منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46125
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46125 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل سوم در بيان ورود اهل بيت اطهارعليهما‌السلام به كوفه

و ذكر خبر مسلم جصّاص

چون ابن زياد را خبر رسيد كه اهل بيتعليهما‌السلام به كوفه نزديك شده اند، امر كرد سرهاى شهدا را كه ابن سعد از پيش فرستاده بود باز برند و پيش روى اهل بيت سر نيزه ها نصب كنند و از جلو حمل دهند و به اتّفاق اهل بيت به شهر در آورند و در كوچه و بازار بگردانند تا قهر و غلبه و سلطنت يزيد بر مردم معلوم گردد و بر هول و هيبت مردم افزوده شود، و مردم كوفه چون از ورود اهل بيتعليهما‌السلام آگهى يافتند از كوفه بيرون شتافتند.

مرحوم محتشم در اين مقام فرموده:

شعر:

چون بى كسان آل نبى در به در شدند

در شهر كوفه ناله كنان نوحه گر شدند

سرهاى سروران همه بر نيزه و سنان

درپيش روى اهل حرم جلوه گر شدند

از ناله هاى پردگيان ساكنان عرش

جمع از پى نظاره بهر رهگذر شدند

بى شرم امّتى كه نترسيد از خدا

بر عترت پيمبر خود پرده در شدند

دست از جفا نداشته بر زخم اهل بيت

هر دم نمك فشان به جفاى دگر شدند

از مسلم گچكار روايت كرده اند كه گفت: عبيداللّه بن زياد مرا به تعميردار الا مارة گماشته بود هنگامى كه دست به كار بودم كه ناگاه صيحه و هياهوئى عظيم از طرف محلاّت كوفه شنيدم، پس به آن خادمى كه نزد من بود گفتم كه اين فتنه و آشوب در كوفه چيست؟ گفت: همين ساعت سر مردى خارجى كه بر يزيد خروج كرده بود مى آورند و اين انقلاب و آشوب به جهت نظاره آن است. پرسيدم كه اين خارجى كه بوده؟ گفت: حسين بن علىعليهما‌السلام !؟ چون اين شنيدم صبر كردم تا آن خادم از نزد من بيرون رفت آن وقت لطمه سختى بر صورت خود زدم كه بيم آن داشتم دو چشمم نابينا شود، آن وقت دست و صورت را كه آلوده به گچ بود شستم و از پشت قصر الا ماره بيرون شدم تا به كناسه رسيدم پس در آن هنگام كه ايستاده بودم ومردم نيز ايستاده منتظر آمدن اسيران و سرهاى بريده بودند كه ناگاه ديدم قريب به چهل محمل و هودج پيدا شد كه بر چهل شتر حمل داده بودند و در ميان آنها زنان و حَرَم حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام و اولاد فاطمه بودند، و ناگاه ديدم كه على بن الحسينعليه‌السلام را بر شتر برهنه سوار است و از زحمت زنجير خون از رگهاى گردنش جارى است و از روى اندوُه و حُزن شعرى چند قرائت مى كند كه حاصل مضمون اشعار چنين است:

اى امّت بدكار خدا خير ندهد شما را كه رعايت جدّ ما در حق ما نكرديد و در روز قيامت كه ما و شما نزد او حاضر شويم چه جواب خواهيد گفت؟ ما را بر شتران برهنه سوار كرده ايد و مانند اسيران مى بريد گويا كه ما هرگز به كار دين شما نيامده ايم و ما را ناسزا مى گوئيد و دست برهم مى زنيد و به كشتن ما شادى مى كنيد، واى بر شما مگر نمى دانيد كه رسول خدا و سيّد انبيأصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جدّ من است.

اى واقعه كربلا! اندوهى بر دل ما گذاشتى كه هرگز تسكين نمى يابد.

مسلم گفت كه مردم كوفه را ديدم كه بر اطفال اهل بيت رقّت و ترحّم مى كردند و نان و خرما و گردو براى ايشان مى آوردند آن اطفال گرسنه مى گرفتند، امّ كلثوم آن نان پاره ها و گردو و خرما را از دست و دهان كودكان مى ربود و مى افكند، پس بانگ بر اهل كوفه زد و فرمود: يا اَهْلَ الْكُوفَة! اِنَّ الصَّدَقَةَ عَلَيْنا حَرامٌ؛ دست از بذل اين اشيأ بازگيريد كه صدقه بر ما اهل بيت روا نيست.

