ غَيمٍ رَقَّ دوُنَ سَمأٍ

پس جماعتى از لشكر عمر سعد بر او حمله آوردند و شهيدش نمودند.

بعضى گفته اند كه امام حسينعليه‌السلام به نزد او آمد و هنوز خون از او جستن داشت، پس فرمود: به به اى حُرّ! تو حُرّى همچنانكه نام گذاشته شدى به آن، حُرّى در دنيا وآخرت پس خواند آن حضرت:

شعر:

لَنِعْمَ الْحُرُّ حُرُّبَنى رَياحِ

وَنِعْمَ الْحُرُّ عِنْدَ مُخْتَلَفِ الرِّماحِ

وَنِعْمَ الْحُرُّ اِذْ نادى حُسَيْنًا

فَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْد الصَّباحِ

شهادت بُرير بن خضير رحمه اللّه

بُرَيْرِ بْنِ خُضَيْر رحمه اللّه (170) به ميدان آمد و او مردى زاهد وعابد بود و او را (سيّدقُرّأ) مى ناميدند واز اشراف اهل كوفه از هَمْدانيين بود و اوست خالوى ابو اسحاق عمروبن عبداللّه سبيعى كوفى تابعى كه در حقّ او گفته اند: چهل سال نماز صبح را به وضوى نماز عشا گزارد ودر هر شب يك ختم قرآن مى نمود، و در زمان او اَعْبَدى از او نبود، اَوْثَق در حديث از او نزد خاصّه وعامّه نبود، و از ثِقات على بن الحسينعليه‌السلام بود.

بالجمله؛ جناب بُرير چون به ميدان تاخت از آن سوى، يزيد بن معقل به نزد او شتافت وبا هم اتّفاق كردند كه مباهله كنند و از خدا بخواهند كه هر كه بر باطل است بر دست آن ديگر كشته شود، اين بگفتند و بر هم تاختند. يزيد ضربتى بر(بُرَيْر)زد او را آسيبى نرساند لكن بُرير او را ضربتى زد كه خُود او را دو نيمه كرد و سر او را شكافت تا به دماغ رسيد يزيد پليد بر زمين افتاد مثل آنكه از جاى بلندى بر زمين افتد.

رضىّ بن منقذ عبدى كه چنين ديد بر(بُرير)حمله آورد و با هم دست به گردن شدند ويك ساعت باهم نبرد كردند آخرالا مر، بُرير او را بر زمين افكند و بر سينه اش نشست، رضىّ استغاثه به لشكر كرد كه او را خلاص كنند. كعب بن جابر حمله كرد و نيزه خود را گذاشت بر پشت برير،(بُرير)كه احساس نيزه كرد همچنان كه بر سينه رضىّ نشسته بود خود را بر روى رضىّ افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف دماغ اورا قطع كرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعى نداشت چندان به نيزه زور آورد تا در پشت بُرير فرو رفت و برير را از روى رضى افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تا شهيد شد.

راوى گفت: رضىّ از خاك برخاست در حالتى كه خاك از قباى خود مى تكانيد وبه كعب گفت: اى برادر، بر من نعمتى عطاكردى كه تا زنده ام فراموش نخواهم نمود چون كعب بن جابر بر گشت زوجه اش ياخواهرش (نوار بنت جابر)با وى گفت كشتى(سّيد قرّأ)را هر آينه امر عظيمى به جاى آوردى به خدا سوگند ديگر باتو تكلّم نخواهم كرد. (171)

شهادت وهب عليه الرحمة

وهب (172) بن عبداللّه بن حباب كَلْبى كه با مادر و زن در لشكر امام حسينعليه‌السلام حاضر بود به تحريص مادر ساخته جهاد شد، اسب به ميدان راند و رجز خواند:

شعر:

اِنْ تَنْكُروُنى فَاَنَاابْنُ الْكَلْبِ

سَوْفَ تَرَوْنى وَتَرَوْنَ ضَرْبى

وَحَمْلَتى وَصَوْلَتى فى الْحَرْبِ

اُدْرِكُ ثارى بَعْدَ ثار صَحْبى

وَاَدْفَعُ الْكَرْبَ اَمامَ الْكَرْبِ

لَيْسَ جِهادى فىِ الْوَغى بِاللَّعْبِ

وجلادت و مبارزت نيكى به عمل آورد و جمعى را به قتل در آورد. پس از ميدان باز شتافت و به نزديك مادر و زوجه اش آمد و به مادر گفت: آيا از من راضى شدى؟ گفت راضى نشوم تا آنكه در پيش روى امام حسينعليه‌السلام كشته شوى، زوجه او گفت: ترابه خدا قسم مى دهم كه مرابيوه مگذار و به درد مصيبت خود مبتلا مساز، مادر گفت: اى فرزند! سخن زن را دور انداز به ميدان رو در نصرت امام حسينعليه‌السلام خود را شهيد ساز تا شفاعت جدّش در قيامت شامل حالت شود، پس وهب به ميدان رجوع كرد در حالى كه مى خواند:

اِنّى زَعيمٌ لَكِ اُمَّ وَهَبٍ

شعر:

بِالّطَعْنِفيهِمْ تارَةً وَالضَّرْبِ

ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ

پس نوزده سوار و دوازده پياده را به قتل رسانيد و لختى كارزار كرد تا دو دستش را قطع كردند، اين وقت مادر او عمود خيمه بگرفت و به حربگاه در آمد و گفت: اى وهب! پدر و مادرم فداى تو باد چندانكه توانى رزم كن و حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دشمن دفع نما، وهب خواست كه تا او را برگرداند مادرش جانب جامه او را گرفت و گفت: من روى باز پس نمى كنم تا به اّتفاق تو در خون خويش غوطه زنم، جناب امام حسينعليه‌السلام چون چنين ديد فرمود: از اهل بيت من جزاى خير بهره شما باد به سرا پرده زنان مراجعت كن خدا ترا رحمت كند. پس آن زن به سوى خِيام محترمه زنها برگشت و آن جوان كلبى پيوسته مقاتلت كرد تا شهيد شد.

شهادت اولين زن در لشكر امام حسينعليه‌السلام

راوى گفت: كه زوجه وَهَب بعد از شهادت شوهرش بى تابانه به جانب او دويد و صورت بر صورت او نهاد شمر غلام خود را گفت تا عمودى بر سر او زد و به شوهرش ملحق ساخت، و اين اوّل زنى بود كه در لشكر حضرت سيّد الشّهدأعليه‌السلام به قتل رسيد. (173)

پس از آن عمروبن خالد اَزْدى اسدى صيداوى عازم ميدان شد خدمت امام حسينعليه‌السلام آمد و عرض كرد: فدايت شوم يا اباعبداللّه! من قصد كرده ام كه ملحق شوم به شهدأ از اصحاب تو و كراهت دارم از آنكه زنده بمانم و ترا وحيد و قتيل بينم اكنون مرخّصم فرما، حضرت او را اجازت داد وفرمود: ما هم ساعت بعد تو ملحق خواهيم شد، آن سعادتمند به ميدان آمد واين رجزَ خواند:

شعر:

اِلَيْكَ يا نَفْسُ مِنَ الرَّحْمنِ

فَاَبْشِرى بِالرَّوْحِ وَالرَّيْحانِ شعر:

اَلْيَوْمَ تَجْزَيْنَ عَلَى الاِْحْسانِ

پس كارزار كرد تا شهيد شد، رحمه اللّه.

پس فرزندش خالدبن عمروبيرون شد ومى گفت:

شعر:

صَبْراًعَلَى المَوتِ بَنى قَحْطانِ

كَىْ ما تَكوُنُوا فى رِضَى الرَّحْمنِ

يااَبَتا قَدْ صِرْتَ فىِ الْجِنانِ

فى قَصْرِ دُرٍ حَسَنِ الْبُنْيانِ

پس جهاد كرد تا شهيد شد.

سعد بن حنظله تميمى به ميدان رفت و او از اعيان لشكر امام حسينعليه‌السلام بود رجز خواند و فرمود:

شعر:

صَبْرًا عَلَى الاَْسْيافِ وَاْلاَسِنَّة

صَبْرًا عَلَيْها لِدُخُولِ الْجَنَّةِ

وَحُورِعَيْنٍ ناعِماتٍ هُنَّةٍ

يانَفْسُ لِلرّاحَةِ فَاجْهَدِ نَّهُ

و فى طِلابِ الْخَيْرِ فَارْغِبَنَّهُ

پس حمله كرد و كار زار سختى نمود تا شهيد شد، رحمه اللّه پس عميربن عبداللّه مَذْحِجى به ميدان رفت و اين رجز خواند:

شعر:

قَدْ عَلِمَتْ سَعْدٌ وَحَىُّ مَذْحِج (174)

اِنّى لَدَى الْهَيْجأِ لَيْثُ مُحْرِج (175)

اَعْلُو بِسَيْفى هامَةَ الْدَجّجِ

وَاَترُكُ الْقَرْنَ لَدَى التَّعَرُّجِ

فَريسَة الضَّبْعِ (176) الْاَزلِّ (177) الْاَعْرَجِ (178)

پس كارزار كرد و بسيارى را كشت تا به دست مسلم ضَبابىّ و عبداللّه بَجَلىّ كشته شد.

مبارزات نافع بن هلال و شهادت مسلم بن عوسجه

از اصحاب سيّد الشّهدأعليه‌السلام نافع بن هلال جَمَلى به مبارزت بيرون شد وبدين كلمات رجز خواند:

اَنَا اْبنُ هِلالِ الْجَمَلَى، اَنَا عَلى دينِ عَلىّعليه‌السلام مزاحم بن حريث به مقابل او آمد وگفت: اَنَاعَلى دين عُثْمان؛من بر دين عثمانم، نافع گفت: تو بر دين شيطانى و بر او حمله كرد و جهان را از لوث وجودش پاك نمود.

عمرو بن الحجّاج چون اين دلاورى ديد بانگ برلشكر زد و گفت: اى مردمِ احمق! آيا مى دانيد با چه مردمى جنگ مى كنيد همانا اين جماعت فرسان اهل مصرند و از پستان شجاعت شير مكيده اند و طالب مرگ اند احدى يك تنه به مبارزات ايشان نرود كه عرصه هلاك مى شود، و همانا اين جماعت عددشان كم است و به زودى هلاك خواهند شد، واللّه! اگر همگى جنبش كنيد و كارى نكنيد جز آنكه ايشان را سنگ باران نمائيد تمام را مقتول مى سازيد.

عمر بن سعد گفت: رأى محكم همان است كه تو ديده اى، پس رسولى به جانب لشكر فرستاد تا ندا كند كه هيچ كس از لشكر را اجازت نيست كه يك تنه به مبارزت بيرون شود، پس عمرو بن الحجّاج از كنار فرات با جماعت خود بر ميمنه اصحاب امام حسينعليه‌السلام حمله كرد، بعد از آن كه آن منافقان را به اين كلمات تحريص بر كشتن اصحاب امام حسينعليه‌السلام نمود: يا اَهْلَ الْكُوفَةِ اَلْزِمُواطاعَتَكُمْ وَ جَماعَتَكُمْ وَ لا تَرْتابُوا فى قَتْلِ مَنْ مَرَقَ مِنَ الدّينِ وَ خالَفَ الاِمام،

خداوند دهان عمرو بن الحجّاج را پر از آتش كند در ازاى اين كلمات كه بر جناب امام حسينعليه‌السلام بسى سخت آمد و به حضرتش اثر كرد، پس ساعتى دو لشكر با هم نبرد كردند و در اين گيرودار جنگ، مسلم بن عَوْسَجه اَسدى رحمه اللّه از پاى در آمد و از كثرت زخم و جراحت به خاك افتاد، لشكر عمر سعد از حمله دست كشيدند و به سوى لشكرگاه خود برگشتند، چون غبار معركه فرو نشست مسلم را بر روى زمين افتاده ديدند حضرت امام حسينعليه‌السلام به نزد او شتافت و در مسلم رمقى يافت پس او را خطاب كرد و فرمود: خدا رحمت كند ترا اى مسلم؛ و اين آيه كريمه را تلاوت نمود:( فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مِنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً ) . (179)

حبيب بن مظاهر كه به ملازمت خدمت آن حضرت نيز حاضر بود نزديك مسلم آمد و گفت: اى مسلم! گران است بر من اين رنج و شكنج تو اكنون بشارت باد ترا به بهشت، مسلم به صداى بسيار ضعيفى گفت: خدا به خير ترا بشارت دهد، حبيب گفت: اگر مى دانستم كه بعد از تو در دنيا زنده مى بودم دوست داشتم كه به من وصيّت كنى به آنچه قصد داشتى تا در انجام آن اهتمام كنم لكن مى دانم كه در همين ساعت من نيز كشته خواهم شد و به تو خواهم پيوست. مسلم گفت: ترا وصيّت مى كنم به اين مرد و اشاره كرد به سوى امام حسينعليه‌السلام و گفت: تا جان در بدن دارى او را يارى كن و از نصرت او دست مكش تا وقتى كه كشته شوى، حبيب گفت: به پررودگار كعبه جز اين نكنم و چشم ترا به اين وصيّت روشن نمايم، پس مسلم جهان را وداع كرد در حالى كه بدن او روى دستها بود او را برداشته بودند كه در نزد كشتگان گذارند، پس صداى كنيزك او به نُدبه بلند شد كه يَابْنَ عَوْسَجَتاهُ يا سَيّداه.

و معلوم مى شود كه مسلم بن عوسجه از شجاعان نامى روزگار بود چنانكه شَبَث شجاعت او را در آذربايجان مشاهده كرده بود و آن را تذكره نمود، و در زمانى كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده بود مسلم بن عوسجه وكيل او بود در قبض اموال و بيع اسلحه و اخذ بيعت. و با اين حال از عُبّاد روزگار بود و پيوسته در مسجد كوفه در پاى ستونى از آن مشغول به عبادت و نماز بود چنانكه از(اَخبار الطّوال)دينورى معلوم مى شود، و او را اهل سِيَر اوّل اصحاب حسينعليه‌السلام گفته اند و كلمات او را در شب عاشورا شنيدى و در كربلا مقاتله سختى نمود و به اين رجز مترنّم بود:

شعر:

اِنْ تَسْأَلوُا عنّى فَّاِنّى ذوُلُبَدٍ

مِنْ فَرْعِ (180) قَوْمٍ مِنْ ذُرى بنى اَسَدٍ

فَمَنْ بَغانا حاَّئِدٌ عَنِ الرَّشَدِ

وَ كافِرٌ بِدينِ جَبّارٍ صَمَدٍ

و كُنْيه آن بزرگوار ابو جَحْل است چنان كه كُميت اسدى در شعر خود به آن اشاره كرده:

وَ اِنَّ اَبا جَحْلٍ قَليلٌ مُجَحَّلٌ.

جَحْل به تقديم جيم بر حأ مُهمله، يعنى مهتر زنبوران عسل و مُجَحَّل كمُّعَظَّم، يعنى صريع و بر زمين افكند شده، و قاتل او مسلم ضبابى و عبدالرّحمن بجلى است.

بالجمله؛ دوباره لشكر به هم پيوستند و شمر بن ذى الجوشن - عليه اللّعنة - از ميسره بر ميسره لشكر امامعليه‌السلام حمله كرد و آن سعادتمندان با آن اشقيا به قدم ثبات نبرد كردند و طعن نيزه دو لشكر و شمشير به هم فرود آوردند و سپاه ابن سعد، حضرت امام حسينعليه‌السلام و اصحابش را از هر طرف احاطه كردند و اصحاب آن حضرت با آن لشكر قتال سختى نمودند و تمام جَلادت ظاهر نمودند و مجموع سواران لشكر آن حضرت سى و دو تن بودند كه مانند شعله جوّاله حمله مى افكندند و سپاه ابن سعد را از چپ و راست پراكنده مى نمودند.

عروة بن قيس كه يكى از سركردگان لشكر پسر سعد بود و چون اين شجاعت و مردانگى از سپاه امامعليه‌السلام مشاهد كرد، به نزد ابن سعد فرستاد كه يا بن سعد آيا نمى بينى كه لشكر من امروز از اين جماعت قليل چه كشيدند؟ تيراندازان را امر كن كه ايشان را هدف تير بلا سازند، ابن سعد كمانداران را به تيرانداختن امر نمود.

راوى گفت: اصحاب امام حسينعليه‌السلام قتال شديدى نمودند تا نصف النّهار روز رسيد، حصين بن تميم كه سر كرده تيراندازان بود چون صبر اصحاب امام حسينعليه‌السلام مشاهده نمود لشكر خود را كه پانصد كماندار به شمار مى رفتند امر كرد كه اصحاب آن حضرت را تير باران نمايند، آن منافقان حسب الا مر امير خويش لشكر امام حسينعليه‌السلام را هدف تير و سهام نمودند و اسبهاى ايشان را عَقْر (يعنى پى ) و بدنهاى آنها را مجروح نمودند.

راوى گفت: كه مقاتله كردند اصحاب امام حسينعليه‌السلام با لشكر عمر سعد قتال بسيار سختى تا نصف النّهار و لشكر پسر سعد را توانائى نبود كه بر ايشان بتازد جز از يك طرف زيرا كه خيمه ها را به هم متصل كرده بودند و آنها را از عقب سر و يمين و يسار قرار داده بودند. عمر سعد كه چنين ديد جمعى را فرستاد كه خيمه ها را بيفكنند تا بر آنها احاطه نمايند سه چهار نفر از اصحاب امام حسينعليه‌السلام در ميان خيمه ها رفتند هنگامى كه آن ظالمان مى خواستند خيمه ها را خراب كنند بر آنها حمله مى كردند و هر كه را مى يافتند مى كشتند يا تير به جانب او مى افكندند و او را مجروح مى نمودند، عمر سعد كه چنين ديد فرياد كشيد كه خيمه ها را آتش زنيد و داخل خيمه ها نشويد، پس آتش آوردند خيمه را سوزانيدند، سيّد الشّهدأعليه‌السلام فرمود: بگذاريد آتش زنند زيرا كه هر گاه خيمه ها را بسوزانند نتوانند از آن بگذرند و به سوى شما آيند و چنين شد كه آن حضرت فرموده بود.

راوى گفت: حمله كرد شمر بن ذى الجوشن - عليه اللعّنة - به خيمه حضرت امام حسينعليه‌السلام و نيزه اى كه در دست داشت بر آن خيمه مى كوبيد و ندا در داد كه آتش بياوريد تا من اين خيمه را با اهلش آتش زنم.

راوى گفت: زنها صيحه كشيدند و از خيمه بيرون دويدند، جناب امام حسينعليه‌السلام بر شمر صيحه زد كه اى پسر ذى الجوشن تو آتش مى طلبى كه خيمه را بر اهل من آتش زنى؟ خداوند بسوزاند ترا به آتش جهنّم. حُمَيْد بن مُسْلم گفت: كه من به شمر گفتم سبحان اللّه! اين صلاح نيست براى تو كه جمع كنى در خود دو خصلت را يكى آنكه عذاب كنى به عذاب خدا كه سوزانيدن باشد و ديگر آنكه بكشى كودكان و زنان را، بس است براى راضى كردن امير كشتن تو مردان را، شمر به من گفت: تو كيستى؟ گفتم: نمى گويم با تو كيستم و ترسيدم كه اگر مرا بشناسد نزد سلطان براى من سعايت كند، پس آمد به نزد او شبث بن رِبْعى و گفت: من نشنيدم مقالى بدتر از مقال تو و نديدم موقفى زشت تر از موقف تو، آيا كارت به جائى رسيده كه زنها را بترسانى، پس شهادت مى دهم كه شمر حيا كرد و خواست برگردد كه زُهير بن قَين رحمه اللّه با ده نفر از اصحاب خود بر شمر و اصحابش حمله كردند و ايشان را از دور خِيام متفرق ساختند، و اباعزّه (به زأ معجمه ) ضَبابى را كه از اصحاب شِمر بود به قتل رسانيدند، لشكر عمر سعد كه چنين ديدند بر ايشان هجوم آوردند و چون لشكر امام حسينعليه‌السلام عددى قليل بودند اگر يك تن از ايشان كشته گشتى ظاهر و مبيّن گشتى و اگر از لشكر ابن سعد صد كس مقتول گشتى از كثرت عدد نمودار نگشتى.

بالجمله؛جنگ سختى شد و قتلى و جريح بسيارى گشت تا آنكه وقت زوال رسيد.

