فصل هشتم: در ورود اهل بيتعليهماالسلام
به مجلس يزيد پليد
يزيد ملعون چون از ورود اهل بيت طاهرهعليهماالسلام
به شام آگهى يافت مجلس آراست و به زينت تمام بر تخت خويش نشست و ملاعين اهل شام را حاضر كرد، از آن سوى اهل بيت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
را به سرهاى شهدأعليهماالسلام
در باب دارالا ماره حاضر كردند در طلب رخصت بازايستادند. نخستين، زَحْر بن قيس - كه مأمور بردن سر حضرت حسينعليهالسلام
بود - رخصت حاصل كرده بر يزيد داخل شد، يزيد از او پرسيد كه واى بر تو خبر چيست؟
گفت: يا امير المؤ منين بشارت باد ترا كه خدايت فتح و نصرت داد همانا حسين بن علىعليهماالسلام
با هيجده تن از اهل بيت خود و شصت نفر از شيعيان خود بر ما وارد شدند ما بر او عرضه كرديم كه جانب صلح و صلاح را فرو نگذارد و سر به فرمان عبيداللّه بن زياد فرود آورد و اگر نه مهيّاى قتال شود ايشان طاعت عبيداللّه بن زياد را قبول نكردند و جانب قتال را اختيار نمودند. پس بامدادان كه آفتاب طلوع كرد با لشكر بر ايشان بيرون شديم و از هر ناحيه و جانب ايشان را احاطه كرديم و حمله گران افكنديم و با شمشير تاخته بر ايشان بتاختيم و سرهاى ايشان را موضع آن شمشيرها ساختيم، آن جماعت را هول و هرب پراكنده ساخت چنانكه به هر پستى و بلندى پناهنده گشتند بدانسان كه كبوتر از باز هراسنده گردد، پس سوگند به خدا يا امير المؤ منين به اندك زمانى كه ناقه را نحر كنند يا چشم خوابيده به خواب آشنا گردد تمام آن ها را با تيغ درگذرانيد و اوّل تا آخر ايشان را مقتول و مذبوح ساختيم. اينك جسدهاى ايشان در آن بيابان برهنه و عريان افتاده با بدنهاى خون آلوده و صورتهاى بر خاك نهاده همى خورشيد بر ايشان مى تابد، و باد، خاك و غبار برايشان مى انگيزاند و آن بدنها را عقابها و مرغان هوا همى زيارت كنند در بيابان دور.
چون آن ملعون سخن به پاى آورد يزيد لختى سر فرو داشت و سخن نكرد پس سر برآورد و گفت: اگر حسين را نمى كشتيد من از كردار شما بهتر خشنود مى شدم و اگر من حاضر بودم حسين را معفوّ مى داشتم و او را عرضه هلاك و دمار نمى گذاشتم.
بعضى گفته اند كه چون زحر واقعه را براى يزيد نقل كرد آن بسيار متوحّش شد و گفت: ابن زياد تخم عداوت مرا در دل تمام مردم كشت و عطائى به زحر نداد و او را از نزد خود بيرون كرد.
و اين معجزه بود از حضرت سيدالشهدأعليهالسلام
؛ چه آنكه در اثنأ آمدن به كربلا به زُهيْر بن قَين خبر داد كه زَحر بن قيس سر مرا براى يزيد خواهد برد به اُميد عطا و عطائى به وى نخواهد كرد، چنانچه محمّدبن جرير طبرى نقل كرده. (416)
پس مُخَفّر بن ثَعْلَبه كه مأمور به كوچ دادن اهل بيتعليهماالسلام
بود از درِ دارالا ماره در آمد و ندا در داد و گفت:
هذا مُخَفّر بن ثَعْلَبه اَتى اَميرَ المُؤ منينَ بِالِلّئامِ الْفَجَرة؛
يعنى من مُخَفّر بن ثعلبه هستم كه لئام فَجَره را به درگاه امير المؤ منين يزيد آورده ام.
حضرت سيّد سجّادعليهالسلام
فرمود: آنچه مادر مُخَفّر زائيده شرير تر و لئيم تر است. و به روايت شيخ ابن نما اين كلمه را يزيد جواب مُخَفّر داد (417) و شايد اين اَوْلى باشد؛ چه آنكه حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
با اين كافران كه از راه عناد بودند كمتر سخن مى كرد.
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده در بين راه شام با احدى از آن كافران كه همراه سر مقدّس بودند تكلّم نكرد. (418) و گفتن يزيد اين نوع كلمات را گاهى شايد از بهر آن باشد كه مردم را بفهماند كه من قتل حسين را نفرمودم و راضى به آن نبودم.
و جمله اى از اهل تاريخ گفته اند كه در هنگامى كه خبر ورود اهل بيتعليهماالسلام
به يزيد رسيد آن ملعون در قصر جيرون و منظر آنجا بود و همين كه از دور نگاهش به سرهاى مبارك بر سر نيزه ها افتاد از روى طَرَب و نشاط اين دو بيت انشاد كرد:
شعر:
لَما بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ (419) وَ اَشْرَقَتْ
|
|
تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جَيْرونِ
|
نَعَبَ الْغُرابُ قُلْتُ صِحْ اَوْ لاتَصِحْ
|
|
فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَريمِ دُيُونى (420)
|
مراد آن ملحد اظهار كفر و زندقه و كيفر خواستن از رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوده يعنى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پدران و عشيره مرا در جنگ بدر كشت من خونخواهى از اولاد او نمودم، چنانچه صريحاً اين مطلب كفر آميز را در اشعارى كه بر اشعار ابن زبعرى افزود در مجلس ورود اهل بيتعليهماالسلام
خوانده:
شعر:
قَدْ قَتَلْنا الْقَوْمَ مِن ساداتِهِمْ
|
|
وَعَدَلْنَا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ (421)
|
(الى آخره )
بالجمله؛ چون سرهاى مقدّس را وارد آن مجلس شوم كردند سر مبارك حضرت امام حسينعليهالسلام
را در طشتى از زر به نزد يزيد نهادند و يزيد كه مدام عمرش به شُرب مدام مى پرداخت اين وقت از شُرب خَمْر نيك سكران بود و از نظاره سر دشمن خود شاد و فرحان گشت، و اين اشعار را گفت:
شعر:
يا حُسنَهُ يَلْمَعُ بِاليَدَينِ
|
|
يَلْمَعُ فى طَسْتٍ مِنَ اللُّجَيْنِ
|
كاَنّما حُفّ بِوَرْدَتَيْنِ
|
|
كَيْفَ رَاَيْتَ الضَّربَ يا حُسَيْنُ
|
شَفَيْتُ غِلّى مِنْ دَمِ الْحُسَينِ
|
|
يا لَيْتَ مَن شاهَدَ في الحُنَيْنِ
|
يَرَوْنَ فِعْلِى الْيَومَ بِالحُسَيْنِ.
و شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه چون سر مطهّر حضرت را با ساير سرهاى مقدّس در نزد او گذاشتند يزيد ملعون اين شعر را گفت:
شعر:
نُفَلِّقُ هاماً مِنْ رِجال اَعِزَّةٍ
|
|
عَلَيْنا وَهُمْ كانوا اَعَقَّ وَاَظْلَما
|
يحيى بن حكم - كه برادر مروان بود و با يزيد در مجلس نشسته بود - اين دو شعر قرائت كرد:
شعر:
لَهامٌ بِجَنْبِ الطَّفّ اَدْنى قَرابَةً
|
|
مِنِ ابْنِ زِيادِ الْعَبْدِ ذِى النَّسَبِ الْوَغْلِ
|
سُمَيَّةُ اَمْسى نَسْلُها عَدَدَ الْحَصى
|
|
وَ بِنْتُ رَسُول اللّهِ لَيْسَتْ بِذى نَسْلِ
|
يزيد دست بر سينه او زد و گفت ساكت شو يعنى در چنين مجلس جماعت آل زياد را شناعت مى كنى و بر قلّت آل مصطفى دريغ مى خورى (422).