زنان كوفيان از مشاهده اين احوال زار زار مى گريستند، امّ كلثوم سر از محمل بيرون كرد، فرمود: اى اهل كوفه! مردان شما ما را مى كشند و زنان شما بر ما مى گريند، خدا در روز قيامت ما بين ما و شما حكم فرمايد.

هنوز اين سخن در دهان داشت كه صداى ضجّه و غوغا برخاست و سرهاى شهدأ را بر نيزه كرده بودند آوردند، و از پيش روى سرها (349)، سر حسينعليه‌السلام را حمل مى دادند وآن سرى بود تابنده و درخشنده، شبيه ترين مردم به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و محاسن شريفش سياهيش مانند شَبَه (350) مشكى بود و بن موها سفيد بود؛ زيرا كه خضاب از عارض آن حضرت جدا شده بود و طلعتش چون ماه مى درخشيد وباد، محاسن شريفش را از راست و چپ جنبش مى داد، زينب را چون نگاه به سر مبارك افتاد جبين خود را بر چوب مقدّم محمل زد چنانچه خون از زير مقنعه اش فرو ريخت و از روى سوز دل با سر خطاب كرد و اشعارى فرمود كه صدر آن اين بيت است:

شعر:

يا هِلالاً لَمَّا اسْتَتَمَّ كَمالاً

غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدى غُروبا (351)

مؤ لف گويد: كه ذكر محامل و هودج در غير خبر مسلم جصّاص نيست، و اين خبر را گرچه علاّمه مجلسى نقل فرموده لكن مأخذ نقل آن(منتخب طُريحى)و كتاب(نورالعين)است كه حال هر دو كتاب بر اهل فن حديث مخفى نيست، و نسبت شكستن سر به جناب زينبعليها‌السلام و اشعار معروفه نيز بعيد است از آن مخدره كه عقيله هاشميين و عالمه غير مُعَلّمه و رضيعه ثدى نبوّت وصاحب مقام رضا و تسليم است.

و آنچه از مقاتل معتبره معلوم مى شود حمل ايشان بر شتران بوده كه جهاز ايشان پَلاس و رو پوش نداشته بلكه در ورود ايشان به كوفه موافق روايت حذام (يا حذلم ) ابن ستير كه شيخان نقل كرده اند به حالتى بوده كه محصور ميان لشكريان بوده اند چون خوف فتنه و شورش مردم كوفه بوده؛ چه در كوفه شيعه بسيار بوده و زنهائى كه خارج شهر آمده بودند گريبان چاك زده و موها پريشان كرده بودند و گريه و زارى مى نمودند و روايت حذام بعد از اين بيايد.

بالجمله؛ فرزندان احمد مختار و جگر گوشه حيدر را چون اُسراى كفّار با سرهاى شهدأ وارد كوفه كردند، زنهاى كوفيان بر بالاى بامها رفته بودند كه ايشان را نظاره كنند. همين كه ايشان را عبور مى دادند زنى از بالاى بام آواز برداشت:

مِنْ اَىِّ الاُْسارى اَنْتُنَّ؟ شما اسيران كدام مملكت و كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما اسيران آل محمّديم، آن زن چون اين بشنيد از بام به زير آمد و هر چه چادر و مقنعه داشت جمع كرد و بر ايشان بخش نمود، ايشان گرفتند و خود را به آنها پوشانيدند (352).

مؤ لف گويد: كه شيخ عالم جليل القدر مرحُوم حاج ملا احمد نراقى - عطّر اللّه مرقده - در كتاب(سيف الامّة)از(كتاب ارمياى پيغمبر)نقل كرده كه در اخبار از سيّد الشهدأعليه‌السلام در فصل چهارم آن فرموده آنچه خلاصه اش اين است كه چه شد و چه حادثه اى روى داد كه رنگ بهترين طلاها تار شد، و سنگهاى بناى عرش الهى پراكنده شدند، و فرزندان بيت المعمور كه به اولين طلا زينت داده شده بودند و از جميع مخلوقات نجيب تر بودند چون سفال كوزه گران پنداشته شدند در وقتى كه حيوانات پستانهاى خود را برهنه كرده و بچه هاى خود را شير مى دادند، عزيزان من در ميان امت بى رحم دل سخت چوب خشك شده در بيابان گرفتار مانده اند، و از تشنگى زبان طفل شيرخواره به كامش چسبيده، در چاشتگاهى كه همه كودكان نان مى طلبيدند چون بزرگان آن كودكان را كشته بودند كسى نبود كه نان به ايشان دهد.