تذكره اَبو ثمامه نماز را در خدمت امام حسين ع و شهادت حبيب بن مظاهر:

ابو ثُمامه صيداوى كه نام شريفش عمرو بن عبداللّه است چون ديد وقت زوال است به خدمت امامعليه‌السلام شتافت و عرض كرد: يا ابا عبداللّه، جان من فداى تو باد! همانا مى بينم كه اين لشكر به مقاتلت تو نزديك گشته اند و لكن سوگند به خداى كه تو كشته نشوى تا من در خدمت تو كشته شوم و به خون خويش غلطان باشم و دوست دارم كه اين نماز ظهر را با تو بگزارم آنگاه خداى خويش را ملاقات كنم، حضرت سر به سوى آسمان برداشت پس فرمود: ياد كردى نماز را خدا ترا از نماز گزاران و ذاكرين قرار دهد، بلى اينك وقت آن است، پس فرمود از اين قوم بخواهيد تا دست از جنگ بردارند تا ما نماز گزاريم، حُصَين بن تميم چون اين بشنيد فرياد برداشت كه نماز شما مقبول در گاه اِله نيست، حبيب بن مظاهر فرمود: اى حِمار غدّار نماز پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبول نمى شود و از تو قبول خواهد شد؟!!!

حُصَين بر حبيب حمله كرد حبيب نيز مانند شير بر او تاخت و شمشير بر او فرود آورد و بر صورت اسب او واقع شد حُصَين از روى اسب بر زمين افتاد پس اصحاب آن ملعون جلدى كردند و او را از چنگ حبيب ربودند پس حبيب رجز خواند فرمود:

شعر:

اُقْسِمُ لَوْ كُنّا لَكُمْ اَعْدادا

اَوْشَطْرَكُمْ وَلّيْتُمُ الاَْكْتادا (181)

يا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباًوَ اَدّا (182)

ونيز مى فرمود:

شعر:

اَنَا حبيبٌ وَاَبى مُظَهَّرٌ

فارسُ هَيْجآءٍوَ حَرْبٍ تَسْعَرُ

اَنْتُمْ اَعَدُّ عُدَّةً وَ اكْثَرُ

وَنَحْنُ اَوْ في مِنْكُمْ وَاَصْبَرُ

وَنَحْنُ اَوْلى حُجَّةً وَاَظْهَرُ

حَقّا وَاَتْقى مِنْكُمْ وَاَعْذَرُ (183)

ببين اخلاص اين پير هنرمند

چه خواهد كرد در راه خداوند

رَجَز خواند و نسب فرمود آنگاه

مبارز خواست ازآن قوم گمراه

چنان رزمى نمود آن پير هشيار

كه برنام آوران تنگ آمدى كار

سر شمشير آن پيرجوانمرد

همى مرد از سر مركب جداكرد

به تيغ تيز در آن رزم و پيكار

فكنداز آن جماعت جمع بسيار

بالجمله، قتال سختى نمود تا آنكه به روايتى شصت و دو تن را به خاك هلاك انداخت، پس مردى از بنى تميم كه او را بُديْل بن صريم مى گفتند بر آن جناب حمله كرد و شمشير بر سر مباركش زد وشخصى ديگر از بنى تميم نيزه بر آن بزرگوار زد كه او را بر زمين افكند حبيب خواست تا برخيزد كه حُصَيْن بن تميم شمشير بر سر او زد كه او را از كار انداخت پس آن مرد تميمى فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد، حصين گفت كه من شريك تواَم در قتل او سر را به من بده تابه گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تا مردم بدانند كه من در قتل او شركت كرده ام آنگاه بگير آن را وببر به نزد عبيداللّه بن زياد براى اخذ جايزه، پس سر حبيب را گرفت و به گردن اسب خويش آويخت و در لشكر جولانى داد و به او ردّكرد.

چون لشكر به كوفه برگشتند آن شخص تميمى سر را به گردن اسب خويش آويخته روبه قصرالا ماره ابن زياد نهاده بود، قاسم پسر حبيب كه در آن روز غلامى مراهق بود سر پدر را ديدار كرد دنبال آن سوار را گرفت و از او مفارقت نمى نمود، هرگاه آن مرد داخل قصر الا ماره مى شد او نيز داخل مى گشت و هر گاه بيرون مى آمد او نيز بيرون مى آمد.

آن مرد سوار از اين كار به شكّ افتاده گفت: چه شده ترا اى پسر كه عقب مرا گرفته و از من جدا نمى شوى؟ گفت: چيزى نيست، گفت: بى جهت نيست مرا خبر بده، گفت: اين سرى كه با تو است پدر من است آيا به من مى دهى تا او را دفن نمايم، گفت: اى پسر! امير راضى نمى شود كه اودفن شود و من هم مى خواهم جائزه نيكى به جهت قتل او از امير بگيرم، گفت: لكن خداوند به تو جزانخواهد داد مگر بدترين جزاها، به خدا سوگند كشتى او را در حالى كه او بهتر از تو بود، اين بگفت و بگريست و پيوسته درصدد انتقام بود تازمان مصعب بن زبير، كه قاتل پدر خود را بكشت (184) اَبُومِخِنَف از محمّد بن قيس روايت كرده كه چون حبيب شهيد گرديد، درهم شكست قتل او حسينعليه‌السلام را، و در اين حال فرمود:

اَحْتَسِبُ نَفسي وَحُماة اَصْحابي (185)

ودربعض مَقاتل است كه فرمود:للّه دَرُّكَ يا حَبيبُ!همانا تو مردى صاحب فضل بودى ختم قرآن در يك شب مى نمودى. و مخفى نماند كه حبيب از حَمَله علوم اهل بيت و از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام به شمار رفته.

و روايت شده كه وقتى ميثم تمّار را ملاقات كرد و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، پس حبيب گفت كه گويا مى بينم شيخى را كه اَصْلَع است يعنى پيش سر او مو ندارد و شكم فربهى دارد و خربزه مى فروشد در نزد دارالرّزق او را بگيرند وبراى محّبت داشتن او به اهل بيت رسالت او را به دار كشند، و بر دار شكمش را بدرند. و غرضش ميثم بود و چنان شد كه حبيب خبر داد.

و در آخر روايت است كه حبيب از جمله آن هفتاد نفر بود كه يارى آن امام مظلوم كردند و در برابر كوههاى آهن رفتند و سينه خود را در برابر چندين هزار شمشير و تير سپر كردند، و آن كافران ايشان را امان مى دادند و وعده مالهاى بسيار مى كردند و ايشان ابا مى نمودند و مى گفتند كه ديده ما حركت كند و آن امام مظلوم شهيد شود ما را نزد خدا عذرى نخواهد بود تا آنكه، همه جانهاى خود را فداى آن حضرتعليه‌السلام كردند و همه بر دور آن حضرت كشته افتادند، رحمة اللّه و بركاته عليهم اجمعين.

و در احوال حضرت مسلم رَحِمَهُمُ اللّه كلمات حبيب بعد از كلام عابس مذكور شد، وكُمَيْت اسدى اشاره به شهادت حبيب كرده در شعر خود به اين بيت:

شعر:

سِوى عُصْبَةٍفيهِمْ حَبيبٌ مُعَفَّرٌ

قَضى نَحْبَهُ وَالْكاهِلِىُّ مُرَمَّلٌ

و مرادش از كاهلى اَنَس ابن الحرث الا سدى الكاهلى است كه از صحابه كِبار است، و اهل سنّت در حال او نوشته اند كه وقتى از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد در حالى كه حضرت سيّدالشهدأعليه‌السلام در كنار او بود كه فرمود: همانا اين پسر من كشته مى شود در زمينى از زمينهاى عراق پس هر كه او را درك كرد يارى كند او را.پس اَنَس بود تا در كربلا در يارى حضرت سيّد الشّهدأعليه‌السلام شهيد شد.

مؤ لّف گويد: كه بعضى گفته اند حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و هانى بن عروه و عبداللّه بن يَقْطُرنيز از صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده اند.و در شرح قصيده ابى فراس است كه در روز عاشورا جابر بن عُرْوَه غِفارىّ كه پيرمردى بود سالخورده و در خدمت پيغمبرعليه‌السلام بوده و در بَدر و حُنين حاضر شده بود براى يارى پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كَمَر خود را به عمامه اش بست محكم، پس ابروهاى خود را كه از پيرى به روى چشمانش واقع شده بود بلند كرد و با دستمال خود ببست حضرت امام حسينعليه‌السلام او را نظاره مى كرد و مى فرمود: شَكَرَ اللّهُ سَعْيَكَ يا شيخ پس حمله كرد و پيوسته جهاد كرد تا شصت نفر را به قتل رسانيد آنگاه شهيد گرديد. رحمه اللّه

شهادت سعيد بن عبداللّه حنفى رحمه اللّه

روايت شده كه حضرت سيّدالشّهداعليه‌السلام زُهير بن قَين و سعيد بن عبداللّه را فرمود كه پيش روى من بايستيد تا من نماز ظهر را به جاى آورم، ايشان بر حسب فرمان در پيش رو ايستادند و خود را هدف تير و سنان گردانيدند، پس حضرت با يك نيمه اصحاب نماز خوف گذاشت و نيمى ديگر ساخته دفع دشمن بودند، و روايت شده كه سعيد بن عبداللّه حنفى در پيش روى آن حضرت ايستاد و خود را هدف تير نموده بود و هر كجا آن حضرت به يمين و شمال حركت مى نمود در پيش روى آن حضرت بود تا روى زمين افتاد و در اين حال مى گفت: خدايا! لعن كن اين جماعت را لعن عاد و ثمود، اى پروردگار من! سلام مرا به پيغمبر خود برسان و ابلاغ كن او را آنچه به من رسيد از زحمت جراحت و زخم چه من در اين كار قصد كردم نصرت ذريه پيغمبر ترا، اين بگفت و جان بداد، و در بدن او به غير از زخم شمشير و نيزه، سيزده چوبه تير يافتند. و شيخ ابن نما فرموده كه گفته شده آن حضرت و اصحابش نماز را فراداى به ايمأ و اشارت گذاشتند. (186)

مؤ لف گويد: كه سعيد بن عبداللّه از وجوه شيعه كوفه و مردى شجاع و صاحب عبادت بود، و در سابق دانستى كه او و هانى بن هانى سبيعى را اهل كوفه با بعضى نامه ها به خدمت امام حسينعليه‌السلام فرستادند كه آن حضرت را حركت دهند از مكّه و به كوفه بياورند، و اين دو نفر آخر كس بودند كه كوفيان ايشان را روانه كرده بودند و كلمات او در شب عاشورا در وقتى كه حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام اجازه انصراف داد در مَقاتل معتبره مضبوط است و در زيارت مشتمله بر اسامى شهدأ مذكور است، و در حقّ او و مواسات حُرّ با زُهير بن قين، عبيداللّه بن عمرو بَدّى كِندى گفته:

شعر:

سَعيدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ لا تَنْسِيَنَّهُ

ولاَ الْحُرَّ اِذْ اَّسى زُهَيْرًا عَلى قَسْرٍ (187)

فَلَوْ وَقَفَتْ صَمُّ الْجِبالِ مَكانَهُمْ

لَمارَتْ (188) عَلى سَهْلٍ وَ دَكَّتْ عَلى وَ عْرا (189)

فَمِنْ قائم يَسْتَعْرِضُ النَّبْلَ وَجْهُهُ

وَ مِنْ مُقْدِم يَلْقَى الاَْ سِنَّةَ بِالصَدْرِ

حَشَرَنَا اللّهُ مَعَهُمْ فىِ الْمُسْتَشْهَدينَ

وَرَزَقَنا مُرافَقَتَهُمْ فى اَعْلا عِلِّيينَ.

شهادت زُهير بن القين رَضِى اللّه عنه

راوى گفت: زُهير بن اْلقَين رحمه اللّه كارزار سختى نمود و رَجَز خواند:

شعر:

اَنَا زُهَيْرٌ وَاَنَا ابْنُ الْقَيْنِ

اَذوُدُكُمْ بِالسَّيْفِ عَنْ حُسَيْنٍ

اِنَّ حُسَيْنًا اَحَدُ الِسّبْطَيْنِ

اَضْرِبُكُمْ وَلا اَرى مِنْ شَيْنٍ

پس چون صاعقه آتشبار خويش را بر آن اشرار زد و بسيار كس از اَبطال رجال را به خاك هلاك افكند، و به روايت محمّد بن ابى طالب يك صد و بيست تن از آن منافقان را به جهنم فرستاد، آنگاه كثير بن عبداللّه شعبى به اتّفاق مُهاجربن اَوْس تميمى بر او حمله كردند او را از پاى در آوردند و در آن وقت كه زُهَيرْ بر خاك افتاد، حضرت حسينعليه‌السلام فرمود: خدا ترا از حضرت خويش دور نگرداند و لعنت كند كشندگان ترا همچنان كه لعن فرمود جماعتى از گمراهان را و ايشان را به صورت ميمون و خوك مسخ نمود (190)

مؤ لف گويد:زُهير بن قين جَلالت شأنش زياده از آن است كه ذكر شود و كافى است در اين مقام آنكه امام حسينعليه‌السلام يوم عاشورا ميمنه را به او سپرد و در وقت نماز خواندن او را با سعيد بن عبداللّه فرمود كه در پيش روى آن جناب بايستند و خود را وقايه آن حضرت كنند و احتجاج او با قوم به شرح رفت و مردانگى و جلادت او با حُرّ ذكر شد الى غير ذلك مّما يتعلّق بِهِ.

مقتل نافع بن هلال بن نافع بن جمل

رحمه اللّه

نافع بن هلال كه يكى از شجاعان لشكر امام حسينعليه‌السلام بود، تيرهاى مسموم داشت و اسم خود را بر فاق تيرها نوشته بود شروع كرد به افكندن آن تيرها بر دشمن و مى گفت:

شعر:

اَرْمي بِها مُعْلَمَةً اَفْواقُها

مَسْمومَةً تَجْرى بها اِخْفاقُها (191)

لَيمْلاَنَّ اَرْضَها رَشاقُها

وَالنَّفْسُ لا يَنْفَعُها اَشفاقُها

و پيوسته با آن تيرها جنگ كرد تاتمام شد، آنگاه دست زد به شمشير آبدار وشروع كرد به جهاد ومى گفت:

شعر:

اَنَاالْغُلاُمُ الَْيمَنِىُّ الْجَمَلِىّ

دينى عَلى دينِ حُسَيْن بْنِ عَلِىٍ

اِنْ اُقْتَلِ الْيَوْمَ فَهذا اَمَلى

فَذاكَ رَأيى وَاُلاقى عَمَلى

پس دوازده نفر وبه روايتى هفتاد نفر از لشكر پسر سعد به قتل رسانيد به غير آنانكه مجروح كرده بود، پس لشكر بر او حمله كردند وبازوهاى او را شكستند واو را اسير نمودند.

راوى گفت: شمربن ذى الجوشن او را گرفته بود و با او بود اصحاب او و نافع را مى بردند به نزد عمر سعد و خون بر محاسن شريفش جارى بود عُمر سعد چون او را ديد به او گفت: وَيْحَك،اى نافع! چه واداشت ترا بر نفس خود رحم نكردى و خود را به اين حال رسانيدى؟ گفت: خداى مى داند كه من چه اراده كردم و ملامت نمى كنم خود را بر تقصير در جنگ با شماها و اگر بازو وساعد مرابود اسيرم نمى كردند. شمر به ابن سعد، گفت: بكش او را اصلحَكَ اللّه! گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بكش!پس شمر شمشير خود را كشيد براى كشتن او نافع گفت: به خدا سوگند! اگر تو از مسلمانان بودى عظيم بود بر تو كه ملاقات كنى خدا را به خونهاى ما. فَالْحَمْدُللّه الَّذى جَعَلَ مَنا يا نا عَلى يَدَىْ شِرارِ خَلْقِهِ.

پس شمر او را شهيد كرد.

مكشوف باد كه در بعض كتب به جاى اين بزرگوار، هلال بن نافع ذكر شده، و مظنونم آن است كه نافع از اوّل اسم سقط شده، و سببش تكرار نافع بوده، و اين بزرگوار خيلى شجاع و با بصيرت و شريف و بزرگ مرتبه بوده، و در سابق دانستى به دلالت طرماح از بيراهه به يارى حضرت سيّد الشّهدأعليه‌السلام از كوفه بيرون آمد و در بين راه به آن حضرت ملحق شد با مُجَمّع بن عبداللّه و بعضى ديگر، و اسب نافع را كه(كامل)نام داشت كتل كرده بودند و همراه مى آوردند.

و طبرى نقل كرده كه در كربلا وقتى كه آب را بر روى سيّد الشّهدأعليه‌السلام و اصحابش بستند تشنگى بر ايشان خيلى شدّت كرد حضرت سيّد الشّهدأعليه‌السلام جناب عباسعليه‌السلام را با سى سوار و بيست نفر پياده با بيست مشك فرستاد تا آب بياورند. نافع بن هلال عَلَم به دست گرفت و جلو افتاد، عمرو بن حجّاج كه موكّل شريعه بود صدا زد كيستى؟ فرمود: منم نافع بن هلال! عمرو گفت: مرحبا به تو اى برادر براى چه آمدى؟ گفت: آمدم براى آشاميدن از اين آب كه از ما منع كرديد، گفت: بياشام گوارا باد ترا! گفت: واللّه! نمى آشامم قطره اى با آنكه مولايم حسينعليه‌السلام و اين جماعت از اصحابش تشنه اند، در اين حال اصحاب پيدا شدند، عمرو بن حجّاج گفت: ممكن نيست كه اين جماعت آب بياشامند، زيرا كه ما را براى منع از آب در اين جا گذاشتند. نافع پيادگان را گفت كه اعتنا به ايشان نكنيد و مشكها را پر كنيد. عمرو بن حجّاج و اصحابش بر ايشان حمله آوردند، جناب ابوالفضل العباس و نافع بن هلال ايشان را متفرق كردند و آمدند نزد پيادگان و فرمودند: برويد؛ پيوسته حمايت كرد از ايشان تا آبها را به خدمت امام حسينعليه‌السلام رسانيدند. (192) و اين نافع بن هلال همان است كه در جمله كلمات خود به سيّد الشّهداعليه‌السلام عرض مى كند: وَ اِنّا على نيّا تِنا وَ بصائرِنا نُوالى مَنْ والاكَ وَ نُعادى مَنْ عاداكَ.

مقتل عبداللّه و عبدالرّحمن غِفاريان(رحمهما اللّه)

اصحاب امام حسينعليه‌السلام چون ديدند كه بسيارى از ايشان كشته شدند و توانائى ندارند كه جلوگيرى دشمن كنند عبداللّه و عبد الّرحمن پسران عروه غِفارىّ كه از شجاعان كوفه و اشراف آن بلده بودند خدمت امام حسينعليه‌السلام آمدند وگفتند:

يااَباعَبْدِاللّهِ! عَليْكَ السَّلامُ حازَنَا الْعَدُوُّ اِلَيْكَ.