از معصومعليهالسلام
روايت شده كه چون سر مطهّر حضرت امام حسينعليهالسلام
را به مجلس يزيد در آوردند مجلس شراب آراست و با نديمان خود شراب زهرمار مى كرد و با ايشان شطرنج بازى مى كرد و شراب به ياران خود مى داد و مى گفت: بياشاميد كه اين شراب مباركى است كه سر دشمن ما نزد ما گذاشته است و دلشاد و خرّم گرديده ام و ناسزا به حضرت امام حسين و پدر و جدّ بزرگوار اوعليهماالسلام
مى گفت.
و هر مرتبه كه در قمار بر حريف خود غالب مى شد سه پياله شراب زهرمار مى كرد و تَهِ جرعه شومش را پهلوى طشتى كه سر مقدّس آن سرور در آن گذاشته بودند مى ريخت.
پس هر كه از شيعيان ما است بايد كه از شراب خوردن و بازى كردن شطرنج اجتناب نمايد و هر كه در وقت نظر كردن به شراب يا شطرنج صلوات بفرستد بر حضرت امام حسينعليهالسلام
و لعنت كند يزيد و آل زياد را، حقتعالى گناهان او را بيامرزد هر چند به عدد ستارگان باشد. (423)
در(كامل بهائى)از(حاويه)نقل كرده كه يزيد خمر خورد و بر سر حضرت امام حسينعليهالسلام
ريخت، زن يزيد آب و گلاب برگرفت و سر منوّر امامعليهالسلام
را پاك بشست، آن شب فاطمهعليهاالسلام
را در خواب ديد كه از او عذر مى خواست.
بالجمله؛ چون سرهاى مبارك را بر يزيد وارد كردند، اهل بيتعليهماالسلام
را نيز در آوردند در حالتى كه ايشان را به يك رشته بسته بودند و حضرت على بن الحسينعليهالسلام
را در(غُل جامعه)بود و چون يزيد ايشان را به آن هيئت ديد گفت، خدا قبيح و زشت كند پسر مرجانه را اگر بين شما و او قرابت و خويشى بود ملاحظه شما ها را مى نمود و اين نحو بد رفتارى با شما نمى نمود و به اين هيئت و حال شما را براى من روانه نمى كرد. (424)
و به روايت ابن نما از حضرت سجّادعليهالسلام
دوازده تن ذكور بودند كه در زنجير و غل بودند، چون نزد يزيد ايستادند، حضرت سيّد سجادعليهالسلام
رو كرد به يزيد و فرمود: آيا رخصت مى دهى مرا تا سخن گويم؟ گفت: بگو ولكن هذيان مگو. فرمود: من در موقفى مى باشم كه سزاوار نيست از مانند من كسى كه هذيان سخن گويد، آنگاه فرمود: اى يزيد! ترا به خدا سوگند مى دهم چه گمان مى برى با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اگر ما را بدين حال ملاحظه فرمايد؟ پس جناب فاطمه دختر حضرت سيّد الشهدأعليهالسلام
فرمود: اى يزيد! دختران رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را كسى اسير مى كند! اهل مجلس و اهل خانه يزيد از استماع اين كلمات گريستند چندان كه صداى گريه و شيون بلند شد، پس يزيد حكم كرد كه ريسمانها را بريدند و غلها را برداشتند. (425)
شيخ جليل على بن ابراهيم القمى از حضرت صادقعليهالسلام
روايت كرده كه چون سر مبارك حضرت سيّد الشهدأ را با حضرت على بن الحسين و اسراى اهل بيتعليهماالسلام
بر يزيد وارد كردند على بن الحسينعليهالسلام
را غلّ در گردن بود يزيد به او گفت: اى على بن الحسين! حمد مر خدايى را كه كشت پدرت را!؟ حضرت فرمود كه لعنت خدا بر كسى باد كه كشت پدر مرا. يزيد چون اين بشنيد در غضب شد فرمان قتل آن جناب را داد، حضرت فرمود: هر گاه بكشى مرا پس دختران رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را كه برگرداند به سوى منزلگاهشان و حال آنكه محرمى جز من ندارند. يزيد گفت: تو بر مى گردانى ايشان را به جايگاه خودشان. پس يزيد سوهانى طلبيد و شروع كرد به سوهان كردن(غل جامعه)كه بر گردن آن حضرت بود، پس از آن گفت: اى على بن الحسين! آيا مى دانى چه اراده كردم بدين كار؟ فرمود: بلى، خواستى كه ديگرى را بر من منّت و نيكى نباشد، يزيد گفت: اين بود به خدا قسم آنچه اراده كرده بودم. پس يزيد اين آيه را خواند:
(
ما اَصابَكُمْ مِن مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَ يَعْفُو عَنْ كثيرٍ.
)
(426)
حاصل ترجمه آن است كه: گرفتاريها كه به مردم مى رسد به سبب كارهاى خودشان است و خدا در گذشت كند از بسيارى.
حضرت فرمود: نه چنين است كه تو گمان كرده اى اين آيه درباره ما فرود نيامده بلكه آنچه درباره ما نازل شده اين است.
(
ما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فىِ الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِكُمْ اَلا فى كتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها...
)
(427).
مضمون آيه آنكه: نرسد مصيبتى به كسى در زمين و نه در جانهاى شما آدميان مگر آنكه در نوشته آسمانى است پيش از آنكه خلق كنيم او را تا افسوس نخوريد بر آنچه از دست شما رفته و شاد نشويد براى آنچه شما را آمده. پس حضرت فرمود: مائيم كسانى كه چنين هستند (428).
بالجمله؛ يزيد فرمان داد تا آن سر مبارك را در طشتى در پيش روى او نهادند و اهل بيتعليهماالسلام
را در پشت سر او نشانيدند تا به سر حسينعليهالسلام
نگاه نكنند، سيّد سجّادعليهالسلام
را چون چشم مبارك بر آن سر مقدّس افتاد بعد از آن هرگز از سر گوسفند غذا ميل نفرمود، و چون نظر حضرت زينبعليهاالسلام
بر آن سر مقدس افتاد بى طاقت شد و دست برد گريبان خود را چاك كرد و با صداى حزينى كه دلها را مجروح مى كرد نُدبه آغاز نمود و مى گفت: يا حُسَينا و اَىْ حبيب رسول خدا واى فرزند مكه و مِنى، اى فرزند دلبند فاطمه زهرأ و سيده نسأ، اى فرزند دختر مصطفى! اهل مجلس آن لعين همگى به گريه در آمدند و يزيد خبيث پليد ساكت بود.