آنانى كه در سفره عزّت، تنعّم مى كردند در سر راهها هلاك شدند، پس واى بر غريبى ايشان، بر طرف شدند عزيزان من به نحوى كه بر طرف شدن ايشان از بر طرف شدنِ قوم سدوم عظيم تر شد؛ زيرا كه آنها هر چند بر طرف شدند امّا كسى دست به ايشان نگذاشت، اما اينها با وجود آنكه از راه پاكى و عصمت مقدّس بودند و از برف سفيدتر و از شير بى غش تر و از ياقوت درخشانتر رويهاى ايشان از شدّت مصيبتهاى دوران متغيّر گشته بود كه در كوچه ها شناخته نشدند؛ زيرا كه پوست ايشان به استخوانها چسبيده بود (353).

فقير گويد: كه اين فقره از كتاب آسمانى كه ظاهرا اشاره به همين واقعه در كوفه باشد معلوم شد سِرّ سؤ ال آن زن مِنْ اَىّ الاُسارى اَنْتُنَ. و اللّه العالم.

شيخ مفيد و شيخ طوسى از حذلم بن ستير روايت كرده اند كه گفت: من در ماه محرم سال شصت و يكم وارد كوفه گشتم و آن هنگامى بود كه حضرت على بن الحسينعليهما‌السلام را با زنان اهل بيت به كوفه وارد مى كردند و لشكر ابن زياد بر ايشان احاطه كرده بودند و مردم كوفه از منازل خود به جهت تماشا بيرون آمده بودند؛ چون اهل بيت را بر آن شتران بى رو پوش و برهنه وارد كردند، زنان كوفه به حال ايشان رقّت كرده گريه و ندبه آغاز نمودند. در آن حال على بن الحسينعليه‌السلام را ديدم كه از كثرت علّت مرض رنجور و ضعيف گشته و(غل جامعه)بر گردنش نهاده اند و دستهايش را به گردن مغلول كرده اند و آن حضرت به صداى ضعيفى مى فرمود كه اين زنها بر ما گريه مى كنند پس ما را كه كشته است؟!

و در آن وقت حضرت زينبعليها‌السلام آغاز خطبه كرد، و به خدا قسم كه من زنى با حيا و شرم، اَفْصَح و اَنْطَق از جناب زينب دختر علىعليه‌السلام نديدم كه گويا از زبان پدر سخن مى گويد، و كلمات امير المؤ منينعليه‌السلام از زبان او فرو مى ريزد، در ميان آن ازدحام واجتماع كه از هر سو صدائى بلند بود به جانب مردم اشارتى كرد كه خاموش باشيد، در زمان نفسها به سينه برگشت و صداى جَرَسها ساكت شد (354) آنگاه شروع در خطبه كرد و بعد از سپاس يزدان پاك و درود بر خواجه لَوْلاك فرمود:

