منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 46117
دانلود: 2908


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 46117 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: در ذكر اولاد و احفاد حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام

شيخ مفيد و صاحب(فصل المهمّه)فرموده اند كه اولاد حضرت على بن الحسينعليه‌السلام از ذكور و اناث پانزده نفر بودند:

امام محمدباقرعليه‌السلام مكنّى به ابوجعفر مادرش امّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن مجتبىعليه‌السلام بوده، و عبداللّه و حسن و حسين مادرشا امّ ولد بوده، و زيد و عمر از ام ولد ديگر، و حسين اصغر و عبدالرحمن و سليمان از امّ ولد ديگر، و على (و اين كوچكترين اولاد حضرت على بن الحسينعليه‌السلام بوده،) و خديجه و مادر اين دو تن امّ ولد بوده، و محمد اصغر مادرش امّ ولد بوده، و فاطمه و عليه و امّ كلثوم مادرشان امّ ولد بوده.

مؤ لف گويد: كه(عليه)همان مخدّره است كه علما رجال او را در كتب رجال ذكر كرده اند و گفته اند كتابى جمع فرموده كه زراره از او نقل مى كند. و خديجه زوجه محمد بن عمر بن على بن ابى طالبعليه‌السلام بوده. اكنون شروع كنيم به تفصيل احوال اولاد حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام .

ذِكرِ ابومحمَّد عبداللّه الباهر ابن على بن الحسينعليه‌السلام و احوال بعضى از اعقاب او

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه عبداللّه بن على متولى صدقات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و مردى فاضل و فقيه بود و روايت كرده از پدران بزرگواران خود از حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اخبار بسيارى و مردم آثار بسيار از او نقل كرده اند، و از روايات منقوله از او اين خبر است، كه پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به درستى كه بخيل و تمام بخيل كسى است كه من مذكور شوم نزد او و صلوات بر من نفرستد. صَلَى اللّه عَلَيه وَ آله. (117)

و نيز روايت كرده از پدرش از جدش اميرالمؤ منينعليه‌السلام كه آن حضرت دست راست دزد را در اول دزدى او مى بريد پس اگر دوباره دزدى مى كرد پاى چپش را مى بريد و اگر مرتبه سوم دزدى مى كرد مخلّد در زندان مى نمود. (118)

مؤ لف گويد: كه عبداللّه مذكور را عبداللّه الباهر گويند به واسطه حسن و جمال و درخشندگى رخسار او، نقل شده كه هيچ مجلسى ننشستى مگر آنكه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشيدى؛ و جماعتى مادر او را امّ عبداللّه والده حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفادا است عباس بن محمد بن عبداللّه بن على بن الحسينعليه‌السلام كه هارون الرشيد او را بكشت و سببش آن شد كه وقتى بر هارون وارد شد و مابين او و هارون كلماتى رد و بدل شد و در پايان كلام هارون الرشيد با وى گفت: يابن الفاعله، عباس گفت: فاعله يعنى زانيه مادر تو است كه در اصل كنيزكى بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و آمد كرده اند، هارون از اين سخن در غضب شد او را نزديك خويش طلبيد و گرز آهن بر وى زد و او را به قتل رسانيد.

و نيز از احفاد او است عبداللّه بن احمد الدّخ بن محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبداللّه الباهر كه صاحب(عُمْدَةُ الطّالب)گفته كه او در ايام مستعين خروج كرد و او را بگرفتند و به سرّمن راى حمل نمودند و در جمله عيالش دخترش زينب بود و مدتى در آنجا زيست نمودند عبداللّه در آنجا بمرد و عيالش به حضرت امام حسن عسگرىعليه‌السلام اتصال يافتند آن حضرت ايشان را در جناح رحمت جاى داد و دست مبارك بر سر زينب بماليد و انگشتر خود به او بخشيد و آن انگشتر از نقره بود.

زينب از آن حلقه بساخت و در گوش كرد و چون زينب وفات كرد آن حلقه در گوش داشت و صد سال عمر يافته بود و مويش سياه بود. (119) و برادرش حمزة بن احمد الدّخ معروف است به(قمى)بدان سبب كه از ناحيه طبرستان به قم آمد، پس از كشتن حسن بن زيد برادرش با حسين بن احمد كوكبى و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر محمد و ابوالحسن على به زبان طبرى سخن مى گفتند. چون حمزه به قم ساكن شد و وطن ساخت وجه معاش اكتساب كرد و ببود تا وفات كرد و در مقبره بابلان كه حضرت معصومهعليهما‌السلام در آن مدفون است مدفون گرديد، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات پدر، رئيس و پيشوا گشت و چند صنعت به قم پديد كرد و پل وادى واشجان ببست، رباطى آنجا به گچ و آجر بساخت و او نيز در مقبره بابلان مدفون است.

و پسرش ابوالقاسم على جوانى كامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و املاكى چند به غير از آنكه از پدر به ميراث به او رسيده بود به دست آورد و پيشوا و مقدم سادات شد، و نقابت علويه به قم بعد از عمّش على بن حمزه نقيب به او مفوّض گشت، و از جاريه تركيه در سنه سيصد و چهل و سه ابوالفضل محمد را آوردند و در شوال سنه سيصد و چهل و شش به قم برگرديد و هميشه مقدم و پيشوا بود تا وفات يافت، و وفاتش در روز جمعه سلخ شعبان سنه سيصد و چهل و هفت بود و او را در قبّه متصله به مشهد پدرش دفن كردند و جدش محمد بن اسماعيل آن كسى است كه رجأ ابن ابى الضّحاك در سنه دويست او را با حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام به نزد مأمون برد.

و بالجمله؛ معلوم گشت كه اولاد و اعقاب حمزة القمّى نقبأ و اشراف مى باشند، و نيز از جمله ايشان است ابوالحسن على الزّكى نقيب رى، و او پسر ابوالفضل محمد شريف است كه اينك به او اشاره مى رود:

ذكر امامزاده جليل سلطان محمد شريف كه قبرش در قم است

بدان كه اين بزرگوار سيدى است جليل القدر و رفيع المنزلة و فاضل مكنّى به ابوالفضل، ابن سيد جليل ابوالقاسم على نقيب قم، ابن ابى جعفر محمد بن حمزة القمى ابن احمد بن محمد بن اسماعيل بن محمد بن عباللّه الباهرين امام زين العابدينعليه‌السلام و اين سيد شريف در قم بقعه و مزارى دارد معروف در محله سلطان محمد شريف كه به نام او مشهور گشته كه پدر و دو جدش على و محمد و حمزه نيز در قبرستان بابلان كه حضرت معصومهعليهما‌السلام در آن مدفون است به خاك رفته اند.

و اين سيد جليل را اعقاب است كه جمله اى از ايشان نقبأ و ملوك رى بودند، از آن جمله سيد اجل عزّالدّين ابوالقاسم يحيى بن شرف الدين ابوالفضل محمد بن ابوالقاسم على بن عزّالاسلام و المسلمين محمد بن السيد الا جل نقيب النقبأ اعلم ازهد ابوالحسن المطهّر ابن ذى الحسبين على الزّكىّ ابن السلطان محمد شريف مذكور است كه نقيب رى و قم و جاى ديگر بود. و او را خوارزمشاه به قتل رسانيد و اولاد او به جانب بغداد منتقل شدند، و اين سيد شريف بسيار جليل الشأن و بزرگ مرتبه بوده. و كافى است در اين باب آنكه عالم جليل و محدث نبيل و فقيه نبيه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شيخ منتجب الدّين كه شيخ اصحاب و يگانه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده،(كتاب فهرست)خود را با(كتاب الاربعين عن الاربعين من الا ربعين فى فضائل اميرالمؤ منينعليه‌السلام )به جهت آن جناب تصنيف كرده و در(فهرست)در باب يأ فرموده: سيد اجل مرتضى عزّالدّين يحيى بن محمد بن على بن المطهّر ابوالقاسم نقيب طالبيين است و در عراق عالم فاضل كبير است، رحاى تشيع براى او دور مى زند مَتَّعَ اللّهُ المُسْلِمينَ وَ الا سْلامَ بِطُولِ بقائِهِ روايت مى كند احاديث را از والد سعيدش شرف الدّين محمد و از مشايخ قَدَّسَ اللّهُ اَرْواحهمْ؛ (120) و در اول(فهرست)، مدح بسيار از آن جناب نموده از جمله فرموده در حق او سلطان عترت طاهره رئيس رؤ ساى شيعه صدر علمأ عراق قدوة الا كابر حجة اللّه على الخلق ذى الشرفين كريم الطّرفين سيد امرأ السّادات شرفا و غربا ملك السادة و منبع السعادة و كهف الا مة و سراج الملّة و عضو من اعضأ الرّسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و جزء من اجزأ الوصى و البتول الى غير ذلك. (121)

و از فرزندان احمد الدّخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به(كوكبى)است و از وى عقب به جاى ماند از جمله ايشان ابوالحسن احمد بن على بن محمد كوكبى است. و او نقيب الفقهأ بغداد در روزگار معزالدّوله بويهى بود، و از جمله ايشان ابوعبداللّه جعفر بن احمد الدّخ است و او را عقب بود و از جمله ايشان الشريف النسابة ابوالقاسم حسين بن جعفر الا حول بن الحسين بن جعفر مذكور است كه معروف بوده به(ابن خدّاع)و خداع زنى بود كه جدّش حسين را تربيت كرده بود، و اين سيد در مصر جاى داشت و(كتاب المعقّبين)تصنيف او است و او را عقب بود.

ذكر عمرالا شراف بن على بن الحسين عليه السلام و احوال بعضى از اعقاب او شيخ مفيد رحمه اللّه فرمود كه عمر بن على بن الحسينعليه‌السلام فاضل و جليل و متولى صدقات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صدقات حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.

روايت كرده داود بن القاسم از حسين بن يزيد كه گفت: ديدم عمويم عمر بن على بن الحسينعليه‌السلام را كه شرط مى كرد بر آنكه بيع مى كرد صدقات على را (يعنى كسانى كه ميوه هاى بساتين و باغها و زراعتهاى صدقات را مى خريدند) كه شكافى گذارد در حائط و ديوار آن كه اگر كسى بخواهد داخل شود بتواند و منع نكند كسى را كه داخل در آن مى شود و بخواهد بخورد از آن. (122)

مؤ لف گويد: كه عمر بن على مذكور ملقب به(اشرف)است و او را عمر اشرف گفتند بالنّسبة به عمر اطرف پسر حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ، چه آنكه اين عمر از آن جهت كه فرزند حضرت زهرأعليهما‌السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از آن يك باشد و آن يك را عمر اطرف گفتند از آنكه فضيلت و جلالت او از يك سوى به تنهايى است كه طرف پدرى نسبت به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام باشد و از طرف مادرى داراى شرافت نيست، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در(رجال كبير) است كه عمر بن على بن الحسينعليه‌السلام مدنى و از تابعين است. روايت مى كند از ابوامامة سهل بن حنيف، وفات كرد به سن شصت و پنج و به قولى به سن هفتاد سالگى، انتهى.

و بدان كه عمر اشرف، ام سلمه دختر امام حسنعليه‌السلام را تزويج نموده و در كتب انساب است كه عمر اشرف از يك مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام حديث روايت مى كند و او از سه مرد اولاد مى آورد: ابو على قاسم و عمر الشّجرى و ابومحمد حسن، و بدان نيز كه عمر اشرف جد امى علم الهدى سيد مرتضى و برادرش سيد رضى است، و سيد مرتضى در اول كتاب(رسائل ناصريات)نسب شريف خود را بيان فرموده و فضايل اجداد امى خود را ذكر نموده تا آنكه فرموده:

و اما عمر بن على ملقب به اشرف پس او فخم السيادة جليل القدر و المنزلة بوده در دولت بنى امية و بنى عباس جميعا و دارى علم بود و از او حديث روايت شده و روايت كرده ابوالجارود بن المنذر كه به حضرت ابوجعفرعليه‌السلام عرض كردم كه كدام يك از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت؟ فرمود: اما عبداللّه پس دست من است كه با آن حمله مى كنم، و اين عبداللّه برادر پدر و مادرى آن حضرت بود، و اما عمر پس چشم من است كه مى بينم با آن و اما زيد پس زبان من است كه تنطق مى كنم با آن، و اما حسين پس حليم و بردبار است. (123)

( يَمشى عَلَى اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما ) (124)

فقير گويد: كه نسب سيدين از طرف مادر به عمر اشرف بدين طريق است: فاطمه دختر حسين بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسين عليه السلام و ابو محمد حسن همان است كه ملقب است به اطروش و ناصر كبير و مالك بلاد ديلم و طود العلم و العالم و العليم صاحب مؤ لفات كثيره از جمله صد مسأله كه سيد مرتضى رضى اللّه عنه آن را تصحيح فرموده و(ناصريات)نام نهاده. و ديگر(كتاب انساب الا ئمة عليهم السلام و مواليد ايشان)و دو كتاب در امامت و غير ذلك.

در سنه سيصد و يك به طبرستان در آمد و سه سال و سه ماه مالك طبرستان شد. و الناصر للحقّ لقب يافت، و مردمان به دست او مسلمانى گرفتند و كارش سخت عظيم گرديد و در سال سيصد و چهارم در آمل بمرد و نود و نه سال و به قولى نود پنج سال عمر كرد. و غير از پسرش احمد پسرى ديگر داشته مسمى به ابى الحسن على به مذهب اماميه بوده و زيديه را هجو مى نموده و نقض كرده بر عبداللّه معزّ در قصايدش در ذمّ علويين.

مسعودى در(مروّج الذّهب)گفته در سنه سيصد و يك حسن بن على اطروش در بلاد طبرستان و ديلم ظهور كرد و مسوّده را از آنجا بيرون كرد، و اطروش مذكور مردى عالم و بافهم و عارف به آرأ و نحل بود و در ديلم مدتى اقامت داشت و مردم ديلم كافر و مجوس بودند اطروش ايشان را به خداى خواند، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در ديلم مسجدها بنيان كرد. انتهى. (125)

و بالجمله؛ فاطمه والده سيدين ظاهرا همان است كه شيخ مفيد رحمه اللّه براى او(كتاب احكام النّسأ)تأليف نموده و از آن مخدره به سيده جليله فاضله ادام اللّه اعزازها تعبير فرموده. (126) و هم در كتب معتبره نقل شده كه شيخ مفيد قدس سره شبى در عالم رؤ يا ديد كه حضرت فاطمهعليهما‌السلام وارد شد بر او در مسجدش با دو نور ديده اش حسن و حسينعليهما‌السلام در حالى كه كودك بودند و تسليم فرمود آن دو بزرگوار را به شيخ و فرمود: علّمهما الفقه! شيخ بيدار شد به حال تعجب از اين خواب همين كه روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش فاطمه والده سيدين با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى كه كودك بودند، چون شيخ نظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام كرد بر او، آن مخدره گفت: اى شيخ! اين دو كودك پسران من اند حاضر كردم ايشان را براى آنكه فقه تعليمشان نمايى؛ شيخ چون اين را شنيد گريست و خواب خود را براى آن بى بى نقل كرد و مشغول تعليم ايشان شد تا رسيدند به آن مرتبه رفيعه و مقام معلوم از كمالات و فضائل و جميع علوم. (127)

و چون آن سيده جليله وفات كرد پسرش سيد رضى او را مرثيه گفت به قصيده اى كه اين چند شعر از او است:

اَبْكيكِ لَوْ نَفَعَ الْغَليلَ بُكائى ‍

وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائى

وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَميلِ تَعَزِّيا‍

لَوْ كانَ فِى الصَّبْرِ الْجَميلِ عَزائى

لَوْ كانَ مِثْلُكِ كُلَّ اُمَّ بَرَّةٍ‍ٍ

غَنِىَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا بأِ

و نيز از اعقاب عمرالا شرف است محمد بن قاسم العلوى كه در ايام معتصم اسير و گرفتار شد و شايسته است كه ما در اينجا اشاره به حال او كنيم.

ذكر اسير ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زين العابدينعليه‌السلام مادرش صفيه دختر موسى بن عمر بن على بن الحسينعليه‌السلام است و او مردى بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دين و پيوسته لباسهاى پشمينه مى پوشيد و در ايام معتصم در كوفه خروج كرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسيد به جانب خراسان سفر كرد و پيوسته از بلاد خراسان نقل و انتقال مى نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى به(نسأ)منتقل مى شد و براى او حروب و وقايع رخ دد و خلق بسيارى با وى بيعت كردند و رشته اطاعت و انقياد امر او را در گردن افكندند.

ابوالفرج نقل كرده كه در اندك زمانى در مرو چهل هزار نفر به بيعت او درآمدند و شبى وعده كرده كه لشكرش جمع شوند در آن شب صداى گريه شنيد و در تحقيق آن برآمد معلوم شد كه يكى از لشكريان او نمد مرد جولايى را به قهر و غلبه گرفته است و اين گريه از آن مرد جولا است، محمد آن مرد ظالم غاصب را طلبيد و سبب اين امر شنيع را از او پرسيد، گفت: ما در بيعت تو درآمديم كه مال مردم ببريم و هرچه خواهيم بكنيم، محمد امر كرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نمودند. آنگاه فرمود به چنين مردم نتوان در دين خدا انتصار جست امر كرد لشكر را متفرق نمودند. چون مردم پراكنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از كوفيين و غيره در همان وقت به طالقان رفت و مابين مرو و طالقان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسيد خلق بسيارى با وى بيعت كردند.

عبداللّه بن طاهر كه از جانب معتصم والى نيشابور بود حسين بن نوح را به دفع او روانه كرد، چون لشكر حسين با لشكر محمد تلاقى كردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشكر محمد را نياورده هزيمت نمودند، ديگرباره عبداللّه بن طاهر لشكر بسيار به مدد حسين فرستاد چند كمينى ترتيب داده به جنگ محمد حاضر شدند، اين دفعه غلبه و ظفر براى حسين رخ داد و اصحاب محمد هزيمت كردند محمد نيز مختفيا به جانب(نسأ)مطلع شد آن وقت ابراهيم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر كرد كه به دلالت دليلى به سمت نسأ بيرون شود و دور منزل محمد را دفعةً احاطه كند و او را دستگير نمايد و بياورد.

ابراهيم بن غسّان به همراهى دليل با آن سواران به سمت نسأ كوچ كرده در روز سوم وارد نسأ شدند و در خانه ا كه محمد در آن جاى داشت احاطه كردند پس ابراهيم وارد خانه شد و محمد بن قاسم را با ابوتراب كه از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قيد و بند كرد و به نيشابور برگشت و شش روزه به نيشابور رسيد و محمد را به نظر عبداللّه بن طاهر رسانيد، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قيد و بند او افتاد، گفت: اى ابراهيم! از خدا نترسيدى كه اين بنده صالح الهى را چنين در بند و زنجير نمودى؟ ابراهيم گفت: اى امير! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت. پس عبداللّه امر كرد تا قيد او را تخفيف دادند و سه ماه او را در نيشابور بداشت و براى آنكه امر را بر مردم پنهان دارد امر كرد محاملى ترتيب داده بر استرها حمل كرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تا مردم چنان گمان كنند كه محمد را به بغداد فرستاده، چون سه ماه گذشت ابراهيم بن غسان را امر كرد كه در شب تارى محمد را حمل كرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حركت كنند عبداللّه بر محمد عرضه كرد اشيأ نفيسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چيزى قبول نكرد جز مصحفى كه از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت.