شعر:
وَ مِمّا يُزيلُ الْقَلبَ عَنْ مُسْتَقِرّها
|
|
وَ يَتْرُكُ زَنْدَ الْغَيْظِ فى الصَّدر وارِيا (429)
|
وُقُوف بَناتِ الْوَحى عِنْدَ طَليقِها
|
|
بِحالٍ بِها تَشْجينَ (430) حَتّى الاَْعادِيا
|
پس صداى زنى هاشميّه كه در خانه يزيد بود به نوحه و ندبه بلند شد و مى گفت: يا حبيباه يا سيّد اَهْلَبيْتاه يابن محمّداه، اى فرياد رس بيوه زنان و پناه يتيمان، اى كشته تيغ اولاد زناكاران. بار دگر حاضران كه آن ندبه را شنيدند گريستند و يزيد بى حيا هيچ از اين كلمات متأثر نشد و چوب خيزرانى طلبيد و به دست گرفت و بر دندانهاى مبارك آن حضرت مى كوفت و اشعارى (431) مى گفت كه حاصل بعضى از آنها آنكه اى كاش اشياخ بنى اميّه كه در جنگ بدر كشته شدند حاضر مى بودند و مى ديدند كه من چگونه انتقام ايشان را از فرزندان قاتلان ايشان كشيدم و خوشحال مى شدند و مى گفتند اى يزيد دستت شَل نشود كه نيك انتقام كشيدى. (432)
چون ابوبَرْزَه اَسلمى كه حاضر مجلس بود و از پيش يكى از صحابه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوده نگريست كه يزيد چوب بر دهان مبارك حضرت حسينعليهالسلام
مى زند گفت: اى يزيد! واى بر تو آيا دندان حسين را به چوب خيزران مى كوبى؟! گواهى مى دهم كه من ديدم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
دندانهاى او را و برادر او حَسَنعليهالسلام
را مى بوسيد و مى مكيد و مى فرمود: شما دو سيّد جوانان اهل بهشت ايد، خدا بكشد كشنده شما را و لعنت كند قاتِل شما را و ساخته از براى او جهنم را.
يزيد از اين كلمات در غضب شد و فرمان داد تا او را بر زمين كشيدند و از مجلس بيرون بردند. (433)
اين وقت جناب زينب دختر امير المؤ منينعليهماالسلام
برخاست و خطبه خواند كه خلاصه آن به فارسى چنين مى آيد:
حمد و ستايش مختص يزادن پاك است كه پروردگار عالمين است و درود و صلوات از براى خواجه لولاك رسول او محمّد و آل اوعليهماالسلام
است. هر آينه خداوند راست فرموده هنگامى كه فرمود:
(
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الّذينَ اَساؤُ السُّوى اَنْ كَذَّبُوا بآياتِ اللّه وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ.
)
(434)
حضرت زينبعليهاالسلام
از اين آيه مباركه اشاره فرمود كه يزيد و اتباع او كه سر از فرمان خداى برتافتند و آيات خدا را انكار كردند بازگشت ايشان به آتش دوزخ خواهد بود. آنگاه روى با يزيد آورد و فرمود:
هان اى يزيد! آيا گمان مى كنى كه چون زمين و آسمان را بر ما تنگ كردى و ما را شهر تا شهر مانند اسيران كوچ دادى از منزلت و مكانت ما كاستى و بر حشمت و كرامت خود افزودى و قربت خود را در حضرت يزدان به زيادت كردى كه از اين جهت آغاز تكبّر و تنمّر نمودى و بر خويشتن بينى بيفزودى و يك باره شاد و فرحان شدى كه مملكت دنيا بر تو گرد آمد و سلطنت ما از بهر تو صافى گشت؟ نه چنين است اى يزيد، عنان بازكش و لختى به خود باش مگر فراموش كردى فرمايش خدا را كه فرموده:
(البته گمان نكنند آنانكه كفر ورزيدند كه مهلت دادن ما ايشان را بهتر است از براى ايشان، همانا مهلت داديم ايشان را تا بر گناه خود بيفزايند و از براى ايشان است عذابى مُهين) (435).
آيا از طريق عدالت است اى پسر طُلَقأ كه زنان و كنيزان خود را در پس پرده دارى و دختران رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را چون اسيران، شهر به شهر بگردانى همانا پرده حشمت و حرمت ايشان را هتك كردى و ايشان را از پرده بر آوردى و در منازل و مناهل به همراهى دشمنان كوچ دادى و مطمح نظر هر نزديك و دور و وضيع و شريف ساختى در حالتى كه از مردان و پرستاران ايشان كسى با ايشان نبود و چگونه اميد مى رود كه نگاهبانى ما كند كسى كه جگر آزادگان را بخايد (436) و از دهان بيفكند و گوشتش به خون شهيدان برويد و نموّ كند؛ كنايه از آن كه از فرزند هند جگر خواره چه توقع بايد داشت و چه بهره توان يافت. و چگونه درنگ خواهد كرد در دشمنى ما اهل بيت كسى كه بغض و كينه ما را از بَدْر و اُحد در دل دارد و هميشه به نظر دشمنى ما را نظر كرده پس بدون آنكه جرم و جريرتى بر خود دانى و بى آنكه امرى عظيم شمارى شعرى بدين شناعت مى خوانى:
شعر:
لاََهَلُّووا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحا
|
|
ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لاتَشَلّ
|
و با چوبى كه در دست دارى بردندانهاى ابوعبداللّهعليهالسلام
سيّد جوانان اهل بهشت مى زنى و چرا اين بيت را نخوانى و حال آنكه دلهاى ما را مجروح و زخمناك كردى و اصل و بيخ ما را بريدى از اين جهت كه خون ذريّه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ريختى و سلسله آل عبدالمطّلب را كه ستارگان روى زمين اند گسيختى و مشايخ خود را ندا مى كنى و گمان دارى كه نداى تو را مى شنوند، و البته زود باشد كه به ايشان ملحق شوى و آرزو كنى كه شل بودى و گنگ بودى و نمى گفتى آنچه را كه گفتى و نمى كردى آنچه را كه كردى، لكن آرزو و سودى نكند، آنگاه حقّ تعالى را خطاب نمود و عرض كرد: بار الها! بگير حق ما را و انتقام بكش از هر كه با ما ستم كرد و نازل گردان غضب خود را بر هر كه خون ما ريخت و حاميان ما را كشت.
پس فرمود: هان اى يزيد! قسم به خدا كه نشكافتى مگر پوست خود را و نبريدى مگر گوشت خود را، و زود باشد كه بر رسول خدا وارد شوى در حالتى كه متحمّل باش وِزر ريختن خون ذريّه او را و هتك حرمت عترت او را در هنگامى كه حقّ تعالى جمع مى كند پراكندگى ايشان را و مى گيرد حق ايشان را و گمان مبر البتّه آنان را كه در راه خدا كشته شدند مُردگانند بلكه ايشان زنده و در راه پروردگار خود روزى مى خوردند و كافى است ترا خداوند از جهت داورى، و كافى است محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
ترا براى مخاصمت و جبرئيل براى يارى او و معاونت و زود باشد كه بداند آن كسى كه تو را دستيار شد و بر گردن مسلمانان سوار كرد وخلافت باطل براى تو مستقر گردانيد و چه نكوهيده بدلى براى ظالمين هست و خواهيد دانست كه كدام يك از شما مكان او بدتر و ياوَر او ضعيفتر است و اگر دواهى روزگار مرا باز داشت كه با تو مخاطبه و تكلّم كنم همانا من قدر ترا كم مى دانم و سرزنش ترا عظيم و توبيخ ترا كثير مى شمارم؛ چه اينها در تو اثر نمى كند و سودى نمى بخشد، لكن چشمها گريان و سينه ها بريان است چه امرى عجيب و عظيم است نجيبانى كه لشكر خداوندند به دست طُلَقأ كه لشكر شيطانند كشته گردند و خون ما از دستهاى ايشان بريزد و دهان ايشان از گوشت ما بدوشد و بنوشد وآن جسدهاى پاك و پاكيزه را گرگهاى بيابانى به نوبت زيارت كنند و آن تن هاى مبارك را مادران بچّه كفتارها بر خاك بمالند.