اى اهل كوفه، اهل خديعه و خذلان! آيا بر ما مى گرييد و ناله سر مى دهيد هرگز باز نايستد اشك چشم شما، و ساكن نگردد ناله شما، جز اين نيست كه مثل شمامثل آن زنى است كه رشته خود را محكم مى تابيد و باز مى گشود چه شما نيز رشته ايمان را ببستيد و باز گسستيد و به كفر برگشتيد، نيست در ميان شما خصلتى و شيمتى جز لاف زدن و خود پسندى كردن و دشمن دارى و دروغ گفتن و به سَبْك كنيزان تملّق كردن و مانند اَعدا غمّازى كردن، مَثَل شما مَثَل گياه و علفى است كه در مَزْبَله روئيده باشد يا گچى است كه آلايش قبرى به آن كرده شده باشد پس بد توشه اى بود كه نفسهاى شما از براى شما در آخرت ذخيره نهاده و خشم خدا را بر شما لازم كرد و شما را جاودانه در دوزخ جاى داد از پس آنكه ما را كشتيد بر ما مى گرييد. سوگند به خدا كه شما به گريستن سزاواريد، پس بسيار بگرئيد و كم بخنديد؛ چه آنكه ساحت خود را به عيب و عار ابدى آلايش داديد كه لوث آن به هيچ آبى هرگز شسته نگردد و چگونه توانيد شست و با چه تلافى خواهيد كرد كشتن جگر گوشه خاتم پيغمبران و سيّد جوانان اهل بهشت و پناه نيكويان شما و مَفْزَع بليّات شما و علامت مناهج شما و روشن كننده محجّه شما و زعيم و متكلّم حُجَج شما كه در هر حادثه به او پناه مى برديد ودين و شريعت رااز او مى آموختيد. آگاه باشيد كه بزرگ وِزْرى براى حشر خود ذخيره نهاديد، پس هلاكت از براى شما باد و در عذاب به روى در افتيد و از سعى و كوشش خود نوميد شويد و دستهاى شما بريده باد و پيمان شما مورث خسران و زيان باد، همانا به غضب خدا بازگشت نموديد و ذلّت و مسكنت بر شما احاطه كرد، واى بر شما آيا مى دانيد كه چه جگرى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكافتيد و چه خونى از او ريختيد و چه پردگيان عصمت او را از پرده بيرون افكنديد، امرى فظيع و داهيه عجيب به جا آورديد كه نزديك است آسمانها از آن بشكافد و زمين پاره شود و كوهها پاره گردد و اين كار قبيح و نا ستوده شما زمين و آسمان را گرفت، آيا تعجّب كرديد كه از آثار اين كارها از آسمان خون باريد؟ آنچه در آخرت بر شما ظاهر خواهد گرديد از آثار آن عظيم تر و رسواتر خواهد بود؛ پس بدين مهلت كه يافتيد خوشدل و مغرور نباشيد؛ چه خداوند به مكافات عجلت نكند، و بيم ندارد كه هنگام انتقام بگذرد و خداوند در كمينگاه گناهكاران است.

راوى گفت: پس آن مخدّره ساكت گرديد و من نگريستم كه مردم كوفه از استماع اين كلمات در حيرت شده بودند و مى گريستند و دستها به دندان مى گزيدند.

و پيرمردى را هم ديدم كه اشك چشمش بر روى و مو مى دويد و مى گفت:

شعر:

كُهُولُهُمْ خَيْرُ الْكُهُولِ وَنَسْلُهُمْ

اِذا عُدَّ نَسْلٌ لايَخيبُ وَلايَخْزى (355)

و به روايت صاحب(احتجاج)در اين وقت حضرت على بن الحسينعليه‌السلام فرمود: اى عمّه! خاموشى اختيار فرما و باقى را از ماضى اعتبار گير و حمد خداى را كه تو عالمى مى باشى كه معلم نديدى، و دانايى باشى كه رنج دبستان نكشيدى، و مى دانى كه بعد از مصيبت جزع كردن سودى نمى كند، و به گريه و ناله آنكه از دنيا رفته باز نخواهد گشت (356).

و از براى فاطمه دختر امام حسينعليه‌السلام و امّ كلثوم نيز دو خطبه نقل شده لكن مقام را گنجايش نقل نيست.

سيّد بن طاوس بعد از نقل آن خطبه فرموده كه مردم صداها به صيحه و نوحه بلند كردند و زنان گيسوها پريشان نمودند و خاك بر سر مى ريختند و چهره ها بخراشيدند و طپانچه ها بر صورت زدند و نُدبه به ويل و ثبور آغاز كردند و مردان ريشهاى خود را همى كندند و چندان بگريستند كه هيچگاه ديده نشد كه زنان و مردان چنين گريه كرده باشند.

پس حضرت سيّد سجادعليه‌السلام اشارت فرمود مردم را كه خاموش شويد و شروع فرمود به خطبه خواندن پس ستايش كرد خداوند يكتا را و درود فرستاد محمّد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پس از آن فرمود كه:

ايّها النّاس! هركه مرا شناسد شناسد و هر كس نشناسد بداند كه منم على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهما‌السلام منم پسر آن كس كه او را در كنار فرات ذبح كردند بى آنكه از او خونى طلب داشته باشند، منم پسر آنكه هتك حرمت او نمودند و مالش را به غارت بردند و عيالش را اسير كردند، منم فرزند آنكه او را به قتل صَبْر كشتند (357) و همين فخر مرا كافى است. اى مردم! سوگند مى دهم شما را به خدا آيا فراموش كرديد شما كه نامه ها به پدر من نوشتيد چون مسئلت شما را اجابت كرد از در خديعت بيرون شديد، آيا ياد نمى آوريد كه با پدرم عهد و پيمان بستيد و دست بيعت فرا داديد آنگاه او را كشتيد و مخذول داشتيد، پس هلاكت باد شما را براى آنچه براى خود به آخرت فرستاديد، چه زشت است رأيى كه براى خود پسنديديد، با كدام چشم به سوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نظر خواهيد كرد هنگامى كه بفرمايد شماها را كه كشتيد عترت مرا و هتك كرديد حرمت مرا و نيستيد شما از امّت من.