و بالجمله؛ چون نزديك بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر كرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگيرند تا مكشوف و سر برهنه وارد بلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نيروز سنه دويست و نوزده وارد بغداد كردند، و اراذل و اوباش لشكر معتصم در جلو محمد به لهو و لعب و رقص و طرب اشتغال داشتند و معتصم بر موضع رفيعى تماشا مى كرد و مى خنديد، و محمد را در آن روز غم عظيمى عارض شد و حال آنكه هيچگاهى حالت انكسار و جزع در شدايد از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگريست و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه من قصدى جز رفع منكر و تغيير اين اوضاع نداشتم؛ و زبانش به تسبيح و استغفار حركت مى كرد و بر آن جماعت نفرين مى نمود. پس معتصم، مسرور كبير را امر كرد تا او را در محبس افكند، پس محمد را در سردابى شبيه به چاه حبس كردند كه نزديك بود از بدى آن موضع، هلاك گردد، و خبر سختى او به معتصم رسيد امر كرد او را بيرون آوردند و در قبّه اى در بستانى او را حبس نمودند و جماتى را به حراست او گماشت و از پس آن اختلاف است مابين مورخين بعضى گفته اند كه او را مسموم كردند و بعضى گفته اند كه به تدبيرى خود را از محبس بيرون كرد و خود را به(واسط)رسانيد و در(واسط)از دنيا رفت و به قولى زنده بد در ايام معتصم و واثق و متوارى مى زيست تا در ايام متوكل او را بگرفتند و در محبس افكندند تا در زندان وفات يافت. (128)

و از احفاد عمرالاشرف است امامزاده جعفرى كه در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانكه در آن بقعه نوشته شده چنين است:

(هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّةِ عَيْنِ الرَّسوُلِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جعفرِ بنِ علِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِبعليه‌السلام .)

و او غير از امامزاده جعفرى است كه در رى كشته شده، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسينعليه‌السلام است چنانكه در(مقاتل الطالبيين)است.

و بدان كه ياقوت حموى در(مُعْجَمُ الْبُلْدان)گفته: قبر النّذور مشهدى [ مزارى ] است در ظاهر بغداد به مسافت نصف ميل از سور بلد و آن قبر را مردم زيارت مى كنند و براى آن نذر كنند.

از قاضى تنوحى بغدادى نقل است كه گفت: من با عضدالدّوله بودم وقتى كه از بغداد به عزم همدان بيرون شد نظرش افتاد بر بنأ قبرالنّذور، از من پرسيد كه اى قاضى اين بنأ چيست؟ گفتم:(اَطالَ اللّهُ بَقأُ مَوْلانا)اين مشهد النّذور است و نگفتم كه قبر النّذور است؛ زيرا مى دانستم كه از لفظ قبر و كمتر آن تطيّر مى زند، عضدالدّوله را خوش آمد و گفت: مى دانستم كه قبر النذور است، مرادم از اين سؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم: اين قبر عبيداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليه‌السلام است بعض از خلفأ خواست او را خفيةً بكشد امر كرد در همين محل زمين را گود كردند مانند زبيه (و آن مغاكى است كه براى شكار كردن شير درست مى كنند) و روى آن را پوشانيدند عبيداللّه كه از آنجا عبور كرد ندانسته در آن مغاك افتاد و خاك بر روى او ريخته شد و او زنده در زير خاك مدفون گشت و اين قبر مشهور به نذور شد به سبب آن كه هر كه براى مقصدى نذرى براى او مى كند به مقصود خود مى رسد و من مكرر براى او نذر كرده ام و به مقصد خود نائل گشته ام، عضدالدّوله قبول نكرد و گفت واقع شدن اين نذرها اتفاقى است و منشأ اين چيزها مردم و عوام مى باشند كه بازارى مى خواهند درست كنند چيزهاى باطل نقل مى كنند، قاضى گفت من سكوت كردم، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبيد و در باب قبر النّذور مرا تصديق نمود و گفت نذرش مجرب است، من براى امر بزرگى بر او نذر كردم و به مطلب رسيدم. (129)

ذكر زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام و مقتل او

شيخ مفيد قدس سره فرموده كه زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام بعد از حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام از ديگر برادران خود بهتر و از همگى افضل بود و عابد و پرهيزكار و فقيه و سخى و شجاع بود و با شمشير ظهور نمود، امر به معروف و نهى از منكر و طلب خون امام حسينعليه‌السلام كرد، پس روايت كرده از ابوالجارود و زياد بن المنذر كه گفت: وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردم گفتند او حليف القرآن است يعنى پيوسته مشغول قرائت قرآن مجيد است.

و از خالد بن صفوان نقل كرده كه گفت: زيد از خوف خدا مى گريست چندان كه اشك چشمش با آب بينيش مخلوط مى گشت و اعتقاد كردند بسيارى از شيعه در حق او امامت را و سبب حصول اين عقيدت خروج زيد بود با شمشير و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضاى از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايشان چنان گمان كردند كه مقصود او از اين كلمه خود او است و حال آنكه اين اراده نداشت؛ زيرا كه زيد معرفت و شناسايى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام امامت را به وصيت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادقعليه‌السلام . (130)

مؤ لف گويد: كه ظهور كمالات نفسانى و مجاهدات زيد بن على با مرده مروانى مستغنى از توصيف است، صيت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سيف و سنان او در السنه مذكور اين چند شعر كه در وصف فضل و شجاعت او است در(كتاب مجالس المؤ منين)مسطور است:

فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى ‍

يَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ

تَبَيَّنَتِ اْلاَعْدأُ اَنَّ سِنانَهُ ‍

يُطيلُ حَنينَ الاُمَّهاتِ الثَّواكِلِ

تَبَيَّنَ فيهِ مَيْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى ‍

وَليدا يُفَدّى بَيْنَ اِيْدِى الْقَوابِلِ (131)

سيد اجل سيد عليخان در(شرح صحيفه)فرموده كه زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام را ابوالحسن كنيت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اكثر ممّا يحصر و يعدّ. و آن سيد والانسب موصوف به حليف القرآن بودى چه هيچگاه از قرائت كلام مجيد بر كنار نبودى. (132)

ابونصر بخارى از ابن الجارود روايت كند كه گفت: وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردم به من گفتند: اين حليف القرآن را مى خواهى و اين اسطوانه مسجد را مى گويى؛ زيرا كه از كثرت نماز او را چنين مى خواندند. پس سيد كلام شيخ مفيد را كه ما نقل كرديم نقل كرده آنگاه فرموده كه اهل تاريخ گفته اند: سبب خروج زيد و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود كه براى شكايت از خالد بن عبدالملك بن الحرث بن الحكم امير مدينه به سوى هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زيد مطالب خويش همى به او برنگاشت و هشام در اسفل مكتوب او مى نوشت به زمين خود بازگرد و زيد مى فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم.

بالجمله؛ بعد از آنكه مدتى زيد در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآيد، چون زيد در پيش روى هشام بنشست هشام گفت: مرا رسيده است كه تو در طلب خلافت و آرزوى اين رتبت مى باشى با آن كه تو را اين مقام و منزلت نباشد، چه فرزند كنيزى بيش نيستى؛ زيد گفت: همانا براى اين كلام تو جوابى باشد، گفت: بگوى، گفت: هيچ كس به خداوند اولى نباشد از پيغمبرى كه او را مبعوث داشت و او اسماعيل بن ابراهيمعليه‌السلام و پسر كنيز است و خداوند او را برگزيد و حضرت خيرالبشرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از صلب او پديد ساخت، پس بعضى كلمات مابين زيد و هشام رد و بدل شد، بالاخره هشام گفت دست اين گول نادان بگيريد و بيرون بريد، پس زيد را بيرون بردند و با چند تن به جانب مدينه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به كوفه درآمد و مردم كوفه روى به بيعت او درآوردند. (133)

مسعودى در(مروج الذهب فرموده: سبب خروج زيد آن شد كه رصافه (كه از ارضاى قنسرين است ) بر هشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جايى از براى خود نيافت كه بنشيند و هم از براى او جايى نگشودند لاجرم در پايين مجلس بنشست و روى به هشام كرد و فرمود:

لَيسَ اَحدٌ يَكْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لايَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصيكَ بِتَقْوَى اللّهِ فَاتَّقْهِ!

هشام گفت: ساكت باش لاامّ لك، تويى آن كس كه به خيال خلافت افتاده اى و حال آنكه تو فرزند كنيزى مى باشى، زيد گفت: از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگويم و اگر نه ساكت باشم؟ گفت: بگو.

فرمود: اِنَّ الاُمَّهاتِ لايقعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغاياتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فرزندان نمى شود و اين باز نمى دارد ايشان را از ترقى و رسيدن به پايان، آنگاه فرمود: مادر اسماعيل كنيزى بود از براى مادر اسحاق و با آنكه مادرش كنيز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بيرون آورد از صلب او پيامبر خاتمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، اينك تو مرا به مادر طعنه مى زنى و حال آنكه من فرزند على و فاطمهعليهما‌السلام مى باشم. پس به پا خاست و خواند:

شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ ‍

كَذاكَ مَنْ يَكْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ

قَدْ كانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ ‍

وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ

اِنْ يُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَةً ‍

يَتْرُكُ آثارَ الْعِدى كَالرِّمادِ

و از نزد هشام بيرون شد و به جانب كوفه شتافت.

قرّأ و اشراف كوفه با او بيعت كردند. پس زيد خروج كرد و يوسف بن عمر ثقفى كه عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت، همين كه تنور حرب تافته شد اصحاب زيد بناى غدر نهادند، نكث بيعت كرده و فرار نمودند و باقى ماند زيد با جماعت قليلى و پيوسته قتال سختى كرد تا شب داخل شد و لشكريان دست از جنگ كشيدند و زيد زخم بسيار برداشته بود و تيرى هم بر پيشانيش رسيده بود. پس حجامى را از يكى از قرأ كوفه طلبيدند تا پيكان تير را از جبهه [ پيشانى ] او بيرون كشد همين كه حجام آن تير را بيرون آورد جان شريف زيد از تن بيرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن كردند و قبر او را از خاك و گياه پر كردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حجام پيمان گرفتند كه اين مطلب را آشكار نكند همين كه صبح شد حجام نزد يوسف رفت و موضع دفع زيد را نشان داد يوسف قبر زيد را شكافت و جنازه او را بيرون آورد و سر نازنينش را جدا كرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مكتوب كرد كه زيد را برهنه و عريان بر دار كشيد يوسف او را در كناسه كوفه برهنه كرده بر دار آويخت و به همين قضيه اشاره كرده بعضى شعرأ بنى اميه و خطاب به آل ابوطالب و شيعيان ايشان نموده و گفته:

صَلَبْنا لَكُمْ زَيْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَةٍ ‍

وَ لَمْ اَرَمَهْدِيّا عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ

و آنگاه بعد از زمانى هشام براى يوسف نوشت كه جثّه زيد را به آتش بسوزاند و خاكسترش را به باد دهد.

و ذكر كرده ابوبكر بن عيّاش و جماعتى آنكه، زيد پنجاه ماه برهنه بر دار آويخته بود در كناسه كوفه و احدى عورت او را نديد به جهت آنكه خدا او را مستور فرموده بود، و چون ايام سلطنت به وليد بن يزيد بن عبدالملك رسيد و يحيى بن زيد در خراسان ظهور كرد وليد نوشت به عامل خود در كوفه كه زيد را با دارش بسوزانيد پس زيد را سوزانيدند و خاكسترش را در كنار فرات به باد دادند.

و نيز مسعودى گفته كه حكايت كرده هَيْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى كه گفت: بيرون شديم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش كردن گورهاى بنى اميه، پس رسيديم به قبر هشام او را از گور بيرون ديديم بدنش هنوز متلاشى نشده اعضايش صحيح مانده بود جز نرمه بينيش، عبداللّه هشتاد تازيانه بر بدن او زد پس او را بسوزانيد، آنگاه رفتيم به ارض وابق، سليمان را از گور درآورديم چيزى از او نمانده بود جز صلب و اضلاع و سرش، او را هم سوزانيديم و همچنين كرديم با ساير مرده هاى بنى اميه كه گورهاى ايشان در قنّسرين بود، پس رفتيم به سوى دمشق و گور وليد بن عبدالملك را شكافتيم و هيچ چيز از او نيافتيم، پس قبر عبدالملك را شكافتيم چيزى از او نديديم جز شئون سرش، آنگاه گور يزيد بن معاويه را كنديم چيزى نديديم جز يك استخوان و در لحدش خطى سياه و طولانى ديديم مثل آنكه در طول لحد خاكسترى ريخته باشند پس تفتيش كرديم از قبور ايشان در ساير بلدان و سوزانيديم آنچه را كه يافتيم از ايشان.

مسعودى مى گويد: اينكه اين خبر را ما در اين موقع ياد كرديم براى آن كردار ناستوده است كه هشام با زيد بن علىعليه‌السلام به پاى برد و آنچه ديد به پاداش كردارش بود (انتهى ). (134)

خود لحد گويد به ظالم كيستى ‍

ظالما در بيت مظلم چيستى

ظالمان را كاش جان در تن مباد ‍

كز حريقش آتش اندر من فتاد

نيكوان را خوفها از من بود ‍

اى عجب ظالم زمن ايمن بود

خانه ظالم به دنيا شد خراب ‍

من بر او پاينده تا يوم الحساب

همانا اين گردون گردان، هزاران عبدالملك و مروان را از ملك و روان بى نصيب ساخته و اين روزگار خون آشام هزاران وليد و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تيرها] و دواهى حسام [ شمشير] گردانيده، و اين فلك سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناكام گردانيده است، چه بسيار پادشاها با گنج و كلاه را از فراز كاخ به نشيب خاك سياه منزل داده و چه شهرياران فيروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافكنده:

خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان (135)‍

زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان

اى عجب چه بسيار بديدند و بسيار شنيدند كه ستمكاران پيشين زمان چه ستمها كردند و چه خونها به ناحق ريختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير و ديباج دوختند و چه تخت و تاج بياراستند و چه بناهاى مشيّد و چه بنيادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خيالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:

گويى كه نگون كرده است ايوان فلك و شرا ‍

حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان

شيخ صدوق از حمزة بن حمران روايت كرده كه گفت: داخل شدم بر حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام آن حضرت فرمود كه اى حمزه از كجا مى آيى؟ عرض كردم: از كوفه مى آيم. حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كه محاسن شريفش از اشك چشمش تر شد، عرضه داشتم: يابن رسول اللّه! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه ياد كردم عمويم زيد را و آن مصائبى كه به او رسيد. گفتم: چه چيز به خاطر مبارك درآوردى؟ فرمود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيرى به جبين او رسيد و از پا درآمد پس فرزندش يحيى به سوى او آمد و خود را بر روى او افكند و گفت: اى پدر بشارت باد تو را كه اينك وارد مى شوى بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و على و فاطمه و حسن و حسينعليهما‌السلام .

زيد گفت: چنين است كه مى گويى اى پسر جان من، پس حدّادى را طلبيدند كه آن تير را بيرون آورد، همين كه تير را از پيشانى او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعش زيد را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى كه در نزد بستان زايده جارى مى شد. پس در ميان آن نهر قبرى كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى كردند تا آنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتى كه او را دفن مى نمودند يكى از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست. روز ديگر خبر برد براى يوسف بن عمر و تعيين كرد براى ايشان قبر زيد را، پس چهار سال به دار آويخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند و خاكسترش را به باد دادند. پس حضرت فرمود: خدا لعنت كند قاتل و خاذل زيد را و به سوى خداوند شكايت مى كنم آنچه را كه بر ما اهل بيت بعد از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين مردم مى رسد و از حق تعالى يارى مى جوييم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَيْرٌ مُسْتَعان. (136)

و نيز شيخ صدوق از عبداللّه بن سيابه روايت كرده كه گفت: هفت نفر بوديم از كوفه بيرون شديم و به مدينه رفتيم چون خدمت حضرت صادقعليه‌السلام رسيديم حضرت فرمود: از عموى من زيد خبر داريد؟ گفتيم: مهياى خروج كردن بود و الحال خروج كرده يا خروج خواهد كرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از كوفه خبرى رسيد مرا اطلاع دهيد. پس گفتند چند روزى نگذشت نامه از كوفه آمد كه زيد روز چهارشنبه غرّه صفر خروج كرد و روز جمعه به درجه رفيعه شهادت رسيد و كشته شد با او فلان و فلان، پس ما به خدمت حضرت صادقعليه‌السلام رسيديم و كاغذ را به آن حضرت داديم چون آن نامه را قرائت نمود گريست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ از خدا مى طلبم مزد مصيبت عمويم زيد را، همانا زيد نيكو عمويى بود و از براى دنيا و آخرت ما نافع بود و به خدا قسم كه عمويم شهيد از دنيا رفت مانند شهدايى كه در خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و على و حسن و حسينعليه‌السلام شهيد گشتند. (137)

شيخ مفيد قدس سره فرموده كه چون خبر شهادت زيد به حضرت صادقعليه‌السلام رسيد سخت غمگين و محزون گشت به حدى كه آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار دينار از مال خود عطا كرد كه قسمت كنند در ميان عيالات آن كسانى كه در يارى زيد شهيد گشته بودند كه از جمله آنها بود عيال عبداللّه بن زبير برادر فضيل بن زبير رسانى كه چهار دينار به او رسيد و شهادت او در روز دوم صفر سال صد و بيستم واقع شد و مدت عمرش چهل و دو سال بوده. (138)

ذكر اولاد زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام و مقتل يحيى بن زيد

همانا اولاد زيد به قول صاحب(عمدة الطالب) چهار پسر بود و دختر نداشت و پسران او يحيى و حسين و عيسى و محمد است، اما يحيى در اوايل سلطنت وليد بن يزيد بن عبدالملك خروج كرد به جهت نهى از منكر و دفع ظلم شايعه امويه و در پايان كار كشته گشت. و كيفيت مقتل او به نحو اختصار چنين است:

ابوالفرج و غيره نقل كرده اند كه چون زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام در سنته صد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت و يحيى از كار دفن پدر فارغ گرديد اصحاب و اعوان زيد متفرق گرديدند و با يحيى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم يحيى شبانه از كوفه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوى مدائن، و مدائن در آن وقت در طريق خراسان بود، يوسف بن عمر ثقفى والى عراقين براى گرفتن يحيى حريث كلبى را به مدائن فرستاد، يحيى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفت و در سرخس بر يزيد بن عمرو تيمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جماعتى از(محكّمه)يعنى خوارج كه كلمه لاحُكْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود كرده بودند خواستند با او همدست شوند به جهت قتال با بنى اميه. يزيد بن عمرو، يحيى را از همراهى با ايشان نهى كرد و گفت چگونه استعانت مى جويى بر دفع اعدأ به جماعتى كه بيزارى از على و اهلبيتش مى جويند. پس يحيى ايشان را از خود دور كرد و از سرخس به جانب بلخ رفت و بر حريش بن عبدالرحمن شيبانى ورود كرد و نزد او بماند تا هشام از دنيا رفت و وليد خليفه گشت. آنگاه يوسف بن عمر براى نصربن سيار عامل خراسان نوشت كه به سوى حريش بفرست تا يحيى را مأخوذ دارد، نصر براى عقيل عامل بلخ نوشت كه حريش را بگير و او را رها مكن تا يحيى را به تو سپارد، عقيل حسب الا مر نصر بن سيّار را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت به خدا سوگند اگر يحيى را به من نسپارى تو را مى كشم، حريش هم از اين كار ابأ كرد.

قريش پسر حريش، عقيل را گفت كه با پدر من كارى نداشته باش كه من كفايت اين مهم بر عهده مى گيرم و يحيى را به تو مى سپارم. پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتيش يحيى برآمد و يحيى را يافتند در خانه اى كه در جوف خانه ديگر بود، پس او را با يزيد بن عمرو كه يكى از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نصر او را در قيد و بند كرده محبوس داشت و شرح حال را براى يوسف بن عمر نگاشت. يوسف نيز قضيه را براى وليد نوشت، وليد در جواب نوشت كه يحيى و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براى نصر نوشت، نصر بن سيار، يحيى را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.

ابوالفرج روايت كرده كه چون يحيى را از قيد رها كردند جماعتى از مالداران شيعه رفتند به نزد آن حدّادى كه قيد يحيى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند اين قيد آهن را به ما بفروش، حدّاد آن قيد را به معرض بيع درآورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگرى بر قيمت او مى افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادند و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه قطعه كرده قسمت كردند هركس قسمت خود را براى تبرك، نگين انگشتر نمود.