مستولى شدند دشمنان بر ما و ما كم شديم به حدّى كه جلو دشمن را نمى توانيم بگيريم لا جرم از ما تجاوز كردند و به شما رسيدند پس ما دوست داريم كه دشمن را از تو دفع نمائيم و در مقابل تو كشته شويم، حضرت فرمود: مرحبا!پيش بيائيد ايشان نزديك شدند و در نزديكى آن حضرت مقاتله كردند، و عبد الّرحمن مى گفت:

شعر:

قَدْ عَلِمَتْ حَقّا بَنُو غِفار

وَخِنْدِف بَعْدَ بَنى نِزارٍ

لَنَضْرِ بَنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارِ

بِكُلِّ عَضْبٍ صارم بَتّارٍ

ياقَوْمِ زُودُوا عَنْ بَنىِ الاَْحْرارِ

بِالْمُشْرَفّىِّ وَالْقِنَاالْخَطّارِ (193)

پس مقاتله كرد تا شهيد شد. راوى گفت: آمدند جوانان جابريان سَيْف بن الحارث بن سريع و مالِك بن عبد بن سريع، و اين دو نفر دو پسر عمّ و دو برادر مادرى بودند آمدند خدمت سيّد الشّهدأعليه‌السلام در حالى كه مى گريستند، حضرت فرمود: اى فرزندان برادر من براى چه مى گرئيد؟ به خدا سوگند كه من اميدوارم بعد از ساعت ديگر ديده شما روشن شود، عرض كردند: خدا ما را فداى تو گرداند به خدا سوگند ما بر جان خويش گريه نمى كنيم بلكه بر حال شما مى گرييم كه دشمنان دور تو را احاطه كرده اند و چاره ايشان نمى توانيم نمود، حضرت فرمود كه خدا جزا دهد شما را به اندوهى كه بر حال من داريد و به مُواسات شما با من بهترين جزاى پرهيزكاران، پس آن حضرت را وداع كردند و به سوى ميدان شتافتند و مقاتله كردند تا شهيد گشتند. (194)

شهادت حنظله بن اسعد شِبامىّ رحمه اللّه

حنظله بن اسعد، قدّ مردى علم كرد و پيش آمد و در برابر امامعليه‌السلام بايستاد و در حفظ و حراست آن جناب خويشتن را سپر تير و نيزه و شمشير ساخت و هر زخم سيف و سنانى كه به قصد امامعليه‌السلام مى رسيد به صورت و جان خود مى خريد و همى ندا در مى داد كه اى قوم! من مى ترسم بر شما كه مستوجب عذاب لشكر احزاب شويد، و مى ترسم بر شما برسد مثل آن عذابهائى كه بر امّتهاى گذشته وارد شده مانند عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و آنان كه بعد از ايشان طريق كفر و جحود گرفتند و خدا نمى خواهد ستمى براى بندگان، اى قوم! من بر شما مى ترسم از روز قيامت، روزى كه رو از محشر بگردانيد به سوى جهنّم و شما را از عذاب خدا نگاه دارنده اى نباشد، اى قوم مكشيد حسينعليه‌السلام را پس مستأصل و هلاك گرداند خدا شما را به سبب عذاب، و به تحقيق كه بى بهره و نااميد است كسى كه به خدا افترأ بندد و از اين كلمات اشاره كرد به نصيحتهاى مؤ من آل فرعون با آل فرعون. (195) و موافق بعضى از مُقاتل، حضرت فرمود: اى حنظلة بن سعد! خدا ترا رحمت كند دانسته باش كه اين جماعت مستوجب عذاب شدند، هنگامى كه سر بر تافتند از آنچه كه ايشان را به سوى حقّ دعوت كردى و بر تو بيرون شدند و ترا و اصحاب ترا ناسزا و بد گفتند و چگونه خواهد بود حال ايشان الان و حال آنكه برادران پارساى ترا كشتند. پس حنظله عرض كرد: راست فرمودى فدايت شوم، آيا من به سوى پروردگار خود نروم و به برادران خود ملحق نشوم؟فرمود: بلى شتاب كن و برو به سوى آنچه كه از براى تو مهيّا شده است و بهتر از دنيا و آنچه در دنيا است و به سوى سلطنتى كه هرگز كهنه نشود و زوال نپذيرد، پس آن سعيد نيك اختر حضرت را وداع كرد و گفت: الّسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيكَ وَ عَلى اَهلِ بَيتِكَ وَ عَرَّفَ بَيْنَنا وَبَيْنَكَ فى جَنَّتِهِ.

فرمود: آميَن آميَن! پس آن جناب در جنگ با منافقان پيشى گرفت و نبرد دليرانه كرد و شكيبائى در تحمل شدائد نمود تا آنكه بر او حمله كردند و او را به برادران شايسته اش ملحق نمودند.

مؤ لف گويد: كه حنظلة بن اسعد از وجوه شيعه و از شجاعان و فُصَحأ تعداد شده و او را شِبامى گويند به جهت آنكه نسبتش به شبام (بروزن كتاب موضعى است به شام ) مى رسد، و بنوشبام بطنى مى باشند از هَمْدان (به سكون ميم ).

شهادت شَوْذَب و عابِس رَحِمَهُمُ اللّه

عابس بن ابى شَبيب شاكرى هَمدانى چون از براى ادراك سعادت شهادت عزيمت درست كرد روى كرد با مصاحب خود شَوذب مولى شاكر كه از متقدّمين شيعه و حافظ حديث و حامل آن و صاحب مقامى رفيع بلكه نقل شده كه او را مجلسى بود كه شيعيان به خدمتش مى رسيدند و از جنابش اخذ مى نمودند و كان رَحِمَهُ اللّهُ وَجْهاً فيهِمْ.

بالجمله؛ عابس با وى گفت: اى شَوْذَب! امروز چه در خاطر دارى؟ شوذب گفت: مى خواهى چه در خاطر داشته باشم؟ قصد كرده ام كه با تو در ركاب پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبارزت كنم تا كشته شوم. عابس گفت: گمان من هم به تو همين بوده، الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا ترا چون ديگر كسان در شمار شهدأ به حساب گيرد و دانسته باش كه از پس امروز چنين روز به دست هيچ كس نشود چه امروز روزيست كه مرد بتواند از تحت الثرى قدم بر فرق ثريا زند و همين يك روز، روز عمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنّت است. پس شَوذب به خدمت حضرت شتافت و سلام وداع گفت. پس به ميدان رفت و مقاتله كرد تا شهيد گشت، رحمه اللّه راوى گفت: پس از آن عابس به نزد جناب امام حسينعليه‌السلام شتافت و سلام كرد و عرض كرد: يا ابا عبداللّه! هيچ آفريده اى چه نزديك و چه دور، چه خويش و چه بيگانه در روى زمين روز به پاى نبرد كه در نزد من عزيز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرت داشتم كه دفع اين ظلم و قتل را از تو بنمايم به چيزى كه از خون من و جان من عزيزتر بودى توانى و سستى در آن نمى كردم و اين كار را به پايان مى رسانيدم آنگاه آن حضرت را سلام داد و گفت: گواه باش كه من بر دين تو و دين پدر تو مى گذرم، پس با شمشير كشيده چون شير شميده به ميدان تاخت در حالى كه ضربتى بر جبين او رسيده بود، ربيع بن تميم كه مردى از لشكر عمر سعد بود گفت كه چون عابس را ديدم كه رو به ميدان آورده او را شناختم، و من از پيش او را مى شناختم و شجاعت و مردانگى او را در جنگها مشاهده كرده بودم و شجاعتر از او كسى نديده بودم، اين وقت لشكر را ندا در دادم كه هان اى مردم!

هذا اَسَدُ الاُْسُودِ هذا ابنُ اَبى شَبيبٍ

شعر:

ربيع ابن تميم آواز برداشت

به سوى فوج اعدا گردن افراشت

كه مى آيد هِزْبَرى جانب فوج

كه عمّان است از بحر كفش موج

فرياد كشيد اى قوم اين شير شيران است، اين عابس بن ابى شبيب است هيچ كس به ميدان او نرود واگر نه از چنگ او به سلامت نرهد.

پس عابس چون شعله جوّاله در ميدان جولان كرد و پيوسته ندا در داد كه اَلارَجُلٌ، اَ لارَجُلٌ! هيچ كس جرأت مبارزت او ننمود اين كار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد كه عابس را سنگباران نمايند لشكريان از هر سو به جانب او سنگ افكندند، عابس كه چنين ديد زره از تن دور كرد و خود از سر بيفكند.

شعر:

وقت آن آمد كه من عريان شوم

جسم بگذارم سراسر جان شوم

آنچه غيراز شورش و ديوانگى است

اندرين ره روى دربيگانگى است

آزمودم مرگ من در زندگيست

چون رَهْم زين زندگى پايندگيست

آنكه مردن پيش چشمش تَهْلكه است

نهى لاتُلْقُوا بگيرد او به دست

وآنكه مردن شد مر او را فتح باب

سارِعُواآمد مر او رادر خطاب

الصّلا اى حشر بنيان سارِعُوا

الْبَلا اى مرگ بنيان دارِعُوا

و حمله بر لشكر نمود وگويا حسّان بن ثابت در اين مقام گفته:

شعر:

يَلْقَى الرِّماحَ الشّاجِراتِ بِنَحْرِهِ

وَيُيقيمُ هامَتَهُ مَقامَ الْمِغْفَرِ

ما اِنْ يُريدُ اِذِ الرّماحُ شَجَرْنَهُ

دِرْعا سِوى سِرْبالِ طيبِ الْعُنْصِرِ

وَيَقْوُلُ لِلطَّرْفِ (196) اصْطَبْرِلِشَبَاالْقَنا

فَهَدَمْتَ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ (197)

وشاعر عجم در اين مقام گفته:

شعر:

جوشن زبر فكند كه ماهَم نه ماهيم

مِغْفَر زسر فكند كه بازم نيم خروس

بى خود و بى زره به در آمد مرگ را

در بَر برهنه مى كشم اينك چو نو عروس

ربيع گفت: قسم به خدا مى ديدم كه عابس به هر طرف كه حمله كردى زياده از دويست تن از پيش او مى گريختند و بر روى يكديگر مى ريختند، بدين گونه رزم كرد تا آنكه لشكر از هر جانب او را فرا گرفتند و از كثرت جراحت سنگ و زخم سيف و سنان او را از پاى در آوردند و سر او راببريدند و من سر او را در دست جماعتى از شجاعان ديدم كه هر يك دعوى مى كرد كه من اورا كشتم؛ عمر سعد گفت كه اين مخاصمت به دور افكنيد هيچ كس يك تنه او را نكشت بلكه همگى در كشتن او همدست شديد و او راشهيد كرديد.

مؤ لّف گويد: نقل شده كه عابس از رجال شيعه و رئيس و شجاع و خطيب و عابد و متهجّد بوده و كلام او با مسلم بن عقيل در وقت ورود او به كوفه در سابق ذكر شد.

و طبرى نقل كرده كه مُسلم نامه به حضرت امام حسينعليه‌السلام نوشت بعد از آنكه كوفيان با او بيعت كردند و از حضرت خواست كه بيايد، كاغذ را عابس براى امام حسينعليه‌السلام ببرد.

شهادت ابى الشّعثاء البَهْدَلىّ الکندى رحمه اللّه

راوى گفت:يزيدبن زياد بَهْدَلى كه او را ابوالشعثأ مى گفتند، شجاعى تيرانداز بود، مقابل حضرت سيّدالشّهدأعليه‌السلام به زانو در آمد و صد تير بر دشمن افكند كه ساقط نشد از آنها مگر پنج تير، در هر تيرى كه مى افكند مى گفت:

اَنَا ابْنُ بَهْدَلة، فُرسانُ الْعَرْجَله. و سيّدالشّهدأعليه‌السلام مى گفت: خداوندا! تيراو به نشان آشنا كن و پاداش او را بهشت عَطا كن. و رَجَز او در آن روز اين بود:

شعر:

اَنَا يَزيدٌ وَ اَبى مُهاصِرٌ

اَشْجَعُ مِنْ لَيْثٍ بِغِيْل (198) خادِرٌ (199)

يا رِبّ اِنّى لِلحُسَيْنِ ناصِرٌ

وَلاِبْنِ سَعْدٍ تارِكٌ وَهاجِرٌ (200)

پس كارزار كرد تا شهيد شد.

مؤ لّف گويد:كه در(مناقب)ابن شهر آشوب مصرع ثانى چنين است:

لَيْثٌ هَصُورٌ فىِ الْعَرينِ خادِرٌ (201) اين لطفش زيادتر است به ملاحظه(هَصُور)با(مُهاصر)و هَصُور يعنى شير بيشه. و فيروز آبادى گفته: كه يزيدبن مُهاصر از محدّثين است.

مقتل جمعى از اصحاب حضرت امام حسينعليه‌السلام

روايت شده كه عمروبن خالد صيداوىّ و جابربن حارث سلمانىّ و سعد مولى عمروبن خالد و مُجَمِّع بن عبداللّه عائذىّ مقاتله كردند در اوّل قتال و با شمشيرهاى كشيده به لشكر پسر سعد حمله نمودند،چون درميان لشكر واقع شدند لشكر بر دور آنها احاطه كردند وايشان را از لشكر سيّد الشّهدأعليه‌السلام جدا كردند و جناب عبّاس بن اميرالمؤ منينعليه‌السلام حمله كرد بر لشكر و ايشان را خلاص نمود و بيرون آورد در حالى كه مجروح شده بودند و ديگر باره كه لشكر رو به آنها آوردند برلشكر حمله نمودند و مقاتله كردند تا در يك مكان همگى شهيد گرديدند رَحِمَهُمُ اللّه.

و روايت شده از مهران كابلى كه در كربلا مشاهده كردم مردى را كه كارزار سختى مى كند، حمله نمى كند بر جماعتى مگر آنكه ايشان را پراكنده و متفرّق مى سازد و هر گاه از حمله خويش فارغ مى شود مى آيد نزد امام حسينعليه‌السلام و مى گويد:

شعر:

اَبْشِر هَدَيْتَ الرُّشْدَ يَابْنَ اَحْمَدا

فى جَنَّةِ الْفِرْدَوْسِ تَعْلوُ صَعَدا. (202)

پرسيدم كيست اين شخص؟ گفتند: ابو عمره حنظلى، پس عامربن نَهْشَل تيمىّ او را شهيد كرد و سرش را بريد.

مؤ لّف گويد: گفته اند كه اين ابو عمره نامش زياد بن غريب است و پدرش از صحابه است و خودش درك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نموده و مردى شجاع و متعبّد و متهجّد،معروف به عبادت و كِثرت نماز بوده رحمه اللّه.

شهادت جون رضى اللّه عنه

شعر:

ماه بنى غفارى وخورشيد آسمان

هم روح دوستانى وهم سروبوستان

جَوْن مولى ابوذر غفارىّ رحمه اللّه درميان لشكر سيّدالشّهدأعليه‌السلام بود وآن سعادتمند نيز عبدى سياه بود آرزوى شهادت نموده از حضرت امامعليه‌السلام طلب رخصت كرد آن جناب فرمود: تو متابعت ما كردى درطلب عافيت پس خويشتن را به طريق ما مبتلا مكن از جانب من مأذونى كه طريق سلامت خويش جوئى.عرض كرد: يابنَرَسُولِاللّه! من در ايّام راحت و وسعت كاسه ليس خوان شما بوده ام و امروز كه روز سختى و شدّت شما است دست از شما بردارم، به خدا قسم كه بوى من متعفّن وحسَب من پست و رنگم سياه است پس دريغ مفرمائى از من بهشت را تا بوى من نيكو شود وجسم من شريف و رويم سفيد گردد. (203)

لا واللّه! هرگزاز شما جدا نخواهم شد تا خون سياه خود را با خونهاى طيّب شما مخلوط سازم. اين بگفت واجازت حاصل كرد و به ميدان شتافت واين رَجَز خواند:

شعر:

كَيفَيَرَى الْكُفّارُضَرْبَالْاَسْوَدِ

بِالسَّيْفِ ضَرْبا عَنْ بنى محمّد

اَذُبُّ عَنْهُمْ بِالِلّسانِ وَالْيَدِ

اَرْجُوبِهِالْجَنَّةَ يَوْمَ الْمَوْرِدِ

و بيست و پنج نفر را به خاك هلاك افكند تا شهيد شد. و در بعض مقاتل است كه حضرت امام حسينعليه‌السلام بيامد وبر سر كشته او ايستاد ودعا كرد:

بارالها روى جَوْن را سفيد گردان و بوى او را نيكو كن و او را با ابرار محشور گردان و در ميان او و محمّد وآل محمّدعليهما‌السلام شناسائى ده ودوستى بيفكن.

وروايت شده: هنگامى كه مردمان براى دفن شهدأ حاضر شدند جسد جَوْن را بعد ازده روز يافتند كه بوى مشك از او ساطع بود (204) حجّاج بن مسروق مؤ ذّن حضرت امام حسينعليه‌السلام به ميدان آمد و رجز خواند:

شعر:

اَقْدِمْ (205) حُسَيْنًاهادِيًامَهْدِيا

فَالْيَوْمَ تَلْقى جَدَّكَالنَّبِيّا

ثُمَّ اَباك ذَا النَّدى عَليّا

ذاك الَّذى نَعْرفُهُوَصِيّا

بيست و پنج نفر به خاك هلاك افكند پس شهيد شد. رحمه اللّه (206)

شهادت جوانى پدر كشته رحمه اللّه

جوانى در لشكر حضرت بود كه پدرش را در معركه كوفيان كشته بودند مادرش با او بود واورا خطاب كرد كه اى پسرك من! از نزد من بيرون شو و در پيش روى پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قتال كن. لاجرم آن جوان به تحريك مادر آهنگ ميدان كرد، جناب سيّدالشّهدأعليه‌السلام كه اوراديد فرمود كه اين پسر پدرش كشته گشته و شايد كه شهادت او بر مادرش مكروه باشد،آن جوان عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد مادرم مرابه قتال امر كرده، پس به ميدان رفت و اين رجز قرائت كرد.

شعر:

اَميرى حُسَيْنٌ وَنِعْمَ الْاَمير

فَهَلْ تَعْلَموُنَ لَهُ مِنْ نَظيرٍ

الاَميرُ سُرورِ فُؤ ادِالْبَشير النَّذير

عَلِىُّ وَفاطِمَةُ والِداهُ

لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْس الضُّحى

لَهُ غُرَّةٌ مِثلُ بَدْرٍ مُنيرٍ

تا كارزار كرد واين جهان را وداع نمود، كوفيان سر او را از تن جدا كردند و به لشكر گاه امام حسينعليه‌السلام افكندند، مادر سر پسر را گرفت و بر سينه چسبانيد و گفت: اَحْسَنْت، اى پسرك من، اى شادمانى دل من، واى روشنى چشم من! وآن سر را با تمام غضب به سوى مردى از سپاه دشمن افكند و او را بكشت، آنگاه عمود خيمه را گرفت وبر ايشان حمله كرد ومى گفت:

شعر:

اَنَاعَجُوزُسَيّدى (207) (فى النسأ)خل ضَعيفَةٌ

خاوِيَةٌ (208) بالِيَةٌ نَحيفَةٌ

اَضْرِبُكُمْ بِضَرْبَةٍعَنيفَةٍ

دُونَ بَنى فاطِمَةَ الشَّريفَة

پس دو تن از لشكر دشمن را بكشت، جناب امام حسينعليه‌السلام فرمان كرد كه از ميدان برگردد و دعا در حقّ او كرد. (209)

شهادت غلامى تركى

گفته شد كه حضرت سيّد الشهّدأعليه‌السلام را غلام تُرْكىّ بود نهايت صلاح و سداد و قارى قرآن بود، در روز عاشورا آن غلام با وفا خود را صف سپاه مخالفان زد و رجز خواند:

شعر:

اَلْبَحْرُ مِنْ طَعْنى وَضَرْ بى يصْطَلى

وَالْجَوُّ مَنْ سَهْمى وَنَِبْلى يَمْتَلى

اِذا حُسامى فى يَمينى يَنْجَلى

يَنْشَقُّ قَلْبُ الْحاسِدِ المُبَجَّلِ

پس حمله كرد و بسيارى از مخالفان را به درك فرستاد، بعضى گفته اند هفتاد نفر از آن سياه رويان را به خاك هلاك افكند و آخر به تيغ ظلم و عدوان بر زمين افتاد، حضرت امام حسينعليه‌السلام بالاى سرش آمد و بر او بگريست و روى مبارك خود را بر روى آن سعادتمند گذاشت آن غلام چشم بگشود و نگاهش به آن حضرت افتاد و تبسّمى كرد و مرغ روحش به بهشت پرواز نمود. (210)

شهادت عمرو بن قرظة بن كعب انصارى خزرجى

عمرو بن قَرَظَة از براى جهاد قَدم مردى در پيش نهاد و از حضرت سيّد الشّهدأعليه‌السلام رخصت طلبيد و به ميدان رفت و رَجز خواند:

شعر:

قَدْ عَلِمَتْ كَتيبَةُ الاَْنْصارِ

اِنّى سَاَحْمي حَوْزَةَ الذِّمارِ (211)

ضَرْبَ غلام غَيْرَ نُكْسٍ شارٍ

دُونَ حُسَينٍ مُهجَتى وَدارى (212)

و به تمام شوق و رغبت كارزار نمود تا جمعى از لشكر ابن زياد را به جهنم فرستاد و هر تير و شمشيرى كه به جانب امام حسينعليه‌السلام مى رسيد او به جان خود مى خريد، و تا زنده بود نگذاشت كه شرّ و بدى به آن حضرت برسد. تا آنكه از شدت جراحت سنگين شد، پس به جانب آن حضرت نگران شد و عرض كرد: يابن رسول اللّه! آيا به عهد خويش وفا كردم؟ فرمود: بلى! تو پيش از من به بهشت مى روى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از من سلام برسان و او را خبر ده كه من هم بر اثر مى رسم. پس عاشقانه با دشمن مقاتله كرد تا شربت شهادت نوشيد و رخت به سراى ديگر كشيد.