چون سيّد سجادعليه‌السلام سخن بدين جا آورد صداى گريه از هر ناحيه و جانبى بلند شد، بعضى بعضى را مى گفتند هلاك شويد و ندانستيد. ديگرباره حضرت آغاز سخن كرد و فرمود:

خدا رحمت كند مردى را كه قبول كند نصحيت مرا و حفظ كند وصيّت مرا در راه خدا و رسول خدا و اهل بيت او؛ چه ما را با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متابعتى شايسته و اقتدائى نيكو است.

مردمان همگى عرض كردند كه يابن رسول اللّه! ما همگى پذيراى فرمان توئيم ونگاهبان عهد و پيمان و مطيع امر توئيم و هرگز از تو روى نتابيم و به هر چه امر فرمائى تقديم خدمت نمائيم و حرب كنيم با هر كه ساخته حرب تست و از در صلح بيرون شويم با هر كه با تو در طريق صلح و سازش است تا هنگامى كه يزيد را مأخوذ داريم و خونخواهى كنيم از آنانكه با تو ظلم كردند و بر ما ستم نمودند حضرت فرمود:

هيهات! اى غدّاران حيلت اندوز كه جز خدعه و مكر خصلتى به دست نكرديد ديگر من فريب شماها را نمى خورم مگر باز اراده كرده ايد كه با من روا داريد آنچه با پدران من به جا آورديد، حاشا و كلاّ به خدا قسم هنوز جراحاتى كه از شهادت پدرم در جگر و دل ما ظاهر گشته بهبودى پيدا نكرده؛ چه آنكه ديروز بود كه پدرم با اهل بيت شهيد گشتند.

و هنوز مصائب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پدرم و برادرانم مرا فراموش نگشته و حُزن و اندوه بر ايشان در حلق من كاوش مى كند و تلخى آن در دهانم و سينه ام فرسايش مى نمايد، و غصّه آن در راه سينه من جريان مى كند، من از شما همى خواهم كه نه با ما باشيد و نه برما، و فرمود:

شعر:

لا غَرْوَ اِنْ قُتِلَ الحُسَيْنُ فَشَيْخُهُ

قَدْ كانَ خَيْرا مِنْ حُسَيْنٍ وَاَكْرَما

فَلا تَفْرَحُوا يا اَهْلَ كُوفانَ بِالَّذى

اُصيبَ حُسَيْنٌ كانَ ذلِكَ اَعْظَما

قَتيلٌ بِشَطِّ النَّهْرِ رُوحى فِداؤُهُ

جَزَأُ الَّذى اَرْداهُ نارُجَهَنَّما

ثُمَّ قالَ:

شعر:

رَضينا مِنْكُمْ رَأْسا بِرَأْسٍ

فَلا يَوْمٌ لَنا ولايَوْمٌ عَلَيْنا (358).

يعنى ما خشنوديم از شما سر به سر، نه به يارى ما باشيد ونه به ضرر ما.

فصل چهارم: در بيان ورود اهل بيتعليهما‌السلام به دارالا ماره

عبيداللّه زياد چون از ورود اهل بيت به كوفه آگه شد، مردم كوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى (359) انجمن آكنده شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام را حاضر مجلس كنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از ديدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضيبى در دست بود كه بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تيغى رقيق دانسته اند، سر آن قضيب (360) را به دندان ثناياى جناب امام حسينعليه‌السلام مى زد و مى گفت: حسين را دندانهاى نيكو بوده. زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده در اين وقت پيرمردى گشته در مجلس آن مَيْشوم حاضر بود، چون اين بديد گفت: اى پسر زياد! قضيب خود را از اين لبهاى مبارك بردار، سوگند به خداوندى كه جز او خداوندى نيست كه من مكرّر ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر اين لبها كه موضع قضيب خود كرده اى بوسه مى زد، اين بگفت و سخت بگريست. ابن زياد گفت: خدا چشمهاى ترا بگرياند اى دشمن خدا، آيا گريه مى كنى كه خدا به ما فتح و نصرت داده است؟ اگر نه اين بود كه پير فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زايل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور كنند. زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوى منزل خويش شتافت آنگاه عيالات جناب امام حسينعليه‌السلام را چو اسيران روم در مجلس آن مَيْشوم وارد كردند.