و بالجمله؛ چون يحيى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، يحيى را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانب بيهق، يحيى در بيهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ايشان ستور خريد و به دفع عمرو بن زراره عامل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيى مطلع شد قضيه را براى نصر بن سيار نوشت. نصر نوشت براى عبداللّه بن قيس عامل سرخس و براى حسن بن زيد عامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيى كارزار كنند.

پس عبداللّه و حسن با جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيه كردند و جنگ يحيى را آماده گشتند، يحيى با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشان كارزار سختى كرد و در پايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست و ايشان را منهزم و متفرق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت، پس از آن به جانب هرات شتافت و از هرات به جوزجان (كه مابين مرو و بلخ و از بلاد خراسان است ) وارد شد، نصربن سيار سلم [يا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غير شامى به جنگ يحيى فرستاد، پس در قريه ارغوى تلاقى دو لشكر شد و تنور جنگ تافته گشت، يحيى سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش كشته شد و در پايان كا در غلواى جنگ تيرى بر جبهه [پيشانى ] يحيى رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.

پس چون ظفر براى لشكر سلم واقع شد و يحيى كشته گشت، آمدند بر مقتل او و بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر براى وليد فرستاد، پس بدن يحيى را در دروازه شهر جوزجان بر دار آويختند و پيوسته بدن او بر دار آويخته بود تا اركان سلطنت امويه متزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس، سلم قاتل يحيى را بكشت و جسد يحيى را از دار به زير آورد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدى از آنها را كه در خون يحيى شركت نموده بودند مگر آنكه بكشت، پس در خراسان و ساير اعمال او يك هفته عزاى يحيى را به پا داشتند و در آن سال هر مولودى كه در خراسان متولد شد يحيى نام نهادند، و قتل يحيى در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفيّه بوده. (139)

و دعيل خزاعى اشاره به قبر او نموده در اين مصراع:

(وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها.) (140)

و در سند(صحيفه كامله)است كه عمير بن متوكل ثقفى بلخى روايت كرد از پدرش متوكل بن هارون كه گفت: ملاقات كردم يحيى بن زيد بن علىعليه‌السلام را در وقتى كه متوجه به خراسان بود پس سلام كردم بر او. گفت: از كجا مى آيى؟ گفتم: از حج، پس پرسيد از من از حال اهل بيت و بنى عمّ خود و مبالغه كرد در پرسش از حال حضرت جعفر بن محمدعليه‌السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ايشان و حزن و اندوه ايشان بر پدرش زيد، يحيى گفت كه عموى من محمد بن علىعليه‌السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترك خروج و او را آگاهى داد كه اگر خروج كند و از مدينه مفارقت نمايد به كجا خواهد رسيد مآل امر او پس آيا ملاقات كردى پس عمويم جعفر بن محمدعليه‌السلام را؟ گفتم: آرى، گفت: آيا شنيدى از او كه دربارهئ من چيزى بفرمايد؟ گفتم: آرى، فرمود: به چه ياد كرد مرا خبر بده، گفتم: فدايت شوم دوست نمى دارم كه بگويم به روى تو آنچه كه شنيده ام از آن حضرت، گفت: آيا به مرگ مى ترسانى مرا، بيار آنچه شنيده اى، گفتم: شنيدم مى فرمود تو كشته مى شوى و بر دار آويخته مى شوى مانند پرت. پس متغير شد روى يحيى و اين آيه مباركه را تلاوت نمود:

( يَمْحُو اللّهُ ما يَشأُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ ) . (141)

پس بعد از كلماتى چند گفت به من آيا چيزى نوشته اى از پسر عمّم يعنى حضرت صادق ععليه‌السلام چيزى به تو املأ فرموده كه نگاشته باشى آن را؟ گفتم: آرى، فرمود: بنما به من آن را، پس بيرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم، و بيرون آوردم براى او دعايى را كه املأ كرده بود بر من حضرت صادقعليه‌السلام و فرموده بود كه پدرش محمد بن علىعليه‌السلام بر او املأ كرده و خبر داده او را كه اين از دعاى پدر بزرگوارش على بن الحسينعليه‌السلام از جمله دعاى صحيفه كامله است، پس نظر كرد يحيى در آن تا رسيد به آخر آن و فرمود كه آيا رخصت مى دهى مرا در نوشتن اين دعا؟ گفتم: يابن رسول اللّه آيا رخصت مى جويى در چيزى كه از خود شما است.

پس فرمود: آگاه باش كه بيرون خواهم آورد به سوى تو صحيفه اى از دعاى كامل كه پدرم حفظ كرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصيت كرده مرا به نگاه داشتن و صيانت آن و منع نمودن آن را از غير اهلش. عمير گفت كه پدرم متوكل گفت برخاستم به سوى يحيى و سرش را بوسسيدم و گفتم به خدا سوگند يابن رسول اللّه كه من پرستش و بندگى مى كنم خدا را به دوستى شما در حيات و ممات، پس افكند يحيى صحيفه اى را كه به او دادم به سوى پسرش كه با او بود و گفت بنويس اين دعا را به خط روشن خوب و عرضه كن آن را بر من شايد كه من حفظ كنم آن را پس به درستى كه من مى طلبيدم اين دعا را از حضرت جعفرعليه‌السلام و نمى داد به من، متوكل ابوعبداللّه صادقعليه‌السلام با من از پيش نفرموده بود كه دعا را به كسى ندهم. پس يحيى طلب كرد جامه دانى و بيرون آورد از آن صحيفه قفل زده مهر كرده پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را و گريست پس شكست آن مهر را و قفل را گشود و صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و ماليد آن را بر روى خود و گفت: به خدا قسم اى متوكل كه اگر نبود آنچه نقل كردى از قول پسر عمّم حضرت صادقعليه‌السلام كه من كشته مى شوم و بر دار كشيده مى شوم همانا نمى دانم اين صحيفه را به تو و در دادن آن بخيل بودم و لكن مى دانم كه گفته او حق است، فراگرفته است آن را از پدران خودعليهم‌السلام و همانا به زودى خواهد شد. پس ترسيدم كه بيفتد مثل اين علم در چنگ بنى اميه پس پنهان كنند آن را و ذخيره كنند آن را در خزانه هاى خود از براى خود، پس بگير اين صحيفه را و كفايت كن از براى من آن را و منتظر باشد پس هرگاه واقع شد آنچه بايد مابين من و اين قوم واقع شود پس اين صحيفه امانت است از من نزد تو تا اينكه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن بن حسين علىعليه‌السلام چه ايشان قائم مقام من اند در اين امر بعد از من.

متوكل گفت: گرفتم صحيحفه را پس چون يحيى بن زيد كشته شد رفتم به سوى مدينه و ملاقات كردم حضرت امام صادقعليه‌السلام را و نقل كردم براى آن حضرت حديث يحيى را، پس گريست آن حضرت و بسيار اندوهگين شد بر حال يحيى و فرمود: خداوند رحمت كند پسر عم مرا و او را ملحق كند به پدران و اجداد او. به خدا سوگند اى متوكل منع نكرد مرا از دادن دعا به يحيى مگر همان چيزى كه مى ترسيد يحيى از آن بر صحيفه پدرش. اكنون كجا است آن صحيفه؟ گفتم: اين است آن، پس گشود آن را و فرمود: به خدا قسم! اين خط عمويم زيد و دعاى جدم على بن الحسينعليهما‌السلام است، سپس فرمود به پسرش اسماعيل كه برخيز اى اسماعيل و بياور آن دعايى را كه امر كرده بودم تو را به حفظ و صيانت آن، پس اسماعيل برخاست و بيرون آورد صحيفه اى را كه گويا همان صحيفه است كه يحيى داده بود آن را به من، پس بوسيد آن را حضرت صادقعليه‌السلام و گذاشت آن را بر چشم خود و فرمود: اين خط پدرم و املأ جد من است در حضور من، عرض كردم: يابن رسول اللّه! اگر رخصت باشد مقابله كنم اين صحيفه را با صحيفه زيد و يحيى، پس رخصت داد مرا و فرمود كه ديدم من تو را اهل اين امر، پس نگاه كردم ديدم كه آن دو صحيفه يكى اند و نيافتم يك حرفى كه با هم مخالفت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبيدم از آن حضرت در دادن صحيفه به پسران عبداللّه بن حسن. فرمود:

( اِنَّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها ) ؛ (142)

خداوند تعالى امر مى كند شما را كه برسانيد امانتها را به اهل آن، آرى بده اين صحيفه را به ايشان، پس چون برخاستم براى ديدن ايشان حضرت فرمود به من كه بر جاى خود باش، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهيم چون حاضر شدند فرمود: اين ميراث پسرعمّ شما يحيى است از پدرش كه مخصوص ساخته است شما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى كنيم با شما در باب اين صحيفه، عرض كردند: خدا تو را رحمت كند، بفرما كه قول تو مقبول و پذيرفته است. فرمود: كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه، گفتند: از براى چيست اين؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسيد براى اين صحيفه امرى را كه مى ترسم من آن را بر شما، گفتند: او مى ترسيد بر آن هنگامى كه دانست كه كشته مى شود، پس حضرت صادقعليه‌السلام فرمود كه شما نيز ايمن نباشيد به خدا سوگند كه من مى دانم شما به زودى خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و كشته مى شويد همچنان كه او كشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:

(لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ). (143)

ذكر احوال حسين ذوالدّمعة پسر دوم زيد شهيد و اولاد و اعقاب او

همانا حسين بن زيد مكنّى به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعة و ذوالعبرة است، روزى كه پدرش كشته گشت هفت ساله بود، حضرت صادقعليه‌السلام او را به منزل خود برده و تبنّى و تربيت او فرمود و عالم وافرى به او عنايت نمود و دختر محمد بن ارقط بن عبداللّه الباهر را به وى تزويج نمود، و او سيدى زاهد و عابد بود، و از كثرت گريستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدّمعة گفتند، و چون در آخر عمر نابينا شد او را مكفوف گفتند.

از حضرت صادق و حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام روايت مى كند و ابن ابى عمير و يونس بن عبدالرحمن و غير ايشان از او روايت مى كنند، تاج الدّين بن زهره در ذكر بيت زيد شهيد، فرموده: و از اعاظم ايشان است حسين ذوالعبرة و ذوالدّمعة و او سيدى بوده جليل القدر شيخ اهل خويش و كريم قوم خود. و بود آن جناب از رجال بنى هاشم از جهت لسان و بيان و علم و زهد و فضل و احاطه به نسب و ايام ناس روايت كرده از حضرت صادقعليه‌السلام و وفات كرده سنه صد و سى و چهار انتهى.

و ابوالفرج نقل كرده كه حسين ذوالدّمعة در محاربه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روايت كرده از پسرش يحيى بن حسين كه مادرم به پدرم گفت: چه شده كه گريه بسيار مى كنى؟ گفت: آيا آن دو تير و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند كه مانع شود مرا از گريستن، و مرادش از دو تير، آن دو تيرى بود كه برادرش يحيى و پدرش زيد به آن شهيد گشتند. (144)

بالجمله؛ حسين در سال يكصد و سى و پنج به قولى يك صد و چهل وفات كرد و دخترش را مهدى عباسى تزويج كرده و او را اعقاب بسيار است از جمله: ابوالمكارم محمد بن يحيى بن نقيب ابوطالب حمزة بن محمد بن حسين بن محمد بن حسن الزّاهد بن ابوالحسن يحيى بن الحسين بن زيد شهيد است كه قرآن را محفوظ داشت، و همچنين هر يك از پدرانش تا اميرالمؤ منينعليه‌السلام . و يحيى بن الحسين ذوالدّمعة همان است كه در سنه دويست و هفت يا دويست و نه در بغداد وفات كرد و مأمون بر وى نماز گذاشت.

و از جمله اعقاب حسين ذوالدّمعة، يحيى بن عمر است كه در ايام مستعين باللّه خليفه دوازده عباسى به قتل رسيد.

ذكر قتل يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و ذكر بعضى اعقاب او

يحيى بن عمر مكنى به ابوالحسين و مادرش امالحسن دختر حسين بن عبداللّه بن اسماعيل بن عبداللّه بن جعفر طيار رضى اللّه عنه است، در ايام متوكل در خراسان خروج كرد او را مأخوذ داشتند و به نزد متوكل بردند، متوكل امر كرد تا او را تازيانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افكندند و مدتى محبوس بماند تا او را رها كردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بماند آنگاه به جانب كوفه كوچ كرد و در ايام خلافت مستعين خروج كرد، و هنگامى كه اراده خروج كرد ابتدا نمود به زيارت قبر حضرت امام حسينعليه‌السلام و با جماعت زوار اراده خود را بگفت جماعتى از ايشان با وى همداستان شدند و به(قريه شاهى)آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به كوفه رفتند.

اصحاب او مردم كوفه را به بيعت او دعوت كردند و پيوسته ندا در دادند كه اَيُّهَا النّاسُ اَجيبوا داعىَ اللّهِ خلق كثيرى در بيعت او داخل شدند چون روز ديگر بشد آنچه اموال در بيت المال كوفه بود يحيى بگرفت و در ميان مردم پخش كرد و پيوسته در ميان ايشان به عدل و داد رفتار مى نمود و مردم كوفه از جان و دل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود كه از جانب خليفه در كوفه بود لشكر خود را جمع كرد و به جنگ يحيى بيرون شد، يحيى يك تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشكرش هزيمت داد. و يحيى مردى قوى و شجاع و دلير بود.

ابوالفرج از قوت او نقل كرده كه او را عموى ثقيل بود از آهن هرگاه بر يكى از غلامان و كنيزانش خشم مى كرد آن عمود را بر گردن او مى پيچيد و كسى نمى توانست او را باز كند مگر خودش كه او را باز مى كرد. (145)

و بالجمله؛ خبر يحيى در بلاد و امصار شايع شد، چون خبر او به بغداد رسيد محمد بن عبداللّه بن طاهر، پسرعمّ خود حسين بن اسماعيل را با جماعتى از لشكر به دفع يحيى فرستاد. بغداديين به كره و بى رغبتى به حرب يحيى بيرون شدند؛ چه آنكه اهل بغداد در باطن به يحيى ميل داشتند.

بالجمله؛ بعد از حروب و وقايعى مابين يحيى و لشكر حسين در(قريه شاهى)تلاقى شد و جنگ مابين دو طرف پيوسته گشت و هيضم كه يكى از سرهنگان لشكر يحيى بود هنگامى كه تنور جنگ تافته شد بگريخت و لشكر يحيى را دل بشكست و لشكر دشمن قوت گرفت، يحيى چون هزيمت هيضم را بديد قدم مردانگى را استوار داشت و پيوسته جنگ كرد تا زخم بسيارى برداشت و از كار افتاد و سعد ضبابّى نزديك شد و سرش را از تن بريد و به نزد حسين بن اسماعيل برد. و از كثرت جراحت و زخم كه بر صورتش رسيده بود كسى درست او را نمى شناخت. پس آن سر را به جانب بغداد به نزد محمد بن عبداللّه بن طاهر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعين فرستاد، ديگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب كردند.

مردم بغداد ضجه كشيدند و انكار قتل او نمودند؛ چه آنكه در باطن ميل داشتند به جهت آنچه از يحيى مشاهده كرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و كفّ از دمأ [ خون ريزى ] و بسيارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّه بن طاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنيت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نيز بر محمد داخل شد و گفت: اَيُّها اْلاَمير! آمدم تو را تهنيت گويم به چيزى كه اگر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم زنده بود بايد او را تعزيت گفت! محمد او را جوابى نگفت، پس ابوهاشم بيرون آمد و اين شعر بگفت:

يا بَنى طاهِر كُلُوهُ وَبِيّا

اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَيْرُ مَرِي

اِنَّ وِتْرا يَكُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ ‍

لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ

پس محمد امر كرد اسيران اهل بيت يحيى را به جانب خراسان كوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پيغمبر در هر خانه اى كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.

ابوالفرج از ابن عمار حديث كرده كه هنگامى كه اسيران اهل بيت يحيى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ايشان را مى دوانيدند و هرگاه يكى از ايشان از كثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مى زدند، و تا آن زمان شنيده نشده بود كه با اسيرى با اين نحو بدرفتارى كنند. (146)

و بالجمله؛ در همان ايامى كه در بغداد بودند مكتوب مستعين باللّه رسيد كه اسيران را از بند و حبس رها كنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها كرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه يحيى را كه او را در حبس بداشت تا در محبس وفات كرد، پس جنازه او را در خرابه اى افكندند و ديوارى بر روى او خراب كردند.

و بالجمله؛ يحيى مردى شريف و ورع و ديّن و خيّر و كثيرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعيت و حامى اهل بيت خود از طالبيين بود، و پيوسته با ايشان نيكى و احسان مى نمود و لهذا قتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغير و كبير و قريب و بعيد سخت اثر كرد و شهادتش در حدود سنه دويست و پنجاه واقع شد و جماعت بسيارى او را مرثيه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته:

بَكَتِ الْخَيْلُ شَجْوَها (147) بَعْدَ يَحْيى

وَ بَكاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ

وَ بَكاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا

وَ بَكاهُ الْكِتابُ وَ التَّنْزيلُ

وَ الْمُصَّلى وَ الْبَيْتُ وَ الرُّكْن

وَ الْحِجْرُ جَميعا لَهُ عَلَيْهِ عِويلُ

كَيْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّمأُ عَلَيْنا

يَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَيْنِ قَتيلُ

وَ بَناتُ النَّبىِّ يَنْدُبْنَ شَجْوا

مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ

وَ يُرَثّينَ (148) لِلرَّزيَّةِ بَدْرا

فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزيزٌ جَليلُ

قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُيُوفُ الاَعادى

بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسيُم الْجَميلُ

قَتْلُهُ مُذْكِرٌ لِقَتْلِ عَلِي

وَ حُسَيْنٍ يَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ

صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَيْهِمْ

ما بَكى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَكُولُ

و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است: سيد اجل نسّابه علامه نحرير بهأالدين على بن غياث الدين عبدالكريم نيلى نجفى ابن عبدالحميد بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غياث الدين عالم تقى. و او همان است كه جمعى از اعراب در شط سواره بر او حمله كردند و لباسهاى او را ربودند و خواستند سراويل او را بربايند مانع شد او را شهيد كردند. ابن سيد جلال الدين عبدالحميد كه محمد بن جعفر المشهدى در(مزار كبير)از او روايت مى كند ابن عالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابة ابن نجم الدين اسامه نقيب عراق ابن نقيب شمس الدين احمد بن نقيب ابوالحسين على بن سيد فاضل نساب ابوطالب محمد بن ابوعلى عمر الشريف رئيس جليل امير حاج بود و در سنه سيصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود برگشت. و در واقعه قرامطه كه به مكه آمدند و حجرالا سود را كندند و به كوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب كردند.

و به اين واقعه اشاره كرده بود حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در اخبار غيبيّه خود كه روزى در كوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ يُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِيَةِ؛ نيست چاره اى از آن كه آويخته شود در اين ستون و اشاره فرمود به ستون هفتم؛ و اين قصه طولانى است. و اين سيد جليل همان است كه قبه جدش اميرالمومنين عليه السلام را بنا كرد از خلّص مال خود. ابن يحيى النسابه نقيب النّقبأ القائم به كوفه ابن الحسين النّسابة النّقيب الطّاهر ابن ابى عاتقة احمد محدّث ابن ابى على عمر بن يحيى بن الحسين ذوالدّمعة ابن زيد الشّهيد ابن امام زين العابدينعليه‌السلام .

و بالجمله؛ بهأالدين على مذكور جلالت شأنش بسيار و مناقبش بى شمار و از جمله تأليفات شريفه او است كه نقده اخبار و سدنه آثار بر آن ركون و اعتماد نموده، و از آن نقل كرده اند مانند(كتاب انوار المضيئة والدّر النّضيد)و(كتاب سرور اهل الا يمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه)و(كتاب الغيبة و الا نصاف فى الرّد على صاحب الكشّاف)و(شرح مصباح صغير شيخ)و غير ذلك.