مؤ لف گويد: كه قَرَظَه (به ظأ معجمه و فتحات ثلاث ) والد عمرو از صحابه كِبارو از اصحاب على اميرالمؤ منينعليه‌السلام است، و مردى كافى و شجاع بوده و در سنه بيست و چهار، رى را با ابوموسى فتح كرده و در صفّين، اميرالمؤ منينعليه‌السلام رايت انصار را به او مرحمت كرده بود. و در سنه پنجاه و يك وفات كرده و غير از عمرو، پسر ديگرى داشت كه نامش على بود و در جيش عُمَر در كربلا بود و چون برادرش عمرو شهيد شد امام حسينعليه‌السلام را ندا كرد و گفت: يا حسين يا كذّاب ابْن الكذّاب اَضلَلْت اَخي و غَرَرْتَهُ حَتّى قَتَلتَهُ، حضرت در جواب فرمود:

اِنَّ اللّهَ لَمْ يُضِلَّ اَخاكَ وَلكِنَّهُ هَدى اَخاكَ وَ اَضَلَّكَ

على ملعُون گفت: خدا بكشد مرا اگر ترا نكشم مگر آنكه پيش از آن كه به تو برسم هلاك شوم، پس به قصد آن حضرت حمله كرد، نافع بن هلال او را نيزه زد كه بر زمين افتاد و اصحاب عمر سعد حمله كردند و او را نجات دادند، پس از آن خود را معالجه كرد تا بهبودى يافت.

و عمرو بن قَرَظه همان كس است كه جناب امام حسينعليه‌السلام او را فرستاد به نزد عمر سعد و از عمر خواست كه شب همديگر را ملاقات كنند، و گويند چون ملاقات حاصل شد حضرت او را به نصرت خويش طلبيد. عمر عذر آورد و از جمله گفت كه خانه ام خراب مى شود، حضرت فرمود: من بنا مى كنم براى تو، عمر گفت: ملكم را مى گيرند، حضرت فرمود: من بهتر از آن از مال خودم در حجاز به تو خواهم داد، عمر قبول نكرد.

عمرو بن قَرَظَه در يوم عاشورا در رَجز فرمود تعريض بر عمر سعد در اين مصرع: دوُن حُسَينٍ مُهْجَتى وَدارى

حاصل آنكه عمر سعد به جهت آنكه خانه اش خراب نشود از حضرت حسينعليه‌السلام اعراض كرد و گفت اِنْهَدَمَ داري. لكن من مى گويم فداى حسين باد جان و خانه ام.

شهادت سُويد بن عمرو بن ابى المُطاع الخَثْعمى رحمه اللّه

سُويْد بن عمرو آهنگ قتال نمود و او مردى شريف النّسب و زاهد و كثير الصلاة بود، چون شير شرزه حمله كرد و بر زخم سيف و سنان شكيبائى بسيار كرد چندان جراحت يافت كه اندامش سست شد و در ميان كشتگان بيفتاد و بر همين بود تا وقتى كه شنيد حسينعليه‌السلام شهيد گرديد. ديگر تاب نياورده، در موزه (213) او كاردى بود او را بيرون آورده و به زحمت و مشقّت شديد لختى جهاد كرد تا شهيد گرديد. قاتل او عُروَة بن بَكّارِ نابكار تغلبى و زيد بن ورقأ است، و اين بزرگوار آخر شهيد از اصحاب است. رحمة اللّهِ وَ رضوانه عليهم اجمعين وَ اشركنا مَعَهم اله الحقّ آمين.

ارباب مقاتل گقته اند كه در ميان اصحاب جناب امام حسينعليه‌السلام اين خصلت معمول بود:

هر يك كه آهنگ ميدان مى كرد حاضر خدمت امام مى شد و عرض مى كرد:

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسوُلِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

حضرت پاسخ ايشان را مى داد و مى فرمود ما در عقب ملحق به شما خواهيم شد، و اين آيه مباركه را تلاوت مى كرد:

( فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبديلاً ) (214). (215)

در بيان شهادت جوانان هاشمى در روز عاشورا

چون از اصحاب كس نماند جز آنكه كشته شده بود، نوبت به جوانان هاشمى رسيد.پس فرزندان اميرالمؤ منينعليه‌السلام و اولاد جعفر و عقيل و فرزندان امام حسن و امام حسينعليهما‌السلام ساخته جنگ شدند و با يكديگر وداع كردند.

وَ لَنِعْمَ ما قيلَ:

شعر:

آئيد تا بگرييم چون اَبر در بهاران

كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

با ساربان بگوئيد احوال اشك چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

لَوْ كُنْتَ ساعَةَ بَينِنا ما بَينَنا

وَ شَهِدْتَ كَيْفَ نُكَرِّرُالتَّوْديعا

اَيْقَنْتَ اَنَّ مِنَ الدُّمُوعِ وُحَدِّثاً

وَ عَلِمْتَ اَنَّ مِنَ الْحَديثِ دُموعاً

گفتمش سير ببينم مگر از دل برود

آنچنان جاى گرفته است كه مشگل برود

پس به عزم جهاد قدم جوانمردى در پيش نهاد.

جناب ابوالحسن على بن الحسين الاكبرعليه‌السلام

مادَر آن جناب، ليلى بنت أبى مرّة بن عروة بن مسعود ثقفى است، و عروة بن مسعود يكى از سادات اربعه در اسلام و از عظماى معروفين است و او را مثل صاحب ياسين و شبيه ترين مردم به عيسى بن مريم گفته اند.و على اكبرعليه‌السلام جوانى خوش صورت و زيبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سيرت و خلقت اَشْبَه مردم بود به حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، شجاعت از على مرتضىعليه‌السلام داشت، و به جميع محامد و محاسن معروف بود چنانكه ابوالفَرج از مغيره روايت كرده كه يك روز معاويه در ايّام خلافت خويش گفت: سزاوارتر مردم به امر خلافت كيست؟ گفتند: جز تو كسى را سزاوارتر ندانيم، معاويه گفت: نه چنين است بلكه سزاوارتر براى خلافت على بن الحسينعليه‌السلام است كه جدّش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، و جامع است شجاعت بنى هاشم و سخاوت بنى اميّه و حسن منظر و فخر و فخامت ثقيف را. (216)

بالجمله؛ آن نازنين جوان عازم ميدان گرديد، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبيد، حضرت او را اذن كارزار داد. علىعليه‌السلام چون به جانب ميدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه مأيوسانه به آن جوان كرد و بگريست و محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت:

اى پروردگار من! گواه باش بر اين قوم هنگامى كه به مبارزت ايشان مى رود جوانى كه شبيه ترين مردم است در خِلقت و خُلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مى شديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان مى كرديم، خداوندا! بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرّق و پراكنده ساز و در طُرق متفرّقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضى مگردان؛ چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عدوات نمودند و شمشير مقاتلت بر روى ما كشيدند. آنگاه بر ابن سعد صيحه زد كه چه مى خواهى از ما، خداوند قطع كند رحم ترا و مبارك نفرمايد بر تو امر ترا و مسلّط كند بر تو بعد از من كسى را كه ترا در فراش بكشد براى آنكه قطع كردى رحم مرا و قرابت مرا با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مراعات نكردى، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود:

( اِنَّ اللّهَ اصْطفى آدمَ وَنُوحاً وَ آلَ اِبراهيمَ وَ آلَ عِمرانَ عَلىَ العالَمينَ ذُرِّيَةً بَعضُها مِن بَعضٍ وَاللّهُ سَميعٌ عَليمٌ. ) (217)

و از آن سوى جناب على اكبرعليه‌السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش كه از جمال پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر مى داد منوّر كرد

شعر:

ذَكَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبىَّ فَهَلَّلوُا

لَمّا بَدا بَيْنَ الصُّفُوفِ وَ كَبَّرَوُا

فَافْتَنَّ فيهِ الناظِرُونَ فَاِصْبَعٌ

يُؤْمى اِلَيْهِ بِها وَ عَيْنٌ تَنْظُرُوا

پس حمله كرد، و قوّت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر مى كرد در آن لشكر اثر كرد و رَجز خواند:

شعر:

اَنَا عَلىُّ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلي

نَحْنُ وَبَيْتِ اللّهِ أَوْلى بِالنَّبِىِّ

اَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّى يَنْثَني

ضَرْبَ غُلامٍ هاشِمِىّ عَلَوِي

وَ لا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عَن اَبي

تَا للّهِ لا يَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعي (218)

همى حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. به هر جانب كه روى مى كرد گروهى را به خاك هلاك مى افكند، آن قدر از ايشان كشت تا آنكه صداى ضجّه و شيون از ايشان بلند شد، و بعضى روايت كرده اند كه صد و بيست تن را به خاك هلاك افكند. اين وقت حرارت آفتاب و شدّت عطش و كثرت جراحت و سنگينى اسلحه او را به تعب در آورد، على اكبرعليه‌السلام از ميدان به سوى پدر شتافت عرض كرد كه اى پدر! تشنگى مرا كشت و سنگينى اسلحه مرا به تعَب عظيم افكند آيا ممكن است كه به شربت آبى مراسقايت فرمائى تا در مقاتله با دشمنان قوّتى پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود: واغَوْثاه! اى فرزند مقاتله كن زمان قليلى پس زود است كه ملاقات كنى جدّت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پس سيراب كند ترا به شربتى كه تشنه نشوى هرگز. و در روايت ديگر است كه فرمود اى پسرك من! بياور زبانت را، پس زبان علىّ را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان.

فَاِنّى اَرْجُواَنَّكَ لا تُمسْى حَتّى يَسْقيكَ جَدُّكَ بِكَاْسِه الاَْوْفى شَرْبَةً لا تَظْمَأُ بَعْدَها اَبَداً (219)

پس جناب على اكبرعليه‌السلام دست از جان شسته ودل بر خداى بسته به ميدان برگشت واين رَجَر خواند:

شعر:

الْحَربُ قَدْبانَتْ لَهاَالْحَقائقُ

وَظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِقُ

وَاللّهِرَبِّ الْعَرْشِشعر:لانُفارقُ

جُمُوعَكُمْ اَوْتُغْمَدَ الْبَوارِقُ

پس خويشتن را در ميان كفّار افكند واز چپ وراست همى زد وهمى كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، اين وقت مُرّة بن مُنْقِذ عبدى لعين فرصتى به دست كرده شمشيرى بر فرق همايونش زد كه فرقش شكافته گشت و ازكارزار افتاد. و

موافق روايتى مرة بن منقذ چون على اكبرعليه‌السلام را ديد كه حمله مى كند و رجز مى خواند گفت: گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش ننشانم، پس همين طور كه جناب على اكبرعليه‌السلام حمله مى كرد به مرّة بن منقذ برخورد، مرّه لعين نيزه بر آن جناب زد و او را از پاى درآورد. و به روايت سابقه پس سواران ديگر نيز على را به شمشيرهاى خويش مجروح كردند تا يك باره توانائى از او برفت دست در گردن اسب درآورد و عنان رها كرد اسب، او را در لشكر اعدأ از اين سوى بدان سوى مى برد و به هر بى رحمى كه عبور مى كرد زخمى بر على مى زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند. (220)

وَ قالَ اَبُوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ يَكِرُّ بَعْدَ كَرَّةَ حتّى رُمِىَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ فى حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ يَنْقَلِبُ فى دَمِهِ.

وبه روايت ابوالفرج همين طور كه شهزاده حمله مى كرد بر لشكر تيرى به گلوى مباركش رسيد وگلوى نازنينش را پاره كرد. آن جناب از كار افتاد ودرميان خون خويش مى غلطيدودراين اوقات تحمّل مى كرد، تاآنگاه كه رُوح به گودى گلوى مباركش رسيد و نزديك شد كه به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند كرد.

يااَبَتاه عَلَيْكَ مِنّىِ السَّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ اللّهِ يَقْرَؤُك السَّلام وَيَقوُلُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا. (221) وبه روايت ديگر ندا كرد:

يااَبَتاه هذا جدّى رَسُولُ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قَدْسَقانى بِكَاْسِهِ اْلاَوْفى شَرْبَةً لااَظْمَاُ بَعْدَها اَبَدا وَهُوَ يَقوُلُ: اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَأْسا مَذْخوُرَةً حَتّى تَشْرِبَهَا السّاعَة؛

يعنى اينك جدّمن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر است ومرا از جام خويش شربتى سقايت فرمود كه هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد ومى فرمايد: اى حسين! تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براى توذخيره كرده ام تا دراين ساعت بنوشى. پس حضرت سيّدالشّهدأعليه‌السلام بالاى سر آن كشته تيغ ستم وجفاآمد، به روايت سيّدبن طاوس صورت برصورت اونهاد. شاعرگفته:

شعر:

چهر عالمتاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قران ماه ومهر

سر نهادش بر سر زانوى ناز

گفت كاى باليده سرو سرفراز

اين بيابان جاى خواب نازنيست

كايمن از صيّاد تير اندازنيست

تو سفر كردى وآسودى زغم

من در اين وادى گرفتاراَلم

و فرمود خدا بكشد جماعتى راكه ترا كشتند، چه چيزايشان را جرى كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشك از چشمهاى نازنينش جارى شد وگفت: اى فرزند! عَلَى الدُّنْيا بَعدَك الْعَفا؛ بعدازتو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا. شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده: اين وقت حضرت زينبعليها‌السلام از سراپرده بيرون آمد وباحال اضطراب و سرعت به سوى نعش جناب على اكبر مى شتافت و ندبه بر فرزند برادر مى كرد، تا خود را به آن جوان رسانيد وخويش را بر روى او افكند، حضرت سر خواهر را از روى جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمه اش باز گردانيد و رو كرد به جوانان هاشمى و فرمود كه برداريد برادر خود را؛ پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمه اى كه درپيش روى آن جنگ مى كردند گذاشتند. (222)

مؤ لّف گويد: كه در باب حضرت على اكبرعليه‌السلام دو اختلاف است:

يكى: آنكه در چه وقت شهيد گشته، شيخ مفيد وسيّدبن طاوس وطبرى وابن اثير وابو الفَرَج وغيره ذكر كرده اند (223) كه اوّل شهيد از اهل بيتعليهما‌السلام على اكبر بوده و تأييد مى كند كلام ايشان را زيارت شهدأ معروفه اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَوَّلَ قَتيلٍ مِنْ نَسْلِ خَيْرِ سَليلٍ ولكن بعضى از ارباب مقاتل اوّل شهيد از اهل بيت را عبداللّه بن مسلم گرفته اند و شهادت على اكبر را در اواخر شهدأ ذكر كرده اند.

دوم: اختلاف در سنّ شريف آن جناب است كه آيا در وقت شهادت هيجده ساله يا نوزده ساله بوده و از حضرت سيّد سجّادعليه‌السلام كوچكتر بوده يا بزرگتر و به سنّ بيست وپنج سالگى بوده؟ و ما بين فحولِ عُلما در اين باب اختلاف است، و ما در جاى ديگرى اشاره به اين اختلاف و مختار خود را ذكر كرديم و به هر تقدير، اين مدّتى كه در دنيا بود عمر شريف خود را صرف عبادت و زهادت و اطعام مساكين و اكرام وافدين وسعه در اخلاق و توسعه در ارزاق فرموده به حدى كه در مدحش گفته شده:

شعر:

لَمْ تَرَعَيْنٌ نَظَرَتْ مِثْلَهُ

مِنْ مُحْتَفٍ يَمْشي ولا ناعلٍ

و در زيارتش خوانده مى شود:

الَسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصِّديقُ وَ الشَّهيّدُ اْلمُكَرَّمُ وَ السَّيّدُ اْلمُقَدَّمُ الّذّى عاشَ سَعيداً وَ ماتَ شَهيداً وَ ذَهَبَ فَقيداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْيا اِلاّ باِلْعَمَلِ الصّالِحِ وَلَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرِ الرّابِحِ.

و چگونه چنين نباشد آن جوانى كه اَشْبَه مردم باشد به حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اخذ آداب كرده باشد از دو سيّد جوانان اهل جنّت؛ چنانچه خبر مى دهد از اين مطلب عبارت زيارت مرويّه معتبره آن حضرت الَسَّلام عَلَيْكَ يَا بْنَ اْلحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ و آيا والده آن جناب در كربلا بوده يا نبوده؟ ظاهر آن است كه نبوده و در كتب معتبره نيافتم در اين باب چيزى. و امّا آنچه مشهور است كه بعد از رفتن على اكبرعليه‌السلام به ميدان، حضرت حسينعليه‌السلام نزد مادرش ليلى رفت و فرمود: بر خيز و برو در خلوت دعا كن براى فرزندت كه من از جدّم شنيدم كه مى فرمود: دعاى مادر در حقّ فرزند مستجاب مى شود... به فرمايش شيخ (224) ما تمام دروغ است.

شهادت عبداللّه بن مسلم بن عقيل رضى اللّه عنه

محمّد بن ابوطالب فرموده: اوّل كسى كه از اهل بيت امام حسينعليه‌السلام به مبارزت بيرون شد، عبداللّه بن مسلم بود و رجز مى خواند و مى فرمود:

شعر:

اَلْيَوْمَ اَلْقى مُسْلِماً وَ هُوَأَبي

وَفِتْيَةً بادُواعلى دينِ النَّبِىٍِّّ

لَيْسُوا بِقَوْمٍ عُرِفُوا باِلْكَذِبِ

لكِنْ خِيارٌ وَ كِرامُ النَّسَبِ

مِنْ هاشِمِ السّاداتِ اَهْلِ النَّسَبِ

پس كارزار كرد و نود وهشت نفر را در سه حمله به درك فرستاد، پس عمروبن صبيح او را شهيد كرد. رحمه اللّه (225)

ابوالفَرَج گفته كه مادرش رقيّه دختر اميرالمؤ منين على بن ابى طالبعليه‌السلام بوده، و شيخ مفيد و طبرى روايت كرده اند كه عَمروبن صبيح تيرى به جانب عبداللّه انداخت و عبداللّه دست خود را سپر پيشانى خود كرد آن تير آمد و كف او را بر پيشانى او بدوخت، عبداللّه نتوانست دست خود را حركت دهد پس ملعونى ديگر نيزه بر قلب مباركش زد و او را شهيد كرد. (226)

ابن اثير گفته كه فرستاد مختار جمعى را براى گرفتن زيد بن رُقاد، و اين زيد مى گفت كه من جوانى از اهل بيت امام حسينعليه‌السلام را كه نامش عبداللّه بن مسلم بود تيرى زدم در حالى كه دستش بر پيشانيش بود و وقتى او را تير زدم شنيدم كه گفت: خدايا! اين جماعت ما را قليل و ذليل شمردند، خدايا بكش ايشان را همچنان كه كشتند ايشان ما را؛ پس تير ديگرى به او زده شد پس من رفتم نزد او ديدم او را كه مرده است تير خود را بر دل او زده بودم از دل او بيرون كشيدم و خواستم آن تير را كه بر پيشانيش جاى كرده بود بيرون آورم، بيرون نمى آمد.وَ لَمْ اَزَلْ اَتَضَنَّضُ الاخَرَ عَنْ جَبْهتِهِ حَتّى اَخَذْتُهُ وَ بَقِىَ النَّصْل پس پيوسته او را حركت دادم تا بيرون آوردم چون نگاه كردم ديدم پيكان تير در پيشانيش مانده و تير از ميان پيكان بيرون آمده.

بالجمله؛ اصحاب مختار به جهت گرفتن او آمدند زيدبن رقاد باشمشير به سوى ايشان بيرون آمد، ابن كامل كه رئيس لشكر مختار بود لشكر را گفت كه او را نيزه و شمشير نزنيد بلكه او را تير باران و سنگ باران نمائيد، پس چندان تير و سنگ بر او زدند كه بر زمين افتاد پس بدن نحسش را آتش زدند در حالى كه زنده بود و نمرده بود. (227)

و بعضى از مورّخين گفته اند كه بعد از شهادت عبداللّه بن مسلم آل ابوطالب جملگى به لشكر حمله آوردند، جناب سيّد الشهدأعليه‌السلام كه چنين ديد ايشان را صيحه زد و فرمود:

صَبْراً عَلَى المْوتِ يابَنى عمومتى.