راوى گفت: كه داخل آن مجلس شد جناب زينبعليها‌السلام خواهر امام حسينعليه‌السلام متنكره و پوشيده بود پست ترين جامه هاى خود را و به كنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و كنيزكان در اطرافش در آمدند و او را احاطه كردند.

ابن زياد گفت: اين زن كه بود كه خود را كنارى كشيد؟ كسى جوابش نداد، ديگر باره پرسيد پاسخ نشنيد، تا مرتبه سوّم يكى از كنيزان گفت: اين زينب دختر فاطمه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است! ابن زياد چون اين بشنيد رو به سوى او كرد و گفت: حمد خداى را كه رسوا كرد شما را و كشت شما را و ظاهر گردانيد دروغ شما را. جناب زينبعليها‌السلام فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامى داشت به محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبر خود و پاك و پاكيزه داشت ما را از هر رجسى و آلايشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گويد فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نيستيم و آنها ديگرانند.

ابن زياد گفت: چگونه ديدى كار خدا را با برادر و اهل بيت تو؟ جناب زينبعليها‌السلام فرمود: نديدم از خدا جز نيكى و جميل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند كه خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حكم شهادت بر ايشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ايشان اختيار كرده بود اقدام كردند و به جانب مضجع خويش شتاب كردند ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ايشان را در مقام پرسش باز دارد و ايشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آن وقت ببين غلبه از براى كيست و رستگارى كراست، مادر تو بر تو بگريد اى پسر مرجانه.

ابن زياد از شنيدن اين كلمات در خشم شد و گويا قصد اذّيت يا قتل آن مكرمه كرد. عَمْرو بن حُرَيْث كه حاضر مجلس بود انديشه او را به قتل زينبعليها‌السلام دريافت از در اعتذار بيرون شد كه اى امير! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نبايد كرد، پس ابن زياد گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بيت تو. جناب زينبعليها‌السلام رقّت كرد و بگريست و گفت: بزرگ ما را كشتى و اصل و فرع ما را قطع كردى و از ريشه بركندى اگر شفاى تو در اين بود پس شفا يافتى، ابن زيادگفت: اين زن سَجّاعه (361) است يعنى سخن به سجع و قافيه مى گويد. و قسم به جان خودم كه پدرش نيز سَجّاع و شاعر بود. جناب زينبعليها‌السلام جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نيست (362).

و به روايت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسى كه شفاى او به كشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنكه مى داند كه در آن جهان از وى انتقام خواهند كشيد (363).

اين وقت آن ملعون به جانب سيّد سجادعليه‌السلام نگريست و پرسيد: اين جوان كيست؟ گفتند: على فرزند حسين است، ابن زياد گفت: مگر على بن الحسين نبود كه خداوند او را كشت؟! حضرت فرمود كه مرا برادرى بود كه او نيز على بن الحسين نام داشت لشكريان او را كشتند، ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت، حضرت فرمود:( اَللّه يَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حينَ مَوْتِها ) (364) خدا مى ميراند نفوس را هنگامى كه مرگ ايشان فرا رسيده. ابن زياد در غضب شد و گفت: ترا آن جرأت است كه جواب به من دهى و حرف مرا رد كنى، بيائيد او را ببريد و گردن زنيد.

جناب زينبعليها‌السلام كه فرمان قتل آن حضرت را شنيد سراسيمه و آشفته به آن جناب چسبيد و فرمود: اى پسر زياد! كافى است ترا اين همه خون كه از ما ريختى و دست به گردن حضرت سجادعليه‌السلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بكشى مرا نيز با او بكش.

ابن زياد ساعتى به حضرت زينب و امام زين العابدينعليهما‌السلام نظر كرد و گفت: عجب است از علاقه رحم و پيوند خويشاوندى، به خدا سوگند كه من چنان يافتم كه زينب از روى واقع مى گويد و دوست دارد كه با او كشته شود، دست از على باز داريد كه او را همان مرضش كافى است.