استاد شيخ حسن بن سليمان حلّى صاحب(مختصر البصائر)و ابن فهد حلّى و تلميذ شيخ شهيد و فخرالمحققين و سيد عميدالدّين است و جد او محمد الشريف الجليل ابن عمر بن يحيى بن الحسين النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد محدث همان است كه صاحب(عمدة الطّالب)در حق او گفته كه او مردى وجيه و متمول بود و هيچيك از علويين را آن مقدار اموال و املاك و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در يك سال به تنهايى هفتاد و هشت هزار جريب زمين را زراعت مى فرمود.

و از غرائب حكايت او اين است كه وقتى در ديوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزير عزّالدّولة بن بويه در ديوان حاضر بود در اين حال توقيع به او رسيد كه رسول قرامطه به كوفه مى رسد و شايسته چنان است كه براى تهيه اسباب دفاع او چيزى به كوفه مكتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزير آن توقيع را به شريف نشان داد و به او اشارت كرد كه يكى را به عنوان اين خدمت به آن شخص رسول به كوفه روانه دارد و منزل و مايحتاج او را فراهم كند از آن پس وزير به بعض مهمات ديوان مشغول گرديد و ساعتى به آن حال بود. چون ملتفت گشت شريف را فارغ البال و آسوده خيال بر جاى خود نشسته ديد و از روى تعجب گفت كه اى شريف! اين امر و قضيه از آن امور نباشد كه به تهاون و تكاسل بگذرد. شريف گفت: همانا من به جانب كوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد كه در تهيه اسباب كار هستند، وزير از اين امر تعجب كرد و از وى از چگونگى امر پرسيدن گرفت، شريف او را خبر داد كه او را در بغداد مرغهاى كوفى و در كوفه طيور بغداديه است و چون تو به آنچه رأى زدى مرا اشارت فرمودى من فرمان كردم تا به توسط مرغ به كوفه مكتوب بفرستد و هم اكنون خبر باز رسيد كه آن مكتوب به كوفه وصول يافت و اينك به اطاعت امر مشغول هستند. (149)

و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است سيد اجل بهأالشّرف نجم الدين ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى ابن الحسين النّسابة بن احمد المحّدث ابن عمر بن يحيى بن الحسين ذوالدّمعة كه در اول صحيفهة كامله اسمش هست و عميدالرؤ سأ از او روايت مى كند و جماعت بسيارى غير از عميدالرؤ سأ نيز از او روايت مى كنند مانند ابن سكون و جعفر بن على والد شيخ محمد بن المشهدى و شيخ هبة اللّه بن نما و غير ايشان عليهم الرّضوان.

ذكر عيسى پسر سوم زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام

همانا عيسى بن زيد مكنى است به ابويحيى و ملقب است به موتم الا شبال و اين لقب از آن يافت كه وقتى شيرى را كه داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بكشت از آن وقت لقب موتم الا شبال يافت يعنى يتيم كننده شيربچگان.

ابوالفرج ستايش بليغى از او نموده و گفته كه او مردى جليل القدر و صاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده، و از حضرت صادقعليه‌السلام و برادر آن حضرت عبداللّه محمدعليه‌السلام و از پدر خود زيد بن علىعليه‌السلام و غيرهم روايت مى كرد و علمأ عصر او مقدم او را مبارك مى شمردند. (150)

و سفيان ثورى را با او ارادتى تام بود و او را به زيادت تعظيم و احترام مى نمود و لكن موافق روايتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبة به امام زمان خود حضرت صادقعليه‌السلام ظاهر گشته.

و بالجمله؛ عيسى در واقعه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تن كشته شدند عيسى از مرم اعتزال جست و در كوفه در خانه على بن صالح بن حىّ متوارى گشت و نسبش را از مردم پوشيده داشت تا وفات يافت و در ايامى كه عيسى پنهان بود يحيى بن حسين بن زيد و به قول صاحب(عمدة الطالب)محمد بن محمد بن زيد به پدر گف كه دوست دارم مرا بر عمويم دلالت كنى و بگويى در كجا است تا او را ملاقات كنم، همانا قبيح است بر من كه من چنين عمويى داشته باشم و او را ديدار ننمايم. پدر گفت: اى پسرجان! اين خيال از سر به در كن؛ چه آنكه عموى تو عيسى خود را پنهان كرده است و دوست ندارد كه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى او دلالت كنم و به نزد او روى به سختى افتد و منزل خود را تغيير دهد، يحيى در اين باب مبالغه و اصرار كرد تا آنكه پدر را راضى نمود كه مكان عيسى را نشان دهد.

حسين گفت: اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات كنى از مدينه به كوفه سفر كن چون به كوفه رسيدى از محله بنى حىّ پرسش نما، چون اين دانستى برو به فلان كوچه، و آن كوچه را براى او وصف كرد، چون به آن كوچه رسيدى خانه اى بينى به فلان صفت و فلان نشانى، آن خانه عموى تست؛ لكن تو بر در خانه منشين بلكه برو در اوايل كوچه بنشين تا وقت مغرب، آنگاه مردى بينى بلند قامت به سن كهولت كه صورت نيكويى دارد و آثار سجده در جبهه [پيشانى ] او نمايان است. جبّه اى از پشم در بر دارد و شترى در پيش انداخته از سقّايى برگشته و به هر قدمى كه بر مى دارد و مى نهد ذكر خدا را به جا مى آورد و اشك از چشمان او فرو مى ريزد همان شخص عموى تو عيسى است، چون او را ديدى برخيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور و عمويت ابتدا از تو وحشت خواهد كرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساكن شود. پس زمان كمى با او ملاقات مى كنى و مجلس خد را با او طولانى مكن كه مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد آنگاه او را وداع كن و ديگر به نزد او مرو وگرنه از تو نيز پنهان خواهد شد و به مشقت خواهد افتاد، يحيى گفت: آنچه فرمودى اطاعت خواهم كرد، پس تجهيز سفر كرده با پدر وداع نموده به جانب كوفه روان شد.

چون به كوفه رسيده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسش نمود و آن خانه را كه پدرش وصف كرده بود پيدا نمود، پس در بيرون كوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى كه آفتاب غروب كرد، ناگاه مردى را ديد كه شترى در پيش انداخته و مى آيد به همان اوصافى كه پدرش نشانى داده بود و هر قدمى كه بر مى دارد و مى گذارد لبهايش به ذكر خدا حركت مى كند و اشك از ديدگانش فرو مى ريزد، يحيى برخاست و بر او سلام كرد و با او معانقه نمود. يحيى گفت چون چنين كردم عمويم مانند وحشى كه از انسى وحشت كند از من وحشت كرد، گفتم: اى عمو! من يحيى بن حسين بن زيد پسر برادر تو مى باشم. چون اين از من شنيد مرا به سينه چسبانيد و چنان گريست و حالش منقلب شد كه گفتم الحال سكته خواهد كرد، چون قدرى به خويشتن آمد شتر خود را بخوابانيد و با من بنشست و از احوال خويشان و اهل بيت خود از مردان و زنان و كودكان يك يك پرسيد و من حالات ايشان را براى او شرح دادم و او مى گريست. آنگاه كه از حال ايشان مطلع شد حال خود را براى من نقل كرد و گفت: اى پسرك! اگر از حال من خواسته باشى بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كرايه كرده هر روز به سقّايى مى روم و آب بار مى كنم و براى مردم مى برم و آنچه تحصيل كردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خود صرف مى كنم و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كشى بيرون روم آن روز را قوتى ندارم كه صرف كنم لاجرم از كوفه به صحرا بيرون يم شوم و از فضول بقول، يعنى برگ كاهو و پوست خيار و امثال اينها كه مردم دور افكنده اند جمع مى كنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم، و در اين مدت كه پنهان گشته ام در همين خانه منزل كرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى كه در اين خانه ماندم دختر خود را به من تزويج كرد و حق تعالى از او دخترى به من كرامت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسيد مادرش به من گفت كه دختر را به پسر فلان سقّا كه همسايه ما است تزويج كن؛ زيرا كه به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بليغى كرد من در جواب ساكت بودم و جرأت نمى كردم كه نسب خود را با وى بگويم و او را خبر دهم كه دختر من فرزند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كفو و هم شأن او پسر فلان مرد سقّا نيست. زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى كه هرگز در خيالش نمى گنجيد به چنگش افتاده، لاجرم در اين باب مبالغه بسيار كرد تا آنكه من از تدبير كار عاجز شدم و از خدا كفايت اين امر را خواستم. حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات يافت و از غصه او راحت شدم، لكن پسرجان من يك غصه در دلم ماند كه گمان نمى كنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است كه مادامى كه دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگويم كه اى نور ديده تو از فرزندان پيغمبرى و خانم مى باشى نه آنكه دختر يك عمله باشى و او بمرد و شأن خود را ندانست؛ پس عمويم با من وداع كرد و مرا قسم داد كه ديگر به نزد او نروم مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، پس من بعد از چند روز ديگر رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم و همان يك دفعه بود ملاقات من با او. (151)

ابوالفرج روايت كرده از خصيب وابشى كه از اصحاب زيد بن على و مخصوصين عيسى بن زيد بود گفت در اوقاتى كه عيسى در كوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به ديدن او با حال خوف مى رفتيم و بسا بود كه در صحرا بود و آب كشى مى كرد پس مى نشست با ما و حديث مى كرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم كه من ايمن بودم بر شما از اينها يعنى مهدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم از حديث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم و پيوسته به ياد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب برويد تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى يا ضررى. (152)

و بالجمله؛ عيسى به همين حال بود تا وفات يافت. و او را چند نفر مخصوص بود كه پوشيده بر امر او مطلع بودند: يكى ابن علاّق صيرفى، و ديگر(حاضر)، و سوم صباح زعفرانى، و چهارم حسن بن صالح. و مهدى در صدد بود كه اگر عيسى را نمى يابد لااقل بر اين چند تن ظفر يابد تا هنگامى كه بر(حاضر)ظفر يافت و او را در محبس انداخت و به هر حيله كه بايد و شايد خواست تا مگر از عيسى و اصحاب او از(حاضر)خبر گيرد او كتمان كرد و بروز نداد تا او را كشتند، و چون عيسى دنيا را وداع كرد دو طفل صغير از او بماند، و صباح كفالت ايشان مى نمود.

و نقل شده كه صباح به حسن، گفت: اكنون كه عيسى وفات كرد چه مانع است كه ما خود را ظاهر كنيم و خبر موت عيسى را به مهدى رسانيم تا او راحت شود و ما نيز از خوف او ايمن شويم، چه آنكه طلب كردن مهدى ما را به جهت عيسى است الحال كه او بمرد ديگر با ما كارى ندارد. حسن گفت: نه واللّه! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم كرد، همانا يك شبى كه من به حالت ترس به پايابن برم بهتر است از جهاد و عبادت يك سال، صباح گفت: چون دو ماه از موت عيسى بگذشت حسن بن صالح نيز از دنيا بگذشت آنگاه من احمد و زيد كودكان يتيم عيسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسيدم كودكان را در خانه اى سپردم و خود با جامه كهنه به دارالخلافه مهدى شدم چون به آنجا رسيدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبيدم خليفه مرا طلب كرد و چون بر او داخل شدم گفت: تويى صباح زعفرانى؟ گفتم: بلى، گفت: لاحَيّاكَ اللّهُ وَلابَيّاكَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَكَ اى دشمن خدا تويى كه مردم را به بيعت دشمن من عيسى مى خواندى؟ گفتم: بلى، گفت: پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى. گفتم: اى خليفه! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزيتى، گفت: بشارت و تعزيت تو چيست؟ گفتم: اما بشارت تو به مرگ عيسى بن زيد است و اما تعزيت نيز براى موت عيسى است؛ چه آنكه عيسى پسرعم و خويش تو بود.

مهدى چون اين بشنيد سجده شكر به جاى آورد، پس از آن پرسيد كه عيسى كى وفات كرد؟ گفتم: تا به حال دو ماه است، گفت: چرا تا به حال مرا خبر ندادى؟ گفتم: حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنكه او نيز بمرد من به سوى تو آمم، مهدى چون خبر مرگ حسن شنيد سجده ديگر به جاى آورد و گفت: الحمدللّه كه خدا شر او را از من كفايت كرد؛ چه آنكه او سخت ترين دشمنان من بود، آنگاه گفت: اى مرد! هرچه خواهى از من بخواه كه حاجت تو برآورده خواهد شد و من تو را از مال دنيا بى نياز خواهم كرد، گفتم: به خدا سوگند كه من از تو چيزى نمى طلبم و حاجتى نمى خواهم جز يك حاجت، گفت: آن كدام است؟ گفتم: كفالت يتيمان عيسى بن زيد است و به خدا قسم است اگر من چيزى مى داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم اين حاجت را نيز از تو نمى طلبيدم و ايشان را به بغداد نمى آوردم. پس شرحى از عيسى و كودكان او نقل كردم و گفتم: شايسته است كه شما در حق اين كودكان يتيم گرسنه كه نزديك است هلاك شوند پدرى كنى و ايشان را از گرسنگى و پريشانى برهانى.

مهدى چون حال يتيمان عيسى را شنيد بى اختيار بگريست چندان كه اشك چشمش سرازير شد، گفت: اى مرد خدا! خدا جزاى خير دهد تو را خوب كردى كه حال ايشان را براى من نقل كردى و حق ايشان را ادا نمودى همانا فرزندان عيسى نيز مانند فرزندان من اند اكنون برو و ايشان را به نزد من آر، گفتم: از براى ايشان امان است؟ گفت: بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند، و من پيوسته او را قسم مى دادم و از او امان مى گرفتم كه مبادا اگر ايشان را براى او آورم آسيبى به ايشان رساند و مهدى هم ايشان را امان مى داد تا آنكه در پايان كلام گفت: اى حبيب من! اطفال كوچك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبى برسانم، همانا آنكه با سلطنت من معارض بود پدر ايشان بود. و اگر او نيز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى كرد مرا با وى كارى نبود تا چه رسد به كودكان يتيم، الحال برخيز و برو و ايشان را به نزد من آر خداى جزاى خيرت دهد و از تو هم استدعا مى كنم كه عطاى مرا قبول كنى، گفتم: من چيزى نمى خواهم. آنگاه رفتم و كودكان عيسى را حاضر كردم، چون مهدى ايشان را بديد به حال ايشان رقت كرد و ايشان را به خود چسبانيد و امر كرد كنيزكى را كه پرستارى ايشان كند و چند نفر هم موكل خدمت ايشان نمود و من نيز در هر چندى از حال ايشان تحقيق مى كردم و پيوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى كه محمدامين مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بيرون شدند و زيد به مرض از دنيا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت. (153)

ذكر اولاد و اعقاب عيسى بن زيد شهيد

همانا عيسى بن زيد را از چهار فرزند اعقاب به يادگار ماند: احمدالمختفى و زيد و محمد و حسين غضارة و حسين جد على بن زيد بن الحسين است كه در ايام مهتدى باللّه خروج كرد در كوفه، جماعتى از عوام و اعراب كوفه با او بيعت كردند. مهتدى شاه بن ميكال را با لشكرى عظيم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشكر على گرديد متوحش شدند؛ چه آنكه عدد ايشان به دويست سوار مى رسيد. على چون وحشت ايشان را بديد گفت: همانا اى مردم! اين لشكر مرا مى طلبند و با غير من كارى ندارند من بيعت خود را از گردن شما برداشتم پى كار خود رويد و مرا با ايشان گذاريد، گفتند: به خدا قسم كه ما چنين نخواهيم كرد، چون لشكر شاه بن ميكال رسيد لشكر على را فزعى غالب شد، على گفت: اى مردم! به خود بمانيد و تماشاى شجاعت من نماييد.

پس شمشير از نيام كشيد و اسب خود را در ميان آن لشكر عظيم دوانيد و بر ايشان از يمين و يسار شمشير زد تا آنكه از ميان لشكر بيرون شد و بر فراز تلّى رفت، ديگرباره از پشت ايشان درآمد و بر ايشان حمله كرد لشكر از ترس براى او كوچه مى دادند تا به مكان اول خود عود نمود و دو سه كرّت اين چنين حمله كرد بر ايشان، لشكر او دل قوى شدند و بر لشكر شاه بن ميكال حمله كردند، لشكر شاه هزيمتى شنيع نمودند و على بن زيد فتح كرد، و ببود تا در ايام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزة بن حسن بن عبيداللّه بن العباس ابن اميرالمؤ منينعليه‌السلام و طاهر بن احمد بن القاسم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالبعليه‌السلام گردن زد. (154)

ذكر احمد بن عيسى بن زيد و ناجم صاحب زنج

احمد بن عيسى بن زيد مردى عالم و فقيه و بزرگ و زاهد و صاحب كتابى در فقه بوده و مادرش عاتكه دختر فضيل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب هاشميه بوده و تولدش در سال يك صد و پنجاه و هشتم و وفاتش در سال دويست و چهلم روى داد. در پايان روزگار نابينا گشت و چنانكه در ذيل وفات پدرش عيسى اشارت رفت از آن هنگام كه او را به مهدى تسليم كردند در دارالخلافه مى زيست تا زمان رشيد، صاحب(عمدة الطالب)گفته كه نزد رشيد مى زيست تا كبير شد و خروج نمود پس او را مأخوذ و محبوس داشتند پس خلاص گشت و پنهان گرديد و ببود تا در بصره وفات نمود و اين هنگام روزگارش از هشتاد سال گذشته بود و از اين روى او را مختفى مى ناميدند انتهى. (155)

و زوجه اش خديجه دختر على بن عمر بن على بن الحسينعليه‌السلام است و او مادر محمد پسرش است كه مردى وجيه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات يافت.

مؤ لف گويد: از كسانى كه خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى كرده كه من على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام مى باشم و جماعتى او را(دعّى آل ابوطالب)مى گفتند و در توقيع حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام است:(صاحِبُ الزَّنْجِ لَيْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَيْتِ) (156) و اصلش از يكى از قرأ رى بود و به مذهب ازراقه و خوارج ميل داشت و تمام گناهان را شرك مى دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.

در ايام خلافت مهتدى باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دويست و پنجاه و پنجم در حدود بصره خروج كرد پس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالك گرديد و جماعت(زنگ ع(را براى انگيزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بصره و اهواز و نواحى اهواز جمعى بزرگ بودند و اهل اين نواحى اين جماعت را مى خريدند و در املاك و ضياع و باغستان خود به خدمت مأمور مى ساختند و جماعتى از اعراب ايشان نيز او را متابعت مى كردند و از وى افعالى ظهور يافت كه هيچ كس پيش از وى چنين نكرده بود و زمان المعتمد على اللّه ابوالعباس احمد بن متوكل برادرش صلحة بن متوكل كه ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وى بيرون شد و پيوسته به حيلت و تدبير جنگ و گريز مى كرد تا او را بكشت و مردم را از شر او آسوده كرد و مدت ايام تسلط و قهر صاحب زنج چهارده سال و چهار ماه بود.

و او مردى قسى القلب و ذميم الا فعال بود و در سفك دمأ مسلمانان و اسر نسأ و كشتن زنان و اطفال و غارت كردن اموال خوددارى نكرد. و نقل شده كه در يك واقعه در بصره سيصد هزار نفس از مردم بكشت و فتنه او بر مردم سخت عظيم بود. (157)

حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در اخبار غيبيه خود مكرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاريهاى اهل بصره.

از جمله فرموده:

(يا اَحْنَفُ كَاَنّى بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَيْشِ الَّذى لايَكوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ وَ يُثيروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ كَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ. (158) )

سيد رضى رضى اللّه عنه فرموده كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در اين خطبه اشاره به(صاحب زنج)فرموده و معنى كلام آن حضرت آن است كه اى احنف! گويا مى نگرم او را كه با سپاهى سير مى كند كه نه گرد و غبارى و نه صدايى و نه آواز سلاح و لگامى دارد با قدمهاى خويشتن زمين را بر هم مى شورانند و گامهاى آنها مانند قدمهاى شترمرغ است.