هنوز از ميدان بر نگشته بود كه از بين ايشان محمّدبن مسلم به زمين افتاد و كشته شد. رضوان اللّه عليه، و قاتل او ابومرهم اَزْدىّ و لقيط بن اياس جهنى بود. (228)

شهادت محمّد بن عبداللّه بن جعفر رضى اللّه عنه

محمّدبن عبداللّه بن جعفر(رضى اللّه عنهم)به مبارزت بيرون شد و اين رجز خواند:

شعر:

اَشْكُو اِلَى اللّهِ مِنَ الْعُدْوانِ

فِعالَ قَوْمٍ في الرَّدى عُميانٍ

قَدْ بَدَّلُوا مَعالِمَ الْقُرْآنِ

وَ مُحْكَمَ التَّنْزيل وَ التّبْيانِ

وَ اَظْهَرُوا الْكُفْرِ مَعَ الّطغْيانِ (229)

پس ده نفر را به خاك هلاك افكند، پس عامربن نَهْشَل تميمى او را شهيد كرد. ابوالفرج گفته كه مادرش خَوْصا بنت حفصه از بكربن وائل است، و سليمان بن قِتّه اشاره به شهادت او كرده در مرثيه خود كه گفته:

شعر:

وَسَمِىُّ النَّبِىِّ غُودِرَ فيهِمْ

قَدْ عَلَوْهُ بِصارِمٍ مَصْقُول

فَاِذا ما بَكيتُ عَيْنى فَجودى

بِدُموُعٍ تَسيلُ كُلَّ مَسيْلٍ (230)

شهادت عون بن عبداللّه بن جعفر رضى اللّه عنه

قالَ الَّطَبَرى: فَاعْتَوَرَهُمُ النّاسُ مِنْ كُلِّ جانِبٍ فَحَمَلَ عَبْدُاللّهِ بْنِ قُطْنَةِ الطّايىّ ثُمَّ النَّبْهانىّ عَلى عَوْنِ بْنِ عبداللّه بن جَعْفَرِ بْنِ اَبى طالِبٍ(رضى اللّه عنهم) (231)

و در(مناقب)است كه عون به مبارزت بيرون شد و آغاز جدال كرد و اين رجز خواند:

شعر:

اِنْ تُنْكِرونى فَاَنَا ابْنُ جَعْفَرٍ

شَهيدِ صِدْقٍ فىِ اْلجِنانِ اَزهَرٍ

يَطيُر فيها بِجَناحٍ اَخْضَرٍ

كَفى بِهَذا شَرَفاً في الْمحشَرِ

پس قتال كرد و سه تن سوار و هيجده تن از پيادگان از مركب حيات پياده كرد، آخر الا مر به دست عبداللّه بن قُطْنَه شهيد گرديد. (232)

ابوالفرج گفته كه مادرش زينب عقيله دختر اميرالمؤ منينعليه‌السلام بنت فاطمه بنت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد، و سليمان بن قتَّه به او اشاره كرده در قول خود:

شعر:

وَ انْدُبى إنْ بَكَيْتِ عَوْنا اَخاهُ

لَيْسَ فيما يَنوُبُهُمْ بخَذُولٍ

فَلَعَمْرى لَقَدْ اُصيبَ ذَوُو الْقُرْ

بى فَبَكى عَلَى الْمُصابِ الطَّويِل (233)

(و فى الزّيارة الّتى زارَبِهَا اْلمُرْتَضى عَلَم اْلهُدى رحمه اللّه )

السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَوْنَ عَبْدِاللّهِ بْنَ جَعْفَرِ بْنِ اَبى طالب، السّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ النّاشى فى حِجْرِ رَسُولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و الْمُقْتَدي بِاَخْلاقِ رَسُولِ اللّهِ وَ الذاَّبِّ عَنْ حَريمِ رَسُولِ اللّهِ صَبِيّاً وَالذّاَّئدِ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مُباشِراً للِحُتوُفِ مُجاهِداً بالسُّيُوفِ قَبْلَ اَنْ يَقْوِىَ جِسْمُهُ وَ يَشْتَدَّ عَظْمُهَ يَبْلُغَ اَشُدَّهُ(اِلى اَنْ قالَ) فَتَقَرَّبْتَ وَ المنايا دانِيَهٌ وَ زَحَفْتَ وَ النَّفسُ مُطمْئِنَّةٌ طَيِّبَةٌ تَلْقى بِوْجْهِكَ بَوادِرَ السِّهامِ وَ تُباشْرُ بمُهْجَتِكَ حَدَّ اْلحِسامِ حَتَّى وَفَدْتَ اِلَى اللّهِ تَعالى بِاحْسَنِ عَمَلِ الخ. (234)

شهادت عبدالرحمن بن عقيل

و ديگر از شهدأ اهل بيتعليه‌السلام عبدالرحمن بن عقيل است كه به مبارزت بيرون شد و رجز خواند:

شعر:

اَبى، عَقيلٌ فَاعْرفوُا مَكانى

مِنْ هاشِمٍ وَ هاشِمٌ اِخْوانى

كُهُولُ صِدْقٍ سادَةُ الاَْقرانِ

هذا حُسَيْنٌ شامِخُ اْلبُنْيانِ

وَ سَيّدُ الشَّيْبِ مَعَ الشُبّانِ

پس هفده تن از فُرْسان لشكر را به خاك هلاك افكند، آنگاه به دست عثمان بن خالد جُهَنى به درجه رفيعه شهادت رسيد. (235)

طبرى گفته كه گرفت مختار در بيابان دو نفرى را كه شركت كرده بودند در خون عبدالرحمن بن عقيل و در برهنه كردن بدن او پس گردن زد ايشان را،آنگاه بدن نحسشان را به آتش سوزانيد.

و ديگر جعفربن عقيل است رحمه اللّه كه به مبارزت بيرون شد و رجز خواند:

شعر:

اَنَا اْلغُلامُ اْلاَبْطَحِىُّ الطالِبّى

مِنْ مَعْشَرٍ فى هاشِمٍ مِنْ غالِبٍ

وَنَحْنُ حَقّاً سادَةُ الذَّوائِبِ

هذا حُسَيْنٌ اَطْيَب اْلاَطايِبِ

پس دو نفر و به قولى پانزده سوار را به قتل رسانيد و به دست بُشْرِ بن سَوْطِ هَمدانى به قتل رسيد. (236)

شهادت عبداللّه الاكبر بن عقيل

و ديگر عبداللّه الاكبر بن عقيل كه عثمان بن خالد و مردى از همدان او را به قتل رسانيدند. و محمّد بن مسلم بن عقيل رحمة اللّه را اَبو مَرهم اَزْدى و لَقيطْ بْن اياس جُهنى شهيد كرد.

شهادت عمر بن ابى سعيد بن عقيل

و محمّدبن ابى سعيد بن عقيل رحمه اللّه را لَقيط بن ياسر جُهنى به زخم تير شهيد كرد.

مؤ لف گويد: كه بعد از شهادت جناب علىّ اكبرعليه‌السلام ذكر شهادت عبداللّه بن مسلم بن عقيل شد، پس آنچه از آل عقيل در يارى حضرت امام حسينعليه‌السلام به روايات معتبره شهيد شدند با جناب مسلم هفت تن به شمار مى رود، و سليمان بن قَتَّه نيز عدد آنها را هفت تن ذكر كرده، چنانچه گفته در مرثيه امام حسينعليه‌السلام :

شعر:

عَينُ جُودي بِعَبْرةٍ وَ عَويلٍ

فَانْدُبى اِنْ بَكَيْتِ آلَ اَلرّسُولِ

سِتَّة كُلُّهُمْ لِصُلْبِ عَلِي

قَدْ اُصيبُوا وَسَبْعَةٌ لِعَقيلٍ

شهادت جناب قاسم بن الحسن بن على بن ابى طالبعليهما‌السلام

شعر:

زبرج خيمه بر آمد چو قاسم بن حسن

سُهيل سر زده گفتى مگر زسمت يمن

زخيمگاه به ميدان كين روان گرديد

زخيمگاه به ميدان كين روان گرديد

رخ چو ماه تمام و قدى چون سرو چمن

گرفت تيغ عدو سوز را به كف چو هلال

نمود در بر خود پيرهن به شكل كفن

قاسم بن الحسنعليهما‌السلام به عزم جهاد قدم به سوى معركه نهاد، چون حضرت سيّدالشهدأعليه‌السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامى بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بى توانى پيش شد و دست به گردن قاسم در آورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه روايت وارد شده حَتّى غُشِىَ عَلَيْهِما، پس قاسم به زبان ابتهال و ضراعت اجازت مبارزت طلبيد، حضرت مضايقه فرمود، پس قاسم گريست و دست و پاى عمّ خود را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسمعليه‌السلام به ميدان آمد در حالى كه اشكش به صورت جارى بود و مى فرمود:

شعر:

اِنْ تُنْكرُونى فَاَنَا اْبنُ اْلحَسَنِ

سِبْطِ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى اْلمؤ تَمَنِ

هذا حُسَيْنٌ كَالاَْسيِر اْلمُرْتَهَنِ

بَيْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ الْمَزَنِ (237)

پس كارزار سختى نمود و به آن صِغَر سنّ و خرد سالى، سى و پنج تن را به درك فرستاد. حُمَيْد بن مسلم گفته كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسرى ديدم به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه است و پيراهن و ازارى در برداشت و نَعْلَينى در پا داشت كه بند يكى از آنها گسيخته شده بود و من فراموش نمى كنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد اَزدى گفت: به خدا سوگند كه من بر اين پسر حمله مى كنم و او را به قتل مى رسانم، گفتم: سُبحان اللّه! اين چه اراده است كه نموده اى؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كرده اند از براى كفايت امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كنى؟ گفت: به خدا قسم كه از اين انديشه بر نگردم، پس اسب بر انگيخت و رو بر نگردانيد تا آنگاه كه شمشيرى بر فرق آن مظلوم زد و سر او را شكافت پس قاسم به صورت بر روى زمين افتاد و فرياد برداشت كه يا عمّاه! چون صداى قاسم به گوش حضرت امام حسينعليه‌السلام رسيد تعجيل كرد مانند عقابى كه از بلندى به زير آيد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد تا به عمرو قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغى حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمى زد. لشكر كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امامعليه‌السلام بربايند همين كه هجوم آوردند بدن او پا مال سُمّ ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست ديدند امامعليه‌السلام بالاى سر قاسم است و آن جوان در حال جان كندن است و پاى به زمين مى سايد و عزم پرواز به اَعلْى علّييّن دارد و حضرت مى فرمايد: سوگند به خداى كه دشوار است بر عمّ تو كه او را بخوانى و اجابت نتواند و اگر اجابت كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودى نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتى كه ترا كشتند. هذا يَوْمٌ وَ اللّهِ كَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.

آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوى سراپرده روان گشت در حالى كه پاهاى قاسم در زمين كشيده مى شد. پس او را برد در نزد پسرش على بن الحسينعليه‌السلام در ميان كشتگان اهل بيت خود جاى داد، آنگاه گفت: بارالها تو آگاهى كه اين جماعت ما را دعوت كردند كه يارى ما كنند اكنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اى داور داد خواه! اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يك تن از ايشان را باقى مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان.

آنگاه فرمود: اى عموزادگان من! (238) صبر نمائيد اى اهل بيت من، شكيبائى كنيد و بدانيد بعد از اين روز، خوارى و خذلان هرگز نخواهيد ديد. (239)

مخفى نماند كه قصّه دامادى جناب قاسمعليه‌السلام در كربلا و تزويج او فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام را، صحّت ندارد؛ چه آنكه در كتب معتبره به نظر نرسيده و بعلاوه آنكه حضرت امام حسينعليه‌السلام را دو دختر بوده چنانكه در كتب معتبره ذكر شده، يكى سكينه كه شيخ طبرسى فرموده: سيّد الشّهدأعليه‌السلام او را تزويج عبداللّه كرده بود و پيش از آنكه زفاف حاصل شود عبداللّه شهيد گرديد. (240) و ديگر فاطمه كه زوجه حسن مُثَنّى بوده كه در كربلا حاضر بود چنانكه در احوال امام حسنعليه‌السلام به آن اشاره شد، و اگر استناداً به اخبار غير معتبره گفته شود كه جناب امام حسينعليه‌السلام را فاطمه ديگر بوده گوئيم كه او فاطمه صغرى است و در مدينه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسنعليهما‌السلام عقد بست واللّه تعالى العالم.

شيخ اجلّ محدّث متتبّع ماهرثقة الا سلام آقاى حاج ميرزا حسين نورى - نَوَّرَ اللّه مَرْقَدَهُ- در كتاب(لؤ لؤ و مرجان)فرموده به مقتضاى تمام كتب معتمده سالفه مؤ لّفه در فنّ حديث و اَنساب و سِير نتوان براى حضرت سيّد الشّهدأعليه‌السلام دختر قابل تزويج بى شوهرى پيدا كرد كه اين قضيه قطع نظر از صحّت و سقم آن به حسب نقل وقوعش ممكن باشد.

امّا قصّه زبيده و شهربانو و قاسم ثانى در خاك رى و اطراف آن كه در السنه عوام دائر شده، پس آن خيالات واهيه است كه بايد در پشت كتاب(رموز حمزه)وساير كتابهاى مجعوله نوشت، و شواهد كذب بودن آن بسيار است، و تمام علماى انساب متّفق اند كه قاسم بن الحسنعليه‌السلام عقب ندارد انتهى كلامه رفع مقامه. (241)

بعضى از ارباب مَقاتل گفته اند كه بعد از شهادت جناب قاسمعليه‌السلام بيرون شد به سوى ميدان، عبداللّه بْن الحَسَنعليه‌السلام و رَجَز خواند:

شعر:

اِنْ تُنْكِرُونى فَاَنَاَ ابْنُ حَيْدَرَهْ

ضْرغامُ آجامٍ (242) وَ لَيْثٌ قَسْوَرَهْ

عَلَى الْاَعادى مِثْلَ ريحٍ صَرْصَرةٍ

اَكيلُكُمْ بالسّيْف كَيْلَ السَّنْدَرة (243)

و حمله كرد و چهارده تن را به خاك هلاك افكند، پس هانى بن ثُبَيْت حضرمى بر وى تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سياه گشت. (244)

و ابوالفّرج گفته كه حضرت ابوجعفر باقرعليه‌السلام فرموده كه حرملة بن كاهل اسدى او را به قتل رسانيد. (245)

مؤ لف گويد: كه ما مَقْتَل عبداللّه را در ضمن مقتل جناب امام حسينعليه‌السلام ايراد خواهيم كرد ان شأاللّه تعالى.

شهادت ابوبكر بن حسنعليه‌السلام

و ابوبكر بن الحسنعليه‌السلام كه مادرش اُمّ وَلَد بوده و با جناب قاسمعليه‌السلام برادر پدر مادرى (246) بود، عبداللّه بن عُقبه غَنَوىّ او را به قتل رسانيد. و از حضرت باقرعليه‌السلام مروى است كه عقبه غَنَوى او را شهيد كرد، و سليمان بن قَتّه اشاره به او نموده در اين شعر:

شعر:

وَ عِنْدَ غَنِىٍّ قَطْرَةٌ مِنْ دِمائِنا

وَ فى اَسَدٍ اُخْرى تُعَدُّ وَ تُذْكَرُ

مؤ لّف گويد: كه ديدم در بعضى مشجّرات نوشته بود ابوبكربن الحسن بن على بن ابى طالبعليه‌السلام شهيد گشت در طفّ و عقبى براى او نبود و تزويج نموده بود امام حسينعليه‌السلام دخترش سكينه را به او و خون او در بنى غنى است.

شهادت اولاد اميرالمومنينعليه‌السلام

جناب ابوالفضل العبّاسعليه‌السلام چون ديد كه بسيارى از اهلبيتش شهيد گرديدند رو كرد به برادران خود عبداللّه و جعفر و عثمان فرزندان اميرالمومنينعليه‌السلام از خود امّ البنين و فرمود:

تَقَدَّموُا بِنَفسى اَنْتُمْ فَحاموُاعَنْ سَيِّدِ كُمْ حَتّى تَموُتوُا دُونَهُفَتَقَدَّموُا جَميعاً فَصارُوا اَمامَ اْلحُسَيْنِعليه‌السلام يَقُونَهُمْ بِوُجُوهِهِمْ وَنُحُورِهِمْ؛يعنى جناب ابوالفضلعليه‌السلام با برادران خويش فرمود: اى برادران من! جان من فداى شماها باشد پيش بيفتيد و برويد در جلو سيّد و آقايتان خود را سپر كنيد و آقاى خود را حمايت كنيد و از جاى خود حركت نكنيد تا تمامى در مقابل او كشته گرديد. برادران ابوالفضلعليه‌السلام اطاعت فرمايش برادر خود نموده تمامى رفتند در پيش روى امام حسينعليه‌السلام ايستادند و جان خود را وقايه جان آن بزرگوار نمودند، و هر تير و نيزه و شمشير كه مى آمد به صورت و گلوى خويش خريدند.

فَحَمَلَ هانىُ بْنُ ثُبَيْتِ الحَضْرَمِىِّ عَلى عبداللّه بْنِ عَلِىّعليه‌السلام فَقَتَلَهُ ثُمَّ حَمَلَ عَلى اَخيهِ جَعْفَربْن عَلِىّعليه‌السلام فَقَتَلَهُ اَيْضَاً وَرَمى يَزيدُ الاَصْبَحِىُ عُثْمانَ بْنَ عَلِىّعليه‌السلام بِسَهْمٍَفقَتَلَهُ ثُمَّ خَرَج اِلَيْهِ فَاحْتَزَّ رَاْسَهُ و بَقَى اْلعبّاسُ بْنُ عَلِىّ قائماً اَمامَ اْلحُسَيْنِ يُقاتِلُ دُونَهُ و يَميلُ مَعَهُ حَيْثُ مالَ حَتّى قُتِلَ. سلام اللّه عليه.

مؤ لّف گويد:اين چند سطر كه در مقتل اولاد اميرالمومنينعليه‌السلام نقل كردم از كتاب ابوحنيفه دينورى بود (247) كه هزار سال بيشتر است آن كتاب نوشته شده ولكن در مقاتل ديگر است كه عبداللّه بن علىعليه‌السلام تقّدم جست و رجز خواند:

شعر:

اَنا ابْنُ ذى النَّجْدَةِ و الاِفضالِ

ذاكَ علىُّ الخَيْر ذُوالْفِعالِ

سَيْفُ رسولِ اللّهِذوالنِّكالِ

فى كلِّ يَوْمٍ ظاهِرُ الاَهوالِ (248)

پس كارزار شديدى نمود تا آنكه هانى بن ثبيت حضرمى او را شهيد كرد بعد از آنكه دو ضربت مابين ايشان ردّ و بدل شد. و ابوالفرج گفته كه سن آن جناب در آن روز به بيست و پنج سال رسيده بود. (249)

پس از آن جعفر بن علىعليه‌السلام به ميدان آمد و رجز خواند:

شعر:

اِنّى اَنا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالى

ابْنُ عَلِىّ الخَيْرِ ذُوالنَّوالِ

حَسْبى بعَمّى جَعْفَر وَ الْخالِ

اَحْمي حُسَيْناً ذِى النَّدىَ الْمِفْضالِ (250)

هانى بن ثُبَيْت بر او حمله كرد و او را شهيد نمود. و ابن شهر آشوب فرمود كه خولى اصبحى تيرى به جانب او انداخت و آن بر شقيقه يا چشم او رسيد. (251) و ابو الَفرَج از حضرت باقرعليه‌السلام روايت كرده كه خولى، جعفر را شهيد كرد. (252)

پس عثمان بن علىعليه‌السلام به مبارزَت بيرون شد و گفت:

شعر:

اِنى اَنَا عُثْمانُ ذُوالْمَفاخِرِ

شَيْخى عَلِىُّ ذُوالْفِعالِ الطّاهِرِ

هذا حُسَيْنٌ سَيّدُ الا خايِرِ

وَ سَيّدُ الصّغارِ وَ الا كابِرِ (253)

و كارزار كرد تا خولى اصبحى تيرى بر پهلوى او زد و او را از اسب به زمين افكند، پس مردى از(بنى دارم)بر او تاخت و او را شهيد ساخت رحمه اللّه و سر مباركش را از تن جدا كرد و نقل شده كه سن شريفش در آن روز به بيست و يك سال رسيده بود و وقتى كه متولّد شده بود اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود كه او را به نام برادر خود عثمان بن مَظْعون نام نهادم.

علت نام گذارى علىعليه‌السلام فرزندش را به نام(عثمان)

مؤ لف گويد: عثمان بن مظعون (به ظأ معجمه و عين مهمله ) يكى از اجلأ صحابه كبار و از خواصّ حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و حضرت او را خيلى دوست مى داشت و بسيار جليل و عابد و زاهد بوده به حدّى كه روزها صائم و شبها به عبادت قائم، و جلالت شأنش زياده از آن است كه ذكر شود، در ذى الحجّه سنه دو هجرى در مدينه طيبه وفات كرد، گويند او اوّل كسى است كه در بقيع مدفون شد. و روايت شده كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از مردن او، او را بوسيد، و چون ابراهيم فرزند آن حضرت وفات كرد فرمود: ملحق شو به سلف صالحت عثمان بن مظعون.