و به روايت سيّد بن طاوس، حضرت سجادعليه‌السلام فرمود كه اى عمّه! خاموش باش تا من او را جواب گويم به ابن زياد، فرمود: كه مرا به كشتن مى ترسانى مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگوارى ما است (365)!.

نقل شده كه رباب دختر امرءالقيس كه زوجه امام حسينعليه‌السلام بود در مجلس ابن زياد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه كرد و گفت:

شعر:

واحُسَينا فَلا نَسيتُ حُسَيْنا

اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَدْعِيأ

غادَروهُ بِكَرْبَلأَ صَريعا

لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ كَرْبلأ

حاصل مضمون آنكه: واحُسَيناه! من فراموش نخواهم كرد حسين را و فراموش نخواهم نمود كه دشمنان نيزه ها بر بدن او زدند كه خطا نكرد، و فراموش نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روى زمين گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى كَربلأ اشاره به عطش آن حضرت كرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نكرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.

راوى گفت: پس ابن زياد امر كرد كه حضرت على بن الحسينعليه‌السلام را با اهل بيت بيرون بردند و در خانه اى كه در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند.

جناب زينبعليها‌السلام فرمود كه به ديدن ما نيايد زنى مگر كنيزان و مماليك؛ چه ايشان اسيرانند و ما نيز اسيرانيم (366).

قُلْتُ وَ يُناسِبُ في هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَ اَبى قَيْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى:

شعر:

وَيُكْرِمُها جاراتُها فَيَزُرْنَها

وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْيا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ

وَلَيْسَ لَها اَنْ تَسْتَهينَ بِجارَةٍ

وَلكِنَّها مِنْهُنَّ تَحْيى (367) وَ تَخْفَرُ

پس امر كرد: ابن زياد كه سر مطهّر را در كوچه هاى كوفه بگردانند.

ذكر مقتل عبداللّه بن عفيف اَزْدى رحمه اللّه

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده: پس ابن زياد از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد امير المؤ منين يزيد بن معاويه و گروه او را و كشت دروغگوى پسر دروغگو را و اتباع او را. اين وقت عبداللّه بن عفيف ازدى كه از بزرگان شيعيان امير المؤ منينعليه‌السلام و از زُهّاد و عبّاد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش در صفيّن نابينا شده بود و پيوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقات را به صوم و صلات به سر مى برد، چون اين كلمات كفر آميز ابن زياد را شنيد بانگ بر او زد كه اى دشمن خدا! دروغگو تويى و پدر تو زياد بن ابيه است و ديگر يزيد است كه ترا امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه. اولاد پيغمبر را مى كشى و بر فراز منبر مقام صدّيقين مى نشينى و از اين سخنان مى گوئى؟

ابن زياد در غضب شد بانگ زد كه اين مرد را بگيريد و نزد من آريد، ملازمان ابن زياد بر جستند و او را گرفتند، عبداللّه، طايفه اَزْد را ندا در دادكه مرا در يابيد هفتصد نفر از طايف اَزْد جمع شدند و ابن عفيف را از دست ملازمان ابن زياد بگرفتند.

ابن زياد را چون نيروى مبارزت ايشان نبود صبر كرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداللّه را از خانه بيرون كشيدند و گردن زدند، و امر كرد جسدش را در سَبْخَه (368) به دار زدند، و چون عبيداللّه اين شب را به پايان برد روز ديگر شد امر كرد كه سر مبارك امامعليه‌السلام را در تمامى كوچه هاى كوفه بگردانند و در ميان قبايل طواف دهند.

از زيد بن ارقم روايت شده كه هنگامى كه آن سر مقدّس را عبور مى دادند من در غرفه خويش جاى داشتم و آن سر را بر نيزه كرده بودند چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود:

( اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا ) (369).

سوگند به خداى كه موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم كه يابن رسول اللّه امر سر مقدّس تو واللّه از قصّه كهف و رقيم اَعجب و عجيبتر است (370).

روايت شده كه به شكرانه قتل حسينعليه‌السلام چهار مسجد در كوفه بنيان كردند. نخستين را مسجد اشعث خوانند، دوّم مسجد جرير، سوّم مسجد سِماك، چهارم مسجد شَبَث بن ربِعْى لَعَنَهُمُ اللّهُ، و بدين بنيانها شادمان بودند (371).