مؤ لف گويد: كه در اوائل ظهور صاحب زنج كه زنگيان به او پناهنده گشتند و جمعيت وى بسيار گشت مورخين نوشته اند كه در تمامى سپاه او به غير از سه شمشير نبود. چون به آهنگ بصره شد به قريه معروف به كرخ رسيد بزرگان قريه به ديدار او بشتافتند و لوازم پذيرايى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ايشان به پاى برد و چون بامداد شد اسبى كميت از بهرش از آن قريه هديه كردند و آن اسب را زين و لگان نبود و از هيچ كجا به دست نيامد سپس ريسمانى بر او استوار كردند و سوار شدند و هم با ريسمان از ليف دهانش بستند.

ابن ابى الحديد مى گويد اين داستان مصدق قول حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام است كه فرموده:

كَاَنّى بِهِ قَدْ سارَ فِى الْجَيْشِ الَّذى لَيْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ. (159)

پس از آن حضرت به احنف، مى فرمايد:

(وَيْلٌ لِسِكَكِمُ الْعامِرَةِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتى لَها اَجْنِحَةٌ كَاَجْنِحَةِ النُّسوُرِ وَ خَراطيمُ كَخَراطيمُ الْفيلَةِ مِنْ اَولئِكَ الَّذينَ لايُنْدَبُ قَتيلُهُمْ وَ لا يُفتَقَدُ عائِبُهُمْ.)

مى فرمايد: اى احنف! واى بر كوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زينت و نگار كرده كه بالها دارد مانند بالهاى كركس و خرطومها مانند خرطوم فيل از چنين گروهى كه نه بر كشته ايشان كسى ندبه مى كند و نه گمشده ايشان را كسى جستجو مى كند، چون كه زنگيان عبيد و غريب بودند و كسى نداشتند كه بر ايشان ندبه كند يا از نابود شدن ايشان جايش خالى بماند، و شايد مراد از اين بالها رواشن باشد يا اخشاب و بورياهايى كه بيرون عمارتها از سقفها آويزان مى كنند كه درها و ديوارها را از صدمه باران و تابش آفتاب نگهدارد. و خرطوم خانه ها، ناودانهاى متصل به ديوار است تا به زمين كه قير بر آنها ماليده اند و بسيار شبيه است به خرطوم فيل و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام به اين فرمايش اشاره مى فرمايد به خراب شدن و سوختن اين عمارت در فتنه صاحب زنج.

همانا مورخين نقل كرده اند كه در روز جمعه هفدهم شوال سنه دويست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بكشت و مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پيوسته مردم را كشت و خانه ها را آتش زد تا آنكه جويها را از خون روان گشت و كوى و بازار خونگسار گرديد و كوشك و گلستان، گورستان گرديد و خانه ها و هركجا كه رهگذر انسان يا چارپايان بود با هر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت.

(وَاتَّسعَ الْحريقُ منَ الْجبلِ اِلَى الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَ اْلاِحْراقُ.)

پس از اين قتل عام، مردم را امان دادند و گفتند هركه حاضر شود در امان است، هنگامى كه مردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشير در ميان ايشان نهادند و صداى مردم به شهادت جارى و خونشان در زمين سارى بود، كشتند هركس را كه ديدند. در بصره كه هركه مالدار بود اول مال او را مى گرفتند يعنى شكنجه مى كردند او را تا ظاهر كند مال خود را و ناگهان او را مى كشتند و هركه فقير بود بدون فرصت در همان وقت او را مى كشتند تا آنكه نقل شده كه هركس از مردم بصره به حيل مختلفه جان به سلامت ببرد در آن ابار و چاهها كه را سراها كنده بودند پنهان گرديده و چون تاريكى شب جهان را فرو مى گرفت از ظلمت چاه طلوع مى كردند، و چون مأكولى موجود نبود ناچار از گوشت سگ و موش و گربه كار خورش و خوردنى مى ساختند و چون خورشيد طلوع مى كرد به چاه غروب مى نمودند و به همين گونه مى گذرانيدند چندان كه از آن حيوانات نيز چيزى به جاى نماند و بر هيچ چيز دست نيافتند اين وقت نگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر كس از گرسنگى بمردى ديگران از گوشتش زندگى گرفتى و هركس را قدرت بودى رفيق خود را بكشتى و او را بخوردى و چنان سختى كار بر مردم شدت كرد كه زنى را ديدند كه سر بر دست گرفته و مى گريد از سبب آن پرسيدند گفت: مردم دور خواهرم جمع شدند تا بميرد گوشت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او را قسمت نمودند و از گوشت او قسمتى به من ندادند جز سرش و در اين قسمت بر من ظلم نمودند! (160)

مؤ لف گويد: معلوم شد فرمايش حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در آن خطبه شريفه كه فرموده:

(فوَيلٌ لَكِ يا بصرَةُ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَيُبْتَلى اَهْلُكِ بِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ:)

واى بر تو اى بصره! از لشكرى كه نقمت و شكنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سياه زنگى را چون ديگر لشكرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مركب بسيار نبود و زود باشد اى بصره كه اهل تو، به مرگ احمر و جوع اغبر مبتلا شوند، يعنى به قتل و قحط تباه گردند. (161) و اين كلمات حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام معجزه بزرگى است.

ذكر محمد بن زيد بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام و اعقاب او

محمد بن زيد كوچكترين فرزندان زيد شهيد است و او را در عراق اعقاب بسيار بوده، كنيتش ابوجعفر، فضلى بسيار و نبالتى به كمال داشت، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است كه(داعى كبير)آن را براى سادات و علويين نقل كرده كه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طريق رفتار نمايند، و ما آن قصه را در ذكر اولاد حضرت امام حسنعليه‌السلام نگارش داديم به آنجا رجوع شود.

و پسرش محمد بن محمد بن زيد همان است كه در ايام ابوالسّرايا يا در سنه صد و نود و نه بعد از وفات محمد بن ابراهيم طباطبا مردم با وى بيعت كردند و آخرالا مر او را گرفته به نزد مأمون در مرو فرستادند و در آن وقت بيست سال داشت، مأمون تعجب كرد از صغر سن او، با وى گفت:(كَيْفَ رَاَيْتَ صُنْعَ اللّهِ بِاْبِنِ عَمَّكَ؟)محمد گفت:

رَاَيْتُ اَمينَ اللّهِ فِى الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ

وَ كانَ يَسيرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ

گويند چهل روز در مرو بود آنگاه مأمون او را زهر خورانيد و جگرش پاره پاره شده در طشت مى ريخت و او نظر مى كرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى گردانيد. و مادرش فاطمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است.

و پسر ديگرى جعفر بن محمد بن زيد مردى عالم و فقيه و اديب و شاعر و آمر به معروف و ناهى از منكر بوده در كلاجر نيشابور به خاك رفته، كذا فى بعض المشجّرات، و ظاهرا او است پدر احمد سكّين كه بيايد ذكرش بعد از اين.

و بدان كه از احفاد محمد بن زيد است، سيد اجل وحيد عصره و فريد دهره صدرالدّين على بن نظام الدّين احمد بن مير محمد معصوم مدنى مشهور به سيد عليخان شيرازى جامع جميع كمالات و علوم، صاحب مؤ لفات نفيسه مانند(شرح صمديه)و(شرح صحيفه)و(سلافة)و(انوار الربيع)و(سلوة الغريب)و غير ذلك. وفاتش سنه هزار و صد و نوزده در شيراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزديك قبر سيد اجل سيد ماجد است، پدران سيد عليخان همگى علما و فضلا و محدثين بوده اند، در كتاب(سلافة العصر من محاسن أعيان العصر)در ترجمه والدش نظام الدين احمد، فرمود:

(اَمامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلى اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّةَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلى حَدٍّ حَتّى اِنتهىَ اِلى اَشرَفِ جدٍّ وَ كفى شاهدا على هذا الْمرام قَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْكِرامِ لَيْسَ فى نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّى نَقِفَ عَلى بابِ مَدينَةِ الْعِلْمِ. (162) )

و از جمله پدران او است استاد البشر والعقل الحادى عشر غياث الدّين منصور دشتكى كه قاضى نوراللّه در(مجالس)در ترجمه او فرموده: خاتم الحكمأ و غوث العلمأ الا مير غياث الدّين منصور شيرازى آنكه ارسطو و افلاطون بلكه حكماى دهر و قرون اگر در زمان آن قبله اهل ايمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلك مستفيدان و ملازمان مجلس عاليش نمودندى انتهى. (163)

گويند در بيست سالگى از ضبط علوم فارغ گرديده و در چهارده سالگى داعيه مناظره با علامه دوانى در خود ديده، در سنه نهصد و سى و شش كه زمان سلطنت در كفّ با كفايت شاه طهماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسيد ملقب به صدر صدور ممالك گرديد، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدين محقق كركى از عراق عرب به تبريز آمد و از جانب سلطان نهايت احترام مى ديد به امير غياث الّين مذكور در طريقه محبت مسلوك فرمود. گويند كه اين دو بزرگوار با هم قرار دادند كه در يك هفته جناب محقق(كتاب شرح تجريد)را نزد مير بخواند و در هفته ديگر جناب مير(كتاب قواعد)را از جناب محقق استفاده نمايد. مدتى بر اين منوال گذشت تا آنكه مفسدين سخنى چينى كردند و مابين اين دو بزگوار را به هم زدند، پس جناب مير، از منصب صدارت استعفا و عود به شيراز نمود و در سنه نهصد و چهل و هشت به رحمت ايزدى پيوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاك رفت، و آن جناب را منصنفات بسيار است كه ذكرش در اينجا مهم نيست و والد ماجدش سيد الحكمأ و المدقّقين ابوالمعالى صدرالّين محمد بن ابراهيم است كه معروف به صدرالدّين كبير كه قاضى نوراللّه در ترجمه او فرموده: آبأ و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومينعليه‌السلام همگى حافظ احاديث و حامل علوم شرعيه بوده اند انتهى. (164) از مأثر او، مدرسه رفيعه منصوريه است در شيراز، در سنه نهصد و سه از دنيا رحلت بفرمود.

و از جمله اجداد ايشان است نصرالدّين ابوجعفر احمد سكّين كه مقرب به خدمت حضرت امام رضاعليه‌السلام بوده و آن حضرت(فقه الرضا)را به خط مبارك خويش براى او نوشته و آن كتاب شريف در جمله كتب سيد عليخان در بلاد مكه معظمه بوده چنانكه صاحب رياض فرموده، و سيد صدرالدّين محمّد مذكور فرموده:

(ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّكين جَدّى صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضاعليه‌السلام مِنْ لَدُنْ كَانَ بِالْمَدينَةِ اِلى اَنْ اُشخصَ تَلْقأَ خُراسانَ عَشْرَ سِنينَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدى فَاَحْمَدُ يَرْوى عَنِ الاِمامِ الرِّضاعليه‌السلام عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَيْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لايُشْرِكُنى فيهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِىَ اللّهُ تَعالىَ بِذلِكَ وَ الْحَمْدُللّهِ.)

ذكر حسين بن الامام زين العابدينعليه‌السلام و بعض اعقاب او

شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه حسين بن على بن الحسينعليه‌السلام سيدى فاضل و صاحب ورع بوده و روايت كرده حديث بسيار از پدر بزرگوار و از عمه اش فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام و از برادرش حضرت امام محمّدباقرعليه‌السلام م، احمد بن عيسى از پدرش حديث كرده كه گفت: مى ديدم حسين بن على را كه دعا مى كرد من با خود مى گفتم كه دست خود را از دعا پايين نمى آورد تا مستجاب شود دعاى او در تمامى خلق. (165)

و از سعيد صاحب حسن بن صالح مروى است كه هيچ كس را نديده بودم كه از حسن بن صالح بيمناكتر از خداى باشد تا هنگامى كه به مدينه طيبه درآمدم و حسين بن على بن الحسينعليه‌السلام را بديدم و از وى خائفتر و به آن درجه از خداى بيمناك نديدم از شدت بيم و خوف چنان نمودى كه گويا او را به آتش در برده، ديگر باره اش بيرون آورده اند. (166)

يحيى بن سليمان بن حسين از عمش ابراهيم بن الحسين از پدرش حسين بن على بن الحسينعليه‌السلام روايت كرده كه حسين گفت: ابراهيم بن هشام مخزومى والى مدينه بود و در هر جمعه ما را به مسجد رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزديك منبر جمع كردى و بر منبر بالار فتى و اميرالمؤ منينعليه‌السلام را ناسزا گفتى، حسين مى گويد: پس روزى در آنجا حاضر شدم در وقتى كه آن مكان از جمعيت پر شده بود من خود را به منبر چسبانيدم پس مرا خواب ربود در آن حال ديدم كه قبر شريف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكافته شد و مردى با جامه سفيد نمايان گشت، به من گفت: اى ابوعبداللّه! محزون نمى كند تو را آنچه اين مى گويد؟ گفتم: بلى واللّه، گفت: چشمهاى خود را بگشا و ببين خدا با او چه مى كند، پس ديدم ابراهيم بن هشام را در حالتى كه به علىعليه‌السلام بد مى گفت ناگاه از بالاى منبر به زير افتاد و بمرد لعنة اللّه عليه. (167)

مؤ لف گويد: پيش از اين دانستى كه حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام را دو پسر بوده به نام حسين و آنكه كوچكتر بوده حسين اصغرش مى گفتند و فرمايش شيخ مفيد در توصيف حسين معلوم نيست كه كدام يك مراد او است لكن شيخ مادر(مستدرك الوسائل و بعضى ديگر، فرمايش او را بر حسين اصغر وارد كرده اند، به هر جهت آن حسين كه صاحب اولاد و اعقاب است، حسين اصغر است كه كنيه اش ابوعبداللّه بوده و مردى عفيف و محدث و فاضل بوده و جماعتى از وى روايت حديث كرده اند از جمله عبداللّه بن المبارك و محمد بن عمر واقدى شيعى است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهار سالگى وفات كر و در بقيع به خاك رفت.

و او را چند پسر بوده يكى عبداللّه پدر قاسم است كه رئيس و جليل بوده و ديگر حسن بن حسين است كه مردى محدث نزيل مكه بوده و در ارض روم وفات كرده و ديگر ابوالحسين على بن حسين است كه او را از رجال بنى هاشم مى شمردند و صاحب فضل و لسان و بيان و سخاوت بوده و از اخلاق او نقل شده كه چون طعام برايش حاضر مى كردند صداى سائل كه بلند مى شد طعام خود را به سائل مى داد ديگرباره طعام براى او حاضر مى كردند باز صداى سائل مى شنيد آن طعام را به سائل مى داد. لاجرم در وقت غذا خوردن او زوجه اش كنيزى را مى فرستاد به نزد در بايستد تا سائل پيدا شود و به او چيزى دهد كه سائل صدا نكند تا على آن طعام را بخورد.

و ديگر عبيداللّه اعرج است كه بيايد ذكرش و بياى در ذكر اولاد حضرت صادقعليه‌السلام آنكه فاطمه دختر حسين زوجه آن حضرت و مادر اسماعيل و عبداللّه پسران آن حضرت بوده و بالجمله؛ فرزندان و بازماندگان حسين اصغر در حجاز و عراق و بلاد عجم و مغرب بسيار بوده اند.

از ايشان است حفيدش ابوعبداللّه محمد بن عبداللّه بن الحسين مذكور مدنى نزيل كوفه كه علمأ رجال او را ذكر كرده اند، وفاتش سنه صد و هشتاد و يك واقع شده. و برادرش قاسم بن عبداللّه بن الحسين مردى رئيس و فاضل بوده، ابوالفرج در(مقاتل الطالبيين)او را ذكر نموده. (168)

و از جمله ايشان است عبداللّه بن الحسن بن الحسين الا صغر مدفون در شوشتر كه قاضى نواللّه در(مجالس)در حق او گفته كه او از اكابر ذريّه سيدالمرسلين، و در فضل و طهارت مشابه جد خود حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام بود و لهذا در دست اعادى دين شهيد گرديد، و هم نقل كرده كه نام شريف او عبداللّه و لقب منيفش زين العابدين بود. بانى اصل عمارت او مستنصر خليفه عباسى كه اول بار قبه شريف حضرت امام موسى كاظم و امام محمّدجوادعليهما‌السلام را بنا نهاد و بعد از آن متأخرا سادات حسينى مرعشى شوشتر بر آن عمارت افزودند و مساعى جميله در تزويج مزار فايض البركات او كه از اشراف و الطف بقاع شوشتر است نمودند، شكراللّه سميهم انتهى. (169)

و نيز از ايشان است كه احمد بن على بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسين الا صغر كه معروف است به(عقيقى)و مقيم مكه معظمه بوده و از اصحابنا الكوفيين روايت بسيار سماع كرده و كتبى تصنيف نموده و پسرش على بن احمد معروف به(عقيقى)صاحب كتب كثيره و كتاب رجال، معاصر شيخ صدوق است. و شيخ ابوعلى در(منتهى المقال)از او بسيار نقل مى كند و علامت او را(عق)قرار داده و فرموده كه او از اجله علمأ اماميه و اعاظم فقهأ اثنى عشريه صاحب مصنفات مشهور است، و آية اللّه علامه در(خلاصه) (170) از كتاب رجال او بسيار نقل مى كند. و شيخ صدوق در(كتاب اكمال الدّين) (171) حديثى نقل كرده كه صريح است در جلالت و علو منزلت او و عمش حسن بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسين الا صغر از جانب داعى كبير حكومت شهر سارى داشت. در غيبت داعى، جامه سياه كه شعار عباسيان بود بپوشيد و خطبه به نام سلاطين خراسان كرد. چون داعى قوت گرفت و معاودت نمود او را به قتل رسانيد.

و از جمله ايشان است سيد شريف نسّابه امام زاده قاضى صابر كه در(ونك)كه يكى از قرأ طهران است مدفون است و نسب شريفش چنانچه در(روح و ريحانه)است چنين است: ابوالقاسم على بن محمّد بن نصر بن مهدى بن محمّد بن على بن عبداللّه بن عيسى بن على بن حسين الا صغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليه‌السلام و نقل كرده از(نهاية الا عقاب)كه تولد اين امام زاده در همان قريه بوده و در علم نسب كمال امتياز داشته و در زمانهاى گذشته هر بلدى را نسّابه اى بوده و نسّابه رى او بوده و نسّابين به خدمتش مى رسيدند و از او استفاده مى نمودند.