سيّد سَمهُودى در(تاريخ مدينه)گفته: ظاهر آن است كه دختران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جميعاً در نزد عثمان بن مظعون مدفون شده باشند؛ زيرا كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در وقت دفن عثمان بن مظعون سنگى بالاى سر قبرش براى علامت گذاشت و فرمود: به اين سنگ نشان مى كنم قبر برادرم را و دفن مى كنم در نزد او هر كدام كه بميرد از اولادم انتهى. (254)

شهادت ابوبكر بن علىعليه‌السلام

اسمش معلوم نشده، (255) مادرش ليلى بنت مسعود بن خالد است و در(مناقب)گفته كه به مبارزت بيرون شد و اين رَجَز خواند:

شعر:

شَيْخى عَلِىٌ ذوالفِخارِ الاَطْوَلِ

مِنْ هاشِمِ الْخَيْرِ الْكَريمِ الْمُفْضِل (256)

هذا حُسَيْنُ بْنُ النَّبِىّ الْمُرْسَلِ

عَنْهُ نُحامى بِالْحُسامِ الْمُصْقَلِ

تَفْديهِ نَفسى مِنْ اَخٍ مُبَجَّلِ

و پيوسته جنگ كرد تا زحربن بدر و به قولى عُقْبَه غَنَوىّ او را شهيد كرد (257) رحمه اللّه و از مدائنى نقل شده كه كشته او را در ميانه ساقيه اى (258) يافتند و ندانستند چه كسى او را به قتل رسانيد.

سيّد بن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه حسن مُثَنى در روز عاشورا مقابل عمويش امام حسينعليه‌السلام كارزار كرد و هفده نفر از لشكر مخالفين به قتل رسانيد و هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد روى زمين افتاد، اسمأ بن خارجه خويش مادرى او، او را به كوفه برد و زخمهاى او را مداوا كرد تا صحّت يافت سپس او را به مدينه حمل نمود. (259)

شهادت طفلى از آل امام حسينعليه‌السلام

ارباب مَقاتل گفته اند كه طفلى از سراپرده جناب امام حسينعليه‌السلام بيرون شد كه دو گوشواره از دُرّ در گوش داشت و از وحشت و حيرت به جانب چپ و راست مى نگريست و چندان از آن واقعه هولناك در بيم و اضطراب بود كه گوشواره هاى او از لرزش سر و تن لرزان بود. در اين حال سنگين دلى كه او را هانى بن ثُبَيت مى گفتند بر او حمله كرد و او را شهيد نمود. و گفته اند كه در وقت شهادت آن طفل شهربانو مدهوشانه به او نظر مى كرد و ياراى سخن گفتن و حركت كردن نداشت لكن مخفى نماند كه اين شهربانو غير والده امام زين العابدينعليه‌السلام است؛ چه آن مخدّره در ايّام ولادت فرزندش وفات كرد.

و ابوجعفر طبرى شهادت اين طفل را به نحو اَبْسَط نوشته و ما عبارت او را بِعَيْنها در اينجا درج مى كنيم: رَوى اَبُو جَعْفَرِ الطَّبَرىُّ عنْ هشام الْكَلْبِىِّ قالَ: حدَّثَنى ابُوهُذَيْلٍ رَجُلٌ مِنَ السَّكُونِعَنْ هانِىِ بْنِ ثُبَيْتِ الْحَضْرَمِىِّ قالْ رَاَيْتُهُ جالِساً فى مَجْلِسِ الْحَضْرَمِيّينَ فى زَمانِ خالِدِبْنِ عبداللّه وهُوَ شَيْخ كَبير قالَ: فَسَمِعْتُهُ وُهُوَ يَقولُ كُنْتُ مِمَّنْ شَهِدَ قَتْلَ الْحُسَيْنِعليه‌السلام قالَ: فَوَاللّهِ!اِنّى لَواقِفُ عاشِرُ عَشَرَةٍ لَيْسَ مِنّا رَجُلٌ الاّ عَلى فَرَسٍ وَقَدْ جالَتِ الْخَيْلُ و تَصَعْصَعَتْ اِذْخَرَجَ غُلامٌ مِنْ آل الْحُسَيْنِعليه‌السلام وَ هُوَ مُمْسِكٌ بِعُودٍ مِنْ تِلْكَ اَلْاَبْنِيةِ عَلَيْهِ اِزارٌ وَ قَميصٌ وَ هُوَ مَذْعُور يَلْتَفِتُ يَميناً وَ شِمالاً فَكَانّى اَنْظُرُ إ لى دُرَّتَينِ فى ذَبانِ كُلَّما الْتَفَتَ اِذْ اَقْبَلَ رَجُلٌ يَرْكُضُ حَتّى اِذا دَنى مِنْهُ مالَ عَنْ فَرَسِه ثُمَّ اقْتَصَد الْغُلامَ فَقَطَعهُ بِالسَّيْفِ قالَ هشامُ قالَ السَّكُونىّ هانى بْنِ ثُبَيْت هُو صاحِبُ الغُلامِ فلَمّا عُتِبَ عَلَيْهِ كَنّى عَنْ نَفْسِهِ. (260)

شهادت حضرت ابوالفضل العبّاسعليه‌السلام

حضرت عبّاسعليه‌السلام كه اكبر اولاد اُمُّالبَنين وپسر چهارم اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و كُنْيَتش ابوالفضل و مُلَقّب به(سقّا) (261) و صاحب لواى امام حسينعليه‌السلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتى زيبا داشت كه او راماه بنى هاشم مى گفتند و چندان جسيم و بلند بالا بود كه بر پشت اسب قوى و فربه بر نشستى پاى مباركش بر زمين مى كشيدى. او را از مادر و پدر سه برادر بود كه هيچ كدام را فرزندنبود. ابوالفضلعليه‌السلام ، اوّل ايشان را به جنگ فرستاد تا كشته ايشان را ببيند و ادراك اجر مصائب ايشان فرمايد.

پس از شهادت ايشان به نحوى كه ذكر شد بعضى از ارباب مقاتل گفته اند كه چون آن جناب تنهائى برادر خود را ديد به خدمت برادر آمده عرض كرد: اى برادر! آيا رخصت مى فرمائى كه جان خود را فداى تو گردانم؟ حضرت از استماع سخن جانسوز او به گريه آمد و گريه سختى نمود، پس فرمود: اى برادر! تو صاحب لواى منى چون تو نمانى كس با من نماند. ابوالفضلعليه‌السلام عرض كرد: سينه ام تنگ شده و از زندگانى دنيا سير گشته ام و اراده كرده ام كه از اين جماعت منافقين خونخواهى خود كنم. حضرت فرمود: پس الحال كه عازم سفر آخرت گرديده اى، پس طلب كن از براى اين كودكان كمى از آب، پس حضرت عبّاسعليه‌السلام حركت فرمود و در برابر صفوف لشكر ايستاد و لواى نصيحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصيحت كرد و كلمات آن بزرگوار اصلاً در قلب آن سنگدلان اثر نكرد.

لاجرم حضرت عبّاسعليه‌السلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشكر ديد به عرض برادر رسانيد. كودكان اين بدانستند بناليدند و نداى العَطَش العَطَش در آوردند، جناب عبّاسعليه‌السلام بى تابانه سوار بر اسب شده و نيزه بر دست گرفت ومَشْگى برداشت و آهنگ فرات نمود شايد كه آبى به دست آورد. پس چهار هزار تن كه موكّل بر شريعه فرات بودند دور آن جناب را احاطه كردند و تيرها به چلّه كمان نهاده و به جانب او انداختند، جناب عبّاسعليه‌السلام كه از پستان شجاعت شير مكيده چون شير شميده بر ايشان حمله كرد و رجز خواند:

شعر:

لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذِالْمَوْتُ زَقَا (262)

حَتّى اُوارى فى الْمصاليتِ (263) لِقا

نَفْسى لِنَفْس الْمُصْطَفَى الطُّهْروَقا

انّى اَنَا الْعبّاس اَغْدُوا بِالسَّقا

ولا اَخافُ الشَّرَ يوْمَ الْمُلْتقى (264)

و از هر طرف كه حمله مى كرد لشكر را متفرّق مى ساخت تا آنكه به روايتى هشتاد تن را به خاك هلاك افكند، پس وارد شريعه شد و خود را به آب فرات رسانيد چون از زحمت گير و دار و شدّت عطش جگرش تفته بود خواست آبى به لب خشك تشنه خود رساند دست فرا برد و كفى از آب برداشت تشنگى سيّدالشهدأعليه‌السلام و اهلبيت او را ياد آورد آب را از كف بريخت:

شعر:

پركرد مَشْك و پس كفى از آب برگرفت

مى خواست تا كه نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به يادش از جگر تشنه حُسين

چون اشك خويش ريخت زكف آب و شد سوار

شد با روان تشنه زآب روان روان

دل پرزجوش و مشك به دوش آن بزرگوار

كردند حمله جمله بر آن شبل مرتضى

يك شير در ميانه گرگان بى شمار

يك تن كسى نديده و چندين هزار تير

يك گل كسى نديده و چندين هزار خار

مشك را پر آب نمود و بر كتف راست افكند و از شريعه بيرون شتافت تا مگر خويش را به لشكرگاه برادر برساند و كودكان را از زحمت تشنگى برهاند. لشكر كه چنين ديدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه كردند، و آن حضرت مانند شير غضبان بر آن منافقان حمله مى كرد و راه مى پيمود. ناگاه نوفل الا زرق و به روايتى زيدبن ورقأ كمين كرده از پشت نخلى بيرون آمد و حكيم بن طفيل او را معين گشت و تشجيع نمود پس تيغى حواله آن جناب نمود آن شمشير بر دست راست آن حضرت رسيد و از تن جدا گرديد، حضرت ابوالفضلعليه‌السلام جلدى كرد و مشك را به دوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله كرد و اين رجز خواند:

شعر:

واللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُ يَمينى

اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دينى

وعَنْ اِمامٍ صادِقِ اليَقين

نَجْلِ النَّبِىّ الطّاهِرِ الاَمينِ

پس مقاتله كرد تا ضعف عارض آن جناب شد، ديگر باره نوفل و به روايتى حكيم بن طفيل لعين از كمين نخله بيرون تاخت و دست چپش را از بند بينداخت، جناب عبّاسعليه‌السلام اين رجز خواند:

شعر:

يانَفْسُ لا تَخْشَي منَ الْكُفّارِ

واَبْشِرى بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ

مع النَّبِىّ السَّيّدِ الْمخْتارِ

قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيهِمْ يَسارى

فَاَصْلِهِمْ يا رَبِّ حَرَّ النّارِ (265)

و مشك را به دندان گرفت و همّت گماشت تا شايد آب را به آن لب تشنگان برساند كه ناگاه تيرى بر مشك آب آمد و آب آن بريخت و تير ديگر بر سينه اش رسيد و از اسب در افتاد.

شعر:

عمُّوهُ بِالنَّبْلَ وَالسُّمْرِ الْعَواسِل والْ

بَيْض الْفَواصِلِ مِنْ فَرْقٍ اِلى قَدَمٍ

فَخَرَّ لِلاَرْضِ مَقْطُوعَ الْيَدَيْنِ لَهُ

مِنْ كُلِّ مَجْدٍ يَمينٌ غَيْرَ مُنْجَذِمٍ شعر:

پس فرياد برداشت كه اى برادر، مرا درياب به روايت(مناقب) (266) ملعونى عمودى از آهن بر فرق مباركش زد كه به بال سعادت به رياض جنّت پرواز كرد.

چون جناب امام حسينعليه‌السلام صداى برادر شنيد، خود را به او رسانيد ديد برادر خود را كنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دستهاى مقطوع بگريست و فرمود: اَلا نَ اِنْكَسَرَ ظَهْرى وقَلَّتْ حيلَتى.

اكنون پشت من شكست و تدبير و چاره من گسسته گشت و به روايتى اين اشعار انشأ فرمود:

شعر:

تَعَدَّيْتُمُ يا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْيِكُمْ

وَخالَفْتُمُوا دينَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ

اَماكانَ خَيْرُ الرُّسُلِ وَصّاكُمُ بنا

اَمانَحْنُ مِنْ نَسْلِ النَّبِىّ الْمُسَدَّدِ

اَماكانَتِ الزَّهرأُ اُمِّىَ دُونَكُمْ

اَماكانَ مِنْ خَيْرِ الْبَريَّةِ اَحْمَدُ

لُعِنْتُم وَ اُخْزيتُمْ بِماقَدْ جَنَيْتُمُ

فَسَوْفَ تُلاقُوا حرَّنارٍ تُوَقَّدُ (267)

در حديثى از حضرت سيّد سجادعليه‌السلام مروى است كه فرمودند: خدا رحمت كند عمويم عبّاس را كه برادر را بر خود ايثار كرد و جان شريفش را فداى او نمود تا آنكه در يارى او دو دستش را قطع كردند و حقّ تعالى در عوض دو دست او دو بال به او عنايت فرمود كه با آن دو بال با فرشتگان در بهشت پرواز مى كند و از براى عبّاسعليه‌السلام در نزد خداى منزلتى است در روز قيامت كه مغبوط جميع شهدأ است و جميع شهدأ را آرزوى مقام اوست. (268)

نقل شده كه حضرت عبّاسعليه‌السلام در وقت شهادت سى و چهار ساله بود و آنكه اُمُّ الْبنَين مادر جناب عبّاسعليه‌السلام در ماتم او و برادران اعيانى او بيرون مدينه در بقيع مى شد و در ماتم ايشان چنان ندبه و گريه مى كرد كه هر كه از آنجا مى گذشت گريان مى گشت. گريستن دوستان عجبى نيست، مروان بن الحكم كه بزرگتر دشمنى بود خاندان نبوّت را چون بر امّ البنين عبور مى كرد از اثر گريه او گريه مى كرد! (269)

اين اشعار از امّ البنين در مرثيه حضرت ابوالفضلعليه‌السلام و ديگر پسرانش نقل شده:

شعر:

يامَنْ رَاَى العبّاس كَرَّعَلى جَماهيرِالنَّقَدِ

وَ وَراهُ مِنْ ابْنأِ حيْدرَكُلُّ ليْثٍ ذى لَبَدٍ

اُنْبِئْتُ اَنَّ ابْنى اُصيبَ بِرَاْسِهِ مَقْطُوعَ يَدٍ

وَ يْلى عَلى شِبْلى اَمالَ بِراْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ

لَوْكانَ سَيْفُكَ فى يَدَيْكَ لَمادَنى مِنْهُ اَحَدٌ

وَلها اَيْضاً.

شعر:

لا تَدْ عُونّى وَيْكِ اُمّ اَلْبنينَ

تُذَكّرينى بِلُيُوثِ العَرينِ

كانَتْ بَنُونَ لى اُدْعى بِهِمْ

وَاْلَيوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنينِ

اَرْبعَةٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبى

قَدْ وَاصَلوُا الْمَوتَ بِقَطْعِ الْوَتينِ

تَنازَعَ الخِرْصانُ اَشْلابَهُمْ

فَكُلُّهُمْ اَمْسى صريعاً طَعين

يا لَيْتَ شِعْرى اَكما اَخْبرَوُا

بِاَنَّ عبّاساً قَطيعُ الَيمينِ

بدان كه در(فصل مراثى)بيايد ان شأ اللّه اشعارى در مرثيه حضرت ابوالفضلعليه‌السلام ، و شايسته است در اينجا اين چند ذكر شود:

شعر:

وَمازالَ فى حَرْبِ الطُّغاةِ مُجاهِداً

اِلى اَن هَوى فَوْقَ الصَّعيد مُجدَّلاً

وَقدْ رَشَقوُهُ بِالِنّبالِوخَرَّقوُا

لَهُ قِرْبَةَ اْلمأِ الذَى كانَ قَدْمَلاً

فَنادى حُسَيْناً والدّموُعُ هَوامِلُ

اَيَابن اَخى قَدْخابَ ما كنْتُ آملاً

عَلَيْكَ سَلامُ اللّهِ يَابْنَ مُحَمَّد

عَلَى الرَّغْمِ مِنّى يا اَخى نَزَلَ اْلبَلا

فَلمّارَاهُ السِّبْطُ مُلْقىً عَلَى الثَّرى

يُعالِجُ كَرْبَ المْوتِ وَ الدَّمْعُ اُهْمِلا

فَجأ اِلَيْهِ واْلفُوادُ مُقَرَّحٌ

وَنادى بِقَلْبٍ باْلهُمُوم قَدِامْتَلا

اَخى كُنْتَ عَوْنى فى اْلاُمُورِ جَميعِها

اَبَا الفَضْل يا مَنْ كانَ لِلنَّفْس باذِلاً

يَعِزُّ عَلَيْنا اَنْ نَراكَ عَلَى الثَّرى

طَريحاً وَ مِنْكَ الْوَجْهُ اَضْحى مُرَمَّلاً

در بيان مبارزات حضرت ابى عبد اللّه الحسين ع و شهادت آن مظلوم

از بعضى ارباب مَقاتل نقل است كه چون حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام نظر كرد هفتاد و دو تن از ياران و اهل بيت خود را شهيد و كشته بر روى زمين ديد عازم جهاد گرديد، پس به جهت وداع زنها رو به خيمه كرد و پرد گيان سرادق عصمت را طلبيد و ندا كرد: اى سكينه، اى فاطمه، اى زينب، اى امّ كلثوم! عَلَيْكُنَّ مِنّى السَّلامُ:

شعر:

سرگشته بانوان سراپرده عفاف

زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سر زنان به ناله كه شد حال ما زبون

و ين موكنان به گريه كه شد روز ما تباه

فَقُمْنَ وَاَرْسَلْنَ الّدُمُوُعَ تَلَهُّفاً

وَاَسْكَنَّ مِنْهُ الذَّيْلَ منْتَحِباتٍ

اِلى اَيْنَ يَاْبنَ اْلمُصطَفى كوْكَبَ الدُّجى

وَ يا كَهْفَ اَهْلِ اْلبَيْتِ فى الاَْزَماتِ

فَيا لَيْتَنا مِتْنا وَلَمْ نَرَمانَرى

وَ يا لَيْتَنالَمْ نَمْتَحِنْ بِحَياتٍ

فَمَنْ لِلْيَتامى اِذْتَهَدَّمَ رُكْنُهُمْ

وَ مَنْ لِلْعُذارى عِنْدَ فَقْدِ وُلاةٍ

پس سكينه عرض كرد: يا اَبَة!اسْتَسْلَمْتَ لِلْموْتِ؟ اى پدر! آيا تن به مرگ داده اى؟ فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسى كه ياور و معينى ندارد! عرض كرد: ما را به حرم جدّمان بازگردان، حضرت در جواب بدين مثل تمثّل جست:

هَيْهاتَ لَوتُرِكَ اْلقَطالَنامَ؛

اگر صيّاد از مرغ قَطا دست بر مى داشت آن حيوان در آشيانه خود آسوده مى خفت. كنايت از آنكه اين لشكر دست از من نمى دارند، و نمى گذارند كه شما را به جائى بَرَم، زنها صدا به گريه بلند كردند، حضرت ايشان را ساكت فرمود. و گويند كه آن حضرت رو به امّ كلثوم نمود و فرمود: اوُصيكِ يا اُخَيَّةُ بِنَفْسِكِ خَيْراً وَ اِنّى بارِزٌ اِلى هؤُلأِ القَوْم. (270)

مؤ لّف گويد: كه مصائب حضرت امام حسينعليه‌السلام تمامى دل را بريان وديده را گريان مى كند لكن مصيبت وداع شايد اثرش زيادتر باشد خصوص آن وقتى كه صبيان و اطفال كوچك از آن حضرت يا از بستگانش كه به منزله اولاد خود آن حضرت بودند دور او جمع شدند و گريه كردند.

و شاهد بر اين آن است كه روايت شده چون حضرت امام حسينعليه‌السلام به قصر بَنى مُقاتل رسيد و خيمه عبيداللّه بن حُرّ جُعْفى را ديد، حَجّاج بن مسروق را فرستاد به نزد او و او را طلبيد و او نيامد خود حضرت به سوى او تشريف برد.از عبيداللّه بن حُرّ نقل است كه وارد شد بر من حسينعليه‌السلام و محاسنش مثل بال غُراب سياه بود، پس نديدم احدى را هرگز نيكوتر از او نه مثل او كسى را كه چشم را پر كند، و رقّت نكردم هرگز مانند رقّتى كه بر آن حضرت كردم در وقتى كه ديدم راه مى رفت و صِبيانش در دورش بودند. انتهى.