اى يزيد! اگر امروز ما را غنيمت خود دانستى زود باشد كه اين غنيمت موجب غرامت تو گردد در هنگامى كه نيابى مگر آنچه را كه پيش فرستادى و نيست خداوند بر بندگان ستم كننده و در حضرت او است شكايت ما و اعتماد ما، اكنون هر كيد و مكرى كه توانى بكن و هر سعى كه خواهى به عمل آور و در عداوت ما كوشش فرو مگذار و با اين همه، به خدا سوگند كه ذكر ما را نتوانى محو كرد و وحى ما را نتوانى دور كرد، و باز ندانى فرجام ما را و درك نخواهى كرد غايت و نهايت ما را و عار كردار خود را از خويش نتوانى دور كرد و رأى تو كذب و عليل و ايّام سلطنت تو قليل و جمع تو پراكنده و روز تو گذرنده است در روزى كه منادى حق ندا كند كه لعنت خدا بر ستمكاران است.
سپاس و ستايش خداوندى را كه ختم كرد در ابتدا بر ما سعادت را و در انتها رحمت و شهادت را و از خدا سؤ ال مى كنم كه ثواب شهداى ما را تكميل فرمايد و هر روز بر اجر ايشان بيفزايد و در ميان ما خليفه ايشان باشد و احسانش را بر ما دائم دارد كه اوست خداوند رحيم و پروردگار ودود، و كافى است در هر امرى و نيكو وكيل است (437).
يزيد را موافق نمى افتد كه جناب زينبعليهاالسلام
را بدين سخنان درشت و كلمات شتم آميز مورد غضب و سخط دارد، خواست كه عذرى بر تراشد كه زنان نوائح بيهُشانه سخن كنند، و اين قسم سخنان از جگر سوختگان پسنديده است لاجرم اين شعر را بگفت:
شعر:
يا صَيْحَةً تُحْمَدُ مِنْ صَوائح
|
|
ما اَهْوَنَ المَوْتُ عَلىَ النّوائحِ
|
آنگاه يزيد با حاضرين اهل شام مشورت كرد كه با اين جماعت چه عمل نمايم. آن خبيثان كلام زشتى گفتند كه معنى آن مناسب ذكر نيست و مرادشان آن بود كه تمام را با تيغ در گذران.
نعمان بن بشير كه حاضر مجلس بود گفت: اى يزيد! ببين تا رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
با ايشان چه صنعت داشت آن كن كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كرد. (438)
و مسعودى نقل كرده: وقتى كه اهل مجلس يزيد اين كلام را گفتند: حضرت باقرعليهالسلام
شروع كرد به سخن، و در آن وقت دو سال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود پس حمد و ثنا گفت خداى را پس رو كرد به يزيد و فرمود: اهل مجلس تو در مشورت تو رأى دادند به خلاف اهل مجلس فرعون در مشورت كردن فرعون با ايشان در امر موسى و هارون؛ چه آنها گفتند(اَرْجِهْ وَاَخاهُ)و اين جماعت رأى دادند به كشتن ما و براى اين سببى است. يزيد پرسيد سببش چيست؟ فرمود: اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و اين جماعت اولاد حلال نيستند و نمى كشد انبيأ و اولاد ايشان را مگر اولادهاى زنا، پس يزيد از كلام باز ايستاد و خاموش گرديد. (439)
اين هنگام به روايت سيّد و مفيد، از مردم شام مردى سرخ رو نظر كرد به جانب فاطمه دختر حضرت امام حسينعليهالسلام
پس رو كرد به يزيد و گفت: يا امير المؤ منين! هَبْ لى هذِهِ الْجارِيَة؛ يعنى اين دخترك را به من ببخش. جناب فاطمهعليهاالسلام
فرمود: چون اين سخن بشنيدم بر خود بلرزيدم و گمان كردم كه اين مطلب از براى ايشان جايز است. پس به جامه عمّه ام جناب زينبعليهاالسلام
چسبيدم و گفتم: عمّه يتيم شدم اكنون بايد كنيز مردم شوم (440)! جناب زينبعليهاالسلام
روى با شامى كرد و فرمود: دروغ گفتى واللّه و ملامت كرده شدى، به خدا قسم اين كار براى تو و يزيد صورت نبندد و هيچ يك اختيار چنين امرى نداريد.
يزيد در خشم شد و گفت: سوگند به خداى دروغ گفتى اين امر براى من روا است و اگر خواهم بكنم مى كنم.
حضرت زينبعليهاالسلام
فرمود: نه چنين است به خدا سوگند حقّ تعالى اين امر را براى تو روا نداشته و نتوانى كرد مگر آنكه از ملّت ما بيرون شوى و دينى ديگر اختيار كنى.
يزيد از اين سخن خشمش زيادتر شد و گفت: در پيش روى من چنين سخن مى گويى همانا پدر و برادر تو از دين بيرون شدند.
جناب زينبعليهاالسلام
فرمود: به دين خدا و دين پدر و برادر من، تو و پدر و جدّت هدايت يافتند اگر مسلمان باشى.
يزيد گفت: دروغ گفتى اى دشمن خدا.
حضرت زينبعليهاالسلام
فرمود: اى يزيد! اكنون تو امير و پادشاهى هر چه مى خواهى از روى ستم فحش و دشنام مى دهى و ما را مقهور مى دارى. يزيد گويا شرم كرد و ساكت شد، آن مرد شامى ديگر باره سخن خود را اعاده كرد، يزيد گفت: دور شو خدا مرگت دهد، آن مرد شامى از يزيد پرسيد ايشان كيستند؟
يزيد گفت: آن فاطمه دختر حسين و آن زن دختر على است، مرد شامى گفت: حسين پسر فاطمه و على پسر ابوطالب؟ يزيد گفت: بلى، آن مرد شامى گفت: لعنت كند خداوند ترا اى يزيد عترت پيغمبر خود را مى كشى و ذريّه او را اسير مى كنى؟! به خدا سوگند كه من گمان نمى كردم ايشان را جز اسيران روم؛ يزيد گفت: به خدا سوگند ترا نيز به ايشان مى رسانم و امر كرد كه او را گردن زدند (441).
شيخ مفيد رحمه اللّه فرمود: پس يزيد امر كرد تا اهل بيت را با على بن الحسينعليهماالسلام
در خانه عليحدّه كه متّصل به خانه خودش بود جاى دادند و به قولى، ايشان را در موضع خرابى حبس كردند كه نه دافع گرما بود و نه حافظ سرما چنانكه صورتهاى مباركشان پوست انداخت، و در اين مدتى كه در شام بودند نوحه و زارى بر حضرت امام حسينعليهالسلام
مى كردند (442).
و روايت شده كه در اين ايّام در ارض بيت المقدس هر سنگى كه از زمين بر مى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد. و جمعى نقل كرده اند كه يزيد امر كرد سر مطهّر امامعليهالسلام
را بر در قصر شُوْم او نصب كردند و اهل بيتعليهالسلام
را امر كرد كه داخل خانه او شوند، چون مخدّرات اهل بيت عصمت و جلالت(عليهن السلام)داخل خانه آن لعين شدند زنان آل ابوسفيان زيورهاى خود را كندند و لباس ماتم پوشيدند و صدا به گريه و نوحه بلند كردند و سه روز ماتم داشتند و هند دختر عبداللّه بن عامر كه در آن وقت زن يزيد بود و پيشتر در حباله حضرت امام حسينعليهالسلام
بود پرده را دريد و از خانه بيرون دويد و به مجلس آن لعين آمد در وقتى كه مجمع عام بود گفت: اى يزيد! سر مبارك فرزند فاطمه دختر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بر در خانه من نصب كرده اى! يزيد برجست و جامه بر سر او افكند و او را برگرداند و گفت: اى هند! نوحه و زارى كن بر فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و بزرگ قريش كه پسر زياد لعين در امر او تعجيل كرد و من به كشتن او راضى نبودم (443).