و از مجدالدّين كه يكى از نسّابين رى بوده نقل كرده كه گفته:

(وَ قدْ رَأَيتهُ بِالرَّىْ وَ حَضَرْتُ مَجْلِسَهُ وَ كانَ يَدْخُلُ عَلَىَّ وَ يَجْرى بَيْنَنا مُذاكَرَةٌ فِى عِلْمِ الاَنْسابِ فى شُهُورِ سَنَةِ سِتّ وَ عِشرْيَنَ وَ خَمْسَمأَةِ.) (172)

و از جمله ايشان است محمّد السّليق و على المرعشى پسران عبيداللّه بن محمّد بن حسن بن حسين الا صغر، اما اين كلمه مأخوذ است از قوله تعالى( سَلَقُوكُمْ بِاَلْسِنَةٍ حِدادٍ ) (173)

و اما على المرعش، قاضى نوراللّه شوشترى گفته كه كبوتر بلند پرواز را(مرعش)مى گويند و چون على مذكور به علو شأن و رفعت منزلت و مكان اتّصاف داشت توصيف او به مرعش جهت استعارة علو منزلت او بوده باشد، و فرموده: به او منتسب اند سادات مرعشيه و آنها چهار فرقه اند:

فرقه اول سادات عالى درجات مازندران كه به تشيع مشهورند، و از جمله ايشان است مير قوام الدّين كه سلاطين قواميه مرعشيه مازندران به او منسوب اند و او مشهور به(مير بزرگ)است و نسبش بدين طريق است:

سيد قوام الدّين صادق بن عبداللّه بن محمّد بن ابى هاشم بن على بن حسن بن على المرعش، و آن جناب مدتى در خراسان به سلوك مشغول بود بعد از آن به مازندران وطن اصلى خود رجوع كرد و در سنه هفتصد و شصت فرومانده مازندران گرديد و در سنه هفتصد و هشتاد و يك وفات كرد و در آمل مدفون گشت، و مشهدش مزاريست ساطع الا نوار كه در عهد صفويه بارگاهش به اهتمام تمام پرداخته قبه عظيمى بر آن افراخته شد، و او را چند پسر والاگهر بوده، از آن جمله است سيد رضى الدّين والى آمل و سيد فخرالدّين سردار رستمدار و سيد كمال الدّين فرمانفرماى سارى؛

فرقه دوم سادات شوشتراند كه از مازندران به آنجا آمده اند و ترويج مذهب ائمه اطهار عليهم السلام نموده اند و از اكابر متأخر ايشان صدر عاليمقدار امير شمس الدّين اسداللّه الشهير به(شاه مير)و پدر منشرح الصّدر مير سيد شريف است؛

فرقه سوم مرعشيه اصفهان اند كه ايشان نيز از مازندران به اصفهان آمده اند؛

فرقه چهارم مرعشيه قزوين اند كه از قديم الا يّام در آن ديار روزگار گذرانيده اند، و بعضى از ايشان نقيب و متولى آستانه حضرت شاهزاده حسين اند. (174)

و بدان كه از اولاد على مرعش است سيد فاضل فقيه عارف زاهد ورع اديب ابومحمّد حسن بن حمزة بن على مرعش كه از اجلاّى فقهاى طايفه شيعه و از علماى اماميه مأة رابعة است و در طبرستان بوده، شيخ نجاشى و طوسى و علامه ساير ارباب رجال رضوان اللّه عليهم او را ذكر كرده اند و ستايش بليغ از او نموده اند و مصنفات او را نام برده اند، روايت مى كند از او(تَلْعَكْبَرى)؛ شيخ نجاشى فرموده كه او معروف است به مرعشى و از بزرگان اين طايفه و فقهاى ايشان بود، به بغداد آمد و شيوخ ما با او در سنه سيصد و پنجاه و شش ست و خمسين و ثلاثماته ملاقات كردند و در سنه سيصد و پنجاه و هشت ثمانى و خمسين و ثلاثمأئة وفات يافت. (175) و سيد بحرالعلوم او را توثيق نموده و فرموده: وَ قَدْ صَحَّ بِما قُلْناهُ اَنَّ حَديثَ الْحسنِ صحيحٌ و ابن شهر آشوب در كتاب(معالم العلمأ)ذكر نموده از جمله مصنفات او(كتاب غيبت)است. (176)

مؤ لف گويد: كه از(كتاب غيبت)او نقل شده اين حكايت كه فرموده حديث كرد از براى ما مردى صالح از اصحاب ما اماميه، گفت:

سالى از سالها به اراده حج بيرون رفتم در آن سال گرما شدت تمام داشت و سموم بسيار بود، س از قافله منقطع گشتم و راه را گم كردم و از غايت تشنگى از پاى درآمده بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم، پس شيهه اسبى به گوشم رسيد چشم گشوده جوانى ديدم خوشروى و خوشبوى بر اسبى شهباسوار و آن جوان، آبى به من آشامانيد كه از برف خنك تر و از عسل شيرين تر بود و مرا از هلاك شدن رهانيد. گفتم: اى سيدمن! تو كيستى كه اين مرحمت درباره من فرمودى؟ فرمود: منم حجت خداى بر بندگان خدا و بقية اللّه در زمين او، منم آن كسى كه پر خواهم كرد زمين را از عدل آن چناكه پر شده باشد از ظلم و جور، منم فرزند حسين بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام، بعد از آن فرمود كه چشمايت را بپوش، پوشيدم، فرمود: بگشا، گشودم خود را در پيش روى قافله ديدم، پس آن حضرت از نظرم غايب شد صلوات اللّه عليه

شرح حال شهيد قاضى نوراللّه

مؤ لف گويد: كه در احوال حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام بيايد ان شأ اللّه تعالى خبرى مناسب با اين حكايت، و بدان نيز كه منتهى مى شود به على مرعش نسب شريف سيد شهيد و عالم فاضل جليل قاضى نوراللّه ابن شريف الدين حسينى مرعشى صاحب(مجالس المؤ منين)و(احقاق الحق)و(الصوارم المهرقة)و غير ذلك، معاضر شيخنا البهائى بوده و در اكبرآباد هند قاضى القضاة بود، و با آنكه مابين اهل سنت بود تقيه مى نمود، آنچه قضاوت نمود و حكم داد تمامش بر مذهب اماميه بود و لكن آن را مطابق مى كرد با فتواى يكى از ائمه اهل سنت از كثرت اطلاع و مهارتى كه داشت در فقه شيعه و سنى و احاطه به كتب و تصانيف آنها، اهل سنت او را به سبب تأليف(كتاب احقاق الحق)شهيد كردند و مرقد شريفش در اكبرآباد مزار و مشهور است. قريب نود مجلد در غالب علوم تأليف نموده كه از جمله آنها است(مصائب النّواصب)در رد ميرزا مخدوم شريفى كه در مدت هفده روز نوشته و والدش نيز از اهل علم و حديث بوده.

شرح حال سلطان العلمأ

و نيز از سادات مرعشيه است سيد محقق علامه خليفه سلطان حسين بن محمّد بن محمود الحسين الا ملى الاصفهانى ملقب به سلطان العلمأ صاحب مصنفات و حواشى دقيقة موجزه مفيده در زمان شاه عباس اول امر وزارت و صدارت به وى تفويض شد و چندان مكانت و مرتبت پيدا كرد نزد سلطان كه داماد سلطان گرديد. صاحب(تاريخ عالم آرأ)در تاريخ وزارت او اين مصرع گفته:(وزير شاه شد داماد سلطان). در سنه هزار و شصت و چهار در اشرف مازندران وفات كرد جنازه شريفش را از اشرف به نجف اشرف حمل كردند و به خاك سپردند.

شرح حال ميرزا محمّد حسين شهرستانى

و نيز از سادات مرعشيه است سيد سند و ركن معتمد عالم فاضل جليل و فقيه محقق بى بديل محدث باهر و سحاب ماطر و بحرزآخر جناب آقا ميرزا محمّد حسين شهرستانى حائرى صاحب مؤ لفات فائقه و تصنيفات رائقه، ولادت شريفش يك هزار سال و دو ماه بعد از ولادت مبارك حضرت حضرت حجتعليه‌السلام روى داده از بطن كريمه قدوة العلمأ العظام آقا احمد بن آقا محمّد على كرمانشاهى ابن استاد اكبر محقق بهبانى رضى اللّه عنه و عمده تحصيلش نزد علامه ثانى سميش مرحوم فاضل اردكانى بوده، خود آن جناب در(كتاب موائد)در ترجمه آقا محمّد ابراهيم بن آقا احمد، فرمود: وى خالوى حقير است در كرمانشاهان متولد شدم والد در سفرى بود خال (دايى ) مذكور به ايشان نوشت كه خداوند مولودى به شما عطا كرده كه با شما مفاخره مى كند مى گويد منم حسين و پدرم على و مادرم فاطمه و جدم احمد و خالم ابراهيم، حقير گويد بلى و برادرم حسن و پسرانم على و زين العابدين و دخترانم سكينه و فاطمه انتهى.

شرح حال عبيداللّه اعرج

ذكر عبيداللّه الا عرج بن الحسين الاصغر بن الامام زين العابدينعليه‌السلام و بعض اولاد و اعقاب او:

همانا عبيداللّه بن الحسين الا صغر را ابوعلى كنيت است مادرش ام خالد يا خالده دختر حمزة بن مصعب بن زبير بن العوام است و چون در يكى از دو پاى او نقصانى بود اعرجش خواندند. وقتى وارد شد بر ابوالعباس سفاح، سفاح ضيعتى از ضياع مدائن را به هر سال هشتاد هزار دينار را از آن مدخل برخاستى در اقطاع وى مقرر فرمود و عبيداللّه از بيعت محمد بن عبداللّه معروف به(نفس زكيه)تخلف جست، از اين روى محمّد سوگند خورد كه اگر او را بنگرد به قتل رساند، چون وى را نزد محمّد آوردند محمّد هر دو چشم خود فرو خوابانيد تا خلاف سوگند خود نكرده باشد؛ چه اگر ديدارش به ديدارش افتادى به تقاضاى سوگند او را بايستى به قتل رساند و عبيداللّه در خراسان به ابومسلم درآمد، ابومسلم مقدمش را گرامى داشت و از بهرش رزق واسع و روزى فراوان مقرر داشت و مردم خراسان او را بزرگ داشتند و عبيداللّه در ضيعتى كه در ذى امران يا ذى امان داشت وفات يافت و او را از چهار تن عقب بماند: على الصالح و جعفر الحجة و محمّد الجوانى و حمزة المختلس.

اما على الصالح بن عبيداللّه الا عرج كنيه اش ابوالحسن و مردى كريم و با ورع و فاضل و پرهيزكار و ازهد آل ابوطالب بود و او و زوجه اش ام سلمه دختر عبداللّه بن الحسين الا صغر را كه دختر عمويش باشد(الزوج الصالح)مى خواندند.

قاضى نوراللّه در(مجالس المؤ منين)گفته آنچه حاصلش اين است كه ابوالحسن على بن عبيداللّه اعرج سخت بزرگ و عظيم القدر بود و رياست عراق به او تعلق داشت و مستجاب الدعوة و اعبد آل ابوطالب بود در زمان خويش و از اختصاص يافتگان به حضرت امام موسى و امام رضاعليه‌السلام بود و حضرت امام رضاعليه‌السلام او را(زوج الصالح ع(مى ناميد و آخرالا مر در خدمت آن حضرت به خراسان رفت، و چون محمّد بن ابراهيم طباطبا خواست از بهر ولايت ابوالسرايا از وى بيعت ستاند قبول نكرد. (177)

و در(رجال كشّى)از سليمان بن جعفر مروى است كه على بن عبيداللّه در آغاز امر به من گفت مى خواهم در حضرت امام رضاعليه‌السلام فايز شوم و بر وى سلام فرستم گفتم: چه تو را باز مى دارد؟ گفت: عظمت و هيبت آن حضرت، چون روزى چند برآمد امامعليه‌السلام رنجور شد. مردم به عيادت آن جناب مبادرت نمودند به وى گفتم وقت [مناسب ] است كه به حضور مباركش مشرف شوى، چون به خدمت آن حضرت رسيد امامعليه‌السلام او را مكرم و معظم داشت، على بن عبيداللّه نيك شادان شد از آن پس وى در بستر رنجورى در افتاد، امامعليه‌السلام او را عيادت فرمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم و آن حضرت چندان جلوس فرمود تا آنكه در آن خانه بودند بيرون رفتند و چون آن حضرت بيرون شد من نيز در خدمت آن حضرت بيرون شدم، كنيز من در خانه على بن عبيداللّه بود به من گفت كه امّ سلمه زن على از پس پرده به حضرت امام رضاعليه‌السلام به نظاره بود، چون آن حضرت بيرون شد از پرده بيرون آمد و روى خود را بر آن مكان كه آن حضرت نشسته بود بگذاشت و همى بوسيد و دست بر آنجا كشيد و بر چهره ماليد، من اين داستان را در آستان آن امام انس و جان به عرض رسانيدم فرمود: اى سليمان! بدان كه على بن عبيداللّه و زن او و فرزندان او از اهل بهشت باشند. اى سليمان! بدان كه اولاد على و فاطمه هرگاه خداى تعالى اين امر را يعنى معرفت امات ائمه اهل بيت را به ايشان روزى فرمايد ايشان چون ديگر مردم نخواهند بود. (178) و على صالح را اولاد و اعقاب بوده و در اولاد او بوده رياست عراق و از احفاد او است شيخ شرف النّسابة ابوالحسن محمّد بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابراهيم بن على صالح كه شيخ سيد بن رضى و مرتضى بوده.

(حُكِىَ اِنَّهُ بَلَغَ تِسْعَا وَ تِسْعينَ سَنَةَ وَ هُوَ صَحيحُ الاَعضأِ.)

و اما جعفر الحجة بن عبيداللّه الا عرج: پس او سيدى است شريف، عفيف، عظيم الشأن، جليل القدر، عالى همت، رفيع مرتبت، فصيح اللّسان؛ گويند در فصاحت و براعت شبيه زيد بن علىعليه‌السلام بود، و زيديه او را حجة اللّه مى گفتند و جمعى به امامت او قائل بودند. ابوالبخترى وهب بن وهب والى مدينه از جانب هارون الرشيد او را در حبس كرد و هيجده ماه در حبس بود تا وفات كرد، و پيوسته قائم الليل و صائم النهار بود و افطار نمى كرد مگر در عيدين، و پيوسته امارت و رياست در اولاد او بوده در مدينه تا سنه هزار و هشتاد و هشت بلكه زيادتر و او را چند پسر بوده يكى ابوعبداللّه الحسين و او مسافرت كرد به بلخ و اولاد پيدا كرد در آنجا، و از اولاد او است ابوالقاسم على بودلة بن محمد الزّاهد كه سيدى جليل القدر، عظيم الشأن، عالم، فاضل، كامل، صالح، عابد رفيع المنزلة بوده كه سيد ضامن در(تحفه)ترجمه او و اولاد او را ذكر كرده و ديگر ابومحمّد حسن است از اولاد اوست نجم الملة و الحق والدين سيد مهنّا قاضى مدينه.

شرح سيد مهنّا

ذكر مهنّا بن سنان و نسب طاهر جد او رحمة اللّه عليه :

هو السيد مهنّا بن سنان بن عبدالوهّاب بن نميلة بن محمّد بن ابراهيم بن عبدالوهّاب و تمامى اين جماعت هر كدام در عصر خود قاضى مدينه مشرفه بوده اند، ابن ابى عمارة مهنّا الا كبر بن ابى هاشم داود بن امير شمس الدّين ابى احمد قاسم بن امير على عبيداللّه كه امارت و رياست داشت در مدينه در عقيق. ابن ابى الحسن طاهر كه در حق او گفته اند عالم، فاضل كامل، جامع، ورع، زاهد، صالح، عابد، تقى، نفى، ميمون جليل القدر عظيم الشأن، رفيع المنزلة، عالى الهمّة بوده به حدى كه فرزندان برادرش را ابن اخى طاهر مى گفتند از ايشان است شريف ابومحمّد حسن بن محمّد يحيى النسابة كه شيخ تلعكبرى از او روايت مى كند و در سنه سيصد و پنجاه و هشت وفات كرده و در منزل خود در بغداد در سوق العطش كه نام محله اى است مدفون شده. و شيخ مفيد رحمه اللّه در اوايل جوانيش او را درك كرده و از او اخذ نموده.

و بيايد در ذكر اولاد حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام در حال احمد بن موسىعليه‌السلام روايتى از شيخ مفيد از شريف مذكور، و سيد ضامن بن شدقم نقل كرده است كه مابين ابوالحسن طاهر و يكى از اهل خراسان محبت و مودت بود و آن مرد خراسانى هر سال كه به حج مشرف مى گشت چون به مدينه مشرف مى شد بعد از زيارت حضرت رسول خدا و ائمه هدىعليهم‌السلام به زيارت اين سيد مشرف مى شد و دويست دينار تقديم آن جناب مى نمود، و اين مستمرى شده بود براى آن سيد معظم تا آنكه بعضى از معاندين به آن شخص خراسانى گفتند تو مال خود را ضايع و در غير محل صرف مى نمايى؛ چه اين سيد در غير طاعت خدا و رسول آن را صرف مى نمايد، آن شخص خراسانى سه سال آن مستمرى را قطع نمود. سيد بزرگوار دل شكسته شد، جدش را در خواب ديد، به وى فرمود: غمناك مباش كه من امر كردم آن مرد خراسانى را كه آن وجه را هر ساله به تو بدهد و آنچه هم از تو فوت شده عوض آن را به تو بدهد و آن خراسانى نيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خواب ديد كه به وى فرمود: اى فلان! قبول كردى حرف دشمنان را در حق پسرم طاهر، قطع مكن صله او را و بده به او عوض آنچه از تو فوت شده در سالهاى قبل. آن مرد بيدار شد و با كمال مسرت و خوشحالى به مكه مشرف شد و در مدينه خدمت جناب سيد رسيد و دست و پاى او را بوسيد و ششصد دينار و بعض هدايا تسليم سيد نمود. سيد فرمود: خواب ديدى جدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه تو را امر به آن نمود؟ گفت: بلى! پس خود سيد خواب خود را نقل كرد، آن خراسانى ديگر باره دست و پاى او را بوسه داد و از او معذرت خواست. و آن سيد پسر عالم فاضل و عارف و ورع و زاهد ابوالحسن يحيى نسابه است. اول كسى كه جمع كرده كتابى در نسب آل ابوطالب.

(وَ كانَ رَحمةُ اللّهُ عارِفا باُصوُلِ الْعرَبِ وَ فرُوعها حافِظَا لانْسابِها وَ وَقايِعَ الْحَرَمَيْنِ وَ اَخْبارِهاَ.)

در محرم سنه دويست و چهارده در عقيق مدينه به دنيا آمد و در سنه دويست و هفتاد و هفت در مكه وفات كرد و در نزديكى قبر خديجه كبرى عليهما السلام به خاك رفت. ابى محمّد حسن بن ابى الحسن جعفر الحجة بن عبيداللّه الحسين الا صغر بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام .

و بالجمله؛ سيد مهناى مذكور علامه فقيه نبيه محقق مدقق جامع فضائل و كمالات در نهايت جلالت قدر و عظمت شأن است و صاحب مسائل مدنيات است و آن مسائلى است كه از آية اللّه علامه حلى رحمه اللّه سؤ ال كرده و علامه جواب داده و تجليل بسيار از او فرموده از جمله در يكى از اجوبه مسائل فرموده:

(اَلسَّيِّدُ الْكَبيرُ الْنَّقيبُ الْحَسيبُ النَّسيُب الْمُرَتَضى مُفْخَرُ الْسّادَةِ وَ زَيْنَ السِّيادَةِ معدِنُ الْمجدِ وَ الْفخارِ وَ الْحكمَ وَ الا ثارِ الْجامعُ لِلِقسطِ الاَوفى من فَضائل الاَخْلاقِ وَ السَّهْمِ الْمُعَلّى مِنْ طيبِ الاَعْراقِ مُزَيَّنُ ديوانِ الْقَضآءِ بِاِظْهارِ الْحَقِّ عَلَى الْحجَّةِ الْبيضآءِ عندَ ترافعِ الخصمآءِ نجمُ الْمِلَّه وَالْحَقِّ وَالدِّينِ مُهَنَّا بْنِ سِنانِ الْحُسَيْنى الْقاطِنُ بِمَدينَةِ جَدِّهِ رَسُولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، السّاكِنُ مَهْبِطَ وَحىِ اللّهِ سيَِّدُ الْقضاةِ وَ الْحكامِ بينَ الْخاصِّ وَ الْعامِّ شَرَّفَ اَصْغَرَ خَدَمِهِ وَ اَقَلَّ خُدّامِهِ رَسائِلَ فِى ضِمْنِها مَسآئِلُ الى غير ذلك.) (179)

روايت مى كند سيد مهنّاى مذكور از علامه و فخرالمحققين و اجازه داده به شيخ شهيد رحمه اللّه. و سيد على سمهودى در(جواهر العقدين)حكايتى از جلالت او نقل كرده شبيه به حكايت جدش سيد ابوالحسن طاهر كه شيخ ما در خاتمه(مستدرك)آن را نقل فرموده و سيد ضامن بن شدقم مدنى در(تحفه)در ذكر سيد مهنّا بن سنان گفته كه والدم على بن حسين ذكر كرده در شجره انساب اتصال نسب سادات بدلأ را كه در قرب كاشان از بلاد عجم مى باشند به سنان قاضى و ايشان در آنجا معروفند به(وحاحده)انتهى.