و مؤ يد اين مقال حكايت ميرزا يحيى ابهرى است كه درعالم رؤ يا ديد علاّمه مجلسى رحمه اللّه در صحن مطّهر سيّد الشهّدأعليه‌السلام در طرف پايين پا در طاق الصّفا نشسته مشغول تدريس است، پس مشغول موعظه شد و چون خواست شروع در مصيبت كند كسى آمد و گفت حضرت صدّيقه طاهرهعليها‌السلام مى فرمايد:

اُذْكُرِ اْلمَصاَّئبَ اْلمُشْتَمِلَة عَلى وِداعِ وَلَدِى الشَّهيدِ؛ يعنى ذكر بكن مصائبى كه مشتمل بر وداع فرزند شهيدم باشد. مجلسى نيز مصيبت وداع را ذكر كرد و خلق بسيارى جمع شدند و گريه شديدى نمودند كه مثل آن را در عمر نديده بودم. (271)

فقير گويد: كه در همان مبشره نوميّه است كه حضرت امام حسينعليه‌السلام با وى فرمود:

قُولوُالاَ وْليائِنا وَاُمَنائِنا يَهْتَمُّونَ فى اِقامَةِ مَصاَّئِبِنا؛ يعنى بگوييد به دوستان و اُمناى ما كه اهتمام بكنند در اقامه عزا و مصيبتهاى ما.

بالجمله؛از حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام روايت است كه امام حسينعليه‌السلام در روز شهادت خويش طلبيد دختر بزرگ خود فاطمه را وعطا فرمود به او كتابى پيچيده و وصيّتى ظاهره وجناب على بن الحسينعليه‌السلام مريض بود و فاطمه آن كتاب را به على بن الحسينعليه‌السلام داد پس آن كتاب به ما رسيد.

در(اثبات الوصيّة)است كه امام حسينعليه‌السلام حاضر كرد على بن الحسينعليه‌السلام را و آن حضرت عليل بود پس وصيّت فرمود به او به اسم اعظم و مورايث انبيأعليهما‌السلام و آگاه نمود او را كه علوم و صُحُف و مَصاحف و سلاح را كه از مواريث نبوّت است نزد اُمّ سَلَمَه(رضى اللّه عنها)گذاشته و امر كرده كه چون امام زين العابدينعليه‌السلام برگردد به او سپارد. (272)

در(دعوات راوندى)از حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: پدرم مرا در بر گرفت و به سينه خود چسبانيد در آن روز كه كشته شد والدِّماَّءُ تَغْلي و خونها در بدن مباركش جوش مى خورد، و فرمود: اى پسر من! حفظ كن از من دعائى را كه تعليم فرمود آن را به من فاطمهعليها‌السلام و تعليم فرمود به او رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تعليم نمود به آن حضرت جبرئيل از براى حاجت مهم و اندوه و بلاهاى سخت كه نازل مى شود و امر عظيم و دشوار و فرمود بگو:

بِحَقِّ يس وَاْلقُرآنِ اْلحَكيمِ وَبِحَقِّ طه واْلقُرآن الْعَظيمِ يا مَنْ يَقْدرُ عَلى حَوائجِ السّائِلينَ يا مِنْ يَعْلَمُ ما فىِ الضَّميرَ يا مُنَفّسَ عَنِ اْلمَكْروُبينَ يا مُفَرّجَ عَنِ اْلَمغْمُومينَ يا راحِمَ الشَّيْخِ اْلكَبيرِ يا رازِقَ الطِّفْلَ الصَّغيرِ يا مَنْ لايَحْتاجُ اِلَى التَّفْسي رِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدً وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افعَلْ بى كَذا وَ كَذا. (273)

در(كافى)روايت شده كه حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام وقت وفات خويش حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام را به سينه چسبانيد و فرمود: اى پسر جان من! وصيّت مى كنم ترا به آنچه كه وصيّت كرد به من پدرم هنگامى كه وفاتش حاضر شد و فرمود اين وصيّت را پدرم به من نموده فرمود:

يابُنَىَّ اِيّاكَ وَظُلْمَ مَنْ لايَجِدُ عَلَيْكَ ناصِراً إ لا اللّهُ.

اى پسر جان من! بپرهيز از ظلم بر كسى كه ياورى و دادرسى ندارد مگر خدا. (274)

راوى گفت: پس حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام به نفس نفيس عازم قتال شد. امام زين العابدينعليه‌السلام چون پدر بزرگوار خود را تنها و بى كس ديد با آنكه از ضعف و ناتوانى قدرت برداشتن شمشير نداشت راه ميدان پيش گرفت، امّ كلثوم از قفاى او ندا در داد كه اى نور ديده بر گرد، حضرت سجادعليه‌السلام فرمود كه اى عمّه دست از من بردار و بگذار تا پيش روى پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهاد كنم، حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام به امّ كلثوم فرمود كه باز دار او را تا كشته نگردد و زمين از نسل آل محمّدعليهما‌السلام خالى نماند.

بالجمله؛ امام حسينعليه‌السلام در چنين حال از محبّت امّت دست باز نداشت و همى خواست بلكه تنى چند به راه هدايت در آيد و از آن گمراهان روى برتابد. لاجرم ندا در داد كه آيا كسى هست كه ضرر دشمن را از حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگرداند؟ آيا خدا پرستى هست كه در باب ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسى هست كه اميد ثواب از خدا داشته باشد و به فرياد ما برسد؟ آيا معينى و ياورى هست كه به جهت خدا يارى ما كند؟ زنها كه صداى نازنينش را شنيدند به جهت مظلومى او صدا را به گريه و عويل بلند كردند. (275)

در بيان شهادت طفل شير خوار

پس حضرت بر در خيمه آمد و به جناب زينبعليهما‌السلام فرمود: كودك صغيرم را به من سپاريد تا او را وداع كنم، پس آن كودك معصوم را گرفت و صورت به نزديك او برد تا او را ببوسد كه حرملة بن كاهل اسدى لعين تيرى انداخت و بر گلوى آن طفل رسيد و او را شهيد كرد. و به اين مصيبت اشاره كرده شاعر در اين شعر:

شعر:

و مُنْعَطِف اَهْوى لِتَقْبيلِ طِفْلِهِ

فَقَبَّلَ مِنْهُ قَبْلَهُ السَّهْمُ مَنْحَراً

پس آن كودك را به خواهر داد، زينبعليها‌السلام او را گرفت و حضرت امام حسينعليه‌السلام كفهاى خود را زير خون گرفت همين كه پر شد به جانب آسمان افكند و فرمود: سهل است بر من هر مصيبتى كه بر من نازل شود زيرا كه خدا نگران است.

سبط ابن جوزى در(تذكره)از هشام بن محمّد كلبى نقل كرده كه چون حضرت امام حسينعليه‌السلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند قرآن مجيد را برداشت و آن را از هم گشود و بر سر گذاشت و در ميان لشكر ندا كرد:

بَيْنى وَبَيْنَكُمْ كِتابُ اللّهِ وَجَدّى محمّدٌ رَسُولُ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

اى قوم براى چه خون مرا حلال مى دانيد آيا پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيا به شما نرسيد قول جدّم در حقّ من و برادرم حسنعليه‌السلام : هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ؟ (276)

در اين هنگام كه با آن قوم احتجاج مى نمود ناگاه نظرش افتاد به طفلى از اولاد خود كه از شدّت تشنگى مى گريست، حضرت آن كودك را بر دست گرفت و فرمود:

يا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُونى فَارْحَمُوا هذا الطِّفْلَ؛

اى لشكر! اگر بر من رحم نمى كنيد پس براين طفل رحم كنيد؛ پس مردى از ايشان تيرى به جانب آن طفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسينعليه‌السلام شروع كرد به گريستن و گفت: اى خدا! حكم كن بين ما و بين قومى كه خواندند ما را كه يارى كنند بر ما پس كشتند ما را، پس ندائى از هوا آمد كه بگذار او را يا حسين كه از براى او مرضع يعنى دايه اى است در بهشت. (277)

در كتاب(احتجاج)مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودى در زمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود. (278)

طبرى از حضرت ابوجعفر باقرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرد كه تيرى آمد رسيد بر گلوى پسرى از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت (279) مسح مى كرد خون را بر او و مى گفت: الَلّهَمَّ (280) احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمٍ دَعَوْنا لِيَنْصُرُونا فَقَتَلُونا!؟

پس امر فرمود آوردند حَبْره اى و آن جامه اى است يمانى آن را چاك كرد و پوشيد پس با شمشير به سوى كارزار بيرون شد. انتهى. (281)

بالجمله؛چون از كار طفل خويش فارغ شد سوار بر اسب شد و روى به آن منافقان آورد و فرمود:

شعر:

كَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْمًا رَغِبوُا

عَنْ ثَوابِ اللّهِ رَبِّ الثَقَلَيْنِ

قَتَلَ الْقَوْمُ عَلِيّاً وَابْنَهُ

حَسَنَ الخَيرِ كَريمَ الاَْبَوَيْنِ

حَنَقاًمِنْهُمْ وَقالُوا اَجْمِعُوا

اُحْشُرُوا النَّاسَ اِلى حَرْبِ الْحُسَيْنِ

الابيات (282).

پس مقابل آن قوم ايستاد و در حالتى كه شمشير خود را برهنه در دست داشت و دست از زندگانى دنيا شسته و يك باره دل به شهادت و لقاى خدا بسته و اين اشعار را قرائت مى فرمود:

شعر:

اَنَا ابْنُ علي الّطُهْرِ مِنْ آلِ هاشمٍ

كَفانى بِهذا مَفْخَرًا حينَ اَفْخَرُ

وَجَدّى رَسُولُ اللّهِ اَكْرَمُ مَنْ مَشى

وَ نَحْنُ سِراجُ اللّهِ فىِ الْخَلْقِ يَزْهَرُ

وَ فاطِمُ اُمّى مِنْ سُلالَةِ اَحْمَدَ

وَ عَمّى يُدْعى ذا الْجَناحَيْنِ جَعْفَرُ ِ

وَ فينا كِتابُ اللّهِ اُنْزِلَ صادِقاً

وَفينَاالْهُدى وَ الْوَحىُ بِالْخَيْرِ يُذْكَرُ

وَنَحْنُ اَمانُ اللّهِ لِلنّاس كُلِّهِمْ

نُسِرُّ بِهذا فىِ الاَْنامِ وَ نُجْهِرُ

وَنَحْنُ ولاةُ الْحَوْضِ نَسْقى وُلا تِنا

بكاْسِ رسولِ اللّهِ مالَيْسَ يُنْكَرُ

وَشيعَتُنا فىِ النّاسَ اَكْرَمُ شيعَةٍ

وَمُبْغِضُنا يَوْمَ الْقِيامَةِ يَخْسَرُ (283)

پس مبارز طلبيد و هر كه در برابر آن فرزند اسداللّه الغالب مى آمد او را به خاك هلاك مى افكند تا آنكه كشتار عظيمى نمود و جماعت بسيار از شجاعان و اَبطال رِجال را به جهنّم فرستاد، ديگر كسى جرئت ميدان آن حضرت نكرد.

پس حمله بر ميمنه نمود و فرمود:

شعر:

الْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ

وَالْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّار

شعر:

پس آن جناب حمله بر ميسره كرد و فرمود:

شعر:

اَنَا الْحُسَيْنُ بَنْ عَلِي

آلَيْتُ اَنْ لا اَنْثَني

اَحْمي عَيالاتِ اَبي

امْضي عَلى دين النّبي (284)

بعضى از رُوات گفته: به خدا قسم! هرگز مردى را كه لشكرهاى بسيار او را احاطه كرده باشند و ياران و فرزندان او را به جمله كشته باشند و اهل بيت او را محصُور و مستأصل ساخته باشند، شجاعتر و قوىّ القلب تر از امام حسينعليه‌السلام نديدم؛ چه تمام اين مصائب در او جمع بود به علاوه تشنگى و كثرت حرارت و بسيارى جراحت و با وجود اينها، گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و به هيچ گونه آلايش تزلزل در ساخت وجودش راه نداشت و با اين حال مى زد و مى كُشت، و هنگامى كه اَبطال رِجال بر او حمله مى كردند چنان بر ايشان مى تاخت كه ايشان چون گلّه گرگ ديده مى رميدند و از پيش روى آن فرزند شير خدا مى گريختند، ديگر باره لشكر گرد هم در مى آمدند و آن سى هزار نفر پشت با هم مى دادند و حاضر به جنگ او مى شدند، پس آن حضرت بر آن لشكر انبوه حمله مى افكند كه مانند جَراد مُنْتَشر از پيش او متفرّق و پراكنده مى شدند و لختى اطراف او از دشمن تهى مى گشت. پس، از قلب لشكر روى به مركز خويش مى نمود كلمه مباركه لاحَوْلَ وَلا قوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ را تلاوت مى فرمود. (285)

مؤ لف گويد: شايسته است در اين مقام كلام(جيمز كار گرن)هندوى هندى را در شجاعت امام حسينعليه‌السلام نقل كنيم:

شيخ مرحوم در(لؤ لؤ و مرجان)از اين شخص نقل كرده كه كتابى در تاريخ چين نوشته به زبان اُردو كه زبان متعارف حاليه هند است و آن را چاپ كردند، در جلد دوّم در صفحه 111 چون به مناسبتى ذكرى از شجاعت شده بود اين كلام كه عين ترجمه عبارت اوست در آنجا مذكور است:

(چون بهادرى و شجاعت رستم مشهور زمانه است لكن مردانى چند گذشته كه در مقابلشان نام رُستم قابل بيان نيست؛ چنانچه حسين بن علىعليهما‌السلام كه شجاعتش بر همه شجاعان رتبه تقدّم يافته؛ چرا كه شخصى كه در ميدان كربلا بر ريگ تفته با حالات تشنگى و گرسنگى مردانگى به كار برده باشد به مقابل او نام رستم كسى آرد كه از تاريخ واقف نخواهد بود. قلم كه را يارا است كه حال حسينعليه‌السلام بر نگارد، و زبان كه را طاقت كه مدح ثابت قدمى هفتاد و دو نفر در مقابله سى هزار فوج شامى كوفى خونخوار و شهادت هر يك را چنانچه بايد ادا نمايد، نازك خيالى كجا اين قدر رسا است كه حال و دلهاى آنها را تصوير كند كه بر سرشان چه پيش آمد از آن زمانى كه عمر سعد با ده هزار فوج دور آنها را گرفته تا زمانى كه شمر سرا قدس را از تن جدا كرد. مثل مشهور است كه دواى يك، دو باشد يعنى از آدم تنها كار بر نمى آيد تا دوّمى برايش مدد كار نباشد. مبالغه بالاتر از آن نيست كه در حقّ كسى گفته شود كه فلان كس را دشمن از چهار طرف گير كرده است مگر حسينعليه‌السلام را با هفتاد و دو تن، هشت قسم دشمنان تنگ كرده بودند با وجود آن ثابت قدمى را از دست ندادند، چنانچه از چهار طرف ده هزار فوج يزيد بود كه بارش نيزه و تيرشان مثل بادهاى تيره طوفان ظلمت برانگيخته بودند. دشمن پنجم حرارت آفتاب عرب بود كه نظيرش در زير فلك صورت امكان نپذيرفته، گفته مى توان شد كه تمازت و گرمى عرب غير از عرب يافت نمى تواند شد. دشمن ششم ريگ تفتيده ميدان كربلا بود كه در تمازت آفتاب شعله زن و مانند خاكستر تنور گرم سوزنده و آتش افكن بود بلكه درياى قهّارى مى توان گفت كه حبابهايش آبله هاى پاى بنى فاطمه بودند، واقعى دو دشمن ديگر كه از همه ظالمتر يكى تشنگى و دوّم گرسنگى مثل همراهى دغاباز ساعتى جدا نبودند، خواهش و آرزوى اين دو دشمن همان وقت كم مى شد كه زبانها از تشنگى چاك چاك مى گرديدند. پس كسانى كه در چنين معركه هزارها كفّار را مقابله كرده باشند بهادرى و شجاعت بر ايشان ختم است. (286)

تمام شد محل حاجت از كلام متين اين هندوى بت پرست كه به جاى خال مشكين دلربائى است در رخسار سفيد كاغذ و سزاوار كه در ستايش او گفته شود:(به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را).

رجَعَ الْكَلامُ اِلى سِياقِهِ الاَْوَّل:

ابن شهر آشوب و غيره نقل كرده اند كه آن حضرت يكهزار و نُهصد و پنجاه تن از آن لشكر را به دَرَك فرستاده سواى آنچه را كه زخمدار و مجروح فرموده بود. اين وقت ابن سعد لعين بدانست كه در پهن دشت آفرينش هيچ كس را آن قوّت و توانائى نيست كه با امام حسينعليه‌السلام كوشش كند و اگر كار بدين گونه رود آن حضرت تمام لشكر را طعمه شمشير خود گرداند. لاجرم سپاهيان را بانگ بر زد و گفت:

واى بر شما! آيا مى دانيد كه با كه جنگ مى كنيد و با چه شجاعتى رزم مى دهيد اين فرزند اَنْزَع البَطين غالب كلّ غالب على بن ابى طالبعليه‌السلام است، اين پسر آن پدر است كه شجاعان عرب و دليران روز گار را به خاك هلاك افكنده. همگى همدست شويد و از هر جانب براو حمله آريد:

شعر:

اَعْياهُمْ اَنْ يَنالوُهُ مُبارَزَةً

فَصَوَّبُوا الرَّاْىَ لَمّا صَعَّدُوا الفِكَرا

اَنْ وَجَّهُوا نَحْوَهُ فىِ الْحَرْبِ اَرْبَعَهً

السَّيْفَ وَ السَّهْمَ وَ الْخِطِّىَّ وَ الحَجَرا

پس آن لشكر فراوان از هر جانب بر آن بزرگوار حمله آوردند و تيراندازان كه عدد آنها چهار هزار به شمار مى رفت تيرها بر كمان نهادند و به سوى آن حضرت رها كردند.

پس دور آن غريب مظلوم را احاطه كردند و مابين او و خِيام اهل بيت حاجز و حائل شدند، و جماعتى جانب سرادق عصمت گرفته. حضرت چون اين بدانست بانگ بر آن قوم زد و فرمود كه اى شيعيان ابوسفيان! اگر دست از دين برداشتيد و از روز قيامت و معاد نمى ترسيد پس در دنيا آزاد مرد و با غيرت باشيد رجوع به حسب و نسب خود كنيد؛ زيرا كه شما عرب مى باشيد. يعنى عرب غيرت و حميّت دارد. شمر بى حيا روبه آن حضرت كرد و گفت: چه مى گوئى اى پسر فاطمه؟ فرمود: مى گويم من با شما جنگ دارم و مقاتلت مى كنم و شما با من نبرد مى كنيد، زنان را چه تقصير و گناه است؟ پس منع كنيد سركشان خود را كه متعرّض حرم من نشوند تا من زنده ام. شمر صيحه در داد كه اى لشكر از سراپرده اين مرد دور شويد كه كفوّى كريم است و قتل او را مهيّا شويد كه مقصود ما همين است.

پس سپاهيان بر آن حضرت حمله كردند و آن جناب مانند شير غضبناك در روى ايشان در آمد و شمشير در ايشان نهاد و آن گروه انبوه را چنان به خاك مى افكند كه باد خزان برگ درختان را، و به هر سو كه روى مى كرد لشكريان پشت مى دادند. پس، از كثرت تشنگى راه فرات در پيش گرفت، كوفيان دانسته بودند كه اگر آن جناب شربتى آب بنوشد ده چندان از اين بكوشد و بكشد. لاجرم در طريق شريعه صف بستند و راه آب را مسدود نمودند و هر گاه آن حضرت قصد فرات مى نمود بر او حمله مى كردند و او را برمى گردانيدند، اَعْور سلمى و عمروبن حجّاج كه با چهار هزار مرد كماندار نگهبان شريعه بودند بانگ بر سپاه زدند كه حسين را راه بر شريعه مگذاريد، آن حضرت مانند شير غضبان بر ايشان حمله مى افكند و صفوف لشكر را بشكافت و راه شريعه را از دشمن بپرداخت و اسب را به فرات راند و سخت تشنه بود و اسب آن جناب نيز تشنگى از حدّ افزون داشت سر به آب گذاشت؛ حضرت فرمود كه تو تشنه و من نيز تشنه ام به خدا قسم كه آب نياشامم تا تو بياشامى، كَاَنَّه اسب فهم كلام آن حضرت كرد، سر از آب برداشت يعنى در شُرب آب من بر تو پيشى نمى گيرم، پس حضرت فرمود: آب بخور من مى آشامم و دست فرا برد و كفى آب بر گرفت تا آن حيوان بياشامد كه ناگاه سوارى فرياد برداشت كه اى حسين تو آب مى نوشى و لشكر به سراپرده ات مى روند و هتك حرمت تو مى كنند.

چون آن معدن حميّت و غيرت اين كلام را از آن ملعون شنيد آب از كف بريخت و به سرعت از شريعه بيرون تاخت و بر لشكر حمله كرد تا به سرا پرده خويش رسيد معلوم شد كه كسى متعرّض خِيام نگشته و گوينده اين خبر مَكرْى كرده بوده. پس دگر باره اهل بيت را وداع گفت، اهل بيت همگان با حال آشفته و جگرهاى سوخته و خاطرهاى خسته و دلهاى شكسته در نزد آن حضرت جمع آمدند و در خاطر هيچ آفريده صورت نبندد كه ايشان به چه حالت بودند و هيچ كس نتواند كه صورت حال ايشان را تقرير يا تحرير نمايد.