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در(جلأُ العُيون)پس از آنكه حكايت مرد سرخ روى شامى را نقل كرده فرموده: پس يزيد امر كرد كه اهل بيت رسالتعليهماالسلام
را به زندان بردند، حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
را با خود به مسجد برد و خطيبى را طلبيد و بر منبر بالا كرد، آن خطيب ناسزاى بسيارى به حضرت امير المؤ منين و امام حسينعليهماالسلام
گفت و يزيد و معاويه عليهما اللعنة را مدح بسيار كرد، حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
ندا كرد او را كه:
وَيْلَكَ اَيُّهَااْلخاطِبُ اِشْتَرَيْتَ مَرْضاةَ اْلمَخْلوُقِ بِسَخَطِ الخالقِ فَتَبَوَّء مَقْعَدُكَ مِنَ النّارِ؛
يعنى واى بر تو اى خطيب! كه براى خشنودى مخلوق، خدا را به خشم آوردى، جاى خود را در جهنم مهيّا بدان (444).
پس حضرت على بن الحسينعليهالسلام
فرمود كه اى يزيد! مرا رخصت ده كه بر منبر بروم و كلمه اى چند بگويم كه موجب خشنودى خداوند عالميان و اجر حاضران گردد، يزيد قبول نكرد، اهل مجلس التماس كردند كه او را رخصت بده كه ما مى خواهيم سخن او را بشنويم، يزيد گفت: اگر بر منبر برآيد مرا و آل ابوسفيان را رسوا مى كند، حاضران گفتند: از اين كودك چه بر مى آيد، يزيد گفت: او از اهل بيتى است كه در شيرخوارگى به علم و كمال آراسته اند، چون اهل شام بسيار مبالغه كردند يزيد رخصت داد تا حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى ادأ كرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى و اهل بيت او فرستاد و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا كرد كه ديده هاى حاضران را گريان و دلهاى ايشان را بريان كرد. (445)
قُلْتُ اِنّى اُحِبُّ فى هذا الْمَقامِ اَنْ اَتَمَثَّلَ بِهذِهِ الاَْبياتِ الّتى لايَسْتَحِقُّ اَنْ يُمْدَحَ بِها اِلاّ هذَاالامامُعليهالسلام
شعر:
حتّى انَرْتَ بِضَوْءِ وَجْهِكَ فَانْجَلى
|
|
ذاكَ الدُّجى وَانْجابَ ذاكَ الْعَثيرُ
|
فَافْتَنَّ فيكَ النّاظروُنَ فَاِصْبَعٌ
|
|
يُومى اِلَيكَ بِها وَعَيْنٌ تَنْظُرُ
|
يَجِدُونَ رُؤ يَتَكَ الّتى فازُوا بِها
|
|
مِنْ انْعُمِ اللّهِ الّتى لاتُكْفَرُوا
|
فَمَشَيْتَ مَشْيَةَ خاضِعٍ مُتواضِعٍ
|
|
للّهِ لايُزْهى ولايَتَكَبَّرُ
|
فَلَوْ اَنَّ مُشْتاقاً تَكَلَّفَ فَوقَ ما
|
|
فى وُسْعِهِ لَسَعى اِلَيْكَ الْمِنْبَرُ
|
اَبْدَيْتَ مِنْ فَصْل الخِطابِ بِحِكْمَةٍ
|
|
تُبنى عَنِ الْحَقّ الْمُبينِ و تُخْبِرُ
|
پس فرمود كه ايّها الناس حقّ تعالى ما اهل بيت رسالت را شش خصلت عطا كرده است و به هفت فضيلت ما را بر ساير خلق زيادتى داده، و عطا كرده است به ما علم و بردبارى و جوانمردى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤ منان. و فضيلت داده است ما را به آنكه از ما است نبىّ مختار محمّدمصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
، و از ما است صدّيق اعظم على مرتضىعليهالسلام
، و از ما است جعفر طيّار كه با دو بال خويش در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، و از ما است حمزه شير خدا و شير رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، و از ما است دو سبط اين امّت حسن و حسينعليهماالسلام
كه دو سيّد جوانان اهل بهشت اند. (446) هر كه مرا شناسد شناسد و هر كه مرا نشناسد من خبر مى دهم او را به حسب و نسب خود.
ايّها الناس! منم فرزند مكّه و مِنى، منم فرزند زَمْزَم و صَفا. و پيوسته مفاخر خويش و مدائح آبأ و اجداد خود را ذكر كرد تا آنكه فرمود: منم فرزند فاطمه زهرأعليهاالسلام
، منم فرزند سيّده نسأ، منم فرزند خديجه كبرى، منم فرزند امام مقتول به تيغ اهل جفا، منم فرزند لب تشنه صحراى كربلا، منم فرزند غارت شده اهل جور و عنا، منم فرزند آنكه بر او نوحه كردند جنّيان زمين و مرغان هوا، منم فرزند آنكه سرش را بر نيزه كردند و گردانيدند در شهرها، منم فرزند آنكه حَرَم او را اسير كردند اولاد زنا، مائيم اهل بيت محنت و بلا، مائيم محلّ نزول ملائكه سما، و مهبط علوم حقّ تعالى.
پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آبأ عِظام خود را ياد كرد كه خُروش از مردم برخاست و يزيد ترسيد كه مردم از او برگردند مؤ ذّن را اشاره كرد كه اذان بگو، چون مؤ ذّن اللّهُ اكبرُ گفت، حضرت فرمود: از خدا چيزى بزرگتر نيست، چون مؤ ذّن گفت: اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الا اللّهُ حضرت فرمود كه شهادت مى دهند به اين كلمه پوست و گوشت و خون من، چون مؤ ذن گفت: اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
حضرت فرمود: كه اى يزيد! بگو اين محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه نامش را به رفعت مذكور مى سازى جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر مى گويى جدّ تواست دروغ گفته باشى و كافر مى شوى، و اگر مى گويى جدّ من است پس چرا عترت او را كشتى و فرزندان او را اسير كردى!؟ آن ملعون جواب نگفت و به نماز ايستاد.