و حموى در(معجم)گفته كه به عقيق مدينه منسوب است محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسين الا صغر معروف به(عقيقى)و او را عقب است و در اولاد او رياست بوده، و از اولاد او است احمد بن حسين بن احمد بن على بن محمّد عقيقى ابوالقاسم كه از وجوه اشراف بوده، در دمشق وفات كرد، چهار روز مانده از جمادى الاولى سنه سيصد و هفتاد و هشت در باب صغير به خاك رفت. انتهى. (180)

و نيز از اولاد ابومحمّد حسن بن جعفر الحجة است:

سيد مجدالدّين ابوالفوارس محمد بن ابى الحسن فخرالدّين على عالم فاضل اديب شاعر نسّابه ابن محمّد بن احمد بن على الا عرج بن سالم بن بركات بن ابى العز محمّد بن ابى منصور الحسن نقيب الحائر ابن ابوالحسن على بن حسن بن محمّد المعمّر بن احمد الزائر بن على بن يحيى النسّابة ابن حسن بن جعفر الحجة.

و بالجمله؛ سيد مجدالدين ابوالفوارس عالم جليل القدر بوده و صاحب(تحفة الا زهار)ثنا بليغى از او نموده و فرموده كه اسمش در حائر امام حسينعليه‌السلام و مساجد حلّه مرقوم است و اولاد او را بنوالفوارس مى گويند و او پدر سيد عالم جليل محقق مدقّق عميدالدّين عبدالمطلب بن محمّد است كه بسيار جليل القدر و رفيع المنزلة است و از مشايخ شيخ شهيد است و والده اش دختر شيخ سديدالدين والد علامه است. (181)

شيخ شهيد رحمه اللّه در اجازه ابن بجده (182) در حق او فرموده:

(عنْ عدَّةِ منْ اَصحابِنا مِنُْهمُ الْمَوْلى السَّيِّدُ الا مامُ الْمُرْتضى عَلَمُ الْهُدى شَيْخُ اَهْلِ الْبَيْتِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ فى زَمانِهِ عَميدُ الْحَقِّ وَالدّينِ اَبُوعَبْدِاللّهِ عَبْدُ الْمُطَلِّب بِنُ الاَعْرَجِ الْحُسَيْنى طابَ اللّه ثَراهُ وَ جَعَلَ الْجَنَّةَ مَثْواهُ.)

مصنفات آن جناب مشهور است و اكثر آنها تعليقات و شروحى است بر جمله اى از كتب خالويش علامه مانند(منية اللّبيب شرح تهذيب الا صول) (183) (كنزالفوائد فى حلّ مشكلات القواعد)و(تبصرة الطالبين فى شرح نهج المسترشدين)و(شرح مبادى الا صول)الى غير ذلك.

ولادتش شب نيمه شعبان سنه ششصد و هشتاد و يك در حلّه، وفاتش شب دهم شعبان سنه هفتصد و پنجاه و شش واقع شده و از(مجموعه شيخ شهيد)نقل شده كه فرمود در بغداد وفات كرده و جنازه اش را به مشهد مقدس اميرالمؤ منينعليه‌السلام نقل كردند.

(بعْدَ اَنْ صُلِّىِ عَلَيْهِ بِالْحِلَّةِ فِى يَوْمِ الثُّلثأِ بِمَقامِ اَميرِالْمُؤْمِنينَعليه‌السلام .)

روايت مى كند از پدر و جدش و از دو خالش علامه و رضى الدّين على بن يوسف برادر علامه و غير ذلك و پسرش سيد جمال الدين محمد بن عبدالمطلب عالم جليل عالى الهمة رفيع القدر و المنزلة در مشهد غروى به ظلم و ستم شهيد گشت. (184)

و در(تحفة الازهار)است كه آن جناب را در نجف اشرف به ظلم و عدوان آتش زدند و سوزانيدند، و برادران عميدالدين فاضل علامه نظام الدّين عبدالحميد و فاضل علامه ضيأالدين عبداللّه و اولاد او نيز از فقها و علما مى باشند. (185) و در(عمدة الطّالب)به ايشان اشاره شده. (186)

و اما محمّد الجوانى بن عبداللّه الا عرج:

پس منسوب است به جوانيه كه قريه اى است در نزديك مدينه كه منسوب است به آن علويون بنو الجوانى كه از ايشان است ابوالحسن على بن ابراهيم بن محمّد بن الحسن بن محمّد الجوانى بن عبيداللّه الا عرج كه علمأ رجال او را ذكر كرده اند و توثيق نموده اند و گفته اند ثقه و صحيح الحديث بوده و با حضرت امام رضاعليه‌السلام به خراسان رفته.

و لكن احقر در رفتن او به خراسان با حضرت امام رضاعليه‌السلام تأمل دارم؛ زيرا كه او زياده از صد سال بعد از حضرت امام رضاعليه‌السلام بوده، به دليل اينكه ابوالفرج اصفهانى كه تايخ وفاتش در سنه سيصد و پنجاه و شش است از او سماع كرده و كتب او را از او نقل مى كند و شيخ تلعكبرى كه وفاتش سنه سيصد و هشتاد و پنج است از پسرش ابوالعباس احمد بن على بن ابراهيم جوّانى اجازه گرفته و از او روايت مى كند و دعاى حريق را از او شنيده، پس بسيار بعيد است كه على بن ابراهيم مذكور در سنه دويست هجرى با حضرت امام رضاعليه‌السلام به خراسان رفته باشد و آنچه به نظر احقر مى رسد آن است كه محمّد جوانى كه جد جد على است با حضرت امام رضاعليه‌السلام به خراسان رفته، زيرا كه در روايت اسم جوانى برده نشده بلكه خبر اين است:

(عنْ اَبى جعفرٍ محمَّدِ بنِ عيسى قال: كانَ الْجَوّانى خَرِجَ مَعَ اَبى الْحَسَنِعليه‌السلام اِلى خُراسانَ وَ كانَ مِنْ قَرابَتِهِ.)

و مراد از جوانى محمد بن عبيداللّه اعرج است و آنكه مراد على بن ابراهيم باشد ظاهرا اشتباه است؛ زيرا كه على مذكور ولادتش در مدينه شده و نشو و نماى او در كوفه و در كوفه وفات كرده و اگر جوانى به او بگويند به تبع جدش محمّد جوانى است واللّه العالم.

و محتمل است كه او را پسرى بوده على نام و او با حضرت همراه بوده چنانكه فاضل نسابه جناب سيد ضامن بن شدقم در(تحفة الا هار)در احوال ابى الحسن على بن محمد جوانى بن عبيداللّه اعرج گفته كه او سيدى بود جليل القدر و عظيم الشأن و رفيع المنزلة، حسن الشمائل، جم الفضائل، عالم فاضل، تقى نقى مبارك، همراه حضرت امام رضاعليه‌السلام بود در طريق خراسان و از آن حضرت حديث روايت كرده و كثيرالعبادة بود، روزها روزه مى گرفت و شب را قائم به عبادت بود و در هر روزى هزار مرتبه قل هو اللّه احد مى خواند. بعد از موتش يكى از اولادش او را در خواب ديد از حالش پرسيد گفت: جايم در بهشت است به جهت تلاوت كردنم سوره اخلاص را؛ و او را مصنفات عديده جليله است در بيشتر علوم انتهى.

و نيز از اولاد محمّد جوانى است ابوعبداللّه محمّد بن الحسن بن عبداللّه بن الحسين بن محمّد بن الحسن بن محمّد جوانى ابن عبيداللّه الا عرج كه نجاشى فرموده ساكن طبرستان بود و فقيه بود و سماع حديث كرده و از مصنفات اوست(كتاب ثواب الا عمال). (187)

و اما حمزة المختلس بن عبيداللّه الا عرج پس اعقاب او قليل است، و از اعقاب او است حسين بن محمدبن حمزة المختلس معروف به(حرون)كه بعد از ايام يحيى بن عمر بن يحيى بن الحسين بن زيد بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام كه گذشت ذكر او، در سنه دويست و پنجاه و يك در كوفه خروج كرد. مستعين، مزاحم بن خاقان را با لشكرى عظيم به حرب او فرستاد، چون عباسيين به كوفه نزديك شدند حسين از راه ديگر از كوفه بيرون شد و به سامرأ رفت و با متعزّباللّه بيعت كرد، و اين در ايامى بود كه مستعين باللّه در بغداد بود و مردم سامرأ با متعزّباللّه بيعت كرده بودند، و مدتى بر اين منوال بر حسين گذشت ديگرباره اراده خروج كرد، او را بگرفتند و در محبس افكندند و تا سال دويست و شصت و هشت در زندان بود معتمد او را رها كرد ديگر باره در كوفه خروج كرد، در سنه دويست و شصت و نه او را بگرفتند و به نزد(موفق)بردند، امر كرد او را در واسط حبس كردند و چندى در زندان بود تا وفات كرد.

شرح حال على اصغر بن سجادعليه‌السلام

ذكر على اصغر بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام و پسرش حسن افطس و اولاد و اعقاب او:

همانا على بن على بن الحسين عليه السلام كوچكترين فرزندان حضرت سجادعليه‌السلام بوده و صاحب شرف و قدر بوده، و گفته شده كه از براى او آثارى از فضايل و مناقب بوده و حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام او را به نام برادرش على بن الحسينعليه‌السلام نام نهاد و اولاد او بسيار شدند.

صاحب(عمدة الطالب)مى گويد: على اصغر مكنّى به ابوالحسن است و از پسرش حسن افطس اعقاب پيدا كرد (188) ابونصر بخارى گفته است: افطس با محمّد بن عبداللّه بن الحسن نفس زكيه خروج كرد و رايتى بيضأ در دست داشت و آزموده بود و هيچ كس به شجاعت و صبر او با نفس زكيه خروج ننمود، و افطس را به سبب طول قامت(رمح (189) آل ابوطالب)مى گفتند. (190) ابوالحسن عمرى گفته كه افطس صاحب رايت صفرأ نفس زكيه بود و چون نفس زكيه به قتل رسيد حسن افطس مختفى گرديد و چون حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام به عراق آمد و ابوجعفر منصور را بديد به وى فرمود: اى اميرالمؤ منين! مى خواهى كه به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احسانى كرده باشى؟ گفت: بلى يا اباعبداللّه. فرمود: از پسر عمّش حسن بن على بن على يعنى افطس درگذر، منصور از او در گذشت.

و روايت شده از سالمه كنيز حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام ، كه گفت: مريض شد حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام پس ترسيد بر خود پس موسىعليه‌السلام پسرش را بخواست و فرمود: اى موسى! بده به افطس هفتاد اشرفى و فلان و فلان، سالمه گويد: من نزديك شدم و گفتم آيا عطا مى كنى به افطس و حال آنكه نشست در كمين تو و مى خواست تو را بكشد؟ فرمود: اى سالمه! مى خواهى من از آن كسان باشم كه خداى تعالى فرموده( وَ يقطعونَ ما اَمرَ اللّهِ بهِ اَن يوصل ) (191)؛ يعنى قطع مى كنند و مى برند چيزى را كه حق تعالى فرمان كرده كه به هم پيوسته دارند، يعنى رحم. (192) و حسن افطس را اولاد بسيار است و عقب او از پنج تن است: على الحورى و عمر و حسين و حسن مكفوف و عبيداللّه قتيل برامكه.

اما على الحورىّ (193) بن افطس بن على اصغر بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام مادرش امّ ولد اسمش عبّاده بوده، و على شاعرى فصيح و همان كس باشد كه دختر عمر عثمانيه را كه از نخست در تحت نكاح مهدى عباسى بود به نكاح درآورد و موسى الهادى را اين امر اگران افتاد و فرمان داد تا او را طلاق گويد.

على امتناع نمود و گفت: مهدى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبوده است تا زنان او بعد از وى بر ديگران حرام باشند و از من اشرف نبوده است، موسى هادى از اين سخن در خشم شد و فرمان داد چندان او را بزدند تا بى هوش گشت، و اين على را هارون رشيد به قتل رسانيد.

شرح حال سيد رضى الدين آوى

ذكر سيد رضى الدّين محمّد آوى كه يكى از اعقاب على الحورىّ است:

همانا از اعقاب على الحورىّ مى باشد سيد جليل عابد نبيل رضى الدّين محمّد آوى النقيب ابن فخرالدّين محمّد بن رضى الدّين محمّد بن زيد بن الدّاعى زيد بن على بن الحسين بن الحسن بن ابى الحسن على بن ابى محمّد الحسن النّقيب الرّئيس ابن على بن محمّد بن على الحورىّ ابن حسن بن على اصغر ابن الا مام زين العابدينعليه‌السلام و اين سيد جليل صاحب مقامات عاليه و كرامات باهره است و عديل سيد رضى الدّين بن طاوس و صديق او است و بسيار مى شود كه سيد بن طاوس تعبير مى كند از او در كتب خود به برادر صالح چنانكه در(رساله مواسعه و مضايقه)فرموده كه توجه كردم من با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد قاضى آوى ضاعف اللّه سعادته و شرّف خاتمته از حلّه به سوى مشهد مولايمان حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام پس بيان فرموده كه در اين سفر مكاشفات جميله و بشارات جليله براى من روى داد. (194)

مؤ لف گويد: كه از براى اين سيد بزرگوار قصه اى است متعلق به(دعاى عبرات)كه سيد بن طاوس در(مهج الدّعوات)و علامه در(منهاج الصلاح)به آن اشاره كرده اند و آن حكايت چنين است كه خفر المحقّقين از والدش علامه از جدش شيخ سديدالدّين از سيد مذكور روايت كرده كه آن جناب محبوس بود در نزد اميرى از امرأ سلطان جرماغون مدت طويلى در نهايت سختى و تنگى، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر صلوات اللّه عليه را پس گريست و گفت: اى مولاى من! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه، حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت: كدام است دعاى عبرات؟ فرمود: آن دعا در(مصباح)تو است، سيد گفت: اى مولاى من! دعا در(مصباح)من نيست. فرمود نظر كن در(مصباح)خواهى يافت دا را در آن، پس از خواب بيدار شده نماز صبح را ادا كرد و(مصباح)را باز نمود پس ورقه اى يافت در ميان اوراق كه اين دعا نوشته بود در آن، پس چهل مرتبه آن دعا را خواند. آن امير را دو زن بود يكى از آن دو زن عاقله و مديره و آن امير بر او اعتماد داشت، پس امير نزد او آمد در نوبه اش پس گفت به امير، گرفتى يكى از اولاد اميرالمؤ منينعليه‌السلام را؟ امير گفت: چرا سؤ ال كردى از اين مطلب؟ گفت: در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشد از رخسار او، پس حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود كه مى بينم شوهرت را كه گرفت يكى از فرزندان مرا، و طعام و شراب بر او تنگ گرفته پس من به او گفتم: اى سيد من! تو كيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالبم، بگو به او اگر او را رها نكرد هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را. پس اين خواب منتشر شد و به سلطان رسيد، پس گفت مرا علمى به اين مطلب نيست و از بوّاب خود جستجو كرد و گفت كى محبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت: او را رها كنيد و اسبى به او بدهيد كه سوار شود و راه را به او دلالت كنيد كه رود به خانه خود انتهى. (195)

و اين سيد جليل همان است كه سند يك قسم استخاره به تسبيح به او منتهى مى شود. و او روايت مى كند از حضرت صاحب الا مرعليه‌السلام چنانكه شيخ شهيد در(ذكرى)نقل فرموده و ظاهر آن است ك سيد آن استخاره را تلقى كرده از حضرت حجتعليه‌السلام مشافهةً بدون واسطه و اين در غيبت كبرى منقبتى است(عظيمه لايَحُومُ حَلوْلَها فَضيلَةٌ.)و من كيفيت آن استخاره را در(كتاب باقيات صالحات)كه در حاشيه(مفاتيح)است نقل كردم به آنجا رجوع كنند. (196)

روايت مى كند اين بزرگوار از برادر روحانى خود سيد بن طاوس و از پدر بزرگوار خود از پدرش از پدرش از پدرش داعى بن زيد كه پدر چهارم او است از سيد مرتضى و شيخ طوسى و سلاّر و غيره و وفاتش در چهارم صفر سنه ششصد و پنجاه و چهار واقع شده.

و(آوىّ)نسبت به(آوه)بر وزن ساوه از توابع قم است و فضيلت بسيار براى آن نقل شده كه جمله اى از آن را قاضى نوراللّه در(مجالس المؤ منين)ايراد فرموده. (197) و بدان كه از بنى اعمام سيد رضى مذكور است سيد جليل شهيد تاج الدّين ابوالفضل محمّد بن مجدالدّين حسين بن على بن زيد بن داعى و شايسته است كه ما به نحو اختصار به شهادت او اشاره كنيم.

شهادت ابوالفضل تاج الدّين محمّد الحسينى رحمه اللّه:

صاحب(عمدة الطالب)گفته كه اين سيد جليل در آغاز امر واعظ بود، و روزگار خويش را به مواعظ و نصايح به پاى گذاشت، سلطان اولجايتو محمّد او را احضار كرده به حضرت خويش اختصاص داد، و نقابت نقبأ ممالك عراق و مملكت رى و بلاد خراسان و فارس و ساير ممالك خود را بهتمامت به عهده كفايتش حوالت داد، اما رشيدالدّين طبيب كه در حضرت سلطان وزارت داشت با تاج الدّين به عداوت و كين بوده و سبب آن شد كه در مشهد ذى الكفل نبىعليه‌السلام كه در قريه اى در ميان حلّه و كوفه بود مردم يهود به زيارت مى رفتند و به آن مكان شريف حمل نذور مى نمودند، سيد تاج الدّين بفرمود تا مردم يهود را از آن قريه ممنوع داشتند، و در بامداد آن شب منبرى در آنجا نصب نموده نماز جمعه و جماعتى به پاى مى رفت. رشيدالدّين كه از علو مقام و منزلت سيد والا رتبت در حضرت سلطنت دلى پر كين و خاطرى اندهگين داشت از اين كردار بر حسد و عداوتش بر افزود پس اسباب قتل او را فراهم نمود به نحوى كه جاى ذكرش نيست.

پس اين سيد جليل را با دو پسرش شمس الدّين حسين و شرف الدّين على در كنار دجله حاضر كردند بر طبق ميل رشيد خبيث، اول دو پسرش را و پس از آن خود آن سيد جليل را به قتل رسانيدند، و اين قضيه در ماه ذى القعده سنه هفتصد و يازده روى داد، و بعد از قتل ايشان مردم عوام بغداد و جماعت حنابله شقاوت نهاد خباثت فطرى خويش را ظاهر كره بدن آن سيد جليل را پاره پاره كرده گوشتش را بخوردند، موهاى شريفش را كنده هر دسته از موى مباركش را به يك دينار بفروختند، چون سلطان اين داستان بشنيد سخت خشمناك شده و از قتل او و پسرانش متأسف گرديد و بفرمود تا قاضى حنابله را به دار كشند جماعتى لب به شفاعت گشودند، فرمان داد تا واژگونه اش بر دراز گوشى كور نشانده در بازارهاى بغداد گردش دهند و هم فرمان داد كه بعد از آن حنابله كسى قضاوت نكند. (198)

ذكر بعض اعقاب عمربن حسن افطس بن على اصغر بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام

شرح حال سيد عبداللّه شبّر

از جمله ايشان است سيد عبداللّه شبر. بدان كه از اعقاب او است سيد جليل الشأن سيد عبداللّه معروف به شبر، ابن سيد جليل عالى همت رفيع مرتبت سيد محمّدرضا ابن محمّد بن الحسن بن احمد بن على بن احمد بن ناصرالدّين بن شمس الدّين محمّد بن نجم الدّين بن حسن شبّر بن محمّد بن حمزة بن احمد بن على بن طلحة بن الحسن بن على بن عمر بن الحسن افطس بن على بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهما‌السلام فاضل محدث جليل و فقيه خبير متتبع نبيل عالم ربانى مجلسى عصر خود تلمّذ كرده بر جماعتى از فقهأ اعلام مانند شيخ جعفر كبير و صاحب رياض و آقاميرزا محمّد مهدى شهرستانى و محقق قمى و شيخ احسانى و غيرهم و تصنيف كرده كتب نافعه بسيار در تفسير و حديث و فقه و اصول و عبادات و غير ذلك و تعريف كرده جمله اى از كتابهاى فارسى علامه مجلسى را.