شعر:

من از تحرير اين غم ناتوانم

كه تصويرش زده آتش به جانم

ترا طاقت نباشد از شنيدن

شنيدن كى بود مانند ديدن

بالجمله؛ ايشان را وداع كرد و به صبر و شكيبائى ايشان را وصيّت نمود و فرمان داد تا چادر اسيرى بر سر كنند و آماده لشكر مصيبت و بلا گردند، و فرمود بدانيد كه خداوند شما را حفظ و حمايت كند و از شرّ دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را به خير كند و دشمنان شما را به انواع عذاب و بلا مبتلا سازد و شما را به انواع نِعَم و كرم مُزد و عوض كرامت فرمايد، پس زبان به شكوه مگشائيد و سخنى مگوئيد كه از مرتبت و منزلت شما بكاهد، اين سخنان بفرمود و روبه ميدان نمود.

شاعر در اين مقام گفته:

شعر:

آمد به خيمگاه و وداع حرم نمود

بر كودكان نمود به حسرت همى نگاه

اين را نشاند در بر و بر رخ فشانداشك

آن را گذاشت بر دل و از دل كشيده آه

در اهل بيت شور قيامت به پا نمود

و ز خيمگاه گشت روان سوى حربگاه

او سُوى رزمگاه شد و در قفاى او

فرياد وا اخاه شد و بانگ وا اَباه

پس عنان مركب به سوى ميدان بگردانيد و بر صف لشكر مخالفان تاخت مى زد و مى انداخت و با لب تشنه از كشته پشته مى ساخت و مانند برگ خزان سرهان آن منافقان را بر زمين مى ريخت و به ضرب شمشير آبدار خون اشرار و فجّار را با خاك معركه مى ريخت و مى آميخت، لشكر از هر طرف او را تيرباران نمودند، آن حضرت در راه حق آن تيرها را بر رو و گلو و سينه مبارك خود مى خريد و از كثرت خدنگ كه بر چشمه هاى زره آن حضرت نشست سينه مباركش چون پشت خارپشت گشت.

و به روايت منقوله از حضرت باقرعليه‌السلام زياده از سيصد و بيست جراحت يافت و زيادتر نيز روايت شده و جميع آن زخمها در پيش روى آن حضرت بود، در اين وقت حضرت از بسيارى جراحت و كثرت تشنگى و بسيارى ضعف و خستگى توقف فرمود تا ساعتى استراحت كرده باشد كه ناگاه ظالمى سنگى انداخت به جانب آن حضرت، آن سنگ بر جبين مباركش رسيد و خون از جاى او بر صورت نازنينش جارى گرديد. حضرت جامه خويش را برداشت تا چشم و چهره خود را از خون پاك كند كه ناگاه تيرى كه پيكانش زهرآلوده و سه شعبه بود بر سينه مباركش و به قولى بر دل پاكش رسيد و آن سوى سر به در كرد و حضرت در آن حال گفت:

بِسْمِ اللّهِ وَ باللّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ.

آنگاه رو به سوى آسمان كرد و گفت: اى خداوند من! تو مى دانى كه اين جماعت مى كشند مردى را كه در روى زمين پسر پيغمبرى جز او نيست. پس دست بُرد و آن تير را از قفا بيرون كشيد و از جاى آن تير مسموم مانند ناودان خون جارى گرديد، حضرت دست به زير آن جراحت مى داشت چون از خون پر مى شد به جانب آسمان مى افشاند و از آن خون شريف قطره اى بر نمى گشت، ديگر باره كف دست را از خون پر كرد و بر سر و روى و محاسن خود ماليد و فرمود كه با سر روى خون آلوده و به خون خويش خضاب كرده، جدّم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدار خواهم كرد و نام كشندگان خود را به او عرضه خواهم داشت. (287)

مؤ لف گويد: كه صاحب(معراج المحبّة)اين مصيبت را نيكو به نظم آورده است، شايسته است كه من آن را در اينجا ذكر كنم، فرموده:

شعر:

به مركز باز شد سلطان ابرار

كه آسايد دمى از زخم پيكار

فلك سنگى فكند از دست دشمن

به پيشانى وَجْهُ اللّه اَحْسَن

چه زد از كينه، آن سنگ جفا را

شكست آيينه ايزدنما را

كه گلگون گشت روى عشق سرمد

چه در روز اُحُد روى مُحمّد

به دامان كرامت خواست آن شاه

كه خون از چهره بزدايد به ناگاه

دلى روشنتر از خورشيد روشن

نمايان شد ز زير چرخ جوشن

يكى الماس وش تيرى زلشكر

گرفت اندر دل شه جاى تا پر

كه از پشت و پناه اهل ايمان

عيان گرديد زهر آلوده پيكان

مقام خالق يكتاى بيچون

ززهر آلوده پيكان گشت پر خون

سنان زد نيزه بر پهلو چنانش

كه جَنْبُ اللّه بدريد از سنانش

به ديدارش دل آرا رايت افراخت

سمند عشق بار عشق بگذاشت

به شكر وصل فخر نَسْل آدم

برو اُفتاد و مى گفت اندر آن دم

تَرَكْتُ الْخَلْقَ طُرّّا فى هَواكا

وَاَيْتَمْتُ الْعِيالَ لِكَىْ اَراكا

وَلَوْ قَطّعْتَنى فىِ الْحُبِّ اِرْبا

لَما حَنَّ الْفُؤ ادُ اِلى سِواكا (288)

اين وقت ضعف و ناتوانى بر آن حضرت غلبه كرد و از كارزار باز ايستاد و هر كه به قصد او نزديك مى آمد يا از بيم يااز شرم كناره مى كرد و برمى گشت. تا آنكه مردى از قبيله كنده كه نام نحسش مالك بن يسر (289) بود به جانب آن حضرت روان شد و ناسزا و دشنام به آن جناب گفت و با شمشير ضربتى بر سر مباركش زد كلاهى كه بر سر مقدس آن حضرت بود شكافته شد و شمشير بر سر مقدسش رسيد و خون جارى شد به حدى كه آن كلاه از خون پرشد.

حضرت در حق او نفرين كرد و فرمود: بااين دست نخورى ونياشامى و خداوندترابا ظالمان محشور كند. پس آن كلاه پر خون را از فرق مبارك بيفكند و دستمالى طلبيد و زخم سر را ببست و كلاه ديگر بر سر گذاشت و عمامه بر روى آن بست. مالك بن يسر آن كلاه پر خون را كه از خز بود بر گرفت و بعد از واقعه عاشورا به خانه خويش برد و خواست او را از آلايش خون بشويد زوجه اش اُمّ عبدالله بنت الحرّالبدّى كه آگه شد بانگ بر او زد كه در خانه من لباس مأخوذى فرزند پيغمبر را مى آورى؟ بيرون شو از خانه من خداوند قبرت را از آتش پر كند. وپيوسته آن ملعون فقير و بد حال بود و از دعاى امام حسينعليه‌السلام هر دو دست او از كار افتاده بود و در تابستان مانند دو چوب خشك مى گرديد و در زمستان خون از آنها مى چكيد و بر اين حال خسران مآل بود تابه جهنم واصل شد.

و به روايت سيّد رحمه اللّه و مفيد رحمه اللّه لشكر لحظه اى از جنگ آن حضرت درنگ كردند پس از آن رو به او آوردند و او را دائره وار احاطه كردند (290) اين هنگام عبدالله بن حسن كه در ميان خِيام بود و كودكى غير مراهق بود چون عمّ بزرگوار خود را بدين حال ديد تاب و توان از وى برفت وبه آهنگ خدمت آن حضرت از خيمه بيرون دويد تا مگر خود را به عموى بزرگوار رساند. جناب زينبعليها‌السلام از عقب او به شتاب بيرون شد و او را بگرفت و از آن سوى امامعليه‌السلام نيز ندا در داد كه اى خواهر، عبدالله را نگاه دار مگذار كه در اين ميدان بلاانگيز آيد و خود را هدف تير و سنان بى رحمان نمايد. جناب زينبعليها‌السلام هر چه در منع او اهتمام كرد فايده نبخشيد و عبدلله از برگشتن به سوى خيمه امتناع سختى نمود و گفت: به خدا قسم! از عموى خويش مفارقت نكنم و خود را از چنگ عمه اش رهانيد و به تعجيل تمام خود را به عموى خود رسانيد، در اين وقت اَبْجَر بن كعب شمشير خود را بلند كرده بود كه به حضرت امام حسينعليه‌السلام فرود آورد كه آن شاهزاده رسيد و به آن ظالم فرمود: واى بر تو! اى پسر زانيه، مى خواهى عموى مرا بكشى؟ آن ملعون چون تيغ فرود آورد عبدالله دست خود را سپر ساخت و در پيش شمشير داد، شمشير دست آن مظلوم را قطع كرد چنانكه صداى قطع گردنش بلند شد و به نحوى بريده شد كه با پوست زيرين بياويخت.آن طفل فرياد برداشت كه يا ابتاه! يا عمّاه! حضرت او را بگرفت و برسينه خود چسبانيد و فرمود: اى فرزند برادر! صبر كن بر آنچه بر تو فرود آيد و آن را از در خير و خوبى به شمارگير، هم اكنون خداوند ترا به پدران بزرگوارنت ملحق خواهد نمود. پس حرمله تيرى به جانب آن كودك انداخت و او را در بغل عمّ خويش شهيد كرد. (291)

حميدبن مسلم گفته كه شنيدم حسينعليه‌السلام در آن وقت مى گفت: اَللَّهُمَّ اَمْسِكْ عَنْهُمْ فَطْرَ السَّمأِ وَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الاَرْضِ الخ. (292)

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه رجّاله حمله كردند از يمين و شمال بر كسانى كه باقيمانده بودند با امام حسينعليه‌السلام پس ايشان را به قتل رسانيدند و باقى نماند با آن حضرت جز سه نفر يا چهارنفر.

سيدبن طاوس رحمه اللّه (293) و ديگران فرموده اند كه حضرت سيدالشهدأعليه‌السلام فرمود: بياوريد براى من جامه اى كه كسى در آن رغبت نكند كه آن را در زير جامه هايم بپوشم تا چون كشته شوم و جامه هايم را بيرون كنند آن جامه را كسى از تن من بيرون نكند. پس جامه اى برايش حاضر كردند، چون كوچك بود و بر بدن مباركش تنگ مى افتاد آن را نپوشيد، فرمود اين جامه اهل ذلّت است جامه ازاين گشادتر بياوريد؛ پس جامه وسيعتر آوردند آنگاه در پوشيد.و به روايت سيد رحمه اللّه جامه كهنه آوردند حضرت چند موضع آن را پاره كرد تا از قيمت بيفتد و آن را در زير جامه هاى خود پوشيد، فَلَمّا قُتِلَ جَرَّدُوهُ مِنْهُ چون شهيد شد آن كهنه جامه را نيز از تن شريفش بيرون آوردند.

شعر:

لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش

كه تا برون نكند خصم بدمنش زتنش

لباس كهنه چه حاجت كه زير سُمّ ستور

تنى نماند كه پوشند جامه يا كفنش

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه چون باقى نماند با آن حضرت احدى مگر سه نفر از اهلش يعنى از غلامانش، رو كرد بر آن قوم و مشغول مدافعه گرديد، و آن سه نفر حمايت او مى كردند تا آن سه نفر شهيد شدند و آن حضرت تنها ماند و از كثرت جراحت كه بر سر و بدنش رسيده بود سنگين شده بود و با اين حال شمشير بر آن قوم كشيده وايشان را به يمين و شمال متفّرق مى نمود شمر كه خمير مايه هر شر وبدى بود چون اين بديد سواران را طلبيد و امر كرد كه در پشت پيادگان صف كشند و كمانداران را امر كرد كه آن حضرت را تير باران كنند، پس كمانداران آن مظلوم بى كس را هدف تير نمودند و چندان تير بر بدنش رسيد كه آن تيرها مانند خارِ خار پشت بر بدن مباركش نمايان گرديد. اين هنگام آن حضرت از جنگ باز ايستاد و لشكر نيز در مقابلش توقف نمودند، خواهرش زينبعليها‌السلام كه چنين ديد بر در خيمه آمد و عمر سعد را ندا كرد و فرمود:

وَيْحَكَ يا عُمَر أَيُقْتَلُ اَبُو عَبْدِ اللّه وَ اَنْتَ تَنْظَرُ اِلَيْهِ! عمر سعد جوابش نداد. و به روايت طبرى اشكش به صورت و ريش نحسش جارى گرديد و صورت خود را از آن مخدره برگردانيد (294) پس جناب زينبعليها‌السلام رو به لشكر كرد و فرمود: واى بر شما آيا در ميان شما مسلمانى نيست؟ احدى او را جواب نداد.

سيدبن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون از كثرت زخم و جراحت اندامش سست شد و قوت كارزار از او برفت و مثل خارپشت بدنش پر از تير شده بود، اين وقت صالح بن وهب المُزَنى وقت را غنيمت شمرده از كنار حضرت در آمد و با قوت تمام نيزه بر پهلوى مباركش زد چنانكه از اسب در افتاد وروى مباركش از طرف راست بر زمين آمد (295) در اين حال فرمود:

بِسْمِ اللّهِ وَبِاللّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ.

پس برخاست و ايستاد. فَلَمّا خَلى سَرْجُ الْفَرَسِ مِنْ هَيْكَل الْوَحْى وَالتَّنْزيلِ وَ هَوى عَلَى الاَرْضِ عَرْشُ الْمَلِكِ الْجَليل جَعَلَ يُقاتِلُ وَ هُوَ راجِلٌ قِتالاً اَقْعَدَ الْفَوارِسَ وَ اَرْعَدَ الْفَرائِصَ وَ اَذْهَلَ عُقُولَ فُرْسانِ الْعَرَبِ وَ اَطارَعَنِ الرُّؤُسِ الاَلْبابَ وَ اللُّبَبَ.

حضرت زينبعليها‌السلام كه تمام توجّهش به سمت برادر بود چون اين بديد از در خيمه بيرون دويد و فرياد برداشت كه وااخاه و اسيّداهُ وا اهلبيتاهُ اى كاش آسمان خراب مى شد و برزمين مى افتاد و كاش كوهها از هم مى پاشيد و بر روى بيابانها پراكنده مى شد.

راوى گفت: كه شمربن ذى الجوشن لشكر خود را ندا در داد براى چه ايستاده ايد وانتظار چه مى بريد؟ چرا كار حسين را تمام نمى كنيد؟ پس همگى بر آن حضرت از هر سو حمله كردند، حصين بن تميم تيرى بر دهان مباركش زد، ابوايوب غَنَوى تيرى بر حلقوم شريفش زد و زُرْعَه بن شريك بر كف چپش زد و قطعش كرد و ظالمى ديگر بردوش مباركش زخمى زد كه آن حضرت به روى در افتاد و چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهى به مشقت زياد برمى خاست، طاقت نمى آورد و بر روى مى افتاد تا اينكه سِنان ملعون نيز به برگلوى مباركش فروبرد پس بيرون آورده و فرو برد در استخوانهاى سينه اش و بر اين هم اكتفا نكرد آنگاه كمان بگرفت وتيرى بر نحر شريف آن حضرت افكند كه آن مظلوم در افتاد. (296)

در روايت ابن شهر آشوب است كه آن تير بر سينه مباركش رسيد پس آن حضرت برزمين واقع شد،و خون مقدسّش را باكفهاى خود مى گرفت و مى ريخت بر سر خود چند مرتبه. پس عمر سعد گفت به مردى كه در طرف راست او بود از اسب پياده شو وبه سوى حسين رو و او را راحت كن. خَوْلى بن يزيد چون اين بشنيد به سوى قتل آن حضرت سبقت كرد و دويد چون پياده شد و خواست كه سر مبارك آن حضرت را جدا كند رعد و لرزشى او را گرفت و نتوانست؛ شمر به وى گفت خدا بازويت را پاره پاره گرداند چرا مى لرزى؟

پس خود آن ملعون كافر،سر مقّدس آن مظلوم را جدا كرد. (297)

سيّد بن طاوس رحمه اللّه فرموده كه سنان بن اَنَس - لَعَنهُ اللّه - پياده شد و نزد آن حضرت آمد و شمشيرش را برحلقوم شريفش زد و مى گفت:واللّه كه من سر ترا جدا مى كنم و مى دانم كه تو پسر پيغمبرى و از همه مردم از جهت پدر و مادر بهترى، پس سر مقدّسش را بريد! (298)

در روايت طبرى است كه هنگام شهادت جناب امام حسينعليه‌السلام هر كه نزديك او مى آمد سِنان بر او حمله مى كرد و او را دور مى نمود براى آنكه مبادا كس ديگر سر آن جناب را ببرد تا آنكه خود او سر را از تن جدا كرد وبه خَوْلى سپرد.

شعر:

فَاجِعَةُاِنْ اَرَدْتُ اَكْتُبُها

مُجْمَلَةًذِكْرُهالِمُدّكّرٍ

جَرَتْ دُمُوعى وَحالَ حائِلُها

مابَيْنَ لَحْظِ الْجُفُونِ وَالزُّبُرِ

پس در اين هنگام غبار سختى كه سياه و تاريك بود در هوا پيدا شد وبادى سرخ ورزيدن گرفت و چنان هوا تيره و تارشد كه هيچ كس عين واثرى از ديگرى نمى ديد، مردمان منتظر عذاب و مترّصد عقاب بودند تا اينكه پس از ساعتى هواروشن شد وظلمت مرتفع گرديد.

ابن قولويه قمى رحمه اللّه روايت كرده است كه حضرت صادقعليه‌السلام فرمود:در آن هنگامى كه حضرت امام حسينعليه‌السلام شهيد گشت، لشكريان شخصى را نگريستند كه صيحه و نعره مى زند گفتند:بس كن اى مرد!اين همه ناله و فرياد براى چيست؟ گفت: چگونه صيحه نزنم و فرياد نكنم و حال آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رامى بينم ايستاده گاهى نظر به سوى آسمان مى كند و زمانى حربگاه شما را نظاره مى فرمايد، از آن مى ترسم كه خدا را بخواند ونفرين كند و تمام اهل زمين را هلاك نمايد و من هم در ميان ايشان هلاك شوم. بعضى از لشكر باهم گفتند كه اين مردى است ديوانه وسخن سفيهانه مى گويد، و گروهى ديگر كه توّابون آنها راگويند از اين كلام متنبّه شدند و گفتند به خدا قسم كه ستمى بزرگ بر خويشتن كرديم و به جهت خشنودى پسر سُميّه سيّد جوانان اهل بهشت را كشتيم و همان جا توبه كردند و بر ابن زياد خروج كردند و واقع شد از امر ايشان آنچه واقع شد.

راوى گفت: فدايت شوم آن صيحه زننده چه كس بود؟فرمود:ما او راجز جبرئيل ندانيم. (299)

شيخ مفيد رحمه اللّه در(ارشاد)فرموده كه حضرت سيد الشهدأعليه‌السلام از دنيا رفت در روز شنبه دهم محرّم سال شصت و يكم هجرى بعد از نماز ظهر آن روز در حالى كه شهيد گشت و مظلوم و عطشان و صابر بر بلايا بود به نحوى كه به شرح رفت و سنّ شريف آن جناب در آن وقت پنجاه و هشت سال بود كه هفت سال از آن را با جد بزرگوارش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودو سى و هفت سال با پدرش اميرالمؤ منينعليه‌السلام و با بردرش امام حسنعليه‌السلام چهل و هفت سال و مدّت امامتش بعد از امام حسنعليه‌السلام يازده سال بود، و خضاب مى فرمود با حنا و رنگ و در وقتى كه كشته شد خضاب از عارضش بيرون شده بود. (300)

روايات بسيار در فضيلت زيارت آن حضرت بلكه در وجوب آن وارد شده چنانكه از حضرت صادقعليه‌السلام مروى است كه فرمودند: زيارت حُسين بن علىعليه‌السلام واجب است بر هر كه اعتقاد و اقرار به امامت حسينعليه‌السلام دارد. و نيز فرموده زيارت حسينعليه‌السلام معادل است با صد حج مبرور و صد عمره مقبوله. و حضرت رسولعليه‌السلام فرموده كه هر كه زيارت كند حسينعليه‌السلام را بعد از شهادت او بهشت براى او لازم ست و اخبار در باب فضيلت زيارت آن حضرت بسيار است و ما جمله اى از آن را در كتاب(مناسك المزار)ايراد كرده ايم. انتهى. (301)