مؤ لف گويد: كه آنچه از مقاتل و حكايات رفتار يزيد با اهل بيتعليهماالسلام
ظاهر مى شود آن است كه يزيد از انگيزش فتنه بيمناك شد و از شماتت و شناعت اهل بيتعليهماالسلام
خوى برگردانيد و فى الجمله به طريق رفق و مدارا با اهل بيت رفتار مى كرد و حارسان و نگاهبانان را از مراقبت اهل بيتعليهماالسلام
برداشت و ايشان را در حركت و سكون به اختيار خودشان گذاشت و گاه گاهى حضرت سيّد سجادعليهالسلام
را در مجلس خويش مى طلبيد و قتل امام حسينعليهالسلام
را به ابن زياد نسبت مى داد و او را لعنت مى كرد بر اين كار و اظهار ندامت مى كرد و اين همه به جهت جلب قلوب عامّه و حفظ ملك و سلطنت بود نه اينكه در واقع پشيمان و بدحال شده باشد؛ زيرا كه مورّخين نقل كرده اند كه يزيد مكرّر بعد از قتل حضرت سيّد الشهدأ عليه آلاف التحيه و الثنأ موافق بعضى مقاتل در هر چاشت و شام سَرِ مقدّس آن سرور را بر سرخوان خود مى طلبيد، و گفته اند كه مكرّر يزيد بر بساط شراب بنشست و مغنّيان را احضار كرد و ابن زياد را به جانب دست راست خود بنشانيد و روى به ساقى نمود و اين شعر مَيْشوم را قرائت كرد:
شعر:
اَسْقِنى شَرْبَةً تُرَوّى مُشاشى
|
|
ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثلَهَا ابْنَ زيادٍ
|
صاحِبَ السِّرّ وَالاَْمانَةِ عِنْدى
|
|
وَلِتَسْديدِ مَغْنمى وَ جِهادى
|
قاتِلَ الخارِجِىّ اَعْنى حُسَيْناً
|
|
وَ مُبيدَ الاَْعدأِ وَ الْحُسّادِ
|
سيّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سيّد سجّادعليهالسلام
روايت كرده است كه از زمانى كه سر مطهر امام حسينعليهالسلام
را براى يزيد آوردند يزيد مجالس شراب فراهم مى كرد و آن سر مطهّر را حاضر مى ساخت و در پيش خويش مى نهاد و شُرب خمر مى كرد. (447)
روزى رسول سلطان روم كه از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن مَيشوم حاضر بود از يزيد پرسيد كه اى پادشاه عرب! اين سر كيست؟ يزيد گفت: ترا با اين سر حاجت چيست؟ گفت: چون من به نزد ملك خويش باز شوم از هر كم و بيش از من پرسش مى كند مى خواهم تا قصّه اين را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شريك گردد. يزيد گفت: اين سر حسين بن على بن ابى طالب است.
گفت: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
. نصرانى گفت: اُف بر تو و بر دين تو، دين من از دين شما بهتر است؛ چه آنكه پدر من از نژاد داود پيغمبر است و ميان و من داود پدران بسيار است و مردم نصارى مرا با اين سبب تعظيم مى كنند و خاك مقدم مرا به جهت تبرّك برمى دارند و شما فرزند دختر پيغمبر خود را كه با پيغمبر يك مادر بيشتر واسطه ندارد به قتل مى رسانيد! پس اين چه دين است كه شما داريد پس براى يزيد حديث كنيسه حافر را نقل كرد. يزيد فرمان داد كه اين مرد نصارى را بكشيد كه در مملكت خويش مرا رسوا نسازد.
نصرانى چون اين بدانست گفت: اى يزيد آيا مى خواهى مرا بكشى؟ گفت: بلى، گفت: بدان كه من در شب گذشته پيغمبر شما را در خواب ديدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم اكنون از سِرّ آن آگاه شدم، پس كلمه شهادت گفت: و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارك را برداشت و به سينه چسبانيد و مى بوسيد و مى گريست تا او را شهيد كردند (448).
و در(كامل بهائى)است (449) كه در مجلس يزيد ملك التّجار روم كه عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت: يا امير! قريب شصت سال باشد كه من تجارت مى كردم، از قسطنطنيّه به مدينه رفتم و ده بُرد يمنى و ده نافه مِشك و دو من عنبر داشتم به خدمت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالك اجازت خواست من به خدمت او رفتم واين هدايا كه مذكور شد نزد او بنهادم از من قبول كرد و من هم مسلمان شدم، مرا عبدالوّهاب نام كرد ليكن اسلام را پنهان دارم از خوف ملك روم، و در خدمت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
بودم كه حسن و حسينعليهماالسلام
در آمدند و حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
ايشان را ببوسيد و بر ران خود نشانيد، امروز تو سر ايشان را از تن جدا كرده اى قضيب به ثناياى حسينعليهالسلام
كه بوسه گاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
است مى زنى! در ديار ما دريائى است و در آن دريا جزيره اى و در آن جزيره صومعه اى و در آن صومعه چهار سُم خر است كه گويند عيسىعليهالسلام
روزى بر آن سورا شده بود آن را به زر گرفته در صندوق نهاده، سلاطين و امراى روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه كنند و حرير آن سُمها را تازه كنند و آن كهنه را پاره پاره كرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود اين مى كنيد؟! يزيد گفت: بر ما تباه كرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان برگشود به كلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
و امامت حسينعليهالسلام
كرد و لعنت كرد بر يزيد و آبأ و اجداد او، بعد از آن او را شهيد كردند (450).
و سيّد روايت كرده كه روزى حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
در بازارهاى دمشق عبور مى كرد كه ناگاه منهال بن عمرو، آن حضرت را ديد و عرض كرد كه يابن رسول اللّه! چگونه روزگار به سر مى برى؟ حضرت فرمود: چنانكه بنى اسرائيل در ميان آل فرعون كه پسران ايشان را مى كشتند و زنان ايشان را زنده مى گذاشتند و اسير و خدمتكار خويش مى نمودند، اى منهال! عرب بر عجم افتخار مى كرد كه محمّداز عرب است و قريش بر ساير عرب فخر مى كرد كه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
قرشى است و ما كه اهل بيت آن جنابيم مغضوب و مقتول و پراكنده ايم پس راضى شده ايم به قضاى خدا و مى گوئيم اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. (451)
شيخ اجلّ على بن ابراهيم قمّى در تفسير خود اين مكالمه امام را در بازارهاى شام با منهال نقل كرده با تفاوتى. و بعد از تشبيه حال خويش به بنى اسرائيل فرموده كار خير البريّه (452) به آنجا رسيده كه بعد از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در بالاى منابر ايشان را لعن مى كنند و كار دشمنان به آنجائى رسيده كه مال و شرف به آنها عطأ مى شود و امّا دوستان و محبّان ما حقير و بى بهره اند و پيوسته كار مؤ منان چنين بوده يعنى بايد ذليل و مقهور دولتهاى باطله باشند. پس فرمود: و بامداد كردند عجم كه اعتراف داشتند به حق عرب به سبب آنكه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از عرب بوده و عرب اعتراف داشتند به حق قريش به سبب آنكه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از ايشان بوده و قريش بدين سبب بر عرب فخر مى كرد و عرب نيز به همين سبب بر عجم فخر مى كرد، و ما كه اهل بيت پيغمبريم كسى حقّ ما را نمى شناسد، چنين است روزگار ما. (453)
از سيّد محدّث جليل سيّد نعمة اللّه جزايرى در كتاب(انوار نعمانيه)اين خبر به وجه ابسطى نقل شده و آن چنان است كه منهال ديد آن حضرت را در حالتى كه تكيه بر عصا كرده بود و ساقهاى پاى او مانند دو نِى بود و خون جارى بود از ساقهاى مباركش و رنگ شريفش زرد بود، و چون حال او پرسيد، فرمود: چگونه است حال كسى كه اسير يزيد بن معاويه است و زنهاى ما تا به حال شكمهايشان از طعام سير نگشته و سرهاى ايشان پوشيده نشده و شب و روز به نوحه و گريه مى گذرانند، و بعد از نقل شطرى از آنچه در روايت(تفسير قمّى)گذشت، فرمود: هيچ گاهى يزيد ما را نمى طلبد مگر آنكه گمان مى كنيم كه اراده قتل ما دارد و به جهت كشتن، ما را مى طلبد اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. منهال گفت: عرضه داشتم اكنون كجا مى رويد؟ فرمود: آن جائى كه ما را منزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هواى خوبى در آنجا نمى بينيم، الحال به جهت ضعف بدن بيرون آمده ام تا لحظه اى استراحت كنم و زود برگردم به جهت ترسم بر زنها. پس در اين حال كه با آن حضرت تكلّم مى كردم ديدم نداى زنى بلند شد و آن جناب را صدا زد كه كجا مى روى اى نور ديده و آن جناب زينب دختر على مرتضىعليهماالسلام
بود (454).