و شيخ ما مرحوم ثقة الاسلام نورى در(دارالسّلام)اسامى مصنّفات او را به اعداد ابيات آنها ذكر فرموده و نقل كره از شيخ اجل محقق مدفّق شيخ اسداللّه صاحب(مقابس الا نوار)كه وقتى داخل شد بر سيد مذكور و تعجب كرد از كثرت مصنفات او و قلت مصنفات خود با آن فهم و استقامت و اطلاع و دقت كه حق تعالى به او مرحمت فرموده بود و سرّ او را از سيد پرسيد، سيد گفت كه كثرت تصانيف از من توجه امام همام حضرت امام موسىعليه‌السلام است؛ زيرا كه من آن حضرت را در خواب ديدم كه قلمى به من داد و فرمود: بنويس! از آن وقت من موفق شدم به تأليف، پس هرچه از قلمم بيرون آمده از بركات آن قلم شريف است. (199)

وفات كرد در رجب سنه هزار و دويست و چهل و دو به سن پنجاه و چهل سالگى و قبر شريفش در جوار حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام است با مرحوم والدش در رواق شريف در حجره اى كه قريب به باب القبله است در يمين كسى كه داخل حرم مطهر شود.

و نيز از اعقاب عمر بن حسن افطس است امير عمادالدّين محمّد بن نقيب النّقبأ امير حسين بن جلال الدّين مرتضى بن حسن بن حسين بن شرف الدّين مجددالدّين محمّد بن تاج الدّين حسن بن شرف الدّين حسين بن الا مير الكبير عمادالشّرف بن عباد بن محمّد بن حسين بن محمّد بن الا مير حسين القمى بن الامير على بن عمرالا كبر بن حسن الا فطس بن على الاصغر بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام . و امير عمادالدّين مذكور اول كسى است كه وارد شد به اصفهان و مدفون است در كوه جورت اصفهان جنب قريه خاتون آباد و او را دو پسر معروف بوده: مير سيد على كه مدفون است نزد او و ديگر مير اسماعيل كه او نيز در بقعه جورت مدفون است، و مشهور است به(شاه مراد)، و محل نذور و صاحب كرامات جليله است و اولاد و احفاد او علمأ و مدرس و رئيس بوده اند و شايسته است كه من در اينجا به جهت احيأ ذكر آنها اشاره به معروفين از آنها نمايم بنابر آنچه از بعض مشجرات التقاط كرده ايم.

شرح حال خاتون آبادى

ذكر اولاد و اعقاب ميراسماعيل بن مير عمادالدّين محمّد معروف به خاتون آبادى:

مير اسماعيل بن مير عماد را دو پسر معروف بوده است: مير محمدباقر، و مير محمّد صالح، اما مير محمّدباقر پس مردى عالم و ورع و زاهد و صاحب مقامات عليهو كرامات جليه بوده اخذ حديث كرده از تقى مجلسى و حافظ قرآن مجيد بوده و هفت مرتبه حج مشرف شده كه بيشترش پياده بوده، ولادتش در خاتون آباد بوده و قبرش در جورت معروف و مزار است. و پسرش مير عبدالحسين فاضل كامل عالم ورع محث فقيه و ثقة مجمع اخلاق فاضله كثير الجد در عبادت و زهد و تقوى است و تلميذ محقق سبزوارى و تقى مجلسى است، در شعبان سنه هزار و سى و هفت در خاتون آباد متولد شده و در اصفهان وفات كرده. و در تخت فولاد در مقبره بابا ركن الدّين مدفون گشته و پسرش مير معصوم است كه در سنه هزار و صد پنجاه و شش وفات كرده و در تخت فولاد در نزديكى تكيه محقق خوانسارى در جلو قبر مرحوم خلد مقام آقا محمد بيدآبادى مدفون گشته و معروف است به كرامات و محل نذور خلق است. گويند آقامحمّد وصيت كرده بود كه نزد او دفنش كنند.

و فرزند ديگر مير محمدباقر، مير محمد اسماعيل است كه عالمى عامل فاضل كامل، زاهد، تارك دنيا بوده و در علم فقه و حديث و تفسير و كلام و حكمت و غيرها ماهر بوده و در جامع جديد عباسى در اصفهان مدرس بوده و قريب پنجاه سال تدريس مى كرده و اخذ علم از مولى محمدتقى مجلسى و ميرزا رفيع الدّين نائينى و سيدميرزا جزائرى نموده و هشتاد و پنج سال عمر نموده و در روز دوشنبه شانزدهم ربيع الثانى سنه يك هزار و سى و يك متولد شده و در سنه يك هزار و يك صد و شانزده وفاتت فروده. و از رساله اجازات سيد نورالدّين بن سيد نعمت اللّه جزايرى رحمه اللّه نقل شده كه در حال اين سيد جليل نگاشته كه در سن هفتاد سالگى عزلت از خلق اختيار كرده در مدرسه تخت فولاد كه از بناى خود ايشان است سكنى نموده و قبر خود را حجره اى از حجرات كنده و شبها بعد از فريضه مغرب و عشأ در ميان آن قبر رفته و تهجّد در قبر گذاشته و بعد از آن از قبر بيرون مى آمد و شرح بر اصول كافى و تفسير قرآن مى نوشته و روزها جمعى از طلاب مستعد كه از جمله مرحوم والدم سيد نعمت اللّه بوده در خدمت ايشان بودند. عاقبت در همانجا وفات فرمود و در همان قبر مدفون شد و بعد از فوت ايشان شاه سلطان حسين حجره را بزرگ كرده و قبه براى او ساخت الا ن در تخت فولاد موجود است.

و مير محمداسماعيل مذكور را چند فرزند بوده از جمله مير محمدباقر ملاّباشى كه فاضل كامل متبحر در فنون علم، صاحب مؤ لفات بوده از جمله(ترجمه مكارم الا خلاق)، اخذ علم كرده بود از والد ماجدش و از محقق خوانسارى، و در مدرسه چهارباغ اصفهان تدريس مى فرمود، و در سنه هزار و يك صد و بيست و هفت او را به زهر شهيد كردند در تاريخ او گفته شده:(آمد جگر)[دويست و بيست و سه ] از شهيد ثالث بيرون [هزار و سيصد و پنجاه ] (200)، در تخت فولاد در جوار والدش در يكى از حجرات مدفون گشت. و در نزد او است قبر فرزند جليلش زاهد ماهر در فنون علم، سيما(فقه)و(حديث)و(تفسير)بوده. اخذ علم كرده ه بود از والد ماجد خود و از فاضل خوانسارى و امامت مى كرده در جامع عباسى و تدريس مى نموده در مدرسه جديده سلطانيه و چون در زمان افاغنه بوده مجهول القدر مانده.

و فرزند جليلش استاد الكل فى الكل ميرزاابوالقاسم مدرس عالم فاضل كامل تقى نقى جامع اغلب علوم از فقه و حديث و تفسير و اخلاق و كلام، استاد فضلأ عصر خود بوده مانند والد ماجدش سيد محمداسماعيل در جامع عباسى امامت داشته و قريب سى سال در مدرسه سلطانيه تدريس مى نموده و در علم حكمت و كلام بر عالم جليل مولى اسماعيل خواجوئى تلمذ كرده و در فقه و اصول و حديث بر علامه طباطبائى بحرالعلوم تلمّذ نموده و جناب بحرالعلوم از ايشان حكمت و كلام چهار سال اخذ كرده و در سنه هزار و دويست و دو به سن پنجاه و هفت سالگى در اصفهان وفات كرده جنازه اش را به نجف اشرف حمل كردند و در نزديكى مضجع شريف او را در سردابى دفن نمودند.

و فرزند جليلش مير محمّدرضا عالم فاضل تقى نقى ماهر در فقه و حديث بوده، محترز از لذات و منعزل از خلق بوده بعد از پدرش مدت سى سال در مدرسه سلطانيه تدريس و در جامع عباسى امامت داشته، در ماه رجب سنه هزار و دويست و سى و هشت در اصفهان وفات كرده جنازه اش را به نجف اشرف حمل نمودند.

و فرزند جليلش مير محمد صادق عالم فاضل كامل ورع تقى نقى جامع معقول و منقول و مدرس در اغلب علوم بوده، اكثر علمأ بلاد از تلامذة او بودند، امامت كرد در جامع عباسى مدت سى و دو سال، ازهد اهل زمان خود بوده چهل سال روزه گرفته و به اندك جيزى تعيّش كرده و در مدت عمر خود در محبس حكام و سلاطين داخل نشده مگر يك شب به جهت محاجّه با ميرزاعلى محمّد باب. اخذ كرده بود علم فقه را از محقق قمى و شيخ محمدتقى صاحب(حاشيه بر معاليم)و علم حكمت و كلام را از مولى على نوريو ملاّ محراب و ملاّ اسماعيل خواجوئى، در سنه هزار و دويست و هفت متولد شده و در چهاردهم رجب سنه هزار و دويست و هفتاد و دو بعد از تحويل به شش ساعت وفات فرمود و عجب آن است كه والد ماجدش مير محمدرضا و جدّ امجدش ميرزاابوالقاسم نيز هر كدام بعد از تحويل شمس به شش ساعت وفات كردند وضوان اللّه عليهم اجمعين.

و نافله (201) ايشان عالم فاضل كامل حاج مير محمّد صادق بن حاج مير محمّد حسين بن مير محمدصادق مذكور است كه مقامش در علم مقامى است رفيع، مانند آبأ امجادش در اصفهان به تدريس و نشر علم اشتغال داشت تا سال گذشته كه سنه يك هزار و سيصد و چهل و هشت باشد به رحمت ايزدى پيوست.

شرح حال مير محمّد صالح

ذكر مير محمّد صالح فرزند ديگر ميراسماعيل بن مير عمادالدّين محمّد و ذكر اولاد و اعقاب او:

همانا مير محمد صالح را از زوجه خود سيدة النسأ بنت سيد حسين حسينى كه منتسب به گلستانه است دو فرزند بود: سيد عبدالواسع و سيد محمدرفيع، سيد محمّدرفيع مشغول به عبادت بود هشتاد و هشت سال عبادت كرد و در اصفهان وفات نمود و در مقبره بابا ركن الدّين مدفون گشت و سيد محمد صالح والدش در اوايل شباب (جوانى ) وفات كرد و در خاتون آباد با سيد حسين پدر زوجه خود در جنب بقعه اى كه منسوب است به ابن محمّد حنفيّه، مدفون گشت.

و امام مير عبدالواسع بن مير محمّد صالح سبط او مير محمّدحسين در ترجمه او گفته كه جدم سيد عبدالواسع عالم ورع متعبد، ماهر در فنون علم و انحأ نحو و ساير علوم و فنون عربيت بود تعلّم كرده بود بر فاضل علامه ابوالقاسم جرفادقانى و اخذ حديث كرده از جماعتى از افاضل عصر خويش خصوص از جدم علامه ملاّ محمدتقى مجلسى رحمه اللّه، ولادتش در خاتون آباد شد و لكن به اصفهان رحلت كرد و متوطّن در آنجا شد. نود و نه سال عمر كرد و در ماه رمضان سنه هزار و يك صد و نه وفات كرد و در مقبره بابا ركن الدّين مدفون گشت، بعد از چندى از سنين (سالها)، نعشش را به نجف اشرف حمل كردند و نزديك قبر مطهر به خاك سپردند و من او را درك كردم، و نزد او مصحف شريف و مقدارى از نحو و صرف و منطق خواندم و او مرا در حجر خود تربيت كرد و حقوق بر من بسيار است(جَزاهُ اللّهُ عَنّى اَحْسَنَ الْجَزأِ وَ حَشَرَهُ مَعَ مَواليِه.)

و فرزند جليلش مير محمد صالح بن مير عبدالواسع عالم جليل القدر داماد علامه مجلسى رحمه اللّه بوده. در اصفهان شيخ ‌الا سلام بوده، و او را مصنفاتى است از جمله(حدائق المقربّين)و(ذريعه)و(شرح فقيه و استبصار)، روايت مى كند از علامه مجلسى رحمه اللّه.و فرزند جليلش مير محمّد حسين خاتون آبادى سبط علامه مجلسى امام جمعه اصفهان عالم عامل كامل فاضل ماهر در فقه و حديث و تفسير و خط بوده، اخذ كرده از پدرش و از مير محمّد اسماعيل و از فرزندش ميرمحمد باقر مدرّس و او را كتابى است در اعمال سنه و رسائلى در فقه و آن بزرگوار در زمان افاغنه بوده لاجرم از ايشان گريخته و در جورت مختفى شد و در شب دوشنبه بيست و سوم شوال سنه هزار و صد و پنجاه و يك وفات كرد.

و از مير محمّدحسين دو فرزند معروف است: مير محمدمهدى كه بعد از پدر ماجدش امام جمعه اصفهان گرديد و او پدر مير سيدمرتضى است و او پدر مير محمّد صالح كه مدرّس مدرسه كاسه گران بوده و مير محمدمهدى كه امام جمعه طهران بوده و اين هر دو برادر عقيم بودند و برادر سوم ايشان مير محسن است كه والد مير سيدمرتضى صدرالعلمأ طهران و ميرزا ابوالقاسم امام جمعه طهران است.

و ميرزا ابوالقاسم عالم عامل تقى نقى ماهر در فقه و حديث و غيره صاحب اخلاق حسنه و داراى جود و سخا بوده به حدى كه ديگران را بر خود ايثار مى كرده و جد و جهد داشت در قضأ حوائج مسلمين، و آن جناب از شاگردان شيخ اكبر مرحوم شيخ جعفر و صاحب جواهر است، در سنه هزار و دويست و هفتاد و يك وفات كرد و در طهران دفن شد. و قبر آن جناب در طهران مزارى است معروف با قبّه عاليه و آن بزرگوار والد مرحوم آمير زين العابدين امام جمعه و جد امام جمعه حاليه است.

و فرزند ديگر مير محمدحسين خاتون آبادى، مير عبدالباقى است كه بعد از فوت برادرش مير محمدمهدى امام جمعه اصفهان گرديد و آن جناب را در علم و عمل و زهد و تقوى مقامى است معلوم، و او است يكى از اساتيد علامه طباطبائى بحرالعلوم، روايت مى كند از پدرش از جدش از علامه مجلسى مرحوم، وفات كرد در سنه هزار و دويست و يازده.

و فرزند جليلش حاج مير محمدحسين سلطان العلمأ و امام جمعه اصفهان است كه وفات كرد در سنه هزار و دويست و سى و سه. و فرزند جليلش حاج ميرزا حسن امام جمعه و سلطان العلمأ را سه فرزند است: يكى ميرمحمّد مهدى امام جمعه اصفهان كه وفاتش سنه هزار و دويست و پنجاه و چهار بوده، و ديگر مير سيدمحمّد امام جمعه كه در سنه هزار و دويست و نود و يك وفات كرده، و ديگر محمدحسين امام جمعه كه فاضل ماهر در غالب علوم بوده خصوص در كلام و تفسير، وفات كرده در سنه هزار و دويست و نود و هفت و بعد از آن جناب ميرزا محمّد على بن ميراز جعفر بن مير سيد محمّد بن مير عبدالباقى بن مير محمد حسين خاتون آبادى امام جمعه اصفهان گرديد، و اين سيد جليل عالم عامل فقيه محدث تلميذ مير محمدرضا و حاج ملاّ حسينعلى تويسركانى است و صاحب تصنيفاتى است از جمله(رساله منجّزات مريض)و(رساله تقليد ميّت)و غير ذلك. وفات كرده سنه هزار و سيصد، قبرش جنب قبر مجلسيين است. و مير سيد محمّد بن حاج ميرزا حسن والد جناب حاج ميرزا هاشم امام جمعه اصفهان است كه در سنه هزار و سيصد و بيست و يك وفات كرد. رحمة اللّه و رضوانه عليهم اجمعين.

ذكر عبداللّه بن حسن بن على اصغر بن الا مام زين العابدينعليه‌السلام و بعض اعقاب او كه از جمله(ابيض)است كه در رى مدفون است:

صاحب(عمدة الطالب)گفته كه عبداللّه الشهيد بن افطس در واقعه فخ حضور داشت و دو شمشير حمايل كرده و كوششى به سزا نموده، و بعضى گفته اند كه حسين صاحب فخّ او را وصى خود قرار داده و گفت كه اگر من كشته گشتم اين امر بعد از من براى تو است. (202)

فقير گويد: كه من در احوال بنى الحسن در مجلد اول در قصه فخ نقل كردم كه در ابتدأ خروج صاحب فخ كه علويين اجتماع كردند چون وقت نماز صبح مؤ ذّن بالاى مناره رفت كه اذان گويد، عبداللّه افطس با شمشير كشيده بالاى مناره رفت و مؤ ذن را گفت در اذان(حَىِّ عَلى خَيْرِالْعَمَلْ)بگويد، مؤ ذن از ترس شمشير حىّ على خيرالعمل گفت، عبدالعزيز عمرى كه نايب الا ياله مدينه معظمه بود از شنيدن(حَيَّعَله)احساس شرّ كرد و دهشت زده فرياد برداشت كه استر مرا در خانه حاضر كنيد و مرا به دو حبّه آب طعام دهيد، اين بگفت و فرار كرد و از ترس ضرطه مى داد تا خود را از ترس علويين نجات داد.

و بالجمله؛ عبداللّه همان است هارون الرّشيد او را بگرفت و نزد جعفر بن يحيى حبس كرد، عبداللّه از زحمت زندان سينه اش تنگى گرفت رقعه اى به سوى رشيد نوشت و در آن نوشته دشنامهاى زشت براى او نوشت رشيد به آن رقعه اعتنايى نكرد و فرمان داد تا بر وى وسعت گشايش دهند و گفته بود روزى به حضور جعفر كه: خدايا كفايت كن امر او را بر دست دوستى از دوستان من و دوستان خودت. جعفر پس از شنيدن اين سخن امر كرد در شب نوروزى او را بكشتند و سرش را از تن برگرفتند پس آن سر را در جمله هداياى نوروزى به نزد رشيد فرستاد، چون سرپوش از روى سر برگرفتند و نظر رشيد بر آن سر افتاد و آن شقاوت را از جعفر نگران شد، اين امر بر وى عظيم و گران آمد، جعفر گفت هرچه بينديشيدم هيچ چيزى را براى هديه پيشگاه تو در اين جشن نوروز و روز دلفروز بهتر از اين نيافتم كه سر دشمن تو و دشمن پدران تو را به حضور تو بفرستم، و اين بود تا وقتى كه هارون الرّشيد اراده كشتن جعفر كرد. جعفر با مسرور كبير گفت كه اميرالمؤ منين به كدام جرم خون مرا روا شمرده؟ گفت به كشتن پسر عمّش به كشتن پسر عمّش عبداللّه بن حسن بن على بدون اذن او.

عمرى نسابه گفته كه قبر عبداللّه در بغداد در سوق الطّعام است و مشهدى (مزارى ) دارد. (203) و اعقاب او در مدائن جماعت جماعت بسيارند و او را عقب از دو فرزند است: عباس و محمد امير جليل شهيد كه معتصم خليفه او را به زهر كشته، اما عباس بن عبداللّه شهيد عقبش قليل است و در(تاريخ قم)است كه پسرش عبداللّه بن عباس با على بن محمّد علوى صاحب زنج در بصره بوده، چون على بن محمّد را بكشتند عبداللّه بن عباس در قم ابوالفضل العباس و ابوعبداللّه الحسين ملقّب به(ابيض)و سه دختر به وجود آمدند، و از عباس، ابوعلى احمد متولد شد و ابوعبداللّه الا بيض به رى رفت و اعقاب او در رى اند. انتهى.

ابونصر بخارى گفته كه حسين بن عبداللّه بن عباس ابيض در سنه سيصد و نوزده در رى وفات كرد و قبرش ظاهر است و در قرب مزار حضرت عبدالعظيمعليه‌السلام و زيارت كرده مى شود و عقبش منقرض شد و نسل محمّد بن عبداللّه به حاى ماند. (204)

مؤ لف گويد: كه از نسل عبداللّه بن الحسن بن على بن على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليهم‌السلام كه عباداللّه الصالحين و از فقها و علما و متكلمين است ساكن نيشابور بوده و كتبى تصنيف كرده و در امامت و فرائض و غيره، و شيخ نجاشى و علامه و ديگران در كتب خود او را ذكر كرده اند. (205)