در(مثير الاحزان)است كه يزيد اهل بيتعليهماالسلام
را در مساكنى منزل داده بود كه از سرما و گرما ايشان را نگاه نمى داشت تا آنكه بدنهاى ايشان پوست باز كرد و زرداب وريم جارى شد، و هذِهِ عِبارتُهُ:
وَاُسكِنَّ فى مَساكِنَ لا يَقينَ مِنْ حَرٍّ وَلا بَردٍ حَتّى تَقَشرَّتِ الجُلُودُ وَسالَ الصَّديدُ بَعدَ كِنِّ الخُدوُرِ وَظِلِّ السُّتوُرِ. (455)
از بعضى از كتب نقل شده كه مسكن و مجلس اهل بيتعليهماالسلام
در شام در خانه خرابى بوده و مقصود يزيد آن بود كه آن خانه بر سر ايشان خراب شود و كشته شوند (456).
در(كامل بهائى)از(حاويه)نقل كرده كه زنان خاندان نبوّت در حالت اسيرى حال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد تا ايشان را به خانه يزيد آوردند، دختركى بود چهار ساله شبى از خواب بيدار شد گفت: پدر من حسينعليهالسلام
كجا است؟ اين ساعت او را به خواب ديدم سخت پريشان بود، زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست. يزيد خفته بود از خواب بيدار شد و حال تفحّص كرد، خبر بردند كه حال چنين است. آن در حال گفت: كه بروند و سر پدر را بياورند و در كنار او نهند، پس آن سر مقدّس را بياوردند و در كنار آن دختر چهار ساله نهادند.
پرسيد اين چيست؟ گفتند: سر پدر تو است، آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد در آن چند روز جان به حق تسليم كرد. و بعضى اين خبر را به وَجه اَبسط نقل كرده اند (457) و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه اللّه به نظم آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مى كنم. قال رَحِمَهُ اللّه:
شعر:
يكى نوغنچه اى از باغ زهرا
|
|
بجست از خواب نوشين بلبل آسا
|
به افغان از مژه خوناب مى ريخت
|
|
نه خونابه كه خون ناب مى ريخت
|
بگفت اى عمّه بابايم كجا رفت؟
|
|
بُدانيدم در برم ديگر چرا رفت؟
|
مرا بگرفته بود اين دم در آغوش
|
|
همى ماليد دستم بر سر و گوش
|
به ناگه گشت غايب از بر من
|
|
ببين سوز دل و چشم تر من
|
حجازى بانوان دل شكسته
|
|
به گرداگرد آن كودك نشسته
|
خرابه جايشان با آن ستمها
|
|
بهانه طفلشان سر بار غمها
|
ز آه و ناله و از بانگ و افغان
|
|
يزيد از خواب بر پاشد هراسان
|
بگفتا كاين فغان و ناله از كيست؟
|
|
خروش و گريه و فرياد از چيست؟
|
بگفتش ازنديمان كاى ستمگر
|
|
بُود اين ناله از آل پيمبر
|
يكى كودك ز شاه سر بريده
|
|
در اين ساعت پدر درخواب ديده
|
كنون خواهد پدر از عمّه خويش
|
|
وزاين خواهش جگرها را كند ريش
|
چون اين بشنيد آن مَردُوديزدان
|
|
بگفتا چاره كار است آسان
|
سر بابش بَريد اين دم به سويش
|
|
چه بيند سر بر آيد آرزويش
|
همان طشت و همان سر قوم گمراه
|
|
بياوردند نزد لشكر آه
|
يكى سرپوش بُد بر روى آن سر
|
|
نقاب آسا به روى مهر انور
|
به پيش روى كودك سر نهادند
|
|
زنو بر دل غم ديگر نهادند
|
به ناموس خدا آن كودك زار
|
|
بگفت اى عمّه دل ريش افكار
|
چه باشد زير اين منديل مستور
|
|
كه جُز بابا ندارم هيچ منظور
|
بگفتش دختر سلطان والا
|
|
كه آن كس را كه خواهى هست اين جا
|
چو اين بشنيد خود برداشت سرپوش
|
|
چُه جان بگرفت آن سر را در آغوش
|
بگفت اى سرور و سالار اسلام
|
|
زقتلت مر مرا روز است چون شام
|
پدر بعد از تو محنتها كشيدم
|
|
بيابانها و صحراها دويدم
|
همى گفتندمان در كوفه و شام
|
|
كه اينان خارجند از دين اسلام
|
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
|
|
پرستارى نَبُد جُز تازيانه
|
زكعب نيزه و از ضرب سيلى
|
|
تنم چون آسمان گشته است نيلى
|
بدان سر جمله آن جور و ستمها
|
|
بيابان گردى و درد و اَلَمها
|
بيان كرد و بگفت اى شاه محشر
|
|
تو برگو كى بريدت سر زپيكر
|
مرا در خُردسالى در بدر كرد
|
|
اسير و دستگير و بى پدر كرد
|
همى گفت و سر شاهش در آغوش
|
|
به ناگه گشته از گفتار خاموش
|
پريد از اين جهان و در جنان شد
|
|
در آغوش بتولش آشيان شد
|
خديو بانوان در يافت آن حال
|
|
كه پريده است مرغ بى پر و بال
|
به بالينش نشست آن غم رسيده
|
|
به گرد او زنان داغ ديده
|
فغان برداشتندى از دل تنگ
|
|
به آه و ناله گشتندى هم آهنگ
|
از اين غم شد به آل اللّه اطهار
|
|
دوباره كربلا از نو نمودار (458)
|
انتهى ملخّصا
شيخ ا بن نما روايت كرده است كه حضرت سكينهعليهاالسلام
در ايّامى كه در شام بود، و موافق روايت سيّد در روز چهارم از ورود به شام، در خواب ديد كه پنج ناقه از نور پيدا شد كه بر هر ناقه پيرمردى سوار بود و ملائكه بسيار بر ايشان احاطه كرده بودند و با ايشان خادمى بود مى فرمايد پس آن خادم به نزد من آمد و گفت: اى سكينه! جدّت ترا سلام مى رساند، گفتم: بر رسول خدا سلام باد اى پيك رسول اللّه تو كيستى؟ گفت: من خدمتكارى از خدمتكاران بهشتم، پرسيدم اين پيران بزرگواران كه بر شتر سوار بودند چه جماعت بودند؟ گفت: اوّل آدم صفى اللّه بود، دوّم ابراهيم خليل اللّه بود و سوّم موسى كليم اللّه بود و چهارم عيسى روح اللّه بود، گفتم: آن مرد كه دست بر ريش خود گرفته بود و از ضعف مى افتاد و بر مى خاست كه بود؟ گفت: جدّ تو رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود، گفتم: كجا مى رود؟ گفت: به زيارت پدرت حسينعليهالسلام
مى روند. من چون نام جدّ خود شنيدم دويدم كه خود را به آن حضرت برسانم وشكايت امّت را به او بكنم كه ناگاه ديدم پنج هودجى از نور پيدا شد كه ميان هر هودج زنى نشسته بود، از آن خادم پرسيدم كه اين زنان كيستند؟ گفت: اوّل حوّا امّ البشر است، و دوّم آسيه زن فرعون، و سوّم مريم دختر عمران و چهارم خديجه دختر خُوَيلد است، گفتم، اين پنجم كيست كه از اندوه دست بر سر گذاشته است و گاهى مى افتد و گاه بر مى خيزد؟ گفت: جده تو فاطمه زهراعليهاالسلام
است.
من چون نام جدّه خود را شنيدم دويدم خود را به هودج او رسانيدم ودر پيش روى او ايستادم و گريستم و فرياد بر آوردم كه اى مادر به خدا قسم كه ظالمان اين امّت انكار حقّ ما كردند و جمعيّت ما را پراكنده كردند و حريم ما را مباح كردند، اى مادر به خدا سوگند حسينعليهالسلام
پدرم را كشتند. حضرت فاطمهعليهاالسلام
فرمود: اى سكينه! بس است همانا جگرم را آتش زدى و رگ دلم را قطع كردى، اين پيراهن پدرت حسينعليهالسلام
است كه با من است و از من جدا نخواهد شد تا خدا را با آن ملاقات نمايم، پس از خواب بيدار شدم (459).
خواب ديگرى نيز از حضرت سكينهعليهاالسلام
در شام نقل شده كه براى يزيد نقل كرده و علاّمه مجلسى رحمه اللّه آن را در(جلأ العيون)نقل نموده (460)، پس از آن فرموده كه قطب راوندى از اَعمش روايت كرده است كه من بر دور كعبه طواف مى كردم، ناگاه ديدم كه مردى دعا مى كرد و مى گفت: خداوندا! مرا بيامرز دانم كه مرا نيامرزى. چون از سبب نا اميدى او سوال كردم مرا از حرم بيرون برد و گفت: من از آنها بودم كه در لشكر عمر سعد بوديم و از چهل نفر بودم كه سر امام حسينعليهالسلام
را به شام برديم و در راه، معجزات بسيار از آن سر بزرگوار مشاهده كرديم و چون داخل دمشق شديم روزى كه آن سر مطهّر را به مجلس يزيد مى بردند قاتل آن حضرت سر مبارك را برداشت و رَجَزى مى خواند كه ركاب مرا پر از طلا و نقره كن كه پادشاه بزرگى را كشته ام و كسى را كشته ام كه از جهت پدر و مادر از همه كس بهتر است. يزيد گفت: هر گاه مى دانستى كه او چنين است چرا او را كشتى؟ و حكم كرد كه او را به قتل آورند، پس سر را در پيش خود گذاشت و شادى بسيار كرد و اهل مجلس حجّتها بر او تمام كردند و فايده نكرد چنانچه گذشت.
پس امر كرد كه آن سر منوّر را در حجره اى كه برابر مجلس عيش و شُرب او بود نصب كردند و ما را بر آن سر موكّل نمودند و مرا از مشاهده معجزات آن سر بزرگوار دهشت عظيم رو داده بود و خوابم نمى برد، چون پاسى از شب گذشت و رفيقان من به خواب رفتند ناگاه صداهاى بسيار از آسمان به گوشم رسيد، پس شنيدم كه منادى گفت: اى آدم! فرود آى، پس حضرت آدمعليهالسلام
از جانب آسمان به زير آمد با ملائكه بسيار، پس نداى ديگر شنيدم كه اى ابراهيم! فرود آى، و آن حضرت به زير آمد با ملائكه بى شمار، پس نداى ديگر شنيدم كه اى موسى! به زير آى، و آن حضرت آمد با بسيارى از ملائكه، و همچنين حضرت عيسىعليهالسلام
به زير آمد با ملائكه بى حدّ و اِحصا، پس غلغله عظيم از هوا به گوشم رسيد و ندائى شنيدم كه اى محمّدصلىاللهعليهوآلهوسلم
!به زير آى ناگاه ديدم كه حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
نازل شد با افواج بسيار از ملائكه آسمانها و ملائكه بر دور آن قبّه كه سر مبارك حضرت امام حسينعليهالسلام
در آنجا بود احاطه كردند و حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
داخل آن قبّه شد، چون نظرش بر آن سر مبارك افتاد ناتوان شد و نشست، ناگاه ديدم آن نيزه كه سر آن مظلوم را بر آن نصب كرده بودند خم شد و آن سر در دامن مطهّر آن سرور افتاد، حضرت سر را بر سينه خود چسبانيد و به نزديك حضرت آدمعليهالسلام
آورد و گفت: اى پدر من آدم، نظر كن كه امّت من با فرزند دلبند من چه كرده اند! در اين وقت من بر خود بلرزيدم كه ناگاه جبرئيل به نزد حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
آمد و گفت: يا رسول اللّه! من موكّلم به زلزله زمين، دستورى ده كه زمين را بلرزانم و بر ايشان صدائى بزنم كه همه هلاك شوند، حضرت دستورى نداد، گفت: پس رخصت بده كه اين چهل نفر را هلاك كنم، حضرت فرمود كه اختيار دارى، پس جبرئيل نزديك هر يك كه مى رفت و بر ايشان مى دميد آتش در ايشان مى افتاد و مى سوختند، چون نوبت به من رسيد من استغاثه كردم حضرت فرمود كه بگذاريد او را خدا نيامرزد او را، پس مرا گذاشت و سر را برداشتند و بردند، و بعد از آن شب ديگر كسى آن سر مقدّس را نديد.
و عمر بن سعد لعين چون متوجّه إ مارت رى شد در راه به جهنم واصل شد و به مطلب نرسيد. (461)
مترجم گويد: بدان كه در مدفن سَرِ مبارك سيّد الشهدأ عليه آلاف التحيه و الثنأ خلاف ميان عامّه بسيار است و ذكر اقوال ايشان فايده ندارد و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
به كربلا آورد با سر ساير شهدأ و در روز اربعين به بدنها ملحق گردانيد، و اين قول به حسب روايات بسيار بعيد مى نمايد.
و احاديث بسيار دلالت مى كند بر آنكه مردى از شيعيان آن سر مبارك را دزديد و آورد در بالاى سر حضرت امير المؤ منينعليهالسلام
دفن كرد و به اين سبب در آنجا زيارت آن حضرت سنّت است و اين روايت دلالت كرد كه حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم
آن سر گرامى را با خود برد. (462)
و در آن شكى نيست كه آن سر و بدن به اشرف اماكن منتقل گرديده و در عالم قدس به يكديگر ملحق شده هر چند كيفيّت آن معلوم نباشد.(تمام شد كلام علاّمه مجلسى رحمه اللّه ). (463)
فقير گويد: كه آنچه در آخر خبر مروى از اَعْمَش است كه عمر سعد در راه رى هلاك شد درست نيايد؛ چه آنكه آن را مختار در منزل خودش در كوفه به قتل رسانيد و مستجاب شد دعاى مولاى ما امام حسينعليهالسلام
در حق او:
وَسَلَّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ بَعْدى عَلى فِراشِكَ.
ابو حنيفه دينورى از حُمَيْد بن مسلم روايت كرده كه گفت: عمر سعد رفيق و دوست من بود پس از آمدنش از كربلا و فراغتش از قتل حسينعليهالسلام
به ديدنش رفتم و از حالش سؤ ال كردم گفت: ازحال من مپرس؛ زيرا كه هيچ مسافرى بدحالتر از من به منزل خود برنگشت، قطع كردم قرابت نزديك را و مرتكب شدم كار بزرگى را. (464)
در(تذكره سِبط)است كه مردم از او اعراض كردند و ديگر اعتنا به او نمى نمودند و هرگاه بر جماعتى از مردم مى گذشت از او روى مى گردانيدند، و هرگاه داخل مسجد مى شد مردم از مسجد بيرون مى شدند، و هر كه او را مى ديد بد مى گفت و دشنام مى داد لاجرم ملازمت منزل اختيار كرد تا آنكه به قتل رسيد.اَلا لَعْنَةُ اللّهَ عَلَيْهِ.